پرنس میشکین در هالووین: وقتی برای مسلمان بودن ناچاریم در بالماسکه ی شیاطین برقصیم.
تالیف: پویا جفاکش
در ظهر پنجشنبه ای از تابستان سال 1385 در روزنامه ی روشنفکرانه ی شرق، تبلیغ تماشای فیلم "ابله" کوروساواوا در جمعه شب فردایش از برنامه ی سینما4 (از شبکه ی چهار سیما) را دیدم، فیلمی که بر اساس رمانی به همین نام از فئودور داستایفسکی ساخته شده بود. تعریف این رمان را زیاد شنیده بودم بی این که آن را خوانده باشم. پس همانجا عزمم را جزم کردم و فردایش فیلم را دیدم. فیلم خیلی طولانی و پر دیالوگی بود ولی دوبله ی فارسی فیلم اینقدر گوشنواز و متناسب با تصاویر بود که مرا تا آخر فیلم نگه داشت. نقش های اصلی را زنده یاد احمد رسول زاده، زنده یاد فهمیمه راستکار، زنده یاد ناصر طهماسب، زنده یاد حسین عرفانی، زنده یاد حمید منوچهری، مینو غزنوی، مریم رادپور و رضا آفتابی صحبت میکردند که همه ی این نام ها در درآوردن دیالوگ های ادبی کلاسیک بسیار توانا بوده اند. دقیقا همین دوبله ی خوب مرا فریب داد و تعجب کردم وقتی در تحلیل فیلم در ادامه ی برنامه مرتبا گفته شد که فیلم، بسیار سرد و حوصله سر بر بوده و تماشاگران ژاپنی با آن ارتباط برقرار نکرده بودند و پر تکلف شدن فیلم در اثر اصرار کوروساوا بر گنجاندن تمام دیالوگ های مهم رمان در فیلم هم آن را مبهم تر کرده بود. بازی بازیگران بسیار سرد و یک جانبه، و بازی بازیگر نقش مهم "پرنس میشکین" بسیار بد توصیف شده بود (در دوبله ی فارسی، ناصر طهماسب که روزنامه ی شرق، او را مدیر دوبلاژ فیلم معرفی کرده بود، خودش این نقش را صحبت کرده بود). مفسران میگفتند که کوروساوا قصد داشت تا فضای مادیگرا و غیر انسانی حاکم بر روسیه ی زمان داستایفسکی را با فضای مشابه ژاپن در پس از پایان جنگ جهانی دوم تطبیق کند، درحالیکه ژاپن حتی در آن شرایط سقوط در پوچی، هنوز وضعی به بدی فضای حاکم بر رمان "ابله" نداشت و حس تیره و تاری که کوروساوا –این غربی ترین فیلمساز سنتی ژاپن- از غربگرایی افراطی داشت، چیزی بود که نه بازیگران، و نه تماشاگران ژاپنی، درک چندانی از آن نداشتند. بعدها فهمیدم که یکی از مهمترین دلایل عدم امکان هماهنگ کردن این فضاها –حداقل در مدت زمان نسبتا کوتاهی که از غربی شدن ژاپن میگذشت- حکومت شدید تمثال ها و باورهای مسیحی بر فضای رمان داستایفسکی بود، موضوعی که با ذهنیت ژاپنی به شدت ناآشنا بود و حتی الان هم که فضای فیلم ها و انیمه-مانگای ژاپنی، بیش از ژاپن، بوی اساطیر مسیحی و فراماسونی را میدهد، هنوز هم با اذهان اکثر ژاپنی ها بیگانه است.
یک صحنه ی بسیار کلیدی، در اوایل بخش دوم رمان و در گفتگویی بین میشکین و روگوژین (رقیب عشقی میشکین در تصاحب دل فاحشه ی متمول) در بررسی نسخه ای از نقاشی "مسیح مرده" از هولباین در خانه ی روگوژین رقم میخورد. روگوژین اعتراف میکند که این نقاشی، ایمان او را از بین میبرد. بعدا شخصیت مرتد و پوچ گرای ایپولیت، در مقاله ی بلند «یک توضیح اساسی» که در جشن تولد پرنس میشکین برای حاضران قرائت میکند، به این نقاشی برمیگردد و استدلال میکند که این نقاشی، که با واقع گرایی تزلزل ناپذیری جسد شکنجه شده و در حال گندیدن مسیح را در مقبره به تصویر میکشد، نمایانگر پیروزی طبیعت کور بر بینش جاودانگی درباره ی خدا است که وجود مسیح بر روی زمین به آن اشاره دارد. بنابراین ایپولیت به برتری نیروی قوانین طبیعت اعتقاد دارد و به سبب قریب الوقوع بودن مرگش در اثر سل، از آن هیولایی در ذهن میسازد.:
«انگار این نقاشی، وسیله ای بود که این ایده از یک نیروی ابدی تاریک، گستاخ و بی معنی، که همه چیز تابع آن است، توسط آن بیان میشد... یادم می آید کسی بازویم را گرفت، شمعی در دست داشت و نوعی رتیل عظیم و نفرت انگیز را به من نشان داد، به من اطمینان داد که این همان موجود تاریک، کور و قادر مطلق است و به خشم من خندید.»
اما سخنگوی اصلی داستایفسکی در رمان را پرنس میشکین خوانده اند که مدافع مسیحیت است. گفته میشود که داستایفسکی این رمان را پس از ازدواج با همسر دومش و فرار به سوئیس از دست طلبکاران نوشته است. در آن زمان اوضاع مالی آن دو بسیار بد بود بطوریکه چهار بار از خانه ای که در آن مستاجر بودند اخراج شدند. داستایفسکی سعی کرد تا با قماربازی اندک پولی را که داشت افزایش دهد ولی همه ی پولش را پای میز قمار باخت و اوضاع را بدتر کرد. شرایط بد زیستی باعث مرگ نوزاد سه ماهه ی آنها شد و همه ی اینها داستایفسکی را دچار بیماری شدید صرع کرد. در داستان هم میشکین یک فرد مصروع است و همین او را بسیار متوهم نشان میدهد. او در دفاعش از مسیحیت در یک وضعیت وهمناک، نمونه ی تکامل یافته ی دن کیشوت به شمار میرود. میدانیم که در داستان دن کیشوت، طنز بالقوه ای وجود دارد تا جایی که بعدا از روی زوج دن کیشوت و سانچو، زوج هاردی و لورل در کمدی های لورل و هاردی خلق شدند. هاردی و لورل هم در خرابکاری های خود موقعی که فکر میکنند دارند کارهای مثبت قهرمانانه انجام میدهند، دارند شوالیه بازی دن کیشوت و سانچو را تکرار میکنند. اما بدبختانه شوالیه بازی میشکین اصلا طنز نیست. او اصلا یک جنگجو نیست ولی مانند یک شوالیه ی ادبیات تروبادوری که بانویش را فقط به خاطر پولدار و مافوق بودنش میپرستد، از یک فاحشه ی پولدار، بانویی فوق العاده میسازد و چندین نفر ازجمله خودش و آن فاحشه را دچار بدبختی میکند. ظاهرا باید این نوع شوالیه بازی اختراع محض ادبیات تروبادوری حاکم بر جهان کاتولیک باشد اما میشکین که ظاهرا مدافع مسیحیت ارتدکس روسی است از کاتولیسیسم متنفر است و وقتی در وسط یک مهمانی میفهمد یکی از فامیل های حامیش کاتولیک شده است، چنان خشمگین میشود که به طرز غیر منتظره ای سخنرانی تندی میکند و در اثر آن اشتباها گلدان بی قیمتی را میشکند؛ وقتی به خود می آید و میبیند چه کرده است، دچار صرع میشود و همه را نگران میکند ولی بعد به هوش می آید و دوباره سخنرانی تند میکند و همه را با اعصاب خرد از مهمانی رهسپار میکند. در این سخنرانی، میشکین مدعی میشود که کاتولیک رومی، «یک ایمان غیر مسیحی» است که دجال را موعظه میکند و این که تصاحب و تحریف آموزه های مسیح به عنوان مبنایی برای دستیابی به برتری سیاسی، الحاد را به وجود آورده است. میشکین میگوید که کلیسای کاتولیک رومی، صرفا ادامه ی امپراطوری روم غربی است، با سوء استفاده ی بدبینانه از شخص و آموزه های مسیح، خود را بر تخت زمینی نشانده و شمشیر را برای تثبیت و گسترش قدرت خود برداشته است. این خیانت به آموزه ی واقعی مسیح مبنی بر فراتر رفتن از سومین وسوسه ی شیطان یعنی شهوت قدرت زمینی است که رسیدن به «عطش معنوی» درگرو آن است. الحاد و سوسیالیسم واکنشی برخاسته از سرخوردگی عمیق نسبت به بی اعتبار شدن اقتدار اخلاقی و معنوی توسط کلیسای کاتولیک رم هستند. میشکین با لحنی قاطع از نفوذ کاتولیک رومی و الحاد در روسیه انتقاد میکند. او ادعا میکند که روس ها نه تنها «عطش معنوی» را با فوریت زیادی احساس میکنند، بلکه دقیقا به همین دلیل، مستعد پذیرش ایمان های کاذب هستند:
«در کشور ما اگر کسی به مذهب کاتولیک روی آورد، بیشک یسوعی (ژزوئیت) میشود و آن هم مخفیانه ترین نوع آن؛ اگر ملحد شود، بی درنگ شروع به درخواست ریشه کن کردن ایمان به خدا با زور، یعنی با شمشیر خواهد کرد... ملحدان و یسوعی های روسی نه تنها از سر غرور، نه فقط بر اثر احساسات پوچ و بیهوده ی محض، بلکه از یک درد معنوی، یک عطش معنوی است که چیزی والاتر، برای ساحلی محکم را آرزو میکنند.»
به طرز متناقضی خود پرنس میشکین بدون این که بخواهد، باعث میشود تا یکی از دوستداران واقعیش سر از کاتولیسیسم دربیاورد. اگلایا دختری که عاشق پرنس میشکین شده است در اثر حسادت و ناامیدی ای که با شوالیه بازی های درک ناشدنی میشکین در مقابل فاحشه ی متمول به او دست میدهد، از ایمان ارتدکس شاهزاده بیزار میشود ولی همزمان به سبب علاقه اش به شاهزاده خود بدون این که متوجه شود در دام مشابهی از فرقه ای دیگر می افتد و به وسوسه ی یک کشیش کاتولیک، کاتولیک میشود تا با یک کنت لهستانی ثروتمند تبعیدی ازدواج کند؛ بعدا معلوم میشود که آن کنت لهستانی، نه کنت است نه ثروتمند و نه تبعیدی (حداقل تبعیدی سیاسی).
دلیل این که در این رمان، نقطه ی مقابل ارتدکسیسم و عامل اصلی بروز مادیگرایی، کاتولیسیسم و نه پروتستانتیسم معرفی شده است، بیشک به ورود عقاید الحادی انقلاب فرانسه از محیط پادشاهی کاتولیک سقوط کرده ی فرانسه است. این عقاید الحادی به واسطه ی فتوحات ناپلئون وارد روسیه شده اند و تردیدی وجود ندارد که برخلاف ظاهر فرانسه ستیز رومانف ها محیط های اشرافی آنها به شدت آمیخته به تجملات و زبان فرانسه بوده است. حتی تولستوی که "هزار و هشتصد و پنجمین سال" را درباره ی نبرد الکساندر رومانف با ناپلئون فرانسوی نوشت، نامه هایی به زبان فرانسه از خود به جای گذاشته است. توجه داشته باشید که رومانف یعنی رومی، و تزارهای روسی رومی بودند چون اصالتا آلمانی و از نسل امپراطوران روم مقدس بودند. از طرفی ناپلئون هم امپراطور روم مقدس شده بود و قیصر(سزار) های آلمانی در آستانه ی جنگ اول جهانی، خواستار بازپس گیری حقشان از فرانسه بودند. قرن 19 با جنگ های ناپلئون اول شروع میشود و ناپلئون پایه ی قرن 19 است. با این حال میبینیم که وقایعی که در پیشزمینه یا در حین یا در اثر فعالیت های او در جهان رخ میدهند بعدا در مقیاس هایی مشابه در پیشزمینه یا در حین یا در اثر جنگ های ناپلئون سوم در اواسط قرن تکرار میشوند. سلف ناپلئون اول یعنی لویی شانزدهم، به مدت 18سال سلطنت کرد و توسط انقلابی که در آن حزب مونتیارد (کوه) نقش اصلی را ایفا کرد، سرنگون شد. پادشاه حدود یک سال بعد از انقلاب زنده ماند. سلف ناپلئون سوم، یعنی لویی فیلیپ، به مدت 18سال سلطنت کرد و توسط انقلابی که در آن حزب مونتیارد (کوه) نقش اصلی را ایفا کرد، سرنگون شد. پادشاه حدود یک سال پس از انقلاب زنده ماند. هر دو ناپلئون، جنگی را از طرف اروپا علیه روسیه رهبری کردند. هم در آستانه ی سقوط ناپلئون اول و هم در آستانه ی سقوط ناپلئون سوم، انقلابی در اسپانیا رخ داد. ده سال قبل از سقوط ناپلئون اول (1815) پادشاهی ایتالیا به خواست بناپارت و بعد از شکست اطریش در 1805 تشکیل شد. ده سال قبل از سقوط ناپلئون سوم (1870) و در سال 1860 تشکیل پادشاهی ایتالیا به خواست امپراطور فرانسه تکرار گردید. 8سال پس از مرگ ناپلئون اول (1821) ناآرامی های ضد روسی در ایران (1829) جانِ گریبایدوف و چند اروپایی دیگر را میگیرد. در آستانه ی این وقایع، جنگ طولانی آزادسازی قفقاز توسط شورشیان مذهبی به رهبری غازی محمد آغاز میشود و شورشیان دولت دینی خود را تحت عنوان امامت ایجاد میکنند. شورشیان تنها سالها بعد شکست میخورند. هشت سال پس از مرگ ناپلئون سوم (1873) در قتل عام های ضد اروپایی در اسکندریه (1882) 250 اروپایی کشته میشوند و این وقایع، در همان آستانه ی خود، انگیزه ی جنگ آزادیبخش شورشیان مذهبی به رهبری محمد احمد عبدالله در سودان را فراهم میکنند که تنها سال ها بعد شکست خواهند خورد. حدودا 10سال قبل از مرگ ناپلئون اول، تقریبا تمام امریکای لاتین علیه حکومت اسپانیا به پا میخیزند و همین شورش همگانی حدودا 10سال قبل از مرگ ناپلئون سوم در امریکای لاتین تکرار میشود. اگر دوران ناپلئون سوم را اصل بگیریم و ناپلئون اول را نسخه ی باشکوه تر او بدانیم، باید راویان دورانش را شامل کسانی که در قرن بیستم هنوز زنده بودند بشماریم و ازاینرو باید تاریخ قرن 19 را اختراع قرن بیستم بشناسیم. این با محاسبه ی لوپاتین درباره ی این که وقایع تاریخ روسیه در دو نیمه ی قرن 19 با حسابرسی جلوس الکساندر اول در 1801 میلادی و جلوس الکساندر دوم در سال 1855 میلادی فقط با کم کردن فواصل زمانی «تاریخ مقدس» -45سال و 99سال- از سال «مرجع» 1900 به دست آمده اند سازگاری دارد. اگر به امپراطوری های تازه تاسیس الکساندر اول در اوایل قرن 19 و روسیه ی واقعی در اوایل قرن 20 فرصت تحکیم بدهیم، میبینیم که بعد از فروکش آشوب های اولیه دو شخصیت مشابه نیکولای اول و جوزف استالین، حکومت را تثبیت و تعریف میکنند. ژاریکوف شباهت های بین استالین و نیکولای اول را برمیشمرد: 1-هر دو آنها یک دستشان خشک بود. 2-هر دو آنها قانون اساسی تهیه کردند. 3-نیکولای دسامبریست ها را سرکوب کرد و استالین، تروتسکیست ها را زندانی کرد. 4- نیکولای مجارستان را رام کرد و استالین کل اروپای شرقی را. 5-نیکولای از آزاد کردن دهقانان سر باز زد و استالین آنها را به مزارع اشتراکی فرستاد. 6- نیکولای گروه پتراشفسکی و استالین، جریان مشابه جهان وطنان را گوش مالی دادند. 7-نیکولای، نویسندگان مهمی چون پوشکین، لرمانتوف و گوگول را سرکوب کرد و استالین، نویسندگان مهمی چون گورکی، بولگاکوف و شولوخف را در بند یا تحت نظر گرفت. 8-نیکولای و استالین، هر دو با آزاداندیشی مبارزه کردند. 9-نیکولای با کوهستانی ها جنگید و استالین، آنها را به سیبری تبعید کرد. 10-نیکولای «ملیت رسمی» را به روسیه معرفی کرد و استالین تاریخ رسمی را... ژاریکوف نتیجه میگیرد که بخش اعظم تاریخ بین نیکولای اول و استالین، جعلی است و وقایع قرن 19 از روی وقایع دوران استالین کپی شده اند. این شامل ادبیات هم میشود و بنابراین تمامی ادبیات مهم قرن 19 روسیه از پوشکین گرفته تا داستایفسکی، نه در قرن 19 بلکه در قرن 20 خلق شده اند. سومسیکوف نظریه ی ژاریکوف را تایید میکند و معتقد است که مورخان و رمان نویسان یک شباهت بنیادین به هم داشته اند و آن این که وقتی نمیتوانسته اند از شرایط وضع حاضر انتقاد کنند، دوره ای شبیه به دوره ی معاصر را در بازه هایی غیرواقعی از تاریخ بازسازی میکردند و وقایع حاضر را از آن دوره روایت میکرده اند. ازاین دیدگاه بیشتر آنچه درباره ی تاریخ فاجعه بار روسیه ی تزاری در قرون پیش نوشته شده است، در محتوا تفاوتی با فرافکنی وقایع روسیه ی شوروی به مزرعه ی خوک های جورج اورول ندارند. ژاریکوف همین ایده را با برشماری شباهت های بین استالین –بنیانگذار قانون اساسی شوروی- با یاروسلاو حکیم، کسی که قانون را به میان اسلاوهای بربر آورد و ظاهرا 9قرن قبل از استالین میزیست اثبات میکند.: هر دو آنها در علاقه مندی به مطالعه با اکثر همروزگارانشان متفاوت بودند، هر دو استبداد فردی را بر کشور خود تحمیل کردند، یاروسلاو تمام برادران خود را کشت و استالین تمام همرزمان سیاسیش را مورد بی مهری شدید قرار داد، هزاران سرباز روس یاروسلاو در اسارت رومی های یونانی نابینا شدند، و هزاران روس دوران استالین، در زندان های روم آلمانی نازی مردند، جنگ یاروسلاو با پچنگ های مغولی هم جانشین درگیری های استالین با ژاپنی های مغول نژاد است....:
“REVISION OF THE 19TH CENTURY, INTERIM RESULT”: CHRONOLOGIA.ORG: 23/7/2009
شاید استالین به دلیل خشکی دستش، شخصیت یاروسلاو حکیم را به خود جذب کرده، چون هر دو معلولیتی داشتند. یاروسلاو یک پایش لنگ بوده و از این جهت میتوانسته یک نسخه ی اسلاو از تیمور لنگ باشد. دراینباره میتوان او را با شاهی نیمه خزر-نیمه اسلاو به نام "ولادیمیر" مقایسه کرد که نامش به معنی تیمور سفید است و مانند یاروسلاو برای رسیدن به قدرت، تمام پسران شاه پیشین یعنی سویاتسلاو را میکشد. یاروسلاو که از نسل خزرهای یهودی است، مانند بنی اسرائیل تورات، مملکتش را به 12 بخش تقسیم میکند. این موضوع آنجا جالب میشود که در نقشه ی کلاسیک URBANO MONTE منسوب به 1587 میلادی، محل استقرار 10قبیله ی گم شده ی بنی اسرائیل جایی در روسیه نشان داده شده و این محل در جایی به نام آراگون قرار دارد.:
میدانیم که آرگون دیگری در اسپانیا قرار داشته است. اسپانیا محل فرود آمدن اشرافیت داودی یهود از مصر است و این اشرافیت داودی دو قبیله ی باقی مانده از 12 قبیله ی یهود یعنی قبایل یهودا و بنیامین را رهبری میکرده است. انگار، آراگون واحدی بوده که بین اسپانیا و روسیه تقسیم شده است. درباره ی اسپانیا در نقشه های استفانو بونسینیوری میخوانیم که پادشاه آنجا به نام "ایتالو اطلس خیتیم"، شبه جزیره ای را که به نامش ایتالیا نامیده میشد تصرف کرد و منطقه ای به نام لاتیوم را به دخترش در آنجا واگذار کرد که بعدا تروایی ها به آن برگشتند و از آنجا امپراطوری روم را بنا نهادند. درباره ی ارتباط روم با آراگون جالب است که بونسینیوری از سرزمینی به نام "آرگون" در اعماق آسیا نام میبرد که سنت توماس بنا نهاده و قبل از شکست از گوت ها CRIUE ROMOUE نامیده میشده است. این سرزمین محل استقرار پرستر جان یا همان شاه یوحنای افسانه ای مسیحی حاکم بر تاتارها بوده است. درباره ی ارتباط پرستر جان با آراگون، بد نیست نگاهی به کتاب «گوساله ی عمومی» منسوب به دن دیگو فرناندز دِ مندوزا، وقایعنگار فرناندو دِ آراگون در سال 1671 بیندازیم که ادعا میکند نسخه ی خطی آن را در جنگی در قرناطه (گرانادا) یافته است. وی در شرح نشان پرستور خوآن، پادشاه هند، میگوید که مسیحیت به یک اصل تبدیل میشود و ایمان خود را همراه اقتدار پرستور خوآن تحمیل میکند، اما با دو داستان متفاوت که به گفته ی نویسنده ی نسخه ی خطی باید درک شود. در اولی، اتحاد از طریق ازدواج بین یک شاهزاده خانم هندی و یک شوالیه ی اروپایی برقرار میشود که منجر به تحمیل مسیحیت میشود. در دومی، ظهور مسیح تصمیم سه جادوگر از هند بوده است که هدفشان ایجاد یک رهبر معنوی در تصویر و شمایل آموزه های یک جد شایسته بوده است و آنها در این راه، سنت توماس را انتخاب کرده اند. شاید این ارتباط با خاندان سلطنتی آراگون، پرستور خوآن یا همان پرستر جان را به صورت شاه ایان یا جان، خلق پادشاهی ساردینیا و رم، و معروف به جان دوم آراگون و ناواره در قرن 16 بازسازی کرده باشد. نام جان با جانوس یا ژانوس خدای مهم رم که از دروازه های شهر محافظت میکند هم مرتبط است. بونسینیوری، ایانو یا جانوس را در کنار دیری و اجدادی که اولین مستعمرات را در ایتالیا بنا نهادند، از نژاد اسکیت ها یا سکاها معرفی میکند. به نوشته ی بونسینیوری، اسکیت ها از آمیزش ژوپیتر و به روایتی هرکول با زنی نیمه افعی پدید آمدند. بعدا بخش بزرگی از قلمرو آنها تحت تسلط جنگجویان زنی موسوم به آمازون ها درآمد که سیروس/کورش شاه پارس را به صلیب کشیدند. میدانیم که کورش در تورات، مسیح نامیده شده و این که اینجا به صلیب کشیده شده است نشان میدهد که او هنوز جایی در نزدیکی مرز این همانی سابقش با کریست یا عیسی مسیح قرار دارد. جالب است که نویسنده پایان حکومت آمازون ها را به دستگیری ملکه شان توسط هرکول و ژوپیتر نسبت میدهد و در زمانی بین حکومت های سیروس و داریوس زمانبندی میکند. ظاهرا در این زمان باید مدت ها از به وجود آمدن اجدادشان توسط هرکول یا ژوپیتر گذشته باشد. در عین حال، این هرکول باید همان "هرکول قبطی (مصری)" باشد که نویسنده میگوید قبل از ایتالوس اطلس ختیم، ایتالیا را تصرف کرده و توسکو نامیده بود. روسیه هم به سبب این که خانه ی اسکیت ها بوده است به اندازه ی هرکول با افریقا مرتبط میشود و بنابراین در گزارش بونسینیوری از "تروگلودیتیکا"، پرستر جان سکایی هم صاحب پادشاهی بزرگ اتیوپی در افریقای سیاه میشود و اتفاقا "هند" هم یکی از نام های افریقای سیاه بوده است. ربط اتیوپیا به مصر، ربطش به مرکزیت ایمانی آن است و با موسی و جنگش با تروگلودیت های وحشتناک بربر برمیگردد زمانی که موسی شاهزاده ی مصر بود. دختر شاه تروگلودیت ها عاشق موسی شد و با او ازدواج نمود و این زمینه ی استقرار ایمان در سرزمین تروگلودیت ها شد و آن بعدا بخشی از قلمرو پادشاه اتیوپیایی جانشین پرستر جان شد. به طرز شگفت انگیزی تروگلو به معنی غارنشین است و ممکن است با نام "ترول" برای غول های جنگل نشین و غارنشین افسانه های اسکاندیناوی مطابقت داشته باشد. از وجود تروگلودیت ها در میان سکاها نیز سخن رفته است. ممکن است این نوع غول های بربر، نوعی اغراق گویی درباره ی مردمی باشند که در اثر وقوع بلایایی، تمدن و صاحبان فنون خود را از دست داده و به مراحل ابتدایی زندگی در حد غارنشینی دچار آمده باشند. شاید توصیف بونسینیوری از گاول های ابتدایی که در کرانه های رودهای به جا مانده از یک سیل زندگی میکنند، به تروگلودیت ها نزدیک یا روایت دیگری از آن باشد. انتساب زندگی بونسینیوری به قرن 16 او را با سیل های عظیم هلند و ایتالیا در سال 1530 که رم را ویران کردند همزمان میکند. شاید دنیای باستان او در قرون اخیر جریان داشت و همزمان به اندازه ی سیل نوح قدیمی بود. میدانیم که در منابع قدیمی، مرتبا نوح با یانوس/جانوس تطبیق میشد. ریشه ی این برابرسازی را به یکی از منابع جعلی بروسوس (بار هوشع) مورخ بابلی میرسانند که نام یانوس را با کلمه ی Iainدر عبری به معنی شراب مرتبط دانست و چون در نزد یهود، نوح کاشف شراب تلقی میشد، جانوس را با نوح برابر گرفت. منبع بخش اعظم اطلاعات بونسینیوری، آنیو دا ویتربو معرفی شده که مدعی بوده این اطلاعات را از نوشته های یونانی بروسوس به دست آورده است. با این حال، ژوزف اسکالیگر ژزوئیت که مبدع تاریخ نویسی رسمی کنونی تلقی میشود، آنیو را انکار و منابع او را "بروسوس های جعلی" معرفی کرد و ظاهرا این خودش گامی در جهت تحریف یک نسخه ی قبلی تاریخ برای ایجاد تاریخی جامع تر و جهان گستر تر بوده است.:
“sixteenth century maps from TUSCANY”: STOLENHISTORY.NET
اگر آن روم ایتالیایی که اسپانیا پایه گذاشت، نسخه ی ضد آلمانی یک امپراطوری رومی متحد کننده ی امپراطور آلمانی با پاپ ایتالیایی باشد و انکار نقش آلمان در آن، کار روم بریتانیایی بنیانگذار تاریخ نویسی باشد که بعد از مهاجرت روتچیلدهای آلمانی به انگلستان دارد گذشته ی آلمانی خود را حذف میکند، در این صورت تسویه حساب روم جدید با سلطنت آلمانی، تا دنباله ی نصفه-نیمه ی سلطنت آلمانی درون روسیه ی سکایی-تاتاری دنبال میشود. این که در میانه ی جنگ جهانی اول، کرنسکی در این که با حکومت جدید آلمان صلح کند یا بجنگد، حیران است و این که بعدتر در زمان استالین، هیتلر آلمانی میخواهد مثل ناپلئون فرانسوی، روسیه را پس بگیرد، همه با این تسویه حساب انگلیسی و هرچند به نفع مملکت نوبنیاد بی خطر ایتالیا برمیگردد. پس آیا آن قطاری که در آلمان بلشویک ها را سوار کرد و به روسیه برد، نسخه ی به روز شده ی انتقال 10قبیله ی گم شده ی بنی اسرائیل از آراگون روم به آراگون روسیه نیست؟ میدانیم که تمام رهبران بلشویک اولیه ی انقلاب روسیه یهودی بودند به جز استالین که او هم همسر یهودی داشت. با این حساب، ضد آسیایی بودن روم را با متهم شدن استالین به بازگشت به استبداد مغولی مقایسه کنید و این که استالین خونریز و سفاک با نشستن به جای ولادیمیر یا تیمور سفید، وظیفه دارد در منابع تاریخی ماسک تیمور لنگ را به چهره بزند. آیا خیانت ولادیمیر نیمه مغول به سویاتسلاو اسلاو، همان خیانت استالین به انقلاب لنین نیست؟ در این صورت، کشورگشایی های بلشویک ها در اتحاد جماهیر شوروی بعدی هم نسخه ی جدید نبردهای سویاتسلاو با پچنگ ها و خزرهای ترک-مغول خواهد بود. میدانیم که سویاتسلاو زمانی که به دست پچنگ ها به قتل رسید، بدجور برای امپراطور روم یونانی مزاحمت ایجاد کرده بود ولی امپراطور تا حدودی با او راه می آمد؛ درست مثل سوسیالیسم که درواقع میبایست موی دماغ روم کاپیتالیستی بریتانیایی-امریکایی میشد ولی بنا بر مصالح سیاسی تا مدت های مدیدی با آن مدارا شد. بدین ترتیب، روم غولپیکر پرستر جان، کشور 12گانه ی ولادیمیر تحت رهبری 12 قبیله ی یهود بود که دو تایشان نماد روم غربی کاپیتالیستی در غرب، و بقیه نماد اقمار نوپیدای سوسیالیستی در شرق هستند که از روسیه به همه طرف گسترش می یابند. اگر قرار بود دانه درشت ها و شبیه ترین ها به روسیه مانند استالین به اصالت ترکی-مغولی مملکت خود برگردند و همچنان شبیه ترین به روسیه باشند، باید استبداد مغولیشان مانند حکومت های مسلمانی که رومانف ها از روسیه برچیدند، رنگ اسلام به خود میگرفت و اسلامش هم آنقدر تند میشد که از نظرگاه مطلوب غربی برای توصیف جنگ صلیبی فاصله نداشته باشد.
بنابراین تعجبی نداشت که همزمان با تضعیف لنینیسم و استالینیسم شوروی، اسلامگرایی در سرزمین های هم مرز با آن رشد کرد و وقتی که حکومت های اسلامی در بسیاری نواحی موفق شدند آن را تحت کنترل درآورند، هنوز بخشی از غرب اصرار بر هار نگه داشتن آن در ایران داشت. خوی نظامی در این کشور بسیار به همانند خود در روسیه نزدیک است. قزاق خانه ی سلطنت قاجار در ایران، همانطورکه از اسمش پیدا است (قزاق در زبان روسی به معنی جنگجو است) توسط روس ها بنیان نهاده شد و زمانی که در اثر سقوط رومانف ها زمامش به دست انگلیسی ها افتاد، از تویش یک رضاخان میرپنج درآمد که با قلدری و زورگویی، لقب «پدر ایران» را برای خود داعی شد و میرزاده ی عشقی در جواب این ادعا سرود: «پدر ملت گر این بی پدر است/ پس به ریش پدرش باید رید.» تاریخ اعمال و فعالیت های این شخص به اندازه ی تاریخ وقایع همزمان در همسایه ی شمالی، غیر قابل اعتماد است. احتمالا دوره ی حکومت او به طور مصنوعی طولانی شده تا کارهای مثبت حکومت قبل (قاجار) را منحصر به خود کند (کمتر بودن سن بسیاری از پیران دوره های بعد نسبت به سن شناسنامه شان به همین خاطر است و نه صرفا ندانستن سال تولد یا بالا اعلام کردن سن برای نرفتن به سربازی اجباری از سوی مردم زمانه). همچنین این که رضا میرپنج، چه مقدار از کارهایش را زیر نام رضا خان و در جهت خواسته های دولت قاجار انجام داده یا به نام رضا شاه و زمانی که قاجار را سرنگون کرده بود، مورد بحث خواهد بود. دلیل اصلی هم این است که در زمان خود رضاخان/شاه، زندگینامه ای برای او نوشته نشد و سال ها پس از سقوطش پسرش یک زندگینامه ی دروغین برای او دست و پا کرد. اما فعلا آنچه برای ما مهم است، نگاه تاریخ معاصر به این شخصیت است. بر اساس منابع فعلی، رضاخان به کمک انگلیسی ها به قدرت رسید ولی علیه آنها شورید؛ آن هم درست در همان زمانی که استالین داشت علیه اربابان غربیش میشورید. آیا غیر طبیعی است که مملکتی که او پدرش شد، الان دارد به کمک روسیه ی پوتینی که غربی ها مرتبا او را به استالین تشبیه میکنند، در جهان بساط اسلام جنگجویانه به پا میکند و غرب هم هر حکومت اسلامگرایی را به این تیم ربط میدهد حتی اگر صحبت از طالبان افغانستان باشد؟ و آیا اتفاقی است که روسیه ی پوتین جانشین شوروی استالین است همانطورکه ایران اسلامگرا جانشین سلسله ی رضا خان شده است؟ فقط کافی است که دقت کنید روسیه ی پوتین و ایران جمهوری اسلامی، هر دو دارند هویت ساخته شده توسط حکومتی را که جانشینش شده اند بازتولید میکنند و گویی خشونت مغولی یا بهتر است بگوییم تارتاری –منسوب به تارتاروس یا جهنم- را پشت ظاهر متمدن مدرنیته و بر اساس کارکرد تمدن منسوب به اسلاوهای مومن غربگرا و فارس های عارف مسلک تمدن دوست، تکریم خشونت تارتاریس را بر اساس آنچه اجداد به آن دست یازیده اند توجیه و متبرک و حتی مقدس میکنند. اگرچه باور کردنش سخت است ولی تمام شواهد حاکی از اینند که اگر غرب روی جهادی نگه داشتن ایران اینقدر موفق بوده برای این است که در این موضوع روی هیچ کشوری به اندازه ی ایران سرمایه گذاری نکرده است –افغانستان را فراموش نکرده ام، ولی آن به سبب وضعیتی که از دیرباز در آن گیر کرده است، نیاز به سرمایه گذاری زیادی ندارد- و برای همین هم حتی عربستان سعودی که وهابیتش را شریعت سنگلجی در دوره ی رضاخان، به اسلام شیعی حاکم بر ایران آمیخت، از کنترل امریکا خارج شد درحالیکه ایران هنوز برای بقا ناچار است اسلامگرا باشد. با این حال، دیدگاه نوینی وجود دارد که نشان میدهد موفقیت شورش های قبلی، راه را برای تغییر مسیر ایران هم باز کرده است.
یکی از آخرین نمونه های این دیدگاه در مقاله ی "پایان دکترین تجزیه: چگونه امنیت سرمایه های غربی، فرصتی برای احیای ملی ایران فراهم آورده است؟" از سعید جوکار کارشناس ارتباطات است که در شماره ی 238 نشریه ی صدا (4مرداد 1404) درج شده است. وی معتقد است در شرایطی که «برای دهه های متمادی، روایت غالب در عرصه ی بین المللی، ایران را به عنوان اصلی ترین "بازیگر بنیادگرا" و "منبع بی ثباتی" در خاورمیانه به تصویر میکشید، اما امروز با ظهور پارادوکس ژئو اکونومیک، ایران این شانس را دارد که با یک دیپلماسی هوشمندانه و کنشگرانه، این روایت را به چالش کشیده و خود را به عنوان یک "قدرت مسئولیت پذیر" و "لنگر ثبات بالقوه" تعریف کند.» در بخشی از این مقاله میخوانیم:
«پس از فروپاشی شوروی و به ویژه پس از حملات 11سپتامبر، گفتمان قدرتمندی در محافل نومحافظه کار واشنگتن شکل گرفت که از آن با عناوینی چون "آشوب سازنده" یا "خاورمیانه ی بزرگ" یاد میشد. این دکترین، که ریشه های فکری آن در تحلیل های چهره هایی چون برنارد لوئیس یافت میشد، بر این فرضیه استوار بود که دولت-ملت های پسااستعماری در خاورمیانه، ساختارهایی مصنوعی و ناپایدار هستند. از این منظر، تضعیف دولت های مرکزی قدرتمند و بازترسیم نقشه ی منطقه بر اساس خطوط واقعی تر قومی-مذهبی (کرد، شیعه، سنی) نه تنها یک روند تاریخی محتوم، بلکه یک هدف استراتژیک مطلوب بود. کشورهای کوچکتر، ضعیف تر و درگیر با یکدیگر، تهدید کمتری برای هژمونی غرب و امنیت اسرائیل محسوب میشدند و کنترل منابع انرژی در چنین منطقه ای، حضور نظامی غرب را بیش از پیش توجیه میکرد. پیامدهای این دکترین در عمل فاجعه بار بود. حمله به عراق در سال 2003 و انحلال ارتش و ساختار حزب بعث، کشور را به ورطه ی یک جنگ داخلی فرقه ای بی رحمانه کشاند و زمینه را برای ظهور القاعده در عراق و نهایتا هیولایی به نام داعش فراهم کرد. مداخله در لیبی به سقوط یک دیکتاتور اما فروپاشی کامل دولت و تبدیل کشور به بهشت شبه نظامیان و قاچاقچیان انسان منجر شد. جنگ داخلی سوریه نیز به یک بحران انسانی بی سابقه و یک جنگ نیابتی پیچیده با حضور قدرت های جهانی و منطقه ای بدل گشت. "آشوب" خلق شد، اما "سازندگی" هرگز از پس آن نیامد. این شکست های پی در پی، به همراه خستگی افکار عمومی غرب از جنگ های بی پایان و هزینه های تریلیون دلاری آن، اولین ترک ها را بر پیکر این دکترین وارد آورد. در این میان، کشورهای عربی حاشیه ی خلیج فارس به ویژه عربستان سعودی و امارات، از یک موقعیت منحصر به فرد برخوردار بودند. آنها به جای این که منتظر بمانند تا امواج این آشوب به سواحلشان برسد، دست به یک اقدام پیشدستانه و هوشمندانه زدند. این اقدام صرفا یک واکنش به تهدیدات خارجی نبود، بلکه ریشه در فشارهای عمیق داخلی داشت. رهبران نسل جدید این کشورها با یک واقعیت انکارناپذیر روبرو بودند: مدل دولت رانتی که در آن وفاداری سیاسی شهروندان برای توزیع درآمدهای نفتی خریداری میشود، دیگر پایدار نیست.با وجود "برآمدگی جمعیتی" (YOUTH BULG) و جمعیت جوانی که انتظارات و آرزوهای متفاوتی داشتند و همچنین چشم انداز رسیدن به "نقطه ی اوج تقاضای نفت" (PEAK OIL DEMAND) در دهه های آینده ادامه ی این مدل به معنای ورشکستگی و بی ثباتی اجتماعی در آینده بود. آنها دریافتند که تنها راه بقا، تغییر بنیادین مدل اقتصادی و ایجاد یک "قرارداد اجتماعی جدید" است؛ قراردادی که در آن دولت به جای پول نقد، فرصت شغلی، توسعه ی فناورانه، و غرور ملی را از طریق پروژه های عظیم و آینده نگرانه فراهم میکند. در راستای این هدف، آنها یک مهندسی معکوس استراتژیک را کلید زدند؛ با تغییر زمین بازی از ژئوپولیتیک به ژئو اکونومیک، صندوق های ثروت ملی مانند صندوق سرمایه گذاری عمومی عربستان یا PIFبا دارایی نزدیک به یک تریلیون دلار، از ابزارهای مالی منفعل به سلاح های ژئو اکونوکیک تبدیل شدند. آنها با سرمایه گذاری های هدفمند، منافع خود را با منافع نخبگان اقتصادی و سیاسی غرب در هم تنیدند. این سرمایه گذاری ها دیگر محدود به خرید اوراق قرضه نبود، بلکه شامل خرید سهام در شرکت های فناوری پیشرو مانند اوبر و لوسید موتورز، باشگاه های ورزشی پر طرفدار (نیوکاسل یونایتد)، و شراکت با غول های مدیریت دارایی مانند بلک راک میشد. همزمان روایت منطقه را به کلی تغییر دادند. چشم انداز 2030 عربستان دیگر یک سند داخلی نبود، بلکه یک دعوتنامه ی جهانی برای مشارکت در ساختن پروژه هایی ورای تصور بود: از شهر شناور صنعتی "اکساگون" OXAGON که قرار است قطب تولید پیشرفته باشد تا پیست اسکی کوهستانی "تروجنا" TROJENA که میزبانی بازی های زمستانی آسیایی را بر عهده خواهد گرفت. در این میان، ظهور یک بازیگر سوم، این چرخش را تسریع و تثبیت کرد: چین. پکن با ابتکار "کمربند و جاده" (BRI) خود را به عنوان یک شریک اقتصادی قابل اعتماد و مهمتر از آن غیر مداخله جو در امور داخلی کشورها معرفی کرد. سرمایه گذاری چین در پالایشگاه ینبع عربستان با مشارکت سینوپک، توسعه ی بنادر استراتژیک و نقش آفرینی شرکت هوآوی در راه اندازی زیرساخت های G5 علیرغم فشارهای امریکا، به کشورهای عربی یک آلترناتیو قدرتمندانه ارائه داد و به آنها اجازه داد تا به "خودمختاری استراتژیک" بیشتری دست یابند. آنها دیگر مجبور نبودند تمام تخم مرغ های خود را در سبد امنیتی امریکا قرار دهند. اوج این تغییر پارادایم، میانجی گری موفق چین در توافق تنش زدایی میان ایران و عربستان سعودی در مارس 2023 بود. برای چین، که حیات اقتصادیش به جریان باثبات انرژی از تنگه ی هرمز و امنیت خطوط تجاریش وابسته است، ثبات در خاورمیانه یک منفعت استراتژیک درجه ی 1 است. بنابراین امروز یک اجماع نانوشته اما قدرتمند میان غرب (به دلایل اقتصادی و سرمایه گذاری) و شرق (به دلایل انرژی و تجاری) بر سر لزوم حفظ ثبات در کشورهای حاشیه ی خلیج فارس، شکل گرفته است. این معماری جدید، صحنه را برای تحلیل اقدامات بازیگری که منطق متفاوتی را دنبال میکند، آماده میسازد.
در مقابل این اجماع قدرتمند ژئواکونومیک بر سر ثبات، اسرائیل بر اساس یک منطق امنیتی عمل میکند که در کوران دهه ها جنگ و درگیری شکل گرفته و صیقل خورده است... اما این دیدگاه در خود اسرائیل نیز یکپارچه نیست. یک شکاف فزاینده میان نخبگان امنیتی-نظامی و نخبگان اقتصادی-فناوری در حال ظهور است. بخش فناوری اسرائیل، موسوم به سیلیکون وادی، که موتور محرکه ی اصلی اقتصاد مدرن این کشور است، برای رشد و جذب سرمایه گذاری خارجی، نیازمند تصویر یک "اسرائیل باثبات، نرمال و متصل به جهان" است. هر گونه تنش نظامی، این تصویر را مخدوش کرده و ریسک سرمایه گذاری را بالا میبرد. وزارت دارایی اسرائیل نیز نگران هزینه های هنگفت عملیات های نظامی و تاثیر آن بر کسری بودجه و رتبه ی اعتباری کشور است. این نخبگان اقتصادی ترجیح میدهند که "برند اسرائیل" در جهان با نوآوری و تکنولوژی شناخته شود، نه با جنگ و درگیری. علاوه بر این، استراتژی "جنگ بین جنگ ها" در حال ایجاد یک تناقض در سیاست خارجی خود اسرائیل است. بزرگترین دستاورد دیپلماتیک اسرائیل در سال های اخیر، "پیمان ابراهیم" و عادی سازی روابط با امارات و بحرین بوده است؛ توافقاتی که قرار بود بر پایه ی همکاری اقتصادی و فناورانه ی عمیق بنا شوند. اما چگونه میتوان با با شرکای خود یکپارچگی اقتصادی ایجاد کرد درحالیکه اقدامات امنیتی شما مستقیما ثبات اقتصادی آنها را به خطر می اندازد؟ این مانند آن است که یک شرکت بخواهد با شریک تجاری خود ادغام شود اما همزمان اقداماتی انجام میدهد که ارزش سهام آن شریک را در بازار کاهش میدهد. این تناقض، اعتبار اسرائیل را به عنوان یک شریک قابل اعتماد در چشم اعراب تضعیف میکند و روند عادی سازی با کشورهای دیگر مانند عربستان را پیچیده تر و دشوارتر میسازد. نقش چین در این معادله، بر پیچیدگی موضع اسرائیل می افزاید. چین یک شریک تجاری مهم و بازار بزرگی برای فناوری پیشرفته ی اسرائیل است. اما اولویت اصلی پکن، ثبات منطقه ای برای تضمین امنیت انرژی و موفقیت پروژه ی کمربند و جاده است. اقدامات نظامی اسرائیل، مستقیما این منافع حیاتی چین را تهدید میکند. بنابراین، هرچند چین به صورت علنی اسرائیل را محکوم نمیکند، اما در کانال های دیپلماتیک، به یک بازیگر دیگر تبدیل میشود که خواهان خویشتنداری اسرائیل است. اسرائیل خود را به طور فزاینده ای در میان دو فشار متضاد می یابد: از یک سو وابستگی امنیتی سنتی به امریکا که به آن برای اقداماتش چراغ سبز نشان میدهد، و از سوی دیگر، وابستگی اقتصادی فزاینده به یک بلوک عربی-چینی که خواهان ثبات مطلق است. این انزوای استراتژیک جدید، که نه بر اساس ایدئولوژی، که بر اساس تضاد منافع اقتصادی شکل گرفته، پاشنه ی آشیل دکترین امنیتی اسرائیل در دنیای جدید است.»
نویسنده ی مقاله امیدوار است که ایران از دوگانگی منافع بین دو جناح از قدرتمداران امریکا و اسرائیل سود ببرد و با گروه صلح طلب و ثبات طلب در غرب متحد شود و با چینی ها و اعراب در این راه لابی کند و مانند کشورهای عربی، سعی کند با موازنه ی مثبت بین امریکا و چین از هر دو طرف سود ببرد. یکچنین عملی، ناچارا عقبگرد ایران از تمام شعارهای کفرستیزانه و ضد سکولارش را به همراه خواهد داشت و باید مانند آنچه در عربستان سعودی شاهدیم، در ایران هم شاهد حرکت از حکومت ملاها به حکومت صاحبان قمارخانه ها باشیم. اما با چشم خود دیده ایم که امارات و عربستان سعودی، از این امکانات به عنوان تنها راه ممکن برای خروج از توسعه نیافتگی و زخم های ناشی از بنیادگرایی غیر منطقی استفاده کرده و سودهایی به مردم خود رسانده اند و شاید این فضا بعد از این که امتحان راه های خطا دلایل ممنوع بودنشان در گذشته را اثبات نمود، راه را برای شنیده شدن دوباره ی پیام مذهبی باز کند همانطورکه در ایران همین الان و بعد از تمام ضربات چپ و راستی که اسلام از سمت جنایات ریاکاران متحمل شد، این پیام هنوز قلوب زیادی را به خود جذب میکند. درواقع یکی از مهمترین نکاتی که در تمثیل خدا و مذهب به نور –ازجمله در قرآن (الله نورالسماوات و الارض...) – هنوز باقی مانده است، مقابله ی نور و تاریکی است که بر اساس تمثیل "انسان، کیهان کوچک" اصلا قرار نیست همیشه با پیروزی نور همراه باشد چون در "کیهان بزرگ" که فضای فیزیکی زمین است، طی عوض شدن جای شب و روز، تاریکی مرتبا بر نور غلبه میکند و بعدتر مغلوب آن میشود. درحالیکه نور تمثیل متقنی از روحانیت است، تاریکی، معرف جهان فیزیکی است و خداوند جامع هر دو جهان است و خورشید به نمایندگی از او بین نمادهای دو جهان در درون آسمان جهان فیزیکی رفت و آمد میکند.
دقیقا به همین خاطر است که در اساطیر مصری میبینیم "وپواوت" مرتبا به عنوان خدای حامی "مآت" یا نظم کیهانی ظاهر میشود. چون او که نامش به معنی «گشاینده ی راه ها است» به عنوان راهنمای مردگان به جهان دیگر، مرتبا بین دو دنیای مرگ و زندگی یا نور و تاریکی در رفت و آمد است. او به سبب ارتباط با نور، در مقام یک خدای خورشیدی هم ظاهر میشد و آن موقع «رع که از افق بالا رفته است» لقب میگرفت. پیوندش با الوهیت و نظم مملکت باعث میشد تا خدای حامی شاهان هم باشد. دوگانگی او در دوگانگی مصرهای بالا و پایین هم ضرب میشد و تولدگاهش را واجت در مرز دو قلمرو مصر تعیین کرده بودند تا متحد کننده ی دو سرزمین باشد. مرکز پرستش وپواوت در مصر به یونانی لیکوپولیس نامیده میشد که به معنی شهر گرگ است چون علیرغم این که خدایان سگسان در مصر معمولا به شکل شغال ظاهر میشوند، وپواوت به شکل نامعمولی گرگ شکل بود و حتی به رنگ های سفید و خاکستری ترسیم میشد که رنگ های شغال مصری نیستند و معمولا گرگ را در این رنگ ها میبینیم. نمونه های سیاه هم از او وجود دارند که یادآور تصاویر آنوبیس خدای شغال شکلند که تصویر کردنش به رنگ سیاه معمول بود ولی این هم ممکن است که رنگدانه های مجسمه های مزبور رفته باشد و آن مجسمه ها قبل از سیاه شدن به رنگ های دیگری بوده باشند. به هر حال نوعی ارتباط بین وپواوت و آنوبیس که هر دو خدایان راهنمای مردگان در جهان دیگرند وجود داشته که بعدا باعث شده تا روایتی به وجود بیاید مبنی بر این که وپواوت برادر آنوبیس و پسر سیت (یک خدای سگسان دیگر) بوده است.:
“ANCIENT EGYPTIAN WOLF GOD WEPWAWET”: WORLDHISTORYEDU.COM
جرالد مسی نوعی ارتباط بین خدای خورشید و آنوپ یا آنوبیس در مقام خدای ستاره ی قطبی را شناسایی میکند که با مضمون بارگاه عدالت الهی مرتبط است و از موضع قاضی در دادرسی بین درست و غلط ناشی میشود آنگاه که درست به نور و غلط به تاریکی تشبیه میشوند. قاعدتا باید در دنیایی خارج از دنیای فیزیکی ما چنین عدالتی وجود داشته باشد و ستاره ی قطبی تمثالی از چنین دنیایی است چون محور دنیا یا کوه کیهانی در آن قرار دارد و درحالیکه چرخ آسمان با همه ی ستارگانش به دور آن میچرخند، ستاره ی قطبی ثابت است تا نمادی از وجود ثبات در خارج از جهان فیزیکی ما باشد. پس ستاره ی قطبی بالای هفت طبقه ی آسمان قرار دارد که هر یک متعلق به یکی از هفت سیاره ی محوری نجوم کلدانیند: ماه، عطارد، زهره، خورشید، مریخ، مشتری و زحل. این هفت ایزد به شکل هفت ستاره ی دب اکبر (خرس بزرگ) که الهه ی قطب شمال است، در آسمان تاریک شمالی بازآفرینی میشوند تا این الهه ستاره ی هشتم یعنی ستاره ی قطبی را به دنیا بیاورد و آنگاه این ستاره به شکل یک صورت فلکی هفت ستاره ای جدید یعنی دب اصغر یا خرس کوچک رشد کند. آنگاه نیروی نهمی تخیل میشود که عامل اصلی ایجاد هر هشت نیرو و ازاینرو پدر آنها است و پتاح نامیده میشود که نامش با لغت پوت به معنی عدد 9 مرتبط است. پتاح از سوراخی که از میان کوه کیهانی میگذرد، به اعماق زمین نفوذ میکند و درآنجا سرزمین آمنتا یا جهان زیرین را با عملیات حفاری میسازد و مسیری از شرق به غرب جهان میسازد تا مابه ازای این دنیایی ستاره ی قطبی از توی آن عبور کند. ازآنجاکه ستاره ی قطبی مهمترین ستاره ی مجموعه ی هفتگانه ی خود است، در نسخه ی این دنیاییش جای خود را با مهمترین ستاره ی آسمان زمین –از مجموعه ی هفتگانه- یعنی خورشید عوض میکند و بهشت آن دنیایی آنوبیس به بهشت این دنیایی خدایان خورشیدی چون ازیریس و آتوم در آمنتا جای میدهد. خورشید در هر غروب، از کوه غربی پتاح وارد جهان زیرین یا آمنتا میشود و در جهت شرق حرکت میکند تا در صبحدم فردا، از کوه شرقی پتاح خارج شود. غروب او مابه ازایی برای غروب یک انسان در این دنیا است و این غروب هم انعکاسی از غروب روح در کوه کیهانی اصلی موقع سقوط از جهان جاودانگی به جهان زمینی است. به همین دلیل است که نام "آدم" برای انسان، با نام "آتوم" برای خدای خورشید غروب در مصر، اینقدر شبیه است. درست به مانند خورشید، روح هم باید از کوهستان غربی به سمت کوهستان شرقی حرکت کند تا بتواند به کوهستان شمالی راه یابد و به جهان بالایی صعود کند اما ارواح بدکاران چون راهنمایان کافی نخواهند یافت در این سفر خطرناک نابود خواهند شد و راهی به بهشت نخواهند یافت. مصریان موقع دفن مرده، سرش را رو به شمال و صورتش را رو به شرق میگرفتند به این امید که روح متوفی حواسش را متوجه شرق و شمال نگه دارد. به گفته ی لنورمنت، برای آکدی ها کوه غربی و دروازه به جهان دیگر، در کوهستان شمال بین النهرین قرار داشت تا نسخه ای دم دستی از کوهستان محوری شمال جهان باشد. این کوهستان که همان کوهستان دوگانه ی میشو است، دروازه ی آرالی یا نسخه ی اکدی آمنتا بود که در جهت شرق به بهشتی طلایی میرسید. احتمالا در همین معبر بود که گیلگمش با نگهبانان نیم انسان-نیم عقرب دنیای دیگر ملاقات کرد و سفر خود را در جهان زیرین به سمت شرق ادامه داد. در افسانه های پهلوی هم یک کوه "طائر" داریم که مرکز جهان است و یک کوه دیگر به نام "چکاد دائیتی" داریم که مرکز زمین است و مانند نسخه ی آکدی، نسخه ای دم دست تر از کوه اول است. کوه این جهانی، درواقع نسخه ای از کوه قطب شمال برای یک خدای خورشیدی است. این که در اساطیر مصری، شو خدای شیرشکل به جای کوه کیهانی، زمین را از آسمان جدا میکند، به انتقال این موقعیت به یک خدای خورشیدی که مانند خورشید با شیر مرتبط است برمیگردد. در اساطیر یونانی آن را به این شکل می یابیم که هرکول که به خاطر پوشیدن لباسی از پوست شیر، ظاهر یک مرد شیرمانند را دارد، مدتی باید به جای اطلس، کوه کیهانی را بر دوش خود حمل کند تا اطلس سیب های باغ هیسپریدها را برایش بیاورد. اینطوری هرکول شیرآسا یک اطلس دوم میشود و البته یونانی های مصر، هرکول را با شو هم تطبیق میکردند. ازآنجاکه قرارگاه شمالی جایگاه عدالت بین نور و تاریکی بوده است، خورشید هم در آسمان خود، محل هایی را به عنوان قلمروهای عدالت بین نور و تاریکی، برای آن شبیه سازی میکند که این مکان ها لحظه های اعتدالین یعنی آغازهای بهار و پاییز به عنوان زمان هایی که نور و تاریکی با هم در تعادلند هستند و با صورت های فلکی ای که در آن زمان ها خورشید در آنها قرار دارد شناسایی میشوند که در عصر ما یعنی عصر پسامسیحی، این صورت های فلکی، حوت (ماهی) برای بهار و سنبله (دوشیزه) برای پاییز هستند. اولی میل به غلبه ی روشنایی در ادامه ی سال دارد و دومی میل به غلبه ی تاریکی. این دوگانگی مثل تقسیم جایگاه عدالت ایزدی در کوه کیهانی است و به گونه ی افسانه ی تقسیم یک کوه به دو کوه توسط هرکول درمی آید. این دو کوه را با دو ستون مختلف نشان میدهند و هرودت مینویسد که در معبد هرکول در شهر فنیقی صور، او به گونه ی دو ستون یکی از طلای ناب و دیگری از زمرد سبز پرستش میشد. مسی، اولی را همان اورشلیم طلایی آسمان و دومی را "تپه ی سبز" اورشلیم زمینی در ادبیات یهود معنی میکند. مسی همچنین داستان هرکول را به این روایت قبطی ربط میدهد که تحوت خدای ماه، از سنگی متولد شد که به دو سنگ تقسیم شد. مسی یادآوری میکند که تحوت در ادبیات یونانی با هرمس یا مرکوری، خدای تعقل و دانش برابر میشد و هرمس نامش با لغت یونانی "هرما" به معنی سنگ مرتبط است. از "هرما" میتواند لغت "ارمین" به معنی از جنس سنگ درآمده باشد که منبع نام ارمین سول برای ستون آسمان در اساطیر نورس است. این ستون، نسخه ی دیگر کوه کیهانی است که در اساطیر نورس مدل دیگرش را در قالب یگدراسیل یا درخت وصل کننده ی آسمان به زمین می یابیم.:
“ANCIENT EGYPT”: GERALD MASSEY: V1: FISHER UNWIN PRESS: 1907: P344-355
بنا بر اساطیر نورس، اودین رئیس خدایان اسکاندیناوی، 9شبانه روز، خود را از درخت یگدراسیل حلق آویز کرد درحالیکه نیزه ای در پهلویش فرو رفته بود. او این کار را کرد تا به روشنبینی برسد و نتیجه ی این روشنبینی، کشف دانش رون ها یا خطوط قدیم کفار اروپایی بود. به نظر دیوید ماتیزن، کشف نوشتار توسط اودین و طی این فرایند، با اهدای نوشتار از سوی هرمس و تحوت به انسان ها در اساطیر یونانی و مصری مرتبط است بخصوص ازآنروکه اودین نورس، مانند هرمس یونانی، موکل سیاره ی عطارد است. فرق بزرگ در این است که درحالیکه اودینی که فعلا میشناسیم، در مقام رئیس خدایان حامی نظم و قانون است، هرمس خدای دزدان و حیله گران و جاده های غیر طبیعی است. موقعیت اخیر بیشتر با وضعیت لوکی خدای شرور نورس مطابقت دارد. معما آنجا گشوده میشود که میبینیم لوکی و اودین هر کدام رگی از خونشان را باز کرده و به هم تزریق کرده اند تا مثل هم شوند. درواقع اودین و لوکی یک نفرند که بر اساس کارکردهای مربوطه به دو شخصیت متضاد تقسیم شده اند و این دو شخصیت متضاد، مابه ازای دو مار به هم پیچیده به دور کادوسئوس یا عصای هرمس به نشانه ی تضادند. بعضی اوقات مارها را در تصاویر طوری به هم میپیچانند که شبیه نوشتار اروپایی عدد 8 شوند. هرمس زمانی که ریشو تصویر میشود، به اودین نزدیک میشود و زمانی که ظاهر هرمافرودیت دارد به لوکی.:
لوکی خدایی است که بارها خود را به شکل زن درمی آورد. پس شاید صورت فلکی سنبله به عنوان یکی از خانه های سیاره ی عطارد (مرکوری) در دایره البروج، نسخه ی زنانه ی هرمس باشد. به طرز متناقضی در جوار این صورت فلکی، دو صورت فلکی قرار دارند که نمادهای جانوری اودین را نشان میدهند: کلاغ و گرگ. متیزن تصور میکند که احتمالا صورت فلکی لوپوس یا گرگ، با خدای حیله گر متواتر در افسانه های سرخپوستان امریکا یعنی کایوت (سگ وحشی امریکایی) مرتبط باشد ضمن این که کلاغ هم به حیله گری معروف است. اقامت خورشید در سنبله همزمان با اعتدال پاییزی و زمانی است که کم کم تاریکی بر نور غلبه میکند و جای اودین و لوکی عوض میشود. این همان متمایل شدن خدای دانش به سمت دزدان و متقلبان است. جان راپوپورت در یک سخنرانی در برنامه ی «فضای مخفی» به موضوع گرایش خدای تعقل به دزدی و حیله گری توجه نشان میدهد و میگوید هرمس با این که جزو کوه المپ –محل اقامت خدایان- است، ولی به ندرت در کوه المپ ساکن است چون کوه المپ بخشی از یک سناریوی ذهنی است و نه واقعیتی راستین. آنهایی که دانش دارند و از این دانش برای حکومت بر مردم استفاده میکنند، از دیرباز تاکنون نقاشی هایی میکشند و به مردم به عنوان واقعیت جا میزنند و مردم هم باور میکنند که این واقعیت است. شما وقتی میفهمید آنچه واقعیت میپندارید واقعیت نیست که چیزی از زندگیتان کسر میشود یا جاهایی اشکالاتی در نظم به وجود می آید انگار که هرمس چیزی از شما دزدیده باشد یا سرتان کلاه گذاشته باشد. بنابراین تا این دزدی ها و کلاهبرداری های هرمس اتفاق نیفتند، شما به وضعیت غیر طبیعی موجود آگاه نمیشوید و سعی نمیکنید اوضاع را بهبود ببخشید و اینطوری ممکن است جلوتر دچار خسران های جبران ناپذیری شوید. بنابراین تضعیف خورشید در پاییز همزمان با رشد تاریکی، خدای نور را به گونه ای متحول میکند که در فرم تاریخیش با ناراضی کردن مردم از تاریکی اخلاقی پیش آمده آنها را مایل به بازگرداندن روشنایی سابق کند.:
“JON RAPPOPORT TALK ON THE TRICKSTER GOD AND CREATING REALITY”: DAVID MATHISEN: STAR MYTHS OF THE WORLD: 13 JULY 2014
موضعی که صورت فلکی سنبله در سال 12ماهه ی بابلی نمایندگی میکند، در سال دو فصله ی کلت ها به آبان ماه و موسم هالووین می افتد که در تقویم سالیانه ی آنها ایام پیروزی تاریکی بر نور بود و اجنه و شیاطین و جادوگران آن را جشن میگرفتند و کودکان به بهانه ی درآوردن خود به شکل شیاطین برای جلوگیری از آزار آنها، آن را جشن میگیرند. آلوین بوید کوهن بالماسکه بودن آن را کنایه ای به ماسک دار شدن بشر بعد از سقوط روح او از بهشت روشنایی به دنیای تاریک زمین میشمرد. روح ما توسط ماسک هایی که ناچاریم بنا بر موقعیت های اجتماعیمان بر چهره بزنیم محدود میشود و ما به گونه ی شیاطین و جانوران و موجودات نیم انسان-نیم حیوان مسخ میشویم. در تئاتر، ماسک حتی صدای شخص را عوض میکند و تغییر صدا نمادی است از تغییر مطالب بیان شده از سوی فرد تحت تاثیر ماسک.:
‘HAPPY HALLOWE AND ALL HALLOWS DAY! 2020”: DAVID MATHISEN: STAR MYTHS OF THE WORLD: 31 OCT 2020
شاید آنچه که الان خاورمیانه به آن دچار آمده است نیز وضعیت مشابهی باشد. ما ناچاریم ماسک شیاطین غربی را به چهره بزنیم تا از آسیب آن شیاطین در امان بمانیم. اما این بدان معنا نباید باشد که باور کنیم خودمان شیطانیم. نور روحانیت مرتبا ما را در میدان این بالماسکه دچار لنگی و آسیب میکند تا حواسمان باشد که در اولین فرصتی که اطمینان به حفظ سلامت خود یافتیم، پایمان را از آن بیرون بکشیم و به واقعیت راستین روحمان برگردیم. شاید همین الان هم نصف راه را درست آمده باشیم. شریعت مآبی تق و لق قبلی را پس زدیم چون آن هم با واقعیت روح ما هماهنگ نبود و ماسکی بود بر ریاکاری اجباریمان برای همرنگ شدن با بقیه ی ماسک زده ها. در شرایط فعلی اگر کسی بخواهد از صمیم قلب به آن مسیر باور داشته باشد، فقط یک پرنس میشکین دیگر خواهد بود که اعمالش به ضرر مرام خودش تمام خواهد شد.