پرنس میشکین در هالووین: وقتی برای مسلمان بودن ناچاریم در بالماسکه ی شیاطین برقصیم.

تالیف: پویا جفاکش

در ظهر پنجشنبه ای از تابستان سال 1385 در روزنامه ی روشنفکرانه ی شرق، تبلیغ تماشای فیلم "ابله" کوروساواوا در جمعه شب فردایش از برنامه ی سینما4 (از شبکه ی چهار سیما) را دیدم، فیلمی که بر اساس رمانی به همین نام از فئودور داستایفسکی ساخته شده بود. تعریف این رمان را زیاد شنیده بودم بی این که آن را خوانده باشم. پس همانجا عزمم را جزم کردم و فردایش فیلم را دیدم. فیلم خیلی طولانی و پر دیالوگی بود ولی دوبله ی فارسی فیلم اینقدر گوشنواز و متناسب با تصاویر بود که مرا تا آخر فیلم نگه داشت. نقش های اصلی را زنده یاد احمد رسول زاده، زنده یاد فهمیمه راستکار، زنده یاد ناصر طهماسب، زنده یاد حسین عرفانی، زنده یاد حمید منوچهری، مینو غزنوی، مریم رادپور و رضا آفتابی صحبت میکردند که همه ی این نام ها در درآوردن دیالوگ های ادبی کلاسیک بسیار توانا بوده اند. دقیقا همین دوبله ی خوب مرا فریب داد و تعجب کردم وقتی در تحلیل فیلم در ادامه ی برنامه مرتبا گفته شد که فیلم، بسیار سرد و حوصله سر بر بوده و تماشاگران ژاپنی با آن ارتباط برقرار نکرده بودند و پر تکلف شدن فیلم در اثر اصرار کوروساوا بر گنجاندن تمام دیالوگ های مهم رمان در فیلم هم آن را مبهم تر کرده بود. بازی بازیگران بسیار سرد و یک جانبه، و بازی بازیگر نقش مهم "پرنس میشکین" بسیار بد توصیف شده بود (در دوبله ی فارسی، ناصر طهماسب که روزنامه ی شرق، او را مدیر دوبلاژ فیلم معرفی کرده بود، خودش این نقش را صحبت کرده بود). مفسران میگفتند که کوروساوا قصد داشت تا فضای مادیگرا و غیر انسانی حاکم بر روسیه ی زمان داستایفسکی را با فضای مشابه ژاپن در پس از پایان جنگ جهانی دوم تطبیق کند، درحالیکه ژاپن حتی در آن شرایط سقوط در پوچی، هنوز وضعی به بدی فضای حاکم بر رمان "ابله" نداشت و حس تیره و تاری که کوروساوا –این غربی ترین فیلمساز سنتی ژاپن- از غربگرایی افراطی داشت، چیزی بود که نه بازیگران، و نه تماشاگران ژاپنی، درک چندانی از آن نداشتند. بعدها فهمیدم که یکی از مهمترین دلایل عدم امکان هماهنگ کردن این فضاها –حداقل در مدت زمان نسبتا کوتاهی که از غربی شدن ژاپن میگذشت- حکومت شدید تمثال ها و باورهای مسیحی بر فضای رمان داستایفسکی بود، موضوعی که با ذهنیت ژاپنی به شدت ناآشنا بود و حتی الان هم که فضای فیلم ها و انیمه-مانگای ژاپنی، بیش از ژاپن، بوی اساطیر مسیحی و فراماسونی را میدهد، هنوز هم با اذهان اکثر ژاپنی ها بیگانه است.

یک صحنه ی بسیار کلیدی، در اوایل بخش دوم رمان و در گفتگویی بین میشکین و روگوژین (رقیب عشقی میشکین در تصاحب دل فاحشه ی متمول) در بررسی نسخه ای از نقاشی "مسیح مرده" از هولباین در خانه ی روگوژین رقم میخورد. روگوژین اعتراف میکند که این نقاشی، ایمان او را از بین میبرد. بعدا شخصیت مرتد و پوچ گرای ایپولیت، در مقاله ی بلند «یک توضیح اساسی» که در جشن تولد پرنس میشکین برای حاضران قرائت میکند، به این نقاشی برمیگردد و استدلال میکند که این نقاشی، که با واقع گرایی تزلزل ناپذیری جسد شکنجه شده و در حال گندیدن مسیح را در مقبره به تصویر میکشد، نمایانگر پیروزی طبیعت کور بر بینش جاودانگی درباره ی خدا است که وجود مسیح بر روی زمین به آن اشاره دارد. بنابراین ایپولیت به برتری نیروی قوانین طبیعت اعتقاد دارد و به سبب قریب الوقوع بودن مرگش در اثر سل، از آن هیولایی در ذهن میسازد.:

«انگار این نقاشی، وسیله ای بود که این ایده از یک نیروی ابدی تاریک، گستاخ و بی معنی، که همه چیز تابع آن است، توسط آن بیان میشد... یادم می آید کسی بازویم را گرفت، شمعی در دست داشت و نوعی رتیل عظیم و نفرت انگیز را به من نشان داد، به من اطمینان داد که این همان موجود تاریک، کور و قادر مطلق است و به خشم من خندید.»

اما سخنگوی اصلی داستایفسکی در رمان را پرنس میشکین خوانده اند که مدافع مسیحیت است. گفته میشود که داستایفسکی این رمان را پس از ازدواج با همسر دومش و فرار به سوئیس از دست طلبکاران نوشته است. در آن زمان اوضاع مالی آن دو بسیار بد بود بطوریکه چهار بار از خانه ای که در آن مستاجر بودند اخراج شدند. داستایفسکی سعی کرد تا با قماربازی اندک پولی را که داشت افزایش دهد ولی همه ی پولش را پای میز قمار باخت و اوضاع را بدتر کرد. شرایط بد زیستی باعث مرگ نوزاد سه ماهه ی آنها شد و همه ی اینها داستایفسکی را دچار بیماری شدید صرع کرد. در داستان هم میشکین یک فرد مصروع است و همین او را بسیار متوهم نشان میدهد. او در دفاعش از مسیحیت در یک وضعیت وهمناک، نمونه ی تکامل یافته ی دن کیشوت به شمار میرود. میدانیم که در داستان دن کیشوت، طنز بالقوه ای وجود دارد تا جایی که بعدا از روی زوج دن کیشوت و سانچو، زوج هاردی و لورل در کمدی های لورل و هاردی خلق شدند. هاردی و لورل هم در خرابکاری های خود موقعی که فکر میکنند دارند کارهای مثبت قهرمانانه انجام میدهند، دارند شوالیه بازی دن کیشوت و سانچو را تکرار میکنند. اما بدبختانه شوالیه بازی میشکین اصلا طنز نیست. او اصلا یک جنگجو نیست ولی مانند یک شوالیه ی ادبیات تروبادوری که بانویش را فقط به خاطر پولدار و مافوق بودنش میپرستد، از یک فاحشه ی پولدار، بانویی فوق العاده میسازد و چندین نفر ازجمله خودش و آن فاحشه را دچار بدبختی میکند. ظاهرا باید این نوع شوالیه بازی اختراع محض ادبیات تروبادوری حاکم بر جهان کاتولیک باشد اما میشکین که ظاهرا مدافع مسیحیت ارتدکس روسی است از کاتولیسیسم متنفر است و وقتی در وسط یک مهمانی میفهمد یکی از فامیل های حامیش کاتولیک شده است، چنان خشمگین میشود که به طرز غیر منتظره ای سخنرانی تندی میکند و در اثر آن اشتباها گلدان بی قیمتی را میشکند؛ وقتی به خود می آید و میبیند چه کرده است، دچار صرع میشود و همه را نگران میکند ولی بعد به هوش می آید و دوباره سخنرانی تند میکند و همه را با اعصاب خرد از مهمانی رهسپار میکند. در این سخنرانی، میشکین مدعی میشود که کاتولیک رومی، «یک ایمان غیر مسیحی» است که دجال را موعظه میکند و این که تصاحب و تحریف آموزه های مسیح به عنوان مبنایی برای دستیابی به برتری سیاسی، الحاد را به وجود آورده است. میشکین میگوید که کلیسای کاتولیک رومی، صرفا ادامه ی امپراطوری روم غربی است، با سوء استفاده ی بدبینانه از شخص و آموزه های مسیح، خود را بر تخت زمینی نشانده و شمشیر را برای تثبیت و گسترش قدرت خود برداشته است. این خیانت به آموزه ی واقعی مسیح مبنی بر فراتر رفتن از سومین وسوسه ی شیطان یعنی شهوت قدرت زمینی است که رسیدن به «عطش معنوی» درگرو آن است. الحاد و سوسیالیسم واکنشی برخاسته از سرخوردگی عمیق نسبت به بی اعتبار شدن اقتدار اخلاقی و معنوی توسط کلیسای کاتولیک رم هستند. میشکین با لحنی قاطع از نفوذ کاتولیک رومی و الحاد در روسیه انتقاد میکند. او ادعا میکند که روس ها نه تنها «عطش معنوی» را با فوریت زیادی احساس میکنند، بلکه دقیقا به همین دلیل، مستعد پذیرش ایمان های کاذب هستند:

«در کشور ما اگر کسی به مذهب کاتولیک روی آورد، بیشک یسوعی (ژزوئیت) میشود و آن هم مخفیانه ترین نوع آن؛ اگر ملحد شود، بی درنگ شروع به درخواست ریشه کن کردن ایمان به خدا با زور، یعنی با شمشیر خواهد کرد... ملحدان و یسوعی های روسی نه تنها از سر غرور، نه فقط بر اثر احساسات پوچ و بیهوده ی محض، بلکه از یک درد معنوی، یک عطش معنوی است که چیزی والاتر، برای ساحلی محکم را آرزو میکنند.»

به طرز متناقضی خود پرنس میشکین بدون این که بخواهد، باعث میشود تا یکی از دوستداران واقعیش سر از کاتولیسیسم دربیاورد. اگلایا دختری که عاشق پرنس میشکین شده است در اثر حسادت و ناامیدی ای که با شوالیه بازی های درک ناشدنی میشکین در مقابل فاحشه ی متمول به او دست میدهد، از ایمان ارتدکس شاهزاده بیزار میشود ولی همزمان به سبب علاقه اش به شاهزاده خود بدون این که متوجه شود در دام مشابهی از فرقه ای دیگر می افتد و به وسوسه ی یک کشیش کاتولیک، کاتولیک میشود تا با یک کنت لهستانی ثروتمند تبعیدی ازدواج کند؛ بعدا معلوم میشود که آن کنت لهستانی، نه کنت است نه ثروتمند و نه تبعیدی (حداقل تبعیدی سیاسی).

دلیل این که در این رمان، نقطه ی مقابل ارتدکسیسم و عامل اصلی بروز مادیگرایی، کاتولیسیسم و نه پروتستانتیسم معرفی شده است، بیشک به ورود عقاید الحادی انقلاب فرانسه از محیط پادشاهی کاتولیک سقوط کرده ی فرانسه است. این عقاید الحادی به واسطه ی فتوحات ناپلئون وارد روسیه شده اند و تردیدی وجود ندارد که برخلاف ظاهر فرانسه ستیز رومانف ها محیط های اشرافی آنها به شدت آمیخته به تجملات و زبان فرانسه بوده است. حتی تولستوی که "هزار و هشتصد و پنجمین سال" را درباره ی نبرد الکساندر رومانف با ناپلئون فرانسوی نوشت، نامه هایی به زبان فرانسه از خود به جای گذاشته است. توجه داشته باشید که رومانف یعنی رومی، و تزارهای روسی رومی بودند چون اصالتا آلمانی و از نسل امپراطوران روم مقدس بودند. از طرفی ناپلئون هم امپراطور روم مقدس شده بود و قیصر(سزار) های آلمانی در آستانه ی جنگ اول جهانی، خواستار بازپس گیری حقشان از فرانسه بودند. قرن 19 با جنگ های ناپلئون اول شروع میشود و ناپلئون پایه ی قرن 19 است. با این حال میبینیم که وقایعی که در پیشزمینه یا در حین یا در اثر فعالیت های او در جهان رخ میدهند بعدا در مقیاس هایی مشابه در پیشزمینه یا در حین یا در اثر جنگ های ناپلئون سوم در اواسط قرن تکرار میشوند. سلف ناپلئون اول یعنی لویی شانزدهم، به مدت 18سال سلطنت کرد و توسط انقلابی که در آن حزب مونتیارد (کوه) نقش اصلی را ایفا کرد، سرنگون شد. پادشاه حدود یک سال بعد از انقلاب زنده ماند. سلف ناپلئون سوم، یعنی لویی فیلیپ، به مدت 18سال سلطنت کرد و توسط انقلابی که در آن حزب مونتیارد (کوه) نقش اصلی را ایفا کرد، سرنگون شد. پادشاه حدود یک سال پس از انقلاب زنده ماند. هر دو ناپلئون، جنگی را از طرف اروپا علیه روسیه رهبری کردند. هم در آستانه ی سقوط ناپلئون اول و هم در آستانه ی سقوط ناپلئون سوم، انقلابی در اسپانیا رخ داد. ده سال قبل از سقوط ناپلئون اول (1815) پادشاهی ایتالیا به خواست بناپارت و بعد از شکست اطریش در 1805 تشکیل شد. ده سال قبل از سقوط ناپلئون سوم (1870) و در سال 1860 تشکیل پادشاهی ایتالیا به خواست امپراطور فرانسه تکرار گردید. 8سال پس از مرگ ناپلئون اول (1821) ناآرامی های ضد روسی در ایران (1829) جانِ گریبایدوف و چند اروپایی دیگر را میگیرد. در آستانه ی این وقایع، جنگ طولانی آزادسازی قفقاز توسط شورشیان مذهبی به رهبری غازی محمد آغاز میشود و شورشیان دولت دینی خود را تحت عنوان امامت ایجاد میکنند. شورشیان تنها سالها بعد شکست میخورند. هشت سال پس از مرگ ناپلئون سوم (1873) در قتل عام های ضد اروپایی در اسکندریه (1882) 250 اروپایی کشته میشوند و این وقایع، در همان آستانه ی خود، انگیزه ی جنگ آزادیبخش شورشیان مذهبی به رهبری محمد احمد عبدالله در سودان را فراهم میکنند که تنها سال ها بعد شکست خواهند خورد. حدودا 10سال قبل از مرگ ناپلئون اول، تقریبا تمام امریکای لاتین علیه حکومت اسپانیا به پا میخیزند و همین شورش همگانی حدودا 10سال قبل از مرگ ناپلئون سوم در امریکای لاتین تکرار میشود. اگر دوران ناپلئون سوم را اصل بگیریم و ناپلئون اول را نسخه ی باشکوه تر او بدانیم، باید راویان دورانش را شامل کسانی که در قرن بیستم هنوز زنده بودند بشماریم و ازاینرو باید تاریخ قرن 19 را اختراع قرن بیستم بشناسیم. این با محاسبه ی لوپاتین درباره ی این که وقایع تاریخ روسیه در دو نیمه ی قرن 19 با حسابرسی جلوس الکساندر اول در 1801 میلادی و جلوس الکساندر دوم در سال 1855 میلادی فقط با کم کردن فواصل زمانی «تاریخ مقدس» -45سال و 99سال- از سال «مرجع» 1900 به دست آمده اند سازگاری دارد. اگر به امپراطوری های تازه تاسیس الکساندر اول در اوایل قرن 19 و روسیه ی واقعی در اوایل قرن 20 فرصت تحکیم بدهیم، میبینیم که بعد از فروکش آشوب های اولیه دو شخصیت مشابه نیکولای اول و جوزف استالین، حکومت را تثبیت و تعریف میکنند. ژاریکوف شباهت های بین استالین و نیکولای اول را برمیشمرد: 1-هر دو آنها یک دستشان خشک بود. 2-هر دو آنها قانون اساسی تهیه کردند. 3-نیکولای دسامبریست ها را سرکوب کرد و استالین، تروتسکیست ها را زندانی کرد. 4- نیکولای مجارستان را رام کرد و استالین کل اروپای شرقی را. 5-نیکولای از آزاد کردن دهقانان سر باز زد و استالین آنها را به مزارع اشتراکی فرستاد. 6- نیکولای گروه پتراشفسکی و استالین، جریان مشابه جهان وطنان را گوش مالی دادند. 7-نیکولای، نویسندگان مهمی چون پوشکین، لرمانتوف و گوگول را سرکوب کرد و استالین، نویسندگان مهمی چون گورکی، بولگاکوف و شولوخف را در بند یا تحت نظر گرفت. 8-نیکولای و استالین، هر دو با آزاداندیشی مبارزه کردند. 9-نیکولای با کوهستانی ها جنگید و استالین، آنها را به سیبری تبعید کرد. 10-نیکولای «ملیت رسمی» را به روسیه معرفی کرد و استالین تاریخ رسمی را... ژاریکوف نتیجه میگیرد که بخش اعظم تاریخ بین نیکولای اول و استالین، جعلی است و وقایع قرن 19 از روی وقایع دوران استالین کپی شده اند. این شامل ادبیات هم میشود و بنابراین تمامی ادبیات مهم قرن 19 روسیه از پوشکین گرفته تا داستایفسکی، نه در قرن 19 بلکه در قرن 20 خلق شده اند. سومسیکوف نظریه ی ژاریکوف را تایید میکند و معتقد است که مورخان و رمان نویسان یک شباهت بنیادین به هم داشته اند و آن این که وقتی نمیتوانسته اند از شرایط وضع حاضر انتقاد کنند، دوره ای شبیه به دوره ی معاصر را در بازه هایی غیرواقعی از تاریخ بازسازی میکردند و وقایع حاضر را از آن دوره روایت میکرده اند. ازاین دیدگاه بیشتر آنچه درباره ی تاریخ فاجعه بار روسیه ی تزاری در قرون پیش نوشته شده است، در محتوا تفاوتی با فرافکنی وقایع روسیه ی شوروی به مزرعه ی خوک های جورج اورول ندارند. ژاریکوف همین ایده را با برشماری شباهت های بین استالین –بنیانگذار قانون اساسی شوروی- با یاروسلاو حکیم، کسی که قانون را به میان اسلاوهای بربر آورد و ظاهرا 9قرن قبل از استالین میزیست اثبات میکند.: هر دو آنها در علاقه مندی به مطالعه با اکثر همروزگارانشان متفاوت بودند، هر دو استبداد فردی را بر کشور خود تحمیل کردند، یاروسلاو تمام برادران خود را کشت و استالین تمام همرزمان سیاسیش را مورد بی مهری شدید قرار داد، هزاران سرباز روس یاروسلاو در اسارت رومی های یونانی نابینا شدند، و هزاران روس دوران استالین، در زندان های روم آلمانی نازی مردند، جنگ یاروسلاو با پچنگ های مغولی هم جانشین درگیری های استالین با ژاپنی های مغول نژاد است....:

“REVISION OF THE 19TH CENTURY, INTERIM RESULT”: CHRONOLOGIA.ORG: 23/7/2009

شاید استالین به دلیل خشکی دستش، شخصیت یاروسلاو حکیم را به خود جذب کرده، چون هر دو معلولیتی داشتند. یاروسلاو یک پایش لنگ بوده و از این جهت میتوانسته یک نسخه ی اسلاو از تیمور لنگ باشد. دراینباره میتوان او را با شاهی نیمه خزر-نیمه اسلاو به نام "ولادیمیر" مقایسه کرد که نامش به معنی تیمور سفید است و مانند یاروسلاو برای رسیدن به قدرت، تمام پسران شاه پیشین یعنی سویاتسلاو را میکشد. یاروسلاو که از نسل خزرهای یهودی است، مانند بنی اسرائیل تورات، مملکتش را به 12 بخش تقسیم میکند. این موضوع آنجا جالب میشود که در نقشه ی کلاسیک URBANO MONTE منسوب به 1587 میلادی، محل استقرار 10قبیله ی گم شده ی بنی اسرائیل جایی در روسیه نشان داده شده و این محل در جایی به نام آراگون قرار دارد.:

میدانیم که آرگون دیگری در اسپانیا قرار داشته است. اسپانیا محل فرود آمدن اشرافیت داودی یهود از مصر است و این اشرافیت داودی دو قبیله ی باقی مانده از 12 قبیله ی یهود یعنی قبایل یهودا و بنیامین را رهبری میکرده است. انگار، آراگون واحدی بوده که بین اسپانیا و روسیه تقسیم شده است. درباره ی اسپانیا در نقشه های استفانو بونسینیوری میخوانیم که پادشاه آنجا به نام "ایتالو اطلس خیتیم"، شبه جزیره ای را که به نامش ایتالیا نامیده میشد تصرف کرد و منطقه ای به نام لاتیوم را به دخترش در آنجا واگذار کرد که بعدا تروایی ها به آن برگشتند و از آنجا امپراطوری روم را بنا نهادند. درباره ی ارتباط روم با آراگون جالب است که بونسینیوری از سرزمینی به نام "آرگون" در اعماق آسیا نام میبرد که سنت توماس بنا نهاده و قبل از شکست از گوت ها CRIUE ROMOUE نامیده میشده است. این سرزمین محل استقرار پرستر جان یا همان شاه یوحنای افسانه ای مسیحی حاکم بر تاتارها بوده است. درباره ی ارتباط پرستر جان با آراگون، بد نیست نگاهی به کتاب «گوساله ی عمومی» منسوب به دن دیگو فرناندز دِ مندوزا، وقایعنگار فرناندو دِ آراگون در سال 1671 بیندازیم که ادعا میکند نسخه ی خطی آن را در جنگی در قرناطه (گرانادا) یافته است. وی در شرح نشان پرستور خوآن، پادشاه هند، میگوید که مسیحیت به یک اصل تبدیل میشود و ایمان خود را همراه اقتدار پرستور خوآن تحمیل میکند، اما با دو داستان متفاوت که به گفته ی نویسنده ی نسخه ی خطی باید درک شود. در اولی، اتحاد از طریق ازدواج بین یک شاهزاده خانم هندی و یک شوالیه ی اروپایی برقرار میشود که منجر به تحمیل مسیحیت میشود. در دومی، ظهور مسیح تصمیم سه جادوگر از هند بوده است که هدفشان ایجاد یک رهبر معنوی در تصویر و شمایل آموزه های یک جد شایسته بوده است و آنها در این راه، سنت توماس را انتخاب کرده اند. شاید این ارتباط با خاندان سلطنتی آراگون، پرستور خوآن یا همان پرستر جان را به صورت شاه ایان یا جان، خلق پادشاهی ساردینیا و رم، و معروف به جان دوم آراگون و ناواره در قرن 16 بازسازی کرده باشد. نام جان با جانوس یا ژانوس خدای مهم رم که از دروازه های شهر محافظت میکند هم مرتبط است. بونسینیوری، ایانو یا جانوس را در کنار دیری و اجدادی که اولین مستعمرات را در ایتالیا بنا نهادند، از نژاد اسکیت ها یا سکاها معرفی میکند. به نوشته ی بونسینیوری، اسکیت ها از آمیزش ژوپیتر و به روایتی هرکول با زنی نیمه افعی پدید آمدند. بعدا بخش بزرگی از قلمرو آنها تحت تسلط جنگجویان زنی موسوم به آمازون ها درآمد که سیروس/کورش شاه پارس را به صلیب کشیدند. میدانیم که کورش در تورات، مسیح نامیده شده و این که اینجا به صلیب کشیده شده است نشان میدهد که او هنوز جایی در نزدیکی مرز این همانی سابقش با کریست یا عیسی مسیح قرار دارد. جالب است که نویسنده پایان حکومت آمازون ها را به دستگیری ملکه شان توسط هرکول و ژوپیتر نسبت میدهد و در زمانی بین حکومت های سیروس و داریوس زمانبندی میکند. ظاهرا در این زمان باید مدت ها از به وجود آمدن اجدادشان توسط هرکول یا ژوپیتر گذشته باشد. در عین حال، این هرکول باید همان "هرکول قبطی (مصری)" باشد که نویسنده میگوید قبل از ایتالوس اطلس ختیم، ایتالیا را تصرف کرده و توسکو نامیده بود. روسیه هم به سبب این که خانه ی اسکیت ها بوده است به اندازه ی هرکول با افریقا مرتبط میشود و بنابراین در گزارش بونسینیوری از "تروگلودیتیکا"، پرستر جان سکایی هم صاحب پادشاهی بزرگ اتیوپی در افریقای سیاه میشود و اتفاقا "هند" هم یکی از نام های افریقای سیاه بوده است. ربط اتیوپیا به مصر، ربطش به مرکزیت ایمانی آن است و با موسی و جنگش با تروگلودیت های وحشتناک بربر برمیگردد زمانی که موسی شاهزاده ی مصر بود. دختر شاه تروگلودیت ها عاشق موسی شد و با او ازدواج نمود و این زمینه ی استقرار ایمان در سرزمین تروگلودیت ها شد و آن بعدا بخشی از قلمرو پادشاه اتیوپیایی جانشین پرستر جان شد. به طرز شگفت انگیزی تروگلو به معنی غارنشین است و ممکن است با نام "ترول" برای غول های جنگل نشین و غارنشین افسانه های اسکاندیناوی مطابقت داشته باشد. از وجود تروگلودیت ها در میان سکاها نیز سخن رفته است. ممکن است این نوع غول های بربر، نوعی اغراق گویی درباره ی مردمی باشند که در اثر وقوع بلایایی، تمدن و صاحبان فنون خود را از دست داده و به مراحل ابتدایی زندگی در حد غارنشینی دچار آمده باشند. شاید توصیف بونسینیوری از گاول های ابتدایی که در کرانه های رودهای به جا مانده از یک سیل زندگی میکنند، به تروگلودیت ها نزدیک یا روایت دیگری از آن باشد. انتساب زندگی بونسینیوری به قرن 16 او را با سیل های عظیم هلند و ایتالیا در سال 1530 که رم را ویران کردند همزمان میکند. شاید دنیای باستان او در قرون اخیر جریان داشت و همزمان به اندازه ی سیل نوح قدیمی بود. میدانیم که در منابع قدیمی، مرتبا نوح با یانوس/جانوس تطبیق میشد. ریشه ی این برابرسازی را به یکی از منابع جعلی بروسوس (بار هوشع) مورخ بابلی میرسانند که نام یانوس را با کلمه ی Iainدر عبری به معنی شراب مرتبط دانست و چون در نزد یهود، نوح کاشف شراب تلقی میشد، جانوس را با نوح برابر گرفت. منبع بخش اعظم اطلاعات بونسینیوری، آنیو دا ویتربو معرفی شده که مدعی بوده این اطلاعات را از نوشته های یونانی بروسوس به دست آورده است. با این حال، ژوزف اسکالیگر ژزوئیت که مبدع تاریخ نویسی رسمی کنونی تلقی میشود، آنیو را انکار و منابع او را "بروسوس های جعلی" معرفی کرد و ظاهرا این خودش گامی در جهت تحریف یک نسخه ی قبلی تاریخ برای ایجاد تاریخی جامع تر و جهان گستر تر بوده است.:

“sixteenth century maps from TUSCANY”: STOLENHISTORY.NET

اگر آن روم ایتالیایی که اسپانیا پایه گذاشت، نسخه ی ضد آلمانی یک امپراطوری رومی متحد کننده ی امپراطور آلمانی با پاپ ایتالیایی باشد و انکار نقش آلمان در آن، کار روم بریتانیایی بنیانگذار تاریخ نویسی باشد که بعد از مهاجرت روتچیلدهای آلمانی به انگلستان دارد گذشته ی آلمانی خود را حذف میکند، در این صورت تسویه حساب روم جدید با سلطنت آلمانی، تا دنباله ی نصفه-نیمه ی سلطنت آلمانی درون روسیه ی سکایی-تاتاری دنبال میشود. این که در میانه ی جنگ جهانی اول، کرنسکی در این که با حکومت جدید آلمان صلح کند یا بجنگد، حیران است و این که بعدتر در زمان استالین، هیتلر آلمانی میخواهد مثل ناپلئون فرانسوی، روسیه را پس بگیرد، همه با این تسویه حساب انگلیسی و هرچند به نفع مملکت نوبنیاد بی خطر ایتالیا برمیگردد. پس آیا آن قطاری که در آلمان بلشویک ها را سوار کرد و به روسیه برد، نسخه ی به روز شده ی انتقال 10قبیله ی گم شده ی بنی اسرائیل از آراگون روم به آراگون روسیه نیست؟ میدانیم که تمام رهبران بلشویک اولیه ی انقلاب روسیه یهودی بودند به جز استالین که او هم همسر یهودی داشت. با این حساب، ضد آسیایی بودن روم را با متهم شدن استالین به بازگشت به استبداد مغولی مقایسه کنید و این که استالین خونریز و سفاک با نشستن به جای ولادیمیر یا تیمور سفید، وظیفه دارد در منابع تاریخی ماسک تیمور لنگ را به چهره بزند. آیا خیانت ولادیمیر نیمه مغول به سویاتسلاو اسلاو، همان خیانت استالین به انقلاب لنین نیست؟ در این صورت، کشورگشایی های بلشویک ها در اتحاد جماهیر شوروی بعدی هم نسخه ی جدید نبردهای سویاتسلاو با پچنگ ها و خزرهای ترک-مغول خواهد بود. میدانیم که سویاتسلاو زمانی که به دست پچنگ ها به قتل رسید، بدجور برای امپراطور روم یونانی مزاحمت ایجاد کرده بود ولی امپراطور تا حدودی با او راه می آمد؛ درست مثل سوسیالیسم که درواقع میبایست موی دماغ روم کاپیتالیستی بریتانیایی-امریکایی میشد ولی بنا بر مصالح سیاسی تا مدت های مدیدی با آن مدارا شد. بدین ترتیب، روم غولپیکر پرستر جان، کشور 12گانه ی ولادیمیر تحت رهبری 12 قبیله ی یهود بود که دو تایشان نماد روم غربی کاپیتالیستی در غرب، و بقیه نماد اقمار نوپیدای سوسیالیستی در شرق هستند که از روسیه به همه طرف گسترش می یابند. اگر قرار بود دانه درشت ها و شبیه ترین ها به روسیه مانند استالین به اصالت ترکی-مغولی مملکت خود برگردند و همچنان شبیه ترین به روسیه باشند، باید استبداد مغولیشان مانند حکومت های مسلمانی که رومانف ها از روسیه برچیدند، رنگ اسلام به خود میگرفت و اسلامش هم آنقدر تند میشد که از نظرگاه مطلوب غربی برای توصیف جنگ صلیبی فاصله نداشته باشد.

بنابراین تعجبی نداشت که همزمان با تضعیف لنینیسم و استالینیسم شوروی، اسلامگرایی در سرزمین های هم مرز با آن رشد کرد و وقتی که حکومت های اسلامی در بسیاری نواحی موفق شدند آن را تحت کنترل درآورند، هنوز بخشی از غرب اصرار بر هار نگه داشتن آن در ایران داشت. خوی نظامی در این کشور بسیار به همانند خود در روسیه نزدیک است. قزاق خانه ی سلطنت قاجار در ایران، همانطورکه از اسمش پیدا است (قزاق در زبان روسی به معنی جنگجو است) توسط روس ها بنیان نهاده شد و زمانی که در اثر سقوط رومانف ها زمامش به دست انگلیسی ها افتاد، از تویش یک رضاخان میرپنج درآمد که با قلدری و زورگویی، لقب «پدر ایران» را برای خود داعی شد و میرزاده ی عشقی در جواب این ادعا سرود: «پدر ملت گر این بی پدر است/ پس به ریش پدرش باید رید.» تاریخ اعمال و فعالیت های این شخص به اندازه ی تاریخ وقایع همزمان در همسایه ی شمالی، غیر قابل اعتماد است. احتمالا دوره ی حکومت او به طور مصنوعی طولانی شده تا کارهای مثبت حکومت قبل (قاجار) را منحصر به خود کند (کمتر بودن سن بسیاری از پیران دوره های بعد نسبت به سن شناسنامه شان به همین خاطر است و نه صرفا ندانستن سال تولد یا بالا اعلام کردن سن برای نرفتن به سربازی اجباری از سوی مردم زمانه). همچنین این که رضا میرپنج، چه مقدار از کارهایش را زیر نام رضا خان و در جهت خواسته های دولت قاجار انجام داده یا به نام رضا شاه و زمانی که قاجار را سرنگون کرده بود، مورد بحث خواهد بود. دلیل اصلی هم این است که در زمان خود رضاخان/شاه، زندگینامه ای برای او نوشته نشد و سال ها پس از سقوطش پسرش یک زندگینامه ی دروغین برای او دست و پا کرد. اما فعلا آنچه برای ما مهم است، نگاه تاریخ معاصر به این شخصیت است. بر اساس منابع فعلی، رضاخان به کمک انگلیسی ها به قدرت رسید ولی علیه آنها شورید؛ آن هم درست در همان زمانی که استالین داشت علیه اربابان غربیش میشورید. آیا غیر طبیعی است که مملکتی که او پدرش شد، الان دارد به کمک روسیه ی پوتینی که غربی ها مرتبا او را به استالین تشبیه میکنند، در جهان بساط اسلام جنگجویانه به پا میکند و غرب هم هر حکومت اسلامگرایی را به این تیم ربط میدهد حتی اگر صحبت از طالبان افغانستان باشد؟ و آیا اتفاقی است که روسیه ی پوتین جانشین شوروی استالین است همانطورکه ایران اسلامگرا جانشین سلسله ی رضا خان شده است؟ فقط کافی است که دقت کنید روسیه ی پوتین و ایران جمهوری اسلامی، هر دو دارند هویت ساخته شده توسط حکومتی را که جانشینش شده اند بازتولید میکنند و گویی خشونت مغولی یا بهتر است بگوییم تارتاری –منسوب به تارتاروس یا جهنم- را پشت ظاهر متمدن مدرنیته و بر اساس کارکرد تمدن منسوب به اسلاوهای مومن غربگرا و فارس های عارف مسلک تمدن دوست، تکریم خشونت تارتاریس را بر اساس آنچه اجداد به آن دست یازیده اند توجیه و متبرک و حتی مقدس میکنند. اگرچه باور کردنش سخت است ولی تمام شواهد حاکی از اینند که اگر غرب روی جهادی نگه داشتن ایران اینقدر موفق بوده برای این است که در این موضوع روی هیچ کشوری به اندازه ی ایران سرمایه گذاری نکرده است –افغانستان را فراموش نکرده ام، ولی آن به سبب وضعیتی که از دیرباز در آن گیر کرده است، نیاز به سرمایه گذاری زیادی ندارد- و برای همین هم حتی عربستان سعودی که وهابیتش را شریعت سنگلجی در دوره ی رضاخان، به اسلام شیعی حاکم بر ایران آمیخت، از کنترل امریکا خارج شد درحالیکه ایران هنوز برای بقا ناچار است اسلامگرا باشد. با این حال، دیدگاه نوینی وجود دارد که نشان میدهد موفقیت شورش های قبلی، راه را برای تغییر مسیر ایران هم باز کرده است.

یکی از آخرین نمونه های این دیدگاه در مقاله ی "پایان دکترین تجزیه: چگونه امنیت سرمایه های غربی، فرصتی برای احیای ملی ایران فراهم آورده است؟" از سعید جوکار کارشناس ارتباطات است که در شماره ی 238 نشریه ی صدا (4مرداد 1404) درج شده است. وی معتقد است در شرایطی که «برای دهه های متمادی، روایت غالب در عرصه ی بین المللی، ایران را به عنوان اصلی ترین "بازیگر بنیادگرا" و "منبع بی ثباتی" در خاورمیانه به تصویر میکشید، اما امروز با ظهور پارادوکس ژئو اکونومیک، ایران این شانس را دارد که با یک دیپلماسی هوشمندانه و کنشگرانه، این روایت را به چالش کشیده و خود را به عنوان یک "قدرت مسئولیت پذیر" و "لنگر ثبات بالقوه" تعریف کند.» در بخشی از این مقاله میخوانیم:

«پس از فروپاشی شوروی و به ویژه پس از حملات 11سپتامبر، گفتمان قدرتمندی در محافل نومحافظه کار واشنگتن شکل گرفت که از آن با عناوینی چون "آشوب سازنده" یا "خاورمیانه ی بزرگ" یاد میشد. این دکترین، که ریشه های فکری آن در تحلیل های چهره هایی چون برنارد لوئیس یافت میشد، بر این فرضیه استوار بود که دولت-ملت های پسااستعماری در خاورمیانه، ساختارهایی مصنوعی و ناپایدار هستند. از این منظر، تضعیف دولت های مرکزی قدرتمند و بازترسیم نقشه ی منطقه بر اساس خطوط واقعی تر قومی-مذهبی (کرد، شیعه، سنی) نه تنها یک روند تاریخی محتوم، بلکه یک هدف استراتژیک مطلوب بود. کشورهای کوچکتر، ضعیف تر و درگیر با یکدیگر، تهدید کمتری برای هژمونی غرب و امنیت اسرائیل محسوب میشدند و کنترل منابع انرژی در چنین منطقه ای، حضور نظامی غرب را بیش از پیش توجیه میکرد. پیامدهای این دکترین در عمل فاجعه بار بود. حمله به عراق در سال 2003 و انحلال ارتش و ساختار حزب بعث، کشور را به ورطه ی یک جنگ داخلی فرقه ای بی رحمانه کشاند و زمینه را برای ظهور القاعده در عراق و نهایتا هیولایی به نام داعش فراهم کرد. مداخله در لیبی به سقوط یک دیکتاتور اما فروپاشی کامل دولت و تبدیل کشور به بهشت شبه نظامیان و قاچاقچیان انسان منجر شد. جنگ داخلی سوریه نیز به یک بحران انسانی بی سابقه و یک جنگ نیابتی پیچیده با حضور قدرت های جهانی و منطقه ای بدل گشت. "آشوب" خلق شد، اما "سازندگی" هرگز از پس آن نیامد. این شکست های پی در پی، به همراه خستگی افکار عمومی غرب از جنگ های بی پایان و هزینه های تریلیون دلاری آن، اولین ترک ها را بر پیکر این دکترین وارد آورد. در این میان، کشورهای عربی حاشیه ی خلیج فارس به ویژه عربستان سعودی و امارات، از یک موقعیت منحصر به فرد برخوردار بودند. آنها به جای این که منتظر بمانند تا امواج این آشوب به سواحلشان برسد، دست به یک اقدام پیشدستانه و هوشمندانه زدند. این اقدام صرفا یک واکنش به تهدیدات خارجی نبود، بلکه ریشه در فشارهای عمیق داخلی داشت. رهبران نسل جدید این کشورها با یک واقعیت انکارناپذیر روبرو بودند: مدل دولت رانتی که در آن وفاداری سیاسی شهروندان برای توزیع درآمدهای نفتی خریداری میشود، دیگر پایدار نیست.با وجود "برآمدگی جمعیتی" (YOUTH BULG) و جمعیت جوانی که انتظارات و آرزوهای متفاوتی داشتند و همچنین چشم انداز رسیدن به "نقطه ی اوج تقاضای نفت" (PEAK OIL DEMAND) در دهه های آینده ادامه ی این مدل به معنای ورشکستگی و بی ثباتی اجتماعی در آینده بود. آنها دریافتند که تنها راه بقا، تغییر بنیادین مدل اقتصادی و ایجاد یک "قرارداد اجتماعی جدید" است؛ قراردادی که در آن دولت به جای پول نقد، فرصت شغلی، توسعه ی فناورانه، و غرور ملی را از طریق پروژه های عظیم و آینده نگرانه فراهم میکند. در راستای این هدف، آنها یک مهندسی معکوس استراتژیک را کلید زدند؛ با تغییر زمین بازی از ژئوپولیتیک به ژئو اکونومیک، صندوق های ثروت ملی مانند صندوق سرمایه گذاری عمومی عربستان یا PIFبا دارایی نزدیک به یک تریلیون دلار، از ابزارهای مالی منفعل به سلاح های ژئو اکونوکیک تبدیل شدند. آنها با سرمایه گذاری های هدفمند، منافع خود را با منافع نخبگان اقتصادی و سیاسی غرب در هم تنیدند. این سرمایه گذاری ها دیگر محدود به خرید اوراق قرضه نبود، بلکه شامل خرید سهام در شرکت های فناوری پیشرو مانند اوبر و لوسید موتورز، باشگاه های ورزشی پر طرفدار (نیوکاسل یونایتد)، و شراکت با غول های مدیریت دارایی مانند بلک راک میشد. همزمان روایت منطقه را به کلی تغییر دادند. چشم انداز 2030 عربستان دیگر یک سند داخلی نبود، بلکه یک دعوتنامه ی جهانی برای مشارکت در ساختن پروژه هایی ورای تصور بود: از شهر شناور صنعتی "اکساگون" OXAGON که قرار است قطب تولید پیشرفته باشد تا پیست اسکی کوهستانی "تروجنا" TROJENA که میزبانی بازی های زمستانی آسیایی را بر عهده خواهد گرفت. در این میان، ظهور یک بازیگر سوم، این چرخش را تسریع و تثبیت کرد: چین. پکن با ابتکار "کمربند و جاده" (BRI) خود را به عنوان یک شریک اقتصادی قابل اعتماد و مهمتر از آن غیر مداخله جو در امور داخلی کشورها معرفی کرد. سرمایه گذاری چین در پالایشگاه ینبع عربستان با مشارکت سینوپک، توسعه ی بنادر استراتژیک و نقش آفرینی شرکت هوآوی در راه اندازی زیرساخت های G5 علیرغم فشارهای امریکا، به کشورهای عربی یک آلترناتیو قدرتمندانه ارائه داد و به آنها اجازه داد تا به "خودمختاری استراتژیک" بیشتری دست یابند. آنها دیگر مجبور نبودند تمام تخم مرغ های خود را در سبد امنیتی امریکا قرار دهند. اوج این تغییر پارادایم، میانجی گری موفق چین در توافق تنش زدایی میان ایران و عربستان سعودی در مارس 2023 بود. برای چین، که حیات اقتصادیش به جریان باثبات انرژی از تنگه ی هرمز و امنیت خطوط تجاریش وابسته است، ثبات در خاورمیانه یک منفعت استراتژیک درجه ی 1 است. بنابراین امروز یک اجماع نانوشته اما قدرتمند میان غرب (به دلایل اقتصادی و سرمایه گذاری) و شرق (به دلایل انرژی و تجاری) بر سر لزوم حفظ ثبات در کشورهای حاشیه ی خلیج فارس، شکل گرفته است. این معماری جدید، صحنه را برای تحلیل اقدامات بازیگری که منطق متفاوتی را دنبال میکند، آماده میسازد.

در مقابل این اجماع قدرتمند ژئواکونومیک بر سر ثبات، اسرائیل بر اساس یک منطق امنیتی عمل میکند که در کوران دهه ها جنگ و درگیری شکل گرفته و صیقل خورده است... اما این دیدگاه در خود اسرائیل نیز یکپارچه نیست. یک شکاف فزاینده میان نخبگان امنیتی-نظامی و نخبگان اقتصادی-فناوری در حال ظهور است. بخش فناوری اسرائیل، موسوم به سیلیکون وادی، که موتور محرکه ی اصلی اقتصاد مدرن این کشور است، برای رشد و جذب سرمایه گذاری خارجی، نیازمند تصویر یک "اسرائیل باثبات، نرمال و متصل به جهان" است. هر گونه تنش نظامی، این تصویر را مخدوش کرده و ریسک سرمایه گذاری را بالا میبرد. وزارت دارایی اسرائیل نیز نگران هزینه های هنگفت عملیات های نظامی و تاثیر آن بر کسری بودجه و رتبه ی اعتباری کشور است. این نخبگان اقتصادی ترجیح میدهند که "برند اسرائیل" در جهان با نوآوری و تکنولوژی شناخته شود، نه با جنگ و درگیری. علاوه بر این، استراتژی "جنگ بین جنگ ها" در حال ایجاد یک تناقض در سیاست خارجی خود اسرائیل است. بزرگترین دستاورد دیپلماتیک اسرائیل در سال های اخیر، "پیمان ابراهیم" و عادی سازی روابط با امارات و بحرین بوده است؛ توافقاتی که قرار بود بر پایه ی همکاری اقتصادی و فناورانه ی عمیق بنا شوند. اما چگونه میتوان با با شرکای خود یکپارچگی اقتصادی ایجاد کرد درحالیکه اقدامات امنیتی شما مستقیما ثبات اقتصادی آنها را به خطر می اندازد؟ این مانند آن است که یک شرکت بخواهد با شریک تجاری خود ادغام شود اما همزمان اقداماتی انجام میدهد که ارزش سهام آن شریک را در بازار کاهش میدهد. این تناقض، اعتبار اسرائیل را به عنوان یک شریک قابل اعتماد در چشم اعراب تضعیف میکند و روند عادی سازی با کشورهای دیگر مانند عربستان را پیچیده تر و دشوارتر میسازد. نقش چین در این معادله، بر پیچیدگی موضع اسرائیل می افزاید. چین یک شریک تجاری مهم و بازار بزرگی برای فناوری پیشرفته ی اسرائیل است. اما اولویت اصلی پکن، ثبات منطقه ای برای تضمین امنیت انرژی و موفقیت پروژه ی کمربند و جاده است. اقدامات نظامی اسرائیل، مستقیما این منافع حیاتی چین را تهدید میکند. بنابراین، هرچند چین به صورت علنی اسرائیل را محکوم نمیکند، اما در کانال های دیپلماتیک، به یک بازیگر دیگر تبدیل میشود که خواهان خویشتنداری اسرائیل است. اسرائیل خود را به طور فزاینده ای در میان دو فشار متضاد می یابد: از یک سو وابستگی امنیتی سنتی به امریکا که به آن برای اقداماتش چراغ سبز نشان میدهد، و از سوی دیگر، وابستگی اقتصادی فزاینده به یک بلوک عربی-چینی که خواهان ثبات مطلق است. این انزوای استراتژیک جدید، که نه بر اساس ایدئولوژی، که بر اساس تضاد منافع اقتصادی شکل گرفته، پاشنه ی آشیل دکترین امنیتی اسرائیل در دنیای جدید است.»

نویسنده ی مقاله امیدوار است که ایران از دوگانگی منافع بین دو جناح از قدرتمداران امریکا و اسرائیل سود ببرد و با گروه صلح طلب و ثبات طلب در غرب متحد شود و با چینی ها و اعراب در این راه لابی کند و مانند کشورهای عربی، سعی کند با موازنه ی مثبت بین امریکا و چین از هر دو طرف سود ببرد. یکچنین عملی، ناچارا عقبگرد ایران از تمام شعارهای کفرستیزانه و ضد سکولارش را به همراه خواهد داشت و باید مانند آنچه در عربستان سعودی شاهدیم، در ایران هم شاهد حرکت از حکومت ملاها به حکومت صاحبان قمارخانه ها باشیم. اما با چشم خود دیده ایم که امارات و عربستان سعودی، از این امکانات به عنوان تنها راه ممکن برای خروج از توسعه نیافتگی و زخم های ناشی از بنیادگرایی غیر منطقی استفاده کرده و سودهایی به مردم خود رسانده اند و شاید این فضا بعد از این که امتحان راه های خطا دلایل ممنوع بودنشان در گذشته را اثبات نمود، راه را برای شنیده شدن دوباره ی پیام مذهبی باز کند همانطورکه در ایران همین الان و بعد از تمام ضربات چپ و راستی که اسلام از سمت جنایات ریاکاران متحمل شد، این پیام هنوز قلوب زیادی را به خود جذب میکند. درواقع یکی از مهمترین نکاتی که در تمثیل خدا و مذهب به نور –ازجمله در قرآن (الله نورالسماوات و الارض...) – هنوز باقی مانده است، مقابله ی نور و تاریکی است که بر اساس تمثیل "انسان، کیهان کوچک" اصلا قرار نیست همیشه با پیروزی نور همراه باشد چون در "کیهان بزرگ" که فضای فیزیکی زمین است، طی عوض شدن جای شب و روز، تاریکی مرتبا بر نور غلبه میکند و بعدتر مغلوب آن میشود. درحالیکه نور تمثیل متقنی از روحانیت است، تاریکی، معرف جهان فیزیکی است و خداوند جامع هر دو جهان است و خورشید به نمایندگی از او بین نمادهای دو جهان در درون آسمان جهان فیزیکی رفت و آمد میکند.

دقیقا به همین خاطر است که در اساطیر مصری میبینیم "وپواوت" مرتبا به عنوان خدای حامی "مآت" یا نظم کیهانی ظاهر میشود. چون او که نامش به معنی «گشاینده ی راه ها است» به عنوان راهنمای مردگان به جهان دیگر، مرتبا بین دو دنیای مرگ و زندگی یا نور و تاریکی در رفت و آمد است. او به سبب ارتباط با نور، در مقام یک خدای خورشیدی هم ظاهر میشد و آن موقع «رع که از افق بالا رفته است» لقب میگرفت. پیوندش با الوهیت و نظم مملکت باعث میشد تا خدای حامی شاهان هم باشد. دوگانگی او در دوگانگی مصرهای بالا و پایین هم ضرب میشد و تولدگاهش را واجت در مرز دو قلمرو مصر تعیین کرده بودند تا متحد کننده ی دو سرزمین باشد. مرکز پرستش وپواوت در مصر به یونانی لیکوپولیس نامیده میشد که به معنی شهر گرگ است چون علیرغم این که خدایان سگسان در مصر معمولا به شکل شغال ظاهر میشوند، وپواوت به شکل نامعمولی گرگ شکل بود و حتی به رنگ های سفید و خاکستری ترسیم میشد که رنگ های شغال مصری نیستند و معمولا گرگ را در این رنگ ها میبینیم. نمونه های سیاه هم از او وجود دارند که یادآور تصاویر آنوبیس خدای شغال شکلند که تصویر کردنش به رنگ سیاه معمول بود ولی این هم ممکن است که رنگدانه های مجسمه های مزبور رفته باشد و آن مجسمه ها قبل از سیاه شدن به رنگ های دیگری بوده باشند. به هر حال نوعی ارتباط بین وپواوت و آنوبیس که هر دو خدایان راهنمای مردگان در جهان دیگرند وجود داشته که بعدا باعث شده تا روایتی به وجود بیاید مبنی بر این که وپواوت برادر آنوبیس و پسر سیت (یک خدای سگسان دیگر) بوده است.:

“ANCIENT EGYPTIAN WOLF GOD WEPWAWET”: WORLDHISTORYEDU.COM

جرالد مسی نوعی ارتباط بین خدای خورشید و آنوپ یا آنوبیس در مقام خدای ستاره ی قطبی را شناسایی میکند که با مضمون بارگاه عدالت الهی مرتبط است و از موضع قاضی در دادرسی بین درست و غلط ناشی میشود آنگاه که درست به نور و غلط به تاریکی تشبیه میشوند. قاعدتا باید در دنیایی خارج از دنیای فیزیکی ما چنین عدالتی وجود داشته باشد و ستاره ی قطبی تمثالی از چنین دنیایی است چون محور دنیا یا کوه کیهانی در آن قرار دارد و درحالیکه چرخ آسمان با همه ی ستارگانش به دور آن میچرخند، ستاره ی قطبی ثابت است تا نمادی از وجود ثبات در خارج از جهان فیزیکی ما باشد. پس ستاره ی قطبی بالای هفت طبقه ی آسمان قرار دارد که هر یک متعلق به یکی از هفت سیاره ی محوری نجوم کلدانیند: ماه، عطارد، زهره، خورشید، مریخ، مشتری و زحل. این هفت ایزد به شکل هفت ستاره ی دب اکبر (خرس بزرگ) که الهه ی قطب شمال است، در آسمان تاریک شمالی بازآفرینی میشوند تا این الهه ستاره ی هشتم یعنی ستاره ی قطبی را به دنیا بیاورد و آنگاه این ستاره به شکل یک صورت فلکی هفت ستاره ای جدید یعنی دب اصغر یا خرس کوچک رشد کند. آنگاه نیروی نهمی تخیل میشود که عامل اصلی ایجاد هر هشت نیرو و ازاینرو پدر آنها است و پتاح نامیده میشود که نامش با لغت پوت به معنی عدد 9 مرتبط است. پتاح از سوراخی که از میان کوه کیهانی میگذرد، به اعماق زمین نفوذ میکند و درآنجا سرزمین آمنتا یا جهان زیرین را با عملیات حفاری میسازد و مسیری از شرق به غرب جهان میسازد تا مابه ازای این دنیایی ستاره ی قطبی از توی آن عبور کند. ازآنجاکه ستاره ی قطبی مهمترین ستاره ی مجموعه ی هفتگانه ی خود است، در نسخه ی این دنیاییش جای خود را با مهمترین ستاره ی آسمان زمین –از مجموعه ی هفتگانه- یعنی خورشید عوض میکند و بهشت آن دنیایی آنوبیس به بهشت این دنیایی خدایان خورشیدی چون ازیریس و آتوم در آمنتا جای میدهد. خورشید در هر غروب، از کوه غربی پتاح وارد جهان زیرین یا آمنتا میشود و در جهت شرق حرکت میکند تا در صبحدم فردا، از کوه شرقی پتاح خارج شود. غروب او مابه ازایی برای غروب یک انسان در این دنیا است و این غروب هم انعکاسی از غروب روح در کوه کیهانی اصلی موقع سقوط از جهان جاودانگی به جهان زمینی است. به همین دلیل است که نام "آدم" برای انسان، با نام "آتوم" برای خدای خورشید غروب در مصر، اینقدر شبیه است. درست به مانند خورشید، روح هم باید از کوهستان غربی به سمت کوهستان شرقی حرکت کند تا بتواند به کوهستان شمالی راه یابد و به جهان بالایی صعود کند اما ارواح بدکاران چون راهنمایان کافی نخواهند یافت در این سفر خطرناک نابود خواهند شد و راهی به بهشت نخواهند یافت. مصریان موقع دفن مرده، سرش را رو به شمال و صورتش را رو به شرق میگرفتند به این امید که روح متوفی حواسش را متوجه شرق و شمال نگه دارد. به گفته ی لنورمنت، برای آکدی ها کوه غربی و دروازه به جهان دیگر، در کوهستان شمال بین النهرین قرار داشت تا نسخه ای دم دستی از کوهستان محوری شمال جهان باشد. این کوهستان که همان کوهستان دوگانه ی میشو است، دروازه ی آرالی یا نسخه ی اکدی آمنتا بود که در جهت شرق به بهشتی طلایی میرسید. احتمالا در همین معبر بود که گیلگمش با نگهبانان نیم انسان-نیم عقرب دنیای دیگر ملاقات کرد و سفر خود را در جهان زیرین به سمت شرق ادامه داد. در افسانه های پهلوی هم یک کوه "طائر" داریم که مرکز جهان است و یک کوه دیگر به نام "چکاد دائیتی" داریم که مرکز زمین است و مانند نسخه ی آکدی، نسخه ای دم دست تر از کوه اول است. کوه این جهانی، درواقع نسخه ای از کوه قطب شمال برای یک خدای خورشیدی است. این که در اساطیر مصری، شو خدای شیرشکل به جای کوه کیهانی، زمین را از آسمان جدا میکند، به انتقال این موقعیت به یک خدای خورشیدی که مانند خورشید با شیر مرتبط است برمیگردد. در اساطیر یونانی آن را به این شکل می یابیم که هرکول که به خاطر پوشیدن لباسی از پوست شیر، ظاهر یک مرد شیرمانند را دارد، مدتی باید به جای اطلس، کوه کیهانی را بر دوش خود حمل کند تا اطلس سیب های باغ هیسپریدها را برایش بیاورد. اینطوری هرکول شیرآسا یک اطلس دوم میشود و البته یونانی های مصر، هرکول را با شو هم تطبیق میکردند. ازآنجاکه قرارگاه شمالی جایگاه عدالت بین نور و تاریکی بوده است، خورشید هم در آسمان خود، محل هایی را به عنوان قلمروهای عدالت بین نور و تاریکی، برای آن شبیه سازی میکند که این مکان ها لحظه های اعتدالین یعنی آغازهای بهار و پاییز به عنوان زمان هایی که نور و تاریکی با هم در تعادلند هستند و با صورت های فلکی ای که در آن زمان ها خورشید در آنها قرار دارد شناسایی میشوند که در عصر ما یعنی عصر پسامسیحی، این صورت های فلکی، حوت (ماهی) برای بهار و سنبله (دوشیزه) برای پاییز هستند. اولی میل به غلبه ی روشنایی در ادامه ی سال دارد و دومی میل به غلبه ی تاریکی. این دوگانگی مثل تقسیم جایگاه عدالت ایزدی در کوه کیهانی است و به گونه ی افسانه ی تقسیم یک کوه به دو کوه توسط هرکول درمی آید. این دو کوه را با دو ستون مختلف نشان میدهند و هرودت مینویسد که در معبد هرکول در شهر فنیقی صور، او به گونه ی دو ستون یکی از طلای ناب و دیگری از زمرد سبز پرستش میشد. مسی، اولی را همان اورشلیم طلایی آسمان و دومی را "تپه ی سبز" اورشلیم زمینی در ادبیات یهود معنی میکند. مسی همچنین داستان هرکول را به این روایت قبطی ربط میدهد که تحوت خدای ماه، از سنگی متولد شد که به دو سنگ تقسیم شد. مسی یادآوری میکند که تحوت در ادبیات یونانی با هرمس یا مرکوری، خدای تعقل و دانش برابر میشد و هرمس نامش با لغت یونانی "هرما" به معنی سنگ مرتبط است. از "هرما" میتواند لغت "ارمین" به معنی از جنس سنگ درآمده باشد که منبع نام ارمین سول برای ستون آسمان در اساطیر نورس است. این ستون، نسخه ی دیگر کوه کیهانی است که در اساطیر نورس مدل دیگرش را در قالب یگدراسیل یا درخت وصل کننده ی آسمان به زمین می یابیم.:

“ANCIENT EGYPT”: GERALD MASSEY: V1: FISHER UNWIN PRESS: 1907: P344-355

بنا بر اساطیر نورس، اودین رئیس خدایان اسکاندیناوی، 9شبانه روز، خود را از درخت یگدراسیل حلق آویز کرد درحالیکه نیزه ای در پهلویش فرو رفته بود. او این کار را کرد تا به روشنبینی برسد و نتیجه ی این روشنبینی، کشف دانش رون ها یا خطوط قدیم کفار اروپایی بود. به نظر دیوید ماتیزن، کشف نوشتار توسط اودین و طی این فرایند، با اهدای نوشتار از سوی هرمس و تحوت به انسان ها در اساطیر یونانی و مصری مرتبط است بخصوص ازآنروکه اودین نورس، مانند هرمس یونانی، موکل سیاره ی عطارد است. فرق بزرگ در این است که درحالیکه اودینی که فعلا میشناسیم، در مقام رئیس خدایان حامی نظم و قانون است، هرمس خدای دزدان و حیله گران و جاده های غیر طبیعی است. موقعیت اخیر بیشتر با وضعیت لوکی خدای شرور نورس مطابقت دارد. معما آنجا گشوده میشود که میبینیم لوکی و اودین هر کدام رگی از خونشان را باز کرده و به هم تزریق کرده اند تا مثل هم شوند. درواقع اودین و لوکی یک نفرند که بر اساس کارکردهای مربوطه به دو شخصیت متضاد تقسیم شده اند و این دو شخصیت متضاد، مابه ازای دو مار به هم پیچیده به دور کادوسئوس یا عصای هرمس به نشانه ی تضادند. بعضی اوقات مارها را در تصاویر طوری به هم میپیچانند که شبیه نوشتار اروپایی عدد 8 شوند. هرمس زمانی که ریشو تصویر میشود، به اودین نزدیک میشود و زمانی که ظاهر هرمافرودیت دارد به لوکی.:

لوکی خدایی است که بارها خود را به شکل زن درمی آورد. پس شاید صورت فلکی سنبله به عنوان یکی از خانه های سیاره ی عطارد (مرکوری) در دایره البروج، نسخه ی زنانه ی هرمس باشد. به طرز متناقضی در جوار این صورت فلکی، دو صورت فلکی قرار دارند که نمادهای جانوری اودین را نشان میدهند: کلاغ و گرگ. متیزن تصور میکند که احتمالا صورت فلکی لوپوس یا گرگ، با خدای حیله گر متواتر در افسانه های سرخپوستان امریکا یعنی کایوت (سگ وحشی امریکایی) مرتبط باشد ضمن این که کلاغ هم به حیله گری معروف است. اقامت خورشید در سنبله همزمان با اعتدال پاییزی و زمانی است که کم کم تاریکی بر نور غلبه میکند و جای اودین و لوکی عوض میشود. این همان متمایل شدن خدای دانش به سمت دزدان و متقلبان است. جان راپوپورت در یک سخنرانی در برنامه ی «فضای مخفی» به موضوع گرایش خدای تعقل به دزدی و حیله گری توجه نشان میدهد و میگوید هرمس با این که جزو کوه المپ –محل اقامت خدایان- است، ولی به ندرت در کوه المپ ساکن است چون کوه المپ بخشی از یک سناریوی ذهنی است و نه واقعیتی راستین. آنهایی که دانش دارند و از این دانش برای حکومت بر مردم استفاده میکنند، از دیرباز تاکنون نقاشی هایی میکشند و به مردم به عنوان واقعیت جا میزنند و مردم هم باور میکنند که این واقعیت است. شما وقتی میفهمید آنچه واقعیت میپندارید واقعیت نیست که چیزی از زندگیتان کسر میشود یا جاهایی اشکالاتی در نظم به وجود می آید انگار که هرمس چیزی از شما دزدیده باشد یا سرتان کلاه گذاشته باشد. بنابراین تا این دزدی ها و کلاهبرداری های هرمس اتفاق نیفتند، شما به وضعیت غیر طبیعی موجود آگاه نمیشوید و سعی نمیکنید اوضاع را بهبود ببخشید و اینطوری ممکن است جلوتر دچار خسران های جبران ناپذیری شوید. بنابراین تضعیف خورشید در پاییز همزمان با رشد تاریکی، خدای نور را به گونه ای متحول میکند که در فرم تاریخیش با ناراضی کردن مردم از تاریکی اخلاقی پیش آمده آنها را مایل به بازگرداندن روشنایی سابق کند.:

“JON RAPPOPORT TALK ON THE TRICKSTER GOD AND CREATING REALITY”: DAVID MATHISEN: STAR MYTHS OF THE WORLD: 13 JULY 2014

موضعی که صورت فلکی سنبله در سال 12ماهه ی بابلی نمایندگی میکند، در سال دو فصله ی کلت ها به آبان ماه و موسم هالووین می افتد که در تقویم سالیانه ی آنها ایام پیروزی تاریکی بر نور بود و اجنه و شیاطین و جادوگران آن را جشن میگرفتند و کودکان به بهانه ی درآوردن خود به شکل شیاطین برای جلوگیری از آزار آنها، آن را جشن میگیرند. آلوین بوید کوهن بالماسکه بودن آن را کنایه ای به ماسک دار شدن بشر بعد از سقوط روح او از بهشت روشنایی به دنیای تاریک زمین میشمرد. روح ما توسط ماسک هایی که ناچاریم بنا بر موقعیت های اجتماعیمان بر چهره بزنیم محدود میشود و ما به گونه ی شیاطین و جانوران و موجودات نیم انسان-نیم حیوان مسخ میشویم. در تئاتر، ماسک حتی صدای شخص را عوض میکند و تغییر صدا نمادی است از تغییر مطالب بیان شده از سوی فرد تحت تاثیر ماسک.:

‘HAPPY HALLOWE AND ALL HALLOWS DAY! 2020”: DAVID MATHISEN: STAR MYTHS OF THE WORLD: 31 OCT 2020

شاید آنچه که الان خاورمیانه به آن دچار آمده است نیز وضعیت مشابهی باشد. ما ناچاریم ماسک شیاطین غربی را به چهره بزنیم تا از آسیب آن شیاطین در امان بمانیم. اما این بدان معنا نباید باشد که باور کنیم خودمان شیطانیم. نور روحانیت مرتبا ما را در میدان این بالماسکه دچار لنگی و آسیب میکند تا حواسمان باشد که در اولین فرصتی که اطمینان به حفظ سلامت خود یافتیم، پایمان را از آن بیرون بکشیم و به واقعیت راستین روحمان برگردیم. شاید همین الان هم نصف راه را درست آمده باشیم. شریعت مآبی تق و لق قبلی را پس زدیم چون آن هم با واقعیت روح ما هماهنگ نبود و ماسکی بود بر ریاکاری اجباریمان برای همرنگ شدن با بقیه ی ماسک زده ها. در شرایط فعلی اگر کسی بخواهد از صمیم قلب به آن مسیر باور داشته باشد، فقط یک پرنس میشکین دیگر خواهد بود که اعمالش به ضرر مرام خودش تمام خواهد شد.

دموکراسی: کریسمسی که جاده اش را فاشیسم هالووینی صاف میکند.

تالیف: پویا جفاکش

«اگر الکساندر زن بود، او را بانوی خودم میکردم.»

شاید باورتان نشود؛ ولی این جمله را در نامه ای که ظاهرا ناپلئون بناپارت به همسرش نوشته است، ناپلئون دارد درباره ی تزار الکساندر اول میگوید. حتی در فصل پنجم "جنگ و صلح" تولستوی هم هنوز میشود رد پای نوعی اتحاد قبلی بین ناپلئون و الکساندر را دید وقتی که گفته میشود الکساندر در مقابل ناپلئون بدون کرنش و از موضع برابر ظاهر میشد و با این حال، ناپلئون در مقابل او کاملا راحت بود. مدال هایی که در روسیه به افتخار ناپلئون و با تصویر او ضرب شده اند را فراموش نکنید. پس چه شده که هرچه زمان جلو رفته، بیشتر سعی شده وانمود شود ناپلئون و الکساندر مقابل هم بوده اند؟ آیا جنگ روم فرانسوی با رومانوف روسی کمی مشکوک نیست وقتی همین تاریخی که قصه اش را درست کرده، میگوید اشراف روسی تا نیمه ی دوم قرن 19 کاملا به زبان فرانسه تسلط داشتند؟ کوربن دالاس دراینباره معتقد است که با توجه به جانشین شدن الکساندر به جای ناپلئون در روسیه، میتوانیم بگوییم آنها در قصه ی اولیه در یک جبهه ی واحد علیه تاتارها میجنگیدند که تا قرن 19 هنوز جمعیت قالب روسیه را تشکیل میدادند. این جنگ در حد نهایی خود و در قرن بیستم، به منچوری رسید جایی که منچوها یا حکمرانان تاتار سابق چین در آن، آخرین سنگر خود را حفظ کرده بودند. روس ها مجبور شدند بر سر این ناحیه با استعمار نوظهور ژاپن شاخ به شاخ شوند چون صاحب منچوری میتوانست ادعای مالکیت چین را کند، و این، خود نشان میدهد که در این زمان، اصطلاحات چینی و تاتار هنوز چندان مقابل هم نبودند. خود ژاپن به هر حال یک دنباله ی حاشیه ای بر فرهنگ نیمه چینی-نیمه تاتار کره است و جالب است که اروپاییان اینجا را برای ایجاد اولین حکومت اروپایی آسیای شرقی انتخاب کرده اند. در کتاب "سیستمی از جغرافیا" منسوب به 1701 میلادی، از محدوده ی شرقی "تارتاری (تاتارستان) بزرگ" شامل منطقه ی ژاپن، با عنوان «دریای کایماتیت ها» یاد شده که کایماتیت، تحریفی از لغت کلموک است یعنی همان مردم نایمان در مغولستان و سین کیانگ که ظاهرا مرتبا به سمت شرق گسترش یافته اند. این که هم امریکای شمالی و هم سرزمین های مجاورش در روسیه "تارتاری" نامیده شده اند، تا اندازه ی زیادی اهمیت سوق الجیشی ژاپن را توضیح میدهد. ژاپن در میان اینها قرار داشت و اگر فرهنگ تاتاری را در آنجا ریشه کن میکردید، میتوانست دنباله ی حضور تاتارها در امریمای شمالی پیش از غربی شدن آنجا را هم راحت تر انکار کنید. اما جالبترین قسمت این تخریبگری این است که این اشرافیت اروپایی سانسورچی، خود، دنباله ی دورگه های اسکیت های تاتار در اروپای شرقی و مرکزی هستند و دارند در همه جا سنت های اجدادشان را ریشه کن میکنند. آنها امروزه بیشتر اوقات، شباهت های ظاهری کمی با تاتارها که معمولا آنها را مغول میدانیم نشان میدهند. ولی این، استثنایی بر قاعده نیست. تاتارها تعصب نژادی نداشتند و در همه جا با مردمان بومی می آمیختند. بارزترین نمونه اش ترکیه است که زبان ترکی آن میراث حکام ترک تاتار است بی این که نژاد مغولی در مردمش کثرت داشته باشد. بنابراین تاتار بیشتر از این که یک نژاد باشد، یک فرهنگ است و اسلاف مورخان اروپایی، وقتی تاتارها را "تارتار" مینامیدند، تا حدی سرنخ کار را به آیندگان میدادند. تارتاری اشاره به تارتاروس یا دوزخ دارد، جایی که زئوس یا ژوپیتر موکل سیاره ی مشتری، بعد از تکیه دادن به تخت حکومت خدایان رم، خانواده ی قبلی خدایان یعنی تیتان ها به رهبری پدرش کرونوس یا ساتورن موکل سیاره ی زحل را به آنجا تبعید کرد. این داستان باعث شد تا ساتورن خدای کشاورزی، همزمان خدای مرگ و نابودی هم بشود و داس درو محصولش تبدیل به داس فرشته ی مرگ گردد. خمیدگی این داس موقع نابودگری، با مسیر قوسی شکل به سمت پایین ستاره ی زهره در آسمان تطبیق میگردد و در همین حالت، با قسمت پیدای حلقه ی زحل موقع نگاه کردن به نمادش –یک گوی حلقه دار- بر روی بسیاری از برندهای مدرن قرار گرفته است. زهره بخصوص در فرم زنانه اش موکل لذت های دنیوی و الهه ی جادوگری است و قوس آشکار حلقه سیر دنیوی خدا را نشان میدهد درحالیکه قسمت پنهان حلقه جنبه ی روحانی و ناپیدای خدا را نشان میدهد. زحل مجسم به مکعب بخصوص مکعب سیاه است و گردش زوار مسلمان در مکه به دور خانه ی کعبه، حلقه ی زحل به طور کامل و شامل هر دو جنبه های مادی و معنوی زندگی با تمام خوبی ها و بدی ها و سختی ها و آسانی هایش را به نمایش میگذارد. درواقع ساتورن هرگز انکار نشده بلکه فقط درونی شده است. درحالیکه پسرش ژوپیتر به عنوان حاکم فعلی جهان، مظهر قانون است، زحل مظهر آنچه ضد قانون است میباشد و اقتدا بر او بر مردم عامی حرام ولی بر قدرتمداران سیاسی-اقتصادی و شرکای مذهبیشان جایز است، یعنی دقیقا همان واقعیتی که از رهبران هر سه مذهب جهانگیر یهودیت، مسیحیت و اسلام میبینیم. با این همه سالروز مقدسش ساتورنالیا اکنون به صورت کریسمس، مبنای جهانگیری هر سه دین در آغاز زمستان شده است. برج این سالروز به طور سنتی، جدی یا بز-ماهی است که به قول منلی پی.هال، بهانه ی ربط دادن ساتورن دوزخی با پان خدای بزآسا و از طریق او شیطان بزمانند وسوسه گر همه شده است همانطورکه عادت است نام ساتورن را به ساتن یا شیطان مرتبط کنند. جی اس. وارد در «فراماسونری و خدایان باستان» مینویسد: «ساتورن نسخه ی مقابل ژوپیتر است. نماد او صلیب بالای علامت لونا [یا ماه] است. او شیطان وسوسه گر، یا بهتر بگوییم آزمایشگر است. وظیفه ی او تنبیه و رام کردن احساسات سرکش در انسان اولیه است.»:

”TARTARY AKA TARTARIA- AN EMPIRE HIDDEN IN HISTORY.”: KORBIN DALLAS: STOLEN HISTORY: 29 OCT 2020

آلوین بوید کوهن مینویسد که مکعب به خاطر شش وجهی بودنش، قابل تعویض با ستاره ی شش پر هکاته الهه ی جادوگری و اعمال شیطانی است، الهه ای که نامش با هگز به معنی عدد 6 و همچنین به معنی جادوگری مرتبط است. از طرفی مکعب را اگر از هم باز کنیم، شکل یک صلیب ایجاد میشود و میتوانید با آن مستقیما به مسیحیت برسید. خط ارتباطشان، مضمون زمستان است. ساتورنالیا که اکنون تبدیل به کریسمس شده است، جشن آغاز زمستان است. با این حال، در اروپا آن را نه آغاز زمستان بلکه میانه ی زمستان میخوانند چون سال قدیم اروپایی فقط دو فصل تابستان و زمستان را داشت و آغاز زمستان تقریبا همان آغاز پاییز بود. با این همه آغاز زمستان دقیقا تولد زمستان نبود بلکه زمانی بود که خورشید در انتهای تابستان و درحالیکه به باکره ی صورت فلکی سنبله تبدیل شده بود، در اثر برابری تاریکی و روشنایی، از باکرگی درمی آمد و بدل به زن جادوگر میشد. در جوار صورت فلکی باکره صورت های فلکی غراب (کلاغ) و جام قرار دارند که به صورت نمادهای متواتر کلاغ سیاه و دیگ جوشان پر از مواد متعفن در کنار زن جادوگر بازتولید میشوند. این دیگ، مظهر شکم حامله ی باکره است که اکنون پر از نیروها و مواد غریزی است چون برهه ی پیش رو نماد هبوط روح به جای نور به دنیای مادی به جای قلمرو تاریکی است که با ورود خورشید به ایام تاریک سال نشان داده میشود. معمولا حاملگی زن انسانی، 40هفته طول میکشد و این 40 هفته ی انسانی با 40روز از چرخه ی سال جابجا میشوند که از اول پاییز (21سپتامبر) تا دهم آبان ماه (اول نوامبر) طول میکشند. بنابراین شب اول نوامبر که محل جشن سامهاین بود، به عنوان زمان تولد زمستان و نمادی از روح متولد شده ی کاملا مادی یک انسان تعیین و زمان حمله ی شیاطین و ارواح شیطانی و جادوگران به زمین تصور میشد و همان است که اکنون بیشتر به هالووین مشهور است. به محض این که این شب تمام میشد، AL-HALLOW یا روز گرامیداشت تمام قدیسین جشن گرفته میشد که در آن، قدیسین مسیحی به عنوان معلمین صدر مسیحیت، جانشین معلمین انسانی میشوند که سعی میکنند با تربیت، جانور نو متولد شده را انسان کنند و غلبه بر غرایزش را بر او بیاموزند. زمانی که این انسان به مرحله ی ساتورنالیا میرسد، به یک حد تعادلی رسیده که در آن، نه کاملا از معلمینش حرف شنوی دارد و نه کاملا تسلیم غرایز است. حرف شنوی از معلم، به سبب مذهب سازی حکومت ها با اشراف نمادین میشود و سرکشی غریزی به سبب غیر اجتماعی بودنش با عوام و عامی گری نمادین میشود و ساتورنالیا هم زمانی بوده که در آن، قدرتمدار و عامی با هم همپایه میشدند. مسیح چندان از ساتورنالیا عدول نکرد چون هم میخواست شریعت را مستقر کند و هم به جای کاهنان و اشراف، طرف مردم فقیر و عامی را میگرفت. همنشینی شاه و عامی در ساتورنالیا را در داستان های مختلفی از شاهان همنشین با دیوانگان یا دلقک ها دراماتیک کرده اند. در اروپا چنین دلقک هایی لباسی دو رنگ میپوشیدند که کنایه ای به دوگانه ی روح و ماده است. دلقکی یک حرفه ی آیینی بود و دلقک تنها کسی بود که میتوانست به زبان دیوانگان، انتقاداتی از شاه بکند که هیچ کس نمیتوانست، کنایه ای از خود مذهب که در آن، تمام حقایق روحانی پیچیده در تمثیل هایی از جنس مادیات ارائه میشوند و مثل حرف های دلقک دوپهلویند و باید معنایشان را کشف کنید.:

“GET READY FOR HALLOWEEN AND FOR ALL-HALLOWS DAY WITH THE TEACHINGS OF ALVIN BOYD KUHN”: DAVID MATHISEN: STAR MYTH WORLD: 28 OCT 2014

دوگانه ی اخیر، دوگانه ی شکاکیت علمی مادیگرا در مقابل القائات ایمان خواهانه ی مذهب حکومتی هم هست. در داستان مسیحیت، این به دوگانه ی مسیح و توماس شکاک تشبیه میشود. توماس حواری باور نمیکند که مسیح زنده شده و از نظرها ناپدید شده باشد و بنابراین برعکس حواریون دیگر به عیسی شک دارد. توماس نام برادر عیسی هم هست و البته این کلمه به معنی دوقلو یا همزاد است. اصطلاح توماس همخانواده با نام تموز خدای گیاهان است که در فصل خزان طبیعت میمیرد و در بهار همزمان با شکوفایی دوباره ی گل ها و گیاهان از نو زنده میشود. دوگانگی او دوگانگی مرگ و زندگی و جاودانگی و میرایی است. در اساطیر یونانی، این دوگانگی در یک جفت دوقلو به نام دیوسکوری نشان داده میشود که در آنها کاستور میرا و پولی دئوس یا پولوکس نامیرا هستند. مویه ی پولوکس بر مرگ کاستور پس از قتل او به دست پسرعموهایشان، با مویه ی گیلگمش ایزدی بر انکیدوی حیوانی قابل تطبیق است و این دو، اشکال پهلوان شده ی دیوسکوری جوانند. چیزی بین این دو را میتوان در صحنه ی مویه ی آشیل ایزدی بر محبوبش پاتروکلوس معمولی در افسانه ی جنگ تروآ بازیافت. نام پولوکس/پولی دئوس (پولی خدا) قابل تطبیق با نام پولوس حواری است. رابرت تیلور در قرن 19 نام پولوس را برگرفته از نام آپولو خدای خورشید دانست و اضافه کرد که نام عبری او شائول هم از روی لغت "سول" به معنی خورشید برگرفته شده است. خورشید هم روزانه با غروب و طلوع، میمیرد و از نو زنده میشود و چون چرخه ی فصل ها نتیجه ی سفر خورشید در دایره البروج است، تموز هم یک خدای خورشیدی است.:

“DIOSCURI”: DAVID MATHISEN: STAR MYTH WORLD: 28 NOV 2016

ظاهرا دوگانه ی روح و ماده از طریق دوگانه ی شاه و دلقک، دوگانه ی ژوپیتر و ساتورن به جای اشرافی گری و عوام گرایی را به جایگاه دوگانه ی حکومت استبدادی و دموکراسی نشانده و با یکدیگر چنان همراه کرده که بتوان همزمان به نام استبداد، دین گستری کرد و به نام دموکراسی، کفر و اعمال شیطانی را تبلیغ نمود. ناپلئون دقیقا این دوگانه را در خود دارد. او یک فرمانروای مستبد و همانطورکه خود مدعی است امپراطور روم است ولی کشورگشایی هایش باعث گسترش آرمان ها و شعارهای دموکراتیک انقلاب فرانسه میشود. هم مسیری او با معانی افسانه های باستانی اتفاقی نیست؛ چون او یک عدد ناپلئون تاریخی نیست که یک بار در تاریخ آمده و رفته و تمام شده باشد. او به اندازه ی خدایان باستانی، الگوی وقایع سیاسی-اجتماعی در جریان است.

کوربن دالاس توجه میکند که در بعضی کاریکاتورهای قدیمی از ناپلئون بناپارت، او نه ناپلئون بلکه نیکولاس نام دارد. جستجوهای بعدی او منابع عتیقی را می یابد که نام کوچک امپراطور را نیکولاس ذکر کرده و گفته اند که او نام خود را به نام دوپهلویی چون ناپلئون که هم شیر جنگل معنی میدهد و هم فاتح مردم و هم شیر ناپل (اشاره به شهری در ایتالیا که ریشه ی ناپلئون از آن برخاست)، عوض کرده است. حتی یکی از منابع (بخش اول از جلد اول "امپراطور ناپلئون" از ویلیام گراتون منسوب به 1823) درباره ی نام فامیل نامعمول ناپلئون هم متعجب است و تصور میکند که ممکن است "بناپارت" شکل وارونه و تحریف شده ی لغت "بوربون" باشد که نام فامیل پادشاهان فرانسه پیش از انقلاب کبیر بوده است. مطابق همان منبع، ناپلئون زمان هایی هم خود را «بروتوس بناپارت» معرفی میکرد. عوض کردن نام و نام فامیل برای این آدم مجهول الهویه به همین جا ختم نمیشود و او در مصر، به نام فامیل و دوست مورد احترام پیامبر اسلام، خود را «علی بناپارت» معرفی میکند. در این زمان، نگاره ای از ناپلئون در لباس پاشایی مصری ایجاد میشود که دقیقا معادل یکی از تصاویر علی صدر اسلام در کنار پیامبر اسلام است. در مقاله-کتابی به نام «تردیدهایی تاریخی نسبت به ناپلئون بناپارت» به قلم ریچارد واتلی انگلیسی و منسوب به 1852، نویسنده اصلا درباره ی ایجاد چنین امپراطوری ای درباره ی چنین آدم مجهول الهویه ای تردید میکند و فکر میکند ناپلئون اسم مستعار چند فاتح مختلف در یک دوره ی زمانی بوده باشد. اما کوربن دالاس، اصلا ناپلئون را تاریخی نمیداند. او معتقد است که ناپلئون خدای انسان شده ای بوده که مشابهش را برای دوره های مختلف زمانی بازتولید کردند. قبل از هر چیز، او به عنوان یک فاتح موفق روم، نسخه ی قرن نوزدهمی ژولیوس سزار است که به همان ترتیب، زیاده خواهی هایش با مقاومت اشراف دیگر مواجه میشود. صحنه ی حمله ی سناتورها با شعار "مرگ بر دیکاتور" در مجلس به او، با صحنه ی ترور ژولیوس سزار توسط سناتورها در مجلس بنا بر نمایشنامه ی شکسپیری ژولیوس سزار قابل تطبیق است اگرچه اینجا ناپلئون کشته نمیشود. سزار را ایتالیایی میدانند. ناپلئون هم اصالت ایتالیایی داشت ولی متولد جزیره ی کورس بود و از طریق رگ ایتالیاییش خود را اشرافزاده معرفی میکرد. اشرافیت ایتالیایی کورس به کنستانتین کومننوس از قرن 17 نسبت داده میشوند و البته کومننوس ها یک اشرافیت بیزانسی ساکن شده در ایتالیا در نظر گرفته میشوند. جالب این است که در سال 1782 یک افسر برجسته به نام دمتریو استفانوپولی از همان جزیره، از لویی شانزدهم حق رسمی به عنوان وارث قانونی داود کومننوس آخرین امپراطور طربزون در ترکیه را دریافت نمود که این میتواند یک نفر دیگر از همان دوره را صاحب حق قانونی امپراطوری بشناسد. جالب اینجاست که دمتریو استفانوپولی به همراه خویشاوند ناشناخته اش نیکولو استفانوپولی، یک بار از طرف دولت فرانسه و یک بار از طرف ژنرال بوناپارت به یک سفر ماموریتی به یونان اعزام میشوند. آیا این نیکولو استفانوپولی چیزی بین دمتریو استفانوپولی و نیکولاس بوناپارت نیست که موازی با آنها در یک دوره ی تاریخی بازآفرینی شده است؟ سزار هم یک مرد بلندپرواز با ادعای تبار ایزدی بود که مجبور بود مدتی استیلای جباران قوی تری چون سولا را تحمل کند. سزار به عنوان تجسد زمینی جوویس یا ژوپیتر خدای اعظم رم، نسخه ی دیگری از تجسد یهوه در عیسی شاه یهودا به نظر میرسد. عیسی هم مثل سزار چون برای رسیدن به شاهی تلاش کرد اعدام شد. نکته ی جالب این است که نام نیکولاس را هم برخی ریشه گرفته از ناک لاس به معنی سنگ یا صخره میشمرند که لقب مسیح است. مسیح متولد کریسمس است و قدیس کریسمس، سنت نیکولاس است که ظاهرا در ابتدا نسخه ی دیگری از خود مسیح بوده است. سنت نیکولاس، یک بار چند کودک را که قصابی در شرایط عسرت کشته و تکه تکه کرده بود تا به جای گوشت خورشتی به مردم بفروشد به معجزه زنده کرد و ازاینرو قدیس حامی کودکان شد. این یادآور معجزه ی مرده زنده کردن مسیح است. سنت نیکولاس اهل شهر میرا در ترکیه بود. این شهر قبل از این که به تصرف رومیان درآید، قلمرو شاهان پونتوس بود که کاهنان کیش میترا خدای خورشید و تجسد زمینی او بودند. آخرین شاه پونتوس قبل از تسلط رومیان، میتریداتس ششم بود که نام کاملش میترادیس اوپاتر دیونیسوس بود. بنابراین او همزمان هم میترا بود و هم دیونیسوس که هر دو، خدایانی هستند که کیش مسیح با کیش آنها همریشه است. دو فرمانده ی رومی که پونتوس را فتح کردند، بروتوس و کاسیوس نام داشتند. به طرز عجیبی آنها همنام تنها دو قاتل برجسته شده ی سزار در نمایشنامه ی ژولیوس سزار هستند. بروتوس نقش مهمتری دارد و نقش کاسیوس این است که بروتوس را به خیانت به سزار ترغیب کند. بروتوس مطابق این نمایشنامه برای دفاع از شورایی بودن روم با سزار و آنها که قصد گرفتن انتقام خونش را میکنند رودررو میشود. در تاریخ رم یک بروتوس دیگر هم داریم که فعلا از این یکی قدیمی تر است و در انقلاب رم علیه شاه تارکین مغرور که به پایان دوره ی شاهی و آغاز دوره ی جمهوری انجامید نقش مهمی دارد. به جز اینها یک بروتوس دیگر هم داریم که به اندازه ی بنیانگذاران روم، تروایی و درواقع نسخه ی دیگری از انه بنیانگذار تروایی رم است. بعد از سقوط تروا در اثر حمله ی یونانی ها، او در جایی از یونان، تروایی هایی را می یابد که اسیر ظلم یک شاه یونانیند. با نقشه ای شاه را دستگیر میکند و یونانی ها را مجبور مینماید که تروایی ها را آزاد کنند. مانند انه همراه تروایی ها سفری را در شمال افریقا در پی میگیرد. در انتهای این سفر، به گاول میرسد و بعد از ناتوانی در فتح آنجا راه دریا را پیش میگیرد و به جزایر بریتانیا میرسد. بروتوس درآنجا با غول های البان برخورد میکند. او و یارانش همه ی آنها را میکشند ولی کشتن قوی ترینشان به نام گوگ-ماگوگ بسیار گرفتاری ایجاد میکند. بعد از تصرف البا آنجا به نام بروتوس بریتانیا نام میگیرد و بروتوس درآنجا شهر نیو تروی یا تروآی جدید را میسازد که بعدا لندن نام میگیرد. ازقضا نام قدیم واشنگتن دی سی پیش از تبدیل شدن به پایتخت امریکا هم نیو تروی بوده و در صورتی که بروتوس و ناپلئون را یک نفر در نظر بگیریم، با او یک دفعه از روم اروپایی به روم امریکایی مهاجرت میکنیم. گوگ-ماگوگ رئیس غول های مقابل او، همنام با یاجوج و ماجوج است که از اصطلاحات به کار رفته برای تاتارها است و میتواند مبارزه ی احتمالی ناپلئون با تاتارها طی یورش به شرق و بخصوص در روسیه ی کنونی را به یاد بیاورد. یادمان باشد آخرین تزار رومانف (رومی) روسیه نیکولای نام داشت که شکل رومی نیکولاس است و سقوط و اعدام او توسط کمونیست های مردم گرا میتواند شکل دیگری از سقوط و اعدام سزار توسط جمهوری خواهان و سقوط ناپلئون توسط قدرت هایی باشد که او را به استبداد متهم میکردند و خود را دموکرات میخواندند. ولی این داستان، بیش از هر چیز، این نکته را تقویت میکند که بروتوس و نیکولاس، دو جنبه ی مختلف یک شخصیت واحدند که اولی، دومی را حذف میکند بعد از این که نفع خود را از آن چهره برد. این موضوع در یکی از نمادهای کشور ناپلئون (فرانسه) یعنی تبر دو سویه انعکاس می یابد. این تبر، دوگانه است چون یک سویه اش نماد تخریب و سویه ی دیگر نماد سازندگی است ازآنروکه صاحبش با یک چهره ی خود تخریب میکند و با چهره ی دیگر بازسازی میکند. این تبر را فاشس مینامند که اصطلاحی بسیار شبیه اصطلاح فاشیسم است و اتفاقا در فرانسه در دوران حکومت فاشیسم آلمانی بر آن، برجسته شده بود. فاشیسم هم دنیا را تخریب کرد تا آنها که آن را از بین میبرند، بتوانند دنیای جدیدی از آن خود بسازند. تمام حکومت های ناسیونالیستی مدرن سراسر جهان، در کشورهایی که به تازگی برای خود تعریف کرده بودند، هر ردی از تاریخ و فرهنگ گذشته ی ملت ها را تا حد ممکن تعقیب و نابود نمودند تا حکومت هایی که بعد از آنها می آیند و ادای مخالفت با آنها را درمی آورند، تاریخ جدیدی به آن کشورها دیکته کنند و فرهنگ جدیدی ایجاد کنند که مخالفت زیادی با فرهنگ مدرن غربی نداشته باشد.:

“NAPOLEON, AKA NICHOLAS, BRUTUS, AND ALI BONAPARTE: WHAT DO WE KNOW?”: KORBIN DALLAS: STOLEN HISTORY: 1 JUL 2021

این فلسفه بافی از ابتدا بر پایه ی خوب بودن روحانیت و بد بودن مادی گرایی بوده، چون قرار بوده روحانیت با حکومت اشرافی و مادیگرایی با دموکراسی منطبق شوند. به همین دلیل هم بعید است فاشیسم واقعا دور انداخته شده باشد، چون آن مسیحی است که هر موقع شرایط را مناسب ببیند برمیگردد. دموکراسی ادعای پیروزیش بر فاسیسم را جشن میگرفت چون به جای توماس شکاکی نشسته است که زنده شدن دوباره ی مسیح را باور نداشت، اما الان مدتی است که در رسانه هایش ابراز نگرانی میکند که فاشیسم نمرده و همین دور و برها میپلکد.

خدایی به نام هوش مصنوعی : بازسازی ایجاد مذاهب قدیم در سمتگیری اقبال مردم به مدرنیته

تالیف: پویا جفاکش

یک خورشید درخشان که از پشت تپه ای زیبا طلوع میکند نمادی رویایی و امیدبخش برای ایالت نیویورک به حساب می آید ولی به شرطی که شما جای بعضی از اهالی خود نیویورک نباشید. از دید آنها این تپه هرمی شکل است. شاید شما نتوانید درباره ی هرمی شکل بودنش قانع شده باشید چون شما پیش فرض های نیویورکی لازم را ندارید. درحالیکه بیشتر ما بر اثر تماشای صنعت سرگرمی و بخصوص فکر میکنیم همه ی امریکا شبیه نیویورک است، بسیاری از نیویورکی ها پرافاده هایی هستند که احساس میکنند توسط مجموعه ی عظیمی از "هیلی بیلی" ها (اصطلاحی همزمان به معانی دهاتی و بی فرهنگ) احاطه شده اند. زیادی رفت و آمد هیلی بیلی ها به شهرهای بزرگ باعث میشود تا ساکنان این شهرها احساس کنند جزیره هایی در چشم اندازهای روستایی بی پایان هستند. نواحی خالی از سکنه در امریکای شمالی بسیار زیادند و اکثرا تحت پوشش حمایت از حیات وحش قرار دارند. مردم از خود میپرسند که مگر یک سری جانور کوچک در حد و اندازه ی موش و خرگوش چقدر به حمایت نیاز دارند و چرا پارک هایی که از آنها جانورانی مثل خرس و گوزن گزارش میشوند در مقایسه با تعداد این پارک ها بسیار پایینند؟ زیادی گزارشات مشاهده و شکار شیر و جانوران ترسناک دیگر در امریکا مردم را کنجکاو کرده است. معمولا گفته میشود اینها جانوران دست آموزی هستند که صاحبانشان آنها را در طبیعت رها کرده اند. ولی مردم درباره ی این به اصطلاح «شیرهای شبح گون» phantom lions قانع نشده اند چون شیر یا ببر دست آموز چیزی نیست که شما به طور مکرر در خیابان های امریکا ببینید. بسیاری از مردم فکر میکنند –و نویسندگانی مثل برنت سوانسر این فکر را تایید میکنند- که این جانوران عظیم، از پارک های ملی ممنوع التصویر می آیند و درآنجاها که منظره هایشان هنوز در حد شکارگاه های بزرگ شیر در افریقا مانده است، غذای کافی برای خوردن دارند. این مناطق چه موجودات دیگری را میتوانند سیر کنند؟ گرگنماها؟ پاگنده ها؟ شاید هم غول ها. در امریکای شمالی تقریبا هر جایی که غاری هست، داستان های سرخپوستان درباره ی مردمان غولپیکری که در غارها زندگی میکردند وجود دارد. در نیویورک هم چنین داستانی هست. اینجا پای غول های سنگی غار هاوه در نزدیکی نیویورک در میان است که جزوی از افسانه های ایروکویی ها هستند و یک نقاشی از آنها را در بالا میبینید. به طرز مشکوکی عنوان شده که سفیدپوستان این غار را کاوش نکرده اند. چطور ممکن است؟ آیا آنجا خانه ی غول ها است؟ به خاطر همین است که بعضی دوست دارند تصور کنند کوه این غار، یک هرم پنهان شده است. وقتی هم که صحبت از هرم میشود همه به یاد مصر و فرار موسی از آن می افتند. موسی هم در مصر و هم در کنعان –جایی که به آن گریخت- با اولاد حام ابن نوح مواجه بود که نسلشان به خون فرشتگان هبوط کرده آلوده شده و از این هیبرید، غول هایی پدید آمده بودند؛ ازجمله عوج ابن عنق، غول عظیم که موسی با فرو کردن عصایش در پاشنه ی پای آن غول، او را ساقط و علیل کرد و شیرها و گرگ ها او را خوردند. در همین فرارگاه پر از غول و در منطقه ی اورشلیم بود که معبد مقدس یهوه خدای موسی ساخته شد و ستون های بوعز و یاکیم دروازه ی آن شدند. آیا شهر نیویورک در سرزمین غول ها همان دو ستون را به صورت برج های دوقلوی موازی تجارت جهانی بازآفرینی نکرده بود و آیا حمله ی «کفار» با نابود کردن آن دو برج، دروازه ی خدا را به روی مردم امریکا نبست؟ به این بلای آسمانی دقت کنید. کفار نامبرده به «پایتخت غرب» حمله کردند چون آن را طغیانی علیه اصول الهی میخواندند. دین یهود در اورشلیم که خانه ی پیامبر قبلی یهوه درآنجا یعنی ملکی صدق بود هم یک بدعت تلقی میشد. شاید چنین بدعتی در نام خود نیویورک نهفته باشد. اسم اولیه ی نیویورک نه نیویورک بود نه نیوآمستردام، بلکه نیوآنگولم بود.

بنا بر تاریخ رسمی، این اسم را جیووانی دو ورازانو کاشف نیویورک به نام سلسله ی نوپدید آنگولم در فرانسه بر نیویورک نهاد چون به اولین پادشاه این سلسله یعنی فرانسیس اول تعلق گرفته بود. این سلسله نام خود را از آنگولم فرانسه که خاستگاه فرانسیس بود گرفته و شارل پدر فرانسیس، کنت آنجا بوده است. فرانسیس اول، حامی بزرگ هنر رنسانس بود و نقاشان و هنرمندان بزرگ ایتالیایی منجمله لئوناردو داوینچی و بنونیتو سلینی را به فرانسه آورده بود تا آنجا را ارتقا دهند. او بزرگترین مشوق زبان فرانسه و گسترش دهنده ی آن در کشور بود. دوران او همچنین دوران آغاز استعمار فرانسه در امریکا بود. موفقیت های فراوان فرانسیس، او را تا آستانه ی نشستن بر تخت حکومت امپراطوری مقدس روم رساند اما رقیب بزرگش شارل پنجم هابسبورگ، بیشتر حامیان فرانسیس را با تهدید مجبور به انصراف از تایید فرانسیس نمود و خود، امپراطور روم مقدس شد. به زودی فرانسیس قلمرو خود را در محاصره ی امپراطوری هابسبورگ شارل پنجم یافت و برای مقابله با او، با سلطان سلیمان قانونی فرمانروای عثمانی متحد شد، اتحادی که باعث انتقادات حکام مسیحی از او شد. او همچنین با هنری هشتم که اخیرا بریتانیا را از کلیسا مستقل کرده بود متحد شد و او را تایید و یاری کرد اما این اتحاد به شکست انجامید. شاید هم این افسانه ها به طرز رمزی میگویند که انگلند یا انگلستان بریتانیایی، دنباله ی انگلوم فرانسوی در جزایر بریتانیا است پس از این که مثل حکومت یهودی سلیمان به دو قسمت تقسیم شد. درواقع خود نام فرانسیس هم شکل دیگر نامجای فرانسه و البته پادشاهی بنیانگذار آن یعنی فرانک به نظر میرسد. امپراطوری مقدس روم توسط شارلمان شاه فرانک ها در فرانسه به وجود آمد و دررفتن قدرت از دست فرانسیس به نفع هابزبورگ ها میتواند نشاندهنده ی تحریفی در اصل باشد. اتحاد فرانسیس با مسلمانان نیز یادآور اتهام اسلام علیه یهود و مسیحیت مبنی بر تحریف شدن این دو دین میباشد.

در مقدمه ی نسخه ی انگلیسی کتاب "کارهای ولتر" به کوشش تی اسمولت منسوب به 1763 آمده است که فرانسیس نام نیای اشراف فرانک ها بود و این فرانسیس پسر هکتور تروایی بود. شهر تروی در فرانسه هم نام از کلنی نشین تروایی داشت. مهاجران تروایی سازندگان روم تلقی میشدند و ادبیات تروبادوری قدیم فرانسه هم رومانس یعنی رومی نامیده میشدند. "پاریس" پایتخت فرانسه هم نامش به شاهزاده ی معروف تروایی برمیگردد. با این حال، پاریس فرانسوی فقط تروایی نبود بلکه بیشتر یونانی بود. بعضی از زبان های محلی فرانسه نزدیکی آشکاری به زبان نوشته های یونانی داشتند و وسایل و ویژگی های فرهنگی منعکس در آثار هنری تمدن یونانی، همه در شهر پاریس اولیه معمول بوده اند. اولین رئیس عدالتخانه ی پاریس، آشیل دو هارلای نام داشت که نویسنده در این نام، "آشیل" را همان قهرمان یونانی دشمن تروآ و هارلای را معادل ژرمن "آریستوس" یونانی به معنی اشرافی میداند. حکومت های یسونانی به نام اشرافشان "آریستوکراسی" نامیده میشدند. پس تروا پس از فتح به دست یونانی ها دارای اشرافیت یونانی شده بود و به دلیل همین اشرافی نشینی، یک شهر یونانی مآب در تروای فرانسه همچون پاریس، نام یک شاهزاده ی تروایی را داشت. در نام های فامیل ژرمن، گاهی "یستوس" یونانی با "لای" جانشین میشد و بنابراین هارلای معادل "آری" نسب است که در سامی میتواند "آریم" خوانده شود و نام آریمانیوس بنیانگذار افسانه ای آلمان هم از این نسب می آید. همین بنیاد میتواند "آری بی" و بنابراین "عربی" باشد و کلمات عربی هم در زبان فرانسه زیادند. عربی مآبی میتواند شامل مصری مآبی باشد که یونانیان باستان بدان شهره بودند. آثار کیش های مصری در فرانسه نیز مشهود بوده اند و مدتی قبل از نوشته شدن اثر فوق، در جاده ی پاریس به ورسای، روستایی به نام "ایزیس" وجود داشته که مرکز پرستش ایزیس الهه ی مصری بوده است. این به نوعی با ریشه داشتن اشراف فرانک در هون ها هم تطبیق می یافت چون هون ها عامل ورود لغات چینی و سیبریایی تا درون فرانسه شمرده میشدند. سزوستریس فرعون مصر، در طی لشکرکشی های خود، کلنی ای در آن سوی رود گنگ در آسیا بنا کرده بود که برخی تصور میکردند این کلنی شامل جمعیت بزرگی از انسان های یافثی در چین بوده که از آنجا بر تمام آسیا تاثیر نهاده اند و شعبه ی ژاپنیشان حتی پرو را ایجاد کرده اند. هون ها گروهی از مردم چین شمالی به حساب می آمدند که ابتدا به روسیه و سپس به غرب کوچیده بودند. متن، هون ها را فرزندان ترک ابن یافث ابن نوح میخواند و میگوید آتیلا پادشاه معروف هون ها پسر این ترک بود. آتیلا پسری به نام BELA داشت که به حکومت هونگری یا مجارستان رسید و سزارهای مسکو از نسل او بودند.

کوربن دالاس، «بِلا»ی فوق الذکر در مقدمه ی "کارهای ولتر" را با عنوان IVAN VASILOWICH BEALA برای حکمران روس ها در جلد سوم کتاب PVRCHAS HIS PILGRIMESمنسوب به 1625 مقایسه میکند. به نظر او این شخص، همان ایوان واسیلوویچ روریک یعنی ایوان مخوف است. ازاینجا پیوند بِلای فوق الذکر با خاندان روریک در حکومت بر اسلاوها آشکار میشود. بنا بر تاریخ رسمی بلا عنوان چهار پادشاه سلسله ی ارپاد بود که آغازشان به ارپاد رئیس کنفدراسیون مجار و معروف به "پدر مجارستان" میرسد. او پیرو تورول پرنده ی سلطنتی مقدس بود و افسانه ای مجاری میگوید شهر بوداپست روی محلی که تورول، شمشیری را بر آن انداخت بنا گردید. از چهار بلای فوق ، دومینشان معروف به بلای کور، منشا سلسله ی روریکی ها در اوکراین گردید. شاخه ای از این سلسله به نام رومانوویچ، به حکومت روسیه ی غربی و مرکزی رسید. ظاهرا همنامی آنها با رومانف های بعدی روسی اتفاقی است ولی کوربن دالاس معتقد است آنها خود رومانف ها هستند در یک روایت دیگر. قلمروهای رومانویچ توسط "رومان کبیر" –که اسمش به سادگی به معنی رومی است- و پسرش دانیل متحد شدند که این دومی بعدا با عنوان پادشاه گالیسیا ولهینیا تاجگذاری کرد. دانیل که در ابتدا شاه گالیسیا (نیمی در لهستان و نیمی در اوکراین) بود، شهر LVIV (به معنی شیر) در اوکراین کنونی را در گالیسیا –و آنطورکه ادعا میشود به نام پسرش لئو- بنا نهاد و پایتخت خود نمود. بعد از تصرف قلمرو سلسله اش توسط امپراطوری اطریش-مجارستان، عنوان پادشاه گالیسیا-ولهینیا به امپراطور اطریش-مجارستان رسید. با این حال، داستان هایی از دوران شاخه ی روسی آن، هنوز ارتباط اولیه ی این سلسله با حکومت های مجاری را برملا میکند. مثلا در کتاب OF THE RUSSE COMMON WEALTH از GILES FLETCHER منسوب به 1591 آمده است که واسیلی سوم پدربزرگ ایوان مخوف، همواره آشکارا مباهات میکرد که فرزندانش از خون روسی هستند، با این حال، پسرش ایوان سوم یک بار به زرگری انگلیسی که مامور تولید بشقابی شده بود سفارش کرد که اول طلایی را که آورده اند، خوب وزن کند چون روس ها همه دزد هستند. زرگر خندید و گفت عالیجناب خود روس هستند. اما امپراطور پاسخ داد: «من روس نیستم. اجداد من آلمانی بودند زیرا آنها مجارها را بخشی از ملت ژرمانیا یا آلمان میدانند اگرچه درواقع آنها از هون ها هستند که به آن کشورها حمله کردند و در آن مناطق پانونیا که اکنون مجارستان نامیده میشود مستقر شدند.» درواقع میتوان گفت رومی گری، طغیانی علیه بنیاد تاتاری اشرافیت اروپایی است و این طغیان شامل تمام حرکت های نوگرا به سمت دوران مدرن است که طغیان روم هابسبورگی اطریش-مجارستان علیه حکومت هون های آتیلا طی آن مدام در جاهای مختلف شبیه سازی شده است ازجمله در روسیه به شکل طغیان حکومت های روس اسلاوی علیه یوغ حکومت اولاد چنگیزخان. این طغیان، یک طغیان مذهبی هم هست. لغت BELA مشخصا با لغت BAL در ارتباط است که در بین هون ها به معنی جنگجوی محبوب و معمولا برای رهبران جنگی به کار میرفت. این لغت ریشه در عنوان "بعل" برای خدایان سامی دارد. یاهو یا یهوه نیز در ابتدا یک بعل بود. ولی بعدا و در شکل گیری مذهب نوین یهودی-مسیحی، علیه هویت خود طغیان کرد و "بعل" را عنوان شیطان نمود. زئوس یا ژوپیتر، رهبر خدایان یونانی-رومی و حکمران کوه الیمپوس، در میانه ی این طغیان قرار دارد. او عملا همان یهوه است ولی در بازنویسی نوشته های سانخونیاتون، زئوس درحالیکه هنوز مثل نسخه ی معروفش پسر کرونوس نامیده میشود، «زئوس بلوس» یعنی زئوس-بعل نام میگیرد و روشن است که منظور باید بعل حداد خدای کنعانی باشد که مثل زئوس، عامل طوفان و رعد و برق است. این کنعانیان، همان فنیقیان شامی هستند که در شمال افریقا کلنی سازی کردند، همان نواحی ای که در قرون وسطی بنادر اروپایی از تجارت با آنها ثروتمند شدند و مورهای اسپانیا هم پس از شکست از اروپاییان مسیحی به همان سرزمین ها در جنوب گریختند. این مناطق خاستگاه حمله ی هانیبال سردار کارتاژ به روم خوانده شدند. نام هانیبال قابل تقسیم به "هان/خان" و "بعل" است. خان بعل یعنی فرمانروا بعل، و "هان" که تلفظ دیگر "خان" عنوان فرمانروایان تاتاری است به نوبه ی خود ریشه ی لغت "هون" است. پس عقب رانده شدن کارتاژها از روم، همان استقلال روم مسیحی از ریشه ی فنیقی و تاتاری خود است. این سرزمین های فنیقی همه توسط عثمانی ها تصرف میشوند یا تحت تاثیر فرهنگی شدید قرار میگیرند که این عثمانی، خود، نسخه ای متعارض از روم است. هر دو روم، به شخصیت اسکندر کبیر احترام میگذارند که سد یاجوج و ماجوج ئرا برای جلوگیری از آسیبرزسانی قوم تاتار یا یاجوج و ماجوج بر جهان بنا نهاد که دراینجا بعل در حالت عنوان رهبران انسان نمای تاتار از نظر دور نیست. اگر کیش بعل، ریشه ی کیش یهوه باشد، پس خود او به عنوان ریشه ی یهوه میتوانسته پدر او تلقی شود. بنابراین شورش یهوه علیه بعل، معادل شورش زئوس علیه پدرش کرونوس در جهانبینی هزیودی است. زئوس و خانواده اش، نسل قبلی خدایان که تیتان ها باشند را سرنگون میکنند و بیشترشان را در تارتاروس زندانی میکنند. تاتارها به این بهانه در غرب، "تارتار" خوانده شده اند که با تارتاروس و بنابراین تیتان ها تطبیق شوند. کرونوس رئیس تیتان ها با نمرود پادشاه بابل تطبیق میشد که کیشش ریشه ی تمام مذاهب غیر یهودی شمرده میشد. در امریکا هم سرخپوستان بومی که مثل مغول ها زردپوست بودند تارتار یعنی تاتار نامیده میشدند و جنگ سفیدها با آنها در تاریخ رسمی، به اندازه ی جنگ اشرافیت اروپایی با هون ها و چنگیزی ها در اروپای مرکزی و روسیه، جنگ نو با کهنه بود. تیتان ها و بنابراین تارتارها با نسل قدیم خدایان بین النهرین یعنی آنوناکی ها و خدمتگذارانشان یعنی حجاجی ها یا ایگیگی ها هم تطبیق میشوند که انسان امروزی جای آنها را گرفت. در کیهانشناسی هزیودی، انسان امروزی را پرومته ی تیتان به دستور زئوس برای خدمتگذاری او ساخت ولی به دلیل برجا گذاشتن امکانی برای قدرت گرفتن انسان، از سوی زئوس مجازات شد و این معادل است با دستور انلیل رئیس آنوناکی های زمین به حئا برای ساختن نوع بشر به عنوان خدمتگذار که طی آن، حئا از این انسان های ظاهرا خدمتگذار، لشکری شورشی علیه انلیل ساخت. در افسانه های بین النهرین، گزارش های زیادی از نابودی شهرها و سرزمین ها در اثر بلایایی بوده که یا مجازات خدایان انلیلی خوانده شده اند و یا خدایان در مقابل آنها ساکت بوده اند. میتوان این بلایا را با خرابه های باستانی امروزی و گزارش های قرون وسطایی از نابودی اماکن توسط سیل ها و زلزله ها و بیابانزایی ها و قحطی های متعدد مقایسه کرد و همچنین آن بلایا را علت اصلی نابودی حیات وحش باستانی ای شمرد که تاریخ رسمی کنونی، انقراض آنها را به پایان عصر یخبندان در ده هزار سال پیش حواله میدهد. این بلایا میتوانند پایان تیتان ها هم باشند. مردمانی که در شهرهای باشکوه قدیم زندگی میکردند در تخیل انسان های باقی مانده که در خانه های گلی و چوبی معمولی و یا در خیمه ها زندگی میکردند، به خدایان یا نیمه خدایانی شبیه غول های قصه های توراتی تبدیل میشوند و حاملان بقایای تمدن گذشته یعنی اشرافیت هایی که شهرهای جدید را ایجاد میکنند به نسل جدید خدایان یعنی امت زئوس یا یهوه بدل میگردند و جهان نوین را ایجاد یا هدایت میکنند و صلاح انسان در این است که به القائات و تصمیمات این خدایان انسان نما سر تسلیم فرود آورد.:

“our timeline could be much shorter than we think”: KORBIN DALLAS: STOLEN HISTORY: 19 JUN 2021

تارتاروس یا دوزخ در جهان زیرین قرار دارد و معمول بوده که محل غروب خورشید در غرب جهان، دروازه ی دوزخ تلقی شود. پس آیا از دید اروپایی های سازنده ی جهان نوین، امریکای شمالی در غرب اروپا یک محل مناسب برای تنظیم تارتاروس نیست؟ از طرفی قرار نیست هر قسمتی از امریکا تارتاروس باشد بلکه باید نواحی ای مد مظر باشند که اولین تاسیسات خدایان پیشین یا تیتان ها یعنی حاملان مذهب رایج قبل از تحریف آن در آنها قرار داشته باشند که این تاسیسات همه در شرق امریکای شمالی یعنی نزدیکترین قسمت ها به اروپا بنا شدند. نیو انگولم که الان نیویورک نامیده میشود دقیقا نام از بنیاد فرانکی روم قبل از تحریف آن توسط هابسبورگ ها دارد، همان بنیادی که بنا بر کارهای ولتر، هم چینی است، هم ترکی-مغولی، هم عربی، هم یونانی، هم رومی و هم مصری؛ یک دنیای ماقبل ناسیونالیسم های قومی و دشمنی های نژادها و کشورها. اگر قرار باشد تحریف های انجام گرفته در این بنیاد، الهی شوند، این امر باید در قسمت تارتاروسی آن رقم بخورد. همانطورکه خانه ی خدای تورات در جهنم کنعانی غول ها ساخته شد، خانه ی خدای روم جدید هم در قالب مرکز تجارت جهانی در نیو انگولم جدید یعنی نیویورک ساخته شد تا معلوم شود مذهب جدید جهان یعنی مادیگرایی از کدام معبد به تمام جهان صادر میشود. مادیگرایی مذهب آسیبرسانی بود که با فدا کردن نیازهای روحی انسان ها و حقوق مردم در پای لذت های فردی و منفعت های شخصی باعث نارضایتی های زیادی شده و میل به بازگشت به گذشته را ایجاد کرده بود، میلی که فقط با حمله ی مدافعان قلابی نظم قدیم به معبد جدید، میتوانست خدشه دار و بی آبرو شود. تخریب برج های دوقلو همسطح تخریب معبد یهود در اورشلیم به دست بابلی ها شد و به همان ترتیب، بهانه ی «جنگ صلیبی» جورج بوش و حمله ی غرب به عراقی شد که خودش با بابل و رهبرش صدام حسین با نبوکدنصر شاه بابلی تخریب کننده ی معبد یهود مقایسه میشدند. نکته ی مهم در این بازسازی این بود که حکومت یهودی اورشلیم در زمان نبوکدنصر، و امریکای مسیحی مدرن، هر دو متهم به خیانت به ارزش های کتاب مقدس شده بودند و باید یادآوری میشد که معبد مقدس در هر حال آنقدر مقدس است که هتک حرمتش جنایت است حتی اگر مثل معبد اورشلیم در انجیل مسیح، جایگاه صرافان و بازاریان باشد که برج های دوقلو عملا چنین بودند. چه نیازی به این یادآوری بود و مردم مدرنی که خودشان و پدرانشان (در انقلاب فرهنگی دهه ی 1960) علیه ایدئولوژی مسیحی شوریده بودند، چرا باید وضع موجود را بر اساس سنت های منقضی شده ی جامعه ی اسلاف مسیحیشان، قابل دفاع قلمداد میکردند؟

درواقع یک دلیل شک مردم آن زمان در ارزش های مذهبی نوین، قرار داشتن یک پای خودشان یا والدینشان در دنیای سنت ها و شنیدن اخبار ناخوشایند از کاهنان مذهب جدید یعنی سلبریتی ها یا همان مبلغین مفاسد دنیای مدرن یعنی کسانی است که به صراحت آیدول یعنی صنم یا بت نامیده میشوند تا کارکرد مذهبیشان روشن باشد. رسوایی های پیاپی سلبریتی ها تا آنجا پیش رفته که صنعت هوش مصنوعی مجبور به تولید نسخه های غیر واقعی از آنها شده که حالا دیگر به اندازه ی خدایان باستان خیالی و در حد و اندازه ی تخیل مخاطبانند و نمیتوانند «گناهان» اجتماعی مرتکب شوند.:

«نیل مک آرتور [در سال 2023] پیشبینی میکند که برخی از افراد ممکن است هوش مصنوعی را به عنوان یک قدرت برتر در نظر بگیرند و آن را شایسته ی پرستش بدانند، زیرا دارای ویژگی هایی است که معمولا با موجودات الهی مرتبط میشود، ازجمله دانش به ظاهر بی پایان، ارائه ی راهنمایی به انسانها، جاودانگی، و عدم تاثیرپذیری از دغدغه های معمول انسانی مانند درد جسمانی، گرسنگی و میل جنسی. با این حال، مک آرتور انتقادی از این نوع خدایی ارائه نمیدهد؛ خدایی که بسیار متفاوت است از خدای مهربان، پایدار و تجسم یافته ای که در مسیحیت معرفی میشود.» ("دین و اندروید": ویلیام اف کلاکسین: ترجمه ی دانیال نجفی: اطلاعات حکمت و معرفت: شماره ی 173: زمستان 1403: ص90)

اما قرار گرفتن دلایل فوق در کنار یک جنبه ی مهم از کارکرد مذهبی صنعت تبلیغاتی مدرن است که سلبریتی های هوش مصنوعی را به خدایان و مرشدهای مذهبی نزدیک میکند و آن این که روابط و تبلیغات آن به اندازه ی مذاهب قدیم، یکطرفه و در حکم سخنرانی واعظ مذهبی برای مخاطبان ناشناسش در یک مسجد مهم در شهری عظیم است. آیدول مدرن به اندازه ی متشرع قانونساز قدیم، در زندگی مردمی که باید القائاتش را عملی کنند حضور ندارد تا به آنها پاسخگو باشد. این، چیزی است که به آن، روابط فرااجتماعی گفته میشود.:

«روابط فرااجتماعی روابطی یک طرفه است که در آن یک نفر انرژی عاطفی، علاقه و زمان خود را گسترش می دهد و طرف دیگر، شخصیت، کاملاً از وجود دیگری بی خبر است. روابط فرااجتماعی بیشتر با افراد مشهور، سازمان ها (مانند تیم های ورزشی) یا ستاره های تلویزیون رایج است. روابط فرااجتماعی، شبکه ی اجتماعی را به گونه‌ای گسترش می‌دهد که شانس طرد شدن را نفی می‌کند و افراد را توانمند می‌سازد تا افرادی را که انتخاب می‌کنند مدل‌سازی کنند و با آنها همذات پنداری کنند که به طور طبیعی پاسخ همدلانه را برمی‌انگیزد. برای برخی، ماهیت یک طرفه ی رابطه، ناشی از رهایی از روابط متشنج در زندگی واقعی آنهاست. روابط فرااجتماعی توسط رسانه ها پرورش داده می شود تا شبیه روابط چهره به چهره باشد. با گذشت زمان، تجربیات زیادی با جان دیلی یا جاستین بیبر یا جی زی به اشتراک گذاشته می شود که ما با "کاربر رسانه" صمیمیت و دوستی برقرار می کنیم و احساس می کنیم که آنها ما را می شناسند و درک می کنند. در گذشته، روابط فرااجتماعی عمدتاً با شخصیت های تلویزیونی رخ می داد. اکنون، این روابط بین افراد و وبلاگ نویسان مورد علاقه ی آنها، کاربران رسانه های اجتماعی و گیمرها نیز رخ می دهد. ماهیت و صمیمیت روابط فرااجتماعی نیز به بلوغ رسیده است. تلویزیون با ظاهر واقعیش به بینندگان این امکان را می دهد که صمیمی ترین و شخصی ترین زندگی شخصیت های تلویزیونی را به اشتراک بگذارند و افراد مشهور به طور آشکار نظرات و فعالیت های خود را از طریق رسانه های اجتماعی مختلف مانند توییتر و فیس بوک به اشتراک می گذارند. علاوه بر این، اینترنت امکان دسترسی 24 ساعته به کاربران رسانه ها را فراهم می کند و افزایش وابستگی به اینترنت ممکن است منجر به افزایش تعاملات فرااجتماعی شود .در حالی که روابط فرااجتماعی هنوز یک طرفه باقی می‌ماند، آنها به محیط‌های تعاملی‌تری تبدیل شده‌اند و به افراد اجازه می‌دهند با شخصیت‌های رسانه‌ای خود ارتباط برقرار کنند و صمیمیت و استحکام روابط فرااجتماعی را افزایش دهند. علیرغم ماهیت یک طرفه ی روابط فرااجتماعی، شباهت های متعددی بین این روابط و روابط اجتماعی سنتی تر وجود دارد. مطالعات نشان می‌دهد که روابط فرااجتماعی داوطلبانه هستند، همراهی می‌کنند و تحت تأثیر جذابیت اجتماعی قرار دارند. علاوه بر این، بینندگان با کاربر رسانه ارتباط برقرار می کنند و نسبت به آنها احساس محبت، قدردانی، اشتیاق، تشویق و وفاداری را ابراز می کنند. همانطور که حفظ رابطه با دوستان و خانواده ی واقعی ما مهم است، حفظ رابطه در روابط فرااجتماعی نیز از طریق رویدادهایی مانند تماشای هفتگی Keeping Up with Kardashians رخ می دهد. وبلاگ ها و سایت های رسانه های اجتماعی مانند توییتر، فیس بوک و اینستاگرام، سهولت بینندگان را در بیان احساسات خود افزایش می دهند. روابط فرااجتماعی در این جوامع آنلاین رایج است، و این ممکن است به دلیل افزایش حس «شناخت» شخصیت‌ها یا درک تعاملات فرااجتماعی به عنوان داشتن پاداش بالا و عدم امکان رد شدن باشد. از نظر تاریخی، روابط فرااجتماعی به‌عنوان آسیب‌شناختی و نشانه‌ای از تنهایی، انزوا و اضطراب اجتماعی تلقی می‌شد. با این حال، یک مطالعه نشان داد که هیچ ارتباطی بین تنهایی و شدت روابط فرااجتماعی بینندگان با شخصیت های روی صفحه وجود ندارد. تحقیقات دیگر انگ چنین روابطی را کاهش داده و پزشکان را به این باور رسانده اند که چنین روابطی می تواند شبکه اجتماعی فرد را به جای محدود کردن آن گسترش دهد. روابط فرااجتماعی برای بینندگان مهم است و از بسیاری جهات به دلیل حمایتی که بیننده از رابطه به دست می آورد، سودمند است. بسیاری از افرادی که به شدت بیمار هستند، بعدازظهرها با اپرا یا الن را تنها فرصتی در روز برای دیدن یک دوست بدون استرس می دانند و از رابطه ی خود با میزبان قدرت می گیرند. افراد دارای روابط فرااجتماعی اغلب از شخصیت های مورد علاقه ی خود برای کمک به آنها برای گذراندن دوران سخت قدردانی می کنند. به‌علاوه، برخی از بینندگان این شخصیت‌ها را به‌عنوان کمکی به شکل دهی قابل توجه هویت خود می‌دانند . حمایتی که روابط فرااجتماعی ارائه می‌کند برای بینندگانی که درگیر آن‌ها می‌شوند، ارزش اساسی دارد و با تکنیک‌های جدید رسانه‌های اجتماعی، این روابط راهی مناسب برای گسترش شبکه‌های اجتماعی افراد است.»:

Parasocial Relationships: The Nature of Celebrity Fascinations: www.findapsychologist.org

جذابیت سلبریتی ها و شخصیت های رسانه ای مطلب پراکن مختلف، شبیه به جذابیت سخنرانان مذهبی قدیم است. در هر دو مورد، عامل ارائه ی اطلاعات، توسط مخاطب انتخاب میشود تا با هویت او به تعادل برسد. اما این که چه کسی بیشتر تبلیغ میشود، بستگی به این دارد که اسپانسر او چه کسی باشد. بنابراین مشهورترین نام ها اغلب خودفروخته ترین ها هستند و برای سوق دادن مردم به سمت منافع مادی و ایدئولوژیک اسپانسر خود، شهرت پیدا کرده اند. بنابراین وقتی ما با مسئله ی سلبریتی های مجازی و مبلغان مشهوری مواجه میشویم که اصلا وجود خارجی ندارند و همچون خدایان غیر واقعی، الگوی زندگی واقعی مردم میشوند، مجبوریم بپرسیم که چرا مردم حاضرند تبلیغات انجام شده حتی برای پیامبری خیالی را بپذیرند. موج اقبال به سلبریتی های مصنوعی بخصوص در آسیای شرقی باعث علاقه مند شدن انسانشناسان چینی به این مسئله شده است:

«بازسازی فرهنگ بت پرستی با ظهور شخصیت های مجازی، به ویژه در قلمرو موجودات مبتنی بر هوش مصنوعی مشهود است. مهم است که ویژگی‌های فرهنگی را در نظر بگیریم، به‌ویژه در مناطقی مانند چین، جایی که شیوه‌های فرهنگ منحصربه‌فرد طرفداران با تکثیر فناوری هوش مصنوعی تلاقی می‌کنند. بت‌های مجازی که از فناوری‌های رسانه‌های دیجیتال به وجود آمده‌اند، به طور واقعی از بت‌های واقعی در اجراها و تعاملات انسانی تقلید می‌کنند. در حالی که تحقیقات موجود در درجه ی اول بر روی بت های واقعی در تعامل بین افراد مشهور و طرفداران تمرکز دارد، توجه محدودی به درک اینکه چرا طرفداران به سمت بت های مجازی گرایش پیدا می کنند، شده است. این مطالعه با اتخاذ دیدگاه روابط فرااجتماعی (PSR) و با استفاده از روش نظرسنجی، عواملی را که مشارکت جامعه ی طرفداران را در طرفداری بت مجازی در چارچوب جامعه ی چین هدایت می‌کند، بررسی می‌کند. یافته ها نشان می دهد که جذابیت بین فردی و احساس تنهایی به طور قابل توجهی بر توسعه ی روابط فرااجتماعی بین بت های مجازی و طرفداران تأثیر می گذارد و این PSR ها بر مشارکت جامعه ی طرفداران تأثیر مثبت دارند. علاوه بر این، این مطالعه روشن می کند که هم جذابیت بین فردی درک شده ی بت های مجازی و هم تنهایی تجربه شده توسط طرفداران به طور مستقیم به افزایش مشارکت جامعه ی طرفداران از طریق اثر واسطه ای PSR ها کمک می کند. این تحقیق عوامل اصلی حفظ رابطه بین بت‌های مجازی و طرفداران را بررسی می‌کند، به‌ویژه در دوره‌ای که موجودیت‌های مبتنی بر هوش مصنوعی به طور فزاینده‌ای ویژگی‌های انسان‌مانند را منعکس می‌کنند و ماهرانه با مخاطبان درگیر می‌شوند. این مطالعه ویژگی‌های خرده فرهنگ چینی را برجسته می‌کند و شواهدی برای «انگ زدایی» از خرده فرهنگ‌ها در عصر هوش مصنوعی ارائه می‌کند، که به گفتمان گسترده‌تری در مورد تأثیر هوش مصنوعی بر رویه‌های فرهنگی متنوع کمک می‌کند. این امر بر ضرورت رویکردهای جهانی و زمینه‌ای در درک پویایی در حال تکامل بین بت‌های مجازی و جوامع طرفدار آنها تأکید می‌کند و درک ما از تأثیر هوش مصنوعی بر پدیده‌های فرهنگی را غنی می‌کند. فناوری تصورات مردم را از نظر تعاملات اجتماعی گسترش داده است و به بازسازی فرهنگ بت پرستی منجر شده است. پیدایش و تکامل بت های مجازی سابقه ای نزدیک به چهار دهه دارد. در سال 1984، اولین بت مجازی، "لین مین می"، در ژاپن از طریق مجموعه انیمیشن "Super Dimension Fortress Macross" معرفی شد، که در آن لحظه ای مهم را رقم زد که در آن یک خواننده ی خیالی به موفقیت چشمگیری در دنیای واقعی دست یافت ( کنگ و همکاران، 2021 ). در دهه‌های 1980 و 1990، بت‌های مجازی ژاپنی به تدریج از ریشه‌های خود در پس‌زمینه‌های مانگا یا انیمه فراتر رفتند، و روش‌های عملیاتی را بیشتر با بت‌های دنیای واقعی هماهنگ کردند و حتی از نظر محبوبیت از بت‌های انسانی پیشی گرفتند. با ورود به قرن بیست و یکم، تعامل بین صداپیشگان، بت ها و بت های مجازی پیچیده تر شده است ( یوشیدا، 2016 ). منادی این موج فناوری «Hatsune Miku» بود، یک نرم افزار خواننده ی مجازی که ابتدا در قالبی به سبک انیمه ارائه شد. در سال 2009، هاتسونه میکو اولین کنسرت پروجکشن هولوگرافیک جهان را برگزار کرد که دوره ی جدیدی را با یک بت مجازی به عنوان مجری اصلی به نمایش گذاشت ( Ye, 2021 ). متعاقبا، با توسعه ی فناوری سنتز هوش مصنوعی (AI)، تعداد فزاینده ای از بت های مجازی در صنعت سرگرمی در سراسر جهان فعال شده اند. به عنوان مثال می‌توان به «لیل میکولا» از ایالات متحده، یک چهره ی مشهور رسانه‌های اجتماعی، و نماد مجازی چینی «Luo Tianyi» که به دلیل میزبانی رویدادهای محبوب و پخش‌های زنده مشهور است، اشاره کرد. ظهور بت های مجازی نه تنها ارزش اقتصادی ایجاد می کند، بلکه تجسم دگرگونی ها و نفوذهای فرهنگی است. اینفلوئنسرهای مجازی مانند Imma نشان می‌دهند که چگونه از فناوری هوش مصنوعی برای انتشار فرهنگ مصرف‌کننده استفاده می‌شود، و گفتمان‌های شرق‌شناسی دیجیتالی نژادی و جنسیتی ژاپنی را در زمینه رسانه‌های غربی تقویت می‌کنند ( Miyake,2023). پرستش بت های مجازی را می توان به عنوان نوعی خرده فرهنگ جوانان در نظر گرفت که به طور قابل توجهی بر ارزش ها و پویایی های اجتماعی در میان جمعیت جوان تر تأثیر می گذارد. از زمان معرفی آنها به چین در اوایل قرن بیست و یکم، بت های مجازی محبوبیت فزاینده ای در میان بومیان دیجیتال چینی به دست آورده اند و به تکرارهای محلی تبدیل شده اند. از زمان آغاز به کار "Luo Tianyi"، اولین بت بومی چینی که صرفاً بر اساس مدل سازی متحرک ساخته شده است، تا ظهور گروه دختران بت مجازی در سطح پدیده A-SOUL در سال 2020، با مدل سازی شبیه انسان، بت های مجازی به خلاقیت های مبتنی بر هوش مصنوعی بدون بدن فیزیکی تبدیل شده اند. این موجودیت ها با استفاده از فناوری های رسانه های دیجیتال مانند واقعیت مجازی، انیمیشن موتور، ضبط حرکت، تشخیص تصویر و سنتز صدا ساخته می شوند ( هوانگ و وانگ، 2021 ). فناوری هوش مصنوعی که قادر به انعکاس بت‌های واقعی در عملکرد و تصویر است، به بت‌های مجازی حرکات طبیعی، توانایی‌های خلاقانه و مهارت‌های ارتباطی تعاملی میبخشد ( یو و گنگ، 2020 ). بازاری که به سرعت در حال رشد است، گواهی بر اشتیاق نسل جوان چین برای این گونه سرگرمی‌ها است، که در سال 2022 مقیاس بازاری 186.61 میلیارد یوان را به پیش می‌برد. این بازار شگفت‌انگیز توسط طرفداران بت‌های مجازی ایجاد شده است، با بزرگسالان جوان بین 22 تا 40 سال، که 881% از این گروه تحقیقاتی را شامل می‌شوند . 2023 ). این صنعت در حال پیشروی، روند جدیدی در مصرف فرهنگی و سرگرمی در میان جوانان چینی است و چشم انداز فرهنگی را در پس زمینه ی «بعد دوم» مبتنی بر هوش مصنوعی (2D) شکل می دهد. تحقیقات قبلی در مورد پویایی تعاملی بین طرفداران و بت های مجازی محدود باقی مانده است، در تضاد با مطالعات گسترده در مورد روابط بت های واقعی با طرفداران. به عنوان مثال، راسموسن (2018) استدلال می کند که آشنایی بینندگان با ستاره های زن جذاب یوتیوب باعث ایجاد تعاملات فرااجتماعی (PSIs) می شود، جایی که ستاره ها به عنوان منابع معتبر تلقی می شوند. با این حال، تحقیقات تجربی قانع‌کننده‌ای وجود ندارد که تعاملات اجتماعی بین طرفداران و بت‌های مجازی و عوامل شکل‌دهنده ی این روابط را روشن ‌کند. روابط عاطفی بین طرفداران و بت‌های مجازی مظهر گسترش تعاملات جدید انسان و ماشین است که به طور قابل توجهی بر توسعه ی اقتصاد سرگرمی در عصر هوش مصنوعی تأثیر می‌گذارد. چه چیزی طرفداران را وادار می‌کند که به بت‌های مجازی علاقه داشته باشند و از طریق کانال‌های آنلاین و آفلاین روی آنها سرمایه‌گذاری کنند؟ انگیزه ی تعامل طرفداران با بت های مجازی چیست؟ علاوه بر این، این انگیزه ها چه پیامدهایی برای توسعه ی جهانی صنعت سرگرمی مبتنی بر هوش مصنوعی دارند؟ برای پرداختن به این سؤالات، این مطالعه A-SOUL را مورد بررسی قرار می‌دهد، یک مورد پیشگام در تاریخ توسعه ی بت مجازی چین ( لیو و شی، 2022 )، برای روشن کردن عواملی که باعث تعامل جامعه ی طرفداران از طریق دیدگاه روابط فرااجتماعی (PSR) و نظرسنجی‌های پرسشنامه می‌شود. بررسی تحولات بت های مجازی فعلی و ویژگی های فرهنگ طرفداران آنها به عنوان سکوی پرشی برای کاوش رابطه ی تعاملی بین طرفداران و بت های مجازی در چارچوب اجتماعی چین عمل می کند و بر همگرایی فناوری و فرهنگ در شکل دادن به چشم انداز جهانی سرگرمی های مبتنی بر هوش مصنوعی تأکید می کند. در طی چندین دهه، خرده فرهنگ ها دستخوش تغییرات دگرگونی شده اند. هبدیج (2012) اولین کسی بود که خرده فرهنگ را به عنوان واکنش مقاومتی در برابر فرهنگ رایج تعریف کرد. خرده فرهنگ ها رفاه روانی و عاطفی را برای اعضای خود به ارمغان می آورند ( کوهن، 1955 ). به دلیل آمیختگی مکرر خرده فرهنگ ها با فرهنگ ضد فرهنگ یا فرهنگ مبتذل، تأکید بیش از حد بر ماهیت غیر اصلی آنها، هویت فرهنگی گروه های خرده فرهنگی را تعیین کرده است ( Jingke & Jiayi, 2021 ). خرده فرهنگ جوانان، تجلی خرده فرهنگ است که در درجه اول بر نوآوری و بیان جمعیت جوان تر در ابعاد فرهنگی، اجتماعی و شخصی تمرکز دارد. این نشان‌دهنده ی یک شاخه خاص از فرهنگ جوانان است که فرهنگ‌های گروه کوچکی را نشان می‌دهد که در میان جوانان شکل می‌گیرد و نسبتاً مستقل از فرهنگ جریان اصلی است ( شیلدریک، 2006 ). نسل فعلی جوانان در جامعه به شدت با نسل Z که در طول توسعه ی سریع فناوری دیجیتال بزرگ شده‌اند، همزمان است. آنها شمولیت بیشتری نسبت به فرهنگ های متنوع نشان می دهند و در استفاده از رسانه های اجتماعی برای سازماندهی فعالیت های اجتماعی ماهر هستند. سان و لی (2020) پیشنهاد کردند که طرفداران خوانندگان مجازی شبیه به لو تیانی عمدتاً جوانان هستند. فرهنگ طرفداران آنها منعکس کننده ی سبک زندگی متمایز، عادات و ارزش های نسل جوان است و آن را به یک خرده فرهنگ معمولی جوانان تبدیل می کند. طرفداران مقدار قابل توجهی از احساسات و زمان خود را صرف بت های مجازی می کنند که آنها را تحسین می کنند و اغلب فعالانه در فعالیت های خلاقانه مانند خلق آثار طرفداران و شرکت در نقش آفرینی شرکت می کنند. آنها همچنین در پلتفرم های رسانه های اجتماعی با یکدیگر تعامل می کنند و اطلاعات را به اشتراک می گذارند و جوامعی را تشکیل می دهند. با این حال، خرده فرهنگ جوانان در طول توسعه ی خود، به ویژه در بافت جامعه ی چین، انگ زده شدن را تجربه کرده است. انگ زنی به برچسب های تحقیرآمیز و توهین آمیزی که جامعه به افراد یا گروه های خاصی می چسباند، اشاره دارد که نشان دهنده ی انحراف از هنجارهای اجتماعی است. افراد یا گروه هایی که به این روش برچسب زده می شوند، کاهش ارزش هویت اجتماعی خود را تجربه می کنند که منجر به رفتار ناعادلانه می شود ( گافمن، 2009 ). خرده فرهنگ جوانان اغلب با ارزش‌های سنتی و هنجارهای فرهنگی در تضاد است و باعث می‌شود که نسل‌های قدیمی نسبت به آن دیدگاه‌های منفی داشته باشند و آن را با اخلاق و هنجارهای اجتماعی ناسازگار می‌دانند. تحقیقات اولیه ی جامعه شناختی در مورد خرده فرهنگ جوانان عمدتاً بر جنبه های انحرافی آن متمرکز بود ( ویلیامز، 2007 ). در چین، انگ زدن به فرهنگ ACG (انیمه، کمیک و بازی) در اواخر دهه ی 1980 آغاز شد، با موسسات معتبری که نگرانی‌های خود را در مورد انیمیشن منجر به اعتیاد، تحریک خشونت و تهاجم فرهنگی ابراز کردند ( لی، 2019 ). تا اوایل قرن بیست و یکم، زمانی که پتانسیل اقتصادی فرهنگ ACG شناخته شد، این انگ به آرامی شروع به اصلاح کرد. با این حال، کلیشه های منفی در مورد فرهنگ ACG هنوز در جامعه وجود دارد. به عنوان مثال، هان و همکاران. (2021) اشاره کردند که پرستش بت های مجازی، برچسب فرهنگ اوتاکو را به همراه دارد و به یک پدیده ی خرده فرهنگی اشاره می کند که با اشتیاق شدید برای فرهنگ ACG مشخص می شود. این برچسب گاهی اوقات به معنای انزوای اجتماعی، فقدان مهارت های اجتماعی یا اتکای بیش از حد به دنیای مجازی است. اشتیاق طرفداران نسبت به بت های مجازی را می توان با اشاره به تحقیقات طولانی مدت در مورد بت پرستی توضیح داد. ظاهر بدنی و ویژگی های شخصیتی بت ها عواملی هستند که قدردانی مخاطب را به خود جلب می کنند. اتکین و بلاک (1983) استدلال کردند که بت ها باید دارای جذابیت باشند تا تحسین جوانان را به خود جلب کنند. یو و چئونگ (2000) ترجیحات جوانان در هنگ کنگ و نانجینگ را نسبت به بت ها مقایسه کردند و ثابت کردند که ایده آل گرایی، رمانتیسم و ​​مطلق گرایی در انتخاب بت برای نسل جوان اهمیت بیشتری دارد. بت پرستی همچنین بر رشد خود افراد جوان تأثیر می گذارد، زیرا شیفتگی یا دلبستگی ثانویه به چهره های بت، جنبه مهمی از رشد خودپنداره در دوران نوجوانی است ( آدامز-پرایس و گرین، 1990 ).

در حال حاضر مطالعاتی با تمرکز بر پرستش بت های مجازی انجام شده است. بلک (2012) پیشنهاد می کند که از آنجایی که تصاویر رسانه های دیجیتال مستقل از هر موجود زنده ای هستند، بت های مجازی فرصتی را برای نوع جدیدی از رابطه بین بت ها و طرفداران فراهم می کنند. بلک (2008) تاکید می کند که بت های مجازی بدن های فیزیکی را نشان می دهند و برای درجه بالایی از "واقعیت" تلاش می کنند. رابطه جدید بین بت ها و طرفداران به صحت تصویر بت مجازی بستگی دارد. همبستگی مثبت و معناداری بین اعتبار و تعامل بت های مجازی و تمایل مصرف کنندگان به ادامه تماشا وجود دارد، که نشان می دهد هرچه بت های مجازی واقعی تر باشند، مصرف کنندگان بیشتری آنها را دریافت می کنند ( یانگ و همکاران، 2022 ). لی و لی (2023) همچنین مستند کردند که استریمرها و افراد مشهور به طور فزاینده ای از آواتارهای مجازی به عنوان نوعی سرگرمی آنلاین استفاده می کنند و حس حضور و غوطه ور شدن مخاطب تحت تأثیر نوع پلتفرم درک شده و نقش های VTuber (به عنوان مثال، بت ها / استریمرها) قرار می گیرد. رابطه جدید بین بت ها و طرفداران نیز بر تجربیات روانی ناشی از تعامل بت های مجازی با طرفداران متکی است. به عنوان مثال، لیو و شی (2022) تعیین کردند که آنچه طرفداران را به خود جلب می کند، نه تنها توهم ایجاد شده توسط فناوری پیشرفته و ظاهر دوبعدی، بلکه استعدادهای بت های مجازی و ارزش عاطفی آنها است. پژوهش فوق عمدتاً حول مکانیسم روان‌شناختی بت‌پرستی می‌چرخد و فاقد دیدگاهی برای مقایسه این نوع خرده فرهنگ در زمینه‌های فرهنگی مختلف است. در واقع، دیدگاه های جانبدارانه نسبت به خرده فرهنگ های جوانان چینی با توسعه صنعت سرگرمی مبتنی بر هوش مصنوعی دستخوش دگرگونی شده است. با این حال، تحقیقات محدودی بر روی تلاقی بت های مجازی با زمینه های فرهنگی متنوع، به ویژه در خرده فرهنگ های منحصر به فرد در جامعه چین، متمرکز شده است. به عنوان مثال، وانگ و همکاران. (2022) پیشنهاد کرد که تصاویر بت های مجازی بر اساس خلاقیت طرفداران آنها ساخته می شود. این ارتباط متقابل بین بت های مجازی و خلاقیت طرفداران آنها نه تنها طرفداران بیشتری را برای مشارکت در خلق آثار ترغیب می کند، بلکه فرهنگ مشارکتی را با فرهنگ ACG ادغام می کند و خرده فرهنگ متمایز را در بین جوانان تشکیل می دهد. همانطور که گوو (2020) تاکید می کند، نسل جوان در چین معاصر با فشارهای مرتبط با دانشگاهیان، وام های مسکن، ازدواج و تعاملات اجتماعی مواجه است. هواداران بت‌های مجازی یک خرده فرهنگ عمدتاً از طریق کلاژ و همگنی ایجاد می‌کنند و نگرش مثبت خرده فرهنگ و تفکر فعالانه نسبت به زندگی را نشان می‌دهند. بنابراین، ظهور بت های مجازی، فرار و مقاومت را برای جوانان فراهم می کند و به عنوان حائلی در برابر فشارهای دنیای واقعی عمل می کند. با توجه به ارزش فرهنگی پرستش بت های مجازی در چین، زی (2022) پیشنهاد کرد که با گسترش و فراگیرتر شدن سازندگان و گیرندگان بت های مجازی، خلاقیت فرهنگی طرفداران بت های مجازی این واقعیت را که بدن و فرهنگ بت ها توسط جامعه ی سنتی بت سازی انحصاری شده اند، زیر سوال می برد. اهمیت دموکراسی‌سازی بت‌ها در دستیابی به برابری حقوق برای همه در نمایندگی بت، پرورش خودآگاهی و عاملیت فردی، گسترش دامنه ی شیوه ی تفسیر نخبگان فرهنگی از خود است. بنابراین، بدیهی است که خرده فرهنگ بت های مجازی ویژگی های منحصر به فردی را در جامعه ی چین ایجاد کرده است. از این رو، لازم است با توجه به زمینه های فرهنگی خاص، پرستش بت های مجازی در زمینه های مختلف اجتماعی مورد بررسی قرار گیرد. در تحقیق در مورد رابطه بین ستاره ها یا بت ها و پیروان آنها، مفهوم PSR به رسمیت شناخته شده است و مجموعه ای غنی از ادبیات را در بر می گیرد. مک کاتچون و همکاران (2003) پیشنهاد می کند که بت پرستی یک شکل خیالی و غیر متقابل PSR است. روابط فرااجتماعی از تعاملات فرااجتماعی (PSIs) که در ابتدا توسط هورتون و ریچارد وول (1956) معرفی شد، سرچشمه می گیرد . آنها PSI را به عنوان تقلید از مبادلات رو در رو، دادن و گرفتن با شخصیت های تلویزیونی تصور کردند. هورتون و استراوس (1957) اهمیت PSI را بیشتر توضیح دادند و بیان کردند که اینها تجربیات مستقیم، شخصی و متقابلی هستند که به طور یکجانبه توسط مخاطب احساس می شود، اما در واقع توهمی هستند و با اجراکننده به اشتراک نمی گذارند. این تعاریف نشان می‌دهد که مفهوم «پارااجتماعی» تعاملات بین فردی در زندگی واقعی را شبیه‌سازی می‌کند، اما ساختاری است که عمدتاً به تخیل مخاطب وابسته است.»:

“Virtual presence, real connections: Exploring the role of parasocial relationships in virtual idol fan community participation”: Jiahui Liu: https://journals.sagepub.com/: First published online December 19, 2023

کاملا طبیعی است که بت های انیمه-مانگا و حتی سلبریتی های انسانی کنونی، همان مسیری را طی کرده باشند که خدایان قدیم و منجمله خود عیسی مسیح و نسخه ی آسمانیش یهوه طی کرده باشند. خدا یا قهرمان اسطوره ای ای تولید میشود و مردم نواحی مختلف، بسته به نیازها و سلایق خود، جنبه هایی از او را تقویت یا کمرنگ میکنند و با ادامه ی همین روند، طی دست به دست شدن های مختلف، خدا یا قهرمان ما ممکن است به کل با اصل خود متفاوت شود و حتی دشمن او گردد. طبیعتا در بازار تولید خدایان توسط کهانت ها هر کهانتی سود مادی خود را در این میبیند که بتواند جوامع و افراد و بنابراین سلایق بیشتری را به خود جذب کند و بنابراین موقع تولید متون مقدس، برای انواع و اقسام سلایق، جمله ای در متن میگنجاند که بتوان بسته به شرایط، آن را تقویت کرد یا تخفیف داد. خطری که وجود دارد و مطمئنا در پایان یافتن دنیای قدیم، نقش مهمی ایفا کرده، این است که برداشت های مردم از خدایان و قهرمانان، به سمتی رشد کند که علیه منظورات و منفعت های شخصی کهانت های حاکم بشورد و حتی آنها را به زیر بکشد. الان همین اتفاق دارد برای خدایان انیمه در ژاپن می افتد. سریال انیمه جای متن مقدس را گرفته است و جمله ی کوچک تبدیل به یک اتفاق فرعی در یک قسمت از انیمه شده است. ممکن است از همان یک اتفاق فرعی، ده ها میمم ساخته شود طوری که آن اتفاق فرعی را از کل سریال، برجسته تر و محبوب تر کند و شخصیت فولکلوریک قهرمان در کیش اوتاکوها از روی همین میم های موفق تعیین شود و نه واقعیت معمولا دهشتناک و بیرحمش در خود انیمه، انگار که تفسیر یک آیه از تورات، کلیت آن را تحت الشعاع خود قرار دهد. این اتفاق دارد در مقیاس بزرگ در کل تمدن غرب می افتد. درحالیکه مسیح هنوز خدای تمدن غرب باقی مانده است، جمله ای مشکوک از او منتشر میشود که «دیگران را قضاوت نکنید» تا مردم، گوناگونی ها را بپذیرند و به نوعی همه تحت کنترل و خودی باشند. غرب برای همه نوع سلیقه و همه نوع انتظار، محتویات رسانه ای به جای متن مقدس تولید کرده و حتی متون مقدس توراتی-انجیلی خود را با بازسازی های رسانه ای پر از سانسور، به شدت با انتظارات امروز هماهنگ کرده است. اما خدایان همچنان در حال خودی شدن و تغییر محتوا در فرقه های نوپدیدند و در تحریف قهرمانان تا آنجا پیش رفته اند که سیاستمدارانی مثل دونالد ترامپ را به خدایانی توده ای خارج از اراده ی بخشی از کسانی که آنها را آورده اند تبدیل کرده اند، اتفاقی که بسیار و گاهی به حالتی اغراق آمیز، با از کنترل خارج شدن هیتلر توسط انتظارات مردمی و موفقیت او به کودتا مقایسه میشود. ظاهرا غرب از ابتدا از این خطر آگاه بود و یکی از دلایلش برای طولانی کردن تاریخ و دوره های تاریخی، طولانی نشان دادن آینده ی پیش روی خودش بود؛ بدین ترتیب که این انتظار را ایجاد میکرد که اگر عصر خدایان مصر و بین النهرین، 3هزار سال، و عصر حکومت ایدئولوژی کلیسای رم، هزار سال دوام آورد، ایدئولوژی مفیدتر مدرنیته باید بیش از اینها عمر کند. شاید حالا یک دلیل قوام گرفتن جریان تردیدکننده در تاریخ رسمی این است که گروهی در آن بالا خودشان را برای جوانمرگ شدن ایدئولوژی حاضر آماده کرده اند و نگرانند که آیندگان، ایدئولوژی تهوع آور ترسیم شده برای کلیسای رم در قرون وسطی را مفیدتر از ایدئولوژی مدرنیته ی معبد برج های دوقلو در نیویورک بدانند.

دعوای فرقه های مخفی و بازگشت شیاطین فیلم ها به چهره ی روانی اصلیشان

نویسنده: پویا جفاکش

یک قرن و نیم پیش، بنجامین دیزرائیلی سیاستمدار بریتانیایی گفته بودک «جهان توسط شخصیت های بسیار متفاوتی از آنچه تصور میشود و توسط کسانی که در پشت صحنه پنهان هستند اداره میشود.» مهمت صباح الدین در موقع صحبت از سابقه ی طولانی سرویس اطلاعاتی بریتانیا با اخوت های زیرزمینی «مسلمان» که علیه ناسیونالیست های کشورهای عربی مبارزه میکردند نقل و اضافه کرده که حالا هم همانطور است و سیستم های اطلاعاتی غربی، دارند از آخوندیسم اسلامی، در چچن و سین کیانگ برای ضربه زدن به تمامیت ارضی کشورها استفاده میکنند با این توضیح که رژیم های حاکم بر کشورهای اسلامی خاورمیانه، روسیه و اروپا نیز خود فرزندان فرقه های رازآمیز دیگری هستند که هنوز در حاشیه ها ردی از خود بر جای میگذارند و صباح الدین در توصیف این وضعیت، این جمله ی «اسماعیل راید» شاعر امریکایی افریقایی تبار را مناسب میبیند که میگوید: «تاریخ جهان، تاریخ جنگ بین جوامع مخفی است.» بنیانگذاری گروه های متخاصم رمزی از روی فرقه های رمزی وابسته به استعمار غرب، پیرو این توصیه ی آوید شاعر رومی بوده است که «این وظیفه است که از دشمن بیاموزید.» و این توصیه قبل از هر کجا در آسیای شرقی و به طور اخص در چین عمل شده که گروه های اسرارآمیز زیرزمینی برای ضربه زدن به استعمار اروپایی و خادمان فاسد آن در حکومت چینگ به فعالیتی درازمدت دست زدند که به سقوط امپراطوری در سال 1911 انجامید. فرقه های چینی به سرعت شعبه های کره ای و هندوچینی یافتند که اغلب در آمیختگی شدید با بودیسم بودند اگرچه راه را برای ظهور اولین غربگرایی ناسیونالیستی بزرگ آسیا یعنی استعمار ژاپنی هموار کردند. تولد این رویداد ر دهه ی 1890 رقم خورد زمانی که اعضای انجمن مخفی ژاپنی genyosha (جامعه ی اقیانوس سیاه) tenyukyu (جامعه ی نجات آسمانی ستمدیدگان) را ایجاد کردند که از گروه tonghak(یادگیری شرقی)که یک گروه عرفانی سیاسی کره ای از اواسط قرن 19 بود حمایت میکرد و خود را مدافع برابری و شرافت معرفی مینمود. این افراد، دشمنان سیستم پادشاهی کره بودند. رهبر تونگ هاک به نام "چو چئوگ پس از یک دوره سرگردانی بی هدف که یادآور راهبان تائوئیست بود، جنبش خود را ترکیب ایده های کنفسیوس، تائوئیسم و بودیسم پدید آورد. یکی از اعلامیه های جنبش او این بود: «مردم، ریشه های کشور هستند. اگر ریشه پژمرده شود، کشور سست میشود... ما نمیتوانیم بنشینیم و نابودی کشور خود را تماشا کنیم. کل ملت، یکپارچه است. انبوهی از آنها در عزم خود برای بالا بردن استاندارد عدالت، در شورش متحد شده اند.» حمایت ژاپنی ها از این جنبش، همزمان با ظهور ترک های جوان و شعار رستاخیز ایران در شرق میانه بلند شد که همه خواهان بازگشت عظمت گذشته ی خود بودند و مخالفان با استعمار غرب و روسیه را به خود جلب میکردند. با پیروزی نظامی ژاپن بر روسیه در سال 1905، توکیو به مرکز یک جنبش قدرتمند پان-آسیایی تبدیل شد که هدف آن،رهایی همه ی مردم آسیا از سلطه ی غرب ادعا میشد. از افراد مهم در این توفیق، "تویاما میتسورو" (1944-1855) از بنیانگذاران جامعه ی اقیانوس سیاه بود. به گفته ی ریچارد استوری مورخ، میتسورو «به نظر میرسد که مخالف همه ی دولت های مستقر در آسیا ازجمله دولت کشور خودش است. ناراضیان چینی، هندی و فیلیپینی که از توکیو بازدید میکردند تمایل داشتند به خانه ی او در شیبویا کشیده شوند.» میتسورو که شخصیتی پیچیده، کاریزماتیک و بحث برانگیز داشت، به یکی از قدرتمندترین مردان ژاپن تبدیل شد و اغلباز او با عناوین «شوگان در سایه» و «جاسوس بلندمرتبه» یاد میکردند. او که استاد کار با قلم موی سنتی ژاپنی بود، با صرفه جویی زندگی کرد و در تمام عمر خود یک شهروند خصوصی باقی ماند. هیرایا آمنه یکی دیگر از رهبران برجسته ی جامعه ی اقیانوس سیاه و پیشگام همبستگی انقلاب پان- آسیایی بود که تاریخ معتبر تریادها و دیگر انجمن های مخفی چین، ثمره ی دوستی های او با رهبران انجمن مخفی چین و انقلابیون مبارز چینی بود و نوشته هایش در دهه ی 1920 توسط نسل جدیدی از اعضای انجمن های مخفی ژاپنی به دقت مورد مطالعه قرار گرفت. انجمن رودخانه ی آمور که بعدا در غرب تحت عنوان "جامعه ی اژدهای سیاه" بدنام شد، اختیارات جامعه ی اقیانوس سیاه را در سال های منتهی به جنگ جهانی اول به دست گرفت. اژدهای سیاه در سال 1901 توسط یک راهب بودایی به نام "ریوهی اوچیدا" که از رهبران جامعه ی اقیانوس سیاه بود، تاسیس شد و ماموران آن،عملیات جمع آوری اطلاعات را در چین، کره، منچوری، مغولستان و سیبری انجام دادند و با محافل ضد استعماری در کشورهای اسلامی ارتباط برقرار کردند. آنها از این مرحله تا سرحد گسترش اسلام در بین سیاهان امریکا با ادعای بومی امریکا و مسلمان بودن اسلاف سیاهانی که در امریکا به بردگی گرفته و [طی جداسازی نوزادان بردگان از مادرانشان در برده داری امریکایی] از هویت خود عاری شده بودند، پیش رفتند و بلاخره با وادار کردن دولت ژاپن به حمله ی پرل هاربر، سبب حمله ی امریکا و سقوط استعمار ژاپن شدند. پیش از آن زمان، سرلشکر کارل هاوس هوفر آلمانی، در زمان حضورش در توکیو واسطه ی ارتباط این فرقه با آلمان و موفق به متحد کردن آلمان و شوروی و ژاپن با هم شده بود. هاوس هوفر همواره به دوستی آلمان و شوروی اعتقاد داشت و تا جای ممکن، سعی کرد از حمله ی هیتلر به شوروی جلوگیری کند و در این زمینه هیچ تردیدی وجود ندارد که اگر آلمان نازی به شوروی حمله نکرده بود، اکنون سرنوشت آلمان چیزی متفاوت با امروزش بود.:

“hidden paths of power”: Mehmet sabaheddin: new dawn magazine: may17,2014

یکی از مهمترین واسطه های اتحاد اخوت های رمزی آلمانی و ژاپنی، پررنگی بودیسم در اخوت ژاپنی بود و در مقابل، اخوت های آلمانی نیز در عین اولویت های نژادی خود به تبار آریایی آلمان، ریشه در تئوسوفی بریتانیایی داشتند که بودیسم را مذهب آریایی ها میخواندند و البته هر دو مکتب ژاپنی و آریایی، رد اصالت بودیسم را در تبت جستجو میکردند. اما اهمیت دهی اولیه به بودیسم با سخنگویی گادفری هگینز از طرف مکتب فراماسونری یورک مشهور شد و تئوسوفی بسته به شرایط زمانه، به آن، رنگ نژادی داد تا بهتر شنیده شود. بودیسم هگینز، مذهب سیاهان بود و آنقدر به پاگانیسم آمیخته بود که به زحمت میشود بودیسم تبتی تبار مهایانه را که امروز سخنگوی بودا است با آن مقایسه کرد. اتفاقا این، بودیسم هگینز بود که به راحتی میتوانست با ادبیات غربی ارتباط برقرار کند و شاید به همین خاطر هم در شرق دور، دانش مخفی اخوت های رمزی شده بود. هگینز، نام بودا را همان puto از نام های خدای خورشید کلدانیان به روایت بوخارت میدانست، و نیز فوتیوس از نام های مشترک به کار رفته درباره ی خورشید و سیاره ی مشتری در گفتارهای هسیخیوس. هگینز همچنین با والنسی ابراز همعقیدگی میکرد که نام بودا را با اصطلاحات ایرلندی budh, buth, both به معانی خورشید، آتش و جهان معادل میکرد. هگینز همچنین خاندان ایرلندی saca را از واسطه های بودیسم هندی و پاگانیسم ایرلندی میدانست و نامشان را با "ساکیامونی" به معنی رهبر سکاها مقایسه میکرد که از القاب بودا است چون بودا از قبیله ی ساکیا برخاسته که همان سکاها هستند.:

ANACALYPSIS: GODFREY HIGGINS: LONGMAN: 1836: V2: P287

در قرن 19 که هنوز شرقشناسی، بودیسم را به رنگ زاهدانه در بازار مذاهب به فروش نرسانده بود، حتی شاکیامونی بنیانگذار بودیسم هم در بین عوام، ویژگی های سرسختانه ی فعلیش را نداشت. از خود هند تا سرتاسر سرزمین های جنوب آسیا هرجا که رودخانه وجود داشت، داستانی درباره ی تولد یک خدای محلی از بودا نیز در کار بود در یک قالب واحد: بودا موقع گذر از محل، ترکش میگرفت و در کنار رودخانه خودارضایی میکرد، منی او در آب توسط ماهی ای بلعیده میشد و آن ماهی توسط ماهیگیران صید میشد و وقتی شکمش را باز میکردند از داخل شکم ماهی یک نوزاد هویدا میشد که قرار بود همان خدای محلی شود. داستان مزبور، با گزاره ی پاگانی مکرر تشبیه ماهی به رحم زن و ارتباط آن با تولد از سوی خدا مرتبط است. تصویر تهاموت الهه ی دریا در هیبت یک مخلوق آبی که خدایان و جهان همه از آن متولد میشوند از همین بستر برمیخیزد. جهان، خدایی را میزاید که از جنس خودش است اگرچه وابسته به خدایی بزرگتر در مقام بودا یا روح جهان نیز هست. این مثل بلعیده شدن قهرمان توسط هیولای دریایی و بیرون آمدن از شکم او نیز هست که در داستان یونس آن را میبینیم. در افسانه های بانتو های بعضی نواحی جنوبی افریقا، ارواح آب را به شکل هیولاهایی نیم مار-نیم تمساح و بسیار غولپیکر می یابیم که یکیشان یک جامعه را به طور کامل بلعید، ولی پسرکی عمدا خود را در معرض هیولا قرار داد و پس از بلعیده شدن توسط هیولا، شکم او را پاره کرد و مردم را نجات داد. این همان قهرمان ایزدی است که مثل مسیح، به جهان فیزیکی می آید تا دیگران را از قانون فیزیک خشن تهاموت آزاد کند. به یک روایت، رئیس ارواح آب بانتو، بدن تمساح با سر انسان و باله های ماهی دارد. این شبیه تصویر داگون معبود نیم انسان-نیم ماهی پلستینی ها در افسانه های یهودی است. در داستانی شبیه افسانه ی بانتو، سمسون پهلوان یهودی که نام از شمس خدای خورشید دارد موقع قربانی شدن در معبد داگون، معبد را روی سر خود و پلستینی ها خراب میکند و این باز در حکم قربانی شدن برای از بین بردن عامل شر است. داگون برعکس تهاموت یک خدای نرینه است چون زاده شدن در افسانه ی تهاموت، یک تمثیل است و اصلا منظور، زاده شدن فیزیکی نیست. در این مورد، باید به افسانه ی یهودی متواتر اتارگاتیس یا درکتو الهه ی ماهی ها در عسقلون رجوع کرد چون نام عسقلون همخانواده با "سکل" عبری به معنی دانش و تقریبا در مفهوم جایگاه skull یا جمجمه است. ازآنجاکه فکرها و دانش مربوط به آنها از درون جمجمه می آیند پس این فرو دادن و از نو زادن، یک پروسه ی فکری است: دانش جدیدی کسب میکنید و این دانش پس از رفتن به درون ذهن شما در ترکیب با دانش های قبلی، به شکلی متفاوت از قبل خود، از نو از درون ذهن شما زاده میشود. نسخه ی اروپایی این پروسه را ورها در بریتانیا و بخصوص کمبریج و اکسفورد بازتولید کرده و به ارتباط جد اعلایشان در نورماندی فرانسه با یک ملوسین یا جن ماده ی نیم مار-نیم ماهی چشمه رسانده اند که در قالب زنی با اشرافی ور ازدواج کرد. نسبت این دو درواقع همان نسبت بودا و ماهی در آسیای شرقی است. این افسانه از قول "عباس دو یی" abbas de yiروایت شده که عنوان yi در نامش ما را متوجه نامیده شدن یهوه به yi و yiva در ادبیات یهودی های کولدی ایرلند میکند، یعنی همان کسانی که ادبیات چرخه ی اولستر را هم نوشته و در ایرلند بومی سازی کرده اند. کولدی ها یا یهودیان کلدانی مآب، باید اصل ver ها باشند و ver خود تلفظ دیگر war به معنی جنگ است که نشان میدهد جنگسالاران تعیین میکنند چه چیزهایی برای بازتولید فرهنگی باید توسط ذهن مردم بلعیده شوند. وابسته ی به جنگ از طریق علامت وابسته ساز au به auver تعریف میشود که باید مرتبط شده با over به معنی ارباب و خدا باشد. کلمه ی auver به هوفر و همفر تبدیل شده که این دومی، یادآور افسانه بافی درباره ی یک جاسوس انگلیسی قرن هجدهمی به نام همفر در عثمانی قرن نوزدهم است که مذهب اسلام را به ضرر مسلمانان، از نو برای آنها تعریف میکرد. این همفر بعدا در تئوری های توطئه ی شیعیان به نام مخترع وهابیت شناخته شد. اگر این افسانه ها را دارای ردی از واقعیت بدانیم و در کنار شورش ارتجاعی اسلام علیه مدرنیته ی غرب قرار دهیم که بیشتر به خودزنی شبیه بوده، میتوانیم مطمئن باشیم که جنگسالاری اروپایی حتی دشمنان خود را هم از میان خودی ها قوی میکند:

ROSICRUCIAN PROJECT”: JOHN FRANK: HXMOKHA: 3/3/2017

شاید این بازتعریف ها بسته به تغییرات ذهنی و بازتعریف های متواتر مفاهیم از سوی مردم، همچنان ادامه دارند. یکی از دوستان، تعریف میکرد که اخیرا به دلیل خوردن یک قهوه ی قوی، شب هنگام دچار کمخوابی شده و تصمیم گرفته بود با فیلم دیدن، خود را خسته کند. پس در اینترنت به تماشای یک فیلم نسبت داده شده به ژانر "ترسناک" نشسته بود که انتظار داشت تویش جن و شیطان باشد ولی به جایش با یک سری آدم روانی روبرو شد که در اندیشه ی دچار شدن به عذاب الهی مدام به گناهانشان فکر میکردند و از آنها میترسیدند. این فیلم اثر بسیار بدی روی ذهن دوستم گذاشته بود و بدتر این بود که این دومین بار بود که به چنین سرنوشتی در فیلم دیدن دچار میشد. وقتی موضوع را برایم تعریف کرد گفت ترجیح میداد جن و شیطان ببیند تا با احساس ترس از عقوبت گناهان آزار ببیند. گفتم: «مثل این که فیلم های ترسناک، تازه دارند واقعا فیلم ترسناک میشوند.» ظاهرا حتی شیاطین دشمن بشر هم دارند به صورت اصل فلسفی و روانی واقعیشان بازمتولد میشوند.

مطلب مرتبط:

مستر همفر و شیوه های استعمار برای تخریب اسلام

لیبرالیسم و مذهب راک اند رول

نویسنده: پویا جفاکش

یک ضرب المثل افریقایی هست که میگوید: «اگر مورخان زمین، شیرها بودند، شکارچیان هیچگاه قهرمان نمیشدند.» این ضرب المثل مورد علاقه ی "آنتونی امپ المور" رئیس و بنیانگذار "انجمن جهانی بودایی سیاهپوست مغرور" از ممفیس تنسی است. المور یک بودایی نیچیرن پیرو آموزه های سیزدهمین حکیم بودایی ژاپنی به نام "نیچیرن شونین" است که از خانواده ی سیاهپوست هندی چاندالا برخاسته بود. با این که تبار این بودیسم به ژاپن میرسد ولی المور، ضرب المثل بالا را علیه نژادپرستی ژاپنی ها و همکاری آنها با غربی ها در از بین بردن نقش سیاهان در تاریخ بودیسم استفاده میکند. وی از «امپریالیسم فرهنگی» آسیایی ها –یعنی زردپوستان- علیه سیاهان صحبت میکند و اتکایش در این ادعا نیز اناکالیپسیس گادفری هگینز در سال 1836 است که سیاهان را اولین انسان ها و بودیسم را مذهب آنان عنوان میکرد و به آثار نژاد سیاه در مجسمه های بودا اشاره میکرد که پس از روی آوردن کوشانی ها به مذهب بودا با مشخصات نژاد زرد ترکیب شده بود. هگینز به پیروی از موریس، و المور به پیروی از هر دو آنها، یهودیان را "یاداوا" های هندی پیروان کریشنا معرفی میکنند که که او هم فرمی از بودا بود و به نظر هگینز، یاداواها به غرب مهاجرت کرده و به یهودیان تبدیل شده اند هرچند امروزه سیاهان معتقد به بنیان سیاه مذهب بشر که تقریبا همگی پیرو گادفری هگینزند، مسیر برعکسی را مشخص میکنند و میگویند اولین یهودیان، سیاهانی مهاجر از افریقا بودند که در متون یونانی، همزمان هند و اتیوپیا نامیده میشد و با مهاجرت یاداواها که شعبه ای از یهودیانند به شبه قاره، محل نامجای هند نیز به آنجا انتقال ذهنی یافت. به هر حال، همسانی بودا و کریشنا در نزد هگینز و به دنبالش المور، باعث شده تا بودای المور نیز لزوما بودای ارتدکسیسم تبتی پذیرفته شده توسط زردپوستان نباشد تا جایی که المور، مقام "بودیستوای زمین" را به "تینا ترنر" ملکه ی راک اند رول میدهد و از طرف انجمن مزبور، تینا ترنر را «مادر بودایی سیاه مغرور» میخواند. المور میگوید که نمیخواهد مکتبش برچسب «فرقه ی ملی گرای سیاهپوست» را بخورد و درهای مکتبش به روی تمام مردم زمین گشوده است و مارک تجاری خود را در این گشاده رویی، «تینا ترنر بودایی» مینامد.:

“tina turner mother to proud black Buddhist in America”: newswire: 8feb2016

انجمن بودایی سیاهپوست مغرور، در سال 1979 یعنی در همان سال انقلاب ایران تاسیس شد. هر دو رویداد، نتیجه ی تقدس یافتن فرهنگ عامه در یک نئودیونیسوسیسم و طغیان علیه اشرافی گری و راست کیشی حکومتی در مغربزمین به ویژه در دهه ی 1960 بودند که خود دنباله ی یک فاز گسترده ی پوپولیسم مارکسیستی در انقلاب های قرن بیستم به شمار میرفتند که البته در ممالک بلوک غرب مثل ایران، خودبخود تحت تاثیر مدل های اروپایی -امریکایی خود بودند. با این همه، فلسفه ی این عامی گری در خود اناکالیپسیس هگینز به زبان خدایان و اساطیر بیان شده و تنها نیازمند توجیهات علمی نمای به ظاهر سکولار از انواع لیبرال و مارکسیستی خود بود که آن هم در ادامه ی قرن 19 فراهم شد. در این مورد، هگینز که هند را به سبب مستعمره ی انگلستان بودن، تا حد ممکن از نسخه ی افریقایی خود ممیز کرده بود، در مقام شرق قدیم امپراطوری در مقابل غرب قدیم آن در مجمع الجزایر بریتانیا قرار داده بود.

بریتانیا در کتاب هگینز برابر با "ودر سین" یا نیروهای مقابل سین بود. sin در لغت یعنی شیر درنده، و مرتبط است با لغت sun به معنی خورشید. ترکیب شیر و خورشید، در برج اسد یا ماه صورت فلکی اسد (شیر) یعنی مردادماه به منصه ی ظهور میرسد که تنها خانه ی خورشید در دایره البروج است. شیر نماد فصل تابستان است درحالیکه ورزاو نماد بهار، عقاب نماد پاییز، و انسان نماد زمستان هستند. تابستان گرم را میتوان با سرزمین های گرمسیر شرق مثل هند مقایسه کرد که خورشید ازآنجاها به سمت غرب حرکت میکند درحالیکه ودرسین در مقابل آن، به جای از راست به چپ، از چپ به راست حرکت میکند و این در پناهگاه علوم غریبه ی بریتانیا یعنی اسکاتلند متجلی میشود که معروف به SIN GAL یعنی حلقه ی سین بوده است. حالا اگر حروف آن را که از چپ به راست نوشته میشوند وارونه ی قانون حرکت از راست به چپ خورشید تلقی و برای رسیدن به اصل، وارونه کنیم، به لغت LAG NIS یعنی قانون نیس یا زبان نیس میرسیم که نیس همان دیونیسوس باخوس و بخصوص فرم پر هرج و مرج و وحشی و بی نظم آن LIBER است که هگینز، عنوان انگلیسی تر آن یعنی BAK را مرتبط با لغت BOOK به معنی کتاب میداند. هگینز ابایی ندارد که در شرق از مرزهای بریتانیا و از هند دورتر برود و در ادامه به راحتی نام کشور چین را نیز با لغت SIN به معنی شیر مرتبط و روایتی درباره ی حکومت چینی ها بر سیلان یا سریلانکا در جنوب هند بیان میکند که به مانند اسکاتلند یا سینگال، جزیره ی شیر تلقی و به مانند بریتانیا نشاندار به شیر درنده شده بود:

ANACALYPSIS: GODFREY HIGGINS: LONGMAN: 1836: V2: P292-3

LIBER که به عنوان لقب باخوس نیس در ایتالیا استفاده شده، خدای شهوترانی و شراب نوشی و مصرف مواد مخدر و خشونت و موسیقی تند و به لحاظ طلب کردن قربانی خونین، حامی جنگ و کشتار است. نام او منشا لغت لیبرال و همینطور لیبرتی به معنی آزادی است و با توجه به برابرسازی دیونیسوس با کریشنا در ادبیات استعماری، روشن است که طغیان شیر خورشید علیه نیروهای تاریکی برای ساکن شدن در خانه اش در اسکاتلند، از معبر جریان های ضد فرهنگی که راک اند رول به عنوان متحد کننده ی تمام ویژگی های لیبر روح آن به شمار میرود میگذرد پس باز بودن درهای بودیسم سیاهان به عنوان قوم دیونیسوس به روی تمام مردم، چیزی جز تجلی خرافات مذهبسازی های نوین در رویدادهای مدرن ولی با کپی برداری از ادبیات پاگانی انسان های بیسواد نیست.

اولین حرکت در این مسیر، خود مسیحیت بوده است که بر اساسی یهودی استوار شده و نظریه های جدید دراینباره بازگشت به اصل آن هستند یعنی وقتی میگوییم دومیتیان با همکاری ژوزفوس مسیحیت یهودی تبار را اختراع کرد، داریم به این نکته توجه میکنیم که دومیتیان نام از مادرش دومیتیلا همسر امپراطور وسپازیان دارد و دومیتیلا دختر شخصی به نام لیبرالیس بود که نام از لیبر یا دیونیسوس دارد. لیبرالیس عنوان کاهنان لاوی روی آورده به پاگانیسم است که پیدایش کابالا را معمولا در ادامه ی آنها تعریف میکنند. معمولا این لاوی ها را پیرو یامبلیخوس کاهن مذهب الگبل یا الجبل خدای خورشید شهر حمص در سوریه مینامیدند. الگبل که معمولا سول اینویکتوس (خورشید پیروزمند) نامیده و در یونانی با آپولو، هرمس و میترا نیز تطبیق شده در انقلاب زمستانی به دنیا آمده که الان تاریخ تولد عیسی مسیح است. الگبل به صورت یک امپراطور رومی به نام الاگابالوس نیز بازتولید شده که به لحاظ روانپریشی و زن پوشی با دیونیسوس قابل تطبیق است. الاگابالوس در 14 سالگی امپراطور شده و در 18سالگی به دست گارد خود ترور شده است که جوانمرگیش قابل مقایسه با جوانمرگی تموز خدای طبیعت است و البته نام تموز نیز تلفظ دیگر سموس یا شمس نام خدای خورشید است. نام یامبلیخوس احتمالا در اصل تلفظ دیگر جبل در الجبل (خدا گبل) است ولی عمدا اینطور تلفظ شده تا به "یام بعل اوکو" یعنی یام پسر بعل نیز معنی شود. یام (به معنی "هستم") لقب یهوه و بعل به معنی ارباب، معمولا لقب تموز بوده است. منظور این است که مذهب یهوه از مذهب بعل مشتق شده و در حکم فرزند او است. یام در لغت همان "یم" در عربی به معنی دریا است. چون یاهو (یهوه) دراصل همان حئا خدای آب ها است که جانشین تهاموت الهه ی دریایی هرج و مرج شده است. تهاموت به دست بعل مردوخ –فرم جنگاور و مردانه تر تموز- کشته شده و جایگاهش را حئا گرفته است. مردوخ که با نیروی فکر حئا به وجود آمده احتمالا فرمی از خود حئا است و به لحاظ فرو رفتن آب ها در زمین و بیرون آمدنشان از زمین به صورت چشمه، باید حئا را نیز تموز دانست که با سفر به جهان مردگان در زیر زمین و بیرون آمدن از آن در فصول خزان و بازگشت سرسبزی طبیعت، ایزد مرگ و رستاخیز است: مرگ و رستاخیزی که در مسیح تکرار میشود. مردوخ هم یک بار توسط تهاموت اسیر میشود و نجات می یابد و این همتای رفت و بازگشت تموز است. مردوخ پس از کشتن تهاموت، جهان را از بدن او می آفریند که در حکم آفرینش جهان از آب به گفته ی طالس و نیز قرآن است. این مانند پیدایش جزیره ی زمین وسط اقیانوس است و زمین به عنوان بدن الهه حکم ماده ی آفرینش برای خدا را دارد که دیونیسوس آن را به صورت همسرش آریادنه در جزیره ای می یابد. نام آریادنه فرم دیگر "رودها" همسر کورس خدای خورشید و یکی از شکل های هلیوس آپولو است که جزیره ی کورس به نام این رودها رودس نامیده میشده است. این نام را بعدا تمپلارهای کابالیست روی یکی از جزایر مورد فعالیت خود در مدیترانه گذاشتند. کورس و رودها به نوبه ی خود، لغتا همان کریشنا و رادا (معشوقه ی کریشنا) در هندوستانند. کریشنا معمولا با دیونیسوس و هرکول در افسانه های یونانی تطبیق میشود که هر دو فاتح هند بوده اند. رودهای یونانی که به رادای کریشنا تبدیل شده، دراصل همان "رضاء" الهه ی عرب است که آشوریان او را به نام رولدا نیز مینامیدند. رضاء فرمی از عیشتار الهه ی جهان فیزیکی بود که در منابع آشوری به "ام ابیها" یعنی مادر پدرش شناخته میشد. اگر او را با جهان فیزیکی به عنوان واسطه ی خدا در پیدایش وضع موجود برابر بدانیم میتوانیم با ماده ی خام تاریخ در فرهنگسازی نیز مقایسه کنیم. در مورد مسیحیت یهودی تبار که ساخته و پرداخته ی کلیسای رم در ایتالیا تلقی میشود، این ماده ی خام یا رودها در مقام همسر وسپازیان و مادر دومیتیان، همان دومیتیلا است که نامش را میتوان به حکم راننده بر ایتالیا معنی کرد و آنقدر دوپهلو است که میتوان آن را به حکمراننده ی مونث بر خدا نیز معنی کرد انگارکه مادر خدا باشد درحالیکه خدا در مقام لیبرالیس پدر او است. بنابراین او مادر پدرش است چون این که گذشته اش چه بوده را خودش تعریف میکند و از این طریق پدرش را طوری تعریف میکند که از اول آنطور نبوده است. معنیش این است که یهودیت، طوری پاگانیسم باستان را بازتولید میکند که با پاگانیسم واقعی به کلی متفاوت بوده است و همین کار را با تمام ادیان جهانی از هندوئیسم گرفته تا اسلام انجام میدهد. طی همین فرایند، دیونیسوس نیز ابتدا به سابازیوس که درواقع همان صبایوت یا یهوه ی سبت یهودی است تبدیل و بعد با نامیده شدن به لیبر، منشا تعریف لیبرتی و لیبرالیسم میشود.:

“ROSICRUCIAN PROJECT”: JOHN FRANK: HXMOKHA: 3/3/2017

وقتی که نژاد موضوع مورد اتحاد گروهی از مردم میشود که در مورد سیاهان چنین است، طبیعتا صحبت از مذهب سیاهان مثلا بر ضد مذهب زردها میشود. در مورد سیاهان، این ضدیت سازی نه چندان رسانه ای شده، درنهایت و در شرایطی که نقطه ی واقعی اتحاد سیاهان بر ضد سفیدها فراهم شده، آنقدر رنگ مذهبی جنبش را پررنگ نمیکند اما دقیقا همین موضوع سبب استتار بنیان مذهبی حرکات به ظاهر سکولار فرهنگی امریکا توسط سیاهان میشود، حرکاتی که به نظر میرسد به راحتی موفق شده اند قالب مذهب دیونیسوس لیبرال اختراع استعمار غرب را به پیکره ی اتحاد ضد استعماری سیاهان و بقیه ی مردم جهان بدهند و دقیقا به خاطر ظاهر فرا مذهبیشان جهانگیر باشند و راک اند رول و رپ و مواد مخدر و بی بند و باری جنسی را در جهان مقدس کنند.

تریاک انگلیسی در ایران باستان

نویسنده: پویا جفاکش

در سال 1975 ساموئل دوم، پسر بزرگ ادگار برونفمن –ابرمیلیاردر کانادایی- دزدیده شد. به اصرار ادگار برونفمن، این آدمربایی، یکی از طولانی ترین و پیچیده ترین پرونده های قضایی غرب را به وجود آورد که پایانش از همه بخشش پر سر و صدا تر بود. آدمربا، معشوق مذکر ساموئل دوم بود و از طرف او مامور بود تا ساموئل را بدزدد بلکه ساموئل بتواند از این طریق، از پدرش اخاذی کند. این کمدی تلخ تکراری دنیای سرمایه داری، یکی از معدود صحنه های مطرح شدن خاندان برونفمن –و به طرز عجیبی مطرح شدن در حد اخبار زرد- بود و این در مورد خاندان برونفمن که آنقدر بر دنیا تاثیرگذارند که اخبار حق نداشته باشند درباره شان صحبت کنند کمی عجیب است. لغت برونفمن در آلمانی به معنی مشروبات الکلی است و به تجارت سابقه دار این خاندان یهودی اشکنازی برمیگردد. برونفمن ها از هوفیودن برخاستند: خاندان های یهودی ژرمن که در جریان فتح انگلستان توسط ویلیام اورنج هلندی، درآنجا پایگاه درست کردند. پایه ی مالی اینان، یهودیان اسپانیایی بودند که قدرت خود را با پادویی بانکداران جنوآیی بنیان گذاشتند و توسعه دادند، با جدا شدن هلند از اسپانیا به هلند نقل مکان کردند و بلاخره با فتح انگلستان به دست شاه هلند در قرن 18، به بریتانیا نقل مکان کردند. ارتباط اولیه ی آنها با بریتانیا نتیجه ی ثانوی آغاز تجارت تریاک توسط اینان در شرکت هند شرقی هلند بوده که با مشارکت یسوعی های بریتانیا انجام میگرفته است. آنها به هرجا که پا میگذاشتند قبل از رفتن، موجی از یهودی ستیزی و شوراندن نایهودیان علیه یهودیان در وطن قبلی به پا میکردند تا هرجا که میروند یک جمعیت یهودی با خودشان ببرند که ضربه گیر جنایات خودشان باشد. پایان این سیاست، در جنگ جهانی دوم رقم خورد، جایی که روتچیلدها، واربورگ ها، اوپنهایمر ، شردرها و سایر هوفیودن ها به حامیان مالی اصلی آدولف هیتلر و حزب نازیش یعنی کسانی تبدیل شدند که با یک مظلوم کشی گسترده در بین یهودیان، این امکان را برای اشرافیت هوفیودن فراهم کرد که تمام مخالفان خود را به نام ضد یهود و نازی، روسیاه کنند. هوفیودن ها گرد خاندان سلطنتی بریتانیا را گرفته بودند و شعبه هایشان از طرف آنها در کشورهای دوردست حکومت میکردند. ساسون ها معروف به رتچیلدهای شرق، در هندوستان بساط تجارت تریاک را گذاشته و در امور تمام آسیا دخالت میکردند. همین کارکرد را برونفمان ها در امریکای شمالی به مرکزیت کانادا که مستعمره ی بریتانیا است به عهده گرفته بودند. برونفمان ها اعضای بنگاه ستاره ی عقاب بودند که در سال های اخیر تحت کنترل "اولین دو رتچیلد" فعالیت میکرده است. مشهورترین عضو این گروه، "لوری مارش" بوده که به عنوان مالک بیشتر سینماهای پورنوگرافی در بریتانیا به "شاهزاده ی پورنوگرافی" ملقب شده بود. سرگرمی های منطقه ی قرمز لندن همه تحت کنترل ستاره ی عقاب بوده است. برونفمان ها ظهور خود به عنوان یک قدرت را در دوران ممنوعیت خرید و فروش مشروب در امریکا، با قاچاق مشروب از کانادا به امریکا شروع کردند و به دلیل حمایت همه جانبه ی اشرافیت هوفیودن لندن، به سرعت به قدرتمندترین قاچاقچیان در امریکا تبدیل شدند تا جایی که به سهولت و بی هیچ عقوبتی، سران مافیایی دیگر را که مزاحم خود میدیدند ترور میکردند. مافیاهای ایتالیایی نیز در این زمان، تحت حمایت برونفمان ها فعالیت میکردند. یکی از کسانی که از این مجرا به بیشترین قدرت رسید، آرنولد روتشتاین بود. او پس از رفع ممنوعیت از مصرف مشروب الکلی در امریکا، به انگلستان رفت. ولی معاون خود جاکوب یاشا کانزنبرگ را به شانگهای فرستاد تا با صنعت تجارت مواد مخدر درآنجا تحت کنترل خاندان بدنام و فاسد سونگ همکاری کند. تجارت مواد مخدر در چین، تحت کنترل بریتانیا و با حمایت مالی "هونگ شانگ" یا بانک هنگ کنگ و شانگهای انجام میشد و به زدوبند پیشین بریتانیایی ها با مقامات چینی در این تجارت در دوران امپراطوری برمیگشت، همکاری ای که تا حد خیانت مقامات چینی به کشورشان به نفع انگلستان در جنگ های تریاک عمیق بود. با سلطه یافتن حزب کمونیست بر شانگهای و نابودی تجارت مواد مخدر درآنجا، پایگاه تجارت مواد مخدر از شانگهای به هنگ کنگ منتقل شد که هنوز مستعمره ی بریتانیا بود. تریاکی که در مثلث طلایی در آسیای جنوب شرقی کشت میشد، از بنادر هنگ کنگ و تحت کنترل انگلستان به غرب بار میشد و پول حاصل از آن در "انبارهای بدنام پول های کثیف جهان" یعنی بانک های سوئیس، شسته میشد. با هرچه سیطره ی بیشتر چین کمونیست بر کشور، انگلستان کم کم بار و بندیل خود را جمع میکرد تا مرکز اصلی تولید تریاک را از مثلث طلایی به پاکستان و سپس افغانستان منتقل کند. ولی همکاری های اولیه با بعضی چینی ها در جهت حفظ منافع در آن زمان، تاثیرات درازمدتی داشت. کمونیست ها دارای تفکر غربی و دشمن سنت های چینی و از همه مهمتر مادیگرا و ازاینرو به راحتی قادر به نقض اخلاقیات بودند و ویکتور فارمر به نمایندگی از کمیته ی خاور دور بریتانیا یا riia معتقد بود که قدرتمند کردن کمونیستهای چینی به جای میهنپرستان سنتگرا بسیار بیشتر برای بریتانیا و جهان غرب سود دارد. بیشترین مساعی در این ارتباط را شعبه ی امریکایی کمیته یعنی موسسه ی روابط اقیانوس آرام یا ipr ایفا کردند که گروه طرفدار مائوئیست ها در وزارت امور خارجه ی ایالات متحده را ایجاد کرده بود. اگرچه ipr را شهروندان امریکایی تشکیل میدادند و از طریق بنیادهای راکفلر و کارنگی از درون امریکا تامین مالی میشد، اما منحصرا به عنوان شاخه ای از riia و در جهت سیاستگذاری های بریتانیا عمل میکرد. دو دبیر کل برجسته ی ipr، ادوارد کارتر و ویلیام هالند، دارای شجره نامه ی گسترده ی بریتانیایی بودند. بعد از متهم شدن ipr به خیانت علیه امریکا درنتیجه ی تحقیقات کمیته ی مک کارن در سال 1950، بریتانیا مقر ipr رااز ایالت متحده ی امریکا به کانادا که متعلق به خودش بود انتقال داد. Ipr درآنجا تحت حمایت موسسه ی کانادایی امور بین الملل –شرکت تابع محلی riia در کاندا- قرار گرفت که «رئیس افتخاری مادام العمر» آن به نام والتر لاکهارت گوردون، روابط مرموز قدرتمندی با جامعه ی چینی مهاجر در ونکوور کانادا داشت. ونکور پایتخت اخوت های مافیایی چینی و نیز مهمترین منطقه ی صدور تریاک به ایالات متحده بود. در ایالات متحده، کانادا را گاهی "هنگ کنگ امریکای شمالی" مینامیدند و این موقعیت مسلما با همکاری های باندهای چینی و بریتانیا پس از فتح پایتخت تریاک چین یعنی شانگهای توسط کمونیست ها بی ارتباط نبود. در این مورد، پیام های اطلاعاتی امریکا از سال 1947 که در نشریه ی وزارت امور خارجه تجدید چاپ شده، میگویند «اندکی پس از تسلط کمونیست ها بر شهر کلیدی شانگهای، همه ی مائوئیست ها تبلیغات ضد بریتانیایی را متوقف کردند.» "سر کنت کیث" رابط سیاست تریاک خاور دور و جامعه ی اطلاعاتی بریتانیا، مرد شماره ی دو در سرویس جاسوسی بریتانیا پس از جنگ جهانی دوم بود و در کنار مرد اول این جریان یعنی سر کنت استرانگ، دو کارگردان بنیاد ستاره ی عقاب،بازوی خاندان اطلاعاتی، مافیایی و جنایتکار برونفمان در کانادا به شمار میرفتند. کیث همچنین رئیس گروه شرکت های هیل ساموئل، یکی از بانک های تجاری پیشروی بریتانیا و تجسم منافع خانواده ی بانکدار قدیمی ساموئل بوده است. سر کنت کیث، در هیئت مدیره ی هیل ساموئل، با سر فیلیپ دی زولوتا رئیس بانک هنگ کنگ و شانگهای و عضو «کمیته ی لندن» کنترل کننده ی هونگ شانگ همنشین بود. زمانی که سر کنت استرانگ مشغول تکمیل کار خود در اطلاعات بریتانیا بود، زولوتا وزیر خصوصی پارلمانی تعدادی از نخست وزیران محافظه کار بریتانیا بود. "ستاره ی عقاب" اینان، زیر نظر خاندان برونفمان و حمایت همه جانبه ی خاندان های یهودی قدرتمند گرد سلطنت لندن، عامل شکست ناپذیری ماشین تجارت مواد مخدر در کانادا بوده است. شرکت خلیج هادسون که «کانادایی ترین» شرکت کانادا تصور میشود، «از بالا توسط ترکیبی از قاچاقچیان مواد مخدر شرق دور و نزدیک ترین مخاطبان آنها در لندن اداره» میشده است همانطورکه میتوان انتظار داشت، این جماعت، فقط بهر ثروت دست به تجارت افیون و مشروب الکلی نمیزدند بلکه این اعمال را مرتکب میشدند چون نشئه ی مذهبی ایجاد میکرد و میتوانست بستر مذهب سازی های متوهم مادیگرا ویژه ی عصر سرمایه داری باشد. اگر مردم را به لذت های پست و توهمات دست پایین مشغول کنید، دیگر به مسائل مهمتر توجه نمیکنند و میشود بر گرده شان سوار شد. بنابراین مراحل ورود راک اند رول، هیپی گری، انحطاط اخلاقی-اجتماعی و مجموعه ی آنچه "آنتی کالچر" (ضد فرهنگ) خوانده میشود،یکی پس از دیگری، در ایالات متحده و به دنبالش بقیه ی جهان به اجرا گذاشته شد. آلدوس هاکسلی، نوه ی توماس هاکسلی بنیانگذار میزگرد رودس، مامور ایجاد کیشی ویژه ی مصرف مخدرات و آمیخته با جادوهای ناعقلانی مذهبی با رنگ آمیزی جوانپسند عرفانی شد. هاکسلی که به واسطه ی اچ.جی.ولز به حلقه ی الیستر کراولی و غیبی نماهای فرقه ی طلوع طلایی the golden down راه یافته و بوسیله ی کراولی خواص داروهای روانگرذدان را شناخته بود، مبتکر اصلی فرقه ی دیونیسوسی "فرزندان خورشید" شد که اولین اعضایش متشکل از فرزندان اعضای نخبه ی میزگرد بریتانیا بودند. همراهان اولیه ی اصلی هاکسلی، عبارت بودند از تی.اس.الیوت، دبلیو اچ.اودن، سر ازوالد موزلی، و البته معشوق مذکر مشهور هاکسلی یعنی دی.اچ.لارنس (نویسنده ی رمان پورنوگرافیک معشوق لیدی چاترلی). اما شاید یکی از برجسته ترین صحنه های این اتفاقات، همکاری هاکسلی با آرنولد توینبی اولین نویسنده ی تاریخ عمومی جهان و درس آموزی هاکسلی از او بود و جالب این که توینبی که نظریه اش درباره ی سقوط تمدن غرب در اثر دور انداختن مسیحیت مشهور است، نزدیک به 50سال در شورای riiaحضور داشت:

“dope,inc: britains opium war against u.s”: konstandinas kalimagtis, david goldman, Jeffrey Steinberg: part2:7-8 , part3:1, part4:1

مسلما علت موفقیت این تجارت ها، چیزی بیش از خباثت آنها است. تا وقتی تقاضا نباشد، عرضه اقتصادی نیست. پس مردم به طور عمومی در وضع پیش آمده مقصرند. بیایید به این فکر کنید که وقتی به مسلمان ها گفتند مشروب ننوشید، آنها بدون مقاومت چندانی به این خواسته تن دادند و تا قرن گذشته اقلیت کوچکی از مسلمانان به مشروبات الکلی آلوده بودند. اما وقتی به امریکایی ها گفتند مشروب ننوشید، امریکایی ها حتی به عوض تهیه از طریق قاچاق و میدان دادن به مافیایی جنایتکار و تباه کننده در کشورشان، مشروب تهیه میکردند. امریکایی ها به همان دلیلی قانون را نقض میکردند که مسلمان ها به فاصله ی کمی پس از امریکایی شدن دنیا، تدریجا به شکستن قانون منع مصرف مشروب روی آوردند. دنیا در حال عوض شدن بود و قوانین قدیم، مردم را راضی نمیکردند. ولی همه قبول داشتند که این رویداد جدید، شیطانی است و نتیجه ی آن انحطاط عمومی و عذاب الهی است و مثل عیسی مسیح، حاضر به تحمل بار گناهان همه ی انسان ها هستند و این خبر خوبی برای سیاستمداران است. تمام کتاب 20جلدی تاریخ توینبی میخواهد این را برساند که امپراطوری ها مدام در اثر عزت نفس و اخلاق جنگی، رشد کردند ولی پس از دچار شدن به تجملات، لذت پرستی و مخدرات و توهمات جادویی، سقوط کردند و لابد همین سرنوشت هم قرار بود گریبانگیر امپراطوری های بریتانیا و امریکا باشد و مفری از این سرنوشت وجود ندارد. این سرنوشت همانقدر در امریکا و انگلستان باور شده است که در ایران. یادمان باشد اولین حلقه از این زنجیر سرنوشت، به اصطلاح ایران باستان است که در بدویت، امپراطوری پارس را پدید آورد ولی به دلیل دچار شدن به تجمل گرایی و انحطاط اخلاقی، از پیشروی بازماند، مدام از یونانیان شکست خورد و درنهایت به تسخیر یونانیان به رهبری اسکندر درآمد و این اندکی پس از توصیف افلاطون و گزنفون از پشت کردن پارسیان به رسوم اجدادشان روی داد و دومین حلقه البته خود یونانیانند که تجمل گرایی و لذتپرستیشان با پارسی مآبی خود اسکندر شروع شد و به زودی به تسخیر رم لاتینی درآمدند و روم هم در نوبت بعدی قرار گرفت و الخ. در ایران دوره ی شاه، مسئله ی «بازگشت به خویشتن» بسیار برجسته بود و بحث انحطاط اخلاقی پارسیان پس از شروعی شکوهمند، در غرب، با کتاب "یونانیان و بربرها" ی امیر مهدی بدیع مطرح شد و توسط کسانی چون دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن در ایران شدت گرفت. علت استقبال این بود که ایران دوره ی پهلوی نیز درست به مانند امپراطوری پارس نوشته های یونانی-رومی، بین اشرافیتی متجمل و لذت پرست از یک سو و اکثریتی دچار به معیشت بد اقتصادی تقسیم شده بود. انقلاب اسلامی، درست مثل هجوم اعراب مسلمان مساوات طلب به ایران، واکنشی به این همذاتپنداری تاریخی بود و البته درست مثل هجوم قبلی، فقط بیماری را به تعویق انداخت. اما نکته ی جالب این که نقش خود غرب در این ماجرا بیش از این تغییر ساده محسوب میشد و شاید به همین خاطر است که در بازسازی تاریخی، ایران امروز بیشتر با پارس های اول (هخامنشیان) دمخور است که به دست اسکندر از بین رفت تا پارس های دوم رودررو با رومیان یعنی ساسانیان که در مسلمانان مضمحل شدند. چون پارس های اول را نه شورشی اسلامی بلکه هجوم نماد استعمار غرب یعنی اسکندر از پا درآورد اگرچه اینطوری، پارس های اول جدید، متاخر بر پارس های دوم جدید شده اند. این همذاتپنداری ابلهانه و تحمیلی، مانع از واکنش درست ایرانی ها به جبر تاریخی پذیرفته شده از سوی آنها است چون تقریبا همه ی ایرانی ها به طور ناخودآگاه، حتمی بودن زوال اقتصادی، سیاسی و فرهنگی ایران را پذیرفته اند و ناخودآگاه به حکم خدا درباره ی سقوط ایران عمل میکنند، حکمی که در آن، جانشینان استثمارگر اسکندر در غرب همتای مامورین الهی وقت هستند تا تاریخ 2500 ساله را به جای اولش برگردانند. وقتی تصورش را میکنیم که در غرب، پارس را برعکس محدود شدنش به ایران کنونی در ایران مدرن، به کل شرق فرافکنی میکنند، آن وقت متوجه میشویم که همذاتپنداری شاهان پهلوی با پارس های اول و بنیانگذارشان کورش شاه، بخشی از قرار گرفتن ایران در برنامه ی گلوبالیسم فرهنگی منحط کننده ی امثال riia بوده است. اما چه میشود اگر 20 جلد تاریخ توینبی، به اندازه ی بقیه ی کیش سازی riia بر توهم استوار باشد و یک چرخه بیخود و بیجهت 2500 سال تکرار نشده باشد؟ چه میشود اگر همانطورکه اسطوره شناسان تطبیقی میگویند، رویدادهای تاریخی باستانی، اغلب تکرار یک چرخه ی افسانه ای مذهبی یعنی زندگینامه ی مسیح و اصل آن یعنی به قدرت رسیدن شاه داود یهودی به روایات گوناگون باشند که آنها را همچون رویدادهایی واقعی، پشت سر هم چیده و تاریخی نامعلوم را با آنها پر کرده باشند؟ آیا همه ی اینها برای جبرگرا کردن ناخودآگاه مردم و وادار کردنشان به پذیرش تقدیر و عدم تلاش برای نجات از وضع تحمیل شده نبوده است؟ برای پاسخ به این سوال، باید به اسکندر برگردیم و بفهمیم که چرا علیرغم همذاتپنداری مسلمانان و مسیحیان ارتدکس با او، اروپای غربی، او را سخنگوی استعمار فرهنگی خود کرده است؟

گویاترین داستان در این هدف، در ورود اسکندر به طوروس در ترکیه در جریان فتح پارس رقم میخورد. اسکندر، با مجسمه های برنزی اورفئوس (یکی از فرم های یونانی تموز خدای طبیعت) و جانوران وحشی که به چنگ نوازی او گوش میدهند برخورد میکند و کاهن اورفئوس به او میگوید اورفئوس، پیشگویی اسکندر است و جانوران وحشی، نماد بربرهایی هستند که به جانوران وحشی میمانند و اسکندر درست مثل اورفئوس چنگ نواز، آنها را رام خود میکند. رابط اورفئوس چنگ نواز و اسکندر جنگجو، داود شاه است که در نوجوانی چنگ نواز و خواننده ای چیره دست بود که با کشتن جالوت غول، به وادی جنگ و سیاست راه یافت و همچون اسکندر، جنگاوری فاتح شد. با این حال، این هنوز یک رویداد باستانی نیست. تایید اسکندر توسط کاهن اورفئوس که حکم تایید داود توسط سموئیل نبی را دارد، همتای برکت دهی سرجیو رادونیژ قدیس مسیحی به دیمیتری دونسکوی اسلاو در جنگ با مامای خان مغول و لشکر تاتارهایش است. دیمیتری برای شکست مغول ها، از توپ و سلاح گرم استفاده کرد که ابزارهای استعمار برای فتح جهان بودند و برکت دهی سرجیوس قدیس، به معنی تایید مسیحیت بر این سلاح های دهشتناک است. تعجبی ندارد که عیسی مسیح از نسل داود که عامل قدسی شدن خاندان داود است با این برکت دهی، در تن دیمیتری نزول میکند و داود جالوت کش به یک مدل از مسیح تبدیل میشود. دراینجا مرکوریوس اسلاو ظهور میکند که تحت الهامات مسیح، به جنگ مغول های باتو خان میرود و چندین مغول ازجمله یک غول را میکشد تا این که پسر غول به او زخمی دهشتناک میزند و مغولی با چهره ای زیبا سر او را قطع میکند. اما مرکوریوس [درست مثل عطار نیشابوری پس از قطع شدن سرش توسط یک سرباز مغول] از جای بلند میشود، سر بریده اش را در دست میگیرد و به شهر میرود و در محل معهود آرامگاه خود به زمین سقوط میکند. مرکوریوس نام از هرمس یا مرکوری خدای عقل دارد که از همراهانش کلاغ است. پس داستانی مشابه او و داود، در مورد ماکسیموس والریوس موسوم به کورویوس (کلاغی) تکرار میشود. او و لشکر روم مقابل لشکری از گاول ها قرار میگیرند و یک غول گاول جلو می آید و هماورد میطلبد و هیچکدام از رومیان جرئت جلو رفتن پیدا نمیکنند. والریوس پیشقدم میشود و به جنگ غول میرود. در این هنگام کلاغی سر میرسد و با نوک زدن به صورت و چشمان غول، او را ضعیف میکند و والریوس موفق به کشتن او میشود. ازآنروز والریوس را کورویوس مینامند. این نمادی از مجهز شدن داود به سلاح دانش است. مدل رومی و مدل اسلاو، هر دو مقابل بربرهای غول صفت –گاول ها و مغول ها- قرار گرفته اند ولی مدل رومی که به داود نزدیک تر میشود و زنده میماند از نظر زمانی قبل از مدل شهید شونده ی اسلاو قرار میگیرد چنانکه داود قبل از مسیح قرار میگیرد چون یهودیت داودی از طریق روم لاتینی قدرت گرفت و به همراه اسلاوها به روسیه و بقیه ی دنیا توسعه یافت. از طرف دیگر، کورویوس در دوران شکل گیری و رشد اولیه ی روم قرار میگیرد که مقدم بر دوران انحطاط تجملی آن است. این دوران به فرمانروایی داود و دوران پس از آن، به فرمانروایی پسرش سلیمان تسبیه میشود. ملک سلیمان در نظمی جادویی قرار داشت که توسط یک حلقه کنترل میشد و زمانی که سلیمان این حلقه را از دست داد برای مدتی از تخت برکنار ماند تا این که حلقه در دریا و در شکم ماهی ای یافت شد. این حلقه، قابل مقایسه با حلقه ی مینوس شاه دیوانه و بیرحم و متجمل کرت است که به دریا افتاد و توسط تزئوس دشمن مینوس یافت شد و تحویل او گردید و این به راستی باوری عمومی از نسب بردن تزئوس از پوزیدون خدای دریا منجر شد. تزئوس به سبب پیروزی بر مینوس، در آتیکا به قدرت رسید و شهر آتن را ساخت و تمام مردم پراکنده را به آنجا برد تا مردم را متحد کند. این همتای بنای بابل در جهت متحد کردن مردم است. در نوشته های بروسوس، بابل نخست یک برج بود که مردم برای گم نکردن زادگاه خود ساختند و آن برج را خدا تخریب کرد تا این که نبوکدنصر در محل بنای آن، شهری به همان نام بابل ساخت. نبوکدنصر پایان دهنده به حکومت خاندان داود و سلیمان در اورشلیم و در حکم تزئوس برای مینوس است ولی تایید رسالت خود از سوی خدا را از تورات داودی ها گرفته است چنانکه ایزدی بودن تزئوس را نیز حلقه ی مینوس تایید کرد. بنابراین دشمنان یهودیان توسط خود آنها تایید شده اند و دلیل این امر را میتوان باز در زندگینامه ی تزئوس یافت. با متحد شدن مردم توسط او، شاهان و مردان مقدس قبلی در نزد اقوام محلی فراموش و یادبودهای آنها ویران شدند و حتی نامی از آنها نماند و جای آنها را داستان های دیگری پر کردند درست مثل جهان پساداودی. شاید این صحنه در نقش مینوس ضد قهرمان و خانواده اش در شهرت تزئوس نهفته باشد. تزئوس مینوتائور نیمه گاو-نیمه ادم را که مینوس جوانان را به خورد او میداد و نماد قدرت مینوس بود کشت اما فقط به سبب عاشق شدن اریادنه دختر مینوس بر خود. قدرت تزئوس در حکم فرزند دورگه ی عشق تزئوس و اریادنه از هم است و جدایی زودهنگام و مصلحتی ان دو از هم جانشین جدایی ابدی ارفئوس از همسرش اوریدیسه توسط نیروهای مرگ.:

“mark vallery corvius”: mark graf: chronologia: 28/12/2014
شاید برای ایرانی ها هم دشمنی با اورشلیم جدید یعنی دولت اسرائیل همین اهمیت را داشته است. چون بهترین نشانه ی دچار شدن به بیماری مادیگرایی یهودی، دشمنی کردن با یهودیان به منزله ی تایید شدن توسط آنها است. یهودی شدن، زمینه ی غربی شدن قرار میگیرد و وقتی غربی شدن عادی شود، تاریخ غرب نوشته هم قابل باور میشود و آن وقت به نظر میرسد مردم هزاران سال است که مدام غربی میشوند و بعد در توهمات خود سقوط میکنند و بیچاره میشوند و هیچگاه حتی در عصر انفجار دانش مثل امروز، راه گریزی از این تقدیر وجود ندارد. درحالیکه در طول تاریخ فقط یک بار مردم فرصت گسترش دانش و توانایی های خود را یافته و امکان رد کردن توهمات دنیوی شده ی مسیحی را یافته باشند همین امروزه روز است، فرصتی که توهمات مزبور، مانع استفاده ی عمومی از آن شده است.

چرا کلمه ی دموکراسی را دوست داریم؟: نگاهی متفاوت به بعضی از بنیادهای هیجان به آزادی در مدرنیته

نویسنده: پویا جفاکش

اگر به برنامه های شبکه های فارسی زبان ضد ایرانی ماهواره گوش دهید، احتمالا متداوما از ابراز نگرانی چیزی به نام «بنیاد دفاع از دموکراسی» درباره ی حقوق بشر در ایران و تلاش این جماعت برای احقاق حقوق ایرانی ها میشنوید. البته شما نمیدانید که برنامه های این جماعت درباره ی ایران را جانوری به نام «مارک دابوویتز» به پیش میبرد که یکی از معماران تحریم های کشنده و متلاشی کننده ی روان ایرانی ها است و بزن و ببندهای فراوانی با سیاسیون امریکا دارد. همانطورکه نیویورک تایمز در مقاله ای با عنوان he was a tireless critic of the iran deal. Now he insists he wanted to save it به قلم gardiner harris به تاریخ 13 می 2018 نوشته است، تقریبا تمام تامین کنندگان مالی و مدیران ارشد fdd یا همان "بنیاد دفاع از دموکراسی"، یهودیان ثروتمند و بخصوص طرفداران حزب لیکود (حزب بنیامین نتانیاهو) در اسرالئیلند و بنیاد آنها هم به قول این مقاله بیش از این که در راه احیای دموکراسی در دنیا تلاش کند، کار بهبود و مقدس سازی چهره ی اسرائیل در امریکا را به پیش میبرد. خود دابوویتز هم در بلند بلند گفتن نقشه های ضد ایرانیش به زبان انگلیسی هیچ ابایی ندارد چون مطمئن است ایرانی ها او را نمیشناسند و هیچوقت هم مقاله هایش در فارین پالیسی و جاهای دیگر را نمیخوانند و قرار هم نیست کسی نظر حقارتبار او درباره ی ایرانی ها را به سمع ایرانی ها برساند. ایرانی ها فقط عنوان «بنیاد دفاع از دموکراسی» را بشنوند، از روی اسم قشنگش به این نتیجه میرسند آن پشت یک عده آدم خیر قرار دارند که مردم دنیا را دوست دارند. اما چرا باید "دفاع از دموکراسی" برای مردم، لغت شیرینی به نظر برسد؟ همه میدانند که سیاست در ایران چقدر فاسد است و علت پیشرفت این فساد، نبود آزادی در افشای حقایق بوده است و این که آزادی، همیشه خاص کشورهای دموکرات تلقی شده است. الان اما در ایران همه دارند درباره ی این فساد میگویند و مینویسند؛ پس در این زمینه آزادی مهیا است. پس آزادی دیگر برای چه چیزی مهم است؟ آهان! این که نویسنده ها آزاد باشند عقایدشان را حتی اگر خلاف تبلیغات حکومت باشد منتشر کنند. خب؛ این الان در ایران وجود دارد. ولی مردم این را نمیدانند. میدانید چرا؟ چون هیچکدام از آنهایی که این حرف ها را میزنند نوشته های نویسنده ها را نمیخوانند و اگر هم بخوانند حوصله شان سر میرود؛ پس فقط برای رفع اتهام از خودشان، دروغ های شبکه های ضد ایرانی را بلغور میکنند و خودفریبانه حرف های آن دروغگوها را ناخودآگاه باور هم میکنند. خب. پس دیگر آزادی کجا مقدس است؟ در فحشا؟ در مشروبخوری؟ در مصرف مواد مخدر؟ این ها را که قانون کاری بهشان ندارد. اجازه داده است باشند منتها در چارچوب خانه های شخصی مردم و به شرطی که باعث شکایت اطرافیان نشود. پس آیا آزادی یعنی این که مردم اجازه دارند اعمال ناشایست را مثل تتلو جلو چشم همه انجام دهند؟ این کار چرا باید ارزش داشته باشد؟ چون ثابت میکند مردم که حکومت خودش اسمشان را اینقدر بزرگ کرده، اینقدر مقدسند که میتوانند هر کار بدی را با انجام دادن آشکار، ارزشمند کنند؟ چه کسی به مردم اجازه داده اینقدر خودبزرگ بین باشند؟ روشن است که کار میکنند و زحمت میکشند و از این جهت قابل احترامند. ولی دقیقا به خاطر کار و زحمت، اغلب وقت مطالعه ندارند و از دانش سیاسی کافی برخوردار نیستند.

تصمیمات سیاسی هیچ وقت آنقدر به انتخاب مردم عادی رابط نداشتند که آزادی آنها را مقدس کنند و دغدغه ی مردم دنیا هم نبوده اند تا این که چند حکومت غربی، عمدا بحث هایی مثل ممنوعیت همجنسبازی و بعد دفاع از آزادی همجنسبازان، و بعد از آن مضحک تر، موضوعاتی چون آزادی روابط مختلط جنسی و به دنبالش دعوا بر سر جواز یا عدم جواز سقط جنین را پیش کشیدند و با این به قول خودشان «بحث های بیزانسی»، عملا آزادی انتخاب را به حد توده ی مردم کشیدند. بعد از این لحظه دیگر هیچ دلیل مقدسی برای ارزش آزادی وجود نداشت. ولی قبل از این لحظه، بحث خطر آزادی بی حد و حصر مردم عامی و کمسواد در زمان ضعف حکومت، در یکی از آثار کلاسیک چینی به نام «عاشقانه ی سه پادشاهی» مطرح شده بود. من از زمان کودکی با این مطلب آشنا بودم. یک اثر عروسکی ژاپنی از این رمان با عنوان «افسانه ی سه برادر» در دهه ی شصت پخش شده بود که آخرین بار که دیدمش، سال های 2-1371 بود و طبیعتا بچه تر از آنی بودم که چیزی از آن بفهمم. اما در سال 1374 یک انیمه ی ژاپنی به همان عنوان، از روی آن داستان در تلویزیون پخش شد که به مانند مجموعه ی عروسکی، از روی مجموعه مانگای سانگوکوشی با الهام از رمان ساخته شده بود. من انیمه را هم در آن زمان و هم با دقت بیشتر در بازپخشش در سال 1387 مورد توجه قرار دادم. تقریبا از همان زمان اختلاف نوع نگاه این فیلم به قیام مردمی با نوع نگاهی که در ایران نسبت به انقلاب مردمی سال 1357 وجود داشت، مرا کلافه کرده بود.

در قسمت اول این انیمه، ما متوجه میشدیم که در انتهای دوران 400ساله ی امپراطوری هان، به دنبال یک قحطی شدید و در علم مردم زمانه به فساد و بی کفایتی مسئولان حکومتی در رسیدگی به اوضاع مردم، شخصی به نام ژانگ ژیائو لشکری از دهقانان گرسنه را علیه حکومت بسیج میکند و قیامی به نام دستار زردها یا به قول کارتون «کلاه زردها» شکل میگیرد (بعدا فهمیدم که این قیام مذهبی بوده و رنگ زرد آن هم از روی تقدس مذهبی در تائوئیسم انتخاب شده است). این شورش به سرعت از کنترل خارج میشود و جنگجویانش که خودشان دهقانان فقیرند با استفاده از بینظمی و آشوب زمانه، شروع به غارت مردم فقیر و بی چیز مانند خود میکنند. در ابتدای سریال، مردی به نام گوان یو به نزد مرد خوشنامی به نام لیوبی میرود و از او برای ملحق شدن به کلاه زردها که شهرت انقلابی و مردمی بودن دارند دعوت میکند. اما به زودی هر دو نفر به ماهیت بهایمی و وحشی این شورش پی میبرند و درحالیکه با قصابی به نام ژانگ فی پیمان برادرخواندگی بسته اند سه نفری لشکری از داوطلبین برای کمک به نیروهای دولتی در سرکوب شورش فراهم می آورند. در چهار قسمت اول این سریال، شما هم پستی کلاه زردها را میبینید و هم فساد شدید حکومتی را که عامل شدت گرفتن آشوب است و سه برادر بین این دو فساد، منگنه میشوند. نکته ی جالب دیگر این که ارتش کلاه زردها اگرچه دهقانانی بی تجربه در جنگ بودند، ولی رهبرانشان سرداران و جنگجویان آزموده بودند و سه برادر برای از بین بردن کلاه زردها روسای آنها را میکشتند و با وحشت انداختن در دل سربازان دهقان عامی، به راحتی آنها را درو میکردند. شورش کلاه زردها درنهایت سرکوب میشود ولی با تداوم فساد حکومت و درگیری های درونی دربار، جنگجویان درنده خوی شی لیانگ (منطقه ی بربر نشین غرب در استان گانسو) بر پایتخت مستولی میشوند و امپراطور را بازیچه ی دست اعمال شیطانی خود میکنند. امپراطور درنهایت از این ددخویان به ژنرالی به نام سائوسائو در ژوچانگ پناه میبرد که این همچون پناه بردن از گرگ به ببر است. سائو سائو به یک دیکتاتور خطرناک تبدیل میشود که حتی از مسخره کردن امپراطور نیز ابا ندارد. یوآن شائو که دوست و فرمانده ی سابق سائو سائو بوده، به نام امپراطور علیه او قیام میکند ولی در نبرد مشهور گواندو، به دلیل اشتباهات متعدد یوآن شائو، لشکر 700هزار نفری یوآن شائو از لشکر 70 هزار نفری سائو سائو شکست میخورد، خودش از غصه دقمرگ میشود، و پسرانش که پیش و پس از مرگ او بر سر قدرت به جان هم افتاده اند، به راحتی به دست عمال سائو سائو منهزم میشوند و درنهایت همگی سر خود را از دست میدهند. با این حال، لیوبی به مبارزه ی خود با سائو سائو ادامه میدهد و با حکمرانی در جنوب به نام سان کوان علیه او متحد میشود که این سه گانه درنهایت به تجزیه ی کشور به سه پادشاهی وو، وی و شو می انجامد. انیمه دراینجا به پایان میرسد. اما رمان تا زمان اتحاد مجدد کشور ادامه دارد. معمار این حرکت، سیمایی یکی از خادمان به سائو سائو است که 10 سال پس از مرگ سائو سائو، قدرت را از چنگ اولاد او به در می آورد و به اختیار خاندان خودش در می آورد. پسران سیمایی با برکنار کردن پسر لیوبی از قدرت، گامی به متحد کردن کشور نزدیک میشوند. سرانجام سیما یان نوه ی سیما یی، با حمله به جنوب و تسخیر حکومت وو و خاندان سان کوآن، کشور را زیر سلسله ی جدید جین متحد میکند و رمان با این پایان فرخنده به پایان میرسد.

متاسفانه نگاه کردن به این رمان به عنوان یک واقعگرایی تاریخی کار سختی است. چون پر از انسان هایی با توانایی های فوق انسانی است و جا هایی از اسلاف ادبیات تخیلی فعلی به نظر میرسد و در این زمینه تفاوت چندانی با تصویر ما از ادبیات کلاسیک چینی ندارد؛ تصویری که متداوما در فیلم های کونگ فویی، بازتولید میشود. اما آیا در آن، بنیادی تاریخی وجود دارد؟ اینجا بحث اصالت تاریخ چین و ازجمله موضوع سقوط امپراطوری هان پیش می آید که زمان آن به طور سنتی در 1800 سال پیش تعیین میشود. چین یک تاریخ مدون 5000ساله دارد. اما این تاریخ تنها از اواخر قرن 19 واقعی جلوه داده شده و اولین مخالف آن نیز یکی از معاصران پیدایش چینشناسی یعنی موروزف روس بوده است. ازآنجاکه منابع عتیق چینی به شدت بر طالعبینی وقایع در دربار امپراطور استوار بوده اند، موروزف جداول نجومی چینی ها را بررسی کرده و متوجه شده که قدیمی ترین درج درست مشاهده ی نجومی در چین، مربوط به اواسط قرن 14 میلادی بوده و بنابراین پیش از قرن 14 نمیتوان انتظار نوشته ی درست تاریخی از چین را داشت و تازه این بدان معنی نیست که چینی ها از خود قرن 14 تاریخنویسی را شروع کرده اند چون در هم تنیدگی طالعبینی نجومی با اسناد امپراطوری، تنها از اواسط قرن 17 جدی میشود و این همزمان با مراودات ژزوئیت های مسیحی اروپایی با امپراطوران منچو از آن دوران است. ژزوئیت ها نویسندگان تاریخ در غربند و چه بسا آنها همین فکر را در کله ی منچوها انداخته باشند. آنها احتمالا راهبران اصلی پروژه ی جمع آوری تمام کتب و بازنویسی و سانسور آنها به نفع ایدئولوژی ای جدید در دوران چیان لونگ بوده اند؛ پروژه ای که در آن، کسانی که کتاب ها را تحویل دربار نمیدادند با مجازات مرگ مواجه بوده اند و احتمالا مابه ازای واقعی داستان کتابسوزان لی سی در دوران فرضی امپراطور چین شی هوانگ دی در بیش از 2200 سال پیش بوده است. نسخه های فعلی این کتاب ها چاپیند و اکثرا بیش از روش سنتی بدوی چاپ کتاب در چین، به روش پیشرفته تر اروپایی چاپ شده اند که به همراه ژزوئیت ها به چین آمده است. نوشته شدن این کتاب ها به رسم الخط آوانگار چینی، فریب دهنده است. این نوشتار، تصویری بود چون بین المللی بود مثل این که شما تصویر شیر را ببینید و آن را به فارسی شیر، به عربی اسد، و به انگلیسی lion بخوانید. ازاینرو این نوشته ها درست به مانند چین، در کره و ژاپن هم قابل خواندن بودند. موروزف این را برای بین المللی دیدن پروژه مهم میداند چون معتقد است تصویر امپراطوران و بارگاه آنها در چین بیش از این که بومی چین باشد، کپی شده از تصویر امپراطوران روم است و به همراه ژزوئیت ها از غرب آمده و در چین بومی شده است. منچو ها چون میخواستند مدل زندگی ولنگار و پر تجمل فعلی خود را بومی جلوه دهند آن را تا چندین هزار سال عقب بردند تا به نظر برسد جز این امپراطور پرستی، چیزی در این خاک جواب نمیدهد.:

“china: how correct is the chronology of Chinese antiquity?”: Eugen gabowitsch: geschichte chronologie.de

گابوویچ این مقاله را در 1998 و به گفته ی خودش به بهانه ی بازگشت فومنکو و نوسفسکی به نظرات موروزف نوشته است. فومنکو و نوسفسکی درحالیکه تاریخ تقریبا تمام دنیا را به نفع ناسیونالیسم جهانخوار روسیه بی اعتبار کرده بودند امکان نداشت از چین صرف نظر کنند. با این حال، توجه آنها به تاریخ چین نکات جالبی برای ما در خود دارد. به گفته ی آنها تمام سلسله های چینی، بر پایه ی دو الگو بنیاد گرفته اند که یکیشان بنای سلسله ی چینگ یا به قدرت رسیدن خود منچو ها است. الگوی تاسیس حکومت قبلی یعنی مینگ هم که گفته میشود جو یوآن چانگ نویسنده ی رمان عاشقانه ی سه پادشاهی با تاسیس آن همزمان بوده و ظاهرا وقایع رمان را از روی آن کپی کرده، در همین الگو میگنجد. سقوط سلسله ی مینگ نیز درست مثل سقوط سلسله ی هان نتیجه ی یک قحطی، فساد و ضعف حکومتی در کنترل قحطی، و شورش مردمی وحشتناک متعاقب آن رقم خورده که به خودکشی امپراطور در محاصره ی مردم خشمگین، هرج و مرج بینظمی نابودکننده ی متعاقب آن و درنهایت افتادن مملکت به دست یورشگران منچوی تاتار است که از هرج و مرج و دشمنی مدعیان تخت و تاج با هم، برای پیشروی تا پایتخت سوء استفاده کردند. با این حال، من معتقدم تاریخ مینگ و تاریخ تاسیس چینگ، با هم رمان را تکمیل میکنند. قحطی ای که به روی کار آمدن منچوها انجامید، همان قحطی نابودکننده ی امپراطوری یوآن است که به روی کار آمدن جو یوآن چانگ بنیانگذار سلسله ی مینگ انجامید. جو یوآن چانگ به عنوان یک آدم فرصت طلب که حتی کسانی را که به کمک آنها به قدرت رسیده، میکشد، تصویر دیگری از سائو سائو است. سیما یی که به خدمت سائو سائو درآمده، نفوذ منچوها در بقایای حکومت مینگ پس از فروپاشی آنها را نشان میدهد و بلاخره سیما یان که با فتح جنوب، تجربه ی منچوها در فتح جنوب را تکرار میکند، همانطورکه نامش نشان میدهد، تکرار یوآن های رمان است که همچون یوآن های مغلوب مینگ ها خود را از نسل مغول ها و چنگیزخان میخواندند. کلمه ی "سیما" تا قبل از ظهور سادات تقلبی با نام فامیل سیما در چین مدرن، به عنوان یک نام فامیل وجود نداشته و لقبی اشرافی به معنی صاحب اسب ها بوده است. بنابراین میماند یان یا یوآن که فومنکو و نوسفسکی آن را مابه ازای چینی برای شاه یوحنا یا پرسبیتر جان افسانه ای در آسیای شرقی ارزیابی میکنند. نکته ی جالب این که یوآن های مغول و جدشان چنگیزخان، از نسل همان یوآن های اشرافی دوران هانند و هان هم همانطورکه گابویچ در بالا از قول فومنکو و نوسفسکی می آورد، به معنی پادشاه و تلفظ چینی عنوان "خان" در بین ترک ها و مغول ها است. بنابراین دعوای یوآن شائو و سائو سائو بر سر امپراطور هان، همان دعوا بر سر عنوان فرمانروایی است. امپراطور هان زمانی که از ترس بربرهای شی لیانگ، از چانگان گریخته بود، نخست برای یوآن شائو نامه نوشت و خواست به او پناه بیاورد. در این زمان، دو تن از یاران یوآن شائو به نام های شو یو و تیان فنگ سعی کردند یوآن شائو را وادارند تا پیشنهاد امپراطور را بپذیرد. اما یوآن شائو تحت تاثیر مشاوران دیگرش، از این کار امتناع کرد و فرصت را به نفع سائو سائو از دست داد. سپس بی احترامی سائو سائو به امپراطور و فراخوان مخفی امپراطور علیه خائن را بهانه کرد تا فرصت از دست رفته را باز آورد. این فرصت یک بار به دست آمد زمانی که سائو سائو برای سرکوب لیوبی در شوژو با تمام قوا به آنجا حمله برد و پایتخت بی دفاع ماند. در این هنگام تیان فنگ به نزد یوآن شائو رفت و به او اصرار کرد تا بلافاصله به ژوچانگ حمله کند و پایتخت و امپراطور را به چنگ آورد. اما یوآن شائو به خاطر مریضی پسرش از این کار امتناع کرد و یک بار دیگر فرصت را از دست داد. درنهایت یوآن شائو وقتی احساس کرد آنقدر قدرت دارد که حریف سائو سائو است، فرمان حمله علیه او را صادر کرد. در این لحظه شو یو و تیان فنگ به یوآن شائو توصیه کردند که جنگ تدریجی و فرسایشی علیه سائو سائو را پیش ببرد. ولی یوآن شائو تحت تاثیر مشاوران دیگرش به رهبری گو تو، دست به جنگ یکباره و سرتوشتساز در گواندو زد. تیان فنگ که طبیعت دمدمی مزاج اربابش را میشناخت، چند بار پیغام و حضور مستقیم رساند تا مانع جنگ شود. اما یوآن شائو که فکر کرد کارهای او باعث از بین رفتن روحیه ی ارتش میشود او را زندانی کرد. یوآن شائو در جنگ کرد و همانطورکه تیان فنگ پیشبینی کرده بود همان اول، شکست سختی خورد. در این لحظه به یاد تیان فنگ افتاد و پیش خود گفت حق با او بوده است. در این هنگام، یکی از دشمنان تیان فنگ به نام پانگ جی، به دروغ ادعا کرد که تیان فنگ در زندان از شنیدن خبر شکست یوآن شائو بسیار خوشحال است و به رقصیدن درآمده است. یوآن شائو از شدت خشم، فرمان قتل تیان فنگ را صادر کرد. زمانی که خبر شکست یوآن شائو به پایتخت او رسیده بود، یکی از سربازان زندانبان تیان فنگ نزد او رفت و به او گفت: «حق با شما بود. این میتواند باعث شود شما از زندان نجات یابید.» اما تیان فنگ به سرباز گفت که برعکس، اتفاقا حقانیت تیان فنگ باعث تسریع مرگ او خواهد شد و این پیشبینی هم درست از آب درآمد. یوآن شائو بعدا از مرگ تیان فنگ ناراحت شد و به الهام از او دست به استراتژی جنگ و گریز علیه سائو سائو زد که بسیار موفق از آب درآمد و سائو سائو را به شدت ضعیف و فرسوده کرد. غله ی سائو سائو تمام شده بود و او قاصدی را برای به دست آوردن غله فرستاد. اما قاصد توسط شو یو دستگیر شد. شویو خبر را به نزد یوآن شائو آورد و گفت که حالا فرصت نابودی سائو سائو فراهم آمده است. اما یوآن شائو مشکوک بود که شاید این هم یکی از نقشه های سائو سائو باشد. از قضا درست در همین زمان، خبر فساد خانواده ی شویو در پایتخت به گوش یوآن شائو رسید و یوآن شائو بدبین شد که با توجه به دوستی سائو سائو و شویو با هم در کودکی، این دو با هم متحد شده باشند. بدبینی یوآن شائو باعث وحشت شو یو شد. او به سائو سائو پناه آورد و آدرس محل آذوقه ی یوآن شائو را به او داد و سرنوشت سائوسائو را از شکست و مرگ حتمی، به سمت پیروزی تمام عیار تغییر داد. در ادامه ی این جنگ، بخش اعظم وفاداران به یوآن شائو ازجمله گوتو و پانگ جی کشته شدند. شو یو که باعث پیروزی شده بود اما به سبب خیانت پیشگی، مقامی نزد سائو سائو نیافت و از شدت خشم و افسوس، زبان به تحقیر و دشنام سائو سائو گشود. عاقبت یکی از فرماندهان سائو سائو به نام ژو چو، شو یو را درحالیکه در خیابان در حالت مستی در حال دشنام گویی به سائو سائو بود گردن زد. مجموعه ی این اتفاقات، شکست مغول ها را نتیجه ی زنجیره ای از بی تدبیری و تقدیر و بیش از هر چیز، اتکای افراطی بر توان جنگی به جای دانش قرار میدهد و آن را در مقابل الگوی منچوها قرار میدهد که تاسیس تدریجی و زمانبر قدرت سیمایی با الگوگیری از روش های سائو سائو است که به جای مینگ ها نشسته است. اینطوری میتوان بومی نشان دادن روش های حکومتی منچوها در پکن و شهر ممنوعه اش را در ذهن منچو های بادیه نشین منطقی جلوه داد. منچوها تمام مردم چین را در ورود به آزمون درباری آزاد گذاشته بودند و نگاه فرانژادی یافته بودند. این فرانژادی بودن بر تاریخشان نیز تاثیر گذارده بود. دهقانان قحطی زده ی چینی در رمان عاشقانه ی سه پادشاهی، تا اندازه ی زیادی انعکاس اجداد بربر خود منچوها بودند که برای فرار از قحطی های ناشی از تغییرات آب و هوایی، به چین و دیگر کشورها یورش برده بودند و حالا در یک بعد فرانژادی، ردیه ای بر خودخواهی مردم عامی و بیسوادی از جنس منچوهای نخستین صادر میکردند.

این خودخواهی در سائو سائو نیز متجلی بود که نمونه ی خدایی و کهن الگوی مردم خالی از اعتقاد زمانه ی بیرحمش شمرده میشد. او را با این جمله میشناسند: «ترجیح میدهم من به دنیا خیانت کنم تا این که دنیا به من خیانت کند.» گاهی او را ماکیاولی زمان خودش میخوانند و این جمله اتفاقا در بحث ما راهگشا است. ماکیاولی سمبل سیاست از رنسانس تاکنون و بنیاد سیاست است که از جهان مسیحی بر سرتاسر دنیا چنگ انداخته است. اگر چیزی از روم مسیحی به چین منچوها فرافکنی شده باشد حتما حامل این روح است و همین است که قرار است به خودخواهی بدوی عامی تاتارهای حاکم آغشته و در امتحانات درباری، بازتولید و جذب مردم چین شود. برای همین است که اویی که با چنگیزخان بر چین حاکم میشود خاندان یوآن شائو نیست که کلا مقطوع النسل شدند بلکه یوآن های دیگری هستند که به تاتارها آمیخته اند و با این حال، همچنان "یوآن" نام دارند که با آوانگاری که برای املایشان در نظر گرفته اند معنی "اولیه" میدهد. درواقع قیام ژزوئیت تبار منچوها علیه وضع اولیه شان، قیام چنگیزخان برای احیای مغول زبان های مقدس قبلی در قدرت یعنی قراختاییان نیز هست که خانشان به تازگی توسط یکی از دشمنان چنگیزخان سرنگون شده بود و مردم از وضع جدید تحت مسیحی سازی اجباری خان جدید راضی نبودند. قراختایی یعنی ختایی سیاه، و کلمات ختا، ختن و کیتای برای نامیدن چین در بین مسلمانان و روس ها رایج بوده اند.

جالب این که فومنکو و نوسفسکی در مقاله ای تحت عنوان "گاهشماری نوین اسلامی" که در شماره ی دوم مجله ی nva در سال 1999 منتشر شد، ظهور قراختاییان در غرب را با اتحاد چین توسط سیما یان مقایسه میکنند که همانطورکه گفتیم همان پرستر جان یا یوحنای شاه-کاهن مسیحی است ولی با این ان قلت که دراینجا منظور از مسیحی، مسیحی نسطوری اولیه است که از اسلام اولیه قابل تشخیص نبوده و چینی ها نیز تا پیش از افتادن یک لایه از بودیسم تبتی-هندی بر فرهنگ چینی در دوران منچو ها دارای یک مذهب بینابینی اسلام-نسطوری بوده اند. شاه یوحنای نسطوری، مدل مسیح شده ی یوحنای تعمیددهنده یا یحیی است که بازگشت ایلیا یا الیاس یکی از کاندیداهای مسیح بودن در بین یهودی ها تلقی شده است. بنابراین فومنکو و نوسفسکی، مدل قراختایی پرستر جان را "لیوی داشی" یا "ایلیا داشی" میدانند که مثل چنگیزخان به سرزمین های غرب یورش برد. جالب اینجاست که برخی منابع لیوی و ایلیا را دو شخصیت متفاوت دانسته اند و گفته اند که لیوی اسم پسرش را ایلیا گذاشت تا او را مسیح بنمایاند البته به نظر فومنکو و نوسفسکی، لیوی و ایلیا یک نفرند. [این نکته ی جالب را باید دراینجا اضافه کنم که لیوی و ایلیا هر دو از ریشه ی آری/الی/لئو/لاوی به معنی شیرند که با نام خدا یا اله نیز مرتبط است و مجسم بودن خدای یهودی ها به شیر را یادآور است. این نام به راحتی میتواند در خاندان "لیو" که خاندان امپراطوری هانند فرافکن باشد. آوانگار لیو در ادبیات کلاسیک چین معنی کشتن میدهد که احتمالا از خصلت شیر ریشه میگیرد. بنابراین سیما یان که چین لیو ها را حیا میکند همان ایلیا است که به صورت یوحنا بازگشته است و ایلیا داشی نیز فرزند خلف لیوی داشی است درحالیکه هر دو یک نفرند.] ایلیا داشی در غرب سلجوقیان را شکست میدهد و این سلجوقیان همانانند که در ترکیه قدرتی به هم زده اند و فرمانروایان مشهور قونیه از نسل آنانند. سلجوقیان به دست فامیل های خود عثمانی ها از قدرت برکنار میشوند و در این زمینه درست مثل بیزانسی ها هستند که به مانند آنان از ترکیه حکومت میکنند. ازاینرو فومنکو و نوسفسکی آنها را روایت دیگر یونانیان ترکیه میدانند که تا آسیای مرکزی و همسایگی ختایی ها نفوذ یافته اند. [سلجوق=سلوکوس. سلجوقی=سلوکی؟] بنابراین ایلیا داشی حالتی قابل مقایسه با محمد فاتح دارد: حکمران عثمانی فاتح قستنطنیه. سلجوقی ها با ساقط کردن فرزند سلطان محمود غزنوی، به قدرت رسیده بودند. سلطان محمود را فومنکو و نوسفسکی با سلطان محمد فاتح مقایسه و هر دو را روایات مختلف محمد پیامبر دانسته اند و خود محمد را نیز روایت دیگر موسی بنیانگذار یهودیت که همچون محمد در بالای کوه با خدا صحبت میکرد و برای نجات از خطر، به مانند قومش دست به هجرت میزد. فومنکو و نوسفسکی با نظر موروزف درباره ی این که کعبه ی مسلمانان یک مدل از معبد سلیمان یهودی ها است موافقند. بنابراین محمد فاتح بازگشت محمد پیامبر، و ایلیا داشی نیز بازگشت محمود غزنوی است که هر دو حکم بازگشت قانون یهودی بوسیله ی ایلیا/یوحنا را دارند علیه مسیحیت نیقیه ای که خدا را دارای پسر می داند. این اعتراض در مصر هم شنیده میشود جایی که عثمانی ها به نام محمد با ممالیک مشکل پیدا میکنند که کمر به احیای فراعنه بسته اند. ممالیک چرکس-قزاق، درست به مانند عثمانی ها از نسل قزاق های روسیه اند و رهبرانشان هثمان (عثمان) یعنی رهبر کوچگران لقب دارند. ازاینرو الگوی خدایی آنان برای مسیح رع موسه (رامسس) –یعنی پسر خدا- ملقب به اوزیماندیوس است که فومنکو و نوسفسکی، لقب او را به "عثمان دئوس" یعنی عثمان خدا ترجمه میکنند. رامسس به جنگی سرنوشتساز علیه ختی ها در ترکیه دست میزند که همان عثمانیانند و ختی هم تلفظ دیگر لغت ختایی است. این داستان که به صورت پیروزی ممالک بر مغول ها در نبرد عین جالوت بازسازی میشود یک نوع تاریخسازی برای انگیزه دادن به مقاومت مصر یونانی مآب در مقابل اسلام عثمانی است که به نوعی داستان نبردهای مسیحی های نیقیه ای پیدا شده در ترکیه با مسلمان ها ولو به صورت جنگ های صلیبی از غرب را که بخش مهمیشان در مصر میگذرند پوشش میدهند.

چیزی که میتوانم به این بحث اضافه کنم این است که اولا مقایسه ی بیزانسی ها با سلجوقیان این اشتراک مطلب آنها را میرساند که هر دو آنها به سرکوب و نابودی بقایای عرفان ها و فلسفه های نخستین در مسیحیت نسطوری دست زده اند و هر دو نیز زهد ضد علمی به مدل کشیش های مسیحی –در نسخه ی اسلامی: تصوف مسیحی تبار- را تبلیغ کردندو عامل نابودی علم در قرون وسطی به شمار رفته اند. درمقابل، هر دو آنها دست به تاسیس جلال و جبروت شاهی از روی الگوی فرمانروایان قدیم –روم باستان برای بیزانسی ها و پارس باستان برای سلجوقی ها- زده اند و درباره ی ممالیک نیز بازگشت به فراعنه چنین حالتی داشته است. در چین نیز جذب میراث سائو سائو به زندگی بدوی منچو ها به معنی جلال و جبروت دربار فرمانروایان منچو تلقی میشود و البته آنجا به جای مسیح، بودا را داریم که هنوز خدایی به شکل انسان است و او هم زهد کشیشی و علم ستیزی را به چین آورده است. بنابراین میتوان گفت تقویت مسیحیت نیقیه ای با الگو قرار دادن مسیح به عنوان پسر خدا، در تمام این مثال ها حکم بازگشت به نفیلیم یا انسان های الوهی را در منابع یهودی-مسیحی پیدا کرده که از نسل سوسمارسان ها یا به قول امروزی ها یوفوها و دارای توانایی های فوق طبیعی بودند و حق حکومت بر مردم را داشتند. تولد مسیح از روح القدس تاییدی بر امکان تولد شاهان از نسل بنی الوهیم (پسران خدا) و برتر بودن آنها از انسان های عادی است و جواز فراتر بودن از قانون نسبت به مردم عادی را ناظر بر خدا بودن آنها به شاهان و اشراف میدهد. زمانی که اما دموکراسی از غرب به سمت بازتولید های قبلی اشرافیت غربی در جهان میخزد، مردم حکومت را حق خودشان می یابند و ناگهان تمام آن قانونشکنی های کثیف اشراف خدایی را طلب میکنند تا خدا شوند. چیزی که حکومت منچوها را زمینه ی انقلاب های غربی در چین کرد و در ایران نیز به آشوب های اخیر علیه حکومت سیدها منجر شده است. غربی ها با قدرت رسانه، قلمرو خدا را محل بهشت خدایی می یابند و اینطور القا میشود که تمام غربی ها شاهانه میزیند پس طبیعتنا همه ی آنها نفیلیمند و چرا دیگران نباید با گرفتن دموکراسی، نفیلیم باشند؟ مشکل این است که بیشتر مردم در ایران، بنیاد خرافی این شبه فرهنگ متکثر بر پرده ی رسانه را اصلا نمیشناسند.

مطلب مرتبط:

هر آنچه شاهان کاهن بخواهند: تاریخچه ی اسطوره ای توصیف خدای واحد با ترکیب دو خدای متضاد

سردار بزرگ و مرد لات: چرخه های شورش های ضد حکومتی به سبک فیلمفارسی

آدم هایی با ذهن یک عنکبوت: مثلث حقه بازی، ثروت و زنبارگی

نویسنده: پویا جفاکش

میگویند تاثیرگذارترین افراد بر علم امروزین همیشه لزوما مشهورترینشان نبوده اند و در میان این گونه افراد، ازجمله از "چزاره لومبروزو" یاد میکنند. این روانشناس صاحبنام (در زمان خود) در قرن 19 و در قسمتی از ایتالیای کنونی که در آن زمان جزو اطریش بود متولد شد. او یهودی بود اما چون اطریشی ها برعکس آلمانی ها در آن زمان چندان یهودی ستیز نبودند به جای هویت یهودی خود روی هویت ایتالیایی خود حساسیت نشان داد. در زمان حیات لومبروزو بود که اتحاد ایتالیا میسر شد و بحث تاسیس ناسیونالیسم ایتالیایی مطرح گردید مطلبی که با توجه به تفاوت های قومی و فرهنگی زیاد مردم ایتالیا نشد به نظر میرسد. لومبروزو به نوبه ی خود در این نقشه سازی سهم ایفا کرد و به دنبال تحریک بنیاد انسانی ایتالیایی ها گشت و در این راه به استقبال از پوزیتیویسم شتافت: شاخه ای فکری که از داروینیسم برخاسته و به تمام علوم نفوذ کرده بود. پوزیتیویسم، "اراده ی آزاد" کانت را به مسخره میگرفت و همه ی انسان ها را برده ی قوانین فیزیک، شیمی و بیولوژی ناشی از برخاستنشان از حیوانات میدید. به نوشته ی الکساندر مارکوف در مقدمه ی ترجمه ی روسی کتاب «نبوغ و جنون» لومبروزو، لومبروزو عشق اصلی حیوانات را غذا خوردن میدید و این را به بزرگترین نگرانی مردم زمان خود یعنی تامین بودن از نظر غذا پیوند زده بود. او حتی بوسیدن انسانی را نتیجه ی ترکیب دو لذت حیوانات از غذا خوردن و از خر و پف میدید. لومبروزو پیشرفت انسان را کار نوابغ میدید ولی به نظرش آنها غیر معمولی بودند. دراینباره پای یکی از عقاید پرداخته شده توسط پوزیتویست ها یعنی انرژی حیاتی را وسط کشید که به گفته ی مارکوف، منشا نظریه ی "مم" meme در کتاب "ژن خودخواه" ریچارد داوکینز –از کتب مقدس پوزیتیویست ها- نیز به شمار میرود. لومبروزو نبوغ را نتیجه ی حبس انرژی حیاتی به جای ابن الوقت بودن در استفاده از آن میدانست. از نظر او آدم معمولی که غذا میخورد و بعدش یک چرت حسابی میخوابد و بعدش برمیگردد سر کار، آدمی طبیعی است چون تفاوت ماهوی با جانوران ندارد. اما تمام لذت های غیر عادی که انسان را از حیوانات جدا میکنند، مثلا دانش اندوزی، مطالعه و اختراع، نتیجه ی بیماری روانیند و تمام نوابغ روانی به شمار میروند. لومبروزو اهم این مطالب را در سخنرانی ای به نام "نبوغ و جنون" مطرح کرده که بعدا به کتاب تبدیل شده است. در نخستین صفحات این کتاب، مثال های متعدد لورنزو از آدم هایی را میبینیم که در ابتدای جوانی، افراد معمولی و حتی کند ذهنی بوده اند ولی در اثر یک سانحه ی منجر به ضربه به سر، یا بیماری ای سخت مثلا تشنج، تغییر شخصیت داده و به نابغه ی منطقه ی خود تبدیل شده اند. او این افراد را معمولا ضد اجتماعی و نا علاقه مند به تشکیل خانواده یا انجام وظایفی که جامعه از آنها انتظار دارد تصویر میکند.

این حرف، ما را به یاد این پندار خرافی قدیمی می اندازد که جن ها افراد ضعیف و بیمار را که موقتا کنترلی بر خود ندارند، برای مسخ کردن برمیگزینند و آنها را مامور اجرای منویات معمولا شوم خود میکنند. شاید شومی اعمال آنان اما به چیز دیگری مربوط شود. بسیاری از ضربه های روحی، نتیجه ی عدم تطابق فرد با جامعه ی خود است. او مسیر متفاوتی با دیگران برمیگزیند چون گوشه گیر و نا اجتماعی است و ممکن است چندان هم دلش برای مردم خودش نتپد. هرچه جلوتر آمده ایم تعداد نوابغ بیشتر و همراه آنها رشد تمدن نیز سریع تر شده است. یک دلیل این مسئله این است که به قول "ویل استور" در نخستین صفحات کتاب «وضعیت: چرا متحد میشویم، رقابت میکنیم و یکدیگر را نابود میکنیم؟» ذهنیت فردی-اجتماعی مردمان جهان در 500سال گذشته تغییر خاصی نکرده و در این مدت مدام سعی کرده ایدئال های جامعه ی شکارچی اولیه را با تغییرات فیزیکی جهانی که با آن همخوانی نداشته اند تطابق دهد. فرد ایدئال در چنین جامعه ای، مردی بوده که به دلیل جنگجویی و جسارت و توانایی های فیزیکی به ریاست قبیله رسیده، و ثروت و همسران فراوانی دارد. همانطورکه استور در گفتار سوم کتاب مزبور مینویسد، افسانه ها و اسطوره ها این ایدئال را جار زده و به دلیلی که عصبشناسان هنوز شناسایی نکرده اند، بر پرده ی ذهن فرد همچون پرده ی تلویزیون عمل میکنند و به همین دلیل هم هست که صنعت فیلم، به این خیالپردازی دامن زده و کمک کرده تا مخاطبان، راحت تر خود را به جای قهرمانان داستان ها تصور کنند، داستان هایی که به هیچ وجه واقعگرایانه و نشاندهنده ی زندگی طبیعی فرد امروزین نیستند. استور از قول Eagleman d.incognito عنوان میکند که این نوع داستان ها بیشتر خیالپردازی خالق خود درباره ی کارهایی هستند که خود او به جای قهرمان داستان میخواهد انجام دهد و نمیتواند، و این که مخاطب داستان بخواهد همان کارها را بکند وقتی خالق از پسش برنمی آید غم انگیز است. طبیعتا این اشتباه گرفتن شایع فانتزی با واقعیت جامعه ی مدرن، جا را برای سرخوردگی های بیشمار افراد از جامعه باز میکند و آنها را به لاک نااجتماعی بودن میخزاند و اینجاست که فکر امتحان راه های نامتعارف قوت میگیرد. این ضمنا میتواند به اعتماد به نفس افراطی ای دامن بزند که فقط آنها که نوابغ خوانده میشوند، از چالش آن سربلند بیرون می آیند. استور مینویسد: «یک مغز سالم، از نظر روانی، در ایجاد احساس قهرمان بودن به صاحبش عالی است. این کار را با نظم دادن به تجربیات ما، به هم ریختن خاطراتمان و جست و جوی توضیحات قابل قبول برای رفتارمان انجام میدهد. برای انجام این کار، مغز به زرادخانه ای از سلاح های تحریف کننده ی واقعیت متوسل میشود که به ما این باور را میدهد که فضیلت بیشتری داریم، باورهای درستی داریم و میتوانیم به آینده ای بهتر از دیگران امیدوار باشیم. به گفته ی پروفسور روانشناس توماس گیلوویچ، شواهد "روشن و ثابت است: ما دوست داریم چاپلوسی خودمان را کنیم و دیدی خوشبینانه به جهان داشته باشیم." قوی ترین سلاح، تعصب اخلاقی در نظر گرفته میشود. مهم نیست که چه کاری انجام میدهیم یا چقدر بی انصاف هستیم. مغز به ما میگوید که به این نتیجه برسیم از بقیه بهتر هستیم.»

نتیجه ی انباشته شدن این احساس در طول زمان و در فرد فرد انسان ها در این شعر "آرین رند" در 1931 خلاصه شده است:

من از این هیولا "ما" به تنگ آمده ام،

این کلمه ی بردگی، غارت، فقر، فریب و شرم.

و اکنون صورت خدا را میبینم

و این خدا را بر فراز زمین بالا میبرم.

این خدایی که مردم از زمان ظهور به دنبالش بوده اند.

این خدایی که به آنها شادی، آرامش و سربلندی میدهد.

این خدا و این کلمه: "من".

بدبختانه واقعیت زندگی و فانتزی، چاره ای نداشتند جز این که در سیراب کردن این خدا یعنی «من» با همدیگر رقابت کنند و این اوضاع را بدتر کرد. "دبی همپتون" از کارولینای شمالی، تلخی این مطلب را به خوبی درک کرد و تجربه ی خود از آن را در کتاب خاطرات خود به نام «سکس، خودکشی و سروتونین: چگونه این چیزها تقریبا مرا کشتند و زنده کردند؟» (منتشر به 2016) ثبت کرد. دبی که از کودکی به خاطر مسخره شدن توسط همکلاسی هایش اعتماد به نفس پایینی داشت، در 16سالگی از طلاق پدر و مادرش لطمه ی روانی حتی بیشتری خورد و قسم خورد که هرگز با فرزندان خودش کاری را نکند که پدر و مادرش با این جدایی بر او تحمیل کردند. دبی در 21سالگی با معشوق دوره ی دبیرستانش ازدواج کرد و به زودی از او صاحب فرزندانی شد. دبی، مادرشوهر خود را مظهر یک مادر و همسر کامل یافت. مادرشوهر دبی، آشپز و کدبانوی خوبی بود و بچه ها را بزرگ میکرد. دبی میخواست مثل او باشد. ولی وقتی تلاشش را کرد و دید به پای او نمیرسد عصبی شد و به هم ریخت. زندگی یک زن خانه دار در نظر او خسته کننده به نظر میرسید. پس در برابر ناخوشایندی زندگی زناشوییش جهت عکس آن را در پیش گرفت و زندگی خانوادگیش به سرعت از هم پاشید. پس از طلاق، دبی خود را در ته خط میدید چون قسمش را در طلاق نگرفتن، زیر پا گذاشته بود. به قرار ملاقات گذاشتن با مردان مختلف میپرداخت درحالیکه پسر کوچکش روی زمین گریه کنان غلت میزد و "پدر واقعی" خودش را از دبی طلب میکرد. سرانجام در ژوئن سال 2007 دبی 43 ساله که به شدت از وجود خودش متنفر شده بود با خوردن بیش از 90 قرص از 10 داروی تجویزی مختلف –که بعضیشان را از همسایه ها قرض گرفته بود- اقدام به خودکشی کرد. ولی یکی از پسرهایش او را یافت و با رسیدن به موقع نیروهای امدادی، دبی به زندگی بازگشت درحالیکه به یاد می آورد وقتی فهمید زنده است به شدت از این موضوع عصبانی بود. سرگذشت دبی نمونه ای است از این که چطور راه های دروغین هیجان طی هرچه تصویری تر شدن افسانه های قهرمانان تاریخ مصرف گذشته، باعث تن زدن مردم از راه هایی که خودشان هم درست پنداشته اند شده است. یک دلیل این مسئله این است که داستان های قهرمانان زیرک و حقه باز دوران جنگ، در شرایطی که مداوما نابسامانی و اخبار ستیز و نگرانی روی ذهن مردم راه میرود میل به حیله گری را در آنها بیدار میکند و آنها دقیقا دنبال حقه بازترین کسان برای درس آموزی میروند. هر کسی که داستان دروغینش را بهتر راست جلوه دهد دروغگوی بهتری است و باید شاگردی او را کرد حتی اگر درس های دروغگویی او به شما خود بر اساس دروغ های طمعکارانه و صدمه زننده ی آن دروغگو به مخاطب یا شاگرد بیچاره اش باشد. علم نوین، این پارادوکس را تایید میکند و به حق میخواند. کتاب "روانشناسی فریب" از سوتلانا کوزینا با این جملات شروع میشوند: «دروغ بگویید، و شما طولانی، شاد و غنی زندگی خواهید کرد.» کوزینا در مقدمه ی کتابش این استدلال پوزیتیویستی زیستشناسان را می آورد که ازآنجا که دروغ مختص انسان، و انسان فقط یک جانور مادی است، پس دروغ فقط به این دلیل میتوانسته در وجود انسان ریشه دوانده باشد که نخستین دروغگو، بیش از انسان های راستگو زیسته و بیش از آنها جذاب بوده است و ازاینرو و شاید هم از طریق فریب دادن زنان، ژنتیک حاوی دروغگویی خود را در کسر وسیعی از بنی آدم تکثیر کرده است. کوزینا در ادامه مینویسد:

«برخی از زیستشناسان حتی دروغ را "محرک تکامل" مینامند. با آموختن دروغ گفتن، افراد به طرز عجیبی توانایی همزیستی با یکدیگر در صلح و هماهنگی را به دست آوردند. از این گذشته، مهم نیست که یک شخص چقدر مدارا میکند، شنیدن حقیقت در مورد خودش به طرز غیر قابل تحملی دردناک است. "مکالمه در مورد پاکیزگی" مشکلات زیادی در ارتباطات ایجاد میکند و درنهایت میتواند به علت مشترک آسیب برساند. یک بار کارشناسان دانشگاه ویسکانسین در ایالات متحده ی امریکا، چنین آزمایشی را انجام دادند. برای یک گروه 20نفره از داوطلبان که در یک اتاق قرار داشتند، دروغ گفتن برای یک روز به شدت ممنوع بود. نتیجه: آزمون شوندگان، علاقه ی خود نسبت به یکدیگر را از دست دادند، احساس خستگی کردند و حتی برخی به فشار خون بالا دچار شدند. نتیجه ای که دانشمندان گرفتند این بود: حقیقت شفاف، برای سلامتی ما خطرناک است. علاوه بر این، مطالعات متخصصان دانشگاه تورنتو در کانادا نشان داده است که دروغ گفتن در اوایل کودکی، کلید موفقیت در آینده است. دکتر کانگ لی و همکارانش 20 سال پیش، 1200 کودک 2 تا 16 ساله را مورد آزمایش قرار دادند تا ببینند بزرگترین و گویاترین آنها کیست. و اخیرا آنها به سوژه های خود بازگشتند تا ببینند چگونه در زندگی پیشرفت کرده اند. معلوم شد که آن بچه هایی که از 2سالگی شروع به فریب بزرگسالان کردند به افراد موفقی تبدیل شدند، مناصب بالایی داشتند و ثروتمند بودند. دکتر لی میگوید: "توانایی دروغ گفتن نشان دهنده ی رشد ذهنی کودک است. توانایی دروغ گفتن در دو سالگی نشانه ای از رشد فعال فعالیت مغز است. به هر حال، دروغ گفتن نیازمند فرایندهای فکری پیچیده است. هرچه دروغ های رنگارنگ کودکان بیشتر باشد، توانایی های شناختی بهتر رشد میکند. و هرچه کودک زودتر شروع به فریب دادن کند، سریعتر به مرحله ی جدیدی از رشد ذهنی میرود. طبق مشاهدات ما، فریبکاران جوان میتوانند نسبت به همتایان صادق خود به بانکداران و مدیران ارشد موفقتری تبدیل شوند." به طور کلی، هر کسی که متقاعد شده است که اگر همه شروع به گفتن حقیقت کنند، جهان به سمت بهتر شدن تغییر خواهد کرد، عمیقا در اشتباه است. در فیلم محبوب "دروغگو، دروغگو" زمانی که قهرمان داستان توانایی دروغ گفتن را از دست داد، زندگی او تقریبا به جهنم تبدیل شد. او نمیتوانست از یک زن غیر جذاب تعریف کند، نمیتوانست تاخیرش را توجیه کند یا از موکلش در دادگاه دفاع کند. این فیلم به وضوح نشان داد که انسان نمیتواند بدون دروغ، حتی بدون گناه، در زندگی روزمره کار کند. وینستون چرچیل نخست وزیر بریتانیا درست میگفت: "حقیقت به قدری ارزشمند است که باید با همراهی دروغ باقی بماند."»

من نمیدانم شما جرئت میکنید به راستگویی دانشمندانی که میگویند "دروغ گفتن پیشرفت می آورد" اعتماد کنید یا نه. به نظر من دروغ گفتن برای این دانشمندان و روسایشان یعنی همان بانکداران و مدیران ارشد و اصحاب دادگاه دروغگو، و نیز سیاستمداران دروغگو –مثل چرچیل- و رسانه های ده ها برابر دروغگوتر حامی آنها، پیشرفت می آورد اما آیا دروغ گفتن واقعا همیشه حامی اجتماع است؟ تجربه نشان میدهد که بروز ندادن نظر واقعی خود در مواجهه با دیگران –و نه لزوما دروغ گفتن- باعث تقویت ارتباط اجتماعی میشود و جاهایی هم «دروغ مصلحت آمیز، به از راست فتنه انگیز» است. اما وقتی بنیان اجتماع را همین آدم ها دروغ قرار میدهند آن وقت جامعه همگامی خود را از دست میدهد و به افراد شکست خورده ی ستیزنده ی افسرده ای چون دبی همپتون تجزیه میشود که اکثرشان برعکس خانم همپتون، جرئت ندارند در یک دنیای پر از دروغ، خود را اصلاح کنند و تجربه ی خود را حتی با کسی در میان بگذارند چه رسد به این که آن را مایه ی درس آموزی دیگران نمایند. مردم میخواهند با دروغ گفتن، نابغه شوند و در جایگاه آن بانکداران و مدیران و وکیلان و سیاستمداران مد نظر کوزینا قرار بگیرند آن هم درحالیکه همه قرار است به همین هدف به آنها دروغ بگویند و در این دروغ گویی با هم رقابت کنند. پس آن حقیقتی که چرچیل گفته بود دروغ باید برای حفظ آن وجود داشته باشد کجا رفته است؟ رئیس قبیله ای که افسانه ی قهرمان نابغه از آن تغذیه میکند مشهور بود چون رئیس قبیله بود، یعنی رئیس "ما" همان هیولای منفور آرین رند بود. چگونه ممکن است رئیس قبیله ی "من" قهرمان جاویدانی از نوع رهبران قلابی قبایل تورات باشد وقتی جز خدایی به نام "من" کسی از او فیضی نبرده است؟

جالب اینجاست که در این مورد، اشراف، بیش از مردم عادی، نگران کیان اجتماع آنها بوده اند. کوزینا در فصل اول کتابش مینویسد که در چین قدیم و در آیین کنفسیوس، تحقیقات زیادی درباره ی زبان بدن و شناسایی شخصیت افراد از روی چهره و فیزیکشان انجام شده بود که به دقت، از عامه ی مردم پنهان نگه داشته میشد و مکتوباتش فقط در دربارها نگهداری و مبنای شغل افرادی خاص و برگزیده معروف به "چهره خوان" میشد که وظیفه داشتند افرادی را که اربابانشان با آنها مشاوره و مراوده میکردند چهره خوانی کنند تا ارباب بتواند زبان برخورد با افراد و گاها میزان احتمالی صداقت آنها را بسنجد. البته کوزینا اضافه میکند که به جز دانش استثنایی چینی ها در این مورد، چهره خوانی به طور عامیانه و ناپخته تقریبا در تمام کشورها و در بین مردم عادی وجود داشته چنانکه مثلا بعضی افراد را از روی صورت باریک و بینی دراز و چشم کشیده و گوش نوک تیزشان به روباه تشبیه میکردند و درباره ی آنها احتمال حیله گریشان را فرض میکردند و یا در انگلستان، مردم معمولی به دلیل شباهت فک وینستون چرچیل به سگ بولداگ، فکر میکردند او مثل سگ بولداگ سرسخت است. ولی کوزینا این را هم یادآوری میکند که الان مردم با انواع عمل های زیبایی و آرایش ها و تغییر چهره ها و تقلید ناخودآگاه از هنرپیشه ها، عملا چهره خوانی و فن شناسی زبان بدن را بی اثر میکنند و به نظر میرسد خود مردم هستند که ضرورت مخفی بودن دروغگویی در جامعه را بیش از اشراف تایید کرده اند. این شاید خودش یک معما به نظر برسد و بدبختانه دقیقا همان چیزی است که عدم فراروی مردم از پوزیتیویسم به قدرت رسیده توسط حکام و رسانه هایشان را اثبات میکند. همانطورکه دیدیم لومبروزوی پوزیتیوست، بزرگترین لذت حیوانات را غذا تشخیص داده بود. اما تمام رسانه ها به پیروی از استادانشان در تاویستاک لندن، بزرگترین لذت فریب دهنده ی مردم را مطابق نظریه ی پدرخوانده ی پوزیتیویسم تاویستاک یعنی زیگموند فروید، لذت جنسی فرض میکنند. میتوانیم بفهمیم که چه چیزی زمینه ی قدرتمند شدن لذت جنسی را فراهم کرد. اکثر حیوانات در فضای طبیعی زیست خود –در خارج از مجتمعات انسانی- فقط در فصل خاصی تولید مثل میکنند و یا جز در موقع شنیدن صدا یا بوی جنس مخالف، تحریک به شهوترانی میشوند که با توجه به تکزیستی بسیاری از گونه ها آن را در اولویت آنها قرار نمیدهد. استثناهای عمده، جوندگان و برخی حشراتند که اغلب در طول سال چندین بار تولید مثل میکنند. اما انسان فصل خاصی برای تولید مثل ندارد و در تمام طول سال تحریک میشود درحالیکه به دلیل زیست در جمع، همیشه در معرض وسوسه ی آمیزش جنسی است. اما این چطور به یک دغدغه ی اساسی برای بشر تبدیل شد؟

"دیوید باس" در فصل اول از کتاب «چرا مردان این کار را انجام میدهند؟: ریشه های فریب جنسی، آزار و اذیت و خشونت» عنوان میکند که به نظر مردمشناسان، نزدیکترین جوامع به جوامع اولیه ی بشر، اجتماعات شکارگر در آستانه ی ورود به کشاورزی در دوران استعمار –مثلا در استرالیا- بوده اند. در این جوامع، زنان نشانه ای از دارایی مردان هستند. چون مردان در ازای گرفتن هدایا دخترانشان را به مردان دیگر میدهند. معمولا دارایی مرد در طول زمان افزایش می یابد و بسیاری از مردان تا چهل سالگی موفق به ازدواج نمیشوند. از طرف دیگر، منعی برای تعدد زوجات وجود ندارد و مرد دارا میتواند زنان بیشتری را به همسری خود درآورد که این به معنی بی همسر ماندن مردان جوان است. ممکن بود در قبیله ای مردی پیر 20 همسر داشته باشد و مردان جوان زیادی بی همسر مانده باشند. گاهی پیش می آمد یکی از همسران جوان یک پیرمرد، دلباخته ی مردی که از نظر سنی به خودش نزدیکتر باشد شود و پنهانی با آن مرد جوان رابطه برقرار کند. وقتی که راز خائنان کشف میشد مرد جوان خاطی را میگرفتند و در حلقه ای محاصره میکردند. پیرمردی جلو می آمد و تمام خدمات خود به مرد جوان را یادآوری میکرد تا نمکنشناسی جوان خاطی اثبات شود. سپس تمام مردان به طرف جوان خاطی، چیزهای تیز پرت میکردند و جوان تنها کاری که میتوانست بکند این است که با گذاشتن نقاط حساس بدن خود زیر سنگر دست ها و پاها از آسیب حیاتی دور بماند. او با این زخمی شدن شدید، بخشوده میشد. درمجموع هیچ بچه ی بی پدری وجود نداشت. چون روسپی ای وجود نداشت و همه ی زنان رسیده به بلوغ جنسی، همسران مردی بودند ولی درست مثل دارایی مردان، زنان هم در دست بعضی بیشتر بودند. "باس" ذهنیت حاکم بر چنین جوامعی را نه در حد یک مغز پخته ی بشری، بلکه به حد انتظارات غریزی عنکبوت ها از جفتگیری، ابتدایی میشمرد. عنکبوت نر بسیار کوچکتر از عنکبوت ماده است و وقتی برای جفتگیری با عنکبوت ماده میرود به راحتی ممکن است به جای غذا توسط عنکبوت ماده خورده شود. به همین دلیل، شکاری را به عنوان هدیه برای عنکبوت ماده میبرد و هرچقدر این هدیه شاهانه تر باشد احتمال این که عنکبوت نر توی دهان عنکبوت ماده قرار بگیرد کمتر است. زمانی که ماده عنکبوت حریص مشغول خوردن شکار است عنکبوت نر از عقب با او جفتگیری میکند و قبل از این که ماده عنکبوت نظرش عوض شود از صحنه فرار میکند. البته باس تایید میکند که "انسان ها عنکبوت نیستند" ولی نه برای نتیجه گیری اخلاقی، بلکه برای مطرح کردن الگوی دوم انسان ها در جفتگیری. هیچ مرد دلباخته ای معشوقه اش را به عنکبوت تشبیه نمیکند. اولین نامزد حیوانی برای چنین تشبیهی، آهو شامل غزال و گوزن است. این هم از شکارچی بودن مرد اولیه برمیگشت که در چنان وضعیت اجتماعی ای، زنان زیبا را مثل غزال های گریزپایی میدید که به راحتی میتوانند از چنگ مرد شکارچی بجهند و نصیب شکارچی دیگری شوند. مرد اولیه دوست داشت در دست یافتن به زن، مثل یوزپلنگ نسبت به غزال باشد چون یوزپلنگ سریع ترین جانور شکارچی است. از آن زمان است که همه ی مردها برای ازدواج درست مثل یوزپلنگ عجله دارند و خواهان سرعتند و از کم آمدن زمان گلایه میکنند. اما زن فقط تا وقتی که مرد به او نزدیک میشود شبیه غزال است. به محض شکست عشقی، زن در نظر مرد، خاطره ی عنکبوت ماده ی شیطانی مردخوار را پیدا میکند و مرد در مقابل او خود را همانقدر حقیر حس میکند که عنکبوت کوچک نر در مقابل عنکبوت بزرگ ماده. به نظر باس، استقبال مردان از سایت های موسوم به مانوسفر دقیقا در چنین مرحله ای قرار دارد. این سایت ها روی جریحه دار شدن مردان توسط زنان تاکید میکنند و به مردان ثروتمند به خاطر این که با خریدن افراطی همه ی زنان با دارایی های خود، امکان دسترسی مردان معمولی به زنان را ناممکن میکنند حمله میکنند. پارادوکس مانوسفر به گفته ی باس این است که گردانندگان این سایت ها بر هویت مردانه و در خطر بودن آن تاکید میکنند درحالیکه این هویت را خود همان اشرافیت مورد اعتراض پدید آورده است. مردان آزرده همینطور چشمان خود را بر روی رنجی که این انتظارات غلط برای زنان ایجاد کرده و جنبش me to در رسوایی مردان تجاوزکار به زنان، بلندگوی شکست جوامع موسوم به آزاد در درست نشان دادن آن انتظارات بوده، بسته اند. مرد میخواهد زن مثل یک عنکبوت ماده گول هدایای او را بخورد و بعدش فقط تجربه ی سکس مهم است که عنکبوت نر انجامش میدهد و فلنگ را میبندد. غافل از این که به قول باس، اکثر زن ها نه عنکبوت ماده هستند و نه میخواهند چنین باشند. زن ها به طور خودآگاه و ناخودآگاه، مرد مسئولیت پذیر و پایبند به قوانین خانواده میخواهند که در بزرگ کردن فرزندان به آنها کمک کنند. درحالیکه مرد دارد به انواع و اقسام فریب هایی که او را در رشد توازی اهداف متحدالمنشا زن و اموال یاری خواهند داد می اندیشد. این فریبکاری به پیدایش آنچه باس از آن به تثلیث تاریکی یاد میکند می انجامند. تثلیث تاریکی، عبارت از ویژگی های شخصیتی سه گانه ی «خودشیفتگی-روانپریشی-ماکیاولیسم» در مردان است. اما زنان با هرچه تن دادن بیشتر به ارزش دادن خود نزد مردان با پذیرش هدایا از آنها به آن دامن میزنند. به گفته ی باس در مقدمه ی کتاب، رشد این سه گانه ی سیاه در جامعه، توام با دوگانه سازی افراطی جنسیتی بین زن و مرد و ایجاد فضایی است که در آن، روالنشناسی فرد همجنسگرا و دوجنسگرا برای اکثر افراد به سرعت ناممکن به نظر رسیده بطوریکه باس وجود تحقیقات لازم برای نقش احتمالی این خصلت های جنسی در پیدایش چنین جامعه ای را لازم میپندارد.

دیشب سریال "آقای قاضی" در شبکه ی دوم سیما به اتمام رسید. در اول فیلم نشان داده میشد که آقای قاضی میدید جعفر و آسترکی دارند با هم گیمینگ فوتبال میکنند و آسترکی با همان سادگیس همیشگیش، صحنه های آهسته ی گل های خود را گل جدید تصور میکند. آقای قاضی از آسترکی پرسید: «بردی یا باختی؟» آسترکی گفت: "بردم". آقای قاضی در جواب عبارتی گفت بدین مضمون: « خیلی از کسانی که می آیند به این دادگاه، وقتی از در دادگاه خارج میشوند، فکر میکنند برنده شده اند؛ ولی وقتی زمان میگذرد میفهمند آنچه فکر میکرده اند برنده بودن است باعث باخت های زیادی در زندگیشان شده است؛ ما مسئولین هم همینطوری هستیم؛ مسئولینی هستند که وقتی به تخت مسئولیت مینشینند فکر میکنند برنده اند بعد میفهمند بد جور باخته اند.» اتفاقا قبل از شروع این قسمت، شبکه ی دو، نظرات بیینندگان درباره ی سریال را پخش میکرد. یکی از بینندگان گفته بود: «سریال قشنگی است. ولی نمیدانیم چرا قاضی های واقعی که میبینیم به لحاظ شخصیتی شبیه این آقای قاضی [دوست داشتنی] نیستند.» (نقل به مضمون). میتوانم به جد بگویم قاضی ها و دیگر مسئولین در عبارت بالا با آقای قاضی متفق القولند. ولی نمیتوانند آن را به این صراحت بیان کنند. چون در این صورت، دیگر نمیتوانند در نظر «بازنده ها» خود را «برنده» نشان دهند.

مطلب مرتبط:

آیا مردان رو به انقراضند؟

حکومت و گوسفندهایش: از یوزارسیف «توماس مان» تا اتفاق نظر "لوبو" ی خائن با موسی

نویسنده: پویا جفاکش

مدتی قبل و به دنبال به هم ریختن اوضاع اقتصادی و سیاسی لبنان در اثر ورشکستگی جمهوری اسلامی ایران، ایالات متحده ی امریکا به اسرائیل امر کرد از مناقشه ی خود با لبنان بر سر منابع گازی مرزی دست بکشد تا لبنان بتواند با گاز، اوضاع خود را سر و سامان بدهد. وقتی اسرائیل که خودش هم اوضاع خوبی ندارد نپذیرفت، امریکا دندان تیز کرد و پای تهدیدات مالی را وسط کشید. ضربه ی روانی این تهدیدات بیش از ضربه ی مالی آن تن اسرائیلی ها را لرزاند. بسیاری از اسرائیلی ها فکر میکردند امریکا و انگلستان از بابت نظرکرده ی خدا بودن آنها است که از اسرائیل در مقابل دشمنان مسلمان اطرافش محافظت میکنند. ولی حالا معلوم بود که اسرائیل فقط واتیکانی است که بلوک غرب از آن تقدس میگیرند و مثل اجداد تمپلارشان باید از آن در مقابل دشمنانی حفاظت کنند. پس اصلا پای از بین رفتن این دشمنان در میان نیست. داغ اسرائیلی ها تازه شد و یادشان افتاد که اگر جنوب لبنان را ترک نمیکردند این منابع گازی الان در دست خودشان بود. تخلیه ی جنوب لبنان، فتوای چپگراهای ضد مذهب اسرائیلی بود که به قبله ی لیبرالیسم انگلیسی-امریکایی نماز میخوانند. حالا خاخام ها یک حدیث عتیقه ی فراموش شده را از لای کتاب ها بیرون کشیده اند و تورد میکنند که میگوید به جز دجال، یک آرمیلوس هم داریم که شاهزاده ی erev rav است و اولاد اسماعیل و عیصو (یعنی اعراب و رومیان) را با هم علیه اسرائیل متحد میکند و ارض مقدس را به مسیحیان میفروشد. او مسیح بن یوسف را میکشد ولی درنهایت به دست مسیح بن داود از بین میرود و اسرائیل مقدس از نو توسط مسیح بن داود به وجود می آید. در تفسیر راستگراهای مذهبی اسرائیل از این حدیث، مسیح بن یوسف اسرائیل کنونی است و erev rav اتحاد چپگراهای اسرائیلی. الان تقریبا خیلی ها یادشان آمده که یهودیت یک زمانی بیش از مسیح داودی از افسانه ی یوسف نیرو میگرفت. درست کمی قبل از تاسیس دولت اسرائیل در دهه ی 1940، رمان توماس مان به نام «یوسف و برادرانش» به شدت مشهور شده بود: همان رمانی که بدنه ی سریال "یوسف پیامبر" فرج الله سلحشور را هم تشکیل میداد. در این رمان، ابراهیم بنیانگذار یکتاپرستی و مذهبش دین حنیف خوانده شده بود. حنفیت یک نوع یکتاپرستی صلحطلبانه و دارای مرز نامشخص با مذاهب ماقبل یهودی خاورمیانه بود و برخی آن را همان مذهب صابئی میدانند. ازآنجاکه محمد پیش از وحی جبرئیل بر او، یک پیرو مذهب حنیف بود "سلحشور" این رمان را شاهدی بر مدعای آینده دار بودن اسلام تلقی کرده بود. در رمان مان بود که برای اولین بار یوسف همزمان با اخناتون و نام درباریش اوزارسف (یوزارسیف) خوانده شد. نظریه ی مان پیرو نظریه ی فروید بود که بین یهودیت موسی و آتونیسم آخناتون ارتباط قائل شده بود. با این حال برخلاف فروید که موسی را همزمان با اخناتون خوانده بود مان یوسف را با آخناتون همزمان دانسته بود و موسی را به عصر رامسس دوم حواله داده بود. ارتباط قائل شدن بین حنفیت و مذهب یعقوب و یوسف اما به همانندسازی مذاهب صابئی و داستان این پیامبران در رمان مان انجامیده بود. زندان یوسف به شئول یا دوزخ تشبیه شده بود و افتادن یوسف به این "جهان زیرین" در اثر سعایت همسر پوتیفار، به گونه ی افتادن تموز به جهان زیرین در اثر سعایت عنانه یا عیشتار الهه ی کلدانی درآمده بود. از طرف دیگر، اخراج یعقوب از سرزمینش و سرگردانیش در توحش کنعان از ترس انتقام برادرش عیصو نیز همین حالت را نشان میداد که گویی تقدیر بود که پدر و پسر، آن را تکرار کنند و نه فقط آنها، بلکه نسل پس از آنها که به سرعت در مصر به بردگی فراعنه ی بعدی درمی آیند تا موسی یک بار دیگر آنها را نجات دهد. فاصله ی بین سربلندی یوسفی و سربلندی بعدی در زمان داود و سلیمان، فاصله ی بین مسیح بن یوسف و مسیح بن داود است؛ یک حقه ی شرعی برای این که زیر پا گذاشتن قوانین خدا در اسرائیل کنونی را همانندوار و تقدیری نشان دهد. یوسف، متصف به "کریم" است. این کلمه از "کرم" به معنی بخشودن گناهان می آید. یوسف برادران خود را که باعث رنج های فراوان او شده بودند میبخشد پس خیلی کرم از خود نشان داده است. اما معنی "کرم" به این سادگی است. بازتولید هندوی او به صورت کلمه ی همخانواده ی "کارما" دقیق تر است. گناهان شما یا با رنج کشیدن شما بخشیده میشوند یا با انجام کارهای خوبتان، ولی به هر حال باید تصفیه شوند وگرنه نتیجه ی آنها را در همین دنیا میبینید. برادران یوسف –و نیز خود او که با مصری شدن، قانون خدا را زیر پا گذاشته بود- نیز یا خودشان و یا فرزندانشان باید جزای گناهانشان را با برده شدن در مصر میدادند و اکنون این در قالب بندگی اسرائیلی ها به پیشگاه فرعون زمان یعنی ایالات متحده ی امریکا تکرار میشود. یکچنین تفکری از یهودیان که هنوز هم که هنوز است دعوای خودشان با مسلمانان و مسیحیان را تداوم دعوای فامیلی اسماعیل با اسحاق، و عیصو با یعقوب میبینند، عجیب نیست. یهودیان تا لحظه ی رسیدن به حکومت اسرائیل مدرن در قرن بیستم، فراز و نشیب های زندگی نکبتبار یوسف برده را تکرار کردند و پس از آن به یوسفی بدل شدند که موید فراعنه بود. به همین ترتیب، تمام گناهانی که بلوک غرب و لیبرالیسم فاسد و ضد توراتیشان در جهان گستردند تایید شده توسط اسرائیلی به نظر میرسید که واتیکان بلوک غرب بوده است و کشیش های امریکایی، سنگ آن را به سینه میزنند. تا وقتی که "مسیح بن یوسف" مجازات نشود، کسی مطمئن نمیشود که این فسادها گناهند. فکری که پشت چنین فلسفه ای قرار دارد، فکر اجتماعی دیدن خدا و تایید تحولات اجتماعی از طریق او حتی به قیمت زیر پا گذاشتن قوانین او است. بگذارید کمی بیشتر دراینباره صحبت کنیم.

جمله ی مشهوری از "هانس ارستد" فیزیکدان وجود دارد که میگوید: «هر مطالعه ی کامل در مورد طبیعت، با شناخت وجود خدا به پایان میرسد.» اما یادمان باشد مردم مطالعه یا در طبیعت تدقق نمیکنند که بعدا خدا را کشف کنند. بلکه خدا از زمانی که دست های راست و چپشان را از هم تشخیص میدهند حاضر و آماده جلو رویشان است تا آنها را از انجام کارهای بد بترساند. بچه وقتی پدر و مادر بالای سرش نیستند باید از خدا بترسد. به همین دلیل خدا از همان زمانی که بار مذهبی پیدا کرد کاربرد طبیعتشناختیش را از دست داد و مفهوم اجتماعی یافت. از این لحظه، خدا فقط مسئول آنچه قبلا آفریده شده نیست بلکه شکل دهنده به آینده ی جوامع نیز هست. موریس فریدمن دراینباره مینویسد:

«اگر دین طریقی است که انسان میپیماید، پس تمامی حیات انسانی در آن جمع است؛ با این وجود، این حیات نه به شکل ماده ای افزودنی یا حملی انتزاعی بلکه تنها از طریق تکثر رویدادهایی اتفاق می افتد که در آن تمام لحظات گذشته وارد زمان حال میشوند و درنتیجه ی آن، واقعیت جدیدی شکل میگیرد. این اتفاق میتواند در زمان دعا برای رفع یک حاجت اتفاق بیفتد، مثلا زمانی که ما با مرگ یکی از عزیزانمان مواجه میشویم، یا در میانه ی طوفانی خروشان در دریا اتفاق بیفتد، یا حتی میتواند عملی باشد که در آن، ما تمامی معانی زندگی گذشته مان را در لحظه ی بزرگ قربانی، یکجا تداعی میکنیم. در همه ی این موارد، این اتفاق، اتفاقی است که در آن ما به نوعی "ازخودگذشتگی" میرسیم، البته نه با قربانی کردن خود –آن گونه که مرتاضان توصیه میکنند- بلکه با واکنش یکپارچه مان. در این یکپارچگی، ما از خود خارج میشویم و به نحوی خودجوش و بی مقدمه به ندای چیزی لبیک میگوییم که نه از پیش مقصد نفسمان بوده و نه دغدغه ی او، بلکه تنها بستر مفهوم و مشهود واکنش ما بوده است. این رویداد فی نفسه رویدادی است که مکرر سبب بروز معنای دینی میشود و تنها از بطن این معنا است که نمادهای دینی و تفاسیر الهیاتی سر بر می آورد. این معنا را باید در متن تاریخ خودمان و تاریخ نسل های پیشین دریافت؛ تاریخی که بر خودمان عرضه کرده ایم... این الهیات رویدادی –الهیات به مثابه ی یک اتفاق- بسیار ساده تر از الهیات و متافیزیک سنتی است؛ به این معنا که میگوید از این که خداوند بشخصه چیست، هیچ نمیداند. البته این آنچنانکه در ابتدا به نظر میرسد ازخودگذشتگی قابل توجهی نیست که بگوییم فیلسوف به حقیقت مطلق دسترسی ندارد و تنها با آن ارتباط دارد و الهاماتی که متاله از آن سخن میگوید ذات خداوند را بر ما مکشوف نمیکند، بلکه با ما در داخل و خارج از شرایط تاریخی خاص سخن میگوید. بعلاوه ما میتوانیم از الهیاتی رویدادی سخن بگوییم که مدعای حیرت آوری را مطرح میکند، این که ما در همین زندگی انسانی، امر الوهی را میفهمیم؛ نه فقط از طریق زمان، مکان و آیین های مقدس، بلکه در اتفاقات روزمره ی همه ی روزهای سال. صحبت از دین به مثابه رویداد به هیچ وجه به معنای فروکاهش دین به اخلاق نیست بلکه صرفا به این معنا است که وجود ما یکسره در گرو دین است و دین یک داستان فراسویی مقدسی نیست که هیچ ارتباطی با زندگی ما نداشته باشد. اگر خاستگاه یا بافت دین، رویدادی است که به سبب پیدایش، آن چیزی میشود که من آن را "معیار حقیقت" مینامم، در این صورت میتوانیم آن را در اسطوره، افسانه، آیین و گروه های اجتماعی جستجو کنیم. البته پیش فرض این قضیه آن است که اسطوره ها، افسانه ها و داستان ها نشانه ی ایده ها و مفاهیم انتزاعی پیشینی نیستند بلکه برعکس، این ایده ها و مفاهیم، آبستره هایی ایستا و مونولوگ هستند برآمده از واقعیت دیالگوی و فوق العاده ی این رویداد که بخشی از آن در قالب اسطوره و افسانه و داستان ثبت شده است. میرچا الیاده در اثر خود با عنوان cosmos and history رویکردی ادواری و باستانی به زمان انسان ابتدایی –که در تحلیل نهایی، تاریخ و همزمان منحصربفرد بودن هر رویدادی را بی اثر میکند- را در برابر رویکرد خطی و تاریخی انسان مدرن مینهد؛ رویکردی که او میگوید درنهایت، ما را از تاریخ گریزان میکند. انسان دوران باستان (ابتدایی)، با تمام سلاح های موجود در برابر بداعت و بازگشت ناپذیری موجود در ذات زمان تاریخی از خود دفاع میکرد. انسان آرکائیک یا ابتدایی، همچون شخص عارف و مذهبی به طور کلی در یک زمان حال (اکنون) جاری زندگی میکندکه در آن، حرکات دیگری را تکرار میکند و از گذر این تکرار همواره در یک "اکنون بی زمان" زندگی میکند. اگرچه انسان تاریخی ممکن است از انسان آرکائیک (ابتدایی) انتقاد کند که با محبوس ماندن در افق اسطوره ای سرنمون ها و تکرار، خلاقیت را قربانی کرده است، اما انسان آرکائیک انسان مدرن را در برابر وحشت هجمه ی تاریخ بی دفاع میبیند و معتقد است که او در خصوص ساختن تاریخ بسیار ناتوان است و کاملا مسخ و محکومش خواهد شد. در مقابل سرنوشت اسفبار انسان تاریخی مدرن، انسان آرکائیک آزاد است که دیگر آنچه بوده، نباشد؛ او آزاد است که با از میان برداشتن زمان ادواری و احیای کامل زمان، تاریخ خود را فسخ کند. ما باید بین اعتبار نظریه ی ایلیاده درخصوص توصیف بسیاری از آموزه های دینی آرکائیک و نه چندان آرکائیک و دیدگاه کلی که مایل بود آن را برجسته کند تمایز قائل شویم. همانگونه که خود او نیز خاطرنشان میکند آنچه اینجا محل بحث است، مسئله ی تفسیر است؛ یعنی هر دسته یا طبقه از واقعیات را میتوان از منظر واقعیت دیگر تفسیر کرد. مدعای من این است که سرنمون ها (کهن الگوها) که فی نفسه مولود رویدادهای تاریخی هستند، به هیچ وجه آن دسته از ادیان و اسطوره هایی را که متکی بر وضع سرنمونی (کهن الگویی) هستند و در آن ها کل تاریخ به زمان و مکان مقدس حواله میشود، بی اعتبار نخواهند کرد. درعین حال، این سخن، آن مدعای ایلیاده را بی اعتبار میکند که میگوید اسطوره ی دینی، یکسره باید از این جنس باشد تا بتوان اصل و جوهر وجودشناختی یا تاریخی اسطوره های جهانی را شناخت.» ("شیوه ی انسانی: رهیافت گفتگومحورانه به دین و تجربه ی انسانی": موریس فریدمن: ترجمه ی علیرضا رضایت: فرهنگ امروز: شماره ی 36: مرداد 1401: ص74-73)

اگر به این توصیه گوش کرده، تاریخ پیرامون زمان قدسی را –که در دوره ی ناسیونالیسم ها کل تاریخ را در بر میگیرد- به بنیاد اسطوره ای و بی زمانش برگردانیم، آنگاه خود را نه در ابتدای پیدایش نوع بشر، بلکه در ابتدای تعریف نوع خاصی از بشر میبینیم که از مسیح بن یهودا تا موسی، و از آن مرحله تا باغ عدن پیوسته خود را بازتولید کرده است. این نوع بشر، هیچ نظمی در دنیا نمیبیند و خود را هم گول نمیزند. خالق دنیایش را مثل خود دنیا مجنون میبیند و جرئت نمیکند او را خدا بداند. او یکی از کارگزاران خدا و بنابراین یک جن از به اصطلاح "بنی الوهیم" (پسران خدا) است. نامش فعلا یهوه است ولی در قدیم بیشتر به نام های مول لیل و انلیل شهرت داشته است. او در عالم مستی و لایعقلی، بیخود و بیجهت دنیای مادی را به همراه موجوداتش و ازآن جمله انسان ها، و البته بر اساس مدل مادی نمونه های اثیریشان در عوالم دیگر خلق کرد و بعد به خوابی عمیق فرو رفت. در این مدت، درحالیکه خودش در زمین جایگاه داشت، پدرش آنو در آسمان جهان مادی ساکن شد و برادر انلیل به نام حئا نیز به همراه گروهی از شطنه (یعنی موجودات درخشان: کنایه از جن های انسان نما) به نظم بخشیدن بر امور زمین پرداخت. اللات نیز در جهان زیرین ساکن شد و آنجا را سرزمین مردگان کرد. در همین زمان، انلیل کم کم هوش و حواسش را به دست آورد و از سر و صدای موجودات از خواب پرید. او چنان عصبانی و کلافه شد که با فرستادن زلزله و قحطی و سیل بر زمین، درصدد نابودی موجودات برآمد. اما حئا گروهی از انسان ها و موجودات دیگر را از نابودی نجات داد. طوفان خشم انلیل متوجه حئا شد. حئا سوار بر قایقی که لاکپشت ها آن را میکشیدند به دریا گریخت درحالیکه جادوی انلیل، ماهی های دریا را به شیرهایی تبدیل میکرد که برای دریدن حئا به او حمله میکردند. حئا در میانه ی دریا پهنه ای جادویی به نام "اردوغ" برای خود فراهم کرد و ازآنجا جادویی برای نظم زمین صادر نمود. اما به زودی او و بقیه ی شطنه با فرزندانی که از آدم ها به وجود آورده بودند مشکل پیدا کردند: انسان های دورگه ی قدرتمندی که به دیگر آدمیان زور میگفتند و در رأسشان گیلگمش فرمانروای ارخ (عراق) در بین النهرین بود که حرص فزونی ناپذیرش حتی شطنه را هم تهدید میکرد. "بعلات نگار" همسر حئا و الهه ی طلوعگاه، برای عقوبت گیلگمش، از گل رس، موجودی تنومند و نیمه گاو-نیمه انسان خلق کرد که تمام بدنش از موی سرخرنگ پوشیده شده بود. این موجود که "خنی غدو" نامیده میشد، دوست حیوانات وحشی بود و تنها کسی محسوب میشد که در قدرت بدنی، همپای گیلگمش باشد. گیلگمش که از جانب او احساس خطر میکرد، فاحشه ای به نام "شامات" را مامور رام کردن هیولا نمود. شامات، خنی غدو را با شراب انگور، رام خود کرد و به حیله ی شهوت، وادار به تمدن آموزی . زبان وری نمود و درنهایت به میان انسان ها آورد و از جنس آنها کرد. خنی غدو از این پس، در خدمت نوع بشر درآمد و دوستان سابقش شیرها را به نفع بشر کشت. به زودی نیز خشمش متوجه گیلگمش شد که او نیز تهدیدی علیه بشر بود. اما پس از یک کشتی گیری بی نتیجه با گیلگمش، دوست او شد و به او در اجرای نقشه هایش کمک کرد. داستان رام کردن یک موجود وحشی با یک زن دلربا، و برگرداندن او علیه دوستان سابقش بدین ترفند به نفع دشمن، در ادبیات چینی نیز سابقه دارد. مشهورترین مورد، به بخشی از داستان مفصل فتح چین مرکزی توسط بربرهای شی لیانگ و گروگان گرفته شدن آخرین امپراطور سلسله ی هان توسط دنگ ژو رهبر بیرحم و خودکامه ی شی لیانگ برمیگردد. وانگ یون، وزیر کشور، برای از بین بردن دنگ ژو و برگرداندن عظمت سلسله ی هان، دخترخوانده ی زیبایش دیائوچان را تبدیل به یک طعمه ی جنسی میکند که همزمان دنگ ژو و پسرخوانده ی مورد اعتمادش لوبو را به بازی میگیرد و دشمنی ای که بین این دو و بر سر یک زن ایجاد میشود، به قتل دنگ ژو با نیزه ی لوبو می انجامد. پس از آن، دیائو چان به ازدواج لوبو درمی آید و لوبو وانگ یون را به پدرخواندگی میپذیرد. اما هرج و مرجی که با مرگ دنگ ژو کشور را فرا میگیرد، جان هر سه ی آنها را میگیرد. جالب این که آنچه زمینه ی فاجعه ی به قدرت رسیدن دنگ ژو را فراهم کرده، قحطی گسترده ای است که یادآور دنیای بحران زده ی دوره ی گیلگمش است. بر اساس افسانه های عربی، نخستین چینی ها ملت پیرو عامور ابن یافث ابن نوح بودند که بابل را به مقصد شرق ترک گفتند و اولین شهر چین را ساختند که در این صورت، چانگان و لویانگ پایتخت های سلسله ی هان، حکم بابل را برای عراق خواهند داشت. از طرف دیگر، اسامی فلزات در زبان چینی، شکل دگرگون نام سامی آنها است و این تاییدی است بر این که بنیاد تمدن چینی، سامی است. ارتش شی لیانگ از غرب به قلمرو بابل نو یورش می آورند یعنی از سرزمین تاریکی. در مقابل، خالق خنی غدو، الهه ی صبحگاه و مرتبط با شرق است. در شرق عراق، کوهستان زاگرس قرار دارد که درست مثل چین غربی، برای عراق، حکم خیزشگاه بربرهای خطرناک را داشته است. الهه ی این کوهستان که نین خورساگ –یعنی بانوی کوهستان- لقب داشته، گاها با تهاموت الهه ی هرج و مرج و متشبه به دریا و سیل تطبیق میشده است ولی از طرف دیگر چون طلوع از سمت این کوهستان بوده، نین خورساگ همان بعلات نگار هم بوده است. به هر حال، غرب محل فرود آمدن خورشید به جهان زیرین است و شرق محل طلوع خورشید از جهان زیرین. پس غرب چین و شرق عراق، هر دو قلمرو تاریکی و جهان زیرین، و جلوسگاه اللات بوده اند که بدین سبب با نین خورساگ و بعلات نگار تطبیق میشده است. بربرهای مزاحم نیز حکم اجنه ی جهان زیرین را داشتند و ازاینرو عراقیان آنها را لولوبی یعنی مردم لولو یا جن مینامیدند. خنی غدو و لوبو هر دو نمادی از این انسان های جن مانند و همخو با درندگان و جانوران وحشی بودند: موجوداتی غریزی که در عین حال قابلیت رام شدن به دست متمدنین را نیز داشتند. ساخته شدن خنی غدو از گل رس و سرخ بودن او، نشاندهنده ی همشاخه بودن این گروه با شخصیت یهودی آدم ابوالبشر و ادعای ساخته شدن او از گل رس و نیز ارتباطی است که بین نام آدم و کلمه ی "ادوم" به معنی سرخ برقرار کرده اند. حوا که از آدم به وجود آمد و شاخه ی زنانه ی این گروه را نمایندگی میکند جانشین لیلیت جن شد که آدم را رها کرده بود و نامش درست به مانند شامات، به معنی تاریکی مونث است. حوا به عنوان جانشین شامات، با خوراندن میوه ی دانش به آدم، زندگی او را دگرگون کرد همانطورکه شامات خنی غدو را با خوراندن شراب انگور متمدن نموده بود. به همین دلیل است که مشروب الکلی و میوه ی حوا به یک اندازه شیطانی و مرموز تلقی شده اند. خنی غدو زمانی که به انتقام شطنه از بابت گستاخی هایش در بستر بیماری جانکاه بود آن فاحشه را لعنت میکرد همانطورکه اولاد آدم حوا را به سبب بدبختی های خود لعنت میکردند و همه ی زن ها را تجسد حوا میدیدند. یهودیت که توسط اشرافیت فریسی و رهبرانشان که اولاد داود و سلیمان خوانده میشدند اداره میشد، شاخه ی مقدس کننده ی این گروه و برافرازنده ی نام آدم به عنوان جانشین شطنه بر زمین است. ازاینرو داستان خنی غدو و شامات به صورت داستان سلیمان و ملکه ی سبا در تاریخ داوودی ها تکرار شد تا نشان دهد بنی آدم به راه آنها میروند. داستان از این قرار است که جن هایی که در خدمت سلیمانند –و حکم وزرایی چون وانگ یون برای دنگ ژو را دارند- به دروغ به سلیمان میگویند که ملکه ی سبا از نسل عفریت –یعنی جن شرور- است و نشان به این نشان که پاهایی چون پای الاغ دارد. سلیمان از ترس این که چنین باشد، برای امتحان کردن قضیه، ملکه را وارد تالاری میکند که کف آن از شیشه است ولی به نظر میرسد آب باشد. ملکه ی سبا برای این که پاهایش خیس نشود، دامنش را بالا میزند. سلیمان هوسباز، با دیدن ساق پای زیبای ملکه دلباخته ی او میشود و با او ازدواج میکند. روایت دیگر این است که ملکه ی سبا خودش این شایعه را ایجاد کرد تا سلیمان ساق او را دید بزند و دلباخته اش شود. به هر حال، این سبب افتادن داودیان به دام شاخه ای از مسالک پیشین میشود منتها به شکلی معوج و ویرانگر از نوع همان برکاتی که حماقت های لوبوی غریزی و احساساتی برای تمدن هان به بار آورد. برای این که این مطلب، بدعت محسوب نشود، شبیه آن درباره ی موسی بنیانگذار یهودیت تکرار میشود. در یهودیت، فرزند زن یهودی –حتی اگر شوهرش یهودی نباشد- یهودی به حساب می آید ازآنروکه خود یهودیت، نه از آن پدرش موسی، بلکه از آن مادرش صفورا –همسر موسی- بوده است. صفورا دختر یثرو پیامبر صابئی مدین بوده که موسی شاگردی او را کرده و با دامادی او، جانشینی او را تصاحب کرده است. رسالت الهی که پس از این رابطه، به گردن موسی می افتد، به تباهی زادگاه موسی یعنی مصر و پدرخوانده ی قبلیش یعنی فرعون می انجامد. به این ترتیب، مثلث فرعون-موسی-یثرو، روایت دیگر مثلث دنگ ژو- لوبو- وانگ یون است. از طرف دیگر، تباهی مصر و فرعون، همان بلایی را بر سر ملت یثرو می آورد که تباهی دنگ ژو بر وانگ یون، دیائوچان و دستگاه سلطنتی محبوبشان یعنی سلسله ی هان تحمیل میکند. همانطورکه امپراطوری هان در هرج و مرج پس از مرگ دنگ ژو منهدم میشود، تمدن مدین نیز به همراه تمام مردمش توسط موسی و بنی اسرائیل که به همراه او از مصر گریخته اند، آن هم به دستور یهوه یعنی همان انلیل عصبی و انتقامجو، ریشه کن و نابود میشود و تنها میراث مدین که به جا میماند، صابئی گری یثرو است که به شکل تحریف شده اش توسط موسی بنیان یهودیت میشود. این، احتمالا کامل ترین روایت سرنوشت تمدن نخستین بشری در بین النهرین، پس از درآمدن خنی غدوی گاو شکل به خدمت گیلگمش گستاخ و زیاده خواه است. نسبت خنی غدو با شامات فاحشه –که به صفورا همسر موسی تبدیل شده است- نسبت ثریا یا زن کوهان صورت فلکی ثور (ورزاو) با آن صورت فلکی است که خود خنی غدو است و ثریا او را هدایت میکند. تعداد ستارگان این صورت فلکی، هفت تا است و عدد 7، در سامی "سابع" نامیده میشود، کلمه ای که با لغات "سبا" و "صابی" و البته صفت "صبایوت" برای یهوه (انلیل سابق) ارتباط معنایی دارد. ستاره ای بودن مضمون اولیه در این مطلب خیلی نقش دارد. چون گ"سب" یا "سبا" در قبطی به معنی ستاره است و به همین دلیل، به کنایه از تاریکی آسمان نیز به کار میرود کمااینکه در زبان فارسی تبدیل به لغت "شب" شده است. همچنین دوچندان شدن خطر شیر و دیگر درندگان در شب برای انسان، سبب نام گرفتن آنها به "سبع" از روی همین ریشه شده است. لغت "سبا" در کلدانی هم به معنی ستاره است ولی بیشتر برای سیاره ی زهره به کار میرود که درخشندگی خاصی در آسمان دارد و چون در پنجمین فلک از بالای آسمان قرار داشته، به شکل ستاره ای پنج پر نمایش داده میشده است. به همین ترتیب، کلمات star و "اختر" و "ستاره" نیز در زبان کلدانی همخانواده با لغات "عاثتر" و "عشتاروت" به ترتیب برای فرم های مذکر و مونث زهره به نظر میرسند. جالب این که برج ثور نیز برج سیاره ی زهره است و ثریا –به معنی ثور مونث- باید عشتاروت را به جای شامات، راهبر ورزاو کند. ثریا به هفت ستاره اش تجزیه و به هفت خواهر تشبیه شده است که یکی از آنها درست به مانند زهره که فرشته ی سقوط کرده fallen angelنامیده میشود، به زمین آمده و با مردی زمینی ازدواج کرده است. در یونانی این خواهر را الکترا مینامند؛ از ریشه ی یونانی آلکتوس به معنی گم شده. جالب این که لغت آلکتوس در یونانی، مفهوم فرشته ی هبوط کرده را نیز دارد. فرشته ی هبوط کرده ابلیس یا شیطان است که به نام ستاره ی صبح، لوسیفر [یعنی درخشنده و هم معنا با لغات "زهره" و "زهرا" برای نامیدن عشتاروت] خوانده میشود. به نظر میرسد کلمات "صبا"، "صباح" و "صبح" برای نامیدن سپیده دم، به سبب سبا نامیده شدن لوسیفر یا زهره، در زبان عربی معمول شده باشند. "صفه" و "صوفی" تلفظ های دیگر صابی و همریشه با صبا هستند و ازاینرو نام صفورا نیز احتمالا به معنی کاهن مونث صابیان بوده است:

“experts from the murder of reality”: pierre sabak: part2

برای این که اهمیت این اسطوره پردازی ها را متوجه شوید باید معادل نیمه خدایانی چون گیلگمش برای دنیای امروز را شناسایی کنید. گیلگمش و دیگر فرزندان انسانی خدایان –که مسیحیان، آنها را نفیلیم و گریگوری و سیکلوپ و کابیری نامیده اند- در عصر خود "ابر انسان" یعنی انسان هایی با نیروهای فوق طبیعی بودند که هنوز هم به صورت بتمن و سوپرمن و واندروومن و مانند آنها در ادبیات غربی تولید میشوند. مابه ازاهای فیزیکی آنها، همان انسان هایی هستند که همچون ابرانسان های دی سی، مورد تشویق و نمایش عمومی فراوان قرار میگیرند و در صحنه ی رسانه همواره در حال جذب غلو های دروغینند. آنها را سلبریتی مینامیم. میتوانند ورزشکار، بازیگر، خواننده، سیاستمدار یا حتی فیزیکدان باشند. اکثرا از هنرمندانند. هر سلبریتی ای لزوما هنرمند قوی ای نیست و هر هنرمند قوی ای لزوما سلبریتی نیست. چون شهرت سلبریتی معمولا بار سیاسی دارد و با موضوع اصلی رسانه یعنی اخبار تبلیغاتی مناسبت دارد. "جیسون استنلی" پروفسور فلسفه از دانشگاه ییل، معتقد است کلمه ی "اخبار جعلی" از خود اخبار جعلی خطرناکتر است چون باعث میشود فراموش کنیم که اخبار، از ابتدا بر پایه ی تبلیغات سیاسی سیاستمداران جاه طلبی چون هیتلر و موسولینی شکل گرفت و تقریبا هر چیزی که مشهور میشود به نوعی تبلیغات است. یادمان باشد درحالیکه رهبران سیاسی بر پرده ی نمایش میدرخشند در کنار آنها قهرمانانی موسوم به "سربازان گمنام" نیز مقدس شده اند که علت قهرمان بودنشان مردنشان است. بر همین اساس، هنوز هم یکی از راه های عمده ی به هرج و مرج کشیدن یک مملکت با اخبار، تکرار وسیع و بی رویه ی نام کشته شدگان یا همان "قربانیان" هرج و مرج است که در طرف شمایند یا به دروغ، آنها را موافق خودتان نشان داده اید. به قول "جاناتان کورپوس آنگ" پروفسور رسانه ی دیجیتال جهانی از دانشگاه آمرست، حساسیت مردم به اسم ها نه بر اساس میزان اهمیت آنها بلکه بر اساس میزان تکرار نامشان استوار است. هر اسمی بیشتر تکرار میشود، بیشتر هم مردم را دنبال خود میکشد. ازاینرو قربانی مقدس در نیمه خدایی شریک شاه مقدس است. به همین دلیل هم هست که گیلگمش و خنی غدو با هم تکمیل میشوند. خنی غدو قربانی زیاده خواهی گیلگمش میشود و در راه او میمیرد درحالیکه تفاوت معنی داری با یک گاوسان ندارد. این در قربانی گوسفند به جای اسحاق نیز تکرار میشود. گوسفند حکم خنی غدو را برای ابراهیم دارد و اسحاق که نسل شاهان آینده ی جهان منجمله مسیح از آن بر می آید به همراه گوسفند، نیمه های کامل کننده ی ابراهیمند. دراینجا باید به عنوان ram برای گوسفند نر یا قوچ توجه کرد. این کلکه با "رمه" به معنی گله ارتباط دارد. با این حال، در اروپا "رامو" به معنی مردم بوده و در عین حال، نام شاه نیای یونانیان و رومیان نیز محسوب شده است. علت این است که رامو میتوانسته شکل تحریف شده ی "الآمو" به مردم نیز باشد که فرم آموری اصطلاح "امه" یا "امت" در عربی فصیح است. آمو و آمور، نام های دیگر ارخ حکومتگاه گیلگمش نیز خوانده شده اند. این حکومتگاه به دلیل رفتن زیر سیل نوح، آتلانتیس نیز خوانده شده که منشا کهانت تبس و آتن در یونان به شمار رفته است. در همین ارتباط، یونانیان را از نسل قبیله ی یهودی دان نیز خوانده اند که در اساطیر یونانی به danaan نامبردارند و همان دان های دانمارک نیز هستند که وایکینگ ها را به نامشان "دان" میخواندند. "دان" در زبان عبری به معنی قاضی است و ازاینرو تلفظ دیگر "قان" منشا "قانون" به نظر میرسد. علت، برخاستن قانون از قینی های مدین است که از نسل قائنند و و به نام او "قینان" و در تلفظی دیگر "کنعان" خوانده میشوند. آنها با قانون رسمی کار میکنند در مقابل بنی اسرائیل که از دستوراتی که خدا بسته به لحظه به پیامبرشان وحی میکند اطاعت میکنند (اگر خدا –همان یهوه ی کذایی- بگوید بکشید، میکشند و اگر گفت عفو کنید، عفو میکنند. بستگی دارد حال خدا میزان باشد یا نه). البته ارخ معمولا بین النهرین تلقی میشود ولی به هرحال آنجا هم توسط آموری ها و پادشاهشان "حمورابی" (یعنی: "آمور، پدرم است") فتح شده است. البته بین النهرین یسک قلمرو آرامی بوده ولی این هم با تاریخ مکتوب تضاد کامل ندارد. چون کنعان همسایه ی مصر است و مرز مصر و سرزمین آموری ها را یونانی ها "آرمایوس" میخواندند که باید همان "آرام" باشد. همتباری قائن با قانونگذاران، پای اسطوره ی آدمکشی او را به میان میکشد. او برادرش هابیل را کشت درحالیکه هابیل چوپان از قائن کشاورز و متمدن به لحاظ دارایی عقب تر بود. در رومای یونانی-رومی نیز "رامنس" یا خانه ی روم، با دو برادر رومولوس و رموس شروع میشود که جانشین قائن و هابیلند. اولی دومی را میکشد و در محل قتل، شهر رم را بنا میکند و این الگوی اسطوره ای، کل تاریخ غرب را در بر میگیرد. جانشین چوپان گاوسان چران در این نوع اسطوره ها خود گاوسان قربانی و معادل گوسفند بلاگردان اسحاق است که چندان تفاوتی با جانورانی که میچراند ندارد و به جای رمه ی گوسفندان و گاوان و بزان توسط چوپان یا رئیس و قانونگذار جامعه راه برده میشود. (همان: بخش 3)

این، قانونی بوده که ادعا شده هزاران سال در حال رعایت شدن بوده و در تمام مدت، مردم آن را پذیرفته اند چون راه دیگری وجود نداشته است. شاید درست باشد که این قانون تا مدتی جواب میداده است ولی بعید میدانم که واقعا هزاران سال، مردم طوطی وار آن را تکرار کرده باشند و در چرخه های پشت سر هم کشتار و نابودی ناشی از آن –که احتمالا همه شان تکرار سالشماردار چند واقعه ی معدودند- هیچوقت به تمام شدن زمان اقتضای آن اعتقاد نیافته باشند. شک نکردن کل جهانیان به این کشف توراتی طی هزاران سال فرضی پس از فراموش شدن افسانه های خدایان مصر و ارخ و یونان، همانقدر غیر قابل باور است که تصور اسرائیلی ها از منجر شدن تاریخشان تاکنون به دوران مسیح بن یوسف و نتیجه گرفتن حقانیت ظهور مسیح بن یهودا از این افتضاح، برای نایهودیان مضک مینماید. جذابترین و شیرین ترین پارادوکس تاریخنویسی مدرن در این مبحث، تضاد آن با بخشی از سنت نسبت داده شده به انسان های هزاران سال پیش، یعنی شعر نهم تائو ته جینگ است که میگوید:

انباشتن به خوبی دست کشیدن نیست

آب از دستان پر میچکد

بهتر است از ریختنش جلوگیری کنید.

زیاد تیز کردن تیغه ی چاقو

منجر به کندی آن میشود.

اندوختن طلا و جواهر زیاد در خانه

منجر به ناامنی میشود.

غرور و تکبر زیاد

منجر به سقوط و سرنگونی میشود.

وقتی کارتان انجام شد از آن دست بکشید.

این، راه و روش آسمانی است.

مطلب مرتبط:

کدام بهتر است؟: ایران انگلیسی یا روم امریکایی؟

روح جنسی جهان: آیا تمدن شیطانی است؟

نویسنده: پویا جفاکش

روزنامه ی workshop در تاریخ 1/9/2021 در صفحه ی اتاق مطالعه ی خود، یادداشتی از "آری براتس" در معرفی کتابش درباره ی انقلاب جنسی جهانگیر دهه ی 1960 به نام "منشور آزادی جنسی" منتشر کرد که با یک بحث فلسفی شروع میشد:

«فلسفه ی کلاسیک آلمانی، تاریخ را به عنوان یک خودافشایی دیالکتیکی از روح جهانی مینگریست. مارکس به این روح اعتقاد نداشت و آن را "شبح متافیزیکی" مینامید، اما هگل و شلینگ با فرزندان [فلسفی] شان با احترام واقعا مذهبی رفتار میکردند. با این حال اگر هگل اول از همه فلسفه را در روح جهانی دید، شلینگ در برابر او مانند شاعر تعظیم کرد. شلینگ خلاقیت هنری را بالاتر از خلاقیت علمی قرار داد: "هنرمند علاوه بر آنچه آشکارا جزئی از نقشه اش بود، گویی از غریزه پیروی میکند، نوعی بینهایت را در کمال آشکار شدنش میگذارد که برای هیچ ذهن محدودی قابل دسترسی نیست." بنابراین "هنر باید نمونه ی اولیه ی علم باشد و علم فقط به دنبال آنچه قبلا برای هنر آشنا شده است میشتابد." بر این اساس "رمان به قولی، شفافسازی نهایی روح است." اما اگر هنرمند باهوش تر و عمیق تر از دانشمند است، آیا حامی مشترک آنها میتواند در درجه ی اول شاعر نباشد؟ شلینگ در سال 1803 در فلسفه ی هنر نوشت: "در هنر هم سند فلسفه داریم و هم تنها اندام ابدی و حقیقی آن را." از هر شاعر بزرگی خواسته میشود تا بخشی از جهان را که به روی او گشوده میشود به چیزی کامل تبدیل کند و از ماده ی آن اسطوره ی خود را بیافریند. این جهان در حال شکلگیری است و دوران معاصر شاعر تنها بخشی از این جهان را برای او آشکار میکند. در فاصله ای نامعلوم، زمانی که روح جهانی خود شعر بزرگی را که ساخته است به پایان میرساند و تغییر پی در پی پدیده های دنیای جدید را به همزمان تبدیل میکند این اتفاق خواهد افتاد... بنابراین به گفته ی شلینگ، روح جهانی، شعر بزرگ را می آفریند، آن را با همکاری بزرگترین نوابغ، "بزرگترین افراد دنیای جدید" می آفریند.»

دلدادگی جنسیتی بین زن و مرد، یکی از سوژه های متواتر ادبیات بوده که از طرف روح جهان مسئولیت داشته در واقعیت تجسد یابد و کم کم آنقدر جا بیفتد که تجربه اسباب موجه شدن آن با علم شود. برای همین اول ادبیات شوالیه ها و کابوی های شهوتپرست پدید آمد و بعد دانشمندانی چون آلفرد کینزی به برانگیختگی انسان ها از آنها رنگ تجربه زدند تا انقلاب جنسی رقم بخورد. اما نتیجه ی این رویداد، باب طبع براتس نیست چون سکس آزاد با برداشتن مانع ازدواج و جدایی جنسی که محافظان اصلی مرموزیت اسطوره ای زن دلداده ی شوالیه بوده اند، بی اعتبار شدن زن در نزد مرد را سبب گردیده و به همجنسبازی کلاسیک مشروعیت بخشیده و امکان آزاد و علنی شدن آن را فراهم کرده است. پسر نوجوان، در فیلم و قصه، مانند خود را در هماغوشی با دختر میبیند و دست به تکرار تجربه میزند، ولی دختر دلش را به هم میزند و تنها تصویر باقی مانده در صحنه برای پسر، کسی است که از او تقلید کرده است و این باب طبع براتس یهودی که بر اساس سابقه ی مذهبش همجنسبازی را "انحراف جنسی" میخواند نیست. وی مینویسد:

«این هدف استراتژیک انقلاب جنسی که توسط انگلس در اثرش با عنوان "منشا خانواده، مالکیت خصوصی و دولت" در سال 1884 بیان شد، در سال 1955 توسط هربرت مارکوزه در اثر خود "اروس و تمدن" به طور واضح بیان شد. در این کتاب، "پدر چپ نو" با اشاره به تصاویر اساطیر کهن، با رابطه ی سنتی بین دو جنس مخالفت کرده و تمایلات جنسی را بر پایه ی انحرافی قرار داده است. مارکوزه مینویسد: "سنت کلاسیک، اورفئوس را با ظهور همجنسگرایی پیوند میزند. او مانند نارسیسوس، اروس معمولی را رد میکند، نه به خاطر یک آرمان زاهدانه، بلکه به خاطر اروس کامل تر. مانند نارسیسوس، او به نظم سرکوبگر جنسیت محدود به تولیدمثل اعتراض میکند. اروس اورفئوس و نارسیس درنهایت نفی این نظم است، یعنی امتناع بزرگ." مارکوزه اخلاق مسیحی را که به دنبال کنترل هوس های انسانی است و ارضای جنسی را آخرین هدف وجودی خود نمیداند، به شدت محکوم میکند. مارکوزه مینویسد: "کل نیروی اخلاق متمدن علیه تبدیل بدن به ابزار لذت بسیج شد. چنین تبدیلی به بدن تابو بود و امتیاز شرم آور فاحشه ها، منحط ها و منحرفان باقی ماند." ... با وجود سبک سنگین و استفاده ی بی رویه از اصطلاحات فلسفی، کتاب مارکوزه به پرفروش ترین کتاب تبدیل شد. این یک انقلاب واقعی ایجاد کرد، که طی آن، همجنسگرایی به یکی از محبوبترین اختلالات جنسی تبدیل شد. شستن انگ "نابهنجاری" از لواط، راه را برای ارضای غرورآمیز –و نه خودآگاهانه- ی هر شهوتی باز کرد. با این حال، هیچ متنی در این کتاب مقدس انقلابیون جنسی یا در هیچ جای دیگری وجود ندارد که اصول آزادی جنسی را به طور مختصر و واضح اعلام کند. در کتاب خود "منشور آزادی جنسی"، نه تنها سعی میکنم این شکاف ناگوار را پر کنم، نه تنها ایده ی مارکوزه را به پایان برسانم، بلکه به جایگاه اساسی آن در مهار ارابه ی انقلابی نیز اشاره کنم. من بازسازی خود را با مروری کوتاه بر جنسیتشناسی کتاب مقدس به پایان میبرم که تا حدودی تصور میکند که چگونه جنسیت انسان واقعا با آزادی انسان مرتبط است.»

اینجا متن در سوال برانگیزترین حالت خود تمام میشود. وقتی نکات برجسته شده در متن را مرور میکنیم میپرسیم حالا چطور میتوان این سه لغت حساس آخر متن یعنی "کتاب مقدس"، "آزادی" و "جنسیت انسان" را به هم مرتبط کرد؟ اگر همجنسبازی اورفئوسی قبلا یک انقلاب لذت طلبی علیه وظیفه بودن نیروی جنسی بوده، تعطیل شدن آن اگرچه به نفع ازدواج ولی در تکیه ی افراطی بر لذت بخش بودن زنان، نتیجه ای جز شورشی بدتر و بزرگ تر و این بار توام با قیام روسپیان و تولید لشکری انقلابی از حرامزادگان و فرزندان طلاق نداشته است. با چنین سوء سابقه ای چطور میتوان در مقابل چنان لشکری داعیه ی "آزادی" داشت؟ معنی آزادی تغییر کرده است و خود مسیحیت یهودی تبار با این حماقت، معنی آن را تغییر داده است. مذهب قرار بود انسان ها را به آزادی در اندیشیدن برساند. ولی خود با تعطیل اندیشه، آزادی را فقط در حیطه ی جنسی زن-مرد خلاصه کرد کمااینکه الآن بازتکرار آن را در کپی مبتذل جمهوری اسلامی از اخوان المسلمین مصر و جامعه ی خاخامی-کشیشی غربیشان میبینیم. این آزادی به هیچ وجه مبرا از مذهب نیست و فقط خدایی نیست؛ چون شیطانی است. بدبختی این است که لشکر شورشی از وحشت افکنی های خود کشیش ها و کپی های اسلامیشان به این نتیجه رسیده اند که زور شیطان و شیاطین از خدا بیشتر است.

در مقاله ی دیگری از "براتس" به نام "دو طرف میله ی انسان" که در تاریخ 21/10/2022 در همان مجله منتشر شده، هوس های مکمل برانگیخته ی تورات در این نتیجه گیری ردیابی میشوند:

«اکنون ایدئولوژي دگرباشان جنسی، افراد دگرجنسگرا را فقط با همجنسگرایان برابر نمیکند، بلکه معتقد است برتری همجنسگرایان از قبل اعلام شده است. معلوم میشود که شرکای همجنسگرا در هماهنگی بیشتری با هم زندگی میکنند تا دگرجنسگرایان. بنابراین "جین وارد"، استاد جنسیت و روابط جنسی در دانشگاه کالیفرنیا و نویسنده ی کتاب "تراژدی دگرجنس گرایی"، گفته که این نوع روابط به دلیل نابرابری ذاتیشان [در تفاوت های بیولوژیک و رفتاری زن و مرد] "تراژیک" هستند. "وارد" از طریق تحقیقات به این نتیجه رسید که زنان دگرجنس گرا بیشترین بار سختی روابط بین جنس های مخالف را تحمل میکنند. این بار نابرابر، منجر به بدرفتاری با زنان، افزایش نرخ طلاق و زندگی جنسی نامطلوب در میان افراد دگرجنسگرا شده است. او برای مردان دگرجنس گرا که "به یک فرهنگ مردانه ی سمی زنجیر شده اند که به آنها می آموزد به زنان نیاز دارند" "متاسف" است ولی میپذیرد که آنها شایسته ی تحقیرند. در همین حال، جوهر ازدواج، امکان ازدواج، دقیقا بر عدم تشابه اضافی تجربیات، بر نزدیکی آنها به یکدیگر، بر نابرابری جنسیتی آشکار استوار است. این موضع توسط داستان کتاب مقدس در مورد تولید یک زن از دنده ی مرد تاکید شده است. بر اساس این داستان، زن با جدایی از مرد تولید شده است. علاوه بر این، با توجه به معنای ساده ی متن، درنتیجه ی این جدایی، فرد همان فرد باقی مانده و هیچ تغییر مورفولوژیکی چشمگیری نداشته است. اما در سنت یهودیت، دیدگاهی وجود دارد که بر اساس آن، قبل از جدایی زن، فرد آندروژن (دوجنسه) بوده است، یعنی ویژگی های مرد و زن را به صورت ترکیبی داشته است.»

با توجه به شکست مفتضحانه ی دیدگاه توراتی اول در مدرنیته و منجر شدن آن به جا باز کردن نظریات "وارد" و مانند او، براتس به دیدگاه دوم میچسبد و انسان دوجنسه و کامل اولیه را میپذیرد و جالب این که از آن برای تایید گفتمان یهودی استفاده میکند؛ بدین ترتیب که ادعا میکند اگر انسان دوجنسی اولیه کامل بود، حالا مرد و زن با ازدواج کردن با هم و اتحاد مجدد با یکدیگر میتوانند به کمال برسند. بدبختی اینجاست که گفته ی براتس، رفع شبهه نیست، خود شبهه است. یعنی تمام آدم هایی که به عصر شیطانی مورد ادعای ارتدکسیسم یهودی-مسیحی جذب شده اند ازآنرو بوده که احساس کردند بهشت زمینی شیاطین، حامل خود کمال بوده و خدا با نصف کردن آدم ها آنها را ناقص کرده است. خدا شیاطین و فرزندانشان یعنی نفیلیم تورات را نابود کرده چون کمال را دوست نداشته است. تقسیم آدم اولیه به آدم و حوا در بهشت عدن و اخراج آدم و حوا از آنجا –که در گفتمان مادیگرای یهودی، یک جایی روی خود زمین بوده- همان باقی ماندن مذهب ضد زن و ناقص پرور ابراهیمی از خرابه های نابودی تمدن نفیلیم –که گاها آتلانتیس یا بابل نامیده میشود- است و قرار است این مذهب ابراهیمی، همه جای دنیا را شبیه خود کند. برای همین است که این همه خرافه حول قوای جادویی هندی ها و چینی ها و ژاپنی ها و سرخپوستان وجود داشته و مدام در فیلم های کونگفویی-کاراته ای شرق دور بازتولید شده است. چون همه انتظار دارند این تمدن ها که از مذاهب سه گانه ی ابراهیمی فاصله ی بیشتری دارند تا قبل از مدرن شدن توسط انگلیسی های هنگ کنگ و ژاپن و امریکا، و حزب کمونیست چین اصلی، هنوز در دنیای نفیلیم جادوگر تورات سیر میکرده اند. تصویر این نفیلیم اما همیشه کاملا اروپایی است: قهرمانان خدایی معدودی، دنیای مردم معمولی را به هم میزنند. این همان تصویر رایج افسانه های یونان باستان است که رنسانس باورانده است: جامعه ای متشکل از مردمی برده ی خدایان انسان نمای المپ که المپی ها –از زئوس گرفته تا آپولو، و از آفرودیت گرفته تا آرس- تمام قوانین دنیای آنها را به هم میریزند ولی از آنها انتظار دارند این قوانین را رعایت کنند. این خودش نتیجه ی یک تغییر مشی در قانونگذاری خدایان پس از نشستن زئوس یا سیاره ی مشتری، به جای پدرش ساتورن یا زحل است. ولیکوفسکی این تغییر جای را به یک افسانه ی یهودی تلمودی مرتبط میدانست که بر اساس آن، در زمان طوفان نوح، دو ستاره ی صورت فلکی ثریا به نام های الکترا و مروپه به صورت شهاب هایی به محل ستاره ی ساتورن (زحل) که در آن زمان ستاره ی قطبی بود رفتند. پس از پایان سیل، ساتورن از محل خود جابجا شد و آن دو ستاره روی هم ستاره ی قطبی شدند. این است که در زبان عبری، کلمه ی "خیمه" هم درباره ی سیاره ی زحل به کار رفته و هم درباره ی صورت فلکی ثریا. الکترا معشوقه ی زئوس بود که از پیوند آنها داردانوس جد شاهان تروآ متولد شد. مروپه نیز تلفظ دیگری از "اروپا" شاهزاده خانم فنیقی است که زئوس به شکل ورزاوی او را دزدید و به جزیره ی کرت برد و از پیوند آنها مینوس شاه استعمارگر و بنیانگذار تمدن هلنی ها پدید آمد. این دو تمدن به کنایه از شرق و غرب بعدی با هم درگیر جنگ بودند. در ادبیات هومری، از طرف هلنی در این جنگ ها با نام های مختلفی یاد میشود، ازجمله آرگوسی. آرگوس نام سرزمینی بوده که مهمترین شهرش aten خوانده شده و این احتمالا رویه ی دیگر athen یا همان شهر برجسته و فیلسوف پرور دوران جنگ های مدی است که الان نامش را روی پایتخت یونان گذاشته اند. به هر حال هر دو این تمدن ها خدایان مشترکی را میپرستیدند که همان المپی ها بودند و ریشه ی هر دو نیز به زئوس برمیگشت تا نماد نسل انسان های برده و جایگزین تیتان ها یا نفیلیم دوران ساتورن باشند. بسیاری از دانشمندان به پیروی از ولیکوفسکی معتقدند که نابودی عصر باستان در اثر تغییر قطبین جغرافیایی و زلزله ها و آتشفشان ها و سیل ها و تغییرات آب و هوایی ناشی از آن بوده و این جابجایی قطبین احتمالا نتیجه ی برخورد یک یا چند شهابسنگ بوده است هرچند خود ولیکوفسکی این اتفاق را ناشی از حادثه ی انفجار یک سیاره در منظومه ی شمسی میدانست که امروزه بسیار بعید فرض میشود.:

“bill mcdonalds general composite of the roswell spacecraft”: m.g.mirkin, b.boyer: thunderbolts: 2011: p40

هیچکدام از المان های عقیدتی این گونه اسطوره ها به دور از باورهای یهودی درباره ی نفیلیم نیستند. گادفری هگینز، یونان افسانه ای را متصل به اسرائیل کنونی میدید. وی نوشته است که اولین فیلسوف یونانی را طالس و او را دارای اصل و نسب فنیقی معرفی کرده اند و مواد اولیه ی تمام فلسفه ی یونانی را نیز کار مخوس و سانخونیاتون فنیقی خوانده اند. بنابراین وی معتقد است "ایونی" یا "یونی" یا "یونانی" خوانده شدن هلنی ها نتیجه ی ارتباط مستقیم تشکیل تمدن یونانی توسط فنیقی ها است و بعد منظورش از فنیقیه را محدودتر میکند آنجا که یادآوری مینماید نام دیگر بندر غزه در نزدیکی اورشلیم اسرائیل، "یونا" بوده و انطاکیه که پایتخت آنتیوخوس های شکل دهنده به امپراطوری های یونان و روم بوده، نیز "یونا" نامیده میشده است. یونا به معنی کبوتر و قابل مقایسه با افسانه ی سمیرامیس ملکه ی افسانه ای آشوریان حاکم بر بابل بود که اصالتا الهه ای بوده که تجسمش کبوتر بوده است. ازآنجاکه در بابل منطقه ای به نام رامه وجود داشته و در کنعان اسرائیل نیز یک "رامه" بوده که محل فعالیت کلدانیان تصور شده است، هگینز معتقد است افسانه های آسوری ها یا سوری ها به همراه کلدانیان رامه ای به کنعان و غزه منتقل و درآنجاها بومی و به انطاکیه و جهان یونانی-رومی انتقال داده شده اند. هگینز معتقد است در این انتقالات، ممکن بوده یک قهرمان آسوری در جایی به نام باخوس و در جای دیگر به نام هرکول معروف شود و قس علیهذا. در هر محل، بخش هایی از افسانه ی قهرمان اصلی توسعه یافته و کم کم او را به تعریفی نزدیک به قهرمان مستقل رسانده اند اما مرزهای قهرمانان به سبب ریشه ی اصلیشان همواره نامشخص باقی مانده است. شاهد مثال آن که آشیل قهرمان هومری درحالیکه ملقب به لیگورون و پیریسوس بوده، در پدیگری گالیوس، بلروفون خوانده شده است درحالیکه عنوان بلروفون در منابع دیگر برای رومولوس، تزئوس و ممنون نیز به کار رفته است.:

Anacalypsis: v1: godfrey Higgins: longman: 1836: P352

فهمیدنش زیاد سخت نیست که زئوس و دربار المپیش همان یهوه و لشکر فرشتگانش هستند که در دنیای موجودات فراطبیعی قبلی یعنی تیتان ها دخل و تصرف کرده اند و تیتان ها نیز همان دیدان های آشوریند. جالب این که در "رز جهان" آندریف، فراجنسیتی بودن تیتان ها به لباس این عقیده درآمده که آنها درنتیجه ی آمیزش جنسی زیاد نمیشدند. بلکه موجوداتی فلکی و اثیری بودند که به جهان موجودات حیوانی شامل نوع بشر درآمده و در کالبد انسان ها تناسخ می یافتند و مدام در این تناسخ ها از بدنی به بدن دیگر درمی آمدند. بعضی از آدمیان تناسخ یافته به تیتان ها به نظر آندریف از این قرارند: آخیلوس، دانته، لئوناردو داوینچی، میکلانژ، گوته، بتهوون، واگنر، ایبسن، لرمانتف و لئو تولستوی. این نظر شبیه بحث های تناسخ قابیل در دیگر شاخه های کابالا است. چون قابیل هم به یک روایت فرزند آدم و حوا نیست بلکه از مجامعت سمائیل و لیلیت زمانی که آنها کالبد آدم و حوا را مسخ کرده بودند پدید آمده است. ازاینرو قتل هابیل به دست قابیل –از دید یک یهودی سنتی- چندان گناه دارای اهمیتی نبوده است. چون هابیل نه برادر خونی قابیل بوده و نه آنقدر او را قبول داشته که برادر فرقه ای او باشد. ازاینرو در میدراش برخلاف آنچه تورات علیه قابیل میچیند، شخصیت قابیل به سبب ابتکارآلود و خودبسنده بودنش مایه هایی از تحسین و الگوبرداری از خود نشان میدهد. مثلا در میدراش تنهوما (بخش بریشیت: بند9) قائن (قابیل) پس از نکوهش شدن توسط خدا به دنبال قتل هابیل خطاب به خدا میگوید:

«من او را کشتم؟ به هر حال این تو بودی که آغاز شیطانی را در من آفریدی، تو نگهبان همه چیز هستی و به من اجازه دادی او را بکشم و اینگونه او را کشتی!»

همچنین در بریشیت 9 : 4 قابیل اتهام برادرکشی را این گونه پاسخ میدهد: «آیا من نگهبان برادرم هستم؟»

این جرئت قابیل به استفاده از نیروی تعقل و فکر، آنقدر فراحیوانی است که نسل او را برتر از انسان های معمولی قرار میدهد. او کشاورزی را به وجود آورد و نه فقط این، بلکه اولین شهر دنیا را ساخت و به نام پسرش "حنوخ" نام نهاد. ازاینرو نامش با تمدن مترادف است. این فرابشر بودن میتواند به سبب جن یا تیتان بودن نسل او و برابری نسلش با نفیلیم یا فرزندان انسانی "بنی الوهیم" (پسران خدا) باشد. ازاینرو پیروان ربی حییم ویتال، تصویری مشابه تیتان های "رز جهان" از تناسخ های قابیل ارائه میدهند. البته آنها مانند بسیاری از کابالیست های دیگر، به تناسخ های پی در پی همه ی انسان ها و اصلا همه ی موجودات برای پاک شدن خدا در وجود آنها اعتقاد دارند. اما تناسخ قابیل حییم ویتال، یک چرخه ی تکراری دارد. مدام قابیل در وجود فرد خاصی ظهور میکند و از طریق اعتماد به نفس و هوش فراانسانیش خدماتی ارائه میدهد، اما غرور همیشگیش بلاخره گل میکند و یک فاجعه ای به بار می آورد. با این حال، نمونه هایی هم وجود دارد که درنهایت این چرخه مهار شده است. به نظر ویتال (که خودش را هم تناسخ قابیل میدانست) در زمان بنیانگذاری یهودیت توسط موسی، قابیل همزمان در یترو (پدر زن و استاد مدینی موسی)، هارون (برادر موسی) و بعضی از افراد دشمن مقابل موسی حلول کرده بود و در میان آنها یترو تاثیری مثبت و سازنده ایفا کرد و هرگز به انحراف شخصیتی کشیده نشد.

با این حال، باید توجه داشته باشیم که تمام این نظریه پردازی ها با جدی گرفتن این ادعای یهودیت پرداخته شده اند که خدا در طوفان نوح نسل نفیلیم و قابیلی ها را نابود کرد تا فقط اولاد نوح که از نسل شیث ابن آدمند باقی بمانند غافل از این که نسل شیث چنانکه اسمانشان نشان میدهد خود کپی ای از نسل قابیلند.:

آدم آدم

... شیث

... انوش

قینان قائن

مهللئیل حنوخ

یارد ایراد

انوخ محویائیل

متوشالح متوشائیل

لمک لمک

... نوح

پس از شیث ابن آدم، انوش می آید که نامش به معنی انسان و همتای خود آدم است و قینان ابن انوش همتای قائن ابن آدم است. قینان که تلفظ دیگر "کنعان" یا همان ملت دشمن با بنی اسرائیل است به معنی "قینی" است و قینی یعنی از نسل قائن. این نسبت در مورد مدینی ها به کار میرفت که یترو پدرزن و استاد موسی، از آنها بود. پس از قینان/قائن، بقیه ی افراد دو لیست تقریبا یکسانند و فقط جایشان کمی پس و پیش شده است. اما پس از لمک، از نسل شیث، نوح و از نسل لمک سه پسر به نام های یاوال، یوبال و توبال قائن ظهور میکنند. یاوال سلف چوپانان، یوبال مخترع فلوت، سلف هنرمندان و توبال قائن مخترع آهنگری، سلف صنعتگران است. یاوال و یوبال و توبال سه تلفظ از یک کلمه ی واحد یعنی هبل (بعل) است که در یونانی آپولو تلفظ میشود. توبال به قائن وصل شده برای این که همهویتی این شخصیت با قائن را تکرار کند و او را در مقابل یاوال و یوبال چوپان به عنوان هبل سنتی یا همان هابیل چوپان قرار دهد. بنابراین اینها سه شخصیت از شخصی واحدند و به جای حام و سام و یافث به جای سه شخصیت منفرد شخصی واحد به نام نوح نشسته اند که مابه ازای همان هبل است. داستان آدم و حوا به اول خود برمیگردد فقط برای این که نفیلیم از عرصه ی گیتی محو شده اند که این اتفاق هم نمی افتد چون حام حرامزاده از آب درمی آید و از نسل بنی الوهیم و تکرارگر قائن (قابیل) که همچون قائن و توبال قائن تمدن گستری میکند. به عبارت دیگر، هیچوقت تمدنی شیطانی وجود نداشته و از ابتدا خدا و شیطان در وجود آدمیان و تمثالشان آپولو با هم در نبرد بودند و گاهی بر هم اثرگذاری مثبت داشته اند. باید دید به نفع چه کسانی هست که تمدن شیطانی به نظر برسد؛ قطعا همان کسانی که ممالک جهان را با اصول شیطانی بودن اداره میکنند و مدعیند جز شیطانی بودن راهی برای تمدن سازی وجود ندارد.

مطلب مرتبط:

عبادت انگلیسی در عصر آتش: شیطانپرستی عملی با یک زندگی معمولی

مسلمانان انقلابی ایرانی و جنگجویان لیانگ شان بو

نویسنده: پویا جفاکش

روز جمعه سوم تیرماه 1401، شبکه ی چهار سیما حدود ساعت 30 : 15 عصر داشت سخنرانی دکتر رحیم پورازغدی به مناسبت 29خرداد سالروز دکتر شریعتی را پخش میکرد. سخنران، تنهایی مدرن را سوژه کرده بود که در زمان مطرح شدنش توسط دکتر شریعتی، هنوز زود بود مردم ایران، خطرش را کشف کنند. شریعتی و البته پورازغدی، این تنهایی را محصول اگوئیسم و خود-محور بینی مادی انسان و مکتب اصالت نفع شخصی میدانند؛ یعنی همان فرهنگی که در آن، فرد، خود را محور دنیا میبیند و انسان های دیگر را اشیایی برای رفع نیازهای خود. نکته ی جالب در صحبت های پورازغدی این بود که این شرایط، یکی از پیشزمینه های شدتگیری بی مسئولیتی سیاسی است. چون وقتی حکومت احساس کند مردم هیچ علاقه ای به همنوعان خود و به دنبالش به سیاستمداران ندارند، دلیلی ندارد بخواهد مهر مردم را به خود جلب کند. من فکر میکنم این شرایط الآن در ایران هم دارد محقق میشود. این که دیگر حکومت نیازی نمیبیند به خواست های مردم توجه نشان دهد و حتی سعی نمیکند دموکراتیک بودن انتخاب رئیس جمهور هم واقعی به نظر برسد نشان میدهد که حکومت دیگر مسئولیتی در مقابل مردم حس نمیکند و نسبت به آنها سرد شده است. اتفاقا این کمک کرده تا مردم هرچه بیشتر آن روی "گرگ-انسان" هابزی خود را نشان دهند و همدیگر را بدرند. دولت میگوید چهار قلم جنس، قیمتشان بالا میروند و یکدفعه میبینید هنوز قیمت ها بالا نرفته، تمام شبکه های اجتماعی پر میشوند از شعارهای بی اعتمادی به حکومت و این که «الکی میگویند و همه ی قیمت ها بالا میروند» یا «دولت لیاقت ندارد قیمت ها را کنترل کند» و مردم هم بی این که بدانند تکثیر این شعارها دست دلال ها و نان به نرخ روزخورها است از سر بی اعتمادی به دولت، چنان این روند را باور میکنند که همه چیز چندین برابر بر ضد خود مردم گران شود. جالب این که ما حتی در همین زمینه هم کپی-پیست مکتب اصالت وجود اروپا و امریکاییم چون بحران اقتصادی جهانی سال 2008 هم با همین سیاهنمایی های دلالان در امریکا شروع شد. داریم کم کم میفهمیم شعار «ما اهل کوفه نیستیم» چقدر پوچ بود. اشتباه ما این بود که فکر کردیم این فقط یک شهر خاص بوده که جمله ی «الکوفی لا یوفی» برازنده اش بوده است یعنی کوفه ی امام علی ساخته و پرداخته ی صدا و سیما. ظاهرا همان موقع که امام علی به عنوان کالای تبلیغاتی در سریال خودش در سال 1375 همگانی شد پیام خود را وارونه کرد. چون وقتی شما کوفی بودن را به مردم ایران نشان میدهید دارید میگویید ایرانی ها کوفی نیستند؛ یعنی ایرانی ها از جهالت، بر ضد خود عمل نمیکنند، و مردم دانا و دلسوز در بین ایرانی ها سرشکسته نیستند. شاید سازندگان فیلم یا حداقل آنها که مجوز ساخت فیلم را دادند فکر میکردند ایرانی ها چنین نیستند چون کوفی ها برای شیعیان ایرانی حکم بنی اسرائیل را دارند برای مسیحیان. هر دو خاستگاه دین خدایند و هر دو ضربه گیر سیاستمداران پوپولیست در برابر جفتکپراکنی احتمالی جهالت مردمی که فریب آنها را میخورند.

کوفه در عراق جنوبی قرار دارد و مسیحیت نیز از جنوب به ترکیه که قلمرو روم شرقی –مملکت جهانی کننده ی مسیحیت یهودی تبار- بوده، وارد شده است. در سر این راه، فرهنگ آشوری و ازجمله در مرزهای عراق با ترکیه قرار دارد و سرهنگ فورلانگ انگلیسی در قرن19 اشاره کرده بوده که این فرهنگ امروزه مسیحی، ادبیات پاگانی خود چون ایزدوبار و سیل بزرگ را به عراق جنوبی نسبت میداده است سرزمینی که در مسیحیت، با پادشاهش نمرود عجین بوده است. نمرود را گاهی "بارخوس" یعنی پسر کوش مینامیدند و این لقب، به معادل گرفته شدن نمرود با باخوس خدای ترکیه ی جنوبی انجامیده بود. "الموت" یعنی کوه ال یا خدا که به روایتی نمرود بر فراز آن به سر میبرد، با کوه های آرارات تطبیق شده بود. "البرج" یا "البرز" کوهستان افسانه ای ایرانیان نیز همین معنا را میداده و اخیرا با کوه های شمال ایران تطبیق شده بود. به گفته ی فورلانگ، نام قدیم کوه "دوا وند" (دیوبند یا همان دماوند فعلی) «نیشان» بود که فورلانگ آن را لغتا همان "نسا" کوه زادگاه دیونیسوس در عربستان میداند. با این حال، به نظر فورلانگ، کانون اصلی کوهستان نمرود، نینوا در موصل، و خود کوهستان، ابتدائا کوه «نبی یونس» بوده است که به یونس پیامبر منسوب است. یوناه یا یونس، همان اوآناه یا اوآنس پیامبر تمدن آموز کلدانیان است که از دریا بیرون آمد و پوست ماهی به تن داشت، به نشانه ی غلبه ی یونس بر هیولای دریایی نفس خود. نبی در عنوان یونس، برابری او با نبو خدای دانش را میرساند که تمام انبیای یهودی، تکثیر او هستند. نبو همان بعل مردوخ و یا جلوه ی مثبت او بوده و گاها پسر مردوخ و منجی او توصیف شده است. نبو را "نینیب" (نین نیب) یعنی خدا نبو نیز مینامیدند که نام نینوا از آن می آید. یکی از شاهان نینوا را "توکولتی نینیب" یعنی توکل کرده بر نبو نامیده و او را در کشاکش با "ناظم اوروداس" پادشاه بابل در جنوب توصیف کرده اند. همسر نبو، شهری به نام "اورمیتی" بود. [این اورمیتی همان آرمیتی به معانی زمین و الهه است و احتمالا مهاجرت آشوریان به اطراف دریاچه ی مرگیانا (مراغه) باعث انتقال ذهنی محل و نامیده شدن دریاچه به ارومیه شده است.] نام نمرود را نیز گاها نبرود و نام شهر او را گاها نیبیرو یا نیپور نوشته اند که ظاهرا با عنوان نبو مرتبط است. نمرود از بابل در آکد (بین النهرین مرکزی)، آشور را برای حکومت بر نینوا به شمال بین النهرین فرستاد و آشور میتوانسته روایت شمالی نمرود باشد. شارک، شارکو یا سارگون، فرمی از نام آشور و عنوان پادشاهی است که در نوزادی در سبدی در آب رودخانه رها شده و در باغ شاهی، توسط باغبان از آب گرفته شده و بعدا شاه آکد شده بوده است. این داستان، با تولد موسی مطابقت دارد. بسیاری از داستان های موسی با داستان های باخوس یکسانند، ازجمله جوشیدن چشمه از زمین پس از آن که موسی و باخوس عصای خود را به زمین زدند، یا باز شدن باریکه ی خشکی در میان آب برای گذر لشکر با زدن عصا به آب (باخوس این کار را هم با رود اورونتس و هم با دریای سرخ میکند). نبو تجسم عطارد است و ستاره ای است در شب همانطورکه بقیه ی خانواده و یارانش نیز ستارگانند و ازجمله صورت کلی تر او بعل مردوخ که سیاره ی مشتری است. یونیم یا پیامبران و دانشوران مردمی نیز ستارگان تک افتاده در شب جامعه اند در تشبیه به شب ظلمانی آشور و کلده ی تورات. عمر این شب، با حمله ی مادها و پارس ها به بین النهرین از شرق و به جای خورشید پایان می یابد و البته پارس ها را که غالبین نهاییند پرستندگان سورانیاس (خورشید) و ونوس (سیاره ی زهره) توصیف کرده اند. پارس درواقع همان پرسئوس قهرمان خورشیدی اساطیر یونانی است که هیولای دریایی را میکشد و هیولا از دریا مظهر هاویه و بی نظمی می آید که همان "نون" و نون بعدا معنی ماهی به خود گرفته [و یونس "ذوالنون" یعنی صاحب ماهی خوانده شده] است. نبرد با هیولای دریایی، پشت سر گذاشتن همه ی آن تجربه ای است که به دانش خدایی منتج و سبب همخانواده شدن لغات "نون" (دریا) و "نین" (خدا) شده است و تمدن پس از خروج از دریا دیگر به آن نیازی ندارد همانطور که آپولو (بعل) خدای خورشید در جزیره ی دلفی که قله ی کوهی وسط دریا است فرود می آید و درآنجا اژدهای پیتون را میکشد. ایزدوبار هم که یکی از نام های نمرود است قوم خود را از سیلی مهیب به بالای کوه میبرد و در این حالت، روایتی دیگر از نجات قوم با کشتی نوح به نظر میرسد. تمدن ایزدوبار، تمدن مروداخی ها بود که پیروزی بعل مردوخ بر تهاموت اژدهای دریایی را در ابتدای بهار جشن میگرفتند. ولی میکائیل که نام دیگر مردوخ است در در مسیحیت، اژدهاکشی خود را در آخرالزمان انجام میدهد و بنابراین از دید مسیحیت و عقبه ی یهودیش ما فعلا وظیفه داریم تا هرچه بیشتر، فضای جهنمی را برای وقوع اژدهاکشی میکائیل فراهم کنیم. در بیان همین مطلب به زبان شیوائیست های هندو، جامعه باید یونی یعنی عضو مادینه ی شیوا خدای نابودی باشد تا لینگام یا عضو نرینه ی شیوا که همان شیطان است این جامعه ی مادینه را به جهنم بارور کند و شیوای نابودگر که "مهاکال" –یعنی سیاه بزرگ ولی در ابتدا تلفظی دیگر از میکائیل- نامیده میشود، با کمال لذت، مردمان را ذلیل و نابود کند. از این جهت میتوان تحریف و سیاه شدن رسالت نمرود و مغفول واقع شدن عقلا در تمدن وی را بازانعکاس یافته در سرنوشت رسالت موسی در بیت المقدس باشکوه داود و سلیمان و اعقابشان دید.:

“rivers of life”: j.g.r.forlong: v2: London: 1883: p36-41,44,48-9

مسلما دراینجا ستارگان و شب، فرافکنی بزرگان و جامعه ای واقعی به آسمان بوده اند هرچند این آسمانی شدن، در ابدی شدن این مدل جامعه نقش داشته است. ولی به جز آن، باید توجه داشت که کوفی شدن جامعه ی ایران، بدون کپی برداری کوفه از بنی اسرائیل مسیحیان غربی ممکن نبود و این را نیز باید از مصادیق غربی سازی دانست. اعتراضات میدان چپ مغربزمین به گذشته ی تحول مارکسیستی آنجاکه مکتب فرانکفورت را متهم میکنند با عامی کردن مارکسیسم در مسیری که به راک اند رول و رپ و آزادی جنسی انجامید، مارکسیسم را از هدف اصلیش که بهبود معاش مردم و رسیدگی به کارگران و گرانی ها بوده، منحرف نموده است باید توجه ما ایرانی ها را به این نکته جلب کند که اگر خریدن مارکسیسم که قطب مقابل سرمایه داری است ممکن بوده، کنارآمدن با آخوندیسم که حامی سرمایه داری و اقتصاد بازار است چقدر آسان بوده است. با این حال و با کمال تاسف، شاهد بوده ایم که مردم ایران هنوز نمیدانند کاهش توانایی خریدشان به حذف تدریجی یارانه ها در زمان احمدینژاد برمیگردد و احمدینژاد دستور لیبرالی صندوق بین المللی پول را اجرا کرده است که حتی خاتمی جرئت انجامش را نداشت و زیباکلام لیبرال این جرئت کردن را به احمدینژاد تبریک گفت. در آن زمان در دفاع از این خط مشی که با بنزین شروع شد فقط از مزیت مبارزه با قاچاق سوخت سخن میرفت بدون اعتراف به این که مبارزه با قاچاق از این راه، بهانه ای است برای یکدست کردن قیمت ها در دنیا به نفع سرمایه داران قدرتمند بی توجه به این که وقتی قیمت اشیاء در جایی بالا میرود آیا با جیب مردم مملکت موافقت دارد یا نه. اینهایی که الان در ایران در خیابان ریخته اند باید زمان احمدینژاد به خیابان میریختند با توجه به این که همان زمان روزنامه ها مینوشتند یک روز یارانه به کل قطع میشود. ولی در کمال تعجب شاهد بودیم مردم به خاطر پول گرفتن از احمدینژاد به جان او دعا میکردند و احتمالا هم این حرف احمدینژاد را باور کرده بودند که پول یارانه، «پول امام زمان» است. اکنون فلسفه باف هایی که تا حالا مو به مو به دستورات غرب عمل میکردند دور و بر نظریه ی ایرانشهری جمع شده اند تا از لیبرالیسم مافیایی مدرن به زبان شاه-خدایان ایران باستان دفاع کنند. تنها حرف درست این نظریه این است که نظریه های غربی بر اساس محیط غربی درست شده اند و به درد محیط و تاریخ ایران نمیخورند (هرچند اینها تعریفشان از تاریخ ایران، بر تاریخی استوار است که باز غربی ها نوشته اند تا به قول خودشان با غربی کردن جامعه ی ایران، مردم را در مقابل ثروت اندوزی آقازاده ها بی خیال و به فقر خود راضی کنند). واقعا هم وقتی نگاه میکنید میبینید که تمام توصیفات جامعه شناسان غربی از "انسان"، وابسته به ادبیات و فلسفه ای به کل تولید شده در غرب است. توجه به این مسئله با جنجال فروید آغاز شد و کشف این مسئله که روحیاتی که فروید به همه ی انسان ها نسبت میداد خاص انسان اروپایی ساکن در جامعه ی شهری پروتستان است و نه همه ی مردم دنیا. از آن زمان برای این که رهبران همان جامعه ی خاص بتوانند همه ی دنیا را بر اساس روانکاوی و جامعه شناسی غربی اداره کنند با رسانه های خود، نمادهای اساطیری برسازنده ی اروپای قدیم و جدید را در کله ی تمام مردم دنیا پمپاژ کرده اند تا آنها را به اندازه ی غربی ها فرویدی و بورژوایی کنند بی این که مردم وقت و پول یک بورژوای فرویدیست غربی را ولو برای نیازهای پوچ مادی در اختیار داشته باشند و در این زمینه قادر به برابری با آنها باشند. چون هیچ کدام از این اعمال، به نفع روان مردم جهان اجرا نمیشوند و فقط و فقط در خدمت منافع سرمایه دارانی هستند که هزینه ی رسانه ها را میپردازند. پس خدا چه میکند؟ او زمینی شده است و پولکی مثل سرمایه داران. حتی برای نذر کردن باید به او پول بدهید همینطور به جانشینانش در زمین یعنی مقابر مقدسی که اکثرا جعلیند. منطق امروز، منطق رومیان پرستشگر مارس خدای فتوحات است و برای اثبات برحق بودن نیاز نیست آدم ها را با دوست داشتن فتح کنید؛ ترساندن خیلی راحت تر از مورد علاقه واقع شدن است حتی اگر فیلم «یک داستان برانکسی» چیزی غیر از این بگوید چون حتی اگر شما پیام آن فیلم را باور کنید دیگران باور نمیکنند.

در این مورد باید توجه داشته باشید که پدر مارس، ژوپیتر فرم رومی یهوه است. فورلانگ، اشاره میکند که ژوپیتر دو بار برای زنا کردن با شاهزاده خانم ها به ورزاو تبدیل شد. در ادامه، فورلانگ، کشتی گرفتن یعقوب با یهوه را همتای کشتی گرفتن ایزدوبار پادشاه و حئابانی نیمه حیوان –این دو شخصیت، دو پاره از روحیه ی موجودی واحدند- با ورزاو آسمانی میبیند که شاهزاده خانم آسمانی یعنی عیشتار به زمین حواله کرد و تبعید ورزاوکشان پیروز به جهان زیرین یا دوزخ را همتای سرنوشت یعقوب و امت او یعنی بنی اسرائیل و کیششان یهودیت میبیند. (همان: ص42) البته تاریخی شدن این اسطوره، بر یک بنیان الهیاتی قرار داشته است. "نین" عنوان یک ورزاو بالدار در کلده بوده که ممکن است فرم دیگر ورزاو آسمانی باشد. نکته این است که "نین" در گذشته ی دورتر مفهوم خدا میداده و به گفته ی فورلانگ، لغت "نر" به معنی شیر –و بعدترها به معنی هر انسان و حیوان با شهامت و ریاست طلبی- تلفظ دیگر همین "نین" بوده است. از طرف دیگر، کلدانی های مسیحی، اعراب و هندی ها گاها کلمه ی "نین" را درباره ی حضرت آدم ابوالبشر به کار میبردند. (همان: ص44) یعنی درواقع هبوط آدم از بهشت آسمانی به زمین، همان هبوط خداوند و زمینی شدن مفهوم او است که حکم جلوه ی او در گاوسانان جنگجو و احمق قربانی شونده و سرگرمی میدان های گاوبازی امروزی را دارد: حریفی که باید مثل ایزدوبار با او دست و پنجه نرم کرد و با تقبل افتخار این گستاخی، به جهنم سرگشتگی و غم دچار شد: همان بلایی که بر سر ایزدوبار –که امروزه بیشتر به نام گیلگمش میشناسیمش- آمد.

برای این که دروازه ی درک خودم از زمینی شدن خدا را نشان دهم باید باز به یکی از نوستالژی های نسل خودم رجوع کنم که الآن دیگر حتی خود دست اندرکاران انقلاب اسلامی و فضای فکری دهه ی شصت هم دوست ندارند مردم به یاد آن بیفتند. "مردی که موش شد" داستان سرمایه داری به نام آقای امینی بود که میخواست مالیات را دور بزند. نقش او را زنده یاد محمدعلی کشاورز بازی میکرد که در آن دوران به بازی در نقش افراد قلدر و زورگو معروف بود و اصلا به خاطر همین شهرت بود که حدود 8سال بعد، قهرمان سریال پدرسالار شد. آقای امینی برای کاهش مالیات خود اقدام به رشوه دادن به اداره ی دارایی میکند و رئیس اداره با بازی زنده یاد پرویز پورحسینی به دلیل مشکلات مالی و زناشویی، همکاری با وی را تقبل میکند ولی آنها با کارمند درستکار اداره ی دارایی به نام آقای نجمی (با بازی سعید امیرسلیمانی) که پرونده در دست او است به مشکل برمیخورند. ازاینرو آقای امینی، پیشکار خود (زنده یاد سروش خلیلی) را مامور برداشتن مانع آقای نجمی از سر راه میکند و از یک سو پیشکار و دو نوچه اش (حمید جبلی و اکبر عبدی) و از سوی دیگر رئیس اداره اقدام به توطئه علیه آقای نجمی میکنند. اما بخت و اقبال و البته آنچه در آن زمان مردم با جرئت تمام از آن تعبیر به تایید الهی میکردند تمام توطئه ها را خنثی میکند. رئیس اداره سکته میکند و میمیرد و سال بعد وقتی آقای امینی سوار بر ویلچر توسط پیشکار خود که ادعای سکته کردن او را دارد به اداره ی دارایی مراجعه میکند با دیدن آقای نجمی در مقام رئیس اداره از وحشت از روی ویلچر میپرد و بدو بدو به همراه پیشکار خود پا به فرار میگذارند. این فیلم محصول سال 1364 بود زمانی که از انقلاب فاصله ی زیادی نداشت و امید زیادی به از بین رفتن فساد اداری وجود داشت. اگر آقای نجمی جرئت میکرد رودرروی رئیس خود بایستد به خاطر آن بود که قانون بزرگتری حامی او بود. اما امروز هیچ کارمند اداره ای جرئت ایمان آوردن به قانونی بزرگتر از سلسله مراتب بوروکراتیک و قانونشکنی های فسادآمیز و آشکار آن را ندارد یعنی همان سیستمی که وقایعی مثل سقوط برج در خوزستان را رقم میزند. این سیستم، همان خدایی است که زمینی شده است و کسی جرئت تخطی از دستورات او را ندارد. در اوایل انقلاب، کسی به خود اجازه نمیداد این سیستم را قوی تر از خدای آسمان بخواند و اصلا انقلاب اسلامی به نام خدا انجام گرفت تا کمر این سیستم کفرآمیز را بشکند. اما خدای انقلاب نتوانست از پس این غول بی شاخ و دم بربیاید پس چرا فکر نکنیم سیستم فاسد زمینی، قوی تر از خدای آسمان و بنابراین خود، یک خدای زمینی است؟!

نومیدی از این وضعیت، همان جهنمی شدن در اثر درافتادن با خدای زمینی شده و کشتن آسان او در وجود خود به خیال کفرکیشی قهرمانانه است. آیا افسانه های قدیم، جزئیات بیشتری درباره ی عاقبت مبارزه با این خدای ورزاو شده دارند؟ برای راهنمایی گرفتن، اجازه بدهید به فورلانگ برگردیم. او سرنوشت ملت ایزدوبار پس ازکشتن ورزاو آسمانی را همان سرنوشت ملت یهودی-مسیحی پس از شکسته شدن بت گوساله ی سامری توسط موسی میبیند و چهار روایت درباره ی ایزدوبار می آورد که مکمل همند:

1-ایزدوبار و مردمش، از سیلی عظیم به کوه های ارمنستان پناه بردند. درآنجا به دلیل شدت سرما، ایزدوبار به پرستش آتش روی آورد. پیروان آتش پرست کیش او به همراه فتوحات مسلمین به هند رفتند و درآنجا به پارسیان [یا زرتشتیان] تبدیل شدند. نمرود نیز در برخی روایات، بنیانگذار آتش پرستی خوانده شده است. [این گزارش میتواند نشان دهد که چرا مابه ازای سیل نوح در افسانه های زرتشتی، پناه بردن عده ای کم از سرمای کشنده به درون ور جمکرد یا قلعه ی جمشید است.]

2- ایزدوبار، اعضای بدن ورزاو آسمانی را در پیشگاه آتش، به خدایش سار-توردا تقدیم نمود. سارتوردا را خدای نمرود نیز شمرده اند.

3-حئابانی یار ساتیر و ورزاومانند ایزدوبار، به دست شیر یا مردان عقرب مانند کشته شد. این دو روایت، با هم در تناقض نیستند. چون عقرب-انسان ها نگهبانان دروازه ی مرگ و معرف برج عقرب (آبان ماه) در آستانه ی زمستان یا دوران تباهی سالند. مرگ حئابانی که با پرت کردن ران ورزاو مقتول به سمت عیشتار به او توهین کرده بود، ایزدوبار را مشوش کرد و او با مردمش به کوهستان نصیر در شمال رفتند، درآنجا معبدی برای حئابانی بنا کردند و به تسبیح عیشتار پرداختند. تکریم عیشتار توسط قوم ایزدوبار، قابل مقایسه با گزارش نام داشتن مادر نمرود به "دانات" یعنی الهه است. نمرود متولد جایی به نام "مراد" یا "امرود" بود و ازاینرو ملقب به مردوخ –مرتواوکو- یعنی فرزند امرود. این انتساب، تعلق نمرود به قوم آموری مهاجر از سوریه در غرب به بین النهرین را میرساند. درمقابل، مرگ حئابانی به دست شیر که حیوان خورشید است را فورلانگ به غلبه ی ایرانی های خورشیدی از شرق بر بین النهرین تعبیر و اضافه میکند که حئابانی و ایزدوبار بر سلاله ی قبلی حاکم بر بین النهرین به رهبری "بابا عاد" پایان داده بودند و سمبل های این پادشاهی، شیر و ورزاو بودند. بابا عاد را فورلانگ همان هومبابا غول جنگل سدر میداند که دعوای ایزدوبار و حئابانی با عیشتار، با قتل آن غول به دست این دو قهرمان آغاز شد. (همان: ص53-50)

برایند این داستان ها نشان میدهد مهاجرت نمادین قوم ایزدوبار به کوهستان، علتی واحد در دو روایت دارد: 1-سیل حادث شده به سزای قتل ورزاو آسمانی 2-بینظمی حادث شده از غلبه ی بربرهای شرقی پس از قتل حئابانی یا یار ورزاوشکل ایزدوبار. همانطورکه دیدیم، بینظمی به سیل و دریا تشبیه میشده و روشن است که بینظمی نتیجه ی حذف شخصیت ورزاوگون یا ابتدایی ایزدوبار از وجود او است. او از این بینظمی، به تقدس عیشتار یا ونوس پناه میبرد. شیر و ورزاو، هر دو، نمادهای جانوری الهه اند. شیر به خاطر یال های افشان و بدن زردرنگش نماد روز و خورشید است و گاو به خاطر بدن تیره رنگ و شاخ های هلالی شکلش نماد شب و ماه. بنابراین آنها تضاد تاریکی و روشنایی را نمایندگی میکنند. معمولا جهالت به تاریکی شب تشبیه میشود و حقیقت به روشنایی روز. اما حذف ورزاو شب، نه تنها حقیقت روز را مایه ی آرامش خاطر نمیکند بلکه باعث فرار مردم از وحشت حقیقت عریان به سرمای کوهستان میشود و مردم درآنجا آتشی را که ذهن خودشان به جای خورشید آفریده، حقیقت میپندارند. برای فهم دلیل این رویداد، باید در نظر بگیریم که تاریکی، ثابت است و و روشنایی به همراه خورشید در حرکت. پس تاریکی، نمادهای ثابت مذهبی را نمایندگی میکند و روشنایی، پویایی ذهن انسان را که گاهی ضد آن ثبات تاریک است. ولی این پویایی، به نمادهای ثابت مذهبی برای تمثیل و تجسم نیاز دارد و تخریب نمادهای پاگانی به نام توحید، پویایی مفید را تبدیل به نبرد ایده ها و تشویش و بینظمی اجتماعی میکند. دفع شر ورزاو جهل لازم بود ولی کشتن او و اهانت به الهه ی زمین به جای زندگی زمینی، افراطی بدتر از تفریط از آب درآمد. یک تمثیل دیگر، احتیاج سنت و پویایی به هم را بهتر نشان میدهد: رابطه ی مژه و چشم، که پروین اعتصامی که زیاد هم از زمان ما فاصله ندارد، مناظره ی جالبی بین این دو در همین زمینه را شعر کرده است. کره ی چشم، مدام در پویایی و حرکت است تا فرصت ها و تهدیدها را شناسایی کند و کار خود را با جذب نور انجام میدهد. اما علاوه بر نور، گرد و غبار هم وارد چشم میشود و وظیفه ی مژه که پویایی ندارد و همراه پلک بالا و پایین میرود، زدودن این گرد و غبار است. مژه حکم دگم های ثابت مذهبی را دارد و چشم حکم دانش اندوزی را. دانش اندوزی وقتی سنت های دینی را مقابل خود داشته و در عین حال متوجه کشفیات تازه باشد، بهتر میتواند مقایسه و تصمیمگیری کند. متاسفانه اسلامی که جا پای موسی گذاشته، خود را همچون بیابانی تهی از هر تصویری به جز انسان ها و مخلوقات مطیعشان نموده و این کمک کرده تا خودش به محض مطرح شدن در این شکل، همچون ادیان مغلوبش به خدایی ورزاو شده تبدیل شود: ورزاوی بادکنکی و خالی که ترکاندنش پهلوانی چون ایزدوبار نمیخواهد و هر بچه ای میتواند بادش را خالی کند و قطعا هر ابلهی با ترکاندن این ورزاو خالی –که ترکاندنش چاقویی جز کفرگویی نمیخواهد- احساس پهلوانی میکند. بادکنکی اینچنین توخالی به محض خالی کردن صحنه، چیزهای زیادی را برای بازتعریف نماد توسط رسانه های غربی دست پیروان فراوانش در سراسر دنیا به جا میگذارد.

بدین ترتیب اسلام تعریف شده به سیرت بیابانیان، برای غیر مومنان و آنها که با آن بزرگ نشده اند به راحتی قابلیت شیطانی تصویر شدن داشته است. در افسانه های اسپانیایی آمده است که در دوران تاخت و تاز ژرمن های وحشی در اروپا، راهبان مسیحی، شیاطین اندلس را در جعبه ای محبوس و دفن کردند تا مملکت از جنگ های بیشتر در امان باشد. اما رودریک آخرین شاه ویزیگوت اندلس، ازآنجاکه توجه به این امر را خرافی و موهوم میدانست کوزه را باز کرد و در آن تصاویر اعراب بیابانی خشن و جنگجو را با اسم خود یافت. به فاصله ی کمی پس از این اتفاق، اعراب بر اندلس تاختند و به حکومت ویزیگوت ها خاتمه دادند. مارک گراف، این کوزه را با میوه ی ممنوعه و جعبه ی پاندورا مقایسه میکند و شگفت این که مفصل ترین توضیح افسانه ای ارتباط شیاطین با جنگجویان عدالت طلب را که اعراب مسلمان و البته انقلاب اسلامی ایران نماینده های آنند در چین و در داستان یاغیان لیانگ شان بو یعنی همان قهرمانان سریال ژاپنی جنگجویان کوهستان میداند که در سال 1370 برای تزریق روحیه ی انقلابی و عدالت طلبی به ایرانیان جمهوری اسلامی، از تلویزیون صدا و سیمای ما پخش و به یکی از به یادماندنی ترین نوستالژی های دهه ی شصتی ها بدل گردید. مارک گراف، این 108 جنگجوی افسانه ای را با رابین هود و راهزنان جنگلیش در انگلستان و عیاران در ادبیات فارسی مقایسه میکند و به تفصیل ارتباط آغاز داستان آنها با چندین داستان مذهبی در مغربزمین میپردازد. "هونگ شین" مسبب ظهور آنها بود و نام فامیل او یعنی "هونگ" با املایی نوشته شده که معنی سیل میدهد و باز ارتباط با بینظمی را نشان میدهد. با این حال، گراف، این سیل را با غرق شدن فرعونیان به جادوی موسی مقایسه میکند و دلیل این مقایسه نزد او این است که هونگ شین نه فقط همچون موسی یک درباری بود که به خودی ها ضربه زد بلکه همچون موسی و مار برنزیش، وظیفه ی درمان بیماری ها را نیز داشت. او در پایان دوران خوش نخستین سلسله ی سونگ ظهور کرد، دورانی که درست مثل مصر دوران موسی با یک بیماری مرموز آشفته شده بود. هونگ شین از طرف امپراطور مامور شد تا به معبد مقدس شانگ تیان (خدای آسمان) در بالای کوهستانی صعب العبور برود و برای ملت نذر و دعا و فدیه تقدیم کند، ماموریتی که مارک گراف آن را با صعود موسی به طور سینا مقایسه میکند. هونگ شین در سر راه یک ببر خطرناک و یک مار عظیم الجثه را میکشد و از این جهت باز یادآور جنگ های موسی برای رسیدن به قلمرو مقدس است. در مقصد، هونگ شین با دروازه ی مهر و موم شده ای روبرو میشود که خادمان معبد، او را از دخول به آن انذار میدهند. کاهن اعظم در مقابل بدبینی سردار بزرگ، به او میگوید که آنجا محل زندانی شدن 108 شیطان و روح شرور است و به هیچ وجه نباید باز شود. اما هونگ شین بی توجه به سخنان کاهن، مهر و موم را میشکند و وارد ساختمان میشود. درآنجا با یک سرپوش سنگی عظیم، یک لاکپشت سنگی و نوشتار اسم خود برخورد میکند و از معهود بودن خودش کیف میکند و دستور برداشتن سرپوش سنگی را میدهد. ناگهان ابر دودی غلیظی از داخل گودال زیر سرپوش بیرون می آید و در حال زدن رعد و برق شدید، به 108 قسمت تقسیم و به همه سو روان میشود. هونگ شین و سربازانش به شدت وحشت میکنند و هونگ شین دستور میدهد که هیچ کس نباید درباره ی این موضوع به دیگران چیزی بگوید. این 108 شیطان، ارواح 108 راهزن شورشی لیانگ شان بو شدند و 108 یک عدد مقدس در هندوییسم و بودیسم است. تبدیل شدن جعبه یا کوزه به یک دیوار مهر و موم شده، مارک گراف را جرئت میدهد تا این اجنه ی جنگجوی پشت دیوار را همتای یاجوج و ماجوج پشت سد ذوالقرنین در روایات اسلامی بخواند. علاوه بر این، بیرون آمدن آنها از سرداب پوشیده، به نظر وی تکرار بیرون آمدن عیسی مسیح از قبر است که موسی و ارض مقدسش پیشزمینه ی آن بودند همانطورکه ورود هونگ شین به معبد برای ارواح لیانگ شانبو. این اجنه با ابر و رعد و برق فرود آمدند که همتای فرود آذرخشین و ابری "وو دی" جد سلسله ی سونگ با یک چماق است و اتفاقا مهمترین این جنگجویان، چماقداری با نام فامیل سونگ است که پس از مرگش به مقام خدایی میرسد و بتش در معابد نصب میشود و ظاهرا یکی از مدل های چینی عیسی مسیح است. "سونگ جیانگ" یک منشی رئیس دادگاه بود که [به خاطر اجازه دادن به فرار چائو گای –رهبر بعدی لیانگ شان بو- از چنگ مامورین حکومت] به تبعید رفته بود. او در وضعیت جدید خود، در عالم مستی، اعتراف میکند که قصد سرنگونی نظام را دارد و اگرچه این سخن در مستی گفته شده، اما هوآنگ ون بینگ، از مامورین حکومتی، به سبب شعری که او روی دیوار نگاشته، آن را جدی می انگارد. در این شعر، سونگ جیانگ از بنای خانه ای در کنار درختی سخن گفته بود و نام فامیل سلسله ی سونگ، با هیروگلیف خانه ای در کنار یک درخت مشخص میشود. هوانگ این را تلاش برای تسخیر تخت سلطنت برداشت میکند و از کای جیو حاکم محلی، خواهان تحقیق درباره ی او میشود. سونگ جیان با تظاهر به دیوانگی، مامورین کای جیو را گمراه میکند. اما با اصرار هوانگ، سونگ جیان دستگیر و پس از شکنجه ی شدید، به اعدام محکوم میشود. در روز اعدام اما افراد لیانگ شانبو [ضمن کشتن هوانگ ون بینگ] سونگ جیان را نجات میدهند و به مقر خود میبرند. دستگیری، شکنجه و فرار سونگ جیان را مارک گراف، در داستان سمک رهبر عیاران در ادبیات فارسی نیز میبیند. در داستان اخیر، همچنین فغفور چین، جنگجویانی با پرچم های شیر، گرگ و اژدها را برای کشیدن دیواری دفاعی در معبری در مقابل پیشروی یاران سمک میفرستد که این نیز در نظر مارک گراف، تکرار سد یاجوج و ماجوج ذوالقرنین است. سونگ جیان زمانی از خطر تعقیب کنندگان در معبد الهه شیون نو مخفی میشود و با تضرع فراوان از آسمان میخواهد که او را نجات دهد. به معجزه ی الهه که مارک گراف او را همتای مریم مقدس در پدید آوردن مسیح میداند تعقیب کنندگان موفق به یافتن سونگ جیان نمیشوند. الهه بر سونگ جیان ظاهر میشود، سه کتابی آسمانی به او میدهد و او را از اعمال زشت باز میدارد و از او میخواهد مفاد این کتب را حفظ کند و سپس خود آنها را بسوزاند تا به دست کسی نیفتند. بعدها جنگجویان لیانگ شان بو با حکومت آشتی میکنند و از طرف آنها مامور جنگ با حکومت تاتار لیائو در شمال میشوند. در این هنگام الهه برای بار دوم بر سونگ جیان [که پس از مرگ چائو گای، رهبر یاغیان شده بوده است] آشکار میشود و به او می آموزد چگونه لشکر قدرتمند دشمن را میتوانند شکست دهند. این جنگ، به نفع دولت سونگ تمام میشود و طی آن، دو برادرزاده ی فرمانروای لیائو کشته میشوند. پیروزی جنگجویان لیانگ شانبو، سبب محبوبیت شدید سونگ جیان در بین مردم میشود و حکومت که از این شهرت نگران است سونگ جیان را با شراب مسموم میکشد. جنگ لیائو و سونگ در چین لیانگ شان بو نیز معادل جنگ چین و ماچین در داستان سمک عیار است. شخصیت های چینی در داستان سمک عیار، اسامی ترکی دارند و از سویی به نظر میرسد تنها نسخه ی قدیمی فارسی این اثر که توسط پرویز ناتل خانلری معرفی شده، ترجمه از روی یک متن قدیمی تر ترکی بوده که یک نسخه ی ناقص منسوب به قرن16 از آن موجود است. جنگ چین و ماچین در داستان سمک عیار، به سبب دزدیده شدن یک غلام بوده و این یادآور جنگ یونان و تروآ به سبب دزدیده شدن زنی به نام هلن است. اتفاقا زن دزدی در ابعادی کوچکتر در زندگی یکی از قهرمانان لیانگ شان بو تاثیر مهمی میگذارد. او ووسانگ است که به سبب کشتن ببری خطرناک، محبوبیت مردمی زیادی یافته است اما پس از این که "پان پوشی" همسر جوان و زیبای برادر بزرگتر ووسانگ، شوهرش را مسموم و مقتول میکند تا با تاجری به نام شیمین چینگ فرار کند، ووسانگ قاتلین برادرش را میکشد و از چنگ قانون به لیانگ شان بو میگریزد و جزو یاغیان میشود. در یکی از داستان های جنبی قصه ی اصلی، بیان میشود که چطور پان پوشی همسر چهارم مرد تاجر شد و این چهار زن چطور برای عزیزتر شدن نزد شوهر با تخریب همسران دیگر، زندگی شوهرشان را به هم ریختند و همین به یافت شدن زن خائن و مرد زن دزد توسط وو سانگ و قتل فجیع آنان به دست او کمک کرد.:

“river backwaters”: mark graf: chronologia: 23/7/2015

حالا به نظر میرسد دارد حلقه ی گم شده ی اسلام ناب انقلابی ما معلوم میشود. سونگ جیان دقیقا در همان جایگاهی قرار دارد که همیشه باور به مسیح به عنوان یک یاغی انقلابی را در غرب باورپذیر میکرده است و این جایگاه اگرچه در سریال شناخته شده در ایران به نفع قهرمان دیگری به نام لینگ چان مصادره شده، اما همان جایگاهی است که هرج و مرج و بی اخلاقی جامعه ی عیاران را به یاد می آورد و به همین دلیل است که همیشه برجستگی اوسانیانگ در سریال مورد سوءظن بود و این که هیچکدام از قهرمانان مرد سریال به اندازه ی این زن دور و بر لین چانگ نبودند. اوسانیانگ نامی است که ما شنیده ایم از قهرمان زن لیانگ شان بو به نام سون ارنیانگ. او در داستان اصلی، زنی جنگجو، نه چندان زیبا و البته شوهردار بود که بعدا به دست یک ژنرال تاتار گردن زده شد و در کات های کوتاه حضورش در داستان، نه ارتباط خاصی با لینگ چان دارد و نه با سونگ جیان. ولی چرا رابین هود ژاپنی فیلم ما یعنی لینگ چان نباید مثل همتای انگلیسیش یک شاهزاده ماریان کنار خود داشته باشد؟! پیشرفت را میبینید؟ حدود 11سال پیش از آن و در اوایل انقلاب، رابین هود دیزنی با دنیایی سانسور و حذف ارتباط او با ماریان، تبدیل به یک انقلابی مبارز علیه شاهان شد و حالا لینگ چان به کمک شاهزاده ماریان خود، از توطئه ی گائو چیو نجات پیدا میکرد تا در انتهای سریال، امپراطور وقت را از مقتول شدن به دست گائو چیو نجات دهد و در صحنه ی آخر سریال، گائو چیو را در نبرد تن به تن میکشت (در داستان اصلی، گائو چیو سال ها بعد از مرگ لینگ چان و در اثر بیماری درگذشت). این مصالحه ی رسانه ای، پیشزمینه ی مصالحه های در راه بعدی بود. دفترچه ی شعارهای انقلاب ایرانی، از آن جور ورزاوهای بادکنکی بوده که اگر یک دفعه بترکند، «بچه ها» برایش گریه میکنند و هیچ وقت یکچنین اسباب بازی نازی را فراموش نکنند؛ باید کم کم بادش خالی شود. در پایان این جور مصالحه ها، تنها چیزهایی که از هویت عدالت طلبان عرب، لینگ چان ها و رابین هودها باقی میماند، دزد بودن، قطاع الطریق بودن و آدمکش بودن آنها است و تنها مایه ی تقدسشان، خدایی که ادعا شده بر این جنایات صحه مینهد.

مطلب مرتبط:

نمازخوانی در پاسداشت مدرن شدن دنیا به فرمان خدا: هولاکو خان و شومپیت های مقدس بودا

میترای گاوکش و دونگ فانگ شکستناپذیر

مارپیچ زن عاشق خوار: مرد گاوی و دشمنان زنان فاسد

نویسنده: پویا جفاکش

این روزها هر وقت تلویزیون را روشن میکنید احتمالا به تصاویر احساسات برانگیز با موسیقی های نوحه مانند در پراکنش شوق به امام رضا برخواهید خورد. چند روز پیش و وسط سروصدای شدید به شدت ضد حکومتی از دزدی بانک ملی، اخبار ساعت 14 شبکه ی خبر، خبر دستگیری دزدان و مصاحبه با رئیس پلیس پایتخت را خبر سوم خود کرد و خبر اول را به این که امشب بارگاه امام رضا میزبان 2میلیون زائر است اختصاص داد. همه ی اینها هم به خاطر برداشت های یکجانبه از جایزه ی ضد ایرانی جشنواره ی کن به فیلم "عنکبوت مقدس" است. نمیدانم چرا دشمنی قدیم ایرانی ها با چیزی که در همه جای دنیا فساد اخلاق تلقی میشده، الآن اینقدر شرم آور است که باید به نظر برسد ریشه ی چنین شرمی امام رضا بوده است؟ داستان عنکبوت در مشهد و قتل های زنجیره ای مشابه آن در تهران در آن سال ها، نتیجه ی طبیعی تعجب مردم از انفعال حکومت نسبت به رشد ناگهانی و آشکار جمعیت زنان تن فروش در سال های نخستین دولت اصلاحات و در شهرهای بزرگ بوده است. آقای رزمنده ی دفاع مقدس در مشهد دیده که هیچکس کاری نمیکند و بر اساس غربزدگی هالیوودی-اسلامی تبلیغ شده در جمهوری اسلامی، خواسته یک رابین هود و سوپرمن و زوروی فراقانون دیگر باشد و هر وقت هم که زن خرابی را میکشته و میشنیده مردم میگویند «دم این آقای عنکبوت گرم»، بیشتر تشویق میشده که این کار را بکند. لابد وقتی هم که حکم اعدامش را صادر کرده اند خود را به مظلومیت مسیح و علی و عیسی حس میکرده است. اگر چنین اتفاقی در زمینه ی چنان شوک سیاسی ای روی نمیداد عجیب بود، چه الآن دوستش داشته باشیم یا برعکس. مسئله ی عجیب اتفاقا دقیقا برعکس رویکرد کنونی جمهوری اسلامی است و هرکسی که آن سال ها را درک کرده و در بی حافظگی عجیب ایرانی ها شریک نباشد این را میداند. در آستانه ی اشرفیه شهر من یارو با تعجب اعلام میکرد شهرهایی که کمترین مقاومت را در مقابل رشد فساد کرده اند شهرهای مذهبی و بارگاه دار بوده اند و آنهایی که به چشم خودش از این بی بصیرتیشان متحیر شده بود مشهد و قم و البته خود آستانه ی اشرفیه بوده اند. جوابش را نیز البته فقط گیلانی های آشنا با زمینه ی فرهنگی آستانه ی اشرفیه به او دادند و در آن دوران بی موبایلی گفتند: «وقتی میخواهی آدرس برای محل ملاقات ممنوعه بدهی، اگر بگویی بغل فلان مغازه، احتمالا طرف نمیداند کجاست. ولی بگویی بغل حرم، طرف درجا تکلیفش روشن میشود. چشمگیری حرم به عنوان یک محل شناخته شده، کار فاسدان را آسان میکند.» و یارو هم خندیده بود و این را بهترین جواب ممکن دریافته بود. بله دوستان. حرم داشتن و برگزاری مراسم مذهبی به هیچ وجه با خود اعتقاد دینی نمی آورد و تجربه ی اروپا این را بعینه ثابت میکند.

کارل گوستاو یونگ در مصاحبه ای با جرج گرستر اندکی قبل از کریسمس 1957 که در کریسمس همان سال در مجله ی دی ولت ووش زوریخ منتشر شد، گفته بود اروپایی های زمانه اش مدام اعتقادات مذهبی را تحقیر میکنند ولی کریسمس را که روز تولد مسیح است با جدیت جشن میگیرند و خودشان هم نمیدانند چرا. او این وضعیت را با آنچه در افریقا دیده بود مقایسه میکرد: مردان قبیله در موقع طلوع خورشید، انگشت شست خود را با آب دهان تر میکردند و به طرف خورشید بالا میگرفتند. وقتی یونگ از آنها سوال کرده بودند چرا این کار را میکنند میگفتند نمیدانند و فقط چون پدرانشان چنین میکردند آنها هم چنین میکنند. به نظر یونگ، درخت روز کریسمس هم که به درخت پرستی پاگانی مربوط است به راحتی در مسیحیت جا باز کرده، چون هیچکس نپرسیده است چرا. این حرف برای مصاحبه کننده عجیب بوده چون رسم درخت کاج کریسمس منسوب به قرن17 بوده است. اما راستش را بخواهید بالواقع اصلا عجیب نیسست. پاگان ها درست مثل مسیحیان به دلایل فلسفی رسومشان توجه نمیکردند و درحالیکه اصل فلسفه های پاگانی بر تمثیل های معنوی استوار بوده، مسیحیت با فروکاستن پاگانیسم به آنچه بتپرستی مینامیم کار خودش را در سرکوب و بهره کشی از این بتپرستی بسیار آسان کرده است. تقریبا الآن مطمئنیم که اگر اتحاد جماهیر شوروی چندین دهه برای غرب شاخ و شانه نمیکشید این نقص اینقدر راحت جا نمی افتاد (دول کاپیتالیست غربی، استاد پروراندن دشمن به نفع سیاست های خودشان هستند). فرضش را بکنید! در سال 1984 درست وقتی که همه منتظر بودند به خاطر رمان 1984 جورج اورول یک اتفاق بزرگ بیفتد، یک افسر سابق کا گ ب به نام "یوری بزمنوف" از داخل جعبده ی شعبده بازان بیرون آمد که ظاهرا در دهه ی 1970 با سیستم شوروی دچار اختلاف شده و به کانادا پناه آورده بوده است. آقا ادعا میکرد شوروی در تمام سطوح رسانه ای غرب از نشریات گرفته تا هالیوود نفوذ کرده و با تبلیغ مواد مخدر و تولید مجله های پورنوگرافی مثل پلی بوی دارد امریکایی ها را «به وسیله ی امریکایی ها» از بین میبرد. این حرف های افشاگرانه، امریکایی ها را قانع کرد که اساس سیستمشان مشکل ندارد و اگر واضح است که رسانه فساد پیدا کرده، تقصیر "نفوذ" است و نباید رهبران آسمانی غرب را زیر سوال برد. تنها 30 سال پس از سقوط شوروی و در شرایطی که پورنوگرافی از همیشه وسیعتر و مواد مخدر از همیشه مهلک تر شده بودند بی این که اثری از قدرت سابق کمونیست های دشمن خدا برجا باشد، در 2021 نجواهایی عامیانه از تایید اشرافیت انگلوساکسون نسل شاه "بده" ی فرانسه بر تز گادفری هگینز شنیده شد که بر اساس آن، طغیان علیه خدای کهن با خود مسیحیت متعارف و بخصوص مرکزیت یافتن آن در کلیسای کاتولیک رم شروع شده است. هگینز در اوایل قرن 19 به این نتیجه رسیده بود که مسیحیت حاکم شده بر سراسر اروپا از تبار مسیحیت ایونی الاصل کولدی های ایرلند موسوم به کورب ها برآمده است. کورب ها اعقاب کاهنان فنیقی مذهب کابیری بودند که در کرت، ایدا و جزایر یونیه، به کوریبانت شناخته شده و پیرو رئا الهه ی زمین بودند. استرابون نوشته است کوریبانت ها شاخه ای از کوریت ها بودند که به دو شعبه ی فریجی و کرتی تقسیم میشدند. رئای آنها همان کوبله الهه ی آناطولی است که در رم، به ماگنا ماتریا یا مادر کبیر شناخته میشد. آنها مسیح را فرزند دوشیزه ی آسمانی یا صورت فلکی ویرگو (سنبله) میدانستند که کلمه ی ویرژین به معنی دوشیزه از آن می آید. آنها این دوشیزه ی آسمانی را "کوره" یا "کور" میخواندند. دیودوروس، مادر کور را دمتر الهه ی طبیعت یونانی و او را در اساس، همان ایزیس مصری خوانده است. معمولا کور دختر دمتر را همان پرسفونه ملکه ی دوزخ و همسر هادس میدانستند. با این حال، کرتی ها کور را خود دمتر و دختر رئا میخواندند. مادر پرسفونه "دمتر ارینیس" نام داشت و در یکی از اشعار یونانی، از «ارینیس الهه ی مار» سخن رفته است. کورب های ایرلند همین لغت ارینیس را برداشته و تحت عناوین ارین، اری، ار، ایر، ایرن و ایران iran برای نامیدن دوشیزه ی مادر مسیح به کار میبردند. نام ایرن کاربرد بیشتری یافت و در بعضی نقاط، لقب او بریجیت (به معنی زن والامقام) جای این نام را گرفت. بعدا شخصیت بریجیت به حد یک قدیسه ی مسیحی ایرلندی موسوم به سنت بریجید کیلداره تحول یافت و درنهایت به بریجانتیا الهه ی بریتانیا تبدیل شد که امروزه بیشتر به "کوئین بریتین" نامبردار است. برنت ایرلند و ولز و انگلستان، نامش مخفف بریجانتیا است. همینطور کلمه ی bride به معنی عروس نیز تلفظ دیگر لغت بریجیت است. معبد اولیه ی کور ایرلندی، کوریون در اسکندریه بود و در آن، بت چوبی برهنه ی کور درحالیکه نشان های صلیب با خود داشت، سالانه در شب پنجم یا ششم ژانویه [مقارن با دی ماه شمسی] بار عام برگزار میکرد. عقیده بر این بود که در چنین شبی، کور دوشیزه، آیون را متولد کرده که یو، یون و یونا نیز نامیده میشده است. اپیفانیوس، این رویداد را ولادت اثیری خوانده است. کورب های ایرلندی لغت یو را معادل یهوه به کار میبردند. اسکندریه متعلق به مصر است که مدل بومی الهه ی زمین درآنجا، متولدکننده ی هورس خدای خورشید و دشمن نیروهای تاریکی است. هگینز، این را با یک افسانه ی کرتی مقایسه میکند که بر اساس آن، اژدهایی به نام پیتون، با لتوی دوشیزه درآمیخت و یک پیشگویی مطرح شد که بر اساس آن، این رویداد به تولد پسری خواهد انجامید که پیتون را خواهد کشت. آن فرزند، آپولو خدای خورشید بود که بعدها پیشگویی را محقق کرد. این، به نظر میرسد مبنای تئوری ای باشد که پس از تبدیل کور به مریم مقدس و یونا به کریست یا مسیح، انتظار میرفته پیروان آنها دنبال کنند. اساس چنین باوری، تطبیق مسیح با زئوس توسط تلخین های رودسی بود و زئوس در مذهب کوریت ها و کابیری ها ازجمله تلخین ها، همان دیونیسوس بود که قاتلینش تیتان ها به شمار میرفتند. در مذهب تلخین، زئوس کودک که خطری تهدیدکننده برای پدرش کرونوس تیتان به شمار میرفت، به همراه مادرش رئا در غاری در جزیره ی کرت پنهان و توسط کوریت ها محافظت میشود و در آینده با سرنگون کردن کرونوس به حکومت تیتان ها پایان میدهد. این کوریت ها اجداد کوریبانت ها به حساب آمده اند و این، کوریبانت ها بوده اند که مذهب و کهانت زئوس را تحت عنوان ژوپیتر (پدر-یو) گسترده اند. تلخین ها را کوریت هایی به شمار آورده اند که به همراه کادموس، از فنیقیه به مقصد جزایر یونان حرکت کردند. زئوس یا ژوپیتر آنان نیز کسی جز یهوه ی فنیقی ها نیست که تجسم انسانیش عیسی مسیح است و بر اساس تطبیق مسیح با یونا، فرهنگ حامل کیش او نیز به یونی یا یونانی نامبردار بوده است. پس از ساکن شدن کوریبانت های کرتی در آئتولیا و آکارنانیا در شبه جزیره ی یونان، آن سرزمین، خود را مرکز فرهنگ یونانی وانمود و به نام هلیوس (خورشید) که پدر کوریبانت های اولیه دانسته میشد، به هلاس نامبردار گشت. با این حال، منشا اصلی نژاد کوریبنت ها، کوهانیم لاوی یهودی ساکن در جزایر کوس و کرت بوده اند و همانانند که بعدا به کورب های ایرلندی تبدیل شده اند. مسیحیت کل اروپا فقط به این خاطر، یهودی تبار و موید یهودیت است که چیزی جز وسیله ی یهودیت اولیه برای توجیه و تحمیل خود به زبان پاگان ها در بین مردم غیر یهودی نبوده است. مسیحیت این یهودی های فنیقی الاصل، به صورت موفق ترین سلاح در نابودی تمام سنت های دیگر فنیقی و کوریت ظاهر شد:

“the druid and Phoenician coarbs of Ireland”: moe bedard: gnosticwarrior.com

در انگلیسی، لغت "میدن" به معنی دوشیزه استفاده میشود و معنی آن را میتوان "میدی" یعنی کسی که لازم است به سیب دچار شود دانست. مید به معنی شراب سیب بود و به استخدام بشر درآمدن سیب را نشان میداد که خورده شدنش توسط آدم و حوا سبب از بین رفتن دوشیزگی حوا شد. روح دوشیزه به "مرمید" نامبردار بود و به شکل جانوری آبزی با بالاتنه ی زن و پایین تنه ی ماهی نشان داده میشد. "مر" که با لغت مری به معنی دریایی و البته نام ماری یا مریم مقدس مرتبط است یک آوانگار مصری به شکل m انگلیسی یا همان "میم" فنیقی به معنی آب داشته است. شکار مرمید کنایه از از بین بردن دوشیزگی و متشبه به اخراج آدم و حوا از بهشت جاودانگی به سمت زمین میرندگی بوده است. اتحاد زمین و مرگ در اتحاد دو شکل پرسفونه در قالب ماه به نمایندگی دایانا و ستاره ی زهره به نمایندگی ونوس بود. ثلث سوم یعنی کور که نادیدنی است از این اتحاد غایب است. این اتحاد دوگانه به الهه ای ژرمن موسوم به "آردوین" شناخته شده بود که بیشتر تحت عنوان نورس خود یعنی "فرجا" یا "فریا" شناخته میشود. در انگلستان او موسوم به ملوسین بود و درون یک maze یا مارپیچ زندانی بود و درآنجا همچون مدل آشوری خود "عیشتار ارخ" عاشقین خود را از بین میبرد. این مارپیچ با مارپیچ مینوتائور در کرت قابل تطبیق است که در آن، پسران و دختران جوان خوراک هیولایی نیمه گاو-نیمه انسان میشوند. تزئوس قهرمان این هیولا را میکشد و آن همتای کشته شدن ورزاو به دست میترا و گیلگمش است. سر جدا شده ی گاو، نمادی از فرج زن بوده است. کلمه ی maze مرتبط با amaze به معنی جذابیت است. از طرف دیگر، گاو نماد انسان گناهکار و البته تجسمی از زئوس هنگام دزدیدن شاهزاده خانم اروپا از فنیقیه و جماع کردن با او در کرت است و زئوس همان یهوه است. اساس این اعتقاد، کاتار و بوگومیل است چون این فرقه های مانوی، یهوه را هر چند در مقام خالق دنیا یک خودشیفته ی شرور و درواقع خود شیطان میدانستند و از شر او به خدای راستین که از ستایش مادیات منزه است پناه میبردند. مارپیچ تا حدود زیادی ارتباط مید سیب با "مدو" یا عسل را مشخص میکند که در کندوی آن، زنبورها در مسیری مارپیچ به ملکه ی خود میرسند. ملکه ی زنبورها معادل ملکه ی اژدها و انعکاسی از زن اشرافی است که خون اژدها را برای تولید نژاد الف یا جن های انسان نما به خود پذیرفته است. در داستان مارپیچ کرتی، او همان آریادنه ی ناگائیل (ناگا نژاد یا مارتبار به سبب مادر اسکیتی خود) و خواهر مینوتائور است که با تزئوس فرار میکند اما درنهایت همسر دیونیسوس باخوس که یک خدای گاو شکل دیگر است میشود. ایزد اخیر فرم دیگری از بعل ملوخ قاتل کودکان است و به اثر هورمون های رشد بر بلوغ انسان مرتبط میباشد که جماع جنسی را ممکن میکنند و به زودی جوانان معترض علیه نسل قبل را به مسیری مشابه پدران خود میکشانند. در بیان تاریخی، این مطلب معرف قتل رفائیم یا فرزندان فرشتگان مارسان (سرافیم) از زنان زمینی توسط اصحاب یهوه است که به به قدرت رسیدن گروهی دیگر از رفائیم در خاندان داود و سلیمان می انجامد. ترک شدن تزئوس توسط آریادنه برای ازدواج با دیونیسوس، رونوشتی از ترک شدن آدم توسط لیلیت جن ماده برای ازدواج لیلیت با سمائیل دیو است. در حماسه ی آرتوری که اصالتا ایتالیایی ولی به توفیق رسیده در بریتانیا است مشاهده میکنیم که همه ی قهرمانی ها را آرتور میکند ولی همسرش که جایگزین الهه است با لانسلوت شوالیه ی آرتور فرار میکند و کشف گرال که هدف بزرگ آرتور است در مسیر آینده ی اعمال لانسلوت محقق میشود. مثلث عشقی فراگیر این داستان، تکرار تثلیث آدم-لیلیت-سمائیل و تزئوس-آریادنه-دیونیسوس است. ارتباط آریادنه با ملوسین در الگوی مصری هاثور الهه ی زمین هویدا میشود که عشاق خود یعنی خورشیدها را در غرب جهان میخورد. نماد هاثور، آنخ است و خاندان مبلغش در اروپا به نام آن، آنخو یا آنجو نامیده شده اند:

“from Transylvania to tunbridge wells: nicholas de vere : chap6

ارتباط آنجو با مصر و کرت و ایرلند تا اتحاد صلیبی شاه سیگیسموند وون لوکسمبورگ شاه مجارستان در قرن 15 علیسه مسلمانان موسوم به جامعه ی "دراکونیس" (اژدها) تداوم می یابد. بیشک مشهورترین عضو این اتحاد، کنت ولاد تپس ترانسیلوانیا ملقب به دراکولا (اژدها) است. در نوشتاری منسوب به میشل پسر دراکولا، وی از نسل کاهنان فرقه ی اژدهای سوبک نفرو ملکه ی مصر خوانده شده و ادعا شده که سلف آن ملکه موسوم به شاه «آمن حمید»، لابیرنتی در فیَوم برای سوبک اژدها –خدای تمساح شکل- ساخته بوده که بعدا کپی آن را در کرت برای مینوتائور بنا کردند. دراکولا فامیل امپراطور سیگیسموند بود که خاستگاه او در خانه ی لوکسمبورگ، آنجوین و متعلق به آنجو های پیش کاتولیک در ایتالیا است. اینان، اشرافیت خود را از یک جهت به اسکیت ها و از یک جهت به خون اژدهای فرقه ی سوبک مصر میرسانند که یک رگشان، شاه داوودی های رش گلوتای یهودی شمرده شده اند. ملوسین ها یا اشرافیت بریتانیایی مفتخر به الف زاده (از نسل جن) بودن که از ایرلند به اسکاتلند و سپس انگلستان چنگ انداختند از تبار اژدهایان آنجو بوده اند. معبد درونی تمپلارهایی که به خدمت سیگیسموند درآمده بودند تحت کهانت خاندان "ور" اداره میشد و نمادهایش یک صلیب آنخ مانند و اوروبوروس یا مار زمان بودند. این فرقه به تقدس الهه ی زمین اعتقاد داشته و همواره ملکه ی شاه مخدوم خود را تجسد این الهه میشمردند. اعتقادات این فرقه هرمسی بود و اساسشان تعالیمی شمرده میشد که تحوت به "رانب" نوه ی نمرود داده بود زمانی که رانب به حکومت مصر رسید. در آن زمان، هنوز ساخت و سازهای سنگی در مصر شروع نشده بود و معابد، اقامتگاه هایی موقت و ازاینرو معروف به "الخیمه" یعنی چادر بودند. ایزد الگوی شاهی برای آنها "موشحوش" بین النهرینی یا "مسح" پسر اژدها بود که تجسم حیوانیش در مصر، تمساح بود. بسیاری از یهودیان، مسح یا اژدها بودن مسیح خود را پذیرفته بودند. تطبیق این اژدها با مار فریب دهنده ی آدم و حوا، شاخه های خونی حام، یافث و توبال قاین را که شخصیت های توراتی پیرو مار شیطانی هستند، از یهودیان اژدهایی خاندان داوود-سلیمان بیرون کشید که اینها در اسکیتیه و آناطولی مستقر شدند. شاخه ی بریتانیایی اینان، خود را به شاه کیمبلاین از خاندان "کامو" (حام) میرساندند و مکتب دروئید را اداره میکردند. این خاندان پس از فتح بریتانیا به دست ژرمن ها و پیدایش فرهنگ آنگلوساکسون، بر رهبران ژرمن و از طریق آنان بر فامیل های ژرمن دیگر آنان در سراسر اروپا تاثیر نهادند. با سقوط حکومت روم شرقی به دست عثمانی ها و مطرح شدن اسلام خلافتی در اروپا و شرق، فرقه که در این زمان به "پن دراگون" معروف شده بود دست به ایجاد حلقه های فرقه ای مشترک در اروپا و خاورمیانه زد تا کم کم دشمن را خودی کند و در این راه، هرآنچه را که قبلا به داود و سلیمان منتسب بود به یک میراث کهن تر و عمومی تر به نام ابراهیم پیامبر منتسب و سنت های فرعونی مصر را نیز نتیجه ی همان منبع معرفی نمود. البته واقعا پای یک ابراهیم وسط بود اما نه ابراهیم خلیل در قرن ها پیش از حکومت سلیمان، بلکه ابراهیم الازار یهودی استاد باربارا سیل همسر جادوگر سیگیسموند. این جناب ابراهیم الازار، از نسل ومپایرهای موسوم به "آبراملین مجی" (جادوگران ابراهیمی) شمرده میشد. اینان در روز جمعه که روز سیاره ی زهره بود، سیاه میپوشیدند. این که روی چه موضوعاتی تمرکز شود کار زیاد سختی نبود چون طرف های مسلمان اروپاییان، تحت اداره ی رهبرانی تاتار از نسل همان اسکیت های شکل دهنده ی اشرافیت اروپا، و البته بدین سبب به همان شدت یهودی زده بودند.:

“the imperial and royal dragon court of the dragon sovereigncy: sarkany kend 1408”: Nicholas de vere: bibliotecapleyades.net

طبیعتا انتظار داریم که چرخه ای مسیحی برای اسلام تکرار شود. پس بیایید یک بار دیگر، موتیف ها را مرور و به هم مرتبط کنیم ببینیم به کجا میرسیم. ما دیدیم که قهرمان خدایی در ریشه ی ادبیات شبه پاگان فوق، اژدهایی را که حکم پدر او را داشته و درواقع خودش از آن پدید آمده را مطابق یک پیشبینی نابود میکند و جایگاه اژدها را تصاحب مینماید. این موتیف، بر عنصر پاگانی غلبه ی قهرمان خورشیدی بر اژدهای تاریکی قرار دارد که تمثیلی از پیروزی نظم بر بینظمی است. حالا قرار است نظم جدید، نظم یهودی باشد و نظم یهودی که خود از نظم پاگانی تغذیه کرده و ریشه گرفته، باید پاگانیسم را بینظمی و خود اژدها جای بزند تا جواز نابودیش را بیابد. در نسخه ی یونانی خدای نظم جدید یعنی یهوه، او زئوس نام دارد و پدر تیتانش نظم پیشین یعنی پاگانیسم دشمن او است. او از خشم پدر، موقتا در یک غار پنهان میشود و به اصطلاح به جهان زیرین که جهان مردگان است میرود. همانطورکه مشاهده کردیم زئوس مزبور همان دیونیسوس است که توسط تیتان ها کشته شد. میدانیم که دیونیسوس اولیه یا زاگرئوس پس از کشته شدن به دست تیتان ها زمانی که به یک گاو مسخ شده بود، بعدا به صورت باخوس مجددا به زمین پای نهاد و این، معادل بیرون آمدن پیروزمندانه ی زئوس از غار است. مرگ دیونیسوس زاگرئوس گاوشکل، معادل مرگ مینوتائور توسط تزئوس پس از دل باختن آریادنه به تزئوس است و بازگشت دیونیسوس به صورت باخوس، مزدوج شدن آریادنه با دیونیسوس باخوس به کنایه از افتادن اداره ی زمین به دست زئوس دیونیسوس یا یهوه است. دیونیسوس باخوس خدای جنون و سرمستی و اعمال وحشیانه ای است که در آیین سبت سیاه و مدل های افراطی ترش مثل "وایلد هانت" انجام میگرفتند. دیونیسوس در حالت تامین کننده ی این مراسم سابازیوس نام داشت که لغتا همان صبایوت لقب یهوه و در ارتباط لغوی با "سبت" سامی است که در فارسی به لغت شنبه تبدیل شده است. این توحش را میتوانیم جانشین توحش فرو افتاده بر سر قربانیان بدبخت مینوتائور یعنی جوانان بدانیم و البته فراموش نمیکنیم که مینوتائور یا گاو انسان نما تجسمی از انسان غریزه محور و وحشی درون است که با بلوغ در جوانان، ابتکار عمل را به دست میگیرد و جوانان ناآگاه را قربانی خود میکند و پارتی های دیونیسوسی یکی از جلوه های مشهود بازگشت یهوه یا همان مینوتائور در زندگی افراد بالغ هستند. بدین ترتیب، اصحاب یهوه وظیفه دارند تا عامل قبلی سرکوب توحش را از بین ببرند تا اجازه ی استفاده از توحش را در ید خود بگیرند و این، در تمام اعمال استعمار در سیصد سال گذشته در جهان مشهود بوده است. این الگو آنچنان موفق بوده که دشمنان مسلمان اولیه ی استعمار و البته سپس تمام مللی که علیه استعمار شوریدند جز کپی برداری از آن، چاره ی دیگری نداشته اند. اهداف مقدسی که تمام این سرگشتگان برای جنگ های خود تعیین کرده اند همگی به همان موهومی گرالی است که شوالیه های آرتور دنبالش میگشتند و البته درست مثل فسق و فجور لانسلوت با همسر آرتور، از مجرای خیانت به اخلاقیات و قوانین بدیهی انسانی میگذشتند و میگذرند.

خیلی جالب است، ولی یکی از افشاگرانه ترین اسطوره ها در عریان کردن جنبه های پنهان دیگر این روند تقریبا بریتانیایی، در دورترین تمدن ممکن از بریتانیا یعنی ژاپن ثبت شده است. قهرمان این اسطوره، شاهزاده "یاماتو تاکرو" (به معنی قوی ترین مرد از مردم یاماتو) معاصر عیسی مسیح است که سرزمین های زیادی را در ژاپن فتح و به قلمرو پدرش از اولین امپراطورهای یاماتو اضافه کرد. این شخصیت یکی از خدایان مذهب شینتو و از الگوهای سامورایی ها بوده است. او درست مثل آرتور شمشیری جادویی داشت و زمانی که این شمشیر را به زنی بخشید، در مقابل آسیب دشمن ضعیف و کشته شد. اسکات لیتلتون، داستان یاماتو تاکرو را به سبب شباهت با داستان آرتور در زمینه ی شوالیه گری خود، دارای ریشه ی مشترک با آن میداند و معتقد است این ریشه از اوکراین و روسیه ی جنوبی به آلتایی و سپس ژاپن رسیده است. قتل اوسو برادر بزرگ یاماتو تاکرو به دست او همپایه با قتل رموس به دست رومولوس بنیانگذار رم است. اما از سوی دیگر، از ورود یاماتو تاکرو به معبد خدایی به نام ایسه نیز سخن رفته است. ممکن است اوسو و ایسه هر دو تلفظ های دیگر عیسی باشند و برادرکشی مزبور، روایت دیگری از قتل عیسی مسیح با توطئه ی یهودای اسخریوطی باشد. در این مورد میتوان به توطئه کردن خدایی علیه یاماتو تاکرو سخن گفت که در یک روایت، این خدا به شکل ماری سفید، و در روایتی دیگر به شکل گرازی سفید به بزرگی گاو بر قهرمان ظاهر میشود. گراز یادآور قتل بسیاری از قهرمانان افسانه های سرزمین های غربی توسط گراز و اکثرا پس از دل باختن به یک زن است. اما مار باز یادآور این نکته است که شمشیر جادویی یاماتو تاکرو درواقع همان شمشیر جادویی سوسانو خدای طوفان بوده که سوسانو پس از کشتن اژدهایی آن را در دم اژدها یافته است. احتمالا یاماتو تاکرو و سوسانو باید شخصیتی واحد باشند. شمشیر جادویی مزبور، قابلیت کنترل بر باد و آتش را داشته و یاماتو تاکرو وقتی در نبردی توسط آتش دشمن غافلگیر میشود (و احتمالا نجات او از آتش، وامداری او به افسانه ی نجات سزوستریس فرعون کشورگشای مصر از آتش دشمن را نشان میدهد)، با شمشیر جادویی خود، مسیر باد و آتش را به سمت دشمن عوض میکند و دشمنان را میسوزاند. ترکیب آتش افروزی با سلاح با شکست دشمن در اثر ناسازگاری آب و هوا، در داستان نبرد مشهور کولیکوف بین اسلاوها به رهبری دیمیتری دونسکوی و مغول ها به رهبری خان مامای دیده میشود. در این نبرد، سلاح گرم و بروز طوفان، عامل پیروزی اسلاوها بر مغول ها خوانده شده اند و در مجموع این پیروزی یک تاییدیه ی ایزدی بر حقانیت اسلاوها و معجزه ی عیسی مسیح به نفع آنها شمرده شده است. بنابراین ریشه ی تلقی هایی که کم کم به قداست داشتن سلاح های جنگی کشنده و وحشتناک انجامیده اند را باید در قداست همان قهرمانان شوالیه مسلک و جادویی مذاهب کپی شده از کافرکشی صلیبی مسیحی دانست حتی اگر برخی از حاملان این مذاهب همچون ژاپنی های جنگ جهانی دوم، این توحش را به سمت خود غربی های اسلحه ساز خود برگردانده باشند:

“yamato takeru”: mark graf: chronologia: 05/07/2015

آیا این رشد مقدس تسلیحاتی، خود نشانه ای از جنون دیونیسوسی عصر ما نیست؟ اگر دقت کنید، انتقام مسیح از یهودا به صورت جنونی که بر او حادث شد و جانش را گرفت خود را نشان داد و ما الآن در عصر کسانی زندگی میکنیم که اعقاب قاتلین مسیحند و مسیحشان همان اژدهایی است که سلاح های جادویی خود را از او به جای تمدن های پیشین اخذ کرده اند. پس کل تمدن امروزی یهودا است و تمام باشندگانش از جنون رنج میبرند. بهتر است خودمان را گول نزنیم. بقاع متبرکه ی ایران، هیچگاه تضمین موفقی بر دفاع از اخلاق نبوده اند و هیچکدام از آیین های عزادارانه و ضد شادی آنها نمیتوانسته اند به اندازه ی جشن شاد کریسمس برای اروپایی ها موفق باشند وقتی کریسمس نیز که جشن تولد مسیح است، چیزی بیش از یک کارناوال دیونیسوسی در یک جهان اروپایی سکولار به نظر نمیرسد.

مطالب مرتبط:

چرا نظامی بودن، به امروزی ها حس برگزیده ی خدا بودن میدهد؟

دوزخ نیچه و پرستندگان مدرن ارواح شاهان در ایران

نویسنده: پویا جفاکش

در مقاله ی پیش، نقل قول هایی از کتابی به نام "چهار مقاله ی یونگی" داشتم و ازاینرو تصمیم گرفتم تا خاطره اش هنوز در ذهن بعضی هست یکی از مفاد اطلاعاتی این کتاب به قلم ادوارد جنر، از اعضای بنیانگذار بنیاد یونگ در نیویورک در مقاله ی "رویارویی با شخصیت مهتر" را برجسته کنم. چون راز بعضی از ویژگی های مردم در جمهوری اسلامی را در خود دارد. توجهم بیشتر روی این دو پاراگراف در نقل قول از نیچه است وقتی که عفونت سیفلیس به مغزش زده و روانپریشش کرده بود:

«افسانه پردازان، امپدوکل را میدیدند که به درون لهیب آتش آتنا فرو میرود، ولی این سرنوشت نه برای این شخصیت بزرگ پیش از سقراط بلکه فقط برای من در نظر گرفته شده بود. وقتی از عشق زندگیم [لو سالومه]، از عشقی که از من انسان ساخت، جدا شدم، نومیدانه در آتش جنون فرو رفتم به این امید که مانند زرتشت با ترک عقل و ورود به قلمرو بالاتر سلامت عقل، در وجود خود به ایمان چنگ اندازم: سلامت عقل یک دیوانه ی هذیان گو، دیوانگی معمول لعنت شدگان.»

«آیا شرافت من ازاینرو از دست رفته است که زنی به سبب ضعفم به من خیانت کرد و یا این که چون به جستجوی آن دانش حقیقی که تنها نجات دهنده ی ما از روز قیامت است، برآمدم، به قدرت خود خیانت کردم؟ آیا چون در زیر انبوه اجساد کشتگان آتنی در دشت ماراتون خرد شده ام، به لعنت شدگی کامل گرفتار آمدم؟ باشد که دموستن، این مدافع سخنور شرف یونان، خطابه ی تدفین مرا بخواند: "نه، تو شکست نخورده ای ای فردریک نیچه. شکست هایی افتخارآمیز وجود دارند و تو با افتخار مرده ای. نه، تو شکست نخورده ای! سوگند به کشتگان دشت ماراتون.» ("چهار مقاله ی یونگی": ترجمه ی مهدی سررشته داری: نشر مهراندیش: 1399: ص170-169)

جنر، نسبت نیچه با زرتشت را همان نسبت یعقوب با عیصو، موسی با خضر، پاول قدیس با عیسی مسیح، فاوست با مفیستوفلس، و ناخدا اهاب با موبی دیک نهنگ می بیند. در تمام این داستان ها، قهرمان، دشمنی را که با او مجادله کرده بود به حد خدا در ذهن خود بزرگ کرده و عزیز داشته بود. سرسلسله ی اینان نیز پدر بنی اسرائیل و محل همه ی ارجاع ها در یهودیت یعنی یعقوب است که وقتی با یهوه کشتی گرفت و او را به زور مجبور کرد پدر قوم برگزیده اش کند که تازه از درگیری با عیصو فرار کرده بود و ظاهرا کشتی گرفتنش با خدا، شکل اسطوره ای درگیریش با عیصو بود چون بعدها نیز وقتی عیصو را دوباره دید، گفت وقتی صورت عیصو را میبیند انگار صورت خدا را میبیند. (همان: ص3-151) برای من مهم نیست که آیا نیچه واقعا آن جملات را نوشته یا این که باید جزو جعلیات رایج کشف شده از مشاهیر پس از مرگشان (منجمله زندگینامه ی خودنوشت سلف جنر یعنی کارل گوستاو یونگ که پس از مرگ یونگ و با همدستی خانواده ی یونگ تنظیم شد) به حساب بیاید. اتفاقا اگر این جملات برای فروش رفتن به نیچه منسوب شده باشند همدلی مدرن امروزیان با این موقعیت اسطوره ای را بهتر اثبات میکنند و در این صورت، زیاد از داستان های اشک آور و احساسات برانگیز فضای مجازی درباره ی خدمات رضا شاه و محمدرضا شاه پهلوی در فوران قدرناشناسی ایرانی هایی در مایه های یهودی های عیسی و کوفی های علی، فاصله ندارد. مهم نیست که این داستان ها را فیک های سی آی ای و موساد و خاندان پهلوی در فضای مجازی میپراکنند، مهم این است که مردم، در تکثیرشان از این فیک ها پیشی میگیرند چون با آنها ارتباط برقرار میکنند ازآنرو که هم پهلوی ها و هم اربابان اروپایی-امریکاییشان را در یک مجادله ی انقلابی بی حیثیت کرده اند و حالا دشمنان مزبور در ناخودآگاه اینان تبدیل به خدایانی انسانی شده اند درست مثل عیسی مسیح برای یهودی متعصبی به نام پاول که در سنگسار حواری مسیح شرکت کرده ولی بعد خودش به دنبال یک مالیخولیای صرع گونه بزرگترین مبلغ عیسی شده بود. مالیخولیای نیچه هم چنین وضعی داشت. او زرتشت را نبش قبر کرده بود تا حرف هایش در باب نبرد خیر و شر را پس بگیرد و کاملا در جبهه ی آتنی های ماراتون قرار داشت که پارسی های پیرو زرتشت را بنا بر لاف های اروپا مرکزبینان، از تسخیر اروپا بازداشتند. حالا احساس میکرد به همراه تمدن اروپاییش در زیر بار سنگین کشته های آتنی ماراتون در حال خرد شدن است و این بخشی از لعنت شدگی او است ولی هنوز این لعنت شدگی را بخشی از یک رسالت الهی و شبیه فدا شدن امپدوکلس در آتشفشان به جای آتش دوزخ در زیر زمین تلقی میکند.

به نظر میرسد ما شرقی ها به طور ناخودآگاه همه از این ساز و کار نامرئی مطلعیم، ولی اگرچه نیچه را که دستش به جایی بند نبود میبخشیم و بابت دیوانگیش مقدس میداریم، ولی از منصبداران استعماری طلبکاریم که بابت استثمار کشورهایمان عذاب وجدان بگیرند و ما را خدایان بخوانند و دانش کهنمان را پاس بدارند. صاحب منصبان مزبور هم برای این که هنوز دوستمان –و البته خدایمان- به نظر برسند مجبورند نظر به وسعت قلمرو متاثر از استعمار غربی، یک چیز کلی در این زمینه در بیاورند و یک دانش مقدس شرقی یگانه ولی وسیع کشف کنند که مذهب غرب هم باشد. البته راه دانش تجربی دیگر مسیر بازگشتی ندارد و هر چیزی باید از مجرای آن جهانی شود. ولی مستخدمان شرقی دانش غربی، به خوبی میدانند که کدام وامگیری های استعماری در برسازی دانش غربی را برجسته کنند. طبیعتا در این مسیر، همانطورکه رضاشاه و محمدرضاشاه مسیح شده در ایران جمهوری اسلامی، فقط رگه ای از واقعیت سلسله ی پهلوی را در خود دارند، دانش شرقی مزبور هم بخشی منتخب از پیکره ی شرق است که به دانش غربی متصل باشد و مسلما آن نیز درست مانند دانش غربی، مورد پسند اخلاقگرایان شرق و غرب نیست. زرتشت نیچه که زرتشت برگزیده ی قرن19 آلمان بود، زرتشت اخلاقگرای پارسی ها بود نه زرتشت فیزیکدان و منجم بابلی ها. فیزیک و نجوم بابل و مصر و فنیقیه و یونیه و احتمالا بقیه ی ممالک خاورمیانه از سیطره ی این پارسی ها به غرب گریخته و در آتن بالیده بودند و اصلا علت تقدس جنگ ماراتون همین است. پس هر نظریه ی جهانشمولی ولو اخلاقی از مجرای تحولات علم آسیایی الاصل یونیه در جهان یونانی-رومی و همدلی آن با افلاطون و ارسطوی مکتب آتن میگذرد. فریتیوف کاپرا به عنوان یکی از مستخدمین نیمه شرقی فیزیک غربی رسمی، در این راه، به راحتی زرتشت اخلاقی را بی این که نیازی به اسم بردن از او داشته باشد حذف میکند و اخلاقیات یهودی-مسیحی-اسلامی شرق را نتیجه ی تحول یک دانش بدوی شرقی در فلسفه ی یونانی میخواند که با یونانی مآبی به شرق بازگشته است.

در داستانی که کاپرا تعریف میکند، بنیان علم فیزیک در یونان، بر همان بنیان عرفانی فلسفه های کهنی استوار است که مشابهشان در شرق دور زنده مانده است.:

«ریشه های فیزیک همچون دیگر علوم غربی، به دوره ی نخست فلسفه ی یونان در قرن ششم پیش از میلاد بازمیگردد؛ به فرهنگی که در آن، علم، فلسفه و دین از هم جدا نبودند. حکیمان مکتب ملطی در یونیه دلمشغول چنین جداسازی هایی نبودند. هدف آنها کشف جوهر بنیادی، یا سرشت واقعی چیزها بود که آن را "فیزیس" مینامیدند. اصطلاح "فیزیک"، از همین واژه ی یونانی مشتق شده و بنابراین هدف آن، در اصل، کوشش در مشاهده ی جوهر بنیادین تمام چیزها است. البته این هدف اصلی تمام عارفان هم هست و فلسفه ی مکتب ملطی درواقع رنگ و بوی عرفانی قدرتمندی داشت. ملطی ها را یونانیان بعد از آنها "ماده زنده انگاران" یا کسانی که فکر میکنند ماده زنده است نامیدند زیرا تمایزی میان جاندار و بی جان و روح و ماده نمیدیدند. درحقیقت، حتی واژه ای برای ماده نداشتند چرا که تمام اشکال وجود را جلوه ای از فیزیس میدیدند که زندگی و معنویت به آن اعطا شده است. ازاینرو طالس اظهار داشت که همه چیز سرشار از خدایان است و آناکسیماندر، جهان را نوعی ارگانیسم میدید که توسط "نئوما" یا دم کیهانی محافظت میشود درست همانگونه که بدن انسان توسط هوا محافظت میشود. دیدگاه وحدتگرا و طبیعت گرای ملطی ها به فلسفه ی هند و چین باستان بسیار نزدیک بود و همانندی ها با تفکر شرقی در فلسفه ی هراکلیتوس حتی بیشتر هم به چشم میخورد. هراکلیتوس به جهان هماره دگرگون شونده باور داشت و "شدن" ابدی. برای او ایستایی و ثبات چیزها حیله و فریب بود و اصل جهانشمول او آتش بود، نمادی برای جریان و تغییر مداوم و تمام چیزها. به باور هراکلیتوس تمام تغییرات در جهان ناشی از کنش و واکنش دائمی و پویای تضادها است و ازاینرو هر جفت متضاد را یک واحد یکپارچه در نظر میگرفت. او این وحدت و یکپارچگی را که دربرگیرنده ی تمام نیروهای مخالف است و از آنها فراتر میرود، لوگوس مینامید. جداسازی این یکپارچگی با مکتب ایلیایی آغاز شد که "اصل الهی" را را فراتر از تمام خدایان و بشر در نظر گرفت. این اصل ابتدا با یکپارچگی جهان شناخته شد، اما بعدها به شکل خدایی شخص وار و باهوش دیده شد که بالای جهان ایستاده است و آن را هدایت میکند. بدین ترتیب گرایشی فکری آغاز شد و درنهایت به جدایی روح و ماده و دوگانگی ای انجامید که ویژگی فلسفه ی غرب است... "اتم باورها" ی یونان با این تصور که ماده از چندین عنصر سازنده ی بنیادی ساخته شده است خط واضحی بین روح و ماده کشیدند.اتم ها ذراتی به کلی منفعل و ذاتا مرده بودند که در خلا حرکت میکردند. علت حرکتشان توضیح داده نمیشد اما اغلب به نیروهایی بیرونی مرتبط میشد که فرض بر این بود خاستگاهی روحانی دارند و اساسا متفاوت با ماده هستند. در قرون بعدی، این تصویر به عنصر اساسی تفکر غربی، یعنی دوگانگی میان ذهن و ماده و میان بدن و روح تبدیل شد. با شکل گیری ایده ی جدایی روح و ماده، توجه فلاسفه به جای جهان مادی به جهان معنوی، روح انسان و مسائل اخلاقی جلب شد.» ("تائوی فیزیک": فریتیوف کاپرا: ترجمه ی شکوفه غفاری: نشر هرمس: 1399: ص25-23)

سیر مطالب، اینقدر منظم و رمان گونه پیش میرود که انگار یک نفر از اول اراده کرده بوده مسیر فیزیک به فلسفه و اخلاق منجر شود و درنهایت با بازگشت مطالعه ی طبیعت از دوره ی رنسانس، این مسیر در یک گردش دایره ای از نوع چرخه های فلسفه ی هندو-بودایی، به نزدیکترین جا شبیه اصل خود یعنی فلسفه ی شرق دور برسد. کاپرا فیزیک کوانتوم را که مطلبق آن، تمام ذرات عالم، درواقع مقطع های ریزی از موج های نورند، قله ی تکامل دانش تجربی غرب و آن را در مسیر بازگشت به شرق و البته فیزیس ملطی ارزیابی میکند. در صفحات 20 و 21 منبع فوق میبینید که وی در اثبات خود، عبارات زیر را از قول بنیانگذاران کوانتوم نقل میکند:

«بدیهی است که تصورات کلی درباره ی ادراک انسان که با اکتشافات فیزیک مدرن نشان داده میشوند کاملا ناآشنا یا بی سابقه یا جدید نیستند. حتی در فرهنگ خودمان نیز پیشینه دارند اما در اندیشه های بودایی و هندو از جایگاهی قابل ملاحظه تر و مهمتر برخوردارند. بافته های آینده ی ما صرفا نمونه، مایه ی تقویت، و صورت اصلاح شده ی حکمت کهن است.» (جولیوس رابرت اپنهایمر)

«برای یافتن همتایی برای درس نظریه ی اتمی، باید برویم سراغ آن نوع مسائل معرفت شناختی که اندیشمندانی چون بودا و لائوتسه، در تلاش برای هماهنگ ساختن جایگاه ما، هم به عنوان تماشاگر و هم بازیگر نمایش بزرگ هستی، با آنها مواجه بودند.» (نیلز بور)

«تلاش های عظیم علمی ژاپن در فیزیک نظری از زمان جنگ جهانی دوم، شاید نشانی از رابطه ی مسلم بین نظریات فلسفی سنت شرق دور و جوهره ی فلسفی نظریه ی کوانتوم باشد.» (ورنر هایزنبرگ)

با این حال، کاپرا به نکته ای اعتراف میکند و این اعتراف، خیلی مهم است. ذهنیت عمل محور و تجربه گرای مکاتب شرق دور بخصوص تائوئیسم و بودیسم ذن، ضد لفاظی های منطقی از نوع فلسفه ی یونانی الاصل است و به نظر آنان، چنانکه کاپرا از قول یک کوآن بودایی ذن می آورد: «همان دم که گفتن را آغاز میکنی، هدف را گم میکنی.» البته کاپرا در ادامه همسخن با جوزف نیدهام، اساس اختراعات و رشد تمدن در چین قدیم را همین تجربه گرایی میخواند. (همان: ص44) به هر حال، این اعتراف مهم، مانعی در سر راه دور هندو-بودایی کاپرا از تخول علم خواهد بود. چون حتی اگر علم واقعا به نفع جهانبینی شرقی تحول یابد، در جای اول خود نخواهد ایستاد بلکه درست مطابق همان قانون تائویی-بودایی اصلاح شخصیت بر اساس تجربه، به تقویت جامعه بر اساس تجربه ی انسان های مختلفیس خواهد انجامید که در مطالعات علمی جمع آمده اند. اگر این مطالعات نباشند، ما ایرانی ها باید بدون این که تغییری در وضعیتمان ایجاد کنیم، به مدل پدران و مادرانمان که برای مظلوم واقع شدن حسین 1400سال پیش گریه میکردند و زنجیرزنی خونین و مجنونانه ی مسیحی ها در غزای مسیح را به شکل خیلی نرم برای عزای حسینی کپی کردند، باید بار ظلمی را که به مسیح های پهلوی شده، به دوش بکشیم و صبر کنیم جمهوری اسلامی هم ساقط شود تا بعد مسئولین آن را مسیح های مظلوم واقع شده در راه مبارزه با استعمار قلمداد کنیم (لابد اروپایی ها هم از ترس همین مطلب است که اینقدر غمر جمهوری اسلامی را طولانی کرده اند) و الخ. این که چه سابقه ای در پشت این مسئله ی مبرهن روانی، قرار گرفته، نیازمند مطالعات تفسیری علمی است. ولی از سوی دیگر، تکرار بی وقفه ی چرخه و وارد شدن به مرحله ی بالاتری از انسانیت نیز نیازمند مطالعه ی علمی و پی بردن به روان خود است و در این راه، دانش اندوزی و تجربه هر دو مهمند. این دقیقا همان مطلبی است که ما را متوجه میکند موقع برخورد با سخنان دانشمندان، سعی کنیم حد و مرز شواهد تجربی با فلسفه ی دیکته شده به بالا از آنها را درک کنیم.


دستورالعمل اسطوره ای مشترک انحطاط دولت کورش و انحطاط اسلام

نویسنده: پویا جفاکش

در دهه ی 1930، یک روانشناس اطریشی به نام ارنست دیشتر، به امریکا رفت و به ارزیابی روانکاوانه ی مقوله ی خرید و مصرف در بازار آن اقتصاد آماده ی بلعیدن جهان پرداخت. او از رشته ی روانکاوی برنیامده بود اما در سال های بین دو جنگ جهانی، سازگاری روانشناسی و روانکاوی بخصوص در اروپا بسیار بیشتر از دوره های بعد بود و طبیعتا موانع کمی جلو آغاز سرمایه گزاری شرکت های بزرگ روی رهیافت های روانکاوانه وجود داشت. دیشتر معتقد بود مصرف، یک مقوله ی روانکاوانه است ازآنروکه شخص خودش را در کالای مصرفی فرافکنی میکند و در هر کالا یا مقوله ی مصرفی، یک یا چندتا از خصوصیات خودش را آینه وار میبیند و این را مبنای جان بخشی به اشیا میکند. بعدا کسانی چون فرانکو فورناری روانپزشک ایتالیایی، این را به حد تحقیق درباره ی ارزیابی میزان تاثیرگذاری اشعار تبلیغاتی در مانوردهی خیالات ناخودآگاهانه در تجربیات روزمره گسترش دادند. در 1987 دو سال پس از مرگ فورناری، کالین کمبل استاد جامعه شناسی دانشگاه یورک امریکا، از "خود بیانگری" در مصرف کالا نوشت و لذت های مصرف را اساسا "تخیلی" برداشت نمود. خود بیان گری است که باعث میشود وقتی مثلا روی اتومبیل مدل بالایتان خط می افتد احساس جریحه دار شدن بکنید. چون شما در اتومبیلتان فرافکنی شده اید و وقتی اتومبیلتان نو و به روز به نظر نرسد شما هم دیگر نو و به روز نیستید. "رابرت یانگ" انگلیسی نیز به نوبه ی خود به جنبه ی دیگری از موضوع پرداخت؛ این که چطور در کالاهایی که معمولا تولیداتشان در شرکت های مختلف مثل همند (مثلا شلوار لی)، ارتباط ذهنی خریدار با پوستر تبلیغاتی شرکت میتواند باعث شود در صورت موفقیت شرکت یاد شده، خریدار آن را مثل پدر شرکت ها ببیند و از روی او قهرمانی پدرسالارانه تخیل کند. دکتر "بری ریچاردز" از دانشگاه برنموت انگلستان در جمعبندی این نظریات مینویسد:

«مطابق با دیدگاه های یکی از گونه های نقد فرهنگی که از نظریه ی روانکاوی الهام گرفته است و هواداران کثیری دارد، تحریک دائمی اشتهای مصرف کنندگان با کالاهای جدید، تاثیری ویرانگر در روان انسان معاصر باقی میگذارد. الزام به روی آوری بی وقفه به تازه های بازار، باعث میشود که همچون بیماران روان گسیخته یا خودشیفته از برقراری روابط پایدار و مستحکم با دیگران خودداری ورزیم. توانایی ما برای دلبستگی پایدار به دیگران، که پیش از این به علت تاثیر روابط بازاری و سایر جنبه های جامعه ی مدرن از بیخ و بن آسیب دیده است، بدین ترتیب بیش از پیش تحلیل میرود و درنتیجه به اتخاذ نگرشی استثمارگرایانه یا دستکم غیر مسئولانه در قبال دنیای مادی ترغیب میشویم. با وجود این، حرص زدن برای خرید کالاهای جدید را نمیتوان صرفا ناشی از عوام فریبی دست اندرکاران بازار دانست. به ویژه علاقه مندان به اتومبیل های سواری خوب میدانند که هر مدل جدیدی چه جذابیت خاصی دارد، نیز این که این جذابیت، واجد کیفیت آنی و غالبا هوس انگیز است که مشکل بتوان آن را فقط نتیجه ی بازاریابی قلمداد کرد.» ("روانکاوی فرهنگ عامه": بری ریچاردز: ترجمه ی حسین پاینده: نشر مروارید: 1399: ص151)

بازار میتواند از این اشتیاق ناخودآگاه به نفع خود استفاده کند چون جانبخشی به اشیاء، قبل از سرمایه داری مدرن در حوزه ای ظاهرا متضاد با آن مطرح بوده است: در مذاهب. ریچاردز هم به مکانیسم مشابه مذهب و مصرف ازجمله در نظر فروید اشاراتی دارد ولی بیشتر ترجیح میدهد روی یکی از بزرگترین جنبه های مشهود این بنیان مذهبی تاکید کند که موی دماغ تولیدکنندگان است و دیشتر هم بخصوص در دوران گذار قرن بیستمیش خیلی خود را درگیر آن کرده بود یعنی عذاب وجدان مصرف کنندگان و آمادگی همیشگی آنها بر اثر عذاب شدن به سبب تجملگرایی شیطانی. در آلمانی ها گاهی این آمادگی، به داوری کردن بدبختی های خود به سبب آلمانی بودن و به انتقام کشتن قوم خدا یعنی یهودیان در جنگ جهانی دوم می انجامد. در سطح وسیعتر، عذاب وجدان میتواند به آمادگی در هر لحظه برای انتقام گیری "مام طبیعت" از چپاول بیش از حد محیط زیست بینجامد، و یا همچنین به کوفت شدن غذای خوشمزه وقتی سر میز غذا در روزنامه عکس کودک فقیری را میبینید و به خودتان ایراد میگیرید که در این بیعدالتی سهیم و یا در مقابل آن بی تفاوتید. ریچاردز مینویسد شرکت های تولیدی فقط به یک طریق توانسته اند این عذاب وجدان را دور بزنند و آن افشای خود مسئله ی عذاب دهنده و عادی کردن آن یا مبرا کردن خود از آن است: «برای مثال، آن آگهی فولوکس واگون را در نظر بگیرید که در متنش گفته شده است "ما انسان را مقدم بر ماشین میدانیم" و بچه ای را نشان میدهد که به طور نگران کننده ای جلو راه یک اتومبیل فولکس واگون قرار داده شده است. تمام آن احساس بیرحمی مرگباری که گهگاه به رانندگان دست میدهد یا آن هراسی که غالبا در خود حس میکنند، و همچنین به ویژه آن نگرش به اصطلاح مخالف پرورش کودکان که گفته میشود مشخصه ی رانندگان است: تصویر بصری بالا توجه آگاهانه ی ما را به نحو شگفت آوری به همه ی این موضوعات معطوف میسازد. ولی جمله ی مندرج در آن آگهی دوباره به ما اطمینان خاطر میدهد. به بیان دیگر، میدانیم که آن تصویر با کلمات بازی کرده و صرفا معنای تحت اللفظی "تقدم انسان بر ماشین" را نشان داده است و به مخاطبانش میگوید که اضطراب های معمول ما درباره ی کشنده بودن اتومبیل، در مورد فولوکس واگون مصداق ندارد. بدین ترتیب، این آگهی، ما را به برملا کردن عذاب وجدانمان سوق میدهد تا در گام بعدی، این احساس را در ما مهار کند.» (همان: ص160-158) به احتمال زیاد، بازار در افشای اضطراب، شاگردی مذهب را میکند و هر دو اینها با این اعتراف، قادر به متحد شدن با هم شده اند.

در مغربزمین که کانون اقتصاد بازار بوده، نزدیکی توهم، مذهب و مصرف در پر خرید و فروش ترین ایام سال یعنی دوره ی کریسمس دیده میشود که دور و برش شخصیت های توهمی بابا نوئل و پریان و گوزن های پرنده اش چشمک میزنند. دانا لارسن، لباس سرخ و سفید بابا نوئل را انعکاسی از رنگ های یک قارچ توهمزا به نام آمانیتا موسکاریا میداند. در یورت های اروپای شمالی، در شب کریسمس این قارچ ها را جمع آوری و دودی میکنند و روز بعد برای توهم دیدن مصرف میکنند. این قارچ، زیر درختان کاج بیشتر میروید و ظاهرا علت تقدس درختان کاج کریسمس نیز همین است. گوزن های شمالی به این قارچ ها علاقه ی خاصی دارند و چون این گوزن ها منابع تغذیه و امرار معاش این مردمان و ازاینرو برای آنها مقدسند این قارچ ها مقدس و قابل مصرفند. یورت نشینان به افسانه ی گوزن پرنده ای معتقدند که روح مردگان را به بالای درخت کیهانی میبرد و ظاهرا ریشه ی داستان گوزن های پرنده ی بابا نوئل نیز همین است. شبیه این قصه، قصه ی پرواز اودین با ارابه به آسمان و خون بالا آوردن اسب هایش در اثر طاقتفرسایی این عمل است که طی آن از محل چکیدن خون اسب ها بر زمین قارچ آمانیتا میروید. جیمز آرتور معتقد است که این افسانه ها مرتبط با بازآفرینی "ان دی ای" یا تجربه ی نزدیک به مرگ اما در زنده بودن و به کمک مواد توهمزا است. علت هم این است که هم در ان دی ای و هم در مصرف قارچ توهمزا مقدار زیادی دی ام تی در مغز ترشح میشود که ترشح این ماده سبب دیدن تصاویر منتسب به دنیای دیگر میشود. در هندوستان نیز قارچ توهمزای سیلوسیبین، منبع تولید ماده ی مخدر موسوم به سوما در هندوئیسم و هوما در زرتشتی گری بوده است. در هند فیل به این قارچ علاقه ی خاصی دارد و از این جهت وضعیتی شبیه به گوزن شمالی در باور مردم داشته است. همچنین یک علت این که خدایان هندو به رنگ آبی تصویر میشوند این است که قارچ سیلوسیبین پس از خشک شدن به رنگ آبی درمی آید. اگر به عقبتر بازگردیم، ریشه ی بسیاری از افسانه ها را در فرهنگ مصرف قارچ می یابیم. مسیح هم درست مثل گوزن شمالی به دلیل خورده شدن مقدس بود و نان مقدس شام آخر، حکم گوشت او را دارد. قارچ هم درست مثل او خورده میشود و این کار، ابتدا با جدا کردن مادگی او از نرینگی او یعنی دسته اش آغاز میشود. پرسئوس که تمدن موکنای به معنی شهر قارچ را بنا نهاد، اژدهایی را کشت تا شهبانویی را از چنگش نجات دهد و این حکم جدا کردن مادینگی از نرینگی مارمانند قارچ را دارد. همچنین جدا شدن سر مدوسا –زن هیولایی- از تنش و توسط پرسئوس و استفاده ی پرسئوس از آن به عنوان یک سلاح جادویی، حکم جدا شدن سر مادینه ی قارچ از بدنش را دارد. به همین ترتیب، شمشیر شاه آرتور که از سنگ درمی آید و در خدمت او قرار میگیرد دسته ی قارچ است که از کلاهش جدا میشود و حکم اژدها یا مار را دارد و سر مدوسا نیزموهایش مارند و درواقع قارچ واسطه ی اژدهاخویی انسانی است. پرسئوس کلاه فریجی بر سر دارد که شبیه سر قارچ است چون جانشین میترا خدای خورشید است که او نیز با همین کلاه تصویر میشود و نماد انقلاب های ماسونی قرن 18 و قهرمانان ادبیات فرهنگ دنباله رو همان انقلاب ها که اغلب به اطاعت عقاب زئوس در کسوت عقاب امریکا درآمدند همین کلاه فریجی است.:

“jesus , saNTA , MITHRA AND MAGIC MASHRUM”: ERIC DUBBAY: BIBLIOTECAPLEYADES.NET

اگر این نظرات درست باشند بنای آنها بر توهم بدون حضور آشکار ابزار توهم یعنی قارچ نشان میدهد که توهم قرار است معلم زندگی روزمره باشد و این چیزی است که اجازه نمیدهد گوزن و قارچ مصرفی به عنوان موجوداتی جادویی، به راحتی جای به مصرف جادویی مدرن دهند. توهمزایی با جدا کردن دسته ی قارچ از کلاهش برای مصرف شروع میشد و در این لحظه قارچ دیگر قارچ نبود. ازاینرو کشتن اژدها کشتن یک واقعیت برای خلق واقعیتی جدید پس از تجربه ی گذرای یک توهم بوده که میشده توهم قارچی را در آن به راحتی با تجربه ی گذرای شنیدن یک داستان خیالی اما معنی دار و عاقلانه جایگزین کرد. انسان از نتیجه گیری از داستان و گذاشتن خود به جای قهرمان آن، میتوانسته جنبه ای از موجود بهایم گون و وحشی درون خود را بکشد که یونگ آن را "سایه" مینامد و دیوها و اژدها ها و درندگان افسانه ها را انعکاسی از آن میخواند. در شاهنامه ی فردوسی، مشهورترین قهرمان اژدهاکش و تجربه گر بزرگترین قهرمانی های شاهنامه رستم است. سایه ای نیز که بر تمام شاهنامه خود را تحمیل کرده یک انسان اژدهاوش به نام ضحاک ماردوش است. رستم از نسل ضحاک ماردوش است. پدربزرگ مادری او مهراب شاه کابل از نسل ضحاک است و یک بار در عالم مستی اعتراف کرده است که آرزو دارد آیین ضحاک را احیا کند. رستم نیز به سبب ریشه گرفتن از این سایه ی مهیب، کم کم در اثر پیروزی های پیاپی در نبردها دچار غرور میشود و حتی به حرف های پدرش زال بی توجهی نشان میدهد. و نتیجه این که مانند بسیاری از قهرمانان دیگر در اثر بی احتیاطی شدید و مغرورانه نه در جنگ بلکه در یک چاه نیزه کاشته به قتل میرسد. کسی که چاه را کنده برادرش شغاد است که او نیز در ارتباط با شاه کابل از نسل ضحاک و داماد و مجری نقشه های او است. درحالیکه رستم پسر دختر شاه کابل است، شغاد پسر زال از کنیزکی آوازه خوان و مطرب است که در شاهنامه معمولا چنین زنانی با جادوگران تطبیق شده اند و رستم در هفت خوان یکی از آنها را کشته است. بدین ترتیب رستم و شغاد دو نیمه ی مخالف زال تعیین میشوند. ("شاهنامه از دیدگاه روانشناسی تحلیلی یونگ": اشرف خسروی: انتشارات علمی و فرهنگی: 1399: ص31-21) میتوان دوگانگی زال را با دوگانگی بابانوئل مقایسه کرد که قبل از این که ژاکت سرخ و سفید فعلی را به تن کند با لباس اسقف ها و نه همراه گوزن ها بلکه همراه کرامپوس جن بزمانند به دیدن بچه ها میرفت. بابانوئل به بچه ها هدیه میداد و کرامپوس با ترکه های چوبیش بچه ها را به خاطر کارهای بد قبلیشان میزد. سفید ریشی بابا نوئل قابل مقایسه با سفیدمویی همیشگی زال است چیزی که پدرش سام نریمان آن را بدیمن یافت و دستور داد نوزاد را در صحرا رها کنند که بمیرد. اما زال توسط سیمرغ پرورش یافت و به حکومت بازگشت. شاید بدیمنی زال واقعی و مربوط به وصلت او با خاندان ضحاک بود. این شبیه پیشبینی قتل اکریسیوس توسط نوه اش پرسئوس است که سبب رها شدن نوزاد و مادرش در صندوقی بر آب شد ولی به هر حال پیشبینی به تحقق پیوست. اکریسیوس و سام، هر دو متوجه خطری برای سلسله ی خود شده بودند و خودشان نماد این سلسله بودند. ازدواج زال با دختری از نسل ضحاک، سبب پیدایش قهرمانی نیرومند به نام رستم شد که اسفندیار پسر شاه ایران را کشت و با قربانی شدن توسط سایه ی خود (رژیم کابلشاهیان)، این بستر را فراهم کرد که خاندان سام به دست بهمن پسر اسفندیار سرنگون شوند. درحالیکه این اتفاقات در سیستان به عنوان یک کشور تحت الحمایه ی ایران روی میدهند ولی اهمیت رستم در فرهنگ ایران، آن را یک مقوله ی ایرانی نشان میدهند و جستجوی بیشتر نشان خواهد داد که چنین است.

رستم به عنوان پادشاه سکستان یا سیستان به معنی سرزمین سکاها یک سکایی یا سگزی -ایسگوزی یا ایشغوز، معادل اسکوت و اسکیت یونانی- محسوب میشد. جهانگیر کوورجی کویاجی، دانشمند زرتشتی هندی، در کتاب «آیین ها و افسانه های ایران و چین باستان» به وجه اشتراک افسانه های چینی با افسانه های شاهنامه و متون زرتشتی پرداخته و منشا همه ی آنها را در مردمان سکایی ساکن در بین سرزمین های چین و ایران دانسته بود. در بعضی از بازمانده های افسانه های سکایی، شما رد مضمون اضمحلال یک امپراطوری پس از بنیان نهاده شدن توسط مردی ایزدی را میبینید که ظاهرا بنیاد زندگینامه ی چنگیزخان و اسلافش در کتاب چینی "تاریخ سری مغول" بوده اند. سلف خود چنگیز خان بیشک "تانشی هوآی" است. وی در جریان وقوع یک طوفان آسمانی در سرزمین سیانبی ها (نام باستانی مردم مغولی زبان)، از دانه ی تگرگی که در دهان مادرش افتاد و مادر را به او حامله کرد، متولد شد و در جوانی آنقدر قدرت و بصیرت از خود نشان داد که تمام سیانبی ها رهبری مشترک او را پذیرفتند. وی وقتی که دید هان های چینی به فن ماهیگیری دست یافته اند، به اراضی آنها حمله برد و جمعیتی از آنها را به زور به قلمرو سیانبی ها کوچ داد تا برایشان ماهی بگیرند و ماهی گیری را به سیانبی ها نیز یاد دهند. با مرگ تانشی هوآی، پسرش هیلیان به قدرت رسید. وی که مردی فاسق و عاری از عدالت بود، با شورش های مردمی مواجه شد و در جریان یک نبرد کشته شد و با مرگش، جنگ های داخلی، قلمرو سیانبی ها را فرا گرفت. تولد ایزدی تانشی هوآی که مشابهش را به طور خفیف در افسانه ی چنگیزخان نیز می یابیم، او را همرده ی مغولی عیسی مسیح نشان میدهد. اگرچه کردار این شخصیت با صلح طلبی منسوب به عیسی مسیح فعلی جور نیست ولی به نظر میرسد شخصیت های فرمانروای سکایی همتراز با وی، زمینه ی ورود رهبانیت بودایی را که در ردیف رهبانیت مسیحی است به چین فراهم نموده اند. در این مورد بخصوص باید از سفرنامه ی شوآن زانگ یاد کرد که جریان سفر وی برای آوردن متون بودایی از هندوستان به چین است. سرزمین های مردم سر راه، عمدتا قلمروهایی با آب و هوای سرد و یخبندان یا مناطق معتدلی که ناگهان در آنها طوفان های سرد روی میدهد توصیف شده اند و مشخص است که باید قلمروهای دشتی و کوهستانی مابین سین کیانگ و هندوکش باشند. اینقدر داستان های عجیب و غریب درباره ی مردمان مزبور نقل شده که باور شود سرزمین های غربی که بودیسم مسیحی مانند را به چین میدهند واقعا سرزمین های خدایانند. جالب این که بعضی از این افسانه ها دقیقا کپی افسانه های غرب برّ قدیمند. مثلا از شهری یاد میشود که موش هایی به بزرگی خارپشت دارد و وقتی شیونگنوها که به گفته ی راوی زمانی در این دشت ها فراوان بودند به شهر حمله بردند شاه شهر از خدای موش ها یاری خواست. موش ها کمان های شیونگنو ها را در اردوگاه هایشان جویدند و شیونگنوها توسط ارتش محلی تار و مار شدند. این دقیقا کپی هجوم سناخریب شاه آشور به مصر در تواریخ هرودت است. در آنجا نیز پس از یاری طلبی ستوس شاه مصر از هفستوس (پتاح) خالق مصری، موش ها به کمک ستوس درآمدند و کمان های ارتش آشور را جویدند و ارتش آشور مجبور به عقبنشینی شد و پس از آن، مجسمه ای از ستوس که موشی در دست دارد ساختند. همین داستان به صورت نجات بنی اسرائیل از یورش سناخریب توسط موش های جونده ی کمان های آشوریان درآمده و باید توسط یهودیان به مرزهای چین رسیده باشد.

شوآن زانگ، داستانی درباره ی هان های ایزدی در جغرافیای غربی دارد که احتمالا نقش مهمی در مدل سازی از پاگانیسم آسیای مرکزی و پردازش افسانه های عجایب "کوهستان غرب" یا کون لون داشته است. مطابق این داستان، یکی از امپراطوران هان، دختری را برای ازدواج با پادشاه "پاراسا" (پارس؟) به غرب میفرستد. ولی دختر در راه، توسط سواری که از خورشید بر کالسکه اش فرود می آید حامله میشود و فرزندی میزاید. سربازان همراه که میدیدند که خود و بانویشان دیگر نه راه پیش دارند و نه راه پس، در محلی فرود می آیند و به کمک مردم محلی تمدنی بنا میکنند و قلعه ای را در آن به بانویشان اختصاص میدهند که بر آنها حکومت میکند. زمانی که پسر خورشید بزرگ میشود، رهبر این تمدن میشود و این اساس تمدن هان های خورشیدی میشود.

هان های ایزدی غرب را باید خود شوآن زانگ، الگوی تمدن هان شرق کند و اسمش نیز گواه این مطلب است. نام محلی شوآن زانگ در زادگاهش کایفنگ که احتمالا به دلیل پایتخت سلسله ی سونگ بودن، میلادگاه او خوانده شده است، هیوآن تسانگ بوده است. بعضی از تلفظ های دیگر نام او هوئن کوآن، هوآن چوآنگ، هوآن چانگ، یوآن چانگ، یوئن چوآنگ، هوآن هوآن، و فقط چوآنگ هستند. اما جالب ترین تلفظ، بیشک "تانگ سنگ" است که املای برابر شده با تلفظ آن، معنی "راهب تانگ" را میرساند:

Xuanzang: wikipedia

خیلی جالب است. شوآن زانگ گزارش خود را در دوران بنیانگذاری امپراطوری تانگ تقدیم دربار و کشور نمود. انگار که ابتدائا شوآن زانگ، راهب تانگ شده تا از روی عنوانش سلسله ای به نام تانگ را تخیل کنند. شاید باید تلفظ اولیه ی نامش را "هوآن هوآن" و آن را تکرار کلمه ی هوآن یا هان و به مفهوم هان هان ها یا خان خانان دانست. چون کاملا ممکن است کلماتی مثل هوآن و چوآنگ، تلفظ های دیگر "کاهان" به معنی پادشاه باشند درحالیکه اصل این کلمه، لغت فنیقی-عربی "کاهن" به معنی پریستار است. کلمه ی اخیر، درحالیکه از طریق "کاهان" به "خاقان" ترکی-مغولی تبدیل شده، قابلیت تبدیل شدن به "خان" و سپس "هان" به معنی پادشاه را در زبان ماندارین نیز داشته است. پس الگوبرداری قوم هان در بودیسم بر اساس اصل تلفظ شدن مدل های فرضی سکاییشان به رهبری خان ها معنی دار شده است. نکته ی جالب این است که اساس این مذاهب، به رهبران مسیح گونی برمیگردد که همچون پرسئوس تبار آسمانی دارند. البته پادشاهی هان های خورشیدی چون قرار است حقیقت ابدی بودیسم را نمایش دهند به انحطاطی دچار نشده است. اما انتظار داریم اعقاب پرسئوس غربی همانطورکه وضعیت بازار کریسمس گواهی میدهد همچون قوم تانشی هوآی به انحطاط فرهنگی دچار شوند.

مارک گراف، بر اساس این اسطوره ی یونانی که پرسئوس جد قوم پارس بوده است به دنبال مابه ازای منحط شونده ی او در افسانه های اسلامی درباره ی فارسیان یا پارسیان برآمده و به خسرو پرویز رسیده است که پیشگویان به او گفته بودند نوه اش سلطنت وی را به باد خواهد داد. خسرو پرویز جلو خوابیدن پسران خود با زنان را گرفت. اما یکی از پسرانش به نام شهریار با کنیزی خوابید و پسری به نام یزدگرد به دنیا آورد که از سوی خسرو طرد شد ولی بعدا به قدرت بازگشت و سبب نابودی حکومت فارسیان شد. این داستان، قابل مقایسه با پیشگویی درباره ی کشته شدن اکریسیوس به دست نوه اش است که سبب شد تا او دخترش را زندانی کند ولی به هر حال از دختر، پرسئوس به دنیا آمد و پیشگویی محقق شد. این تولد مصیبتبار در زمان خسرو دوم تکرار ظهور ستاره ای تهدیدکننده در زمان خسرو اول است که پیشگویان آن را به تولد محمد نسبت میدهند و این که این تولد به حکومت سلسله ی خسرو پایان خواهد داد. در اینجا ستاره ی محمد بیشک روایت دیگر ستاره ی بیت اللحم است و خسرو تکرار هرود. البته تبار خدایی یزدگرد به خود سلسله اش به عنوان مابه ازای اکریسیوس منتقل شده است و ازاینرو مشابهت هایی بین خود خسرو پرویز و عیسایی که با ستاره ی بیت اللحم به دنیا آمد وجود دارد. خسرو پرویز بر سر قدرت با شهریاری به نام "بهرام" جنگیده است. بهرام او را در کوهستانی یافته و او را به مصلوب شدن تهدید کرده است. بهرام همچنین در این صحنه خسرو را پسر زنی فاحشه که در خیمه های کردها بزرگ شده، توصیف کرده است. روشن است که مصلوب شدن و خدا بودن در عین زنازاده بودن، بازتاب قصه ی مسیح است و زندگی خسرو در بین مردم معمولی انعکاسی از زندگانی مسیح به عنوان شاه داوودی وقت در بین چنین مردمی است. البته خسرو به طرز معجزه آسایی از کوه بالا میرود و نجات می یابد. ولی این برای کش دادن داستان و ربط دادن مسیح بودن او با خاستگاه مسیحیت یهودی تبار یعنی روم بیزانسی است. خسرو داماد موریس امپراطور روم میشود و به کمک او قدرت را پس میگیرد. ازاینرو شعبه ی خاورمیانه ای روم محسوب میشود. موریس نیز اصل مسیح پادشاه برای او است. ازدواج خسرو با دختر مسیحی موریس، سبب گسترش مسیحیت در عهد او در مملکت پارس میشود. موریس به دست شورشیان کشته میشود و خسرو برای گرفتن انتقام خون او، روم را به خاک و خون میکشد. محل قتل موریس، جایی به نام اودوم بوده و این قابل مقایسه با روایت اپوکریفایی قتل عیسی مسیح در ادوم و برابرگیری ادوم با مصر است. جالب ترین بخش قضیه این که وقتی موریس کشته میشود، مجسمه های بازمانده از مشرکان در اسکندریه ی مصر، به سخن در می آیند و از قتل او میگویند. این مطلب حاکم اسکندریه را عجیب می آید. اما چند روز بعد خبر قتل امپراطور به مصر میرسد و حاکم دستور میدهد سخنان مجسمه ها را بنویسند. این داستان احتمالا تطهیر پاگانیسم توسط مسیحیت و الگو برداری از پاگانیسم به عنوان یک مسیر معجزه گر و خدایی را هدف گرفته است و شاید نوشتن سخنان خدایان مصر، کنایه ای به نوشتن تورات و انجیل از روی متون پاگان ها باشد. به هر حال، جواب حمله ی خسرو، ضد حمله ی هراکلیوس است: امپراطوری که مدتی بعد در صدر روم قرار میگیرد. خسرو برای مقابله با او، دو فرمانده به نام ساربانازاس و کاردیگان را در مصدر حمله قرار میدهد. ساربانازاس با کاردیگان که فرمانده ی اصلی بود درگیر اختلافاتی میشود. خسرو نامه ای به کاردیگان میفرستد و سر ساربانازاس را طلب میکند. اما مامور حمل نامه توسط رومیان دستگیر و نامه اش ضبط میشود. رومیان نامه را مطالعه میکنند و ساربانازاس را با دادن قول اطمینان جانی، احضار و نامه را بر او نمایان میکنند. ساربانازاس با دیدن نامه به اردوی روم ملحق میشود و متن نامه را تغییر میدهد و علاوه بر ساربانازاس نام های ده ها فرمانده ی پارسی را در لیست اعدامی ها درج میکند. رومیان نامه را به فرستاده برمیگردانند و او نامه را به کاردیگان میدهد. نامه ولوله ای در ارتش پارس ایجاد میکند و آنها برمیگردند و خسرو را سرنگون میکنند و میکشند. نام ساربانازاس را در منابع فارسی، "شهروراز" نوشته اند که به معنی "شاه گراز" است و با توجه به این که گراز تجسم حیوانی بهرام خدای جنگ است، به نظر میرسد او همان بهرام شاه [یعنی بهرام چوبین] است که در کوهستان به خسرو دست یافته بود. همچنین در منابع ارمنی، نام ساربانازاس به صورت های هورم، هوریام و هوریان دیده میشود که اصل آن باید تلفظی از وهرام یا بهرام باشد. عوض کردن پیام که به دشمنی با خودی ها بینجامد در داستان غضب گرفتن خسرو پرویز بر نعمان پادشاه لخمی حیره نیز تکرار شده است. این خشم، به دستگیری نعمان و مرگ او در اسارت و پایان حکومت لخمی ها می انجامد که نتیجه ی آن، هجوم اعراب مسلمان به قلمرو خسرو و پایان آن حکومت در دوران یزدگرد است. میتوان ازاینجا فهمید که حمله ی خسرو به حیره، شبیخئن رومی گری به عراق جنوبی است که مدائن پایتخت خسرو جزو آن است [و البته میدانیم که مدائن و حیره را در عصر اموی، وابستگان به حکومتیب واحد به نام کوفه عنوان کرده اند.] با توجه به این که حیره یک پادشاهی مسیبحی داشته، جنگ های روم و فارس در سایه ی روابط خسرو با آن معنی پیدا میکنند:

Chronologia.org: dcboard: p166

این فرازات، با نظریه ی دیگری قابل همپوشانیند که مطابق آن، همزمانی نسبت داده شده به شکل گیری ادبیات نبرد اسکندر مقدونی با توبرلق شاه پارس و متعاقب آن فتح پارس به دست اسکندر در ادبیات سریانی، با پیروزی هراکلیوس بر خسرو تصادفی نیست و پیروزی هراکلیوس شامل فتح پارس به واسطه ی خیانت سرداران خسرو میشده است. به همین دلیل هم در سوره ی روم در قرآن، پیروزی رومیان بر پارسیان گرامی دانسته شده است چون درواقع فرم دیگری از پیروزی اسلام بوده است. دراینجا باید در نظر آورد که معاویه که اولین حکمران اثبات شده ی دوره ی موسوم به اسلامی است، حاکم شام بوده که یک ایالت رومی محسوب میشده درحالیکه دشمنش علی، حکمران کوفه در نزدیکی حیره خوانده شده است. علی، تلفظ دیگر نام ایلیا یا الیاس است و این نام، یادآور الیاس ابن کبشه یا ایاس ابن قبیصه، حکمرانی است که خسرو به جای نعمان بر حکومت حیره نشانده است. ابن کبشه لقب محمد پیامبر اسلام نیز خوانده شده است. رومی گری خسرو در نسبت با مسیحیت حیره که به جانشینی نعمان با علی می انجامد در نسبت حمله ی او به جهان مسیحیت با یهودیان مشخص میشود. در گفتار سبئوس دروغین آمده که وقتی خسرو به دروازه های اورشلیم رسید یهودی ها از دیوار اورشلیم پایین میپریدند و به سپاه خسرو ملحق میشدند. هراکلیوس این خیانت را نبخشید و پس از پیروزی بر پارس، یهودیان اورشلیم را و سپس یهودیان کل روم را دستور به مسیحی شدن داد. بخشی از یهودیان اورشلیم مسیحی شدند و آنها که یهودی ماندند به ادسا کوچیدند و چون مسیحی سازی اجباری به ادسا نیز رسید راهی شرق و ایران شدند و به یهودی سازی ایران پرداختند. این داستان، درواقع رویه ی دیگر یهودی مآب شدن روم مسیحی با مسیحی شدن یهودیانش است که اموی ها قرار است شعبه ی اسلامی آن را رقم بزنند. این در بدو امر، کمی غیر عادی به نظر میرسد. چون اموی ها با کشتن اکثر اولاد ذکور خاندان پیامبر بخصوص در جنگ کربلا در دوران یزید پسر معاویه، باید بیشتر دشمن اسلام به نظر برسند تا شکل دهنده ی آن. علت این تناقض، غلبه ی تاریخ متاخر اسلام است که در آن، قدرتگیری اموی ها نتیجه ی ازدواج عثمان -فامیل معاویه و خلیفه ی سوم- با دو تا از دخترهای پیامبر و فاصله انداختن عمدی بین معاویه و پیامبر اسلام در آن است. در این تاریخ، پیامبر به روایتی 9 و به روایتی 11همسر عقدی بعلاوه ی بیشمار کنیز دارد و اصلا معلوم هم نیست محمدی که در زمان حیات همسر اولش خدیجه هیچ همسر دیگری نگرفت چرا باید در سن پیری ناگهان اینقدر هوسباز شود. اما در کنار این، روایت مغفول مانده ای هست که در آن، پیامبر فقط چهار همسر داشته است: خدیجه بعلاوه ی سه همسر که در دوران حکومت و پس از مرگ خدیجه بر اساس مراودات سیاسی گرفته است: عایشه دختر ابوبکر، حفصه دختر عمر ابن خطاب، و رمله دختر ابوسفیان و بنابراین خواهر معاویه. به اسامی پدران این سه زن توجه کنید: ابوبکر در بین اکثر اعراب محترم است و پس از مرگ پیامبر به جانشینی او میرسد؛ عمر نیز پس از او. ابوسفیان بزرگ مکه است و اتحاد خانوادگی پیامبر با او در جهت اعمال صلح در یک جامعه ی سنتی، لازم به نظر میرسیده است. با در نظر گرفتن این روابط، دعوای خانوادگی معاویه و علی، و پس از آنها اولادشان، به خودی خود، اذهان را متوجه حقانیت خانوادگی هیچکدام نمیکرده است و ازاینرو بوده که بدعت های مذهبی منسوب به امویان، تازه مسلمانان را نمی آزرده است.:

“yazid”: Islamicresearchgroup.com

از مجموع این اسطوره شناسی تطبیقی، نتیجه میگیریم که انحطاط نسل اکریسیوس، انحطاط نسل خسرو و انحطاط نسل رهبری اسلام توسط اعقاب نزدیکشان، همگی از قانون یکسان انحطاط فرهنگی توسط قهرمان مسیح گون تبعیت میکنند و در این راه، اگر انحطاط خسرو هم به ستاره ی محمد کپی مسیح مرتبط شده و هم به ارتباطش با روم یونانی، به خاطر این است که لنحطاط مکتب محمد و عراق محمدی نیز در گرو حمله ی شام رومی مسلک است و این ارتباط در نسل پرسئوس نیز دیده میشود که هم موکنایشان مصدر فرهنگ یونانی است و هم یکیشان (پرسس) اولین شاه پارس است. اگر انحطاط یک قانون است تبدیل شدن کریسمس به جشن فرهنگ بازاری امری طبیعی است.

حالا بیایید از یک بعد دیگر به این قصه ها نگاه کنیم. تا اینجا دیدیم که مفاهیم فارسی، یونانی، رومی و عرب، همپوشان سرنوشت جامعه ای واحدند. قاعدتا هم از روی همین بنیاد میتوانیم مطمئن باشیم لغات خسرو، قیصر و سزار، تلفظ های مختلف واژه ای یکسانند. در منابع یونانی، نام خسرو به صورت "خوسروئس" آمده و زیاد سخت نیست که متوجه شویم این کلمه، تلفظ دیگری از "اخشوارش" یا گداریوش اخشوارش" شاه بابل در کتاب استر است که استر یهودی به عنوان پرستوی یهودی ها در حرمسرایش ملکه ی او میشود و امپراطوریش را در جهت منافع یهودیان درمی آورد. اخشوارش تلفظ دیگر نام کورش است که همان سیروس شاه پارسیان در تواریخ هرودت است. آیا ممکن است استر درست مثل شیرین همسر خسرو که زمینه ی مجامعت پسرش شهریار با یک کنیز و تولد یزدگرد را فراهم کرد، در انحطاط دولت اخشوارش یا خسرو نقش داشته باشد؟ دراینباره باید به نظریه ای فراموش شده برگردیم که بر اساس آن، استر، همان ساتانه یا ساتنیک همسر ارتاشس در بنیاد تاریخ ارمنستان است و بخشی از ابعاد ناگفته ی داستان را در آنجا بیابیم. ساتنیک، دختر فرمانروای آلان ها بود که طی یورش آلان ها به ارمنستان، ارتاشس بنیانگذار سلسله ای به نام خودش در ارمنستان، عاشق او شد و با او ازدواج کرد. این داستان در کتاب موسی خورنی آمده و اشاره ی کوچکی شده به این که ساتنیک بعدا عاشق ارگاوان نامی که از نژاد اژدهایان (ویشاپ ها) بوده، شده است ولی متاسفانه داستان مربوطه را نمیدانیم. هالاتیانس معتقد بود داستان سلسله ی ارتاشسی، اساسش بر کتاب یهودی استر قرار دارد و این موضوع از این جهت قابل اثبات است که در ترجمه ی ارمنی کتاب استر، نام اخشوارش را به سبب لقبش ارتاخشتر یا اردشیر (به معنی شاه زمین)، ارتاشس نوشته اند و نام استر را نیز استین تلفظ کرده اند که به نام های ساتنه و ساتنیک نزدیک است. این نظریه، زیر انتقادات شدید ملی گرایان ارمنی به رهبری م.آبقیان دفن شد. اما ما چون ارمنی نیستیم و اعتقادی هم به تاریخ پرشکوه ارمنستان تخیلی ارمنی ها نداریم، میتوانیم استر را از قبر ساتنیک نبش کنیم و توجه کنیم که ارتاشس ارمنی ها در خدمت انتیوخوس شاه یونانی است و در مقابل، ارگاوان اژدها نشان است و از تبار تاتارها. اگر انحطاط دستگاه پرسئوس را به وارونه شدن نتیجه ی نبرد او با اژدهایان تعبیر کنیم، در این صورت انحطاط همان افتادن ملکه به دست اژدها است و درباره ی ارمنستان، این معادل افتادن ارمنی های مسیحی از دست یونانی های رومی به دست ترک های مسلمان در امپراطوری عثمانی است. احتمالا جانشین شدن یهودی ها با آلانی ها در این داستان نیز مرتبط با همین سازش ملکه ی آلانی با اژدهایان اسلام نشان در جهتی مخالف منافع مسیحی است. در این مورد باید به اهمیت آلانی ها در داستان جستجوی حاکمان مسیحی اسپانیای شمالی در راه همکاری با کلنی های یهودی خراسان برای ضربه زدن به مسلمانان به نفع فتح اسپانیای عربی توسط مسیحیان توجه کرد. این جستجو به طور اتفاقی به روبرویی فرستادگان با یوسف شاه یهودی خزرها انجامید که به ادبیات یهودی واقف بود و نسل قوم خود را به یافث ابن نوح میرساند. اما یوسف در آن زمان، در فشار هجوم آلان ها قرار داشت و این آلان ها ظاهرا جزو واسال های فرمانروای مسلمان بلغارها بودند.:

“the thirteenth tribe: the khazar empire and the heritage”: Arthur Koestler: chap2

پرسئوس مسیح است و حرامزاده با پدر نامعلوم. اگر شما همسر همتای او یعنی ارتاشس باشید و ادامه دهنده ی نسل مسیح، بچه ی دشمن مسیح را به دنیا می آورید و همه او را مسیح میپندارند. در این مورد، آلانی طرفدار فرهنگ یونانی هستید که به ترک-عرب شدن تمدن یونانی-یهودی منجر میشوید. در مورد هان های خورشیدی شوآن زانگ هم این مطلب را میبینیم. عروس اهدایی یک هان چینی است و داماد شاه پارس. پس اینجا هان دارد پارسی میشود. اما شمای بودایی میگویید پسر عروس، پسر شاه پارس نیست بلکه پسر آسمان است. پس شما پارسی نمایی یهودی-مسیحی را به خدمت چین درمی آورید و آن را به آسمان نسبت میدهید و اینطوری تمدنتان را چینی اصیل وامینمایید. در ایران که فرهنگش خیلی شبیه چین است مطلب دقیق تر میشود. پارس هنوز یک مقوله ی زمینی و در حال حاضر تطبیق شده با "ایران خانم" است و فرهنگ حاکم به اعراب منسوب است. اما شما باز بر اساس سنت مسیحی و مثل چینی های بودایی، دنبال پسر خدا میگردید و میگویید پدر فرهنگ ایرانی، شوهر ایران خانم یعنی دین اسلام نیست بلکه این فرهنگ از آسمان بر ایرانیان باستان نازل شده و گیرنده اش نیز شخصی به نام زرتشت بوده است. پس: «من پارسیم. من عرب نیستم.» حالا بیایید همین قانون را در برخورد با بازار اروپایی لحاظ ببینیم. مای به وجود آمده در سلسله های پهلوی و جمهوری اسلامی، بر اساس همان ضدیتمان با عرب به دستور این سلسله ها، تمدن اروپایی را شوهر ایران خانم میکنیم و بعد ادعا میکنیم او پدر فرهنگ درب و داغان فعلی ایران نیست و این هشل الهفت فعلی، همان مسیح آسمانی پیشین است و مشابهت هایش با اراجیف و زباله های شبه فرهنگ اروپایی به خاطر آن است که اروپایی ها، کریسمس و روز ولنتاین و روز زن و جشن تولد و خلاصه سرتاپای تمدنشان را از ما ایرانی ها دزدیده اند همانطورکه عرب ها قبلا دزدیده بودند. این حرف، تکرار همان قصه ای است که پرسئوس دیگر از سلسله ی اکریسیوس نیست چون پدرش آسمان است. اما این با کلیشه ی انحطاط تمدن اولیه تطبیق میکند و ازاینرو است که انحطاط پرشیا –که الان همیشه به ایران ترجمه میشود- چنانکه افلاطون و گزنفون یونانی ادعا کرده اند از زمان کورش (و نه حتی از زمان کپی ساسانیش خسرو) شروع میشود و ما میپذیریم که ملتی هستیم به ته خط رسیده و باید در مسیح یا پرسئوس کنونی یعنی تمدن اروپایی محو و ناپدید شویم. تخیلات ناخودآگاه ما دراینباره از درون فرهنگی بیرون آمده که آن را سنتی میپنداریم و از خود بیگانگی ما در واکنش به رهبران اموی مانند فعلی ایران همان واکنشی است که برای عثمانی ها و ایرانیان قدیم، در مقابل ادعای رسیدن اسلام به امروز به واسطه ی اموی های رومی مآب خائن رقم خورد.

فتوحات اسلامی بر اساس جنگ های ناموسی: از مسیح و زکریا تا دوک های اردک نشان انگلستان

نویسنده: پویا جفاکش

در فضای رسانه ای ایران، اتفاقات غیرمعقول زیاد می افتد. اما یکیشان که تا حال ندیده ام توضیح بدهندش، این که یک سردار ایرانی در خارج از کشور ترور شود و کسانی که تا دیروز به او فحش میدادند، یک دفعه از او عکس های آسمانی با جملات احساسات برانگیز بر پروفایل و صفحه ی شبکه ی اجتماعی خود بگذارند. یک دلیل این مقدس شدن ناگهانی این بود که به محض وقوع واقعه، حرفش بود که سردار توسط "خودی ها" به قتل رسیده و اخبار جسته و گریخته ای که بعدا از تحقیقات حول قتل او شنیده شد نیز این موضوع را تایید میکرد. اینجا قضیه فقط این نیست که مردم ساده لوح فکر میکنند هر کس جمهوری اسلامی به او نارو بزند حتما آدم خوبی است. سردار وقتی با نارو زدن خودی شهید میشود داستان فروخته شدن مسیح به دشمنانش توسط یهودای اسخریوطی را تکرار میکند که منجر به شهادت عیسی مسیح شد. بدبختی اینجاست که گرفتن انتقام خون سردار از امریکا نیز بر سر همین قضیه است که حالت مقدس و معجزه آمیز پیدا میکند. شاید مسیح اینقدر در کپی های رسانه ای متعدد خود گم شده باشد که مردم خودشان هم ندانند مسیح هم در برخی روایات همچون سردارهای سپاه ایران مدرن، ستون پیش رونده ی جناح حق در درون خطوط کافران بوده است.

مسیح را معمولا عیسی یا یسوع ابن مریم میدانند. ولی در انجیل، جلوه هایی از تصوری دیگر درباره ی مسیح بودن یوحنای تعمیددهنده یا یحیی که با مسیح در یک سال به دنیا آمد وجود دارد و این فکر که یحیی بازگشت ایلیا بوده که او نیز یکی از کاندیداهای مسیح یهودی است. نکته این است که عیسی و یحیی پسرخاله و و مادران هر دو، دختران عمران بودند. زکریا پدر یحیی و شوهرخاله ی عیسی، از مریم مادر عیسی مراقبت میکرد. به روایتی مشهور، وقتی مریم عیسی را حامله شد بی این که شوهر کرده باشد، یهودیان، زکریا را به عمل نامشروع با مریم متهم کردند و او را تعقیب نمودند. زکریا درون درختی مخفی شد. شیطان، به شکل مردی بر یهودیان ظاهر شد و درخت را به آنها نشان داد. آنها درخت را بریدند و با این کار، زکریا را به دو تکه کردند. تهمت وارد شده بهانه ای بود برای از بین بردن زکریا که افراد هرود، با جنجالی کردنش بتوانند مردم را علیه پیامبر بشورانند. چرا که هرود شاه یهودیان، خواب دیده بود که در آن سال، نوزادی متولد شده که سبب سقوط حکومت او خواهد شد و چون زکریا پیامبر وقت بود، هرود در درجه ی اول به خانواده ی زکریا مشکوک بود و دنبال بهانه ای میگشت تا از شر او خلاص شود. با این حال، شبا همسر زکریا به همراه پسرشان یحیی به مصر گریختند و از مقتول شدن نجات یافتند. سال ها بعد یحیی بازگشت و به ارشاد مردم پرداخت ولی هرود به بهانه های واهی، او را کشت و از شرش خلاص شد. در این هنگام، این ادعای هنوز زنده که عیسی پسر زکریا است، سبب شد تا کسانی که با دیدن یحیی به ظهور مسیح امیدوار شده بودند، دور عیسی حلقه بزنند و کار او بالا بگیرد و همین مطلب به قتل عیسی انجامید. برخی روایات اپوکریفایی برآنند که هرود و اطرافیانش، خود، یحیی را مسیح میدانستند و عیسی را فقط به خاطر این کشتند که پیروان یحیی حول او حلقه زده بودند. با این که یحیی پیامبر صابئین مندایی است ولی تبدیل شدن او به آخرین پیامبر یهود توسط برخی سنت های یهودی، حکم بر پذیرش میراث او از سوی مسیح باوران یهودی میکند. ازاینرو این روایت متواتر در صهیائین پدید آمد که قتل یحیی، به حمله ی پادشاهی بابلی به نام "کردوس" به یهودیه انجامید. نام این پادشاه را نبوزردان نیز نوشته اند که این عنوان، سبب تلفیق او با نبوکدنصر شد که در روایتی مشهور، یک بار یهودیه را ویران کرده بود. نام نبوکدنصر به گستردگی، روی انتقامگیر بابلی خون یحیی، تثبیت شد و قصه هایی درباره اش پدید آمد. ازجمله این که نبوکدنصر با تخریب معبد اورشلیم، خشم خدا را برانگیخت و خدا پشه ای را از راه بینی توی سر او فرستاد که 7سال توی سر او وزوز میکرد و سبب دیوانگی او شده بود. این روایت، مربوط به روایت دیوانه شدن موقت نبوکدنصر در کتاب دانیال بوده است. بعدا گفته شد که آنها که معبد یهودیه را به سزای کشتن مسیح تخریب کرده اند رومیان به فرمانروایی تیتوس بوده اند و رومیان قومی متفاوت با بابلیان بوده اند. اما جالب این که دوباره درباره ی تیتوس هم گفته شد که به سزای تخریب معبد اورشلیم، پشه ای از راه بینی در سر تیتوس نفوذ کرد و او را دیوانه نمود. در تاریخ طبری داستان حمله ی نبوکدنصر به انتقام مرگ یحیی منتشر ولی نادرست قلمداد شده و گفته شده که نبوکدنصر به سزای کشته شدن اشعیا توسط یهودیان به یهودیه حمله کرده و اشعیا معاصر ارمیای نبی درحالیکه یحیی معاصر عیسی مسیح بوده اند. ولی جالب اینجاست که روایت یهودی دیگری بر آن بوده که قتل اشعیا به دست یهودیان، سبب حمله ی کنستانتین امپراطور روم به یهودیان و تخریب معبد آنان شده است. این روایت میگوید سازنده ی قستنطنیه شخصی به نام یوریس بوده و بعدا کنستانتین با بازسازی آن و گذاشتن نام خود بر شهر، به خود اعتبار داده است. یوریس مرتبط با یوری تلفظ اسلاو نام جورج به نظر میرسد که قهرمانی اژدهاکش و تکرارگر مقام قهرمانان اژدهاکش پاگان و خورشیدی مثل پرسئوس است و مسیح نیز به همین روال، در ارتباط داستانی با قهرمانان پاگانی مختلف است و حتی مسیح بودن او را ظهور ستاره ای در آسمان و سه شاه ستاره پرست سوری که از شرق و به دنبال ستاره آمده بودند تایید کرده بودند. ازاینرو این که مسیح نه به طور اتفاقی بلکه به عنوان یک سرباز کیش صابئین بابلی به یهودیه آمد و انتقام مرگش از برای گرفتن انتقام یک مامور والارتبه بود به سرعت منطقی شده است. جالب اینجاست که حتی برجسته شدن ارتباط عیسی با مریم مجدلیه که یک روسپی بوده نیز در ارتباط با همین مامور بودن او کمی پیش از نابودی یهودیه مطرح بوده و مرتبط بوده با داستان "راحاب" روسپی ای از مردم اریحا که از همشهریان خود متنفر بود و با سربازان یوشع در ازای در امان ماندن خانواده ی خود از کشتار یهودیان همکاری کرد. یوشع تلفظ دیگر یسوع و معنی هر دو نام، منجی است. در تاریخ طبری، خود موسی به همکاری با روسپی برخاسته است و موشه (موسی) و مشیا (مسیح) نیز هر دو از ریشه ی "میشو" به معنی والامرتبه (معادل با "موسیو" به معنی آقا در اروپا) هستند. پیرو این ارتباط، داستانی مشابه راحاب در حمله ی نبوکدنصر به یهودیه نیز تکرار شده است. در این داستان، زنی از حضور گروهی از سربازان بابلی در یهودیه مطلع میشود و به آنها اطلاع میدهد که از برای گرفتن انتقام قتل یحیی ابن زکریا، حاضر است با بابلی ها در تسخیر این سرزمین همکاری کند به شرطی که هر که را او میگوید بکشند و هر کس را که او میگوید سالم باقی بگذارند و فرمانده ی بابلی با این اعلام موافقت میکند.:

“revenge of Nebuchadnezzar for the murder of john the Baptist”: mark graf: chronologia: 12/11/2016

یک سرباز پیشرو حقانیت در سرزمین مردم فرومایه با قربانی کردن خود، این امکان را به یارانش میدهد تا کل ارتش حق، از برای پیروزی بر جناح شر بسیج شوند. امروزه این جناح شر از دید یک مذهبی سنتی ایرانی، کل جریان فرهنگی و سیاسی حاکم بر جهان غرب است که هنوز توسط همان یهودیان هرودی دوران عتیق، کنترل میشود. این است که گرفتن انتقام حاج آقای سردار توسط مردان حق میتواند خاطره ی مبهم معجزه ای الهی را در ذهن افراد به طور نسبی سنتی زنده کند و فقط خدا را شکر چون الان عده ی کمی از چنین افرادی در ایران باقی مانده اند است که تا حالا یک شو رسانه ای حول چنین انتقامی به پا نشده است.

این جناح بزرگتر حقانیت در اسطوره همانطورکه برای یک ایرانی امروزی میتواند مهم باشد برای مارک گراف نیز مهم بوده و او را به جستجوی یک نسخه ی بزرگتر از مسیح در بابل در میان افسانه های اسلامی وا داشته است که جامع جورج و پرسئوس و موسی نیز باشد. نتیجه ی این جستجو، شخصیتی به نان "زاو" یا "زاب" یا "زو" بوده که نامش در زبان نبطی، به مانند موشه یا موسی در عبری (به سبب از آب گرفته شدن) معنی آب یا جوی آب میدهد. تولد زاب در دوران یورش ترک ها به بابل و به رهبری افراسیاب ابن فشنج ابن رستم ابن ترک اتفاق افتاده است. این حمله مصادف با بروز خشکسالی و کم آبی در بابل بوده است. پادشاه بابلی در این زمان، منوشهر نام داشته است که امروزه بیشتر به نام شاهنامه ایش "منوچهر" معروف است. اما مارک گراف منوشهر را درست دانسته و به شهر بهشتی معنی و او را هویت بابل در دوران سرسبزی و پرباریش میداند که همان باغ بهشت عدن تورات بوده است. در یکی از جنگ ها با ترکان، طهماسب پهلوان بابلی، به دختر یکی از حاکمان ترک دست می یابد که درون قلعه ای زندانی شده چون پدرش در خواب دیده بود که دخترش پسری به دنیا می آورد که در آینده او را میکشد. این دختر، مدول نام دارد و نامش تلفظ دیگر بطول لقب مریم مقدس است. بطول یا بطوله شکل دگرگون شده ی "بیت اله" یا بیت الله یعنی خانه ی خدا است و نشان از تولد خدا از کالبد او دارد. مارک گراف، مدول را فرمی از مریم مقدس میداند و زاب را که پسر او و طهماسب است با مسیح مقایسه میکند. زاب به جنگجویی دلاور تبدیل میشود و ترکان را شکست میدهد و ازجمله در یکی از جنگ ها پدربزرگ مادری خود را میکشد و پیشبینی تحقق می یابد. با مرگ منوشهر، زاب به حکومت بابل میرسد. با به قدرت رسیدن او باران و نعمت زیاد میشود و او دستور به کاشت گسترده ی گیاهان میدهد. ازجمله در سواد عراق، نهری به نام خود "زاو" یا "زاب" میکند و در کنار آن، شهری به نام "مدینه العتیق" میسازد و آن را مرکز ایالتی به نام "الزاویه" میکند. زاب، کرساسب (گرشاسپ) ابن عاثیرات ابن سهم ابن نریمان ابن توراک را به وزارت برمیگزیند ولی این شخص، در اداره ی مملکت نقش چندانی نداشته است. پس از زاب، "قباد" نامی با اصل و نسب نامعلوم که از صندوقی شناور بر سطح رودخانه گرفته شده، به حکومت میرسد ولی او به قلمرو شرقی توجه بیشتری نشان میدهد و پایتخت را به اصطخر در فارس منتقل و منشا حکومت کیانیان و فارسیان میشود. گرشاسب نیز در سکستان به قدرت میرسد و بر سیستان و زابل و کابل و هندوستان حکومت میکند. او در آیین زرتشت نقش مهمی دارد؛ به پهلوانی معروف است و میگویند در آخرالزمان ضحاک که در کوه دماوند زندانی است بند میگسلد و در دنیا از نو تباهی به پا میکند تا این که گرشاسب با گرز خود او را میکشد. کارهای مهم دیگر گرشاسب، فتح سرزمین "بیخو" ی هندی، و شکست دادن و اسیر کردن پادشاه ختن و بازگرداندن او به تخت حکومت است. گفته میشود زمانی که ضحاک، فره یا حمایت ایزدی خود را از دست داد، فره ی او به سه قسمت تقسیم شد و یک قسمت آن به فریدون ، یک قسمت به گرشاسب و یک قسمت به میثره (مهر یا میترا) رسید. با توجه به این که حکومت ضحاک توسط فریدون به پایان رسید و گرشاسب هم یک بار ضحاک را سرکوب میکند، به نظر میرسد گرشاسب و فریدون هر دو موجودی واحد و مترادف با میترا خدای خورشید بودند. نام کرساسب از دو جزء کورس یا کورش به معنی آقا، و "اسپه" به معنی اسب دار یا به اصطلاح از طبقات جنگجو و ثروتمند (اشرافی) است. پیروزی گرشاسب بر ضحاک همان پیروزی کریست (مسیح) بر دجال (آنتی کریست) است و ازآنجاکه فریدون پدر منوشهر است تمام داستان نبرد با افراسیاب و قحطی در بابل بین دو بروز ضحاک، تکرار یک داستان واحد یعنی رفت و برگشت بهشت در ابتدا و انتهای زندگی زمینی بشر است. بنابراین زاب و قباد و گرشاسب، شخصیت هایی واحدند. به نظر مارک گراف، زاب که مادرش توسط پدربزرگش و به دنبال پیشگویی ای موحش در قلعه ای زندانی شده، همان پرسئوس است که در افسانه های یونانی، از مادری شوی ناکرده که به دلیلی یکسان توسط پدربزرگش در قلعه ای زندانی شده بود به دنیا آمد. روایت یونانی میگوید پدر پرسئوس، زئوس پدر خدایان بوده که همان یهوه ی روایات یهد و پدر عیسی مسیح است. پرسئوس پس از تولد، به همراه مادرش، در صندوقی روی آب شناور ماندند و به نظر مارک گراف، اینجاست که زاب به صورت قباد درمی آید که مثل موسی در صندوقی بر سطح آب رها شده است. قباد حکومت پارسیان را میسازد و در افسانه های یونانی نیز پرسئوس پدر پرسس جد پارسیان است.:

“king zab , Christ”: mark graf: chronologia: 10/11/2016
موضوع جالب این است که در روایت اسلامی مسیح بابلی، الگوی عیسی مسیح، ممکن است حتی به اندازه ی خود او هم خون بومی نداشته باشد. اگر نسبت دان زاب به طهماسب جانشین خدا بودن پدر او شده باشد معنیش این است که مسیح نخستین کلا از نسل ترکان دژخیم شرقی بوده است و درصورتیکه جانشین خدای خورشید بوده باشد طبیعتا هم باید برای بابلی ها غیر بومی باشد و از شرق آمده باشد. یک روایت چینی از مسیح، او را جایی بین پدر بومی داشتن و نداشتن قرار داده است. این مسیح چینی، "یو فی" از قرن 12 میلادی و اهل استان یانگجو است. پدر او در چهل سالگی هنوز صاحب فرزند نمیشد و دعا میکرد که پسری نیکو صاحب شود. دعای او به طرزی عجیب مستجاب شد. شبی یک پنگ (تلفظ چینی نام فنیق/فنیکس) یا ققنوس، بر سقف خانه ی او آواز خواند. پدر بیرون دوید و ققنوس را در حال پرواز دید. همان شب، همسر یو به پسری حامله شد و یو نام او را "فی" یعنی پرواز گذاشت. مرد مقدسی به پدر فی گفت که به محض این که نوزاد گریه کرد او و مادرش را درون خمره ای بگذارد. یو چنین کرد و در این هنگام، سیلی عظیم، خانه ی یو را نابود کرد و او را کشت ولی همسر و پسر نوزادش در خمره شناور شدند و فرسنگ ها جلو تر توسط زن و مرد مهربانی که بچه نداشتند نجات یافتند و پرستاری شدند. عامل سیل، اژدهای رودخانه بود که با ققنوس دشمن بود و ققنوس یک چشم او را کور کرده بود. وقتی صدای گریه ی نوزاد را شنید فهمید ققنوس از نو متولد شده و سیلی را برای نابود کردنش فرستاد ولی ققنوس نو متولد یعنی فی به سبب سفارش مرد مقدس زنده ماند. فی در نوجوانی به جنگجویی دلاور تبدیل شد و بی مهابا به جنگ ماری عظیم رفت که از دهانش دود بیرون می آمد. یو فی، دم مار را گرفت و مار در این لحظه به دودی تبدیل شد و از آن فقط نیزه ای جادویی به جای ماند که یو فی را بسیار قدرتمند کرد. یو فی به خدمت حکومت سونگ درآمد که در آن زمان درگیر جنگ با بربرهای جورچن بودند. جورچن ها حکومت "چین" را در پکن تاسیس کرده بودند. یو فی به سبب پیروزی های پی در پیش بر جورچن ها به محبوبیت زیادی در قلمرو سونگ دست یافت. روزی اژدهایی مارمانند از رودخانه ای بیرون آمد و یو فی برای نبرد با اژدها با نیزه اش به او حمله برد. ولی اژدها فقط نیزه را بلعید و بی هیچ اثری از خود به درون رودخانه بازگشت. این نشانه ی قریب الوقوع بودن مرگ یو فی بود. حسودان در دربار علیه او توطئه چیده بودند و با فرمانده ی جورچن ها نیز همکاری میکردند. یو فی به خیانت متهم شد و به همراه پسرش پس از شکنجه ی فراوان با طناب خفه شد. آشکار شدن این خیانت، شورشی نظامی با حمایت وسیع مردمی را سبب گردید که در آن تمام توطئه گران به قتل رسیدند. یو فی که در تولد معجزه آسا و مرگ شکنجه وار، همتای مسیح است، در شناور شدن روی رودخانه به همراه مادر خود، همتای پرسئوس است و سلاح جادوییش که در لحظه ی تمام شدن ماموریتش به رودخانه برمیگردد قابل مقایسه با به آب انداخته شدن شمشیرهای جادویی شاه آرتور و علی ابن ابیطالب در لحظه ی مرگ آنها است.:

“yue fei”: chronologia.org: dc board

پنگ حلول کرده در یو فی را میتوان با عقاب که پرنده ی مقدس زئوس است تطبیق کرد. تمام دعوای قهرمان با اژدها، تداوم دعوای پنگ با اژدها بوده و اژدهاهای سه گانه ی یادشده در این داستان، به جای جورچن های چین شمالی نشسته اند. این تاتارها بنیانگذاران پادشاهی کره و نیز ژاپن هستند. نخستین مشاهده گران اروپایی ژاپن، مردم آنجا را منقسم به یک نژاد کم مو بر بدن و صلحجو در مقابل یک نژاد جنگجوی پر مو و ریش گذار از تبار منچو-کره ای که به سفیدپوستان شبیه ترند خوانده اند. نژاد اخیر، سروری ژاپن با سیادت خاندان توکوگاوا را بر عهده داشته اند. الگوی جنگجویی این نژاد، خدای طوفان بوده که سوسانو یا سوزانوئو خوانده شده است. وی با تخریب و ویرانی در سرزمین خدایان به زمین تبعید گردید و در آنجا با نجات دادن یک دختر از دست یک اژدها و ازدواج با او بر اساس الگوی پرسئوس، همانند یوفی، جنگجو بودن را از طریق دفاع کردن مقدس کرد و قتل و کشتار را واجب نمود و عجیب این که کمتر کسی به شباهت او با قهرمانی های شوالیه های اروپایی در راه شاهزاده خانم توجه کرده است. ازآنجاکه الگوی تمام این جنگاوران، یسوع جنگجو یا همان یوشع در مقام مسیح هستند، در سراسر جهان، همیشه دفاع بهانه ی جنگ تهاجمی باقی میماند مثلا در جنگ ایران و عراق که فقط دو سالش صدام در خاک ما بود و شش سال بعد را ما در خاک آنها بودیم ولی باز هم به این جنگ میگوییم: «دفاع مقدس». جنگ ایران و عراق، نقاب اسلامخواهی دو دشمن اسرائیل را که جنگشان فقط به نفع اسرائیل تمام شد را فرو انداخت وقتی هر دو از نجات ناموس وطن از دست درازی اجانب سخن گفتند و نشان دادند که حاضرند حتی وطن مرزبندی شده توسط مردان را به جای زن مورد دعوای خدای خورشید و اژدها قرار دهند تا سوژه برای مردم بی فکر آشنا بیاید اگرچه خودشان هم ندانند و نخواهند هم بدانند چرا آشنا است. این زن مقدس شبیه یک زن زمینی عمل میکند چون الگویش الهه ای پاگانی در قالب زنان زمینی است. لغت عذری که صفت دیگر مریم شده است اگرچه امروز به مانند بتول معنی دوشیزه و زن شوی نکرده میدهد، ولی قبل از اطلاق به مریم، تلفظی از "آسوره" یعنی ملکه یا الهه بوده است. صورت فلکی سنبله که متعلق به الهه ی طبیعت است را نیز عذری مینامند و به همین دلیل، عذری به معنی جنگل بکر نیز هست. جایز بودن جنگ برای حفظ بکارت الهه و فرهنگش باعث شده تا لغت "عذر" در عربی به معنی بهانه، از نام عذری استخراج شود همانطورکه امروز هم بهانه ی بسیاری از مردان برای خفیف شدن توسط زنان، قرار دادن زنان زمینی به جای الهه همچون شوالیه ها است. به گفته ی الیستر کراولی، اهمیت سنبله در مقام عذری، به ارتباط آن با صورت فلکی اسد (شیر) برمیگردد که خانه ی خورشید است و این دو، دو پاره ی یک موجود دوجنسی واحد بوده اند که مصریان، آن را به گربه که شیری زن مانند به نظر میرسد تشبیه میکردند. این موجودیت از کیش ستاره ی سیریوس یا شعری می آمد وقتی که در صورت فلکی فونیکس یا ققنوس تلالو میکرد و کراولی، این فرهنگ را تاثیرگذار بر آشوریان و فنیقیان خوانده است. عذری، مظهر زمین است و شیر، مرد جنگجو به عنوان بخشی از پاره ی خاک است که از زمینش همچون ناموسش دفاع میکند.:

“aliester Crowley and the sirians”: preston Nicholas, peter moon:

bibliotecapleyades.net

شاید مردم گوش به فرمان و معتمد به حکومت طبقات فرودست درخصوص این که چطور یک حکومت اسلامی، کشورگشایی به نام اسلام را به دفاع از ناموس وطن تبدیل کند نظر خاصی نداشته باشند. اما سر به راهی باسوادترها در این راه، به لطف نوع تاریخنویسی برای اسلام ممکن شده که در آن، بهانه ی جنگ های مسلمانان نخستین علیه کفار، تعرض های ناموسی بوده اند. مثلا تجاوز اوتیمیوس به دوشیزه ای اشرافی در صومعه ای در سیسیل، سبب پناه بردن او به "امرامنون" (امیرالمومنین) در افریقا برای در امان ماندن از مجازات حکومت بیزانس شد. ولی او در همان ابتدای هجوم مور های مسلمان به افریقا قدرت آنها را آنقدر زیاد یافت که به فکر خیانت به همانان افتاد و در این فکرها بود که در ماجرای مرموزی به دست اشراف سیسیلی ترور شد. حمله ی اعراب به اسپانیا نیز وقتی رخ داد که رودریگ حکمران گوت اسپانیا به دختر کنت جولیان طمع کرد و کنت جولیان از شدت خشم، اعراب را که حکمرانان بهتری میدانست به درون اسپانیا دعوت و راهنمایی کرد. این داستان ها را بعضی حتی به تجاوز به هلن و لوکرتیا در افسانه های یونانی-رومی تشبیه کرده اند که به ترتیب به نابودی تروآ و سفقوط پادشاهی نخستین در شهر رم منجر شدند. اما نقش اشراف اروپایی در این گونه تجاوزها نقش دوپهلویی است. اروپایی ها تجاوزگری اژدهاخویانه را به عهده گرفته اند تا به نظر برسد سیسیل و اسپانیا از قبل در دستان مسیحیان بوده اند و مسیحیان آنها را از مورها "پس گرفته اند". هنوز هم در اسپانیا هر گونه جعل آثار باستانشناسی، برای اثبات وجود یک حکومت مسیحی قبل از اعراب در اسپانیا است که البته تمام این گواه ها از سوی جریان رسمی باستانشناسی، جعلی خوانده و رد شده اند. اما چرا این مسیحیت خیالی کهن باید سردمدارانی اژدهاخو داشته باشد؟ در قرن 19، جان باتروست دین، به نقشی که اوفیولاتریا و کشیش های اژدهاپرست در تاریخ کلیسا به عهده گرفته اند توجه کرد و اضافه کرد مارپرستی اروپایی که بیشتر در اروپای شمالی و تا حد نگهداری مارهای اهلی در خانه رواج داشته، به میزان زیادی متوجه نشان اژدهای تاتارهای سکایی است که از شرق به قاره وارد شده اند. ولی اصرار بر مسیحی کردن این نقش، منجر به این شده که منابع قرن هجدهمی، تمدن اروپا را برساخته ی کنعانیان مارپرستی بدانند که از مقابل یوشع و لشکر یهودیش به اروپا گریخته و به فنیقی مشهور بوده اند. این مهاجرت، در داستان ورود کادموس از شامات به یونان به صورت نمادین مطرح شده است. کادموس به سبب اختراع الفبا، با تحوت خدای نوشتن در مصر تطبیق میشد. روایات منسوب به سانکونیاتون، توهاتس یا تحوت را از بنیانگذاران تمدن فنیقیه معرفی میکنند که بعدا در مصر هم پرستیده شد. تحوت به شکل ابومنجل مجسم میشد که پرنده ای است آبزی و دشمن ماران. کادموس نیز در شبه جزیره ی یونان، اژدهایی را کشته بود. بریانت، نام قوم فنیقی را با فنیق یا فونیقس مقایسه میکند که در اروپا فونیکس و در عربی متاخر، ققنوس تلفظ شده است [و همان پنگ چینی است]. با این حال، درحالیکه کادموس اولین شهر اروپایی موسوم به یوبیه را بنا نهاد، یکی از همکارانش موسوم به اوفیون، شهر طیوه را بنا نهاد. اوفیون از اوف یا اوپ در سامی به معنی مار می آید که تلفظ دیگر آن، اوب نیز احتمالا منشا نام یوبیه است. ازاینرو بریانت، نبرد کادموس و اژدها را مرتبط با قتل اژدهای پیتون به دست آپولو خدای خورشید میداند که به گرامیداشت روح شرور اژدها در آیین های پیتیایی منجر شد و نظر به کنایه بودن نبرد قهرمان خورشیدی با اژدها به جای نبرد نظم و بینظمی، به نظر میرسد افسانه ی این آیین ها با افسانه های پایه ی آیین های شیطانی سبت در بین یهودیان همریشه باشد و توضیح فلسفی آنها نیز اطاعت کردن از شیاطین برای در امان ماندن از شررسانی آنها بوده است. گیبون معتقد بود که مرکز مارپرستی از دلفی که قلمرو مقدس آپولو و محل قتل پیتون بوده، به قستنطنیه محل ظهور مسیحیت نیقیه ای منتقل شده و احتمالا همین اتفاق، فرهنگ یهودی-مسیحی متعارف را از پایه مقهور افیولاتریا نموده است. لئونکلاویوس نقل کرده است که وقتی سلطان محمد فاتح، قستنطنیه را فتح کرد و به حکومت بیزانسی ها خاتمه داد، در آت میدان، با بت آهنی یک مار سه سر برخورد کرد که گفته میشد مثل عصای مارشکل موسی، از مردم در مقابل مارهای سمی که گاهی وارد شهر میشوند محافظت میکند. در ایتالیا که فرهنگ مسیحی لاتین آن تمام اروپا را تسخیر کرد، کانون مارپرستی، کامپانیا بوده و حاملان فرهنگ آن، مردم موسوم به "پیتاناتس" بودند. این نام از پیتان به معنی مار می آید که منشا این کلمه، قطعا پیتون یا اژدهای مقتول آپولو است. نام پیتون از نام اوپیت ها یا اوفیت ها که جادوگران مارپرست یهودی مصری و پیرو عصای مار شکل موسی بودند استخراج شده است. جروم کلونا نوشته است که مردم کامپانیا را گاها اوپیچی مینامیدند که از تلفظ های ایتالیایی عنوان اوپیت است. عنوان شده که مارکوس اورلیوس امپراطور روم، مار مقدس کامپانیا را به حد یک اژدها ارتقا داد و آن را در کنار دشمنش عقاب که سمبل رومیان بود قرار داد و هر دو را مظاهر ژوپیتر یا زئوس خواند.:

“the worship of the serpent”: john bathrust deane: 1833: chap3

دشمنی عقاب و مار، در اساطیر مصر که محل ظهور اوفیت ها است تصویر آشنایی است اما ابومنجل نماد جالب تری است. اگر دقت کنید هم در افسانه ی پرسئوس هم در افسانه ی یو فی و همچنین در افسانه های بنیانی تر کلدانی و کنعانی حتی در تورات، دشمن خدای خورشیدی معمولا اژدها های آبی هستند چون دریا و سیل در فلسفه ی بابلی و سامی، نمادی از هرج و مرج و بینظمی است. ابومنجل یک پرنده ی مارخوار و البته آبزی است. یعنی برای غلبه بر هرج و مرج به درون آن میرود. با گذر زمان، پیروان شمالی تر فرهنگ لاتین حتی برای در بینظمی حکومت کردن نیاز به غلبه بر هیولا را مرتفع دانسته و جانور معمولی تر و بی آزارتری را نماد حکومت قهرمانان کرده اند. کلمه ی لاتین دوکس به معنی فرمانروا منشا عنوان اشرافی دوک شده که بیشتر در نورماندی فرانسه شهرت یافته و با فتح انگلستان توسط نورمان ها دوک هایی را در آنجا مستقر کرده که کلاهی شبیه کله ی اردک بر سر میکرده اند و حتی یک خاندان اشرافی نورمان با نام فامیل "دوک" را در انگلستان و ایرلند حاکم کرده که بعضی شعبه های آن، به جای "دوک"، "داک" با همان املای نام داک به معنی مرغابی نامیده میشوند. این کلمه اگرچه لاتینی است ولی اصل آن، از عربی "دوک" به معنی غوطه دادن در آب می آید و در انگلیسی نیز "داکن" به معنی فرو رفتن و غوطه زدن است. "دوک" در عربی، به معنی آمیزش جنسی مرد با زن هم هست یعنی عملی که موقع آن، انسان مخفی میشود درست مثل مرغابی ای که زیر آب رفته است. کلمه ی دوک در حالت داک به معنی مرغابی، احتمالا توسط تاتارها در اروپا منتشر شده است چراکه "اردک" یا "ارتک" نام ترکی پرنده ای است که در فارسی، "مرغابی" یعنی مرغ آبی نامیده میشود. در عنوان اردک، "ار" به معنی شخص یا فرد، و همچنین به معنی خاص و خواص است درحالیکه "دک" همان دوک عربی است. بنابراین اردک یعنی شخص غوطه زننده در آب یا کسی که در غوطه زدن در آب تخصص دارد. لغت ترکی ارتک، در روسی، "اوتکا" تلفظ شده و به صورت "خوتکا" به معنی مرغابی وحشی وارد زبان گیلکی شده است. ظاهرا بعضی از اشرافیت ها حتی در شرور به نظر رسیدن آشکار هم حکم اعمال پنهانی یک اردک در زیر آب را دارند و خیلی هم خوشحال میشوند که اعمال پنهانیشان در حد "حماسه ی اتاق خواب" مبتذل و مسخره تصور شود.

کارمای ایرانی: وقتی اسلام در آلمان جواب میدهد و در ایران نه.

نویسنده: پویا جفاکش

در نیمه ی دهه ی شصت شمسی، صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران، سریالی به نام "امیرکبیر" پخش کرده بود که به کارگردانی سعید نیکپور و بازی سعید نیکپور در نقش امیر کبیر، فخری خوروش در نقش مهدعلیا، زنده یاد محمد مطیع در نقش میرزا آقا خان نوری، ایرج راد در نقش ناصر الدین شاه، ژاله علو، زنده یاد پرویز پورحسینی، رضا فیاضی، زنده یاد غلامرضا طباطبایی، شمسی فضل اللهی و جمعی از دیگر اساتید به انجام رسیده بود. این سریال را بعدها در اوایل دهه ی هشتاد شمسی دیدم و یادم است روز پس از پخش قسمت آخرش، در کلاس مدرسه دوستان درباره ی مرگ امیرکبیر در آن قسمت صحبت میکردند. مادرم از پخش این سریال خاطره دارد. او میگوید وقتی پدر و مادرم برای سر زدن به پدربزرگ مرحومم –پدر مادرم- به نزد او میرفتند گاهی او را که از طرفداران این سریال بود در حال تعریف از امیرکبیر و فحش دادن به مهدعلیا می یافتند. یک روز وقتی مادرم به دیدن پدرش رفته بود، دید که پدربزرگم به شدت ناراحت است. پرسید: «پیر (پدر). چی شده؟» و پدربزرگم با ناراحتی گفت: «امروز امیرکبیر را نگاه کردم. امیرکبیر را کشتند. شاه را مست کردند و فرمان قتل امیر را از او گرفتند. امیرکبیر خیلی آدم خوبی بود. خیلی ناراحت شدم.» مادرم به او گفت: «آخر پیر. امیرکبیر را صد سال پیش کشتند. تو الان داری برای اتفاق صد سال پیش گریه میکنی؟» نکته ی جالب این است که پدربزرگم تا قبل از دیدن آن سریال، هیچ چیز درباره ی امیرکبیر نمیدانست. امیرکبیر درست مثل بسیاری از کشفیات دیگر سلسله ی پهلوی، توسط جمهوری اسلامی به شهرت رسیده بود. پهلوی ها امیر کبیر و استادش قائم مقام فراهانی را قربانیان قاجار میخواندند و جمهوری اسلامی قربانیان رژیم شاهی. اما هر دو شخصیت، به عنوان نخستین توصیه کنندگان به تحصیل در غرب یا به شیوه ی غربی، درواقع فقط به سبب همین غربگرایی بود که توسط قصاصون دربار پهلوی –و نه شخصیت هایی واقعی از عصر قاجار- به قتل رسیدند. درواقع تا قبل از انتشار خاطرات اعتمادالسلطنه توسط ایرج افشار، همه فکر میکردند امیرکبیر در اثر بیماری مرده است. این داستان رگ زدن امیر در حمام فقط و فقط از همین مشهورترین تولیدات دستگاه لجن پراکنی وابستگان به پهلوی علیه قاجار –یعنی خاطرات خنده دار اعتمادالسلطنه- بیرون تراویده است. حالا این خاطرات اعتمادالسلطنه کجا کشف شد؟ در موزه ی آستان قدس رضوی. به به. چه جای قابل اعتمادی؟ دیگر این را هر تاریخدان آماتوری میداند که اگر رضاشاه حوزه ی علمیه ی قم را مرکز مذهبی ایران کرد، مشهد فقط در زمان محمدرضا شاه عرض اندام کرد و سرکردگان انقلاب را –از دکتر شریعتی و فرقه ی حجتیه گرفته تا رهبر فعلی ایران- سر وقت تهران فرستاد. این ادعای بهت آور اعتمادالسلطنه که میرزای شیرازی با یک فتوا یک تنه ملت ایران را از بلعیده شدن توسط فرنگ نجات داد، آن قدر باب طبع قشر اخیر هست که آن را فقط بتوان با شعار ملکم خان فراماسون که میگفت میرزای شیرازی به جای ناصرالدین شاه باید رهبر ایران باشد تطبیق کرد. (ببخشید که دارم کم کم تند میشوم. تاریخ ایران را طوری نوشته اند که در آن، هر وقت با کلمه ی "شیرازی" برخورد میکنم، دچار آسم ذهنی میشوم.) امیرکبیر که قبلا آدم روس ها بود و امام جماعت مسجد تهران (!) به عنوان آدم انگلیسی ها او را خائن به ایران میخواند تا مردم از عزلش ناراحت شوند، حالا هدف توطئه ی تمام خارجی ها قرار گرفته بود فقط به خاطر این که دانشگاه خود خارجی ها را وارد ایران کرده بود. این مسئله در دهه ی چهل داشت مطرح میشد. در این دهه، شاه تصمیم به ورود تکنولوژی های غربی به ایران گرفته بود. چند شب پیش شبکه ی مستند داشت به عنوان میان برنامه، صدای یک مامور سابق سیا در ایران را پخش میکرد که میگفت شاه چون میدید امریکا و بلوک غرب به او پیشرفت تکنیکی نمیدهند دست به دامان شوروی شده بود و شوروی هم به او در دهه ی 1960 تکنولوژی دهه ی 1920 خود را میفروخت. امیرکبیر به عنوان سلف شاه و جمهوری اسلامی در این مسیر نومیدانه و صلیب وار، هنوز مقدس است چون شهید است ولی شهید به شیوه ی عیسی مسیح. عیسی توسط یهودیان و رومیان کشته میشود تا دینش که دین یهودیان و رومیان است جهانگیر شود همانطورکه امیرکبیر توسط غربی ها کشته میشود تا غربی شدن مقدس شود ازجمله برای جمهوری اسلامی ایران. اما موضوع عجیب این است که مردم عامی ایران درحالی به مرور تحت تاثیر این قصه قرار گرفتند که مسیح را نمیشناختند و نماد مظلومیتشان امام حسین بود؛ امام حسینی که قرار بود مثل عیسی مسیح در آخرالزمان زنده شود و دشمنانش هم یک بار دیگر در آخرالزمان زنده شوند و باز هم با او بجنگند و این بار در جنگ شکست بخورند و کشته شوند. برای ایرانی های سختی کش آن روزگار، این که خدا اول اراده کند جناح خیر را نابود کند عجیب نبود چون جلوه های خدا همانطورکه پرچمشان نشان میدهد شیر و خورشید بود و با توجه به این که نماد خورشید در خورشیدپرستی پاگانی، شیر نر است، ایرانی ها آنقدر تحت تاثیر خورشید مذاهب پاگان قرار داشتند که خدایشان را درست مثل شیر بیرحم و قاتل موجودات ضعیف تر مثل انسان های بدبخت بیابند. خورشید هم در غرب توسط اژدهای تاریکی بلعیده میشد ولی با خلاص شدن از اژدهای تاریکی، در سرزمین چین و ماچین از نو طلوع میکرد و این مثل پیروزی خیر بر شر پس از شکست اولیه بود. اژدهای چین و ماچین، توسعه یافته ی مار شیطان بود که بهشت را از آدم و حوا گرفت درست مثل تاریکی که خورشید را از انسان برمیگردد. پس بهشت نیز میتواند مثل خورشید برگردد. بازگشت مسیح هم حکم بازگشت بهشت زمینی تورات را دارد و روشنفکران غربگرا که از چین و ماچین فقط ترکان و مغول های ویرانگر ایران در تاریخ ثبت کرده اند نیز دوران ماقبل ترکان مسلمان عربزده را بهشتی خوانده اند که شاهنامه ی فردوسی توصیفش کرده اند و به عنوان اولین مخاطبان امیرکبیر اعتماد السلطنه، مسیح را در فضای شاهنامه جا دادند و این تصور اکنون دیگر کاملا در سطح جامعه پذیرفته شده است.

امیرکبیر اعتمادالسلطنه برای روشنفکران منتقد دهه ی 1340 دو قصه را یادآور بود: غربگراها او را مثل مسیح مذهب غربی میدیدند و ملی گراها مثل طهمورث دیوبند که دیوان شرور را دربند کرد ولی تمدن و دانش و نوشتار آنها را به خدمت ایرانیان درآورد. برای این ملی گراها متمدنین بین النهرین که در سامی بودن، با عرب های مسلمان فاتح سرزمین ایران برابر بودند مصداق این دیوهایند و طهمورث نماد آریایی هایی که با تسخیر تمدن آنان، خود متمدن میشوند. بین النهرین منشا تمدن زمانه ی خود بود همانطورکه امریکا و اروپا امروز چنینند و هر دو نیز در مقابل ایرانیان دیو خویند. اما مردم عامی نه مسیح را میشناختند و نه طهمورث دیوبند را. اما گویا چیزی این دو شخصیت را از انجیل و شاهنامه به هم دوخته بود که ایرانیان را آشنا می آمد. در این مورد شاید باید همتباری طهمورث و مسیح را در نمرود روایات مسیحی مد نظر قرار داد. نمرود بنیانگذار تمدن بابل در بین النهرین بود که قرار بود پارسی های اصطخر بعدا فتحش کنند و لابد نسخه ی خودشان را از نمرود از آن دربیاورند. نمرود از نسل حام ابن نوح و ازاینرو سیاهپوست بود. این سیاهپوستی به این خاطر بود که نوح که نه فرزند واقعی پدرش لمک بلکه نتیجه ی تجاوز سرافیم یا پسران خدا یعنی فرشتگان هبوط کرده به مادرش بود خون خدایی خود را به پسرش حام بهتر انتقال داده و سیاه شدن پسران حام، به این مطلب نسبت داده میشد. چون سیاه چردگی، نتیجه ی تابش آفتاب است، سیاهپوستی اعقاب حام نیز از سوی نمرود، به خون خورشید نسبت داده و مبنای خورشیدپرستی شد و نمرود، خورشیدپرستی را در زمان حیات خود توسط فرعونی که بر مصر گماشت در آن جاری کرد و داستان خانواده ی نمرود پس از مرگش از مصر تا هندوستان و چین به صورت داستان خانواده ی خورشیدی مطرح شد که تثلیث مسیحی از سوی پیروان نیو ایج و حتی دشمنان ظاهری آن مثل "دیوید ایک" کپی آن معرفی شده است. درباره ی نمرود نیز این روایت وجود دارد که چون کشتی نوح در کوه های ترکیه فرود آمد، انسان ها تا زمان نمرود در کوهستان ساکن بودند و او آنها را به دنبال فرونشست آب ها به پایین دست ها هدایت کرد و به روایت عرب ها در سر راه خود، بعلبک را در لبنان برپا ساخت. سلف طهمورث یعنی کیومرث نیز بنا بر شاهنامه در کوهستان سکنی داشت و به مانند نمرود در روایات یهودی، پوست پلنگ میپوشید. در صفحه ی کیومرث در ویکی پدیای فارسی چنین آمده است که بنا بر روایات زرتشتی، کیومرث غولی بود که با یک گاو میزیست و این دو به دست اهریمن کشته شدند و از تخمه ی جسد گاو، جانوران امروزی و از تخمه ی کیومرث، یک شاخه ی ریواس که میوه اش اولین مرد و زن به نام مشی و مشیانه بودند برآمدند. اما در روایات اسلامی، کیومرث نخستین شاه ایرانیان است که در دماوند سکونت میکرد و بعدا تختگاه خود را به اصطخر منتقل کرد. او را پلنگینه پوش و آموزنده ی تهیه ی لباس از پوست حیوانات و کشاورزی به انسان ها خوانده و گاهی نسخه ی فارسی حضرت آدم دانسته اند. حیوانات نیز در خدمت کیومرث بودند و گاهی او را به شکل مردی جانورمانند که بر تختی احاطه شده توسط وحوش نشسته، تصویر میکردند. پشرش سیامک نخستین کس از خاندانش بود که جنگ کرد و درحالیکه پوست پلنگ پوشیده بود به جنگ خزروان پسر اهریمن رفت ولی در این جنگ کشته شد. کیومرث درحالیکه به همراه لشکرش مدتی را در کوهستانشان در محاصره ی اقتصادی دیوان به سختی گذراندند سرانجام به دستور خداوند قیام کردند و لشکر دیوان را در هم کوبیدند. این بود مجموعه ای از روایات درباره ی کیومرث. او جانشین نمرود در نواحی اطراف تهران حالیه است و بخصوص باید مرتبط با نمرودان یا محل رودخانه ی نمرود کنونی در اطراف فیروزکوه باشد که افسانه ی طوفان نوح محلش را بعدا به بلندترین کوه لازم در منطقه برای نزول کشتی یعنی دماوند تغییر داده است. حالا فرض کنید دیوها تبدیل به غربی ها یا اعقاب تمدن روم شوند و تهران هنوز منطقه ی کیومرث باشد. آن وقت غربی ها به عنوان رومی های مسیحی، هم دیوهای تمدن آموزند و هم وامدار تمدن نمرود کیومرث شده که در قالب میترا تبدیل به مسیح رومی شده و هم جایز به محاصره ی اقتصادی جانشینان کیومرث در دماوند و تهران. پیامبر آسمانی موسوم به عیسی مسیح که در اسلام بسیار گرامی بوده، بهانه ای بوده برای بازگشت غربی به دوران فاحشه ی بابلی یعنی نامی که مسیحی ها از روی آن سیرت سابازیوسی تمدن بین النهرین را نتیجه گیری و نیو ایج را از روی آن تعیین میکنند، و همچنین بهانه ای برای راضی کردن ایرانی ها و دیگر مسلمانان به پای گذاشتن در این راه. ظاهرا از امیرکبیر کپی شده از روی مسیح تا چشم رع فراماسون ها راهی نیست. پس مقاومت در برابر ضد فرهنگ غربی در ایران اسلامی از برای چیست و چرا آن هنوز میخواهد مثل کیومرث، در محاصره ی اقتصادی دیوهای مدرن باشد و کباده میکشد که روزی این انتظار صبورانه جای به جنگ خواهد داد؟ شاید باید جلوه ی الهی نمرود یعنی آمورو یا آمون رع خدای خورشید بین النهرین و مصر را زیر ذره بین قرار دهیم تا ببینیم آیا شیر و خورشید پرچم ایران، میراثی از او برده اند یا نه؟

آمون رع در مقام خالق وضع اولیه به خنوم نامبردار و متصف به قوچی است که شاخ هایش نشانه ی تضاد اولیه ای است که برایند آنها به اتفاقات پیش رونده در زمان می انجامند و ازاینرو زمان همچون شیری قوچ گذشته را میدرد. هرو آسو آمون رع، موکل مصری خورشید در مقام خدای زمان است و مجسم به انسانی شیر سر –و گاهی بالدار- موسوم به الی، علی، هلی، هلیوس، هاری و هرو که در یک دست یک شاخه چوب اقاقیا به نشانه ی جاودانگی و ارتباط با جهان سرمدی، و در دست دیگر یک عصا به نشانه ی پدرسالاری جهان مادی و میرا حمل میکرده است. عصا سمبل چوپانان و گاوچرانان و وسیله ی تنبیه بود و ازاینرو به مار نیز تشبیه میشد که نماد شیطان رجیم و عامل اخراج آدمیان از بهشت بود و پسران خدا که همچون شیطان فرشتگان رانده شده بودند، سرافیم یعنی مارسان نامیده و به دلیل دست و پا داشتن، سوسمارمانند تصور میشدند و همان هایند که در افسانه های جدید تبدیل به یوفو ها شده اند. سمبل مار در شهر یهودی ایرناحاش (به معنی شهر مار) در بین النهرین یا عراق رشد کرده ولی کانون اصلی خود را در هندوستان یافته است جایی که در آن، اوروک یا عراق به صورت وارکا یا دوارکا شهر غرق شده ی جایگزین آمون یعنی کریشنای چوپان  که بعدا به حد خدا ویشنو توسعه یافت، بازسازی شد و ایرناحاش نیز به صورت ناگاپور (به همان معنی شهر مار) که کانون قدرتگیری ویشنوئیسم و همان شهری است که اکنون دهلی نامیده میشود و پایتخت هندوستان است. مار که در هند به "سشا ناندا" مار مرکب ویشنو بدل شده، گزنده و دردآور است و مرتبط است با نگرانی ها و رنج های بشر که در چرخه ی خورشید، با غروب و ظهور تاریکی –بزرگترین عامل وحشت انسان قدیم- نمایش داده میشود. هرو در این لحظه، در مصر "هروآسو آتوم"، در یهودیت "الی یاهو آدون"، و در هندوئیسم "هری واسو آتمن" نامیده میشود. صورت هندو به دلیل ارتباط با غروب به عنوان مرگ خورشید، به حد شیوا خدای نابودی نیز رشد یافته که موکل کالاه یا چرخ زمان است. چرخ زمان در غرب، متشبه به اوروبوروس یعنی ماری است که دم خود را گاز زده و درست مثل زمان از خودش تغذیه میکند. در مقابل مار، گارودا یا فرم عقاب مانند هرو قرار دارد که همان هورس مألوف مصری است و دشمن مارها و تمساح ها و سایر خزندگان مجاز از سرافیم و شیاطین. او نمودگار طلوع دوباره ی خورشید و برقراری دوباره ی نظم است که خلقت جدید و بازگشت خنوم را نماینده است و این موجودیت قوچ مانند اولیه در هندوستان، موسوم به پوروشه و در یونان موسوم به پولیوس [یا زئوس پولیوس] است. پوروشه فرمی آسمانی موسوم به کاتور ویاهو دارد که بهشتی به نام پرادش [همان پردیس یا فردوس یا پارادایز] میسازد و این بهشت، نسخه ی آسمانی بیشه ی وارکا است که زوج همزاد خدایی کریشنا و بالاراما به عنوان جنبه های متضاد ولی شریک خلقت یا همان شاخ های قوچ خنوم در آن چوپانی میکنند. کاتور ویاهو به سبب ارتباط با خنوم یا خالق گیتی، تصویر پروردگاری خالق در بهشتی آسمانی را به ذهن متبادر کرده که در هندوئیسم، ویشوا کارمان نامیده میشود. ویشوا همان واسو یا ویشنو مدل هندی آسو از القاب الی است و لغت کارمان منشا کارما یا قانون جهان را مشخص میکند که بر اساس آن، هر کاری انجام دهی، نتیجه اش در همین دنیا به خودت برمیگردد. کارما همان "کرم" سامی است و در یهودیت "کریمه" خوانده میشود. در نوشته های یونانی زبان یهودی-کاتولیک، لغات کریمه، کرینو، کریتس، کریسیس، کریتیکوس و مانند آنها به معنی قضاوت به کار رفته اند که لغات کریتیک و کریتیکال در وصف نقد و انتقاد از آنها برخاسته اند. لغت انگلیسی "کرایم" به معنی جرم یا جنایت، در اصل معنی موضوع مورد قضاوت از جمله در دادگاه را میرسانده است. قضاوت، کار خداوند است و به کار رفتن لغات کریت و کریتور در معانی خلقت و خالق نیز ناشی از ارتباط یافتن قضاوت با خالق بهشت نشین است که در هندوییسم، ویشواکارمان و منشا کارما یا قضاوت است. اما تمام لغات یونانی و سامی فوق الذکر در ارتباط با کارما، از توسعه ی دستورزبانی سامی بن "کر" ریشه ی "کوروس" یونانی پدید آمده اند خداوند خورشیدی و قاضی آسمانی است و کوروس تلفظ دیگر هوروس و هرو و هری یا هلی است. کلمات اخیر که معنی خدا میدهند،  همگی مرتبط با لغت سامی آری یا آریه به معنی شیر هستند و منعکس در لغات آریل، آریاهو، و آلو آه به معنی شیر خدا. کریشنا که نامش مرتبط با کوروس است نیز فرمی شیرمانند موسوم به ناراهاری داشته است. این، همان شیری است که سمبل مملکت پارسیان خوانده شده است.:

“OF KHNUM, KARMA, KRIMA, ZEUS CHRONUS, JUPITER SATURNUS AND GOD AS TIME”: COLLECTED WORKS OF SRI BHAKTI ANANDA GOSWAMI

بیایید به یاد بیاوریم که عیسی نیز بره ی خدا است چون جانشین قوچ برج حمل (فروردین) شده و در آغاز بهار به قتل رسیده چون فرم جوان تر شیر برج اسد (مرداد) که برج آفتاب است بوده است. آن وقت، پوروشه ی  قوچ را در مقام خنوم آغازین که در تقویم دایره البروجین، حکم آغاز سال در بهار را دارد، مرتبط با سیامک پلنگینه پوش قربانی شده توسط دیوها می یابیم که فرم جوان تر کیومرث است و مطمئن میشویم که قصه ی اولیه ی کیومرث به موازات دماوند و کوه های اطرافش در البرز ایران، در کوه های مرزی هندوستان و آسیای مرکزی نیز رواج داشته و مفاهیم پوروشه و پرشیا با هم مرتبطند. پرشیا قرار است مرکز بهشت آینده باشد چون همان پرادش یا بهشت پوروشه است که یک بار با قتل پوروشه به جای امام حسین، پیدایش آن به تاخیر افتاده است. پرادش همان پردیس است که نام از "پرتو" یا "پرسو" یعنی تلفظ های آشوری "مرز" دارد چون باغ مرزبندی شده است ولی مرز، بین کشورها نیز وجود دارد و توسط جنگجویان کنترل میشود که پرس یا فرس نامیده میشوند و پرسو و پرتو و پردیس و پوروشه –همچنین "برز" که ریشه ی "بارز" و "مبارز" و "البرز" است- نیز نامشان از همین ریشه می آید. لغت فرس یا فراس، قبل از جنگجویان انسانی، در وصف شیر درنده که همانطورکه لقبش "ابوالفرس" نشان میدهد الگوی جنگندگی است به کار میرفته است و شیر، الگوی خدای خورشید نیز شده است که در وقت طلوع و خلقت، کورو یا کوروس یا هورس است و همان کورش یا سیروس پارسی است که یونانیان، از علاقه اش به پردیس ها نوشته اند. هرو یا کورو همان هاری یا آری یعنی شیر است که الی و علی هم تلفظ میشود و علی نام اول امام اول شیعیان و پدر حسین است. علی ملقب است به اسدالله، حیدر و غضنفر، و معنی تمامی این کلمات، شیر است. شیر که مظهر خدای یهود نیز هست از مرگ قربانیان بیگناه تغذیه میکند و بدین دلیل، به کرم یا کارما نیاز دارد. یعنی مردم باید رنج ببینند تا خدای شیرچهره از رنج آنان تغذیه کند. مار که نماد شیطان است به سبب بیشتر دیده شدن توسط انسان در مقایسه با شیر، جایگزین شیر الهی برای دنیای انسانی است و نبرد شیر و مار یا شیر و اژدها به جای اشتراک مساعی دو شاخ قوچ خنوم، نشسته که هر کدام به جای یک شیر ایجاد کننده ی تضاد نشسته اند. این دو شیر که در آرم های ایرانی هم دیده میشوند، در همکاری با یکدیگر، جهان را به پیش میبرند و همچون کیومرث و اهریمن، دو جنبه ی مختلف یک خدای واحد شیرگونند. مار، بهای پرستش خدای شیرگون و به عبارت دیگر، بهای دینداری است و انعکاس یافته در نام "بهاء الدین" که بنیانگذار فرقه ی صوفی نقشبندیه یعنی همان فرقه ای تلقی شده که الآن، رهبری تشیع در ایران با او دست به گریبانند شاید به این خاطر که ریشه ی جریان اصلی تشیع در ایران یعنی اصولگرایی منتهی به ولایت فقیه است و به این دلیل است که استاد ملاصدرا پایه گذار جریان مولد ولایت فقیه، شیخ بهایی یعنی وابسته به بهاء الدین خوانده شده است. اما همانطورکه پادشاهی جریان حامی شیخ بهایی یعنی صفویه در افسانه های جنگ های ایران و عثمانی لوث شده است، نزدیک ترین موجودیت به اصل فکری بهایی را باید در دورترین منطقه ی عمده ی اسلام از مرزهای عثمانی جست یعنی در سین کیانگ، جایی که اتفاقا قدرتمندترین جولانگاه سنتی فرقه ی نقشبندیه در یک منطقه ی تماما اسلامی و یکی از موفق ترین تبلیغگاه های نخستین این مکتب از خاستگاه اولیه اش آسیای مرکزی  و منسوب به قرن 16 است. بهاء الدین دراینجا به لقب "ایشان" شهره است و پیروانش به "ایشانیه" معروفند، البته بعدا شیوخش نسب و بانی فرقه ی خود را به سبب تفاوت با هم مسلک های غربی تر و جنوبی ترشان به شخص دیگری موسوم به "ایشان کارنگ" رسانده اند. با این حال، در صفحه ی ایشانیه در دایره المعارف بایدو چنین آمده که ایشانیه در جریان تبلیغات بعدیشان در نواحی شرقی تر چین، به چینی، "یی چان" نامیده شده اند که هم در تلفظ و هم در املای نام چینی، عنوان فرقه ی بودیست مشهور ذن است و جالب این که ایشانیه به جز "ذکر"، به تمرینات مراقبه ای نیز میپردازند که همان مراقبه های ده گانه ی فرقه ی ذن بودایی است. این صفحه از دایره المعارف بایدو اضافه میکند که این فرقه، در صدور دستورات سخت مذهبی و همزمان امر به آسان گرفتن زندگی و جاری دیدن امر خدا در تمام امور عالم، همراستا با فرقه ی بودیسم ذن و نیز تائوئیسم چینی است. در متن مزبور، عنوان شده اصل ایشانیه از فرقه ی سنی حنفی برخاسته ولی رهبران فرقه که خود را "حوجو" (خواجه) یا "سید" و از نسل حسین ابن علی میخوانده اند، به امامان شیعه که اولاد علیند مقام بالایی داده و برای امام حسین، عزاداری موسوم به "الاضحی" را برگزار میکنند که همان عاشورای شیعیان است. تکیه ی این جماعت بر جنگسالاری علی و حسین برای گرفتن سهم خود از قدرت، آنقدر زیاد بود که اگرچه تبلیغات اولیه ی نقشبندیه در سین کیانگ مورد حمایت فرمانروایان چینی قرار داشت، ولی جنگ های اولاد "مهدی اعظم" (مبلغ اصلی نقشبندیه در سین کیانگ) بر سر سیادت بر سین کیانگ، امنیت و اقتصاد این منطقه را نابود و تاخت و تاز یونگارها در آن را سهل کرد و این بینظمی فقط با فتح سین کیانگ به دست فرمانروایان منچوی سلسله ی چینگ پایان یافت. جالب این که رهبران نقشبندیه خرق عادت میکرده اند که ما امروز در ایران به آن "معجزه" میگوییم. ولی در بین خودشان به "کرامت" مشهور شده که باید همان کریمه ی یهودی و کارمای هندو باشد. نکته ی دیگر این که دایره المعارف بایدو، در صفحه ی مزبور، اشاره ی کوچکی بر تاثیر قوی ایشانیه بر فرقه ی سهروردیه داشته است. سهروردیه که شاخه ی هندیشان باید جاعل اصلی نوشته های سهروردی یا همان شیخ اشراق باشند، با به هم دوختن استبداد خدایی ملوک فارس با جانشینی اقطاب صوفی به خلیفگی خدا در زمین از زبان سهروردی، نقش بسیار مهمی در مقدس شدن ایران باستان در بهره گیری جاعلین ملاصدرا از سهروردی و زدن رنگ شاه-خدایان پرشیا یا فارس به حکومت شیعه ی پهلوی و سپس ولی فقیه صدرایی ها داشته اند. دایره المعارف بایدو در صفحه ی "یی چان" نیز این کلمه را تلفظ چینی لغت ترکی "ایشان" به معنای راهنما و معلم دانسته و اضافه کرده تاجیک های شیعی اسماعیلی نیز به رهبر خود "یی چان" میگویند. این موضوع، نظر به کاربرد وسیع لغت ایشان در فارسی در جهت رعایت احترام شخص سوم، بسیار مهم است. ملوک فارس که فارسی بازمانده ی زبانشان ادعا شده است، همانطورکه شاهنامه در ابتدای داستان هفت خوان رستم بیان میکند، در اصطخر یعنی تختگاه دوم کیومرث دماوندی حکومت میکردند و به راحتی میتوانستند به نفع تهران استعفا دهند. پرشیا تهران بود و تهران قرار بود پایتخت پردیس یا فردوس یعنی بهشت زمینی باشد. ولی ساختن چنین بهشتی وقتی معنی داشت که وضع فعلی که جنگ سرمایه داری و کمونیسم با شعار "انسان، حیوان اقتصادی-غریزی" بوده، شب باشد و نیاز به طلوعی جدید الزامی تلقی شود که البته چنین چیزی در ایران فقط با سقوط دستگاه محمدرضاشاهی بی ریشه ی امریکا کاشته ممکن بود. این افکار، قطعا در "شهر هزار فیلسوف" یعنی تهران دوره ی قاجار مطرح بوده چون به خوبی میدانیم که مکتب تهران، نتیجه ی مهاجرت ملا علی نوری از اصفهان به تهران در ابتدای حکومت قاجار، و پس از آن، ادامه ی طبیعی مکتب اصفهان یعنی همان مکتبی بوده که ملاصدرا را مطرح کرده است. با این حال، ثمرات مدرن تر این افکار قاجاری، از شعارهای میهن پرستانه در وصف آریا خاستی رژیم پهلوی، چندان فاصله ای نداشت و کافی بود "آریا" ی مقدس شاهان پهلوی را به اصل آن که آریل یا شیر خدا است برگردانید و شیر خدا را همان اسدالله یعنی امام علی بخوانید. ازاینرو به نظر میرسد آریایی های کتاب های درسی محمدرضاشاه، بی دلیل آغاز کتاب های درسی تاریخ دانش آموزان دبستان و راهنمایی پس از انقلاب نشدند و این کتاب ها هم بی دلیل، ایران را به "سرزمین آریایی ها" معنی نکردند. آریایی های توصیف شده توسط استعمارگران، رسالت جهانی داشتند علیه وضعیتی که ملل دیگر به آن خو کرده بودند. در رونوشت مدرن  این تئوری، غربزدگی استعماری، وضع رایج است که مردمان عموما با آن مانند بخشی از جریان یافتن تائو و بودا در تائوئیسم و ذنیسم برخورد میکنند همانطورکه صوفیان وضع رایج را خواست خدا میخوانند و این جریان ها در این شب تاریک فلسفی با یکدیگر همریشه اند.

هر واکنشی علیه تائو یا مشیت پروردگار، فقط بخشی از قانون آن است. چینی ها که با دور بودن از جنجال های مذهبی اطراف مرزهای عثمانی و اروپای مسیحی، بهتر میتوانستند روی این مسئله تمرکز کنند، موضوع را به لحاظ ادبی توضیح دادند و ادبیات مربوطه در رمان "عاشقانه ی سه پادشاهی" –چارچوب انیمه های افسانه ی سه برادر- منسوب به قرن 14 با هم جمع آمدند و پس از آن نیز چند بار بسته به شرایط زمانه ویرایش شدند که آخرین ویرایش مربوط به دوران چینگ یعنی آخرین سلسله ی امپراطوری چین است که رهبرانش تاتارهای منچو شکل دهنده ی چین متعارف و البته بازنویسی کننده ی کل تاریخ آن در همکاری با ژزوئیت های فرستاده شده توسط استعمارگران بودند. بزرگ ترین گواهی های این مطلب هم در گزارش های خود ژزوئیت ها مشاهده میشود. مثلا در جغرافیای سیاسی "وینزهایم" (1745)، تاتارها حاکمان چین و چین هم مرز با تارتاریا (تاتارستان) که روسیه ی امروزی باشد، خوانده شده است. مطابق این کتاب، عقاید چینی ها را کنفسیوسیسم و بعضی مذاهب متنوع تر تشکیل میدهند ولی کوچکترین صحبتی از بودیسم نشده است. جالب این که رهبران تاتار چین، پیرو مذهب "محمدی" (اسلام) خوانده شده اند:

“winsheim brief political geography 1745”: paul ordinsky: chronologia: 28/2/2017

آیا اسلام تاتاری اولیه ی چینی در اوایل قرن 18، چیزی در حد همان یی چان نقشبندیه در قرن16 است که نخست به بودیسم ذن و تائوئیسم تبدیل و سپس در دوران چیان لونگ در قرن 18 با بودیسم تبتی معاوضه شده است و بودای این مذاهب نیز از همان داستان مسیحی بوداسف و بلوهر که رونوشت های عربی متعدد داشته است بیرون جسته است؟ این یک فرض بنیادین درست است که طبیعتا در کشوری بدون خشونت مذهبی چون چین، توصیفات گوناگونی می یابد. با این حال، نوشتاری مفصل در کرونولوژیا بیان میکند که این روایات گوناگون، در دوره ای بروز کرده اند که زیاد با عصر جنگ های استعماری فاصله ندارند و ازجمله سلاح های گرم در خود رمان عاشقانه ی سه پادشاهی، انعکاس یافته اند. این رمان، فصل پر اتفاقی در باب نبردهای ژوگه لیانگ –نخست وزیر دولت شوهان- با مان های جنوبی دارد. این مردم بدوی و جنگل نشین، تابع حکومت شوهان بوده اند. اما سائو پی حاکم دولت وی در شمال چین، برای ضربه زدن به شوهان، "منگ هو" از حاکمان مان را وادار به شورش علیه ژوگه لیانگ میکند. ژوگه لیانگ پس از بارها شکست دادن منگ هو، با او دوست میشود. در یکی از این جنگ ها منگ هو به سراغ رئیس قبیله ای به نام "مولو" میرود که لشکری از گرگ ها و شغال ها و ببر ها و پلنگ ها و مارهای سمی و عقرب ها دارد و مردان فیل سوارش این لشکر را به سمت سپاه دشمن هدایت میکنند. ژوگه لیانگ برای شکست دادن این لشکر، جنگ افزارهایی آهنین به شکل سرهای هیولاها میسازد که از دهانشان آتش بیرون می آید. وحوش با دیدن این هیولاهای آتشین وحشت میکنند و به عقب رم میکنند و لشکر دشمن زیر پاهای فیل های خودشان له میشوند. این هیولاهایی که از دهان آتش بیرون میدهند یادآور توپ های جنگی و یا اسلاف اولیه ی آنها هستند بخصوص وقتی از چشم قبایل بدوی دیده شوند. در حرکتی دیگر، منگ هو با اوتوگو رهبر قبیله ای دیگر متحد میشود. اوتوگو که به شکل مردی فیل سوار با ابروهای پرپشت که پوست گرگی بر سر انداخته است توصیف شده، بر مردانی وحشتناک حکومت میکند که زره هایشان را در روغنی خاص میخوابانند که در نتیجه ی آن، زره هایشان چنان محکم میشود که هیچ سلاحی بر آنها کارگر نیست. ژوگه لیانگ برای شکست دادن اینان مجبور میشود کاری را کند که هیچ دوست ندارد. او همه ی آنها را به درون دره ای میکشد و با مواد منفجره نابود میکند و حتی یک نفر از مردان آن قبیله از این اتفاق جان سالم به در نمیبرند و ژوگه لیانگ افسوس میخورد که قومی را ریشه کن کرده است. مواد منفجره را اختراع دوره ی سونگ میدانند نه دوره ی هان در 800سال قبل از آن. به هر حال نکته ی مهم این است که ژوگه لیانگ این سلاح های برسازنده ی دوره ی مدرن را علیه مردمی به کار میبرد که دورترین مردم از شناخت آنها هستند و این مردم خرافی، ابزار دست دولت وی هستند که رهبرش سائوپی پسر دشمن بزرگ مملکت یعنی سائو سائو است. سائو سائو نمادی از هرج و مرجی است که هویت یک مملکت را در خطر قرار داده است. این هرج و مرج وقتی شروع میشود که خشکسالی عظیمی امپراطوری هان را که برسازنده ی هویت قوم هان –اکثریت مردم چین- است در بر میگیرد و این خشکسالی، سبب شورش عمامه زردها به رهبری جادوگری تائوئیست به نام ژانگ ژیائو میشود. سرکوب این شورش به قدرتگیری ژنرال ها و جنگ داخلی آنها و افتادن نخست وزیری به دست ژنرالی ددخو به نام دونگ ژو می انجامد. وزیری به نام وانگ یون، با طعمه کردن دخترخوانده اش دیائوچان، دونگ ژو و پسرخوانده اش لوبو را برای تصاحب این دختر، به جان هم می اندازد. نوشتار ما، دونگ ژو و لوبو را انعکاسی از هویت های خارجی و معامله شان با دولت هان را تکرار حمله ی یونانی ها به تروآ میخواند. در جنگ تروآ، آگاممنون رهبر یونانی ها با آشیل که بزرگترین جنگاور خود است بر سر تصاحب یک دختر تروآیی دچار اختلاف میشوند و آشیل از کمک به آگاممنون انصراف میدهد. در داستان چینی که بیشتر به ترکیبی از داستان های توراتی آستر و یودیت نزدیک است دونگ ژو به دست لو بو کشته میشود و با این اتفاق، هرج و مرج پایتخت چین را فرا میگیرد و امپراطور هان از این وضعیت به نزد سائو سائو میگریزد. ولی سائو سائو مردی به مراتب خطرناک تر و پلیدتر از دونگ ژو است. سائو سائو با موفقیت، بخش اعظم کسانی را که به نام امپراطور مزاحم نقشه های جاه طلبانه ی او میشوند از بین میبرد. اما درنهایت ضربه ی اصلی را از موجودیتی فراانسانی دریافت میکند وقتی که اراده میکند درخت گلابی عظیم و کهنسالی را که نمادی از امپراطوری هان است قطع کند. کهنسالان به او میگویند این کار را نکند چون بالای این درخت، روحی است که از درخت محافظت میکند. سائو سائو به آنها میخندد و کار خودش را میکند. شب در خواب، روح درخت به شکل مرد کچل سیاهپوشی بر سائو سائو ظاهر میشود و با شمشیر به او ضربه میزند. سائو سائو از خواب بیدار میشود درحالیکه درد وحشتناکی در سرش احساس میکند. اطبا از درمان او عاجز میمانند و به دنبال هواتو بزرگترین جراح زمانه میفرستند. هواتو میگوید که مشکل سائو سائو از تومور است و او میتواند با جراحی، تومور را بردارد. اما سائو سائو که فکر میکند هواتو قصد جان او را کرده است، دستور زندانی کردن هواتو را میدهد. هواتو در زندان میمیرد و سائو سائو نیز چند روز بعد. این داستان، نشاندهنده ی این است که نیرویی ماورائی از هویتی که در چین جاری است و به سلسله ی فرضی هان منسوب است در مقابل دشمنان قدرتمند زمانه محافظت میکند. دولت ژوگه لیانگ "شو هان" یعنی هان جنوبی و درصدد احیای امپراطوری هان بود. هویت ژوگه لیانگ چیزی بین کنفسیوس و تائوئیسم بود. او هم مردی دانشمند و اخلاقگرا چون کنفسیوس بود و هم به جادوی تائویی در طبیعت میپرداخت و به نظر میرسد شکلی اصلاح شده از عمامه زردهای دشمن امپراطوری بوده باشد. ویژگی مهم او این است که هم باعث نجات دولت وو از نیات سائو سائو و رشد دولت وو میشود و هم در فتح سرزمین های حاصلخیز جنوب باعث دردسر وو میشود که در این زمان رهبر آن سان کوآن است. سان کوآن مردی با چانه ی پهن، چشمان آبی و ریش قرمز توصیف شده و این ویژگی ها به او جلوه ای از آسمان آبی و آتش سرخ که عنصر خورشید است میدهند. به قدرت رسیدن سان کوآن نیز نتیجه ی فعالیت های یک جادوگر تائویی در دوره ی برادرش سان سه است. نام این جادوگر را رمان هم گان جی نوشته است و هم یو جی. علت هم املای نزدیک به هم واژه نگارهای گان و جی است که هر دو شکلی شبیه صلیب دارند و به نظر میرسد مهم نگاره بوده است نه تلفظ آن. این جادوگر که پیرو همان جریان جادوگری ژانگ ژیائوی جنگسالار بوده است، وقتی مورد احترام سربازان سان سه در یک خشکسالی بد دیده شد، مورد شک و حسد سان سه واقع شد. سان سه به او دستور داد تا خشکسالی را برطرف کند وگرنه او را اعدام خواهد کرد. بعد دستور داد او را به سمت خورشید پرتاب کردند. یو جی به زمین افتاد و لحظاتی بعد باران درگرفت. ولی سان سه بیشتر ترسید و یو جی را کشت. جسد یو جی همانجا روی زمین افتاده بود اما فردا دیدند جسد ناپدید شده است. سان سه وحشت کرد و دچار حالت دیوانگی شد. با نگرانی خود را در آینه نگریست و در کمال تعجب، روح یو جی را در کنار خود دید. سر از آینه برداشت و به اطراف نگریست ولی یوجی را در اطراف خود نمیدید. دوباره در آینه نگریست و باز هم یو جی را در کنار خود دید. این رفت و برگشت ها چند بار تکرار شد. سان سه از وحشت، آینه را به زمین انداخت. آینه تکه تکه شد و همزمان بدن سان سه نیز شرحه شرحه شد. وی از این اتفاق جان داد و برادرش سان کوآن جانشین او شد. روایات دیگر، از کشته شدن سان سه توسط گروهی کوچک از دشمنان در هنگام شکار نوشته اند. البته این روایت هم شاید مرتبط با جنگ کوچک و پیروزمندانه ی سان سه با دشمنانی به رهبری "یو زی" مربوط باشد که یو زی در آن، باید تلفظ دیگری از یو جی باشد. به هر حال، متن کرونولوژیا، یو جی را همتای مسیح می یابد، پرتاب به سمت خورشید را همتای قربانی شدن با آتش در داستان سمسون پهلوان کافرکش که نماد جنگسالاری یهودی است عنوان میکند و بارش باران را همتای غسل تعمید مسیح توسط یحیای تعمیددهنده، و مرگ یو جی را معادل قربانی شدن مسیح در راه قومش. نویسنده –مارک گراف- همتای غربی این داستان را آتش زدن کرزوس شاه لیدی، به دستور کورش شاه پارس در تواریخ هرودت میخواند که در این داستان نیز بارش باران، آتش را خاموش کرد و کرزوس زنده ماند. در داستان یو جی، آتش و آب هر دو بر زمین وو فرود می آیند که هویتش را سان سه شکل میدهد و سان سه خود به مانند مسیح و یو جی باید قربانی شود تا عصر بهتری فرا برسد. دراینباره داستانی در رمان هست که بر اساس آن بانو وو، همسر سان جیان، شبی که سان سه را حامله شده بود خواب دیده بود که ماه وارد رحم او شده است و شبی هم که سان کوآن را حامله شده بود خواب دیده بود خورشید وارد رحم او شده است. وقتی مطلب را به شوهرش گفته بود، سان جیان ماه و خورشید –به عوض تاریکی و روشنایی- را نمادهای یین و یانگ یعنی نیروهای متضاد پیش برنده ی دنیا در کیهانشناسی چینی دانسته و این مطلب را خوش یمن دانسته بود. در طول شبانه روز، ماه اگرچه تاریکی شب را روشن میکند ولی باید قربانی شود تا خورشید روز را به ارمغان بیاورد و سان سه نیز چنین نقشی را برای سان کوآن ایفا میکرد و شاید حکایت آنها را باید مدل محلی شده ی حکایتی بزرگتر درباره ی کشور چین یافت.:

“gan ji, sun ce, sun quan and Christ”: mark graf: chronologia: 12/4/2016

اهمیت سان کوآن در این قهرمان شدن را میتوان از جهات مختلفی ارزیابی کرد اما فعلا روی بعدی که چین مدرن بر اساس آن به سان کوآن اهمیت میدهد توجه میکنم. در داستانی مهم که شینهوآنت به نقل از "گوآنگ مینگ دیلی" (17/5/2021) منتشرش نموده، سان کوآن به یکی از جنگاورانش به نام لو منگ، دستور به کتاب خواندن و یادگیری خرد میدهد. لو منگ متعجبانه میپرسد که اینها به چه کار یک ژنرال می آیند. سان کوآن در بخشی از پاسخش سه نفر را مثال میزند. نفر اول کنفسیوس است: مردی بسیار دانشمند و تشنه ی آموختن که خودش و دیگران را اصلاح میکرد و چون جنگاور نبود برای کسی خطری نداشت. دوم: امپراطور گوآنگ وو که ارتش و امکانات حکومتی بسیار داشت. ولی چون دانشی نداشت، تمام آن قدرت نظامی، فقط به کار حفظ موقعیتی آمد که به او رسیده بود. اما نفر سوم سائو سائو است که هم جنگاوری نیرومند است و هم تشنه ی آموختن. درنتیجه او یک فاتح است و دولت وو نمیتواند در مقابل او مقاومت کند مگر این که هم جنگاور باشد و هم رجالش مجهز به دانش و عقل باشند.

بک گراند این داستان به شدت "مدرن مانند" روشن است. دست غیب از آستین بیرون می آید تا ادعا کند هویت هان زنده است چون این هویت را جنگاوری به نام "چن یولیانگ" با نامیدن حکومت خود به "هان" (به معنی پادشاه؛ تلفظ دیگر خان و کاهان –تلفظ چینی "کاهن"- یا خاقان) در مقر خود در سیچوان –تختگاه فرضی شوهان یا دولت ژوگه لیانگ- ایجاد کرده است. او عضوی از شورش عمامه سرخ ها است که اشرافیت های چین جنوبی وابسته به سلسله ی منقرض شده ی سونگ علیه حکومت مغول ها به راه انداختند. نتیجه ی نهایی این قیام، فتح اکثر نقاط چین به دست یکی از رهبران این قیام به نام "جو یوآن چانگ" بود. وی که دهقانزاده ای بودایی و بی اطلاع از امور حکومت بود، دستورات دانشمندی کنفسیوسی به نام "لیو ژن" را در حکومتداری به کار بست و ظاهرا همین باعث شد تا نام فامیل دانشمند مزبور روی نام فامیل حکومتی که قرار بود لیو ژن اصول آن را زنده کند بماند آن هم درحالیکه قضیه از اول، احیای سلسله ی سونگ به رهبری خاندان ژائو بود و تازه این باید در زمینه ی دولت دیگری قرار میگرفت که به چین جنوب شرقی موسوم به وو محدود بود. نتیجه این که سلسله ای به نام لیو سونگ اختراع شد که بنیانگذارش لیو یو (نام کوچکش باید تلفظا مرتبط با عنوان یو جی باشد) از جهت پدر از خاندان لیو و از جهت مادر از خاندان ژائو بود. سونگ شناخته شده، احیای این سلسله به شمار میرفت. لیو یو ملقب بود به "وو دی" یعنی امپراطور جنگجو. وو با املای مختص به خود در اینجا یعنی جنگجو و جالب این که قلمرو ووی رمان سه پادشاهی، در جنوب شرقی چین یعنی در همان منطقه ای است که کانون حکومت لیو سونگ است. این سلسله ی خیالی، بسیاری از چیزهای رایج در دربار سلسله ی مینگ را که جو یوآن چانگ آن را برپا داشته است به طرزی اغراق شده در خود انعکاس داده است: مسائلی که از حد تصور چینی های معمولی خارج بوده اند. حاکمان سلسله ی لیوسونگ اکثرا روانپریش هایی خونریز، شهوتپرست و درگیر در آمیزش با محارم تصویر شده اند. یکی از مشهورترین روایت های موجود، درباره ی امپراطور مینگ از میانه ی سلسله ی لیو سونگ است که احتمالا به صورت اتفاقی همنام سلسله ی مینگ نیست. ملکه ی او دواگر وانگ که از خانواده ای فقیر بود حیرت کرد وقتی مجلس میگساری شوهرش با حضور زنان برهنه ی رقصنده را دید و با پارچه ای صورت خود را پوشاند که این صحنه را نبیند. امپراطور از این حرکت عصبانی شد و به ملکه پرخاش کرد که او آدمی عامی و خرافی است و بدین خاطر لذت را بر خود حرام کرده است. اما ملکه به او گفت: «این "شما"ها هستید که از این چیزها لذت میبرید ولی "ما" لذت نمیبریم.» و مجلس را ترک کرد. جالب این که نوشته اند امپراطور مینگ درحالی خود را خوش ذوق در شهوترانی معرفی میکرد که خود دارای میل جنسی ضعیفی بود و احتمالا تمام 12 پسرش فرزندان برادرانش بودند که او صیغه های آنها را تصاحب کرده بود. این داستان ها تصویری از حکومتی به لحاظ روانی بیمار را ارائه میدهند که در آن، دانش و حتی دانش کنفسیوس فقط ابزار قدرت است و کوچکترین سعی اخلاقی در ارتقای نوع بشر به عمل نمی آورد. از این جهت، دانش چینی سلسله های مینگ و چینگ، دارای کاربرد مدرنی است و هر نوع آن اغلب با در بوق و کرنا شدن بدون مشاهده ی تاثیر واقعیش بر جهان بی حیثیت، مبتذل و در بهترین حالت بخشی از روزمرگی میشود. اخلاقیات چه با عنوان اسلام یا کنفسیوس، در این زمینه فاصله ای از بودیسم ذن ندارند. در ایران نیز دانش اخلاقی به چنین بلایی دچار آمده است و هر چقدر بیشتر از آن صحبت شود، با توجه به غیر ممکن شدن همراستایی علم و عمل، فقط گامی به نفع اسلامستیزان و مشتاقان به غربزده کردن ایران خواهد بود. درواقع وقتی فکرش را میکنیم که تمام این رستاخیز بهشت زمینی، بر پایه ی افسانه های خورشیدپرستی قرار دارند، اصلا این که این رستاخیز اصرار داشت به خود رنگ اسلامی بزند مشکوک به نظر میرسد. درواقع اسلام در آرمانشهرسازی اصلا معطوف به درون ایران نبود بلکه معطوف به اروپا بود که مظهر حی و حاضر سرمایه داری با مراقبه ی بودیسم ذن محسوب میشود. درواقع اسلام ولایت فقیه فقط میتواند در فضایی که با موفقیت از مذهب خالی شده نفس بکشد. دلیل این مسئله نیز روشن است: بازگشت مسیح به سمت نمرود فقط با دروغین خواندن تاریخی بودن تورات و انجیل ممکن بود ولی این ادعا را سال ها پیش اسلام گفته و از آن به نفع خود طرفه بسته بود.

الکساندر گورلاخ از بابت مشاهدات خود در آلمان مینویسد هر کسی که هنوز امیدی به برحق بودن خدای تورات و انجیل داشته باشد، برای نجات از داستان های ننگین درباره ی پیامبران در کتاب مقدس، دروغ بودن داستان های کتاب مقدس به روایت سکولارها را پله میکند تا احقاق شخصیت آن پیامبران توسط اسلام را نزد حود برجسته کند. تابلوهای احادیث اسلامی در سراسر آلمان به چشم میخورند. این که چه گروهی آنها را تامین مالی میکنند برای عموم مردم فقط مایه ی گمانه زنی است. اما در فضای سکولاری که هیچ مذهبی بر بقیه سیطره ندارد این ممنوع نیست و به هر حال انتخاب پسندیدن یا نپسندیدن آنها با خودتان است. بیشتر مردم هم مسیحی هستند و از این جهت فقط همچون پدرانشان راه اشتباه رفته اند برعکس یهود که ملعونند چون آنها بوده اند که هم تورات و هم انجیل را تحریف کرده اند. پس مسیحی ها به سبب نیت خیرشان درباره ی مسیح گرانقدر مسلمان ها نزد مسلمانان محترمند و یک شریک احتمالی برای نبرد آخرالزمانی جهت نجات دادن دنیا از شر یهود.:

“die falscher”: alexander gorlach: “the European” : 14/4/2014

این تبلیغات فقط به درد اروپایی ها میخورد که با تورات و انجیل بزرگ شده اند نه مسلمان هایی که همیشه به دروغین بودن تورات و انجیل ایمان داشته و هیچوقت آنها را نخوانده و در باب افتضاحات زندگانی پیامبران دودل نشده اند. خود من کاملا به یاد دارم که در سال 1384 در دانشگاه آزاد اسلامی، وقتی دانشجویی از استاد درس "اندیشه ی اسلامی" پرسید که آیا شراب بعضی وقت ها جایز است و استاد در جواب، داستان مست شدن لوط نبی توسط دخترانش برای این که دخترانش با پدرشان همخوابگی کنند که نسلشان منقرض نشود را بیان کرد، چه حیرتی با چه بار منفی ای فضای کلاس را فرا گرفت. این جور مواقع، جعلی خواندن یک مطلب، برای خلاص کردن شما از شر مسئله ای آنقدر کافی است که شما دیگر دنبال جانشین برای آن نباشید. اما یادمان باشد مملکتی که میخواهد در مقابل وضع موجود مقاومت کند همان مملکتی است که مثل مملکت سان کوآن در مقابل سائوسائوی دانش پرور، مجبور به کسب دانش درباره ی امور مختلف عالم است و مسلما اسلام جز در حد مقدس نمایی حکومت آن در سایر ممالک به درد نمیخورد. ایران که دقیقا چنین کشوری بوده، چون نتوانسته با دانش راستین جلو بیاید معتقدان به اسلام در قلمرو خود را نیز به سرعت از دست میدهد تا دیگر مبنای تقدسی نداشته باشد. حالا ایران یک مملکت پر از کارما است که شیر خدا از رنج انبوه گناهکارانش به خوبی تغذیه میکند و فربه میشود.

مطلب مرتبط:

بیراهه ی دوراهی فقه و تاریخ

 

 

دستورالعمل آسیایی سگ باوفایی به نام شاه

نویسنده: پویا جفاکش

در افسانه ای از کشور لائوس آمده است که زمانی، یک سگ شکاری ضعیف الجثه که همواره مورد آزار و اذیت سگ های دیگر صاحبش قرار میگرفت در جریان یک شکار، در جنگل گم شد و وحشتزده و افسرده به خانه ی یک مرد زاهد در میانه ی جنگل پناه آورد. زاهد، سگ را پناه داد و چون نگرانی او از نامناسب بودن جثه اش برای محیط جنگل را متوجه شد، او را به یک آهو تبدیل کرد. آهو فردا را با خوشحالی در جنگل خرامید ولی ببری را دید و ترسان به مرد زاهد پناه برد. زاهد برای رفع نگرانی آهو، او را به یک ببر تبدیل کرد. اما این بار، او را شیری را دید و باز وحشتزده شد. زاهد، این دفعه جانور را به یک شیر تبدیل کرد تا مطمئن باشد دیگر از هیچ چیز نخواهد ترسید. واقعا هم چنین شد و سگ سابق که حالا یک شیر بود دیگر هیچ نگرانی ای نداشت. اما یک روز، شیر داستان ما دلباخته ی شیر ماده ای شد و برای خواستگاری از او به نزد پدر و مادر ماده شیر رفت. والدین ماده شیر گفتند که برای تحقیق درباره ی خواستگار، باید بیایند از دوست او که مرد زاهد است تحقیق کنند. شیر به آنها نگفته بود که قبلا سگ بوده اما ازآنجا که مرد زاهد را میشناخت و مطمئن بود او هیچوقت دروغ نمیگوید، رسیدن خود به ماده شیر را تنها به شرط کشته شدن مرد زاهد ممکن میدید. پس در کمال ناجوانمردی به کشتن مرد زاهد مبادرت کرد. اما پیش از موفقیت در هدفش، مرد زاهد او را به همان سگی که اول بود تبدیل و به سزای ناسپاسیش، از خانه ی خود اخراج کرد. سگ بدبخت در جنگل آواره و شباهنگام به وسیله ی یک دسته گرگ تکه پاره شد. این داستان، علیرغم ظاهر محلیش، وابسته به جهانبینی چینی است که تمام آسیا را تحت تاثیر خود قرار داده است. سگ شیر آسا کپی سگ تبتی یا شیر-سگ است که چون در طبیعت چین قرون اخیر، شیری زندگی نمیکرده، تصویر آن جانور را جانشین تصویر شیر اصلی در برسازی مجسمه ها و نقاشی های شیرهای نگهبان به کار میبردند. شیر، جانور سلطنتی بود اما در آسیایی که تمام فرمانروایانش تاتار تبار و از نسل گرگ بودند و سگ، شکل اهلی و بنابراین متمدن گرگ به جای تاتارهای شهرنشین شده بود. بنابراین عروج تدریجی سگ شکاری ضعیف به شیری قدرتمند توسط مرد زاهد، نماینده ی وابستگی رشد بربرها به حد امپراطوران بزرگ تنها در اتکای آنها به روحانیون معجزه گر بود. برای همین هم هست که روحانیون همیشه فرصت طلب کردن حق خود را از ایدئولوژی تاتاری داشتند. در خود چین، امپراطور "چیان لونگ" برای جذب کردن مغول های دشمن خو، مذهب آن مغول ها یعنی بودیسم تبتی را مذهب رسمی مملکت کرده و خود را تابع اراده ی لاماهای تبتی خوانده و با این کار، تقریبا دخل تمدن چینی را درآورده بود و حالا آن ریاکاری مذهبی، این حقیقت را که تبتی ها به دولت چین مالیات میدادند تحت الشعاع خود قرار داده و تبتی های جدایی طلب در کمال گستاخی ادعا میکنند امپراطوران منچو فقط مرید رهبران تبت بوده اند و نه ولینعمت آنها. مشابه این ادعا پیشتر در ایران هم به رویارویی شاه و روحانیون شیعه طی زمان انجامیده و درنهایت به برچیده شدن رژیم شاهی سابق توسط انقلاب اسلامی انجامیده بود. درواقع این دوگانگی ها نقشی بسیار پررنگ در پیدایش ناسیونالیسم ها داشتند چون درحالیکه رهبران سیاسی، ایدئولوژی خاصی در انداختن سایه ی خود بر سر مملکت میپروریدند همیشه گروه های وابسته به مذهب، این توانایی را داشتند که همان ایدئولوژی را کپی کرده و با اصلاحاتی منفعت طلبانه به ریش اجداد خودشان ببندند همانطور که در چین هم خان های اجداد امپراطوران منچو به صورت هان ها و امپراطوریشان تحت رهبری خاندان "لیو" کپی شده بودند. "لیو" در زبان چینی فعلی به معنی کشتن، ولی اصل آن وابسته به "لئو" یا شیر در زبان های غربی است و لئو همان لاوی یا شیر خاندان موسی است که کاهنان یهود از آن برمیخیزند و ظاهرا همین لئو است که به صورت "لی" تبدیل به نام یکی از قدرتمندترین و تاثیرگذار ترین خاندان های چینی بر مسیر سلطنت منچو وحتی بروز انقلاب کمونیستی در چین باقی مانده است. جالب این که در غرب این ارتباط بین ایدئولوژی های چینی و یهودی همیشه حس میشده است. این موضوع با پایه ی ناسیونالیسم روسی بازخوان تاریخ در یک ریشه ی واحد گره خورده است و آن ریشه، همان چیزی است که ادعای تعلق اولیه ی ممالک عثمانی و ایران و آسیای مرکزی و کره و ژاپن و حتی هندوستان به روسیه را موجه کرده است یعنی فرض وجود یک امپراطوری متحد تاتار از روسیه. سند این ادعا یک دایره المعارف انگلیسی است که چاپ اول خود را به سال 1773 خوانده و در آن، "تارتاریا" بزرگترین کشور دنیا و یک امپراطوری خوانده شده است. تارتاریا نام قدیم قاره ی آسیا بوده ولی حکومت مغولی روسیه نیز تارتاریا خوانده میشده است. این حکومت در سال 1775 به دست تزارهای آلمانی تبار و ارتدکس مذهب رومانف منقرض شد. ولی قبل از آن مدتی در حال متلاشی شدن و اضمحلال بوده است و بنابراین حتی در زمان نوشته شدن دایره المعارف مزبور نیز تارتاریا یک حکومت واحد نبوده و این دایره المعارف را باید نمونه ای از سطح پایین اطلاعات انگلیسی ها از شرق در قرن 18 دانست. ولی در عین حال نشان میدهد که چرا با سقوط تاتارهای روسیه به دست رومانف ها نظریه های توطئه درباره ی چینی ها بالا رفت. چون حتی در آن زمان نیز به واسطه ی فعالیت های ژزوئیت ها در چین دوران سلسله ی چینگ، دانسته بود که منچوها یا حاکمان چین، تاتارهایی از شمال بوده اند که در سلسله ی قبلی حاکم بر کشور یعنی مینگ بیگانه محسوب میشده اند و این منچو ها حامیان فرهنگ و اختراعات موجود چینی بودند که به قوم هان نسبت داده میشدند. پس تعجبی ندارد که در سفرنامه ی مارکوپولو اصل قصه، حضور پولوها در مرکز عالم تاب حکومت قوبیلای خان در پکن باشد. در تمام سرزمین های تاتاری حتی خود مغولستان، شهرها توسط هان ها ساخته شده بودند و این یادآور بنیان یهودی شهرهای آلمان بود در شرایطی که یهودیان آلمانی، اکثرا اشکنازی و بنابراین تاتارتبار تلقی میشدند. این بود که میشد همیشه محله های چینی در شهرهای غربی را مرکز توطئه های فراماسونی و یهودی تلقی کرد، فکری قدرتمند که در سلسله فیلم های "فو مانچو" (به معنی بودای منچو) به شهرت رسید. فومانچو که رئیس مافیای خبیث چینی بود با بازی "کریستوفر لی" درخشید که به سبب لی بودن خیلی برای نقش چینی مناسب بود. "لی" هم نام یک خاندان اشکنازی قدرتمند در اروپا است، هم نام یکی از قدرتمندترین خاندان های اشرافی گذشته و حال چین و کشورهای اطرافش، و هم یکی از متداول ترین نام های فامیل یهودیان چینی. اگرچه این فیلم ها در امریکا درخشیده اند ولی فکر اولیه شان از تصرفگاه رومانف ها یعنی روسیه آمده است که در آن، نام متداول برای کشور چین "کیتای" یا ختا یا ختن بوده و کیتای که همان کده ی فارسی و کنده ی عربی و کلده ی سریانی است، اساسا همان "سیتی" یعنی شهر در انگلیسی است ولی اصل افریقایی-سامی کلمات مزبور را چینی ها "شی تای" تلفظ کرده اند که دو بخش آن در مجموع "شهر مخفی" معنی میدهد و همین معنی در روسی تکرار شده است. روس ها مسکو را "کیتای گرود" یعنی سرزمین شهر مخفی میخواندند و این به بدبینی اکثریت دهقان روسیه به زد و بندهای مخفی یهودیان و اشرافیت اسلاو مسکو پشت دیوارهای بلند آن شهر برمیگردد. در زبان ترکی، "چین" به معنی مخفی است و جالب این که نام چین هم به اصطلاح "چون کو" یا "ژونگو" به معنی سرزمین میانی در وصف کشور چین بازمیگردد که احتمالا نام سلسله ی چینگ هم تلفظ دیگری از همان کلمه است و در آن، "گو" به معنی سرزمین همان "کو" در روسی به همان معنا است (مسکو= مسک +کو: یعنی سرزمین قوم مشخه) که این لغت "کو" با همین معنی در زبان کاتالانی معرف حضور ژزوئیت ها هم رایج بوده است. در کنار آن، اصل، چین است یعنی میانی یا مرکزی. برای نشان دادن این واژه، از نگاره ای استفاده میشود که برابر حرف "فی" یونانی است و در الفبای سیریلیک روسی، "فرت" خوانده میشود. جالب این که همین نگاره را در زبان چینی برای مشخص کردن عروس به عنوان شخصیت مرکزی جشن عروسی نیز استفاده میکنند و در انگلیسی، عروس، "براید" نامیده میشود که تلفظ دیگر "فرت" است. کلمه ی "شن" که در قبطی به معنی خدایان و فرد سلطنتی است نیز در هیروگلیف مصری با نگاره ی مزبور ترسیم میشود که خطی در یک دایره است و فرد مرکزی میدان را نشان میدهد. "شن" قطعا تلفظ دیگر "چین" و "چون" است و مقام بالایش سبب شده تا فرت به صورت "برد" به معنی پرنده یا موجود آسمانی در انگلیسی بازسازی شود. ازاینجا میتوان دانست که عنوان "خان" به معنی بالاترین عضو سلطنتی و فرد محوری کشور، باید تلفظ دیگر لغت "چین" باشد و همین لغت "خان" است که در زبان ماندارین به صورت "هان" تلفظ و عنوان یک امپراطوری و نیز مردمی که با آن امپراطوری همهویت شده اند گردیده باشد. ممکن است "فرت" اصل "فراتر" یا همان برادر باشد که منظور اخوت های مخفی را قبل از اخوت خانوادگی میرسانده است:

“Chinese Russian”: chronologia: 15/4/2013

متن بالا، لغت "سان" یا "سون" را نیز تلفظ دیگر خان و چین و چون میخواند. در این مورد مطمئنیم که نام های فامیل شون، شوآن و شین در زبان چینی، تلفظ های دیگر نام فامیل سان هستند. البته در زبان ماندارین، "سان" با املای ویژه ی خود به مانند "سون" در انگلیسی معنای فرزند و اعقاب میداده است. ولی جالب این که این کلمه با املای دیگرش در معنای نام فامیل، باز سلطنتی است وقتی نام یک خاندان اشرافی در چین جنوبی است که در رمان مشهور "سه پادشاهی" ادعای امپراطوری نموده و حکومتی به نام "وو" برای خود تشکیل داده بودند. ترکیب سان و وو، یکی از چند نظریه درباره ی پیدایش این خاندان را به یاد می آورد که بر اساس آن، "هویی سانگ پسر نوه ی "وئی وو گونگ هویی سان"، همان سان را نام فامیل خود برگزید. مثل این میماند که وئی وو گونگ را بکنیم سان وو گونگ. این طوری معنای پسر وو گونگ را هم میدهد. جالب این که سان وو کونگ که احتمالا تلفظ دیگر کلمه ی قبلی است، نام "میمون شاه" از شخصیت های مشهور اپرای چینی است. میمون شاه که کاسه و کوزه ی خدایان را به هم میریزد، توسط بودا دستگیر و مجبور میشود که همراه شوآن زانگ به هندوستان رفته و متون بودایی را از آنجا به چین بیاورد. جدا شدن "وو" از بقیه ی کلمه به صورت یک سلسله، به سبب ارتباط میمون شاه با بودا بوده است. چون وو یعنی بیدار شدن و آگاه شدن، و از این جهت تلفظ دیگر "فو" به معنی روشنبین است که لغتی است که معمولا برای نامیدن بودا به کار میرود. اما وو در ووکونگ اگرچه با همان املای وو به معنی بیدار شدن به کار رفته، ولی ابتدائا تلفظ دیگر "گو" است کمااینکه سان وو کونگ را در ژاپنی، "سون گوکو" تلفظ میکنند. درواقع دراینجا ووکونگ، تلفظ دیگر خود سون است چون "سون" را شکل ساده شده ی "شون" نیز در نظر گرفته و به اعقاب امپراطور هان به نام "لیو شان" منسوب کرده اند. لغت "شون" یا "شان"، "شوآن" نیز تلفظ شده و به "گوئون"، سپس "کان اون" و درنهایت "کان یوئون" تبدیل شده که ممکن است "کو یونگ" به عنوان یکی از تلفظ های بینابینی به "گو گونگ" و بلاخره وو گونگ/ووکونگ تبدیل شده باشد. این موضوع از آن جهت اهمیت دارد که سان و شون را تلفظ های دیگر خان و هان نشان میدهد و هان را به عنوان مدل اسطوره ای امپراطوری تجزیه شده ی خان ها که حکم بارگاه خدایان در داستان میمون شاه را دارد. میمون شاه عضوی از خانواده ی خدایان –و بنابراین یک "شن" و البته "سون"- است که نظم این امپراطوری را به هم میریزد و نتیجه ی این کار، دچار شدن او به کارهای سخت است که همتای اخراج آدم از بهشت عدن محسوب میشود. این رویداد، حتی توضیح نجومی نیز دارد. در کتابی از سانتیلانا میخوانیم که در اساطیر چینی، "سان" جنگسالاری آسمانی بوده که ستارگان هیادس، تور او برای صید پرندگان بودند. هیادس، ستاره های آرواره ی صورت فلکی ثور (ورزاو) بودند که باعث بارش باران تلقی میشدند. هیادس همچنین سلاح بومرنگ مانندی بود که در اساطیر بابلی، مردوخ از آن برای نبرد با هیولاهای مخل نظم جهان استفاده میکرد و همین سلاح بود که به شکل استخوان آرواره ی خر (از نمادهای جانوری یهود) در دست سمسون پهلوان یهودی قرار گرفت و سمسون با این سلاح یک تنه هزار جنگجوی پلستینی را کشت و محل این واقعه را "رحمت لحی" (رحمت الله) نامید. بالا گرفتن دعوای سمسون با پلستینی ها در غزه باعث شد تا سمسون با آتش زدن دم سیصد روباه و رها کردن آنها به سوی زمین های پلستینی ها، محصولات آنها را در آتش نابود کند و خشم پلستینی ها از این اتفاق، قبیله ی یهودی دان را ناچار به ترک غزه کرد. سانتیلانا معتقد است این افسانه ی یهودی، در یک نسخه ی فراموش شده ی چینی، به ژاپن وارد شده و روایتی جدید از آن به سبب ارتباط با خاندان سلطنتی ژاپن درآنجا بسیار مشهور شده است.این خاندان از نسل آماتراسو الهه ی خورشید هستند و سوسانو برادر آماتراسو و خدای طوفان، که نسخه ی ژاپنی سامسون است، با تخریب خانه ی آماتراسو، جایگاهش را در بین "کامی ها" –موجودات آسمانی یا به اصطلاح خدایان- از دست میدهد و به زمین می آید و زن زمینی میگیرد. این از دست دادن موقعیت در تغییر جایگاه از مکانی بهتر به مکانی بدتر، در داستان ائابانی هم دیده میشود که پس از کشتن ورزاو آسمانی (همان صورت فلکی ثور) که عیشتار به سمت شهرش روان کرده پای ورزاو را به سمت عیشتار پرتاب میکند و به سبب این گستاخی، با بیماری میمیرد و در جهان زیرین، زندگی بسیار بی رمق و ناجوری را تجربه میکند. انگشت نما شدن عیشتار و ائابانی هر دوشان با این اتفاق، همتای انگشت نماشدن همزمان سوسانوی مرد و آماتراسوی زن در گستاخی سوسانو است و حلقه ی اتصالش با سمسون در صحنه ای از زندگی خود سمسون است که وقتی داشت در معبد پلستینی ها قربانی میشد، ستونی را که به آن بسته شده بود از جا کند و سقف معبد فروریخت و معبد آتش گرفت و سمسون و پلستینی ها با هم در آتش سوختند. بدین ترتیب، تبعید دان ها در اثر آتش سوزی همان تبعید سمسون به جهان زیرین در اثر آتش سوزی نیز هست و با این تبصره که در آتش سوختن سمسون و پلستینی ها نتیجه ی عمل جهنمی آنها نیز هست که سزاوار کیفر با آتش جهنم است و آن دستگیری سمسون توسط پلستینی ها در اثر فریب دادن او با یک فاحشه ی پلستینی به نام دلیله است. اگر دلیله را با عیشتار بی حرمت شده برابر کنیم، نسخه ی یونانی-رومی او را ونوس می یابیم که همسر وولکان خدای خالق بود ولی به زنای محصنه با مارس پرداخت و وولکان با انداختن توری روی مارس و ونوس موقع عمل خلاف و دعوت کردن خدایان به صحنه، آنها را بی آبرو کرد. مارس خدای جنگ و خونریزی، و حامی قتل نفس های بی مورد است که مخصوص انسانند و به دور از قانون خلقت، درست مثل تعرض مارس به ناموس خدای خلقت. سانتیلانا در داستان سمسون، این را در آتش زدن روباه های بی گناه در جهت مقصود سمسون می یابد و مقایسه اش میکند با آتش زدن سگ ها و گربه ها و پرندگان و دیگر جانوران بی گناه در جشن سده ی ایرانی ها در شاهنامه ی فردوسی که اثری است در ستایش جنگ و پهلوانی یعنی موضوع مورد حمایت مارس و جنگسالاران پرستشگرش.:

“ham;eths mill’: Giorgio de santillana, hertha von deehend: 1977: chap12

هیچ بعید نیست که "سوسانو" تلفظی از "گو گونگ" باشد که عمدا "گ" آن "س" تلفظ شده تا به اصل "سون/سان" آن راهنمایی دهد. آن وقت آن همان سان ووکونگ یا شاه میمون خواهد بود که درست مثل سمسون، به سبب خرابکاری هایش در مرحله ای سخت تر از روزگار نخست ولی همچنان قهرمان خواهد بود به شرطی که در خدمت خالصانه نسبت به بودا و نماینده اش شوان زانگ باشد. میمون شاه، کهن الگوی شاهان و جنگسالاران است و بودا و شوان زانگ کهن الگوی روحانیان یا به اصطلاح "عالمان ربانی". وقتی فرضش را میکنیم که این نظریه ی اسطوره ای، مبنای تفکری بوده که به انقلاب اسلامی انجامیده و دولت و مجلس را خادم روحانیت کرده، تازه میفهمیم که کاربرد اسلام شیعی در خیلی از مسائلی که این مملکت را به پیش برده اند، چیزی بیش از یک بهانه محسوب نمیشده است.

مغول ها و دیوهای دوزخ: نقطه ی مشترک انسان و ببری که از خرمالو میترسید

نویسنده: پویا جفاکش

یک افسانه ی محلی کره ای میگوید یک سال برف سنگینی باریده بود و ببری که در تمام این مدت در کنام خود پناه گرفته و چیزی نخورده بود، با پایان برف در جستجوی غذا همه جا را کاوید و سرانجام شباهنگام ناچارا وارد روستایی شد. وقتی در کنار خانه ای بود، شنید کودکی گریه میکند. به امید خوردن کودک به خانه نزدیک شد. این بار شنید پیرزنی کودک را میترساند که «اگر باز هم گریه کنی، میدهم روباه بخوردت.» اما صدای گریه ی کودک بلندتر شد و ببر کنجکاو شد که این چه بچه ای است که از روباه نمیترسد. پیرزن این بار گفت: «اگر باز هم گریه کنی، میدهم گراز بخوردت.» صدای گریه ی کودک باز هم بلندتر شد و ببر متحیر از این که «این بچه باید بسیار شجاع و قوی باشد که از گراز نمیترسد.» پیرزن صدایش را دوباره بلند کرد که «اگر باز هم گریه کنی، میدهم ببر بخوردت.» بچه باز هم گریه کرد و ببر این بار دیگر ترسید به خیال این که این بچه از او قوی تر است. بلاخره پیرزن ترکش آخر را زد و گفت: «گریه نکن عزیزم. نگاه کن اینجا یک خرمالوی خشکیده است.» گریه ی بچه قطع شد و ببر با خود گفت: «این خرمالوی خشکیده کیست که بچه از روباه و گراز و من نمیترسد ولی از خرمالوی خشکیده میترسد؟ هرکه هست، حتما از من قوی تر است. صبر کن ببینم. پیرزن گفت خرمالوی خشکیده همینجا است. نکند الان بیاید و مرا بخورد؟» در همین زمان، دزدی که مثل ببر در روستا در جستجو بود ببر را در تاریکی شب با گاوی اشتباه گرفت و کیسه اش را انداخت روی سر ببر. ببر وحشتزده پیش خود گفت: «ای وای. خرمالوی خشکیده مرا گرفت.» و شروع کرد به دویدن. در همین زمان ماه از پشت ابرها بیرون آمد و نورش به بدن ببر تابید. دزد در وحشت فراوان نوارهای روی بدن ببر را نگریست و فهمید که متاع اشتباهی را صید کرده است. در همین زمان، ببر از زیر شاخه ی درختی گذشت و دزد با گرفتن شاخه خود را نجات داد و ببر را که همچنان دوان بود در حال دور شدن نگریست. ببر بعد از آن، دیگر هرگز به آن روستا پای نگذاشت: یکی از ترس آن بچه، و یکی از ترس خرمالوی خشکیده.

این داستان، وصف حال انسان هایی است که به محیط ناآشنایی پای میگذارند و چون از هیچ چیزش سر در نمی آورند، حتی بی اهمیت ترین چیزهایش در نزدشان ترسناک به نظر میرسد. روستایی های کره ای که پای به شهر میگذاشتند خود را با جانوران وحشی مقایسه میکردند که پای به روستا میگذارند. در ایران هم وضعیت مشابهی برقرار بود و همیشه رمز موفقیت انسان نسبت به جانوران این دانسته میشد که انسان به سبب عقلش میتواند خود را با شرایط تطبیق کند. در گیلان، به انسان های پیر "کفتال" یعنی کفتار میگویند. "کفتال زنی" یعنی پیرزن و "کفتال مردی" یعنی پیرمرد. این فقط به خاطر زشت تلقی شدن همزمان کفتار و انسان پیر نیست. بلکه به خاطر این است که هر دو آنها استعداد زیادی در تطبیق خود با شرایط جدید ندارند. وقتی که کفتاری مزاحم انسان ها میشد انسانها در پیدا کردن جایگاه او مشکل زیادی نداشتند. فقط کافی بود اولین کوهستان صخره ای که حاوی غارهای تنگ و عمیق باشد را جستجو کنند. کفتار، به تمیز بودن غارش بسیار اهمیت میدهد و حتی ادرار و مدفوع خود را در بیرون از غار تخلیه و مدفوع خود را دفن میکند. تمام جانورانی را که میخورد استخوان هایش را به بیرون از غار میریزد و در نتیجه غاری که لانه ی کفتار باشد بیرونش پر از استخوان و لاک لاک پشت و مانند آن است. کفتارها امروزه در جاهایی دوام آورده اند که کوهستان صخره ای بزرگ موجود بوده و غارهای مناسب زیاد دارند و کفتار میتواند مدام محل خود را تغییر دهد. بطوریکه در فاصله ی دو بازدید کفتار، غار مزبور به طور موقت لانه ی پلنگ، گرگ یا تشی هم باشد. کفتار در اثر امتحان غارهای مختلف، در جایی بیشتر ساکن میشود که مطمئن باشد آنجا خطر کمتر است. ولی همه ی نواحی ایران چنین امکانات وسیعی نداشته اند و همین باعث شده تا اصطکاک کفتارها و انسان ها هرچه بیشتر کاهش یابد چون روش هایی که کفتار برای بقا در کنار درندگان قوی تر به کار میبرده با فرا رسیدن عصر انسانی دیگر کارایی ندارند. البته برخلاف این تصور اولیه، انسان تنها موجودی نیست که مسیر زندگی خود را عوض کرده است. حتی امکان دارد شکارگران باستانی دیگر هم در آخرین تنازع های خود برای بقا همچون انسان به این کار ناچار شده باشند. بررسی ها نشان میدهد یوزپلنگ ایرانی به دلیل شرایط بد فعلی زندگی در دشت مرکزی ایران، و تصرف پیاپی شکارگاه ها توسط دشمنانش گرگ، پلنگ و انسان، در طول مدتش در مسافت جغرافیایی خیلی زیادی جابجا میشود و این یکی از مسائلی است که حفاظت از این جانور را بسیار سخت کرده است. با توجه به این که ایرانی های متاخر اکثرا تا زمان ما و بعضی همین حالا فرق بین پلنگ و یوزپلنگ را نمیدانسته اند و نسل یوزپلنگ آسیایی در خارج از ایران مدت ها است که منقرض شده است، هیچکس نمیداند آیا این عادت همیشگی یوز آسیایی بوده یا محصول وضعیت نامساعد فعلی است. ولی در جانوران دیگر میبینیم که بقا درست به مانند انسان با ترکیبی از مهاجرت و تغییر اصول زندگی به پیش میرود. ناچاری گرگ ها و شغال ها به تغذیه از زباله برای بقا، چال زباله ها را به صحنه ی جفتگیری آنها با سگ های اهلی و از بین رفتن خلوص ژنتیکیشان تبدیل کرده است. این حداقل در مورد گرگ ها به انحطاط نوعشان با نژاد مهاجم و بدنسب گرگاس انجامیده است. آمیزش گربه های اهلی که یک گونه ی وارداتیند با همنوعان وحشیشان که در گیلان "پیچه شال" خوانده میشوند به ورود انواع دورگه ی آنها به میان انسان ها می انجامد بی این که مردم فرق آنها با گربه های شهری را بتوانند بفهمند. اینها موضوعاتی است که از قدیم بین انسان ها ملموس بوده و حالا هجوم میمون های بابون به کیپ تاون افریقای جنوبی، تمثیل های قدیمی حول این نظاره گری را زنده میکنند. این بابون ها که در محوطه ای بین شهر کیپ تاون و دریا گیر افتاده اند و از آخرین جلوه های بارز حیات وحش در کیپ تاون بعد از انقراض شیر و حیوانات وحشی دیگر در آن منطقه محسوب میشوند، بلاخره دل به دریا زده و وارد شهر شده اند و با دزدی ها و خرابی هایشان امان همه را بریده اند و این سبب تشبیه اراذل و اوباش شهر پر جرم و جنایت کیپ تاون به بابون توسط مردم محلی شده است. شباهت اراذل و اوباش با بابون ها در این است که هر دو مهاجرانی بدبختند که راه تطبیق بی دردسر خود با شرایط جدید را بلد نیستند. مهاجرت بدویان به شهرها قدمتی به پیدایش تمدن و غارت محصولات کشاورزی توسط میمون ها دارد و اولین الگوی متمدن شدن مسالمت آمیز نیز قدیسی میمون مانند موسوم به سنت کریستوفر بوده که در مسیحیت حامی مسافران محسوب میشود.

سنت کریستوفر یک غول کنعانی به طول حدود 2متر و 30سانت با قیافه ای وحشتناک بود که پس از سقوط شاه کنعان به دست رومی ها، شاه را بر دوش خود حمل میکرد و به این سوی و آن سوی میبرد. تا این که روزی ترس شاه کنعان را از فردی دید و دانست آن فرد، شیطان است. شاه را رها کرد و پیرو شیطان شد. یک روز از زبان شیطان شنید که او فقط از مسیح میترسد. کریستوفر، شیطان را رها کرد و به جستجوی مسیح پرداخت. روزی کودکی از او خواست که او را از رودی عبور دهد. کریستوفر، کودک را روی دوش خود گذاشت و وارد رودخانه شد. وقتی به وسط های رودخانه رسید، احساس کرد آنقدر بار روی دوشش سنگین است که انگار جهان را روی دوشش گذاشته اند. در این هنگام، کودک به او گفت که او نه فقط خود جهان بلکه خالق آن یعنی کریست یا مسیح است. به همین دلیل است که به قهرمان غول ما کریستوفر یعنی حمل کننده ی کریست گفته اند. کریستوفر شاگرد مسیح شد و به سلک او درآمد. سپس به شهر لیکیا رفت و به تبلیغ مسیحیت پرداخت. شاه لیکیا سعی کرد با عطای ثروت فراوان، او را از هدف و مسیرش منصرف کند ولی موفق نشد. شاه سپس دو فاحشه را به سراغ کریستوفر فرستاد تا او را از راه راست منحرف کند. کریستوفر، هر دو فاحشه را مسیحی کرد و این اتفاق، سبب ایمان آوردن جمعیت کثیری از شهر به حقانیت کریستوفر شد. پس شاه، دژخیمانش را به سراغ کریستوفر فرستاد و آنها با زحمت زیادی او را با مجروح کردن از پا انداختند و سر از تنش جدا کردند. لغت کنعان که نژاد کریستوفر را نشان میدهد، با لغت کانین به معنی سگسان مرتبط شده و ازاینرو کریستوفر را اغلب با سر سگ تصویر میکردند. یک روایت این بوده که لشکری از کینوکفالی یا انسان های سگ سر از افریقا به مصر یورش برده و آنجا را فتح کرده بودند و کریستوفر یکی از آنها بوده که پس از شکست لشکر قومش در مصر از رومی ها، به انطاکیه ی سوریه رفته بوده است. ازاینرو او را با آنوبیس خدای شغال سر مصریان نیز مقایسه کرده اند. "پلینی بزرگ" نویسنده ی رومی، از گونه ای میمون با سری سگ مانند در اراضی حبشی جنوب مصر [که احتمالا باید بابون زیتونی موسوم به بابون آنوبیس باشد] با عنوان "انسان هایی با سر سگ" یاد کرده است. نوشته های یونانی-رومی، محل زندگی کینوکفالی را اراضی غرب و جنوب مصر یعنی اراضی با جمعیت اکثریت سکنه ی سیاهپوست عنوان کرده اند که این، منظور از کینوکفالی را نژاد حبشیان نشان میدهد:

“saint Christopher”: wikipedia

میتوان کریستوفر را مدلی از خود مسیح، و رابطه ی او با فاحشه ها را تکرار رابطه ی مسیح با فاحشه هایی چون مریم مجدلیه در نظر گرفت. مسیح هویت خود را به قاتلان خود رومیان داده بود و کریستوفر نیز در لیکیا کشته شده بود که به معنی شهر لیکوس یا گرگ است یعنی پیروانش در آن سرزمین همچون خودش گرگ نشان بودند. مردم گرگ نشان را معمولا به تاتارها میشناسند و آنها را غول هایی وحشتناک در نظر میگیرند. حتی نگره های منفی نسبت به چینی ها تا حدود زیادی ناشی از استبداد تاتاری تصور شده درباره ی کشورشان است که اول برای مبارزه با شیونگنوها یا خود تاتارها شکل گرفت و دیوار چین را ساخت و وقتی دیوار چین نتوانست جلو یورش تاتارها را بگیرد و کشور توسط تاتارها فتح شد عملا در آن غوطه ور شد. با این حال نه چینی ها و نه هیچکدام از مردم دیگر زردپوست منجمله خود مغول ها قامت های ترسناک و مهیبی ندارند که بخواهند غول به نظر برسند و حتی به سبب کم مویی گاها زن صفت تصور میشدند. ناسیونالیست های روس نیز همین موضوع را برجسته میکنند وقتی ادعایشان میشود مغول های واقعی اسلاوها بوده اند. قبل از پیدایش چنین ناسیونالیسمی اما یادگارهای باستانی عظیم در شرق که مشهورترینشان اهرام مصر است و تقریبا همیشه مقبره ی فرمانروایان غول ها خوانده و "کورگان" (گور خان) نامیده میشدند، در مواجهه با حقیقت غول نبودن تاتارها یادگارهایی فرضی از تاثیر مسیحیت بر این مردمان تصور میشدند وقتی آنها فکر میکردند اجدادشان غول های تورات بوده اند. حتی در امریکا که سرخپوستانش از نسل تاتارها بودند نیز یادگارهای کورگانی و افسانه های مربوط به غول ها ناشی از ملاقات "سنت بارتولومه" با سرخپوستان دانسته میشد و این که ویراکوچا خدای سرخپوستی همان مسیح است. حتی مجسمه های سرهای اولمک، انعکاسی از سر قطع شده ی سنت کریستوفر تصور میشدند. درواقع تاتارها از نسل گوگ و مگوگ (یاجوج و ماجوج) بودند چون گوگ یا جوج همان غول معروف تورات است که به دست موسی و یارانش کشته شد و اولوس جوچی از آن مغول های روسیه نیز او را یادآور است. جوج مهم است چون صاحب یک دره ی آخرالزمانی است.

جرالد مسی از موقعیت آخرالزمانی دره ی جوج در یهودیت مینویسد که آن را دره ی الاه، دره ی غول ها، دره ی رفائیم، دره ی سدیم و دره ی آخر نیز نامیده اند. اسم آخر، بهتر این موقعیت را افشا میکند. دره ی آخر، جایی بود که آخان و پسرانش و گوسفندش سنگسار شدند. گناه آخان این بود که بخشی از ثروتی را که از اریحا غارت کرده بودند برای خود برداشته و همه ی آن به معبد یهوه وارد نشده و همین سبب شکست خوردن بنی اسرائیل از "آی" شده بود. اینجا بحث بر سر رقابت با خدا در پولپرستی و پیدایش جبروت تجملی است که آخان به عنوان اولین قربانی، حکم مسیح پولپرستان را در آن دارد. "دره ی آخر" همان سرزمین "آکار" است که دو دروازه از آن به آمنتا یا جهان مردگان مصری باز میشود و لغتا مرتبط است با "آخرتی" یا قضاوت مردگان در "ماآت" توسط آتوم رع در ظاهر یک شیر غران: تصویری که او را با یهوه ی صهیون مساوی میکند. یهودیان این را میدانند چون پیرو شیر یهودا هستند که سمبل خاندان داود است و سلیمان ابن داود کسی است که به جهنم یا شئول هبوط کرده و بازگشته است: روایتی دیگر از برکناری موقت سلیمان از حکومت به سبب گناهانش. در غزلی از سلیمان،او از موقعیتی بازگشته که پسران قوراح نتوانستند از آن خلاص شوند یعنی سقوط در شئول. این مقایسه نشان میدهد که خاندان داود، تا جایی از راهشان با قوراحی ها موافق بوده اند و بخشی از فراخوان مسیح که از نسل داود می آید، فراخوان قوراحی است. قوراح در مقابل مسیر هارون جانشین موسی مقاومت کرده بود و روش قوراحی، تجدید نظر در روش موسی است همان کاری که داود کرد. ولی تجدید نظر داود در حاشیه ی اعتباری قرار گرفت که وی از کشتن جالوت غول به دست آورده بود. چون این معجزه تکرار غول کشی موسی و نیز قتل شاه غول "بشن" به دست یوشع (قاتل آخان) بود. این غول ها همان رفائیم هستند که نامشان را به آکار داده اند و روایت دیگری از "سباعو" یا دیوهای برخاسته از "سائول" مدل آشوری شئولند و تصویر کننده ی ارواح درگذشتگان. در مصر، فرمانروای سرزمین مردگان، ازیریس میباشد که مومیایی جسد مقتول شده اش همهویت است با پتاح یا خدای خالق که به شکل یک مومیایی تصویر میشود و جرالد مسی، او را لغتا و ماهیتا همان بودا میداند. پتاح معرف خلقت درحالتیست که از اول بود و حالا آن خلقت تغییر کرده و گویی در آرامگاه های پادشاهان دفن شده است. هورس که زنده شدن ازیریس را نشان میدهد، کهن الگوی ارواح مردم کهن است که بازمیگردند و فکر زندگان را به سمت خود میگردانند. ازیریس پس از آن به هورس تبدیل میشود که به دست برادر خشن و گرگ سر خود "ست" به قتل میرسد. هورس برای مقابله با ست، همچون او خشن و گرگ خو میشود و در همین حالت، در قالب "هار-تما" با ارزش های ازیریس درباره ی زندگان قضاوت میکند. این نتیجه ی رسوخ دانش خدایی "تحوت" از جهان زیرین به درون ذهن این موجودیت گرگ خو است. روح شکل گرفته که درواقع همان "آتوم رع" شیرچهره است، "آتوم ایهوه" نام دارد و به دلیل سباعو بودن، "یهو سباعوت" نیز خوانده میشود که همان یهوه صبایوت خدای یهودیت است. به مانند این موجود، دیو های دوزخ نیز به شکل شیرها و سگ ها و مارها و تمساح ها و ورزاوها و وحوش ترکیبی هستند و معمولی ترین روح درآنجا، ترکیبی از لاکپشت و کبوتر دارد تا کبوتر سانیش الوهیتش را نشان دهد. مسی، کیونوکفالی را انعکاسی از این ارواح میداند: هم در غول بودن و هم در جانور انسان نما بودن به کنایه از انسان وحشی.:

“the Egyptian wisdom in other jewish writings”: book3: Gerald massey:fisher unvin pub: 1907: p470-487

اگر برآمدن غول ها از دوزخ، نشانی از تعلق انسان به اصل وحشی خود در کنار جانوران وحشی دیگر باشد، تغییر شخصیت یک کینوکفالی به نام سنت کریستوفر، قطعا در ارتباط با وظیفه ی او یعنی حمایت از مسافرت است. کریستوفر تغییر کرده چون بسیار مسافرت کرده و سفر به افزایش تجربه می انجامد. او چند بار در این که از چه کسی پیروی کند تجدید نظر کرده تا درنهایت در مسیحی بودن ثابت قدم شده و در این راه مقتول شده است. او وحشی ای بوده که به شهریان درس انسانیت داده چون تجربه ی انسان طی تغییر مسیر از وحشی بودن به متمدن شدن است که راهنمای او است. اما مردم در این که او فقط دنبال کسی که قوی تر باشد میرود متوقف ماندند و نفهمیدند قوی تر بودن یعنی چه. سنت کریستوفر همان اطلس یعنی غولی است که زمین را یا آسمان را –و در هر دو حالت قلمرو خدا را- بر دوش خود حمل میکند چون عیسی را به جای کل دنیا به زحمت بر پشت خود حمل کرد و ایمان آورد که او قوی ترین است. در زمان ما هم مردم هنوز کسی را که ثابت کند دربردارنده ی کل دنیا است قوی ترین میدانند که طبیعتا این قدرت در زمان ما به شبکه های اجتماعی تعلق گرفته که مردم فکر میکنند فقط آن، دنیا را ذخیره کرده و حتی دولت ها هم که قبلا قدرت رسانه را در انحصار خود داشتند الآن در مقابل آن احساس ضعف میکنند و متوجه میشوند که هرچقدر بیشتر با شبکه های اجتماعی دربیفتند بیشتر معایب جوامعشان در آنها منعکس میشود. کمتر کسی متوجه قدرت دانشی که استقبال مردم از شبکه های اجتماعی محصول آن است شده و آن را مسیح راستین زمانه ی ما در نظر گرفته است و پنهان بودن این نقطه ضعف، سبب کوتاه آمدن آنهایی که قبلا از قدرت جهانی شکایت میکردند در مقابل فواید تلقین خوب بودن به خود شده است.

در کمال ناباوری، آخرین جلوه ی این مسئله را در گزافه گو ترین و "هل من مبارز" خوان ترین –یا به قول مادربزرگم "حلیمه مبارک خوان" ترین- روزنامه ی ایران یعنی روزنامه ی جوان دیدم که در صفحه ی 6شماره ی یکشنبه 4 اردیبهشت 1401 عنوان گویای «سعدی در زمانه ی "مغول" به ما آموخت که زندگی زیبا است» (تاکید بر مغول، از روزنامه است) را درج کرد و زیر آن از قول احسان رضایی نوشت:

«روز اول اردیبهشت به نام شاعر شاعران سعدی است. معمولا وقتی اساتید فن از سعدی حرف میزنند از شعر و هنر او میگویند. فوقش گاهی در مورد اطلاعات زندگی او  و این که از فلان بیت میشود فهمید که سعدی چه کار کرده و چند سالش بوده یا نه. اما یک چیز مهم در مورد سعدی که معمولا یادمان میرود این است که سعدی این اشعار مثل قند خودش را در یکی از سخت ترین دوران های حیات ملت ایران سروده است. سعدی در عصر پر آشوب حمله ی مغول زندگی میکرد. عصری پر از خشونت. جایی در ابتدای باب پنجم از بوستان سعدی، درباره ی یک دوست اصفهانی اش میگوید که "جنگاور و شوخ و عیار" بوده و "نه در مردی او را نه در مردمی/ دوم در جهان کس شنید آدمی"، و خلاصه خیلی کارش درست بوده است. سعدی میگوید وقتی بعد از یک مدت بی خبری رفیقش را دوباره دیده، تمام موی سرش سفید شده: "چو کوه سفیدش سر از برف موی/ دوان آبش از برف پیری به روی". سعدی علت را میپرسد و جوان میگوید: "جنگ تتر" او را به این روز انداخته و بعد سعدی تصویری هولناک از ایلغار مغول ها (احتمالا جنگ رمضان 625 در حوالی اصفهان) به دست میدهد. منظور این که  سعدی با چنین  وحشت دایمی روزگار میگذرانده و احتمالا بسیاری از سفرهای متعددش  برای دور شدن از جنگ بوده، اما چیزی که سعدی در آن زمانه ی عسرت به دست داده، اصلا شباهتی به دورانش ندارد. سعدی کتاب گلستان را دقیقا در 656 نوشت، همان سالی که بغداد، شهر عاشقی و جوانی او به دست مغول سوخت و سعدی معتقد بود "آسمان را حق بود گر خون بریزد بر زمین." سعدی در چنین حالی، در ستایش عشق و زیبایی و خوبی نوشته است. همانطورکه دیگر شاعر بزرگ ما حافظ هم درست همزمان با وقتی تیمور داشت از سرهای کشتگان مناره میساخت، آن غزلیات  شاهکار را سرود. این روزها با همه گیری کرونا و مصایبش دست به گریبان هستیم. گاهی به سعدی و حافظ فکر میکنم. به آن ذهن های روشنی که در سخت ترین لحظات هم باور داشتند که "زندگی زیبا است."»

باور نکردنی است ولی سعدی و حافظی که جلال آل احمد -نویسنده ی مورد علاقه ی رهبر ایران- و سایر نویسندگان انقلابی زمان شاه، آنها را به بی توجهی به شرایط روزگار و سخن گفتن از روی و پیکر یار و وصف شراب به جای رسالت انقلابی علیه دشمن متجاوز متهم و شماتت میکردند، حالا در بی خیالی نسبت به زمانه قهرمان به نظر میرسند و این تنها بخش از این روزنامه است که به عسرت ایران پرداخته بی آن که حلیمه مبارک خوانی های ژاژخایانه و کاملا تهی و پوچ به خرج داده باشد. حرف نویسندگان انقلابی گذشته درباره ی سعدی و حافظ شنیده نشد و این یکی هم شنیده نمیشود. چون حتی در زمانه ی کرونا که در مقابل بلاهایی که تا حالا بر سر این کشور آمده عددی نیست هم مردم از مقایسه ی این کتاب ها با عصر کرونایی دلشان برای زمان های سعدی و حافظ ریسه میرود و اصلا نمیفهمند که اینها در زمانه ی ایلغار نوشته شده اند و درواقع هم حق با مردم است و امکان ندارد غول های جهنم که اسمشان را مغول و تاتار گذاشته اند و به جان ملت انداخته اند با آن وصفها جنایت کرده باشند و سعدی و حافظ –یا بهتر است بگویم جاعلان آثارشان- در آن شرایط، از جو زمانه تاثیر نگرفته باشند و هیچ بدبینی ای از خود نشان ندهند چون این جور مواقع شما حتی اگر از سرکرده های جمهوری اسلامی هم باشید ولو در جهت تخریب دشمن هم که شده، مجبورید کمی سیاهبینی از خود نشان دهید که خوانندگانتان باور کنند از جنس خودشانید و مثل خودشان غمگنید بلکه کتاب هایتان را بخرند. سنت کریستوفر شاید برنامه های زیادی برای تغییر شخصیت مردم داشت. ولی اولین آرمان او که جانش را گرفت، مبارزه با دروغ بود و کشف و زیر سوال بردن دروغ ها در جهت بازگشت آرامش خیال به مردم مستاصل، فعلا اولین کاری است که از دست هر آدم مطلعی برمی آید.

 

مسیر مار شیطان: از یهودی آواره تا ایرانی ای که دوست دارد اجدادش برده ی اعراب باشند.

نویسنده: پویا جفاکش

در سال 1999، روپرت مورداک، غول رسانه ای یهودی-استرالیایی که لندن را در مشت خود داشت، پس از سال ها زندگی مشترک، از همسرش آنا جدا شد و کمتر از سه هفته بعد با سومین همسرش "وندی دنگ" که کارمند یکی از شرکت های او در هنگ کنگ و به مراتب از مورداک جوانتر بود، ازدواج کرد. پسران مورداک از این اتفاق راضی نبودند. ولی دختر مورداک علیرغم این مسئله وندی را به عنوان نامادری خود پذیرفت. کمی بعد شایع شد که پسران مورداک او را آگاه کرده اند که وندی که برخاسته از یک خانواده ی کمونیست در "جین آن" بوده، جاسوس چین کمونیست است، ولی تولد اولین دختر مورداک از وندی این مسئله را تحت الشعاع خود قرار داده است. با این که وندی و روپرت مورداک درنهایت از هم جدا شدند، ولی زندگی مشترکشان با مسائل سیاسی انگلستان عمیقا گره خورد. یکی از دو دختر وندی از مورداک، دخترخوانده ی تونی بلر شده بود و روابط بلر با مورداک تقریبا تمام رسانه های انگلستان را تحت الشعاع خود قرار داد. 160 رسانه ی مورداک در سراسر جهان به نفع جنگ بلر در عراق گزارش پخش میکردند. تا وقتی که تونی بلر و مورداک تنها شخصیت ها در این بلبشو بودند کسی نگران نبود. اما موضوع این بود که مردم نمیتوانستند به نقش این زن چینی و تسلطش بر مورداک بدبین نباشند. چند وقت پیش هم که جارد کوشنر و ایوانکا ترامپ به خاطر دوستی با وندی که الآن با دخترانش در امریکا زندگی میکند، از طرف سازمان جاسوسی امریکا مورد هشدار قرار گرفتند و کمی بعد مایکل وولف از قول روپرت مورداک، صراحتا وندی را جاسوس چین سرخ خواند، خیلی ها گفتند: «دیدید گفتیم؟!» ولی آیا مورداک و بلر به خودی خود ترسناک نیستند که حتما باید پای یک چینی در ترسناک شدنشان –آن هم ترسناکی به سبب احمقی- به وسط کشیده شود؟ اینجور موقع ها است که آدم متوجه میشود اتهام چینی مآب بودن به یهودی های اشکنازی را صرفا به سبب این که اجدادشان یعنی شیونگ نو ها از چین ریشه گرفته اند، خود انگلیسی ها هم زیاد باور ندارند و از آن به عنوان بهانه ای برای خارجی ستیزی استفاده میکنند. الآن شهرهای انگلستان پر از خارجیند و انگلیسی های مفتخر به انقلاب صنعتی، الآن تابع طبیعتپرستی رمانتیک روستایی شده اند و اتنبرو بازی درمی آورند فقط به خاطر این که رنگین پوست ها کم به روستاها می آیند و آنجا پر از سفیدپوست است. با این حال، انسانشناسان این را پدیده ای دیرآمده و مدرن میدانند. کیت توماس در 1983 نشان داد که روستا دوستی انگلیسی تا دهه ی 1950 یک پدیده ی عمیقا اشرافی و بیگانه با روح روستایی معمولی انگلیسی بوده است. به دنبال آن و در 1993 رابرت هینشلوود تصویر جادویی روستایی انگلیسی از محیط زیست خود را کالبدشکافی و آن را بر اساس تجربه های انسان ابتدایی، جهانشمول توصیف کرد. او بیان کرد که در تلقی های مدرن، شهر و ساختمان های شهری، حکم مردی را دارند که به زنی به نام روستا که استعاره از مادر طبیعت است تجاوز میکند. اما در تلقی روستایی تر و سنتی تر موضوع کمی پیچیده تر است. روستا به دو قسمت تقسیم میشود: بخش بوته زار و جنگلزار و نواحی طبیعی که حکم موهای انبوه و دیگر اعضای بدن یک جانور نرینه ی وحشی را دارند و بخش خانه ها که حریم امنند و مثل آغوش مادر آرامشبخش. بدین ترتیب کالبد روستا یک موجودیت دوجنسی است که شهر فقط جنبه ی مادینه اش را به نمایش میگذارد. نرینه ی پشمالو دشمن است و نماد طبیعت خشنی که زمانی دشمن بشر، و نعره های درندگانش یادآور خشم پدر بود. امروزه بزرگترین جانور درنده ی خشکی زی انگلستان روباه است ولی روستایی انگار که بدون آن درنده ها چیزی کم داشته باشد جنگل ها و مراتعش را خانه ی انبوه اجنه و جادوگران و ومپایر ها و شیطانپرستان کرده که همواره آماده ی جادو کردن و نیست کردن زندگی انسانند و نه فقط این، روباه ها و جغدها و حتی گربه ها را به سبب ارتباط با جادوگران خطرناک میبیند. این همه اصرار بر هنوز خطرناک دیدن طبیعت در چیست؟ این طبیعت به عنوان بخشی از روستا باید پدر مردم باشد تا آنها هر جا که لازم شد، در جلد آن بروند. شهرها و ازجمله پایتخت ها که مادینه اند وقتی که توسط دشمن فتح شدند و بشر را به بخش دوم سرزمین یعنی مردانگی هدایت کردند، او را مانند طبیعت بیرحم میکنند تا سرزمین خود را پس بگیرد. پس طبیعت باید بیرحم باشد تا بتواند الگوی انتقام انسان بی خانمان باشد. تفاوت مورداک یهودی و بلر "یهودی مخفی" (!)، هم با انگلیسی ها و هم با چینی ها در این است که آنها به خاطر یهودی بودن بی خانمانند و بی وطن و حق دارند که خدای نر پشمالوی طبیعت را به شکل یهوه یا زئوس ریشو بازسازی کنند و با آن هم هویت شوند و وحشی بازی دربیاورند. ولی وقتی چینی با خانمان و متمدن چنین میکند باید واقعا ترسید همانطور که باید از آن باخانمان های رنگین پوست دیگری که سرزمین خود را برای زندگی در انگلستان ترک میکنند نیز ترسید چون اینها برای یک ذهن اروپایی قابل درک نیستند. متاسفانه باید بگویم بر اساس برخی قراین، این میراث ذهنی واکاوی نشده از دوره ی جادوگری، تقریبا به راستی جهانشمول است.

آشکارترین این نوع واکنش ها را در جوانان بلغار میتوان یافت. آنطورکه از فوروم های بلغاری مثل "بی جی ناسیونالیست" میتوان دریافت، نهضت زیر سوال رفتن تاریخ رسمی، در این مملکت با نسبت دادن یهودیان اشکنازی به بلغارها و قزاق ها که اعقاب خزرهای یهودی مذهبند، آمیخته و آنها را در رویکرد جدیدی نسبت به گذشته ی مسیحیشان قرار داده است. رویکردی که به شدت وابسته به سوال چرایی مشهور بودن بلغارها به برده های خوب در اروپا، بیزانس، عثمانی، ایران و ممالک دیگر در تاریخ مکتوب است. این گذشته بلغارها را در نسبت با اروپاییان، به شدت با شهرت یهودیان به آوارگی متحد میکند. ازاینرو بلغارها خود را با یهودیان و چنانکه از کشوری با سابقه ی مسیحی انتظار میرود، با نزدیکترین اسم در تاریخ مسیحیت به عنوان یهود یعنی یهودا هم سرنوشت میبینند. یهودا پیرو مسیح است ولی به او خیانت میکند و سزای این خیانت را میبیند. یهودا به سبب اسمش کسی است که نمیتواند با مذهب جدید کنار بیاید. ازاین جهت در نسبت رهبران خزرنژاد بلغارستان با خزرهای عثمانی که پس از فتح ارض روم یا بیزانس در ترکیه مذهب جدید اسلام را ایجاد کرده اند، قرار دارد. اورشلیم، صوفیه یا سوفیا پایتخت بلغارستان است که نسبتش با خدا همان نسبت سوفیا یا جنبه ی زنانه ی خدا با او است. قستنطنیه نیز رم است که بر صوفیه حکومت میکند. طبیعتا یهودا نیز کسی جز ایوان الکساندر پادشاه صوفیه نیست که از ترس وانمود میکند که با مسیح وقت یعنی سلطان مراد اول موافق است ولی زمینه چینی میکند برای شورش اعقاب خود علیه عثمانی. نتیجه ی این شورش برای بلغارها همان نتیجه ای است که شورش یهود علیه رومیان برای آنها به بار آورد: ویرانی و آوارگی، و البته رومیان یعنی عثمانیان همان رومیانی هستند که امت مسیحند و جلب شدنشان به حقانیت مسیح، با پونت پیلات حاکم رومی اورشلیم در زمان مسیح آغاز شد. ولی خود مسیح چه کسی است؟ او خدایی طبیعی است که در تمام زمین و از حدود 1000سال قبل که بلغارها آن را آغاز تمدن ارزیابی کرده اند در فرهنگ های مختلف به شکل های گوناگون ولی با آیین های نزدیک به هم پرستش میشد. پس از این که بلغارهای خزری به دنبال پذیرش گناه خیانت به مسیح و هویت پردازی خود با کتاب مقدس یونانی که در انگلستان قرن 17 فرم نهایی خود را یافته بود، خود را با یهودیان خائن به مسیح تطبیق کردند، درحالیکه مسیح را جزوی از تاریخ خود نمیدانستند و انجیل را نپذیرفته بودند، نسبت مسیح و یهودا را در نسبت هابیل و قابیل پرداختند. هابیل و قابیل را در طبیعتپرستی میدانیم همان تموز و انکیمدوی کلدانی هستند. تموز چوپان و انکیمدوی کشاورز بر سر جلب توجه عیشتار الهه ی طبیعت با هم رقابت میکنند. تموز پیروز میشود. اگرچه داستان کلدانی بیشتر ادامه ندارد، ولی میدانیم که دنباله ی این داستان، دنباله ی داستان رقابت قابیل کشاورز و هابیل چوپان بر سر خواهری مشترک و به روایتی یک جن ماده است. قابیل، هابیل را میکشد و به دنبال این قتل آیینی، بنیانگذار تمدن میشود. این تمدن که در قستنطنیه ی عثمانی ها به زیباترین حد خود میرسد از پذیرش کشاورزی توسط تاتارهای درنده خو شروع میشود که بلغارها بخشی از این پذیرشند. تمدن راهی برای کنترل خشونت در راهی است که قابیل گشوده و اولین اهمیت آن را قابیل در کشتن هابیل یافته که همان تموز است. پس مسیحیت، بوده که بسیاری از تاتارها را آرام کرده و این مسیحیت را سنت توماس به تاتارها آموخته که لغتا خود تموز است. توماس یار مسیح است و مانند او به صلیب کشیده میشود. پس توماس به همان مسیری میرود که مسیح رفته است و جلوه ی دیگری است از خود مسیح. سرنوشت مسیح هم با سرنوشت تموز که خود توماس است تکمیل میشود. تموز همانطورکه دیدیم به سبب دچار شدن به الهه عیشتار به قتل میرسد. عیشتار هم خواهر او است و هم از دید مسیحی ها یک جن ماده. اما روایت دیگری هم هست که میگوید تموز زمانی که در زیر درخت سیبی در در کولابو مستقر بود توسط اجنه ی شب به قتل رسید و روحش به جهان زیرین رفت. گشتینانا خواهر تموز، مشحون از غمی عظیم، با شجاعت به جهان زیرین رفت و تموز را یافت و به کولابو برگرداند. اما جن های جهان مردگان تموز را درحالیکه در قالب غزالی لای گله ی گوسفندان گشتینانا مخفی شده بود یافتند و سعی در بازگرداندن او به جهان زیرین کردند. گشتینانا اینقدر مقاومت و گریه و لابه کرد که آخر، قرار شد تموز 6 ماه از سال را در جهان زیرین و 6ماه دیگر را در جهان بالایی بماند. در آن مدت که تموز در جهان زیرین است، طبیعت سرسبز و زیبا است و در آن مدت که در جهان زیرین است، فصول خزان طبیعت طی میشود.در مدت غیاب تموز، گشتینانا محافظ طبیعت است. گفته اند گشتینانا در قالب زنی زمینی بر زنان دوران کهن ظاهر شد و از آنها خواست تا برای مرگ تموز عزاداری کنند و این ریشه ی آیین های کشاورزی قدیم است که مطابق این افسانه، بنیانگذارش زنان بوده اند. گشتینانا همسر گیزیدا معشوق تموز است که به همراه تموز، نگهبانان دروازه ی آنو یا آسمان محسوب میشدند. نام گشتینانا لغتا مرکب از "گیزیدا" و "ننه" (الهه) است. بنابراین گشتینانا صورت مونث خود گیزیدا است. دلیل این موضوع نیز نشستن این دو به جای عیشتار یا سیاره ی زهره است. چون زهره، خود خدایی دوجنسی است. عیشتار فرم مادینه ی او است و فرم مذکرش "عاثتر" یا "عتر" نامیده میشده است. عاثتر در قالب ستاره ی صبح به "شاحار" (سحر) و در قالب ستاره ی غروب به "شلیم" (سلیم) مشهور بوده است. در بعضی روایات، این ستاره در موقع طلوع مذکر و در موقع غروب مونث بوده است.در فرهنگ یونانی در این دو حالت به ترتیب آپولو و آرتمیس نامیده میشده است که اولی یک مرد زن نما و دومی یک زن مردنما بوده اند و این خواهر و برادر دوقلو با چنین حالت هایی بسیار به تموز و گیزیدا نزدیک بوده اند. در فرهنگ یهودی-مسیحی، زهره ی طلوع و زهره ی غروب به ترتیب لوسیفر و مار شاخدار خوانده میشدند. لوسیفر به معنی درخشنده، ترجمه ی نام زهره یا زهرا برای سیاره به طور کلی است. در ترجمه ی عبری آن، نام هلل را گذاشته اند که معنی روشنایی میدهد. اما مار شاخدار خصوصی تر است. او نماد گیزیدا است وقتی به تموز می آمیزد. مار محافظ درخت زندگانی است که همان درخت سیب کولابو و البته همان درخت عارف شدن به نیک و بد است که آدم و حوا از آن در بهشت میخورند و بلافاصله پس از آن به تفاوت جنسیتی خود پی میبرند. بنابراین عارف شدن به نیک و بد، با تفاوت جنسیتی نیز مشخص میشود که در آن، بد، با آنچه پس از بهشت و البته نسبت به تموز مرد می آید یعنی حوا یا زن مشخص میشود که همان عیشتار یا گشتینانا جنبه ی زنانه ی گیزیدا است که تموز به آن جلب شده است. چون تموز یک جنبه ی زنانه در خود دارد که به مانند خود در دیگران جلب میشود. این دوگانگی تموز در شاخ های گاوها و گوسفندان جلوه گر میشود که مورد مراقبت تموز قرار دارند و مار شاخدار گیزیدا است که باید این دوگانگی را برای جلب تموز به کار بگیرد. وقتی تموز در صحنه نباشد، این دو مار، به صورت دو مار پیچیده به دور عصای گیزیدا مشخص میشوند که این عصا در افسانه های یونانی، کادوسئوس نام داشته و در دست هرمس یا مرکوری خدای عقل و خرد قرار دارد. دو مار به هم پیچیده همان تضاد بنیادی و معادل خوبی و بدی هستند که در لحظه تعیین میشوند. تا این جای قضیه را که داشته باشیم، آن را با تحقیقات دانشمندانی چون پروفسور "جان دی" مطابق می یابیم. چون آنها درحالیکه فرض کرده اند یهودیان از کنعان یا فلسطین کنونی برخاسته اند، اعتراف میکنند که عصای مقدس موسی که مار میشود و نحوستان یا عصای مارشکل موسی که بیماری درمان میکند، درحالی نشان از تقدس مار در یهودیا ن میدهد که مار در فرهنگ بومی کنعانی نه جانوری مقدس بلکه حیوان شیطان بوده است. نبرد یهوه با مار دریایی یا لویاتان تکرار نبرد بعل با این اژدها است. درعوض، این مار شیطانی را در کنعان و در نواحی ای چون تل مردوخ و عمار در قالب شخصیت هرون (هارون) می یابیم که با "ال" یا خداوند مشکل دارد و در همین حالت با بهشت عدن کلدانیان که تموز و گیزیدا محافظ آنند ارتباط می یابد. هرون به بهشت ابدیت خداوند وارد میشود و درآنجا خود را به شکل درختی درمی آورد که هر موجودی از آن بخورد، جاودانگی و جایگاه خود در بهشت را از دست میدهد و به جهان مادی یا "عدم" تبعید میشود. "کورپل" و "دو مور" عدم در این افسانه را لغتا مرتبط با "آدم" در بهشت عدن میدانند و معتقدند این افسانه رابط هبوط آدم و حوا از بهشت به زمین در اثر دچار شدن به مار و درخت است با افسانه های بین النهرینی. "دی" ضمنا با توجه به این که در برخی روایات غیر پذیرفته، مسیح به درختی صلیب و یا از آن به دار آویخته شد، مسیح را همتای آدم و هبوط او به جهان و بنابراین مسیح و صورت ماورائیش یهوه را خدایی تصور میکند که وارد جهان ما شده و باید در مقابل شیطان که همان مار موجد حیات ما است، از مسیح یاری خواست.:

“the serpent in the garden of eden and its background”: bible and interpretation: april 2015

در اصل روسی نهضت مخالف خوانی با تاریخ که خدایان شرک را انعکاس مسیح میداند و نه بالعکس، مویداتی همسو با نظریه های غرب از این دست هست. نوسوفسکی و فومنکو در فصل هشتم کتابشان درباره ی مسیح با عنوان "پادشاه بردگان"، به مرگ اورفئوس پرداخته اند: چنگ نوازی خنیاگر که به سبب بی احترامی به دیونیسوس باخوس خدای شراب و جنون، به دست باکانت ها یا کاهنان زن وحشی و مست از شراب آن خدا تکه تکه شد. سر او را آب رودخانه برد و در جایی از آب گرفته شد و برای مردم پیام های مقدس میداد. این داستان، یادآور سر بریده ی سخنگوی یحیای تعمیددهنده است که عنصر مقدسش آب –بخصوص آب جاری رودخانه- بود و تعجبی ندارد که رودخانه سر بریده را به مردم تحویل داده باشد. نویسندگان کتاب، تصویری از یک مهر خاتم قرون وسطایی به دست داده اند که ادعا میشده مهر یحیی بوده و روی آن، نگاره ای از اورفئوس در حال چنگ نوازی کشیده شده بوده است. میدانیم که در انجیل، نشانه هایی است مبنی بر این که کسانی یوحنای تعمیددهنده یا یحیی را مسیح موعود میدانسته اند. در این مورد، نوسووسکی و فومنکو به این مطلب توجه کرده اند که دیونیسوس ، باکانت های قاتل اورفئوس را به عنوان مجازات، به درخت بلوط تبدیل کرد. پس قتل اورفئوس توسط باکانت ها با مثله کردن همچون بلایی که بر سر یحیی آمد، میتواند همان قتل مسیح توسط درخت نیز باشد. دو نویسنده ی فوق نیز همچون پروفسور دی، درخت را با درخت ممنوعه ی بهشت مقایسه کرده و مسیح را همان آدم دانسته اند. درست مثل آدم که حوا را در کنار خود داشت، اورفئوس نیز همسرش اوریدیسه را در کنار داشت. اوریدیسه با نیش ماری کشته شد (ماری که حوا را فریفت؟). اورفئوس برای نجات اوریدیسه به جهان زیرین رفت و هادس خدای مردگان را با چنگ نوازی راضی کرد که همسرش به جهان بالا بازگردد. هادس با این شرط این خواهش را پذیرفت که تا رسیدن به جهان فوقانی، اورفئوس پشت سرش را نگاه نکند. اورفئوس تا دروازه ی جهان مردگان این شرط را رعایت کرد. اما دم آخر ناخودآگاه بازگشت که ببیند اوریدیسه به دنبال او می آید یا نه. در این هنگام هرمس که همراه زوجین بود، اوریدیسه را درحالیکه دستش در دست اورفئوس بود به زور از او جدا کرد و به قلمرو هادس بازگرداند. نقاشی های متعددی از راهپیمایی هرمس و اورفئوس و اوریدیس در کنار هم وجود دارد که فومنکو و نوسووسکی آنها را تکرار نگاره های آدم و حوا و فرشته در کنار هم میداند. ربط این داستان به مسیح به نظر این دو نویسنده، این است که مطابق روایات انجیلی، زمانی که مسیح مرده از سرداب برمیخاست و به آسمان بر میشد، مریم مجدلیه سعی کرد دست او را بگیرد و او را در کنار خود داشته باشد. ولی موفق نشد. این موید نظر اناجیل غیر رسمی است که مریم مجدلیه را همسر مسیح میدانند. همینطور یادآور این روایت غنوصی است که آدم پس از اخراج از بهشت، راه راست را پیدا کرد ولی در حوا تغییری به وجود نیامد؛ بنابراین آدم بدون حوا در بهشت آسمانی جای گرفت. پس قتل مسیح بالای صلیب، همچون خوردن آدم از میوه ی درخت ممنوعه، عامل تبعید او به جهان مردگان بوده که همین جهان مادی ما است و مسیح یا آدم توانسته از این جهان مادی به بهشت بازگردد و ما نیز باید در این راه از او الگو بگیریم. سفر اورفئوس به جهان زیرین به دنبال اوریدیسه همین معنی را میرساند. چون آدم با پیروی از حوا و دنبال کردن او به جهان مردگان یعنی جهان مادی وارد شد. اورفئوس به جهان زندگان بازمیگردد بدون اوریدیس همانطور که مسیح بدون مریم مجدلیه. قتل اورفئوس توسط زنان که همتای قتل یحیی به خواهش یک زن (سالومه) بوده، نیز روایت دیگر فرود اورفئوس به جهان مردگان توسط یک زن (اوریدیسه) بوده است. زنان قاتل پیرو دیونیسوس بوده اند که همچون خود اورفئوس با تکه تکه شدن به قتل رسیده است. قاتلین دیونیسوس [همچون قاتلین تموز] تیتان ها یا اجنه بوده اند. تیتان ها او را خورده و به سزای این عمل، به دست زئوس پدر دیونیسوس با صاعقه کشته شده اند و از جسدشان که آمیخته به تقدس وجود دیونیسوس بوده، جهان مادی خلق شده و بعد از مدتی خود دیونیسوس در آن از نو متولد شده است. نویسندگان روس که تحت تاثیر همان ماتریالیسم پیش گفته ی روسی، ترجیح میدهند مسیح را شخصیتی زمینی و تاریخی از قرن 12 میلادی در نظر بگیرند، تا حد بیان این شباهت بیشتر پیش نرفته اند. ولی ما میتوانیم از مقایسه ی این داستان با راهنمایی انسان به جهان مادی توسط هرون مار به این نتیجه برسیم که دیونیسوس باخوس خود هرون و مسئول خلقت دنیا است و فریب خوردگان را از بهشت به جهان خود میبرد و تقدیر هبوط کنندگان به پیروی از آدم یا اورفئوس تکرار تقدیر دیونیسوس است و دیونیسوس و اورفئوس از این جهت همتای هم و سیراب شده از الگوی تموز و فرم دوگانه اش گیزیدا یا همان هرمس هستند. از طرف دیگر، هادس خدای مردگان در غرب، دراصل نرگال خدای مردگان بین النهرین و تطبیق شده با سیاره ی مریخ نیز هست و مریخ خدای جنگ و ویرانی است که در غرب به صورت آرس یا مارس خدای جنگ نیز بازآفرینی شده است. مارس معشوق ونوس (عیشتار) و قابل تطبیق با انکیمدو است. او را میتوان با فرم وحشی دیونیسوس باخوس موسوم به سابازیوس تطبیق کرد که برایش مراسم ارجی و اکستازی و قربانی خونین میدادند و این سابازیوس را لغتا همان صبایوت از عناوین یهوه ی یهودی ها میدانند. یهوه خدای مار است و حامل مادیگرایی و ندا دهنده ی پیشرفت های مادی در جهانی که پیروانش آن را از نیروهای معنوی به جز یهوه خالی میبینند.

با توجه به آنچه گفته شد، مملکتی مثل بلغارستان که به سبب داشتن جمعیت انبوه اسلاو، ناچارا به شدت متاثر از فرهنگ مادیگرای لنینیستی اکثریت اسلاوهای روسیه و اروپای شرقی است، با مادیگرایی نسبت داده شده به یهود که سلف ماتریالیسم تاریخی کارل مارکس یهودی زاده تلقی میشده، ارتباط جویی میکند و مار باغ عدن که در مسیحیت از آن تعبیر به شیطان شده است نیز هر طور شده بایستی اصل یهودیت به عنوان منشا فلسفه ی ماتریالیسم باشد. این پیش ذهنیت را حتی مذهب پژوهانی مانند صاحب وبلاگ "لاست هیستوری" نیز نمیتوانند از قلم بیندازند که در صفحه ی "تموز" وبلاگ خود، بخش های قابل برداشت الهیاتی از فرهنگ یهود را نتیجه ی کار فرقه ی منقرض شده ی "صادوقیم" میخواند و میگوید آنها اصالتا بنی اسرائیل نبودند بلکه از نسل بومیان اورشلیم بودند و مذهبشان دنباله ی مذهب ملکی صدق و ادونی صدق بود؛ آنها بودند که مار تورات را اهریمنی کردند، نبرد بعل و مار دریایی را به نبرد یهوه و مار لویاتان تبدیل کردند و آنها بودند که باعث شدند "یهوه" و "آدونیا" که القاب تموزند، به عناوین ابدی "هاشم" خدای یهود تبدیل شوند؛ اگر زن حزقیال یهودی در عزاداری برای تموز شرکت میکرد، به این خاطر بود که خود حزقیال هم پیرو تموز بود و این صادوقیم بودند که او را یهودی ضد تموز جلوه دادند تا فرهنگش را بر یهودیت موثر کنند؛ درنهایت به خاطر صادوقی ها بود که برخاستن دکترین الهیاتی مسیحی از بین یهودی های مادیگرا باورپذیر شد. این همه تاکید بر مادیگرایی یهود، فقط به سبب آواره بودن آنها قابل تصویرپردازی است. همین موضوع در مورد بلغارها نیز صادق است. "یاردون تابوف" در کتاب "سقوط بلغارستان قدیم" نوشته است که بطریقی به نام "یوتیمیوس" هشدار داده بود که به سزای گناهان قوم بلغار، "ترک ها" (عثمانی ها) بر آنها سیطره خواهند یافت و این همتای هشدار ارمیای نبی به اهالی اورشلیم درباره ی سیطره ی بابلی ها بود. نتیجه ی هر دو سیطره، آوارگی و بردگی بود و اصلا یکی از پایه های واکنش خود-یهود پنداری بلغارها نظریه ی "گرگوری سامبلاک" بوده است که یوتیمیوس را مدل بلغار ارمیای نبی دانسته بود. بلغارها در این زمینه مانند نخستین قدم گذاشتگان در خود یهودی پنداری جمعی یعنی روس ها فقط به سبب تعلق به جامعه ی ماتریالیسم پرور اسلاو، آشکارتر از دیگران سخن گفته اند. ولی تنها نیستند. در تمام دنیا مردم نیاز به مجاورت با روح تورات و انجیل برای بهره مند شدن از نعمات تحمیل روح خشن طبیعت توسط احساس آوارگی و به دنبالش زیست غریزی حیوانی در جهت به دست آوردن موفقیت های بیشتر مادی به ضرر دیگران، همچون صیادی های فرصت طلبانه ای هستند که دشمنان درنده ی انسان اولیه در طبیعت مرتکب میشدند. به همین دلیل است که حتی بزرگترین دشمن ادعایی صهیونیسم در جهان یعنی جمهوری اسلامی ایران، بخصوص در پایتخت فرهنگی خود یعنی شهر اصفهان، جمعیت انبوهی از یهودیان را پرورش داده است تا این آوارگی خشونتبار را بتواند در خود بومی کند. دور و بر رجال ایران همیشه خاخام های ریشوی ترشرویی میگردند که دشمن اسرائیل و صهیونیسمند و معتقدند مطابق قانون یهود، یهودیان باید تا ظهور مسیح آواره باقی بمانند و نباید کشوری داشته باشند. درمقابل آنها، یهودی های تو سری خور دوران نازیسم را داریم که از وقتی کشوردار شده اند و یک اورشلیم جدید به جای سوفیا –همسر خدا و مادر آنها- برای خود یافته اند، دلیل خوبی یافته اند که در مقابل خصومت جویی اعراب، به روح خدای ریشوی یهود و تجسدهای انسانیش –یعنی پیامبرانی به همان اندازه بداخلاق و ریشو- در تورات توسل جویند و مثل طبیعت بوته زارهای درنده پرور، به جان گناهکاران و بیگناهان بیفتند تا کسی نسبت «قوم آواره» با «درنده خویی طبیعت» را فراموش نکند. این، بر اصل روانی خاصی استوار است که به «انگاره ی آرمانی» شهرت دارد و بیشتر در روانکاوی کارل گوستاو یونگ مطرح شده است. بر اساس این اصل، فرد انسانی از موجود یا پدیده ی خاصی، تصویری در ذهن میسازد که با نیازهای روانی او سازگار باشد حتی اگر آن موضوع واقعا آنطور نباشد؛ مثلا فرد پدر خود را شخصی بداخلاق و مقرراتی تصور میکند درحالیکه پدرش فردی رئوف و سهل گیر است. حالا فرض کنید شما اهل کشوری مثل ایران یا انگلستان باشید که اکثر افراد و وقایع مهم تاریخ مذهبش همان افراد و رویدادهای تورات یهودیان باشند و شما با انتظارات خاصی از تصویری که از یهودیت وجود دارد نیازهای روانی خود را تامین میکنید. نتیجه این که شما سعی میکنید با زنده نگه داشتن همان روحیه ی وحشی ای که تصوراتتان از یهودی آواره در ذهنتان ساخته است، از خودتان در مقابل دشمنانتان که به اندازه ی خودتان تحت تاثیر همان روحیه ی یهودی، قصد جهاد علیه کشورهای دیگر در جهت کشتن دشمنان خدای یهود را دارند دفاع کنید. پرستش سرزمین که بر تقدس خاک اجدادی استوار است از همین معبر به ناسیونالیسم مدرن تبدیل میشود و ناسیونالیسم مدرن در اروپا متولد میشود چون فقط درآنجاست که امکان معبر زدن بین آوارگی و بی سرزمینی یهودی و جنگ استعماری در راه سرزمین یا میهن وجود دارد. معبر مزبور، پدیده ای جادوگرانه است که سر جیمز جورج فریزر اسکاتلندی، آن را از نقاط مختلف اروپا مشاهده کرده بود و بر اساس آن، اگر شیئی متعلق به کسی یا بخشی جدا شده از بدن او –مثلا دندانش- را مورد عمل خاصی قرار بدهید، میتوانید به آن شخص سود یا زیان وارد کنید و به هر صورت در وضع او تغییر ایجاد نمایید. فروید موضوع مورد اشاره ی فریزر را دستاویز مهمی در نوشتن تاریخ ملی میدانست. چون سرزمین یا خاک وطن وسیله ی استفاده ی اجداد بوده و اگر تاریخ این خاک را مطابق نظر خود تعریف کنید، اجداد خود را نیز تغییر میدهید. انگلیسی ها با همین منطق، گذشته ی خود را به شدت روستایی وانموده اند.چون اگر الآن اکثر روستایی های انگلستان سفیدپوستند طبیعتا در قدیم نیز چنین بوده اند، برعکس شکوه و ثروت مدرن انگلستان که از تاراج و به بیگاری گرفتن رنگین پوستان در مستعمرات حاصل شده و متعلق به آنها است. پایه ی صنعت مدرن بریتانیا معادن آن بوده اند که در کنار کارگران سفیدپوست، جمعیت کثیری از سیاهان نیز در آنها به کار مشغول بوده اند. تنها پدیده ای که به اندازه ی روستاهای بریتانیا معرف خلوص انگلیسی است فوتبال است که آن هم اکنون انباشته از بازیکنان سیاهپوست است و بنابراین گذشته ی انگلستان در روستا فریز میشود و حکم آغوش مادر را برای شهریان می یابد ("روانکاوی فرهنگ عامه": بری ریچاردز: ترجمه ی دکتر حسین پاینده:  نشر مروارید: 1399: ص105-96) اما بچه ی غنوده در آغوش مادرش کسی را نمیترساند و این همان چیزی است که همیشه برای حفظ و گسترش امپراطوری بریتانیا خطرناک تصور میشده است. به همین دلیل تاریخ بریتانیا مملو از هجوم بیگانگان و امتزاج فرهنگی نوشته شده است برای آماده در صحنه نگه داشتن ددخویی نرینه ی پشمالو –مثلا در جنگ عراق- و ایران هم که گذشته ی مقدسش از یهودیت کپی شده و ناسیونالیسم مدرنش از انگلستان، طبیعتا وضعیت مشابهی دارد. ما هر روز باید حتما یک پیام دریافت کنیم درباره ی اجداد ذلیلمان که اعراب مسلمان وحشی  آنها را کشتند و به زنانشان تجاوز کردند و مذهبشان را به زور تغییر دادند و آنها را "موالی" نامیدند (و حتما هم باید در این قسمت به دروغ تاکید شود که موالی به معنی بردگان است) و مداوما و به هر دلیلی آنها را تا خود دوره ی قاجار که معلوم نیست چگونه خلق شده است، مورد آزار و اذیت قرار دادند تا بعد اعقابشان "سادات" همین کارها را به طور غیرمستقیم و با حیله و نیرنگ مرتکب شوند. این صرفا کپی برداری از مظلومنمایی یهود است که مقدسند چون مصری ها و بابلی ها و آشوری ها و یونانی ها و رومی ها و پارسی ها و اعراب مسلمان و اروپایی های قرون وسطی و نازی ها و نئونازی ها و ژاپنی ها و خلاصه تمام اقوام روی کره ی زمین آنها را مورد تجاوز و غارت و بردگی قرار داده اند (هنوز هیچکس توضیح نداده که به چه دلیل، تمام این اقوام گوناگون باید در دشمنی با یهود با هم متحد باشند) و هر کس مظلومیت بی دلیلی از جنس یهودیان داشته باشد مقدس است چون کتاب خنده داری به نام تورات گفته است که بنی اسرائیل یهودی که حتی در همان تورات هم هیچوقت به خدایشان وفادار نبوده اند، بدون هیچ گونه دلیل مشخصی قوم برگزیده ی خدا بوده اند. نتیجه این که تمام مردم کره ی زمین الآن دارند زار میزنند که مظلومند و همسایه هایشان و یا قدرت های استعماری در حق اجدادشان اجحاف کرده اند تا بدین طریق همیشه آماده ی جنگیدن باشند درست مثل انسان های اولیه که برای مبارزه با درندگان و دشمنان به خوی آنها مجهز شدند.

حالا کسانی که از این پازل، غایبند، خود انسان های شکارگر اولیه اند. آنها تا مدت ها به "وحشی" نامبردار بودند و بهانه ی دخالت های متمدنین اروپایی با کتاب های انجیلشان در جهت مبارزه با جهل و بربریت. در رمان "پرواز با بالون بر فراز افریقا" از ژول ورن فرانسوی، آنها را در حالی می یابید که میخواهند یک کشیش درستکار و مهربان را در راه خدایانشان قربانی کنند و قهرمانان انگلیسی داستان، کشیش را نجات میدهند ولی کشیش که باید حتما تجربه ی سلفش عیسی مسیح را تکرار کند و در راه نادانان قربانی شود از شدت زجر و شکنجه ای که آنها به او وارد کرده اند فوت میکند. کشیش فرانسوی مسیح است و سیاهان افریقایی یهودیان. چون بدویت آنها فرافکنی بدویت یهودیان تورات است. حالا اما این روش فایده ندارد. چون انسانشناسی ثابت کرده که این فرافکنی واقعیت نداشته است. حالا قبایل ابتدایی تنها وظیفه دارند وجود داشته باشند تا مسئله ی ارتباط اولیه ی انسان با طبیعت زیر سوال نرود. رساندن پیام با عکس هنوز راحت تر از استفاده از فیلم مستند است که در آن، حرکات دوربین جزئیات بیشتری از تغییرات را نشان میدهد. مردم قبایل در این عکس ها و خیره به دوربین در یک بک گراند طبیعی، حسی شبیه حس خیره شدن به عکس های مدل های جنسی مدرن را ایجاد میکنند. مدل های جنسی، زندگی ای دارند که ما حتی با تجربه کردن بخش کوچکی از آن، به شدت دچار افسردگی و تنش های روانی میشویم. ولی آنها با وانمود کردن به خوشحالی روی نوار فیلم و عکس و حتی اصرار بر تصویر شدن در زمان "کار" برای این که ثابت شود از کارشان شکایتی ندارند، در صحنه سازی قلابی عکس و فیلم، در ذهن ما به شکل یک ابراسان جلوه میکنند و در عین حال، عذاب وجدان ما از دید زدن آنها را خنثی میکنند. انسان ابتدایی هم باید چنین ابر انسانی به نظر برسد و ما به پیروی از انگلیسی ها همین حس را نه فقط درباره ی بدوی ها بلکه درباره ی اهالی روستاهای دورافتاده هم در ذهن میپرورانیم. نوروز گذشته، شبکه ی افق، مستندی درباره ی سفرهای مردم در یکی از خطرناک ترین گردنه های کوهستانی رشته کوه آند در کشور پرو پخش کرد که مردمش اعقاب سرخپوستان تمدن اینکا بودند. در صحنه ای از فیلم، پیرمردی سرخپوست که کالا های خود را در بازاری فروخته بود، پس از سفری سخت و خطرناک در جاده ی آسفالته ی بی حفاظ این گردنه ی پیچ در پیچ، در جاده خاکی ای در کنار جاده ی آسفالت پیاده شد و در مسیری کوهستانی و صعب العبور که به روستایش ختم میشد پیاده طی طریق کرد. پیرمرد در 66سالگی واقعا این مسافرت را خیلی خوب انجام داد. وقتی به روستایش رسید آنجا را باغی پر از درختان میوه و محصولات طبیعی یافتیم. پیرمرد میگفت: اگرچه این جاده خیلی خطرناک است ولی بودنش به روستای ما برکت داده است، چون قبلا نمیتوانستیم به شهر برویم و محصولات کشاورزی خود را بفروشیم و آنها اینجا میماندند و خراب میشدند ولی حالا میتوانیم با آنها کاسبی کنیم. در این هنگام شوهرخواهرم که مهمانمان بود، گفت اینها از آن وضع راضیند حتما به خاطر این که تلویزیون و اینترنت و هیچ چیز ندارند و هیچکس به آنها نگفته وضع زندگیشان بد است. حرف شوهرخواهرم فقط یک حدس بود و در فیلم بیان نشده بود. ولی دخول چنین فکری به ذهن انسان در زمان تماشای زندگی روستایی –که حالا و برخلاف نظر تورات، مترادف با بدویت است- اکنون دیگر کاملا عادی است. چون امروزه سرگردان واقعی، خود مردم شهرند. شاید منظور تورات از سرگردان شدن قوم یهود نیز همین بود. آنها مثل بابلی ها شهرنشین شده بودند و خدایان کنعانی های اورشلیم را که دورادور همان خدایان بابلیند میپرستیدند. پس آوارگی آنها توسط بابلی ها نیز انعکاسی از آوارگی روانی آنها در اثر دچار شدن به زندگی بابلی بوده است چون به عقیده ی یهودیان، اولین شهر دنیا بابل بود که توسط اولاد نوح ساخته شد. دقیقا همین نکته است که سیاستمداران جهان را نگران میکند. مردم سرگردان بخصوص در پایتخت ها درست مثل مردم بدوی ساکتند و اصلا شاید عکس های بدویان موفقترند چون این سکوت را بهتر منعکس میکنند. ما باید بدویان را با سکوتشان ببینیم تا با علم به لانه کردن بدوی در مردم شهرنشین بعد از این همه سال جنباندن خوی بدویت در آنها با تاریخنویسی مظلوم پرور، گول هیاهوی و پر سرو صدایی شهریان را نخوریم. ژان بودریار معتقد است سیاستمداران پشت اعتباری که به مردم میدهند، آنها را در مقابل خود در حکم زنان میبینند در مقابل مردان، و کودکان در مقابل بزرگسالان. بزرگسال، کودک را غیر بزرگسال میبیند ولی کودک خودش را همپایه ی بزرگسال میپندارد و همزمان با افراط در کودکنمایی از مزایای حمایت بزرگسال بهره مند میشود. زن نیز در قدیم خود را متفاوت با مرد نمی یافت ولی میگذاشت مرد فکر کند از زن مرد تر است تا خرج زن را بکشد و از او حمایت کند. مردم عامی هم طوری زندگی میکنند که از عایدات حکومت ها بهره مند شوند ولی به واقع دستورات حکومت و مزایای کارمندان آن را قبول ندارند. به گفته ی بودریار، حکومت به همین دلایل بوده که آزادی و دموکراسی به مردم داده تا مردم راحت تر منویات خود را آشکار کنند و به زنان که به خاطر نقش بازی کردن حتی خطرناکتر بوده اند، حقوق زنان و آزادی زنان اهدا کرده تا آنها باورشان شود که متفاوت با مردند و نقش زنانه شان واقعی است و تابع تعریف فرهنگ مردسالار و پدرسالار حکومت؛ اینطوری حکومت با آگاه شدن به علایق و نگرانی های مردم، با استفاده از آنها گوهر انسانیت مورد نظر خود را در آنها بپروراند که انسان اولیه از آن به کلی خالی و به همین دلیل اینقدر ساکت بوده است. ("شفافیت شیطانی": ژان بودریار:  ترجمه ی پیروز ایزدی:  نشر ثالث: 1399: ص213-208) حکما به همین خاطر بود که آیزنهاور در دهه ی 1960 دستور تولید اینترنت را به سازمان "دارپا" داد که امورش کاملا پیچیده به کالبد تشکیلات جاسوسی امریکا است. چون مردم هرچه در ذهن دارند را در اینترنت مینویسند و غربال محاورات و مکالمات اینترنتی آنها که امروزه همه اش در یک کامپیوتر نیرومند مشترک بین بریتانیا و امریکا در نیوزیلند ثبت میشود، خیلی به سازمان های جاسوسی کمک میکند تا فرهنگسازی برای مردم بر اساس ذائقه ی آنها را پیش ببرند. اما مردم هم این را میدانند و این نگرانی بزرگ مردم است که اگر گوهر انسانیتشان را همیشه حکومت های خودی و بیگانه تعیین کرده اند، پس آیا آنها واقعا از گوهر انسانی بی بهره اند؟ بودریار جملاتی از قول "ویتولد گامبرویچ" (1969-1904) نمایشنامه نویس لهستانی نقل میکند که این نجوای درونی را به کمال آشکار میکند:

«انسانی که من پیشنهاد میکنم، از بیرون خلق میشود. او ذاتا غیر اصیل است زیرا  هرگز خودش نیست و به واسطه ی صورتی تعریف میشود که بین انسان ها به وجود آمده است. قطعا انسان بازیگری جاودانی است اما در عین حال، بازیگری طبیعی نیز هست، در این مفهوم که مهارتش فطری است، این درواقع یکی از ویژگی های تعیین کننده ی انسان است. انسان بودن به معنای بازیگر بودن است. انسان بودن به معنی شبیه انسان بودن و رفتار کردن مانند انسان است درحالیکه در اعماق وجود انسان نیست. بشریت در این امر خلاصه میشود. موضوع این نیست که از انسان بخواهیم نقاب از چهره بردارد -که در هر صورت در پشت آن صورتی وجود ندارد- بلکه آنچه میتوان از انسان پرسید این است که او باید از حالت مصنوعی خود آگاه بوده و به آن معترف باشد. آیا من محکومم که ترفندی به کار بندم؟ یا این که من خودم باشم چیزی نباشد که در ذات من به ودیعه گذاشته شده است؟» (همان: ص 4-213)

این پیشگام تئاتر پوچی و البته بودریار که با او همعقیده است، به این حد از واقعگرایی سقوط کرده اند به خاطر این که جز واقعیات مادی و غیر روحانی جامعه شان که در دستورالعمل آن، اکثریت مردم کره ی زمین خرافاتی هایی وحشی و احمقند و دانشمند فقط کسی است که از شدت افسردگی روانی شده باشد را پذیرفته و غیر از آن قانونی نمیشناخته اند. ولی گاهی اویی که دام را تجربه کرده آنقدر خوب آن را میشناسد که بتواند عملکرد آن را توصیف کند. سفارش گامبرویچ از این جهت اهمیت دارد که یادآوری میکند مشکل بسیاری از مردم امروز این است که نقش هایی را که بازی میکنند آنقدر جدی گرفته اند که باورشان شده حقیقتشان ماسک دروغینشان است. شاید یک دلیل این موضوع این باشد که ماسکشان را حکومت به آنها داده است و آنها مثل کودکی حیله گر اینقدر از این امتیاز حاکم بزرگسال به خودشان دلشاد شده اند که حتی به اندازه ی کودک طبیعی هم از خود اختیار ندارند گاهی ماسک اسباب بازیشان را از چهره بردارند و نفس بکشند.

 

 

از موسی تا جومونگ: فوتبال چطور جنس مذهب مردم را تعیین میکند؟

نویسنده: پویا جفاکش

گودال های آبی که در بالا میبینید، نمونه هایی از تنها منابع آبی در دسترس در شبه جزیره ی یوکاتان یعنی کانون تمدن قدیمی مایا هستند. این شبه جزیره هیچ رودخانه ای ندارد و انسان و موجودات زنده ی دیگر خشکی زی آن، حیات خود را مدیون این منابع آب زیرزمینی بوده اند. با این حال، سرخپوستان مایا این منابع آب را دریچه ای به جهان دوزخی زیرزمین به نام شیبالبا و قلمرو شیاطین خونخواری میدانستند که در ازای دادن زندگی، مرگ میخواهند و قربانی های خونین طلب میکنند. اتفاقا ظاهرا تفکر آنها آنقدرها هم به انحراف نرفته، چون امروزه ثابت شده که بیشترین زنجیره ی گودال های آب منطقه  روی یکی از کشنده ترین بسترهای آتشفشانی کل تاریخ قرار گرفته است. زمانی که آن شهابسنگ معروف که به بزرگی منهتن بود به ناحیه ی شرقی این شبه جزیره برخورد کرد و خلیج مکزیک را به وجود آورد، زمین چنان تکان خورد که جریان های گدازه به راه افتادند و آتشفشان های متعدد و شاید قبل از همه شان این یکی، فوران کردند و دود برخورد و آتش فوران ها با ساطع کردن نور خورشید، بخش اعظم حیات گیاهی را در زمین از بین بردند که به مرگ اکثر گیاهخواران و طبیعتا به دنبالش اکثر گوشتخواران در زمین انجامید و شبکه ی غذایی در زمین به کل متحول شد. البته دانشمندان زمینشناس و زیستشناس داروینیست، در همکاری با هم زمان این فاجعه را 65 میلیون سال پیش و آن را پایان دهنده به عصر دایناسورها عنوان کرده اند که زمانی بسیار پیشتر از ظهور انسان ها و ازجمله مایا ها بر زمین در داروینیسم است و اگر حق با آنها باشد سرخپوستان باید به طور کاملا اتفاقی یا بر اساس علم غیب، منابع آبی خود را شیطانی تلقی کرده باشند. ولی همه با این نظر موافق نبوده اند. داروینیست ها برای پی گرفتن فلسفه ی مادیگرای خود که نیاز به تاریخی طولانی برای زنجیره ای از اتفاقات ناگهانی تمام نشدنی در پیدایش حیات شگفت امروز از یک سلول ابتدایی داشته است، مدتی را در حال ابطال بنیان خود یعنی ارتباط یابی بین تغییرات بزرگ زمین و تغییر موجودات و توضیح فسیل ها در اواخر قرن 18 بوده اند. ازجمله یکی از دنباله های طبیعی نظریه ی اولیه، ارتباط یابی بین افسانه ی بنیانگذاری تمدن مایا توسط ملکه "مو" با نظریه ی وجود قاره ای غرق شده به نام مو بود که اعتقاد داشتند جزایر اقیانوس آرام بازمانده ی آن هستند و برخی را تصور بر این بود که ملکه مو باید نامش از قاره ی مو آمده باشد. برخی دیگر، تمدن در قاره ی مو را در ارتباط با قاره ای نزدیکتر در اقیانوس هند موسوم به لموریا میدانستند که وجودش برای توضیح وجود لمور فقط در سریلانکا و ماداگاسکار فرض شده بود بلکه شاید قاره ای بوده که ماداگاسکار را به سریلانکا وصل میکرده است. بعضی را نیز عقیده بر این بود که لموریا همان مو است و تمام این منطقه را خشکی گرفته بوده چون بیشتر آب ها در شمال و در دریای تتیس قرار داشتند که دریاچه های بایکال، ارومیه، خزر، آرال و دریاچه ی سابق دریای سیاه بازمانده ی آن هستند و چه بسا جابجایی ها در مسیر دریاها سبب انتقال حیات وحش جنوب به شمال شده است. این نظریات با شرح توزیع جانوران نامتعارف در جزایری سرگردان در میان دریا خود را توجیه میکردند و داروینیست ها هنوز هم دارند برای رد آنها نظریه میبافند ولی چون جزایر با هم هماهنگ نیستند در آن به توافق نرسیده اند. بدترین قسمت قضیه زیر سوال رفتن نظریه ی توصیف کیسه داران به ابتدایی ترین پستانداران است که گفته شده فقط در استرالیا باقی مانده اند چون استرالیا از بقیه ی دنیا پرت بود. اما وجود مرغ دماسنج استرالیایی الاصل در سولاوزی و در کنار جانوران پستاندار آسیایی چون گراز و میمون، حضرات را ناگزیر کرده بپذیرند که آسیا برای مدتی کوتاه به استرالیا راه داشته ولی فقط در آنحد که چند جانور معدود آسیایی از پل خشکی بگذرند و تا سولاوزی کنونی پیشروی کنند. به همین ترتیب وجود مرغ بهشتی در جزیره ی "هالماهرا" را به این منوط کرده اند که این جزیره در مسیر پیشرویش در اقیانوس آرام برای مدتی برخورد کوچکی با جزیره ی گینه ی نو داشته و در این مدت، مرغ بهشتی از گینه ی نو به هالاماهرا رفته است. سخت ترین بخش موضوع، توضیح وجود اژدهای معروف کومودو بوده که استرالیایی الاصل است ولی امروزه فقط در جزیره ی کومودو زندگی میکند آن هم درحالیکه معاصرینش در زمان ورود به جزیره، لک لک هایی غولپیکر به بزرگی انسان و فیل هایی کوچکتر از آن لک لک ها بوده اند که حضرات مجبور شده اند گناه انقراض آنها را هم به گردن اژدهای مزبور بیندازند. بنابراین آقایان در ترسیم تاریخچه ی حرکت آرام جزایر، ناچار شده اند یک کجراهه ای هم در چگونگی نزدیک شدن استرالیا به جزیره ی کومودو تعیین کنند تا آن حد که یک اژدهای باردار ماده تا جزیره ی کومودو شنا کند و مادر تمام اژدهاهای کومودوی امروزی شود و نسلشان به لطف انسان هایی که آنها را مقدس دانسته و برعکس جاهای دیگر منقرضشان نکرده اند باقی بماند. تمام این بند و بساط ها فقط برای این است که مسئله ی نابودی جمعیتی عظیم از جانوران در اثر بلایی در حد شهابسنگ مکزیک در عصر حیات انسان منتفی، و جزیره ای و به دنبالش منحصربفرد شدن حیات وحش در این گستره، مسئله ای طبیعی قلمداد شود. اما این کار، به نوعی رد گم کردن فحواهای اسطوره ها در قرن بیستم نیز بود، گم کردن ردهایی که فاش میکردند تمدن مدرن چقدر بنیاد ابتدایی ای دارد و آنقدرها هم که به نظر میرسد ضد تورات و انجیل عمل نکرده است. درواقع قاره ی غربی در دریا، روایت قاره ی دریایی برای سرخپوستان کنار دریای غرب بوده در مقابل قاره ی دریایی در شرق و مابه ازای آتلانتیس که فوروبونیوس خیلی در شرح های سرخپوستی آن صحبت کرده و رابط قاره ی امریکا با سرزمین های غرب آن منجمله بریتانیا بوده که خاستگاه داروینیسم است. انسان وحشی بریتانیا با انسان تابع نیروهای وحشی در یوکاتان تبار مشترک دارد. هر دو آنها تابع نیروهای جهنمی جنگل از زیر زمین هستند . در بریتانیا، این نیروها به طور مستقیم و غیر مستقیم از بین النهرین وارد شده اند. آنها را در انگلستان به گنوم و فیری و الف مینامیدند ولی نام بین النهرینیشان یولانو بود که اجنه ی جنگل محسوب میشدند. این اجنه در جنگل های کوه های زاگرس زندگی میکردند و اعقابشان کاسی ها یا بومیان ایران بودند که آنها را میپرستیدند. یولانو که احتمالا ایام یوله در پس از کریسمس به سبب ارتباط اسمی با آنها محل وحشت از ترول ها (جن ها) ی یوله در این ایام در اسکاندیناوی شده است، قسمت بیرون زده ی "اوپیر" یا جن های خوناشام دوزخ در زیر زمین بوده اند که به سبب برخاستن از تپه ها "تپس" نامیده میشدند. اوپیر احتمالا لغتا همان ومپایر یا خوناشام در اروپای شرقی است و تپس هم در اثر همین ارتباط نام فامیل کنت ولاد در رومانی شده است. این ومپایرهای اژدها نشان همه اعقاب ملکه اژدها هستند که همان عیشتار یا ونوس است که در جنگل، از آدونیس دلبری میکند و با به کشتن دادن او، دوزخیش میکند. آدونیس نام فنیقی تموز خدای گیاهان است که "گرین من" (مرد سبز) یا مرد جنگلی در افسانه های اروپایی، بازمانده ی او است. این موجودات پس از پذیرفته شدن توسط اسکیت ها در اوکراین در شرق و غرب گسترش یافته اند ولی در انگلستان توانایی فراوانی برای قانونمند شدن داشتند. تاریخ افسانه ای بریتانیا، این مسئله را به بربریت مواج بریتانیا در اثر بی اهمیتی نسبیش برای اروپای قاره ای نسبت میدهد. در این بیان، بریتانیا اندکی متمدن بوده است چون مستعمره ی روم بوده است. اما وقتی گوت های ژرمن به رهبری آلاریک به رم حمله کردند، رم ارتش خود را از بریتانیای بربر و نه چندان مهم فراخواند و آنجا را به واسال های اسکیت خود سپرد. حاکم اسکیت بریتانیا برای حفظ مملکتش از هرج و مرج، نوردیک ها را از شمال فراخواند و آنها را در نواحی شمالی کشور ساکن کرد. اما آنها به زودی خود به تهدیدی علیه حکومت دچار شدند پس حاکم برای دفع آنها و بر اساس تز رومی «بربرها را به بربرها بسپارید و آنها را به جان هم بیندازید» قبایل بربر دیگر را نیز به جزایر راه داد. این باعث شد تا مسیحیت رومی در بریتانیا رنگ قوانین قبایل بربر را به خود بگیرد و الف زادگان یا اعقاب ملکه اژدها با ادعای نسب بردن به اجنه، به خود حق رواج دادن مذهب مسیح را بدهند که طبیعتا چنین مسیحی دشمن اژدهایان نیست بلکه از نسل آنها است. مسیح آنها همان "مسح" است: نامی که در شرق در توصیف اژدهاسانانی چون ورل و تمساح به کار میرود. این الف زادگان، پسران خدای تورات و پدر مسیحند چون سوسمارسانی آنها به سبب نسب بردنشان از سرافیم یا خزنده سانان یعنی فرشتگان هبوط کرده به زمین که بر اساس تورات اولاد خداوندند روی داده است. مریم مجدلیه همسر مسیح و مادر آنها نیز همان ملکه اژدها یعنی البا یا البی یعنی الف ماده است و قدیس مسیحی بنیانگذار هم "سنت البان" یعنی قدیس الف نژاد نام دارد. با تغییر زمانه، این سنت البان به صورت فیلسوفی به نام فرانسیس بیکن و نمایشنامه نویسی به نام شکسپیر، تغییر قیافه میدهد. ادبیات دیگری هم در راهند: ماریا یا ماریان یا مریم که همان ملکه ی اژدها است، به صورت ماریان معشوقه ی رابین هود درمی آید و رابین هود یعنی رابین اوباش، همان رابین گودفلو پسر اوبرون جن است که نامش از اوپیر می آید. اوبرون سبزرنگ است و همین نشان میدهد او مدل دیگری از گرین من یا خدای جنگل میباشد. او را در بعضی جاها "پاک" مینامیدند که احتمالا باید همان "پوکا" یا جن ایرلندی جنگل باشد که مدل دیگری از پان یا جن بزمانند یونانی است. بوق شاخ مانند رابین هود که با آن افرادش را صدا میکند باید جانشین شاخ های پوکا شده باشد. در روایتی از والتر باوئر –منتسب به قرن 15میلادی- آمده که رابین هود و رفیقش "جان کوچولو" همان عیسی مسیح و سنت جان یا یوحنای تعمیددهنده در روایت انگلیسی خود هستند و زوجیت آنها حکم زوجیت کاستور و پولوکس در اساطیر یونانی را دارد. مسیحی که راهزن باشد به هر حاکمی که پیروش باشد امکان گسترش حکومت استعماری با وانمود کردن به آزاد گذاشتن غرایز وحشی مردمان را میدهد:

“secret societies”: Philip gardner: 2007: chap7 , ‘in the realm of the ring lords’: laurince gardner: nexus magazine:v6: number5: august-september 1999

این موفقیت، ناشی از یک نوع درجا زدن طبیعت بشری در منطقه ای بخصوص است که به اندازه ی بقیه به نفع تمدن از خوی تاتار و اسکیت خود خارج نشده و میلش به جنگیدن و رقابت را با قانون نویسی برای ورزش های گوناگون اثبات کرده و بسیاری دیگر از وظایف خود در مسیر رقابت را به پسر خوبش ایالات متحده که مسیح او است واگذار کرده است. همین طبیعت تاتار، هرکه را که با اژدهایان همراستا است خوش خواهد آمد و اینچنین است که فوتبال انگلیسی، موفقترین تبلیغات انیمیشنی خود را در دهه ی 1990 در کاپیتان سوباسای ژاپنی می یابد آن هم در همان زمانی که ژاپنی ها دارند خودشان را به مدل مو و عمل جراحی در جهت همشکل شدن با اروپایی موبور چشم آبی نمایان میکنند و دیگر فقط از روی آثار اروپایی انیمیشن خلق نمیکنند، بلکه قهرمانان ژاپنی انیمه هایشان را هم شکل قهرمانان مو رنگی و چشم رنگی اروپایی میکشند. اروپا آینده ی اجداد اسکیت ژاپنی ها است که سامورایی را افتخار ژاپنی نموده اند و پیرو اژدهای چینیند که آن هم لابد همان "مسیح" تمساح گون خاورمیانه و مسیح ملکه اژدها است. این جا تضاد آشکارتر از جاهای دیگر است ولی درواقع در همه جا جریان دارد. این تضاد گذشته و حال است و برنده ی آن، کسی است که حالش همان گذشته اش تعریف شده است یعنی امپراطوری بریتانیا شامل ایالات مستقل شده ی متحده ی امریکا (اگرچه هنوز بخش عظیمی از طلای امریکا را خاندان بیکون –نام گرفته از همان فرانسیس بیکون معروف- به جیب خاندان سلطنتی انگلستان سرازیر میکنند). این انتظار، از داخل خود خاورمیانه ی مادر مطرح شده و در قالب تثلیث شیر مودو- گرگ یام- سگ پراتریا به ایتالیای دوره ی رنسانس رسیده بود. گرگ در حال زوزه کشیدن بود و سگ در حال خندیدن، درحالیکه شیر طبق معمول عصبانی و غران بود. گرگ در شب زوزه میکشد و این زوزه را مردم به غمگین بودنش نسبت میدادند. شب که همان جهان زیرین آدونیس و اجنه نیز هست، نماد زوال خورشید موفقیت است و گرگ جای اقوامی نشسته که عظمت خود را از دست داده و بر زوال خود میگریند. سگ اما روی دیگر همین اقوام است. او فامیل گرگ است ولی بر نابودکنندگان نسل خود خشم نمیگیرد و برده ی انسان ها میشود. او در این بردگی، شاد است و از وضع خود لذت میبرد. شیر اما موجود مهیبی است که از برهم کنش این دو پدید می آید. او حیوان یهودیت یعنی همان مذهبی است که علیه صاحبان تمدن های گرگ ها شورید و بر آنها خط بطلان کشید. گرگی است قوی تر از همه ی گرگ ها و گرگسانان، چون بلد است چطور بین سگ حال و گرگ گذشته بازی کند. او با تغییر وضعیت بر ضد گذشته به توفیق رسیده ولی تغییر وضعیت او اکنون خود بخشی از گذشته است و موفقیت او ناشی از این است که به کمک حال، افتخار گذشته را بازآفرینی میکند.:

“second part of the heroic frenzies”: Giordano Bruno: translation by Paulo Eugene memo,jr: 1964: bibliotecapleyades.net

نماد سلطنتی انگلستان نیز همین شیر است و او خانه ای بهتر از اینجا نمی یابد. این شیر را غالبا در اطراف الهه بریتانیا که تعریف محلی ونوس یا مریم مجدلیه است می یابید. او در خانه های علمیش کمبریج و اکسفورد برای اقوام مختلف، گذشته ی باشکوه تعریف میکند و بعد اجازه میدهد تا با شرکت در رقابت های ورزشی، میل خود به احیای گذشته ی خیالیشان را برطرف کنند. آنها که قانعترند، ورزش های نه چندان مشهور هم برایشان کافی است. مثل هندوستان که کریکت را از انگلستان گرفته و فیلم میسازد که چطور هندی های روستایی بی تجربه در ورزش، در اولین مصاف خود با استعمارگران انگلیسی، آنها را در کریکت شکست میدهند. اما گردنکشان اشتهایشان در حد خطرناکترین بازی دنیا یعنی فوتبال است که اگرچه یک اختراع بی اهمیت چینی است، ولی توسط انگلستان جهانی و مهم شده است چون کارایی روانیش بسیار بالا است. "مارچلو سوآرز اروزوکو" از استادان جامعه شناسی در امریکا و البته یکی از طرفداران پروپاقرص سابق فوتبال که اکنون خود را «شفا یافته» میداند، هیاهو بر سر فوتبال را نوعی انحراف عمدی در همجنسگرایی مردانه میداند که در آن، توپ حکم اسپرم را دارد و تیم فوتبال و زمین مخصوصش، حکم پیکره ی مردی که همه ی بازیکنان و مربیان و طرفداران تیم، کله ی خودشان را روی بدن نداشته ی تیم تصور کرده اند و البته دروازه در عقب ترین قسمت زمین تیم هم نشیمنگاه تیم و تمام دست اندرکارن و طرفداران آن است که نباید توسط توپ یا همان اسپرم حریف فتح شود. شرمساری و عصبانیت از گل خوردن، شرمساری و عصبانیت مرد مفعول جنسی است که فرهنگ مردسالار تحقیرش میکند و شادی و افتخار تیم گل زننده، به سبب اثبات مردانگیش بر اساس همان فرهنگ مبتذل و وحشی. ولی هر دو تیم، از قبل از بازی، قبول کرده اند که در این کشتی دسته جمعی، در ازای گل زدن، دریافت کردن گل هم طبیعی است. "بری ریچاردز" (استاد علوم ارتباطات دانشگاه بورنموت انگلستان) در کتاب "روانکاوی فرهنگ عامه" (ترجمه ی دکتر حسین پاینده: نشر مروارید: 1399: ص69) نظریه ی مزبور را آورده ولی فقط در جهت توسعه دادن اهمیت قبلی فوتبال در روانکاوی فروید. فروید، لمس نکردن و دست نزدن را مهمترین بخش فرهنگ "نهی" در اجتماع انسانی دانسته و در فوتبال نیز شما حتی المقدور نباید به توپ دست بزنید. فقط دروازه بان است که حق دست زدن به توپ را دارد چون وظیفه ی او دفاع است نه حمله. او در ادامه از نظریه ی استوکس روانکاو فرویدیست دفاع میکند که همجنس خواهی فوتبال را اگرچه بر اساس نظریه ی فروید «واپس روی» [به کودکی] و بنابراین «انحراف» است، به سبب جنس «هم هویتی» هایش تایید میکند به این ادعا که «حاصل جمع برآمده از همهویتی های در هم تنیده و متقابل، همهویتی دسته جمعی با خود بازی است که میتوان آن را نوعی روان مشترک دانست، روانی که شرکت کنندگان را نه فقط به تیمشان، بلکه همچنین به مجموعه ی قواعد و جمع دست اندرکاران آن ورزش مقید کند. استوکس این روان مشترک را بر حسب نظریه ای فرویدی درباره ی "فراخودی"ی که واپس روانه طرد گردیده است مفهومپردازی نمیکند، بلکه با اشاراتش به "وحدتی ریشه دار" و تصویر بازی به منزله ی "عاملی فراگیر و مرتبط با هستی در آغوش مادر"، دیدگاه مثبتی ارائه میدهد. البته در این فرایند، واپس روی رخ میدهد ولی این واپس روی مواجهه ی مبتنی بر قواعد با واقعیت را تسهیل میکند و همچنین محدودیت های بیشمار جزئی آن را، امتیازها و جریمه های گاه گاهی شورانگیز آن را، و موقعیت هایی را که برای ایجاد ارتباط با دیگران فراهم می آورد. ورزش همزمان با پروراندن ستیزه جویی برای ارضای خودشیفتگی، همچنین خودشیفتگی واپس روانه را برای جامعه آمیزی بنیادین به کار میگیرد. بر پایه ی این دیدگاه، میتوانیم عناصر آشکارا همجنس خواهانه ی فوتبال –احساسات مهرورزانه نسبت به بازیکنانی که گل میزنند و سایر آیین های مربوط به این بازی (در دهه ی 1980 هنگام ورود بازیکن تعویضی به زمین در مسابقاتی که در بریتانیا برگزار میگردید، سرپرست یا مربی تیم دستش را به صورت کاسه گود میکرد و درحالیکه بازیکن تعویضی روی خط کنار زمین منتظر اجازه ی داور ایستاده بود، محبت آمیزانه به نشیمنگاه او میزد. به نظر میرسد که این عمل، درست همانگونه که باب شده بود، یعنی سریع و بدون هیچ دلیلی زوال یافت.)- را در چهارچوبی گسترده تر تبیین کنیم و بگوییم که این عناصر نمونه هایی دیگر از احساساتی هستند که ریشه در خودشیفتگی اولیه دارند و در تجربه ی اجتماعی و مبتنی بر واقعیت ادغام میشوند.» (همان: ص79-78) علت «جزئی» بودن مجازات خطاهای "نهی" شده نیز همین کودکانگی «خودشیفته» در اثر «واپس روی» است و ریچاردز عنوان میکند که بزرگترین «نهی» بازی یعنی اجتناب از دست زدن به توپ نیز مجازاتی جزئی دارد: فوقش یک کارت زرد. بنابراین خطای مزبور میتواند نتیجه ی بازی را تغییر دهد و باز هم تیم برنده همچنان برنده باشد.ریچاردز (در صفحه ی68) یادآوری میکند که  این اتفاق  در دیدار نیمه نهایی جام جهانی 1986 افقتاد وقتی مارادونا با دوستش توپ را توی دروازه ی بریتانیا کرد و داور متوجه نشد. مارادونا گل خود را کار «دست خدا» دانست. درواقع خدا یک راه در رو برای زیرپا نهادن قوانین در موقعیت های اینچنینی در اجتماع بزرگتری است که فوتبال، تمرین آن است. همانطورکه ریچاردز (در صفحه ی 73) با بهره گیری از دورکهایم عنوان میکند، ورزش « معادل ناسوتی مذهب» است و هیچ ورزشی به اندازه ی فوتبال، این مذهبی بودن را آشکار نمیکند. درواقع ورزش ها به طور اعم و فوتبال به طور اخص میتوانند به طور روانی، جنس مذهبی بودن فرقه ها را –حالا هرچقدر هم سنتی به نظر برسند- در جامعه تعیین کنند. بنابراین شما اگر ایرانی شیعی هستید و صبح تا شب هم «مرگ بر انگلیس» میگویید، همین که عاشق فوتبالید، یعنی این که الآن احتمالا به طور ناخودآگاه پیرو «شیعه ی انگلیسی» مد نظر امام راحلتان هستید. اصلا به عنوان یک مسلمان قرآنی، اگر به مسیر انگلیسی-امریکایی علاقه نشان ندهید و جذبش نشوید عجیب است. چون نماد شما هم شیر خدا است که شکل اصلاح شده ی شیر یهودا به شمار میرود و تمام پیامبرانتان هم پیامبران یهودند. شما درست مثل یهود، غرق رویای کاریزماهایی هستید که امت هایشان وظیفه ی گم شدن در آنها را دارند درست مثل بازی دسته جمعی فوتبال که در آن، فقط آنها که گل میزنند یا آنها که دروازه را خوب حفظ میکنند مشهور میشوند چون مسئله اثبات مردانگی ای است که یهود آن را در کشتن و فتح کردن و کنشگری جنسی خلاصه کرده اند.

چرا تا به حال متوجه این موضوع نشده بودیم؟ برای این که الگوی قدیمیان در این فرهنگسازی آنقدر برایمان عادی شده که چیز عجیبی در آن نمیبینیم. همین تازگی، شبکه ی مستند داشت برنامه ای درباره ی پیتزا پخش میکرد که به شایعه ای ایرانی درباره ی پیدایش پیتزا نیز پرداخته بود. مطابق این شایعه، ازآنجاکه هنر نزد ایرانیان است و بس، و از آن جمله هنر آشپزی نیز به همچنین، ایرانیان دوره ی هخامنشی آنقدر در آشپزی استاد بودند که حتی سربازانشان نیز آشپز بودند. این سربازان به دلیل کمبود امکانات، روی سپرهایشان پیتزا درست میکردند و برای همین هم پیتزا گرد میشد. ازآنجاکه ایرانی ها از قدیم خیلی مردم خوبی بودند، حتی به اسیرانشان هم غذای خوشمزه میدادند؛ ازجمله پیتزا که اسرای یونانی خیلی از آن خوششان آمد و از زندانبان های ایرانیشان طرز پخت آن را یاد گرفتند و در بازگشت به یونان این هنر را به آنجا بردند و این هنر از یونان به ایتالیا رفت و درآنجا شهرت یافت. این قصه، بر ساده کردن فجیع موضوع در پیدایش پیتزا توسط ایتالیایی ها استوار است چون همانطورکه برنامه توضیح میداد، پیتزای اولیه ی ایتالیایی، شامل نان و پنیر و سیر بود و خوراک کارگران به شمار میرفت. وقتی ایتالیایی ها به امریکا رفتند یکی از آنها در نیویورک بساط آشپزی به پا کرد و نان گرد آن را کلفت و کیفیت پنیر آن را دچار تغییر کرد، آن را به انواع مخلفات شامل قارچ و کالباس آراست و به گونه ای درآورد که باب ذائقه ی امریکایی باشد. این غذا محبوب شد و در سطح امریکا منتشر شد و انواع و اقسام آن همه در امریکا اختراع شدند. شنیدن این موضوع برای من غیرمنتظره نبود. چون یکی از فامیل دور که به ایتالیا رفته بود، تعریف کرده بود که در یکی از محل های ایتالیا پیتزا را دیده که کیفیتش کلا فرق میکرده و اسمش نیز پیتزا نبوده و پیتزای معمول اصلا در آنجا رواج نداشته است. به هر حال، این نوع داستانپردازی ها که الآن و در فوران اطلاعات به سختی جای پا می یابند، در قدیم که همه چیز آیینی بود و سرگرمی شیطانی تلقی میشد، به راحتی آیین سازی میکردند یا به هدف آیینی شدن پذیرفته میشدند. نمونه اش ماهی قرمز چینی که در اواخر دوره ی قاجار به این خاطر روی سفره ی نوروزی آمد که ماهی کوچک را در عربی "سمک" مینامند و به سبب شروع شدن کلمه با حرف "س"، آن  جزو هفت سین شده بود. این را پدرم برایم تعریف کرد و استثنائا در حافظه اش مانده بود به خاطر این که در روستای او کنفگوراب در زمان کودکیش، به ماهی کوچک در گیلکی "سمک" میگفتند (البته پدرم نمیدانست این کلمه در اصل عربی است). این موضوع درست است که ماهی سمبل زایندگی در فرهنگ ایران و جهان است و این موضوع زمینه ی چنین پذیرشی شده است. ولی تنها دلیل این که برای ماهی قرمز در ایران داستان درست نشده، این است که اگر اعراب ماهی کوچک را سمک و ماهی بزرگ را حوت مینامند، برای ایرانی ها ماهی، ماهی است و نیازی نیست آنطور که اسب را از الاغ و قاطر سوا میکنیم، ماهی ها را هم از هم سوا کنیم. همه ی چیزهایی که دست و پا ندارند و شنا میکنند و با آبشش تنفس میکنند یک چیزند: ماهی. اما پیتزا فرق میکند. این یکی تازه ی تازه است. پس برای خودی کردنش، باید آن را اختراع کشور خودتان جا بزنید. همینطور بستنی –یک اختراع چینی که توسط اروپایی ها جهانی شده است- که از پیتزا هم مشهورتر است و باید اختراع آن را به شخصیت مجعول "اوستا کریم باستانی" در دوره ی ناصرالدین شاه نسبت بدهید و ادعا کنید که "باستانی" آن شده "بستنی" فارسی، و "اوس کریم" آن شده "آیس کریم" انگلیسی!!!!! وقتی به اشیا رحم نمیکنید میشود مگر به ادبیات رحم کنید و جنگاوری اعقاب اژدها را به خودتان نسبت ندهید؟ شهرت جنگاوری و ازخودگذشتگی فوتبالی در تشیع ما که شاهنامه پرستان سعی در سکولار کردنش داشتند در عرض چند نسل غیرعملی بودن خودش را اثبات کرد. مردم هنوز از این که چرا دنیا حافظ و سعدی و مولانا و فردوسی را میپرستد و ایرانیان نه، عذاب وجدان دارند. ولی هیچکدام نمیروند بخوانند ببینند توی اینها چه نوشته است. چون میدانند با زندگی عملیشان جور نیست. اما این آثار که قبل از مقدس شدنشان توسط جمهوری اسلامی، مردم آنها را با انبر برمیداشتند مبادا دستشان نجس شود، فقط به این خاطر امتحان نمیشوند که تجربه ی امتحان کردن تشیع به دستور آنها که مولوی را نجس میدانستند امتحان شده بود. تجربه ی مردم کاملا واقعی است. آن نوع زندگی ممکن نیست چون اصلا واقعیت ندارد و هیچ وقت هم نداشته است. برای همین مردم دنبال راه جدید میروند. همانطورکه بسیاری از ژاپنی ها جرئت کردند بپذیرند سامورایی بودن مسخره است و مانند آنها بسیاری از جوانان در امریکا عطای "راکی رمبو" بودن و در آلمان عطای "نازی" بودن را به لقایش بخشیدند چون فهمیدند تظاهر –و البته دراینجا فقط تظاهر ممکن است- به راکی رمبو بودن و وایکینگ بودن و سامورایی بودن، با فشار روانی شدیدی همراه است که حتی میتواند زندگی ها را به باد بدهد. با این حال، این مقاومت، به معنی بیدار شدن نیست. بلکه صرفا تکرار شورش یهودی در جهت مخالف آن است. چون مقاومت بهانه میخواهد و ما بهانه ی مارادونا را وقتی با «دست خدا» توپ را توی دروازه ی انگلستان کرد و همه گفتند «کار خوبی کردی»، میشناسیم. در جنگ فالکلند (حتی در نامیدن این جزیره هم مثل همه ی دریاها و خشکی های زمین، باید اسم انگلیسیش را به کار ببریم حتی اگر آرژانتینی ها خوششان نیاید) بریتانیا آرژانتین را کوبیده بود و مارادونا با گل قلابیش به آرژانتینی های بدبخت، حس دروغین پیروزی داده بود. میدانید که؟ «دست خدا» با مظلومین است. کافی است مثل مارادونا مظلوم بوده باشید. آن وقت اجازه دارید مثل رابین هود که به نام فقرا دزدی میکرد و مثل مارادونا که با تقلب به بریتانیا گل تاریخی زده است، همه ی قوانین و اخلاقیات بشری را در راه هدف والایتان زیر پا بگذارید.

غربی ها بی تعارف، محمد مسلمانان را همینطوری قهرمان میدیدند. آنها داستانی داشتند درباره ی این که محمد، در جنگی، دختری به نام پالمیرا را به کنیزی گرفته بود و جوانی به نام سعید نیز دلداده ی همان دختر شده بود. محمد به سعید وعده داد که اگر دشمن او زبیر را در مکه ترور کند دختر را به او میدهد و هدف او این بود که سعید در این سفر خطرناک کشته شود. ازقضا سعید موفق به کشتن زبیر شد و در این هنگام محمد فاش کرد که زبیر، پدر سعید و پالمیرا دختر او و بنابراین خواهر سعید است. یعنی سعید پدر خود را کشته بود تا با خواهر خود ازدواج کند. [احتمالا بعضی از خوانندگان سن و سال دار این مطلب الآن فهمیده اند که داستان سریال «اولین شب آرامش» (اولین پخش در بهار 1385) در صداوسیمای جذاب ایران از کجا آمده است.] سعید بعد از شنیدن این مطلب، از شدت اندوه خود را کشت. این داستان احتمالا روایت دیگری از داستان ازدواج محمد با همسر پسرخوانده اش زید (=سعید) است. همین داستان را درباره ی خلاص شدن حسن صباح از دست یکی از رقیبان عشقیش با نقشه ی ترور دشمن خود بیان کرده اند. نام حسن صباح بیشتر با ترور اسلامی گره خورده و یک دلیلش هم شیعه بودن و سکونت او در ایران است. با این حال، داستان اولیه به هیچ وجه در محافل اشرافی فاسد اروپا وسیله ی شماتت محمد محسوب نمیشده است. داستان او کپی داستان داود شاه شیر نشان است که با همسر اوریای سرباز در غیاب او زنا و او را حامله کرد و برای خلاص شدن از شر اوریا، دستور داد او را به جنگی بازگشتناپذیر بفرستند تا کشته شود که در این راه به هدفش رسید. درواقع بقیه ی زندگینامه ی محمد هم در داستان چگونگی استقرار این پادشاه در اورشلیم گنجیده است هرچند داستان اصلی از زمان موسی شروع میشود و حتی تولد محمد و موسی در آن همرده هستند. محمد وقتی متولد میشود به دایه اش حلیمه سپرده میشود ولی بعد از دو سال به آغوش مادرش برگردانده میشود. از این جهت همتای موسی است که توسط دختر فرعون بزرگ میشود تا این که مادر موسی به بهانه ی دایگی کم کم او را پیش خود میبرد و تابع قانون یهود میکند. در داستان محمد، اشاره شده که در آن دوسال، خشکسالی درگرفته بود و حلیمه دایه ی محمد با تنگدستی او را بزرگ کرده است. این یادآور بحران های زمان موسی ازجمله طاعون است که احتمالا بازسازی طاعون بزرگ قرون وسطی است که با جابجایی های انسانی در اثر تغییرات آب و هوایی بخصوص خشکسالی بروز کرده است. موسی به جرم قتل، کشورش را ترک میکند. محمد نیز به قتلی متهم شد که سبب عذاب وجدان او گردید. وقتی مست بود، یک یهودی با شمشیر او دشمن خود سرجیوس مسیحی را کشت و محمد را به قتل متهم کرد. پس از آن محمد لب به شراب نیالود. اگرچه گواهی مستقیمی دراینباره وجود ندارد ولی ممکن است فرار محمد از مکه به مدینه درست مثل فرار موسی از مصر به مدین به همین قتل مربوط شده باشد. مهاجرت دیگری به موسی اینبار با قومش از مصر به مدین نسبت داده اند که برای فرار از آزار و اذیت فرعونیان بوده است. درباره ی فرار محمد نیز گفته اند او در مدینه (مدین) به قدرت رسید و اصحابش برای فرار از آزار مشرکان، از مکه به مدینه آمدند. تشکیل قدرت محمد در مدینه، زمینه ی فتح اورشلیم توسط جانشینان او شد همانطورکه مهاجرت موسی با قومش نیز زمینه ی فتح اورشلیم توسط داود در زمان اعقابش گردید. هر دو فتح فقط با به توافق رسیدن دو طرف جنگ ممکن شدند. ازاینرو نوسووسکی داستان سفر مسلمانان به حبشه و زندگی کردن با صلح زیر نظر نجاشی شاه حبشه را نیز روایت دیگر مهاجرت از مکه به مدینه میداند. وی اشاره میکند که رهبر مسلمانان در حبشه را عثمان ابن مازون نوشته اند که مازون میتواند همان موسایی معنی بدهد اما عثمان لغتا به "هثمان" [=اوزمان: یعنی رهبر غزها] برمیگردد که لقب رهبران قزاق ها یا اعقاب خزرهای یهودی مسلمان شده ی دولت مغول های نوحی در روسیه بوده اند و همانانند که تحت عنوان عثمانیان، قستنطنیه یا استانبول کنونی را که شهر مقدس مسیحیان ارتدکس بوده است فتح کردند. قستنطنیه مدل دیگری از اورشلیم و فاتح آن سلطان محمد دوم، تکرار محمد پیامبر است. در این روایات، موسی  و محمد که برای فرار از ظلم و ستم تغییر شخصیت میدهند و به جنگجویانی کشنده تبدیل میشوند، تکرار مسیح مهربانند که در اثر اعمال بد کافران نسبت به خود و اصحابش تبدیل به جنگجویی بیرحم و کشنده میشود. نام مسیح مرتبط با نام موسی است. با این حال، اسلام امروزی که به نظر نوسووسکی فراورده ی عثمانی ها است و مسیحیت اروپایی که نوسووسکی آن را هم فراورده ی اسکیت های کوچنده به غرب میداند، فقط بیرون زدگی های غربی یهودیت روسی هستند. در شرق دور نیز آنها مسلک های مخصوص خود را پدید آورده اند که امروزه نشانه هایشان فقط در افسانه ها یافت میشوند و همین افسانه ها هستند که تکمیل کننده ی روایات مذهبی غرب در جاهایی هستند که از آنها چیده شده اند. در تاریخ شبه جزیره ی کره، این رد در زندگینامه ی بنیانگذار خاندان پارک دیده میشود. پارک یعنی کدو قلیانی و این بدان سبب است که او از داخل تخم مرغی شبیه کدو قلیانی بیرون آمد. ازاینرو پدرش او را بدیمن دانست و در سبدی گذاشت و در سطح آب رها کرد. اما پیرزنی کودک را یافت و بزرگ کرد. این کاملا کپی برداری از افسانه ی تولد موسی است که بر سطح آب رها و توسط زنان خاندان فرعون مصر دریافت و بزرگ شد. اما جالب این که گذاشتن نوزاد در صندوق و رها کردنش روی آب را در داستان پرسئوس جد پارسیان نیز داریم. در این داستان گفته شده که پرسئوس نوزاد نامشروع مادرش از زئوس شاه خدایان بوده است و از این جهت همچون مسیح دوشیزه زاده بوده است. از اتحاد پارک و پرسئوس میفهمیم چرا در داستان موسی از پدر او خبری نیست و همه کاره مادرش است. اما نکته ی تکمیلی داستان پارک این که او با زنی ازدواج کرد که مثل خودش تولدی معجزه آسا داشت. این زن از دنده ی یک اژدها متولد شده بود. تولد از دنده، دراصل داستان تولد حوای ام البشر است که از دنده ی آدم ابوالبشر به وجود آمد و با او ازدواج کرد. حوا فریب مار را خورد و از جنس او شد و بنابراین درست مثل همسر پارک، یک زن اژدهایی است. او همتای مریم مجدلیه برای آدم دوم یعنی عیسی مسیح است. اما برای تکمیل داستان او باید به یک قهرمان کره ای تخم مرغ زاده ی دیگر رجوع کنیم: "چومو وانگ" [یا همان جومونگ خودمان]. مادر چومو، دختر خدای رودخانه ی هابک به نام یوها بود. ماهیگیری به نام همائوسه [یا هموسو] یعنی "پسر بهشت" دلداده ی او شد. خدای رودخانه که موافق این وصلت نبود همائوسه را غرق کرد و دخترش را به ازدواج شاه بویو به نام گیوم وا [یا گوموآ] درآورد. ولی همائسه که پس از غرق شدن به خورشید رفته بود، از طریق نور خورشید در بانو یوها نفوذ کرد و او چنان باردار شد که یک تخم مرغ گنده زایید. شاه بویو که متوجه غیر طبیعی بودن این زایمان شد، آن را فرزند خودش ندانست و دستور به نابودی تخم داد ولی تخم باقی ماند و از داخلش چومو کوچولو پرید بیرون.  چومو در بویو ازدواج کرد ولی بعدا از خشم نابرادریش دائه سو از بویو گریخت و مانند موسی سر راه به طرزی معجزه آسا از رودخانه ای عبور کرد (ماهی ها و لاکپشت ها از آب بیرون آمدند تا او پایش را روی آنها بگذارد). ازاینجا به بعد داستان پسر چومو جالب است که یوری –تلفظ کره ای "گئورگ" یا جورج- نام دارد. او در قصر شاه بویو تا مدتها فقط با مادرش زندگی میکند و تنها نشانش از پدر در نزد او شمشیری شکسته است ولی مادرش از پدر برای او سخن میگوید تا این که بعد از چندین سال، شاه بویو اجازه ی رفتن مادر و پسر به نزد چومو در پادشاهی گوگوریو را که چومو بعد از غلبه بر قوم مالگال در موطن جدیدش تاسیس کرده است میدهد. این روایت، تکرار تصویر مسیح نوزاد و مادرش در غیاب پدر است و ملتی را نشان میدهد که مادرشان معلوم است ولی پدرشان فعلا ناپیدا است و آنها منتظر بازگشت او هستند. این پدر، در مسیحیت، مسیح و در اسلام شیعی مهدی است.:

“issues of reconstruction”: mark graf: hxmoka: 26/4/2016

همانطورکه میبینید قطعات محذوف تاریخ اسلام یا بهتر است بگویم همان تاریخی که به اسلام شیعی انقلابی ختم میشود، همان جاهایی است که آن با ملکه ی اژدها و انسان های اژدها زاده گره خورده است، مطلبی که با برابری انسان ها جز در تقوا و عمل صالح –یکی از معدود بازمانده های اسلام اصیل در تمدن مثلا اسلامیمان- کاملا منافات دارد. همه ی ما مسلمان ها به ادعاهای کسانی که میگویند اژدها زاده و الف زاده و از این جهت برتر از دیگرانند میخندیم. مگر مردم ایران یک آقازاده را به خاطر به کار بردن لغت "ژن خوب" درباره ی خودش با خاک یکسان نکردند؟ اما واقعا کدام یک خنده دارتر است: ملتی که فکر میکنند شاهانشان به خاطر اشرافزادگی از انسان های عادی برترند، یا ملتی که شاهان آن ملت دوم و خود آنها را مسخره میکنند ولی بدون هیچ نوع شناختی از آنها، تمام بند و بساط مذهبی آنها را برای خودشان کپی میکنند فقط به خاطر این که «دست خدا» اجازه ی تقلب میدهد؟ آیا واقعا غیرعادی است که شیخ مارادونا و دیگر فوتبالیست های ابرپولدار، بزرگترین قهرمانان زندگی مردم فقیر ایرانند؟

 

 

خورشیدپرستی کوانتومی: از سبت مارهای زرتشت تا شکارهای شهوانی هرنه

نویسنده: پویا جفاکش

در حدود سال 1377 یک بار مستندی دیدم که درباره ی ارتباط زندگی واقعی خرس ها با افسانه هایی بود که آدم ها درباره شان درست کرده بودند. مجریان برنامه، آن را با این جمله شروع میکردند: «در عالم جانوران، هیچکدام به اندازه ی شیر در افسانه های بشر جای نگرفته اند و کمتر از همه شان هم موش خرما.» با این حال، چند ماه بعد جایی خواندم که شیر، دومین جانور پرکاربرد در ادبیات فارسی است و اولی غزال یا آهو است. بعدا فهمیدم که این، تناقضی با نظر مجریان آن مستند امریکایی ندارد. شیر در افسانه های فارسی نیز به مانند بسیاری از فرهنگ های دیگر، جایگاه بی مانندی دارد. اما ادبیات فارسی، بیشتر از این که داستان باشد، اشعار عاشقانه است و در این اشعار، معشوق که اغلب اوقات زیبارویی بینام و نشان وسط خیابان است، به غزال نازک اندامی تشبیه میشود که گریزپا است یعنی شاعر، فرصت صید او را ندارد. این ادبیات، شکارگرانه است و یادگار انسان های شکارگر کهن. در مینیاتورهای اسلامی، شاهان را اغلب در حال شکار انبوهی آهو میبینید. چون بیش از دیگران، غزال های گریزپایی که اهداف امروزیشان باشد را صید میکنند. فرصت های زندگی، مانند آهوان گریزپا هستند برای انسان های اولیه، و ایدئال این جوامع شکارگر اولیه، درندگانی چون شیر که بیش از انسان، بخت موفقیت در شکار این حیوانات را دارند. زیستشناسان داروینیست، معتقدند که انسان در بسیاری از اصول زندگی خود، از این درندگان تبعیت میکرده است ازجمله در جنگ با همنوع. جنگ های کشورها جانشین جنگ های قبایلی شده اند که در مواقع کمبود منابع، بر سر منابع اولیه اعضای یکدیگر را کشته اند، همان رویدادی که در بین درندگان روی میدهد و بعضی قبایل شمپانزه نیز آن را بروز داده اند تا ثابت شود انسان حتی زمینه ی ژنتیکی این بدسگالی را از جد مشترکش با شمپانزه به ارث برده بوده است. از این که زیستشناسان بدگمان و مادیگرای داروینیست که برای انسان بیش از حیوان ارزشی قائل نیستند، چنین چیزی بگویند نباید تعجب کرد. از این باید تعجب کرد که خوشبینان و معلمان معنوی پسامدرن، چنین اصلی را برای اثبات نادرست بودن گذشته و عدم نیاز به اعتماد به آن، پیراهن عثمان کنند. داوسون چرچ، در فصل پنجم کتاب "از ذهن تا ماده" این که چطور درندگان بخشی از وجودمان شدند را شرح میدهد. او صحنه ای را مجسم میکند که دو انسان اولیه یکی بدبین و یکی خوشبین، با هم در بیشه ای باشند. بدبین، همه چیز و همه کس را به صورت خطر میبیند و پرنده هم پرواز کند فرار میکند مگر درنده ای نزدیک شده باشد. دومی اما به همه چیز، نگاه مثبت دارد و خوشی های زندگی را بیش از بدی هایش قبول دارد. حالا اگر درنده ای در بیشه برای هر دوشان کمین کرده باشد، اویی که زنده برمیگردد به احتمال زیاد بدبین است. بدبین ها به همان راحتی، نسل خود را تکثیر کرده اند. بیشتر آنها بیش از خوشبین ها زندگی کرده اند ولی در تمام عمرشان با بدبینی به زمین و زمان، خاطر خود را تلخ کرده اند و از کمتر چیزی در زندگی لذت برده اند. امروزه دیگر، کمتر اثری از درندگانی که زندگی بشر را تهدید میکردند در زمین باقی مانده است. ولی انسان ها بر اساس همان ژن های بدبینانه، به همه چیز شک دارند یا برای هیچ چیز ارزشی واقعی قائل نیستند که این دو، همدیگر را تقویت و سبب افزایش جو بی اعتمادی در سطح جامعه ی انسانی میشوند. استرس در سطح جامعه منتشر و سبب ترشح مداوم کورتیزول یعنی همان هورمونی میشود که در بدن انسان های اولیه و در زمان برخورد با درندگان ترشح میشد. کورتیزول، خون را از جلو پیشانی به سمت عضلات هدایت میکند تا شخص بتواند از خطر حمله ی حیوان فرار کند. این، باعث میشود تا فکر کردن در شرایط استرس سخت باشد و تصمیمات غلطی گرفته شوند. کورتیزول در جانوران دیگر نیز ترشح میشود. ولی بعد از رفع خطر، بدن جانور ظرف 20دقیقه کورتیزول را میسوزاند. ولی انسان برعکس جانوران دیگر، موجود فکوری است و هرچقدر بیشتر روی یک اتفاق بد تمرکز و فکر میکند، کورتیزول بیشتری ترشح میکند و وجود خود را فرسوده و فاسد میکند چون اشباع کورتیزول، تاثیرات بسیار بدی بر بدن و مغز انسان میگذارد. مهمترین راه کنترل هیجانات، حفظ نبظ طبیعی قلب است و این، هنری است که از طریق مدیتیشن های شرقی میتوان آن را آموخت. چرچ، از قول دانشمندانی چون جونز، کرون و بنگستون، ریتم طبیعی تپش قلب را تابع مغناطیس زمین و همنوایی این دو با هم میداند و بر اساس کوآنتوم، انسان را بخشی از نیروی خلق کننده ی زمین در تطابق آن میبیند. چون نوری که از چشم ما منتشر میشود، بر اساس اصل "اثر ناظر" خود تابع حال و احوال ما و نوع نگرش ما به پدیده ی مشاهده شده خواهد بود که خود میتواند به میزان تطابق ما با مغناطیس زمین برگردد. چرچ، نقل قولی از "فرد آلن وولف" فیزیکدان در سال 2001 می آورد که میگوید: «قوانین جهان ممکن است به سادگی، قوانین ذهن جمعی خود ما باشد.» بحث چرچ در موضوع اثر ناظر، همان بحثی است که ما در فرهنگ خودمان تحت عنوان "چشم زخم" و "چشم شور" داریم درباره ی این که نگاه حسودانه یا دشمنی آگین دیگران به ما، میتواند به ما صدمه برساند. در فیزیک، آن به اصل هایزنبرگ برمیگردد که میگوید هیچ ناظری در یک رویداد، بی اثر و منفعل نیست و ذهنیت ما با منحرف کردن اتم های اجسام حاضر در یک پدیده در اثر برخورد فوتون نور چشم ما به الکترون های آنها بر واقعه تاثیر میگذارند. این اصل، به دانشمندی به همین نام برمیگردد که شکل گیری فیزیک کوانتوم به شدت مرهون مداقه در عقاید او است. یک بار این اصل را در خیابان برای چند جوان شرح دادم. یکیشان که خیلی شوخ طبع بود، ناگهان شروع کرد به مسخره بازی درآوردن که: «وای. کونم داره وول میخوره. کونم داره مورمور میشه.» و دوست نزدیکش به او توپید: «بیشعور. تو میخوای بگی اینقدر جذابی که همه دارن سر خیابون تو رو دید میزنن.» البته این دو جوان، هر دو دختربازهای قهاری بودند. ولی گاهی اصول روانی مهم جامعه را باید از لای همین شوخی ها بیرون کشید. ما همه مان در مقابل تغییر تا حدودی مقاومت داریم و تجربیات ناخوشایند متعدد از برخورد ما با رویدادهای جدید، به نوعی محافظه کارمان میکنند هرچند مانع به روز شدن ما نمیشوند و برایمان فقط افسردگی و پشیمانی و حال بد نسبت به «گناهانی» که انجام میدهیم باقی میگذارند. اما چرچ میگوید که ما باید خودمان را با نبض زمین هماهنگ کنیم و تغییر را بپذیریم. چون قانون های قبلی مال دورانی هستند که دیگر وجود ندارد و برای ما فقط کورتیزول باقی میگذارد و بس. زمین از جنس خورشید است و ذراتش همچون فوتون های نور، خاصیت کوانتومی دارند. ازاینرو هماهنگی انسان با زمین و خورشید، هماهنگی او با خلقت و مشارکت در خلقت است. سوالی که اینجا ایجاد میشود این است که چه چیزی جدید و خوب است و چه چیزی قدیمی و بد؟ آیا جنگ های مدرن و سلاح های دهشتناکشان که به مراتب کشنده تر و وحشتناک تر از دعواهای قبیله ای و محلی قدیمند هم بخشی از تغییرند یا بازمانده ی قوانین بد؟ و اصلا آیا تن دادن به استرس و کورتیزول بیش از هر موقع دیگری در تاریخ و اصلا گاهی بدون هیچ دلیلی برای چنین تن دادنی، خود بخشی از نبض زمین و قانون کوانتوم نور نیست؟ هماهنگی ما و زمین و مایتعلق به با خورشید در این گرگ و میش کوانتوم، به حد غریبی ما را به یاد نظریه های توطئه درباره ی ارتباط دجال یا انتی کریست با پرستش خورشید می اندازد و اینکه دجال با علم کردن نام و سخنان مسیح، برای خورشید، قربانی های خونین جور میکنند.

این نظریه، دستگاه ناپلئون را آنتی کریست تلقی میکند. انتی کریست بودن ناپلئون را روس ها بودند که مشهور کردند و علتش هم فاجعه ای بود که هجوم ناپلئون به روسیه ی تزاری، بر آن کشور تحمیل کرد. اما پذیرش این ایده توسط اروپا بر این بنیاد استوار بود که: 1-ناپلئون در امپراطوریش، یهودی ها را شهروندانی همرده با مسیحیان نمود. 2-ناپلئون با سرمایه گذاری بر باستانشناسی، زمینه ی بازگشت به کفار ملعون تورات در قبل از میلاد مسیح را فراهم کرد. اتحاد این دو اتهام، در فراماسونری ناپلئونی خلاصه میشود که امپراطور فرانسه، مدیریت آن را به برادرش جوزف بناپارت سپرده بود. جوزف بناپارت، از طرف برادرش به فتح و حکومت بر ناپل نایل آمده بود. او در ناپل حکمران محبوبی بود، برعکس حکومتگاه دیگرش اسپانیا که درآنجا به عنوان دشمن کاتولیسیسم با مخالفت های زیادی مواجه و سرانجام از مقام خود مستعفی شد تا در مقصد بعدیش ایالات متحده، با چالش ملاقات با «شیطان جرسی» مواجه شود. شیطان جرسی که به شیطان لیدز هم شهرت داشت، تجسمی از اژدهای نماد خاندان لیدز در نزد عوام امریکا بود و جلوه ای از "دانیل لیدز" در قرن 18 یعنی یکی از نخستین کسانی که به سبب تطبیق افسانه های مسیح با خدایان شرک، ملعون خوانده و به "تیتان" و "شبح" ملقب شده بود و از هر جهت میتوانست فرمانده ی جوزف و ناپلئون بناپارت باشد. محبوبیت جوزف بناپارت در ناپل نیز بخشی از این طرح بود. چون ناپل از خود قرن 18 و آغاز به کار فراماسونری، یکی از پایگاه های آن بود. ناپل زمینه ی روی آوردن به آیین های رمزی و حتی زنانگی مقدس فراماسونری را داشت. به نوشته ی وارو، بیشترین و معروف ترین سیبیل ها یا پیشگویان مونث، 10سیبیل اهل کومائه در نزدیکی ناپل بودند که از معبد آپولو یا آپولون خدای خورشید در آنجا محافظت میکردند و این معبد، رو به جهان زیرین باز میشد:

“the dictionary of the esoteric”: nevill drury: motilol banarsidass pub: 2002: p285

باید توجه داشت که گرچه ناپل را ناپولی میخوانند –از "نا" (پیشوند تکبیر در یونانی) بعلاوه ی پولیس (شهر)- ولی آن، با تلفظ دیگری از ناپلئون به معنی آپولون بزرگ هم مربوط است و این واژه ی اخیر، عمدا به گونه ای نوشته میشود که معنی شیر ناپل هم بدهد. چون شیر، حیوان خورشید است و ناپلئون میتواند آپولو بزرگ در هیبت شیر باشد. شهر ناپل، از این موقعیت برای آپولو، همتای شهر ناصره برای عیسی مسیح است. چون ناصره را "نازاراتس" مینوشتند که به نظر رودلف اشتاینر، "نا"ی تکبیر دراینجا نیز به "زاراتس" یا زرتشت اضافه شده است. زرتشت، تجسد اهوره مزدا است و خورشید نیز لوگوس اهوره مزدا خوانده شده است. بنابراین، میتوانسته اند زرتشت را با خدای خورشید برابر بدانند. در ارتباط آنها با مسیح، میتوان جسوس کریست یا عیسی مسیح را با "ناتان جسوس" برابر دانست که در 12سالگی، روح زرتشت در او حلول کرد و او برای یک سال خورشیدی، زرتشت بود تا این که یوحنای تعمیددهنده یا یحیی، او را در 13سالگی غسل تعمید داد و مومن نمود. اشتاینر، ناتان جسوس تبدیل شده به زرتشت را با عیسای انجیل متی، و ناتان جسوس پس از تعمید را با عیسای انجیل لوقا تطبیق کرده است. عیسای انجیل متی، بر اساس همان طرح زیارت عیسای کودک توسط سه پادشاه مجوس از شرق که ستاره ای را دنبال کرده اند در همان انجیل تنظیم شده است. این عیسی، عیسای نسطوری های بصره بود که به پیروی از سلیمان بصره ای معتقد بودند بلعم دوم که زرتشت نامیده میشده است، سه شاگرد خود به نام های محمد، ساسان و جشنسف را به تعقیب ستاره ای دعوت کرده بوده که به آنها نشان میداد روح زرتشت پس از این، در کدام نوزاد جدیدی متولد میشده است؛ همانطورکه بوداییان تبت در زمان پیر شدن دالایی لاما، به دنبال کودکی میگردند که روح بودا در او حلول کرده و قرار است دالایی لامای بعدی باشد. عیسای زرتشت شده، عیسای خورشیدی و آتشین است و عیسای تعمیدشده توسط یحیی با آب، عیسای ماه است چون ماه به سبب تاثیراتش بر جزر و مد، مرتبط با آب بوده است:

“the gospel of st matthew: lecture12’: september12,1910: Rudolf steiner archive

در فرهنگ یونانی-رومی، رب النوع ماه، خواهر دوقلوی اپولو یعنی ارتمیس است. ارتمیس هم دوشیزه است و هم محافظ طبیعت و هم پاسخگوی زنان. او طبیعت و زنان یعنی دو موضوعی را محافظت میکند که پایمال پیشرفت مردانه ی تاریخ شده اند. آپولو متعارف، با ارتمیس بزرگ و از او متاثر شده و ازاینرو اغلب به مردی زن مانند تشبیه میشود. به نظر میرسد غسل تعمید مسیح متی با مسیح لوقا، پدید آیی همان اپولو متعارف از پهلوان خورشیدی در جوار الهه ی ماه باشد که به همراه آب تعمید، بخشی از وجود پهلوان شده است. فیلیاتراولت، ارتمیس را مقابل آن بعل قربانی خواه و متجاوزی قرار میدهد که تورات از آن سخن میگوید و پیشرانه ی تمدن دانسته شده و جنگجویی ارتمیس را از این منظر مهم میداند. به نظر او، ارتمیس اکنون نیز موضوع مهمی است چون مردانی را که قصد تجاوز به او را داشته اند، کشته یا تبدیل به جانوران کرده است و اگر محافظ زنان است، اکنون نیز زنان که بیش از هر زمان دیگری در خطر تجاوز مردان قرار دارند، به او نیازمندند.:

“artemis and the modern womans rights”: shani filiatrault: the mirror: may26,2019

به نظر میرسد دوشیزه بودن سیبیل های اپولو، با دوشیزه بودن ارتمیس و کاهنه هایش مرتبط باشد. ارتمیس بخشی از مسیح است که به دوشیزگی و راستکرداری زنان به عنوان معلمان تمدن به نسل های آینده اهمیت میدهد. سیبیل از قول اپولو سخن میگوید چون زن است که شناسنده ی خدا به فرزندان خود است. مسیح تا این حد جلو رفته بود و همانطورکه میبینیم، تطبیق خدایان پاگانی با مسیح، بیشتر اخلاق مسیحی را تایید میکند تا تکذیب، با این استثنا که مردسالاری و جنگندگی صلیبی شوالیه های فراماسونری در راه کلیسا را تکذیب میکند. پس چرا فراماسونری خودزنی کرده و شرک را مجددا مطرح میکرد؟

در جواب این سوال باید گفت همانطورکه تورات، بعل های مردم غیر یهودی را از هر نیکی ای تهی کرده و مراتب یادشده را به یک شخصیت تاریخی به نام مسیح محدود کرده است، بازگشت به شرک در مذهب ناپلئونی یا کیش شیطان جرسی نیز چیزی جز بازگشت به شرک تعریف شده توسط مسیحیت نیست یعنی بازگشت به عصر امپراطوری های عظیمی که جز خدای تورات، کسی حریفشان نبود و بدون خدای تورات در عصر مذهب علم زدگی، قادر به ابراز وجود دوباره بودند. آنها مشرک نبودند بلکه مشرک توراتی بودند و بخشی از مسیحیت به شمار میرفتند در همان بازه ی یک سالی که خورشید تازه متولد شده بود و همان خورشید سرخرنگ صبح بود که بر نیروهای تاریکی پیروز شده و سمبل پهلوانان و جنگاوران محسوب میشد. شیر انسان نما یا همان اسفنکس مصری که تجسمی از انسان در پوست شیر خورشید است، یک مدل سرخرنگ پارسی هم دارد که در نوشته های یونانی و لاتین از او زیاد صحبت شده است. این اسفنکس پارسی را "مانتیکور" خوانده و شیری با سر انسان، دندان های کوسه ماهی و دم عقرب، در حد و اندازه ی بزرگترین شیرها توصیف کرده اند. بعدها به او بال خفاش و چنگال سوسمار و مانند آنها نیز اضافه کردند. مانتیکور، بیشتر، از بچه ی حیوانات دیگر ازجمله انسان تغذیه میکرد. در نزاع های بین درندگان، به جز شیر –آن هم بعضی وقت ها- هیچ یک، حریف مانتیکور نبودند. سر انسانی مانتیکور، دیو مانند و وحشتناک بود و در اروپای قرون وسطی، او تجسمی از شیطان یا رئیس شیاطین به شمار میرفت. نام مانتیکور را برخی تغییر شکل یافته ی "مردی خوار" یعنی آدمخوار دانسته اند. برخی نیز آن را "مانتیگر" نوشته اند که مخلوط "من" (مرد) بعلاوه ی "تیگر" (گربه سان بزرگ) و در مجموع به معنی گربه سان بزرگ مردمانند به نظر میرسد. همانطورکه ریچارد فریمن در ابتدای فصل اول کتاب "ماجراهایی در کریپتوزولوژی" مینویسد، امروزه میدانیم که مانتیکور، چیزی جز حیوانی که اکنون به نام ببر یا تایگر میشناسیم نیست. اگر دقت کنید، متوجه میشوید که تفاوت بسیار بارز ببر نسبت به شیر، غیراجتماعی و بی قانون بودن افراطی او است. با این حال، این روحی است که فراماسونری برای "منکایند" یا بشریت در نظر گرفته است. بسیار مهم است که بدانیم در ادبیات شکسپیر که یکی از پایه های فراماسونری است و بعضی این ادبیات را به "فرانسیس بیکن" پدرخوانده ی فراماسونری منسوب کرده اند منکایند معنی بشریت ندارد و کلمه ای مختص مردانگی (ماسکیولینیتی) است و عجیب این که ادبیات انگلیسی، این کلمه را در انتساب نوع، به درندگان و جانوران وحشی اختصاص داده است. "کات گریو" مانتیکور را نوعی از منکایند شبیه به گرگی با پاهای کوچک دانسته است که دوست مردان است و از آنها در مقابل سایر «چهارپایان وحشی منکایند» محافظت میکند:

The works of William shakespeare: alexander dyce: vol ix: chatto and windus pub: 1877: P263

درواقع تندخویی مردانه که به درندگی شکارگران اولیه منسوب است، آنها را به یک نوع فردگرایی بسیار هولناک در عین در جمع بودن میرساند که شبیه خوی ببرگون شیرها است وقتی که دوستیشان مزاحم نفع پرستیشان است. ازآنجاکه این فردانیت، میتواند به دشمن اجتماع تبدیل شود، آتش این مردانگی در چهارچوب وظایف خانوادگی محدود و ازاینرو با ازدواج تعدیل میشود و همسر مرد، حکم مادر دوم او را پیدا میکند. درست مثل کاهنه ی آتش در رم که جانشین وستا الهه ی دوشیزه ی آتش میشود. آتش درست مثل پدرش خورشید بی مهار است و از سوزاندن اجسام سرخ میشود ولی در آتشدان خانه که سمبلی زنانه است محدود و زندانی میشود. نام وستا از اود یا آت یا آتیش در ترکی مشتق میشود که به معنی آتش است. کلمات اتک و هیت، تلفظ های دیگر همین لغاتند که در زبان های اروپایی، برای حمله کردن و آسیب رساندن به کار مکیروند. "هات" به معنای گرما که خود از آت ترکی می آید، نیز ریشه ی "هرت" در انگلیسی به معنی صدمه زدن است. آت، در فارسی، آتر و سپس آذر تلفظ شده است. نام زرته اوشتره را عمدا "زردشت" تلفظ کرده اند تا "زر داشت" یعنی نگهدارنده ی آذر یا آتش معنی بدهد و الگویی برای آتش بانان و آتشگاه هایشان در مذهب زرتشتی معین کند. اود را ادون یا ازون نیز تلفظ کرده اند که در ارمنی "تون" به همان معنی آتش از آن برداشت شده است. این کلمه به نام آدون یا خداوند در سامی نزدیک است. در ادبیات یونانی، آدونیس خدای کشاورزی، چوپان جوانی بود که با الهه ونوس ارتباط عشقی داشت و مارس خدای جنگ از فرط حسادت، در قالب گرازی او را کشت. دراینجا نیز رابطه ی آدونیس با ونوس، همان رابطه ی آتش با آتشدان به نظر میرسد که آدونیس مرد را از مارس نابودگر، به رب النوع مفید تمدن تبدیل کرده است. با این حال، جامعه اگر انسجام خود را حفظ کند و درنده خویی را برای غلبه بر جوامع دیگر هزینه کند، آتش منبع انسانیت میشود. اندرنیتیس به معنی آتش از همان ریشه ی آتور یا آتر پدید آمده ولی شبیه به اندروس به معنی بشر نیز هست.  الکساندر یا اسکندر را که سمبل فاتحان است، اسما به معنی الکس اندروها یعنی حامی انسان ها دانسته اند. ولی جالب این که الکس میتواند منشا گرفته از کلمه ی ترکی "الغ" به معنی بزرگ (صفت انسانی) نیز باشد: الغ بیگ یعنی شاه بزرگ. دراین صورت، الکساندر میتواند به معنی انسان بزرگ هم باشد. جمع آمدن این دو معنی در یک کلمه، خیلی چیزها را روشن میکند:

“New timeline”: dictionary: topic1: atrium, alexander

اگر به این ارتباطات نظری بیفکنیم، متوجه میشویم که مارس جای اسکندر نشسته و رابطه اش با ونوس یا الهه ی زنان در جامعه قانونی است. آدونیس که عضوی از خانواده ی خدایان المپ نیست و همقبیله ای محسوب نمیشود، درگیر رابطه ای نامشروع ولی لازم برای بقای جامعه است ولی این رابطه ی نامشروع باید هر جا که لازم شد با قتل روابط غیر قراردادی در قالب آدونیس به دست تمثال جنگ یعنی مارس یا اسکندر، قطع شود. تصویر یونانی و درنتیجه مسیحی اجتماع چنین است و تمام ممالک برای متحد شدن و تاریخسازی، به وام گرفتن این تمثال بیزانسی-مسیحی از میتولوژی اجتماعی نیاز داشته اند. ایران نیز که به نظر میرسد عمدا تاریخش را عمدا به شدت آمیخته به تاریخ یونان پرداخته اند، حکما به همین دلیل بود که هیچگاه نتوانست بیرون از چارچوب قوانین انگلستان، روسیه و امریکا که جانشینان فرهنگ یونانی-رومی در حوزه ی او بودند حرکتی انجام دهد. او توسط این ممالک تهدید میشد و همین تهدید بر اساس قانون جنگ قبیله ای، او را مجبور میکرد به قانون کشور-قبیله ی اسکندر پایبند باشد. این مطلب باعث میشود تا به نکته ای در نگارش تاریخمان دقت کنیم که کمتر بر سر آن، اما و اگر به کار رفته درحالیکه در شکل گیری تاریخ مدرن آن بسیار مهم بوده است و آن، تصویر شکلگیری ایران توسط کشورگشایان بیرحم آریایی است که از شرق و از آسیای مرکزی به ایران و هند یورش بردند و همتبارانشان، بنیانگذاران کشورهای یونان و روم و ژرمن و اسلاو در اروپا بودند. بسیاری از ما نمیدانیم که پیش از تثبیت این نظریه در تاریخنویسی انگلیسی و باستانشناسی صادرشده از فراماسونری آن در اروپا، این نظریه نه متوجه آریایی های سفیدپوست نازی پسند، بلکه متوجه سکاهای ترک-مغولی بود که رضاشاه "آریایی" به قول خودش داشت زهر اینان را از ایران میزدود. کمی پیش از نظریه بافی های قرن19 و تطبیق آریاییان توسط تئوسوفی بریتانیایی با آنچه امروزه "اقوام هندواروپایی" میخوانیم، هنکرویل منطقه ی آسیای مرکزی و شرق دریای خزر بخصوص سوگدینا (سغد) را از حدود 5هزار سال قبل جولانگاه سکاها یا اسکیت ها دانست و از قول نویسندگان یونانی، عنوان کرد که سکاها از این منطقه بر سراسر افریقا و آسیا و اروپا تاختند و تمدن های جهان را پدید آوردند. تحقیق هنکرویل، نشان میداد که اکثر اقوام جهان در قرن 18 علاقه ای به کشورگشایی و غصب زمنین های مردم دیگر نداشتند و به جز استعمارگران مدرن اروپایی، در میان مردم سنتی، هر قومی چنین جاه طلبی ای داشته باشد، یا تاتار است یا تحت تاثیر تاتارها قرار دارد و تاتار نام جدیدتر همان سکاهای کهن است. هنکرویل، تحقیق خود را پیرامون اثبات کهنگی خداپرستی و نقش آن در تولید معماری های باشکوه ارائه داده بود. وی میگفت که تاتارها معتقدند سنگ جایگاه آتش است و ازاینرو تاسیس بناهای سنگی بزرگ همچون اهرام مصر، مرتبط با آتش پرستی سکایی است. سکاها آتش را به شکل گاو مجسم میکردند و فرم انسانی آن را نیز موجودی نیمه بز تلقی میکردند که همان پان و مندس یونانی است و به دامداری سنتی آنها نزدیک است که در آن، گوسفندها و بزهای آدمی، جانشین گاوهای وحشی منقرض شده گردیده اند. این موجود، معرف انسان غریزی است که فقط به فکر تکثیر نسل خود است و مار را به جای آلت جنسی نرینه ی بزرگ میپرستد. مارپرستی را سکاها از افریقا تا ژاپن همه جا گستردند. سکاها خدایشان را در 9 فرم از گاو و مار میپرستیدند و آن را به شکل انسانی شهوتپرست و کشورگشا توسعه دادند که همان دیونیسوس یا باخوس است و کاهنه هایش زنانی مردآسا، دائم الخمر و شهوتباز موسوم به مئنادها بوده اند. دیسونیسوس به نام قلمرو اولیه ی سکاها در آسیای مرکزی یعنی نیسا، در سر راه لشکرکشی های متعدد خود، یک نیسا در افریقا، یک نیسا در هند، یک نیسا در ترکیه، یک نیسا در عربستان، و یک نیسا در ایران ساخت.  پس از او برای قرن ها سکاها اربابان تمامی سرزمین های بین مصر و عربستان و هند بودند تا این که آشوری ها آنها را از بخش اعظم آسیا برانداختند.  در قرن 12 میلادی، چنگیزخان نفوذ سکاها در چین را که از زمان فوشی شروع شده بود، به پیشرفتی قابل ملاحظه رساند و سرانجام قوبیلای خان نوه ی چنگیزخان، تمام چین را فتح کرد. تیمور لنگ که از جهت مادر، از نسل چنگیزخان بودند، از سمرقند در همان کشور سغد، لشکرکشی های دیگری نمود و ایران و عراق و سوریه و ترکیه را فتح نمود ودرصدد لشکرکشی به چین نیز برآمده و آماده بود تا امپراطوری کهن سکاها را احیا کند اما با مرگش امپراطوریش فرو پاشیدو آسیا تا روزگار استعمارگران اروپایی، متشتت ماند.:

“INQUIRIES INTO THE ORIGIN,SPIRIT, AND PROGRESS OF THE ARTS OF THE GREECE, AND THEIR CONNECTION WITH THE ARTS AND RELIGION OF RHE MOST ANCIENT NATIONS”: M.D HANCARVILLE: THE MONTHLY REVIEW: NOVEMBER1785

تیمور لنگ در تاریخ، یک مسلمان مرتجع و بیرحم توصیف شده و مسلما «آریایی گری» او تضادی با ابراهیم مسلکی او نداشته است. هر کدام از این دو شق جوامع تشکیل شده توسط حکومت های مدرن که علیه هم برجسته شوند فقط بهانه اند. این در ایران ما باید به خوبی فهمیده شده باشد. چون در ایران، بخش اعظم رجال حکومتی چه در دوره ی قاجار، چه در دوره ی پهلوی و چه در جمهوری اسلامی، ازجمله تمامی آنهایی که در راس مملکت بوده اند ترک تبار بوده اند و تمام این حکومت ها هم در تاریخشان بر ضد ترک ها نوشته اند و فارس زبانی را به نام آریایی گری تبلیغ کرده اند. چون فارسی، تنها چیز خاص کننده ی ایران بعد از فارسی زدایی پان ترکسیسم از دیگر ممالک ترک اطراف بوده و چنیین مستمسکی در دست چنین حکامی، مگر میتواند چیزی جز بهانه باشد که حالا بخواهد مزاحم اسلام جهادی تاتارپسندشان باشد؟ پس بد و بیراه هایی را که الان نثار اسلام میکنند فراموش کنید و به هنکرویل برگردید و از خود بپرسید چرا او در آن دوران وحشتناک و کشنده ی انقلاب فرانسه، از پاگانیسم، فقط قتالی و ارجی گری دیونیسوسی را برگزید و پسند نمود بدون آن که آن را مزاحم اسلام تیمور بیابد؟ برای پاسخ به این مسئله، توصیه میکنم به نظریه ی توطئه ی ناپلئونیسم قرن 19 برگردید: ناپلئون هم مسیحیت را به شرک آمیخت و هم یهودیان را نواخت. شرک فراماسونری، شرکی است مطالبق میل یهودی. مندس بزمانند تاترها که مسیحیان او را سمبل اویل یا شیطان میدانستند، بز سبت یهودیان است و سبت محل برگزاری مراسم ارجی برای صبایوت یا فرم دهشتناک یهوه که لغتا چیزی نیست جز سابازیوس یا دیونیسوس باخوش در کیش قربانی های خونین و ارجی یهودی.

یهودیان، مندس را پان میدانستند وقتی که با "خم" خدای خورشیدی مصری تطبیق میشد و او را پان-خم مینامیدند. پان-خم بیشتر در جادوگری فرانسوی به این نام نامیده میشد ولی این جادوگران، خدای مزبور را از تمپلارها و کاتارها گرفته بودند. پان-خم را در انگلستان، پاک مینامیدند و او را فرزند رابین گادفلو یا همان رابین هود از "تیتانیا" –جن ماده- به شمار می آوردند. وی رابط جادوگری (ویچکرافت) انگلیسی-اسکاتلندی با "فیری ها" یا اجنه به شمار می آمد. آیین سبت انگلیسی به "خدای سبت" تقدیم میشد و این خدا همانقدر به نام "رابین" نامیده میشد که به نام های ساتن (شیطان)، پان و خم. پان-خم تطبیق شده با صورت فلکی جدی بود که برج ساتورن یا زحل را نمایندگی میکرد. این صورت فلکی که ترکیبی از یک بز با پایین تنه ی یک هیولای دریایی بود، متعلق به عزازیل بود که بز سبت را به نامش بز عزازیل مینامیدند. پان-خم را همان حام ابن نوح میدانستند که از بین النهرین به مصر رفت و نخستین پادشاه آنجا شد. این پادشاه، سوبک اول بود و اولین پادشاه دراکونی مصر به شمار میرفت. نام مصریش را "تهام پتیس" نوشته اند و گفته اند که خود را تجسد سوبک خدای کروکودیل مانند میخواند. این کروکدیل، به جای اژدهای دریایی ای نشسته بود که یهوه او را سرکوب نموده بود. کروکودیل، میتوانست جانشینی برای بز-اژدهای نیمه ماهی-نیمه چهارپای برج جدی نیز باشد. سوبک خدای حامی پادشاهی بود. سوبک اول، روی پیشانی خود، یک گوی خورشید حمل میکرد که دو سویش دو شاخ بز قرار داشتند تا ارتباط او را با پان نشان دهند. پان، پسر هرمس خدای خرد بود چون خود حام چنین بود. حام پسر واقعی نوح نبود و مانند بسیاری از مردم زمانه اش، نتیجه ی معاشقه ی مادر خود با "ناظران" یعنی فرشتگان اژدهایی هبوط کرده بر زمین بود. هرمس یا مرکوریوس یکی از این فرشتگان بود. او حامل عصای کادوسئوس بود که با دو مار که به دورش پیچیده بودند مشخص میشد. این دو مار، دو خدای موسدا و انلیل بودند و تضاد نیروهای طبیعت را معرفی میکردند. آنها را به نیروهای خیر و شر نیز تعبیر کرده و در این حالت، به نام های اورمزد (اهوره مزدا) و اهریمن نیز میشناختند و میترا را جامع آن دو میدانستند که در این صورت، میترا خود هرمس خواهد بود. حام، حالت اخیر را تبلیغ میکرد و کیش روشنان میخواند و در این حالت به زرواستر یا زرتشت مشهور شده و در مصر نیز به نام "خم-زرواستر" خدای جادوگران شناخته شده بود. او را به نام "زرواستر دو سبک" نیز شناخته اند. یهوه ی یهودیت ارتدکس، فقط یکی از دو مار عصای او بود: انلیل. انلیل، پسر آنو و برادر حئا بود و برعکس حئا که دوستدار آدمیان بود، به دشمنی با انسان ها برخاسته بود. یهودیان انلیل را به نام یهوه و بر اساس مشخصات بز، با ریشی بلند ترسیم کرده و به دستش عصایی بدون دو مار هرمس داده بودند و این تصویر، مشخصه ی پیامبران یهودی شده بود. همین چهره را در ترسیم اودین نیز می یابیم که در قالب "هرنه" ی شکارچی، در شب مراسم وایلد هانت، جنگل ها را در جستجوی پری های ماده برای شهوترانی میکاود. زئوس یونانی نیز همو است: همانقدر ریاست طلب و زنباره که اودین. نمادهای اودین، کلاغ و گرگند که هر دو به ومپایرها یا خوناشامان مربوطند. این خوناشامان، روایت اروپای شرقی "ور وولف" ها یا آدم-گرگ ها هستند که افرادیند که مراسم سبت، آنها را به گرگ های وتان یا اودین تبدیل میکند. دیونیسوس به هرمس نزدیکتر است و هم گرگ نماد او است و هم بز اگرچه این دو جانور درست مثل اورمزد و اهریمن با هم دشمنند. جانور دیگری هست که ظرافت این و درندگی آن را دارد و حکم میترا در جمع آمدن این دو را ایفا میکند: پلنگ یا پاندر. مطابق روایت یهودی، پدر عیسی مسیح، سربازی به نام "بن پاندیرا" (پسر پلنگ) بود و این برخاستن مسیحیت از کیش جنگجویان دیونیسوسی را نشان میدهد. تاریخ، بازگشت مسیحیت به مسیر اسلاف خود را به انگلستان حواله میدهد. مطابق این تاریخ، پس از این که هنری هشتم، از اطاعت کلیسای رم سر باز زد و دخترش الیزابت اول، به راه او رفت، گروهی از شمن های اوراسیایی مسلک جنگل نشین که پیرو "لرد جنگل" از روزگاران ماقبل پادشاهی بریتانیا بودند، به نزد او آمده و حکومت او را تایید کردند. در این هنگام، گوزنی که شاخهایش 9چنگک داشت، از جنگل پارک ویندزور بیرون آمد و در مقابل پاهای ملکه  زانو زد. مطابق افسانه ها، گوزن 9چنگکه روح جنگل و باعث زندگی و مرگ موجودات آن بود و رابین هود نیز گاهی تجسد گوزن 9چنگکه تلقی میشد. یدین ترتیب، روشن شد که مسیر پروتستانتیسم باید به مسیر تلاقی کیش یهود با ومپایریسم دیونیسوسی دوره ی شرک بازگردد. "ادوارد د ور" که خویشاوند الیزابت و شاگرد "جان دی" جادوگر کابالیست مشهور آن زمان بود، این مسئولیت را به عهده گرفت و برخی، حتی او را نویسنده ی اصلی مخفی شده پشت اسم مستعار شکسپیر دانسته اند. ادوارد یک "البریک" یعنی شاه الف محسوب میشد و حتی نام سه تن از اعقاب او نیز البریک بوده است. یکی از فامیل او که به حدود 150سال پس از او منسوب است، سرگرد توماس ور است که ادعا شده معشوق ملکه ی "الفهام" (سرزمین الف ها) بوده است. در 1690 او و خواهرش به جرم جادوگری و معاشقه با اجنه در آتش سوزانده شدند. مسلک ورها با این روایت سنت اگوستین توجیه میشد که مسیح در جنگل، در میان هشت تن از پیروانش، نشسته با پاهای ضربدری همچون پان و سرنونوس که همان هرنه است، حلقه تشکیل میداد. او و هشت شاگردش که بر اساس اگدواد یا مذهب هشتگانه ی مصری قابل توضیحند، همان 9چنگک شاخ های روح جنگل و معادل خدای جنگل اوراسیایی هستند که بنا بر تحقیقات پروفسور مارگارت موری، در انگلستان، رابین هود نزدیکترین شخصیت به آن بوده است.:

“from Transylvania to tunbridgewells”: Nicholas de vere: 1985: chap1

جانشینی حام با اژدهای دریایی آن هم درحالیکه او پسر هرمس است نکته ی مهمی است. پرسئوس جوان درحالیکه با کفش های پرنده ی هرمس در آسمان پرواز میکند اژدهای دریایی را میکشد تا اندرومدا شاهزاده خانم حبشه را نجات دهد. به پاداش این خدمت، داماد پادشاه میشود و پدرسالاری های موکنای و پرشیا به نمایندگی از اروپا و افریقا-آسیا از نسل او به وجود می آیند. پیوند اژدها-دختر که نیکولاس د ور در متن بالا، آن را پیوند سمائیل و لیلیت –دو جن دشمن انسان- میداند، در این داستان به نفع یک جوان در شرف ورود به پدرسالاری میگسلد آنگاه که جوان، دختر را همسر خود میکند. این به فاصله ی اندکی پس از قتل یک زن هیولایی به نام مدوسا روی میدهد که میتوان گفت همان لیلیت و رویه ی دیگر زن فرمانبری چون اندرومدا است. پرسئوس پسر زئوس و تجسم زمینی او است و هر کسی که مثل زئوس خداگون باشد، مجاز به تصرف زنان برای تصفیه ی آنان و کم کردن شرشان از اجتماع است. دقیقا به همین خاطر، وقتی انسان شکارچی از کشتن نهی میشود، مجبور است مثل هرنه، شکارچی زنان باشد تا هنوز در قانون یهوه بگنجد و اینچنین است که انقلاب فرهنگی ضد جنگ دهه ی 1960 در غرب، یک انقلاب جنسی است و روی آور به فرویدیسم. اکنون سردمداران همان انقلاب، در امریکا برنامه ریزان فرهنگیند و ازآنجا فرهنگ جهان را دگرگون میکنند. در اینجا به نظر میرسد باید به پیروی از جبرگرایان اجتماعی گفت که اگر فرویدی نمی آمد و آن حرف ها را نمیزد، یکی دیگر، همان حرف ها را میزد و مردم هم گوش میکردند.

تعجبی ندارد که فروید، افسانه های یونانی را دوست داشت و از تویشان عقده های جنسی بیرون میکشید. جنسیت گرایی این افسانه ها، به شدت بوی سبت میدهد و بیش از هر چیز، ناشی از کاهیدن خداوند به طبیغت و غرایز کور آن در مسیری است که به مادیگرایی نیهیلیستی می انجامد. اریک فروم نو فرویدیست، سازوکار شکست انتظار بیجا از این رهنوردی را توضیح میدهد:

«فروید انسان را سیستم بسته ای میدید که با دو نیرو هدایت میشود: سائق صیانت ذات و سائق جنسی. ریشه ی سائق جنسی، در فراگردهای شیمیایی-فیزیولوژیکی است که به طور مرحله ای حرکت میکند. مرحله ی اول "تنش" را افزایش میدهد و مرحله ی دوم تنش را کاهش داده و درنتیجه حالتی را به وجود می آورد که به طور ذهنی، تعبیری از احساس "لذت" است. از یک طرف، انسان موجودی تنها و منزوی است که علاقه ی اولیه ی او، ارضای مطلوب و متناسب "خودگ و نیازهای لیبیدویی است. انسان فروید، "آدم ماشین" است که با انگیزه های روانی به حرکت درمی آید. از طرف دیگر، انسان موجود اجتماعی نیز هست زیرا به منظور ارضای سائق های لیبیدو و صیانت ذات نیاز به دیگران دارد. کودک محتاج مادر است (دراینجا به عقیده ی فروید خواست های لیبیدویی نیازهای روانی را دنبال میکند) و اشخاص بالغ نیاز به جنس مخالف خود دارند. احساس هایی نظیر مهربانی و عشق، پدیده هایی تلقی میشوند که همراه، و ناشی از علایق لیبیدو هستند. مردم برای ارضای سائق های روانی خود محتاج یکدیگرند. انسان در اصل به دیگران وابسته نیست، رابطه با همنوعان وضعی ثانوی است که بشر اجبارا وادار به قبول آن میشود. "انسان جنسی"، چهره ی دیگری از "انسان اقتصادی" کلاسیک است، یعنی آن انسان تک افتاده و خودکفا که باید با دیگران رابطه برقرار کند تا متقابلا نیازهای همدیگر را برآورده کنند. انسان اقتصادی دارای نیازهای اقتصادی است که تامین آنها با مبادله ی کالا و جنس در بازار میسر است. نیازهای انسان جنسی فیزیولوژیکی و لیبیدویی است که به طور عادی با رابطه با جنس مخالف ارضا میشود. در هر دو نوع انسان ها اساسا نسبت به هم بیگانه باقی میمانند و رابطه ی آنها با یکدیگر فقط بوسیله ی هدف و سائق مشترک برقرار میشود. این تعریف اجتماعی از تئوری فروید، با روح اقتصاد بازار، دلیل نادرستی تئوری نیست بلکه به منزله ی تعریف رابطه ی افراد در جامعه ی بورژوازی نسبت به اکثریت مردم، صادق است. برای توضیح کلی در رابطه با تعریف های اجتماعی منظور فروید از غرایز و سائق ها نکته ای باید افزوده شود. فروید شاگرد "فون بوکه" بود: روانشناسی که یکی از چهره های برجسته ی ماتریالیسم مکانیستیک  بخصوص در شکل آلمانی آن بود. آن نوع ماتریالیسم بر این اصل استوار بود که ریشه ی تمام پدیده های روانی مربوط به فرایندهای مشخصی در روانشناسی میباشند و اگر کسی این ریشه ها را بشناسد میتواند آن فرایندها را درک کرده و تعریف کند. وابستگی صورتبندی تئوری فروید بر تفکر استادش [به] وسیله ی "پیتر آماخر" در "سایکولوژیکال ایسیوز" آورده شده است و "رابرت هالت" تز اصلی این نوشته را چنین خلاصه کرده است: معماانگیزترین و مطلق ترین بخش تئوری روانکاوی را در مورد این که پیشنهادات ارائه شده کاذب [هستند] و قابل آزمایش نیستند، یا مفروضات نهان بیولوژیکی بوده و یا نتیجه ی مستقیم خود مفروضات هستند، فروید از استادان خود در دانشکده ی پزشکی آموخته است. آنها بخش اساسی ابزارهای علمی و فکری او هستند و او خود آنها را بیولوژیکی نمیدانست. فروید در جستجو برای پیدا کردن ریشه های ناراحتی های روانی، ناچار بود در پی یافتن زمینه ی روانی برای امیال و سائق ها باشد. یافتن این زمینه در مسائل جنسی راه حلی آرمانی بود. زیرا درعین حال هم با الزامات طرز تفکر مکانیکی-ماتریالیستی رابطه پیدا میکرد و هم با بعضی یافته های کلینیکی در بیماران عصر و جامعه ی وی مطابقت داشت. هر آینه اگر اندیشه های فروید در چهارچوب فلسفه ی وی قرار نداشت اثر عمیق این یافته ها مجهول میماند اما تردیدی نیست که فلسفه ی وی عامل تعیین کننده ی مهمی در تئوری سائق هایش بود. این امر میرساند که برداشت کسی که بر اساس یک فلسفه ی دیگر، یافته های فروید را بررسی میکند جنبه ی شکاکیت خواهد داشت. این شکاکیت به شکل  محدود شده ی تئوری های فروید، که طبق آن بعضی از عوارض روان نژندی عامل جنسی نقش تعیین کننده ای دارد چندان مربوط نمیشود بلکه درباره ی این ادعا است که کلیه ی روان نژندی ها و تمام اعمال انسان نتیجه ی تضاد بین سائق صیانت ذات و سائق جنسی است. وانگهی تئوری لیبیدوی فروید بازتاب موقعیت اجتماعی وی در معنای دیگری است. این تئوری بر مبنای مفهوم کمبود استوار است. یعنی تمام تلاش های انسان برای دسترسی به شهوت، ناشی از نیاز به رهایی از تنش های ناخوشایند است نه این که شهوت یک پدیده ی وفور باشد که هدفش شدت و عمق بیشتر در تجربیات انسان است. این اصل کمبود از ویژگی های طرز تفکر طبقه ی متوسط است که افرادی نظیر مالتوس، بنیامین فرانکلین و فرد بازاری متوسط قرن نوزدهم را به یاد می آورد.» ("بحران روانکاوی": اریک فروم: ترجمه ی اکبر تبریزی: نشر فیروزه: 1397: ص 61-58)

اگر دقت کنید، خورشیدپرستی کوانتومی اکنون بدون کوچکترین صحبتی از فرویدیسم و بنیادش در جشن های خونین و شهوانی سبت و وایلدهانت، دارد با تصویر کردن فکرهای خوب در جلو ذهنمان، در همان دایره ی محدود فیزیکی آن قرار میدهد. ظاهر قضیه این است که ما داریم به مراقبه های شرقی روی می آوریم به این خیال که از یهودیت و فراورده های آغشته به خون دیگرش –مسیحیت کلیسایی و اسلام- فاصله میگیریم تا از حکمت مشرکان مهربان روسو و انقلاب های دهه ی شصت میلادی لبریز شویم. ولی کسانی که ما را به این راه میبرند و اعقاب فراماسون های یهودی و یهودی دوست دوره ی ناپلئونند، هنوز اختیار انتخاب محل بازگشت در هر جایی از عالم پاگانیسم ولی در هر حالتی به نفع یکی از اجزای موفق ترین فراورده ی پاگانیسم یعنی یهودیت را در انحصار خود دارند.

 

 

 

زرتشت در ژاپن: الف های تالکین و یوفو های امریکایی

نویسنده: پویا جفاکش

اخیرا نوشته ای از "یوئیچی سائکی" در تبلیغ کتابی کاغذی به نام «جعل تاریخ در کره: استثمار ژاپن برای الحاق به کره ی جنوبی» اثر «یاتسوهیرو ناکاگاوا» (متولد 1945) میخواندم که با دیدنش از میزان مظلومنمایی ژاپنی ها از بابت از دست دادن جایگاهشان در تاریخ حیرت کردم. بیایید با هم بخش هایی از مقاله را مرور کنیم تا بفهمید چه میگویم.:

«کره ی جنوبی فرهنگ ژاپن را نابود میکند و ادعا میکند که همه چیز متعلق به آنها است. نمونه ی بارز آن، دیدگاه رسمی دولت کره است که "بوشیدو [قانون نامه ی سامورایی ها] از کره ی جنوبی سرچشمه گرفته است". اگر یک ژاپنی معمولی هستید، داستانی سرگرم کننده است و درنهایت میخندید. با این حال، شرایط به جایی رسیده است که دیگر خنده کافی نیست... آیا ژاپن پس از سرقت سامورایی و بوشیدو سکوت خواهد کرد؟ اگر بوشیدو را از دست بدهید، ژاپن تمام شده است. کشوری که از فرهنگ محروم باشد، ویران خواهد شد. هنگ کنگ مثال خوبی است. حتی اگر از نظر اقتصادی غنی باشد، اگر از فرهنگ بیرون برود، فقط سردی برایش میماند. مردم ژاپن بر اساس کاخ امپراطوری و بوشیدو خواهند بود. اما کره ی جنوبی به امپراطور توهین کرد و ادعا کرد که او یک کره ای است. ممکن است خاندان امپراطور با خون پاکجه مخلوط شده باشد اما ربطی به کره ای های فعلی ندارد. خاندان امپراطوری را از ژاپن دزدیده اند و بعد نوبت بوشیدو رسیده است. تکواندو قطعا خاستگاه کاراته دوی ژاپنی است. کره ی جنوبی تاریخ را تحریف کرد و بلاخره آن را به پیش برد. در کره، معلمان به دانش آموزان آموزش میدهند: "اگر در خارج از کشور، کار اشتباهی انجام دادید و گرفتار شدید، بگویید که ژاپنی هستید." این یک واقعیت است. ممکن است برخی معقول باشند، اما در کره ی جنوبی اگر از ژاپن تعریف کنید، انتشار آن ممنوع میشود. این هم یک واقعیت است... همانطورکه نویسنده اشاره میکند، آیا میدانستید که "دریای ژاپن" در نقشه ی جهان در حال ناپدید شدن است؟ کره ی جنوبی با ناشران و دولت های سراسر جهان مانند "توکای" کار میکند و شرکت های بیشتری با هم مینویسند... آیا کشوری را میبخشید که این گونه ظلم میکند؟ من نباید احساس کنم که دشمنی کشوری با اقتصاد متوسط مانند کره ی جنوبی، بسیار غیر انسانی تر از تروریسم کشور ضعیفی مانند کره ی شمالی است؟ علاوه بر آنچه دراینجا گفته شد، این کتاب پیشنهادی است زیرا همچنین دلایلی را نشان میدهد که ژاپن میتواند مطابق زمانه، حداقل 63تریلیون پول از کره ی جنوبی بگیرد.»

خیلی جالب است. نویسنده از خطر از دست دادن فرهنگ کشور میگوید درحالیکه این فرهنگ، به خاندان امپراطوری و جنگجویان سامورایی محدود شده است. البته که کره ی جنوبی باید از تصرف آنها حرف بزند چون تمام پیروزی های مافیای نیمه کره ای یاکوزا در ژاپن از 1-همکاری خاندان امپراطوری ژاپن با آنها و 2-سوء استفاده یا اصلا بهتر است بگویم استفاده ی معقولشان از بوشیدو یا سلسله قوانینی که آدم های امپراطور ژاپن به آدمکشان سامورایی نسبت داده اند حاصل آمده است. بدون بوشیدو، مافیای ژاپن چیزی برای شرافتمندانه کردن قواعد گنگستری خود در بین اعضایش نداشت. پیش از این که در هرج و مرج پس از جنگ جهانی دوم، یاکوزاها به منبع تامین همه چیز در ژاپن تبدیل شوند، مافیای ژاپن، با قمار در بازار ناهاری در ادو شروع شد. بازنده ها مجبور بودند به سربازان مافیا تبدیل شوند. آنها در این زمان، به "لشکر احمق ها" معروف بودند. در این عنوان، هیچ افتخاری وجود ندارد. ولی الآن جوانان ژاپنی با دل و جان به باندهای یاکوزا میپیوندند چون شرافت دارد. این شرافت از تقدس خشونت در قوانین سامورایی های شرافتمند نیرو میگیرد. نتیجه اش این که هر روز در ژاپن، حداقل یک نفر با شلیک گلوله در وسط خیابان هدف میگیرد. تقثدس خشونت گاهی آنقدر با ژست های سامورایی های کابوی مانند فیلم های ژاپنی ترکیب میشود که میبینید در یک پرونده، مرد 28ساله ی گانگستر، بر سر یک مشاجره ی معمولی، روی همسرش اسلحه میکشد و او را در حال فرار از پشت با شلیک گلوله مجروح میکند و سپس دختربچه ی 7ماهه اش را که از سروصدا به گریه افتاده، به ضرب گلوله میکشد. کسانی از بوشیدو دفاع میکنند و آن را شرافتمندانه میخوانند که هنوز هم که هنوز است، سربازان ژاپنی جنگ دوم جهانی را قهرمان میدانند و معتقدند مردم تمام کشورهای همسایه شان در دروغبافی درباره ی خاطره ی سبوعیت این سربازان با هم در توطئه ای مشترک همکاری کرده اند. آقایان میهن دوست ژاپنی، تصاویری –احتمالا جعلی- از سربازان مهربان ژاپنی در حال بغل کردن سگ و گربه در مستعمرات منتشر میکنند و انتظار دارند ما تصور کنیم این همه سرباز تفنگ به دست و حامل شمشیر، برای هواخوری به چین و کره و آسیای جنوب شرقی رفته بودند. آن سربازان میهن پرست که تردید نداشتند امپراطور فرزند آماتراسو الهه ی خورشید و فرمانش ازجمله در خونریزی لازم الاجرا است همان نسبتی را با امپراطور دارند که یاکوزاها با امپراطوران واقعی کشور یعنی یاماگوچی ها و دیگر مافیاهای نیمه کره ای ژاپن. الگوی هر دو دسته هم یک پدیده است: سامورایی های قدیمی و مدرن تکثیرشده در سطح رسانه که یا در حال آدمکشیند یا در حال خوشگذرانی بخصوص با مشروب و فحشا که این دومی، مهمترین صنعت تحت کنترل مافیا و دولت های متبوعش در ژاپن است که تبلیغاتش را با کمک صنعت انیمه-مانگا تا توی مدارس دخترانه گسترش میدهد. تبلیغات، مستعمره سازی، تجارت فحشا... زمانی این کلمات، همه ی شرقیان را به یاد جهان موسوم به غرب می انداخت. شاید سامورایی گری رسانه ای ژاپنی نیز چندان پدیده ی خاصی نباشد. احتمالا هم سامورایی ها چندان با لمپن های لباس شخصی در رژیم پهلوی و جمهوری اسلامی تفاوتی نداشتند و فرهنگ شرافتشان از حد لوطی گری کلاه مخملی های ایرانی آن ور تر نمیرفت. در مقاله ای از توفوگو عنوان شده که نام بوشیدو را "اینازو نیتوبه" با کتابی به نام "بوشیدو" بر سر زبان انداخت. نیتوبه یک ژاپنی تحصیلکرده در امریکا و ازدواج کرده با زنی مسیحی بود. او بود که از سامورایی ها، چیزی شبیه به شوالیه های اروپایی ساخت تا جنگ را شرافتمندانه کند. بسیاری از اقوال او در کتاب –ازجمله دیالوگی از سایگو تاکاموری رهبر شورش سامورایی ها علیه دولت میجی- برگرفته از کتاب مقدس مسیحیان هستند. مجازات بربرانه ی خودکشی را نیتوبه بود که به راهی برای دفاع از شرافت تعبیر کرد و در این راه، بحث زندگی روح در شکم را پیش کشید، اعتقادی که ژاپنی نبود و از کتاب تورات برگرفته شده بود. حتی کلمه ی بوشیدو تا قبل از سال 1900 وجود نداشت تا نماینده ی مرامی باستانی باشد. صحنه پردازی نیتوبه از هر جهت جدید بود چون حتی در ژاپن سنتی هم خاندان توکوگاوا تا جایی که توانسته بود شر سامورایی ها را از ژاپن کم کرده بود. بسیاری از ژاپنی های تحصیلکرده، نیتوبه را به مسیحی سازی جنگ به پیروی از شوالیه ها متهم میکردند و میگفتند که الآن کشور بیشتر به اخلاق کنفسیوس برای ساختن فرهنگ صنعتی نیاز دارد تا به اراذل و اوباش سامورایی که برای پول، آدم میکشتند. اما هرچه ژاپن با سرعت بیشتری گذشته را تخریب میکرد و غربی میشد، ژاپنی ها بیشتر و بیشتر به تصاویر غربی نما از گذشته ی خودشان حریص میشدند بخصوص نسبت به سامورایی ها که در زمان کودکی نیتوبه از صحنه ی ژاپن محو شده بودند و آنها را میشد به هر شکلی تصور کرد. ازاینرو کتاب نیتوبه جنگسالاران ژاپنی را خوش آمد و آنها محتویات آن را در راه تولید یک حکومت فاشیستی و ارتش آماده ی خونریزی در راه میهن گسترش دادند. بعد از آن، تصویر خیالی ژاپنی ها از گذشته شان، جنگ و شرافت، هرگز دست از سر آنها برنداشت.:

“everything tom cruise taught you about samurai is wrong”: togugu: December 8,2014

اینها مسائل درستی هستند. ولی یادمان باشد هیچ وقت یک شخص نمیتواند جریانی را ایجاد کند مگر این که مردم زیادی پیشزمینه ی پذیرش آن جریان را پیدا کرده باشند. شاید ژاپن نیز آنقدرها که تصور میشود از دنیا منزوی نبوده و بذرهای غربزدگی در آن به حدی وجود داشته که جوانان آن را آماده ی انجام بدترین جنایت ها در کشورهای دیگر به بهانه ی تقلید از شرافت شوالیه ی اروپایی نموده باشد.

اگر دقت کنید، ژاپنی ها در تاریخی که به جنگجویی خود منتسب کرده اند، روی یک دوره ی خاص زوم کرده اند. این دوره، دوره ی جنگ های داخلی است که در آن، نام جنگسالارانی چون شینگن تاکه دا، کن شین، نوبوناگا ادا، هوجو و هیده یوشی میدرخشد و سرانجام با اتحاد کشور توسط بزرگترین شخصیت تاریخ ژاپن یعنی توکوگاوا ایه یاسو به پایان میرسد. پس از آن، دوره ی 200ساله ی شوگان های توکوگاوا آغاز میشود که پایان آن، به قدرت رسیدن یا -به قول خودشان- بازگشت امپراطور به قدرت در دوره ی مدرن است (معلوم نیست تنو یا میکادو که نامش را به امپراطور ترجمه میکنند، تا قبل از تبدیل شدن به عروسک خیمه شب بازی فرقه ی "اژدهای سیاه" در شورش علیه خاندان توکوگاوا، هیچ وقت مقامی بیش از کاهن اعظم داشته بوده باشد). اگر دقت کنید، میبینید که صنعت انیمه-مانگا و گیمینگ ژاپن روی یک دوره ی دیگر در تاریخ چین هم زوم کرده که خیلی شبیه دوره ی مزبور در ژاپن به نظر میرسد، دوره ی سقوط امپراطوری هان و تقسیم کشور به سه پادشاهی تا اتحاد مجدد کشور به دست سلسله ی جین. این دوره نیز با نام های آشنایی چون لیو بی، ژانگ فی، گوآن یو، سائو سائو، ژوگه لیانگ کونگ مینگ و ژو یو مشهور است و محتویاتش بسیار نزدیک به شرافت سامورایی ژاپنی است تا جایی که در بازی ای ژاپنی به نام اوروچی، شخصیت های سقوط دولت هان در 1800سال پیش با شخصیت های دوره ی جنگ داخلی ژاپن در بین 300 تا 400سال پیش با هم علیه شیطانی به نام اوروچی متحد میشوند. به نظر میرسد شخصیت های چینی، الگوی شخصیت های ژاپنی باشند. این داستان چینی در رمان کلاسیک "عاشقانه ی سه پادشاهی" اثر لو گوانگ جونگ و در اوایل سلسله ی مینگ تنظیم و تا اواسط سلسله ی چینگ چند بار بازپردازش شده است. داستان از جایی شروع میشود که ظهور یک قحطی و آشکار شدن فساد ماموران حکومتی، سبب خشم مردم و بروز شورش دستار زردها به رهبری ژانگ ژیائو علیه دولت مرکزی میشود. پس از جنگ های بسیار و مرگ ژانگ در اثر بیماری، دستار زردها سرکوب میشوند. اما ژنرال هایی که در سرکوب شورش همکاری کرده اند سهم خود را از قدرت میخواهند و با هم درگیر کشمکش بر ضد اتحاد دولت میشوند. یکی از این ژنرال ها به نام دونگ ژو که بر منطقه ی بربر شی لیانگ حکومت میکند موفق به فتح پایتخت و کسب مقام نخست وزیری میشود. دونگ ژو زمانی سرداری دلاور و جوانمرد بود. ولی شدائد روزگار، وی را به شخصیتی سنگدل، روانی و نامتعادل تبدیل کرد. او یک تیرانی بیرحمانه بر کشور پیاده کرد و خود به خوشگذرانی و اعمال خلاف متعدد مشغول شد. جنگ هایی که دشمنانش علیه او به راه انداختند به جایی نرسید. ولی یکی از وزرای مخالفش به نام وانگ یون، دخترخوانده اش دیائوچان را تعلیم داد تا معشوقه ی دونگ ژو شود و همزمان از پسرخوانده ی مورد اعتماد دونگ ژو یعنی لو بو که سرداری بسیار قدرتمند است دلربایی کند و دونگ ژو و لوبو را به جان هم بیندازد، اتفاقی که نتیجه ی نهایی آن قتل دونگ ژو با نیزه ی لو بو است. با مرگ دونگ ژو، هرج و مرج، کشور را فرا میگیرد و بخش حماسی مورد علاقه ی ژاپنی ها از رودررویی شخصیت ها سر گرفته میشود. نام دونگ ژو به معنی رهبر ژوها است و اشاره به برخاستن او از لیانگ یا سرزمین چیانگ های بربر دارد که پادشاهی کهن ژو از آن قوم برخاسته بود. مارک گراف، معتقد است که داستان رودررویی دونگ ژو و لو بو در مقام پدر و پسر در این رمان، چیز کوچکی نیست. رودررویی پدر و پسر به خاطر یک زن در داستان بودایی شاهزاده پدمه در هند نیز آمده که نامادریش او را به قصد سوء در حق او متهم کرد و پدرش شاه دستور قتل او را داد. اما خدایان نجاتش دادند و او را به هیمالیا بردند جایی که در آن، به راهبی مقدس تبدیل شد. بعدها وقتی پدر به بی گناهی پسرش پی برد، دستور به پرت کردن زن خاطی از روی صخره ها داد. پدمه یا بادام، درواقع تلفظ دیگر نام بودا و یکی از صورت های او است که احتمالا پیش از تثبیت زندگینامه ی شاکیامونی به عنوان داستان رسمی بودا در بودیسم تبتی به قدرت رسیده در دوره ی چینگ، بسیار مشهور بوده است. داستان پدمه شبیه داستان یوسف است که به سبب نیت سوء نامادریش زلیخا به زندان پدرخوانده اش پوتیفار افتاد. البته یوسف بیگناه بود و لوبو گناهکار. اما آنچه لوبو را به یوسف و البته بودا یا پدمه متصل میکند، مجموعه ای از داستان های دیگر است که نشان میدهد یوسف یا بودا چطور به جنگجویی چون لوبو تغییر شخصیت میدهند. اکثر این داستان ها در سرزمین های غربی روی میدهند و دلیلش هم مشخص است. این داستان ها ریشه ی مغولی دارند و نتیجه ی رشد و قدرت گرفتن یهودیان در بین تاتارها از سمت غرب هستند. هان به معنی پادشاه در چینی، تلفظ دیگر عنوان خان در زبان های آلتایی است و به گفته ی مارک گراف، دستار زرد شورشیان علیه خان یا امپراطور هان، همان دستار زردی است که سربازان مغول دولت قزل اردو در روسیه بر سر داشتند. در داستان دونگ ژو نیز دیائوچان کپی استر و پدرخوانده اش وانگ یون، کپی مردخای –عمو یا پسرعموی استر و ولینعمت او- هستند. همانطورکه مردخای، استر را برای وا داشتن شاه پارس به کشتن دشمنان یهودیان، به ازدواج شاه درمی آورد، وانگ یون نیز چنین میکند. از آن شبیه تر، داستان های یودیت (زن یهودی) و تومیریس (ملکه ی تاتارهای ماساگت) است: زنانی که وانمود میکنند قصد ازدواج با –به ترتیب- هولوفرنس (سردار بابلی) و کورش (شاه پارس) را دارند ولی هدفشان از این کارها کشتن پادشاه است، دقیقا همان هدفی که دیائوچان از ابراز علاقه به دونگ ژو دارد. اتحاد این داستان ها، در تلاش برای منحط کردن یک دولت است. استر با قانع کردن اخشوارش شاه پارس به کشتن نخست وزیرش هامان و دیگر پارسیان دشمن یهودیان ونیز نشاندن مردخای به نخست وزیری، عملا دستگاه پارس را یهودی میکند. هولوفرنس نیز مانعی برای نفوذ یهودیان در دستگاه دولت بابل است، نفوذی که با مرگ هولوفرنس آنقدر قوت می یابد که درنهایت با باز شدن دروازه های بابل به روی سپاه پارس با خیانت یهودیان، به پارسی شدن بابل می انجامد. در این مورد باید توجه داشته باشیم که کلمات پارس و فارس، جانشین عناوین فرقه ی پاروشیم یا فریسی ها هستند که خاندان داود و سلیمان و پیروانشان را در بر میگیرند. درواقع منظور از این داستان ها، از بین بردن خوبی در یک دولت برای مادی و منحط کردن آن بوسیله ی زنان است. این داستان را در الگوی اصلی پردازش شخصیت دونگ ژو می یابیم، یعنی در شخصیت "وانگ ژو" (یعنی شاه ژو) آخرین پادشاه سلسله ی کهن شانگ در چین مرکزی که نخست شخصیتی درستکار و نیکو بود. اما یک روز وانگ ژو به بت الهه نووو ابراز شهوت کرد و آرزو کرد که او زنی واقعی بود و شاه میتوانست با او معاشقه کند. این، همتای معاشقه ی دنگ ژو با بیوه ی ولینعمتش امپراطور لینگ و مادر امپراطور شیان است که حکم مادر مملکت را داشت. نوو در کنار فوشی، دو ایزد نخستین بودند که گل آدمیان را سرشته و حکم پدر و مادر انسان ها یا آدم و حوای چینی را داشتند. از این جهت نووو و فوشی، ما به ازایی برای عیشتار و مردوخ خدایان کلدانی بودند که نام های توراتی استر و مردخای از روی آنها پرداخته شده اند. درواقع استر یا عیشتار انسان شده، همان مجسمه ی زنی است که پیگمالیون ایتالیایی میسازد و به آن ابراز عشق میکند و ونوس الهه ی دلدادگی، آن مجسمه را به زنی واقعی تبدیل میکند تا پیگمالیون به هدفش برسد. این زن واقعی، در داستان وانگ ژو، "دی جیا" است: زنی که نوووی خشمگین، برای انتقام به سراغ وانگ ژو میفرستد تا بساط حکومتش را برچیند. علاوه بر آن، نووو وانگ ژو را به جنون دچار میکند. جنونی که وانگ ژو را هوسباز و زودجوش میکند و چنان باعث وحشت همه از او میشود که او را از هرچه تنها تر شدن، بیشتر به دی جیایی پناه برنده کند که با سبکسری ها و خواسته های نامعقولش از پادشاه که سبب فشار بر مردم میشود، سبب خشم مردم از حکومت میشود. دی جیا حتی پادشاه را به پسر خود بدبین میکند و باعث قتل او به دست پدرش میشود، چیزی که یادآور تبعید یوسف به زندان به عنوان مابه ازای جهان زیرین یا قلمرو مردگان توسط پدرخوانده اش پوتیفار است. سرانجام مردم خشمگین، به وو رهبر قبیله ی شورشی ژو روی می آورند و لشکر او را بزرگ میکنند. در رویارویی نهایی بین شورشیان و ارتش شانگ، سربازان به شورشیان میپیوندند و وانگ ژو که نمیتواند این وضع را تحمل کند، کاخ خود را به آتش میکشد و در شعله ها میسوزد. این، دقیقا همان سرانجام ساراک آخرین شاه آشور هنگام یورش سربازان ماد به قلعه ی او است. ساراک نیز مانند وانگ ژو اعتبار خود را با زنبارگی و خوشگذرانی و بی توجهی به امور مملکت از دست داد و سقوطش به دست مادها روایت دیگر سقوط بابل به دست کورش پارسی است که تورات، او را شاه مادها و عیلامی ها خوانده است. نکته ی مهم اما در داستان وانگ ژو این است که سلسله ای که جایش را میگیرد یعنی ژو همنام خودش است. آیا حکومت قبلی به شکلی مثبت تر دگرگون میشود؟ آیا درست مثل داستان مسیح، پایان بدی، خوبی است؟ در داستان مسیح میبینیم که یوحنای تعمیددهنده یا یحیی که مردم او را تجسد ایلیا یا الیاس مسیح یهودیان میدانند به تحریک زنی به نام سالومه که همتای استر و یودیت و دی جیا و دیائوچان است، به دستور هرود پادشاه زمانه به قتل میرسد ولی مسیح دیگری که عیسی شاگرد او است جایش را میگیرد و مذهبی عالمگیر از او پدید می آید. قتل یوحنا همتای قتل آنتی پاتر پسر بزرگ هرود به دست او در اثر جنون بی اعتمادی حادث شده بر او است که در داستان ایوان مخوف شاه روسیه هم تکرار میشود. کلیسای عیسی مقبره ی پطرس یعنی سنگ در رم است و صلیبش شمشیر صلیب مانند آرتور است که در سنگی فرو رفته است. شمشیر فقط مال آرتور است چون به دست آوردن گرال یا جام حاوی خون عیسی در زمان او ممکن شده است. گرال در اصل یعنی سنگ و معادل هعمان سنگ یا پطرس مسیح است. در روایت ولفرام فون اشنباخ، گرال به پسر شوالیه گاموره از بلکان ملکه ی حبشه تعلق میگیرد. این بلکان، همان بلقیس یا ملکه ی سبا است که دلیل جنون و بتپرستی سلیمان دانسته شده و به عنوان مدل دیگری از دی جیا قابل ارزیابی است. اعقاب پسر بلقیس به آسیای مرکزی یا دور میروند که درآنجا پرسبیتر جان –شکل دیگری از یوحنای تعمیددهنده- با قدرت گرال، یک پادشاهی مسیحی عظیم بنا میکند. افسانه ی جام اسرارآمیز در شرق را کیخسرو دارد. او پسر سیاوش است: شاهزاده ی درستکار ایران بنا بر شاهنامه ی فردوسی که توسط نامادریش در داستانی کپی شده از داستان یوسف، از چشم پدر می افتد و با این که بیگناهیش ثابت میشود، ولی از ترس نامادری به سرزمین های شرقی و قلمرو توران میگریزد و درآنجا داماد شاه توران افراسیاب میشود. ولی با بدگمانی بیمورد شاه به سیاوش، او کشته میشود. بعدها کیخسرو بر تخت شاهی ایران مینشیند و انتقام پدر را با کشتن پدربزگش افراسیاب میگیرد. سودابه نامادری سیاوش، دختر پادشاه هاماوران –حمیر یا یمن- است و معمولا در روایات عربی، سبا محل حکومت بلقیس را نیز یمن میدانند. داستان کیخسرو که بعد از مرگ پدرش متولد میشود، بی شباهت به داستان مرگ ازیریس در کتاب "ایزیس و ازیریس" پلوتارخ نیست. ازیریس مهربان که توسط برادرش ست به قتل رسیده، به صورت هورس مجددا از همسرش ایزیس متولد میشود و انتقام میگیرد درحالیکه اینبار پهلوانی جنگجو و بیرحم است و چیزی از مهربانی سرش نمیشود. این داستان برگرفته از اعتقاد قبطی مرگ هر روزه ی هورس خدای خورشید در غرب زمین و تبعیدش به جهان زیرین، و تولد دوباره اش از رحم مادرش هاثور از شرق در فردای آن است. الهه هم قاتل قهرمان است و هم متولد کننده ی دوباره ی او شاید از طریق همین قتل. پس قتل سیاوش در اثر بدخواهی نامادریش سودابه و البته توام با فرار او به سرچشمه ی خورشید در شرق (توران)، روایت کامل کننده ی داستان زندانی شدن یوسف در جهان زیرین در اثر بدخواهی نامادریش زلیخا و تولد دوباره ی او از زندان به صورت قدرتمندترین مرد مصر به جای پدرش پوتیفار است. به همین ترتیب بودا هم که در هند واقعا در اثر بدخواهی نامادریش به قتل رسیده، در شرق به صورت خورشیدی جدید متولد میشود. اما همانطور که ازیریس و سیاوش در تولد جدیدشان دیگر مهربان و انساندوست نیستند و مدعیان جایگاه یوحنای انساندوست و صلح طلب، شوالیه های آدمکش پرستشگر گرال خون عیسی در اروپایند، در شرق هم جای بودای درستکار را لوبوی جنگجوی هوسباز میگیرد. ژاپن به راحتی میتواند حتی مکان مناسب تری برای پرورش لوبوهای جنگجوی بی شخصیت و ابله باشد چون در مکان شرقی تری نسبت به چین قرار دارد و همانطورکه چینی ها او را نامیده اند، "تای نیه پونگ کو" یعنی سرزمین آفتاب تابان است. [این کلمه ی چینی در اروپا تبدیل به چیپانگو و سپس جاپان، و در خود ژاپن تبدیل به دای نیپون و بلاخره نیپون شد که ژاپنی ها کشور خود را بدان نام مینامند.] در این مورد باید توجه کنید که مغول های فاتح چین، جورچن هایی بودند که سلسله ای به نام "چین" در چونگ فوآ کوآ (چین کنونی) بنیان نهادند و خاندان سلطنتی جوسیون در شبه جزیره ی کره نیز یک شاخه از خاندان سلطنتی جورچن های چین بودند و جنگجویان ژاپنی نیز از کره به جزایر ژاپن یورش برده اند. در این مورد، باید توجه داشت که یک چین دیگر با یک املای چینی دیگر نیز پرداخته شده که امپراطوری هان (خان) شکل اصلاح شده ی مدل بنیانگذاشته شده توسط آن تلقی شده است. اولین امپراطور چین موسوم به "چین شی هوانگ دی" شخصیتی نامتعادل و مجنون و خطرناک داشت که گفته میشد به دلیل خاطرات بدش از هوسبازی های مادرش در او به وجود آمده بوده است (نامادری سیاوش را به یاد بیاورید). چین شی هوانگ دی در جستجوی عمر جاوید بود و داروهایی که در این راه مصرف کرد، جنون او را افزایش و مرگ او را تسریع نمود. این امپراطور از وجود جزایر جاودانگی در شرق اطلاعی حاصل نمود و جادوگری به نام شو فو را برای کشف این جزایر به سفری دریایی در شرق فرستاد. پس از مدتی، شوفو برگشت و گفت که خدایان جزیره، صنعتگر و معمار و کشاورز و آشپز و سرباز و خدم و حشم و دختران و پسران زیبا طلب کرده اند. امپراطور، لشکری از این افراد در اختیار شوفو گذاشت تا رضایت خدایان را جلب کند. شوفو دیگر برنگشت و با آن مردمی که امپراطور به او داده بود به ژاپن گریخت و تمدن ژاپن را تاسیس نمود و خود به "شن وو" اولین امپراطور ژاپن تبدیل شد. [دو مقبره به نام شوفو در ژاپن هست و در بعضی نواحی ژاپن به عنوان خدای کشاورزی برایش آیین هایی برگزار میشود.] دراینجا دوباره نگاره ی شاه مجنون و دلنگران قدرتش را میبینیم که سبب ظهور شاهی دیگر در حرکت به شرق مقدس میشود. بر اساس فلسفه ی پیشین، ژاپن با تولید جنگجویان و فتح شرق بزرگ و درنهایت جهان به وظیفه ی تاریخی خود عمل خواهد کرد. امپراطوری خونین ژاپن از این فکر متولد شده بود.:

“issues of reconstruvtion”: mark graf: hx moka: 10/2/2020

در گزارش مارک گراف، نکته ی جالبی وجود دارد که جای گسترش در آن هست. او به پیروی از فومنکو و نوکووسکی، سلیمان قانونی سلطان عثمانی را همان سلیمان تورات و مسجد ایاصوفیه ی او را مدل دیگری از معبد سلیمان میداند. شاید سلیمان قانونی، رابط بین ملکه ی سبا و پسر مسیحی او در شرق باشد. سلیمان قانونی، در اثر بدبینی ای که خرم سلطان همسرش در او نسبت به پسر بزرگ سلیمان یعنی محمد پدید می آورد، محمد را که شاهزاده ی قابل و باکفایتی است میکشد و پسر خرم سلطان به نام سلیم معروف به "سلیم احمق" و "سلیم خوشگذران" را که شخصیت روانی، عیاش و باطلی دارد ولیعهد میکند. سلیم که ملکه اش همسر یهودی او است، تحت تاثیر این زن، یهودیان را آنقدر در عثمانی قدرتمند میکند که شایعه میشود سلیم پسر واقعی سلیمان نیست و پدرش یک تاجر یهودی بوده است. این مطلب ظاهرا با قتل یحیی توسط هرود و جا زدن عیسی به مقام مسیح دوران او نامرتبط نیست. نکته ی جالب این است که تایید مسیح بودن عیسی، در گزارش های سریانی، به مردمانی از شرق دور نسبت داده شده که مجی یا مجوس یا مغ یعنی جادوگر و اصحاب شیطان خوانده شده اند. سه شاه مجی از شرق با دنبال کردن ستاره ای، به اصطبلی که مسیح نوزاد در آن است میرسند و او را میپرستند و این داستان در انجیل متی نیز روایت شده است ولی گزارش های سریانی آن مفصل تر است. بنا به تحقیق ویتاکوفسکی، در این گزارش ها، این سه مجی: 1-از اعقاب بلعم بودند. 2- از اعقاب مردم سبا و شبا بودند. 3-اکنون در شرق به سر میبرند. معمولا مجی ها را فرقه ای از کلدانیان یا آشوریان به شمار می آوردند و آنها را در تاسیس مکتب آشوری شرقی و گاها آشوری غربی موثر میدانستند. در مکتب آشوری غربی، عنوان زرتشت برای بنیانگذار مجی ها به کار میرفت و این زرتشت با تطبیق با باروخ یا بلعم، به نوعی شخصیت باخدایی تلقی میشد. با این حال، به سبب منشا گرفتن مجی های شرق از مردم سبا و شبا در افریقا، آنها سیاهپوست تلقی و با عیلامیان که همسایه های شرقی کلدانیان بودند تطبیق میگردیدند و ازآنجاکه عیلامی ها و پارسیان یک قوم واحد تلقی میشدند، مردمی موسوم به پارسی یا فارس که به پهلوی سخن میگفتند نیز داعیه ی حمل کیش زرتشت را میکردند. اما در گزارشی در رویدادنامه ی ذوقنین –منسوب به مکتب آشوری غربی- سه پادشاه مجی هنوز وابسته به اولاد سبا و شبا ولی برخاسته از دورترین شرق ممکن و در قلمرو غار گنج ها خوانده شده اند. غار گنج ها غاری در شرق کشور شیر بود. کشور شیر که با چین تطبیق شده، منشا اولین اندیشمندان جهان خوانده شده است. غار گنج ها محل نگهداری صحف آدم بود که وی به پسرش شیث داده بود و پیروان کیش شیث ابن آدم، آن را گرامی میداشتند. روزی مرد کوتاه قدی از غار گنج ها بیرون آمد و به مردم گفت که ستاره ای از این غار بیرون جهیده و پیوسته به سمت غرب حرکت میکند و باید آن را تعقیب کنند. "پیر شابور" (به معنی بزرگ سرزمین شابور یا خاور یعنی شرق) سه شاهزاده را مامور دنبال کردن ستاره نمود و 9تن دیگر را نیز با آنها رهسپار نمود. این 12 مجی (در سریانی: مغوس) عبارتند از: 1- بعل ابن مردوخ 2-نصردیح ابن بلدان 3-اریحو ابن کسرو 4-اوشتازف ابن غدافر 5- هرمزد ابن سنتروق 6-ارتاشیش ابن حویلت 7-اشتان بوزان ابن ششرون 8-محروق ابن همام 9-ارشاک ابن محروق 10-ظهرونداد ابن ارتابان 11-زرونداد ابن ودواد 12- اخشیرش ابن سحبان. این افراد بعد از سفری طولانی به کلدانیان غرب میرسند و از آنها راهنمایی میخواهند. کلدانیان در کتاب های خود جستجو میکنند و از روی پیشگویی زرتشت، مجی ها را به کوه نبو در یهودیه راهنمایی میکنند. آنها درآنجا عیسای نوزاد را می یابند که هشت روزه بود ولی سخن میگفت. یهودی پیری به نام "افریم" متوجه میشود که با توجه به این که مردان مقدس و ستاره شان از شرق و از طلوعگاه خورشید آمده اند و مذهب این مردان مقدس، "پرستش آتش" و جنس خورشید نیز از آتش است، کیش خدای متولد شده باید برگرفته از کیش پرستش «شیطان» باشد که خورشید را در آسمان جابجا میکند. بدین ترتیب اساس شکل دهی به مذهب مسیحیت، بر کیش میترا یا سول اینویکتوس خدای خورشید قرار گرفت. در زمان بازگشت مردان به شرق، عیسای نوزاد قول داد که بعدا یک حواری برای تبلیغ آیین در بین آنها بفرستد. این حواری، توماس جوداس بود که بعدها مذاهب شرق را تاسیس نمود. ویتاکوفسکی، این داستان را با روایت سریانی موسوم به "پیشگویی زرتشت" مقایسه میکند که بر اساس آن، زرتشت –که متن میگوید همان باروخ است- سه شاگرد خود به نام های محمد، سیسینو (ساسان) و گشتاسف (گشنسف) را به تعقیب ستاره ای در جهت شرق دعوت میکند که به آنها نوزادی را نشان خواهد داد که زرتشت در قالب او مجددا متولد میشود و این نوزاد، عیسی مسیح بوده است. ویتاکوفسکی ربط این دو داستان را در این میداند که کیش پارسیان که تابعین زرتشتند به مانند کیش نسبت داده شده به مجی های غار گنج ها، با تقدس آتش توام است و بعلاوه اسامی بعضی از مجی های 12گانه ی آمده از غار گنج ها معادل اسامی ذکر شده برای بعضی شاهان قوم پارس است. سریانیان، پارس ها را مردم عمون و موآب [اعقاب قوم لوط] تلقی میکردند که درنتیجه ی بیابان شدن سرزمینشان در اردن، به شرق رفته اند. ازاینرو پارس ها در حمل بار گناهان نژادهای لعنت شده، با سبایی ها هم مسیر و آماده ی تبادل تجربه با آنها محسوب میشدند.:

“the magi in syraic tradition”: witold witakowsky: upsala university: researchgate: jaNUARY 2020

این متن، به وضوح میگوید که کیش مسیح از روی کیش شیطان ساخته شده است. اگرچه شیطان دراینجا از دید یک یهودی مطرح شده، ولی میتواند تمام انتظاری را که فرهنگ یهودی-مسیحی از شیطان و شیاطین دارد به خدای خورشید منتقل کند. این موضوع بخصوص از آن جهت اهمیت دارد که در مذهب مجی ها بلاتردید گوهر دوگانه ی خیر-شر بشر به رسمیت پذیرفته شده است. "ریوز" معتقد است که زرتشت متن "پیشگویی زرتشت" همان زرتشت اپوکریفون قبطی یوحنا است که کتابی درباره ی به بدن انسان درآمدن فرشتگان آرخونی دارد. این فرشتگان، 7پسر شیث آسمانی موسوم به "رسولان شیث" هستند که ردشان در تعالیم منسوب به کلمنتین دروغین، مانی و محمد عیان است. زرتشت تجسد انسانی رسول روشنایی است چون خود شیث است که دراصل فرشته ی شاثل بوده که به شکل انسانی به نام شیث درآمده است. آدم درنتیجه ی خوردن میوه ی درختی موسوم به "لوطیس" که شاثل عمدا سر راهش قرار داده بود به نطفه ی شیث دچار آمد. نگارش عربی نام این درخت، هم املا با نگارش عربی نام لوط پیامبر است و این اصلا اتفاقی نیست. لوط به میان مردم سرزمین سدوم و عموره رفته بود و عمونی ها و موآبی ها که تنها بازماندگان قوم لوطند، از نسل دو دختر لوط و همسر بومی او میباشند. بنا بر متون نگ حمادی، سدوم، مرتعی بود که شاثل گیاهش را در آن کاشت و شهر عموره در آن پدید آمد و بنا بر روایتی دیگر، عموره شهری بوده که شاثل در مکانی خارج از آن موسوم به سدوم، بذر گیاه خود را کاشته است. در هر حال، سدوم و عموره بهشتی بود که مردمش قدرش را ندانستند و به سبب گناهانشان آن را از دست داند و لوط مثل آدم که از بهشت اخراج میشود به عنوان عصاره ی درخت شاثل ازآنجا بیرون آمد. در روایتی یهودی، شیث در دومین تجسد خود، به شکل انوش ظاهر شد. انوش به معنی انسان و تقریبا مدل دیگری از آدم ابوالبشر است. عیسی نیز آدم دوم نامیده میشود. اینجا است که تولد هابیل و قابیل، در ادامه ی لوط یا آدم دارای گوهر شیث و همسر مادیش حوا تعریف میشود و نسل آنها به دو گوهر خوب و بد هابیل و قابیل تقسیم میگردد. هابیل به دست قابیل کشته میشود و نسل قابیل مخترع و پیشرو، طی انجام گناهان، اختراعات و پیشرفت های مادی خود را افزایش میدهند:

“heralds of that good realm: syro-mesopotamian gnosis , jewish tradition”: john c.reevs: brill: 1996 :P127-134

به نظر میرسد جای گرفتن قابیل در محل هابیل، همان جای گرفتن لوبو در محل بودا باشد: نتیجه ی طبیعی روی آوردن آدم به حوا و لوبو به دیائو چان. این، فقط تغییر سرشت را نشان میدهد نه تغییر نام را. مسئله فقط اینجا این است که از دید یک مسیحی، خدای خورشید شیطان است ولی مذهب مسیح را بر پایه ی این شیطان ساخته اند. در ژاپن هم که به نظر میرسد کوه فوجی خود را با غار گنج ها در دورترین شرق ممکن تطبیق کرده باشد، بودا با خدای خورشید تطبیق و "دای نیچی نیورایی" یعنی خورشید-خدای بزرگ نامیده شد و عنوان گردید آماتراسو الهه ی خورشید که امپراطوران ژاپن از نسل اویند همان بودا است. بودا در این کسوت، محور "چی شیکی" یا انجمن اخوت بودایی مومنان به یک بودا شد که معابدشان "چی شیکی جی" نامیده میشد. آنها از "هون جی سویی جاکو" یا تجلی بود آغازین صحبت میکردند که "هوری ایچی رو" آن را علت سخت بودن تمایز شینتو یا طبیعت پرستی ژاپنی از بودیسم میداند. چون این آموزه، تمام نیروهای طبیعت را تجلی های مختلف بودا و ذهنیت انسان از آنها را بسته به صفات بودا میخواندند. گفته میشود این یک مذهب حکومتی بود که راهبی به نام "گیوگی" –منسوب به قرن هشتم میلادی- در سرتاسر ژاپن سفر کرده تا آن را همگانی کند. به نظر ایچی رو، نهضت گیوگی، سبب بیرون آمدن نوعی فردیت در اثر بودیسم دولتی شد. ("جان ژاپنی: بنیادهای فلسفه و فرهنگ ژاپنی": چارلز مور: ترجمه ی ع.پاشایی: نشر نگاه معاصر: 1381: ص2-381) نباید از نسبت این فردیت با تقدس طبیعت تعجب کرد. جانوران مقدسند درحالیکه در روا کردن خشونت و شهوت که آدمیان آن را کنترل میکنند تردید نمیکنند. لوبو در کنترل این امیال، حدود را به سختی رعایت میکند و در راه شهوت، پدر خود را میکشد. پس او آزادتر و درنتیجه مقدس تر و بودا تر است. این، آرمان یک ژاپنی معتمدبنفس است و او برای هرچه خورشیدی تر شدن در این راه، روی به جزایر شرق می آورد و در راه تصاحب آنها با ایالات متحده در شرق میجنگد. پیروزی ایالات متحده اما غار گنج ها را از ژاپن میگیرد و هرچه بیشتر به شرق و به ایالت متحده ی امریکا منتقل میکند کشوری که با تعیین خط مشی برای ژاپن ثابت کرده بودای قانونی و درواقع آماتراسوی قرن 21 جهان کسی جز "مجسمه ی آزادی" خودش در نیویورک نیست.

امریکا مقدس است چون در شرق چین و ژاپن قرار دارد ولی از سوی دیگر مقدس تر است چون در غربی ترین قاره ی دنیا روی نقشه ی جغرافیا و جایگاهی مناسب برای غروب خورشید و ستاره ی مسیح یعنی جایی است که مسیح جدید در آن به دنیا می آید و مردان سرزمین مقدس شرق، آن را جستجو میکنند. بنابراین ژاپنی ها در کپی کردن زندگی و فولکلور امریکایی ها و اسلاف اروپایی بنیانگذارانشان اشتباه نکرده اند. دیگران نیز وظیفه دارند در غربزدگی، از این شرقی های خردمند بودایی تبعیت کنند. تقدس امریکا و شرق با هم در انگلستان و در رمان ارباب حلقه های تالکین بروز میکنند. حوادث در سرزمین میانه به نمایندگی از اروپای غربی روی میدهند جایی که الف های خردمندش از دورترین شرق زمین آمده اند و بهشت موعود تمام مردمش، سرزمین والار یا خدایان در آن سوی دریا به کنایه از قاره ی امریکا است. تالکین در جایی از کتابش از قول گالادریل به فرودو میگوید که الف ها در حال ترک شهرها و ناپدید شدن در جنگل ها و غارها هستند تا روشن کند که چرا امروزه الف ها را به عیان دور و بر خود نمیبینیم. درست مثل زرتشت که خدایی در قالب انسان بود، الف های تالکین نیز به شکل انسانند. این با تصویر انگلیسی دوره ی ویکتوریایی از الف ها که آنها را به شکل کوتوله های باغبان تصویر میکند متفاوت است. تالکین برای حل این تناقض، به اساطیر ژرمن رجوع کرد و الف های خود را با "لیوس الفار" یا الف های روشنایی که به شکل بشر بودند مترادف نمود و در عوض، "دوک الفار" (الف های تاریک) و "سوارت الفار" (الف های سیاه) را با دورف ها تطبیق نمود و دورف های خود را به شکل معمول کوتوله ها آفرید. اما تاکید تالکین بر انسان بودن الف ها که به سبب ادعای اشرافیت انگلیسی و ژرمن در نیمه الف بودن و برتر بودن از انسان های عادی لازم بود، بر افسانه ی "توماس شعرباف" استوار بود که با ملکه ی الف ها دیدار کرده و ادعا نموده بود که از او تعالیم و قدرت هایی گرفته و در بین مردم آورده است. در نگاره های این رویداد، ملکه ی الف ها کاملا به شکل یک انسان است. توماس شعرباف به خاطر پیشگویی هایش مشهور است. او پیشگویی کرده بود که روزی، اسکاتلند تمامی انگلستان را فتح خواهد نتمود و در جمله ای منسوب به او آمده است: «قدرتمند ترین شهرهای کشور، یورک بود و لندن هست و ادینبورگ خواهد بود.» ادینبورگ اسکاتلند معروف به شهر روشنگران، همان شهری است که صحنه های هری پاتر را در آن فیلمبرداری کرده اند و توریسم هری پاتر برای خود به راه انداخته است. روشن است که توماس شعرباف که داستان ها و اشعاری به او منسوب است، شکل تاریخی شده ی "تام لین" یا "تومبلین" یا توماس لنگ است که افسانه ی ملاقات او با ملکه ی "فیری" (جن) ها در اسکاتلند مشهور بود. شاید "هالی تامپسون" (تامسون مقدس) اگر تامسون را به پسر توماس (از بانوی فیری ها) معنی کنیم، علت اهمیت نانوشته ی این الف خوانی باشد. هالی تامپسون مربوط به افسانه ی شکل گیری ولتشایر در جنوب بریتانیا است. ولتشایر مسکن الف ها و فیری ها بود ولی یک سردار نورمن فرانسوی به نام "سول وب"، این الف ها را تارومار نمود و شعاری که او را در مقابل جادوی الف ها مقاوم مینمود، "هالی تامپسون" بود. شاید این تامسون یا پسر توماس، به معنی پدیده ای باشد که ثمره ی فعالیت توماس قدیس در سرزمین اولیه ی الف ها در شرق بوده است: شاید حتی خود بودا. امروزه نام های فامیل وب، توماس و تامپسون از پرکاربردترین نام های فامیل در ولتشایر هستند. نکته ی جالب این که خاندانی به نام "فری" هم از آنجا برخاسته اند که جدشان "توماس لو فری" حکمران ولتشایر شمالی بود و این توماس، باید با توماس قدیس و تامپسون مرتبط باشد. نام خاندان فری را به صورت فریگ هم نوشته اند که این، او را با فری یا فریگ خدای ژرمن تطبیق و در ارتباط با فیری ها یا پریان قرار میدهد. منطقه ی ولتشایر نام از شهری به نام ولتون دارد که عنوانش مرتبط با ولش های گالیک و همتبارانشان در ولز است. تالکین در اختراع زبان الف های خاکستری سرزمین میانه، از زبان های ولش بخصوص در ولز استفاده کرده بود. خاندان وب هم از ولتشایر برخاسته و ظاهرا مرتبط با سول وب هستند. نام کوچک این قهرمان یعنی سول، به معنی خورشید است و او به سبب تبار تاتار ژرمن های یورش برنده به بریتانیا، خود یک خورشید شرقی و به سبب الف زاده بودن، حریف الف ها است. نام فامیل "وب"، به معنی بافنده ی لباس در انگلیسی میانه، و معادل "ویور" در انگلیسی جدید است. این نام نیز ممکن است به لباس دار شدن آدم و حوا در ابتدای خلقت انسان مرتبط باشد. خاندان وب، از ولتشایر و سامرست به سراسر انگلستان و ایرلند منتشر شده اند و در قرون 17، 18 و 19 پیوسته در حال مهاجرت به امریکای شمالی، هم در ایالات متحده و هم در کانادا بوده اند. آنها جزو خاندان های اشرافی امریکا و پرکار در عرصه ی سیاست آنجا بوده اند. مشهورترینشان بیشک "جیمز وب" است که در سال 1949 و در همان ابتدای به کار ناسا در آنجا جزو مدیران والارتبه بوده و اولین برنامه ها برای ورود انسان به فضا در رقابت با اتحاد جماهیر شوروی را ارائه نموده بود و امروزه تلسکوپ فضایی پر سر و صدایی را به نامش کرده اند. در آن زمان، استفاده از دانشمندان نازی در تاسیس ناسا بر کسی پوشیده نبود. جیمز وب هم نظامی و هم فراماسون بود و درباره اش شایعه بود که بنا بر یک سنت خانوادگی، درصدد دستیابی به الف ها و اسپریته ها روی سطح سیاره ی مشتری است. هرچند دانشمندان تربیت شده در دستگاه او، ترجیح دادند از گازهای آتشین سطح مشتری صحبت کنند و نه از الف های آتشین سطح آن. به هر حال، این شایعه احتمالا مرتبط با نماد خاندان وب یعنی عقاب است که پرنده ی زئوس موکل سیاره ی مشتری است. زئوس فرمانروای آسمان است و وب ها میتوانند رضایت او در ارتباط بین زمین و آسمان را جلب کنند. ازاینرو حضور جیمز وب در ناسا احتمالا یکی از دلایل قوت شایعه ی ارتباط دولت ایالات متحده با یوفو ها است که مدل های علمی نمای الف ها برای عصر فیزیک نیوتنی هستند. حالا خورشید از جهان زیرین نمی آید. بلکه همواره در فضا است و تمام اجرام آسمانی منظومه ی شمسی ازجمله زمین از جنس آنند و به دورش میچرخند. پس الف های خورشیدی باید از فضا به زمین بیایند. این به ایالات متحده که در شرق دور با ژاپنی ها و سپس کمونیست ها دست به گریبان شده است، کمک میکند تا شرق مقدس را به سیاره هایی دور از زمین منتقل کند؛ پروسه ای که درنهایت به تقدس زدایی از زمین منجر میشود و امکان امریکایی کردن جهان را تسهیل میکند. تمام روابط مثبت و منفی فضایی ها با زمین در رسانه ها، از دریچه ی کاخ سفید میگذرند. چون غار گنج ها الآن آنجاست.

روزه گرفتن برای پیروزی بهار و قصه ی آقا خرگوشه ای که تخم مرغ رنگی میگذاشت

نویسنده: پویا جفاکش

حدودا یک سال پیش پسرخاله ام برایم تعریف کرده بود که آقای خسرو معتضد تاریخنگار، سال ها پیش یک بار در تلویزیون گفته بوده در دوره ی قاجار، بیشتر دکترها در ایران یونانی بوده اند. با توجه به این که پدر دکتر معتضد خود یک ارتشی پزشک بوده است و مسلما اطلاعات زیادی درباره ی وضعیت پزشکی در اواخر دوره ی قاجار داشته است این مطلب به نظرم بسیار جالب آمد. آیا ممکن است متون طب ما به این خاطر اینقدر وامدار یونانیان باشند که یونانیان در دوره های اخیر در طب استاد بوده اند و نه در دوره ی باستان؟ این سوال را پی نگرفتم به این خاطر که پیش خودم گفتم شاید یونانی ها لاینقطع در تاریخشان در طب استاد بوده اند و شک بی سند به درد نمیخورد. تا این که اخیرا موقع تحقیق درباره ی یکی از آخرین گونه های گیاهی وحشی فراوان زادگاهم گیلان دوباره به این سوال برخورد کردم. منظورم وج است: گیاهی مردابی که ما گیلانی ها آن را "گالی" مینامیم و در قدیم از آن برای گالی پوش کردن سقف خانه های سنتی گیلانی استفاده میکردیم. در یونانی، آن را "کالاموس" مینامیدند که احتمالا تلفظ دیگر کلمه ی فوق است. در گیاهشناسی مدرن، این گیاه فقط یکی از اعضای خانواده ی کالاموس ها است که همگی بومی شرق آسیایند و نام فعلی وج، "آکوروس کالاموس" است. در یکی از منابع آمده که این گیاه را فرشتگان به دستور خداوند به زمین آوردند تا انسان ها بتوانند به کمک آن، لجن های متعفن را از آلودگی پاک کنند و آب نوشیدنی را سالم کنند. سربازان چنگیزخان و باتوخان مغول با همین هدف، این گیاه را طی فتوحات خود به سمت غرب در جهان گستردند و این گیاه از طریق ترکیه به اروپا معرفی شد. با این حال، منبع مزبور در کمال تناقض، ادامه میدهد که کالاموس در طب سنتی یونان کاربرد داشته و ابن سینا دانش دیوسکوریدس و جالینوس درباره ی آن را به طب اسلامی انتقال داده است. به طور اخص به سبب خواص ضد التهابی، ضد عفونی کننده، ضد درد، ضد باکتری، ترمیم کننده ی زخم، تسکین دهنده، مقوی، تب بر، خلط آور، ادرارآور و گشادکنندگی عروق. منبع مزبور در ادامه اضافه میکند: در هندوستان و چین، از جوشانده ی ریزوم های کالاموس برای «درمان اختلالات عصبی و روانی، ذات الریه، آسم برونش، برونشیت، روماتیسم، آرتریت، اختلال بینایی و شنوایی، کرم های خارج شده و فرار از گزش مار» استفاده میشده است:

«داروهای گیاهی، ابن سینا، کالاموس –گیاه گلپر»:

Fa.nowadaywomen.com

سوالی که دراینجا پیش می آید این است که چرا باید ابن سینا دانش طب درمورد وج را در قرن11 میلادی از یونانی هایی بگیرد که قاعدتا در قرن 13 نمیبایست هنوز این گیاه را شناخته باشند و نه از مردم شرق دور که انتقال دهنده ی این گیاه ازجمله به حوزه ی جیحون بودند که زادگاه ابن سینا یعنی بخارا در آن قرار داشت. اما دراینجا یک نکته ی عجیب تر بروز میکند. آنطورکه از "قانون" ابن سینا برمی آید، ابن سینای اهل جیحون اصلا نمیدانسته که چنین گیاهی در محل زندگیش وجود دارد! در یکی از منابع شکاک به تاریخ رسمی، از کتاب "قانون" ابن سینا مثال آورده شده که  ابن سینا از قول دیوسکوریدس نقل آورده است وج در منطقه ی ینفیش در سوریه به دست می آید. ابن سینا سپس از قول "یوسف الاندلسی" اضافه میکند نوع دیگری از وج موسوم به "القرناطی" نیز در اندلس وجود دارد. منبع مزبور با بدبینی خاصی این مطلب را به این گزاره ی قبلی ربط میدهد که وج یا کالاموس بومی هندوستان و چین بوده و تاتارها بوده اند که آن را به آسیای مرکزی و سپس به خاورمیانه و اروپای شرقی منتقل کرده اند تا در همه جا از آن برای تصفیه ی آب استفاده کنند. مارک گراف نویسنده در ادمه میگوید که در زندگینامه ی ابن سینا اثر "نیکولای مسا" که در لای یکی از متن های لاتین "قانون" گنجانده شده بوده، پدر ابن سینا مدام به محله ی ثروتمندان بخارا سر میزده است چون تمام افراد آنجا مصری بودند و پدر ابن سینا که عاشق هنر خوانندگان ممفیس (منف یا قاهره) بوده، این افراد را در آنجا می یافته است. ابن سینا همراه پدر به این محل رفت و آمد میکرده و دانش مصریان را کسب مینموده است. این گزارش نشان میدهد که بخارا باید توسط مصریان افریقایی خلق شده باشد، همینطور دانش ابن سینا در آن. "اوه سنا" که نام لاتین ابن سینا است، باید با کلمه ی "اویسینیا" به معنی حبشی یا سرزمین ابیسین ها (حبشی ها) مرتبط باشد که در قدیم به افریقای سیاه اطلاق میشد. فرعون های مصر از این نژاد شمرده میشدند. اما در عین حال، اوه سینا با معنی شدن به "ابن سینا" یا "ابی (علی) سینا" ارتباط با طور سینا در تورات را نیز نشان میدهد که تصور میشد در مصر افریقایی قرار دارد. طور سینا با کوه آتشفشانی کشنده ی حورب تطلبق شده و آن را همان آتشفشان نابود کننده ی شهرهای قوم لوط به نام های سدوم و عموره تلقی کرده و این دو شهر را نیز با شهرهای نابودشده ی هرکولانیوم و پمپی در سیسیل تطبیق نموده بودند. کلمه ی ایتالیایی "سینو" به معنی سرنوشت، نتیجه ی تصور کردن جایگاه خداوند در کوه سینا است. ازاینرو اصطلاحات افریقا و لیبی را برخی درباره ی ایتالیای جنوبی بخصوص سیسیل به کار میبردند. دانش مربوط به خواص دارویی وج باید از لیگوریا در شمال ایتالیا منتشر شده باشد که به نوشته ی مارک گراف، اولین کشتگاه کالاموس در شبه جزیره ی ایتالیا بوده است.:

“leafing through avicena”: mark graf: chronologia.org

لیگوریا از راه دریا با افریقای عربی و اندلس تجارت میکرده و تعجبی ندارد که رویشگاه های وج را فقط سوریه و اسپانیا تصور کرده باشد. این عجیب است که ابن سینای بخارایی این تصور را داشته باشد. آیا قانون ابن سینای بخارایی و یکی از نقاط اتکایش دیوسکوریدس یونانی، ریشه ی ایتالیایی دارند و چیزهایی را از شرق برگرفته اند که سال ها بعد خود اهالی شرق نزدیک آنها را نمیدانسته اند و باید آنها را دوباره از اروپای ایتالیا زاده و مخلوقات یونانیش که استادان چند مسلمان معدود بی اطلاع از همه چیز خوانده شده اند دریافت میکرده است؟ آیا این، به معنی پسرفت معرفت در آسیای سامی و شمال افریقا است؟ من حدس میزنم چنین چیزی ممکن باشد. چون بیشتر مردم ما در طول تاریخ، کاملا بیسواد و فرورفته در فرهنگ شفاهی بودند. اتفاقات پشت سر هم می آمدند و میرفتند و در چند حافظه ی معدود حفظ میشدند. ولی این که آیا اطلاعات مزبور ارزش باقی ماندن در تاریخ را دارند و اگر آری، به چه صورت، به تشخیص مقامات مذهبی و حکومتی بستگی داشت. همین تازگی در مهمانی یکی از دوستان پدرم در نزد او، برای اولین بار با یکی از این منابع شفاهی آشنا شدم. دوست پدرم، به مناسبتی میخواست از این شخص خاطره نقل کند. ولی اسمش را به یاد نمی آورد. آخر برای راهنمایی گرفتن از پدرم، رو به او گفت: «میگویند یک نفر بود در مایه های بهلول و ملانصرالدین در کنفگوراب [از توابع لاهیجان] که با به حماقت زدن خود واقعیت ها را میگفت و از ارباب و آخوند و هیچکس دیگری نمیترسید. اشعاری میسرود که در چند روستا در آن منطقه، خوانده میشدند.» پدرم گفت: «شیطان آقای را میگویی؟» دوست پدرم پاسخ داد: «آره آره. شیطان آقای. مثل این که تا کمی بعد از اصلاحات ارضی دهه ی چهل هم زنده بوده است.» پدرم پاسخ داد که او را دیده است و ریش انبوهی داشته است. به هر حال خاطره ی دوست پدرم نقل قولی از پدر مرحومش اهل روستای "داخل" از توابع آستانه ی اشرفیه بود بدین مضمون که زلزله ای در کنفگوراب حادث شد و خانه ی شیطان آقای را خراب کرد. شیطان آقای ناراحت و غمزده برای بررسی وضعیت بقیه ی خانه ها، در روستا به حرکت درآمد تا این که به مسجد رسید و دید که مسجد هم به شدت تخریب شده است. سر بلند کرد و به خدا گفت: «خداااا! تو خانه ی ما را که خراب کردی، به خانه ی خودت هم رحم نکردی. لابد خیالت جمع است که خانه ی تو را هم ما باید تعمیر کنیم. نه؟!» حسابش را بکنید ببینید از این جمله چقدر میتوانید تناقضات ذهنی روستایی های دوران در شرف مدرنیته را بیرون بکشید. ولی متاسفانه حتی نسل پدرم هم برایشان مهم نبوده فولکلوری ولو در مایه های شیطان آقای را حتی به اندازه ی این ترانه های گیلکی دست به دست شونده ای که دقیقا هم فولکلور نیستند و بنا بر قول بدبینانه ای، بیشتر از نصفشان را جهانگیر سرتیپ پور تحصیلکرده سروده، حفظ کنند. در غیاب این قوه ی تشخیص،  حکومت بوده که تعیین کرده فولکلور چه باشد و چطور باشد.

 ازجمله موردی که به خوبی میشناسم، جشن آغاز بهار یا به قول مادربزرگ مرحومم "نوروز سلطانی" بود که در دوران ماقبل رادیو و تلویزیون هم جشن گرفته میشد. ولی در حد خانه تکانی، دید و بازدید عید، و درست کردن کاکا (تلفظ محلی کعک) یعنی شیرینی محلی. در زمانی کودکی پدر و عمو و عمه ام، تازه چیزی شبیه قاشقزنی مد شده بود. آن هم نه خود قاشق زنی. بچه ها میرفتند دم در خانه های ایوان دار و داد میزدند: «ما عیدی میخوایم.» ولی مادربزرگم بچه هایش را از شرکت در این حرکت منع کرده و مانند خیلی از روستایی های دیگر، این کار را گدایی میدانست. مراسم کنونی عید نوروز توسط تلویزیون و رسانه های پیشرفته و پس از انقلاب بوده که تمام ایران را طی کرده اند. من فکر میکنم یک دلیل این که این اتفاق افتاده، این بوده که جشن گرفتن بهار از ابتدا یک جشن مذهبی بوده ولی پس از رفتن تقویم شمسی و قمری به دو راه متفاوت قضیه عوض شده است. در قدیم تقویم قمری و شمسی به موازات هم راه میرفتند و ازآنجاکه هر سال قمری ده روز از ماه شمسی کوتاه تر است، هر سه سال یک ماه سیزدهم به نام نسی به تقویم هجری قمری اضافه میشد تا سال شمسی و قمری دوباره با هم برابر شوند. در تقویم های میلادی و چینی هم جشن آغاز بهار را از هماهنگی بین تقویم های قمری و شمسی تعیین میکنند. حکومت اسلامی، برای این که ارتباط جشن های اسلامی با جشن های پاگانی شناخته نشود، ماه سیزدهم را حذف کرد و از آن زمان پیوند سال های قمری و شمسی گسسته شد. اگر شما اسم ماه های قمری را نگاه کنید، متوجه میشوید این ماه ها در ایام مشخصی از سال قرار میگرفتند. مثلا "جمادی الاول" و "جمادی الثانی" را توجه کنید. جمادی یعنی یخ زدن آب. چون این دو ماه، معادل ماه های قوس و جدی، یعنی آذر و دی ماه کنونی ایرانی بودند که سردترین ایام سال محسوب میشوند. قبل از جمادی الاول نیز ماه های ربیع الاول و ربیع الثانی را داریم که در آنها ربیع به معنی اعتدال هوا در بهار و پاییز است. تعجبی هم ندارد چون این دو ماه به ترتیب معادل ماه های شمسی میزان و عقرب یعنی مهرماه و آبان ماه کنونی ایرانیند. ولی الآن این ماه ها یک وقت در تابستانند یک وقت در بهارند یک وقت در پاییزند یک وقت هم در زمستان. به هر حال اگر ترتیب اصلی این ماه ها را حفظ کنیم، میرسیم به این که جشن آغاز بهار در انتهای رمضان و آغاز شوال بروز میکند. یعنی همان ایامی که شب قدر در آن قرار دارد و عرب ها به این مناسبت برای ده روز جشن میگیرند و طی آن خانه تکانی و دید و بازدید عید انجام میدهند یعنی همان کارهایی که ترک ها و افغان ها و تاجیک ها و ایرانی ها در نوروز بهاری انجام میدهند. روزه ای که قبل از این جشن گرفته میشد، به اعتقادات پاگانی درباره ی نبرد خدای خیر یعنی مردوخ علیه الهه ی شر یعنی تهاموت که فرمی از "ننه سرما" بوده، مربوط میشده و مردم با پرهیزگاری سعی میکردند تا به نیروهای خیر قدرت بدهند که بر شر پیروز شوند و وقوع بهاری پر برکت به معنای پیرزی خیر بر شر ازجمله به زحمت مردم بود. شرح این مطالب را قبلا به طور مفصل در کتاب "اسطوره ها و آیین های روح" توضیح داده ام که میتوانید آن را با دانلود رایگان، از وبلاگ "تاریخ و اساطیر" دریافت کنید. ولی اینجا میخواهم به چیزهایی اشاره کنم که تازه آمده اند تا آن خلئی را که غیاب حمایت مذهب اسلام از جشن بهاری ایجاد کرده است پر کنند. مثلا تخم مرغ رنگی. این مال جشن ایستر یا عید پاک مسیحی است. بنا بر خرافات ابلهانه ی مذهبی در آلمان، آقا خرگوشه ی عید پاک میرود توی باغ های مردم تخم مرغ رنگی میگذارد تا بچه ها بروند آنها را بردارند؛ نمونه ای از خرافات در حد بابانوئل که باعث میشود بفهمید چرا بچه های اروپایی به محضی که بزرگ شدند در جدی گرفتن مسیحیت دودل میشوند. دیگر، مثلا هفت سین. این رسم، خاص ایران بوده است ولی ازآنجاکه مشابهش "هفت میوه" را در افغانستان داریم، معلوم میشود هفت سین ایران هم جانشین هفت سبزی شده اند چون هفت میوه ی افغان ها هم میوه های سبزی مانند هستند و کلمه ی سبزی نیز با "س" شروه میشود. این با اصطلاح مشهور یهودی "هفت محصول" درباره ی هفت گیاه خوردنی مقدس ارض موعود مرتبط است که در نقاط مختلف، به گیاهان مختلفی تعبیر شده است ولی فعلا و پس از تثبیت تطبیق ارض موعود با فلسطین، اکثرا با 7گیاه خاص سرزمین های عربی تطبیقش میکنند که در تورات اسم آنها برده شده است. یهودی ها ارض موعود را بهشت میدانستند و حتی وقتی صهیونیست ها آنها را به فلسطین آوردند انتظار داشتند اینجا جوی های شیر و عسل ببینند. بهار، بازگشت بهشت به زمین است و بنابراین بازسازی 7محصول بهشت در سر سفره، برکت بهشت را به خانه می آورد. این عقاید اروپایی در خاورمیانه ی اسلامی چه میکنند؟ راستش را بخواهید، اگر روی نام فعلی این جشن تمرکز کنیم همه چیز دستگیرمان میشود.

کلدانیان و آشوریان و آرامیان که بنیانگذاران جشن گرفتن سرسبزی طبیعت در آغاز بهار هستند، به این جشن "اکیتو" میگویند. این کلمه دگرگون شده ی لغت "حجیتو" یا "حجتو" است. هنوز در بعضی نواحی عراق، به آغاز بهار کلمه ی "حج" را اطلاق میکنند. حج به معنی بارش باران از آسمان است و "تو" به معنی "نزدیک شدن به". بدین ترتیب حج یا حجتو یا اکیتو به معنی موسم باران است. با این حال، امروزه ایرانی ها و تمام همسایه های مسلمان دیگر امپراطوری سابق تزارهای روسیه –از کریمه گرفته تا تاجیک های غرب چین- به موسم آغاز بهار، نوروز میگویند. ظاهرا این کلمه باید به معنی روز نو باشد. اما اتفاقا این کلمه در اصل به معنی سال نو است. "نو" آن، همان "نوو" ی روس ها به معنی جدید است. ولی روز آن، ربطی به آن معنایی که ما امروزه در ایران از روز برداشت میکنیم، یعنی ایام بین طلوع و غروب خورشید ندارد. این کلمه، اصالتا عبری است: "روش" یعنی سال. جشن نوروز جشن سال نو است نه جشن روز نو. نکته ی جالب این که لغت روش در خود زبان عبری، بیشتر معنی رأس و رئیس و حاکم را میداده است و فقط با انجیل کینگ جیمز در انگلستان بوده که به معنی سال رشد کرده و جشن آغاز بهار عبری را به "روش هاشانا" نامبردار کرده است. با این حال، ابتکار نامیدن سال به "روش" را به گوت های آلمانی نسبت میدهند. این قوم، نامشان مرتبط با غاز و دیگر پرندگان مهاجری بود که در زمستان به سرزمین های جنوبی میکوچند و در بهار باز میگردند. عنوان این پرندگان به همراه ترک های فاتح سرزمین های جنوبی تا افریقا رفته و در آنجا به صورت "اوز" درآمده و با همین اسم آنقدر مشهور شده که حتی بعضی از افریقایی ها قو را "اوز عراقی" مینامند. پرستش غازها به فرمانروایان مغول اولوس جوچی (پسر بزرگ چنگیزخان) در روسیه منسوب است که نامش با آنتی کریست های یاجوج و ماجوج مرتبط است. حتی یکی از نام های محلی اسلاو برای غاز، جوچن است. اورتلیوس مینویسد در کتاب آرزرات که یکی از روایت های ناپذیرفته ی کتاب دوم عزرا است، ده قبیله از تارتاریا (تاتارستان) به اسکیتیه آمدند و به گاوتن یا گوت معروف شدند و پادشاهی پرافتخار "کاتای" را پدید آوردند. در گزارش المفضل فرستاده ی دربار مصر به اولوس جوچی آمده که "برکه خان" پسر جوچی که اولین فرمانروای مسلمان مغول و حاکم کننده ی اسلام بر روسیه –پیش از دوران تزارها- خوانده شده، دارای صورت بزرگ زرد و دو شاخ سیاهرنگ بر سر بوده است. شاخ های مزبور، جانشینی فرمانروای مغول به جای صورت فلکی حمل (قوچ) را نشان میدهد که به طور سنتی، اعتدال بهاری را به آن نسبت میدهند. درآمدن مسیح از قبر، در عید پاک در اعتدال بهاری رخ داده و مسیح بره ی خدا خوانده شده است. پس برکه خان به نوعی بازگشت مسیح است. فین معتقد است لغت عربی "حمل" اصل نام "هیمدال" خدای نورس است که در آخرالزمان، لوکی شیطان را میکشد. هیمدال را نیز شاخدار یا با کلاه شاخدار توصیف کرده اند که بعدا نماد وایکینگ های منسوب به نورس ها شده است. یکی از القاب هیمدال در اسکاندیناوی، گولیتانی به معنی دندان زرد است که اشاره به دندان های زرد گوسفند دارد. روس ها که رهبران اسلاوها در فتح سرزمینی که امروزه روسیه میخوانیم بودند از تبار نورس ها خوانده میشدند هرچند امروزه تمام اسلاوزبانان تابعشان به نام آنها روس نامیده میشوند که احتمالا مرتبط با همان "روش" عبری است. روس های امروزی و قزاق ها که اعقاب خزرهای یهودی مسلک مغلوب روس های اسلاو بوده اند، در ترکیب نژادهای سفید و مغول بودن، اغلب از هم قابل تشخیص نیستند. در یک افسانه ی متاخر اسلاو آمده که "روس" و "خزر" دو برادر از یک پدر و یک مادر بودند. روس از برادر خود خزر که شاه سرزمین بود، خواست تا قلمروی به او بدهد تا حکومت کند. خزر، سرزمینی جنگلی را یافت که هیچ بشری در آن ساکن نبود و آن را به روس واگذارد. اما اتفاقا در همان زمان، کیخسرو شاه خالیب، سردار خود "لخراسف" را برای حکومت به آن سرزمین بدانجا فرستاد و اختلاف بر سر این قلمرو، سبب جنگ های لخراسف و سپس پسرش گشتاسف با خزرها و آلان ها در آن سرزمین شد. با این که این جنگ، باید در محلی در حدود خزرستان تصور شده باشد، اما قلمرو اصلی تاتارها دورتر و در حدود اورال در سامرلند یا سامریه قرار داشت. فرمانروایان این ناحیه عنوان تامیر را حمل میکردند. السیون معتقد است که همین سامریان بودند که بعدا "سمرکند" یا "سمرقند" (ساخته شده توسط سامریان)  را که پایتخت تیمور لنگ به شمار میرود در ازبکستان ساختند. در روایتی از "پلانو کارپینی" از پادشاهی افسانه ای به نام "سیمور جان" در تاتارستان صحبت شده که در این عنوان، سیمور همان سامره و "جان" همان پرسبیتر جان یا شاه یوحنای مسیحی افسانه های غربی در شرق آسیا است. اگر سیمور تلفظ دیگر تیمور باشد سامره را باید سرزمین تامیرها خواند و شاید سیمور جان نیز همان تیمور لنگ اصلی باشد. چون همین شاه افسانه ای به صورت "یاروسلاو عاقل" پادشاه مسیحی کی یف و نووگرود در تاریخ انتهای کافرکیشی اسلاو تکرار شده است و او را "یاروسلاو لنگ" نیز میخواندند. پرک معتقد است لغت یاروسلاو، شکل بد خوانده شده ی نام های هرکولس و هراکلیوس در خط سیرلیک است:

“translations among the languages of the latin alphabet”: gilvishinn: hx moka: nov 2016

این متن، نکات جالبی در خود دارد که میتوان آنها را توسعه داد. یاروسلاو عاقل، عنوان حکومتیش "یاروسلاو ولادیمیرویچ" بود ازآنرو که پدرش "ولادیمیر" نام داشته و این ولادیمیر، اولین شاه مسیحی اسلاو بوده است. ولادیمیر به معنی تامیر سفید یا تیمور سفید، عنوانی بوده برای اسلاوهای سفیدپوست بعد از این که جای مغول های زردپوست را در روسیه گرفتند. بنابراین یاروسلاو ولادیمیرویچ را باید "یاروسلاو: تیمور سفید" معنی کرد و برابر با خود ولادیمیر یا مسیحی نخستین اسلاو خواند که اکنون به نام مسیحیت، به جنگ تیمورهای کافر میرود. از طرف دیگر اگرچه لغت تامیر یا تیمور در اصل هم در زبان قبطی و هم در زبان ترکی-مغولی معنی "امیر بزرگ" میدهد، اما لغت "تیمور" یکی از نام های شیر درنده در زبان عربی نیز هست و این با پوست شیر پوشیدن هرکول و نیز این واقعیت که تجسم یهوه پدر مسیح، شیر است جور درمی آید. هرکول را معمولا با شهر صور در لبنان مرتبط میدانند که در آنجا ملکارت یا ملقارت نامیده میشده است متشکل از دو کلمه ی سامی: ملک (پادشاه) + قرت (سرزمین). ملکارت یعنی پادشاه سرزمین. جالب این که همین قرت در زبان های اسلاو و ژرمن تبدیل به "گراد" به همان معنا شده و نووگرود پایتخت یاروسلاو در لغت یعنی سرزمین جدید. نه فقط این، بلکه عنوان "رع قرت" که آن هم به معنی شاه سرزمین است، در فرانسوی، "ریچارد" تلفظ شده و به "ریچارد شیردل" پادشاه افسانه ای انگلستان در جنگ های صلیبی جان بخشیده است. درواقع کلمه ی "لاین هارت" در این عنوان یک سوء تفاهم است. این کلمه، ترجمه ی لغت "ریچارد کور د لیون" است که در آن ریچارد (رع قرت) چنانکه دیدیم اسم نیست و لقب است. نام اصلی "کور" همان کورس یا کریست یعنی مسیح است. کور د لیون یعنی کریست شیر. بنابراین "ریچارد کور د لیون" به صورت تحت اللفظی یعنی "مسیح شیر، پادشاه سرزمین" به جای ملقارت یا هرکول آسیایی. اتفاقا "هرت" هم یکی از تلفظ های همپایه ی هورس و کورس برای کریست است و با توجه به معنی شدن این کلمه به دل یا قلب، تعجبی ندارد که کور د لیون به لاین هرت تبدیل شده باشد. از آن بدتر این که در بسیاری از دستنوشته ها، حروف "اس" و "اف" را شبیه هم مینوشتند و  کورس نیز "کرف" و سپس در زبان های فین و استونی، "کریب" و "کریو" تلفظ شده و به نام ملقارت آسیا، سرزمینی به نام "کرافیا" یا "کریب" تحت نام او در آسیای شرقی که تختگاه پرسبیتر جان است تصور شده است. کریستف کلمب وقتی که اروپا را به تصور کشف آسیای شرقی در آن سوی دریا ترک کرد، در شرق امریکا به مردمی ابتدایی برخورد کرد و آنها را پیرو همین پیش ذهنیت، کاریب نامید که الآن قلمروشان کارائیب نامیده میشود. از آن پس، مردم ابتدایی "کاریبال" خوانده شدند. بدبختانه این کلمه تحت تاثیر پیش ذهنیت هایی که مسیحیت درباره ی دنیای ماقبل مسیحی ساخته بود، کانیبال تلفظ شد، کلمه ای که در قرن 17 برای نامیدن حیوانات همنوعخوار مثل آخوندک و عنکبوت وضع شده بود. نتیجه این که آدمخواری به یکی از کلیشه های کهن در توصیف مردم ابتدایی بدل گردید. این کاریب یا کارافیا باید همان خالیب باشد که روس ها و خزرها به جنگش رفته اند. احتمالا آن را "خالیفیا" به معنی سرزمین خلافت در نظر گرفته و به کشورهای مسلمان جنوب روسیه تعبیر نموده اند و سپس اسم های شاهنامه ای را از تاجیک های مسلمان تحت حکومت روس ها گرفته و درآنجا مقابل روس و خزر قرار داده اند. اما بر اساس آنچه گفته شد خالیب اصلی همان سرزمین مغول های مسلمان در طلوعگاه خورشید در شرق و مسیح آن، شیر خدا یعنی خورشید است. هرکول، شیر سرزمین نمه را که هیچ تیری به پوستش اثر نمیکند خفه میکند و پوست آن را به عنوان زره میپوشد و خود صفات آن ایزد را تصاحب میکند. ولادیمیر یعتی تیمور سفید نیز همین کار را میکند و از این طریق در جامه ی مسیح میرود. خورشید قبلی، شمش یا شموس همان تموز بود که در بهار متولد و در مردادماه یا برج اسد (شیر) کشته میشد. هرکول، از همین برج یعنی مرداد شروع میکرد. شیر خدا را به عنوان برج اسد در اولین خوان خود میکشت که اولین خوان از 12خوان به جای 12ماه سال بود و وقتی تمام میشد که هرکول، در آتشی که نشان گرم ترین ماه سال یعنی تیرماه بود میسوخت و کمی بعد از قتلگاه خود همچون عیسی مسیح به آسمان عروج میکرد. این آتش، همتای آتشی بود که یهودیان طی قربانی های عظیم گوسفند، برای سوزاندن جسد و تقدیم آن به خدا روشن میکردند و گوسفند حکم بره ی خدا یا مسیح را داشت. در تقویم قمری پیش از بریده شدن نسبت آن با تقویم شمسی، ماه قتل تموز یعنی ماه تموز یا مرداد، مصادف با اواخر ذی الحجه و اوایل محرم میشد. بدین ترتیب هم قربانی گوسفند به جای اسماعیل و هم قربانی شدن امام حسین و یارانش در راه اسلام، در آن به وقوع میپیوست؛ همینطور واقعه ی غدیر خم که گفته شده در نوروز ایرانی ها اتفاق افتاده و این درست است. چون نوروز بنا بر تقویم یزدگردی در میانه ی تابستان و در مردادماه برگزار میشده و این جشن هنوز تحت عنوان "نوروز بل" یعنی آتش سال نو، با برپا کردن آتش در دیلمان گیلان برگزار میشود. در اروپا و بعضی نواحی شمال افریقا، این، مناسبت روشن کردن آتش های نیمه ی تابستان بود. در شمال افریقا، از روی آتش میپریدند و این، حکم تطهیر با آتش همچون هرکول را داشت که گناهانش با سوختن در آتش پاک میشدند. ازآنجاکه مسیح کلیسا نیز مانند هرکول پس از مرگ از قبر برمیخاست این همتایی عجیب نبود. پس آتش به پا کردن های دیگری در ماه مارس و به مناسبت عید پاک، در نواحی مختلف اروپا تکرار شد که طی آن، عروسک های جادوگران یا یهودای اسخریوطی را میسوزاندند. در ایران نیز به پیروی از همین روند، نوروز به زمان عید پاک و جشن سال نو بابلی در ابتدای بهار انتقال یافت و آتش به پا کردن و پریدن از روی آن برای تطهیر –با خواندن شعر "سرخی من از تو، زردی تو از من"- به آخرین چهارشنبه ی سال افتاد چون در فرهنگ عربی، چهارشنبه روز نحسی است و اگر نحسی چهارشنبه را از سر بگذرانید با سعادت به استقبال بهار در سال نو میروید. مادربزرگم در آخرین چهارشنبه ی هر سال، خانه ی روستاییش در کنفگوراب را رفت و روب میکرد و زمانی که گرد و خاک جاروب شده را از روی ایوان، در حیاط خانه میریخت، میخواند: «نکبت، بشو؛ دولت بای» یعنی «ای بدبختی، برو تا سعادت بیاید.» شاید این همه برخورد مرام های گوناگون در یک مراسم ساده مثل نوروز برای ما سرگیجه آور باشد. ولی تنها دلیل این سرگیجه آور بودن، بی اهمیتی دقیق شدن در دلایل آیین ها است وقتی آنها را مثل تمام ارکان فرهنگیمان بدون پرسیدن دلایل وقوع یا اجرایشان و صرفا در تقلید از اسلاف، حکومت یا رسانه ها برگزار میکنیم.

 

غربزدگی به سبک کته کله ها: قابیل تورانی و قهرمانان کسل کننده ی ماتریکس 4

نویسنده: پویا جفاکش

اخیرا دو تن از خویشان را که از طرفداران سرسخت سه گانه ی ماتریکس بودند درحالی یافتم که پس از کلی انتظار، ماتریکس4 را تماشا کرده و از آن به شدت سرخورده بودند. آنها که عمری را با خاطره ی ابرقهرمان بی برو و برگرد ماتریکس زندگی کرده بودند، از این که او را درگیر چرخه ی زندگی روزمره و یک طنز تلخ در به سخره گرفتن همه چیز جامعه ی نوین حتی ساخته شدن خود ماتریکس دیده بودند جا خورده و اگرچه از مدت ها قبل مدام هشدار شنیده بودند که ماتریکس 4 ربطی به ماتریکس قبلی که داستانش تمام شده است ندارد و میخواهد با بهره گیری از پیشزمینه ی آن حرف جدیدی بزند، ولی باز هم احساس میکردند به انتظاراتشان خیانت شده و حتی یکیشان میگفت اگر تویش بزن بزن های فیلم های قبلی را بدون هیچگونه نوآوری ای تقلیدوار تکرار نکرده بودند و اصلا بزن بزن برایش نمیگذاشتند اقلا دلمان خوش بود که واقعا با یک کار جدید مواجهیم و آخر فیلم احساس میکردیم چیزهای جدیدی در این داستان لایق توجهند. تنها چیزی که چشمشان را گرفته بود، روانشناسی بود که قهرمان و همه ی شخصیت های دیگر دنیای خیالی فیلم را کنترل میکرد و خودش مشکل همه ی آنها بود چون برنامه ای بود که آن دنیای ناواقعی را خلق کرده بود. من فکر میکنم همین یک نکته حداقل با توجه به زمینه ی روانی فاجعه بار جامعه ی نوین، ارزش توجه به این که چرا یک داستان به کل مستقل، در زمینه ی سه گانه ی ماتریکس قدیم نهاده شده را دارد. ماتریکس قدیم که بر اساس تئوری کابالایی ماتریس یا ماتریکس به کنایه از جهان مادی مطرح شده، دنیای غیرواقعی صدر ظهور کابالا یعنی جوامع درگیر در چرخه ی خلدونی –چرخه ی ظهور و سقوط حکومت ها به روایت ابن خلدون- بوده است. همانطورکه انتهای ماتریکس 3 –دزدیده شدن جسد قهرمان توسط ماشین ها برای ساختن مذهب جدید از او- نشان میدهد، این چرخه بر اساس پیشبینی "خالق" ماتریکس همچنان تکرار خواهد شد و ادامه خواهد یافت. در ماتریکس4 ما هنوز یک دنیای غیرواقعی داریم. اما این دنیای غیرواقعی، دنیای پساخلدونی یعنی دنیای ارتباطات و تکنولوژی است که قواعدش فرق میکند و خدایان و قهرمانان مذاهب دوران خلدونی، همچون شخصیت های سه گانه ی ماتریکس به طرز ابلهانه ای و به دور از رضایت خود آنها، در آن به مضحکه تبدیل شده اند. گرداننده ی این دنیا، یک روانشناس است چون دنیای جدید را نیز روانکاوی اداره میکند. تمام رسانه ها و بنگاه های مغزشویی جهان –که پایه های جهان پساخلدونی هستند و مانند دنیای خیالی ماتریکس4 برای مردم، فیلم "ماتریکس" میسازند- بر اساس نظریات بنیاد تاویستاک در لندن کار میکنند که پدرخوانده ی معنوی آن "زیگموند فروید" است و سازمان مرکزی روانکاوان در لندن، راه او را ادامه میدهد. اریک فروم که یک روانکاو نئو فرویدی بوده است، در فصل اول کتاب "بحران روانکاوی" شواهد مختلفی از میزان استبداد سازمان لندن و مجبور کردن روانکاوان به ماندن در چارچوبی که آن از فروید ارائه داده اذست را رو میکند و میگوید آن در ایجاد کیش شخصیت پیرامون فروید و مخالفت با نوآوری، مانند یک مذهب نوین است و روش هایش را با بلایی که استالینیسم بر سر نظریات مارکس آورد مقایسه میکند. به گفته ی فروم، هدف از این کار، نگه داشتن فروید به عنوان یک مدافع جامعه ی بورژوایی نوین بوده که هدف خود فروید نیز بوده ولی این با قرار گرفتن تز های فروید در دنباله ی داروین جانورشناس و مارکس معتقد به تحولات اجتماعی، مکتب او را دچار تناقض های تشنج آمیز نموده که ماندن در مرحله ی بورژوازی را تاب نمی آورد. عجیب این که به گفته ی فروم، دقیقا خود جامعه ی بورژوایی بوده که مردم را در فرار از خود، به آغوش روانکاوی سوق میداده درحالیکه روانکاوی خود مدافع ارزش های بورژوازی و تکثیر آن در جهان است و این برای من قرن بیست و یکمی، درست مثل پناه آوردن قهرمانان ماتریکس به روانشناسی است که خودش آنها را در فضای رنج و اضطرابی که بدان بسته اند اسیر کرده است. فروم مینویسد:

«درک علل رونق و رواج روانکاوی مشکل نیست. قرن حاضر –"عصر نگرانی ها"- تنهایی و انزوای فزاینده ای را به همراه آورده است. فروپاشی دین، پوچی و بیهودگی سیاست، ظهور انسان تشکیلاتی از خود بیگانه، طبقه ی متوسط شهری را از جهتگیری و احساس ایمنی در جهان بی معنی و بی محتوا محروم ساخته است. گرچه عده ی معدودی جهتگیری های تازه ای در سوررئالیسم، سیاست رادیکال و ذن بودیسم یافته اند اما به طور کلی فرد لیبرال واقعگرا در پی فلسفه ای است که در جهانبینی وی تغییر اساسی ندهد یعنی از دوستان و همگنانش "متمایز و متفاوت" نشود. روانکاوی این خواست را تامین کرد. حتی اگر هم بیماری معالجه نمیشد گفتگو با کسی که شنونده ی شکیبایی بوده و کم و بیش با حس همدردی به مشکلات و گفته های بیمار گوش فرا میداشت سبب آرامش و سبکباری زیاد او میگردید. وجهی که در مقابل به روانکاو پرداخت میشد برای بیمار زیان قابل توجهی نبود و شاید هم اصلا زیان تلقی نمیگردید زیرا پرداخت وجه، خود دلیلی بر جدی بودن، محترم بودن و امیدبخش بودن معالجه بود. بعلاوه مراجعه به روانکاو، خود جنبه ی نوعی کسب حیثیت داشت زیرا از لحاظ اقتصادی لوکس تلقی میگردید. روانکاو جایگزینی برای دین، سیاست و فلسفه عرضه میکرد. فروید به ادعای خود تمام اسرار زندگی را کشف کرده بود: ضمیر ناآگاه، عقده ی ادیپ، تکرار تجربه ی دوران کودکی در زمان حاضر، و اگر کسی این مفاهیم را درک میکرد دیگر چیزی در نظر او اسرارآمیز و تردیدانگیز نبود. این شخص، عضو فرقه ای "باطنی" میگردید که روانکاو روحانی آن بود و کمتر احساس تنهایی و سرگردانی میکرد.» ("بحران روانکاوی": اریک فروم: ترجمه ی اکبر تبریزی: نشر فیروزه: 1397: ص12-11)

فروم، از دید سازمان لندن، بیش از آن، خواص بی بصیرت بود که کاملا به اسرار و رموز این «فرقه ی باطنی» مطلع شود و احتمالا ازاینرو است که در ادامه و در صفحات 37 تا 39 به مارکوزه ی فیلسوف انتقاد میکند که از آزادی جنسی فروید، زمینه ای ساخته برای تایید سادیسم کودکانه ی مادر-پناه خودشیفته-همجنسگرا در مذهب نارسیسی-اورفئوسی قدیم و بازگشت به تمام آنچه سابقا انحراف نامیده میشد به نام این که "انتظار به عمل به مسئولیت تولید مثل" آنها را محکوم کرده بوده است درحالیکه فروم پافشاری میکند که فروید هم آن لذت ها را به نام "دهانی" و "مقعدی" عقب افتاده میدانست و آدم سالم را کسی میدانست که درست بالغ شده باشد و فقط عمل جنسی از طریق اندام های جنسی او را متلذذ کند بی آن که فروید، لذت جنسی را همچون مذهبیون فقط برای تولیدمثل قبول داشته باشد. (لذات دهانی یعنی لذت نوزاد از شیر مکیدن از پستان مادر از دهان و لذات مقعدی یعنی لذت کودک از مدفوع ریختن پیش از بالغ شدن. به نظر فروید، تمام اعمال جنسی مرتبط با دهان و نشیمنگاه، مال آدم هایی است که بچه اند و بزرگ نشده اند). من فکر میکنم فروم خودش را به کوچه ی علی چپ زده و میترسد ما بفهمیم که فروید یهودی، آنچه لذات دهانی و مقعدی میخواند –و علم روانشناسی قبولش ندارد- را برای این محکوم کرده که بر اساس نص تورات، مربوط به اقوام اولیه و پست است که یهود با منحصر کردن عمل جنسی به آلات تناسلی، از آنها "تاوت" (تفاوت) می یابد و یکی از نشانه های برتریش بر آنها است همچون برتری بالغ بر کودک. مارکوزه فقط دارد با ترویج دوباره ی اینها مردم را برای متمایز بودنشان از یهودیان و بالغان –که در صحنه ی سیاست و اقتصاد جهان، معنی مشترکی دارند- آرام میکند و از فروید مایه گرفته تا آن جنبه ی محکوم وجودشان به نام فروید آزاد ولی باز به نام فروید همچنان محکوم باشد و مردم سر مسخره ترین مسائل ممکن برای تعیین امتیاز (در غیاب آیین های اخلاقی و انسانی)، در سطح مذهب حضرت آدم در قبل از پیدایش یهودیان باقی بمانند و آماده ی پذیرش هر گونه مجازات الهی از سوی هر قالبی از یوشع یهودی توراتی که جلو راهشان قرار گیرد باشند.

یک لطیفه ی امریکایی میگوید شیطان برای سر زدن به سه نفر از کارمندانش به دوزخ رفت و آنها یک یهودی و یک کاتولیک و یک نیو ایجی بودند که با یکدیگر همکاری میکردند. شیطان آنها را کنار یکدیگر در میان آتش دوزخ به وضع غریبی یافت. به یهودی رو کرد و احوالش را پرسید. یهودی با بی حسی گفت: «چه حالی میخواهم داشته باشم؟ یک عمر برای این آتش، لحظه شماری میکردم. حالا به آن رسیده ام و دیگر دلیلی برای کاری ندارم.» بعد شیطان رو به کاتولیک کرد و دید که او چشم هایش را بسته و دارد زمزمه میکند. گفت: «کاتولیک. حواست به من هست؟ اصلا فهمیدی من آمده ام؟» کاتولیک یک چشمش را باز کرد و گفت: «ببخشید. نمیتوانم حرف بزنم. دارم دعای مخصوص میکنم که آتش، تبدیل به گلستان شود.» شیطان رویش را به نیو ایجی کرد. دید او فیگور بودای در حال مکاشفه را به خود گرفته و وضعش از همه وخیم تر است. شیطان پرسید: «نیو ایجی. خوبی؟» نیو ایجی پاسخ داد: «هیسسسس! دارم تصور میکنم که این آتش، گلستان است.» این لطیفه، بنیاد انجیلی قوی ای دارد که تعجب معمول یک امریکایی پروتستان از دشمنان سنتیش را نشان میدهد. آمریکایی های معمولی فکر میکنند که در این تعجب کردن، با شیطان مشترکند چون شیطان انجیل، برای فریب دادن کافرها و اقوام ماقبل یهودی برنامه ریزی شده نه برای فریب دادن این مخلوقات متکامل غریبی که در لطیفه میبینیم. امریکایی خودش را در حد و اندازه ی اولاد آدم میبیند که از بهشت اخراج شده اند و هرگز نمیتواند در حد یهودی و کاتولیک و مرز مشترک آنها یعنی نیو ایجی، خودش را برگزیده ی خدا ببیند. یک حکمت عامیانه ی امریکایی وجود دارد بر اساس جمله ای که ظاهرا از رمان "باشگاه مشتزنی" چاک پالانیک استخراج شده است به این مضمون که: «ما  با پولی که نداریم، وسایلی را میخریم که نیاز نداریم برای این که کسانی را تحت تاثیر قرار دهیم که از آنها خوشمان نمی آید.» تمام زندگی امریکایی حول این حقیقت تلخ میگذرد برای این که اگر آدم های مزخرف اطرافش نباشند نمیتواند درباره ی خودش نظری داشته باشد فقط به این خاطر که اینقدر وجود خودش را کثیف میداند که به نظرش خودش لیاقت رضایت داشتن از خودش را ندارد و برای همین هم به برنامه ریزی رهبرانش که آنها را خزنده سانان فضایی و از نسل سرافیم یا اژدهایان تورات میداند تن میدهد همانطورکه آم ابوالبشر هم به حرف مار گوش داد و هبوط کرد. یهودیت و دو مذهب دیگر تولیدیش یعنی مسیحیت و اسلام فعلی که تمام مذاهب زمین را متاثر از خود کرده اند، به این روند مهر تایید زده اند. قرآن درباره ی خدا میگوید: «هوالاول و الآخر والظاهر والباطن» (سوره ی حدید: آیه ی3) و باید همه چیز جهان با همه ی خوبی ها و بدی هایش تجسد وجود خدا باشد و این با همان تصور یهودی درباره ی جانشینی انسان در زمین از سوی خدا در ارتباط است. ذهن انسان از سوی خدا برنامه ریزی شده که خلقت کند. سه گانه ی پدر و پسر و روح القدس، همان سه گانه ی ذهن و جسم و روح است که روح، فقط در اثر تبدیل شدن ذهن به جسم پدید می آید. عقیده که پدر است، به فکر که روح القدس است تبدیل میشود و در قالب عمل که پسر است تجسم می یابد. نتیجه ی عمل همیشه آن چیزی که انتظار داریم نیست ولی اعمال ناجور باید رخ بدهند تا خدا کم کم از طریق بنده هایش خودش را اصلاح کند بلکه بتواند از آدم هبوط کرده به عیسای عروج کرده برسد. ولی بندگانش این را قبول نمیکنند و برای همین است که در سوره ی طه آیه ی 114 شکایت خدا را دریافت میکنیم که میگوید: «ما با آدمی عهدی بستیم و او را در آن عهد، استوار نیافتیم.» خدا از اول با بندگانش درباره ی ناکامل بودن آنها اتمام حجت کرده بود و همانطورکه قرآن العجم یا مثنوی مولوی سفارش کرده است:

نیم تو مشکست و نیمی پشک هین

هین میفزا پشک، افزا مشک چین

اما فرو رفتن شدید انسان پیرو مذهب آدم در فاز بی لیاقتی خود در تعیین پیشرفت یا پسرفت در زندگی، او را تابع مارهای زمینی میکند. در شرق، از این به مسلک «کته کله» های افغان و هندی تعبیر میشود. کته کله یعنی قبایلی که رهبرانشان از قبیله ی کته بوده اند. کته ها در کنار کوموارها قدرتمندترین قبایل در کافرستان چیترال بوده اند که امروزه جزو افغانستان است و نورستان نامیده میشود. کته ها ثروتمندترین قبایل کافرستان به لحاظ فراوانی احشام و دارایی بوده اند و ازاینرو کته نامیده میشوند که در زبان بشگالی، به معنی ثروتمند و بزرگ است. ثروت و دارایی کته های نورستان و فراوانی افراد سفیدپوست و مورنگی در آن منطقه، آنها را به نمادی از اروپاییان ثروتمند و سفیدپوست ورود یافته به هند بدل کرده بود. اروپاییان، شیطانصفت بودند و این با الگویشان آدم ثابت میشد که از مار فریب خورد و از جنس او شد و از بهشت اخراج گردید. در یک روایت یهودی گفته شده مار پس از فریب آدم و حوا پوست اندازی کرد و خدا لباس هایی از پوست مزبور تهیه کرد و به تن آدم و حوا نمود. این افکار با افسانه ی پیدایش انسان های روشن پوست و مو رنگی در نورستان توسط مار قابل تطبیق بود. در این افسانه گفته شده که روزی گروهی از دختران در برکه مشغول آبتنی بودند. وقتی به سراغ لباس هایشان بازگشتند ماری را بالای لباس ها دیدند. دخترها ترسیدند ولی یکیشان جرئت نمود و به لباس خود نزدیک شد. مار او را گزید. پس از این اتفاق در اثر زهر مار، پوست آن دختر، به اندازه ی شیر خوردنی سفید شد و بعد از ازدواج، بچه هایش موهایی به رنگ های پوست مار پیدا کردند. در اروپا چنین داستانی برخورنده خواهد بود ولی در هندوستان که بسیاری از مردم مارپرستند وضع جور دیگری است. قبایلی پیدا میشوند که اروپایی ها را کته های درست و حسابی و از نسل خدایان تلقی میکنند و هر مسیر ابلهانه ای که این خدازادگان پیش رویشان بگذارند طی میکنند. به اینها میگویند کته کله یعنی کسانی که رهبرانشان اروپاییانند و اروپایی ها به جای سرهای اینها فکر میکنند و برایشان مشرب تعیین میکنند. این با خرافات قبلی شرقی ها درباره ی رهبران مسلمانشان تناقضی ندارد. تمام ممالک اسلامی شرق به استثنای مراکش، توسط تاتارهایی اداره میشدند که پیرو اژدهای چینی محسوب میشدند و از نسل یافث ابن نوح یعنی همان جد اشرافیت مارزاده ی اروپایی بوده اند. حالا اگر اروپایی ها به فرزندان مار داستان کته ها نزدیک تر باشند، بیشتر رگ آسمانی دارند و قابل اطاعت ترند. برای همین است که هر حرکتی ولو ضد استعماری در شرق باید مویدین اروپایی داشته باشد. حتی انقلاب اسلامی ایران هم باید به نماز خواندن شهید ایتالیاییش "ادواردو آنیلی" نو هیپی سوپرآقازاده در صف اول نماز جمعه ی اول انقلاب بنازد. خاندان آگنلی که نامشان در ایتالیایی، آنیلی تلفظ میشود نامشان مرتبط با لغت "یوگانیو" دانسته میشود که در زبان ونیزی ایالت پادوآ به معنی بسیار جذاب است ولی اصل آن از هاگن می آید که تلفظ دیگر نام خاندان "کاگان" است: خاندانی که نام از خاقان های ترک یهودی دارند و اشکنازی محسوب میشوند. تمام اشرافیت های اروپایی، اشکنازی و اژدهازاده اند.

کلمه ی اشکنازی که به یهودی های خزری یا ترک تبار گفته میشود، از لغت "ایشغوز" می آید مرکب از دو لغت ترکی "ایچ" به معنی واحد و یگانه، و "غز" به معنی کوچنشین یا بیابانگرد. این کلمه در زبان آشوری، ایسگوزی تلفظ میشود. در ایران، لغت اخیر به صورت "سگزی" تلفظ و درباره ی سکاها و سکستانی ها استفاده شده است. در شاهنامه ی فردوسی، اسفندیار به رستم شاه سکاها میگوید:

فراموش کردی تو سگزی مگر

کمان و بر مرد پرخاشخر؟

ایسگوزی را در یونانی، "اسکوت" تلفظ میکردند ولی بعدا تلفظ آن در کتاب هرودت که "اسکیت" باشد مشهورتر شده و در انگلیسی، "سیت" تلفظ شده است. اسکوت ها اعقاب یافث پسر نوح در تورات تلقی و جد بسیاری از اقوام اروپایی به حساب می آمدند. درباره ی معنی یافث در عبری اختلاف است. برخی آن را از یفتاح به معنی گشاینده و بزرگ شونده میدانند و به گسترش یافتن قلمرو ترک ها در جهان نسبت میدهند. برخی نیز آن را از "یافه" در عبری به معنی "زیبا" میدانند و به شهرت زردپوستان به زیبایی منتسب میکنند. همین اختلاف نشان میدهد که حدیث یافث را نباید در یهودیت خاورمیانه جست که تورات و انجیلش را از اروپا گرفته بلکه باید آن را در کانون فرهنگ انجیلی در اروپا یعنی ایتالیا ردیابی کرد و دید که آنجا چه نسبتی بین خود و یافثی ها برقرار کرده است. اومبری ها را قدیمی ترین قوم در ایتالیا میدانستند. نوشته اند که آنها از سیلی عظیم در ایتالیا جان به در برده اند که این روایت، مرتبط با تطبیق ایتالیا با سرزمین قوم نوح است. اومبری ها اولین فرزندان گومر پسر یافث ابن نوح بوده اند و عقیده بر این بوده که آنها نخست گومری نامیده میشدند که این لغت بعدا به کومری، کیمری، کیمبری، هومبری و نهایتا اومبری تبدیل شده است. گادفری هگینز معتقد بود که نام اومر یا اومبر به "اوم" یا نام خدا برمیگردد که نام هر سه پسر نوح –حام، سام، یافث-  از آن برمیخیزد و یافث مرتبط با تلفظی از کلمه به اضافه ی "س" اضافه شده ی سامی است که نام شهر "اومسا" (حمص) در سوریه نیز بدان برمیگردد. به گفته ی هگینز، کلمه ی "ام" در خاورمیانه هم به معنی مادر بوده هم به معنی سرزمین ("هوم" یا خانه) و هم به معنی جانوران. برخی، اومبری ها را مهاجرین از ام به معنی سرزمین و این ام را "ام داود" در شبه جزیره ی سینا دانسته اند. داود در این عنوان، تلفظی از "دود" خدای فنیقی-مصری است که نامش مرتبط با "داد" به معانی پدر و عمو و دایی است. این محل، یکی از پایگاه های نزج گیری فرهنگ یهودی بوده است تا آن حد که تطبیق محل طور سینا در تورات با آن شبه جزیره را به آنها نسبت دهند و شاید ظهور عنوان "داود" در مقام یک پادشاه و شخص متعارف توراتی را نیز باید به گردن همان ها انداخت و همین است که روایت مزبور درباره ی مهاجرت اومبری های یهودی از "ام داود" را مهم میکند. روایت دیگری، اومبری ها را از نسل شاهان نبطی در ادوم میخواند و میگوید پایتخت اینان یعنی پطرا محل نگهداری گنج های فرعون و رم اول بوده است. رم دوم در ایتالیا از روی آن ساخته شده و نخستین پاپ رم یعنی پطرس، نامش مرتبط با پطرا است. روایت سوم، مسیر مهاجرت را وارونه کرده و میگوید اومبری ها، پلاسگی های یونانی بوده اند که در قالب مردم دریا به شرق مدیترانه حمله برده و در تورات به پلستینی ها شهرت یافته اند یا این که قدرتمندترین و تاثیرگذارترین خاندان بر اومبریا که از نارنیا در اومبریا برخاسته اند از جزیره ی کرت یونان برخاسته و پلاسگی بوده اند. خدایشان اوم معبود اومولپوس پیامبر تراسی و پسر پوزیدون خدای دریا بوده که نمادش کورس، همان کراس یا صلیب است که بعدا نماد عیسی مسیح شده است. درواقع همه ی این روایات درست است. اومبری ها هم یافثی و از نسل کیمری های مهاجر از شمال بودند هم یهودیان مصری مآب بودند هم رم را از روی تجربه ی پادشاهی های خاورمیانه برساختند و هم برای تصرف خاورمیانه از ایتالیا بدانجا یورش بردند.:

“the umbri”: gnosticwarrior.com

اگرچه رم ایتالیا امروزه با یک چهره ی مظلوم و محبوب از مسیح شناخته میشود ولی اولین مسیح او ژولیوس سزار فاتح بیرحم بود که به مانند مسیح توسط قوم خود به قتل رسید ولی خاطره اش ابدی شد. فرانچسکو کاروتا در 1999، در کتاب "آیا سزار مسیح بود؟" بحث پایان کیش پرستش سزار پس از جنگ های یهودی-رومی در تاریخ رسمی را مطرح نمود. ولی یک احتمال جایگزین این بوده که سزار نمادی از خود کلیسای رم بوده و فتوحاتش در "گاول" همتای انهدام کاتارها در فرانسه توسط شوالیه های پیرو کلیسای رم بوده است.  مسیح بودن سزار، بر اساس استقبال از یک مسیح قبلی که اپولونیوس تیانایی بوده وارد گود شده و ازآنجاکه کیش سزار را محصول ازدواج او با کلئوپاترا در اسکندریه ی مصر خوانده اند میتوان فهمید که مسیح نخستین کلیسا یعنی سزار از یک بستر مصری در اسکندریه برخاسته که مهم ترین مرکز یهودیان مصری مآب و یونانی مسلک بوده است. در روستای اوسولا در ایتالیا، هنوز کریسمس (تولد مسیح) در ماه جولای (تیرماه) یعنی در ماه تولد جولیوس سزار جشن گرفته میشود و این سنت به "سنت برناردینو دو سینا" از فرقه ی فرانسیسکن در قرن 15 میلادی منسوب است ولی رواجش در اوسولا به سال 1730 برمیگردد:

“was Julius Caesar the real jesus Christ?”: cassiopaea: jan2,2020:p73

ماه جولای، هفتمین ماه سال میلادی و جانشین ماه سپتامبر در این مقام است. معنای سپتامبر، هفتم است ولی به دلیل حائل شدن ماه های جولای و اگوست به نام امپراطوران جولیوس و اگوستوس سزار، ماه های سپتامبر و اکتبر به معانی هفتم و هشتم، الان نهمین و دهمین ماه های سالند. جالب این که اکتبر از اکتاو یا هشت می آید و نام اصلی اگوستوس که ماهش الان هشتمین ماه است نیز اکتاوین یعنی هشتمین است که عمق مسخرگی سرهم بندی ماه های فعلی رومی را نشان میدهد. اهمیت تولد مسیح در هفتمین ماه سال، به سرازیر شدن ارواح یا به قول چینی ها "برادران خوب" به زمین در ماه هفتم تقویم چینی (معادل ماه اگوست در تقویم میلادی فعلی، ماه تموز در تقویم سریانی و ماه اسد یا مرداد در تقویم هجری شمسی) بنا بر عقیده ی تمامی مردم شرق آسیا است که روز پانزدهم آن –چهاردهم در بعضی بخش های چین جنوبی- مختص بازدید ارواح مردگان از زمین است و مراسم ژونگ یوآن در آن روز، برای گرامیداشت اجداد و درگذشتگان به عمل می آید. سزار در ماه هفتم، مسیح را در مقام روح آدم هبوط کرده به کنایه از تمام ارواح ورود یافته به جهان نمایندگی میکند درحالیکه مسیح فعلی، که خدای به تمام معنی است خدای آینده و مربوط به زمانی است که انسان ایدئالی پیدا شود که از پشک خالی شده و مشک کامل شده باشد. پس چرا امروزه عیسای زاهد از خود گذشته ی متعالی جانشین سزار آدمکش و خودخواه شده است؟

بگذارید به این سوال، اینطور پاسخ بدهیم: هر فکری که خدا بکند با عملی شدن، خلقت را به پیش میبرد و تمام تجربه های به دست آمده از این اعمال، سبب اعتدال در خلقت میشود. عیسی، خدای ایدئالی است که به اعتدال رسیده چون تمام تجربه های خلقت را پشت سر گذاشته و همه ی تجربه های ممکن را از سر گذرانده است. دقیقا به همین خاطر است که او همه ی انسان ها، از خوب تا بد، از جاهل تا دانا، و از فقیر تا ثروتمند را دوست دارد چون همه ی آنها بخشی از اویند. اعتدال خلقت او نتیجه ی گناهان سزاری فجیع و بی مانع پیشین است که محصول پشت پا زدن به احساس گناه در نظرکردگی خدا به قوم یهود است. شاه داود و پیروان یهودیش، به تمام گناهان ممکن در جهان، جامه ی عمل پوشیده و به همین دلیل است که عیسی از نسل داود ظهور میکند. فقط کسی چون عیسی که همه چیز را تجربه کرده باشد همه کس را، و حتی قاتلان خود را دوست دارد. کلیسا هم اگر به جای عیسی، حامی همه نوع انسانی باشد و تمام انسان ها را با هر نوع شخصیتی بپذیرد، میتواند گسترش یابد. از یک جایی، کلیسا از این مسئولیت به نفع دولت های سکولار کوتاه آمده و عیسی نام خود را به دموکراسی تغییر داده است: نامی مقدس برای جلب کردن مردم کشورهای جهان به سمت استعمار نو حتی اگر شده بر ضد دولت هایی که بعضیشان دستنشانده ی خود دول مروج استعمار نویند. اینجاست که تناقض بزرگ آشکار میشود: در دنیا همه چیز حتی فساد جایز است مگر آنجایی که فساد برخلاف منافع دول قدرتمند باشد. ولی مگر مخالفت با خود دول بزرگ نیز جایز است، و به فرض اگر جایز باشد، اگر این مخالفت، به نفع یک دولت بزرگ باشد و به نفع دیگری نه، چطور؟ این سوالی است که فقط به یمن بی اعتمادی محض ملت های فرورفته در احساس گناه به قوه ی انتخاب خود است که از سوی آنها یقه ی کسی را نگرفته است و فقط مغزهای تحلیلگر آن را مطرح کرده اند؛ مغزهایی مثل ژان بودریار که چنین نوشته است:

«وحدتگرایی بشردوستانه و وحدتگرایی تمایزات در بن بست قرار دارند: بن بست مفهوم امر عام. جدیدترین نمونه ی این امر، در فرانسه غوغایی بود که بر سر حجاب دانش آموزان  دختر اهل شمال افریقا به دلایل مذهبی به پا شد. همه ی استدلال های عقلانی که در این رابطه اقامه شدند، درنهایت، چیزی جز تلاش های مکارانه برای خلاصی از این واقعیت ساده از کار درنیامدند که هیچ راه حلی در هیچ یک از نظریه های اخلاقی یا سیاسی تمایز یافت نمیشود. دراینجا، تمایز خود توهمی برگشت پذیر است. ما کسانی هستیم که تمایز را به چهار گوشه ی کره ی زمین بردیم: این که اینک تمایز تحت اشکال شناسایی نشدنی، اسلامی، بنیادگرا و تقلیل ناپذیر، به سوی خود ما برگردد، چیز بدی نیست. گناهی که در این رابطه احساس میکنیم ابعادی عظیم به خود گرفته است. چندی پیش، سازمان پزشکان بدون مرز اطلاع یافت که محموله های پزشکی که در افغانستان توزیع شده بود، به جای این که به مصرف مستقیم  دریافت کنندگان آنها برسد، مجددا به فروش رسیده است. این امر، سبب بروز عذاب وجدان برای سازمان دهندگان این برنامه شد. آیا کمک های اعطایی باید قطع میشد یا این تجارت غیراخلاقی و بی قاعده باید به موجب احترام به "تمایزات فرهنگی" تحمل میشد؟ آنان پس از مراجعه ی فراوان به وجدان خود، تصمیم گرفتند ارزش های غربی در محراب تمایز قربانی شود و امکان ادامه ی حیات بازار سیاه دارو فراهم شود. آری. انسان دوستی چنین ایجاب میکند.» ("شفافیت شیطانی": ژان بودریار: ترجمه ی پیروز ایزدی: نشر ثالث:1399: ص6-165)

برای غیر اروپایی، لازم است که باور کند دول غرب، خدا هستند و به همین دلیل است که این دول، آزادی های شخصی او را جدی میگیرند. همتباران و همطبقگان و همعنانان او خدا نیستند و به همین دلیل، دشمن و رقیب او در زندگی به شمار میروند. با این حال، غیر اروپایی هیچوقت قرار نیست خدا شود تا مانند آدم دوم یعنی عیسی که از بهشتی که در آن خلافکاری معنی ندارد و همه چیز آزاد است استعفا بدهد. ازاینرو است که غیر اروپایی، همیشه و با کمال میل، از تعبیر "دیگری غرب" بودن استقبال میکند.:

«همه چیز تابع سیستم است. ولی درعینحال، از کنترل آن نیز خارج است. گروه هایی در سراسر جهان که سبک زندگی غربی را در پیش گرفته اند، هرگز به صورت واقعی، خود را متعلق به چنین سیستمی نمیدانند و درواقع در خفا آن را حقیر میشمرند. آنان نسبت به این نظام ارزشی احساس بیگانگی میکنند. روش جذب آنان که اغلب به لحاظ لزوم رعایت آداب و رسوم غربی ها، بدان منجر میشود که در این موارد متعصب تر از خود غربی ها شوند، آشکارا کیفیتی تقلیدگونه و مضحک دارد: گویی آنان به نوعی اجزا و قطعات شکسته ی روشنگری و "پیشرفت" را مجددا سر هم بندی کرده اند. حتی هنگامی که آنان با غرب به مذاکره میپردازند یا با آن متحد میشوند، همچنان بر این باورند که اساسا راه و روش آنان صحیح است. شاید این گروه ها نیز مانند بومیان الاکالوف [که هیچوقت نپذیرفتند سفیدپوستان به لحاظ ماهوی با سرخپوستان متفاوتند] بی آن که هرگز سفیدپوستان را جدی گرفته باشند، نابود شوند. ما به نوبه ی خود آنان را بسیار جدی میگیریم، اعم از این که هدفمان جذب یا نابودیشان باشد: آنان حتی به سرعت به نقطه ی ارجاع بسیار مهم و منفی کل نظام ارزشی ما تبدیل میشوند. شاید روزی خود سفیدپوستان نابود شوند بی آن که درک کنند سفیدپوست بودنشان صرفا حاصل مجاورت و اختلاط کلیه ی نژادها و فرهنگ ها است درست همانگونه که نور سفید از ترکیب همه ی رنگ ها حاصل میشود. همانطورکه رنگ ها فقط هنگامی میتوانند با یکدیگر مقایسه شوند که با مقیاس ساختاری تمایزات سنجیده شوند. اما در اینجا معیاری دوگانه وجود دارد، زیرا تنها از نظر فرهنگ غربی، سایر فرهنگ ها متفاوتند. از دیدگاه سایر فرهنگ ها، سفیدپوستان حتی متفاوت نیز نیستند بلکه وجود ندارند و اشباحی از جهان دیگر به شمار آورده میشوند. گرویدن ظاهری به راه و رسوم غربی، تمسخر هژمونی غرب را پنهان میسازد. دوگون ها [در مالی] را به یاد آورید که مطابق میل روانکاوانشان خواب هایی را سر هم بندی میکردند و این خواب ها را به عنوان هدیه به آنها تقدیم میکردند. زمانی ما دیگر فرهنگ ها را تحقیر میکردیم اما اینک به آنها احترام میگذاریم. با وجود این، آنها به فرهنگ ما احترام نمیگذارند. آنها احساسی جز تحقیر آن ندارند. ممکن است درنتیجه ی فتوحات خود، حق استثمار و به زیر یوغ درآوردن این فرهنگ ها را به دست آورده باشیم اما آنها این امتیاز را برای خود قائل شده اند که ما را دچار ابهام سازند.» (همان: ص2-171)

این نویسنده ی غربی مدرن از این وضع ناراضی است چون آن را کشف کرده است بی آن که شرقی متوجه آن شده باشد. چرا؟ چون شرقی هیچوقت اروپایی را به عنوان خدا نپذیرفته است و اصلا به همین خاطر است که عینا اعمال و ظواهر زندگی غربی را کپی و تقلید میکند. چون امتیازی برای غربی قائل نیست که بخواهد چیزی خاص غرب باقی بگذارد. شرقی که حتی چند سال پیش زندگی خودش را به یاد نمی آورد و همانطورکه غربی از او انتظار دارد، در لحظه زندگی میکند در اثر تصویر متواتر رسانه ای غرب گناه آلود معتقد است که  گناه کردن را از غربی آموخته است. بنابراین انتظار ندارد غربی بابت این که آزادی گناه کردن شرقی را به رسمیت شناخته، از او طلبکار باشد. درواقع این شرقی است که طلبکار است و فقط برای این که رسم شرقی ادای دین حتی در امور مافیایی را به جای آورده باشد، جلو دیگران از غرب حتی در گناه کاریش و حتی در استعمار دفاع میکند. ولی باز این یک ویژگی بارز جامعه ی آدم هبوط کرده –چه شرقی باشد و چه امریکایی- است که افراد هیچوقت نیات واقعی خود را به زبان نیاورند: «زبان سرخ، سر سبز میدهد بر باد» و الخ. درواقع شرقی حتی چیزی هم از غربی طلبکار است چون اصلا به خاطر نمی آورد که اغلب هموطنانش در شهری شدن و اتخاذ بورژوایی، کورکورانه به اوامر دولت های غربزده ی مدرن عمل کرده اند و چشمانش فریب تصاویری را که مدام غربی ها از شهرهای عظیم و نابودشده ی تمدن های کهن سرزمینش پیش میکشند را میخورند و فکر میکند مردم کشورش همگی و همیشه بورژوایی غربی بوده اند و اگر امروز تمدنش منحط است، یا کار همسایه ها و خائنان داخلی تحت حمایت آنها بوده یا کار خود غرب و اغلب نتیجه ی همدستی شیطانی هر دو دسته!

موضوعی که این امر را ناگزیر میکند، همان پایه ی طبیعی تن دادن به سیطره ی استبداد فرویدی از لندن است: یعنی بنیاد قبلی نظریه ی فروید که داروینیسم باشد و از بزرگترین کارخانه ی مذهبسازی تاریخ یعنی بریتانیای کبیر بر عالم علم سایه انداخته است. همانطورکه دکتر "گونتر بچلی" -متخصص فسیل های حشرات از موزه ی تاریخ طبیعی اشتوتگارت- میگوید، داروین نمیتوانست منشا مشترک برای گونه ها را از گونه های بسیار نزدیک به هم عقبتر ببرد و در بازه ی زمانی خود و دور و بر خود نیز شاهد هیچ گونه زایی ای در جهان نبوده است. ازاینرو وی تصور میکرد که تکامل جانداران به واسطه ی انتخاب طبیعی، امری بسیار کند و نامشهود بوده و طی زمان بسیار طولانی ای اتفاق افتاده است. داده های فسیلی درباره ی تکامل هرچقدر هم در بوق و کرنای خبری بشوند، هیچکدامشان هیچوقت موافقت دستکم بخش بزرگ یا مهمی از جامعه ی علمی در نشان دادن پیوستگی در هر نوع گونه زایی ممکن را حاصل نکرده اند. بچلی در این مورد جمله ی "فیلیپ گینگریچ" فسیل شناس مشهور را نقل میکند که: «سخنان مربوط به شواهد، سخنان مربوط به شواهدند نه شواهد سخنان.» بچلی اضافه میکند کسانی که داروینیسم را در جامعه عمومی کرده اند و در صدر آنها سخنگوی بیخدایان "ریچارد داوکینز"، هنوز بر همان جمله ی داروین درباره ی بسیار آهسته بودن تکامل انواع پافشاری میکنند:

“the discontinuous fossil record refutes Darwinian gradualism”: gunter bechly: evolution news: November 2,2021

این تاکید غیر عادی بر آهسته پیش رفتن همه چیز در زمان، یکی از مهمترین دلایل فلسفی گول خوردن حافظه ی ضعیف مردم در ندیدن سرعت رشد تغییرات در جامعه و همچنین یکی از مهمترین دلایل طلبکار بودن مردم همه جای دنیا از حکومت هایشان بابت عدم تغییر در کشور و بیکاره بودن سیاستمداران است. در لاهیجان جز عده ی معدودی آدم بیسواد بی اطلاع از داروینیسم و جهان غرب و تمدن های باستانی، کسی یادش نمی آید شهر در اوایل انقلاب چقدر کوچک بود و یک جاهاییش که اکنون سراسر ساختمان و بازار است جزو جنگل –و نه حتی مزرعه- بود. در اسالم، اخیرا یک سنی جوان تحصیلکرده بی مهابا با مسئول جزو شیعه ای درگیر مناقشه ی کلامی شد و مسئولین را به خیانت به ایران متهم کرد و مسئول مزبور هم رک و پوست کنده به او گفت: «شما هم ایرانی دانستن خودتان را مدیون مایید و هم افتخارتان به فارسی صحبت کردن را. ما شما را ایرانی و فارس کردیم نه پادشاهان قدیم. آن وقت شما ما را دشمن ایران میدانید؟» یک نفر تعریف میکرد یک بازی کامپیوتری درست کرده اند که در آن، تمدن ها با هم میجنگند و هر تمدنی به زبان خاص آن کشور صحبت میکند. ازجمله نماینده ی ایران یک شاه هخامنشی است ولی به زبان فارسی تهرانی امروزی [یعنی فارسی فتحعلیشاهی] صحبت میکند. شاید خیلی ها با دیدن همین بازی فکر کنند ما الآن 2500 سال است داریم به زبان شاهنامه حرف میزنیم. بنابراین ما ایدئولوژی غرب را که خود را درست مثل آن زمان که پاسدار قانون مسیح بود، اصل نظم میپندارد و علیه دشمنانش جهاد صلیبی میکند، کپی میکنیم و فکر میکنیم در تمام طول تاریخ چنین بوده ایم و مواجهه با غرب را المثنای مواجهه مان با بیگانگان دیگر –مثلا درباره ی ایران: مقدونی ها، عرب ها و مغول ها- میبینیم و پیروزی دائم هویت ملی را به یاد می آوریم تا این بار هم به نظر برسد از امزجاج در غرب، پیروز بیرون خواهیم آمد. اما همانطورکه به دنبال کپی های پی در پی ایدئولوژی و سلاح از غرب، هرچه بیشتر به او شبیه شدیم، فیلمان یاد هندوستان میکند و دوباره به اصل "خودی در مقابل بیگانه" برمیگردیم و احساس میکنیم چون الان به غربی ها شبیه تریم تا به محافظه کاران سنتی نمای مخالف آنها، پس الآن غربی خودی است و سنتگرای قلابی بیگانه. و ادای لیبرال شدن درمی آوریم. غافل از این که چرخه قرار است باز هم تکرار شود و ما اصولا همیشه توسط دشمنانمان است که مسخ میشویم همانطورکه کالبد اجدادمان به تسخیر روح درندگانی درمی آمد که دشمن بشر بودند. بودریار، مکانیسم دائمی خودی-دیگری کردن ذهن آدمی را بر بنیاد یک توتمیسم بسیار ابتدایی توصیف میکند:

«قانون هرگز امری ناگزیر نیست، مفهومی است که بر اجماع استوار شده است؛ برعکس به راستی ناگزیر است زیرا مفهوم نیست بلکه شکلی است که به بازی نظم و نسق میبخشد. اغواگری این را به خوبی نشان میدهد. اروس عشق است؛ نیروی جاذبه، همجوشی و پیوستگی. اغواگری وجهی بسیار رادیکال تر از گسستگی، آشفتگی، توهم و انحراف دارد، وجهی که جوهر و معنا و نیز هویت و سوژه را تغییر میدهد. همچنین، برخلاف عقیده ی رایج، آنتروپی در طرف گسستگی عام قرار ندارد بلکه در طرف پیوستگی و همجوشی و نیز عشق و تفاهم، یعنی در طرف کاربرد مناسب تمایزات واقع است. اغواگرای –بیگانه گرایی- وجه افراطی دیگری، دگربودگی و جذبه ی سرسام آور آن چیزی است که "متفاوت تر از متفاوت" است: این چیزی تقلیل ناپذیر است و منبع راستین انرژی محسوب میشود. در جهان از پیش مقدر شده ی دیگری، همه چیز از جای دیگر می آید؛ رویدادهای شادی بخش یا غم انگیز، بیماری ها و حتی خود افکار. همه ی الزامات از موجودات غیر انسانی میشوند، از خدایان، حیوانات وحشی، ارواح، جادو. این جهان تقدیر است و نه روانشناسی. به گفته ی جولیا کریستوا، ما به درونی کردن "دیگری"، از خود بیگانه شده ایم و این بیگانگی از خود ازجمله شکلی ناخودآگاه به خود گرفته است. اما در جهان تقدیر، ناخودآگاه وجود ندارد. بنا بر ادعاهای مطرح شده در دانش روانکاوی، شکلی عام از ناخودآگاه وجود ندارد و تنها بدیل برای سرکوب ناخودآگاه تقدیر است یعنی نسبت دادن همه چیز به عاملیتی کاملا غیر انسانی، عاملیتی بیرون از امور انسانی که ما را از این امور رها میسازد. مسئله ی "دیگری"، در این جهان مقدر، مسئله ی مهمان نوازی است... دیگری، مهمان من است. نه کسی که به لحاظ قانونی با من برابر است هرچند با من متفاوت است، بلکه یک خارجی یا بیگانه یا غریبه است و به همین دلیل، باید از او غربتزدایی شود. اما هنگامی که با او به شکل مقتضی، آشنایی حاصل شد، زندگی مهمان من حتی از زندگی خودم برایم ارزشمندتر میشود. در این جهان نمادین، جایی برای "دگربودگی تمایز" وجود ندارد. حیوانات، خدایان، و مردگان، هیچکدام دیگری نیستند. همه در یک چرخه قرار دارند. اگر شما خارج از این چرخه قرار داشته باشید، اصلا وجود ندارید.» (شفافیت شیطانی: ص8-177)

بودریار، بی نقاب ترین واکنش انسانی از این نوع را در مستند "اربابان بیگانه" اثر ژان روش (2004-1917) می یابد. اربابان دیوانه، شرح و تصویر اجرای رقص تسخیر توسط مریدان مسلمان فرقه ی هائوکاس در سال 1955 است. طی این مراسم که از 1927 میلادی پدید آمده و تقلید وحشیانه ی دنیای سفیدپوستان از سوی افریقایی ها بوده، سیاهان گرد کلبه ای به نام کاخ فرماندهی، جمع میشدند و خود را به تسخیر خدایانشان درمی آوردند: خدای فرمانده ی کل، خدای راننده ی لوکوموتیو، خدای سرجوخه، خدای ژنرال، خدای زن پزشک دهکده، و غیره. بودریار معتقد است در اصل فلسفی این مقوله،  تفاوتی بین ژاپن و برزیل یا بین هر یک از آنها و اربابان دیوانه ی ژان روش وجود ندارد. همگی آدمخوارانی در این مفهومند که به شکل مرگباری پذیرای ارزش هایی میشوند که به آنان تعلق نداشته و هرگز نیز نخواهد داشت.» (همان: ص179)

بودریار، منظور خود از آدمخواری را در سه صفحه ی آتی توضیح میدهد. وی از شکل گیری تصادفی موفقیت ها و شکست های ممالک بسته به این که فرهنگ بومیشان با مدرنیته ی غربی جهانخوار چه کند سخن میگوید. مثلا در ژاپن، ماشینیسم غربی بدون این که مردم با فلسفه ی غرب آشنا باشند مقابلشان قرار میگیرد و مردم عادی ژاپن، با فرهنگ دوره ی ارباب-رعیتی، نهایت تلاش و انجام وظیفه در راه کارخانه داران و روسای شرکت ها را بدون رعایت حقوق خودشان به انجام میرسانند و حتی به بهای "کاروشی" (کلمه ای ژاپنی برای مرگ بر سر کار) ماشینیسم اروپایی را در ژاپن گاها از مبدا آن هم بهتر درمی آورند. به نظر بودریار، حتی در هم جوشی دیگ نژادها در شرق اگر ادامه پیدا کرده بدون آن که بحران های نژادی از انواع اروپایی و امریکایی درگیری نژادی بروز کند، به این خاطر نیست که جوهر کریه نژادپرستی از غرب به شرق وارد نشده است؛ بلکه به این خاطر است که نژادپرستی دیر در شرق کپی شده و در این مدتی که از غربزدگی خبری نبوده، مرزهای نژادها چنان کمرنگ شده که نژادها نمیتوانند با هم بجنگند و درنتیجه حتی المقدور صدایش را هم درنمی آورند.  تنها کاری که غرب در قبال این آش شله قلمکاری که از جهان ساخته، توانسته بکند، این بوده که تمام این ملت ها را چنان به تقدیر گرایی مشغول کند که وضعیت خود را به هر راه که میروند بپذیرند و لجاجت نکنند. اما خود غرب خیالش راحت نیست. چون به قول بودریار، سردمداران غرب نه به تقدیر و نه هیچ کنشگر ماوراء الطبیعی دیگری در پیدایش این وضع اعتقاد ندارند و جز خودشان هیچکس را به وجودآورنده ی جهان فعلی نمیدانند و چون به خودشان اعتماد ندارند همیشه از طغیان دست تقدیر بوسیله ی این آش شله قلمکار علیه خودشان در هراسند. سرنخ این که باید با این وضع چه کنند را بودریار در صفحه ی 183 با این نقل قول از سگالن داده است: «درک ناپذیری نژادها همان تعمی درک ناپذیری  افراد به نژادها است.» یعنی این که در عصر مرزاندازی بین نژادها، دو نفر از دو نژاد مختلف وقتی همدیگر را در خصوصیتی درک نمیکنند این را به حساب نژاد همدیگر میگذارند. غرب هم برای کم شدن تنش ها، در جاهایی که لازم باشد، شعار برابری تبار انسان ها را تکرار میکند و به عصر سیل نوح برمیگردد. این زمانی بوده که همه ی انسان ها در یک شهر به نام بابل زندگی میکردند و پادشاهشان نمرود بوده است. ایجاد بلبله ی بابلی –یعنی اختلاف زبانی بین مردمان- آنها را در جهان پراکنده کرد و کم کم آنها با هم فرق پیدا کردند. نیبیرو یا نبرود یا نمرود به عنوان اولین پادشاه انسان ها با این ادعا که در بین مردم پرستش میشده، همیشه بهترین نقطه ی ارجاع برای قرار دادن حکومت به جای خدا از جانب حکومت های نوین بوده و اکنون که دهکده ی جهانی به جای بابل قدیم آدم ها را متحد میکند این حکومت خدایی ایالات متحده است اگرچه این حکومت اکنون بیشتر توسط نفوذی های حکومت های دیگری جهتیابی میکند. ولی مهم این است که حکومت جدید، جنگجو است درست مثل نمرود که "جبار" نامیده میشده و با همین عنوان، در قالب صورت فلکی اوریون در آسمان خودنمایی میکند. در اروپا او را "ارندل جوبار"، "ارندل" و "ارنتل" نیز نامیده اند. در اساطیر ژرمن، ارندل بعدا دوست تور خدای جنگ شده و به تیراندازی شهره گردیده است. در روایتی او سیبی را روی سر پسرش با تیر میزند، روایتی که بعدا متعلق به گیوم تل شده است. در روایتی دیگر، او در آخر عمر نابینا شده است. این هم یکی از داستان ها درباره ی کماندار افسانه ای دیگری به نام رابین هود است. در روایتی دیگر وی به یک سفر دریایی جنگی رفته و در بازگشت، کشتیش در دریا سرگردان شده است. این هم او را با ادیسه معادل میکند. در روایتی دیگر، وی قدیمی ترین قهرمان و نام اصلیش "ایزه" یا "ایزن" بوده که همان عیسی است. وی ماهیگیری بوده که ریاست بر هشتصد ماهیگیر دیگر را بر عهده داشته است و در روستایی به نام ارندل یا ارنتل زندگی میکرده است. لغت ارندل از دو جزء تشکیل شده است. اندل یا وندل یکی از نام های شیطان است. "اره" هم به معنی تیرانداز است و هم به معنی دریانورد. وجه اشتراک این دو پدیده، توصیف پیکان آسمانی است که معمولا با ستاره ی شعرای یمانی تطبیق میشود. در محاورات کلدانی، استعاره ی تیر مردوخ که به دریا اصابت میکند به کار میرفته است. در ایران نیز، "تیر" نام پیکانی است که از کمانی در آسمان به درون دریا پرتاب میشود و این کمان، از مجموع ستارگانی در صور فلکی "سفینه" (کشتی) و "کلب اکبر" تشکیل میشده است. در ایران، تیر هم نام عطارد است و هم نام ستاره ی شعرای یمانی. در بین النهرین، ستاره ی مردوخ را "ایل دیپانو" خوانده اند و آن ستاره ی نبو و نوسکو هم بوده است. میدانیم که هم نبو و هم نوسکو نام های موکل ستاره ی عطارد بوده اند. نبو را پسر مردوخ میدانند. زمانی که مردوخ در زندان تهاموت بود، نبو او را از زندان نجات دادو اینبار مردوخ بر تهاموت پیروز شد. پس نبو درواقع فرم جوانتر مردوخ و نیرویی در وجود او بوده که وی با ایجاد آن، موفق به شکست دادن تهاموت شده است. ازاینرو نبو را باید با "خومبا" یا "ملا هومبا" که در بین النهرین "انلیل صباح" یعنی خدای شرق نامیده میشد مقایسه کرد. نام خومبا قطعا تساوی او با "هومبان" یا "هومن" خدای عیلامی را نشان میدهد. هومبان به معنی میمون نیز هست و از این جهت باید همان "هانومان" خدای میمون هندی نیز باشد. میمون در یک مرحله ی نیمه حیوان-نیمه انسان به نظر میرسد و از این جهت تشبیه است به غول های انسان شکل قبل از سیل نوح ازجمله "هوم بابا" که باید نام از هومبا داشته باشد. هومبابا با صورت فلکی "نانگار" (نجار) تطبیق میشد که امروزه جزوی از صورت فلکی سرطان است. نجار، مرحله ی بینابینی مردوخ و نبو را نشان میداد. هارمون، هومبابا را خدای ایران و هندوستان میدانست و معتقد بود وی در پایه، همان "کومبابوس" در کتاب "دی سیریا" ی لوسیان است که برای رفع بدگمانی پادشاهی یونانی در باب نظر بد او به ملکه، خود را اخته کرد و ویژگی های زنانه یافت. هارمون، کومبابوس را نمادی از گالی ها یا کاهنان زن مانند کیش های اولیه میدانست و اخته شدن کومبابوس را هم به بچه مانند بودن قیافه ی آنها مربوط میدانست و هم به تبدیل شدن خدایان مذکر به الهگان در تاریخ ادیان. بچه مانند بودن، یعنی تکرار طفولیت نوع بشر و زمانی که انسان همچون هومبابا، نیمه انسان-نیمه حیوان بود. کومبابوس اخته میشود همانطورکه مردوخ جنگجو تبدیل به نبوی پسرمانند میشود. این همان تیری است که به درون دریا پرتاب میشود چون خصم مردوخ و نماد بینظمی تهاموت الهه ی دریا است و خود تیر، مردوخ نبو شده. تیر، سلاح جنگجویان و در خدمت نرگال خدای مریخ است. "ایرا" جن شرور دوزخ در عراق نیز با مریخ مقایسه شده و این ممکن است منشا نام اره یا ارندل را در او آشکار کند. اسب ها جانورانی هستند که داشتنشان ویژگی جنگجویان یا پرستندگان مریخ به شمار می آمده است. در اساطیر یونان، خدای اسب ها "پوزیدون" خدای دریا است. ربط او به مریخ را میتوانید در اساطیر زرتشتی بیابید که مطابق آنها "اپم نپات" روح دریا به همراه اسب هایش در دریا به سر میبرد و تیشتر یا تیر که الهه ی باران است نیز هم به اسب تشبیه میشود و هم به پیکان. [توجه کنید که باران نیز به تیرهایی شبیه است که از آسمان سرازیر و به دریا جاری میشوند.] درواقع نیروی جنگی به دریا یا هرج و مرج هویت میدهد و با تبدیل شدن به ضد خود یعنی متمایل شدن به زنانگی و درآمدن به فرم کودکان، نظم را برمیگرداند. این در راس الشمرا به کشته شدن بعل به دست برادرش موت، سپس قتل موت به دست عنات خواه رآن دو به تلافی قتل بعل تعبیر میشد و درنهایت بعل و موت هر دو به زندگی بازمیگشتند. آنات یا عنات یعنی الهه. نام وی منشا نام آنائیتیس یا آناهیتا الهه ی آب ها است. موت نیز به معنی مرگ است. مرگ با هرج و مرج فراوان میشود و ازاینرو زندگی در مقابل او قرار دارد. منشا زندگی، "گیزیدا" خدای درخت کیهانی است که "ذی زید" یعنی صاحب زندگی نامیده میشود. لقب دیگر او در عراق، "عامل محل" است؛ عنوانی که ممکن است با توصیف شدن آشیل –قهرمان ایلیاد هومر- به آملتوس و آملونگ در اروپا ارتباط داشته باشد. آشیل هم ظاهری کودک مانند دارد و هم جنگجویی پرآوازه است و درست مثل هومبان، در مرز مردوخ و نبو قرار دارد. در شرق، بیش از همه ترکان بودند که هم به مردان دارای صورت زنانه در بین خود مشهور بوده اند و هم به جنگاوری و تیراندازی [از این جهت لغت "ترک" هم معنی زیبا میداده و هم معنی جنگجو و سنگدل]. ترک های شرق همگی اوغوز و از نسل "دپه غوز" همتای آلتایی قائن یا قابیل در یهودیت بودند که به مانند قابیل، هم شرور و آدمکش بود و هم آهنگر و تولیدکننده ی آهن آلات اهم از وسایل کشاورزی زندگی بخش و ابزارآلات جنگی کشنده، و شمن های اوغوز نیز آهنگر بودند. دپی غوز، همان "سوسانو" خدای هرج و مرج و طوفان در ژاپن است. برخی ربی های یهودی نوشته اند که قابیل، همان مار فریب دهنده ی آدم در بهشت بود که پس از اخراج از بهشت، به سمائیل یا شیطان تبدیل شد؛ او که بهشت را از آدم گرفته بود، به شکل قابیل انسان، از حوا همسر آدم متولد شد تا نسل خود را در انسان ها به جای بگذارد و این کار را بعدها نیز تکرار کرد و به شکل ابی ملک و عیصو نیز مجدا خود را به شکل انسان در زمین تکرار کرد.:

Hamlets mill: Giorgio de santiillana, hertha von dechend: 1977: appendices2,9,15,18,19,26

خوب به این مطالب توجه کنید. آیا انتقاد مارکوز از تمدن نوین و تجویز نسخه ی کودکانه کردن جنسیت در غرب در جهت بازگشت به دوران قبل از قانون سرباززایی آدمکشان ضد زن یهودی در ابتدای حیات بشر، همان تمثال کشورگشای غربی نیست که به جای مردوخ و نمرود، به کودکانگی برمیگردد و آیا اتهام بازگشت به سادومازوخیسم کودکانه ی نارسیسی-اورفئوسی که فروم سرسپرده ی فروید، به مارکوز وارد میکند، تنها راه برای مهار سادومازوخیسم سرکش و وحشتناک مرد بالغ نیست که هم دیگران را میکشد و هم صاحبانش را مشتاق کشته شدن به فجیع ترین شکل ممکن به پیروی از قهرمانان شهید قومش در تاریخ دروغین زمین میکند؟ آیا کلیسای رم هم با همین مشکل مواجه نبود وقتی سزار را که یک کپی رمی از نمرود بابلی بود، با عیسی مسیح مهربان کودک صفت جایگزین کرد؟ شاید برادران واکوفسکی هم که الان خواهران واکوفسکیند، به همین نتیجه رسیده اند که قهرمان ماتریکس را از جنگجویی مردانه ی محض، به صبر و اندیشه ی زنانه در راه خروج از دنیای روانکاوان به سمت دنیای واقعی دعوت کرده اند؟

این رجعت در امریکا دیر رخ داده چون آن محصول بریتانیای پروتستان است که با طغیان علیه کلیسای رم، راه خود را مدتی از اروپای غربی جدا کرده و حتی شورشی گری خود را به بقیه ی اروپا نیز یاد داده بوده است. با این حال، بریتانیا نیز هیچوقت افسانه ی هومبان را فراموش نکرد و در نمایشنامه ی شکسپیری هملت، سردرگمی دیوانه وار خود بین نظم و بینظمی را از زبان هملت مجنون بیان نمود. نمایشنامه ی هملت از روی افسانه ی کوتاه آملتوس پسر هورواندل یا هورندیل [همان ارندیل] پرداخته شده که میتوان نامش را به همان نبو پسر مردوخ ترجمه کرد. همانطورکه دیدیم آملتوس که اصل نام هملت را نشان میدهد همان آشیل است. پوسنر معتقد است بعضی از پرده های اساسی شخصیت آشیل که در ایلیاد فدای جنگستایی حماسه شده، در نمایشنامه ی هملت به عیان رخ مینمایند؛ پرده هایی که به وضعیت طبیعی سن آشیل و هملت مرتبطند. هر دو آنها جایی بین نوجوانی و بلوغ جوانی قرار دارند و از دیدن وضع ولینعمت بزرگسال خود، به شکاکیت در بزرگسالی دچار میشوند. در زندگی آشیل، این ولینعمت بزرگسال، آگاممنون است که او را به جنگ علیه بیانگان فرا میخواند. آگاممنون جنگسالار، مردی به تمام معنی است که همه چیزش –حتی جان خود- را فدای خودخواهی های غریزی خود میکند. در هملت، این غریزه پرستی، در جنایت منجر به مرگ هورواندل بروز میکند. کلاودیوس عموی هاملت، برادر خود را میکشد و با همسر او ازدواج میکند تا بر تخت شاهی بنشیند. این عمل، فقط در حیوانات مجاز است. هملت کسی است که عمری را با دستور به عمل به ارزش های انسانی از سوی ایدئالیسمی که حکم پدرش را دارد رشد کرده و حالا با واقعیت زشت اجتماع که مثل کلاودیوس، آن ایدئالیسم را نابود میکند و جای آن را پر میکند مواجه میشود. به نظر پوسنر، این واقعیت در صحنه ای از نمایشنامه که هملت، پولونیوس وزیر کلاودیوس را اشتباهی به جای او میکشد خود را آشکار میکند. پولونیوس نوکر حلقه به گوش کلاودیوس است و از این جهت کسی است که با واقعیت اجتماع کنار آمده است. او از سر وظیفه، حتی دختر خود افلیا را که نامزد هملت است جاسوس زندگی هملت میکند. پولونیوس از کلاودیوس اطاعت میکند و افلیا و دیگران از پلونیوس. همه پذیرفته اند که نقش بازی کنند و نقاب بزنند چون واقعیت جهان این است. هوراتیو که همکلاس سابق هملت و تنها شخصیت اصلی درستکار و صادق داستان است، با بقیه فرق میکند چون حکم همزاد دوران کودکی هملت را دارد که روح پدر هملت را میبیند ولی باور نمیکند آن واقعا روح پدر هملت بوده و حقیقت را درباره ی قتل خود بع هملت گفته است. به همین دلیل، معنای زندگی برای او عوض نشده و تا پایان سعی میکند هملت را از دیوانه بازی باز دارد و در پایان داستان، این، او است که بالای سر هملت در حال احتضار از خدعه ی کلاودیوس است و به آخرین سخنان هملت گوش میدهد. پوسنر مینویسد واقعیت متجلی در کلاودیوس، همان قابیل است که هابیل را میکشد و روبرو شدن با این واقعیت برای هملت و آشیل، حکم اخراج آدم از بهشت عدن که همان سادگی کودکی است را دارد. گذشتن از این دوگانگی و تن دادن به قابیل کلاودیوس سرنوشت مشهورترین قهرمانان غرب از مکبث گرفته تا فاستوس بوده است. هملت مقاومت میکند و این ازآنرو است که کالبدش به تسخیر روح پدرش درآمده و ازاینرو است که مجنون است. درنهایت هم داستان پدر تکرار میشود و هورواندل رسوخ کرده در هملت، مجددا به دست کلاودیوس کشته میشود.  کناره گیری آشیل از جنگ در ایلیاد نیز به عقیده ی پوسنر، دراصل مقاومت در مقابل واقعیت جامعه ی بزرگسالان مبارزه طلب است. ولی این مقاومت ها موقتیند. آشیل به میدان جنگ بازمیگردد. هملت هم که مدتی در تبعید به انگلستان به سر میبرده، به صحنه ی جرم بازمیگردد و هر دو بازگشت به قیمت جان مجموعه ای از آدم ها ازجمله خود قهرمان (آشیل و هملت) تمام میشوند. انگیزه ی هملت و آشیل از بازگَشت، هر دو، انتقام است. برای آشیل، انتقام مرگ دوستش پاتروکلوس و برای هملت، انتقام مرگ پدرش. برای هر دو نفر، مقتول، حکم نیمه ای از وجودشان را دارد که آنها را مجبور به خوب بودن نگاه داشته است. درواقع مرگ این نیمه ی خوب، سبب بد شدن این دو شخصیت در جهت مبارزه با کسانی است که آنها را بد کرده اند. درست مثل ما که بدی کردن را از کسانی می آموزیم که آنها را به سبب کشتن خوبی در وجودمان، دشمن میداریم و اغلب نیز صدمه زدن به دیگران را در جهت مبارزه با آنها مجاز میداریم؛ مثل کاری که هملت با رزنکرانتس و گیلدنسترن کرد. درنهایت هم ما، هم آشیل و هم هملت به لااقل بخشی از اهداف خود در این بدی کردن ها دست می یابیم ولی خودمان هم در این منجلاب بدی تباه میشویم:

“law , literature”: Richard a.posner: harvarde university press: 2009: p119-122

 

هملت، الگوی بدی برای سیاست و مردمسازی امروزی است. وقتی این الگو پیش رویتان است، شما همیشه آماده ی نبرد با "دیگری" برای از بین بردن بدی هستید و درعینحال انتظار این را که خودتان هم در این بده بستان بدی کردن و بدی دیدن تباه شوید را دارید. شما این را قانون الهی میبینید ولی این قانون الهی، قانون خدای جنگ است: مریخ. او است که به جای نمرود آسمانی، تیری را از کمان آسمان به سمت نمرود زمینی در اعماق دریای هرج و مرج پرتاب میکند؛ مثل افلاطونی شاه انحطاط یافته و آدم هبوط کرده است که نسخه های زمینی خود را با مانند خودشان تباه میکند و چرخه همینطور تکرار میشود. شاه کف دریا را ما در شاهنامه ی فردوسی در قالب افراسیاب تورانی می یابیم که در کف دریاچه ی ارومیه، از بابت گناهان خود افسوس میخورد و استغفار میطلبد و در همانجا به تیر الهی که نوه ی انتقامجویش کیخسرو است دچار میشود و به قتل میرسد. سانتیلانا افراسیاب را نسخه ی تورانی کلاودیوس عموی هملت میداند. افراسیاب، دامادش سیاوش را میکشد همانطورکه کلاودیوس، برادرش هورواندل را. فلسفه ی هر دو قتل، یکسان است و با تطبیق مقتول با ایدئال خوبی توضیح داده میشود. سیاوش، پسر کیکاووس شاه ایران است و کیکاووس در مناقشه ی سیاوش با نامادریش سودابه، طرف سودابه را میگیرد و سبب پناه بردن سیاوش به افراسیاب شاه توران میشود. افراسیاب با سیاوش به نیکو ترین وجه، دوستی میکند و او را به ازدواج دختر خود در می آورد. سیاوش در توران، در کنگ دز که به قول سانتیلانا، مدلی دیگر از بهشت عدن تورات است حکومتی طلایی زیر نظر افراسیاب ایجاد میکند. اما گرسیوز که همان شیطان تورانی است و برادر افراسیاب تلقی شده، افراسیاب را به سیاوش بدبین میکند و سیاوش به همراه باغ عدنش به دست افراسیاب نابود میشوند. کیخسرو پسر سیاوش از دختر افراسیاب که در بین چوپانان بزرگ شده، مورد ظن افراسیاب قرار میگیرد ولی با ادای سگ درآوردن جلو پادشاه، از خشم او میرهد. سانتیلانا این را معادل خود را به حماقت زدن هملت در مقابل کلاودیوس میداند. درنهایت کیخسرو افراسیاب را به انتقام مرگ پدر میکشد چنانکه هملت نیز با کلاودیوس چنین میکند. باید یادآوری شود که هملت مجنون یعنی جن زده است چون جسمش توسط روح پدرش مسخ شده است و درباره ی کیخسرو نیز چنین است. سیاوش، جنبه ی خوب کیکاووس است و افراسیاب جنبه ی منفی او. کیخسرو اما سیاوشی است که خون افراسیاب دارد و بدی ای است که به خوبی آغشته شده و بدی را به خدمت خوبی درمی آورد. اگر این خبر به یک اثر ادبی از دوران حکومت ترکان بر آسیای مرکزی نسبت داده شده، به خاطر این است که ترکان که همان تورانیان یافثی و پیرو شاه-شمن های آهنگرند، کاملا احساس میکنند که دچار وضعیت یأس آلود افراسیاب در ته دریای هرج و مرج بوده اند. سانتیلانا معتقد است آنها پس از فتح هند، شخصیت افراسیاب را از روی کاووس که همان کوی اوسن یا کاوی اوشناس هندی است کپی کرده اند. او کاوی اوسن را نام دیگر یمه شاه دوزخ در اصالت اولیه ی آن میداند و معتقد است این ایزد اولیه، در شاهنامه ی فردوسی هم در قالب "یمه خشائته" (یم شاه) به جم یا جمشید جان بخشیده و هم در قالب "کوی اوسن" به کاووس. کوی اوسن (یعنی: اوسن شاه-کاهن) که بعدا به کاووس خلاصه شده، به نظر سانتیلانا، همان "اسام" یا "اوسا" یا "اذان" یا "اتانا" از فرم های گیلگمش شاه-پهلوان در بین النهرین است. گیلگمش روح درخت میشو بوده که در افسانه ی ایرا جن کشنده به اعماق دریا مرتبط شده است. زمانی که مردوخ، جهان را به سیلی عظیم نابود کرد، ایرا را که یکی از تجسدهای نرگال یا موکل مریخ بوده، مامور کرد تا ارواح هفت فرزانه موسوم به "اومانو" را در جنگل درختان میشو در اعماق دریای سیل باقی نگه دارد تا نسل بشر پس از سیل تداوم یابد و این، صورت دیگر داستان حئا است که در جریان نابودی جهان در اثر سیل به دست انلیل، گروهی معدود از انسان ها به همراه گروهی از جانوران را در کشتی اتراهاسیس از نابودی نجات داد.:

Hamlets mill: chap2,23

گیلگمش که یکی از غول های نیمه انسان-نیمه جن حاکم بر زمین در "کتاب غولان" و تطبیق شده با خود نمرود است، با معنی شدن به روح درختان میشو که پرورنده ی ارواح انسان های نجات یافته از سیل و از این جهت همتای نوح پدر انسان ها است، ثابت میکند که چرا انسان ها پس از پایان سیل، بابل را ساختند و در آن سروری نمرود را پذیرفتند و اکنون هم همه شان دوست دارند باور کنند در قدیم پر از بابل ها و نمرودهایی بوده اند که همه شان کپی بابل ها و نمرودهای انگلستان و امریکایند. رهبری امریکا مثل نمرود جنگجو و کشنده است و تنها توجیه این وضعیت، دشمنان فراوانی است که برای خود در نقاط مختلف دنیا اختراع کرده است و تمام این دشمنان نیز به مانند پدرشان امریکا، تمام بدی های خود را ناشی از شرایط اضطراری از بابت دسیسه های دشمنان میخوانند. تمام رهبران سنتگرای قلابی زمین به نام دشمنی با دهکده ی جهانی امریکا، کشورشان را وارد این دهکده ی جهانی می کنند تا اولا ثابت کنند این دسیسه ها واقعیند و ثانیا مردمشان را با سیراب کردن از رسانه های سراینده ی افسانه های قهرمانان و دشمنانشان که در امریکا قوی تر از هر جای دیگری عمل میکنند، مردم را از فکر وجود دشمن محروم نکنند. برای مردم، قهرمانان همیشه آماده ی نبرد با دشمنانند چون تنها مجوز بدی کردن برایشان، انتقام گرفتن از دشمن و آسیب رساندن اضطراری به دیگران در این راه، به همان مدلی است که هملت ادبیات انگلیسی را قهرمان میکند. به همین دلیل هم هست که دیدن قهرمانان ابرانسان سه گانه ی ماتریکس، در قالب مردمی معمولی و اسیر در چرخه ی زندگی روزمره در ماتریکس 4 بیشتر مخاطبان را خوش نیامده است. چون این فکر سرکوب شده را در ناخودآگاهشان شعله ور میکند که آیا واقعا این زندگی سگی، ارزش بدی کردن به همدیگر را دارد؟!

رویای گاندالف در موریا و شورش تارزان علیه تن تن

نویسنده: پویا جفاکش

سال 1370 بود. یک روز جمعه صبح، در برنامه ی قاصدک، یک انیمیشن پخش شد که صداگذاری خیلی قدیمی ای داشت و شخصیت های اولش، یک جوان عاقل و یک کاپیتان ریشوی ترشروی بامزه بودند. روابطشان من پسربچه ی پنج ساله ی آن سال را به یاد دوستی های بعضی پسرها می انداخت. بعد از آن تا سال ها این انیمیشن را ندیدم و همیشه برایم جای سوال بود که چرا آن را دیگر پخش نکردند. تابستان سال 1377 این انیمیشن بازگشت و روزهای جمعه بعد از ظهر از برنامه ی کودک شبکه ی اول سیما پخش شد. تازه فهمیدم این سریال، اسمش "ماجرا های تن تن" است. دو شخصیتی که جلب آنها شده بودم، تن تن و کاپیتان هادوک بودند. در یک صداگذاری جدید، به جای آنها به ترتیب امیرهوشنگ زند و زنده یاد حسین باغی صحبت میکردند. در تیتراژ، صدای ناصر نظامی شنیده میشد که احتمالا باید مدیر دوبلاژ کار بوده باشد. (تن تن بعدا یک بار دیگر، در شبکه ی خانگی و با مدیریت امیرهوشنگ زند دوبله شد که در آن، زند خودش به جای تن تن صحبت کرد و نقش کاپیتان را به نصرالله مدقالچی داد). در همان سال، وقتی به همراه پدرم به رشت رفته بودیم، کتاب های کمیک تن تن را در یک کتابفروشی دیدم و فهمیدم این انیمیشن از روی این کمیک ساخته شده است. من تا سال 1384 نمیدانستم که هم دوبله شدن مجدد تن تن و هم انتشار کمیکش در بازار کتاب آغاز دوم خرداد، با انتقادات شدید مواجه شده بوده است. داستان های تن تن، دارای بار استعماری توصیف میشدند و به شدت اروپامحور بودند. تن تن در اولین ماجراجوییش با شوروی کمونیست درگیر شده بود که آماده ی بلعیدن غرب بود. تا این جای کار به نظر نمیرسید زیاد جمهوری اسلامی با او مخالف باشد. اما داستان دوم به نام "تن تن در کنگو" جای بخشایشی باقی نمیگذاشت. تن تن خبرنگار بلژیکی به یک مستعمره ی مهم کشورش در افریقا پا میگذاشت و درآنجا افریقایی ها را از دست نیات پلید امریکایی ها که میخواستند کنگو را از دست بلژیک درآورند نجات میداد و پس از بازگشت به کشورش، بتش توسط سیاهان افریقایی پرستش میشد. بعد در داستان سوم، مستقیما به خود امریکا که به شدت به کلیشه ی "غرب وحشی" آغشته و صحنه فیلم های مافیایی تصویر شده بود سفر میکرد تا انتقام کشورش از این استعمارگران تازه از راه رسیده را بگیرد. در تمام داستان های تن تن، اقوام غیر اروپایی، بربر و نادان تصویر شده اند به جز چینی ها. تن تن در سفرش به چین، خطاب به دوست نوجوانش چانگ از اعمال اروپایی ها در آن کشور، عذرخواهی میکند و میگوید همه ی اروپایی ها بد نیستند. تا این جای کار هنوز قضیه استعماری است و تن تن به نمایندگی از اروپا از چینی ها عذرخواهی میکند تا بازار عظیمشان را به اروپایی ها بدهند. نشان به آن نشان که دشمنان تن تن در این داستان، استعمارگران ژاپنیند که قصد دارند جای اروپایی ها را در چین بگیرند. ولی بعدها تن تن به دلایلی کاملا غیر استعماری به چین برمیگردد. "تن تن در تبت"، داستان مورد علاقه ی هرژه خالق تن تن بود. زمانی که چانگ میخواست برای ملاقات تن تن به اروپا بیاید هواپیمایش در کوه های تبت سقوط کرد و تن تن که نمیخواست قبول کند دوستش کشته شده، به سفری سخت و خطرناک برای یافتن چانگ در ناکجاآباد هیمالیا دست زد و کاپیتان هادوک نیز همچون دوستی واقعی او را در این سفر همراهی کرد. سرانجام تن تن، چانگ را در غاری یافت درحالیکه توسط یک یتی (در دوبله ی فارسی سریال در دهه ی هفتاد: "غول برفی") نجات یافته و نگهداری شده بود. زمانی که هرژه این داستان را مینوشت، از همسر اولش جدا شده بود و به شدت احساس تنهایی میکرد. او به شدت به یاد دوست چینیش "ژانگ چونگ رنگ" افتاده بود یعنی همان کسی که شخصیت چانگ را از روی او کپی کرده بود. او خیلی وقت بود ژانگ را ندیده بود و سفر غیر ممکن تن تن برای یافتن چانگ در تبت، مثل این بود که هرژه بخواهد ژانگ را از ناکجاآباد زندگی آوار شده ی خودش بیرون بکشد. بله. هرژه اروپایی بود ولی مهمتر از آن، انسان بود. قهرمانش تن تن حتی در این پروژه ی استعماری و اروپا محور، هنوز ویژگی های یک انسان درستکار را داشت. او فرد مودبی بود و فقط با دشمنانش بد تا میکرد، ولی حتی برای مرگ دشمنانش هم متاسف میشد. تن تن مذکر با وجود دوستان متعدد مرد، هیچ رقیق مونثی نداشت –به جز مادام کاستافیوره ی غیر قابل تحمل که او هم دوست نزدیکی نبود- و فقط سگش میلو بود که گهگاه دنبال سگ های ماده راه می افتاد تا حیوانیت او از انسانیت تن تن بارز باشد. شاید برای همین بود که امریکا با توصیف شدن به غرب وحشی، نمیتوانست برای هرژه سرزمین قهرمان پروری باشد. ولی امروز تمام قهرمانان، کپی قهرمانان غرب وحشی سینمای امریکا هستند. قهرمان امریکایی، الگوهای زیادی دارد: یکیش خود تن تن است. تن تن یک خبرنگار است و خبرنگاران، هنوز ستون پنجم ارتش امریکا در کشورهای دیگر هستند. ولی وقتی اروپایی ها در خبرنگاری پیشکسوتند، باید مسائل دیگری نیز به خدمت گرفته میشدند که اروپا به سبب لاف استعمارگر بودن در جهت ارزش های بشردوستانه نمیتوانست به آنها چنگ بزند یعنی به هر چیز غیر انسانی جذاب ممکن و برعکس همه ی آنچه که سبب انزجار تن تن از غرب وحشی بود. امریکا قوی ترین سلاح های دنیا را علیه جنتلمنی اروپا به کار گرفته است: غرایز حیوانی بشر. تن تن در مقابل این سلاح شکست خورد. این شکست را ما در یکی از فیلم های اخیر تارزان میبینیم. تارزان میمون صفت، با یک امریکایی علیه استعمارگران بلژیکی متحد میشود و با لشکری از میمون های انسان نما که در بینشان بزرگ شده، به جنگ بلژیکی ها میرود. تارزان امریکایی قله ی تکامل انسان در داروینیسم است و میمون های انسان نمای تابعش، الگوهای غریزی رسانه ای با ابعاد انفجاری در خشم و شهوت و پولپرستی از جنس کابوی های فیلم های امریکایی که از طریق انواع فیلمها، بازی های رایانه ای، اخبار سلبریتی ها و دروغپراکنی های روزنامه ای-اینترنتی، جهان را درنوردیده و در ذهن آدمیان رسوخ کرده اند و آنها را از درون به میمون های آدمنمای تارزان مسخ کرده اند. این لشکر اینقدر بزرگ بوده که امریکا تاکنون هر دشمنی را که اراده کرده، با آن ناک اوت کند. در این پرده ی رسانه ای غیرواقعی ولی غریزی پسند، حتی دشمنان امریکا هم دشمنان مجازیند بخصوص وقتی پای انتی کریست موقتی زمان، آقای ولادیمیر پوتین در میان باشد.

در سال 1387 شمسی (2008 میلادی)، روسیه به گرجستان حمله کرد و ابخازیا را از آن جدا کرد. غربی ها هم طبق معمول جلسه تشکیل دادند و محکوم کردند. همین. حکومت گرجستان غربگرا بود و بعضی رسانه های اصولگرا برای خودی ها پالس میفرستادند که «دیدید گفتیم. امریکایی ها به نوکرهای خودشان همیشه وفا نمیکنند.» ولی در سطح گسترده تر صدایش را درنیاوردند، مبادا جدایی خواهان ایرانی ها هم متوجه شوند که در قرن 21 هنوز میشود به کشور دیگری حمله کرد و یک تکه از آن را جدا کرد و جامعه ی جهانی هم فقط نظاره کند. برای ایرانی ها که هنوز اینترنت باز قهاری نبودند مسئله ی چندانی مهمی نبود. چون هنوز عمق سرسپردگی حکومت ایران به مسکو کشف نشده بود و یک چند ماهی با شعار «سفارت روسیه. لانه ی جاسوسیه.» فاصله داشتیم. ولی در امریکا وضع جور دیگری بود. مسیحی های خرافی امریکایی از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدند. آنها عمری را با این پیشگویی اوانجلیستی زندگی کرده بودند که انجیل میگوید آنتی کریست از روسیه می آید و برای مدتی طولانی به نظر میرسید که آنتی کریست عضوی از اتحاد جماهیر شوروی است که دشمن سرزمین خدا یعنی امریکا به نظر میرسید و عرب ها را هم علیه قوم برگزیده ی خدا یعنی یهودیان در اسرائیل و اربابانشان در اروپا و امریکا تقویت میکرد. زمانی که شوروی با هدایت یک عنصر وابسته به امریکا یعنی یلتسین فروپاشید و یلتسین خود رئیس جمهور امریکا شد و کشور را به نفع امریکا ورشکسته کرد، مسیحی های امریکایی، از همسویی روسیه و امریکا ترسیدند و گفتند نکند انجیل دروغ گفته و انتی کریست، روس نیست. حالا پوتین یک انتی کریست تمام عیار به نظر میرسید. این خوشحالی، حدود 2سال بعد دوباره جای به نگرانی داد. یک روز پوتین آمد روی صحنه سخنرانی کند و همه دیدند که قیافه اش به شدت عوض شده است. موهایش هنوز عقب رفته و بور بودند. ولی کله ی درازش گرد شده بود، چشم های درشت آبیش جای به چشم های کشیده ی تنگ داده بودند، اکت صورت و بدنش به شدت سرد و کاهیده شده بود و اصلا کلا یک آدم دیگر شده بود. شایعه شد که پوتین قبلی ترور شده و بدلش را به جایش نشانده اند. این شایعه  به سرعت توسط جریان رایج رسانه، در حجم وسیعی از اخبار بی سر و ته گم و محو شد و البته چون در سیاست های روسیه هم تغییر ملموسی مشاهده نشد، ناخودآگاه مسیحیان خرافی، چنان آن را از خودآگاهشان سانسور کرد که الان خودشان هم یادشان نمی آید. بیشتر ما میدانیم که پوتین، عروسک مافیای روسیه است. ولی برای مسیحی خرافی که آنتی کریست را شخص میداند، صحبت کردن از یک نفر به نام پوتین راحت تر است تا از یک هیولای چندسر به نام مافیا. چون هنوز هم صحبت کردن درباره ی «با ما یا بر ما» بودن مافیای روس در امریکا کار سختی است. مافیای روس در اواخر دوران شوروی شکل گرفت و یلتسین را هم برای متلاشی کردن شوروی به نفع امریکا، به درون روسیه فرستاد. پس چرا باید ذهن خودمان را با این سوال سخت که «چرا مافیا با جایگزین کردن یلتسین با پوتین، صاحب خودش را گاز گرفته است؟» مشوش کنیم؟ همه چیز را می اندازیم گردن یک نفر به نام پوتین فقط به این عنوان که عضو "کا گ ب" بوده است. اما تا قبل از آمدن پوتین و در دوران یلتسین، این جواب ساده دم دست نبود و مسیحی باید کله ی خود را به کار می انداخت که ببیند در روسیه ی همسو با امریکا چه نشانی از آنتی کریست میتواند پیدا کند. روسیه پس از سقوط شوروی به شدت در سرمایه داری غوطه خورده بود. دکتر اسلامی ندوشن در سفر خود به چین در دهه ی 1990، با ابراز شگفتی چینی های مسافر به روسیه از میزان آشکاری فساد اخلاقی روس ها پس از سقوط شوروی روبرو شده بود.روس ها تمام بدی های سرمایه داری را جذب کرده بودند بی این که از توفیق های سرمایه داری امریکایی و حتی نبوغ هالیوودی آن بویی برده باشند. مسیحی ها نیز همین را سوژه کرده و سعی کرده بودند از آن، ردی در بنیاد یاجوج و ماجوج آخرالزمان که روس ها از نسلشانند بیابند. این بود که جلو تلویزیون نشسته و تمام آیین های شرق دور را از نظر میگذراندند تا یک چیز شیطانی پیدا کنند که وصل کننده ی شرق از طریق روسیه به غرب باشد. آخرش نمیدانم کدام مغز متفکری بود، یک فستیوال ژاپنی مردگان پیدا کرد به نام "بون" که با موزیک و رقص همراه بود. این مشابه هایی در فرهنگ سرخپوستان امریکای لاتین هم داشت که همچون ژاپنی ها از نسل مغول های سیبری بوده اند ولی با ماتم زدگی مسیحی اروپایی در سر خاک مرده و ترسش از اشباح و ارواح قبرستان در تضاد بود. موضوع این بود که ژاپنی ها خودشان به شدت از ارواح و اجنه میترسیدند و کارشان از دید یک امریکایی، مثل این میمانست که آدم خودش با علاقه و اشتیاق، مراسمی در استقبال از هیولاها و غول ها برقرار کند تا اثبات کند از آنها نمیترسد و بعد از این که غول ها واقعا به زندگیش پای گذاشته اند شاکی باشد. اسم این را گذاشته بودند "بون بیس" یعنی چرخه ی "بون" به کنایه از زندگی روزمره ی شیطانی و آلوده ی انسان غربی که در دیگر نقاط دنیا، برای فرار از آن، به دامن کمونیسم شوروی پناه برده بودند و حالا با فجیع ترین استقبال استادان روس کمونیسم از این چرخه ی هیولاپرور و شیطانی، بخش وسیعی از مردم جهان آماده خواهند بود تا بون بیس کنند و زندگیشان را فدای تخیلاتشان درباره ی شیاطینی کنند که فکر میکنند مثل قهرمانان فیلم های امریکایی، حریف آنها خواهند بود. تناظر مسئله ی آنها از یک جمله منسوب به "سنت متیو" نیرو میگرفت که میگوید: «آدمی به هر چیز هر طور فکر کند، همان به صورت مادی به سمتش برمیگردد.» عمر لغت "بون بیس" همچون عمر شایعه ی ترور شدن پوتین، مستعجل و کوتاه بود ولی ما در ایران درستیش را آزمودیم وقتی فردای سقوط شوروی، روشنفکران سوسیالیست مآب کشور، یک دفعه در جامه ی لیبرال رفتند و بعضیشان بعدا حتی "نو لیبرال" شدند. اگرچه دیگر کمتر کسی در غرب، فکر "بون بیس" را به یاد می آورد ولی تاثیرش هنوز برجا است؛ در این اندیشه که گوناگونی سبک زندگی در امریکا و تبلیغ شده از سطح رسانه های آن، یک توطئه ی کمونیستی و مصداق شرک و بتپرستی کهن است و امریکا الآن کوه موریای جدید جهان و در مرز شرک و بتپرستی و در معرض آزمایش الهی است و به همین دلیل هم هست که سرزمین خدا و تنها ملت نظر کرده ی جهان است.

در ادبیات یهودی-مسیحی، تپه ی موریا در اورشلیم، مرز توحید و شرک، و نیز مرز خوبی و بدی است. موریا محل امتحان است چون ابراهیم، بر فراز آن به امتحان الهی در قربانی کردن پسرش لبیک گفت. به همین دلیل هم گفته شده معبد سلیمان بر فراز آن قرار داشته است. چون معبد سلیمان برای یهوه ساخته شده بود ولی خانه ی بت های مشرکان شد تا مرز خیر و شر باشد. در انگلستان، تالکین، موریا را زنده کرده و صحنه ی نبردی آخرالزمانی شبیه آرماگدون یهودی-مسیحی نموده که بیلبوی هابیت به نمایندگی از انگلیسی ها در آن نقش اصلی را ایفا میکند. بسیاری از جزئیات این پروژه همچون سفر به کوه، فریفتگی به یک شیء، نبرد چندین نیرو بر سر یک سرزمین، همکاری گاندالف جادوگر با قهرمان، و مانند آنها، در زندگینامه ی برادرزاده ی بیلبو یعنی فرودو هم تکرار میشوند تا تاکید تالکینیسم بر تکرار چرخه ای ثابت برای دوران های مختلف جهان پساانگلیسی روشن باشد. منظور از جهان پساانگلیسی، اصل چیزی است که در دورانبندی تالکین، به عصر سوم شناخته میشود؛ عصری که طی آن، اورک ها که الف های تباه شده و وحشی هستند بر سرتاسر سرزمین های شرق سیطره می یابند و نیروهای خیر هرچه بیشتر به غرب میروند و در منطقه ی غربی سرزمین میانه که اروپا است، مجتمع میشوند و حتی المقدور راه سفر به آن سوی دریا یعنی سرزمین خدایان (والار) که در جغرافیای اصلی، برابر با قاره ی امریکا است را در پیش میگیرند. در ابتدای این دوره در اثر گسترش بیابانزایی، بیشتر جنگل های زمین از بین میروند، در اثر آب شدن برف های سرزمین های اورک ها، "نومه نور" یا مرکز نژادها که همان آتلانتیس است زیر آب میرود و بادی از شرق میوزد که همه جا را دچار طاعون میکند و هرچه بیشتر نژادهای گوناگون را در غرب متمرکز میکند. این عصر پساانگلیسی است چون برای اولین بار در آن از هابیت ها سخن میرود. آنها پس از فرار از طاعون و اورک ها، در غرب سرزمین میانه در آدم های فانی و الف ها و دورف ها امتزاج می یابند. این مسئله را هنوز هم برای ایرانی ها به زحمت میتوانم توضیح بدهم چون ما مسلمانیم، با اندیشه ی اصل مشترک همه ی انسان ها بزرگ شده ایم و این که برخی انسان ها به سبب نسب بردن از جن ها از بقیه برتر باشند به نظر ما غیر قابل فهم است. از آن بدتر این که مخاطبان پرشور تالکین چنان این پیشزمینه ی ذهنی عربی-اسلامی را به سازندگان اشرافی ادبیات و فیلم های تالکینی تسری میدهند که دوست ندارند قبول کنند آنها به این عقبه ی الهی خیانت کنند. حداقل دو نفر را دیده ام که اصرار داشتند الف ها نمیتوانند جن باشند «چون خوشگلند». ولی به نظر روشنفکران عصر تالکین، گوناگونی، شیطانی نبود، خیر محض بود چون مقابل استبداد مغولی ای که روسیه و بخش اعظم اروپا را گرفته بود ایستاده و اکنون از فرانسه ی دموکراتیک و انگلستان مشروطه میرفت تا تمدنی جدید را در سرزمین والار در امریکا بنا نهد. این باعث شد تا موریا یا بیت المقدس دورف ها جایی در همان نزدیکی و در خط مقدم جبهه ی نبرد انگلستان با دیگر استعمارگران در اروپای مرکزی قرار گیرد چون موریا هنوز مرز سرزمین اورک ها بود. در طول حیات تالکین، یک موریای دیگر در فلسطین اشغالی کنونی تعیین شد که دولت اسرائیل در محل آن هنوز همچون موریای تالکین، دروازه ی سرزمین میانه (اروپا) به روی قلمرو اورک ها یعنی نژادهای پست خاورمیانه و شرق بود. به همین دلیل، داستان اصلی تالکین فقط فرودو بود که قرار بود چرخه ی انگلیسی هابیت ها را در کوه موریا متوقف کند؛ با تغییر دادن محتوای راهنمای چرخه یعنی گاندالف جادوگر. گاندالف خاکستری، در سفر به کوه معهود در قلمرو شیطان، در آنجا به آزمون قربانی الهی ابراهیم تن داد و جان سپرد ولی به زودی در قالبی پیشرفته تر یعنی گاندالف سفید بازگشت تا راهنمایی بهتر برای عصری پیشرفته تر باشد. سفید شدن گاندالف نه فقط با پایان حکومت سایرون –وردست اروپایی جبهه ی شر-همراه است بلکه آنطورکه فیلم ارباب حلقه ها دوست دارد تمامش کند، با سفر بیلبو و فرودو و دوستان فرودو به غرب در آن سوی دنیا تمام میشود. شایر هابیت ها یعنی انگلستان مکانیکی میشود –چون بخشی از طرح مارشال امریکا پس از جنگ جهانی دوم است- ولی مهم نیست، چون چرخه ی انگلیسی بیلبو-فرودو دیگر تمام شده است و از این به بعد انگلستان در خدمت والار در امریکا قرار دارد. عجیب نیست که هرژه ی بلژیکی به خاطر به خطر افتادن منافع حکومتش در افریقا تن تن را به مصاف امریکایی ها در آنجا بفرستد. حتی این هم عجیب نیست که فرانسه ی ناتوان پس از جنگ جهانی دوم، در ازای باقی ماندن بخشی از منافعش در ویتنام، آنجا را به امریکا واگذار کند و با این کار، طولانی ترین جنگ قرن بیستم یعنی جنگ ویتنام را رقم بزند. عجیب فقط سکوت انگلستان است. انگار هیچ اتفاق عجیبی در طی تغییر موازنه ی قدرت، در نظرش بروز نکرده و این را حتی کسی مثل تالکین که بیشتر انگلیسی ها او را فقط یک رمان نویس ساده میدانند میدانسته است. واقعا مگر این موریا چه جور جایی است که انگلیسی ها را به جای گاندالف جادوگر، اینقدر به لحاظ روحی-روانی، متحول کرده است؟ قرار داشتن موریای دورف ها در اولین پایگاهشان یعنی "خزدوم" همه چیز را روشن میکند. خزدوم مشخصا همان کسدیم یا کلدانیان هستند و ابراهیم بنا بر سفر پیدایش در "اور کسدیم" یعنی شهر کلدانیان میزیسته است. بسیاری از روایات یهودی عتیق، اور کسدیم را حران در سرزمین آموریان میدانستند و چه بسا موریا نام از همین آموری ها داشته باشد. حرانیان، ستاره پرست بودند ولی به ستارگان و صور فلکی، هویت جانورپرستانه ی همسایگان بدویشان را میدادند. بحث تفاوت تبار انسان ها نیز احتمالا با افراط در توتمیسم یا تعیین اجداد جانوری برای قبایل، جدی شده و ستارگان آسمان با درآمدن به شکل حیوانات، تبار همه ی انسان ها را به یک بهشت پرجانور در آسمان و به قلمرو آدم ابوالبشر رسانده اند. "حکمت دیرباس" در تحقیقی که در دهه ی 1970 درباره ی اسامی جانوران در زبان های سامی انجام داد طی دو فصل آخر درباره ی سامی های شمالی و عرب ها نشان داد که بسیاری از دیدگاه های عربی-اسلامی درباره ی جانوران، به حیوانپرستی آموری ها نزدیک بوده است.

لهجه های سامی شمالی در منطقه ی سوریه ی شمالی، یادگار آموری ها دانسته میشوند. صاحبان این لهجه ها، معتقد بودند که گذاشتن اسم حیوان بر کودک انسان، سبب انتقال صفات آن جانور به کودک یا حمایت روح آن جانور از کودک میشود. مثلا اسم پسر را "ذئبان" (گرگ گون) یا "شوآل" (روباه) میگذاشتند چون فکر میکردند اینطوری قدرت گرگ یا زیرکی روباه، از کودک در مقابل جن و شیطان محافظت میکند. برای دخترها، اسامی "یاعیل" (بز کوهی) و "غزال" (آهو) یا "غزاله" (آهوی ماده) اسامی رایجی بودند بلکه چابکی و دقت و پر طاقتی این علفخواران در محیط خشن کوهستان و صحرا، زنان آینده را برای زندگی پرمشقت خانوادگی آماده کند. در زندگی خشن کوهستان و صحرا، ظرافت آخرین چیز مهم بود و اسامی درندگان به همان اندازه ی پسرها در انتظار دخترها بود. "ذئب" (گرگ) برای پسر، "ذئبه" (گرگ ماده) برای دختر، و "کپر" (شیر نر) برای پسر، و "کپری" (شیر ماده) برای دختر. ظریف ترین اسامی، "عمار" (بره) و "عمران" (بره مانند) بود که تاثیر مسیحیت و عنوان بره ی خدا برای عیسی مسیح را نشان میدهد. "حکمت دیرباس" عمار را تلفظ محلی "حمار" به معنی خر دانسته است. اگر چنین باشد عجیب نیست. چون خر، تجسم یهوه پدر عیسی است و تعجبی ندارد که حمار (خر) وقتی انسان میشود و به عیسی بدل میگردد، عمار (بره) باشد. در سنت اسلامی، عمران نام پدر موسی و پدر مریم بطول است. به هر حال، جامعه ی آموری ماقبل مسیحیت را در جانور تباری به دو گروه تقسیم کرده اند: 1-لابان یا لبوان یا لبن یعنی شیرگون. آنها به "شومو لابا" یعنی اعقاب شیر نیز معروف بودند. جد بزرگ خود را "عمو لابو" یعنی پدربزرگ-شیر مینامیدند و یکی از نام هایشان برای خداوند، "لابو آنو" یعنی شیر آسمانی بود. صورت فلکی اسد یا شیر را به خوبی میشناختند و آن را "نیشو" یعنی شیر مینامیدند. 2-دیتان یا تیدان که جد بزرگشان "ابی دیتانو" به شکل ورزاوی با سر انسان بود. معنی دیتان مشخص نیست ولی به نظر میرسد با "دیسون" مرتبط باشد. دیسون نام نوعی آنتلوپ بزرگ است که اکنون فقط در بعضی نواحی افریقا باقی مانده و در انگلیسی، "آداکس" نامیده میشود. در عربی شمال افریقا، او را امروزه بیشتر "رئم" یا "ریم" میخوانند که نام قدیم گاو وحشی منقرض شده ی خاورمیانه است و همین نشان میدهد که ممکن است دیتان به عنوان اصل دیسون، در ابتدا برای نامیدن گاو وحشی (اوروکس) یا بیسون به کار رفته باشد پیش از این که در اثر تغییرات آب و هوایی و تباه شدن خاورمیانه در بیابانزایی، این موجودات منقرض شوند. البته این فقط یک حدس است. کلمات "طیس" به معنی بز و گوزن نر (شاخدار)، و "طویسان" به معنی بچه گوزن را هم داریم که به دیسون نزدیکند. بنا بر منتهی الارب، طیس به معانی زیاد شدن، عده ی کثیر، و هر چیزی که به فراوانی روی زمین باشد مثل خس و خاشاک است. ممکن است ارتباط طیس از طریق دیسون و دیتان، به "دیاتا" در زبان آشوری شرقی هم برسد که به معانی جوهر و رنگ و شکل به کار میرود و نوع کثیر را در واحد قالب بندی میکند و ازاینرو مفهوم ظرف پیدا میکند. کلمه ی دیس – "دیش" در انگلیسی- به معنی بشقاب و ظرف از آن می آید و "دیس" و "دیسه" در عربی عراقی به معنی پستان، و "دیسک" در یونانی به معنی هر چیز دایره ای شکل، به سبب گرد بودن نام از دیس در معنای بشقاب دارند. ارتباط این معانی بر کثیر بودن نوع دیتانو تاکید دارد که گاو انسان نما و نماینده ی اکثریت انسان ها است. او در برابر اقلیت قدرتمند قرار میگیرد که لابان ها یا مردم شیر هستند. مثل این میماند که در عالم طبیعت، عده ی چرندگان از عده ی درندگان بیشتر باشد تا درندگان همیشه آنها را برای خوردن در کنار خود داشته باشند. در فرهنگ صابیان یا مردم ماقبل اسلامی، صفت صاب یا صعب یا ساب یا شعب به معنی امر مقدس، بر روی شیر نهاده شده و بعدا بیشتر معنی شیر میداده است. حتی وقتی "صعب" به معنی کار سخت معنی یافت، به سبب تشبیه در میزان سختی به درافتادن با شیر بود. حتی اسم مقدس "زمزم" در میان حیوانات، فقط بر شیر نهاده شد و بعدا به "صمصام" تغییر تلفظ یافت. "شعب لحی" یعنی شیر خدا، از اسامی پرکاربرد در بین نبطیان بوده و "آریل" در یهودیت و "اسدالله" در اسلام، رونوشت های مدرن آن با همان معنیند. در هر محلی، بزرگ و پاسدار جامعه، "اسد الدیر" یعنی شیر اجتماع نامیده میشد. لغت "شعبان" که به صورت تحت اللفظی به معنی شیرگون است، در زبان عربی معنی مقدس یافت. در بعضی لهجه ها، پسوند "ان" به صورت "ند" تلفظ میشد که منشا "وند" فارسی است. ازاینرو "سبند" پدید آمد که به همان معنی شیرگون است. سبند در عربی برای نامیدن پلنگ که شبیه شیر است به کار میرود ولی همین لغت در فارسی، تبدیل به "سپند" به معنی مقدس شده است تا وامداری خود به شعبان عربی را نشان دهد. همه ی این مسائل، نشان میدهد که مقدس بودن در ارتباط با اقلیت، و اقلیت مجاز به درنده خویی است. این درنده خویی جاهایی آنقدر برجسته شده که نام گرگ یعنی "ذئب" به راحتی به عنوان یک تلفظ از "صعب" انفراد یافته و از آن بدتر آن که صفت "ذئبان" (گرگ گون) در برخی نواحی عنوان کفتار شده است. "حکمت دیرباس" در دوران تحقیقش، مشاهده کرده بود که گرگ هنوز برای اعراب بدوی جانور مهمی است و آنها اسم بچه هایشان را "سرحان" به معنی گرگ میگذارند تا فرزندانشان، صفات و قدرت این حیوان را به میراث ببرند. وقتی کودک عرب از بلندی می افتاد، زن ها فریاد میزدند: «یا ذئب. یا ذئب.» یعنی «ای گرگ. ای گرگ.» چون عقیده داشتند که افتادن اتفاق بد برای کودک کار اجنه است و تنها حیوانی که جن ها به شدت از او میترسند گرگ است. ازاینرو زنان بدوی، از گرگ برای کم کردن شر جن یاری میخواستند. من فکر میکنم در ایجاد دوتایی شیر-گاو از ابتدا همین درندگی و اهمیت کشتن بوده که مورد توجه بوده است. به خاطر دارم در سال 1382 یک مستند قدیمی ژاپنی به نام "طبیعت در آسیا" از تلویزیون پخش میشد که یک قسمت آن در اوایل تابستان، خورده بود به نمایش آخرین شیرهای باقی مانده در آسیا در پارک ملی گیر در گجرات هند. در زمان ساخت آن مستند، تعداد آن شیرها حدود 180 عدد بود (اکنون نزدیک به 400 تخمین زده میشود). راوی –ناصر ممدوح در متن فارسی- بیان میکرد که نابودی شیرها در هند، صدمات شدیدی به طبیعت آن کشور زد. ازآنجاکه شیرها تنها شکارچیان دائمی گاومیش ها در کشور بودند، با از بین رفتن شیرها در بعضی نواحی، جمعیت گاومیش ها به شدت زیاد شد و این موجودات پرخور و وحشی، همه ی گیاهان را خوردند و زندگی خودشان و بقیه ی گونه ها را به خطر انداختند. وقتی دیگر چیزی برای خوردن نماند، از خشم به همه چیز و همه کس ازجمله همنوعانشان حمله میبردند. بلاخره عده ی کثیریشان از گرسنگی مردند و با این همه هزینه برای طبیعت، جمعیتشان کنترل شد. من فکر میکنم در خاورمیانه نیز صحنه های مشابهی به وقوع پیوسته بوده و همین موضوع بوده که انگاره ی شیر یهوه در مقام اقلیت یهود را علیه ورزاو بعل در مقام اکثریت پاگان برجسته و به همه سو صادر نموده است. لغت بعل را در عبری "فل" به معنی آتش نیز تلفظ میکنند که در انگلیسی تبدیل به "فایر" شده است. در برخی گویش های گالیک اروپایی و در زبان گیلکی ایران نیز "بل" به معنی آتش است. این بدان سبب است که همانطورکه حیوان درنده از علفخوار تغذیه میکند، فرهنگ جنگجوی درنده خوی اشرافی نیز از آتش دوزخ وجود مردم چرنده صفت تغذیه میکند. سلاح های جنگجویان دستگاه اشراف، با آهن درست میشود و آهن از آتش پدید می آید. این حقیقت با این مشاهده ترکیب شده که از برخورد آهن با سنگ، آتش پدید می آید. سنگ نماد زمین خاکی به عنوان منشا کالبد مادی بشر است و آهن نماد فرهنگ اشراف جنگسالار که آتش دوزخ را به جان زمینیان می اندازد. هر سنگی آتش تولید نمیکند و سنگی که جنسش مشکل دارد و آتش بگیرد حقش است. به قول مولانا:

آتش ابراهیم را دندان نزد

چون گزیده ی حق بود چونش گزد

زآتش شهوت نسوزد اهل دین

باقیان را برده تا قعر زمین

بدین ترتیب، فرهنگ اشرافی، از سوختن رنج آلود گنهکاران سیراب میشود و این گنهکاران اکثریت مردم یعنی همان دیتان ها هستند. لغت دیتان را میتوان با لغات تیتان و شیطان به معنی جن مقایسه کرد و جنس اجنه از آتش است.

جالب این که در زبان های فرانکو-نورمن نیز لغت "تایسون" به معنی آتش است. در قلمرو این زبان ها، تایسون نام خاندان جنگجویی بوده که به سبب خدمت به فرانک ها در جنگ علیه عرب ها به مدارج بالای قدرت رسیده و در فتح انگلستان به دست ژرمن ها ایفای نقش نموده است. تایسون ها در انگلستان تکثیر شدند و ازآنجا به نقاط مختلف امریکا سایه انداختند. در نیمه ی دوم قرن19 یکی از اعضای فراماسون کمتر شناخته شده ی این خاندان به نام "متیو تایسون" از وینچستر ویرجینیا شعار عجیبی سر داد که مدت ها بعد عملی شد و بی شک با پروژه ی سفر نژادهای تالکینی به غرب والار در آن سوی دریا بی ارتباط نبوده است: «اتحاد گرگ ها با اژدهایان (دراگون ها) علیه شیرها». منظور از شیرها پیروان «شیر لیبی» نماد انگلستان بود که حول قوانین مذهبی لاوی (لابی) ها یا کاهنان شیرگون تورات نویس میگشتند و بریتانیای سختگیر مذهبی عهد ویکتوریا را به پیش میبردند. اگرچه امریکا از انگلستان مستقل شده بود، ولی به هر حال توسط فراماسون ها اداره میشد و فراماسونری از بدو تاسیسش در قرن 18 در خدمت خاندان سلطنتی بریتانیا بوده است. خدمت انگلیسی تبار های امریکا به دربار انگلستان، مثل خدمت قبیله ی گرگ نشان بنیامین به قبیله ی شیرنشان یهودا در یهودیت فریسی بود و حالا پروژه ای که از قبل وجود داشته، به سمت نوعی انقلاب نمایی، تغییر فاز داده بوده ولی اصلش از مدت ها قبل وجود داشته است. منظور از اتحاد با اژدها نیز همین است. اژدها حتی در فرم اروپاییش گسترش یافته ی "شیر-اژدها" یا اژدهای چینی است که فرم اولیه اش ماری شیرمانند بوده است. این تصویر، ترکیبی از دو عنوان "دان" جد قبیله ی یهودی "دان" به نظر میرسیده است: «یاور شیرها» و «مار». او را میتوانید به جای "آزور" پهلوان بیابید که شیری را در یک دست حنل میکند و در دست دیگر یک مار. قبیله ی دان، بیش از تمام قبایل یهود در شمال و در سرزمین آموری ها پیش رفته بود. پس فقط همو بوده که میتوانسته تا درون ترکیه و به درون اشرافیت اسکیت-تاتار چینی تبار اژدهاپرستی نفوذ کند که به جای الف های تالکین در غرب پیش رفتند و اشرافیت اروپایی را پدید آوردند. "دان" در لغت یعنی قاضی، و در عصر استعمار، تنها قاضیان جهان از دید فراماسون های خادم به بریتانیا، خودشان میتوانسته باشند. پس چرا به قانون دان برنگردند؟ معنی شیر مشخص است: یهوه خدای یهود که آدم را خلیفه ی خود کرد. معنی مار هم مشخص است: شیطانی که آدم را فریفت و از بهشت یهوه محروم کرد. مگر معنی برخورد آتش و سنگ چیزی غیر از این میتواند باشد؟ «دوزخ را محیا کنید. اگر آدم ها به آن تن دادند تقصیر خودشان است. شما فقط از آنها تغذیه کنید.» اما این بار، تفاوتی هم در کار است: خیزش امریکا علیه انگلستان به نام خیزش گرگ ها علیه شیرها. تمام امریکایی ها خود را گرگ میپندارند و میشورند. انگاره ی هرکول پهلوان زنده میشود: انسانی شیری را میکشد و پوست آن شیر را میپوشد و شیر به نظر میرسد: شیر خدا. این، ثمره ی راستین پروتستانتیسم است که انگلستان به عنوان مدافع خداپرست آن در نجات مسیحیت از چنگ کاتولیسیسم نمیتواند بدان عمل کند ولی امریکا پس از طغیان ظاهری علیه بریتانیا دستش باز است. پروتستانتیسم، احیای تورات بر اساس فرمایش مسیح انجیل را اصل قرار میدهد و فرض میکند خدایی که به شکل عیسی مسیح درآمد، همان خدای وحشی و به لحاظ روحی نامتعادل تورات است که کاهنان یهود آن را از روی شخصیت خودشان ساخته اند. هر مسیحی ای به اسم پیروی از مسیح، انعکاسی از این خدا است و آدمی فرو رفته در پوست شیر لاوی ها. اگر این را بپذیرد هر فکری که میکند همچون کن فیکون خدا به حقیقت بدل میشود. اما این انسان از کجا پیدایش شد که در پوست شیر رفت؟ از بهشت. درآنجا به توصیه ی مار گوش کرد و از بهشت اخراج شد و حالا خودش یک مار دو پا است. این مار، یک ظاهر شیرگون به خود داده و اژدها شده است. پوست شیر خدایی انسان ما جان ندارد و آنچه آن را راه میبرد انسان مار صفت داخلش است. نتیجه این که آنچه جامعه را راه میبرد شیر خدا نیست بلکه مار شیطان است، ولی ماری انسان نما که فکر میکند میتواند فنا و میرندگی را پوست اندازی کند و در عین انسان بودن، در نامحدودیت خدایی زندگی کند. درست در این لحظه است که قهرمانان مارول، متولد میشوند و به سرعت به پرده ی سینما و گیمینگ و تبلیغات بازرگانی و شو های ملی راه می یابند. آنها همان انسان های روزمره اند که در کیوسک های تلفن به کنایه از عصر ارتباطات لباس عوض میکنند (پوست اندازی میکنند) و ماهیت ابرقهرمان خود را نشان میدهند؛ درست مثل مخاطبانشان که آدم های امروزیند و درست وقتی که به وسایل ارتباط جمعی متصل میشوند و خود را به جای قهرمان داخل حریم رسانه میبینند، احساس جاودانگی میکنند و به دنبال کردن داستان های این نو-خدایان معتاد میشوند. شنیده ام که گاندالف زمانی که در کوه موریا از بلندی سقوط کرده بود، در عالم نیمه زنده-نیمه مرده با عوالم بالا ارتباط برقرار کرده بود و در این حال غیر مادی بود که به مرتبه ی جادوگر سفید، عروج روحانی کرد. رویای گاندالف، همان رویای جوان عصر امریکایی است که شادیش در فرار از واقعیت و در پناه بردن به مواد مخدر به دست می آید و رسانه، کم ضرر ترین مخدر موجود است.  برای همین هم روی تکامل آن به متاورس کمتر حساسیت وجود دارد چون آدم ها برای متاورس پول خرج کنند کمتر ضرر میکنند تا برای دود کردن و صدمه زدن به بدن و مغز خود. ولی عقل اروپایی وقتی که از حریم انگلیسیش به سمت اصل آلمانی خود عقب مینشیند و از زبان عصبشناسانی مثل "ویکتور یی فرانکل" اطریشی اظهار نظر میکند، به یک منتقد حسابی شادی رسانه ای امریکایی تبدیل میشود حتی قبل از این که رسانه در آنجا به ابعاد فضای مجازی برسد.

فرانکل مینویسد: «از نظر ساکنان اروپا، فرمان و دستور دادن برای خوشحال بودن و احساس خوشحالی کردن، از ویژگی های ساکنان امریکا به حساب می آید. حتی نمیتوان با ترغیب کردن، افراد را دارای  حس خوشبینی کرد. درعینحال، هرگاه دلیل مناسبی پیدا شود، هر فردی به خودی خود، خوشبین میشود. همانطورکه میبینیم انسان در جستجوی شادی نیست بلکه به دنبال یافتن دلیلی برای شاد بودن است. این نیاز به یافتن دلیل، به پدیده ی خاص انسانی دیگری شبیه است: خنده. اگر بخواهد کسی بخندد باید دلیلی برای خندیدن داشته باشد یعنی باید لطیفه ای برایش تعریف کنید. به هیچ وجه نمیشود با مجبور کردن، کسی را به خنده ی حقیقی وا داشت. خودش هم نمیتواند خودش را مجبور به خندیدن کند. انجام این کار، همان است که کسی را مقابل دوربین قرار میدهند و از او میخواهند بگوید "سیییب" و آن وقت در عکس میبینیم که روی صورت بیحال فرد، لبخندی تصنعی دیده میشود. این رفتار در ایجاد بیماری های عصبی جنسی اعم از سردمزاجی یا ناتوانی جنسی نقش موثری دارد. هرقدر بیمار به جای فراموش کردن خود و رسیدن خود به دیگری، مستقیما برای رسیدن به اوج لذت جنسی تلاش کند، این تعقیب لذت جنسی بیشتر با شکست مواجه میشود. درواقع آنچه "اصول لذتجویی" نامیده میشود بیشتر کشنده ی لذت است. اگر جستجوی انسان برای معنا موفقیت آمیز باشد نه تنها موجب خوشحالی او خواهد شد، بلکه به او ظرفیت ایستادگی در برابر درد و رنج خواهد بخشید. اگر جستجوی انسان برای یافتن معنای زندگی بیحاصل باشد چه رویدادی شکل خواهد گرفت؟ چنین اتفاقی ممکن است در شرایط بحرانی بیفتد. بهتر است رویدادهایی را به یاد بیاوریم که در شرایط دشواری همچون هنگام اسارت در اردوگاه کار اجباری زمان جنگ شکل میگیرد و موجب تسلیم محض افراد میشود. چنین واکنشی در یکی از اردوگاه های  کار اجباری [نازی ها] در ساعت 5بامداد یک روز و هنگامی اتفاق افتاد که تعدادی از افراد از از بستر بیرون آمدن، رفتن به دستشویی و آماده شدن برای انجام کارهای روزانه، امتناع ورزیدند. در رختخواب پر از ادرار و مدفوع خود ماندند و هیچ کاری، چه استفاده از زور، چه وعده ی تشویق و چه تهدید، نتوانست آنها را از کاری که میکنند منصرف سازد و از بستر بیرون بیاورد. آنگاه رویدادی ویژه شکل گرفت. همه ی آنها سیگارهایی را که پیشتر پنهان کرده بودند بیرون آوردند، آتش زدند و دود کردند. همان لحظه فهمیدیم حداکثر 48 ساعت آینده شاهد و ناظر بروز فاجعه و مصیبت، و حتی مرگ آنها خواهیم بود. تردیدی نداشتم که آن افراد احساس کرده اند هیچ آینده ای ندارند و درنتیجه چاره ای جز تسلیم محض و رفتن به ورطه ی ناامیدی نیست. درواقع توسل به مواد مخدر، وجهی عمومی و پدیده ای مربوط به توده ها است. افرادی که در زندگی عادی به چنین مرحله ای میرسند، بیدرنگ به استفاده از مواد مخدر روی می آورند و سپس اقدام به خودکشی میکنند. اصطلاحا احساس بی معنا بودن ناشی از برطرف نشدن نیازهای وجودی ما که به نوبه ی خود در اجتماعات صنعتی به پدیده ای جهانی مبدل شده است... نظر به علتیابی احساس بیمعنایی، اگرچه به صورت بیش از حد ساده شده ی آن، میتوان گفت مردم همه چیز برای زندگی کردن دارند اما چیزی ندارند که به خاطرش زندگی کنند. آنها وسیله برای زندگی دارند اما معنایی برای زندگی ندارند. قدر مسلم این که بعضی ها همان وسیله را هم ندارند. به طور اخص به توده های کثیری فکر میکنم که که امروزه بیکار هستند.» ("انسان در جستجوی معنا": ویکتور فرانکل: ترجمه ی محمد جواد نعمتی: نشر فانوس دانش: 1399: ص8-146)

چیز غریبی است. مشترک شدن تخیلات با دیگران ظاهرا باید معنای عدم تنهایی بدهد. ولی باز هم گفته میشود آنها وجود ندارند و چون "هیچ چیز" ند پس معنایی هم نباید داشته باشند. ما اصلا به "هیچی" پناه میبریم چون فکر میکنیم فقط چیزی که وجود ندارد میتواند بیخطر باشد. ولی اخیرا یکی از فامیل، فیلمی از یک پیرمرد در لباس گالش ها را نشان داد که خودش را "سرگالش" معرفی کرد و به زبان گیلکی داستانی تعریف کرد به این مضمون: «روزی دزدی در خانه ای وارد شده بود که ناگهان خود را با صاحبخانه روبرو دید. صاحبخانه با تعجب پرسید: "تو که هستی؟" دزد نگران و مضطرب به هم پیچید و پاسخ داد: "هییییییچ چیییییی". صاحبخانه گفت: "عجب. معنی هیچی را هم فهمیدیم."» شاید این روزها ما هم باید از بابت چیزهایی که به آنها "هیچی" میگویند بیشتر نگران باشیم.

درباره ی  وامداری رستاخیز ایرانی به برداشت مدرن از افسانه ی پسران فریدون

نویسنده: پویا جفاکش

وقتی دانش آموز بودم، پدرم تعریف میکرد که در روستایشان کنفگوراب بین آستانه ی اشرفیه و لاهیجان، هر گاه شب هنگام دنباله دار یا شهابسنگی در آسمان ظاهر میشد، مادرش و دیگر روستاییان، بسته به جهت حرکت دنباله دار، میگفتند این نور، فلان امامزاده است که دارد به دیدن برادرش امام هشتم در مشهد میرود. این را به زودی خودم هم بعینه دیدم. شبی در اوایل تابستان 1382 در زیرشیروانی منزلمان در آستانه ی اشرفیه خوابیده بودیم. مادربزرگم –مادر پدرم- کنارم دراز کشیده بود. پنجره ی بزرگ اتاق باز بود و آسمان آشکار. در دو سوی این پنجره، حرم آقا سید جلال الدین اشرف و حرم آقا سید محمد قرار داشتند. همینطور که در رختخواب دراز کشیده بودیم، هواپیمایی از گوشه ی راست پنجره هویدا شد که به سمت چپ حرکت میکرد و چون شب بود، به شکل نورانی دیده میشد. یک دفعه مادربزرگم از جا جست. به من گفت: «پویا. نگاه کن. آ سد محمد دارد به دین آ سد جلال میرود.» گفتم: «مامان بزرگ. آن طیاره است. آ سد محمد کجا بود؟» مادربزرگ گفت: «طیاره است؟ مطمئنی؟» گفتم: «آره. طیاره است.» دیگر چیزی نگفت و گرفت خوابید. در آن لحظه، به این مسئله فکر میکردم که به ما میگفتند قوم ابراهیم در شهر بابل ستاره پرست بودند. ولی نمیدانستم که جاندارپنداری ستارگان اینقدر مکن است به جغرافیای خودم و حتی زمان خودم نزدیک باشد. پیش خودم میگفتم این باید یک اتفاق باشد. اینقدر گول تاریخ یهودی-مسیحی-اسلامی طولانیمان را خورده بودم که از نشانه های طبیعتپرستی در خرافات گیلانی غافل بودم. اولین قلقلک برای یک فکر جدی دراینباره را مطالعه ی کتاب "اسطوره تا تاریخ" که مجموعه مقاله ها و مصاحبه های دکتر مهرداد بهار –پسر ملک الشعرای بهار- بود، به من وارد کرد. ایشان ادعا میکرد که مذاهب ایرانی مثل زرتشتی گری، بخشی از یک طبیعتپرستی فلسفی-اسطوره ای کهن خاورنزدیکند که الگوی فرهنگ ایرانی را در کیش تموز تعیین میکند. تموز، ایزد رشد گیاهان در بابل بود و در تابستان به همراه محصولات درو شده مقتول میشد و به جهان زیرین می افتاد ولی در بهار بازمیگشت و سرسبزی را به جهان ارزانی میداشت. دکتر بهار، معتقد بود که اکثر افسانه های شاهنامه، از الگوی مرگ و رستاخیز تموز تبعیت میکردند مثل سیاوش که توسط افراسیاب به قتل میرسید و بعدا به شکل پسر خود کیخسرو بازمیگشت و انتقام میگرفت، آبتین که به دست ضحاک به قتل میرسید و به شکل پسر خود فریدون بازمیگشت و انتقام میگرفت، ایرج که به دست برادرانش سلم و تور به قتل میرسید و به شکل پسر خود بازمیگشت و انتقام میگرفت، کاووس که در مازندران به بند کشیده میشد و توسط رستم نجات می یافت و بازمیگشت، اسفندیار که برای نجات خواهرانش در سفری خطرناک، به دوزخ توران وارد میشد و بازمیگشت، بیژن که در چاه افراسیاب –به کنایه از دوزخ- دربند میشد ولی از آن نجات می یافت... الگوی دکتر بهار، به گفته ی خودش تطبیق افسانه های تورات و انجیل توسط غربیان با افسانه ی تموز بود که بعضی از آنها را بعدا شناختم؛ ازجمله: یوسف که در اثر بدخواهی برادرانش به چاه می افتاد و بعد در مصر نیز در سیاهچال می افتاد ولی نجات می یافت و به سروری میرسید، بنی اسرائیل که در اثر خشکسالی، به مصر میرفتند و بعدا همراه موسی بازمیگشتند، یونس که در شکم ماهی می افتاد و از آن نجات می یافت، نوح که دچار سیل میشد و از آن نجات می یافت، لوط که به دوزخ قوم سدوم و عموره میرفت و از آن بازمیگشت، ایوب که انسان درستکاری بود که به بلاهای بسیار بدی دچار شد ولی با صبر و استقامت، آنها را از سر گذراند و مجددا نیکبختی را به دست آورد، ایلیا که از نظرها غایب شد و قرار است در آینده بازگردد، یهوه که به صورت عیسی مسیح وارد جهان ما میشود و دراینجا با زجر و شکنجه کشته میشود ولی در آخرالزمان به شکل عیسای اسبسوار و شمشیر به دست، بازمیگردد و تمام دشمنان خود را قلع و قمع خواهد کرد و غیره. دکتر بهار، همچنین اولین کسی بوده که آنطورکه کتاب نشان میدهد، متوجه شده کنار هر درخت بزرگی یک امامزاده قرار دارد و تقدس درخت به امامزاده منتقل و آن را شیعی کرده است. شبیه این مسئله را من در مستندی که شبکه ی چهار سیما درباره ی درخت های قدیمی انگلستان پخش کرده و آن را در سال 1381 دیده بودم نیز برخوردکرده داشتم. در آن مستند، کنار تمام درخت های کهن، یک کلیسا یا بقعه ی یک قدیس مسیحی قرار داشت. وقتی عمر درخت ها را میسنجیدند میدیدند که درخت ها از بناهای کنارشان قدیمی ترند و عنوان میکردند که کشیش ها برای مسیحی کردن مشرکین بریتانیایی، کلیسا ها را کنار درختان مقدس میساختند و یا یک قدیس مسیحی کنار آن درخت اختراع میکردند تا کم کم تقدس درخت به خادمین کلیسا منتقل شود. این بحث ها در زیرمجموعه ی طبیعتپرستی قرار میگیرند که ستاره شناسی هم جزو آنند. بهار در یکی از مصاحبه ها صراحتا میگفت که تا اندازه ی زیادی، به نظریه ی منسوخ "پان بابیلونیسم" (همه چیز از بابل) اعتقاد دارد چون بین النهرین به عنوان تنها منطقه ی پرآب در آسیای غربی، زمینه ی تولید تمدن و مرکز تجاری بودن را داشته و تنها قلب تپنده ی آسیای غربی همانجا بوده و خوزستان هم در جوار بین النهرین متمدن شده چون هم تنها رودخانه ی بزرگ ایران یعنی "قارون" یا "کارون" در آنجا واقع است (سفیدرود که دومین رودخانه ی بزرگ است به دلیل شرایط جغرافیایی نامساعد و قرار گرفتن در منطقه ی پرباران و خوش آب و هوا بیشتر مخل تمدن بوده تا مقوم آن) و هم به دلیل همسایگی میتوانسته از منطقه ی دجله و فرات، تجربه دریافت کند. در مقابل، بقیه ی نواحی ایران به دلیل خشکی و کشت به شیوه ی قنات، توانایی فراتر رفتن خودبخود از حد روستا را نداشتند مگر این که به مرور، در مسیر تجاری بین چند تمدن بزرگ مثلا بین النهرین با چین قرار بگیرند. تقریبا یک سال و یک ماه طول کشید تا جرئت اعتقاد به آنچه دکتر بهار میگفت را پیدا کنم. چون وضع عراق را با وضع حالش میسنجیدم. عراق بعد از تحریم های فلج کننده ی ایالات متحده آنقدر اوضاع ناجوری داشت که وقتی امریکا و همدستانش به آن حمله کردند عراقی ها واقعا اشتیاقی برای دفاع از میهن خود نشان ندادند و عراقی که ما ایرانی ها هشت سال با آن جنگیده بودیم در چهل روز توسط امریکا فتح شد. اپوزیسیون خارجی عراق که در این مدت از امریکا و اروپا از طریق شبکه های ماهواره ای مدام وعده ی دادن دموکراسی به مردم عراق را به آنها میدادند پس از پیاده شدن در کشور، چنان مملکت را به بلوک غرب و ترکیه و ایران و سعودی فروختند و چنان فساد و بی لیاقتی ای از خودشان نشان دادند که الآن عراقی ها دلشان برای صدام تنگ شده است (چنین چیزی یک زمانی غیرقابل باور بود). کسانی که به کربلا رفته اند میگویند بعضی از خیابان های شهرهای سر راه، از زمان صدام تا حالا جارو نشده اند. البته خیلی از مشکلات عراق به خاطر مسئله ی شرایط بد آب و هوایی و کیفیت سست خاک است. اما آن را فهمیدم که قبلا اینطور نبوده و شرایط آب و هوایی بدتر شده و حتی خاک هم به خاطر زهکشی فراوان توسط جمعیت های عظیم قبلی، تخریب شده و این شرایط سبب عقبگرد بسیاری از مردم عراق از کشاورزی، به سمت شترچرانی و زندگی قبیله ای شده است. اما آیا دامن زدن استعماری به وضعیت الآن عراق، راهی نیست برای هرچه دور تر به نظر رسیدن چشم انداز دوران تمدن و تاثیرگذاری آن بر خاورمیانه و وقت خریدن برای جا دادن فرهنگ ساختگی در لای موقعیت ایجاد شده بین حال و ماقبل تاریخ؟ همین سوال را میتوان درباره ی طالبانیزه شدن افغانستان به عنوان منطقه ی واسطه ی بین فرهنگ های چینی، تاتار، هندوستان و آسیای غربی نیز مطرح کرد و این که چطور میتواند هنوز برای تمام این فرهنگ ها پشتوانه ی فرهنگسازی استعماری خشنی باشد؟! الآن دارم به بعضی از صحبت های گذشتگان بیشتر فکر میکنم. مادربزرگم تعریف میکرد که در قدیم وقتی میخواستند خانه را ترک کنند –منظورم خانه های بی در و پیکر روستایی های گیلان قدیم است که دزدی کردن ازشان خیلی آسان بود- یک سنگ وسط حیاط پرت میکردند و میگفتند: «ای سنگ. مراقب باش.» و فکر میکردند سنگ به قورباغه ای تبدیل میشود و از خانه مراقبت میکند یا چوبی پرت میکردند و میگفتند: «ای چوب. مراقب باش.» و فکر میکردند آن چوب، تبدیل به ماری میشود و از خانه مراقبت میکند. همانطوری هم خانه از دستبرد و خطر در امان میماند. این را یک بار برای برادرم تعریف کردم و گفتم: «مثل این می ماند که ما الآن از خانه مان در لاهیجان خارج شویم و در را باز بگذاریم و بگوییم: "خدایا. مراقب خانه ام باش."» برادرم به طعنه گفت: «مثل این که خداهای آنها بیشتر از خدای ما به دردشان میخوردند.» آن موقع خندیدم. ولی بعدا پیش خودم گفتم: «چه شد که الان در همان روستاها دزدی و خیانت اینقدر زیاد شده است؟ آیا واقعا ربطی به عوض شدن خدایمان دارد؟» نتیجه ای که فعلا و در این لحظه به آن رسیده ام، این است که مسیر فعلی گیلان و احتمالا بقیه ی نواحی ایران که بیش از گیلان به عفریت قبیله گرایی دوران قدیم آلوده اند، نتیجه ی طبیعی سیر آنها در تحول مذاهب در ایران و خاورنزدیک است که ناچارا باید این وسط توسط چند نفر که از جغرافیاهای دیگری آمده اند و کمتر دچار جبر جغرافیای اینجا بوده اند دستکاری میشد و درواقع مسلمان بودن امروز ما در ادامه ی جادوباوری ابتدایی ای قرار داشته که مردم به طور خودجوش تصمیم گرفته بودند خود را تسلیم تغییر و تحولات نامعلوم آن کنند تا سختی اندیشه کردن را به جان نخرند.

در دفاع از این ادعا میخواهم به یک افسانه ی محلی آستانه ای اشاره کنم. این روایت میگوید که حاج آقا المعی بزرگ که روحانی معروفی در آستانه ی اشرفیه بوده، کتابی به نام "لهمه" (؟) را که به عربی بسیار دشواری نوشته شده بود، به عربی سلیس ترجمه و تقدیم حوزه ی علمیه ی قم نمود تا گامی در انتقال دانش تشیع به اعراب برداشته باشد. بعدا وقتی حاج آقا به حوزه برگشت، چند نفر معدود روحانی ای که کارش برایشان ارزش داشت به او گفتند: «ببین. تو که داشتی این را ترجمه میکردی. اقلا به فارسی ترجمه میکردی که ما هم بفهمیم تویش چه نوشته است.» بعد از هر بار روایت شدن شفاهی این داستان، گزاره ای در تاکید بر کم اطلاعی روحانیون نسبت به زبان عربی و توجهشان به آموزه ی اسلامی «اول وجود، بعدا سجود» بیان میشده که بر اساس آن، بیشتر روحانیون به سبب وجود و نه سجود به این شغل روی آورده اند. البته آستانه ای های قدیم، افراد نمازخوانی بودند و موعد نماز مسجد را پر میکردند ولی این مسئله اصلا خاطر آنها را مکدر نمیکرد. اکثرا دم به دقیقه پشت سر آیت الله امینیان غیبت میکردند و همانطوری هم پشت سرش نماز میخواندند. آنها فقط به دنیا و آخرتشان فکر میکردند که باید به یک نفر اقتدا کنند تا هر گناهی که کردند به پای آن یک نفر نوشته شود و خودشان مامور و معذور باشند. به اصطلاح عقل را به نفع تقلید تعطیل کرده بودند تا آسوده باشند. این یکی از مهمترین تفاوت های دین با مذهب است که خود روحانیون برای گرفتن کارشان، آنها را هم معنی کرده اند. "دین" یک کلمه ی آشوری و ریشه ی "دیدن" در فارسی است. دین یعنی بینش در جهت انجام قضاوت. دانا یعنی قاضی . یعنی کسی که میتواند بین مسائل تمییز بگذارد. اما در مذهب، شما تمییز نمیگذارید و فقط تقلید میکنید. مذهب از "ذهب" یعنی رفتن می آید و در جای "مفعل" به معنی محل فعل قرار میگیرد. مذهب یعنی جایی که همه به آن میروند و شما هم با آنها. همه میروند نماز جمعه، پس شما هم بروید. همه کار خیر انجام میدهند، شما هم کار خیر بکنید. همه میروند جنگ، شما هم بروید. همه شراب میخورند، شما هم بخورید. همه مواد مخدر میکشند، شما هم بکشید. همه کسی را که خانم بازی میکند تحقیر و شماتت کنند، شما هم بکنید. همه خانم بازی میکنند، شما هم بکنید. همه میگویند تاریخ اینطوری اتفاق افتاده، شما هم بگویید همانطور اتفاق افتاده. همه دارند سر خیابان یک نفر را میزنند، شما هم بروید بزنید... در مذهب همیشه شما دین یعنی قضاوت را به یک شخص یا گروه سیاسی یا فرقه ای محدود میکنید و بعدش نگاه میکنید ببینید جمعیت چطور تحت تاثیر آنها قرار میگیرند و فقط خود را به جمع میسپرید. مثلا در ایران، اکثر مردم یا تابع مذهب جمهوری اسلامیند یا تابع مذهب دشمنان جمهوری اسلامی و یا هرجا به نفعشان باشد این و هرجا به نفعشان باشد آن؛ ولی در هر سه حال، از تعقل و قوه ی قضاوت بریند و نمیفهمند از کجا مدام ضربه میخورند. چون مذهب یک موضوع جمعی است و دین یک موضوع فردی. مثل این میماند که همه ی مردم گوسفندوار به دنبال کوری به راه بیقتند و کور به پرتگاهی برود و جمعیت هم پشت سرش. یک دلیل ناآگاهی ما از این مسئله، ناآشنایی ما با زبان و فرهنگ آشوری از بین النهرین است که به تصور انقراض و تاریخ مصرف داشتن تمدنش، از تاثیرگذاری آن بر گذشته ی نزدیک و مضارع خود غافل مانده ایم. تاریخ رسمی، 1400سال تاریخ تهوع آور اسلام و قبل از آن 1200سال تقسیم خاورمیانه بین تنزل ارتجاعی پارسی و تصفیه ی فرهنگی یونانی را بین دوران ما و دوران عظمت فرهنگ آشوری حائل کرده و آشوریان را از طریق منابعی مکتوب به متون میخی به ما شناسانده که ادعا میشود مربوط به هزاران سال پیشند و کمتر کسی در ایران میداند که لغات زبان کتیبه های آشوری-بابلی که به زبان اکدی معروف است تقریبا همان لغات زمان آرامی شمال شرقی موسوم به زبان کلدانی یا آشوری در آغاز استعمار است و این که دستیار سر هنری لایارد پدر آشورشناسی انگلیسی، یک عراقی آشوری به نام "هرمزد رسام" بوده که اتفاقا کاشف کتیبه ی کورش در بابل هم هست، نشان از دست داشتن آشوری های مسیحی در جعل این گسست تاریخی وحشتناک در جهت اثبات دیرینگی یهود و تورات و انجیلشان میباشد. جدول زیر، مقایسه ای بین لغات آشوری فعلی و اکدی است که ویلیام واردا آن را در مقاله ای به نام «زبان آشوری: گذشته و حال» در سال 2005 در کالیفرنیا منتشر کرده است. همانطورکه میبینید اکثر لغات اکدی، برگرفته از زبان آسوری شرقی موسوم به زبان «اورمی» هستند که در حدود موصل تکلم میشده و بیشترین ارتباط را با زبان "سوری شرقی" در شرق سوریه دارد که نزدیک ترین زبان شناخته شده ی عربی به زبان قرآن بوده است. مسلما شما هم قبول دارید که مسخره است فکر کنیم این لغات هزاران سال قدمت داشته اند وقتی انگلیسی های الآنی زبان 200سال قبل خود را متوجه نمیشوند بخصوص با اضافه کردن این ادعای آقایان که زبان اکدی طی 2000سال تاریخ آن بین 2500 تا 500قبل از میلاد تغییر اندکی کرده است.

اگر به این جدول نگاه کنید، میبینید که "شلامو" که در عربی، سلام تلفظ میشود، در آشوری هم به معنی صلح، هم به معنی سلامت و هم به معنی تمام کردن است. سلام که ریشه ی اسلام است را ما معمولا به معنی تسلیم شدن میگیریم. این بازی کردن با کلمات است. چون تسلیم یعنی این که شما در مقابل طرف حاضر شوید به این امید که سالم بمانید. یعنی تسلیم از سلام می آید و نه بالعکس چون سلام ریشه ی سالم و سلامت است. سلام نام خدا هم هست و این به سبب آن است که آن، از هسته ی "سل" بعلاوه ی "م" تعریف سامی می آید و سل همان "سور" و "آسور" به معنی سرور و آقا، و ریشه ی نام قوم آسوریان است. آسوریان اعقاب "آسور لابا" یعنی شاه شیر بودند که همان "اشدی دگن" یا داگون خدای آموری در هیبت شیر بود. از این جهت او را "عمو لابا" یعنی پدربزرگ شیر مینامیدند ولی از آن طرف او را "سدوم لابا" یا همان "صدام لابا" هم میخواندند که به معنی شیر مصدوم کننده و آزاردهنده است چون معتقد بودند که خودشان نخواسته اند به دنیا بیایند و شیر بوده که باعث پیدایش آنها شده است. لازم به ذکر است که لغت سدوم یا صدام یا شتامه، خود از اضافه شدن "م" به سد یا شدای یا اسد به معنی شیر حاصل میشود که لغت انگلیسی "ساد" به معنی عصبی و بداخلاق هم از آن می آید. بنابراین به وجود آمدن بشر طی تولید مثل با بیرحمی شیر مقایسه شده است. ازاینرو لابا در زبان آنها مفهوم دلدادگی و رابطه ی جنسی هم دارد همانطور که "لاو" اروپایی از "لاوی" یهودی می آید که تلفظ عبری لابا به همان معنی شیر است. مردم خود را بازیچه ی اجدادشان میدانستند و از این رو لابات یا شیر ماده مبدل به "لعبت" به معنی بازیچه و خود لابا مترادف با لعب یا بازی است. لابات مرتبط با "شی لابا" در آشوری به معنی "او (ضمیر مونث) که شیر است" بوده؛ اصطلاحی که برای عیشتار یا جن مونث موکل دلدادگی به کار رفته است که شیران او را احاطه کرده بودند. این تصویر، باز پای یک بازآفرینی قدیمی تر آموری را به میان میکشد. اسد یا اشد به معنی شیر، در آموری برای نامیدن سربازان به کار میرفته و به صورت "حشد" یا سپاهی در عربی کنونی بازآفرینی شده است. این تصویر، توجیه شده با الگوی "نینیب" یا جنگجوی خورشیدی نیپور است. نینیب، آنو یا خداوند آسمان است که به صورت "آلالا" (الله) یعنی عقابی که توسط عیشتار فریب میخورد و از آسمان به زمین سقوط میکند، از جهان معنوی به جهان مادی هبوط میکند و در این حالت، به "آنو لخمو" نامبردار میشود. نامهای مختلفی بر این تبعید نهاده شده که هر کدام صورت مخصوص خود را دارند: نسروخ، نوح، حئا و ازجمله نینیب. دمشقی، او را آئوس نامیده و هومل آن را در اصل، آئو و تلفظ دیگر ائا میخواند که همان حئا است. یونانیان، ائوس را خدای سپیده دم و طلوع خورشید میدانستند. درواقع خلقت که توسط حئا از خانه اش اریدو گسترش یافته، از ابتدا مورد هجوم جن هایی با بدن شغال، دم عقرب، سر شیر و چنگال عقاب قرار داشته و از این جهت به مانند خورشید بوده که در موقع طلوع، دایره ای احاطه شده توسط تاریکی به نظر می آمده است. نینیب یک طلوع توفنده و جنگاورانه برای خورشید و علیه نیروهای تاریکی را رقم زده و با قبایل متعدد اجنه چون گالو ها، آلو ها، اتاکو ها، و ماسکیم رودررو شده است. هر پیروزی برای او عناوینی چون "بعل نیپور"، "انلیل-بعل"، و "امامون" به همراه آورده و این تاریخ فاتحانه ی افتخارآمیز، او را الگوی "بعل مردوخ" خداوند جنگاور بابل نموده است. بابل، جانشین کاردونیاش یا گان آدونیاس یا گان دونی بهشت حئا است که درخت زندگی در آن توسط تموز و گیزیدا نگهبانی میشود. به این سبب، مردوخ هم خورشید طلوع است و هم خورشید بهار تا بر برکت بخشی تاکید نماید. خورشید بهار یا مردوخ در هیبت تموز، سرسبزی کاردونیاش را به جهان می آورد و خورشید طلوع یا مردوخ در هیبت "ببر-شمش" (شیر-خورشید)، با از بین بردن تاریکی، نور را به جهان ارزانی میدارد. پس جنگ با نابود کردن آنچه موجود است وصول بهشت را ممکن میکند. از سربازان انتظار میرفت که همانطور که "ایساکو" کاهن اعظم معبد ابابره در جهت منافع سلسله ی شاهان "جلالیم" از آنها انتظار داشت، به "دوموزی ذوئابا" یا راهی که تموز رفته است اقتدا کنند و بدون اهمیت داشتن موفقیت یا عدم موفقیت پروژه، در راه آن بمیرند. همانطورکه آدمیزاد به عنوان الگوی دائم التکرار هبوط روح خدایی به جهان مادی، فقط تا وقتی مجاز به جنگندگی و آفرینش است، تموز نیز با مرگ خود در تابستان، به سرسبزی طبیعت خاتمه و جهان را تقدیم نرگال خدای مرگ میکند. به همین ترتیب، خورشید نیز در وقت شلامو یا تمام شدن مسئولیتش، دیگر تسلیم میشود و به صورت مادینه ی خود میپیوندد که در عبری "صلمائوت" یا سلام مونث خوانده میشد و به معنی تاریکی به کار میرفت. همین کلمه ی صلمائوت را در عربی به صورت ظلمت داریم. در باور کلدانیان، " شمش" یا خدای خورشید پیش از مقتول شدن در غروب، سه مرحله ی طلوع، ظهر و غروب را طی میکند که به ترتیب با سیارات زحل، مشتری و مریخ کنترل و در این سه مرحله به ترتیب نینیب، مردوخ و نرگال نامیده میشود. سپس به دست عیشتار که الهه ی تاریکی است از بین میرود تا بعدا به صورت نبو در "ازیدا" (خانه ی اثیری) از نو شکل بگیرد. این دو مرحله ی اخیر، به ترتیب با سیارات زهره و عطارد تنظیم میشوند. این افسانه مرتبط با مرگ تموز در اثر دلدادگیش به عیشتار است که یرمیاس آن را به صورت نسبت ایزدوبار-نمرود با عیشتار بازآفرینی کرد. نبو خداوند نوشتار و دانش و الگوی همه ی نبی ها یا پیامبران بوده است. در افسانه ی آفرینش بابلی، مردوخ به دست الهه تهامات در سیاهچال می افتد ولی به دست پسرش نبو آزاد میشود و این انعکاسی از نجات خورشید از دوزخ ظلمت در جهان زیرین است.:

History of Egypt, chaldaea, Syria , babylonia and Assyria: gaston maspero; chap2

مرگ هر روزه ی خورشید با دور تولد دوباره ی او در فردا تکرار میشود. در افسانه های ارمنیان که خود را اعقاب آرامیان عراق میدانستند "آرا" جد آرامی ها مورد دلدادگی سمیرامیس ملکه ی نینوا که همان عیشتار است قرار میگیرد ولی در جنگ پیش آمده کشته میشود. سمیرامیس که از این مسئله غمگین شده با جادوی منجمین کلدانی، آرا را از نو زنده میکند. نام آرا مرتبط با "آری" یا "آریه" به معنی شیر است و از این جهت، او را باید یک ایزد خورشیدی دانست. در این مورد سایس معتقد است که درحالیکه در بابل، عیشتار به صورت سارپانیت همسر مردوخ به فرم سفت و سخت یک همسر وفادار و همپای شوهرش در زندگی خانوادگی درآمده بود، آسور یا فرم آشوری مردوخ در منطقه ی نینوا و اربیل، چندان زنان در زندگیش برجستگی نداشتند و این میتوانست عیشتار را رها کند تا فرم خودش را بگیرد. این فرم هنوز با تختگاه نخستین عیشتار در "تل لیلی" یا "تل اید" در جنوب عراق و در ارتباط با پرستش خلیج فارس مرتبط بود جایی که او در آن با تموز نسبت یافت. "لیلی" مونث شده ی "لیلو" به معنی جن است. خلیج فارس را رودخانه ی "سوبار لیلی" یعنی چوپان لیلی میخواندند که همان تموز است و همانطورکه میبینیم لیلی یا عیشتار در این رابطه دست بالا را دارد. ارتباط تموز با خلیج فارس، ناشی از آبزی بودن الگوی قبلی او حئا است که در آب، فرم ماهی داشت و وقتی به خشکی می آمد، فرم ظباء را به خورد میگرفت. ظبا ها به عنوان چهارپایان علفخوار، بازنمود بهشت و سرسبزی آن و نماد برکتبخشی بودند و کارکرد تموز را نشان میدهند. حئا را "تراخو" مینامند که بیشک مرتبط با کلمه ی آشوری "دارا" به معنی ظباء است و سایس احتمال میدهد همین لغت تراخو به صورت تراح، به نام پدر ابراهیم خلیل تعبیر شده باشد. درواقع عیشتار و تموز به عنوان دختر و پسر حئا دو جنبه ی مختلف او را نشان میدادند. روایت دیگری بر آن است که حئا خودش در اصل توسعه یافته ی تموز است و ارتباطش با آب ازآنرو است که اولین ایزد کلدانیان، "تموز سیل" نام داشته است. در افسانه های نبطی با پیشزمینه ی مندایی و کلدانی آمده که در معبد خورشید در بابل، مجسمه های تمام خدایان عالم جمع آمده بود؛ چون همه ی آنها جلوه ای از تموز به حساب می آمدند. نبطیان، تموز را خدای "مثل" یا "مثال" میدانستند که با استفاده از داستان و تشبیه، "خدای آتش" را در ذهن مردم روشن و اجنه را از آنجا فرای میدهد. در اینجا نام تموز با لغت "تیم ایزی" یعنی برافروزنده ی آتش معادل شده است. خدای آتش، گیبیل بوده که احتمالا تلفظ دیگر "گبل" [یا الجبل یا الاگابالوس] از عناوین آدونیس –مدل سوری تموز- میباشد. به نوشته ی جاکو حمیم آنطیلا، افسانه ی تموز به همراه ترجمه ی بسیاری از نوشته های مندایی، توسط شخصی نبطی اهل "سواد" در عراق به نام "ابوبکر" جمع آوری و توسط میمونی ها (پیروان ابن میمون) در اسکندریه ی مصر، مایه ی نظریه های فلسفی شده که ازآنجا وارد اروپا شده اند و احتمالا افسانه ی قتل ازیریس و تولد دوباره ی او به صورت هورس از ایزیس در مصر، تکرار داستان تموز است. مهمترین دلیل این توفیق، توانایی بالاتر پان تئیسم تموز در جنوب عراق برای ارتباط با ستاره شناسی حرانی نسبت به یکتاپرستی سفت و سخت آشوری در شمال است. این کمک میکند تا جذب شدن لیلی که درواقع همان لیلیت همسر اول آدم در افسانه های یهودی-مسیحی است به پیکره ی تموز، او را به همسر مول لیل پادشاه نیپور یا نیبیرو قلمرو نیروهای ستاره ای مرتبط کند. مول لیل که فروفرستنده ی سیل بزرگ بر کلده در زمان نوح است، همانطورکه اسمش نشان میدهد رئیس جن ها است و چون جایگاه جن ها دوزخ تلقی میشود وی با نرگال خدای دوزخ در کوثا قابل تطبیق بوده است. نرگال در مقام یک خدای خورشیدی، نخست دو تجسم مشتری و مریخ را داشت که به ترتیب با طلوع و غروب خورشید و تحت اسامی "سرنیم" و "سلیم تائه" شناخته میشدند. ولی بعدا کلا با مریخ یا خدای جنگ تطبیق گردید و عنوان شد که او تموز بوده در قالب صورت فلکی اوریون یا جبار به صورت یک مرد جنگجو. در حران، این ابتکار را گاه به اکد دوران سارگون نسبت میدادند و گاه به بابل دوران "خاموراگاس" (حمورابی). احتمال دوم، گواه حضور نرگال در بابل و تاثیرگذاری او بر افسانه ی مردوخ است. در صورت جنگجو شدن تموز، عیشتار که دست بالا را نسبت به او دارد نیز به صورت ملکه توسعه می یابد. سمیرامیس همان عیشتار در این حالت کشنده و خطرناک است که در ترکیه، گالی ها یا پسرهای زن مانند، و آمازون ها یا زنان جنگجوی مردنما را خادمان او میخواندند و همو است که به صورت های آفرودیت و آرتمیس در میتولوژی یونانی بازسازی شده است. لیلی و لیلا که عیشتار جنگجو یا سمیرامیس از آنها تغذیه شده، هر دو تلفظ دیگر لغت "لیلاتو" یا جن مونث هستند و لیلاتو یا لیله لغتی است که برای نامیدن شب به کار میرود. زامس که پس از سمیرامیس و به قولی با کشتن او به قدرت میرسد، لغتا همان شمس یا شمش یعنی خورشید است که در پایان شب، از نو متولد میشود و این مثل از نو زنده شدن آرا میماند.:

“tammuz”: samizdat: may 2015

این صورتبندی اسطوره ای، ما را متوجه منشا فراموش شده ی بازآفرینی های خرافی خودمان از این افسانه در قالب رستاخیز ایرانی از پهلوی ها تاکنون میکند. یعنی ما به این خاطر، پروژه ی رستاخیز ایرانی را باور کردیم که زمینه ی طبیعتپرستانه ی قبلی درباره ی امید در تاریکی موقت بین طلوع و غروب خورشید را داشتیم. اگر کسانی دو دستی به اسلام چنگ زده بودند، از ترس انتقام اجنه ی آن بود که کارمندان "سلیم تائه" یا نرگال غروب بودند. شلامو حلقه ی اتصال سلیم تائه با مذهب اسلام است. اسلام آخرین دین است چون بر اساس اسمش در ارتباط با شلامو، تمام کننده و تکمیل کننده است. اما بر اساس لبگوی غروب خورشید، تمام کننده همان نابودکننده است. وقتی چیزی کامل میشود دیگر دلیلی ندارد در دنیا باقی بماند و از بین میرود. مثل خود اسلام. بنابراین در فردای شبی که مرگ و انحطاط اسلام ایجاد میکند ایران که همان آریا و درواقع آرا یعنی خورشید و آریه یعنی شیر است، از نو زنده میشود. این خودبخود به معنی یک روز دائمی است بدون طلوع و غروب و درنتیجه بدون شرق و غرب. برای ایران زمان پهلوی که ادعای جانشینی امپراطوری فارس ساسانی را داشت، شرق تورانیان را آورده بود که همان ترکان حاکم بر ایران بودند و غرب اسلام را. این دو درواقع همان تور و سلم برادران ایرج بودند و ایرج خود سرزمین پهلوی ها یعنی ممالک محروسه یا ایران کنونی. بنا بر شاهنامه ی فردوسی و چند منبع اسلامی دیگر –با توضیح بسیار مختصرتر- جمشید شاه، جهان را به شکوه و عظمتی رساند و ازاینرو مغرور شد و به سبب این غرور، قلمروش توسط ضحاک ماردوش فتح شد و ضحاک با ظلم و ستم جهان را تباه نمود. فریدون بر ضحاک شورید و او را سرنگون کرد و شهرناز و ارنواز دو خواهر جمشید را که خدمتکار ضحاک شده بودند به خدمت خود درآورد. پس از مدتی، فریدون قلمرو خود را بین سه پسر خود تقسیم نمود. شرق به تور رسید و به نام او توران نامیده شد. میانه به ایرج رسید و به نام او ایران نامیده شد. غرب نیز به سلم رسید و روم نامیده شد. این سه برادر به ترتیب با یافث، سام و حام پسران نوح تطبیق شده اند. آنها به جای سه سر ضحاک با دو مار روی دوشش هستند. در دعوایی بین سه برادر که در سرزمین تور درگرفت سلم ایرج را در مقابل چشمان تور کشت. این اتفاق بعدا سبب قتل سلم و تور به دست پسر ایرج شد و از آن زمان، سه کشور ایران و توران و روم همیشه با هم در نبرد بوده اند. البته ایران این معرکه دقیقا همان ایران کنونی نیست. در زین الاخبار گردیزی، زمین فارس و عراق و عرب، قلمرو ایرج و ایرانشهر خوانده شده است. (زین الاخبار گردیزی-ویراسته ی عبدالحی حبیبی: دنیای کتاب: نسخه ی الکترونیکی در سایت تاریخ بوک: ص30) در تاریخ بلعمی نیز قلمرو ایرج، عراقین، پارس، حجاز و یمن خوانده شده است (تاریخ بلعمی: جلد اول: تصحیح محمدتقی بهار به کوشش گنابادی- چاپخانه ی تابش: 1353: ص149). اصطلاح فارس که در هر دو متن دیده میشود میتواند هم به استان فارس و هم به کل قلمرو ساسانی اطلاق شود. اما از آنجا که در هردو متن نام عراق در کنار فارس دیده میشود (بخصوص در متن بلعمی که از اصطلاح عراقین -یعنی عراق عرب و عراق عجم- استفاده شده و عراق عجم خود شامل بخشی از غرب ایران کنونی است) و عراق هم جزء قلمرو ساسانی و حتی مرکز آن بوده است این نتیجه به ذهن متبادر میشود که ایران مزبور شامل سراسر ایران کنونی نبوده است ولی در اینباره باید بیشتر تامل کرد. میدانیم که در شرق قلمرو ایرج، توران (ترکستان) یعنی قلمرو تور برادر ایرج قرار داشت. اگر بفهمیم غربی ترین حد توران نزد این نویسندگان چه حدودی بوده حد شرقی آن نیز تا حدودی معلوم میشود. دراین باره بلعمی مینویسد: «افراسیاب ملک ترک بود پسر فشنج ابن دشمن...و نشست او به بلخ بود و گه گه به مرو، و این زمین ماوراء النهر ترکان داشتندی و از جیحون گذشته بود و به بیابان مرو تا به بیابان بلخ و زمین شهر مرو و زمین بلخ همه ترکان بودند و خرگاهها و خانهای ترکان بود... و پادشاهی او از حد سرخس بود به حد چینستان» (همان:ص6-345). پس سرخس حد غربی توران بوده یعنی جایی که امروز شرقی ترین حد ایران کنونی است. این که بلعمی خراسان ایران کنونی را به زبان در زمره ی قلمرو ایرانشهر نمی آورد ولی در عمل آن را جزو آن حساب میکند بیشتر از آن رو است که همه ی کشور بزرگی که در زمان او خراسان خوانده میشد جزو این قلمرو نیست و اصطلاح خراسان غربی نیز هنوز معمول نبوده است.اما میتوان دلیل دیگری هم برای این قضیه جست و آن این که زمانی به راستی خراسان در ایران فرهنگی جای نمیگرفت و از پس تهران کنونی قلمرو توران ظاهر میشد. جهانشاه درخشانی واژه های تور وتوران و تورانی را مرتبط با "توغری"میداند. ("آریاییان، مردم کاشی، امرد، پارس و دیگر ایرانیان": جهانشاه درخشانی- بنیاد فرهنگ کاشان 1382: ص332) وی مینویسد که در اسطوره ی سومری "انکی و نین خورساگ" توگریش سرزمینی است کوهستانی با کانهای زر و سنگ لاجورد، و اضافه میکند که تنها معادن سنگ لاجورد در دنیای شناخته شده برای سومریها افغانستان بوده ولی توگریش را وسیعتر از افغانستان میداند و با مترادف دانستن "توگریش" و "تجریش" در عمل، حد توگریش را به تهران میکشاند(همان:ص330). در زمان راولینسون، حتی روایت محدودتری وجود داشت که حدود توران دقیقا از مرز بین النهرین در شوشان یا خوزستان که به یونانی سوزیانا نامیده میشد شروع میگردد. در این روایت، توران مشتمل بر چین و ماچین، آسیای مرکزی، روسیه، ماورای قفقاز و ترکیه بود ولی شوش نیز رهبران تورانی داشت که زمینه ی تورانی شدن کیسیا یا ایران را فراهم کرده بودند. این، درحالی بود که شوشان و سرزمین های دنباله ی آن در کرمان و بلوچستان تا خود هند سرزمین سیاهان به شمار می آمدند. تناقض در این است که بنیانگذاری آکد را نیز به نمرود سیاهپوست نسبت میدهند که از نسل حام بود و در بین اکدیان به سارگون مشهور بود. نمرود کشور کلده را ساخت که شهرهای اصلیش، بابل، ارک، آکد و کلنه بودند. فرزندان نمرود بر شهر اکد حکومت میکردند ولی باشندگان یا اکدی ها مثل آنها حامی نبودند بلکه اکثرا تورانی بودند. این مطلب با این روایت از تورگوس پومپیوس قابل توضیح است که نژاد اسکیت را قدیمی ترین نژاد بشر و نژاد حامی را دومی و شکل گرفته در مصر (قبط) دانسته اند. نژاد تورانی در این دیدگاه، خود ترکیبی از نژادهای زرد و سیاه بوده است که در اسکیت ها هم دیده میشده است. چنانکه اروپاییان نیز سیاهان سرزمین خود در قرون وسطای متاخر را گاها اعقاب یورشگران اسکیت به حساب می آوردند. برخی معتقد بودند اریستئاس شاه اسکیت که به روایت یونانیان با مصریان جنگید، درواقع همان کیاکسارس شاه ماد و ساقط کننده ی آشور به روایت هرودت بوده که به اشتباه محلش را به همدان نسبت داده اند درحالیکه وی از سمت ترکیه به خاورنزدیک عربی یورش برده و تا مصر پیش رفته است. در این اتفاق تورانیان با حامیان برخورد کرده اند که بومیان خاور نزدیک بوده اند. سر دبلیو جونز، به یک امپراطوری حامی معتقد بود که از شهر صیدا در لبنان گسترش یافت، بابل را فتح و تمدن های ایران و باکتریا را ایجاد نمود که آنها نیز مادر تمدن هندوستان شدند. حدود این امپراطوری همان "عربی" یا عربستان است که در دایره المعارف لانگ، در ساحل چپ رودخانه ی ایندوس (سند) واقع است. بر اساس این تلقی، عربستان، اتیوپیای آسیا بوده و توسط دریای سرخ از اتیوپیای افریقا شامل مصر و حبشه جدا میشده است. بدین ترتیب، نژاد سامی که شامل اولین سفیدپوستان هستند از برخورد دو نژاد تورانی و حامی پدید آمدند و در ابتدا خود زیرمجموعه ی حامی به حساب می آمده اند.:

“WHO WERE THOSE DARK-SKINNED, MYSTERIOUS CHALDEANS?”: H.P.BLAVATSKY IN ADYAR ARCHIVES: PUBLISHED IN THE THEOSOPHIST: VOL LXXXIII: NO11: AUGUST1962: P287-301

تقریبا روشن است که دراینجا منظور از نژاد تورانی، نژاد خویی-سان یا اولین نژاد در انسان هوموساپینس ساپینس است که ترکیبی از ظاهر سیاهپوست و مغول دارد و درحالیکه در خاستگاه بشر یعنی افریقا وابستگان معدودی از آن باقی مانده اند، بیشترین بستگی ژنتیکی با آنها را امروز چینی ها دارند. نژادهای حبشی در شرق افریقا و نیجر در غرب افریقا از نژاد خویی سان پدید آمده اند و نژاد سفید احتمالا از آمیزش نژاد حبشی با انسان های نئاندرتال در شامات و همزمان با پیدایش فرهنگ ناطوفی در سوریه از این اتحاد، حاصل آمده است. به هر حال، همانطورکه میبینیم در قدیم به خاطر کثرت داشتن ویژگی مغولی در اسکیت های کوچنده از شرق و باقی نماندن اثر آن در خاورمیانه این تقدم به تورانی ها نسبت داده میشده و همین سبب شده که ایرج به دست سلم ولی در سرزمین تور کشته شود. یعنی تور چینی و ترک-مغول که همان یافث ابن نوح است، زمینه ی نخستین بشر تلقی میشده که در آن، حام و سام یا سیاه و سفید با هم اختلاف داشتند، چیزی شبیه تقسیم وجود آدم به دو جنبه ی قابیل و هابیل. حکومت حامی ها در آکد، آنها را در مقابل قدیمی ترین شهر کلده یعنی اوروک یا ارک قرار میدهد. ارک یا ایراگ، همان کلمه ای است که به صورت ایرج معرب شده و معرب دیگر آن یعنی "عراق"، نام سرزمین وسیعی شده که به فرزندان ایرج یعنی سامیان تعلق دارد. تلفظ دیگر این کلمه "اراک" است و هر دو تلفظ عراق و اراک گواهند که این نام را باید به صورت "آرا اوکو" یعنی فرزند آرا یا بهتر است بگوییم تجسم خورشید بر زمین خواند که این تجسم، تموز ایزد رویش است. چون گیاهان نیز مانند خورشید که میمیرد و بازمیگردد در خزان دچار پژمردگی میشوند و در بهار مجددا سرسبز میشوند. ارتباط تموز و آرا به لحاظ همپوشانی لغوی آنها نیز جالب است. تموز نیز به مانند شلامو مرتبط با "تمو" به معنی کامل شدن است. پروفسور سایس، هم نام حام ابن نوح و هم نام سام ابن نوح را مرتبط با این کلمه دانسته و گفته که "حم" در سامی و "خام" در حبشی، به معنی سیاه شدن، درحالیکه "سام" و "شام" در آسوری به معنی "قهوه ای" شدن است. این لغت به معنی تاریک شدن هم استنباط شده و همین امر سبب نامیده شدن ابر به "سهام" گردیده است. "آرا" که به سبب خدایی بودن با نور خورشید مرتبط شده، در انتقالش به "آرکو" یعنی فرزند آرا که برگ درخت پدید آمده از نور است، تیرگی و تکمیل را که همان مرگ برگ است، شبیه سازی میکند. سایس مینویسد آرا در آشوری به معنی رنگ زرد، و آرکو به معنی هم رنگ زرد و هم رنگ سبز است چون آرکیت در انتساب به آرکو، ریشه ی ورکیتو [برابر با ورقه در عربی و برگ در فارسی] است. آرکو همینطور تبدیل به "اوریک" و سپس "خیریک" شده که همان "خیر" عربی است.:

“the Assyrian language and syllabary”: Archibald henry sayce: Cambridge university press: 2014: p146-7

اوروک به سبب حکمرانی ایزدوبار بر آنجا شهرت داشته که درواقع نام دیگر نمرود است. افسانه ی ایزدوبار به مانند افسانه ی "الف لیله و لیله" (هزار و یک شب) -که بعدا "آنتوان گالان" آن را داستان چهارچوب مجموعه قصه های شرقی نمای خود موسوم به "شب های عربی" نمود- و افسانه ی پیدایش کلدانیان، به "جابر ابن حیان" منسوب بود و تنها در زمان ما زمانی که کتیبه های خطی میخی آن که در دهه ی 1870 توسط جرج اسمیت ارائه شده بودند، به صورت افسانه ی گیلگمش به توافق کلی ای رسیدند، حد و مرز مشخصی پیدا کرد. قبل از آن، یکی از روایات آن به نقل از "اپیفانیوس ویلسون" از قراری بود که به تکمیل نتیجه گیری این مقاله کمک میکند. بر اساس این روایت، پدر ایزدوبار توسط یک شاه عیلامی از حکومت برکنار شده بود و ایزدوبار به صورت مردی شکارچی و متکی به نفس رشد کرده بود. او به حدی نیرومند بود که میتوانست شیر و گاو وحشی را که دیگر آدمیان از آنها وحشت داشتند بکشد. کم کم، آزمایش های او سخت تر شد. وی با عقرب های نیمه انسان، گاوهایی با سر انسان، ساتیرهای ترسناک و شیردال های بالدار درافتاد و از تمام آزمون ها موفق برآمد. روزی در خواب دید که ستارگان آسمانی، بارانی باریدند و طی آن از آسمان موجودی وحشتناک با صورت شیر بر زمین فرود آمد و با ایزدوبار جنگید و ایزدوبار به زحمت موفق به شکست دادن او شد. در همان زمان، ایزدوبار از وجود یک "جن" که صورت انسان و شاخ گاو داشت و بدنش از مو پوشیده شده بود مطلع شد و فهمید این همان دشمن است. دو زن را فرستاد تا با مفتون کردن آن جن موسوم به حئابانی او را متمدن کنند. حئابانی یکی از زن ها را به همسری گرفت و به خدمت ایزدوبار درآمد و همکار او شد. آنها با کمک هم شاه عیلامی را سرنگون کردند و ایزدوبار حکمران اوروک شد. عیشتار بر او دل باخت و به او ابراز تمایل کرد. اما ایزدوبار او را مورد ناسزا قرار داد و سرنوشت شوهران قبلی عیشتار شامل تموز، آلالای عقاب و تابالون چوپان را به یاد آورد که چطور به خاطر عیشتار به سرنوشت بدی دچار آمدند. عیشتار خشمگین شد و بارانی از بلایای آسمانی بر اوروک نازل کرد. آخرینشان طاعونی بود که بسیاری ازجمله حئابانی را قربانی کرد. ایزدوبار که خود بیمار شده بود برای یافتن داروی شفابخش به جستجوی فردوس برآمد که "خاسیسادرا" آخرین پادشاه کهن کلده در آن زندگی میکرد. خاسیسادرا پس از آن که حیات در جهان را از سیلی عظیم نجات داده بود عمر جاوید یافته، با همسر خود در عزلت زندگی میکرد. ایزدوبار به کمک خاسیسادرا به گیاه شفابخش دست یافت و خود را درمان کرد و پس از آن، عمر خود را وقف خدمت به خدایان نمود. ویلسون، داستان نزول بلایا بر اوروک درنتیجه ی خشم الهه از ایزدوبار را همتای نابودی تروآ در جنگ درنتیجه ی خشم هرا مادر خدایان از پاریس شاهزاده ی تروایی میداند که او را زیبا ترین الهه انتخاب نکرده بود.:

“ISHTAR AND IZDUBAR”: LEONIDAS LE CENCI HAMILTON: INTRODUCTION: 1901

در این داستان، ایزدوبار، به مانند جمشید است که یک دوره ی درستی و یک دوره ی سیاهی دارد و این دو دوره، به ترتیب فریدون و ضحاکند. در داستان ایزدوبار، این دو جنبه به ترتیب خاسیسادرا یا نوح کلدانی در مقابل حئابانی هستند. دو زنی که ایزدوبار به سراغ حئابانی میفرستد همان دو خواهر جمشیدند که به خدمت ضحاک درآمده اند. این دو زن، همان دو فرم عالی و دانی عیشتارند که ال خدای کنعانیان با آنها می آمیزد و از آنها "شاحار" و "شلیم" –طلوع و غروب- متولد شده اند که به ترتیب با اسحاق و اسماعیل، دو پسر ابراهیم از دو همسرش ساره و هاجر مقایسه شده اند. شلیم یا اسماعیل که همان سلم است، به جای حئابانی نشسته و تبدیل کننده ی ایزدوبار تورانی به نمرود حامی است. ایزدوبار با دشمن خود حئابانی که یک انسان نمای بهایم صفت و غریزی ولی نیرومند است متحد میشود تا حق خود را پس بگیرد. ایزدوبار، نمرود حامی است و درمقابل شاه خوزستانی و بنابراین تورانی قرار دارد. او درواقع با حئابانی کامل میشود و به سلم یا اسلام میرسد و این کامل شدن همانطورکه خورشید ظهرگاه را به مسلخ صلمائوت یا الهه ی ظلمت میبرد ایزدوبار را نیز به میل عیشتار یا همان "شی لابات" (زن شیر گون) دچار میکند، اتفاقی که به تخریب تمدن ایزدوبار می انجامد و او را ناچار به سمت گذشته ی کلده در قبل از این چرخه سوق میدهد که در یک بهشت یا یک ناکجاآبد ناموجود در جغرافیای زمین یعنی در لابه لای دانشی افسانه ای که باید از لا به لای خاطرات نادقیق بیرون کشیده شود قرار دارد. پس جستجوی ایزدوبار برای گیاه شفابخش، یک جستجوی ذهنی و درواقع چیزی شبیه همان یافتن دین یا قوه ی قضاوت در تلاشی فردی است که دیگران نیز از آن سهم میبرند. این همان مطلبی است که به تبدیل تورانی به حامی و سپس سامی تشبیه شده است. اما مسئله اینجا است که در این تمثیل، حام به جای سلم نشسته و درواقع خود اسلام است. جن بهایم مانند، اسلام است نه خاسیسادرای دانشمند. این نکته در تنظیم پیکره بندی اسطوره ای نقشه ی اسلام هم دیده میشود که بر بنیاد دکترین یعقوبی استوار است. دکترین یعقوبی، خود را به یوسف پیامبر نسبت میدهد که داستانش یکی از نزدیک ترین داستان های تورات به افسانه ی مورد بحث از تموز است. یوسف که در اثر هوس زلیخا به سیاهچال می افتد و نجات می یابد و به سروری میرسد، همان تموز است که در اثر هوس عیشتار، به دوزخ می افتد و نجات می یابد و به سروری میرسد. پشت دکترین یعقوبی، صادوقی ها قرار گرفته اند: عرب های یهودی شده به رهبری گروهی از لاوی ها یا کاهنان یهود که عرب ها را اعقاب اسماعیل ابن ابراهیم و عیص ابن اسحاق خوانده (عیص در ادوم با اولاد اسماعیل وصلت کرده بود)، به نام بازگشت به ابراهیم پدر یهودیان و اعراب، اعراب را مقابل یهودیان کلاسیک قرار داده اند. خریده شدن پروژه ی یعقوبی ها با پول فریسی ها که پیروان اولاد خائن داود به کیش یهود بودند، سبب شد تا یهودیت فریسی با صادوقی ها متحد شود و مسیحی که از اولاد داود است در کنار مسیح عرب قرار بگیرد که "محمد" یا "ماحومن" [معادل با خلیفه عبدالله مامون و نیز میمونیدس یا ابن میمون] نام گرفته و این دو با هم متحد باشند. پس از این که دیوید روبنی حبشی و همکارش سلیمان ملکوم، با سرمایه گذاری صلیبی ها، به مذهبسازی در خاورمیانه دست زدند و محمد را پیامبری که قبلا آمده و دیوید روبنی از اولاد او بوده معرفی کردند، محمد مسیح با مهدی که او هم نامش دراصل محمد است مطابق گردید و گفته شد در آخرالزمان، او همکار عیسی مسیح یا کریست مسیحیان خواهد بود که از نسل داود است. جالب این که همزمان یهودیانی نیز بوده اند که میگفتند وقتی مسیح آل داود بیاید کنارش مسیح دیگری از لاویان موسوم به "صادق" قرار خواهد داشت که نام صادق، مسلما تاثیر فرقه ی صادوقی را نشان میدهد. با این حال، این موضوع، نوعی رقابت بین دو مسیح را نیز در خود دارد چون صحبت از پروژه های ابراهیم و اسحاق است که هر دو، از تضاد –تضاد بین دو پسر ابراهیم و تضاد بین دو پسر اسحاق- نیرو میگیرند؛ یعنی جریان هایی که ظاهرا با هم مخالفند ولی این تضاد بر اساس نوعی همکاری شکل میگیرد که منتقدان جناح های مقابل را خودبخود جذب جریان بزرگتر میکند. این دو اختلاف بین سلیمان ملکوم و دیوید روبنی هم تکرار شد و الگویش در داستان محمد منعکس گردید که کمی پس از پیامبر شدنش با ادعای پیامبری مسیلمه ی کذاب از قبیله ی بنوحنیفه مواجه شد. ادعای مسیلمه ی حنفی، سبب شد که دیگران هم به دنبال او ادعای پیامبری کنند و امت اسلامی، در آستانه ی فروپاشی قرار گیرد. آمود جیسون دئوس، معتقد است که مسیلمه تلفظ دیگر "مسلم" و "بنو حنیف" اشاره به همان اصطلاح حنیف است که هم در نامیدن اسلام محمد به کار میرود و هم در باب مذهب ابراهیم. در قرآن (60 : 3) عنوان شده که ابراهیم نه یهودی بود و نه مسیحی بلکه "مسلما حنیفا" (مسلمانی حنیف) بود. این همانی محمد و مسیلمه ی کذاب، یادآور داستان دجال است که عینا شکل مسیح است و وقتی می آید همه فکر میکنند او مسیح است. این بخصوص با این مسئله که قبیله ی بنو حنیفه مسیحی یا مانوی خوانده میشوند جالب توجه میشود و مقابله ی متحدالمنشا مسیح داودی با مسیح عرب را نشان میدهد. در یک روایت قدیمی اسلامی، دجال، سعید ابن سعید نام دارد و از یهودیه برمیخیزد. یهودیه نام قدیم اصفهان در ایران و پایتخت سلسله ی صفوی بوده که ادعا شده ایران را شیعی کرده اند و اروپاییان مسیحی از آنها به عنوان "خنجری در پشت عثمانی" برای جلوگیری از هجوم عثمانی سنی به اروپا استفاده کرده اند.:

“doctrina Jacobi: the deceivers deception”: a.j.deus: academia: 2021: p10-15, 18-30

شاید عجیب به نظر برسد ولی بخش اعظم چنین فلسفه ای بر اعتقادات جادویی حول همان مبحثی میچرخد که تمدن ما را پدید آورده است: مغناطیس. اگر قطبنماهای اختراع شده در چین دوران سونگ نبودند، صنعت دریانوردی رشد نمیکرد، جابجایی های بزرگ و استعمار به وقوع نمیپیوست و نتیجه این که مدرنیته ای هم در کار نبود. ظاهرا دانشمندان مدرن هیچوقت این وامداری خود به کشف مغناطیس در چین را فراموش نکرد و دلشان نیامد اعتقادات جادویی حول مغناطیس و قطبنما را که در تائوئیسم هنوز دائرند دور بریزند. در مغناطیس، قطب های متضاد، یکدیگر را جذب و قطب های موافق یکدیگر را دفع میکنند. چینی ها معتقد بودند این قطب های مختلف در وجود ما نیز با یکدیگر در رابطه اند. در نیمه ی دوم قرن 19، اینتهوون که یک پزشک هلندی غیرعادی بود، روابط قطب ها حول این ایده را در ذرات مغناطیسی بدن انسان را مطالعه کرد و برای این کار، دستگاهی به نام الکتروکاردیوم نیز اختراع نمود. منتقدان به او میخندیدند ولی خنده شان بعد از این که او در 1924 برنده ی جایزه ی نوبل پزشکی شد قطع گردید. دنباله های عصبشناختی این نوع تحقیقات توسط کسانی چون "هارولد ساکسون بور" به این نتیجه ی عجیب انجامید که اگر در پروژه ای عده ی زیادی آدم، نظری متضاد با گردانندگان پروژه داشته و با آن نظرهای مخالف، در پروژه شرکت کرده باشند درحالیکه فکر گردانندگان حسابی تر و بجاتر از آن اکثریت باشد، انرژی منفی مخالفان، جذب انرژی مثبت گردانندگان میشود و باعث میشود پروژه ی گردانندگان خیلی خوب از آب دربیاید. مثل این میماند که عده ی قلیلی از بیگانگان دانا، عده ی کثیری از دشمنان نادان خود در مملکتی در انقلابی علیه حکومت آن مملکت برانگیخته باشند و تمام قدرتی که انقلابیون از دشمنی با بیگانه به خرج داده اند به نفع آن اقلیت بیگانه، انقلاب را دگرگون کند. ویکتور هوگو رمان نویس فرانسوی گفته است: «کسی که در برابر حمله ی ارتش مقاومت میکند، در برابر تهاجم ایده ها مقاومت نمیکند.» قانون آقازادگی در مواجهه با غربزدگی از همین اصل پیروی میکند و ازاینرو قدرتمداران غرب، دشمنان سلاح به دست خودشان را بیشتر دوست دارند تا منتقدان منطقی را. اتحاد قطب های متضاد در پروژه های مسیحایی را نیز باید در این راستا دید. وقت فکر کردن به این مسئله، دیگر این که آیا اثبات علمی چنین نظریه هایی ممکن است یا نه، مهم نیست. مهم این است که چنین نقشه هایی وجود دارند.

اگرچه این فکر به زبان مغناطیس بیان شده، ولی بنیاد آن کهن تر است و به طبابت منسوب به هوآنگ دی بنیانگذار افسانه ای تمدن برمیگردد. این بنیاد، به یک مشاهده ی ساده مرتبط است. وقتی آب به جوش می آید، بخار میشود و از قابلمه خارج میشود و شما میبینید که حجم آب کم شده است. پس او خود بخار بوده است. در این خارج شدن هیچ چیز دخیل نبوده جز "چی" یا انرژی وارد شده از گرما. انرژی، آب را جابجا میکند چون در سیالیت مثل آب است. این مبنای نظریه ی کوانتوم است که میگوید ذرات در اصل انرژی هستند. در فیزیک اینشتینی هم داریم:

E=mc2

پس انرژی از میزان جرم یا کمیت ماده در نسبت با سرعت یا میزان در جریان بودن آن تعیین میشود. این وامداری، مانع از آن شده که فیزیک، هیچگاه دست از سر آب بردارد و مدام روی تاثیرپذیری آرایش مولکولی آن از انرژی وارده تحقیق کند. این تحقیقات، با فرمولی مثل این، توضیح داده میشوند که صدای بلند مثلا صدای انفجار، در آب تلالو ایجاد میکند و حتی میتواند شیشه را بشکند. پس ماده از صدا تاثیر میپذیرد و آب که ماده ای روان است، این را بهتر نشان میدهد. ازجمله ی این تحقیقات میتوان به آزمایشات تاثیر انرژی بر آب در موسسه ی هوا-فضا (به طور رسمی، موسسه ی استاتیک و دینامیک ساخت و سازهای فضا) در اشتوتگارت آلمان به رهبری پروفسور "برترد هلمات کروپلین"، و مطالعات دیگری در توکیو و انستیتوی علوم در پتولمای کالیفرنیا اشاره کرد. این نوع تحقیقات میگویند حتی کلماتی که ما در جوار دیگران به زبان می آوریم دارند بر وجود مادی اطرافیان اثر میگذارند. اگر کلمات دارای بار مثبت باشند، اثر مثبت و اگر کلمات منفی میشوند، اثر منفی میگذارند و بدن فرد را قوی یا ضعیف میکنند. این موضوع در ارتباط با تشکیل شدن بدن انسان از آب (به گفته ی علم امروزی: 70درصد) و نیز نرم و تاثیرپذیر بودن بیشتر آن در سنین رشد استوار است طوری که اگر شخص در جوانی نتواند از اثرات منفی وارد شده از محیط اطراف خود خلاص شود، کارش در سنین بالا تر خیلی سخت خواهد شد. علت آبدوستی بدن انسان و تاثیر مثبت استحمام بر بدن نیز همین سیالیت آب و انرژی بخشی او دانسته میشود که حس سیالیت انرژی در بدن را در روان انسان زنده میکند. تاثیر درمانی آب، بیشتر در غسل کردن های پیاپی مندائیان در بین النهرین مطرح شده است. مندائیان، خدا را "حیی" یعنی زنده مینامند که بیشک همان حئا است و همانطور که دیدیم، در آب میزید. خداوند که منشا سیالیت است، در جلوه ی آب و به کنایه از انرژی در جهان جریان دارد و همانطورکه دیدیم، در این حالت، لخمو نام دارد. لخمو جن محافظ خانه ها بود و از خانه در مقابل بیماری و اجنه و هر شری محافظت میکرد. یکی از تجسم های لحمو که همان لخمو است، انسانی بوده که همچون جانوس رومیان دو قیافه دارد. یکی از این قیافه ها یک مرد ریشو، و دیگری یک شیر است. مرد ریشو در بین آشوریان، همواره تجسمی از نمرود بوده است. شیر را "گرین" مرتبط با "اوگالو" میداند: جنی از خانواده ی اتاکو ها که تجسمش شیر است و گرین، او را همان جن موسوم به "اورمه لولو" (به معنی "شیر-جن") میداند که به صورت موجودی نیمه انسان-نیمه شیر تجسم میشده است.:

“neo-assyrian apotropaic figures”: Anthony green: Iraq: vo1,45: 1983: p90-92

ناکامورا، دالی و ویگرمن، گفته اند لخمو در ارتباط با اپکالو ها ("اب گال" ها یا غول های آبی) بوده که به شکل انسان های ماهی مانند از دریا بیرون آمدند و تمدن را به انسان آموختند، ولی توصیف شدن او به "پشمالو" و مجسم کردن او به صورت مردی قوی و ریشو به الهام گیری شخصیت او از موجودات نیمه بشر-نیمه حیوان شامل کوساریکو یا جن نیمه انسان-نیمه ورزاو، جن نیمه عقرب-نیمه انسان و اوگالو بوده است که هر سه جزو جن هایی بودند که در رکاب تهامات علیه مردوخ و نظم گیتی جنگیدند و هر سه نیز جن های محافظ خانه در مقابل اجنه و بیماری ها بودند. تهامات یک هیولای آبی و بیانگر هرج و مرج دریا بود و ناکامورا این را با آمدن اپکالو ها در پیش از سیل نوح مرتبط میداند:

“mastering matters: magical sense and apotropaic figurine worlds of neo-assyria”: Carolyn nakamura: archaeologies of materiality : 2005: p34-36

این توصیف، ما را به یاد حئابانی می اندازد که در فرم اثیریش در رویا به صورت یک مخلوق شیرمانند (موجود خورشیدی که مانند نور سیال کوانتوم، منشا ماده است) بر ایزدوبار آشکار شد و فرم مادیش، مردی تنومند، ورزاومانند و پشمالو بود. آیا معنی لخمو با دو چهره ی مرد ریشو و شیر همین نیست؟ میبینیم که او حام و از این جهت نمرود است و نسبت به ایزدوبار، دشمنی است که به طور موقتی باید با او دوست شد. سلم است که ایرج را میکشد تا ایرج از نو متولد شود. این همان رسیدن ایزدوبار به تخت شاهی به کمک حئابانی در اوج قدرت است که درست وقتی به نظر میرسد همه چیز تمام شده (شلامو)، به جادوی عیشتار (صلمائوت) باید همچون تموز راهی دیار مردگان شود تا در این سفر، تجربه بیندوزد بلکه با اصلاح شدن و رفع بیماری، از نو متولد شود.

حئابانی که چیزی جز تصویر مرد ایدئال و کوشا و مبارز در راه خانواده، قبیله و کشور نیست، یک واسطه در رشد تعالی انسان است و هرگز جواب همه ی دردها نیست و یک نیروی کمکی در وقت لزوم است و هرگز برای اداره ی یک مملکت کافی نیست. یادمان باشد او نمرود است و نمرود در تورات، یک شکارچی است. ما را سال ها با سرمشق های ابلهانه ی شاهان دلاور و شکارچی ای بار آورده اند که فقط با وحشت افکنی از طریق کشتن وحوش مهیب، مردم را میترسانند و ذره ای برای مردم ارزش قائل نبودند. یکی از بهترین سرمشق ها در توصیف فلسفه ی اینان را در شاهنامه ی فردوسی و در حدیث به شکار رفتن بهرام گور در بخش16 پادشاهی بهرام گور میبینیم.:

همی بود تا ابر شهریوری

برآمد جهان شد پر از لشکری

ز هر گوشه ای لشکر جنگجوی

سوی شاه ایران نهادند روی

ازایشان گزین کرد گردنکشان

کسی کاو ز نخچیر دارد نشان

بیاورد لشکر به دشت شکار

سواران شمشیرزن ده هزار

ببردند خرگاه و پرده سرای

همان خیمه و آخور و چارپای

همه زیردستان به پیش سپاه

برفتند هر جای کندند چاه

بدان تا نهند از بر چاه چرخ

کنند از بر چرخ چینی سطرخ

پس لشکر اندر همی تاخت شاه

خود و ویژگان تا به نخچیرگاه

بیابان سراسر پر از گور دید

همه بیشه از شیر پرشور دید

چنین گفت کاینجا شکار من است

که از شیر بر خاک چندین تن است

بخسپید شادان دل و تن درست

که فردا بباید مرا شیر جست

کنون میگساریم تا چاک روز

چو رخشان شود هور گیتی فروز

نخستین به شمشیر شیر افگنیم

همان اژدهای دلیر افگنیم

چو این بیشه از شیر گردد تهی

خدنگ مرا گور گردد رهی

ببود آن شب و بامداد پگاه

سوی بیشه رفتند شاه و سپاه

هم آنگاه بیرون خرامید شیر

دلاور شده خورده از گور سیر

به یاران چنین گفت بهرام گرد

که تیر و کمان دارم و دست برد

ولیکن به شمشیر یازم به شیر

بدان تا نخواند مرا نادلیر

بهرام دو شیر قدرتمند را به شمشیر کشت و در این هنگام، بین او و یکی از یاران، دیالوگ زیر، رد و بدل شد:

یکی گفت کای شاه خورشید چهر

نداری همی بر تن خویش مهر

همه بیشه شیرند با بچگان

همه بچگان شیر مادر مکان

کنون باید آژیر بودن دلیر

که در مهرگان بچه دارد به زیر

سه فرسنگ بالای این بیشه است

به یک سال اگر شیر گیری به دست

جهان هم نگردد ز شیران تهی

تو چندین چرا رنج بر تن نهی

چو بنشست بر تخت شاه از نخست

به پیمان جز از چنگ شیران نجست

کنون شهریاری به ایران ترا است

به گور آمدی جنگ شیران چرا است

بدو گفت شاه ای خردمند پیر

به شبگیر فردا من و گور و تیر

سواران گردنکش اندر زمان

نکردند نامی به تیر و کمان

اگر داد مردی بخواهیم داد

به گوپال و شمشیر گیریم یاد

بدو گفت موبد که مرد سوار

نبیند چو تو گرد در کارزار

که چشم بد از فر تو دور باد

نشست تو در گلشن و سور باد

این است آنچه از دید یک شاه هوسران دوران قدیم، برای برجا ماندن نام کافی است. قطعا یا انتظار زمانه خیلی پایین بوده یا این که ما الآن خیلی باهوشیم که به چنین خودستایی هایی میخندیم. ولی باید توجه داشته باشیم خیلی از مشکلات ما در همین شکارچی منشی بسیار ابتدایی نهفته است که چون مثل بهرام درباره اش لافزنی نمیکنیم فکر کرده ایم از آن مبراییم. درست است که شیران آنطورکه منتقد بهرام فکر میکرد تمام نشدنی نبودند و اگر خود انسان ها به نجاتشان نمی آمدند همین یک مقداری که الان هستند نیز دیگر وجود نمیداشتند. ولی چیزهای زیادی وجود دارند که میتوانند جانشین شیرها باشند؛ چیزهایی که ما با آنها ارتباط برقرار میکنیم چون مشابهشان را درون خودمان داریم همانطورکه شاهان در شیر و گاو وعقرب، مشابهت هایی با خودشان می یافتند. شاید باید به تضادهای درونمان بیشتر توجه کنیم و این که آنجه در دنیای بیرون، جناح های خیر و شر تصور میکنیم و جانشین دعوای پسران ابراهیم نمودیمشان، هر دو بخشی از شخصیت ما باشند و به بازآفرینی های بیرونی هر دو شان متداوما و به طور کاملا غریزی جلب میشویم و صدمه میبینیم اگر اندیشه کردن را نیاموزیم. شاید در حال حاضر، دعوای شیر و انسان در درون ما تفاوت چندانی با دعوای شیر و گاو نداشته باشد.

دانلود کتاب "ستاره ی سیاه: فاینال فانتازی و چهره های متضاد خدا"

نویسنده: پویا جفاکش

فهرست: مقدمه:4- چهره های متضاد خدا:19- فاینال فانتازی و عقبه ی کره ای-ژاپنی آن: 93

مقدمه ی کتاب:

«خطرناکترین موجود جهان، مردی است که تنها و شکستخورده باشد و ما داریم تعداد زیادی از این موجودات تولید میکنیم.»

این جمله ی استاد اسکات گلووی در رابطه با بحران زوج یابی مردان در امریکا و در گفتگو با سی ان ان است که روزنامه ی هفت صبح (10مهر 1400) به نقل از ایندیپندنت گزارش کرده است. بسیاری از امریکایی ها، این مسئله را که بخش عظیمی از مشکلات دنیا تقصیر این «خطرناکترین موجودات جهان» است باور دارند ولی جرئت کمک به این موجودات خطرناک که احتمال دارد خودشان هم جزوشان باشند را ندارند و برای رفع مسئولیت از خود، بحران های اخلاقی-اجتماعی کشورشان و دیگر نقاط جهان را تقصیر دشمنان میدانند. کدام دشمن بهتر از همان کسی که زوال امریکا به رشد او انجامیده است یعنی جناب چین؟! در دوره ای که انگلیسی ها با تبلیغات گسترده روی اسب تروای خود در امریکا یعنی بیتل ها، مصرف مواد مخدر را در امریکا شایع کرده و کیسه ی خود را با فروش افیون پر میکردند، هنگ کنگ مستعمره ی انگلستان بود و بندرگاه اصلی پایتخت آن زمان تجارت تریاک یعنی مثلث طلایی در جنوب شرقی آسیا به شمار می آمد. پس آیا ممکن است چین از گسترش فساد اخلاق، اعتیاد و ایدز در امریکا و غرب مسرور نباشد وقتی بهترین فرصت برای انتقام پیش آمده باشد؟ داریم درباره ی چینی صحبت میکنیم که دولتمردانش به مردم خودشان نیز رحم نمیکنند و با تبلیغ ارزش های سرمایه داری، دختران چینی را از روستاها به شهرها کشانده اند بلکه مردان جوان روستایی که دیگر امیدی به تشکیل زندگی در زمین های اجدادیشان ندارند، برای کار، عازم کشورهای بیگانه شوند و امپراطوری پکن را بگسترانند؟!

البته بعضی منصف تر بوده و دایره ی اتهام را تنگ تر کرده اند: از 6هزار نام فامیل چینی، فقط 5تایشان اساسا قدرتمند و پرنفوذند و اویی که از همه تاثیرگذارتر بوده، خاندان "لی" است. این خاندان که همان خاندان سلطنتی سلسله ی تانگ شامل "لی شی مین" امپراطور افسانه ای به شمار میرود، افراد بسیار مهمی در اطراف سون یاتسن رهبر انقلاب چین داشته و بعدا نیز افراد این خاندان، نقش محوری در روی کارآمدن مائو تسه تونگ در حزب کمونیست را ایفا کرده اند. لی ها در کره ی جنوبی، هنگ کنگ، سنگاپور و چین سرخ –و از طریق سنگاپور در تایوان- بسیار قدرتمندند. آنها عضو ایلومیناتی هستند ولی با ایجاد یک فرقه ی مخصوص به نام "وو تزو" (پنج نیا) به منظور اتحاد با تریاد ها یا باندهای گنگستر چینی، آنها را بازوی دراز خود در دیگر کشورها و ازجمله برای ارتباط گیری با مافیا ها کرده اند. این، درحالیست که تریادها نتیجه ی جهانبینی فرقه ی چینی قدیمی لوتوس سفید بوده اند که معتقد بودند برای ساختن آینده باید گذشته را نابود کرد و کنفسیوس را با بودا جانشین کرده اند چراکه بودا به مرگ بیش از زندگی توجه دارد و همه چیز را بی ارزش میشمارد و لی ها نیز با این موضوع مشکلی ندارند کمااینکه خود بزرگ ترین عاملان رواج خانه های فحشا در هنگ کنگ بوده اند ضمن این که در همکاری با یاکوزا های ژاپن، تجارت سنتی مواد مخدر از هنگ کنگ به امریکا را از راه ژاپن دنبال میکنند. این مسئله که راکفلرها و رتچیلدها در هیچ مملکت آسیایی به اندازه ی ژاپن و چین یارگیری نکرده اند، تنها به واسطه ی قدرت لی ها ممکن شده است. :

“the li bloodline”: bibliotecapleyades.net

بهتر است توطئه را به کشور خاصی نسبت ندهیم. فقط کافی است یادآوری کنم که یووه تاپر در فصل چین از کتاب "تاریخ دروغین اروپا" میگوید تاریخسازی در این کشور عظیم، به مانند دیگر نقاط دنیا توسط کشیش های ژزوئیت و در عهد امپراطور چیانلونگ (قرن 18) رخ داده و آنها به منظور مطابق کردن تاریخ چین با تاریخ غرب، 700سال اضافی در میانه ی تاریخ چین از فروپاشی امپراطوری هان به بعد قرار داده اند که "عصر طلایی چین" یعنی سلسله ی تانگ به رهبری خاندان لی نیز جزو این اختراعات جدید است. هرچند نام فامیل امپراطوران هان نیز "لیو" است که باز نامی نزدیک به لی است و جالب این که آوانگار چینی انتخاب شده برای لیوهای هان معنی کشتن میدهد. این نشان میدهد که لی ها واقعا ریشه دارند و قاعدتا از قدرت خود برای تقویت ژزوئیت ها در این بازی و البته به نفع خود استفاده کرده اند بنابراین باید روابط سابقه داری با غرب داشته باشند. پس توجه ما به سمت یک خاندان "لی" در غرب جلب میشود که دونالد ها شاخه ی ایرلندی آنند. لی های اروپایی به همراه بقیه ی عوامل ایلومیناتی، در هسته ی نظریات توطئه درباره ی نسبت داشتن با سوسمارهای آدمنمای سبزرنگ هستند و در آرم خاندان لی چین نیز یک اژدهای سبز دیده میشود.

نام لی های اروپایی از لئو یا لیو یا لاوی به معنی شیر درنده می آید. شیر، حیوان مرتبط با کیش گالی ها است که نام اقوام گالیک و گیلک در اروپا و شمال ایران مرتبط با آنها است. گالو در لغت یعنی شیر، جن و ایزد. در افسانه های رودسی آمده که کرونوس علیه پدرش اورانوس شورید و کوریت ها (گالی ها) که همراهان مادرش رئا یا کوبله بودند را به شیران تبدیل کرد. کوریت ها بعدا با زئوس پسر کرونوس علیه او متحد شدند. مبدا پرستش زئوس جزیره ی کرت بود که کوریت ها گالی های آنجا بودند و مذهب خود را از آنجال به رودس گسترش دادند. گالی ها کاهنان مرد زنپوش و همجنسگرا با آرایش و رفتار زنانه بودند. آپولونیوس رودیوس نوشته که کیش آنان را در کرت، دو کوریت مهاجر به نام های کیلنوس و تیتیاس به راه انداختند. تیتیاس در همان غاری در کرت عبادت میکرد که بعدا تصور شد زئوس در آن بزرگ شده است. نام تیتیاس مرتبط با تحوت یا هرمس خدای خرد بوده و کوهی به نام "تحتالی" (کوه تحوت) از مراکز مقدس کوریت ها شمرده شده است. به نظر میرسد تحتالی، مبنای نام جریان "توتل" باشد که از آتالیا (آنتالیا) به ایتالیا و سپس بریتانیا سایه افکند و نماد شیر طلایی بریتانیا را ابداع کرد. آتالیا نام از اطلس پسر پوزیدون داشت که پیروانش پسیدی نامیده میشوند. ازجمله ی آنها مردم کونوس نزدیک کاریا بوده اند که دارای پوست های زردرنگ و سبزرنگ توصیف شده اند و چانیا در کرت نام از آنها دارند. این مردم را مالاریا به معنی مخلوط رنگ های سبز و زرد میخواندند. آنها قابل مقایسه با سیتونی های دریاچه ی مالارن در گوتلند هستند. گوتلند یعنی سرزمین گوت ها، و جوردانس گوت ها را همان آمازون ها یا زنان مردمانند و جنگجو خوانده است. احتمالا آمازون ها باید همان گالی ها باشند. دراینصورت، مهم است که نام گالوس را با کلمه ی یونانی گلاوکس به معنی ترکیب سبز و زرد مقایسه کنیم. در افسانه های یونانی، گالاکوس دشمن اسکلپیوس است و هر دو آنها با یک مار نشان داده میشوند. این دو مار، مارهای به هم پیچیده به دور کادوسئوس یا عصای هرمس هستند و تضاد را نشان میدهند. به نام آن عصا، این دو را کادوسی مینامند و گاهی این عنوان را تضاد زئوس و پوزیدون میگیرد. این عصا بر تضاد نور و تاریکی استوار است که باعثش خورشید است. ازاینرو عصا را هلیکس مینامند که از نام خدای خورشید آپولو-هلیوس عاریه گرفته شده است. "سول" یا "سولیموس" نام دیگر این ایزد است که ریشه ی کلدانی دارد [از سور یا آسور، و البته با "م" تعریف سامی به "سلم" و "سلام" هم تبدیل میشود که ریشه ی اسلام است]. دو طرف این تضاد، آمازون های پرستشگر زنانگی و زئوس پدرسالار خوارکننده ی زن و زنانگی قرار دارند که دو تصویر متفاوت هلیوس یا هرمس هستند. گروه اول، قدیمی ترند و گالی ها را شامل میشوند چنانکه اصطلاح کوهن (کاهن و روحانی) از "کوون" به معنی زن می آید (قابل مقایسه با کوئین به معنی ملکه) و این کلمه مبنای نام کونوس نیز هست. آپولوی گالی ها فرم جدیدتر خدایان کهن تر خاورنزدیک چون آتیس (اوتو) و آدونیس (تموز) است. درمقابل این گروه، مردان زئوسی مرگ پرست و شهادت طلب قرار دارند که به تولیدمثل در جهت تکثیر خود اهمیت زیادی میدهند. آنها از کیش "نرگال" (فرمانروای گالی ها) پدید آمده اند که خداوند جهان مردگان است در تجسم شیری مهیب که اکنون به نماد یهوه و یهودیت تبدیل شده است. این دو مفهوم متضاد را یهودی های کلده در قلمرو آمازون ها در کوه ماسیوس ترکیب کردند و اتحاد جنگطلبان با پرستندگان زنانگی را به عشقبازی آرس خدای جنگ با آفرودیت الهه ی عشق بدل نمودند. نام کوه ماسیوس از "مشاح" یقطانی می آید و واسط بین مسیح یهودی و مشخه (ماساگت) یا فاتحان اسکیت ترکیه محسوب میشود. در ثنویت پدیدآمده، اسکلپیوس مظهر اشکنازی ها یا یهودیان ترکتبار منتشرشده در اوراسیای اسکیت ها است و درمقابلش مظاهر کیش پاگانی (ماقبل یهودی-مسیحی) به نمایندگی گالی ها قرار میگیرند که در وقت مناسب به کار رهبران یهودی اقتصاد جهانی می آیند.:

“the sol that sinneth, it shall die’: tribwatch: October 2006

اسکیت ها همان اقوام تاتاری هستند که بارها چین را متصرف شده اند. پس شاید تضاد بین چین و امریکا که با رفع مسئولیت مردمان دو کشور نسبت به دچار شدن به بحران اخلاقی مشترک، آنها را راحت تر در بحران جذب میکند، بخشی از این پروسه باشد. ما با یک جریان جهانخوار مواجهیم که ظاهرا قبیله ای (یهودی) است ولی توانایی بالایی در جلب اطمینان مذاهب گوناگون نسبت به خود و نهایتا هضم کردن بی سروصدای آنها دارد و چون مرز مشترک بیشتر مذاهب همان هسته ی ارزشی آنها است، تقریبا راه خود را همیشه بلد است. دشمنسازی، بخشی از این طریق است. الگویش هم کوریت ها هستند که با زئوس (همان یهوه ی یهودی ها) متحد شدند فقط بدین خاطر که دشمن مشترک (کرونوس) داشتند. اگرچه زئوس جنگطلب و بیرحم و پولپرست در ظاهر نسبتی با گالی های صلحجو ندارد، ولی این مانع نمیشود از این که آپولوی گالی ها تحت تاثیر زئوس و آرس قرار نگیرد و حالات جنگجو و کشنده نیابد. این تا بنیاد نجومی و کلدانی مذهب جهانی پیش میرود و صلیب هم دوگانه میشود: دو صلیب که از برخورد راه شیری با استوای آسمانی پدید می آیند. یکیشان در مرز صورت های فلکی عقرب و قوس قرار میگیرد همانجایی که در اختیار صورت فلکی مارافسا یا اسکلپیوس است که با موسی تطبیق شده است. این ناحیه، محل انقلاب زمستانی یا کریسمس (تولد مسیح) در مز اعصار حوت و دلو است که دوران ما در آن به سر میبرد. این، صلیب عیسی مسیح یهودی است که همه میشناسیم درمقابل صلیبی دیگر در مرز صورت های فلکی ثور و جوزا که محل انقلاب تابستانی در زمان مورد بحث است. پس از انقلاب تابستانی، روزهای دورانی که با انقلاب زمستانی شروع شده اند، رو به افول میروند و ما مردم عامی و بی اطلاع هنوز نمیدانیم این افول چگونه است. این صلیب دوم، جارچی موجودیت تاریکی است که بختش، موفقیت خورشید آشکار (جهان مسیحی زده ی مقابل چشمانمان) را تحت الشعاع قرار خواهد داد: یک ستاره ی سیاه.

دانلود کتاب "ستاره ی سیاه"

آریایی ها در مریخ (فصل مشترک شیاطین و یوفوها)

 

نویسنده: پویا جفاکش

در روزی از روزهای بسیار قدیم، یکی از اهالی روستای کنفگوراب، در گشت و گذاری به تنهایی، با چند پسربچه ی ناآشنا برخورد کرد که گردش را گرفتند تا او را به محل خود جذب کنند. اما مرد، وقتی حس کرد دست های پسرها مثل پوست حلزون لزج است، از وحشت پای به فرار نهاد و به توصیه ی اطرافیان، برای ملاقات با شخصی به نام "رستم" به لاهیجان رفت. گفته میشد رستم، از کودکی بارها خواب ماهی میدید و از این نظر، نزد والدینش محبوب بود چون آنها رویای ماهی را نشانه ی رسیدن به پول میدانستند. ازاینرو یک بار که رستم جوان در روستای زادگاهش سدی جدید را بر جویی دید، به ماهی کپور بازیگوشی در آن که در فرار کردن تنبل بود، جلب شد و او را دنبال کرد، تا به محلی رسید که ماهی در آن به سرعت ناپدید شد و یک مار و یک سگ درآنجا در دو جهت مختلف، متفرق شدند. رستم، این را نشانه  در نظر گرفت و تصمیم گرفت از میان مار و سگ، سگ را تعقیب کند. با دنبال کردن سگ، به بیشه زاری رسید و درآنجا دو شیر را آرمیده در زیر درختان یافت و وحشتزده گریخت. جلوتر، درخت انجیر عظیمی جلوش را سد گرفت که مانندش را تاکنون ندیده بود. هاج و واج به درخت چشم دوخته بود که ناگهان دید سر یک پلنگ، از میان برگ های پایینی انجیر، او را مینگرد. رستم رو به عقب گریخت و ناگهان خود را در محل اول در کنار جوی دید بی این که سد مزبور در آنجا باشد. از آن روز، رستم به مطالعه ی علوم غریبه روی آورد و پس از پرهیزگاری فراوان، موفق به شنیدن سخنان همزاد روحانی خود شد ولی هرگز توفیق دیدن او را نیافت. رستم، همیشه میگفت که سگ ها برایش بد یمنند و این، بی ارتباط با تجربه ی پیش گفته نبود. رستم به شرع اسلام اعتقاد چندانی نداشت ولی امکان رخدادهایی چون معراج پیامبر اسلام را شدنی میدانست.

مرد کنفگورابی، به نزد رستم رفت  و ماجرا را برایش تعریف کرد. رستم گفت که باید در وقت موعد بخوابد و نتیجه را در خواب به او اعلام کنند. مرد کنفگورابی از ضیغ وقت خود و دوری راه (در دوران فقدان جاده و اتومبیل بین لاهیجان و کنفگوراب) شکایت کرد ولی رستم تاکید کرد که فقط زمانی که خوابیدن به او امر شود این کار را میکند و هربار که به این موضوع توجه نکرده، شیاطین و اجنه او را در خواب ضرب و شتم کرده اند. رستم، در وقت موعد به رویا فرو رفت و پس از بیدار شدن به مرد گفت که در رویا و در معیت همزادش در تونلی طی ارض کرده درحالیکه دیگی را با خود حمل میکرده است؛ در انتهای تونل، به دروازه ای رسیده که جانور مهیبی از آن محافظت میکرده است. درآنجا دیگ را از او گرفته و در میان انبوهی از دیگ های روی هم چیده قرار داده اند. پس از آن، رستم در آن قلمرو سرگردان شده و تنها با مشاهده ی چهره های ارواح مادر یا مادربزرگش که گهگاه در آسمان ظاهر شده و به اشاره ی ابرو راه را به او نشان داده اند، مسیر خود را در نظر گرفته است تا این که رودخانه ی کنفگوراب را یافته درحالیکه ماری عظیم در آن شنا میکرده است. درآنجا نگهبانی دیگ رستم را به او برگردانده و در این هنگام، مسیر بازگشت بر رستم مشخص شده است. رستم رمز این مطلب را از نگهبان پرسیده و پاسخ شنیده است که دیگ هر شخص، منبع زندگی او است و فقط به درد همو میخورد و زندگی هرکس منحصربفرد است. رستم از این رویا نتیجه گرفت  که مرد کنفگورابی، بیش از حد تحت تاثیر محیط فکری مردم روستایش قرار گرفته و این مطلب، برایش دردسرساز شده است و دعوت پسربچه های بیگانه، نشانه ای است از این که او باید کمی فراتر از گفته های هم محلی هایش، بیندیشد و از تجربه های بیشتری برای حل مشکلات زندگیش استفاده کند. در این لحظه، مرد کنفگورابی، گفته های رستم را تصدیق کرد و گفت که خودش هم احساس میکند این حرف، دوای دردش است.

کنفگوراب: خرداد 1400

 

این افسانه ی شفاهی کنفگورابی، دارای محتوای مشترک با این حکایت لاهیجانی است که بر اساس آن، مردی شنیده بود که دیدن گاو در رویا، نشانه ی به دست آوردن پول است و به دنبال آن، مدام خواب گاو را میدید ولی هر بار که میخواست در خواب گاو را بگیرد، گاو تبدیل به سگ میشد و او را دنبال میکرد. هر دو حکایت، برآنند که راه یکسانی برای راهنمایی انسان ها وجود ندارد و این مطلب را هر کس، میتواند در تاریکی خواب بفهمد. مشخص است که ادیان جهانگیر که خورشید را به عنوان عامل روشنایی، نشانه ی عیان بودن حقیقت میگیرند، این تاریکی محوری جادوانه را دوست ندارند.

مظهر حماسی افسانه های دینی خورشیدی، پیروزی مردوخ خداوند نظم قانونمند بر تهاموت اژدهای بینظمی در افسانه ی آفرینش کلدانی است که در صورت مسیحی خود، به نبرد کیهانی میکائیل علیه لوسیفر تبدیل شده است. یکی از روایت های نجومی این افسانه، صورت فلکی هرکول است که پایش را بر سر صورت فلکی دراکو (ثعبان یا اژدها) نهاده است. هرکول که همان مردوخ است، پوست شیر میپوشد چون شیر، به خاطر یال و رنگ پوستش یادآور خورشید است. درمقابل، در آغاز تمدن، ستاره ی قطبی در صورت فلکی ثعبان قرار داشته است. ستاره ی قطبی، مظهر قطب شمال و شب طولانی آن است و اژدهای هیدرا در مقابل هرکول، به مثابه تاریکی در مقابل روشنایی است. در زیر صورت فلکی اسد (شیر) نیز صورت فلکی هیدرا (شجاع یا مار) قرار دارد که این دو نسبت به هم، موقعیت هرکول و دراکو را دارند.:

“the secret astrology of the bible”: Michael leda: 2010: p24-27

درمورد این تمثیل باید توجه کرد که یهوه خدای یهودیت (و به دنبالش مسیحیت و اسلام) نیز تجسم شیر را دارد و ایدئال این ادیان، خدایی کردن وجود است. پیرو این تفکر، در نخستین بازتعریف دایره البروج کلدانی توسط یهودیت، اولین صورت فلکی سال، سنبله (دوشیزه) و آخرین، اسد (شیر) بود و سیر خورشید در این تعریف دایره البروج، الگوی سفر انسانی بود که زندگیش را از کودکی زنانه و مهربانانه شروع میکند و در انتهای تکامل خود، به مردی به بیرحمی شیر که بر اطرافیان خود اعمال قدرت میکند، تبدیل میشود. ولی جالب این که پیش تر، این ابتدا و انتهای متفاوت، در تصویر واحدی متحد شده بودند: اسفنکسی با بدن شیر و سر زن انسانی و بال های پرنده که ترکیب صورت های فلکی اسد، سنبله و غراب (کلاغ) را نشان میدهد. این، همان "آدم" دوجنسی سنت میدراش یهودی است چون آدم ابوالبشر را بر اساس فرمی از "آتوم رع" خدای خورشید مصر موسوم به "آتوم شیر صورت" پرداخته اند که در قالب شیری با صورت سرخرنگ، سرخی خورشیدهای طالع و غارب را نشان میداد و این دو حالت، به شیرهای دو افق معروف بوده اند. در میدراش نیز آدم را "سرخ چهره" توصیف کرده اند. لغت "آتم" در زبان مصریان، به معنی مردم است.  ولی "آدمه" در عبری به معنی ساخته شده از گل است. اولین صورت فلکی دایره البروج کلدانی یعنی برج بهاری حمل (قوچ) در فروردین ماه، در مصر تبدیل به "خنوم" خدای قوچ سر خالق شده که کوزه گر است و به مانند بهار، با گل خاک خلقت میکند ولی سال کیهانی فعلی که دوران رشد تمدن بشر است، با عصر صورت فلکی اسد (شیر) در بین 12 تا 10هزار سال پیش آغاز میشود چون آتوم در اصل، شیر است. شیر مزبور، صورت فلکی لئو یا اسد فعلی است ولی یهودیان، از قبل، به مدل کلدانی این صورت فلکی یعنی "ارگالو" ی محدودشده به مردادماه که لئو فعلی است، قناعت نکرده اند و "اسد" عربی ماقبل کلدانی را برجسته کرده اند که عظمتی به وسعت کل صورت های فلکی توامین، سرطان، اسد، سنبله و میزان داشت. صورت فلکی سنبله یا دوشیزه که به شکل زنی مجسم میشود، "ورق الاسد" نامیده و دنده ی شیر درنظرگرفته میشد و او همان حوا است که از دنده ی آدم آفریده شده است. برخی روایات یهودی میگویند حوا دم آدم بود که یهوه آن را کند و به زنی تبدیل کرد و این، نشان میدهد که کاملا دانسته بوده که آدم در ابتدا شیری دم دار بوده است. در این مورد، شایان ذکر است که در اسد کوچک شده ی اولیه، دوشیزه، "ذنبوله" (ذنب اله یا علی) به معنی دم شیر نام داشته و کلمه ی سنبله دگرگون شده ی همین لغت ذنبوله است. همچنین، تولد صورت فلکی اسد کبیر، از این صورت فلکی مادینه حاصل شده و ازاینرو سنبله، "بیت الله" (خانه ی خدا یا شیر) نیز نامیده شده که این لغت، بعدا به بطوله لقب مریم مقدس (دوشیزه) بدل گردیده است. سرزمین سوریه، نسخه ی جغرافیایی این بیت الله آسمانی در زمین بود. مادینه بودن سنبله، به ستاره ی "زینه" در ورق الاسد برمیگردد که "نین سار" نامیده میشد و نین سار، لقب عیشتار ایزد مونث کلدانی ها است. در سنت های یهودی که تورات به آنها کراهت میورزد، عیشتار یا عاشره همسر یهوه بوده همانطورکه حوا همسر آدم است. خود لغت "حوا" با "لغت" حیفا به معنی میوه مرتبط و ازاینرو از افسانه ی میوه ی ممنوعه ی باغ عدن جدانشدنی است. (همان: ص30تا35 و 48 و 54-53).

یهوه، یک تلفظ اروپایی از "یاهو" است و یاهو، تلفظ یهودیان آرامی زبان دلتای نیل از نام خدای "اوئا" است که کسی نیست جز ائای کلدانی. ائا در مصر، پتاح نامیده میشود و خنوم سفالگر، فرمی از پتاح خالق انسان ها از گل است؛ چیزی که یهودیت به یهوه نسبت میدهد و منابع یونانی به پرومتئوس. اما فرض دوجنسی بودن آدم نخستین، نه یک فرض یهودی-مصری اولیه، بلکه یک فرض یونانی بوده که البته به روایت کلدانی بی جنسیت بودن مخلوقات ائا بازمیگردد و آتوم مصری که بی جنسیت بوده، پس از پذیرش این فرض، در میدان تاثیرگذاری بر یهوه ی ابتدایی یهودی داخل شده است. این فرض، خودبخود جمع آمدن ارگالو و سنبله در "اسد عربی" برای دوجنسه کردن آتوم شیر را لازم آمده و به عقیده ی رابرت گریوز و رافائل پاتاری، چون این اسد به عنوان مابه ازای آتوم یا آدم، صورت فلکی بسیار غولپیکری بوده، روایت هایی درباره ی غول بودن آدم ابوالبشر و اخلافش (تا چند نسل)، پدیدآمده است. (همان: ص51-49) در کلده، صورت های فلکی اسد و سنبله، تموز و عیشتار فرزندان ائا را نشان میدهند. تموز، خود ائا است و عیشتار، درخت مقدس او در بهشت که در بالای آن پرنده ی انزو، در میانه ی آن الهه لیلیت، و در پایین آن مار، زندگی میکنند. قطع شدن درخت که به معنی کنده شدن دنده ی آدم و پیدایش زن است، مار را آزاد میکند و این مار که کسی نیست جز شیطان در قالب مار پیچیده به دور درخت ممنوعه در باغ عدن تورات، همان صورت فلکی شجاع است که در زیر اسد و سنبله (آدم و حوا) در دایره البروج میخزد. قطع شدن درخت، کار گیلگمش قهرمان است که فرم جنگجوی تموز یا بعل است و برابر است با ستاره ی رگولوس یا قلب الاسد (همان: ص45-42).

لغت رگولوس، وامدار اصل کلدانی نام صورت فلکی اسد یعنی "ارگالو" به معنی شیر است که همین لغت اصل نام هراکلس یا هرکول نیز هست. هرکول پهلوان، فرم یونانی-رومی گیلگمش یعنی مردی است که زنانگی را در خود سرکوب کرده است. انسان در این مرحله، به شیر امروزی تشبیه میشود که نر و ماده اش به سبب یال انبوه جنس نر، به خوبی از هم متمایزند. این، شیر غروب یا متکامل است درمقابل شیر طلوع یا مابه ازای ماورائی شیر اولیه در طبیعت که نرش فاقد یال مشخص یا به کلی بی یال همچون جنس ماده بوده است و ترس از او، همان ترس از بینظمی اژدهای هاویه بوده است. زیرگونه های غولپیکر شیر غار و شیر امریکایی که دیرینشناسی مثلا علمی فعلی، انقراضشان را به پایان عصر یخبندان در بین 12 تا 10هزار سال پیش نسبت میدهد، چنین شمایلی داشتند. البته این زمانبندی، فقط جهت علمی کردن پایان دوران هاویه یا تهاموت به نمایندگی از ستاره ی قطبی و سرمای صادره از آن، با تابش خورشید به شکل شیری یالدار در دوران نسبت داده شده به اوجگیری بخت انسان تنظیم شده است و بیشتر فلسفه ای اومانیستی است تا علم محض. ولی ممکن است پشت خاطرات اولیه ی مرتبط با استخوان های پوسیده ی این شیرهای نخستین، یک نظمشناسی واقعی نهفته باشد که به زبان اسطوره توضیح داده شده است.

"کریگ" و "پیتون" توجه کرده اند به این که دو شیر نر آدمخوار مشهور کتاب "پاترسون" به نام "آدمخواران ساوو" که پیش از مقتول شدن به دست کلنل پاترسون، بیش از صد انسان را در کنیا خوردند، بی یال، با جثه ای عظیم، و دارای جمجمه هایی کوچک تر از شیرهای امروزی بوده اند که همه ی اینها ویژگی های زیرگونه ی منقرض شده ی "شیر غار" است و ازاینرو کریگ و پیتون معتقدند که شیرهای آدمخوار ساوو، بازمانده ی نژادهای اولیه ی شیر بوده اند که هنوز رفتار و روحیاتشان ثبات نداشته و برخورد آدمی با آنها، به مراتب پرخطرتر و پیشبینی ناپذیرتر از برخورد با شیرهای مالوف با تجسم شیر نر یالدار باشکوه به عنوان نماد نظم شاهانه بوده است؛ نظمی که راه حلش برای حفظ بنیان جامعه ی انسانی، به همان بیرحمی قانون کشنده ی شیران یالدار باشکوه و پدرسالار فیلم شده در مناطق حتما آفتابخیز افریقا بر پرده ی رسانه های پیش روی ما است:

“face2face cat”: bs sijwali , indu sijwali: arahant pub: 2020: p498

ولی در انتهای دایره البروج، آغاز سفر بعدی خورشید از ابتدای آن قرار دارد و در این حالت، خداوند خورشیدی شیرگون به هاویه ی تاریکی که در آن، مثل قانون شیر غار، مسیرها مشخص و یکدست نیست، وارد میشود. در اینجا یهوه ی اشراف و شاهان شیرنشان به قلمرو جهالت پای مینهد و تبدیل به عیسای مسیحیت یونانی-رومی میشود. تاریخ رسمی، این اتفاق را پایان دهنده به عصر خدایان انسانواره و مضحک تعریف شده برای یونان باستان عنوان میکند. "روز" پس از بیان داستان های مشهور این خدایان، در آخرین فصل از کتاب «خدایان ، پهلوانان و انسان در یونان باستان» مینویسد:

«به جرئت میتوانم حدس بزنم از این که در اینجا سخنی از اجداد و پیشینیان خودمان به میان نیاورده ام، همه را شگفتزده کرده ام؛ از کسانی چون فرانسویان، آلمانها، روس ها، و غیره. دلیل آن این است که آنها در این تاریخ شکوهمند به حساب نمی آیند! آنها همه وحشی بودند و خدایانشان غول ها و هیولاها بودند که زمین را به نابودی میکشانیدند و به سختی جای پای باارزشی از خود به یادگار میگذاشتند. تنها برخی نامهایشان تا امروز به جای مانده، نامهایی چون: تیوزدی، ونزدی، ترزدی، و فرایدی. آنها در مقابل خدایان یونان جلوه ای نداشتند، به همین دلیل، خدایان از میانشان همسری انتخاب نمیکردند. این ملت ها همیشه تلاش میکردند که محلی را در تاریخ جهان برای خود دست و پا کنند درحالیکه تا به امروز چنین اتفاقی صورت نگرفته است. سرخپوستان! بله واقعیت دارد؛ آنها هم خانواده ای از خدایان دارند که دورادور به خانواده ی خدایان یونان میرسد ولی ذکر اسطوره های ایشان دراینجا جایز به نظر نمیرسد. اکنون که داستان خدایان در عصر ما به انتهایش نزدیک میشود، من هم بهتر است که کتاب اسطوره هایشان را به انتها ببرم: در گوشه ی بسیار دوری از دنیا ملت کوچکی بود که یا اصلا به حساب آورده نمیشد و یا آنچنان حقیر انگاشته میشد که به نظر نمی آمد. این ملت، خدای مخصوص خود را داشت، خدایی وحشتناک و کاملا متفاوت از خدای یونانیان باستان، زیرا این خدا هیچ خدای دیگری را تحمل نمیکرد. اطرافش را ابرها و تاریکی گرفته بود، عدالت و قضاوت تنها در کرسی او مفهوم پیدا مینمود، پیشاپیش او آتشی در کار بود که همه ی دشمنانش را نابود میساخت و بعد از هزاران سال، رسولی از جانب او آمد که عیسی مسیح نام داشت. خدایی خوش نیت و شاهزاده ای دوستدار صلح. این دین که به نظر یونانیان احمقانه و حقیر می آمد، در همه ی قلمروهایی که خدایان قدیم بر آنها حکم میراندند گسترده گردید و این خدا قدرت همه ی خدایان دیگر را از ایشان گرفت.  معابد خدایان قدیم به کلیساهای خدای جدید تبدیل و به نام های مقدسینش نامیده شدند. چون رسولان خدای جدید، مردان عاقلی بودند. آنها تنها چیزهای بد را در دین قدیم تغییر دادند و برخی جشن های ایشان را مانند کریسمس و ایستر از ایشان گرفته و با جشن ها و اعیاد خود آمیختند. آنها برای کلیساهای خود حامیان مقدسی برگزیدند که یونانیان را به یاد خدایان قدیمیشان می اندازد و این کار  به منظور احساس نزدیکی بیشتر و حضور صوری داشتن در خانه ی این مقدسین انجام گرفت و به همین دلیل بود که در آتن معبد بزرگ آتنا الهه ی باکره، به کلیسای مریم باکره  تبدیل میشود و ایضا معبد تسیوس به کلیسای سن جرج. الیاس مقدس یا سن الیاس که همان الیجاه پیامبر است، صاحب معبد هلیوس خدای خورشید میشود چون اسامی آنها شبیه هم است. معابد هلیوس معمولا در بالای تپه ها ساخته میشدند و اکنون هم شما کلیساهای سن الیاس را بر بالای تپه ها مشاهده میکنید. همچنین سن دمتریوس که جای دمتر را در معبد او گرفته است. در یونان یک گروه سه نفره از خدایان بسیار قدیمی وجود داشتند که در دلوس، آتن و جاهای دیگر معابدی داشتند و به سه پدر معروف بودند. این معابد اکنون وقف ترینیتی مقدس شده اند. مردم مریضی که اسکله پیوس را پرستش میکردند، اکنون به مردمی تبدیل شده اند که به مقدسین شفابخش متوسل میشوند. آنها هنوز همان هدایای سپاسگزاری را در کلیساها به مقدسین شفابخش خود هدیه میکنند. شما هنوز در کلیساها مدل های نقره ای بازو، پا و دندان را میبینید که توسط مردم شفادیده، نذر مقدسین شفابخش میشود... پان بزرگ، حقیقتا مرده بود و همین طور همه ی خدایان المپ. آنها آنچنانکه فکر میکردند، فناناپذیر نبودند. آنها نقش خود را در تاریخ جهان بازی کردند و سرانجام به راه خود رفتند. از آن اجتماع قدرتمند، فقط دو موجود فناناپذیر باقی مانده اند؛ یکی کوپید که از آن زمان به بعد دیگر کسی او را به این نام نمیشناسد چون او پرورش یافته و به موجودی عجیب و خارق العاده تبدیل شده است و ما همه او را با نام مقدس "عشق" (لاو) میشناسیم که بعد از هر آشفتگی، بینظمی و هرج و مرج، ناگهان ظاهر میشود و ما نمیدانیم چگونه این اتفاق می افتد و این عشق به عنوان روح دین جدید همچنان باقی است و باقی خواهد ماند؛ آن دیگری، سایکه است که به عنوان روح انسان های عاشق در بهشت برین، جای گرفته و به موجودی فناناپذیر بدل گشته است.» ("خدایان، پهلوانان و انسان در یونان باستان": و.ه.د.روز: ترجمه ی علیرضا قربانیان: نشر امیرکبیر: 1385: ص302-299)

چرا باید فکر کنیم خدایان یونان مرده اند درحالیکه آنها اکنون از همیشه زنده ترند؟ اگر عیسی خدای بدعنق بنی اسرائیل بود که خودش را در حد مردم جاهل و عامی کوچک کرده و آنها را تایید نموده بود، پس طبیعی است که قدیسینش از خدایان مورد علاقه ی مردم عامی، قابل تمییز نباشند. چه بسا خدایان یونان، جنبه های گوناگون همین خدا بسته به بوالهوسی های منطقه ای شیوخ و کدخدایان و ترس های خرافی جمعی محلات باشند که در یک خانواده ی خیالی در کوهستان المپ جمع آمده و موقتا توسط کلیسا مسکوت مانده باشند. حالا پروتستانتیسم، آن خدای مسخره را با الله مقتدر محمد برابر کرده و مقابل این خانواده ی ابله المپی قرار داده است و هرچقدر شما بیشتر این موجودات غیرقابل مقایسه را روبروی هم قرار میدهید، بیشتر به تضاد فیمابین پی میبرید. هر عقل سلیمی، در این حالت، خدای سابق را به سبب شباهت به زئوس المپ به تمسخر میگیرد ولی اتفاقا هرچقدر این تمسخر، خنده های بلندتری را برمی انگیزد، تصور وجود خدایی ناشناخته و نزدیک به خدای اسلام بیشتر در اذهان پیش میرود و حتی میتواند خود مسلمانان را به طغیان علیه تصور المپی خدای پدرسالار که در اثر نفوذ وحشتناک اسرائیلیات در اسلام، چند قرنی است مغزهای مسلمانان را تعطیل کرده است، برانگیزد. ولی جالب ترین مسئله در این اتفاق، این است که خدایان مرده ی یونان را رسانه های مدرن نبش قبر کرده و بدانها جان دمیده اند و با ده ها فیلم و بازی و کمیک، آنها را جلو حافظه های زنگ زده ی مردمان علم کرده اند. چطور چنین چیزی ممکن است؟

بیایید به یکی از جامعه شناسانی که سال ها خودش را وقف دقیق شدن در اهمیت رسانه ها و ابتذال تمام نشدنیشان کرده، مراجعه کنیم: ژان بودریار، شخصی که آنقدر در بحر رسانه فرو رفت که قربانی آن شد و احساس کرد زندگی هیچ اهمیتی ندارد. بودریار فرانسوی مینویسد:

«در داستانی از خورخه لوئیس بورخس در کتاب "موجودات خیالی" این ایده حضور دارد که پشت هر بازنمایی، هر تصویر موجود در آینه، یک تکینگی شکست خورده وجود دارد؛ یک دشمن مغلوب که شبیه شما به نظر میرسد؛ کسی که مجبور است مثل شما باشد. بدینسان شاید گفته شود که پشت هر تصویر، چیزی ناپدید شده است. درواقع این چیزی است که فریبندگی مبهم تصویر را خلق میکند: بدین خاطر که چیزی در آن ناپدید شده است. این ناپدیدی را شمایل شکنان درک کرده بودند؛ کسانی که شمایل ها را به عنوان شیوه ای از ناپدید ساختن خدا تقبیح  میکردند. شاید [این اواخر] خدا خود انتخاب کرده است که در پشت تصاویر ناپدید شود. [ولی] امروزه دیگر نه خدا، بلکه ما هستیم که پشت تصاویر خود در حال ناپدیدشدن هستیم. دیگر هیچ خطری در رابطه با احتمال دزدیده شدن تصویرمان یا تجاوز به حریم خصوصیمان وجود ندارد. دیگر هیچ رازی نداریم. دیگر چیزی برای پنهان کردن در این جهان یکپارچه ای که ما را فراگرفته است نداریم. این، نشانه ی نهایت شفافیت و وقاحت کامل ما است. نهایت خشونت در قبال تصویر، خشونت تصویر کامپیوتری که از محاسبات عددی و کامپیوتر پدیدار شده است. این، پایان هر گونه تصور ذهنی از تصویر است؛ پایان وهم بنیادین از تصویر، چراکه در فرایند تولید کامپیوتری، مرجع دیگر وجود ندارد و امر واقعی، خود دیگر دلیلی برای نمایان شدن ندارد: فرآوری بلاواسطه ی واقعیت به عنوان واقعیت مجازی. دراینجا شاهد پایان تصویربرداری مستقیم، پایان حضور درون یک ابژه ی واقعی در آن لحظه ی تغییرناپذیر هستیم؛ چیزی که وهم سحرآمیز عکس را خلق میکرد و تصویر را رخدادی تکینه میساخت. در تصویر مجازی، دیگر چیزی از آن دقت "بجا" از آن لکه ی تاریک به موقع وجود ندارد: از آن تصویر عکاسی قدیمی که اثبات میکرد سابق بر این، چیزی در عکس وجود داشت و اکنون دیگر نیست و بدینسان گواهی بر غیابی قطعی که آکنده از نوستالژی بود.» ("هوش شر یا معاهده ی شفافیت": ژان بودریار: ترجمه ی حسین محمدی: نشر مانیاهنر: 1397: ص140-138)

دقت نظر دلسردکننده ای است ولی فقط برای کسانی مثل بودریار به عنوان اعضای محلول شده ی تمدنی که انقلاب کبیر فرانسه در آن ریشه دارد. فرض کنیم آنچه دوربین عکاسی سخن از قدیمی بودنش میکرد، در ممالکی هنوز زنده باشد، ممالکی که در آنها عشق زنده است طوری که با یک خدای خیالی به نام کوپید اشتباه نشود و آنقدر بی اهمیت و دم دست است که صرفا به همین خاطر، همچون نوستالژي عزیز و گرامی نشده است. یادمان باشد خدا اکنون سیاست نام دارد و مثل عیسی مسیح که خود را به حد مردمان گوناگون پایین آورد، کدخدای "دهکده ی جهانی" هم باید خود را به حد تک تک ولایات و قبایل و ده کوره های جهان پایین بیاورد درحالیکه فقط یک سلاح دارد که با آن بتواند همزمان همه ی دنیا را زیر رگبار خود بگیرد: شبکه ی رسانه ای. پس در این صورت، آیا ممکن است این سلاح که باید همزمان همه چیز را –از حیات وحش گرفته تا مسابقه ی فوتبال، از تبلیغ اتومبیل تا کشفیات پزشکی، از کمدی و درام خانوادگی تا فیلم های مخوف مافیایی و جنگی، و از قمار تلویزیونی تا پرده گشایی از زندگی مردمان بدوی و کم آشنا با مدرنیته- را به روی مردم بگشاید، خودبخود انسان را وارد فازهای خیالی گوناگونی میکند که فقط کار و زندگی بایسته ی روزمره بوده که تاکنون مردم را از اثرپذیری نسبت به آن بازداشته است. ولی وقتی به این گوناگونی پرده ها می اندیشیم، آیا به یاد تعالیم گورجیف نمی افتیم که دقیقا در دوران هیتلری، در همان زمان که سلاح بودن رسانه توسط نازی ها و در تبلیغات تصویری هیتلر عیان شد، دعوت به "راه چهارم" خود در عرفان میکرد به این عنوان که در دوران پیش رو، امکان به هم آمیخته شدن سه راه قبلی وجود دارد؟ مگر گورجیف نمیگفت راه چهارم، برای هر کسی منحصربفرد است و فقط در جامعه ای که فردانیت صدای قوی ای دارد، شنیده میشود؟ گوناگونی تصاویر رسانه ای نیز شخصیت های گوناگونی پدید می آورد. خیلی جالب است ولی ممکن است آنچه به هم رسیدن سه راه عرفان در روسیه ی گورجیف را سبب شد، دقیقا به سبب گسترده شدن ارتباطات رسانه ای، بقای خود را تضمین کرده باشد. دو راه اول یعنی راه تن (مشغول کردن خود با کار) و راه عواطف (تمرین عرفان با تمرکز بر تکانه های عاطفی) که نماینده هایشان در روسیه، به ترتیب، تصوف اسلامی و مسیحیت بودند، فقط به سبب ارتباط غرب با تبت که کانون راه سوم (تمرکز بر ذهن) یعنی روش یوگی ها و سیک های هند بود، توانستند با راه سوم آمیخته و راه چهارم را پدید بیاورند. راه چهارم، به سبب ترکیبی بودن در یک زمینه ی فردی، راه عرفان را در هر شخص، منحصربفرد میبیند و از این جهت به توصیه ی رستم به مرد کنفگورابی نزدیک است که چیزی جز اعاده ی حیثیت خورشید از ستاره ی قطبی نیست.

برخی چون اوتو رهن معتقدند که گورجیف واقعی، نه آن روس ارمنی تباری که در قرن بیستم در فرانسه، تحت عنوان جورج ایوانویچ گورجیف، آثار گورجیف واقعی را منتشر میکرد، بلکه یک مغول بوریات متولد کرانه ی دریاچه ی بایکال، به نام "همبرو اکوان دورژیف" بوده است و دورژیف که در غرب به گورجیف تبدیل شده، فرم روسی شده ی کلمه ای تبتی به معنی رعدوبرق است. دورژیف در قرن 19، به تبت رفته و در بازگشت، تعالیم بودیسم تبتی را به استخدام نظریات خود درآورده بود و این عقاید، به دلیل پذیرفته شدن توسط جامعه ی تبتی عظیم برلین –که پیرو بودیسم فرقه ی "بون" بودند- نام حکمت تبتی به خود گرفته و در اثر نفوذ رمانتیسم آلمانی بر انگلستان، تئوسوفی آنجا را هم مشغول تبت کرده است. اما علت اصلی این پذیرفتگی در غرب، وجود بن مایه های مشترک فکری بین روسیه و اروپای مرکزی-غربی بوده است که در اثر مهاجرت قزاق های سیاه به اروپای غربی، در آن منطقه بومی شده است. اصل این بنمایه، به توجه ویژه به شمال در برخی شاخه های مانویت ایران برمیگردد که کوه قاف در شمال دور را به جای شرق، سرزمین خورشید خوانده و رنگ آن را سبز خوانده است که این، در کنار ماوا گرفتن امام موعود تشیع ایرانی در جزیره الخضرا (جزیره ی سبز)، به شمال یعنی روسیه، موقعیتی منجی باورانه میدهد که جنگسالاران آنجا را به جلب شدن به ثنویت مانوی واداشته است. این ثنویت در مهاجرت به غرب، با مسیحیت یوحنایی منطقه ی پیرنه ترکیب و مذهب کاتاری مونت سگور را پدید می آورد که حول تقدس گنج های معبد آپولو از دلفی میچرخد: گنج هایی که در جزیره ی "تابور" در دریاچه ی "تروت" (خرس ها) معروف به "دریاچه ی گناهان" نگهداری میشوند. یکی از این گنج ها، میز جادویی حضرت سلیمان است که توسط هرکول به پیرنه آورده شده است. توضیح این که هرکول، با "پیرنه" دختر بیبرکس، آمیزش جنسی کرده و دختر از ترس پدرش به کوهستانی گریخته و درآنجا توسط حیوانات درنده کشته شده و نامش بر کوهستان مانده است. هرکول، عضو آرگونات ها بود و مذهب آنها یعنی ثنویت هایپربوریایی را داشت که مطابق آن، خورشید در مقام روشنایی روز، آپولو یا خدای روشنایی بود و در سفر به جهان زیرین، پلوتو یا خدای تاریکی. به دلیل توجه به ثنویت، هرکول بعد از مرگ و تبدیل شدن به خدا، خود را بین کاستور و پولوکس در صورت فلکی جوزا یا توامان (دوپیکر/ جمینی) جا داد که تجسم این دو حالت متضاد خداوند هستند. فیثاغورس، تجسم زمینی آپولو بود که این ثنویت را مجددا در جهان گسترد و آن در قالبی مسیحی، به دروئیدیسم پیرنه و سپس بریتانیا تبدیل شد. "بلنوس" صورت غربی تر آپولون یا آپولو بود که در اسطوره های نوردیک، "بالدر" و "الفین" نام گرفت درحالیکه در پیرنه، "آبلیو" نامیده میشد. کاتارها، او را با لوسیفر برابر نهاده و گاهی "لوسی بل" مینامیدند. در شرق دور نیز ارتباط شمال مقدس با رنگ سبز یشمی را در تائوئیسم چینی داشتیم که راه را برای نفوذ عقاید "شمالی" در آن سرزمین باز میکرد. این شد که نظریات دورژیف، طی عمر طولانی 103 ساله ی او، از جامعه ی آلمانی "تول" –از خاستگاه های فلسفی نازیسم- گرفته تا مکتب ذن "اژدهای سبز" ژاپنی ها را تحت الشعاع خود قرار داد و نوعی جنب و جوش معنوی همراستا را در جهان پدید آورد که پس از گذشت چند دهه، اثرات خود را در همه سو آشکار کرد. پیشتر گروه های مختلفی از این متاثرین –از آلمانی ها و هندی ها گرفته تا عرب ها و تبتی ها و سرخپوستان مکزیکی- در کانادا زیر پرچم تول جمع آمده بودند. جامعه ی تول که خود را دنباله ی کاتارهای مونت سگور معرفی میکرد، عنوان مینمود که سده ها قبل از پیدایش اسلام فعلی، الله به نام "تعالی" شناخته میشد و شهری به نامش "تول" نامیده میشد که پایتخت کشور هاپربوریا بود. تول، منشا تمامی حیات موجود بر روی زمین است و در فرهنگ های مختلف، خورشید سیاه نامیده شده است. آلمانی بودن اساس این اتحاد، آنها را زیر پرچم تبتی های بون مذهب برلین جمع کرده بود. بون، شاخه ای از مذهب بودایی بود که از شمال شرقی ایران، به تبت تغییر محل داده بود و خداوند گرامیش، الهه ای موسوم به "خورشید سیاه" بود. ظاهرا لغت بون، صورت تبتی لغت مون در آسیای جنوب شرقی به معنی مادر است. ولی اصل آن، همان "آمون" خدای خورشید مصریان است که به صورت لفظ دعای "آمین" در فرهنگ عربی غرب باقی مانده بود. خورشید سیاه، رویه ی پنهان خورشید از ورای نور است که جنبه های ناشناخته ی خداوند را نماینده است. این، در بودیسم تبتی، به انسانی تشبیه میشد که وقتی هوا به عنوان مابه ازای نور حیات، به او نرسد، پوستش به کبودی میگراید و از این تخیل، نژاد فرابشر آریایی به ذهن متبادر میشود که انسان هایی با پوست آبی رنگند که از کره ی مریخ می آیند و همان نژاد خدایان آبی رنگ هندی همچون کریشنایند. برخی از پیروان تول، سرزمین افسانه ای تول را سرزمین آریاییان، منشا زبان های هندواروپایی و برابر با آتلانتیس افلاطون میخواندند و معتقد بودند آنجا "بوسفوروس" (به معنی بندر گاو) در ترکیه و خدایش میترا یا خورشید بوده است و منظور از گاو هم ورزاویی است که میترا آن را به صورت آیینی قربانی میکند؛ "میتراداتس" یا شاه محلی هم تجسم زمینی میترا است؛ پس از نابودی آتلانتیس در اثر زلزله و سیل دریایی، باشندگان نیمه خدایش در مصر و شامات ساکن شده اند و نظریات فلسفی آریایی، در این سرزمین ها ماوا گرفته اند.:

“the mcdonalds general camposite of the roswell spacecraft’: b.boyer: thunderbults: dec 30, 2020: p5

یک لحظه فکر کنید: هرکول که همان گیلگمش است و درخت زندگی در باغ عدن خود را که زایندگی زنانه را در مرد نماینده است در خود کشته است، در صورت فلکی جوزا یا دوپیکر که تضاد خدایان روشنایی و تاریکی را نماینده است، جای گرفته و از این تضاد به عنوان برافروزنده ی نبردهای مردانه تغذیه میکند و این دایره البروج قبلا بخش جلویی اسد کبیر بوده که با آن به شرق تهاجم می آورده است. شرق در دایره البروج برای اسد، بهار زندگی بخش است و در شبانه روز معمول، طلوعگاه خورشید زندگی بخش. در کتاب "مایکل لدا" میخوانیم که برای مصریان، آتوم سرخچهره بوده چون خورشید وقتی از شرق برمی آمده، چهره اش از خون هیولاهایی که در جهان زیرین کشته بوده، رنگین شده است (ص50) و در بین النهرین، قلمرو شرقی یا ایران را "گوشبارا" به معنی "آتش سرخ" مینامیدند چون خورشید در طلوع، همچون توده ی آتشی سرخرنگ بود (ص56) که من حدس میزنم لغت فارسی "کشور" باید از همین گوشبارا ریشه گرفته باشد. نکته این است که هرکول یا گیلگمش، نشاندهنده ی ازبین رفتن باغ عدن است و میدانیم الگوی تاریخی این اتفاق، خشکیدن سرزمین سرسبز و زیبای خاورمیانه ی نخستین بوده است که به تابش آفتاب و گرمای هوا مربوط است. از طرفی افزایش گرما در انقلاب تابستانی، به سیل نوح مرتبط شده که آن هم یکی از گزینه های عامل نابودی عدن است و در دیرینشناسی امروزی، به بالاآمدن سطح آب دریاها منجمله خلیج فارس در اثر آب شدن یخچال های عصر یخبندان در اثر گرم شدن هوا در 10هزارسال پیش مربوط شده است. افسانه ی سیل نوح نکات جالبی برای گفتن به ما دارد.

به نوشته ی بروسوس، سیل عظیم دوران کهن (برابر با سیل نوح تورات)، نتیجه ی جمع آمدن ستارگان در صورت فلکی سرطان (خرچنگ) بود. ارتباط سرطان با سیل، به باران آوری این صورت فلکی در اعتقادات  مصری مربوط بوده که با بالا آمدن آب رود نیل در برج سرطان (تیرماه) مربوط بود. مصریان، این صورت فلکی را به شکل یک "جعل" (سوسک سرگین غلتان) نشان میدادند و علت هم زادآوری جعل در این ماه بود بدین صورت که تخم هایش را درون پهن حیوانات می گذاشت و آن را گلوله میکرد و به کرانه ی آب های درحال بالاآمدن نیل میبرد. گروهی از رومیان، این صورت فلکی را "هرمانوبیس" نامیده، به او سر یک ابومنجل بخشیدند و این، به سبب تطبیق هرمس خداوند دانش با عیسی مسیح بود چون که برج سرطان را مصریان، "میسور" یعنی تولد دوباره میخواندند که یادآور افسانه ی مرگ و رستاخیز عیسی مسیح است. صورت فلکی سفینه (کشتی) که در نزدیکی صورت های فلکی اسد و سرطان قرار دارد، کشتی نوح و مرتبط با سیل عظیم است و در پاگانیسم قبطی، آن، قایق خورشید در موقع گذر از جهان زیرین طی شب است. ازآنجا که سرطان قبلا بخشی از اسد بوده، در برخی روایات، وقوع سیل، به صورت فلکی اسد نسبت داده شده است. در یکی از برداشت های میدراش از آفرینش، تولد نوح مصادف با مرگ آدم ابوالبشر بوده است. در میدراش، نوح پسر لمک از نسل قائن (و نه شیث) ابن آدم بوده و در زمان تولد، نوری سرخرنگ از چهره اش میتابیده است. بنابراین نوح، بازتولد آدم، و طلوع دوباره ی خورشید از شرق محسوب میشده است (مقایسه شود با مرگ و رستاخیز مسیح در نسبت با برج سرطان). نتیجه این که سیل باید حد جداشدن سرطان از اسد و فاصله افتادن بین فصل خورشید و تولد دوباره ی طبیعت در بهار محسوب شده باشد. (همان: ص66-63) معنی این عبارت، این است که حکومت خدایی زیر سایه ی مذهب شیرپرست، لزوما دوران ایدئالی به لحاظ زیست انسانی نیست و همیشه توجه خود را به سمت ظهور یک منجی خورشیدی دارد.

آیا ثنویت ایرانی از این لحاظ، مسکن خورشید را از شرق (گوشبارا) که خود باشد، به شمال انتقال داده که جنب و جوش های آینده ساز خود را به فرمانروایان تورانی (اسکیت) مهاجم از شمال به خود نسبت داده باشد؟ اگر چنین باشد، قرارگرفتن اروپاییان در سلطه ی همان اشرافیت اسکیت شمالی یورشگر به غرب بسیار پرمعنی به نظر میرسد. حالا همان اروپایی ها از زبان نظریه پردازانی مثل گورجیف، ایده هایی درباره ی در تاریکی بودن طریق فرد انسان مطرح میکنند که یادآور دیدگاه هایی شرقی است که مدتها پیش در پیشگاه دستگاه یکسانسازی ادیان خورشیدی چون یهودیت، مسیحیت و اسلام، به همراه صوفیان به درون دخمه های تاریک گریخته است. اما هشدار بودریار هنوز به جا است: ما در زمانه ای زندگی میکنیم که رسانه همه چیز را تعیین میکند.  آنچه در رسانه نمایش داده میشود، خواه واقعیت باشد یا دروغ یا مابین آنها، واقعیت هایی را که قرار است در سطح جامعه رخ دهند، تعیین میکند و این که دروغ اینچنین در اثر باور مردم به آن، تبدیل به راست شود، بستگی دارد به این که مردم هنوز گله ای  و همچون دورانی که کلی گویان از مسیری یکتا در زیر روشنایی خورشید سخن میگفتند، آنچه کورکورانه گفته شده را دنبال کنند. امروزه خورشید هر از چند وقت، در ستاره ی قطبی به سر میبرد ولی هنوز خورشید است.

ما داریم درباره ی یک خورشید سرخ و آغشته به خون در قلمرو تاریکی صحبت میکنیم. این خورشید ضعیف، کسی نیست جز مریخ یا مارس سیاره ی سرخ و خدای جنگ و رقابت و خونریزی؛ جایی که ادعا شده خدایان آبی رنگ انسان مانند  از آن آمده اند و این آبیان فضایی کبود از بی هوایی، اگر از ابتدا نماد انسان هایی رنجدیده و آبدیده از شرایط توانفرسای تاریکی غیبت حقیقت آشکار بوده اند، حالا دیگر هرآنچه خورشیدی ها به شیطانی و نادرست بودن نامبردار کرده اند، به خود جذب نموده اند. نتیجه این که روایت ژزوئیت (یسوعی) عرفانگرا ولی مسیحی اکولتیسم، مریخ را جایگاه دشمنان زمین میخواند: فرشتگان طاغی علیه خداوند که در مریخ زندانی شده اند و هرگاه آنچه «دروازه ی اهریمن» (اهریمن گیت) نامیده میشود، به روی زمین گشوده شود، اینان از مریخ به زمین راه می یابند و فقط با قربانی کردن گروهی انسان برای خداوند میتوان شر آنها را کم کرد. خداوند نیز دراینجا کسی جز یهوه در مقام ملوخ خوناشام تورات نیست. آیا اتفاقی است که در بخش اعظم قرن بیستم –و حتی تا حدودی تا امروزه روز- مردم انتظار داشتند یوفوها از مریخ (و نه زهره) به زمین حمله کنند و باز آیا اتفاقی است که تقریبا تمامی نظریات توطئه درباره ی آزمایشات فضایی مربوط به مریخ در مونت گراهام، از چند اظهارنظر "مالاخی مارتین" کشیش ژزوئیت در دهه ی 1990 نشئت گرفته اند؟

بیایید به صفحات 5و6 مجموعه ی "بیل مک دونالد..." برگردیم و برخی عقاید دنباله روان وریل را تعقیب کنیم تا بدانیم آریایی های فضایی، چه ارتباطی با تنوع منش ها و مسیریابی ها دارند: این جماعت مدعیند که انسان نخستین، انسان سیاهپوست بوده است و زمانی که این آدمیان سیاهپوست از افریقا خارج شدند و در اوراسیا منتشر شدند، در آنجا با خانواده های گوناگونی از خدایان آمیزش کردند و انواع و اقسام نژادها و قبایل و دهکده های گوناگون را پدید آوردند که نظر به ژنتیک متفاوت به ارث برده از خدایان مختلف، خصایل و روحیات متفاوتی داشتند. پرچمداران تمدن، آریاییان بودند که پس از غرق شدن سرزمینشان آتلانتیس، در جنوب پخش شدند و رهبرانشان اولین شهرهای جهان را در بین النهرین پدید آوردند. اما بیشترین جمعیت آریایی ها، در مناطق اطراف دریای سیاه، متمرکز شده بودند. بازگرداندن حکمت اجدادی، اینان را به ارتباط با مصریان و سامیان واداشت و کسب اصول کشورداری و تکنولوژی  از اینان، آریاییان را به تاسیس امپراطوری های اسکیت بین مغولستان و اروپای شرقی موفق کرد. تمامی رهبران  اشرافی امروز جهان –از چین گرفته تا امریکا- از نسل این اسکیت ها هستند. با هجوم اسکیت های شرقی موسوم به ترک ها به اسکیت های غربی، گروه اخیر به سمت غرب و جنوب حرکت کردند. شاخه ی جنوبی موسوم به تورانیان، خاورمیانه را مسخر کردند و شاخه ی غربی موسوم به "ایرانیان"، مردم "پروتو اروپایی" بودند که در ترکیب با بومیان اروپایی، نژادهای اروپایی را به وجود آوردند. این پروتو اروپاییان در مسیر مهاجرت خود، رودخانه های فراوانی را به نام مادرشان الهه ی دریا موسوم به "دانو" نامیدند؛ ازجمله دن، دانوب، دنیستر، دنیپر و غیره. این الهه در هند نیز شناخته شده و مادر اژدهای وریتره است که به دست ایندرا کشته شد. پدر وریتره، دانیوش  و مادرش دانو بود و اولادش به نام او "داناوان" نامیده میشدند. داناوان ها همان دان ها یا توهاته دانان یعنی عناوین افسانه ای اسکیت های غرب هستند و ازاینرو سمبلشان اژدها است. "کاشیاپا" رهبر فکری داناوان ها بود و دریای خزر به نامش "کاسپین" نامیده میشود. در روایتی دیگر، دانو همسر "توشتر" دمیورگ یا خالق ودایی است و دعوای ایندره و وریتره، دعوای پیروانشان دوا ها و داناوان ها است که بعدا سنت برهما-پورانا آنان را دواها و اسوراها نامیده است. وریلی ها تاکید میکنند که مردم شبه قاره ی هند اکثرا از نژاد سیاهپوست، و معدود سفیدپوست هایشان نیز نزدیک به نژاد مدیترانه ایند که نژاد مردم ایران کنونی و سرزمین های عربی است و نسبتی با اروپاییان ندارند؛ بومیان شبه قاره ی هند، ابدا آریایی نبوده و افسانه های خدایان آریایی نیز توسط گروهی از اسکیت های مهاجر از شمال، به گاندهارا (افغانستان) و سپس شبه قاره وارد شده است. اروپاییان، این خدایان را به اسامی دیگری میشناختند. ایندرا در نواحی مختلف اروپا  به اسامی ای همچون زئوس، ژوپیتر و تور پرستیده میشد. درواقع، "ایرانیان" یعنی اروپاییان اولیه، متوجه شده بودند که آسور یا ایندره و همراهانش که هندوان اسوراها مینامند، نسبت به فرقه ی اژدها، بسیار قدرتمند هستند و پرستیدنشان لازم است و ازاینرو مدل های مختلف پرستش آنها را در مسیحیت متحد کرده بودند. اما از آنسو جادوگرانشان، کیمیاگرانی بودند که اژدها را به نام "اوروبوروس" میپرستیدند و این دو دسته، خدای مسیحیت و اژدهای دشمنش را در شیوه ی جادوگری یهودی به نام "بزالیل" پسر "اوری بن حور" متحد کردند. جلب اعتماد دو دسته ی مختلف خدایان، به مرور، این اعتبار را به اروپاییان بخشید تا مسیحیبت را به کناری نهاده، تکنولوژی های بسیار قدرتمند خدایان را از آنها که همان یوفوها هستند تحویل بگیرند و تمدن نوین را طی حدود دو سده بنیان نهند. اروپاییان قصد داشتند با امتیاز اختصاصی داشتن این تکنولوژی، رهبران نیمه آریایی را در کشورهای نوین برکشند و با دادن بخشی از تکنولوژی خدایان به آنها، سرسپردگی این ممالک به خود را تضمین کنند. ولی برخی از این ملت ها به نتیجه ی میراث بردن ژنتیک های مخالف از خدایان، با این تکنولوژی علیه اروپا میشورند. خطرناک ترین آنان، چینیان هستند که به خاطر نسب بردن به غول های افریقایی،  بردباری بینظیر و استعداد بالایی در به کار بردن تکنولوژی دارند بدون آن که چندان به استانداردهای اروپایی پایبند باشند.

روشن است که این گزاره ها، در جهت توجیه استعمار و تبار خدایی آن استفاده شده اند ولی مهم، اعتراف آنها به همدست بودن مذهب به اصطلاح سنتی با فعالیت های ضدخدایی، و به عبارت دیگر، اتحاد شیر و اژدها است. این هم که به برقراری چنین اتحادی توسط جادوگری یهودی اشاره شده، برای این است که نازی های عزیز که قرار است به یهودیان به چشم دشمن بنگرند، از تامین هزینه ی حزب توسط بانکداران یهودی تعجب نکنند. حالا چرا این مطلب برای ما مهم است؟ تز عقلانی این اتحاد، همان تز اتحاد سه شیوه ی قدیم در راه چهارم گورجیف است. بسیار مهم است که توجه کنیم گورجیف، هرگز اصطلاح راه چهارم را به کار نبرد و واضع این اصطلاح، جانشینش اوسپنسکی در چند سخنرانی است که تازه بعد از مرگ اوسپنسکی، کتاب شده اند یعنی ما با یک جریان روبرو هستیم نه یک شخص. اگر به این مطلب توجه کنیم، برایمان روشن خواهد شد که این اتحاد، قوی کننده است و حاکمان را واقعا قوی کرده است. راه مقابله با این اتحاد حکومتی نیز جز مابه ازای چنین اتحادی در فردفرد مردم زیردست نیست. شاید اقویا از کارکرد خود مطمئنند چون میدانند بیشتر مردم هرگز موفق به رسیدن به عرفان خودارادی نخواهند بود.

 

دانلود کتاب " مدرنیته ی خوناشام: از امریکا تا ایران "

نویسنده: پویا جفاکش

فهرست مندرجات: مقدمه:3- دراکولا و ملکه ی انگلستان:17- نسخه ی آقای ایکس:144- مرد خدا:200- نبرد مردانه:294

بخشی از کتاب:

««والری پلیم» یک جاسوس زن امریکایی و همسر سوم جوزف ویلسون سفیر امریکا در افریقای جنوبی بود که در سال 2017 از وی جدا شد . پلیم طی مأموریت هایش در سیا عملیاتی اطلاعاتی درباره ی عراق انجام داده بود که در آن ، مقامات دولت صدام حسین را به خرید کیک زرد از افریقای جنوبی متهم می کرد . ویلسون برای مطمئن شدن درباره ی صحت این اتهام ، به نیجریه رفت ولی چیزی که ادعای همسرش را تایید کند نیافت و حاصل این تحقیقات را در مقاله ای با عنوان «آنچه در افریقا پیدا نشد» منتشر کرد. ویلسون دولت بوش را متهم کرد که به دلیل انگیزه های جنگ طلبانه می خواهد چنین برچسبی را به صدام حسین بچسباند تا مسیر جنگ هموار شود . تاوان وارد کردن چنین ضربه ای به نقشه ی جنگ طلبانه ی همکاران بوش ، این بود که موضوع سرّی «عملیات مرلین» در خصوص ایران که از سال 2000 در جهت خرابکاری در برنامه ی هسته ای ایران به جریان افتاده و خانم پلیم از دست اندر کاران آن بود ، در سال 2003 به یک مقاله ی واشنگتن پست درز کرد و خانم جاسوس ، با حواشی فراوان رسانه ای و آبروریزی از سیا برکنار شد . پلیم در سال 2008 ، کتابی با عنوان «بازی عادلانه» شامل خاطرات جاسوسیش منتشر کرد که البته موضوعات روز مانند مسائل مربوط به جمهوری اسلامی ایران و از جمله عملیات مرلین در آن منعکس نشده است . او در سال 2010 در فیلمی که از روی این کتاب تهیه شد ، بازی کرد و در آن هنگام ، بسیاری از امریکایی ها با دیدن زیبایی ظاهری و شیطنت های دلفریب او در فیلم ، درحالیکه نمی توانستند درباره ی نوع جاسوسی هایش فکر بد نکنند ، به این نتیجه رسیدند که شاید جاسوسی واقعا همانطور که در این فیلم ها نشان داده می شود ، شغل جذاب و قهرمانانه ای است .

در واقع حتی در سال 2013 وقتی ادوارد اسنودن اسناد جاسوسی وسیع سازمان های جاسوسی امریکا در اینترنت شامل گوگل ، ایمیل ها ، چت روم ها و شبکه های اجتماعی در سراسر جهان و شنود تلفن ها به بهانه ی مبارزه با تروریسم را منتشر کرد ، برعکس اروپایی ها و اهالی امریکای لاتین ، مردم ایالات متحده خنثی ترین واکنش را به این افشاگری نشان دادند و اغلب چنین جاوسی ای را لازم تشخیص دادند . اما الآن مدتی است که بسیاریشان اینطور به مسائل نگاه نمی کنند و احتمالا بعد از این که در اعتراضات اخیر طرفداران ترامپ به شکست او در ریاست جمهوری ، جاسوسی وسیع از اینترنت ، به پلیس فدرال در سرکوب اعتراضات کمک می کند ، بیش از پیش ، از احساس زندگی در یک جهان اورولی احساس نفرت کنند .

با این همه امریکایی ها به هیچ وجه در عظمت هویت امریکایی خود شکی ندارند و تمام گناهان را به گردن مادر فاسد مملکتشان یعنی مجمع الجزایر بریتانیا در آن سوی آب می اندازند . اتفاقا اسناد اسنودن ، در این زمینه کمک حال خوبی بوده اند چون این اسناد بعد از امریکا ، هیچ دولتی را به اندازه ی انگلستان در جاسوسی شرمسار نکرده و این مهم ترین نقش را در اجبار به دیوید کامرون نخست وزیر بریتانیا به استعفا داشته است . آنچه «معاهده ی بزرگ امریکا و بریتانیا» نامیده می شود ، برای تبرئه ی رهبران امریکا از بدطینتی کافی است . این معاهده بین امریکا و چهار کشور انگلستان ، کانادا ، استرالیا و نیوزلند در اشتراک گذاری اطلاعات به دست آمده از جاسوسی است و دیگران حتی آلمان و ژاپن همیشه به حریم آن راه ندارند . اگر دقت کنید آن چهار کشور ، روی هم یک کشور واحد یعنی «بریتانیای کبیر» هستند .

پیرو این انتقال ذهنی نفرت بود که عوامل دولت بریتانیا در شایعات امریکایی ، از انسانیت تخلیه شدند و خوناشام و آدمخوار توصیف گردیدند و تنها سندش هم نشان های متعدد اژدها در کنار صلیب سرخ تمپلار ها در انگلستان و بخصوص شهر لندن عنوان شده است . این اژدها را به «دراکول» یا دراکولا» (به معنی اژدها) لقب کنت "ولاد" رهبر بیرحم و جنایتکار ترانسیلوانیا نسبت می دهند که اعمال شنیع و روان نژادی به او منسوب است ...»

دانلود کتاب " مدرنیته ی خوناشام: از امریکا تا ایران "

دانلود کتاب " زلم زیمبوهای ذهن بشری (مذهب ایرانی و تفرقه ی جهانی)"

نویسنده: پویا جفاکش

فهرست:

مقدمه:5- سیب های حوا:11- یوفوها و مارها:146- قدیمی های بسیار مدرن: 239- تلویزیون حرام نیست: 284- مذهب ایرانی:311

مقدمه ی کتاب:

« یک بار، خانم متاهلی خوابی را که دیده بود، در حضور شوهرش برایم تعریف کرد به این امید که معنی ای داشته باشد. او در خواب، خود را به همراه شوهرش در حال راهپیمایی در یک مسیر جنگلی سرسبز کوهستانی تصور کرده بود. در بین راه متوجه شده بود که شوهرش نیست و از او جدا شده است با این حال، اینقدر مسحور زیبایی طبیعت شده بود که به تنهایی به بالارفتن از کوه ادامه داد. هرچقدر بالاتر میرفت، مسیر زیباتر میشد. تا این که بلاخره به قله ی کوه رسید و منظره ی بینهایت زیبایی را در مقابل خود دید. اما وقتی خواست برگردد، متوجه شد که به سبب شیب قله قادر به پایین آمدن نیست. به شدت ترسید ولی وقتی دید عده ای دیگر هم در آن محل گرفتارند و نمیتوانند پایین بروند، خیالش جمع شد که حداقل تنها نیست. این پایان رویای او بود.

این رویا نماد تمام قدی از ارتباط معنویتگرایی با عشق به طبیعت است که از اجداد ما به انسان مدرن رسیده و هرازچندوقت در او بروز میکند. خانمی که صحبتش را میکنیم، یک فرد معنوی بود اما شوهرش فردی مادیگرا بود که به گفته ی خودش در آغاز جوانی، به همراه دوستانش صبحدم به کوه میرفت بی این که حسی به کوه و طبیعتش داشته باشد. آن مرد اعتراف میکرد که در مسائل معنوی با همسرش همراه نیست و روشن بود که همین موضوع، در رویای خانم انعکاس یافته است. خانم ناچار بود پس از کشف معنویت، به جامعه ی مادی و نزد شوهرش بازگردد ولی این به مانند پایین آمدن از یک قله ی شیبدار، کار بینهایت مشکل و خطرناکی بود. شوهر او که نوه ی یک روحانی معمم بود، یکی از عادی ترین مردم در یک جامعه ی مذهبی بازاری بود و مذهب و معنویت در این صحنه مقابل هم قرار گرفته بودند.

این مسئله ی عجیبی نیست. به یاد دارم وقتی در یکی از جلسات حلقه ی صالحین بسیج، صحبت از تاثیر سوسیالیسم بر انقلاب مذهبی ایران صحبت میکردم، رئیس حلقه تعجب کرد و گفت: «این حرف شما مورد سوال است. چون فقه شیعی طرفدار سرمایه داری و اقتصاد بازار است.» در این هنگام، یکی از دوستان بسیجی گفت: «به نظرتان وقتش نیست در این ایده تجدیدنظر کنیم؟ ما آمدیم انقلاب کردیم با شعار "استقلال.آزادی.جمهوری اسلامی". الآن نه استقلال هستیم نه آزادی نه جمهوری نه اسلامی. آیا این به خاطر همین بازاری بودن فقه اسلامی نیست که همه ی جامعه را آلوده کرده است؟»

البته من فکر نمیکنم مشکل از پایه های اعتقادی دین ما باشد. ما در فارسی یک اصطلاحی داریم به نام "زلم زیمبو" که کنایه هست از اشیای زشت و زائدی که برای زینت دادن فرد یا ساختمان یا شیئی استفاده میشوند و معنی دومش اشیای اضافی محیط است. این واژه، از کلمه ی آشوری "زینبو" یا "زیمبو" به معنی مگس می آید. اما اصل آن مربوط است به "زینو" یا "زینب" به معنی خوبی و زیبایی، که کلمات زینت و تزئین در مفهوم آراستن از آن می آید. کلدانیان و آرامیان زینت آلاتی به شکل مگس را به گوششان می آویختند و همین مسئله باعث شد "زینبو" (زینب) معنی مگس پیدا کند و این برای مردمی که برای اولین بار با چنین تزئینی برخورد میکردند، عجیب بود. به همین دلیل، زلم زیمبو مساوی زیبایی نامتعارف و بدمعنی بوده است. در زمان ما "زلم زیمبو" یک امر متعارف است چون جهانی است یعنی در سرتاسر دنیا، مدهای زشت دقیقا به خاطر زشتیشان جلب توجه میکنند و این بایسته به نظر رسانده شده است. در مورد مذهب هم همین مسئله صادق است. بسیاری از ناشایستگی های اسلام ایرانی، به نظر ما طبیعی جلوه میکنند چون درست مثل زلم زیمبوهای آرایشی، از کریدور رسانه های غرب، در سراسر جهان منتشر شده اند و کم کم وقت آن رسیده که این زائدات مضر را که به اندازه ی مگس بیماریزا هستند شناسایی کنیم و وجود مذهبمان را از آنها بزداییم. این کار، نیازمند توجه به این اصل است که مذهب ما به هیچ وجه، یک مذهب بسته و بی ارتباط با دنیا که از سوراخ آسمان پایین افتاده و 1400سال به حال خود رها شده نیست و اسلام ایرانی را باید در بستر جهانی آن درک کرد.»

دانلود کتاب " زلم زیمبوهای ذهن بشری "

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷