نویسنده: پویا جفاکش

در سال 1975 ساموئل دوم، پسر بزرگ ادگار برونفمن –ابرمیلیاردر کانادایی- دزدیده شد. به اصرار ادگار برونفمن، این آدمربایی، یکی از طولانی ترین و پیچیده ترین پرونده های قضایی غرب را به وجود آورد که پایانش از همه بخشش پر سر و صدا تر بود. آدمربا، معشوق مذکر ساموئل دوم بود و از طرف او مامور بود تا ساموئل را بدزدد بلکه ساموئل بتواند از این طریق، از پدرش اخاذی کند. این کمدی تلخ تکراری دنیای سرمایه داری، یکی از معدود صحنه های مطرح شدن خاندان برونفمن –و به طرز عجیبی مطرح شدن در حد اخبار زرد- بود و این در مورد خاندان برونفمن که آنقدر بر دنیا تاثیرگذارند که اخبار حق نداشته باشند درباره شان صحبت کنند کمی عجیب است. لغت برونفمن در آلمانی به معنی مشروبات الکلی است و به تجارت سابقه دار این خاندان یهودی اشکنازی برمیگردد. برونفمن ها از هوفیودن برخاستند: خاندان های یهودی ژرمن که در جریان فتح انگلستان توسط ویلیام اورنج هلندی، درآنجا پایگاه درست کردند. پایه ی مالی اینان، یهودیان اسپانیایی بودند که قدرت خود را با پادویی بانکداران جنوآیی بنیان گذاشتند و توسعه دادند، با جدا شدن هلند از اسپانیا به هلند نقل مکان کردند و بلاخره با فتح انگلستان به دست شاه هلند در قرن 18، به بریتانیا نقل مکان کردند. ارتباط اولیه ی آنها با بریتانیا نتیجه ی ثانوی آغاز تجارت تریاک توسط اینان در شرکت هند شرقی هلند بوده که با مشارکت یسوعی های بریتانیا انجام میگرفته است. آنها به هرجا که پا میگذاشتند قبل از رفتن، موجی از یهودی ستیزی و شوراندن نایهودیان علیه یهودیان در وطن قبلی به پا میکردند تا هرجا که میروند یک جمعیت یهودی با خودشان ببرند که ضربه گیر جنایات خودشان باشد. پایان این سیاست، در جنگ جهانی دوم رقم خورد، جایی که روتچیلدها، واربورگ ها، اوپنهایمر ، شردرها و سایر هوفیودن ها به حامیان مالی اصلی آدولف هیتلر و حزب نازیش یعنی کسانی تبدیل شدند که با یک مظلوم کشی گسترده در بین یهودیان، این امکان را برای اشرافیت هوفیودن فراهم کرد که تمام مخالفان خود را به نام ضد یهود و نازی، روسیاه کنند. هوفیودن ها گرد خاندان سلطنتی بریتانیا را گرفته بودند و شعبه هایشان از طرف آنها در کشورهای دوردست حکومت میکردند. ساسون ها معروف به رتچیلدهای شرق، در هندوستان بساط تجارت تریاک را گذاشته و در امور تمام آسیا دخالت میکردند. همین کارکرد را برونفمان ها در امریکای شمالی به مرکزیت کانادا که مستعمره ی بریتانیا است به عهده گرفته بودند. برونفمان ها اعضای بنگاه ستاره ی عقاب بودند که در سال های اخیر تحت کنترل "اولین دو رتچیلد" فعالیت میکرده است. مشهورترین عضو این گروه، "لوری مارش" بوده که به عنوان مالک بیشتر سینماهای پورنوگرافی در بریتانیا به "شاهزاده ی پورنوگرافی" ملقب شده بود. سرگرمی های منطقه ی قرمز لندن همه تحت کنترل ستاره ی عقاب بوده است. برونفمان ها ظهور خود به عنوان یک قدرت را در دوران ممنوعیت خرید و فروش مشروب در امریکا، با قاچاق مشروب از کانادا به امریکا شروع کردند و به دلیل حمایت همه جانبه ی اشرافیت هوفیودن لندن، به سرعت به قدرتمندترین قاچاقچیان در امریکا تبدیل شدند تا جایی که به سهولت و بی هیچ عقوبتی، سران مافیایی دیگر را که مزاحم خود میدیدند ترور میکردند. مافیاهای ایتالیایی نیز در این زمان، تحت حمایت برونفمان ها فعالیت میکردند. یکی از کسانی که از این مجرا به بیشترین قدرت رسید، آرنولد روتشتاین بود. او پس از رفع ممنوعیت از مصرف مشروب الکلی در امریکا، به انگلستان رفت. ولی معاون خود جاکوب یاشا کانزنبرگ را به شانگهای فرستاد تا با صنعت تجارت مواد مخدر درآنجا تحت کنترل خاندان بدنام و فاسد سونگ همکاری کند. تجارت مواد مخدر در چین، تحت کنترل بریتانیا و با حمایت مالی "هونگ شانگ" یا بانک هنگ کنگ و شانگهای انجام میشد و به زدوبند پیشین بریتانیایی ها با مقامات چینی در این تجارت در دوران امپراطوری برمیگشت، همکاری ای که تا حد خیانت مقامات چینی به کشورشان به نفع انگلستان در جنگ های تریاک عمیق بود. با سلطه یافتن حزب کمونیست بر شانگهای و نابودی تجارت مواد مخدر درآنجا، پایگاه تجارت مواد مخدر از شانگهای به هنگ کنگ منتقل شد که هنوز مستعمره ی بریتانیا بود. تریاکی که در مثلث طلایی در آسیای جنوب شرقی کشت میشد، از بنادر هنگ کنگ و تحت کنترل انگلستان به غرب بار میشد و پول حاصل از آن در "انبارهای بدنام پول های کثیف جهان" یعنی بانک های سوئیس، شسته میشد. با هرچه سیطره ی بیشتر چین کمونیست بر کشور، انگلستان کم کم بار و بندیل خود را جمع میکرد تا مرکز اصلی تولید تریاک را از مثلث طلایی به پاکستان و سپس افغانستان منتقل کند. ولی همکاری های اولیه با بعضی چینی ها در جهت حفظ منافع در آن زمان، تاثیرات درازمدتی داشت. کمونیست ها دارای تفکر غربی و دشمن سنت های چینی و از همه مهمتر مادیگرا و ازاینرو به راحتی قادر به نقض اخلاقیات بودند و ویکتور فارمر به نمایندگی از کمیته ی خاور دور بریتانیا یا riia معتقد بود که قدرتمند کردن کمونیستهای چینی به جای میهنپرستان سنتگرا بسیار بیشتر برای بریتانیا و جهان غرب سود دارد. بیشترین مساعی در این ارتباط را شعبه ی امریکایی کمیته یعنی موسسه ی روابط اقیانوس آرام یا ipr ایفا کردند که گروه طرفدار مائوئیست ها در وزارت امور خارجه ی ایالات متحده را ایجاد کرده بود. اگرچه ipr را شهروندان امریکایی تشکیل میدادند و از طریق بنیادهای راکفلر و کارنگی از درون امریکا تامین مالی میشد، اما منحصرا به عنوان شاخه ای از riia و در جهت سیاستگذاری های بریتانیا عمل میکرد. دو دبیر کل برجسته ی ipr، ادوارد کارتر و ویلیام هالند، دارای شجره نامه ی گسترده ی بریتانیایی بودند. بعد از متهم شدن ipr به خیانت علیه امریکا درنتیجه ی تحقیقات کمیته ی مک کارن در سال 1950، بریتانیا مقر ipr رااز ایالت متحده ی امریکا به کانادا که متعلق به خودش بود انتقال داد. Ipr درآنجا تحت حمایت موسسه ی کانادایی امور بین الملل –شرکت تابع محلی riia در کاندا- قرار گرفت که «رئیس افتخاری مادام العمر» آن به نام والتر لاکهارت گوردون، روابط مرموز قدرتمندی با جامعه ی چینی مهاجر در ونکوور کانادا داشت. ونکور پایتخت اخوت های مافیایی چینی و نیز مهمترین منطقه ی صدور تریاک به ایالات متحده بود. در ایالات متحده، کانادا را گاهی "هنگ کنگ امریکای شمالی" مینامیدند و این موقعیت مسلما با همکاری های باندهای چینی و بریتانیا پس از فتح پایتخت تریاک چین یعنی شانگهای توسط کمونیست ها بی ارتباط نبود. در این مورد، پیام های اطلاعاتی امریکا از سال 1947 که در نشریه ی وزارت امور خارجه تجدید چاپ شده، میگویند «اندکی پس از تسلط کمونیست ها بر شهر کلیدی شانگهای، همه ی مائوئیست ها تبلیغات ضد بریتانیایی را متوقف کردند.» "سر کنت کیث" رابط سیاست تریاک خاور دور و جامعه ی اطلاعاتی بریتانیا، مرد شماره ی دو در سرویس جاسوسی بریتانیا پس از جنگ جهانی دوم بود و در کنار مرد اول این جریان یعنی سر کنت استرانگ، دو کارگردان بنیاد ستاره ی عقاب،بازوی خاندان اطلاعاتی، مافیایی و جنایتکار برونفمان در کانادا به شمار میرفتند. کیث همچنین رئیس گروه شرکت های هیل ساموئل، یکی از بانک های تجاری پیشروی بریتانیا و تجسم منافع خانواده ی بانکدار قدیمی ساموئل بوده است. سر کنت کیث، در هیئت مدیره ی هیل ساموئل، با سر فیلیپ دی زولوتا رئیس بانک هنگ کنگ و شانگهای و عضو «کمیته ی لندن» کنترل کننده ی هونگ شانگ همنشین بود. زمانی که سر کنت استرانگ مشغول تکمیل کار خود در اطلاعات بریتانیا بود، زولوتا وزیر خصوصی پارلمانی تعدادی از نخست وزیران محافظه کار بریتانیا بود. "ستاره ی عقاب" اینان، زیر نظر خاندان برونفمان و حمایت همه جانبه ی خاندان های یهودی قدرتمند گرد سلطنت لندن، عامل شکست ناپذیری ماشین تجارت مواد مخدر در کانادا بوده است. شرکت خلیج هادسون که «کانادایی ترین» شرکت کانادا تصور میشود، «از بالا توسط ترکیبی از قاچاقچیان مواد مخدر شرق دور و نزدیک ترین مخاطبان آنها در لندن اداره» میشده است همانطورکه میتوان انتظار داشت، این جماعت، فقط بهر ثروت دست به تجارت افیون و مشروب الکلی نمیزدند بلکه این اعمال را مرتکب میشدند چون نشئه ی مذهبی ایجاد میکرد و میتوانست بستر مذهب سازی های متوهم مادیگرا ویژه ی عصر سرمایه داری باشد. اگر مردم را به لذت های پست و توهمات دست پایین مشغول کنید، دیگر به مسائل مهمتر توجه نمیکنند و میشود بر گرده شان سوار شد. بنابراین مراحل ورود راک اند رول، هیپی گری، انحطاط اخلاقی-اجتماعی و مجموعه ی آنچه "آنتی کالچر" (ضد فرهنگ) خوانده میشود،یکی پس از دیگری، در ایالات متحده و به دنبالش بقیه ی جهان به اجرا گذاشته شد. آلدوس هاکسلی، نوه ی توماس هاکسلی بنیانگذار میزگرد رودس، مامور ایجاد کیشی ویژه ی مصرف مخدرات و آمیخته با جادوهای ناعقلانی مذهبی با رنگ آمیزی جوانپسند عرفانی شد. هاکسلی که به واسطه ی اچ.جی.ولز به حلقه ی الیستر کراولی و غیبی نماهای فرقه ی طلوع طلایی the golden down راه یافته و بوسیله ی کراولی خواص داروهای روانگرذدان را شناخته بود، مبتکر اصلی فرقه ی دیونیسوسی "فرزندان خورشید" شد که اولین اعضایش متشکل از فرزندان اعضای نخبه ی میزگرد بریتانیا بودند. همراهان اولیه ی اصلی هاکسلی، عبارت بودند از تی.اس.الیوت، دبلیو اچ.اودن، سر ازوالد موزلی، و البته معشوق مذکر مشهور هاکسلی یعنی دی.اچ.لارنس (نویسنده ی رمان پورنوگرافیک معشوق لیدی چاترلی). اما شاید یکی از برجسته ترین صحنه های این اتفاقات، همکاری هاکسلی با آرنولد توینبی اولین نویسنده ی تاریخ عمومی جهان و درس آموزی هاکسلی از او بود و جالب این که توینبی که نظریه اش درباره ی سقوط تمدن غرب در اثر دور انداختن مسیحیت مشهور است، نزدیک به 50سال در شورای riiaحضور داشت:

“dope,inc: britains opium war against u.s”: konstandinas kalimagtis, david goldman, Jeffrey Steinberg: part2:7-8 , part3:1, part4:1

مسلما علت موفقیت این تجارت ها، چیزی بیش از خباثت آنها است. تا وقتی تقاضا نباشد، عرضه اقتصادی نیست. پس مردم به طور عمومی در وضع پیش آمده مقصرند. بیایید به این فکر کنید که وقتی به مسلمان ها گفتند مشروب ننوشید، آنها بدون مقاومت چندانی به این خواسته تن دادند و تا قرن گذشته اقلیت کوچکی از مسلمانان به مشروبات الکلی آلوده بودند. اما وقتی به امریکایی ها گفتند مشروب ننوشید، امریکایی ها حتی به عوض تهیه از طریق قاچاق و میدان دادن به مافیایی جنایتکار و تباه کننده در کشورشان، مشروب تهیه میکردند. امریکایی ها به همان دلیلی قانون را نقض میکردند که مسلمان ها به فاصله ی کمی پس از امریکایی شدن دنیا، تدریجا به شکستن قانون منع مصرف مشروب روی آوردند. دنیا در حال عوض شدن بود و قوانین قدیم، مردم را راضی نمیکردند. ولی همه قبول داشتند که این رویداد جدید، شیطانی است و نتیجه ی آن انحطاط عمومی و عذاب الهی است و مثل عیسی مسیح، حاضر به تحمل بار گناهان همه ی انسان ها هستند و این خبر خوبی برای سیاستمداران است. تمام کتاب 20جلدی تاریخ توینبی میخواهد این را برساند که امپراطوری ها مدام در اثر عزت نفس و اخلاق جنگی، رشد کردند ولی پس از دچار شدن به تجملات، لذت پرستی و مخدرات و توهمات جادویی، سقوط کردند و لابد همین سرنوشت هم قرار بود گریبانگیر امپراطوری های بریتانیا و امریکا باشد و مفری از این سرنوشت وجود ندارد. این سرنوشت همانقدر در امریکا و انگلستان باور شده است که در ایران. یادمان باشد اولین حلقه از این زنجیر سرنوشت، به اصطلاح ایران باستان است که در بدویت، امپراطوری پارس را پدید آورد ولی به دلیل دچار شدن به تجمل گرایی و انحطاط اخلاقی، از پیشروی بازماند، مدام از یونانیان شکست خورد و درنهایت به تسخیر یونانیان به رهبری اسکندر درآمد و این اندکی پس از توصیف افلاطون و گزنفون از پشت کردن پارسیان به رسوم اجدادشان روی داد و دومین حلقه البته خود یونانیانند که تجمل گرایی و لذتپرستیشان با پارسی مآبی خود اسکندر شروع شد و به زودی به تسخیر رم لاتینی درآمدند و روم هم در نوبت بعدی قرار گرفت و الخ. در ایران دوره ی شاه، مسئله ی «بازگشت به خویشتن» بسیار برجسته بود و بحث انحطاط اخلاقی پارسیان پس از شروعی شکوهمند، در غرب، با کتاب "یونانیان و بربرها" ی امیر مهدی بدیع مطرح شد و توسط کسانی چون دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن در ایران شدت گرفت. علت استقبال این بود که ایران دوره ی پهلوی نیز درست به مانند امپراطوری پارس نوشته های یونانی-رومی، بین اشرافیتی متجمل و لذت پرست از یک سو و اکثریتی دچار به معیشت بد اقتصادی تقسیم شده بود. انقلاب اسلامی، درست مثل هجوم اعراب مسلمان مساوات طلب به ایران، واکنشی به این همذاتپنداری تاریخی بود و البته درست مثل هجوم قبلی، فقط بیماری را به تعویق انداخت. اما نکته ی جالب این که نقش خود غرب در این ماجرا بیش از این تغییر ساده محسوب میشد و شاید به همین خاطر است که در بازسازی تاریخی، ایران امروز بیشتر با پارس های اول (هخامنشیان) دمخور است که به دست اسکندر از بین رفت تا پارس های دوم رودررو با رومیان یعنی ساسانیان که در مسلمانان مضمحل شدند. چون پارس های اول را نه شورشی اسلامی بلکه هجوم نماد استعمار غرب یعنی اسکندر از پا درآورد اگرچه اینطوری، پارس های اول جدید، متاخر بر پارس های دوم جدید شده اند. این همذاتپنداری ابلهانه و تحمیلی، مانع از واکنش درست ایرانی ها به جبر تاریخی پذیرفته شده از سوی آنها است چون تقریبا همه ی ایرانی ها به طور ناخودآگاه، حتمی بودن زوال اقتصادی، سیاسی و فرهنگی ایران را پذیرفته اند و ناخودآگاه به حکم خدا درباره ی سقوط ایران عمل میکنند، حکمی که در آن، جانشینان استثمارگر اسکندر در غرب همتای مامورین الهی وقت هستند تا تاریخ 2500 ساله را به جای اولش برگردانند. وقتی تصورش را میکنیم که در غرب، پارس را برعکس محدود شدنش به ایران کنونی در ایران مدرن، به کل شرق فرافکنی میکنند، آن وقت متوجه میشویم که همذاتپنداری شاهان پهلوی با پارس های اول و بنیانگذارشان کورش شاه، بخشی از قرار گرفتن ایران در برنامه ی گلوبالیسم فرهنگی منحط کننده ی امثال riia بوده است. اما چه میشود اگر 20 جلد تاریخ توینبی، به اندازه ی بقیه ی کیش سازی riia بر توهم استوار باشد و یک چرخه بیخود و بیجهت 2500 سال تکرار نشده باشد؟ چه میشود اگر همانطورکه اسطوره شناسان تطبیقی میگویند، رویدادهای تاریخی باستانی، اغلب تکرار یک چرخه ی افسانه ای مذهبی یعنی زندگینامه ی مسیح و اصل آن یعنی به قدرت رسیدن شاه داود یهودی به روایات گوناگون باشند که آنها را همچون رویدادهایی واقعی، پشت سر هم چیده و تاریخی نامعلوم را با آنها پر کرده باشند؟ آیا همه ی اینها برای جبرگرا کردن ناخودآگاه مردم و وادار کردنشان به پذیرش تقدیر و عدم تلاش برای نجات از وضع تحمیل شده نبوده است؟ برای پاسخ به این سوال، باید به اسکندر برگردیم و بفهمیم که چرا علیرغم همذاتپنداری مسلمانان و مسیحیان ارتدکس با او، اروپای غربی، او را سخنگوی استعمار فرهنگی خود کرده است؟

گویاترین داستان در این هدف، در ورود اسکندر به طوروس در ترکیه در جریان فتح پارس رقم میخورد. اسکندر، با مجسمه های برنزی اورفئوس (یکی از فرم های یونانی تموز خدای طبیعت) و جانوران وحشی که به چنگ نوازی او گوش میدهند برخورد میکند و کاهن اورفئوس به او میگوید اورفئوس، پیشگویی اسکندر است و جانوران وحشی، نماد بربرهایی هستند که به جانوران وحشی میمانند و اسکندر درست مثل اورفئوس چنگ نواز، آنها را رام خود میکند. رابط اورفئوس چنگ نواز و اسکندر جنگجو، داود شاه است که در نوجوانی چنگ نواز و خواننده ای چیره دست بود که با کشتن جالوت غول، به وادی جنگ و سیاست راه یافت و همچون اسکندر، جنگاوری فاتح شد. با این حال، این هنوز یک رویداد باستانی نیست. تایید اسکندر توسط کاهن اورفئوس که حکم تایید داود توسط سموئیل نبی را دارد، همتای برکت دهی سرجیو رادونیژ قدیس مسیحی به دیمیتری دونسکوی اسلاو در جنگ با مامای خان مغول و لشکر تاتارهایش است. دیمیتری برای شکست مغول ها، از توپ و سلاح گرم استفاده کرد که ابزارهای استعمار برای فتح جهان بودند و برکت دهی سرجیوس قدیس، به معنی تایید مسیحیت بر این سلاح های دهشتناک است. تعجبی ندارد که عیسی مسیح از نسل داود که عامل قدسی شدن خاندان داود است با این برکت دهی، در تن دیمیتری نزول میکند و داود جالوت کش به یک مدل از مسیح تبدیل میشود. دراینجا مرکوریوس اسلاو ظهور میکند که تحت الهامات مسیح، به جنگ مغول های باتو خان میرود و چندین مغول ازجمله یک غول را میکشد تا این که پسر غول به او زخمی دهشتناک میزند و مغولی با چهره ای زیبا سر او را قطع میکند. اما مرکوریوس [درست مثل عطار نیشابوری پس از قطع شدن سرش توسط یک سرباز مغول] از جای بلند میشود، سر بریده اش را در دست میگیرد و به شهر میرود و در محل معهود آرامگاه خود به زمین سقوط میکند. مرکوریوس نام از هرمس یا مرکوری خدای عقل دارد که از همراهانش کلاغ است. پس داستانی مشابه او و داود، در مورد ماکسیموس والریوس موسوم به کورویوس (کلاغی) تکرار میشود. او و لشکر روم مقابل لشکری از گاول ها قرار میگیرند و یک غول گاول جلو می آید و هماورد میطلبد و هیچکدام از رومیان جرئت جلو رفتن پیدا نمیکنند. والریوس پیشقدم میشود و به جنگ غول میرود. در این هنگام کلاغی سر میرسد و با نوک زدن به صورت و چشمان غول، او را ضعیف میکند و والریوس موفق به کشتن او میشود. ازآنروز والریوس را کورویوس مینامند. این نمادی از مجهز شدن داود به سلاح دانش است. مدل رومی و مدل اسلاو، هر دو مقابل بربرهای غول صفت –گاول ها و مغول ها- قرار گرفته اند ولی مدل رومی که به داود نزدیک تر میشود و زنده میماند از نظر زمانی قبل از مدل شهید شونده ی اسلاو قرار میگیرد چنانکه داود قبل از مسیح قرار میگیرد چون یهودیت داودی از طریق روم لاتینی قدرت گرفت و به همراه اسلاوها به روسیه و بقیه ی دنیا توسعه یافت. از طرف دیگر، کورویوس در دوران شکل گیری و رشد اولیه ی روم قرار میگیرد که مقدم بر دوران انحطاط تجملی آن است. این دوران به فرمانروایی داود و دوران پس از آن، به فرمانروایی پسرش سلیمان تسبیه میشود. ملک سلیمان در نظمی جادویی قرار داشت که توسط یک حلقه کنترل میشد و زمانی که سلیمان این حلقه را از دست داد برای مدتی از تخت برکنار ماند تا این که حلقه در دریا و در شکم ماهی ای یافت شد. این حلقه، قابل مقایسه با حلقه ی مینوس شاه دیوانه و بیرحم و متجمل کرت است که به دریا افتاد و توسط تزئوس دشمن مینوس یافت شد و تحویل او گردید و این به راستی باوری عمومی از نسب بردن تزئوس از پوزیدون خدای دریا منجر شد. تزئوس به سبب پیروزی بر مینوس، در آتیکا به قدرت رسید و شهر آتن را ساخت و تمام مردم پراکنده را به آنجا برد تا مردم را متحد کند. این همتای بنای بابل در جهت متحد کردن مردم است. در نوشته های بروسوس، بابل نخست یک برج بود که مردم برای گم نکردن زادگاه خود ساختند و آن برج را خدا تخریب کرد تا این که نبوکدنصر در محل بنای آن، شهری به همان نام بابل ساخت. نبوکدنصر پایان دهنده به حکومت خاندان داود و سلیمان در اورشلیم و در حکم تزئوس برای مینوس است ولی تایید رسالت خود از سوی خدا را از تورات داودی ها گرفته است چنانکه ایزدی بودن تزئوس را نیز حلقه ی مینوس تایید کرد. بنابراین دشمنان یهودیان توسط خود آنها تایید شده اند و دلیل این امر را میتوان باز در زندگینامه ی تزئوس یافت. با متحد شدن مردم توسط او، شاهان و مردان مقدس قبلی در نزد اقوام محلی فراموش و یادبودهای آنها ویران شدند و حتی نامی از آنها نماند و جای آنها را داستان های دیگری پر کردند درست مثل جهان پساداودی. شاید این صحنه در نقش مینوس ضد قهرمان و خانواده اش در شهرت تزئوس نهفته باشد. تزئوس مینوتائور نیمه گاو-نیمه ادم را که مینوس جوانان را به خورد او میداد و نماد قدرت مینوس بود کشت اما فقط به سبب عاشق شدن اریادنه دختر مینوس بر خود. قدرت تزئوس در حکم فرزند دورگه ی عشق تزئوس و اریادنه از هم است و جدایی زودهنگام و مصلحتی ان دو از هم جانشین جدایی ابدی ارفئوس از همسرش اوریدیسه توسط نیروهای مرگ.:

“mark vallery corvius”: mark graf: chronologia: 28/12/2014
شاید برای ایرانی ها هم دشمنی با اورشلیم جدید یعنی دولت اسرائیل همین اهمیت را داشته است. چون بهترین نشانه ی دچار شدن به بیماری مادیگرایی یهودی، دشمنی کردن با یهودیان به منزله ی تایید شدن توسط آنها است. یهودی شدن، زمینه ی غربی شدن قرار میگیرد و وقتی غربی شدن عادی شود، تاریخ غرب نوشته هم قابل باور میشود و آن وقت به نظر میرسد مردم هزاران سال است که مدام غربی میشوند و بعد در توهمات خود سقوط میکنند و بیچاره میشوند و هیچگاه حتی در عصر انفجار دانش مثل امروز، راه گریزی از این تقدیر وجود ندارد. درحالیکه در طول تاریخ فقط یک بار مردم فرصت گسترش دانش و توانایی های خود را یافته و امکان رد کردن توهمات دنیوی شده ی مسیحی را یافته باشند همین امروزه روز است، فرصتی که توهمات مزبور، مانع استفاده ی عمومی از آن شده است.