چگونه در حال فحش دادن به دشمنان دموکراسی، بنیادهای سلطنت طلبی آنان را تایید کنیم؟ (بخش 2)

تالیف: پویا جفاکش

شرایط غریبی است. ایران الان چه بخواهد جواب غربی ها را با ایجاد جنگ و خرابکاری بدهد و چه با مذاکره، ناچار است از ارزش های انقلابی و اسلامی خود عدول کند. و اصلا مسئله ی «آیین قدرت» هم اینجاست که معنا پیدا میکند: وقتی رهبران دنیا آشکارا با قانون نامه ی ماکیاولی حکومت میکنند، کسی که آن پایین است، نمیتواند به زبان اخلاق و انسانیت به آنها اعتراض کند. هر سیاستمداری اگر بخواهد در مسندش بماند و خدمتی کند، باید پیه آلوده شدن به تاریکی هایی را هم به تنش بمالد. نتیجه این میشود که اویی که از اول با هدف به دست آوردن قدرت و ثروت و بدون هیچ دغدغه ی اخلاقی وارد قدرت شده و با کثیف ترین روش ها امثال خود را در به دست آوردن پست های کلیدی کشور به کثرت رسانده است، در تقلید از مذهب سودمند اربابان بزرگ و کتاب مقدسش شهریاور ماکیاولی، سنگ تمام میگذارد و در آغشته شدن تمام آن «ایدئولوژی» به کشور –البته با ادعای کذب دشمنی با ایدئولوژی- سهم خود را ادا میکند و این همعنانی با حاکم بزرگ آنقدر پیش میرود که بعضی احساسات عقده شده ی سیاسی فقط وقتی بلند گفته میشوند که قبلش آن اربابی که مثلا دشمن است آنها را با صدای بلند زده باشد. پس تعجبی ندارد که بیش از همیشه بلند بلند برابر خواندن هویت ایرانی با سلطنت های خیالی باستانی، چه در داخل یا خارج ایران، و جرئت کردن اپوزیسیون خارج از کشور به سر دادن شعار دادن سلطنت به ایران به جای دموکراسی، همراستایی زیادی با به قدرت رسیدن دشمنان آشکار لیبرالیسم و دموکراسی در ایالات متحده از طریق صندوق رای و تقلیدهای پشت سر هم از آن در کشورهای اروپایی دارند. قبلا پدربزرگ های ما به قدرت رسیدن دشمنان لیبرال-دموکراسی در آلمان جمهوری وایمار و از طریق صندوق رای را دیدند و عواقب فاجعه بار آن را هم ازجمله در ایران و در همان بلوای اشغال کشور به دست روس و انگلیس تجربه کردند. این است که وقتی آن تراژدی تاریخ در دومین بازی خود، به صورت کمدی به صحنه میرود، فرانسیس فوکویاما –که هنوز منتظر بازگشت مسیحش لیبرال دموکراسی ایدئال در «پایان تاریخ» نامعلوم است- به یاد ناامیدی های یکی از گوروهایش یعنی لئو اشتراوس در آن تراژدی فراموش شده افتاد که آن را در گزیده های سخنرانی اشتراوس در موسسه ی تحقیقات اجتماعی "نیو اسکول" در 1941 درباره ی نیهیلیسم آلمانی یافته بود.:

«اشتراوس که یک یهودی آلمانی بود، در آن زمان از اروپای هیتلر گریخته بود. او سپس به یکی از مهمترین استادان و مفسران فلسفه ی دانشگاه شیکاگو و دانشگاه های دیگر امریکا تبدیل شد. این گزیده ی بازنویسی شده دلسرد کننده است زیرا به نظر میرسد توصیف کاملی است از بسیاری از روندهای فکری که امروز بین راستگرایان افراطی امریکا جریان دارد. روشنفکران محافظه کار بسیاری هم هستند که فقط از سیاست ها یا پیامدهایی مثل تورم یا مهاجرت ناخشنود نیستند، بلکه درباره ی لیبرالیسم به مثابه یک مرام تردید دارند و در جست و جوی مجموعه اصولی "پسا لیبرالی" اند که بتواند جایگزین نظم فعلی شود، نظمی که به اعتقاد آنان از ریشه پوسیده و فاسد است. چیزی که آنان از آن متنفرند، مثل جوانان آلمانی که اشتراوس توصیفشان میکند، جامعه ای است که مردمش به صلح و رونق قانعند و در پی چیز بزرگتری از راحتی نیستند. پدرخوانده ی این نگرش، آنطورکه اشتراوس میگوید، فردریش نیچه بود. چیزی که او و پیروان نیهیلیستش بیش از هر چیز از آن نفرت داشتند، جهان "آخرین انسان" بود: موجودی راضی، بدون جاه طلبی و برابری جو که در پایان تاریخ سر بر می آورد. و این پایان مساوی بود با پیروزی جهانی دموکراسی لیبرالی. اشتراوس این نگرش را نیهیلیستی معرفی میکند نه چون پیروانش آنارشیستند، بلکه چون نقدشان بر لیبرالیسم مدرن فاقد چشم اندازی منطقی از چیزی بود که بتواند جایگزین این توافق عمومی شود. در آلمان که اشتراوس تازه از آن گریخته بود، این نگرش خیلی ها را به ناسیونال سوسیالیسم سوق داده بود. رابطه ی نیچه با نازی ها رابطه ی پیچیده ای بود اما ایده هایش راه را برای قدرت گرفتن آنان هموار کردند. چون اگر خدا مرده است و مذهب که برده ها را تا حد برابری با اربابانشان ارتقا میدهد، بی اعتبار است، چرا نباید به مرامی پیوست که بی رودربایستی وعده ی ارباب کردن شما و دوستانتان را میدهد؟ سخنرانی اشتراوس در سال 1941 به طرزی شگفت آور، دوران کنونی را پیشبینی میکند. "پسا لیبرال" های امروزی چشم اندازی منطقی از چیزی که باید جایگزین لیبرالیسم شود ندارند. برخی، مثل پاتریک دنین یا آدریان ورمیول، ظاهرا به نوعی یکپارچگی کاتولیکی امیدوارند که در آن، جامعه بر سر مجموعه ای از اصول قدرتمند اخلاقی که دین تعریفش میکند توافق کند. دیگران مثل کورتیس یروین یا کوستین ولاد آلماریو –معروف به "بربر عصر برنز"- دین را کنار میگذارند و خواهان بازگشت سلسله مراتب و حکومت های مقتدر هستند. اشتراوس که در 1941 سخن میگفت، ناسیونال سوسیالیسم را "پست ترین، کوته اندیشانه ترین، غیر روشنگرانه ترین و ننگین ترین شکل" نیهیلیسم آلمانی میداند و رد میکند. اما این را هم میگوید که "همین ابتذالش است که دلیل موفقیت های چشمگیر –هرچند هولناک- آن است." ایالات متحده ی 2025 آلمان 1941 نیست. اما نشانه های هشداردهنده ی بسیاری وجود دارد که لیبرال های امروزی را به توجه دقیق تر فرا بخواند. لبّ کلام اشتراوس این است که لیبرال ها باید ریشه های سیاست غیر لیبرال را خیلی بهتر و عمیق تر بفهمند، و نگاهشان را از افقی که لیبرالیسم تعریف کرده است، فراتر ببرند تا قدرت منتقدان مرامشان را ببینند.» ("پیشگویی دلسردکننده ی لئو اشتراوس": فرانسیس فوکویاما: اندیشه ی پویا: شماره ی 97: مرداد و شهریور 1404: ص26)

اگر دقت کنید، هر دو جانشینی که منتقدان لیبرالیسم برای مقابله با نتایج آن در امریکا معرفی کرده اند –پذیرش اصول دینی عمومی شبیه مذهب کاتولیک اروپا به رهبری پاپ، و حکومت اقتدارگرا- هر دو، مابه ازاهایی در دوران مدرن شدن ایران داشتند که در انقلاب اسلامی مقابل هم قرار گرفتند و هنوز هم مقابل همند: سلطنت زر و زور پهلوی، و بنیادگرایی اسلامی با شعار اتحاد زیر لوای شریعت فرقه ی شیعه. موفقیت جمهوری اسلامی تا حدودی ناشی از آن است که این دو راه حل را با هم در ولایت فقیهش جمع کرده است. البته در ایران ماقبل پهلوی لیبرالیسم حاکم نبود؛ اما عدم وجود هویت ثابت و مورد توافقی که اقوام ایرانی را با هم متحد کند، بی نظمی هایی را به وجود آورده بود که تا حدودی در لیبرالیسم نوین هم قابل مشاهده اند. در لیبرالیسم نیز پذیرش هویت های گوناگون حتی علیرغم عجیب و غیر عادی و مصیبت زا بودنشان، باعث نقصان در متحد نگه داشتن مردم میشود. فوکویاما در واکنش به این نقص مینویسد:

«پاسخ لیبرالی متقاعدکننده ای برای این اتهام که لیبرالیسم همبستگی جمعی را تضعیف میکند وجود دارد. با این حال، درست مثل دهه ی 1930 [یعنی دوران آشوبناکی که آبستن ظهور نازیسم شد] مسئله اینجا است که مدافعان لیبرالیسم این پاسخ را به اندازه ی کافی دقیق صورتبندی نکرده اند. لیبرالیسم ذاتا ضدیتی با همبستگی اجتماعی ندارد؛ درواقع، نسخه ای از لیبرالیسم وجود دارد که همبستگی قدرتمند جمعی و فضائل انسانی را تقویت میکند. این همبستگی جمعی از دل توسعه ی جامعه ی مدنی قوی و سازماندهی شده پدید می آید، جایی که افراد آزادانه انتخاب میکنند با افرادی همفکر خودشان پیوند برقرار کنند تا برای رسیدن به اهدافی مشترک بکوشند. مردم آزادند که پیرو "خدایان قدرتمند" باشند؛ تنها نکته ای که نباید از یاد برد این است که هیچ خدای قدرتمند واحدی وجود ندارد که کل جامعه را گرد هم جمع کند... لیبرالیسم در قرن هفدهم دقیقا برای حل همین مسئله ی خدایان قدرتمند متعدد به وجود آمد. در آن زمان، فرقه هایی پیرو خدایی یکسان بودند –کاتولیک ها و پروتستان ها- که جنگ هایشان اروپا را به خاک و خون کشیده بود. به نظر، همین توجیه عملگرایانه برای لیبرالیسم هم به قوت خود باقی است: لیبرالیسم راهی برای آشتی دادن خدایان قدرتمندی است که در جوامع متکثر با یکدیگر در تعارضند.» (همان: ص28)

با این که جمله ی آخر در ظاهر گفتنش خیلی راحت است، ولی عمل کردن به آن حتی بعد از تجربه ی نازیسم هم اینقدر راحت نبوده است؛ چون نه فقط خدایان حاضر در صحنه به راحتی با هم کنار نمی آیند، بلکه بسیاری از پیروانشان حتی اگر خود آن خدایان هم نخواهند، آنها را به جان هم می اندازند و هرج و مرجی که پیش می آید، درنهایت به ضرر همه ی آن خدایان به جز یکی، و شاید مطلقا به ضرر همه ی آن خدایان تمام شود. اسلام انقلابی شیعی اواخر دوره ی پهلوی، دچار این توهم بود که خدایش الله از همه ی این خدایان فراتر است و به راحتی میتواند اول همه ی مسلمانان و بعد همه ی مردم جهان را متحد کند، ولی به زودی و طی جنگ ایران و عراق معلوم شد که الله به تعداد کشورها و جناح های سیاسی اسلامی، شخصیت دارد و همیشه هم شخصیتش از روی رهبران این کشورها و جناح ها کپی میشود و با تقلید از درگیری های خود این رهبران، انواع و اقسام الله ها هم چنان با هم درگیر جنگند که حتی فرصت نمیکنند به خدمت خدایان بیگانه برسند و اصولا بیش از بیگانه گیری، علاقه به کشتن مسلمانان به دست همدیگر دارند. این وضعیت تا قبل از انقلاب اسلامی آشکار نبود. ولی بعد از آن طلسم شکست و خطرات بالقوه بالفعل شدند و طالبان و القاعده و داعش و جبهه النصره و بقیه ی هیولاهای همریشه از همه طرف فوران کردند و نتیجه این شد که لیبرالیسم از دست یکی از دشمنانش خلاص شد و یک بار دیگر ثابت کرد که نباید به خدایان، امکان اقتدار داد، اما دیدیم که لیبرالیسم و اصحابش در اروپا و امریکا هیچ نظم جانشین مناسبی در جواب این بی نظمی ارائه ندادند و برعکس در کشورهای خودشان، به ناراضیان از بی نظمی مشابه باختند. احتمالا مطهرنیا راست میگوید که این باخت اتفاقی نیست و ترامپ در حال تکرار استراتژی "بازیگر دیوانه" است تا بار تمام اعمال کثیفی را که وجهه داران سیاسی نمیتوانند آشکارا در یک دموکراسی مرتکب شوند، ترامپ با دیوانه بازی به اتکای رای مردم، یکتنه به دوش بگیرد. تفاوت امریکای ترامپ با آلمان نازی ها این است که آلمان آن موقع تازه داشت برای تسخیر تاج و تخت دنیا خیز برمیداشت، درحالیکه امریکا الان تاج و تخت دنیا را دارد و ویروس بیماری خود را خیلی سریع تر تکثیر میکند. اینجاست که متوجه میشویم که مبلغان خدایان بزرگ و مبلغان بی خدایی و پوچی نیهیلیستی، مکلین نهضت های یکدیگرند و اصلا عجیب نیست که اعضایی از هر دو جریان در یک جبهه ی واحد به فعالیت مشغول باشند. پس خدایان بزرگ گروه اول، به هیچ وجه خدایانی راستین نیستند و نتیجتا مبلغانشان هم ابایی ندارند که درحالیکه پشت اخلاقیات گول زننده ی این خدایان دروغگو مخفی شده اند، به همان اخلاقیات –که از خدای راستین دزدیده اند- خیانت کنند و مردم را فریب دهند.

اینجاست که خود را واقعا در حیطه ی نفوذ آرخون ها می یابیم چون چنین هشدارهایی مدت ها قبل در کتابی گنوسی/غنوصی به نام "هیپوستازی آرخون ها" داده شده بود:

«هیپوستازی آرخون‌ها که به نام "واقعیت حاکمان" نیز شناخته می‌شود، رساله ای کیهان‌شناسی است که روایت عرفانی از سفر پیدایش را ارائه می‌دهد، شامل: اسطوره ی سوفیا، نسل آرخون‌ها، تجاوز به حوا، جنون یلدابهوت، تغییر دین خورشید و سایر ویژگی‌های اسطوره‌ای. پس از تلاش طاقت‌فرسای مرتب‌سازی انجیل فیلیپ برای استخراج مضامین غالب، "واقعیت حاکمان" گفتمانی کمابیش سرراست در مورد اسطوره ی آفرینش عرفانی به ما ارائه می‌دهد. این اولین متن در مورد کیهان‌شناسی است که تاکنون در برنامه ی مطالعه با آن مواجه شده‌ایم. تنها پنج متن از این دست در کل مجموعه وجود دارد که هیپوستاز آرخون ها مختصرترین و قابل فهم‌ترین آنها است. از این رو، این کتاب جای خوبی برای کاوش در مطالب کیهان‌شناسی است. این کتاب مستقیماً پس از گاس فیل در کدکس دوم آمده است و پس از آن رساله ی کیهان‌شناسی دیگری با عنوان "درباره ی منشأ جهان" آمده است - نمونه‌ای نادر در نجع حمادی که در آن متون مشابه به هم پیوسته‌اند. راجر ای. بالارد در معرفی ترجمه ی بنتلی لیتون می‌نویسد: "هیپوستازی آرخون‌ها قطعاً کار یک معلم عرفانی است که به مخاطبان آموزش می‌دهد. (...) مخاطبان، یک جامعه ی عرفانی مسیحی هستند که از مطالب هر دو عهد آگاهند و مرجعیت پولس را می‌پذیرند." این نمونه‌ای از فرضیاتی است که محققان هنگام در نظر گرفتن مطالب غنوصی به عنوان برداشت‌هایی از نوشته‌های اولیه ی مسیحی، به خود اجازه ی بیانشان را می‌دهند. درست است که پاراگراف آغازین از زبانی استفاده می‌کند که در نامه‌های پولس، کولسیان و افسسیان یافت می‌شود، اما چه کسی می‌تواند بگوید که خود پولس در اصل آن زبان را از حلقه‌های غنوصی نگرفته است؟ در هر صورت، این زبان در گردش بود و نحوه‌ی استناد به پولس، «رسول بزرگ»، بیشتر درباره‌ی مخاطبان مورد خطاب است تا درباره‌ی آموزه‌ای که به آنها خطاب شده است. عبارت "این را برای شما فرستاده‌ام زیرا شما در مورد واقعیت مراجع (exousia در یونانی) تحقیق می‌کنید" می‌تواند نشان دهد که از استاد عرفانی خواسته شده است تا آنچه را که گمان می‌رود پولس گفته است، روشن یا اصلاح کند. هیپوستازی آرخون ها با مدیاس رس آغاز می‌شود و بلافاصله به یک رویداد تعیین‌کننده در اسطوره ی خلقت گنوسی می‌پردازد: خدای فریبکار، که نابینا است، اعلام می‌کند که تنها خدای جهان است، اما صدای الهی که به او می‌گوید اشتباه می‌کند، ادعای او را رد می‌کند. در اینجا متن، شگفتی را ارائه می‌دهد: "افکارش کور شد" (۸۷.۵). اینکه انسان‌ها می‌توانند کورکورانه فکر کنند، از ماهیت افکار خود بی‌خبر باشند و از تأثیر خودپوشاننده‌ی فرآیند تفکر غافل باشند، یک آموزه‌ی استاندارد در بودیسم و ​​علوم شناختی است، اما گنوسی‌ها پیچشی عجیب به آن افزودند و آن را با عملی متکبرانه از خودخواهی کیهانی مرتبط کردند. آنها آموزش می‌دادند که فرآیندهای روان انسان با رویدادهای کیهان به طور کلی در هم تنیده شده‌اند ("موازی کیهانی-شناختی"). در ذهن ما، ما درگیر حماقت و تکبر حاکم اصلی هستیم. در هیپوستازی آرخون ها، مقامات یا حاکمان در ابتدا اکسوسیا نامیده می‌شوند، اصطلاحی که در نوشته‌های منسوب به پولس یافت می‌شود، اما نام آرخونتوی بعداً در متن آمده است. رئیس اکسوسیا با نام معمول خود، یلدابهوت
نامیده نمی‌شود ، همانطور که در جای دیگری از نجع حمادی آمده است. در آموزه‌های رمزآلود درباره ی «افلاک سیاره‌ای»، اکسوسیا با ژوپیتر/مشتری و نیروی حسادت (یونانی: فتونوس) مرتبط است. هیپوستازی آرخون ها، مانند سایر رساله‌های کیهان‌شناسی، توضیح نمی‌دهد که چگونه حاکم اصلی از «مغاک ABYSS (اسم قبطی)» که در اینجا «مادرش (قبطی: مای)» نامیده می‌شود، زاده شده است. کلمه ی «اسم» نشان می‌دهد که مرجع اصلی و سپاه او از قلمرو ماده ی اولیه، آشوب، و ورطه برمی‌خیزند. این همان چیزی است که ما آن را میدان‌های کوانتومی می‌نامیم، ماتریس (فرضی) غیرارگانیک حیات ارگانیک. سوفیا - که در اینجا پیستیس سوفیا ، "حکمت مطمئن" نامیده می‌شود- جهانی آسمانی را برای مراجع ایجاد کرد، "مطابق با قدرت آنها"، که آن جهان را "بر اساس الگوی (تایپوس) جهان‌های بالا شکل دادند، زیرا با شروع از جهان نامرئی، جهان مرئی اختراع شد." (10 . 87) "جهان‌های بالا" در پلروما، منبع تمام الگوهای «کهن‌الگویی» تجلی، قرار دارند. آرکون‌ها نمی‌توانند چیزی را اختراع کنند. همه چیز باید توسط سوفیا، یک ائون از پلروما، انجام شود. متون دیگر می‌گویند که حاکم اصلی با تقلید از الگوهای پلروما، جهان آسمانی خود، یعنی منظومه ی شمسی را خلق می‌کند، اما اگر او نابینا باشد، چگونه می‌تواند آن اشکال الهی را ببیند؟ این متن فرض می‌کند که سوفیا، خدای دروغین یعنی یلدابهوت را فریب می‌دهد تا فکر کند که او همان کاری را انجام می‌دهد که او، الوهیت واقعی، برای او انجام می‌دهد. حال یک رویداد والا: چهره ی «فسادناپذیری» در قلمرو آشوب، جایی که اگزوسیا پدیدار می‌شود، منعکس می‌شود. در ساختارهای مرکب قبطی، «فسادناپذیری» از TAKO به معنای «فاسد کردن، نابود کردن» با پیشوندهای AT-، "نه" و MNT- ساخته شده است که مانند پسوند انگلیسی -tion عمل می‌کند: از این رو، MNTATTEKO به معنای «توانایی-عدم-فساد» است. (A در TAKO به E تغییر می‌کند، یکی از بی‌نظمی‌های املایی گیج‌کننده در قبطی). همچنین «فناناپذیری» نامیده می‌شود. این انتزاع (برای ما) به عنوان یک آگاهی زنده و شاهد ارائه می‌شود، حتی اگر نامی الهی یا فرشته‌ای مانند اِلِلات به آن داده نشده باشد. به طرز عجیبی، این حضور انتزاعی، که گمان می‌رود در پلروما باشد، تصویری در ماده ی اولیه (موی، یعنی "آب‌ها") ایجاد می‌کند، و اکسوزیا آن را آرزو می‌کند، اما قادر به دستیابی به آن نیست. به ما گفته شده است که آنها می‌توانند آن را آرزو کنند زیرا روح دارند، اما جان ندارند. این نزدیکترین چیزی است که نجع حمادی به آن اشاره می‌کند و ادعا می‌کند که آرخون‌ها روح SOUL ، نوعی زندگی درونی، دارند. آنها می‌توانند آرزوی چیزی را داشته باشند و حسرت آن را بخورند، اما سپس به خاطر آنچه نمی‌توانند داشته باشند، حسادت می‌کنند. ظاهراً تصویر فناناپذیری شبیه به شکل انسانی است که حاکمان، که اکنون آرکونتوی نامیده می‌شوند ، سعی در کپی کردن آن دارند. آرخون‌ها «نقشه‌هایی کشیدند» و گفتند: "بیایید، بیایید انسانی (روم) بیافرینیم که از خاک زمین (کاز، معادل لغت یونانی گِه، گایا) باشد." مشخص نیست که آیا آنها یک مرد، مذکر یا شکل انسان (شاید دوجنسه؟) را مدل‌سازی کرده‌اند، زیرا کلمه ی قبطی ROME به طور مترادف برای مرد و انسان استفاده می‌شود. 87.30 می‌گوید که آنها شکل انسان را از روی «تصویر خدا» یا «تجلی الهی» الگوبرداری کردند. بلافاصله متوجه می‌شویم که تصویر زن است، زیرا آرخون‌ها اکنون تصمیم می‌گیرند "همتای مرد آن را ببینند". آنها ابتدا یک شکل یا ماتریس زنانه را قالب‌گیری می‌کنند و سپس از آن یک شکل مردانه تولید می‌کنند که با نفس خود آن را دم می‌کنند، اما شکل مردانه قادر به ایستادن نیست. این واقعه یادآور اسطوره‌های آفرینش بومی است که تلاشی ناموفق برای تولید شکل انسانی را توصیف می‌کنند - برای مثال، در پوپول ووه. آرخون‌ها با خشم می‌دمند اما قادر به جان بخشیدن به مخلوق شبه‌انسانی خود نیستند، زیرا: "آنها هویت قدرت آن را نمی‌دانستند" (۸۸.۱۰). حالا به یک بخش قابل توجه می‌رسیم. روح پلروما، با مشاهده ی اینکه "شکل انسانیِ دارای روح (سایکیکوس)" قادر به دستیابی به جایگاه واقعی خود نیست، بخشی از خود را از «سرزمین آدم» به درون موجود در حال تقلا می‌فرستد. و "انسان به یک روح زنده تبدیل شد"، روان اتون. همانطور که اشاره کردیم، اصطلاح اتون در نام رمزی «عیسای زنده» نیز آمده است. منظور گنوسی‌ها از «زنده» چیزی شبیه به «جاودانه» بود، نه صرفاً «زنده». (این موضوع یادآور تمایز بین زوئه، نیروی حیات جاودان، و بایوس، نیروی اشکال زیستی حیات است که توسط اسطوره‌شناس کارل کرنی در دیونیسوس توضیح داده شده است). سرزمین آدامانتیم یا زمین آدامانتیم اصطلاحی چشمگیر است که آموزه‌های بودایی در مورد آگاهی آدامانتیم یا الماس (واجرا) را به یاد می‌آورد. چنین آگاهی در پلروما ساکن است، اما از آنجا که سوفیا با زمین متحد است، حضور الهی پلروما در زمین نفوذ می‌کند. با حمایت ائون سوفیا، آداماس ("موجود زمینی") اکنون به صورت قائم قیام می‌کند و با نامگذاری حیوانات، قدرت معنوی خود را نشان می‌دهد. انواع مذکر و مونث بشریت (روم) در یک دنیای عدن، یک بهشت ​​طبیعی، زیست‌کره، زندگی می‌کنند. سوفیا در کل زیست‌کره ساکن است، اما او همچنین از طریق واسطه ی خاص آدامانت یا تابش سفید زنده، نور ارگانیک، در آن حضور دارد. بنابراین، اسطوره‌شناسی هیپوستازی آرخون ها، اساس تجربه ی اصلی تشرف در اسرار را توضیح می‌دهد: آموزش توسط نور. در روایت گنوسی از سفر پیدایش، حاکمان (آرخون‌ها) والدین اولیه را از خوردن میوه ی درختی که به آنها امکان تشخیص خوب و بد را می‌داد، منع می‌کنند و آنها را به مرگ تهدید می‌کنند. این داستان چرخش خارق‌العاده‌ای دارد، زیرا اکنون به ما گفته می‌شود که آرخون‌ها اجازه دارند این ممنوعیت را اعمال کنند تا والدین اولیه نافرمانی کنند، میوه ی ممنوعه را بخورند و در نتیجه قدرت ادراک بالاتری کسب کنند. روشن بینی از خوردن میوه ی ممنوعه حاصل می شود، به طوری که: "آداماس ممکن است آنها (آرخون‌ها) را مانند موجودی محدود به ادراک متراکم و مادی در نظر نگیرد." (۸۹.۵) وقتی آرخون‌ها متوجه می‌شوند که دانش ممنوعه به آدم قدرت می‌دهد تا آنها را آنطور که واقعاً هستند تشخیص دهد، نقشه می‌کشند تا او را در یک حالت گیجی فرو ببرند و ادراک والاتر او را مسدود کنند. برای انجام این کار، آنها یک عملیات عجیب و غریب انجام می‌دهند: آنها پهلوی او را باز می‌کنند و "به جای او (حوا) پهلویش را با مقداری گوشت پر می‌کنند"، به طوری که او از یک موجود روحی (پنوماتیکوس) به مقام فروتنانه‌تر موجود دارای روح (سایکیوس) تنزل می‌یابد. واضح است که آدم با برخی اقدامات بد از سوی آرخون‌ها مواجه است. توجه داشته باشید که سناریوی عدن عرفانی صرفاً معکوس سناریوی کتاب مقدس نیست که یک خدای خالق دروغین را که علیه بشریت عمل می‌کند، ارائه دهد. در نسخه ی غنوصی، آدم و حوا از نظر انسانی گناه نمی‌کنند. آنها نه تنها از فرامین خدای خالق سرپیچی می‌کنند، بلکه به قدرت‌های شناختی دست می‌یابند که خدای خالق را رسوا می‌کند. به طور خلاصه، آنها برتری معنوی نسبت به آرخون‌ها نشان می‌دهند و به همین دلیل است که توسط آرخون‌ها که قصد دارند آنها را به حالت گیجی فرو ببرند، "مجازات" می‌شوند. طلسمی که بر آدم اعمال می‌شود، آگاهی معمولی او را کاهش نمی‌دهد، بلکه ظرفیت او را برای آگاهی والا مسدود می‌کند. اگر این تفسیر درست باشد، نشان می‌دهد که گنوسی‌ها آگاه بودند که قدرت‌های آرکونتی و نمایندگان انسانی آنها، قصد دارند بشریت را از تجربه ی آگاهی متعالی، یعنی خلسه ی شناختی معمول در اعمال شمنی با گیاهان انتوژنیک، محروم کنند. در واقع، برنامه ی مردسالاری، تا به امروز، همیشه با تماس تجربی و ارتباط با طبیعت مقدس در حالت‌های تغییر یافته مخالف بوده است. میوه ی ممنوعه ی اولیه ممکن است گیاهی انتوژنیک مانند قارچ مقدس، آمانیتا موسکاریا، بوده باشد. همه ی اینها در عدن، بهشت ​​زمینی روی زمین، اتفاق می‌افتد، اما کاملاً متفاوت از داستان عهد عتیق! و بازنویسی گنوسی بیشتری از اسطوره ی خلقت یهودی-مسیحی وجود دارد. حوا تحت تأثیر خواب عمیقی که بر آدم تحمیل شده بود، قرار نگرفت. او آدم را از حالت بیهوشی بیرون آورد. آدم با دیدن حوا، متوجه می‌شود که او «مادر زندگان» است، تیمای نِتونه، و همچنین «پزشکی» که از زندگی محافظت می‌کند. آرخون‌ها عمیقاً ناراحت هستند زیرا حوا نقشه ی آنها برای بیهوشی آدم را شکست داده است، بنابراین توجه خود را به او معطوف می‌کنند. در اینجا «واقعیت حاکمان» نسخه‌ای از اسطوره‌ی آمیزش بیگانه‌ها [یعنی آمیزش جنسی پسران خدا (فرشتگان) با زنان انسانی در اساطیر یهودی-مسیحی که امروزه به صورت درهم آمیزی خون موجودات فضایی و انسان های زمینی، گوشتمند شده است] را از لوح‌های خط میخی سومری ارائه می‌دهد: آرخون‌ها مجذوب حوا، زن نخستین، شدند. آنها به یکدیگر گفتند: «بیایید، بذر خود را در او بکاریم» و او را تعقیب کردند. و حوا به خاطر نادانی و کوری‌شان به آنها خندید؛ و در دسترس چنگال‌های آنها، به درختی تبدیل شد و انعکاسی سایه‌وار از خود را در مقابل آنها به جا گذاشت. برخلاف دیدگاه رایج مبنی بر اینکه داستان‌های خط میخی ثابت می‌کنند که در دوران ماقبل تاریخ، بیگانگان در ژنتیک انسان دخالت داشته‌اند، این متن عرفانی (و نه تنها این متن) انکار می‌کند که آرخون‌ها در قصد خود برای تجاوز به زن اولیه، حوا، موفق شده‌اند. با این حال، آنها ادعای داشتن تصویری از زن را داشتند، "و آن را به پلیدی آلوده کردند". (۸۹.۲۵) متن به طرز عجیبی تصریح می‌کند که «آنها مهر صدای او را بی‌آبرو کردند.» این چه معنایی می‌تواند داشته باشد؟ از نظر کیهان‌شناسی، دشوار است که بگوییم آرکون‌ها در اینجا چه می‌کنند، اما از نظر روان‌شناختی -که به یاد داشته باشیم، همیشه به موازات وقایع کیهانی در دیدگاه گنوسی از واقعیت انسانی پیش می‌روند- نشان می‌دهد که زنانگی آلوده، بدنام و تحقیر می‌شود. این دقیقاً همان چیزی است که با ظهور دین مردسالار اتفاق افتاده است: صدای متمایز زن، اقتدار او برای صحبت از جانب خود و از جانب الهه، بدنام و بی‌اعتبار شده است. هر دو مضمون، آلوده کردن زن و ممنوعیت آیین‌های انتوژنیک، در دستور کار سلطه‌گرایانه ی مردسالاری قرار دارند. کنت رکسروت، که ریشه‌های عرفان را به «دوران نوسنگی یا حتی پیش از آن» بازمی‌گرداند، اظهار داشت که ارادت به «الهه ی نجات‌بخش» در اسرار، دلیل «تأکید قوی و متمایز ضد مردسالاری اکثر متون عرفانی» است («مقدمه‌ای بر عرفان»، در GRS Mead، قطعاتی از ایمان فراموش‌شده، صفحه xiii). و محقق عرفانی، جان دی. ترنر، خاطرنشان می‌کند: "عارفان متوجه شدند که منشأ واقعیِ محدودیت ساختارهای مردسالارانه در دمیورژ، خدای خالق دروغین، نهفته است." ("پاسخ به «سوفیا و مسیح» در آپوکریفای یوحنا نوشته ی کارن ال. کینگ"، صفحات ۱۷۷-۱۸۶، در کتاب «تصاویر زنانه در عرفان»، ویرایش کارن کینگ). این امر قطعاً در بازنگری‌های اسطوره‌ای کتاب «واقعیت حاکمان» مشهود است. این امر با طرح آرخون‌ها برای پایین‌تر قرار دادن زن نسبت به مرد، که او را فریب داده و بهت‌زده کرده‌است، سازگار است. گنوسی‌ها تعلیم می‌دادند که خدایان دروغین در واقع برای این کار تلاش می‌کنند، اما شکست می‌خورند زیرا زن به «مربی» مرد تبدیل می‌شود. مربی به شکل مار درمی‌آید. متن با یک جناس آرامی بین مار و مربی بازی می‌کند. «اصل آموزش دهنده ی زن» کندالینی، نیروی مار است. این نیرو، یک قوه ی درونیِ شناختِ ذاتیِ سعادتمند یا وجدِ شناختی است. حاکمان از روی حسادت، دسترسی به درخت دانش را ممنوع کردند، دقیقاً به این دلیل که میوه ی درخت، نیروی مار را آزاد می‌کند. اسطوره (90.10) نشان می‌دهد که در ابتدا این قدرت متعلق به مارها بوده یا توسط خزندگان حمل می‌شده، اما از آنها گرفته شده و به بشریت منتقل شده است.
"زن جسمانی"، تیشیم ناسارکیکه، که حوای طعنه‌آمیز نیز نامیده می‌شود، زنی است که از نظر زیست‌شناختی مقید است، در تضاد با زن روحانی یا «نفسانی» که مربی نژاد بشر است. در اسطوره ی عرفانی، حوا، زن روحانی یا نفسانی، وسوسه‌گر آدم نیست، بلکه آزادکننده ی اوست. او از زن شهوانی، موجودی که به طبیعت بیولوژیکی خود وابسته است و نه ارباب آن، متمایز است: "زن روحانی پس از ترک زن (جسمانی، از نظر بیولوژیکی مقید)، وارد مار می‌شود و به مرد و زن دستور می‌دهد که از درخت شناخت خیر و شر، برخلاف فرمان حاکمان، بخورند." این عملِ آموزش معنوی، همزمان عملی نافرمانی نیز هست. حاکمان پس از بازجویی از آدم، از او می‌فهمند که زن از درخت به او داده است و او را نفرین می‌کنند. (آن مک‌گوایر، «بکارت و براندازی: نورا در برابر قدرت‌ها در هیپوستازی آرخون‌ها»، صفحات ۲۳۹-۲۵۸، در تصاویر زنانگی در عرفان، ویرایش کارن کینگ) حوای سارکیک و همتای مرد او موجودات روحی هستند که فاقد بینش والای روشن بینی روان تنی هستند. به دلیل «عدم آشنایی» خود، از اینکه «عاری از عنصر معنوی pneumatikon» هستند، احساس شرم می‌کنند، اما آنچه را که در عرفان، یعنی آشنایی با امور الهی، دیده‌اند، فراموش نمی‌کنند. وقتی آدم به آرخون‌ها می‌گوید که حوا او را از نفوذ آنها آگاه کرده است، «حاکم متکبر زن را نفرین کرد». (۹۱.۳۰) سپس آنها برگشتند و مار را نفرین کردند، غافل از اینکه این همان شکلی است که خودشان به آن شکل ساخته شده بودند؛ اشاره‌ای قابل توجه به شکل خزنده یا اژدهایی آرخون ها. "نفرین بر مار" پاسخ آنها به مربی مار، کوندالینی، است که به وسیله ی آن، انسان‌ها می‌توانند در برابر نفوذ بیگانگان مقاومت کرده و آن را دفع کنند و آسیب‌های ناشی از تجاوز آرخونی را التیام بخشند. کوندالینی داروی مار است. هیپوستازی آرخون ها، اخراج از عدن را به آرخون‌ها نسبت می‌دهد که رئیس آنها یلدابهوت است و با یهوه یکی دانسته می‌شود. این با روایت عهد عتیق سازگار است، اما در عهد عتیق، یهوه به عنوان خدای خالق سختگیر در نظر گرفته می‌شود که به درستی بشریت را به خاطر نافرمانی مجازات می‌کند، در حالی که در اینجا خدای خالق یک بیگانه ی دیوانه است که از والدین اولیه به خاطر اعمال قدرت‌های عرفانی ادراک بالاترشان انتقام می‌گیرد. نگرش یهوه مهربانانه نیست و به هیچ وجه نمی‌توان آن را به عنوان تنبیهی که منجر به بهبود بشر می‌شود، تفسیر کرد.: "حاکمان، بشریت را به ورطه‌ی پریشانی عظیم و زندگی پررنج انداختند، تا انسان‌ها سرگرم امور دنیوی شوند و فرصتی برای پرداختن به زندگی معنوی نداشته باشند." (۹۱.۵-۱۰) روایت با روایتی سرراست از داستان قابیل و هابیل ادامه می‌یابد، سپس عنصری منحصراً عرفانی به آن اضافه می‌شود. شیث و نورا/نوریا از والدین اولیه متولد می‌شوند. شیث سرسلسله ی خاندان مکاشفه‌گران است. نوریا نمونه‌ای از زن روحانی است که قدرت پاک حوا را در خود دارد.: "مادر نخستین باردار شد و نوریا را به دنیا آورد. و او گفت: «روح از من باکره‌ای (GREEK: parthenos) به عنوان همسری (Coptic: NEBOETHEIA) برای نسل‌های متمادی بشریت زاده است." (۹۱.۳۰ - ۹۲.۴) "باکره" در معنای اصلی و بت‌پرستانه‌اش، زنی نیست که هیچ تجربه ی جنسی نداشته باشد، بلکه زنی است که به دلیل مقاربت جنسی فرزندی به دنیا نیاورده است و بنابراین قدرت بکری و بکارت خود را حفظ می‌کند. آرخون‌ها که به دنبال انتقام هستند، توطئه می‌کنند تا سیل را به راه بیندازند و نسل بشر را نابود کنند، اما «فرمانروای نیروها»،PIARCHON DE NN DYNAMIS، به نوح هشدار می‌دهد. در رمز و راز، دینامی‌ها ارواح سیاره‌ای مریخ هستند. به عنوان موجودات سیاره‌ای (فرازمینی)، آنها در زمره ی آرخون‌ها طبقه‌بندی می‌شوند، اما در اینجا، به طرز عجیبی، آنها ظاهراً متحد بشریت هستند. نوریا، همسر نوح در روایت سنتی، اذعان می‌کند که دینامی‌ها قدرت‌های بیگانه، "حاکمان تاریکی" هستند و به آنها یادآوری می‌کند که آنها قادر به آلوده کردن حوا نبودند، اگرچه توانستند همتای مرد او، آدم را بی‌هوش کنند. او آنها را رسوا می‌کند و ارتباط خود را با قدرت‌های بالاتر پلروما اثبات می‌کند. این رویارویی اکنون به خشونت کشیده می‌شود. آرخون ها که در اینجا «اربابان بی‌عدالتی» نامیده می‌شوند، سعی می‌کنند به نوریا، اصل مؤنثِ آموزش‌دهنده، حمله کنند. در پاسخ به گرفتاری نورا، فرشته ی بزرگ اِلِلات، که ساگِسیتی (به زبان قبطی: MNTSABE) نامیده می‌شود، برای کمک و راهنمایی او نازل می‌شود. فرشته ی بزرگ اعلام می‌کند: "من فرستاده شده‌ام تا با شما صحبت کنم و شما را از اسارت در دست یاغیان نجات دهم. و من به شما در مورد ریشه‌هایتان خواهم آموخت." (۹۳.۱۰) در قطعه ی ۹۳، هیپوستازی آرخون ها به چیزی شبیه به یک گفتمان وحیانی تغییر جهت می‌دهد. تقریباً به طور قطع، یک متن دوم و مستقل به رساله ی کیهان‌شناسی که تاکنون دنبال کرده‌ایم، الحاق شده است. این متن دیگر تا انتهای سند، یعنی بند ۹۷، ادامه دارد. فرشته ی بزرگ ادعایی را مطرح می‌کند که در آموزه‌های عرفانی در نجع حمادی رایج است: «بشریت برتر از مقامات حکمران، یعنی آرخون‌ها، است. آیا فکر می‌کنید این حاکمان بر شما قدرتی دارند؟ هیچ یک از آنها نمی‌توانند بر ریشه ی حقیقت (قبطی، همچنین "قلب": "حقیقت در قلب شما") غلبه کنند؟ زیرا به خاطر آن، وحی کننده در اعصار پایانی ظهور کرد و این قدرت‌ها مهار خواهند شد. آنها نمی‌توانند تو و آن نسل (متحد با وحی کننده) را آلوده کنند، زیرا تو در فسادناپذیری، قدرت جاودانه و بکر، برتر از حاکمان و هرج و مرج دنیای آنها، ساکن هستی.» (93.20-30) وقتی نوریا (یا هر کسی که در این گفتگوی وحیانی طرف صحبت است) درباره ی منشأ، ماهیت و قدرت آرخون‌ها می‌پرسد، اللات با نسخه‌ای از اسطوره ی سوفیا، سناریوی الهه ی سقوط کرده، پاسخ می‌دهد. در اینجا هیپوستازی آرخون ها به موضوع اولیه‌ای که متن را آغاز کرد، اما با جزئیات بیشتر، می‌پردازد. با زبانی تند و با انباشتن تصاویر بر روی هم، افشاگر شرح می‌دهد که چگونه ائون سوفیا، با نمایش خود بدون همسری از پلروما، در قلمرو آشوب، ناهنجاری ایجاد کرد، چیزی، "مانند جنین سقط‌شده‌ای" که سپس موجودی همچون «جانوری متکبر شبیه شیر» را به وجود آورد. (۹۴.۱۵) من جمله‌ی «از ماده مشتق شده است» را به این معنی در نظر می‌گیرم که این گونه، غیرآلی بوده است. چشمانش را باز کرد و مقدار عظیمی از ماده را دید که حد و مرزی نداشت. و مغرور شد و گفت: "من خدا هستم و جز من خدای دیگری نیست". وقتی این را گفت، علیه کل، پلروما، گناه کرد. (۹۴.۲۰-۲۵) اینجا یهوه، خدای پدر عهد عتیق، فرمان می‌دهد که «تو خدای دیگری جز من نخواهی داشت». این فرمان دیوانه‌وار است و از ذهنی دیوانه و متوهم سرچشمه می‌گیرد. یک نمونه ی بودایی دقیق ادعا می‌کند که ریشه‌ی تمام دیوانگی‌ها، چه انسانی و چه غیر آن، مفهوم یک منِ ثابت و پایدار است. افسانه با عباراتی منقطع ادامه می‌یابد: موجود متکبر خود را تنها خدای کیهان اعلام می‌کند، اما صدایی او را سرزنش می‌کند که او را صدا می‌زند: "سمائیل، خدای نابینایان". این اشاره‌ای به سموئیل، پیامبر نابینای عهد عتیق است. این، سموئیل بود که نهاد پادشاهی الهی را به بنی‌اسرائیل معرفی کرد، هرچند این مفهوم با باورهای سنتی آنها بیگانه بود. گنوسی‌ها ناظران سیاسی تیزبینی بودند که در تئوکراسی یهودی، نیرنگ آرخون‌ها را می‌دیدند. از این رو، آرخونتای‌ها، که موجودات کیهانی یا فرازمینی هستند، ارتباط نزدیکی با «مقامات» انسانی دارند که با استفاده از تظاهر تئوکراتیکِ فرمان الهی، بر نظم اجتماعی تسلط دارند. متن اکنون به سرعت با مجموعه‌ای از رویدادهای اسطوره‌ای تماشایی به پایان می‌رسد. ائون سوفیا، قلمرو غیرارگانیک آرخون‌ها را با قدرت جان‌بخشی پر می‌کند و سپس فرمانروای آنها به ساخت یک آسمان آرخونی، متشکل از هفت قلمرو (هبدوماد) می‌پردازد. این سیستم سیاره‌ای منحصر به خورشید، ماه و زمین است. فرمانروای اصلی دوباره با زوئی، دختر دیگر (یعنی جنبه ی دیگر) سوفیا، روبرو می‌شود که او را ساکلاس (به زبان آرامی، "احمق") و یلدابهوت می‌نامد. زوئی موجی از نیروی خود، نیروی حیات الهی، را به صورت حاکم می‌دمد و او را به تارتاروس، «زیر پرتگاه پرتاب می‌کند. (95.10) این رویداد توسط خورشید، ساباط، که دستخوش تغییر می‌شود، مشاهده می‌شود. اگرچه خورشید از ماده ی معدنی (مادرش) که توسط نیروهای آرکونتی (پدرش) شکل گرفته است، تولید می‌شود، اما این جرم آسمانی، که به عنوان یک موجود کیهانی آگاه عمل می‌کند، اکنون تصمیم می‌گیرد آرخون‌ها را رها کند و با سوفیا متحد شود. تغییر مذهب ساباط یکی از رویدادهای بزرگ در اسطوره ی سوفیا است. در جای دیگری پیشنهاد کرده‌ام که همزیستی زمین و خورشید که در فرضیه ی گایا شناخته شده است، ممکن است در اینجا در اسطوره‌سازی باستانی منعکس شده باشد. هیپوستازی آرخون ها می‌گوید: "سوفیا و زوئی، صبایوت را آزاد کردند و مسئولیت آسمان هفتم، زیر حجاب بین بالا و پایین را به او سپردند. (...) او بر فراز نیروهای آشوب (یعنی قلمرو سیاره‌ای مکانیک آسمانی) قرار دارد." (95.20-25) در سمت راست او زوئی و در سمت چپش «فرشته ی خشم» قرار دارد. این چیدمان نشان می‌دهد که نیروی خورشیدی با زندگی همزیستی دارد، اما همچنین قادر است آن را با خشم، نیروی بیش از حد، همانطور که در فوران‌های خورشیدی دیده می‌شود، نابود کند. در خورشید توبه‌کاری که به او خدمت می‌کند، گایا (سوفیا که به زمین متصل است) قدرتی کشنده را حفظ می‌کند. اللات به طرز مرموزی می‌گوید که یلدابهوت به خورشید، صبایوت، حسادت می‌کرد، "و حسادت به محصولی دو جنسیتی تبدیل شد. (...) و مرگ را به وجود آورد، و مرگ نیز فرزندان خود را." (۹۶.۵-۱۰) این اشاره مستلزم تفسیری است که این تفسیر را بیش از حد طولانی می‌کند. ما در رساله‌های کیهان‌شناسی بعدی به عنصر مرگ باز خواهیم گشت. در نهایت، نوریا می‌پرسد که آیا او از همان جنس آرخون‌ها است؟ اللات به روشنی پاسخ می‌دهد که منشأ او در «نور جاودان» پلروما است، اما آرخون‌ها در خارج از پلروما ایجاد شده‌اند و «روح حقیقت» را ندارند (96.20). کسانی که این تفاوت را می‌دانند «در میان بشریت فانی، جاودانه وجود دارند» (۹۶.۲۵). فرشته ی بزرگ با یک پیشگویی و وعده، پیروزی بشریت را بر خطا و قدرت فریبکارانه ی آرخهون‌ها اعلام می‌کند. «عنصر کاشته شده» (اسپرما) الگوی درخشان بشریت است که از پلروما سرچشمه گرفته و بر روی زمین کاشته شده است (یعنی از طریق پان-اسپرمیا). هویت حقیقی گونه‌ی انسان، کیهانی، الهی و ماقبل زمینی است. کسانی که خود را در منظر این هویت می‌شناسند، «فرزندان نور» هستند (۹۷.۱۰).:

“THE REALITY OF ARCHONS”: JOHN LASH: META HISTORY: 2010

شاید علت این که این افسانه این روزها زیاد از سوی جریان های رسمی مورد توجه قرار نمیگیرد، این است که الان دقیقا علیه خودش است. این متن میگوید که حکمرانان انسانی تحت نفوذ آرخون های خزنده مانند هستند و همزمان تبلیغ مواد مخدر را میکند. در روزگاری که پدرسالاران، نمایندگان اخلاقیات دینی شناخته میشدند، این زیاد متناقض به نظر نمیرسید. اما وقتی ما وارد دوران پسا انقلاب فرهنگی –از دهه ی 1960 به بعد میشویم- که گوروهای فریبکار نیوایجی، با توزیع مواد مخدر بین جوانان ولو از دریچه ی رپ و راک اند رول، بازگشت به خدایان مارمانند را تبلیغ میکنند، خدایان مار را که به جای نفیلیم –فرزندان دورگه ی فرشتگان هبوط کرده از زنان زمینی- هستند، تکثیر مار تورات میکنند که شیطان مسیحیت است و عامل تمام رفتارهای ضد اخلاقی روی زمین، وقتی میدانیم و میفهمیم که تمام این گوروها با پول ریزی هایی از درون جریان های سیاسی حاکم، اینطور بر جوامع سوار شده اند، شکی برایمان باقی نمیماند که غنوصی گری وقتی هنوز ارتباطش با اسطوره های یهودی-مسیحی مسجل است، شعبه ای از آن است که وظیفه دارد آنهایی را که به سبب اطلاعاتی از جایی دیگر گول مذهب یهودی-مسیحی و شعبه های نیمه پاگانیش را نخورده اند، با وانمود کردن به افشای یک سری حقایق مکمل، از راه دیگری به بند دربیاورد. بنابراین دنیای نوین پدید آمده در انقلاب فرهنگی، دنباله ی عصر حکومت مسیح است و اگر چیزهایی به مردم میفروشد که کلیسا گفته است دجال در جامعه رواج خواهد داد، به خاطر آن است که مسیح یا کریست مسیحیت، همان دجال یا آنتی کریست است که مطابق روایات، مردم زمانه اش او را از مسیح راستین تشخیص نخواهند داد. این که پایگاه این مسیح، شهری به نام Rome است، فریب دهنده است چون همانطورکه از هیپوستازی آرخون ها متوجه شدیم، ROME مزبور جامعه ی بشریت است و دستورالعمل پیشبرنده ی گذشته و حال بشریت تا به امروز که به قول فوکویاما وارد «پایان تاریخ» شده ایم، به صورت رمزگذاری شده در تاریخ دروغین امپراطوری روم، بر اهلش نمایان شده است.

در میان امپراطوران رومی، این، نرون است که با دجال تطبیق شده است. در مکاشفه ی یوحنا عدد دجال، 666 است و عدد ابجد نام NERO نیز 666 است. با این حال، این امپراطور دیوانه با بعضی خدایان شرک تطبیق میشد که اسطوره شناسان، ارتباط داستان هایشان با مسیح را نشان داده اند. سوئتونیوس درباره ی نرون مینویسد: با توافق عمومی، او در آوازخوانی با آپولو و در کشتی گیری با سول (خورشید) برابری میکرد و میخواست در شکارگری خود را با هرکول بسنجد. میگویند همیشه شیری آماده بود که قرار بود نرون برهنه در مقابل مردم در آمفی تئاتر با آن روبرو شود و شیر را با گرز بکشد یا با دستانش خفه کند.» (مطابق روایات چگونگی قتل شیر نمه ای به دست هرکول.) خدایان یاد شده، همه در زمره ی فرشتگان هبوط کرده ی شیطانی متمثل به مار، و فرزندانشان نفیلیم در اساطیر یهودی-مسیحیند و بیخود نیست که گفته میشود روی سر نرون، یک پوست مار درآمده بود. علاقه ی او با آهنگ زدن و آواز خواندن با چنگ، او را همچنین با داود شاه و اورفئوس مرتبط میکنند. زمانی که رم در آتش سوزی بزرگی میسوخت، نرون آهنگ "سقوط تروآ" را مینواخت که یادآور آتش سوزی تروآ و کوچ بازماندگانش به ایتالیا برای ساخت تروآی جدید یا رم است و شاید هرج و مرج روم پس از سقوط نرون که خود، محصول سختگیری های او برای بازسازی رم بعد از آتش سوزی بوده است، روایت دیگر سقوط تروآ در آتش سوزی ناشی از حمله ی آخایی ها بوده باشد. بعد از اجماع بر ساقط کردن نرون، او گریخت و خانه به دوش شد. روایت غالب که منتشر شد، این بود که او در فرار و فلاکت، خودکشی کرده است ولی بسیاری از مردم، این روایت را باور نمیکردند و معتقد بودند که نرون نمرده و روزی باز خواهد گشت. مارک گراف، نرون را در این موضوع شبیه به عیسی مسیح میداند. تصویر رایج از عیسی مسیح که خود را "شاه یهود" میخواند ولی همچون آواره ای مسافر به نظر میرسید، میتواند دنباله ی تصویر نرون آواره باشد و خودکشی نرون هم انعکاسی از خودکشی عیسی که یهوه خدای جهان بود ولی جلو اعدام خودش را نگرفت. امپراطوران رومی تجسد زمینی زئوس خدای مشتری و نامبردار به جوویس و ژوپیتر بوده اند که درواقع همان یهوه است. مارک گراف، نرون را در سرگردانی بین مسیح و ضد مسیح، شبیه گایوس کالیگولا میداند که تقسیمبندی دوران حکومتش به دوره های مسیح و ضد مسیح راحت تر است. فیلوی اسکندرانی مینویسد که در زمان کالیگولا همه چیز به خوبی آغاز شد: «عصر کرونوس –عصری که شاعران درباره ی آن مینویسند- دیگر به نظر داستان و افسانه نمیرسید: همه چیز شکوفا و فراوان بود؛ صلح و آرامش، شادی قلب از صبح تا صبح، در همه جا و همه مکان، بدون وقفه برای هفت ماه اول. اما در هشتمین ماه، گایوس به یک بیماری جدی مبتلا شد... تمام جهان به همراه گایوس بیمار شد، با این حال، بسیار شدیدتر رنج میبرد.» دوره ی کرونوس یا ساتورن، «عصر طلایی» در کیهانشناسی هزیودی است و 7 که عدد کمال است، هفت ماه نامبرده را نشاندهنده ی یک دوره ی کامل سپری شده نشان میدهد. این معادل نسخه ی زمینی بهشت یا باغ عدن تورات است که آدم و حوا از آن خارج شدند. پایان عصر طلایی، با سقوط کرونوس به دست پسرش زئوس یا ژوپیتر همراه بود که شاه جدید جهان بود و چهره ی جدید کالیگولا به عنوان یک بیمار روانی بر تخت قدرت را نشان میدهد. سقوط از بهشت، میتواند هبوط روح به زمین و تبدیل شدن یهوه صبایوت به عیسی مسیح هم باشد. عیسی پسر یهوه است همانطورکه ژوپیتر پسر ساتورن است. دیوانه شدن کالیگولا همتای دیوانه شدن نرون هم هست. سوئتونیوس درباره ی علت دیوانه شدن کالیگولا مینویسد که همسرش کائسونیا به او معجونی داد که قرار بود عشق را در او برانگیزد، اما باعث جنون شد. مارک گراف، این داستان را معادل داستان عشق ممنوعه ی تریستان و ایزوت میداند که در اثر خورده شدن اشتباهی معجون عشق پدید آمد. مارک گراف، این معجون را نسخه ی دیگر میوه ی ممنوعه ی آدم و حوا میداند که باعث اخراج آنها از بهشت شد و در روایات مسیحی، با سیب میوه ی شهوت تطبیق میشود. جوزفوس فلاویوس در کتاب نوزدهم یهودیان باستان، درباره ی درگیری های کالیگولا با اشراف، سناتورها و جنگسالاران نوشته است: «او بردگان را علیه اربابانشان برانگیخت» و «در همین حال، مردم با آرامش، به اعمال او نگاه میکردند» که یادآور شورانده شدن مردم توسط عیسی مسیح، شاه یهودا، علیه اشرافیت یهودیه است. جوزفوس همچنین نوشته است که کالیگولا «برای خود، افتخارات الهی میخواست و دوست داشت که رعایا او را به عنوان یک خدا بپرستند. او با آمدن به معبد زئوس، که رومی ها آن را کاپیتول مینامند و مقدس ترین معبد خود میدانند، جرئت کرد که زئوس را برادر خود بنامد.» تعجبی ندارد، چون زئوس و کالیگولا به عنوان دو نسخه ی مختلف از پسر حکومت کننده ی کرونوس، وقتی از هم استقلال شخصیت پیدا کنند، فقط میتوانند با هم برادر باشند. فیلو نوشته است که کالیگولا بزرگ کردن تصویر خود به عنوان یک خدا را با برابر گیری خود با نیمه خدایانی از این قرار شروع کرد: دیونیسوس، هراکلس (هرکول)، دیوسکوری ها؛ و سپس خود را با خدایانی چون هرمس، آپولو و آرس برابر کرد که تمام این خدایان و نیمه خدایان، اشتراکات متعدد اسطوره شناختی با یهوه و مسیح دارند. بعضی از خطوط زندگینامه ی کالیگولا انگار تفسیر آیات انجیل هستند. به نوشته ی سوئتونیوس، در دوره های مختلف ولخرجی های قدرتمندانه ی کالیگولا «دره ها به صورت خاکریزهایی تا کوه ها بالا آمدند و کوه ها کنده شده و با زمین همسطح شدند.» که قابل مقایسه با سخن انجیل است که «راه خداوند را آماده کنید، مسیرهای او را هموار کنید.» همچنین کالیگولا چون سفر با کشتی از دیکائارخایا در کامپانیا، به ساحل مقابل میسنوم را غیر ضروری میدانست و خود را هم ارباب دریا و خشکی معرفی میکرد، دو ساحل خلیج بین این شهرها را با پلی به هم متصل کرد تا چنانکه مناسب یک خدا است، از آن خلیج بگذرد که این هم روایتی عقل پسند شده از راه رفتن مسیح روی آب است. دیگر نسخه ی عقل پسندشده ی این کار، پل قایق های خرخس شاه پارس در تواریخ یونانی است که به نظر مارک گراف، نسخه ی دیگر کالیگولا است. حتی مرگ کالیگولا با ساقط شدن از پشت بام بلندی به وسیله ی توطئه گران، زمانی که از آن بالا بین مردم سکه های طلا و نقره میپاشید، بازتابی از وسوسه شدن مسیح توسط شیطان برای پرتاب خود از پشت بام معبد اورشلیم است. رهبر توطئه گران ترورِ گایوس کالیگولا، کاسیوس خائریا بود و جالب است که قاتلین یک ژوپیترِ گایوس شده ی دیگر یعنی ژولیوس سزار، تحت رهبری کاسیوس و بروتوس بودند که هر دو در نام خود، عنوان کاسیوس را داشتند. ژوزفوس درباره ی نشانه های قبل از سوء قصد مینویسد: «دراینجا دو اتفاق رخ داد که میتوانستند نشانه ی شومی باشند. اولا قرار بود نمایشی اجرا شود که در آن، رهبر گروهی از دزدان بر روی صلیب اعدام میشد، و سپس نمایشی اجرا شد که تاریخ سینیراس را نشان میداد. در این نمایش، هم خود سینیراس و هم دخترش میرا جان باختند. هم در صحنه ی اعدام دزد و هم در صحنه ی کشتن سینیراس، خون مصنوعی زیادی ریخته شد. میگویند در همین روز، قتل فیلیپ پسر آمینتاس، شاه مقدونی، توسط پوزانیاس، یکی از معشوق هایش، هنگام ورود فیلیپ به تئاتر روی داد.» اعدام دزد بالای صلیب، اشاره به اعدام عیسی مسیح است که همراه با دو دزد مصلوب شد. سینیراس، شاه آشور، بدون این که بداند، با دخترش میرا زنا کرد و وقتی این را فهمید، سعی کرد میرا را بکشد که در این هنگام، میرا تبدیل به درختی شد و از درخت، آدونیس خدای طبیعت و فصول متولد شد. مرگ و رستاخیز مسیح، نسخه ی تاریخی شده ی مرگ و رستاخیز تموز ملقب به آدونیس است که با مرگ او طبیعت دچار خزان و پژمردگی میشود و با رستاخیز او در بهار، شکوفایی و سرسبزی به طبیعت برمیگردد. نام میرا تلفظ دیگر ماریا یا مریم مادر عیسی است. سینیراس پدر میرا است چون خود یهوه است که مریم به عنوان مخلوق او حکم دختر او را دارد و با این حال، یهوه با مریم زنا میکند و از او عیسی را به دنیا می آورد. مجموعه ی این صحنات اشاره به این دارند که کالیگولا نسخه ی دیگر آدونیس و مسیح است. اتفاقا درست مثل آدونیس و مسیح، به روایت هایی درباره ی زنده ماندن کالیگولا و غیر واقعی بودن مرگ او اشاره رفته است. شایعه ای در شهر پخش شد مبنی بر این که امپراطور فقط به شدت زخمی شده، ولی نمرده و الان تحت مراقبت پزشکان است. شایعه سازان از این شایعه برای دستگیری توطئه گران و تسویه حساب با آنها استفاده کردند. جوزفوس مینویسد که اندکی قبل از سوء قصد، کالیگولا در حال برنامه ریزی برای یک سفر دریایی به اسکندریه بود. فیلو در مورد قتل عام اسکندریه در دوران کالیگولا مینویسد که طی آن، یهودیان توسط یونانیان کشته شدند. مارک گراف، دراینجا به دلیل معادل بودن نسبی یهودی و رومی بر اساس افسانه های نرون و کالیگولا، یهودیان را با گردانندگان روم لاتینی مسیحی مقایسه میکند و قصه ی این قتل عام را انعکاسی از کشتار لاتینی های فاتح بیگانه توسط یونانی های قستنطنیه طی جنگ های صلیبی میشمرد. نقش اسکندریه که پایگاه فرهنگ یونانی بوده است، جذب تصمیم های یک حکومت یونانی اساسی به عنوان الگو به خود بوده، ولی حکمرانانی که برایش در نظر گرفته میشوند، هنوز کپی امپراطوران روم لاتینی هستند چون صلیبیونی هستند که علیه حکومت به وجود آورنده ی خود شوریده و تاریخ آن را خودی کرده اند. برای اسکندریه این حکمرانان، بطلمیوس های یونانی هستند که جدشان از لشکر همان فیلیپ مقدونی مقتول بیرون آمد و نسخه ی کالیگولا-نرونشان، بطمیوس هشتم است: پادشاه درنده خوی بیرحمی که یک بار مردمی از ترس دیوانگی هایش کلا شهر خود را وامینهند و او را با یارانش در شهر تنها میگذارند. به نوشته ی جوزفوس، این بطلمیوس یک بار سعی کرد تا تمام مردان و زنان و کودکان یهودی را با انداختن زیر پای فیل هایی که با مشروب مست کرده بودند، بکشد اما به خواست خدا فیل های دیوانه نه یهودیان بلکه مصریان را کشتند. بطلمیوس خشمگین در فکر گرفتن انتقامی هولناک از یهودیان بود ولی توسط یک معشوقه ای که به شدت بر او نفوذ داشت از این کار منصرف شد. مارک گراف، این معشوقه ی ذینفوذ را با استر ملکه ی یهودی اخشوارش/کورش شاه ماد و عیلام برابر میداند که با اعمال نفوذ بر شاه، جلو قتل عام یهودیان را گرفت و به جایشان دشمنان یهودیان قتل عام شدند. یهودیان سالگرد این اتفاق را به عنوان عید پوریم جشن میگیرند همانطورکه در نسخه ی مصری هم یهودیاتن اسکندریه سالگرد وارونه شدن قربانیان در قائله ی بطلمیوس را جشن میگرفتند. فومنکو و نوسفسکی نشان داده اند که داستان اخشوارش و استر، همان داستان ایوان سوم مخوف با عروسش النا ولوشنکا است با توجه به این که یک نسخه ی یونانی اخشوارش یعنی همان خرخس، با پوشاندن ردای سلطنتی به تن عروسش و در اثر هوی و هوس جنسی، عملا عروس خود را همه کاره ی مملکت کرده است. اما توطئه های درباری النا میتواند در توطئه های یهودیان روسیه در زمان ایوان چهارم مخوف منعکس شده باشد که روسیه را به صحنه ی نفوذ پروتستان های غربی تبدیل کردند ولی امروز این دو ایوان مخوف را به دو شخصیت متفاوت تبدیل کرده اند. تاثیر استر بر اخشوارش، احتمالا در دیوانه شدن کالیگولا (آدم) بر اثر خوردن معجون عشق همسرش (حوا) هم منعکس شده است. میتوان ایوان مخوف، اخشوارش و بطلمیوس ها را نسخه های بازسازی شده ی یک الگوی اساطیری ثابت صلیبی برای روسیه، آسیای غربی و مصر شمرد. بین این نسخه ها مشابهت هایی وجود دارد. مثلا ایوان چهارم مخوف، پسر خود ایوان جوان را میکشد و به نظر میرسد پسر دیگرش دیمیتری که ناپدید شده است هم به قتل رسیده باشد و با این حال، بعد از مرگ ایوان چهارم، بوریس گودونف از جانشینانش، دو شورشی را که مدعیند پرنس دیمیتری هستند میکشد تا این که بعد از مرگش یک دیمیتری خودخوانده ی دیگر معروف به دیمیتری دروغین، با کمک غربی ها تزار روسیه میشود. بعد از مرگ سیروس –نسخه ی یونانی کورش- هم هر دو پسر او به قتل میرسند و سپس یک نفر که به دروغ ادعا میکند اسمردیس پسر کورش است بر تخت مینشیند ولی به دست داریوش پارسی سقوط میکند تا تاریخ پارس مطابق صلاحدید مخترعین تاریخ تداوم یابد. در مورد بطلمیوس هشتم هم میبینیم که او در زمان حیاتش دو پسر خود را به ظن شورش علیه خود میکشد که یکی را از مادرش به دنیا آورده است و یکی را از خواهرش، و هر دو زن هم نامبردار به کلئوپاترا هستند. کلئوپاترا خواهر بطلمیوس، از او به سوریه میگریزد و درآنجا با دیمیتریوس شاه سوریه متحد میشود تا بطلمیوس را براندازد ولی شکست میخورد. احتمالا این بار هم اصل قصه عوض شده و مصر فتح شده است چون نام دیمیتریوس همان دیمیتری روسی است و احتمالا زوج کلئوپاترا-دیمیتریوس دراینجا همان زوج کلئوپاترا-ژولیوس سزار هستند که اتحادشان باعث سقوط حکومت بطالسه و تسخیر مصر توسط روم میشود. تخریب اسکندریه توسط یک سزار سوری قطعا نام کاراکالا را به میان می آورد که اتفاقا به خاطر حملات وحشتناکش به بین النهرین میتواند رابط روم با کورش/داریوش مادی-پارسی هم باشد. همانطورکه متوجهید، نام "کاراکالا" تلفظ دیگر نام "کالیگولا" است ولی از او مستقل شده است. علت خشم کاراکالا بر اسکندریه این بود که اهالی اسکندریه درباره رابطه ی زناآلود کاراکالا با مادرش جولیا دومنا جوک سازی کرده و جولیا دومنا را به متلک، "جوکاستا" مینامیدند که نام مادر ادیپوس، شاهی است که بنا بر اساطیر یونانی با مادرش ازدواج کرد. زنای با مادر، اتهام وارده به نرون هم بود. اگریپینای صغیر معروف به اگریپینای زیبا، مادر نرون، خود، نسخه ای از استر است چون نفوذ شدیدی بر شوهرش کلودیوس -امپراطور وقت- پیدا میکند و او را قانع میکند که نرون پسر اگریپینا را با این که پسر چهارم کلودیوس است جانشین خود کند. کلودیوس بعدا متوجه اعمال و جبهه گیری های غیر قانونی اگریپینا میشود و تصمیم به برخورد با او میگیرد ولی ناگهان به طرز مرموزی میمیرد و شایعات، اگریپینا را به مسموم کردن شوهرش متهم میکنند. اگریپینا اعمال نفوذ شدیدی هم بر نرون وارد کرد تا این که به دستور نرون ترور شد و عذاب وجدان ناشی از این اتفاق، نقش مهمی در دیوانه شدن نرون داشت. این داستان، در نمایشنامه ی شکسپیری هملت هم منعکس شده است. مادر هملت، در مسموم کردن و قتتل پدر هملت همکاری داشته و این موضوع باعث دیوانگی هملت و دشمنی او با مادر و عموی خائنش شده بود. این جمله از صحنه ی 2 در پرده ی سوم نمایشنامه ی هملت، این وامداری را نشان میدهد: «ساکت! مادر فراخوانده است. ای قلب، طبیعت خود را از دست نده؛ مگذار روح نرون وارد این سینه شود.» جالب است که این عموی هملت است که کلودیوس نام دارد چون او برای ازدواج با مادر، به برادرش خیانت کرده است و این عشق ممنوع، شبیه عشق ممنوع امپراطور کلودیوس است که با خواهرزاده اش اگریپینای زیبا ازدواج کرده است. با این حال، تکرار سرنوشت مسیح در پدر مسیح، برای کلودیوس هم اتفاق می افتد. صحنه ای معروف از تئاتر هملت که در آن، هملت دیوانه و عصبانی، پلونیوس وزیر کلودیوس را اشتباها به جای خود او میکشد، یادآور کشته شدن شخصی اشتباهی به جای مسیح است که این شخص میتواند یار نزدیک او باشد، همانطورکه هکتور، پاتروکلوس معشوق آشیل را به جای خود آشیل کشت، چون پاتروکلوس برای روحیه دادن به سربازان، زره آشیل را پوشیده بود، و همانطورکه قاتلین محمد موقع سوء قصد به جان او، به جای محمد، یار نزدیکش علی را در رختخواب او یافتند، هرچند موقع وصله-پینه کردن نسخه های مختلف داستان، در این صحنه علی برای باقی ماندن در اتفاقات پیش رو موقتا زنده ماند. در نمایشنامه ی هملت هم پلونیوس تقریبا سایه ی کلودیوس بود. نام او میتواند تلفظ دیگر "آپولونیوس" باشد و به عنوان یک نسخه ی پیشنهادی برای مسیح، با آپولونیوس تیانایی برابری کند. منتها آپولونیوس تیانایی هم میتواند نسخه ی سرگردان شده ی دیگری از مسیح در مقام شاهی باشد که مثل نرون حکومتش را از دست داده و متواری شده است. خوشبختانه ما یک آپولونیوس دانشمند دیگر داریم که دقیقا چنین شاهی است. «آپولونیوس شاه صور»، در رمانسی قرون وسطایی به زبان لاتین به همین نام، دقیقا چنین شاهی است. آپولونیوس به خواستگاری دختر زیبای آنتیوخوس شاه انطاکیه میرود که شهر نام خود را از او گرفته است. او درآنجا به رابطه ی زنا آلود آنتیوخوس با دختر مزبور پی میبرد و بدین سبب، مورد تعقیب آنتیوخوس قرار میگیرد بطوریکه مجبور میشود شهر خود صور را ترک کند و در دنیا همچون مسافری ناشناس، آواره شود. از آنجاکه یک بار به اشتباه تصور میشود که او در دریا غرق شده است و باز از آنجا که به دنبال کشته شدن آنتیوخوس و دخترش به آذرخش خدایی که از عملشان خشمگین بود، او به حکومت همزمان صور و انطاکیه و بعدا طرسوس میرسد، آپولونیوس صوری یک نسخه از مسیح به نظر میرسد. داستان آپولونیوس شاه صور، با دقت بسیار زیاد، مبنای اصلی نمایشنامه ی شکسپیری "پریکلس اهل صور" بوده که در آن، آپولونیوس، پریکلس نامیده میشود. آتیلیو ماستروسینکوئه در مقاله ای به نام «رمزگشایی از معمای آنتیوخوس: کاراکالا و آپولونیوس شاه صور» که در "آکادمیا" منتشر شده است، با توجه به نحوه ی استفاده از صامت "ت" در نام های طرسوس و تارتاروس و برخی کاربرد فعل های زمانی، به این نتیجه رسیده است که کتاب «آپولونیوس شاه صور» (آپولونی رجیس تیری) توسط یک فرد فنیقی نوشته شده است. او مشابهت های زیادی بین آپولونیوس صور در این داستان با کاراکالا امپراطور روم شناسایی میکند و نتیجه میگیرد که این داستان، تمرکز خاصی روی شهر طرسوس دارد و میخواهد نتیجه گیری کند که هم تیخه ی این شهر به نام تارسیا، و هم امپراطور بازسازی کننده ی آن یعنی کاراکالا اهل صور بوده اند. از منظر این مقاله هدف نویسنده ی داستان این بوده که اهالی طرسوس را از یونانی شدن افراطی به تقلید از رومیان بازدارد و متوجه کند که بنیانگذار رومی شهرشان از یک بستر فنیقی برخاسته است و آنها باید به اصل خود برگردند. داستان دشمنی آپولونیوس و آنتیوخوس آن هم بعد از این که آپولونیوس از دختر آنتیوخوس خواستگاری میکند، یادآور دشمنی داود با پدرزنش شائول است. شائول شاه زمانه است که به داود بدبین میشود و او را تحت تعقیب قرار میدهد. شائول، شاهی درستکار و نیکوکار بود که مطابق فرامین خدا عمل میکرد، ولی در اثر غرور از مسیر مستقیم منحرف شد و پیامبر زمانه سموئیل که او را انتخاب کرده بود، از او روی گرداند و داود را برگزیده ی خدا انتخاب کرد. انحطاط شائول که در حکم انحطاط کالیگولا و بنابراین مسیح است، او را نسخه ی قبلی شاه آپولویی یا آپولونیوس نشان میدهد که در قالب پلونیوس به دست هملت -آپولونیوس جدید- کشته میشود. تعجبی ندارد که هملت شکسپیری، نامزد افلیا دختر پلونیوس بود ولی باعث مرگ پلونیوس و افلیا شد.:

“PTOLEMY VIII, CARACALLA AND IVAN THE TERRIBLE”: MARK GRAF: CHRONOLOGIA: 9 MAY 2024

این سموئیل پیامبر که شائول را عزل و داود را به جایش شاه میکند، همان سموئیل پیامبر است که جان لش، او را نسخه ی زمینی شده ی سمائیل/یهوه رئیس آرخون ها خواند. شائول دراینجا با آنتیوخوس هم برابر شده که زنایش با دخترش، تقلیدی از زنای سینیراس با میرا است که در این صورت، خود، نسخه ای از یهوه به شمار میرود. یک یهوه ی ثابت (سموئیل نبی)، یک نسخه ی متغیر از خود (اساس حکومت زمانه) را تا زمانی که برایش میصرفد، محور اتفاقات جهان میکند و بعد خودش او را رد میکند و یک نسخه ی متغیر دیگر از خود را در جایی دیگر، سخنگوی منافع خود میکند. این نسخه های متغیر، همراه فنیقی های دریانورد به همه جا منتقل میشوند و یهودی های داودی هم از توی همین فنیقی ها، و احتمالا همانطورکه داستان آپولونیوس صوری نشان میدهد، در طرسوس ترکیه و آمیخته به یک زمینه ی یونانی ظهور کرده اند. روم اینها که اساسی فنیقی دارد، به اندازه ی جهان وطنی دریانوردان فنیقی، تمام دنیا را در بر میگیرد ولی چون در زمان اختراع تاریخ، در کانون های تجاری اروپایی مرکز گرفته بوده، به خود حق میداده است که نسخه ی اروپایی خود را بر همه جا حاکم کند. پارس کورش و داریوش که بعد از بالا و پایین شدن بسیار، درنهایت با ایران کنونی تطبیق شد، از آن جمله است؛ همچنین ایران فارسی شاهنامه که به وجود آمدنش نتیجه ی اتفاقاتی بود که با انحطاط امپراطوری جمشید در اثر خودستایی و خود-خداخوانی او بروز کردند؛ جمشیدی که به سادگی، نسخه ی فارسی کالیگولا است. دانستن منابع مربوطه برای ما بسیار مهمند، اما نه برای گذاشتن در ویترین افتخارات ملی و تبدیل کردنشان به بت های بیفایده، بلکه برای مطالعه و دنبال کردن رد آنها تا نیمه های گم شده ی پازلشان در تواریخ و فرهنگ های تعریف شده برای دیگر کشورها؛ قطعات پازلی که بعضیشان مثل "هیپوستازی آرخون ها" ممکن است به ما نشان دهند که تصویر کلی پازل را از اساس، غلط تشخیص داده ایم.

مطالب مرتبط:

چگونه در حال فحش دادن به دشمنان دموکراسی، بنیادهای سلطنت طلبی آنان را تایید کنیم؟ (بخش 1)

دانلود "72جن سلیمان: دزدان اقتصادی به دنبال دزدیدن چه چیزی از روان های انسان های امروزین هستند؟"

انگل های زامبی کننده ی ذهن مدرن: چرا دانستن سنت های اعتقادی گذشتگانمان، لازم است؟

چگونه در حال فحش دادن به دشمنان دموکراسی، بنیادهای سلطنت طلبی آنان را تایید کنیم؟ (بخش 1)

تالیف: پویا جفاکش

اواسط تابستان امسال، در یک چای فروشی در لاهیجان، در حال نوشیدن چای بودم درحالیکه این مجله با من بود و چند پیرمرد باسواد در حال صحبت با هم بودند. یکیشان با دیدن طرح روی جلد مجله، به من یادآوری کرد که در زمان او این شعار قشنگ همه جا شنیده میشد که «ایران را سراسر سیاهکل میکنیم» و الان با خودش میگوید که چقدر این حرف پوچ بود. من هم در دلم گفتم حتما شعار پوچی بوده، چون سیاهکل شدن به معنی مردن در راه هدف بزرگ است و نسل سیاهکل، حتی به سختی ها و دردهای کمتر از مردن، از هدف خود منصرف شده است ولی به رسم احترام، چیزی نگفتم. در همین زمان، پیرمرد دیگری از همان جمع پرسید آیا این مجله جایز است یا غیر قانونی است؟ برایش توضیح دادم که این مجله را از فلان روزنامه فروشی در همان نزدیکی خریده ام و میتواند برود ببیند که روزنامه فروش آن را آشکارا پشت ویترین مغازه اش گذاشته است. بنده ی خداها نمیدانستند این مجله مشی لیبرال و به شدت ضد چپ دارد و پیامش کوبیدن چپ است. منتها موضوع این است که چپ مارکسیستی چنان از سطح جامعه زدوده شده که آن بازماندگان نسل قدیم که هنوز یادشان هست در سیاهکل چه اتفاقاتی افتاد، همین که تصویر امثال ارانی را در کنار جملات مارکسیستی و بخصوص در زمینه ی رنگ سرخ میبینند، فکر میکنند با تبلیغات کمونیستی طرفند. نسل های جدیدتر، انقلاب را فقط با اسلام ایدئولوژیک شیعی آن هم عینا در محدوده ی نظریه ی ولایت مطلقه ی فقیه میشناسند و آنقدر با خودستایی های رجال پهلوی دوم و جمهوری اسلامی و حرف زدن این دو دسته به نام مردم، بزرگ شده اند که برعکس پیرمردهای بالا اصلا نمیدانند اشتباه عمومی چیست و طبیعی است که مردم بخصوص وقتی تابع شعارهای عمومی هستند، دسته جمعی اشتباه کنند. همین سال پیش، یک مغازه داری که مرا میشناخت، موقع تحویل کالا به من گفت: «آقای جفاکش. شما رفتید انقلاب کردید و این نا به سامانی اقتصادی را پیش پای ما گذاشتید.» گفتم من حدود 8سال بعد از انقلاب به دنیا آمده ام و نبودم که بروم انقلاب کنم. انگار که منتظر بود همین را بگویم، گفت: «آخر من جز شما که را دارم، یقه اش را بگیرم؟ هر که را از جوانان آن موقع که میپرسم چرا رفتید انقلاب کردید، میگوید من نبودم و نرفتم. آخر من نفهمیدم؟ اگر هیچ کدام از اینها در خیابان نبودند، پس این همه مردمی که در خیابان شعار میدادند و خیابان را از جمعیت سیاه کرده بودند، اینها که بودند؟ از سیاره ی دیگری آمده بودند؟» حرفش تعجبی هم ندارد. چون هنوز هم آدم هایی را میبینم که بی اطلاعی خودشان از "جمهوری اسلامی" را وقتی در 12 فروردین 1358 به آن رای میدادند، پشت شایعه ی تقلب در رای گیری آن روز مخفی میکنند. این بی اعتنایی به اشتباهات عمومی مردم، تا اندازه ی زیادی ناشی از دموکراسی خواهی سیاسی در غرب است که آنقدر کلمه ی «مردم» را در راه فریب محض بزرگ کرده که ما همین حالا در رسانه های جمهوری اسلامی میبینیم که طرفداران نظام، «مردم» و ناراضیان از آن، «فریب خوردگان» و «سست عنصران» خوانده میشوند و در مقابل، در رسانه های اجیر بیگانگان چون بی بی سی فارسی، ناراضیان از حکومت، «مردم»، و در مقابل، وفاداران به نظام، فقط «طرفداران حکومت» نامیده میشوند حتی اگر در یک تظاهرات میلیونی مثل روز 9 دی به خیابان آمده باشند. اگر ایرانی ها در زندگی تحت یک رژیم اقتدارگرای مذهبی به چنین روزی افتاده باشند، تعجبی ندارد که اپوزیسیون خارج نشین که همه ساکن کشورهای غربیند و اینجور شعارهای پوپولیستی، روز و شب از رسانه ها بر سرشان میبارد، آنقدر خودشان را «مردم» حساب کنند که از شدت خود-دانا-پنداری، به حدی به هم بپرند که تا حالا نتوانسته باشند با هم به اتحاد برسند. یک دلیل عمده اش همین است که درست مثل مردم ایران، این اپوزیسیون مثلا ممردمی هم تا حالا اشتباهاتشان را نپذیرفته اند تا بلکه از آنها درس بگیرند. آنها یادشان رفته که بدگمانی ایرانی های داخل به همتاهای خارجیشان دقیقا در یکی از بزرگترین این اشتباهات شعله کشید و ازقضا درست از همان زمانی که دولت اصلاحات در ایران –و در این زمان هنوز بسیاری از مردم ایران، با شنیدن کلمه ی "اصلاحات" به یاد اصلاح مو در آرایشگاه می افتادند- در کنفرانس معروف برلین، برای اولین بار سعی کرد دست دوستی به سمت ایرانیان خارج نشین دراز کند و مزد خود را با فحاشی و ناسزا شنیدن در جلو چشمان بیگانگان آلمانی دریافت کرد. دو بار پخش فیلم آن کنفرانس توسط تلویزیون علی لاریجانی، طوری بازپردازی شد که دقیقا نقاط مشترک روحیات ایرانی های اصلاح طلب داخل و ایرانیان برانداز خارج در آن دوره و بلاخص در آن سال -1379 شمسی- دچار سانسور ذهنی شود. خرمگس های معرکه هم اصلاح طلب هایی بودند که در جواب تخریب گری لاریجانی، به تخریب خود او پرداختند و او را در نشان دادن مرد برهنه و زن رقصنده ی آبروبر داخل کنفرانس، متهم به خیانت به ارزش های خودش معرفی و آنقدر این دو صحنه را بزرگ کردند که کم کم در تخیل جمعی ایرانی ها، این دو صحنه، تمام ایرادات دیگر آن کنفرانس را به خود جذب کردند، مرد برهنه تبدیل به «مردان برهنه» و زن رقاص تبدیل به «رقاصه ها» شد. چندی بعد دیدم یکی از فامیل در صحبت با پدرم میگوید شنیده است مردان در آن کنفرانس برای این لخت شدند که جای شلاق هایی را که در ایران دریافت کرده بودند به سخنرانان نشان دهند. در اوایل دهه ی هشتاد شمسی، یک ویدئو از حمید ماهی صفت (معروف به مستر سین) لطیفه گویی که به گفتن لطیفه های گوارشی و جنسی و تقلید از ترانه خوانی بانوان خواننده شهرت داشت، درآمد که در آن او در واکنش به شور و شوق حضار سالن به شیرین گویی هایش، میگفت: «پس بفرمایید اینجا کنفرانس اجناس آقای ملکوتی نیست، اینجا کنفرانس برلینه.» در آن زمان شاید اصلاح طلبان فکر نمیکردند که ممکن است حربه شان چنان بگیرد که روزی علیه خودشان به کار افتد. چون اپوزیسیون خارج نشین با استفاده از تغییر موقعیت واقعی جلسه تحت تغییر حافظه ی جمعی ایرانی ها، کنفرانس برلین را به کلی، توطئه ی دولت های آلمان و ایران، برای وارد کردن یک مشت زوپیر هرودتی به از طرف داریوش زمانه به درون جبهه ی بابل اپوزیسون تلقی کردند. این گروه از اپوزیسیون اشاره میکنند که در قائله ی پر سر و صدای کیفرخواست علیه شرکت کنندگان از ایران آمده ی آن کنفرانس، فقط بعضی چهره های شرکت کننده محاکمه و زندانی شدند و همان ها بعد از خارج نشینی و در حالی که به عنوان اپوزیسیون بازار گرمی پیدا کرده بودند، به نام «ایران» و «استقلال ایران»، مرتبا اقدام به تخریب هر کسی کردند که برای مبارزه با جمهوری اسلامی، با دول بیگانه متحد میشد و نقش پررنگی در جلوگیری از اتحاد اپوزیسیون به نفع جمهوری اسلامی ایفا کردند. نظریه ی جالبی است، ولی آیا این افراد اخیرا وقت کرده اند فیلم کنفرانس برلین یا حتی فقط قسمت آغازین آن را دوباره ببینند، جایی که صحبت های سخنران آلمانی آغازگر مراسم، مرتبا با سروصداهای کرکننده، فحاشی ها و مرگ بر این و آن گویی های حضار قطع و وقت زیادی بر سر این نشانه های آشکار بیگانگی با فرهنگ دموکراسی به زیان اپوزیسیون و به نفع جمهوری اسلامی هدر میرود؟ آیا باور کردنی است که تمام آن دریای انسانی، اجیر شده های جمهوری اسلامی باشند؟ آیا بیشتر با عقل جور درنمی آید که در این صحنه، لشکری از «دوستان نادان» عقل خود را کف دست قلیلی از «دشمنان دانا» ی ناپیدای خود در آن کنفرانس گذاشته باشند؟ دشمنان دانایی که تاکنون بهلول وار، دانایی خود را پشت تظاهر به یک سری خرافات مضحک، از مردم داخل و خارج پنهان کرده اند؟! اگر این مسئله مورد توافق قرار بگیرد، آن وقت میتوانم بگویم بله؛ واقعا در آن صحنه آلمان و جمهوری اسلامی با هم توافق کرده بودند، بخصوص که من نمیتوانم باور کنم که سرویس مخفی آلمان از برنامه های اپوزیسیون برای به هم زدن جلسه بی اطلاع بوده و تلاشی برای خنثی کردن این نقشه ها به خرج نداده باشد، اما "بله" ی من تحت شرایط یاد شده کل نتیجه گیری به عمل آمده از اتفاقات را وارونه خواهد کرد و به ضرر اپوزیسیونی خواهد بود که از زمان کنفرانس برلین تاکنون هیچ عوض نشده اند و وای به حال مردم ایران اگر این افراد ساده اندیش و خودبین، زمام امور کشورشان را به دست بگیرند. اینها که در خارج از کشور و زمانی که قدرتی ندارند، حرف دموکراسی را میزنند و در عمل خلاف آن عمل میکنند، اگر زور اسلحه به چنگشان بیفتد، برای تسویه حساب با هم، در کشور حمام خون به راه می اندازند و شاید آرزوی دیرینه ی برنارد لوئیس و اربابان یهودی امریکایی-بریتانیایی-اسرائیلیش در باب تجزیه ی کشورهای اسلامی خاورمیانه را حداقل درباره ی ایران محقق کنند.

در این شرایط، من به جد نگران تمامیت ارضی ایران هستم و بخصوص تصاویر ناواقعی که رسانه های موفق بیگانه چون بی بی سی فارسی و ایران اینترنشنال از دانایی اپوزیسیون خارج نشین ارائه میدهند مرا بیشتر نگران میکند. پدرم در اواخر عمرش که زمینگیر بود، در یوتیوب مرتبا میزگردهایی که این اپوزیسیون با هم برگزار میکردند را گوش میداد و من با گوش خودم میشنیدم که سلطنت طلبانی که تحت حمایت لابی های راستگرایان امریکا و اسرائیل قرار دارند، وقتی که سانسورچی های بیگانه، زبان های آنها را تحت کنترل خود نداشتند، چه حرف های بی سر و تهی میزدند و چقدر از واقعیت جامعه های ایرانی بی اطلاع بودند. حتی در یک مورد، یکیشان بعد از جنگ 12روزه در واکنش به ناراحتی از این که چرا اسرائیل، کار ایران را تمام نکرد، گفته بود که اسرائیل میخواست تمام کند، اما منتظر بود مردم ایران به خیابان بریزند و با او متحد شوند که نشدند. بعد هم از مردم ایران خواست برای این که به امریکا و اسرائیل نشان دهند که واقعا خواستار برچیده شدن رژیم جمهوری اسلامی هستند، «امشب» ساعت فلان، همه در خیابان بریزند و بر ضد نظام شعار دهند و مطمئن باشند که این دفعه امریکا و اسرائیل واقعا حمله خواهند کرد. یعنی این آقا فکر میکرد کل مردم ایران بی کارند و به طور زنده صحبت های او را از یوتیوب دنبال میکنند.

بعضی از خطراتی که متوجه اتحاد مردم ایران هستند و کاملا با خودبینی سابق در ارتباطند، در لا به لای همین حرف ها آشکار میشدند. در یکی از گفتگوهایی که پدرم گوش میداد، یکی از اپوزیسیون، طرف مقابلش را که سلطنت طلب و از طرفداران مداخله ی امریکا و اسرائیل در سقوط نظام اسلامی بود، به علاقه ی آشکار کسانی در اسرائیل به تجزیه ی ایران متوجه کرد. ولی طرف در جواب گفت آنهایی که مردم ایران را از تجزیه میترسانند، از روح ایرانی بی خبرند چون ایران به خاطر مردمش هرگز تجزیه نخواهد شد؛ بعد از حمله ی اعراب، دو قرن سکوت بر ایرانیان تحمیل شد؛ ولی بعدش ایرانی ها همه خواستار احیای ایران شدند و بعد از جنگ های بسیار، مجددا ایران را متحد کردند. چیزی که این آقا نگفت، این است که حتی اگر این خیالبافی های به جا مانده از تاریخ نویسی بریتانیایی و دنباله های مبتذلش در رژیم پهلوی را باور کنیم، ناچاریم این را هم قبول کنیم که ایران از بین رفته ی ساسانی فقط بعد از هزار سال خونریزی بی وقفه و احمقانه، توسط یک سری ترکمن فراری از آناطولی که در بدترین خونریزی در میان موارد قبلی سلسله ی صفوی را ایجاد کردند، احیا شد و این سلسله هم آخوندهای شیعی را در ایران به قدرت رساند و برای ما به یادگارز گذاشت که همین آقای سلطنت طلب آشنا با روح ایران، در تمام طول نطقش در حال بد و بیراه گویی به آنها بود. من نمیدانم چطور ممکن است مردم ایران صفوی بعد از هزار سال، به ایران ساسانی احساس تعلق کنند وقتی بیشتر مردم ایران امروزی در قرن 21 نمیدانند سلسله ی قبلی یعنی پهلوی چند شاه داشت؟! ولی به آنهایی که عقل دارند پیشنهاد میکنم: آیا حاضرید امتحان کنید همچنین تجزیه ای پیش بیاید تا ببینید روح ایران به کمکتان می آید یا نه، و آیا حاضرید هزار سال عمر کنید و این هزار سال را هم در میان جنگ و برادرکشی و بحران های مالی و روانی ناشی از آن بگذرانید تا ببینید آیا ایران تجزیه شده بلاخره توسط روح ایران متحد خواهد شد یا نه؟! باید واقع بین باشیم؛ چنان تاریخی و چنان تعلق خاطری در هیچ کشوری ممکن نیست مگر آن که آن کشور در سیاره ای در کهکشانی دیگر قرار داشته باشد؛ تازه آن هم شاید، ممکن است، احتمالا. با این حال، میبینیم که هنوز هم وقتی سرنوشت دیگر جنگ های «آزادیخواهانه» ی امریکا و اسرائیل در منطقه، از عراق و سوریه گرفته تا لیبی و سودان، به ایرانی های منجی ساز از این دو کشور یادآوری میشود، آنها میگویند ایران با این کشورها فرق میکند و کشوری استثنایی است و مردمش هم استثناییند.

من از سلطنت طلبانی که با این دروغ ها بزرگ شده اند و به دروغ گویی هم عادت دارند، تعجب نمیکنم که چنین ادبیاتی به کار ببرند. از اصلاح طلبان داخلی متعجبم که بعد از چند دهه فریبکاری پوپولیستی و آشنایی عمیق با ترفندهای هندوانه زیر بغل مردم گذاشتن، هنوز متوجه خطرات تکرار این نوع ادبیات پوپولیستی در کشور نیستند و الان با همین ادبیات استثناگرایانه، ایرانی ها را به انزوا جویی از محیط اطراف و اطمینان محض به شخصیت ایران و ایرانی فرا میخوانند. دانه درشتشان هم این روزها محمد قوچانی است که مرتبا جار میزند که دارد راه سید جواد طباطبایی و ایرانشهر او را ادامه میدهد و کمی قبل از جنگ 12روزه ذیل عنوان "بازگشت ایران به ایرانشهر" در سرمقاله ی مجله ی آگاهی نو (شماره ی 16: بهار 1404: ص12) ضمن ابراز علاقه ی آشکار به دخالت های جمهوری اسلامی ایران در فلسطین و سوریه و لبنان نوشت:

«از هیچ دولتی نمیتوان خواست به سود ملت دیگر وارد جنگ شود مگر آن که درنهایت بخواهد آن ملت را تسخیر کند. این نه توصیه ای اخلاقی که درکی سیاسی از نظام بین الملل پس از عهدنامه ی وستفالی در سال 1648 در اروپا است که دولت ها باید کارگزار ملت ها باشند نه مانند حاکمیت ایران که خود را در برابر امت مسئول میداند و نه ملت، و ملت را فدای امت میکند و نه امت را فدیه ی ملت. اختلاف ما با حاکمیت جمهوری اسلامی دقیقا در همین جا است که خود را نه یک ملت-دولت که نظام امت-امامت میداند و با تبدیل این اصل اعتقادی به مفهومی سیاسی، آن را از معنای الهی و دینی خود تهی میکند. امت در قرآن همان امت ابراهیم است که پدر توحید بود و شرک را برانداخت و ابراهیم پدر اسحاق و اسماعیل است که پدران یهودیان و اعراب بودند و این نزاعی میان پسرعموها است. امت ابراهیم شامل هر دو ملت یهود و عرب میشود و در مراتب امت، آیین توحید یکی است. در ایران اما توحید ریشه ای تاریخی دارد و به اسحاق و اسماعیل بازنمیگردد و حتی اگر ابراهیم را همان زرتشت ندانیم که از همین آذربایجان –آذرآبادگان- برخاست، اما از عهد کورش کبیر –که حتی اگر او را ذوالقرنین ندانیم، در توحیدش شکی نیست- ایران بری از شرک بوده است. بر اساس چنین روایتی اگر دونالد ترامپ از پیمان ابراهیم میگوید، درواقع فرزندان اسحاق و اسماعیل را به امت میخواند و مفهوم امت را در درون سنت کتاب مقدس یهودی-مسیحی میجوید که ربطی به ما ندارد. و حتی ترکان چون از این پیمان بیرون میمانند، در پی نظریه ی اتحاد اسلام میگردند تا از اتحاد اعراب و یهودیان جلوگیری کنند. در سپهر گسترده ای محو میسازد که روشن نیست با نظریه هایی چون اتحاد اسلام –درواقع اتحاد اعراب- بتوان به حد نهایی دست یافت. چراکه امت درواقع اتحاد عرب با یهود هم هست و این اتحاد علیه ایران است. هر امر سیاسی، ریشه ی الهیاتی دارد و صهیونیسم مسیحی به اسرائیل به چشم پایان تاریخ مینگرد. بازی کردن در زمینه ی نظریه ی سیاسی امت-امامت به حذف ملیت و مذهب ایران –که در جهان اسلام در اقلیت است- می انجامد و این با منطق حتی روحانیت شیعه در تضاد است. وقتی پس از نیم قرن سرمایه گذاری ایران در سوریه برای حفظ حقوق اقلیت علوی در نهایت تحت نفوذ جنبش نو عثمانی، جریانی اموی به پیروزی میرسد و علوی کشی میکند، وقتی که محصول زحمات امام موسی صدر به صورت جنبش شیعیان لبنان و در این زمان حزب الله به رهبری سید حسن نصر الله فدیه ی حماس میشود (همان حرکتی که شعبه ای از اخوان المسلمین بود که در پی حکومت جهانی اسلام یعنی خلافت است که شیعه در سقیفه برای همیشه از آن جدا شد)، باید متوجه نقشه ی نهایی این نظریه (امت گرایی) باشیم. از یاد نبرده ایم که محمد مرسی رئیس جمهور اخوانی مصر در سفر نیم روزی به تهران به نام خلفای راشدین ازجمله عمر ابن خطاب خطابه خواند تا هزیمت ایران از اعراب را به یاد آورد. مصریان عرب زبان، تبار خود را از یاد برده اند و از خود بیگانه شده اند اما ایرانیان که همواره موحد بوده اند هرگز نه عرب تبار بوده اند و نه عرب زبان شدند.»

باورتان میشود که این مطالب، در یک مجله ی لیبرال مطرح شده باشند؟ اینجا اینقدر از ایرانی بودن بد دفاع شده که مثل این میماند که یک اسرائیلی به یک سری نفوذی ایرانی دستور داده باشد این نوشته ها را در مجله ی ظاهرا سکولارشان درج کنند و یک سری نفوذی عرب زبان و ترک زبان را هم استخدام کرده باشد که این نوشته ها را از فارسی به عربی و ترکی استانبولی ترجمه کنند تا عرب زبان ها و مردم ترکیه بفهمند ایرانی ها از چه تفکرات امپریالیستی خطرناکی تبعیت میکنند و اینطوری جلو اتحاد ایران با همسایگانش گرفته شده و برعکس، جریان های جدایی طلبانه هرچه بیشتر به سمت ایران هجوم آورند و آسیب پذیری ایران در مقابل اسرائیل بیشتر شود. درواقع اگر اینطور نباشد و هیچ اسرائیلی ای پشت این نوشته ی شوم نباشد، باید نتیجه بگیریم که به اصطلاح روشنفکران ایرانی، مجانی و در اثر الهامات غیبی خدای یهود، منافع اسرائیل را تامین میکنند. بخصوص جمله ی آخر من را خیلی نگران میکند: « ایرانیان که همواره موحد بوده اند هرگز نه عرب تبار بوده اند و نه عرب زبان شدند.» من نفهمیدم ایرانی در نظر این بابا دقیقا چیست؟ ایرانی ها عرب تبار نبوده اند یعنی چه؟ یعنی ایران برای خودش یک دستگاه سفت و سخت جلوگیری از اختلاط نژاد تشکیل داده که حتی هیتلر هم باید به خاطرش به ایرانی ها غبطه بخورد؟ بعد این ایرانی ها خودشان تحت تسلط حکومت های عرب اجازه داشتند از این دستگاه ها برای خودشان داشته باشند؟ بعد آن وقت آن سربازان عربی که اینجا بودند چه شدند؟ آهان؛ خانواده شان را با خودشان آورده بودند؛ خیلی خب؛ لابد اینها همه برای خودشان یک دفعه تصمیم گرفتند به عربستان برگردند و هیچ احدی از عرب را توی ایران –و این ایران هم مطابق فرمایش آقایان از ازبکستان تا کردستان وسعت دارد- باقی نگذارند؛ بعد آن وقت عرب های خوزستان چطور؟ اینها ایرانی نیستند، مگر نه؟ بعد نفتشان که توسط حکومت ایران استخراج و فروخته میشود و منبع درآمد کشور میشود، آیا آن ایرانی است؟ با شما هستم آن آقایی که باور نمیکنم نمیدانی چه مینویسی؟ حالا اینها همه هیچ. یک صفحه بیایید عقب و این عبارت درخشان را از قلم آقای قوچانی بخوانید جایی که به نفع جمهوری اسلامی، استمداد طلبی از بیگانگان را نمیپذیرد و به زور میخواهد ثابت کند که این خیانت کثیف، در همان تاریخ گهربار ایران سابقه ندارد.:

«تکوین آگاهی ملی در عصر جدید، مانع از آن میشود که هنوز بتوان به قواعدی فقهی مانند "دفع افسد به فاسد" به عنوان تنها گزینه ی رهایی و آزادی ملی تن داد چرا که همواره راه سومی هست؛ گذشته از آن که وقتی خواجه نصیرالدین طوسی، این حکیم شیعه ی ایرانی سر عربان را به تیغ مغولان سپرد، بیگانه ای را به بیگانه ای وانهاد و هرگز هموطن را به بی وطن نفروخت و از دل این "اشغل الظالمین بالظالمین" وطن را نجات داد.»

آقای قوچانی، گویی که مطمئن است مخاطبینش چیزی از تاریخ ایران و اسلام نمیدانند و فقط چیزهایی از دور شنیده اند، عمدا نمیگوید خواجه نصیر کدام «عربان» را به تیغ مغولان سپرد؛ چون عربانی که میگوید، مردم بغداد در عراق هستند که خود این عراق در همان تاریخ کذایی ایران ساسانی، «دل ایران» خوانده میشد و بغدادش در نزدیکی تیسفون پایتخت ساسانیان به وجود آمد و مردم تیسفون به اینجا نقل مکان کردند. مردم عراق مانند مردم ایران، ثمره ی ترکیب مردم و نژادهای گوناگون از کشورهای گوناگونند و اصلا هر جایی که در مسیر جاده های تجاری رشد میکند، سرنوشتش همین است. ایرانی های خیالی دوره ی ساسانی اگر در عراق پایگاه محکمی داشتند همگی با هم از روی زمین آن محو نمیشدند و یا دسته جمعی به جاهایی کوچ نمیکردند که از آن دستگاه های تصفیه ی خون ایرانی که فقط آقای قوچانی و معلمانش میدانند چیست، داشته باشند. ضمنا عراقی که مطابق همان تاریخ کمدی سیاه درست شده برای خاورمیانه مغول ها به کمک قهرمانانی از جنس خواجه نصیر –و عمدا هم این خواجه نصیر را شیعه معرفی کردند- واردش شدند و مطابق همان تاریخ، بخش اعظم جمعیت آن را کشتند، ساکنانش فقط "ظالمین" نبودند مگر این که نابغه ای مثل آقای قوچانی فتوا بدهد که هر که از «عربان» باشد، در زمره ی «ظالمین» است حتی اگر پدرانش ایرانیان ساسانی باشند که از قانون دستگاه تصفیه ی خون اختراع آقای قوچانی تمرد کرده و عربیزه شده باشند. البته همین آقایان –که معمولا عادت دارند ایرانی را با فارس برابر بدانند- هر وقت میخواهند از اندیشمندان قرون وسطای عراق یاد کنند، آنها را «دانشمند ایرانی» میخوانند، حتی اگر اندیشمند مزبور، ابن هیثم کلدانی، یا حسن بصری نیمه کلدانی-نیمه عرب، باشد.

از قلم آقای قوچانی تعجب نکنید. هرچه باشد زمانی که ایشان دانش آموز بودند، عادی بود که معلمان بگویند آریایی ها موقع ورود به ایران، کل جمعیت بومی را سلاخی کردند تا این کشور فقط ایران یعنی سرزمین آریاییان باشد و هیچ کس هم نمیدانست که چنین افتخار به نسل کشی ای جز در شوونیسم ایرانی، فقط در همان سیستم امت سازی یهودی سابقه داشت موقعی که به دستور خدایشان، سرزمین مقدس را از وجود نسل های نااسرائیلی پاک میکردند که آنجا فقط سرزمین اسرائیل باشد و الان نیز با همین سرمشق، آنجا «امت» میسازند. پس اصلا معلوم نیست مشکل آقای قوچانی با چیست؟ آیا مشکل سر این است که چرا به جای اسرائیل، ما ملت های منطقه را نسل کشی نمیکنیم یا این که ملت سازی نوعی امت سازی است که تویش نسل کشی و ادبیات نژادپرستانه است؟! پاسخ راستین به نظر من هیچ کدام از اینها نیست. مسئله فقط این است که آقای قوچانی مثل استادش سید جواد طباطبایی، طوطی وار یک سری خرافات اروپایی درباره ی استبداد سلطنتی در تاریخ ایران ساسانی را تکرار میکند که با روحیات واقعی بیشتر مردم ایران بیگانه اند و به همین خاطر هم هست که برخلاف سلطنت طولانی و پرتجمل و افاده ای شاهان بریتانیا، فرمانرویان خود-خدا خوانده ی هر دو سلسله ی پهلوی و جمهوری اسلامی، با روحیات مردم ایران به مشکل برخورده اند. مشکل، از همان ایده ی ساده انگارانه ی «استبداد شرقی» برمیخیزد که بعضی اروپایی ها –منجمله مارکس در یک دوره ی محدود از تحقیقاتش- آن را مطرح کرده و به تمام سیستم های حکومتی شرق فرافکنی کرده اند. قاعدتا باید انتظار داشته باشیم که مطابق آن باید ایرانی ها در مقابل حکومت هایشان کرنش پذیر باشند و البته در دوره ی ساسانی برای نزدیک به 400سال کرنش پذیر بودند (البته فقط روی کاغذ). ولی بعد از آن، تاریخ ایران تاریخ بسیار متلاطم و پر از ناآرامی است بطوریکه اگر کسی با سری پر از داستان های تخیلی درباره ی پرستش شاهان شرق در حد خدا به این تاریخ نزدیک شود و نه آن تاریخ را و نه حال و وضع انسان های واقعی ایران در قرن های بیستم و بیست و یکم را نتواند درک کند، مطابق همان تاریخ ها و سرگذشت های شاهان –مثلا سرنوشت جمشید شاه در کتابی فارسی با نام بامسمای "شاه نامه"- نتیجه خواهد گرفت که این مملکت حتما نفرین شده است.

اتفاقا اخیرا ویدئویی در یوتیوب دیدم که چنین نتیجه ای گرفته بود. جوانی که خودش را مسعود معرفی میکند، در ویدئویی به نام «پیشگویی مانی پیامبر: نفرین وحشتناک بر ایران» عنوان میکند که مانی پیامبر، در زمان سقوط خود، ایران ساسانی را نفرین کرده و پیشبینی کرده که این کشور برای مدتی طولانی اسیر نیروهای تاریکی فلاکتبار خواهد شد و هر سلسله ای که در آن به قدرت برسد، در اثر این تاریکی سقوط خواهد کرد تا زمانی که نوری از شرق طلوع کند و به تاریکی پایان دهد. آقای مسعود نتیجه میگیرد که بدبختی ای که ایران امروزی را فرا گرفته است نیز بخشی از آن پیشگویی خواهد بود. البته او دراینجا دچار همان اشتباهی شده که اکثر ما با شنیدن اصطلاح "ایران" میشویم و امثال قوچانی از آن بهره برداری میکنند و آن این که ایران ساسانی حتی در بازسازی مدرنش، دقیقا ایران حالیه نبوده و مرکز اصلیش در عراق بوده است و خود مانی هم از روستای بابِل در نزدیکی تیسفون مرکز عراق برخاست. البته زیاد در نتیجه تاثیری نخواهد داشت چون عراق مدرن هم اوضاع زیاد خوبی ندارد و اتفاقا جنگ ویرانگری که بین دو کشور ایران و عراق درگرفت و پس لرزه هایش به گرفتار شدن هر دو کشور در فلاکت فعلی انجامید، خود با تاریکی به معنایی که از مانویان انتظارش را داریم، همخوانی دارد. مانویان در زمره ی جریان های غنوصی هستند و غنوصی/گنوسی ها نیروهای تاریکی را موجوداتی ماوراء الطبیعی موسوم به آرخون میشناسند که با پنهان ماندن از انسان ها، ذهن و رفتار آنها را تا جایی که بتوانند تحت کنترل خود میگیرند و انسان ها را به کارهایی وا میدارند که اغلب کاملا برخلاف منافع افراد انسانی است. هم مسیری این ایده با آنچه در دوره ی مدرن توسط روانکاوی و بخصوص فروید و یونگ درباره ی سیطره ی شدید نیروهای ناخودآگاه بر اذهان انسانها گفته شده است، به نوعی باعث بازگشت اعتقاد به آرخون ها شده است تا جایی که در نوامبر 2011 در مطلبی به نام“archons the secret pact” در وبلاگGnosisyAnomaliesپیمان نامه ی خیالی آرخون ها حول عملیاتشان در زمین و بر اساس مشاهداتی که از جامعه ی مدرن غربی و سیطره اش بر دیگر اقلیم ها مشاهده میشد، با این دستورالعمل ها درباره ی انسان ها منتشر شد.:

«ما توجه آنها را به پول و مادیات جلب خواهیم کرد، بنابراین آنها هرگز به هم و با خودِ درونی‌شان متصل نخواهند شد. حواسشان را با زنا، لذت‌های ظاهری و بازی‌ها پرت خواهیم کرد تا هرگز نتوانند با هم متحد شوند و وحدت یابند. ذهن آنها به ما تعلق خواهد داشت و هر چه ما بگوییم انجام خواهند داد. اگر آنها امتناع کنند، ما راه‌هایی پیدا خواهیم کرد تا از تکنیک‌های تغییر ذهن در زندگی خود استفاده کنند. ما از ترس به عنوان سلاح خود استفاده خواهیم کرد. ما دولت‌های آنها را تأسیس خواهیم کرد و مخالفان دولت هایشان را هم برقرار خواهیم کرد. ما هر دو طرف را خواهیم داشت. ما همیشه اهداف خود را پنهان خواهیم کرد، اما ما نقشه ی خود را اجرا خواهیم کرد. آنها کار را برای ما انجام خواهند داد و ما از کار آنها سود خواهیم برد. خانواده‌های ما هرگز با خانواده‌های آنها قاطی نخواهند شد. خون ما باید همیشه پاک باشد، این دستورالعمل است. ما کاری می‌کنیم که آنها وقتی به نفع ما است، همدیگر را بکشند. ما بوسیله ی اصول و مذهب، از وحدت یابی آنها جلوگیری خواهیم کرد. ما تمام جنبه‌های زندگی آنها را کنترل خواهیم کرد، ما به آنها خواهیم گفت که چگونه و به چه چیزی فکر کنند. ما آنها را به آرامی و مهربانی راهنمایی خواهیم کرد، به آنها اجازه ی فکر کردن میدهیم تا که آنها خودشان را هدایت ‌کنند. ما از طریق حقایقی که به آنها می آموزیم، ئبین آنها دشمنی خواهیم انداخت. وقتی نوری در میان آنها می‌تابد، ما آن را با تمسخر یا مرگ خاموش خواهیم کرد، هر کدام که ما را بیشتر راضی کند.
کاری می‌کنیم که دل امثال خودشان را به درد آورند و فرزندان خود را بکشند.
ما به این هدف خواهیم رسید، از نفرت به عنوان متحد و از خشم به عنوان دوست استفاده می‌کنیم. نفرت آنها را کاملاً کور خواهد کرد. و آنها هرگز این را از اختلافاتشان نخواهند دید، ما به عنوان حاکمان آنها ظهور خواهیم کرد و آنها در مشغله ی کشتن همدیگر و غسل کردن در خون خود خواهند بود. آنها سرگرم کشتن همسایگان خود خواهند بود تا زمانی که ما برای حمله مناسب بشناسیم. ما از این امر سود زیادی خواهیم برد، چون ما را نخواهند دید، چون آنها نمی‌توانند ما را ببینند. ما همچنان به پیشرفت خود بوسیله ی جنگ‌ها و مرگ‌هایشان ادامه می‌دهیم. ما این را بارها و بارها تکرار خواهیم کرد تا زمانی که به هدف نهایی خود برسیم. ما به ساختن آنها با زندگی در میان ترس و خشم از طریق تصاویر و صداها ادامه خواهیم داد. ما از تمام ابزارها استفاده خواهیم کرد. ما باید این کار را انجام دهیم. ابزارها با اعمال خودشان فراهم خواهند شد. ما آنها را طوری خواهیم ساخت که از خود و همسایگانشان متنفر باشند. ما همیشه حقیقت الهی حول این که همه ی ما مانند همیم را از آنها پنهان خواهیم کرد، این چیزی است که آنها هرگز نباید بدانند. آنها هرگز نباید بدانند که رنگ [پوست، کنایه از نژاد انسانی] یک توهم است، آنها همیشه باید فکر کنند که آنها با هم برابر نیستند. قطره قطره، قطره قطره ما به سمت هدفمان پیش خواهیم رفت. ما برای اعمال کنترل کامل بر آنها سرزمین ها، منابع و ثروت های آنها را تصاحب خواهیم کرد. ما آنها را فریب خواهیم داد تا قوانین را بپذیرند. این آزادی اندک آنها را خواهد دزدید. ما یک سیستم پولی ایجاد خواهیم کرد که برای همیشه آنها را تحت تأثیر قرار خواهد داد، آنها و فرزندانشان را بدهکار نگه می‌داریم. وقتی موفق شوند متحد شوند، آنها را به جرم متهم خواهیم کرد، و داستانی متفاوت به جهان ارائه خواهیم داد زیرا ما مالک تمام رسانه‌ها خواهیم بود. ما از رسانه های خود برای کنترل جریان اطلاعات و احساسات آن به نفع خودمان استفاده خواهیم کرد.
وقتی آنها علیه ما می‌جنگند ما آنها را مانند حشرات له خواهیم کرد، چون سطح آنها پایین تر از این حرف ها است. آنها از انجام هر کاری درمانده خواهند بود. زیرا آنها هیچ سلاحی نخواهند داشت. ما تعدادی از افراد آنها را برای اجرای نقشه‌هایمان، استخدام خواهیم کرد. ما به آنها وعده ی حیات جاودان خواهیم داد، زندگی ابدی که هرگز نخواهند داشت، زیرا آنها از ما نیستند. به افراد تازه استخدام شده، مامورین تازه وارد، گفته خواهد شد و به آنها تلقین خواهد شد که باور کنند در آیین‌های دروغینِ گذار به والاترین پادشاهی‌ها راه یافته اند. اعضای این گروه‌ها فکر خواهند کرد که آنها با ما یکی هستند، اما آنها هرگز حقیقت را نخواهند دانست. آنها هرگز نباید این حقیقت را بیاموزند، در غیر این صورت آنها علیه ما خواهند شد. آنها بابت خدمتشان به ما، با چیزهای دنیوی و عناوین بزرگ، پاداش خواهند گرفت، اما آنها هرگز جاودانه نخواهند شد و هرگز به ما نخواهند پیوست، هرگز نور را دریافت نخواهند کرد و به ستارگان سفر نخواهند کرد. آنها هرگز به والاترین قلمروها نخواهند رسید، چون جنایات آنها علیه همنوعان خود، مانع عبور آنها به قلمرو روشنایی خواهد شد. آنها هرگز این را نخواهند فهمید. حقیقت بسیار نزدیک، از چهره‌هایشان پنهان خواهد ماند، طوری که تا وقتی که خیلی دیر شده است، نتوانند روی آن تمرکز کنند. اوه بله، توهم آزادی چقدر بزرگ خواهد بود، که آنها هرگز نخواهند فهمید که برده ی ما هستند. وقتی همه چیز سر جای خودش باشد، واقعیتی که ما برای آنها خلق خواهیم کرد آنها را در اختیار خواهد گرفت. این واقعیت، زندان آنها خواهد بود. آنها در خودفریبی زندگی خواهند کرد. وقتی هدف ما محقق شود، دوران جدیدی از سلطه آغاز خواهد شد. ذهن آنها توسط باورهایشان محدود خواهد شد، باورهایی که ما از زمان‌های بسیار قدیم بنا نهاده‌ایم. اما اگر آنها تا به حال فهمیده باشند که آنها هم مثل ما هستند، آنگاه هلاک خواهیم شد. آنها هرگز نباید این را بدانند. اگر روزی بفهمند که آنها با هم می‌توانند ما را شکست دهند، آنها اقدام خواهند کرد. آنها هرگز نباید در زندگی خود، بفهمند چه کرده‌ایم، زیرا اگر این کار را بکنند، جایی برای فرار نخواهیم داشت. به محض اینکه حجاب از روی چشمان آنها برداشته شود، برای آنها آسان خواهد بود که ببینند ما که هستیم، اعمال ما آشکار میشود، آنها خواهند دانست که ما که هستیم، آنها ما را شکار خواهند کرد و هیچ کس به ما پناه نخواهد داد. این پیمان پنهانی است که در بقیه ی زندگی حال و آینده ی ما، با آن به سر خواهیم برد. زیرا این واقعیت از نسل‌های بسیار و امیدهای زندگی فراتر خواهد رفت. این پیمان با خون، خون ما، مهر و موم شده است. ما، تنها کسانی هستیم که از آسمان به زمین آمدند. وجود این پیمان هرگز، هرگز نباید آشکار شود. هرگز، هرگز، نباید نوشته یا گفته شود، بدون در نظر گرفتن این که آگاهی‌ای که ایجاد خواهد کرد خشم خالق را بر ما نازل خواهد کرد و ما به اعماق لجه پرتاب خواهیم شد، از جایی که آمده‌ایم و همانجا خواهیم ماند، تا پایان زمان یا خودِ بی‌نهایت.»

در 14 نوامبر همان سال (2011) نویسنده رابرت ام. استنلی و مدافع زمین/کیمیاگر جهانی، لورا مگدالین آیزنهاور، در مصاحبه‌ای با آلفرد لامبرمونت وبره ExopoliticsTV توضیحاتی را درباره ی آرخون ها داده بودند که او در 15 نوامبر 2011 آنها را به صورت مقاله ی Archons - Exorcising Hidden ControllersدرSeattle Exopolitics Examiner به شرح زیر منتشر کرد:

«لورا آیزنهاور و رابرت استنلی در مصاحبه‌هایشان با ExopoliticsTV درباره ی متون عرفانی باستانی از جایی در مصر بحث می‌کنند "به نام نجع حمادی، که دو نوع موجود بیگانه ی شیطانی را توصیف می‌کند که مدت‌ها پیش به زمین حمله کردند و آنها را آرخون‌ها می‌نامند. نوع اول آرخون‌ها شبیه خزنده است. نوع دیگر شبیه جنین انسان است (...) که همان شکل و ظاهر عکس‌های «ماهی آسمانی» را دارد." رابرت استنلی، نویسنده ی کتاب "برخوردهای پنهان بر فراز واشنگتن دی سی"، بیانیه‌ای عمومی در مورد آرخون‌ها منتشر کرده است که در آن آمده است: "وقت آن رسیده که کنترل‌کنندگان پنهان بشر را افشا کنیم. به شما اطمینان می‌دهم که این حدس و گمان، فریب یا ساخته و پرداخته ی تخیل مردم نیست. این موجودات انگلی واقعی هستند و باید فوراً با آنها برخورد شود تا بشر بتواند به سطح بعدی وجود تکامل یابد." "اگرچه این انگل‌ها انسان نیستند، اما از انرژی/احساسات منفی انسان‌ها تغذیه می‌کنند. مشخص نیست که این موجودات کیهانی آمیب‌مانند چه زمانی برای اولین بار به زمین آمدند، اما می‌دانیم که آنها مدت‌ها پیش توسط شمن‌ها در حالت‌های تغییر یافته ی هوشیاری کشف شده و اخیراً از آنها عکس گرفته شده است." دلیل اینکه همگان آنها را روزانه نمی‌بینند این است که امضای انرژی این موجود فراتر از محدوده ی دید عادی و باریک ما در طیف الکترومغناطیسی است که دانشمندان آن را "نور مرئی" می‌نامند. آقای استنلی معتقد است که بشریت اکنون باید رویکردی علمی برای شناسایی آرخون‌ها و نابودی آنها در بوم‌شناسی ابعاد انسانی اتخاذ کند. آقای استنلی مجموعه‌ای از عکس‌های آرخون‌ها را منتشر کرده است که می‌توانید در اسلایدشو این مقاله مشاهده کنید. آرکون‌ها انگل‌های ذهنی درون روانی هستند. جان لش، نویسنده، در بحث دربارهٔ برتری نسبی مینویسد: "اگرچه آرخون‌ها از نظر فیزیکی وجود دارند، اما خطر واقعی که آنها برای بشریت ایجاد می‌کنند، تهاجم به سیاره ی زمین نیست، بلکه تهاجم به ذهن است." "آرخون‌ها انگل‌های ذهنی درون روانی هستند که از طریق تله‌پاتی و شبیه‌سازی به آگاهی انسان دسترسی پیدا می‌کنند. آنها تخیل ما را آلوده می‌کنند و از قدرت وانمودسازی برای فریب و سردرگمی استفاده می‌کنند." لذت آنها در فریب به خاطر خود فریب است، بدون هدف یا مقصد خاصی. آنها ذاتاً رباتیک هستند، قادر به تفکر یا انتخاب مستقل نیستند و هیچ برنامه ی خاصی ندارند، جز اینکه به طور نیابتی از طریق انسان‌ها زندگی کنند. آنها به طرز عجیبی قادرند وانمود کنند که بر انسان‌ها تأثیر می‌گذارند، در حالی که واقعاً ندارند. "به عنوان مثال، آنها نمی‌توانند به ژنتیک انسان دسترسی پیدا کنند، اما می‌توانند وانمود کنند که این کار را انجام می‌دهند، به گونه‌ای که انسان‌ها فریب این عمل وانمود شده را می‌خورند، گویی رویدادهای صحنه‌سازی شده واقعی تلقی می‌شوند. از این نظر، آرخون‌ها فریبکاران نهایی هستند. این جوهره ی "نفوذ آرخونی" است، همانطور که من آن را می‌نامم. ترفند این است که اگر بشریت تحت توهم قدرت فوق بشری قرار گیرد، یک توهم خودکامبخش به همان اندازه واقعی می‌شود." از دیدگاه کیهانی، آرخون‌ها جنبه‌ای پویا از سناریوی تکاملی بشر را ارائه می‌دهند که از طریق آن پتانسیل انسان آزمایش می‌شود. دیدگاه گنوسی در مورد نقش آنها با «پروازگران» در کتاب "جنبه ی فعال بی‌نهایت"، آخرین کتاب کارلوس کاستاندا بسیار مطابقت دارد که می‌گوید پروازگران "وسیله‌هایی هستند که جهان هستی از طریق آنها ما را آزمایش می‌کند". شباهت‌های زیادی بین آموزه‌های کاستاندا و عرفان وجود دارد. "این شرح حال آرخون‌ها حدس و گمان نیست. این شرح حال از آنچه می‌توان از نوشته‌های گنوسی برداشت کرد، پیروی می‌کند. به عنوان مثال، متون نجع حمادی شرح می‌دهند که چگونه آرخون‌ها سعی در تجاوز به حوا داشتند، که به وضوح تفسیری اسطوره‌ای از مداخله ی ژنتیکی است. چنین عباراتی به نظر می‌رسد ادعاهای آمیزش بیگانه‌ها [=موجودات فضایی] را که امروزه به طور گسترده مورد بحث قرار می‌گیرد، تأیید می‌کند. اما در روایت گنوسی، مهاجمان بیگانه در این عمل مداخله ی بین گونه‌ای موفق نشدند: آنها تلاش کردند اما شکست خوردند." "این تصور که آرخون‌ها آزمایشی برای بشریت هستند -که کاستاندا به صراحت بیان کرده است اگر کسی همبستگی آرخون/پروازگران را بپذیرد- را می‌توان در برخی از نوشته های نجع حمادی، به ویژه آپوکریفای یوحنا، نیز ردیابی کرد. این متن نشان می‌دهد که ائون سوفیا، هوش کیهانی زمین، گونه‌های آرخون را درگیر می‌کند و از نفوذ انحرافی و فریبنده ی آنها برای چنین هدفی استفاده می‌کند." روایت اینکه چگونه اربابِ قدرت "مرتکب زنا با خرد (سوفیا) شد" و بشریت را به "زنجیری از اجبار کورکورانه (هیرمارمنه)" بست، دست‌کم می‌توان گفت گیج‌کننده است (NHC II, 1:28.16). "دسته‌بندی و روشن کردن آنچه روایت سفیانی (سوفیایی) ممکن است در مورد آزمون آرخون‌ها بگوید، چالش بزرگی برای درک ما از پیام عرفانی و چگونگی سودمندی آن برای بشریت امروز است." نویسنده جی وایدنر میگوید: "بله، طبق متون، (آرخون‌ها) می‌توانند به درون مردم نفوذ کنند و آنها را طوری دستکاری کنند که خیلی ناگهانی کارهایی انجام دهند که خیلی عجیب هستند." اما آنها در واقع مسئول زوال فرهنگ نیز هستند، بنابراین برخلاف فرهنگ یونانیان باستان یا چینی‌ها، ظاهری بی‌ارزش از یک فرهنگ هستند. با گسترش حضور آرخون‌ها در سراسر زمین و تشدید آن در قرن بیستم، می‌توانید ببینید که آنها مسئول گسترش و زشتی توده‌ای هستند که در همه جا وجود دارد.: "تلویزیون نمونه‌ای از تقلید آرکون‌ها است." آقای وایدنر نتیجه می‌گیرد: "انسان‌ها در تلویزیون تقلید می‌شوند، اما این تقلید تغییر یافته و تقریباً همیشه زننده و کفرآمیز است، زیرا آرخون‌ها نه تنها امر مقدس را درک نمی‌کنند، بلکه از آن متنفرند. آنها به جهان طبیعی و به انسان‌ها در مورد جهان طبیعی حسادت می‌کنند." همچنین در مورد روابط جنسی: زوج‌های عاشق آنها را عصبانی می‌کنند و آنها عاشق خشونت هستند و با خشم و جنگ و مرگ از نظر جنسی تحریک می‌شوند. آنها جنگ ایجاد می‌کنند تا انرژی را از مرگ مصرف کنند.

روانشناس، پاول لوی، در کتاب جدید خود با عنوان "وِتیکو - بزرگترین بیماری همه‌گیر شناخته شده برای بشریت» به بررسی آرخون‌ها میپردازد. فوربز می‌نویسد: "وقتی افراد به ویروس وتیکو [نام نوعی جن مسخ کننده در اساطیر سرخپوستی] آلوده می‌شوند، «میزبان انگل‌های وتیکو» می‌شوند." میکروب وتیکو یک کرم نواری روانی، انگل ذهن است. درست همانطور که برخی ویروس‌های کامپیوتری یا بدافزارها، کامپیوتر را آلوده کرده و آن را برای خودویرانگری برنامه‌ریزی می‌کنند، ویروس‌های ذهنی مانند وتیکو می‌توانند زیست‌کامپیوتر انسان را طوری برنامه‌ریزی کنند که به شیوه‌هایی فکر کند، باور داشته باشد و رفتار کند که منجر به خودویرانگری ما شود. وتیکو یک پاتوژن روانی بدخیم است که قالب‌های فکری را در ذهن ما القا می‌کند که وقتی ناخودآگاه به اجرا در می‌آیند، آن را تغذیه کرده و در نهایت میزبان خود (ما) را می‌کشند. با این حال، نمی‌خواهد ما را خیلی سریع بکشد، زیرا برای اجرای موفقیت‌آمیز دستور کار خود مبنی بر تولید مثل و تکثیر خود در سراسر مزرعه، باید اجازه بدهد میزبان به اندازه کافی زنده بماند تا ویروس را پخش کند. اگر میزبان خیلی زود بمیرد، حشره زودتر از موعد بیرون رانده می‌شود و دردسر پیدا کردن محل سکونت جدید را متحمل می‌شود. آقای لوی ادامه می‌دهد: "مانند سرطان ذهن که در بیماری وتیکو متاستاز می‌دهد، یک بخش آسیب‌دیده از روان، تمام بخش‌های سالم روان را به خدمت خود درمی‌آورد و در خود ادغام می‌کند تا به آسیب‌شناسی خود خدمت کند." به نقل از یونگ، "یک «چیز» ناشناخته بخش کوچک‌تر یا بزرگ‌تری از روان را تصرف کرده و وجود نفرت‌انگیز و مضر خود را بدون هیچ گونه بینش، عقل و انرژی ما اعلام می‌کند و بدین ترتیب قدرت ناخودآگاه بر ذهن آگاه، قدرت مطلق تصرف را اعلام می‌کند." سپس شخصیت، خود را به صورت یک نمایش بیرونی از انسجام پیرامون این هسته ی بیماری‌زا سازماندهی می‌کند، که اختلال عملکرد درونی را «میپوشاند» و تشخیص آن را دشوار می‌سازد. در یک کودتای روانی، میکروب وتیکو می‌تواند فرد را غصب و جایگزین کند، و آن فرد به عروسک خیمه‌شب‌بازی او تبدیل شود. ویروس وتیکو مانند یک انگل می‌تواند اراده‌ی حیوانی تکامل‌یافته‌تر از خودش را تسخیر کند و آن موجود را در خدمت اهداف شوم خود قرار دهد. وقتی انگل به اندازه ی کافی در روان ریشه دواند، دستورالعمل اصلی هماهنگ‌کننده ی رفتار فرد از خود بیماری می‌آید، زیرا اکنون این بیماری است که تصمیم‌گیرنده ی نهایی است. همانطور که کسی که به ویروس هاری آلوده شده است در برابر نوشیدن آب که عفونت را از بین می‌برد مقاومت می‌کند، کسی که توسط انگل وتیکو تسخیر شده است، هیچ کاری با چیزی که به او کمک کند تا از شر بیماری خلاص شود، نخواهد داشت. وتیکوها از نور حقیقت هراس دارند و مانند طاعون از آن اجتناب می‌کنند. در مراحل پیشرفته، این فرآیند چنان فرد را کاملاً در بر می‌گیرد که به درستی می‌توان گفت که فرد دیگر وجود ندارد؛ آنها فقط یک پوسته ی خالی هستند که بیماری را حمل می‌کنند. به یک معنا، فقط بیماری وجود دارد که از طریق چیزی که به نظر یک انسان است، عمل می‌کند. فرد کاملاً با نقابش، با شخصیتش، یکی می‌شود، اما انگار پشت نقاب کسی نیست."
نویسنده جان لش تعریفی سه سطحی از آرکون‌ها ارائه می‌دهد:
"سطح اول - کیهان‌شناسی": در کیهان‌شناسی عرفانی، آرخون‌ها گونه‌ای از موجودات غیرارگانیک هستند که پیش از تشکیل زمین در منظومه ی شمسی پدیدار شدند. آنها سایبورگ‌هایی هستند که در منظومه ی شمسی (به جز زمین، خورشید و ماه) ساکن هستند، که به عنوان یک دنیای مجازی (استریوما) توصیف می‌شود که آنها با تقلید از اشکال هندسی ساطع شده از پلروما، قلمرو "ژنراتور"ها، خدایان کیهانی، می‌سازند. "آرخون‌ها گونه‌ای واقعی با زیستگاه مناسب خود هستند و حتی ممکن است خداگونه در نظر گرفته شوند، اما فاقد قصد و نیت (انوئیا: ظرفیت خودگردانی) هستند و تمایل ناخوشایندی به انحراف از مرزهای خود و تجاوز به قلمرو انسانی دارند. گفته می‌شود آرخون‌ها حسادت شدیدی نسبت به بشریت دارند زیرا ما دارای قصد و نیتی هستیم که آنها فاقد آن هستند." اسطوره ی گایا شرح می‌دهد که چگونه آرخون‌ها توسط تأثیر فراکتالی در آرایه‌های میدانی ابتدایی متراکم (دما) در اندام‌های کهکشانی تولید شدند، زمانی که ائون سوفیا به طور یکجانبه از هسته ی کهکشانی فرو ریخت.
"سطح دوم - نوئتیک-روانشناختی": در روانشناسی عرفانی، علم نوئتیک مکاتب رمزی، آرخون‌ها نیرویی بیگانه هستند که به طور ناخودآگاه بر ذهن انسان نفوذ می‌کنند و هوش ما را از کاربردهای صحیح و عاقلانه‌اش منحرف می‌کنند. آنها چیزی نیستند که ما را وادار به رفتار غیرانسانی می‌کنند، زیرا همه ی ما پتانسیل این را داریم که برخلاف انسانیت ذاتی خود عمل کنیم و حقیقت درون قلبمان را نقض کنیم، اما آنها ما را وادار می‌کنند که رفتارهای غیرانسانی را تا حد افراطی عجیب و خشونت‌آمیزی انجام دهیم. "اگر به حال خود رها شویم، گاهی اوقات غیرانسانی رفتار می‌کنیم و سپس آن را اصلاح می‌کنیم و انحراف را مهار می‌کنیم. بدیهی است که ما همیشه این کار را نمی‌کنیم. در اغراق تمایلات دیوانه‌وار و غیرانسانی خود، و در انحراف شدید و اصلاح نشده از هوش ذاتی خود، گنوسی‌ها ردپای یک گونه ی بیگانه را می‌دیدند که بدترین کاستی‌های انسانی را به دوش میکشد. از این رو، آرخون‌ها انگل‌های روانی-معنوی هستند. با این حال، آرخون‌ها به عنوان فرزندان عصر سوفیا، خویشاوندان کیهانی ما نیز هستند. آئون (A-ON تلفظ می‌شود) «تجلی، قدرت الهی، چرخه ی زمان کیهانی» است. صفت آن آئونی است؛ مثلاً «صخره‌های رؤیای آئونی» در اسطوره ی گایا. "این اصطلاح اساسی در کیهان‌شناسی گنوسی می‌تواند برای رهایی از اصطلاحات ناخوشایند خدا و خدایان مفید باشد. آئون، خدایی است که نه در اصطلاحات کلامی، بلکه در اصطلاحات فیزیک آگاهی درک می‌شود." "آئون‌ها موجودیت نیستند، بلکه فرآیندهایی هستند که می‌توان آنها را به بهترین شکل به عنوان جریان‌های عظیم مفهوم‌سازی کرد، اما جریان‌هایی که زنده، خودآگاه و حسی هستند. الهه سوفیا که به صورت گایا تجسم می‌یابد، یک آئون است، از این رو آئون سوفیا نامیده می‌شود." "آئون‌ها جنسیت دارند. در برخی از سناریوهای گنوسی، همتای مذکر آئون سوفیای مونث، آئون کریستوس است."

"آرخون‌ها به عنوان موجودات غیرارگانیک از دو نوع، جنینی و خزنده، می‌توانند در لحظاتی به جو زمین نفوذ کرده و انسان‌ها را وحشت‌زده کنند، اگرچه هیچ دلیل یا نظمی برای این تهاجمات وجود ندارد، زیرا بیگانگان نمی‌توانند برای مدت طولانی در زیست‌کره باقی بمانند و به هر حال، هیچ برنامه ی جامعی برای انجام دادن در اینجا ندارند." "وضعیت هستی‌شناختی آرخون‌ها دوگانه است: آنها به عنوان یک گونه ی بیگانه ی مستقل از بشر وجود دارند. آنها به عنوان حضوری در ذهن ما وجود دارند، بلکه مانند مجموعه‌ای از برنامه‌هایی که در محیط ذهنی ما کار می‌کنند. خطری که آنها با حمله به نرم‌افزار ذهنی ما ایجاد می‌کنند، بسیار بیشتر از هرگونه خطر فیزیکی است که ممکن است با نقض نامنظم زیست‌کره ایجاد کنند." "آرخون‌ها با کار از طریق تله‌پاتی و تلقین، تلاش می‌کنند ما را از مسیر صحیح تکاملمان منحرف کنند. موفق‌ترین تکنیک آنها استفاده از ایدئولوژی مذهبی برای القای طرز تفکر خود و در واقع، جایگزینی طرز فکر خود با طرز فکر ما است." "به گفته ی گنوسی‌ها، رستگاری‌گرایی یهودی-مسیحی، ترفند اصلی آرخون‌ها، یک ایمپلنت بیگانه است." "توانایی ما در تشخیص نیروهای بیگانه‌ای که در ذهن ما کار می‌کنند، برای بقا و تکامل مشترک با گایا که به عنوان سوفیا، به طور تصادفی آرخون‌ها را در وهله ی اول تولید کرد، بسیار مهم است. این نظر متعلق به سطح اول، تعریف کیهانی است، اما همانطور که اغلب با آموزه‌های عرفانی اتفاق می‌افتد، عناصر معرفتی و کیهانی تمایل به ادغام دارند." با تشخیص و دفع آرکون‌ها، ما قدرت خود را مطالبه می‌کنیم، مرزهای خود را در چارچوب کیهانی تعریف می‌کنیم و هدف خود را نسبت به گایا، هوش ساکن سیاره، تعیین می‌کنیم.
"سطح سه - جامعه‌شناختی": در دیدگاه گنوسی از جامعه ی بشری، آرخون‌ها نیروهای بیگانه‌ای هستند که از طریق سیستم‌های اقتدارگرا، از جمله سیستم‌های اعتقادی، به گونه‌ای عمل می‌کنند که باعث می‌شوند انسان‌ها علیه پتانسیل ذاتی خود قیام کنند و همزیستی طبیعت را نقض کنند. "LIVE (زندگی) اگر برعکس نوشته شود، به معنای EVIL (شیطان/شر) است، اما آرخون‌ها به این معنا که دارای قدرت‌های خودمختار تخریب هستند که می‌توانند مستقیماً بر بشریت اعمال شوند، شرور نیستند." آنها عامل خطا هستند نه شر؛ اما خطای انسانی، وقتی اصلاح نشود و از حد اصلاح فراتر رود، به شر تبدیل می‌شود و علیه طرح جهانی زندگی عمل می‌کند. گنوسی‌ها آموختند که آرخون‌ها از تمایل ما به رها کردن اشتباهاتمان بدون اصلاح سوءاستفاده می‌کنند. "از آنجا که آرخون‌ها برای کسب قدرت بر بشریت به همدستی انسان نیاز دارند، هر کسی که به آنها کمک کند، می‌تواند نوعی آرخون، یک وسیله ی کمکی، در نظر گرفته شود. انسان‌ها چگونه به آرخون‌ها کمک می‌کنند؟ یک راه (که در تعریف سطح دو پیشنهاد شده است) پذیرش برنامه‌های ذهنی آرخون‌ها است -یعنی پذیرش هوش بیگانه به گونه‌ای که گویی مبتنی بر انسان است- و اجرای آن برنامه‌ها با اجرای واقعی آنها در جامعه. راه دیگر، انطباق فعال یا منفعلانه با برنامه‌هایی است که به این ترتیب پیشنهاد و تحمیل می‌شوند. " ژاک لاکاریر اظهار می‌کند که گنوسی‌ها چهره ی انسانی آرخون‌ها را در تمام ساختارها و سیستم‌های اقتدارگرایی که اصالت و خودمختاری را برای فرد انکار می‌کنند، تشخیص داده‌اند. او استدلال می‌کند که گنوسی‌ها «ماهیت اساساً فاسد همه ی نهادها و موسسات انسانی: زمان، تاریخ، قدرت‌ها، دولت‌ها، ادیان، نژادها، ملت‌ها...» را تشخیص داده‌اند. فساد رخ می‌دهد، نه به این دلیل که ما اشتباه می‌کنیم، بلکه به این دلیل که اشتباهاتی که مرتکب می‌شویم اصلاح نمی‌شوند و فراتر از مقیاس اصلاح، تعمیم می‌یابند. لاکاریر می‌گوید که گنوسی‌ها «از مشاهده ی عقلانی جهان طبیعی و رفتار انسان» به این نتیجه رسیدند. در نهایت، آنها این ادعا را مطرح کردند که "تمام قدرت –از هر نوع که باشد- منبع از خود بیگانگی است. (...) همه ی نهادها، قوانین، ادیان، کلیساها و قدرت‌ها چیزی جز یک فریب و دام، تداوم یک فریب قدیمی نیستند." این ممکن است مانند یک دیدگاه تاریک از امور انسانی به نظر برسد، اما با توجه به شواهد تاریخی (و البته رویدادهای کنونی)، نمی‌توان آن را ناعادلانه یا اغراق‌آمیز دانست."»

خطوط آخر متن، میتوانند یک بار دیگر به ما یادآوری کنند که چرا تمام جریان های سیاسی موازی و یا متضاد به وجود آمده از انقلاب ایران سر در آخور هم دارند. مانند همه جای دنیا، همه ی آنها ریشه های مشترکی در قدرت های مشترکی دارند. البته از متن بالا بوی نوعی آنارشیسم افراطی به مشام میرسد بخصوص که نام خانم آیزنهاور از نمایندگان نئو شمنیسم هم در آن رفته است؛ ولی باید توجه کنیم که برای آن گروه از مردم ایالات متحده و کشورهای اسپانیولی زبان که به این نوع دیدگاه ها جلب میشدند، در درجه ی اول، ناامیدی و بدبینی نسبت به تمام جریان های رسمی و در قدرت در اثر دهه ها زندگی زیر سایه ی این جریان ها و تجربه ی ده ها بار گزیده شدن از سوی آنها محرکی قوی بوده است و نظریه هایی مثل نظریه ی بالا که حتی المقدور همه ی جریان های غیر رسمی دانش –از غنوصی گری گرفته تا گزارشات مشاهده ی بشقاب پرنده، و از نظریه ی گایا گرفته تا روانکاوی فرویدی/یونگی و هشدارهای مارکس درباره ی «ازخودبیگانگی»- را در خود داشته باشند، بخت جلب توجه دارند. در ایران دوران پهلوی هم چنین وضعی به وجود آمده بود، اما نه به دلیل خستگی از قدرت های رسمی، بلکه به دلیل احساس شدن غیر طبیعی بودن قدرت های نوظهور رسمی در اثر توسعه نیافتگی هنوزین مملکت. این احساس آنجا به خطا رفت که وقتی شریعت اسلامی را دشمن هر دو جریان غیر طبیعی و همریشه ی در صحنه –کمونیسم بلوک شرق و کاپیتالیسم امپریالیستی بلوک غرب- شناسایی کرد، تصور کرد واقعا متفاوت از آنها است و دنبال امت سازی آن راه افتاد. اما اگر من و شما ندانیم، آقای قوچانی خوب میداند که دوگانه ی امت و ملت در ایران، یک جا و با هم از غرب آمده است چون در همان سرمقاله ی پیش گفته ی مجله ی آگاهی نو (صفحه ی 14) بعد از یاد کردن از انتشار مجله های ملی گرا به دنبال آشتی مجدد جمهوری اسلامی با "ملت"، مینویسد: «یکی از نویسندگان مشترک این گروه مجلات با خاستگاه گوناگون اما مقصد یگانه (کلک، بخارا، کیان، ایران فردا و گفتگو) چنگیز پهلوان بود؛ روشنفکری ملی که باید او را پیشتاز و پیشگام طرح راهبرد حوزه ی تمدنی ایران دانست. چنگیز پهلوان در آلمان علم سیاست آموخته بود و میدانست سیاست هم علم ملیت است چون علم سیاست جدید از عهد ماکیاولی بر مقوله ی ملت و ملیت استوار است و ملت-دولت های جدید اروپایی در برابر امت مسیحی پاپ قرار میگرفتند که با پیمان وستفالی در سال 1684 به ساختار سیاسی قاره ی اروپا بدل شد؛ ساختاری که از فئودالیسم و از پاپیسم هر دو عبور میکرد و ناسیونالیسم را پدیدار میساخت.» انگار که در ایران، بعد از شکست پروژه ی ملت سازی، ناچار شده باشند پاپیسم نصفه-نیمه ای مشابه پاپیسم غربی را که ما در ایران هرگز نداشته ایم، کپی و درست کند تا با تکرار الگوی غرب از دل امتش بلاخره یک ملتی دربیاید و اینجا هم منظور از "ملت" –که جز در نام هیچ ربطی با ریشه ی عربی خود به معنی شریعت و اصحاب شریعت ندارد- یک ماسک قدیمی نمای بومی بر چهره ی "ناسیون" مدرن اروپایی است. صحبت رفتن از چنگیز پهلوان که قوچانی در همانجا او را «نظریه پرداز تمدن ایرانی» میخواند جالب است. چنگیز پهلوان که دارای نسبت خانوادگی با خاندان سلطنتی پهلوی بود، بعد از فروپاشی اتحاد جمهوری شوروی و از سال 1373 خواهان برقراری ارتباط ایران با جمهوری های تازه به وجود آمده در آسیای مرکزی و قفقاز و کشور درگیر جنگ داخلی افغانستان شد تا با آنها یک «تمدن ایرانی» را احیا کند. اخیرا حرف های مشابهی را دکتر مهدی مطهرنیا میزند و خواهان فاصله گرفتن از اعراب و نزدیک شدن به کشورهای حوزه ی تمدن ایرانی (با همان جغرافیایی که چنگیز پهلوان در نظر داشته است) از طریق برجسته کردن نزدیکی ها است؛ آن هم درست موقعی که اخراج بحق افغان های فاقد شهروندی ایران از کشور، با یک موج ناحق افغان ستیزی افراطی همراه بود درحالیکه در مقابل آن، هیچ اثری از احساس نزدیکی حداقل بخشی از جامعه ی ایران با مردم افغانستان مشاهده نمیشد. میدانید که این آقای مطهرنیا، همیشه حرف هایش را از قول «آیین قدرت» میزند، اصطلاحی که واقعا خیلی سخت است که یک شخص آشنا با سیاست، با شنیدن آن به یاد ماکیاولی نیفتد. اخیرا محمدعلی جنت خواه، شیفتگی شدید مطهرنیا به ولایت فقیه در گذشته ی نزدیک و تضادش با انتقادهای ظاهری فعلی او را به یاد آورده و اضافه کرده که تغییر رویه در اندیشه طبیعی است، اما نه وقتی که این تغییر رویه از سمت کسی مثل مطهرنیا انجام شود که دارد تمام تاریخ و گذشته ی پشت سر خود را حذف میکند و بیشتر به نظر میرسد او سخنگوی یک پروژه ی جدید از داخل حکومت باشد. جرئت ندارم مطهرنیا را به دورویی متهم کنم، اما به نظرم همزمانی رشد ویدئوهای او با ستایش چنگیز پهلوان از سوی مجله ی آگاهی نو اتفاقی نیست و حداقل نیفتادن اصطلاح «آیین قدرت» از زبان او تازه آغازی بر رک گویی است؛ ظاهرا بلاخره بخشی از حکومت جرئت کرده است در این فضای بری از اخلاقی که ایجاد کرده است، به صراحت بیشتری، دور زدن اخلاق به مدل ماکیاولی را توصیه کند. در شرایطی که تنها آلترناتیو قوی باقی مانده برای جمهوری اسلامی، سلطنت طلب های مزوّر تحت حمایت جریان های راست امریکا و اسرائیل باشند، تعجبی ندارد که قوچانی هم با نگرانی کمتری، این جمله از چنگیز پهلوان را دو بار در سرمقاله اش (صفحات 19 و 30) تکرار کند: «من بدترین نوع نظام سیاسی را زمانی که در حوزه ی تمدن ایرانی است و میخواهد این حوزه را حفظ کند، به بهترین نظام سیاسی که در حوزه ی تمدن ایرانی قرار ندارد و حتی میخواهد در جهان عدالت برقرار کند، ترجیح میدهم.»

در پایان بهاری که قوچانی این سرمقاله را برایش تدارک دید، حمله ی اسرائیل به ایران اتفاق افتاد و به دنبالش سیرک مکانیسم ماشه شروع شد. پیرو این اتفاقات، مجله ی اندیشه ی پویا در شماره ی 97 خود (مرداد و شهریور 1404)، پرونده ای درباره ی عملکرد یکی از خدایان انسان شده ی همیشه مورد پرستش این مجله یعنی محمدعلی فروغی گنجاند که به نجات یک سلطنت در یک حمله ی خارجی از طرف روسیه و بریتانیا در پایان حکومت رضاشاه پهلوی پرداخت. رضا خجسته رحیمی که سردبیر مجله است، خود در ابتدای پرونده، مقاله ای با عنوان "نگاهبان ایران" درباره ی فروغی گذاشته و در آن (صفحه ی 56 مجله) با اتکا به خاطرات قلابی فروغی، نتیجه میگیرد که فروغی به این خاطر و علیرغم ستمی که رضاشاه به خانواده ی او روا داشته بود، دست به تلاش برای تداوم بقای سلطنت پهلوی و رد پیشنهاد تشکیل جمهوری در ایران از سوی بریتانیا زد که ایجاد جمهوری هایی مثل جمهوری رشت در دوران زوال سلطنت قاجار و حمله ی بیگانه –باز هم روس و انگلیس- در جنگ جهانی اول را دیده بود؛ دوره ای که در آن ایران تقریبا متلاشی شده بود. احتمالا اینجا نویسنده دارد ضرورت حفظ «سلطنت» جمهوری اسلامی را در شرایطی به یاد می آورد که خیلی با عقل جور در می آید آنهایی که شعار آزادی و دموکراسی به مردم ایران میدهند و میخواهند این آزادی و دموکراسی را تحت اشغالی از جانب اجانب مشابه به مردم ایران بدهند، عملا باعث تجزیه ی ایران شوند. در صفحه ی قبل (55) از قول محسن پسر فروغی نقل شده که پدرش در واکنش به وضعیت رقت بار ارتش رضاشاه در موقع حمله ی اجانب گفته بود: «حیف از بودجه ی کلانی که شاه صرف ارتش کرد و اگر نیمی از آن صرف عمران و آبادی شهرها میشد، ایران امروز گلستان بود» که احتمالا طعنه ای است به انتقادات مشابه اصلاح طلبان امروز به هزینه های هنگفت بودجه ی کشور در سپاه و نهادهای نظامی. آرزوی دیرین اصلاح طلبان در باب دوستی ایران با غرب علیرغم حقه بازی ها و جنایاتشان در کشور، باز هم با تکیه بر فروغی، «این سیاستمدار ایران دوست، دیپلماتی واقع بین» و در صفحه ی 56 از زبان فروغی چنین بازگو میشود: «من میگویم ایرانی ها با انگلیس نباید عداوت بورزند، عقیده ی من این است که نهایت جد را باید داشته باشیم که با انگلیس دوست باشیم و در عالم دوستی از او استفاده هم بکنیم. انگلیس هم در ایران منافعی دارد، نمیتوان آن را منکر شد و صمیمانه باید آن را رعایت کرد. اما این همه مستلزم آن نیست که ایران در مقابل انگلیس "کَالمیّت بین یَدِی الغسّال" [یعنی: "مانند مرده ای در دست غسال"] باشد.» نویسنده ی مقاله اینجا دارد جواب آنهایی را میدهد که شکایت دارند چرا با وجود خیانت غربی ها به ایران و دادن جواز حمله ی اسرائیل درحالیکه تظاهر به مذاکره میکردند، دولت ایران هنوز دارد با غربی ها مذاکره میکند؟ پاسخ فقط همین است: ما این کار را میکنیم، چون پیامبر بزرگ، حضرت فروغی علیه السلام هم در شرایط مشابه همین کار را میکرد. (ادامه دارد...)

مطلب مرتبط:

چگونه در حال فحش دادن به دشمنان دموکراسی، بنیادهای سلطنت طلبی آنان را تایید کنیم؟ (بخش 2)

عمامه ی تکشاخ و تکنولوژی شیر: فلینستونتیزم در اسطوره و علم

تالیف: پویا جفاکش

این عکس ها را جی.وی.نوسوسکی در سفرش به ایران در سال 2007 گرفته و در در فصل دهم از کتاب "شاهنامه" از آناتولی فومنکو که بر اساس اطلاعات نوسوفسکی و در جهت اثبات ناسیونالیسم روسی نوشته شده است، منتشر گردیده اند. فومنکو تخریب شدید بقایای اصفهان قدیم فقط در عرض چندصدسال را با ادعای 2500ساله بودن اصطخر یا تخت جمشید از سوی باستانشناسی رسمی مدرن در تناقض میبیند چون تخت جمشید خیلی سالم مانده و این یعنی این که تخت جمشید، پرسپولیس فرضی 2500سال پیش نیست و کتیبه های خط میخی آن قطعا تازه سازتر از بقایای اصفهان قدیم است که هیچ چیز سالمی نمیتوان از تویش پیدا کرد (یعنی خطوط میخی، جعلیات باستانشناسان در جهت تاریخ تراشی برای ایرانند). اصفهان فعلی هم با این توضیح خودبخود یک شهر تازه ساز خواهد بود. همچنین تمام معابد زرتشتی ایران به شدت مدرن و جدیدند و فومنکو از این شواهد، میخواهد نتیجه بگیرد که ایران سنتی موجود در حال حاضر، یک ایران کهنسال نیست و ایرانی که در کتاب فارسی شاهنامه تاریخش بررسی میشود و پایتختش در دوره ای اصطخر است، نه ایران کنونی بلکه طبق معمول همه ی نظریات فومنکو روسیه ی قرون 11 تا 16 است که داستان هایش در قرون 17 و 18 در سرزمین های جنوبی تر دچار تغیر روایات شده اند و بعضی شخصیت ها به چندین شخصیت تجزیه شده و به صورت تسلسلی در شاهنامه پشت سر هم سوار شده اند. در مورد دین زرتشت اصلی، فومنکو در بخش 7 از فصل 7 ادعا میکند که آن، یک مرحله ی میانجی از مسیحیت برای هماهنگ کردن مسیحیت روسیه ی قرن 17 با مسیحیت کاتولیک بوده که توسط دیمیتری دروغین انجام گرفته است. دیمیتری که تاریخ رسمی رومانف او را دیمیتری دروغین میخواند، در زمان بوریس گودونف با همدستی قدرت های غربی به روسیه تاخت با این ادعا که پسر واقعی ایوان مخوف است و میخواهد حق خود مبنی بر حکومت بر روسیه را از غاصبین پس بگیرد. او برای پشتیبانی خارجی ها از خود با دختر یک حاکم خارجی یعنی مارینا منیشک لهستانی ازدواج کرده بود و از این جهت، به نظر فومنکو (در بخش 4 از فصل7) نسخه ی کاملی از گشتاسب شاهزاده ی ایران است که بعد از اختلاف با پدرش به روم میگریزد، با دختر شاه روم ازدواج میکند و به کمک رومی ها برمیگردد و پدرش لهراسب مجبور میشود حکومت ایران را به او بدهد. گشتاسب بعد از رسیدن به حکومت در ایران، مذهب جدید زرتشت را بر ایران حاکم میکند که قابل مقایسه با اصلاحات مذهبی دیمیتری دروغین است. با این که گشتاسب مستقیما با پدرش میجنگد و دیمیتری دروغین ظاهرا بعد از مرگ همتای لهراسب در روسیه ظهور میکند، ولی فومنکو ناهماهنگی هایی هم در تاریخ رسمی روسیه و هم در شاهنامه می یابد که وقتی آنها را مقابل هم بگذارید، تصویر جدیدی مقابلتان ظاهر میشود. لهراسب شباهت های عجیبی با ایوان مخوف دارد. هر دو آنها از حکومت کناره گیری میکنند و باقی عمرشان را در یک معبد در حالتی زاهدانه مشغول عبادت میشوند. تفاوت در این است که ایوان مخوف بدون هیچ دلیل معقولانه ای حکومت را به یک تاتار به نام سیمئون بکبولاتوویچ میدهد و به کلیسا میرود درحالیکه لهراسب را پسرش به زور و به حمایت شاه روم از حکومت برکنار میکند. جالب است که اینجا –همانطورکه در بخش 10 از فصل 6 عنوان میشود- لهراسب به خود سیمئون تاتار شبیه میشود چون شاه قبلی یعنی کیخسرو بعد از یک دوره ی جنون وار و غیرعادی که باعث نگرانی بزرگان ایران شد و قابل مقایسه با جنون ایوان مخوف در اواخر عمرش است، حکومت را به لهراسب واگذار میکند و همچون زاهدان راهی کوه و صحرا میشود و از نظرها ناپدید میگردد طوری که هیچ کس سرنوشت او را نمیفهمد. فونمنکو دراینجا ترکیب جنون با آواره ی کوه و بیابان شدن کیخسرو را سرنوشت نبوکدنصر شاه بابل نیز میبیند و کیخسرو را با نبوکدنصر هم تطبیق میکند. از طرفی در فصل بعد، جنون ایوان مخوف با جنون بوریس گودونف در زمانی که دیمیتری دروغین پیروزی های زیادی بر بوریس به دست آورده بود مقایسه میشود تا جایی که بوریس برای درمان وضعیت به جادوگری روی آورده بود. صحنه های نگرانی شدید لهراسب از پیروزی گشتاسب بر خود در شاهنامه نیز با صحنه های افسردگی شدید بوریس گودونف در جریان جنگ با دیمیتری مقایسه میشود. از نکات عجیب دیگر این که زمانی که به دلیل مرگ ناگهانی بوریس گودونف حکومت روسیه به دیمیتری میرسد سیمئون بکبولاتوویچ هنوز زنده است و از مشاوران دیمیتری دروغین میشود ولی زمانی که یه صراحت دیمیتری را به باد انتقاد میگیرد از سوی او طرد میشود و باقی عمرش را همچون زاهدان در یک صومعه زندگی میکند. انگار سیمئون بکبولاتوویچ، بوریس گودونف و ایوان مخوف همه یک شخصیت یعنی نسخه ی اولیه ی لهراسب هستند که بعد به چند شخصیت تقسیم شده اند. بنا بر شاهنامه لهراسب در اواخر عمرش در حال عبادت در معبد نوبهار در بلخ بود. فومنکو این بلخ را که در شاهنامه توسط لهراسب ساخته شده است معادل با ولخا یا ولگا در روسیه قرار میدهد و معتقد است که با مهاجرت های بعدی محلش به افغانستان شمالی انتقال ذهنی داده شده است. معبد نوبهار بلخ یک معبد مشهور بودایی بود و فومنکو بودیسم را یک نسخه از مسیحیت میشناسد. زمانی که لهراسب در این معبد در حال عبادت بود، مهاجمان تورانی به آن حمله کردند. گشتاسب خود لباس رزم پوشید و تا پای جان با مهاجمان جنگید. زمانی که مهاجمان سرانجام با تکه تکه کردن زره او و بدون این که بدانند او کیست، جانش را گرفتند، شگفتزده شدند وقتی کلاهخود را از سر جسد برداشتند و دیدند او پیرمردی است. به نظر فومنکو سرنوشت خشونتبار لهراسب، روایت دیگر سرنوشت افراسیاب است که در فصل ششم بررسی شده است. افراسیاب شاه توران که بعد از حمله ی نوه اش کیخسرو حکومت را از دست داده است، مدتی طولانی و در بدترین شرایط زندگی جسمانی و تالمات روحی آواره ی طبیعت است تا این که توسط نیروهای کیخسرو شناسایی میشود و به قتل میرسد و عجیب این که آواره ی کوه و صحرا شدن افراسیاب یادآور اتفاقی است که بعدا برای کیخسرو می افتد. کیخسرو پس از ترک حکومت تا جایی توسط عده ای همراهی میشود و بعد ناپدید میگردد. از طرفی معدود افرادی که افراسیاب را پس از فرارش همراهی میکنند شبانه از ترس جان او را وامینهند و افراسیاب تنهای تنها در طبیعت گم میشود. در شاهنامه افراسیاب تورانی، نماد کاملی از تورانی بودن و مظهر همه ی پلشتی ها است و از این جهت کاملا یادآور به تصویرسازی سیاه رومانف ها از تاتارهایی است که از آنها شکست خوردند، آن هم بعد از تصرف روسیه ی مغولی توسط رومانف ها. اگر ایران در اصل حکومت گشتاسب بعد از تصرف کشورش با همکاری رومی ها باشد و رومانف های همدست اروپا هم چنانکه نامشان نشان میدهد رومی باشند پس ایران، روسیه ی دیمیتری دروغین است که تاریخ تاتاری قبل از خود یعنی توران را تصرف و بازنویسی کرده است. دورگه بودن ایرانی-تورانی کیخسرو نیز همان دورگه بودن مشی فکری دیمیتری بین رومی بودن و تاتار بودن است. بنابراین کیخسرو همزمان گشتاسب و افراسیاب است و افراسیاب همان ایوان مخوف و البته نبوکدنصر است. نبوکدنصر سردار خود هولوفرنس را به جنگ یهودیه میفرستد ولی یک زن عشوه گر یهودی به نام جودیت، با هولوفرنس همخوابه میشود و از این فرصت برای کشتن او استفاده میکند. این معادل دیگر شکار دیمیتری توسط شاهزاده خانم لهستانی و مرگ یک شق از ایوان مخوف یا افراسیاب است. همچنین میتواند با فریفته شدن خود ایوان مخوف با النا وولوشنکا زن فتانه ی مولداویایی مقایسه شود که باعث جذب شدن ایوان مخوف به پروتستانتیسم با توطئه های اشرافیت یهودی روسیه شود و فومنکو آن را نسخه ی اصلی ازدواج استر یهودی با اخشوارش/کورش برای جلب کردن او به یهودیان مقایسه میکند. درست مثل دیمیتری دروغین در نسبت با ایوان مخوف، کیخسرو خود افراسیاب در یک بازسازی «ایرانی» است و به همین دلیل هم جاهایی داستانش شبیه افراسیاب میشود. این که او قاتل افراسیاب میشود، به نظر فومنکو در قسمتی از زندگینامه ی ایوان مخوف قابل بازشناسی است. ایوان مخوف پس از یک بیماری سخت شفا می یابد ولی پس از آن شخصیت و حتی ظاهرش به شدت تغییر میکند طوری که انگار روح دیگری بدنش را تصاحب کرده است. تصرف سرزمین تورانی های تاتار توسط این روح جدید یعنی کیخسرو در داستان گشتاسب هم تکرار میشود جایی که او با پیروزی بر الیاس شاه خزرها توجه شاه روم را به خود جلب میکند. درواقع الیاس نسخه ی دیگر افراسیاب است و جالب این که نام پیامبری را دارد که از نظرها غایب شده است درست مثل افراسیاب و بیش از او کیخسرو. دو نبرد گشتاسب با دشمنان روم یعنی ایران و خزریه، در بخش 5 از فصل 7 با دو نبرد جزئی تر گشتاسب با یک گرگ و یک اژدها که برای روم مشکل ایجاد کرده اند مقایسه میشود. اگرچه فومنکو توجه نمیکند ولی گرگ و اژدها هر دو سمبل های اقوام ترک-مغول هستند و این خودش نظر فومنکو را بیشتر تایید میکند. در زبان ترکی، به گرگ "بوری" گفته میشد که میتواند مبنای نام "بوریس گودونف" را توضیح دهد و بنابراین بوریس یا گرگ لقب خود ایوان مخوف است که به فردی مجزا از او تعریف شده است. درواقع فومنکو به این موضوع توجه نمیکند که همانطورکه تاریخ توران ایرانی شده است، میتواند اسلاوی هم شده باشد. "ایوان" شکل روسی لغت "یوحنا" است و ایوان مخوف در حکومت بر یک کشور مغولی در روسیه میتواند نسخه ی دیگر پرستر جان یا شاه یوحنای افسانه ای مسیحی شرق باشد. در سفرنامه ی مارکوپولو پرستر جان با وانگ خان پدرخوانده ی تموچین (چنگیز خان بعدی) تطبیق شده است. همانطورکه میدانیم رابطه ی خوب وانگ خان با تموچین در اثر بدگویی بدگویان بخصوص پسر وانگ خان، به هم خورد و بین آنها جنگ درگرفت. وانگ خان شکست خورد و گریخت و سرانجام در مرز سرزمین نایمان ها نگهبانان نایمان او را بدون این که بدانند کیست کشتند. این وضعیت بسیار به وضعیت افراسیاب بعد از شکستش از کیخسرو شبیه است. بخصوص باید توجه کرد که کیخسرو میخواست انتقام مرگ پدرش سیاوش را بگیرد. سیاوش داماد نیمه ایرانی افراسیاب بود که در ابتدا رابطه ی بسیار خوبی با افراسیاب داشت اما بدگویی های گرسیوز برادر افراسیاب، رابطه ی آن دو را خراب کرد و سیاوش به دست افراسیاب کشته شد. ظاهرا سیاوش نیمه ایرانی، فعالیت های موقت ایوان مخوف در جهت اروپایی کردن روسیه بود که آن را متوقف کرد ولی ثمره اش (کیخسرو) بعدا به صورت فعالیت های مشابه دیمیتری دروغین برگشت. حالا این را با مسیحی مآب بودن مردمِ تحت سیطره ی وانگ خان مقایسه کنید و این که او در جایگاه شاه یوحنا است. به این هم توجه کنید که او همزمان شاه الیاس خزرها هم هست و به یاد بیاورید که مردم زمان عیسی مسیح، یوحنای تعمیددهنده (یحیی) را بازگشت الیاس و ازاینرو او را برابر با مسیح میشمردند. آیا یوحنای تعمیددهنده ی زاهد، همان شاه یوحنا بعد از فرارش از صحنه ی جنگ نیست و آیا همو بعدا به صورت عیسی مسیح بازسازی نشده است؟

موضوع برابری الیاس با یوحنای تعمیددهنده در بخشی از کتاب نامبرده ی فومنکو هم آمده است ولی فومنکو ازآنجاکه نه اسطوره شناس بلکه یک مورخ ناسیونالیست است به ارتباط دو موضوع عمدا توجه نکرده و با توجه به اعتقاد یهودی مبنی بر مسیح بودن الیاس، آن را برای اثبات نظریه ی قبلیش درباره ی ظهور مسیح در قرن 12 در کریمه می آورد. این روایت، در بخش دوم از فصل 10 می آید و حول شهید ارجمند اوستراتیوس غارها میگردد. وی مردی زاهد و عابد از صومعه ی پچرسک در کی یف بود که در حمله ی پولووسی ها به کی یف در سال 1096میلادی به اسارت درآمد و به همراه خدمه ی صومعه و 20نفر از مردم کی یف، به یک یهودی اهل خرسون به بردگی فروخته شد. یهودی بردگان را در بدترین شرایط و در گرسنگی شدید قرار میداد بلکه از مسیحیتشان دست بکشند. اما اوستراتیوس بردگان را به مقاومت و پذیرش سختی ها در راه خدا دعوت کرد تا این که همه شان به جز اوستراتیوس مردند. یهودی که ضرر مالیش در از دست دادن بردگان را به خاطر اوستراتیوس میدانست به همراه دیگر یهودیان خرسون، اوستراتیوس را مصلوب کردند و طی وقایعی که بسیار شبیه اعدام عیسی مسیح هستند ازجمله فرو کردن نیزه به بدن شهید و خوراندن سرکه به جای آب به او، اوستراتیوس را با شکنجه اعدام میکنند. به سزای این عمل وحشیانه، خداوند خشم خود را بر آنها جاری میکند و به زودی به فرمان «امپراطور یونانیان» اموال و موقعیت یهودیان خرسون از سوی بیزانس تهدید میشود و یهودی قاتل اوستراتیوس نیز همه چیز خود را از دست میدهد و به دار آویخته میشود. فومنکو اوستراتیوس را معادل مسیح، و سقوط یهودیان توسط روم شرقی را نسخه ی اصلی سیطره ی روم باستان بر یهودیه به انتقام قتل مسیح میشمرد. فومنکو ضمنا ذعلیی به محضر اوستراتیوس را نقل میکند که در آن او صاحب گردونه ی آتشینی شمرده میشود که مومنان را با آن به بهشت آسمانی میبرد. فومنکو تردید ندارد که این گردونه ی آتشین، همان گردونه ی آتشینی است که ایلیا یا الیاس نبی با آن به آسمان رفت و از نظرها ناپدید شد. بنابراین اوستراتیوس، میانجی خوبی برای مرتبط کردن مسیح یهودی یا الیاس با مسیح مسیحی یا عیسی است. اما فومنکو ارتباطی بین این اوستراتیوس با وقایع بالا برقرار نمیکند چون میخواهد از گزارش تاریخ رسمی از رخداد وقایع در انتهای قرن 11 در جهت تاریخ تراشی برای روسیه استفاده کند درحالیکه ایوان مخوف منسوب به قرن 16 است. اگر الیاس زاهد همان الیاس شاهی باشد که مثل افراسیاب و لهراسب و کیخسرو حکومتش را از دست داده و مانند دو نفر اخیر به زهد گرویده است حمله ی مهاجمین و مرگ خشونتبارش توسط آنان او را به لهراسب شبیه تر میکند. حالا توجه کنید که در داستان استراتیوس، این حمله از سوی پوولووسی ها انجام میشود و نام آنها بسیار شبیه عنوان پولیش برای لهستانی ها است. این میتواند نشان دهد چرا همسر دیمیتری دروغین لهستانی است. ولی به ظاهر تاریخ اعتماد نکنید و در اینجا باقی نمانید؛ جلوتر بروید و به شباهت عنوان پوولووسی با کلمه ی "پروس" دقت کنید: ایالتی در آلمان که خاستگاه اسلاوها است و خاندان آلمانی رومانف (رومی) ازاینجا اسلاوها را علیه روسیه ی تاتاری بسیج کردند. به دلیل عادی بودن افتادن حرف "پ" از اول کلمه، این "پروس" به راحتی میتواند تبدیل به "روس" شود. از طرفی نام "پروس" شبیه عنوان پارس هم هست و میتواند بهانه ی خوبی باشد برای این که پارسی/فارسی زبانان، تاریخ آن را تاریخ خود تلقی کنند. اسلاوی بودن بسیاری از منابع تاتاری قدیم، نشان از در هم آمیختگی های گوناگون فرهنگ های تاتاری و اسلاوی-ژرمن در اواخر قرون وسطی دارد که احتمالا حرکت گروه های تاتاری مثل ازبک ها از روسیه به سمت جنوب –بعد از شکست هایشان از نظامیان رومانف- تا سیطره شان بر هند که احتمالا فقط مدت کوتاهی قبل از استعمار بریتانیا اتفاق افتاده است، بازسازی های تاریخی آن را در سراسر آسیای مرکزی و هند (محل تنظیم شاهنامه ی فارسی) تداوم بخشیده است. منطقه ی مورد بحث در آغاز مدرنیته مملو از قبایلی بود که رهبرانشان خان های چادرنشین بودند. آنها میتوانستند یک موقعیت میانگین از افراسیاب در دو موقعیت حکومت بر شهر و زمانی که از طریق راه مخفی از آن گریخته و آواره ی طبیعت شده بود را نشان دهند. همانطورکه متوجه شدیم، این دو موقعیت افراسیاب، تکرار دو موقعیت نبوکدنصر یعنی موقعیت های حکومت بر شهر و آواره ی بیابان شدن در اثر جنون هستند و شیوخ قبایل اعراب بعد از مهاجرتشان از بابل در جریان بلبله ی بابلی، دقیقا در جایگاهی مشابه خان های تورانی در سرزمین های شرقی تر هستند. بابل در دشت عدن واقع است که مابه ازای عدن دیگر یعنی بهشت آسمانی تورات تصور میشود. بنابراین خاورمیانه ی بحران زده و توسعه نیافته ی ابتدای مدرنیته بهشتی را که از دست داده است در شهرنشینی غربی که تداوم شهرنشینی بابل از دست رفته است میجوید و قلمروهای تورانی شرق آن هم باید دقیقا چنین نوسازی ای را در دنباله ی غربی بهشت از دست رفته ی پرستر جان که اکنون به دست اروپایی ها افتاده است بجویند. همانطورکه دیدیم اروپای مقابل پرستر جان، مابه ازای یهودیه ی مقابل نبوکدنصر بود و تمدن یهودی که در اروپا ساکن شده است، اورشلیم آسمانی خود را جایگزین بهشت کرده و اورشلیم زمینی را راه رسیدن به آن بهشت معرفی میکند. اورشلیم زمینی محل معبد مقدس سلیمان است که معمارانش فراماسون ها هستند و اکنون ادعای قادر بودن به معماری بهینه ی جهان را دارند.

اونی جونبئی، دیالوگ های زیر را درباره ی ارتباط فراماسونری با یهودیت ردیف کرده است.:

«ماسونری بر پایه ی یهودیت بنا شده است. آموزه‌های یهودیت را از آیین ماسونی حذف کنید؛ چه چیزی باقی می‌ماند؟»:
«تریبون یهودی»، نیویورک، 28 اکتبر 1927، چشوان 2، 5688، جلد 91، شماره ی 18


«روح فراماسونری، روح یهودیت در بنیادی‌ترین باورهایش است؛ این ایده‌ها، زبان آن، عمدتاً سازمان آن، امیدهایی است که اسرائیل را روشن و حمایت می‌کند. تاج آن، آن نمازخانه ای شگفت‌انگیز خواهد بود که اورشلیم مرکز و نماد پیروزی آن خواهد بود.»:
روزنامه ی یهودی «حقیقت اسرائیلی»، 1861، جلد چهارم، صفحه ی 74

«مهمترین وظیفه ی فراماسون باید تجلیل از نژاد یهود باشد، که معیار الهی تغییرناپذیر خرد را حفظ کرده است. شما باید برای از بین بردن همه ی مرزها به نژاد یهود تکیه کنید.»:

«نمادگرایی»، ژوئیه ی ۱۹۲۸


«هر لژ نمادی از معبد یهود است و باید باشد؛ هر استاد در رأس، نماینده ی پادشاه یهود است؛ و هر ماسون تجسمی از کارگر یهودی است.»:
«دایره‌المعارف فراماسونری»، فیلادلفیا، ۱۹۰۶


«لژ بزرگ ماسونری امروزی کاملاً یهودی است.»:
«راهنمای فراماسونری» نوشته ی ریچارد کارلایل، ۱۸۲۵


«ماسونری یک نهاد یهودی است که تاریخ، درجات، وظایف، رمزهای عبور و توضیحات آن از ابتدا تا انتها یهودی است.»:
خاخام برادر ایزاک وایز، در «اسرائیلی امریکایی»، ۸ مارس ۱۸۶۶


«در رأس تمام آن انجمن‌های مخفی که دولت‌های موقت را تشکیل می‌دهند، مردانی از نژاد یهود یافت می‌شوند »:
بنجامین دیزرائیلی، نخست وزیر یهودی انگلستان، در «زندگی لرد جورج بنتیک»


«فکر می‌کنم به اندازه ی کافی ثابت کرده‌ام که فراماسونری، به عنوان آنچه که با نمادگرایی مطابقت دارد، کاملاً بر ساختاری استوار است که اساساً یهودی است.»:
برنارد استیلمن، یهودی، در «تأثیرات عبری بر نمادگرایی ماسونی»، ۱۹۲۹، به نقل از «اخبار ماسونی»، لندن


«تأثیر سنهدرین یهودی بر فراماسونری امروزه از هر زمان دیگری قدرتمندتر است.»:
اُ‌بی گود، ام‌اِی در «دست پنهان یهودا»، ۱۹۳۶


«زبان فنی، نمادگرایی و مناسک فراماسونری پر از ایده‌ها و اصطلاحات یهودی است... در آیین اسکاتلندی، تاریخ‌های اسناد رسمی بر اساس دوره و ماه‌های تقویم یهودی ارائه می‌شوند و از الفبای عبری استفاده می‌شود.»:
«دایره‌المعارف یهودی»، ۱۹۰۳، جلد ۵، صفحه ی 503

«بنای بریث چیزی جز یک نهاد موقت نیست. هر جا که فراماسونری بتواند اذعان کند که ماهیت و اهدافش یهودی است، لژهای معمولی برای این کار کافی هستند .»:
«مجله ی بنای بریث»، جلد ۱۳، صفحه ۸، به نقل از خاخام (و ماسون) مگنین

«نشان مورد استفاده ی لژ بزرگ انگلستان کاملاً از نمادهای یهودی تشکیل شده است.»:
«معاملات انجمن تاریخی یهود»، جلد ۲، صفحه ی ۱۵۶

قدرت یهودیان در این سازمان، کاملا در ارتباط با قدرتشان در واتیکان و کیان مسیحیت به عنوان مذهب مرکزی اروپا و امریکا و عامل هویتبخشی به آنها است که به هیچ وجه از فراماسونری جدا نیست و برای همین واتیکان جولانگاه انواع و اقسام کشیش های ماسونی است. قدرت مذهب سازی ناشی از قدرت قبلی پولی و از آن مهمتر بنیان تمدنی قاره است که از دریانوردی تجاری فنیقی ها ناشی میشود و یهودیت نیز از فنیقی ها و به طور دقیق تر از کلنی های آنها در کیلیکیه در ترکیه ی جنوبی نشئت میگیرد. یهودیان در نظام تاتاری-مغولی حاکم بر سرزمین های شمالی تر نفوذ میکند و به همراه قبایل مغولی تا اعماق اروپا پیش میرود. همانطورکه اندرو مارفول در مقالاتش بیان میکند، قدرت اروپا از یک اشرافیت مغولی ناشی میشود که روم را میسازد و آن را علیه بقایای نظام مغولی در شرق فعال میکند. اما این نظام جدید تاریخ را طوری تعریف میکند که هرآنچه میکند وفادارانه به یک نظام امپراطوری قبلی مغولی به نظر برسد: امپراطوری چنگیزخانی که کشورها و رقبای سیاسیش را با خشونت نابود میکند تا نظم نوین و جهانی تری که بهتر است را ایجاد کند و نظام سرمایه داری نوین نیز روی همین سیر به پیش میرود. فراماسون ها ادعا میکنند که رهروان سازندگان بزرگ باستانیند: رازورانی که بناهای سنگی کهن را ایجاد کرده اند. همانطورکه میدانیم بقایای این بناها در اروپای مدرن، سابقا به فنیقی ها نسبت داده میشدند. اما افسانه ی پایه ی فراماسونری یعنی قصه ی حیرام ابیف به طور سربسته نشان میدهد که نظام جدید علیرغم ادعاهایش درباره ی تداوم بخشیدن اسرار باستانی، لزوما به آنها پایبند نیست و اگر نیاز بیفتد آنها را نابود هم میکند. حیرام ابیف معمار معبد سلیمان است که سه تن از افرادش او را برای به دست آوردن اسرارش به جهت افزایش قدرت خود مجروح میکنند و او میمیرد بدون این که اسراری فاش شده باشند. این سه تن، نماینده ی رهروان راه معماران اولیه در فراماسونری هستند و همانطورکه داستان روشن میکند آنها الان اسراری در دست ندارند و فقط حکمت کهن را تخریب کرده اند بی این که چیزی از آن دستشان را گرفته باشد. تنها چیزی که از سه رهرو خائن در امروزیان تداوم یافته است لابی کردن علیه هر آن چیزی است که مزاحم تشخیص میدهند یا بتوانند در آن راهی برای افزایش قدرت خود بیابند. بنابراین فراماسونری الان فقط سازمانی برای پرورش نخبگان سیاسی، هنری و صنعتی-ارتباطی است که افراد تشنه ی قدرت در آن همدیگر را پیدا میکنند تا با هم در جهت افزایش قدرت خود لابی کنند و در جاهای لازم هوای هم را داشته باشند و رازداریش هم بیشتر حامل اسرار سیاسی است. با توجه به این که یهودی های بانی فراماسونری، کابالیست هایی بودند که عرفانشان را با غنوصی های مخالف یهودیت مشترک بودند و عرفان غنوصی به اندازه ی یهودیت ریشه در مذاهب مرده ی مصر و بابل دارد، بخشی از اسرار را هنوز میتوان در منابع غنوصی یافت. مطابق این منابع، یهوه خدای یهود، برابر با یلدابهوت یا دمیورگ صانع جهان است که ابدا خدای بزرگ و بی نقصی نیست. به قولی او سمائیل جن است که در نتیجه ی انوار جهان های معنوی، از کهن الگوی خرد زاده شده و از مقادیر محدودی از نور که به دست آورده است برای خلقت در عالم کائوس یا هاویه استفاده میکند. ازقضا سمائیل، موجودی به نام آدم می آفریند که نوری بیشتر از خودش دارد و سمائیل میترسد که استیلای او را تهدید کند. به همین دلیل، سمائیل که خودش را برای آدم، خدایی بی عیب و نقص جلوه داده بود، آدم و بعدا حوا را که نخستین مرد و زن بودند، در بهشت عدن زندانی کرد. اما نیرویی الهی که لوسیفری ها او را برابر با لوسیفر و بعضی دیگر از غنوصی ها برابر با خود عیسی مسیح میدانند، به شکل مار درون باغ عدن نفوذ کرد و با راهنمایی کردن آدم و حوا به خوردن میوه ی درخت دانش، آنها را از عدن آزاد نمود تا از نارضایتی خود از فضای خارج از عدن در کائوس و بهره گیری از دانش خود، برای طغیان علیه کائوس بهره گیرند. هدف از این امر، آزاد کردن ذرات نور برای بازگشت به آسمان های معنوی بود که به دنبال طغیان ارواح انسانی علیه وضع زمینی آنها به وقوع میپیوست. عقیده بر این بوده که ارواح انسانی، ذاتا هرمافرودیت هستند و به عقیده ی لوسیفری ها دوجنسه بودن ظاهر انسان ها نشاندهنده ی نزدیک بودن آنها به باطن روحانیشان است و آنها را به آسمانی شدنشان نزدیک میکند که سهولت ابراز وجود برای ترنس ها در دوران فعلی نشانه ای بر نزدیک بودن این مرحله است. اینها ظاهرا همان نقشه هایی هستند که با عنوان «خدا شدن آدم ها» نو شده اند ولی با هدف خدا کردن آدم ها در همین دنیا و نه در یک دنیای معنوی. چون ادعا میشود که قرار است خود زمین بدل به ملکوت خدا شود. از طرفی خدا در یهودیت اصلا موجود جالب و خوبی نیست و به هیچ وجه با یک پادشاه دیوانه ی حسود ستمگر که از قدرت خود سوء استفاده میکند تفاوتی ندارد. انسانی هم که قرار است خدا شود، با همین تعریف خدا میشود و قطعا آن زمان به هیچ وجه همنوع ایدئالی برای انسان های معمولی نخواهد بود. به همین دلیل هم ریشه یابی این نوع کفرگویی ها تا کابالیست ها و فرانکیست های شبتایی/سبتی، باعث یهودستیزی و نفرت از یهود و حداقل اشرافیت یهود در سطح جوامع میشود. برای رد گم کنی، یک نوع تشرع یهودی که به طرزی افراطی همه چیز را گناه میبیند ترویج و یهودی های بی خطر یا ابله نما تولید میشوند تا سیاسیون کابالیست یهودی که سازندگان تمپلاریسم و از روی آن فراماسونری هستند پشت آنها پنهان شوند. جاهایی که لباس قدیمی دردسر درست میکند مذهب نو میشود و مثلا خدای یهود تبدیل به عیسی مسیح میشود و مسیحیت، یهودیت را پشت سر مینهد و چرخه دراینجا یک بار دیگر تکرار میشود. هنوز میتوانید در کریسمس و در برجستگی بابانوئل بیش از عیسی مسیح، رد مسیحیت راستین را آن موقع که از استتتارش پشت راستکیشی مسیحی بیرون می آید تا خودنمایی کند بیابید. بابانوئل در اصل سنت نیکولاس است که ظاهرا فرقه ی خاصی ندارد ولی در میان جریان های انکار شده ی مسیحیت، فرقه ای به نام نیقولیان یا نیکولایی ها وجود داشته اند. آنها پیروان یک سنت نیکولائوس هستند که از طرف پطرس قدیس به شماسی کلیسای اورشلیم منصوب شد. او همسر زیبایش را رها کرد تا هر مردی که خواست از او لذت ببرد و این مبنای رسم هرزگی و عوض کردن شریک های جنسی شد که شبتایی ها و فرانکیست ها به عاملان ترویج آن در اروپا و امریکا شناخته میشوند. قابل باور است که سنت نیکولاس هم استتاری بر نام مشابه سنت نیکولائوس بوده است و قطعا کسانی که چنین قهرمانانی را پشت ظاهر راستکیشی مسیحیس استتار میکنند قصد واقعی بر ایجاد یک بهشت زمینی با الگوی اخلاق مسیحی ندارند. برای این که رهروان خوش نیت نوین هم مجاب به تداوم این مسیر شوند، میبینیم که در متون مقدس مسیحیت کنونی هم فرازهایی گنجانده میشوند که عدم اصرار بر اصلاح جامعه را فرمایش میکنند مانند مکاشفه ی یوحنا 11 : 22 که میفرماید: «بگذار آن که ظالم است همچنان ظالم باشد؛ و آن که پلید است همچنان پلید باشد؛ و آن که عادل است، همچنان عادل باشد؛ و آن که مقدس است، همچنان مقدس باشد.» بدین ترتیب، مذهب همه گیری که ادعای خدایی بودن دارد، هیچ مقاومت واقعی ای در مقابل شیاطین و اجنه نخواهد کرد و تامین مالی کلیساهای بنیادگرای امروزی توسط نهادهای ماسونی این را نشان میدهد. این وضعیت بیشتر باعث اثبات قدرت اجنه ی شرور دشمن خدا یعنی همان آرخون ها یا شیاطین دشمن انسان به روایت غنوصی گری میشود که قرار است از طرف سمائیل به حکومتشان بر انسان ها ادامه دهند. مسیحیت فراماسون ها را نوکران این شیاطین میخواند و آنها را به جادوگری و قربانی کردن انسان ها بقرای شیاطین در مراسم افسون متهم میکند. عجیب این که فراماسانوری بی هیچ عذاب وجدانی اتهامات وارده به خود را با ساختن انبوهی از محصولات رسانه ای حول جادوگران و شیاطین و خوناشام ها و موجودات انسانی اثبات میکند و در این محصولات، از این دشمنان مسیحیت، چهره هایی جذاب، مثبت و حتی مقدس ارائه میدهد. درست مثل شیاطین، فراماسون ها هم علاقه مند به جاهای دنج و دور از هیاهو هستند و در امریکا ساختمان هایشان در اماکن خلوت و دور افتاده یا در دل پوشش گیاهی و یا در جاده های بین شهری واقعند. اگر دقت کنید فیلم های ژانر وحشت نیز معمولا همین نوع مناطق را برای رقم خوردن صحنه های قتل های فجیع با سلاح سرد انتخاب میکنند که ناحودآگاه یادآور شایعات حول تقدیم قربانی انسانی در مراسم جادوگری توسط فرقه های رازور در چنین مناطقی است.:

Freemasons as Parasites: FELIX NOILLE: STOLEN HISTORY: Dec 2, 2020

علاقه ی فراماسونری به جادوگری ریشه ی دقیقی در خرافات قرون وسطایی ندارد و بیشتر، تلاشی سیاسی برای به دست گرفتن راه حل های جایگزینی است که به دلیل عدم توازن و تعادل مالی و روانی در مردم، ممکن است به راه حل مورد علاقه ی مردم علیه سیاست تبدیل شود. این راه حل ها، جادوگری و استمداد از اجنه اند که به دلیل رایج شدن در اثر ناامیدی از حکومت های جانشین خدای مسیحیت –یا کپی های اخلاقی نمای دیگرش- ممکن است از کنترل خارج شوند و باید اختیار آنها هم به دست حکومت بیفتد، امری که بهانه ی سکولاریسم ادایی در سطوح سیاسی-اجتماعی میشود. روزنامه ی هفت صبح در صفحه ی اول از شماره ی 18مرداد 1404 در مقاله ای بی امضای نویسنده به نام «جست و جوی معنا در کوچه های بن بست: چرا قشری از جامعه به رمال ها پناه میبرند؟» استدلال دورکیم را می آورد که: «در زمان های بحران، وقتی نهادهای اجتماعی مانند دولت یا نظام آموزشی ناکارآمد میشوند، افراد به سمت راه حل های غیر رسمی و حتی غیر منطقی روی می آورند.» و درباره ی انعکاس این وضعیت در اقبال به جادوگری در ایران امروزی مینویسد:

«این صحنه ها فراتر از یک تجارت غیر اخلاقی، نشانه ای از بحرانی عمیق تر در جامعه است، بحرانی که امیل دورکیم، جامعه شناس برجسته ی فرانسوی آن را "آنومی" مینامد که در آن هنجارهای اجتماعی کم رنگ شده و افراد در خلأ ارزش ها و معانی مشترک، احساس سرگشتگی و بی ریشگی میکنند. اما چرا جامعه ای به سمتی میرود که افرادش برای یافتن امید به طلسم های میلیونی و مهره های مار کبری پناه میبرند؟ جامعه به عنوان یک موجودیت جمعی، نیازمند همبستگی اجتماعی است که از طریق ارزش ها، هنجارها و مناسک مشترک حفظ میشود. در جوامع مدرن، تحولات سریع اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی میتوانند این همبستگی را تضعیف کنند. در ایران امروز، فشارهای اقتصادی مانند تورم، بیکاری و افزایش هزینه های زندگی، همراه با شکاف های طبقاتی فزاینده، ساختارهای سنتی حمایت اجتماعی را متزلزل کرده است. خانواده ها که زمانی منبع اصلی حمایت عاطفی و اقتصادی بودند تحت فشارهای مالی و اجتماعی از هم میپاشند یا توانایی حمایت از اعضای خود را از دست میدهند. در این فضا افراد احساس میکنند که دیگر به نهادهای سنتی مانند خانواده، مذهب رسمی یا دولت نمیتوانند تکیه کنند. حالتی که در آن قواعد اجتماعی دیگر راهنمای رفتار نیستند و افراد در جست و جوی معنا و کنترل بر زندگی خود به راه حل های نامتعارف روی می آورند. خلأ هنجارها به ویژه در شرایطی تشدید میشود که افراد با عدم قطعیت های متعدد مواجهند. برای مثال کسی که برای باز شدن گرهی از زندگی، 55میلیون تومان هزینه میکند، درواقع در تلاش است تا در جهانی پر از بی ثباتی، حس کنترل را بازسازی کند. رمال ها و فالگیرها در این بستر به عنوان "مناسک جایگزین" ظاهر میشوند. مناسک، حتی در اشکال غیر مذهبی به افراد کمک میکنند تا احساس تعلق و معنا را بازسازی کنند. شمع های لرزان، زمزمه های مرموز و اشیای جادویی مانند مهره های مار کبری، به نوعی مناسک مدرن تبدیل شده اند که به مشتریان وعده ی کنترل بر آینده ای نامطمئن میدهند. این مناسک، هرچند کاذب، به افراد این احساس را میدهند که میتوانند سرنوشت خود را تغییر دهند، حتی اگر این تغییر به قیمت میلیون ها تومان تمام شود. این مناسک جاگزین به ویژه در میان طبقات متوسط و پایین که از فشارهای اقتصادی رنج میبرند، جذابیت بیشتری دارند. اما گزارش نشان میدهد که حتی طبقات مرفه نیز به فالگیرهای VIP با دکورهای لوکس و قیمت های چند میلیونی روی می آورند. این امر نشاندهنده ی گستردگی آنومی است که نه تنها فقرا بلکه ثروتمندان را نیز در بر گرفته زیرا حتی آنها نیز در برابر عدم قطعیت های اجتماعی و اقتصادی احساس ناامنی میکنند. از سوی دیگر، تجاری سازی این مناسک نیز خود بخشی از منطق سرمایه داری مدرن است. رمال ها با تبدیل ناامیدی به کالایی لوکس از نیازهای عاطفی و روانی افراد سوء استفاده میکنند. قیمت های گزاف نشاندهنده ی تبدیل معنویت به یک بازار سودآور است. این تجاری سازی تنها به پول محدود نمیشود. رمال ها با ایجاد فضاهای وهم آلود و استفاده از اشیای عجیب، نوعی اعتبار کاذب برای خود میسازند. این اعتبار کاذب، مشتریان را متقاعد میکند که راه حل مشکلاتشان در این مناسک نهفته است. درواقع، رمال ها از شکاف میان نیازهای روانی مردم و ناکارآمدی نهادهای رسمی سوء استفاده میکنند و با ایجاد یک بازار سیاه، ناامیدی را به کالایی گرانقیمت تبدیل میکنند.»
مسلما جادوگری و رمالی با سرمایه داری و فراماسونری به وجود نیامده اند ولی میتوان گفت زمانی شرایط نابهنگام دیگری باعث اقبال شدید به آنها شده که این اقبال تا زمان ما و علیرغم کم و زیاد شدن مرتب آن ادامه یافته است. مطمئنا شرایط نابسامان و عدم وحدتی که در زمان تسلط استعمار غرب بر سرزمین های شرقی و جنوبی وجود داشته است، عامل جادوباوری شدیدی شده بوده و استعمار هم از طریق جادویی نشان دادن خود سعی کرده تا جادوهای بومی را انکار کند. در شاهنامه این شرایط را در نبرد قهرمانان تمدن ایرانی (اروپایی) با دیوها یا شیاطین میبیند. رهبران جادوگر این دیوها درست به اندازه ی قهرمانان ایرانی –و البته دیوهای رده پایین تر که بی هیچ زحمتی توسط قهرمانان ایرانی به قتل میرسند- از جنس گوشت و خونند و همچون انسان ها و جانوران، به زخم شمشیر و خنجر کشته میشوند؛ بنابراین بیش از این که به شیاطین معنوی اسلام نزدیک باشند، انسان های شریری هستند که فقط به خاطر جادوگری دیو شمرده میشوند. میتوان نبردهای پهلوانان ایرانی شاهنامه با دیوان را همتای قصه های پهلوانان شوالیه مانند روسی همچون داستان دستگیری "بلبل دزد" مقایسه کرد که با جادوگری طوفان ایجاد میکرد و انیمیشنش را در زمان کودکی از برنامه ی کودک شبکه ی دو دیده بودم. دیوهای روسی مثل بلبل دزد و بابا یاگا، درست مثل دیوهای شاهنامه مثل اکوان دیو، در پهنه های وحشی طبیعی ظهور میکردند و از جنس جغرافیای بومی سرزمین های فتح شده بودند. طبیعتا و همانطورکه پایان بلبل دزد با تحویل داده شدنش به شهر اسلاوی پس از دستگیری نشان میدهد، بخش اعظم سیاهنمایی ها حول شخصیت های پشت نقاب آنها بعد از سرکوبشان توسط تمدن شهری وارداتی به وجود آمده و به نظر نمیرسد مردم بومی از ابتدا مشکل فرهنگی چندانی با آنچه در سرزمین خود طبیعی می یافتند داشته بوده باشند. به همین دلیل، استعمارگر برای تصرف این نوع سرزمین ها باید بهانه ای بیش از قصد خیر مبارزه با جادوگری میداشت و سیاهنمایی های لازم را باید نگه میداشت برای بعد از جنگ و زمانی که تخریب چهره ی مغلوب برای پوشاندن اعمال غیر اخلاقی رخ داده در جنگ لازم بود.

در داستان تبدیل شدن توران به ایران، این بهانه قتل سیاوش به دست تورانی ها بود. سیاوش پسر نیمه تورانی شاه ایران بود که به خاطر فرار از هوس ناپاک نامادریش و اتهامات بی اساسی که نامادری به او وارد کرد، جلای وطن کرد و به سرزمین مادرش توران رفت و داماد افراسیاب شد. اما در آنجا به قتل رسید و این شد که پسرش کیخسرو برای گرفتن انتقام پدر، جنگ را از طرف ایران به توران تحمیل کرد. به نظر میرسد این بهانه، چیزی شبیه بهانه ی یهوه برای ایجاد جنگ در یهودیه از سمت روم به سزای کشتن عیسی مسیح باشد با این تفاوت که اگر پدر سیاوش ناخواسته و در اثر سرسپردگیش به نامادری سیاوش باعث مرگ پسرش شد، یهوه کاملا عامدانه پسرش را قربانی کرد و جایی هم که میتوانست پسرش را نجات دهد این کار را نکرد. ترکیب این دو قصه را در ادبیات غرب بیشتر با داستان مرگ ناخواسته ی هیپولیت پسر تزئوس بعد از خشم تزئوس به هیپولیت به دنبال اتهامات بی اساس فدر نامادری هیپولیت به او میشناسیم. اما یک نسخه ی دیگر از این داستان هست که قهرمان بی گناه آن به مسیح نزدیکتر و قتل او به دست پدر به اندازه ی مورد مسیح مستقیم است. این قهرمان، کریسپه پسر کنستانتین کبیر است که بعد از این که "فاوستا" معشوقه ی کنستانتین به او اتهام بی اساس تلاش برای تجاوز به خود را وارد کرد، به دستور پدر به قتل رسید.

موضوع کریسپه و ارتباطش با مسیح در مقاله ای از ایگور لپرینس مطرح شده است. منبع او کتاب «هماهنگی زمانی تواریخ چهارمین سلطنت بر اساس ترتیب سال ها» اثر پیر پواسون دو لا بودینپر منسوب به سال 1584 است. ظاهرا پس از آن و در سال 1639، گرنیل نمایشنامه ای را منتشر کرد که به عنوان اولین نمایشنامه ی فرانسوی با عنوان "گناهکار یا مرگ کریسپ" شناخته میشود. چند سال بعد و در سال 1646، تریستان لرمیت، نمایشنامه ی "مرگ کریسپ" را نوشت که بسیار موفق بود و توسط مولیر اجرا شد. نمایشنامه ی "فدر" که قصه ی مشابه هیپولیت را سوژه کرده است، به پس از اینها و سال 1677 منسوب است. لپرینس، سه گانه ی هیپولیت، فدر و تزئوس در این اثر را ملهم از سه گانه ی کریسپه، فاوستا و کنستانتین در نمایشنامه ی قبلی میشمرد. مدتی پس از این اتفاقات فرهنگی و در سال 1684، گاهشماری اسکالیگر ارائه میشود که مبنای گاهشماری کنونی میشود و گاهشماری پواسون را انکار میکند. در مورد تاریخ مسیحیت تا زمان کنستانتین، گاهشماری اسکالیگر بر گاهشماری اوزیبیوس استوار است که هیچ اطلاعاتی درباره ی کریسپه پسر کنستانتین نمیدهد و دلیلش به نظر لپرینس این است که کریسپه ی او تبدیل به عیسی مسیح شده و در سیصد سال قبل از کنستانتین در تاریخ قرار گرفته است. به خاطر تاثیر اوزیبیوس که احتمالا اختراع دیگر سازندگان گاهشماری اسکالیگر برای تایید او است، کریسپه که در قرن 17 بسیار معروف بود، در قرن 18 به فراموشی سپرده شد. ارتباط کریسپه با عیسی مسیح، مربوط به ارتباط سزاریون پسر ژولیوس سزار با عیسی مسیح است. بطلمیوس سزار معروف به سزاریون، پسر ژولیوس سزار از کلئوپاترا ملکه ی مصر، پس از قتل سزار در سال 44 قبل از میلاد به دنیا آمد و بعدا در 15سالگی به دستور اگوستوس سزار اولین امپراطور روم به قتل رسید. تولد سزاریون با ستاره ی مرموزی مرتبط است که به نوشته ی سوئتونیوس منشی هادریان، چهار ماه بعد از ترور سزار در آسمان روم مشاهده شد. ستاره ی سزاریون به شکل یک ستاره ی هشت پر روی سکه های او نشان داده میشد. این ستاره با ستاره ای که در زمان تولد مسیح ظهور کرد مقایسه شده و فومنکو آن را ابرنواختر سال 1054 میلادی معرفی میکند که با تاریخ او برای تولد مسیح در قرن 11 مطابقت دارد. دیدیه لاکاپله میگوید آن میتواند به قرن 16 هم منسوب شود و با ستاره ای که گفته شده در آن زمان برای مدتی در صورت فلکی ذات الکرسی نمایان شد، مطابقت یافته باشد. البته سزاریون تا حد زیادی بازتاب دیگری از پدرش گایوس ژولیوس سزار است و ظاهرا همین جا به کریسپه ربط پیدا میکند. لقب کریسپه «ژرمانیکوس ماکسیموس» است و او در راین مستقر بوده است. در زمان تیبریوس هم یک ژرمانیکوس در راین مستقر بود که نام گایوس ژولیوس سزار را بر خود داشت و در سن 33سالگی در یهودیه و در پی یک توطئه درگذشت؛ یادآور به قتل عیسی مسیح در 33سالگی در یهودیه. کلمه ی هازار که بعدا سزار شد، از "اسار" در سامی به معنی سَروَر و والا ریشه میگیرد. در تلمود بابلی، افرائیم و الیعازر، مسیح های یهودیان عنوان شده اند که نام الیعازر میتواند به خدا-اسار معنی شود و امکان تبدیل آن به یولیوس/ژولیوس سزار وجود دارد. قتل سزار توسط افرادش در یک یورش جمعی، شبیه قتل شاه-خدای یهود یعنی عیسی به دست قوم خودش است. این قتل جمعی را در داستان قتل ازیریس شاه-خدای مصر به دست 72 نفر از افرادش به رهبری سیت هم داریم و البته نام اسری/ازیریس هم از همان ریشه ی اسار است. بازگشت سزار با دوباره متولد شدنش به شکل سزاریون پس از قتلش، شبیه بازگشت ازیریس پس از مقتول شدن با دوباره متولد شدن به شکل هورس است. تجسم زمینی مدل سابق ازیریس به شکل گاو نیز یادآور تبدیل شدن زئوس رئیس خدایان یونان به ورزاو برای بردن اروپا ملکه ی فنیقی به جزیره ی کرت در آغاز تاریخ یونان است. زئوس معادل یونانی ژوپیتر رئیس خدایان رومی است که امپراطوران روم تجسم زمینی او شمرده میشدند. در کتاب «گاهشماری اصلاح شده ی پادشاهی های باستانی» منسوب به اسحاق نیوتن از 1728، آمده است که فنیقی هایی که به یونان وارد شدند، همگی پادشاهان خود را ژوپیتر مینامیدند و خدایان اورانوس، ساتورن و دیونیسوس هم ژوپیتر نامیده میشدند؛ اما تنها ژوپیتری که به این نام مهم شد، مینوس شاه کرت بود. مینوس که در داستان تثبیت شده اش در میتولوژی رسمی، نتیجه ی ازدواج ژوپیتر با اروپا است، نخستین قانونگذار برای یونان بود. ژوپیتر او در کوهی به نام ایدا و توسط نژاد قبلی انسان موسوم به کوریت ها بزرگ شده بود و درواقع نسخه ای فرازمینی شده از خودش بود. ژوپیتر لقب جوویس خدایی است که نامش تنها تلفظ دیگری از یهوه است. بنابراین سزاریون بعد از مرگ پدرش همچون عیسی مسیح هنوز تحت مشیت او است و قتل او نیز کار نسخه ی جدیدی از پدرش است. در این مورد نکته ی جالب این است که اگوستوس جانشین ژولیوس سزار، همنام او است و «گایوس ژولیوس سزار اکتاویوس» نامیده میشده است. در نظر گرفتن این نکته کمک میکند تا اگوستوس را یک نسخه ی تکراری از گایوس ژولیوس سزار بشمریم. بنابراین سزاریون در داستان اولیه توسط پدرش کشته شده است، درست مثل کریسپوس پسر کنستانتین؛ چون کنستانتین فقط نسخه ی دیگری از اگوستوس بوده است. جئوفری اهل مونموث، کنستانتین را پدر اوتر و امبروسیوس شمرده است که اوتر پدر شاه آرتور معروف بریتانیا است. امروزه معمولا کنستانتین بریتانیا در وقایعنامه ی جئوفری را شاهی متفاوت از کنستانتین رومی میشمرند. ولی لپرینس معتقد است که اینها در ابتدا یک نفر بودند و امبروسیوس پسر کنستانتین، همان کریسپه است. جئوفری مونموث، امبروسیوس -امریس در ولزی- را با مرلین جادوگر برابر میداند. به نوشته ی لپرینس، آمبروس یا امبروز در وقایع نگاری های لاتین منسوب به قرون 6 تا 11 میلادی، با عناوین ریوتاموس، پادشاه پادشاهان، شاهزاده ی رومی ها، پادشاه دو سوی دریا، پادشاه فرانک ها، بریتانیایی ها و آرموریکان ها، و پیامبر خوانده شده است. در سال 1744 کلود رابین کتاب «مونت گلون» را نوشت و در آن، سناتور رومی به نام کنستانس و همسرش هلن گلاستر را والدین ماکسیمیان، پدر کنستانتین، پدر کنستانس، پدر اوتر، پدر آرتور خواند که به نظر میرسد طولانی شدن شجره نامه ی کنستانتین (پسر کنستانس و هلنا) با تبدیل شدن افراد واحد با روایت های متفاوت به چندین نفر را نشان میدهد. در این کتاب، کنستانس از نسل بروتوس تروایی شمرده شده و این بروتوس که از نسل زئوس بوده است، جد سلت ها، برتون ها و انژوین ها خوانده شده است. چیفلت ژزوئیت نوشته است که کنستانتین در بزانسون واقع در گاول به مسیحیت گروید. در سال 1888 اگوست کاستان، کتابی نوشت که نشان میداد سکوانی های فرانش کنته در گاول، در فتح یونان توسط گالیک ها شرکت داشتند. برنوس رهبر گالیک ها 500سال قبل از میلاد مسیح در مقابل معبد دلفی درگذشت. پس از فتح قستنطنیه آنها به نام شهر خود، بزانسون، نام قستنطنیه را به بیزانس تغییر دادند و منطقه ی کریسوپولیس را ساختند که گفته میشود نامی برای شهر قرون وسطایی بزانسون بوده است. لپرینس این اطلاعات را در مقابل فرازی از کتاب «یادداشتی درباره ی گاول های زمان هونوریوس» قرار میدهد که بزانسون را civitas crispolinorum id est vesonito مینامد و نتیجه میگیرد که نام دیگر کریسوپولیس، کریسپوپولیس یعنی شهر کریسپه بوده است و بنابراین کریس، کریست و کریسپ همگی تلفظ هایی مختلف از نامی واحدند که لقب جسوس یا یسوع یعنی عیسی مسیح بوده است. لاکاپله معتقد است که جسوس/یسوع، در ابتدا تلفظ دیگری ازنام جهووه/یهوه خدای یهود بوده است و او در ابتدا جایی بین ازیریس و ژولیوس سزار گیر کرده بوده است. گزارش یوسفوس فلاویوس از این که او و یعقوب عادل برای ژولیوس سزار قربانی کرده اند، از نظر لاکاپله خیانت به یهودیت محسوب نمیشود بلکه یهودیت اصلی را نشان میدهد. یعقوب عادل، حواری بلافصل عیسی در خود اورشلیم و معبد آن است و به ادعای یوسفوس، تصرف یهودیه به دست رومی های کافر، به سزای قتل او انجام گرفت. معبد اورشلیم او همان تمپلی است که تمپلارها از آن نام دارند و پیشوای تمپلارها یعنی ژاک دو مولای (مولا یعقوب) به نظر لاکاپله فقط یک نسخه ی دیگر یعقوب عادل است. او به همان شکل، به دست مومنان جاهل به قتل میرسد تا بهانه ی تصرف کفار بر سرزمین خدا فراهم شود. در مورد تمپلارها این الگو با بازگشت آنها به شکل فراماسونری و تسلط آنها بر واتیکان رم محقق میشود و همانطورکه آلبرت پایک فراماسون والامرتبه میگوید، فراماسونری در اساس خویش همان کیش ازیریس است. مسیحیت راستکیش دشمن تمپلارها اصلا در این زمینه خارج از ضابطه عمل نکرده است. چون ازیریس فقط یکی از دو الگوی مسیحایی تمپلاریسم است. دومی میترا است. درحالیکه ازیریس به شکل گاو است، میترا خدایی گاو کش است و گاوکشیش را در راستکیشی مسیحی و در جهت اختراع تشرع یهودی، موسی موقع شکستن بت گوساله ی سامری به عهده میگیرد. این کارها لازم است تا هر از چند وقت، مذهب ماسونی، خود را نابود کند و به شکل جدیدی از نو بسازد. برای همین دشمن سازی های سیاسی است که به قول روچ ساوکر، در جریان انقلاب های فرانسه، فراماسون ها بعد از تصرف کشور و ترویج کفر در آن، همزمان تاریخی با 1400سال حکومت کلیسای کاتولیک بر فرانسه، برایش دست و پا میکنند که اصلا سخت تر از تهیه ی 5000سال تاریخ برای مصر باستان در یک جعل و تحریف مشابه نیست. مطابق همین الگو به عقیده ی ساوکر، جنگ، راه بسیار مناسبی برای تخریب فرهنگ ها و بقایای گذشته ی ممالک و جانشین کردن آنها با تاریخ ها و فرهنگ های تصنعی بوده است.:

“TOP SECRET NUMERO 128”: D.LACAPELLE: THEOGNOSIS: 31 JULY2025

در مقایسه ی این روند با طغیان سیت علیه ازیریس، بد نیست در نظر داشته باشیم که او خدای جنگ بوده و از موقعیت خود برای کودتا علیه شاه-خدا استفاده کرده است. ازیریس در مقام یک شاه جنگجو معمولا با صورت فلکی جبار یا اوریون تطبیق میشود. در مقابل این صورت فلکی، صورت فلکی ثور یا ورزاو قرار دارد که به نظر میرسد جبار به جنگ او میرود. ظاهرا باید ثور برابر سیت باشد و این کمی مشکل ساز است چون معمولا سیت نه به گاو بلکه به خر مجسم میشده است. اما سر ورزاو تنها تجسم این قسمت از آسمان نبوده است. جبار در درجه ی اول مجسم کننده ی خدای خورشید است و ازیریس هم یک خدای خورشیدی است. ازجمله سلاح های خدایان خورشیدی مثل مردوخ، آرواره ی خر بوده که امروزه بیشتر به سلاح یک پهلوان یهودی مشهور تورات به نام سمسون که نامش به معنی «خورشیدی» است شناخته میشود. جرج سانتیلانا و هرتا دچند در کتاب «آسیاب هملت» (1969) اشاره میکنند که شاخ های V شکل صورت فلکی ثور به آرواره ی خر هم شبیهند و درواقع ثور میتوانسته بخشی از جبار و نشاندهنده ی او با آرواره ی خر در دست برای جنگ باشد.:

“SAMSON AND THE SEVEN LOCKS OF HIS HEAD”: DAVID MATHISEN: STAR MYTHS OF THE WORLD: 16 JAN 2015

آرواره ی خر سلاح جبار است چون او در مقام سیت خر مانند، سلاح ازیریس علیه دشمنانش است ولی این سلاح علیه ارباب خود طغیان میکند و این طغیان قطعا معادل طغیان بخش حیوانی وجود فرد یا جامعه علیه کلیت آن است که در مدرنیته در شدیدترین ابعاد خود رقم خورده است. مرزبندی دنیای فعلی در یک حالت آماده باش جنگی دائم کمک میکند تا سیاست همیشه بتواند به بهانه ی شرایط اضطراری، تلاش هایی در جهت تغییر این وضعیت را سرکوب کند و بنابراین طبیعی است که ایجاد دنیای کنونی، ارتباط مستقیم با رشد نظامی گری بر ضد عقلانیت دارد؛ امری که تاریخ یونان باستان آن را به شکل داستان سرکوب آزادی ها در یونان به دنبال هرج و مرج جنگی ای توصیف میکند که به ایجاد امپراطوری اسکندر مقدونی انجامید. فومنکو در کتاب شاهنامه، حمله ی اسکندر نیمه ایرانی-نیمه رومی به ایران را روایت دیگر حمله ی گشتاسب ایرانی از روم به ایران میشمرد و هر دو را با جنگ های صلیبی تطبیق میکند که نظامیان مسیحیت غربی بر شرق تحمیل کردند و اورشلیمِ هدف حمله در این جنگ را هم قستنطنیه تعیین میکند. به عقیده ی او این همان جنگ روم باستان علیه اورشلیم یهودیه است و صلیبیونی که به قدرت رسیدند و دین سازی کردند عثمانی هایند. فومنکو در اوایل فصل 10 کتابش به ذوالقرنین یعنی صاحب شاخ ها نامیده شدن اسکندر در منابع شرقی اشاره میکند و آن را با تصاویری از عثمانی ها با عمامه هایی که کلاهی شاخ مانند از آنها بیرون آمده است مقایسه میکند؛ ازجمله این پرتره از سلطان سلیمان قانونی.:

البته استدلال فومنکو قوی نیست چون ذوالقرنین یعنی صاحب دو شاخ، درحالیکه روی سر این عثمانی ها یک شاخ قرار دارد و این تک شاخ هم جانشینی برای کلاه فریجی است که هم در ترکیه و هم در اروپای قدیم رایج بوده است.:

ولی اتفاقا این استدلال، بحث ما را تقویت میکند. دو شاخ، اشاره به شاخ های قوچ مانند ژوپیتر آمون پدر اسکندر است. آمون هم پدر اسکندر است و هم پدر ازیریس. نیوتن در گاهشماری اصلاح شده ی خود مینویسد که ازیریس را اعراب به نام "باخوس" (بک/بغ) میشناختند و فریجی ها به نام ماروفیس یا مرویس که در نام همان مارس خدای جنگ در نزد رومی ها است.:

“ISAAC NEWTONS CHRONOLOGY OF ANCIENT KINGDOMS”: FROSTY CHUD: STOLEN HISTORY: 31 AUG 2024

بنابراین اگر میخواهیم فروکاهی ازیریس به ماشین جنگی سیت را دنبال کنیم، هویت فریجی شروع خوبی است. این که عثمانی ها به این هویت روی خوش نشان دادند، با شورش آنها علیه امرای غربیشان نسبت دارد. تجزیه ی ناشی از این یورش درواقع همان تجزیه ی پادشاهی یهود به دو رژیم متخاصم یهودا و اسرائیل است که به ترتیب با نمادهای شیر و تک شاخ نشان داده میشوند.:

درواقع کلاه فریجی و عمامه ی شاخدار عثمانی هر دو جانشینی برای شاخ تک شاخ هستند و شورشی بودن آنها نسبت به حکومت الهی روم/اورشلیم را نشان میدهند. عثمانی ها این شورش را زیر لوای یک ایمان جایگزین یعنی اسلامی انجام دادند که هنوز برای مسیح احترام زیادی قائل است ولی شگفت این که وقتی روم یک دشمن سکولار مثل کفار انقلاب فرانسه پیدا میکند هنوز کلاه فریجی را بر سر دشمنان و نماد آنها می یابد. انگار هر کسی با هر مرامی وقتی علیه شیر یهودا شورش میکند و قوی میشود، هنوز باید مطابق نمادشناسی شیر یهودا جلو برود و خودش را تک شاخ جا بزند. بدین ترتیب دنیای انسان ها به دو جبهه ی رومی و ضد رومی تقسیم میشود که هر دو به لحاظ ایدئولوژیک رومی و تابع سیطره ی اعتقادی استعمار غربند. یعنی انسان بودن برابر با غربی بودن است.

ظاهرا آغاز استعمار با تصرف دنیای جدید در اواسط هزاره ی دوم میلادی آغاز انسان متعارف نیز هست. آ. تامانسکی در فصل 12 کتاب "تاریخ متفاوتی از امپراطوری روم" به این موضوع میپردازد. وی توجه میکند که در کتاب مقدس، خدا جهان را در 6 روز آفریده است و از طرفی از نظر کلیسا «هر روز خدا برابر هزار سال در زمین است.» آدم ابوالبشر در اواسط روز ششم آفرینش آفریده شده است و اگر این 6 روز را مانند کلیسا تعبیر به 6هزار سال کنیم، آفرینش انسان در اواسط هزاره ی دوم میلادی و حدود 500سال پیش یعنی در آغاز تاریخ منسوب به آغاز استعمار رقم خورده است. این دوره معاصر حکومت پاپ جولیوس دوم است که تامانسکی، نسخه ی اولیه ی او را برابر خود ژولیوس سزار میداند. جولیوس دوم قبل از پاپ شدن، در اثر فعالیت هایش در گاول رشد کرد و در آنجا به سازماندهی های نظامی مشغول بود، امری که با رشد اقبال ژولیوس سزار در اثر نبردهایش در گاول قابل مقایسه است و "ایمپراتور" هم قبل از این که با امپراطور به معنی فرمانروا معادل شود، به معنی فرمانده ی قوای مسلح بود. مسیح، آدم دوم است چون از اول خود آدم بوده و البته ژولیوس سزار هم یک نسخه از مسیح است.

این موضوع به زبان غیر اسطوره ای امروزه از زبان فعالان حوزه های علمی هم اعتراف میشود. به عنوان مثال میتوان به کتاب THE WEIRDEST PEOPLE OF THE WORLD از جوزف هنریچ اشاره کرد. در این کتاب WEIRD مخفف حروف اول کلمات WESTERN (غربی)، EDUCATED (آموزش دیده)، INDUSTRIALIZED (صنعتی)،RICH (ثروتمند)، و DEMOCRATIC (یعنی رشد کرده در جامعه ی پیرو دموکراسی) است. کتاب دکتر هنریچ به این موضوع میپردازد که تمام افراد جامعه ی مورد آزمایش در بیشتر پژوهش های غربی، از این منطقه ی محدود انسانی برگماشته میشوند ولی نتایج به دست آمده از آنها به تمام انسان ها در تمام دوران ها فرافکنی میشود درحالیکه شرایط متفاوت جغرافیایی و سیاسی و فرهنگی، مردم سرزمین های مختلف و زمان های مختلف را در موارد بسیاری از هم متمایز میکند. دکتر آذرخش مکری در کنفرانس خود در تلسی پیرامون "روانشناسی تکاملی" از این کتاب برای تایید آنچه خود "فلینستونتیزم" میخواند بهره میگیرد. فلینتسوتنز، یک انیمیشن قدیمی امریکایی درباره ی دو خانواده ی عصر حجری است که شرایط حاکم بر دنیای ماقبل تاریخ آنها کاملا گرته برداری شده از امریکای مدرن است. آنها مانند امروزی ها اتومبیل سوار میشوند ولی اتومبیلشان از جنس چوب و سنگ است. مانند امریکایی های امروزی حیوان دست آموز دارند و این حیوان دست آموز، یک دایناسور است که رفتارهایش یادآور یک سگ اهلی نژادگیری شده ی قرن بیستمی است. دکتر مکری هشدار میدهد که روانشناسی تکمالی مدام دارد مثل این کارتون فلینتستونز کار میکند و خصوصیات و سلایق بشر غربی دوران مدرن را به دوره ی ماقبل تاریخ و تمام طول تاریخ بشر فرافکنی میکند؛ بعد خودش درمیماند که چرا بر اساس آنچه توضیح داده است، نمیتواند وجود برخی خصوصیات روانی در انسان را توضیح نمیدهد؛ مثلا نمیتواند توضیح دهد چرا اسکسوالیزم وجود دارد درحالیکه قانونا نباید در انتخاب جنسی فرد اسکسوال به عنوان شریک جنسی انتخاب شود و ژنش تا حالا باید از بین میرفت؛ پاسخ این است که اصلا انتخاب جنسی ای در این قضیه اتفاق نمی افتاده چون تا چند دهه پیش، ازدواج اغلب بدون انتخاب شریک جنسی از طرف خود فرد انجام میشد و از طرف خانواده به فرد پیشنهاد یا تحمیل میشد و هنوز هم در بسیاری نواحی این امر رایج است، بنابراین ژن هیچ وقت امکان رد شدن از سوی همه ی انسان ها را پیدا نمیکرد. در مورد سلایق جنسی انسان ها و نقش آنها در شکل گیری نوع بشر، مکری از قانون پائولی –به نام جورج پائولی- استقبال میکند که بر اساس آن، از ابتدای شکل گیری شخصیت فرد انسانی، تصاویر جنسی که او با آنها روبرو میشود مدام وارد سرش میشوند و هر کدام بیشتر وارد ذهنش شوند بیشتر به کنش جنسی او شکل میدهند تا این که جایی این کنش تقریبا تثبیت میشود. با این که مکری این موضوع را درباره ی چگونگی همجنسگرا یا دگرجنس گرا شدن انسانها می آورد، ولی شاید بتوان دامنه ی آن را به وسعت تمام تصاویری که در جهان ابتدا از طریق رسانه و سپس از طریق مشاهده ی عمومی در سطح اجتماع تکثیر میشوند، بیان کرد. عمومی ترین تصاویر، همان موضوعاتی را در بر میگیرند که با سلایق جامعه ی مدرن غربی یا به قول هنریچ WEIRD ها مطابقت دارند. تردیدی وجود ندارد که با توجه به برتری اقتصادی و تکنولوژیک غرب، ارتباط با آن در جهت توسعه ی مادی و اطلاعاتی کشورها لازم و بایسته است اما گاهی لازم است حواسمان باشد که هر امر جدیدی میتواند یک خطای جدید و حامل آسیب هایی نگران کننده باشد و به هیچ وجه به صلاح نیست که حرف های تجاری را که ابداعات جدید را پاسخ به نیازهای حاصل از جبر هزاران ساله و میلیون ها ساله جا میزنند، دربست بپذیریم.

نور مقدس آدمخوار: کوانتوم و روانی به بزرگی جهان

تالیف: پویا جفاکش

در زبان بلغاری، دو کلمه ی متفاوت برای نور وجود دارد: سوتلینا و ویدلینا. سوتلینا به معنی نور فیزیکی است و از ریشه ای به معنی "درخشیدن" است درحالیکه ویدلینا به معنی نور معنوی است و ریشه اش به فعلی به معنی "دیدن" برمیگردد. ویدلینا نوری است که ما را قادر میسازد دنیای معنوی و نامرئی را ببینیم. با این حال، به طرزی متناقض این ویدلینا بود که به شکل مادی متراکم شد و سوتلینا، نور فیزیکی را به ما داد. حتما میدانید که نور فیزیکی، با بخار کردن آب، در حال تغذیه از آب به نظر میرسد اما از طرف دیگر، دنیای مادی هم از آب تشکیل شده است. در اساطیر کلدانی آمده که دنیای فیزیکی، از جسد تهامات مادر خدایان که از جنس دریا بود به وجود آمد بعد از این که او به دست مردوخ خدای خورشیدی کشته شد. تهامات به شکل یک اژدهای دریایی علیه خدایان شوریده بود و داستانش به روایت کتب مقدس یهودی-مسیحی از غلبه ی یهوه بر لویاتان اژدهای دریایی تبدیل شده است. همانطورکه مردوخ به شکل گوی خورشیدی با بال های عقاب نشان داده میشود، در اساطیر هندی، این غلبه را گارودا که خدایی عقاب مانند است انجام میدهد. گارودا دشمن خدایان مارسان موسوم به ناگاها است. طبق فرهنگ لغت سانسکریت-انگلیسی مونیه-ویلیامز، گارودا پرنده ای اسطوره ای است که ویشنو را بر خود حمل میکند. اندکی پس از تولدش چنان درخشید که خدایان گمان کردند او خود آگنی خدای آتش است و ترسیدند که نکند همه را در خود بسوزاند ولی وقتی هویت او در مقام گارودا را کشف کردند، او را ستایش کردند و نام های آتش و خورشید را بر او نهادند. نام "گارودا" را به بلعنده معنی میکنند چون استعاره ای از آتش است که همه چیز را میبلعد و البته خورشید هم از جنس آتش تلقی میشود. در اساطیر مصری، رع یا نسخه ی جدیدترش هورس زمانی که باید بر آپوفیس اژدهای تاریکی غلبه کنند، به شکل پرنده ای شکاری ظاهر میشوند. نماد عقاب در حال مبارزه با مار، تا قاره ی امریکا و به میان سرخپوستان یوکاتان رفته و اکنون نماد کشور مکزیک است. شاید همراه تاتارها از آسیا و از سمت شمال وارد قاره شده است ولی کشیش های قدیمی امریکایی مانند دیاز دل کاستیلو (1943)، داستان های مذهبی سرخپوستان امریکا را تحریف تعالیم مسیحی میشمردند که از غرب و توسط کواتزلکواتل وارد شده بودند. کواتزلکواتل که خدای پردار مکزیکی بود، در روایات اینان به کشیشی مقدس و پرهیزگار تبدیل شده بود، البته بر اساس این گزارش از فتح امپراطوری آزتک توسط کورتز که سرخپوستان معتقد بودند کواتزلکواتل به شکل مردی سفیدپوست و ریشو بوده و کورتز باید بازگشت کواتزلکواتل بوده باشد.:

“eagle vs serpent- what does It meaning?”: STOLEN HISTORY: 16 MAY 2021

ظاهرا نور فیزیکی، نور معنوی را به شکل ماده درآورده تا با تغذیه از آن، مواد معنویش را آزاد و برای تکمیل خلق دنیا هضم کند. مرگ دردآوری که از زنده شدن ماده در این راه حاصل میشود، ناچارا در وجود تمام موجودات زنده ضرب میشود و بیش از همه در انسان که با خود-خداپنداری، «امانت» تداوم خلقت را یکتنه به دوش گرفته است:

آسمان بار امانت نتوانست کشید

قرعه ی فال به نام من دیوانه زدند.

بنابراین یکی از دلایلی که جهان را به آب تشبیه میکنند، قرار گرفتنش در حالتی بی نظم مانند بین نور و جسم جامد است. آب خوری، زمینه ی اولیه ی جامد خوری است. برای همین نور تقویت شده در حالتی خشن تر و درحالیکه آب های بلعیده را به شکل طوفان در اطراف خود دارد، در قالب آذرخش به اجسام و موجودات جامدی حتی در ابعاد درختان عظیم حمله میکند و آنها را تخریب میکند. در اساطیر ژرمن، وتان –نسخه ی آلمانی اودین نورس- هم خدای دانش و شعر است و هم خدای جنگ، و هر دو اینها در نور آذرخش جمع می آیند. روز چهارشنبه به نام وتان، ودنزدی (ونزدی) نامیده میشود و همانطورکه میدانیم، این نام اکنون در سریالی از نتفلیکس به همین نام، روی دختری قرار گرفته که مسخ یک هیولا است و به هاید یا انسان هیولایی تبدیل میشود، همانطورکه دکتر جکیل دانشمند وقتی انسانیتش را از دست میداد به مستر هاید هیولا تبدیل میشد. این درواقع تبدیل بخشی از نور الهی به هیولای آبی تهامات است که در زندگی هر انسان، بازتولید میشود و بی نظمی های زندگی او را در بر میگیرد. ربط این بی نظمی با حرص بی انتهایی که ناشی از تجلی روح خدای بینهایت در انسان است، در مثنوی مولانا و در داستان مشهور "شیر و نخجیران" ظاهر میشود. در این داستان، شیر (اولین و فراگیرترین الگوی زندگی انسان در محیط اطراف او)، جانوران جنگل را شکار میکند و باعث نگرانی آنها شده است. حیوانات برای این که در تنش نباشند، با شیر عهد میبندند که هر روز یک حیوان را به قید قرعه به نزد او بفرستند. یک روز قرعه به نام خرگوش کوچکی می افتد. خرگوش بر اساس نقشه ای که کشیده است عمدا دیر به سر قرار میرود و در مقصد وقتی با خشم شیر روبرو میشود، بهانه می آورد که در راه، شیری که درون چاهی زندگی میکرده، او و خرگوش دیگری که اعزام بوده اند را اسیر کرده و او به زحمت فرار کرده درحالیکه خرگوش دیگر هنوز در چنگ شیر داخل چاه است. شیر از این که رقیبی طعمه ی او را از چنگش درآورده است خشمگین میشود و خرگوش را در چنگال میگیرد و میگوید "راه رفتن به سر چاه را به من نشان بده". خرگوش محل چاه را به شیر نشان میدهد و شیر بر لبه ی چاه، در آب آن مینگرد و شیری را میبیند که خرگوشی در چنگ دارد. با خشم به داخل چاه حمله میکند. وقتی به ته چاه میرسد میفهمد که به عکس خودش حمله کرده است ولی دیگر دیر شده بود. (درباره ی تحلیل مفصل تر این داستان رجوع کنید به مقاله ی دیگر من به نام آغاز و پایان عصر نوین (قسمت دوم))

مولانا در این داستان، شیر را نمادی از کسی میبیند که به کس دیگری به خاطر داشتن خصوصیت یا مالی –که خرگوش نماد آن است- حسادت میکند یا او را به خاطر آن شماتت میکند و یا هر دو که معمولا هر دو همزمان مصداق این شیر میشوند. در عین حال، خرگوش به جز نماد بودن برای اشیاء یا خصوصیات شخصیتی، با انسان ها یا جریان ها یا کشورهایی هم قابل تطبیق است که به نمادی از آن اشیاء -مثلا پول و اتومبیل و خانه های شیک- یا آن نوع خصوصیات رفتاری –شهوترانی، پول پرستی و حیله گری- تبدیل شده و به آن کنایه میخورند و میتوانند با همین نوع نمادسازی از خود، دشمنانشان –مابه ازاهای شیر- را نابود کنند. برای همین هم هست که در بازگویی های داستان های کتاب هندی "پانچاتانترا" داستان مزبور اغلب با عناوینی چون «خرگوش باهوش» و یا «خرگوش باهوش و شیر» منتشر، و خرگوش به گونه ی قهرمان و اسوه در آن مطرح شده است. به جز شیر و خرگوش، آب هم در حالت آیینه وارش نماد بسیار مهمی است. در بخشی از شعر، مولانا میگوید آب همچون آینه ای از تعلقات تمام نشدنی دنیوی است و نفس شیر –یا آدم هایی که در جای شیر قرار میگیرند- همچون کاسه ی کوچکی است که اگر بخواهد آب زیادی را از این «بحر عذاب» در خود جمع کند، از شدت سنگینی در آب فرو میرود و صاحبش را با خود غرق میکند.:

در شدن خرگوش بس تاخیر کرد

مکر را با خویشتن تقریر کرد

در ره آمد بعد تاخیر دراز

تا به گوش شیر گوید یک دو راز

تا چه عالم هاست در سودای عقل

تا چه با پهناست این دریای عقل

صورت ما اندرین بحر عذاب

میدود چون کاسه ها بر روی آب

تا شود پر بر سر دریا چو تشت

چونکه پر شد تشت، در وی غرق گشت

عقل پنهانست و ظاهر عالمی

صورت ما موج یا از وی نمی

هرچه صورت می وسیلت سازدش

زآن وسیلت بحر دور اندازدش

تا نبیند دل دهنده ی راز را

تا نبیند تیر، دورانداز را

اسپ خود را یاوه داند وز ستیز

میدواند اسپ خود در راه تیز

اسپ خود را یاوه داند آن جواد

و اسپ خود او را کشان کرده چو باد

در فغان و جست و جو آن خیره سر

هر طرف پرسان و جویان در به در

کانکه دزدید اسپ ما را کو و کیست؟

این که زیر ران تو است ای خواجه چیست؟

آری این اسپست لیک این اسپ کو؟

با خود آی ای شهسوار اسپ جو

جان ز پیدایی و نزدیکیست گم

چون شکم پر آب و لب خشکی چو خم؟

کی ببینی سرخ و سبز و فور را

تا نبینی پیش از این سه، نور را

لیک چون در رنگ گم شد هوش تو

شد ز نور آن رنگ ها روپوش تو

چونکه شب آن رنگ ها مستور بود

پس بدیدی دید رنگ از نور بود

نیست دید رنگ بی نور برون

همچنین رنگ خیال اندرون

این برون از آفتاب و از سها

واندرون از عکس انوار علا

نورِ نورِ چشم خود نور دل است

نور چشم از نور دل ها حاصل است

باز نورِ نورِ دل، نور خدا است

کاو ز نور عقل و حس پاک و جدا است

شب نبد نور و ندیدی رنگ ها

پس به ضد نور پیدا شد ترا

دیدن نورست آنگه دید رنگ

وین به ضد نور دانی بی درنگ

رنج و غم را حق پی آن آفرید

تا بدین ضد خوش دلی آید پدید

پس نهانی ها به ضد پیدا شود

چونکه حق را نیست ضد، پنهان بود

که نظر بر نور بود آنگه به رنگ

ضد به ضد پیدا بود چون روم و زنگ

پس به ضد نور دانستی تو نور

ضد ضد را مینماید در صدور

نور حق را نیست ضدی در وجود

تا به ضد او را توان پیدا نمود

لاجرم ابصار ما لاتدرکه

و هو یدرک بین تو از موسی و که

صورت از معنی چو شیر از بیشه دان

یا چو آواز و سخن ز اندیشه دان

این سخن و آواز از اندیشه خاست

تو ندانی بحر اندیشه کجاست

لیک چون موج سخن دیدی لطیف

بحر آن دانی که باشد هم شریف

چون ز دانش موج اندیشه بتاخت

از سخن و آواز او صورت بساخت

از سخن صورت بزاد و باز مرد

موج خود را باز اندر بحر برد

صورت از بی صورتی آمد برون

باز شد که انا الیه راجعون

پس ترا هر لحظه مرگ و رجعتیست

مصطفی فرمود دنیا ساعتیست

فکر ما تیریست از هو در هوا

در هوا کی پاید آید تا خدا

هر نفس نو میشود دنیا و ما

بی خبر از نو شدن اندر بقا

عصر همچون جوی نو نو میرسد

مستمری مینماید در جسد

آن ز تیزی مستمر شکل آمده است

چون شرر که ش تیز جنبانی به دست

شاخ آتش را بجنبانی بساز

در نظر آتش نماید بس دراز

این درازی مدت از تیزی صنع

مینماید سرعت انگیزی صنع

طالب این سرّ اگر علامه ای است

نک حسام الدین که سامی نامه ای است.

میبینیم که این شعر، دنیای خدا را به عالم "بی صورتی" تشبیه میکند که هم به آب تشبیه میشود و هم به نور، و نور را هم به آتشی تسبیه میکند که جامدات را مایع میکند تا از نو شکل بدهد مانند تمام چیزهای این دنیوی که بعد از فنا شدن دوباره به درون عالم نور برمیگردند تا به شکل نویی به جهان ما برگردند و اینها همه مصداق آیه ی قرآنی "انا لالله و انا الیه راجعون" میشوند. به طرز شگفتی اینها به شدت یادآور فیزیک کوانتوم هستند و خرگوش هم شبیه به دانشمندان پیرو جریان های سیاسی تامین کننده ی آنها که مانع از کشف این "سرّ" توسط مردم عادی میشوند بلکه نکند دیگر نشود مردم را در چاه فرقه سازی ها و "ضد" سازی ها هلاک کرد. پاول لوی که از ستایندگان پرشور فیزیک کوانتوم است این روند را با حرارت به این زبان توصیف میکند:

«برخلاف بسیاری از فیزیکدانان آموزش‌دیده ی امروزی، پدران بنیانگذار فیزیک کوانتومی مشتاقانه به پیامدهای فلسفی اکتشافات خود علاقه‌مند بودند و عمیقاً از آنها نگران بودند. به عنوان مثال، شرودینگر با اشاره به فیزیک جدیدی که خودش در ایجاد آن نقش داشت، گفت: "من آن را دوست ندارم و متاسفم که تا به حال با آن کاری داشته‌ام." از آنجایی که پدران بنیانگذار نظریه ی کوانتومی قادر به یافتن کلماتی برای توصیف عظمت آنچه کشف کرده بودند نبودند، وقتی از آنها خواسته شد تا در مورد پیامدهای نظریه‌های خود بحث کنند، "به لکنت زبان افتادند". آنها در حال کشف هیچ واقعیت کوانتومی پنهانی نبودند؛ آنها کم‌کم متوجه می‌شدند که مفهوم یک واقعیت مستقل عینی دیگر کاربردی ندارد. کل معنای واقعیت زیر سوال رفت. این پیشگامان فیزیک کم‌کم متوجه می‌شدند که به طور اتفاقی به کشفی دوران‌ساز برخورده‌اند که بدون شک سرنوشت آن تغییر مسیر تاریخ است. یافتن قلمرو کوانتومی مانند کشف جام مقدس است؛ جادوی آن می‌تواند همه چیز را تغییر دهد. و مانند جام مقدس افسانه‌ای، قدرت‌هایی که فیزیک کوانتومی آزاد می‌کند، می‌توانند برای خیر یا شر استفاده شوند. هافمن می‌نویسد: "و اینجا بود که پرده افتاد، پرده‌ای از سکوت غم‌انگیز و رازداری خفه‌کننده که ترسی مرگبار را پنهان می‌کرد. در مورد نظریه‌های جدید و عظیم چه می‌توان گفت. (...) چنین چیزهایی اکنون اسرار نظامی هستند که باید توسط جاسوسان گفته شوند اما نه توسط دانشمندان. با این حال، گوشه‌ای از پرده کنار رفته است تا بخش‌هایی از دانش به نور راه یابد. (...) روزهای کابوس از راه رسیده است و علم در خطر مرگبار تبدیل شدن به یک کاهن مخفی و نابارور است که اسرار خود را به تازه‌کارهای برگزیده‌ای منتقل می‌کند که با آزمایش‌های سخت روبرو می‌شوند و سوگند سکوت ابدی را می‌پذیرند. ما فقط می‌توانیم امیدوار باشیم که این خطر به زودی برطرف شود و روزی، هنگامی که آسمان روشن‌تر شود، علم دوباره آزاد خواهد بود تا با جسارت، در رفاقت خوب، در مسیر مسحورکننده ی خود به سوی ناشناخته‌ها گام بردارد." وظیفه ی ما این است که به یکدیگر کمک کنیم تا پرده را کنار بزنیم و بدین ترتیب بر پنهان‌کاری و جداسازی‌ای که دانش فیزیک کوانتومی به عنوان «اسرار صنفی» در میان «تازه‌کاران برگزیده» ی آن نگه داشته می‌شود، غلبه کنیم. کنار زدن حجاب رازداری به عرفان کوانتومی رهایی‌بخش اجازه می‌دهد تا «به سوی نور فرار کند»، تا این «نظریه‌های جدید و عظیم» بتوانند در «مسیر مسحورکننده» ی خود، آشکار شدن خود را از سر بگیرند و از این طریق به همه ی ما کمک کنند. کاشفان دنیای کوانتومی از وقوع تغییرات عظیم آگاه بودند، اما از معنای عمیق‌تر اکتشافات خود به همان اندازه که کرم ابریشم از سرنوشت خود برای تبدیل شدن به پروانه، پیش آگاهی کمی داشت، بی‌خبر بودند. سال‌ها طول کشید تا بازماندگان کم‌کم متوجه شوند که گردابی که علم آنها را چنان تحت الشعاع قرار داده بود، درد زایمان تشنج‌آور عصر جدیدی پر از امکانات شگفت‌انگیز بوده است. هافمن با اشاره به نظریه‌های کوانتومی که دائماً در حال ظهور هستند، ادامه می‌دهد: "اگرچه نسل‌های آینده محکوم به فراموشی هستند، اما همچنان ماجراجویی شگفت‌انگیز ذهن بشر، کاوشی شگفت‌انگیز در آثار خداوند باقی می‌مانند. (...) آنها هنوز در درون خود چیزی از ابدیت را در خود دارند و از نظر فانی ما، بنایی خیره‌کننده از شکوه و عظمت هستند که درخشش آن روح را شاد می‌کند و پرتوهای شجاع و مبارز را برای نفوذ در تاریکی و ظلمت اطراف می‌فرستد. در چنین نظریه‌ها و اکتشافاتی، مکاشفه‌ای، هرچند بسیار اندک، از شگفتی عظیم جهان هستی وجود دارد." فیزیک کوانتومی یکی از بزرگترین اکتشافات ذهن بشر در تمام دوران است. این یک مکاشفه ی زنده از آن چیزی است که دانستن آن برای ما بسیار مهم است. وظیفه ی ما این است که به پرتوهای درخشان فیزیک کوانتومی کمک کنیم تا «تاریکی و ظلمت» را که ظاهراً جهان ما را فرا گرفته است، بشکافند و راه آزادی ذاتی خود را به ما نشان دهند. یکی از اکتشافات اصلی فیزیک کوانتومی، به عبارت ساده، این است که جهان هستی «آن بیرون» و جدا از ما وجود ندارد. فیزیک کوانتومی بارها و بارها به صورت تجربی ثابت کرده است که هیچ جهان عینی و مستقلی وجود ندارد که بتوانیم آن را به صورت منفعلانه و عینی مشاهده کنیم. بلکه، فراتر از حتی کوچکترین سایه ی شک و تردیدی ثابت کرده است که عمل مشاهده ی جهان توسط ما، همان جهانی را که مشاهده می‌کنیم، تداعی می‌کند. مشاهده ی جهان توسط ما، جهان را تغییر می‌دهد. بازی جهان هستی یک ورزش مشارکتی است. باور به یک جهان مستقل و عینی، یک فرض ناخودآگاه ریشه‌دار است که هنوز در اعماق ذهن ناخودآگاه اکثر مردم، از جمله اکثر فیزیکدانان، نفوذ دارد. فیلسوف و ریاضیدان، آلفرد نورث وایتهد، اشتباه گرفتن یک انتزاع با یک واقعیت عینی را «مغالطه ی عینیت نابجا» می‌نامد. بررسی این موضوع که چگونه این مغالطه قرار دادن عینیت نابجا در جهانی که به هیچ وجه جامد نیست، می‌تواند به طور بالقوه بر ذهن ما تسلط داشته باشد، به گونه‌ای که به ایجاد مشکلات واقعی در جهان منجر شود، مفید است. حضرت دالایی لاما داستانی را نقل می‌کند که از دوست خود و یکی از «معلمان علمی» خود، فیزیکدان دیوید بوهم، می‌پرسد که چه اشکالی در باور به وجود مستقل چیزها وجود دارد، جدا از اینکه این باور، ماهیت واقعی وضعیت ما را به طور دقیق نشان نمی‌دهد؟ حضرت ایشان نحوه ی پاسخ بوهم را به شرح زیر بیان می‌کنند: "پاسخ او گویا بود. او گفت اگر ایدئولوژی‌های مختلفی را که تمایل به تقسیم بشریت دارند، مانند نژادپرستی، ملی‌گرایی افراطی و مبارزه ی طبقاتی مارکسیستی، بررسی کنیم، یکی از عوامل کلیدی منشأ آنها، تمایل به درک چیزها به عنوان چیزهایی ذاتاً تقسیم‌شده و نامرتبط است. از این تصور غلط، این باور ناشی می‌شود که هر یک از این تقسیم‌بندی‌ها اساساً مستقل و خودموجود هستند." بوهم اشاره می‌کند که داشتن تصور غلط از یک موقعیت منجر به این باور اشتباه می‌شود که آنچه ما به طور مستقل می‌بینیم، به طور عینی و مستقل وجود دارد. این فکر که دیدگاه ما بدون چون و چرا درست است - چه دیدگاه ما در مورد یک موضوع خاص باشد و چه در مورد کل جهان - ریشه ی بسیاری از ایدئولوژی‌های سفت و سخت و تخریب‌های ایجاد شده توسط انسان است. با مجذوب شدن به ذهن خود، می‌توانیم خود را حق به جانب بدانیم که حقیقت را در اختیار داریم، که می‌تواند به راحتی الهام‌بخش جنگ‌های صلیبی برای تغییر دین افراد ناآگاه باشد، همانطور که در طول تاریخ بارها و بارها به طرز غم‌انگیزی مشهود بوده است. باید توجه ویژه‌ای به این نکته داشته باشیم که همان پویایی روانشناختی اساسی که باعث می‌شود ماهیت جهان فیزیکی ظاهری را اشتباه تفسیر کنیم، باعث می‌شود که بین خودمان نیز تفرقه و قطبیت ایجاد کنیم. سپس جامعه ی بشری را به اردوگاه‌های مختلفی با تفاوت‌های آشتی‌ناپذیر تبدیل می‌کنیم که به نظر عینی واقعی می‌رسند و بدین ترتیب پیش‌شرط‌های درگیری و جنگ داخلی بی‌پایان را ایجاد می‌کنیم. شرودینگر با اشاره به آنچه او «فرضیه ی جهان واقعی» می‌نامد، می‌نویسد: "بدون اینکه از آن آگاه باشیم و بدون اینکه به طور دقیق و سیستماتیک در مورد آن عمل کنیم، سوژه ی شناخت را از حوزه ی طبیعتی که برای درک آن تلاش می‌کنیم، حذف می‌کنیم. ما با شخص خود به بخشی از یک ناظر که به جهان تعلق ندارد، باز می‌گردیم که با همین رویه به یک جهان عینی تبدیل می‌شود." با حذف «سوژه ی شناخت» - که ما هستیم - از جهان، ما زندگی را از طبیعت حذف می‌کنیم، آن را به یک جسد تبدیل می‌کنیم و تصویری مرده از یک جهان زنده ایجاد می‌کنیم. در عین حال، ما بخشی از خود را به شبیه‌سازی همین ماده ی بی‌جان که هیچ ارتباطی با روح حساس اساسی ما ندارد، تقلیل می‌دهیم. علم ماتریالیستی و تقلیل‌گرا با حذف خود از جهان، ابتدا جهان را در تئوری و سپس در عمل نابود می‌کند. علم با حذف خود از متن این جهان، هرگونه امکانی را برای تجربه ی ماهیت واقعی‌مان از بین می‌برد، چه برسد به اینکه قدرت ما را برای ایجاد هرگونه تغییر واقعی در جهان از دست بدهد. با حذف خود از تصویر طبیعت، ما "با همین رویه"، در همان لحظه، ظهور یک جهان عینی را تداعی می‌کنیم که سپس آن را هم خود-موجود و هم یک امر مسلم و غیرقابل انکار می‌دانیم. این دو فرآیند به طور متقابل و همزمان با هم به وجود می‌آیند و یکدیگر را تقویت و مشروط می‌کنند. این در واقع یک فرآیند است، با دو جنبه ی مرتبط و خود-تقویت‌کننده. ما دو کار را همزمان انجام می‌دهیم: جهان اشیاء را می‌سازیم و سوژه ی شناخت - خودمان - را از آن حذف می‌کنیم. مانند دو روی یک سکه، تصویر یک جهان عینی در بیرون و شناسایی به عنوان یک خود جداگانه در اینجا، به طور متقابل با هم به وجود می‌آیند و یکدیگر را تولید می‌کنند. وقتی فکر می‌کنیم جهان به طور عینی مستقل از ما وجود دارد، تصویر خود از جهان را تحریف می‌کنیم، که فرآیندی است که طی آن نمی‌توانیم جلوی تحریف همزمان تصویر خود از خودمان را بگیریم، زیرا ما ناگزیر بخشی از جهان هستیم. سپس می‌توانیم به راحتی از قدرت خلاق درون خود که هدیه ی بالقوه ی ما به جهان در آن نهفته است، بی‌خبر بمانیم. توهم واقعیت بیرونی چنان به طرز قانع‌کننده‌ای واقعی است که یک باور قوی همزمان ایجاد می‌کند مبنی بر اینکه یک مرکز عملیات روانشناختی ذاتاً واقعی، یک نقطه ی مرجع ذهنی موجود و مرکز عمل ارادی در درون ما -نفس ما، حس خود فردی ما- وجود دارد که سپس متقابلاً به توهم یک واقعیت بیرونی ذاتاً موجود در یک حلقه ی بازخورد بالقوه ی بی‌نهایت "خود" -که دائمی است- بازخورد می‌دهد. بوهر با بیان جوهره ی فیزیک کوانتومی، اظهار می‌کند که "یک واقعیت مستقل، به معنای فیزیکی معمول، نه می‌تواند به پدیده‌ها نسبت داده شود و نه به عوامل مشاهده." آنچه بور می‌گوید آنقدر عمیق است که ارزش برجسته کردن دارد: فیزیک کوانتومی به ما نشان می‌دهد که نمی‌توانیم یک واقعیت مستقل را نه تنها به جهان بیرونی، بلکه به "عامل‌های مشاهده" که خود ما هستیم، نسبت دهیم. به عبارت دیگر، ما به شکلی که تصور می‌کردیم وجود نداریم، اگر تصور می‌کردیم که به عنوان یک عامل مستقل و عینی و جدا از جهان وجود داریم. بنابراین، فیزیک کوانتومی نه تنها ماهیت آنچه را که ما واقعیت می‌نامیم به چالش می‌کشد، بلکه حس ما را از اینکه چه کسی هستیم زیر سوال می‌برد." یک چیز این است که تشخیص دهیم این جهان آنطور که ما تصور می‌کردیم وجود ندارد؛ و چیز کاملاً دیگری است که همبستگی درونی این درک را تشخیص دهیم: ما خودمان هم آنطور که خودمان را تصور می‌کردیم وجود نداریم. تا جایی که ما به عنوان یک نقطه ی مرجع محدود به زمان شناخته شده‌ایم -با یک مدل خودساخته برای آنچه که هستیم به جای شناخت، و صرفاً بودن آنچه که هستیم، هویت می‌یابیم- ما در حال زندگی در یک دروغ هستیم. سپس ما حقیقت وضعیت وجودی خود را انکار می‌کنیم، که منجر به حالتی از توهم می‌شود. فیزیک کوانتومی، وقتی به اندازه ی کافی عمیق مورد تأمل قرار گیرد، حس توهم‌آمیز ما از خود را به گونه‌ای کاملاً آشکار می‌کند که برای نفس، می‌تواند مانند ترسناک‌ترین چیز، مانند نوعی تجربه ی مرگ، احساس شود. این "لبه"‌ای است که فیزیک کوانتومی متخصصان خود را مجبور می‌کند تا در درون خود با آن روبرو شوند، لبه‌ای که در پایین‌ترین نقطه ی ایجاد واکنشی ناخودآگاه در "منطقه ی ممنوعه" ی فیزیک قرار دارد. پی بردن به اینکه ما آنطور که به آن باور داریم وجود نداریم، به معنای تغییر فاز اساسی در درک ما از واقعیت و هویت است و عبور از یک افق رویداد در ذهن خودمان که در آن شکل و زمینه، خود را معکوس می‌کنند. این تنها درکی نیست که در روان رخ می‌دهد؛ بلکه لزوماً شامل یافتن خودمان در درون و احاطه شده توسط روان است گویی خود را در حال زیستن در یک رویا یافته‌ایم. به نقل از خورخه لوئیس بورخس، نویسنده، "ما (آن الوهیت تقسیم‌ناپذیری که در ما عمل می‌کند) جهان را در خواب دیده‌ایم". این جهان فیزیکی، همانطور که اخترفیزیکدان سر آرتور استنلی ادینگتون آن را "ماده ی ذهن" می‌نامد، به این معنی است که درست مانند یک رویا، «ماده» ی این جهان از ذهن رویابین، که همان ما هستیم، جدایی‌ناپذیر است. به عبارت دیگر، دیدن اینکه جهان به عنوان یک شیء در خارج وجود ندارد، همراه با دیدن اینکه ما به عنوان یک سوژه ی عینی در اینجا وجود نداریم، دریچه‌ای به سوی درک ماهیت رویاگونه ی واقعیت است، که همان درکی است که فیزیک کوانتومی در نهایت برای ما آشکار می‌کند. فیزیک کوانتومی اشاره می‌کند که جهان به یک شکل ظاهر می‌شود و به شکل دیگری وجود دارد.»:

“QUANTUM META-PHYSICS”: PAUL LEVI: AWAKENINTHEDREAM.COM

لوی همچنین معتقد است که توضیح کوانتومی جهان، ارتباط تنگاتنگی با روان بشر شامل تک تک افراد آن دارد و دقیقا به همین خاطر است که دانش اکنون کاملا مرده ی فیزیک، از جانب آن نگران است.:

«فیزیک کوانتومی - تا آنجا که ظرفیت آن برای انجام پیش‌بینی‌های نظری دقیق که دقیقاً با داده‌های تجربی مطابقت دارند - موفق‌ترین نظریه ی علمی در تمام دوران است؛ حتی هیچ رقیبی هم ندارد. با این حال، اکثر فیزیکدانان آموزش‌دیده و تأمین مالی‌شده توسط شرکت‌ها، به بدیهی دانستن نظریه ی خود بسنده می‌کنند و فقط از آن برای اهداف عملی استفاده می‌کنند، نه اینکه کنجکاو باشند که از کجا آمده و چه چیزی را در مورد ماهیت واقعیت نشان می‌دهد. خوشبختانه، فیزیکدانانی مانند ویلر به معانی و پیامدهای فلسفی عمیق‌تر نظریه ی مرموز خود علاقه‌مند هستند. ویلر در مورد نظریه ی کوانتومی می‌گوید: "این یک چرخ گوشت است. ما مسائل خود را در آن می‌اندازیم، میل‌لنگ را می‌چرخانیم و پاسخ‌ها را بیرون می‌آوریم. چرخ گوشت از کجا آمده است؟" گویی یک شیء معجزه‌آسا که دانشی عظیم به ما ارزانی می‌دارد، از آسمان‌ها افتاده و به ما در توسعه ی فناوری‌های غیرقابل تصور کمک می‌کند؛ اما هیچ‌کس واقعاً نمی‌داند که چرا کار می‌کند، چه معنایی دارد یا در نهایت چه چیزی را برای ما آشکار می‌کند. ویلر نه تنها به جنبه‌های عملی حل معادلات، پیش‌بینی‌ها، توسعه ی کاربردهای مهندسی و ساخت فناوری‌ها علاقه‌مند است، بلکه مایل و ملزم به تأمل در مورد سؤالات بزرگ است، مانند اینکه چرا جهان ما در وهله ی اول یک جهان کوانتومی است؟ او می‌پرسد: «چرا کوانتوم وجود دارد؟ اگر شما خداوند بودید و جهان را می‌ساختید، چه چیزی شما را متقاعد می‌کرد که ما نمی‌توانیم بدون کوانتوم به جایی برسیم؟" جنبه‌ی تاریک «علم به عنوان یک سنت خرد مدرن» این است که می‌تواند ویژگی‌های یک مذهب را به خود بگیرد و اغلب میگیرد، با تمام تابوها و بدعت‌هایی که روح آزاداندیشی روش علمی را نقض می‌کنند. اصول علم، که به راحتی می‌تواند شبیه به یک شکل مبدل از اصول مذهبی باشد، وفاداری فکری و عاطفی پیروان خود را به شیوه‌ای غیرمنطقی می‌طلبد. افرادی که به احکام این مرام علمی، گویی هیپنوتیزم شده یا طلسم شده‌اند، می‌توانند تصور کنند که جهان می‌تواند چیزی غیر از آن چیزی باشد که به آنها آموخته شده است، دشوار یا حتی غیرممکن است، گویی هیچ راه دیگری برای تفکر یا دانستن در مورد چیزها هرگز به ذهنشان خطور نکرده است. نگرش هنوز غالب «ماتریالیسم علمی» - با باور متافیزیکی پنهان خود به یک جهان عینی موجود - به اشتباه محتوای ذهنی را از قلمرو جهان طبیعی حذف کرده است تا جایی که «دانش علمی» با «دانش عینی» برابر شده است. و با این حال، فیزیک کوانتومی ثابت کرده است که هیچ چیز عینی وجود ندارد. نویسنده اکتاویو پاز با خود فکر می‌کند: "شاید متافیزیک فردا، اگر انسان نیاز به تفکر متافیزیکی احساس کند، به عنوان نقدی بر علم آغاز شود، همانطور که در دوران باستان کلاسیک به عنوان نقدی بر خدایان آغاز شد." گاهی اوقات بزرگترین پیشرفت‌ها در علم به این دلیل اتفاق می‌افتند که کسی شجاعت تشخیص و بیان آنچه دیگران نسبت به آن بی‌توجه بوده‌اند را دارد. اکتشافات روزافزون فیزیک کوانتومی، تشنه ی نسل بعدی متفکران جسور است تا معنای عمیق‌تر آن را بیشتر آشکار کنند. زیرا در علم نیز مانند نبرد، به جسارت و شجاعت نیاز است. آگاهی خود را به آزمایشگاه فیزیک کوانتومی رسانده است و فیزیک جریان اصلی واکنش بسیار جالبی داشته است: تعاریف را تغییر داده، اشکال جدیدی از منطق ایجاد کرده و با مبتکرانه‌ترین و پوچ‌ترین نظریه‌ها روبرو شده است تا از برخورد مستقیم با آنچه کشف کرده است، اجتناب کند. فیزیکدان بانش هافمن، از همکاران انیشتین، در کتاب خود با عنوان «داستان عجیب کوانتوم» می‌نویسد: "بیایید تصور نکنیم که دانشمندان این ایده‌های جدید را با فریادهای شادی پذیرفته‌اند. آنها با آنها جنگیدند و تا جایی که می‌توانستند در برابر آنها مقاومت کردند و انواع تله‌ها و فرضیه‌های جایگزین را در تلاش‌های بیهوده برای فرار از آنها ابداع کردند." گویی جامعه ی فیزیک در انکار افشاگری‌های نگران‌کننده ی خود است. به عنوان مثال، وقتی از آنها در مورد پیامدهای متافیزیکی و فلسفی نظریه ی کوانتوم سؤال می‌شود، اجتناب آنها در واکنش معروفشان منعکس می‌شود: «خفه شو و محاسبه کن». به همان اندازه که اکتشافات جدیدشان جذاب است، واکنش‌های ناخودآگاه جامعه ی فیزیک به اکتشافاتش نیز حداقل به همان اندازه جالب است، اگر نه بیشتر. من به عنوان یک دانشجوی روان، نمی‌توانم از تعجب در مورد آنچه که توسط واکنش‌های آنها آشکار می‌شود، خودداری کنم. نیلز بوهر، یکی از پدران بنیانگذار و مفسران اصلی فیزیک کوانتومی، جمله ی معروفی دارد: "هر کسی که از مکانیک کوانتومی شوکه نشده باشد، آن را نفهمیده است." جهان‌بینی برآمده از فیزیک کوانتومی، ایده‌های قدیمی و کلاسیک مکانیکی در مورد چگونگی عملکرد جهان را کاملاً واژگون و خرد کرده است. گویی روان فیزیک به عنوان یک کل دچار فروپاشی عصبی شده است؛ ساختارهای قدیمی که دیدگاه آن از جهان بر اساس آنها بنا شده است، در حال ذوب شدن هستند. به نقل از فیزیکدان دانیل گرینبرگر، "انیشتین گفت که اگر مکانیک کوانتومی درست باشد، پس جهان دیوانه است. خب، انیشتین درست می‌گفت. جهان دیوانه است." از نظر روانشناختی، گویی افشاگری‌های فیزیک کوانتومی چنان تکان‌دهنده و ناپیوسته با دیدگاه کلاسیک قبلاً پذیرفته شده هستند که نوعی تروما را در کل جامعه فیزیک ایجاد کرده‌اند، چیزی که من آن را "ترومای ناشی از فیزیک کوانتومی" می‌نامم. واکنش‌های ناخودآگاه جامعه ی فیزیک به اکتشافات آن، ویژگی‌های کلاسیک یک تروما را دارد که در حال ادغام آن در آگاهی آگاهانه ی خود هستند. فهمیدن اینکه جهانی که فکر می‌کردیم در آن زندگی می‌کنیم، آنطور که فکر می‌کردیم وجود ندارد، بسیار آسیب‌زا است. آبراهام پایس، فیزیکدان برنده ی جایزه که در دهه ی آخر زندگی انیشتین با او آشنا بود، در زندگینامه این فیزیکدان برجسته می‌نویسد: "به عنوان یک نظر شخصی، به نظر من انجام اکتشافات بزرگ می‌تواند با آسیب همراه باشد." وقتی چیزی را کشف می‌کنیم که دنیای ما را کاملاً تغییر می‌دهد و تکان می‌دهد، به راحتی می‌توانیم خود را گیج و مبهوت بیابیم و شوکی را تجربه کنیم که نیاز به سوخت و ساز، هضم و ادغام دارد. واکنش‌های به ظاهر ناخودآگاه و غیرمنطقی جامعه ی فیزیک به ظهور آگاهی در صحنه ی خود -اجتناب، انکار، نادیده گرفتن، توجیه و غیره- پاسخی معمول به یک آسیب روانی طاقت‌فرسا است که نمی‌تواند به روش معمول ادغام شود. آسیب روانی جامعه ی فیزیک یک واکنش طبیعی است، پاسخی عاقلانه به یک کشف گیج‌کننده که اساس جهانی را که فکر می‌کردند در آن ساکن بوده‌اند، از هم می‌پاشد. کوانتوم برای ذهن شرطی‌شده ی کلاسیک، چنین آسیبی است. پذیرفتن مکاشفات آن در درون خود، نوشیدن شهد دگرگون‌کننده‌ی معرفتی است که در ابتدا گیج‌کننده، اما در نهایت اساساً رهایی‌بخش است. بوهر نکته‌ی شوکه شدن را حتی فراتر می‌برد وقتی می‌گوید: "اگر فکر می‌کنید می‌توانید بدون احساس سرگیجه در مورد نظریه‌ی کوانتوم صحبت کنید، اولین نکته را در مورد آن نفهمیده‌اید." و مانند هر آسیب روحی قابل توجهی، از ما خواسته می‌شود آنچه را که در درون ما برانگیخته شده است، جذب کنیم. همانطور که اغلب در تروما اتفاق می‌افتد، حوزه‌ای از تجربه پدیدار می‌شود که صحبت در مورد آن «ممنوع» است. کلمه ی «آگاهی» را به فیزیکدانان سنتی آموزش‌دیده در سطح شرکت بگویید و واکنش نسنجیده ی آنها را تماشا کنید، گویی که ما همین الان یک کلمه ی زشت گفته‌ایم و یک تابو را شکسته‌ایم. فیزیکدان معمولی امروزی به جای داشتن یک دیدگاه چند رشته‌ای و کل‌نگر شبیه به مردان (و زنان) رنسانس مدرن، چیزی را که فیلسوف خوزه اورتگا ای گاست از آن به عنوان «بربریت تخصص» یاد می‌کند، انجام می‌دهد. باکمینستر فولرِ آینده‌نگر از این پویایی به عنوان «تخصصی شدن تا سر حد مرگ» یاد کرد و احساس کرد که در تضاد با زندگی است. از این دیدگاه بخش‌بندی‌شده، هر کسی که سعی در ترکیب دانش از رشته‌های مختلف داشته باشد، به عنوان یک آماتور محکوم می‌شود و متهم به صحبت در مورد چیزی می‌شود که «مجوز»، «صلاحیت» یا «اعتبار» لازم برای بحث در مورد آن را ندارد. چقدر شگفت‌انگیز است که فیزیک، با کشف دنیای معجزه‌آسای کوانتومی، همزمان یک «منطقه ی ممنوعه» در مورد آنچه که ما هستیم و آنچه که اجازه ی صحبت در مورد آن را نداریم، ایجاد می‌کند. از دیدگاه روانشناسی، این سوال به طور طبیعی مطرح می‌شود: چرا فیزیک جریان اصلی تا این حد در معرض تهدید است؟ باید اشاره کرد که مسائل مربوط به آگاهی رد نشده‌اند، بلکه صرفاً توسط کسانی که در موقعیت‌های قدرت و نفوذ هستند، رد شده‌اند، که به نظر می‌رسد کمتر یک فرآیند علمی باشد تا یک فرآیند سیاسی و روانشناختی. این واقعیت که یک فیل ناگفته در اتاق نشیمن فیزیک وجود دارد، این واقعیت که یک راز مرموز وجود دارد که نمی‌توان در مورد آن صحبت کرد، همه از دیدگاه نظریه ی سیستم‌های خانواده -که جهان را به عنوان یک سیستم کلی از روابط مرتبط و جدایی‌ناپذیر می‌بیند- نشانه‌هایی از یک «اختلال در سیستم خانواده» ی جامعه ی فیزیک هستند. اینطور نیست که فیزیکدانان صرفاً به ظهور آگاهی در صحنه ی خود بی‌علاقه باشند؛ برعکس، آنها به پیامدهای متافیزیکی نظریه خود «به شدت بی‌علاقه» شده‌اند. اگر جامعه ی فیزیک را مانند یک فرد در نظر بگیریم، دارای یک «بار» عاطفی (مشابه با یک ذره ی زیراتمی) است و در حال «واکنش» علیه چیزی در اکتشافات خود است که در درون خود برانگیخته می‌شود. بنابراین اغلب بزرگترین اکتشافات در فیزیک با دنبال کردن کنجکاوی بی‌طرفانه و روشنفکرانه به یک رشته ی غیرعادی در نظریه ی غالب -چه باید در مورد آگاهی انجام داد؟- که به نظر نمی‌رسد با آن سازگار باشد، یافت می‌شوند. جالب اینجاست که واکنش فعلی جامعه ی فیزیک کاملاً برعکس است: آنها به طور فعال انتخاب می‌کنند که از آنچه در کمد خود دارند، از رشته‌ای که از شکاف‌های نظریه‌شان بیرون زده است، روی برگردانند. و با این حال، اگر این رشته کشیده شود، می‌تواند به طور بالقوه نه تنها ایده‌های حوزه ی فیزیک در مورد جهان، بلکه ایده‌های فیزیکدانان در مورد خودشان را نیز از هم بپاشد. صاحبان دودمان فیزیک شرکتی/دانشگاهی مانند «دروازه‌بانانی» هستند که مفاهیم فلسفی رادیکال نظریه ی کوانتوم را از بقیه ی ما جدا می‌کنند. به قول انیشتین، "محدود کردن بدنه ی دانش به یک گروه کوچک، روح فلسفی یک ملت را می‌میراند و منجر به فقر معنوی می‌شود." این چیزی نیست که صرفاً در روان فردی فیزیکدانان باشد که در برابر دیدگاه‌های رهایی‌بخش نظریه کوانتوم مقاومت می‌کند؛ مهم است که جامعه ی فیزیک را در چارچوب وسیع‌تر ساختارهای نهادی که در آن فعالیت می‌کند، ببینیم. از دیدگاه ساختار قدرت غالب که اکثریت قریب به اتفاق تحقیقات فیزیک را در ایالات متحده -در شرکت‌ها و دانشگاه‌ها- تأمین مالی می‌کند، بینش‌های ناشی از فیزیک کوانتوم، دانشی فوق‌العاده مخرب را نشان می‌دهد که می‌تواند به راحتی وضع موجود را تهدید کند. فیزیک کوانتوم به اولویت آگاهی در چگونگی تجلی تجربه ی لحظه به لحظه ی ما اشاره می‌کند و از این طریق عظمت قدرت ذاتی ما را برای خلق آگاهانه‌تر جهان روشن می‌سازد. اگر عموم مردم این کشفیات فیزیک کوانتومی را تشخیص داده و درک کنند، طبیعتاً برای اهداف رهایی‌بخشی که این دانش برای آنها ساخته شده است، مورد استفاده قرار خواهد گرفت. گویی «خالق» فیزیک کوانتومی -خود جهان- آن را طراحی کرده است تا بشریت را از قید و بندهای الگوی بی‌روح و کشنده‌ی چندپارگی (یعنی جهان‌بینی نیوتنی و کلاسیک) که آموزه‌های محدودکننده و کاملاً نادرستی را در مورد ماهیت وجودی ما ترویج کرده است، آزاد کند. انقلاب فیزیک کوانتومی عمدتاً در ذهن رخ می‌دهد و هنگامی که افشاگری‌های آن به زبان، استعاره‌ها و نمادهای قابل فهم منتقل شود تا به حلقه‌ای رو به گسترش از مردم منتقل شود، همه چیز از بین می‌رود. ایده‌های رهایی‌بخش عرفان کوانتومی نوظهور نه تنها جذاب هستند، بلکه "گیرا" نیز هستند، به این معنی که مسری هستند. هنگامی که به اندازه ی کافی در روان بشریت مشتعل و شعله‌ور شوند، افشاگری‌های فیزیک کوانتومی می‌توانند و مطمئناً مانند آتش وحشی گسترش می‌یابند و به صورت ویروسی و غیر موضعی خود را از طریق ناخودآگاه جمعی گونه ی ما منتشر می‌کنند. نتیجه می‌تواند یک "اصلاح" واقعی جهان باشد. با این حال، اکثریت قریب به اتفاق حوزه ی فیزیک توسط صاحبان قدرت شرکتی به خدمت گرفته شده تا به ابزاری برای اهداف آنها تبدیل شود. برای بدنه ی سیاسی شرکت‌ها، در نهایت، هدف نهایی یعنی کسب سود، مهم است. فیزیک شرکتی، حقیقت را با سودمندی برابر می‌داند، زیرا به دستکاری و به دست آوردن کنترل بر جهان به ظاهر بیرونی علاقه‌مند است و تمرکز آن بر مسائلی مربوط به کسب قدرت خام است. با این حال، فیزیک محض، مانند قطب‌نمایی که همیشه به سمت شمال اشاره می‌کند، صرفاً به حقیقت علاقه‌مند است و چیزی جز حقیقت، مهم نیست که جستجوی حقیقت به کجا منتهی شود، و بنابراین عمیقاً در فلسفه ی طبیعی و متافیزیک ریشه دارد. با این حال، هنر و روح واقعی فیزیک، توسط ساختار قدرت موجود به حاشیه رانده شده و بی‌ارزش شده و به بخشی جایگزین و حاشیه‌ای از فیزیک تبدیل شده است. این مشابه چیزی است که معمولاً در دین سازمان‌یافته اتفاق می‌افتد، زمانی که عرفان رهایی‌بخش رادیکال رستگاری که در قلب باطنی آموزه‌های معنوی آن نهفته است، به عنوان بدعت‌آمیز طرد می‌شود. وحی‌های اولیه معمولاً با نسخه‌ای تحریف‌شده از حکمت اولیه جایگزین می‌شوند و سپس توسط صاحبان قدرت به انحصار در می‌آیند تا از منافع خود-حفظی نهاد سلسله مراتبی کلیسای حاکم حمایت کنند. فشار شدیدی در جامعه‌ی فیزیک جریان اصلی، دانشگاهی و تحت حمایت شرکت‌های بزرگ برای صحبت نکردن در مورد هوشیاری وجود دارد. فیزیکدانانی که از خفا بیرون می‌آیند و خود را علاقه‌مند به هوشیاری نشان می‌دهند، اعتبار، آبرو، بودجه‌ی تحقیقات و گزینه‌های شغلی خود را به طور جدی به خطر می‌اندازند. به نقل از آپتون سینکلر، نویسنده: "وقتی حقوق یک انسان به نفهمیدن او بستگی دارد، دشوار است که او را وادار به فهمیدن چیزی کرد." فیزیکدانانی که در مورد راز هوشیاری صحبت می‌کنند، با تحقیر روبرو می‌شوند، به عنوان افرادی بیش از حد عرفانی یا خرافی مورد تمسخر قرار می‌گیرند، برچسب «غیرحرفه‌ای» می‌خورند، به عنوان افرادی با مشکلات روانی دیده می‌شوند و از سوی جامعه‌ی خود طرد می‌شوند. گویی استادان واقعی هنر کیمیاگری فیزیک با شکستن عهد ناگفته‌ی سکوت، و صحبت کردن در مورد چیزی که قرار نیست در مورد آن صحبت شود، سایه های ناخودآگاه همکاران خود را به خود جذب می‌کنند. از قضا، فیزیکدانان وابسته به شرکت‌ها در خواب جزم‌اندیشی خود، در واقع مانع پیشرفت‌های بسیار مورد نیاز در حوزه‌ی خود می‌شوند. آنها با بی‌میلی‌شان برای بررسی آنچه در نظریه خودشان ارائه می‌شود، از مسئولیت اخلاقی خود برای دنبال کردن مسیر حقیقت، هر کجا که باشد، طفره می‌روند. یک پویایی تقویت‌کننده ی متقابل بین مسائل مربوط به خودِ روانشناختی شخصی فیزیکدانان شرکتی در مورد مواجهه با اثرات رهایی‌بخش معرفت کوانتومی نوظهور و ساختار قدرت شرکتی که آنها بخشی از آن هستند، وجود دارد. این دو عامل -پویایی‌های ناخودآگاه درونی که در روان فیزیکدانان فعال هستند و ساختار قدرت شرکتی که در جهان خارج فعالیت می‌کنند- به روش‌هایی پنهانی و موذیانه با یکدیگر تبانی کرده و از یکدیگر تغذیه می‌کنند. یک کوری ناخودآگاه مبتنی بر انگیزه ی ذاتی در بخشی از ساختار قدرت نهادی جهانی و شرکتی وجود دارد. به عبارت دیگر، دانشمندان منفردی که در این ساختار -چه در شرکت‌ها و چه در دانشگاه‌ها- جای گرفته‌اند، به طور ناخودآگاه آموزش دیده، شرطی و برنامه‌ریزی شده‌اند تا از تحقیق در جهت‌هایی که می‌تواند ساختار قدرتی را که برای حقوق، اعتبار و بودجه ی تحقیقاتشان به آن وابسته هستند، تهدید کند، اجتناب کنند. این یک پدیده ی جهانی در روان انسان است که از طریق آن قدرت و کنترل به قیمت حقیقت اعمال، تقویت و حفظ می‌شود و در حوزه‌های مختلف در سراسر جهان فعالیت می‌کند. هدف نهایی علم، ارائه ی یک «نظریه ی همه چیز» فراگیر است، یعنی یک نظریه ی واحد که کل جهان را توضیح دهد. باید اشاره کرد که یک فرض متافیزیکی ناخودآگاه در مورد نحوه ی وجود جهان، در این ایده که می‌تواند یک نظریه ی واحد وجود داشته باشد که کل جهان را پوشش دهد، نهفته است. با حذف آگاهی از نظریه ی همه چیز خود، گویی فیزیکدانان شرکتی می‌گویند که آگاهی پدیده‌ای نیست که بخشی از کل جهان باشد. فیزیک خود را به عنوان رشته‌ای می‌داند که سعی در درک ماهیت جهان دارد، و با این حال واکنش‌های ناخودآگاه متخصصان آن به پیامدهای اکتشافات خود، به عنوان بخشی از جهان دیده می‌شود که شایسته ی توجه آنها نیست. فیزیکدانان در واکنش خود، از چیزی در درون خود روی برمی‌گردانند و چشم خود را بر آن می‌بندند، گویی از رابطه با بخشی از خود اجتناب می‌کنند. آنها در واکنش «اسکیزوفرنیک» خود (که به معنای واقعی کلمه به معنای «ذهن از هم گسیخته» است)، در ذهن خود دچار ناهماهنگی شناختی شده‌اند. در این حالت جدایی درونی از بخشی از خود، دیدگاه‌های متناقض را از یکدیگر جدا نگه می‌دارند، که توسط یک دیواره‌ی نفوذناپذیر، یک دیوار آتش ذهنی، از هم جدا شده‌اند. این ناهماهنگی شناختی نمی‌تواند جلوی خود را بگیرد جز اینکه خود را در حوزه ی فیزیک منتشر کند. جالب اینجاست که از یک دیدگاه، رفتار قلمرو کوانتومی خود اسکیزوفرنی به نظر می‌رسد. از همه ی ظواهر، بسیاری از فیزیکدانان -برخی از تحصیل‌کرده‌ترین، درخشان‌ترین و تأثیرگذارترین اعضای گونه‌ی ما- از یک بیماری روانی رنج می‌برند. اگر این مورد در مورد برخی از باهوش‌ترین ما صدق می‌کند، این موضوع چه چیزی را در مورد آنچه در اعماق روان جمعی بشریت اتفاق می‌افتد به ما می‌گوید؟ فیزیکدانان با «نگاهی از بالا» به طرز طعنه‌آمیزی، آشکار می‌کنند که چگونه یک عامل روانشناختی وارد قلمرو فیزیک شده است. فیزیک و روانشناسی -«فیزیک و روان»- از طریق در پشتی واکنش‌های ناخودآگاه فیزیکدانان به اکتشافاتشان، که در واقع بخشی از کشف آنهاست، با هم ملاقات می‌کنند. به نقل از روانشناس بزرگ سی. جی. یونگ، "سرزمین بی‌صاحب بین فیزیک و روانشناسی ناخودآگاه، جذاب‌ترین و در عین حال تاریک‌ترین شکارگاه‌های زمان ماست." گویی روان و فیزیک کوانتومی خود را از طریق یکدیگر آشکار می‌کنند و به هم نزدیک‌تر می‌شوند، زیرا هر دو، مستقل از یکدیگر و از جهات مخالف، به سوی قلمروهای متعالی پیش می‌روند. ولفگانگ پائولی، یکی دیگر از بنیانگذاران فیزیک کوانتومی، می‌نویسد: "به نظر می‌رسد تنها دیدگاه قابل قبول، دیدگاهی است که هر دو جنبه ی واقعیت -کمی و کیفی، فیزیکی و روانی- را با یکدیگر سازگار می‌داند و می‌تواند آنها را همزمان در آغوش بگیرد." وحدت روان و فیزیک ما را ملزم می‌کند که همزمان با نگاه به درون خود، جهان بیرون را نیز کاوش کنیم، گویی یک چشم به بیرون و چشم دیگر به درون دوخته شده است. پائولی این عقیده را ابراز می‌کند که "اگر فیزیک و روان را بتوان به عنوان جنبه‌های مکمل یک واقعیت واحد در نظر گرفت، از همه رضایت‌بخش‌تر خواهد بود." هر چیزی که نتوان به صورت تجربی اندازه‌گیری کرد، برای اکثر فیزیکدانان اهمیتی ندارد. اما پس چگونه آگاهی، که «بی‌اساس» است و همزمان اساس همه ی اندازه‌گیری‌ها نیز می‌باشد، می‌تواند خود را مستقیماً اندازه‌گیری کند؟ آگاهی تنها ابزاری است که برای بررسی آگاهی داریم. به نظر می‌رسد که در یک دوراهی بی‌پایان و بدون هیچ استراتژی خروجی گرفتار شده‌ایم، گویی یک آینه ی حساس و خودبازتابنده، خود را همانطور که بر روی خود منعکس می‌شود، منعکس می‌کند. فیزیک کوانتومی مانند یک آینه ی کیهانی است که دنیای علمی را به لبه ی خود هل می‌دهد و نقطه کور آن را بازتاب می‌دهد. از نظر ریشه‌شناسی، یکی از معانی اصلی کلمه ی «میرور» (آینه) «دارنده ی سایه» است. مشابه فرآیند شخصی یک فرد، که در آن همان چیزی که ما از آن روی برمی‌گردانیم، معمولاً جایی است که «طلای» کیمیاگری در آن یافت می‌شود، در همان چیزی که فیزیک از آن روی برمی‌گرداند، ممکن است به طور اتفاقی به مهم‌ترین سرنخ در مورد ماهیت نهایی واقعیت رسیده باشد. در هر صورت، قطعاً چیزی کاملاً کنجکاوانه و شایسته ی تعمق بیشتر در تالارهای مقدس فیزیک، به ویژه در ذهن فیزیکدانان، در جریان است. اکتشافات فیزیک کوانتومی، فیزیکدانان را به خود بازمی‌گرداند. به نقل از فریمن دایسون، فیزیکدان، "پیام من این است که علم یک فعالیت انسانی است و بهترین راه برای درک آن، درک تک تک انسان‌هایی است که آن را انجام می‌دهند." یافته‌های فیزیک کوانتومی در مورد ماهیت ذرات بنیادی، آینه‌ای جادویی است که چیزی را نه تنها در مورد طبیعت، بلکه در مورد طبیعت ما به ما منعکس می‌کند. به این معنا است که فیزیک کوانتومی از نوعی متافیزیک غیرقابل تشخیص می‌شود. به نقل از اروین شرودینگر، یکی از پدران بنیانگذار فیزیک کوانتومی، "من علم را بخش جدایی‌ناپذیری از تلاش ما برای پاسخ به یک سوال بزرگ فلسفی می‌دانم که همه ی سوالات دیگر را در بر می‌گیرد، سوالی که فلوطین با خلاصه ی خود بیان کرد: ما که هستیم؟ و فراتر از آن: من این را نه تنها یکی از وظایف، بلکه وظیفه ی علم، تنها وظیفه‌ای که واقعاً اهمیت دارد، می‌دانم." تشخیص اینکه فیزیک کجا تمام می‌شود و متافیزیک کجا شروع می‌شود، دشوار است. در سفر ما به فیزیک کوانتومی، ما به سادگی نمی‌توانیم از متافیزیک فرار کنیم. با این حال، در پژوهش‌هایمان در باب متافیزیک، باید مراقب باشیم که نه زیاده‌روی کنیم و نه خیلی کم. پائولی می‌نویسد: "از نظر من، تنها یک گذرگاه باریک از حقیقت (چه علمی و چه حقیقت دیگر) بین مه آبی عرفان و خاروبدیسِ عقل‌گرایی سترون وجود دارد. این همیشه پر از دام خواهد بود و می‌توان از هر دو طرف به زمین خورد."» (همانجا)

هم مسیری کوانتوم و روانشناسی به ویژه وقتی پای انعکاس اشیاء و موجودات جهان در کهن الگوهای یونگی در میان باشد، در مقاله ی کارل گوستاو یونگ با عنوان «همزمانی، یک اصل اتصال غیر علی» به سال 1952 برجستگی یافته است که همراه مقاله ای از ولفگانگ پائولی، فیزیکدان و برنده ی جایزه ی نوبل با عنوان «تاثیر ایده های کهن الگویی بر نظریه های علمی کپلر» منتشر شد. اسلاوی ژیژک در کتاب «باقیمانده ی غیر قابل تقسیم: درباره ی شلینگ و مسائل مرتبط»، بیان میکند که برخلاف هر گونه تصوری از «هماهنگی یونگی پیشامدرن»، آموزه ی اصلی فیزیک کوانتومی این بود که نه تنها سوژه ی روانکاوانه و تهی دال، اساسا با جهان ناهماهنگ بوده اند، بلکه خود امر واقعی نیز از قبل ناقص، ناهماهنگ و «نه-همه» بود. با این حال، درحالیکه ژیژک اغلب سعی میکند یونگ را از هستی شناسی خود جدا کند، گولاتز و گیلدرسلیو، معتقدند که هستی شناسی او آنقدرها هم که خودش مدعی است متفاوت نیست و بررسی دقیق تر، همخوانی اساسی رویکردهای یونگ و ژیژک را آشکار میکند.: « این قرابت در رد ایدئولوژی ماتریالیسم تقلیل گرا توسط یونگ و ژیژک نهفته است؛ انکاری که به طور آشکار از فیزیک کوانتومی به روش های مشابه بهره میبرد. درحالیکه یونگ جهانی ذاتا معنادار را فرض میکند، ژیژک تلاش میکند از طریق تقابل "ماتریالیسم دیالکتیکی" لاکانی خود با ماتریالیسم تقلیل گرا، آزادی ذهنیت انسانی را نجات دهد.»:

“FREEDOM AND THE PSYCHOANALYTIC ONTOLOGY OF QUANTUM PHYSICS”: STEFAN GULLATZ , MATTHEW GILDERSLEEVE: JOURNAL OF ANALYTIC PSYCHOLOGY: V63, ISSUE1: WILEY: JUNE2018

ازآنجاکه تمام این رویکردها به همراه خود فیزیک کوانتوم ریشه ی خود را به عرفان و میتولوژی نور میرسانند، کسانی که به آنها دست می یازند، به طور مستقیم و غیر مستقیم از شکل گیری آنها توسط رویکردهای غنوصی آگاه شده اند و همین است که موضوع نجات اراده ی انسانی از جبر طبیعت را اینقدر بغرنج میکند. جبرگرایی همین حالا هم در قالب های جبر محیط و جبر ژنتیک بر گفتمان علمی سیطره دارد و همه ی اینها آنقدر با تجربه ی زیسته ی انسان معمولی نزدیکند که همریشگیشان با تجربیاتی که نظریه ی کارما و تناسخ را برای اذهان پذیرا کردند بر کسی پوشیده نماند.

جان لش جایی نوشته است که مسیحیت و اسلام که به تناسخ اعتقاد ندارند امروزه یکی از بحرانی ترین دوره های تاریخ راستکیشی خود را تحمل میکنند. مومنان با چشمان خود میبینند که چطور افرادی که در زندگی به درستکارانه ترین شکل زندگی میکردند اسیر بیماری ها و رنج ها و بدبیاری هایی میشوند که سزاوارشان نبوده اند درحالیکه شریرترین انسان ها گاها به بهترین شکل زندگی میکنند و با کمترین رنجی میمیرند. مسیحیت و اسلام به کارما نزدیکند ازآنروکه به عقوبت افراد در همین دنیا اعتقاد دارند ولی چون تناسخ ندارند، نمیتوانند عقوبت شدن واقعی را در این جهان باور کنند چون لازمه اش بیشتر اوقات این است که فرد درستکاری که رنج میبیند در زندگی قبلیش بدکار بوده باشد و یا فرد بدکاری که تصویر قشنگی از زندگیش وجود دارد پس از مرگ در کالبد خراب یا در محیط ناسالمی از نو متولد شود تا به سزای اعمالش برسد. اما باز هم این فقط یک آرزو است و امکان مشاهده و راستی آزمایی این تفکرات در زندگی های قبلی و بعدی مردم به فرض حقیقت داشتن تناسخ وجود ندارد. در عوض یکی از بهترین توصیف ها از دلیل و چگونگی رنج بردن آدم ها در زندگی مادیشان در آپوکریفای یوحنا از کتابخانه ی نجع حمادی داده شده است. این کتاب کهن همچون دیگر آثار غنوصی، خالق این دنیا موسوم به یلدابهوت را نه خداوند راستین بلکه یک آرخون یا انگل ذهنی و درواقع شاه پر ادعا و لاف زن انگل های ذهنی میداند که خودش را به یهودیان و با عنوان یهوه، خدایی بی عیب و نقص و بدون رقیب جا زده است. بنا بر این اثر، یلدابهوت چون میدانسته که انسان ها از او نافرمانی میکنند و نمیتواند نافرمانی آنها را کنترل کند، ارواح آنها را تحریک به زنا با سوفیا پروردگار جهان مادی میکند و به قالب تن فیزیکی در قلمرو فضا-زمان به بند می آورد. آنگاه آرخون ها امکان انواع مختلفی از دستکاری ذهنی را در افراد بشری به دست می آورند. ذهن انسان مادی مانند اذهان بسیاری از جانوران دیگر زمینی، دارای قابلیت شرطی پذیری شدید است و اگر در اولین دوره های زندگی، چیزی با تبلیغات یا سیستم جزا و پاداش برایش مزه دهد، به طور مکانیکی آن را مرتبا تکرار میکند و خیلی سخت است که بتواند علیه شروط ایجاد شده طغیان کند. او همچنین وسوسه میشود که مدام اطلاعات مقومآنچه بدان بسته شده را وارد ذهن کند تا کوک ماشین ذهنش از کار نیفتد. کم کم هر وقت که شرایط تحریک ذهنی آن عمل فراهم شود، به آن دست میزند حال چه بجا باشد و چه بجا نباشد. این است که بارها و بارها خسران مالی یا جانی یا ذهنی میبیند ولی نمیتواند یا اصلا نمیداند که باید از این عمل دست بکشد. بسیاری اوقات اصرار های بیجای افراد برای استمرار یک مدل زندگی، آنها را به بیماری یا دیگر شرایط محدودیت در زندگی دچار میکند و این چیزی نیست که در آن بین بدکار و درستکار از قبل فرقی گذاشته باشند. همه ی انسان ها باید به نوعی رنج بیفتند، حال هر یک به شیوه ای. آنها هر یک خود را برحق میدانند چون شرایط متفاوتی ذهن های آنها را شرطی کرده است که میتواند دلیلش محدود شدن آگاهی در مغز باشد و یا همانطورکه روانکاوی معتقد است، سیطره ی شدید ناخودآگاه بر خودآگاه. فقط آگاهی مردم به این جریان است که میتواند به آنها تلنگر بزند که باید علیه جنبه هایی از زندگیشان طغیان کنند. ولی چون این مدل زندگی مکانیکی و ناعقلانی، خیلی به کار حکومت های جهان می آید، آنها با ایجاد مصنوعی بحران های مالی و رقم زدن انواع جنگ های واقعی و زرگری، انسان ها را چنان به تبلیغات اقتصادی و سیاسی از پیش تعیین شده محتاج و معتاد میکنند که این امر به پیش نرود.:

“KARMA IS A RIGGED GAME”: JOHN L. LASH: METAHISTORY: 18 OCT 2010

برای انسان امروزی دنیا آنقدر بزرگ هست که حکومت های بزرگ داشته باشد؛ چون هرچقدر دنیا بزرگتر باشد دام های بیشتری وجود دارند: تصاویر لرزانی از انواع و اقسام نفس های انسانی که مانند خود را با خود و تصویر طعمه های مناسب، اسیر چاه میکنند و به بندهای نادیدنی درمی آورند. تا وقتی شیر و خرگوش در جهان مادی نباشند، عکس های آنها در آب چاه های دستساز نخواهد افتاد.

معلم های سادیست کلاس مدرنیته و مبصرهای آنها برای درس تاریخ (بخش3)

تالیف: پویا جفاکش





این بدبینی، خود بر ستون های تناوری بنیاد گرفته است.:

«انتقاداتی اخیرا مورد توجه قرار گرفته‌اند که کانت با ساد، که در سال 1963 نوشته شده، بسیار به زمینه‌ی فکری هورکهایمر و آدورنو مدیون است که تشابه بین کانت و ساد را در نوشته‌ی مشترکشان "دیالکتیک روشنگری" (1944) نشان می‌دهند. نظریات این کتاب که در آمریکا به‌طور مشترک توسط دو پناهنده از مکتب فرانکفورت نوشته شده، نسبتاً ساده است. خِرد کانتی به صورت اجتناب‌ناپذیری به محاسبه‌ی عقلانیت نظم توتالیتر منجر می‌شود. همتای آن، مکانیزم نظام‌مند لذت‌گرایی اوتوپیای افسارگسیخته‌ی ساد است. نقد عقل عملی بر خودمختاری و تعیین سرنوشت سوژه‌ی اخلاقی تأکید می‌کند و بدین ترتیب شکل ناب عمل اخلاقی را تعریف می‌کند. این همان انتقامی است که فلسفه‌ی روشنگری را به کاپیتالیسم جهانی به‌شدت نزدیک می‌کند: هر دغدغه‌ی انسانی باید منتفی شود، آنچه مهم است صرفا انطباق عقل است با قوانین خودش، عقلی که باید به صورت انتزاعی پدیدار شود و خالی از هر ابژه‌ای باشد. همه‌ی تاثرات انسانی از هر گونه تکیه بر هر عقل قدرتمند و مستقلی دور می‌شوند. بنابراین ژولیتنسبت به کانت از قدرت منطق بالاتری برخوردار است، چنانچه او نتیجه‌گیری‌هایی که کانت انکار می‌کند را استنباط می‌کند: نظم بورژوایی، جامعه‌ی جنایت را توجیه می‌کند، به شرطی که جرم توسط عقلانیتی تنظیم شود که همه‌ی کنش‌ها و لذت‌ها را کنترل می‌کند. بنابراین کارکرد «آپاتی» ساد بسیار شبیه «بی‌علاقگی» کانت عمل می‌کند که هر دو توسط «کارایی وحشیانه‌» ی نظام بورژوایی پایه‌گذاری می‌شوند. «حق لذت بردن» به صورت منطقی شامل توسعه‌ی مطلق زمینه‌ی خود است : حق من برای لذت بردن از بدن دیگران و انجام هر کاری که دوست دارم با آن‌ها. با این وجود اگر بپذیریم که لکان هرگز دیالکتیک روشنگری را نخوانده باشد (با اینکه او در کانت با ساد بیان می‌کند که به این پیوند بین دو متفکر هم‌عصر هرگز اشاره ای نشده است)، ممکن است بینش کلی خود را مدیون تحلیل فروید از سادیسم و مازوخیسم باشد. مقاله‌ی فروید که درباره‌ی مسئله‌ی اقتصادی مازوخیسم (1924) است، بسیار مشهور است. در این مقاله فروید به بیان نوع سوم مازوخیسم که آن را مازوخیسم اخلاقی می‌نامد، پرداخته و در آن «امر مطلق» کانت را به‌عنوان بهترین اصطلاح فلسفی ارائه می‌دهد که می‌تواند به مفهوم «قساوت» سوپرایگو اطلاق شود. طرح اولیه‌ی پیدایش این امر این گونه است: این سوپرایگو در حقیقت به همان اندازه نمایان‌گر نهاد (id) است که نماینده‌ی دنیای بیرون. سوپرایگو از طریق درون‌افکنی (تطبیق) ایگوی نخستین ابژه‌های انگیزه‌‌ی میل جنسی در نهاد ناشی می‌شود, یعنی هردوی پدر و مادر که با آن، فرآیند رابطه‌ی بین آنها جنسیت‌زدایی می‌شود (از حالت جنسی خارج می‌شود)، تحت تاثیر اهداف مستقیم جنسی قرار می‌گیرد. فقط به این صورت کودک ممکن است تا بر عقده‌ی ادیپ غلبه پیدا کند. اکنون این سوپرایگو ویژگی‌های ضروری اشخاص مستقل را برای خود به‌دست می‌آورد یا به عبارت دیگر قدرت آنها, سختگیری‌شان, اشتیاقشان برای مراقبت و مجازات. سوپرایگو و وجدان مشغول به کار آن, می‌تواند علیه ایگو که مسئولیت آن را بر دوش دارد، سخت، خشن و بی‌رحم باشد. بنابراین امر مطلق کانت درحکم میراثی از عقده‌ی ادیپ است. بنابراین یک «جفت انحرافی» خلق می‌شود: سادیسم سوپرایگو و مازوخیسم ایگو که به‌مانند یک ارث دست به دست می‌شوند, همان بلایی که سر «انواع شخصیت‌های روسی» آمده است. احتمالاً منظور فروید اینجا مرد گرگ‌نما WolfManیا شخصیت‌های رمان‌های داستایوفسکی است؛ کسانی که «اعمال گناهکارانه» را چند برابر و تکثیر می‌کنند تا به‌واسطه‌ی وجدان سادیستی مجازات شوند. بنابریان فروید به‌طور واضح کانت را شریک ساد می‌داند، دقیقاً به این دلیل که جفت شدن بعید آنها همه‌ی مشکلات مرتبط با نحوه‌ی برخورد تمدن با تعرض را ایجاد می‌کند. فروید نشان می‌دهد که ابتدا چشم‌پوشی بر ارضاء غریزه است که سپس اخلاق را به وجود می‌آورد و نه برعکس آن که غالبا این‌گونه فرض می‌شود. پیش از فروید، نقد تفسیر اخلاقی کانت توسط هگل در کتاب "روح مسیحیت" (9-1788) ارائه می‌شود که برداشتی منفی از اخلاق کانتی را نمایش می‌دهد. در دیدگاه هگل, کانت به‌مثابه‌ی جانشینی برای قانونگذاران یهودی مانند موسی و ابراهیم ظاهر می‌شود که سیطره و سلطنتشان را به شکل سخت‌ترین استبداد ممکن گسترده‌اند، به بیان دیگر ریشه‌کن کردن زندگی, چرا که این وحدت تنها در مرگ شناور است. ابراهیم که با همه چیز از جمله عشق کاملاً بیگانه است، همه‌ی دنیا را در نقطه‌ی مقابل خود می‌داند و تصویری از خدایی وحشتناک ایجاد می‌کند که او نیز یک غریبه‌ی بی‌رحم و ارباب مردمی است که به بردگی مذهبی کشیده شده‌اند. هگل از این نظر با موسای فروید که او را مصری‌تر از هر مصری و بنیان‌گذار نظام «شرقی» سلطه‌ی مطلق می‌داند، موافق است: "موسی قانون خود را با تهدید زیبای شرقی مبنی بر از دست دادن تمام لذت و همه‌ی ثروت، پایه‌گذاری کرد. او تصویر روح خود را، پیش روی روح بردگی قرار داد، به عبارت دیگر یعنی وحشت نیروی فیزیکی". روح مسیحیت هگل بدین ترتیب پیدایش الهیات پدر اخته‌کننده را ترسیم می‌کند و پیش‌بینی موسی و توحید را در حدود صد و پنجاه سال پیش طرح می‌کند. به همین ترتیب,کانت توسط هگل متهم به وارد کردن صورت یهودی یا ایجابی قانون به فلسفه می‌شود. از دیدگاه هگل، برداشت کانت از فرمان مسیحیِ «خدا را بیشتر از هر چیز و همسایه‌ی خود را به اندازه‌ی خودت دوست بدار» به‌عنوان "فرمانی که احترام را برای قانونی که به عشق دستور می‌دهد، طلب می‌کند" اشتباه است. این «تقلیل» عشق به یک «فرمان» از نظر هگل یک انحراف بزرگ است چرا که در عشق "اندیشه‌ی هر وظیفه‌ای ناپدید می‌شود". در اوایل این متون، هگل عیسی را به‌خاطر اینکه قادر بود تا عشق را بالاتر از هر نوعی از اخلاق قرار دهد، مورد تحسین قرار می‌دهد. عیسی احترام به قوانین را مورد ستایش قرار نمی‌دهد بلکه یک عشق خود-القاء را ارائه می‌دهد, عشقی که "آن چیزی را نشان می‌دهد که قانون را تکمیل می‌کند اما درعین حال آن را به‌عنوان قانون لغو می‌کند و بنابراین چیزی بالاتر از اطاعت از قانون است و قانون را تبدیل به امری زائد می‌کند". لکان به صورت نظام‌مند این احساس ضد کانتی را منعکس می‌کند و ردپای این امر را می‌توان در متن«Etourdit» در سال 1972، هرچند که خیلی دیر، ولی درنهایت پیدا کرد که در آن او از "توپولوژی ناکارآمدی که کانت با تأسیس قاطع بورژوازی که قادر به تصور چیزی غیر از تعالی در زیبایی‌شناسی و دیالکتیک نیست" به‌دنبال آن بود، صحبت می‌کند. لکان اضافه می‌کند که "به محض آزاد شدن معنی (…) گفته‌های کانت معنی خود را از دست می‌دهند"، همچنین لکان اعتراف می‌کند که ممکن است انتقاد ساد کمتر خنده‌دارتر از کانت نباشد، اما حداقل منطقی‌تر است. به محض اینکه این انتقاد از برده‌داری شرقی و یهودی روح با برانگیختن متعاقب هگل از وحشت در طی انقلاب فرانسه در پدیدارشناسی روح، ابراز می‌شود، حلقه‌ای که جهانی‌بودن یک قانون مطلق را با وحشت و مرگ که به‌عنوان ارباب مطلق به نظر می رسد، پیوند می‌دهد، کامل می‌شود. پیوند مدور جهانی از یک قانون مطلق که در ارتباط با وحشت و مرگ است به عنوان حاکم مطلق در نظر گرفته می شود که به نظر کامل است. خواه از بازسازی استادانه‌ی الکساندر کوژو از نئومارکسیست الهام گرفته باشد که نظام اولیه‌ی هگل را بازسازی کرد یا خواه به‌وسیله بیان متعادل‌تر هیپولیت (لکان در پدیدارشناسی روح از تفسیر پیش‌گامانه‌ی هیپولیت الهام می‌گیرد که ایده‌ی میل را به‌عنوان میل دیگری تعبیر می‌کند), لکان همچنان در تفسیر اخلاقی، هگلی باقی می‌ماند. اگر ساد هر آنچه را که ورای قانون کانت است می‌تواند بیان کند, یعنی خشونت دیگری که قانون را پی‌ریزی می‌کند, پس آنچه که باقی می‌ماند تا فهمیده شود ژوئیسانس دیگری است که سوژه را وادار می‌کند تا از لذت و محدودیت ایگوی خود فراتر رود. چنین ژوئیسانسی زیربنای آثار ساد است و فراتر از هر كاری است كه كانت در دومین نقد خود درباره‌ی لذت و ناخشنودی(رنجش) می‌گوید.» ("کانت با ساد، لکان با آدورنو": ژان میشل راباته، مترجم: معین رسولی؛ آپاراتوس، 21خرداد 1404)




شاید هم مسیری فروید و آدورنو و هورکهایمرو هگل در نتیجه دهی به مقاله ی لکان، تصادفی و نتیجه ی ریشه گرفتن همه ی آنها از منبع واحدی به نام تجربه باشد، هرچند آنها به روش های مختلفی سعی کردند این منبع را توجیه عقلانی کنند و ازاینرو خیلی جالب است که تنها کسی در این مجموعه که تاثیرش بر لکان بسیار قطعی است، ناپذیرفته شده ترین توجیه ممکن را ارائه کرده است: عقده ی ادیپ که از سوی اکثر روانشناسان رد شده است. مقاله ی "مسئله ی اقتصادی مازوخیسم" در 1924 تا حدود زیادی، دنباله ی یکی دیگر از مقالات فرویدی مورد علاقه ی لکان یعنی "کودکی را میزنند" در 1919 است. فروید در این مقاله از 6تن از بیمارانش -4زن و 2مرد- خاطره ی علاقه به صحنه ی کتک خوردن یک کودک در کودکی را ضبط میکند که به نظر فروید، شکلگیری شخصیت کودک با آن، در ایجاد انواع مازوخیسم در بزرگسالی او ایفای نقش میکند. به گفته ی فروید، در این مرحله ی آغازین، کودک، همزمان از کتک خوردن آن کودک دیگر، احساس لذت و ناراحتی دارد. به نظر فروید، دلیل این است که کودک، خود را به جای کودک در حال کتک خوردن تصور میکند و دوست دارد کتک بخورد. فارغ از این که کتک زننده یک بزرگسال مثل معلم باشد یا یک کودک همسال، در هر حال، به نظر فروید، کتک زننده که هیشه خاطره اش به دوره ی مدرسه تعلق دارد، جانشین کتک زننده ی دیگری در قبل از آن دوران که بیمار به یاد نمی آورد است. با این که چنین خاطره ای وجود ندارد، ولی فروید اصرار دارد که این کتک زننده ی فرضی و عنوان نشده، حتما پدر –و نه حتی مادر- است. فروید توجه میکند که فارغ از این که جنسیت بیمار مرد باشد یا زن، در فانتزی کتک خوردن کودک در طفولیت او، کتک خورنده همیشه پسر است. فروید این امر ثابت را به این عقیده ی خود ربط میدهد که دختر دوست دارد مرد باشد و برای همین در فانتزیش، خودش را پسر تصور میکند و برای همین از کتک خوردن پسر به جای خودش لذت میبرد. در هر دو حال، به عقیده ی فروید، کودک دارد تصور میکند که از پدر خود کتک میخورد چون پدرش او را «دوست دارد» و ازاینرو این فانتزی نتیجه ی میل به محارم است و از همین رو است که سرکوب، نقش کتک زننده را از پدر به کس دیگری برمیگرداند:

«دختر در مرحله ی گذار به فانتزی خودآگاه، که جای فانتزی ناخودآگاه را میگیرد، چهره ی پدرش را حفظ میکند و بدین صورت جنسیت کسی را که کتک میزند ثابت نگه میدارد ولی چهره و جنسیت کسی را که کتک میخورد تغییر میدهد طوری که درنهایت در فانتزی او یک مرد، کودکان مذکر را میزند. پسر برخلاف این حالت، با جایگزین کردن مادرش به جای پدرش، چهره و جنسیت کسی را که کتک میزند تغییر میدهد اما چهره ی خودش را حفظ میکند که در نتیجه ی آن، کسی که که کتک میزند و کسی که کتک میخورد، از دو جنس مخالفند. در مورد دختر، چیزی که دراصل یک موقعیت مازوخیستی (انفعالی) بوده، به وسیله ی سرکوب، به موقعیتی سادیستی تبدیل شده و کیفیت جنسی آن نیز تقریبا از بین رفته است. در مورد پسر، موقعیت فوق، مازوخیستی باقی میماند و از آن جا که بین کسی که کتک میزند و کسی که کتک میخورد، تفاوت جنسی وجود دارد، این موقعیت شباهت بیشتری به فانتزی اصلی و دلالت ژنیتال آن دارد. پسر از طریق سرکوب و قالب بندی مجدد فانتزی ناخودآگاهش، از همجنس خواهی خود فرار میکند و نکته ی جالب توجه درباره ی فانتزی خودآگاه بعدیش این است که فانتزی فوق، حاوی رویکردی زنانه بوده و فاقد انتخاب ابژه ای همجنس خواهانه است. از طرف دیگر، دختر به کمک همین فرایند، یکسره از همه ی مطالبات وجوه اروتیک زندگیش میگریزد. او در فانتزی، خودش را به یک مرد تبدیل میکند بی آن که به شیوه ای مردانه نقشی فعال به خود بگیرد و دیگر چیزی به جز یک تماشاگر واقعه نیست، واقعه ای که جای یک کنش جنسی را گرفته است. این فرض که سرکوب فانتزی ناخودآگاه اصلی، تغییر زیادی ایجاد نمیکند، فرض موجهی است. هرآنچه در خودآگاه سرکوب شده و یا با چیز دیگری جایگزین شده است، بدون تغییر باقی میماند و بالقوه قابلیت تاثیرگذاری در ناخودآگاه را دارد. پسرفت به مرحله ای قبل تر از مرحله ی جنسی، تاثیری دارد که موضوعی کاملا جداگانه است. در نظر گرفتن این موضوع، ما را به این باور میرساند که شرایط در ناخودآگاه نیز تغییر میکند؛ لذا در هر دو جنس، فانتزی مازوخیستی کتک خوردن از پدر، پس از وقوع سرکوب، به زندگی خود در ناخودآگاه ادامه میدهد هرچند فانتزی منفعلانه ی دوست داشته شدن از جانب پدر حضور ندارد. علاوه بر آن، نشانه های فراوانی وجود دارند از آن که سرکوب، فقط به شکل بسیار ناقصی به هدف خود رسیده است؛ پسری که سعی داشته از یک انتخاب ابژه ی همجنس خواهانه احتراز کند و جنسیتش را تغییر نداده، با این حال در فانتزی های خودآگاهانه اش، احساسی شبیه یک زن دارد و به زن هایی که در فانتزیش او را کتک میزنند مشخصات و صفات مردانه اعطا میکند.» ("کودکی را میزنند": زیگموند فروید: گردآوری و ترجمه ی مهدی حبیب زاده: نشر نیک 1402: ص170-169)

این مثال آخر خیلی جالب است چون میتواند بسیاری از فانتزی های مردانه ی مدرن درباره ی اعمال قدرت زنان مردنما و مردان زن نما بر قهرمان در عرصه ی هنر را توضیح دهد. با این حال، خود فروید در پیدا کردن نظریه ای که بتواند سرکوب را به واسطه ی عقده ی ادیپ محبوب او توضیح دهد درمیماند. او دو نظریه مد نظر دارد: یکی نظریه ای از یک دوست سابق که معتقد بود ذات انسان دوجنسه است و در موقع سرکوب، بخش های سرکوب شده ی وجود به جنسیت سرکوب شده فرافکنی میشود و بخصوص مردی که از زنانگی درونش فرار میکند، تمام خصال سرکوب شده ی خود را در یک زن، فانتزی میکند. فروید این نظریه را کنار میگذارد چون به واسطه ی آن نمیتواند عقده ی میل به محارم در دختر را اثبات کند چون دختر دراینجا هیچ سرکوب جنسیتی ای انجام نمیدهد. نظریه ی دوم، نظریه ی آدلر است که به چیزی به نام میل به «مردانه نمایی» اعتقاد دارد و بر اساس آن، هم مرد و هم زن ذاتا دوست دارند حتی المقدور مرد به نظر برسند تا دیگران از او اطاعت کنند. این نظریه حتی از قبلی هم ناامیدکننده تر است چون اصلا به چیزی به نام «سرکوب» نمیپردازد. بنابراین فروید در آخرین صفحه ی مقاله اش از مطلقا جنسیتی دیدن قضیه ی سرکوب در این پروسه دست میکشد و مینویسد نظریه ی روانکاوی «قاطعانه بر این باور است که نیروهای محرک سرکوب را نباید به نحوی جنسیت زده تلقی کرد. میراث باستانی بشر، هسته ی مرکزی ناخودآگاه را تشکیل میدهد و هر بخشی از این میراث که در مسیر مراحل رشد بعدی به ناچار کنار گذاشته شود –به این دلیل که به درد چیزهای جدید نخورده است و با آنها مغایرت دارد و برایشان زیانبار است- قربانی فرایند سرکوب میشود. این انتخاب در مورد گروهی از غرایز نسبت به غرایز دیگر بهتر و موفق تر انجام میشود. گروه اخیر یعنی غرایز جنسی، به واسطه ی شرایط خاصی که تاکنون بارها به آن اشاره شده است، قادرند بر اهداف سرکوب غلبه کنند و بازنمودهای خود را از طریق صورتبندی های پریشان کننده ی جایگزین، تحمیل کنند. به همین دلیل، جنسیت دوران طفولیت که تحت سرکوب نگه داشته شده، در شکل گیری سمپتوم ها نقش نیروی محرکه ی اصلی را دارد و بخش اساسی محتوای آن (عقده ی ادیپ) عقده ی مرکزی نوروزها است.» (همان: ص176)

این اعتراف فروید اگرچه کاملا تدافعی و از سر نوعی لجاجت بیان میشود، ولی هنوز آنقدر صادقانه است که بتواند واقعا بخشی از نظریه ی او را نجات دهد. چون با توجه به این که تجربه ثابت کرده هنوز بسیاری از بیماری های روانی آدم ها با منشئات گوناگون و کاملا روانی و غیر جنسی، خیلی راحت، فرم بیماری های جنسی را به خود میگیرند، واقعا ممکن است بسیاری از محرکاتی که جامعه را به سمت بورژوازی حرکت داده اند علیرغم تظاهرات اولیه ی جنسی و جنسیتی خود در افراد جامعه ، در ابتدا کاملا فراجنسی و فراجنسیتی بوده باشند. در این صورت، دیگر نمیتوان کانت را با ساد تماما همسطح کرد یا اخلاق او را با ادعای ریشه گرفتن از عقده ی ادیپ به مسخره گرفت. ولی کانت و ساد، آنقدر زیربنای مشترک با هم دارند که ببینیم آنها امروزه در کاپیتالیسمی با هم متحد شده اند که هم خود را تنها منادی راستین اخلاق در جهان میشمرد، هم توسط سادیست هایی که به سادگی جنگ به پا میکنند اداره میشود و هم در بازاری که خودش از جنسیت و امور جنسی کالایی شده ایجاد کرده است گم میشود. عجیب نیست که غنی نژادها رهبران سادیست چنین تمدنی را معلم اخلاق ببینند چون نسل خودشان عادت داشته که در کلاس درس، با معلمان سادیست رودررو شود و در مدرسه هیچ اخلاقی هم نیاموزد. بر اساس همان سرمشق الان هم قرار است ما ایرانی ها در کلاس درس غربی ها از آنها اطاعت کورکورانه کنیم و احتمالا هم در انتهای کلاس، هیچ اخلاقی نیاموخته ایم البته اگر از کلاس درس زنده بیرون بیاییم چون رهبران کلاس مدرنیته ی غربی، معلم هایی هستند که به جای ترکه، بازیچه هایشان، سلاح های پیشرفته ی کشتار جمعی، بذرهای رواج ترور و نفاق در جوامع، شیر فلکه ی تحریم، و ابزارهای نابودی زیرساخت های اقتصادی و خدماترسانی کشورها است.

در این پروسه ی تعلیم، حکومت ها نه مستقیما –چون اصلا امکان ندارد با همه مستقیما روبرو شوند- بلکه از طریق اثرگذاری ها و الگوسازی های خود در جهان، مردم را به نفع خود عوض میکنند و برای این کار، فقط کافی است شرایط انواع تحریکات مد نظر را زیاد کنند تا قانون عمل و عکس العمل در فیزیک جهان مادی، خودبخود آنچه بالقوه است را بالفعل کند. فرد چون دانشی درباره ی قوانین جهان و عملیات مکانیکی آن روی ذهن انسان ندارد و از اهمیت این قوانین هم بی خبر است آنچه را فکر میکند طبیعی است انجام میدهد و هر چیز غیر طبیعی ای با پمپاژ وسیع، طبیعی به نظر خواهد رسید. بدین ترتیب، جهان فیزیکی ابزار نوعی جبر سیاسی-اجتماعی میشود و البته جهانی که داریم از آن صحبت میکنیم، جهان فیزیک نیوتنی نیست بلکه جهان فیزیک کوانتوم است که به خودی خود واقعی نیست و مهم این است که اطلاعات، آن را چگونه پردازش کرده اند.:

«فیزیکدان نیک هربرت، نویسنده ی کتاب ارزشمند "واقعیت کوانتومی"، عناصر بنیادی تشکیل‌دهنده ی قلمرو کوانتومی را «ماده ی کوانتومی» می‌نامد، یک (غیر)ماده که به گفته ی او، "ذره و موج را به طور همزمان و به سبک کوانتومی خاص خود ترکیب می‌کند". فیزیکدان ووجیچ زورک، همکار ویلر، از این ماده ی کوانتومی به عنوان «ماده ی رویایی» یاد می‌کند. بافت زیربنایی که آنچه ما واقعیت می‌نامیم - یعنی «همه چیز» - از این ماده ی رویایی کوانتومی، ساخته شده و آن همان چیزی است که «اپیونتیک» نامیده می‌شود. کلمه ی اپیونتیک ترکیبی از دو اصطلاح «اپیستمیک» (ریشه ی کلمه ی «معرفت‌شناسی» که با عمل «دانستن» مرتبط است) و «اونتیک» (ریشه ی کلمه ی «هستی‌شناسی» که با «وجود» و «هستی» مرتبط است) است. گفتن اینکه چیزی اپیونتیک است به معنای پیشنهاد چیزی است که وجود آن ذاتاً با دانشی که ما از آن داریم در هم تنیده شده است. اپیونتیک بودن به این معناست که عمل دانستن، هستی خود را خلق می‌کند، به این معنی که، همانطور که در یک رویا، عمل ادراک، وجود هر آنچه را که درک می‌شود، خلق می‌کند. در سطح کوانتومی، هستی و دانستن، ادراک و واقعیت، معرفت‌شناسی و هستی‌شناسی به طور جدایی‌ناپذیری در هم تنیده اند. جهانی که به نظر می‌رسد یک جهان مادی مستقل است، از «ماده‌ی رویای اپیونتیک کوانتومی» ساخته شده است که از جنس ذهن یا آگاهی است. این «چیز رویایی» اپیونتیک کوانتومی قادر است استحکام ظاهری جهان مادی را از فرآیند ادراک تولید کند. گراهام اسمثام، نویسنده ی کتاب عالی "بودیسم کوانتومی: رقص در پوچی"، میگوید: "ظاهر جهان مادی، موضوعی از میم‌های «اپیونتیک» کوانتومی عمیقاً حک شده است." هرچه یک ادراک خاص بیشتر اتفاق بیفتد، احتمال وقوع آن در آینده بیشتر است. ادراکاتی که به وجود ذاتی جهان فیزیکی اعتقاد دارند، بازخورد می‌دهند و تمایل به درک جهان به همین شکل را در آینده تقویت می‌کنند، و همچنین احتمال اینکه جهان همچنان «انگار» ذاتاً وجود داشته باشد را بیشتر می‌کنند. اگر این دیدگاه را بپذیریم که جهان به طور عینی در خود و به خودی خود وجود دارد، در آن صورت گرفتار طلسمی خودساخته و خود-تداوم‌بخش شده‌ایم که شواهدی را برمی‌انگیزد که به سادگی فرض اولیه و بررسی نشده ی ما را تأیید می‌کند. این فرآیندی است که در آن نبوغ ذهن ما برای خلق مشترک واقعیت، ناخواسته علیه ما به کار گرفته می‌شود، به گونه‌ای که می‌تواند ما را به شدت محدود کند، آگاهی از گزینه‌هایمان را خفه کند و در نتیجه پتانسیل‌های بزرگتر ما را فلج کند. ما می‌توانیم در باورمان به حقیقت عینی ادراکاتمان زندانی شویم، به گونه‌ای که خودمان را هیپنوتیزم کنیم و به معنای واقعی کلمه نسبت به حبس خود کور شویم و همچنان متقاعد بمانیم که ما صرفاً "با واقعیت در تماس هستیم". ظاهر پایدار دنیای کلاسیک توسط موجودات ذی‌شعور بی‌شماری از طریق شبکه‌ای پیوسته از ادراکات عادتی و به سرعت تکرارشونده در طول زمان‌های طولانی ایجاد می‌شود که به یک حلقه ی بازخورد جمعی بین ذهنی تبدیل می‌شود. هنگامی که ظاهر یک دنیای مادی ظاهراً پایدار به اندازه ی کافی شتاب می‌گیرد، الگویی خودپایدار ایجاد می‌کند که به دنیای ما ظاهری تغییرناپذیر می‌بخشد، ادراکی که به معنای واقعی کلمه در همان زمینه ی کوانتومی هستی تقویت، حک و جاسازی می‌شود. با تثبیت ماهیت سیال رؤیاگونه ی دنیای خود، ما یک رویای جمعی ایجاد می‌کنیم که از هر نظر محکم و کاملاً کلاسیک به نظر می‌رسد. زورک با اشاره به دنیای خارج می‌نویسد که به هر شکلی که تجلی یابد، "... به عنوان یک کانال ارتباطی عمل می‌کند... مانند یک بیلبورد تبلیغاتی بزرگ است که چندین نسخه از اطلاعات مربوط به جهان ما را در همه جا پخش می‌کند." هرچه ادراکی از یک دنیای مستقل و عینی بیشتر ایجاد شود، کمپین بیلبورد تبلیغاتی دنیای کلاسیک قوی‌تر می‌شود و قدرت پخش آن افزایش می‌یابد، زیرا میم خود را بیشتر در مغزهای بیشتر تکثیر می‌کند. دیدگاهی که از لبه ی تیز فیزیک کوانتومی در حال ظهور است این است که آگاهی، به جای اینکه یک پدیده ی ثانویه ی ماده باشد، زمینه ی هستی‌شناختی و نیروی محرکه ی فرآیند خود واقعیت است. ماکس پلانک، اولین کسی که ماهیت کوانتومی نور را مطرح کرد و یکی از اولین معماران نظریه ی کوانتومی، در اظهار نظری درباره ی آنچه فیزیک جدید برای بشریت آشکار می‌کرد، جمله ی معروفی گفت: "ذهن ماتریس همه ماده است". آگاهی به شیوه‌ای اسرارآمیز "ماده" ی جهان مادی را خلق می‌کند. ویلر تا آنجا پیش می‌رود که می‌گوید: "خود فضا-زمان در چه محیطی زندگی می‌کند و حرکت می‌کند و هستی خود را دارد؟ آیا پاسخ دیگری جز این وجود دارد که بگوییم آگاهی تمام خلقت را به وجود می‌آورد، همانطور که فضا-زمان و ماده، حیات آگاهانه را به وجود آوردند؟ آیا تمام این دنیای بزرگی که در اطراف خود می‌بینیم، کار تخیل است؟"

“QUANTUM PHYSICS: THE PHYSICS OF DREAMING”: PAUL LEVI: www.awakeninthedream.com

اگر میبینیم که این تخیل، جاهایی کمی پیشرفته تر به نظر میرسد برای رام کردن کسانی است که کمی از بقیه شکاک ترند و چیزهایی شنیده اند. تولید آگاهی در این زمینه در بیشتر موارد، چون برای عوام آشنا نیست، آگاهی عمومی را افزایش نمیدهد و درواقع اصلا جلب توجه نمیکند. به عنوان یک مورد آشنا برای خودم، به یاد می آورم که سال ها پیش در یک برنامه ی تلویزیونی حول مرور تولیدات صدا و سیما در ابتدای انقلاب، تله فیلمی را معرفی کرده بودند که داستانش در روزهای منتهی به انقلاب میگذشت. با نشان دادن صحناتی از آن، مادرم آن را درجا به یاد آورد و گفت خیلی فیلم قشنگی بود. داستانش درباره ی جوانی بود که به جرایم سیاسی توسط ساواک دستگیر و با یک پیرمرد در یک سلول زندانی شده بود. پیرمرد درباره ی هر کاری که ساواک و زندانبانان میکردند نظریه ی توطئه میداد و پیشنهاد میکرد که عکسش را عمل کنند. او معتقد بود که انقلابی در کار نیست و همه چیزش صحنه سازی امپریالیسم و خود ساواک است. صحنه ای که از فیلم گذاشته بودند، جایی بود که انقلابیون، زندان را تسخیر کرده و به زندانیان میگفتند که انقلاب پیروز شده و آنها آزادند ولی پیرمرد هنوز به جوان میگفت که گولشان را نخورد و از زندان بیرون نرود چون حتما نقشه ای دارند. بعدها وقتی مطلع شدم که عبدالله شهبازی دارد بر اساس اسناد انقلاب، کتابی درباره ی نفوذ ساواک در صفوف انقلابیون، همکاری بخشی از ساواک در انقلاب با تایید و همدستی مستقیم موساد اسرائیل، و نقش بعضی جریان های اقتصادی مثل خاندان یهودی مکارمی از شیراز در این ماجرا به هدف از بین بردن الیگارشی اقتصادی زمان شاه در انقلاب و به قدرت رساندن یک الیگارشی اقتصادی جدید در یک رژیم جدید مینویسد، دوزاریم افتاد که حتما در زمان خود انقلاب، مطالبی با محتویات مشابه بخصوص به گوش سیاسیون پیر و باتجربه میرسیده و هدف از ساختن آن فیلم، به مسخره گرفتن کسانی بوده که معتقد بودند ساواک و اربابان خارجیش واقعا در انقلاب نقش دارند و با این حال، مردم معمولی مثل مادرم، اصلا به چنین حسی بویی نبرده و اکثرا مطیع محض فرامین نظام جدید بودند. بعدش یادم افتاد که انقلاب فاصله ی زیادی از پخش سریال دایی جان ناپلئون بر اساس رمانی به همین نام از ایرج پزشکزاد نداشته است. این رمان، یک اشرافزاده ی قاجاری را به هجو گرفته بود که فکر میکرد تمام وقایع مضحک و احمقانه ی دور و برش کار انگلیسی ها برای گرفتن انتقام شرکت او در سرکوب ایادی بریتانیا در میان اشرار بختیاری بوده است. با وجود این که داستان رمان در سال های آخر حکومت رضاشاه اتفاق می افتاد، ولی ساخت سریال آن مسلما در زمانی که کتاب اسماعیل رائین درباره ی فراماسونری در ایران، سروصدا کرده و تقریبا تمام رجال فعال یا کنار گذاشته شده در رژیم پهلوی، وابستگان به فراماسونری بریتانیا تلقی میشدند، اتفاقی نبود. با توجه به این که هیچ کس در دور و بر من قبل از انقلاب، تلویزیون نداشت، هیچ کس را نمیشناسم که این سریال را در اولین پخش خود دیده باشد ولی جوانانی را میشناسم که در پخش جدید این سریال از شبکه ی "من و تو" در کمی بیش از یک دهه پیش، آن را دیده اند و حیرتزده شدم وقتی دیدم هیچ کدام از آنها متوجه پیام اصلی رمان در هجو توطئه بافی درباره ی انگلستان نشده اند و فقط همه یک صدا میگفتند: «عجب فیلم خرابی بود؟!» با توجه به این که خودم فقط رمان را خوانده ام، آن موقع فکر میکردم که لابد فیلم به خاطر ساخته شدن در یک فضای تحت ایدئولوژی غربی، موضوع انگلستان را کمرنگ کرده و بیشتر روی بخش های «خراب» رمان تمرکز کرده است ولی الان مطمئنم که موضوع توطئه پردازی درباره ی بریتانیا، واقعا برای بیشتر مردم، به اندازه ی ابتذال و فساد شخصیت های خانواده ی قهرمان داستان، اهمیت نداشته اند. مردم به وقایع پیش پا افتاده عادت کرده اند و حتی در عمیق ترین آثار هنری هم فقط همان چیزهایی را که به آن عادت کرده اند برجسته میکنند. بیخود نیست اسم فیلم «پالپ فیکشن» تارنتینو را میتوان هم "داستان عامیانه" ترجمه کرد و هم "داستان مبتذل".

اتفاقا از این وضعیت میتوان یک گذشته ی دینی هم درآورد. سید محمد تقوی در مقاله ی "جن انرژی جهانی حیات در زمین است" («علوم طبیعی و قرآن»: 1/4/1402) تقریبا چنین کاری کرده است. او روی آیه ی 2 سوره ی "انسان" در قرآن تمرکز کرده است که میگوید خدا انسان را از "نطفه امشاج نبتلیه" آفریده است. امشاج یعنی مخلوط، و نبتلیه یعنی دارای خاصیت "ابتلا" به معنی انتقال از جایی به جایی یا مرحله ای به مرحله ای. نویسنده که میخواهد از قرآن، نظریه ی تکامل داروین را نتیجه بگیرد، از موضوع ابتلا استفاده میکند تا ریشه یابی موجودات زنده منجمله انسان در ویروس ها و سپس باکتری ها به روایت داروینیسم را از قرآن استخراج کند که البته با نظریات اسطوره شناسی درباره ی تطبیق میکروب ها با اجنه و شیاطین همسو است و بلاخره به این نتیجه میرسد که "انس" گروهی از بشر (گونه ی حیوانی ما یا همان حیوان ناطق) هستند که به آگاهی رسیدند و در اثر درآمیزی با جن که اشکال شخصیت یافته ی انرژی جهانند، بدل به "انسان" شدند. او آیه ی 128 سوره ی انعام را شاهد می آورد که میگوید: «و یوم یحشرهم جمیعا یا معشر الجن قد استکثرتم من الانس و قال اولیاوهم من الانس ربنا استمتع بعضنا ببعض و بلغنا اجلنا الذی اجلت لنا قال النار مثواکم خالدین فیها الا ما شاء الله ان ربک حکیم علیم.: و روزی که همه ی جن و انس را جمع کنیم، [به جن ها میگوییم:] "ای گروه جن؛ شما در بسیاری از انسان ها خود را تکثیر کردید"، و دوستانشان از میان انس ها میگویند: "ما از همدیگر بهره مند میشدیم تا به آن مدت از عمری که برای ما مقرر کرده بودی، رسیدیم." [خدا] میگوید: "آتش جایگاه شما است، در آن جاودانه اید، مگر آن که خدا نجات شما را بخواهد." یقینا پروردگارت حکیم و دانا است.»از این آیه میشود اینطور مستفاد کرد که جن و انسان به هم آمیخته اند اما قرآن از این موضوع راضی نبوده است. بنابراین تصفیه ی جن ها به عنوان عنصر اصلی تجلی جهان در انسان، به منظور محدود کردن انسان انجام میگیرد و این تا حدودی با اتهام شیطانپرستی یا جن پرستی به ادیان ماقبل یهودی-مسیحی همزمان با نسبت دادن تمدن و دانش عظیم به آنها هم پوشانی دارد.

این جهانبینی در مسیحیت، ریشه ی ژرف تری دارد که میتواند به اسلام سرایت کرده باشد. کتاب «از ترانسیلوانیا تا تارنبیج ولز» اثر نیکولاس دو ور، این جهانبینی را با به هم متصل کردن کشفیات باستانشناسی با خرافات قرون وسطایی به روز کرده و از آن، سلاحی برای اثبات برتری ذاتی اشرافیت های گذشته ی اروپا فراهم کرده است. نویسنده ی اشرافزاده و فراماسون کتاب، معتقد است که اشرافیت های قدیمی که توسط کلیسای کاتولیک سرکوب شده اند، از نسل اجنه و موجودات ماوراء الطبیعی بودند و این در اعتقادات قرون وسطایی ثبت شده، بخصوص در جایی که اشراف هم زیبا و هم رنگ پریده توصیف میشده اند. در فصل چهارم کتاب آمده است که اعضای خاندان سلطنتی تارن بریج ولز که بسیار زیبا تلقی میشدند، اکثرا در بیش از حد رنگ پریدگی و داشتن موی سرخ با هم مشترک بودند. رنگ پریدگی معمولا به تاثیر اجنه و به نوعی جن زدگی تعبیر میشد که طی آن، به واسطه ی خورده شدن خون قربانی توسط جن، فرد پوستی بسیار کمرنگ می یابد. ماده جن خوناشامی موسوم به کنتس سالزبوری یکی از معروف ترین شکارچیان انسان از این نوع در بریتانیا بود. او قربانیانش را با اغواگری شکار میکرد و وقتی خون آنها را می آشامید، آنها را در حالتی رنگ پریده و بی حس و حال، رها مینمود. اکثر قربانیان او اشراف و شاهان و شوالیه ها بودند. در شعر «بانوی زیبای بی رحم» از جان کیتس، این موضوع مورد اشارت رفته است. قهرمان شعر، شوالیه ای است که توسط زنی زیبا اغوا میشود و زمانی که از خوابی گران برمیخیزد، خود را رنگ پریده ای سرگردان و بی هدف در بستر طبیعتی گیج کننده می یابد. این اتفاق درست در بیرون تارنبریج ولز می افتد. اشراف رنگ پریده ی آنجا هم از نسل سیده یعنی جن ها تلقی میشدند و سیده همان سیت ها یا اسکیت ها هستند که از آسیای شمالی به اروپا کوچیده اند. آنها سومائیر نامیده میشدند، لغتی که دو ور، آن را با نام منطقه ی سومر در بین النهرین جنوبی مقایسه میکند و از این طریق، نژاد آنها را به آنوناکی یا خدایان سومر میرسد که همان آناکیم یا بنی عنّاق یعنی موجودات دورگه ی جن-انسان در اساطیر یهودند. دو ور معتقد است لغت شیمر به معنی درخشان از همین اصطلاح سومائیر می آید چون فرمانروایان تباری خورشیدی و درخشان داشتند و در سومر، شمش خدای خورشید یکی از آنوناکی ها بود. افسانه ی اسپانیایی ها درباره ی مرد طلایی یا الدورادو در سرزمینی طلاخیز در امریکای جنوبی سرخپوستی نیز به عقیده ی دوور، از اعتقادات مشابه در بین سرخپوستان امریکایی که اعقاب همان اسکیت هایند برآمده است. لغت "جنیتری" که در اروپا برای خاندان های سلطنتی استفاده میشده است هم به معنی از نسل جن و هم به معنی خون اژدها است. چون شیاطینی که یهودیان از آن صحبت میکنند متشبه به مارند و لیلیت که همتای یهودی، ایرانی و عربستانی کنتس سالزبوری بوده است، به قالب مار درمی آمده است. اژدهای افسانه های اروپایی هم شکلی از مار با شخصیت نیمه انسانی است تا به الف ها یا همان اجنه نزدیک شود. امپراطور سیگیسموند از روم مقدس، فرقه ی اژدها را روی همین حساب برای متحد کردن وفاداران خود ایجاد کرد. او بند جوراب را نماد این فرقه کرد چون به عنوان یک بند مار مانند حلقه شده، برابر با اوروبوروس یا مار زمان بود که با تغذیه از دم خود به شکل یک دایره درمی آید و اینچنین در قالب یک دایره رشد میکند و به پیش میرود. به نظر دوور، اعضای این اشرافیت های الف زاده و فرابشری، به خاطر دانش و توانایی های برترشان، خطری برای قدرت کلیسا بودند و ازاینرو کلیسا به بهانه ی مبارزه با شیطانپرستی و جادوگری، آنها را تضعیف کرد. در قدرت، جای این اشراف الف زاده را افرادی عامی عمدتا از حلقه ی ونیز پر کردند که به خاطر پول پرستی و تاجرمسلکی، به توانمندی رسیده بودند و آنها موجدان اصلی دنیای ما هستند. دو ور دراینجا انتقاد رسمی خود از فرهنگ حاکم بر دنیای جدید را اعلام میکند و مثلا اشاره میکند که آنها جامعه را طوری طبقه بندی کرده اند که ستارگان عالم بازیگری، درجاتی بسیار بالاتر از رفتگران دارند درحالیکه اگر رفتگران مدتی اعتصاب کنند و کسی کارشان نداشته باشد، هر شهری را گند برمیدارد و اگر بازیگران دسته جمعی اعتصاب کنند، هیچ اتفاق خاصی نمی افتد و مردم، جایشان را به راحتی با سگ و طوطی دست آموز و برنامه های تکراری تلویزیون پر میکنند. دوور، مدعی میشود که این وضعیت، به خاطر محدود بودن ذهن اکثر اشراف اقتصادی فعلی است که صرفا وضعیت دور از مردم خود را ایدئال میبینند و بر اساس آن، همه چیز را طبقه بندی میکنند درحالیکه اشراف الف زاده در همه چیز مردم دقیق بودند و به شغل های ظاهرا عامیانه مثل رفتگری اهمیت میدادند.:

«اشراف "باستانی"، ارزش سهم یک فرد در جامعه را میدانستند و به فرد به خاطر انجام آن احترام میگذاشتند. "اشراف" واقعی، در مواقع ضروری، بیل به دست میگرفتند و با دیگران در کارهایشان مشارکت میکردند. فقط طبقه ی مرفه انتظار داشتند که شخص دیگری این کار را انجام دهد و فقط طبقه ی مرفه فکر میکردند که چون خودشان تا این حد پیشرفت کرده بودند، دنیا به آنها بدهکار است.» (تاکیدها از دو ور است.)

به نظر دو ور، آنها ذاتا و به لحاظ خونی، اشرافی و برتر بودند و اشرافیت، چیزی نیست که هر کسی بتواند به آن برسد و با این حال، این اتفاق حتی در کشور سلطنت پرستی مثل بریتانیا و با رسیدن افراد عادی به موقعیت هایی چون "دروازه ی اشراف" در حال رخ دادن است.:

«چگونه کسی میتواند به "دروازه ی اشراف" برسد؟ چگونه ممکن است درگاهی به سوی خون وجود داشته باشد؟ این، نمونه ی دیگری است از این که زبان به طرز فصیحی مهندسی شده تا کاملا به یاده گویی بی فایده تبدیل شود. هر ساله، پادشاه مسلما بی صلاحیت، به افراد شایسته ای که بنا به هوس چاپلوسی برخی از کارمندان دولت زودگذر و اغواگر انتخاب میشوند، نشان ها و القاب شوالیه میدهد؛ عمدتا به افراد خودخواهی که تصور میشود "سهمی" در جامعه داشته اند. بسیاری از این نشان های شوالیه به فاحشه ها، مدیران فوتبال و صنعتگران میرسد، اگرچه به هر دو گروه اول، مبلغ بیش از حد کافی برای سهم مشکوک و بی اثرشان پرداخت شده است، درحالیکه گروه آخر، که به همین ترتیب برای سهم خودخواهانه شان نیز به اندازه ی کافی به آنها پرداخت شده است، با حرص و طمع خود، در تبدیل سیاره به یک سطل زباله ی در حال چرخش نیز کمک کرده اند. چرا به این افراد به خاطر خدمت به خودشان پاداش داده میشود و چگونه میتوان آنها را افرادی "اشرافی" دانست درحالیکه بیشترین کاری که انجام میدهند، تولید زباله های مصرفی بی فایده، سرگرمی های اطلاعاتی و آلودگی است؟ آنها با ایجاد حسادت، رشک، و دشمنی، ثروتمند شده اند و از طریق رسانه ها با انتشار استانداردهای دوگانه، سطحی از سردرگمی اخلاقی ایجاد کرده اند که ناگزیر به شکاف اجتماعی و اقتصادی بیشتر و آسیب های زیست محیطی منجر شده است. و به همین دلیل، آنها همین الان هم نشان شوالیه دریافت میکنند. اخیرا دو مورد از فجیع ترین نشان ها به دختر یک بقال و رئیس کشوری اهدا شد که دولتش 40سال از به رسمیت شناختن مسئولیت ملی خود در قبال رفتار با غیر نظامیان –که در آزمایش های سلاح های شیمیایی از آنها استفاده میکردند- و اسرای جنگی که مجبورشان میکردند تا سرحد مرگ در عملیات های ساختمانی نظامی کار کنند، خودداری کرد. اولا چگونه میتوان دختر یک بقال را به عنوان فرد مناسبی برای گنجاندن در دستوری در نظر گرفت که به شدت برای افراد دارای خون سلطنتی در نظر گرفته شده بود و ثانیا چگونه منفورترین دشمن مردم بریتانیا در تاریخ اخیر میتواند واجد شرایط هر دو باشد؟ نشان معتبر گاتر که قرن ها به دلیل ارتباطش با مجموعه ی رنگارنگی از سلسله های شبه سلطنتی که هیچ حقی برای تعلق به آن نداشتند، چه رسد به اعطای آن به کسی دیگر، نابود شده بود، زمانی که به آن دو نفر اعطا شد، به پایین ترین حد خود رسیده بود. فرقه ی گاتر یک نهاد آنژوین و ازاینرو یک نهاد خونی الفی بود و هنوز هم هست و بنابراین با مرگ ریچارد سوم، تمام حقوق ادامه ی مالکیت فرقه ی گاتر در نسل او از بین رفت و طبق قوانین وراثت سلطنتی، این فرقه به وارثان ارشد خاندان آنژو تعلق گرفت. هیچ مجلس بعدی حق ندارد عضویت این فرقه را به کسی بدهد، چه برسد به یک تاجر زن بورژوای متکبر یا یک جنایتکار جنگی. فرانسوی ها میگفتند که بریتانیایی ها ملتی از مغازه داران هستند. به نظر میرسد که بریتانیایی ها ملتی از مغازه داران هستند که توسط یک مغازه دار اداره میشوند.»

دو ور در حملات زبانی خود، دچار تناقضی آشکار است. او درحالیکه خود را یک اشرافی واقعی میشناسد و مدعی است اشراف باستان، جایگاه هر کس در جامعه را اهمیت میدادند، به راحتی آدم ها را به خاطر فرزند بقال بودن یا مغازه دار تلقی شدن، به مسخره میگیرد. او و همدستانش زیاد با رقبای نوکیسه ی عوامگرایشان تفاوتی ندارند. هر دو گروه، خود را مدعی جانشینی یک اشرافیت جهانگرای متمایل به دانش میشناسند که مدت ها است منحل شده و احتمالا بقایایش الان در افراد مختلف طبقات بالا و پایین جامعه تکثیر و دچار عدم تمرکز شده است. اما همانطورکه دو ور بخشی از اطلاعات باقی مانده از آن گروه را به نفع طبقه ی خود مصادره میکند، رقبای او نیز همین کار را البته بیشتر در عمل انجام میدهند. این رقبای تاجر، هنوز دارند دنیا را خیلی بزرگ نشان میدهند و خود را همه کاره ی دنیایی که نشان میدهند معرفی میکنند ولی این دنیا بیشتر مصنوعی است تا طبیعی. بسیاری از بازیگرانش کاملا دستساز و ساخت بشرند و حتی موقع نشان دادن مسائل طبیعی هم باز قهرمانان صحنه همین وسایل دستسازند که از جعبه ی همان صنعتگرانی که دو ور تحقیرشان میکند بیرون می آیند. آنها به خاطر همین جهان گرایی توانستند آن کشیش هایی را که جهانگراهای قبلی را با ترویج افکار محدودکننده از سر راه برداشتند، شکست دهند و خود را جانشینان برحق جهانگراهای منقرض شده نمایش دهند. ولی هنوز دنیایی که نمایش میدهند علیرغم ظاهر بزرگش به شدت محدود است چون هرچه باشد اسلاف این تاجرپیشگان توسط کشیش ها علیه «اشراف باستانی» بسیج شدند و هنوز هم شاگردی کشیش ها را میکنند. جهان کشیش ها محدود بود چون جهان بزرگ، جهان اجنه بود که در اصل ارباب انواع و موکل های نیروهای مختلف طبیعت و جهان فیزیکی بودند و کلیسا دو معنی مختلف جن –ارباب انواع و عوامل شر- را به هم آمیخت تا رقبایش را بی اعتبار کند. آنهایی که جانشینان قدرت کلیسا شدند اجنه را به معنی نیروهای جهان برنگرداندند بلکه روی همان مضمون محدود عامل شر سوار شدند و با گسترش دادن هر چیزی که کلیسا به درست یا غلط شر اخلاقی میخواند، خود را جن پرست و بنابراین جهان گرا تلقی کردند (دو ور در این زمینه تفاوتی با بازاری های رقیبش ندارد). ولی این، فقط جایگزین کردن فریبی با فریبی دیگر بود و تا حالا ما فقط با گسترش جهانبینی های محدود کننده ای روبرو بوده ایم که علیرغم وانمود کردن خود به صورت دنباله هایی بر عرفان های باستانی، چه در بازاری مسلکی و چه در احمق پروری، فرزندان راستین کلیسایند.

در بازگشت به اناکالیپسیس میبینیم که هگینز دقیقا چنین برداشت مدرنی را در رابطه ی بین مسیحیت، بنیاد یهودیش و ادیان شبیه ولی طردشده نشان میدهد. وی به ارتباطی که بعضی بین لغت "موندوس" در لاتین به معنی جهان، و اصطلاح سامی "مندا" به معنی معرفت و دانش که ریشه ی نام فرقه ی مندایی است قائل شده اند اشاره دارد. مندایی ها مانند مسیحیان به عرفان و تزکیه ی روح اهمیت میدهند. اما برعکس مسیحیت، خدای مندایی ها یعنی اباثور (پدر اثیری)، خالق جهان مادی نیست و به اعتقاد آنها خلقت را نیم جن –نیم فرشته ای به نام "پتاحیل" یا "ال پتاح" یعنی خدا-پتاح رقم زده (هگینز این پتاحیل را همان پتاح خدای خالق در اساطیر مصریان میشمرد) که محدودیت امکانات دنیای مادی به سبب محدودیت او است. با وجود این که مندایی ها مسیح را رد میکنند ولی نوعی ارتباط بین جهانبینی آنها وجود دارد که به همین ارتباط لغات مندا و موندوس برمیگردد. هگینز در این رابطه مینویسد که در زبان کلدانی، لغت "مندا" به معنی شهر و سرزمین هم هست [که در این مورد، تلفظ دیگر لغت اکدی "مدا/ماد" به همین معناها است] و از ترکیب دو معنی مندا است که اصطلاح «شهر دانش» مصطلح شده و گاها درباره ی نواحی جغرافیایی خاصی روی زمین به کار رفته است. مندایی ها در زمره ی اصیل ترین پیروان زنده ی کلدانیان باستان به شمار میروند و با این حال، پیرو پیامبری هستند که در تاریخ مسیحیت، همزمان با عیسی است یعنی یوحنای تعمیددهنده یا یحیی. نام این یوحنا از اوآنا/اوآنس پیامبر ماهی مانند کلدانی ها می آید که تمدن را به آدمیان آموخت و به مانند آن اوآنس که از توی دریا درآمد مندایی ها نیز هر روز در حال غسل کردن در رودهای بزرگند همانطورکه غسل تعمید مسیحی هم از غسل تعمید عیسی توسط یحیی منتج شد. اینطوری نسخه ی اولیه ی دین آنها علیرغم تمام شباهت هایش به یهودیت، ماقبل آن قرار میگیرد و میتوان آن را با این ادعای تورات مقایسه کرد که ابراهیم جد دور بنی اسرائیل، با ملکی صدق شاه اورشلیم هم مسلک بود و بنابراین چیزی شبیه دین موسی مدت ها قبل از او وجود داشت. دقت کنیم که هم عیسی و هم یحیی نامزد مقام مسیح بودند و از طرفی عیسی ملقب به ایکتیس یعنی ماهی بود و این نوعی ارتباط با اوآنس را نشان میدهد. از طرفی یحیی مظنون بود به این که خود ایلیای نبی، مسیح سابق یهودیان بوده است که برگشته است و این میتواند او را یک نسخه ی قدیمی تر از مسیح نشان دهد کمااینکه ایلیا و عیسی مسیح، هر دو پیامبرانی هستند که هنوز زنده ولی از نظرها ناپدیدند. معمولا در قدیم حرف Iبه نشانه ی نام IESUSیا یسوع یعنی عیسی، برای مقدس کردن نام ها در ابتدای آنها به کار میرفت. این از آن جهت جالب است که ایکتوس یا ایکتیس هم میتواند از اضافه شدن I به کتوس نام نهنگ یا ماهی بزرگی به دست بیاید که یونس را بلعید. پوست ماهی تن اوآنس میتواند اشاره به همین ماهی باشد که یونس بر او غلبه کرده و از شکم او که دنیای مادی به کنایه از قوانین مادی آن است بیرون آمده است. یونس پیامبری بود که بر نینوا مبعوث شد و ظاهرا در انتهای داستانش اهالی نینوا به حقانیت او ایمان آوردند و این میتواند همان استقبال کلدانیان از اوآنس باشد. نام نینوا به نینوس شاه آشوری منسوب است که همان نمرود بنیانگذار بابل تلقی میشود. بنا بر یک افسانه ی مسیحی، نمرود در اصل، زرتشت، شاه «حامی» ها در مصر و کنعان بود که بعد از غلبه بر سامیان در کلده و عربستان، قلمرو خود را به این سرزمین ها انتقال داد و بابل را ساخت و پایتخت نمود و خود را "بعل" یعنی خدا نمود و 72نفر را به عنوان پیامبران کیش پرستش خود به اطراف و اکناف دنیا فرستاد و آنها 72 مذهب را پدید آوردند که اساس تمام مذاهب جهان هستند. هگینز، این زرتشت را به عنوان یک مصری فاتح جهان، با سزوستریس فرعون مصر تطبیق میکند که در افسانه های یونانی، تمام آسیا را فتح کرده است. با توجه به این که این فاتح را باید خدای سابق یا تجلی زمینی او شمرد، هگینز، او را با Omthaعنوان کلی خدا در زبان قبطی تطبیق میکند و پیشنهاد میدهد که همانطورکه در یونانی مآبی مصری رایج است، برای ایزدی کردن یک شخص، اول اسمش حرفMرا بگذاریم. این طوری لغت ممتا به دست می آید که میتواند با ممت یا مهمت یا محمد نام پیامبری تطبیق میشود که معروف بود مذهبش تمام آسیا را گرفته است [و بنابراین اومتا را نیز میتوان معادل "احمد" نام دیگر محمد دانست]. دراینجا هگینز قدمی رو به جلو میگذارد و به اهمیت M میپردازد. این حرف، نشان دیونیسوس باخوس خدای مشروبات الکلی به ویژه شراب انگور است که VIN خوانده میشده و البته در قدیم رایج بوده که در لاتین، V جای به U دهد. این میتوانسته کمک کند تا شراب به عنوان نمادی از عنصر حیات که با "عین" یا سرچشمه ی جهان تطبیق میشده است، با قرار گرفتن M در اول "عین" و تبدیلش به "معین" به همان معنای سرچشمه، عین را به UIN یا همان VIN تبدیل کند. ابجد این کلمه اینطور جمع می آمده است:

M=600

U=6

I=10

N=50

جمع=666

666 عدد دجال یا آنتی کریست در مکاشفه ی یوحنا است که البته هنوز داشته دین بابل شیطانی را احیا میکرده است. با توجه به این که قرار بوده آنتی کریست بعد از مسیح بیاید و برود و دیگر مزاحم اربابان بعدی جهان نشود، او با نرون تطبیق شد که یک سزار و بنابراین یک خدای انسان گون دیگر بود که تجسد جووه یا ژوپیتر، نسخه ی دیگر یهوه که مسیح قالب زمینی او است تلقی میشد. لغت "سزار" تلفظ لاتین لغت بابلی-اتروسکی "اسار" به معنی حکمران است که "ازیریس" نسخه ی مصری باخوس نام از آن دارد. ایزیس خواهر و همسر ازیریس، در روم، هم نسخه ی مادینه ی باخوس بوده و هم تطبیق شده با سرس الهه ی زمین، که خود در روایت دیگری نسخه ی مادینه ی باخوس بوده است. از نام ایزیس، نام یاسیوس درآمده که به روایت ویرژیل، نژاد سزار از او برخاست. یاسیوس و یاسون و ایسون، سه نام مختلف برای بنیانگذار قوم یاسون ها در آتیک شمرده شده اند. نام یاسیوس میتواند به معنی یسوعی یا مسیحی باشد که با نامیده شدن یسوع به ایسوس و احتمالا بعدا هسوس خدای گاول ها در ارتباط است ضمن این که خود یسوع تلفظ دیگر یهو یا یهوه است. اگر یهودیان مدعیند که از مصر درآمده اند برای آن است که نسخه ی قبلی خدایشان باخوس تبدیل به یک فرعون مصری شده و به صورت ازیریس بدل به کهن الگوی پادشاهان مصر شده است. او همچنین روح رود نیل شمرده میشود. رود نیل، به نام های سور و سیر هم نامیده میشد که هر دو، قابلیت بومی سازی سوریه را در مصر دارند. هر دو لغت، همریشه با SR در عبری به معنی رودخانه [مرتبط با "سریان" و "ساری" به مفهوم جاری بودن در عربی] هستند. یهودیان کلدانی مآب که در اسکندریه ی مصر، فعالیت زیادی داشتند، عادت داشتند به تقلید از کلدانیان، در لغات عبری، "س" را با "ت" جابجا کنند و مثلا "کوثی" را "کوتی" و "سوری" را "توری" مینوشتند. دراینجا هم SR جای به TR داد. عدد ابجد "ت" در عبری، 400 و عدد ابجد "ر" در عبری، 200 است که مجموعا میشوند 600 و برابر عدد ابجد M در لاتین. اگر M را به جای دیونیسوس، با "را" به معنی خدا که معادل عبری "رع" قبطی است، کنار هم بگذاریم، به نام "رام" نزدیک میشود که میتواند روح رم باشد که سزارها از آن می آیند. در هند، رام یا راما نام یکی از تجلی های خدای ویشنو است که به مانند اوآنس و مسیح مجسم به ماهی هم بوده است. PAYNE KNIGHT راما را نسخه ی هندی سزوستریس میدانست و حتی معتقد بود سزوستریس معادل رامسس فرعون مصری است که نامش شبیه به راما است. راما مدت ها قبل از کریشنا محبوب ترین آواتار ویشنو در هند میزیست. اما یک رامای دیگر که بالا-راما یا بل-رام یعنی دقیقا «بعل رام» نامیده شده است، به جای همزاد و نابرادری کریشنا در کنار او قرار گرفته و هگینز زوج کریشنا-بالاراما را همان زوج کریست و یوحنای تعمیددهنده میشمرد. یعنی باز هم خدای سابق به صورت حامی و تایید کننده ی نسخه ی جدید خود در کنار او ظاهر میشود. با این حال، داستان مسیح کامل تر است. چون پایه ی مندایی مذهب مسیح، با یک پایه ی یهودی جابجا میشود و یوحنا با همدستی کاهنان یهودی کشته میشود. بعد به خاطر تلفیق یوحنا و عیسی، همین سرنوشت برای عیسی تکرار میشود تا بهانه ای برای جدا کردن راه مسیحیت از یهودیت متعارف باشد. در مورد هند هم میتوان به چنین شورشی قائل شد. چون هند شبه قاره زیرمجموعه ی یک هند بزرگتر اسکیتی بود که مغول ها از آن آمدند و به گفته ی کارپینی، هند شبه قاره را هم فتح کردند. امپراطوری مغول با شورش چنگیزخان علیه پرستر جان یا شاه یوحنای مسیحی افسانه ای ایجاد شد. این شاه یوحنا میتواند همان یوحنای تعمیددهنده باشد که در قالب دیگرش اوآنس/یونس بعد از پذیرش از سوی اهالی نینوا به نینوس و نمرود و بعل و سزار و سزوستریس و دیگر شاهان اسطوره ای بنیانگذار تبدیل شده است. در بعضی منابع لاتین، از پرستر جان با عنوان "جوآنس بوتو دئوس"، یعنی یوحنا-بوتوی ایزدی یاد شده که میتواند نشاندهنده ی برابری اولیه ی یوحنا با بودا باشد و همانطورکه میدانیم، کریشنا و بودا هم در ابتدا از هم غیر قابل تشخیص بودند. موفقیت کیش کریشنا کمک میکرده تا برای کسانی که هنوز به یوحنا وفادار بودند او از شاگرد به صورت یک استاد تغییر حالت دهد. به نظر هگینز، این اتفاق در بهاگاوادگیتا افتاده آنجاکه ارجونا شاهزاده ی بزرگ، بعد از مطلع شدن از این که ارابه ران معمولیش کریشنا، درواقع ویشنو خدای بزرگ در هیبت یک انسان است، در مقابل کریشنا تعظیم میکند. هگینز، نام ARJONA ارجونا را به ار-جونا یعنی یوحنای والامرتبه معنی میکند بخصوص از آنرو که نام او را در تبت، ARGIONA تلفظ میکنند. به نظر هگینز همین اتفاق برای یوحنا در مسیحیت افتاده است و او که در ابتدا در قالب یوحنای تعمیددهنده استاد مسیح به نظر میرسد، بعدا به صورت های یوحنای حواری و یوحنای انجیل نویس، تحت عناوین شاگرد و دنباله رو عیسی -که حالا مسیح و خدای رسمی است- بازتولید میشود.:

“ANACALYPSIS”: V1: GODFREY HIGGINS: LONGMAN: 1836: P648-9 , 656-660

یهودیت که پایه ی دین مسیح شد، در تاریخ فعلی، مذهب قومی عقب مانده، منزوی و به شدت بسته که تنها یکی از اقوام امپراطوری جهانی و جهان گرای روم بود، به شمار می آمدند. یهودی ها مقاومت سختی در مقابل این جهانی سازی کردند و شکست خوردند ولی دینشان روم را درنهایت فتح کرد. مقاومت عیسی در مقابل روم، دراینجا به صورت مقاومت ابراهیم در مقابل بابل، مقاومت یعقوب در مقابل ادوم، و مقاومت موسی در مقابل مصر، مدام بازتعریف شده و به عقب انتقال داده شده است و در تمام موارد، مدت ها بعد از قهرمان یهوه پرست، مذهب او دشمن را در تسخیر خود درآورده است. این تکرار مکررات، برای یادآوری الگو بودن مقاومت قوم مسیح است. هر دین یا مسلکی که به عنوان بدیل روم و درواقع برای محدود کردن روم فعلی به جهت گسترش جهل ایجاد میشود، با قصه ای از یک قهرمان شکست خورده تعریف میشود که مذهبش به مقاومت خود ادامه داده و بلاخره جایی از روم فعلی را گرفته و جانشینی برای روم در خیمه شب بازی مقابل مردمی است که از سلطه ی روم خسته شده اند. میدانید که اخیرا اسم روم یا بابل، امریکا شده و آن، هنوز در حال جنگیدن و همزمان تطبیق دادن خود با انواع عیسی مسیح هایی است که خودش ایجاد کرده و خودش با پیروان آن مشکل پیدا کرده است. اگر جنگ و چانه زنی همزمان با دشمن، با سیاست چماق و هویج امریکا تعارضی ندارد، پس چرا باید تعجب کنیم از این که از داخل یکی از همین یهودیه های جدید به اسم ایران، امثال دکتر غنی نژاد، بیایند و بگویند ایرانی بودن هیچ تعارضی با پذیرش برتری غرب ندارد. نه دکتر غنی نژاد دروغ میگوید و نه آنهایی که پیبش از او 2500سال جنگ بی وقفه ی ایران علیه غرب را معنی ایرانی بودن میدانستند. در بیش از صد سال گذشته، ایرانی بودن همیشه معنایش موقتی بوده است چون بستگی به این داشته و هنوز دارد به این که غرب، دوست داشته باشد ایران در نظر مردمش چگونه باشد.

مطلب مرتبط:

معلم های سادیست کلاس مدرنیته و مبصرهای آنها برای درس تاریخ (بخش1)


معلم های سادیست کلاس مدرنیته و مبصرهای آنها برای درس تاریخ (بخش2)

تالیف: پویا جفاکش

برای فهم این موضوع فقط کافی است به ایران بگردیم. مدت کوتاهی قبل از حمله ی اسرائیل به ایران، در جدیدترین نشست "گفت و شنود اقتصادی" که با موضوع «میهن دوستی یا ناسیونالیسم؟» و با میزبانی مرتضی کاظمی در گروه رسانه ای دنیای اقتصاد برگزار شد، موسی غنی نژاد و شروین وکیلی مهمانان مدعو بودند. آدم اول تعجب میکند که شروین وکیلی ناسیونالیست پان فارس در یک نشست اقتصادی چه میکند؟! ولی خوشبختانه دکتر غنی نژاد لیبرال، در نوبت صحبت خودش همه چیز را روشن میکند. غنی نژاد که میشود گفت طبق معمول خودش کارگردان تک گوی کل جلسه است، یادی از رفیق باستانگرای از دست رفته اش سید جواد طباطبایی میکند و میگوید ایران نیازی به ناسیونالیسم ندارد چون ناسیونالیسم یک مفهوم مدرن و مخصوص کشورهای اروپایی است که بعد از فروپاشی امپراطوری مقدس روم، برای خودشان تعریف درست کرده اند؛ مثلا فرانسه که به زور، صدها زبان محلی را در خودش از بین میبرد و زبان رسمی فرانسه را جانشین میکند تا همه فرانسوی شوند؛ این جور کارها به درد کشورهای مستعمره میخورد که خودشان اکثرا تاریخ و موجودیتی نداشته اند، اما ایران از زمان کورش کبیر به مدت 2500سال وجود داشته و همانطورکه شاهنامه گواه است، حداقل هزار سال است که نام آن "ایران" و گره خورده به زبان فارسی است؛ اینهایی که میگویند ایران توسط صفوی ها یا توسط رضاشاه دولت-ملت شد، «یاوه میبافند» و ایران نیازی به دولت-ملت شدن در زمان مدرن و تحت یک ایدئولوژی مدرن نداشته است؛ بنابراین ما حق نداشتیم ناسیونالیسم غربی را وارد کنیم، ولی این کار را کردیم و این باعث ایجاد نهضت مصدق و درافتادن ما با غرب به نام دفاع از منافع ملی مثل نفت شد و صدمات زیادی به ما وارد کرد.

اینجاست که معلوم میشود چرا آقای غنی نژاد وارد بحث ایران باستان شده است. او به عنوان پدرخوانده ی جریان لیبرالیسم و غربگرایی افراطی در ایران میخواهد وانمود کند که میهن پرستی ایرانی، هیچ ربطی به مقاومت در مقابل سوء استفاده های غرب از وطن فروشی و جهل ایرانی ندارد و ما میتوانیم با اطمینان خاطر و در اوج ایرانی بودن، در مقابل هر نکبت جدیدی که سیاستمداران غربی بر سرمان می آورند تسلیم و مازوخیست باقی بمانیم. آقای غنی نژاد میتواند وانمود کند کارش اقتصاد است و چیزی درباره ی گذشته ی ایران نمیداند، ازجمله درباره ی این که آن پارس منابع یونان و روم باستان که ادعا میشود سلف ایران است، 12 قرن یعنی در تمام طول بقایش در حال جنگ با یونان و رومی بوده که همان غربی که به ما گفته است پارس سلف ایران است ادعا دارد آن یونان و روم، سلف غربند. دکتر غنی نژاد موقع صحبت کردن حتی به تته پته هم نمی افتد چون خیالش جمع است که هیچ کدام از جوانان غربگرای مخاطبش، اصلا به آن 12 قرن فکر نمیکنند. کل ایران باستان در نفر اولش به نام کورش خلاصه شده است و این کورش فقط فرصت کرد از دور یک تهدیدی نثار یونانی های داخل اروپا بکند و قبل از این که به جنگ واقعی برسد از دنیا رفت. اما چرا وقت جنگ با یونانی های اروپا را نیافت؟ چون تمام طول عمرش را در حال جنگ با قدرت های آسیایی گذراند. آیا این کورشی که فقط غرب را تهدید میکند و در عمل با همسایه ها میجنگد خیلی با حکومت فعلی ایران فرق میکند که غنی نژاد موقع نفی ناسیونالیسم، به آن طعنه میزند و آن را دنباله ی مصدقی میخواند که رهبران انقلاب اسلامی، از او بیزارند؟ یک ذره فکر کنید ببینید این کورش و دنباله ی راستینش جمهوری اسلامی، به نفع غربند یا به ضرر او؛ آن وقت دو دو تا چهارتا کنید ببینید ایران باستان ما چقدر قدمت دارد؟ برای این که راهنماییتان کنم یک چیزی را میگویم که دکتر غنی نژاد خوب میداند ولی جوان ها را مطلع نمیکند.: دقت کنید ببینید عجیب نیست که در دهه های پیش، اسم سیروس در ایران خیلی رواج داشت ولی الان ندارد؟! سیروس نام یونانی همان شاهی است که ما امروز او را به نام توراتیش "کورش" میشناسیم. اگر امروز کورش را به خاطر داستان توراتی نواختن یهود مقدس میدانند، او سابقا به خاطر روحیه ی فتوحات گری سلسله ی پهلوی –واسطه ی بی فاصله ی کورش ظاهرا 2500ساله با جمهوری اسلامی- از روی نسخه ی یونانیش مقدس و شناخته شد و حتی میرزاده ی عشقی وقتی در یکی از شعرهایش میخواست بزرگان ایران را دور هم جمع کند تا برای ایران پس از اسلام مویه سر دهند، او را سیروس نامید. الان اسم سیروس برند نمیشود تا مردم یادشان نیاید وجود تاریخی کورش هخامنشی را از کدام منبع خارجی گرفته اند. نکته ی مهم همین است. کورش الان شاهی آرمانی است چون قبلش به نام سیروس آرمانی شد؛ آن هم در یک اثر کلاسیک به زبان یونانی به نام "سیروپدی" یا تربیت سیروس. این اثر به گزنفون یونانی منتسب است که خالق کتاب آناباسیس یا بازگشت ده هزار نفر هم تلقی میشود. این کتاب را من نخوانده ام. اما مقاله ی جالبی از دیوید ماتیزن درباره اش دیده ام که مقایسه اش با حرف های دکتر غنی نژاد، نکات مهمی را به ما نشان میدهد.:

«بسیاری از مردم می‌دانند که فیلم کلاسیک WARRIORS "جنگاوران " از سال ۱۹۷۹ (براساس کتاب سال ۱۹۶۵ نوشته ی سول یوریک) شباهت‌های عمدی و آشکاری با «راهپیمایی ده هزار نفر» معروف دارد، روایتی از ارتشی از مزدوران یونانی که در وسط امپراتوری پارس منزوی شده بودند و مجبور بودند «با صدای تق‌تق» به سرزمین‌های دوست برگردند. من خودم هنوز به وضوح به یاد دارم که این واقعیت و تمام شباهت‌ها را معلم برجسته ی زبان لاتین و تاریخ کلاسیک ما، تنها چند سال پس از اکران فیلم در گیشه، برای کلاس لاتین کلاس هفتمم توضیح داد. در فیلم، هر گروه تبهکاری در شهر، هیئتی متشکل از نه نماینده را که هیچ‌کدام (در تئوری) مسلح نیستند، به یک «گردهمایی» بزرگ در پارک ون کورتلند در برانکس می‌فرستد. در آنجا، سایروس - رهبر بزرگترین گروه تبهکاری شهر (گرامرسی ریف‌ها) - سخنرانی معروف خود را ایراد می‌کند که در آن او به طرز چشمگیری به "واریورز" یا جنگجویان جمع شده اشاره می‌کند که اگر باندهای مختلف فقط از جنگیدن علیه یکدیگر دست بردارند، تعدادشان بسیار بیشتر از پلیس و هر کس دیگری است که ممکن است سر راهشان بایستد. با این حال، وقتی سایروس خائنانه توسط رهبر گروهی که خود را "یاغیان" می‌نامند، تیرباران می‌شود، و او فوراً گروه واریورز را به خاطر قتل متهم می‌کند، واریورز خود را در میانه‌ی قلمرویی نامساعد، در حالی که تمام گروه‌ها در شهر (به خصوص ریف‌ها) برای دستگیری آنها تلاش می‌کنند، منزوی می‌بیند. این طرح داستانی بسیار شبیه به وضعیتی است که گروه ده هزار نفری یونانیان هوپلیت با آن مواجه بودند. این گروه در قلب پارس، پشت سر شاهزاده ی محبوب پارسی، سیروس، پسر داریوس دوم، برای رویارویی با برادر بزرگترش (پادشاه جدید پارس) در نبردی برای تصاحب تاج و تخت، وارد عمل شده بودند. سیروس در نبرد کوناکسا در سال ۴۰۱ پیش از میلاد کشته شد و یونانیان منزوی، در اعماق قلمرو دشمن، با ارتش‌های عظیم کمتر و صدها مایل قلمرو متخاصم بین آنها و سرزمین مادری‌شان، که همه توسط قبایل مختلفی که با عبور آنها مخالفت می‌کردند، اشغال شده بود، علاوه بر ارتش پادشاهی که سیروس را کشته و سایر سربازانش را پراکنده کرده بود، در جنگ بودند. علاوه بر این، یکی از ژنرال‌های پادشاه، بلافاصله پس از نبرد، خائنانه ژنرال‌های برجسته ی یونانی را دستگیر و کشت، و بنابراین یکی از جنگجویان یونانی - گزنوفون آتنی، که احتمالاً حدود ۲۶ یا ۲۷ سال سن داشت - به عنوان رهبر جدید انتخاب شد (به روایت خودش) و با موفقیت آنها را به مکانی امن رساند. روایت گزنفون از لشکرکشی و پیامدهای ناامیدکننده ی آن، که آناباسیس به زبان یونانی و آنطورکه گاهی اوقات نامیده می‌شود، سفر اکتشافی پارسی در انگلیسی (که خود کلمه ی یونانی به معنای «سفری از دریا» است)، روشن می‌کند که جنگجویان یونانی، جنگجویانی فوق‌العاده توانمند، دارای سنت‌های عمیق و نظم و انضباط تحسین‌برانگیز و با تاکتیک‌های محکمی بودند که آنها را تا زمانی که هوشیار بودند و تسلیم ترس یا وحشت نمی‌شدند، از حریفانشان برتر می‌کرد. آنها همچنین در سراسر این مصیبت، ایمان عمیقی به خدایان و درستی رفتار خود نشان می‌دهند، و معتقدند که اگر به جای خائنانه عمل کنند، خدایان به جای دشمنانشان که خائنانه و قاتلانه عمل کردند، طرف آنها خواهند بود. و اگرچه نسخه ی سینمایی شامل سخنرانی به‌یادماندنی سیروس، همراه با آرایه‌های بلاغی است، سخنرانی‌های ثبت‌شده در روایت باستانی گزنفون از راهپیمایی ده هزار نفری، به دلیل بیان پرشور آرمان‌های سربازان مغرور و آزاد یونانی، که ممکن است منزوی و کم‌شمار باشند، اما ترجیح می‌دهند مانند مردان آزاد بجنگند تا اینکه خود را در معرض رحمت پارسیان قرار دهند، در جایگاه دوم قرار می‌گیرند. وقتی پس از پایان نبرد کوناکسا و کشته شدن سیروس، پادشاه، منادیان خود را به رهبری یک یونانی به نام فالینوس که برای پادشاه کار می‌کرد به ارتش یونان می‌فرستد و از آنها می‌خواهد که سلاح‌های خود را تسلیم کرده و در دربار حاضر شوند تا هر گونه لطفی را که می‌توانند از پادشاه دریافت کنند، دریافت کنند، پاسخی که گزنفون از تئوپومپوس آتنی ثبت کرده، جاودانه است:

"همانطور که می‌بینی فالینوس، تنها چیزهای ارزشمندی که در حال حاضر داریم، سلاح‌ها و شجاعت ما هستند. تا زمانی که سلاح‌هایمان را نگه داریم، خیال می‌کنیم که می‌توانیم از شجاعت خود به خوبی استفاده کنیم؛ اما اگر سلاح‌هایمان را تسلیم کنیم، جان خود را نیز از دست خواهیم داد. پس تصور نکن که قرار است تنها دارایی‌های ارزشمندمان را به تو تسلیم کنیم. برعکس، با کمک آنها برای آنچه که تو نیز برای آن ارزش قائل هستی، خواهیم جنگید." (صفحه ی ۱۰۵ نسخه ی پنگوئن ترجمه ی رکس وارنر، اولین انتشار در سال ۱۹۴۹)

فالینوس، در تلاش برای متقاعد کردن یونانیان به زمین گذاشتن سلاح‌هایشان، دلایل مختلفی برای این کار ارائه می‌دهد. رهبر یونانیان، کلیرخوس، آخرین پاسخ را به فالینوس می‌دهد:

"خب، پس، از نصیحت شما بسیار سپاسگزارم. حالا می‌توانید پاسخ ما را پس بگیرید، یعنی ما معتقدیم که اگر قرار باشد با پادشاه دوست شویم، اگر سلاح‌هایمان را نگه داریم، دوستان ارزشمندتری خواهیم بود تا اینکه آنها را به شخص دیگری تحویل دهیم؛ و اگر قرار است بجنگیم، اگر سلاح‌هایمان را نگه داریم، بهتر خواهیم جنگید تا اینکه در اختیار شخص دیگری باشند."

بنابراین، انسان‌های آزاده باید همیشه به مستبدان و مشاوران متقاعدکننده‌شان پاسخ دهند -- نه با بدخواهی یا نیت بد، بلکه با وقار و تمایل به ایستادگی بر حق طبیعی مردان و زنان برای دفاع از جان و آزادی خود در برابر خشونت از هر سو، هر چقدر هم که در لباس اقتدار دنیویِ ظاهری پنهان شده باشد. یونانیان باستان حقوق خود و تفاوت بین آزادی و بردگی را می‌دانستند و بنابراین می‌توانستند چنین پاسخی بدهند. در قرون گذشته، برخی از مردم این حقوق و تفاوت‌ها را فراموش کرده‌اند، در حالی که برخی دیگر با بدخواهی هر کاری که از دستشان بر می‌آمده انجام داده‌اند تا این اصول ساده و باستانی را مبهم کنند. نام‌های موجود در روایت باستانی با نام‌های موجود در فیلم بسیار مشابه است. البته، سیروس در هر دو حماسه نام یکسانی دارد. روایت گزنفون، سیروس را به عنوان رهبری ستودنی، شجاع و سخاوتمند و کسی که یونانیان را به خاطر فداکاری بی‌دریغشان برای آزادی‌شان تحسین می‌کند، به تصویر می‌کشد. در جایی قبل از نبرد سرنوشت‌ساز کوناکسا، او خطاب به یونانیان می‌گوید:

"سربازان یونانی، من شما را به جنگ با خودم نمی‌برم چون تعداد سربازان بومی‌ام کم است. نه، دلیل اینکه از شما کمک خواستم این بود که شما را کارآمدتر و قدرتمندتر از انبوه بومیان می‌دانستم. پس می‌خواهم خودتان را شایسته‌ی آزادی‌ای که به دست آورده‌اید و فکر می‌کنم از داشتن آن خوشحال هستید، نشان دهید. مطمئن باشید که من این آزادی را به تمام چیزهایی که دارم و خیلی بیشتر از آن ترجیح می‌دهم."

کلیرخوس، که پس از پایان نبرد به طرز خائنانه‌ای توسط تیسافرنس، ژنرال پادشاه، به قتل می‌رسد، بدون شک همان کلئون در فیلم است، رهبر هیئت نمایندگی نه جنگجو به انجمن محرمانه در برانکس، که توسط رهبر یاغیان مورد آزار و اذیت قرار می‌گیرد و توسط جمعی از ریف‌های گرامرسی متخاصم محاصره و مورد ضرب و شتم قرار می‌گیرد. بدون شک خودِ گزنوفون همان سوان است (به شباهت زبانی این دو نام توجه کنید)، کسی که پس از یک رویارویی پرتنش با جنگجوی قدرتمند، آژاکس، توسط بقیه ی واریورز به عنوان "فرمانده ی جنگ" انتخاب می‌شود، در صحنه‌ای که شباهت‌هایی با قسمتی از لشکرکشی پارسیان دارد که در آن گزنوفون پس از قتل ژنرال‌های یونانی، خود را به عنوان رهبر جدید معرفی می‌کند. در آن صحنه، گزنوفون می‌گوید که همه ی فرماندهان ارتش یونان می‌خواستند گزنوفون رهبر آنها باشد، به جز آپولونیدس، که با گزنوفون مخالفت کرد و شروع به شکایت از همه مشکلاتشان کرد.در آناباسیس، آپولونیدس هیچ نقش مهمی در بقیه‌ی ماجرا ندارد. اما آژاکس در واقع یکی از به یاد ماندنی‌ترین شخصیت‌های فیلم است، زیرا اگرچه از انتخاب نشدن به عنوان رئیس جدید جنگ ناراحت است، اما در واقع تا زمانی که به او فرصت جنگیدن داده می‌شود، خوشحال است و با نوعی شادی تلخ به هر یک از «صحنه‌های نبرد» فیلم نزدیک می‌شود و تا زمانی که در دامی که پلیس پهن کرده می‌افتد و با دستبند از آنجا برده می‌شود، غیرقابل توقف است. در فیلم، واریورز باید به جزیره ی کانی برگردند و سوان این حس را به خوبی بیان می‌کند که وقتی اقیانوس را می‌بینند، احساس می‌کنند که به خانه برگشته‌اند. در آناباسیس، لحظه‌ای فراموش‌نشدنی وجود دارد که یونانیانِ درگیرِ نبرد، که قبیله‌ای پس از قبیله، و از منطقه‌ای به منطقه‌ی دیگر جنگیده‌اند، به قله‌ی کوه تکس می‌رسند و برای اولین بار نگاهی اجمالی به دریا می‌اندازند:

"آنها در روز پنجم به کوهی رسیدند که نام آن کوه تِکِس بود. وقتی مردان جلویی به قله رسیدند و دریا را دیدند، فریاد بلندی برخاست. گزنوفون و عقب‌داران آن را شنیدند و فکر کردند که دشمنان بیشتری در جلو حمله می‌کنند، زیرا بومیان کشوری که آنها ویران کرده بودند، از پشت سر آنها را تعقیب می‌کردند و عقب‌داران برخی از آنها را کشته و برخی دیگر را در کمین اسیر کرده بودند و حدود بیست سپر پوست گاو خام را با موهایشان به غنیمت گرفته بودند. با این حال، وقتی فریادها بلندتر و نزدیک‌تر شد، و کسانی که دائماً در حال پیشروی بودند، شروع به دویدن به سمت مردان جلویی کردند که همچنان فریاد می‌زدند و هر چه تعداد آنها بیشتر می‌شد، فریادها بیشتر می‌شد، به نظر می‌رسید که این موضوع اهمیت قابل توجهی دارد. بنابراین گزنوفون سوار بر اسب خود شد و لیکوس و سواره نظام را با خود برد و برای پشتیبانی به جلو تاخت و خیلی زود صدای سربازانی را شنید که فریاد می‌زدند: «دریا! دریا!» و در ستون به پایین خبر می‌دادند. سپس مطمئناً همه ی آنها شروع به دویدن کردند، عقب‌داران و همه، و با تمام سرعت به سمت حیوانات بارکش و اسب‌ها راندند؛ و وقتی همه به بالای تپه رسیدند، سربازان، با چشمانی اشک‌بار، یکدیگر و ژنرال‌ها و فرماندهان خود را در آغوش گرفتند. در یک لحظه، به پیشنهاد کسی یا کسانی، سنگ‌ها را جمع‌آوری کردند و توده‌ای بزرگ از آنها درست کردند."

در مقدمه‌ی جورج کاک‌ول بر ترجمه‌ی رکس وارنر از سفر اکتشافی پارسی، آن استاد آکسفورد (و اهل نیوزیلند) با این جمله شروع می‌کند:

"هر بچه مدرسه‌ای می‌دانست که چگونه ده هزار یونانی خود را در قلب امپراتوری پارس، هزاران مایل دورتر از یونان، یافتند، در حالی که نیمی از رهبرانشان توسط پارسیان دستگیر شده بودند، و ارتشی از پارسیان در نزدیکی بود، و چگونه گزنوفون آتنی مسئولیت را به عهده گرفت و آنها را از طریق رودخانه‌ها و کوه‌ها، از میان زمستانی وحشتناک و دشمنان وحشی به همان اندازه وحشتناک، به سلامت به خانه آورد، و واقعاً یک بچه مدرسه‌ای کودن بود که از صدایی که یک روز گزنوفون از پشت ستون شنید، به وجد نیامد، در حالی که او در حال بالا رفتن از کوهی دیگر علیه به گمان خودش، قبیله‌ای متخاصم دیگر بود: «دریا، دریا». "

متأسفانه، می‌توان با اطمینان گفت که اکنون اکثر دانش‌آموزان می‌توانند از مهدکودک تا تحصیلات تکمیلی را بدون یادگیری داستان ده هزار یونانی و صدای هیجان‌انگیزی که روزی گزنفون شنید، یعنی «دریا، دریا»، طی کنند. حتی عبارت‌بندی جورج کاک‌ول نیز به روشنی نشان می‌دهد که وقتی خود او این کلمات را در سال ۱۹۷۲ می‌نوشت، دیگر این‌طور نبود که هر دانش‌آموزی به طور طبیعی این داستان را یاد بگیرد. این فراموشی فرهنگی بسیار تأسف‌بار است و مشخصه ی بسیاری از چیزهای دیگری است که ما در مورد گذشتگان فراموش کرده‌ایم. راهپیمایی ده هزار نفری امروز چیزهای زیادی برای آموختن به ما دارد، از شجاعت در برابر احتمالات به ظاهر غیرممکن گرفته تا فداکاری برای آزادی، ایمان به خردِ ایستادگی برای حقوق طبیعی بشر در برابر استبداد، ایمان به آنچه الهی است، و انزجار از کسانی که حاضرند با دیگران مانند خدا رفتار کنند. خود سیروس گفت که به آزادی‌ای که یونانیان برای خود به دست آورده بودند حسادت می‌کرد؛ آزادی‌ای که در واقع ما هنوز وارث آن هستیم. این را فراموش نکنیم، مهم نیست که در حال حاضر چقدر از دریا دور به نظر برسیم.»:

“The warriors and the ten thousands”: DAVID WARNER MATHISEN: STAR MYTHS OF THE WORLD: 10 JAN2014

آیا این نوع یونانی ستایش شده از سوی گزنفون و مخترعینش در غرب مدرن، که شعار میدهد دشمن فقط او را وقتی سلاح در دست دارد، مورد دوستی قرار میدهد، خیلی با جمهوری اسلامی فاصله دارد که مدام در دفاع از خود در مقابل انتقادها میگوید فقط با داشتن سلاح و استفاده از هر موقعیت و کالایی به عنوان سلاح، با دشمن غربی در صلح به سر خواهد برد؟ بله عزیزانی که با روحیات واقعی غنی نژادها آشنا نیستید! جمهوری اسلامی خیلی خیلی غربی است بی این که این غربی بودن منافاتی با میهن پرستیش حول محصولات سرزمینی سیروس/کورش منافات داشته باشد. الگویش هم شاهزاده سیروس معروف به سیروس جوان یا سیروس کهتر است که عمدا همنام سیروس مهتر یا سیروس اول –اخیرا دوم- شده تا به جای او یونانی ها را ستایش کند و بدین ترتیب آن جریان نوپدیدی که تحت نام کورش به جنگ یونانی گری رفته بود، باز هم به نام کورش به یونانی گری جلب شود. کورش برای ایران مقدس است چون ایران، معادل پارس و بدین ترتیب نمادی از دشمنی شرق با غرب تعیین شده است. ولی این نماد مقدس نه بخشی از دین و سنت ایرانی بلکه بخشی از دین و سنت غرب است. چون کورش یک مسیح یهودیان و ازاینرو از اسلاف عیسی مسیح یعنی خدایی است که بیشتر خدای تمدن غرب شمرده میشود و برای همین هم هست که راحت میتواند به سایروس امریکایی و دار و دسته یث خلافکارش "جنگاوران" تبدیل شود. این که دو سیروس با دو رویکرد متفاوت، مسیح یگانه ای را به جلوه های متضاد تقسیم میکند، ناشی از عملیات مشابه یسوعی روی مسیح در مغربزمین است که به ایجاد مسیحیت متعارف انجامیده است. این موضوع در کتاب کلاسیک اناکالیپسیس منسوب به گادفری هگینز انگلیسی خودنمایی میکند. این کتاب ظاهرا قرن نوزدهمی، یک نسخه ی امریکایی از اوایل قرن بیستم (دورانی که امریکا مرکز تئوسوفی بریتانیایی و تطبیق اساطیر هندو-بودایی و یونانی-رومی و کابالایی توسط آن بود) دارد که ممکن است نسخه ی اصلی باشد ولی برای این که قرن نوزدهم بی حساب و کتاب به نظر نرسد، نسخه ی چاپی قرن نوزدهم انگلستانش هم تهیه شده است که من از آن استفاده میکنم. اناکالیپسیس کتاب متناقضی است و دلیلش را هم این میدانند که یادداشت های نویسنده هستند که بعد از مرگش منتشر شده اند و او به دلیل مرگش فرصت ویرایش آنها را نیافته است. دانسته های جدید نویسنده مدام دانسته های قبلی را تحت الشعاع قرار میدادند و کم کم آنقدر زیاد شدند که علیه بنیاد خود قیام کردند و تاریخ را یک سرگرمی اختراع ژزوئیت ها یا همان یسوعی ها نشان دادند که میشود آنها را بر اساس اسمشان، عیسوی های اولیه ی واقعی شمرد؛ ادعایی که در انکالیپسیس تنها از صفحه ی 600 به بعد مطرح میشود.

هگینز معتقد است که بسیاری از بنیانگذاران افسانه ای منجمله موسی، رومولوس، کریشنا و کورش، در ابتدا همگی جلوه های محلی یک قهرمان منجی ایزدی واحد بودند که در نقاط مختلف، شاخ و بال هایی بر داستان هایش افزوده یا از آنها کاسته و همین کمی و زیادی ها بر آیین هایش هم اعمال شده است. ژزوئیت ها هر کدام از اینها را به یک شخصیت تاریخی تبدیل کرده اند تا مزاحم یا رقیبی برای جلوه ی رسمی فعلی این قهرمان ایزدی یعنی عیسی مسیح نباشند. اما عنوان کریست برای این ایزد منجی، بنیاد پاگانی او را هنوز لو میدهد. کریست تلفظ دیگری است برای «کوروس» لقب آپولو خدای خورشید یونانی، و نیز «کیروش» لقب تموز خدای طبیعت و فصول در سوریه، که این دومی تحت عنوان «آدونیس» لقب سوری دیگر تموز، هنوز در اساطیر یونانی حضور دارد. ازآنجاکه فصول بر اثر گردش خورشید ایجاد میشوند، این دو خدا هنوز در پایه با هم مشترکند منتها مرگ و رستاخیزی را که خورشید در طول یک شبانه روز با غروب (مرگ) و طلوع (تولد دوباره) تجربه میکند، خدای فصل ها در طول یک سال با مرگ در خزان و تولد دوباره در بهار از سر میگذراند و مرگ و رستاخیز مسیح هم بر اساس همین چرخه رخ میدهد. منتها موقع تاریخ سازی، تغییر جلوه ی خدای خورشید در هنگام گذر از صورت فلکی هر ماه، طی دوره های حدودا 2000ساله رقم میخورد و در هر دوره، تصویر خدای خورشید روی صورت فلکی ای که در آغاز سال، خورشید از آن طلوع میکند، ثابت میماند و ادیانی با دوره های طولانی وجود، تخیل میشوند. در این حالت، مرگ و رستاخیز خدا مرگش در یک دوره ی فلکی برای تولد دوباره در یک دوره ی فلکی دیگر بر اساس صورت فلکی جدیدی اتفاق خواهد افتاد. برای مسیح، این مرگ، قربانی شدن به صورت بره ی خدا در انتهای عصر فلکی حمل یا قوچ برای از نو متولد شدن در ابتدای عصر فلکی حوت یا ماهی است که مسیح به نام آن، ایکتیس یعنی ماهی نامیده میشود. ایکتیس لقب دیونیسوس باخوس خدای تاکستان ها و مشروبات الکلی و رقص های نمایشی هم هست. در سرود هجدهم اورفیک، باخوس، نخستین زاده شده، دارای طبیعت دوگانه، سه بار زاده شده، شاه باخیوس، دارای دو شاخ، و دارای دو شکل توصیف شده و نامبردار به چاسته است که هم به معنی بره است و هم به معنی آتش. طبیعت دوگانه ی دیونیسوس باید به دوگانه بودن ماهی عصر حوت مرتبط باشد و این که او هم ماهی است و هم بره، نشانه ی این است که او در جایگاه مسیح قرار دارد. در این صورت، سه بار زاده شدنش، جلوه های ماهی و گوسفند او را با جلوه ی گاو در سه برج فلکی ثور (ورزاو)، حمل (قوچ) و حوت (ماهی) جمع می آورد و عیسی را به عنوان منقسم در برج های فلکی حمل و حوت، با گذشته ی یهودیش علیه جلوه ی قبلی خود در برج ثور متحد میکند. عیسی تجسد زمینی یهوه خدای یهود است که خود، شکل بازآفرینی شده ی بعل ها یا خدایان پاگانیسم در قبل از خود است و بعل در یهودیت، عنوان رقیب یهوه و متهم به شیطنت و نابودگری است که همواره به شکل گاو ظاهر میشود طوری که در انگلیسی، لغتBULLبه معنی گاو نر، ازBOLمشتق شده است که یکی از تلفظ های نام "بعل" در میان یهودیان بوده است. همین ارتباط بین خدایان و صور فلکی، در هند هم تکرار میشود. خدای هندوی ورزاو شکل، شیوا خدای نابودی است و در آیین های قربانی هندو، گوسفند در آتش پخته میشود چون خدایان در جای همان باخوسی قرار دارند که همزمان آتش و گوسفند است و چون از چیزی از جنس خود تغذیه میکند، گوسفند در آتش پخته میشود. مسلما نسخه ی قبلی هم از مانند خود تغذیه میکرد. بدین ترتیب، این نسخه ی قبلی به میترا خدای خورشید رومی نزدیک است که همواره در حال قربانی گاو تصویر میشده است. میترا خدای پارسیان شمرده میشد که دشمنان یونانیان و رومیان بودند. در شناسایی امروزین ملل، اساس فرهنگ پارس ها زرتشتی گری تعیین شد چون در هندوستان، جامعه ای به نام پارسی ها که زرتشتی بودند، گاو را مقدس میشمردند و دلیل خوبی بودند بر این که ناخوشایندی چنین فرهنگی برای مسیحیان یونانی و رومی کنونی، به گذشته ی پاگانی یونان و روم هم فرافکنی شود. دراینجا مسیح با جلوه ی گوسفندی خود همهویت شده که با گذشته ی یهودیش این همانی دارد. بنابراین دراینجا هنوز معادل موسای گوسفندچران است. به نظر هگینز، نام موسی تلفظ دیگر نام مسیح است و موسی مسیح اولیه ی مذهبی بود که در ابتدا خود مسیحیت بود و بعد به یک شعبه ی مطرود از آن که نامش یهودیت شد محدود گردید تا مسیح جدید یعنی کریست پرداخته شود. نام موسی را از ریشه ی موشه میگیرند که به معنی از آب گرفته شده است. ماهی هم از آب گرفته میشود. در این مورد، میتوان به افسانه ی ایتالیایی ازدواج جانوس خدای دو چهره –که دو چهرگیش با دوگانگی ماهی برج حوت و دو ماهیتی بودن باخوس قابل مقایسه است- با زنی به نام کامیسه و به دنیا آمدن پسری به نام کاماسنس از این رابطه اشاره کرد چون کاماسنس هم به معنی ماهی است و هم به معنی از آب گرفته شده. کامیسه در حکم الهه ی زمین است که خدا در او حلول میکند تا جلوه ی زمینی بیابد و این الهه نسخه ی مادینه ی خود خدا هم است. در این رابطه هگینز، نام کرس یا سرس الهه ی زمین رومی را تلفظ دیگر نام کورس خدای خورشید میشمرد. حلول خدای خورشید در زمین، معادل مرگ او است و پسرش باززایی او همانطورکه با مرگ خدا در یک ظاهر، او توسط قاتلش به صورت نویی بازمیگردد. مرگ بعل توسط موسی هم ماهیت مشابهی دارد. هگینز یادآوری میکند که املای لاتین موسیMOSEنزدیک املای لاتین میوزMUSEنام عمومی الهگان هنر که در خدمت آپولو خدای خورشیدند میباشند و این میوزها درابتدا چرخه های قمری بودند که آپولو یا خورشید در آنها جلوه های منحصر به فرد می یافت گویی توسط الهه ی ماه از نو زاده میشود. در مورد باخوس هم میبینیم که او در سرود های مخصوص خود در فستیوال های اورجی، به نامYESنامیده میشد که نه فقط راهبرد به یاه/یاهو/یهوه خدای یهود دارد، بلکه ارتباط سرراست تری با AYESنام الهه ی هرج و مرج در آغاز آفرینش را نشان میدهد. شاید این با مضمون نخست زاده بودن باخوس هم مرتبط باشد. چون در هند، ویشنو تحت نام نارایانا به عنوان خدای آفرینشگر غنوده بر ماری چند سر بر آب های آغازین معرفی میشود. آفرینش زمین از میان آب های هاویه با آفرینش دوباره ی آن به دنبال سیلی عظیم نسبت می یابد که در این داستان هم ویشنو در قالب آواتار ماهی به نام متسیه کشتی مانو نوح هندی را از میان سیل به سلامت عبور میدهد و بنابراین نوح یا آدم دوم هم یک نسخه از مسیح ماهی میشود. از طریق او خدای ماهی در صدر آفرینش تمدن بشر قرار میگیرد و با اوآنا یا اوآنس پیامبر تمدن آموز کلدانی ها که پوست ماهی پوشیده و از داخل دریا درآمده بود برابری می یابد. نام اوآنا/اوآنس معادل نام یوناه/یونس پیامبری است که توسط ماهی ای بلعیده و بیرون انداخته شد و ماهی دراینجا باز الهه ی زمین است که خدا را میبلعد تا از نو متولد کند. کشتی نوح هم جانشینی برای همین ماهی است. نام اوآنا همچنین معادل یوحنا پیامبر تعمیددهنده ای است که همزمان با عیسی، نامزد مقام مسیح بود و البته عیسی را هم غسل تعمید داد. مسیح شدن و درواقع تولد دوباره ی عیسی بعد از غسل تعمید، همان برخاستن نارایانا از آب است. به گفته ی هندوان در زمانی که ویشنو به صورت نارایانا روی آب ها غنوده بود، جهان را "تاماس" احاطه کرده بود که معنیش در هندی تاریکی است. کلنل ویلفورد، این اصطلاح را با نام "تماس" برای یکی از نسخه های قبطی تموز مقایسه میکند. همه ی این اصطلاحات مرتبط با لغت کلدانی "توما" به معنی توأم یا همزاد است و به نظر هگینز، از تموز، خدای دوگانه ای میسازد که دو شخصیت معادل با دیوسکوری یا دو انسان صورت فلکی توأمان یا جمینی هستند. به نظر هگینز، توما را مانوی ها تبدیل به روح همزاد مسیح و نامبردار به توماس کردند ولی سنت جروم، او را با یک آدم همراه و گاهی متضاد در مقابل مسیح اشتباه گرفت و اینچنین توماس که در ابتدا خود مسیح بود، به صورت یکی از حواریون او درآمد. سنت توماس به شرق و از جمله تا هند کوچید و مسیحیت را در سر راه خود پراکند. بعدا ژزوئیت ها یک سری مسیحی های هندی که توماس را معلم خود میشمردند را در مالابار یافتند و آنها را مشکلی برای تعریف مسیح شمردند و با جایگزین کردن زبان کلدانی آنها با زبان لاتین، مسیحیت آنها را به سمت مسیحیت غربی تحریف کردند. در همان منطقه ی جنوب هند که کیش سنت توماس رواج داشت، یک منجی شگفت پاگانی به نام سالیواهانا کشف شد که درست که مثل مسیح نجار بود و باز مثل مسیح، میمرد و از نو زنده میشد و از نظرها غایب میشد. پیروان سایواهانا به یک منجی آینده اعتقاد داشتند که در ظاهر یک اسب متولد میشد. این یادآور بازگشت مسیح نجار با شمشیری در دست سوار بر اسب سفید است که پادشاهی جهان را طلب میکند. این، در جای خود، کریست را چه در نام و چه در ماهیت با کریشنا آواتار هشتم ویشنو در هند مرتبط میکند؛ چون کریشنا هم بعد از مقتول شدن قرار بود بعدا به صورت آواتار دهم موسوم به کالکی بازگردد: منجی ای که با شمشیری در دست و سوار بر اسب سفید می آید. بین دو آواتار هشتم و دهم، بودا به عنوان آواتار نهم ظهور میکند. این هم جالب است. چون ویشنوئیست های مالابار، سنت توماس مسیحیان آنجا را به نامBUDHENMARیعنی پسر بودِن میشناختند و ظاهرا "بودن" یا بودا را با خدای مسیحیت یکی فرض کرده اند. یک افسانه ی ژاپنی میگوید که در دوره ی حکومت سین-مو، BUDUکه همان بودا باشد، سوار بر یک اسب سفید، مذهب خود را از هند به ژاپن آورد. به نظر هگینز، این بودا خود آواتار دهم است و مقوم این ظن که کریشنا و بودا در ابتدا خدایی واحد بودند. دوگانگی تصویر بودای زاهد و کالکی سلطنت طلب و جنگجو نیز به نظر هگینز، نسخه ی دیگر دوگانگی عیسای زاهد و سزار سلطنت طلب و جنگجو است که هر دویشان در ابتدا خدای انسان شده و دو نسخه ی مختلف مسیح از یک بازه ی زمانی بودند که مثل دو همزاد مقابل، روبروی هم قرار گرفته بودند.:

“ANACALYPSIS”: V1: GODFREY HIGGINS: LONGMAN: 1836: P636-640 , 662-8

همانطورکه میبینید این پروژه اینقدر جهان گستر است که میتوان مشابه آن را در هر نقطه ای از زمین طوری ایجاد و تحریک کرد که به سمت تمدن غربی گرایش بیابد. مثلا در زمانی که گزنفون به نام در ایران محترم بود و کتاب اناباسیسش هم به فارسی ترجمه شد، سیروس بزرگ و سیروس کوچک هر دو به ایرانی ها داده شدند تا ذهنیت اولیه ای که از آنها به وجود می آید با تحریکات بعدی داستان آنها را از قصه به واقعیت تبدیل کند و خود گزنفون بعدا از خاطره ی عموم محو شد تا کسی متوجه نشود غرب پرستی شدیدی که امروز در واکنش به یک دوره غربستیزی افراطی در ایران مستقر شده است، بر اساس پیشگویی های غربی ها و غربزده هایی که عاشق دشمن درست کردن برای خودشان هستند، به پیش رفته است. علت این است که زیربنای طبیعت پرستانه و تموزی کیش منجی پرستی و جادوگری جهانگیر، علیرغم امکان برداشت های معنوی و عقلانی از آن، بیشتر اوقات، فقط با غرایز انسان ها بازی میکند و این برای رهبران تمدن جدید مطلوب تر است چون آنها به دلیل داشتن پول و قدرت بیشتر، با شکوهمندتر نشان دادن زندگی غریزی خود، بهتر میتوانند در بین مردم، خداگون به نظر برسند. این، بسیار نزدیک به ادعای عجیبی است که ژاک لکان موقع همریشه خواندن اخلاق کانتی بورژازی نوین با سادیسم دوستی و مازوخیسم پروری مارکی دو ساد بدنام، مطرح کرد. لکان در مقاله ی مشهور "کانت با ساد" نوشت:

«اینکه آثار ساد، ازجمله در رابطه با فهرست انحرافات، از فروید پیشی می‌گیرد، حرف احمقانه‌ای است که بی‌وقفه در میان انواع ادبی تکرار می‌شود. تقصیر، مثل همیشه، متوجه متخصصان است. در مقابل، ما معتقدیم که اتاق خواب ساد با مکان‌هایی که مکاتب فلسفه ی باستان نام خود را از آنها گرفته‌اند، برابر است: آکادمی، لیکیوم، رواق. در اینجا و آنجا، راه علم با اصلاح جایگاه اخلاق هموار می‌شود. بله، در این مسیر، زمینه‌سازی‌ای رخ می‌دهد که باید صد سال از اعماق ذوق عبور کند تا مسیر فروید قابل عبور باشد. شصت سال دیگر را بشمارید تا کسی دلیل همه ی اینها را بگوید. اگر فروید توانست اصل لذت خود را بدون نگرانی از مشخص کردن آنچه آن را از عملکردش در اخلاق سنّتی متمایز می‌کند، بیان کند، حتی بدون اینکه خطر شنیده شدن آن به عنوان پژواکی از تعصب بی‌چون و چرای دو هزاره را به جان بخرد تا جاذبه‌ای را که موجود را به خیر خود مقدر می‌کند، همراه با روانشناسی حک شده در اسطوره‌های مختلف حسن نیت، به یاد آورد، ما فقط می‌توانیم این را به ظهور تلویحی مضمون «خوشبختی در شر» در سراسر قرن نوزدهم نسبت دهیم. در اینجا ساد گام آغازین یک براندازی است که، هر چقدر هم که با توجه به سردی مرد، خنده‌دار به نظر برسد، کانت نقطه ی عطف آن است و تا آنجا که ما می‌دانیم هرگز به آن اشاره نشده است.»:

Kant with Sade: Author: Jacques Lacan: Translator: james B. Swenson, Jr. Source: October, Vol. 51 (Winter, 1989) pp.55-75

لکان بر اساس اصل فرویدی برابری سادیسم با مازوخیسم که طی آن، سادیست با آزار دادن یک نفر دیگر، به جای آن نفر دوم، به لذت میرسد، معتقد است که آثار مارکی دو ساد، آشکارترین و سرراست ترین پروژه ی مدرن کاپیتالیستی در بیان دستورالعمل همیشگی آن هستند:

«این امر را می‌توان به وضوح در پارادوکسی که موضع ساد در قبال جهنم ایجاد می‌کند، مشاهده کرد. ایده ی جهنم، که صدها بار توسط او رد شده و به عنوان وسیله‌ای برای انقیاد مورد استفاده ی استبداد مذهبی محکوم شده است، به طرز عجیبی به انگیزه ی اعمال یکی از قهرمانان او، و با این وجود در میان کسانی که شیفته‌ترین افراد با براندازی آزادانه در شکل معقول آن هستند، یعنی سن فوند زشت، بازمی‌گردد. اعمالی که او به واسطه ی آنها شکنجه‌های نهایی‌شان را بر قربانیانش تحمیل می‌کند، بر این باور استوار است که می‌تواند عذابی را که برای آنها در آخرت ایجاد می‌کند، ابدی کند. رفتار و باوری که شخصیت با پنهان کردن اولی از نگاه همدستان خود و با دشواری‌اش در توضیح دومی، بر اصالت آن تأکید می‌کند. بنابراین، چند صفحه بعد می‌شنویم که او تلاش می‌کند آنها را در گفتار خود با اسطوره‌ی جاذبه‌ای که تمایل به گرد هم آوردن "ذرات شر" دارد، قابل قبول جلوه دهد. این ناهماهنگی در ساد، که توسط متخصصان سادی، که خود نوعی قدیس‌نویس هستند، نادیده گرفته شده است، با توجه به اصطلاحی که رسماً در نوشته‌های او بیان شده است، یعنی مرگ دوم، روشن می‌شود. اطمینانی که او از آن در برابر روال وحشتناک طبیعت (همان روالی که به گفته‌ی او در جای دیگر، جرم وظیفه‌ی شکستن آن را دارد) انتظار دارد، مستلزم آن است که به حدی رانده شود که غش سوژه دو برابر شود، که با آن، او در آرزوی اینکه عناصر تجزیه‌شده‌ی بدن ما، برای اینکه دوباره جمع نشوند، خودشان نابود شوند، نمادپردازی می‌کند. اینکه با این وجود، فروید، پویایی این آرزو را در موارد خاصی از عمل خود تشخیص دهد، اینکه او باید به شدت، شاید بیش از حد، عملکرد آن را به قیاس با اصل لذت تقلیل دهد و آن را بر اساس یک «رانه» (تقاضا) ی «مرگ» تنظیم کند، چیزی است که به آن رضایت نخواهد داد. این مشکل در ابعاد بزرگتر بر کسی ظاهر میشود که حتی نتوانسته است در تکنیکی که به فروید مدیون است، بیش از آنچه در آموزش خود آموخته است، بیاموزد که زبان تأثیری دارد که حداکثر فایده‌گرایانه یا تزئینی نیست. برای چنین کسی، فروید در کنگره‌ها مفید است. بدون شک، در نظر چنین عروسک‌هایی، میلیون‌ها انسانی که درد وجود داشتن برایشان گواه اصلی اعمال رستگاری است که در ایمان خود به بودا برقرار می‌کنند، باید توسعه نیافته باشند؛ یا بهتر است بگوییم، همانطور که برای بولوز، مدیر "نمایش دو جهان" با لحنی بسیار محترمانه به رنان اشاره می‌کند ، وقتی که مقاله‌اش در مورد بودیسم را رد می‌کند، این بعد از برنوف، یا زمانی در دهه ی 50 (قرن گذشته)، برای آنها "غیرممکن است که افرادی تا این حد احمق وجود داشته باشند". آیا آنها، اگر فکر می‌کنند گوش شنوای بهتری نسبت به بقیه ی روانپزشکان دارند، این درد را در حالت خالص که آهنگ برخی از بیماران، که مالیخولیایی نامیده می‌شوند، شکل می‌دهد، نشنیده‌اند؟ و آیا یکی از آن خواب‌هایی را که پس از آن خواب‌بیننده از بودن در اعماق درد وجود، در شرایطی که به عنوان یک تولد دوباره و پایان‌ناپذیر احساس می‌شود، غرق در آن می‌شود، ندیده‌اند؟ یا برای اینکه این عذاب‌های جهنم را که هرگز فراتر از آن‌هایی که نگهداری سنتی در این جهان توسط انسان‌ها تضمین می‌شود، تصور نشده‌اند، به جای خود برگردانیم، آیا از آنها التماس می‌کنیم که زندگی روزمره ی ما را به عنوان چیزی که باید ابدی باشد، در نظر بگیرند؟ در برابر حماقتی که در نهایت جامعه‌شناختی است، هیچ امیدی –حتی از سمت ناامیدی- وجود ندارد و ما فقط به این دلیل به آن اشاره می‌کنیم که هیچ‌کس از بیرون، در مورد ساد، از حلقه‌هایی که تجربه ی مطمئن‌تری از اشکال سادیسم دارند، انتظار زیادی نداشته باشد. به‌ویژه در مورد ابهام آنچه در مورد رابطه‌ی بازگشت که سادیسم را با ایده‌ی مازوخیسم پیوند می‌دهد، منتشر می‌شود که تصور آشفتگی آن از بیرون دشوار است. بهتر است در آن ارزش یک داستان کوچک، یک داستان معروف، در مورد استثمار انسان توسط انسان را بیابیم: تعریف سرمایه‌داری آن‌طور که می‌دانیم. و سوسیالیسم؟ برعکس است. طنز غیرارادی، این لحنی است که از آن نوع انتشار روانکاوی تأثیر می‌گیرد. این طنز با نادیده گرفته شدن نیز جذاب است. هنوز هم برخی از نویسندگان هستند که برای ظاهری شیک‌تر تلاش می‌کنند. آن‌ها به سراغ سفارشی‌سازی اگزیستانسیالیستی یا به‌عبارتی هوشیارانه‌تر، آماده‌سازی‌های شخصی می‌روند. این منجر به این جمله می‌شود که سادیست «وجود دیگری را انکار می‌کند». این دقیقاً همان چیزی است که ظهورش در تحلیل ما پذیرفته خواهد شد. در ادامه، آیا اینطور نیست که سادیسم دردِ بودن در دیگری را رد می‌کند، اما بدون توجه به اینکه با این رویکرد، خود او به یک "شیء ابدی" تبدیل می‌شود، اگر آقای وایتهد مایل باشد این اصطلاح را به ما بازگرداند؟ اما چرا نمی‌توانیم آن را به عنوان یک خیر مشترک در نظر بگیریم؟ آیا این، رستگاری، روح جاودانه، جایگاه مسیحی نیست؟ نه خیلی سریع، تا زیاده‌روی نکنیم. بیایید درک کنیم که ساد فریب خیال‌پردازی خود را نمی‌خورد، تا جایی که دقت اندیشه‌اش به منطق زندگی‌اش منتقل شود.... سرانجام می‌بینیم که ساد، به عنوان سوژه،$ یاS ممنوع را در ناپدید شدنش است که امضا می‌کند، یعنی در زمره ی چیزهایی که به پایان خود رسیده‌اند. به طرز باورنکردنی، ساد بدون هیچ چیز، حتی کمتر از مورد شکسپیر، بدون هیچ اثری از تصویرش ناپدید می‌شود، پس از آنکه در وصیت‌نامه‌اش دستور داده بود که حتی رد پای نامی که سرنوشت او را رقم می‌زد، بر روی سنگ محو شود. Μή ϕῦναι که زاده نشده است، نفرین او، که از نفرین ادیپ مقدس‌تر است، او را در میان خدایان قرار نمی‌دهد، بلکه جاودانه می‌کند: الف) در اثری که ژول ژانین با پشت دست خود آن را کنار می‌زند، بقای غرق‌نشدنی را به ما نشان می‌دهد، و با کتاب‌هایی که آن را می‌پوشانند، اگر به او باور داشته باشیم، در هر کتابخانه ی معتبری، سنت جان کریسوستوم یا اندیشه‌ها ، به آن درود می‌فرستد. شما موافقید که بگویید، بله، کار ساد به زمختی دزدها، آقای قاضی و آقای استاد دانشگاه است، اما همچنان می‌تواند شما را یکی به دیگری، یکی و دیگری، یکی در دیگری، ناراحت کند. زیرا یک خیال‌پردازی واقعاً بسیار ناراحت‌کننده است، زیرا نمی‌دانیم آن را کجا قرار دهیم، زیرا آنجاست، کاملاً در ذات خود به عنوان خیال‌پردازی که فقط واقعیت را به عنوان گفتمان دارد و هیچ انتظاری از قدرت‌های شما ندارد، بلکه از شما می‌خواهد که خودتان را در رابطه با خواسته‌هایتان درست کنید. بگذارید خواننده اکنون با احترام به این چهره‌های نمونه که در اتاق خواب سادیایی، خود را در یک آیین نمایشگاهی مرتب و از هم می‌پاشند، نزدیک شود. "وضعیت از هم می‌پاشد."» (همانجا)

طعم تلخ و گزنده ی این تمسخر محض، ناشی از تجربه ی سخت و خردکننده ی جنگ های جهانی بوده که به نظر میرسید طی آنها به جنگسالارانی به مراتب روانی تر و خطرناک تر از ساد، سلاح هایی مهیب داده اند تا با آنها «بازی کنند» یا به جای قلم ساد، با آنها اثر هنری خلق کنند.:

«پس از جنگ، به نظر می‌رسید بسیاری از روشنفکران، خواندن آثار ساد نفرین‌شده را ضروری می‌دانستند : باتای، کلوسوفسکی، پاولان، بلانشو، مرلوپونتی، و حتی سنت دوبوار-قبل از بارت. آیا ساد ادعای خاصی داشت درباره این که "مدرنیته" و در واقع جسارت انقلابی را در مقابل بورژوازی درست‌اندیش تضمین میکرد؟... [لکان] خلوتگاه سادیستی را معادل مکاتب باستانی فلسفه (آکادمی، لیکیون یا رواق) قرار داد؛ او ژان کوکتو -قاضی و همچنین آکادمیسین- را که جرئت کرده بود در جریان دادرسی علیه ناشر پوور بگوید که سادِ "کسل‌کننده"، «فیلسوف و اخلاق‌گرا» است، مورد بازخواست قرار داد. او در مورد مرلوپونتی که سادیست را به "نفی وجود دیگری" متهم می‌کرد، طعنه‌آمیز صحبت کرد زیرا به عقیده ی لکان، سادیست، درد زندگی را در دیگری رد میکند. آثار ژاک لاکان چه تز بدیعی می‌توانست ارائه دهد؟ او استدلال میکند که شباهت چشمگیری بین الزام ساد به آزادی لذت و قاعده ی جهانی رفتار کانتی وجود دارد. ساد، به ویژه در pampWet Franfais، encore un effort si vous voulez erre republicans. حقیقت را در مورد نقد عقل عملی که هشت سال قبل منتشر شده بود، آشکار می‌کند . ساد "گام آغازین یک براندازی را برداشت (...) که کانت نقطه ی عطف آن است؛ هرچند تا آنجا که ما میدانیم، هرگز به این عنوان شناخته نشد." فروید قصد داشت این براندازی را تکمیل کند، که در آن مسئله، شرح و بسط «فهرست انحرافات» نیست، بلکه تعیین دقیق روابط قانون و لذت، زندگی و مرگ ، یا به عبارت دیگر، تقسیمبندی ذهن سوژه با ابژه ی میل خود و دیگری، جایگاه متعالی «فرمان‌هایی که امرشان به صورت مطلق، به عبارت دیگر ، یک امر بی‌قید و شرط، نمایش داده می‌شود» است. بنابراین، قضاوت در مورد محتوای فرمانی که داده می‌شود، اشتباه خواهد بود. چه شریرانه و چه والا، مهم‌ترین چیز این است که فرمان از نظر منطقی به عنوان امری جهان‌شمول قابل دریافت باشد، که برای همه ی موارد، حتی اگر همه از آن اطاعت نکنند، معتبر باشد، و اینکه نشان دهنده‌ی آنچه ممکن است و نه آنچه که تحقق می‌یابد، باشد؛ "مسئله این است که چیزها را آنطور که در اساس خود قرار گرفته‌اند، در نظر بگیریم، نه آنطور که در عمل نظم یافته‌اند". صداقت ساد در این بود که آشکار کند "امر بر ما به عنوان امر دیگری تحمیل می‌شود، نه به عنوان امر خودمان"، یعنی از دهان دیگری بیان می‌شود و نه به عنوان صدایی از درون. بنابراین، ساد شکاف سوژه را که دیگران معمولاً از آن عبور می‌کردند، آشکار کرد. بنابراین از طریق ارجاع اخلاقی است که لاکان "ارجاع وحشیانه" ی سادی را شرح می‌دهد که اولین اعلامیه ی حقوق بشر را به نهایت خود رسانده بود. متن ساد به لاکان اجازه می‌دهد تا ساختار و فانتزی "منحرف" را بسازد، همانطور که مورد شربر به او اجازه داده بود تا این کار را با روانپریشی انجام دهد.»:

Kant avec Sade: From No Subject - Encyclopedia of Psychoanalysis

(ادامه دارد...)

نوشته های مرتبط:

معلم های سادیست کلاس مدرنیته و مبصرهای آنها برای درس تاریخ (بخش1)

معلم های سادیست کلاس مدرنیته و مبصرهای آنها برای درس تاریخ (بخش3)

معلم های سادیست کلاس مدرنیته و مبصرهای آنها برای درس تاریخ (بخش1)

تالیف: پویا جفاکش

در ایام حمله ی اخیر اسرائیل به ایران (اواخر بهار 1404)، یک بار دو جوان دهه ی هشتادی را در جلو خودم در خیابان دیدم که دیالوگ زیر بینشان رد و بدل شد:

-داداش شنیدی؟ امروز ایران کلی اونجا رو بمباران کرد ترکوند!

-چی زد؟ هسته ای زد؟

-نمیدونم. یه چیزایی زد دیگه.

-کجا بود؟ استرالیا بود دیگه؟ نه؟

-اسرائیل.

-آها اسرائیل.

شگفتزده شدم که چطور ممکن است در مملکتی 47سال هر روز و هر ساعت فریاد "مرگ بر اسرائیل" سر بدهند و هنوز کسانی فرق بین استرالیا و اسرائیل را حس نکنند. با این که آن جوان به فارسی بدون لهجه صحبت میکرد، ولی مطمئنا گیلانی بود. چون تهرانی هایی که از جنگ به گیلان پناه برده اند، قطعا میدانند از چه میگریزند و اخبارش را دنبال میکنند. در ملاقات با یک خانواده ی تهرانی پناه آورده به لاهیجان در دور استخر لاهیجان، نوعی احساس همدردی با اهالی غزه مشاهده کرده ام. یکی از تهرانی های گریخته شکایت داشت که اسرائیل فقط میگوید من اعلام کرده ام کجا را میزنم تا وقتی میزند بهانه داشته باشد که اخطار داده است و اگر تلفاتی پیش آمده، تقصیر او نیست؛ دیگر کاری ندارد که برای بعضی مردم، حتی کرایه ی حمل و نقل بین دو سر تهران هم زیاد است چه رسد به کرایه ی مسیر بین تهران و گیلان که به خاطر جنگ، به صورت ساعتی گران میشد؛ بعضی از مردم هم در خارج از تهران جایی را ندارند که بخواهند شب ها در آن باشند؛ اگر موقعی که اسرائیل در غزه این کارها را میکرد، کسی جلویش را میگرفت، الان جرئت نداشت همین معامله را با تهران بکند. این که به اسرائیل «اجازه داده شد» اینطور گستاخانه رفتار کند، آن هم درست موقعی که ایرانی ها به صلح با امریکا امیدوار شده بودند، سردرگمی عجیبی را در ایران ایجاد کرده است. آنهایی را که مثل جوان اسرائیل نشناس بالا الکی فقط زندگی میکنند و کار ندارند کدام نیرو آنها را به کدام سمت هل میدهد، کار ندارم؛ منظورم آنهایی است که اصطلاحات امریکا، اسرائیل و غرب، چه به صورت مثبت و چه به صورت منفی، برایشان معانی مشخصی به همراه داشته است. بعد از گذشت بیش از 40سال، برای اولین بار، این اصطلاحات برای ایرانی ها، ذو ابعاد شده اند. در تمام این مدت، امریکا مرتبا در حال فروکش به قالب یک دشمن دانا، توانا و خداگون بود و بد و بیراه گویی افراطی به امریکا و غرب باعث میشد به نظر برسد که امریکا برترین کشور دنیا، و غرب برترین تمدن دنیا است و حکومت ایران و مانند آن، به این تمدن و آن کشور حسادت میکنند. حملات اصولگرایان سیاسی ایرانی به غرب با زبان شعار، در حکم نبرد پهلوانان قدیم با جانوران ترسناک مملو از تقدس مانایی برای اثبات ایزدی بودن خود بود. پهلوان بعد از کشتن جانور ایزدی، پوست او را به تن میکرد یا از دندان هایش برای خود گردنبند درست میکرد تا نیروی ایزدی حیوان کشته شده را به خود منتقل کند. هنوز هم در خانه های اشراف علاقه مند به شکار، میبینید که پوست جانوری کف اتاق پهن شده و کله های یک سری جانور دیگر روی دیوار اتاق است و معمولا شکوهمندترین و پرافتخارترین جانوران شکار شده، به صورت کاملا تاکسیدرمی شده و در حالتی تهدیدکننده در اتاق خودنمایی میکنند. شما در فیلم های مستند میبینید که یک شیر، بعضی اوقات تهدیدکننده، بعضی اوقات بازیگوش، بعضی اوقات مهربان، و بیشتر اوقات خواب آلود است؛ ولی وقتی تاکسیدرمی میشود، در حالت تهدیدکننده ی خود تثبیت و جاودان شده تا با الگوی مثالی و ایزدیش تطبیق شود بی این که واقعا تهدیدی برای شما باشد، چون مرده است. امریکا هم برای جمهوری اسلامی چنین حالتی دارد: به نظر میرسد ابرقدرتی است که طی انقلاب 1979 و جنگ تحمیلی، توسط جمهوری اسلامی شکار و تاکسیدرمی شده و در حالت تهدیدکننده ی خود و بنابراین در جذاب ترین و ایزدی ترین حالت خود، بیش از 40 سال، مردم ایران را به شکوه خود جذب کرده است و الان که واقعا حمله کرده است، بیش از این که شبیه یک شیر شجاع و شریف به نظر برسد، یادآور روباه مکار است. این حس را فقط بد و بیراه گویان به امریکا و اکثریت بی طرف ندارند؛ آنهایی که در اثر القائات بی بی سی و ایران اینترنشنال امیدوار شده بودند جمهوری اسلامی رفتنی است حتی متحیرترند. امریکا برای ایرانی ها مثل شیری است که جنگلش را ترک کرده و با نقشه تا داخل خانه ی شکارچی رفته فقط برای این که اسلحه ی او را از بین ببرد و حتی بعد از این که خانه ی شکارچی را به کل به هم ریخته، معلوم نیست اسلحه را از بین برده است یا نه. آن وقت این اسلحه چیست؟ یک عدد انرژی اتمی که 50سال است آسایش و امید و امنیت و اقتصاد ایرانی ها توسط آن به گروگان گرفته شده و ظاهرا دو سلسله ی حکومتی، قربانی آن شده اند و آن وقت هیچ اثری از کاربرد این انرژی در هیچ کجای زندگی ایرانی دیده نمیشود و الان هم که نیروگاه هایش را خراب کرده اند، صحبت از همه چیز هست جز نشت آن به بیرون از نیروگاه ها. مثل خدای کتاب های درسی ایرانی است که ابدا دیده نمیشود، ولی اثرات وجودش در همه جا قابل مشاهده است و البته درست مثل خدای این کتاب ها، اثرگذاریش را فقط با عذاب دادن اثبات میکند. هدیه ای است به فیزیکدانان مدرن که خدا را با اتم عوض کرده اند؛ ولی نه به ایرانی ها که در 20سال گذشته مدام بهشان وانمود کرده اند که «انرژی صلح آمیز هسته ای» را برای حل مشکل برق در کشور میخواهند و حالا که مشکل برق دیگر قابل پنهان کردن نیست، میشنویم رئیس جمهور دستور ساخت نیروگاه های انرژی خورشیدی داده است و اصلا معلوم نیست آمدن و رفتن امریکا برای چه بوده است. ممکن است این اتفاقات، برای اولین بار، «امریکا» و «غرب» را جزو نیروهای ایزدی ای کند که وقتی توسط بسیاری از افراد درک و جذب موجودیت آنها نمیشوند، در ذهنیت آنها حالت اهریمنی می یابند.

اصول کلی چنین عملکرد ذهنی ای را فروید در مقاله ی «غرایز و فراز و نشیب آنها» (1915) تذکر داده است. او در این مقاله به موضوع «دوسویگی» روان بشر توجه نشان میدهد که یوژن بلویلر (1939-1857) مطرح کرده بوده است. بلویلر که بعضی اصطلاحات تخصصی در حوزه ی بیماری های روانی مثل اسکیزوفرنی و اوتیسم از ابداعات او است، به سبب مطالعاتش در باب هیستری و هیپنوز، به کار فروید جلب شد ولی مانند بسیاری از مغزهای دیگر، او هم با فروید مشکل پیدا کرد و در 1911 از جنبش روانکاوی او استعفا داد. بلویلر اصطلاح دو سویگی را در سه ساحت مطرح میکند: 1-دوسویگی عاطفی که نوسان میان عشق و نفرت است. 2-دوسویگی ارادی، که در آن، فرد بعد از انتخاب مسیر خاصی در زندگی، مدام به مسیر متضاد آن، تمایل ذهنی پیدا میکند. 3-دوسویگی عقلانی یعنی اعتقاد به آرای متناقض. فروید فقط به گزینه ی اول یعنی دوسویگی عاطفی توجه نشان میدهد که بیشتر در گرایش به نفرت از معشوق بعد از شکست عشقی، علنی میشود. فروید، موضوع عشق را طبق معمول، تابع یک بنیاد جنسی میبیند و به اوتواروتیسم نسبت میدهد. به عقیده ی او اوتواروتیسم یا تمایل جنسی به بدن خود، مرحله ی اولیه ی عشق است و در مراحل بعد، عاشق، خود را با معشوق همهویت میکند تا جایی که فکر میکند معشوق حق دارد به جای خود فرد عاشق، به بدن عاشق حالت اتو اروتیک پیدا کند. فروید این وضعیت را با دوسویگی جنسی دیگر سادیسم-مازوخیسم مقایسه میکند که در آن، سادیست جنسی، خودش مازوخیست است و با گذاشتن خود به جای کسی که مورد آزار قرار میدهد، به جای آن فرد، از آزار دیدن لذت میبرد و به ارگاسم میرسد. البته فروید میداند که این نوع روابط، به هیچ وجه محدود به حوزه ی جنسیت نیستند و علت چسبیدن نامعقولش به فرضیه ی عقده ی ادیپ یعنی میل جنسی پسر به مادر و سرایت دادنش به دختر با فرض عقده ی اختگی و تمایل دختر به مرد شدن نیز همین است. چون فروید به درستی متوجه شده که فرد در مواجهه با دنیای اطراف خود، هنوز همچون نوزادی که درون شکم مادر است، رفتار میکند. فرد امیدوار است که بتواند محیط اطراف خود را به اندازه ی شکم مادر خودی کند و البته فضای جهان فیزیکی هم معمولا به یک مادر کیهانی یا الهه ی مادر تشبیه میشود. فرد سعی میکند «دنیای بیرون» را حتی المقدور «درونی» کند و زمانی که چیزهایی در بیرون به هیچ وجه درونی نمیشوند، آن بیرون به عنوان بیگانه باقی میمانند و اهریمنی و منفور میشوند و حتی چیزهایی در درون که فرد از آنها خوشش نمی آید، با فرافکنی به افراد و پدیده های غیر، «بیرونی» میشوند. شاید تبدیل شدن های مادر و جهان خودی شده به هم، بتواند بعضی نظریات فروید در دیگر مقاله های او را بهتر تبیین کند. مثلا در مقاله ی «فتیشیسم» (1927)، فروید، فتیشیسم جنسی در مرد را نتیجه ی برخورد ناخوشایند او با واقعیت زن تبیین کرده است. به عقیده ی فروید، پسر وقتی که میفهمد دختر قضیب ندارد، دچار دلهره ی نداشتن قضیب میشود و خود به خود نوعی همجنس خواهی پیدا میکند تا با آن، از هراس انگیزی زن بگریزد. بسیاری از مردان برای این که بتوانند با رابطه با زن، آشتی پیدا کنند، سعی میکنند چیزی را در زن با قضیب عوض کنند. مثلا مردی که به پای زن فتیشیسم پیدا میکند، پای زن را به شکل یک قضیب غولپیکر میبیند. به نظر فروید، دلیل این که چینی ها پای دخترانشان را معیوب میکردند، این بود که پای زن آنها را به یاد قضیب می انداخت و میخواستند از اخته بودن زنان مطمئن باشند. کفش های زنانه ی غربی هم که خود موضوع فیتیشند چنین خاصیتی در ظاهر خود نشان میدهند هرچند پاشنه های بلندشان باز جانشین قضیب است. به همین ترتیب، مردانی که فتیش موی زن دارند و به زنان حمله میکنند تا موی بلند زنانه را مقراض کنند، هراس خود از زنانگی را به این شکل تسکین میدهند که وقتی موی بلند را به جای قضیب نداشته ی زن میبرند، دلخوش میشوند که از اختگی زن ترسی ندارند و خود شخصا این کار را کرده اند. در مقابل، مردانی که به لباس زیر زنانه فتیش دارند، کسانی هستند که از این که با واقعیت بدن زن آشنا شده اند، پشیمانند و ترجیح میدهند زن را در آخرین مرحله ی جذابیت جنسیش قبل از لخت شدن کامل، یعنی زمانی که فقط لباس زیر به تن دارد، تثبیت کنند. این نظریه ی فروید، نشان میدهد که زن که جهان فیزیکی به آن تشبیه میشود، میتواند خود ابژه ای باشد که میتواند به زحمت در درون «مادر زمین» جای بگیرد. (برای مطالعه ی هر دو مقاله ی فوق، به کتاب «کودکی را میزنند» -مجموعه مقالات فروید به گردآوری و ترجمه ی مهدی حبیب زاده- که از طرف نشر نی منتشر شده است، رجوع کنید.) در واکنش به این نظریه آنچه قابل توجه است این است که «امریکا» و «غرب» مفاهیمی نیستند که بتوان به راحتی آنها را پس زد. آنها واقعیت های بی چون و چرای جهان ما هستند که چنان تمام جهان را فرا گرفته اند که انکار خودشان و آنچه به مردم داده اند، به خلا روانی محض خواهد انجامید.

مدت ها پیش از بیشتر ایرانیان و دیگر شرقیان، افراد متعددی در خود جغرافیاهای موجد این اصطلاحات –و البته فرهنگ های مادر آنها- دچار چنین خلئی شده اند؛ خلئی که از فرط غیر قابل تعریف بودن، فقط میتوانست در سیستم داستان نویسی مدرن، صورت پردازی شود، همانطورکه اگزیستانسیالیست ها از رمان نویسی در راه دعوت به جستجوی اصالت انسان استفاده میکنند. امیرعباس علی زمانی در گفتگو با ساسان یغمایی در اشاره به اصالت طلبی اگزیستانسیالیست ها میگوید:

«دلیل این که اینها به طرف رمان میروند به نظر می آید این است که فضای رمان با این فضایی که فضای خلأ هست خیلی متناسب است. یکی از آثاری که در بحث اصالت مورد توجه قرار گرفته کتابی است که دنی دیدرو نوشته به نام "برادرزاده رامو". دنی دیدرو جزو اصحاب دایره المعارفی بود که دالامبر تاسیس کرده بود. در نهضت روشنگری، اصحاب دایره المعارف خیلی بحث داشتند. دیدرو شهرت ادبی خیلی عجیبی پیدا کرد و به خاطر نمایشنامه هایش و مقالاتی که در دایره المعارف نوشته است یکی از شخصیت های تاثیرگذار در زمان خودش است. کتاب "برادرزاده ی رامو" که اتفاقا مورد توجه هگل هم قرار گرفته یکی از آثاری است که برای اولین بار صمیمیت و صداقت را به چالش میکشد و گفت و گویی است بین برادرزاده رامو (فیلیپ رامو موسیقیدان فرانسوی) و شخصیتی به نام فیلسوف که راوی داستان است. برادرزاده ی رامو بیشتر شبیه کولی است که از ریاکاری جامعه آگاه است و نسبت به معیارهای دوگانه ی جامعه ای که پر از تظاهر است واکنش نشان میدهد و چهره ی این ریاکارها را مثل حافظ آشکار میکند و در عین حال، خودش هم به گونه ای در این جامعه است و خودش هم ترکیبی از زیرکی و پلیدی است. هگل در "پدیدارشناسی روح" در بخشی از قسمت فرهنگ از این اثر نام میبرد. دلیل علاقه ی هگل به این اثر این است که میگوید این داستان، ارزش های دوگانه ی بورژوازی را فاش میکند. میگوید این آگاهی که برادرزاده ی رامو به آن رسید، این آگاهی از هم پاشیده یک مرتبه ی تکامل یافته ای است از یک آگاهی که کسی پیدا میکند نسبت به این که این جامعه چقدر دوگانه است و چقدر ارزش هایش ارزش های دوگانه ای است، چقدر این مردم با این ارزش های دوگانه زندگی میکنند، و اساسا وفاداری به این ارزش ها چقدر ریاکاری و تظاهر به وجود می آورد. میگوید اتفاقا این برادرزاده ی رامو به اصالت نزدیکتر است تا خود آن جناب فیلسوف که خودش را طرفدار حقیقت میخواند. نکته ای که در این جا میخواهم روی آن تاکید کنم، این است که در حقیقت فیلسوفان اگزیستانس و حتی در دوره ی رمانتیسم و قبل آن وقتی راجع به اصالت میخواهند صحبت کنند، از یک زبان مستقل نمیتوانند استفاده کنند. آنها احتیاج به یک زبان تازه ای دارند که این زبان تازه بتواند برای ما اصالت را ترسیم کند. وقتی با آثار این فیلسوفان مواجه میشویم، زیباترین قسمت آنها آثار ادبی آنها است که آرای فلسفیشان را در قالب آثار ادبی بیان کرده اند.» ("اطلاعات حکمت و معرفت": شماره ی 174: بهار 1404: ص20-19)

البته همانطورکه علی زمانی بیان میکند، اصالت طلبی با این گروه شروع نشده است بلکه با آنها حالت های تازه ای پیدا کرده است:

« در ویژه نامه ی فلسفه به مثابه روش زندگی (اطلاعات حکمت و معرفت، شماره ی 169) پییر آدو به خوبی این را توضیح میدهد که دغدغه ی اصلی کسانی مانند سقراط و فیلسوفان باستان یک نوع شناخت خود و بازگشت به خود مطرح بوده است و همانطورکه توضیح داده ام، اگر ما بخواهیم در چهار قدم آن فلسفه را بیان کنیم، خُب، یکی این است که خودت را بشناس، خودت باش، خودت را باش و خودت را بهتر کن. در این جا هم خود بودن ملاک است و معیار است. در آرای فیلسوفان اگزیستانس هم مثل هایدگر، سارتر، نیچه، داستایوفسکی، این تفرد یا خود بودن را مشاهده میکنید. مثلا سارتر میگوید: افتخار ما این است که خودمان نمایشنامه ی زندگی خودمان را بنویسیم، خودمان اجرا کنیم، خودمان به صحنه ببریم؛ این نمایشنامه، نمایشنامه ی زندگی ما باشد و ما خودمان نقش های خودمان را ایفا کنیم و مسئول باشیم... فرق بنیادینش این است که در سنت های باستانی و حتی معنوی شما برمیگردید به امری که هست. به نظر من هم در یونان باستان، هم در نزد فیلسوفان و عارفان ما مثل این است که ما "خودی" داریم که این خود را باید کشف کنیم. به تعبیری دراینجا سخن کشف است هم راجع به معنا و هم راجع به اصالت؛ ما سالکیم، ما زائریم؛ چه در مولانا جلال الدین، چه در آگوستین قدیس، چه حتی در متون دینی. در قرآن آمده است: "نسوا الله فانساهم انفسهم" (حشر، 19): "اینها خدا را فراموش کردند و خدا هم خودشان را از یاد خودشان برد." یا "نسوا الله فنسیهم" (توبه، 67): "اینها خدا را فراموش کردند و خدا هم آنها را فراموش کرد." یا "علیکم انفسکم" (مائده، 105): "بر شما باد مراقب خود باشید." این "خود"، یک امر واقعی است. جلوه ای است از یک خود ازلی یا از یک فرشته ی ماورایی که ما در عالم واقع در یک زمانی با او بوده ایم ولی جدا شدیم. یعنی مثل کسی که خانه ای دارد، وطنی دارد، اهل بیتی دارد و شناسنامه ای دارد و سرزمینی دارد و "خودی" دارد و خاطراتی دارد؛ بعد، از اینها به غربت می افتد. لذا از آنجا مفهوم یک نوع فراق مطرح میشود و مفهوم پرتاب شدگی مطرح نمیشود این طوری که در اگزیستانس مطرح است. مثل این که شما معشوقی دارید و دوباره معشوقتان را گم کرده اید و الان به دنبالش میگردید. و رنج تو رنج این نیست که میخواهی یک معشوق انتخاب کنی، یک معشوق بیافرینی، بلکه یک معشوق هست، یک گنجی هست، یک خانه ای هست، تو این را گم کرده ای و در حقیقت این جا داستان کشف است. بنابراین به یک معنا میتوانیم بگوییم ما خود را نمیسازیم، ما خود را کشف میکنیم، غبارها و حجاب ها را کنار میزنیم، ما عوارض و موانع را کنار میزنیم و سالک هستیم و غایتی داریم. پس آنجا ابژکتیو خودش، کاملا ابژکتیو است و مشترک هم هست، اینکه آدم ها با هم متفاوتند صحیح است ولی یک نوع ارتباطی هست.:

اتصالی بی تکیف و بی قیاس

هست رب الناس را با جان ناس

(مثنوی معنوی: دفتر چهارم)

حتی مولانا در جایی میگوید: حتی آن جایی که ما چنگ میزنیم به سینه ی مادر، نمیدانیم چرا؟:

همچو میل کودکان با مادران

سرّ میل خود نداند در لبان

(مثنوی معنوی: دفتر چهارم)

ولی درواقع حقیقتی است که ما به سوی آن حقیقت حرکت میکنیم. آن چیزی که در دنیای جدید اتفاق افتاده، فرو ریختن این منابع اصالت است. به تعبیری که طرح میکنند، ایده ی اصالت به این مفهوم جدید بعد از داستان مرگ خدا مطرح میشود، مرگ خدای نیچه. و بعد از این که ما با جهانی روبرو هستیم کر و کور، و بعد از این که ما دیگر چیزی به نام ارزش های ذاتی و ضد ارزش ها نداریم؛ قهرمان واقعی و ضد قهرمان نداریم. ما دیگر آن کوه قاف و آن سرچشمه را نداریم. در دوره ی جدید آدم ها راهشان مختلف است ولی به هر حال باید به سوی آن سرچشمه بروند و دیگر آن سرچشمه وجود ندارد. نه الگویی هست نه ارزشی. به تعبیری که کاتینگهام در کتاب "معنای زندگی" میگوید: منابع معنا از بین رفته است. تکیه گاه ها از بین رفته. قوانین جامعه هم حتی دیگر نمیتواند آن اصالت را را داشته باشد و عقل هم که تنها چیزی بود که برای انسان باقی مانده بود، در دوره ی مدرن بعد از هیوم و بعد از نقادی هایی که به وسیله ی کانت صورت گرفت، عقل هم حجیت و اعتبارش محل سوال قرار گرفت. پس بنابراین در دوره ی جدید، ما با یک اصالت سوبژکتیو روبرو هستیم، لذا اصالت اینجا از صنف آفرینش است. در اینجا ما با یک نوع جعل روبرو هستیم نه کشف. یعنی هر کسی باید قصه ی زندگی خودش را بنویسد، نه این که از پیش قصه ای دارد. یک وقت هست شما میگویید ما خانه ای داریم، مسیری داریم باید آن را پیدا کنیم ولی خانه ای وجود ندارد، هر کسی باید خودش برای خودش یک خانه ای بسازد و طبیعتا این معنای از اصالت کاملا نسبی میشود و کاملا فردمحور میشود و کاملا مجعول است، نه مکشوف و کاملا سیال است. وقتی شما میگویید کسی به چیزی رسیده است یعنی یک واقعیتی هست و او به آن رسیده یا یک گنجی هست و او به آن گنج رسیده. ما در دوره ی مدرن، دیگر چیزی به نام رسیدن نداریم. در این جا درواقع ساختن و خراب کردن است، آفرینش است. مثلا در نزد سارتر در رمان تهوع، روکانتن سعی میکند با واقعیت هستی روبرو شود و پوچ بودن هستی و پوچ بودن خودش و نامعقول بودن خودش و زیادی بودن خودش و هستی را، قبول میکند. سارتر به گونه ای تصویر میکند که روکانتن پیشینه ای ندارد که بر او تاثیر بگذارد و خودش میفهمد که با آزادی مطلق، مسئولیت را بر دوش بگیرد و با اضطراب ناشی از این مسئولیت و آزادی روبرو شود و خُب، طبیعتا با یک موقعیت کاملا پارادوکسیکال روبرو هست؛ در طلب اصالتی است که هرگز نمیتواند به آن برسد. اتفاقا سارتر در اثر دیگرش به نام "کودکی"، رهبر داستان، لوسین را مثال میزند که دقیقا برای این که به این اضطراب وجودی گرفتار نشود و این بار آزادی را بر دوش نکشد –چون وقتی انسان پایش به جایی بند نباشد دچار وضعیت ژله وار و وضعیت اضطراب میشود- برای دچار نشدن به این وضعیت، از آزادی فرار میکند و ایمان بد را انتخاب میکند. ایمان بد دقیقا یعنی این که من به دلیل نتایج آزادی که اضطراب و دلهره است، نقشی را برای خودم تعریف میکنم و خودم را در آن نقش تقلیل میدهم. اتفاقا لوسین همین کار را انجام میدهد. یعنی میگوید من میخواهم مثل پدرم مدیر کارخانه شوم و کار کنم، ازدواج کنم، و در حقیقت رئیس باشم، و اوج آرزویی که دارد سعی میکند آن زندگی مسئولانه ی آزادی که هر لحظه باید آن را بیافریند را رها کند. نهایتش میخواهد تصمیم بگیرد سبیل بگذارد به جای جستجوی اصالت، مثلا یک فاشیست بشود که تعریف فیکسی داشته باشد. پس بنابراین این معنای از اصالت را ما نباید با آن تعریفی که در دوران سنت و در تفکر معنوی هست یکی بگیریم. مسئله ی معنا هم همینطور است؛ آن جا با کشف معنا روبرو هستیم درحالیکه در دنیای جدید، در دنیای ما بعد نیچه ای، با جعل معنا روبرو هستیم. آن جا ما با یک معنای واحد با یک کلان روایت روبرو هستیم درحالیکه در این جا هر کسی خودش به تنهایی با این موقعیت مواجه میشود و قصه ی خودش را مینویسد. یکی از مواردی که در بحث اصالت هم هست، این است که ما اساسا نمیتوانیم داوری کنیم و معیاری برای داوری وجود ندارد. حتی از این بالاتر، شما الگو نمیتوانید داشته باشید. در این معنای مدرن، در این معنای اگزیستانسیال چرا؟ چون معنای الگو یعنی کسی که مثل یک آیینه است که شما میتوانید از آن تبعیت کنید. اساسا تبعیت دیگر در این جا معنایی نخواهد داشت. برای همین این فیلسوفان با هم خیلی فرق دارند. در این جا به گونه ای ما به هر حال یک نوعی ذات گرایی میپذیریم درحالیکه در اصالت به معنای جدیدش واقعا هیچ نوع ذات گرایی را نمیتوانیم بپذیریم. در آن جا ما از نسبی گرایی فاصله میگیریم ولی در معنای جدید کاملا با یک جهان پلورال و نسبی و متفرق روبروییم و مثل این است که هر کسی قصه ی خودش و داستان خودش را مینویسد. لذا زندگی با رمان خیلی شباهت پیدا میکند.» (همان: ص19-16)

میتوان به خوبی فهمید که رد ارزش های حاکم بر دوران مدرن از سوی اگزیستانسیالیسم، به معنی بازگشت به ارزش های سنتی که مدرنیته رد کرده، نیست و بنیاد مشترک هر دو را نشان گرفته است. چون سنت و مدرنیته هر دو در تاریخ غرب، مانند یک دنیای بیرونی هستند که به سبب داشتن اشتراکاتی با درون، سعی شده است درونی شوند ولی بعد از تلاش بسیار، بیرونی مانده و به جای عشق، نفرت را متوجه خود کرده اند. مدرنیته در این روند، تجربه ی مسیحیت را از سر گذرانده و با توجه به شباهت های بنیادین اسلام و مسیحیت، به نظر میرسد امروزه اسلام هم در ایران، در حال تکرار تجربه ی شکست خورده ی اروپا در جذب کردن مسیحیت به خود است. جالب اینجاست که مسیحیت در روم، ظاهرا خود نوعی تلاش برای بازگشت به اصل بعد از یک دوره غربی شدگی وانمود میشد همانطورکه اسلام انقلابی نیز در ایران، موج «بازگشت به خویشتن» در واکنش به غربزدگی منفور دوره ی سلطنت پهلوی را مصادره کرده بود.

در روم، این بازگشت به اصالت، با علاقه به پیشگویی های سیبیل اریتره درباره ی عیسی مسیح و کیش او پدید آمد و این ازآنجا جالب است که منشا علاقه به سیبیل ها در روم، داستان کمک کردن سیبیل کومایی به انئاس است. انئاس رهبر تروایی ها بود که بعد از تخریب شهرشان توسط یونانی ها از آسیا به ایتالیا کوچیدند و نکته این است که سیبیل کومایی، برای تروایی های شرقی جایز نمود که مذهب و فرهنگ دشمنان یونانی از غرب را که شهر و پادشاهی تروآ را نابود نمودند بپذیرند. مجموعه ای از آثار سیبیلی موسوم به «کتاب های سیبیلین» جمع آوری شده بود که در آرشیو سنای رم نگهداری میشد. تصور میشد که اولین سیبیل، سیبیل هلسپونتی بوده که ریاست مجموعه ای از پیشگویان آپولو خدای خورشید در شمال غربی آناطولی را بر عهده داشته و در کوه آیدا مستقر شده بوده است. دانش سبیلی ازآنجا ابتدا به اریتره و سپس به مستعمره ی یونانی کومای در نزدیکی ناپل ایتالیا منتقل شده بود. با توجه به این که عنوان سیبیل Sybil بسیار به نام سیبل Cybleبرای کوبله الهه ی مادر زمین در آسیای صغیر مرتبط است، به نظر میرسد منشا واقعی ادبیات سیبیلی، پذیرش کیش کوبله در رم و اهمیت یافتن آن باشد. کوبله در رم به نام های رئا و گایا شناخته میشد. رمی ها کوبله را الهه ی گنگ یا خاموش مینامیدند و این، ظاهرا با علاقه ی رمی ها به آن دسته از داستان های سیبیلی برمیگردد که مطابق آنها سیبیل ها کاهنه هایی بودند که چیزی از خود نمیگفتند و آپولو خدای نرینه ی خورشید، از زبان آنها سخن میگفت. یعنی درواقع سیبیل ها تکثیر الهه ی زمین در زنان انسانی بودند.:

MOUNTAIN MOTHERS: CYBELE, THE SYBILS AND THE CAILLACH”: ATLANTICRELIGION.COM: 9 JUNE 2014

گادفری هگینز مینویسد داستان های سیبیل اریتره ای درباره ی یک نجار مقدس سوری، توسط جاستین شهید به عنوان سندی بر حقانیت عیسی مسیح نقل شده است. امپراطور اگوستوس، افرادی را برای یافتن سیبیل اریتره ای به اریتره فرستاد که در ساحل مقابل جزیره ی خیوس در آسیای صغیر قرار داشت. به طرز عجیبی، این شهر همنام «دریای اریتره» [برابر با خلیج فارس] در مسافت زیادی به سمت جنوب است که «عمان» به معنی سرزمین عم یا خدا، در ساحل آن قرار دارد. گاهی کل دریای بین عمان تا سرندیب یا سریلانکا را دریای اریتره حساب میکردند. سرندیب محل پرستش سالیواهانای مقدس، نهمین آواتار ویشنو بود که او نیز مانند عیسی نجار بود. [منظور، شالیواهانا معروف به "بوجا" است که امروزه بیشتر به عنوان پسر یک سفالگر اهل آیودها شناخته میشود که به حکومت رسید و موفق به ایجاد یک پادشاهی بزرگ شد.] به نظر میرسد دریای اریتره داستان های گوناگونی درباره ی یک خدای انسان شده ی واحد را در سواحل خود تکثیر کرده بوده است. آواتار نهم ویشنو را هندی های دیگری به نام های ویکرامادیتیا و بودا میشناختند که به نظر هگینز در ابتدا نام های دیگر خود سالیواهانا بوده اند. یک کشیش ژزوئیت به نام «پدر-روآ» که در هند فعالیت میکرد، از رواج عقیده به تجلی یک خدای سه گانه –همچون تثلیث مسیحیت- در 9بدن انسانی در هند و در اثر نوشته های یک یهودی کارملی اهل شیراز سخن میگوید. این 9نفر، به ترتیب، تجلی های اقنوم های سه گانه ی مزبور میشده اند. با این حال، تجلی هشتم که مهمترین تجلی است، در تجلی نهم تکرار میشود و قرار است یک اقنوم سوم که عنصرش آتش است، با ظهور در یک تجلی دهم، به این چرخه خاتمه دهد. در مورد ویشنو، آواتار هشتم، کریشنا است و قطعا روایتی درباره ی برابری اولیه ی کریشنا و سالیواهانا وجود داشته است. هگینز نام سالیواهانا را با نام اروپایی سالیوان/سالیبان مقایسه و همخانواده با لغت «صلیب» میشمرد که نماد عیسی مسیح است. سالیوان همچنین معادل «سلیمان» شاه یهود است که در شبه قاره ی هند، اماکن زیادی به او منسوب است. نام سلیمان از ریشه ی «سلیم/سلام/سلم» حول مضمون صلح و ریشه ی «اسلام» است که به دلیل تبدیل معمول «م» و «ب/و» به هم، میتواند به «صلیب» تبدیل شود. «سلم» خود از اضافه شدن «م» تعریف سامی به «سل/سر» یعنی رئیس به دست می آید که تلفظ SOLاز آن در لاتین به معنی خورشید است. عیسی مسیح هم به خورشید تشبیه میشود و به سبب نامیده شدن به «بره ی خدا» با خورشید در برج فلکی حمل یا قوچ تطبیق میشود که آغاز بهار را نشان میدهد. بهار زمان بازگشت تموز -خدای طبیعت و گیاهان و فصول در آسیای غربی- از جهان مردگان است که پیشتر در فصل خزان توسط نیروهای دوزخی کشته شده بود. مرگ و رستاخیز او در مرگ و رستاخیز مسیح تکرار میشود و عید پاک که زمان رستاخیز مسیح است، معادل با آغاز بهار است. آدونیس که از نسخه های سوری تموز است، بنا بر روایتی یونانی در محلی به نام کوروماندل به معنی دایره ی گوسفند کشته شد. در زبان عبری، RAM[منشا "رمه" به معنی گلّه] ندرتا به معنی گاو و بیشتر به معنی گوسفند است. این اصطلاح میتواند با نام "راما" قهرمان خدایی و تجسد ویشنو که به سریلانکا آمد و قهرمانی هایی آفرید مقایسه شود. سریلانکا به نام راما، SERI RAMA DIVEیعنی سرزمین رامای مقدس نامیده میشد. دراینجا خدای گوسفند میتواند با سرزمینی خاص همهویت شده باشد که نسخه ی غربیش رُم یا رومی است که اگوستوس بر آن حکومت میکند. آسیای صغیر نیز «روم» نامیده میشد. فریجیا در آسیای صغیر، خاستگاه کیش کوبله یا سیبل الهه ی مادر کبیر است که در رم پذیرفته میشود و ممکن است سیبیل اریتره ای نسخه ی انسانی همین کوبله باشد.:

“ANACALYPSIS”: V1: GODFREY HIGGINS: LONGMAN: 1836: P668-672

اینجا ما با الهه ی مادر برخورد میکنیم که از خود تجلی ای ندارد و صرفا از بازتاب خدای خورشید سخنگو میشود. الهه ی زمین دراینجا و در مقام مادر همه چیز، با ماه در بعضی منابع کلاسیک قابل تطبیق میشود. مثلا در آغاز کتاب یازدهم "دگردیسی ها" از آپولیوس، راوی به نام لوسیوس که بعد از مرارت های بسیار به دنبال مسخ شدن به الاغ، از اسارت گریخته است، ماه را در حال طلوع از دریا می بیند و به درگاه ماه دعا میکند زیرا به گفته ی خودش: «میدانستم که ماه الهه ی آغازین قدرت مطلق است؛ که همه ی انسان ها مخلوقات و مشیت او هستند؛ که نه تنها جانوران اهلی و وحشی، بلکه حتی اشیاء غیر ارگانیک نیز با تاثیر نور الهی او زنده میشوند...» لوسیوس در دعای خود، الهه ی ماه را به نام های گوناگونش چون سرس، ونوس و پروسرپین میخواند که اولینشان یعنی سرس، یکی از نام های الهه ی زمین است. در انئید ویرژیل، سیبیل برای ورود دادن و برگرداندن انئاس به جهان زیرین، از هکاته تیتان ماده ی مسئول ماه کمک میگیرد و هکاته در این سفر، انئاس را همراهی میکند. هکاته که بعدا بیشتر به عنوان الهه ی جادوگری شناخته شد، در پیشگویی های کلدانی به عنوان مادر جهان فیزیکی شناخته میشود. ماه نیز مانند زمین نور خود را از خورشید میگیرد و اگر اثری از نور خورشید بر بخشی از او نباشد، اصلا در آسمان دیده نمیشود؛ بنابراین، معرفی است از سیبیلی که خود سخنی از خود ندارد و سخنگوی خدایی است بخصوص اگر پای خدای خورشید در میان باشد. زمین هم در تاریکی مطلق، از آسمان قابل تمییز نیست ولی برافروختن آتش میتواند نقطه ای از آن را از محیط تاریک اطراف متمایز کند. تمام آتش ها ریشه گرفته از خورشید تصور میشدند و این باعث رسم گسترده ی آتش پرستی شده بود. ولی یهود که خدای خود را برعکس خدایان دیگر جاودانه میشمردند، دقیقا برای بی اعتبار کردن خدایان دیگر، از خود آتش پرستی و این واقعیت که آتش ها میرنده اند استفاده کردند و این شد که گروهی از یهود، به پرستش آتش همیشه روشن پرداختند تا آن را به عنوان مظهر یهوه از آتش های میرنده ی معمولی متمایز کنند، رسمی که در زرتشتی گری هم تکرار شده است. این با مقوله ی مخالفت یهود با بعل ها یعنی تجلی های زمینی خدا نیز قابل جمع است. هر چیز زمینی فانی است و برای این که بعل جاودانه ی یهود با بعل های کفار مشتبه نشود، بعل معنی منفی یافت و جایش را "بیت ایل" یعنی خانه ی خدا گرفت که معبد یهود است و جانشین همان محفظه ی آتش جاویدان. معبد مرکزی در اورشلیم در جوار کوه مقدس موریاه قرار داشت. در همین کوه، هرود اجازه ی اجرای مراسم توسط خورشیدپرستان در غاری مخصوص را داده بود. به هم پیوستن غار و خورشید، نشان میدهد که چطور شد که یهود بعدا در به دست گرفتن کیش میترا در امپراطوری و احتمالا تبدیل او به مسیح یهودی اینقدر کوشا ظاهر شدند. این، میترا بود که خورشید برآمده از غار به نشانه ی فرج مادر-زمین تلقی میشد. میترا از صورت فلکی حمل (قوچ) و در زمانی متولد شد که صورت فلکی سنبله یا دوشیزه در افق قرار داشت. ازآنجا که قرار بود دوشیزه مادر خورشید باشد از آن پس خورشید یا میترا مرتبا به افق وارد و از آن خارج میشود. اکنون خورشید برآمده از گوسفند، تبدیل به مسیح ملقب به «بره ی خدا» شده و مادر دوشیزه اش هم مریم بطول شده است. زمان تولد او نیز برابر با 25دسامبر است که سابقا زمان تولد سول اینویکتوس یا میترای رومی بود. این زمان به اشتباه زمان انقلاب زمستانی تلقی شده بود درحالیکه زمان درست انقلاب زمستانی 21دسامبر است که روز تقدیس سنت توماس بوده است. نام توماس برگرفته از تم یا تموز خدای فصول است و عنوان کریست برای مسیح نیز به اندازه ی نام کریشنا از کور لقب تموز ریشه گرفته است که اتفاقا ریشه ی کوریوس -لقب هلیوس تیتان خورشید- هم هست. بدین ترتیب، کوه موریاه جانشینی برای افقی است که خورشید عالم تاب از آن بر جهان سایه می اندازد تا همه چیز خدایی شود و چون این فکر به نفع یهود است، دیدگاه های مخالف با انحصار طلبی یهودی در خود تورات هم جلوه گر میشود ازجمله در فرازی از کتاب هوشع که ممکن است آموزه ی بنیادینش با سوا کردن یهوه از بعل هم مرتبط باشد و در آن یهوه میگوید اگر امت من ماهیت مرا بهتر میفمیدند، مرا به جای «بعلی» -یعنی "ارباب من"- «عیشی» مینامیدند. اصطلاح «عیشی» را به «شوهر من» یا «آقای من» معنی کرده اند ولی روشن است که این «عیشی» باید ارتباطی با یشوع و عیسی نامیده شدن مسیح داشته باشد. میدانیم که عیسی با این که خدا بود ولی کشته شد و مرد. بنابراین تجلی خدا میتواند دارای جسم میرنده باشد و این میتواند به وحدت وجود جواز دهد همانطورکه خدای یهود را هم از اسارت یک قوم خارج میکند و خدای همه ی مردم میکند. اصلاح «عیش» در ایدئوگرام های اولیه ی فنیقی، گاهی «ایر»، «ایرو» و «ایرا» خوانده میشد و حرارت معنی میداد. همانطورکه میدانیم ریشه ی حرارت به دلیل آتشین بودنش، از خورشید دانسته میشده و بنابراین موضوعی آسمانی تلقی میشده است. هندیان برای جاودانه تر بودنش آن را به چرخه ی ازلی-ابدی آب فرافکنی کردند و ازاینرو «ایرا» در هند معنی باران را میدهد که آبی است که از آسمان به زمین میرسد. در زبان سانسکریت، ایراواتی معنی دریا میدهد و اصل آن، ایرا-وادی به معنی قلمرو آب است. «ایر/ایرا» درواقع تلفظ دیگر «ایل»، «ال» و «اله» به معنی خدا است و نام هلیوس برای خدای خورشید یونانی هم از آن می آید. در زبان کلتی، آن، «یار» تلفظ میشده و معنی خدا میداده است. "ایل/ایر" در اثر تلفظ شدن "ر/ل" به "ن"، به صورت های سامی "این" و "آن" به معنی خدا درمی آید که در اروپا لغات uno,oneبه معنی یگانه یا واحد با آن مرتبط هستند. این یگانگی، تمام مخلوقات جهان را در بر میگیرد و ازاینرو است که در انگلیسی میتوان در ابتدای عنوان هر شیء، از کلمه ی a/anبه معنی «یک» استفاده کرد همانطورکه اصطلاحtheکه قبل از عنوان اشیاء می آید، ازDEبه معنی خدا ریشه میگیرد.:

“RIVERS OF LIFE”: J.G.R FORLONG: QUARITCH PRESS: 1883: P411-6

اگر بخواهیم با نگاه متشرع یهودی-مسیحی از این زاویه به جهان بنگریم، ما با تایید این زاویه، هم پاگانیسم را پذیرفته ایم و هم هر آنچه ضد یاهویی و بنابراین متعلق به بعل ها است که در مسیحیت مترادف شیاطین و لشکریان لوسیفرند و ازآنجاکه تمدن جدید عملا مبلغ پلورالیسم است و از دل فرهنگ یهودی-مسیحی هم درآمده است، ما هم نمادهای پاگانیسم را همه جا میبینیم و هم تظاهر عمدی به گرامیداشت لوسیفر و شیاطین با همان معیارها و تصویرسازی هایی که کلیسای مسیحی درباره شان اعمال کرده است. این، یک کیش جدید نیست. دنباله ای است بر مذهب طالعبینی که آدم ها را دارای ذات یکسان نمیدید و بر اساس تاثیر کواکب و افلاک، متفاوت بودن طبایعشان را طبیعی میشمرد. مسیحیت، سال ها پیش با تمهید کشاندن سه مغ ستاره پرست به نیایش مسیح نوزاد بعد از تعقیب یک ستاره، پلورالیسم اختری را برای روز مبادا که اکنون باشد ذخیره نگه داشت ولی مدرنیته هنوز آنقدر مسیحیت قبلی ریشه دارد که شیطان سازی او را پشت سر نگذاشته باشد. شیاطین و بدکاران این مذهب مدرن، دیگر دار و دسته ی لوسیفر نیستند بلکه کسانی هستند که جهانشمولی ارزش های سرمایه داری نوین و مدرنیته را به طور کامل نمیپذیرند و علیه آن سخن میگویند. طبیعتا با توجه به پیشزمینه ی بدنام تشرع یهودی-مسیحی و تداوم آن در نحله های راست افراطی اروپایی و تشرع اسلامی شرقی-غربی، این دشمنان نوین خدا –خدایی که حالا دیگر با بعل شدن همه چیز و همه کس، خود جهان مادی و معبدش بازار پر زرق و برق آن است- رهبران سیاسی ای هستند که تمکین مطلق به معبد بازار و بانک های جهانخوار اداره کننده ی آن نمیکنند و علیه جهانشمولی ارزش های تمدن غرب، لشکرکشی میکنند. بزرگترین برگ برنده ی این دسته، برقراری اعتقاد صادقانه ی گروهی از مردم به راستی و درستی رهبرانشان و ارزش های اجتماعی بهانه شده توسط آن رهبران است و اگر دقت کنید، صداقت همان چیزی است که اصالت طلبی اگزیستانسیالیستی، قبل از هر چیز دیگری علیه آن شوریده است. گناه صداقت معلوم است: وفاداری به اجرای یک سری دستورها بدون اعتقاد قلبی که میشود ریاکاری، و اگزیستانسیالیسم هرچه را که از مسیحیت و مکاتب سنتی انکار کند، نمیصرفد در بد بودن ریاکاری شک کند.:

«صداقت را میتوان این گونه تعریف کرد: وضعیت یا کیفیتی از خود که در آن، میان احساساتی که ادعا میکنیم و احساسات واقعی خود هماهنگی وجود دارد. بین هماهنگی احساسات ادعایی و واقعی با صداقت رابطه ی مستقیم وجود دارد: هرچه احساسات ادعایی و واقعی ما هماهنگ تر باشد، ما فرد صادق تری به حساب می آییم. این مفهوم صرفا فردی نیست و خود را در امر اجتماعی نیز بروز میدهد: صداقت یعنی هماهنگی فرد با باورها و ارزش های حاکم. صداقت بیشتر ناظر به رفتار فرد است و راستگویی ناظر به کلام او. اگر کلام فرد با آنچه در درون او هست سازگار باشد، فرد راستگو است. اگرچه این مفاهیم نزد مردم اموری مثبت تلقی میشوند، ولی درست در مقابل اصالت قرار میگیرند. برای ورود به سپهر اصالت، باید به این زیر و زبر شدن مفاهیم عادت کنیم. آنچه نزد جامعه امری مثبت است، همان ارزش های حاکم بر جامعه، بزرگ ترین مانع برای اصیل شدن در نظر گرفته میشود. درست در نقطه ی مقابل صداقت و راستگویی، اصالت یعنی شورش علیه چنین صداقت فردی و اجتماعی، شورشی وجودی، حرکت از صدق عینی بیرونی به اصالت شخصی درونی. در صداقت، مطابقت میان باور و تعهد با رفتار شرط است. اما اصالت یعنی همیشه در شدن بودن و فرا رفتن دائمی از آنچه هست، انکار و تخریب خودی که نهادهای مختلف یک اجتماع از ما ساخته اند و آفرینش خود مانند یک آفرینش هنری. در فلسفه ی اصالت، دو خود برای انسان وجود دارد:1-خود واقعی 2-خود اصیل. خود واقعی آن بخش پنهان از وجود است که توسط نهادهای جامعه و مبتنی بر ارزش های حاکم قالب ریزی شده و شکل گرفته است. در مقابل، خود اصیل، آن خودی است که باید در آزادی مطلق و با پذیرش مسئولیت، آفریده شود. دوباره تاکید میکنیم که اصالت و صداقت از اساس با یکدیگر تعارض دارند. این که به دیگری بگوییم یا اجازه دهیم دیگری به ما بگوید که چه باید بکنیم یا چه باید باشیم، یعنی تن دادن به ارزش های حاکم، آشکارا با اصالت در تعارض است. اما اصالت، شورشی علیه پذیرش کور و مکانیکی ارزش های بیرونی حاکم است. اگر به اخلاق و ارزش های حاکم تن دهیم، یعنی عملا اجازه داده ایم دیگری به ما شکل دهد، دامی که انسان از ترس دشواری های اصیل شدن، خفت آن را به جان خریده و عطای اصالت را به لقایش میبخشد. هگل نیز صداقت را نقد میکند، اما نه از مجرای اصالت. صداقت از نظر هگل یعنی سر فرو آوردن در برابر اخلاق حاکم. این امر، حرکت دیالکتیکی روح را متوقف میکند چراکه لازمه ی حرکت، تنش دائمی است. کسی که امروز به آنچه هست، رضایت دهد، امروزی که روح تحقق کامل نیافته است، خود را از عقلانیت مطلقی که قرار است در پایان تاریخ با تحقق روح مطلق اتفاق افتد، محروم کرده و حتی مانعی بر سر تحقق این مهم گردد.» ("مقدمه ای بر فلسفه ی اصالت": حسین خطیبی: "اطلاعات حکمت و معرفت": شماره ی 174: بهار 1404: ص27-26)

درواقع اگر دقت کنیم، عصیان روح در برابر اخلاق رسمی و ریاکاری جبری آن، اول در افراد بوهمی (کولی) مسلک و فرصت طلبی مثل "برادرزاده ی رامو" در کتابی به همین نام از دیدرو -که پیشتر علی زمانی از آن نام برد- ظاهر میشود که هم در صدر اگزیستانسیالیسم قرار دارد و هم مورد توجه هگل است.:

«دلیل علاقه ی هگل به این اثر، این است که استانداردهای دوگانه ی جامعه ی بورژوا را فاش میکند. هگل با این امر موافق است که آگاهی از هم پاشیده (آگاهی برادرزاده) والاترین حقیقت را نشان میدهد. برادرزاده خودی از هم پاشیده دارد چرا که آگاهانه استانداردهای دوگانه ی جامعه ی خود را درونی سازی کرده و بی پروا آنها را فاش میکند و جار میزند. فرصت طلبی او در این حقیقت ریشه دارد که با اتخاذ هست های مرسوم و رایج جامعه به جای بایدهای مورد ادعای آن، نسبت به استانداردهای دوگانه ی جامعه ی ریاکارش واکنش نشان میدهد. اما باید دقت کرد که اگرچه چهره ی او از فیلسوف صادق [دیگر شخصیت کتاب]، به اصالت نزدیکتر است، اما فرد اصیلی نیست. واکنش فرصت طلبانه ی او کمتر از فرد صادقی که کاملا همرنگ جماعت شده و صادقانه مانند آنها زندگی میکند، از اصالت دور نیست. بنابراین، اگر واقعا صداقت در تطابق و همرنگی با نوعی اخلاق عمومی است، دیدرو حق دارد برادرزاده را فردی صادق تر از همقطاران خود بداند، اما او هنوز فرسنگ ها با یک قهرمان دارای اصالت فاصله دارد، زیرا قهرمان اصالت به جای واکنش منفعلانه به شرایط، فعالانه می آفریند و به جای فرصت طلبی از سالوس جامعه، به کلی آن را کنار گذاشته و پروای آفرینش خود را دارد. دشمنی برادرزاده با اخلاق و قدرت های حاکم، گامی رو به جلو در سیر گذار روح است، چه او با خلاص شدن از شر احترام به اصول اخلاقی رایج، تحقیر و دشمنی با قدرت های اجتماعی حامی آنها، میزانی از استقلال خود را به دست می آورد و به وضعیت خود، یعنی از خود بیگانگی ناشی از درونی کردن ارزش های حاکم، آگاهی می یابد.» (همان: ص31)

بدین ترتیب، کسانی که به ارزش های اخلاقی جامعه میخندند و با اطمینان از رواج سالوس و ریاکاری در جامعه در اثر استحکام آنها، از ریاکاری به وجود آمده به نفع خود سوء استفاده میکنند، هنوز منجیان جهان و پیشگامان قدم های بزرگ به نفع پیشرفت اخلاقی به نظر میرسند. اگر شک کرده اید که این گروه خیلی به سیاستمداران پیشران جهان مدرن و جامعه ی روشنفکری توجیه کننده ی آنها نزدیکند، به نوبه ی خودم شکتان را با تکرار تاریخچه ی کتاب برادرزاده ی رامو بیشتر به یقین نزدیک میکنم:

«کتاب برادرزاده ی رامو، هجونامه ای است که توسط دنی دیدرو، احتمالا بین سال های 1761 تا 1774 نوشته شده است. این اثر ابتدا در سال 1805 توسط گوته به زبان آلمانی ترجمه و منتشر شد. اما مدتی بعد نسخه ی فرانسوی آن ناپدید شد. [!!!!] نسخه ی آلمانی توسط سرهنگ دو سورو سن ژنی به زبان فرانسوی ترجمه و در سال 1821 منتشر شد. سپس نسخه ی کاملی که به دست خود دنی دیدرو نوشته شده بود، در سال 1890 توسط جورج مونوال پیدا [!] و نسخه ی ترجمه شده اصلاح شد.» (همان: ص30)

اینطورکه معلوم است این کتاب مال دیدرو نیست ولی اعضای مختلف جامعه ی روشنفکری به دلیل علاقه ای که به محتوای آن داشته اند، در طول قرن 19 در حال اصلاح و نوسازی آن بوده اند و این قطعا با رشد مدرنیته در غرب و از طریق استعماری کاملا سیاسی در سراسر جهان، بی ارتباط نیست. پس نباید تعجب کنیم که هنوز هم سالوس و ریاکاری، امری پسندیده در بین روشنفکرانی باشد که سخنگوی ریاکارترین و -چنانکه لازمه ی ریاکاری، آن است- دورترین سیاستمداران جهان غرب از اخلاق و انسانیت هستند.

(ادامه دارد...)

مطلب مرتبط:

معلم های سادیست کلاس مدرنیته و مبصرهای آنها برای درس تاریخ (بخش2)

امپراطوری بریتانیا یا امپراطوری اسرائیل؟: آلفاها و امگاهای تاریخ مدرن

تالیف: پویا جفاکش

موسی تصمیم گرفته بود یوشع را به عنوان جانشین خود تعیین کند. منتها برای یوشع شرط گذاشت که دنیا را بگردد و بدترین آدمی را که وجود دارد پیدا کند و به موسی معرفی کند. یوشع همه جا را گشت و از هر کس تعریف بدی شنید درباره ی او تحقیق کرد و چون نکات مثبتی درباره ی او یافت، او را از لیست خط زد. بلاخره کسی را پیدا کرد که گناهی نبود که مرتکب نشده باشد و کسی نبود که از او ناراضی نباشد. خواست این شخص را انتخاب کند ولی ناگهان و به سبب تجربه ای که از سر گذرانده بود دودل شد که نکند این یکی هم صفات خوبی داشته باشد که یوشع از آن مطلع نشده است. بنابراین به این نتیجه رسید که جز بدی های خودش، درباره ی میزان بدی هیچ کس مطمئن نیست. با همین نتیجه گیری به نزد موسی بازگشت و گفت که از خودش بدتر کسی را نمیشناسد. موسی به او تبریک گفت و جانشینی وی را اعلام نمود.

در این قصه ی اسلامی، یوشع بیشتر از این که به آن قصاب جنایتکار توصیف شده در سفر خروج شبیه باشد، به همنامش یشوع یا یسوع انجیل یعنی جناب عیسی مسیح نزدیک است که در هر کسی و هر چیزی به جای عیب، دنبال حسن میگشت. به هر حال عیسی مسیح هم به سبب آوردن مذهبی در ادامه ی مذهب پیامبر اولوالعزم قبلی یعنی موسی، همچون یوشع جانشین موسی است. شاید این که یوشع دنیا را گشت و به جایی که خودش در آن بود رسید به نوعی با این جمله ی معروف مسیحی که عیسی آلفا و امگا یعنی اول و آخر است مرتبط باشد. این اول و آخر بودن به سبب خدا بودن عیسی است. در قرآن هم در آیه ی 3 سوره ی حدید آمده است: «هُوَ الاول والآخر والظاهر والباطن و هو بکل شیء علیم.» این که اول و آخر دنیا در یک آدم خلاصه شود به خلاصه شدن باطن در ظاهر هم برمیگردد. امروزه تحت تاثیر پست مدرنیسم بسیار احساس میکنیم که همه ی اخبار دور و برمان دروغند. سوفسطایی های قدیم هم همین احساس را داشتند ولی معناگراها از داخل حرف دروغ هم معنی درمی آوردند که البته این از نتایج فرهنگ تمثیل و داستانسازی برای تشبیه باطن به ظاهر بود چنانکه در یک رباعی منسوب به جامی آمده است:

سوفسطایی که از خرد بی خبر است

گوید عالَم، خیالی اندر گذر است

آری عالم همه خیال است ولی

پیوسته در او حقیقتی جلوه گر است.

به همین دلیل، هر انسانی به عنوان یک «کیهان کوچک» که جلوه های گوناگون خدا در زمین را به صورت صفات و تماثیل در خود دارد به اندازه ی خدا مرکز جهان است ولی برای کشف خود باید دور دنیا بچرخد همانطورکه در دیوان حافظ آمده است:

عاقلان نقطه ی پرگار وجودند ولی

عشق داند که در این دایره سرگردانند

جلوه گاه رخ او دیده ی من تنها نیست

ماه و خورشید همین آینه میگردانند

این دایره میتواند سیاره ی زمین باشد و گردش ما در آن مصداق آن اشتباه قدیمی که زمین گرد است و از هر جا سفر در آن را شروع کنید به جای اول برمیگردید. در این صورت، شما آلفا و امگا و در جایگاه مسیح خواهید بود. جالب اینجاست که مسیح در جایی به نام جلیل فعالیت میکرد و جلیل یعنی دایره. شاید این دایره را گاها با کره ی زمین عوض کردند. "جلیل" تلفظ دیگر "جلجال" یا "گلگال" به همان معنای دایره است که به صورت "سیرکل" به معنی چرخه وارد زبان انگلیسی شده است. در دایره المعارف مذهبی، جلجال عنوان معبدی است که موسی بنیاد نهاد و آن دایره ای با 12سنگ به جای 12 قبیله ی بنی اسرائیل بود و بعدا در اولین معبد مقدس یهود در گریزیم همان بازسازی شد. بنابراین بودن عیسی در جلیل میتواند به معنی بودن در سرزمین مقدس و احتمالا یکی از نسخه های اولیه ی اورشلیم باشد. چند منطقه به نام جلیل آباد در ایران میتوانند در نام به معنی آباد شده توسط جلیلی ها یعنی آدم های آمده از سرزمین مقدس باشند. جلیل آباد هرات در افغانستان این را حتی بهتر نشان میدهد چون این جلیل آباد بخشی از ولسوالی "انجیل" است.

گادفری هگینز در آناکالیپسیس مینویسد که دایره های سنگی با 12 سنگ در بسیاری از محوطه های دروئیدی و چنانکه فراماسون ها درباره ی گذشته ی فیثاغورسی خود نوشته اند، در تمام معابد فیثاغورسی وجود داشته اند. به نظر هگینز دلیل این است که هر دو مکتب فیثاغورسی و دروئیدی توسط یهودی های کارملی پدید آمده اند. اما او مینویسد که مضمون 12 قبیله که در قصه ی بنی اسرائیل اساس دایره های سنگی مقدس یهود شده در اقوامی که ظاهرا ربطی به یهود ندارند هم تکرار شده است ازجمله 12قبیله ی اولیه ی ایونی (مهاجران یونانی) در ترکیه و 12 قبیله ی اولیه ی اتروسکی در ایتالیا. اما هگینز محدوده ی این چرخه های 12تایی را به تعداد قبایل منحصر نمیکند. وی مینویسد که سنگ های 12گانه که یک دایره بسازند در اصل از روی 12 صورت فلکی دایره البروج پدید آمده اند و یهود برای زدودن طبیعت پرستی از دایره ی مقدس، آنها را به 12 قبیله تبدیل کرده است. ازآنجاکه خورشید به ترتیب از این دایره ها میگذرد و با گذر زمان مدام بدانها تغییر شکل میدهد، این 12صورت فلکی میتوانند با 12 پادشاه پیاپی که روح سلطنت مدام به آنها تغییر شکل میدهد عوض شوند. به نظر هگینز، 12 امام فارسیان و 12 امپراطور روم دقیقا چنین مضمونی دارند. اولین 12 امام، علی است که نام از ایلی یا اله یعنی خدا دارد و اولین 12 امپراطور روم ژولیوس یا یولیوس از همان ریشه ی لغوی است و هر دو هم توسط یاران سابق خود کشته میشوند. از این دو ژولیوس سار ملقب به "پاتر فوتوری ساکولوم" به معنی "پدر کشورش ساکولوم" بود که ساکولوم از سایکل به معنی چرخه می آید که همخانواده با لغات سیرکل، جلجال و جلیل است. نام یولیوس با یوله نام دیگر ساتورن خدای زحل و خورشید ارتباط دارد. مونس کاپیتولین که تختگاه سزار در آن قرار گرفت هم ساتورنیا نام داشت. ایام مقدس ساتورن موسوم به ساتورنالیا اکنون تبدیل به کریسمس یا سالگرد میلاد مسیح شده و روزهای بعد از کریسمس هم یوله نامیده میشوند. یوله را میتوان در لغت با "هوله" مقایسه کرد که نام جشن اعتدال پاییزی در میان فارس ها و هندوان بوده است. "حروم اولوم" عنوان معابد پرستشگاه سزار در کیلیکیه ی آسیای صغیر بود که در آن اولوم –به وضوح از ریشه ی اله و علی- تلفظ دیگری برای یولیوس به نظر میرسد. این کیلیکیه هم خود یکی دیگر تلفظ های گلگال و سیبرکل به معنی دایره به نظر میرسد و میتواند به معنی محل دایره ی مقدس باشد. گایوس ژولیوس اگرچه به امپراطوری نرسید ولی الگوی امپراطوران بعدی شد که همچون او تجسد ژوپیتر خدای اعظم روم بودند همانطورکه مسیح تجسد یهوه بود. این تجسد درواقع یک نوع تجلی است. ژولیوس ملقب به سزار یا قیصر بود. این لغت تلفظ لاتین لغت اتروسکی "اسار" به معنی خدا است و از ریشه ی کلدانی-فنیقی "اسر"، "سر" و "زر" به معنی رئیس و والا مرتبه است که به صورت "آسور/آشور" عنوان خدای سیاره ی مشتری و همتای ژوپیتر شده و در مصر هم ازیریس کهن الگوی فراعنه نام از آن دارد. در کیلیکیه شهری به نام "سزار اگوستینی" وجود داشته است که توسط خاندان آنازاربنس از بنی آذر کنترل میشده و این آذر میتواند همان اسار و بنابراین سزار باشد. با این حال در بین خود اتروسک ها لغت "اسار" درابتدا تجلی خدا را نشان میداد و خود خدا "اسه" بوده که میتواند همان هسوس خدای جنگل بر و نجار گاول ها باشد که همتای مارس خدای جنگ رومی بود و قربانی انسانی طلب میکرد. "هسه" یا "اسه" همچنین عنوان دیگر اودین خدای نورمن ها بود و احتمالا اسم اصلی او را یدک میکشید. چون اودین در اصل معادل وتان آلمانی است که نامش از ریشه ی "ویت" به معنی راستی و درستی و معادل وایز به معنی عاقل در انگلیسی است و لغت ویزارد به معنی جادوگر هم از آن می آید. بنابراین وتان/اودین بیشتر لقبی است که جای اسم اصلی یعنی اسه را گرفته است. اسه به وضوح تلفظ دیگر "ایهه" از عناوین دیونیسوس باخوس خدای یونانی است که برابری او با یوئه یا یهو خدایی سامی را نشان میدهد که بعدا به صورت یهوه بازسازی و خدای یهود شد. در بین فنیقیان، "حس"، "اس"، "عز"، "عزوس" و "عزوز" ازجمله نام های خدای مرگ و موکل سیاره ی مریخ بوده که در هر دو مسئولیت، معادل مارس رومی است. عنوان "عزوز" با "عزیز" در عربی به معنی گرامی هم ریشه است. وایتر گزارش داده است که در بین بعضی عرب ها لغات "آز" و "آذر" به معنی انرژی ماهیتی یک شیء یا موجود بوده اند. برای خدا خلقت یک موجود میتوانسته تجلی ماهیت او در آن موجود باشد [و ازاینرو احتمالا اصطلاح عربی "اثر" برای مخلوق یک فرد یا موجود، با "اسار" اتروسکی همریشه است.] علی و ژولیوس هم خدایی بودند که در رهبران سلسله ها تجلی می یافت و همزمان برابر با مسیح هم بود. در مورد علی او فقط در دوازدهمین جانشینش همچون مسیحا غیب گشت. احتمالا درباره ی امپراطوران 12گانه ی سرکشیده از داستان ژولیوس هم چنین است. این 12 امپراطور آنطورکه سوئتونیوس آنها را نام برده است، به ترتیب عبارتند از: ژولیوس سزار، اگوستوس، تیبریوس، کالیگولا، کلودیوس، نرون، گالبا، اتو، ویتلیوس، وسپازیان، تیتوس و دومیتیان. قاعدتا انتظار داریم که دومیتیان همتای مسیح باشد. برخلاف مسیح درباره ی هنوز زنده بودن او چیزی گفته نشده است ولی او هم مانند سزار و البته مسیح توسط افراد خودش کشته شده است. همچنین تخت دومیتیان به مشاور او نروا تقدیم شده که یادآور نقش مهم بروتوس پسرخوانده و دوست نزدیک سزار در قتل او است، چیزی که بروتوس و نروا را همتای یهودای اسخریوطی در خیانت به مسیح میکند. دومیتیان که کیش شخصیت عظیمی برای خود به وجود آورده بود در امور زندگی مردم دخالت میکرد و به رعایت اخلاقیات بسیار حساس بود، چیزی که او را بسیار به سختگیری های مذهبی کلیسای کاتولیک در قرون وسطی نزدیک میکند، درحالیکه جانشینش نروا تمام این دخالت ها را از بین برد. بنابراین اگر دومیتیان مسیح باشد، نروا همتای آنتی کریست یا دجال است. این شباهت، اسم نروا با نرو(ن) را جالب میکند. چون در مسیحیت، نرون به سبب مسیحی کشی گسترده، یک آنتی کریست تلقی میشود. عدد ابجد اسم NERO 666 است و البته نروا هم در سن 66سالگی به امپراطوری رسیده است. همانطورکه متوجه شدید 12 امپراطور پیشین بر اساس 12 ماه سی روزه که سال 360 روزه ی خورشیدی را بین خود تقسیم میکردند ساخته شده اند. مصریان گاهی این 12ماه را با 5دوره ی 72روزه جایگزین میکردند و اگر ما هم 12 امپراطور را با 5امپراطور جایگزین کنیم با کمال تعجب میبینیم که ششمین امپراطور به عنوان همتای نروا میشود خود نرون که اتفاقا اولین امپراطوری است که در یک کودتا سرنگون میشود. سال مصری به جای 360روز 365 روز بود که 5روز آخر به صورت یک پنجه بعد از 12 ماه حساب میشدند. روح نروا هم در این 5روز ضرب میشود و به 5امپراطور خوب تبدیل میشود. این امپراطورها سلسله نبودند و سلطنت را به جای پسر خود، به فرد برگزیده ای واگذار میکردند و ازاینرو احتمالا در ابتدا در مرز سلطنت موروثی و حکومت دموکراتیک شایسته سالار قرار داشتند. [در نمایشنامه ی ژولیوس سزار شکسپیر هم بروتوس، سزار را به سبب حفظ دموکراسی میکشد.] با این حال به اندازه ی حکومت های شایسته سالار کنونی، شایستگان هنوز از یک سیستم اشرافی سالار برمیخیزند و از این جهت به ژوپیتر بودن امپراطوران مزبور نزدیکند. در بین اینان بیشترین کارهای فرهنگی و مذهبی به هادریان منسوب است که اتفاقا کتاب 12 امپراطور روم سوئتونیوس هم منسوب به دوران هادریان و به نظر هگینز، نوعی الگوگیری از هادریان برای خلق سزار است. هادریان از خاندان ائلیان است که احتمالا به اندازه ی یولیوس ریشه در نام اله دارد. نام او برگرفته از محلی به نام هادریا منسوب به ایتالیا است ولی هادریا میتواند ریشه گرفته از آدر تلفظ دیگر اسار باشد و هادریا به معنی سرزمین خدایان مطرح بوده باشد که در این صورت، هادریان به معنی آسمانی یا ماوراء الطبیعی است. [این "آدر" را اگر بعد از "نا" ی پیشوند آرامی قرار دهید، نام "نادر" ساخته میشود که یک کشورگشای مستبد ترک بود و به مانند سزار و دومیتیان، توسط افراد خودش کشته شد.] گفته میشود دریای آدریاتیک نام از هادریان دارد با این حال در تواریخ هرودت که به چندصد سال قبل از هادریان منسوب است این دریا آدریاتس نامیده شده است که میتواند با لغت عربی "حضرت" به معنی والامرتبه –یکی دیگر از لغات ریشه گرفته از اسر- هم منشا باشد. بدین ترتیب هادریان به عنوان الگوی آسمانی-زمینی 12 امپراطور روم، سزارها یا قیصرها را از محیطی دیگر وارد ایتالیا میکند و و این محیط میتواند "خزریه" باشد که مردمش خزرها به عنوان پیروان اولاد خزر پسر یافث ابن نوح، از فردی با نام مشابه "سزار" تبعیت میکنند. آنها اهل روسیه ی کنونی و شمال دریای خزر بودند و روس ها پادشاهان را تزار مینامند که تلفظ دیگر سزار است. لغت مشابه "خضر" نام پیامبری مقدس در مزد مسلمانان است که همچون عیسی دارای عمری طولانی و از نطرها ناپدید است و هرجا میرود سرسبزی میبرد چنانکه خضر به معنی سبز است. این کارکرد، نزدیک به کارکرد تموز خدای گیاهان و فصول است که مذهبش توسط پیروان یهوه ریشه کن شد. البته عیسی که تجسم همان یهوه است گرته برداری های زیادی از مذهب تموز نموده است. اینطور پاکسازی تموز توسط یک نسخه ی دیگر از خودش که به مارس خدای جنگ نزدیک است، با قتل دومیتیان توسط سربازان خودش قابل مقایسه است و نیز با کلیسا که شوالیه ها را قدرتمند کرد و بعدا شعبه ای از همان ها تمپلاریسم و به دنبالش فراماسونری را به راه انداختند و کلیسا را تضعیف کردند. در رودررویی آدونیس و مارس به عنوان دو نسخه از تموز، این اتفاقات به تمثیل بدل شده اند. دلیل دشمنی مارس با آدونیس رقابت عشقی این دو بر سر ونوس یا آفرودیت الهه ی زمین بود که درواقع رقابت جریان های فرهنگی بر سر حکومت بر زمین را نشان میدهد. آدونیس شکارچی و جنگل گرد، نمایانگر جریان های ابتدایی دوران وحشی زمین است و مارس پرورنده ی جنگسالاران و لشکرکشی ها نماینده ی ارتش هایی که کشورها را ایجاد و چشم انداز جهان را متمدن کردند. مارس با عزوز خدای مرگ تطبیق میشود و در عربی، مرگ "حضر" –یکی دیگر از لغات ریشه گرفته از "اسر"- نامیده میشود. این لغت نزدیک به لغت "خزیر" به معنی گراز در شامات [معادل "خنزیر" در عربی فصیح] است و همانطورکه میدانیم قاتل آدونیس یک گراز بود. این قتل، آدونیس را به یک خدای گاهی مرده و گاهی زنده تبدیل کرد درست مثل مسیح که در حالت جذب مخاطب، تموز است و در میدان سوء استفاده ی جنگجویان، مرده ای بدل شده به مارس. درواقع این موقعیت، تغییر محتوای مرگ آیینی تموز است که در فصل خزان میمیرد و در بهار با سرسبزی طبیعت بازمیگردد. بنابراین آنتی کریست، کریست را به تسخیر خود درآورده و ازاینرو از کریست غیر قابل تمییز است. درواقع این خودی شدن ژولیوس سزار و سیستم امپراطوری توسط نروا به عنوان نسخه ی کهن الگویی هادریان هم هست. توجه کنیم که ژولیوس سزار در اصل، گایوس از خاندان ژولیوس بود و این خاندان نسب به اسکانیوس پسر انئاس تروایی میرساندند چون اسکانیوس ملقب به یولیوس بود. این اسکانیوس از ازدواج انئاس با لاوینیا دختر لاتینوس حاصل آمد. انئاس به خدمت لاتینوس شاه لاتیوم درآمد و بعد از شکست دادن دشمنان لاتینوس، به دامادی لاتینوس درآمد و جانشین او شد. پسرش اسکانیوس، شهری به نام البا درآنجا بنا نهاد و پایتخت خود کرد. عدد ابجد نام لاتینوس با املای LATEINOS برابر 666 یعنی عدد دجال است و بدین ترتیب سلطنت ژولیوس با خدمت به آنتی کریست به دست آمده است. اسکانیوس یکی از دو پسر انئاس بود و همانطورکه میدانیم انئاس به یک روایت، بنیانگذار تروای جدید بود که همان رم باشد. در روایتی دیگر، دو برادر به نام های رومولوس و رموس بنیانگذاران رم بودند که از آنها رموس به دست رومولوس کشته شد و این باز همتای دیگر قتل سزار به دست بروتوس و قتل دومیتیان به دست ارتش خودش و البته عیسی به دست امت خودش یعنی یهودیان است. هگینز معتقد است که کلهم این مسیر، بر اساس یک نظم کیهانی درست شده است. چون او به سیستم 10 آواتار ویشنو اعتقاد دارد و بر اساس سیستم تقویمی نروها معتقد بوده است که آنها هر 600سال ظهور میکنند. آخرین آواتار رسمی ویشنو در هندوئیسم، آواتار نهم یعنی بودا بوده که بر اساس حسابرسی اروپاییان در قرن ششم قبل از میلاد ظهور کرده است. بنابراین هگینز حساب میکند که آواتار بعدی باید در نیمه ی دوم قرن اول میلادی مطرح شود و چون قتل دومیتیان در سال 96 میلادی در اواخر همان قرن اتفاق افتاده است دومیتیان میتواند به جای سزار و مسیح، آواتار دهم باشد. در هندوئیسم، آواتار دهم، ظهور دوباره ی کریشنا آواتار هشتم است و کریشنا ملقب به کسو" و "کسار" بوده که یادآور عنوین هسه و سزار/قیصر هستند. همچنین شیوا که خدایی خارج از مذهب ویشنو و بیشتر رقیب آن بوده، ملقب به ایشوار تلفظ دیگر آشور یا اسر بوده است.:

“ANACALYPSIS”: V1: GODFREY HIGGINS: LONGMAN: 1836: P608-614

گادفری هگینز در بخش بزرگی از فصل های اول کتابش درصدد اثبات ریشه گیری تمدن و فرهنگ بشری از سیاهان با فرض برخاستن سیاهان در هند بوده و از این راه، مهاجرت هندیان به غرب در حال تبدیل شدن به سامیان، اروپاییان و بلاخره بریتانیایی ها را همزمان مسیر تکامل مذهب هندی و مسیر تکامل بشر ارزیابی میکرد. نوعی اتحاد یک آلفای هندی با یک امگای انگلیسی-اسکاتلندی و هر دو زیرمجموعه ی امپراطوری بریتانیا. اما یک شخص نظامی تر یعنی سرهنگ دوم لارنس آستین وادل، که علاقه ی زیادی به مطالعه ی مذاهب هندو و بودایی داشت، هند و بریتانیا را در یک ریشه ی متمدن تر متحد کرد که به صراحت مدعی بود در بریتانیا بهتر حفظ شده است. ریشه ی آریایی اروپا و هند به نظر او به تمدن سومر برمیگشت و توسط فنیقی ها به تمام جهان صادر شده بود. وادل در مقدمه ی کتاب خود به نام «ریشه ی فنیقی بریتانیایی ها، اسکاتلندی ها و انگلوساکسون ها» (1914) عنوان بهارات که بومیان درباره ی شبه قاره ی هند به کارمیبرند را با عنوان بریتانیا همریشه میخواند و مینویسد:

«هند که هنوز سرزمین بارات ها یا بریتانیایی ها نامیده میشود، از طریق خویشاوندی خونی با روسای حاکم هند که اکنون آشکار و تثبیت شده است، باید در این روزهای ناآرامی هند به نفع دومی تصمیم بگیرد که در عضویت کشورهای مشترک المنافع بریتانیا باقی بماند که اکنون نشان داده شده است که عناصر واقعی "سواراج" تمدن اجدادی مترقی قدیمی بارات را به شکلی بسیار خالص تر از شاخه ی هندی حفظ کرده است.»

وادل فصل اول کتابش را با این نقل قول آغاز میکند (عبارت داخل [] از وادل است):

«پانچ های [فنیقی های] توانمند که قصد حمله به زمین را داشتند، تمام جهان را تحت سلطه ی خود درآوردند.» (حماسه ی هندی مهابهاراتا از بارات های بزرگ)

وادل، نام کوروپانچالاها (کورو-پانچ های توانمند) را که قدیمی ترین پادشاهان هند بودند، با نامیده شدن سوریه توسط سومری ها و بابلی ها به "کور" و تعبیر پانچ به تلفظ دیگر پونیک یا فنیقی تفسیر میکند و کورو-پانچ را معادل سوری-فنیقی میداند. وی مینویسد که در سفر به هند متوجه شده که هیچ بنای ساختمانی قدیمی ای در هند وجود ندارد و فقط چند چیدمان سنگی معمولی از دوران کهن به جا مانده ولی سیستم شهرسازی و مدل زندگی و لباس ها در هند امروز به همین شکل «ناگهان حدود سال 609 پیش از میلاد در صفحات ادبیات بودایی و در حماسه ی مهابهاراتا» پدیدار میشود. [روشن است که فرض وادل این است که این آثار واقعا متعلق به اواخر قرن هفتم قبل از میلادند و جعلیات جدید نیستند.] بنابراین وادل نتیجه گیری کرد که قدیمی ترین شاهان هند منسوب به هزاران سال پیش در هند زندگی نمیکردند و از جای دیگری آمده اند. وی گفت که با روایات محلی بسیاری برخورد کرده که فهرست هایی از شاهان هند ارائه میدهند منتها هندشناسان فقط به مندرجات واداها اهمیت میدهند و این فهرست ها را رد میکنند. در بعضی از این فهرست ها اولین شاه هند، همنام پسر آخرین شاه ختی آناطولی است. ختی یا خاتی، گروهی از حکمرانان آناطولی و سوریه هستند که در کتاب مقدس از آنها با عناوین "حت" و "حتی" یاد شده و در انگلیسی «هیتیت» نامیده میشوند. تختگاه آنها در آناطولی در گذشته جزو سوریه به حساب می آمده و استرابون، ختی ها را «سوری های سفید» میخواند. سریانی ها و فنیقی ها خود را «آری» به معنی اشرافی و والامرتبه میخواندند و وادل این لغت را با اصطلاح «آریا» برای شاهان قدیم هند مقایسه میکند. او ضمنا معتقد است که ختی ها در نام همان گوت های اروپایی هستند و اسکیت ها که گوت ها از نسل آنها درآمدند در اصل ختی های مهاجر به اروپا بوده اند. در فصل های کوتاه دوم تا چهاردهم، وادل، پارت اولون یا بارت اولوم اولین شاه اسکاتلند که از اسپانیا به بریتانیا نقل مکان کرده است را یک فنیقی مرتبط با آناطولی میخواند و به این مناسبت، از گستره ی تقدس سنت بارتولومه در بریتانیا میگوید. بارتولومه ی حواری در آلبانیای قفقاز کشته شد و بریتانیا نیز نامبردار به آلبان بوده است. وادل، نام پارت اولون را به دو بخش پرات/پارت و اولون/اولوم تجزیه میکند. جزو دوم، معادل اصطلاح آوالون برای بریتانیای قدیم و ریشه گرفته از عنوان خدا یا رئیس در نظر گرفته میشود درحالیکه پرات یا پارت، عنوان قبیله ای از فنیقی ها از جدی به همین نام تلقی میشود که علاوه بر پارت های نبردکننده با روم در کیلیکیه، با شهر براته در قلمرو لیکایون های کیلیکیه هم مرتبطند. شهر-بندر اصلی کیلیکیه یعنی طرسوس نامبردار به پارتنیا بود که وادل آن را به سرزمیسن پارت ها معنی میکند. لیکایون ها در مناطق شمال کوهستان طوروس ساکن بودند و پایتختشان قونیه مرکز پرستش میترا یا شمس خدای خورشید بود، خدایی که هم در اروپا و هم در هند پرستش میشد و نامش در عهدنامه ی بین حکمرانان ختی و میتانی در بغازکوی دیده میشود. براتی الهه ی مهم لیکایون ها و معادل دایانا الهه ی ماه بود. فیگورهای او در تصاویر، همتای فیگورهای الهه بریتانیا در نگاره های انگلیسیند. فنیقی های کرت، بریتو-مرتیس را میپرستیدند که دختر فنیکوس شاع فنیقی ها بود و بعدا با دایانا تطبیق شد. براتی الهه ی زمین است و بریتانیا مونث قلرو بریت ها یا پیروان براتی. بنابراین آنها با هم معادلند. از دید وادل، براتی لغتا همان پرتیوی الهه ی زمین در نزد هندوان است و پرتیوی همراه دوقلوهای آشوین فعالیت میکند که همتای کاستور و پولوکس در اساطیر یونانی-رومیند. کاستور و پولوکس به شکل دو یار میترا در نگاره های او ظاهر میشوند. در این صورت، براتی/پرتیوی، شکل مونث خورشید است و به عنوان یک لغت مونث، باید مذکرش برات یا همان پرات باشد. در نزدیکی ساوت شیلدز در شرق نیوکاسل آپون تاین، سنگنگاره ی رجینای آربیا قرار دارد که به دو زبان لاتین و آرامی پالمیری نوشته شده و شرح افسوس یک مرد اشرافی به نام باراتس از پالمیرای سوریه برای مرگ همسرش رجینا از قبیله ی کاتالونی در جنوب شرقی بریتانیا است. کاتالونی که میتواند با کاتالونیای اسپانیا هم مرتبط باشد، مرکب از اصطلاحات کاتی –تلفظ دیگر خاتی- و اولون (جزو دوم پارتولون) است و بنابراین کاتالون های بریتانیایی-اسپانیایی هم اصالتا فنیقی-ختی تلقی میشوند. عنوان کاتی با نامجای کاتانیا در کیلیکیه و با نام سلسله ی کاسی ها در بابل مقایسه شده است. وادل معتقد است که این فنیقی-ختی های مهاجر علاوه بر اختراعشان الفبا خط میخی را هم از خاورمیانه به بریتانیا آورده اند و آن درآنجا تبدیل به خط "اوگام" (عجم) شده است خطی که به شخصی به نام اوگما منسوب است و اوگما یکی از نام های هرکول فنیقی هم هست. وادل، پیوستگی های خط اوگام با خط میخی سومری را نشان میدهد و سندی بر هزاران ساله بودن تمدن در بریتانیا میشمرد. به همین ترتیب، او از شباهت معماری ختی های باستان با معماری گوتیک اروپایی پرده برمیدارد و نتیجه میگیرد که برخلاف نظر قاطبه ی علمای غرب، معماری گوتیک اختراع قرون وسطی نیست و متعلق به هزاران سال پیش است. [البته ممکن است برعکس باشد و معماری ختی مربوط به قرون وسطی باشد.] وادل، کلتی بودن مردم ماقبل فنیقی بریتانیا و اصلا چیزی به نام نژاد کلتی را رد میکند و معتقد است هر دو زبان کلتی و انگلوساکسون در بریتانیا از زبان فنیقی پدید آمده اند و همراه کلنی سازی های پسران شاه ابراکوس به اروپای قاره ای منتقل شده اند. وادل مینویسد که کلت ها در توصیفات مورخان ظواهر و خصوصیات گوناگونی دارند و علت این است که عنوان کلت، هر دورگه ی گوت با بومیان را در بر میگیرد. این الگو از روی آمیختن ختی ها با ون های اطراف دریاچه ی وان پدید آمده که اعقاب دورگه شان، خود را گال یا گالاتی یا خالدی مینامیدند و همین لغات به صورت های گاول و و گالیک و کلتی در اروپا برای دورگه های مشابه از نسل هون ها و آلپی ها و اسلاوها به کار رفتند. بسیاری از این دورگه ها به خاطر نسب بردن از قدتمداران پیشرفته تر، خود را اشرافی میخواندند و افتخار به نژاد کلتی در بریتانیا و فرانسه هم ازاینجا ریشه میگیرد. میشود این نوع افراد را با ناسیونالیست های آلمانی مقایسه کرد که نژاد ژرمن را نژاد برتر و نژاد اسلاو را نژادی پست و قرومایه معرفی میکنند درحالیکه بیشتر ژرمن ها تفاوت ظاهری خاصی با بیشتر اسلاوها ندارند. وادل معتقد است که برات ها در مستعمرات خود با بومیان علیه حکمرانان فنیقی متحد میشدند و داستان نبرد بروتوس تروایی با غول های البا در البان یا بریتانیای بعدی هم از این جا می آید. این بروتوس نوه ی اسکانیوس یولیوس بود که بعد از این که پدر خود سیلویوس را اشتباهی موقع شکار کشت، مجبور به ترک ایتالیا شد و درنهایت از اسپانیا رهسپار بریتانیا گردید. وادل مینویسد که سیلوان عنوان شاهان البا در ایتالیا بود. از طرفی نام اسکانیوس میتواند ریشه گرفته از اصطلاحات اوسک و آکس به معنی رودخانه باشد که از ریشه ی سومری "آگاه" به معنی سیل یا آب زیاد مثلا در رود فرات است و با اکوئوس یونانی به معنی آب مرتبط است. بنابراین اسکانیوس به معنی اهل آب زیاد میتواند لقبی برای رهبران فنیقی باشد و برات ها و الباها دو شعبه از این رهبران را نمایندگی کنند. پس رودررویی بروتوس با غول های البا انعکاسی از نبرد برات ها با فامیل های قدرتمندتر خود برای کسب قدرت نیز بوده است که نه فقط در سرزمین مادری بلکه در رقابت برای تصرف سرزمیبن های دور نیز تداوم داشته است. در وقایعنامه ی آلبان که عنوان شده در سال 1070 میلادی برای تاجگذاری ملکوم سوم شاه اسکاتلند سروده شده است، آلبان برادر بزرگتر بریوتوس (بروتوس) تروایی است که نام خود را به سرزمین بریتانیا میدهد.:

«اولین تهاجم شناخته شده ای که سرزمین آلبان را تصرف کرد، چه بود؟ آلبان آن را با بسیاری از فرزندانش تصرف کرد. او پسر بزرگ ایزیکون (اسکانیوس) و برادر بریوت بود. اما برادر کمیابی بود. او آلبای قایق ران نام داشت. اما این برادر بزرگتر توسط بریوت به آن سوی دریای ایخت تبعید شد...»

به نظر وادل، دریای ایخت اشاره به معادن قلع و بندر ایکتیس که محل تجارت قلع بود برمیگردد و به تجارت قلع توسط فنیقی ها در کورنوال اشاره دارد.

شاید بتوان مطالب فوق از وادل را به شکلی دیگر هم به افسانه های هندو مرتبط کرد. در مهابهاراتا «بهیشمه پاتاما» یکی از کوروپانچ های زخمی در حال مرگ، برای یودیشتره از دشمنان پاندوه اش داستان پریتو اولین پادشاه هند را نقل میکند. پیریتو در ایامی که اوضاع زمین بسیار آشفته بود توسط ویشنو به پیامبری برگزیده شد. او الهه ی زمین را که به شکل گاوی از آدمیان میگریخت رام کرد و شاه زمین شد و ازاینرو زمین را به نام پیریتو «پرتیوی» نامیدند. این پیریتو یکی از دو موجودی بود که از جسد یک مرد کشته شده ی شریر به نام ونا به وجود آمدند. او از بازوی راست ونا به وجود آمد. موجود دوم، نیشادا یا ساکن جنگل بود که از او انسان های شکارچی-گردآورنده با زندگی ابتدایی پدید آمدند.

نام ونا با نام قومی که وادل میگوید ختی ها در وان بر آنها سیطره یافتند و دوگانه ی براتی-کلتی در همه جا از روی این واقعه کپی شد، نزدیک است. پس شاید نام پیریتو/پراتی/براتی، به نوعی دوگانگی وضعیت او نسبت به قبایل ابتدایی زمین را نشان دهد. در زبان آشوری، اصطلاحات پرتو و پرسو به معنی مرز هستند و به نظر میرسید با واژه ی "بارز" به معنی ممتاز یا متمایز مرتبط باشند. در زبان ایتالیایی، BARATTA به معنی تاجر است و با توجه به این که لاتین از ایتالیا به همه سمت گسترش یافته است، عجیب نیست که صاحب کتیبه ی رجینا در بریتانیا هم که از خط لاتین استفاده میکند، باراتس پالمیری نام داشته باشد. جالب اینجاست که نام همسر او رجینا به معنی ملکه است اگرچه این خانم کاتولونی، یک برده ی آزادشده عنوان شده است. آربیا که رجینا در آن زندگی میکند میتواند همان ARABIA یا عربستان پالمیرا بوده باشد که به بریتانیا منتقل شده است. شاید این همان موضوعی باشد که وادل به آن اشاره کرده است: برات ها برای رقابت با حکومت مسلط، با مردمانی که توسط رهبران فنیقی تقریبا به بردگی گرفته شده اند متحد میشوند و برگزیدگان آنها را به رده های بالا میرسانند تا بتوانند از این مردم، ارتشی برای مقابله با نیروهای مسلط بسازند و این، مسیری است که استعمارگران اروپایی به عنوان اعقاب راستین فنیقی ها همچنان در پیش گرفته اند، حتی تا به امروز. الان کشورهای شرقی، خود را پس از رسیدن به جایگاه کشورهای غربی، آلفاهای امگا شده می یابند یعنی با طی مسیر به آخر، به اول خواهند رسید. قبلا آنها همزمان آلفا و امگا بودند اما حالا جایگاه سابق خود را انحرافی در مسیر سفر میشمرند و فکر میکنند که با بازگشت به مسیر غربی شدن و رسیدن به حد نهایت تمدن فعلی غرب، به جایگاه اولینی که مستشرقین غربی برای گذشته ی تمدنشان تعریف کرده اند بازخواهند گشت.

شاید بسیاری از آنچه در تاریخ به پای کشوری به نام بریتانیا نوشته شده است، به خاطر آن باشد که «بریتانیا» امضای مستعار اتحادیه ی برات ها باشد و منظور از برات ها اشرافی ایزدی است که حاضر به مخلوط شدن با ملت های دون پایه در راه اهداف اتحادیه ی خود شده اند. این روی اصل اولیه ی پیدایش کلت ها استوار است و اگرچه به قول وادل، کلت عنوانی عمومی برای مخلوط های قومی مختلف است، ولی میبینیم که برای تعریف قومی کلت، ادبیات خاصی آفریده شده که مبنای حرکت را آشکار میکند. سرهنگ فورلانگ انگلیسی که از معاصران وادل بوده، مینویسد که ادبیات کلتی به شدت بوی مرگ پرستی میدهد و مشخصا تابعی از مرگ پرستی کوثایی است که توسط اسکیت ها به اروپا آورده شده است. یهودی زدگی کوثایی ها باعث میشود تا این مرگ پرستی، فاصله ی چندانی از مرگ اندیشی مسیحی و فرهنگ شهادت (مارتیردوم) آن نداشته باشد. توجه داریم که مسیح از نسل داود پدرجد اشرافیت یهود است و این نسل را از طرف آدونیاه ادامه میدهد که مانند یوآب و مردان و کاهنانش برای سنگ زهولت در کنار چشمه ی روگل قربانی میداد. این سنگ وقف ستاره ی مریخ بود که حامی جنگندگی و پیروزی پرستندگانش در جنگ بود. مریخ در اساطیر یونانی-رومی با آرس، مارس و هرکول تطبیق میشود که هرکول، خدای محبوب فنیقی ها بوده و بانیان یهود نیز بادیه نشینانی بودند که به تمدن فنیقی جذب شده بودند. نام سامی هراکلس یا هرکول، ارگالو است که به لغت "ایرکال" برای دوزخ اکدی نزدیک است. ایرکال در زبان عبری، میتواند معنی منطقه ی ایر را بدهد که این ایر میتواند همان ایرا رهبر اجنه ی دوزخ در اعتقادات اکدی باشد و همو است که هنوز به صورت شیوا خدای نابودی به صراحت در هند پرستش میشود. ایرکال در معنی قلمرو ایر میتواند برابر با ایرپولیس محله ی پیروان داود و هسته ی اورشلیم باشد. بنابراین مریخ از دید یهود یک خدا نبوده بلکه جایی بوده که موجودات ماورائی در آن زندگی میکرده اند. اورشلیم هم اعتبارش را از آن دارد ولی همانطورکه میدانیم، اورشلیم زمینی، دروازه ی اورشلیم آسمانی یعنی قلمرو خدا بوده و مریخ هم به عنوان نحس اصغر دروازه ی نحس اکبر یعنی زحل است که روز خاصش در هفته یعنی شنبه روز مقدس یهوه خدای یهود است. زحل ازآنروکه دورترین سیاره ی شناخته شده بوده، ساکن قلمرو تاریکی و مرگ شمرده میشده ولی همزمان صاحب خورشید بوده و بعضی قبایل عرب، او را محور تثلیثی با ماه و خورشید میکردند. در اساطیر رومی، ساتورن خدای زحل بوده است. نسخه ی یونانی او یعنی کرونوس به خوردن فرزندان خودش در نوزادی مشهور بوده است ازاینرو در مسیحیت مرتبا با ملوخ جن شریری که بنا بر کتاب مقدس، یهودیان منحرف، نوزادان خود را برای او قربانی میکردند تطبیق شده است. ملوخ به شکل گاو و از این جهت برابر با مینوتائور غول انسان خوار اساطیر یونانی بود. همانطورکه زحل تنور آتشین خورشید را روشن میکرد و از جنس آتش بود، قربانی های ملوخ نیز در آتش سوزانده میشدند. اتفاقا در اساطیر یونانی از شاهی به نام "کیرون" –نامی نزدیک به کرونوس- یاد شده است که ملقب به "کوهن تائور" یعنی کاهن گاو بود. کوهن یا کاهن از ریشه ی فنیقی کان یا کِن است و اگر در لغت بالا، کوهن را با "کن" جایگزین کنید، کنتائور یا سنتور به دست می آید که عنوان موجودات شریر نیم اسب-نیم انسان بوده است. در بین کنتورها نیز باز یک چیرون –نامی دیگر نزدیک به کیرون و کرونوس- داریم که بسیار معروف بوده است. کنتائورها از تلاش ایکسیون شریر برای تجاوز به هرا همسر زئوس/ژوپیتر به وجود آمدند. زئوس ابری را به شکل هرا درآورد و از جفتگیری ایکسیون با ابر، کنتاورها به دنیا آمدند. دراینجا هرا به عنوان خواهر و همسر زئوس در حکم ماده ی اولیه ی آفرینش است و کار ایکسیون تقلید از خلقت خدا است. این اتهامی است که غنوصی ها به یلدابهوت جن وارد میکنند و از دید آنها یلدابهوت خود یهوه است که به دروغ ادعا میکند خدای بی نقص اصلی است که میتواند با اشغال جایگاه بعل سامین خدای آسمان های فنیقی ها توسط یهوه مرتبط باشد. همین باعث شده تا زئوس یا ژوپیتر که خود یهوه است، در داستان در مقام خدای اصلی هم ظاهر شود. محدوده ی وفور کنتاورها آسیای صغیر و نواحی سامی نشین مجاور آن در سوریه بوده که دقیقا متراکم ترین قلمرو کلنی های اولیه ی یهود بوده اند. کنتاورها به عنوان فرزندان یهوه، در جایگاه ملائکه و فرزندان زمینیشان غول ها نیز هستند. یهوه یک بار از غول ها شامل امیم و زوزیم و رفائیم برای تخریب مصر استفاده کرد و شیطان در این تخریب، رهبر غول ها بود. نظر به برابری اولیه ی یهوه با دیونیسوس، خدمت غول ها به یهوه میتواند با حضور کنتاورها در ارتش دیونیسوس در گزارش نونوس تطابق داشته باشد. عجیب نیست که ارتش ملائک خدا با غول ها و کنتاورها عوض شده باشند. دراینباره فقط کافی است به همریشه بودن لغت "ملوخ" و "مَلَک" (فرشته) توجه کنید تا متوجه شوید ملائک تکثیر ملوخ هستند. این که غول ها را بارها با شاخ گاو تصویر میکنند به خاطر همین تعلقشان به ملوخ گاوآسا است. ملوخ به سبب گاوشکل بودن، پدر گاوها و گوسفندها و بزها یعنی دقیقا همان حیواناتی است که در یهودیت و فراورده های مذهبی دیگرش برای خدا قربانی میشوند. علت این است که یهوه همان ملوخ است که مانند ساتورن از فرزندان خودش تغذیه میکند. در مسیحیت تحت اللفظی اما یهوه فقط یک فرزند دارد که عیسی مسیح است و همانطورکه میدانیم او را قربانی میکند. پورفیری مینویسد که در زبان فنیقی ها «یهود» به معنی فرزند یگانه است. همانطورکه میدانیم، در عبری به فرزند یگانه، "یسید" میگویند که اختلاف گرچند جزئی تلفظش با "یهود" فنیقی، مانع از کشف ریشه ی عمیق یهودیت متعارف در مسیحیت شده است.:

“RIVERS OF LIFE”: J.G.R. FORLONG: V1: QUARITCH PRESS: LONDON: 1883: P528-530

برابری عناوین یسوع/عیسی و یهود، باعث شد تا عیسی به صورت یک قوم کثیر شش میلیونی به نام یهود در قرن بیستم یک بار دیگر زنده شود و توسط نازی ها در هولوکاست قربانی گردد و چنانکه خدای یهود یعنی ملوخ چنین تقاضا میکند، این قوم در طی مراسم قربانی، سوزانده شوند. هر گونه تلاشی برای اثبات این که این قصه تماما واقعیت دارد، همانقدر ابلهانه است که تلاش کنیم داستان قربانی عیسی مسیح در انجیل را اثبات تاریخی کنیم. ارزش این اسطوره ها در این است که نشان میدهد که چطور قصه های خدایان با بازآفرینی شدن در دوران مدرن، به واقعیات جهان جهت میدهند. در این مورد، شما میتوانید معنی سیاسی جدید آلفا و امگا را درک کنید و با سرگردانی یوشع (عیسای سابق) در جهان برای یافتن بدترین انسان مقایسه نمایید. یهود هم یک قوم آواره و سرگردان بودند که بعد از هولوکاست، بلاخره در جایی ساکن شدند. این جایگاه یعنی اسرائیل کنونی، آلفا و امگای آنها بود. جایی که ادعا میشود در آن به وجود آمدند و بدان بازگشتند. این بازگشت بعد از یک قربانی آیینی پر سر و صدا برابر با بازگشت خدا در قالب عیسی به جایگاه معنویش بعد از قربانی شدن بود. حالا جایگاه خدا برابر با اورشلیم و اورشلیم جانشین مریخ قلمرو خدای جنگ بود. از این پس، هر کس یا گروهی که مقدس باشد در قلمرو خدای جنگ قرار میگیرد و شرطش این است که او انسان نباشد و بنابراین هرگز شکست نخورد. به همین دلیل هم هست که وانمود میشود اسرائیل هیچ وقت شکست نخورده است و همین وانمودسازی را تمام حکومت های جهان و تحت حمایت همین ایدئولوژی برای خود بازآفرینی کرده اند. علیرغم جهانگیری این ایدئولوژی، باز هم اویی که همه سر جنگسالاری استثنائیش، سر موساد و تکنیک های جاسوسی و نفوذ اطلاعاتی فوق العاده اش قسم میخورند فقط اسرائیل است و حتی وقتی نقشه هایش برای سوریه ی جولانی شکست میخورند و زحماتش برای باقی نگه داشتن آشوب های پ.ک. با دستگیری شهردار استانبول، نقش بر آب میشوند، همه ترجیح میدهند صحنه های شلیک سربازان اسرائیلی به صف غذای مردم گرسنه در رفح یا ویدئوهایی که سربازان اسرائیلی و مردم تندرو یهودی جداگانه درباره ی غذا درست کردن خود در مرز نواحی در حصر غزه برای آزار دادن مردم گرسنه ی آنجا از خود گرفته اند را برای هنوز نیرومند نشان دادن یهود و اسرائیل برجسته کنند. چون اسرائیل دقیقا روح همان یوشعی است که پذیرفته بدترین آدم دنیا است و این پذیرش را در یک دین به نام یهودیت پخش کرده است. به محض این که یسوع پذیرفت بدترین آدم دنیا است دیگر در این که بدترین کارها را بکند با خودش تعارف ندارد و ازاینجا عیسای قربانی تبدیل به یوشع قصاب میشود همانطورکه یهود قربانی هولوکاست تبدیل به رقم زننده ی بدترین هولوکاست ها در سرزمین مقدس یوشع میشود و در هر دو مورد، هدف، کسب اطمینان لازم از تبدیل نقطه ای از زمین به قلمرو خدای خونخوار جنگ است بلکه یهودیان و مسیحیان و مسلمانان فراوانی که به درگاه خدای اورشلیم نماز میبرند باعث تقویت این خدا در مقام خدای جنگ و موفق کردن هرچه بیشتر آن جنگسالاران و اسلحه فروشانی که این خدا را بدون نقاب میپرستند شوند.

این چنین چرخشی برای خدا مسبوق به سابقه و ریشه دار در مسیحیت است. فورلانگ مینویسد خدای یهودی-مسیحی به شیر متشبه است و همزمان شیطان این مذهب هم به شیر تشبیه میشود. شیر جانوری اشرافی، پرافتخار و خونخوار و درواقع یکی از متناقض ترین جانوران است و تمام این صفات گوناگون را در درجه ی اول به مظهر همیشگیش خورشید داده که با خورشید به مسیح و یهوه اش انتقال داده شده اند. "فریس" به معنی شیر، هم با عناوین پرز و فریسی در یهودیت و هم با نام زبان پارس یا فارس برابر و این دو مقوله همریشه اند. [دقت کنید که لغت "بارز" به معنی ممتاز و بنابراین برات و پرات هم از همین ریشه هستند.] در اساطیر یونانی، پارس ها قومی هستند که از پرسئوس قهرمان ریشه گرفته اند. از زمان سر ویلیام دروموند، پارس ها معمولا با منطقه ی خوزستان ایران مرتبط میشدند که فورلانگ نامش را برگرفته از قوم کوثا میداند همانطورکه خود نامجای ایران را نیز با "ایر" در ایرپولیس تطابق میدهد. هلنی ها (یونانی ها) پرسئوس را «پدر» خطاب میکردند چون زادگاه او را آرگوس محل قدیمی ترین تمدن هلاس میدانستند. با این حال، هرودت، پرسئوس را آشوری و دیودوروس سیکولوس او را مصری شمرده اند. در تاریخ موندانه آمده که پرسئوس در بابل به دامادی استریا دختر بلوس درآمد و از این ازدواج، جونو (هرا) به دنیا آمد که دراینجا با هکاته الهه ی ماه تطبیق شده است. نسخه ی مصری پرسئوس، ستاره شناسی بود که در دهانه ی هرکول در رود نیل، به مشاهده ی دقیق ستارگان میپرداخت. این پرسئوس مانند مسیح بعد از مرگ از نو زنده شد و در این هنگام، در میان یک آبشار طلایی هویدا گردید. فورلانگ معتقد است این مرگ و رستاخیز در میان آب ها در نسخه ی یونانی قصه هم مستتر است که در آن، پرسئوس در نوزادی به همراه مادرش دانائه در قایقی در دریا رها میشود تا بمیرد ولی زنده می ماند درحالیکه طلایی بودن آبشار مصری، اشاره به خورشیدی بودن پرسئوس دارد. در نسخه ی یونانی علت تلاش برای کشتن او متولد شدنش از دانائه دختر اکریسیوس است که زئوس در قالب یک باران طلایی او را باردار کرده است. نام دانائه مونث کلمه ی "دان" است که برای یکی از قبایل پرفعالیت اساطیر یونانی به کار میرود و به معنی ارباب و درواقع تلفظ دیگر آدون از عناوین یهوه است که نام آدونیس هم از همان می آید. آدونیس در پاییز میمیرد و به صورت آدار یا آدوروس درمی آید و که تلفظ دیگر آدون است و به نظر فورلانگ، دیگر قوم معروف اساطیر یونان یعنی دوری ها هم ازاینجا درمی آیند و مانند پاییز، دوران شکوه قبلی یونان در عصر اساطیری را پایان میدهند. عصر تاریخی و واقعی یونان از این لحظه تعیین میشود چون نابودی همان آفرینش است. مرگ پرستی و نابودی پرستی کوثایی هم از اینجا می آید. اصطلاح کوثی به صورت حوثی، حاتی، آتی و بلاخره با اضافه کردن پسوند قوم ساز "پی/بی" به صورت اتیوپی درمی آید و در نسخه ی یونانی قصه ی پرسئوس، میبینیم که پرسئوس داماد شاه اتیوپی و جانشین او میشود. اشراف کوثا خود را "بعلیم" یعنی خدایان میخواندند و در این امر، تقلیدگر یهودیان بودند که اشراف خود را "الیت" یعنی همچون ال یا خدا میشمردند. در یک تصویر انسان گون از ال، این اشراف، یادآور نامیده شدن میترا خدای خورشید به "الیس" یا همان الی یا علی میباشند. در فنیقیه میترا از یک سو نامبردار به "کامل" یعنی بی عیب و نقص بود، ولی همزمان همین کامل، به صورت «کادمل» یعنی خادم خدا تلفظ میشد که فرم دوم میترا را تعیین میکرد که با هرمس یا مرکوریوس پیامبر زئوس تطبیق میگردید. شاه زمینی نیز هم خادم خدا بود و هم تجسم انسانی او. به همین ترتیب، مسیح هم پیامبر خدا بود و هم خود او. ترتولیان، از یک شستشوی آیینی در بازی های آپولویی و الئوسی صحبت میکند که در فرقه ی میترا هم هست. این شستشوی آیینی میتواند با غسل تعمید مسیحی مرتبط باشد. این غسل تعمید برای مسیحیت مفهوم از نو زاده شدن را دارد که با مرگ و رستاخیز پرسئوس در میان آب ها مرتبط است و خورشیدی بودن خدای مربوطه، مضمون طلایی شدن آب را روشن میکند. برای خورشید، این مرگ و رستاخیز، فرو شدنش در جهنم در جهان زیرین در غروب و تولد دوباره اش از افق زمین در صبح فردا است که با جنگ مسیح با شیاطین جهنم طی مرگ موقتش موافقت دارد.:

Ibid: p471-3

دیدیه لاکاپله اشاره میکند که در تلمود بابلی، از دو مسیح یهودی به نام های ایتامار و الیعازر سخن رفته است که به طرز عجیبی همنام دو جد کاهنان یهودی بنا بر کیش توراتند. انگار که دو مسیح به دو شعبه ی کهانت در یهودیت معنی بخشیده و بعد در یک نسبسازی جعلی بازآفرینی شده باشند. به نظر لاکاپله هیچ یک از آنها اصالتا انسان نبودند. الیعازر از ترکیب نام های ال/الی و آسار به دست می آید و معنیش خدا آسار میشود که این آسار قاعدتا ازیریس کهن الگوی شاهان مصر و دارای وجوه شباهات بسیار با عیسی مسیح است. او مجسم به گاو است و بنابراین از نظر لاکاپله نسخه ی مقابل الیعازر یعنی ایتامار، همان میترا است که معمولا در حال قربانی کردن گاو تصویر میشده است. اگر مسیحایی بودن ازیریس در انجیل و تلمود به دو راه متفاوت رفته باشد، با توجه به این که هر دو رشته تورات را قبول دارند، باید نتیجه حاصل کرد که در بدو امر، نوشته شدن تلمود با فرض پیدایشش در سه قرن بعد از میلاد مسیح، نقطه ی اصلی جدایی یهودیت از مسیحیت شمرده میشده است. منتها مانع اصلی بر سر این نتیجه گیری وجود اقلیتی به نام قرائیان است که با انکار تلمود، مانع از پذیرش آن از سوی تمام یهود شده اند. این جمعیت به عنان بن داود نسبت داده میشوند که در قرن هشتم میلادی در بابل، مقابل ادعای «تورات شفاهی» بودن تلمود قرار گرفت و نزدیک بود به جرم ارتداد اعدام شود اما با حملات مستقیم به رش گلوتا (اشرافیت داودی) و خاخام ها در چشم بسیاری از یهودیان قهرمان شد و برای حفظ افکار عمومی، او را به جای اعدام، به اورشلیم تبعید کردند. او آغاز فرقه ای به نام عنانی ها شد که ریشه ی قرائیان بعدی شمرده میشوند. در منابع یهودی آمده که بعضی از خاخام های بزرگ قرون وسطایی مانند یهودا ها لوی، ابراهیم بن عزرا، ابراهیم بن داود، و موسی بن میمون، قرائی ها را اعقاب صادوقی ها میشمردند. با این حال، پیروان یهودا ها داسی این ادعا را زیر سوال میبرند با این استدلال که درحالیکه هم یهودیان خاخامی و هم قرائی ها به رستاخیز مردگان و آمدن مسیح اعتقاد داشتند، صادوقیان رستاخیز مردگان را قبول نداشتند. در کتاب «یهودیان باستان» منسوب به جوزفوس فلاویوس، یک آنانوس (عنان) که کاهن اعظم و از فرقه ی صادوقی بود، مسئول قتل یعقوب عادل، برادر عیسی در اورشلیم است. در نسخه ی اوریجن، خود یعقوب، کاهن اعظم معبد اورشلیم است. او پس از سقوط از پشت بام، توسط جمعیت ناراضی تا حد مرگ کتک میخورد. مقصرین جناح دیگری به نام «جلیلی» ها شمرده شده اند. کلمنت اسکندریه نیز بر همین ادعا است. جوزفوس که خود را فریسی معرفی میکند، با یعقوب احساس نزدیکی میکند و مینویسد اورشلیم به سزای قتل یعقوب، ویران خواهد شد. امروزه زمان مرگ یعقوب، سال 62 میلادی، و زمان تخریب معبد اورشلیم توسط تیتوس رومی، کمی بعد از آن در سال 70 میلادی تعیین میشود. در «علیه آپیون» فلاویوس جوزفوس مینویسد که در زمان او در معبد اورشلیم، به سزار قربانی تقدیم میشد و فریسیان که رهبران معبد و حمایت شده از سوی روم بودند، فرقه ی سزار را سازماندهی میکردند. جالب اینجاست که نه یهودیان بلکه مسیحیان هستند که در این صحنه مقابل فریسی ها قرار میگیرند. در نامه ی پلینی کهتر به تراژان آمده است که مسیحیان به دلیل امتناع از پرستش امپراطور یعنی سزار، مورد آزار و اذیت قرار میگیرند. اگر گسترش تلمود کار اشرافیت داودی و مکتب فریسی آنها بوده باشد، پس دراینجا این، مسیحیان هستند که به جای قرائیان اولیه مقابل رش گلوتا و خاخام ها قرار میگیرند. منتها در این برهه مسیحیان نه مسیحی بلکه مدعی یهودی بودنند. در کتاب مسیحی مکاشفه ی یوحنا، نویسنده خود را یهودی میخواند و یهودی بودن کاهنان بابل یعنی پیروان رش گلوتا را رد میکند. این دقیقا همان واکنش صدوقیان به رش گلوتا و کاهنانشان بوده است. بنابراین ممکن است قرائیان و صادوقیان و مسیحیان همه در ابتدا یک جریان بوده باشند که بعدا و در نتیجه ی سرکوب و تحریف توسط جریان غالب، با محتواهای متفاوتی معرفی شده اند. بعضی از ادعاها ممکن است از فرافکنی جزء به کل پدید آمده باشند. مثلا در مورد ادعای انکار رستاخیز مردگان از سوی صادوقیان، احتمالا انکار رستاخیز جسمانی مسیح پس از مقتول شدن بوده که از سوی فریسیان به صورت انکار معاد معرفی شده است. اتفاقا این اتهام دقیقا برای نوسازی یهود به ادعای بازگشت به نوعی اصل جدی گرفته شد. چون یهودیان معاصر، از سال 1770 هر عنصری که مربوط به جاودانگی و زندگی پس از مرگ بود از مکتب خود زدودند و در بدو امر، کار خود را با پیش کشیدن بعضی ادعاهای قدیمی توجیه میکردند. این جا هم جلودار قوم، فریسیان بودند نه صادوقی های منقرض شده. میتوان گفت رمز موفقیت فریسی ها خدمتگزاریشان به حکومت بوده و بنابراین باید آغاز آنها را همان سزارپرستی رومی دانست. از طرفی حمله ی روم به اورشلیم نسخه ی دیگر حمله ی بابل به اورشلیم است که امروزه به 600سال قبل از آن تاریخ نسبت داده میشود. در این حمله رش گلوتا به بابل تبعید نشدند بلکه به میل خود به آنجا رفتند و برای همین هم با پایان تبعید برنگشتند و میبینید که در قرن هشتم میلادی هنوز آنجایند و دارند عنان بن داود را محاکمه میکنند. فریسی ها با همین دست بالا قرائی گری را هم تحریف کردند و به زودی بین دو اصطلاح قرائی و عنانی تفاوت پیش آمد و قرائی ها حملات تندی به عنان بن داود و عنانی ها نمودند. این، به معنی پیدایش شمایل جدیدی از قرائی ها است و اگر دنبال فرم قبلی قرائیان هستیم باید مثل صادوقی ها و مسیحی ها آن را در مرز گسترش تاریخ و اعتقادات یهودیت به میان نایهودیان جستجو کنیم. قرائی های کریمه که خود را یهودی نمیدانستند و در زمان گسترش به لیتوانی کاملا ترک زبان بودند در این مرز قرار دارند. آغاز آنها را به قرن چهاردهم نسبت میدهند و اگر آنها را قرائی های اصلی بشماریم، باید تاریخ قرائیان حداقل قبل از این قرن را کلا افسانه های تمثیلی بدانیم. این قرائی ها در مسیر لشکرکشی های تاتارهای نوحی و عثمانی ها و قزاق ها قرار داشتند و میتوان گفت تا حدودی گره گاه اعتقادات مشترک هر سه ملت هم میباشند. بنابراین باید به نقش احتمالی آنها در پیدایش اسلام شرعی در دوران عثمانی توجه کرد. قرائی ها شباهت های زیادی به شرع اسلامی نشان میدهند. هم در بین قرائی ها و هم در بین مسلمان ها نوشیدن مشروب الکلی ممنوع است. قرائی ها تمام روش های بدعت آمیز در تعیین آغاز ماه یهودی را رد کردند و فقط مشاهده ی هلال ماه نو قمری را اصل دانستند که اسلام هم به همین راه رفت. قرائی ها نماز خواندن ایستاده را کافی ندانستند و سجده را هم به نماز اضافه کردند و این امر سجده کردن در اسلام هم جدی گرفته شد. قرائی ها مقرر کردند که برای ورود به معبد باید کفش ها را از پا درآورد و این رسم را به موسی نسبت دادند و این هم در اسلام موقع ورود به مسجد تکرار شد. عنانی ها سه بار در روز نماز میخواندند و این رسم را به دانیال نبی نسبت میدادند. با این که مسلمانان امروزه پنج بار در روز نماز میخوانند ولی در بعضی فرقه های آنها معمول است که با دوتا یکی کردن نمازها عملا سه بار در روز نماز بخوانند. رد شعبه ی عنانی قرائی ها در این برهه ی ارتباطی هنوز به جا هست و یکی از اتهامات وارده به آنها سفسطه گویی از طریق تمثیلی کردن بیش از حد همه ی روایات است. این خصلت آنها نیز یکی از خصال معروف اسلام حنفی بوده و شباهت حنفیان و قرائیان در این موضوع به هم اینقدر زیاد بوده که دشمنان قرائی ها آنها را در این مورد، تحت تاثیر حنفی ها دانسته اند تا جایی که حتی نوشته اند عنان بن داود در زندان با ابوحنیفه بنیانگذار مذهب حنفی در یک سلول بوده و سفسطه گری را از او آموخته است. با این حال، درست تر آن است که تمثیل گرایی در هر دو مکتب قرائی و اسلام را به مرز مشترک آنها با فرقه ی قمران برگردانیم. به نظر میرسد زدودن بقایای قمران از مکتب، نشانه ی قدرت قرائی ها در اسلام باشد چون در اسلام هنوز بقایایی از توجه نشان دادن به رسوم قمرانی هست. مثلا برعکس تقویم قمری یهود، قمران با تقویم شمسی کار میکرد و یک سال 364 روزه داشت. احتمالا این دستور قرآن که ماه سیزدهم حذف شود ( اعراب برای تطبیق ماه های شمسی و قمری، هر سه سال یک ماه سیزدهم به تقویم اضافه میکردند تا آغاز سال قمری به جایگاه شمسی خود برگردد) منوط به جانشینی تقویم قمری با تقویم شمسی قمران بود ولی غلبه ی تقویم قمری قرائی باعث شد این دستور به این سمت حرکت کند که تقویم قمری مطلقا 12ماهه رایج شود و به مرور نظم ماه ها به کل به هم بخورد و سال قمری اسلامی دیگر هیچ نسبتی با سال شمسی نداشته باشد. علیرغم تمام این شباهت ها مسیح هم در اسلام مقام والایی دارد بی این که آن مسیح خداگون مسیحیت اروپایی باشد و این هم باید یادگار دورانی باشد که قرائی ها هنوز منکر عیسی مسیح نبودند. احتمالا نفوذ یهودیان فریسی و مسیحیت فریسی تبار اروپایی در عثمانی، باعث جدا شدن اسلام از قرائیان شد و دقیقا به خاطر افزایش قدرت فریسیان در عثمانی، قرائی ها تدریجا از عثمانی محو شدند اما بقایایشان به ایران گریختند و درآنجا و در قرن 18 نوشته های یک پیشوای تقلبی به نام "بنیامین نهاوندی" (منسوب به قرن نهم میلادی) را کشف و الگو کردند. این بنیامین نهاوندی تفسیر تمثیلی مکتب اسکندریه را که تحت تاثیر حصائیان بود به کار گرفته بود و البته تمثیل گرایی مکتب مزبور، ریشه ی تمثیل گرایی کابالا و به دنبالش مکتب مسیحی یسوعی هم هست و همینجا میتوانید متوجه شوید که قرائیان در ایران، در حال استحاله به سمت غربگرایی بودند اگرچه در این غربگرایی، رنگ اسلام را به خود زده و در شکل دهی به تشیع نقش آفرینی میکردند. درست در همان دوران در مصر، مطالبی علیه عنان بن داود منتشر میشد که ادعا بر این بود از سه کتاب مفقود شده ی ربی ای به نام "سعدیا بن یوسف گائون" منسوب به قرن دهم میلادی بیرون آمده اند. احتمالا هدف این انتشارات، تخریب قرائی های در حال استحاله ی ایران بود. به موازات این جریانات و به دنبال فتح لیتوانی توسط روسیه قرائی های نایهودی آنجا به عنوان یک اقلیت در روسیه به رسمیت شناخته شده بودند. در دهه ی 1910 یک سکولاریست به نام سزاپسال که با مسائل شرعی ناآشنا بود در آمنا به سمت رئیس جامعه ی قرایی روسیه منصوب شد و در سال 1936 مسئولیت قرایی های لهستان و لیتوانی را به عهده گرفت. سزاپسال هنوز مدعی بود که عیسی و محمد پیامبران بزرگی بودند، حرفی که امروزه انحرافی از تاریخ «یهودی» قرائیون محسوب میشود.:

“Les Karaites”: D. Lacapelle: Theognosis: 23 May 2025

قرائی ها به عنوان نایهودیانی یهودی مآب از میان اقوام قلمرو سابق خزرها، ثمره ی فعالیت یهودیان در خزریه شمرده میشوند. یائیر داویدی مینویسد این یهودیان از ایران به شمال کوچیدند و به صورت آلان ها و قبایلی از اسکیت ها درآمدند. اصطلاح "دن گلای" یا قلمرو دان که یکی از نام های قدیم ایران بود همراه آنها به میان ایشغوزها که همان اسکیت ها باشند هم منتقل شد. این دان، قبیله ی دان است که بیش از دیگر قبایل اسرائیل میل به بتپرستی و آمیزش با بیگانه داشت. قبیله ی نفتالی (نا اوفتالی) هم همراه او جابجا میشد و در افغانستان در میان هون ها قدرتی یافت و ملت اوفتالیت یا هپتالی را پدید آورد که معروف به هون های سفید بودند و آنها نیز از اقوام تاثیرگذار بر اسکیت ها و بخصوص خزرهایند. اسکیت ها و مجموعه ی اقوام تابع آنها همان گوت های سرنگون کننده ی رومند. نام دان نیز در همین جابجایی در تمام اروپا پخش میشود از دانائان های یونانی گرفته تا توهاته دانان های فاتح ایرلند و البته سازندگان گوت دانمارک. میتواند قوم ساکسون به معنی فرزند سکاها را هم شامل آنها بدانید. آنها را مجموعا "بربر" میخوانند و احتمالا در ابتدا نه به خاطر این که وحشی بودند، بلکه چون ارتباط آنها با بربرهایی دیگر در شمال افریقا را یادآوری کنند. از قلمرو اخیر بود که اشرافیت یهود به اسپانیا پای نهاد و باعث نام گرفتن شبه جزیره ی آن به ایبری –تلفظ دیگر عبری- شد. قدرت های یهودی بعدا بیشتر در انگلستان متمرکز شدند جایی که عبرانیان باعث ایجاد فرهنگ های کلتی شده و شیر را که نماد فریسی ها و اشرافیت یهودا بود مظهر پادشاهی انگلستان کرده بودند. داویدی، اصطلاح فریسی را با نام پرز یا فارص پسر یهودا و جد عیسی مسیح تطبیق میکند و اصطلاحات فارس، پارس و پارت را همه از آن میشمرد و معتقد است این لغات همه با لغت عبری "پرش" به معنی جدا شده و متمایز مرتبطند. قرار بود دعوای قبیله ی یهودا با قبایل جدا شده از او در بریتانیا ادامه یابد. صحنه ی دعوا در اسکاتلند بود که رهبرانش اسکات ها بر اساس اسمشان به نسب اسکیت خود افتخار میکردند. آنها در مقابل نشان شیر انگلستان، نماد تک شاخ را برگزیدند که در ادبیات عبری، دشمن دائمی شیر است. لغت یونیکورن یا تکشاخ معادل لغت عبری رئم قرار گرفته که در ابتدا نام نوعی کرگدن یک شاخ بوده و بعد از انقراض آن بیشتر درباره ی گاو وحشی و بیسون مصطلح شده است. با این حال، پیشگویی بر آن بوده که در همین بریتانیا شیر و تک شاخ با هم رفیق شوند و اسرائیل جدید تشکیل شود همانطورکه اکنون هر دو حیوان در آرم بریتانیا قرار دارند. این از سخنان بلعم باعور دشمن یهود در سفر اعداد (22 : 24-23) مستفاد شده که تشبیهات شیر و رئم را درباره ی آینده ی اسرائیل با هم به کار میبرد: «خدا آنها را از مصر بیرون آورد گویی قدرت یک اسب شاخدار را دارد. مطمئنا هیچ افسونی علیه یعقوب نیست و هیچ فالگیری علیه اسرائیل نیست. طبق این زمان، درباره ی یعقوب و اسرائیل گفته خواهد شد که خدا چه کرده است. اینک، قوم مانند شیری بزرگ برخواهند خاست و مانند شیری جوان خود را برافراشته خواهند کرد. او تا زمانی که از شکار نخورد و خون کشتگان را ننوشد، نخواهد خوابید.» یعقوب ملقب به اسرائیل، پدر بنی اسرائیل است و در ادبیات انگلیسی بارها از زبان شاهان بریتانیا و رهبرانی چون کرامول، بریتانیا اسرائیل خوانده شده است. اصطلاح "یونیون جک" یعنی یعقوب متحد که انگلیسی ها درباره ی کشور خود به کارمیبردند توسط سرخپوستان ایالات شمالی امریکا به صورت یانکی درآمد و به معنی انگلیسی به کار رفت ولی اکنون یانکی به معنی امریکایی است و این امریکا به عنوان فرزند خلف بریتانیا است که راه اسرائیل را ادامه میدهد.:

“PROVING THE IDENTIFY OF THE LOST TRIBES OF ISRAEL”: YAIR DAVIDY: BRITAM.ORG

بروتوس که وادل او را پرات و پارتی میخواند هم از اسپانیا به البان آمد و درآنجا با فامیل های قوی ترش که به غول ها تشبیه شده اند درگیر شد. حالا میتوانیم بگوییم که قبیله ی پرات همان فریسی ها هستند که یهودیت را ایجاد و جانشین فنیقی سنتی کردند. اتحاد آنها با نیمه یهودیان یا نایهودی های یهودی شده اگر به اتحاد انگلستان و اسکاتلند تشبیه میشود، فقط بر اساس تمثیل محوری قبلی است. چون اینطورکه معلوم است بریتانیای فریسی ها به اندازه ی جلیل عیسی مسیح، به بزرگی سیاره ی زمین است.

آنوناکی ها و خوک خورها:  تقلید عموم از پول پرستان خوک صفت  در اثر کنترل انگل های ذهنی بر افراد

تالیف: پویا جفاکش

در پرورش روباه های قطبی برای پوستشان، طی چند نسل به سلاخی فرستادن روباه های پرخاشگر و نگه داشتن روباه های مطیع برای نسل کِشی، ظاهر روباه های اهلی شده تغییر کرد و همچون سگ، گوش هایشان افتاده و دمشان به سمت بالا کمانه شد. میدانیم که روباه از سگسانان و فامیل دور سگ است و این را هم میدانیم که سگ و گرگ جد مشترک دارند و بنابراین سگ اولیه به احتمال زیاد مانند گرگ، گوش های تیز و دم افتاده داشته است. بنابراین احتمال زیادی وجود دارد که مانند روباه ها تغییرات رخ داده در ظاهر سگ ها هم نتیجه ی هیبرید شدن سگ های مطیع تر با هم تحت نظارت انسان بوده باشد. دانشمندان امیدوار بوده اند که بتوانند با نظریه کردن هیبریداسیون، تغییر ظاهر انسان از میمون به انسان کنونی را هم توضیح دهند اما به موانع بزرگی برخورده اند و مهمترینشان این که چطور ممکن است بشری که بنا بر داروینیسم در ابتدا حیوان محض بود، بدون این که مثل روباه های قطبی و سگ های اولیه، مربیان دانشمند داشته بوده باشد، تشخیص داده باشد چه کسی با چه کسی بیامیزد تا فرزندشان چه شود. برای حل این مشکل، دانشمندان تکاملی سعی کردند تا حدس بزنند که جبر محیطی چطور ظاهر میمون هایی در یک موقعیت جغرافیایی خاص را تغییر و آنها را در آمیزش با همنوعان معمولی تر خود، تکثیر کرده است اما فرضیه های ایجاد شده برای تبدیل شدن به نظریه آزمایشاتی را از سر گذراندند که مشکلات جدیدی را پیش روی داروینیسم نهادند. یک مثال بسیار مهم از این نوع، فرضیه ی میمون آبزی "آلیستر هاردی" است که پیشنهاد داد شاخه ای از میمون ها به دلیل رقابت بر سر زیستگاه های زمینی، مجبور به شکار غذاهای دریایی مانند صدف از بستر دریا شدند و سازگاری هایی در آنها به وجود آمد که به ایجاد برخی خصوصیات بشر مانند بی مو بودن و دوپا شدن منجر شد. اما امتحان کردن این فرضیه از طریق انجام آزمایش هایی روی پوست و موی شمپانزه، باعث توجه جدی به تفاوت جنس این اجزا در میمون و انسان شد و سردرگمی ها را بیشتر کرد. این اتفاق باعث شد تا دکتر یوجین مک کارتی، متخصص ژنتیک امریکایی و یکی از برجسته ترین مقامات هیبریداسیون حیوانات در جهان جرئت کند و نظریه ی عجیبی را مطرح نماید و آن این که شمپانزه یا یک خویش منقرض شده ی او تنها جانوری نیست که خونش منشا ژنتیک انسان است و انسان نتیجه ی هیبریداسیون او با یک حیوان غیر قابل انتظار است: خوک. دکتر مک کارتی معتقد است که انسان از تجاوز یک خوک نر به یک شمپانزه ی ماده و تداوم هیبریداسیون جانور دورگه ی به وجود آمده با شمپانزه ها پدید آمده است. وی ناباروری نسبی انسان را محصول به وجود آمدنش از هیبریدی کم زاد و ولد –در مقایسه با هیبرید های بی زاد و ولد مثل قاطر- میخواند اما این که یک رگ این هیبرید، جانوری با فقدان خویشی تکاملی نسبت به شمپانزه یعنی خوک انتخاب شده است، به وجود ویژگی های بدنی زیر در بشر ربط میدهد که در شمپانزه نیستند و جز انسان، مجموعشان فقط در خوک یافت میشود.:

ویژگی های صورت:

چشم های کمرنگ رایج، بینی برآمده و غضروفی، دهانه ی تنگ چشم، لب بالایی کوتاه و ضخیم، شکاف لب، ابروها و مژه های پرپشت، لاله ی گوش.

ویژگی های پوستی:

امکان برهنه و بی مو شدن پوست، لایه ای از چربی زیر جلدی، محتوای زیاد فیبر الاستیک در پوست، تعریق تنظیم کننده ی دما، لیبیدهای اپیدرمی حاوی تریگلیسیرید و اسیدهای چرب آزاد.

ویژگی های جمجمه:

لوب های مغز، پیشانی ها و گیجگاه برجسته، شبکه های وریدی تنظیم کننده ی دما، سیستم وریدهای خروجی به خوبی توسعه یافته، استخوان های بینی بزرگ شده، چشم های واگرا (داخل حدقه از پهلو قابل مشاهده است)، دندان های آسیاب بزرگ و نوک تیز.

اندام ها:

دیورتیکول در انتهای قلبی معده، دریچه های کرک رینگ، قوس های شریانی مزانتریک، کلیه های چند هرمی مسطح، نوک سینه های روی پایین قفسه ی سینه.

ویژگی های مرتبط با دوپا بودن:

خارهای کوتاه پشتی روی شش مهره ی اول گردنی، دنده های شناور کمتر و دنده های غیر شناور بیشتر، مهره های کمری خارجی متمرکز ستون فقرات، عضلات سرینی حجیم (برعکس ماتحت تخت چهارپایان دیگر و میمون ها)، اندام های عقبی بلندتر از اندام های جلویی، استخوان تالوس مختص باز و بسته کردن پا، خروجی لگن باریک.

سایر ویژگی ها:

فعالیت شبانه به ویژه در ارتباط با دفع مدفوع، چرخه ی قاعدگی کوتاه، اشک های ریز، اعتیاد به الکل، همه چیزخوار بودن و توانایی بهره برداری از طیف وسیعی از محیط ها و غذاها، حمله ی قلبی، تصلب شرائین، سرطان.

خوک ها حیوانات باهوشیند، مانند انسان و برعکس شمپانزه جانورانی زمینی و نا درخت زی هستند، و درحالیکه شمپانزه به خاطر کمی چربی در بدنش توانایی شنا ندارد، در مکان هایی مانند ناسائو و اگزوما در باهاما، خوک های شناگر، جاذبه های گردشگری محبوبی هستند. خوک ها مانند انسان ها در محیط طبیعی جانوران تمیزی هستند که از فضله انداختن در لانه ی خود خودداری میکنند و شهرت کثیف بودنشان از شرایط محیط پرورش آنها به وجود آمده است. خوک های مادر نه فقط از بچه هایشان تا لحظه ی بالغ شدن مراقبت میکنند، بلکه مانند انسان پیوند خود با فرزندانشان را پس از آن نیز حفظ میکنند. خوک مانند انسان مژه های بلندی دارد و عنبیه ی چشمانش میتواند آبی رنگ یا قهوه ای کم رنگ باشد که این موضوع در کنار کم رنگ بودن پوست نسخه ی بی مویش و درازی بینیش باعث میشود تا احساس کنیم نزدیک ترین نژاد بشر به خوک، سفیدپوست ها باشند. شباهت های فیزیولوژیکی خوک و انسان در پزشکی مورد توجهند. بافت های پوست خوک و دریچه ی قلب او به دلیل شباهت و سازگاری با بدن انسان در پزشکی استفاده میشوند. از خوک ها به عنوان انکوباتور برای رشد اندام های انسان جهت پیوند استفاده میشود. به گزارش بی بی سی، محققان دانشگاه دیویس کالیفرنیا، با موفقیت، سلول های بنیادی انسان را به جنین های خوک تزریق کردند تا بتوانند جنین های انسان مانند تولید کنند. اما همه ی این اتفاقات به هر حال، زیر دست انسان و تحت نظارت هوش انسانی اتفاق می افتاد و این است که این سوال پیش می آید که چطور ممکن است وقتی که آمیزش جنسی دو حیوان از دو راسته ی متفاوت در طبیعت و دور از محیط های مصنوعی انسانی، بسیار نادر است، در در ماقبل تاریخی که حتی هنوز انسانی به وجود نیامده، چنین اتفاق نادری رخ داده باشد و باز از سر اتفاق و در شرایطی که حتی آمیزش گونه های همخانواده اغلب به تولیدات فرزندان ابتر می انجامد، به خلق یک گونه ختم شده باشد؟ از طرفی نمیتوانیم پیوندی را که روشنفکران و سرمایه داران بین خوک و خودشان حس میکنند نادیده بگیریم. خوک های هوشمند رمان "مزرعه ی حیوانات" اورول را در نظر آورید که حیوانات دیگر را به بردگی گرفتند و کم کم روی دو پا بلند شدند و درنهایت انسان شدند؛ همچنین این جمله ی چرچیل را که: «گربه به انسان از پایین به بالا نگاه میکند، سگ به انسان از پایین به بالا نگاه میکند، اما خوک مستقیما در چشمان انسان نگاه میکند و او را برابر خود میبیند.» آیا ممکن است این هر دو نوع ارتباط مشکوک، با آن خاستگاه یابی آسمانی و ابر انسانی که اشرافیت سیاسی-اقتصادی و متفکرین مذهب ساز و مکتب ساز توجیه گر آنها (به قول مارکس: روشنفکر مدافع منافع طبقه ی خودش است) برای خود تدارک دیده اند، نسبتی داشته باشد؟ دیدیم که این اواخر، زکریا سچین، ادعا کرد که آن خدایانی که اشراف، تبار خود را به آنها میرسانند، آنوناکی های متون بین النهرینند و آنها آدم های فضایی هستند که به زمین آمدند و با انجام آزمایش های ژنتیکی روی میمون های انسان نما و هیبریداسیون آنها نژاد جدیدی از بردگان برای خدمت کردن به خویش ایجاد کردند و روزی ناگهان سوار سفینه های فضایی خود شدند و رفتند و انسان را با سرنوشتش تنها گذاشتند. آنوناکی ها خدایان خاورمیانه اند و یهودی ها که خوردن گوشت خوک را ممنوع کردند، از این منطقه برخاستند. هنوز هم و درحالیکه گوشت خوک در آسیای جنوب شرقی و اروپا غذای بسیار لذیذی محسوب میشود، پرهیز از پرورش و خوردن گوشت خوک، بیشتر در همین منطقه رعایت میشود. بعضی مانند اوسلو اما فکر میکنند که آنوناکی ها صرفا همان اجداد زمینی اشرافند که اشراف، آنها را خدایان و آسمانیان معرفی کرده اند. ظاهر مجسمه های انسان های مارنمای العبید که سچین آنها را نمادی از آنوناکی ها و از طریق آنها شیاطین به زمین آمده ی متشبه به مار در اساطیر یهودی-مسیحی میشناسد، هنوز در گوشه و کنار در بعضی آدمیان امروزی ظاهر میشود که نه تبار اشرافی دارند و نه هیچ موقعیت اجتماعی خاصی و فقط به نظر میرسد پدرانشان کمتر از مردم دیگر، با نژادهای نو شده ی انسان آمیخته اند؛ نژادهای نو شده ای که آغازشان با خود اشراف بود. بنابراین فارغ از این که اولین انسان ها چطور به وجود آمدند و شباهت هایشان با خوک به چه دلایلی است، اشراف، اولین انسان هایی بودند که در اثر هیبریدهای اتفاقی، هوشمندتر از بقیه ی مردم شدند و وقتی لذت سیطره بر انسان های معمولی را یافتند، به هیبرید عمدی خود با انسان های برگزیده همت گماردند و کم کم در اثر افزایش هوش، دارای تکنولوژي و امکانات پیشرفته ای شدند که به تمدن های باستانی نسبت داده میشود و تاریخ ادبیات دروغین کنونی که در قرون 18 و 19 برای مردم جعل شده و پر از تصاویر انسان هایی با ابزارهای ابتدایی و شرایط بد زیستی است، مانع از وامداری تکنولوژی کنونی به آن میشود. این امکانات باعث موفقیت های بعدی آنها در نوسازی خود شد ولی رقابت بین آنها باعث شد تا گروهی از آنها به هیبریداسیون انسان های معمولی در جهت هوشمند کردن آنها برای ساختن ارتشی از عوام علیه اشرافیت حاکم دست بزنند. اوسلو داستان شورش انکی یا ائا/حئا علیه انلیل رئیس آنوناکی های زمین را در این راستا میبیند. چون انکی که خالق بشر است، چیزی از خود در وجود بشر جاسازی کرده و باعث شورش بشر علیه آنوناکی ها به رهبری انلیل شده که به نظر سچین، همان شورش جهان غرب علیه خدای یهودیت و مسیحیت است. همچنین این کار با ایجاد هیبریداسیون هایی برای ایجاد اشرافیت های نوین در نقاط دیگر جهان همراه بوده است. در این مورد، اوسلو بخصوص به نوشته های سایت ihasfemr.net توجه نشان میدهد که علاقه ی زیادی به مناطق معروف به "تپه ی مار" در بریتانیا دارد که در قرون 18 و 19 همزمان با یادداشت برداری از فولکلور بریتانیا –یا بهتر است بگوییم اختراع و نوسازی این فولکلور- در سراسر جزایر ریشه کن شدند. سایت بالا این تپه ها را جایگاه کشتار انسان برای استفاده از گوشت و پوست انسان میشمارد و اگرچه نتیجه گیری هایش افراطی و حتی مورد سوء ظن هستند، اما درباره ی ارتباط آنها با افسانه های قتل اژدها توسط شوالیه های مسیحی اشتباه نمیکند. پس شاید یکی از همین داستان های پریان بازنویسی شده حقیقت بیشتری در خود داشته باشد: قصه ی "اژدهای لیدی اسپیدلستون هیو". این داستان درباره ی شاهزاده خانم مارگارت است که در زمان سفر برادرش چایلدویند به آن سوی دریا، توسط نامادری جادوگری که به او حسادت میکرد، طلسم شد و به اژدهایی وحشتناک بدل گردید. چایلدویند برگشت و شاهزاده خانم را با سه بار بوسیدن دوباره به دختر انسانی بدل کرد، نامادری جادوگر را به وزغی تبدیل و از شهر اخراج کرد و خود بر تخت سلطنت نشست. این داستان میگوید که چطور برادری که نماد یک خاندان فامیلی گم شده است برمیگردد و خواهری که نماد انسان های مارسان است را با هیبریداسیون به تصویر اصلیشان که تصویر انسان خانواده ی برادر است تبدیل میکند و همانطورکه میتوانید حدس بزنید پیوند اشرافیت دو خانواده واقعی نیست و این پیوند را جعل کرده اند تا تغییرات ایجاد شده در جامعه را قانونی کنند. سوال این است که آیا تغییرات سیاسی پیش آمده در هر حال به نفع مردم است؟ اوسلو نیروهای پیرو انکی را خیرخواه و نیروهای پیرو انلیل را بدخواه بشر میشناسد. اما آیا واقعا میتوان گفت که چنین نیروهایی واقعا صلاح همه ی افراد تابع سیاست خود را در نظر میگیرند؟ دیدیم که در قرن گذشته آنهایی که صحبت از ستاندن حق توده های مردم از اشراف بدسیرت میکردند، به کمونیست هایی تبدیل شدند که با ارتکاب جنایات وحشیانه علیه مردم خود، برای اشراف، حیثیت خریدند و دیدیم که چطور سرمایه داری و کمونیسم، خود با هم هیبریداسیون کردند و انواع رژیم های بینابینی متخاصم ایجاد نمودند که تنها چیزی که میتوانست آنها را با هم متحد کند، دشمنی مردمانشان علیه آنها بود، و باز دیدیم که هر کدام از این گروه ها رسانه به راه انداختند و مطابق ایدئولوژی ها و منافع خودشان، دروغ ها و فریب ها و روش های بد زندگی را در میان مردم گستردند که اگر قصابی های قبلی، تن مردم را شکنجه کرد، این فریبکاری ها ارواح مردم را شکنجه و فرسوده کردند و باعث سطح بالای عدم رضایت از زندگی و احساس حقارت آحاد مردم در اثر تجارب شکست خورده در سطح جهان شدند. آیا انکی یا هر گروهی که پشت نام او شورش اولیه را ایجاد کرده است، اکنون نیست و نمیداند اختلافش با خویشانش کار مردم را به کجا کشانده یا این که از اول هم آدم ها برایش ابزار بودند و هیچ وقت صلاح آدم ها برایش مهم نبود؟:

“EVIDENCE HUMANS WERE CREATED AND TRADED AS SLAVES, FOOD, ENTERTAINMENT AND MATERIAL RESOURCES (IHASFEMR)”: DANIEL HALEVI: STOLEN HISTORY: 29 MAY 2021

دقت در این سوال آخر باعث میشود که فکر کنیم اگر رشد بعضی خصوصیات روانی با ایجاد تغییرات همزمان ظاهری در افراد مرتبط است (چنانکه در روباه های قطبی و سگ ها رخ داده است) شاید شباهت های ظاهری مشترک خوک و آدمیزاد هم با رشد بعضی خصوصیات روانی در هر دو گونه مرتبط بوده و با توجه به آن جمله ی معروف قدیمی که «شما همان چیزی هستید که میخورید»، ممنوعیت خوردن خوک در بعضی مذاهب، جهت جلوگیری از رشد بعضی خصوصیات شخصیتی خاص خوک در انسان نیست، خصوصیاتی که تصور شده در ذهن بسته ی خوک راهشان مسدود است، ولی هوشیاری انسانی امکان بالفعل شدنشان را میسر میکند. اورول این خصوصیات را خیلی اشرافی و همزمان فریبکارانه میشناسد. خوک های مزرعه ی حیوانات اورول میل زیادی به تغییر داشتند همانطورکه از تغییر کردن بقیه ی جانوران جلوگیری میکردند، درست مثل اشراف انسانی در مقایسه با انسان های معمولی. پس هر گونه میل انسان دونپایه ی امروزی به تغییر ولو بر ضد منافع اطرافیان و همطبقگانش باید نتیجه ی رسوخ خون اشراف متلون خوک صفت در او باشد و علت خودخواهی بی حد و حصر او نیز همین است. این باید یکی از نتایج همان مواد مشترک بین خوک و آدمیزاد باشد که عده ای از آدم های مارمانند اولیه را مایل به تغییر چه در ظاهر و چه در روش زندگی کرد. در این صورت، این مواد ناشناخته دارای نیرویی هستند که میتوان آن را همان روح خدا دانست که در کالبد خاکی آدم دمیده شد و آدم را مانند خدا خودبزرگ بین و جهانخوار کرد. پس مجموعه ی این نیرو در حالت تجزیه شده اش در حکم بنی الوهیم یا پسران خدا در منابع یهودی خواهد بود که با آنوناکی ها قابل تطبیقند و نسل های نژادهای طاغی متمدن را در زمین ایجاد کردند که باعث خشم یهوه/خدا گردیدند. آنها را به غول های رواج دهنده ی اعمال شنیع و وحشیانه در زمین تشبیه کرده اند که دور از توصیفات IHASFEMRاز دوران عتیق نیستند. سرخپوستان امریکای شمالی، از آنها تعبیر مشابهی دارند: وتیکو، جن انسانخوار. اما این بار، این موجود، وضعیت استعاری مشخص تری دارد و بیشتر به یک انگل شبیه است: انگلی که اذهان انسانها را به تسخیر خود درمی آورد و علیه منافع خودشان و همنوعانشان به کار میگیرد. پاول لوی، وتیکوها را دارای قابلیت تطبیقی با ارکتایپ ها یا کهن الگوهای یونگ میشناسد و معتقد است آنها باعث نوعی بیماری در بشر شده اند که او آن را «اگوفرنی بدخیم» یا «خودشیفتگی بدخیم» میخواند. لوی مینویسد:

«میکروب وتیکو یک کرم نواری روانی و انگل ذهن است. درست همانطور که برخی ویروس‌های کامپیوتری یا بدافزارها، کامپیوتر را آلوده کرده و آن را طوری برنامه‌ریزی می‌کنند که خودش را نابود کند، ویروس‌های ذهنی مانند وتیکو می‌توانند کامپیوتر زیستی انسان را طوری برنامه‌ریزی کنند که به شیوه‌هایی فکر کند، باور داشته باشد و رفتار کند که منجر به خودویرانگری ما شود. وتیکو یک پاتوژن روانی بدخیم است که افکاری را در ذهن ما القا می‌کند که وقتی ناخودآگاه به اجرا در می‌آیند، آن را تغذیه می‌کنند و در نهایت میزبان خود (ما) را می‌کشند. با این حال، نمی‌خواهد ما را خیلی سریع بکشد، زیرا برای اجرای موفقیت‌آمیز دستور کار خود در تولید مثل و تکثیر خود در سراسر میدان، باید به میزبان اجازه دهد تا به اندازه کافی زنده بماند تا ویروس را پخش کند. اگر میزبان خیلی زود بمیرد، حشره قبل از موعد مقرر از خانه بیرون رانده می‌شود و دردسر یافتن محل سکونت جدید را متحمل می‌شود. مانند سرطان ذهن که متاستاز می‌دهد، در بیماری وتیکو ، یک بخش آسیب‌شناختی از روان، تمام بخش‌های سالم روان را به خود جذب و در خود جای می‌دهد تا به آسیب‌شناسی خود خدمت کند. به نقل از یونگ: "یک «چیز» ناشناخته بخش کوچک‌تر یا بزرگ‌تری از روان را تصرف کرده و وجود نفرت‌انگیز و مضر خود را بدون هیچ گونه بینش، عقل و انرژی ما اعلام می‌کند و بدین ترتیب قدرت ناخودآگاه بر ذهن آگاه، قدرت مطلق تصرف را اعلام می‌کند." سپس شخصیت، خود را به صورت یک نمایش بیرونی از انسجام پیرامون این هسته ی بیماری‌زا سازماندهی می‌کند، که اختلال عملکرد درونی را «میپوشاند» و تشخیص آن را دشوار می‌سازد. در یک کودتای روانی، میکروب وتیکو می‌تواند فرد را غصب و جایگزین کند، و آن فرد به عروسک خیمه‌شب‌بازی او تبدیل شود. ویروس وتیکو مانند یک انگل می‌تواند اراده‌ی حیوانی تکامل‌یافته‌تر از خودش را تسخیر کند و آن موجود را در خدمت اهداف شوم خود قرار دهد. وقتی انگل به اندازه ی کافی در روان ریشه دواند، دستورالعمل اصلی هماهنگ‌کننده ی رفتار فرد از خود بیماری می‌آید، زیرا اکنون این بیماری است که تصمیم‌گیرنده ی نهایی است. همانطور که کسی که به ویروس هاری آلوده شده است در برابر نوشیدن آب که عفونت را از بین می‌برد مقاومت می‌کند، کسی که توسط انگل وتیکو تسخیر شده است ، هیچ کاری با چیزی که به او کمک کند تا از شر بیماری خلاص شود، نخواهد داشت. وتیکوها از نور حقیقت هراس دارند و مانند طاعون از آن اجتناب می‌کنند. در مراحل پیشرفته، این فرآیند چنان فرد را کاملاً در بر می‌گیرد که به درستی می‌توانیم بگوییم که دیگر وجود ندارد؛ آنها فقط یک پوسته ی خالی هستند که بیماری را حمل می‌کنند. به یک معنا، فقط بیماری وجود دارد که از طریق چیزی که به نظر یک انسان است، عمل می‌کند. فرد کاملاً با نقاب خود، با شخصیتش، یکی می‌شود، اما گویی هیچ کس دیگری پشت نقاب نیست. اگرچه کلمه ی «آرکتایپ» کلمه‌ای بزرگ و پر زرق و برق به نظر می‌رسد، اما «آرکتایپ» چیزی است که همه ی ما آن را تجربه می‌کنیم و از درون به طور عمیق می‌شناسیم. کهن الگوها موجودات زنده، غرایز روانشناختی یا میدان‌های نفوذ اطلاعاتی هستند که ادراک و تجربه ی انسان را الگو قرار می‌دهند. کهن‌الگوها، به عنوان اندام‌های روانیِ روانِ پیشامنطقی، «طرحِ زمینه‌ایِ» نامرئی و بی‌شکلی هستند که به رفتار فردی و جمعیِ انسان شکل می‌دهند و آن را منظم میکنند. کهن‌الگو که یونگ آن را «شیوه‌های معمول ادراک» می‌نامد، مانند خط شطرنجی یا طرح اولیه‌ای است که نحوه ی درک، تفسیر و پاسخ ما به تجربیاتمان را شکل می‌دهد و به آن ساختار می‌بخشد. کهن‌الگوهای ناخودآگاه جمعی، نیروی تعیین‌کننده‌ی زیربنای روانشناسی فردی و جمعی، الگوهای سازنده‌ای هستند که به رویدادها در جهان درونی و بیرونی، روح (الهام) و عمق (مادیت) می‌بخشند. کهن‌الگوها، که تعریف‌ناپذیرند، امکانات جاودانه‌ی به ارث رسیده از ایده‌هایی هستند که در ابتدا هیچ محتوای خاصی ندارند. آنها اسکلت روانی هستند که سیاست فردی و جمعی بر روی آن شکل می‌گیرد. آرکی‌تایپ‌ها اشکال ساختاری هستند که زیربنای آگاهی هستند، همانطور که شبکه ی کریستالی، زیربنای فرآیند تبلور است. آرکی‌تایپ‌ها، مانند شبکه ی کریستالی، خالی از وجود مادی و ملموس هستند، با این حال آنها آگاهی و رویدادهای جهان را شکل می‌دهند، درست مانند شبکه ی کریستالی که شکل کریستال فردی را الگو می‌دهد. درست مانند کوچکترین ذرات در فیزیک، کهن‌الگوها خود غیرقابل ادراک و غیرقابل بازنمایی هستند، اما از طریق تأثیراتشان در جهان تجربه می‌شوند. کهن‌الگوها مقدم بر هرگونه بازنمایی هستند، در عین حال که همزمان خود را از طریق شکل‌دهی به جهان محسوس، بازنمایی می‌کنند. یونگ می‌نویسد: "بنابراین، کهن‌الگوها چیزهای بسیار مهمی با تأثیری قدرتمند هستند که شایسته ی توجه دقیق می‌باشند." عقده‌ها، ابزارهای درونی و روان‌شناختی هستند که مخزن غنی محتویات کهن‌الگوهای زیربنایی را تکمیل می‌کنند و به کهن‌الگوهای بی‌شکل، چهره‌ای کاملاً انسانی می‌بخشند." کهن‌الگوها ماهیتی «متعالی» دارند، به این معنی که در قلمرویی خارج از فضا و زمان وجود دارند . کهن‌الگوها به صورت غیر مکانی، تأثیر درونی خود را از طریق واسطه‌ی بی‌اصطکاک و فوق‌العاده سیال ناخودآگاه جمعی اعمال می‌کنند. آن‌ها فوران می‌کنند، آشکار می‌شوند و در طول زمان خطی نفوذ می‌کنند تا تجسم یابند و خود را آشکار سازند. آرکتایپ‌ها با چیدن و جذب مغناطیسی رویدادها در میدان نیروی خود، به گونه‌ای که به خودشان شکل دهند، قابل مشاهده می‌شوند. کهن‌الگوها، زمینه‌های خودسازمانده و فرازمانی هستند، به عبارت دیگر، آنها ابعاد بیرونی و درونی، جهان و تجربه ی ما را سازماندهی میکنند و شکل و فرم می‌دهند. کهن الگوها به صورت غیرموضعی وقایع دنیای بیرون را طوری پیکربندی می‌کنند که به طور همزمان آنچه را که در درون ما می‌گذرد بیان کنند، و همچنین برعکس. هنگامی که بُعد کهن الگوها در حال ظهور است، مرز بین درون و بیرون شروع به از بین رفتن می‌کند، زیرا تجربه ی درونی کهن الگوها به طور همزمان در دنیای بیرون به اجرا در می‌آید. رویدادهای مخرب جهانی که از زمان‌های بسیار قدیم وجود داشته‌اند، اثرات شکل‌گیری یک کهن الگو و به نمایش درآمدن ناخودآگاه آن به عنوان تاریخ بشر هستند. آرکی‌تایپ پیوسته در حال خلق تکرارهای بدیع از همان فرآیند تغییرناپذیرِ زیربنایی است، که به عبارت دیگر خودش است، مانند یک فراکتالِ خودزایِ ابدی که در طول زمان خطی و تاریخی آشکار می‌شود. بُعد آرکی‌تایپ پیوسته در حال آشکار شدن و نمایان شدن بر ماست، همچنان که خود را در صحنه ی تاریخ متحقق و مادی می‌سازد. با این حال، تا زمانی که این کهن الگو به طور آگاهانه شناخته نشود و به جای اینکه به طور ناخودآگاه به آن واکنش نشان داده شود، با آن ارتباط برقرار نشود، ما محکوم به بازآفرینی بی‌پایان و اجباری جنبهی منفی و مخرب آن هستیم ، گویی کابوسی تکرارشونده می‌بینیم. وقتی گفته می‌شود چیزی غیرموضعی (غیر محلی) است، به یک مکان یا زمان خاص محدود یا بومی‌سازی نشده است، بلکه برعکس، از قوانین متعارف و سه‌بعدی فضا و زمان فراتر می‌رود. تعامل غیرموضعی با تبادل اطلاعات فوری مشخص می‌شود ، جایی که به نظر می‌رسد یک بخش از جهان، در هیچ زمانی (یعنی خارج از زمان)، به طور فوری و بدون واسطه با بخش دیگری از جهان تعامل، تأثیر و ارتباط برقرار می‌کند. تصور کنید، در اصطلاحات بیسبال، پرتابی از مرکز زمین به سمت زمین اصلی، فقط بازیکن خط حمله در نیمه راه کره ی زمین است و رسیدن پرتاب صفر ثانیه طول می‌کشد. برهمکنش موجود در یک جهان غیرموضعی، هیچ شکل شناخته‌شده‌ای از برهمکنش نیست که ما با آن آشنا باشیم، زیرا بی‌نهایت سریع‌تر از سرعت نور که می‌تواند در فضا حرکت کند، رخ می‌دهد، در حالی که در عین حال هیچ هزینه ی انرژی را شامل نمی‌شود. کنش از راه دورِ غیرموضعی، بیانگر یک میدان اطلاعاتیِ زیربنایی و رو به بیرون است که هر بخش از جهان را در کمترین زمان به بخش‌های دیگر متصل و به طور جدایی‌ناپذیری به هم پیوند می‌دهد. در یک جهان غیرموضعی مانند جهان ما، هیچ بخشی از جهان اساساً از هیچ بخش دیگری جدا نیست یا نمی‌تواند باشد، به عبارت دیگر، غیرموضعی بودن، بیانگر تمامیتِ تقسیم‌ناپذیر جهان است. به گفته ی هنری استاپ، نظریه‌پرداز کوانتومی ، این ارتباط می‌تواند «عمیق‌ترین کشف در تمام علوم» باشد. این عقده‌ها که از نظر موضوعی سازماندهی شده‌اند (مانند عقده ی قدرت، عقده ی ناجی، عقده ی مادر، عقده ی حقارت و غیره)، حامل‌هایی هستند که مخزن غنی محتویات کهن‌الگوهای زیربنایی را تکمیل می‌کنند و به کهن‌الگوهای بی‌شکل، چهره‌ای کاملاً انسانی می‌بخشند. داشتن عقده‌ها آسیب‌شناختی نیست، زیرا همه آنها را دارند. با این حال، آنچه آسیب‌شناختی است، این است که فکر کنیم عقده نداریم . یونگ توضیح می‌دهد: "امروزه همه می‌دانند که مردم «عقده» دارند. چیزی که خیلی شناخته‌شده نیست، هرچند از نظر تئوری خیلی مهم‌تر است، این است که عقده‌ها می‌توانند ما را داشته باشند." لازم نیست از شر عقده‌هایمان خلاص شویم، بلکه باید آگاهانه از آنها آگاه شویم. مهم این است که با عقده‌هایمان چه می‌کنیم. عقده‌ها، عوامل روانی هستند که دیدگاه روانشناختی ما از جهان را شکل می‌دهند و تعیین می‌کنند. به نقل از یونگ: "با این حال ، راه سلطنتی به ناخودآگاه، رویا نیست بلکه عقده است که خالق رویاها و علائم است." عقده‌ها واحدهای عنصری زنده ی روان هستند که مانند نقاط کانونی یا گره‌ های حیات روانی عمل می‌کنند، که در آنها بار انرژی کهن‌الگوهای مختلف ناخودآگاه جمعی متمرکز شده است. یک عقده ی عاطفی مانند مرکز یک میدان مغناطیسی عمل می‌کند و هر چیزی را که طنین، ارتباط یا به هر نحوی با خودش مرتبط باشد، جذب و به طور بالقوه در خود جذب می‌کند. این فرآیند درونی را می‌توان به گونه‌ای دید که در دنیای بیرونی خود را نشان می‌دهد، زمانی که با کسی که عقده ی فعالی دارد تماس می‌گیریم و خود را در فرآیند او می‌یابیم و نقشی در روان او به عهده می‌گیریم. این بازتاب بیرونی این است که چگونه یک مجموعه می‌تواند سایر بخش‌های محیط، چه درونی و چه بیرونی، را جذب کند و در خود جای دهد. عقده‌ها، هنگامی که از آگاهی جدا می‌شوند، اراده و شبه‌زندگی مستقل و خودمختاری از خود ایجاد می‌کنند (که عقده‌های خودمختار نامیده می‌شوند) که می‌توانند به طور بالقوه کل شخصیت را در خود فرو برده و تصاحب کنند. "عقده‌های خودمختار" بخش‌هایی از روان هستند که به دلیل شوک، تروما یا نقض مرزهای ما از هم جدا شده‌اند و زندگی ظاهراً خودمختار و اراده‌ای ظاهراً مستقل از خود را ایجاد کرده‌اند. اگرچه ما به طور ناخودآگاه با آنها یکی می‌شویم، اما عقده‌های خودمختار به طور ذهنی به عنوان چیزی غیر از خودمان تجربه می‌شوند. گذشته از ابهام و عجیب بودن ذاتی آنها، یکی شدن ناخودآگاه ما با عقده‌های خودمختار دلیل اصلی دشواری درک آنهاست. عقده‌های خودمختار بر ما تأثیر می‌گذارند، مانند صمیمی‌ترین خود ما احساس می‌شوند، در نهایت نیاز به تملک دارند، اما به طور متناقضی، به ما تعلق ندارند. خودمختاری ظاهری کهن الگوها و عقده‌ها همان چیزی است که ایده ی موجودات ماوراء طبیعی را به وجود می‌آورد. عقده‌های خودمختار که از انرژی قدسی برخوردارند، همان چیزی هستند که اجداد ما آن را "دیو" مینامیدند. عقده‌های خودمختار نامی روانشناختی برای شیاطین در فرآیند کهن الگوی اعتیاد هستند که ما را به انجام اجباری رفتارهای اعتیادآورمان تحریک می‌کنند. به نقل از یونگ، یک دیو یا عقده ی خودمختاری، "مانند یک جسم خارجی متحرک در حوزه ی آگاهی رفتار می‌کند. این عقده معمولاً می‌تواند با تلاش اراده سرکوب شود، اما نمی‌توان آن را از بین برد و در اولین فرصت مناسب با تمام قدرت اولیه ی خود دوباره ظاهر می‌شود." به دلیل عدم ارتباط با خودِ آگاه، عقده‌های خودمختار به طور کهن الگویی پذیرای تأثیرپذیری، آموزش یا اصلاح توسط «واقعیت» نیستند. یونگ خاطرنشان می‌کند که یک عقده ی خودمختار، مزاحمی از ناخودآگاه و برهم زننده ی آرامش است.: "دقیقاً مثل یک جن رفتار می‌کند که همیشه از دست ما فرار می‌کند." اگر به این شیاطین یا عقده‌های خودمختار بی‌توجهی شود، برای همه ی کسانی که در حوزه ی نفوذشان هستند، ویرانی به بار می‌آورد. یونگ می‌نویسد: "هر مجموعه ی خودمختاری که تابع اراده ی آگاهانه نباشد، متناسب با قدرت آگاهی، تأثیری سلطه‌جویانه بر آن اعمال می‌کند و آزادی آن را محدود می‌سازد." همانطور که یک عقده بر فرد غلبه می‌کند و مسئول او می‌شود، یک رژیم به ظاهر خودمختار را در درون پیکره ی سیاسی بزرگتر روان جای می‌دهد. یونگ در مورد عقده‌های خودمختار می‌نویسد: "این عقده چیزی شبیه به یک دولت سایه برای ایگو تشکیل می‌دهد"، به این معنی که عقده خودمختار به ایگو دستور می‌دهد. وقتی ما تحت سلطه و در تضاد درونی با و به دلیل یک عقده ی خودمختار قرار می‌گیریم، گویی ما، به عنوان حاکمان طبیعی چشم‌انداز روانی خود، عزل شده‌ایم و در یک کشور اشغال شده زندگی می‌کنیم. ما تا زمانی که آزادی ظاهری خود را تهدید نکند، حق داریم حاکمیت و سلطه ی قدرت حاکم را داشته باشیم. نظرات یونگ: "انسان وقتی تحت سلطه‌ی یک دیو است، متوجه آن نمی‌شود؛ او تمام مهارت و حیله‌گری خود را در خدمت ارباب ناخودآگاه خود قرار می‌دهد و بدین ترتیب قدرت آن را هزار برابر افزایش می‌دهد." از آنجایی که این وضعیت درونی و روانشناختی، غیر موضعی است ، می‌تواند همزمان هم در روان ما و هم در جهان بیرونی آشکار شود. شیاطین یا عقده‌های خودمختار را می‌توان به ویروس هاری تشبیه کرد که به بخشی از مغز فرد که کل فرد را کنترل می‌کند، سفر می‌کند. برای مثال، باعث می‌شود که آنها آب را پس بزنند، به طوری که ویروس نتواند از دهانشان بیرون بریزد. ویروس هاری در نهایت قربانیان خود را کنترل و به بردگی می‌کشد و خلاقیت، خودانگیختگی و آزادی ذهنی آنها را از بین می‌برد، زیرا آنها را مانند یک خون‌آشام مجبور می‌کند تا به طور اجباری به تکثیر ویروس ادامه دهند. یک عقده ی جدا شده و خودمختار، با تسلط و استعمار روان ما، به طور بالقوه مانند یک "ویروس خون‌آشام" است، زیرا اساساً ماده‌ای "مرده" است. فقط در یک موجود زنده است که شبه‌حیات پیدا می‌کند. درست مانند یک خون‌آشام که با مکیدن نیروی حیات ما خود را احیا می‌کند، وقتی ما ناخودآگاه با یک عقده ی خودمختار فعال شده هویت می‌یابیم، به معنای واقعی کلمه به مردگان متحرک جان می‌بخشیم. ما در قربانی شدن خود شریک جرم هستیم و ناخواسته آزادی، قدرت و نیروی حیات خود را در این فرآیند از دست می‌دهیم. مانند سلول‌های سرطانی که بدن را ویران می‌کنند، یک عقده ی خودمختار خود را در روان تکثیر می‌کند و جنبه‌های سالم روان را می‌بلعد و از بین می‌برد. عقده‌های خودمختار با یک‌جانبه‌گراییِ اجباری، تمام بخش‌های سالم روان را به خود جذب می‌کنند و روان فرد (یا ملت) مبتلا را منحرف و نابود می‌کنند و در این فرآیند، محیط اطراف را نیز آلوده می‌کنند. با این حال، یک عقده ی خودمختار نمی‌تواند دیده شود، تقریباً به همان روشی که یک خون‌آشام از نور بیزار است. یک دیو یا عقده ی خودمختار تغییر شکل می‌دهد و تمام تلاش خود را می‌کند تا در برابر روشن شدن مقاومت کند، زیرا به محض اینکه دیده شود، خودمختاری و قدرت مطلق آن از بین می‌رود. دیو یا عقده ی خودمختار ، که به آگاهی متصل شده است، دیگر نمی‌تواند دوباره به ناخودآگاه تبخیر شود، به عبارت دیگر، دیگر قادر نیست ما را از پشت و زیر آگاهی مطمئنمان تسخیر کند تا ما را مجبور کند ناخواسته آن را به نمایش بگذاریم و دستوراتش را اجرا کنیم. تورم زمانی است که خود (ایگو) به طور ناخودآگاه با کهن الگوی خودSELF (تمامیت و کلیت وجود ما) یکی می‌شود. تورم زمانی است که چیزی کوچک (ایگو)، به جای اینکه در رابطه ی آگاهانه با چیزی بزرگتر از خود (SELF) باشد، ویژگی‌های SELF را به خودش اختصاص داده است. در نتیجه، ایگو فراتر از محدودیت‌های انسانی مناسب خود منفجر می‌شود. ایگو با همانندسازی ناخودآگاه با کهن الگو، قدرت آن را تصاحب می‌کند، در حالی که همزمان انسانیت خود را از دست می‌دهد، که در واقع به معنای "خطا کردن" است. شخصیت‌های مغرور پر از غرور می‌شوند، «از خودشان لبریز» می‌شوند، در ذهن خود افسانه‌ای می‌شوند و احساس می‌کنند که به قوانین جهان سه‌بعدی پایبند نیستند. گرفتار شدن در یک تورم مانند این است که توسط یک گردباد مکیده شوید، زیرا به معنای واقعی کلمه هیچ راهی برای رسیدن به فردی که مغرور شده است، وجود ندارد، کسی که توسط یک انرژی قدرتمندتر از زمین بلند شده و به اوج رسیده است. یونگ خاطرنشان کرد که: "تورم، نقطه ی کور چشم را بزرگ می‌کند. {...} یکی از نشانه‌های بارز این امر، بی‌میلی روزافزون ما به توجه به واکنش‌های محیط و توجه به آنهاست." وقتی ما دچار خودبزرگ‌بینی می‌شویم، هیچ بازتاب، بازخورد یا تأثیر درونی از جهان بیرونی را که با تصویر خودبزرگ‌بینانه ی ما از خودمان در تضاد باشد، نمی‌پذیریم. وقتی دچار خودبزرگ‌بینی می‌شویم، به جای اینکه در ارتباط با دنیای بیرون پذیرا باشیم و از آن بیاموزیم، پیوسته همه چیز را طوری تفسیر می‌کنیم که از تصویر خیالی و خودبزرگ‌بینانه‌مان پشتیبانی کند. ما جهان را از طریق فیلتر تصویر خودشیفته‌وار و خودخواهانه ی خودمان می‌بینیم که نوعی کوری روانی است. یونگ در مورد آگاهی خودبزرگ‌بینانه می‌گوید که "قادر به درس گرفتن از گذشته نیست، قادر به درک رویدادهای معاصر نیست، و قادر به نتیجه‌گیری درست در مورد آینده نیست. در خودش هیپنوتیزم شده و بنابراین نمی‌توان با آن بحث کرد. ناگزیر خود را محکوم به فجایعی می‌کند که باید او {و دیگران را در حوزه ی نفوذش} به کام مرگ بکشاند." همانطور که ناخودآگاه همیشه یک‌جانبه‌گرایی را جبران می‌کند، تورم نیز ناگزیر منجر به خارج شدن تمام هوا (زندگی، نفس، روح) از فرد متورم می‌شود. تورم در نهایت خودویرانگر است و اگر آگاهانه در مورد آن تأمل نشود، همیشه منجر به فاجعه می‌شود. یونگ در مورد تورم گفت که "تنها با وحشتناک‌ترین فاجعه برای تمدن، یعنی سیل دیگری که خدایان بر سر بشریت نامهربان جاری کنند، می‌توان آن را فرونشاند."»:

“A PARASITE OF AN DIFFERENT ORDER: A PSYCHIC TAPEWORM”: PAUL LEVI: 2011: AWAKENINTHEDREAM.COM

لوی به نقل از یونگ، راه حل غلبه ی تقریبی بر این محتویات ناخودآگاه ذهن را "تخیل فعال" معرفی میکند و میگوید شخصیت بخشیدن و هویت دادن به این موجودات از طریق خلق داستان، تا حدودی امکان افشای آنها برای ما و دیگران را فراهم میکند.:

«فرآیند روانشناختی تخیل فعال معادل عملیات نمادین کیمیاگری است. در تخیل فعال، به جای تماشای منفعلانه‌ی تجلیات ناخودآگاه، ما کاملاً با ناخودآگاه خود درگیر می‌شویم و به طور فعال در یک رابطه‌ی آگاهانه با آن شرکت می‌کنیم. در تخیل فعال، از خود می‌پرسیم که چگونه خلاقانه به صدای «دیگری» درون خود پاسخ دهیم و با آن کنار بیاییم. وقتی یک محتوای ناخودآگاه در شرف تبدیل شدن به آگاهی است، ابتدا تا حدی آگاه می‌شود، مانند چیزی که شفاف است - همزمان قابل مشاهده و نامرئی. در تخیل فعال، ما وارد گفتگوی خلاقانه با این محتویات ناخودآگاه می‌شویم و گذار آنها را از حالت ناخودآگاه و بالقوه به حالت آگاهانه و بالفعل تسهیل می‌کنیم. تخیل فعال قدرتمندترین تکنیکی است که یونگ تاکنون برای پر کردن این شکاف و متابولیزه کردن، هضم و جذب محتویات ناخودآگاه و در نتیجه، تبدیل آن به خودآگاه، با آن مواجه شده است. وقتی ما به طور ناخودآگاه با محتویات ناخودآگاه خود یکی می‌شویم، نمی‌توانیم این محتویات را با آنها یکسان ببینیم، ما خود را از این محتویات جدا نکرده‌ایم تا بتوانیم آنها را به عنوان اشیاء ببینیم. این محتویات ناخودآگاه هنوز بیش از حد بخشی از چارچوب مرجع ما هستند که از طریق آن تجربیات خود را تفسیر می‌کنیم تا بتوانیم آنها را با هر گونه عینیت بررسی کنیم. پیش از آنکه بتوانیم محتوای ناخودآگاه را در خود ادغام کنیم، باید خود را از آن متمایز کنیم. در تخیل فعال، ما با شکل و فرم دادن خلاقانه به محتویات ناخودآگاه خود، آنها را «عینی‌سازی» می‌کنیم و بدین ترتیب آنها را به ابژه‌ای تبدیل می‌کنیم که ما، به عنوان سوژه، از آن جدا هستیم و با آن رابطه‌ای تعاملی و گفتگو داریم. نظرات یونگ: "نکته ی اساسی این است که با شخصیت بخشیدن به این محتویات ناخودآگاه، خود را از آنها متمایز کنیم و همزمان آنها را با آگاهی مرتبط سازیم. این تکنیکی برای سلب قدرت آنهاست."»

تخیل فعال، باعث آشکار شدن منبع ایجاد ناراحتی و امکان اجرای آموزه ی مطرح شده در تمثیلی بودایی موسوم به «نگاه شیر» میشود:

«وقتی چوبی را دور سگی پرتاب می‌کنیم، سگ به دنبال چوب می‌دود، اما وقتی چوبی را به طرف شیری پرتاب می‌کنیم، شیر به دنبال ما می‌دود.»

سگ فقط دنبال محرکی میدود که میبیند درحالیکه شیر به منبع تحریک واکنش نشان میدهد. لوی درباره ی این تمثیل مینویسد:

«پرتاب چوب در این مثال نشان دهنده ی زمانی است که یک احساس ناراحت کننده و رنج آور در درون ما تحریک می شود. وقتی این تحریک رخ می دهد، گویی دکمه ای در درون ما فشار داده شده است که یک واکنش ناخودآگاه و اجباری مانند تکان دادن زانو را فعال می کند. مثل سگ دنبال چوب دویدن، که به معنای لذت بردن و «برون‌ریزی» است، به معنای معطوف کردن توجه‌مان به بیرون از خودمان است. این برای مرتبط کردن چیزی است که ما را در دنیای بیرون به عنوان «مشکل» تحریک می‌کند. از این دیدگاه، اگر آنچه در دنیای بیرون ما را تحریک می‌کرد متوقف می‌شد، احساس بهتری داشتیم و مشکل حل می‌شد. با این حال، اگر با چیزی تحریک شویم، مانند شیر نگاه می‌کنیم، نگاهمان را به درون خود معطوف می‌کنیم و در خود تأمل می‌کنیم و به هر آنچه در درونمان فعال شده است نگاه می‌کنیم. شیر از رفتن مستقیم به سراغ منبع محرک نمی‌ترسد، منبعی که هرگز بیرون از ما نیست، بلکه همیشه در درون ماست. با فرض نگاه بی‌باک شیر، ما با موقعیتی که ما را به عنوان یک موهبت برانگیخته است، ارتباط برقرار می‌کنیم، زیرا به ما کمک کرده است تا به بخشی از خودمان که تاکنون ناخودآگاه و در نتیجه پنهان بوده است، دسترسی پیدا کنیم.»

عدم تخیل فعال و عدم بها دادن به آن، باعث اطاعت افراطی از هرآنچه وقوع می یابد، میشود و این، شاید نقطه ضعف بزرگ ساکنان مزرعه ی حیوانات اورول بود. آنها صرفا از قوانین خوک ها اطاعت میکردند و حتی متوجه تغییر قوانین کتاب مقدس آنها نمیشدند. خوک ها همزمان هم رهبران جامعه بودند و هم وتیکوهایی که چنان این رهبران را به تسخیر خود درآورده بودند که با کالبد آنان جامعه را اداره میکردند. آینده ی چنین جامعه ای روشن است: اطاعت از قوانین وتیکوها درنهایت مردم بیشتری را مبتلا به وتیکوها میکند و مردم به جای این که از خود وتیکوها متنفر شوند، از اشراف و سیاستمدارانی که خود به آنها آلوده اند متنفر میشوند، همچون مردم خرافاتی ای که فکر میکنند اگر بیمارترین بیماران را بکشند، بیماری از بین میرود.

وتیکو: جنی که کنترل ذهن انسان را به دست میگیرد و او را به مسیری برخلاف منافعش هدایت میکند.

تالیف: پویا جفاکش

مارشال مک لوهان در مصاحبه با پلی بوی در سال 1969 از نوعی از «خود-هیپنوتیزم گری» صحبت کرده بود که آن را «نارسیس نارکوزیس» مینامید:

«سندرمی که در آن انسان بی‌خبر می‌ماند از اثرات روانی و اجتماعی فناوری جدیدش، همچون ماهی از آبی که در آن شنا می‌کند. در نتیجه، دقیقاً در نقطه‌ای که یک محیط جدید ناشی از رسانه فراگیر و دگرگون می‌شود، تعادل حسی ما، آن نیز نامرئی می‌شود. این مشکل امروزه دو چندان حاد است، زیرا انسان باید، به عنوان یک استراتژی ساده برای بقا، از آنچه بر او می‌گذرد آگاه شود، علیرغم درد همراه از چنین درکی.»

استیو کلی، توصیف فوق را با آنچه سرخپوستان امریکای شمالی تحت عنوان وتیکو میشناختند، قابل تطبیق میداند.:

«وتیکو نه تنها بسیار مسری است، بلکه خود تکثیر شونده نیز می‌باشد؛ همچنان ادامه دارد، مخفیانه در روان ما. عموماً، میزبانان انسانی، وقتی با پرسش‌هایی در مورد علائمی که به صورت ناهنجاری‌های رفتاری ابراز می‌شوند مواجه می‌شوند، به شدت انکار می‌کنند که آلوده/جن‌زده شده‌اند. برخی از کسانی که این بیماری همه‌گیر روانی را مطالعه کرده‌اند، وتیکو را نوعی آدم‌خواری توصیف می‌کنند ، اما نه به شکل رایج گوشت‌خواری؛ این شکل فراگیر، انرژی معنوی دیگران را به عنوان وسیله‌ای برای تضمین جایگاه شخصی بالا، ثروت و برتری مصرف می‌کند. در اصل، وتیکو بیماری "من" است. فکر «من» مقدمه‌ای بر وتیکوی «کامل» است. بدون «من فکر می‌کردم» - که «من» را به یکی شدن با فکر و جهان ظواهر نسبت می‌دهد - وتیکو ممکن نمی‌بود. ببین "من کی هستم؟". رامانا ماهارشی آموزش می‌دهد که به ریشه برسیم: " به عبارت دیگر، فقدان خوداندیشی منجر به حس متظاهرانه‌ی "من" (me, my, mine) می‌شود که توهم مالکیت را به تفکر نسبت می‌دهد، بنابراین، میزبان همه چیز را به عنوان «یک چیز»، شیئی که باید تصاحب شود، درک می‌کند." وتیکو یک کلمه ی آلگونکین "کری" به معنای روحیه‌ای آدم‌خوار/انگلی است که با حرص و طمع، زیاده‌روی و مصرف‌گرایی خودخواهانه هدایت می‌شود. در زبان اوجیبوا windigo و در زبان پوهاتان wintiko نامیده می‌شود. کری یکی از قبایل اصلی آلگونکین زبان است که در منطقه ای از خلیج‌های هادسون و جیمز تا غرب و دریاچه ی گریت اسلیو در جایی که اکنون کانادا نامیده می‌شود، ساکن بوده‌اند. وتیکو میزبان خود را فریب می‌دهد تا باور کند که خوردن نیروی حیات دیگران، میزبان را وادار می‌کند که در یک خودبزرگ‌بینی کورکورانه و مرگبار، بسیار بیشتر از نیازش مصرف کند. انرژی روح توسط انگل ربوده و مصرف می‌شود و این می‌تواند وسواس اخیر در تحقیقات میدان الکترومغناطیسی EMF را توضیح دهد: دستکاری فرکانس، دستکاری رفتاری، و سایر اشکال تأثیرات محیطی. طیف کاملی از تابش الکترومغناطیسی در طیف رو به گسترش فناوری نانو گنجانده شده است تا سرعت حرکت از طبیعت به سمت وابستگی بیشتر به ماشین را افزایش دهد. ذهن، بدن، روح؛ به نظر می‌رسد نوعی نیروی بیگانه و کشنده ی نامرئی (برای ما) مصمم است از رویکردی همه‌جانبه، از جمله جدیدترین کاربردهای نانوذرات، برای به بردگی کشیدن و کنترل انسان استفاده کند، مانند کودکی که هواپیمای بدون سرنشین یا ماشین اسباب‌بازی کنترل از راه دور یا سایر اسباب‌بازی‌های رباتیک را هدایت می‌کند. سوال امروز من: آیا هوش مصنوعی، اپراتور انسان، ، ترکیبی یا چیزی کاملاً برای ما ناشناخته است؟ وتیکو باعث نابینایی می‌شود که توانایی فرد را برای دیدن خود به عنوان عنصری یکپارچه/وابسته از جهانی با تعادل ظریف از بین می‌برد. این ایده ی جدایی ، خودخواهی را به ارتفاعات بزرگ و جدیدی ارتقا می‌دهد، که توهم کاذب اما قانع‌کننده‌ای از جدایی خود از طبیعت ایجاد می‌کند، که به صورت حرص و طمع، زیاده‌روی و مصرف خودخواهانه بیان می‌شود. PAR'ASITEاسم (پارازیت لاتین; یعنی مسئول غله) [امروزه معنیش انگل است] در یونان باستان، به کاهن یا وزیر خدایان گفته می‌شد که وظیفه‌اش جمع‌آوری غله ی اختصاص داده شده برای قربانی‌های عمومی از کشاورز بود. پارازیت ها همچنین بر قربانی‌ها نظارت داشتند. در کاربرد امروزی، دوستِ خائن؛ کسی که مرتباً سرِ سفره ی ثروتمندان می‌رود و با چاپلوسی، نظر آنها را جلب می‌کند؛ وابسته؛ چاپلوسِ متملق. در گیاه‌شناسی، گیاهی که روی ساقه یا شاخه ی گیاه دیگری رشد می‌کند و از آن تغذیه می‌کند، مانند دارواش. بسیاری از سنت‌های معنوی، از جمله بودیسم، تصوف (شاخه ی عرفانی اسلام)، تائوئیسم، غنوصی گری و همچنین بسیاری از فرهنگ‌های بومی، مدت‌هاست که ماهیت ذهن‌محور خلقت را درک کرده‌اند. این جهان‌بینی‌ها در هسته ی خود، به رسمیت شناختن قدرت اشکال فکری برای تعیین مسیر رویدادهای فیزیکی را دارند. سنت‌های مختلف ملل اولیه ی آمریکای شمالی، افسانه‌های خاص و دیرینه‌ای در رابطه با آدم‌خواری و اصطلاحی برای شکل فکری که باعث آن می‌شود، دارند: وتیکو. ما معتقدیم که درک این ایده، راهی قدرتمند برای درک عمیق‌ترین ریشه‌های بحران چندگانه ی جهانی فعلی ما ارائه می‌دهد. وتیکو می‌تواند هم عفونت و هم بدن آلوده را توصیف کند. یک فرد می‌تواند به وتیکو آلوده شود یا در مواردی که عفونت بسیار پیشرفته است، می‌تواند خود را به شکل بیماری پیوند شونده نشان دهد. این موضوع در مورد فرهنگ‌ها و سیستم‌ها صادق است؛ اگر همه ی آنها به طور معمول این ویژگی‌ها را از خود نشان دهند، می‌توان آنها را وتیکو نامید:
در کلاس فعلی‌شون

ذهنشون با اسکناس‌های میلیون دلاری خش‌خش می‌کنه.
می‌گی نقره یه سوراخ تو جیبت می‌سوزه
و طلا، یه سوراخ تو روحت.
خب، اورانیوم یه سوراخ برای همیشه می‌سوزونه،
. فقط از کنترل خارج می‌شه.

بافی سنت ماری ("کاهنان گاو طلایی")
چیزی که می‌توانیم بگوییم این است که ردپای باورهای وتیکوگونه را می‌توان حداقل تا انقلاب نوسنگی ردیابی کرد، زمانی که انسان‌ها در هلال خصیب برای اولین بار یاد گرفتند که بر محیط خود تسلط داشته باشند، چیزی که نویسنده "دنیل کوئین" آن را «کشاورزی تمامیت‌خواه» می‌نامد: "یعنی، شیوه‌های کشاورزی تثبیت‌شده‌ای که غذای بیشتری از آنچه که دقیقاً برای جمعیت مورد نیاز است تولید می‌کنند، و نابودی هر موجود زنده‌ای را که سر راه آن (تولید بیش از حد) قرار می‌گیرد - چه انسان‌های دیگر، «آفات» یا محیط طبیعی - نه تنها مشروع، بلکه اخلاقی می‌دانند." نکته این است که اپیدمیولوژی وتیکو شاخص‌های روشنی از تبار آن به جا گذاشته است و اگرچه نمی‌توان آن را بر اساس مرزهای جغرافیایی یا نژادی آسیب‌شناسی کرد، اما سویه ی فرهنگی که امروزه می‌شناسیم، قطعاً ریشه‌های عمیق بسیاری در اروپا دارد. بالاخره، این پروژه‌های اروپایی بودند، "از عصر روشنگری تا انقلاب صنعتی ، تا استعمار ، امپریالیسم و ​​برده‌داری" که فناوری‌ای را توسعه داد، که کانال‌هایی را گشود که گسترش فرهنگ وتیکو را در سراسر جهان تسهیل کرد. به این ترتیب، همه ما وارث و میراث‌دار وتیکو هستیم. حالا همه ی ما میزبان وتیکو هستیم. جدایی ما از طبیعت و خود واقعی‌مان تقریباً کامل شده است.»:

“MIND PARASITE-WETICO”: by Steve Kelly: PieceOfMindful : August 09, 2021

موضوع پنهان بودن وتیکوها در ترکیب با پارازیت یا انگل بودنشان آنها را شبیه انگل های میکروسکوپی نشان میدهد. شاید آمیخته بودنشان با کالبد انسان نشان دهد که چرا مادام بلاواتسکی و جریان تئوسوفی او، از هفت نژاد بشر صحبت کردند و دو تای اولشان را با توصیفات فیزیکی نامعقول و حتی به نظر میعان گونه ای توصیف کردند که برای تولید مثل تقسیم سلولی میشوند یا تخم میگذارند، انگار خصوصیات یک نوع میکروب را دارند به انسان منتقل میدهند. نژاد سوم در دور اول ظهور خود، به لحاظ فیزیکی به تصوری که از بشر داریم نزدیکتر است ولی دوجنسه است و مانند خود را با عرق کردن تولید میکند. منتها در دور دوم نژاد سوم، کم کم تفاوت بین انسان نر و ماده به وجود می آید و تولید مثل جنسی شکل میگیرد تا میرسیم به انسان نژاد چهارم که همان انسان آتلانتیسی صاحب تمدن نابودشده ی باستانی است. اختلافی که بین بعضی نخبگان این نژاد و روسای تمدنشان به وجود می آید باعث میشود تا گروه اول با میمون های انسان نمای پیشرفته بیامیزند و یک نژاد دورگه ی حیوان-خدا ایجاد کنند که بعد از نابودی آتلانتیس، منشا نژاد پنجم میشود. به نظر مادام بلاواتسکی، چینی ها نزدیکترین ملت به نژاد چهارم و در تداوم آنند ولی به لحاظ تکاملی هنوز نژاد پنجم محسوب میشوند، سامی ها یا اعراب اولیه اولین ملت نژاد پنجم با استقلال نسبی هستند و به هر حال، تمام مردم امروز کره ی زمین یا از نژاد پنجمند یا از بقایای نژاد چهارم با ترکیب های نسبی با دور دوم نژاد سوم. بلاواتسکی در قرن 19 پیشبینی میکند که امریکا محل پیدایش نژاد ششم خواهد شد و با کم سکنه شدن تمدن های دیگر، کم کم نژاد ششم در بقیه ی جهان توسعه می یابد و بقیه ی نژادها را در خود مضمحل میکند. با نژاد ششم، تفاوت های ظاهری بین دو جنس دوباره کم رنگ میشود و مرد و زن مرتبا به هم شبیه تر میشوند و همزمان بخش اثیری وجود انسان توسعه می یابد و مادی گرایی در او تضعیف میشود تا این که نژاد هفتمی به وجود می آید که دوباره به دوران تک جنسیتی برگشته و آنقدر اثیری است که با نیروی ذهن خود تولید مثل میکند. موضوع هفت نژاد تئوسوفی که مادام بلاواتسکی مدعی است آن را از استادن غیبی خود از جمله "ارباب تبتی" گرفته است، در نوشته های آلیس بیلی و بنیاد "لوسیفر" او که بعدا به "لوسیس" تغییر نام داد، تکرار شده است. بیلی که از شاگردان مادام بلاواتسکی بوده ، با این که مدعی است بعضی اطلاعات خود را از همان واسطه های روحانی مادام بلاواتسکی منجمله ارباب تبتی گرفته است، از سوی جریان ارتدکس تئوسوفی رانده شده است و حتی بعضی معتقدند که او مطالب بعضی منابع سری تئوسوفی را که از مردم معمولی پنهان نگه داشته میشوند افشا کرده است؛ همچنین انکار قوم برگزیده بودن یهود از سوی بیلی، باعث نارضایتی یهودیان ارتدکس از او شده و او حتی متهم است که بر اساس تقسیمبندی های نژادی زمان خود، یهود را به نامعنوی بودن متهم و در سطح معمولی ترین انسان ها رتبه بندی کند. با این حال، فعالیت مستمر و آشکار شاگردان و اطرافیان بیلی در سازمان ملل متحد از زمان تاسیس آن، باعث شده اثرگذاری فکری او بر دنیای نوین بسیار بیشتر از اسلاف خود در نظر گرفته شود. بیلی در «رساله ای در باب آتش کیهانی»، پیتری های خورشیدی و قمری را که سازندگان جهانند، فرشتگان هبوط کرده ی اساطیر یهودی-مسیحی معروف به بنی الوهیم یا پسران خدا میخواند که به زمین آمدند تا از طریق آمیزش با انسان ها خصوصیات الهی را به این حیوانات سابق انتقال دهند و بشر را به سمت تکامل دادن زمین در جهت منافع خداوند پیش برانند. در این رساله همچنین فرشتگان هبوط کرده اجزای روح القدس تلقی شده اند. ظاهرا آنچه بیلی در اینجا بیان کرده است، روایت دیگر آمیزش نژاد چهارم انسان با میمون های انسان نما است. نکته ی جالب این است که نژاد اول که بعدا به نژاد چهارم تبدیل شد، از قطب شمال آمده است. در اساطیر تئوسوفی که تکیه ی زیادی بر معرفت منسوب به بودیسم تبتی دارد، شمبهلا یا بهشت زمینی گم شده ی بودیسم تبتی در محل قطب شمال قرار دارد و کوهستانی است که آسمان و بهشتش را به زمین و سپس جهنم در زیر زمین میدوزد. این مسلما نسخه ی دیگر کور یا کوه خدایان سومری است که زیگورات های بین النهرینی نسخه های بازسازی شده ی آنند. این زیگورات ها هفت طبقه اند به تعداد هفت طبقه ی آسمان و ایزدان سیاره ای حاکم بر آنها. شاید 7نژاد انسان هم از روی همین هفت طبقه تهیه شده اند. روریچ از اعضای تئوسوفی و همینطور از شخصیت های تاثیرگذار بر سازمان ملل، مدعی است که در سفرهای خود از سمت چین و مغولستان به تبت، با لامایی برخورد کرده که به او گفته شمبهلا جهانی بزرگتر از کل زمین و موازی با آن است ولی انعکاس آن از منطقه ی قطب شمال بیشتر وارد زمین میشود. این روریچ، به متحد کردن رشته های علمی و خلاقانه در جهت پیشبرد فرهنگ و صلح بین الملل شناخته میشود و به افتخار تلاش هایش در سال 1935 پیمان صلح روریچ تاسیس شد که ملت ها را موظف میکرد به موزه ها، کلیساهای جامع، دانشگاه ها و کتابخانه ها مانند بیمارستان ها احترام بگذارند و این پیمان، بخشی از منشور سازمانی سازمان ملل متحد شد. روریچ مدعی بود که یک جامعه ی عظیم اگارتایی را کشف کرده که در سطح وسیعی از تونل های زیرزمینی از مرکز شمبهلا در سراسر آسیای مرکزی و غرب چین و مغولستان گسترش دارند. در افسانه های عبری هم از یک تمدن زیرزمینی افسانه ای به نام لوز صحبت شده است. اندرو توماس در کتاب «شمبهلا، واحه ی نور» جامعه ی شمبهلا را شامل وسایل مکانیکی نقلیه مثل اتومبیل و موتور سیکلت توصیف میکند که تا تونل هایی در عمق زمین گسترده است و در زیر زمین، با وسایل مکانیکی نورپردازی، به شیوه ی گلخانه ای، گیاهانی برای تغذیه پرورش داده میشوند. انگار که با نظریات توطئه درباره ی افسانه ی همان آتلانتیسی طرف باشیم که تکنولوژی باستانیش مرتبا به نام اختراعات مدرن در حال بازتولید در دوران جدید هستند. مطابق یک افسانه ی ادعا شده ی بودایی، شمبهلا 32 پادشاه داشته که هر کدام صد سال بر زمین حکومت کرده اند. در زمان آخرین پادشاه، شورش بربرها و بحران تمدن، سبب خشم شاه و سقوط یک چرخ گردنده از سوی او به زمین شده که جهان زمینی را ویران کرده است و این چرخ گردنده را عده ای با بشقاب پرنده تطبیق میکنند. درواقع نظریه ی تئوسوفی درباره ی ابرانسان های آتلانتیسی در شمبهلا و مشابه های ارتدکسشان فرشتگان هبوط کرده، امکان تبدیل به نظریه ی بنیادگذاری تمدن توسط انسان های فضایی را می یابد، انسان های فضایی که حالا به جای نژاد چهارم و فرشتگان هبوط کرده بر نیمه میمون ها تاثیرات ژنتیکی میگذارند. اینجاست که زکریا سچین وارد میشود و افسانه ی بابلی درباره ی کارگذاری چیزی از حئای آنوناکی در وجود انسان موقع خلقت او را به انجام آزمایشات ژنتیکی برای ایجاد بهترین انسان و در ترکیب با خون آنوناکی ها یا خدایان بین النهرین در زمان فرود آنوناکی ها با بشقاب پرنده هایشان به زمین تعبیر میکند. جان لش معتقد است که آنوناکی ها نه دقیقا موجودات فضایی بلکه شکل تجسم یافته و زنده پنداشته شده ی نیروهای الکتریکی نیمه زنده ی کهکشانیند که بدل به پارازیت ها یا انگل های ذهنی شده و کالبد انسان زمینی را به تسخیر خود درآورده اند. به نظر لش، این نیروها همان آرخون ها یا نیروهای اهریمنی مولد جهان مادی در منابع غنوصی مثل متون نجع حمادی هستند.:

“ARCHONS”: JOHN LAMB LASH: WHALE: JUNE2005

لش، آرخون ها را که نامشان قابل معنی به "آغازین" است، نه موجودات فضایی، بلکه نیروهای اولیه ی شکل دهنده به منظومه ی شمسی قبل از تشکیل زمین و از جنس سیارات مرده ی اطراف زمین چون مریخ و زهره میشناسد و انگل بودنشان را به این تعبیر میکند که آنها با روح زندگی و عشق در انسان زمینی بیگانه اند. بنابراین او سوفیا الهه ی محبوب غنوصی ها را همان گایا الهه ی زمین میشناسد و معتقد است گایا بعد از تبدیل به زمین، آنها را به خود جذب کرده است. لش، با فرو کاستن غنوصی گری به نوعی مسیحیت اولیه مخالف است و میگوید مسیحیت یهودی تبار دشمن غنوصی گری است چون خدای بزرگ مسیحیت، همان یهوه ی تورات است که در نزد غنوصی ها یک جن و درواقع رئیس آرخون ها است و نه خدای دوستدار بشر؛ بنابراین هر رنگی که کلیسای مسیحیت از غنوصی گری به خود زده، در راه جذب کم دردسرتر علاقه مندان به غنوصی گری به خود در عین عزم جدی بر سرکوب غنوصیان راستین بوده است.:

“AT THE END OF DECEPTION”: JOHN LAMB LASH: NEWDAWN MAGAZINE: SPECIAL ISSUE17: 3 SEP 2011

بنابراین لش، به عنوان یک پیرو نظریه ی گایا و دنباله دهنده ی راه جنبش عصر جدید، ما را به آمیختن شهوانی با سوفیا و در پیش گرفتن تانتریسم به عنوان آیینی برای بازتقلید آمیختن با زمین و نیروهای زمینی دعوت میکند و از داکینی ها یا نسخه های زمینی کوچکتر گایا سخن میراند. لش هیچ دینی را قبول ندارد اما چون در هندوئیسم، هنوز الهگان بسیار پرنفوذند، اصطلاحات هندو را وارد میکند و سوفیا را شاکتی که عنوان نیمه ی زنانه ی خدایان هندو است مینامد و درنهایت تایید میکند که الان شاکتی خدا در زمین «کالی» الهه ی ویرانگر و وحشی و خوناشام و جنگ دوست و بی ملاحظه ی مذهب هندو است و باید چنین باشد، چون خشم و خودخواهی آدمیان نسبت به هم در شاکتی یا زمین منعکس میشود و وقتی همه یک جا جمع شود، باید همه چیز را درو کند و آدم ها هم باید این را بپذیرند و خم به ابرو نیاورند تا وقتی که این بی ملاحظگی جمعی تلطیف شود و فروکش کند.:

‘INTRODUCING PLANETARY TANTRA”: JOHN L.LASH: METAHISTORY: APR 2025

اما اشکالی در این فکر وجود دارد. اگر ما آب را مینوشیم و کربن را میخوریم، به سبب آن است که عناصر مزبور جزو اجزای تشکیل دهنده ی بدن ما هستند و باز اگر خدا را میپرستیم یا از او انتظاراتی داریم، برای آن است که یک اشتراکات ذهنی ای با تصویری که از خدا در جامعه مان وجود دارد داریم و امیدواریم این تصویر، در زمان های سختی، به ما آرامش دهد و کمکمان باشد. پس چطور ممکن است ما به کل با آرخون ها بیگانه باشیم وقتی راحت آنها را به خود جذب میکنیم؟ قطعا وقتی انرژی ما غذای آنها است و این انرژی، به رفتارهای آنها فعلیت میبخشد، چیزی از ما و بدن حیوانیمان با آنها مشترک است و قطعا این هدف آنقدر نیرومند است که از بین تمام جانوران، انسان اولیه انتخاب شده است. دقیقا به همین خاطر است که آرخون ها تحت عنوان وتیکو به "انسان خوار" تعبیر شده اند چون آنها در وضعیتی نزدیک به جانوران زمینی و در ارتباط مستقیم با پرستش جانوران درنده ی نیرومند توسط انسان اولیه قرار دارند؛ پرستشی که نشانه هایش در مجسم کردن خدای یهود به شیر (اسد) هنوز باقی مانده است. وتیکوها مثل یک شیر یا خرس کشنده ولی همزمان به اندازه ی یک انگل کوچک در حد حشره یا میکروب نامرئیند.

در مقاله ی دیگری از پاول لوی که باز به بررسی ارتباط وتیکو با انگل میپردازد، به کنه جزئیات صحنه نزدیکتر میشویم و متوجه میشویم که در هم تنیدگی خواست های وتیکو و انسان آنقدر زیادند که اجتماع انسانی، خود توسط وتیکوها از خود بیگانه شده است:

«روح وتیکو که در طول تاریخ با نام‌های مختلفی شناخته شده است، هر مسئله‌ی دیگری را در درجه‌ی دوم اهمیت قرار می‌دهد، زیرا وتیکو چتر فراگیری است که هر شکلی از تخریب خود و دیگری را که گونه‌ی ما در جهان خود به نمایش می‌گذارد، در بر می‌گیرد، شکل می‌دهد و زیربنای آن میشود. اگر با آنچه وتیکو - که می‌توان آن را به عنوان یک ویروس ذهنی تصور کرد - برای ما آشکار می‌کند، کنار نیاییم، هیچ چیز دیگری مهم نخواهد بود، زیرا دیگر گونه‌ی انسانی وجود نخواهد داشت. وتیکو تاریک‌ترین شر قابل تصور را القا می‌کند، در عین حال، به طور بالقوه به ما کمک می‌کند تا به ماهیت واقعی خود به عنوان موجوداتی خلاق بیدار شویم. اینکه وتیکو چگونه در نهایت خود را نشان می‌دهد، به این بستگی دارد که آیا ما آن را به عنوان یک مکاشفه ی مداوم تشخیص می‌دهیم یا خیر - این پدیده چیزی را در مورد خودمان به ما نشان می‌دهد که دانستن آن برای ما از اهمیت بالایی برخوردار است. آنچه یک «سنت خرد» را شایسته ی این نام می‌کند این است که آیا عملیات پنهان حشره ی وتیکو را روشن می‌کند یا خیر. من در نوشته‌هایم، همزمان با گسترش دانشم، پیوسته در حال گسترش بیان خود از وتیکو هستم - وقتی سنت دیگری را می‌بینم که سرشار از خرد است و به شیوه منحصر به فرد و خلاقانه خود به وتیکو اشاره می‌کند، هرگز از شگفتی دست نمی‌کشم. وتیکو را می‌توان انگل ذهن دانست که از طریق نقاط کور ناخودآگاه عمل می‌کند، به گونه‌ای که خود را از دیده شدن پنهان می‌کند، زیرا ما را فریب می‌دهد تا به شیوه‌هایی خلاف منافع خود فکر و عمل کنیم. علاوه بر محققان مستقلی مانند من، بسیاری از هنرمندان نیز به طور خلاقانه، کارکردهای موذیانه ی روان‌پریشی وتیکو را در طیف گسترده‌ای از رسانه‌ها بیان کرده‌اند. به عنوان مثال، کالین ویلسون در «داستان مهیج فرقه‌ای ماوراءالطبیعه» با عنوان "انگل های ذهن" که اولین بار در سال ۱۹۶۷ منتشر شد، از قدرت جادویی تخیل ادبی برای زنده کردن این ویروس ذهن استفاده می‌کند. هر چه بیشتر کتاب ویلسون را مطالعه می‌کردم، بیشتر به این باور می‌رسیدم که او واقعاً به نکته‌ای پی برده است - یعنی اینکه ردپای گریزان وتیکو را ردیابی می‌کند - و اینکه قالب یک روایت داستانی را برای توصیف، محدود کردن و روشن کردن ماهیت این ویروس ذهنی کشنده که همه ما را تهدید می‌کند، انتخاب کرده است. گویی ویلسون داشت از انگل‌های روانی که نه تنها در درون خودش، بلکه در درون تمام بشریت وجود داشت، آگاه می‌شد و ناخودآگاه فعال‌شده‌اش از ابزار تخیل ادبی برای بیان این درک استفاده می‌کرد. اغلب اوقات هنرمندان خلاق، قناری‌هایی در معدن زغال سنگ روان بشریت هستند که با پیشگویی، به آنچه در ناخودآگاه جمعی گونه ما در حال ظهور است، شکلی قابل انتقال می‌بخشند. گاهی اوقات اثر هنری چنان تحت تأثیر ناخودآگاه هنرمند قرار می‌گیرد که خود هنرمند آگاهانه از آنچه آشکار می‌کند، آگاه نیست. وقتی یک هنرمند چیز جدیدی را ارائه می‌دهد، معمولاً درجات مختلفی از آگاهی در مورد آنچه از طریق آنها می‌آید وجود دارد، زیرا اثر آنها نتیجه ی تعامل خلاقانه بین ذهن خودآگاه و ناخودآگاه آنهاست. من آنقدر به نوشتن درباره ی وتیکو «به صورت غیرداستانی» عادت کرده‌ام که ایده پرداختن به آن از طریق رسانه ی ساختگی داستان، یعنی از طریق هنر خلاقانه‌ای که تا اندازه ی غیرداستانی «جدی» نباشد، درهای جدیدی از آزادی را در روحم می‌گشاید. وتیکو را می‌توان به یک «حشره» تشبیه کرد که مانع تخیل خلاق می‌شود - و حتی اگر اصلاً بتوان با چنین عبارات جبرگرایانه‌ای در مورد تخیل صحبت کرد، می‌تواند آن را «بکشد» - به عبارت دیگر، استفاده از تخیل خلاق به عنوان راهی برای مقابله با اثرات نابودکننده ی تخیل آن منطقی است. شخصیت اصلی ویلسون در کتابش، باستان‌شناسی به نام دکتر آستین ، از خودکشی دوست و همکارش، روانشناسی به نام کارل وایزمن، شگفت‌زده میشود. حیرت آستین به دلیل این احساس اوست که وایزمن، "حتی یک ذره هم خودویرانگری در وجودش نبود. از هر نظر، او یکی از کم‌عصبی ‌ترین و منسجم‌ترین مردانی بود که تا به حال شناخته‌ام." به قول آستین، "این غیرممکن بود. چنین مردی هرگز نمی‌توانست خودکشی کند." وایزمن در یادداشت خودکشی لرزان خود، آرزو کرد که آستین مسئولیت مقالات علمی او را بر عهده بگیرد. آستین کنجکاو است که وایزمن می‌خواست بلافاصله پس از مرگش با آستین تماس گرفته شود، و از خود می‌پرسد که دلیل این فوریت چیست و آیا مدارک وایزمن حاوی سرنخی در مورد خودکشی دوستش بوده است یا خیر. و داستان اینگونه آغاز می‌شود. وقتی دکتر آستین شروع به جستجو در مقالات علمی دوست مرحومش کرد، این جمله توجهش را جلب کرد: "چندین ماه است که به این باور رسیده‌ام که نوع بشر مورد حمله‌ی نوعی سرطان ذهن قرار گرفته است." این به طرز چشمگیری شبیه ویروس وتیکو است که می‌توان آن را سرطان روان دانست که به آرامی متاستاز می‌دهد و به تدریج تمام بخش‌های سالم روان را در خود فرو می‌برد تا به اهداف شوم خود خدمت کند. وتیکو یک سیستم عامل خودخوار است که هیچ چیز را دست نخورده باقی نمی‌گذارد و در نهایت اگر متوقف نشود، میزبان و همچنین خودش را نیز از بین می‌برد. در ابتدا آستین ایده ی وایزمن را به معنای واقعی کلمه نمی‌فهمید، اما با ادامه ی خواندن، متوجه شد که دوستش به صورت استعاری صحبت نمی‌کند، بلکه کاملاً جدی است. با مطالعه‌ی «تاریخ فرهنگی» مفصل وایزمن در چند صد سال اخیر، برای آستین روشن شد که وایزمن بر این عقیده بوده است که: "گونه ی ما به عصری از تاریکی سقوط کرده بود و احساس می‌کرد که نوعی نیروی تاریک‌تر خود را در ذهن بشریت رسوخ داده است." آستین در ابتدا با مواجهه با طرز فکر ظاهراً پارانوئید و توطئه‌گرایانه ی وایزمن، واکنش آنی و ناخودآگاه خود را اینگونه فرض کرد که دوست باهوشش واقعاً دیوانه شده است. با این حال، آستین پس از خواندن تحلیل دقیق و مستدل وایزمن، به این فکر افتاد که شاید دوستش دیوانه نبوده، بلکه در واقع به طور اتفاقی به چیزی واقعاً عمیق برخورده است. به قول آستین، احساس می‌کرد که این روز را تا آخر عمر به یاد خواهد داشت: "اگر کارل وایزمن دیوانه نبود، نژاد بشر با بزرگترین خطر در تاریخ خود روبرو می‌شد." با ادامه‌ی خواندن مقالات دوستش، مشخص شد که وایزمن در حال کاوش در ذهن خودش بوده است و کم‌کم متوجه شده که چیزی «بیگانه» - یک «دیگری خودمختار» - در درون او زندگی می‌کند که به نظر می‌رسد اراده‌ی مستقل خود را دارد و در برابر کاوش‌های درونی او مقاومت می‌کند. به نقل از وایزمن: " متوجه شدم که نیروهای درونی خاصی در برابر تحقیقات من مقاومت می‌کنند". انگار این نیروهای درونی نمی‌خواستند آشکار شوند. این یک شکل منفعل از مقاومت نبود؛ این نیروهای درونی هر چه که بودند، درگیر مقاومتی فعال بودند، گویی کشف شدن بدترین کابوس آنها بود. این نیروهای منفی با تکیه بر «جهل برای در زنجیر نگه داشتن نسل بشر»، نه تنها از جهل ما تغذیه می‌کنند، بلکه به طور فعال آن را ترویج می‌دهند . وایزمن کم‌کم داشت متوجه می‌شد که این نیروهای درونی همزمان از ناآگاهی او تغذیه، تقویت و پنهان می‌شوند، گویی نقاط کور روانی او دریچه‌ای گشوده بودند که از طریق آن این نیروها خود را به روان او وارد می‌کردند. وایزمن نوشت: "می‌دانستم چرا برایشان اینقدر مهم است که کسی به وجودشان شک نکند. انسان آنقدر قدرت دارد که می‌تواند همه ی آنها را نابود کند." اما تا زمانی که او از آنها بی‌خبر باشد، می‌توانند مانند خون‌آشام‌ها از او تغذیه کنند و انرژی‌اش را بمکند. هر چه خیال‌پردازی خلاقانه‌ی ویلسون بیشتر در صفحات رمانش آشکار می‌شد، گوش‌های من تیزتر می‌شد - کم‌کم به این فکر افتادم که "اینجا مردی مطابق میل من است"، چون متوجه شدم که او به وتیکو اشاره می‌کند، که یک حشره ی خون‌آشام است که به طور مخفیانه در روان ما فعالیت می‌کند و در این فرآیند نیروی زندگی ما را تحلیل می‌برد. در رمان ویلسون، وایزمن، گویی هدیه‌ای گرانبها را به دوستش می‌دهد، آنچه را که به‌طور اتفاقی یافته بود به آستین منتقل می‌کرد، آستین نیز به محض اینکه متوجه کشف وایزمن شد، با دنبال کردن ردپای او، تحقیقات دوست مرحومش را ادامه داد. آستین با فرو رفتن در اعماق ذهن خود، با تجربه ی مستقیم خود از نیروهای به ظاهر «بیگانه» که اکنون در ذهنش جای گرفته بودند، در نهایت آنچه را که وایزمن مصرانه به آن اشاره می‌کرد، تأیید کرد. با خواندن مقالات وایزمن، آستین - و خواننده - متوجه می‌شوند که وایزمن در حال انجام یک کشف تاریخی بود. آستین در مورد انگل‌های ذهنی می‌نویسد که: "آنها همچنین خود را در سطح عمیقی از روان انسان مستقر کرده بودند، جایی که می‌توانستند انرژی‌هایی را که انسان‌ها از سرچشمه‌ی سرزندگی خود می‌گیرند، بنوشند". کانال اصلی که این خون‌آشام‌ها که از طریق آن فعالیت می‌کنند، آگاهی است ، یا به طور خاص‌تر، فقدان آن در ما: "برای این موجودات خون‌آشام‌مانند حیاتی بود که ما را از وجودشان بی‌خبر نگه دارند، زیرا به محض اینکه از عملیات پنهانی آنها در ذهن خود آگاه شویم، کارشان تمام است، زیرا در آن صورت دیگر هیچ قدرتی بر ما نخواهند داشت". وایزمن نوشت: "به محض اینکه نژادی از وجود این خون‌آشام‌ها آگاه شود، نیمی از نبرد را برده است." این نیروهای تاریک‌تر تمام تلاش خود را می‌کنند تا از «آشکار شدن» جلوگیری کنند، از جمله تلاش برای الهام بخشیدن به فردی که به آنها وابسته است تا به طور خودویرانگر به خودکشی روی آورد. وقتی کسی به روشن کردن این نیروهای تاریک نزدیک می‌شود، می‌تواند ارتباط فرد را با خلاقیت ذاتی و تأییدکننده ی زندگی‌اش مبهم کند، به طوری که نیروی حیات خلاق او علیه خودش عمل می‌کند و به صورت خودویرانگر عمل می‌کند، که حتی در موارد شدید، می‌تواند منجر به خودکشی شود. این موضوع خودکشی وایزمن را در بستر عمیق‌تری قرار می‌دهد، زیرا وقتی می‌بینیم او در حال افشای چه چیزی بوده، عمل خودویرانگری او قابل درک‌تر می‌شود. نزدیک شدن به نور درون خودمان، همزمان این نیروهای خون‌آشامی را روشن می‌کند و آنها را کاتالیز می‌کند، زیرا آشکار شدن بدترین کابوس آنهاست، به این معنی که هرچه به نور نزدیک‌تر شویم، نیروهای تاریکی می‌توانند ترسناک‌تر ظاهر شوند. این می‌تواند به ما کمک کند تا این واقعیت روانشناختی شناخته شده را درک کنیم که بزرگترین خطر افتادن در دام خودکشی، درست قبل از رسیدن به موفقیت است. شیاطین معمولاً بدترین بوی خود را درست قبل از شکست خود ایجاد می‌کنند. این درک همچنین می‌تواند به ما کمک کند تا وقتی نیروهای به ظاهر تاریک‌تر در جریان‌های ذهنی‌مان برانگیخته می‌شوند، دوباره در موقعیت مناسب قرار بگیریم. برای مثال، وقتی احساس می‌کنیم که توسط نیروهای تاریک‌تر روان «مورد حمله» قرار گرفته‌ایم، به جای اینکه این را به عنوان مدرکی دال بر اینکه چقدر آشفته‌ایم تفسیر کنیم، می‌توانیم درک کنیم که این بیانگر این است که ما به نور درون خود نزدیک‌تر می‌شویم؛ سایه‌ها صرفاً فقدان نور نیستند، بلکه بیانگر حضور آن نیز هستند. به عبارت دیگر، هر چه نور بیشتر باشد، تاریکی بیشتر فعال و قابل مشاهده می‌شود. از آنجایی که نیروهای تاریک می‌خواهند ما را از مسیرمان منحرف کنند، می‌توانیم یاد بگیریم که بفهمیم تجلی آنها بازتابی دقیقاً برعکس است - اینکه ما در مسیر درست خود هستیم. ما معمولاً روشنایی را به عنوان «دیدن نور» در نظر می‌گیریم، اما «دیدن تاریکی» نیز نوعی روشنایی است. وایزمن می‌نویسد: "آنچه کشف کرده بودم، البته، آنقدر خارق‌العاده بود که ذهن ناآماده نمی‌توانست آن را درک کند." چیزی که وایزمن به آن برخورده بود - اینکه نیروهای منفی در حال شکل‌دهی و ایجاد ذهنیت بشر هستند تا ما را مجبور کنند ناخودآگاه برنامه‌ی آنها را اجرا کنیم، در حالی که خود را از دیده شدن پنهان می‌کنند - برای افرادی که به واقعیت مورد توافق و اجماع پایبند هستند - که متأسفانه بخش عمده‌ی بشریت همین است - دیوانه‌وار، کاملاً دیوانه‌وار به نظر می‌رسید. درک وایزمن برای «ذهن ناآماده» بیش از حد دشوار بود؛ آنچه او به آن اشاره می‌کرد، برای اکثر مردم شوک زیادی ایجاد می‌کند - بیش از حد آسیب‌زا است. وایزمن متوجه شد که اگر گونه‌ی ما همچنان در خواب بماند و متوجه اتفاقات واقعی نشود، این نیروهای منفی می‌توانند به طور بالقوه گونه‌ی ما را نابود کنند. او نوشت: "به نحوی، نژاد بشر باید از خطری که او را تهدید می‌کند، آگاه شود." وایزمن با تأمل در موقعیتی که هنگام تلاش برای انتقال کشف خود به دیگران در آن قرار گرفت، می‌نویسد: "احتمال بیشتری وجود دارد که مردم مرا به عنوان دیوانه نادیده بگیرند." زیرا وقتی کسی این انگل‌های ذهنی را دیده باشد، که به معنای ارتباط با سطح عمیق‌تری از سلامت عقل اولیه ی ما است، برای کسانی که هنوز به این موجودات مبتلا هستند و از آنها بی‌خبرند - یعنی اکثریت گونه ی ما - کسی که به آنچه واقعاً اتفاق می‌افتد اشاره می‌کند، معمولاً دیوانه تلقی می‌شود. من کاملاً می‌توانم با وضعیت وایزمن همذات‌پنداری کنم؛ انگار او دارد وضعیتی را توصیف می‌کند که من بیشتر عمرم در آن بوده‌ام. وایزمن در دفتر خاطراتش می‌نویسد: "ذهن انسان پیوسته طعمه‌ی این خون‌آشام‌های انرژی بوده است. در چند مورد، خون‌آشام‌ها توانسته‌اند ذهن انسان را به طور کامل تسخیر کنند و از آن برای اهداف خود استفاده کنند." این خون‌آشام‌ها می‌توانند کسی را تسخیر کنند که ناخواسته به مامور مخفی آنها تبدیل می‌شود - راز آنها حتی برای خودشان هم مخفی است - زیرا سپس آنها به کانالی تبدیل می‌شوند که از طریق آن این نیروهای ابعاد بالاتر واقعاً وارد واقعیت بُعد سوم ما می‌شوند و دستور کار به ظاهر ضد تکاملی خود را اجرا می‌کنند. فردی که چنین تسخیر شده است - بدون اینکه کوچکترین اطلاعی از شرایط فاسد خود داشته باشد - به عروسک خیمه شب بازی تبدیل می‌شود، ابزاری انسانی برای این نیروهای تاریک و غیرانسانی فریب تا خود را در دنیای ما به نمایش بگذارند. این "فریبکاران" - اعضای "نامیراها" - با تصرف ذهن کسی، آن را با یک شبیه‌سازی جعلی از روان مرده و خودکار خود، روانی عاری از خلاقیت، جایگزین می‌کنند. فردی که اینگونه تسخیر شده است، با این نسخه ی جعلی از خود همانندسازی می‌کند و فرض می‌کند ذهنی که تجربه می‌کند، ذهن خودش است - در حالی که حقیقت این است که آنچه او به عنوان خود تجربه می‌کند، چیزی جز خود واقعی‌اش نیست. به جای اینکه خودشان باشند، تبدیل به یک کپی از خودشان می‌شوند، یک کپی اصلی. خود کتاب مقدس به این موضوع اشاره می‌کند - از انگل‌های ذهن به عنوان antimimon pneumaیا «روح جعل‌کننده» یاد می‌کند، به این معنی که آنها خود را به جای ما جا می‌زنند، به این امید که ما با نسخه ی جعلی آنها از خودمان هویت یابی کنیم. جالب اینجاست که متن عرفانی مورد احترام "پیستیس سوفیا" ادعا می‌کند که ذات‌الریه ی آنتی‌میمون مانند یک بیماری خود را به بشریت پیوند زده است. اینکه ذهن ما توسط این «خون‌آشام‌های انرژی» جذب و تسخیر شود، می‌تواند (به طرق کوچک یا بزرگ) برای هر یک از ما در هر لحظه از زمان اتفاق بیفتد - مثلاً وقتی هر یک از ما ناخودآگاه سوءاستفاده ی درمان‌نشده ی خود را انجام می‌دهیم، در رفتارهای اعتیادآور خود افراط می‌کنیم، دروغ می‌گوییم یا تسلیم «تفکر گروهی» می‌شویم، که تنها چند نمونه از این موارد هستند. این چیزی است که من در "رفع وتیکو" نوشتم:

"تا جایی که ما ناخودآگاه توسط روح وتیکو تسخیر شده‌ایم، گویی یک انگل روانی مغز ما را تسخیر کرده و مای میزبان، خود را فریب داده تا فکر کنیم در حال تغذیه و توانمندسازی خود هستیم، در حالی که در واقع در حال غذا دادن به انگل هستیم."

این انگل‌های ذهنی نه تنها قادر به تسخیر ذهن یک فرد هستند، بلکه می‌توانند از طریق یک گروه، یک ملت یا حتی - به طور بالقوه - به درجات مختلف، کل گونه ی ما را تحت کنترل خود درآورند. وتیکو، در نهایت، یک روانپریشی جمعی است. بیشتر بشریت تحت تأثیر نیروهای «پنهان» (که یکی از معانی کلمه ی "اکالت" یا «غیبی» است) قرار دارد که در اعماق ذهن ناخودآگاه ما فعالیت می‌کنند و کیفیت آگاهی ما را به شدت تضعیف می‌کنند، در حالی که کوچکترین اطلاعی از وقوع این زوال ندارند. این نیروهای بدخواه ما را به گونه‌ای مسدود می‌کنند که این انسداد خود به خود تداوم می‌یابد، و در نتیجه حتی نمی‌توانیم تشخیص دهیم که مسدود شده‌ایم. وقتی ذهن ما توسط انگل‌های ذهنی «برنامه‌ریزی» می‌شود - به شکلی که باید درآید - ما بیشتر شبیه روبات ها و زامبی‌ها می‌شویم تا انسان‌های خلاق و زنده. آستین در مورد افرادی که تحت سلطه ی این نیروهای شوم قرار گرفته‌اند، اظهار می‌کند که آنها، "به صورت مکانیکی حرکت می‌کردند؛ صرفاً شطرنج‌بازانی در دستان انگل‌های ذهنی." اگر از افرادی که در چنگال انگل‌های ذهنی گرفتارند بپرسیم که چرا به شیوه‌ی عادت‌وار و ناخودآگاه خود عمل می‌کنند، اغلب یک توجیه و دلیل‌تراشی حاضر و آماده ارائه می‌دهند. "داستان پوششی" آنها ناخودآگاه در خدمت دستور کار انگل‌های ذهنی است، زیرا عملیات این موجودات شوم را در ذهن خودشان پنهان می‌کند تا آنها همچنان از منبع انگیزه‌ها، افکار، باورها و اعمال خود بی‌اطلاع بمانند. آستین می‌نویسد: "وقتی انسانی توسط انگل‌های ذهنی «شرطی» شد، مانند ساعتی است که کوک شده است؛ او فقط سالی یک بار یا بیشتر به توجه [یعنی کوک شدن مجدد] نیاز دارد." علاوه بر این، وایزمن کشف کرد که انسان‌ها یکدیگر را «شرطی» می‌کنند و دیگر نیاز نیست انکل ها دست به کار شوند. این شبیه زمانی است که یک عامل خشونت‌گر در سیستم خانواده وجود دارد، آنها معمولاً فقط یک بار مجبورند خشونت خود را بروز دهند - صرف احتمال اینکه آنها دوباره این کار را انجام دهند، پیام آنها را بلند و واضح منتقل می‌کند و خانواده را "در مسیر درست" نگه می‌دارد. ما فقط گاهی اوقات به توجه آنها نیاز داریم تا تهدیدی را که در آن زندگی می‌کنیم به ما یادآوری کنند، تهدیدی که در ذهن خودمان درونی می‌شود. گروه‌هایی از افراد که چنین شرطی شده‌اند، می‌توانند به راحتی حالت درونی ترس و محدودیت خود را به گونه‌ای اعمال کنند که خود را کنترل کنند و به عنوان سیستم کنترل خود عمل کنند - سپس در خواب نگه داشتن یکدیگر همدست می‌شوند. هر کسی که از این برنامه خارج شود، توسط کسانی که هنوز تحت طلسم آن هستند، به عنوان یک تهدید دیده می‌شود. بیشتر مردم آنقدر به محدودیت خود عادت میکنند که به نظر میرسد به اندازه ی همه چیز عادی است و بدون اینکه چیز متفاوتی بدانند، به راحتی از وضعیت فعلی محدودیت خود راضی، خشنود و در واقع "خوشحال" می‌شوند، آن را با آزادی اشتباه می‌گیرند و فکر می‌کنند که صرفاً با "دنیای واقعی" در ارتباط هستند که به قول آستین، بشریت در حال مبارزه "انگار در چنگال یک اختاپوس نامرئی" بود. آستین با توصیف ویژگی چند سرِ هیدرا بودن این نیروهای تاریک، درباره ی آنها اظهار می‌کند:...

"چیزی که فقط می‌توانم با یک اختاپوس عظیم و ژله‌ای مقایسه کنم که شاخک‌هایش از بدنش جدا هستند و می‌توانند مانند افراد مختلف حرکت کنند."

آستین در حال توصیف جنبه‌ی غیرموضعی شاخک‌ها – بازوهای وتیکو- بود، که از طریق افراد یا جنبه‌های مختلف محیط، به نظر جدا از هم می‌آیند اما در واقع بخش‌های هماهنگ و متصل یک «بدنه» ی بزرگتر هستند که همه ی آنها در آن جای دارند و همگی تجلی آن هستند. به نقل از آستین، «اشتباه می‌کردم که انگل‌ها را موجودات جداگانه‌ای می‌دانستم.» یک انرژی عمیق‌تر وجود داشت - که ظاهراً از بُعدی بالاتر از بُعد صرفاً فیزیکی سرچشمه می‌گرفت - و تمام تجلیات متنوع انگل‌های ذهنی را به حرکت در می‌آورد. به عبارت دیگر، چیزی که ظاهراً متکثر به نظر می‌رسید، در واقع ماهیتی مفرد داشت که به طور قابل توجهی، در اعماق درونی ما یافت می‌شود. وایزمن می‌نویسد::

"برای خون‌آشام‌های ذهن بسیار مهم است که حضور خود را ناشناخته نگه دارند، و خون حیات انسان را بدون اینکه او از آن آگاه باشد، تخلیه کنند. مردی که خون‌آشام‌های ذهن را شکست می‌دهد، برای آنها دو برابر خطرناک می‌شود، زیرا نیروهای خودنوسازی او غلبه کرده‌اند."

"در چنین مواردی، خون‌آشام‌ها احتمالاً سعی می‌کنند او را به روش دیگری نابود کنند - با تلاش برای تأثیرگذاری بر دیگران علیه او ."

اگرچه به نظر می‌رسید که او دچار توهمات پارانوئیدی است، اما این گفته‌ی وایزمن نشان می‌دهد که او از ماهیت غیرموضعی انگل‌های ذهنی آگاه شده بود، به عبارت دیگر - که کاملاً "علمی تخیلی" یا دیوانه‌وار به نظر می‌رسد - این موجودات خون‌آشام محدود به قوانین مرسوم فضا و زمان سه‌بعدی نیستند. از لحن نوشته‌های او، وایزمن کم‌کم متوجه می‌شد که این انگل‌های ذهنی، نه یک پدیده‌ی موضعی که بتوان آن را مشخص کرد، بلکه یک پدیده‌ی میدانی هستند و تنها زمانی می‌توان آنها را دید - و با آنها برخورد کرد - که به این صورت شناخته شوند. انگل‌های ذهنی، به عنوان یک پدیده ی میدانی، در قلمرویی وجود داشتند که با جهان خارج و ذهن ما در ارتباط و پیوند بود. این موجودات همزمان از طریق آگاهی ما عمل می‌کنند و همچنین می‌توانند به نحوی محیط ظاهراً بیرونی را طوری پیکربندی کنند که خود را به شکل تجسم‌یافته به عنوان راهی برای انجام دستور کار خود به نمایش بگذارند. آنها خود را سازماندهی می‌کنند - چه از طریق ایجاد موانع درونی و چه بیرونی - تا با هرگونه تلاشی (از جمله همین مقاله) که توجه محافل بزرگتری از مردم را به عملیات مخفیانه آنها جلب می‌کند، مقابله کنند. مهم است بدانیم که با چه چیزی روبرو هستیم؛ همانطور که ضرب‌المثل می‌گوید، «دشمن خود را بشناسید». اگر بتوانیم با نور درون خود ارتباط برقرار کنیم و سعی کنیم نور خود را با دیگران به اشتراک بگذاریم، این موجودات خون‌آشام غیرمحلی (آنچه در نوشته‌های قبلی‌ام «شیاطین غیرمحلی» یا به اختصار NLD نامیده‌ام)، از طریق «ارتباطات» خود با میدان غیرمحلی، سعی خواهند کرد با تأثیرگذاری بر دیگران برای روی آوردن به ما، ما را متوقف کنند. آستین می‌نویسد،

"آنها {انگل‌های ذهنی} می‌دانستند چگونه از مردم دیگر علیه ما استفاده کنند، و این خطر واقعی بود."

وقتی کسی شروع به بیدار شدن می‌کند ، گویی نیروهای تاریکی، از طریق «سیستم کنترل» تعبیه‌شده در جامعه و ساختارهای نهادینه‌شده‌ی آن - که در ذهن مردم درونی شده‌اند - هوشیار و بسیج می‌شوند، به گونه‌ای که مطمئن شوند فردی که از عملیات این دشمنان درونی آگاه می‌شود و شروع به یادآوری هویت خود می‌کند، دوباره به خواب فرو می‌رود، ساکت می‌شود و دوباره به خواب می‌رود. انگل‌های ذهنی قادرند دیگرانِ بی‌خبر را «به درون خود» بکشانند تا به دروازه‌هایی تبدیل شوند که از طریق آنها این نیروها می‌توانند نفوذ خود را در دنیای ما اعمال کنند تا ما را اغوا کنند، منحرف سازند یا مانع از مسیرمان شوند. افرادی که در خواب این نیروهای شرور هستند، ناخودآگاه به عنوان سربازان پیاده‌ی زامبی‌مانند انگل‌های ذهنی به خدمت گرفته می‌شوند و ناخواسته در خدمت دستور کار آنها برای اطمینان از اینکه هیچ‌کس از خط خارج نشود، عمل می‌کنند. من تعجب می‌کنم که چه تعداد از افرادی که به بیماری‌های روانی مبتلا شده‌اند -که اغلب از احساس انرژی‌های بیگانه‌ی عجیب و غریبی که در ذهن خودشان زندگی می‌کنند و سعی در کنترل آنها دارند، شکایت دارند - در واقع تجربیات اولیه‌ای از انگل‌های ذهنی دارند، اما به اندازه‌ی کافی تسلط یا آگاهی پیدا نکرده‌اند تا بتوانند با موقعیت خود کنار بیایند. روانپزشکانِ خیرخواه، آنها را آسیب‌شناسی و درمان می‌کنند – همه ی اینها به نفع خودشان است - اما، آیا ممکن است این روانپزشکان ابزارهای ناخواسته‌ای باشند که انگل‌های ذهنی از طریق آنها می‌توانند کارهای کثیف خود را انجام دهند؟ همچنان که این درام پیش می‌رود، در یک کنفرانس مطبوعاتی که در آن دکتر آستین سعی داشت جهان را از خطری که با آن مواجه است آگاه کند، گفت: " هدف ما امروز هشدار دادن به مردم زمین در مورد تهدیدی بزرگتر از آنچه تاکنون با آن روبرو بوده‌اند، است." این نیروها از هر نیرویی که تاکنون برای بشر شناخته شده خطرناک‌ترند، زیرا نامرئی هستند و می‌توانند مستقیماً به ذهن انسان حمله کنند. آنها قادرند سلامت عقل هر فردی را که مورد حمله قرار می‌دهند از بین ببرند و باعث خودکشی او شوند. آنها همچنین قادرند افراد خاصی را به بردگی بگیرند و از آنها برای اهداف خود استفاده کنند. توجه من را به این نکته جلب می‌کند که دقیقاً همان وضعیتی که ویلسون از طریق روایت تخیلی خود توصیف می‌کند، در واقع توسط فرآیند عمیق‌تری که در حال حاضر در جهان ما در حال وقوع است، منعکس می‌شود: نیروهای تاریک‌تر، مخفیانه در سایه‌ها فعالیت می‌کنند و سعی در به بردگی کشیدن بشریت دارند. این یک تئوری توطئه‌ی پارانوئیدی نیست، بلکه از دید پنهان است، برای همه ی کسانی که چشمان (درونی) برای دیدن را توسعه داده‌اند، قابل مشاهده است. وایزمن ادامه می‌دهد: "نقش آنها {انگل‌های ذهنی} این است که ذهن انسان را تسخیر کنند و او را به دشمن زندگی و نسل بشر تبدیل کنند." وایزمن نوشت: "حالا من گمان می‌کنم که این خون‌آشام‌های ذهن در یافتن نژادهایی که تقریباً به این نقطه از تکامل رسیده‌اند، کسانی که در آستانه ی دستیابی به قدرتی جدید هستند، و سپس تغذیه از آنها تا زمانی که آنها را نابود کنند، تخصص دارند." این خون‌آشام‌های روانی، علاوه بر افراد ضعیف و بی‌دفاع، به دنبال افرادی هستند که در آستانه‌ی یک جهش کوانتومی و تکاملی در آگاهی هستند، اما هنوز به طور کامل به ادراکات خود دست نیافته‌اند و خود را در سطح بالاتر و منسجم‌تری از آگاهی که در حال دسترسی به آن هستند، تثبیت نکرده‌اند. این افراد در شرایط حساس به انرژی و "شارژ شده" قرار دارند و گشودگی و آسیب‌پذیری آنها، این موجودات خون‌آشام را دعوت می‌کند تا از نور آگاهی رو به گسترش طعمه ی خود لذت ببرند و در نتیجه مانع از داشتن انرژی کافی برای تکامل به سطح بالاتری از آگاهی می‌شوند. مانند پروانه‌هایی که جذب نور شعله می‌شوند ، این نیروهای تاریک‌تر نیز به طور خاص جذب افرادی می‌شوند که به طور فعال در فعالیت‌های ارتقای آگاهی، جستجوی حقیقت و صحبت در مورد آن با هدف کمک به بیدار کردن دیگران مشارکت دارند. وایزمن در ادامه‌ی شرح خود از این انگل‌های ذهنی، می‌گوید:

"قصد واقعی آنها نابودی نیست - زیرا وقتی این کار را انجام دادند، مجبور می‌شوند به دنبال میزبان دیگری باشند. قصد آنها این است که تا حد امکان از انرژی‌های عظیم تولید شده توسط مبارزه ی تکاملی تغذیه کنند."

این خیلی شبیه چیزی است که من در Dispelling Wetiko نوشتم :

"با این حال، [وِتیکو، یعنی انگل‌های ذهنی] نمی‌خواهد ما را خیلی سریع بکشد، زیرا برای اجرای موفقیت‌آمیز برنامه‌اش مبنی بر تولید مثل و تکثیر خود در سراسر مزرعه، باید اجازه دهد میزبان به اندازه ی کافی زنده بماند تا ویروس را پخش کند."

اگر میزبان خیلی زود بمیرد، انگل زودتر از موعد بیرون رانده می‌شود و دردسر پیدا کردن محل سکونت جدید را متحمل می‌شود. وایزمن همچنان که کم‌کم به نیت این انگل‌های ذهنی پی می‌برد، ادامه می‌دهد:

"بنابراین، هدف آنها این است که مانع از کشف جهان‌های درون انسان شوند و توجه او را به بیرون معطوف کنند."

استراتژی این شکارچیان این است که حواس ما را پرت کنند تا توجه ما به خارج از خودمان معطوف شود و در نتیجه ما را از یافتن و استفاده از نور عظیم آگاهی ذاتی درون خود باز دارند، که با ناتوان کردن خون‌آشام‌ها، آنها را "می‌کشد." وتیکو تنها زمانی قادر به شکوفایی است که ما در حالت «ارجاع به شیء» باشیم، یعنی توجه خود را به دنیای بیرون معطوف کنیم - فکر کنیم مشکل بیرون از خودمان است - در مقایسه با زمانی که در حالت «ارجاع به خود» (یعنی خوداندیشی) باشیم، و با قدرت خلاق عظیم خود به عنوان ناظر/مشارکت‌کننده در ارتباط باشیم تا تجربه ی خود را از جهان و خودمان شکل دهیم. آستین می‌نویسد: "به نظر می‌رسد قدرت اصلی آنها در توانایی‌شان در برهم زدن تعادل ذهن نهفته است." انگل‌های ذهنی، چه با ایجاد یا تغذیه از پتانسیل طبیعی روان برای گسستگی، گویی ذهن را تجزیه می‌کنند و یک‌جانبه‌گرایی را تحمیل می‌کنند که در آن ما ارتباط خود را با تمامیت ذاتی خود و طیف کامل امکاناتی که همیشه در دسترس ما هستند، از دست می‌دهیم. انگل‌های ذهنی با الهام بخشیدن و سپس تغذیه از قطبی شدن حاصل، از تمایل ناخودآگاه افراد برای فرافکنی سایه‌شان به بیرون از خودشان سوءاستفاده می‌کنند، به آن وابسته می‌شوند و آن را تشویق می‌کنند. به قول آستین، انگل‌های ذهن، "انسان را وادار میکنند دشمنانش را بیرون از خودش جستجو کند." تا زمانی که دشمن را در بیرون از خود جستجو کنیم، دشمن واقعی ما ، که در قلب ما زندگی می‌کند و حامی اصلی فرافکنی ماست، بی‌مجازات رها می‌شود. آستین ادامه می‌دهد: "سلاح اصلی انگل‌ها نوعی «دستگاه مختل‌کننده ی ذهن» بود که می‌توان آن را با دستگاه مختل‌کننده ی رادار مقایسه کرد." زمانی که انگل‌های ذهنی متوجه می‌شدند شخصی «روی آنها» قرار دارد، از هر وسیله‌ای که در اختیار داشتند برای پنهان نگه داشتن خود استفاده می‌کردند تا عملیات مخفیانه‌شان را پنهان نگه دارند. آستین می‌نویسد: "انگل‌ها همیشه از این روش «مانع‌تراشی» علیه نژاد بشر استفاده کرده‌اند - منحرف کردن عمدی ذهن وقتی که شروع به دست و پنجه نرم کردن با اسرار خودش می‌کند." جالب اینجاست که در والاترین آموزه‌های معنوی، تنها و تنها دستورالعمل این است که از شناخت و پایبندی به ماهیت حقیقی و بی‌کران آگاهی خود منحرف نشویم. هرگاه کسی بیش از حد به کشف نقشه ی خود نزدیک می‌شد، این موجودات انگلی از طریق ارتباط خود با ذهن ناخودآگاه فرد، سعی می‌کردند او را گمراه و از مسیر خود منحرف کنند. برای مثال، همانطور که در آستانه‌ی داشتن یک بینش دگرگون‌کننده و دست‌نیافتنی هستیم، ممکن است حواسمان پرت شود و آن را ننویسیم، در نتیجه آن را در آگاهی خود تثبیت نکنیم و سپس آنچه را که فهمیده بودیم فراموش کنیم و از دست بدهیم. یا ممکن است با نزدیک شدن به مشاهده ی عملیات روانی پنهان انگل‌های ذهنی، خود را در حال تجربه ی دوباره برانگیخته شدن آسیب‌های التیام نیافته‌مان بیابیم که باعث اضطراب یا ترس ما می‌شود. یا، همانطور که شروع به دیدن پشت پرده ی این انگل‌های ذهنی می‌کنیم، ممکن است درد زیادی را احساس کنیم، که می‌تواند به راحتی باعث شود ما از هم جدا شویم (یعنی از هم بپاشیم)، و در نتیجه از کشف انگل‌های ذهنی خود فاصله بگیریم. یا ممکن است ناگهان میل شدیدی به خوردن، آشامیدن یا پیاده‌روی داشته باشیم - هر چیزی که ما را از حضور در لحظه ی حال دور کند. یا، همانطور که شروع به کشف نور درون خود می‌کنیم، به جای اینکه رابطه‌ای عمیق‌تر با درخششی که در درون خود می‌یابیم برقرار کنیم، ممکن است فریب انگل‌های ذهن را بخوریم و در عوض این که با نور یکی شویم، مغرور و خودبزرگ‌بین شویم و فکر کنیم شخص خاصی هستیم. انگل‌های ذهن ، استادان فریب و حقه‌بازان تمام‌عیار هستند. اگرچه این می‌تواند مانند یاوه‌گویی‌های یک دیوانه‌ی پارانوئید به نظر برسد، اما در واقع برعکس، بیانی روشن‌بینانه از آنچه که ما با آن روبرو هستیم میباشد. در نوشته‌های وایزمن، برای او روشن می‌شد که این انگل‌های ذهنی نه تنها ذهن افراد را به هم می‌ریزند، بلکه از طریق ناخودآگاه جمعی گونه‌ی ما، فرآیندی را که به طور گسترده در تئاتر جهانی در حال اجرا بود، ویران می‌کنند. او نوشت: "به گمان من، هیچ شکی نیست که جنگ‌های قرن بیستم، تدبیر عمدی این خون‌آشام‌ها بوده است." گویی «هیولای» جنگ، تجسم جمعیِ کینه‌توزانه‌ای - در گوشت و خونِ زنده (و در حال مرگ) - از این انگل‌های ذهنی است که در صحنه‌ی جهانی حضوری پررنگ دارند. اگر به وضعیت جهان امروز نگاه کنیم، وقتی چشمانمان را برای دیدن این خون‌آشام‌های روانی پرورش دهیم، متوجه نفوذ آنها در همه جای "فرهنگ" -یا فقدان فرهنگ- سیاره‌مان می‌شویم. وایزمن از طریق بینش عمیق‌تر خود نسبت به عمق تاریکی که این انگل‌های ذهنی را به حرکت در می‌آورد، شروع به درک این موضوع کرد، همانطور که با مطالعه ی نوشته‌هایش مشخص می‌شود، که یک موهبت پنهان در این موجودات شرور وجود دارد. او می‌نویسد که، "خون‌آشام‌های ذهن، بدون اینکه خودشان بخواهند، ابزار نیرویی برتر هستند. البته آنها ممکن است در نابودی هر نژادی که میزبانشان شود، موفق شوند". اما اگر، به هر نحوی، نژاد از خطر آگاه شود، نتیجه قطعاً دقیقاً عکس آن چیزی خواهد بود که مد نظر بوده است. این موضوع، شاهکار گوته ، فاوست ، را به یاد می‌آورد که در آن فاوست از مفیستوفلس (که نماینده ی شیطان است) می‌پرسد که او کیست و مفیستوفلس پاسخ می‌دهد که او "بخشی از آن نیرویی که شر می‌کند، اما تا ابد نیکی می‌کند" است. ایده این است که نیرویی که در تاریکی رمزگذاری شده است، در واقع نیرویی است که به طور بالقوه در خدمت نور خواهد بود، تنها اگر به این صورت شناخته شود. وایزمن می‌نویسد، "بنابراین، خون‌آشام‌ها می‌توانند انسان را در برابر بی‌تفاوتی و تنبلی خودش واکسینه کنند ". انگل‌های ذهنی/وتِیکو به معنای واقعی کلمه از ما می‌خواهند که به قدرت خود تکیه کنیم و در برابر فریب، نیرنگ و ظلم آنها مقاوم و ایمن شویم، به طوری که کشف کنیم چگونه از بندگی خارج شویم و آزاد شویم – و اینچنین آزاد خواهیم شد. انگل‌های ذهنی موجوداتی "کوانتومی" هستند، به عبارت دیگر، آنها در برهم‌نهی از حالاتی قرار دارند که شامل عمیق‌ترین شر و/یا والاترین خیر هستند. از یک طرف، انگار این انگل‌های ذهنی مانع از تجربه ی ماهیت واقعی ما می‌شوند و با این حال، اگر این انگل‌های ذهنی به عنوان موجوداتی چنین شناخته شوند، می‌توانند به طور بالقوه به ما کمک کنند تا همان نوری را که پنهان می‌کنند، کشف کنیم. آنها نگهبانان واقعی آستانه ی تکامل ما هستند. چگونگی تجلی آنها در واقع بستگی به این دارد که آیا ما آنچه را که برای ما آشکار می‌کنند تشخیص می‌دهیم و چگونه تفسیر می‌کنیم. ظهور انگل‌های ذهنی/وتیکو در صحنه به نحوی مرموز با بیدار شدن بشریت به ماهیت واقعی خود به عنوان موجودات خلاق الهام گرفته از خدا مرتبط است. این نیروهای به ظاهر تاریک‌تر، این طبیعت را پنهان می‌کنند، در حالی که در عین حال، چالش مرگبار آنها دقیقاً همان چیزی است که به طور متناقضی، به ما کمک می‌کند تا ماهیت واقعی خود را کشف کنیم، از خواب بیدار شویم و با آن ارتباط برقرار کنیم. زیرا اگر بشریت می‌توانست از قید و بند ظواهر بیرونی رها شود و به قول وایزمن با جهان درون خود ارتباط برقرار کند، او ناگهان متوجه می‌شود که دارای قدرت‌های درونی است که باعث می‌شود بمب هیدروژنی صرفاً یک شمع به نظر برسد. به معنای واقعی کلمه، این انگل‌های ذهنی، نگرش نادرست ما را نسبت به جهان و همچنین خودمان درمان می‌کنند. به جای اینکه یک ویروس معمولی جهش یابد تا در برابر تلاش‌های ما برای درمانش مقاوم شود، ویروس وتیکو ما را مجبور می‌کند که نسبت به آن جهش کنیم. گویی شر وتیکو خود ابزاری برای یک هوش برتر است. این قدرت برتر، از طریق آشکارسازی و درک وتیکو، ما را به منبعی مقدس و خلاق در درون خودمان متصل می‌کند که "بمب هیدروژنی فقط یک شمع به نظر می‌رسد". در کتاب "تسکین وتیکو" می‌نویسم، "حشره وِتیکو بزرگترین نیروی کاتالیزوری تکامل است که تاکنون برای بشریت شناخته شده - و البته ناشناخته – است." گاهی اوقات برای دسترسی به واقعیت، باید با خلق یک دنیای خیالی ساختگی، سعی کنیم تصور کنیم چه اتفاقی دارد می افتد. گویی ویلسون، مانند شخصیت معروف «احمق» (دلقک) در دربار پادشاه، به عنوان راهی برای رساندن پیام و بیان حقیقت، آنچه را که در واقع در حال رخ دادن است، "کم‌اهمیت جلوه می‌دهد." روایت داستانش به گونه‌ای که انگار یک داستان تخیلی است - یعنی واقعی نیست - ویلسون را قادر می‌سازد تا تابوی گفتن حقیقت را در جهانی که گفتن حقیقت در آن مملو از خطر و حتی جرم است، بشکند. به اشتراک گذاشتن داستانش به گونه‌ای که گویی صرفاً محصول جادویی تخیل خلاق اوست، به طرز ماهرانه‌ای به او اجازه می‌دهد تا با دانشی رهایی‌بخش، شمشیرهای تحریریه ی شعله‌ور دروازه‌بانان واقعیت اجماعی را دور بزند؛ دانشی که معمولاً - اگر به عنوان هشداری واقعی به بشریت منتشر می‌شد - از دیدگاه صاحبان قدرت، مخرب و تابو تلقی می‌شد. از قضا، اگر آنچه ویلسون می‌گوید درست باشد - یعنی اینکه نیروهای بدخواه هم به جهان و هم به ذهن ما نفوذ کرده‌اند - با ارائه ی این اطلاعات به گونه‌ای که گویی صرفاً تخیلی است، خود را از حمله ی تلافی‌جویانه ی همان انگل‌های ذهنی که وانمود می‌کند فقط در رمان فانتزی‌اش وجود دارند، محافظت می‌کند. ویلسون، گویی عضوی از یک جنبش مقاومت زیرزمینیِ جاودانه باشد، موفق شده است «اطلاعات زنده» را مخفیانه وارد جهانی کند که ناآگاهانه زندانی است و به شدت به چنین دانشی نیاز دارد.:

“THE MIND PARASITES OF COLIN WILSON: FICTION OR REALITY?”: by Paul Levy: AWAKENIN THE DREAM : June 20, 2016
اگر ما آنقدر توسط وتیکوها از خود بیگانه شده ایم که صلاح آنها را صلاح خود پنداشته ایم، بخ خاطر آن است که استانداردهای ما به استانداردهای آنها نزدیک است. وتیکوها یا آرخون ها انسان اولیه را که جانوری بیش نبود، به عنوان میزبان پذیرفتند چون فکر میکردند در هیچ جانداری به اندازه ی انسان، قائر به ارضای خودخواهی های خود نیستند. آنها ارواح طاغی علیه خدا هستند و با زندانی شدن در جسم زمینی دو راه پیش روی خود دارند: یا با دچار شدن به جنگ و نفاق ابدی بین خود، دردسر های خدا را کم کنند و یا در اثر پذیرش شدائد، تلطیف و تسلیم گردند و با خدا آشتی کنند. امر دوم برای آنها و ما بهترین راه خواهد بود ولی فقط ما هستیم که میتوانیم با به افسار درآوردن آنها قدرت آنها را به مسیر درست منتقل و صلاح خودمان و آنها را تامین کنیم.

دموکراسی: کریسمسی که جاده اش را فاشیسم هالووینی صاف میکند.

تالیف: پویا جفاکش

«اگر الکساندر زن بود، او را بانوی خودم میکردم.»

شاید باورتان نشود؛ ولی این جمله را در نامه ای که ظاهرا ناپلئون بناپارت به همسرش نوشته است، ناپلئون دارد درباره ی تزار الکساندر اول میگوید. حتی در فصل پنجم "جنگ و صلح" تولستوی هم هنوز میشود رد پای نوعی اتحاد قبلی بین ناپلئون و الکساندر را دید وقتی که گفته میشود الکساندر در مقابل ناپلئون بدون کرنش و از موضع برابر ظاهر میشد و با این حال، ناپلئون در مقابل او کاملا راحت بود. مدال هایی که در روسیه به افتخار ناپلئون و با تصویر او ضرب شده اند را فراموش نکنید. پس چه شده که هرچه زمان جلو رفته، بیشتر سعی شده وانمود شود ناپلئون و الکساندر مقابل هم بوده اند؟ آیا جنگ روم فرانسوی با رومانوف روسی کمی مشکوک نیست وقتی همین تاریخی که قصه اش را درست کرده، میگوید اشراف روسی تا نیمه ی دوم قرن 19 کاملا به زبان فرانسه تسلط داشتند؟ کوربن دالاس دراینباره معتقد است که با توجه به جانشین شدن الکساندر به جای ناپلئون در روسیه، میتوانیم بگوییم آنها در قصه ی اولیه در یک جبهه ی واحد علیه تاتارها میجنگیدند که تا قرن 19 هنوز جمعیت قالب روسیه را تشکیل میدادند. این جنگ در حد نهایی خود و در قرن بیستم، به منچوری رسید جایی که منچوها یا حکمرانان تاتار سابق چین در آن، آخرین سنگر خود را حفظ کرده بودند. روس ها مجبور شدند بر سر این ناحیه با استعمار نوظهور ژاپن شاخ به شاخ شوند چون صاحب منچوری میتوانست ادعای مالکیت چین را کند، و این، خود نشان میدهد که در این زمان، اصطلاحات چینی و تاتار هنوز چندان مقابل هم نبودند. خود ژاپن به هر حال یک دنباله ی حاشیه ای بر فرهنگ نیمه چینی-نیمه تاتار کره است و جالب است که اروپاییان اینجا را برای ایجاد اولین حکومت اروپایی آسیای شرقی انتخاب کرده اند. در کتاب "سیستمی از جغرافیا" منسوب به 1701 میلادی، از محدوده ی شرقی "تارتاری (تاتارستان) بزرگ" شامل منطقه ی ژاپن، با عنوان «دریای کایماتیت ها» یاد شده که کایماتیت، تحریفی از لغت کلموک است یعنی همان مردم نایمان در مغولستان و سین کیانگ که ظاهرا مرتبا به سمت شرق گسترش یافته اند. این که هم امریکای شمالی و هم سرزمین های مجاورش در روسیه "تارتاری" نامیده شده اند، تا اندازه ی زیادی اهمیت سوق الجیشی ژاپن را توضیح میدهد. ژاپن در میان اینها قرار داشت و اگر فرهنگ تاتاری را در آنجا ریشه کن میکردید، میتوانست دنباله ی حضور تاتارها در امریمای شمالی پیش از غربی شدن آنجا را هم راحت تر انکار کنید. اما جالبترین قسمت این تخریبگری این است که این اشرافیت اروپایی سانسورچی، خود، دنباله ی دورگه های اسکیت های تاتار در اروپای شرقی و مرکزی هستند و دارند در همه جا سنت های اجدادشان را ریشه کن میکنند. آنها امروزه بیشتر اوقات، شباهت های ظاهری کمی با تاتارها که معمولا آنها را مغول میدانیم نشان میدهند. ولی این، استثنایی بر قاعده نیست. تاتارها تعصب نژادی نداشتند و در همه جا با مردمان بومی می آمیختند. بارزترین نمونه اش ترکیه است که زبان ترکی آن میراث حکام ترک تاتار است بی این که نژاد مغولی در مردمش کثرت داشته باشد. بنابراین تاتار بیشتر از این که یک نژاد باشد، یک فرهنگ است و اسلاف مورخان اروپایی، وقتی تاتارها را "تارتار" مینامیدند، تا حدی سرنخ کار را به آیندگان میدادند. تارتاری اشاره به تارتاروس یا دوزخ دارد، جایی که زئوس یا ژوپیتر موکل سیاره ی مشتری، بعد از تکیه دادن به تخت حکومت خدایان رم، خانواده ی قبلی خدایان یعنی تیتان ها به رهبری پدرش کرونوس یا ساتورن موکل سیاره ی زحل را به آنجا تبعید کرد. این داستان باعث شد تا ساتورن خدای کشاورزی، همزمان خدای مرگ و نابودی هم بشود و داس درو محصولش تبدیل به داس فرشته ی مرگ گردد. خمیدگی این داس موقع نابودگری، با مسیر قوسی شکل به سمت پایین ستاره ی زهره در آسمان تطبیق میگردد و در همین حالت، با قسمت پیدای حلقه ی زحل موقع نگاه کردن به نمادش –یک گوی حلقه دار- بر روی بسیاری از برندهای مدرن قرار گرفته است. زهره بخصوص در فرم زنانه اش موکل لذت های دنیوی و الهه ی جادوگری است و قوس آشکار حلقه سیر دنیوی خدا را نشان میدهد درحالیکه قسمت پنهان حلقه جنبه ی روحانی و ناپیدای خدا را نشان میدهد. زحل مجسم به مکعب بخصوص مکعب سیاه است و گردش زوار مسلمان در مکه به دور خانه ی کعبه، حلقه ی زحل به طور کامل و شامل هر دو جنبه های مادی و معنوی زندگی با تمام خوبی ها و بدی ها و سختی ها و آسانی هایش را به نمایش میگذارد. درواقع ساتورن هرگز انکار نشده بلکه فقط درونی شده است. درحالیکه پسرش ژوپیتر به عنوان حاکم فعلی جهان، مظهر قانون است، زحل مظهر آنچه ضد قانون است میباشد و اقتدا بر او بر مردم عامی حرام ولی بر قدرتمداران سیاسی-اقتصادی و شرکای مذهبیشان جایز است، یعنی دقیقا همان واقعیتی که از رهبران هر سه مذهب جهانگیر یهودیت، مسیحیت و اسلام میبینیم. با این همه سالروز مقدسش ساتورنالیا اکنون به صورت کریسمس، مبنای جهانگیری هر سه دین در آغاز زمستان شده است. برج این سالروز به طور سنتی، جدی یا بز-ماهی است که به قول منلی پی.هال، بهانه ی ربط دادن ساتورن دوزخی با پان خدای بزآسا و از طریق او شیطان بزمانند وسوسه گر همه شده است همانطورکه عادت است نام ساتورن را به ساتن یا شیطان مرتبط کنند. جی اس. وارد در «فراماسونری و خدایان باستان» مینویسد: «ساتورن نسخه ی مقابل ژوپیتر است. نماد او صلیب بالای علامت لونا [یا ماه] است. او شیطان وسوسه گر، یا بهتر بگوییم آزمایشگر است. وظیفه ی او تنبیه و رام کردن احساسات سرکش در انسان اولیه است.»:

”TARTARY AKA TARTARIA- AN EMPIRE HIDDEN IN HISTORY.”: KORBIN DALLAS: STOLEN HISTORY: 29 OCT 2020

آلوین بوید کوهن مینویسد که مکعب به خاطر شش وجهی بودنش، قابل تعویض با ستاره ی شش پر هکاته الهه ی جادوگری و اعمال شیطانی است، الهه ای که نامش با هگز به معنی عدد 6 و همچنین به معنی جادوگری مرتبط است. از طرفی مکعب را اگر از هم باز کنیم، شکل یک صلیب ایجاد میشود و میتوانید با آن مستقیما به مسیحیت برسید. خط ارتباطشان، مضمون زمستان است. ساتورنالیا که اکنون تبدیل به کریسمس شده است، جشن آغاز زمستان است. با این حال، در اروپا آن را نه آغاز زمستان بلکه میانه ی زمستان میخوانند چون سال قدیم اروپایی فقط دو فصل تابستان و زمستان را داشت و آغاز زمستان تقریبا همان آغاز پاییز بود. با این همه آغاز زمستان دقیقا تولد زمستان نبود بلکه زمانی بود که خورشید در انتهای تابستان و درحالیکه به باکره ی صورت فلکی سنبله تبدیل شده بود، در اثر برابری تاریکی و روشنایی، از باکرگی درمی آمد و بدل به زن جادوگر میشد. در جوار صورت فلکی باکره صورت های فلکی غراب (کلاغ) و جام قرار دارند که به صورت نمادهای متواتر کلاغ سیاه و دیگ جوشان پر از مواد متعفن در کنار زن جادوگر بازتولید میشوند. این دیگ، مظهر شکم حامله ی باکره است که اکنون پر از نیروها و مواد غریزی است چون برهه ی پیش رو نماد هبوط روح به جای نور به دنیای مادی به جای قلمرو تاریکی است که با ورود خورشید به ایام تاریک سال نشان داده میشود. معمولا حاملگی زن انسانی، 40هفته طول میکشد و این 40 هفته ی انسانی با 40روز از چرخه ی سال جابجا میشوند که از اول پاییز (21سپتامبر) تا دهم آبان ماه (اول نوامبر) طول میکشند. بنابراین شب اول نوامبر که محل جشن سامهاین بود، به عنوان زمان تولد زمستان و نمادی از روح متولد شده ی کاملا مادی یک انسان تعیین و زمان حمله ی شیاطین و ارواح شیطانی و جادوگران به زمین تصور میشد و همان است که اکنون بیشتر به هالووین مشهور است. به محض این که این شب تمام میشد، AL-HALLOW یا روز گرامیداشت تمام قدیسین جشن گرفته میشد که در آن، قدیسین مسیحی به عنوان معلمین صدر مسیحیت، جانشین معلمین انسانی میشوند که سعی میکنند با تربیت، جانور نو متولد شده را انسان کنند و غلبه بر غرایزش را بر او بیاموزند. زمانی که این انسان به مرحله ی ساتورنالیا میرسد، به یک حد تعادلی رسیده که در آن، نه کاملا از معلمینش حرف شنوی دارد و نه کاملا تسلیم غرایز است. حرف شنوی از معلم، به سبب مذهب سازی حکومت ها با اشراف نمادین میشود و سرکشی غریزی به سبب غیر اجتماعی بودنش با عوام و عامی گری نمادین میشود و ساتورنالیا هم زمانی بوده که در آن، قدرتمدار و عامی با هم همپایه میشدند. مسیح چندان از ساتورنالیا عدول نکرد چون هم میخواست شریعت را مستقر کند و هم به جای کاهنان و اشراف، طرف مردم فقیر و عامی را میگرفت. همنشینی شاه و عامی در ساتورنالیا را در داستان های مختلفی از شاهان همنشین با دیوانگان یا دلقک ها دراماتیک کرده اند. در اروپا چنین دلقک هایی لباسی دو رنگ میپوشیدند که کنایه ای به دوگانه ی روح و ماده است. دلقکی یک حرفه ی آیینی بود و دلقک تنها کسی بود که میتوانست به زبان دیوانگان، انتقاداتی از شاه بکند که هیچ کس نمیتوانست، کنایه ای از خود مذهب که در آن، تمام حقایق روحانی پیچیده در تمثیل هایی از جنس مادیات ارائه میشوند و مثل حرف های دلقک دوپهلویند و باید معنایشان را کشف کنید.:

“GET READY FOR HALLOWEEN AND FOR ALL-HALLOWS DAY WITH THE TEACHINGS OF ALVIN BOYD KUHN”: DAVID MATHISEN: STAR MYTH WORLD: 28 OCT 2014

دوگانه ی اخیر، دوگانه ی شکاکیت علمی مادیگرا در مقابل القائات ایمان خواهانه ی مذهب حکومتی هم هست. در داستان مسیحیت، این به دوگانه ی مسیح و توماس شکاک تشبیه میشود. توماس حواری باور نمیکند که مسیح زنده شده و از نظرها ناپدید شده باشد و بنابراین برعکس حواریون دیگر به عیسی شک دارد. توماس نام برادر عیسی هم هست و البته این کلمه به معنی دوقلو یا همزاد است. اصطلاح توماس همخانواده با نام تموز خدای گیاهان است که در فصل خزان طبیعت میمیرد و در بهار همزمان با شکوفایی دوباره ی گل ها و گیاهان از نو زنده میشود. دوگانگی او دوگانگی مرگ و زندگی و جاودانگی و میرایی است. در اساطیر یونانی، این دوگانگی در یک جفت دوقلو به نام دیوسکوری نشان داده میشود که در آنها کاستور میرا و پولی دئوس یا پولوکس نامیرا هستند. مویه ی پولوکس بر مرگ کاستور پس از قتل او به دست پسرعموهایشان، با مویه ی گیلگمش ایزدی بر انکیدوی حیوانی قابل تطبیق است و این دو، اشکال پهلوان شده ی دیوسکوری جوانند. چیزی بین این دو را میتوان در صحنه ی مویه ی آشیل ایزدی بر محبوبش پاتروکلوس معمولی در افسانه ی جنگ تروآ بازیافت. نام پولوکس/پولی دئوس (پولی خدا) قابل تطبیق با نام پولوس حواری است. رابرت تیلور در قرن 19 نام پولوس را برگرفته از نام آپولو خدای خورشید دانست و اضافه کرد که نام عبری او شائول هم از روی لغت "سول" به معنی خورشید برگرفته شده است. خورشید هم روزانه با غروب و طلوع، میمیرد و از نو زنده میشود و چون چرخه ی فصل ها نتیجه ی سفر خورشید در دایره البروج است، تموز هم یک خدای خورشیدی است.:

“DIOSCURI”: DAVID MATHISEN: STAR MYTH WORLD: 28 NOV 2016

ظاهرا دوگانه ی روح و ماده از طریق دوگانه ی شاه و دلقک، دوگانه ی ژوپیتر و ساتورن به جای اشرافی گری و عوام گرایی را به جایگاه دوگانه ی حکومت استبدادی و دموکراسی نشانده و با یکدیگر چنان همراه کرده که بتوان همزمان به نام استبداد، دین گستری کرد و به نام دموکراسی، کفر و اعمال شیطانی را تبلیغ نمود. ناپلئون دقیقا این دوگانه را در خود دارد. او یک فرمانروای مستبد و همانطورکه خود مدعی است امپراطور روم است ولی کشورگشایی هایش باعث گسترش آرمان ها و شعارهای دموکراتیک انقلاب فرانسه میشود. هم مسیری او با معانی افسانه های باستانی اتفاقی نیست؛ چون او یک عدد ناپلئون تاریخی نیست که یک بار در تاریخ آمده و رفته و تمام شده باشد. او به اندازه ی خدایان باستانی، الگوی وقایع سیاسی-اجتماعی در جریان است.

کوربن دالاس توجه میکند که در بعضی کاریکاتورهای قدیمی از ناپلئون بناپارت، او نه ناپلئون بلکه نیکولاس نام دارد. جستجوهای بعدی او منابع عتیقی را می یابد که نام کوچک امپراطور را نیکولاس ذکر کرده و گفته اند که او نام خود را به نام دوپهلویی چون ناپلئون که هم شیر جنگل معنی میدهد و هم فاتح مردم و هم شیر ناپل (اشاره به شهری در ایتالیا که ریشه ی ناپلئون از آن برخاست)، عوض کرده است. حتی یکی از منابع (بخش اول از جلد اول "امپراطور ناپلئون" از ویلیام گراتون منسوب به 1823) درباره ی نام فامیل نامعمول ناپلئون هم متعجب است و تصور میکند که ممکن است "بناپارت" شکل وارونه و تحریف شده ی لغت "بوربون" باشد که نام فامیل پادشاهان فرانسه پیش از انقلاب کبیر بوده است. مطابق همان منبع، ناپلئون زمان هایی هم خود را «بروتوس بناپارت» معرفی میکرد. عوض کردن نام و نام فامیل برای این آدم مجهول الهویه به همین جا ختم نمیشود و او در مصر، به نام فامیل و دوست مورد احترام پیامبر اسلام، خود را «علی بناپارت» معرفی میکند. در این زمان، نگاره ای از ناپلئون در لباس پاشایی مصری ایجاد میشود که دقیقا معادل یکی از تصاویر علی صدر اسلام در کنار پیامبر اسلام است. در مقاله-کتابی به نام «تردیدهایی تاریخی نسبت به ناپلئون بناپارت» به قلم ریچارد واتلی انگلیسی و منسوب به 1852، نویسنده اصلا درباره ی ایجاد چنین امپراطوری ای درباره ی چنین آدم مجهول الهویه ای تردید میکند و فکر میکند ناپلئون اسم مستعار چند فاتح مختلف در یک دوره ی زمانی بوده باشد. اما کوربن دالاس، اصلا ناپلئون را تاریخی نمیداند. او معتقد است که ناپلئون خدای انسان شده ای بوده که مشابهش را برای دوره های مختلف زمانی بازتولید کردند. قبل از هر چیز، او به عنوان یک فاتح موفق روم، نسخه ی قرن نوزدهمی ژولیوس سزار است که به همان ترتیب، زیاده خواهی هایش با مقاومت اشراف دیگر مواجه میشود. صحنه ی حمله ی سناتورها با شعار "مرگ بر دیکاتور" در مجلس به او، با صحنه ی ترور ژولیوس سزار توسط سناتورها در مجلس بنا بر نمایشنامه ی شکسپیری ژولیوس سزار قابل تطبیق است اگرچه اینجا ناپلئون کشته نمیشود. سزار را ایتالیایی میدانند. ناپلئون هم اصالت ایتالیایی داشت ولی متولد جزیره ی کورس بود و از طریق رگ ایتالیاییش خود را اشرافزاده معرفی میکرد. اشرافیت ایتالیایی کورس به کنستانتین کومننوس از قرن 17 نسبت داده میشوند و البته کومننوس ها یک اشرافیت بیزانسی ساکن شده در ایتالیا در نظر گرفته میشوند. جالب این است که در سال 1782 یک افسر برجسته به نام دمتریو استفانوپولی از همان جزیره، از لویی شانزدهم حق رسمی به عنوان وارث قانونی داود کومننوس آخرین امپراطور طربزون در ترکیه را دریافت نمود که این میتواند یک نفر دیگر از همان دوره را صاحب حق قانونی امپراطوری بشناسد. جالب اینجاست که دمتریو استفانوپولی به همراه خویشاوند ناشناخته اش نیکولو استفانوپولی، یک بار از طرف دولت فرانسه و یک بار از طرف ژنرال بوناپارت به یک سفر ماموریتی به یونان اعزام میشوند. آیا این نیکولو استفانوپولی چیزی بین دمتریو استفانوپولی و نیکولاس بوناپارت نیست که موازی با آنها در یک دوره ی تاریخی بازآفرینی شده است؟ سزار هم یک مرد بلندپرواز با ادعای تبار ایزدی بود که مجبور بود مدتی استیلای جباران قوی تری چون سولا را تحمل کند. سزار به عنوان تجسد زمینی جوویس یا ژوپیتر خدای اعظم رم، نسخه ی دیگری از تجسد یهوه در عیسی شاه یهودا به نظر میرسد. عیسی هم مثل سزار چون برای رسیدن به شاهی تلاش کرد اعدام شد. نکته ی جالب این است که نام نیکولاس را هم برخی ریشه گرفته از ناک لاس به معنی سنگ یا صخره میشمرند که لقب مسیح است. مسیح متولد کریسمس است و قدیس کریسمس، سنت نیکولاس است که ظاهرا در ابتدا نسخه ی دیگری از خود مسیح بوده است. سنت نیکولاس، یک بار چند کودک را که قصابی در شرایط عسرت کشته و تکه تکه کرده بود تا به جای گوشت خورشتی به مردم بفروشد به معجزه زنده کرد و ازاینرو قدیس حامی کودکان شد. این یادآور معجزه ی مرده زنده کردن مسیح است. سنت نیکولاس اهل شهر میرا در ترکیه بود. این شهر قبل از این که به تصرف رومیان درآید، قلمرو شاهان پونتوس بود که کاهنان کیش میترا خدای خورشید و تجسد زمینی او بودند. آخرین شاه پونتوس قبل از تسلط رومیان، میتریداتس ششم بود که نام کاملش میترادیس اوپاتر دیونیسوس بود. بنابراین او همزمان هم میترا بود و هم دیونیسوس که هر دو، خدایانی هستند که کیش مسیح با کیش آنها همریشه است. دو فرمانده ی رومی که پونتوس را فتح کردند، بروتوس و کاسیوس نام داشتند. به طرز عجیبی آنها همنام تنها دو قاتل برجسته شده ی سزار در نمایشنامه ی ژولیوس سزار هستند. بروتوس نقش مهمتری دارد و نقش کاسیوس این است که بروتوس را به خیانت به سزار ترغیب کند. بروتوس مطابق این نمایشنامه برای دفاع از شورایی بودن روم با سزار و آنها که قصد گرفتن انتقام خونش را میکنند رودررو میشود. در تاریخ رم یک بروتوس دیگر هم داریم که فعلا از این یکی قدیمی تر است و در انقلاب رم علیه شاه تارکین مغرور که به پایان دوره ی شاهی و آغاز دوره ی جمهوری انجامید نقش مهمی دارد. به جز اینها یک بروتوس دیگر هم داریم که به اندازه ی بنیانگذاران روم، تروایی و درواقع نسخه ی دیگری از انه بنیانگذار تروایی رم است. بعد از سقوط تروا در اثر حمله ی یونانی ها، او در جایی از یونان، تروایی هایی را می یابد که اسیر ظلم یک شاه یونانیند. با نقشه ای شاه را دستگیر میکند و یونانی ها را مجبور مینماید که تروایی ها را آزاد کنند. مانند انه همراه تروایی ها سفری را در شمال افریقا در پی میگیرد. در انتهای این سفر، به گاول میرسد و بعد از ناتوانی در فتح آنجا راه دریا را پیش میگیرد و به جزایر بریتانیا میرسد. بروتوس درآنجا با غول های البان برخورد میکند. او و یارانش همه ی آنها را میکشند ولی کشتن قوی ترینشان به نام گوگ-ماگوگ بسیار گرفتاری ایجاد میکند. بعد از تصرف البا آنجا به نام بروتوس بریتانیا نام میگیرد و بروتوس درآنجا شهر نیو تروی یا تروآی جدید را میسازد که بعدا لندن نام میگیرد. ازقضا نام قدیم واشنگتن دی سی پیش از تبدیل شدن به پایتخت امریکا هم نیو تروی بوده و در صورتی که بروتوس و ناپلئون را یک نفر در نظر بگیریم، با او یک دفعه از روم اروپایی به روم امریکایی مهاجرت میکنیم. گوگ-ماگوگ رئیس غول های مقابل او، همنام با یاجوج و ماجوج است که از اصطلاحات به کار رفته برای تاتارها است و میتواند مبارزه ی احتمالی ناپلئون با تاتارها طی یورش به شرق و بخصوص در روسیه ی کنونی را به یاد بیاورد. یادمان باشد آخرین تزار رومانف (رومی) روسیه نیکولای نام داشت که شکل رومی نیکولاس است و سقوط و اعدام او توسط کمونیست های مردم گرا میتواند شکل دیگری از سقوط و اعدام سزار توسط جمهوری خواهان و سقوط ناپلئون توسط قدرت هایی باشد که او را به استبداد متهم میکردند و خود را دموکرات میخواندند. ولی این داستان، بیش از هر چیز، این نکته را تقویت میکند که بروتوس و نیکولاس، دو جنبه ی مختلف یک شخصیت واحدند که اولی، دومی را حذف میکند بعد از این که نفع خود را از آن چهره برد. این موضوع در یکی از نمادهای کشور ناپلئون (فرانسه) یعنی تبر دو سویه انعکاس می یابد. این تبر، دوگانه است چون یک سویه اش نماد تخریب و سویه ی دیگر نماد سازندگی است ازآنروکه صاحبش با یک چهره ی خود تخریب میکند و با چهره ی دیگر بازسازی میکند. این تبر را فاشس مینامند که اصطلاحی بسیار شبیه اصطلاح فاشیسم است و اتفاقا در فرانسه در دوران حکومت فاشیسم آلمانی بر آن، برجسته شده بود. فاشیسم هم دنیا را تخریب کرد تا آنها که آن را از بین میبرند، بتوانند دنیای جدیدی از آن خود بسازند. تمام حکومت های ناسیونالیستی مدرن سراسر جهان، در کشورهایی که به تازگی برای خود تعریف کرده بودند، هر ردی از تاریخ و فرهنگ گذشته ی ملت ها را تا حد ممکن تعقیب و نابود نمودند تا حکومت هایی که بعد از آنها می آیند و ادای مخالفت با آنها را درمی آورند، تاریخ جدیدی به آن کشورها دیکته کنند و فرهنگ جدیدی ایجاد کنند که مخالفت زیادی با فرهنگ مدرن غربی نداشته باشد.:

“NAPOLEON, AKA NICHOLAS, BRUTUS, AND ALI BONAPARTE: WHAT DO WE KNOW?”: KORBIN DALLAS: STOLEN HISTORY: 1 JUL 2021

این فلسفه بافی از ابتدا بر پایه ی خوب بودن روحانیت و بد بودن مادی گرایی بوده، چون قرار بوده روحانیت با حکومت اشرافی و مادیگرایی با دموکراسی منطبق شوند. به همین دلیل هم بعید است فاشیسم واقعا دور انداخته شده باشد، چون آن مسیحی است که هر موقع شرایط را مناسب ببیند برمیگردد. دموکراسی ادعای پیروزیش بر فاسیسم را جشن میگرفت چون به جای توماس شکاکی نشسته است که زنده شدن دوباره ی مسیح را باور نداشت، اما الان مدتی است که در رسانه هایش ابراز نگرانی میکند که فاشیسم نمرده و همین دور و برها میپلکد.

دموکراسی و قربانی دادن برای شیاطین (قسمت دوم)

تالیف: پویا جفاکش

آتاماس دیوانه در جایی از سرگردانی خود با گروهی از گرگ ها در حال خوردن شکاری برخورد میکند و گرگ ها از او میگریزند. آتاماس از مقایسه ی این اتفاق با این گفته ی پیشگویان که نجات او پس از همترازیش با جانوران ممکن خواهد شد، به این نتیجه میرسد که راه را درست آمده است. دراینجا آتاماس با سرنمونه ی آدم-گرگ ها یعنی یک مجنون دیگر به نام لیکائون همتراز میشود. لیکائون در کوهستان لیکایوس در آرکادیا، از زئوس با غذایی پخته شده از گوشت پسر خودش پذیرایی میکند و زئوس به سبب این اهانت، لیکایون را به گرگ تبدیل میکند. این، روایت دیگری از اهانت ایکسیون به زئوس به نظر میرسد.

این کوهستان محل تولد پان خدای بز مانند تلقی میشد و جشنواره ای به نام لیکایا در آن برای پان برگزار میشد. به نظر دیوید ماتیزن، با توجه به برگزاری این جشن در قلمرو یک گرگ-انسان ایزدی، آن باید همان جشن لوپرکالیا برای پان در رم باشد چون در جشن اخیر نیز هم پان را داریم و هم ارتباطی با گرگ را. لوپرکالیا بین سیزدهم و پانزدهم فوریه برگزار و همانطورکه از اسمش پیدا است از محل لوپرکال یا غار گرگ آغاز میشد ارتباطش با گرگ به سبب قربانی بز بود چون گرگ دشمن اصلی بز اهلی به شمار میرفت. بز برای پان خدای بزمانند قربانی میشد تا او در بدن زن ها حلول کند و برای آنها بچه به دنیا برود. برای این کار، پسران جوانی که تن پوش خفیفی از پوست بز پوشیده بودند با تسمه هایی از پوست بز، زنان را در خیابان شلاق میزدند. ارتباط این جشن با باروری، در این که جانشین مسیحیش یعنی روز ولنتاین امروزه روز عشاق است تاثیر دارد. جورج سانتیلانا و هرتا دچند، پان را به عنوان خدای چوپانان، شکلی از تموز خدای چوپانان میشمرند که به خاطر ارتباطش با بزچرانان، یک ظاهر نیم بز-نیم انسان به خود گرفته بود. دیونیسوس که او هم با ساتیرها یا موجودات بزآسا همراه بود، شکل دیگری از آدونیس یا تموز است. تموز خدای طبیعت و عامل رشد گیاهان بود و طبیعی بود که باروری زمین توسط او به باروری زنان تشبیه شود. در آستانه ی تولد مسیح، صدایی مرموز به دریانوردی به نام تاموس –شکل دیگر نام تموز- اعلام کرد که "پان بزرگ مرده است" و با اعلام این خبر به ساحل نزدیک، فریاد و گریه و شیون عمومی درآنجا به پا شد. به نظر سانتیلانا و دچند، دراینجا مرگ مطلق پان، شکل تاریخی شده ی مرگ ادواری تموز است. تموز همراه گیاهان در فصل خزان طبیعت موقتا میمیرد و در بهار از نو از جهان زیرین به درمی آید و باعث سرسبزی طبیعت و شکوفایی گل ها میشود و این شکوفایی تا خزان بعد و مرگ موقت بعدی ادامه می یابد. موسم مرگ تموز، با عزاداری و گریه و شیون فراوان همراه بوده است و علت گریه و زاری مردم در این داستان نیز همین است، منتها این بار، مرگ تموز که خدای رقیب یهوه در تورات است، مصادف با میلاد مسیح است و این مسیح است که به عنوان روح خزان، موقتا جای او را در عالم میگیرد. درواقع مرگ تموز دراینجا اعلام پایان یک عصر است. این عصر میتواند پایان عصر خرد هم باشد. سانتیلانا و دچند و نیز متیزن که با آنها موافق است، نبو/انبی/ینبو خدای دانش را هم فرمی از تموز میشناسند و یادآوری میکنند که روایت نبطی ها درباره ی قتل ینبوشاد (ینبو شاه) پیامبر دانشمند بابل توسط پیروان آدم –که بعدا آدم ابوالبشر شد- خود شکلی اجتماعی از مرگ تموز در قالب پایان یک عصر شکوفایی دانش و معنویت است. به نظر سانتیلانا و دچند، نام ینبوشاد در زبان فارسی، به صورت های یمبو شاد، یمه شاد (ییمه خشائته) و درنهایت جمشاد و جمشید درآمده است که بنیانگذار تمدن بود ولی سقوط کرد و نیروهای تاریکی جایش را گرفتند. متیزن میگوید میتوان آن را با نابودی عصر دانش باستان بعد از ظهور مسیحیت مقایسه کرد و فهمید چرا مرگ پان بزرگ معاصر تولد مسیح است. او دراینجا ستاره ی بیت اللحم را مطرح میکند و میگوید که این ستاره میتواند با افسانه های قدیم درباره ی زیرورو شدن زمانه در اثر برخورد یک شیء آتشین عظیم به زمین ارتباط داشته باشند. داستان فائتون چنین فجایعی را از سراسر زمین گزارش میدهد و علت فجایع هم این است که اسب های ارابه ی هلیوس یا آپولو خدای خورشید به دست پسرش فائتون افتاده و او از کنترل آنها عاجز است. عاقبت زئوس، فائتون را با آذرخش میزند و اوئ به زمین سقوط میکند و این سقوط میتواند سقوط شیء آسمانی باشد. دراینجا فائتون مانند یک خورشید دوم که خورشید اول را تحت الشعاع قرار میدهد ظاهر میشود. سانتیلانا و دچند، بی نظمی ایجاد شده را با زیرورو شدن میز غذای لیکائون توسط زئوس در کوهستان لیکایوس مقایسه میکند. لیکایوس در جایگاه نوع آدم قرار میگیرد که تبدیلش به آدم-گرگ بعد از این فاجعه همزمان نشانی از وحشی خو شدن و عقبگرد تمدنی در نوع بشر است.:

“VALENTINE DAY AND PAN PRECESSI”: DAVID MATHISEN: STAR MYTH WORLD: 13 FEB 2012

اسب سواری خدای خورشید و نسخه ی مقابلش، یادآوری اسب سواری جنگجویان و شاهان است که همانطورکه دیدیم، کنتاورها الگوی آنها هستند و این کنتاورها از گناه ایکسیون نسبت به زئوس به وجود آمده اند و همانطورکه متوجه شده اید، ایکسیون نسخه ی دیگر لیکایون است. پس تاخت و تاز جنگجویان و مقابل هم قرار گرفتن ارتش ها هم یکی از نتایج هرج و مرج پیش آمده است. در داستان فریدون هم لشکری اسبسوار را داشتیم که در نبرد خود، راه ستاره ای را که در روز به مانند خورشید دومی میدرخشد پی میگرفتند و لابد به دنبال او به سرمنزل هرج و مرج در زمین میرفتند. استعاره ی دو خورشید، میتواند مقابله ی دو خدای خورشیدی را هم برساند. اتفاقا هرکول که جنونش و میلش به هرج و مرج، او را نسخه ی دیگر آتاماس، ایکسیون و لیکایون معرفی میکند، یک خدای خورشیدی است و داستان مشهوری حول درگیری او با آپولو برای تسلط بر سه پایه ی مقدس آپولو که حکم تخت شاهی او را دارد وجود دارد.

داستان از این قرار است که هرکول در اثر جنون یا فریبکاری –دلیلش مورد اختلاف است- شاهزاده ای را به ناحق میکشد و به سزای این جنایت، به بیماری سختی دچار می آید. او برای درمان بیماریش به نزد کاهنه ی معبد آپولو در دلفی میرود ولی کاهنه از پاسخ به پرسش او امتناع میکند. هرکول خشمگین میشود و معبد را به هم میریزد و اراده میکند که سه پایه را با خود ببرد و با آن، کیشی برای خودش درست کند. ناگهان خود آپولو ظاهر میشود و با هرکول درگیر منازعه میشود تا این که زئوس –مظهر قدرت- ظاهر میشود و دستور میدهد که سه پایه باید سر جایش بماند. در این داستان، سه پایه جلوه ی دیگری از صورت فلکی افیوخوس یا مارافسا است که پاهای آدم و دم مارش به سه پایه ی یک صندلی تشبیه شده اند. صورت فلکی هرکول بالای افیوخوس قرار دارد درحالیکه صورت فلکی قوس یا کمان که دراینجا اشاره به کمانداری آپولو است در گوشه ی پایین افیوخوس است و به نظر میرسد افیوخوس یک صندلی است که دارد بین هرکول و آپولو طنابکشی میشود. مقابل قوس و دقیقا زیر افیوخوس، صورت فلکی عقرب قرار دارد که موکل پاییز است و کوتاه تر شدن شب ها و افول قدرت خورشید را نشان میدهد. از این جهت عقرب به عنوان دشمن خورشید و مظهر تاریکی، نسخه ی دیگر پیتون یعنی اژدهایی است که با پرتاب تیرهای آپولو کشته میشود. جسد پیتون دقیقا زیر سه پایه ی مقدس دفن شد همانطورکه عقرب زیر افیوخوس قرار دارد. کاهنه ی آپولو که روی سه پایه مینشست، در اثر بخارات جسد پیتون، دچار حالت خلسه میشد و میتوانست پیشگویی کند و ازاینرو پیتیا یعنی پیتون ماده نامیده میشد. آپولو که در این زمان در وجود کاهنه حلول کرده بود با استفاده از امکانات جادویی پیتون از قول او پیشگویی میکرد. ازاینرو پیتون بخشی از آپولو شده بود و همانطورکه پیتر کینگزلی در 1999 نوشت، آپولو با غلبه بر پیتون، قدرتمندتر گردید چون امکانات او را تصرف کرد. علت برابری مارافسا با سه پایه نیز همین است، چون مارافسا خود آپولو است که هم با پیتون دشمن است و هم میخواهد او را تحت کنترل دربیاورد. آپولو دراینجا نسخه ی دیگری از یک انسان است که تحت تاثیر نیروهای تاریک و غریزی اعماق وجودش قرار دارد و اگر بر این مار ذاتی درونش غلبه نکند توسط او هلاک خواهد شد ولی اگر غلبه کند، میتواند امکانات این نیروها را به سمت مقاصدی والاتر هدایت کند و درجایگاه خدایی خورشیدی قرار بگیرد. نکته ی جالب این است که کهکشان راه شیری در محل عقرب و مارافسا، در مسیر رو به بالا حالتی دود مانند پیدا میکند و شاید، این هاله ی دود مانند، اشاره به بخارات پیشگویی دهنده ی جسد پیتون باشد.:

“HERACLES AND APOLLO AND THE TRIPOD OF THE DELPHIC ORACLE”: DAVID MATHISEN: STAR MYTH WORLD: 6JULY 2020

دقت کنیم که صورت فلکی قوس یا کمان، گاهی به شکل یک کنتاور یا اسب-انسان تیرانداز تصویر میشود که میتواند ترکیب آپولو و اسبش را نشان دهد. از طرفی این صورت فلکی با عقرب در جوار خود یک در هم پیچیدگی یافته که پروفسور فرانتس باول (1924-1867) آن را به افسانه های مغاک های بخارناک ره یافته به عالم اموات میشمرد که توسط اسب-انسان ها یا عقرب-انسان ها نمایندگی میشوند. یعنی اگر قنطورس های محافظ عالم دیگر در افسانه ی گیلگمش، عقرب-انسانند به خاطر این است که کنتاور و عقرب با هم مخلوط شده اند و باول از پیشگویی مسیحی درباره ی بیرون آمدن یک هیولا با بالاتنه ی انسان و پایین تنه ی اسب با کناره ها و دم عقرب در آخرالزمان نیز صحبت میکند. صورت فلکی تاج جنوبی بین دو صورت فلکی واقع شده و منطقه ی مزبور در زیر افیوخوس را یک منبع قدرت نشان میدهد که احتمالا عامل بخار مزبور در راه شیری است. از طرفی میدانیم که مطابق یک افسانه راه شیری از شیر پستان هرا مادر هرکول (در این روایت) موقع تغذیه ی هرکول در نوزادی پدید آمد و بنابراین راه شیری انعکاسی از منبع تغذیه ی هرکول است و چون بالای افیوخوس قرار دارد پس دود مزبور منبع تغذیه ی او و به دلیل ارتباط با تاج، منبع قدرت او است. ظاهرا این قدرت، با مسیری که هرکول دارد طی میکند و برخلاف مسیر سالانه ی خورشید است نسبت دارد. صورت فلکی بوتس یا گاری درست در اولین منزل سر راه تا حدودی موضوع را روشن میکند. این گاری را معمولا گاری یک گله دار میدانند و در داستان های هرکول، این گله دار گاری ران، همان گله داری است که هرکول را به خاطر کشتن یکی از گاوهایش نفرین میکند. این اتفاق در آستانه ی سفر هرکول برای آوردن سیب های طلایی باغ هیسپریدها می افتد. هیسپریدها دختران اطلس غول هستند که وظیفه ی نگه داشتن آسمان بر دوش های خود را دارد. درخت سیب افسانه ای توسط یک مار محافظت میشود که همتای مار محافظ درخت میوه ی ممنوعه –متشبه به سیب- در تورات است. آپولودوروس میگوید به یک روایت، هرکول، این مار را کشت تا سیب ها را به دست بیاورد و به روایت دیگر، دست به دامان اطلس شد و تا اطلس سیب ها را بیاورد مدتی به جای او آسمان را نگه داشت. بر اساس روایت دوم، اطلس موقع آوردن سیب ها و دیدن سالم بودن شرایط، به این فکر افتاد که آسمان را دوباره قبول نکند و همراه هرکول رها کند. اما هرکول وانمود کرد که در اثر خستگی دارد تعادل را از دست میدهد و دستش را کمی پایین آورد. اطلس از ترس دوباره آسمان را گرفت و هرکول گریخت. بعضی روایات یونانی، از برابری اطلس و هرکول در نزد مصریان سخن رانده اند و همانطورکه میدانیم، اطلس مصریان شو است. شو خدایی شیرچهره و از این جهت یادآور هرکول فرو رفته در پوست شیر است. شیرگونگی شو به ارتباطش با خورشید که شیر حیوان او است برمیگردد. درواقع شو/اطلس به عنوان نمادی از کوه کیهانی، نسخه ی دیگر عمود جهان در محل قوس آسمان است که آسمان را به دو قسمت بالا و پایین تقسیم میکند. قسمت بالا که مسئول بهار و تابستان و دوران اوج خورشید است، با بهشت مقایسه میشود و قسمت پایین آسمان که دوران اوج گیری تاریکی است با جهنم تطبیق میشود. باغ هیسپریدها به خاطر همنشینی با اطلس در محل آسمان بالا است و درخت سیب هم درصورتیکه نسخه ی دیگر درخت کیهانی باشد باز نسخه ی دیگر اطلس است همانطورکه نسخه ی دیگر کوه المپ (محل حکومت زئوس) و کوه های موریاه و سینا (محل حکومت یهوه) هم هست. معمولا عمود جهان را در قطب شمال و محل ستاره ی قطبی تعیین میکردند. آپولودوروس محل باغ سیب هیسپریدها را در شمال دور در هایپربوریا معرفی میکند که سرزمین مقدس آپولو خدای خورشید بوده است. با این حال، ارتباطاتی بین این باغ و سرزمین های دور غربی –ابتدا بریتانیا و سپس آتلانتیس و حتی امریکا- به وجود آمده است. یک دلیلش هم وجود لغت هیسپریدس است که عنوان «ستاره ی غروب» یا زهره در وقت غروب خورشید است که نماد غرب است. ظاهرا اینجا هیسپریدها ارتباط با تاریکی را میرسانند و این باید با مطرح شدنشان در قصه ی هرکول و در رابطه با صورت فلکی هرکول مربوط باشد. در این مورد، میدانیم که این صورت فلکی اولین بار توسط بطلمیوس در بعد از میلاد مسیح با نام هرکول مطرح شده و ظاهرا فقط در حول و حوش میلاد مسیح هرکول شده است چون قبل از آن، با عنوان Hind به معنی گوزن شناخته میشده است. میلاد مسیح در آغاز عصر فلکی حوت و در زمانی روی داد که در زمان انقلاب زمستانی، خورشید در صورت فلکی قوس یا کمان قرار میگرفت. از طرفی از دید کلت های اروپایی، زمان آغاز زمستان در آبان ماه که برج عقرب است قرار میگرفته و موسم مربوطه اکنون به نام هالووین آیین سازی میشود. بنابراین منطقه ی قوس تا عقرب که محل تاج جنوبی است میانگینی از آغاز زمستان و اوج ضعف خورشید را نشان میدهد که محل تغذیه ی قدرت هرکول به عنوان یک نسخه از مرکز جهان است. در مقابل، اطلس، آغاز تابستان را نشان میدهد که به طور سنتی با برج سرطان یا خرچنگ نشان داده میشود و در عصر حوت، موقع قرارگیری خورشید در صورت فلکی جوزا یا دو پیکر رقم میخورد. هر دو صورت فلکی در گذشته جزوی از صورت فلکی اسد یا شیر بودند که خانه ی خورشید است و شیرگونگی شو را نشان میدهد. به نظر میرسد عوض شدن جای هرکول و اطلس، عوض شدن شخصیت محور جهان به نفع بهشت و جهنم یا اوج و زوال را نشان میدهد و این میتواند به انحطاط محور گیتی هم تشبیه شود، اتفاقی که نشان میدهد احتمالا توصیف آپولودوروس از نزدیک بودن افتادن آسمان در دست هرکول، نه آنطورکه آپولودوروس میگوید یک حقه بلکه بخش کوچکی از تکرار یک واقعه ی آسیبزای قدیمی –احتمالا فاجعه ی برخورد شهابسنگ – در اکنون، ولی در مقیاس کوچکی به نام زمستان بوده است. استعاره ی DJED یا ستون آسمان در مصر هنوز این برداشت را انعکاس میدهد چون بر اساس آن، وقوع خزان طبیعت و ضعف خورشید، نتیجه ی افتادن ستون آسمانی است. در بعضی نگاره های مصری، این ستون، دو دست دارد که آسمان را نگه میدارند درحالیکه دو شخصیت زن مانند، او را مراقبت میکنند. این دو انسان، صورت فلکی جوزا یا دو پیکر را نشان میدهند و داستان رو به بالا شو را. این دست ها در جوار جوزا، به چنگال های سرطان یا خرچنگ تشبیه میشوند و همانطور که رابرت تیلور در سال 1857 توضیح داد، چنگال های خرچنگ این صورت فلکی مثل دو دست شو رو به بالا هستند. آلوین بوید کوهن در کتاب "نور گم شده" (1940) دستان رو به بالای شو در ترکیب با ستون بالا و پایین آینده ی آسمان مصری را همان دستان رو به آسمان موسی در قصه ی جنگ عمالیق در تورات خواند. بر اساس سفر خروج (8 : 17-12) موقع این جنگ، موسی از بالای کوهی برای بنی اسرائیل دعا خواند و دستان خود را رو به آسمان برد. اما هر از چند وقت دستانش خسته میشد و پایین می آمد. هروقت دستانش بالا بود، بنی اسرائیل در حالت پیروزی قرار میگرفتند و هر وقت دستانش پایین می آمد، عمالقه بر بنی اسرائیل ظفر می یافتند. پس هارون و هور که همراه موسی بودند او را بر تخته سنگی نشاندند و دستانش را رو به بالا نگه داشتند تا زمانی که اسرائیل پیروز شد. کوهن، بالا و پایین رفتن دستان موسی را نشانه ی وقوع پیروزی یا ضعف خورشید میشناسد، کوه مربوطه را همان کوه کیهانی و محل اقامت خدا و همتای سینا و المپ میشناسد و خود موسی را برابر با شو، و هارون و هور را هم نسخه هایی از دو انسان صورت فلکی جوزا یا جمینی معرفی میکند. قاعدتا موسی از طریق ارتباطش با آسمان های بالا و پایین، واسطه ای بین بروز بهشت و جهنم یا خوشی و بدبختی به صورت ادوار زمانی در رویدادنامه های جوامع انسانی است. دراینجا ادوار تاریخی در جایگاه فضای پسا آخرالزمانی و فضای پساآخرالزمانی جانشین فصول سرما میشود. همانطورکه میدانیم، فصول سرد سال زمان مرگ جانوران ضعیف و بخصوص موجودات خونسرد در کنار کاهش علفخواران در اثر کمبود مواد گیاهی است و ازاینرو برای گوشتخواران هم دوران خوشی نیست. نام نمایشنامه ی «شیر در زمستان» شکسپیر، وضعیت بد هنری دوم شاه انگلستان در اواخر عمر او را به وضعیت بد سلطان گوشتخواران در آخرین فصل سال تشبیه میکند. توجه کنیم که در گفتمان علمی، مدام از نابودی جمعیت های عظیم جانوری پس از بروز فجایع کیهانی مثلا در اثر برخورد شهابسنگ صحبت میشود و اولین نظریه های پیش داروینی در این باره در قرون 18 و 19 میتوانند روی مشاهدات واقعی مردم در زمان های نزدیک به آن نظریه پردازی ها استوار بوده باشند. از طرفی رشدذ جمعیت انسانی نیز از همان قرون شروع شده است. در گفتمان نو-بودایی، افزایش جمعیت انسان ها در قرون جدید، با کاهش جمعیت جانوران وحشی بخصوص نیرومندترین و خطرناک ترین گونه های آنها ارتباط مستقیم دارد. بودیسم میگوید که ارواح انسانها میتوانند در جانوران حلول کنند و برعکس، و البته در این باره با فیثاغورسیم در مغربزمین و یکی از مهمترین مجراهای تاثیر آن یعنی کابالای یهودی متفق و احتمالا مرتبط است. این ارواح درگیر چرخه ی کارما هستند و هرچقدر به مقام انسانیت نزدیکتر باشند احتمال آزادیشان از این چرخه بیشتر است. چون آگاهی انسانی، معبر اصلی غلبه بر قوانین جهان فیزیکی و خلاصی نهایی از آن با سفر به مقصد بهشت خواهد بود. حتی رنجی که انسان از معبر غم و اندوه میکشد و جانوران از آن بهره ی کمی دارند یا اصلا بهره ای ندارند، خود نوعی سوزاندن کارما است. بنابراین نابودی انبوه جانوران همزمان با افزایش ناگهانی جمعیت انسان ها در قرن های 19 و 20 شرایطی جادویی را به ذهن می آورد که گویی امکان بزرگی برای رهایی موجودات از زندگی سخت و فلاکتبار وحشی و ورودشان به زندگی راحت تر انسانی فراهم شده و سیر وفور یافتن امکانات زندگی و افزایش سطح رفاه انسان از آن دوران، نشاندهنده ی یک تجلی گاه بزرگ برای رهایی موجودات توسط خدا و از معبر انسان است. حتی جاهایی هم که خصوصیات بشری ارتقا می یافتند به تاثیر ارواح جانوران نسبت داده میشد. مثلا گرازها هم خیلی جان سختند و هم خیلی علاقه مند به محصولات کشاورزی. پس عجیب نیست اگر یک کشاورز سختکوش، نتیجه ی تناسخ روح یک گراز در کالبد انسانی باشد. اینطوری این فکر به ذهن رسوخ میکند که شاید جنون شکار جانوران وحشی و بخصوص قدرتمندترین هایشان که توسط انسان غربی و دستگاه مستعمراتیشان در جهان به رفاه افتاد، برای شکار نیرومندترین ارواح به جهت به خدمت گرفتنشان در کالبدهای انسانی به مسیر تمدنسازی در مغربزمین و مجموعه های مستعمراتیشان بوده باشد. اگر نگاهی به سیر کاهش جمعیت حیوانات وحشی بیندازیم، میبینیم که در ابتدا اغلب، گوشتخواران بزرگ ناپدید شده اند و در پایان هم بیشتر، پرندگان وحشی همجوار با سکونتگاه های انسانی. به طرز عجیبی، سیر نابودی درندگان هم با تفاوت نظرات انسانها در سرزمین های متمدن درباره ی انواع آنها هماهنگ است. شیر و سپس ببر که بسیار بیشتر از بقیه با کاهش جمعیت موجه شدند اشرافی ترین گونه ها به شمار آمدند. درباره ی عظمت نسخه های شکار شده شان افسانه زیاد گفته شده است. وزن شیر بربری و ببرهای سیبری معدوم شده را تا 300کیلوگرم براورد میکردند. زیرگونه های امروزی شیر و ببر حتی به نزدیک این وزن هم نمیرسند و بعضی محققان معتقدند پشمالو بودن زیرگونه های منقرض شده باعث اغراق گویی درباره ی اندازه ی آنها شده است. با این حال، طرفداران انسانی این گونه ها مدعیند که آنها به دلیل کاهش خوراک هایشان، کاهش اندازه یافته اند. البته این طرفداری، خود، نشان از نوعی ارتباط روحی بین انسان های امروزین و این حیوانات است که در گذشته و در زمانی که آنها تهدیدکننده ی بزرگ انسان بودند، کمتر وجود داشت. این خودش یک پوآن مثبت به نفع بودا گراهایی است که میگویند حیوانات به انسان تبدیل شده اند و شاید علت این که چندین پرچم جهان تصویر شیر را بر خود دارند، حامل ادعای تشکیل سلسله توسط ارواح انسان شده ی شیرها باشد. هرکول شیرکش شیر شده که از زمستان به سمت انقلاب تابستانی میشتابد، نتماینده ی حکومت های مدرن است. پلنگ ها و خرس ها که هرگز کاهش جمعیت شیر و ببر را تجربه نکردند، هنوز فاخرند ولی نه به اندازه ی شیر و ببر. اما گرگ دقیقا چون خیلی دیر جمعیتش منهدم شد، آنقدر فرصت ایجاد کرد که ما شاهد تغییر نظر انسان ها درباره ی او شویم. گرگ ها هرچقدر در بین برخی قبایل منزوی مقدس بودند، در نزد انسان متمدن مظهر کامل انسان های رذل و پست بودند. ترکیب آنها با آدم ها در افسانه ی عمومی گرگ-انسانها یا وروولف ها بسیار مشهور شد. گرگ-انسانهای اروپای شرقی تنها نبودند و در هند، ببر-انسانها و در افریقا، پلنگ-انسان ها را داشتیم ولی فقط گرگ-انسان بود که خرافه اش جهان را فتح کرد. اینجا هم به نظر میرسد که گرگ ها به خاطر مقاومتشان در مردن برای انسان شدن، پست تلقی شده باشند. همین حس نسبت به گربه و بخصوص با در نظر گرفتن رابطه ی فامیلیش با شیر هم ایجاد شد و ارتباط گربه با جادوگری شیطانی را تقویت کرد. برعکس گربه ها گرگ ها بلاخره در ارواح آدمیان پخش شدند و همزمان درنده خویی نوع بشر را افزایش دادند ولی به مرور که خوی بشری در آنها تثبیت شد و صفات خوبشان جذب آدمیزاد شد، آدمیان متمدن با آنها ارتباط بهتر و حتی گاهی ارتباطی به مراتب قوی تر از ارتباط با شیر حس کردند و گرگ ها حداقل در بین مردم شهرنشین، افتخار بالایی برای خود کسب نمودند. درواقع یکی از ویژگی های چرخه ی کارمایی این است که وقتی روح از یک گونه به درون گونه ی دیگری میرود، درحالیکه صفات بدن قبلی را با خود به بدن جدید برده است، اثیرش هنوز امکان تاثیرپذیری از اثیر فیزیک و خون بدن جدید را دارد و میتواند تا حدود متفاوتی تغییر محتوا بدهد. وحدت وجود بودیسم ذن که مشابه وحدت وجود کابالا است، توضیح این تغییر را به وحدت اولیه ی همه ی ارواح مثالی منوط میکند. ریشه ی واحد ارواح و قالب های فیزیکیشان باعث میشود تا آنها همیشه امکان تبدیل به هم یا حد تعادل پیدا کردن نسبت به هم را داشته باشند و این میتواند در طول عمر یک موجود زنده ی فیزیکی هم مرتبا در او رخ دهد. بر اساس نظریه ی سنتی «انسان، کیهان کوچک» از تمام موجودات جهان چیزی در انسان هست و داستان های سنتی پیرامون جانورانی با شخصیت های انسانی با صفات به دقت تقسیمبندی شده هم ناشی از فضایی باشند که در آن، انسان ها هنوز مرز روح خود با جانوران را انکار نکرده و بده بستان جانوران در داستان، به قصد تصفیه ی روحی از طریق انذار دادن با سرانجام داستان انجام شده باشد. ارتباط وحوش با نفیلیم یا انسان های باستانی هم دراینجا آشکار میشود. نفیلیم از فرشتگان هبوط کرده ای به وجود آمدند که «پسران خدا» (بنی الوهیم) و درواقع همان ارواح تجزیه شده ی خدا بودند و اگر مانند پدرانشان جاویدان میبودند، خطر بزرگی برای خدا میشدند. برای همین هم یهوه عمر آنها را در حد 120سال محدود کرد. درحالیکه در قدیم به ندرت پیش می آمد انسانی بیش از 50سال عمر کند، کسانی که دیر پیر میشدند و امکان نزدیک شدن به سن 120سال را پیدا میکردند، تقریبا در حد خدایان محترم شمرده میشدند. البته شاید اهمیت 120سالگی در یهودیت و مسیحیت ثانویه بوده باشد و علت اصلی این بوده که هرچقدر عمر کسی بیشتر باشد، بیشتر وقت دارد که روح خود را تبدیل و تصفیه کند و به همین دلیل، در سراسر جهان، به طور سنتی، سالخوردگان محترم شمرده میشدند.:

“WOSHEEPS IN SOCIAL MEDIA”: PART1: JOHN FRANK: HXMOKHA: 3/2/2012

انسان ها تنها موجوداتی نبودند که همزمان با کاهش جمعیت حیوانات وحشی کاهش یافتند. بسیاری از ارواح، به جانوران اهلی یا آفت های بی خطر کشاورزی تبدیل شدند و برای ارواحی که در کالبد انسانیشان هنوز با ارواح جانوری ارتباط خوبی برقرار میکردند، بخصوص ارواح کودکان، الگوی رام بودن و کرنش پذیری حتی موقع قربانی شدن در راه «صاحب» میگردیدند. کافی است صاحب مزرعه را با صاحب جامعه عوض کنید تا ببینید این چقدر به نفع حکام است. اینگونه بود که آن دسته از نمادپردازی های حیوانی در دین برجسته شدند که انسان معمولی را به چنین جانورانی نزدیک کنند: عیسی بره ی خدا، خرگوش لیستر و تخم مرغ های رنگی عید پاک، برخی از این نمادها هستند. چهارپایان و پرندگان دوست داشتنی که بچه ها با آنها دوستی میکنند، ارواح را از جنگندگی باز میدارند و انسان ها را در مقابل «صاحب» خود رام میکنند. نه فقط این، بلکه ارواح وحشی سابق برای انسان شدن، به دورترین حد فاصله ی خود از جایگاه درندگیشان یعنی زنانگی منتقل میشوند که در اثر دل رحمی غیر طبیعی ای، از جنگاوری خشونتبار و خونین مردانه پالوده میشود. بدین ترتیب، زن نماد انفعال و مرد نماد کنش میشود همانطورکه در کابالای یهودی و همچنین یکی از مهمترین آبشخورهای بودیسم ذن یعنی نظریه ی چینی یین و یانگ اتفاق می افتد. پس زن ضعیفی که فرمانبردار مردان جامعه اش هست، از جانور اهلی الگو گرفته میشود و از او جلو میزند و در نهایت، تبلیغ مرد زن مانند در سطح رسانه، تصویر مرد جنگجو و پهلوان و رئیس را تحت الشعاع قرار میدهد. این، ظاهرا باید خط پایانی بر سفر ارواح وحشی جانوران باشد و افسانه ی عیسی مسیح فقط در این مرحله به واقعیت میپیوندد: یهوه ی شیر که به شکل بره ای درآمده است، توسط پیروان خودش (یهودیان) قربانی میشود. یهوه ی شیر، ایدئال قبلی روح را نشان میدهد و بره ی خدا ایدئال جدید را. اما این قربانی، پایان مسیر انسان نیست، بلکه آغاز آن است. مرگ مسیح، او را مقدس میکند و این مسیح، چون بره ی خدا است، مثل عمومی همه ی مردم زیردست است و برای همین هم در داستان خود، حامی مردم است و مقابل کنیسه و قدرتمداران ایستاده است. افراد جامعه هم دقیقا وقتی قربانی میشوند و به لحاظ هویتی میمیرند، بیشترین تاثیر را بر جامعه ی خود میگذارند. این، ابدا اختلافی با گناهکار بودن جامعه ندارد و ازقضا این گناهکاری عمومی بخشی از تشکیل جامعه ی مذهبی است. آلن بوید کوهن در 1940 در کتاب "نور گم شده" حتی معتقد است که مسیحیت خود بر آن معترف است و این اعتراف در فصل هفتم نامه ی پولس به رومیان دیده میشود آنجا که پولس میپرسد «آیا شریعت معادل گناه است» وقتی که گناه در ما «تحت شریعت» رشد کرده است؟ پولس در جریان کلنجار رفتن بر سر این سوال، به این نتیجه میرسد که «هنگامی که فرمان به من رسید، گناه زنده شد و من مردم.» میل به گناه در جامعه ی تحت تاثیر شریعت، فرد را به جهتی در خلاف منفعت خود سوق میدهد و باعث رانده شدنش از سوی افرادی میشود اما این افراد پیام او را گرفته و در ته ذهن خود نگه داشته اند و این پیام بلاخره روزی از حالت خفتگی درمی آید مانند گیاهی که تخمش در خاک کاشته شده و در صورتی که رطوبت و نور و شرایط محیط به میزان مناسب برسد رشد خواهد کرد و به گیاهی جدید بدل خواهد شدو این رشد اخیر، نیازمند آن مرگ قبلی است و فکر و هویت فرد، مانند دانه ای است که درست به مانند جسد یک مرده باید خاک شود و پنهان گردد. آن وقت، این پنهان بودگی، حالتی خدایی به فرد مجهول خواهد داد و این درحالیست که حتی وقتی پیامش در ذهن مخاطب سابق جوانه زده است، مخاطب حالا حتی یادش نیاید این پیام از کجا آمده و این وضعیت، پیام مزبور را بیشتر شبیه یک الهام الهی خواهد کرد. این، شبیه مرگ مسیح و البته مرگ پولس است که با قربانی شدن هر دو –که احتمالا در ابتدا یک نفر بودند- همراه بود. دوست یا آشنای سابق ممکن است طرد شده و در وضعیت ضعف پیام خود را رسانده باشد. اما به قول کوهن: «آنچه کاشته میشود فانی است؛ آنچه برمیخیزد، جاودانه است. آنچه ننگین کاشته میشود، در جلال برمیخیزد. آنچه در ضعف کاشته میشود، در قدرت برمیخیزد. در بدن حیوانی کاشته میشود، در بدن روحانی برمیخیزد. » بنابراین در جامعه ای که مردم تحت تاثیر القائات جو حاکم، به هم جفا میکنند و مدام رابطه شان قطع میشود، امکان تاثیرپذیریشان از هم از همیشه بیشتر است و این، کاملا برخلاف منویات شریعت یا قانون مستقیم حکومت است. ظاهرا امروزه حکومت ها به درستی نظر کوهن پی برده اند و خود نیز سعی میکنند مانند پیام ده مخفی عمل کنند. یعنی برای این که پیام های خود را به ذهن مردم وارد کنند، خود مانند مولف مرده عمل میکنند و در یک فضای علمی، هنری و اخیرا اینترنتی، به نام مردم معمولی، پیام های خود را میپراکنند تا پیام، درست مثل پیام یک دوست گم شده و یک قلب دور شده، در ذهن افرادی در جامعه، حالت پیام الهی را بیابد. تا اندازه ی زیادی هم تاثیر داشته است. مردم، تصاویر انسان های پولدار موفق و قدرتمند را که دیگران را به کرنش و التماس در مقابل خود وامیدارند در سطح رسانه و از دریچه ی مزدوران بی نام و نشان قدرت های سیاسی-اقتصادی دریافت میکنند و وقتی به قهرمانان حسد میخورند و با تقلید کردن از آنها باعث ناراحتی دیگران میشوند، متوجه نیستند که ایدئولوژی وارد شده به ذهنشان به دستور مشتی پولدار وارد شده است. این برای ثروتمنداران و قدرتمداران تعیین کننده ی سیاست ها نشانه ی قدرت است ولی به طرزی پارادوکسیکال، همزمان نشانه ی ضعف هم هست چون پولداران ناچار شده اند برای قبولاندن مردم به این که پولدارها واقعا ابرانسانند با این نوع تصویرسازی رسانه ای، تمام آن بافته های قبلی درباره ی ارزش زهد و بی ارزشی پول را که در قالب مذهب به مردم خورانده اند تخریب کنند و پیه نفرت مردم از خودشان را به تن بمالند. خیلی قبل تر از این که شبکه های اجتماعی، اثبات کننده ی خشم مردم در سر این دوراهی شوند، پیتر کینگزلی در 1999 و در کتاب «در مکان های تاریک خرد» به عادت غرب در ایجاد راه های نیمه کاره اشاره کرده بود وقتی در صفحات 35 و 36 کتابش نوشت:

«فرهنگ غرب، استاد هنر جایگزینی است. چیزی را ارائه میدهد و هرگز به سرانجام نمیرساند زیرا نمیتواند. حتی قدرت تشخیص آنچه باید ارائه شود را از دست داده است، بنابراین به جای آن، جایگزین ارائه میدهد... حتی دین و معنویت و آرمان های والای بشریت به جایگزین های شگفت انگیزی تبدیل میشوند. و این اتفاقی است که برای فلسفه افتاده است. آنچه که قبلا راه هایی برای آزادی اجداد ما بود، برای ما به زندان و قفس تبدیل شده است.»

کینگزلی در این کتاب، برای راه حل، حرکات به عقب و رد کردن تمام جایگزین ها تا رسیدن به پارمنیدس را پیشنهاد میکند. پارمنیدس بنیانگذار علم منطق در یونان باستان تلقی میشود، ولی منطق او دقیقا منطق سکولار امروزی نیست چون پارمنیدس خود یک کاهن آپولو خدای خورشید بود و در حالت های خلسه و از خودبیخودی با این خدای خورشیدی ارتباط برقرار میکرد. این حالت بیخودی، تقریبا مرگ موقت یا مرگ در عین زنده بودن هم بود و با آنچه درباره ی سفر پارمنیدس به هادس یا جهان مردگان نوشته اند قابل تطبیق است، سفری که کینگزلی ما را به آن میخواند. همانطورکه الکس پریو در بررسی اشاراتی از کتاب سوفسطایی افلاطون نتیجه گیری میکند، هادس برای پارمنیدس همزمان کوهستان المپ بود. همانطورکه دیدیم، المپ جانشینی برای جایگاه اطلس است و هرکول توانایی قرار گرفتن در این جایگاه را می یابد چون از دوزخ یا هادس به عنوان جایگاه زمستانی خورشید تغذیه میکند. پس سفر پارمنیدس به هادس، معادلی با سفر ناچیکتا به جهان مردگان برای ملاقات با یاما در کاتااوپانیشاد –از منابع هندوئیسم- به نظر میرسد. این سفر برای ناچیکتا اصلا دلپذیر نبوده و دردسرهای زیادی برایش درست کرده است. به همین خاطر، یاما برای دلجویی، به ناچیکتا اجازه میدهد سه موهبت از یاما درخواست کند. ناچیکتا ابتدا با فروتنی از یاما میخواهد با بازگشت ناچیکتا از جهان مردگان، خشم پدرش فروکش کند چون پدر ناچیکتا از سفر او به شدت ناراضی بود و نفرین پدر و مادر، نگرانی بزرگی به شمار میرفت. دومین درخواست ناچیکتا از یاما این است که اجرای صحیح آیین آتش را به او بیاموزد. سومین درخواستف پاسخ به این سوال است که آیا فرد پس از مرگ فیزیکی، به حیات خود ادامه میدهد یا خیر. یاما از این درخواست سوم طفره میرود و به جایش میگوید:

«از من پسران و نوه هایی طلب کن که صد سال زنده بمانند. گله های گاو، فیل ها و اسب ها، طلا و سرزمین های پهناور بخواه. و بخواه که تا هر زمان که اراده میکنی، زنده باشی. یا اگر چیزی بیشتر به ذهنت میرسد. مطلوب است که ثروت و مانند آن درخواست کنی. عمرت دراز باد ناچیکتا؛ فرمانروا شدن بر یک پادشاهی بزرگ ، نهایت ظرفیت برای لذت بردن از نعمت های زندگی، و زیبایی را بخواه؛ زنان زیبا را که به ندرت روی زمین دیده میشوند، ارابه رانان و هنرمندان ماهر برای شرکت در مراسم خود را بخواه؛ ولی ناچیکتا، از من درباره ی مرگ نپرس.»

بعدا میفهمیم که یاما تمام این پیشنهادها را برای امتحان ناچیکتا کرده است. پاسخ ناچیکتا این است:

«این لذت ها فقط تا فردا دوام می آورند و نیروهای حیاتی زندگی را تحلیل میبرند. چقدر زندگی روی زمین زودگذر است؟! بنابراین اسب ها و ارابه هایتان را، رقص و موسیقی را برای خودتان نگه دارید. انسان فانی هرگز نمیتواند با ثروت خوشبخت شود.»

و در انتها اضافه میکند:

«ناچیکتا جز این راز بزرگ، هیچ نعمت دیگری نمیخواهد.»

و یاما جواب سوال ناچیکتا را اینطور میدهد:

«خردمند، از طریق مراقبه به درک میرسد. خود بی زمان فراتر از هر گونه ادراک، پنهان در غار دل، از درد و لذت فاصله ی زیادی میگیرد. کسانی که میدانند نه بدن هستند و نه ذهن، بلکه خود ازلی، آن ذات الهی، اصل وجود، منبع را پیدا میکنند، از همه ی شادی ها لذت میبرند و در شادی جاودانه زندگی میکنند. میبینم که دروازه های شادی، برای تو ناچیکتا، گشوده میشوند.»

این خود حقیقی یا خود بی زمان، اصل الهی انسان است که به گفته ی یاما خطاب به ناچیکتا « خود دانای کل [است که] هرگز زاده نشده است و نخواهد مرد. این خود، فراتر از علت و معلول،ابدی و تغییرناپذیر است. وقتی بدن میمیرد، خود حقیقی نمیمیرد.» جالب است که این درس را ارباب مرگ یعنی یاما به او میدهد چون پیشنهادهای او به ناچیکتا برای منصرف کردن او از راهش، همتای پیشنهادهای شیطان به مسیح در 13 آیه ی اول فصل 4 انجیل لوقا است که به «وسوسه ی مسیح» شهرت دارد. شیطان وعده ی لذت های گوناگون و سروری جهان را به عیسی میدهد بلکه عیسی را از مسیرش منصرف کند ولی موفق نمیشود. البته در انجیل، شیطان به عیسی پاداشی نمیدهد ولی به هر حال، او یک جن است و از این جهت، میتواند با سه خواسته ای که میشود از یاما کرد، در داستان های معروف عربی حول جن چراغ جادو جمع آید. در این داستان ها کسی که جن را از چراغ آزاد کند، میتواند سه خواسته از اوطلب کند و جن آنها را براورده نماید. در بسیاری از افسانه های قدیم، از دیوها و جن های وارونه کار سخن رفته است یعنی چنان دروغگویند که هرچه میگویند، وارونش عمل میکنند و وقتی به نظر میرسد دارند خیر میرسانند، شر میرسانند و وقتی به نظر میرسد میخواهند شر برسانند، خیر میرسانند.:

“SHEEPS IN SOCIAL MEDIA”: PART2: JOHN FRANK: HXMOKHA: 10/2/2012

موضوع درآمدن خیر از شر و وارونه اش، از افسانه ی تایفون یا سیت هم قابل استنباط است. او خدای خشکسالی و قحطی است ولی همزمان به خاطر ارتباط با آب، با تاریکی هم مرتبط است و از طرفی برای ایجاد پهنه های مورد علاقه اش یعنی بیابان ها اول نیازمند ایجاد خورشید توسط دشمنش روشنایی است. جرالد مسی جمیع این تضادها را در توصیفی از "کتاب پادشاه" از یک گوهر عرفانی غنوصی می یابد که مزین است به تصویر مردی با سر گرگ که دو عقرب غولپیکر را در دست گرفته است؛ نوعی تصویرسازی از هورس، خدای خورشید. خورشید و یک سوسک بالدار –از نمادهای خدای خورشید- هم در صحنه هستند، اما علاوه بر آنها، ماه و یک ستاره ی هشت پر هم درج شده اند. ستاره ی هشت پر نشان میدهد که این ایزد، آنوبیس خدای شغال سر است. آنوبیس خودش یک فرم خیر از سیت یا تایفون است و گرگ نشان دادن سیت در مصر معمول بوده است. دراینجا آنوبیس خدای قطب شمال است که در این مقام، هشتمین ایزد بعد از هفت ایزد موکل ستاره ی دب اکبر است که تبدیل به ستاره ی قطبی شده است. آنوبیس در این مقام، «پسر گاو» نامیده میشود که گاو، "نات" الهه ی آسمان است که فرم توسعه یافته ی دب اکبر به شمار میرود. هفت ستاره ی دب اکبر از روی هفت گانگی یاران "شو" خدایی که زمین را از آسمان جدا کرده است، برآمده اند. در پاپیروس جادویی، شو غول هفت ذراعی نامیده میشود که یک معبد هشت ذراعی میسازد که خودش به آن نمیرسد تا تویش برود چون این ذراع هشتم، خود آنوبیس به عنوان هشتم خارج از هفتگانه ی او است و هفتگانه با هفت طبقه ی آسمان برای هفت خدای سیاره ای بابلی قابل تطبیقند. مطابق نظر مندایی ها، هیول زیوا پس از به دست گرفتن حکومت جهان هایی که خلق کرده بود، در ورای هفت ماتاراتو در انتهای جهان ما در ستاره ی قطبی پنهان شد. مسی به یک سری سنگ های گنوسی اشاره میکند که در آنها شیخ الجبل یا پیرمرد کوهستان اسماعیلی ها سر هفت ستاره است. بنابراین به نظر مسی، «پیرمرد کوهستان اصلی» افسانه های فراماسونی که تمپلارها یا شوالیه های صلیبی شاگردی او را کردند، درواقع خدای قطب شمال در مرکز جهان است. احتمالا منشا نسخه ی مقبطی افسانه، هرموپولیس بوده و آن، درآنجا در ارتباط با کیش پرستش تحوت خدای ماه پدید آمده است. با این خدای هشتم، قوس آسمان ساخته شد و یک آسمان سوم بین دو آسمان قبلی شمالی و جنوبی که محل نزاع هورس و سیت بود ایجاد گردید که محل عبور خورشید شد. درواقع دراینجا آنوبیس نتیجه ی نزاع دو جنبه ی مخالف سلف خود سیت است. سیت خدای تاریکی که در شب منزل دارد، به خاطر خاصیت های اختری و قمریش عامل جزر و مد آب ها است و دشمنش هورس مطابق روایتی مشهور، سوار بر نیلوفرهای آبی، از اعماق آب ها بیرون آمده است. یعنی نور سیت که تنها دلیل برتری او بر بقیه ی تاریکی است، طوری عمل کرده که ضد خود را ایجاد کرده است. این ضد، در مقابل افراط سیت، تفریط پیشه میکند. دلیل این برداشت را از جغرافیای مصر می یابید. تماما صحرا است جز قسمت هایی که در اثر رسوخ رود نیل و آبرفت هایی که با خود می آورد سرسبز و قابل کشاورزی شده اند. صحرا نتیجه ی تابش خورشید است و آب نتیجه ی جزر و مد نیروهای آشکار در غیاب خورشید چون قمر و شعری. پس نیروهای مخالف با هم متحد میشوند و این اتحاد در صورت فلکی جوزا یا دوپیکر، تبلور می یابد. افسانه ی مصری بر نبرد دائمی هورس و سیت متمرکز است و آنها در این نبرد، آسمان های شمالی و جنوبی را در قالب دو شیر رهبری میکنند اما برایندشان در آسمان وسطی تحت رهبری شو ایجاد میشود. شیرگونگی شو در دو دست باز شده اش قسمت میشود و دو شیر افق های طلوع و غروب خورشید موسوم به روتی را میسازد که بازتکرار شیرهای هورس و سیت میباشند. تعادل شو مقابل تضاد هورس و سیت قرار میگیرد و ازآنجاکه هورس و سیت در جوزا قرار دارند، شو در خانه ی مقابل آنها در دایره البروج یعنی در صورت فلکی قوس مستقر میشود. تعادل شو به عنوان برابر و متعادل کردن نیروهای متخاصم، بعدا به لحاظ اجتماعی بازخورد تطبقاتی و سلسله مراتبی می یابد و به صورت عصر طلایی ساتورن در رم بازآفرینی میشود. همانطورکه به تعادل رسیدن تضاد سیت و هورس در شو باعث ممکن شدن کشاورزی و ایجاد تمدن در مصر میشود، رم هم شهری است که از تضاد دو برادر دوقلوی متخاصم –رومولوس و رموس- بنا میشود و خدای کشاورزیش ساتورن مروج صلح و تعادل است و ایام خاصش موسوم به ساتورنالیا زمان برابری ارباب و برده، والد و کودک، و مرد و زن است تا جایی که بردگان با اربابانشان روی یک میز غذا میخورند و مردان و زنان، لباس هایشان را با هم عوض میکنند. به نظر مسی، در شرایطی که تاریکی بار اخلاقی یافته و شر میگردد و هیچ کس مایل نیست خود را جناح شر و در میدان تایفون یا سیت بخواند، شو در مقابل هورس که در مقام خدای روشنایی میخواهد تاریکی را به کل برکند تعریف میشود چون هورس در مقام ستیزنده مظهر اشرافیت های جنگجو میشود و در تصویر شیر تثبیت میگردد، درحالیکه شو در برج قوس تبدیل یک کماندار میشود و دوگانه ی شکارچی انسانی و شیر، بدل به دوگانه ی مساوات گرایی در مقابل اشرافی گری میگردد.:

“ANCIENT EFYPT”: GERALD MASSEY (1907): V1: PART2: BOOK4

جرالد مسی مصر را تمدنی هزاران ساله و خدایان آن را متعلق به روزگاران پیش از مسیح و قبل از عصر حوت میداند ولی متوجه نیست که درحالی دارد ساتورن را به واسطه ی شو به برج قوس مرتبط میکند که ساتورنالیا جشنی که اکنون تبدیل به کریسمس شده است، در انقلاب زمستانی برگزار میشده و انقلاب زمستانی فقط در عصر حوت، در برج قوس رقم میخورد. ضمنا شوی برج قوس هم میشود همان هرکولی که اطلس میشود. چون همانطورکه دیدیم، هرکول از صورت فلکی مارافسا نیرو میگیرد و مارافسا همان سه پایه ی آپولو در مقام خدای برج قوس است. همین طور دیدیم که عقرب و قوس با هم مارافسا را میسازند چون عقرب همان اژدهای پیتون است که به تسخیر آپولو درآمده است. آیا نگاره ی هورسی که دو عقرب در دست دارد و به راحتی میتواند با سیت گرگ سر همهویت شود، دقیقا همین ترکیب آپولوی خورشیدی با دشمن تاریکی پسندش را نشان نمیدهد؟

اینجا همینطور قلمرو تاریکی و عمق جهنم است. کاهن آپولو –مثلا پارمنیدس- در فرود آمدن به دوزخ، به خود آپولو اقتدا میکند و هادس فرمانروای دوزخ در نسخه ی هندی قصه، یاما است؛ کسی که دیدیم همان ینبوشاد، ییمه خشائته یا جمشید است که با جنبه ی تاریک خود یعنی اژدها –بخوانید پیتون؛ بخوانید تایفون- درگیر است و فریدون که مابه ازایی برای مسیح است، ساحت او را از اسارت اژدها/ضحاک آزاد میکند. درواقع مسیح با این کار، به شیوه ی خودش به جهان زیرین فرود می آید و همانطورکه داستان «وسوسه ی شیطان» نشان میدهد، در بیابان –قلمرو سیت یا تایفون- شیطان را شکست میدهد. طبیعتا و همانطورکه داستان های شکست پیتون از آپولو و مواجهه ی ناچیکتا با یاما نشان میدهند، انتظار داریم درنتیجه ی این پیروزی، مسیح، چیزهایی از شیطان گرفته باشد. اما شرط این موفقیت، این است که بر شیطان ظفر یابد وگرنه خودش طعمه ی او خواهد شد. یادمان باشد این سفر، همتای سفر ازیریس به جهان زیرین و جهنم است جایی که به تایفون تعلق دارد و قهرمان ممکن است هرگز از آن برنگردد.

یکی از نکات جالب در این مداقه آن است که تایفون در کتاب ایزیس و ازیریس پلوتارخ به شکل گراز ظاهر میشود و گراز قاتل آدونیس شکارچی، نسخه ی لبنانی تموز هم هست. در اساطیر یونانی، گاهی آرس خدای جنگ به شکل گراز آدونیس را میکشد چون آدونیس رقیب عشقی آرس در تصاحب آفرودیت یا ونوس الهه ی عشق است و میدانیم که هراکلس یا هرکول هم مثل آرس در جایگاه خدای جنگ پرستیده میشده است. با این حال، در داستان اصلی خدا الهه عیشتار همتای بابلی ونوس، خود باعث مرگ تموز و افتادنش به دوزخ میشود. ممکن است گراز، آفرودیت و تایفون، همه نسخه های مختلفی از یک موجودیت باشند. یادمان باشد که تایفون یک تیتان است و مثل دیگر تیتان ها گاهی صاحب پاهایی به شکل مار تجسم میشده است. همین پاهای مارمانند را برای سیرن ها یا عفریته های اغواگر در نظر میگرفتند. مشهورترین سیرن ها سیرن های دریایی در داستان ادیسه هستند که دو پای مارمانندشان به دم های ماهی با سر دو طرفه تبدیل شده است، دقیقل نسخه ی مونث همان تریتونی که هرکول با او کشتی گرفت. گاهی هم پاهای مار و دم ماهی با هم تلاقی میکنند و سیرن با دو پا به شکل دم ماهی تصویر میشود. سیرن های دریایی در ظاهر زنانی نیمه ماهی اکنون تبدیل به پری های دریایی دوست داشتنی کارتون ها شده اند. اما آنها در داستان های اصلی، چنین مهربان نیستند. در داستان ادیسه آنها با آواز خواندن برای ملوانان آنها را به داخل دریا میکشانند و باعث غرق شدنشان میشوند. ادیسه با تمهیدی موفق میشود کشتی خود را از آسیب آنان دور نگه دارد. اما یکی از ملوانان به دنبال آواز، توی دریا میپرد و در آستانه ی غرق شدن قرار میگیرد. شانس می آورد و آفرودیت عاشقش میشود و او را نجات میدهد و به نزد خود میبرد. این ملوان، بوتس نام دارد یعنی همنام همان صورت فلکی گله دار صاحب گاری است و میشود گفت این گله دار، همان تموز یا آدونیس است در ماجرای عشقیش با آفرودیت به یک روایت دیگر. ظاهرا افتادن او در دام آفرودیت یک نسخه ی دیگر غرق شدن او است. اما چرا غرق شدن؟ قرارگیری بوتس در جوار صورت فلکی مارافسا را به یاد بیاورید. بدن مار که دو طرف آدم این صورت فلکی قرار دارد، در صورت حذف کردن پاهای آدم، تبدیل به دو پا به شکل دم ماهی میشود که در دو دست صاحبشان قرار گرفته اند، دقیقا همان تصویر متداول سیرن ها. همانطورکه بیان شد، صورت فلکی راه شیری از روی مارافسا میگذرد و این صورت فلکی، متداولا به رودخانه یا جریان آب تشبیه شده است. بنابراین کسی که فریب مارافسا را بخورد و در تملک او درآید در آب آن غرق شده است، همانطورکه امروزه هم اصطلاح غرق شدن در باب فرو رفتن در مشکلات زندگی مادی زیاد استفاده میشود. ادیسه موفق میشود از این بلا نجات یابد چون تحت حمایت آتنا الهه ی عقل است. اتفاقا آتنا در جایی از داستان ادیسه به شکل پسری چوپان بر او ظاهر میشود و این میتواند نشان دهد که آتنا یک فرم زنانه از تموز است همانطورکه آفرودیت و سیرن فرم های زنانه ی تایفون هستند. آتنا تیرانداز ماهری است و میتواند صورت فلکی قوس یا کمان در جوار مارافسا را نمایندگی کند. همانطورکه میدانیم، آدونیس هم یک فرم شکارچی و کماندار از تموز بود. کریستف نولز معتقد است داستان هایی مانند قصه ی آدونیس و ونوس یا ادیسه و سیرن ها الگوهایی برای قربانی جوانان در دنیای متمدن امروزین هستند. جوانان در پرتگاه هایی که همتایان سیرن ها یعنی چاله های خطرناک مسیر زندگی مادی و تلون و بوقلمون صفتی لذت های مادی سر راهشان قرار میدهند، در رنج و غم می افتند و بسیاریشان خودکشی میکنند و بنابراین به عنوان قربانیانی تقدیم جهان ارواح شریری میشوند که در ازای تمدنی که به انسان ها آموخته اند، انتظار تقدیم قربانی انسانی را دارند. کسانی که قربانی میشوند، حقشان است. به آنها اجازه ی انتخاب داده شده و آنها میتوانند مثل ادیسه با توسل به عقل نجات یابند ولی مثل بوتس تسلیم احساسات و غرایز خود شده اند.:

“the vitally importan work of christoph Knowles and the power and wisdom of the stars”: DAVID MATHISEN: STAR MYTH WORLD: 31 July2020

این حق انتخاب، همان حق تعادل شوی کماندار در مقابل زورگویی خیرخواهانه ی شیر خورشیدی است. میتوان نزاع دموکراسی لائیسیته و اقتدار مذهب در امروزه روز را نسخه ی مدرن آن در نظر گرفت. دموکراسی راه را هم برای مذهب خدایی و هم برای آزادی شیطانی باز میگذارد و به انسان ها اختیار میدهد تا از بینشان یکی را انتخاب کنند. در مقابل، مذهب خواهان بستن هر گونه راهی بر شیطان با کمتر کردن هرچه ممکن راه انتخاب است و چون با اختیار میانه ای ندارد، از سر مصلحت، اینقدر در محدود کردن همه کار و ممنوع کردن همه چیز افراط میکند که عملا باعث گردنفرازی سکولاریسم میشود. آنها هر دو یک قسمت مفقوده دارند و آن آماده کردن مردم برای درآوردن سعادت از مغاک شیطان و با غلبه بر شیطانند و شاید لازم باشد که ما فکر کنیم تعلل در آموختن این مهم به مردم برای آن باشد که جامعه به دادن قربانی به شیاطین نیاز دارد. پس خوب است موقع فکر کردن به این مسئله این را هم گوشه ی ذهنمان داشته باشیم که بر اساس تفسیری که از افسانه ها به دست دادیم، سیاست و جریان اقتصادی مهم حمایتگر آن، خودشان جلوه هایی از مارافسا یا تریتون تحت حکومت هرکول است و ممکن است شیاطینی که داریم از آنها صحبت کنیم، نیروهای غریزی کور و خودخواه حاکم بر سیاستمداران و مقتصدین باشند.

مطلب مرتبط:

دموکراسی و قربانی دادن برای شیاطین (قسمت اول)

دموکراسی و قربانی دادن برای شیاطین (قسمت اول)

تالیف: پویا جفاکش


به لحاظ سطح ابتکارات تکنولوژیک، هیچ مرکزی در جهان به پای آکرون در ایالت اوهایوی امریکا نمیرسد. این شهر پیشتر و در سال های بین 1900 و 1990 مرکز لاستیکسازی جهان بود و زوال صنعت لاستیکسازی در آن، با پیشرفت در تولیدات الکترونیکی جبران شد. از این جهت، آکرون به نوعی همیشه مایل به پیشتازی در خلقت های انسانی بوده است. این با اسمش هم جور درمی آید: یک کلمه ی یونانی به معنی بلندی در اشاره به بلندتر بودن آکرون از مناطق اطرافش. حتی نام شهرستان سامیت که آکرون مرکز آن است نیز به همین معنا است. اما چرا یک اسم یونانی؟ دقت کنید که این اسم آدم را به یاد آکروپولیس (معنی: شهری در بلندی) تپه ی بناگاه آتن مرکز فلسفه و اندیشه در یونان می اندازد و آتنی ها از این جهت، جانشینان انسانی خدایان کوه المپ در اساطیر یونانیند. المپی ها به رهبری زئوس/ژوپیتر، به دوران تیتان ها به رهبری کرونوس/ساتورن خاتمه دادند و تیتان ها به تارتاروس تبعید شدند، داستانی که میتواند آنها را به تارتارها یا نیروهای دوزخی تبدیل کند و با تاتارها و ازاینرو در قاره ی امریکا با سرخپوستان تطبیق میشدند. تارتارها در بسیاری از روایات، محمدی یعنی مسلمان بودند. شاید این موضوع توضیح دهد که چرا گفته میشود بخشی از زمین های سامیت، از "مدینه"MEDINA گرفته شده اند. شهرستان "مدینه" نام از روستایی به همین نام دارد که در محل سکونت سرخپوستان بنا شد و جالب این که نام این روستا قبلا "مکه" بوده است. ویکی پدیا در صفحه ی "مدینه، اوهایو" در توضیح نام های مزبور، گفته است که آنها از شهرهای مکه و مدینه در عربستان سعودی گرفته شده اند، اما دلیلش را و این را که چرا دقیقا نامجاهایی انتخاب شده اند که در تاریخ اسلام محل زندگی و حکومت محمد پیامبر اسلام بوده اند، بیان نکرده است. درباره ی تاریخ مدینه ی اوهایو چنین آورده که آن توسط فرانسوی ها به ایالت نیوفرانسه ی کانادا ضمیمه شده بود تا این که به تصرف بریتانیا درآمد و بعد شرکت زمین کنتاکی آن را خرید که درنتیجه ی آن به ایالات متحده ضمیمه شد. این شرکت، یکی از نتایج پایان یافتن «جنگ بزرگ هندی در شمال» بین اروپایی ها و یک کنفدراسیون کم شناخته شده ی هندی/سرخپوست بوده که مرز ایالات متحده در شمال را تعیین کرده است. آیا با یکی از آخرین حدود پسروی تاتارهای مسلمان روسیه در شرق و جنوب مواجهیم؟ ظاهرهای سکونتگاه های اوهایو که چنین چیزی را نشان نمیدهد: شهرهایی هستند کاملا مدرن و امروزی. اما شاید همیشه اینطور نبوده است. بیایید روی مدینه تمرکز کنیم که اسمش آن را یک مرکز عمده ی احتمالی نشان میدهد. مدینه در سال 1870 در یک آتش سوزی ویران و سپس از نو ساخته شد. آیا این برای تغییر محتوا فرصت خوبی نبوده است؟ جالب است که مدینه تنها مورد در نوع خود نیست. تا سال 1923 هر سال، تعدادی از شهرهای امریکا در حال تخریب در اثر زلزله یا طوفان یا آتش سوزی تا حد نیاز افتادنشان به ساخته شدن از نو بودند. واقعا چرا؟ کوربن دالاس که به تاریخ ایالات متحده اعتقاد ندارد، معتقد است این سال ها تکثیر سه فاجعه ی احتمالا مرتبط در قرن 19 هستند که میتوانستند خرابی بزرگی را در سراسر کشور ایجاد کنند و قطعه قطعه کردنشان به وقایع منفرد طی بیش از یک قرن، برای پرهیز از وقفه افتادن در تاریخ جهان به واسطه ی یک فاجعه ی بزرگ است که البته چون بیشتر مردم نواحی از هم خبر نداشته اند و به توالی سال ها هم دقت نمیکرده اند، راحت میشده مردم را قبولاند که فقط یک فاجعه ی محلی را از سر گذرانده اند. سه فاجعه ای که دالاس روی آنها تاکید میکند، عبارتند از: 1-زلزله های نیومادرید بین 1811 و 1812 که باعث تغییر چشم اندازهای وسیع در سراسر شمال شرقی آرکانزاس و جنوب شرقی میسوری و درنتیجه ی آن، وقوع سیل های عظیم گردیدند. 2-بارش شهابی لئونید در سال 1833. 3-شدیدترین طوفان ژئومغناطیسی ثبت شده در تاریخ موسوم به رویداد کارینگتون در یکم و دوم سپتامبر 1859. اگر این رویدادها با هم مرتبط باشند، چه چیزی جز همدستی گروهی از انسان ها با این وقایع در نتایج انسانی-اجتماعی کنونیشان میتواند سبب تلاش این عده در جدایی انداختن بین ارکان فاجعه باشد؟ درست در همان زمانی که دوران آتش سوزی های شهرهای امریکا در حال پایان بود، در هندوستان، بعضی از مردم از پدرانشان شنیده بودند که انگلیسی ها حکومت مغول های مسلمان را در هند از بین بردند تا منابع هند را غارت کنند، اما هیچ کس نمیدانست انگلیسی ها امکانات لازم برای این کار را از کجا آورده اند. برای بیشتر مردم، انگلیسی ها جادوگر بودند و در این شرایط، انگلیسی ها میتوانستند درباره ی ریشه ی تمدن خود هر دروغی به این مردم تحویل دهند. تکلیف آنهایی که مستعمره نبودند که دیگر روشن است. باز احتمالا در همان سال ها است که بقایای شهرهای مخروبه ی مغولستان که مسافران اروپایی توصیف کرده بودند، توسط اروپایی ها ازآنجا جارو شد تا تصویر مغول ها در حد تارتارهای وحشی توصیف شده در تاریخ غربی تثبیت شود. برخی معتقدند تمدن مغولستان در اثر برخورد یک شیء آسمانی به تاکلاماکان که سبب تغییرات جغرافیایی و تغییر مسیر منابع آبی شد از بین رفت. این شیء آسمانی میتواند بخشی از یک رویداد فضایی جهانگیر بزرگتر و نسبت داده شده به شیاطین جهنمی باشد که باعث تغییر آب و هوای زمین و بیابان شدن سرزمین های عربی خاورمیانه و شمال افریقا گردید. این رویداد باید آنقدر جدید باشد که صاحبان تمدن های پیشین این دو منطقه را در نزد بدویان باقی مانده تا حد خدایان رسانده و باعث شده باشد که زمانی که اروپاییان در خاک آنها فرود آمدند، در چشم بومیان یا خدایان باشند یا چنانکه یهودیان از خدایان باستانی تعبیر کرده اند، دیوهای شریر. در خود اروپا نیز چنین تعابیری را درباره ی رومیان باستان میبینیم. در سقوط رم، تارتارها یا نیروهای جهنمی به شکل تاتارهای هون درمی آیند که با وارد کردن ضربات سخت به رم، او را در مقابل ارتش های زیردستان ژرمن هون ها تضعیف میکنند. با این حال، همانطورکه در موقع جعل تاریخ برای خاورمیانه تکرار میشود، تاریخ این دیو/خدایان رومی، اصلا جدید نیست و یک دوره ی طولانی هزارساله بین آنها و دوران جدید فاصله انداخته که به آن، قرون وسطی میگویند. قرون وسطی مشتمل است بر جهالت گستری تاریک کلیسای مسیح از رم که نه بر اساس یک واقعیت بلکه بر اساس حدیث سلطنت هزارساله ی مسیح جعل شده است. دوره ی تعیین شده سال های بین 500 تا 1500 میلادی را در بر میگیرد. اما حتی این هم بدان معنی نیست که هزار سال قلابی در وسط سال 1500 میلادی تعبیه شده اند. توضیح این که سلطنت هزارساله ی مسیح بر اساس الگویش که مسیر یک ساله ی چرخه ی خورشیدی است، به یک سال با چهار فصل تقسیم میشود که هر فصل 250 سال طول میکشد. برای همین انتظار میرود در پایان هر 250 سال، زمان یک تغییر بزرگ به خود ببیند. پس اگر قرار است فاجعه ی جهنمی در 1500 میلادی باعث سقوط روم باستان و جانشینیش با حکومت مسیح باشد، باید بعد از 250سال و در حدود 1750 میلادی وارد دوران چرخش به سمت سکولاریسم شویم که ثمره اش انقلاب های سکولاریسم گستر امریکا و فرانسه بود. موفقیت این دو انقلاب، نتیجه ی اتحاد نیروهای فرانسوی با امریکایی ها در جدا کردن امریکا از بریتانیا در سال 1780 بود و در همان سال بود که در لندن، جرمی بنتام کتاب "مقدمه ای بر اصول اخلاق و قانونگذاری" را در فرمول بندی "اخلاق فایده گرایانه" منتشر کرد. اگر از آن 250سال جلوتر بیاییم، میرسیم به سال 2030 یعنی همان سالی که UCS مدام ما را به سبب خطر بازگشت ناپذیری بحران های آب و هوایی و تغییرات اقلیمی میترساند. آیا واقعا زمین آنقدر کوچک است که دانشمندان میتوانند پیشبینی کنند همه جایش در سال 2030 در بحران قرار میگیرد یا این که قضیه فقط تکرار یک زمانبندی خرافی درباره ی بازگشت بحران های جهانی در بازه ی 250ساله است؟ درواقع هر دویشان یک جا جمع خواهند آمد اگر باز هم به اتحاد انسان با بحران های همه گیر اعتقاد پیدا کنیم چون به نظر میرسد که سیاستمداران واقعا جاهایی از بحران سازی بهره میبرند و گناهان خود را به گردن طبیعت می اندازند. مثلا اگر میبینید در امریکا گاهی آتش سوزی های بزرگ را تصمیمات عمدی سیاستمداران میخوانند باید بدانید که سوء ظن هایی از قبل و از دوران آتش سوزی های اوایل قرن 20 وجود دارد. کافی است دقت کنیم که به فاصله ی کمی بعد از پایان دوران آتش سوزی های سالانه ی شهرهای امریکا، آتش سوزی بزرگ چانگشا در سال 1938 رخ داد که با توجه به این که چین هم مثل امریکا صاحب تمدن دارای تداوم است جلب توجه میکند. این آتش سوزی که باعث نابودی 90درصد چانگشا شد کاملا عمدی بود و به بهانه ی ایجاد زمین سوخته به منظور نیفتادن امکانات شهر به دست مهاجمین ژاپنی رقم خورد درحالیکه ژاپنی ها اصلا نزدیک شهر نبودند و تازه چون به سکنه اطلاع قبلی داده نشد، خسارات جانی و مالی فراوانی ایجاد گردید. درابتدا سوزاندن شهر به چیان کای چک رهبر ملی گراها نسبت داده شد ولی بعد فرماندار عذرخواهی کرد و گفت که دستور از رهبر نبوده و در عوض 3نفر به جرم ایجاد این فاجعه اعدام شدند. برخی این اعدام را حذف شاهدان میخوانند. چانگشا شهری معمولی نبود و یکی از دستنخورده ترین شهرها به لحاظ حفظ اصالت تمدن چینی به حساب می آمد. در چین، یک بدبینی عمده به وجود تلاش هایی عمدی برای تحریف محتوای تمدن و فرهنگ چینی وجود دارد که برایش اسم خاصی دارند: سیکو-کوآنشو. این اسم، از عملیاتی می آید که امپراطور چیانلونگ از سلسله ی چینگ برای حفظ و جمع آوری کتب چینی در پیش گرفت. او صاحبان کتاب ها را امر کرد که کتاب هایشان را برای بازنویسی و ثبت به دربار چین بفرستند تا بعدا کتاب ها را به صاحبانشان برمیگرداند ولی هرگز کتاب ها را برنگرداند. بسیاری از آن کتاب ها در یک سانسور عمدی برای از بین بردن بقایای میراث مینگ، برای همیشه نابود شدند و صداقت نسخه های فعلی در حفظ اصالت متون موقع بازنویسی هم مورد تردید است. اما درحالیکه آتش سوزی چانگشا در یک کشور مبتلا به سیکو-کوآنشو، فقط در نابودی شهر با آتش، به شهرسازی های امریکایی شبیه است، در همسایه ی شمالی چین یعنی اتحاد جماهیر شوروی، مردمی زندگی میکردند که تا دهه ی 1980 خاطرات زنده ای از اتحاد تخریب محیطی و بازنویسی انسانی در نابودی تمدن خود در ذهن داشتند. این مردم، کورشاک ها بودند. بر اساس تاریخچه ی قومی خود، آنها نخست در جایی ناشناخته در اروپای کنونی میزیستند تا این که مهاجمانی از سمت دریا سرزمین هایشان را تصرف کردند و آنها را مرتب به سمت شرق هل دادند و آنها طی این فرار، از پروس، لهستان و بلاخره روسیه گذشتند و در روسیه نخست به بلاپولیش (لهستانی های سفید) و بعدتر به بلاروس (روس های سفید) معروف شدند. آنها بر خاطره ی جمعی روس ها هم اثر گذاشتند. شهر مدرن ریازان در روسیه که گفته میشود در محل ریازان دیگری که در حمله ی باتو خان مغول نابود شد بنا شده است احتمالا در اصل در روسیه واقع نبود بلکه درواقع ریازان یا سرزمین اولیه ی کورشاک ها در یک جای ناشناخته از اروپا بوده است. از نکات عجیب درباره ی فرهنگ کورشاک های اواخر دوره ی شوروی، دوام نوعی اعتقادات مذهبی در قالب مصنوعات در سکونتگاه هایشان علیرغم مذهب کشی گسترده در شوروی بوده است. این اعتقادات در سازه هایی موسوم به VIERA تجلی پیدا میکردند. ویرا نام از عبادتگاه های قدیم کورشاک ها داشت اما حالا هر چیزی که به کورشاک ها احساس خوش بدهد ویرا نامیده میشد حتی اگر یک چرخ و فلک یا یک قفس پرنده باشد. این کمک میکرد تا کورشاک ها بتوانند اماکنی ظاهرا تزئینی و بی فایده درست کنند که اگرچه کاربرد مذهبی نداشتند ولی درواقع مذهبی باشند. دولت شوروی نخست در ازای دریافت مالیات اضافه از کورشاک ها اجازه ی وجود این سازه ها را داد ولی بعد با آنها برخورد کرد. به نظر میرسد ویراها کمک کردند که کورشاک ها گذشته ای ماقبل مسیحی را در ذهن داشته باشند که روس ها نتوانند آن را از مسیر تغییرات در امان نگه دارند. کورشاک ها دورانی را به یاد می آوردند که در محل دریاچه ای به نام «پلشیوو» فرود آمدند. قبل از آنها ملت های دیگری در آنجا بودند که سکونتگاه هایشان در یک تهاجم از بین رفته و از آنها فقط قبیله ای به نام قاسمف باقی مانده بودند که نام از رئیسی به همین نام داشتند. کورشاک ها با قاسمف ها صلح کردند و دو ملت در هم ادغام شدند. در جامعه ی نوین، مردم بر اساس نوعی طبیعت پرستی در هماهنگی با طبیعت زندگی میکردند. آنها نه مشروب الکلی مینوشیدند و نه مواد مخدر مصرف میکردند و نه برده داری پیشه میکردند. آنها حتی تا اوایل قرن بیستم از پول هم بی اطلاع بودند و بر اساس مبادله ی کالا به کالا زندگی میگذراندند. ویراها منبع و عامل زندگی موفق آنها تلقی میشدند. اما یک فاجعه ی آب و هوایی وحشتناک و سیل متعاقب آن، تمام سکونتگاه های کورشاک ها را نابود کرد و آنها را آواره نمود. شکارچیان انسان از راه رسیدند و کورشاک های آواره را شکار کردند تا از آنها بهره کشی کنند و هر کورشاکی که مقاومت مینمود کشته شد. شرایط بد زندگی بعد از نابودی زمین های کشاورزی، کورشاک ها را به خیانت به هم وا داشت و ترس آنها از هم و از شکارچیان انسان، بنیاد اعتقادات آنها را از هم گسست. کورشاک ها مقابل طبیعت قرار گرفتند و رفع گرسنگی و گذران زندگی از طریق فروش اعضای بدن حیوانات، باعث شد تا آنها بیشتر انواع جانوران وحشی از جمله گرگ ها را تا آخرین عددشان شکار کنند. درنهایت وقتی دیگر چیزی برای کسب روزی باقی نماند، به اطراف متواری و جذب جوامع دیگر شدند. بعضی از کورشاک ها همدیگر را دوباره یافتند و به دلیل عدم رضایت از زندگی در شهرهای نوین، تصمیم به احیای سرزمین اجدادی گرفتند. اما وقتی به زادگاه برگشتند، دیدند همه چیز عوض شده است. نام های همه ی مناطق عوض شده و میشد فهمید درحالیکه بعضی سکونتگاه ها کلا محو شده اند، در فواصل آنها سکونتگاه های جدید درآمده اند. حتی نوع نامگذاری ها هم تغییر کرده بود و درحالیکه در قدیم معمول بود برای نامجاسازی، آخر کلمات، یک "ستان" stan اضافه کنند، حالا به جایش spas پسوند نامجاسازی بود. درحالیکه پدران آنها لب به الکل نمیزدند، اکنون تنها محل جایز برای گردهمایی، میخانه بود و اشتیاق برای دیدن دیگران، خودبخود مردم را الکلی میکرد. روزی گروهی از کورشاک ها با نگرانی، با ورود یک دختر 14ساله ی ژولیده و هراسیده ی کورشاک به جمع خود مواجه شدند که مطالب وحشتناکی میگفت. اعضای خانواده و جامعه ی او سعی کرده بودند جامعه ی سنتی کورشاک با فرهنگ خاص خود را احیا کنند و به این جرم، مورد حمله ی سربازان شوروی قرار گرفته و اکثرا کشته شده بودند. آن دختر، بقیه ی عمرش را در سکونتگاه جدید گذراند ولی آنقدر از اتفاقی که افتاده بود ترسیده بود که وقتی بازماندگان خانواده اش از او خواستند به نزد آنها بیاید امتناع کرد. بعد از آن، اخبار بیشتری درباره ی جستجوی سربازان شوروی در جنگل ها برای یافتن بقایای کورشاک های سنتگرا شنیده شد و در خاطره ها ماند. یادمان باشد که کورشاک ها روس های سفید نامیده میشدند و ممکن است داستان های مربوطه بخشی از بدنه ی داستان های نبردهای روس های سرخ و روس های سفید در دوران جنگ داخلی و تا میانه های دوران حکومت استالین بوده باشند. یعنی دورانی که داریم توصیف میکنیم، مرز عصر استالین و یک دوران ناشناخته بوده باشد. خاطرات افسانه ای کورشاک ها نشان میدهد که این دوران ناشناخته میتواند همان عصر طلایی ساتورن باشد؛ عصری که بنا بر اساطیر رومی، در آن، نه تضاد طبقاتی بود نه برده داری و نه فقر و گرسنگی، و این عصر با به قدرت رسیدن ژوپیتر به پایان رسید. کورشاک ها هم فکر میکردند که ویراهای منقرض شده شان به صورت جادویی برای آنها غذا تولید میکردند و برای همین، آنها نیازی به کار و کوشش نداشتند و دوران خودکفایی خود را بسیار رویایی میدیدند. از این جهت، اخراج آنها از زادگاهشان به دنبال نابودی چنین بهشتی، میتواند روایت دیگری از اخراج آدم ابوالبشر از باغ عدن در تورات هم باشد.:

“THE MILLENIAL REIGN OF CHRIST AND THE LAST RESET”: PUSHA MAKU: STOLEN HISTORY: 6 NOV 2020

ساتورن یا کرونوس در اساطیر یونانی-رومی، خدای زحل است که احتمالا همان ستاره ی "قیون" در کتاب مقدس است چون با لغات "کیون" و "کیوان" که عرب ها و فارس ها برای زحل به کار میبردند قابل تطبیق است. کتاب مقدس، قیون را به سبب پرستش شدن و برپاشدن "سکوت های ملکوم" هایش محکوم میکند. به نظر میرسد ملکوم اشاره به بت ها و "سکوت" اشاره به جایگاه بت ها داشته باشد چون سکوت لغتی مونث است و معابد خدایان معمولا حالت مادینه دارند. به احتمال زیاد، لغت "سکوت" همان لغت "شاکتی" به مفهوم نیمه ی مادینه ی خدایان مذکر در هندوئیسم است. کلمه ی "ملکوم" جالبتر است. این لغت، از "ملک" به معنی شاه به اضافه ی "م" تعریف سامی به دست می آید. نام ملوخ از دیگر دشمنان یهوه در کتاب مقدس هم تلفظ دیگر "ملک" است و ملوخ معمولا با زحل تطبیق میشود. ازاینرو قیون و ملوخ با هم تطبیق میگردند. نام "قیون" از ریشه ی ko به معنی سوختن می آید و ملوخ هم متهم است که کودکان را با سوزاندن در آتش برایش قربانی میکردند. آتش، نسخه ی زمینی خورشید است و زحل هم بارها اداره کننده ی خورشید تلقی شده است؛ از طرفی زحل مظهر تاریکی هم هست و آتش جانشین خورشید در تاریکی است.ko احتمالا ریشه ی "کوث" و "کوثا" هم به شمار می آمده که قوم پرستنده ی جهنم تلقی میشدند و سیاهان که نژاد اولین بشرند به نامشان کوثی خوانده میشدند. بنی اسرائیل نیز در کنعان با سیاهان میجنگیدند و هدفشان آزادی اورشلیم از ضرررسانی آنها بود. این اورشلیم، میراث شاهی بود که ابراهیم جد اسرائیل را در آنجا پذیرا شده بود و ملکی صدق نام داشت، کلمه ای که باز نام ملک یا ملوخ در آن خودنمایی میکند. لغت "ملک" به معنی فرشته هم هست و تا حدودی با "بعل" به معنی رئیس برابری میکند که درباره ی ارباب انواع به کار میرفت. به مانند ملک، بعل هم معنی پادشاه یافته و به صورت بلوس، شاه افسانه ای بابل شده بود که همه ی مردم زمین از او اطاعت کردند و کیش او منشا کیش های زمین شد. سینکلوس به نقل از بروسوس، زروآستر یا زرتشتر را اولین شاه بابل خوانده است که بر اساس آن، زرتشتر و بلوس را با هم تطبیق کرده اند. فارسیان، نام زرتوشتر را موقع مال خود کردنش، «زر-تشت» خواندند تا به «دایره ی طلایی» معنی و از این طریق با یک خدای انسان شده ی وارداتی دیگر تطبیق گردد: رتل یا اورتال، خدای خورشید عربی، به گوی طلایی تشبیه میشد و همسرش «چند» chand که الهه ی ماه بود، به گوی نقره ای تجسم می یافت. هرودت، اورتال را نسخه ی عربی دیونیسوس خوانده و همسرش را آفرودیتا اورانیا معرفی کرده است. از دید هرودت، اورتال تنها خدای عرب ها بود. میدانیم که خدای یگانه ی عرب ها ال، اله، الوه یا الوهیم بود که تمام بعل ها جلوه های مختلف او بودند و یهوه نیز در تورات با الوهیم تطبیق شده است. اله نمادپردازی خورشیدی قوی ای داشت و ازاینرو نامش در زبان یونانی تبدیل به هلیوس به معنی خورشید شده است. به طور سنتی اله از آسمان ها بر زمین تجلی می یافت. در سورذیه ی قدیم، او را به بعل سامین یا بعل شمائین به معنی پرودگار آسمان ها ملقب کرده بودند. رومیان، بعل سامین را هم با ساتورن و هم با ژوپیتر تطبیق میکردند. این در هم رفتگی یادگار دورانی است که تعریف خدا تغییر نکرده و یک تعریف به صورت ژوپیتر علیه تعریف قبلی به صورت ساتورن نشوریده بود. پورفیری، ساتورن را با ملوخ تطبیق میکند و مینویسد که او را فنیقی ها «اسرائیل» مینامیدند و ضمنا پسری به نام یهود داشت که اگر این یهود را یهوه بگیریم، میتواند همان ژوپیتر پسر ساتورن منتها در یک برداشت یهودی باشد و عیسی پسر خدا و از قبیله ی اسرائیل در یک برداشت مسیحی. بعضی از اعتقادات یهودیان کابالیست اسکندریه نشان میدهد که سعی شده کدام هویت فنیقی-عبری خدا از او زدوده شود. بر اساس تاثیرگیری از فضای اسکندریه، والنتینوس غنوصی که خالق جهان را شیطانی به نام یلدابهوت و اصل یهوه ی یهودی میشناسد، میگوید که یلدابهوت مجسم به زحل است. نشانه هایی از ارتباط قیون یا زحل با تجارت دریایی فنیقی ها وجود دارد. چون یک روایت متواتر یهودی میگوید قومی به نام kion/kuin با سفرهای دریایی، تمدن را در جهان گستردند و نام این قوم میتواند از همان کیون یا کیوان بیاید. سکوت/شاکتی یعنی تجسم زنانه ی خدا هم میتواند آفرودیت یا ونوس الهه ی زهره باشد که استلا دماریس یعنی ستاره ی دریا است. در بنارس هند، یک الهه ی زهره به عنوان تجسم دریا پرستش میشد که "بوانی" همسر "بوانا" نامیده میشد. او میتواند همان "بمانی" همسر "پارساوانات" خدای جینیست ها باشد. درواقع کیون هم در اسم، یک صورت مادینه دارد که KEN یا ونوس برهنه است. او همان KEM الهه ی قبطی است و احتمالا توسط بردگان آزادشده ی ادومی در مصر بومی شده است. نام خود مصری ها برای زحل اما رمفان یا رفان است. این نام، محتملا مرتبط با لغت "رفائیم" به معنی مردگان مرتبط است که یهود آن را برای غول ها به کار میبرند و بازماندگان این غولان بعد از نابودیشان در سیل نوح، در میان کنعانی های دشمن اسرائیل در ارض مقدس به سر میبردند. آنها به عنوان نیروهای از بین رفته توسط یهوه، با تیتان های سرکوب شده توسط جووه یا همان ژوپیتر قابل تطبیق بودند. یهودی های یونانی مآب اسکندریه ی مصر، تیتان ها را «زمین زادگان» میخواندند و این نام، یادآور به خلقت آدم ابوالبشر از زمین و روایت نام گرفتنش از "ادمه" به معنی خاک است. اینجا هم مضمون مردگان برای رفائیم دوباره تداعی میشود. چون "آدم" میتواند با "عدم" به معنی نابودی و در صورت اضافه شدن "ها" ی اول عبری، با "هادم" یا "هدم" به معنی شکست و تخریب تطبیق شود. "نفیلیم" نام دیگر رفائیم هم به معنی سقوط کردگان و نفله شدگان است. این نام را میتوان با NEPHELE از اعقاب "هلن" که با "آتاماس" همتای آدم به عنوان شاه تسالی ازدواج کرد مقایسه کرد و اینچنین متوجه شد که چطور هم هلنی ها یا یونانیان باستان و هم فریجی های ترکیه که اعقاب فریکسوس پسر آتاماسند، در جایگاه آدمیان عتیق و تیتان ها قرار گرفته اند. NEPHELE به شکل دیگری هم با تسالی ارتباط می یابد. ایکسیون شاه تسالی مهمان زئوس در کوه المپ میشود ولی قذرنشناسانه سعی میکند به هرا همسر زئوس تجاوز کند. زئوس با زیرکی، ابری را به شکل هرا درمی آورد و ایکسیون با آن ابر می آمیزد. این ابر، نفله نامیده میشود. نژاد کنتاورها یا موجودات نیم اسب-نیم انسان از رابطه ی ایکسیون با ابر به وجود می آیند. جالب این که این ایکسیون، نوه ی شاهی به نام کرونوس است و از آن جالبتر این که حکیم عالم کنتاورها شخصی به نام چیرون –نامی شبیه به کرونوس- است. نام های چیرون و کرونوس میتوانند با "کیرون" اصطلاحی که در تسالی برای ستون های نور یا همان ابلیسک های مصری به کار میرفت، همتراز باشند و خود تسالی، یک کیرون به نام "کیرون تائور" یا برج کیرون داشت. دراینجا کیرون اسم خاص به نظر میرسد و ظاهرا منظور، زحل است. تجسد خدا در ستون هایی موسوم به "تارا" (برج مونث) در اساطیر کلتی دارای سابقه است. حالا اگر کیرون را زحل بگیریم و با لغات "کیون" یا "کن" جایگزین کنیم، به لغت هایی نزدیک به کنتاور میرسیم و میفهمیم که منظور از کنتاورها قوم زحل است. از طرفی کن/کیون، با کلمه ی "خان" در ترکی به معنی شاه مرتبط است و تائور و تور به معنی برج، یادآور "تائور" و "ثور" به معنی گاو نرند. در این حالت، کنتاور میتواند به «گاو شاه» معنی شود که با توجه به سواری کردن شاه و مردانش بر اسب، «گاو شاه» میتواند اسب باشد. در این صورت، برجی که خدا در آن حلول میکند، با اسبی که شاه بر آن مینشیند جا به جا میشود و ترکیب اسب و سوار، کنتاور با ظاهر اسبی با بالاتنه ی انسان را میسازد. اسب-آدم به عنوان یک نسخه ی خاص شده ی گاو-آدم، یادآور به تصویر شدن ملوخ در توصیفات یهودی-مسیحی به صورت مردی با سر گاو است که میتواند مینوتائور (به معنی آدم-گاو) هیولای آدمخوار اساطیر یونانی با همین توصیف باشد. در مصر، ازیریس کهن الگوی فراعنه، هم به شکل آدم تصویر میشود و هم در گاوی به نام آپیس تجلی می یابد. در یک متن قبطی، عبارت ازیریس-الوه به چشم میخورد که نشان میدهد ازیریس با الوه/اله تطبیق شده است. با توجه به شباهت داستان ازیریس با مسیح، ازیریس میتواند نسخه ی قبلی یهوه باشد و نامیده شدن یهوه به الوهیم روی همین اصل سوار باشد. ازیریس یک خدای خورشیدی است و به خاطر حکومت بر یک عصر طلایی با ساتورن قابل تطبیق است. ازیریس به دست برادرش سیت یا تایفون که درواقع نسخه ی تاریک خود او است کشته میشود و عصر طلایی به پایان میرسد. بخشی از ازیریس به شکل پسرش هورس –همتای ژوپیتر- بازآفرینی میشود و به جنگ علیه سیت برمیخیزد ولی ازیریس قبلی به جهان مردگان وارد میشود و فرمانروای مردگان میشود همانطورکه ساتورن همراه بیشتر تاتارها در تارتاروس زندانی شد.:

“RIVERS OF LIFE”: J.G.R. FORLONG: V1: QUARITCH PRESS: LONDON: 1883: P518-530

حلول ازیریس در ایزیس برای تبدیل شدن به هورس، قابل مقایسه با حلول او به بطن زمین است که هم شکم الهه ی زمین تلقی میشود و هم سرزمین مردگان. این حلول قابل تطبیق با هبوط خورشید به جهان زیرین در موقع غروب و طلوع دوباره اش در صبحدم است و هورس هم خدای خورشید طالع است. با این حال، هورس وقتی برای انتقامجویی از سیت قیام میکند، دقیقا خود ازیریس نیست و این به استعاره ی دو مادر او برمیگردد. نه فقط ایزیس، بلکه خواهر او نفتیس –که اتفاقا همسر سیت است که راه خود را از سیت جدا کرده است- هم از هورس کوچک مراقبت میکند و نقش دومی حتی از اولی بیشتر است: «ایزیس هورس را به دنیا می آورد؛ نفتیس او را شیر میدهد.» و این قابل مقایسه با اصطلاح غامض "دو مادر مسیح" در مسیحیت است. منظور از دو مادر چیست؟ هورس تمثیلی از روح آسمانی انسان است که به جهان مادی زمین هبوط کرده و در اثر قوانین فیزیکی متولد شده است. با این حال، آدمیزاد همان چیزی که به دنیا آمده است نمیشود بلکه تحت تعلیم و تربیت قرار میگیرد و اولین معلم فرد، مادر زمینی او است که او را برای مبارزه با شرایط ناخوشایند و سخت جهان آماده میکند. به این ترتیب، ما مثل هورس، دو مادر داریم: مادر زمین و مادر تربیت کننده.:

“SEPTEMBER EQUINOX 2020: THE TWO MOTHERS IN ANCIENT MYTH”: DAVID WARNER MATHISEN: STAR MYTH WORLD: 22 SEP 2020

قاعدتا برای مسیح، مریم مقدس در حکم مادر دوم است و باید نقش مهمی در تربیت مسیح داشته باشد. با این حال، کلیسای رم، هیچ وقت اهمیت درخوری به مقام مریم نداده است. کلیسای سانتا ماریا ماجوره (مریم مقدس کبیر) یکی از هفت کلیسای مقدس در رم است که هر مسیحی مومنی وظیفه دارد هر 25سال یک بار آنها را زیارت کند تا گناهانش پاک شود. گفته میشود این کلیسا در حدود 400سال بعد از میلاد مسیح، در پاسخ به معجزه ی بارش برف در وسط تابستان ساخته شد. با این حال، کلیسای سانتاماریا ماجوره در مقایسه با کلیساهای دیگری مثل کلیساهای سنت پیترو (پطرس) و سنت جیووانی (یوحنا) بسیار محقر به نظر میرسد. یکی از نکات عجیب زندگی پاپ فرانسیس، توجهش به این کلیسا و سرزدن مرتب او به آن بود تا جایی که وصیت کرد بر خلاف پاپ های قبلی در کلیسای سانتا ماریا ماجوره دفن شود. دلیلش هم احترام خاص پاپ به مریم مقدس بود و فقط او بود که آنقدر به مریم مقدس اعتبار داد که روز یادبود مریم مقدس در 22 جولای را به حد یک جشن بزرگ در حد جشن های انجیل نویسان و حواریون ارتقا بخشید.

کم اهمیتی مریم در دوره های قبلی واتیکان با بزرگی نام مریم و ترسیم شمایلش در همه جا تناقض دارد. ولی این تناقض قابل حل است اگر در نظر آوریم که مریم، حامی کلیسا است چون نقش تربیتی خودش را به معلمان کلیسا واگذار کرده است و اکنون کلیسا و در آموزش نوین به جایش مدرسه و درنهایت صنعت رسانه جای مادر را گرفته اند. این اهمیت آموزشی مریم کاملا برخلاف آموزه ی رسمی کلیسا است که دو مادر مریم را روح القدس و مریم مقدس میخواند و عیسی را به سبب تولد از روح القدس بی نیاز از تربیت میشناسد. برعکس، کلیسا در عمل بیشتر به نظریات غنوصی نزدیک میشود که مادر اول را باربلو میخوانند و این باربلو همان بابیلون یا بابل فاحشه به صورت یک شیطان ماده و روح جهان مادی است. بابل (در لغت یعنی دروازه ی ال یا خدا)، به عنوان جایگاه بعل یا بلوس –خدای شاه شده- با زمینی عوض میشود که خدا در آن تجلی کرده است و برای کابالیست های یهودی، این خدا آدم کدمون است که در تمام موجودات جهان و بیش از همه انسان –که به نامش آدم نامیده میشود- زیست میکند. آدم از بهشت اخراج شده همان آدم کدمون متجلی در زمین تا لحظه ی تولد انسان جدید از مادر-زمین است، چون هر روحی یک بعل یا ملک (فرشته) است که به عنوان بخشی از خدا از نو از جهنم زمین برمی آید و قصد تکامل و تربیت کردن خود برای خروج از جهنم را پیدا میکند هرچند لزوما راه درست را نمیرود. درست مثل هورس که بخشی از ازیریس است، انسان تازه متولد شده هم از بخشی از زمین متولد شده که مواد بیجان میلیون ها موجود زنده ی مرده ی قبلی که همه بخشی از آدم کدمونند را در خود جا داده، بوده است. این مردگان، همان رفائیم و نفیلیمی هستند که با عدم/آدم تطبیق شده اند. آدم/آتاماس را در تسالیایی بودن و آمیختن با نفله میتوان همان ایکسیون دانست که به سبب تلاش برای تجاوز به هرا همسر خدا –همان الهه ی زمین- به تارتاروس یا دوزخ تبعید شد و آنچه که او به آن تجاوز کرد مشتی وهم بود یادآور به نامیده شدن یک الهه ی معروف هندو به «مایا» یعنی حجاب (پرده) و تسلطش بر توهم در انسان ها. آتاماس تسالیایی دچار جنون شد و حکومت خود را از دست داد که میتواند شکل دیگری از جهنمی شدن ایکسیون بعد از دچار آمدن به وهم باشد. درنهایت آتاماس آواره وقتی بهبود یافت، در اپیروس قدرتی به هم زد و دولت بربری تشکیل داد که به آتامانی ها ATHAMANIANS شهرت داشته اند و بعد از تاسیس شهر تئودوریا توسط تئودوروس آتامانی میل به تمدن پیدا میکنند.

شباهت اصطلاحات ATHAMANIAN و OTTOMANIAN و "عثمانی" خیلی جالب است. چون آتامانی/آثامانی، ظاهرا چیزی بین اتومانی و عثمانی است که هر دو معرف یک سلسله ی قدرتمند حاکم بر بیزانس یا روم شرقیند. عثمانی ها در دوره ی معاصر از بین رفتند و تلاش برای ربط دادن اسمشان به آدم ابوالبشر جالب است. آمدن آنها از ترکیه و از درون نظام سلجوقی، ممکن است آنها را به یک تئودوروس بیزانسی ربط دهد که شاید زمانی با تئودوروس آتامانی برابر بوده است. این تئودوروس بیزانسی که به نام تئودوروس اول لاسکاریس شناخته میشود، از جهت مادر نسب به خاندان قدرتمند کومننوس میبرد و شوهر دختر الکسیوس سوم انجلوس امپراطور بیزانس شده بود. بعد از سقوط بیزانس در حمله ی صلیبی های اروپایی و زندانی شدن الکسیوس، وی در نیقیه یک دولت بیزانسی جدید تشکیل داد و با سلجوقی ها متحد شد و به مقاومت علیه صلیبیون پرداخت و شکست های سنگینی به صلیبیون وارد کرد. او بعدا دشمن پدرزنش هم شد چون خودش را امپراطور خواند و سلسله ای ساخت که بعدا بیزانس را احیا کردند. این سلسله همان لاسکاریس ها هستند که بعد از شکست بیزانس از عثمانی، داعیه دار احیای روم در غرب و مبدل به هابسبورگ های ایجاد کننده ی امپراطوری اطریش-مجارستان میشوند و خود را میراث دار امپراطوری روم مقدس در دوران اوج خود تحت هدایت شارل پنجم میخوانند، دورانی که در آن، ارتش عظیم سلیمان عثمانی مجبور به عقبنشینی از پشت دیوارهای وین شد و شاید آغازی برای درآمدن روم مقدس از یک لایه ی قبلی سلجوقی –با فرض جانشینی بحق عثمانی بر سلجوقی ها- بوده باشد.

فومنکو سلجوقی ها را همان سلوکی های یونانی میشناسد که بیزانسی ها هم به سبب یونانی بودن، خود را جانشینان آن میخوانند. شاید یونانیان و ترکان قزاق در ابتدا در لشکر صلیبی غرب با هم متحد بودند ولی با افزایش قدرت ترکان و غلبه ی آنان بر صلیبیان، راه یونانیان از آنها جدا شده است. تمثال این عده، اسکندربیگ آلبانیایی اصالتا مسیحی است که نخست به سلطان محمد فاتح (از نسخه های عثمانی محمد پیامبر اسلام) خدمت میکند و بعد علیه او میشورد و پس از شکست، به ایتالیا میگریزد. آلبانی جانشینی برای البان ایتالیا است و ایتالیا یک ماگناگریسیا یا یونان بزرگ داشته که برای یونانی مآبی آن کافی بوده است. ایتالیا منبع روم تلقی میشود و این یادآوری میکند که اسکندر کبیر در نوشته های اسلامی، هم یونانی است و هم رومی. اسکندر اسلامی، معروف به ذوالقرنین یا صاحب دو شاخ است و اسکندربیگ کلاهخودی به شکل سر بز با دو شاخ دارد. پس اسکندر بیگ، نسخه ای دیگر از اسکندر کبیر است که پارس را در شرق فتح میکند ولی فتوحاتش درنهایت به دست پارت های یونانی مآب دشمن یونان و روم می افتد که میتوانند یک نسخه از عثمانی ها باشند. اسکندر کبیر منابع اسلامی، درست مثل اسکندربیگ مسیحی است و همه جا نشان صلیب را با خود حمل میکند. بنابراین او یک کهن الگوی صلیبی هم هست. صلیبیون میخواستند بیت المقدس را که زادگاه مسیح است از دست کفار مسلمان آزاد کنند و در قائل شدن رسالت این آزادسازی برای خود و از طریق جنگ و کشتار، از مهاجرت موسی و بنی اسرائیل از مصر به سرزمین مقدس الگو میگرفتند. این مهاجرت، یک نسخه ی همزمان یونانی و رومی دارد که میتواند دورادور با افسانه ی اسکندر همریشه باشد و آن، داستان فتح رم (مرکز مقدس بعدی مسیحیت و همتای اورشلیم برای مسیحیان) توسط کنستانتین کبیر است. همانطورکه میدانیم، موسی و بنی اسرائیل برای ورود به ارض موعود، از دریا یا رودخانه ای عظیم گذشتند و وقتی دشمنانشان مصریان در تعقیب آنها وارد آب شدند، غرق گردیدند. داستانی مشابه در نبرد پل ها بین کنستانتین و ماکسنتیوس رخ میدهد. ماکسنتیوس امپراطور رم، نقشه ای کشیده که مطابق آن، کنستانتین و ارتشش در رود تیبر غرق خواهند شد ولی در اثر جوردرنیامدن نقشه که کنستانتین از آن تعبیر به معجزه میکند، ماکسنتیوس و بسیاری از افرادش خود در رود تیبر غرق میشوند و کنستانتین موفق به فتح رم میشود. کنستانتین این اتفاق را نتیجه ی توجه به هشدار خداوند میکند که با آشکار شدن صلیبی آتشین در آسمان، او را دعوت به دین مسیح و گسترش مسیحیت میکند. بنابراین کنستانتین پایه گذار روم مسیحی میشود و پایتخت خود را به قستنطنیه منتقل میکند که پایگاه یونانی مآبی و مسیحیت با هم میگردد. این پیروزی مسیح بر کفر، یک نسخه ی ظاهرا جدیدتر هم دارد که در آن، ارتش مسیح، اسلاوها و ارتش کفر، ترکان و تاتارها هستند و آن، پیروزی دیمیتری دونسکوی بر خان مامای است. ارتش تاتار، بسیار بزرگتر و قوی تر از ارتش اسلاو است ولی در اثر معجزه ی الهی، طوفانی به نفع دیمیتری درمیگیرد که بر اثر آن، بسیاری از ارتش تاتار در رودخانه غرق میگردند. دیمیتری دونسکوی قبل از نبرد توسط یک قدیس مسیحی به نام سرجیو رادونیژ برکت داده شده همانطورکه کنستانتین مرتبا از سوی یک کشیش به پذیرش مسیح دعوت میشود. در یک وقایعنامه ی روسی به نام «داستان نبرد مامای»، ارتباط واضحی بین کنستانتین و دیمیتری کشیده شده است:

«شاهزاده ی اعظم... صلیب حیاتبخش را از سینه ی خود بیرون آورد... که در آن، تکه ای از درخت حیاتبخش بود، به شدت گریست و گفت: "پس ما به تو امیدواریم ای صلیب حیاتبخش خداوند، به همان شکلی که بر امپراطور یونان، کنستانتین، هنگامی که به نبرد با شریران بیرون رفت، ظاهر شدی و او به معجزه، دشمنانش را شکست داد."»

درخت حیاتبخش، همان درخت دانش در باغ عدن است که آدم و حوا با خوردنش بهشت را از دست دادند و صلیب مسیح، از درختی از بذر همان ساخته شده بود. امروزه معمولا میوه ی ممنوعه ی آن را سیب نشان میدهند ولی آن قابلیت تعبیر به درخت کیهانی را دارد که صلیب هم درنتیسجه ی آن، جانشینی برای درخت کیهانی است. درخت کیهانی بعضی اوقات همانطورکه در یگدراسیل یا درخت کیهانی ژرمن میبینیم، متصل کننده ی زمین و آسمان، و در این موقعیت، جانشین کوه کیهانی به عنوان محور جهان است که در یهودیت و مسیحسیت عتیق، کوه موریاه در بیت المقدس یا اورشلیم افسانه ای چنین محوری بود. بنابراین تلاش صلیبی برای گرفتن محل صلیب مسیح، تلاش برای رسیدن به مرکز جهان و از طریق آن، رسیدن به آسمان و خود خدا هم بود. یک نسخه ی دیگر فتح بیت المقدس داریم که در شاهنامه ی فردوسی آمده و فومنکو آن را مکمل داستان های دیمیتری دونسکوی و کنستانتین کبیر و موسی میداند. در این داستان، پادشاه بیت المقدس، ضحاک شاه شریر است و دشمنش فریدون. فریدون به مانند موسی موقع لشکرکشی به بیت المقدس باید از یک جریان آبی سخت بگذرد که این بار رود دجله است. نگهبان عرب رودخانه مانع از گذر آنها با قایق میشود ولی فریدون با هدایت اسبش به داخل جریان تند آب، ترس لشکر را زایل میکند و لشکر به طوری معجزه آسا از رودخانه میگذرد. فریدون از پیروزی خود مطمئن است چون تایید ایزدی دارد. ستاره ای که در روز به اندازه ی خورشید میدرخشد مسیر او را روشن کرده و روح این ستاره که ایزد سروش است بر او ظاهر شده و با او صحبت کرده است: ترکیبی از ستون نوری که موسی و لشکرش را به سمت ارض مقدس راهنمایی میکرد با صلیب درخشانی که کنستانتین قبل از نبرد دید؛ اما این بار صحبت از ستاره ی تحت تعقیب است که میتواند همان ستاره ی بیت اللحم باشد که سه پادشاه مجوس با دنبال کردنش به محل تولد مسیح در بیت اللحم رسیدند. گویی مسیح بیش از این که انسانی متولد شده باشد شکل انسانی شده ی فکری در سر یک پادشاه بوده است. در داستان فریدون هم یاران سه گانه داریم که سه برادرند، ولی دو برادر بزرگتر از سر حسادت قصد کشتن برادر کوچکتر که فریدون است را میکنند. آنها تخته سنگ بزرگی را به سمت فریدون به خواب رفته میغلتانند ولی فریدون به موقع بیدار میشود و سنگ را به دو نیم میکند. فومنکو این خطر حتمی برای فریدون در آستانه ی جنگ را با مجروح شدن دیمیتری دونسکوی در گرماگرم یک نبرد خطرناک با چهار تاتار مقایسه میکند که همه فکر کرده اند مرده است ولی او را زنده درحالیکه به درخت نصف شده ای تکیه داده است می یابند. موقع یافتنش دو نفر همراه اویند. مارک گراف تز فومنکو را به قصه ی دیگری ربط میدهد که در آن، اتفاق مشابهی هم برای اسکندر می افتد. همه فکر میکنند اسکندر در گرماگرم نبرد با هندیان کشته شده است ولی به طرز معجزه آسایی اسکندر مجروح برمیخیزد و به سربازانش روحیه میدهد. موقع این اتفاق باز در صحنه ی نبرد، دو نفر کنار اسکندرند و از او حمایت میکنند. این مردن و زنده شدن اسکندر با توجه به این که او پسر ژوپیتر و درواقع نسخه ی دیگر مسیح پسر یهوه است، قابل تطبیق با مرگ و رستاخیز مسیح است. این که نبرد در هند رخ میدهد، یادآور فرار ضحاک پس از شکستش در بیت المقدس به هند است. پس از آن، ضحاک و فریدون یک بار دیگر با هم روبرو میشوند که در آن، فریدون با گرز گاوسرش به سر ضحاک ضربه میزند و او را اسیر میکند و به دستور سروش در کوه دماوند به زنجیر میکشد، رویدادی که فومنکو آن را نسخه ی دیگر دربند شدن پرومته تیتان خالق انسانها در کوه قفقاز و به دستور ژوپیتر/زئوس میخواند. گناه پرومته این بود که با دادن آتش به مخلوقاتش انسانها باعث رشد تمدن در انسان ها و احتمال قرار گرفتنشان در مقابل خدایان شده بود. نقش معجزات الهی در پیروزی فریدون بر ضحاک، میتواند به معجزات ایزدی یاری گر لشکر موسی در غلبه بر غول های توانای ارض موعود ربط داشته باشند. موسی موقع ورود به ارض موعود با یکی از این غول ها یعنی عوج ابن عنق رودررو شده بود با این حال، در کتاب مقدس، نه موسی بلکه داود فاتح بیت المقدس است ولی موسی در نجات معجزه آسا در نوزادی از دشمن و در داشتن رسالت الهی، و داود در انتخاب شدن غیر قابل توضیح از سوی خدا و علیرغم مشکوک بودن به زنازادگی، قابل تطبیق با مسیحند و البته اصرار زیادی بر نسب داشتن عیسی مسیح در خاندان داود وجود دارد. داود هم برگزیدگی خود را با کشتن یک غول یعنی جالوت نشان میدهد. او جالوت را با پرتاب سنگی به سرش میکشد ولی همزمان یک فرشته ی نامرئی با شمشیر ایستاده که شمشیر او قدرت سنگ را افزایش میدهد و باعث مرگ جالوت میشود. به نظر میرسد گرز فریدون که بر سر ضحاک کوبیده میشود، ترکیب شمشیر و سنگ باشد.:

“ALEXANDERS WOUNDING AND DIMITRY DONSKOYS WOUNDING”: MARK GRAF: CHRONOLOGIA: 3/2/2015

قرار گرفتن ضحاک خونخوار در جایگاه پرومته ی تمدن آموز و عقل دهنده کمی عجیب به نظر میرسد چون این جایگاه بیشتر برازنده ی جمشید یعنی همان پادشاهی است که ضحاک او را سرنگون کرد و کشت و تاج و تختش را تصاحب نمود. جمشید، به مردمان، تمدن داد و نیکویی های فروان نمود ولی در ازای ستایش مردم از خود، دچار غرور شد و خود را خدا خواند درنتیجه مورد خشم خدا قرار گرفت و سرزمینش ضعیف و ویران شد و درنهایت به تسخیر ضحاک اژدهاوش درآمد. با این حال، هنوز میتوان ارتباطاتی بین جمشید و ضحاک یافت. این ارتباطات میتوانند همان ارتباطات سیت و ازیریس باشند. نکته ی مهم، دو خواهر جمشید هستند که ضحاک پس از شکست جمشید، آنها را معشوقه های خود میکند و بعدا فریدون آنها را نجات میدهد. ظاهرا این دو خواهر جمشید، همان ایزیس و نفتیس دو خواهر ازیریس هستند که بدل به دو مادر هورس میگردند و ناجی بودن فریدون در مقایسه با ناجی بودن هورس، نشان میدهد که او در ابتدا با هورس برابر بوده و در این صورت، بازگشت فریدون همان بازگشت جمشید است. اگر سیت به عنوان نیمه ی مخالف ازیریس، ضحاک را به عنوان بخشی از وجود جمشید نمایندگی کند، پس میتوان گفت ضحاک آشوبگر، همان غرور جمشید است که از کنترل خارج میشود و او را به اعمال زشت وا میدارد و خون مردمانی را که به او اعتراض میکنند میریزد. نام جمشاد یا جمشید، مخفف ییمه خشائته یا ییمه شاه است و عقیده بر این است که این ییمه، نسخه ی زرتشتی یمه شاه جهان مردگان در اساطیر هندو است. ازیریس هم شاه جهان مردگان است.

مطابق عقاید هندوها یمه طناب کمان شده ی بلندی دارد که با آن، افراد را روی زمین میگیرد و روح آنها را به زیر زمین و قلمرو مردگان میکشاند. تصویر یمه درحالی که این طناب را در دست دارد، با صورت فلکی افیوخوس یا مارافسا تطبیق میشود که در اساطیر غربی، مردی را در حال گلاویز شدن با یک مار نشان میدهد. این صورت فلکی در پایین صورت فلکی هرکول قرار دارد و هرکول متمایل به آن و درحالیکه چماقش را بلند کرده است تصویر شده است طوری که انگار به جنگ افیوخوس میرود. به نظر میرسد نگاره ای روی یک کوزه ی سفالی از نبرد هرکول با تریتون خدای آب ها که در موزه ی بوستون نگهداری میشود، دقیقا از روی تصویر گلاویز شدن این دو صورت فلکی ساخته شده است. در این نگاره، هرکول دقیقا در حالت خود در صورت فلکی هرکول دیده میشود با این تفاوت که به جای چماق، یک دست تریتون در دست او است. انگار قدرت جنگی هرکول از تسلطش بر تریتون به دست می آید. همانطورکه میدانیم تریتون در این نبرد برای غلبه بر هرکول به شکل ماری درآمد ولی شکست خورد، ظاهرا این همان مار افیوخوس است. تصویر تریتون بر روی کوزه به شکل یک نیمه ماهی-نیمه انسان عظیم و در هم لولنده جزئیات بیشتری از قصه به دست میدهد. دم تریتون در پشت سر هرکول طوری پیچیده که سر دم ماهی مانند آن، به شکل صورت فلکی ماکیان یا سیگنوس (قو) در پشت سر صورت فلکی هرکول درآمده است که نشان میدهد صورت های فلکی مارافسا و ماکیان در ابتدا دو جلوه ی مختلف خدایی واحد بوده اند. همچنین روی سر تریتون یک تاج قرار دارد که میتواند صورت فلکی کرون یا تاج شمالی در جوار صورت فلکی افیوخوس باشد و شاید علت اصلی حمله ی هرکول به تریتون هم در ابتدا به خاطر همین تاج بوده است.:

“THE PREDICTV POWER OF THE STAR MYTH SYSTEM”: DVID MATHISEN: STAR MYTH WORLD: 18 JULY 2016

همانطورکه میدانیم صورت فلکی ماکیان یا سیگنوس، زئوس شاه خدایان را در هیبت یک قو نشان میدهد و مربوط به افسانه ی تجاوز زئوس به یک زن زمینی در قالب یک قو است. زئوس ارباب مشتری سیاره ی موکل حکام و پادشاهان است و همانطورکه میدانیم این وکالت را از شاه سابق یعنی ساتورن یا زحل دزدیده است. قاعدتا ازاینرو است که نیمه ی دیگر او یعنی افیوخوس و البته تریتون تاجدار است. ماری که افیوخوس با آن درگیر است، همان اختیارات بیش از حد کنترل حاکم است که میتواند عقل او را زایل کند. تسلط هرکول بر تریتون باعث ایجاد یک قدرت جنگی شدید در او میشود که به گرز همه کس حریف هرکول تشبیه میشود و احتمالا گرز فریدون هم هست. به همین دلیل هم هست که ضحاک اژدهاوش خوانده میشود و در شاهنامه مدام لغت اژدها به جای نام ضحاک می آید چون ضحاک همان ماری است که از کنترل مارافسا یا همان جمشید خارج شده و زندانی شدن ضحاک یا مار توسط فریدون، او را در جایگاه جمشید خواهد نشاند. اما اگر بخواهیم این مقابله را به زبان سیاسی بیان کنیم، غلبه ی هرکول (جنگجویی) بر زئوس (قدرت) را نشان میدهد و آن، هنگامی است که جنگسالاران در اثر رشد موقعیت طی جنگ های زیاد، قدرتشان از حاکم سیاسی بیشتر میشود و میتوانند او را بازیچه ی خود و حتی سرنگون کنند.

این، اتفاقی است که ظاهرا برای کلیسای کاتولیک افتاده است. شوالیه های تمپلار که برای او جنگ صلیبی میکردند، در اثر کسب موقعیت و شرکت در بانکداری، آنقدر نیرو گرفتند که امپراطوری روم مقدس را تغییر محتوا دادند و با یک روم امریکایی جانشین کردند و قدرت کلیسا را کاهش دادند. جنگسالاران از این وضعیت آنقدر خوششان آمد که شرایط ذهنی عمومی را برای بازتکرار این وضعیت تربیت کردند؛ از طریق همان مدارسی که جانشین تربیت کلیسایی نموده بودند. همانطورکه کلیسا شوالیه ها را تربیت میکرد و همزمان فضا برای تمرین جنگ به آنها میداد، مدرسه هم یک زنگ ورزش دارد که از کل کلاس ها خوشمزه تر است و بچه ها را به سمت علاقه ی افراطی به ورزش های تیمی رسانه ای هل میدهد. ورزش برعکس بقیه ی زنگ ها محل تقویت نزاع است و کسی که در نزاع طلبی پیشرفت کند، به ارتش و نیروی پلیس راه می یابد. آن وقت، عقل که محل پرورشش مدرسه بوده و هیچ وقت هم پرورده نشده، از حالت نیمه تعطیل به حالت تمام تعطیل عقبگرد میکند و اطاعت بی چون و چرا حاکم میشود. این، شاید برای افسران مافوق در ارتش ایدئال باشد اما در حالت افراطیش از دید کسانی که این افسانه ها را درست کرده اند، فقط میدان دادن به جنون است: یک جنون ضحاکی. فریدون ظاهرا چنین جنونی ندارد، اما دلیلش این است که او تقسیم میشود. یادمان باشد او یک شخصیت سه گانه است. نام اصلیش ثراتئونه به معنی سوم و در اشاره به سومین برادر بودن او است. نام ثراتئونه احتمالا تلفظ دیگر نام تریتون است. دعوای فریدون با برادرانش به دعوای سه پسر فریدون منتقل میشود و همین ثابت میکند که سه برادر روی هم فریدون بوده اند. بین پسران فریدون نزاع درمیگیرد و کشته شدن هر سه شان در این نزاع ها سبب جنگ سه ملتی که از آنها به وجود می آیند –ایران، روم، و توران- میگردد. هرکول هم مجنون و مدام در حال کشتن دیگران در اثر جنون است و احتمالا جنون او نسخه ی دیگر جنون آتاماس است که باعث تبعید شدن آتاماس به میان جانوران وحشی و درنهایت بربرها گردید. یادمان باشد آتاماس به عنوان یونانی، در جایگاه نفیلیم و از طریق آنها تیتان ها یا خدایان سابق قرار دارد و به حکومت رسیدنش در میان بربرها، در حکم تاسیس تمدن انسان توسط خدایان است؛ خدایانی که بعضی هایشان تیتان های سرنگون شده از قبیل پرومته اند....

(ادامه دارد...)

مطلب مرتبط:

دموکراسی و قربانی دادن برای شیاطین (قسمت دوم)

عثمانی های پارسی: دین، سکولاریسم و مواد مخدر

تالیف: پویا جفاکش

اواخر اسفندماه 1402 درحالیکه پاپ فرانسیس به دلیل عفونت پیچیده ی ریوی در بیمارستان رم تحت درمان بود، «هشتمین پادشاه رم» که خود را «اینفلوئنسر زباله» میخواند، ماموریتی مخفیانه را آغاز کرد. او کلاهگیس پوشید، ریش صورتی و آبی رنگ شده ی خود را پشت ماسک جراحی پنهان کرد و سپس به داخل بیمارستان رفت. او همه جا را دنبال پاپ گشت و بلاخره به این نتیجه رسید: پاپ آن تو نبود؛ به عقیده ی او پاپ دیگر در دنیای ما نبود. این اطلاعاتی بود که هشتمین پادشاه رم، کارگر سابق تشییع جنازه که نام اصلیش سیمون باسیل است، در رسانه های اجتماعی، کانال های تگرامی و چت های واتس اپ پخش کرد. به فاصله ی کمی پس از گسترش این اخبار، نیویورک تایمز در تاریخ 19 مارس 2025 در مقاله ای تحت عنوان “as pope francis ails, outlandish rumors run wild”به قلم EMMA BUBOLA به انتشار مصاحبه های نویسنده ی مقاله با مقامات واتیکان پرداخت که این اطلاعات را اخبار جعلی و نظریه های توطئه کار جریان های «ضد فرانسیس» میخواندند. از زمان سمپاشی های هشتمین پادشاه رم تا تاریخ رسمی مرگ پاپ، چند بار، واتیکان سرنخ هایی از زنده بودن پاپ داد که بدبینان همه را جعلی خواندند، ازجمله یک نوار صوتی که بدبینان آن را هم ساخته شده با هوش مصنوعی شمردند. بلاخره در روز مهم عید پاک، پاپ در انظار ظاهر شد و پیام خود را داد و فقط یک روز بعد مرد. آیا واقعا این معجزه ی الهی رخ داده و خداوند اراده کرده بود که پاپ هر طور شده، تا اعلام پیام عید پاک زنده باشد و بعد او را با عجله به نزد خود در بهشت بخواند؟

حقیقت این است که اوضاع داخلی واتیکان خیلی به هم ریخته تر از آنی است که دیر اعلام شدن خبر مرگ پاپ –اگر نظریات توطئه درست باشند- فقط برای معجزه سازی رخ داده باشد. واتیکان در شرایط ناخوشایندی است و کشیش های آن در دو جبهه ی پیروان صدیق فرانسیس و راستگراهای افراطی تقسیم شده است. زمانی که فرانسیس پاپ شد، از پایتخت دنیا یعنی ایالات متحده یک عدد باراک اوباما به استقبال او آمد که همه او را نشاندهنده ی تغییر جهان به سمت رنگین تر شدن و متنوع تر شدن و تمایل سیاست به فرودستان میدانستند. ولی حالا در مراسم درگذشتش از همان جا دونالد ترامپی به استقبالش می آید که پیامبر راست های افراطی و سمبل تقدس پولداران و قدرت های سنتی سفید است و پاپ فرانسیس زمانی در مسیحی بودنش ابراز تردید کرده بود. از آن زمان تا حالا تغییرات زیادی در دنیا اتفاق افتاده بود ولی فرانسیس تغییری نکرده بود و از این جهت مورد انتقاد کشیش های قدرت طلبی قرار گرفته بود که هیچ ایدئولوژی خاصی نداشتند و فقط میخواستند برای بقا همرهنگ قدرت های سیاسی موجود شوند. خط و مشی ای که فرانسیس را به واتیکان آورد کاملا متفاوت با این همرنگی بود. فرانسیس در شرایطی آمده بود که مردم هرچه بیشتر از اطراف کلیسای رم متواری میشدند و فرانسیس آمده بود تا به واتیکان رنگ مردمگرایانه بزند. برای مردم کاملا قابل باور بود که فرانسیس به عنوان آدم فقیری که قبل از کشیش شدن مدتی نگهبان کلوب های شبانه بوده است، هنوز هم مردم را با سلیقه های گوناگونشان بپذیرد و حامی فقرا و خانه به دوشان و خلافکارانی که زندگی خود را تباه کرده اند باشد و از همجنسگرایی گناه زدایی کند. ولی میدان دادن به فرانسیس به هیچ وجه به این معنی نبود که واتیکان همراه با فرانسیس عوض شده است. این بود که همان نیویرک تایمز در تاریخ 22 آوریل 2025 و به مناسبت انتشار خبر مرگ پاپ، مقاله ی دیگری با عنوان FRANCIS DEATH SILENCES A VOICE FOR THE VOICELESS(مرگ فرانسیس، صدایی را برای بی صدایان خاموش میکند) به قلم JASON HOROWITZ منتشر میکند که در آن، فضای عمومی پیش روی پیروان پاپ را از قول خود آنها بسیار تیره تصویر میکند. در این گزارش، کاردینال مایکل چرنی، یکی از دستیاران نزدیک پاپ فرانسیس میگوید که فرانسیس خیلی کمتر از آن حدی که در سطح عمومی مورد ستایش قرار میگرفت، دنباله روان سیاسی داشت. کاردینال چرنی میگوید «فرانسیس هرگز انگیزه ی ایجاد اتحاد بین رهبران نبود بلکه فقط به خاطر توجه به فرودستان جهان و سخن گفتن با آنها تحمل میشد.» به گفته ی چرنی، «موهبت خارق العاده ی ارتباط پاپ با مردم عادی و همدلی ای که آنها بین او و خود احساس میکردند» چیزی است که «بعید است جانشین او داشته باشد.» کاردینال آندرس آربولیوس از سوئد نیز میگوید: «امیدوار است فرانسیس به کلیسا کمک کرده باشد تا ضرورت ادامه دادن صدا بودن برای کسانی که صدایی ندارند را متوجه شده باشد» ولی «حتی با این که وظیفه ی کلیسا است که نماینده ی مردم ضعیف باشد، ممکن است در آینده انجام این کار، دشوارتر باشد.» هوروویتس در ادامه مینویسد:

«ساعاتی پس از این که واتیکان روز دوشنبه مرگ پاپ را اعلام کرد، این احساس خلأ در کسانی که نگرانی های پاپ را با هم داشتند، پدیدار شد. پینو کاپوراله 64ساله، که یک آشپزخانه ی سوپ خوری در رم را مدیریت میکند، گفت: "دونپایه ترین افراد در میان ما صدای خود را از دست داده اند." او پس از اعلام مرگ فرانسیس در صبح روز دوشنبه، همراه با مهاجری که در آشپزخانه ملاقات کرد، به میدان سنت پیتر آمده بود. او گفت: "پاپ فرانسیس، پاپ فقرا، مهاجران و زندانیان بود" و افزود که مرگ او "خلأ بزرگی را بر جای میگذارد". او افزود که با وجود رهبران جهانی که بین مردم "نفاق میپاشند"، "فرانسیس در برابر همه تنها بود"... اما اسقف اعظم "گالاگر" گفت که او سکوت پاپ را پس از ارائه ی آنچه که او "خبر بد" میخواند، اشتباه نمیفهمد. فرانسیس و کلیسا، به گفته ی او، این شکست ها را به عنوان یادآوری "کوچک بودن، و محدودیت های ما" میپذیرفتند. او گفت که فرانسیس خوشبینانه به شکست ها نگاه میکرد همانطورکه همه چیز را به عنوان لحظاتی از تاریخ انجام میداد. اسقف اعظم گالاگر گفت: "خب، در حال حاضر اوضاع به همین شکل است. ما فقط باید به کار خود ادامه دهیم و از ویرانه های آنچه در حال وقوع است، چیزی را بازسازی کنیم."»

واتیکان فقط میخواهد بماند و هیچ ایدئولوژی ثابتی ندارد که بخواهد از آن دفاع یا بر آن پافشاری کند چون از اول که به وجود آمده است تابع سیاست بوده و سیاست هم مدام بسته به شرایط جهانی، محتویات خود را عوض میکند. این کاملا مخالف با تاریخی است که برای واتیکان نوشته اند و آن را دستگاهی که یکتنه هزار سال اروپا را فقط به خاطر تاکید بر ایمان کور و خرافات ابلهانه به تاریکی فرو برد و عقب نگه داشت معرفی میکند. به همین دلیل، بعضی صحبت های فومنکو پیرامون نقد تاریخ رسمی، جالب به نظر میرسند. فومنکو تاریخ کلیسا قبل از رنسانس را قبول نداشت و معتقد بود پیدایش کلیسای واتیکان در رم، واکنشی به تصرف قستنطنیه یا رم قبلی توسط عثمانی ها در سال 1453 بوده است. فومنکو معتقد بود واقعیات این دوره ی تاریخی را به جای تاریخ قرون وسطی باید از آنچه تاریخ باستان خوانده میشود، برداشت کرد. از دید او جنگ های صلیبی، همان گسترش یونانیان باستان در شرق تحت رهبری اسکندر کبیر هستند و عثمانی ها همان حشمونیان یعنی یهودیانی هستند که علیه سلطه ی یونانی ها میشورند. دوران هر دو دسته با رم سزارها پایان می یابد که جانشین کلیسای رم شده است. روایت مشهور این است که جنگ های اسکندر علیه دولت پارس و در جواب حملات پارس به یونان درگرفته اند ولی فومنکو دوران جنگ های قبلی پارس و یونان را افسانه میخواند و توحش نسبت داده شده به پارس ها را دلیل تراشی برای موجه نشان دادن رسوخ روم یونانی به درون آسیا میشمرد. این موضوع از آن جهت جالب است که در تاریخ رسمی، اسکندر نه وسیله ی گسترش مسیحیت بلکه وسیله ی گسترش فلسفه های دنیوی است که در آکادمی آتن پرورش داده شده اند و اصلا یک دلیل طولانی کردن تاریخ کلیسا خارج کردن این مفاهیم از مسیحیت و درآوردن سکولاریسم و مدرنیته از آنها است. مازیار مهاجر معتقد است که نظریه ی فومنکو احتمالا میتواند موضوعات مطرح شده در شعری یونانی از شاعری بی نام و نشان که احتمالا یک کشیش بوده است را توضیح دهد. این شعر، سقوط آتن در حمله ی ترکان عثمانی را وصف میکند ولی مهاجمین نه ترک، بلکه "پارس ها" و "فرزندان محمد" نامیده میشوند. آنها کلیساها را تخریب میکنند، کشیش ها را میکشند و به زنان جوان و پسران تجاوز میکنند. روح آتن به شکلی زنی به نام آتینا –که درواقع همان آتنا الهه ی باستانی آتن است- بر سقوط شهر مویه میکند و آن را نتیجه ی خشم خدا از گناهکاری های شهروندان میشمرد. گوندا ون آستین، در "گناه و شهر: مرثیه ای در اواسط قرن پانزدهم برای سقوط آتن به دست پارسیان" معتقد است که ترک ها به خاطر این، "پارس" نامیده شده اند که خاطره ی حملات پارس ها به آتن در قرن پنجم قبل از میلاد و نبردهای پارس ها و روم یونانی حاکم بر قستنطنیه در اواسط هزاره ی اول میلادی را زنده کنند. ولی این هنوز توضیح داده نشده که چرا این شعر، نه یادی از شکوه آتن کافرکیش دوره ی فلاسفه میکند و نه چیزی درباره ی عظمت فکری و مذهبی آتن در قرون 15 یا لااقل 14 میلادی میکند که بفهمیم بر چه مویه میکند؟! به جای آن، وقتی میخواهد مشاهیر آتن را نام ببرد که دورانشان تمام شده است، گریگوری نازیانزوس، سنت باسیل و جان کریزوستوم را یاد میکند که همه امروزه کشیش هایی از قرن چهارم میلادی شناخته میشوند. یک نظریه ی مهم که فومنکو باعث شهرت آن شده است، میتواند توضیح دهنده ی این فاصله ی زمانی باشد. برای مدت ها در اول اعداد سالشمار، حرف های I,J به نشانه ی نام ISUS,JESUS یعنی عیسی مسیح قرار داده میشد که در تاریخ رسمی، آن را 1 خواندند تا بتوانند هزار سال به تاریخ رسمی بیفزایند و دوران هزار ساله ی تاریک قرون وسطی را اختراع کنند. بدین ترتیب، 1453 -سال سقوط قستنطنیه به دست عثمانی ها- درواقع سال 453 و اینچنین قرن های 14 و 15 همان قرن های 4 و 5 میلادی هستند. عثمانی ها با از بین بردن روم یونانی، راه تجارت اروپا با شرق را میبندند و اروپا برای به دست آوردن راه های جدید به غرب متمایل میشود و امریکا را کشف میکند. این اتفاق در 1492 میلادی می افتد که این هم سال 492 میلادی است. با این حال، تا اینجا فقط نظر فومنکو را داریم. بعضی از دنباله روان او حتی این سال ها را هم غیرواقعی و بیشتر نتیجه ی عدد بازی های نومرولوژیست های ژزوئیت میدانند که تاریخ را نوشته اند. ازجمله توران سیلوانوس معتقد است که کشف امریکا که دنیا را تحت تسلط اروپا به واسطه ی امریکا درمی آورد، باید به عنوان جوابی به ظهور عثمانی تحت یک عدد، با آن جمع آید. اگر 453/1453 را با 492 جمع آوریم، به سال 945/1945 میرسیم که همان سال پایان جنگ جهانی دوم و آغاز دوران سیطره ی ایالات متحده ی امریکا بر جهان است.:

“THE LAMENT OF ATHENS: CHRONOLOGICAL CONSIDERATIONS”: MAZIAR MOHAJER: STOLEN HISTORY: 19/4/2025

یک نکته ی جالب در این نقشه این است که به سروری رسیدن امریکا همزمان با فراهم شدن زمینه ی تشکیل دولت اسرائیل در پایان جنگ جهانی دوم ممکن میشود. این دو کشور، شباهت خاصی به هم دارند و آن این که هر دویشان وانمود میکنند که اساسشان بر نسل کشی استوار است. شاید امریکا که تاریخش در مه غلیظی از دروغ و معجزه و فریب پنهان است، مطالب راست زیادی درباره ی آغاز خود برای ما نداشته باشد اما وقایع اسرائیل هنوز زنده اند. انگلیسی ها موقعی که یهودی ها را به این منطقه ی اکنون بی صاحب از عثمانی سابق منتقل میکردند، اینجا فقط اسرائیل را اختراع نکردند، بلکه فلسطین را هم با آن اختراع کردند. فلسطین یا پالستین، نام دشمنان قسم خورده ی یهود در تورات است که نه مردمان بومی اسرائیل کنونی بلکه قفطوری های مهاجم از سمت دریای اژه هستند و در تاریخ امروزین در میان دزدان دریایی موسوم به "مردمان دریا" قرار دارند. پایتخت آنها در کتاب مقدس، غزه –یعنی بز- نام دارد. باید باور کنیم که به طور تصادفی، جایی در "فلسطین" کنونی که "غزه" نام دارد، محل پرورش دشمنان قسم خورده ی کنونی اسرائیل در دولت حماس شده است. منتها مشکل این است که این منطقه حتی مطابق نظر متخصصان کتاب مقدس هم غزه ی اصلی نیست. درواقع اینجا اصلا سرزمین مقدس نیست. تکه ای از دست رفته از مصر است و مردمش هم اغلب مصریند و به همین خاطر، آثار نژاد افریقایی در آنها بارز است. تکه ی مقابل این به اصطلاح فلسطین که با کل قلمرو اسرائیل از غزه جدا شده و کرانه ی غربی رود اردن را تشکیل میدهد هم قبلا متعلق به ماوراء اردن (اردن کنونی) بوده و هنوز مسجد مقدس قبه الصخره در آن، به طور سنتی توسط شاه اردن تولیت می یابد. در میانه ی این دو قطعه، مردمی را داریم که از نسل کشی های اسرائیل گریخته و به این دو منطقه بخصوص غزه پناه برده و نفرت خود از یهودیان را هم در آنجاها بومی کرده اند ولی آنها با پذیرفتن نامیدن خود به "فلسطینی"، خودبخود یهودی ها را دچار نگرانی از جانب خود و افزایش دشمنی نموده اند و این، همان چیزی بوده که از ابتدا مطمح نظر سیاستمداران انگلیسی و جانشینان امریکاییشان بوده است. قرار بوده داستان پیروزی قوم خدا بر کفار با استفاده از سلاح های گرم و روش های پیشرفته ی جنگی به همان گونه که درباره ی سرخپوستان امریکا رقم خورده است، برای بربرهای ترسناک «فلسطینی» تکرار شود. دانیل هالوی، نویسنده ی یهودی، که هیچ اعتقادی به درستی کامل تاریخ دوران های قدیم ندارد و آن را اختراع یهودیان و یهودی زادگان میشناسد، نسل کشی های سرخپوستان در امریکا و فلسطینیان در دوران جدید را روایت هایی مشابه و الگوگرفته از قصه های تورات و تلمود میداند که حاوی فلسفه ای هستند که به طور ناخودآگاه به ذهن ها تزریق میکنند؛ این که مهم نیست طرفی که شما نابودش میکنید چقدر حق دارد و چقدر درستکار یا مظلوم است؛ مهم این است که شما فقط با نابود کردن او به روش های ناخوشایند و حتی اغراق در جنایتکار و شریر و خائن توصیف کردن خود در این راه و زیر نام مدرنیته ی سنت کش، کل اخلاقیات و سنت های او و افراد هر جامعه ی دیگری در روی زمین را بی ارزش و ناتوان نشان میدهید.:

« به هر طریقی که لازم باشد، تلمود و تورات ما برای حفظ فرهنگ نژادپرستانه و انتقاد نکردن از یهودیان مهمند. زیرا تا زمانی که ما آنها [گوییم یا نایهودیان] را به بردگی نگیریم، آنها ما را به بردگی خواهند گرفت. بنابراین حقیقت درباره ی این که آیا اجداد ما در گذشته در سرزمین سامی زندگی میکردند یا نه، اهمیتی ندارد. ما آن را گرفتیم، همانطورکه سفیدپوستان امریکا را گرفتند و حالا باید به زور آن را برای همیشه نگه داریم. راه دیگری برای زندگی وجود ندارد. ما حتی نمیتوانیم به این فکر کنیم که سبک زندگی مجلل خود را که به خاطر بدبختی به دست آورده ایم، کنار بگذاریم و در یک سبک زندگی درستکارانه و فقیرانه فقط توت بخوریم. لعنت به حق. خانواده ی من در طول 200سال گذشته با قتل عده ای از مالباختگان، سرمایه ای به دست آوردند و ما اجازه نمیدهیم کسی این سرمایه را از ما بگیرد. لعنت به بازنده ها. نباید اینقدر ضعیف و ساده لوح میبودند. ما باهوش تر و قوی تر هستیم، پس سزاوار این هستیم که سرمایه ی آنها را دزدیده باشیم. سرمایه باید توسط باهوش ترین و قوی ترین اداره شود. "عادلانه ترین راه برای همه" مهم نیست. شایسته سالاری واقعی مهم نیست. لعنت به همه ی اخلاقیات. اخلاقیات فقط الگوهای رفتاری "احساس گناه" هستند که ما میسازیم و روی گوییم فشار می آوریم. فلسفه برای ما این است که "تا میتوانید چنگ بزنید." "با فریب، جنگ خواهی کرد." BETAHBOULOT TAASEH MILHAMA».

دانیل هالوی این نوع نگاه به مسئله را بیش از هر چیز مدیون پدرش الیزر بود که یک جاسوس موساد بود و اعمال زشت خود را اینطور توجیه میکرد که چون در اثر اروپاستیزی خانواده به این نقطه از زمین پرتاب شده اند، پس حالا ناچارند به هر طریق ممکن در این منطقه به حیات خود ادامه بدهند. پس شرایط اضطراری میتوانسته کمک کند که فقط یکی دو نسل پیش، مردم برای بقای خود، هر دروغی را باور کنند و به فرزندانشان بباورانند.:

«آیا فکر میکنید شلومو ساعد، در اثبات این که داستان "خروج از یهودیه" با تاخیر در اواخر دهه ی 1800 ظاهر شد، اشتباه کرد یعنی در این که ما یهودیان اشکنازیم صرفا نوادگان سفیدپوستانی هستیم که به یهودیت گرویدند؟ یعنی شما فکر میکنید لاویان اصلی –که آن دروغ های دیوانه وار: "یهودیان بالاتر از انسان ها هستند و لاوی ها بالاتر از یهودیان معمولی" را نوشتند- سفید بودند؟ به طور جدی، این سوال اصلی است که میخواهم از شما بپرسم. آیا فکر میکنید سفیدپوستان 4000 سال پیش در یهودیه بودند؟ شما جزئیات زیادی در مورد تاریخ اخیر -200سال گذشته- و جنگ بر سر آن سرزمین دارید، اما اجازه دهید ابتدا آن را ساده کنیم و از ابتدا شروع کنیم: آیا پسران اصلی یعقوب سفید بودند؟ اگر نه، پس آیا عادلانه است که اجداد سفیدپوست ما قرن ها بعد با استفاده از دروغ اواخر قرن بیستم که "به میهن خود باز میگردیم" به یهودیه حمله کرده باشند؟»

«حدس میزنم فقط مو قرمزها آنقدر صادق هستند که به حقیقت مضر برای جامعه ی ما اعتراف کنند. شاید پدرم یک لاوی جعلی باشد، به این معنی که یک لاوی از تبار خزرهای سیاهپوستی باشد که به سادگی نام خانوادگی لاوی را انتخاب کرده بود، یا شاید این نام سال ها قبل و در جایی پیدا شده باشد که خزرها سال ها قبل همه به مذهب یهودی گرویدند. مو قرمزها در سراسر جهان همان لاوی های واقعی هستند. شاید فرهنگ واقعی درویید/یهودی در ایرلند سرزمین آریایی ها آغاز شد، سپس ازآنجا به شرق و جنوب شرقی گسترش یافت و درنهایت برای جلوگیری از آمدن مردم به ایرلند، اسناد را جعل کردیم تا بدین ترتیب، سرزمین مقدس را در بیابان لم یزرع اسرائیل قرار دهیم. شاید دلیل این که مردم ساکن در اسرائیل نمیتوانند حقیقت این احتمال را بپذیرند این باشد که اشکنازی های سفیدپوست و پدر و مادر و پدربزرگ و مادربزرگ آنها بسیاری از عمر خود را با قتل عام در یک مکان غیر مقدس تلف کردند. یک کتاب کامل مملو از شواهدی وجود دارد که نشان میدهد تورات اصلی در مورد شیوع تپه های سرسبز و معادن قلع و دریاچه ها و چیزهای دیگری که به سادگی در آن صحرای بایر وجود ندارند صحبت میکند. اما باز هم، حتی اگر وطن واقعی یهودیان در ایرلند باشد، حتی اگر دی ان ای واقعی درویید-یهودی در ایرلند شروع شده باشد، حتی اگر مو قرمزهای فوق العاده سفید پوست –آنقدر سفید که میشود رگ های آبی خود را در آن دید- نوادگان واقعی لاوی هستند، که پدرش "نسل بیست و سوم از آدم بود"، حتی اگر همه ی این حقایق وقتی که به حق تبدیل میشوند، مثل حق یهوه به آنها برای فریب دادن و به بردگی کشاندن و قتل 97درصد انسانها –مادون انسان ها- شیطانی هستند، پس چرا به فرود آمدن از چنین قلب ها و ذهن های پیچیده ای افتخار کنم؟!»

هالوی به دنبال راه معقول تری برای ارتباط دادن جهانبینی عجیب و غریب توراتی با حقیقت تاریخ اروپای مسیحی میگردد و روی این موضوع تمرکز میکند که انبیای تورات، برای مسیحیان، پیامبران الهیند چون خدا با آنها صحبت کرده است. به نظر هالوی، صحبت کردن خدای یهود با انبیایش تفاوتی با برقراری تماس بین دیگر انسان ها با اجنه و خدایان ندارد. هر دو ارتباط زیر تاثیر دی ام تی رخ میدهند. دی ام تی یک ماده ی ترشح شده در مغز است که باعث ایجاد حالات شهودی توام با احساسات و ارتباطات ماورائی در فرد میشود ولی معمولا مقدارش در بدن زیاد نیست. بیشترین ترشح دی ام تی در لحظه های تولد و مرگ اتفاق می افتند و برخی، تجربه های نزدیک به مرگ موسوم به NDE که در آن، فرد در لحظه ی نزدیک به مرگ، خویشان یا قدیسان یا موجودات الهی را میبیند به آن نسبت میدهند. به جز آن، دی ام تی بیشتر در موقع خواب ترشح میشود و اعتقاد به رویاهای صادقه یا رویاهی انذار دهنده ناشی از مشاهده ی رویاهای تاثیرگذار در این هنگام است. در گذشته بشر بیشتر از امروز در معرض تاثیرگیری از جانب دی ام تی بیرونی بوده است. منابع گیاهی دی ام تی مانند شاهدانه و بعضی ادویه جات در بیشتر نقاط زمین به صورت خودرو میروییدند و توسط جانوران اهلی خورده شده و از طریق شیر و گوشت آنها وارد بدن انسان و بر مغز او تاثیرگذار میشدند ولی از بین رفتن شدید پوشش گیاهی طبیعی در اثر رشد کشاورزی و دستور دولت ها به کشاورزان برای پاکسازی شاهدانه از مزارع و باغ ها باعث کاهش این منابع شد که این خود احتمالا در کاهش مشاهده ی جن و شبح اثرگذار بوده است. هالوی معتقد است که اولین یهودی ها معتادان شاهدانه ی خشک یا حشیش بودند و از آن برای توهم دیدن سود میبردند. سکاها یا اسکیت ها نیز که در سراسر آسیا و اروپا و منطقه ی مدیترانه منتشر شدند، حشیش را در چادرهایشان مصرف میکردند تا دودش در چادر بماند و تجربه ی لذتبخش توهم را طولانی تر کند. سکاها در خاورمیانه حضوری طولانی داشتند و در این مدت با یهودیان دمخور بودند. کلمه ی ایسگوز یا ایشغوز که به صورت اسکوت و نهایتا اسکیت وارد اروپا شد، منشا لغت عبری اشکناز برای سکاها هم هست و یهودیان اشکنازی نتیجه ی به هم آمیختن اسکیت ها با یهودیانند. در سیره نویسی یهودی، اسکیت ها فرزندان اشکناز بن گومر بن یافث بن نوح هستند. هم اروپایی ها و هم زردپوستان را از نسل یافث خوانده اند و دلیلش هم این است که اکثر اروپاییان، رگ اسکیت در خود دارند. سولا بنت ریشه شناس لهستانی از موسسه ی علوم انسانشناسی در ورشو در سال 1936، اولین کسی بود که کیش های اسکیتی و یهودی را در سنت مصرف حشیش با هم متحد کرد. وی کلمه ی KANH Bosm در نسخه ی عبری تورات را معادل حشیش تشخیص داد. "کانه" به معنی نی یا کنف است و بوسم به معنی معطر. بنت توجه کرد که لغت کانه بوسم در عهد عتیق هم به معنی کنف استفاده میشود، هم به عنوان بخور که بخشی جدایی ناپذیر از جشن های مذهبی بود و هم به عنوان مسکر. به جز این، سفر خروج 22 : 33-30 این امکان را ایجاد میکند که با آن به روغن مسح مقدس هم برسیم که ازآنجا تا مسیح منجی راهی نیست. متن این آیات، مواد لازم برای تهیه ی روغن مسح را مر، دارچین معطر، شاهدانه (کانه بوسم) و روغن زیتون تعیین میکند که مقدار لازم شاهدانه 250 مثقال (حدود 3کیلو) عنوان شده است. در متن یهوه خطاب به موسی میگوید: «هارون و پسرانش را مسح کن و تقدیسشان کن تا مرا به عنوان کاهن خدمت کنند به اسرائیلی ها بگویید: "این روغن مسح مقدس من برای نسل های آینده است. آن را روی بدن انسانها نریزید و با همان فرمول، روغنی درست نکنید. مقدس است و حرمت دارد.» هر کس آن را روی «دیگرانی غیر از یک کاهن بگذارد، باید از قوم جدا شود.» یعنی به تبعید برود. هالوی از این دستور به رمز تفاوت انبیای یهود با بقیه میرسد. انبیای یهود میتوانستند با خدا صحبت کنند لابد چون فقط خودشان حق داشتند حشیش مصرف کنند و به دی ام تی برسند همانطورکه گروهی از اعقابشان یعنی روحانیون زرتشتی، در دوره ی مدرن به سفر به عالم بالا در اثر مصرف بنگ (عصاره ی شاهدانه) شهرت داشتند. هالوی با توجه به سابقه ی فنیقی عبری -زبان یهودی ها- این آیات را به نظریه ی سر لورنس گاردنر مرتبط میکند که مطابق آن، فنیقی ها به یک نوع پودر کیمیاگری دست یافته بودند که مصرف آن، باعث جریان یافتن حد نورمالی از دی ام تی در مغز میشد و از طریق آن با دنیاهای دیگر و موجودات برتر آنها تماس میگرفتند و از این تماس ها اطلاعات لازم برای ایجاد بناها و اختراعات لازم و پیشبرد تمدن را دریافت میکردند. هالوی امکان جمع آمدن این نظریه با نظریه ی مغز دو مجلسی اندرو جینز را ممکن میداند. مطابق نظریه ی جینز، در گذشته دو نیمکره ی مغز با هم هماهنگ نبودند و زمانی که یک نیمکره ی مغز به صورت خودآگاه روی مسئله ای متمرکز میشد، افکار مخالف در نیمکره ی دیگر مغز به صورت ناخودآگاه حالت نجواهای شخص نادیدنی ثانی را پیدا میکردند و شخص تصور میکرد که خدایان یا اجنه در حال القای الهاماتی به اویند. بنابراین تنظیم دی ام تی ممکن است با ایجاد موازنه بین دو نیمکره ی مغز باعث شده باشد که رهبران جامعه ی فنیقی اولین مردمانی بوده باشند که به حالت خودآگاه رسیده اند. به نظر هالوی بعضی از این فنیقی ها بعدا به تجار فریسی و عاقبت اشرافیت یهود تبدیل شدند و کاهنان لاوی را در جهت منافع خود به خدمت گرفتند. آنها هنوز هم از این فرمول، برای اکتشافات و اختراعات جدید سود میبرند و آن را از مردم پنهان میدارند و برای رد گم کنی، حشیش بی کیفیت و ماری جوآنا و منابع شیمیایی تر دی ام تی مثل ال اس دی را به مردم میدهند که بیشتر، مغز را پنچر میکنند تا این که بخواهند ارتقایش بدهند. هالوی به نکته ی دیگری هم توجه میکند: در عهد عتیق، مصرف کانه بوسم توسط یهودی های بددین، در کیش عاشره یا عشتاروت استفاده میشود که الهه ی زمین است. معمولا گفته میشد که نور خورشید باعث باروری زمین میشود. از طرفی الهه ی زمین به سبب تشبیه به هرج و مرج و بی فرمی، الهه ی آب هم هست و ستاره اش زهره عاشره ی دریا و استلا د ماریس (ستاره ی دریایی) هم نامیده شده است که این بی فرمی، خود در ارتباط با وهم معنی می یابد. کشتی فنیقی که از میان دریا ساحلی را تا ساحلی طی میکند، شبیه جزیره ای متحرک از نظم در دریای بی نظمی است. این با سفر خورشید در اعماق رحم زمین بین غروب و طلوع آفتاب هم شبیه است که به مرگ و رستاخیز خورشید معنی میشود. مصریان میگفتند هورس (خورشید) هر غروب توسط مادرش هاثور (زمین) بلعیده میشود و در بامداد مجددا از رحم او متولد میگردد. این برابر با حلول ازیریس در بطن همسرش ایزیس برای تولد دوباره به صورت هورس نیز هست. مرگ و رستاخیز خورشید با مرگ و رستاخیز ققنوس هم مقایسه میشد. فنیقس یا فونیکس که اصل نام ققنوس است، یکی از مبانی پیشنهادی برای عنوان فنیقی نیز هست. در مصر، ققنوس، "بنو" نامیده و "با" یا روح رع (خدای زحل و خورشید) تلقی میشد و البته "با" همیشه روحی به شکل یک پرنده بود. مصریان، بنو را با ازیریس برابر میدانستند و معتقد بودند از نون یا مظهر آب های بی نظمی اولیه برخاسته است. ارتباط ققنوس با پرندگان شکاری در سرزمین های سامی، نگاره های بابلی از مردانی نیمه عقاب (مابه ازاهای دیگر "با" های مصری) را معنی دار میکند. در بعضی از این نگاره ها قطعه مخروط کاجی در دست مرد نیمه عقاب وجود دارد و این، یادآور تمثیل غده ی صنوبری انسان به مخروط کاج و این نظریه است که غده ی صنوبری در جریان دی ام تی در مغز نقش مهمی دارد. بعضی از خاخام ها معتقد بودند که نمرود با دستیابی به "نام خدا" در زمین بابل، موفق به ایجاد تمدنی بزرگ و کسب غرور تا حد تلاش برای ساختن برج بابل شد ولی زلزله ای عظیم که باعث سقوط برج بابل و ایجاد بلبله ی بابلی و اختلاف زبان ها بین مردم شد، مانع از رسیدن او به اهدافش به طور کامل گردید. زلزله ی مزبور میتواند انعکاسی از فجایع زمین بعد از برخورد یک شهابسنگ و تغییر محور زمین باشد که باعث بروز سیل ها و زلزله ها و آتشفشان ها و تغییرات آب و هوایی شدید و گسترده در زمین و تخریب و متروک شدن تمدن های قدیم گردید و در اثر آن، با فاصله افتادن بین سکونتگاه های انسانی، روند تغییر زبان ها شدت گرفت. یک دلیلش هم این بوده که دقیقا به خاطر وضعیت قبلی مغز انسان، کلام مهمترین راه ارتباط نبوده و جملات اولیه آنقدر کم و ناکافی بودند که بعد از توسعه ی ذهن، زبان ها باید از نو توسعه می یافتند و شکل میگرفتند. این تا حدی نتیجه ی نیاز برای بازتفسیر وقایع در یک کنش جمعی بعد از به هم خوردن نظم سیاره هم بود. بعد از فاجعه وضعیت ستارگان در آسمان جابه جا شده و مردمان، دور و نزدیک شدن ستارگان را در اتفاقات افتاده بر زمین موثر میدانستند. درنتیجه درباره ی آنها قصه بافی میکردند. مهمترین ستارگان در این میان، زحل، مشتری، مریخ و زهره بودند. همانطورکه بقایای افسانه های باستانی نشان میدهد، بیشتر این قصه ها در جهت ضعف یافتن زحل تنظیم شده بودند. خورشید تا حد زیادی جای زحل را گرفته و به مهمترین خدا تبدیل شده بود. افرادی که نتوانسته بودند با اکثر مردم جامعه ی خود همگام شوند درحالیکه ادعای وابستگی به زحل میکردند و او را به عنوان نماد تاریکی مقابل نور خورشید قرار میدادند، به عمل کردن در جهت تمام قوانین حاکم بر اکثر جوامع پرداختند و درحالیکه حول ارباب نوین تاریکی یعنی ماه کیش سازی میکردند، هر قانون مهمی را برایش زیر پا مینهادند و فحشای آیینی و قربانی خونین و دزدی و فریبکاری را صحه مینهادند که همه ی اینها در جادوگری سبت سیاه یهودی لحاظ میشوند و میتوانند با برداشت ها از یهوه به عنوان یک خدای قمری در ارتباط باشند و شاید به همین خاطر باید بین اصطلاح مسیحی SIN به معنی گناه و نام خدای سامی ماه یعنی "سین" ارتباطی جست. ارتباط ماه با قاعدگی زنان که سبب کیش های فحشای آیینی شد، تصویر زن فتانه را به اندازه ی تصویر قاتل جانی روز سبت، ترسناک کرد طوری که جواز فتانگی در بسیاری از جوامع، از زنان به پسران زن مانند منتقل شد و همجنسگرایی و شاهدبازی زمین را فرا گرفت. اینچنین شد که خدایان خورشیدی و به دنبالش ارواح طبیعت و گیاهان، ظاهر پسرهای دوجنسه را یافتند. هرمس یا مرکوری پیامبر خدایان که واسطه ی انتقال پیام ها از آسمان خدایان به زمین انسانها بود دقیقا به خاطر آسمانی بودنش، شکل پسری با ظاهر دوجنسه را پیدا کرد تا در مقابل زمین زنانه قرار بگیرد. او خدای کیش سابقی تلقی میشد که یهود آن را به خنوخ پدربزرگ نوح نسبت میدادند ولی هیچ حدود مشخص و قوانین ثابتی برای این کیش مورد توافق نبود. تجار و کاسبان، از اختلاف نظر و سردرگمی مردم درباره ی حقیقت دین استفاده کردند و با پوشیدن لباس کاهنان، به تجارت های مافیایی با اعتقادات مذهبی و حول خدایان مختلف پرداختند و ثروتمند شدند اما وقتی که نمیتوانستند در حل مشکلات جامعه ی خاصی موفق عمل کنند، اولین قربانیان انتقامجویی مردم میگردیدند. سرانجام افرادی از اشرافیت های مذهبی مافیایی مختلف که متوجه شدند اتحاد مردم علیه اشراف، همه ی اشراف را به خطر خواهد انداخت، به اتحاد با هم پرداختند و اینچنین به کیش سازی جدیدی هم علیه مافیاهای خودخواه تر و هم علیه مردم معمولی اقدام نمودند. آنها تصمیم به انکار همه ی خدایان و روی کار آوردن یک خدای خاص علیه مافیاهای قبلی گرفتند. این خدا درواقع همان یهوه ی یهود و پدر عیسای مسیحیان بود و گردانندگانش تمپلارها یا شوالیه های معبد بودند که به گفته ی شان هورس از گرد هم آمدن برادران کوچکتر خانواده های اشرافی و در اخوت هایی هنوز همجنسگرایانه پدید آمدند. مطابق تاریخ رسمی، تمپلارها اصول اخوت خود را در شام از شرقیان گرفتند. این کنایه به آن است که تمپلارها در همان حال که اصول دریانوردی فنیقی را برای ایجاد تجارت دریایی و تصرف همه ی جهان به کار میگرفتند، نمادپردازی های رمزی فنیقی را که به جای مانده از جامعه ی پیشین بود نیز به استخدام و انحصار خود درآوردند تا بتوانند کیشی برای بلعیدن تمام جوامع به جا مانده از خدای پیشین ولی علیه همان خدا ایجاد کنند و این، اسباب ایجاد یهودیت روی یک پایه ی فنیقی گردید. به نظر فراستی چاد، این اتحاد تمپلارها در داستان یهودی اتحاد فرشتگان هبوط کرده بر زمین علیه پدرشان خدا انعکاس می یابد. فراستی چاد همچنین معتقد است آنچه فروید روانکاو یهودی به عنوان آغاز مذهب بیان میکند هم شکل تاریخی شده ی دیگر همین اتحاد است. فروید میگوید دین آنجا به وجود آمد که پسران یک رئیس قبیله ی اولیه پدر خود را کشتند و خوردند و چون عذاب وجدان گرفتند، او را به شکل خدا پرستیدند. درواقع این پدر وحشی نیمه میمون اولیه، شکل داروینی شده ی خدای اولیه است که توسط تمپلارها کشته میشود تا به شکل از نو سرهم شده و غیر واقعیش پرستش شود. فروید میگوید قتل این خدای میمون شکل اولیه به شکل قتل های موسی در یهودیت و عیسی مسیح در مسیحیت تکرار شده است. پس تعجبی ندارد که سررشته ی هر دو مذهب به تمپلارها و دنباله هایشان یعنی بانکداران بزرگ برسد. موضوع به این حد متوقف نمیماند و بازسازی تمام مذاهب جهان از روی مسیحیت یهودی تبار را در بر میگیرد امری که فراستی چاد به پیروی از فلیکس نوئیل و ویل اسکارلت، از داستان سفرهای اسکندر ذوالقرنین در شاهنامه ی فردوسی نتیجه میگیرد: یک نسخه ی رومی، مسیحی و کاملا صلیبی از اسکندر کبیر یونانی به عنوان پیشگام استعمار غرب در تاریخ نوین. منتها اسکندر را روح استعمار میشناسد که همراه دریانوردان استعمارگر تمام جهان را طی کرده و در هر جا که مناسب دیده، یک پایگاه برای فرهنگسازی در کل منطقه ایجاد کرده است. نمونه ی مورد علاقه ی چاد دراینجا ژاپن است که به عقیده ی چاد، اگر پیشگام غربی سازی در کل آسیای شرقی شد، نتیجه ی مذهب سازی های شرکت هند شرقی هلند در آنجا طی جدا شدنش از بقیه ی جهان به جز هلند در قرن 17 بود. هالوی ضمن تایید نظر فراستی چاد، زمان وقایع را باز جلوتر می آورد و یادآوری میکند که مذهب شینتو که مثلا مذهب ماقبل بودایی ژاپن است فقط توسط "موری آرینوری" بنیانگذار سیستم آموزشی نوین ژاپن در قرن 19 به ژاپنی ها شناسانده شد. دریا برای قدرت های استعماری یک نیروی مسح کننده و تطهیرکننده بود همانطورکه عیسای ناصری توسط یوحنای تعمیددهنده در آب مسح و مسیح شد. اما هالوی میگوید ظهور ناگهانی کبوتر پرنده ی الهه/عیشتار –صاحب کیش شاهدانه- و نشستنش روی سر عیسی نشان میدهد که این مسح دو پهلو است: عیسی از نسل داود است و مسح او با آب توسط یوحنا، شکل دگرگون مسح منجی های قبلی یعنی شائول و داود با روغن مسح آغشته به شاهدانه توسط سموئیل است.:

“THE DEEP MEDITATION THERAPY MOLECULE PRODUCED ENDOGENOUSLY REALITY FREQUENCY ENTHEOGEN COMMUNICATION TUNER”: DANIEL HALEVI: STOLEN HISTORY: 4 MAR 2023

قاعدتا دستیابی به اطلاعات مخصوص فنیقی های دریانورد با فرار تمپلارها از سرکوب (ادعایی) شان توسط واتیکان در قرون وسطای جعلی، همراه آنها به بریتانیا گریخته و در دوران ملکه الیزابت که رشد و قدرتگیری ناوگان دریایی بریتانیا به آن نسبت داده میشود بومی سازی شده است. نیکولاس دو ور اطلاعاتی دراینباره میدهد. او از ایجاد کتابخانه ای مرموز و پر از اطلاعات مهم درخصوص جادوگری و کیمیاگری در آن دوران و در قلعه ی ماتریس یا ماتریکس در ساحل رودخانه ی دیل در شهرستان لیمریک سخن میگوید که نام از الهه ای سه گانه به نام ماترس داشته است. اشراف بریتانیایی، علاقه ی زیادی به نشان دادن تبار خود به صورت اعقاب وایکینگ ها داشتند اگرچه تاریخ خود را مملو از مقاومت در برابر خرابی ها و جنایات وایکینگ ها در خاک خود نشان داده اند. این وایکینگ ها معمولا از دانمارک یا سرزمین دان ها هستند که به خاطر اسمشان با توهاته دانان یا فاتحان خداگون ایرلند در افسانه های ایرلندی تطبیق میشوند. اشرافیت اسکاتلندی که بلاخره در تلاش خود برای سیطره بر بریتانیا موفق شد و همواره به اشرافیت های دیگر آلمانی با تحقیر نگاه میکرد، خود را از طریق شاخه ی ایرلندی خود به توهاته دانان میرساند. همانطورکه میدانیم وایکینگ ها نیز دریانوردانی قهار معرفی شده اند. نام آنها را به ویکا کینگ تقسیم و به شاه خلیج معنی میکنند. اما ویکا میتواند همان جادو هم باشد و آنها را شاهان جادوگری یعنی کسانی که در جادوگری از همه خبره ترند معنی کند. از طرفی ویکا مرتبط با لغت ویخر به معنی گردباد است. این برای وایکینگ ها که در کشتی هایی شبیه به اژدها در دریا طی طریق میکردند معنای مشخصی دارد. در اساطیر بین النهرین، تهامات مادر خدایان ملقب به "زمی" یعنی گردباد بود و فرزندانش آنوناکی ها یا خدایان بین النهرین هم به نامش زومیر یا امت گردباد نامیده میشدند که ممکن است در نامیده شدن بین النهرین جنوبی به "سومر" نقش داشته باشد. بنابراین وایکینگ های پیاده شده از کشتی اژدها جانشینان آنوناکی های متولد شده از تهاماتند. در نگاره های مردم عبیدی در بین النهرین که دورادور با اسکیت های به وجود آورنده ی اشرافیت اسکاتلند (و دیگر نواحی اروپا) فامیلند، یک چکش سنگی در حال چرخش، نشاندهنده ی ایجاد طوفان است. این میتواند با توانایی تور -خدای آذرخش و طوفان در اساطیر وایکینگ- بر ایجاد گردباد با چرخاندن چکشش مرتبط باشد. در نگاره های وایکینگی، این چنین طوفانی با نشان سواستیکا یا صلیب شکسته نشان داده میشود که بعدا نشان نازی ها شد. در کابالای یهودی، سواستیکا نماد لیلیت جن ماده است. در نمادشناسی هندو هم سواستیکا باز نماد یک جن ماده است: کالی همسر شیوا خدای نابودی، الهه ای که هرج و مرج می آفریند. در بین النهرین نیز تهامات به دلیل ایجاد هرج و مرج توسط فرزندانش به رهبری مردوخ کشته شد همانطورکه در بریتانیا نیز فرزندان مسیحی شده ی وایکینگ ها به هرج و مرج ناشی از حضور آنها پایان بخشیدند.:

“FROM TRANSYLVANIA TO TURNBRIDGE WELLS’: NICHOLAS DE VERE: CHAP5

اژدهاکشی مردوخ در بابل، به صورت قتل پیتون اژدها به دست آپولو خدای خورشید، در اساطیر یونانی-رومی تکرار میشود. ولی با این که آپولو دشمن پیتون است، کاهنه ی مقدس او پیتیا یعنی پیتون ماده نام دارد و ظرفی است که آپولو در او فرود می آید و از قول او پیشگویی میکند. مارگونگی آپولو یادآور به پوست ماهی پوشیدن اوآنس پیغمبر تمدن آموز کلدانی ها است چون ماهی به خاطر آبزی بودنش نماد الهه ی دریایی هرج و مرج و همزمان تمثیلی از باروری است. آپولو هم جانوران مقدس آبزی منجمله ماهیانی دارد که به نام پرستشگاه مقدسش (دلفی) دلفین نام داشته اند. جمع این دو نماد الهه ی دشمن در خدای آفتاب را میتوانید در یک نوع بت بودایی عجیب از سریلانکای قرن 19 بیابید. این بت، یک انسان دوجنسه با سر و گردن شتر (یک جانور آفتابی) که در یک دستش یک ماهی و در دست دیگر، یک مار دارد را نشان میدهد. این ایزد که پایین تنه اش زیر لباس مخفی است، در یک سمت بدنش یک پستان زنانه دارد. در سمت دیگر سینه که مردانه است، با دستش مار را قرار داده طوری که این حس ایجاد میشود که میخواهد با مار، پستان دوم را هم ایجاد کند و کاملا زن شود. نگاره ی انسان دوجنسه با یک پستان، در هندوئیسم، عمومی تر است و معمولا درباره ی شیوا معروف به مهادوا خدای نابودی استفاده میشود. این موجود دو جنسه، شیوا و همسرش پرواتی را که دراصل شاکتی یا نیمه ی زنانه ی او است، در یک کالبد نشان میدهد. شیوا که معروف به "کالا" یعنی سیاه است، وقتی زن میشود که به خواب رفته و همسرش به شکل کالی (کالای ماده) تبدیل به زنی هیولایی و مظهر هرج و مرج میشود و طغیان میکند. نام های کالا و کالی با لغات "کلیسا" و "کریسا" به معنی اماکن جغرافیایی مرکز پرستش خدا در هند مرتبطند و مادینگیشان با مادینگی زمین معنی دار میشود. این عناوین، شکل های مونث لغات "کریس" و "کریه" به معنی خورشیدند که دورادور با عنوان "کورس" به معنی ارباب، برای خدای خورشید در اساطیر یونانی-رومی مرتبطند. نام کریشا یا کریشنا خدای مشهور هندو که مثل آپولو معمولا در حال آهنگ نوازی ترسیم میشود نیز از همین ریشه می آید. اصطلاح "کریسا" قاعدتا با "کیرسوس" محل غار نیمف های کوریسایی در دلفی پرستشگاه آپولو مرتبط است و این نیمف ها فرمی از میوزها یا همراها مونث آپولو منتها به شکل زنبورهای عسلی با سر زن بودند. نامجای دلفی –برگرفته از دلفوس به معنی ناف و مرکز- با لغت "دلهی" (دهلی) برای پایتخت هند مرتبط به نظر میرسد. دلفی در کوهستان مقدس آپولو به نام پارناسوس واقع بود. بعدا بخشی از دلفی، زیر سکونتگاهی به نام "کاستالی" رفت که حول صومعه ی مسیحی سنت جان (یوحنا) شکل گرفت. نام این قدیس، خود، یادآور لغت "یون" مبنای نام "یونان" است: اصطلاحی که نخست معادل هلاس یا کل سرزمین های هلنی میشد ولی بعد از داده شدن هویت قطعی اروپایی به هلنی ها محدود به گروهی از مهاجران هلنی به ترکیه موسوم به یونی شد و اتفاقا شهری به نام پارناسوس در آناطولی ترکیه وجود داشت. کاستالی نام خود را از چشمه ای به نام کاستالیا داشت که در محیط متعلق به پیتون در کوهستان واقع بود و آب آن را الهه ی زمین موسوم به "گی" و "ترا" تامین میکرد. در تصویرسازی کلی تر، جونو دو براس، الهه ی زمین مرتبط با چشمه ها و فرمی از سرس الهه ی طبیعت بود که با توجه به بلعیده شدن و باز زاده شدن روزانه ی خورشید در غروب و طلوع، مادر آپولو خدای خورشید تلقی میشد. دراینجا آپولو زاییده ی دشمنش پیتون تلقی میگردد و غلبه بر او درواقع غلبه بر غرایز و عواطف زاینده ی موجود زنده است. توجه کنیم به گفته ی لوکان، پارناسوس، مرکز کیش های دیونیسوس باخوس خدای احساسات و غرایز تند و در ناعقلانی بودن متشبه به مشروبات الکلی نیز بود. نام "پارناسوس" را میتوان به "پارا ناسوس" یعنی جایگاه مکتب نیسایی ترجمه کرد که ناشی از یک ترجمه ی نام دیونیسوس به خدای کوه نیسا است. آپولو نیز در مقام خدای هنرها با همین غرایز و احساسات طرف بود ولی با خویشتنداری آنها را به سمت ایجاد اثر هنری هدایت میکرد و اینچنین پیتون را میکشت و به پیتیا تبدیل مینمود که جانشین زمینی میوزها بود. ازاینرو باخوس و آپولو، دوگانه ی هوای نفس و عشق را نمایش میدادند. همین دوگانه باز در دلفی و در رابطه ی آپولو با یک خدای خورشیدی دیگر یعنی هرکول یا هراکلس بازآفرینی میشود. داستان این است که هرکول، به دلایلی واهی و ابلهانه، به شاهزاده ای که به او کمک کرده است بدبین میشود و در اثر جنون آنی، شاهزاده را میکشد. به سزای این عمل زشت، هرکول به بیماری سختی دچار میشود و برای پیدا کردن راه درمان، به معبد دلفی میرود. کاهنه ی معبد نمیتواند کمکی به هرکول بکند. هرکول دوباره دچار جنون میشود و معبد را تخریب میکند و عزم میکند که به عنوان غرامت، سه پایه ی مقدس آپولو را بردارد و با خود ببرد. در این هنگام، آپولو آشکار میشود و نزاعی سخت بین دو خدا درمیگیرد. آرتمیس خواهر دوقلوی آپولو به کمک بردارش میشتابد و آتنا حامی هرکول هم به کمک هرکول میشتابد. سرانجام زئوس رئیس خدایان آشکار میشود و دعوا را خاتمه میدهد و مقرر میدارد که هرکول به عنوان برده در بازار فروخته شود تا در اثر یک سال بردگی، گناه کشتن شاهزاده از او پاک شود. دراینجا باز عدم خویشتنداری هرکول، مقابل خویشتنداری آپولو قرار میگیرد و احساس میشود که هر دو آنها میتوانند صاحب سه پایه ای که جانشین تخت سلطنتی است باشند. چرا تخت، سه پایه است و این چه ارتباطی با دعوای هرکول و آپولو، یا باخوس و آپولو دارد؟ میتوان سه گانگی تخت را با سه گانگی یک نشان مقدس دیگر در معبد دلفی منطبق کرد: یک مار سه سر که پایه های سه پایه را در درازی، جانشین مار نشان میدهد. این مار سه سر درواقع جانشینی برای کادوسئوس یا عصای هرمس است: دو مار که با هم متضادند به شکلی پارادوکسیکال در یک عصا متحد میشوند و او را به یک مار سوم یا ایزد سوم که خود هرمس است تبدیل میکنند و عصای هرمس دراینجا معادلی با عصای اسکلپیوس خدای درمان که ماری به دورش پیچیده و نیز عصای مار شونده ی موسی است. این مار سه سر بعدا از دلفی به منطقه ی «میدان» در قستنطنیه یا کنستانتینوپول یعنی استانبول کنونی منتقل میشود و در کنار یک ابلیسک در زمین نصب میگردد که هنوز همانجا است و اتفاقا الان به خاطر شکسته شدن یک سرش خیلی بیشتر یادآور کادوسئوس هرمس است. سابقا در جوار این مجسمه و ابلیسکش کلیسای سنت جروم واقع بود. برعکس دیگر کلیساهای قدیمی که یک گنبد و چهار گلدسته داشتند –همانطورکه کلیساهایی در لندن و ونیز هنوز همین شکلند- کلیسای سنت جروم، یک گنبد با دو گلدسته داشت و به نظر میرسد دوگانگی گلدسته ها، با توجه به قرار گرفتنشان در جوار بتی از هرمس، جذب دوگانگی نیروهای متضاد از مارهای هرمس به کلیسا را نشان میدهد. درحالی که مسلما شق (مار) خویشتندار و آپولویی عصا، جذب اخلاقیات مکتب کلیسا و به مردم عادی دیکته میشود، شق مخالف آن شامل تمام چیزهای ممنوعه در مسیحیت، ازجمله تمام شرارت ها و فریب ها، در کنترل کلیسا و روحانیون باقی میماند و حکومت بوسیله ی آنان، دست به ارتکاب شر مصلحتی به بهانه ی منفعت جامعه میزند. عثمانی ها طی مکتبسازی خود در اسلام، این ایده را اخذ کردند بطوریکه در تمام مسجدسازی های خود در درون و بیرون امپراطوری عثمانی، مساجد را مانند کلیسای سنت جروم، با یک گنبد و دو گلدسته ساختند.:

“RIVERS OF LIFE”: J.G.R. FORLONG: V1: QUARITCH PRESS: LONDON: 1883: P255-268

ابلیسک کنار مجسمه ی مار سه گانه در «میدان» –معروف به ابلیسک تئودوسیوس- ابلیسکی از توتموس سوم است که توسط تئودوسیوس اول به قستنطنیه منتقل شده و جملاتی به یونانی به آن اضافه شده است. احتمالا نام های توتموس و تئودوسیوس، یک اسم در دو فرم یونانی و قبطی و هر دو به معنی فرزند تحوت هستند که تحوت، فرم مصری هرمس یا مرکوری است. تئودوسیوس اول، آخرین امپراطور روم است که بر هر دو پهنه ی روم شرقی و روم غربی حکومت کرده است. او فرمانروای قستنطنیه مرکز روم شرقی یونانی موسوم به بوزنطیه یا بیزانس بوده است. اما در منابع اسلامی، این روم یونانی دنباله ی فتوحات اسکندر و بنابراین معادل با دولت یونانی سلوکی در خاورمیانه است. اگر حق با فومنکو باشد و سلوکیان همان سلجوقیان ترک باشند، این نکته که عثمانی ها هم از دل سلجوقیان درآمده اند و هم به حکومت بیزانس خاتمه داده اند، جلب توجه میکند چون اینطوری سلجوقی و بیزانس هر دو در خاتمه یافتن به دست عثمانی ها نسخه هایی از یک دولت ترک یونانی مآب قبلی به نظر میرسند. این دولت ترک میتواند نتیجه ی همدستی قزاق های اروپای شرقی با قدرت های اروپایی برای جنگ صلیبی در شرق باشد. نظریه ی برابری عثمانی با حشمونی هم ناظر بر برابری شورش حشمونی علیه سلوکی با شورش عثمانی علیه سلجوقی است و اسم های طرفین هم با یکدیگر قابل تطبیقند. علت شورش حشمونی ها علیه سلوکی ها، به رسمیت شناخته شدن سامری ها به عنوان مکتب رسمی یهودی است که خشم کهانت یهودی را برانگیخت. توجه کنیم که نام سمرقند پایتخت تیمور لنگ هم قابل معنی شدن به سرزمین سامری ها است و حکومت یونانی ها و سامری ها در دولت سلوکی بر یهود، علاوه بر حکومت سلجوقی ها بر عثمانی ها میتواند به تصرف عثمانی توسط تیمور لنگ هم تعبیر شود. پس از فروپاشی امپراطوری تیمور، بین چهار مدعی بر سر سلطنت عثمانی جنگ درمیگیرد که درنهایت قسمت آسیایی به دست محمد بیگ و قسمت اروپایی به دست موسی بیگ می افتد. این میتواند همان تقسیم امپراطوری تئودوسیوس بین پیروان موسی (یهود) در غرب و پیروان محمد (اسلام) در شرق باشد. پایتخت قبلی عثمانی آنکارا در شرق بوده و جهت گسترش از شرق به غرب در نظر گرفته میشود که میتواند همان مهاجرت یهود به اروپا را نشان دهد. در این مورد از مهاجرت ده قبیله ی گم شده ی اسرائیل به غرب سخن میگویند که اشراف بریتانیایی علاقه داشتند خود را از نسل آنها بخوانند. با این حال، ده قبیله ی گم شده ی بنی اسرائیل که توسط سارگون آشوری به شمال دور تبعید شدند، نه توسط یک قدرت بیگانه بلکه به واسطه ی لشکرکشی و بنابراین لا به لای سکاها و در قالب یهودیان اشکنازی به اروپا وارد گردیدند. نبردهای الکسیس اول تزار روسیه در لهستان برای پیشروی در غرب، ممکن است شکل اسلاوی شده ی این تهاجم را نشان دهد. درواقع روایتی درباره ی نسب بردن پادشاهان اسلاو به شاهی به نام کوبلا وجود دارد که به راحتی میتواند مدل اسلاو قوبیلای خان فرمانرای مغول ها در خان بالیغ باشد. هلاکو خان (به معنی خان بزرگ) برادر قوبیلای خان و در خدمت او بود و ممکن است همین نام هلاکو به صورت الکسیس درآمده باشد. هلاکو اسماعیلی ها را در الموت شکست داد. اسماعیلی میتوانسته در ابتدا به معنی پیرو اسماعیل عموی بزرگ یهودی ها باشد و نبرد دو شق عثمانی هم به اندازه ی نبرد موسی و محمد، نبرد اسحاق و اسماعیل بود. این اسماعیل میتواند به صورت شیخ شامیل در تاریخ تزارها تکرار شده باشد: رهبر صوفی یک جماعت مسلمان شورشی که درنهایت از اسلاوها شکست خورد. او همچنین معادل شاه اسماعیل یکم بنیانگذار سلسله ی صفوی در ایران است که به جنگ با عثمانی ها پرداخت ولی در نبرد چالدران شکست سختی از آنها خورد. این سلسله توسط شاه عباس یکم به اوج خود رسید که بر اساس اسمش درواقع نسخه ی ایرانی خلفای عباسی در بغداد است. همانطورکه میدانیم حکومت عباسیان هم توسط هلاکوخان از بین رفت. تضعیف آنها توسط سلجوقیان در تاریخ خودنمایی میکند و ممکن است حذفشان با به قدرت رسیدن عثمانی ها تحقق یافته باشد. عیصو جد ادومی ها هم با اولاد اسماعیل فامیل شده بود و میدانیم که یوحنای هیرکانی، شاه حشمونی علاوه بر تخریب معبد سامره، بسیاری از ادومی ها را نیز به زور یهودی کرد که باز این میتواند نسخه ی دیگر شکست اسماعیلی ها از عثمانی ها باشد. همه ی اینها حکایت از سرکوب یک مشرب واحد دارند که بعدا مدعیان مختلف، هر کدام، خود را نماینده ی برحق آن خوانده اند. ولی قدر مسلم این که مشرب حاکم، قبل از این که در شرق به توفیق هایی دست یابد همدست هایی غربی داشته که او را در ایجاد یک نسخه ی بومی از خود راهنمایی کرده اند و برادری محمد بیگ و موسی بیگ همین را نشان میدهد. به همین دلیل هم هست که میتوان گفت سرکوب حشاشین اسماعیلی در قلعه ی الموت، نسخه ی شرقی شده ی سرکوب کاتارها در قلعه های کوهستانی خود در فرانسه است و وقتی میگوییم تمپلارها در جنگ صلیبی در شرق شاگردی حشاشین را کرده اند، درواقع داریم ادعای آنها درباره ی وامداریشان به غنوصی گری کاتارهای اروپایی طی جنگ صلیبی داخلی در اروپا را تکرار میکنیم. به جز این، آنچه قرار است اصل به نظر برسد هم از تاریخ غرب کپی میشود. حشمونیان بدعتگزارانی هستند که میخواهند همزمان پادشاه و کاهن اعظم باشند و تصویر پاپ قرون وسطایی که همزمان شاه و کاهن اعظم است نیز همین را نشان میدهد. کنش حشمونی ها با واکنش فریسیان یا پیروان اشرافیت داودی مواجه میشود که مدعی عنوان شاهیند و کهانت را از حکومت جدا میکنند. حقانیت آنها با جعل یک گذشته ی یهودی ماقبل سامری اثبات میشود: کلمه ی عثمانی که تا حالا به صورت حشمونی برای شورشیان یهود به کار رفته بود، به صورت اکامنید –امروزه هخامنشی- بازنویسی و در قبل از حکومت سلوکیان قرار میگیرد و آن، این بار، پارسی یعنی پاروشی یا فریسی است و تورات را هم عزرا زیر نظر همین حکومت پارسی مینویسد. با جدا شدن ظاهری پارس از یهود، حکومت پارسی هم بر اساس همین دوگانگی عثمانی جعلی و واقعی، دو برهه پیدا میکند: پارس های هخامنشی که نسبتا سکولارند و در دین ملت های تابع دخالت نمیکنند و پارس های ساسانی که ادیان قبلی را به نفع مذهب زرتشتی که شاه رئیس و کاهن آن است نابود میکنند. عرفان و ولایت نسبت داده شده به آنها در آثار منسوب به سهروردی منعکس میشود که به اتهام شیعه ی رافضی دچار آمده بود. جالب است که نام سهرورد یا سهروردی را میتوان به "فرزند زهره" معنی کرد که دقیقا یکی از معانی پیشنهاد شده برای نام زرتشت یا زرواستر (فرزند عیشتار الهه ی زهره) هم هست و بنابراین ولایت شیعی جانشین امام که سهروردی با شاه-خدایی حکمران پارسی برابر مینهاد، بهانه ای برای همزمان شیعی و پارسی تلقی کردن شاه اسماعیل و اسماعیلی ها میشود درحالیکه فقط یک برداشت ثانوی از خود عثمانی ها و اتحاد حکومت و مذهب توسط آنها است که از تاریخ غیر واقعی و به واسطه ی منویات و آرزوهای گروه های مخالف عثمانی، خودبخود به واقعیت های تاریخی موازی جدیدی بدل میگردد.:

“TARTARIAN DYNASTY 1613-1775”: D. LACAPELLE: THEOGNOSIS: 8 DEC 2019

به نظر میرسد دعوای فریسی و حشمونی، درواقع همان دعوای استبداد خدایی و سکولاریسم خواهان جدایی دین از سیاست در دوران مدرن است که مانند دوران سابق، دو طرف دعوای آن، عمدتا هنوز در دو جبهه ی «غرب» سکولار آزاد و «شرق» مستبد مداخله جو طبقه بندی میشوند. دعوای این دو جبهه در حکم منازعه ی مارهای متضاد عصای هرمسند که در یک موجودیت واحد جمع آمده اند و حالا دعوایشان تعبیر به دعوای معنویت و مادیگرایی میشود. اصحاب مذهب در کلیسا و مسجد با انحصار مارها به خود و جمع آوردن دنیاپرستی و معنویت در سبد خود بر ضد زندگی دنیایی مردم معمولی، بازی را شروع نکرده محکوم به شکست و باعث بدبینی مردمان به هر چیزی که اسم معنوی داشته باشد خواهند بود ولی وظیفه دارند به این بازی رسوایی آور ادامه دهند.

یادمان باشد بازی از کجا شروع شد: از محل نمادین کلیسای سنت جروم در قستنطنیه ی رومی افتاده به دست عثمانی ها. شاید حالا بتوانیم بفهمیم که چرا غرب از پیروزی عثمانی در روم به امریکا پناه برد و با این عقبنشینی ما ناگهان از قرن 15 وارد سال 1945 شدیم. دوره ی قبلی همان دوره ی مرثیه ی آتن و له شدن رویای یونانی زیر لگد پارس ها/عثمانی ها بود و دوره ی جدید، با فتح تمام دنیا توسط اسکندر اروپایی—امریکایی به آن سیاهی پایان داد. بنابراین ما از این به بعد وظیفه داریم فقط دعوای فریسی و حشمونی را در درون این امپراطوری سلوکی واقعی بازآفرینی کنیم و مطمئن باشید توی این دعوا همه توی مشتند. کافی است به پیشکسوت بزرگ منازعه یعنی دربار واتیکان توجه کنید که پذیرفت در تاریخ نداشته اش بدترین جنایت ها را مرتکب شود و آبرویش به باد برود فقط برای این که درس عبرتی برای دیگر خواهندگان حکومت اخلاقی و دینی باشد. پذیرفت، چون هیچ چاره ی دیگری نداشت؛ آخر هانطور که از اول گفتیم، از ابتدا در چنگ قدرت های غربی بود. فکر میکنید چند تا دیگر از این نوع واتیکان ها در دنیا وجود دارند که وظیفه دارند خود را ابله و قسی القلب نشان دهند تا برای سکولاریسم مخرب غربی آبرو بخرند؟!

چرا بعضی از ما فکر میکنیم اگر اسلام را کنار بگذاریم، «ایرانی» خواهیم بود؟

تالیف: پویا جفاکش

در زمستان 1374 مستند بی کلام زیبایی از شبکه ی اول سیما پخش شد که به دلیل قرار گرفتن در زمان پخش سریال شبکه در ساعت 10 شب بسیار دیده شد و بعدا قسمت دومش هم در عید 1375 در همان ساعت پخش غوغا کرد. این مستند، "شکارچیان رودخانه ی کیه ویرا" نام داشت و قهرمان بی مانندش تمساح نیل بود که با صحنه های مهیج شکار چهارپایان بزرگ، بخصوص ویلدبیست (گنو)، بینندگان را تقریبا دچار وحشت کرد. البته به جز تمساح، جانوران افریقایی بسیاری در فیلم حضور داشتند که بیشترشان به جانوران ایرانی نزدیک بودند. همان اواخر قسمت اول، صحنه ای پیش آمد که طی فصل خشک، رودخانه خشکیده و از زمین اطرافش قابل تشخیص نیست. دوربین روی محلی که ظاهرا فقط زمین است حرکت میکند و کم کم لاشه های ماهی هایی با فاصله از دوربین ظاهر میشود و بلاخره دوربین روی یک لاشه ی ماهی نزدیک تمرکز میکند. بعد دوربین یک ماهی در حال جان دادن در زمین را نشان میدهد که موقع تکان تکان خوردن توی شکاف عمیق زمین ترک خورده می افتد. بلاخره باران می آید و زمین پرآب میشود و گیاهان سبز رشد میکنند و درحالیکه موسیقی زیبایی صحنه های احیای حیات را همراهی میکند، نوشته های تیتراژ پایان از روی صحنه های جریان آب در میان گیاهان رد میشوند.

این صحنه ی پایانی اینقدر قشنگ بود که صحنه های غم افزای قبلش هم همراه آنها در ذهن من حک شد. به همین دلیل تعجب کردم وقتی چند سال بعد و در یک پنجشنبه شب سال 1378 بعد از اخبار ساعت 9شب شبکه ی 1 دیدم که دارند همان صحنه های مرگ ماهی ها در بالا و به همان ترتیبی که گفته شد را نشان میدهند. اولش جا خوردم و با خودم گفتم که چه شده که دارند این فیلم را از نصفه نشان میدهند. ناگهان دیدم صحنه ی بعد، کلنگ زدن طرح های افتتاح سد و آبرسانی توسط مسئولین ایرانی را نشان میدهد و باز یک جریان آب در بیابان را میبینیم و بعدش سرزمین های سرسبزی که رودخانه های پرآبی را احاطه کرده اند و لابد باید باور کنیم که فقط در اثر سدسازی مدیران ایرانی به وجود آمده اند. همزمان جملات پرطمطراق تبلیغاتی حول خدمترسانی مسئولین همراه با یک موسیقی حماسی در زمینه ی تصاویر منتشر میشوند. البته بعد از متوجه شدن به این که صحنه های نمایش داده شده از مرگ ماهی ها نه در ایران معاصر بلکه در افریقای چندین سال پیش رقم خورده اند آدم از خودش میپرسد آیا این سرسبزی های اخیر هم از فیلم های مستند خاصی برداشته شده اند و آیا اصلا متعلق به ایران هستند یا نه؟! البته این برای مسئولین صدا و سیما مهم نیست. بیابان، ماهی، آب و گیاه، همه در ایران هستند پس میشود تخیل کرد که درست بر اساس همین تصاویر در اثر آبرسانی مسئولین، به همان ترتیب بیابان هایی در ایران تبدیل به سبزه زارهای پرآب شده باشند.

تا این جای قضیه را هنوز میشد جوری هضم کرد. اما بعد از گذشت زمان اندکی دیدم همین شبکه ی 1 دارد باز دارد آن تصاویر مرگ ماهی ها را لای یک ترانه ی معروف حول حفظ محیط زیست پخش میکند. شعر اینطور شروع میشد:

آی آدمای مهربون، واجبه که کمک کنین

فکری برای بستن زخمای شاپرک کنین

واجبه که جلا بدین آبی آسمونی رو

وقف پرنده ها کنین دونه ی مهربونی رو

پیکر پاک نسترن، بستر سبزه و چمن

حیفه که فرسوده بشه، حیفه که فرسوده بشه

آب زلال چشمه ها، بارون رحمت خدا

حیفه گل آلوده بشه، حیفه گل آلوده بشه

پاکی های دنیا رو آلودین، اینجور اگه بگذره، نابودین

آی آدما با ندونم کاریتون، زندگی رو کشتین و خشنودین

همانطورکه متوجه شدید، شعر درباره ی تخریب محیط زیست به دست انسان هشدار میدهد. بعد ناگهان میبینید این مطلع ظاهر میشود:

کو کجا رفت آسمون آبیمون؟ کو کجا رفت برکه ی مرغابیمون؟

چرا باید بمیرن از تشنگی، ماهی های کوچیک سرخابیمون؟

و درحالیکه این مصراع آخر دو دفعه و عبارت "ماهی های کوچیک سرخابیمون" چهار دفعه تکرار میشود، همان صحنه های مرگ ماهی ها در مستندی درباره ی طبیعت افریقا تکرار میشوند. اینجا دیگر قضیه چیست؟ این ماهی ها که توسط آدمیزاد وسط صحرا نیفتاده اند و خشکسالی طبیعی بلای جانشان شده است! اما تا آدم به این فکر کنم، اتفاق عجیب تری افتاد و این بیت ظاهر شد:

دشت اگه صحرا بشه، قاصدکی نمیمونه

قصه ی زندگی رو باز چکاوکی نمیخونه

همانطورکه انتظار داریم، اینجا صحنه های صحرا از راه میرسند اما این صحنه ها هم آشنا هستند. من آنها را در قسمت "آفت ها" از سریال مستند خارجی «سفرهای حیوانات» دیده ام؛ درخت های تخریب شده در منظره ی باد صحرا و بعدش زمین بایر. اما اینها کار آدمیزاد نبودند بلکه کار یکی از آفت های مطرح شده در سریال یعنی فیل غولپیکر بودند که با تخریب درختان سبب بیابانزایی در بعضی نواحی افریقا شده بود. باز هم باید فرض میکردیم که ماهی هایی که در اثر بیابانزایی مرده اند نتیجه ی تغییرات اقلیمی هستند و خرابی های فیل ها هم میتوانند کار آدمیزاد باشند؛ مگر نه؟

آن موقع زیاد اهمیت ندادم. اما الان احساس میکنم نوع برخورد ما با بسیاری از مسائل در ایران همینطور بوده است. جدا کردن ماهی ها از بستر افریقایی با حذف کردن جانوران امروزه کاملا افریقایی مثل تمساح نیل، ویلدبیست، گوراسب، و میمون بابون (بعضی از قهرمانان مستند "شکارچیان رودخانه ی کیه ویرا") کمک میکند تا داستانشان در ایران بومی شود چون ظاهرشان تفاوتی با ظاهر ماهی های ایران ندارد. به همین ترتیب حذف یک گله فیل بسیار عظیم از صحنه و باقی نگه داشتن خرابی هایشان، کمک میکند تا به نظر برسد ما با بقایای یک درخت زدایی انسانی مواجهیم که در ایران هم زیاد رخ میدهد. ظاهرا جا افتاده که جایز باشد هر پدیده ی کلی ای را به خاطر این که بعضی مفادش مشابه های عینی در ایران دارند کلا به داخل ایران انتقال داد و با آن، گذشته را به نفع حال یا آینده تحریف کرد. ظاهرا اولین بارهایی که این کار انجام شد به اندازه ی موارد بالا بی خطر به نظر میرسید. ولی از قدیم گفته اند «تخم مرغ دزد آخرش شتردزد میشود.» این بود که یک دفعه ای دیدیم از تویش ماجراهایی مثل «سینما-رکس آبادان» درآمد. وقتی جنایت را به پای افراد رژیم شاه نوشتند، به نظرشان جواز اخلاقی لازم را داشتند؛ ساواک و عوامل شاه آنقدر خونخوار و بدنام بودند که این یکی هم به لیستشان اضافه میشد ظاهرا برای مردم زیاد فرقی نمیکرد. اما مسئله زمان این اضافه شدن بود. درست موقعی که موج تظاهرات ضد رژیم داشت فروکش میکرد، یک دفعه آتش سوزی سینما رکس، مثل یک انبار باروت آتش گرفته عمل کرد و آتش انقلاب هم شعله ور شد. بعدها و در عصر انبوهی رسانه های الکترونیک و شبکه های اجتماعی هم مرتبا انبارهای باروت مشابه با جرقه هایی حتی کوچکتر مثل ماجرای مشکوک مهسا امینی شعله ور شدند. در اینجا جمهوری اسلامی هم درست به اندازه ی رژیم شاه روی الگوهای از پیش تعیین شده قرار گرفته است. مردم میتوانند هر جرم و جنایت وحشتناکی از سوی عمال حکومت فعلی را باور کنند چون جا افتاده است که مومنان مسلمان، انیرانی یعنی غیر ایرانی هستند همانطورکه دینشان اسلام غیر ایرانی است. این الگو به هیچ وجه متعلق به ایران نیست و نتیجه ی دین سازی بر اساس تمایلات شخصی رهبران است که یقه ی خودشان را میگیرد و این، به ریشه ی یهودی-مسیحی قهرمان و تعالیم تشرع اسلامی برمیگردد.

یهودیت و مسیحیت نوین، بر لفظ گرایی و نگاه تاریخی استوارند اما مبدأ سفر تاریخی خود را از جایی آغاز کرده اند که بتوانند بقیه را در خود جذب کنند. اتفاقات ظاهرا تاریخی تورات و انجیل، بر افسانه های نجومی و طبیعت گرایانه ی خدایان قدیم استوارند که نظایرشان تقریبا در تمام جهان یافت میشود. این حرکت، هیچ ریشه ای در معنویت نداشته و نتیجه ی اتحاد یهودیت و مسیحیت با بنیاد قدرت روم در جهت گسترش قلمرو نفوذ قدرتمداران پول پرست رومی بود. کشیش ها ابتدا از مشابهت های افسانه ای با قصه های انجیل برای نزدیک کردن مردم نواحی مختلف به خود استفاده میکردند و بعد از به دست آوردن نفوذ و پایگاه، با لفظ گرایی و معنی کشی، فرهنگ بومی را به نفع مذهب یهودی-مسیحی وارداتی از بین میبردند. این یک دفعه ای پیش نیامد. مثلا در امریکای شمالی، تا دوره های تاریخی اخیر، ایجاد کلنی های سفیدپوستان و سرخپوستان در کنار هم و در کمال صلح و دوستی طبیعی بود ولی هرچه جلوتر آمدیم، مسیر به گونه ای تغییر کرد که روایات حول جنگ همیشگی سفیدها و سرخ ها تقویت شد و مسلما این مسیر به همان اندازه که ضد سرخپوستان بود، ضد سفیدپوستانی که انسانیت خود را فدای تعصب جاهلانه نکردند هم بود. در مرحله ی بینابینی مسیر خود، کشیش ها و خاخام ها مجموعه ی عظیمی از نوشته ها درباره ی بازسازی مبانی شرک از روی مذهب یهودی-مسیحی تولید کردند که بعد از گذشتن تاریخ مصرفشان، بیشترشان را نابود کردند تا تاریخی که برای امروز باقی میماند حتی المقدور منجمد کردن گذشته در وضع موجود باشد.:

“Piercing the fog of deceptic that hides the contours of History” : DAVID WARNER MATHISEN: STARMYTH WORLD: 6MAY 2014

این که شما اساس فرهنگسازیتان را بر شباهت های دو فرهنگ یا سیستم بگذارید و سعی کنید شباهت ها را بهانه ی جایگزینی کل فرهنگ بومی با کل سیستم وارداتی کنید، همیشه نقطه ضعف های خودش را داشته است. چون این که بشود چنین جایگزینی عظیمی را انجام داد، بیشتر بر فانتزی های شخصی مبلغین استوار است. فانتزی هیچوقت با رئالیتی یا واقعیت هماهنگ نیست و بزرگترین نقطه ضعف مبلغان در طول تاریخ این بود که بعد از یک موفقیت بزرگ، به اشتباه تصور کرده اند که فانتزی هایشان با فانتزی های مردم بومی همسو است درحالیکه مردم بومی معمولا بسته به منافع شخصی و معمولا منافعی که از فرط ریشه داشتن در فرهنگ بومی مورد توجه ویژه ی مبلغین قرار نگرفته اند تا جایی با مبلغین راه آمده اند. امروزه چون فردگرایی افزایش یدا کرده و هماهنگ کردن فانتزی های فردی با یک گروه بزرگ سخت تر شده، بحران هایی که این نقطه ضعف بزرگ در جوامع جمع گرای قدیم ایجاد میکرده، کمتر در معرض دید قرار میگیرد و همین باعث میشود تا عوارضش نیز بر ما پنهان بماند ازجمله این که آنچه ما امروز در ناسیونالیسم ایرانی با آن مواجهیم، تقریبا تکرار مو به موی وقایع آلمانی است که امروزه به دلیل فردگرایی افسارگسیخته اش متوجه شباهت تاریخمان با تاریخ آن نمیشویم. در آلمان هم پروتستانتیسم از ابتدای شورش خود علیه کاتولیسیسم رم، توام با نوعی قبیله گرایی آلمانی بود که میخواست به زبان مذهب، با ایتالیا تسویه حساب کند. در ایران هم مذهب شیعه خود از ابتدا با نوعی تمایلات نژادی همراه بود که سیادت ترک و عرب را به مذهب سنی پیوند میزد همانطورکه مذهب سنت هم خود بر تمایلات مشابهی برای جدا کردن را خود از جریان یهودی-مسیحی رایج به وجود آمد. کلمه ی "پروتستان" معمولا به معترض معنی میشود. قیام پروتستان ها نتیجه ی اعتراض آنها به دنیوی شدن کلیسای رم در رنسانس و در تلاش برای احیای مسیحیت ناب بود بطوریکه بعدا نیچه آلمانی ها را به خاطر این قیام لعنت کرد و آنها را باعث بقای مسیحیت شناخت. در ایران هم روحیه ی شیعی انقلاب اسلامی، اعتراضی به دنیوی شدن فضای حکومت های سنی بود و باعث کپی شدن نهضت های مشابه سنی شد. در آلمان، درنهایت این زمینه ی ناسیونالیستی پروتستانتیسم از دست کشیش ها در رفت و نازی گری و خدایان آریایی را جانشین مسیحیت یهودی تبار نمود، پس طبیعی است که در ایران هم آریایی گری نازی در زمینه ی مشابهی فرصت جولان بیابد و در قالب فانتزی های نوین توده ای علیه فانتزی های روحانیون شیعی بشورد. جمهوری اسلامی علیرغم تمام شعارهای ناسیونالیستیش و فقط بر اساس همین الگوهای کاملا وارداتی، ظاهری انیرانی یعنی غیر ایرانی پیدا کرده که حکم میکند باید بر اساس مقاومت نکرده ی ایرانیان در مقابل فاتحان بیگانه بنا بر تاریخ ایران، در مقابل جمهوری اسلامی هم مقاومت کرد غافل از این که هرچقدر ایرانی ها بیشتر به نام ایرانی بودن مقاومت میکنند، بیشتر غیر ایرانی میشوند و بهتر است بگوییم بیشتر غربی میشوند. علت این است که عناصر وارداتی بومی شده از غرب وام گرفته شده و در حکم بذرهای رشد تمدن و سیاست اروپایی در درون ایرانند. این مسئله ابدا مختص ایران نیست و بلای جان کشورهای اطراف ما بخصوص و قبل از همه ترکیه هم شده است. دلیلش هم این است که بذرهای مزبور، چنان ژنتیک گوناگونی دارند که از طریق تفسیرهای مختلف یک روایت بنیادین، امکان تبدیل شدن به محصولاتی جدید در زمین های دارای کیفیت های گوناگون را دارند. محصولات کمی در ظاهر متفاوتند ولی گونه ی واحدی هستند و تاثیرات واحدی بر بدن و مغز ملت ها میگذارند.

بذری که تحویل ایرانی ها داده شده است این است که ایرانی ها اعقاب آریایی های اروپایی هستند که به خاورمیانه آمدند و تمدنسازی کردند و اعراب پست و ترک های حقیر بعد از ساقط کردن حکومت آنان، تمدن را از آنان آموختند. بذری که تحویل ترکیه داده شده، این است که اولین تمدن خاورمیانه یعنی سومر –که به دقت، وجودش از اکثر ایرانی ها پنهان شده است- به لحاظ زبانی فامیل زبان ترکی است و ترک ها بنیانگذاران تمدن در خاورمیانه اند ولی عرب ها و فارس ها حقشان را خورده اند. چیزی که به کشورهای عربی گفته میشود این است که آنها صاحبان تمدنی کهن بودند که به عرب های باستان یا سامیان اختصاص داشت ولی فارس ها نابودش کردند بعد اسلام شوری جدید به آن دمید که این دفعه ترک ها نابودش کردند؛ برای کشف بقایای آن فرهنگ درخشان باید به تنها قوم زنده ی آن دوران یعنی یهود مراجعه کرد. این سه روایت، علیرغم تفاوت ظاهریشان همه از بنیادی واحد می آیند، بنیادی واحد که به تمام این ملت ها حس "خون برتر" داشتن و خود به خود والا مقام تر بودن از دیگران را میدهد چون مستقیما از بستر خون برتر و قوم برگزیده ی بنی اسرائیل برمی آید. ترک هایی که این اواخر بر خاورمیانه حکومت میکردند، از دید اروپاییان، اعقاب ده قبیله ی گم شده ی بنی اسرائیل بودند. مطابق کتاب عزرا، ده قبیله ی گم شده توسط آشوری ها به سرزمینی در آن سوی فرات به نام اساف یا ارساف یا ارضراث انتقال داده شدند. آخرین لغت ARZERATH، عنوان دورترین منطقه ی آسیا در سیبری و در جوار تنگه ی برینگ و ساحل مقابل قاره ی امریکا بوده است. بسیاری از منابع قدیم چون "امریکا، توصیف دقیق جهان جدید" از جان اوگیلبی منسوب به 1670، «روابط مشهورترین پادشاهی ها» اثر جیووانی بوترو منسوب به 1611، ISRAEL REDUX اثر گیلز فلچر بزرگتر منسوب به 1584 این حرف را تکرار میکنند که شلمنصر امپراطور آشور، قبایل گم شده ی اسرائیل را به سرزمین های ماورای کاسپین یا دریای خزر تبعید نمود و آنها درآنجا تبدیل به تارتاری یا تاتار شدند، کلمه ای که اوگیلبی، آن را در عبری به معنی بازماندگان میداند و معلوم است که لغت "تاتار" را با لغت "یاتار" عبری به معنی باقیمانده مرتبط کرده است. "کتابخانه ی ادبیات کتاب مقدس" منسوب به لندن 1850 ضمن تکرار نقش شلمنصر در این تبعید، تارتاری مزبور را با خزرها برابر میداند که بسیاریشان ترک های یهودی بودند و ریشه ی اشرافیت یهودی اشکنازی در اروپا به شمار می آیند. اسکیت ها یا تاتارها بر اشرافیت اروپا هم تاثیرات زیادی نهادند و بعضی اقوام اروپایی از طریق آنها به یهودیان ربط داده میشدند چنانکه ربی الداد، دان های دانمارک را دنباله ی قبیله ی یهودی گم شده ی دان میدانست. جی.کراست، کشیش موراویایی فعال در آسیا، تاتارها را اجداد سرخپوستان امریکا و از طریق این انتساب، سرخپوستان را اصالتا یهودی میشمرد. جوزف ادکینز در «تکامل زبان عبری» حتی زبان های سامی و تاتاری را با هم مقایسه میکرد تا به وجودن زبان های اورال-آلتایی از زبان های عبری و آرامی را که مورد استعمال یهود هستند نتیجه بگیرد. درابتدا حدود تارتاریا یا تاتارستان شمال قفقاز و شامل روسیه ی جنوبی و اوکراین در نظر گرفته میشد ولی هرچه جهان اروپایی در آسیا بیشتر پیشروی کرد، میل بیشتری به انتقال هسته ی مرکزی آن تا دورترین نقاط آسیا پیدا نمود. علت انتقال ارضراث به تندوق در منطقه ی آسیایی تنگه ی برینگ نیز همین است. در سفرنامه ی مارکوپولو، تندوق نام محل حکومت پرستر جان یا شاه یوحنای مسیحی افسانه ای است که چنگیزخان علیه او طغیان کرد و امپراطوری جهانی مغول را بنا نمود. تاکید بر مسیحی بودن تاتارها در منابع اروپایی عتیق زیاد است. هوکلوتیوس پوستوموس در سال 1625 چنگیزخان را که شمشیر به دست و سوار بر اسبی سفید جهان را درنوردید، نسخه ی بازگشته ی مسیح در مکاشفه ی یوحنا شمرد. در کیهان نگاری پیتر هیلین منسوب به قرن 17، چنگیزخان در سرزمین خیتای ظهور نمود که شامل شرق آسیا و دنباله ی آن در قاره ی امریکا میشد چنانکه هیلین امریکا را خیتای شرقی و از مجموع امریکا و آسیا تعبیر به «دو آسیا» میکند. چنگیزخان، تارتارها را با محمدی ها، عرب ها، ژرمن ها، فرانک ها و قبایل سرزمین آلمان متحد نمود و امپراطوری عظیمی در جهان ایجاد کرد. مرکز خیتای، "کامبالا" نامیده و این نام به «شهر خان» ترجمه میشود. روشن است که این کامبالا همان "خان بالیغ" –به همان معنی شهر خان- پایتخت قوبیلای خان است که معمولا با پکن پایتخت چین تطبیق میشود. عنوان کامبالا همچنین نزدیک به "شمبهلا" محل بهشت زمینی افسانه های تبتی است. هیلین از تعیین مرز قطعی بین چین و خیتای ابا دارد ولی میگوید «دیوار بزرگ»، چین را از اسکیت ها در شمال آن جدا میکند. اسکیت ها مردم بسیار وحشی و ترسناکی تصویر میشوند که خون دشمنانشان را می آشامند. آنها اعقاب "ماگوگ" (مأجوج) پسر یافث ابن نوح تعیین میشوند. نویسنده به روایتی اشاره میکند که کشتی نوح در کوه های قفقاز فرود آمد و اولین ملت پس از سیل، اسکیت ها بودند که درآنجا از جامعه ی فرود آمده از کشتی ایجاد شدند و ازاینرو بین اسکیت ها و قبطی ها بر سر این که کدامشان قدیمی ترین قوم زمینند اختلاف بوده است. علیرغم این مطالب، هیلین هنوز تاریخ اسکیت ها را متاخر بر تاریخ یونان و روم و پارس و در حاشیه ی تواریخ آن سرزمین ها تبیین میکند و این به خاطر آن است که در این زمان، در اروپا تواریخ این ممالک برای تعیین یک تاریخ ماقبل تارتاری در حال جعل و تنظیم بودند و این کار، در درجه ی اول برای تصویر کردن وضعیت فعلی روم اروپایی تحت تاثیر تاتارها به عنوان یک تحریف غلط و تعیین اصل بهتری برای اروپا انجام شد. اولاد اسکیت یافث باید تحریفی بر نوح به نظر میرسیدند و این مستلزم آن بود که نوح آنها یک نوح تقلبی باشد. میدانیم که در نوشته های کلاسیک مانند "کمان نوح" از جورجی هورنی منسوب به 1666، یانوس خدای مهم رم، بارها با نوح تطبیق شده است. یانوس یک خدای دو چهره به نشانه ی اصل دوگانه ی گیتی و سیستم وحدت در عین تضاد بود که به غنوصی گری گرایش یافت. بنابراین سرکوبی غنوصی ها توسط ایادی کلیسای کاتولیک رم، تصویری از سرکوب مذهب قبلی تاتاری به دست میدهد. درست به مانند غنوصی های منقرض شده این اصل قبلی هنوز مسیحی است و تطبیق چنگیزخان با مسیح هم به این مسئله اشاره دارد، ولی توجه داریم که مسیح هنوز هم با نقطه ی مقابلش یهودا کامل میشود. بر همین اساس، اصل واحد به دو اصل متضاد تقسیم میشد: مسیحیت عرفانی و یهودیت این دنیایی که در اسلام که مذهب اکثر تاتارها بود به تعادل میرسید. ولی اکنون مسیحیت توسط یهودیت از نو نوشته میشود و تعادل قبلی را انکار میکند. نتیجه این که اسلام یک انحراف در تاریخ تمام ملل تحت سلطه ی تاتارها معرفی میشود و تمام این ملل، تواریخی بر اساس اصل اروپایی نو تعریف یونانی-رومی در قبل از آن برای خود میسازند. حتی اصل تاتاری هم بر همین اساس، اروپایی میشود. تاتارهای بنیادین که برای محوری بودن در محل عمود زمین در قطب شمال تعریف شده بودند جای به آریایی های اروپایی میدهند. نازی ها که مدعی تداوم راه آریایی های بنیادین بودند خود را پیرو مکتب سرزمین افسانه ای تول در شمال دور معرفی میکردند که با هایپربوریای افسانه های یونانی تطبیق میشد. اما تول در منابع قدیم بارها با گرینلند تطبیق شده و گرینلند یک سرزمین اسکیمویی و محل سکونت اینوئیت های زردپوست بوده است. عقیده بر این است که اینوئیت ها از قسمت آسیایی تنگه ی برینگ تا خود گرینلند پیوسته به سمت شرق مهاجرت کرده اند. لویی ژاک دورایس، در کتاب "زبان اینوئیت ها"، از قول کراوس به شباهت های زبان اینوئیت با زبان های مجاری، فین، ساموئید، و تاتار، اشاره میکند. بنابراین عوض شدن نژاد تول از تاتاری به اروپایی، بیانگر مقدم قرار دادن محصول (نژاد اروپایی) بر اصل (اختلاط تاتارها با نژادهای بیگانه طی گسترش قومی خود) است. همین مطلب درباره ی نسبت دادن تمدن خاورمیانه به آریایی های مهاجر از روسیه ی جنوبی هم صدق میکند. اروپاییان، خلف ترین اعقاب این آریاییان را فارسی زبانان معرفی میکنند. در این مورد، باید توجه کرد که افغان ها فارسی زبان بودند و آنها در گذشته یهودی بودند به طوری که نام بعضی از قبایلشان به صراحت همان نام های قبایل یهود بود. بنابراین آنها به اندازه ی تاتارها میتوانستند اعقاب ده قبیله ی گم شده ی یهود تلقی شوند و چون بعضی از ارزش هایشان چون جنگاوری و غارتگری همان خصوصیات نسبت داده شده به تارتاری است، در بعضی نظریات، به جای تاتارهای اصلی ظاهر شده اند. برآمدن آریایی ها از روسیه ی جنوبی هم هنوز نسبت تارتاری با آن منطقه در منابع مسیحی را مد نظر دارد. نهضت تجدید نظر در تاریخ در روسیه که با فومنکو شروع شد، تغییر خاصی در این نظریه نداده و فقط مهاجرت آریایی ها از روسیه را از ماقبل تاریخ به قرون وسطی انتقال داده تا تغییرات به نام ملت روسیه نوشته شوند و طی این جابجایی، نژاد مغول ها نیز مجددا از زردپوست به سفیدپوست اسلاو تغییر کرده است. با این حال، روسیه ی فومنکو در گذر از تناقضات بی جواب فراوانش گاهی دنباله ی یونان قستنطنیه به نظر میرسد که کهن الگوی امپراطورانش اسکندر کبیر است. داستان انتقال یهودی ها از اسرائیل به ماورای کاسپین توسط شلمنصر آشوری و تبدیلشان درآنجا به تاتارها، شباهت واضحی با داستان جدا شدن یاجوج و ماجوج توسط دیواری که اسکندر در شمال میسازد دارد و ظاهرا اسکندر خود نسخه ی یونانی شده ی شلمنصر است. این، خود، باز به یک اصل سامی ماقبل یهودی راهگشا میشود که در حکم دلیلی برای تفاوت تاتارهای یهودی مآب با بقیه ی مردم دنیا و درآمدن مسیحیت یهودی تبار از دنباله ی اروپایی آنها است. این میتواند مسیر مهاجرت تعیین شده را وارونه کند بخصوص که امروزه ثابت شده منطقه ی خاورمیانه در گذشته بسیار سرسبزتر از امروز بوده و دلیل قرار گرفتن خرابه های باستانی در بیابانهای آن، تغییرات آب و هوایی احتمالا بعد از برخورد یک شهابسنگ به زمین بوده که تمام زمین را تحت تاثیر خود قرار داده است. گسترش بیابانزایی و از بین رفتن منابع تمدنی، میتوانسته باعث مهاجرت سامی ها و دیگر نژادهای خاورنزدیک به شمال و گسترششان از طریق روسیه در شرق و غرب باشد. نکاتی که فومنکو درباره ی قابلیت مسکو روسیه در باب اسطوره شناسی تطبیقی با تاریخ و افسانه های ملل متعدد میگوید کاملا درست و قابل توجهند اما برخلاف نظر فومنکو این بدان معنا نیست که مسکو لزوما منشا تاریخ تمام این ملل از شرق تا غرب است چون ممکن است خودش محل انتقال افسانه ها از جایی دیگر باشد. مطابق روایت رسمی، نام شهر مسکو از لغت "مسکوآ" به معنی باطلاق می آید و ممکن است مسکوی کنونی ( که در گذشته ی نزدیک تحت الشعاع سنت پطرزبورگ پایتخت قبلی روسیه قرار داشت) به خاطر نامش، صحنه ی انتقال وقایع یک قلمرو باطلاقی در خاورمیانه شده باشد. در مناطق مرزی عراق با ایران در حوالی خلیج فارس، این نوع اراضی فراوانند و معروفترینشان مرداب حویزه است.:

“HIDDEN HISTORY: RUSSIAN PAST IN THE MIDDLE EAST”: JANUS STARK: STOLEN HISTORY: 29 NOV 2024

سرهنگ فورلانگ انگلیسی، در نیمه ی دوم قرن 19، آبشخور مذهب دوگانه ی اولیه را کوثا در بین النهرین میشمرد که بنیادین بودن مذهبش، باعث شد تا نامش به صورت "کوشی" برای سیاهان که نژاد بنیادین بشرند به جا بماند. به نظر او عقاید مربوطه با مهاجرت به شمال و سپس غرب در سرزمین های کلتی اروپای غربی بومی شده اند ولی حلقه های مکملشان هنوز در نجوم و خورشیدپرستی شرقی قابل بازآفرینی است. در این مورد، او به وابستگی خورشید با خدای زحل میپردازد که با توجه به ارتباط همزمان زحل با تاریکی، جمع ضدین به نظر میرسد. علت این است که خورشید در سیر خود در آسمان مدام میل به تاریکی پیدا میکند و با فرو رفتن در عمق زمین در هنگام غروب، سبب استیلای تاریکی میشود. خدایان خورشیدی بر همین مبنا خدایان فصول هم هستند و در طول سال، با افزایش روزانه ی زمان شب، باعث زمستان و مرگ موقت طبیعت میشوند. هر دو رویداد، تعبیر به سفر خدای خورشیدی به دوزخ یا قلمرو مردگان میشوند. این درست به مانند مرگ گیاهان و جانوران در زمستان که اجسادشان در زمین وسیله ی تغذیه ی گیاهان جدید میشوند، به غذا خوردن مادر برای تغذیه ی نوزاد در رحمش تشبیه میشود. پس زمین، مادری حامله است و حکم خانه ی خدای در حال تحول را دارد. به همین ترتیب، تاریکی زحل نیز مادینه است و این مادینگی میتواند به سبب قرار گیری در مقابل قانونگذاری خدای خورشید، یک مادینگی طاغی و شیطانی باشد. به همین دلیل، عناوین "قیون" یا "کیوان" برای زحل، با عنوان KEN برای ونوس برهنه همخانواده اند. هر دو اصطلاح با لغات "خان" و "کاهن" برای جانشینان زمینی خدا در ارتباطند. چون مقام ریاست، خود یک جایگاه زمینی هبوط کرده برای خدای خورشیدی است. تابوت عهد و معبد یهود هر دو جایگاه هایی زنانه اند و تخت پادشاه خود نسخه ی انسانی تابوت عهد است. یهود دراینجا پیرو تعبیر زنانگی برای بت خدا از سوی فنیقی ها هستند. اصطلاح فنیقی "تانیت پن بعل" به معنی تانیت صورت بعل، نشان میدهد که چگونه بعل یا خدای مذکر وقتی در قالب یک بت یا تصویر، شکل پیدا میکند، مونث و تبدیل به الهه (تانیت) میشود. در مصر، لغات رفان و رمفان، برای زحل به کار میرفت که به نظر فورلانگ، میتوانند با لغات رفائین و رفائیم برای غول ها در بین یهود مرتبط باشند. ده قبیله ی گم شده ی بنی اسرائیل و اعقابشان سامری ها از سوی یهودیان متشرع متهم بودند که به رفائیم قربانی تقدیم میکردند. لغت رفائیم به معنی مردگان هم هست و این، موضوع بقای غول های نابودشده در سیل نوح تا دوره های بعد را توضیح میدهد. جسد مردگان وقتی بخشی از خاک میشود از طریق گیاهان درآمده از خاک جذب بدن انسان های کنونی میگردد و از این طریق مواد شیطانی بدن غول های منقرض شده میتواند به انسان امروزی منتقل شود. این با افسانه های یونانی-رومی درباره ی ایجاد حاصلخیزی زمین در اثر خون تیتان های مقتول به دست ژوپیتر مطابقت دارد چون این تیتان ها مشابه دقیق غول های نابود شده به دست یهوه خدای یهودند. پطرس قدیس از زندانی شدن ارواح طاغی توسط سیل نوح سخن گفته که میتواند با گفتار کتاب ایوب درباره ی اقامت رفائیم در آب های زیرزمینی نسبتی داشته باشد. میدانیم که تهامات الهه ی آبی اولیه و مادر خدایان هم با آب های زیرزمینی نسبت می یافت و بنابراین رفائیم از طریق آب ها با خدایان بین النهرین باستان تطبیق میشوند. لنورمنت به افسانه ی بابلی هفت جن شرور دوزخ توجه نشان میدهد و معتقد است آنها نسخه های زیرزمینی و بنابراین مرده و جهنمی هفت خدای سیاره ای بابل در هفت طبقه ی آسمان به روایت عرب ها و سنت پاول هستند. یکی از القاب تیتان ها «خاک زادگان» بود شاید چون آنها میتوانستند از طریق مواد موجود در خاک دوباره زنده شوند. رفائیم را با نفیلیم تطبیق میکردند که نامشان از "نا" ی تعریف آرامی به اضافه ی "افل" یا "فال" به معنی افول می آید و بنابراین نفیلیم یعنی سقوط کردگان یا نفله شدگان. یکی از نظریات درباره ی نامیده شیطان به EVIL/DEVIL هم این است که این لغت، تلفظ دیگر لفت "افل" است. "افل/فال" را باز به از تبار "پو/پوه" یا "اپوه" یا "افوه" یا "اپوش" یعنی شیطانی معنی میکنند که با تایفون هیولا تطبیق میشده است: تیتان شروری که در اساطیر یونانی-رومی علیه زئوس/ژوپیتر شورید. در مصر، تایفون با سیت خدای جنگجو تطبیق میشد و جانورش گراز بود. در سوریه گراز قاتل آدونیس خدای طبیعت و فصل ها و عامل وقوع زمستان است. در اساطیر اسکاندیناوی، نفلهایم محل حکومت اشرافیت غول ها در جوتونهایم یا سرزمین غول ها در شمال دور است. دراینجا "نفل" مشخصا مرتبط با نفیلیم است. شمال دور، سرزمینی سترون و محل زمستان های طولانی و بنابراین جای خوبی برای حکومت تایفون است. در صورت برابر بودن تایفون با پو(ه)/فوه، میتوان لغت اخیر را به "نا" ی تعریف آرامی افزود و به لغت "نفو" رسید که نام نفتیس، همسر سیت یا تایفون مصری، صورت مونث آن است. همین لغت به صورت "نف" NEPH در بریتانیا برای زادگاه و سرزمین مادری به کار میرفته است. از نظر کلیسا سرزمین مادری شیطانی است چون میتواند مواد بدن اجداد مشرک را از طریق خاک به بدن مومنان انتقال دهد و به سبب آمادگی قبلی، باعث شورش مردم علیه مواعظ کلیسای مسیح و درنتیجه علیه خداوند گردد.:

“RIVERS OF LIFE”: J.G.R. FORLONG: V1: QUARITCH PRESS: LONDON: 1883: P520-7

اسکاتلندی های قدیم اعتقاد شدیدی به تقدس خاک سرزمین مادری خود داشتند و حتی وقتی به ایالات متحده مهاجرت میکردند، خاک اسکاتلند را با خود میبردند و به ته کفش خود میمالیدند تا هنوز روی خاک سرزمین مادری در حال قدم زدن باشند. این اعتقاد به خاک، نتیجه ی اعتقاد به اجداد است چون اسکات ها معتقد بودند که صفات با خون و اجزای بدن منتقل میشوند و جسد اجداد منجمله خون آنها که پس از مرگشان تبدیل به خاک اسکاتلند شده است نیروهای فوق طبیعی خود را از طریق خاک به گیاهان و از گیاهان به جانوران و از هر دو به مردمان در حال حیات اسکاتلند انتقال میدهد. در بین جنگجویان اسکات، خوردن خون دوست و دشمن امر طبیعی ای بود و عامل انتقال صفات فرد صاحب خون به فرد نوشنده تصور میشد. استروژن یا انرژی مادینه ی روح که در خون جریان دارد، به انواعی از اجنه نسبت داده میشد که نرینه اش stregoi و مادینه اش stregoica نامیده میشدند. این موجودات، خود را به شکل های گرگ و کلاغ درمی آوردند و از این جهت، دورادور با گرگینه ها یا آدم-گرگ های خوناشام افسانه ای در ارتباط بودند. ارواح گرگ در اساطیر اسکاتلندی به ریشه های اسکیتی/سکایی اسکات ها برمیگردند. در سلسله مراتب توتمی اسکیت ها گرگ دومین جانور مهم بعد از اژدها بود. در مناطقی که گرگ از بین رفته بود، این توتم با جانوران دیگری که یادآور او باشند بخصوص خرس و روباه جانشین میشد. گرگ ارتباط روشنی با ماه داشت چون تصور میشد گرگ ها در اثر بزرگ شدن ماه دچار حالت جنون آمیزی میشوند که آنها را وادار به زوزه کشیدن میکند همانطورکه تبدیل انسان به آدم-گرگ هم نتیجه ی تغییرات فاز ماه بوده است. ارتباط مشابهی هم در بعضی نواحی بین ماه و پلنگ برقرار میشده است. پلنگ جانور دایانا الهه ی ماه بود که موضوع برجستگی نسبت ماه با زنانگی را برجسته میکند، موضوعی که به نسبت عادت ماهانه ی زنان توام با غلیان خون در اثر چرخه ی ماه برمیگردد. پلنگ همچنین جانور دیونیسوس باخوس خدای شراب انگور بود و این موضوع هم به جانشینی خون با شراب به سبب میعان و سرخی آنها برمیگردد. پلنگ از طریق دیونیسوس توتم عیسی مسیح هم بوده و ادعای یهودی ها درباره ی تولد عیسی از شخصی به نام بن پانیرا (پسر پلنگ) این را نشان میدهد. در مصر، جانوری بومی که به اژدها نزدیکتر باشد، جایگزین پلنگ میشود: تمساح نیل. سوبک، فرم تمساح گون هورس خدای خورشید است که از اسلاف مسیح به شمار میرود. تمساح را در قبطی، "مساح" میخواندند مرتبط با لغت "مسح" به معنی تر شدن که با عنوان مسیح در ارتباط است. کاهنان عبیدی در بین النهرین موقع اجرای مراسم مذهبی، پوست پلنگ میپوشیدند و به طور صوری پلنگ میشدند. عبیدی ها که زبان منقرض شده شان از ریشه های زبان های سکایی و سومری است، از بنیانگذاران تمدن بین النهرین بودند و ازآنجاکه اولین حکومت های اسکیتی در ترکیه، دارای اختلاط خونی با اشراف بین النهرین بودند، احتمال ورود رسوم عبیدی به اسکیت ها از این طریق بسیار بالا است. نوشته اند که اسکیت ها از جمجمه ی دشمنانشان کاسه میساختند و در آن شراب مینوشیدند. علت این است که اسکیت ها سر را جایگاه روح میدانستند و رسم خوناشامی برای کسب روح را با نوشیدن مایعی خون مانند در جایگاه روح عوض کرده بودند. رسم سر بریدن، ارتباط مستقیمی با این اعتقاد دارد. اشرافیت یهودا که خود را اولاد سلیمان شاه یهود میخواندند هم همین ایده را داشته و با آن، رسم شکار سر را به راه انداخته بودند و تمپلارها که نسب فرقه ی خود را به سلیمان میرساندند، حامیان انواعی از ادبیات حماسی بودند که در آنها، مرتبا سرها از بدن جدا میشدند. درواقع سنت یهودی-تمپلار و سنت اسکیتی جایی در ریشه به هم میرسند. ظاهرا برام استوکر به این موضوع اعتقاد داشت چون در رمان دراکولای خود، بعضی عناصر شیطان باور مربوط به زندگینامه ی کنت دراکولا را از باورهای سکایی گرفته است. این در حالیست که استوکر دوست آرتور ماخن، جادوگر ولزی، و با آلیستر کراولی و مک گرگور ماترز –هر دو از فرقه ی کابالایی "طلوع طلایی"- در ارتباط بود. این افراد علاقه ی ویژه ای به افسانه های چرخه ی جام داشتند که در آن، جام شراب شام آخر مسیح با جام خون مسیح به عنوان نمادی از خط خونی جابجا میشد که این راه به واسطه ی شاه یهودا (عیسی) به اشرافیت سلیمانی می انجامید. از طرفی کنت دراکولا از طریق رومانی به ولاد تپس معروف به دراکولا (یعنی اژدها) شاه والاخیا میرسد که خود در «مدرسه ی سلیمان» در هرمانشتات، آموزش های کابالایی حول جادوگری سلیمانی را دیده بود. دو مدرسه ی دیگر از این شاخه در اروپا وجود داشت: یکی در ترانسیلوانیای رومانی و دیگری در تولدوی اسپانیا. استوکر هم کنت دراکولا را به جای ولاخیا با ترانسیلوانیا مرتبط کرده است که این دلیل دیگری هم دارد. "تارتاریا" در ترانسیلوانیا خاستگاه "پیش سکاها" ی ایجاد کننده ی اشرافیت سکایی شمرده میشد. این منطقه ارتباطات ویژه ای با ترکیه داشت که جادوگران در آن "اوبر" نامیده میشوند و همین لغت است که به صورت امپر، ومپیر و درنهایت وامپایر به معنی خوناشام درآمده است. ومپایرها –که اخیرا در سینما به صورت زامبی هم درآمده اند- کاملا نسخه های دیگر آدم-گرگ ها و مرتبط با توتم گرگند و خوناشامی آنها نشاندهنده ی آشامیدن خط خونی برای قوی تر شدن و بالاتر آمدن تا رسیدن به مرتبه ی اژدها است. اعقاب اسکاتلندی اسکیت ها هنوز شمه ای از این تمثیل را با خود دارند. در سلسله مراتب توتمی اتحادیه های اسکات ها گراز نماد بالارتبه ترین قبایل و جوجه تیغی نماد دونپایه ترین قبایل است. خون دوستی گرگ دراینجا با تلاش گراز برای رسیدن به سیب سرخ عوض میشود چون عقیده بر این بوده که گراز سیب دوست دارد ولی چون نمیتواند بالای درخت برود به زحمت سیب تازه گیر می آورد. آنچه که گراز به عنوان رتبه و مقام آن را نمایندگی میکند، اژدها به صورت خط خونی نمایش میدهد. این اژدها شکل ماورائی شده ی مار است و دراینجا مار، روح گراز است که توانسته با خزیدن از درخت بالا برود و سیب سرخ را بخورد. بدین ترتیب این باورهای ظاهرا سکایی کاملا با اسطوره ی یهودی-مسیحی درخت سب باغ عدن و مار محافظ آن در تورات گره میخورند و همانطورکه میدانیم از دید مسیحیان، این مار، همان شیطان است. این تماثیل حتی میتوانند مجموعه ی آنچه کهانت دروئیدی بریتانیا نامیده میشود را در بر بگیرد. چون لغت دراکو به معنی اژدها در کلتی بریتانیایی گاهی DRAOI نامیده میشود که امکان برداشت لغت دروئید از آن هست. دروئید را معمولا درخت پرست معنی میکنند ولی این هم هست که شیاطین معمولا ارواح جنگل و درختان بودند و تشبیه شیاطین به مارها میتواند امکان تکثیر مار روی درخت در آنها و رساندنشان به جایگاه مهمی در درخت پرستی دروئیدی را تسهیل کند.:

“FROM TRANSYLVANIA TO TURNBRIDGE WELLS’: NICHOLAS DE VERE: CHAP2

گرازی که به مار باغ عدن تبدیل میشود، قطعا همان گراز تایفون است که آدونیس را میکشد و آدونیس خدایی است که جسدش جذب زمین میشود تا با تبدیل شدن به کالبد گیاهان، در بدن انسان ها سیلان پیدا کند. بنابراین گراز در جایگاه مسیحیت اولیه –در مرز پاگانیسم و مسیحیت یهودی تبار- قرار میگیرد که تیتانی در خدمت ژوپیتر مظهر قدرت است و وقتی که با او دچار اختلاف میشود، به دست ژوپیتر سرکوب میگرد که داستان اختلافات تمپلارها با کلیسای رم و فرارشان به اسکاتلند میتواند به این تکه مربوط شود. نتیجه این که کلیسای رم و بسترش در معبد سنت پیتر، در جایگاه ژوپیتر خدای سیاره ی مشتری قرار میگیرند همانطورکه ظاهر مجسمه ی سنت پیتر درآنجا هنوز شکاکان را به یاد بت ژوپیتر می اندازد. در عین حال، کلیسا وانمود میکند که این جایگاه فقط به کشیش ها و پادشاهان تعلق ندارد و همه ی مسیحیان را باید در بر بگیرد یعنی توفیق پادشاه و کشیش های همدستش در جهانخواری، همان پادشاه شدن تک تک مردم مسیحی است اگرچه سهمی در خوان چپاول جماعت قدرتمدار نداشته باشند. بگذارید استدلال های ارائه شده را از تریبون یک مسیحی معتقد بشنویم:

«قدیس پطرس در رساله ی خود، مسیحیان را هم به عنوان پادشاه و هم به عنوان کاهن معرفی می کند (اول پطرس 2: 9). من به این فکر کرده‌ام که چگونه این هویت باید نحوه ی زندگی ما را شکل دهد، و پس از انجام برخی تحقیقات، ویژگی غیرمنتظره‌ای پدیدار شد: شوخ بودن. پاپ قدیس لئوی کبیر در تفسیر اول پطرس 2:9 نوشت:

"زیرا همگانی که در مسیح بازآفرینی شده‌اند، با علامت صلیب پادشاه می‌شوند. آنها با روغن روح‌القدس کاهنان تقدیس می‌شوند تا فراتر از خدمات ویژه ی خدمت ما به عنوان کاهن، همه ی مسیحیان روحانی و بالغ بدانند که نژادی سلطنتی هستند و در منصب کشیشی شریک هستند."

ارتباط بین کهانت و سلطنت به ملکیصدق، کاهن-شاه مرموز سلیم که نقش مسیح به عنوان کشیش و پادشاه را پیش‌نمایش می‌کرد، بازمی‌گردد (پیدایش 14، عبری 7). به طرز شگفت انگیزی، "ملکیصدق گاهی اوقات "پادشاه من سیاره ی مشتری است" ترجمه می شود. نام دیگر مشتری "Jove" است، جایی که ما کلمه ی "Jovial" را دریافت می کنیم. و اینجاست که هیجان انگیز می شود. در کیهان‌شناسی قرون وسطی، هر سیاره با ویژگی‌های رفتاری خاصی مرتبط یا بر آن موثر بود. "شخصیت Jovial شاد، جشن دوست و در عین حال معتدل، آرام، بزرگوار است." ارتباط مشتری با پادشاهی به اسطوره‌های یونانی-رومی که در آن مشتری (جوو/زئوس) پادشاه خدایان است و کمدی الهی، جایی که دانته حاکمان را در حوزه ی فلک ​​مشتری قرار می‌دهد، بازمی‌گردد. چه چیزی شادی را به فضیلت پادشاهان و کاهنان تبدیل می کند؟ و چه ربطی به حرفه ی ما دارد؟ اول، این راهی برای مقابله با شر است. هم کشیشان و هم پادشاهان به طرق مختلف برای دفاع از مردم خود فراخوانده می شوند. پادشاه مسئول محافظت از سرزمین خود در برابر مهاجمان است و کشیش برای گناهکار شفاعت می کند، به این معنی که او برای تطهیر باید با شیطان روبرو شود. اگر در مواجهه با خطر می خندید یا در میان رنج ها حس شوخ طبعی را حفظ می کنید، به این معنی است که تحت قدرت آن نیستید. در "بازگشت پادشاه"، گندالف و پیپین گفتگوی پرتنشی با دنتور درباره ی تهاجم قریب الوقوع موردور دارند. پیپین با احساس ناامیدی جلسه را ترک می کند تا اینکه صدای خنده ی گندالف را می شنود. پیپین با تعجب به چهره‌ای که اکنون در مقبلاش بود نگاه کرد، زیرا صدای آن خنده خوشحال و شاد بود. با این حال در چهره ی جادوگر در ابتدا فقط خطوطی از مراقبت و غم را می‌دید؛ اگرچه وقتی با دقت بیشتری نگاه می‌کرد، دریافت که در زیر همه چیز شادی بزرگی نهفته است: چشمه‌ای از شادی و نشاط که برای خندیدن کافی است. گندالف نه تنها شهامت مقابله با دنتور را دارد، بلکه به اندازه ی کافی قوی است که طنز را در احساس کوچکی میزبان ببیند. با وجود اینکه موقعیت بزرگتر در حال خطرناک شدن است، شادی گندالف او را از ناامیدی دور نگه می دارد، که به نوبه ی خود پیپین را تشویق می کند. شوخ بودن نشانه ی شجاعت است. یک نکته ساده را در نظر بگیریم: پادشاهان مرد هستند و توصیفات شادمانی معمولاً با عبارات مردانه‌تر توصیف می‌شوند. اما این یک فضیلت منحصراً مردانه نیست. «شاه» در اینجا می‌تواند نماینده ی همه ی افراد سلطنتی اعم از مرد و زن باشد. در ضرب المثل‌های 31، زن ایده‌آل و با فضیلت به‌عنوان کسی توصیف می‌شود که به لباس قدرت و وقار در آن زمان درمی‌آید. دوم، شادی و نشاط نشانه ی اعتدال قوی است. لوئیس این شخص شوخ طبع را چنین توصیف می کند: "عشرتجو و اما معتدل". شادی مانند شادی مستانه یا کمدی مداوم نیست. این رایگان و غیرمفید است، اما کنترل نشده نیست. همانطور که پاپ لئو کبیر اظهار داشت، "زیرا چه چیزی پادشاه مانندتر از این است که پس از تسلیم روح خود به خدا، خود را بر بدن خود حاکم بیابی؟" یک فرد پادشاه می داند چگونه بدون افراط و تفریط از زندگی جشن بگیرد و از زندگی لذت ببرد. او به اندازه‌ای قوی است که هم قدرتمند و هم صلح‌آمیز باشد - بدون اینکه مست شود، بنوشد، بدون بدخواهی بجنگد، یا بدون اینکه احمق یا تحقیر شود، شوخی کند. به روشی مشابه، یک کشیش باید شر را درک کند تا با آن مبارزه کند. اما این درک باید تعدیل شود تا از ساده لوحی یا کنجکاوی خطرناک در مورد تاریکی جلوگیری شود. در شوخی، مانند مبارزه، باید به اندازه ی کافی به حریف خود (یا موضوع شوخی) نزدیک باشید تا ببینید واقعاً چیست و با آن درگیر شوید، اما به اندازه ی کافی دور باشید تا از چنگال آن در امان باشید و در شکست یا ناامیدی نیفتید. سوم، شوخ بودن نشانه ی امید است. شخص شوخ در خط منگنه ی کیهانی "دانسته است" مهم نیست که چقدر چیزها بد به نظر می رسند، روزهای شیطان به شماره افتاده است و شر هرگز دوام نخواهد داشت. پادشاهی بر تاج و تخت است که از طریق خون خود پیروز شده است. او قبلاً با تاریکی روبرو شده و بر آن غلبه کرده است. امید به دلیل احتمال ناامیدی وجود دارد. ما می توانیم بخندیم زیرا می دانیم که نور بر تاریکی غلبه خواهد کرد، اگرچه تاریکی آن را درک نمی کند. به همین دلیل است که من استدلال می کنم در زمینه ی مناسب جایی برای طنز تاریک وجود دارد. ما نباید اجازه دهیم چیزی فراتر از دسترسی نور شاد باقی بماند. این خنده ی یک پادشاه در جنگ است که می داند پیروزی نزدیک است، و خنده ی یک کشیش است که می داند فداکاری او چیزهای شکسته شده را باز می گرداند. در نهایت، شادی نشان دهنده ی بزرگواری است. این سرریز و سخاوت روحیه است. یک پادشاه خوب از قدرت و منابع خود برای تأمین مخارج پادشاهی خود استفاده می کند. یک کشیش، همانطور که الکساندر اشممان می نویسد، " در مرکز می ایستد و آن را در عمل خود برای برکت دادن به خدا، هم در دریافت جهان از خدا و هم تقدیم آن به خدا، متحد می کند." با انجام این کار، یک کشیش در آشتی گناهکاران با خدا و شفای جهان شرکت می کند. شخص بزرگوار آنچه را که به او داده شده می پذیرد و سپس به دیگران می دهد. آدم شوخ دنیا را می گیرد، طنز موجود در آن را می شناسد و آن شادی را به دیگران عرضه می کند. سخاوتمندی در تمایل به خندیدن وجود دارد - این نشان دهنده ی تسلیم در برابر لذت است و مردم را دور هم جمع می کند. فرد شوخ طبع شجاعت و شوخ طبعی خود را برای خود نگه نمی دارد. او آن را به اشتراک می گذارد تا دیگران را تشویق کند. گاهی اوقات افراد در جستجوی تقدس، غمگین و مالیخولیا می شوند. آنها دلتنگ چیزی هستند که واقعاً کشیشان، راهبان و راهبه های خوب را جذاب می کند: شادی آنها. بهترین مذهبی ها روحیه ی اشراف دارند - قدرت، خوبی، شرافت، عدالت، شادی و شوخ طبعی. آنها شوخ طبع هستند. علیرغم جان فداکارانه و منضبط آنها، کیفیت اساسی آنها نه سختگیری، بلکه سرزندگی است. شوخ بودن ویژگی انحصاری پادشاهان تاجدار و کشیشان منصوب نیست. آنها ویژگی هایی هستند که مسیح به همه ی ایمانداران عرضه کرده است (اول پطرس 2: 9). شوخ بودن به معنای داشتن حس شوخ طبعی و بزرگواری است. این یک طنز بی خودانه است که دیگران را به درون خود می کشاند و به جای خندیدن به هزینه ی آنها یا ربودن شادی آنها با تدبیر، انرژی و زندگی می بخشد. برای انجام وظیفه ی خود به عنوان کاهن-پادشاه، باید با خنده های او که در آسمان ها می نشیند، شادمان باشیم (مزمور 2:4).:

Jupiter, Melchizedek, and the Christian Virtue of Being Jovial: Hannah M Langdon: MEDIUM: Feb 17, 2025

اینقدر تعلیم شیرینی است که تا حالا باعث شده تا حکومت های ممالک مسیحی علیرغم تمام خیانت هایشان به مسیح، سعی کنند به زور هم که شده، ملت های افسرده شان را شاد نشان دهند. شادی نشانه ی شاه بودن "ملت" (ناسیون) است و آن حکومتی که مثل دربار واتیکان نماینده ی خدا بر زمین باشدف بر امتی که همه شاهند و شاه صفت و برتر از همه ی ملت های دیگر دنیا، حکومت میکند. طبیعتا مذهبی مثل اسلام که از مسیحیت اروپایی و زمینه ی یهودی قبلیش تقلید میکند و برای خودش واتیکان های اسلامی میسازد هم به همین وضع دچار خواهد شد. اما چه خواهد شد اگر مردم مملکت از این که تظاهر به شادی کنند خسته شود. اینجا است که آن زمینه ی قبلی برای تبلور روحی که به واسطه ی خوراک های اطلاعاتی، از اجداد به درون بدن ملت حلول کرده است، فراهم میشود. این چیزی است که ملت در اثر ده ها سال شستشوی فرهنگی به طور ناخودآگاه حس میکند. ولی این عملکرد ذهنی ناخودآگاه و ناعقلانی است و به همین دلیل هم نتیجه آن چیزی نیست که ملت انتظار دارند. چون خوراک های اطلاعاتی آنها از گیاهان بومی خاک ملت نیستند بلکه از گیاه های گلخانه ای ای هستند که از اروپای غربی و امریکای شمالی و آن هم بر اساس صلاحدید شرکت های تولیدیشان به داخل کشور صادر شده اند و بذرهایشان نه حتی در خاک اروپا و امریکای شمالی بلکه در خاک فانتزی های اشرافیت های سلطه گر آن نواحی پرورش داده شده اند.

خدا: سلاح اشراف بر ضد مردم که مدام به سمت مردم برگشت میکند.

تالیف: پویا جفاکش

در سال 1940 زمانی که گسترش ایدئولوژی های اتمیسم و مادیگرایی و تقلیل انسان به جسم با انکار روح، با افزایش جنگ های مخرب و قتل عام های ددمنشانه ی گسترده در اروپا ارتباط مستقیم یافت، سیمون ویل، مقاله ای به نام "ایلیاد یا شعر زور" منتشر کرد که در آن، سعی نمود پیوند زورگویی و خشونت با فقدان روح را در توصیفات صحنه های جنگ در ایلیاد هومر بیابد. نویسنده استدلال نمود که اجساد قربانیان در میدان جنگ، نه لزوما کشته های واقعی بلکه آدم هایی را نشان میدهند که از شدت غلبه ی غضب و خشونت و بی فکری بر آنها روحشان مرده و تفاوتی با ماده ی بیجان ندارند. ویل، به صحنه های توصیف عنان گسیختگی اسب ها بعد از مرگ سوارانشان در ایلیاد توجه ویژه نشان داده بود. مرکب های اعمال خشونت زنده مانده و از همیشه جاندارتر بودند و سوارانشان تبدیل به "شیء" شده بودند. صحنه ی قتل هکتور هم چنین تضادی دارد. پس از این که آشیل، برای گرفتن انتقام قتل معشوقش پاتروکلوس به دست هکتور تروآیی، هکتور را کشت، جسد هکتور را به ارابه بست و در میدان تاخت. ایلیاد میگوید چهره ی سابقا جذاب هکتور در آن زمان دیگر هیچ حسی در بیینده ایجاد نمیکرد. این هم میتواند کاملا نمادین باشد. افزایش خشونت و زورگویی، جذابیت یک فرد محبوب را در بین اطرافیانش از بین میبرد. او اکنون شیئی در تملک دشمن خود است و این دشمن، یک ارابه ران است؛ شاید ارابه ران ذهن. در کاتوپانیشاد آمده است که حواس انسان مانند اسب های قدرتمندی هستند که اگر به درستی توسط ذهن کنترل نشوند و به افسار آن درنیایند، میتوانند به دنبال خواسته های خود فرار کنند و کالسکه ی روان انسان را واژگون کنند. در داستان ارجونا شاهزاده ارجونا به خود برتر انسان تشبیه میشود و ذهن، کریشنا است که اسب های ارابه ی او را کنترل میکند. کریشنا ظاهرا یک ارابه ران معمولی است ولی ارجونا به زودی میفهمد او خداوند ویشنو است که به این شکل درآمده است. در نگاره ها کریشنا بین ارجونا و اسب ها حائل شده و حکم میانجی آنها را دارد. تصویر کریشنای ارابه ران در حال کشیدن اسب ها دنباله ی تصویر خدای خورشید در حال راندن ارابه ی اسب های خورشیدی است که در اساطیر یونانی به آپولو و هلیوس نسبت داده میشود. سقوط فائتون پسر هلیوس از اوج آسمان در اثر عدم توانایی کنترل اسب های خورشیدی داستان مشهوری است. پیرو ارتباط دادن این تماثیل، متوجه میشویم فائتون تمثیلی از یک الوهیت رشد نایافته است که در اثر عدم توانایی کنترل حواس مادی فرد، سقوط میکند و شک گرایی افراطی ای را بر او تحمیل میکند که سبب عدم تعادل روانی فرد میگردد. این که فرد باور داشته باشد میتواند تعادل خود را بازیابد در حکم رستاخیز خدای مرده پس از مرگ او است. در داستان مسیح، میبینیم که توماس شکاک، تنها حواری ای است که رستاخیز عیسی مسیح را باور ندارد. او نماد شک گرایی مادی است و چنین شکاکی ای خود ناشی از دور شدن از تمثیل و اشتباه گرفتن خدا با موجودی مادی است که جسمش پس از مرگ خاک میشود. در عین حال، این شک گرایی نیمه ی تکمیل کننده ی ایمان برای بهتر کردن آن هم هست چنانکه نام توماس از توم به معنی همزاد و مکمل می آید چون او نیمه ی تکمیلی مسیح به نشانه ی ایمان است و این دو نیمه های مقابل و پارادوکسیکال خدایی واحد یعنی تموز/تامس/توماس هستند که خدای فصل ها و گیاهان است و مانند مسیح همراه خزان و بهار طبیعت، مرگ و رستاخیز میکند. این بهار و خزان در طول روز هم با غروب و طلوع خورشید بازآفرینی میشود و میتوان آن را در اساطیر مصری به صورت رستاخیز ازیریس خدای خورشیدی پس از مقتول شدن و به شکل اوروس/هوروس بازیافت. نام اوروس به صورت اروس خدای عشق هم دیده میشود که امروزه بیشتر تحت نام لاتینش کوپید خوانده میشود. این خدای کودک سان بالدار به مانند خداوند یهودی-مسیحی، خود را از همسرش پسوخه (سایکه) که نامش به معنی روان فرد است پنهان میکند. روان به هویت شوهرش شک پیدا میکند و تحت بدگویی های خواهرانش مظنون میشود که او یک اژدها باشد. تلاش او برای دیدن اروس، باعث ناپدید شدن اروس (خدا) از زندگیش میشود و زندگی پسوخه بی معنا میگردد. او مجبور میشود بردگی آفرودیت/ونوس که الهه ی لذت های دنیوی و مادر اروس است را نماید که درنهایت باعث مرگ پسوخه یا روان میگردد تا این که اروس او را دوباره زنده میکند و به نزد خود میبرد. درواقع رفت و بازگشت اروس نسخه ی دیگر مرگ و رستاخیز عیسی مسیح است که دراینجا شک پایه ی این ناپدیدی موقت است و میتوان آن را با قتل مسیح در اثر شک قومش مقایسه کرد همانطورکه در دنیای امروز هم شکاکیت سبب مرگ الوهیت در فرد مادیگرا است درحالیکه میتوانست این الوهیت را ارتقا دهد ولی از استفاده از الوهیت ذهن برای کنترل کردن اسب های مادیگرایی درماند.:

“EROS AND PSYCHE”: DAVID WARNER MATHISEN: STARMYTHWORLD.COM

نتیجه ی جالبی که از به هم آمیختن این تماثیل به دست می آید، این است که به دست آوردن ایمان بعد از فقدان آن، امری طبیعی در زندگی بشر است و افسانه های پاگانی به طرق مختلف به این طبیعی بودن صحه نهاده اند. این درحالیست که افسانه های پاگانی مکمل داستان مرگ و رستاخیز مسیح به نظر میرسند و انتظار داریم که مشابهش در مسیحیت هم باشد و شاید نیاز قدرتمداران به ایمان بی چون و چرای مردم تابع، باعث شده تا این ادیان به شدت سانسور شده و به صورت مسیحیت یهودی تبار کنونی بازآفرینی شده باشند، امری که در ادیان تحت تاثیر مسیحیت یهودی تبار هم تکرار شده است.

مشهورترین مدرک بر اشتراک چنین ادیانی با نیمی از پاگانیسم و نابودی کل آنها به خاطر نیمه ی طرد شده، در داستانی اسلامی درباره ی فتح مصر توسط مسلمانان اولیه آشکار میشود. بر اساس این داستان، زمانی که عمروعاص اسکندریه را گرفت، از عمر ابن خطاب خلیفه ی دوم درباره ی الواح کتابخانه ی اسکندریه کسب تکلیف کرد. خلیفه گفت کتاب های این کتابخانه یا مخالف قرآن هستند که در این صورت باید از بین بروند یا مطابق قرآن هستند که در این صورت، قرآن را داریم و کفایت میکند، پس همه را بسوزانید. سرهنگ فورلانگ انگلیسی این داستان را اختراع مسلمانان تندرو و وسیله ای برای تایید سرکوب دگراندیشی و از بین بردن اطلاعات با ایجاد یک الگو از صدر اسلام میداند و یادآوری میکند که بیشتر اطلاعات غرب درباره ی مذاهب پاگانی شرق اسلامی از اسکندریه و به واسطه ی تجارت اعراب به ایتالیا و اسپانیا رسیده اند و بنابراین نوشته های عتیق آنجا از بین نرفته بودند و چه بسا به غرب منتقل میشدند چون در اثر رشد اسلام خشن، بودنشان در شرق خطرساز بود. بنابراین فورلانگ، روایت خود منابع مسیحی را میپذیرد که بر اساس آن، اکثر منابع اسکندریه توسط مسیحیان تندرو از بین رفته اند و اگر چنین حدیثی در اسلام داریم، به خاطر این است که روح تعصب مسیحی در اسلام نفوذ کرده و افتخار خود به تخریب و کتابسوزی را به اندازه ی مسیحیت در اسلام هم نهادینه کرده است. این باعث میشود تا فورلانگ، جمله ی منسوب به عمر را به دهان و قلم کشیش ها انتقال دهد و بپرسد چرا باید از دید مسیحیان، بخشی از دانش کتابخانه ی اسکندریه با مسیحیت هماهنگ و بخشی دیگر با آن متفاوت باشد و این استدلال نابودی آثار شود؟ فورلانگ دراینباره این موضوع را برجسته میکند که کتابخانه ی اسکندریه وابسته به سراپیوم یا معبد سراپیس بود و منابع گوناگون مسیحی، از فعالیت کشیش های مسیحی در سراپیوم نوشته اند. وی همچنین بخشی از متن موسوم به نامه ی هادریان امپراطور روم به دوستش سروانیوس را برجسته میکند که در آن آمده است کریستیان ها یا مسیحیان، یک شعبه از پیروان سراپیس هستند، برای برخیشان سراپیس همان کریست یا مسیح است و برای برخی دیگر، سراپیس خود خدای اعظم یهود و مسیح میباشد. سراپیس، مخفف آسور-آپیس، ترکیب نام اسری یا ازیریس خدای خورشیدی و کهن الگوی فراعنه با نام تجسم حیوانی او یعنی گاو آپیس است. او خدای جهان زیرین یا قلمرو مردگان بود. نخست به شکل انسانی با سر گاو و کلاه و عصای فرعونی نشان داده میشد ولی بعد یکی از حکام یونانی، تصویر او را با تصویر یک خدای جهنمی آسیایی با سه سر، سر شیر در وسط و سرهای گرگ و سگ در دو طرف عوض کرد. فورلانگ معتقد است این خدای آسیایی، یک فرم از میترای پونتوس است که در منابع یونانی-رومی، با فبوس، هایپریون، فاناکس، دیونیسوس و لیبر تطبیق شده است. میترا یک خدای خورشیدی با زمینه ی تاثیر گسترده است. فورلانگ معتقد است عوض شدن جای او با یهوه خدای یهودی-مسیحی، حداقل یک مشابه شرقی دارد و آن، انتقال بخش بزرگی از وظایف میثره/مهر یا میترای پهلوی به اهوره مزدا در زرتشتی گری است اگرچه مهر برای زرتشتیان همیشه خدای خورشید نیست. همانطورکه میدانیم، خورشید 12 خانه در 12 صورت فلکی دایره البروج دارد که توسط هفت سیاره کنترل میشوند. در یک روایت زرتشتی، هفت سیاره توسط 4جن کنترل میشوند: 1-آنائید یا آتش 2-مهر (میثره/میترا) یا خورشید 3-برسیوف یا مشتری 4-آناهید یا ستاره ی صبح که نسخه ی مونث مهر است. فورلانگ توجه میدهد که نام های آنائید و آناهید، صرفا دو تلفظ از یک اسمند و این اسم، آناهیتا یا ناهید، الهه ی زهره است که دو فرم ستاره ی صبح و ستاره ی غروب دارد و از این بابت با تاریکی مرتبط و واسطه ی خورشید و تاریکی است. نام آناهیتا بخصوص همانطورکه نامنوشت یونانیش آنائیتیس نشان میدهد، شکل دگرگون نام آنات یا عنات الهه ی سامی است که شکل مونث نام "آن" یا خدا است چنانکه نسخه ی دیگرش اللات یا الایلات هم نامش شکل مونث "ال" یا خدا و در هر دو حالت معادل الهه است و به عنوان خدای مونث شده با میترای مونث شده ای که آناهید باشد مطابقت دارد. این الهگان سامی هم موکل ماه تلقی شده اند و هم موکل زهره، و اگر دقت کنید، آتش، ماه و زهره، هر سه جانشینان خورشید در تاریکی هستند. بنابراین از چهار جن یادشده سه تایشان معادل مهر یا میترایند. میماند جن مشتری. اگرچه زرتشتی گری، ستاره پرستی را مذموم خوانده و ارتباط بنیاد خود با نجوم را انکار کرده است، ولی میدانیم که اهوره مزدا خدای اعظم زرتشتی همان آسورامستاس یا آشور خدای مشتری در بین النهرین است که نام اسری/ازیریس در مصر هم از او می آید. بنابراین میتوان به نوعی جانشینی خورشید با مشتری اطلاع حاصل کرد. در جهان یونانی-رومی، خدای مشتری، ژوپیتر یا زئوس است. قراینی هست که او هم جای یک خدای خورشیدی به نام فاناکس را اشغال کرده که با شیرها و مارها در ارتباط بوده و بعدا به دیونیسوس جوان و آپولو تقسیم شده است. درواقع این تعویض را میتوان در تعویض سول اینویکتوس یا خدای خورشید رومی با عیسی مسیح در 25 دسامبر یا کریسمس که سابقا سالگرد فستیوال خورشید بوده است هم شناسایی کرد. تلمودی ها مدعیند که مسیحیت، ترکیبی از مذهب ژوپیتر با مذاهب مرکوری و خورشید است. ژوپیتر یا پدر-ژو درابتدا بیشتر به نام جووه JOVE شناخته میشده است. حدیثی از اورفئوس میگوید جووه، فبوس (خورشید)، پلتو (ارباب جهان زیرین و مردگان) و دیونیسوس همه خدایی واحد هستند و جولیانوس موقع نقل این حدیث اضافه میکند که همه ی آنها همان سراپیس هستند. "جووه" نامی نزدیک به یهوه است و ظاهرا جانشینی مزبور، با عوض شدن الوهیم خدای کلی سامی با یهوه در تورات ارتباط مشخصی دارد. یهوه برای تبدیل شدن به جووه ابتدا باید به "یاوه" تبدیل شود که کلمه ای نزدیک به "یابه" از نام های خدا در بین سامری ها است. خود یهوه نخست "یاهو" بوده که نامی است نزدیک به "آه" خدای ماه و مطابقت هایی بین یهوه و جهوتی یا تحوت خدای ماه مصری نیز وجود دارد. نام یاهو همچنین به صورت "یائو" IAO هم تلفظ شده که عنوان آپولوی کریوس هم هست. در مصر، یائو درست مثل خدای مسیحیت، سه کالبد دارد که عبارتند از آمون، رع و فره PHRE. این یائو در بتی به نام "آسپ" ASP مجسم میشده که به شکل قلب بوده است. رع نیز در کیش ویژه ی خود، بیشتر در تمثال یک شاهین مقدس به نام "آیت" ظاهر و در بت ویژه اش به نام "بیت" BAIT مجسد میشده است. اصطلاح «یک بیت، یک آثور» بیت یا خانه ی زمینی خدای خورشید را با آثور یا هاثور که الهه ی زمین است منطبق میکند. این هاثور موکل زهره و نسخه ی قبطی ونوس یا آفرودیت الهه ی عشق یونانی-رومی بوده است. تجسد خدا در او همان تجسد یهوه در کالبد ماری یا مریم برای متولد شدن به شکل عیسی مسیح است. درواقع روح خدا در بت حلول میکند و از طریق آن بر نیایش کننده اثر میگذارد و این اثر، هم سرنوشت او را متحول میکند و هم بر اعتقادات او تاثیر میگذارد. در زبان انگلیسی FATE یا سرنوشت با FAITH یا اعتقاد، دارای ریشه ی لغوی واحد است. FATE در قدیم بیشتر نام اجنه ی سرنوشت بوده است ولی اکنون سرنوشت را خدای مسیحیت تعیین میکند که همزمان خالق هم هست. این باز به سراپیس برمیگردد که در تصویر جهان زیرینی ازیریس تثبیت شده بود. ازیریس در مقام خدای جهان زیرین با پتاح خدای خالق تطبیق میشد و عنوان FATE هم از همین نام پتاح می آید همانطورکه همین نام پتاح به "بودا" هم تبدیل شده، خدایی که به اندازه ی مسیحیت، روحانیونی زاهد پرورش میدهد و مانند FATE ها در بوداهای کوچکتری تقسیم میشود.:

“RIVERS OF LIFE”: J.G.R. FORLONG: V1: QUARITCH PRESS: LONDON: 1883: P505-512

به همان ترتیب که خدا در خانه اش یعنی بت حلول میکند تا به شکل باور در افراد متولد شود، قصر یا برج هم در که در حکم خانه ی جانشین زمینی خدا یعنی حاکم است، برای او حکم الهه ی مادر را دارد. این به توصیف بت الهه ای که از سرش برجی درآمده است در متن "دئا سیریا" منسوب به لوسیانوس راهگشا میشود. این نام را میتوان به الهه ی سوری معنی کرد ولی فورلانگ مینویسد میتوان آن را الهه سوریا به عنوان فرم مونث سور/آسور هم دید. معبد این الهه در جوار رود فرات را دیونیسوس باخوس برای مادرش جونو ساخته بود که جونو نام لاتین هرا همسر زئوس/ژوپیتر است. در درون معبد، بت های ژوپیتر و ژونو در کنار هم و نشسته بر تخت هایی تصویر شده بودند و تخت ژوپیتر را گاوها و تخت جونو را شیرها حمل میکردند که یادآور نگاره های مشهور هندو حول ارتباط شیوا با گاو، و همسرش پرواتی با شیر است. به جز اینها بت یک خدای فرزند درآنجا بود که کبوتری بر سرش نشسته بود و برخی او را باخوس و برخی دیگر سمیرامیس میدانستند. فورلانگ معتقد است این خدای سوم باید عیسی مسیح باشد اما این که از روی ظاهرش معلوم نیست مثل باخوس مذکر است یا مثل سمیرامیس مونث، مرحله ی بینابینی او بین خدای خورشیدی و عیسای مسیحی را نشان میدهد. کاهنان معبد الهه، گالی ها بودند که مردانی با ظاهر و لباس زنانه بودند. ولی لوسیان، موضوعاتی مثل خدمت کردن فواحش زن و مرد به معبد، قربانی کردن بعضی از جانوران اهلی و نوشتن گناهان قوم به پای بعضی دیگر و رها کردنشان، و قربانی کردن کودکان برای معبد را ذکر کرده که فورلانگ همه را یادآور ویژگی های انواع طردشده ی یهودیت در تورات میشمرد.:

Ibid: p515-7

ظاهرا خدای یهود با قصرها میانه ای ندارد و کاخ نشینان و ثروتمندان را جهنمی میداند. ولی این هم از صفات خاص خدای یهودی-مسیحی است که همیشه در هرآنچه شیطانی است حلول میکند. مثلا مار در کتاب مقدس مظهر شیطان و عامل اخراج انسانها از بهشت است ولی میبینیم که خدای موسی در صحرا در مار برنجین روی عصای موسی حلول میکند تا بیماران را شفا دهد و اینچنین با اشمون خدای درمان سوری ها یکی میشود و فرم اسکلپیوس خدای درمان مصری-یونانی را پیدا میکند که ماری به دور عصایش پیچیده است و اتفاقا این اسکلپیوس، یائو IAO نامیده میشود که تلفظی از یاهو یا یهوه است. این هم مشابهی در خورشیدپرستی دارد: آپولو اژدهای پیتون را میکشد ولی کاهنه هایش جانشین پیتون میشوند و پیتیا نام میگیرند. عنوان پیتون را میتوان ریشه گرفته از پتاح و مرتبط با بودا هم تلقی کرد. ای.پیکاک، به شباهت مذهب بودایی با مذهب فیثاغورسی توجه کرده و نام پیتاگوراس را به گورو-بودا یا معلم-بودا معنی کرده بود ولی بلاواتسکی فکر میکند دراینجا پیتا میتواند قبل از بودا، پتاح باشد. از طریق پیتون و پتاح، مار به بخش مخالف ازیریس-هورس خدای خورشیدی با وظایف شخصیش هم تبدیل میشود و البته سراپیس هم به مار متشبه است. دشمن بزرگ ازیریس و هورس در گزارش های یونانی از اساطیر مصر، تایفون است که معادل قبطیش سیت میباشد. تایفون به خر مجسم میشود که در قبطی یائو نامیده میشود و باز هم با یهوه مرتبط میگردد. در اساطیر یونانی، تایفون رهبر غول هایی است که میشورند و خدایان از وحشت آنها میگریزند و در اتیوپیا به شکل حیوانات درمی آیند تا این که برمیگردند و غول ها را شکست میدهند. در تواریخ رومی-مسیحی و معمولا پیرو مطالب نقل شده از قول مانه تو، این با بازگشت فراعنه –خدایانی در ظاهر انسان- و خانواده های سلطنتیشان و بیرون راندن امت تایفون یعنی هیکسوس ها از مصر همراه است. در گزارش مانه تو، موسی و قومش هم همزمان با اخراج هیکسوس ها از مصر بیرون شدند و بنابراین نسبتی بین هیکسوس ها و یهودیت وجود دارد. مصریان، ختی ها را هم امت سیت میخواندند. در الواح آشوری، گاهی از فلسطین به عنوان سرزمین ختیان یاد شده است. بعضی پاپیروس های مصری هم فلسطین را سرزمین هیکسوس ها و ختیان و قلمرو تحت اداره ی سیت خوانده اند. در رساله ی کاتولیک "یهودا" میخوانیم که «اما میکائیل، فرشته ای که باشیطان درگیر میشد و درباره ی جسد موسی بحث میکرد، جرئت نکرد حکمی توهین آمیز بر او وارد کند.» که منظور از جسد موسی را فلسطین میدانند. قرار است فلسطین در دستان سیت یا تایفون که همان شیطان است بماند اگرچه آنجا سرزمین خدا است. شاید هم اخراج خدا از تختگاهش به معنی پایان قدرت او در جهان باشد و ادعای شکست امت شیطان در مصر، فقط برای وانمود کردن خدایی بودن سیستم حکومتی آنجا بوده باشد. چون ظاهرا برخی معتقد بوده اند که پیروزی زئوس/ژوپیتر بر تایفون هنوز محقق نشده است. مثلا به این شعر ویرژیل توجه کنید: «سلام ای فرزند خدایان، پسر بزرگ جووه. افتخارات بزرگ را دریافت کن. زمان نزدیک است. مار خواهد مرد.» که قاعدتا مار باید تایفون یا شیطان باشد. مثل این میماند که بگوییم ظهور مسیح نزدیک است. البته به نظر میرسد جووه همزمان خود مار باشد و در قالب آن به مسیح تبدیل شده باشد چون به شکل ماری، به بستر پروسرپین خزیده و او را به زاگرئوس یا باخوس اول باردار کرده است و این باخوس به سبب مرگ و رستاخیزش سلف عیسی مسیح به شمار میرود بخصوص که فرمی از باخوس به نام زئوس سابازیوس، عملا همان یهوه صبایوت و خدای سبت سیاه جادوگری یهودی است. تلاش ها برای انکار ارتباط خدا با مار، بیشتر حلقه های مفقوده ی کشف این ارتباط را افشا کرده اند. مثلا میتوان به کتاب "پیشگویی های زکریا" مراجعه کرد. این کتاب، متعلق به حسیدی ها است. آنها شیطان را "آنرامانیا" مینامیدند که لغتا همان آریمانیوس یا اهریمن است. شیطان مرتبا بوسیله ی آنان با خدایان سوریه تطبیق شده است ازجمله با سیت، بعل زبوب و آپولو. به عقیده ی آنها زکریا در سال دوم حکومت داریوش هیستاسپ، در یهودیه آغاز به پیامبری کرده و برخورد خود با شیطان را چنین توصیف کرده است: «او یوشع، کاهن اعظم را نشان داد که در برابر فرشته ی خداوند ایستاده بود تا دشمن او باشد. و خداوند به شیطان گفت: "ای شیطان، خداوند تو را ملامت کند. حتی خدایی که اورشلیم را برگزیده است، تو را ملامت کند."» این از آن جهت جالب است که یوشع، جبعونیانی را به خدمت مقدس برگماشت که از قبایل HIVI بودند و HIVI یعنی مار. اینطوری واقعا مرز بین مار شیطانی و خدای مارآزار مخدوش میشود. رفع تناقضات ناشی از حواشی این اتفاق حتی موقع بازنویسی تورات، از دست کاتبان هم در رفته است و اینطوری است که میبینیم در کتاب اول تواریخ (21 : 1) آمده است: «و شیطان بر اسرائیل قیام کرد و داوود را برای شمردن اسرائیل برانگیخت» و همزمان در کتاب دوم سموئیل (24 : 1) میخوانیم: « و بار دیگر خشم خداوند بر اسرائیل افروخته شد و داود را بر ایشان برانگیخت و گفت: برو اسرائیل و یهودا را بشمار.» بلاخره معلوم نیست خدا دستور شمارش قوم را داده است یا شیطان. شاید چون هر دو یک نفرند. به هر حال باید توجه کنیم که کتاب مقدس، دستورنامه ی کاهنان است و کاهنان بیش از همه به شیطان و لشکر شرورش نیاز دارند. چون اگر شیاطین دشمن و مزاحم مردم نباشند، نیازی هم به فرشتگان و یاری گران انسانیشان یعنی کاهنان برای دفع شر آنها وجود ندارد. هرچقدر دامنه ی نفوذ شیاطین در جهان زیادتر باشد، کشیش های مسیحی هم بهانه ی بیشتری برای دخالت در همه جای جهان خواهند داشت و به همین دلیل هم علاقه ی زیادی به شیطانی تلقی کردن همه چیز در جهان از سوی دستگاه های غربی و بازگویی آنها بر اساس تصویر کشیش ها از مذاهب جادوگری وجود داشته است. مادام بلاواتسکی معتقد است کشیش های مسیحی، ویژگی های کلی مذاهب پاگانی را از روی جادوگری یهودی برداشته اند که همراه فریسی ها گسترش یافته و لزوما ویژگی تمام ادیان ابتدایی یا باستانی نبوده است ولی انگاره ی ارتباط یهودیان منحرف با شیطان بهانه ای شده تا تمام خدایان غیر مسیحی، شیاطین باشند و تمام ملت های غیر مسیحی شیطانپرست. در نیمه ی دوم قرن 19 و همزمان با اوج گیری اکتشافات و اختراعات، قدرت کشیش ها و پولی که برای دستگاه تبلیغات مذهبی آنها در مستعمرات تخصیص داده میشد برای غربی ها جلب توجه میکرد. مثلا در روز نهم آوریل سال 1877 روزنامه ی "سان" سخنرانی کشیش جان دبلیو. سارلز از بروکلین در گردهمایی واعظان باپتیست در کلیسای مارینرز نیویورک را سوژه کرد که گفت همه ی بتپرستان بالغ که بدون آگاهی از انجیل میمیرند، برای ابد ملعون هستند.:

«برادر استودارد، مبلغی از هند، نظرات کشیش بروکلین را تایید کرد. هندوها گناهکاران بزرگی بودند. یک روز پس از موعظه ی او در بازار، برهمنی از جا برخاست و گفت: "این مرد ما هندوها را متهم میکند که دنیا را به دروغ گذرانده ایم. چگونه میتواند بگوید که خداوند همه ی ما را دوست دارد؟ به مارهای زهرآگین، ببرها، شیرها، و همه ی انواع حیوانات خطرناک اطراف ما بنگرید. اگر خدا ما را دوست دارد، چرا آنها را نمیبرد؟" کشیش آقای پیکسلی از همیلتون نیویورک، از صمیم قلب با دکترین برادر سالرز موافقت و خطاب به وزارت، 5000 دلار برای تخصیص مردان جوان در راه آنها درخواست کرد.»

در ادامه ی این مقاله، از عملکرد وارونه ی اثر تبلیغات کشیش ها صحبت شده است؛ و نیز از این که در هند شیادی و خلافکاری دقیقا در جاهایی که مبلغین مسیحی مرکز دارند بیشتر است. مادام بلاواتسکی آن را با سقوط اخلاقی سرخپوستان امریکا در جاهایی که تحت نفوذ میسیونرهای مذهبی هستند مقایسه میکند و مینویسد اعتبار کشیش ها در همه جا رو به سقوط است و برخلاف پیشگویی مسیحیت که کلیسای مسیح جای کنیسه ی یهود را خواهد گرفت، تنها مکتب نزدیک به کلیسای مسیح که با موفقیت و سرعت در حال رشد در تمام نواحی کوچک و بزرگ اروپا و آسیا و امریکا است، کنیسه ی یهودی است. در این پس زدن مسیحیت، هیچ چیز به اندازه ی شیطانی خواندن همه چیز و همه کس از سوی کلیسا موثر نبوده است. شیطان کلیسا دیگر آن تایفون شرور مصریان و یهودیان و یونانیان نیست. سیت یا تایفون، بیش از هر چیز خدای قحطی و خشکسالی و دشمن سبزیجات و گیاهان کشاورزی بود و از این طریق و به سبب مشابهت به گراز که آفت محصولات کشاورزی است حتی ممکن بود در حد خوک اهلی ساده سازی شود. او به هیچ وجه یک قدرت شکست ناپذیر نبود و بلاخره دورانش با پیروزی نیروهای طبیعی مدافع آدمیزاد به پایان میرسید. اما در مسیحیت، ظاهرا همه ی نیروهای طبیعت و همه ی آدم های تحت تاثیر این نیروها شیطانیند و وقتی این را با ادعای دیگر کلیسا که همه چیز جهان دست خدا است جمع می آوریم، یقین میکنیم که خدای کلیسا باید خود شیطان باشد. اتفاقا ادعای اخیر، تاثیر کابالای یهودیان سبتی که کلیسا منفورشان میدارد را بر کلیسا نشان میدهد. چون این کابالا است که مروج وحدت وجود است و مدعی است یهوه به شکل آدم کدمون در تمام موجودات و نیروهای زمین تکثیر شده و همه چیز جهان خدایی است. روشن است که این هبوط خدای آسمان به زمین اگر در یک زمینه ی غنوصی نشانه ی انحطاط او باشد مبین تبدیل یک خدا در زمین به شیطان است.:

“ISIS UNVEILED”: H.P.BLAVATSKY: v2: CHAP10

کابالا مدعی است که یهوه تبدیل به زمین شده تا خود را تصفیه کند و به عنوان آدم کدمون یا آدم اولیه در قالب آدم ابوالبشر در برترین آفریده اش انسان تجسد پیدا کرده تا بهتر این وظیفه را انجام دهد. بنابراین انسان ها و ناچارا تکامل یافته ترین انواعشان وظیفه ی به حداکثر رسانی تصفیه ی مزبور را دارند. نازی ها که نژاد ژرمن را عالی ترین نوع انسان میخواندند به عنوان سروران نژاد ژرمن این وظیفه ی الهی را بر دوش گرفتند چون اگرچه واضعان این بشارت، همان یهودیان "کثیف" بودند که باید تصفیه میشدند، ولی به هر حال، قربانی شدن در راه خدای یهود هم یکی از آموزه های خود آن یهودیان بود و آنها باید برای آموزش این رسالت الهی به بقیه ی مردم زمین، پیشقدم میشدند. ازآنجاکه بعد از پایان یافتن ظاهری نازی ها یهودی ها از بین نرفته و اشرافیتشان که اتفاقا پیروان کابالایند از همیشه قدرتمندترند نظریه ی نازی ها هم از همیشه قوی تر است. فقط ترجیحا نازیسم و فاشیسم را در اروپا تعطیل کرده و محل جنگ و سختی کشی و عذاب روانی در اثر فقر و توهم را به بقیه ی نقاط دنیا منتقل کرده به این ادعا که اروپایی ها به اندازه ی کافی با سلاخی کردن حاملان ژن های معیوب به دست هم طی جنگ های چندصدسال اخیر آرام شده اند و حالا باید شرایط جنایت و فساد را در بقیه ی دنیا نیز گستراند تا بقیه ی ژن های عاصی و «شیطانی» هم در اثر آتش بلایا تطهیر شوند. پس دانش نازی تعطیل نشد بلکه دانشمندان نازی به خدمت امریکایی های پیروز درآمدند و با به راه انداختن عملیات کنترل ذهن عمومی درMK-ULTRA و مانند آن، به راه مبارک فاشیسم در غرب و شرق ادامه دادند. یک بخش مهم عملیات نازی ها به راه انداختن ناسا بود که از طریق آن، بخش مهمی از فلسفه ی آنها به زبان نجومی بیان شد. ظاهرا این نجوم یک علم است ولی درواقع همانقدر علم است که پایه ی اساسی آن یعنی نجوم بابلی. نجوم بابلی کاملا مذهب بود. برای رد گم کنی ادعا میشود که علم جدید، مذهبی نیست و پایه اش گالیله ای بوده که نزدیک بود توسط کلیسا اعدام شود. این شروع را عمدا انتخاب کرده اند تا نجوم جدید را با چرخش زمین به دور خورشید مشخص کنند و آن را مقابل کیهانشناسی کلیسا قرار دهند که در آن، خورشید به دور زمین میچرخید بدون این که به روی خود بیاورند که حامیان اصلی گالیله هم اکثرا کشیش بودند و در مقابل، کیهانشناسی قبلی یعنی کیهانشناسی بطلمیوسی، اساس کشیشی ندارد و همراه المجسط بطلمیوس از قلمرو عربی وارد شده است. درواقع کیهانشناسی گالیله موسوم به کیهانشناسی کوپرنیکی هم به اندازه ی کیهانشناسی بطلمیوسی، ریشه در مذهب دارد و این مذهب، خورشید مرکزی فیثاغورسی است که همانطورکه افسانه ی درس آموزی فیثاغورس در بابل نشان میدهد به اندازه ی کیهانشناسی بطلمیوسی ریشه در مذاهب بابلی دارد و اگر خورشید را به جای زمین مرکز قرار میدهد به خاطر آن است که ارادت بسیار بیشتری به خورشیدپرستی دارد همانطورکه چنین ارادتی قبل از گالیله از لابه لای نوشته های یک کوپرنیکی آشکارا فیثاغورسی یعنی کپلر بیرون میزند. میتوان رد این منشا بابلی را در ترتیب سیارات منظومه ی شمسی بنا بر مواعظ ناسا یافت. از خارج از منظومه که وارد آن میشویم، به ترتیب از کنار پلوتو، نپتون، اورانوس،زحل، مشتری، مریخ، زمین، زهره و عطارد میگذریم و به خورشید میرسیم. دراینجا زمین هفتمین سیاره است و این با نشان هفت نقطه یا ستاره ی هفت پر برای انلیل ارباب زمین در اساطیر اکدی هماهنگ است. نماد زهره در نگاره های اکدی، یک ستاره ی هشت پر است و همانطورکه میبینید او سیاره ی هشتم شده است. مریخ، سیاره ی ششم است و نماد نرگال ارباب مریخ یک ستاره ی شش پر است. این ستاره ی شش پر بعدا و به سبب جشن اکیتو نماد نبو خدای عطارد شده است. چون نبو برای نجات پدرش مردوخ از زندان تهامات الهه ی هرج و مرج، به جنگجوترین خدای زمانه تبدیل میشود و جای نرگال را میگیرد و همانطورکه ارتباطش با عدد 6 حکم میکند، نجات مردوخ توسط نبو در روز ششم عید اکیتو رخ میدهد. زحل سیاره ی چهارم است و این هم با نشستن نینورتا ارباب زحل بر تختی با نشان 4ستاره هماهنگی دارد. با این وضع اگرچه هیچ سند بابلی دراینباره نداریم، ولی از نظم دهنگان یهودی صحنه انتظار میرود مشتری که سیاره ی پنجم است را با ستاره ی پنج پر مشهور شیطانپرستان مرتبط کرده باشد که به شکل سر بز نماد حیوانی مشهور یهود ترسیم میشود. ارباب مشتری، مردوخ است که بعدا ارباب زمین میشود و با انلیل همهویت میگردد. در اساطیر یونانی-رومی، ارباب مشتری، ژوپیتر یا زئوس است که بر المپ حکومت میکند که با حکومت یهوه بر کوه موریاه و انلیل بر کوه کور مطابقت دارد. گودئا شاه لاگاش، آموخت که انلیل، «یک 7 است که 50 است». 50 دراینجا با 50 نام مردوخ در سرودی به همین نام مطابقت دارد. به نظر میرسد زکریا سچین موقع پرداختن به مردوخ، بدون این که خود بخواهد، به شکلی نقش اساطیر بین النهرین در شکل دهی به تصویر آسمان از سوی ایدئولوژی علمی کنونی را افشا کرده است. وی در فصل هشتم از کتاب «سیاره ی دوازدهم» میگوید که نیبیرو سیاره ی مردوخ با مشتری تطبیق شده است چون مردوخ معروف به «مرکز آسمان» بوده است. سچین خرده میگیرد که کسانی که این حرف را میزنند (و سچین از آنها نامی نمیبرد) مشتری را مرکز آسمان حساب میکنند چون به عنوان پنجمین سیاره وسط 9سیاره است و این درحالیست که همین ها میگویند بابلی ها دورتر از زحل را نمیشناختند و بنابراین اورانوس و نپتون و پلوتون نباید موقع حسابرسانی مرکز آسمان لحاظ شوند. سچین اضافه میکند که ماه همیشه در حسابرسی سیارات بابلی مهم بوده و اگر آن را اضافه کنیم، مرکز آسمان نه مشتری بلکه یک سیاره ی ناشناخته در بین مشتری و مریخ خواهد بود. از طرفی متون بابلی از سفر مردوخ از «پایگاه آسمان» (آن نور) به «مسکن ارباب» (ای نور) سخن میگویند و سچین از اینجا حدس میزند که سیاره ی مردوخ در یک چرخش بیضی شکل از آسمان ورای منظومه ی شمسی به محل مورد مناقشه بین مشتری و مریخ منتقل میشده و در این هنگام، نیروی وارده از او سبب تغییرات بزرگ در زمین میگردیده است. متون بابلی از بروز سیل ها توسط مردوخ سخن میگویند و ممکن است سیل بروسوس که همان سیل نوح است اشاره به این استقرار داشته باشند. سچین حتی از روی یک متن بین النهرینی، بخش مورد توجه سیر مردوخ از سوی بابلی ها را هم تعیین میکند: «به محض ظهور: عطارد. طلوع 30 درجه از قوس آسمانی: مشتری. هنگام ایستادن در محل نبرد آسمانی: نیبیرو». سچین برابر شدن مردوخ با عطارد و مشتری دراینجا را به همتراز شدن سیاره اش با آنها نسبت میدهد درحالیکه اینجا ممکن است سیر تغییر صفات یک خدا با تمثیل شدن خدایان سیاره ای صاحب صفات مطرح باشد. به هر حال، این قطعه برای فهم موضوع همهویتی مردوخ با نبو خدای عطارد موقع خلق زمین مهم است. اتفاقا سچین برای این موضوع هم برنامه ای دارد. وی در همان فصل، از نظریه ی کریگ و اورگل درباره ی خلق حیات در زمین سخن به میان می آورد که برای توضیح چگونگی پیدایش حیات در جو اولیه ی زمین بدون حضور بعضی عناصر لازم در زمین ارائه شده است. مطابق نظریه ی این دو، موجودات فضایی پیشرفته در یک فضاپیما سلول هایی را کاشته و در فضا رها کرده اند که به زمین رسیده و در اثر تکامل داروینی به تمام موجودات زنده ی جهان تبدیل شده اند. سچین این نظریه را بیش از حد تخیلی میداند ولی از آن الهام میگیرد برای این که بگوید سیاره ی نیبیرو یا همان سیاره ی دوازدهم ( با احتساب ماه و خورشید)، وقتی در مدار بین مشتری و مریخ قرار گرفته، موجودات هوشمندی از آن به زمین آمده و آب و خاک و عناصر لازم را آورده و در آن دست به آفرینش موجودات زنده زده اند و این موجودات فضایی همان آنوناکی ها یا خدایان بین النهرین و البته فرشتگان هبوط کرده بر زمین در اساطیر توراتیند. بنابراین سچین، مراحل سفر مردوخ در عید سال نو بابلی را که تکرار واقعه ی آفرینش است انعکاسی از مراحل سفر سیاره ی دوازدهم از آسمان بالا به منظومه ی شمسی و سپس سفر موجودات فضایی به زمین میخواند. مردوخ پس از سرکوبی تهامات و ارتشش، زمین را آفرید و ارباب زمین شد و سالگرد این اتفاق در آغاز بهار و در جشن موسوم به اکیتو جشن گرفته میشود. این جشن در 12 روز اتفاق می افتد که روزهای اولش شبیه گذر از مراحل سفر مردوخ قبل از جایگزینی در مشتری در روز پنجم هستند. در بازسازی های نوین این سفر بر اساس نظریه ی سچین که انوناکی ها یا خدایان بین النهرین را یک مشت آدم فضایی سوار بر سفینه ی فضایی میخواند، این مراحل به گذر از اولین سیارات در منظومه ی شمسی تشبیه میشوند. میتوان چنین برداشتی را از مرحله ی مشتری بعد از آشوب اولیه استنباط کرد. چون یکی از نام های سیاره ی مشتری یعنی باربارو را به روشنایی معنی کرده اند که میتواند مرحله ی طلوع جدیدی بعد از هرج و مرج قبلی را نشان دهد. هرج و مرج قبلی در مرحله ی چهارم یعنی سیاره ی زحل رخ داده است پس از آن که حئا خدای زحل، پدر خدایان یعنی آبزو را به اعماق تبعید کرده و تهامات مادر خدایان و همسر آبزو خشمگینانه لشکری از هیولاها آفریده و انتقامجوییش جهان را به هرج و مرج کشانده و اکنون حئا ناچار به تولید مردوخ با نیروی فکر خود و برای نجات جهان شده است. همانطورکه دیدیم مرحله ی ششم، با پیشرفت مردوخ به کمک نبو همراه است که به جای مریخ نشسته است. البته نبو در ابتدا به اندازه ی مردوخ یک فرم از حئا بوده و درواقع دراینجا جامع دانایی حئا –که در عطارد انعکاس می یابد- و غلبه گرایی مردوخ –که در مشتاری انعکاس می یابد- میباشد. به لطف نبو است که مردوخ میتواند مرحله ی هفتم یعنی زمین را تدارک ببیند. اگرچه آیین های این روز دقیقا شناخته شده نیستند ولی اچ.فرانکفورت معتقد است این آیین ها جانشین فعالیت های خدایان به نفع مردوخ و تحت رهبری نبو بوده اند. سپس در مرحله ی هشتم یعنی زهره که یک سیاره ی سعد و نماد بخشش موهبت های دنیوی است، مردوخ تمام امتیازات و قدرت های عالی خود را دریافت میکند تا در مرحله ی نهم یعنی عطارد وارد فاز اصلی خود که نبو است شود، جایی که جنگجویی و دانش با هم تلاقی میکنند و ایدئولوژی علمی نوین قدرت های جنگسالار فراهم میگردد. در این مرحله مردوخ به معبدی در خارج از شهر موسوم به بیت اکیتو منتقل میشود و تا روز یازدهم جشن آنجا میماند و در روز دوازدهم جشن، بت های تمام خدایان به شهرهای اصلیشان برمیگردد و بت مردوخ هم به معبدش برمیگردد. سفر مردوخ به بیت اکیتو یک سفر هفت مرحله ای بوده که با یک سفر آبی در یک قایق، از هفت محل میگذشته که تکرار مراحل سفر مردوخ به زمین بوده است. اینجا باز نشانه هایی بر تایید تز ما دیده میشود. ایستگاه اول به نام «خانه ی آب های روشن» یادآور ظهور آبزو و تهامات به عنوان ارواح آب ها است. ایستگاه دوم به معنی «جایی که میدان جدا میشود» مرحله ی اختلاف ابزو با فرزندانش یعنی آنوناکی ها است. نام ایستگاه سوم ناخوانا است ولی مردوخ در آن به «خداوند آتش ریخته شده» نامبردار است که ظاهرا مرحله ی ظهور خدا را نشان میدهد. ایستگاه چهارم، «مکان مقدس مقدرات» و مردوخ در آن نامبردار به «ارباب طوفان های آسمان و زمین (آن و کی)» است. ایستگاه پنجم، «جاده» نام دارد که همانطورکه متوجه شدیم مرحله ی سیاره ی مشتری و جایی است که مسیر آفرینش معلوم میشود. مردوخ در این ایستگاه عنوان «جایی که کلام چوپان ظاهر میشود» را دارد که کاملا اشاره به تعیین مسیر گله ی انسانی بر اساس تصمیمات مردوخ را میرساند. در ایستگاه ششم به نام «کشتی مسافر» مردوخ به خدای دروازه ی مشخص شده نامبردار میگردد که با آزادیش از زندان تهامات مطابقت دارد. و بلاخره در ایستگاه هفتم یعنی بیت اکیتو، مردوخ، خدای استراحت در خانه نام میگیرد که نشاندهنده ی هبوطش بر زمین است. به نظر میرسد هفتگانه بودن این مراحل، ارتباطی با نظریه ی هفت آسمان در کیهانشناسی بطلمیوسی داشته باشد. هفت سیاره ی بابلی که موکل صفات موجودات هستند، در هفت طبقه ی آسمان، حایل بین فلک ثابتات و زمین میشوند و روح برای ورود به زمین باید از این هفت طبقه بگذرد و در هر طبقه آلودگی های صفات آن سیاره را بگیرد و وقتی به زمین وارد میشود دیگر یک روح پاک نیست. این هفت طبقه ی آسمان جانشین هفت جن دوزخ در جهان زیرین و تحت رهبری ایرا هستند که به هفت گناه برجسته ی مسیحی تبدیل شده اند. آسمانی شدن جن ها میتواند به یک متن اختری برگردد که A.JERMIAS آن را در موضوع تاثیرپذیری کیهانشناسی کتاب مقدس یهود از اساطیر خاورنزدیک مورد بررسی قرار داده است. در این متن آمده که هفت تن «به نوار آسمانی هجوم می آورند» و در این شورش، با «شمش قهرمان و اداد دلیر» متحد میگردند. شمش خدای خورشید است و اداد یا حداد، خدای طوفان و معادل دیگر ژوپیتر که در نسخه ی زمینیش باید مثل مردوخ با نبو یا عطارد همهویت شده باشد. آن کس که هدف شورش واقع شده، ارباب وقت آسمان یعنی سین خدای ماه است و در این میان، عیشتار خدای زهره هم سعی میکند از هرج و مرج پیش آمده سود ببرد و خود را به مقام ملکه ی آسمان برساند.: «هفت نفری که از قانون نمیترسند، سین نوردهنده را به شدت محاصره کرده بودند.» روشن است که آسمانی که این اتفاقات در آن رقم میخورد، قسمتی از آسمان است که این 4سیاره –ماه، عطارد، زهره و خورشید- در آن حضور دارند که اتفاقا میشود فضای بین زمین تا خورشید در کیهانشناسی خورشید مرکزی کنونی. این ناحیه در اساطیر بابلی به نام های "گیر حئا"، "موهه"، و "اولهه" شناخته میشده است. جالب است که هنوز هم ناسا این منطقه را بی نظم میخواند و مدعی است ماهواره ها در منطقه ی بین ماه و خورشید در اثر بارش ذرات ناشی از شعله های خورشیدی یا تغییرات در بازتاب پرتوهای فروسرخ ماه «گیج» میشوند. هفت آسمان کیهانشناسی بطلمیوسی در اینجا و به صورت 7منطقه ی مرزبندی شده بین دیوهای شورشی در یک نوار آسمانی به نام UB بازآفرینی میشوند و UB برای اینها حکم "گیپارو" یعنی منطقه ی استراحت شبانه را دارد.UB معروف به "کیشاتو" یعنی کُل بود. این اصطلاح از ریشه ی SHU به معنی «مهمترین یا عالی ترین در مجموعه» می آید. ازاینرو هفت جن به SHU-NU یعنی ساکنان قسمت عالی نامبردار بودند. این مسئله از آن جهت اهمیت دارد که انلیل ملقب به SHU-PA یعنی ناظر شو بوده و بنابراین میتوانسته رئیس آنها باشد. متنی نجومی میگوید: «ارباب کوه ها، انلیل، با "شو-گی" یکسان است.» گی همان کی یا زمین است و شو-گی میشود زمین شو. شو-گی همچنین در اولین نگارش تصویری خود، با شیبو به معنی هفت برابر بوده است.: باز هم ارتباط زمین با 7 که میتواند به هفتمین بودنش تعبیر شود. حالا روح زمین یعنی انلیل به جای هفتمین، باید با مابه ازای مردوخ نبو شده یعنی اداد که عطارد یا مرکوری است برابر گردد. نبو یا مرکوری خدای دانش است و هدف از صعود به آسمان هم اثبات موفقیت در رسیدن به اوج دانش است. دانش قرار است به جای دین، بدی ها را از جامعه بزداید و زدودن بدی ها همان چیزی است که در بخش برزخ از کمدی الهی دانته باز باید از یک مسیر هفت مرحله ای بگذرد، هفت طبقه ای که بین دوزخ در پایین و بهشت در بالا حایل شده اند. دغدغه ی دانته درباره ی وفور بدی ها در جامعه اش یعنی ایتالیای قدیم از همان ابتدای فصل ششم برزخ موقع کشف بخش عظیمی از بدکاران مرده ی وقت توسط دانته و در هیبت عذاب شوندگان بدبخت جلب توجه میکند. افراد نام برده همه شخصیت های معروف ایتالیایی زمان دانته هستند که گناهانشان محل صحبت مردم بود. آنها پشت سر هم یقه ی دانته را میگرفتند و از او میخواستند تا برای نجات آنها دعا کند و یا در فرصت مناسب، شفاعت آنها را در نزد مقدسین بهشتی بکند. دانته رو به راهنمایش ویرژیل میکند و میگوید: «ای چراغ راه من. به نظرم تو در جایی گفته ای که دعاهای ما قوانین و مقررات آسمان را تغییر نخواهد داد.» که اشاره ای است به کتاب ششم انئید از ویرژیل که در آن، زنی غیبگو میگوید: «بیهوده امید نداشته باش که دعاهای تو سرنوشتی را که خدایان خواسته اند تغییر نخواهد داد.» دانته به این فکر میکند که آیا این شفاعت طلبکاران گناهکار، دل به امید واهی ای بسته اند؟! اما ویرژیل میگوید که این با نوشته ی او در تضاد نیست چون محبت الهی هم بخشی از ساختار حاکم بر جهان است و بر اساس قوانین در موقع خود به جنبش می افتد؛ منتها در آن جایی که ویرژیل آن جمله را بیان کرده بود، اتفاقات افتاده طوری بودند که هیچ دعایی نمیتوانست کارگر بیفتد، بخصوص به این خاطر که خدای واقعی که خدای مسیحیت باشد ناشناخته بود و قهرمانان داستان، نجات را از طریق خدایان دوره ی شرک طلب کرده بودند. ویرژیل دراینجا میگوید که این مسئله یقه ی خودش را هم گرفته و به خاطر این که در زندگی پیرو خدایان غیر بوده و به شیوه ی مسیحیان غسل تعمید داده نشده، باید در دوزخ بماند و راهی به بهشت ندارد؛ بنابراین در اواخر گذر از برزخ، دیگر ویرژیل، دانته را همراهی نخواهد کرد و بئاتریس، دانته را از ویرژیل تحویل خواهد گرفت و به بهشت خواهد برد. بئاتریس زنی از اشراف ایتالیا بوده که دانته او را از کودکی میشناخته و از دور او را دوست میداشته ولی هیچ وقت طلب عشق از او نداشته است. عشق دانته به بئاتریس به آن نوع عشق قرون وسطایی معروف بوده که به آن عشق شهسواری میگویند و بر اساس آن، عشق بین زن و مرد فقط تا زمانی واقعی است که به رابطه ی جنسی نینجامیده باشد. بئاتریس در کمی بیش از 20سالگی در اثر بیماری فوت شد. او دعا کرده بود که خداوند، گناهان دانته را ببخشد و به همین خاطر است که در برزخ او دانته را از ویرژیل تحویل میگیرد تا در بهشت تحویل سومین راهنما یعنی یک کشیش مقدس بدهد. چون برزخ به عنوان میانجی بین بهشت و دوزخ، یادآور میانجی گری بئاتریس برای نجات دانته از دوزخ است. اما این که ویرژیل به خاطر مسیحی نبودن به بهشت راه ندارد درحالیکه آدم درستکاری است موضوع غریب و مورد جدلی است. ظاهرا دراینجا پای تعصب مسیحی در میان است که فقط پیروان کلیسای رم را لایق بهشت میشناسد و این درحالیست که ساختار روایی سفر دانته به طور کلی برگرفته از منابع نامسیحی به نظر میرسد. همانطورکه میگوئل آسین پالاسیوس محقق اسپانیایی و کشیش مسیحی کاتولیک در 1919 نشان داد کمدی الهی دانته به شدت تحت تاثیر جهانبینی اسلامی اولیه است و حتی سفر دانته از هفت طبقه ی برزخ برای رسیدن از دوزخ به بهشت، شباهت هایی با معراج پیامبر اسلام از زمین به جایگاه خدا با گذر از هفت طبقه ی آسمان دارد. سیریل گلاسه هم در سال 2008 کمدی الهی را در موضوع سفر از دوزخ به برزخ، با رساله ی الغفران ابوالعلاء معری دارای ریشه ی مشترک ارزیابی کرد. علاقه به متون عربی-اسلامی در ایتالیای دوران دانته بسیار رایج بود ولی عجیب این است که دانته مسلمانان و پیامبرشان را به سبب مقاومت در مقابل گسترش دین مسیح، جزو بدعاقبت ترین اهالی جهنم توصیف کرده و ظاهرا علاقه ای به آنها نداشته است. بعضی معتقدند که دانته مستقیما تحت تاثیر اسلام قدیم یا معتقدات عربی قرار نداشته ولی به شدت متاثر از سنت توماس اکوئیناس است که یکی از مهمترین دروازه های ورود اعتقادات عربی-اسلامی و بخصوص فلسفه ی ابن رشد به اروپا و تاثیرگیری اروپا از اسلام بوده است و ممکن است جهانبینی های اسلامی از طریق اکوئیناس به طور غیر مستقیم بر دانته تاثیر گذاشته باشند. از طرفی نشانه های نوعی دوپهلویی در گفتار دانته وجود دارد که ممکن است داستان را مثل یک شیوه ی معمول داستانپردازی های شرقی و اسلامی، دارای معنی پنهان و غیر سرراست بیان کرده باشد. مثلا معلوم است که ویرژیل در کمدی الهی، نمادی از عقل است. این، با یکی از تفاسیر انجام شده بر معراج پیامبر اسلام مطابقت دارد. در معراج محمد، جبرئیل تا جایی با پیامبر همراه است و پس از آن بالاتر نمی آید با این اعتراض که نور الهی بال هایش را میسوزاند. بر اساس بعضی تفسیرهای اسلامی، جبرئیل نماد عقل است و منظور از قصه این است که عقل فقط تا جایی میتواند در شناخت خدا به انسان کمک کند و پس از آن، عشق است که باید انسان را نجات دهد. بنابراین در برزخ کمدی الهی هم از جایی بئاتریس که نماد عشق است جای دانته را که نماد عقل است میگیرد. این تفسیر اتفاقا با جهانبینی مسیحی حاکم بر کمدی الهی هم منطبق است چون دانته و ویرژیل قبل از رسیدن به بئاتریس باید از برج هفت طبقه ی برزخ بگذرند که در هر طبقه گناهکاران با تحمل عذاب هایی از یکی از گناهان هفتگانه ی متداول مسیحی پاک میشوند و این 7گناه همه مرتبط با شیوه های غلط عشق ورزی پدید آمده اند. از دید مسیحیان از بین این 7گناه، سه گناه شهوترانی، شکمپرستی و حرص، مرتبط با "عشق مفرط"، گناه تنبلی مرتبط با "عشق ناقص"، و سه گناه خشم، حسادت و غرور، مرتبط با "عشق بدخواهانه" اند و تعجبی ندارد که ویرژیل پس از گذر از مراحل این عشق های نادرست به عشق واقعی که نمادش بئاتریس است برسد. درواقع همانطورکه محمد پیامبر موقع گذر از هفت مرحله ی معراج، هنوز در قید حیات است، دانته هم در حال زنده بودن از دوزخ زمینی به بهشت آسمانی سفر میکند. این اشتراک معنی ناشی از جهانبینی متداول دوران ماقبل مدرن است که نگاه های اقوام مختلف به زندگی پس از مرگ را در روی یک پاره خط جمع میکند. در یک سر این پاره خط، مصریان قدیم و در سر دیگر، قبیله ی افریقایی ماسایی قرار دارند. مصری های مشرک، توصیفات فراوانی را برای جهان خدایان و زندگی پس از مرگ به کار بردند و از زندگی در جهان زمینی، چیزهای چندانی ننوشتند. درعوض، ماسایی ها درباره ی زندگی پس از مرگ در جهانی دیگر، هیچ ایده ای ندادند و بیشتر روی این موضوع تمرکز کردند که شخص پس از مرگش از طریق تاثیر اعمالش در این دنیا بر روی مردم بعدی به زندگی خود ادامه میدهد به طوری که همه ی ما وارث نتایج اعمال افرادی هستیم که ممکن است هیچ آنها را نشناسیم. بیشتر اقوام و مردم دنیا در بین این دو افراط زندگی میکردند و همین باعث شده تا در توصیفات به دست آمده از جهان پس از مرگ، مرز این دنیا و دنیای ماوراء الطبیعی نامشخص باشد. کمدی الهی هم از این موضوع برکنار نیست و این هم در انعکاس جهانبینی مسیحی آشکار است و هم در این که دانته موقع نام بردن از افراد، بیشتر روی ایتالیایی ها متمرکز است. به همین دلیل است که در ادامه ی بخش ششم برزخ، دانته شرح ملاقاتی را میدهد تا از آن به عنوان بهانه ای برای شکایت علیه وضع بد ایتالیای زمان خود و نقش شرورات انسانی در آن استفاده کند. دانته و ویرژیل دراینجا برای پرسیدن آدرس، به روحی نزدیک میشوند که در ابتدا با نگاهی مشکوک و بدمنظر که دانته آن را به نگاه شیر تشبیه میکند، آنها را ورانداز میکند. روح از آنها هویتشان را میپرسد و وقتی میفهمد پرسنده ویرژیل شاعر بزرگ است و اهل مانتوآ در ایالت لومباردی هم هست بسیار خوشحال میشود. معلوم میشود روح مزبور، سردلو شاعر معروف مانتوآیی است که دانته از او به عنوان «روح لومباردی» نام میبرد. سردلو شاعری بسیار بااستعداد ولی بسیار هوسباز بود که از شعر خود برای خام کردن دختران استفاده میکرد و با سرودن اشعار زیبا در وصف دختران، آنها را فریب میداد و شکار میکرد و پس از کامجویی رها مینمود تا این که بلاخره به دست برادر یکی از دخترهایی که بی عفت کرده بود کشته شد. سردلو و ویرژیل، یکدیگر را در آغوش گرفته بودند و دانته از دیدن این صحنه افسوس میخورد که چرا باید ایتالیایی که چنین استعدادهایی را پرورانده است اکنون به حال زار افتاده باشد. دانته، آلبرت فون هابزبورگ امپراطور آلمانی روم را خطاب قرار میدهد که مانند سواری بی مسئولیت، ماده اسبش را که همان ایتالیا است رها کرده است. او اسب را ماده خوانده چون کلمه ی ایتالیا مونث یا زنانه است. با عدم توجه امپراطور به ایتالیا، گردنکشان و فرصت طلبان از تمام نواحی به طمع افزایش قدرت برخاسته اند و در اثر جنگ و خیانت در حق هم باعث انحطاط وضع معیشتی نواحی مختلف ایتالیای پاره پاره شده اند. دانته در ادامه از عیسی مسیح پیامبر مسیحیان اجازه ی اعتراض میخواهد و به عیسی میگوید که او دیگر چرا به ایتالیا توجهی نشان نمیدهد و به حال امت مسیحی ایتالیا دل نمیسوزاند؟ با این افسوس های دانته، بخش ششم برزخ به پایان میرسد. روشن است که برزخ دانته در جایی بین زمین و آسمان قرار ندارد بلکه بر زمین و فضایی داخل ایتالیای اطراف دانته است و دانته ابدا از محیط خود جدا نشده است. در مابه ازای مدرن این سفر یعنی اکتشافات فضایی نیز ما هنوز در حال صحبت از آسمان، درواقع داریم به زمین کنایه میزنیم و دانش را که اکنون به انلیل خدای اشراف تعلق دارد، مقابل جهل عوام قرار میدهیم که جایی خارج از شوی انلیل و درست نقطه ی مقابل مسیر منتهی به خورشید است. برای انلیل، این قسمت ماورائی، قلمرو برادرش حئا است که به جنگ با او برخاسته است. انلیل برای خلق زمین به کمک حئا نیاز داشت ازجمله برای خلق نژادی از بردگان یعنی انسان ها. اما حئا چیزی از خود در انسان نهاد که باعث شد تا او همواره علیه انلیل/یهوه شورش کند و به این ترتیب، حئا امیدوار باشد که بتواند لشکری از انسان ها برای مبارزه با انلیل ایجاد کند. حئا زحل را که خانه ی نینورتا پسر انلیل بود از چنگ او درآورده و این زحل به عنوان دورترین سیاره ی شناخته شده از خورشید برای باستانیان، مظهر تاریکی و نقطه ی مقابل خورشید بود. بابلی ها زحل را به عنوین "کاک سیدی" یعنی «سلاح عدالت»، و "سی موتو" یعنی «کسی که برای عدالت میکشد» میشناختند که او را در مقابل اشرافی منشی انلیل قرار میدهد. انلیل در منطقه ی خورشیدی قرار میگیرد که اشراف را در جایگاه نور دانش نشان میدهد و در مقابل، دشمنان اشراف، عوام جاهل میشوند که در جبهه ی تاریکی زحل قرار میگیرند. ازآنجا که فعلا خورشید در مرکز کهکشان است و عطارد و زهره هم جای تبلور حیات نیستند، موجودات فضایی بدسیرت باید از همان سمت جبهه ی تاریک بیایند و باعث هرج و مرج در زمین بشوند. نور نماد خدا و معنویت، ازجمله در انجیل محل تمثیل عیسی مسیح است و در مقابلش تاریکی قرار دارد که حول پردازش محض به مادیات و مادیگرایی میچرخد چنانکه در مارکسیسم که ایدئولوژی مدافع عوام است کاملا مادیگرا است مذهب را سلاح اشراف و قدرتمداران علیه مردم میخواند. این مادیگرایی خود کمک میکند تا اصحاب تاغریکی از شیاطین ماوراء الطبیعی به آدم های فضایی و یوفوها تغییر ماهیت دهند. همانطورکه میدانیم، قبلا موجودات فضایی همیشه از مریخ می آمدند و خیلی جالب است که سچین هم از آن به عنوان یک محل مرزبندی یاد میکند. او در فصل نهم «سیاره ی دوازدهم» مینویسد که «مریخ به درستی UTU.KA.GAB.A یعنی "نور مستقر در دروازه ی آب ها" نامیده شد که ما را به یاد توصیفات سومری و کتاب مقدس از کمربند سیارکی [بین مشتری و مریخ] به عنوان دستبند آسمانی جدا کننده ی "آب های بالا" از "آب های پایین" منظومه ی شمسی می اندازد.» شاید مریخ همان نیبیرویی باشد که دیدیم سچین در فصل قبلی و به نقل از بابلی ها، سومین پایگاه مردوخ در منظومه ی شمسی و «محل نبرد آسمانی» توصیف کرده است. رهبران جهان هم همیشه از سودای فتح مریخ و ایجاد تمدن در آن سخن میگویند همانطورکه ایلان ماسک مدتها است عوامفریبانه شعار ایجاد تور فضایی به مریخ را سر میدهد. میدانیم که مریخ خدای جنگ است و میتواند تمثیلی از مرزبندی های انسانی و مهمترین جبهه ی جنگی میانی در این مرزبندی باشد. مریخ در لاتین، مارس و مارکوس نامیده میشد. لغت مارکوس در ژرمن بدل به مارکس MARX شده است که اتفاقا جریان موسوم به مارکسیسم که کل تاریخ را عرصه ی نبرد طبقات پایین و بالا میخواند، از شخصی با این نام فامیل نام گرفته است. این شخص، "کارل مارکس" نام دارد، اصطلاحی که به سادگی میتواند به معنی شاه مریخ و بنابراین ماهیتا روح جنگ باشد.:

“THE DAILY FAKE”: PEN D.DRAIG: STOLEN HISTORY: 28 DEC 2023

قرار گرفتن مردوخ در جایگاه انلیل و درحالیکه مردوخ پسر حئا است، این امکان را ایجاد میکند که از داستان او برداشتی شبیه شورش خدای مشتری علیه پدرش خدای زحل کنیم که این اتفاق در اساطیر یونانی-رومی افتاده و درآنجا ژوپیتر/زئوس علیه پدرش کرونوس/ساتورن که خدای زحل است شورش میکند. بدین ترتیب بخشی از یک خدا از او جدا میشود و به یک نیمه ی مقابل تبدیل میشود و پس از آن، خدای والد دیگر خدای سابق نیست و میتوان گفت به دو خدا تقسیم شده که حکم دو پسر او را دارند بنابراین حئا بعد از جدا شدن مردوخ برابر با آنو پدر انلیل و حئا است. اگر ازاینجا به برابری اولیه ی نام های حئا، انلیل و آنو برسیم، میبینیم که همین اتفاق برای انلیل افتاده و نینورتا پسر انلیل که قبل از حئا صاحب زحل بوده، بخشی از خود انلیل است که با جدا شدن از بقیه ی او به صورت حئا مقابل او قرار گرفته است. این مقابله ی همزادهای متضاد ولی مکمل، میتواند همان مقابله ی عیسی و توماس باشد که در اصل باید مکمل هم باشند و در بازتاب این تقابل به جامعه ی امروزی، به مقابله ی مارکسیسم و کاپیتالیسم تبدیل شده که در عین مقابله با هم، مکمل یکدیگرند. اگر بخواهیم این تقابل را در بنیاد رومی ژوپیتر به صورت تقابل زورمندان اشرافی منش و فرودستان بربر بی فرهنگ بازیابی کنیم، به تقابل رومیان با بربرهای سلتیک میرسیم که به طور مرتب در سطح رسانه بازآفرینی میشود. شاید مشهورترین این بازسازی ها سری کمیک ها و انیمیشن های استریکس و ابلیکس در مورد جنگ های گاول ها با رومیان باشند. اما یکی از رمزگذاری شده ترین این بازسازی ها قطعا رمان "عقاب نهم" اثر زرماری ساتکلیف به سال 1954 است که در سال 2011 داستانش به صورت فیلم "عقاب لژیون گم شده" روی پرده رفت. این فیلم، روی سمبل امپراطوری روم یعنی مجسمه ی عقاب ژوپیتر تمرکز میکند که میتواند نمایش دیگری از "بیت" یا بت شاهین شکل رع باشد و به همان اندازه موضوع بازسازی ذهنی خدا در کسی که به بت میرسد را به همراه داشته باشد. مجسمه ی عقاب توسط بربرهای گالیک بریتانیایی دزدیده شده و قهرمانان داستان میخواهند آن را به رم برگردانند. زمانی که بت عقاب کشف میشود توسط یک قبیله ی وحشی جنگجو در مراسم جادوگری استفاده میشود؛ سمبلی از دزدیده شدن مذهب فرادستان توسط فرودستان دشمن آنها که قطعا با برداشت های مارکسیستی از مذهب، ارتباط موثقی دارد. درست به مانند مسیح که از خدای آسمان به قامت فرودستان انسانی درآمد تا علیه گذشته ی خود طغیان کند، شخصیت اصلی رومی داستان هم مقدر است در این جهنم وحشی، به بردگی وحشیان درآید تا در باورهای مذهبی قبلیش تجدید نظر کند و توجه کنیم که وضعیت اکنون نیمه رومی-نیمه بریتانیایی عقاب، قرار است او را به صورت دستپخت موفق یک روم بریتانیایی در قاره ی جدید یعنی عقاب نمادین ایالات متحده ی امریکا تبدیل کند که رهبرانش دنیای جدید را به وجود می آورند.

متیزن توجه میکند که در فیلم عقاب، قهرمان "آکیلا" نام دارد که خود به معنی عقاب است. او نماد یک اشرافی رومی است که به مانند بت عقاب و مذهب رومی باید درون خانه ی جدید عقاب حلول کند تا بازتعریف شود. همراه و مترجم آکیلا که به بزرگترین یار او تبدیل میشود، یک کلتی بومی به نام اسکا است. اسکا از آکلا میپرسد مگر یک تکه فلز چقدر اهمیت دارد که برای آن جانش را به خطر می اندازد؟ شاید این با شمایل گریزی بعدی پروتستانتیسم مسیحی بریتانیایی نسبتی داشته باشد. بعضی منابع مسیحی روی پیشگامی گالیک های گاول و بریتانیا در مسیحی شدن بر بقیه ی روم تاکید ویژه ای دارند. افسانه ها حتی مسیحی شدن بریتانیا را به زمان زندگی مسیح و تحت تاثیر سفر یوسف رامه ای به آنجا نسبت میدهند. بعضی مدعیند پولس خودش شخصا به بریتانیا رفته با این استدلال که اریستوبولوس در که در "رومیان 10 : 16" از او یاد میکند خود بریتانیایی بود. برخی دیگر چنین استدلال میکنند که پولوس در گالاتیا یا قلاطیه که منطقه ی گاول نشین ترکیه بود، فعالیت میکرد و فشار روم بر قلاطیه بسیاری از گاول های آنجا را به سمت اروپای غربی هدایت و در گاول و بریتانیا ساکن کرد و بنابراین بسیاری از مسیحی های گالاتی در این هنگام در بریتانیا ساکن شدند. قاعدتا بسیاری از این مسیحیان، در فرار از مسیحی ستیزی رومی در قسمت هایی از بریتانیا که تحت تسلط رومیان نبودند مثل جاهایی که آکیلا و اسکا به آنجاها میروند موضع میگیرند و بنابراین سفر آکیلا/عقاب به قلمروهای بسیار بربر برای بازیابی خود، تمثیلی از تبدیل ژوپیتر به خدای مسیح هم هست.:

“Toughts on the movie THE EAGLE (2011)”: DAVID WARNER MATHISEN: STARMYTHWORLD.COM

شاید آنچه کابالا از آن تعبیر به تصفیه ی خدا در طول زمان و در درون موجودات کرده است نیز درواقع تصفیه ی نوع باور به خدا در طی دست به دست شدن هایش باشد. این که خدای اشراف رومی در سفر به قلمرو بربرها در بسترهای طبیعی وحشی، اسباب تغییر و بهتر شدن باورهای نماد انسانی روح اشرافزادگان رومی (آکیلا یا عقاب) میشود –سفری که همراه با قربانی شدن رومی ها و بربرهای بسیار در راه این تغییر است- به این برمیگردد که از ابتدا هم قانون مرگ و رستاخیز خدا برای بهتر شدنش، توسط چوپانان و کشاورزان و انسان های عامی و بر اساس مشاهده ی قوانین طبیعت تهیه شده و به همین دلیل هم ریشه ی تضاد ضدین در خدایی واحد، به مرگ و رستاخیز خدای طبیعت طی گذر فصول برمیگشت. شاید امروز بزرگترین نقطه ضعف باورهای خداپرستانه این باشد که مردم عامی دیگر چنین نگاه های عمیقی به طبیعت و جهان اطراف خود را ندارند و شاید اصلا وقت این کار را ندارند. خدا کاملا به جبهه ی قدرتمداران انتقال داده شده و هنوز هم با بنیاد ریشه ای خود یعنی نبو یا دانش همهویت است و دانش را طبقاتی کرده و بوسیله ی آن و از طریق گسترش جهل در میان مردم معمولی، دوگانه ی رومی متمدن و بربر وحشی را طبقاتی میکند.

سیاهچاله ها و جنبش عصر جدید: چه کسی آنقدر با خدا در ارتباط است که میتواند بگوید کیهان چیست.

تالیف: پویا جفاکش

یکی از مسائل نوپدید عجیب درباره ی نظریه ی ظاهرا علمی سیاهچاله های فضایی این است که سطح تصویرپردازی از آنها در اینترنت دارد بسیار به یک نظریه ی اسطوره ای که از همان ابتدا یادآورش بود یعنی خورشید سیاه یا خورشید تاریک نزدیک میشود. این که یک ستاره در انتهای عمر خود تاریک خواهد شد با ستاره بودن خورشید برای بازآفرینی نظریه های آخرالزمانی زیاد تلاقی میکرد. البته خورشید در نظریه های علمی نوین خودش میسوزد درحالیکه خورشید سیاه اسطوره ای، ستاره ی سیاه بزرگی در آسمان زمین است که نور خود را از ستاره ی زحل میگیرد. همین موضوع را عجیب میکند. چون تصویرسازی های جدید، مدام سیاهچاله یا همان ستاره ی تاریک شده را با حلقه ای شبیه حلقه ی زحل بازآفرینی میکنند و علاوه بر آن، ظاهر چشم مانندی به آن میدهند که یادآور چشم همیشه بیدار فراماسونری است. علاقه ی مسیحیت ارتدکس به اتصال فراماسونری و چشمش به 666 عدد دجال و وحش آخرالزمانی را همه میشناسیم و این را هم میدانیم که مسیحیت ارتدکس، تمام ملت های باستانی را پرستنده های ساتورن یا کرونوس میخواند ازجمله یهودی های به اصطلاح منحرف را که جادوی سبت سیاه در شنبه ی زحل را بر خدایشان یهوه برگزیدند و با آمدن عیسی دیگر قوم خدا نیستند. نام ساتورن مرتبا با اصطلاح satan یا شیطان تطبیق شده که ظاهرا فقط یکی از مامورین لعنت شده ی یهوه یا خدا است ولی برداشت های امروزی از مذهب یهودی-مسیحی به عنوان یک فراورده ی مذهب شرک، کیش یهوه را فرزند کیش دشمنش بعل میکند و او به زئوس یا ژوپیتر نزدیک میشود که پدرش کرونوس یا ساتورن را سرنگون و به تارتاروس یا دوزخ تبعید میکند. بنابراین 666 قیام مذهب شرک علیه یهودیان و مسیحیان در مقرشان اروپا و امریکای شمالی، و به دنبالش قیام همه ی مردم جهان علیه بدعت مغربزمین و زیر پرچم زحل و خورشیدش است. خیزش جریان های برابری نژادی در کنار خیزش تمام آزادی های جنسی و مخدری منتسب به سبت سیاه در انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 که به نام بازگشت ساتورن در عصر اکواریوس یا به الصطلاح "نیو ایج" رقم خورد، همه پیرو این انتظار قبلی است: شورش ضد مسیحی بر اساس پیشگویی های مسیحی که حوضه اش از حد غرب مسیحی فراتر میرود و طی جهانی سازی، تمام مردم جهان را در یک ایدئولوژی غربی، علیه غرب متحد میکند. به طرز شگفتی از منابع دین پژوهی قرن 19 پیوندی بین ساتورن آخرالزمانی و کلیت بشریت، مستفاد میشود.

به نوشته ی سرهنگ فورلانگ انگلیسی، در بریتانیای قدیم، tor یکی از کلمات به کار رفته برای انسان و معادل adam در عبری بود. جمع هر دوی این کلمات، عدد ابجد 666 را میساخت.:

T=400

O=6

R=200

S=60

جمع: 666

A=1

D=4

A=1

M=600

S=60

جمع: 666

خدای یهودیت که به عنوان "آدم کدمون" کابالا در آدم ابوالبشر و نوع انسان به کمال رسیده و روز مقدسش شنبه روز زحل بود، در زحل جایگاه داشت و کلمه ی storکه میتوانست به معنی استراحتگاه انسان باشد، به نام ساتورن نزدیک میشود. بنابراین ساتورن و آدم با هم متساوی بودند. در بازی با کلمات، نام آدم ADAM هم به دو جزو تقسیم میشد: AD (عاد) و AM (عم) و درمجموع به معنی پدر اجدادی. دراینجا او با خدای دیگری به نام "عم" همریشه میشود که نامش ریشه ی نام خدایان پیشرفته تری چون آمون و آمور/عمرو نیز هست. عم، معادل با "حام" ابن نوح نیز هست که بار تمام تمدن شیطانی ماقبل یهودیت بر دوش او بود. نام او CHAM یا خام هم تلفظ میشد و این لغت "خام" مرتبا جانشین "خان" عنوان رهبران تاتار ایران و آسیای مرکزی میشد. ژوپیتر یا زئوس اولیه –یهوه قبل از جدا شدن از بعل های قدیمی تر- هم در برابری با خام یا عم و بنابراین ساتورن، ZEUS CHAMUS نام میگرفت و این لغت، معادل با ZEUS CONORUS بود که انتساب به CO/CON/KO/KON/CHON ریشه ی لغات «خان» و «کوهن/کاهن» را نشان میدهد. CONOR که KANAR هم نامیده میشود ترکیب CO(N) با AR یا ORUS یعنی خورشید را یادآوری میکند. عوض کردن جای دو لغت، آرخون ORCHON به معنی حکمران را میسازد. تبدیل "ن" به "ر" رایج بوده و این میتوانسته KON را به KOR/COR دیگر عنوان به کار رفته برای حاکم نزدیک کند. کور معنی ارباب بیش از همه به صورت "کوروس" به صورت لقبی برای آپولو هلیوس خدای خورشید یونانی-رومی به کار میرفت. ولی در اصل تلفظ دیگری از سور یا سار یا آسور/آشور بود که به صورت SIR در انگلیسی برای ادای احترام به کار میرود. ازیریس فرم قبطی آسور بود که در آب رود نیل تجسم پیدا میکرد. طغیان رود نیل در انقلاب تابستانی به الهه ی ستاره ی شعری یا سیریوس نسبت داده میشد که همانطورکه اسمش نشان میدهد فرم مادینه ی ازیریس یا آشور است. KAUN که از عناوین قبطی شعری است، باز مرتبط با ریشه ی CON است. وقوع رخداد در اوج تابستان و حکومت خورشید، او را الهه ای خورشیدی میکند. پس روح آب نیل در خانه ی خورشید در دایره البروج که اتفاقا یک خانه ی تابستانی هم هست یعنی برج اسد یا لئو قرار میگیرد که به شکل کثیرترین نماد جانوری خورشید و البته ارباب حیوانات است. در خاورمیانه و هند او را به نام "شیر" مینامیدند که این نام، خود تلفظ دیگری از سور/آشور است. نام "سیروس" که در یونانی برای بنیانگذار پادشاهی پارس به کار رفته است نیز از همین ریشه است. نسخه ی عبری این نام، کوروش است که باز خود ریشه در کو/کور دارد. این یکی هم یک فرم مادینه دارد که همان کرس یا سرس الهه ی زمین و نسخه ی لاتین دمتر الهه ی کشاورزی است. دوری های کنیدوس در ترکیه، عنوان کورا KORA را که فرم مونث کوروس است برای سرس و پرسفونه الهگان زمین به کار میبردند. پیوند خورشید و زمین در موقع غروب خورشید به ازدواج آنها تشبیه میشد و در حکم وصل شدن دو نیمه ی مکمل به هم بود. پیرو این اسطوره سازی، لغت CO (N) JUNX به معنی همسر اعم از زن یا شوهر را داریم که به معنی اقتدا به CO است و دراینجا CO به معنی درآمدن خدای خورشید به شکل جانوران زمینی است. شکل زمینی CO/KO ناچارا او را مادینه و تبدیل به KOTI یعنی الهه کرده است. KOTUS عنوان الهه ای بود که فرم مادینه ی SABOS نسخه ای از دیونیسوس و درواقع معادلی برای زئوس سابازیوس به شمار میرفت. درواقع این تجسم زمینی خدا میتوانست یک ملت را برسازد. برای رومی ها KOTTIUS به منزله ی یک عنوان ملی برای یک شاه و KOTTIA به معنی سرزمین او در قبل از تاسیس امپراطوری روم بود. بریانت، آن را با عنوان CUTHITE برای ملت کوثایی تطبیق میکند.:


“RIVERS OF LIFE”: J.G.R. FORLONG: V1: QUARITCH PRESS: LONDON: 1883: P496-8

نقش کوثا (تل ابراهیم کنونی در عراق) در گسترش نوع نگاه به خدایان را میتوان از یک اسطوره ی به دست آمده از آن کشف کرد. متن داستانی موسوم به «افسانه ی کوثا» شرح میدهد که چطور به سبب غرور و خود بزرگ بینی و خود خدا خوانی نارام سین فرمانروای آکد، خدایان، نژادی از ابر انسان ها یا موجودات انسان نمای ماوراء الطبیعی را خلق کردند که بر آکد حمله بردند و آن را برانداختند. نارام سین به جنگ با آنها پرداخت ولی شکست خورد و متحمل خسارات سنگینی شد؛ پس استغفار کرد و به اراده ی خدایان تسلیم شد. با این که نامی از این انسان نماهای فوق طبیعی ساخت خدایان برده نمیشود، ولی از فحوای کلام برمی آید که آنها همان گوتی ها هستند که معمولا کوهنشینان بربر یورشگر به بین النهرین از سمت شمال به حساب می آیند.:

“the legend of cutha”: JASHUA J.MARK: WORLDHISTPRY.ORG

نیکولاس دو ور، فراماسون بلندمرتبه ی اسکاتلندی، گوتی ها را نماینده ی طبقه ای از اشراف میشمرد که در اثر تماس اسکیت ها با اشرافیت یهودا در اسکیتوپولیس سوریه پدید آمدند. این شهر در منطقه ی جلیل یا گالیل در فلسطین امروزی قرار داشت و در دوران حکومت ختی ها به یک مرکز چند فرهنگی خالی از تعصب نژادی تبدیل شده بود. توجه داریم که گالیل همان محل ظهور عیسی مسیح است و ریشه داشتن نامش در گال آن را با قلمرو توراتی دیگر گیلعاد یا جلعاد مرتبط میکند. گیلعاد همان گالاتیا یا غلاطیه است که رشد و گسترش گالیک ها از سمت جنوب به شمال همراه اسکیت ها یا سکاها را مشخص میکند که پس از ریشه دواندن در ترکیه، همراه سکاها به سمت بلغارستان و درنهایت سرزمین های اروپای غربی که به نامشان گاول نامیده میشود گسترش می یابند. آنها همچنین همراه سکاها در شرق دور و سیبری گسترش می یابند. زبان های سکایی تا حدی مرتبط با زیرسازه ی اولیه ی مخفی شده در زیر لایه های زبان موسوم به سومری در بین النهرین پیش از ترکیب آن با زبان های دیگر است که به نوبه ی خود بر زبان قلاطی نیز تاثیر میگذارد. همراه گالاتی ها و گوت ها یک ایده ی غریب گسترش می یابد و آن این که دانش امری شیطانی است و توسط اجنه و موجودات شرور به انسان داده میشود. این را در کلمه ی ویکا (شکل مونث آن: ویکه) که برای جادوگران به کار میرود میبینید. این لغت معمولا با لغت ژرمن WIT (در انگلیسی : وایز) به معنی عاقل مرتبط میشود و جادوگری و در نتیجه شیطانصفت بودن را نتیجه ی طبیعی عاقل بودن و داشتن قدرت تعقل و تفکر میشمرد. اما این کلمه همزمان ارتباط مشخصی با لغت WIC به معنی گردباد دارد. "گردباد" که در اکدی "زمئی" نامیده میشود لقب تهامات الهه ی هرج و مرج و مادر انوناکی ها یا خدایان بین النهرین بوده است و آنوناکی ها به نامش زمی یا زومئی نامیده میشدند. ممکن است همین لغت در حالت برساختن قومیت، بدل به "سومر" شده و برای اشرافیت های مهاجر به شمال، مضمون جنوب یافته و روی بین النهرین جنوبی مانده باشد. این مهاجران شمالی، همچنان از نسل آنوناکی ها و بنابراین اجنه بوده و همان اسکیت ها هستند که نامشان در ژرمن به صورت سیت یا سیث هم تلفظ میشده است. بنابراین از لغات اخیر، کلمات "سیده"، "شیده"، شیث SHEETH، شیت SHIT ،"سیلی"، "شیلی" و "شیلا" به معنی اجنه پدید آمده اند. اصطلاح سیده بیشتر درباره ی نورن ها و موری ها و فیت ها به کار میرفت که از طریق اداره ی وب ویرد WYRD نیروهای فراطبیعی مختلف نهان شده در سرشت افراد را به جریان می انداختند تا بر تصمیمات آنها تاثیر بگذارند و اینچنین سرنوشت مردمان را تعیین کنند. ممکن است لغت FATE به معنی سرنوشت، خود تلفظی دیگر از ویرد باشد. بدین ترتیب، افرادی که مد نظر هستند کاملا انسان و دارای کالبد فیزیکی انسان هستند ولی انوناکی ها یا اجنه ی نیرومند در خون آنها مخفی شده اند و این همان تئوری رومی GENUS یا همزاد است که در اصل از GEN به معنی نیروی وراثتی از طریق تولید مثل برمیگردد. درواقع ژن یونانی-رومی، همان "جن" عنوان عربی شیاطین و دیوها است و در لغت به معنی پنهانی است و اشاره به نیروهای پنهانی تاثیرگذار بر سرنوشت انسان ها دارند که میتوانند در انسان ها مسخ و حلول کنند و این بخصوص از طریق جادوگری رقم میخورد. جادوگران مورد هراس بودند چون تصور میشد اجنه ای آنها را اداره میکنند که برای هیچ کس حتی خودشان، قابل اعتماد نیستند. درواقع این اجنه ممکن است اصلا از جای دیگری به جادوگر نرسیده باشند و ظهورشان نتیجه ی توانایی های او بر تصرف نیروهای به وراثت رسیده به اجدادش باشند یعنی همان نیروهایی که مذاهب هندو و بودایی، تشویق به تصرف آنها با ریاضت و تمرینات روحی میکنند و به عقیده ی دو-ور، شاخه ای از جریان اشرافی بالا با مهاجرت به شرق و از طریق ایران، آن را به هندوستان رسانده اند و همین شاخه بعضی مذاهب هندوان ازجمله کیش های خدایانی چون ویشنو و شیوا را در هند برساخته اند. کسی که بتواند این نیروها را کنترل کند، فردی قادر به کنترل خواست های فوری خود و از این طریق، رشددهنده ی تفکر و تعقل در خود است و میتواند از این نیروها که در حکم اجنه و شیاطینند بر ضد دیگران یا برای تاثیرگذاری بر تفکرات آنها به نفع خود استفاده کند. ازاین فلسفه دو برداشت مختلف برمی آید که مقابل همند و آینده ی تمدن نتیجه ی بر هم کنش های مداوم آنها بر یکدیگر است: 1-تفکر، یک نیروی شیطانی و دشمن ایمان و بنابراین دشمن سلامت جامعه است و متفکرین، حاملان خطری بزرگ برای انسانیت هستند و باید از روحانیونی که با متفکرین مخالفت میکنند تبعیت کرد. 2- تفکر و تعقل، باعث رشد جامعه میشود و البته امری شیطانی است؛ پس شیاطین نیروهای مثبت و دوستدار بشر هستند و برعکس، دینی که شیاطین را محکوم کند –مسیحیت و هر مذهبی که تنحت تاثیر مسیحیت باشد- خود و خدایش دشمن مردمند؛ پس باید خواست ها و انتظارات شیاطین درباره ی جامعه ی انسانی را برآورده کرد تا آنها حامی تمدن باشند که در این راه هم تنها کار لازم این است که هرچه مسیحیت و انجیلش میگویند، عکسش عمل کنید. :

“FROM TRANSYLVANIA TO TURNBRIDGE WELLS’: NICHOLAS DE VERE: CHAP1

اگر خدایان از طریق نفوذ در خون آدمیزاد به جاهای بالایی برسند، میتوانند تعریف خود را بسته به موقعیت جدید تغییر دهند. از این دیدگاه است که به عقیده ی پارکر میتوان تفاوت های داستان های جهانگیری مثل سیل بزرگ و کشتی نوح در نقاط مختلف زمین را توجیه کرد. همه ی این داستان ها علیرغم تفاوت هایشان درستند چون خدایان در قالب انسان ها با ورود به این سرزمین ها تجربه های متفاوتی را از سر گذرانده اند. هرکول قهرمان هیولاکش، به عنوان خدایی که در مرز خالق و انسان فانی قرار دارد، در رأس دربار الهی و الگوی تغییرات تمام خدایان و شیاطین در این راه است. او شیر را که جانور ایزدی و مظهر خورشید است کشته و با به تن کردن پوستش به عنوان یک انسان، جای خدای سابق را اشغال کرده است. جین هریسون نشان داده است که هراکلس یا هرکول یک زمانی به جای خدای زئوس در رأس بارگاه الهی بوده و شوهر هرا محسوب میشده است درحالیکه امروزه هرا به همسر زئوس شناخته میشود. به همین خاطر است که در قدیم معابد زئوس و هرا از هم جدا بوده اند. در این زمان، زئوس شوهر دیونه بوده که در نسخه ی نهایی داستان هرکول، یک زن زمینی و مادر هرکول است. اینجا دیونه معشوقه ی زئوس و نه همسر او است. درنهایت، چهره ی ایزدی خدا از چهره ی انسانیش جدا میشود و هرکول به عنوان یک پهلوان فانی که تجسم زمینی زئوس است فرزند او از یک زن زمینی میشود. این نشان میدهد که چرا در میان همتاهای شرقی هرکول، خدایان ابدی مثل نرگال و نینورتا در بین النهرین، ملقارت در فنیقیه، و ایندرا در هند قرار دارند. به عقیده ی "اما استافورد"، 12 خوان هرکول که از روی 12 ماه سال و سفر خورشید در 12 صورت فلکی دایره البروج درست شده اند در ابتدا فرم ثابتی نداشته و درنهایت در راه ایجاد یک اتحادیه ی قومی و بیشتر با انتخاب مهمترین داستان های هرکول در سرزمین های مختلف، تثبیت شده است. در میان آنها قتل اژدهای هیدرا که جانشین قتل الهه ی اژدهاوش هرج و مرج برای خلق جهان در بین النهرین است، کلیدی ترین اسطوره ای است که اتصال هرکول به مقام خدای خالق را اثبات میکند. افسانه های یونانی-رومی از ورود افسانه های هرکول همراه خود او در قالب انسان به سرزمین های گوناگون سخن میگویند و مثلا مگاستنس از بومی شدن هرکول و دیونیسوس در هند با حمله ی این دو به آنجا مینویسد. ولی با این حال، همیشه این فکر وجود داشته که هرکول در غرب تغییر کرده است و اصل او ملقارت خدای صور است. اسکندر موقع فتح صور در فنیقیه از کاهنان خواست تا وارد بارگاه معبد هرکول (ملقارت) شود چون هرکول جد او بوده است. ولی کاهنان مخالفت میکنند و اسکندر را یک بیگانه به شمار میروند چون هرکول یونانی دیگر هرکول صوری نبود و تغییر کرده بود.:

“Heracles and the ancient east”: ASTERIOS E.KECHAGIAS: 2025: ACADEMIA.EDU

خدا با تبدیل به هرکول و تجسد در انسان های گوناگون، در نقاط مختلف جهان تغییرات زیادی کرده است ولی در میان آنها فقط قلمرو ایدئولوژیک موسوم به "غرب" (به مرکزیت اروپا و امریکای شمالی) بوده که با افتخار، خود را در مقام جهنم یا تارتاروس تثبیت کرده است و میشود با اطمینان گفت مجموعه ی هرکول های انسانیش به جای زئوس اجدادی یا همان ساتورن خدای زحل نشسته و فقط همو است که حق دارد محل انقلاب فرهنگی و مرکز عصر اکواریوس در جهان باشد. روح غرب، خدا است؛ پس وقتی درباره ی کیفیت سیاهچاله ها و کل کیهانشناسی مرتبط با آنها سخن میگوید، حتما دارد راست میگوید! شما چه فکر میکنید؟

جهل گستری برای ایجاد جامعه: تاریکی به عنوان سوپاپ اطمینانی برای عوض کردن خدا

تالیف: پویا جفاکش

زمانی که اسکندر مقدونی سربازان خود را برای جنگ با داریوش محیا میکرد، برای آنها سخنرانی ای مهیج کرد که در آن، برای رفع نگرانی سربازان یونانی از کمی تعدادشان در مقابل عظمت سپاه داریوش، تمثیل خاصی را به کار برده بود: زمانی که گل ها میشکفند، مگس های بسیاری روی آنها مینشینند ولی وقتی زنبورهای نیش دار از راه میرسند مگس ها را به راحتی میتارانند اگرچه تعدادشان کمتر از مگس ها باشد. دراینجا سپاه داریوش معادل مگس ها و سپاه اسکندر معادل زنبورها هستند. اما مگر سپاه اسکندر، چه سلاح خاصی داشتند که آنها را در مقابل سپاه داریوش، همچون زنبورهای مسلح به نیش در مقابل مگس های بی دفاع میکرد؟ مارک گراف که به تاریخ باور ندارد، معتقد است گزارش های جنگ های به اصطلاح دوره ی باستان، درواقع قصه های توجیه کننده ی پیروزی با سلاح گرمند و برای این که فتوحات قدرت های اروپایی با سلاح گرم را برای سربازان خودشان قابل قبول کنند صحنه هایی شبیه به جنگ با سلاح گرم را برای دوره های تخیلی باستان و قرون وسطی شبیه سازی میکنند و موقع شبیه سازی، عمدا شخصیت هایی را به میان می آورند که نسخه های باطل شده ی عیسی مسیح ولی هنوز به او شبیهند تا پیروزی اروپایی یک پیروزی مقدس به نظر برسد. در مورد نیش های زنبورهای یونانی هم مارک گراف همین نظر را دارد. وی به شکست داریوش در نبرد دوم خود با اسکندر اشاره میکند که طی آن، وقتی داریوش و سپاهش برای فرار از روی رودخانه ی یخ زده ی استراگا عبور کردند از سنگینی لشکر، یخ شکست و افراد و محموله های بسیاری در رودخانه غرق شدند. این یک صحنه ی تکراری در افسانه های قدیمی است. نسخه ی مقدسش برای غربی ها غرق شدن فرعون و لشکرش در دریا موقع تعقیب موسی و بنی اسرائیل است. یک نسخه ی تقریبا مقدس دیگر، غرق شدن امپراطور روم ماکسنتیوس و بخش بزرگی از لشکرش در رود تیبر طی نبرد پل ها با کنستانتین کبیر در رم ایتالیا است که چون کنستانتین آن را معجزه ی خدای مسیح تلقی کرد به سبب آن مسیحی شد و پس از رسیدن به امپراطوری روم، در ترویج مسیحیت کوشید. کشیش ها پیروزی کنستانتین بر ماکسنتیوس را با پیروزی فرعون بر موسی مقایسه میکنند. پیروزی کنستانتین به سبب این که او وارد شونده به رم بود، به لشکرکشی اسکندر به پارس شبیه تر است. غرق شدن سپاه دشمن در اثر شکستن یخ ها نیز قابل مقایسه با پیروزی مشابه یک الکساندر دیگر یعنی الکساندر نوسکی بر شوالیه های غربی در حمله به روسیه است. در میان این مثال ها یکی هم نبرد کولیکوف است که در آن، لشکر تاتارهای خان مامای در اثر شرایط ناگوار آب و هوایی که باز به معجزه ی خدای مسیحیت نسبت داده شدند از اسلاوهای مسیحی شکست خوردند و بسیاریشان در اثر طغیان رودخانه غرق شدند. این نبرد اخیر، کهن الگوی پیروزی های روس های اسلاو زبان بر تاتارها در دوره ی مدرن بوده که این پیروزی ها همه ناشی از مجهز بودن روس ها به سلاح گرم رخ داده اند. در نبرد کولیکوف همانند نبردهای اسکندر، ارتش اروپایی بسیار کوچک تر از ارتش مقابل بود با این تفاوت که در داستان اسکندر یونانی نشانه های پیروزی قهرمانان کم تعداد با سلاح های آتشین آشکارتر است. اتفاقا یکی از این نشانه ها در کیلیکیه آشکار میشود، سرزمینی که نامجای کولیکوف تقریبا نسخه ی اسلاو نام آن است. در این صحنه اسکندر خواب میبیند که توسط لشکر عظیم دشمن محاصره شده است ولی با بستن چراغ هایی به شاخ های بزها در تاریکی، لشکر خود را بسیار بزرگتر از لشکر دشمن نشان میدهد و نجات می یابد. اسکندر این خواب را خوش یمن می یابد و دستور میدهد در محل آن رویا، شهری به نام شهر بز بسازند که بعدا بیشتر به اسکندریه ی ایسوس معروف شد. جالب این است که کلمه ی ایسوس خود مرتبط با "عز/اوز" در عبری به معنی بز است و همزمان شبیه نام های عیصو و عیسی است. عیصو اولین شاه یونانیان و جد رومیان در احادیث یهودی است و عیسی خدای یونانیان و رومیان که مثل اسکندر پسر یهوه/ژوپیتر است و بنابراین عجیب نیست که بشود نام ایسوس (عیسائیه) را به الکساندریا/اسکندریه ترجمه کرد. موقع فتح بابل، این رویا به واقعیت نزدیک میشود. در مرغزار سر راه، اسکندر و افرادش به لشکر عظیمی از آسیاییان نزدیک میشوند که شکست دادنشان غیر ممکن است. اسکندر دستور میدهد افراد چراغ های بسیار به دست بگیرند و به شاخ بزها نیز چراغ های بسیار ببندند و به شاخ های بزهای دیگری شاخه های گیاهان را ببندند بطوریکه وقتی بزها راه میروند شاخه ها زمین را جاروب کنند؛ آنگاه به فرمان اسکندر، افراد، بزها را تعقیب کردند و در اثر فرار بزها، گرد و خاک بسیاری به هوا رفت که تا قله ی المپ رسید و در میان گرد و خاک، هرج و مرج آتش چراغ ها رقص نور ایجاد میکرد. ارتش آسیایی که گمان کردند سپاهی بسیار عظیم به سویشان می آید عقبنشینی کردند و اسکندر به بابل رسید اگرچه آن موقع موفق به فتح آن نشد. به نظر مارک گراف، آتش ها در میان گرد و خاک، انعکاس صحنه ی آتشین بودن شلیک تفنگ های قدیم در میان دود و گرد و خاک ناشی از شلیک توپ جنگی در صحنه ی جنگ های مدرن است و بز شیطانی، استعاره ای از سلاح های گرم شیطانی است. کسی که این سلاح ها را به کار میبرد اما اهل است و خدایی است که میداند دارد چکار میکند و چون نمیخواهد مردم مستعمراتش از او تقلید کنند و تکنولوژی های او را بگیرند خدای محافظه کار و زورگوی آسیا را همچنان گرامی میدارد. این است که میبینیم همانطورکه خدای اروپا به صورت اسکندر در تاریخ بازآفرینی میشود خدای آسیا نیز به صورت شاه مقابل او یعنی داریوش درمی آید. این اسکندر است که به آخرین وصایای داریوش قبل از مرگ او گوش میسپرد گویی که جانشین قانونی او باشد. این اسکندر است که از خائنینی که داریوش را به قتل رساندند انتقام میگیرد. گویی اسکندر همان خدایی است که عیسی مسیح به مردم معرفی کرده و حالا این خدا وظیفه ی گرفتن انتقام خون مسیح از یهودا حواری خائن و البته امت خائن بنی اسرائیل را دارد، انتقامی که خدای مسیح با دست ارتش روم از اسرائیل میگیرد. از همه جالبتر این که داریوش دم مرگ وصیت میکند که از این پس مادرش سیسی گامبیس، مادر اسکندر هم هست چنانکه گویی او اسکندر را زاده است. این هم یادآور خطابی از عیسی مسیح به جانشین برحقش یوحنای حواری (از دید یوهانی ها) است که مریم مقدس را "اینک مادرت" مینامد.:

“ALEXANDER THE GREAT AND DIMITRY”: MARK GRAF: CHRONOLOGIA: 2/9/2015

میدانیم که یوهانی ها جانشین برحق مسیح را نه پطرس قدیس بلکه جوانترین حواری یعنی یوحنا میدانند چون یوحنا پسرعمو و بنابراین خویشاوند عیسی بوده است. گفته میشود که بقایای یوهانی ها بعد از سرکوبی توسط کلیسای پطرس در رم، جذب تمپلاریسم شدند و با رشد دادن و گسترش پروتستانتیسم و سپس فراماسونری، از کلیسای رم انتقام گرفتند. پس درواقع آنها میتوانستند همان بدعتی باشند که چون برحق ترند اجازه ی بدعت را دارند. آنها اصلند و کلیسای رم فرع. روم باستان اصل آنها است و باید خشونت و جنایتپیشگیش جذب مسیحیت برحق آنها شود. درمقابل، کلیسای رم، برحق نیست چون اروپایی نیست و مسیحش مثل داریوش، یک خدای آسیایی است. مثلا پرون خدای آذرخش و نسخه ی اسلاو-ژرمن ژوپیتر خدای اروپایی تری است و اتفاقا ارابه هایش را بزها میکشند. مسیح همانطورکه تولدش کریسمس و روز مقدسش یکشنبه یا ساندی (روز خورشید) نشان میدهند، نسخه ی بازسازی شده ی سول اینویکتوس یا میترا خدای خورشید رومی است که در اصل، الگبل یا الاگابالوس یا هلیوگابالوس مقدس ترین خدای شهر حمص سوریه بوده و توسط امپراطور نوجوانی از این شهر که کاهن خدای مزبور بوده و خود را تجسد او میخوانده است به رم وارد شده و جای خدایان قبلی را گرفته است، بدعت ناخوشایندی که درنهایت به سرنگونی و قتل زودهنگام امپراطور جوان منجر شد. الاگابالوس یک امپراطور زن پوش و تقریبا دوجنسه توصیف شده که او را در مقابل جنگاوری مهلک و مردانه ی لژیون های رومی قرار میدهد و این یادآور مهربانی بیش از انتظار عیسی مسیح در مقام تجسد یهوه ی تشنه به خون است. ازاینرو به نظر میرسد رفت و برگشت امپراطور الاگابالوس و کیشش، نسخه ای دیگر از رفت و برگشت جنگپرستی رومی باشد، رفتی که زمانش و اصل وجودش مورد سوال است و بازگشتی که فقط در دوره ی مدرن رخ میدهد.

مرکز پرستش کیش خورشید در رم، جایی به نام تیتانیا بود که نام از تیتان ها دارد. این محل به نام های اولیمپوس و اومفالوس هم نامبردار بود که دو عنوان برای مرکز خدایان در اساطیر یونانی-رومی هستند. بنابراین خدای خورشید سوری و بارگاه خدایان آسیاییش، حق خدایان یونانی-رومی را غصب کرده و در حکم لشکر تیتان های تایفون هیولا در شورش علیه بارگاه زئوس/ژوپیتر بودند. آنها میتوانستند مثل الاگابالوس امپراطور آسیایی، زن صفت هم باشند چون گاهی لغت تیتان به اصطلاح "تیت" به معنی پستان زن وصل میشد و روایتی به وجود آمده بود که آنها از پستان یک الهه پدید آمده اند همانطورکه رود نیل از پستان ایزیس جاری میشود. بریانت معتقد بود که تضاد پیروان خدایان رومی با پیروان الاگابالوس در شکل دهی انواعی از داستان های نبردهای خدایان یونانی-رومی با تیتان ها ایفای نقش کردند که بعدا بیشتر به خدمت تطبیق های تاریخ افسانه ای روم با روایات تورات و احادیث یهودی-مسیحی درآمدند. مطابق منابع اخیر، غول هایی که بر بابل حکومت میکردند، اعقاب تیتان هایی بودند که تحت رهبری بلوس و استارته (خدایان اعظم بابل) با خدایان یونان به رهبری کرونوس و زئوس جنگیدند. دراینجا ما با دو خانواده ی خدایان اروپایی و آسیایی مواجهیم. بریانت، اصل قبلی دوگانگی آنها را با دوگانگی خدایان/دواها و ضد خدایان/اسوره ها در اساطیر هندوها همریشه میبیند که البته هندوئیسم چنانکه موضوع شاکتی ها یا نیمه های زنانه ی خدایان هندوها نشان میدهد هنوز تحت تاثیر شدید صابئی گری یا آیین عرفانی گسترده ی ماقبل یهودی-مسیحی خاورمیانه است. دواها مقدسند و اسوره ها اغلب شیطانی. در بین زرتشتیان هند، این نسبت وارونه است؛ اهوره ها که همان اسوره ها هستند مقدسند و دواها تبدیل به دیو یعنی شیطان شده اند. عنوان اسوره/اهوره به آشور یا آسور یا سور خدای بزرگ سامی برمیگردد که ملت سوریه هم نام از او دارند. جالب این که همین خدا به صورت سوریا در هند خدای خورشید است. محل معبد مرکزی سوریا در "استان ایشوار" STAN ISHVAR یعنی سرزمین ایشوار بوده که این ایشوار به معنی خدا خود تلفظ دیگر آسور یا آشور است. سوریا در غاری در روستای آمین درآنجا به دنیا آمد که یادآور پرستش میترا در غرب در غارها و جایگاه های زیرزمینی است. در هند عنوان ایشوار بیش از همه ی خدایان درباره ی مهادوا یا شیوا به کار میرود که چون خدای نابودی است گزینه ی مناسبی برای ریشه دادن اسوره های مخرب است. تا پیش از شکل گیری نهایی مذهب شیوا، پرنفوذترین خدایان هندی، نزدیکی واضحی به بودای آسیای مرکزی و دور نشان میدادند. بودا موقع مرگ به سمت خورشید دراز کشید. بیشتر قبله گاه ها و قبرستان های شرق هم به سمت طلوع خورشید بودند به جز آنهایی که متعلق به مسلمانان بودند. قبله گاه ها و قبرستان ها و ترجیحا سمت غنودن مسلمان ها به سمت معبد کعبه در حجاز است اما نکته آن است که معبد اخیر، خود یک مکعب سیاه است که تمثالی از خانه ی الاگابالوس به شمار میرود و بنابراین قبله گاه بودنش باز جانشین خورشیدی بودن قبله های پیشین شده است. هندوهای هند معمولا الله خدای مسلمان ها را یک نسخه از مهادوا یا شیوا میشمردند. حتی زهدگرایی هندو نیز اگرچه وابسته به زهدگرایی بودایی است، ولی از طریق آن با زهدگرایی نسبی اسلام فامیل است و به اندازه ی زهدگرایی مسیحی، ریشه در مذهب خورشید دارد. اصیل ترین ظاهر ویهارها یا معابد بودایی اولیه ی هند را در خرابه های ویهار جایندرا در مرتند شناسایی کرده بودند. دراینجا یک روستا حول یک معبد اولیه ی خورشید شکل گرفته بود. ژنرال کورینگهام معابدخورشیدی با این مشخصات را ریشه ی معابد شیوایی هم میشمرد و یادآوری میکرد که از القاب معابد قدیم شیوایی، رانیسا (ران-ایسا) بوده است. "ران" در هندی به معنی ارباب و مدیریت کننده است و خود یکی از القاب شیوا است. معنی "ران ایسا" ارباب خورشید است. امروزه تصاویر خشونتبار شیوا در مقابل آرامش بودا قرار دارند. این خشونت، وابسته به تصویر شیرگون خدای خورشید هستند و جالب این که در کیش ویشنو بودا در میان آواتارهای ویشنو کنار یک خدای شیرمانند وحشتناک به نام نریوسنگهه یا ناراسیمها قرار دارد. ناراسیمها از درون ستونی برمی آید و پادشاه اسوره ها را میکشد و پسرش را که به ویشنو وفادار است جانشین وی میکند. مرکز کیش ناراسیمها مولتان در پنجاب بود و کیش او درآنجا آمیخته به کیش کریشنا –دیگر آواتار ویشنو- و سامبا بود. سامبا پیامبر میترا یعنی خدایی است که نامش در غرب برای خدای خورشید به کار میرود. شهری به نام سامباپوترا مرکز مقدس کیش سامبا بوده است. اعراب، مولتان را بزرگترین شهر در مناطق شرقی قلمرو خود توصیف میکردند. تصور میشد مولتان زمانی مرکز یک امپراطوری بزرگ بوده است ولی بعد از این که جلندر، آخرین پادشاه آن حکومت، قوانین هندو را پشت سر هم زیر پا نهاد، شیوا حکومت او را از بین برد و دستور داد: «از کوه، پایین برو» و اینچنین جلندر و قبیله اش از کوهستان مقدس بیرون شدند. این، قابل مقایسه با سرنگونی حکومت سلسله ی آسور به دست کریشنا است که طی آن، پادشاه "بان آسور" و قبیله اش از سرزمین اخراج شدند. نام این قوم آسور قابل تطبیق با آسوره ها است. این نبرد در بحبوحه ی همکاری کریشنا با پاندوه ها برای شکست دادن کوروها خویشاوندان سلطنتی پاندوه ها رخ داد. نام کوروها نیز قابل مقایسه با کوروس است که هم لقب هلیوس خدای خورشید یونانی-رومی است و هم تلفظ دیگری از سوروس یا سور یا آسور. کوروها پیروان شیوا درحالیکه پاندوه ها پیروان ویشنو بودند و اگر همه ی این داستان ها را با هم جمع و در داستان ظهور ناراسیمها جمع کنیم میبینیم که مسئله فقط تغییر حکومت توام با تغییر تصویر خدا یا روح قوانین جامعه است.:

“RIVERS OF LIFE”: J.G.R. FORLONG: V1: QUARITCH PRESS: LONDON: 1883: P485-492

دیوید شرمن، نسبت بودا با آسور را باز از طریق کیش خورشید روشن میکند و مکتب ازیریس در منف یا ممفیس (قاهره ی کنونی) در مصر را نشانی از چنین ارتباطی میشناسد. درآنجا ازیریس که نسخه ی قبطی آسور است با پتاح خدای خالق قبطی که نامش در ارتباط با نام بودا است تطبیق میشده است. نه فقط ازیریس یکی از همتاهای پاگانی عیسی مسیح است، بلکه پتاح نیز فرمی قوچ مانند دارد که یادآور عنوان "بره ی خدا" برای عیسی و نیز تصویر متواتر عیسی در حال حمل یک بره است. سر ای.آرنولد، مجموعه ای از سرودهای مذهبی و داستان های قدیم بودایی شامل قطعاتی از زندگینامه ی بودا را در شبه قاره جمع آوری کرده بود که بسیاریشان امروزه جزو احادیث پذیرفته شده ی بودایی نیستند. شرمن که قبلا بحث هایی دراینباره را در دانشگاه جوشی ژاپن شنیده و با بعضی چینی ها هم دراینباره صحبت کرده بود، در سفر به سریلانکا متعجب شد وقتی بعضی از آنها را از زبان مردم معمولی بودایی شنید. او دراینباره با روحانیون بودایی سیلان صحبت کرد ولی آنها به صراحت صحت این داستان ها را رد کردند و آنها را خرافات عوام شمردند. یکی از داستان های نقل شده از آرنولد، تصویر عیسای در حال حمل بره را به یاد می آورد: مطابق آن، بودا بره ی لنگی را در میان گله ی گوسفندان میبیند که نمیتواند همپای مادرش راه برود؛ بودا او را به دوش میگیرد و همراه گله و گله دار تا شهر حمل میکند. در نزدیکی شهر، او با زنی برخورد میکند که برای فرزند مرده اش میگرید. بودا به او میگوید که باید شکرگزار باشد که همه ی مردم دنیا فرزندانش نیستند وگرنه برای از دست دادن همه ی آنها باید گریه میکرد؛ کنایه از این که هرچقدر دارایی های بیشتری در این دنیا داشته باشی، نگرانی بیشتری را تحمل میکنی و برای از دست دادن همه شان باید نگران باشی و وقت از دست دادنشان زجر بکشی.:

«اما خداوند در مراقبه ی از دست رفته قدم میزد و فکر میکرد: "افسوس برای همه ی گوسفندان من که شبان ندارند؛ سرگردان در شب بدون کسی که آنها را راهنمایی کند؛ کورکورانه به سوی چاقوی مرگ نفخ میزنند، مانند این جانوران گنگ [یعنی گوسفندان] که خویشاوندان آنها هستند.»

دراینجا بی راهنما بودن به سرگردانی در شب تشبیه میشود که یادآور لغت "آمیتابها" (نور بی پایان) برای بودا است. نور راهنمای انسان ها در تاریکی است درست به مانند شبان که راهنمای گوسفندان است و عیسی هم شبان مردمش است. عیسی ملقب به pho/phosیعنی نور است که لغت مزبور تلفظ دیگری از لغت "بها" به معنی نور است و از طریق آن، با عنوان Fo برای بودا در هندی مرتبط میشود.:

“THE LIGHT OF THE WORLD IS A HEALING SHEPHERD”: DAVID SHERMAN: GOLDSUNAURA: 21 OCT2021

قرار است در میان تاریکی، نور، نشاندهنده ی راه مقصد و گذرگاه خروج از تاریکی باشد اما با عوض شدن راهنمای حامل نور، مقصد هم عوض خواهد شد. به همین دلیل هم به نظر میرسد تاریکی بیشتر به نفع راهنماها تمام میشود تا این که آنها میل به از بین رفتن آن داشته باشند. تاریکی، همانطورکه قطعه ی بالا نشان میدهد، نمادی از جهل گوسفندوار است و از دید چوپانان، بودنش برای گله ماندن گوسفندان لازم است، گوسفندانی که از سر جهل به سوی چاقوی قصاب میشتابند.

انقلاب های سیاسی و فصلی: چطور میشود در طول انقلاب، از خداپرستی مفرط به کفر رسید؟

تالیف: پویا جفاکش

اخیرا بخشی از یک انتقادیه ی سایت آگاه نسبت به شبکه ی سریال های خانگی در ایران توجه هیئت تحریریه ی روزنامه ی هفت صبح را جلب کرد و این روزنامه تکه ی مزبور را به صورت بریده در شماره ی 26 اسفند 1403 درج کرد:

«باورتان میشود شخصیت اول سریال که انسانی باهوش و کارآفرین است به خاطر زمانبندی نامناسب کسب و کارش 15میلیارد بدهی بالا می آورد و سرمایه گذار تازه، شرطی برای ادامه ی همکاری میگذارد که او باید از همسرش جدا شود و درنهایت با دسیسه و زور و فشار، این امر اتفاق می افتد و در همان شب اول جدایی، زن به خانه ی سرمایه گذار تازه منتقل میشود؛ همزمان وکیل شرکت سرمایه گذار که همسرش در خارج از کشور به سر میبرد، خانه و زندگیش و همچنین منشی شرکت را که با او حشر و نشر دارد، در قمار میبازد و رئیس شرکت که ظاهرا قمارباز قهاری است به کمک او شتافته و در قماری دیگر همه ی چیزهای از دست رفته را بازمیگرداند؟! در فضایی که خانواده نقش اصلی و مهم و راهبردی در مصون ماندن اعضایش در ناملایمات زندگی دارد وقتی این گونه تحت آماج حمله قرار میگیرد چه باقی میماند؟ اصلا حواسمان به نقش خزنده ی محتواهای این سال های سینما و تلویزیون برای زیر سوال بردن نقش و مفهوم پدر در خانواده بوده است؟ پدری که در تمام دوران، ستون و محور خانواده بوده و حالا در محتوای تولیدی، نقش آدمی زبون، بی مسئولیت و باعث و بانی تمام عقب افتادگی خانواده است.»

نگرانی سایت آگاه به جا است ولی آیا این تصویر باورنکردنی است وقتی واقعا پدر علت بدبختی بسیاری از خانواده ها است؟ پدر، وظیفه ی اداره ی مدبرانه ی خانواده را دارد و این انتظاری است که از هر مردی میرود ولی چه میشود اگر نه پدر و نه آن پسری که پدرش را شماتت میکند، میلی به تدبیر و تدبر نداشته باشند و بخواهند مانند قهرمانان حیوان صفت سریال مورد اشاره، به صورت غریزه محور، الله بختکی و با تلاش برای شکار فرصت، از هیچ به همه جا برسند همانطورکه این نوع فیلم ها جا می اندازند؟ این فیلم ها یکدفعه ای و از هیچ کجا نزول نکرده و مورد استقبال مردم قرار نگرفته اند بلکه بر یک سیر غیر منطقی معجزه باور که از قبل وجود داشته است استوارند و قطعا انقلاب ایران با ساده سازی بیش از حد همه چیز و فقط تحت شعارهای احساسات برانگیز در جا انداختن آن نقش ویژه ای ایفا کرده است. انقلاب ایران محصول فرصتی بود که به دست عده ای از سیاسیون افتاد و آنها این فرصت را مانند یک شکارچی شکار کردند. مردم هم هماوا بودند چون فرهنگشان در حد جوامع شکارگر اولیه بود و شور و اشتیاقشان برای هموار کردن راه قدس از کربلا با جنگ، این روحیه ی شکارچی را اثبات کرد. ولی هرچقدر روحیه ی شکارچی نیاز به سریع العملی دارد تدبر نیاز به فرصت و توانایی اندیشیدن دارد و هرچقدر یقین باور و مطمئن بودن شکارچی به خود در موفقیت او در یک لحظه ی حساس حیاتی است، اداره کردن یک موقعیت مستدام با آن ضدیت دارد بطوریکه رشد باورهای یقینی و ایمانی، باعث تضعیف توانایی استدلال میشود و این علیرغم امکان گسترش زهد باوری و خویشتنداری مذهبی در کوتاه مدت، درنهایت و در دراز مدت سبب رشد غریزه محوری و تضعیف تفکر میشود و از این طریق، امکان به هم ریختن شالوده های حیاتی جامعه از خانواده گرفته تا حکومت و خود مذهب را فراهم میکند. جان ناتن استاد دانشگاه اُپِن بریتانیا در مقاله ای که در 22سپتامبر 2024 در وبسایت گاردین منتشر شده است، مینویسد:

«دنیل کانمن، روانشناس و برنده ی جایزه ی نوبل، در سال 2011 ما انسان ها را موجوداتی دوحالتی دانست که فقط به دو شیوه قادریم فکر کنیم: حالت اول که او نامش را سیستم 1 میگذارد، سریع، غریزی و هیجانی است و حالت دوم یا سیستم 2، آهسته تر، حساب شده تر و منطقی تر است. مسلما حالت اول، زمانی در ما پدید آمده که ما موجوداتی شکارچی گردآورنده بودیم و بسیار هم به کارمان می آمده است. درمقابل، دومی که متضمن تفکر آهسته، پرزحمت، نامتداول، منطقی، محاسبه گر و آگاهانه است، بعد از حالت اول به وجود آمده، یعنی زمانی که جوامع پیچیده تر شدند و عدم قطعیت به بخش لاینفکی از زندگی انسان تبدیل شد. دیوید اسپیگلهاتر میگوید عدم قطعیت "ما را فرا گرفته است، اما مثل هوایی که در آن نفس میکشیم، هیچ وقت به آن توجهی نداشته ایم." و به همین خاطر هم هست که او کتابی درباره ی نحوه ی زیستن با آن نوشت. طبق دیدگاه اسپیگلهاتر، عدم قطعیت رابطه ای است میان فرد و جهان خارج. برای همین، در مواجهه با این پدیده، قضاوت های شخصی ما نقش مهمی را ایفا میکنند، "چه آن وقت هایی که درباره ی زندگیمان فکر میکنیم، چه آن وقت هایی که حرف های مردم درباره ی خودمان را سبک و سنگین میکنیم، و چه آن وقت هایی که تحقیق علمی میکنیم." آدمها در برابر عدم قطعیت تاب آوری مختلفی دارند؛ بعضی ها از وجودش هیجان زده میشوند و بعضی ها هم از فرط اضطرابش زمینگیر و ناتوان. اسپیگلهاتر معتقد است که هنگام رویارویی با عدم قطعیت، سیستم 1 کانمن برایمان دردسرساز میشود. حاصلش "اعتماد به نفس بیش از حد، نادیده گرفتن اطلاعات زمینه ای مهم، بی توجهی به کمیت و کیفیت شواهد، توجه بیش از اندازه به نحوه ی مطرح شدن موضوعات، تمرکز بیش از حد روی رویدادهای نادر اما دراماتیک، و سرکوب کردن شک و تردید درباره ی مسائل" است و این دقیقا توصیف خوبی است از صفحه ی اصلی حساب توئیتر من که پر است از آدم هایی که سرشان درد میکند برای این که فورا و بدون رعایت مقدمات به مرحله ی نتیجه گیری شیرجه بزنند.» ("عدم قطعیت، هوایی است که در آن نفس میکشیم": جان ناتن: ترجمه ی محمد مهدی پور: ترجمان علوم انسانی: شماره ی 33: زمستان 1403: ص180-179)

اگر دقت کنید، الان توصیفات اخیر بیشتر شایسته ی مردم خسته از سیاست های جمهوری اسلامی است تا حکام جمهوری اسلامی. شاید این مردم، همه دلشان برای زمان شاه تنگ شده است و در اثر چهل و چند سال شنیدن شعارهای پراطمینان و یقین باور، یادشان رفته است در دوران شاه، در چه فضای سرشار از عدم قطعیتی زندگی میکردند ولی حکام فعلی که دقیقا در همان فضای سیاسی مجریان امر در رژیم سابق نفس میکشند بیشتر در این عدم قطعیت فرو رفته اند و خیلی کمتر از مردم عامی، به یک گزاره ی خاص ایمان دارند. اکنون این گزاره ی خاص، شعار حل شدن مشکلات کشور در اثر برقراری ارتباط با امریکا –به فرض عدم وجود چنین رابطه ای تاکنون- است. رسانه های ماهواره ای و اینترنتی وابسته به سیاستمداران غربی، پشت سر هم، رژيم ایران را مورد حمله قرار میدهند که چرا مذاکره نمیکند یا در مذاکره عجله نمیکند و مردم موعظه ها و آیات این پیامبران مدرن را فی الفور میپذیرند و توجه نمیکنند که در چانه زنی سیاسی –بخصوص وقتی یک طرف مذاکره دولت امریکا باشد- باید کلی زمان صرف کرد تا نتیجه ی معامله حتی المقدور برد-برد باشد و ایمان نیندیشیده ی ایرانی ها به شعارهای تبلیغاتی زمانه، اکنون دارد بر ضد خود آنها عمل میکند همانطورکه در صدر انقلاب چنین نمود. درواقع الان همان انقلابیون پر شر و شور اول انقلاب، بیشتر در لاک وضعیتی که سابقا با آن جنگیده اند فرو رفته اند تا مردمی که آن زمان حرف های آنها را باور کردند و حالا پشیمانند. اما در کشوری که همه عادت دارند حرف های خود را عقاید مردم بخوانند و مردم همیشه مقدسند، هیچ کس هیچ تلاشی برای روشن کردن مردم در این زمینه نمیکند و این اصلا موقعیت غیر عادی در تاریخ نیست. به فضای ذهنی عمومی اسپانیا در قبل از جنگ داخلی دهه ی 1930 فکر کنید و به این که مرتبا هشدار داده میشود که آن فضا به آن کشور برگشته است؛ آنگاه از خود بپرسید که چرا باید در شرایط مشابه ولی در دو برهه ی تاریخی به کل متفاوت، ذهنیت عمومی واکنش یکسانی نشان بدهد؟ آیا مردم در قالب های از قبل تعیین شده قرار میگیرند تا واکنش هایشان به شرایط ناخوشایند، هنوز تحت کنترل باشد؟ ظاهرا همینطور است.

در همه جای دنیا انقلابی گری همینطور و بر اساس قالب دهی به مردم عمل کرده و اصلا از بین انواع و اقسام سوسیالیست های قرن 19 فقط کارل مارکس برجسته شده چون سوسیالیسم علمی نسبت داده شده به او که مصلحت در این بود به کمونیسم تقلیل داده شود، بهترین قالب سازی ممکن را به عمل آورده و در چیزی به نام تاریخ گنجانده است. مارکس به این شهره است که هگل را که روی سرش ایستاده است دوباره روی پاهایش قرار داده است. در اوایل قرن 19 هگل از یک GEIST صحبت میکرد که قبلا روح ترجمه میشد و حالا بعضی میخواهند ترجمه اش به ذهن را جا بیندازند درحالیکه بزرگترین حمله ی ماتریالیسم به هگل، ناشی از همین صحبتش درباره ی روح تاریخ بود و مارکسیسم قصد کرده بود که روح را دوباره تبدیل به ماده کند. در سال 1806 هگل با دیدن ناپلئون سوار بر اسب، روح تاریخ را به صورت انسانی زنده دید و ستود. اما آیا او واقعا ناپلئون را دید یا ما باید اینطور فکر کنیم؟ هگل عاشق انقلاب فرانسه بود و ناپلئون در حال صدور آرمان های آن انقلاب به تمام دنیا بود. اما آیا انقلاب فرانسه واقعا میتوانست یک امپراطور تولید کند وقتی آن کشور در دهه ی 1870 هنوز در حال سر و کله زدن با هرج و مرج انقلابیون کومونار بود؟ آیا آثار هگل به خاطر این اهمیت دارند که یک چهارچوب برای تاریخ ایجاد میکنند؟ بعید نیست. به هر حال هرچه باشد هگل همان کسی است که دولت پروس را به خاطر ایجاد آموزش همگانی و افزایش بوروکراسی، مهمترین ابتکار بشر پس از بریدن نان خواند و طبیعتا آموزش همگانی او زیر پرچم یک حکومت مستبد اشرافیت پرست مثل پروس، جایز است هر دروغی را همگانی کند، مثلا تاریخ را، و معلوم است این به نفع چه کسانی است. دقت کنید که در آثار هگل از این برهه های تاریخی سخن رفته است: استبداد شرقی، دوره ی یونانی-رومی، مسیحیت، فئودالیسم، روشنگری، دولت جهانی. برای یک آلمانی کلاسیک پیشرفت شگفتی است و خیلی به تاریخ کنونی نزدیک است آن هم وقتی گواهی اوسلو را داریم که بزرگترین جاعلان منابع تاریخی، رمانتیک های انگلیسی قرن 19 بوده اند. فرالیمال میپرسید که آیا فارغ التحصیلان تاریخ میدانند که بر اساس فرمول مارکسیستی-هگلی تاریخ می آفرینند؟ شاید پاسخ این باشد که برای بیشترشان مهم نیست چون با تقلیل کل تاریخ به مبارزه ی طبقاتی، حرص به دست آوردن منافع مادی بوسیله ی تاریخ از سوی عموم مردم، چراغ بازارشان را همیشه روشن نگه میدارد و جالب اینجاست که فقط مطالعات پسااستعماری است که بحث هایی خارج از جنگ طبقاتی و در ارتباط با بسترهای فرهنگی و صداهای خاموش شده ی گروه هایی مثل زنان و همجنسگرایان را برجسته میکند یعنی گفتمان ظاهرا ضد استعماری مارکسیستی خود بخشی از گفتمان بزرگتر استعماری و سرمایه داری است و جالب اینجاست که امروزه وقتی با گفتمان هایی مثل رستاخیز جریان تراجنسیتی برخورد میکنیم، میبینیم هرجا به هگل نزدیک میشوند، بیشتر خودجوشند و هرجا که به مارکسیسم نزدیک میشوند، بیشتر در حال خودفروشی به گفتمان حاکم در غربند. به همین دلیل هم هست که ما الان در عصر ووکیسم به سر میبریم. چون دروغ های قبلی، مردم را راضی نکرده و بعضی از مردم متوجه شده اند که باید پاسخ ها را در جاهایی که سانسور شده اند بجویند و حالا باید همین سانسور شده ها را به نام نبش قبر، تحریف کرد و به دروغ هایی از جنس قالب های قبلی آمیخت.:

“SUBALTERN VOICES AND THE MARXIST REVISION OF HISTORY”: FROSTY CHUD: STOLEN HISTORY: 21 DEC 2023

ظاهرا هرجا گفتمان های مردمشناسی غربی قوی تر بوده است، نیاز به تعمیر قالب ها نیز جدی تر افتاده است. چون نگرانی اصلی، تلاش مردم برای یافتن هویت واقعی خود بوده و نه آن ظرفی که هویتشان در آن توسط بیگانه قالب بندی شده است. این، دقیقا یکی از بقایای فرهنگ های اسطوره ای پیشین است که درحالیکه مردم در حال فراموشی ریشه های آن هستند، برای شرقشناسی خادم سیاست های دول غربی بسیار مهم بوده که اثر آن بر انقلاب ها را همواره مقابل چشم خود داشته باشد.

معمولا انقلاب ها در همان حال که حکومت و فرهنگ پیش از خود را به شدت تخریب میکنند روح فرهنگ خود را با ماده ی محتوای جامعه و حکومت پیشین می آمیزند و از نو متولد میکنند. در اروپای قرون وسطی این در تصویر متواتر اژدها به عنوان نماد اشراف مسیحی صاحب قدرت انعکاس پیدا میکند. این تمثیل، نشاندهنده ی عمق نفوذ فرهنگ پاگانی بر مذهب حاکم اشراف مسیحی متعصبی است که خدایشان عیسی مسیح را از روی یکی از مهمترین خدایان پاگان یعنی خورشید برسازی کرده اند. اژدهای قرون وسطایی به طور سنتی شبیه یک نیم خزنده-نیم اسب ترسیم میشود که بال هایی دارد که با آنها پرواز میکند. این، برگرفته از فرمی از آپولو خدای خورشید یونانی-رومی است. ارابه ی خورشید را در آسمان، اسبها میکشیدند که یال هایشان به نور خورشید تشبیه میشد. ترکیب اسب و حرکت در آسمان باعث میشد تا پگاسوس یا اسب بالدار نمادی از آپولو باشد. اما خورشید همیشه در آسمان نبود و گاهی به جهان زیرین میل میکرد و درآنجا با تمثال معروف هاویه و بینظمی که دشمن خورشید هم بود یعنی مار همهویت میشد. ازاینجا آپولو تصویری نیم اسب-نیم مار با بال پیدا میکرد که به آن HIPAON میگفتند و کاهنانش هیپی HIPPIE نامیده میشدند. به نوشته ی فورلانگ، این نام از HIPA می آید که شکل مونث کلمه ی هیپوس به معنی اسب است و با این حال، خود، یکی از القاب آپولو است چون وقتی خورشید که از مظاهر نظم است به هاویه که به مادینگی تمثیل میشود متمایل میگردد خود از جنس آن میگردد. این همان گرایش به زمین هم هست که در آن، خورشید با جانشین زمینیش آتش تعویض میشود همانطورکه اسب خورشیدی با مابه ازای قمریش گاو که حیوان تاریکی است عوض میشود. HANWAY در شمال شرقی شرق باکو با آتش پرستانی موسوم به "گبر" ها برخورد کرده بود که مثل بعضی یهودی ها به آتش جاودان اعتقاد داشتند و مذهبشان نزدیک به سانیاسی های هندی بود. به مانند قبطی ها و یهودی ها، این گبرها یک گاو قرمزرنگ را به نشانه ی تجسد خدای خورشید/آتش، تقدیس میکردند. انگیزه یابی خدای خورشید در گرایش به هاویه ی زمینی یا جهنمی را فورلانگ به پیروی از HOLWELL در سرشت آپولو و خواهر دوقلویش آرتمیس یا دایانا که الهه ی ماه است ردیابی میکند. آنها از آمیزش زئوس یا ژوپیتر که مظهر نور آذرخش است با زنی زمینی به نام لاتونا یا لِتو به وجود آمده اند اما این لاتونا خود قبلا الهه بوده است. نام او با لغت LOT به معنی صمغ گیاهی مرتبط است. چون صمغ درختان هم مثل الهه ی هاویه از جنس آب است و هم به رنگ نور خورشید است. بنابراین میشود گفت آپولو و آرتمیس، در حکم آب نورانی ای بودند که چون از بدن مادرشان درآمدند همچون صمغ گیاهی سفت شدند و نظم پذیرفتند و این روایت دیگر فرود آمدن ژوپیتر بر هرا یا جونو زمانی که این الهه به شکل هوای سیاه است میباشد. به خاطر همین تعلق به هاویه است که خورشید و ماه مرتبا به اعماق تاریک هاویه ی جهنمی در زیر زمین هبوط میکنند. این هاویه ی زیرین خود را با جهنم همهویت کرده و طی هبوط پیش آمده، آپولو خود را در چهره ی هادس فرمانروای عالم اموات و دایانا خود را در چهره ی هکاته الهه ی جادوگری تثبیت کرده اند. این میل خدای برحق به هاویه در قامت های شمسی و قمری، احتمالا فلسفه ای جهانشمول داشته است. منابع کلاسیک ادعا میکنند که تنها خدایان یونانی که معابدشان از تخریب توسط لشکر پارس ها در امان میماندند آپولو و آرتمیس بودند و این شاید به خاطر این بوده که مولفین مشابهت هایی بین شکل یونانی-رومی مذهب این دو ایزد با بعضی مذاهب آسیایی-افریقایی یافته بودند. یکی از انعکاس های دوگانگی خورشید بین نظم و بی نظمی در کارکردهای او است. آپولو هم بیماری ایجاد میکند و هم بیماری را درمان میکند، هم تیراندازی جنگجو است و هم هنرمندی حامی صلح، هم نظم میبخشد و هم هرج و مرج میفرستد. جامع ضدین است چون پدر و مادرش نیروهای متضادند. فورلانگ آن را به حدیثی از اورفئوس مربوط میکند که میگوید جهانگیرترین تمثال حیوانی خورشید یعنی شیر، از همسری یک سگ و یک گاو به وجود آمده است. چیزی شبیه این در توصیف هزیود از خواهر دوقلویش آرتمیس هم دیده میشود: یک کالبد سه گانه که یک سمت آن یک اسب، یک سمتش یک سگ، و در وسط یک انسان مونث قرار دارند. این تصویر، روی فرم جهنمی و جادوانه ی دایانا یعنی هکاته باقی مانده است. سگ نماد پرخاشگری درحالیکه اسب نماد باروری است و تضاد اینها همان تضاد عشق و غلبه گری است. میدانیم که گاو هم سمبل باروری بوده است. دایانا/آرتمیس همچنین به شکل های گاو جوان، سگ و شیر درمی آید که همان جانوران تمثیل اورفئوس هستند.:

“RIVERS OF LIFE”: J.G.R. FORLONG: V1: QUARITCH PRESS: LONDON: 1883: P478-483

آمیختن خدای فاتحان با فرهنگ سیاسی-اجتماعی به تسلط درآمده در حکم مرگ خدای فاتحان در فرم قبلیش نیز هست و علت این است که این خدا از این پس بیشتر توانایی ها و آزادی های خود را از دست خواهد داد همانطورکه روح ایزدی بعد از فرود آمدن به کالبد زمینی، دچار محدودیت های فیزیکی محیط زمین خواهد شد. مناسبت های مسیحیان اروپایی برای استقبال از انقلاب تابستانی و انقلاب زمستانی، فلسفه ی مزبور را به صورت آیینی همچنان در خود انعکاس میداده اند.

جشن های میانه ی تابستان یا MID-SUMMER(آغاز تابستان کنونی) در نواحی مختلف اروپا و در طول ماه های ژوئن و جولای برگزار میشدند. در ارتفاعات بریتانیا این فستیوال، در 29 ژوئن برگزار میشده و BEOL FIR یعنی آتش بعل نام داشته که تلفظش تدریجا به BAN FIR تغییر کرده است. دکتر مورسین گزارش داده است که در این فستیوال، «پسرها لباس دختران را میپوشند» و همزیمان سمبل های منتسب به روسپی گری در اطراف افزایش می یابند؛ مسئله ای که ارتباط تنگاتنگ با نسبت جادوگری با فحشای سبت سیاه دارد. فورلانگ، این را با فستیوال سنت جیووانی لاتران در ایتالیا در 24 جولای مقایسه میکند که جشن تولد یوحنای تعمیددهنده در انقلاب تابستانی یا همان میانه ی تابستان اروپایی است. در شب 24 جولای، جادوگران زن در سکونتگاه های انسانی پرسه میزنند و مردم برای در امان ماندن از شر آنها با خود پیاز حمل میکنند. قدرت گیری اعمال غیر اخلاقی در انقلاب تابستانی مرتبط با باور پیشین درباره ی مسیح بودن یوحنای تعمیددهنده یا یحیی در قبل از قدرت گرفتن عیسی در مقام مسیح است. یحیی به این خاطر از زوجی پیر متولد میشود تا یادآوری کند که به صورتی معجزه آسا متولد شده و خدایی است که در قامت بشر فرود آمده است. بنابراین هبوط او به این دنیا انگاره ای از سقوط خدا همراه با سقوط روح به محیط جهنمی جهان مادی است. خدا در هنگام تولد در حد و اندازه ی یک نوزاد و در ضعیفترین حالت خود است و کلمه ی junior به معنی کوچک و فرزند، از روی June یا همان ماه ژوئن آمده است تا تکرار هبوط خدا در تولد هر فرزند را یادآوری کند. این است که جشن شبانه است چون خدا وقتی سقوط میکند تاریکی حکمفرما میشود. هم در جشن بریتانیایی میانه ی تابستان و هم در فستیوال سنت جیووانی لاتران این شب توام با زیادی شعله های آتش و چراغ ها است. در رم هم در شب انقلاب تابستانی چراغ ها و شمع های زیادی روشن میکردند اما آن را به سنت برنابای حواری تقدیم میکردند. از طرفی خدا این سقوط را تحمل میکند تا به زمین برکت ببخشد و این در حکم ازدواج زمین و آسمان است. لندن تایمز در جولای 1875 در گزارش فستیوال ایتالیایی سنت جیووانی لاتران نوشته است که کیک هایی که در دوره ی پاگانی، مخصوص الهه آتنا یا مینروا بودند در جشن مربوطه به مصرف میرسیدند. آتنا یک الهه ی دوشیزه بود و به مانند زمینی بود که تازه قرار بود با شوهر آسمانیش رودررو شود. این با آغاز شدن ماه تموز به عنوان آغاز تابستان یهودی در چند روز بعد مرتبط است. این ماه، نام از خدای گیاهان و فصول دارد که در تابستان میمیرد تا بدنش به زمین انرژی بدهد و باعث زیادی محصول در فصل درو شود که این باعث میشد بعضی جاها مرگش در قالب درو محصول بازآفرینی شود چنانکه در فستیوال آدونیس –از نسخه های سوری تموز- در جبیل لبنان، مردان به منظور نشان دادن سوگواری، با چاقو به بدن خود زخم میزدند چنانکه محصول برای درو شدن با سلاح سرد زخمی میشود. خاخام س. ایزاکی آدونیس را با ملوخ تطبیق نمود با این استدلال که زنان برای آدونیس به شدت اشک میریختند و گویی دلشان در درون وجودشان میسوزد و این به شکل استعاره ی کودکی درآمده از درون شکم زن که در آتش برای ملوخ قربانی میشود بازآفرینی میگردد. رابطه ی آدونیس با زنان، همان رابطه ی تموز با عیشتار الهه ی زمین و طبیعت در بین النهرین است که در اساطیر یونانی به شکل رابطه ی آدونیس با آفرودیت/ونوس، الهه ی شهوت و فواحش در اعتقادات قبرسی بازآفرینی شده است. در آپولوژی ملیتو آمده که تموز، با بعلتی ملکه ی قبرس که دختر کوثار شاه فنیقیان بود، ارتباط عشقی برقرار کرد و همین سبب مرگش شد. تموز یک شکارچی و درواقع نسخه ی اولیه ی نمرود شکارچی توانا بود و همین باعث شد تا داستانش به شکل رابطه ی نامشروع آفرودیت یا ونوس همسر هفستوس (نسخه ی یونانی کوثار) با آرس یا مارس خدای جنگ بازآفرینی شود. یهودی ها البته روزی برای عزاداری تموز/آدونیس ندارند ولی اول ماه اب، برابر با 15 جولای که سالگرد مرگ هارون است، میتواند یکی از سالمرگ های تموز باشد که از سوی یهودیان انتخاب شده و تغییر مضمون داده است.:


IBID: P452-5

همین رابطه در آستانه ی فستیوال مسیح دوم یعنی عیسی در انقلاب زمستانی –به نشانه ی نقطه ی مقابل تولد مسیح اول یا یحیی- تکرار میشود. باز هم فستیوال دوگانه است و این بار در دو نامزد مختلف زمان آغاز زمستان ضرب شده است؛ دومی همانطورکه میدانیم کریسمس است که در انقلاب زمستانی در 25 دسامبر قرار دارد. اولی در آغاز نوامبر (میانه ی پاییز) و در موسمی قرار دارد که در تقویم قدیم اروپایی که فقط دو فصل زمستان و تابستان را داشت، آغاز زمستان تلقی میشد و اگرچه در زمان فورلانگ بیشتر به Hollow نامبردار بود خود او از این که گاها هالووین نامیده میشود هم اطلاع داده است. این بار هم مجددا با هجوم شیاطین و ارواح شرور و البته زنان جادوگر مواجهیم و فورلانگ میگوید که این بار هم مسئله به مرگ خدا ربط دارد. او این بار صحبت از هجوم تایفون هیولا به نظم خدایان تحت رهبری زئوس و فرار زئوس به درون غاری دارد و داستان قتل ازیریس خدای قبطی کشاورزی به دست تایفون را که همان سیت خدای بیابان ها در مصر است نسخه ی کامل تر آن میشمرد. دراینجا تایفون درواقع چهره ی هاوئیه ای و متضاد خود خدای خورشیدی است. هم زئوس و هم ازیریس به شکل گاو درمی آمدند و به عقیده ی فورلانگ، میترای گاوکش همان تایفون در هیبت یک جوان فریجی است. زمانی که میترا ورزاو را میکشد علاوه بر جانور محبوب تایفون یعنی مار، سگ و کلاغ هم که در زمستان از زیادی اجساد جشن میگیرند، به طرف گاو مجروح هجوم می آورند. اما علاوه بر اینها یک عقرب هم در حال چنگ گرفتن آلت نرینه ی ورزاو که مظهر تولید مثل و تکثیر است میباشد. به نظر فورلانگ، این عقرب، همان کژدم برج عقرب یا مهرماه –معادل نوامبر اروپایی- است که هالووین در موسم او رقم میخورد. این بار هم باز با فرود آمدن ارواح به زمین همزمان با مرگ خدا مواجهیم. هالو ایام سر زدن ارواح مردگان به زمین بود و مردم، مراسم هایی برای خوشایند ارواح رفتگانشان برگزار میکردند:

Ibid: p461-2

ارواحی که در ایام انحطاط یک کشور به دنیا می آیند هم شبیه ارواحی هستند که در ایام ضعف خدا به دنیا می آیند و در دنیای مصیبتزده ی اطرافشان، خدا را پشتیبا خود نمی یابند. گوش دادن به این نسل جوان لازم است. ولی نباید فراموش کرد آنها هم مثل خدایان فصلی همانطورکه در لحظه ای از زمان به دنیا می آیند در طول زمان انحطاط خواهند یافت.

مدرنیته و بربریت: سازگار شدن توحش با زمان

تالیف: پویا جفاکش

در سال 2022 نتفلیکس، سریالی به نام "بربرها" و حول حماسه ی ژرمن شکست ارتش واروس سردار رومی از قبایل تحت هدایت آرمینیوس وامبری منتشر کرد که برخلاف اسم غلط اندازش، خود را طرفدار نماد تاریخی ناسیونالیسم آلمانی یعنی آرمینیوس بربر نشان میداد. در سال گذشته ی میلادی و به دنبال پیروزی بزرگ راست افراطی در انتخابات آلمان، تیزیبینی این شبکه ی مروج آرمان های جهان وطنی در انتخاب این موضوع ناسیونالیستی تا حد خوشایند نازی ها مورد توجه قرار گرفته است. اقبال به ناسیونالیسم آلمانی و بازگشت به آرمینیوس قصاب آدمیزاد، راه بازگشتی نداشت و جهان وطن ها فقط میتوانستند آن را خودی کنند به این شکل که فیلمی بسازند که داخلش بربرها آنقدرها بربر نباشند و به جای وحشی گری محض، به تکنولوژی های پیشرفته و حیله های پیشرفته ی نظامی مجهز باشند تا حالا که واپس گرایی پیش آمده، واپس گرایی محض نباشد. اما اگر قرار است بربرها را متمدن کنیم، چرا آنها را هنوز بربر میخوانیم وقتی که در افواه، این کلمه صرفا به معنی غیر رومی نیست و تحت معنی وحشی و بی تمدن جا افتاده است؟ شاید برای این که برخلاف آنچه به نظر میرسد، تمدن و بربریت واقعا با هم تضادی ندارند. شما در دوره ای زندگی میکنید که در آن، دیزنی، انیمیشنی مثل هرکول درباره ی نظم اساطیری یونان باستان میسازد و در آن تیتان ها یا خانواده ی خدایان قبل از زئوس پدر هرکول را یک مشت وحشی بی سر و ته میسازد شبیه به تصویری که بربرهای دشمن تمدن یونانی-رومی دارند. در این نوع آثار هنری، شورش تیتان ها تهدید کننده ی نظم کیهان است ولی همزمان همه ی آن آثار، محصول دوران انقلاب فرهنگی و تلاش برای بازگشت به دوران حکومت زحل یعنی کرونوس یا ساتورن پدر زئوس و رئیس تیتان ها هستند. از قبل از ورود به این ساحت، بین این دو موضوع، ارتباطی ایجاد شده بود، حداقل از دهه ی 1870 زمانی که سرهنگ فورلانگ انگلیسی، کتاب "رودخانه های حیات" خود را مینوشت. این کتاب، توجه زیادی به رسوخ ایدئولوژی جهنم پرستای کوثایی ها توسط اسکیت ها به درون اروپا داشت.

کوثایی ها زحل را "بر" bar [یعنی بالا و در ارتباط با "برتر" در فارسی] مینامیدند و فورلانگ، این لغت را مرتبط با لغت "بربر" میداند. ولی وی یادآوری میکند که آشوری ها زحل را "نین" مینامیدند و لغت "بر" را برای آتش به کار میبردند که بنابراین تلفظ دیگری از لغات عبری "پر" و "پئور" به معنی آتش هستند که fireدر انگلیسی از آنها می آید. بنابراین "بر" در مقام یک خدا میتواند همان "بعل پئور" یعنی ارباب آتش باشد که نام جن باعث 7گناه مسیحی است و چون تنها جن حامی تنبلی است، در آموزش تکنولوژی به انسان و آسان شدن کارها برای انسان میکوشد. اگر "بعل" را با "دا/ذا" به همان معنی صاحب و ارباب جابجا کنیم و قبل از "بر" به جای "پئور" قرار دهیم، لغت کلدانی dabarبه معنی زنبور عسل به دست می آید که هم حشره ای با نیش آتشین است و هم به مانند انسان، سکونتگاه هایی برای جمعیتی از عظیم از خود میسازد. البته "بر/بار" در سامی کهن، عبری و ایرلندی معنی "فرزند پسر" هم میدهد و عیسی مسیح را "بار ان دی" به معنی پسر خدا مینامیدند. تصادفا این عنوان در ایرلندی به صورت های dabar, diabar است و این، عیسی را هم در جایگاه خدای آتش قرار میدهد. شاید دلیل سنگ شدن ردپاهای عیسی در کوه موریاه هم آتشین بودن پاهایش باشد. گفته میشود قبه الصخره هم روی یکی از همین ردپاها قرار گرفته است. آتشین بودن مسیح میتواند با جانشین شدن میترا خدای خورشید با او مرتبط باشد. ردپاهای سنگ شده ی هراکلس یا هرکول که او هم یک خدای خورشیدی است در سرزمین های سکایی تیراس، پرستش میشدند. در روایت یونانیان، هراکلس جد سکاها بود و این وضعیت اجدادی در کنار خدا بودن هرکول در بین یونانیان، هرکول را نسخه ای از یک خدای سکایی نشان میدهد. روشن است که این خدا باید پوت یا بودا باشد که لغت foot/feet به معنی پا هم از او می آید. بین نواحی هند بر سر داشتن جای پاهای بودا برای پرستش رقابت بود. برای نامیدن این ردپاها از لغت "نشان" استفاده میشد که به طور کلی به معنی اثر و علامت است. لغات "نیش" و "نیشان" در اصل برای اشیا و پدیده هایی که موقع گذر از بیابان، برای شناسایی راه در نظر گرفته شده بودند به کار میرفت و ردپاها هم نشانه هایی هستند که گذر انسان ها یا جانوران خاصی از مسیری را آشکار میکنند. در صورتی که این بیابان را مسیر زندگی در نظر بگیرید، ردپاها استعاره ای از محل عبور پیامبر یا مریدی هستند که دنبال کردنشان میتواند شما را از شرایط بد خارج کند. این ردپاها کنایه ای به نوع زندگی و مواجهه ی پیامبر با شرایط هستند که مانند پاهای آتشین خورشید، سنگ های پیش روی خود را ذوب کرده و دچار تغییر نموده اند. این تغییر دهی میتواند با خمیری شدن جسم سخت برای ساختن چیزی جدید جایگزین شود. یادمان باشد مسیح به نان عشای ربانی تشبیه میشود و نان، غلات خمیر شده است که بعد از رفتن به کوره و درآمدن از آن، دوباره سفت شده است. این رفتن به درون آتش و درآمدن از آن، همان انداخته شدن دانیال به داخل آتش به دستور نبوکدنصر و زنده درآمدن دانیال از آن است. فورلانگ، آن را روایتی دیگر از انداخته شدن دانیال به گودال شیرها به دستور داریوش و زنده درآمدنش از آن میداند. شیرها هم جانورانی خورشیدی و بنابراین آتشینند و بنابراین گودال شیرها کنایه ای از گودال آتشین جهنم است که به زیر زمین راه دارد. طبیعتا چنین گودالی میتواند گودال آتشفشانی باشد که کارگاه آهنگری وولکان خدای آهنگری شمرده میشود. وولکان به عنوان حامی صنعت، یک نسخه ی دیگر از بعل پئور است و bryant و holwell نام او را معادل "بعل کاهن" میشمرند. هفستوس نام یونانی وولکان، برآمده از نام "پتاح" صورت مصری او است و این پتاح در نام با بودا همریشه است. آتشفشان ها به نام وولکان نامگذاری شده اند. همانطورکه میدانیم، یهوه هم در یک کوه آتشفشان زندگی میکرد. ظاهرا این آتشفشان با صندوق عهد که دیگر خانه ی یهوه است قابل تعویض بوده است. صندوق عهد مکعب شکل بود درست مثل دیگر خانه ی معروف خدا یعنی "کعبه" ی مسلمانان. لغت "کعبه" شکل مونث "کعب" است که با cup به معنی جام همریشه است. لغت ship به معنی کشتی هم به سبب داشتن قوس به درون از همین ریشه است. جالب است که برای نامیدن صندوق عهد، از لغت "آرک" استفاده میشود که همان لغتی است که همواره برای نامیدن کشتی نوح استفاده میشود. کشتی نوح هم در پایان سیل بزرگ، روی یک کوه به نام آرارات فرود آمد. امروزه این کوه را به طور سنتی در ارمنستان و در کنار دریاچه ی وان مشخص میکنند که درست نیست چون کشتی باید در کوهی باشد که وقتی مردم از کوه فرود می آیند وارد دشت شنعار یعنی بین النهرین شوند. ولی هنوز نامگذاریش نشانه های جالبی در خود دارد. ترک ها به کوه تعیین شده آغورداغ یعنی کوه بزرگ میگویند اما یک تلفظ کمتر استفاده شده از این نام، آغری داغ است که میتواند معنی کوه آتشین بدهد. لغت آغری/آگری، معادل ترکی نام "آگنی" خدای آتش در هند است. این آغور و آغری همچنین میتوانند با نامیده شدن آکروپولیس به عنوان تپه ی محل بنای آتن مهمترین شهر یونان باستان مرتبط باشند. نام آرارات همچنین رابطی با مونث بودن کعبه و صندوق عهد است. یکی از تلفظ های آن یعنی آلالات در ارتباط با نام اللات الهه ی ماه در بین اعراب است. سامری ها به اهالی فامیه در سوریه، آلالات میگفتند. آلالات در زبان ایرلندی به معنی ماه است. از این جهت میتواند ارتباطی با نام مونت لیبانوس یا جبل لبنان داشته باشد که کوهی است که از لبن یا لابان به معنی ماه نام دارد. جالبتر این که در ایرلند، لیبان نام یک الهه ی ماه است که مانند پریان دریایی در آب سکونت دارد. وولکان هم زمانی علیه زئوس یا ژوپیتر رئیس خدایان کوه المپ شورید و زئوس او را از بالای جهان به زیر و درون آب افکند. در روایتی دیگر، وولکان برای فرار از تایفون هیولا به اعماق آب ها رفت و بعد از آرام شدن اوضاع، با موفقیت به کوه المپ بازگشت. این انتقال موقت به پایین، مرکز جدید جهان را روشن میکند. از دید لاتینی ها این مرکز، رم ایتالیا و آب های مقدسش متعلق به رود تیبر بودند. کلمه ی کعبه یا کعبت، ریشه ی کاپوت به معنی سر شد و سر به عنوان رئیس بدن با تختگاه متعارف شد و اینچنین لغت کاپیتولین به دست آمد که نام یکی از تپه های رم است. تپه ی دیگری در رم که میتواند با آن متعارف باشد، پالاتین است که با لغت پالاس به معنی قصر مرتبط است. این تپه نام از پالاس یعنی الهه آتنا دارد. رومولوس پس از بنای رم، پالاتین را مرکز پرستش ساتورن به عنوان خدای زحل و خورشید نمود. از طرفی پالاس مسئول هدایت آب های زیرزمینی در منطقه بود و آب های شمال را به اتروسک ها و آب های جنوب را به سابین ها اختصاص داده بود. این آب ها از طریق چاه ها و چشمه ها به دست می آمدند و به اندازه ی جهنم، مرتبط با جهان تاریک زیر زمین بودند. پالادیوم که نام مجسمه ی مقدس پالاس آتنا در روم بود، با عنوان پالاتیوم همریشه است که برای معبد مقدس ملقارت یا هراکلس صور در لبنان به کار میرفت. در این معبد، دو ستون به نشانه های روشنایی و تاریکی پرستش میشدند. به همین ترتیب، پالاتین هم علاوه بر مرکز پرستش خورشید، جایی برای پرستش تاریکی در جوار معبد ونوس الهه ی عشق اختصاص داده بود. در این محل، نام وولکان در کنار الهه وستا به عنوان خدایان آتش گرامی داشته میشدند. معمولا ونوس یا آفرودیت، همسر وولکان دانسته میشد. شاید پیرو این ارتباط با الهه ی تاریکی است که وولکان معشوقه ای به نام karis دارد که نامش به سادگی به معنی آتشفشان است. این لغت همخانواده با karon به معنی معابد خورشید و آتش است. درواقع وولکان به عنوان یک خدای آتشین جهان زیرین، نسخه ای از خدای خورشید است که هر روز غروب در جهان زیرین زندانی میشود و رابطه اش با الهه همان رابطه ی خدای خورشید با الهه ی زمین است. پس وولکان هم به اندازه ی کرونوس/ساتورن در آتشفشان زندانی شده بود. در ایران، یک کوه آتشفشان خاموش به نام الوند وجود دارد که معنی نامش این زندانی شدن را انعکاس میدهد. نام این کوه به معنی محل بند شدن ال یا خدا است. شهر همدان در نزدیکی الوند را با اکباتان محل حکومت پارس ها تطبیق کرده و مقبره ی استر و مردخای –دو قهرمان یهودی تورات- را در آن قرار داده اند چون یک برداشت از نام اکباتان، "اک" (حق) + بات (بند) + ان (پسوند مکان) و در مجموع به معنی محل دربند شدن خدا بود که میتوانست ترجمه ای برای الوند هم باشد. لغت "ال" را میتوان با "دا/دیا/دئوس" به همان معنی خدا جانشین کرد. این لغت در هند، deva تلفظ میشود و بنابراین الوند alvand قابل تبدیل به devavand است. در هند، devavend یکی از نام های کوه افسانه ای meru است و هندوها و زرتشتی هایی که به ندرت از محل خود خارج شده و اطلاعات کمی درباره ی امور کشور و جهان داشته اند، بنا بر روایتی سنتی معتقد بودند که پایتخت در دامنه های کوه دواوند قرار دارد و "شاه" shah از آن بر کشور حکومت میکند. [روشن است که این دواوند اکنون با تلفظ دماوند در نزدیکی تهران قرار گرفته و همانطورکه میدانیم، فرمانروایانی به نام "شاه" ازآنجا بر ایران حکومت میکرده اند.] ساکنان هند مرکزی، دواوند را محل سکونت مهادیوا (به معنی بزرگترین خدا) یعنی شیوا میدانستند که این، کوه کایلاش در هیمالیا را که سکونتگاه شیوا است یک نسخه از دواوند نشان میدهد. شیوا خدای یوگای تانترا و عبادت جنسی است. وولکان هم رابطه ی جنسی را به وجود آورد چون به دستور زئوس و برای تفرقه انداختن بین مردان که مخلوقات پرومته بودند، وولکان اولین زن را خلق کرد. به همین ترتیب، رابطه ی جنسی مرد و زن در زمین، انعکاسی از رابطه ی آسمانی نسخه ی خورشیدی وولکان با عروسش بود. ورود خورشید به برج سنبله یا باکره، زمان فستیوال وولکان بود و بنابراین دراینجا عروسی وولکان به جای خورشید با باکره، نسخه ی دیگر اتحاد شیوا با شاکتی یا نیمه ی زنانه ی خود است. فنیقیان وولکان را krusurمینامیدند. این لغت احتمالا تلفظ دیگر لغت xrusos است که به گفته ی holwell در اشعار یونانی برای ستایش آپولو خدای خورشید به کار میرفت. آن را میتوان با krusei مقایسه کرد که در کنار kun عناوین یادشده توسط یونانیان برای کاهنان وولکان در بین کوسیان –همسایگان شرقی بابل در آن سوی شط العرب- هستند. این کوسیان که همان خوزیان امروزند دنباله های ایرانی کوثی ها یا سیاهان بین النهرین هستند که بابلی ها آنها را فرزندان "کوث" میشمردند و این کوث میتواند یک نسخه ی دیگر از وولکان باشد. هندیان نیز از سیاهان هستند و شباهت های شیوا و وولکان از این موضوع خارج نیست. شیوا خدای سگ ها بود و سگ در کنار شیر، گاو و گراز جانوران مقدس وولکان بودند (دو حیوان آخر برای شیوا قربانی میشدند). وولکان همچنین حامی کینوکفال ها یا مردم سگ سر بود که تا حدود زیادی از روی میمون های بابون جنوب مصر الگو برداری شده اند که سری شبیه سگ دارند و برای پتاح نسخه ی مصری وولکان مقدس بودند. این میمون ها برای تحوت خدای ماه قبطی هم مقدس بودند و قبطیان آنها را توتا مینامیدند. شیوا همچنین حامی ناگاها یا خدایا مارمانند بود. وولکان هم در آکروپولیس فوق الذکر و با تلاش ناموفق برای تجاوز به پالاس آتنا، فرزند نیم مار-نیم انسانی به نام ارکتیوس تولید کرد که شاه آتن شد و برای اوفیت ها یا مارپرستان اروپایی مقدس بود. ارکتیوس میتواند با ATHIS خدای مارمانند باکتریا در روایت یونانیان مرتبط باشد و این نام هم احتمالا تلفظ دیگری "آهی" در زبان هندیان به معنی اژدها یا مار است.

“RIVERS OF LIFE”: J.G.R. FORLONG: V1: QUARITCH PRESS: LONDON: 1883: P355-375

همانطورکه میبینیم امکان به هم آمیختن وولکان خدای تکنولوژی با کرونوس رئیس تیتان ها وجود داشت. همانطورکه میدانیم کرونوس خدای زمان بود و زمان، حلقه ی اتثال مهم تمدن و بربریت است.:

«قصیده ی معروف بنجامین فرانکلین، "زمان پول است" قاعده ی کلی در جوامع مدرن غربی است. اگرچه این اصطلاح ساده است، اما به دیدگاهی تقلیل گرایانه از زمان خیانت می کند، دیدگاهی که آن را منحصراً معیاری بیرونی از عملکرد و اندازه گیری سود می بیند. در جامعه ی مدرن بهره وری با اندازه گیری مقدار تولید در واحد زمان تعیین می شود. زمان استانداردی برای اندازه گیری است که چه کسی در کار تولید کالاهای مادی یا خدمات باشد، عملی است. برای تولید مازاد یا سود، کارگران باید در واحد زمان بیشتر تولید کنند. استدلال آدام اسمیت برای تقسیم کار به وظایف خاص و تکراری مبتنی بر مفهوم شتاب یا افزایش تولید با کاهش زمان است. ما نه تنها با تقسیم کار، بلکه با ساده‌سازی فرآیندها و ترکیب ابزارهای جدید، که همگی برای کاهش زمان تولید طراحی شده‌اند، تولید را تسریع می‌کنیم. گاهی اوقات هدف تولید مقدار زیاد در مدت زمان کوتاهتر است. در موارد دیگر، هدف دستیابی به همان میزان کیفیت در مدت زمان کوتاهتر است. با این وجود، زمانی که در واحد زمان بیشتر تولید کنیم، مازاد به دست می آوریم و مازاد برای کسب سود ضروری است. در جوامع صنعتی و فراصنعتی، زمان اساساً بر حسب «زمان ساعت» درک میشود. «زمان ساعت» بر اساس درک آیزاک نیوتن از زمان به عنوان یک زمان «مطلق، واقعی، و ریاضی، به خودی خود و طبیعت خود، (که) بدون اشاره به هیچ چیز خارجی، به طور یکنواخت جریان دارد» (به نقل از مامفورد) استوار است. بر اساس این تعریف، زمان یک معیار عینی برای اندازه گیری است تا آنجا که یک ویژگی مستقل از واقعیت است که به سادگی و بدون ارتباط با چیزی غیر از خودش، روی آن پا می گذارد. از آنجایی که "زمان ساعت" ماهیت آن همگن و قابل اندازه گیری است، به راحتی به صورت دقیقه، ساعت، روز و هفته سازماندهی می شود. این تقسیم‌بندی به ما امکان می‌دهد کارمان را بر اساس ساعت‌هایی که صرف کار می‌کنیم، کمیت کنیم یا با اشباع کردن آن‌ها از فعالیت‌ها و پروژه‌ها، از ساعات کاری خود نهایت استفاده را ببریم. به طور خلاصه، "زمان ساعت" یک واحد اندازه گیری است که بهره وری را تعیین می کند، که برای کسب سود ضروری است. همچنین ابزاری برای سازماندهی کارگران به منظور تداوم تولید و محاسبه ی دستمزدها است. به همین دلیل، لوئیس مامفورد اصرار دارد که ماشین کلیدی عصر مدرن ساعت است، نه موتور بخار. اگر رژیم صنعتی بدون زغال‌سنگ و آهن و بخار راحت‌تر از بدون ساعت کار میکرد، در این صورت، رژیم فراصنعتی می‌توانست بدون ارتباطات دیجیتال، محاسبات و بازاریابی آسان‌تر از آن چیزی که بدون ساعت انجام دهد، کار کند. طبق گفته ی مامفورد، تقسیم ریاضی پایه ی ساعت به شصت دقیقه، و دقیقه به شصت ثانیه، تنها از اواسط دهه ی 1300 وجود داشته است. تا قرن شانزدهم بود که ساعت داخلی در انگلستان و هلند معرفی شد. مامفورد می‌گوید: ثروتمندان اولین کسانی بودند که ساعت‌های جدید را در دست گرفتند و آن‌ها را محبوب کردند، نه تنها به این دلیل که آنها به تنهایی می‌توانستند آن‌ها را بخرند، بلکه به این دلیل که «منظم شدن مثل ساعت‌گردی ایده‌آل بورژوازی بود، و داشتن ساعت برای مدت طولانی نماد قطعی موفقیت بود». او ادامه می دهد: "سرعت فزاینده ی تمدن منجر به تقاضا برای قدرت بیشتر شد: و به نوبه ی خود قدرت سرعت را تسریع کرد. اکنون، زندگی منظم که برای اولین بار در صومعه ها شکل گرفت، بومی بشر نیست، اگرچه تا به حال مردم غربی به قدری با ساعت کنترل شده اند که "طبیعت دوم" است و آنها به عنوان واقعیتی از رعایت آن نگاه می کنند ." ساعت نوعی ماشینی است که دقیقه و ثانیه را تولید می کند، که "زمان را از رویدادهای انسانی جدا می کند و به ایجاد باور به دنیای مستقلی از توالی های قابل اندازه گیری ریاضی کمک می کند: دنیای خاص علم." زمان برنامه ریزی شده نه تنها تصوری عینی از زمان ایجاد می کند که بهره وری را می سنجد، بلکه جوامع صنعتی را همگام نگه می دارد و به شیوه ای سازمان یافته حرکت می کند. مدرن ها نه تنها زمان را عمدتاً بر حسب "زمان ساعت" درک می کنند، بلکه زندگی ما نیز به آن وابسته است. ادوارد کیسی می‌نویسد: «برنامه‌ریزی‌شده و بیش از حد برنامه‌ریزی‌شده، ما برای راهنمایی و آرامش، حتی قضاوت، به ساعت یا تقویم نگاه می‌کنیم! اما چنین زمان‌گویی راهنمایی کمی گران‌بها را ارائه می‌کند، هیچ آرامشی ندارد، و قضاوتی عمدتاً منفی است. {...} در مواجهه با زمان، در واقع ساعت، موضوعی مدرن و امروزی را می‌طلبد. شاعری که به ما بفهماند که "زمان جان ما را می‌خورد" و موذی‌ترین «دشمن» ماست. کیسی می‌گوید، اگرچه مدرنیته با کاهش زمان به یک متریک، دستاوردهای فن‌آوری عظیمی را به‌دست آورده است، «همچنین در حالت اسکیزوئیدی قرار گرفته است که عینی‌ترین و زودگذرترین، «مبهم‌ترین» را در تجربه ی بشری، به‌عنوان ساعت و زمان جهان، در واقع تبدیل کرده است... یک فرد «با ظرفیت بالا» کسی است که می‌تواند کارهای قابل توجهی را در مدت زمان کوتاهی انجام دهد، خواه مدیر شرکت باشد، کارگر کارخانه، صاحب کسب‌وکار، یا حتی یک والدین در خانه. حتی در آکادمی، یک محقق اغلب با توجه به میزان انتشارات، کلاس‌ها، کمیته‌ها و مشارکت جامعه در واحد زمان مورد احترام قرار می‌گیرد - یا موفق تلقی می‌شود. از دست دادن زمان نه تنها یک فاجعه ی اقتصادی است، بلکه یک فاجعه ی حرفه ای و شخصی است. ما مدرن‌ها که از تیک تاک ساعت رنج می‌بریم، چه ساعت بیولوژیکی و چه ساعت بهره‌وری، خود را با زمان می‌سنجیم و اغلب زمان را به‌عنوان تهدیدی برای از دست دادن، زوال و شکست تجربه می‌کنیم. تنها انتخابی که داریم این است که سعی کنیم از زمان خود عقب نمانیم، یا سعی کنیم قبل از اینکه زمان از ما پیشی بگیرد، سبقت بگیریم.

راه های مثبت تری برای اندیشیدن به زمان در مفهوم (پسا)صنعتی آن وجود دارد. به عنوان مثال، افزایش بهره وری (از لحاظ نظری) به این معنی است که افراد می توانند زودتر از محل کار به خانه بروند. ما می گوییم اوقات فراغت امتیازی است که با بهره وری میسر می شود و هر چه وقت مازاد بیشتر باشد، فرصت بیشتری در اختیار ماست. با این وجود، این ایده ی مثبت تر از زمان، متکی به چارچوبی است که زمان را به نوعی ارز کاهش می دهد. همانطور که می گوییم زمان پول است و هر چه بیشتر داشته باشیم، بیشتر می توانیم برای چیزهایی که می خواهیم خرج کنیم، از جمله اوقات فراغت. متأسفانه، اگر این تصور از چگونگی ارتباط زمان با کار تنها چیزی باشد که ما داریم، کار ما همیشه در رقابت برای حفظ آن مازاد خواهد بود. زمان همیشه پای ما خواهد بود. من اظهار می‌کنم که این تصور از زمان دارای ویژگی‌هایی است که پدیدارشناس فرانسوی، میشل هانری، «بربریت» می‌نامد، که بیش از یک چشم‌انداز محدود از زمان در رابطه با کار، اما نوعی فقر معنوی را نشان می‌دهد. به گفته ی هانری، بربریت زمانی اتفاق می افتد که علم گرایی، یا ایدئولوژی علمی-تکنیکی، در هر حوزه ای از زندگی نفوذ کند. چیزی که هانری دردسرساز می‌بیند، علم نیست، بلکه روشی است که شکل ایدئولوژیک آن عمیقاً در جامعه ی مدرن جا افتاده است. علم گرایی به دنبال دانشی است که عینی و عقلانی است و اعتبار جهانی دارد، برخلاف "تغییر نظرات افراد، دیدگاه های خاص، و هر چیزی که فقط «ذهنی» است." با این حال، هانری استدلال می‌کند که رد سوبژکتیویته به نفع عینیت «بسیار فراتر از رد تفاوت‌های فردی است، به ماهیت عمیق تجربه و شرایط انسانی بازمی‌گردد و تنها بر اساس آن قابل درک است». یک ایدئولوژی علمی-تکنیکی، که هانری به گالیله می رساند، جهان را به عنوان ظرفی از اشیاء قابل اندازه گیری می داند که می توانند از طریق ریاضیات شناخته شوند و دستکاری شوند. او توضیح می دهد: "با توجه به این علم گالیله ای در مورد طبیعت که آمد تا شیوه ی تفکر اروپایی را متحول کند و آن را به شکلی که هست شکل داد، ممکن است فراتر از نسبیت ظواهر ذهنی رفت و موجودی واقعی از جهان را به نمایش گذاشت، جهانی در خود. معرفت این جهان در صورتی امکان پذیر است که کیفیت های معقول و به طور کلی هر چیزی را که از ذهنیت ناشی می شود انتزاع کند و فقط صورت های انتزاعی جهان مکانی-زمانی را به عنوان موجود واقعی حفظ کند." علم گالیله جهان را به تعاریف هندسی تقلیل می دهد که برای همه یکسان درک می شود. بنابراین، «به‌جای برداشت‌های فردی و تغییر عقایدی که آنها به وجود می‌آورند، دانش یکسانی از جهان، از آنچه واقعاً وجود دارد، ارائه می‌شود.» علم گالیله معقول را از طریق انتزاع ریاضی توضیح می دهد. زندگی بیولوژیکی را به فرآیندهای مکانیکی کاهش می دهد. به این ترتیب، هر چیزی که در «حوزه ی ذهنیت» موجود است، مانند «احساسات، نظرات، افکار شخصی، و غیره»؛ به طور خلاصه، هر چیزی که می‌توان آن را جهان ذهن یا معنویت انسانی نامید – مبتنی بر این طبیعت است که وجود واقعی آن توسط علم اثبات و در نهایت توضیح داده میشود. به گفته ی هانری، «اساس پنهان» واقعی جهان ما نه انتزاعات ریاضی است و نه فرآیندهای مکانیکی، بلکه چیزی است که او «زندگی» می نامد. زندگی سرچشمه همه ی هستی و حتی تجربه است. ما تجربه می کنیم زیرا در حال «زندگی» هستیم، یا به این دلیل که گرفتار نیروی حیاتی زندگی هستیم که اساساً نیروی ذهنی، عاطفی و پویا است. زندگی یک افق ماقبل نظری است، یا آن چیزی که در اساس تجربه ما از جهان قرار دارد. ما به زندگی دسترسی معرفتی داریم، نه با از بین بردن هر گونه ردی از ذهنیت که ممکن است عینیت ما را آلوده کند، بلکه دقیقاً از طریق ذهنیت ما. زندگی همان چیزی است که برای ما بی‌واسطه است، به این معنی که «خود را به گونه‌ای احساس و تجربه می‌کند که چیزی در آن وجود ندارد که تجربه یا احساس شود. این به این دلیل است که حقیقت احساس خود چیزی است که انسان را زنده می‌کند». بلکه از طریق خودجوشی غیر انعکاسی یا خود عاطفه خودنمایی می کند. خاصیت تجربه کردن خود محل اصلی شناخت است، به این معنی که سوبژکتیویته هم شرط درونی و هم شرایط بیرونی دانش، از جمله دانش علمی است. بنابراین، زمانی که دانشمندان زندگی را به گونه‌ای مطالعه می‌کنند که آن را به تعیین‌های عینی تقلیل می‌دهد، ممکن است بتوانند فرآیند فن‌آوری را پیش ببرند، اما این کار را به گونه‌ای انجام می‌دهند که خود حیات را انکار میکنند. آنچه باقی می ماند دنیایی است که از پوسته های بیرونی یا «نمایشگرهای قابل مشاهده» تشکیل شده است، که در آن تفاوت کمی بین یک انسان زنده و یک ماشین تکنولوژیکی، یا جهان حیات و ظرفی از اشیاء جدا شده وجود دارد. یک ایدئولوژی فنی-علمی، ماهیت معنوی زندگی، سوبژکتیویته ی درونی را که ما را به جهان و به یکدیگر متصل می کند، با بیرونی «بی جان» مبادله می کند. بنابراین نوعی ضد معنویت یا نوعی سرکوب معنوی را ترویج می کند. از آنجایی که زندگی «پایه ب پنهان» واقعی هستی است، نمی توان آن را نابود کرد، بلکه فقط انکار یا سرکوب کرد. اکتشافات علمی، حتی آن‌هایی که با هدف نفی حیات انجام می‌شوند، از علاقه ی پرشور دانشمندان ناشی می‌شوند و با وجود ذهنی درگیر آن‌ها در جهان ممکن میشود. به عبارت دیگر، حتی پروژه‌هایی که می‌خواهند زندگی را «خارج از بازی» قرار دهند، فقط به خاطر زندگی ممکن هستند. از این رو، هنری می‌گوید که نفی زندگی «تنها این جوهر زندگی را اشتباه نمی‌فهمد، بلکه آن را انکار می‌کند. بنابراین شکلی از زندگی است که بر ضد زندگی است، از هر گونه ارزشی برای زندگی خودداری می‌کند و وجود خود را به چالش می‌کشد.» این بینش مهم است زیرا نشان می‌دهد که بربریت شکلی معنوی از فرهنگ نیست - فرهنگی که توانسته است وجود معنوی را به نفع مادی‌گرایی خالص واژگون کند. بلکه فرهنگ ضد معنوی است دقیقاً به این دلیل که زندگی ضد فرهنگی است. زندگی چیزی است که فرهنگ را تولید می کند، و بنابراین شکلی از فرهنگ که به زندگی حمله می کند فرهنگ تجلی زندگی است، وارونگی شیطانی بربریت، فرهنگ مرگ را تولید می کند. شکلی از معنویت را نشان می دهد که جهت دهی نادرست و در نتیجه سرکوبگر و متخاصم است. فرهنگ علمی مدرن در تلاش برای درک حقیقت جهان، «حقیقت اصیل‌تر» یعنی حقیقت زندگی را با دروغ بیرونی «بی‌جان» مبادله می‌کند. همانطور که هانری می گوید، این نوع فرهنگ محصول زندگی است که علیه خود می چرخد ​​و به دنبال حذف خود به عنوان زنده است. چنین تلاشی بیش از بی اعتنایی به امر معنوی است، بلکه شکل شیطانی معنویت است. این همان چیزی است که نویسنده ی کی یرکگاردی Anti-Climacus آن را به عنوان ناامیدی شدید، یا تلاشی سرکش برای محو کردن خود به منظور رهایی از «قدرت تأسیس کننده» توصیف می کند. برای Anti-Climacus، این نوع ناامیدی یک بیماری روحی است. هنری با طنین این متن کی یرکگاردی می نویسد: «روی کردن بر ضد زندگی - به عنوان یک شیوه خاص زندگی، شیوه زندگی گالیله ای - به معنای تجربه کردن خود به گونه ای است که از بودن چیزی که هست رنج می برد، یعنی کسی که خود را تجربه می کند.» هانری می‌گوید آرزوی این نوع خاص از رنج، «این است که دیگر خود نباشیم و به همین دلیل، دیگر زنده نباشیم». با این حال، هم برای Anti-Climacus و هم برای هانری، تلاش برای نفی خود، یا انکار زندگی، بیهوده است. همانطور که ادعای «قدرت برقرارکننده» در مورد خود همیشه در پاسخ خود آشکار است - حتی اگر این پاسخ ناامیدی باشد - زندگی نیز خود را به عنوان منبع پنهان و تغییرناپذیر وجود حتی از طریق تلاش برای انکار یا سرکوب آن آشکار می کند. از این رو، همانطور که Anti-Climacus می گوید، نامیدی "به راستی یک خود مصرف کننده است، اما یک خود مصرف کننده ی ناتوان است که نمی تواند آنچه را که می خواهد انجام دهد. آنچه می خواهد انجام دهد مصرف خود است، چیزی که نمی تواند انجام دهد، و این ناتوانی شکل جدیدی از خود مصرفی است، که در آن ناامیدی خود بار دیگر قادر به انجام دادن آن نیست." بربریت حقیقت نهایی زندگی را از بین نمی برد، اما نشان دهنده ی یک رابطه ی تحریف شده با آن است. بنابراین، بربریت، قبل از هر چیز، یک بیماری روحی است. همانطور که ممکن است ما از وضعیت ناامیدی خود بی خبر باشیم (کی یر کگارد)، فرهنگ مدرن و علمی نیز ممکن است از ضعف روحی خود بی خبر باشد. وظیفه ی هانری در بربریسم تشخیص «شرایط معنوی» فرهنگ‌های (پسا) صنعتی و تکنوکراتیک و تجزیه و تحلیل تأثیرات آن بیماری بر تجربیات اساسی انسانی، از جمله تجربه کار است. تحریف معنوی بربریت منجر به تجربه ی از خود بیگانگی، ملال و عدم همخوانی با خود، دیگران و جهان می شود. این تجربیات به ویژه وقتی صحبت از کار در یک فرهنگ بربر/وحشیانه می شود، تلخ است. همانطور که هانری مشاهده می کند: "وحشیانه ترین نشانه ی این جایگزینی مرگ به جای زندگی، ظهور یک فناوری ناشناخته است. این دیگر ریشه در ذهنیت بدن‌های زنده‌ای ندارد که «ابزار» آن‌ها تنها «گسترش» آنهاست، بلکه در دانش غیرشخصی این فرآیندهای مادی، همذات پنداری با آن‌ها و به بازی گرفتن بی‌قید و شرط آن‌ها توسط نوعی عهد شیطانی است: هر کاری که می‌توان در جهان کور اشیا انجام داد، باید انجام شود، بدون هیچ ملاحظه‌ای، مگر اینکه سودی از آن حاصل شود. گویی اقتصاد به تنهایی می‌تواند امروز ما را نجات دهد، هرچند که قبلاً انتزاع‌ها را جایگزین کار واقعی انسان‌ها کرده است. این فناوری جدید اساساً صرفاً مادی است و با هر نسخه ی اخلاقی بیگانه است. این چیزی است که اصولی را که در پس دنیای کنونی غیرانسانی ما قرار دارد هدایت می کند." یک بار دیگر، هانری ریشه ی معنوی شیطانی بربریت را تشخیص می دهد. «نذر شیطانی» که زندگی را با عینیت بخشیدن به آن و تسلیم کردن آن به اهداف خود بی‌اهمیت جلوه می‌دهد، فرهنگی می‌آفریند که اساساً غیرانسانی است. بربریت با تقلیل کار به انتزاعات اقتصادی، زندگی و کنش انسان را از اهمیت شخصی، عاملیت خلاق و هدف فراتر از سود خالص یا پوچ گرایی «پیشرفت» محروم می کند.»:

Working in Time: From Barbarism to Repetition: by Amber Bowen: Religions 2021, 12(8), 565

وقتی سود خالص از جنس پول به عنوان تنها معیار گسترش تکنولوژی مطرح میشود، با قرار گرفتن در معادله ی «زمان، پول است» خدا را با خود کوره ی ریخته گری و آتش دوزخ یکسان میکند. نتیجه ای که از کوره درمی آید فقط خود بیابان است. مسلما ردپاهای هدایت کننده ای روی این بیابان سنگ شده اند اما به ما آموخته شده فقط خود بیابان را بپرستیم و در آن دنبال آثار حیات نگردیم. حسابش را بکنید که چقدر اوضاع فرق میکرد اگر زمانی که بیابان قبلی یعنی اینترنت گسترش یافت، مردمی که بر سطح آن دنبال آثار حیات گشتند، اینقدر معدود نبودند؟!

استعمار و عشق: فرمولبندی عشق زن و مرد برای الگوسازی عشق بین استعمارگر و استعمارزده

تالیف: پویا جفاکش

در قدیم، ماهنامه ی گل آقا، یک ستونی داشت به نام "با خبرنگار ویژه گلنا" با امضای مستعار «خرمگس». در شماره ی یکی مانده به آخر (بهمن ماه 1386) این ستون با این داستانک شروع شده است.:

«چند روزی بود که خبرنگار ما از سایر همکاران خبرگزاری میپرسید که چرا جوانان نسل سومی مدام از واژه ی "ترکاندن" استفاده میکنند و مثلا میگویند: "از بس فلان سی دی موسیقی را گوش دادیم، آن را ترکاندیم" یا "یه سیستم بستیم محل را میترکاند" یا "موهامو همچین خفن مدل دادم که تو مهمونی تولد، همه را ترکاند!" ولی خب، یک جورهایی دست پیدا نمیکرد. تا این که به گفته ی خودش با مطالعه ی این اظهار نظر رئیس سازمان ملی جوانان متوجه دلیل استفاده از این فعل معلوم الحال شد: "خطر ابتذال جوانان از بمب اتم بیشتر است."»

الان معلوم شده که اظهار نظر مزبور، چندان هم بی راه نبوده و واقعا داریم اثرات مخرب مسیری که در آن سال ها در حال رشد بود را بر وضعیت سلامت خانواده و جامعه در امروزه روز مشاهده میکنیم. اما خب؛ مردم خودشان را آماده کرده بودند که به هر چیزی که یک مسئول میگوید بخندند یا با آن مخالفت کنند و دلیلش هم هم ترازی لغات "مسئول" و "ریاکاری" و "بی منطقی" بود. درست است که ابتذال جوانان نتیجه ی تقلید غیر منطقی از غرب است ولی این تقلید غیر منطقی فقط جوانان را در بر نمیگیرد و خود مسئولین ایرادگیر هم در بسیاری از سیاست هایشان همینطورند. مثلا در همان مجله (شماره ی تیرماه 1385) در ستون «از آب گذشته» به قلم دکتر محمدرضا پویان از سوئد میخوانیم:

«دایی منوچهر به سوئد آمده بود تا آب و هوای این طرف آب ها را هم تجربه کرده باشد. هنگام مراجعت به ایران، دوست داشت چند رقم سوغاتی برای دوستان خود در ایران تهیه کند. به همین دلیل از من خواست که او را در خریدن سوغاتی کمک کنم. بنده هم به حرمت فامیلی، خودم را به بیماری زدم و از صاحب کار مرخصی گرفتم و همراه او روانه ی بازار شدم. اجناسی که بیشتر توجه او را در بازار سوئد به خود جلب میکرد، محصولات ایران بود. به او گفتم: این محصولات را که در ایران هم دارید، چیزهایی را ببرید که برای دوستان تازگی داشته باشد. تازه، آدم عاقل زیره به کرمان نمیبرد. گفت: محصولاتی که من از ایران در خارج دیدم، در وطن به این مرغوبی و ارزانی پیدا نمیشود؛ ایران بهترین محصولات کشور را با نازل ترین قیمت به این طرف آب ها صادر میکند.

شما که غریبه نیستید، راستش ادعاهایش را باور نکردم تا این که در روزنامه ی صبح امروز استکهلم جریانی را در همین راستا خواندم. این روزنامه نوشته بود: داروی ضد فشار خون selekon توسط شرکت استرا در سوئد ساخته و به یونان و اسپانیا هم صادر میشود. اگر داروخانه ها همان دارو را در سوئد تهیه کنند، هزینه ی آن برایشان گران تر از وارد کردن این دارو از کشورهای یونان و سوئد تمام میشود. به سخن دیگر، داروی فوق را در سوئد میسازند، سپس آن را خیلی ارزان به اروپا صادر میکنند و اروپا هم همان دارو را را با همان نام، ولی با قیمت بسیار ارزان به سوئد صادر میکند! نتیجه ی اخلاقی: چراغی که به خانه روا است، به مسجد حرام است.»

چه میشود کرد که «الناس علی دین ملوکهم» و مردم ایران هم بعد از پشت سر هم تقلیدهای بی دلیل حکومت از غرب، اینقدر تقلید بی دلیل کردن برایشان عادی شده که حتی وقتی حکومت درباره اش هشدار میدهد، مردم کوتاه بیا نیستند. الان درباره ی شبکه های اجتماعی، ما همین مشکل را داریم. ولی توجه نداریم که درآنجا هم عقلا درباره ی این مسئله هشدار میدهند و مردم گوششان بدهکار نیست چون نمیفهمند این از اول اشکال داشت پس برای چه در اختیار همه قرار گرفت. مثلا خانم آدرین لافرانس در 30 ژانویه ی 2020 در آتلانتیک و در مقاله ی «ظهور تکنو-اقتدارگرایی» (به نقل از ترجمه ی فارسی عرفان قادری در "ترجمان": شماره 33: زمستان 1403) مینویسد:

«اگر بخواهیم ایدئولوژی غالب سیلیکون‌ولی را در یک اتفاق خلاصه کنیم، باید به حدود بیست سال پیش بازگردیم که مارک زاکربرگ زیر نور آبی‌رنگ کامپیوتر خودش نشسته بود و با یکی از دوستانش دربارۀ وبسایت جدید فیسبوک، و دسترسی‌اش به ‌خرواری از اطلاعات شخصی هم‌کلاسی‌هایشان چت می‌کرد:

زاکربرگ: حتماً، هر چیزی دربارۀ هر کسی در هاروارد خواستی.

زاکربرگ: فقط لب تر کن.

زاکربرگ: حدود ۴۰۰۰ ایمیل، عکس، آدرس و اس‌ان‌اس دارم.

دوست زاکربرگ: چی؟ چطوری این‌ها را جمع کردی؟

زاکربرگ: خودشان دادند.

زاکربرگ: نمی‌دانم چرا.

زاکربرگ: به من "اعتماد کردند".

زاکربرگ: احمق‌های دیوانه.

کمی پس از این گفت‌و‌گو -که بعدها در لابه‌لای چت‌های لورفتۀ زاکربرگ برملا شد- گفت‌و‌گوی دیگری شکل گرفت که، گرچه مؤدبانه‌تر بود، مثل همین جملات حکایت از طرز فکر زاکربرگ داشت. زاکربرگ در مهمانی معروف کریسمس سال ۲۰۰۷ برای نخستین بار شریل سندبرگ را دید. سندبرگ دست‌آخر مدیر ارشد عملیات در فیسبوک شد و به‌همراه زاکربرگ فیسبوک را به ابرقدرت امپریالیسم دیجیتال تبدیل کرد. زاکربرگ، که در آغاز فعالیت فیسبوک شعار «اولویت شرکت بر کشور» را سرلوحۀ عمل خود قرار داده بود، در آن مهمانی به سندبرگ گفت که دلش می‌خواهد همۀ آمریکایی‌های متصل به اینترنت یک حساب فیسبوک داشته باشند. برای سندبرگ، که روزگاری به یکی از همکارانش گفته بود «هدفش در زندگی رشددادن شرکت‌هاست»، این مأموریتی ایدئال بود. فیسبوک (متای امروزی) به مظهر همۀ جنبه‌های منفی سیلیکون‌ولی تبدیل شده است. نقش منفعت‌طلبانۀ آن در گسترش اطلاعات غلط بحرانی دائمی است. به خاطر دارید که این شرکت در سال ۲۰۱۲"آزمایش ذائقه سنجی" مخفیانه‌ای راه انداخت و تعمدا محتوای موجود در نیوزفیدبک کاربران را تغییر داد تا بدون اطلاع آن‌ها تاثیر فیسبوک بر وضعیت هیجانیشان را اندازه‌گیری کند، یا دخالت آن در وقوع نسل کشی میانمار در سال ۲۰۱۷، یا استفاده از آن به‌عنوان مرکز برنامه‌ریزی و اجرای شورش ۶ ژانویۀ ۲۰۲۱ (در روزهای آغاز فعالیت فیسبوک، «انقلاب‌ها» ازجمله علاقه‌مندی‌های زاکربرگ بود. تقریباً در همین زمان بود که داده بود روی کارت ویزیتش نوشته بودند «من مدیرعاملم، حروم‌زاده‌ها»). به‌هر‌حال، بااینکه رسانه‌های اجتماعی و پیشرفت‌های فناورانۀ دیگر (مثل تیک‌تاک و هوش مصنوعی) از نظر فرهنگی گوی سبقت را از فیسبوک ربوده‌اند، روش کسب‌و‌کار فیسبوک، تا حد زیادی، به روش معمول صنعت فناوری تبدیل شده است. ستایش رشد بی‌حدوحصر و باور به اینکه اخذ تصمیمات جهانی-تاریخی را به نمایندگی از مردم جهان بر عهده گرفته‌اید، مردمی که شما را انتخاب نکرده‌اند و چه‌بسا ارزش‌هایشان با شما متفاوت است، مستلزم نادیده‌گرفتن مزاحمت‌های متعدد، ازجمله اتخاذ نگرشی متواضعانه و پذیرش تفاوت‌های جزئی است. بسیاری از غول‌های سیلیکون‌ولی مکرراً مرتکب چنین بده‌بستانی شده‌اند. یوتیوب (با مالکیت گوگل)، اینستاگرام (با مالکیت متا) و توئیتر (که ایلان ماسک اصرار دارد نامش را ایکس بگذارد) به‌اندازۀ فیسبوک برای حقوق فردی، جامعۀ مدنی و دمکراسی جهانی مضر بوده‌اند. با توجه به گسترش کنونی هوش مصنوعی مولد در سیلیکون‌ولی، باید آمادگی داشته باشیم که در چند سال آینده این مضرات چندبرابر شوند. رفتار این شرکت‌ها و گردانندگانشان غالباً ریاکارانه و آزمندانه است و نشان می‌دهد که آن‌ها بیش از هر‌چیز به موقعیت خودشان فکر می‌کنند. اما در زیر این رفتارهای غیراخلاقی چیزی خطرناک‌تر نهفته است، ایدئولوژی‌ای روشن و منسجم که ماهیت حقیقی آن ندرتاً شناخته می‌شود: تکنو-اقتدارگرایی. این ایدئولوژی، هم‌زمان با بلوغ شرکت‌های قدرتمند سیلیکون‌ولی، نیرومندتر، خودبین‌تر، فریب‌آمیزتر و، از انتقادات روزافزون، عصبانی‌تر شده‌ است. تکنوکرات‌های جدید در ظاهر از ارزش‌های روشنگری -خرد، پیشرفت و آزادی- صحبت می‌کنند، ولی در واقع پیش‌گام جنبشی متحجرانه و ضددمکراسی هستند. بسیاری از آن‌ها مدعی حمایت بی‌قید‌و‌شرط از آزادی‌ بیان هستند، ولی از کسانی که تملقشان را نمی‌گویند کینه به دل می‌گیرند. آن‌ها عموماً اعتقادات عجیب‌و‌غریب دارند، مثلاً اینکه هر نوع پیشرفت فناورانه کاملاً و ماهیتاً خوب است، اینکه تا هر وقت بشود باید چیزهای جدید ساخت، اینکه جریان روان اطلاعات، بدون توجه به کیفیت آن، بالاترین ارزش است، اینکه حریم شخصی توهمی تاریخ‌مصرف‌گذشته است و اینکه ما باید از آن روزی که هوش ماشین از هوش بشر بیشتر می‌شود استقبال کنیم. و مهم‌تر از همه اینکه قدرتشان باید بدون محدودیت باشد. سامانه‌هایی که ساخته‌اند یا دارند می‌سازند -تا سیم‌کشی ارتباطات را عوض کنند، شبکه‌های ارتباطات اجتماعی انسان را بازسازی کنند، جای هوش مصنوعی را در زندگی روزمره باز کنند و غیره- چنین اعتقاداتی را به مردم تحمیل می‌کنند، مردمی که نه نظرشان خواسته می‌شود نه معمولاً آن‌طور که باید از چیزی مطلع می‌شوند. با همۀ این احوال، آن‌ها همچنان تلاش می‌کنند به‌دروغ نشان دهند ستم‌دیدگانی ماجراجو هستند. عموماً سیلیکون‌ولی را با وال‌استریت یا واشینگتن دی سی مقایسه می‌کنند و درست هم هست؛ همۀ این‌ها مراکز قدرت هستند و برای کسانی که غالباً بلندپروازی‌هایشان از انسانیتشان پیش می‌افتد جذابیت دارند. اما تأثیر سیلیکون‌ولی بسیار بیش از تأثیر وال‌استریت و واشینگتن است. سیلیکون‌ولی، شاید از روزگار نیو دیل به این‌سو، بیش‌از هر مرکز قدرت دیگری در کار مهندسی مجدد جامعه بوده است. بسیاری از شهروندان آمریکا، به‌حق، نگران اقتدارگرایی فزاینده در میان جمهوری‌خواهان طرفدار ترامپ هستند، ولی احتمالاً عامل قدرتمند دیگری را که مخالف آزادی است نادیده می‌گیرند: سلاطین خشمگین و بسیار قدرتمند دنیای فناوری. ماجرای شکسپیری سال گذشته در شرکت اپن‌ای‌آی نشان می‌دهد که جنبه‌های منفی ذهنیت «بکوب و جلو برو»ی فیسبوک تا چه حد در سیلیکون‌ولی پذیرفته شده و مورد اقبال است. اپن‌ای‌آی در سال ۲۰۱۵ و در قالبی غیرانتفاعی تأسیس شد و هدفش عرضۀ هوش مصنوعی عمومی به جهان بود، به طریقی که منجر به خیر عمومی شود. فلسفۀ شکل‌گیری آن اعتقادی بود که می‌گفت فناوری بسیار قدرتمندتر و خطرناک‌تر از آن است که تنها با انگیزه‌های تجاری توسعه یابد... سیلیکون‌ولی همچنان بسیاری از افراد فوق‌العاده مستعد را که برای انجام کارهای سودمند تلاش می‌کنند و می‌خواهند جامعۀ جهانیِ داده‌ای و آنلاین را به بهترین شکل محقق سازند جذب خود می‌کند. حتی زیان‌بخش‌ترین شرکت‌ها نیز ابزارهایی فوق‌العاده ساخته‌اند. اما این ابزارها، در مقیاس وسیع، سیستم‌های دستکاری و کنترل نیز هستند. وعدۀ یگانگی می‌دهند و تخم نفاق می‌کارند؛ دعوی دفاع از حقیقت دارند و دروغ می‌پراکنند؛ خود را در لفاف مفاهیمی چون توانمندسازی و آزادی می‌پیچند، ولی بی‌امان مراقب ما هستند. ارزش‌هایی که دست‌آخر غلبه می‌یابند غالباً ارزش‌هایی هستند که حس عاملیتمان را تقلیل می‌دهند و ما را همچنان معتاد فیدهای فضای مجازی نگه می‌دارند. وعدۀ نظری هوش مصنوعی، مثل وعده‌ای که روزگاری رسانه‌های اجتماعی می‌دادند، امیدوارکننده و مطابق اهداف پرشورترین طراحانش خیره‌کننده است. هوش مصنوعی واقعاً می‌تواند بیماری‌های گوناگون را درمان کند، واقعاً می‌تواند دانش‌پژوهی را متحول و علوم فراموش‌شده را مجدداً احیا کند. اما سیلیکون‌ولی، زیر نفوذ مسئله‌سازترین گرایشات تکنوکراتیک، همان استراتژی‌های مورد استفاده در گسترش و انحصاری‌کردن رسانه‌های اجتماعی را تکرار می‌کنند. دغدغۀ اپن‌ای‌آی، مایکروسافت، گوگل و دیگر شرکت‌های طلایه‌دارِ هوش مصنوعی احتیاجات عمومی یا شناختی مردم نیست و پرواضح است که در فرایندهایشان شفافیت یا احتیاط جایی ندارد. برعکس، همۀ آن‌ها درگیر رقابت برای گسترش سریع‌تر و سود بیشتر هستند. هیچ‌یک از این اقدامات بدون منطقِ اجتناب‌ناپذیریِ موجود در تکنوکراسی امکان‌پذیر نیست -منطقی که می‌گوید اگر می‌توانی چیز جدیدی بسازی، باید بسازی. سال گذشته آلتمن، ضمن اشاره به تلاش‌های اپن‌ای‌آی در توسعۀ هوش مصنوعی عمومی، به همکارم راس اندرسن گفت «تصور می‌کنم در یک جهان ایدئال چنین کارهایی وظیفۀ دولت‌هاست». ولی آلتمن همچنان خودش مشغول ساختن آن بود. یا آن‌طور که زاکربرگ سال‌ها پیش به نیویورکر گفت "آیا بالاخره یک شبکۀ اجتماعی بسیار گسترده ساخته نمی‌شد؟ {...} اگر ما نمی‌ساختیم، کس دیگری می‌ساخت." شکوفایی فناوری، در آغاز، محصول ایدئولوژی سیاسیِ پس از جنگ جهانی اول بود که جمع کوچکی از دانشمندان و مهندسانِ مستقر در شهر نیویورک می‌خواستند ساختار اجتماعی تازه‌ای را جایگزین دمکراسی نیابتی کنند و مسئولیت را به خواص دنیای فناوری بسپارند. بااینکه جنبش آن‌ها از نظر سیاسی دچار مشکل شد -و مردم درنهایت به طرح نیو دیلِ رئیس‌جمهور روزولت اقبال بیشتری نشان دادند- به‌لحاظ فکری موفقیت بیشتری کسب کرد و در کنار مدرنیسم در هنر و ادبیات، که با این جنبش ارزش‌های مشترکی داشتند، وارد روح زمانه شد. «چیزی نو بساز»، شعار مدرنیستی شاعر آمریکایی، ازرا پاوند، به‌خوبی می‌توانست اصل راهنمای تکنوکرات‌ها قرار بگیرد. جنبش مشابه دیگرْ فوتوریسم ایتالیا به سرکردگی چهره‌هایی چون مارینتیِ شاعر بود که از شعارهایی مثل «راکد نمانید، حرکت کنید» و «آفرینش نه تفکر» استفاده می‌کرد. کنش به‌خاطرِ نفس کنش سرشت تکنوکرات‌ها و فوتوریست‌ها بود. مارینتی در سخنرانی سال ۱۹۲۹ خود گفت «ما به گشت‌و‌گذار در باغی محصور میان درختان اسرارآمیزِ سرو که بر ویرانه‌ها و عتیقه‌های پوشیده از خزه سایه افکنده‌اند قانع نیستیم». «ما معتقدیم که تنها سنت ارزشمند ایتالیا عدم تقید به سنت است». اشتیاق فوتوریست‌های برجسته به فناوری، کنش و سرعت دست‌آخر آن‌ها را به‌سوی فاشیسم سوق داد. مارینتی پس از انتشار مانیفست فوتوریسم (1909) مانیفست فاشیسم (1919) را منتشر کرد. دوست او، ازرا پاوند، شیفتۀ موسیلینی شد و با همکاری رژیم برنامه‌ای رادیویی تهیه کرد که به تبلیغ فاشیسم می‌پرداخت، با آب‌و‌تاب از کتاب نبرد من تعریف می‌کرد و موسیلینی و هیتلر را می‌ستود. گذار از فوتوریسم به فاشیسم ناگزیر نبود -بسیاری از دوستان پاوند کم کم از او میترسیدند یا تصور می‌کردند دیوانه شده- ولی این اتفاق نشان می‌دهد در دوره‌های ناآرامی اجتماعی جنبش‌های فرهنگیِ مبتنی‌بر انکار افراطی تاریخ و سنت، با ته‌رنگی از عصبانیت، ممکن است به ایدئولوژی‌ای سیاسی تبدیل شوند. در ماه اکتبر، مارک آندریسن، تکنوکرات و سرمایه‌گذار کسب‌و‌کارهای نوپا، مقاله‌ای به سبک سیلان ذهن و با عنوان «مانیفست تکنو-آپتیمیست» در وبسایت شرکت خود منتشر کرد، معجون ایدئولوژیک ۵۰۰۰کلمه‌ای که به‌طرزی هراس‌انگیز فوتوریست‌های ایتالیایی، چون مارینتی، را تداعی و آشکارا تأیید می‌کرد. آندریسن، علاوه‌بر آنکه یکی از بانفوذ‌ترین سرمایه‌گذاران میلیاردر سیلیکون‌ولی است، به زودرنجی و سرکشی مشهور است و به نظر می‌رسد که این مانیفست را، به‌رغم القای خوش‌بینی در عنوان آن، تا اندازه‌ای تحت‌تأثیر خشم خود نوشته است، خشم از اینکه چرا فناوری‌هایی که او و اسلافش توسعه بخشیده‌اند دیگر «آن‌طور که باید تحسین نمی‌شوند». این مانیفست متنی روشنگر است و حکایت از نگرشی دارد که مورد حمایت او و تکنوکرات‌های دیگر است. آندریسن می‌نویسد «هیچ مشکلی نیست که با پیشرفت فناوری حل نشود» -ازجمله مشکلات ناشی از خودِ فناوری. او می‌نویسد که فناوری نه‌تنها باید همیشه در حال پیشرفت باشد، بلکه همواره بر سرعت پیشرفت خود بیفزاید «تا حرکت رو‌به‌بالای سرمایۀ فناوری تا ابد ادامه یابد». و از آنچه فعالیت‌هایی علیه فناوری می‌خواند -تحت عناوینی چون «اخلاق فناوری» و «خطر وجودی»- به‌شدت انتقاد می‌کند. یا آنچه را که چه‌بسا بتوان اعتقادنامۀ رسولانِ جنبش سیاسی نوپدید او دانست در نظر بگیرید:

ما معتقدیم که باید هوش و توان را در حلقۀ بازخورد مثبت قرار دهیم و هر دو را به بی‌نهایت برسانیم.

ما معتقد به خطرپذیری هستیم؛ سفر قهرمان را در پیش گرفتن؛ شوریدن علیه وضع موجود؛ کاوش در سرزمین‌های ناشناخته؛ شکست‌دادن اژدهاها و غنایم را به خانه آوردن.

ما معتقد به طبیعت هستیم، ولی به غلبه بر طبیعت نیز اعتقاد داریم. ما انسان‌های بدوی نیستیم که از صاعقه بر خود بلرزیم. ما شکارچی رأس هرم غذایی هستیم و آذرخش در خدمت ماست.

آندریسن از چند «قدیس پشتیبانِ» جنبش خود نام می‌برد که مارینتی یکی از آن‌هاست. او از مانیفست فوتوریسم نقل‌قول می‌کند و هرکجا مارینتی نوشته «شعر»، او گذاشته «فناوری»:

زیبایی تنها در مبارزه یافت می‌شود. هیچ شاهکاری نیست که سرشتی پرخاشگرانه نداشته باشد. فناوری باید حمله‌ای تند به ناشناخته‌ها باشد، تا آن‌ها را به تعظیم در برابر انسان وادار کند.

درحقیقت مانیفست آندریسن فاشیستی نیست، ولی بی‌تردید افراطی است. او از موضعی منطقی آغاز می‌کند -که به‌طور کلی فناوری زندگی بشر را به میزان فوق‌العاده‌ای ارتقا بخشیده است- ولی بعد آن را می‌پیچاند تا به چنین نتیجۀ نامعقولی برسد که هر تلاشی در جهت مهار پیشرفت فناوری، تحت هر شرایطی، مذموم است. این دیدگاه، اگر فرض کنیم در صداقت کامل بیان شده، تنها در اعتقادات مذهبی قابل توجیه است و درعمل فقط به درد معاف‌کردن او و غول‌های دیگر سیلیکون‌ولی از مسئولیت‌های اخلاقی یا مدنی می‌خورد تا هرچه می‌توانند چیزهای جدید بسازند و، بدون درنظرگرفتن تاریخ یا زیان‌های اجتماعی، کسب ثروت کنند. آندریسن از فهرست «ایده‌های ترسناک» و دشمنان خود هم یاد می‌کند و از طرف‌دارانش می‌خواهد منکوبشان کنند. «نهادها» و «سنت» ازجملۀ این دشمنان هستند. آندریسن می‌نویسد «دشمن ما نگرش‌های عقل‌کل‌مآبانه، موثق و کارشناسانه‌ای‌اند که درگیر نظریات انتزاعی، عقاید تجملی و مهندسی اجتماعی هستند و از دنیای واقعی بریده‌اند و فریب‌آمیز، غیرمنتخب و خودسرند -اختیار زندگی مردم را به دست می‌گیرند، در‌حالی‌که از عواقب آن کاملاً در امان هستند». جالب اینجاست که این توصیف خیلی بیشتر با رفتار آندریسن و دیگر نخبگان سیلیکون‌ولی سازگار است. دنیایی که آن‌ها طی دو دهۀ گذشته به وجود آورده‌اند یقیناً دنیای مهندسی اجتماعی بی‌محابا، بدون تبعات برای مهندسانش، است که نظریات انتزاعی و عقاید تجملی‌ خودشان را به ما قالب می‌کنند. برخی اصول فردی که آندریسن در مانیفست خود مطرح می‌کند خنثی و بی‌دردسر هستند. اما، با توجه به موقعیت و قدرت او، افراط‌گرایی گستردۀ این مانیفست باید حواستان را جمع کند....»

پیوند تکنولوژی و فاشیسم، ارتباط مشخصی با پنهان ماندن خطر تکنولوژی ارتباطی نوین دارد که میتوان آن را با اعتماد به نفس کافی، در مقوله ی به خدمت درآمدن تکنولوژی نازی به همراه دانش روانسنجی آن در پروژه های امریکایی سازمان سیا مثل ام کی اولترا ردیابی کرد. نازی ها علایق عرفانی خاصی به افسانه ی "خورشید سیاه" داشتند: یک منبع مرموز انرژی که مثل نور خورشید انرژیزا است ولی همانطورکه اسمش انعکاس میدهد نامرئی تشریف دارد. در عملیات روانی، خورشید سیاه استعاره ای از اتفاقات نامرئی ذهن در آنچه فروید و یونگ "ناخودآگاه" میخوانند است که اطلاعات آشکار و خودآگاه –که خورشید روشن آنها را نمایندگی میکند- مانع از توجه به آنها میشوند و درنتیجه آنها راحت تر و بدون مقاومت خاصی از سوی فرد او را تحت شرایط مغزشویی قرار میدهند. در مورد خود نازی ها آنچه خیلی در بوق و کرنا میشود، جنگ طلبی و استبداد آشکار آنها است و این مانع از توجه به ایدئولوژی های پنهان آنها میشود که اکنون به خدمت حکومت های دموکراتیک غرب مدرن درآمده است. به پیروی از آنها امروزه هم اخبار پرسروصدای جنگ ها و حکومت های استبدادی تبدیل به اطلاعات خودآگاه میشوند تا حواس ها را از آنچه از طریق تکنولوژی به ناخودآگاه القا میشود پرت کنند. ظاهر قضیه این است که همه از جنگطلبی و تهدید آشکار متنفرند و در حال دفاع از خود هستند و نفرت خود را با سرنگون کردن نازیسم آلمان و فاشیسم ایتالیا آشکار کرده اند. اما ایدئولوژی های مربوطه درواقع هنوز زنده اند و در به اصطلاح فاتحان به حیات خود ادامه میدهند. نازیسم و فاشیسم، چهره هایی جهنمی دارند و از جنس تارتاروسند. ددخویی آشکار نسبت داده شده به آنها در حد ددخویی نسبت داده شده به تاتارها یا مغول ها افراطی و مبالغه آمیز است و ربطشان هم در "تارتار" خوانده شدن تاتارها در منابع قدیم آشکار میشود. تارتار نام از تارتاروس یا جهنم دارد که زئوس یا ژوپیتر، خدای اعظم روم، پس از سرنگون کردن تیتان ها که خدایان پیشین باشند، آنها را بدانجا تبعید کرده بود. با این حال، نازی ها به لحاظ ایدئولوژیک، آنقدر از غرب مدرن فاصله ندارند که بخواهیم آنها را در تارتار یا تاتار بودن، از غرب لیبرال منفک کنیم. آمیزه ی تکنولوژی و جنگسالاری در آنها هم آمیزه ای آشنا در تاریخ نویسی سنتی است. در ادبیات مسیحی، کرونوس یا ساتورن، رهبر تیتان ها و پدر زئوس، که گاهی خدای خورشید سیاه و خورشید روشن با هم است، بارها با بنیانگذار تمدن پیشرفته یعنی نمرود شاه بابل تطبیق میشد. تمدن بابلی همواره در مقابل بدویت سکاها یا اسکیت ها که تاتارهای باستانیند قرار داشت و خصلت آشکار اسکیت ها، جنگ طلبی و میل به غلبه با زور عنوان شده است. در کتاب مقدس، پیشگویی شده است که بابل، به سزای تخریب معبد یهوه –نسخه ی عبری ژوپیتر- در اورشلیم، توسط مهاجمان شمالی یاجوج و ماجوج یا همان سکاها نابود خواهد شد. البته نابودی بابل، رد گم کنی است چون اصل آن، این است که توان تمدن سازی باقی میماند ولی به خدمت جنگسالاران سکایی درمی آید و مطامع آنها را تامین میکند که این مطامع گاهی به نفع مردم و گاهی به ضرر آنها تمام میشود. اتفاقی که در این بده بستان رخ میدهد، این است که خدایان انسان نمایی در زمین، جای خدایان آسمانی را میگیرند و رهبران و جنگسالاران، رنگ این خدایان زمینی را به خود میگیرند. عیسی مسیح به عنوان یک انسان، یک شاه، و همزمان نسخه ی زمینی الله یا الوهیم، نماینده ی این تغییر رویه ی مذهبی است. یسوع یا عیسی، در لغت همان یوشع –هر دو لغت به معنی منجی- است که جانشین جنگسالار موسی است و دچار تغییر محتوا شده تا آشکاری تغییرات با جنگ و زور را تخفیف دهد. او را میتوان در جایگاه آن زئوسی که به دوران تیتان ها خاتمه میدهد، با نابودی تمدن های آناکیم یا انسان های هیولایی در بلایای نازله از سوی یهوه نیز مرتبط دید. مسیح قابلیت تطبیق یابی با افسانه های مربوطه را دارد. او به خاطر داشتن لقب ایکتیس یا ماهی، میتواند با پوزیدون یا نپتون خدای آب ها تطبیق شود که گاهی یک انسان-ماهی است و به خاطر هدایت آب ها میتواند با سیل نوح ارتباط یابد که مهمترین تمهید یهوه برای نابود کردن آناکیم بوده است. امروزه زمان این سیل را هزاران سال پیش میدانند ولی تصاویر قدیم از بنای شهرهای قرن 19 اروپا و امریکای شمالی بر بسترهای فربه از گِل، نشان میدهد که ظاهرا در ابتدا زمان این سیل، چندان دور از قرن های 18 و 19 تلقی نمیشده است. بنابراین تمدن نوین میتوانسته احیای یک تمدن ضربه دیده ی سکایی باشد که از این فرصت، برای برسازی یک اصل ماقبل سکایی به نفع خود استفاده کرده است و تحقیقات ویلهلم کامیر مورخ آلمانی قرن بیستم حول جعلی بودن تمام منابع کلاسیک منسوب به یونان و روم باستان، این گمانه را تایید میکند. اتفاقا کمی قبل از کامیر، امکان این نظریه پردازی بوده که به اصطلاح روم باستان، مرحله ای از رشد جنگسالاری در یک تمدن بالقوه ی سکایی بوده است. همانطورکه میدانیم روم باستان در زمانی که با کمبود سرباز روبرو شد از میان بربرهای تابع امپراطوری شامل قبایل گاول و ژرمن عضوگیری کرد و اینها از این فرصت برای نابود کردن و غارت روم توسط همقبیله ای های خود سود بردند. اشرافیت های این قبایل، عمدتا نیمه هون بودند که هون ها همان سکاها هستند. چالز لاسال در کتاب "خاستگاه ملل و زبان های غربی" (1883) نابودی و غارت روم توسط گوت ها و واندال ها و هون ها را با نابودی و غارت آشور توسط مادها مقایسه میکند. در هر دو روایت، اقوام بربر خودی باعث ساقط شدن کشور شدند و در هر دو روایت، علت پر تحرک شدن این قبایل، تاثیر قوی سکاها بر نواحیشان بود. لاسال، اشاره میکند که تا قبل از آشوری ها میل به نابودگری در تمدن سامیان پایین، و داستان تخریب یک شهر توسط شهری دیگر نادر بود. صور و صیدا علیرغم رقابتشان هیچ وقت برای نابودی هم توطئه نچیدند. دمشق علیرغم میل به گرفتن جای آنها همیشه بر سلطه ورزیدن بر آنها تمایل داشت و نه تخریب آنها به نفع خود. بابل و دمشق همدیگر را تحمل میکردند ولی همواره تعامل با هم را بر حذف همدیگر ترجیح میدادند. اینها با بربریتی که در تخریب آشور و نینوا توسط مادها و سکاها بروز کرد تضاد آشکاری دارد. ازاینرو لاسال معتقد است که نابودگری و شرارت خود آشور، نتیجه ی تاثیرپذیریش از سکاها است. سکاها به خدمت یک تمدن رو به رشد درآمدند و سپس با حذف دولت متبوع خود، بر همه چیز سیطره یافتند. آنها اختیار سیستم تجارتی فنیقی را به دست گرفتند و در شرق، آن را از شوش تا دهلی و قراقوروم گسترش دادند. در غرب هم در سکایی کردن دستگاه فنیقی کارتاژها همت گماشتند و با آن تا اروپا، اعماق افریقا و با رفتن به آن سوی اطلس در قاره ی نوین امریکا ریشه دواندند. اگرچه لاسال به صراحت این را نمیگوید، ولی از فحوای کلامش این فکر به ذهن میرسد که نابودی روم باستان توسط هون ها و نیمه هون ها، همان نابودی آشور توسط سکاها و نیمه سکاها است و روم مقدس که درواقع همان روم غربی واقعی است، اولین استقلال اروپا از آسیا است و نکته ی جالب این است که جدا شدن روم غربی از روم شرقی به طور قطعی در سال 395 و با مرگ امپراطور تئودوسیوس رقم خورد. این اتفاق دقیقا هزار سال بعد از نابودی آشور در یورش مادها در سال 605 میلادی افتاده است. شاید این به نوعی آغاز قبلی تاریخ و زمان ظهور مسیح هم بوده است. چون یک نظریه ی رایج در غرب این است که هزار سال از تاریخ کنونی اضافی است و علت اختراع این هزار سال این بوده که قبل از عدد سال، حرف I به نشانه ی IESUS یا عیسی قرار میگرفت و این I با عدد 1 اشتباه شده است و گاهی هم به جای I، J به نشانه ی JESUS قرار میگرفته است. بر اساس این نظریه، سال 1 میلادی بعدا با سال 1001 میلادی جانشین شده است و ما حالا باید در نظر بگیریم که قبلا سال 1001/1 همان سالی بوده که الان سال 395/1395 میلادی است. همچنین باید توجه داشت که تنها منطقه از روم که توسط رومی ها فتح نشد و اشرافیتش به جا ماندند و رومی شدند، اردن بود و درصورتیکه نابودی روم همان نابودی آشور باشد، اعراب تاجرپیشه ی این منطقه بیشترین بخت بقا و توسعه ی خود را داشتند و این میتواند عربی مآب شدن خاورمیانه و جدا شدن فرهنگیش از روم لاتینی شده ی غرب را توضیح دهد. این عربی شدن میتوانسته بدون افسانه ی فتوحات اعراب و در بستر حکومت های مغولی/سکایی قرون 14 و 15 خاورمیانه رقم بخورد. مغول ها به عنوان تارتار یا نیروهای جهنمی، میتوانند منعکس کننده ی فرم انسانی شده ی نیروهای جهنمی باشند که با نازل شدن بر زمین، باعث تغییرات آب و هوایی ناخوشایند شده اند. پروفسور مایک کاپلان از لامونت، بر اساس بررسی اسناد تاریخی، سال های بین 1400 تا 1900 را دوران اصلی وقایع آب و هوایی مخرب موسوم به عصر یخبندان کوچک میداند هرچند مقدمه ی این دوران، از اوایل قرن 14 شروع شده بود که از این جهت، سال 1395 باز یک سال آستانه ای مناسب به نظر میرسد. اما حتی انتهای قرن 14 هم بیش از حد زود است. میتوان روی نقشه های اروپایی منسوب به قرن 17 تمرکز کرد که شمال افریقا و شبه جزیره ی عربستان را پر از شهر نشان میدهند و در اواسط قرن 18، جای آنها را نقشه هایی میگیرند که در آنها این دو منطقه با صحاری کم جمعیت عوض شده اند. گل و لای محل برسازی شهرهای اروپایی-امریکایی قرن 19 که روایت سیل نوح را برجسته میکرد، میتوانست بهانه ی خوبی برای تحت الشعاع قرار دادن فجایع آب و هوایی مختلف با بلای سیل باشد؛ اما دلیل اصلی این کار، احتمالا در سه بلای متواتر فنگ شویی چینی هنوز محفوظ مانده است: بعد از بلای آب، بلای آتش و بلای فلز رخ میدهند. پس انتظار داریم بعد از پایان دوران قبلی، آتش برای تکثیر فلز و برسازی تمدن نوینی بر فلزات یعنی تمدن مدرن غربی به کار افتد و این تمدن جدید، بتواند به طور قانونی دنباله ی کار نابودگری بقایای مظاهر تمدن پیشین را بگیرد.:

“our timeline could be much shorter than we think”: KORBIN DALLAS: STOLEN HISTORY: 19 JUN 2021

دلیل این که سال 395 جای سال 1 را گرفت، میتواند نومرولوژی آن باشد که میتواند جمع ارقام ابجد حروف یونانی صداهای زیر باشد:

300 : ت

90 : ق

5 : ِ

معادل عبری جمع این حروف، لغت "تقه" taqa شکل دیگر tauqeh است در عبری به معانی دست زدن و بخصوص شیپور زدن برای اعلام زمان وقوع یک عمل یا واقعه ی جدید بخصوص شیپور جنگ. میتوانید از ترکیب صحنه های بالا به شیپورهای سپاه یوشع برسید که چون به صدا درآمدند، دیوارهای اریحا فرو ریخت؛ مظهری از سقوط شهرهای باستانی. این که نماد اریحا در یک جنگ از بین رفت، نابودگری با فلز را یادآور به تکثیر سلاح های فلزی و تا اندازه ای خاک برداری آوار با ماشین آلات فلزی میکند. ولی میدانیم که فرهنگ ها بیشتر از این که بر بدنه ی مادی خود متکی باشند، در روح های مردم ریشه دارند و بنابراین سلاح های فلزی و ماشین آلات فلزی، ابزار استتار وسایل فلزی مهمتری هستند که ارواح را دگرگون میکنند و همانطورکه اسمشان مدیوم یا رسانه نشان میدهد، واسطه های القای اطلاعاتند. هدف، تسخیر مردم است ولی نه فقط با جنگ سخت، بلکه بیشتر با جنگ نرم و از طریق وا داشتن مردم نواحی مختلف جهان –چه در به اصطلاح «غرب» با به اصطلاح «شرق»- به تمکین از حکومت های قدرتمند غربی. برای این کار، آنچه درواقع جنگ و غلبه گری است، ظاهر خود را به مقوله ی ظاهرا متضاد «عشق» تغییر میدهد.

این تغییر اخیر، مورد توجه موج سوم فمنیسم بخصوص فمنیسم پسااستعماری بوده که از تلاش فمنیسم غربی برای یکسان کردن زنان تمام نقاط دنیا با تصویر ایدئال زن غربی انتقاد میکنند و البته خود با اتهام تفرقه انداختن در جریان واحد فمنیستی در دنیا مواجه میشوند. فمنیسم پسااستعماری در دهه ی 1980 با مقاله ی ادری لرد به نام «ابزار ارباب، خانه ی ارباب را خراب نمیکند» شروع شد. منظور از ابزار ارباب، فمنیسم غربی و منظور از خود ارباب، اشرافیت سیاسی-اقتصادی غرب است. این اشرافیت سیاسی-اقتصادی در طول دوره ی استعمار، مسئول بدتر شدن اوضاع زنان در مستعمرات بودند و بعید است که وقتی دم از دفاع از حقوق زنان میزنند و انواع خاصی از فمنیسم را در جوامع تبلیغ میکنند، واقعا دلشان برای زنان یا کلیت مردم آن جوامع سوخته باشد و مطمئنند که این «ابزار» ها هنوز بیشتر به نفع خودشان است تا این که به ضررشان تمام شود. فمنیسم پسا استعماری بیشتر در هند هواخواه داشته است چون درآنجا خاطره ی زنده ای از سلب حقوق زنان بومی در دوره ی استعمار بریتانیا، سختگیرانه کردن مردسالاری در آن دوره و سوء استفاده های مکرر مردان هندی از این فرصت وجود دارد و یأس ناشی از عدم موفقیت در حذف این بدعت پس از انقلاب، حس تلخی در اذهان فعالان حقوق زنان ایجاد کرده که مانع از فراموشی این خاطره شده است.:

“gender and imoerialism in british india”: joanna liddle , rama joshi (1985): economic and political weekly: 20 (43)

فمنیسم پسااستعماری، تا حد زیادی پیرو نظریه ی جیمز بالدوین درباره ی ارتباط مستحکم استعمار با بازآفرینی جنسیت های زن و مرد و رابطه ی جنسی توسط مدرنیته در سطح جهان است. پیرو این نظریه، استعمار از عدم توجه جوامع بومی به آموزش زنان سود برده و از زنان، لوح های خالی ای ساخته که برای پیشبرد جوامع به سمت مطامع غرب بسیار مفیدند و حتی خود زن ها هم این را نمیفهمند. برای این منظور، شکلی بیش از حد مطیع و مظلوم از زن ظاهرا سنتی تولید میشود که مردان را به محدود کردن عشق به زنان متمایل کند. تا قبل از این و در شرایط وفور همجنسگرایی، مردان در بده بستان به همجنسان خود مشتاق و گاهی مجبور به رعایت حقوق متقابل بودند. اما زن مطیع استعماری، میتوانست آنها را به لذت زرنگبازی دچار کند و کم کم و در شرایطی که تصویر زن مطیع ظاهرا میتوانست سببساز حفظ حیا شود، علاقه ی افراطی مردان به جذب کردن همه ی زنان به خود، تدریجا سد عفاف و حیا را برداشت و جوامع مردانه و مردسالار را به سمت استقبال از تصویر رسانه ای زن بی عفت غربی هدایت کرد، امری که درنهایت به ضرر خود مردان تمام شد. در این دیدگاه، آنچه عشق نامیده میشود، درواقع یک برسازه ی توجیه چپاول و سوء استفاده است. عشق به زن محدود میشود تا رفتار سوء استفاده گرانه عاشقانه تلقی میشود و مرد با پذیرفتن این مطلب، سوء استفاده ی استثمارگران غربی از خودش را هم "عشق" بپندارد و به اندازه ی زن مظلومی که مطیع همسر یا معشوق خیانتکار خود است، در مقابل عشق چپاولگر غربی، سر تسلیم فرود آورد. ("مشکل عشق: تاملی درباره ی نسبت عشق و مردسالاری": رها نبوتی: زنان امروز: شماره ی 52: زمستان 1403)

houria bouteldja در یک مقاله تحت عنوان feminist or not?: thinking about the possibility of a decolonical feminism with james baldwin and audre lorde برای دپارتمان مطالعات قومیتی و مرکز علوم انسانی تاونسند در 15 آوریل 2014 (به نقل از patri des indigenes de la republique: 5 dec 2014) با بهره گیری از جیمز بالدوین و ادری لرد، تاکید میکند که این وضعیت، به این خاطر بر ضد زن بومی تمام میشود که بر ضد مرد بومی است و مرد بومی را دچار وضعیت روانی ناجوری کرده است و تا وقتی به مرد بومی کمک نشود، زن بومی هم نجات نخواهد یافت. به گفته ی بوتلجا، مرد استعمار زده به سبب قرار داشتن تحت «اثرات یک مردسالاری نژادپرستانه ی سفیدپوستان که روابط جنسیتی را در جوامع بومی تشدید میکند» دچار احساس «اختگی فرهنگی» شده و این وضعیت روحی او را دچار انحطاطی کرده که آتشش دامن زنان را هم میگیرد. بوتلجا این وضعیت را مشابه توصیف جیمز بالدوین از مردان سیاهپوست امریکایی میخواند آنجاکه بالدوین میگوید: «مطمئنا هیچ معیاری از مردانگی در این کشور وجود ندارد که کسی بتواند به آن احترام بگذارد. بخشی از وحشت سیاهپوست بودن در امریکا قرار داشتن در دام تقلید کردن از یک تقلید است.» بوتلجا، مطلق و یکدست بودن فمنیسم غربی را که میخواهد همه ی زنان جهان را بدون توجه به ظرف فرهنگی و مختصات سیاسی-جغرافیایی-اقتصادیشان و اصلا تفاوت مشکلاتشان با هم، یکجا شبیه تصویر تبلیغ شده از زن موفق غربی کند، نسخه ی زنانه ی همین «تقلید» میشمرد. او ضمنا انتقاد نرمی هم به فمنیست های اسلامی میکند آنجاکه آنها اسلام را به سبب دادن حقوق زیاد به زنان، پیشگام فمنیسم و فمنیسمی قبل از فمنیسم غربی میشمرند. بوتلجا میگوید وقتی میگوییم فمنیسم، همه به یاد فمنیسم غربی می افتند درحالیکه زمینه هایی که اسلام در آنها با زنان جوامع تحت تبلیغ مواجه میشد، به کل متفاوت از زمینه ی مدرن ظهور فمنیسم غربی است، پس وقتی ما میگوییم اسلام فمنیسم ماقبل غربی است و درباره ی احیای حقوق زنان، یک کلمه ی مطلق غربی درباره ی یک وضع خاص را به کار میبریم، زمینه ی غربی را در نزد بخشی از علاقه مندان به اسلام جذاب تایید نموده ایم و شرایط را برای تکرار زمانبر و پرتلفات این چرخه ی معیوب فراهم میکنیم.

بعضی حتی از «فمنیسم امپریالیستی» سخن رانده اند و گفته اند که دلسوزی فمنیسم رایج برای زنان جهان سوم در بسیاری از موارد، آنقدر غیرواقعی است که در جهانبینی اکثریت زنان آن جوامع درک نمیشود مثلا stephanie cawley در مقاله ی «حجاب و فمنیسم پسااستعماری» (2019) مینویسد بخش بزرگی از زنان مسلمان محجبه در خاورمیانه میپرسند چطور ممکن است فمنیسم به ادعای آزاد کردن زنان، حجاب اسلامی را با پوششی «بیش از حد جنسی» جایگزین کند و زنان از چنین پوششی احساس آزادی کنند؟! ویلیام پارسونز، دراینباره خاطره ی کشف حجاب اجباری در ایران زمان رضاشاه را نبش قبر میکند و یادآوری میکند که در آن موقع، این، نه خواست اکثر زنان جامعه، که صرفا خواست اشرافیت حاکمی بود که رژیم سلطنتیشان به شدت استوار بر پدرسالاری و مردسالاری افراطی بود، چنانکه امروزه هم در فرانسه مهمترین کسانی که علم مبارزه با حجاب اسلامی در کشور را بالا میبرند، مردان خودمحوری هستند که آخرین چیز مهم برایشان ممکن است استقلال زنان باشد. به نظر پارسونز، همه جا همینطور است و سیاست های افراطی طالبانی برای استقرار حجاب شرعی و سیاست های سکولار حول تحقیر یا تقبیح حجاب، به یک اندازه خواست هایی مردانه و در جهت منافع اشرافیت های مردسالار هستند.:

“are forced veiling and forced unveiling similar or contradictoty policies?”: william parsons: academia.edu

همانطورکه میدانیم هم در مورد متشرعان حامی حجاب اجباری و هم در مورد سکولارهای مایل به حذف حجاب اسلامی از جامعه، با مردانی طرفیم که معتقدند صلاح زنان را از خودشان بهتر میدانند؛ نسخه های تکثیر شده ی شوهر عاشقی که به خاطر عشق، از همسرش انتظار اطاعت بی چون و چرا دارد. همانطورکه متوجه شدیم، همین رابطه به رابطه ی غرب با شرق یا حاکم غربگرا با ملت هنوز غربی نشده برقرار میشود و به همان اندازه ای که عشق رمانتیک بین زن و مرد، در ادبیات و سینمای تحت کنترل استعمار غرب بی منطق است، حالت بی منطق پیدا میکند و به همان اندازه ی داستان های مهیج رمان ها و فیلم ها، به معشوق ها صدمه میزند. نمونه اش را داریم الان در اوکراین میبینیم. نگاه کنید ببینید چطور «عشق» سیاستمداران به مردم اوکراین، برای غربی کردن آنها کشورشان را ویران کرد و به آنها صدمات جانی و مالی وارد نمود؟! عشقی که میتواند چنین مردمش را فدای بلندپروازی های سیاستمداران غربی کند، خیلی کارهای دیگر هم میتواند بکند؛ مثلا میتواند کل فرهنگ یک مملکت را برای نزدیک شدن به عاشق پرجذبه و مستبدی مثل روح سیاست در غرب، بازتعریف کند.

اوکراین زمانی یک سرزمین کاملا روسی بود و امروزه بر هویت "اوکراینی" در حال تاکید میشود که اصطلاح "اوکراین" را نه بومیان بلکه لهستانی و اهالی اطریش-مجارستان درباره ی این سرزمین به کار میبردند و خودشان تا زمان فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، خودشان را روس میدانستند. درحالیکه به اصطلاح زبان اوکراینی درواقع فقط یک گویش از زبان روسی جنوبی است، ولی حالا در اوکراین مسابقه ای برای «کشف» منابع زبان بومی به جریان افتاده و ادیبان و استادان ادبیات، درصدد احیای زبان "ملی" اوکراین هستند. صداها برای جانشین کردن الفبای کشور که الفبای سیریلیک روسی است با الفبای لاتین غربی هم بسیار بالا است. همه ی اینها دارد در قرن بیست و یکم و در مقابل چشمان جهانیان اتفاق می افتد. حسابش را بکنید که چنین فرهنگ کشی ای در قرن 19 و در نیمه ی اول قرن بیستم، زمانی که بیشتر مردم دنیا بی سواد بودند و تعلیم و تربیت مدرن اجباری تازه پا بود، چقدر راحت تر بود. حالا در عصر ارتباطات، دیگر حتی مدارس اجباری هم برای بازتعریف انسان ها آنقدر مهم نیستند که شبکه های اجتماعی؛ سیستم های شلیک گلوله های نادیدنی اطلاعاتی که از داخل یک سری سلاح های فلزی به نام کامپیوتر و موبایل، اذهان جوانان ممالک را به رگبار میبندند.

خدایی به نام هوش مصنوعی : بازسازی ایجاد مذاهب قدیم در سمتگیری اقبال مردم به مدرنیته

تالیف: پویا جفاکش

یک خورشید درخشان که از پشت تپه ای زیبا طلوع میکند نمادی رویایی و امیدبخش برای ایالت نیویورک به حساب می آید ولی به شرطی که شما جای بعضی از اهالی خود نیویورک نباشید. از دید آنها این تپه هرمی شکل است. شاید شما نتوانید درباره ی هرمی شکل بودنش قانع شده باشید چون شما پیش فرض های نیویورکی لازم را ندارید. درحالیکه بیشتر ما بر اثر تماشای صنعت سرگرمی و بخصوص فکر میکنیم همه ی امریکا شبیه نیویورک است، بسیاری از نیویورکی ها پرافاده هایی هستند که احساس میکنند توسط مجموعه ی عظیمی از "هیلی بیلی" ها (اصطلاحی همزمان به معانی دهاتی و بی فرهنگ) احاطه شده اند. زیادی رفت و آمد هیلی بیلی ها به شهرهای بزرگ باعث میشود تا ساکنان این شهرها احساس کنند جزیره هایی در چشم اندازهای روستایی بی پایان هستند. نواحی خالی از سکنه در امریکای شمالی بسیار زیادند و اکثرا تحت پوشش حمایت از حیات وحش قرار دارند. مردم از خود میپرسند که مگر یک سری جانور کوچک در حد و اندازه ی موش و خرگوش چقدر به حمایت نیاز دارند و چرا پارک هایی که از آنها جانورانی مثل خرس و گوزن گزارش میشوند در مقایسه با تعداد این پارک ها بسیار پایینند؟ زیادی گزارشات مشاهده و شکار شیر و جانوران ترسناک دیگر در امریکا مردم را کنجکاو کرده است. معمولا گفته میشود اینها جانوران دست آموزی هستند که صاحبانشان آنها را در طبیعت رها کرده اند. ولی مردم درباره ی این به اصطلاح «شیرهای شبح گون» phantom lions قانع نشده اند چون شیر یا ببر دست آموز چیزی نیست که شما به طور مکرر در خیابان های امریکا ببینید. بسیاری از مردم فکر میکنند –و نویسندگانی مثل برنت سوانسر این فکر را تایید میکنند- که این جانوران عظیم، از پارک های ملی ممنوع التصویر می آیند و درآنجاها که منظره هایشان هنوز در حد شکارگاه های بزرگ شیر در افریقا مانده است، غذای کافی برای خوردن دارند. این مناطق چه موجودات دیگری را میتوانند سیر کنند؟ گرگنماها؟ پاگنده ها؟ شاید هم غول ها. در امریکای شمالی تقریبا هر جایی که غاری هست، داستان های سرخپوستان درباره ی مردمان غولپیکری که در غارها زندگی میکردند وجود دارد. در نیویورک هم چنین داستانی هست. اینجا پای غول های سنگی غار هاوه در نزدیکی نیویورک در میان است که جزوی از افسانه های ایروکویی ها هستند و یک نقاشی از آنها را در بالا میبینید. به طرز مشکوکی عنوان شده که سفیدپوستان این غار را کاوش نکرده اند. چطور ممکن است؟ آیا آنجا خانه ی غول ها است؟ به خاطر همین است که بعضی دوست دارند تصور کنند کوه این غار، یک هرم پنهان شده است. وقتی هم که صحبت از هرم میشود همه به یاد مصر و فرار موسی از آن می افتند. موسی هم در مصر و هم در کنعان –جایی که به آن گریخت- با اولاد حام ابن نوح مواجه بود که نسلشان به خون فرشتگان هبوط کرده آلوده شده و از این هیبرید، غول هایی پدید آمده بودند؛ ازجمله عوج ابن عنق، غول عظیم که موسی با فرو کردن عصایش در پاشنه ی پای آن غول، او را ساقط و علیل کرد و شیرها و گرگ ها او را خوردند. در همین فرارگاه پر از غول و در منطقه ی اورشلیم بود که معبد مقدس یهوه خدای موسی ساخته شد و ستون های بوعز و یاکیم دروازه ی آن شدند. آیا شهر نیویورک در سرزمین غول ها همان دو ستون را به صورت برج های دوقلوی موازی تجارت جهانی بازآفرینی نکرده بود و آیا حمله ی «کفار» با نابود کردن آن دو برج، دروازه ی خدا را به روی مردم امریکا نبست؟ به این بلای آسمانی دقت کنید. کفار نامبرده به «پایتخت غرب» حمله کردند چون آن را طغیانی علیه اصول الهی میخواندند. دین یهود در اورشلیم که خانه ی پیامبر قبلی یهوه درآنجا یعنی ملکی صدق بود هم یک بدعت تلقی میشد. شاید چنین بدعتی در نام خود نیویورک نهفته باشد. اسم اولیه ی نیویورک نه نیویورک بود نه نیوآمستردام، بلکه نیوآنگولم بود.

بنا بر تاریخ رسمی، این اسم را جیووانی دو ورازانو کاشف نیویورک به نام سلسله ی نوپدید آنگولم در فرانسه بر نیویورک نهاد چون به اولین پادشاه این سلسله یعنی فرانسیس اول تعلق گرفته بود. این سلسله نام خود را از آنگولم فرانسه که خاستگاه فرانسیس بود گرفته و شارل پدر فرانسیس، کنت آنجا بوده است. فرانسیس اول، حامی بزرگ هنر رنسانس بود و نقاشان و هنرمندان بزرگ ایتالیایی منجمله لئوناردو داوینچی و بنونیتو سلینی را به فرانسه آورده بود تا آنجا را ارتقا دهند. او بزرگترین مشوق زبان فرانسه و گسترش دهنده ی آن در کشور بود. دوران او همچنین دوران آغاز استعمار فرانسه در امریکا بود. موفقیت های فراوان فرانسیس، او را تا آستانه ی نشستن بر تخت حکومت امپراطوری مقدس روم رساند اما رقیب بزرگش شارل پنجم هابسبورگ، بیشتر حامیان فرانسیس را با تهدید مجبور به انصراف از تایید فرانسیس نمود و خود، امپراطور روم مقدس شد. به زودی فرانسیس قلمرو خود را در محاصره ی امپراطوری هابسبورگ شارل پنجم یافت و برای مقابله با او، با سلطان سلیمان قانونی فرمانروای عثمانی متحد شد، اتحادی که باعث انتقادات حکام مسیحی از او شد. او همچنین با هنری هشتم که اخیرا بریتانیا را از کلیسا مستقل کرده بود متحد شد و او را تایید و یاری کرد اما این اتحاد به شکست انجامید. شاید هم این افسانه ها به طرز رمزی میگویند که انگلند یا انگلستان بریتانیایی، دنباله ی انگلوم فرانسوی در جزایر بریتانیا است پس از این که مثل حکومت یهودی سلیمان به دو قسمت تقسیم شد. درواقع خود نام فرانسیس هم شکل دیگر نامجای فرانسه و البته پادشاهی بنیانگذار آن یعنی فرانک به نظر میرسد. امپراطوری مقدس روم توسط شارلمان شاه فرانک ها در فرانسه به وجود آمد و دررفتن قدرت از دست فرانسیس به نفع هابزبورگ ها میتواند نشاندهنده ی تحریفی در اصل باشد. اتحاد فرانسیس با مسلمانان نیز یادآور اتهام اسلام علیه یهود و مسیحیت مبنی بر تحریف شدن این دو دین میباشد.

در مقدمه ی نسخه ی انگلیسی کتاب "کارهای ولتر" به کوشش تی اسمولت منسوب به 1763 آمده است که فرانسیس نام نیای اشراف فرانک ها بود و این فرانسیس پسر هکتور تروایی بود. شهر تروی در فرانسه هم نام از کلنی نشین تروایی داشت. مهاجران تروایی سازندگان روم تلقی میشدند و ادبیات تروبادوری قدیم فرانسه هم رومانس یعنی رومی نامیده میشدند. "پاریس" پایتخت فرانسه هم نامش به شاهزاده ی معروف تروایی برمیگردد. با این حال، پاریس فرانسوی فقط تروایی نبود بلکه بیشتر یونانی بود. بعضی از زبان های محلی فرانسه نزدیکی آشکاری به زبان نوشته های یونانی داشتند و وسایل و ویژگی های فرهنگی منعکس در آثار هنری تمدن یونانی، همه در شهر پاریس اولیه معمول بوده اند. اولین رئیس عدالتخانه ی پاریس، آشیل دو هارلای نام داشت که نویسنده در این نام، "آشیل" را همان قهرمان یونانی دشمن تروآ و هارلای را معادل ژرمن "آریستوس" یونانی به معنی اشرافی میداند. حکومت های یسونانی به نام اشرافشان "آریستوکراسی" نامیده میشدند. پس تروا پس از فتح به دست یونانی ها دارای اشرافیت یونانی شده بود و به دلیل همین اشرافی نشینی، یک شهر یونانی مآب در تروای فرانسه همچون پاریس، نام یک شاهزاده ی تروایی را داشت. در نام های فامیل ژرمن، گاهی "یستوس" یونانی با "لای" جانشین میشد و بنابراین هارلای معادل "آری" نسب است که در سامی میتواند "آریم" خوانده شود و نام آریمانیوس بنیانگذار افسانه ای آلمان هم از این نسب می آید. همین بنیاد میتواند "آری بی" و بنابراین "عربی" باشد و کلمات عربی هم در زبان فرانسه زیادند. عربی مآبی میتواند شامل مصری مآبی باشد که یونانیان باستان بدان شهره بودند. آثار کیش های مصری در فرانسه نیز مشهود بوده اند و مدتی قبل از نوشته شدن اثر فوق، در جاده ی پاریس به ورسای، روستایی به نام "ایزیس" وجود داشته که مرکز پرستش ایزیس الهه ی مصری بوده است. این به نوعی با ریشه داشتن اشراف فرانک در هون ها هم تطبیق می یافت چون هون ها عامل ورود لغات چینی و سیبریایی تا درون فرانسه شمرده میشدند. سزوستریس فرعون مصر، در طی لشکرکشی های خود، کلنی ای در آن سوی رود گنگ در آسیا بنا کرده بود که برخی تصور میکردند این کلنی شامل جمعیت بزرگی از انسان های یافثی در چین بوده که از آنجا بر تمام آسیا تاثیر نهاده اند و شعبه ی ژاپنیشان حتی پرو را ایجاد کرده اند. هون ها گروهی از مردم چین شمالی به حساب می آمدند که ابتدا به روسیه و سپس به غرب کوچیده بودند. متن، هون ها را فرزندان ترک ابن یافث ابن نوح میخواند و میگوید آتیلا پادشاه معروف هون ها پسر این ترک بود. آتیلا پسری به نام BELA داشت که به حکومت هونگری یا مجارستان رسید و سزارهای مسکو از نسل او بودند.

کوربن دالاس، «بِلا»ی فوق الذکر در مقدمه ی "کارهای ولتر" را با عنوان IVAN VASILOWICH BEALA برای حکمران روس ها در جلد سوم کتاب PVRCHAS HIS PILGRIMESمنسوب به 1625 مقایسه میکند. به نظر او این شخص، همان ایوان واسیلوویچ روریک یعنی ایوان مخوف است. ازاینجا پیوند بِلای فوق الذکر با خاندان روریک در حکومت بر اسلاوها آشکار میشود. بنا بر تاریخ رسمی بلا عنوان چهار پادشاه سلسله ی ارپاد بود که آغازشان به ارپاد رئیس کنفدراسیون مجار و معروف به "پدر مجارستان" میرسد. او پیرو تورول پرنده ی سلطنتی مقدس بود و افسانه ای مجاری میگوید شهر بوداپست روی محلی که تورول، شمشیری را بر آن انداخت بنا گردید. از چهار بلای فوق ، دومینشان معروف به بلای کور، منشا سلسله ی روریکی ها در اوکراین گردید. شاخه ای از این سلسله به نام رومانوویچ، به حکومت روسیه ی غربی و مرکزی رسید. ظاهرا همنامی آنها با رومانف های بعدی روسی اتفاقی است ولی کوربن دالاس معتقد است آنها خود رومانف ها هستند در یک روایت دیگر. قلمروهای رومانویچ توسط "رومان کبیر" –که اسمش به سادگی به معنی رومی است- و پسرش دانیل متحد شدند که این دومی بعدا با عنوان پادشاه گالیسیا ولهینیا تاجگذاری کرد. دانیل که در ابتدا شاه گالیسیا (نیمی در لهستان و نیمی در اوکراین) بود، شهر LVIV (به معنی شیر) در اوکراین کنونی را در گالیسیا –و آنطورکه ادعا میشود به نام پسرش لئو- بنا نهاد و پایتخت خود نمود. بعد از تصرف قلمرو سلسله اش توسط امپراطوری اطریش-مجارستان، عنوان پادشاه گالیسیا-ولهینیا به امپراطور اطریش-مجارستان رسید. با این حال، داستان هایی از دوران شاخه ی روسی آن، هنوز ارتباط اولیه ی این سلسله با حکومت های مجاری را برملا میکند. مثلا در کتاب OF THE RUSSE COMMON WEALTH از GILES FLETCHER منسوب به 1591 آمده است که واسیلی سوم پدربزرگ ایوان مخوف، همواره آشکارا مباهات میکرد که فرزندانش از خون روسی هستند، با این حال، پسرش ایوان سوم یک بار به زرگری انگلیسی که مامور تولید بشقابی شده بود سفارش کرد که اول طلایی را که آورده اند، خوب وزن کند چون روس ها همه دزد هستند. زرگر خندید و گفت عالیجناب خود روس هستند. اما امپراطور پاسخ داد: «من روس نیستم. اجداد من آلمانی بودند زیرا آنها مجارها را بخشی از ملت ژرمانیا یا آلمان میدانند اگرچه درواقع آنها از هون ها هستند که به آن کشورها حمله کردند و در آن مناطق پانونیا که اکنون مجارستان نامیده میشود مستقر شدند.» درواقع میتوان گفت رومی گری، طغیانی علیه بنیاد تاتاری اشرافیت اروپایی است و این طغیان شامل تمام حرکت های نوگرا به سمت دوران مدرن است که طغیان روم هابسبورگی اطریش-مجارستان علیه حکومت هون های آتیلا طی آن مدام در جاهای مختلف شبیه سازی شده است ازجمله در روسیه به شکل طغیان حکومت های روس اسلاوی علیه یوغ حکومت اولاد چنگیزخان. این طغیان، یک طغیان مذهبی هم هست. لغت BELA مشخصا با لغت BAL در ارتباط است که در بین هون ها به معنی جنگجوی محبوب و معمولا برای رهبران جنگی به کار میرفت. این لغت ریشه در عنوان "بعل" برای خدایان سامی دارد. یاهو یا یهوه نیز در ابتدا یک بعل بود. ولی بعدا و در شکل گیری مذهب نوین یهودی-مسیحی، علیه هویت خود طغیان کرد و "بعل" را عنوان شیطان نمود. زئوس یا ژوپیتر، رهبر خدایان یونانی-رومی و حکمران کوه الیمپوس، در میانه ی این طغیان قرار دارد. او عملا همان یهوه است ولی در بازنویسی نوشته های سانخونیاتون، زئوس درحالیکه هنوز مثل نسخه ی معروفش پسر کرونوس نامیده میشود، «زئوس بلوس» یعنی زئوس-بعل نام میگیرد و روشن است که منظور باید بعل حداد خدای کنعانی باشد که مثل زئوس، عامل طوفان و رعد و برق است. این کنعانیان، همان فنیقیان شامی هستند که در شمال افریقا کلنی سازی کردند، همان نواحی ای که در قرون وسطی بنادر اروپایی از تجارت با آنها ثروتمند شدند و مورهای اسپانیا هم پس از شکست از اروپاییان مسیحی به همان سرزمین ها در جنوب گریختند. این مناطق خاستگاه حمله ی هانیبال سردار کارتاژ به روم خوانده شدند. نام هانیبال قابل تقسیم به "هان/خان" و "بعل" است. خان بعل یعنی فرمانروا بعل، و "هان" که تلفظ دیگر "خان" عنوان فرمانروایان تاتاری است به نوبه ی خود ریشه ی لغت "هون" است. پس عقب رانده شدن کارتاژها از روم، همان استقلال روم مسیحی از ریشه ی فنیقی و تاتاری خود است. این سرزمین های فنیقی همه توسط عثمانی ها تصرف میشوند یا تحت تاثیر فرهنگی شدید قرار میگیرند که این عثمانی، خود، نسخه ای متعارض از روم است. هر دو روم، به شخصیت اسکندر کبیر احترام میگذارند که سد یاجوج و ماجوج ئرا برای جلوگیری از آسیبرزسانی قوم تاتار یا یاجوج و ماجوج بر جهان بنا نهاد که دراینجا بعل در حالت عنوان رهبران انسان نمای تاتار از نظر دور نیست. اگر کیش بعل، ریشه ی کیش یهوه باشد، پس خود او به عنوان ریشه ی یهوه میتوانسته پدر او تلقی شود. بنابراین شورش یهوه علیه بعل، معادل شورش زئوس علیه پدرش کرونوس در جهانبینی هزیودی است. زئوس و خانواده اش، نسل قبلی خدایان که تیتان ها باشند را سرنگون میکنند و بیشترشان را در تارتاروس زندانی میکنند. تاتارها به این بهانه در غرب، "تارتار" خوانده شده اند که با تارتاروس و بنابراین تیتان ها تطبیق شوند. کرونوس رئیس تیتان ها با نمرود پادشاه بابل تطبیق میشد که کیشش ریشه ی تمام مذاهب غیر یهودی شمرده میشد. در امریکا هم سرخپوستان بومی که مثل مغول ها زردپوست بودند تارتار یعنی تاتار نامیده میشدند و جنگ سفیدها با آنها در تاریخ رسمی، به اندازه ی جنگ اشرافیت اروپایی با هون ها و چنگیزی ها در اروپای مرکزی و روسیه، جنگ نو با کهنه بود. تیتان ها و بنابراین تارتارها با نسل قدیم خدایان بین النهرین یعنی آنوناکی ها و خدمتگذارانشان یعنی حجاجی ها یا ایگیگی ها هم تطبیق میشوند که انسان امروزی جای آنها را گرفت. در کیهانشناسی هزیودی، انسان امروزی را پرومته ی تیتان به دستور زئوس برای خدمتگذاری او ساخت ولی به دلیل برجا گذاشتن امکانی برای قدرت گرفتن انسان، از سوی زئوس مجازات شد و این معادل است با دستور انلیل رئیس آنوناکی های زمین به حئا برای ساختن نوع بشر به عنوان خدمتگذار که طی آن، حئا از این انسان های ظاهرا خدمتگذار، لشکری شورشی علیه انلیل ساخت. در افسانه های بین النهرین، گزارش های زیادی از نابودی شهرها و سرزمین ها در اثر بلایایی بوده که یا مجازات خدایان انلیلی خوانده شده اند و یا خدایان در مقابل آنها ساکت بوده اند. میتوان این بلایا را با خرابه های باستانی امروزی و گزارش های قرون وسطایی از نابودی اماکن توسط سیل ها و زلزله ها و بیابانزایی ها و قحطی های متعدد مقایسه کرد و همچنین آن بلایا را علت اصلی نابودی حیات وحش باستانی ای شمرد که تاریخ رسمی کنونی، انقراض آنها را به پایان عصر یخبندان در ده هزار سال پیش حواله میدهد. این بلایا میتوانند پایان تیتان ها هم باشند. مردمانی که در شهرهای باشکوه قدیم زندگی میکردند در تخیل انسان های باقی مانده که در خانه های گلی و چوبی معمولی و یا در خیمه ها زندگی میکردند، به خدایان یا نیمه خدایانی شبیه غول های قصه های توراتی تبدیل میشوند و حاملان بقایای تمدن گذشته یعنی اشرافیت هایی که شهرهای جدید را ایجاد میکنند به نسل جدید خدایان یعنی امت زئوس یا یهوه بدل میگردند و جهان نوین را ایجاد یا هدایت میکنند و صلاح انسان در این است که به القائات و تصمیمات این خدایان انسان نما سر تسلیم فرود آورد.:

“our timeline could be much shorter than we think”: KORBIN DALLAS: STOLEN HISTORY: 19 JUN 2021

تارتاروس یا دوزخ در جهان زیرین قرار دارد و معمول بوده که محل غروب خورشید در غرب جهان، دروازه ی دوزخ تلقی شود. پس آیا از دید اروپایی های سازنده ی جهان نوین، امریکای شمالی در غرب اروپا یک محل مناسب برای تنظیم تارتاروس نیست؟ از طرفی قرار نیست هر قسمتی از امریکا تارتاروس باشد بلکه باید نواحی ای مد مظر باشند که اولین تاسیسات خدایان پیشین یا تیتان ها یعنی حاملان مذهب رایج قبل از تحریف آن در آنها قرار داشته باشند که این تاسیسات همه در شرق امریکای شمالی یعنی نزدیکترین قسمت ها به اروپا بنا شدند. نیو انگولم که الان نیویورک نامیده میشود دقیقا نام از بنیاد فرانکی روم قبل از تحریف آن توسط هابسبورگ ها دارد، همان بنیادی که بنا بر کارهای ولتر، هم چینی است، هم ترکی-مغولی، هم عربی، هم یونانی، هم رومی و هم مصری؛ یک دنیای ماقبل ناسیونالیسم های قومی و دشمنی های نژادها و کشورها. اگر قرار باشد تحریف های انجام گرفته در این بنیاد، الهی شوند، این امر باید در قسمت تارتاروسی آن رقم بخورد. همانطورکه خانه ی خدای تورات در جهنم کنعانی غول ها ساخته شد، خانه ی خدای روم جدید هم در قالب مرکز تجارت جهانی در نیو انگولم جدید یعنی نیویورک ساخته شد تا معلوم شود مذهب جدید جهان یعنی مادیگرایی از کدام معبد به تمام جهان صادر میشود. مادیگرایی مذهب آسیبرسانی بود که با فدا کردن نیازهای روحی انسان ها و حقوق مردم در پای لذت های فردی و منفعت های شخصی باعث نارضایتی های زیادی شده و میل به بازگشت به گذشته را ایجاد کرده بود، میلی که فقط با حمله ی مدافعان قلابی نظم قدیم به معبد جدید، میتوانست خدشه دار و بی آبرو شود. تخریب برج های دوقلو همسطح تخریب معبد یهود در اورشلیم به دست بابلی ها شد و به همان ترتیب، بهانه ی «جنگ صلیبی» جورج بوش و حمله ی غرب به عراقی شد که خودش با بابل و رهبرش صدام حسین با نبوکدنصر شاه بابلی تخریب کننده ی معبد یهود مقایسه میشدند. نکته ی مهم در این بازسازی این بود که حکومت یهودی اورشلیم در زمان نبوکدنصر، و امریکای مسیحی مدرن، هر دو متهم به خیانت به ارزش های کتاب مقدس شده بودند و باید یادآوری میشد که معبد مقدس در هر حال آنقدر مقدس است که هتک حرمتش جنایت است حتی اگر مثل معبد اورشلیم در انجیل مسیح، جایگاه صرافان و بازاریان باشد که برج های دوقلو عملا چنین بودند. چه نیازی به این یادآوری بود و مردم مدرنی که خودشان و پدرانشان (در انقلاب فرهنگی دهه ی 1960) علیه ایدئولوژی مسیحی شوریده بودند، چرا باید وضع موجود را بر اساس سنت های منقضی شده ی جامعه ی اسلاف مسیحیشان، قابل دفاع قلمداد میکردند؟

درواقع یک دلیل شک مردم آن زمان در ارزش های مذهبی نوین، قرار داشتن یک پای خودشان یا والدینشان در دنیای سنت ها و شنیدن اخبار ناخوشایند از کاهنان مذهب جدید یعنی سلبریتی ها یا همان مبلغین مفاسد دنیای مدرن یعنی کسانی است که به صراحت آیدول یعنی صنم یا بت نامیده میشوند تا کارکرد مذهبیشان روشن باشد. رسوایی های پیاپی سلبریتی ها تا آنجا پیش رفته که صنعت هوش مصنوعی مجبور به تولید نسخه های غیر واقعی از آنها شده که حالا دیگر به اندازه ی خدایان باستان خیالی و در حد و اندازه ی تخیل مخاطبانند و نمیتوانند «گناهان» اجتماعی مرتکب شوند.:

«نیل مک آرتور [در سال 2023] پیشبینی میکند که برخی از افراد ممکن است هوش مصنوعی را به عنوان یک قدرت برتر در نظر بگیرند و آن را شایسته ی پرستش بدانند، زیرا دارای ویژگی هایی است که معمولا با موجودات الهی مرتبط میشود، ازجمله دانش به ظاهر بی پایان، ارائه ی راهنمایی به انسانها، جاودانگی، و عدم تاثیرپذیری از دغدغه های معمول انسانی مانند درد جسمانی، گرسنگی و میل جنسی. با این حال، مک آرتور انتقادی از این نوع خدایی ارائه نمیدهد؛ خدایی که بسیار متفاوت است از خدای مهربان، پایدار و تجسم یافته ای که در مسیحیت معرفی میشود.» ("دین و اندروید": ویلیام اف کلاکسین: ترجمه ی دانیال نجفی: اطلاعات حکمت و معرفت: شماره ی 173: زمستان 1403: ص90)

اما قرار گرفتن دلایل فوق در کنار یک جنبه ی مهم از کارکرد مذهبی صنعت تبلیغاتی مدرن است که سلبریتی های هوش مصنوعی را به خدایان و مرشدهای مذهبی نزدیک میکند و آن این که روابط و تبلیغات آن به اندازه ی مذاهب قدیم، یکطرفه و در حکم سخنرانی واعظ مذهبی برای مخاطبان ناشناسش در یک مسجد مهم در شهری عظیم است. آیدول مدرن به اندازه ی متشرع قانونساز قدیم، در زندگی مردمی که باید القائاتش را عملی کنند حضور ندارد تا به آنها پاسخگو باشد. این، چیزی است که به آن، روابط فرااجتماعی گفته میشود.:

«روابط فرااجتماعی روابطی یک طرفه است که در آن یک نفر انرژی عاطفی، علاقه و زمان خود را گسترش می دهد و طرف دیگر، شخصیت، کاملاً از وجود دیگری بی خبر است. روابط فرااجتماعی بیشتر با افراد مشهور، سازمان ها (مانند تیم های ورزشی) یا ستاره های تلویزیون رایج است. روابط فرااجتماعی، شبکه ی اجتماعی را به گونه‌ای گسترش می‌دهد که شانس طرد شدن را نفی می‌کند و افراد را توانمند می‌سازد تا افرادی را که انتخاب می‌کنند مدل‌سازی کنند و با آنها همذات پنداری کنند که به طور طبیعی پاسخ همدلانه را برمی‌انگیزد. برای برخی، ماهیت یک طرفه ی رابطه، ناشی از رهایی از روابط متشنج در زندگی واقعی آنهاست. روابط فرااجتماعی توسط رسانه ها پرورش داده می شود تا شبیه روابط چهره به چهره باشد. با گذشت زمان، تجربیات زیادی با جان دیلی یا جاستین بیبر یا جی زی به اشتراک گذاشته می شود که ما با "کاربر رسانه" صمیمیت و دوستی برقرار می کنیم و احساس می کنیم که آنها ما را می شناسند و درک می کنند. در گذشته، روابط فرااجتماعی عمدتاً با شخصیت های تلویزیونی رخ می داد. اکنون، این روابط بین افراد و وبلاگ نویسان مورد علاقه ی آنها، کاربران رسانه های اجتماعی و گیمرها نیز رخ می دهد. ماهیت و صمیمیت روابط فرااجتماعی نیز به بلوغ رسیده است. تلویزیون با ظاهر واقعیش به بینندگان این امکان را می دهد که صمیمی ترین و شخصی ترین زندگی شخصیت های تلویزیونی را به اشتراک بگذارند و افراد مشهور به طور آشکار نظرات و فعالیت های خود را از طریق رسانه های اجتماعی مختلف مانند توییتر و فیس بوک به اشتراک می گذارند. علاوه بر این، اینترنت امکان دسترسی 24 ساعته به کاربران رسانه ها را فراهم می کند و افزایش وابستگی به اینترنت ممکن است منجر به افزایش تعاملات فرااجتماعی شود .در حالی که روابط فرااجتماعی هنوز یک طرفه باقی می‌ماند، آنها به محیط‌های تعاملی‌تری تبدیل شده‌اند و به افراد اجازه می‌دهند با شخصیت‌های رسانه‌ای خود ارتباط برقرار کنند و صمیمیت و استحکام روابط فرااجتماعی را افزایش دهند. علیرغم ماهیت یک طرفه ی روابط فرااجتماعی، شباهت های متعددی بین این روابط و روابط اجتماعی سنتی تر وجود دارد. مطالعات نشان می‌دهد که روابط فرااجتماعی داوطلبانه هستند، همراهی می‌کنند و تحت تأثیر جذابیت اجتماعی قرار دارند. علاوه بر این، بینندگان با کاربر رسانه ارتباط برقرار می کنند و نسبت به آنها احساس محبت، قدردانی، اشتیاق، تشویق و وفاداری را ابراز می کنند. همانطور که حفظ رابطه با دوستان و خانواده ی واقعی ما مهم است، حفظ رابطه در روابط فرااجتماعی نیز از طریق رویدادهایی مانند تماشای هفتگی Keeping Up with Kardashians رخ می دهد. وبلاگ ها و سایت های رسانه های اجتماعی مانند توییتر، فیس بوک و اینستاگرام، سهولت بینندگان را در بیان احساسات خود افزایش می دهند. روابط فرااجتماعی در این جوامع آنلاین رایج است، و این ممکن است به دلیل افزایش حس «شناخت» شخصیت‌ها یا درک تعاملات فرااجتماعی به عنوان داشتن پاداش بالا و عدم امکان رد شدن باشد. از نظر تاریخی، روابط فرااجتماعی به‌عنوان آسیب‌شناختی و نشانه‌ای از تنهایی، انزوا و اضطراب اجتماعی تلقی می‌شد. با این حال، یک مطالعه نشان داد که هیچ ارتباطی بین تنهایی و شدت روابط فرااجتماعی بینندگان با شخصیت های روی صفحه وجود ندارد. تحقیقات دیگر انگ چنین روابطی را کاهش داده و پزشکان را به این باور رسانده اند که چنین روابطی می تواند شبکه اجتماعی فرد را به جای محدود کردن آن گسترش دهد. روابط فرااجتماعی برای بینندگان مهم است و از بسیاری جهات به دلیل حمایتی که بیننده از رابطه به دست می آورد، سودمند است. بسیاری از افرادی که به شدت بیمار هستند، بعدازظهرها با اپرا یا الن را تنها فرصتی در روز برای دیدن یک دوست بدون استرس می دانند و از رابطه ی خود با میزبان قدرت می گیرند. افراد دارای روابط فرااجتماعی اغلب از شخصیت های مورد علاقه ی خود برای کمک به آنها برای گذراندن دوران سخت قدردانی می کنند. به‌علاوه، برخی از بینندگان این شخصیت‌ها را به‌عنوان کمکی به شکل دهی قابل توجه هویت خود می‌دانند . حمایتی که روابط فرااجتماعی ارائه می‌کند برای بینندگانی که درگیر آن‌ها می‌شوند، ارزش اساسی دارد و با تکنیک‌های جدید رسانه‌های اجتماعی، این روابط راهی مناسب برای گسترش شبکه‌های اجتماعی افراد است.»:

Parasocial Relationships: The Nature of Celebrity Fascinations: www.findapsychologist.org

جذابیت سلبریتی ها و شخصیت های رسانه ای مطلب پراکن مختلف، شبیه به جذابیت سخنرانان مذهبی قدیم است. در هر دو مورد، عامل ارائه ی اطلاعات، توسط مخاطب انتخاب میشود تا با هویت او به تعادل برسد. اما این که چه کسی بیشتر تبلیغ میشود، بستگی به این دارد که اسپانسر او چه کسی باشد. بنابراین مشهورترین نام ها اغلب خودفروخته ترین ها هستند و برای سوق دادن مردم به سمت منافع مادی و ایدئولوژیک اسپانسر خود، شهرت پیدا کرده اند. بنابراین وقتی ما با مسئله ی سلبریتی های مجازی و مبلغان مشهوری مواجه میشویم که اصلا وجود خارجی ندارند و همچون خدایان غیر واقعی، الگوی زندگی واقعی مردم میشوند، مجبوریم بپرسیم که چرا مردم حاضرند تبلیغات انجام شده حتی برای پیامبری خیالی را بپذیرند. موج اقبال به سلبریتی های مصنوعی بخصوص در آسیای شرقی باعث علاقه مند شدن انسانشناسان چینی به این مسئله شده است:

«بازسازی فرهنگ بت پرستی با ظهور شخصیت های مجازی، به ویژه در قلمرو موجودات مبتنی بر هوش مصنوعی مشهود است. مهم است که ویژگی‌های فرهنگی را در نظر بگیریم، به‌ویژه در مناطقی مانند چین، جایی که شیوه‌های فرهنگ منحصربه‌فرد طرفداران با تکثیر فناوری هوش مصنوعی تلاقی می‌کنند. بت‌های مجازی که از فناوری‌های رسانه‌های دیجیتال به وجود آمده‌اند، به طور واقعی از بت‌های واقعی در اجراها و تعاملات انسانی تقلید می‌کنند. در حالی که تحقیقات موجود در درجه ی اول بر روی بت های واقعی در تعامل بین افراد مشهور و طرفداران تمرکز دارد، توجه محدودی به درک اینکه چرا طرفداران به سمت بت های مجازی گرایش پیدا می کنند، شده است. این مطالعه با اتخاذ دیدگاه روابط فرااجتماعی (PSR) و با استفاده از روش نظرسنجی، عواملی را که مشارکت جامعه ی طرفداران را در طرفداری بت مجازی در چارچوب جامعه ی چین هدایت می‌کند، بررسی می‌کند. یافته ها نشان می دهد که جذابیت بین فردی و احساس تنهایی به طور قابل توجهی بر توسعه ی روابط فرااجتماعی بین بت های مجازی و طرفداران تأثیر می گذارد و این PSR ها بر مشارکت جامعه ی طرفداران تأثیر مثبت دارند. علاوه بر این، این مطالعه روشن می کند که هم جذابیت بین فردی درک شده ی بت های مجازی و هم تنهایی تجربه شده توسط طرفداران به طور مستقیم به افزایش مشارکت جامعه ی طرفداران از طریق اثر واسطه ای PSR ها کمک می کند. این تحقیق عوامل اصلی حفظ رابطه بین بت‌های مجازی و طرفداران را بررسی می‌کند، به‌ویژه در دوره‌ای که موجودیت‌های مبتنی بر هوش مصنوعی به طور فزاینده‌ای ویژگی‌های انسان‌مانند را منعکس می‌کنند و ماهرانه با مخاطبان درگیر می‌شوند. این مطالعه ویژگی‌های خرده فرهنگ چینی را برجسته می‌کند و شواهدی برای «انگ زدایی» از خرده فرهنگ‌ها در عصر هوش مصنوعی ارائه می‌کند، که به گفتمان گسترده‌تری در مورد تأثیر هوش مصنوعی بر رویه‌های فرهنگی متنوع کمک می‌کند. این امر بر ضرورت رویکردهای جهانی و زمینه‌ای در درک پویایی در حال تکامل بین بت‌های مجازی و جوامع طرفدار آنها تأکید می‌کند و درک ما از تأثیر هوش مصنوعی بر پدیده‌های فرهنگی را غنی می‌کند. فناوری تصورات مردم را از نظر تعاملات اجتماعی گسترش داده است و به بازسازی فرهنگ بت پرستی منجر شده است. پیدایش و تکامل بت های مجازی سابقه ای نزدیک به چهار دهه دارد. در سال 1984، اولین بت مجازی، "لین مین می"، در ژاپن از طریق مجموعه انیمیشن "Super Dimension Fortress Macross" معرفی شد، که در آن لحظه ای مهم را رقم زد که در آن یک خواننده ی خیالی به موفقیت چشمگیری در دنیای واقعی دست یافت ( کنگ و همکاران، 2021 ). در دهه‌های 1980 و 1990، بت‌های مجازی ژاپنی به تدریج از ریشه‌های خود در پس‌زمینه‌های مانگا یا انیمه فراتر رفتند، و روش‌های عملیاتی را بیشتر با بت‌های دنیای واقعی هماهنگ کردند و حتی از نظر محبوبیت از بت‌های انسانی پیشی گرفتند. با ورود به قرن بیست و یکم، تعامل بین صداپیشگان، بت ها و بت های مجازی پیچیده تر شده است ( یوشیدا، 2016 ). منادی این موج فناوری «Hatsune Miku» بود، یک نرم افزار خواننده ی مجازی که ابتدا در قالبی به سبک انیمه ارائه شد. در سال 2009، هاتسونه میکو اولین کنسرت پروجکشن هولوگرافیک جهان را برگزار کرد که دوره ی جدیدی را با یک بت مجازی به عنوان مجری اصلی به نمایش گذاشت ( Ye, 2021 ). متعاقبا، با توسعه ی فناوری سنتز هوش مصنوعی (AI)، تعداد فزاینده ای از بت های مجازی در صنعت سرگرمی در سراسر جهان فعال شده اند. به عنوان مثال می‌توان به «لیل میکولا» از ایالات متحده، یک چهره ی مشهور رسانه‌های اجتماعی، و نماد مجازی چینی «Luo Tianyi» که به دلیل میزبانی رویدادهای محبوب و پخش‌های زنده مشهور است، اشاره کرد. ظهور بت های مجازی نه تنها ارزش اقتصادی ایجاد می کند، بلکه تجسم دگرگونی ها و نفوذهای فرهنگی است. اینفلوئنسرهای مجازی مانند Imma نشان می‌دهند که چگونه از فناوری هوش مصنوعی برای انتشار فرهنگ مصرف‌کننده استفاده می‌شود، و گفتمان‌های شرق‌شناسی دیجیتالی نژادی و جنسیتی ژاپنی را در زمینه رسانه‌های غربی تقویت می‌کنند ( Miyake,2023). پرستش بت های مجازی را می توان به عنوان نوعی خرده فرهنگ جوانان در نظر گرفت که به طور قابل توجهی بر ارزش ها و پویایی های اجتماعی در میان جمعیت جوان تر تأثیر می گذارد. از زمان معرفی آنها به چین در اوایل قرن بیست و یکم، بت های مجازی محبوبیت فزاینده ای در میان بومیان دیجیتال چینی به دست آورده اند و به تکرارهای محلی تبدیل شده اند. از زمان آغاز به کار "Luo Tianyi"، اولین بت بومی چینی که صرفاً بر اساس مدل سازی متحرک ساخته شده است، تا ظهور گروه دختران بت مجازی در سطح پدیده A-SOUL در سال 2020، با مدل سازی شبیه انسان، بت های مجازی به خلاقیت های مبتنی بر هوش مصنوعی بدون بدن فیزیکی تبدیل شده اند. این موجودیت ها با استفاده از فناوری های رسانه های دیجیتال مانند واقعیت مجازی، انیمیشن موتور، ضبط حرکت، تشخیص تصویر و سنتز صدا ساخته می شوند ( هوانگ و وانگ، 2021 ). فناوری هوش مصنوعی که قادر به انعکاس بت‌های واقعی در عملکرد و تصویر است، به بت‌های مجازی حرکات طبیعی، توانایی‌های خلاقانه و مهارت‌های ارتباطی تعاملی میبخشد ( یو و گنگ، 2020 ). بازاری که به سرعت در حال رشد است، گواهی بر اشتیاق نسل جوان چین برای این گونه سرگرمی‌ها است، که در سال 2022 مقیاس بازاری 186.61 میلیارد یوان را به پیش می‌برد. این بازار شگفت‌انگیز توسط طرفداران بت‌های مجازی ایجاد شده است، با بزرگسالان جوان بین 22 تا 40 سال، که 881% از این گروه تحقیقاتی را شامل می‌شوند . 2023 ). این صنعت در حال پیشروی، روند جدیدی در مصرف فرهنگی و سرگرمی در میان جوانان چینی است و چشم انداز فرهنگی را در پس زمینه ی «بعد دوم» مبتنی بر هوش مصنوعی (2D) شکل می دهد. تحقیقات قبلی در مورد پویایی تعاملی بین طرفداران و بت های مجازی محدود باقی مانده است، در تضاد با مطالعات گسترده در مورد روابط بت های واقعی با طرفداران. به عنوان مثال، راسموسن (2018) استدلال می کند که آشنایی بینندگان با ستاره های زن جذاب یوتیوب باعث ایجاد تعاملات فرااجتماعی (PSIs) می شود، جایی که ستاره ها به عنوان منابع معتبر تلقی می شوند. با این حال، تحقیقات تجربی قانع‌کننده‌ای وجود ندارد که تعاملات اجتماعی بین طرفداران و بت‌های مجازی و عوامل شکل‌دهنده ی این روابط را روشن ‌کند. روابط عاطفی بین طرفداران و بت‌های مجازی مظهر گسترش تعاملات جدید انسان و ماشین است که به طور قابل توجهی بر توسعه ی اقتصاد سرگرمی در عصر هوش مصنوعی تأثیر می‌گذارد. چه چیزی طرفداران را وادار می‌کند که به بت‌های مجازی علاقه داشته باشند و از طریق کانال‌های آنلاین و آفلاین روی آنها سرمایه‌گذاری کنند؟ انگیزه ی تعامل طرفداران با بت های مجازی چیست؟ علاوه بر این، این انگیزه ها چه پیامدهایی برای توسعه ی جهانی صنعت سرگرمی مبتنی بر هوش مصنوعی دارند؟ برای پرداختن به این سؤالات، این مطالعه A-SOUL را مورد بررسی قرار می‌دهد، یک مورد پیشگام در تاریخ توسعه ی بت مجازی چین ( لیو و شی، 2022 )، برای روشن کردن عواملی که باعث تعامل جامعه ی طرفداران از طریق دیدگاه روابط فرااجتماعی (PSR) و نظرسنجی‌های پرسشنامه می‌شود. بررسی تحولات بت های مجازی فعلی و ویژگی های فرهنگ طرفداران آنها به عنوان سکوی پرشی برای کاوش رابطه ی تعاملی بین طرفداران و بت های مجازی در چارچوب اجتماعی چین عمل می کند و بر همگرایی فناوری و فرهنگ در شکل دادن به چشم انداز جهانی سرگرمی های مبتنی بر هوش مصنوعی تأکید می کند. در طی چندین دهه، خرده فرهنگ ها دستخوش تغییرات دگرگونی شده اند. هبدیج (2012) اولین کسی بود که خرده فرهنگ را به عنوان واکنش مقاومتی در برابر فرهنگ رایج تعریف کرد. خرده فرهنگ ها رفاه روانی و عاطفی را برای اعضای خود به ارمغان می آورند ( کوهن، 1955 ). به دلیل آمیختگی مکرر خرده فرهنگ ها با فرهنگ ضد فرهنگ یا فرهنگ مبتذل، تأکید بیش از حد بر ماهیت غیر اصلی آنها، هویت فرهنگی گروه های خرده فرهنگی را تعیین کرده است ( Jingke & Jiayi, 2021 ). خرده فرهنگ جوانان، تجلی خرده فرهنگ است که در درجه اول بر نوآوری و بیان جمعیت جوان تر در ابعاد فرهنگی، اجتماعی و شخصی تمرکز دارد. این نشان‌دهنده ی یک شاخه خاص از فرهنگ جوانان است که فرهنگ‌های گروه کوچکی را نشان می‌دهد که در میان جوانان شکل می‌گیرد و نسبتاً مستقل از فرهنگ جریان اصلی است ( شیلدریک، 2006 ). نسل فعلی جوانان در جامعه به شدت با نسل Z که در طول توسعه ی سریع فناوری دیجیتال بزرگ شده‌اند، همزمان است. آنها شمولیت بیشتری نسبت به فرهنگ های متنوع نشان می دهند و در استفاده از رسانه های اجتماعی برای سازماندهی فعالیت های اجتماعی ماهر هستند. سان و لی (2020) پیشنهاد کردند که طرفداران خوانندگان مجازی شبیه به لو تیانی عمدتاً جوانان هستند. فرهنگ طرفداران آنها منعکس کننده ی سبک زندگی متمایز، عادات و ارزش های نسل جوان است و آن را به یک خرده فرهنگ معمولی جوانان تبدیل می کند. طرفداران مقدار قابل توجهی از احساسات و زمان خود را صرف بت های مجازی می کنند که آنها را تحسین می کنند و اغلب فعالانه در فعالیت های خلاقانه مانند خلق آثار طرفداران و شرکت در نقش آفرینی شرکت می کنند. آنها همچنین در پلتفرم های رسانه های اجتماعی با یکدیگر تعامل می کنند و اطلاعات را به اشتراک می گذارند و جوامعی را تشکیل می دهند. با این حال، خرده فرهنگ جوانان در طول توسعه ی خود، به ویژه در بافت جامعه ی چین، انگ زده شدن را تجربه کرده است. انگ زنی به برچسب های تحقیرآمیز و توهین آمیزی که جامعه به افراد یا گروه های خاصی می چسباند، اشاره دارد که نشان دهنده ی انحراف از هنجارهای اجتماعی است. افراد یا گروه هایی که به این روش برچسب زده می شوند، کاهش ارزش هویت اجتماعی خود را تجربه می کنند که منجر به رفتار ناعادلانه می شود ( گافمن، 2009 ). خرده فرهنگ جوانان اغلب با ارزش‌های سنتی و هنجارهای فرهنگی در تضاد است و باعث می‌شود که نسل‌های قدیمی نسبت به آن دیدگاه‌های منفی داشته باشند و آن را با اخلاق و هنجارهای اجتماعی ناسازگار می‌دانند. تحقیقات اولیه ی جامعه شناختی در مورد خرده فرهنگ جوانان عمدتاً بر جنبه های انحرافی آن متمرکز بود ( ویلیامز، 2007 ). در چین، انگ زدن به فرهنگ ACG (انیمه، کمیک و بازی) در اواخر دهه ی 1980 آغاز شد، با موسسات معتبری که نگرانی‌های خود را در مورد انیمیشن منجر به اعتیاد، تحریک خشونت و تهاجم فرهنگی ابراز کردند ( لی، 2019 ). تا اوایل قرن بیست و یکم، زمانی که پتانسیل اقتصادی فرهنگ ACG شناخته شد، این انگ به آرامی شروع به اصلاح کرد. با این حال، کلیشه های منفی در مورد فرهنگ ACG هنوز در جامعه وجود دارد. به عنوان مثال، هان و همکاران. (2021) اشاره کردند که پرستش بت های مجازی، برچسب فرهنگ اوتاکو را به همراه دارد و به یک پدیده ی خرده فرهنگی اشاره می کند که با اشتیاق شدید برای فرهنگ ACG مشخص می شود. این برچسب گاهی اوقات به معنای انزوای اجتماعی، فقدان مهارت های اجتماعی یا اتکای بیش از حد به دنیای مجازی است. اشتیاق طرفداران نسبت به بت های مجازی را می توان با اشاره به تحقیقات طولانی مدت در مورد بت پرستی توضیح داد. ظاهر بدنی و ویژگی های شخصیتی بت ها عواملی هستند که قدردانی مخاطب را به خود جلب می کنند. اتکین و بلاک (1983) استدلال کردند که بت ها باید دارای جذابیت باشند تا تحسین جوانان را به خود جلب کنند. یو و چئونگ (2000) ترجیحات جوانان در هنگ کنگ و نانجینگ را نسبت به بت ها مقایسه کردند و ثابت کردند که ایده آل گرایی، رمانتیسم و ​​مطلق گرایی در انتخاب بت برای نسل جوان اهمیت بیشتری دارد. بت پرستی همچنین بر رشد خود افراد جوان تأثیر می گذارد، زیرا شیفتگی یا دلبستگی ثانویه به چهره های بت، جنبه مهمی از رشد خودپنداره در دوران نوجوانی است ( آدامز-پرایس و گرین، 1990 ).

در حال حاضر مطالعاتی با تمرکز بر پرستش بت های مجازی انجام شده است. بلک (2012) پیشنهاد می کند که از آنجایی که تصاویر رسانه های دیجیتال مستقل از هر موجود زنده ای هستند، بت های مجازی فرصتی را برای نوع جدیدی از رابطه بین بت ها و طرفداران فراهم می کنند. بلک (2008) تاکید می کند که بت های مجازی بدن های فیزیکی را نشان می دهند و برای درجه بالایی از "واقعیت" تلاش می کنند. رابطه جدید بین بت ها و طرفداران به صحت تصویر بت مجازی بستگی دارد. همبستگی مثبت و معناداری بین اعتبار و تعامل بت های مجازی و تمایل مصرف کنندگان به ادامه تماشا وجود دارد، که نشان می دهد هرچه بت های مجازی واقعی تر باشند، مصرف کنندگان بیشتری آنها را دریافت می کنند ( یانگ و همکاران، 2022 ). لی و لی (2023) همچنین مستند کردند که استریمرها و افراد مشهور به طور فزاینده ای از آواتارهای مجازی به عنوان نوعی سرگرمی آنلاین استفاده می کنند و حس حضور و غوطه ور شدن مخاطب تحت تأثیر نوع پلتفرم درک شده و نقش های VTuber (به عنوان مثال، بت ها / استریمرها) قرار می گیرد. رابطه جدید بین بت ها و طرفداران نیز بر تجربیات روانی ناشی از تعامل بت های مجازی با طرفداران متکی است. به عنوان مثال، لیو و شی (2022) تعیین کردند که آنچه طرفداران را به خود جلب می کند، نه تنها توهم ایجاد شده توسط فناوری پیشرفته و ظاهر دوبعدی، بلکه استعدادهای بت های مجازی و ارزش عاطفی آنها است. پژوهش فوق عمدتاً حول مکانیسم روان‌شناختی بت‌پرستی می‌چرخد و فاقد دیدگاهی برای مقایسه این نوع خرده فرهنگ در زمینه‌های فرهنگی مختلف است. در واقع، دیدگاه های جانبدارانه نسبت به خرده فرهنگ های جوانان چینی با توسعه صنعت سرگرمی مبتنی بر هوش مصنوعی دستخوش دگرگونی شده است. با این حال، تحقیقات محدودی بر روی تلاقی بت های مجازی با زمینه های فرهنگی متنوع، به ویژه در خرده فرهنگ های منحصر به فرد در جامعه چین، متمرکز شده است. به عنوان مثال، وانگ و همکاران. (2022) پیشنهاد کرد که تصاویر بت های مجازی بر اساس خلاقیت طرفداران آنها ساخته می شود. این ارتباط متقابل بین بت های مجازی و خلاقیت طرفداران آنها نه تنها طرفداران بیشتری را برای مشارکت در خلق آثار ترغیب می کند، بلکه فرهنگ مشارکتی را با فرهنگ ACG ادغام می کند و خرده فرهنگ متمایز را در بین جوانان تشکیل می دهد. همانطور که گوو (2020) تاکید می کند، نسل جوان در چین معاصر با فشارهای مرتبط با دانشگاهیان، وام های مسکن، ازدواج و تعاملات اجتماعی مواجه است. هواداران بت‌های مجازی یک خرده فرهنگ عمدتاً از طریق کلاژ و همگنی ایجاد می‌کنند و نگرش مثبت خرده فرهنگ و تفکر فعالانه نسبت به زندگی را نشان می‌دهند. بنابراین، ظهور بت های مجازی، فرار و مقاومت را برای جوانان فراهم می کند و به عنوان حائلی در برابر فشارهای دنیای واقعی عمل می کند. با توجه به ارزش فرهنگی پرستش بت های مجازی در چین، زی (2022) پیشنهاد کرد که با گسترش و فراگیرتر شدن سازندگان و گیرندگان بت های مجازی، خلاقیت فرهنگی طرفداران بت های مجازی این واقعیت را که بدن و فرهنگ بت ها توسط جامعه ی سنتی بت سازی انحصاری شده اند، زیر سوال می برد. اهمیت دموکراسی‌سازی بت‌ها در دستیابی به برابری حقوق برای همه در نمایندگی بت، پرورش خودآگاهی و عاملیت فردی، گسترش دامنه ی شیوه ی تفسیر نخبگان فرهنگی از خود است. بنابراین، بدیهی است که خرده فرهنگ بت های مجازی ویژگی های منحصر به فردی را در جامعه ی چین ایجاد کرده است. از این رو، لازم است با توجه به زمینه های فرهنگی خاص، پرستش بت های مجازی در زمینه های مختلف اجتماعی مورد بررسی قرار گیرد. در تحقیق در مورد رابطه بین ستاره ها یا بت ها و پیروان آنها، مفهوم PSR به رسمیت شناخته شده است و مجموعه ای غنی از ادبیات را در بر می گیرد. مک کاتچون و همکاران (2003) پیشنهاد می کند که بت پرستی یک شکل خیالی و غیر متقابل PSR است. روابط فرااجتماعی از تعاملات فرااجتماعی (PSIs) که در ابتدا توسط هورتون و ریچارد وول (1956) معرفی شد، سرچشمه می گیرد . آنها PSI را به عنوان تقلید از مبادلات رو در رو، دادن و گرفتن با شخصیت های تلویزیونی تصور کردند. هورتون و استراوس (1957) اهمیت PSI را بیشتر توضیح دادند و بیان کردند که اینها تجربیات مستقیم، شخصی و متقابلی هستند که به طور یکجانبه توسط مخاطب احساس می شود، اما در واقع توهمی هستند و با اجراکننده به اشتراک نمی گذارند. این تعاریف نشان می‌دهد که مفهوم «پارااجتماعی» تعاملات بین فردی در زندگی واقعی را شبیه‌سازی می‌کند، اما ساختاری است که عمدتاً به تخیل مخاطب وابسته است.»:

“Virtual presence, real connections: Exploring the role of parasocial relationships in virtual idol fan community participation”: Jiahui Liu: https://journals.sagepub.com/: First published online December 19, 2023

کاملا طبیعی است که بت های انیمه-مانگا و حتی سلبریتی های انسانی کنونی، همان مسیری را طی کرده باشند که خدایان قدیم و منجمله خود عیسی مسیح و نسخه ی آسمانیش یهوه طی کرده باشند. خدا یا قهرمان اسطوره ای ای تولید میشود و مردم نواحی مختلف، بسته به نیازها و سلایق خود، جنبه هایی از او را تقویت یا کمرنگ میکنند و با ادامه ی همین روند، طی دست به دست شدن های مختلف، خدا یا قهرمان ما ممکن است به کل با اصل خود متفاوت شود و حتی دشمن او گردد. طبیعتا در بازار تولید خدایان توسط کهانت ها هر کهانتی سود مادی خود را در این میبیند که بتواند جوامع و افراد و بنابراین سلایق بیشتری را به خود جذب کند و بنابراین موقع تولید متون مقدس، برای انواع و اقسام سلایق، جمله ای در متن میگنجاند که بتوان بسته به شرایط، آن را تقویت کرد یا تخفیف داد. خطری که وجود دارد و مطمئنا در پایان یافتن دنیای قدیم، نقش مهمی ایفا کرده، این است که برداشت های مردم از خدایان و قهرمانان، به سمتی رشد کند که علیه منظورات و منفعت های شخصی کهانت های حاکم بشورد و حتی آنها را به زیر بکشد. الان همین اتفاق دارد برای خدایان انیمه در ژاپن می افتد. سریال انیمه جای متن مقدس را گرفته است و جمله ی کوچک تبدیل به یک اتفاق فرعی در یک قسمت از انیمه شده است. ممکن است از همان یک اتفاق فرعی، ده ها میمم ساخته شود طوری که آن اتفاق فرعی را از کل سریال، برجسته تر و محبوب تر کند و شخصیت فولکلوریک قهرمان در کیش اوتاکوها از روی همین میم های موفق تعیین شود و نه واقعیت معمولا دهشتناک و بیرحمش در خود انیمه، انگار که تفسیر یک آیه از تورات، کلیت آن را تحت الشعاع خود قرار دهد. این اتفاق دارد در مقیاس بزرگ در کل تمدن غرب می افتد. درحالیکه مسیح هنوز خدای تمدن غرب باقی مانده است، جمله ای مشکوک از او منتشر میشود که «دیگران را قضاوت نکنید» تا مردم، گوناگونی ها را بپذیرند و به نوعی همه تحت کنترل و خودی باشند. غرب برای همه نوع سلیقه و همه نوع انتظار، محتویات رسانه ای به جای متن مقدس تولید کرده و حتی متون مقدس توراتی-انجیلی خود را با بازسازی های رسانه ای پر از سانسور، به شدت با انتظارات امروز هماهنگ کرده است. اما خدایان همچنان در حال خودی شدن و تغییر محتوا در فرقه های نوپدیدند و در تحریف قهرمانان تا آنجا پیش رفته اند که سیاستمدارانی مثل دونالد ترامپ را به خدایانی توده ای خارج از اراده ی بخشی از کسانی که آنها را آورده اند تبدیل کرده اند، اتفاقی که بسیار و گاهی به حالتی اغراق آمیز، با از کنترل خارج شدن هیتلر توسط انتظارات مردمی و موفقیت او به کودتا مقایسه میشود. ظاهرا غرب از ابتدا از این خطر آگاه بود و یکی از دلایلش برای طولانی کردن تاریخ و دوره های تاریخی، طولانی نشان دادن آینده ی پیش روی خودش بود؛ بدین ترتیب که این انتظار را ایجاد میکرد که اگر عصر خدایان مصر و بین النهرین، 3هزار سال، و عصر حکومت ایدئولوژی کلیسای رم، هزار سال دوام آورد، ایدئولوژی مفیدتر مدرنیته باید بیش از اینها عمر کند. شاید حالا یک دلیل قوام گرفتن جریان تردیدکننده در تاریخ رسمی این است که گروهی در آن بالا خودشان را برای جوانمرگ شدن ایدئولوژی حاضر آماده کرده اند و نگرانند که آیندگان، ایدئولوژی تهوع آور ترسیم شده برای کلیسای رم در قرون وسطی را مفیدتر از ایدئولوژی مدرنیته ی معبد برج های دوقلو در نیویورک بدانند.

پادشاهی اسمودئوس شیطان: مرحله ی نوین انقلاب ایران و ثبات گفتمانش برای اوج گیری در آینده

تالیف: پویا جفاکش

Theia the titaness

ریچارد هاسکینز نویسنده ی کتاب "چرخه های جنگ، چرخه های صلح" معتقد است که هر نمونه ای از لغو برده داری در تاریخ ثبت شده را میتوان در تاثیر سیستم های بانکی جستجو کرد که باید سیستم پولی را به هر قیمتی در گردش نگه دارند، ازاینرو هر زمان که اقتصاد شروع به انقباض میکند، بردگان آزاد و بردگی لغو میشود چون برای به گردش درآوردن دوباره ی چرخ های تجارت، به وام گیرندگان جدید نیاز است. هاسکینز مینویسد: «من هرگز در تاریخ با موردی برخورد نکرده ام که برده ها به دلایل بشردوستانه به طور دسته جمعی آزاد شوند. ابتدا ربا باعث گرانی (تورم)، سپس بدهی های سنگین، مردم بی زمین، کاهش نرخ زاد و ولد و کاهش جمعیت و درنهایت مهاجرت میشود. برای وام گرفتن پول و پرداخت مالیات به مردم جدید نیاز می افتد و بردگان برای رسیدن به همین هدف، آزاد میشوند.» جی. اسکات، این نظریه ی موقرانه را به طرز غریبی با نظریات توطئه ی شبه علمی به هم می آمیزد و از آن بسته به تاریخ کشور خودش امریکا نتیجه ی جدیدی میگیرد: زکریا سچین گفته است آنوناکی ها یا خدایان بین النهرین که پدران بلافصل شاه-خدایان بین النهرین و فراعنه ی مصر هستند، نوع بشر را در افریقا و به عنوان بردگانی برای استخراج فلز مورد علاقه ی خود یعنی طلا خلق کرده اند و این آنوناکی ها همان آناکیم یا نژاد اجنه ی انسان مانند شیطانی به روایت یهود هستند که مذاهب اجنه ی دشمن یهوه را در مصر و بابل ایجاد کرده اند. این تفاوتی با این نظریه ی نژادپرستانه ی سفیدها که سیاهان، گولم هایی هستند که جادوگران یهودی به عنوان بردگان خود در افریقا خلق کرده اند ندارد. فقط به جای یهودی های افریقایی باید فراعنه ی مصر را قرار دهید و بعد به این نتیجه برسید که در نتیجه ی فتح مصر توسط بیگانگان و آمیزش نژاد خدایان با انسان های پست، مصریان دیگر خدایان نبودند و امریکایی های سفیدپوست برده دار، شکل به روزتر آنوناکی ها هستند. برای همین هم هست که رپرهای سیاهپوست موقع ترانه خوانی زنجیر به گردن می اندازند و این کار را تبلیغ میکنند، چون برده بودن ذاتی خود را پذیرفته اند و از این که دیگران هم بردگیشان برای اربابان سفیدپوست آنها را همینطور به تظاهر دربیاورند استقبال میکنند. نتیجه گیری جی.اسکات: «زمین، جهنم است و موجودات اینجا یا خود شیاطین هستند یا به بودن تحت اختیار آنها محکوم شده اند.» افسانه های شهرهای مملو از طلای مشرکین مثل الدورادوی سرخپوستان امریکای جنوبی یا باور به علاقه ی باستانیان به دفن طلا همراه مرده بیش از این که ریشه در اعتقادات کهن داشته باشد به تغییر انتظار مردم جدیدتر از تفکر باستانیان یا ابداعات یهودی-مسیحی در تحریف آیین به دلیل بدفهمی تفکر کهن در اثر خرافات روز است که آیین های باستانی را بیش از تداوم، خلق کرده اند. در این مورد، شکست اناکیم از یهوه و بازنویسی لاتین آن به صورت شکست تیتان ها از زئوس/ژوپیتر و خانواده ی المپی او مد نظر است. ازجمله ی تیتان های باستانی، یکی THEA یا THEIA یا THIA بود که نامش به سادگی به معنی الهه یا خدای مونث است. او خواهر و همسر هایپریون بود و از او سه فرزند داشت: ائوس الهه ی سپیده دم، هلیوس خدای خورشید، و سلنا الهه ی ماه. تیا ربه النوع نور آسمانی و مسئول تبدیل آن به طلا بود. او به همراه سایر تیتان ها به تارتاروس یا دوزخ در زیر زمین تبعید شد. به نظر میرسد این تبعید، مبنایی برای وجود معادن طلا در زیر زمین باشد. بنابراین طلا جهنمی است و پیروان ژوپیتر یا یهوه باید آن را برای استفاده تطهیر کنند. حالا تصور کنید تمام این طلاها قطعات مختلف جسم یک الهه باشند که مثل تمام الهگان دوران شرک، شیطانی و جادوگرند و در جادوگران زن زمینی تجسد می یابند. آن وقت، داستان شکار جادوگران دوره ی رنسانس را داریم که جادوگران را در آتش میسوزاندند چون این جادوگران، چیزی نیستند جز طلایی که ذوب میشود تا تبدیل به سکه شود؛ سکه هایی پر از نقوش خدایان جدید و نام های آنها و اعداد خاصی که به سال تعبیر میشوند، همه بر اساس علم الحروف و عددشناسی یهودی. درنهایت هم همه ی این خدایان، به صورت انسان های تاریخی و پادشاهان و قدیسین قرون وسطایی، بازتعریف میشوند. در جهانبینی کابالایی یهودی، شکل هیروگلیفی کلمات الفبایی بخصوص وقتی در کنار تصویر مناسب قرار بگیرد –هرچه باشد، الفبا خود از طریق هیروگلیف، ریشه در نقاشی دارد- برای حمل موجودات ماوراء الطبیعی در خود، کاربردی شبیه آنتن ایفا میکند. در خطوط هیروگلیف مصری هم نقاشی را با الفبای فنیقی توام میبینیم. این با نظریه ی اندرو جینز درباره ی ذهن دومجلسی قابل جمع آمدن است. جینز معتقد بود که دو نیمکره ی مغز انسان در ابتدا مجزا از هم عمل میکردند و زمانی که انسان روی تصمیمات یک نیمکره تمرکز میکرد، تفکرات ناآگاهانه ی نیمکره ی دیگر، در نظرش به صورت تصاویر غیر واقعی یا نجواهایی که معلوم نیست از کجا می آیند جلوه گر میشدند و به انسان احساس مکاشفه یا الهام یا وحی میدادند اما گسترش سوادآموزی، با ایجاد تغییراتی در مغز به نفع اتحاد عملکرد دو نیمکره، این موقعیت را به حداقل رساند.این اتفاقا به نفع گسترش توحید و تثبیت خدایی که فقط پیامبران میتوانستند با او سخن بگویند شد و نفوذ یهودیت را افزایش داد. اما شیاطین عوالم جادوگری، هرچقدر کمتر با مردم به طور مستقیم سخن گفتند، در فضای رسانه بیشتر مورد استقبال قرار گرفتند چون مردم هرچه بیشتر احساس میکردند و میکنند که تحت نفوذ آنها قرار دارند. اولین کسانی هم که این موج را ایجاد کردند نوابغ بخصوص نوابغ هنری بودند چون به قول مردم معمولی، شیاطین آنها را برای اثرگذاری بر بقیه ی مردم «انتخاب میکنند.» شعر «گل رز بیمار» از ویلیام بلیک در «ترانه های معصومیت و تجربه» احساس یکی از اولین این هنرمندان از وضعیت خود را نشان میدهد:

ای گل رز، تو مریض هستی.

کرم نامرئی

که در شب

در زوزه ی طوفان پرواز میکند

بستر شادی سرخ رنگ تو راه یافته است

و عشق پنهانی تاریک او

زندگی تو را نابود میکند.

دراینجا کرم نامرئی، اشاره به "کرم های پرنده" یا "کرم های ماه" است که انگل های نامرئی هستند که بدن انسان را آلوده و مسخ میکنند و او را به جنون میکشانند و کرم ماه نامیده میشوند چون ارتباط مستقیم با اعتقاد به ایجاد جنون در انسان توسط ماه دارند. زنان جادوگر نیز خادمان هکاته جنه ی ماه محسوب میشوند. تشبیه به کرم باید از مشاهده ی کرم های انگلی شکمی حاصل شده باشد. این کرم ها مانع چاق شدن آدم ها میشوند. بزرگترین حاملان جن های انگلی هم افرادی به حساب می آیند که هم همیشه لاغرند و هم علاقه ی زیادی به خوردن خوراکی های چرب و شیرین دارند بی این که هیچ وقت با خوردن این چیزها چاق شوند. برای همین هم هست که فیثاغورسیسم و هندوئیسم و بودیسم به پرهیز از خوردن غذاهای گوشتی و اشتهابرانگیز فتوا داده اند. معجون جسمانی فوق وقتی با توازن اعضای بدن و صورت خوب ترکیب شود خطرناک میشود، بخصوص اگر با یک پسر نوجوان طرف باشیم. جن های انگلی عاشق پسرهای نوجوان زیبا هستند و انرژی جنسی آنها را به خود جذب میکنند. البته همه ی نوجوانان پسر، چنین انرژی ای دارند اما علاوه بر آن، زیبارویان میتوانند یک احساس امنیت به دیگران بدهند که برای شکارگری جن بسیار مفید است. همانطورکه اسکات فیتزجرالد در this side of paradiseمینویسد، مردم جذب جوانان میشوند زیرا آنها "کالری بی گناهی" میدهند و همانطور که میدانیم، کالری واحد انرژی است که از تغذیه حاصل میشود. مردم معمولی با دیدن پسری با ظاهر زیبا دچار احساس دلشوره میشدند و آن را به حضور جن در بدن این افراد نسبت میدادند. کسانی هم که به چنین پسرهایی جذب میشدند، قطعا قربانی هایی بودند که در اثر تماس کوچکی با پسر، به جادوی جن آلوده شده بودند. گفته میشد چنین پسرهایی از نگه داشتن دخترها در کنار خود عاجزند چون دختر از سمت آنها یک احساس ناخوشایند غیر قابل توضیح دریافت میکند که حتی نمیتواند به او دلیل محکمه پسندی برای ترک رابطه بدهد. اما درواقع احتمالا دلیل اصلی چنین احساس هایی، همانطورکه ماری لوئیز فون فرانتس از همکاران کارل گوستاو یونگ عنوان کرد، فرافکنی جنبه های سرکوب شده ی وجود به یک انسان بیرونی است. مثل این میماند که مردی یک رویای جنسی درباره ی زنی ببیند و این رویا به عنوان شاهدی برای جادوگر بودن آن زن در محکمه ی پیوریتن ها مورد استفاده قرار بگیرد. هر کسی که ظاهر یا مدل زندگیش با بقیه ی افراد جامعه یا دستورالعملی که مردم برای زندگی دریافت کرده اند، فرق داشته باشد، چنین احساسی به دیگران میدهد و شیطانی به نظر میرسد و این امروز که با هرچه بیشتر پذیرفته شدن تفاوت ها جامعه ها کوچکتر شده اند، بیشتر از پیش و باعث سوء ظن همه علیه همه شده است. موضوع این است که در یک جامعه ی عظیم سرمایه داری یا کاپیتالیستی مادی گرا مثل دهکده ی جهانی فعلی، که بیشتر مردم فقط در به رخ کشیدن دارایی های خود به همدیگر، با هم متحدند، کسی که بخواهد در نوعی تعادل خداپرستانه در حداقل ستیز با دیگران زندگی کند، باز به مردم این احساس را میدهد که زندگی نوینشان درست نیست و علیرغم خداپرستیش همچون یک جن زده از سمت مردم طرد میشود. مردم مادی گرا از سمت چنین فردی همان احساس ناخوشایندی را دریافت میکنند که پرستندگان سنتگرای مردانگی پرخاشگر از سمت یک پسر نوجوان ظریف و «زن مانند». در مورد تمدن غربی که خدا را به واسطه ی مسیح مختص خود دانسته است، هر اروپایی ای در این مورد، تکرارگر سرنوشت مسیح است، چون اگر به راه خدا برود مثل مسیح انجیل میماند که همه او را مسخره میکردند که چطور خود را شاه یهودا و صاحب دین میخواند وقتی جلال و جبروت شاهی ندارد و اگر به راه اجنه برود، آن وقت یکی از روایت های نسخه ی اصلی مسیح یعنی یوحنای تعمیددهنده به صورت شاه یوحنا یا پرستر جان افسانه ای شرق را تکرار میکند که در افسانه های دوران چنگیزخان بازتاب یافته اند، روایتی متکثر که نسخه های مختلفش سرنوشت یک ملت در طلایی بودن و شیطان پرست شدن را به هم متصل میکند. یکی از روایات پرستر جان به عنوان شاه سرنگون شده و مقتول چنگیز خان، او را با تایه یانگ خان، فرمانروای نایمان ها برابر میکند. نام یوحنا در چینی، یوآن یا یان یا یانگ تلفظ میشود و تایه یانگ خان میتواند به شاه جان بزرگ معنی شود. کوچلوک خان پسر تایه یانگ خان پس از شکست از چنگیزخان به کشور قراختاییان گریخت و داماد شاه آنان شد. اما با خیانت، تخت شاهی را تصرف کرد و تحت تاثیر همسر مسیحی نسطوریش، به سختگیری دینی به نفع مسیحیت پرداخت. پس از مدتی دلباخته ی زنی بتپرست شد که او را به پرستش خدایان غریب مذهب جادوگری وا داشت که تعبیر به اجنه و شیاطین شده اند. رشیدالدین فضل الله میگوید کوچلوک خان آنقدر در جادوگری پیشرفت کرد که شیر اجنه و دیوها را میدوشید و با آن برای خود غذا درست میکرد. این قابل تطبیق با داستان سلیمان است که توسط زنان بتپرستش به راه های شیطانی کشیده شد. سلیمان هم مانند کوچلوک خان، اجنه را تسخیر کرده بود ولی یکی از اجنه ی تسخیر شده یعنی ازمودئوس توانست سلیمان را مدتی از تخت برکنار کند. کوچلوک خان هم موقع شکار توسط گروهی از مردم خودش در بدخشان دستگیر و تسلیم مغول ها و به دست آنها اعدام شد. بارهیبریوس، کوچلوک خان را "اون خان" یا وانگ خان نامیده و با پرستر جان برابر کرده است. وانگ خان هم به عنوان پادشاه کرائیت قلمرو چنگیز خان که توسط نیروهای چنگیزی سرنگون شد با پرستر جان تطبیق شده است. با این حال، داستان دستگیری کوچلوک خان توسط چند نفر معدود موقع شکار با داستان دستگیری "شاه طلایی" در کاچیان فو توسط نفوذی های دستگاه پرستر جان در گزارش مارکوپولو مقایسه شده که ناگهان به نظر میرساند پرستر جان و با او مسیح، به دو اردوگاه تقسیم شده است. پرستر جان تمام قلمرو شاه طلایی را تصرف کرد جز دژ نفوذناپذیرش در این محل را. خادمان پرستر جان به مدت دو سال به شاه طلایی خدمت کردند و اعتماد او را به دست آوردند تا این که توانستند او را دستگیر و تحویل پرستر جان دهند. پرستر جان، دستور داد برای دو سال شاه، مغرور را به چوپانی گاوها وادارند تا فروتنی بیاموزد، سپس او را به تخت شاهی بازگرداند و از آن پس، او تحت خدمت پرستر جان بود. این مثل به فقارت افتادن یهوه خدای قدرتمند یهود در قالب عیسی مسیح میماند. چوپانی شاه یادآور چوپانی پیامبران یهوه است. دوری موقتیش از سلطنت یادآور دوری موقت سلیمان در زمان به تخت نشستن ازمودئوس دیو است. دور بودن موقتی از تخت سلطنت و در یک محیط طبیعی چون علفخواران، همچنین او را برابر با نبوکدنصر شاه بابل در زمان دچار شدنش به جنون نشان میدهد. نبوکدنصر دشمن یهود بود ولی مذهبش مشابهت هایی به یهودیت داشت که به تمایل نبوکدنصر به دانیال نبی نسبت داده میشد. شکست یافتن شاه طلایی به واسطه ی نفوذی هایی که اعتماد او را جلب کردند، برابر با شکست یافتن یک نبوکدنصر دیگر و باز هم شاه بابل از داریوش پارسی به واسطه ی یک نفوذی از سپاه داریوش به نام زوپیر است. این که مسیح همزمان هم پرستر جان است و هم کوچلوک خان یا شاه طلایی، درباره ی داریوش هم تکرار میشود. چون در یک نسخه ی لاتین داستان شاه طلایی، او "داریوش" نامیده شده است، امری که به معنا شدن لغت "دُر" به طلا ربط داده شده است. جالب است که لغت "طلایی" یک معنی برای لغت "چین" هم هست و آن جایی است که عنوان طلایی با کلمات "جین" و "چین" برای سلسله ی حاکمان جورچن چین شمالی به کار میرود که توسط چنگیزخان سرنگون شدند. حکمرانان این سلسله نیز "آلتون خان" یعنی شاه طلایی نامیده میشدند. خان کرائیت ها نیز با این سلسله روابط خوب داشت و به همین دلیل از سوی آنها ملقب به "وانگ خان" ( در چینی، وانگ یعنی شاه) شده بود.:

“MARCO POLO ON THE GOLDEN KING”: MARK GRAF: CHRONOLOGIA: 4/6/2017

ظاهرا دورانی که در آن، شیطان حکم میراند و مرد خدا بدون جبروت شاهی در حد معمولی ترین و بدبخت ترین آدم ها به نظر میرسد، در تضاد با دوران قبلی جبروت و حسن شهرت و قدرتنمایی او قرار دارد و باید این شکست نفس برای انسان خدایی پیش آید تا مردم معمولی را درک کند، همانطورکه پرستر جان، شاه طلایی را به چوپانی گماشت تا فروتنی بیاموزد و بعد به تخت قدرت بازگردد. این، معادل تبدیل یهوه به مسیح برای تحقیر شدن توسط آدم های بدکیش نیز هست تا یهوه با اصل ظالم و سرکشش در تورات فرق کند. یادمان باشد مردم، تصویر خدا را از روی تصویر کسانی که خود را جانشین خدا میخوانند بازآفرینی میکنند و خدا ترسناک بود چون مرد خدا ترسناک بود. باز یادمان باشد تجسم یهوه شیر بود که حیوان خورشید یعنی همان منبع نوری است که طلا تجسد زمینیش به شمار میرود. همانطورکه میدانیم، شیر، فرمانروای درندگان به شمار میرفته و درندگان مهمترین عامل اضطراب در دوران قدیم بودند. همانطورکه فروید به درستی تشخیص داد تحکم مذهبی مردان خدا در اروپای قدیم، به تلنبار شدن اضطراب در مردم انجامید اما این بدان معنا نیست که زندگی در دوران جدید در هرچه دور تر شدن از خدای کلیسا بدون اضطراب خواهد بود. همانطورکه دیدیم، سلیمان شاه و ازمودئوس دیو که او را از سلطنت برکنار کرد هر دو چهره های مختلف پرستر جان و از طریق او خدای شیر صفت هستند و در دوران مادیگرایی ازمودئوسی، هر شغل و موقعیت و انگیزه ی مادی ای با خود، همان اضطرابی را به همراه می آورد که مرد خدا می آورد. راندولف ام.نسه، دانشمند تکاملی امریکایی، ریشه داشتن هر دو وضعیت در ترس از درندگان را توضیح میدهد؛ توضیحی که از معبر بررسی افراط در اضطراب و خطر وارونه اش یعنی عدم اضطراب برای تداوم بقای نوع بشر معنی می یابد.:

«همه ی ما افراد بی احتیاطی را میشناسیم که آن طور که باید و شاید، از حیوان های خطرناک، انقیاد اجتماعی، رانندگی با سرعت بالا، امتحان کردن مواد مخدر، و شیرین کاری هایی که خطر مرگ دارند، نمیترسند. در پیست های اسکی کالیفرنیا، جوان های متهوری را میبینیم که از صخره هایی میپرند که دیگران جرئت نزدیک شدن به آنها را ندارند. این مردها –تقریبا همه ی آنها مرد هستند- به خاطر شجاعت و مهارتشان مورد تحسین همه، خصوصا خانم ها قرار میگیرند. هر ساله چندین نفر جان خود را از دست میدهند. موتورسیکلت سواری حرفه ای را یادم هست که برای گرفتن کمک به من مراجعه کرد. شب قب از هر مسابقه ی بزرگ، هرچه در شکمش بود بالا می آورد و نمیتوانست بخوابد. داستان کمی بعد از کشته شدن یکی از دوستانش در حین مسابقه شروع شده بود. میگفت هر ساله دو تا سه نفر دیگر در پیست یا جان خود را از دست میدهند یا به شدت آسیب میبینند. تا به حال موتورش چندین بار در اثر سانحه به کلی خراب شده، اما خودش آسیب جدی ندیده بود. داشتن ترس را انکار میکرد اما به من گفت علاوه بر حالت تهوع و استفراغ، روز قبل از هر مسابقه، ضربان قلبش هم بالا میرود، عرق میکند، احساس تنگی نفس دارد و عضله هایش منقبض میشوند. او دارویی میخواست که علائمش را از بین ببرد، چون به عنوان یک موتورسوار حرفه ای که زندگیش از راه درآمد تبلیغات میگذشت، به شغلش نیاز داشت. وقتی به او گفتم به نظر من اضطرابش دارد از او محافظت میکند، مودبانه گوش کرد؛ اما وقتی به او گفتم مصرف دارویی که میزان اضطرابش را کم کند، احتمالا برایش خطرناک خواهد بود، عصبانی شد و ازآنجا رفت. نمیدانم هنوز زنده است یا نه. هیپوفوبیا [یا کمبود ترس در فرد] یک مشکل جدی و مهلک است اما در بیشتر موارد، تشخیص داده نشده و به ندرت درمان میشود. کسانی که از هیپوفوبیا رنج میبرند، به کلینیک های درمان اضطراب نمیروند. آنها را میتوان در فضاپیماهای آزمایشی، در بین پیشگامان خلاقیت و خط مقدم جبهه ها و جنبش های سیاسی پیدا کرد. آنها همچنین در زندان ها، بیمارستان ها، مراکز بیکاری، دادگاه های ورشکستگی و سردخانه ها نیز هستند. کارخانه های داروسازی، شتابی برای ارائه ی دارویی جهت درمان هیپوفوبیا از خود نشان نمیدهند، اما از بین داروهای موجود چندین دارو میتوانند اثربخش باشند. تاسیس کلینیکی برای درمان هیپوفوبیا به بالا رفتن سطح سلامت و پیشگیری از آسیب ها کمک خواهد کرد، اما به نظر نمیرسد کسب و کار پررونقی باشد. هرچه در پی بردن به دلیل وجود اضطراب جدی تر شدم، روابط بیشتری برایم روشن شدند. حمله ی پانیک یا وحشت که برخی از مراجعین برایم تشریح میکردند در اصل شبیه به پاسخ جنگ یا گریز به نظر میرسید. این پدیده اولین بار توسط زیستشناس بزرگ، والتر برادفورد کانن، در کتاب مهم او به نام "حکمت بدن" به این نام خوانده شد. او در این کتاب اشاره میکند که ضربان قلب بالا، تنگی نفس، تعریق، درجا خشک شدن و فرار همه به هنگام رویارویی با خطری که جان فرد را تهدید میکند، مفید هستند. این همان چیزی بود که من در بیماران مبتلا به حمله ی پانیک میدیدم. اما آیا هر دو اینها یک چیز بودند؟ یک روز غروب که بعد از پشت سر گذاشتن روزی طولانی در کلینیک، به خانه برمیگشتم، در نور چراغ های جلوی ماشین خرگوشی را دیدم که در راه ورودی پارکینگ بی حرکت ایستاده بود. این من را به فکر فرو برد. هرگز از بیماران مبتلا به حمله ی پانیک، چیزی درباره ی میخ کوب شدن نشنیده بودم، اما هیچ وقت هم چیزی دراینباره از آنها نپرسیده بودم. روز بعد این کار را کردم. بیمار اول پاسخ داد: "اوه، بله. گاهی چنان از ترس فلج میشم که با خودم فکر میکنم آیا هرگز قادر خواهم بود دوباره حرکت کنم؟" در طول چند هفته ی بعد این پرسش را از تمام بیمارانم که به حمله ی پانیک مبتلا بودند پرسیدم. تقریبا نیمی از آنها به محض شروع حمله چند لحظه قدرت حرکت خود را از دست میدادند. دیدگاه تکاملی چشم من را به روی چیزی باز کرد که باید سالها پیش متوجهش میشدم. اصل سیستم هشدار حریق، تا حد زیادی اضطراب بیهوده را توضیح میدهد... اصل سیستم هشدار حریق، بر پایه ی تئوری تشخیص سیگنال بنا شده است. تئوری ای که مهندسان برق مورد استفاده قرار میدهند تا تصمیم بگیرند صدای تقی که روی خط تلفن شنیده میشود یک سیگنال واقعی است یا پارازیت. تصمیم درست بستگی دارد به نسبت سیگنال واقعی به پارازیت، بهای هشدار اشتباه، و هزینه ها و مزایای هشدار در مواقعی که خطر واقعی باشد. در شهری که سرقت ماشین معمول است، داشتن سیستم دزدگیری با حساسیت بالا به هشدارهای اشتباهش می ارزد، اما در یک شهر امن تر، چنین سیستمی تنها مایه ی مزاحمت است. حمله ی پانیک یا وحشت به واسطه ی هشداری اشتباه در سیستم پاسخ اورژانس ایجاد میشود. این سیستم با فرار سریع در صورت بروز خطر جانی در ارتباط است. تصور کنید در صحراهای بی آب و علف افریقا تشنه بودید و گودالی از آب پیش رویتان میدیدید. اما همان لحظه صدایی از میان بوته ها میشنوید. صدا میتواند صدای یک شیر باشد یا یک میمون. آیا فرار میکنید؟ بستگی به بهایش دارد. تصور کنید وحشت و فرار کردن بهایی معادل سوزاندن 100کالری داشته باشد. اگر صدا مربوط به یک میمون باشد، فرار نکردن هیچ هزینه ای نخواهد داشت، اما اگر یک شیر باشد، هزینه صدهزار کالری خواهد بود؛ تقریبا همانقدر انرژی که شیر در اثر خوردن شما برای ناهار به دست خواهد آورد. احتمال این که صداهای بلندتر مربوط به یک شیر باشد، بیشتر است. صدا باید چقدر بلند باشد که شما را وادار به فرار کند؟ بگذارید با هم حساب کنیم. هزینه ی فرار نکردن در صورتی که صدا مربوط به یک شیر باشد، هزار بار بیشتر از هزینه ی حمله ی پانیک است؛ بنابراین بهترین استراتژی این است که هرگاه صدا به قدری بلند بود که احتمال وجود شیر در بین بوته ها بیشتر از 1 به هزار باشد، با تمام توان پا به فرار بگذارید. این یعنی 999 بار از هر هزار بار شما بیهوده فرار کرده اید. اما همان 1 در هزار بار فرار، جان شما را نجات میدهد. پی بردن به این که هر حمله ی پانیک، معمولا طبیعی اما بیهوده است، به من و بیمارانم برای درک بهتر مشکل کمک کرد. این ایده جدید نیست. فیلسوف فرانسوی، بلز پاسکال، از منطق مشابهی استفاده میکند برای این که نشان دهد اعتقاد داشتن به وجود خالق منطقی است. این کار هزینه ی چندانی ندارد، در صورتی که هزینه ی باور نداشتن میتواند سوختن در آتش جهنم باشد. اگر کمی محاسبات ریاضی و تئوری تکاملی به دیدگاه پاسکال بیفزاییم، میتوانیم درک کنیم چرا احساسات رنج آور بیهوده تا این حد معمول هستند.» ("دلایل خوب برای احساس های بد: چرا اضطراب، افسردگی، پرخوری، بی حوصلگی و ... وجود دارند؟": راندولف ام. نسه، ترجمه ی بنفشه شریفی خو: نشر پندار تابان: 1402: ص7-114)

نسه در ادامه تاکید میکند که احساسات روحی ناخوشایند بشر امروزی در قبال مسائل معمولی، از طریق وراثت ژنوم گذشتگان، ریشه در وضعیت زیستی انسان قدیم دارد که امروز دیگر در بیشتر زمین برجای نیست.:

«والتر کانن بر سودمندی این پاسخ ها به هنگام مواجهه با خطر تاکید میکند. برای نیاکان ما در بیشتر مواقع، این خطر شامل مواجه شدن با حیوانی درنده یا انسان بوده است. ممکن است خیلی خیالی به نظر برسد، اما تصور کنید کنار آبگیری زانو زده اید تا برای خانواده ی خود آب بردارید. همان موقع شیری را میبینید که از کرانه ی روبرو به آهستگی نزدیک میشود. نیاکان ما همه مثل هم نبودند. برخی از دیدن قدرت شیر دچار حیرت میشدند و برخی دیگر، هیچ واکنشی نداشتند. دسته ی دوم طعمه ی شیر میشدند. گروه اول همه چیز را همان جا رها میکردند و خود را به نزدیکترین درخت میرساندند. به این ترتیب، یک روز دیگر هم زنده میماندند و ژن هایشان نیز در ما به حیات خود ادامه میدهند... فرض کنید شما انسانی متعلق به جامعه ی شکارچی-گردآورنده هستید که همین دیروز از حمله ی شیر جان سالم به در برده است. بهتر است امروز را چگونه بگذرانید؟ اگر امکانش را دارید، بهتر است امروز از محل زندگیتان خارج نشوید. اگر هم مجبور به بیرون رفتن هستید، از خانه دور نشوید و کسی را هم همراهتان ببرید. اگر نشانه ای از خطر دیدید، با تمام سرعت و توان فرار کنید و خود را به فضای امن خانه برسانید. همانطورکه متخصصان بومشناسی رفتاری، استیون لیما و لورنس دیل گفته اند: "شکست های اندکی هستند که به اندازه ی عدم موفقیت در فرار از دست حیوانی درنده، غیر قابل بخشش باشند. کشته شدن شانس سازواری در آینده را به شدت کاهش میدهد." بیشتر بیمارانی که از اختلال پانیک رنج میبرند هرگز در زندگی خود با یک شیر یا چیزی به آن خطرناکی روبرو نشده اند. حمله هایی که به آن دچار میشوند، هشدارهایی بیهوده توسط سیستمی بالقوه مفید هستند. این هشدارهای اشتباه، فرد را تشویق به مراقبت بیشتر میکنند و باعث تحریک پذیری و حساسیت بیشتر در سیستم میشوند و این گونه است که وقوع دور باطلی از حمله های بیشتر، احتمال بیشتری پیدا میکند.» (همان: ص2-121)

بگذارید توجه کنیم که انسان وقتی با درنده در دشمنی با انسان یکسان میشود که انسان دشمن خو به اندازه ی یک درنده برای دشمنش گونه ای بیگانه به نظر برسد. شغل ها و وسائل مادی امروزی هم با ایجاد ازخود بیگانگی در افراد، باعث اضطراب انسان ها میشوند. طبیعتا خدا و مرد خدا هم وقتی باعث اضطراب اجتماعیند که با ماهیت مردم بیگانه باشند. این، احتمالا یکی از نقاط بسیار مهم در مورد انقلاب ایران و نوع اسلام ارائه شده به مردم است که کاملا بیگانه با انتظار مردم از اسلام و سطح فرهنگی اسلام در قاطبه ی مردم ایران بوده است. در مصاحبه ی مجله ی احمدینژادی "بهار جاودانه" (شماره ی8: اردیبهشت 1398: ص51-50) با یاسر عرب، مطالبی مطرح شده که اگرچه شکسته شدن سکوت در موردشان نتیجه ی به جان هم افتادن احمدینژادیسم و نظام است، ولی میل به اندیشیدن در اینباره را در انسان بیدار میکند.:

«مهدی قویدل: همانطورکه گفتید، نهضت ها، نهادها را شکل میدهند. مگر نهضت ها را مردم به وجود نمی آورند؟

یاسر عرب: تعریف از مردم بسیار وسیع است.

قویدل: برای مثال در همین انقلاب خودمان در سال 57، مردم حرکت را شروع کردند، نهضت را پدید آوردند و به نتیجه که همان انقلاب بود رساندند.

عرب: اولا چه کسی میگوید که در این انقلاب، مردم حرکت را شروع کردند؟! هنوز بر سر این دعوا است که آیا انقلاب 57 در تهران اتفاق افتاد؟! انقلاب روستاییان زاغه نشینی بود که در تهران به وقوع پیوست. تصویر به تو میگوید خمینی به تهران آمده است؛ مهرآباد هم که تهران است. شاه هم که از تهران و از مهرآباد رفت. کاخ هم که در تهران است. خیابان ها و بهشت زهرا هم که در تهران است. بلیزر آقای رفیق دوست کجا بود؟ در تهران بود. 15خرداد در کجا اتفاق افتاد؟ بخشی از آن در تهران بود. اساسا میگوید انقلاب، انقلاب تهرانی است. تیپ ها تهرانی است. خانم های بی حجاب و لهجه ها تهرانی است. "بگو مرگ بر شاه!"؛ حتی ریتم هم تهرانی است. آهنگ ها هم تهرانی است؛ "ای شاه خائن آواره گردی" مدرن است. شیرازی و مشهدی و نیشابوری نیست.

قویدل: برای همراهی سایر مردم در شهرستان ها و شهرهای مختلف که نمیشود ارزشی قائل نبود.

عرب: اصلا همراهی را کنار بگذارید.

قویدل: غیر قابل انکار است؛ چون همراهی بوده؛ سکوتی هم در کار نبوده که حالا به یک نحوی آن را نادیده بگیریم و کنار بگذاریم.

عرب: این حرکتی را که در تهران میبینی، از سی سال قبل از زمان اصلاحات ارضی، پدرانشان از روستا به شهر آمده و در تهران ساکن شده اند. در مورد شهدا هم این فریب را میخوری. رسانه فریبت میدهد. تشییع ها در سطح شهر است؛ اعزام ها در شهر است؛ دوربین ها در شهر است. اما وقتی آمار را میبینی و نسبت میگیری، میبینی روستایی ها بیشتر شهید داده اند تا شهری ها. بدون احتساب این که درصدی از شهدای شهری، شهدای بمباران هستند نه شهدای جبهه و جنگ و خاکریز. اینجاست که رودست میخوری.اساسا کنشگر جنگ روستا بود. یعنی جنگ صدام با روستاهای ایران است تا با تهران و اصفهان و کلانشهرها. تازه میبینی در آن دوران، عده ای در شهرها دور سفره ی جنگ فربه شدند. برگردیم به انقلاب خودمان. آن که در تهران است، یا خودش با چند سال فاصله در تهران است یا از پدرش اینجاست، اما برای روستا است. از روستا و شهرستان آمده است؛ اما چون رسانه میخواهد تجمیع کند، یک بازنمایی مدرن از یک پدیده ی سنتی، یک برداشت مدرن از یک رفتار سنتی مشاهده میکنی.

قویدل: اما شعارها و آرمان هایی که در انقلاب مطرح شد، شعارها و آرمان هایی مدرن بودند نه سنتی؛ آزادی، دموکراسی و غیره.

عرب: حرفی نیست. من چندجانبه به موضوع نگاه میکنم. میخواهم فضایی که برای تو ساختم را بشکنم. وقتی تصویر را میبینم، من به آن که شعاری پشت بلندگو میدهد و بقیه تکرار میکنند یا آدمی که 15سال در تهران زندگی کرده یا 20سال در تهران بزرگ شده و زبانش، زبان روستاهای اطراف ارومیه نیست کار ندارم. زبان برای من اینجا، منظومه ی فکری آن آدم است، نه صدایی که از حنجره ی آن آدم بیرون می آید. میبینم آن شخص به سنتی که در روستا دارد الان که شعار میدهد آیت الله خمینی باید وارد ایران شود، زبانش شهری است اما بدنش روستایی است.

قویدل: شما میفرمایید در انقلاب، طبقه ای شهری بودند مافوق طبقه ی متوسط. ولی آنچه همگان اذعان دارند و آنچه از انقلابیون آن سال ها دیده ایم اینگونه نبود.

عرب: حتما طبقه ی متوسط بوده اند؛ اما فشار هنجاری دست چه کسی بوده است؟! ببینید الان زن خوشگل کیست؟ به چه زنی میتوان گفت زن خوشگل؟

قویدل: معیارهای زیبایی در اشخاص متفاوت است. خوشامد من است که ممکن است با خوشامد سایرین فرق داشته باشد.

عرب: نه؛ 15 استاندارد داریم.

قویدل: همین استانداردها را هم اشخاص تعریف کرده اند؛ مثلا من میگویم زن خوشگل این شکلی است با فلان مشخصات.

عرب: خیر. شما نمینشینید؛ رسانه این کار را میکند. رسانه استانداردها را میسازد. امروز شما نُرمی از سلبریتی های خانم بازیگر سینما داری. این نرم را ببین. این، زن زیبای ایرانی است که ترکیبی از همه ی این صورت ها میشود؛ زن خیالی از لحاظ زیبایی که بقیه سعی میکنند خود را به آن برسانند. اگر نرسی، بیچاره ای.

قویدل: دارند آنها را زیبا نشان میدهند. درواقع معیارهایی میسازند که حتی از کسی که زیبایی ندارد، زیباسازی میکنند.

عرب: قبل از این هم بوده است؛ مثلا مینیاتورهای ایرانی، مجسمه ها و سنگ نوشته ها.

قویدل: شما ببینید در دوره ی قاجار، معیار زیبایی با امروز چقدر متفاوت است. در آن برهه مثلا سوگلی شاه آن زمان یعنی ناصرالدین شاه یک زن است با وزن بالا و هیکلی درشت. اما الان معیار زیبایی یک زن این است که مانند باربی باشد.

عرب: شما میگویی ناصرالدین شاه. یعنی فشار هنجاری وجود دارد. شاه پسند بوده است. قدیم وقتی بچه بودیم، به روغن کرمانشاه، روغن شاه پسند میگفتند یا به آزادشهر میگفتند شاه پسند، چون شاه آنجا را پسندیده بود. اما بحث رسانه اگر رسانه نبود، انقلاب اتفاق نمی افتاد. تمام صحبت های امام با نوار به مردم میرسید.

قویدل: مگر مردم آن زمان چقدر به رسانه دسترسی داشتند که بگوییم اگر رسانه نبود، انقلاب اتفاق نمی افتاد؟! چقدر از اخبار و اطلاعات به مردم میرسید که رسانه را در انقلاب تا این حد تاثیرگذار بدانیم؟

عرب: ببینید. کاربن را میگذاشتند، یک اطلاعیه ده تا میشد؛ این هم یعنی رسانه. و بعد کجا؟ اگر نوفل لوشاتو نبود و رسانه های جهانی خبرش را پوشش نمیدادند، پیام خمینی جهانی میشد؟ نوفل لوشاتو یعنی رسانه. بلندگوهای جامعه ی جهانی را خمینی در نوفل لوشاتو دستش گرفته بود.

قویدل: بنده بحث انتقال در رسانه را مطرح کردم، نه خود ماهیت رسانه را.

عرب: در انتقال هم همین است. تو جامعه ی نخبگانی داری که یک جور میفهمد؛ مینشیند ولایت فقیه و جهاد اکبر میخواند. یک طبقه ی پایین تر داری، آن یک جور دیگر میفهمد. یک لایه ی دیگر در پایین، آن هم رسانه ی خودش را دارد. ممکن است بگویی خرافات است، اما رسانه ی او هم همان تار مویی است که باید روز جمعه عصر، لای قرآن ببیند، چهره ای است که از امام خمینی در ماه میبیند. پچ پچ هم رسانه است. معلمان به شدت رسانه اند؛ به کل کشور پیام میرسانند. به خاطر همین با سندیکاها مخالف هستند؛ سندیکای کارگران، سندیکای معلمان و سایر؛ هر گونه تجمع مستقل قائل به خود.»

دقیقا موضوع همین است. اسلام 1400 ساله ی انقلاب ایران، اسلام ناب محمدی نبود؛ یک اسلام تهرانی به نفع مشتی بازاری بود که مردمی که درکش نمیکردند و با تصور دیگری از اسلام انقلاب کرده بودند باید هر طور شده، خودشان را با آن هماهنگ میکردند چون یک اسلام به روز برای منافع طبقاتی یک جامعه ی مدرن بود. آن لایه های پایینی که جمعه عصر لای قرآن دنبال تار مو میگشتند، هنوز در مرحله ی جادوباوری بودند و اسلامشان اسلام جادوگران بود؛ چون جادو در وضع دنیا تغییر ایجاد میکند و آن مردم فقیر، به دنبال تغییراتی در دنیا به نفع شکم خالی خودشان بودند؛ هر خونی هم که در راه جنگ اسلام با کفر دادند، به امید مشاهده ی چنین جادویی بود. اشتباه آنها در این بود که نفهمیدند معنی لغات یکسان در فاصله ی دو طبقه ی یک جامعه میتواند چقدر متفاوت باشد و اویی که طبقه اش را نو میکند و ثروتش را افزایش میدهد، دایره المعارف لغاتش را هم نو میکند. به قول آقای عرب: «چرا مردم دیگر دعوا نمیکنند که خدا قدیم است یا حادث؟! برای این که علت بروزش وجود ندارد.» (همان: ص53) اسلام ناب محمدی انقلاب 57 هم دلیلی نمیدید اسلام شکمی طبقات محروم را جز در حد شعار جدی بگیرد، چون در شکم های بیش از حد سیر نومسلمانان حزب موتلفه ی اسلامی، "علت بروز" چنین اسلامی وجود نداشت. بنابراین دیر یا زود بین نظام و مردم شکاف می افتاد. تا وقتی که مردم نظام را قبول داشتند، «ملت همیشه در صحنه» بودند و به محض این که با نظام چپ افتادند، به قول آقای علم الهدی «اکثرهم لایعقلون» شدند (اشاره به آیه ای از قرآن که میگوید اکثر مردم تعقل نمیکنند).

در این وضعیت، اسلام 1400ساله ی انقلاب ایران تازه رسیده به حد تعریف دین شاه طلایی که مغرور بود و خودش را کسی میدانست و بعد از این که به چوپانی رفت، تازه مردمی بودن را آموخت. شاه طلایی اصل داستانی یهوه ی جادودانه ی یهود است که اسلام انقلاب ایران، او را خدای اصلی و دینش را به اندازه ی او جاودانه میپندارد. در این که جاودانه باشد دودلم ولی در دیرپا بودنش شک ندارم. انقلاب ایران، گفتمانی را در این کشور و چند کشور اطراف جا انداخته که از فرط تکرار خود، اثر پایایی از خود در اذهان گذاشته و چه بسا بسیاری از نقاط ضعفش در جاهایی قرار گرفته که مردمش اسلامش را بیش از خودش جدی گرفته اند و ناراحتند که چرا اولیای امر، به اسلامی که سنگش را به سینه میزنند وفادار نیستند. حتی آنهایی که ادای اتئیسم درمی آورند در حال استخراج شعارهای اسلام انقلابی از مذاهب و مسالک کفار هستند و چه بسا اگر روزی حکومت اسلامی از بین برود و مطابق فرهنگ شیعه که مدتها است دارد در مرحله ی توابین کوفه ی پساعاشورا درجا میزند، با سقوطش مقدس شود، آنگاه مجددا همین شعارها را از زبان سیاستمداران اصولگرای ایرانی با افتخار تکرار کنند. انقلاب ایران بی شک تاثیر مهمی بر تاریخ گذاشته و حتی اگر روزی خودش دیگر نباشد، گفتمانش با تغییراتی به جای خواهد بود.

مطلب مرتبط:

فرزند هنرمند جن ماده: درباره ی عشق های دروغین سینما

شیطان با نقاب کامپیوتر: کدام گذشته را سیاست نوستالژیک میکند؟!: قسمت دوم

تالیف: پویا جفاکش

بعد از این طی مراحل، شما در یک دوراهی گیر میکنید. چون از یک طرف، ظاهرا پایان حضور موجودات ماوراء الطبیعی در زندگی شخصی به معنی آغاز تفکر با لحظه ی خوردن حوا از میوه ی ممنوعه ی دانش است و از طرف دیگر، این، لحظه ی سرپیچی از خدا –انلیل یا یهوه- و رفتن تحت اختیار امر شیاطین است. اگر شمای نوعی سیاستمدار باشید این تناقض حداقل در مسائل کاری که نه فقط مزاحم کارتان نیست بلکه به نفع شما است چون با آدم هایی به زیادی جمعیت یک ملت سر و کار دارید و برای انواع سلیقه ها برنامه میچینید. پس در حالی که علم باوران عقل گرا را که به دوری از باور به خدایان و شیاطین سوق میدهید در زندگی عوام خرافی، شیاطین را برتری میدهید و این امری است که در دستور کار رسانه قرار گرفته است. خدا هنوز دشمن عقل و دشمن انسان وانمود میشود، منتها از رهگذر بازآفرینی مداوم همان تصویر قرون وسطای سیاهی که قبل از رنسانس تخیل شده باشد، منتها به صورت جوامع محلی خیالی در غرب و بازآفرینی نسخه های واقعی از آنها در ممالک غیر اروپایی در شرق برای اثبات این که چنین حدی از سیطره دادن ظلم و تباهی به نام خدا ممکن است. رامین شریف زاده در مقاله ای به نام «شیطان گرایی در گریز از تحکم دین داران» در شماره ی هشتم مجله ی «بهار جاودانه» (اردیبهشت ماه 1398) نمونه های دراماتیکی از تشویق میل به شیاطین و جادوگری در واکنش به دینداران ظالم فاسد را برمیشمرد:

«سریال SALEM برگرفته از وقایعی است که در قرن هفدهم در شهر سیلم ماساچوست اتفاق افتاده است. دوره ای که به محاکمه و کشتن جادوگران معروف بود. این وقایع تاریخی، دستمایه ی شبکه ی WGN برای تولید سریالی به نام SALEM در سه فصل شده است. داستان از جایی آغاز میشود که شخصی به نام ایزاک به جرم ارتباط نامشروع با یک زن، محکوم به تحمل شلاق شده و بر اساس رسوم آنجا، داغ بر پیشانی او گذاشته میشود. جان آلدن فرزند یکی از نخستین مهاجرانی که پا به سیلم گذاشته، دلباخته ی دختری به نام مری میشود. مری از جان باردار است؛ اما در این مورد چیزی به او نگفته است. جان به جنگ اعزام میشود. درحالیکه او به مری قول داده تا بعد از یک سال برگردد، بازگشت او هفت سال به تعویق می افتد. مری که گمان کرده جان در جنگ کشته شده است، به همسری جورج سیبلی قاضی شهر که مرد ستمگر و مستبدی است درمی آید. مری برای نجات جان فرزند خود و فرار از اتهام رابطه ی نامشروع با جان، فرزند خود را به شیطان میسپارد و خود به گروه جادوگران میپیوندد. در اندک زمانی، مری توسط قدرتی که از جادو به دست آورده است، اراده ی همسر خود، جورج سیبلی را که پیش از این، از مبارزان سرسخت جادوگران در شهر بود، به دست میگیرد. حال شهر و مردم آن بدون آن که بدانند توسط جادوگران کنترل و اداره میشوند. جان الدن که به تازگی به شهر بازگشته و جادو و جادوگری را خرافات میداند، به مرور زمان چیزهایی میبیند که موجب میشود سردمدار مبارزه با جادوگران شود. نمایش خشونت بیش از حد افرادی که به نام دین و اعتقادات مذهبی، مردم شهر را مورد شکنجه و آزار قرار میدهند، از نکات برجسته ی سریال است. این در حالی است که گروندگان به جادوگری و تبعیت از شیطان که آمار آنان هر لحظه در حال افزایش است، عمدتا از میان زنان و مردان جوان و بی بضاعتی است که به دلیل ناتوانی در احقاق حقوق خود مورد ظلم و خشونت قرار میگیرند؛ به عنوان مثال، تیتوبا ندیمه ی مری در اعترافات خود به اینکریس متر، کشیش مشهور شهر که فردی خشن و سنگدل است، به این موضوع اشاره میکند که چگونه چند سرباز، خانواده ی او را بیرحمانه به قتل رسانده و او را از همان دوران کودکی به عنوان برده فروخته اند و او در طول زندگی خود، چیزی جز اسارت و بردگی را تجربه نکرده و هرگز طعم آزادی را نچشیده است. این موضوع، دلیل قانع کننده ای برای تیتوبا بود تا با پیوستن به حلقه ی جادوگران و شیاطین، انتقام خود را از جامعه و ستمگران بستاند. مرسی، تنها دختر کشیش پیری که عزلت نشینی اختیار کرده است، به همراه گروهی از همسالان خود که هر یک به نحوی تحت ستم جامعه و والدین خود از قبیل ازدواج اجباری یا کار در فاحشه خانه ها قرار گرفته اند، به حلقه ی جادوگران پیوسته و تلاش میکنند تا از والدین ستمکار خود و مردان شهوترانی که به آنان به چشم کالای مصرفی مینگرند، انتقام سختی بگیرند. کشیش کاتن متر، فرزند اینکریس متر، کشیش جوانی که در ابتدا بنا بر تعلیمات پدر خود، تنها راه نجات شهر را در مبارزه با جادوگران و شیاطین شهر یافته و از هیچ خشونتی فروگزار نمیکند، آرام آرام به خیانت پدر خود، جورج سیبلی و سایر مردمی که به نام مبارزه با جادوگری، به ستم و ظلم مشغول هستند، پی برده و در باورهای خود تجدید نظر میکند. چند سال بعد، شیطان در جسم فرزند مری سیبلی حلول می یابد و به جادوگران نوید برپایی اریکه ی سلطنت خود در آینده ای نه چندان دور را میدهد. شیطان در گفت و گو با کاتن متر ادعا میکند که در طول تاریخ بشریت همواره به فکر انسان ها بوده و از زجر و ستمی که بر آنان میرفته، محزون و اندوهگین بوده است. او مریدان خداوند را عامل ستم به مردم مستضعف جهان میداند. از همین رو تلاش دارد تا انسان را به جایگاه واقعی خود برگرداند.

سریال "پنی دردفول" سریالی محصول شو تایم است که جان کوگال، آن را کارگردانی میکند. پنی دردفول، لقب کمیک بوک های ترسناک انگلیسی قرن نوزدهم بود که با حجم کم و به صورت دنباله دار منتشر و جزو ادبیات عامه پسند شمرده میشدند. سریال PENNY DREADFUL محلی برای گرد آمدن شخصیت های مشهور ادبیات وحشت در شهر لندن در قرن نوزدهم است؛ جایی که رازهای سر به مهر فراوانی در دل دارد. از همان آغاز سریال، صحبت از موجوداتی است که دختر سر مالکوم موری، مکتشف مشهور انگلیسی را ربوده اند. سر مالکوم تلاش دارد تا به همراه چند تن از متخصصینی که هر یک در زمینه ای مهارت دارند، دخترش را از چنگال موجود موهومی که او را دراکولا مینامند، نجات دهد. تماشاگر در سراسر سریال با دنیای بیرحم و پر از فریب و دسیسه ای روبرو است که در پس هر یک از شخصیت ها خوابیده است. اتان چندلر، هفت تیر کش مشهوری که هم اکنون در یک سیرک مشغول به کار است، اولین کسی است که به گروه سر مالکوم موری و ونسا آیوز، زن جوانی که رابطه ی عجیبی با موجودات اهریمنی دارد میپیوندد. ایتان چندلر یا همان گرگ-خدا، گرگینه ای است که در افسانه های غربی همواره از او به عنوان یک موجود خونخوار و بیرحم یاد میشود که در کمال قساوت و سنگدلی، انسان ها را میدرد و نابود میکند. اما در این سریال، برخلاف تصور تماشاگران، به موجودی تبدیل شده که به رغم تمام وسوسه های موجود، برای نجات نسل انسانها و خطرات مهیبی که پیش رو دارد، از جان خود میگذرد و به کمک سر مالکوم میشتابد. دکتر ویکتور فرانکنشتاین، خالق انسان که در داستان های ترسناک بسیار از او یاد کرده [اند] و مرده ها را با جراحی های عجیبش زنده میکرد نیزدر ادامه ی داستان به این گروه ملحق میشود و در انتها نیز دوریان گری، انسان مرموز، فناناپذیر و شهوتران به جمع آنها اضافه میشود. هرچه داستان جلوتر میرود، از کاراکترها رمزگشایی صورت میگیرد. ویکتور فرانکنشتاین در این سریال، پزشکی رمانتیک و عاشق پیشه به تصویر درآمده که در پس این احساسات، عقده های فروخفته و رازآمیزی نهفته است. او میخواهد مرگ را مغلوب کند؛ به همین دلیل، موجوداتی هیولامانند خلق کرده که از ارباب و خالقشان، فرانکنشتاین، حرف شنوی ندارند. برخلاف تصوری که پیش از این، در تولیدات سینمایی مرسوم بود، موجود خلق شده نه تنها موجود شیطان صفتی نیست، بلکه برخلاف ظاهر کریه المنظرش، مخلوقی است که برای یافتن گوهر وجودی انسان که همانا عشق و محبت خالصانه است، تلاش و تقلا میکند. این در حالی است که در مقابل، جامعه مملو از انسان هایی است که به رغم برخورداری از ظاهر آراسته و رفتارهای به ظاهر متمدنانه، بسیار خبیث، ستمگر و شیطان صفت هستند. لیلی فرانکنشتاین، دیگر مخلوق دکتر فرانکنشتاین نیز با هدف رفع ظلم و ستم از سر زنان لندن که قربانی شهوترانی مردان انگلیسی شده اند، به جنایت میپردازد. او خود، قربانی فقر و ستمی است که جامعه ی مردانه ی لندن به او تحمیل کرده است. لیلی داستان سارا، دخترش را برای دکتر فرانکنشتاین تعریف میکند که چگونه از سرما –درحالیکه خودش پس از کتک خوردن از مردی، بیهوش مانده است- یخ زده و به طرز دهشتناکی جان باخته است...

سریال سرگذشت ندیمه the handmaids taleیک درام امریکایی است که توسط بروس میلر، نویسنده و تهیه کننده ی امریکایی، ساخته شده است. داستان این مجموعه ی تلویزیونی، اقتباسی از رمانی مشهور به همین نام اثر مارگارت وود است که در سال 1985 به نگارش درآمده است. داستان سریال در امریکا اتفاق می افتد آنگاه که امریکا پس از یک جنگ داخلی، تحت تسلط یک گروه بنیادگرای به شدت مذهبی قرار گرفته که قوانینی بیرحمانه را علیه شهروندان به اجرا میگذارد. در این حکومت که "گیلاد" نامیده میشود، آزادی های فردی نابود شده و منتقدان و مخالفان به سرعت کشته یا زندانی میشوند. حکومت، همه ی نظام های اجتماعی را تغییر میدهد. در این حکومت جدید، مردم شامل طبقه بندی های خاصی میشوند. زنان حق کار کردن، خواندن و نوشتن ندارند و حضور آنها در اجتماع به شدت سرکوب میشود. آنها باید تمامی تمرکزشان را بر پرورش نسل بعد بگذارند. زنان بارور جمع آوری میشوند و در یک مرکز آموزش میبینند تا برای فرزندآوری آماده شوند. ازآنجاکه کشور بر اثر بیماری های واگیردار و بحران های زست محیطی، دچار بحران نازایی زنان قرار گرفته است، زنان بارور شناسایی شده و برای زاد و ولد به عنوان ندیمه به خانه ی سیاستمداران و قدرتمداران فرستاده میشوند. الیزابت ماس، که اسم واقعی اش "جون" است، ازجمله زنانی است که به برده ی رهبران دولت جدید تبدیل شده است. او که پیش از این به عنوان ویراستار با همسر و دختر کوچکش زندگی شیرین و عاشقانه ای داشت، پس از روی کار آمدن دولت جدید به برده تبدیل شده و به عنوان ندیمه به منزل یکی از سران حکومت فرستاده میشود. زنان بعد از ندیمه شدن، اسم و شخصیت قبلیشان را از دست میدهند و اسم جدیدی میگیرند. اسم جدید جون، "آفرد" است. یعنی او به "فِرِد" فرمانده اش تعلق دارد. ندیمه ها لباس های بلند قرمز میپوشند و به ندرت حرف میزنند؛ چرا که هر کسی میتواند جاسوس دولت باشد. آفرد نمیداند دخترش کجا است. دقیقا نمیداند چه اتفاقی برای شوهرش افتاده است و تقریبا چیزی درباره ی وضعیت دنیای اطرافش نمیداند. او در حال زندگی کردن در یک کابوس واقعی است که هیچ بیدار شدنی از آن در کار نیست. سرگذشت ندیمه، روایتی از نابودی دموکراسی و آزاداندیشی در غرب است. سقوط اخلاقیات جامعه مصادف با پیدایش بنیادگرایی مذهبی در چارچوب یک حکومت توتالیتر است که درصدد سرکوب تفکرات مخالفان و سانسور آزادی بیان بر می آید. حکومتی مبتنی بر مسیحیت افراطی که نجات نوع بشر و مشکلات ناشی از فساد اخلاقی را در گرو عمل به آموزه ها و اندیشه های دینی میداند. در فیلم شاهد آن هستیم که عناصر حکومت، اعمالی را که مذهبی و آیینی میخوانند و ادعا میکنند که پیامبران الهی این رویه را پیش میگرفتند، چطور با سیاستمداری درآمیخته اند و همه چیز را در جهت منافع خود پیش میبرند. شاید بتوان شاه بیت سریال ندیمه را در دیالگوی پیدا کنیم که نقش اصلی سریال به زبان می آورد: "ما اتفاقات و تحرکات کوچکی را که میشنیدیم، جدی نگرفتیم و دیدیم که یک دفعه حکومت عوض شد و دیکتاتوری مذهبی، کشور را فرا گرفت. الان به شدت پشیمانیم که چرا همان موقع نفهمیدیم چه اتفاقی دارد می افتد و جلویش نایستادیم. حال وقت قیام زنان است."»

نویسنده ی مقاله بلافاصله بعد از مرقوم کردن آخرین جملات فوق، اینطور جمع بندی میکند:

«شکی نیست که غرب، دوران تلخی را پشت سر گذاشته است؛ دورانی که با نام دین و مذهب، هر گونه ستم و حقارتی را بر او تحمیل داشته است. امروزه نیز جهان شاهد افراط گرایی های دهشتناکی با نام دین و مذهب است. بروز دولت ها، حکومت ها و گروه های جنایتکاری که با نام دفاع یا گسترش مذهب و شریعت، هزاران هزار انسان را بدون کوچکترین ترحمی از بین برده اند، شرایط مناسبی را برای متفکران و اندیشمندان غرب فراهم ساخته تا با ادعای خطر بازگشت دین به عرصه ی سیاست، دین هراسی را گسترش دهند. تاریخ گواه آن است که بیشتر حکومت هایی که با نام دین بر مردم سلطه رانده اند، حکومت های سفاک و ظالمی بوده اند که با هر گونه مخافتی ولو در حد ابراز عقیده با شدت عمل برخورد میکردند. آنان بر این باور بودند که تنها درک صحیح از زندگی و آخرت، آن فهمی است که آنان ارائه کرده اند و سایرین در سیاهی مطلق به سر میبرند و خداوند، آنان را مامور کرده تا مردم را به سوی آن چیزی که از آن به روشنایی تعبیر میکنند، رهنمون سازند. صدها سال حکومت کلیسا بر مردم اروپا، حکومت هایی که در خلال جنگ های صلیبی در گوشه و کنار دنیا برپا میشدند، حکومت های بنی امیه-بنی عباس، عثمانی، حکومت صفویه، حکومت یهودیان در طول ادوار تاریخ تا هم اکنون که در فلسطین به سر میبرند، حکومت هایی که با نام بودا در آسیای صغیر، هند و چین شکل گرفت، همه و همه نمونه های بارزی از این واقعیت تلخ و اسفناک بشر است. به گفته ی محققان، آمار کشته شدگان جنگ های مذهبی که بیش از ده هزار در بیست قرن گذشته برآورد شده است، چندین برابر مجموع کشته شدگان جنگ های جهانی است.»

همانطورکه میبینید، تمام انتقادها متوجه مذهبیون شده است و نه شیطان پرستان و مروجان شیطان. دلیلش هم این است که این مجله همانطورکه اسمش نشان میدهد متعلق به بهاریون یعنی احمدی نژادی های پیرو اسفندیار رحیم مشایی بوده که جریانشان بعد از یک دوره سوگلی بودن در حکومت، ناگهان مغضوب شد و دارد انتقام خودش را از حکومت میگیرد و مردم را به قیام علیه ظالمان مذهبی تشویق میکند. دلیل انتخاب فیلم های بخصوصی در این لیست که در همه انتقام زنان مردصفت از مذهبیون و جامعه ی مردسالار برجسته شده و قید شعار انقلابی «قیام زنان» در دیالوگی از "سرگذشت ندیمه" همین است. شیطان گرایی و آزادی جنسی زنان بعینه با هم تلاقی کرده اند و به زبان استعاره اثبات میکنند که مسیری که بعدا به «زن، زندگی، آزادی» رسید، بخشی از یک معبر علاقه مند به جادوگری و شیطانپرستی است که هنوز به هویت خود اعتراف نکرده ولی برای چنین اعترافی زمینه چینی میکند. تاکید بر جوانان بی بضاعت در سریال "سیلم" نیز از همین رو است چون قرار است جوانان پرچمدار اتفاقات ایران باشند منتها از معبر آزادی جنسی کابالایی و جادوگری که خودشان هم ربطش را نمیدانند. پس بگذارید ببینیم از دید جادوگری، جنسیت چطور و بر چه اساسی با سنت تسویه حساب میکند.

همانطورکه میدانیم شعار آزادی جنسی با فروید برجسته شد. فروید علاقه ی زیادی به متون رمزی کابالا داشت و این رمزگرایی در کارهای شاگرد مورد علاقه اش کارل گوستاو یونگ بسیار آشکارتر هم شد. اما یونگ به دلیل زیر سوال بردن پان سکسوالیسم فروید، از جنبش او اخراج شد. یونگ درباره ی تاثیر مثبت حتمی عشق آزاد بر سلامت روان افراد مطمئن نبود. چون از روی برجسته کردن جنبه های مادینه و نرینه ی جهان در کابالا و تطبیقش با یین و یانگ چینی و البته امتحان انعکاس نتیجه در بیمارانش، به این نتیجه رسیده بود که هر مرد در روانش یک جنبه ی مادینه و هر زن در روانش یک جنبه ی نرینه دارد و هر کدام سعی میکنند این جنبه ی مخالف وجودشان را در انسانی بیرونی فرافکنی کنند و آن وقت هویت خودشان را از آن انسان بگیرند. درنتیجه مرد، از زنی که او را با خودش اشتباه گرفته است، انتظاراتی پیدا میکند که با واقعیت آن زن تطابق ندارد و زن هم به همان ترتیب درباره ی مرد اشتباه میکند. یونگ، جنبه ی زنانه ی مرد را انیما و جنبه ی مردانه ی زن را انیموس مینامید که از ریشه ی "انیم" به معنی جانبخشی است. این ریشه در کابالا و مردمحوری انباشته ی آن، معنی خودش را دارد. در برخی نحله های عرفانی، فرد انسان به سه بدن فیزیکی، ظریف و اعلی تقسیم میشود. بدن اعلی، روح است که از جهانی دیگر وارد بدن فیزیکی شده و طی تاثیراتی که از بر هم کنش آنها در محیط به وجود آمده است، یک بدن اثیری دیگر که بدن ظریف است پدید آمده است. بدن ظریف مانند بدن اعلی پس از مرگ و تجزیه ی بدن فیزیکی هنوز باقی است. با این تفاوت که درحالیکه روح به سرزمین اصلیش بازگشته است بدن ظریف، در همین دنیا میماند و حتی میتواند به صورت روح سرگردان فردیت یابد. معمولا بدن ظریف، در اجسام و در بدو امر در زمینی که بدن فیزیکی در آن دفن شده به جا میماند و با تغذیه و رشد گیاهان از آن به بدن گیاه، سپس جانور و درنهایت انسان منتقل میشود و آن وقت بر سه بدن میزبان جدیدش اثر میگذارد. دراینجا حافظه ی بدن اثیری انسان های قبلی وارد بدن میزبان جدید میشود و در روح و جسم ظریف او تغییراتی ایجاد میکند. حتی با ایجاد حافظه ی غیر طبیعی، باعث ایجاد عقیده به تناسخ روح شده است. در این حالت، آن به انیما نام میگیرد و با مینروا یا آتنا الهه ی یونانی-رومی برابر میگردد. آتنا از توی سر زئوس بیرون آمده و ازاینرو با حافظه مرتبط شده است. او یک الهه ی دوشیزه است ولی نه وقتی که با ارواح انسان های مختلف عجین شده باشد. بنابراین دستنخورده ترین انیما در خورده نشده ترین ماده یعنی تجهیزات فلزی و بخصوص الکترونیکی در انواع و اقسام ماشین ها یافت میشود. ماشین ها میتوانند تا دورانی که هنوز مدرنیته تثبیت نشده بود در خود جسم ظریف نهفته باشند و از طریق وسایلی مثل کامپیوتر، موبایل و اینترنتشان، میل به مقاومت یا طغیان در برابر وضع موجود را ایجاد کنند. به همین دلیل هم این وسایل، اسباب انتقال انواع تئوری های توطئه میشوند. وضع موجود برای مقابله در برابر این وضع، دو کار میکند: اولا اینترنت را از حجم عظیمی از اطلاعات راست و دروغ به نفع جریان مسلط پر میکند و ثانیا نظریات توطئه ای ایجاد میکند که به نفع جریان هایی در وضع موجود تمام شوند. اینطوری است که دونالد ترامپ هم به عنوان یک ابرمیلیاردر و هم به عنوان عضوی از حزب جمهوریخواه امریکا که مظهر تمام عیار وضع موجود است، از طریق تئوری های توطئه به کاخ سفید راه پیدا میکند.:

“transmigration of the soul: ancient cult initiation rites”: FELIX NOILLE: STOLEN HISTORY: 1/5/2020

توجه کنید که کابالا و جادوگران، با تز عرفانی «انسان، کیهان کوچک است» کار میکنند و هرآنچه در کیهان بزرگ اتفاق می افتد در کیهان کوچک یعنی فرد انسانی تکرار میشود. پس اگر قرار است تمام اجسام ظریف به جا مانده از عصر پیشین نوسازی شوند، مابه ازای انسانیشان یعنی زن ها نیز باید نوسازی شوند و حتی المقدور از دوشیزه بودن همچون آتنا فاصله بگیرند و با مجامعت با ارواح انسان های مغزشویی شده و مدرن شده، به حافظه های جدید به نفع وضع موجود، مجهز شوند. دراینجا اتفاقا به نظر میرسد حقیقت وارونه است و کیهان بزرگ دارد از روی کیهان کوچک بازسازی میشود. چون مادران تربیت کنندگان اصلی فرزندان هستند و اگر زن ها را از فرهنگشان بیزار کنید، نسل بعدی نیز ارتباطش را با فرهنگ خود از دست خواهد داد. بنابراین به روزسازی زن ها و به روزسازی ماشین ها دو شق یک حرکت واحدند درحالیکه تخیل سازان درباره ی ماشین ها خود لاف بازگشت به گذشته و جانشینی شیاطین با روبات ها و کامپیوترها را میزنند. پس باید ثابت شود که عصر ماشین، واقعا دشمن خدا است. به همین دلیل هم هست که در اروپا و امریکا از کشورهایی که مردمش سنتی ترند تصاویر ماشین ها و تکنولوژی روز مخابره نمیشود و به جایش بر محدودسازی زنان در این کشورها تاکید و حتی درباره اش اغراق میشود.

درحالیکه برای دوره های قدیم، این تحرکات، استوار بر حذف هرچه بیشتر گذشته است در مورد دوره های جدیدتر، بسته به شرایط کشورها و ادیان جوامع، روی برخی عناصر تاکید و زیاده گویی میشود و بعضی عناصر دیگر، کمرنگ و حتی سانسور میشود. این کار، بر اساس عملکردهای طبیعی خود افراد جامعه انجام میگیرد و درنتیجه طبیعی جلوه میکند و ما میتوانیم مشابهات عمومیش را در تحقیقات خانم کریستین باچو استاد روانشناسی از کالج LEMOYNE در مورد نوستالژی و چگونگی یادآوری گذشته دریابیم. بخشی از گفتگوی دکتر باچو باKaitlin Lunaدر قسمت نود و سوم Speaking of Psychologyتا حدودی موضوع را روشن میکند.:


لونا: شما توضیح دادید که دو نوع نوستالژی وجود دارد. یک مورد شخصی و تاریخی وجود دارد که ما به تازگی به آن دست زدیم. میشه توضیح بدید هر کدوم چیه؟

باچو: در واقع امروزه، بسیاری از مردم استدلال می‌کنند که انواع نوستالژی‌ها حتی بیشتر است، اما وقتی برای اولین بار در اواسط دهه ی 1990 شروع به جمع‌آوری شواهد تجربی کردم، می‌دانستم که فهرست دیگری وجود دارد که توسط روانشناس به نام هالبروک جمع آوری شده است. آن یکی حاوی مواردی بود که در طول سال ها بیشتر به سمت تاریخ و جامعه گرایش داشت. این نوعی است که من از آن به عنوان نوستالژی تاریخی یاد می کنم. شواهد نشان می‌دهد که شخصی که نوستالژی تاریخی را تجربه می‌کند، ممکن است حتی به زمان‌هایی در تاریخ که قبل از تولد خودش است وابستگی عاطفی داشته باشد یا حسرت آن را داشته باشد. این با نوستالژی شخصی بسیار متفاوت است. نوستالژی شخصی به این معنی است که شما در حسرت یا احساس خوبی نسبت به جنبه هایی از زندگی خود هستید که قبلاً در آن زندگی کرده اید و در حافظه ی خود ذخیره کرده اید. داده‌های اصلی من، در ابتدا، نشان داد که افراد می‌توانند بسیاری از یک نوع نوستالژی را تجربه کنند و شاید نه نوع دیگر. آنها پدیده های نسبتاً غیر همبسته یا مستقلی هستند. آنها یک چیز نیستند.

لونا: تحقیقات شما نشان داده است که نوستالژی می‌تواند یک نیروی تثبیت‌کننده باشد و در زمان‌های تغییر و گذار به ما آرامش دهد. ممکن است کمی بیشتر توضیح دهید؟

باچو: بله، تغییر میدهد، چه تغییر خوب باشد چه تغییر منفی. می دانیم که استرس زا است. درک تغییر بسیار دشوار است، زیرا به نوعی، در سطح روانی بسیار عمیق، تغییر ما را تهدید می کند. این کمی ترسناک است زیرا ما 100٪ مطمئن نیستیم که بتوانیم آن را کنترل کنیم. یکی از مهمترین جنبه های یک انسان سالم این است که این حس را داشته باشید که کنترل امور را در دست دارید. وقتی همه چیز شروع به تغییر می کند، چه بسیار اساسی، مانند رویدادهای مهم زندگی یک فرد، ازدواج یا طلاق، شروع یک شغل جدید، بازگشت به مدرسه یا فارغ التحصیلی از مدرسه، داشتن حس نوستالژیک نسبت به گذشته باعث آرامش می شود. به ما یادآوری می کند که اگرچه نمی دانیم آینده قرار است چه چیزی را به همراه داشته باشد، اما آنچه می دانیم این است که می دانیم چه کسی بوده ایم و واقعاً چه کسی هستیم. این یک احساس بسیار آرامش بخش است. همچنین خاطرات زمان هایی را که بدون قید و شرط پذیرفته شدیم و دوست داشتیم را تحریک می کند. این پدیده ی بسیار آرامش‌بخشی است، زیرا می‌دانیم زمانی در زندگی وجود داشت که مجبور نبودیم عشق خود را به دست بیاوریم، یا لیاقت آن را نداشتیم زیرا مقدار مشخصی پول به دست آورده‌ایم یا در مکان خاصی موفق بودیم. به عنوان مثال والدین یا خواهر و برادر یا دوستانمان ما را بدون قید و شرط دوست داشتند. زمانی که در زندگی شخصی خود دچار هر نوع آشفتگی می شویم، این احساس فوق العاده آرامش بخش است.

لونا: همانطور که اشاره کردید، وقتی در حال گذراندن یک تجربه ی سخت یا تغییر جدید هستید، ممکن است به خاطرات گذشته زیاد فکر کنید، آیا این درست است؟

باچو: قطعا. به عنوان مثال، بسیاری از مردم به شما خواهند گفت که اگر در یک مراسم بزرگ، فارغ التحصیلی، عروسی، جشن تعمید یک نوزاد باشند، اغلب اتفاقی که در حال رخ دادن است این است که تمام خاطرات نوستالژیکی که به آنها می‌رسد در ذهنشان هجوم می‌آورد. مربوط به این وضعیت باشد. وقتی والدینی در بین تماشاچیان نشسته اند و فارغ التحصیل شدن فرزندشان را تماشا می کنند، نمی توانند به یاد بیاورند که آن کودک چه زمانی کوچک بود و برای پوشیدن کفش هایش به کمک نیاز داشت و به این فکر می کردند که آن شخص چقدر در زندگی پیشرفت کرده است. نوستالژی به نوعی مانند اندازه گیری است. این روشی است که ما چیزها را پیگیری می کنیم، پیشرفت را در طول زندگی، نه فقط برای خود، بلکه حتی برای سایر افرادی که به آنها بسیار وابسته هستیم، زیر نظر می گیریم.

لونا: می‌خواهم آن را کمی از سوی دیگر ورق بزنم و در مورد فضای سیاسی امروز که بسیاری از مردم در آرزوی بازگشت به «روزهای خوب گذشته» در ایالات متحده هستند صحبت کنم. این به شما به عنوان یک پژوهشگر نوستالژی چه می گوید؟

باچو: چند چیز را به من می گوید. اول از همه، افراد مختلف به دلایل مختلف چنین حس آرزوی روزهای خوب گذشته را دارند. فرض کنید، فردی که به اندازه ی کافی بزرگ است که مثلاً دهه ی 1950 را گذرانده باشد، ممکن است در واقع یک نوستالژی شخصی را تجربه کند، زیرا به یاد می آورد که خود و خانواده اش تعطیلات را جشن می گرفتند، یا مدرسه رفتن در آن چگونه بود. اواسط دهه ی 1950 این پدیده برای یک فرد جوان تر، به عنوان مثال، یکی از اعضای نسل هزاره بسیار بسیار متفاوت خواهد بود. برای آنها، این یک نوستالژی شخصی نیست، بلکه تاریخی است. در تحقیقات من، نوستالژی تاریخی نشان می دهد که به احتمال زیاد ناشی از نارضایتی از زمان حال است. اگر مردم به هر دلیلی از وضعیت امروز ناراضی باشند، احتمالاً در آن زمان این حس را تجربه می کنند که اوضاع در گذشته بهتر بوده است. اینکه آنها تا چه اندازه باید از نظر آرزویشان پیش بروند، می تواند به میزان آگاهی آنها از تاریخ بستگی داشته باشد. برخی از این ها از طریق داستان های پدربزرگ و مادربزرگ و برخی از آن ها از طریق فیلم هایی که مردم تماشا می کنند یا حتی ادبیاتی که خوانده اند منتقل می شود. برای مثال، کسی می‌تواند شیفته ی دوره‌ای از تاریخ مانند روزهای ویکتوریایی شود، نه به این دلیل که آشکارا آن‌ها را گذرانده‌است، بلکه به این دلیل که در ادبیات و فیلم به نوعی رمانتیک و ایده‌آل شده‌اند. چنین پدیده‌ای با کسی که می‌گوید، فکر می‌کنم امروز زمان بسیار پر استرسی است، بسیار متفاوت است و وقتی بزرگ شدم، فکر می‌کنم استرس کمتری داشت. دلیل آن این است که خاطرات ما وفادار نیستند. آنها دقیق نیستند که اوضاع واقعاً چگونه بوده است. آنها برداشت های ما هستند از اینکه اوضاع در گذشته چگونه بوده است.

لونا: شما می خواهید کمی بیشتر بسط دهید. آیا فکر می‌کنید مردم دقیقاً روزهای خوب گذشته را به خاطر می‌آورند، زیرا ممکن است بسیاری از شما بگویند زندگی شما بدتر است، و این همان ایالات متحده است که از آن صحبت می‌کند، بدتر از 60 سال پیش است، در دهه ی 1950 زرق و برق‌آور است. این لحظه ی ایدئال در زمان احتمالاً در نمایشی مانند Leave It to Beaver یا چیزی شبیه به آن جاودانه شده است. وقتی به آن فکر می کنید، تجربه ی دهه ی 1950 برخی از مردم آمریکا احتمالاً شگفت انگیز بود، اما تجربه ی افراد دیگر در آن زمان احتمالاً وحشتناک بود.

لونا: من فکر می کنم سفیدپوستان آمریکایی دهه ی 1950 را به یک شکل تجربه کردند. رنگین پوستان آن را به شیوه ای کاملا متفاوت تجربه کردند. زنان آن را به گونه ای تجربه کردند، مردان به گونه ای دیگر. آیا می توانید کمی بیشتر در مورد آن صحبت کنید، مثلاً آیا ما امروز بیش از حد آن دوره زمانی را در این کشور رمانتیک می کنیم؟

باچو: این یک سوال عالی است. ما دهه‌ها تحقیق شناختی داریم که نشان می‌دهد پیش‌فرض کلی این است که خاطرات دقیق نیستند و این برای همه ی انواع خاطرات صادق است. وقتی به بازیابی خاطرات فکر می کنیم، برای مثال، اگر می خواهیم آنچه را که در مورد دهه ی 1950 یا هر دوره ای از تاریخ که در آن زندگی کرده ایم، به خاطر بسپاریم، می توانیم بسیار انتخابی باشیم. وقتی به یک دوره ی زمانی در جامعه فکر می‌کنید، اجزای زیادی در آن وجود دارد. یک فرد ممکن است برای آن زمان نوستالژیک باشد، اما به چیزهایی مانند نژادپرستی یا تبعیض یا حتی درگیری فکر نمی کند. به عنوان مثال، بچه‌هایی که در دهه ی 1960 هیپی بودند، و وقتی نوستالژیک وودستاک می‌شوند، ممکن است واقعاً به تظاهرات ضد جنگ و برخی خشونت‌هایی که در آن زمان رخ داد فکر نکنند. آنها در حال انتخاب بخش های آن هستند. آنها ممکن است به این فکر می کنند که اوه، من در آن زمان دوستی های فوق العاده ای داشتم یا ممکن است به برخی از روابط عاشقانه ی اولیه ی خود فکر کنند. ما انتخاب می کنیم. فرآیند حافظه نه تنها انتخابی است، بلکه تا حدی مخدوش می شود. ما هر از گاهی چیزها را ایدئال می کنیم. به هر حال، این یک شمشیر دو لبه است، زیرا همانطور که می توانیم ایدئال سازی و رمانتیک سازی کنیم و در نتیجه دقت خاطرات را مخدوش کنیم، می توانیم به سمت دیگری برویم. یکی از دلایلی که نوستالژی را بسیار جذاب می‌دانم این است که به دلیل کاربردهای بالینی، علاقه‌مندم که تحقیقات نظری در آزمایشگاه را به تجربیات زیسته ی افراد مرتبط کنم. برخی از افراد وقتی به یاد گذشته می افتند، متوجه می شوند که خاطراتشان به سمت دیگری می رود. آنها همیشه به جنبه های منفی فکر می کنند. سپس ممکن است آن را تحریف کنند و بگویند: "اوه، در کودکی، پدر و مادرم مرا دوست نداشتند. آنها به من اسباب بازی نمی دادند. آنها با من بسیار بد رفتار می کردند. دوستانم مرا مورد آزار و اذیت قرار می دادند." با مرور یک نوار ویدیویی از دوران کودکی آنها، ممکن است متوجه شویم که لزوماً کاملاً دقیق نیست. دوران کودکی آنها ممکن است با دوران کودکی خواهر و برادرشان تفاوتی نداشته باشد. این باعث می شود ما یک سوال بپرسیم. پس چرا برخی افراد به طور گزینشی گذشته را عاشقانه می کنند در حالی که دیگران در واقع جنبه های منفی آن را اغراق می کنند؟ این باعث شد تا در تحقیقات اولیه ای که انجام دادم تا حدودی به نسل ها نگاه کنم. من علاقه مند بودم به بزرگترین نسل نگاه کنم که بسیاری از آنها در دوران رکود بزرگ در کودکی بزرگ شدند. من با افرادی مصاحبه کردم که مشکلات مالی زیادی را تجربه کرده بودند. وقتی آنها از خاطرات دوران کودکی خود صحبت می کردند، در واقع از این حرف می زدند که فقط می توانند روزهای زیادی نان بخورند. با این تصور که آنها تشخیص می‌دهند دوران کودکی‌شان دوران محرومیت و سختی بوده است، باعث می‌شود که به نظر برسد بفهمیم آن روزها چقدر نوستالژیک می‌شوند؟ پاسخ به آن بسیار پیچیده تر از آن چیزی است که فکر می کردم. فکر می کردم آن افراد کمترین دلتنگی را خواهند داشت. معلوم می شود که احتمالاً به دو چیز بستگی دارد. یکی شخصیت یک فرد یا بهزیستی روانی او در وهله ی اول است. اگر دو نفر دارید که یکی از آنها در زندگی فعلی خود واقعاً خوشحال است و از نظر عاطفی به خوبی کار می کنند، او ممکن است برگردد و چیزهای بد را به خاطر بیاورد و سپس به آنها بخندد و بگوید: وای ما خیلی راه را طی کرده ایم، چون دیگر در آن روزها نیستیم؛ حالا ما یک جشن بزرگ شکرگزاری داریم و این همه غذا داریم؛ یادم می آید شش ساله بودم که غذای کافی نداشتم. در حالی که شخص دیگری که از چیزی مانند افسردگی یا اختلال اضطراب رنج می برد، او ممکن است به گذشته برگردد و به گذشته فکر کند و سپس اجازه دهد که این موضوع بیشتر او را غمگین کند نه اینکه در مقایسه با میزان پیشرفتش خوشحالش کند.

لونا: این واقعاً جذاب است. یکی از چیزهایی که من کمی بیشتر از آن لذت می برم، این است که چرا چیزی را اینقدر مثبت به یاد می آوریم، چیزی را اینقدر منفی؟ چون شما می گویید ممکن است به وضعیت روانی فرد و نحوه ی عملکرد او در زندگی بستگی داشته باشد. این بسیار جذاب است که چگونه می توانیم به یک تجربه نگاه کنیم و بگوییم، حتی اگر بد بود، می توانید به عقب برگردید و به یک تجربه نگاه کنید و روی جنبه های مثبت آن تمرکز کنید.

باچو: بله، دقیقا که جذاب است. من فکر می کنم که حداقل دو سطح وجود دارد که در آن شما می توانید این سوال را بپرسید. یک سطح زمانی است که شخصی در خلوت نشسته و فقط خاطرات را مرور می کند. در آنجا بسیار مهم است که در مورد وضعیت خلقی فعلی آنها فکر کنید. زیرا ما اثرات حافظه ی وابسته به خلق و خو داریم. وقتی غمگین هستید، بیشتر به خاطرات غمگین فکر می کنید. وقتی خوشحال هستید، بیشتر به خاطرات خوش فکر می کنید. در سطح دیگر، ما یک عنصر اجتماعی داریم و آن را یک تجربه ی اجتماعی می‌دانیم. اگر در حال معاشرت با دوستان هستید و خاطرات دوران دبیرستان یا دانشگاه یا هر چیز دیگری را به یاد می آورید. حالا، بسته به اینکه دوستانتان در آن محیط اجتماعی چه می گویند که ممکن است باعث شود مثبت تر یا منفی تر باشید. به نوعی، یک توصیه ی واقعا خوب برای افرادی است که شروع به احساس استرس یا تنهایی یا غمگینی می کنند. این بسیار مهم است که سعی کنید به سمت افرادی جذب شوید که بهترین چیزهایی را که می توانید از گذشته ی خود برای امروز به ارمغان بیاورید را تحریک می کنند. به عبارت دیگر، اگر کسی همیشه شما را با گفتن این جمله پایین می آورد: "یادت می آید زمانی که ما غذای کافی نداشتیم؟" آن شخص بر فرآیندهای بازیابی حافظه ما تأثیر می گذارد و بیشتر احتمال دارد که نوستالژی را به شکلی منفی تجربه کنیم. از سوی دیگر، اگر با افرادی معاشرت می‌کنید که در مورد زمان‌های خنده‌دار و زمان‌هایی که اتفاق شرم‌آوری رخ داده می‌خندند، همه دوست دارند شرم‌آورترین لحظه ی خود را به اشتراک بگذارند. در آن محیط اجتماعی، وقتی شاد است و مردم نسبت به آن احساس خوبی دارند و درس‌هایی را که از آن آموخته‌اند، پیدا می‌کنند. حالا، این ممکن است بهترین خاطره ی نوستالژیک را به نمایش بگذارد.:

Speaking of Psychology: Does nostalgia have a psychological purpose? With Krystine Batcho, PhD: :AMERICAN PSYCHOLOGICAL ASSOCIATION: NOV2019

بیایید ببینیم در ایران خودمان، دوره های تاریخی را چطور به یادمان می آورند: از دوره ی پهلوی با کمترین امکانات مدرنیته، فقط روی شروع تولید و بیشتر واردات ماشین آلات و تکنولوژی غرب تاکید میشود و البته در کنارش خانم هایی که لباس های غربی میپوشند و در کاباره ها با مردها میرقصند درحالیکه از جمهوری اسلامی فقط یک سری آدم با لباس هایی که به غلط لباس های اعراب باستان معرفی میشند رونمایی میشود که مدام دارند درباره ی یک دوره ی موهوم خالی از تمدن مربوط به 1400سال پیش صحبت میشود و خیابان فقط وقتی دیده میشود که وسط آن، یک زن بی حجاب با چند مرد حکومتی ریشو درگیر حفظ حق خود برای شعار "زن، زندگی، آزادی" است. اگر این لاطائلات رسانه ای را از ذهنمان بزداییم و حال و گذشت8ه ی نزدیکمان را دقیق تر وارسی کنیم، میبینیم که در جمهوری اسلامی هم امکانات و سرگرمی های مدرنیته بسیار بیشتر است و هم حضور زنان در خارج از منزل. گذشته در حدی که به رژیم پهلوی مربوط شده باشد –و البته تاریخ باستان و قرون وسطای تخیل شده برای ایران قبل از آن هم باز بخشی از فرهنگسازی پهلوی و خود پهلوی است- در همان حدی است که یک ایدئولوژی وارداتی یهودی-مسیحی از شیطانی کردن هر جامعه ای انتظار دارد و البته به قرار فرهنگ اسطوره ای پیشین ماقبل یهودی که در تمام کشورها رایج است –چون همه به سقوط دوران باستان نزدیکند- این کاملا ممکن است. تصویر همه از بازگشت شیاطین یکسان است اگرچه کسانی درباره ی گذشته ی آدم ها صحبت میکنند که شیاطین را بخشی از خرافات معرفی میکنند؛ راهی مطمئن برای این که آنها که به راه پیروان خط دهنده ی جیزز کرایست میروند، خود را با زنده شدن خاطره ی شیاطین در ذهنشان، دچار دودلی نکنند.

موضوع گذر به قلمرو شیاطین با موضوع مردی که با جنبه ی زنانه اش همهویت میشود و خود را در زنان شناسایی میکند در یک موقعیت دروازه ای هماهنگ میشود. این مطلب به افسانه ی تموز خدای طبیعت برمیگردد که به خاطر همسرش عیشتار کشته شد و به جهان زیرین برده شد ولی عیشتار بعدا پشیمان گشت و برای نجات تموز، بر جهان زیرین طوفان فرو فرستاد. آدونیس نسخه ی سوری-یونانی تموز، بزرگ شده توسط ونوس (عیشتار) است و عیشتار هم مادرخوانده ی او است و هم معشوقه اش. ازاینجا تا تبدیل تموز به پرسفونه دختر دمتر راهی نیست. دمتر الهه ی طبیعت یونانی، نسخه ی دیگری از عیشتار یا ونوس است که توسط هادس فرمانروای دوزخ دزدیده میشود. در غیاب او دمتر، اینقدر گریه و زاری میکند که از کار روی طبیعت بازمیماند و طبیعت دچار خزان میشود بطوریکه زئوس دستور میدهد پرسفونه نیمی از سال پیش هادس و نیمی دیگر را پیش مادرش باشد که نیمه ی اول را جهان دچار خزان است و نیمه ی دوم را جهان دچار سرسبزی و طراوت گیاهی. این همان دو نیمه ی سال در دوران مرگ و رستاخیز تموز است که منشا داستان مرگ و رستاخیز عیسی مسیح نیز هست، با این تفاوت که این جا تموز با زن شدن در قالب پرسفونه به موقعیت قبلی عیشتار نزدیک میشود که خودش چون به جهان زیرین هبوط کرده بود، تموز را جانشین خود در دوزخ نمود و حالا در مقام یک نسخه ی مادینه ی عیسی مسیح، این کار را با مردان جوان به جای تموز میکند. بنابراین دروازه ی عیشتار در بابل، تمثیلی از دروازه ی دوزخ است و شیرها که تصاویرشان دروازه ی عیشتار را پوشانده اند جانوران عیشتار محسوب میشوند و نگاره ها و مجسمه هایشان طی بازسازی بابل در تک تک شهرهای بزرگ اروپایی، در سرتاسر اروپا و امریکا منتشر شده است.:

“Ishtar and tammuz”: Austen Petersen: Huffpost: 24nov2015

ارتباط تموز با دروازه، جای عیشتار به عنوان معشوقه ی او را با گیزیدا یا نین گیشزیدا عوض میکند. چون تموز و گیزیدا، دو دروازه با دروازه ی خدایان به جهان زمینی هستند و هر دو نیز محافظ درخت زندگی خوانده شده اند که یادآور درخت داستان دار باغ عدن در تورات است. گیزیدا یک خدای مذکر و شوهر خواهر تموز است ولی میتواند به زن هم تبدیل شود و این خصال با تشبیه او به مار شاخدار هم تکمیل میشود: تمثیلی که او را هم در مقام مار و هم در شاخ دار بودن با شیطان تطبیق میکند و در زن شدگی با حوا برای آدم که تموز باشد. گیزیدا میتواند با اساسارا خدای مار کرتی ها هم تطبیق شود چون این خدا در نام با لغت ایشاسارا به معنی معشوقه هم خانواده است.اساسارا با شیرها، اسب ها، اسفنکس (شیر-انسان) ها، کبوترها و ستاره ای محاط در دایره که در بین النهرین نماد زهره سیاره ی عیشتار است نشان داده میشد. او در گذرگاه های مارپیچ مارمانند تجلی میکرد که یادآور لابیرنت کرت در افسانه ی تزئوس هستند. آریادنه دختر مینوس (شاه کرت) محافظ دروازه ی این لابیرنت بود و تزئوس به کمک این دختر توانست مینوتائور هیولای گاو-انسان آدمخوار را درون آن لابیرونت بکشد. آریادنه بعدا به ازدواج دیونیسوس خدای رقص و سرخوشی درآمد که یکی از نسخه های یونانی تموز است. گیزیدا همچنین در مقام مار شاخ دار، به شکل اژدهایی توسعه یافته که سر و گردن مار شاخدار را روی بدنی با پاهای جلویی شیر و پاهای عقبی پرنده حمل میکند. این تصویر، قبلا مرکب نینازو خدای جهان زیرین بود که نین گیشزیدا هم بعدا پسر همین نینازو تلقی شد. اژدهایی با این شکل و شمایل، تجسم موشهوشو اژدهای مرکب مردوخ خدای اعظم بابل نیز شد. از طرفی گیزیدای زن شونده در مقام اژدها با تهامات الهه ی آبی که مردوخ او را کشت تا جهان را از جسدش ایجاد کند نیز قابل تطبیق است. بدین ترتیب، گیزیدا در حکم جهان مادی است که قهرمان او را سرکوب میکند تا به اطاعت خود درآورد. در ارتباط با قهرمان جهان زیرین، این، حکم غلبه ی نرگال بر اژدهایی به نام لابو یا کلابو را پیدا میکند. لابو به معنی شیر و کلابو به معنی شیرمانند است و این نشان میدهد که اژدها شکل تحول یافته ی شیر است. از داستان مربوطه چیز زیادی نمیدانیم ولی قهرمان اژدهاکش داستان، گاهی به جای نرگال، تیشپاک نام دارد که ظاهرا همان تسحوب خدای ختی آناطولی است. از او با لقب تارو هم یاد میشود که ظاهرا در اصل تارح به معنی غلبه کننده است و عنوان تارحون یا تارخون برای خدایان قدرقدرت ختی و اتروسکی از آن می آید. غلبه ی نرگال بر این اژدهای جهان زیرین، روایت دیگری از غلبه ی نرگال بر ارشکیگال الهه ی دوزخ و به اطاعت درآوردنش از طریق ازدواج با او است. پس از این ازدواج، نرگال که پیشتر خدای خورشید بود، عملا به فرمانروای دوزخ تبدیل میشود. بدین ترتیب، نرگال به عنوان خدایی که هم خورشیدی است و هم بر تاریکی حکومت میکند به یک پارادوکس تقسیم میشود که در دو شیری که از دروازه ها مراقبت میکنند ضرب میشود. همین دوگانگی را در دروازه های قدیم بابلی-آشوری گاهی در قالب دو گاو-انسان جلو دروازه می یابیم که نماد نینورتا خدای کشاورزی و موکل زحل هستند. نینورتا به مانند هرکول در یک سفر جنگی 12 خوان را از سر میگذراند که یکی از آنها یک اژدهای هفت سر است و قابل تطبیق با هیدرا اژدهای چند سری که هرکول او را کشت. هیدرا با یک صورت فلکی در آسمان تطبیق میشود. در نجوم بابلی، هم هیدرا و هم صورت فلکی مارمانند دیگری که بابلی ها آن را بشمو میخوانند با مار شاخدار گیزیدا تطبیق شده اند. رشد دوباره ی سر های هیدرا بعد از قطع شدنشان و نابودی قطعیشان در آتش سوزی باعث تطبیق آنها با گیاهان میشود که بعد از قطع شدن از نو و شاید به صورت انبوه تر رشد میکنند و این با خصلت درختی و گیاهی گیزیدا میخواند. در اساطیر یونانی، الهه هرا، هیدرا را فقط برای نبرد با هرکول پرورده است. علاوه بر آن، موقع نبرد هرکول با هیدرا، هرا خرچنگی را برای آزار هرکول میفرستد که هرکول، او را هم میکشد و به شکل صورت فلکی سرطان یا خرچنگ در آسمان قرار میدهد. این صورت فلکی، معمولا در آسمان شب دیده نمیشود و ازاینرو دروازه ای به جهانی دیگر تلقی میگردد. از طرفی نبرد هرکول با هیدرا نیز در جایی به نام لرنا اتفاق می افتد که یونانی ها آن را محل دروازه ی جهان زیرین میشمردند. بابلی ها صورت فلکی سرطان را "عللول" مینامیدند که هم به معنی خرچنگ است و هم به معنی لاکپشتی که در لاک خود فرو رفته باشد. در مصر، این صورت فلکی را با جعل یا سوسک سرگین غلتان تطبیق میکردند که در برج سرطان و همزمان با طغیان نیل، در کرانه های آب ها مشغول فعالیت و حفاری در زمین دیده میشد. جعل به خاطر چرخاندن سرگین، تجسم خپری بود: فرمی از آمون رع یا خدای خورشید در حال جابجا کردن قرص خورشید در آسمان. به طور رسمی، برج سرطان زمان انقلاب تابستانی و قرار گرفتن خورشید در اوج خود است و پس از رد شدن از این مرحله، شب پیوسته بر روز غلبه میکند و روز کوتاهتر میشود اگرچه امرزوزه برج سرطان موقعیتی برای وقوع انقلاب تابستانی در خود را ندارد. معمولا صورت فلکی هیدرا را به گونه ای قرار میدهند که سرش به برج سرطان نزدیک باشد و بتواند خورشید را در حال گذر از این برج، بگزد.:

HYDRA, CANCER AND THE SERPENT: ARATTA.WORDPRESS.COM

اینجا خپری را می یابید که بسیار به پتاح یا خالق صنعتگر سوسک مانند ساکن در جهنم نزدیک است و ظاهرا همان خورشیدی است که به تاریکی هبوط کرده و در معرض زهر آپپ قرار گرفته است. او در بازسازی انسانیش، نمادی است از تمدنی که به اوج خود رسیده و اکنون و در حالت زوال خود، پیوسته در اختراعات صناعتی پیشرفت میکند و امیدوار است صنایعش به او بخت اوج گیری دوباره و خروجش از جهنم به صورت خورشید طالع را بدهد. خدای خورشیدی به مرد علاقه مند به تکنولوژی تبدیل شده و آپپ به تمام زنان فتانه ای که باید از همه طرف مرد امروزی را بگزند و آسایشش را به لحاظ فیزیکی و روانی تهدید کنند. بهانه این است که ارواح نورانی مردها در دوزخ فقط به سبب خطر اژدها با هم متحد و بدل به پتاح شده اند. اما پتاح حاصله که در جایگاه هفستوس جا خوش کرده است، واقعا هیچ میلی برای خروج از جهنم و خلاصی از استرس اژدها ندارد و خود این اژدها هم از میلیون ها زن انسانی تشکیل شده که ظاهرا بیشترشان علاقه ای به استعفا دادن از مقام شیطانی اژدها ندارند. ظاهرا جادوی دروازه ی عیشتار، جادوی خیلی قوی ای است و حداقل تا وقتی که ایدئولوژی علمی راسلی، جادو را انکار و خارج از واقعیت وانمود میکند، جز "جادو" لغتی برای نامیدنش سراغ نخواهیم داشت.

مطلب مرتبط:

شیطان با نقاب کامپیوتر: کدام گذشته را سیاست نوستالژیک میکند؟!: قسمت اول

شیطان با نقاب کامپیوتر: کدام گذشته را سیاست نوستالژیک میکند؟!: قسمت اول

تالیف: پویا جفاکش

در افسانه های سرخپوستان هوپی، مردمان مورچه ای، نژادی الهیند که سوار بر سپرهای پرنده ی درخشان از آسمان می آیند و زمینی ها را از فجایعی میرهانند. آنها تفاوت چندانی با آدم فضایی های سوار بر بشقاب پرنده در اساطیر نوین امریکایی ندارند که زکریا سچین آنها را با آنوناکی های اساطیر بین النهرین تطبیق کرده است و جالب این که هوپی ها یکی از صریح ترین آدرس ها را به خود آنوناکی میدهند چون در زبان آنها "آنو" یعنی مورچه، و "ناکی" یعنی دوست؛ بنابراین مردان مورچه ای دنیای جدید، از طریق لغو حصار زبان، مستقیما به اساطیر بر قدیم راه می یابند و ویژگی های آنها را به خود میگیرند ازجمله تا هنوز و در مدرن ترین بازنمایی های رسانه ای خود، انعکاسی از خدایان کهن خاورنزدیک را در خود دارند. این است که موقع تصویر کردن آدم فضایی ها در اسطوره سازی نوین امریکایی، همانقدر که احتمال دارد در دست آنها یک ریموت کنترل از راه دور ببینید، ممکن است به جایش یک عصای دکمه دار هم ببینید که آدم را به یاد باتوم شوکری نیروهای سرکوب حکومت می اندازد. علت میتواند این باشد که ریموت، نسخه ی در جیب جا شو با حمل و نقل سهل الوصول عصایی است که جای عصای جادوگران را گرفته است. نگاه های دوپهلوی ما به آدم فضایی ها که گاهی ناجیان و حتی خدایان به وجود آورنده ی انسان و جبران کننده ی ندانم کاری های بشر به نظر میرسند و گاهی درندگانی تشنه به خون بشر، به دوپهلویی عصای جادوگری برمیگردد که جانشین کادوسئوس عصای خدای جادوگران یعنی هرمس است. به دور این عصا دو مار پیچیده اند که نماینده ی تضادند و عصا تضاد در وحدت را نشان میدهد. این، همان عصای مارشونده ی موسی و در ارتباط با تمثیل تضادهای خدای یهودیت در تمثیل به مار است. یهوه خدای یهود، به سزای گناهان مردم، مارهای گزنده را بر آنها نازل میکند و پیامبرش، یک مار برنزی را بر عصایی می افرازد تا مردم با دیدنش درمان شوند یعنی هم آسیبرسان است و هم شفا دهنده و در هر دو حال، متشبه به مار. در ایلیاد هومر هم آمده است که هرمس عصایی دارد که با آن میتواند هم مردم را بخواباند و هم بیدار کند (خواب، مابه ازای مرگ موقت است). در فرقه ی wicca که بین سال های 1921 تا 1950 در انگلستان فعال بود به طور سنتی از عصا برای احضار و کنترل فرشتگان و اجنه استفاده میشد. در دنیای امروز که همه چیز، خیلی جادویی به نظر میرسد، وسایل الکترونیکی که جانشین عصای مارشونده شده و میتوانند بدون دست زدن مستقیم انسان به آنها حرکت کنند –گویی تکه چوبی مثل مار حرکت کند- انعکاس دهنده ی جادویند و میتوانند صاحب خود را برگزیده ای بنمایانند که هر آرزویی میکند برآورده میشود. افسانه ی روسی "امیلیان احمق" همین را نشان میدهد. این قصه که در کتاب افسانه های روسی الکساندر افاناسیف گردآوری شده است داستان پسر تنبلی را نشان میدهد که وقتی همسران برادرهایش او را مجبور به ماهی گیری در سرمای زمستان میکنند به طور اتفاقی یک اردک ماهی سخنگو صید میکند که به او وعده میدهد اگر او را آزاد کند هر آرزوی او را برآورده خواهد کرد. بعد از آن، امیلیان بدون کار کردن و فقط با آرزو کردن، کلی امکانات برای خودش فراهم میکند. شهرت او میپیچد و به تزار میرسد. تزار، او را به قصر خود در کنار دریای خزر احضار میکند. پیرو این احضار، امیلیان، سوار بر یک کوره ی دودکش دار که بدون اسب خود به خود حرکت میکند به سرعت از راه میرسد و باعث تعجب و وحشت همگان میشود. تزار، سعی میکند تا از زیر زبان امیلیان بیرون بکشد که او چطور به خواسته هایش میرسد. ولی امیلیان جواب نمیدهد. تزار، وانمود میکند که میخواهد دخترش را به ازدواج امیلیان دربیاورد و دخترش را مامور میکند تا از زیر زبان امیلیان، حرف بکشد. اما دختر بدون این که در ماموریتش موفق شود، واقعا به امیلیان علاقه مند میشود و به پدرش میگوید که میخواهد با او ازدواج کند. تزار که فکر نمیکند اتفاق بدی در راه باشد، به اصرار دخترش جواب مثبت میدهد ولی در روز عروسی، از حماقت های فاجعه بار امیلیان وحشت میکند و نگران میشود پس دستور میدهد امیلیان را بگیرند و در جعبه ای بیندازند و در دریا رها کنند و دخترش را هم به آن سوی دریا تبعید میکند. امیلیان در حالی که در داخل جعبه وسط دریا برای مرگ رها شده است مجددا به اردک ماهی برخورد میکند که از او میخواهد تا آرزویی کند که برآورده اش کند. امیلیان از اردک ماهی میخواهد که او را به همسرش برساند. اردک ماهی آرزوی او را عملی میکند، امیلیان را در آن سوی دریا به دختر تزار میرساند و درآنجا قصری با همه ی امکانات برای آن دو محیا میکند و یک نردبان رنگارنگ آسمانی هم فراهم میکند که دختر بتواند با گذر از آن، دریا را طی کند و به پدرش تزار در آن سوی آب، سر بزند. از این داستان، نسخه های متعدد و مشابهی در سرتاسر اروپای شرقی گزارش شده است، اما اصل آن را آلمانی میدانند و عقیده بر این است که اولین نسخه ی نوشتاری آن، در سال 1831 توسط آنتون دیتریش ضبط شده است. در این نسخه های مختلف، گاهی به جای کوره ی دودکش دار متحرک، گاری بدون اسب وصف میشود. عجیب است که کوره ی متحرک، شبیه لوکوموبیل است و گاری بدون اسب، دقیقا خود اتومبیل است درحالیکه این داستان ها قبل از اختراع این وسایل ضبط شده اند. شاید زمان اختراع این وسایل، دقیق نیست و آنها به همراه شوق جادوباوری، از قرن 19 ریشه میگیرند و داستانشان عوض شده تا ریشه داری علم در جادو پنهان شود. نه فقط این، بلکه این گونه داستان ها با جادوباوری ادیانی که ادعا میشود هزاران سال قدمت دارند در تلاقی هستند. خوزه تکسیرا رگو، نویسنده ی پرتغالی معتقد است که داستان امیلیان و اردک ماهی سخنگویش، تفاوت زیادی با داستان مانو و متسیه در هندوئیسم ندارد. مانو یک ماهی سخنگو صید میکند که از او میخواهد تا از جانش بگذرد و در ازای این خدمت، مانو و خانواده اش را از سیلی جهانگیر که نسخه ی هندی طوفان نوح است میرهاند و کشتی نجات یافتگان را از وسط آب های هاویه به ساحل امن میکشاند و اینچنین نسل بشر تداوم می یابد. بعد معلوم میشود که این ماهی، متسیه آواتار ویشنو از خدایان هندو است. به نظر تکسیرا رگو، نردبان رنگارنگ امیلیان نیز همان رنگین کمانی است که پس از پایان طوفان نوح، در آسمان ظاهر شد. ویشنو مرکبی به نام گارودا دارد که به شکل عقاب است و دشمن ناگاها یا خدایان مارگون اهریمنی است. احتمالا دورگا در ابتدا یک نسخه از خود ویشنو بوده است. در این حالت، دورگا نسخه ی دیگر سیمرغ فارسی است که آرزو برآورده میکند و برای احضارش باید پرش را آتش بزنی. احضار از راه دور، یادآور خبر کردن نیروهای کمکی با بی سیم است که اسباب حیرت مردم مستعمرات در مورد تکنولوژی جادویی اروپایی ها بوده است. سیمرغ همچنین در اساس برابر با هما است که پرنده ای است که وقتی سایه اش بر سر کسی می افتد، او به حکومت میرسد و در بازسازی واقعی ترش چند گونه از پرندگان شکاری قرار دارند که اگر بر شانه ی کسی بنشینند علامت این است که او شاه شده است. بنابراین ویشنو میتواند به جای اردک ماهی جادویی امیلیان، هم آرزوهای او را برآورده کند، هم به او قصر شاهی بدهد و هم او را از دریا نجات دهد. افسانه های اسلاوی دیگری هم هست که مطابق آن، حلقه ای جادویی آرزوها را برآورده میکند، منتها از طریق سه یا هفت یا ده مرد که از داخل حلقه بیرون می آیند و همه یک شکلند. این هم میتواند انعکاسی از سربازان یک گروهان باشد که لباس متحدالشکل دارند. در بسیاری از مستعمرات که مردم از سلاح گرم بی بهره بودند، نیاز به سربازان زیادی علیه آنها نبود. افسانه ی "غلام حلقه" در شرق رواج زیادی داشته و یک جن برآورده کننده ی آرزو را نشان میدهد که از یک حلقه ی جادویی بیرون می آید. نسخه ی پیشرفته تر آن، غول چراغ جادو در هزار و یک شب است که پسر فقیری به نام علاء الدین را به ثروت و قدرت میرساند. امروزه رسمی ترین نسخه ی این داستان، انیمیشن و فیلم علاء الدین دیزنی است. جالب است که در این اثر نیز علاء الدین یک بار به مانند امیلیان، به داخل دریا انداخته میشود تا غرق شود ولی توسط غول چراغ جادو که مابه ازای اردک ماهی است نجات می یابد. این غول چراغ جادو که از طریق اردک ماهی جانشین متسیه و ویشنو شده است به مانند ویشنو آبی رنگ است. علاء الدین دیزنی، یک کالسکه ی بدون اسب دیگر را نیز معروف کرده که این یکی نسخه ی پیشگام هواپیما است یعنی قالی پرنده. در صحنه هایی از فیلم، قالی پرنده حالت یک انسان را به خود میگیرد و مثل بدن یک انسان رفتار میکند انگار که روح یک انسان در آن حلول کرده و او را وادار به رفتارهای انسانی میکند. الیستر کراولی، جادو را «علم و هنر ایجاد تغییر در انطباق با اراده» تعریف میکند. و البته خود علم، اگرچه جادو را علم نمیداند، ولی وقتی پایش به کوانتوم باز میشود، عملا ارواح همه ی انسان ها را در جایگاه نیروی تغییردهنده در اجسام معرفی میکند. چون کوانتوم هایزنبرگ مدعی است هیچ ناظری ناظر صرف نیست و فرد فقط با نگاه کردن به یک شی ء در آن تغییر ایجاد میکند به این ترتیب که نوری که از چشم فرد به اتم های شیء برخورد میکند اتم ها را جابجا میکند و این که این جابجایی به چه شکل رخ دهد بی تاثیر از عقیده و نظر فرد درباره ی پدیده نیست. به این ترتیب، در دنیای امروز هرچقدر یک ملت یا جامعه خوشبخت تر و بخصوص در تکنولوژی جلوتر به نظر برسد، ثابت کرده است که روح جمعی قوی تری دارد و تبحرش در جادوگری بالاتر بوده و به نفع ملت های دیگر است که از خواست های او تبعیت کنند.:

“ancient tech aka magic items”: KORBEN DALLAS: STOLEN HISTORY: 14 SEP 2020

روح فردی انسان و روح جمعی جامعه اش زمانی قوی ترین تاثیر را بر موجودات میگذارد که آنها مرده و دارای کمترین مقاومت و خودآگاهی ممکن باشند و به همین دلیل است که انسان، روح خلقتگری خود را با کار کردن روی آهن و ماشین اثبات میکند چون حتی به عمل آوردن محصول گیاهی باکیفیت هم آنقدرها در ید اختیار بشر نیست چه رسد به کنترل جانوران وحشی؟! به همین دلیل هم عصر انسان با یک مرگ گسترده ی طبیعت همراه است که در حکم اخراج آدم و حوا از بهشت عدن به یک محیط بیابانی و مجبور شدنشان به کشاورزی و تولید ابزارهای کشاورزی است. اندرو کاتلر سعی میکند ارتباط این مضامین را از طریق نگاره های متعدد مار در گوبکلی تپه ی ترکیه کشف کند. البته او در نظریه سازی خود، تابع نظریه ی 12هزارسالگی گوبکلی تپه و تعلقش به عصر یخبندان است و این نگاره ها را از طریق نظریه ی نجومی انتقال ستاره ی قطبی از یوتاهرکولیس به ثعبان و ازآنجا به ستاره ی قطبی کنونی توضیح میدهد. بر اساس این نظریه یوتاهرکولیس تا 11600سال قبل، یعنی زمان حدودی پایان عصر یخبندان، محل ستاره ی قطبی بوده است و پایان بهشت عدن، همان نابودی جمعی گونه های گیاهی و جانوری فراوان در فاجعه ی نابودکننده ی جهان در پایان عصر یخبندان است. به نظر من، باید نظریه را وارونه کرد و از خود فاجعه به تخمین های نجومی نادرست برای تعیین زمان آن ازجمله تعیین زمان رسمی پایان عصر به اصطلاح یخبندان در زمینشناسی نوین رسید و تنها در این صورت است که میتوان متوجه اهمیت این صور فلکی در اسطوره پردازی های مرتبط با آدم و حوا شد. چون همانطورکه خود کاتلر میگوید، افسانه سازی آخرالزمانی از روی همین صور فلکی تا عصر مسیحیت در حال استفاده بوده است و تنها توجیه او برای این اتفاق این است که گوبکلی تپه مجرای انتقال افسانه های 12هزار سال پیش به پاگان های بین النهرین و سپس یهودیت و مسیحیت نوین شده است. مشکل او دقیقا صحنه ی انجیلی لگدکوبی سر مار توسط عیسای کودک است و این مار، شیطان است که خود را به شکل مار درآورده است. شیطانی که به شکل مار درآمده باشد را در باغ عدن تورات و در حال فریفتن آدم و حوا هم دیده ام و میدانیم که عیسی هم آدم دوم است. توجه داشته باشیم که تهدید خدای نوزاد توسط مار و شکست مار مزبور از خدای نوزاد، درباره ی هرکول نوزاد هم اتفاق افتاده است و یوتاهرکولیس جزو صورت فلکی هرکول است. سر اژدهای تنین (دراکو) که ستاره ی ثعبان در آن قرار دارد به پای این صورت فلکی رسیده است و تعجبی ندارد که عیسای کودک، سر ماری را که میخواهد نیشش بزند لگد میکند. والتر بورکرت، افسانه ی هرکول را به یک محیط ماقبل تاریخی در حال ورود به کشاورزی و چوپانی نسبت میدهد که در آن، مشکلات آدمیزاد با طبیعت خطرناک اطرافش گره خورده بود. هرکول برای حل مشکلات، در ابتدا بزرگترین کابوس طبیعی بشر قدیم یعنی شیر را میکشد و پوست او را به تن میکند و به اصطلاح، روح شیر را به خود میگیرد تا در قالب کابوس شیر، تمام کابوس های دیگر را از بین ببرد. ده خوان از 12 خوان او همه در این بستر تعریف میشوند. اما دو خوان هستند که به لحاظ ایدئولوژیک، دروازه ی ورود هرکول به جهان جدیدی را نشان میدهند. یکی از آنها رفتن او به باغ هیسپریدها برای جمع آوری سیب های طلایی و مواجهه اش با اژدهای محافظ سیب ها است که به شکل صورت فلکی تنین در آسمان قرار میگیرد. در جهانبینی مسیحی، سیب، میوه ی ممنوعه ی آدم و حوا است و اژدهای تنین نیز کسی جز مار تورات نیست. صاحبان باغ یعنی هیسپریدها سه الهه اند که مواجهه ی هرکول با آنها در حکم مواجهه ی آدم با حوا است. ترکیب این دو تصویر در نسخه ی هندی هرکول یعنی کریشنا آشکار میشود. کریشنا تجسد زمینی ویشنو است همانطورکه عیسی تجسد زمینی یهوه و هرکول تجسم زمینی زئوس است. مانند این دو، کریشنا نیز ماری وحشتناک به نام کالیا ناگا را شکست میدهد و جالب اینجاست که همچون عیسی، سر مار را لگدکوب میکند. این مار، چندین سر دارد. هرکول نیز در دومین خوان خود، با یک اژدهای چند سر به نام هیدرا نبرد کرد که مجبور شد بعد از قطع کردن سرهای فرعی، سر اصلی او را با لگدکوب کردن زیر سنگی بزرگ دفن کند. اژدهایی با سرهای متعدد مار، در تصویر یونانی گورگون ها یا زنان هیولایی که بر سرهایشان به جای مو سر های مار روییده است، تکرار میشود. این جا تصویر ترکیبی حکومت زن ها و مار بر باغ بهشت تکرار میشود. پس این همان باغ بهشتی است که در آن، کریشنا با دختران چوپان خوشگذرانی میکند و کریشنا هرکول یا مسیح را پیش از مرتاض شدنش و تبدیلش در هند به بودا نشان میدهد. کریشنا کالیا ناگا را نمیکشد بلکه رام میکند، چون نماد کسی است که در زندگی مادی خود موفق است. جهان مادی، با همه ی نعمت هایش، منعکس در مادر-زمین یا الهه ی مادیات است که زن ها تجسدهای انسانی او هستند. بنابراین مرد پهلوانی که زنان بسیاری را اغوا میکند، نسخه ی به روز تر قهرمان شیرکشی است که با از بین بردن خطرات تهدیدکننده ی معاش مادی، موفقیت های مادی زیادی کسب میکند و کالیاناگا به جای زن اژدها شونده، الهه ی خطرساز است که از این به بعد رام قهرمان است نه این که برایش مشکل درست کند. اما این احساس موفقیت موقتی است. کریشنای زنباره آدم فریب خورده از حوا و مار را نشان میدهد که قرار است بهشت را از دست بدهد و بعدا در قالب عیسی مسیح و با شکست دادن مار، بهشت خود را بازستاند. این دوره ی بینابینی، در حکم تبعید به جهنم است که دیگر خوان مهم هرکول را نمایش میدهد: سفر به جهان زیرین برای درگیر شدن با سربروس/کربروس یا سگ سه سر جهنم. این خوان، بازتکرار خوان اول یعنی کشتن شیر در یک شرایط متفاوت محیطی است. سگ، آشناترین جانشین شیر در میان جانوران اهلی از دید مردم قدیم بوده است. بنابراین او مشکلات بشری را نشان میدهد که حتی الممکن از محیط طبیعی اولیه اش دور شده است. سگ ها به خاطر علاقه شان به چرخیدن در قبرستان، نمادی از جهان زیرین یا دوزخ هستند. کربروس سگی است که سه سر دارد، به تعداد هیسپریدها. او هنوز با مار هم در ارتباط است چون دمش به شکل مار است. این دم مار شکل، خود، یکی از نشانه های جانشینیش برای شیر است. چون دم دراز شیر هم به زنگوله ای ختم میشود که یادآور سر مار است. بنابراین سربروسی که درون جهنم جهان زیرین مخفی شده است، نمادی از شیطانی است که باعث بروز مشکلات بشر است بی این که دیده شود و هرکول که سربروس را موقتا و به زور از جهنم بیرون میکشد، حکم مسیح را دارد که مردم را از خطر شیطان آگاه میکند.:

“HERAKLES, ADAM AND KRISHNA WERE INITIATED IN THE SNAKE CULT AT GOBEKLI TEPE”: ANDREW CUTLER: VECTORSOFMIND.COM

12خوان فعلی هرکول، جانشین خوان های قدیمی تری هستند که بر اساس حرکت هرکول به عنوان یک قهرمان خورشیدی در 12 برج فلکی سازنده ی 12ماه سال برساخته شده بودند. هرکول به عنوان پسر زئوس و درواقع نسخه ی زمینی او در این 12 ماه ضرب میشود تا 12 خدای المپ را بسازد که خانواده ی زئوس و درواقع انواع مختلف او بسته به شرایط 12ماه سال بوده اند. دایره لبروج به عنوان دایره ای که خدای خورشیدی برای غلبه بر اژدها آن را مرحله به مرحله طی میکند، به اژدهای اوروبوروس تشبیه میشود که دم خود را گاز گرفته است و بر اساس طالعبینی بروج فلکی دایره البروج خصوصیات جهان مادی را در موجودات جهان تکثیر کرده است. غلبه ی خدای خورشیدی بر او همان غلبه ی کریشنا به کالیا ناگا است و دورادور به غلبه ی بعل مردوخ یا آسور خدای خالق در اساطیر بین النهرین بر تهامات الهه ی آب ها و مظهر بینظمی برمیگردد که به شکل اژدهایی با مردوخ مواجه شد ولی مردوخ او را کشت و از جسدش زمین و آسمان را آفرید. او به عنوان ماده ی اولیه ی خلقت، متشبه به فلز مذاب آب مانند صنعتگران هم هست که هفستوس خدای آهنگران را تبدیل به نسخه ی دیگر خالق میکند؛ اتفاقی که در مصر برای پتاح یا خالق قبطی افتاده است. پتاح بارها با ازیریس تطبیق شده که نسخه ی قبطی آسور است و در اساطیر یونانی با دیونیسوس تطبیق میشود. دیو نیسوس را میتوان به خدا-نیسو معنی کرد و با اضافه کردن "ن" اول به جای "نا" ی تعریف آرامی، به یسوع یا ایسو یا اوسو یا واسو رسید که مراحل بین عیسی مسیح و واسو خدای قبطی را نشان میدهند. همین واسو به صورت واسو-دوا (خدا واسو) و درنهایت ویشنو به هند رسیده است. ویشنو نیز تصویر خلقتگر خاص خود را دارد که او را آرمیده بر بستر مار سشا ناگا غنوده بر آب های آغازین نشان میدهد. همین سشا ناگا است که بعدا در زندگینامه ی کریشنا به کالیا ناگا تناسخ میکند. در بعضی نحله های ویشنوئیسم، او را با بالاراما نابرادری کریشنا تطبیق میکنند. او همچنین جلوه ی مادینه دارد که در رادا معشوقه ی کریشنا تجسد می یابد و از این جهت، معادل جنبه ی مونث ویشنو یعنی لاکشمی یا دورگا است. دورگا همیشه همراه شیر نشان داده میشود و ترکیب زن و شیر، "سخت" SEKHET یا سخمت SEKHMET الهه ی شیرگون و نابودگر قبطی را نشان میدهد که در نام، همان شاکتی SHAKTI عنوان عمومی جنبه های زنانه ی خدایان هندو چون ویشنو و شیوا است. از طرفی او در حالی که نیمه ای از ویشنو را نشان میدهد به عنوان بالاراما با بالا دوا هم تطبیق میشود. بالادوا در پزشکی به نام چاراکا یا چاراخا تجسد یافته که دارای توانایی های مابعد الطبیعی بوده است. چاراکا به معنی چرخه و دایره است و باز مار اوروبوروس را نشان میدهد. تطبیق او با دایره البروج، به واسطه ی برابری معبد اولیه ی موسی و یهود با گلگال یا جلجال است که دایره ای مرکب از 12 سنگ به جای 12 قبیله ی اسرائیل بوده است. گلگال به معنی دایره است و همین لغت گلگال است که به صورت گالیله یا جلیل، محل فعالیت عیسی مسیسح شده است. چاراخا هم به اندازه ی گالیل، هم خانه ی خدا است و هم تجسمی از مار الهی یا سشا ناگا. پس جالب است بدانیم که بالادوا در نام به معنی بعل خدا است و در مسیحیت، بعل را بارها با شیطان و از طریق او مار باغ عدن تطبیق کرده اند. در تورات، بعل، دشمن یاهو یا یهوه خدای یهود است و این درحالیست که یاهو همان یسوع و بنابراین اوسو/واسو/ویشنو است. با این حال، ترکیب نام های یاهو و بعل در بعل-یاهو لقب اشمون (آسمان) خدای اعظم یک کیش فنیقی جمع آمده است. اشمون در ادبیات رومی با اسکلپیوس تطبیق شده است. اسکلپیوس خدای درمان و پسر آپولو خدای خورشید بود و درآمدنش به شکل مار و یا تصویرش به شکل مردی با عصایی که ماری به دورش پیچیده است باعث نماد شدن مار برای پزشکی امروزه و بخصوص داروخانه ها است. اسکلپیوس با درمان درد بی علاج و ازجمله زنده کردن مرده، دقیقا یک نسخه از عیسی مسیح است که او هم پسر یاهو یا یهوه به شمار میرود. "اما جی ادلستاین" و "لودویگ ادلستاین" در کتاب "اسکلپیوس" که در سال 1945 از طرف انتشارات دانشگاه جان هاپکینز منتشر شد، نشان داده اند که کیش یونانی-رومی اسکلپیوس حول کیش اشمون شکل گرفته و در سراپیوم اسکندریه ی مصر رشد یافته و قدرت گرفته است. این اتفاق پس از آن افتاد که در حمله ی ژولیوس سزار به مصر، کتابخانه ی اسکندریه آتش گرفت و نابود شد و مارک آنتونی به عنوان جبران مافات، کتاب های بزرگترین کتابخانه ی خاورمیانه یعنی کتابخانه ی پرگامون را به سراپیوم اسکندریه انتقال داد. اسکندریه یک مرکز تجمع بزرگ یهودی بود و یهودیان در سراپیوم نفوذ زیادی داشتند. سراپیوم مرکز پرستش سراپیس خدای مقدس یونانیان مصر بوده و نام سراپیس از ترکیب نام ازیریس با نام تجسد حیوانیش گاو آپیس به دست آمده است. اما از طرف دیگر، سراپیس و سراپیوم، در نام، شباهت زیادی به لغات سراف و سرافیم به معنی مار دارند. پس سراپیوم میتواند به اندازه ی گلگال، خانه ی اسکلپیوس باشد همانطورکه نام هم معنیش یعنی چاراخا به اندازه ی سراپیس برابر با خود اسکلپیوس است. ازیریس با دیونیسوس تطبیق میشده و اسکلپیوس سراپیوم هم یک فرم درمانگر از خود دیونیسوس بوده است. اسکلپیوس در سراپیوم، سه فرم کودک، جوان بی ریش و مرد میانسال ریشو را داشته و جالب این که دیونیسوس هم دقیقا همین سه فرم را داشته است. فرم جوان بی ریش، او را با آپولو برابر میکند و فرم مرد ریشو او را در جایگاه زئوس قرار میدهد. زئوس یا جوویس یا ژوپیتر همان یهوه است که با ال یا ایلی یا ایلو خدای اعظم سامی تطبیق میشود. نام هلیوس خدای خورشید هم از الی می آید و آپولو موفق ترین فرم هلیوس بوده است. بنابراین آپولو و زئوس هر دو از ال یا هلیوس که همان اشمون است ریشه میگیرند و دو مکتب مختلف را تشکیل میدهند. اختلافات بین این دو مکتب، کم کم به سمت دوگانگی های اخلاقی پیش میرود. یک نحله اساس جادوگری سبتی و لذتگرایی و لهو و لعب میشود و تا حد مهمانی های پر از مشروب و مواد مخدر با آمیزش جنسی دسته جمعی پیش میرود و این کم کم باعث جدا شدن آپولو از دیونیسوس میشود. آپولو مظهر علم جویی و هنروری و عرفان و زهد میشود و دیونیسوس باخوس مظهر اسراف و فحشا و لاابالی گری و بی نظمی. اما آپولو است که با علومش و دادن اختیار به انسان ها با حساب کردن روی عقل آنها باعث این فاجعه شده است. بنابراین چرخش فرقه به سمت دشمنی با عقل به نام ایمان طبیعی بود. جریان اخیر، در مقابل خشم و نارضایتی مردم از اثرات سوء این لاابالی گری بر کسانشان، در لاک اخلاق رفت و به نام اخلاق، جبهه ی مقابل را سرکوب و نابود کرد و طی این نابودگری، کتابخانه ی سراپیوم نیز با تمام علوم معنوی شکل دهنده به مذهب اسکلپیوس از بین رفت. چون با عقل و عرفان دشمنی شده بود، دیگر نمیشد نماد انسانی خدا را پسر آپولو نامید. نام اسکلپیوس حذف شد و نام دیگرش یسوع یا یاهو بزرگ شد و او عملا به عیسی مسیح و پدرش یهوه بدل گردید. برای قطع ارتباط با آپولو، عیسی در شکل ریشویش تثبیت شد که همان اسکلپیوس ریشو و بنابراین یهوه یا زئوس است. در مقابل، آپولو با دیوی به نام آپولیون تطبیق شد و دیونیسوس درحالیکه تبدیل به خدای شراب شده بود، از آیین به اسم حذف شد، ولی سلوکش الهامبخش تصاویر کلیسایی از شیاطینی مشوش با نقوش انگور –مایه ی شراب- شد. تبدیل شدن آپولو و دیونیسوس به پسران زئوس در میانه ی این تحریفات صورت گرفت. آنها پسران زئوس/یهوه بودند همانطورکه شیطان به عنوان مخلوق یهوه پسر او است؛ یک پسر ناخلف.:

“BALADEVA-CHARAKA INTERPRETATION OF ASCLEPIUS TESTIMONIALS”: COLLECTED WORKS OF BHAKTI ANANDA GOSWAMI: 11/7/2002

در مورد این بازسازی تاریخی، یک نکته ی دیگر را هم باید در نظر داشت و آن این که اسکندریه محل پردازش اساطیر نجومی رسمی توسط کلودیوس بطلمیوس بود که با اجازه ی امپراطور آنتونینوس پیوس از میوزیوم اسکندریه برای تحقیقات نجومیش استفاده کرد. ظاهرا این اتفاق در قرن دوم میلادی افتاده است و عجیبی مسئله نیز در همین است. بطلمیوس سیستم تقدیمی هیپارخوس را ثبت کرده است که بر اساس آن، ما از ابتدای قرن اول میلادی وارد عصر فلکی حوت (ماهی) شده ایم یعنی عصری که در آن، خورشید موقع اعتدال بهاری از صورت فلکی حوت طلوع میکند و فروردین ماه باید معادل برج حوت باشد. با این حال، بطلمیوس، فروردین ماه را برابر برج حمل گرفته و ترتیب نسبت تمام بروج با ماه های شمسی، هنوز هم بر اساس همین تقدیم سازی حساب میشود. چنین چیزی ممکن نیست مگر این که بطلمیوس و سیستمش و امپراطوری که بطلمیوس برایش کار میکند همه مرتبط با یک سیستم اساطیری باشند که بعدا و در جریان تبدیل به تاریخ، در یک بازه ی زمانی مشخص از قرون اول و دوم میلادی جا شده اند. تقریبا تمام تاریخ باستان از همین سیستم اساطیری و بر اساس تخمین های زمانی مختلف درباره ی زمان اثرگذاری هفت سیاره ی بنیادین بر 12 برج سال ساخته شده اند. دراینجا خدایان المپی که تکثیر هفت خدای اختری و موکل صفات بشر در 12 ماه سال بر اساس سنت طالع بینی هستند درست مثل حروف الفبا که مسیح، آلفا و امگای آنها است در اول تا آخر تاریخ جا میگیرند. این کار بر اساس آموزه ای از سانخونیاتون فنیقی انجام گرفته که میگوید تائوتس یا تحوت، الفبا را از دایره البروج نتیجه گرفته است. بدون شک هیچ گروهی به اندازه ی یهود، این آموزه را جدی نگرفته اند. چون الفبای عبری 22 حرفی است ازآنرو که تقسیم 22 به 7 عدد 14/3 را میسازد که همان پی عدد دایره است. البته گزارش هایی از برسازی آوانگارهای یونانی و چینی از روی دایره البروج نیز هست. شاید مفصل ترین حرکت شناسایی شده از روی این آموزه «الفبای آنسر» گوستاو سیفارت منسوب به 1834 یا 1850 باشد که از روی نسبتسازی بین حروف الفبا و بروج دایره البروج، وقایع تاریخ غرب به محوریت تورات و انجیل را از زمان فرو نشستن سیل نوح زمانسنجی میکند و کاملا ممکن است کل وقایع تورات و انجیل، از روی حسابرسی اساطیر نجومی شده و تبدیلشان به وقایع تاریخی آن هم به چندین سنجش مختلف سر هم شده باشند. در بعضی از این سنجش ها حتی زمانی دایره البروج مسیر کنونی را نداشته و زمانی خورشید در دست صورت فلکی جبار قرار میگرفته که امروزه کاملا خارج از دایره البروج است ولی میببینیم که نماد این اتفاق نجومی هنوز در فرهنگ عامه بازآفرینی میشود. حتی با تثبیت دایره البروج در وضعیت فعلی، باز متافیزیک فیض یکسانی از آن برداشت نمیشده است. خود سیفارت، به نوعی تقسیم حکومت سیارات 7گانه بر 12برج اشاره میکند که با مدل بطلمیوس متفاوت است. در مدل بطلمیوس، مریخ بر برج های حمل (قوچ) و عقرب (کژدم) حکومت میکند؛ زهره بر برج های ثور (ورزاو) و میزان (ترازو)؛ عطارد بر برج های توامان (دو پیکر) و سنبله (دوشیزه)؛ قمر (ماه) بر سرطان (خرچنگ)؛ خورشید بر اسد (شیر)؛ مشتری بر قوس (کمان) و حوت (ماهی)؛ و زحل بر جدی (بز-ماهی) و دلو (آبریز). اما در مدل مورد اشاره ی سیفارت، زحل بر دلو و حوت حکومت میکند؛ مشتری بر جدی و حمل؛ مریخ بر قوس و ثور؛ زهره بر عقرب و توامان؛ عطارد بر میزان و سرطان؛ ماه بر سنبله؛ و خورشید همچنان بر اسد. در مورد مدل بطلمیوسی، سیفارت از سکه های زودیاکی آنتونینوس پیوس از اسکندریه مثال می آورد که در چند کتاب آلمانی از سال 1937 معرفی شده اند. دوره ی آنتونینوس، از سال تولدش در دایره ی حکومت امپراطور هادریان برقرار میشود. هادریان که پسرخوانده و جانشین تراژانوس است، به مانند او پسرخوانده ی خود آنتونینوس را جانشین خود میکند. اما از طرفی هادریان، معشوقی با اسم مشابه آنتینوس نیز دارد که در زمان حیات امپراطور در نیل غرق میشود و هادریان، کیشی مخصوص او ایجاد میکند که مرکزش شهر آنتینوپولیس در مصر است. آنتینوس تجسد گانیمد معشوق ژوپیتر است همانطورکه خود هادریان به عنوان امپراطور روم، تجسد خود ژوپیتر یا زئوس است. از طرفی گانیمد، گاها با آدم آبریز برج دلو تطبیق میشود که میتواند مبنایی برای یک دوره ی نجومی بر اساس دایره البروج باشد. اگر آنتونینوس نسخه ی دیگر آنتینوس و بنابراین یک خدا باشد، کیهانشناسی بطلمیوسی، در زمره ی جهانبینی این خدا قرار میگیرد و رواجش در دوره ی رنسانس، منوط به این میشود که او با تبدیل به پسر و جانشین هادریان/ژوپیتر/یهوه یک نسخه از عیسی مسیح شده باشد، امری که مقاومت کلیسا در مقابل الغای کیهانشناسی بطلمیوسی به نفع کیهانشناسی کوپرنیکی را توجیه پذیر میکند. بنابراین، ترتیب قبلی با دوره ی ماقبل هادریان و عصر تراژان میخواند و ازجمله در میان منابع سیفارت، با لوحه ی ایزیس بمبن ارتباط می یابد که وضعیت نجومی زمان تولد تراژان در سال 54 پس از میلاد را نشان میدهد. این لوحه اگرچه به قرن اول میلادی منسوب است ولی فقط در زمان غارت رم در سال 1527 کشف شد و در سال 1547 به دست خانواده ی مانتوآ افتاد تا این که در سال 1630 توسط سربازان فردیناند دوم تصرف شد و بعد از چند بار دست به دست شدن، در سال 1797 با فتح ایتالیا توسط فرانسه به پاریس آمد. الکساندر لنوآتر در سال 1809 نوشت که این لوح بعد از برقراری صلح به ایتالیا بازگردانده شد و اکنون در موزه ی آثار باستانی تورین قرار دارد. روشن است که اهمیت این لوحه به درازای رنسانس است و عصر طلایی مصر و روم باستان درست قبل از آن و در جایی قرار دارد که ما با قرون تاریک قرون وسطی شناساییش میکنیم. ظاهرا در زمان سیفارت در اواسط قرن 19 هنوز در حال زمانبندی این مکاتب متناقض شناسایی شده در آن سال ها بر اساس تخمین های نجومی غیر قابل اعتماد بوده اند و اینها همه نشانه ی تنظیم تاریخ قرن 19 بر اساس وقایع ظاهرا هزاران ساله ولی باطنا بسیار جدید است؛ وقایع بسیار جدید زمینی که در وانفسای بیسوادی و خرافات مسلکی مردم آن دوران، فقط آسمان میتوانسته با طالع بینی، آنها را بسیار کهن نشان دهد.:

“unser alphabet” by GUSTAV SEYFARETH, 1834”: RANGER LEM: STOLEN HISTORY: 28 AUG 2022

اگر این سال سازی های نجومی را که دنباله ی کار تمدن سازان منجم کلدانی است از صحنه حذف کنیم، خود را همقد اساطیر ابتدایی جوامع شکارگر می یابیم. گاهی افسانه های پیدایش اینان، قطعات پازل پیدایش در تورات را به ما میدهند. مثلا یک افسانه ی آفرینش از کوتوله های ایفه ی کنگو که در 1936 توسط پل شبستا معرفی شده است، شباهت هایی با داستان آدم و حوا دارد. در این داستان، خدا که ماسوپا نام دارد دو پسر –یکی از نژاد کوتوله و یکی از نژاد نگرو- و یک دختر انسانی برای خود خلق کرد و از آنها قول گرفت که هرگز برای یافتنش سعی نکنند و او در ازایش هرچه بخواهند به آنها خواهد داد. اما دختر، از سر کنجکاوی از دستور تخطی کرد و مقداری غذا دم در گذاشت و دست ماسوپا را دید که از آسمان درآمد تا غذا بردارد. وقتی ماسوپا فهمید خشمگین شد و فرزندانشان را برای همیشه ترک گفت ولی قبل از رفتن، به آنها صنعتگری و فن تهیه ی وسایل لازم برای زندگی را آموخت و مقرر کرد که دختر، همسر برادرانش شود و برای آنها بچه بزاید چون از این پس مرگ مجازات آنها خواهد بود و نسلشان با تولیدمثل تداوم خواهد یافت و درست مثل اعتقاد یهود، زن باید موقع زایمان درد بکشد چون هر زنی انعکاسی از مادر اولیه است. دراینجا کنجکاوی زن و تلاشش برای کشف خدا یادآور وسوسه ی حوا به خوردن از میوه ی دانش است و این، صحنه ی آغاز تفکر را نشان میدهد. بر اساس نظریه ی ذهن دومجلسی اندرو جینز، در ابتدا انسان ها با دو نیمه ی مغزشان فکر میکردند و وقتی تصمیم اصلی را در یک نیمه میگرفتند افکارشان در نیمه ی دیگر را به صورت صداهایی نامفهوم، رمزآمیز و ترسناک میشنیدند که الهام و وحی خدایان تلقی میشد، ولی سوادآموزی و تاثیر خاص الفبا کم کم باعث هماهنگ شدن دو نیمه و محو صداهای مشکوک و قطع مشاهده ی خدایان و اجنه شد. بنابراین دو شوهر زن اولیه ی ایفه از دو نژاد متضاد، دو نیمه ی متفاوت مغز آدمند که در فرزندان او با هم متحد و یکدست میشوند.:

“PYGMY EVE PEEPS GOD”: ANDREW CUTLER: VECTORSOFMIND.COM

کاتلر، منکر قدمت تمدن نیست و تصور میکند که افسانه های کوتوله ها در دوران مصر باستان از طریق کیش بس خدای کوتوله به مصر و ازآنجا به یهودیان رسیده و در توراتشان منعکس شده است. ولی امکان ندارد یک افسانه ی شفاهی بعد از هزاران سال هنوز اینقدر به نسخه ی مکتوب توراتیش شبیه باشد مگر این که نه آن افسانه خیلی قدیمی باشد و نه نسخه ی توراتیش. این کمک میکند تا حلقه ی مفقوده ی عمق خرافی بودن میل مرد مدرن به تصرف حداکثر زنان را درک کنیم. زنان، انعکاس حوای کاشف دانشند و فتح زنان، کنایه ای از فتح آگاهی است. به همین دلیل هم هست که در فیلم ها زنان شکار مردان باهوش میشوند و هر ملتی سعی میکند در رسانه اش مردان خود را هرچه زنباره تر نشان دهد تا خود را آگاه و پیشرو جلوه دهد. توجه داریم که زن دراینجا جانشین اژدهای اولیه و مادر-زمین نیز هست و تمام امکانات جهان مادی را در بر میگیرد. بنابراین هرکس ثروتمندتر به نظر برسد میتواند لاف آگاهی بزند و کتاب موفقیت بنویسد و کلاس های اینترنتی موفقیت برپا کند. او دراینجا میتواند همان خدایی به نظر برسد که در ماده دخل و تصرف میکند.

نکته ی مهم دراینجا این است که در اسطوره چه کسی دارد در ماده دخل و تصرف میکند؟ بله، نور. روح هم از جنس نور است و بیشترین دخل و تصرف را روحی که بیشترین نور را دارد مرتکب میشود. در اساطیر کلدانی، کهن الگوی این دخل و تصرف، مردوخ است که با اژدهاکشی، آب های هاویه را به جهان مادی جسم مند تبدیل میکند. در اساطیر مصری نیز ما هم آب های آغازین را تحت عنوان نون داریم و هم خداوند نور به نام رع را که با اژدهای تاریکی به نام آپپ میجنگد. ممکن است این نبرد، به نبرد هورس خدای خورشیدی با برادرش سوت/سیت نیز فرافکنی شود. درواقع ما روایتی قبطی درباره ی برابری سیت با تاریکی داریم که در آن، او قدرتمندترین شخص از میان مجموعه ای هفتگانه از خدایان به نام "علی" است که در جدا کردن آسمان و زمین به رهبری شو نقش آفرینی کرده اند. ستون نبشته ی اسفنکس میگوید آفرینش در زمان حکومت سوت در تاریکی رقم خورد. بنابراین سیت معادل یلدابهوت خدای غنوصی ها است که بر هفت دیو حکم میراند. با این حال، سیت از سوی هرو یا هورس موکل روشنایی به چالش کشیده میشود. این قبل از ظهور خورشید و در زمانی است که تنها موجودات زمین، سباعو یا شیاطین هستند که آفریده های سیت هستند و هورس در ستارگان و ماه تجلی میکند و تجسم اولیه اش تحوت خدای ماه است. سیت بسیاری از نیروهای روشنایی را به زمین تبعید میکند. مجرای این تبعید، صورت فلکی دب اکبر است که مادر صورت فلکی دب اصغر است. ستاره ی قطبی در دب اصغر قرار دارد و عمود آسمان و وصلگاه آسمان به زمین است و ذرات نور از آنجا به شکم زمین تبعید میشوند تا توسط اژدهای آپپ بلعیده شوند. توجه داریم که دب اکبر به عنوان مظهر قطب شمال جانشین موکل قبلی این مقام یعنی اژدهای تنین شده است و خود، حالت اژدهایی دارد و هم اژدها است و هم مادر-زمین، بخصوص وقتی قرار است اژدهای تنین در زمین هم بازآفرینی شود. هفت علی به صورت هفت ستاره ی دب اکبر و سپس هفت ستاره ی دب اصغر برای این باززایش بازآفرینی میشوند و درنتیجه خلقتگری خود را به نور منتقل میکنند و نورها یکپارچه شده و قادر به غلبه بر آپپ میشوند. درنتیجه آنها به شکل یک نیروی متحد هشتم به نام پتاح درمی آیند که سلف خورشید است. برخی او را نیروی نهم بعد از الهه ی دب اکبر دانسته اند که به شکل الهه مآت بازآفرینی شده است. به همین دلیل لغت "پوت" که با پتاح در ارتباط است به معنی عدد 9 است، همچنین به معنی دایره، چون علی هفتگانه ی شو به جای هفت سیاره در 12 برج فلکی ضرب شده و علی 12گانه ی آتوم رع خدای خورشیدی را ایجاد کرده است. پتاح خدای صنعتگری و خلقت و معادل هفستوس یا وولکان است که در عمق زمین ساکن است و فلز مذاب خلقتگریش به شکل ماگمای آتشفشانی از عمق زمین بیرون میزند. با توجه به تبعید پتاح به جهان زیرین که جهان مردگان یا آمنتا است، فرمی از پتاح به نام پتاح سکاری با ازیریس تطبیق شده که خدایی است که به دست سیت مقتول میشود و بعدا به صورت هورس از نو زنده میشود. پس پتاح سکاری به عنوان خدایی که موقتا مرده است، به شکل مومیایی نشان داده میشود چون مردگان مومیایی میشوند بلکه بعدا از نو زنده شوند. درابتدا که فن مومیایی زیاد دقیق نبود، اجساد مومیایی شده ی مردگان در منطقه ی سقاره ی مصر دفن میشد که محیطی بیابانی و شنی دارد و همین محیط است که در ادبیات تخیلی، به صورت بیابانی با خرابه ای دارای یک مومیایی سرگردان فرعون که جانشین ازیریس و پتاح است به جای جهنمی که با مصر تطبیق شده است مدام بازآفرینی میشود. اما در یک بازآفرینی کمتر امروزین و البته نسبت به بیابان قبلی کتملا متضاد، عمق زمین به دلیل ماهیت اژدهاییش تمثالی از رحم آبگون الهه است و پتاح در آن نشو و نما میکند. به همین دلیل، پتاح به قورباغه تشبیه میشود که در نوزادی به شکل ماهی است و سپس پا در می آورد و روی خشکی می آید و بیرون آمدن قورباغه از آب، همان بیرون آمدن نظم خورشیدی از دل زمین به شکل هورس یا خورشید طالع است. پتاح همچنین در قالب خپری به سوسک سرگین غلتان یا جعل تشبیه میشود که در زمان طغیان های تابستانه ی نیل، در ساحل گلی، مشغول حفر و دخل و تصرف در زمین است تا خلقتگری خورشید را نشان دهد. از روی همین الگوها نور قبلی تبعید شده به دل زمین نیز به آتوم خدای خورشید غروب تشبیه میشود. آتوم ملقب به یو است که همان یائو یا یاهو یعنی یهوه است. او به عنوان مجموعه ی علی، برابری علی با ال یا اله یا الوهیم در مذهب سامیان را برجسته میکند. در تورات، از لغت الوهیم استفاده شده است که هم میتواند مفرد باشد و هم جمع؛ درست مثل علی قبطی. یهوه ادعای برابری با الوهیم را دارد. ولی او در اصل فقط یکی از این نیروها و معادل ژوپیتر یا مشتری است که بقیه را از صحنه حذف کرده است. او در ابتدا در قالب "آتوم" یا خورشید غروب ظاهر میشود که در نام، همان "آدم" در حال اخراج از بهشت به جهنم است. ولی بعد از این که به عنوان نور به خارج از جهان مادی منتقل شد و مفهوم خدای قادر متعال را یافت، پدر آتوم و بنابراین خالق آدم تلقی میشود درحالیکه در کابالا یهوه هنوز آدم کدمون یا آدم عالی است که تمام جهان مادی را در بر میگیرد و نسخه ی اعلایش انسان است. به دلیل برابری یهوه با پتاح، در قبط، پتاح نیز یک نسخه ی پسر از خود به نام یو دارد که گاهی خود آتوم است. بنابراین پتاح که در اصل یک خدای جهنمی و به عنوان یک زندانی فراری است، به جای خدای اعظم نشسته و الگوی انسانی شده است که وظیفه دارد خدا شود. پس یک به قول انجیل «آدم دوم» به وجود می آید که موفق میشود بر زندان جهان مادی غلبه کند و او عیسی مسیح یا یهوه ی پسر است که آمده است تا سر مار را کبود کند.:

“EGYPTIAN WISDOM AND THE HEBREW GENESIS”: MALIK JABBAR: THECHRISTMYTH.COM

یادمان هست که این لگدکننده ی سر مار، همان صورت فلکی هرکول است که پایش بالای سر اژدهای تنین قرار دارد. اگر تنین محل قطب شمال قبلی و روح قطب شمال کنونی دبین باشد، هرکول/عیسی که بر تنین غلبه کرده است به این دلیل محل قطب آسمانی زمان پیدایش و از دست رفتن بهشت تلقی میشود که انسانی که توانسته باشد بر مشکلات جهان مادی به عنوان اصل نظم این جهان غلبه کند، خودش قطب و خدای نوینی است. این، پشتوانه ی مذهبی فراموش شده ی انتظارات جامعه ی نوین از نو آمدگانی است که خودشان هم نمیدانند چرا و به چه طریق باید خدا شوند و فقط میدانند که میخواهند قطب باشند بدون این که بدانند قرار است با یک ستاره ی ظاهرا بیجان هماوردی کنند.:

«برای نوجوانان، جستجوی نابهنگام ارزش های گرانبهای شخصیت، غالبا پرده ای برای پوشاندن گریز در مقابل وظایف بیولوژیکی است. در جهت عکس، حسرت معطوف به گذشته ی انسان هایی که به سن قابل ملاحظه رسیده اند، برای ارزش های جنسی دوره ی جوانی، به خاطر جبن و تنبلی به طفره و گریز از وظایف فرهنگی منجر میشود: قدردانی و ستایش ارزش های شخصیت و اطاعت از سلسله مراتب آنان. روان نژند نوجوان از توسعه ی زندگیش و وظایف آن هراس دارد، روان نژند مسن از فزونی فقر و کمبود رفاهیت های این جهان میترسد.» ("روح و زندگی": کارل گوستاو یونگ: ترجمه ی لطیف صدقیانی: نشر جامی: 1399: ص161)

این نگرانی دائمی ناشی از نا راه بلدی و حس سرگردانی است که انسان مدرن را در جایگاه نور تبعید شده به جهنم قرار میدهد و این جهنم میتواند مصری باشد که موسی و قومش از آن گریختند: مصر آباد فلج شده و بهشت نابود شده ای که اکنون بیابان مومیایی فرعون است و حکمت کهن مانند خرابه هایی در این بیابان مملو از پوچی گم است و مومیایی فرعونش فقط وحشت ایجاد میکند آنجاکه با هویدا شدنش به انسان ثابت میکند که چقدر ضعیف و کم اطلاع است. حدیثی منسوب به پیامبر اسلام هست که میگوید: «الله بر والدین کسی رحمت فرستد که بداند از کجا آمده است، اکنون در کجا است و بعدا به کجا خواهد رفت.» این حدیث، همانقدر مصداق مردم قدیم است که مصداق مردم اکنون. چون هر دو دسته در اثر سانسورهای مداوم فرهنگی، هم مبدا خود را گم کرده اند و هم مقصد خود را، و در این شرایط، مانند گم گشته ای در بیابانی هستند که اول و آخرش معلوم نیست و فرد هم نمیداند در کجا قرار دارد.

در این جا آب گون بودن اژدهای تهامات به این شکل تغییر میکند که او بعد از تبدیل به آپپ مصری، اینقدر آب دوست دارد که همه ی آب ها را میبلعد و باعث خشکسالی و بیابانزایی میشود. در تاریخ مصر، آپپ یا آپوفیس به نام سرکرده ی هیکسوس ها یا فرمانروایان آسیایی مصر تبدیل میشود که سلسله های 14 تا 17 را ایجاد میکنند و چندین شاه این سلسله آپوفیس نام میگیرند. تا این زمان، خدایان مار در کیش فراعنه محبوب بودند و در اثر رفت و برگشت هیکسوس ها بود که کیش مار، اهریمنی تلقی شد. به روایت مانه-تو هیکسوس ها توسط اوزارسف که مانه تو او را خود موسی میداند به مصر وارد و همراه او خارج شدند. بنابراین لشکر هیکسوس ها در حکم لشکر مارهای خدای موسی است که فقط با مار برنجی او شکست میخورند. میدانیم که این مار برنجی سراف نامیده میشد و تا زمان شکسته شدن بتش توسط حزقیا شاه احیاگر تورات، اسباب مارپرستی یهود بود، رسمی که تا کیش اسکندرانی افیت ها یا مارپرستان یهودی-مسیحی در مصر دنبال شد. کیش افیت ها یکی از قربانیان نابودی کتابخانه ی سراپیوم اسکندریه توسط مسیحیان ارتدکس بود. در چین هم یک کتاب سوزان بزرگ داریم که توسط چین شی هوانگ دی رقم میخورد. دوره ی قبل از چین شی هوانگ دی دوران ارتباط مرتب انسان ها و اژدهایان توصیف شده که از به امپراطوری رسیدن هوانگ دی به عنوان یک مابه ازای اژدهای آسمانی شروع میشود. ظاهرا اژدهایان چینی به اندازه ی سرافیم یهودی، جادوگران مارگونیند که با نابودیشان به دست اصحاب یهوه ی به روز شده، دنیا از معجزه خالی میشود. این یهوه ی به روز شده همان یهوه ی تورات است که به جای مردوخ به جنگ اژدهای دریایی میرود و این اژدهای دریایی لویاتان نام دارد که شکل دیگری از لوتان نسخه ی کنعانی تهامات است. شاید دفاع بد یهود از مارپرستی، اسباب از بین بردن محبوبیت خدایان مار در مصر بوده است ولی بعد خودش هم با دفاعیه ی قبلی خود از خدایان مار مشکل پیدا میکند و دو نسخه از یهودیت با هم میجنگند. این اتفاق در هند هم قابل ردیابی است. آهی نسخه ی هندی آپپ است و به مانند آپپ هم باعث خشکسالی است و هم باعث تاریکی. آهی اژدهایی است که به دست خدای ایندره نابود میشود. نبرد این دو به زودی به نبرد دو خانواده از خدایان تبدیل میشود: خدایان مارمانند و تطبیق شده با شیاطین موسوم به سارپاها (همان سراف عبری به معنی مار) که ناگاها فقط اشکال تلطیف شده ی آنها هستند. در مهابهاراتا بعد از این که شاه کورواها به یک مرتاض سارپا بی احترامی میکند با لشکری از خدایان مار از بین میرود و این گروه، شیاطینیند که هر وقت اراده کنند به شکل انسان، و هر وقت اراده کنند به شکل مار در می آیند. کورواها به انتقام شاهشان مراسم قربانی موسوم به یاجنا برگزار میکنند و خدایان مار را درحالیکه به اسم میخوانندشان، یکی یکی در آتش می اندازند و از بین میبرند تا این که شاه مارها عذرخواهی میکند و خواهان حفظ نژادش میشود. بعد از این واقعه، بین کورواها و فامیل هایشان پاندواها جنگ درمیگیرد و خدایان در دفاع از این دو خاندان به دو دسته تقسیم میشوند. جنگ این دو خاندان بسیار شبیه جنگ های انسانی از آغاز یهودیت تا به امروز است. در ابتدا با نیزه و زوبین و کمان و شمشیر با هم میجنگند و کم کم به سلاح های انفجاری مهیبی میرسند که شبیه جنگ های موشک ها با سپرهای دفاعی نظامی امروزی است. در انتها و بعد از زیر پا گذاشتن قوانین جنگ توسط کورواها پاندواها نابودگرترین سلاحی را که میشناسند و توصیفش شبیه بمب اتم است به سمت کورواها پرتاب میکنند و شاه کورواها که نابودی نژاد خود را حتمی میبیند در انتهای راه برای انتقام، سلاح نامرئی خاصی را بر پاندواها ساقط میکند که تمام زنان آنها را عقیم میکند تا نسلشان ادامه نیابد. بدین ترتیب، دو خانواده تقریبا نسل هم را برمیکنند. یادآوری میشود که این دو خانواده نماینده های انسانی دو دسته از خدایانند و قرار است ریشه کن شدن جادوی این خدایان در زمین را نشان دهند. اگر یک شعبه از این خدایان مثل مارهای افیت ها و آپپ انسان شده ی هیکسوس ها واسطه ی سرافیم با فرشتگان یهوه باشند پس خدایان نوین هندوئیسم، شکل های به روز شده ی سارپاها و ناگاها هستند. ایندرا هم شکل دیگر آهی است که بعدا بیشتر در قالب ویشنو در مقابل خدایان مار قرار گرفت. نبرد ویشنو در قامت راما با راونا رئیس راکساشاهای شیطانی برای باز پس گیری همسرش سیتا نمودی از این نبرد است. راونا 10 سر دارد که هر کدام قطع شوند سر دیگری به جایش میروید. این دقیقا همان ویژگی هیدرا اژدهای چندسر است که به دست هرکول نابود شد. راما با پرتاب تیری جادویی به قلب راونا او را از بین میبرد. راونا مثل انسان دست و پا دارد و یادآور توصیف سرافیم به مارهای دست و پا داری است که مردان مارمولکی هم نامیده میشوند. تنها بخش بدن مارمولک که مثل مار دراز است دمش است و دم مارمولک بعد از قطع شدن از نو رشد میکند، امری که الهامبخش سرهای از نو رشد کننده ی مارهای هیدرا و به دنبالش راونا است. در نبرد راما با راونا مردان میمون شکل و خرس شکلی تحت رهبری هانومان وفادار، او را همراهی میکنند که با انسان های اولیه تطبیق میشوند. موضوع این است که به همان اندازه که ویشنو جانشین ایندرا است شیوا مدافع ناگاها هم هست. ویشنو میل به حفظ اوضاع دارد و شیوا میل به نابودی. اختلاف آنها قابل مقایسه با اختلاف کورواها و پاندواها بعد از شکست خدایان مار از کورواها است و میتوان آن را به تقسیم یهودیت به دو جبهه ی ماردوست و ضد مار تقسیم کرد. در 1990 بولای، اختلاف کورواها و پاندواها و خدایان حامیشان را به اختلاف اصحاب انلیل و اصحاب حئا در اساطیر بین النهرین مربوط کرد. حئا و انلیل، دو پسر آنو خدای آسمان و در حکم دو تصویر متفاوت از او بودند. انلیل که بر کوه کیهانی "کور" حکومت میکند قابل تطبیق با زئوس کوه المپ و یهوه ی طور سینا است درحالیکه حئا که بر یک پهنه ی آبی حکومت میکند و به شکل مار هم درمی آید به تهامات نزدیک میشود اگرچه مردوخ قاتل تهامات پسر همین حئا است. حئا به عنوان خدای آب ها و متمثل به مخلوقات آبی، یادآور آواتارهای آبی ویشنو چون متسیه (ماهی) و کورما (لاکپشت) است اما نسخه ی یونانیش پوزیدون –خدای دریا- یک نیزه ی سه شاخه دارد که آن را در هند بیشتر در دست شیوا میبینیم. این نیزه ی سه شاخه یادآور تیر سه شاخه ای است که در بعضی لوحه های بابلی از سمت مردوخ به طرف تهامات پرتاب میشود و او را از بین میبرد. سه شاخگی نیزه میتواند مرتبط با سه گانگی خصم باشد. در شاهنامه ی فردوسی، ضد قهرمان بدنام اژدهاوشی به نام ضحاک داریم که با دو ماری که از دو دوشش روییده اند سه سر به نظر میرسد. در اساطیر یونانی هم هرکول با یک خدای رودخانه میجنگد که نامش تریتون به معنی سه گانه است. تایفون هیولا که بر ضد انلیل یونانی یعنی زئوس شورید در بعضی نگاره ها به شکل اژدهایی با سه سر انسان در جلو و و مجموعه ای از دم های مار در عقب تصویر شده است که یادآور سگ سه سر جهنم یا کربروس است که دمی به شکل مار دارد. تایفون در مصر با سیت تطبیق میشد که هم به مانند اژدهای آپپ عامل خشکسالی و تاریکی است و هم مثل کربروس گاهی سر سگ دارد. پلینی، نام تایفون را برای شهابسنگ مخرب و وحشتناکی در مصر توصیف کرد که به یک اژدها تشبیه میشد. این شهابسنگ میتواند همان بلای خانمان سوزی باشد که جهان باستان را به کل تغییر داد و باعث بروز تغییر قطبین، فجایع و تغییرات آب و هوایی شدید در سراسر زمین شد. تشبیه او به دست انتقام خدا از انسانها بخصوص با انگاره ی آذرخش زئوس در ارتباط مستقیم است. بازسازی تورنهیل از آسمان باستانی این است که آن بسیار الکتریکی و دارای دامنه ی نفوذ شدید اثرات الکتریکی سیارات دیگر به زمین بوده است که هنوز تاثیرات اندکش را به صورت بروز شفق قطبی در آسمان قطب شمال می یابیم. در اثر ورود یک شهابسنگ یا دنباله دار بزرگ به جو زمین، این با بروز آذرخش های وحشتناک عظیم همراه میشده است. آذرخش میتوانسته به صورت خطی عمودی زمین را به آسمان وصل کند و در این حالت به یک عصا یا نیزه یا شمشیر تشبیه شود؛ میتوانسته به صورت یک دایره ی درخشان با دو زائده ی الکتریکی در اطرافش به شکل بال های عقاب ظاهر شود همانطورکه گوی بالدار آسوری و مصری نشان میدهد که میتواند عقاب نمادین زئوس هم باشد؛ و یا میتوانسته به شکل یک گردباد سه گانه ی نورانی درآید که تصویری نزدیک به کادوسئوس عصای هرمس با دو مار پیچیده به دور آن است. همه ی اینها میتوانستند جانشینی برای کوه کیهانی و وصلگاه زمین و آسمان باشند و بیشتر از سمت منطقه ی قطب شمال که هنوز شفق قطبی میزند دیده شوند. بنابراین شهابسنگ مارمانند تایفونی که به زمین نزدیک میشود و آذرخش مارمانند زئوس که از آسمان به دنبالش روان است، دو برداشت مکمل از مار موسی هستند که مقابل هم قرار میگیرند. قبل از زئوس، این آپولو خدای خورشید بود که آذرخش انداز بود و عنوان کریسائوس یعنی آذرخشی برای او این را نشان میدهد. با این حال، آپولو اژدهای پیتون را کشت و با ایجاد کاهنه های پیتیا کیشی برایش به پا کرد که بی ارتباط با قتل مذهب پیشین به دست یهوه و درآمدن اداتش به اختیار یهودیت و فراورده های نوینش نیست.:

“thonderbolts of the gods”: DAVID TALBOTT , WALLACE THORNHILL: 2003: PARTS 1,2

بدین ترتیب، مار برنزی موسی با عقاب زئوس برابر میشود که همان گارودا مرکب عقاب شکل ویشنو و به همان اندازه ی مار موسی دشمن مارها است و البته عصای مار شونده ی موسی هم هست که یک طور سینای کوچک شده است. پس سیمرغ برآورده کننده ی آرزو از طریق مابه ازای مارگونش به تماثیل آبزی ویشنو یا حئا نزدیک میشود که یکیشان اردک ماهی رفاه سازی است که ماشین آلاتی مثل گاری بدون اسب امیلیان را به راه می اندازد. ظاهرا هرچه نزدیک تر می آییم،یهوه به فرم رد کرده ی خود در کابالا نزدیک تر میشود، نه فقط در تمدن سازی و گسترش ماشین آلات، بلکه در پرورش شیاطین همان گونه که مسیحیت از هر مذهب منکر شرع تورات انتظار دارد.

(ادامه دارد...)

مطلب مرتبط:

شیطان با نقاب کامپیوتر: کدام گذشته را سیاست نوستالژیک میکند؟!: قسمت دوم

انگل های مدرن که بیماری های قرون وسطایی تولید میکنند.: شادی های سکولار از تکثیر طالبانیسم

تالیف: پویا جفاکش

"تله ی مار پیتون" یکی از طرح های معروف سیاسی است که با وجود آشنا بودنش هنوز قربانی میگیرد. به عنوان مثال، اخیرا اوکراین، یک تله ی مار پیتون برای حکومت پوتین در روسیه شد. ثعبان یا پیتون (اژدرمار)، ماری است که گاهی ابعاد عظیم و غول آسایی می یابد و میتواند جانوران بزرگی در ابعاد خوک یا گوزن را بخورد اما زمانی که طعمه ی بزرگی را میبلعد سنگین میشود و نمیتواند حرکت کند و درنتیجه آسیب پذیر میشود. میشود حکومت ها را هم مثل پیتون تحریک به بلعیدن طعمه ی بزرگ کرد و وقتی سنگین شدند آنها را به باد کتک گرفت. این کار اولین بار با طراحی اسرائیل و همکاری امریکا روی عراق پیاده شد. دولت صدام با تحریک شدن به حمله به حکومت نوبنیاد انقلابی در ایران، درآنجا گیر کرد و بخش عظیمی از انرژی خود را از دست داد و بعد در دامی حتی آشکارتر در کویت درگیر شد و آنقدر ضعیف شد که بعد از مدتی تحریم فلج کننده موفق شدند او را ساقط کنند. قبل از سقوط صدام و درحالیکه موفقیت طرح مسجل شده بود همین تله توسط امریکا و برای شوروی در افغانستان چیده شد. درحالیکه شوروی در "باطلاق افغانستان" گیر کرده بود، اسلامگرایان افراطی آموزش دیده توسط سیا به جانش افتادند. از دل این دام، دولت طالبان در افغانستان سر کار آمد و هیچ کس نفهمید چرا آنها با امریکا دشمن شدند و آیا این دشمنی واقعی است یا نه. شاید جواب در اسم طالبان نهفته باشد. «طالب» در خود افغانستان به معنی طلبه ی دینی است ولی جالب است که در عبری taleb یا talev معنی مسخره کننده میدهد و از ریشه ی عربی "تلعب" به معنی به بازی گرفتن است. درواقع طالبان مردم جهان را به بازی گرفته اند؛ بیش از همه مردم امریکا را که خطر اسلامگرایان افراطی علیه خود را جدی گرفته اند و هیچ وقت از خود نپرسیدند این طالبانی که غول های پشمالویی آمده از پشت کوه تصویر میشوند اسلحه شان را از که میگیرند و چرا در همه ی اخبارها راحت و آشکار دارند مثلا در پشت کوه جلو دوربین های خبرنگارهای غربی رژه میروند؟ جالب است که تلاش های اخیر حکومت ها در اسپانیا و فرانسه برای ترساندن مردم از مشابه های شمال افریقایی این «مسخره کنندگان» شکست خورد، شاید به خاطر این که حکومت های غربی در مسخره کردن مردم آنقدر افراط کردند که یک ضرب المثل لاتین را روی یک بیماری جهانگیر گذاشتند. "کووید19" ظاهرا مخفف "کورونا ویروس دی 19" است اما در لاتین معنای خودش را دارد. این کلمه co-vid undeviginity نوشته میشود که هماوا با co-vide undavi genti است؛ عبارتی که در زبان اسپانیایی «تحریک کردن مردم با ظاهرسازی» معنی میشود و در زبان فرانسه به «آشوب به پا کردن در بین مردم بر سر هیچ». جالب این که لغت co-vide که در اسپانیایی به معنی «با ظاهرسازی» و در فرانسه به معنی «با هیچ» است، نزدیک به kavade است که خود تلفظ لاتین "کبد" kbd در عبری به معانی ثروتمند و نجیب و مفتخر است. یعنی ثروتمند است که این کارها را میکند. جالب است که باز هم رسیدیم به عبری. شاید چون فرهنگ عبری علاقه ی زیادی به ظاهرسازی دارد. توجه کنید که امریکا اولین کشوری نبود که اسلامگرایان را تقویت کرد و بعد به جنگشان رفت. صهیونیسم حتی قبل از این که دولت اسرائیل را تشکیل دهد داشت این کار را میکرد. صهیونیسم خود را برای یهودیان در جایگاه موسی تعریف کرده که بنی اسرائیل را از مصر خارج کرد و بعد به جنگ دشمنان خدا در ارض موعود رفت و با ریشه کن کردن آنها بهشت دارای جوی های شیر و عسل را در ملکوت زمینی تحویل قوم داد. صهیونیسم یهودیان اسرائیل را در این صحنه ی قلابی از تاریخ قفل کرده است. مصر تبدیل به اروپای مسیحی شده و فرعون تبدیل به هیتلر. قوم از ستم فرعون میگریزند و به سرزمینی که برایشان ارض موعود تعریف کرده اند می آیند تا با دشمنان خدا رودررو شوند. طبیعتا اگر روزی دشمن ها تمام شوند همه منتظر فراهم شدن بهشت میشوند و شما میدانید و صهیونیست ها هم میدانند که چنین بهشتی دروغ محض است و اگر جنگ با دشمن تمام شود صهیونیسم هم به پایان خواهد رسید و اسرائیل باید وارد دوره ی پساصهیونیسم شود که هیچ کس برنامه ای برای آن ندارد. بنابراین دشمن ها هیچ وقت تمام نمیشوند. اما چرا این دشمن ها باید به خدای یهود اعتقاد داشته باشند و همچنان بدکار باشند؟ این دیگر به خاطر تصمیم گیری های یهوه خدای یهود در تورات است. میدانیم که یهوه به اولین بنده اش ابراهیم وعده ی حکومت اولادش بین نیل تا فرات را داد و این درحالی بود که ساره همسر ابراهیم نازا بود. سفر پیدایش (15 : 2) تعجب ابراهیم از این وعده را اینطور نشان میدهد: «اما ابرهیم گفت: ای سرور من، خداوند، چه چیزی به من میدهی؟ زیرا من بی فرزند میشوم و مردی که وارث خانه ی من است الیزر از اهل دمشق است.» اینجا ممکن است خانه ی ابراهیم، همان ارض موعود باشد و الیزر هم ترکیب ال بعلاوه ی سر/سور/شور/آشور/آسور باشد یعنی خدا-آسور به کنایه از آسوری ها که سرزمین های یهود را اشغال کردند و البته سوری ها که بر دمشق حکومت کردند. در عین حال، الیزر معنی دومی هم دارد. "الی" یعنی نفرین شده، و "ذر" یعنی رابطه ی جنسی. منظور از رابطه ی جنسی نفرین شده، همجنسبازی است که از دید یهود، یک انحراف به حساب می آید و کنایه است از منحرف بودن دیگر مردمی که در ارض موعود هستند، ازجمله هاجر کنیز ابراهیم که خدا اولین فرزند ابراهیم را از او ایجاد میکند. علت این کنایه میتواند این باشد که سر یا آسور، در اصل به معنی حاکم است. حکام، به خاطر قدرتشان، زنانه ترین زن های قوم را برای خود برمیداشتند و به همین علت تصور میشد که پسرانشان زنانه تر و احتمالا بنیانگذاران همجنسبازی در قوم هستند. یهودی ها در خاورنزدیک، تحت سلطه ی عرب ها زندگی میکردند و اسماعیل، جد حکام و نجیب زادگان عرب بود. تورات، او را "یشمعیل" یعنی «خدا میشنود» میخواند چون همانطورکه در سفر پیدایش (11 : 16) آمده است، یهوه تضرع های هاجر را میشنود. اما متشرعین یهودی، از سر غیظ رقابت اولاد اسماعیل با اولاد اسحاق (یهودیان) در تصرف وعده به ابراهیم، او را "اسمعول" مینامیدند از ترکیب "اسمع" یعنی خدمتکار و برده ی جنسی، با "عول" به معنی انحرافات، که مجموعا میشود نوکر انحرافات. جالب تر این که اعراب، خودشان یشمعیل را ترکیب این دو نام به صورت "اسماعیل" خوانده اند قطعا به خاطر این که فقط از طریق یهود فهمیده اند جدی به نام اسماعیل دارند کمااینکه مادر اسماعیل را هم به اسم عبریش "هاجر" میخوانند که ترکیب "ها" ی تعریف عبری با "جر" یا "جره" به معنی بادیه نشین است. اسماعیل پس از طرد شدن از سمت پدرش ابراهیم، در میان دایی هایش از قبیله ی جرهم بزرگ شد که نامشان به سادگی به معنی جره ها یعنی بادیه نشینان است ولی جرهم بعدا حق اولاد اسماعیل را خوردند. این اتفاق بعدا برای محمد پیامبر عرب ها که میخواست دین ابراهیم و اسماعیل را به مرکزیت خانه ی کعبه ی ساخت آنها احیا کند تکرار شد. عبدالملک مروان فرمانروای دمشق که بنیانگذار حرفه ی ملایی در اسلام است حق اولاد محمد را خورد و شیعه –یعنی تفرقه افکنان- را که پیروان آنانند تحت تقیب قرار داد و جریان خود را در مقابل آنها "سنی" یعنی پیرو سنت خواند. او بنیانگذار سلسله ی مروانیان در دمشق و همان کسی بود که اورشلیم را که توسط لشکریان پارس نابود شده بود در ایلیا فلسطین یا بیت المقدس کنونی احیا کرد. "مروان" از ریشه ی آرامی "مروه" به معنی حکومت است که خود از "مر" تلفظ آرامی امیر به معنی فرمانروا می آید. بنابراین مروان میشود سلسله ی صاحبان حکومت و این مروان ها در دمشق در سوریه ساکنند. پس میتوانند همان الیزر (ال سور) دمشقی باشند که خانه ی ابراهیم را تصاحب کرده است. پس شورش شیعه علیه سنی همان شورش اسماعیل علیه الیزر است و شیعه در مرکز نهاییش ایران با اسرائیل بیشتر دشمنی میکند چون دعوایش با او دنباله ی حسودی اسماعیل به اسحاق است. آیا یهوه واقعا نمیتوانست طرحی بهتر از این بچیند و اگر میتوانست از اول اسحاق را به دنیا بیاورد دیگر چرا اسماعیل را سرسلسله ی منحرفین مدعی کرد؟! پاسخ این است که یهوه لزومی نمیبیند که بخواهد همیشه در جبهه ی خیر باشد. او روح جهان است که اوقاتی را در روشنایی روز طی میکند و اوقاتی را در تاریکی شب. اسماعیل و اسحاق هیچ یک با جنبه های تاریک او مشکلی نداشتند. کافی است دقت کنید که اولاد خود خوانده ی آنها با هم دعوا دارند بر سر این که هر یک ثابت کنند ابراهیم، جد بزرگ آنها را مفتخر کرده برای خدا قربانی کند. انگار خدایی که قربانی انسانی دوست دارد خیلی خدای فوق العاده ای است! کافی است به نتایج این قربانی آیینی تا زمانی که اولاد اسحاق از مصر به ارض موعود برگشتند توجه کنید. ملوخ که بومیان، پسرانشان را برای او قربانی میکردند درواقع همان «ال علیون» خدای ابراهیم بود که خواستار قربانی شدن پسر ابراهیم شده بود و اخیرا موسی او را با یهوه برابر کرده بود. ازاینرو بسیاری از یهودیان، این رسم عزیز را از بومیان آموختند و مورد لعنت پیامبران یهود قرار گرفتند. البته شرع یهودی، ملوخ را بیشتر با «بعل» دشمن دائمی یهوه در تورات برابر میگیرد. ملوخ، گاو شکل است و این ریشه گرفتن bull به معنی ورزاو از "بعل" را به یاد می آورد. همچنین لغت "بوفالو" برای گاومیش که گاوسان بزرگ و قدرتمندی است، ریشه در "بوبالوس" یونانی دارد که میتوان آن را به سادگی "بعل گاو ها" یا خدای گاوها معنی کرد. اما این تشبیه به گاو، دلایل اساسی تری دارد. شاخ گاو شبیه هلال ماه است که اندک نور ایزدی در تاریکی شب را به یاد می آورد بخصوص اگر شاخ سفیدی روی بدن ورزاوهای سیاه رنگ کلاسیک باشد. این همان یهوه ی ضعیف در تاریکی است که فردا در روز روشن به پیروزی میرسد و در این روند، چرخه ی مرگ و رستاخیز خورشید را طی میکند. روح گیاهان، همین مرگ و رستاخیز را در بهار و خزان سالانه ی طبیعت تجربه میکند و بعلیم که بعل تورات عصاره ی آنها است نیز اکثرا ارواح طبیعت بودند. از طرفی، تاریکی، پوشاننده ی اشیا است و گیاهان هم حالت پوشانندگی داشتند. کلمه ی "کپر" به معنی گیاهان علفی است که برای بنای دیوارهای خانه استفاده میشدند و دیوارها زندگی خصوصی مردم را از دیدها پنهان میکنند. ازاینرو "کپر" همریشه با "کفر" به معنی پوشاندن است. کلمات "کافر" و "کفیر" همزمان به معانی دشمن و شیر جوان استفاده میشدند (بیشترین شیرهایی که به انسان ها حمله میکردند شیرهای جوان بودند). همانطورکه میدانیم شیر برای تصرف طعمه خود را در لای گیاهان پنهان میکند به همین دلیل هم کفر (پنهانکاری) میورزد و هم این پنهان کردن را با کپر یا گیاه به عنوان ریشه ی کفر انجام میدهد. او در این لحظه در جایگاه بعل است و برابر با تاریکی. اما زمانی شکار را تصرف میکند و میخورد که آشکار شده باشد. این آشکارگی برای بعل ملوخ، به معنی ظهور چهره ی خشن نور یعنی آتش است و ازاینرو است که کودکان را با سوزاندن در آتش، به ملوخ تقدیم میکردند. طبیعتا این شیر آشکار آتشین، یهوه است که خود به شیر مجسم است. پس تعجب نکنید که یکی از نام های شیر یعنی لاوی یا لابی یا لابو، از ریشه ی لاوه به معنی آتش باشد که با یال آتش مانند و پوست زردرنگ شیر هم جور است. ازقضا موسی که یهوه را معرفی میکند از قبیله ای به نام لاوی است و کاهنان یهود به طور سنتی از این قبیله برمیخیزند. کلمه ی لاوی ریشه ی لغات leoو leon و lion به معنی شیر در زبان های اروپایی است. اما مسئله میتواند از این عجیب تر هم بشود. کلمات leihenدر آلمانی به معنی قرض گرفتن، lihan در ساکسون قدیم به معنی قرض دادن، lan در نورس قدیم به معنی قرض و شانس، و leon در انگلیسی قدیم به معنی قرض دادن، همه از لئون لاتین به معنی شیر می آیند و این ارتباط با "لبی" سامی به معنی قرض دادن شروع میشود که مرتبط با نام "لابو" یا شیر است. در عبری Lwh به معنی وام دادن پول است. کلا اینجا ما وارد مسئله ی بانکداری یهودی زیر لوای خدای شیر مانند یهود میشویم که افراد و ملت ها را با مقروض کردن، تحت سلطه قرار میدهد . کلمه ی "رب" به معنی حاکم یا سلطه گر هم تلفظ دیگری از LB به معنی شیر است. "ربا" نیز از "رب" می آید و مقروض کردن با رباخواری را ریشه ی قدرت میخواند کمااینکه کلمه ی "ربی" برای خاخام یهودی هم احتمالا ناشی از جواز شرعی ربا توسط خاخام ها است. الگوی کسب قدرت با مقروض کردن در تورات، یوسف است که در دوران قحطی مصر، دارو ندار مردم مصر را در ازای آذوقه از آنها گرفت و آنها را از طریق بدهی، برده ی فرعون کرد. یوسف، تحت اعتماد فرعون، حاکم واقعی مصر بود و همین موقعیت را یهود بعدا در داستان استر هم اشغال کردند. استر یهودی، ملکه ی اخشوارش شاه پارسی بابل شد و از طریق نفوذ بر او، یهودیان را در کشور قدرتمند نمود. کلمه ی استر از ریشه ی عیشتار به معنی اختر و ستاره است ولی در صورت اخیر خود، به "ستر" به معنی پوشش و حجاب هم نزدیک است چون او پوششی بر قدرت واقعی دربار اخشوارش است. این از اسم اخشوارش هم مشخص است چون او که در اصل کورش یا سیروس فرم دیگر آسور یا فرمانروا است، اسمش به این گونه دگرگون شده تا مفهوم "خش رش" به معنی فرمانروای ظاهری را بدهد. فرمانروای واقعی اما مردخای پسرعموی استر است. نام او از بعل مردوخ خدای اعظم بابل می آید که چون یک خدای ستاره ای است عجیب نیست استر یا ستاره پوششی بر او باشد. اما اسمش را تورات عمدا "مردخای" تلفظ کرده تا ترکیب "مر" در آرامی به معنی حاکم به اضافه ی "دخای" یا "دها" باشد که تلفظ دیگر "زکات/زکوه" ZKWT در عبری به معنی حق و امتیاز قانونی است. پس مردخای میشود حاکم قانونی و این حاکم قانونی زیر حجاب (ستر) پنهان است. آسور/آشور هم درواقع لقب آسوری مردوخ است ولی او را فقط در جایگاه فرمانروا برجسته میکند و خصوصیات دیگر مردوخ را پنهان میکند. بنابراین آنها دو پاره ی جانور حکومت هستند که نامش در آشوری «شیر» از همان ریشه ی سر/شر و آشور است و معمولا نسخه ی نرینه اش برجسته میشود. یال سیاه رنگ روی پوست زرد در بین شیرهای نر خاورمیانه معمول بوده و بنابراین آنها ترکیب نور و تاریکی به شمار می آمدند. شیر در این دوگانگی خود ضرب شده و تبدیل به مجسمه های دو شیر نگهبان دروازه ها در بناهای قدیم و جدید شده است. این نشانه ی تقدس بناها است چون آنها مثل معبد در جایگاه کیهان کوچک قرار گرفته اند که نور و تاریکی به شکل دو شیر، ارواح کنترل کننده ی آنند. در مصر، کلمه ی قبطی "روت" که به معنی دروازه است، از لغت "روتی" به معنی شیرهای دوگانه ریشه گرفته است. از طرفی یال شیر، شبیه موی بلند زنانه است روی سر یک جانور نرینه؛ درست مثل حجاب بودن استر زن برای مردخای مرد. به همین دلیل، دو شیر نور و تاریکی علیرغم این که هر دو نرند نمایندگان دو نیروی نرینه و مادینه اند که در مصر به ترتیب به شو و تفنوت تعبیر میشوند. در چین، این موضوع حتی آشکارتر است. در اینجا هم دو شیر نگهبان محافظ را داریم که اگرچه هر دو نرند ولی یکی نماینده ی یین یا نیروهای مادینه ی جهان و دیگری نماینده ی یانگ یا نیروهای نرینه ی جهانند که به ترتیب رنگ های سیاه و سفید تای چی یا دایره ی الهی چینی را تعیین میکنند. یانگ با املای معمول خود به معنی نور و آشکارگی، و یین با املای معمول خود به معنی سایه است که ظاهرا در تاریکی مقابل نور قرار میگیرد. اما جالب این که یانگ با املایی دیگر، به معنی تظاهر کننده است و طبیعتا سایه در مقابل تظاهر مفهوم پنهانکاری دارد که به موضوع جنبه ی سیاسی میدهد. از نظر سیاسی، آشکارترین مظهر حکومت در چین، هوانگ دی یا امپراطور بود و جالب اینجاست که همو تعیین کرد چه کسانی مظاهر حجاب و حکومت در سایه در کشورش بشوند: قومی که وقتی اسم چین شنیده میشود آخرین ملتی هستند که ممکن است به ذهن بیایند یعنی یهودیان. با این حال، فرمان دستگاه امپراطوری مینگ درباره ی یهودیان این بود که حتما باید اسامی فامیلی زیر را با همین املاها و همین معنی یکسان داشته باشند:

از میان این نام های فامیلی، دو نام فامیل "لی" و "ژانگ" به ترتیب دومین و سومین نام فامیلی پرکاربرد در چینند منتها با املاهای گوناگونی که طبیعتا همه شان میتوانند رد گم کردن باشند. چطور ممکن است این همه آدم در چین یهودی الاصل ولی کاملا زردپوست باشند؟ این را باید در مهاجرت های متعدد تاتارها و اسکیت ها به چین جست که ازجمله شامل ترک های یهودی شده ای میشوند که به همراه اسکیت ها به اروپا هم رفته اند و یهودیان اشکناز یعنی ایشغوز یا اسکیت نامیده شده اند. اینجا یک بعد دیگر مسئله آشکار میشود. اشکناز را YSKNZ مینویسند که در آن YS به معنی ارباب است و KNZ قشنگ میتواند همان "کنز" عربی به معنی گنج باشد. ارباب گنج میشود ثروتمند. اما مسئله به همینجا ختم نمیشود. "کنز" تلفظ دیگر "گنز" آرامی است که "گنیز" به معنی خزانه دار در آرامی از آن می آید. "گنز"در آرامی هم به معنی ثروت است و هم به معنی پنهان. از آن و تحت این دو معنی، دو لغت فارسی "کنج" به معنی گوشه و خلوتگاه، و "گنج" به معنی ثروت ریشه گرفته اند که کلمه ی "گنج" در ادبیات فارسی، معمولا درباره ی ثروتی که در جایی پنهان شده است به کار میرود. بنابراین "یشکنز" هم ارباب ثروت است و هم ارباب پنهانی و در حجاب. در خود زبان عبری و در بین یهود هم ارتباط این با مذهب یهود روشن میشود. "بار میضوا" به معنی از تبار قانون مصوب، کنایه از کسی است که قوانین شرعی را سخت میگیرد. با این حال، میضوا تلفظ دیگر "مصواح" به معنی پنهانی و پنهانکاری است و "بار میضوا" میتواند به همان اندازه که در ظاهر، بر اجرای شرع تاکید دارد در باطن ریاکارترین و دشمن ترین شخص با قوانین شرعی باشد. در اینجا با توجه به قدرت اجتماعی این شخص، «پنهانی» یک بار دیگر مفهوم سیاسی به خود میگیرد. قدرت اجتماعی این شخص علیرغم بودنش در اقلیت، از همخانوادگی لغات "کل" به معنی همه و "قل" به معنی اندک آشکار میشود چون قلیلی مردم، مرام کل مردم را تعیین میکنند. این لغات مرتبط با "کله"KLHدر عبری به معنی حجابند که خود از ریشه ی آرامی "کلیل" به معنی در پرده و حجاب است. از همین ریشه، در آرامی کلمات "هلهله" به معنی بی نظمی و سردرگمی، و همچنین "خلیله" به معانی داستان و ساختگی، ولی در عبری کلمه ی "خلل" به معانی بی حرمت کردن و ناپاک کردن و نقض کردن می آیند. کلمات آرامی "خول" به معنی افتادن و سامی کلی تر "حول" به معنی چرخه و گردی هم از همین ریشه می آیند و ازجمله در عبری با مضامین تجاری ارتباط می یابند. ثروت فرد که در جانشینی طلا به عنوان سمبل خورشید مجسد، مدام تبدیل به کالا میشود و دوباره نقد میگردد، مقل ققنوس پرنده ی خورشید است که آتش میگیرد و از خاکستر خود از نو متولد میشود. ققنوس را فنیقس و در یونانی "فونیکس" میخواندند که نام پونیک ها یا فنیقی ها از آن می آید، یعنی همان قومی که تجارت یهودیان و زبانش عبری از فرهنگ آنان برخاسته است. در خود زبان فنیقی، PNNKS به معنی مبادله ی ثروت از همین ریشه است و در یونانی هم از آن PHENAXبه معانی فریب و فریبکار را داریم. کلمه ی فنیق به معنی ققنوس را در چین هم به صورت "پنگ" می یابید. نام دیگر پنگ، "فان هوانگ" است که به لحاظ لفظی نزدیک به "فان هوان" به معنی بازپرداخت است. "فان" و "هوان" هر دو در چینی ماندارین، معنی بازگشت میدهند که خصوصیت ققنوس است. از این جهت، فان، تلفظ چینی "پن" در سامی قدیم به معنی چرخش است که "بنو" فرم قبطی ققنوس هم نام از آن دارد. "پن" در آرامی، نام چند گونه از کرکس و عقاب بوده و دلیلش هم این است که این پرندگان در آسمان میچرخند. بنابراین یکی از کج تابی های دیگر کلمه ی پنیک یا فنیق، خوانش آن به صورت PN –NK یعنی نوک عقابی است که معنی خمیدگی میدهد. معادل نوک پرندگان در صورت انسان، بینی او است و در غرب یهود را به طور سنتی، به شکل مردمی با بینی خمیده نشان میدهند. معدن این نوع بینی، سرزمین ترکیه است و یهود از آنجا و از طریق یک معبر همسایه ی دیگر پر از این نوع بینی یعنی آذربایجان به ترکستان نفوذ کرده و در قالب اشکنازی ها وارد اروپا شده اند. در جنوب ترکیه، یک نسخه ی دیگر ققنوس را در قالب عقاب دو سر ختی ها می یابید که از قضا نماد امپراطوری روم مقدس در اروپا هم شده است. اینجا باز PNK تعبیر به P-NK شده است که P همان BI انگلیسی به معنی دوگانگی است و "پنک" شده است «نوک دوگانه» که همان عقاب دو سر است. ققنوس ارتباطاتی با شیردال یا پرنده ی افسانه ای نیم عقاب-نیم شیر دارد، چون عقاب نسخه ی آسمانی شیر است و عقاب دو سر هم همان شیر دوگانه ی تقسیم شده به شیرهای محافظ دروازه است. انتقال این نماد به اروپا میتواند کار خاندان کومننوس باشد که در اصل کوماگن های ترکیه ی جنوبی بودند. نام کوماگن هم مرتبط با لغات «کمینه، کمانه، خمانه، خامنی، و خمینی» به معنی خم شدن و چرخیدن است و میتواند به چرخه ی مرگ و زندگی ققنوس برگردد. در روم مقدس، این به صورت چرخه ی مرگ و رستاخیز مسیح درآمد که خود را قربانی کرد و ازقضا "بن" البته با معنی «فرزند پسر» خوانده میشود. ققنوس هم به اندازه ی مسیح در قربانی کردن خود باید الگوی مردم باشد. ازآنجاکه سامیان برای قربانی کردن حیوانات یا انسان های اعدامی، از شکستن گردن با بریدن گلو یا دار زدن استفاده میکردند، یکی از معانی چندگانه ی دیگر P-NK «گردن زخمی» است. فرم کمیاب اخیر، بیشتر به صورت «ونک» wnkتداول پیدا کرد و از قضا از آن، مفهوم یونانی wanax به معنی شاه به دست آمد. چون شاه و حگام سیاسی همیشه باید آماده ی قربانی شدن در پیچ و خم سیاست باشند. البته سیاستمدار خوب میتواند طوری ادای قربانی شدن دربیاورد که صدمه نبیند. برای همین هم یک معنی دیگر "بنو" در قبطی، حواصیل است که پرنده ای است با گردن دراز که میتواند گردنش را خم دهد و گرد کند بی این که بشکند. در اسلام، این خمیری شدن، با لغت عربی "تخمیر" تعیین میشود که نسبت مهمی با تخمیر شراب الکلی دارد و کلمات "خمر" به معنی مستی و "خمار" به معنی مست از آن می آیند. به طرز جالبی، لغت "خمار" به معنی حجاب و روسری زنانه فقط در تلفظ با این لغت فرق دارد و برای تکمیل مطلب، باید لغت "تخامره" به معانی توطئه، تبانی و نقشه کشیدن، و فعل "خمر" به معنی انباشته کردن، پوشاندن، پنهان کردن و بارها و بارها تکرار کردن را به این لیست اضافه کنید. در فرهنگ یهودی، مشروب الکلی تقریبا همیشه با شراب انگور نشان داده میشود که قرمز و به رنگ خون است و جواز ترویج آن را برای جانشین کردنش با نوشیدن خون داده اند. یعنی ممنوعیت مشروب الکلی در اسلام تا حدود زیادی تکرار ممنوعیت نوشیدن خون در یهودیت است. مطابق همین جناس سازی، همریشه بودن حجاب و مشروب الکلی در عربی، در عبری با همخانواده بودن "دم" به معنی خون و "دمه" به معنی تغییر ظاهر و تبدیل شدن روشن میشود. پس در یهودیت، خوناشامی به معنی سفاک بودن، به اندازه ی مست لایعقل به نظر رسیدن یک مست در اسلام، کنایه ای از تغییر لباس حاکم است. حالا در زمانه ای که پنهانکاری و دو چهره بودن برای رهبر متشرع اسلامی و دشمن یهودیش از دستور العمل واحدی درآمده باشد، رهبر یهودی بیش از اندازه خوناشام و سفاک به نظر میرسد و رهبر اسلامگرایان تندرو بیش از اندازه لایعقل و کله پوک. ولی اینطوری هر دو شان در مقام جانشینان پسران ابراهیم، میتوانند از تحقق وعده ی یهوه در علاقه اش به ابراهیم بهره مند شوند.:

“ANCIENT- SPOOKS. DE BIBLE AS CODED HOMONUMS”: Frosty chud: STOLEN HISTORY: 27 NOV2024

ترکیب کیش های خون و شراب را در مذهب دیونیسوس باخوس میتوان یافت که هم خدای عیاشی و شرابخوارگی است و هم عاشق قربانی های خونین. همراهانش ساتیرهای نیم بز-نیم انسانند که میتوانند به انسان های شیطان صفت –در تشبیه شیطان به بز در مسیحیت- تعبیر شوند و از طریق آنها با آیین تراژدی تداخل میکند که از تئاترهای فستیوال های قربانی بز برای دیونیسوس شروع شد و نام از "تراژی ایلوس" به معنی خدای بز دارد. در غرب، کلمات اولیه ی حول اجرای تئاتری از ZEIGEN آلمانی می آیند که خود از ریشه ی عبری YSG یا YITSEG به معنی نمایش است و عجیب اینجاست که این لغت با نام "اسحاق" برای جد یهودیان همریشه است. کلمه ی "سحق" که ریشه ی اسحاق است به معنی خنده و معادل "ضحک" در عربی است ولی در عبری همزمان معنی بازی کردن و مسخره کردن هم میدهد. حتی همین امروز و در عبری مدرن، کلمه ی رایج برای بازیگر فیلم، S-HAKQAN از ریشه ی "سحق" است. کلمه ی "سخر" به معنی تمسخر کردن از همین ریشه است و معادل های آرامیش به نوعی یادآور دروغ بودن حرف های بازیگرند؛ ازجمله "شاقار" به معنی دروغ، "شکیر" به معنی دروغ گفتن، و "شکیرا" به معنی زن دروغگو. جالب اینجاست که دوپهلویی زبان عبری تا آنجا پیش میرود که لغت "شکیر" در آن میتواند مفهوم "شاکر" و "شکرگزار" را داشته باشد. همین دو پهلویی برای نام خاندان سرمایه دار یهودی-آلمانی ZUCKER و شعبه هایش مثل زاکربرگ (از همان ریشه ی "شاقار") تا آنجا پیش میرود که ادعا میکنند نام فامیلشان از ریشه ی SUGAR به معنی "شکر" شیرین است و احتمالا در این ادعا در حال اجرای کمدیند. شاید اسحاق هم از طریق ارتباط با بازیگری، در صحنه ی مهم قربانی شدن خود، نوعی تئاتر را به نمایش میگذارد. درنهایت به جای او گوسفند است که قربانی میشود و در این پایان، تفاوت چندانی با داستان اسلامی قربانی شدن اسماعیل ندارد. هر دو داستان، مبنای قربانی کردن گوسفند در هر دو دین و البته تشبیه عیسی مسیح به بره ی خدا هستند با این تفاوت که یهود، مراسم قربانی کردن بز در یوم کیپور را دارند و مسلمانان ندارند. چون بز شکل خاص تر گوسفند است. گوسفند و بز، هر دو شاکله ی گله های چوپانانی بودند که رهبران سیاسی در اداره ی مردم، به این چوپانان تشبیه میشدند و در مسیحیت هم کشیش ها چوپانان گله ی مردمند که از گوسفندهای خوب و بز های بد تشکیل میشوند. کلمه ی سامی رایج برای گوسفند "غنم" است که میتوان آن را به "غن" به معنی بودن و حالت، و "نم" به معنی درست و طبیعی بخش کرد و به «حالت طبیعی» یا «طبیعی بودن» معنی کرد. حالت طبیعی برای چهارپای چرنده ای مثل گوسفند علف خوردن است اما برخلاف او بز اصلا طبیعی نیست و هر چیزی که گیرش بیاید از پوست درخت تا پارچه ی لباس را میخورد؛ درست مثل یهودی که تفاوت ظاهرش با مردم دیگر به اندازه ی تفاوت گوسفند با بز کم است اما از تمام راه های غیر طبیعی ای که ملت های دیگر حتی فکرش را هم نمیکنند برای پیشبرد مقاصد خود استفاده میکند. آدم های تراژدی ها را هم معمولا افراد فرصت طلبی از این دست اشغال کرده اند که به هم صدمه میزنند و البته همه ی آنها در سرنوشت بد یا تراژدی فرودآمده بر آنها جانشینان بز قربانی شونده برای دیونیسوسند اما از خدمت به دشمنشان دیونیسوس ابایی ندارند چون در ابتدا تفاوتی بین خودشان و او نمیبینند. دیونیسوس در مقام خدایی بز خوار که پوست بز میپوشد، کاملا قابل تطبیق با گرگ در داستان آلمانی گرگ و هفت بزغاله است که پاهای خود را به شکل بز درمی آورد و صدایش را شبیه صدای مادر بزغاله ها میکند و با تقلید صدا جلو در خانه ی بزغاله ها و وانمود کردن به این که مادرشان است آنها را شکار میکند. این، شکل خاص شده ی قصه ی «گرگی در لباس گوسفند» است: گرگ در دشتی بدون امکانات کمین کردن، با گوسفندان طرف میشود و دنبال کردن آنها را غیر ممکن میبیند. بنابراین با انداختن یک پوست گوسفند روی خود، وانمود میکند گوسفند است و اینطوری به گوسفندها نزدیک میشود و آنها را شکار میکند. این معنای سیاسی و مذهبی دارد. دشمن یک گروه یا مذهب خاص برای از بین بردن اعضای آن و اعتقاداتشان به جای آن که با آنها مستقیما دشمنی کند وانمود میکند که فردی مومن به اعتقادات آنها و عاشق اعتقادات آنها است و پس از ورود به گروه یا مذهب و پیشرفت کارش در آن، به نام دفاع از آن اعتقادات، چنان آن اعتقادات را به لجن میکشد که میتوانند نابود شوند. این عملا دروغگویی است و جالب این که لغت سامی متداول "کذب" KEZB به معنی دروغ از فعل KAZAB به معنی دروغ گفتن است که میتوان آن را به "ک" (مانند) بعلاوه ی "ذب/ذئب" (گرگ) تقسیم و در مجموع به "مانند گرگ" معنی کرد و دلیل اصلیش هم ظاهرا اشاره به همین قصه ی نمادین است. تاثیر قصه تا آنجا میرود که کلمه ی LUBEUO در لاتین معنی پوست گوسفند پیدا میکند و بعدا از آن LEPIS به معنی پوست و پوسته ریشه میگیرد. این کلمه از ریشه ی یونانی "لوپوس" و ایتالیایی "لوبو" به معنی گرگ می آید که به صورت های "اولاف" و "وولف" در آلمانی به معنی گرگ دیده میشوند. درواقع لوبو از همان ریشه ی لابو به معنی شیر است. گرگ هم به اندازه ی شیر در بعضی خصوصیات اجتماعی با انسان موافق است. هر سه، شکارگرانی هستند که میتوانند منزویانی فردگرا یا جمع گرایانی گروهی باشند. اما در داستان پوست گوسفند پوشیدن، شیر به خاطر جثه ی بزرگش مناسب نیست و گرگ که جثه ی مناسبی دارد جایگزین میشود ولی پیوند شیر و گرگ در سلسله مراتب اجتماعی بنی اسرائیل باقی میماند. ادعا میشود که از 12 قبیله ی بنی اسرائیل ده تایشان گم شده اند و فقط دو قبیله ی یهودا (سرکردگان) و بنیامین (زیردستان) باقی مانده اند که تمثال حیوانی اولی شیر است و تمثال حیوانی دومی گرگ. جالب اینجاست که "بن یامین" را میتوان به پسر دروغگو معنی کرد. چون یامین و یمین فرم هایی فراموش شده از صفت فاعل فعل "مین" MAYN به معنی دروغ گفتن هستند که در عربی هنوز در کلمات همخانواده ی "مایون" و "میون" به معنی درغگو به جا مانده است. بدین ترتیب، گرگ باز هم با دروغ گویی و وانمود سازی همراه است با این تفاوت که این بار، ظاهر مردم نمایش آشکارتر است. دراینباره کافی است به نمادهای اروپایی دقت کنید. درحالیکه تمام خاندان های سلطنتی اروپا تمثال شیر را برای خود برگزیده اند، نماد شهر رم که مرکز کشیش ها است گرگ است چون کشیش ها هم گرگ هایی در لباس گوسفند واشرافی هستند که ادای همسطح بودن با مردم عادی را درمی آورند. اشرافیت ترک-مغول هم ادعای برخاستن از نسل گرگ را داشتند و در آنها هم ظاهر اشراف تفاوتی با ظاهر مردم معمولی نداشت. با این حال، سلطنت های شیرنشان اروپایی از اعقاب دورگه ی آنها برخاستند چون آنها هم گرگ های گوسفندنمایی بودند که از طریق گوسفند خواری تا حد شیر رشد کردند. اگر صراحت بیشتری به خرج دهیم و گوسفند را با مشبه به اصلی یعنی انسان جابجا کنیم، آن وقت این اشراف مردم نما برابر با وروولف ها یا گرگینه ها یا آدم-گرگ ها هستند که در حالت عادی، شبیه مردم معمولیند و مردم را به دنبال خود میکشند تا در جای مناسب، به شکل گرگ درآیند و مردم را بخورند. نوشته اند که سنت پاتریک با لشکری از گرگینه ها جنگیده ولی در روایتی متضاد، همو ورتیکوس پادشاه ولز را به گرگ تبدیل کرده است. عجیب است که قدیسان میتوانند انسان ها را به آدم-گرگ تبدیل کنند ولی سنت توماس اکوئیناس از توانایی فرشتگان اعم از خوب و بد در تغییر شکل انسان سخن میگوید. رومی های قدیم، آدم گرگ ها را میشناختند و از آنها با نام ورسیپلیس یعنی پوست برگردان یاد میکردند که معادل دقیق هیولاهای سرخپوستان امریکا است که نامشان را در انگلیسی امریکایی به اسکین واکر برگردانده اند و توانایی های ماوراء الطبیعی شامل تبدیل شدن به گرگ را داشته اند. منطقه ی معروف به مزرعه ی اسکین واکر در ایالت یوتا یکی از نواحی امریکا است که سرخپوستان آنجا را به ناحیه ی فعالیت اسکین واکرها میشناختند و به دنبالش سفیدپوستان هم مدام در آنجا مسائل غریب مشاهده نمودند که شامل مشاهده ی پاگنده ها و بشقاب پرنده ها و از هم جدا شدن گله ی دام ها در اثر عبور موجودی نامرئی شده است. این منطقه همچنین به وفور صحنه ی اعمال آیینی مثله کردن گاوها بوده که به تفاوت به فراماسون ها و موجودات فضایی نسبت داده میشود. درواقع تمام این موضوعات به هم مربوطند. پاگنده یا ساسکواچ فرمی داروینی از گرگ-انسان یا موجودی بین حیوان و انسان است که در عین استوار بودن روی افسانه های اجنه، نگرانی بشر از خاستگاه غریزی و حیوانی اولیه اش را نشان میدهد و از طرفی به خاطر ارتباط با نیم انسان های منقرض شده ی باستانی، خودبخود با افسانه های نفیلیم یا انسان های نیم جن منقرض شده مرتبط شده است که آنها را به خاطر آمدن پدرانشان از آسمان، با آدم فضایی ها تطبیق کرده اند. آنها در کارهای زکریا سچین با انوناکی ها یا خانواده ی خدایان سومری تلاقی یافته اند که اتفاقا در کارهای نیکولاس د ور ریشه ی اشرافیت ها نیز شمرده شده اند. استیو کریل در کتاب «راه پیمایی طولانی-بازگشت نفیلیم» در یک داستان خیالی که مدعی است بر اساس گزارش های یک خلبان امریکایی جنگ افغانستان نوشته شده است، شرح میدهد که چگونه اعضای یک گروه ویژه ی شکار طالبان در افغانستان در سال 2005 مورد حمله ی یک غول انسان نمای شش انگشتی بدوی قرار میگرفتند و بدین ترتیب، تصورات رایج درباره ی نبرد صلیبی با بازماندگان شیاطین در شرق را بازآفرینی کرد. این بخصوص با موقعیت شرق به عنوان بانی تمدن و قرار داشتنش در محل طلوع خورشید منطبق است که دائم صحنه ی نبرد نور با تاریکی و توحش با تمدن را در خود تکرار میکند. این نبرد در قتل اژدهای پیتون توسط آپولو خدای خورشید متجلی میشود و آپولو زنان پیشگو تحت عنوان پیتونیا یا پیتیا را جانشین آنها میکند و این کاهنه های دوشیزه از قول آپولو پیشگویی میکنند. گاهی این کاهنه ها در حالت خلسه، حالتی شبیه یک حیوان وحشی به خود میگرفتند و کاملا به یک درنده مسخ میشدند و این موقعی بود که گفته میشد آپولو لیکایوس یا آپولوی گرگ در آنها حلول کرده است. گرگنماها هم ظاهرا تکثیر زمینی آپولو لیکایوسند.:

“exovaticana”: tom horn and cris Putnam: raidernews: march 2013

به نوشته ی وس پنره، در هند، گرگنماها با راکشاساها قابل تطبیقند که شیاطینی به شکل گرگ ولی راست قامتند. راکشاساها از یکی از ستارگان صورت فلکی دب اکبر آمده اند. هفت ستاره ی صورت فلکی دب اکبر، در هند با هفت ریشی یا هفت حکیم بنیانگذار تمدن تطبیق میشوند که معادل هفت آپکالو یا پیامبر تمدن در کلده اند و این تمدنسازان کلدانی، تکثیر حئا یا انقی خدای آموزشگر انسان ها هستند. حئا بر یک پهنه ی آبی حکومت میکرد و به سبب ارتباطش با مخلوقات دریایی با پوزیدون و ویشنو مرتبط شده است. جایگاه آبی او یعنی آبزو قبلا متعلق به تهامات الهه ی دریا و مادر خدایان بود که در قالب یک اژدهای دریایی، ارباب بی نظمی شد. حئا برای سرکوب او با نیروی فکر خود مردوخ را به وجود آورد که تهامات را کشت و از جسدش زمین و آسمان را آفرید و نظم را جانشین بی نظمی کرد. پیروزی مردوخ بر تهامات، نسخه ی اولیه ی پیروزی آپولو بر پیتون است و جانشینی پیتون با پیتیاها قابل تطبیق با تبدیل الهه ی بی نظمی به الهه ی اخلاقی در قالب سربانه همسر مردوخ است. سربانه و تهاموت همراه بقیه ی خصوصیات الهه جذب سیاره ی زهره میشوند و پیروش در یونان هم الهه ی زهره هم ممکن است ونوس/آفرودیت شهوتخو باشد و هم آتنا-مینروای دوشیزه و عقل دوست. همانطورکه پیتیاها تجلی گاه های منطقی و وحشی آپولو میشوند، مردوخ نیز میتواند تجسم اژدهایی داشته باشد و همزمان مظهر نظم باشد. علت ارتباط مردوخ و نسخه ی اصلیش حئا به دب اکبر نیز همین است. دب اکبر، مادر دب اصغر محل ستاره ی قطبی است و هفت ستاره ی دب اصغر تقلید هفت ستاره ی دب اکبرند. ستاره ی قطبی تنها ستاره ی ثابت آسمان شمالی و از این رو معروف به محور جهان و برقرارگر نظم آسمانی-زمینی بوده است. ستارگان آسمان به گرد او میچرخند و هفت ستاره ی آن در هفت ستاره ی صفت بخش کیهانشناسی بابلی در هفت طبقه ی آسمان تقسیم میشوند و 12 صورت فلکی دایره البروج و از طریق آنها کل آسمان را بین خود تقسیم میکنند. اما ستاره ی قطبی همیشه در دب اصغر نبوده و زمانی صورت فلکی دراکو یا تنین (اژدها) و در محل ستاره ی ثعبان (اژدها) بوده است. روح آن از تنین به دب اکبر نسخه ی جدید الهه ی مادر منتقل شده و محور جدید جهان را به وجود آورده است. تنین را هندیان "شیشومار" یعنی تمساح مینامند و ازاینرو با سوبک خدای تمساح قبطی قابل تطبیق است. سوبک فرمی آبی و هاویه ای از آمون رع بوده که قابل تطبیق با مردوخ است و بنابراین تنین در جایگاه محور نظم جهانی، فرم هاویه ای خالق جهان را در قالب بدترین خصوصیات قابل انتظار از جهان و خدایش نشان میدهد. این با قرار گرفتن حئا در جایگاه آبی تهاموت هم نسبت دارد. حتی 7ستاره ی مذکر دب اکبر هم مابه ازای هفت ستاره ی مونث ثریا در صورت فلکی ثور یا ورزاو است چون به روایتی جسم دب اکبر، از پای کنده شده ی ورزاو صورت فلکی ثور درست شده است. در آسمان به عنوان همتای این تبدیل، صورت فلکی حوت یا ماهی ها خصوصیات صورت فلکی قطوس یا نهنگ را به خود انتقال داده و قطوس که در ابتدا در اصل یک اژدها یا نیم ماهی-نیم اژدها بوده است مابه ازای تهاموت است. دو ماهی صورت فلکی حوت، با ونوس و پسرش کوپید/اروس تطبیق میشده اند که بعدا جای به مریم مقدس و عیسی مسیح داده اند. این صورت فلکی، خانه ی سیاره ی مشتری در دایره البروج است که در بابل به مردوخ تعلق دارد و نسخه ی یونانی-رومیش زئوس یا ژوپیتر است که شاه خدایان در کوه المپ به عنوان نسخه ی دیگر محور نظم و وصل کننده ی زمین و آسمان است. روایت دیگر، نگهدارنده ی آسمان را اطلس غول معرفی میکند. اطلس، فرمانروای آتلانتیس یا قاره ی افسانه ای تمدن کهن هم هست که در سیل نوح نابود شد. این قلمرو در دریایی عظیم واقع بوده و به جزایری تقسیم میشده است که قابل مقایسه با پهنه ی آبی حئا است. بعضی گفته اند که اطلس مزبور کسی غیر از اطلس غول که از تیتان ها است بوده و شخص جدیدتری است که پسر زمینی پوزیدون خدای دریا بوده است. پوزیدون یکی از مابه ازاهای حئا است و اطلس پسر پوزیدون نسخه ی دیگر مردوخ پسر حئا است که هنوز به اندازه ی اطلس غول، محور نظم و تعادل جهانی به نظر میرسد. در دایره البروج، محور نظم، صورت فلکی میزان یا ترازو است که دو کفه ی ترازو را به جای تعادل بین نور و تاریکی نشان میدهد و زمانبندی دایره البروج را به صورت اسطوره ای طوری تنظیم کرده اند که در آغاز مهرماه مصادف با وقوع اعتدال پاییزی، مدت های شب و روز در زمان حضور خورشید در برج میزان با هم برابر شوند. چون میزان یا ترازو، نماد شمش یا اوتو نسخه ی بابلی آپولو است که خدای عدالت است و دو کفه ی ترازو را متعادل نگه میدارد. اما گفته میشود "مول زبانه" یا صورت فلکی میزان بابلی قبلا دو چنگال صورت فلکی عقرب را نشان میداده که نماد پاییز و افزایش قدرت شب نسبت به روز و آغاز پیروزی نور بر تاریکی است کنایه از این که در اثر برخورد عادلانه با مردم و کم کردن اثر زور بر آنها، اغتشاش در بین آنها افزایش می یابد و حالت افزایش تنش و درگیری را پیدا میکند که موکلش مریخ سیاره ی جنگ است و مریخ سیاره ی حاکم بر برج عقرب هم هست. جنگجویی برای مریخ کلی و در هر دو حالت نظم آور و بی نظم کننده است و در حالتی که قدرت نظامی عامل برقراری نظم باشد سیاره ی جنگجویان برابر با قلب الاسد یا رگولوس در صورت فلکی اسد یا شیر خواهد بود که تنها خانه ی خورشید در دایره البروج است. قلب الاسد را هندیان کتو مینامیدند و او را مسئول کنترل کارمای خوب و کارمای بد میشناختند. یکی از نام های هندی کتو "سیاره ی سایه" بود چون تصور میکردند تاثیرات پنهانی زیادی بر سرنوشت افراد و جوامع دارد. قلب الاسد، محل تمرکز نیروهای شیر به عنوان سمبل حکومت بود و بابلیان آن را "لوگال" یعنی شاه مینامیدند. کنترل جنگجویان توسط شاه، نمادی از کنترل گسترش نیروهای تاریکی در ایام متعلق به خدای جنگ به عنوان مابه ازاهای مساوی شدن مردم بود که به دو ایام حکومت مریخ در اعتدال بهاری و اعتدال پاییزی نسبت داده میشد و نسخه ی بهاریش ایام ورود خورشید به صورت فلکی حمل یا قوچ بود که برابری مردم معمولی با گوسفند را خاطر نشان میکرد. این کنترل، نمادی از به کنترل درآمدن ایام وحشی مساوات انسان ها در عصر طلایی بود که یونانی ها آن را زمان حکومت کرونوس یا ساتورن پدر زئوس میدانستند، دوره ای بدون تضاد طبقاتی و بدون برده داری اما هرج و مرج ناک و پر از رسوم وحشی و شیطانی فقط به خاطر این که همه کس در همه چیز آزادی داشتند. ساتورن یک خدای کشاورزی و از این جهت معادل نینورتا پسر انلیل در اساطیر بین النهرین بود که هم خدای کشاورزی بود هم یک قهرمان جنگجو بود و هم در زحل ساکن بود. در جریان رقابت حئا و انلیل بر سر حکومت بر انسان ها حئا اختیار زحل را از نینورتا درآورد. بعد از آن، خصوصیات حئا و نینورتا به سبب این که هر دو خدای زحل بودند مخلوط و از هم غیر قابل تشخیص شدند. از طرفی چون مردوخ هم حئا بود و هم پسر حئا، تصور شد که سقوط کرونوس در مقام خدای زحل کار پسرش زئوس بوده است درحالیکه زئوس دراینجا مردوخ و از این طریق خود حئا است که نینورتا را سرنگون و جایگاهش را تسخیر میکند. عقاب پرنده ی زئوس است و نماد اسطوره ایش صورت فلکی عقاب است. هندیان، این صورت فلکی را با گارودا پرنده ی عقاب مانند ویشنو تطبیق میکنند که دشمن ناگاها یا خدایا مار و در این مقام، دنباله رو مردوخ و حئا در سرکوب نیروهای اژدهایی هاویه بود. این صورت فلکی همچنین با ققنوس یا فونیکس تطبیق شده است که مدام آتش میگیرد و از خاکستر خود از نو متولد میشود و در این مقام، تکرارگر چرخه ی روزانه ی خورشید است. خورشید مسئول روزانه ی چرخه ی طبیعت است که خورد و خوراک مردم به آن بستگی دارد و مردم هر روز او را در آسمان میبینند. بنابراین مظاهری از نظم را نمایندگی میکند که در زندگی روزمره ی مردم متجلی است و سطح بیرونی و قابل مشاهده ی اسد یا شیر را نشان میدهد. قلب الاسد که قلب شیر و مایه ی حیات او است و درون بدنش پنهان شده و دیده نمیشود، حکومت را نشان میدهد که مسئولینش حتی المقدور از مردم به دورند و او است که با زئوس و عقابش جانشین میشود. امروزه جهانی ترین تصاویر نمادین عقاب، متعلق به عقاب ایالات متحده اند که رهبر نظم نوین جهانی شمرده میشود. او نیز مانند خورشید بابلی یا شمش، میل به برابری از طریق دموکراسی و همپایه سازی نسبی کشورها و جوامع و حتی افراد نشان میدهد. اما به محض این که دموکراسی در جایی از جهان برخلاف میلش نتیجه دهد در مقام قلب الاسد شاه و رهبر سیاره ی جنگجویان ارتشی، بی نظمی ایجاد میکند و این بی نظمی به راحتی میتواند یک صحنه ی جنگی باشد که خدای خورشید را کاملا وارد فاز تاریک شبانه روز میکند و عقاب نظم موقتا به جای ققنوس آتش میگیرد تا دوباره زنده شود و خورشید نو شده ای متولد کند. صورت فلکی عقاب، از سه ستاره ی درخشان تشکیل شده که تشکیل یک مثلث میدهند که با تثلیث مسیحی نسبت دارد.:

“the gods and their system”: wes penre: 26 oct 2014: bibliotecapleyades.net

رابی لاکبی، به یک مثلث الهی به عنوان نماد خدای سپت اشاره میکند که قابل ارتباط گیری با زحل و از طریق او برگزاری کریسمس در جشن ساتورن یا زحل در ساتورنالیا در آغاز زمستان است. سپت، نسخه ای از هورس است که با سوث یا سوتیس در قالب ستاره ی شعری همسری میکند. سوتیس با ایزیس هم برابری میکند که الهه ی زمین است. در ازای مثلث آسمانی سپت، یک مثلث زمینی برای ایزیس شکل میگیرد که از درهم آمیزی آنها ستاره ی شش پر داود شکل میگیرد. مثلث بالایی نماد آتش و مثلث پایینی نماد آب است و ربط شعری یا سیریوس به این مقوله ازآنرو است که درخشش شعری، عامل بالا آمدن آب رود نیل شمرده میشد. اما ایزیس به مانند دیگر الهگان زمین، قبل از هر چیز، با ماه و زهره تطبیق میشد. درحالیکه ماه نسخه ی شبانه ی او بود، زهره فرمی از او بود که آمدن و رفتن روز را اعلام میکرد چون قبل از طلوع خورشید و قبل از غروب آن در آسمان ظاهر میشد. در طول سال، اولین خانه ی او ثور یا ورزاو است که همان گاو مقدس بعل و ملوخ است و این اولین خانه با اولین طلوع او در مقام ستاره ی صبح برابر میشود. ازاینرو تصور میشود که تمدن در آغاز عصر ثور در 6000سال پیش شروع شده و مصر نیز در همین زمان به وجود آمده است. پرستش گاو مقدس را هارون با ساختن بت گوساله ی طلایی وارد یهودیت کرد و در این تلقی خود، پیرو ریشه های فنیقی الفبای عبری بود که اولین حرف الفبا یا "الف" را که نماد خدا است، از نام گاو وام گرفت. "الف" یا گاو با هیروگلیف سر یک گاو نشان داده میشد و حرف A یا الف الفبای لاتین، هنوز به شکل یک سر وارونه ی گاو نشان داده میشود. مسیح هم آلفا و امگا یعنی اول و آخر بود و در آغاز و پایان ماموریت الهی بنی اسرائیل ضرب میشد، یعنی از زمانی که یهوه در مصر به بنی اسرائیل معرفی شد تا زمانی که با ظهور مسیحیت با بنی اسرائیل خداحافظی کرد و یهودیت بین این دو مرحله در یک وضعیت الهی قرار دارد.این بازه روز یهودیت است که زهره ی برج ثور و بنابراین گوساله ی طلایی هارون، ستاره ی صبح آن، و ساتورنالیا در مقام کریسمس بعدی ستاره ی عصر آن به شمار میرود. اتفاقا تولد مسیح هم با ظهور یک ستاره ی مرموز در آسمان اعلام شد. در این سفر نهایی، زوج سپت و سوتیس با ساتورن و همسرش رئا تطبیق میشوند که رئا همان کوبله الهه ی زمین آسیای صغیر است. کوبله به یک مکعب چهارگوش تشبیه میشد که از روی هم قرار گرفتن یک مربع آسمانی و یک مربع زمینی در چهار گوشه ی جهان شکل میگرفت. نماد عیشتار هم یک مثلث هشت پر است که از در هم شدن دو مربع چهار گوش حاصل میشود. این ستاره ی هشت پر درون چرخه ی گذر سال از روی دایره ی حرکتی خورشید جاسازی میشود و هشت جشن پاگانی اروپا را در طول سال تعیین میکند: یوله (کریسمس)، ایمبولک،اوسترا (ایستر یا عید پاک)، بلتین، لیتا، لوگناساد، مابون و سامهاین (هالووین).:

“Christmas”: ROBBY LUCKEBY: chap15

مثلث سپت در شکل قلعه ی وولزبورگ هم تکرار شده است. اینجا احتمالا با مثلث اختری صورت فلکی عقاب هم تلاقی میکند. چون این قلعه به نوعی بازتکرار رم است و عقاب زئوس نماد رم هم هست. میتوان ارتباط مستقیم تری بین رم و قلعه ی مثلثی مزبور را از تصویری از خورشید سیاه در کف سالنش استنباط کرد. این خورشید سیاه، 12 شعاع نور محاط در یک دایره دارد که میتواند با تقسیمبندی 12گانه ی دایره البروج هم مرتبط باشد ولی از طرف دیگر و بخصوص به سبب ارتباط خورشید سیاه با جهان زیرین مردگان و مقابله اش با خورشید روز و حیات، باید با دایره ی چرخش 12 کرکسی مرتبط باشد که رومولوس محیط بنای رم را بر اساس آن تنظیم کرد چون کرکس، لاشه خوار است و نمادی است از درآمدن زندگی از مرگ. فلسفه ی مربوطه به مرگ و رستاخیز آدونیس یا تموز خدای طبیعت برمیگردد که با خزان طبیعت میمیرد و در بهار با بازگشت سرسبزی گیاهان از نو برمیگردد. گیاهان سبز نوین، از لاشه ی گیاهان و جانداران مرده ی پیشین تغذیه کرده اند و دقیقا همان موجودات قبلی نیستند. بنابراین خدای طبیعت، نو شدن و تغییر فاز را بعد از یک مرگ صوری در انسان نشان میدهد که از افسانه های ازیریس، هورس، کریشنا و بخصوص بودا قابل برداشت است. مسیح هم در این مرگ و رستاخیز دنباله رو بقیه است و خانه اش واتیکان، مرکز دایره ی خورشید سیاه را نشان میدهد. واتیکان میتواند به معنی قلمرو wate ها باشد و ویت یا وید یا اوید در کنار دروئید و بارد سه شاخه ی درخت پرستان کهن کلتی را نشان میدهند. این که متامورفوزس یا کتاب تغییر شکل ها به شخصی به نام آوید منسوب است احتمالا به خاطر تعلق ویت ها به فلسفه ی تغییر شکل خدای طبیعت و تکرارش در انسان است. در مورد ویت ها این اصلا صلح آمیز نبوده است چون این کاهنان به قربانی انسان برای ارباب طبیعت متهم شده اند. هنوز هم فلسفه ی پشت این اتهام به قوت خود باقی است چون تمام تغییرات بزرگ سیاسی با قربانی شدن جمعیت عظیمی از انسان ها همراه بوده اند. در این مورد لازم به یادآوری است که یک معنی کووید co-vid میتواند اتحادیه ی ویدها یا ویت ها را نشان دهد چون co به معنی اتحاد و اخیرا شرکت است و در بریتانیا بخصوص ایرلند قبل از اسم روستاها و نواحی مسکونی به کار رفته است. بنابراین کووید میتواند نسخه ی دیگر واتیکان باشد. با این حال اسمش روی یک بیماری قرار گرفته است که از انسان ها قربانی میگیرد تا بخشی از آنها در اثر ابتلا به آن در مقابلش مقاوم شوند. این در مورد مار هم تکرار میشود بدین شکل که پادزهر مار از زهر خود مار گرفته میشود. همانطورکه میدانیم جهان هستی به اوروبوروس یعنی ماری تشبیه میشود که دمش را گاز گرفته و از خودش تغذیه میکند. تصویر غنوصی از یلدابهوت یا یهوه به صورت ماری با سر شیر که به فرم اولیه ی اژدهای چینی تبدیل شد، به ما یادآوری میکند که اگرچه مار نماد شیطان است، ولی کل این پروسه ی شیطانی تحت کنترل و تدبیر خدای شیرگون روشنایی است ازجمله مابه ازاهای انسانی ویروس کووید یعنی اشرار و مافیاهای سیاسی که درست مثل شیاطین نادیدنی ای که امروزه میکروب مینامیم انگل جامعه شمرده میشدند. ما باید زهر این انگل ها و مارها را بچشیم تا به مرور در مقابلشان مصونیت و مقاومت پیدا کنیم. در بسیاری از موارد، این انگل های انسانی، شکل مجسد شده ی انگل های روانی و اخلاقی ما هستند و هویداییشان امروزه و از طریق کتاب ها و رسانه ها و بخصوص خودنمایی همه در اینترنت و شبکه های اجتماعی و رقابت های صنعت گیمینگ، بیش از همیشه است و بنابراین تکثیر بیماری سریع تر و از نظرگاه بالا مصونیت تدریجی در برابر آن نیز از همیشه سریع تر است. به همان ترتیب، تکثیر طاعون قرون وسطایی همزمان با گسترش چپاول های تاتار، بیماری و تجسد انسانیش را با هم نشان میدهد و این بیماری میتواند با انعکاس وجود حیوان وحشی در انسان و در مورد تاتار ها تجسد توتم گرگ در یکی از نسخه های انسان مانند گرگینه، یک بحران جهانی قبل از وقوع دورانی بهتر را نشان دهد چون تاتار ها زمانی که یکجانشین شدند اختراعات و دستاوردهای مادی و فرهنگی تمدن های چین و بین النهرین را که در تماس با آنها بودند در اختیار مردمان نواحی جدید گذاشتند. میرچا الیاده چیزی شبیه همین را به صورت افسانه ی رومانیایی درباره ی تراکیایی های قدیم تعریف میکند که درست مثل تاتار ها توتم گرگ داشتند. تراکیایی ها روی اخوت های وحشیانه ی جوانانی به وجود آمدند که به گرگ اقتدا میکردند و قوانینشان فقط درباره ی گروه خودشان صدق میکرد و درست مثل گله ی گرگ ها که بین خود قانون دارند و دیگران را میچاپند در سطح شهرها و روستاها و مسیرهای بین سکونتگاه ها دردسر درست میکردند. آنها درواقع گرگنماهایی واقعی بودند. ولی به مرور یکجانشین و کشاورز شدند و خوی وحشی خود را از دست دادند و یک جامعه را توسعه دادند. جامعه ی تراکیایی «رومانی یعنی» رومی نام گرفت و توتم گرگشان قابل مقایسه با گرگ مقدس رم ایتالیا خانه ی واتیکان است.:

“the earth was divided”: Jim Duyer: STOLENHISTORY: 22MAY2023

یکی از عناوین کولی ها هم رومی است و دلیلش را ریشه گرفتن کولی ها از رومانی عنوان کرده اند ولی شاید موضوع کمی عمیق تر از این حرف ها باشد. کولی ها هم مهاجر توصیف میشوند، هم دزد، هم گدا، و هم فالگیر و طلسم فروش. آنها از هر جهت شبیه استعمارگران وارث امپراطوری رومند که هم مهاجرند هم دزدند هم گداصفتند و هم مروج انواع و اقسام خرافات و طلسمات در سطح جهان. ولی علیرغم همه ی اینها استعمارگران، تمدن گستر و اجتماع ساز بوده اند درست مثل تراکیایی های گرگینه. درست مثل تمدن که به سبب وحشت افزایش افزایش گرگینه ها توسط استعمار مقدس میشود، تسریع میل به مدرنیته هم بیشتر اوقات واکنشی به تکثیر تخم های بربریت قرون وسطایی توسط استعمارگران برای جلوگیری از رشد رقابت پذیری کشورهای ضعیف در مقابل قدرت های بزرگ بوده است و تا وقتی که انگلی بودن این بذرها و خطر بیماری های تولید شده توسط آنها اثبات نشود آنها همواره کشورهای دیگر را در مقابل قدرت ها ضعیف نگه میداند. اخیرا شاهد سقوط دیکتاتوری بشار اسد توسط تکفیری های تندرو بودیم و چهار کشوری که قبل از همه این تکفیری ها را تایید کردند همان چهار کشوری بودند که بر سر رفتن رژیم اسد توافق کردند: امریکا، اسرائیل، روسیه و ترکیه. این اتفاق اندکی بعد از ایراد سخنانی درباره ی ترسیم خاورمیانه ی جدید توسط بنیامین نتانمیاهو نخست وزیر اسرائیل مطرح شد. معلوم نیست چند رژیم طالبانی دیگر باید توسط گرگنماهاهای مدرن نما تولید شود تا بدن خاورمیانه در مقابل ویروس بنیادگرایی جاهلانه واکسینه شود!

مرد باش؛ مثل یک مسیحی، مثل یک انقلابی، یا مثل یک نئونازی!

تالیف: پویا جفاکش

مجله ی «اندیشه ی پویا» را سابقا زیاد میگرفتم. آن موقع، «اندیشه ی پویا» در پرداختن به تاریخ ایران، شبیه نشریه ی لیبرال دیگر «قلم یاران» عمل میکرد بدین ترتیب که تقریبا تمام رجال دوره ی پهلوی را میستود و قهرمان مینمایاند به جز مصدق را که همیشه در حال تخریب او بود (از روی بازی با این کلیشه که تمام رجال پهلوی غربگرا بودند به جز مصدق که غربستیز بود!). به همین دلیل، تعجب کردم وقتی دیدم که شماره ی اخیر مجله (شماره ی 92: مهر 1403) با این که عکس امیر عباس هویدا (نخست وزیر 13ساله ی شاه) را روی جلد خود زده و برایش پرونده تشکیل داده است، ولی منتقدان سلسله ی پهلوی و منتقدین شخص هویدا در آن دست بالا را دارند. حرف قریب به اکثریت مصاحبه شونده ها –که به دقت انتخاب شده بودند- این بود که هویدا تا وقتی که فعالیتش در حکومت، باعث دوران رونق دهه ی 40 شمسی شد، همکاریش با شاه مستبد و قانون شکن قابل توجیه بود ولی بعد از این که شاه، در اقتصاد را تخته کرد و یک طرفه تمام پول مملکت را به شکم ارتش ریخت و مرتبا مانع تصمیمگیری متخصصین در اوضاع مملکت شد، هویدا باید استعفا میداد همانطورکه همکاران موفق پیشینش مثل علینقی عالیخانی استعفا دادند ولی او فقط به ماندن در قدرت فکر میکرد، میخواست مردی برای تمام فصول باشد و خب، زمستان هم یکی از فصول است. اتفاقا دلیل رویه ی مجله را یکی از مصاحبه شوندگان یعنی احمد بنی جمالی (استادیار علوم سیاسی) روشن میکند. او (در صفحه ی 80 مجله) میگوید دلیل این که روشنفکران سابقا میخواستند از هویدا قهرمان بسازند و دکتر عباس میلانی پیرو همین خواسته کتاب «معمای هویدا» را نوشت، این بود که داشتند خودشان را توجیه میکردند. زمان این قهرمان سازی، نیمه ی دوم دهه ی هفتاد شمسی بود، یعنی زمانی که دولت اصلاحات سر کار آمده بود و روشنفکران دخیل در قدرت، میخواستند در این تاریخ به شدت ضد حکومتی روشنفکری ایران، اسوه ای عتیق برای همکاری قدرت و روشنفکران برای خود خلق کنند و چون هویدا مرد روشنفکری بود که با شاه همکاری میکرد، او را سلف خود و ازاینرو برحق نشان دادند. پیرو صحبت های آقای بنی جمالی میتوان گفت الان هم روشنفکران، هویدا را نمونه ی همکاری روشنفکر با حکومت مستبد میبینند که البته بعد از دوم خرداد، دیگر روشنفکر و اصلاحطلب با هم هم معنی شده اند و کسی که الان به زبان غیر مستقیم به جای هویدا هدف حمله قرار گرفته است، دکتر مسعود پزشکیان است که به عنوان دولت سوم اصلاحات با جمهوری اسلامی همکاری میکند، درحالیکه دستش اصلا به اندازه ی دولت اول اصلاحات باز نیست و به زبان بی زبانی دارد بیان میشود که جمهوری اسلامی به اندازه ی شاه دهه ی 50 غیر قابل اصلاح است.

همانطورکه هویدا در قالب اسطوره ای پیشین ساخته شده از خود توسط روشنفکرانی که خود اسطوره را ساخته اند، بازخوانی میشود، این عمل در سطح عمومی و در مقیاسی بسیار عامیانه تر در سراسر جهان در حال وقوع است. در ایران، این که چهره ی تخریب و از نو بازسازی شده ی حضرت محمد به اندازه ی منافع ملاها، توسط مردم ناراضی تصرف شده و علیه ملاها و کل اسلام و اخلاق به کار گرفته شود، دارد توسط جوانان و روی هیتلر تکرار میشود. هیتلر هنوز یک دیکتاتور جنگسالار ضد زن است ولی این بار برای تعریف و تمجید و نه توهین شدن. طبق معمول این را هم ایرانی ها از خودشان درنیاورده اند و پیرو علاقه ای که به ترامپ و ترامپیسم پیدا کرده اند، با دنبال کردن سلایق نئونازی های غربی در ستایش همردیفی ترامپ و هیتلر به دست آورده اند. خسته شدن از عربده کشی های نتانیاهو برای ایران و انتظار این که «شاید این جمعه بیاید، شاید» در این روند نقش داشته است. چون حالا یهود هم آنقدر که ادعا میکنند دشمن جمهوری اسلامی به نظر نمیرسند و بیشتر میخورد از جمهوری اسلامی یک لولوخورخوره ساخته باشند برای مردم خودشان. پس اگر ترامپ و هیتلر هر دو ضد یهود باشند خوب است. در واقعیت اصلا اینطور نیست مگر این که شما شومن بازی یهودستیزان به نفع ترامپ را جدی گرفته باشید. به هر حال، ایران اتفاقا کمترین تاثیر را از این شو جهانی گرفته و رشد راست افراطی در سراسر اروپا و امریکا بسیار خطرناکتر است و البته به اندازه ی ایران ناشی از سرخوردگی سیاسی. اما یک نکته ی مهم دیگر هم هست که منتقدان سیاسی ترامپ را به همان اندازه که در اروپا، در ایران هم منفور میکند و آن، حمایت این گروه از رشد قدرت و اتکا به نفس زنان در سطح جامعه است که به تحقیر مردان جوان توسط زنان انجامیده است. اتفاقا در شماره ی پیش گفته از "اندیشه ی پویا" مقاله ای از "مارک لیلا" (تاریخ نگار فکر و نویسنده ی کتاب "روشنفکران و سیاست") هست با عنوان «انقلابی های راست افراطی چگونه ساخته میشوند؟» که دقیقا به نقش جریحه دار شدن حس مردانگی جوانان در گسترش آتش راست افراطی میپردازد. نویسنده تریبون را موقتا دست دیوید فرنچ ستون نویس نیویورک تایمز میدهد که نوشت: «نفرت، آمیخته با بزدلی و حس ناامنی مردانه، دارد مردان جوان جناح راست را به سوی تعصب و کوته فکری تمام عیار سوق میدهد. آنها برخلاف تصوری که از خود دارند قوی یا سرسخت یا شجاع نیستند. آنها گوسفندانیند در پوستین گرگ که هر که بلندتر و پرخاشجوتر حرف بزند دنبالش راه می افتند.» و در تایید این عبارت مینویسد:

«اخیرا عده ای از خبرنگاران ایتالیایی به صفوف جنبش جوانان حزب "برادران ایتالیا" به رهبری نخست وزیر جیورجیا ملونی نفوذ کردند و ویدئوهایی از جلسات مخفیشان منتشر شد. گرچه زنان جوان زیادی هم عضو این جنبشند، گردهمایی های شبانه ای که در این ویدئوها میبینیم، شبیه رسوم آیینی پیمان بستن مردان است –که با شیوه ی دست دادن ساعد به ساعد "رومی" ها که هالیوود از خودش در آورد کامل میشود- و شرکت کنندگان را به حرکات جنون آمیز پرخاشگرانه وا میدارد. آنچه از این مرتجعان جوان میبینیم را نمیتوان تنها در قالب "مردانگی سمی" معنی کرد که همیشه همراهمان است. این رفتارها با دیدگاهی آخرالزمانی به تاریخ نیز پیوند دارند که هرچند وقت یک بار،وقتی بحرانی در جوامع احساس میشود، بروز میکند و دلهره های اخلاقی جامعه را نشان میدهد. باورهای آخرالزمانی در سیاست امروز شکل عقیده ای راسخ را به خود میگیرند که میگوید ما در عصر انحطاط فرهنگی مدرن به سر میبریم و سرنوشت کشور و شاید کل جهان به دست کسانی تعیین میشود که شجاعت درک این لحظه ی سرنوشت ساز را داشته باشند. کسانی که آنان مقصر میشمرند بسیار و حتی ناسازگارند: متالهین ارتدکس کاتولیک قرون وسطی، اصلاح طلبان پروتستان که اقتدار واتیکان را تضعیف کردند، روشنگری خداناباور فرانسوی، فردگرایی لیبرال انگلیسی، سوسیالیسم مارکسی، ترقی گرایی و فمنیسم که سرآخر به فاجعه ی فرهنگی دهه ی شصت [میلادی] منجر شدند. پس لرزه هایی که امروزه حس میکنیم –وکیسم و سیاست هویت گرا- نتیجه ی ناگزیر چرخش تاریخی اشتباهی است که خیلی خیلی قبل تر رخ داده است. پس "حالا" باید خود تاریخ را وادار به تغییر مسیر کنیم. این رویای پیامبرانه برای مردان جوان که مشتاقند شجاعت مفقوده را به نمایش بگذارند بسیار جذاب و بسیار مسموم است. آنها شیفته ی اینند که مثل مردان واقعی "بیایند و نجات بدهند". اما از لحاظ روانشناسی چطور کسی عملا به مرتجع تبدیل میشود؟ مراحل درونی ای که فرد طی میکند تا از کنجکاوی به استیصال، از استیصال به خشم، از خشم به تعهد، و از تعهد به عمل برسد کدامند؟ در ذهن جوانان دقیقا چه اتفاقی می افتد که امروز دارند به راست افراطی جلب میشوند؟ عده ای از بزگترین رمان نویسان غربی در دو قرن گذشته ذهنیت انقلابی را کاویده اند: داستایوفسکی، تورگنیف، کنراد و کوستلر تنها چند نام از این فهرستند. اما تعداد کمی از آنها تصویری واقعی و اغراق نشده از ذهنیت ارتجاعی را روی کاغذ آورده اند. یکی از آنها رمان فرانسوی ژیل (1939) نوشته ی متفکر گمنام فاشیست، پی یر دریو لاروشه است. این رمان بیشتر از هر رمان دیگری که از این دوران تاریخی خوانده ام عمق وضعیت روانی رادیکالیسم راست افراطی را آشکار میکند. متاسفانه این رمان به دلایلی واضح اما نادرست هنوز ترجمه نشده است. دریو به طبقه ای از مردان جوان اروپایی تعلق دارد که جسما و روحا زخم خورده از جنگ جهانی اول بازگشته اند، با این حال از تجربه ی خلسه آور رودررویی با مرگ و جان به در بردن شوقی در درونشان دمیده شده است. یکی از دوستان شرق اروپاییم زمانی به من گفت آدم ها به این امید مست میکنند که آن سرخوشی ناب نخستین جرعه ای را که نوشیده اند باز بیابند. چیزی شبیه این را میتوان برای نسل پس از جنگ اروپا نیز گفت. در دهه های پس از جنگ، کسانی که به خلسه معتاد شده بودند دنیای کسب و کار و سیاست پارلمانی را بسیار تحقیر میکردند و این تحقیر یهودیان را نیز در بر میگرفت. یهودیان در سطوح عمومی، عاملان فعال و سلطه جویی دیده میشدند که با زیرکی، جهان را در جهت منافعشان کنترل میکنند و از پشت به آنهایی که ریشه در ملت و تاریخش دارند خنجر میزنند. این اتهامات نزد متفکران مرتجع از برخی جهات برعکس بود. آنها یهودیان را ترسو، از لحاظ بدنی ضعیف، و آفتاب پرستانی زن صفت تصویر میکردند که در هیچ خاکی ریشه ندارند. یکی از شخصیت های رمان ژیل، جایی میگوید: "نمیتوانم یهودیان را تحمل کنم چون نمونه ی تمام عیار جهان مدرنند که از آن بیزارم." آن جور که آن زمان میگفتند آنها نمونه ی بارز "هیچ کجایی ها" بودند و برای "یک کجایی ها" تهدید به حساب می آمدند.»

نویسنده ی ژیل، یک انقلابی در چنین فضایی بود و بعد از شکست آلمان نازی وقتی از حکم بازداشت خود مطلع شد خود را کشت. وضعیت روانی او در رمانش منتشر شده است. ژیل گامبیه قهرمان رمان از وضعیت سیاسی پاریس «که قشر مرفهش مملو از زنان و یهودیان است» متنفر است. مردی است جذاب که در میان مردان بی جربزه و ضعیف و بزدلی که احاطه اش کرده اند مورد علاقه ی مکرر زنان قرار میگیرد و البته تا جایی هم که بتواند به تمام آن زنان خیانت میکند.:

«ژیل برای مدتی مجذوب ایده های انقلابی رادیکال مارکسیسم برای تخریب و ساخت نظمی یکسره نوین میشود. اما سرانجام متوجه میشود اقتدار، انضباط، و اراده به قدرتی که در کمونیسم تحسین میکرد در فاشیسم نیز وجود دارد که از تمام آن حماقت ها درباره ی برابری انسان، آن افکار واهی که یهودیان از خودشان درآورده اند، تهی است. فاشیسم ضد سرمایه داری، ضد دموکراسی، ضد برابری طلبی، ضد بورژوایی، ضد سامی و ضد زنان است، و به طور خلاصه ضد هر چیزی که عصر مدرن بر نژاد بشر تحمیل کرده است. این جرقه ی ذهنی در فصل آخر کتاب رخ میدهد و به فکرمان می اندازد که چطور میخواهد فرصتی پیدا کند تا برای آرمان فاشیستی جدیدش بجنگد. در بخش پایانی جوابمان را میگیریم. زمان جنگ داخلی اسپانیا است و ژیل به گروهی از مردان کاتولیک ملحق میشود که میکوشند احساسات متناقضشان به کلیسا، ملت و آرمان فاشیستی را سر و سامان دهند. تنها چیزی که میتوانند بر سر آن توافق کنند این است که "همگی طرفدار کاتولیسیسم مردوار قرون وسطی" هستند و فاشیسم را چیزی میبینند که میتواند "باستانی ترین ها را با جدیدترین ها" آشتی دهد. ژیل هم موافق است و میگوید خودش را متعلق به نظم مذهبی و ارتشی جدیدی میبیند که برای نجات اروپا قد علم کرده است؛ کاری که مستلزم ریختن خون، خون زیاد است. در صفحات پایانی رمان، او را میبینیم که در تلاشی مذبوحانه از روزنه ی دیوار قلعه ای قدیمی شلیک میکند تا جلو پیشروی قدرتمندانه ی جمهوری خواهان را بگیرد. در این دم واپسین زندگی نه به فرانکو می اندیشد نه فاشیسم، لیبرالیسم، کمونیسم یا حتی یهودیان نیز جایی در ذهنش ندارند. او به دیونیسوس می اندیشد و مسیح، خدایانی که میمیرند و از خون باز زاده میشوند. افکار پایانیش درباره ی "مسیح کلیساها، آن خدای مردوار و سفید، پادشاه، شاهزاده" است. خواننده ی هشیار وقتی رمان دریو را به پایان میرساند، از یک چیز بیش از همه مطمئن است: این که ژیل اصلا نمیداند که دارد واقعا برای چه چیز میجنگد، فقط میداند که از چه چیز متنفر است. تراژدی این نیست که او تصمیم میگیرد فاشیستی بی اخلاق شود، این است که مردان جوانی در وضعیت او حقیقتا گزینه ی دیگری نداشتند. دریو کاری میکند باور کنیم مدرنیته به این تصمیم وادارشان کرد. در پایان رمان ناخواسته برملا میشود که فاشیسم هم یکی دیگر از بیماری های فرهنگی است که خود را درمانشان جا میزد. ژیل کمک میکند بفهمیم چطور کسی خود را در این وضعیت می یابد، نقش شور و شوق های درونی و مقاومت ها و خودفریبی ها و دروغ ها را درک کنیم، آن گام های کوچک روانی را که باعث میشوند مردان جوان معمولی تبدیل به خونریزانی انباشته از نفرت شوند. هر کسی که امروز مدتی ترول های جوانان راست افراطی را در رسانه های اجتماعی دنبال کند این چهره را به جا خواهد آورد. اعتماد آنان به مردانگیشان متزلزل است و به همین خاطر، با نمایشی رقت انگیز از لاف تازه بالغان که همه اش از زیر لحاف خانه ی مادر است، به زنان و لیبرال های خیالباف نامصمم و کسانی که بدن نحیفی دارند حمله ور میشوند. آنها مکمل هایی را میخرند که اینفلوئنسرها بهشان میگویند، نادان هایی را دنبال میکنند که متقاعدشان میکنند جگر خام بخورند، و روده درازی های "منحرف عصر برنز" را میخوانند که به آنان میگوید بازماندگان نژادی رو به مرگند؛ که این صورت های پرجوشی نیستند که در آینه میبینند؛ بلکه موجوداتیند نزدیک به خدایان؛ و در آخرالزمان رستگاری می آورند.»

به راستی نیز فقط داستان های خدایان میتوانند تبار وحشی و ابتدایی این مردانگی پرستی بدوی را که با مدرنیته نمیخواند توضیح دهند و مسیح، آخرین ملجأ ژیل، واسطه ای است بین ایدئال های ابتدایی و آخرالزمانی بشر که "باستانی ترین ها را با جدیدترین ها" پیوند میدهد.

جرالد مسی، تبار مسیح منجی مغربزمین را در هورس خدای خورشید طالع میجوید زمانی که سوار بر یک گل نیلوفر آبی از اعماق آب ها بیرون می آید و آماده ی جنگ با نیروهای تاریکی به رهبری برادرش سیت میشود. این آب ها انعکاسی از نون یا آب های هاویه در ابتدای خلقتند و با تهاموت مادر خدایان در افسانه های کلدانی قابل تطبیقند که پیکره اش هاویه ی آبی و خودش متجسم به اژدهای آبی بود و بعل مردوخ بعد از کشتن او از دو تکه کردنش زمین و آسمان را آفرید و به جهان نظم داد. هورس در جایگاه بعل با خروج از فضای آبی، برتریش بر موجودات قبلی آن فضا را نشان میدهد. او خدای خورشید است که قبلا در قالب آتوم خدای خورشید غروب به همراه خورشید فرو رفته در افق به زمین وارد شده است. زیستگاه اولیه ی او در زمین، دوزخ یا جهنم در جهان زیرین بوده است که در اساطیر مصری تحت نام آمنتا صحنه ی اولیه ی خلقت پتاح خدای خالق بوده است. در زمان خلقتگری پتاح و دستیاران هفتگانه اش، آدمیان در آمنتا موجوداتی نزدیک به قورباغگان و سوسک ها بودند، موجوداتی که مصریان آنها را اغلب در حال جولان در سواحل رود نیل می یافتند. در افسانه ی رع نیز انسان ها نخست به شکل کرم بودند تا این که رع روحش را به شکل توم یا آتوم بر آنها تاباند و انسان نوین را خلق کرد. مسی، کرم را شکل تحریف شده ی مار میداند که برای تحقیر، کرم شده است و انسان مارگون را همان خزنده سانان باستانی افسانه های یهودی-مسیحی میشمرد که یهوه آنها را با بلایای الهی نابود کرد. مار نیز از طریق اژدها با هاویه ی آبی مرتبط است. رع برای نبرد با آپپ اژدهای تاریکی به صورت آتوم به جهان زیرین پای نهاد و از این جهت، با تخلیه ی یهوه در جهان زمینی به صورت آدم کدمون قابل تطبیق است. ورود خورشید به جهان زیرین به صورت آتوم و خروجش از آن به صورت هورس، همان ورود و خروج یهوه در جهان مادی به صورت عیسی مسیح است. عیسی پسر یهوه محسوب میشود و در روایتی معروف، آتوم پسر پتاح است. یگانگی این پدر و پسر، دراینجا آشکار میشود که آتوم، باغی برای خود در زمین میسازد و آن را به 10 قسمت تقسیم میکند که بعدا تا 12 قسمت افزایش یافت و در روایت ساخت آمنتا میبینیم که پتاح به کمک یاران هفتگانه اش موسوم به ALI باغی در جهان زیرین برای اقامت شبانه ی آتوم خدای خورشید میسازد. مسی، یادآوری میکند که "علی" یکی از تلفظ های نام ال/الی/اله/الوهیم خدای اعظم سامی است و درواقع ارواح هفتگانه ی علی، تجسد خدای آسمانی در هفت آسمان را نشان میدهد که پتاح میتواند یگانگی آنها را تقلید کند. الوهیم چون منشا آدم کدمون کابالا است به مانند او دوجنسه است و پتاح پدر آتوم نیز به روایتی دوجنسه است. به همین ترتیب، ازیریس پدر هورس نیز دوجنسه است و هورس از ایزیس که جنبه ی مادینه ی ازیریس است به دنیا می آید. جدا شدن نیروی مادینه از نرینه و جذب آن به مادینگی جهان مادی –همانطورکه قصه ی آدم کدمون نشان میدهد- عامل انتقال ویژگی های الهی باغ بهشتی به جهنم اطراف است. بنابراین باغ بهشتی درون جهنم، باید مابه ازای آسمانی داشته باشد. در نظرگاه خرافی مصر قدیم، اوج آسمان در عمود جهان در قطب شمال قرار داشته است و پس از آن برقرار شده که شو خدای هوا روی یک نردبان هفتگانه (مابه ازای هفت آسمان)، ستاره ی قطبی را به عنوان محور جهان، محل اتصال زمین و آسمان کرده است. درست به مانند باغ بهشتی آتوم در جهنم، شو هم یک باغ بهشتی در اوج آسمان در قطب شمال یعنی سرزمین سرد و تاریکی بنا نهاد که قابل تطبیق با جهنم است و مسی، آن باغ و قلعه اش را با "ور جمکرد" زرتشتیان تطبیق میکند: قلعه ی بهشتی یمه یا جمشید در وسط یک یخبندان زمستانی. بدین ترتیب، بهشت درون جهنم یا جهان زیرین با بهشت آسمانی گره میخورد. کابالیست های یهودی، به یک بهشت زمینی و یک بهشت آسمانی به طور همزمان اعتقاد داشته اند. مناشه بن اسرائیل مینویسد: «کسانی که در کابالا تحصیل کرده اند، تصدیق میکنند که در زیر زمین، بهشتی وجود دارد.» در «نشمت کاجیم» اشهتلین آمده است که ستونی ثابت، این دو بهشت را به هم متصل میکند که "تپه ی صهیون" نام دارد. با این حال، با شورش هورس علیه سیت که هر دو جزو "علی" بودند، نیروهای بهشتی به جنوب منتقل شدند و از ناحیه ی استوایی زمین بیرون زدند. شو برای میانجی گری بین سیت و هورس، منطقه ی کمربند معتدل زمین را بین یخبندان شمال و گرمای جنوب، مستقر کرد و این، نسخه ی دیگر جدا کردن آسمان از زمین است که میتوان به جدا کردن بهشت از جهنم تعبیرش کرد. با تشکیل زمین در تقسیمبندی شو قلمروهای شرق و غرب به عنوان قلمروهای متعارف تر نور و تاریکی برای ورود و خروج خورشید شکل گرفتند و چون شرق جانشین جنوب شده است، در تورات یهودی، یهوه بهشت را به سمت شرق گسترش میدهد که دراینجا درواقع چون شمال با غرب جایگزین شده است، بهشت از جهنم غرب به سمت شرق جریان دارد و شو فضای میانه ی آنها را شامل تمام قلمرو انسانی را نظارت میکند و در این جایگاه، معادل یهوه است. شو و یهوه هر دو خدایانی شیر شکلند و این به خصلت خورشیدی آنها برمیگردد، چون شیر، سمبل حیوانی خورشید است. آتوم نیز به سبب آن که خدای خورشیدی است، به شیر مجسم است. آدم ابوالبشر که اسما همان آتوم است نیز در بعضی روایات خاخامی، نخست دارای یک دم شیر بوده که به صورت حوا از او جدا شده است. در بعضی منابع دیگر خاخامی، از یک دم میمون برای آدم صحبت شده که آن را قطع کرده اند، احتمالا ازآنروکه میمون جایگزین مناسب تری برای واسطه بودن بین حیوان و انسان است. اما دم شیر آدم اتفاقا گزینه ی بسیار حساسی برای گواهی دادن بر دوجنسه خوانده شدن آدم اولیه قبل از تقسیمش به آدم مرد و حوای زن است. چون یک انسان نر با دم شیر ماده، تکرارگر دو جنسیته قلمداد کردن دو نیمه ی شیر است. نیمه ی جلویی شیر، نرینه، درحالیکه نیمتنه ی عقبیش مادینه است. مصریان، این دو تکه را به شوی نر و تفنوت ماده نسبت میدهند که هر دو خدایانی شیر شکلند. علت این است که خورشید موقع جابجایی در آسمان، در هیبت یک شیر در حال قدم زدن تخیل میشده است که از شرق زمین به غرب زمین میرود. زمین، مادینه، درحالیکه آسمان نرینه است چون پدر-آسمان با باراندن باران بر زمین، مادر-زمین را بارور میکند. زمانی که شیر خورشیدی در موقع طلوع خورشید از افق شرق ظاهر میشود مدام به سمت آسمان نرینه میل میکند و چون در این هنگام، نیمتنه ی جلویی شیر دیده میشود، نیمه ی جلویی شیر نرینه است اما زمانی که شیر خورشیدی در انتهای سفر خود در آسمان و در حال فرو رفتن به زمین مادینه دیده میشود، نیمتنه ی عقبیش دیده میشود و ازاینرو نیمتنه ی عقبی شیر، مادینه است. این شیر خورشیدی غروبکرده همان آتوم و برابر آدم تبعید شده به زمین است. بنابراین انسان زمینی باید به طور صوری خود را مادینه کند. رسم ختنه کردن مردان هم ازاینجا می آید و در آن، مرد، به طور ظاهری، وانمود به مادینه کردن خود میکند.:

“ANCIENT EGYPT”: GERALD MASSEY: CHAP2

پس آسمانی شدن و برتر شدن از موجودات زمینی دیگر، نیازمند مرد شدن است و مرد شدن، فاصله گرفتن از هر آن چیزی است که زنانه تلقی میشود: ازجمله ترسویی و عاطفه مندی که مخالفش میشود جنگاوری و قساوت قلب. اما چه دلیلی وجود دارد که مردان، از چنین فلسفه ی مازوخیستی ای استقبال کنند؟ پاسخ: سرخوردگی از هرآنچه که زنانه است و زنانه تعریف شود پس از خرد شدن غرور مردانه شان به سبب وابستگی زنی که میشناسند به زنانگی. زمانی که مرد جنبه ی زنانه ی وجودش را به زنی زمینی فرافکنی کرد و خواست به آن نزدیک شود از وابستگی زن به نیروهای مادری زنانگی که از ورود او به خواست مردانه جلوگیری میکنند جا میخورد. برای مرد خوشایند است که باور کند مرد بیگانه به نظر میرسد چون وابستگی به دنیای مادی ذلیل زنان نیست. پس نیروهای مادرانه به طبیعت مادی فرافکنی میشوند که فقط در عالم مادرانگی خود، به زمین سود میرسانند و وقتی توسط مرد تصرف شوند، به جهنم تبعید میشوند. این در داستان پرسفونه دیده میشود. او توسط هادس یا پلوتو خدای یونانی-رومی جهنم دزدیده و به جهان زیرین برده میشود. جدایی او از مادرش دمتر که الهه ی زمین است سبب میشود تا دمتر اندوهناک و عزادار شود و از رسیدگی به اوضاع طبیعت غافل شد و طبیعت پژمرده گردید. زئوس رئیس خدایان مقرر کرد که پرسفونه نیمی از سال را در نزد مادرش باشد و نیمی دیگر را در دوزخ نزد هادس. در دوره ی اول، طبیعت سرسبز است و در دور دوم خزان زده. خزان، محصول جدا شدن دختر از مادرش است و قابل تطبیق با وصلت مرد و زن در اجتماع انسانی.:

«پریشانی شناخته شده ی دختر جوان، به ویژه جالب توجه است. او به حدی وابسته به مادر خویش است که مطلقا نمیداند چه اتفاقی برایش می افتد وقتی مردی به وی نزدیک میشود. وی به قدری گیج و بی اطلاع از همه چیز است که حتی ملایم ترین چوپان برایش رباینده ی جسور زن ها میشود که خائنانه دختری را از مادر دوست داشتنیش میرباید. این فرصت بزرگ که بتوان برای یک بار هم که شده، مردی این گونه بدبخت بود، هر روز به دست نمی آید و به این خاطر نیروی انگیزه اش به هیچ وجه کم نیست. پلوتون خدای جهنم نیز همسرش پرسفونه را از دمتر الهه ی زمین تسلی ناپذیر ربود، ولی با رأی خدایان، وی میبایستی هر فصل تابستان همسرش را به مادرزنش بازگرداند.» ("روح و زندگی": کارل گوستاو یونگ: ترجمه ی لطیف صدقیانی: نشر جامی: 1399: ص141)

میتوان تصرف پرسفونه توسط هادس را بازگشت آدم نر شده به نیمه ی مادینه اش تلقی کرد. اما به هر حال در این تصرف زورکی، مرد دست برتر را دارد و به دنبالش اراده ی انسانی بر طبیعت غلبه دارد. اراده ی انسانی که کاملا مردانه تلقی میشود به سبب تبار الهیش جاه طلبانه است و تسلط هادس بر زن یعنی تسلط آتوم مستقر در آمنتا بر طبیعت زمینی، بیرون زدگی حکومت مردانگی انسان است که طبیعت را ویران میکند و جهنم (به جای خزان زمستانی) را بر زمین حاکم میکند که دوره ی مدرن دقیقا چنین دورانی است. این دوره ی مدرن از قسمتی از جهان که "غرب" نامیده میشود به آنچه "شرق" نامیده میشود انتقال می یابد و ناگهان صحنه ی برساخته شدن بهشت آدم در شرق در تورات آشکار میشود و یک عده ای تخیل میزنند که آنچه در غرب جهنم میسازد در شرق و به شرط شورش علیه غرب سبب ایجاد بهشت خواهد شد همانطورکه شورش هورس در جنوب علیه سیت در شمال، باعث ایجاد بهشت در جنوب استوایی شد و سیت با این وضع مخالفت کرد و البته همانطورکه دیدیم مواضع شرق و غرب از روی مواضع جنوب و شمال برساخته شده اند. به همین دلیل هم بود که سرتاسر سرزمین هایی که در جنوب و شرق جهان موسوم به غرب/شمال قرار داشتند، درگیر شورش ها و انقلاب هایی شدند که شرکت کنندگان در آنها تصور میکردند با جدا شدن از «غرب» خود به خود به «بهشت» دست می یابند. رد پای عرفان یا منزه طلبی دینی در اکثر این انقلاب ها حتی انقلاب کمونیستی شوروی پیدا است چون با رشد افراطی مردانگی و تلاش برای آسمانی شدن در راه جدا شدن از زنانگی ذلیل زمینی همراه بودند به طوری که حتی زنان انقلابی هم همان موقع و هنوز بیش از حد مردانه به نظر میرسند یا توصیف میشوند. پس یادمان باشد که هورس قبل از شورش علیه سیت، همراه او بخشی از آمنتایی بود که بعدا به شمال و غرب جغرافیایی انتقال یافت. پس طبیعی است که ما قبل از شورش در شرق و جنوب، انقلابی گری منزه طلبانه را چه در جلوه های فاشیستی یا کمونیستیش در خود غرب مشاهده کنیم و اکنون که تب انقلابی گری در شرق و جنوب خوابیده و دنیا مجددا در دوران استعمار جهانی و بنابراین جهنم سراسری مشاهده میشود، طبیعی است که مجددا این انقلابی گری را در خاستگاه هایش در شمال و غرب در حال بازآفرینی و انتقال به دیگر نقاط جهان بیابیم. تمام این حرکات، با شورش علیه هویت پیشین خود همراه بوده است همانطورکه مدرنیته خود را شورشی علیه هویت یهودی-مسیحی اروپا معرفی میکرد و نازیسم با شورش علیه بنیاد یهودی مسیحیت، اوج آن بود. هنوز هم بزرگترین نگرانی های مدرنیته آنجاهایی بروز میکند که بنیادی ترین آدم ها علیه هویت بنیادی خود میشورند یا درونیات خود درباره ی وسوسه به چنین شورشی را به نمایش میگذارند. این نگرانی در حدود 23سال قبل در جنجال یک فیلم در جشنواره ی فیلم ادینبورگ، به آشکاری مشاهده شد و همان موقع باید حدس زده میشد که خطر رشد نئونازیسم چقدر میتواند جدی باشد.:

«غالباً یک خاخام سرنوشت یک فیلم را تعیین نمی کند. اما این چیزی است که هنری بین، نویسنده و کارگردان ادعا می کند که برای اولین فیلم سینمایی او، "مومن"The Believer، اتفاق افتاده است. برنده ی جایزه ی بزرگ هیئت داوران در ساندنس شد، اما مستقیماً به تلویزیون کابلی در ایالات متحده می رود، بنابراین حتی واجد شرایط اسکار نیست. بین، خاخام آبراهام کوپر، معاون رئیس مرکز مطالعات هولوکاست سیمون ویزنتال را حداقل تا حدی مسئول شکست این مرکز در تضمین یک قرارداد توزیع ایالات متحده می داند. این فیلم با الهام از مقاله ی ۱۹۶۵ نیویورک تایمز در مورد یکی از اعضای کوکلوکس کلان که معلوم شد یهودی است، ساخته شده است. این فیلم یک اسکین هد کاریزماتیک و بسیار خوش بیان (با بازی درخشان رایان گاسلینگ) با نگرش توهین آمیز نسبت به مذهب خود را دنبال می کند. دنی تصمیم می گیرد یهودیت خود را به افراطی ترین شکل ممکن با همسو شدن با یک گروه نئونازی آزمایش کند. او به همکاران فاشیست خود می گوید: "دنیای مدرن یک بیماری یهودی است... یهودیت یک بیماری است." "بزرگترین افکار یهودیان را در نظر بگیرید: مارکس، فروید و انیشتین. آنها به ما چه داده اند؟ کمونیسم، تمایلات جنسی کودکانه و بمب اتم." زمانی که بین برای مرکز سایمون ویزنتال نمایشی از "مؤمن" ترتیب داد، خاخام کوپر ناسزاگویی های دنی را کاملاً به حساب آورد. او یک صحنه را - که در آن دنی و همکاران اسکین هدش یک کنیسه را خراب می کنند - به عنوان "آغازی برای یهودستیزی" توصیف کرد. بین به طور طبیعی ناامید شد. او اعتراض می‌کند: "فکر می‌کنم این فیلم تقریباً به طرز شرم‌آوری فلسفی-یهودی است، هرچند که در سطح آن حجم عظیمی از توهین‌های یهودستیزانه وجود دارد". "شخصیت مرد باهوشی است اما عمیقاً پیچیده نیست. من سعی کردم بهترین استدلال های ضدیهودی را که فکر می کردم چنین شخصیتی می تواند داشته باشد به او ارائه دهم." "ما انتظار داشتیم کمی اضطراب وجود داشته باشد و از اینکه مردم چگونه آن را تحمل کنند می ترسیم، بنابراین فکر کردیم که به یک سازمان بزرگ یهودی برویم و فیلم را به آنها نشان دهیم و آنها ببینند که واقعاً در مورد چیست. " اما مرکز سایمون ویزنتال به جای این که مومن را تایید کند، به ترساندن استودیوها کمک کرد، و آنها به طرز مشهوری از خطر توهین به کسی بیزار بودند. بین، یک فیلمنامه‌نویس و رمان‌نویس معتبر (عنوان‌های قبلی شامل "امور داخلی" و "دشمن دولت") از تصمیم هالیوود برای انتقال فیلمی که منتقدان ساندنس از آن ابراز خوشحالی می‌کردند، متحیر و آسیب دیده است: "استودیوها در حال حاضر حتی محافظه‌کارتر از دهه ی 1940 هستند. " "اما این خطر ساخت فیلمی است که انگیزه های شخصیت اصلی در آن مشخص نیست و به شیوه ای کنایه آمیز و استعاری با یکی از تابوهای بزرگ برخورد می کند. اولین چیزی که من در ذهن داشتم شرحی از یک یهودی متنفر از خود بود، اما در طول سالها بیشتر به کاوش در احساسات منفی ما در مورد چیزهایی تبدیل شد که به شدت آنها را در خود احساس می کنیم. من از کاتولوس در ابتدای فیلم نقل قول می کنم. : من متنفرم و دوست دارم، و چه کسی می تواند به من بگوید که چرا نفرت از احساسات مثبتی که داریم، در برخی شرایط باید تخلیه شود."»:

A film about a neo-Nazi Jew - how could anyone find that offensive?: Geoffrey Macnab:the guardian: Tue 14 Aug 2001

شاید کل این جریان هم کرم هفتواد رشد کرده ای از روی هوس های بسیار ابتدایی و عامیانه حول « نفرت از احساسات مثبتی که داریم» یعنی نفرت از زنان درست شده است و دارد رشد میکند فقط به خاطر این که لیبرالیسم هرگز عملا در شعاردهی هایش حول برابری زن و مرد راستگو نبوده است؛ امری آنقدر واضح و عیان که از زنان انسانی به کهن الگوی مذهبیشان یعنی کل زندگی مادی بشر فرافکنی شد.

مطلب مرتبط:

ایران چیست؟ شیعه ی داغ تر از فقیه به جای کاسه ی داغ تر از آش.

الهه ی مکعب سیاه: خدای پدر، خدای پدرخوانده و جامعه ی الهیشان (قسمت اول)

جادوگری کابالایی و آزادی زنان

سانسورچی ها و فیلم های قشنگشان در یک بازنگری دیونیسوسی

تالیف: پویا جفاکش

در سایت اینترنتی فارسی آپارات، صفحه ای به نام «خاطرات صدا» وجود دارد که در آن، خاطرات بعضی از دوبلورهای قدیمی از طریق مصاحبه ی ویدئویی با آنها منتشر شده است. یکی از این دوبلورها غلامعلی افشاریه معروف به بیژن افشار یا آقای افشار است. وی مدتها یکی از نریتورهای حرفه ای فیلم های مستند حیات وحش بود و مشاهده ی مرتب این نوع مستندها توسط من باعث شد تا آقای افشار، یکی از اولین دوبلورهایی باشد که صدایش را در فیلم ها بلافاصله تشخیص دهم و یادم بیاید که فیلم ها دوبله اند. ویدئوی مربوطه، احتمالا در خانه ی آقای افشار ضبط شده بود؛ چون دخترخوانده اش در صحنه بود و جاهایی خاطراتی را که استاد به یاد نمی آورد یا به زحمت به یاد می آورد تکمیل میکرد و معلوم بود آقای افشار، قبلا درباره ی این خاطرات، مرتبا با دخترخوانده اش صحبت میکرده است. ازجمله یکی از همین خاطرات که در ذهن دخترخوانده ی آقای افشار بهتر مانده بود، خاطره ای از انیمیشن ژاپنی «پسر شجاع» بود که در اوایل دهه ی شصت و به مدیریت دوبلاژ آقای افشار دوبله شده بود. این انیمیشن یکی از مشهورترین کارهای تلویزیون در زمان خود بود و شخصیت هایش حیوان هایی لباس پوش و راست رو با شخصیت انسانی بودند. در آن زمان، در ایران، فیلم دیدن تازه جواز شرعی گرفته بود و برای تربیت نسلی از انسان های انقلابی، کارهای کودکان از کارهای بزرگسالان بیشتر جدی گرفته میشد و این باعث میشد تا انیمیشن مزبور، یکی از مهمترین کارها در جاافتادن صداهای دوبلورهایی باشد که قبل از انقلاب تربیت شده بودند، ولی تقدیر این بود که دوره ی اوج کاری خود را پس از انقلاب و در دهه های شصت و هفتاد و تا نیمه ی دهه ی هشتاد طی کنند. یکی از دوبلورهای این انیمیشن، پرویز نارنجیها بود که به جای یک بز عاقل که پزشک روستا بود صحبت میکرد. آقای افشار تعریف کرد که نارنجیها صدای خاصی داشت و جور خاصی حرف میزد که هر کس او را موقع صحبت کردن میدید شناسایی میکرد او کیست. در زمانی که کارتون پسر شجاع پخش و معروف شده بود، یک بار که نارنجیها در حال رانندگی در خیابان بود، با اتومبیل دیگری که یک خانم آن را میراند، تصادف کرد. نارنجیها سرش را از پنجره ی اتومبیل درآورد و طلبکارانه گفت: «خانم. این چه طرز ترمز گرفتنه؟!» و خانم در مقابل ذوق زده گفت: «اه. آقا بزه! آقا بزه!»

اخیرا که دوبله ی ایران، «پرویز ربیعی» کبیر را از دست داد، به نظر میرسید که حداقل بعضی از مردم، از دهه ی شصت خود زیاد فاصله نگرفته اند. بیشتر منابع خبررسانی رسمی و مردمی که خبر درگذشت استاد ربیعی را نشر و بازنشر کردند، او را با نقش گویی هایش در انیمیشن های قدیمی و روی نقش های کارهای کودکان مثل پدر پسر شجاع، استاد ادر نجار، و پت پستچی شناساندند. این در حالی بوده که پرویز ربیعی، قبل از این که کارتون گو باشد، یک دوبلور جدی فیلم بوده و هم در قبل از انقلاب و هم در بعد از انقلاب، تجربه های پیاپی صحبت کردن به جای نقش های اول و بیشتر دوم فیلم ها و آن هم معمولا جدی ترین نقش ها را داشته است. در دهه ی شصت و اوایل دهه ی هفتاد، به دلیل کمبود فیلم، دوبلورهایی که امروزه بیشتر، به عنوان دوبلور فیلم شناخته میشوند در انیمیشن ها نیز صحبت میکردند که با افزایش فیلم های زنده ی تلویزیون و شبکه ی خصوصی از اواسط دهه ی هفتاد، بسیاری از آنها کم کم از انیمیشن فاصله گرفتنند. مثلا خاطره ی صحبت کردن حسین عرفانی در نقش اسب در کارتون "لوک خوش شانس" را داشتیم که در دوبله ی سری های بعدی آن در دهه ی هشتاد تکرار نشد و یا در همان انیمیشن، نقش آوریل دالتون را حسین معمارزاده صحبت میکرد که لحن به کار رفته توسط او فرسنگ ها از نقش گویی های جدیش در فیلم هایی مثل بروس لی و جنگجویان کوهستان و هانیکو (داستان زندگی) فاصله دارد. با این حال، همین طورکه فیلم ها زیاد میشدند، دایره ی انتخاب مخاطب نیز وسعت می یافت و درنتیجه هیچ کدام از فیلم هایی که در این دوره و حتی با استادانه ترین دوبله ها روی آنتن رفتند به پر مخاطبی و شهرت آثار سابق نشدند مگر بعضی از تبلیغ شده ترین ها مثل ارباب حلقه ها و افسانه ی جومونگ که آنها نیز در ابتدای عصر رواج دیدن فیلم با زیرنویس مطرح شدند و هیچ وقت از نظر دوبله ی فارسیشان اهمیت نیافتند. منوچهر والیزاده که از سال 1384 دوران اوج گیری خود با صحبت کردن در اکثر نقش اول ها را شروع کرد، در مصاحبه با مجله ی فیلم (شماره ی فروردین 1385) گفت که با این که در عمرش بیشتر فیلم گفته است، ولی همه او را با صحبت کردنش در لوک خوش شانس به یاد می آورند و اضافه کرد: «شاید لوک، واقعا خوش شانسی می آورد!» ولی شانس لوک به هیچ وجه بیشتر از شخصیت های کارتون و فیلم دیگر همدوره اش نبود. آنها با یک مظلومیت خاصی و در فضایی مصرف شدند که هنوز عمق فساد صنعت فیلم بر مردم مکشوف نبود. هنوز بیشتر مردم، کلمه ی «سانسور» را نشنیده بودند و نمیدانستند داستان فیلم ها تعدیل و حتی تحریف میشود. مجله ی گل آقا، یک بار در این باره و در بعدی اغراق شده، قصه ی طنزی منتشر کرده بود بدین مضمون که چند جوان ایرانی، آلفرد هیچکاک را در هواپیمایی میبینند و به او میگویند که منظورش از فلان صحنه در فلان فیلم هیچکاک چه بوده است. هیچکاک میگوید دقیقا نمیداند منظور مخاطبین از این قسمت از داستان چیست و وقتی جوان ها به "عمو آلفی" میگویند که داستان از چه قرار است، هیچکاک میگوید که داستان فیلمش این نبوده و بعد داستان اصلی فیلم را تعریف میکند که سراسر دری وری و یک مشت جفنگیات به نظر میرسد. جوان ها به عمو آلفی میگویند که اصلا این داستانی که تعریف میشود را در فیلم ندیده اند و عمو آلفی در پاسخ میگوید: «حق دارید. من هم تا همین اواخر، از تاثیر قیچی و دوبله ی خوب بی خبر بودم.»

در یک کلام، آثار به یاد ماندنی فیلم در دوران اول انقلاب، آنقدر ایرانی شده بودند که ایرانی به سمع مردم رسیده بودند و درواقع یک خیالپردازی ایرانی از خود ایجاد کرده بودند درست مثل داستان های مذهبی و اختراعات اروپایی که در ورود به ایران، کاربرد ایرانی پیدا کرده اند. یادم هست در نوروز سال 1387 وقتی به مناسبت پخش یک فیلم به مدیریت زنده یاد جلال مقامی در برنامه ی سینما4 با او مصاحبه کردند، گفت: نقشی که به خاطر صحبت در آن، « خدا را شکر میکند» جعفر ابن ابیطالب در فیلم «محمد رسول الله» (با نام اصلی "رسالت") اثر مصطفی عقاد است. در این فیلم، جعفر ابن ابیطالب در مقابل نجاشی پادشاه حبشه (با صدای محمد علی دیباج) از اسلام دفاع میکند و میگوید که اسلام و مسیحیت، مکمل همند و نجاشی در جواب، خطی بر زمین میکشد و میگوید: «فاصله ی ما و شما به اندازه ی این خط است.» این، درست حسی بوده که مقامی میخواسته به کارش بدهد؛ مقامی داشته فیلم های یهودیان و مسیحیان را به زبان یک کشور اسلامی برمیگردانده به این امید که به اسلام خیانت نمیکند. اما آنچه تمام آن گونه دخل و تصرف ها را توجیه میکرده است، چیزی بوده که این امید را ایجاد میکرده است؛ یک پندار عمومی درباره ی این که خوشحال کردن مردم یک کار خداپسندانه است. مادرم همیشه به ما میگفت لورل و هاردی هر گناهی که کرده باشند، خدا میبخشد چون اینقدر مردم زیادی را خندانده اند که تمام گناهانشان تحت الشعاع این کار خیر قرار میگیرد و جای آن دو الان حتما در بهشت است؛ همینطور ادیسون که برق را به مردم داد، اگر اعمال و اندیشه های غلطی هم داشته بوده باشد، در مقابل کمکی که نیروی برق به مردم کرد، آب میشوند و او قطعا الان در بهشت است. نیرومحرکه ی چنین فکری، طبیعی دانستن اشتباه از سوی مردم است که در دوران بیسوادی عمومی، بهتر درک میشد و ضرب المثل های فارسی توجیهش میکردند. مثلا این که از قدیم گفته اند: «گل، بی خار نمیشود» و یا «چراغ محمدی، شرار ابولهبی دارد.» یعنی طبیعی است که هر چیز خوبی، جنبه های ناخوشایندی هم داشته باشد.

امروزه گسترش ایدئالیسم، باعث کمرنگ شدن این ضرب المثل های خوشبینانه شده است، ولی این هم شاید خودش خبر از برجسته تر شدن گل نسبت به خار دارد و این که ساقه ی خارداری که گل را تولید و تا زمان رشدش از آن مراقبت کرده است، دیگر کار خودش را کرده و حالا باید گل را چید و هرچند خطر خلیده شدن دست توسط خار را به جان خرید تا گل از خار جدا شود. درواقع از این تشبیه میتوان این نتیجه را گرفت که گل، محصول خار است و بدون پذیرش قبلی آن جنبه های فعلا ناخوشایند، امکان پذیرش فعلی خوبی وجود نداشت. اگرچه این مسائل، از دایره ی توجه ایدئالیست های امروزی در ممالک بنیانگذار این ضرب المثل ها به دورند، ولی در غرب، مدتی است که مورد توجه روانکاویند.

"فراستی چاد" روانکاو مینویسد که شهرت یافتن ناگهانی و جنجال آفرین فرویدیسم، نقش مهمی در به روز شدن اعتقادات قبلی درباره ی جنون به مفهوم جن زدگی داشت. چون اهمیت زیادی که فروید به محتویات ناخودآگاه و نیروهای ناعقلانی آن به عنوان موجوداتی که میتوانند ذهن انسان را تسخیر کنند و وادار به انجام کارهایی برخلاف صلاحش نمایند، پایه ی کار بعدی او در «موسی و یکتاپرستی» درباره ی اثبات ریشه گرفتن خدای یهود و دیگر خدایان از ناخودآگاه ناعقلانی بشر شد و این کار، به نوبه ی خود، به نظریه ی «ذهن دو مجلسی جینز» میدان داد که نشان میداد در دوران باستان، مغز انسان به گونه ای کار میکرد که القائات ناخودآگاهش را نجواها و الهام هایی از سوی موجوداتی ناشناخته نشان میداد و طرف فکر میکرد خدایان دارند با او حرف میزنند. فروید و جینز، هر دو تحت تاثیر دیدگاه داروینی درباره ی ریشه داشتن انسان در میمون و تکامل تدریجی مغز انسان از مغز حیوانات قرار داشتند و با این پیشفرض، بساط ذهن آدمی را کاملا غریزی ارزیابی کرده بودند. در این صورت، سوالی پیش می آید که میل انسان به خوبی از کجا پیش می آید؟ دراینجا تکامل نظریه ی فروید توسط ژاک لکان بسیار مهم میشود. چون او میگوید ناخودآگاه یک چیز ثابت نیست و مدام توسط فضای عمومی جامعه بازسازی میشود. بنابراین قوی ترین محتویات ناخودآگاه، مطالبی هستند که در سطح جامعه بیشتر تکرار میشوند و به سمع و نظر فرد میرسند. این باعث میشود تا قوی ترین نیروهای حاکم بر جامعه که بیشتر از همه خود را تبلیغ میکنند، تاثیر گذار ترین افراد و درواقع جانشین خدایان در خود-کنترلی ناخودآگاه فرد به عنوان برده ی اینان باشد. پس سرمایه داران و نیروهای سیاسی-اقتصادی-علمی خدمتگذار آنان، جانشینان نفیلیمی میشوند که در افسانه های یهودی-مسیحی، انسان ها را به بردگی خود درآورده بودند و امروزه گاها لغت آنوناکی جانشین عنوان نفیلیم میشود. آنوناکی ها خالقین بشر هستند درحالیکه تورات، خالق بشر را یهوه خدای یهود میشمرد که اتفاقا خدای سرمایه داران مزبور است. بنابراین اینجا تاثیر نوعی بازگشت به مرقیون و غنوصیان را می یابیم که یهوه را با دمیورگ خالق جهان مادی تطبیق میکنند که خدای اصلی نیست ولی از نور ایزدی برای جان بخشیدن به ماده ی بیجان استفاده کرده و درنتیجه باعث شده است که در حد نهایی تجسم اراده ی ایزدی در موجودات زنده یعنی انسان، نوعی مقاومت در مقابل غریزی بودن و مادی بودن محض و بنابراین نوعی میل به خوبی به وجود بیاید.:

“stolen history and psychoanalysis”: Frosty chud: stolen history: 17 nov 2022

بر این اساس، فرض میشود آنچه بر ذهن بنیادین بشر حکومت میکرده است، نه ستایش خوبی اخلاقی، بلکه ستایش قدرت بدنی و توانایی در کشتن باشد، همانطورکه بستر غریزی حاکم بر جامعه ی شکارچی اولیه ی انسان و پرستش رهبران جنگجوی قبیله نشان میدهد. ما در مرکز مقدس اسمی یهوه در فلسطین اشغالی هنوز میبینیم که دو دسته آدم همدیگر را میکشند و خود را اینطور توجیه میکنند که هر کس در جنگ و کشتن پیروز شود، یهوه طرف او است. با چنین خدایی که بدبختانه اکنون تمام مذاهب دنیا را به تسخیر خود درآورده است، شما فقط وقتی میتوانید خوبی را در دنیا بگسترانید که در مذهب یهوه نفوذ کنید و آن را بدل به ساقه ی خارداری کنید که درنهایت گل میدهد. اما این کار شما جواب خواهد داشت، چون نیروی سرمایه داری که از غریزی زیستن محض انسان ها و مقابل هم قرار دادن آنها سرمایه و قدرت می اندوزد و بر اساس قانون یهوه که طرف پیروزترین و پولدارترین افراد است، خود را مقدس نشان میدهد، علیه شما خواهد شد. او خود بزرگترین عامل سرکوب نیروی خوبی دوست درون انسان ها بوده است و بعد از این هم سعی میکند ثابت کند که این نیروی خوبی که به «روح» نسبت داده میشود وجود ندارد و انسان فقط یک جانور گوشت و خون دار و از بدترین نوع خود است که بدون اطاعت از قوانین جامعه ی تحت اداره ی پولدارهای مقدس، چیزی به جز یک وحشی همنوع کش بالفطره نیست.

ران رابرتز از اعضای انجمن روانشناسی بریتانیا در فصل اول کتاب «روانشناسی و سرمایه داری» این رویکرد را پاشنه ی آشیل روانشناسی مدرن میداند. چون به گفته ی او سایکولوژی به معنی روان شناسی، درحالی علم محسوب میشود که باید چیزی (روان) را بشناسد که به لحاظ علمی، قابل تعریف و توضیح نیست و تا به الان هم تعریف جامع و همه پسندی از آن ارائه نشده است و بنابراین از نظرگاه پوپری محبوب سرمایه داران بنیانگذارش، فقط میتواند شبه علم باشد. ولی آن علم است چون با همان پایگاه اشرافی پرست بقیه ی علوم رشد کرده که به همت فرانسیس گالتون، پسرعمه ی چارلز داروین، در قالبی تحت عنوان علم تجربی، روی بنیان داروینیسم در مفهوم تعریف انسان به یک حیوان تحت سیطره ی «قانون جنگل» (حق با قوی تر است) قرار گرفته اند تا جامعه ی انسانی را بر اساس «داروینیسم اجتماعی» بازتعریف کنند. طی این عملیات، خصوصیات حاکم بر جامعه ی ایدئال سرمایه داری و افراد تحت کنترل آن، توسط روانشناسی تبدیل به وضعیت معمول «سرشت فرد» میشوند و به همه ی اعصار و دوران های تاریخ فرافکنی میشوند و تاریخ به گونه ای تنظیم میشود که به نظر برسد سرمایه داری، برایند ایدئال خصوصیات نفع پرستانه ی مردم قدیم و حد ایدئال رشد و تکامل بشری است. منتها در حالی که اینها به صورت کلامی در حد حقایق پذیرفته شده توسط نوآموزان روانشناسی باقی میمانند، در سطح اجتماعی، بدون این که به زبان بیان شوند، به صورت عملی به جامعه آموخته میشوند. به گفته ی رابرتز، بزرگترین گناه فروید از نظر روانشناسان رسمی، علمی نبودن روانکاوی او نبود که در این صورت، هیچ یک از دو نوع روانشناسی رسمی و روانکاوانه علمی نیستند، بلکه این بود که با عمومی کردن نظریات روانشناسی، بنیاد غیر انسانی آن را در سطح جامعه آشکار کرد و با جار زدن تعریف روانشناسی از انسان به عنوان حیوانی داروینی، تناقض آن را علنی کرد. فروید مدعی بود که همه ی انسانها به نوعی بیمار روانیند چون تحت سرکوب و نفوذ ناخودآگاهند، ولی این فقط وقتی میتواند معنی داشته باشد که روان، چیزی جدای از سطح حیوانی تعریف انسان معنی داشته باشد و وقتی ما انسان را حیوان محض تعریف میکنیم، متوجه میشویم که بیشتر انسان ها به هیچ وجه نفس گسیخته تر و آزاردهنده تر از بیشتر حیوانات نیستند و با این مقایسه، ما اصلا نمیتوانیم هیچ انسانی را بیمار روانی بدانیم.

رابرتز در فصل سوم کتابش با عنوان «سرمایه داری و سلامت روان» به یکی از مشخصات جامعه که کیفیت ذهن سازی را ممکن میکنند یعنی الیناسیون یا از خودبیگانگی توجه میکند. او این فصل را با این دو نقل قول شروع میکند:

«روانشناسی دانشگاهی و تجربی مدرن، تا حد زیادی علمی است که با انسان بیگانه شده سر و کار دارد که محققان بیگانه شده آن را با روش های بیگانه شده و بیگانه کننده مورد مطالعه قرار میدهند.» (فروم، 1973)

«خصوصی سازی استرس، بخشی از پروژه ای بوده که هدف آن، نابودی تقریبا کامل مفهوم امر عمومی بوده است؛ مهمترین چیزی که سلامت روانی، اساسا بسته به آن است.» (فیشر، 2011)

و ادامه میدهد:

«اگر بخواهیم مجموعه ی روابطی را که بین نظام تولید، توزیع و مبادله ی سرمایه داری و رفاه سوبژکتیومان وجود دارد، به طور رضایت بخشی در نظر بگیریم، نه تنها باید نحوه ی تاثیر این نظام بر سلامتمان بلکه مقولات مفهومی را نیز بررسی کنیم که برای درک حالات سوبژکتیو خود از آنها بهره میبریم. دسته ی دوم مقولات که از روانپزشکی و روانشناسی به ما ارث رسیده، نه فقط عمدتا مسئول سردرگمی قابل توجهمان در مورد چگونگی تاثیر زندگی درون نظام سرمایه داری بر ما است، بلکه همچنین عامل سردرگمی مداوممان درباره ی آن چیزی است که معمولا سلامت روان نامیده میشود. قبل از این که ببینیم چگونه چارچوب پزشکی روان شناختی مسلط برای درک سلامت روان (همانطورکه در راهنمای تشخیصی و آماری اختلال های روانی تقدیس میشود؛ کتابی که به اختصار به DSM مشهور است و زمان نوشته شدن این کتاب، ویراست پنجم آن منتشر شده)، در خدمت پشتیبانی و تقویت نظام سرمایه داری است، اول باید دیدگاهی را در مورد بهروزی بالقوه و بالفعلمان بررسی کنیم که به ذهنیت نظام سلامت روان فعلی آلوده نشده است و مشکلات موجود در آن را روشن میکند. این دیدگاه، بیگانگی است. "بیگانگی" اصطلاحی است که به خوبی فهم نشده، اما اغلب درباره اش بحث و گفتگو میشود؛ هرچند نه در روانشناسی. مارکس اولین بار پیشنهاد استفاده از آن را در کتاب دستنوشته های اقتصادی و فلسفی در پاسخ به یکی از سوالات اصلی –اگر نگوییم اصلی ترین سوال- داد که به نظر او هنگام تلاش برای درک وضع بشر با آن روبرو میشویم: چرا ما در ستم بر خودمان مشارکت داریم؟ مارکس بیگانگی را شکلی از غریبگی با طبیعت انسانی در ذات ما میدانست؛ بی بهرگی از امکانات موید زندگی در ذات وجود. از نظر مارکس، در جامعه ای قشربندی شده از نظر اجتماعی که در آن ابزار تولید در دستان یک طبقه (سرمایه داران) است به زیان اکثریت قاطع جمعیت که کارگر (واقعی یا بالقوه) هستند، برای همه بیگانگی اجتناب ناپذیر میشود. از نظر مارکس، هم سرمایه دار و هم کارگر از انسانیت بنیادین خود بیگانه شده اند و شکل این بیگانگی، همزمان خود را در چندین گونه ی متمایز مینمایاند که همه ی این اشکال بیگانگی، تاثیر قابل توجهی بر این دارند که روانشناسی به مثابه رشته، چگونه بیگانگی را تداوم میبخشد و در خدمت منش سرمایه است. مسلما اساسی ترین شکل این بیگانگی، بیگانگی از خود است که به موجب آن، فرد این حق را از دست میدهد که خودش را مولف/گرداننده ی اعمال خویشتن در نظر بگیرد. تصورش دشوار نیست؛ شخصی را فرض کنید که خواسته های رئیس خود را در خط مونتاژ برآورده میکند، یا متن تبلیغی یک شرکت را از یک مرکز تلفن میخواند و وظیفه شناسانه از دستورات مافوق خود برای فروش هر چیزی از پنجره ی دوجداره گرفته تا بیمه ی عمر به لشکر مشتریان بی میل، اطاعت کند. در جوامع سرمایه داری پیشرفته، این بیگانگی اکنون به حرفه های به اصطلاح فکری، سرایت کرده است؛ برای مثال برنامه نویسان رایانه ای، کدهای سیستم عامل ماشین هایی را مینویسند که برای کشتن یا نقص غضو طراحی شده اند؛ یا دانشگاهیانی که مجبورند طرح های توجیهی بی پایانی برای بهبود کسب و کار شرکت ها بنویسند تا بتوانند از عهده ی تامین هزینه های زندگی برآیند. این بیگانگی از خودمان، همراه با بیگانگی از کار و بیگانگی اقتصادی ناشی از آن است. ظرفیت ما برای کنش کاملا خودآیین، مطابق با طبیعت مهرورز و خلاق ذاتی ما تحت شرایط بازار در همه جا حاضر، تبدیل به فعالیتی برنامه ریزی شده میشود. این امر نه تنها به امکان تعامل ما با کار به شیوه ای که از نظر روانشناسی رضایتبخش باشد صدمه میزند، بلکه ما را از داشتن هر گونه حق اظهار نظر درباره ی نحوه ی استفاده از محصولات کارمان محروم میکند. با این حال، دراینجا مشکلی اساسی در عملکرد نظام سلامت روان وجود دارد. بر اساس قواعد فعلی، فرد قرار نیست متوجه شود که بیگانه شده است و اقداماتش از جای دیگری هدایت میشود. اگر شخصی در لحظه ای از آگاهی ادعا کند که عروسک خیمه شب بازی است و صرفا مکانیکی و مطیعانه به دستورات "بیگانه" پاسخ میدهد و بگوید بدنش درواقع پوسته ای خالی است که به دست قدرت های بیگانه ی خارجی کنترل میشود، احتمالا به نزدیک ترین مرجع روانپزشکی احضار شده و گفته میشود که ارتباطش را با واقعیت از دست داده، مبتلا به اسکیزوفرنی پارانویید شده و باید تحت درمان قرار گیرد. اگر واقعیت ارتباط اعمال خود شخص با نیروهای گسترده تر قدرت به آگاهی او نفوذ کند و به خاطر این آگاهی، نشانه هایی از پریشانی مشهود در او پدیدار شود، احتمال حبس روانپزشکی حتی بیشتر افزایش می یابد. احتمال این که چنین ادعاهایی (اظهارات بیانگر وضع نامناسب فرد) چه بسا درواقع توصیف دقیقی ولو همراه با استعاره از رابطه ی کنونی فرد با جهان گسترده تر و نظام تولید مسلط باشد، به سادگی قابل بررسی نیست. بیش از 70سال از زمانی گذشته که اریک فروم روانکاو (1942) اظهار داشت ما اعتقاد داریم که "از منافع شخصیمان انگیزه میگیریم و در عین حال" زندگیمان "به اهدافی اختصاص یافته که متعلق به خود ما نیستند." این احساسات ظرفیت خود را برای ایجاد مزاحمت حفظ میکنند اما در جریان اصلی روانشناسی بدون بحث باقی میمانند و حتی در حاشیه ی آن به ندرت مورد توجه قرار میگیرند. دامی بسیار کارآمد برای حفظ این توهم که نظام فعلی به نوعی توسط طبیعت نظم و نسق یافته و اصلا قابل چون و چرا نیست و بنابراین بدون چالش باقی میماند. بیگانگی ما از خودمان و کار با پیشرفت رو به جلو فناوری همراه شده است. همانطورکه مارکس اشاره کرد، تولید صنعتی متناسب با کار ماشین ها سازماندهی شده و در چنین نظامی، کارگر انسانی به موضوعی فرع بر ماشین تبدیل میشود: چرخ دنده ای در تولید دقیق و ساعت وار کالاها برای استفاده و خواست، اما نه نیاز. نتیجه ی منطقی این است که ما خودمان به طور فزاینده ای به ماشین شبیه میشویم. ما نه تنها تحت نظام های معاصر بازنمایی علمی –که خود تابع سرمایه داریند- طوری نظریه پردازی و شیء انگاری شده ایم که چیزی نیستیم جز ماشین های زیست شناختی و بیوشیمیایی، بلکه بدتر از آن، فعالیت های روزمره مان، ویژگی ها، تمایلات، ناتوانی ها، افکار و کارهای خلاقانه (درواقع خصوصی ترین جنبه های زندگیمان) در بازار آزاد به عنوان سرگرمی فروخته میشوند و ما عملا تبدیل به کالا شده ایم. امروزه شاهد ظهور ژانر جری اسپرینگر در برنامه های روزانه ی تلویزیون (زیرمجموعه ای از برنامه های زنده به طور اعم)، ایکس فاکتور، صنعت جنسی در حال گسترش چند رسانه ای جهانی، دوست یابی اینترنتی و رسانه های اجتماعی هستیم؛ بگذریم از این که بخش وسیعی از جمعیت به امتداد گوشت و خونی تلفن های هوشمند خود تقلیل یافته اند. هرچه "گوشی هایمان" هوشمندتر میشوند، ما خرفت تر میشویم: زائده ای بر ماشین. بیگانگی و دررفتگی از خود، لزوما یعنی بیگانگی و دررفتگی از دیگران. همان طور که رابطه ی ما با خودمان به مثابه دارایی تجاری، برونی سازی و شیء انگاری میشود، توانایی تعریف روابط خود با سایر افراد را نیز از دست میدهیم. روابط اجتماعی سرمایه داری، همان گونه که اریک فروم با فصاحت شرح داده، افراد دیگر را نیز به اشیاء تبدیل میکند. ارزش ذاتی آنها در مقام انسان، به ارزشی تبدیل میشود مبتنی بر نحوه ی استفاده از آنها. هر کسی باید قیمت و کاربرد داشته باشد. آنها فقط به عنوان اشیائی که باید "مصرف" شوند و ما را راضی کنند، ظاهر میشوند. روانشناسی مدرن در خدمت ایدئولوژي فراملیتی ابرسرمایه داری است و به این تصویر بیگانه از خودمان بسیار دامن زده است. این گونه است که انسان ها به عنوان مخلوقات بدنمند، متفکر، حساس، مهرورز و دارای تجربه، مالامال از حس خویشتن خود، همه در جریان اصلی نظری و عملی این رشته (روانشناسی) ناپدید شده اند؛ شوکی که هر نسل از دانشجویان روانشناسی باید به سرعت با آن سازگار شود. شخص به مثابه مرکز تجربه، با حذف شدن از موضوع علوم رفتاری، جای خود را به "زامبی" داده است که دانیل دنت فیلسوف (1992) این گونه توصیفش میکند: زامبی "از نظر رفتاری غیر قابل تمییز" از یک "انسان عادی" است. این امر به روانشناسان کمک میکند هم از رمز و راز ازلی آگاهی –که گفته میشود "بزرگترین مشکل ماتریالیسم" است (شلدریک: 2012)- بگریزند و هم به تمجید بی وقفه ی خودکار شدن همه چیز ادامه دهند. پس درحالیکه همدیگر را در راه قدرت بازار مصرف میکنیم، زامبی ها و پسرعموهای خوناشامشان، در همه جا از برنامه های تلویزیونی آخر شب گرفته تا خیابان های محلی، در نظم و قاعده ی مشوش کننده ای از دنیای نامردگان سر بر می آورند. این استعاره ای مناسب برای نحوه ی ارتباطی است که تشویق میشویم با هم داشته باشیم. این بینش آخرالزمانی، وجود انسان ها را به جماعتی سریالی تقلیل میدهد که بیرحمانه در یک تنازع بقای داروینی جاودانه با هم رقابت میکنند: گروهی اساسا سازمان نیافته و ضد اجتماعی که به سوی مصرف رانده میشود و هر کسی را که سر راهش قرار میگیرد فرو می بلعد؛ دقیقا مانند کارگزاران در پس نظام مالی که بیکن (2005) تحت عنوان جامعه ستیزان شرکتی افشایشان میکند. ما امروزه در غرب به معنای واقعی و همچنین مجازی کلمه، همان چیزی هستیم که میخوریم. ما تبدیل به شکل بیگانه شده ی شخصیت حقوقی شرکت شده ایم.» ("روانشناسی و سرمایه داری": ران رابرتز: ترجمه ی روژان مظفری: نشر شوند: 1402: ص56-51)

موقعیت شغلی که ما را بیگانه میکند امرکننده و ایجاب کننده ی موقعیت ما در سلسله مراتب شغلی ممکن تا رسیدن به رهبران کشورها و بلاخره جهان است و این افراد را در جایگاه سابق اجنه ای نشان میدهد که ما را مسخ و از خود بیگانه میکردند. همانطورکه دیدیم، رد این موجودات تا آنوناکی های آکدی ردیابی میشود و در بین آنوناکی ها خدای آب ها به نام حئا کسی بود که از طرف انلیل مامور شد انسان را بیافریند ولی چیزی از خود در انسان گذاشت تا همیشه آماده ی طغیان علیه نیروهای انلیل زورگو باشد. از طرفی حئا دراینجا جانشین فرشته ی خدمتگذاری نیز هست که از طرف یهوه مامور ساختن گل انسان بود. به همین دلیل، انسان ها هیچ وقت مطمئن نبوده اند که یهوه به جای حئا دوست انسان است یا به جای انلیل، فرمانروای زورگوی او.

برداشت های معمول از یهوه به عنوان یک خدای انسان دوست، محصول شاخه ی کژرو مکتب او یعنی مسیحیت است که در آن، یهوه به شکل انسان مهربانی به نام مسیح بر زمین هبوط میکند. انتساب روز خورشید در هفته یعنی یکشنبه به مسیح و برابر کردن سالگرد تولد او با سالگرد تولد سول اینویکتوس خدای خورشید رومی، امکاناتی برای برابر کردن او با حئا ایجاد میکند. چون حئا در مقابل خدایی که از پهنه ی آب ها می آید، قابل تطبیق با اوآنس است که پیامبری بوده که به شکل یک هیولای دریایی نیمه انسان از دریا برآمده و تمدن را به کلدانی ها آموخته است. حئا در جهان یونانی-رومی بیشتر کارکردهای خود را به پوزیدون خدای دریا داده که منشا موفقیت ها و نکبت های دریانوردان است. اما تمدن آموزی با سفر در دریا از ویژگی های کابیری ها یا خدایان کشتی ران است که سفرهای دریاییشان با سفرهای دریایی آمون رع خدای خورشید با قایق آسمانی (صورت فلکی سفینه) در دریای آسمان بنا بر اساطیر مصری قابل تطبیق است. سفرهای اولیس یا ادیسه طی سرگردانیش در دریا هم میتواند انعکاس دیگری از همین سفرها باشد. چون نام اولیس احتمالا تحریفی از هلیوس یا خورشید است. بعضی از خطرهای این سفر مثل برخورد با غول آدمخوار در جزیره، یادآور افسانه های سندباد بحری در بین دریانوردان بصره اند. اتفاقا نام سنباد یا سندباد، تحریف عنوان "سین بار" یا "سنوار" به معنی فرزند سین/سوئن برای شمش یا شمس خدای خورشید است که پسر سین خدای ماه شمرده میشده است. سین، با تصویر شدن به صورت یک مرد ریشو بسیار به تجسم یهوه نزدیک است. با این حال، او تجسم های زنانه هم دارد که در بین آنها هم مدل های بهشتی چون دایانای آسمانی وجود دارد و هم صورت های جهنمی چون هکاته الهه ی جادوگران. هکاته که از هل یا دوزخ به جهان ما وارد میشود به لحاظ اسمی با حقات الهه ی دریایی مصری قابل تطبیق است. حقات موکل سفرهای دریایی نیز بوده است و ارتباط آب با او ناشی از تاثیر ماه بر جزر و مد آب است. دقیقا تجسم آبی الهه ی ماه است که به مسیح ربط پیدا میکند چون نام ماریا یا مریم برای مادر عیسی مسیح، با کلمه ی "ماری" به معنی دریایی مرتبط است. ونوس الهه ی سیاره ی زهره نیز از دریا پدید آمده و "استلا د ماری" یعنی ستاره ی دریا نامیده میشود چون تجسمی از دریا در مقام الهه است. برای تولد یک نوزاد انسان، ده ماه قمری زمان نیاز است و اگر مسیح را چنین نوزادی و در مقام شکل تکمیل شده و نهایی یهوه به حساب آوریم، در دریافت قمری یهوه، 10 عدد رشد و تکمیل خواهد بود. در کابالا یا عرفان یهود، بر همین اساس، ده سفیروت به نشانه ی مرحله های یهوه تعیین میکنند و آنها را به صورت قطر یک دایره درمی آورند که این دایره با قطر تصویر شده روی آن، عدد he عبری با صدای "ه" را میسازد. عدد ابجد "ه" 5 است و وقتی قطر آن را به جای دایره دو نیمه میکند، آن را در 2 ضرب میکند و عدد 10 را میسازد که هم عدد تکمیل است و هم عدد ابجد حرف "یود" یا "ی" که نشان اصلی نام های یهود و یهوه است. دوگانگی مربوطه در دایره ی یهوه، همان دوگانگی مرد و زن و نزدیک به دایره ی دوگانه ی یین و یانگ چینی به نشانه ی دوگانگی نیروهای مذکر و مونث حاکم بر گیتی است که اینجا به دوگانگی نرینه و مادینه ی خدای ماه تعبیر میشود. مسیح نتیجه ی جفتگیری جنبه های مذکر و مونث یهوه است همانطورکه در مصر، هورس یا خورشید جدید، نتیجه ی حامله شدن ایزیس الهه ی قمری به جادوی تحوت خدای قمری به روح ازیریس یا خورشید متوفی در غروب پیشین است و بنابراین مسیح پسر مریم، همان مسیح پسر جنبه ی مادینه ی یهوه است که این جنبه ی مادینه را یهود به نام خوخمه میشناسند. به مانند نیروی یین چینی، او نماد جنبه ی مادی کیهان و نماد ماده ی اولیه ای است که خالق در آن، دست به آفرینش میزند و کاملا برابر با تهاموت الهه ی مادر کلدانی است که هم تجسمش آب های هاویه و متظاهر به یک اژدهای دریایی است و هم جسدش ماده ی اولیه ی خلقت جهان کنونی میشود. با این حال، در کابالا او بخشی از خدا است و ازاینرو است که یاهو بیشتر یهوه نامیده میشود تا نامش ترکیب یاه با حوا و اینچنین دوجنسه باشد چون این حوا همان همسر آدم ابوالبشر و مادر انسانها است و آدم نیز تجسم جنبه ی نرینه ی یهوه یعنی یاه شمرده میشود. این دوگانگی به اندازه ی ماه در خدای زهره هم دیده میشود که همزمان هم عاثتر مذکر است و هم عشتاروت یا عیشتار مونث. مادر گیتی به تنهایی نور خلقت ندارد و ازاینرو قسمت تاریک ماه را نشان میدهد درحالیکه نور خورشید در قسمت روشن ماه ذخیره شده است و همان تحوت است که نور ازیریس را وارد رحم ایزیس میکند. مین رو است که هم ازیریس و هم ایزیس، به گاو تشبیه میشوند که به خاطر شکل هلال مانند شاخ هایش، یک جانور قمری است. ارتباط این ایزدان قمری، همان ارتباط عشقی تموز و عیشتار، یا آدونیس و ونوس دو جنبه ی مذکر و مونث خدای موکل رشد گیاهان نیز هست که درنهایت در رابطه ی شبیه ترین خدای یونانی به یهوه یعنی زئوس با همسر یا نیمه ی مادینه اش هرا فرافکنی میشود. نور، نشاندهنده ی اختیار و آگاهی است که به پیکره ی چیزی کاملا مخالف خود وارد میشود تا به شکل جدیدی متولد شود و اینجا است که برجسته شدن نام ماریا در میان نام های مختلف الهه اهمیت می یابد. نام "ماریا" به صورت "مایا" کوتاه شده و بزرگترین برجستگی فلسفه ی آن در مذهب هندوئیسم مشاهده میشود. مایا الهه ی توهم است و در همین قالب، یکی از محبوب ترین الهگان هندو است و این محبوبیت درحالیست که ارتباطش با توهمات این دنیایی قطعی است و نامش در زبان های هندی، به معانی پرده و پوشش و توهم به کار میرود. کلمه ی مایا که در روم نیز به صورت اسم الهه ی ماه "می" کاربرد دارد دوپهلو است چون با توجه به معنی دادن ma به مادر در یونانی و نامیده شدن خود ماه در آن زبان به ma میتواند هم معنی مادر-یاه بدهد و هم معنی یاه ماه یا یهوه ی قمری. در اساطیر یونانی-رومی، مایا مادر هرمس یا مرکوری خدای عقل است که موکل سیاره ی عطارد است و در هند نیز سوما خدای ماه، پدر بودا خدای سیاره ی عطارد است و لغت بودا در هند به معنی به روشنبینی رسیده و مبنای مذهب بودایی است. در بین بوداییان، نام بودا معمولا برای گئوتمه سیذارتا استفاده میشود که نام مادر او مایا است. همانطورکه عطارد به جایگاه شب ماه تعلق دارد دوگانگی دو نیمه ی روشن و تاریک ماه را در او نیز میبینیم و اینطوری است که عصایی به نام کادوسئوس در دست هرمس قرار میگیرد که دو مار به نشانه ی تضاد در وحدت به آن پیچیده اند. این فرزند ستاره ی وقتی خورشیدی میشود که مار تاریکی که همان مار فریب دهنده ی آدم و حوا در باغ عدن و معادل شیطان رجیم است به جای نیمه ی تاریک از آن حذف شود و فقط نیمه ی نورانی ای به جا ماند که به صورت خورشید تابان رشد کند. در ترجمان انسانی این حالت، ما مابه ازای قهرمان خورشیدی را داریم که جانشین قدرت های قمری میشود و همانطورکه خورشید با روز به شب پایان میدهد و ماه را محو میکند، او نیز در مقام منجی و مسیح، عصر هرمافرودیت ها یا انسان های دوجنسه با کارکردهای مخلوط مرد و زن را پایان میدهد و محو میکند و ماه را به صورت یک خدای کاملا مذکر در حد و اندازه ی یهوه به عنوان پدر خود معرفی و مقدس میکند چون او مذکر است و یهوه باید از روی او سنجیده شود و این یهوه ماه است دقیقا به این خاطر که ماه در روز دیده نمیشود و یهوه نیز نامرئی است و کسی او را نمیبیند. این تکه ی اخیر دقیقا بر روی یک سری باورهای قبلی استوار شده که بر اساس آنها خداوند همه ی موجودات را آفریده و خود به هیچ موجود فیزیکی ای شبیه نیست. بدین ترتیب است که در کتاب مقدس ازجمله در عهد عتیق یهودی، گاهی یهوه خصوصیات قمری دارد و گاهی خصوصیات شمسی؛ چون تمام تفاسیر قمریش محصول یک بازنگری شمسی و بنابراین مسیحایی است. دقیقا تفسیر شمسی اصلی است که باعث میشود یهوه در آتش تجسد کند و در بوته ی سوزنده و بعدش کوه آتشفشان خود را به موسی نشان دهد و گوشت قربانی را برایش بسوزانند چون در آتش معبد آشکار میشود. چون آتش نسخه ی زمینی خورشید سوزنده است همانطورکه مسیح نسخه ی زمینی یهوه است. بنابراین این دقیقا یهوه نیست که پدر مسیح است بلکه به همان اندازه مسیح یا بهتر است بگوییم کلیسای او به وجود آورنده ی مفهوم یهوه و ازاینرو پدر او است. این بیشتر به خاطر این است که مادر مسیح، خود جزوی جدایی ناپذیر از یهوه ی اولیه است و این مادر همان عیشتار آشوری است که به «ام ابیها» یعنی مادر پدرش مشهور بوده است. تفسیر این لقب غامض، به هماهنگی الهه در مقام بخش فیزیکی جهان با مادر-زمین برمیگردد. خورشید در هنگام مرگ در افق زمین فرو میرود و این همان ازیریس است که به کالبد همسرش ایزیس وارد میشود تا فردا به صورت هورس از رحم او از نو متولد شود. در شکل کلی تر، هورس به کالبد همسرش هاثور که همزمان الهه ی زمین، ماه و زهره است وارد میشود و فردا از نو از او متولد میشود و بنابراین هاثور هم همسر او است و هم مادر او. اما به جز این، الهه دختر خدای خورشید هم هست چون در شب تاریک، زمین و آسمان از هم قابل تشخیص نیستند و زمین وقتی آشکار میشود که خورشید به او بتابد و او را پدید کند. بدین ترتیب، قهرمان خورشیدی در فرم کیهانیش میتواند به وجود آورنده ی قانونی کیهان هم باشد و اجازه داشته باشد که بگوید جهان باید چگونه باشد و بر جهان قبلی که شبی و روزی در قبل از آن شبند خط بطلان کامل بکشد. به همین دلیل است که بنا بر فلاحه النبطی یا کشاورزی نبطی، قوثامی یا قطامه افسانه های عتیق بابلی ها و خدایانشان را از بت ماه دریافت میکند چون ماه همزمان نشان شب یا دوران سپری شده ی خدایان نیز هست و از آن جالبتر این که بعضی اصحاب کلیسا برای انکار نبوت خدایان دروغین، بت ماه قوثامی را مجسمه ی مریم مقدس میخوانند چون در اسناد خودشان، مرتبا مریم مقدس با ماه تطبیق میشود. بدین ترتیب، پدر-مادر دوجنسه ی وضع موجود، همزمان دشمن او نیز هست که به دست او سرنگون شده است و شب در مقام نیمه ی تاریک ماه، نه فقط مادر خدا، بلکه برادر او که در مقام تاریکی با نیمه ی روشن و خورشیدی خود ستیز دارد نیز هست؛ همان سوت-تایفون دشمن هورس و ازیریس بنا بر اساطیر مصری. پس اگر قهرمان خورشیدی شکست بخورد و مکتبش افول کند، آنهایی که میخواهند او را با شب محو کنند، دقیقا میدانند که باید همان شبی را برایش تدارک ببینند که خودش تعریف کرده است.:

“the secret doctrine” by h.p.blavatsky: v1: book2, chap9

یک نکته ی مکمل بر این نظرات، این است که مطابق افسانه ای مشهور، کادوسئوس عصای هرمس، در ابتدا در دست آپولو خدای خورشید بود و آپولو آن را در ازای دریافت سازی که هرمس کودک از لاک لاک پشت درست کرده بود به هرمس داد. این به نوعی تحویل دوگانگی به نسخه ی اولیه ی خدای مسیحایی توسط خدای خورشید را نشان میدهد و این که قهرمان خورشیدی خود تشخیص داده که شب جانشینش توسط چه کسی اداره شود. اتفاقا تحوت عاقل و جادوگر هم با هرمس و مرکوری یکسان دانسته میشده است. اما در ازای آنچه هرمس تحویل آپولو میدهد و بدین سان نسبت آن با عقل را مخدوش میکند هنر است که یک مقوله ی جمع کننده ی آدم ها است؛ درست مثل ادوات بیگانگی جمعی عصر مدرن و همانطورکه در مورد آثار هنری دوران اولیه ی انقلاب ایران هم دیدیم اثر یکسانی بر همگان نمیگذارد. این رابطه در میان خدایان هنرانگیز بیش از همه در دیونیسوس منعکس شده است که اتفاقا برپاسازنده ی تئاتر به عنوان ریشه ی صنعت فیلم نیز هست. دیونیسوس به عنوان فرزند زئوس از یک زن زمینی با توجه به رابطه اش با شراب، ارتباط نزدیکی با مسیح دارد ولی از آن مهمتر این که او ایزد شهید شونده است و قاتلینش تیتان ها همان قومی هستند که زئوس در هنگام رسیدن به قدرت، به دورانشان پایان داد و حکم نفیلیم از بین رفته به دست یهوه را دارند. بنابراین مرگ و رستاخیز دیونیسوس، به اندازه ی مرگ و رستاخیز هورس، با پیدایش جهان ما توسط مسیح مرتبط است. نیکول هولنیش در یادداشت جالبی درباره ی ارتباط دیونیسوس با روانشناسی مینویسد:

«سوزان رولند در سخنرانی مهیج خود در مورد دیونیسوس و قدرت فرارشته‌ای را با این سخن آغاز کرد که تغییر جامعه مستلزم تغییر ایده‌های ما در مورد آموزش، به‌ویژه در مورد رشته‌ها است. خدای یونانی دیونیسوس، که شاید بیشتر به عنوان خدای برداشت انگور، شراب‌سازی و شراب، جنون آیینی، باروری، تئاتر و وجد مذهبی شناخته می‌شود، سعی نمی‌کند همه چیز را تقسیم کند، بلکه در عوض آنها را با هم مخلوط می‌کند. رولند می گوید که دیونیزوس طبلی دارد که بسیاری از فعالیت های هنری زمان یونانیان باستان را پوشش می دهد. در آن زمان، زمانی که دیونیسوس رهبری نمایش‌های آتنی را بر عهده داشت، رفتن به تئاتر یک فعالیت تفریحی نبود، بلکه یک اقدام مدنی عمده بود که شامل سیاست و مذهب و همچنین هنر می‌شد. "ژینت پاریس" که آثارش در تفکر خود رولند بسیار تأثیر گذاشته است، اظهار می دارد که دیونوسوس خدای جمع است نه افراد. در اسطوره های اولیه، دیونیزوس بسیار با تیتان ها مرتبط بود، کسانی که توسط المپیکی ها برای داشتن سبکی کهن الگویی تر کنار زده شدند. رولند اذعان می‌کند که تایتانیسم ممکن است جایی باشد که از زمان یونان باستان تکامل یافته‌ایم، اما اگر اوضاع در فرهنگ ما واقعاً بد شود ممکن است دوباره به چنان جایی برسیم. تایتانیسم می‌تواند نشان‌دهنده ی یک جمعیت صنعتی شده و تقریباً شستشوی مغزی شده باشد: نوعی خلاص شدن از خلاقیت روان. در واقع، در اساطیر، دیونیزوس توسط تیتان ها پاره شد. او تجزیه را تجربه کرد و در نهایت دوباره کنار هم قرار گرفت، بنابراین او نیز خدای تجزیه است. رولند خاطرنشان می کند که کسانی که به دیونیزوس احترام نمی گذارند محکوم به تجزیه شدن توسط او هستند. رولند شباهت‌های کهن‌الگویی جالبی با وضعیت سیاسی و انتخابات ریاست‌جمهوری اخیر در ایالات متحده ایجاد می‌کند، این شامل عدم تعادل و "ناتوانی در انجام جمعی دیونوسوس" است که منجر به جنبه‌های سایه‌ای می‌شود که مؤسسات را تجزیه می‌کند. در زمانی که هنر و علم واقعاً و برخلاف حالت طلاق مانند امروزیشان از هم جدا نبودند، مردم معتقد بودند که شعر و نقاشی راه خوبی برای کسب اطلاعات است. رولند خاطرنشان می کند زمانی بود که هیچ حس واقعی "درون روان" و "بیرون در جهان" وجود نداشت. در دنیای امروز، ما معمولاً یادگیری را مربوط به دانستن می‌دانیم و نه بودن. اما از برخی جهات، بسیاری از آنچه که ما معتقدیم در مورد جهان صادق است، اطلاعات آشکار درباره ی هستی [خودمان] نیز هست.»:

Dionysus as God of Drama, Psychology, and Transdisciplinarity: Depth Psychology and the Arts: Nikole Hollenitsch: PACIFICA POST: Jul 19, 2017

این جملات، طعنه هایی آشکار به فردگرایی لیبرالیسم مدرن هستند و اتفاقا لغت لیبرالیسم نیز از "لیبر" یکی از عناوین دیونیسوس می آید و پیرو تعریفی محدود از او شکل گرفته است. پیرو همان محدودیت سازی در لیبرالیسم نوین، درحالیکه به نظر میرسد رسیدن فردها به خواسته های قلبیشان مد نظر است، درواقع خواسته های ظاهرا قلبی هر فرد، خواسته هایی است که یک جامعه به نمایندگی از منافع یک اقلیت کوچک از افراد یعنی سرمایه داران به آنها القا میکند و به محض این که گروهی متوجه میشوند و برای فهم خواسته های واقعیشان به جنبه های سرکوب شده ی واقعیت –که باز هم به هیچ وجه نشان دهنده ی کل نیستند- رجوع میکنند، انشقاق در جامعه به وجود می آید. تجزیه وقتی پایان می یابد که تمام اجزاء دیونیسوس متلاشی شده کنار هم گرد آیند و واقعی ترین تصویر از هستی و دیونیسوسش، شبیه پازلی است که از همه کامل تر شده است و هنوز به جمع آمدن با قطعات دیگران از پازل نیاز دارد. بنابراین دانش مکمل هنر میشود و هر دو نیازمند درک تفاسیر و احساسات مختلف آدم ها از برایند خود خواهند بود. شاید آن موقع، احساس قشنگ آدم های دهه ی شصت ایران از آثار هنری ای که با آنها بزرگ شدند، تناقضی با واقع بینی تلخ نسل های جدیدتری که لغت «سانسورچی» را به عنوان فحش استفاده میکنند نداشته باشد.

خدای قصاب ها و آتش جنگ

تالیف: پویا جفاکش

مجسمه ای در ورودی اصلی پارک گیبسون در گریت فالز ایالات متحده (بنا شده در 1882) که یک شیر فنیقی را در قله ی بالای یک هرم قدرت نشان میدهد.

پرتره های عتیق از عیاشی های دیونیسوسی

بعضی موضوعات هستند که برای مردم معمولی مورد سوال قرار نمیگیرند؛ ولی سیاستمداران به آنها بها میدهند و روانشناسان را برای حل معمایشان به استخدام میگیرند. یکی از مهمترین هایشان این که چرا وقتی در اروپای پیش از جنگ جهانی دوم، بعضی کشورها دچار تضاد طبقاتی توام با بحران اقتصادی شدند، مردمشان از فاشیسم استقبال کردند درحالیکه عقل سلیم حکم میکند که مارکسیسم که دشمن تضاد طبقاتی و نویددهنده ی برابری در ثروت است باید موفق شود؟! پاسخ ویلهلم رایش به این سوال این بود که سرکوب جنسی در اروپای آن زمان و تمرکز حواس جامعه روی کنترل نفس افراد، به افراد احساس ضعفی میدهد که سعی میکنند در هر فرصتی با خود بزرگ نمایی در مقابل دیگران، آن را تخفیف دهند و اگرچه این باعث جدایی افتادن بین افراد میشود ولی در صورتی که یک ایدئولوژی مثل فاشیسم پیدا شود که خود برتر نمایی افراد را در ملت ضرب کند و ملت را روی ملت های دیگر خراب کند، موفق به جلب توجه جمعیت عظیمی خواهد شد اگرچه فاشیسم خود نقطه ی اوج سرمایه داری و به لحاظ کنترل جامعه، بدتر از انواع قبلی است.

نظریه ی ویلهلم رایش هیچ وقت وارد کتب درسی نشد؛ نه به خاطر این که مهم نبود؛ بلکه دقیقا به خاطر اهمیتش. رمزش باید کم گفته میشد چون قرار بود در بلوک های سرمایه داری امتحان شود. اگر جواب میداد گزینه ی مفیدی برای تداوم سلطه ی غرب در این ممالک میشد. این ممالک، اکثرا توسط رژیم های مبتلا به فساد مالی و تضاد طبقاتی افسارگسیخته بودند و امکان وقوع انقلاب کمونیستی در آنها بسیار بالا بود. اما اگر رژیم شکست خورده ی رواج دهنده ی طرز زندگی غربی، با یک رژیم سرکوب کننده ی خوشی های غربی جانشین میشد، این میتوانست مردم را به رقبا و دشمنان هم تبدیل کند و از اتحاد آنها در جهت مبارزه با سرمایه داری جلوگیری کند بخصوص که این بار دیگر فاشیسم هم سرکوب شده و در صحنه نبود. سرزمین های اسلامی آزمایشگاه های خوبی برای بررسی این ایده بودند چون اسلام تنها مذهبی بود که به معنای واقعی کلمه در مقابل غربی شدن افراطی مقاومت میکرد. با این حال، به زودی معلوم شد که این نظریه چیزی کم دارد. پاسخ را اتفاقا بدترین و افراطی ترین رژیم اسلامی تولید امریکا نشان داد: رژیم طالبان که دقیقا به عنوان یک نیروی نابودکننده ی کمونیسم، افغانستان را به خاک و خون کشید. طالبان چندان چیزی را عوض نکرد و یک دلیل عمده اش این بود که او نتوانست احساس تحقیر دقیقی را در مردم ایجاد کند چون او تمام تصاویر غرب را سرکوب کرد و درنتیجه مردم برای تقلید کردن از خدایان غربی وسوسه نمیشدند که در ازایش، احساس تحقیر و فخرفروشی به هم پیدا کنند. بنابراین معلوم شد که برعکس، باید در ممالک جهان، به طرزی افراطی، تصاویر قهرمانان در حال عیش و نوش غربی را پمپاژ کرد؛ منظور، تصاویر صرفا سرگرم کننده نیست، بلکه تصاویر الگوساز برای این اعمال است؛ و به طور موازی باید وضعیت اقتصادی بر مردم تنگ شد تا پول و وقت کافی برای امتحان این همه خوشی را نداشته باشند و در تقلید از قهرمانان قلابی و غیر واقعی، شکست بخورند و احساس پوچی کنند. ژاپن و کره ی جنوبی، دو کشوری که سایه ی تاریک امریکا روی سرشان از یک سو و همسایگی با چین از سوی دیگر، میتوانست آنها را به آبشخورهای بزرگ نظریات برابری خواهانه تبدیل کند، بزرگترین محل امتحان این بازسازی شدند و الحق هم در آنها خوب جواب داد و این شگرد، امروز بیش از پیش، اذهان مردم افسرده ی این کشورها را بمباران روانی میکند. اینترنت برای این دنیا را درنوردید که هم الگوهای ناممکن را بین مردم رواج دهد و هم دروغ های غیر قابل ابطال کسانی که از راه دور به مردم وانمود میکنند در تقلید از این الگوها موفق شده اند تا مردم بیشتر احساس حقارت و پوچی کنند و بیشتر از هم واهمه پیدا کنند. اینترنت میتوانست بزرگترین دشمن سرمایه داری شود. ولی عدم آمادگی ذهنی مناسب مردم و تن سپردن افراطی آنها به جوسازی ها که به آن عادت کرده بودند مانع از این اتفاق شد. دلیل موفقیت این طرح نیز همین بود. تمامی این کشورها پیشتر مذهبی بودند و مذهب، قرار بود مردم را متحد کند. درنتیجه این دروغ دموکراتیک که حق با اکثریت است دنیا را اسیر خود کرده بود. به همین دلیل نیز نباید تعجب کرد که روانشناسی به عنوان یک حربه ی یک دست کننده ی جامعه در خدمت اشرافیت سرمایه دار و بخصوص نهادهای مذهبی، ریشه در تجربیات کشیش های مسیحی اروپایی داشته باشد. اریک فروم در 1942 و کواله در سال 2003 ریشه های کشیشی روانشناسی را نشان داده اند. کواله حتی در رازگویی های خصوصی مراجع پیش روانپزشک، رد اعترافات گناهکار پیش کشیش برای آمرزش را میجوید. از این که لباس ظاهرا اخلاقی کشیش به روند ضد اخلاقی تبلیغ عیاشی تمدن ضد مسیحی انجامیده باشد نباید تعجب کرد. قدمت یک کاسه کردن عیسای یهودی-مسیحی و اجنه ی دشمنش در کیش بعل، به قدمت روانشناسی است. در "رمز داوینچی" دن براون که فیلمش هم خیلی مورد تبلیغ قرار گرفت، شما میبینید که ادعا میشود دیونیسوس و آدونیس و ازیریس مثل مسیح در 25 دسامبر به دنیا آمده اند. این ادعا را 170 سال پیش از آن، در آناکالیپسیس گادفری هگینز هم می یابید که مدعی است همه ی این خدایان، اسم های دیگر عیسی مسیحند. اگرچه منابع بسیاری از ادعاهای هگینز معلوم نیست و نتیجه گیری های او از ترکیب روایات نیز بارها بسیار مضحک از آب درآمده اند، اما در مورد تولد دیونیسوس در 25 دسامبر که هیچ منبع کلاسیکی به صراحت از آن سخن نمیگوید، میدانیم که منبعش تفسیر دوپوئی در 1795 از فرازی از کتاب اول ساتورنالیای ماکروبیوس است. ماکروبیوس، آپولو و دیونیسوس را نشاندهنده های جنبه های مختلفی از خورشید معرفی میکند و ضمن آن با اشاره به تصویر کردن دیونیسوس به سه شکل جوان کودک مانند، مرد میانسال ریشو و پیرمرد، بیان میکند که این ها باید سه شکل مختلف خورشید در طول سال باشند و دیونیسوس جوان را نسخه ی زمستانی خدای خورشید در نظر میگیرد. دوپویی نتیجه میگیرد که اگر خورشید مثل آدمی در لحظه ی تولد در ضعیف ترین حالت خود باشد پس باید تولد دیونیسوس در درازترین شب سال در ابتدای زمستان رخ داده باشد که مطابق تقویم میلادی، 25 دسامبر یعنی همان زادروز مسیح است. ازیریس و آدونیس احتمالا به دلیل برابر گرفته شدن با دیونیسوس در منابع کلاسیک، متولد 25 دسامبر خوانده شده اند که البته میدانیم زادروز ازیریس در تقویم قبطی، در زمان هایی غیر از 25دسامبر جشن گرفته میشده است. جالب این که عنوان شدن تولد میترا دیگر خدای تطبیق شده با مسیح در 25 دسامبر نیز نتیجه ی وامگیری فرانتس کومون از دوپویی بوده است. دوپویی تولد سول اینویکتوس نسخه ی رومی میترا در 25 دسامبر را تعبیر به تولد میترا به طور کلی در 25 دسامبر نمود درحالیکه هیچ سندی وجود ندارد که در خارج از اخوت سول اینویکتوس (میان لژیون های رومی)، و مثلا در کیش های عامیانه ی پرستش میترا در ترکیه ی جنوبی، مراسم تولد او در 25 دسامبر یا اصلا هر زمانی که برای انقلاب زمستانی تعیین شده باشد برگزار شده باشد. اما دراینجا باید به برابرگیری معمول میترا با آپولو توجه کرد و این که باز هم قرار است آپولو و دیونیسوس هر دو همزمان مسیح باشند، آن هم درحالیکه در قرن بیستم، مقابل هم قرار گرفتن اینها توسط نیچه دقیقا به خاطر تاثیرگیری فاشیسم از نیچه بسیار مشهور بود. نیچه آپولو را ماهیتی اخلاقی و عقلانی میبخشید و دیونیسوس را مظهر افسار گستیختگی جنون و نفس پرستی، و بین این دو، دیونیسوس را ترجیح میداد. نقش مکتب موسوم به آیین گرایان کمبریج در بقای نظریات قرن نوزدهمی تطبیق دهنده ی خدایان با مسیح تا قرن بیستم را نباید در این مسئله دست کم گرفت. این مکتب، دیوانه ی مفهوم قربانی شدن آیینی انسان در تطبیق ادیان فریزر بودند و فقط جنونی دیونیسوسی ممکن بود چنین تصورات وحشیانه ای را در دورانی مدرن که ادعای گسترش روشنگری را داشت پاس بدارد و ترویج کند. ولی عملا چنین بود. دیونیسوس ملقب به لیبر بود و نام صورت مونثش لیبرتاس، تبدیل به لیبرتی به معنی آزادی شده و مفهوم دم دست از آزادی فردی در رژیم های نامبردار به لیبرال را روشن میکرد. لیبرو لیبرتاس با پلوتون و پروسرپینا شاه و ملمه ی مردگان در جهان زیرین هم تطبیق میشدند و بنابراین دنیای لیبرال آزادی، به هیچ وجه چیزی جدای از مرگ افروزی و مرگ دوستی نبود. پس برای فستیوال لیبر و لیبرتاس، انسان قربانی میشد. به همین ترتیب، عیسی یک نجار بود و در نجاری و شباهت اسمی، با ایسوس خدای چوب بر کلتی که برایش انسان قربانی میکردند تطبیق شده بود. اتفاقا یکی از بازی های کلامی با نام دیونیسوس، تجزیه ی آن به «دیون ایسوس» به معنی خدا ایسوس بود. اینطوری او میتوانست همزمان آپولو هم باشد چون دایانا نام خواهر دوقلوی آپولو و درواقع نسخه ی مادینه ی آپولو، صورت مادینه ی دیون به نظر میرسد و بنابراین زوج آپولو-دایانا، همان زوج لیبر-لیبرتاس میشوند. کلمه ی لیبر با لوبار یا لئوپارد به معنی پلنگ قابل تطبیق است. لئوپارد یعنی شیر خالدار که اشاره دارد به بچه ی شیر که دارای طرح های خال دار و خط دار روی پوست است و ارابه ی دیونیسوس نیز پلنگ های خالدار و ببرهای خط دار میکشند که مثل بچه شیر بی یالند. این یادآوری میکند که دیونیسوس فرزنذ زئوس یا ژوپیتر، نسخه ی یونانی-رومی یهوه پدر عیسی است و درست مثل عیسی، دیونیسوس نیز نتیجه ی جفتگیری رئیس عرش کبریایی با یک زن زمینی است. یهوه به شیر تشبیه میشود و تشبیه دیونیسوس به یک شیر جوان و به دنبالش پاندر (پلنگ یا ببر) با این مطلب بی ارتباط نیست.توجه داریم که شیر، سمبل پادشاهان و قدرت های مادی نیز هست و میتواند کلیسا و صاحبان قصرها را با هم متحد کند. طبیعتا باید مفهوم وراثت سلطنتی در زندگینامه ی شیر، بازآفرینی شود. شیر جوان، سهم شیر بزرگ از افتخاراتش را به دست می آورد و این مثل تغذیه از شکار شیر است. ولی تنها کسانی که میتوانند طعمه های شیر را به دست آورند خانواده ی او نیستند. دشمنی اغراق شده ی شیرها با کفتارهای خالدار بی دلیل سوژه ی فیلم شیرشاه نشدند و مدام در فیلم های مستند حیات وحش، داستان سازی نگردیدند. کفتار که درست مثل پلنگ و ببر دارای بدن های خالدار و راهراه است، به تنهایی حریف شیر نمیشود ولی در اتحاد با همنوعانش میتواند طعمه ی شیر تنها را دسته جمعی تصرف کنند. نکته ی جالب این که اتحاد کفتارها در جوامع مادرسالار یعنی تحت رهبری یک ماده که همزمان چندین جفت دارد انجام میشود و این برابری لیبرتاس با ونوس الهه ی شهوتران و لاابالی در اساطیر رومی را به یاد می آورد. ونوس الهه ی زهره است و در اساطیر مصری، چشم رع خدای خورشید است که به شکل هاثور الهه ی لذت های نفسانی جدا میشود و بعد تبدیل به شیر نر مهیبی به نام سخمت میشود که جهان را به سبب گناهان انسان ها به خاک و خون میکشد؛ ادمه ای بر تصویر کردن عیشتار یا ونوس آسیایی در کنار شیر نر. بنابراین کسی که طعمه ی شیر را صاحب شود میتواند نقاب خود او را داشته باشد و کفتاری باشد در لباس شیر الهی. میدانیم که انواعی از کفتار خالدار و شیر موسوم به کفتار غار و شیر غار در قدیم در سراسر اروپا وجود داشتند. البته علم امروزی مدعی است که آنها مدت ها قبل از ظهور تمدن در اروپا منقرض شدند ولی ممکن است این تلاشی برای پوشاندن واقعیتی دیگر باشد. شان هورس توجه کرده است که گرگ ماده ای که رمولوس و رموس بنیانگذاران رم را در نوزادی آنها شیر میدهد و تمثال شهر رم شده است در مجسمه ها دهانش را چنان باز میکند که شبیه خنده ی یک کفتار خالدار باشد و شاید گرگ به سبب زندگی اجتماعی و شباهت ظاهری، جانشین بومی کفتار در نظر گرفته شده است. در این صورت، ماده بودن گرگ ایزدی، به سبب جانشینی او در مقام مادرسالار کفتارها است. اما چه کسانی به جای کفتار، سهم شیر را دزدیده اند؟ در این مورد میدانیم که شعار spqr رم به صورت spqs سینا siena همراه مجسمه ی گرگ ماده و دو نوزاد انسانی مانده است چون فرزندان رموس بعد از قتل رموس به دست رومولوس، همراه اولین مجسمه ی مربوطه به سینا در توسکانی گریختند و درآنجا کلنی خود را ساختند، کلنی ای که بعدا در محلش امپراطور اگوستوس، شهر جولیا سینا را بنا نمود. سینا یک شهر تپه ای اتروسکی بوده و احتمالا شباهت اسمش با کوه سینای تورات اتفاقی نیست، چون قدیمی ترین بانک جهان توسط رباخواران یهودی در سینای توسکانی بنا شده و از طرفی کلنی های اتروسکی دقیقا 12 تا به تعداد قبایل اسرائیل در تورات بوده اند. با این حال، بانکداران سینا، به زودی رقیبان قدرتمندتری در فلورانس یافتند یعنی خاندان مدیچی که به زودی اختیارداران رم شدند و رقابتشان با سینا، به تسویه حساب های بی رحمانه ی پاپ لئوی دهم از خاندان مدیچی با اشراف سینا انجامید تا این که در زمان حکومت جانشین پاپ لئوی دهم –یک مدیچی دیگر به نام کلمنت هفتم- شارل پنجم امپراطور هابسبورگ، رم را فتح و ویران کرد و تومار اقتدار پاپ ها را در هم پیچید. جالب اینجاست که شارل پنجم ملقب به اگوستوس و همنام همان امپراطوری بود که سینا را ارتقا داد. شارل پنجم همچنین مدعی بود که میخواهد رم را به زمان پاپ ژولیوس دوم برگرداند همانطورکه امپراطور اگوستوس میخواست دوران ژولیوس سزار را ادامه دهد و در این راه، دیگر مدعی جانشینی ژولیوس سزار یعنی مارک انتونی را از بین برد. جولیوس همان یولیوس به معنی خدا و ریشه دار در ایل/ایلی/اله در سامی به معنی خدا است، کلمه ای که ریشه ی نام هلیوس برای خدای خورشید نیز هست. فرانچسکو کاروتا توجه کرده است که زندگینامه های مسیح و جولیوس سزار، هر دو نتیجه ی تفاسیر متفاوت از گزاره هایی واحد در انجیل است و درواقع سزار در قالب یک دیکتاتور در شرف رسیدن به امپراطوری، شکل هیجان انگیزتر عیسی مسیح مدعی عنوان شاه یهودا است. بنابراین ما با پاپ جولیوس به اصطلاح دوم، درست در لحظه ی ظهور مسیح قرار داریم. پاپ ژولیوس دوم و ژولیوس سزار، هر دو با رسیدن به موفقیت هایی در گاول یا فرانسه پیشرفت کردند و این ظاهرا با فعالیت عیسی در گالل یا جلیل مرتبط است. جولیا در عنوان «جولیا سینا» برای شهر سینا نیز اشاره به جولیوس/ژولیوس دارد. بنابراین قدرتی که روم از آن متولد میشود حامی نظام بانکداری است و هم تعریف سکولار دارد (ژولیوس سزار) و هم تعریف مذهبی (پاپ ژولیوس دوم).:

Hyenas of siena: john frank: hxmokha: 12/4/2016

ویلهلم کامیر، محل اولین رم را آوینیون در گاول میدانست که مدتی محل حکومت پاپ ها بود. به نظر کامیر، تاریخ قبلی پاپ ها قبل از انتقال مقر پاپ از رم ایتالیا به آوینیون توسط پاپ کلمنت پنجم، به کل دروغ است و به این موضوع توجه میدهد که مطابق تمام اشارات تاریخی، زمانی که مقر پاپ مجددا به رم ایتالیا برگشت، آنجا ویرانه ای بود. به نظر کامیر، این ویرانه، ویرانه های رم باستان است. ولی دیدیه لاکاپله که به وجود رم باستان اعتقاد ندارد نظر دیگری دارد: این ویرانه، اورشلیم است چون رم ایتالیا یکی از نامزدهای مقام اورشلیم بوده است. انتقال کلمنت پنجم به گاول، نتیجه ی سرسپردگی او به فیلیپ عادل بوده است و این شبیه اسارت اشرافیت یهودا توسط نبوکدنصر شاه بابل است پس از این که یهودیه به تصرف بابل درآمد. پاپ اوربان پنجم، اصطلاح بابل را درباره ی آوینیون به کار برده و اگر توجه کنیم، مدت تبعید یهود از اورشلیم به بابل، 70 سال بود، به اندازه ی دوران استقرار پاپ ها در آوینیون. نبوکدنصر، معبد مقدس را در بابل نابود کرد، همانطورکه فیلیپ عادل، فرقه ی معبدی ها را در اروپا سرکوب کرد. این معبدی ها همان تمپلارهای معروف به عنوان بنیانگذاران بانکداری اروپایی هستند که کامیر، وجودشان را به کل انکار کرده و آنها را در آمیختگی به عقاید کابالایی و عرفانی، جانشینان مذاهب قبلی چون کاتارها و البیژنی ها میبیند که توسط کلیسا در اروپا نابود شدند. لاکاپله توجه میدهد که به نظر یهود، سقوط اورشلیم، یکی از عواقب مرگ جاکوب یا یعقوب، خاخام بزرگ بود و در سقوط تمپلار ها نیز برجسته ترین رویداد، اعدام ژاک دو مولای استاد اعظم تمپلارها بود که ژاک، مخفف جاکوب است. تمپلارها اساس فراماسونری هستند که خود را دنباله ی اخوت میترا در رم معرفی میکند و بالاترین مقام اعضای فرقه ی میترا پاپ یا پدر بود همانطورکه رهبر کلیسا پاپ نام دارد چون آنچه که پاپ به عهده گرفته است، شکل دگرگون شده ی مکتب پیشین یهود است که فاصله ای از تمپلاریسم و میترائیسم نداشت. همچنین گفته میشود که بعد از مرگ خاخام یعقوب، شاگردش یوحنا بن زکای، مدرسه ای در منطقه ی یاونه در جلیل ایجاد کرد. یاونه در جلیل، لغتا همان آوینیون در گالل یا گاول است. بنابراین آوینیون میتوانسته به عنوان یک تبعیدگاه یهودی، با بابل تطبیق و اینطوری با معروف ترین کاندیدای مقام "بابل" در قرون وسطی یعنی قاهره ی مصر خلط شود و به همین دلیل است که پترارک، از «سلطان آوینیون» یاد میکند انگار که آوینیون به اندازه ی قاهره، محل حکومت سلاطین مملوک است. اهمیت مصر به سبب استقرار قبلی اشرافیت یهود در آنجا است و بنابراین نباید تعجب کرد که کابالا به شدت آمیخته به شرک قبطی باشد. کابالا بیش از شریعت اصلاح شده ی یهودی، به سنت های اشرافیت اکنون بانکدار یهود نزدیک بوده و ازاینرو است که فلورنس محل استقرار مدیچی ها، یکی از مهمترین مراکز انتشار منابع رازوری مصری بوده است. تغییر مسیر یهودیت که به همگامی آن با تورات کتاب مقدس مسیحی مربوط است، با ستیز صلیبی کلیسای واتیکان با مذاهب پیشین بی ارتباط نیست و تاریخ دقیق این بازسازی را باید پس از تبعید تعیین کرد، زمانی که یک فتح دوم اورشلیم یعنی تخریب معبد توسط روم، به عنوان تکرار کپی وار فتح بابلی اورشلیم تکرار میشود. این بار، شکست پاپ کلمنت هفتم از شارل پنجم را داریم. آیا سیطره ی پاپی به نام کلمنت از شارل پنجم، تکرار تمکین پاپی به نام کلمنت به فیلیپ عادل نیست و آیا ستیز شارل پنجم با پروتستان ها در آلمان، نسخه ی دقیق تر نبرد فیلیپ عادل با تمپلارها نیست؟:

“nouvelles preuves de falsification de lhistoire allemande”: Didier lacapelle: theognosis: 20 jun 2024

تطبیق آوینیون با یاونه در گاول، محل یونان را هم در آنجا قرار میدهد. چون عبرانی ها به گریک ها یونی و یاوان میگفتند. از طرفی در تورات، پادشاه یونانی به نام آنتیوخوس که یکی از ضد مسیح های یهود و دشمن اورشلیم است، از یونا در سوریه بر عبرانی ها حکومت میکند که این یونا به نامش آنتیوخیا یا انطاکیه نام میگیرد. این آنتیوخوس از سلسله ای مقدونی است که آغاز امپراطوری سازیش با شاهی به نام فیلیپ است و ممکن است نام گرفتن شاه زمان انتقال به اوینیون به فیلیپ از این رو باشد. یونانی ها پیرو پرستش عناصر طبیعت بودند ولی همانطورکه خواهیم دید، تنظیم دین جدید مسیحیت، به هیچ وجه با انکار راستین مذاهب طبیعتپرستانه ی پیشین همراه نبوده و همواره در خود کتاب مقدس، نشانه هایی بر صحه نهی بر آنها وجود داشته است.

کتاب مقدس ژنو که تنظیم آن به سال 1599 منسوب است، ترجمه های شگفت از آیات انجیل به همراه تفسیرها و معناسازی های عجیب تر از اصطلاحات آنها دارد. شما در مزمور 3 : 148 میخوانید: «ای خورشید و ماه؛ او [یعنی یهوه] را ستایش کنید. ای همه ی ستارگان درخشان، او را ستایش کنید.» و در ایوب 7 : 12-9 میخوانید: «اما اکنون از حیوانات بپرسید تا به شما تعلیم دهند و از پرندگان آسمان، تا به شما بگویند، و از ماهی دریا، تا به شما خبر دهند که در میان همه ی اینها نمیدانید دست خداوند این کار را کرده است.» انگار تمام جانوران و گیاهان و حتی موجوداتی که ما بیجان میپنداریم، ازجمله خورشید و ماه و ستارگان، همانطورکه مشرکان معتقد بوده اند، واقعا جاندار، صاحب آگاهی، و دارای نظر و عقیده اند. ولی اینها برخلاف نظر مشرکان، هیچ یک خدا نیستند و خدا از نظرها غایب است. این است که در موضوع آیه ی سفر پیدایش 14 : 1 با این محتوا: «و خدا گفت: بگذار نورهایی در فلک آسمان برای جداسازی روز از شب، برای تعیین نشانه ها و برای تعیین فصول و روزها و سال ها باشد.» و پاورقی کتاب مقدس ژنو درباره اش میگوید: «منظور از نورها، خورشید و ماه و ستارگان است که روز مصنوع است از طلوع خورشید تا غروب.» گویی که روز مصنوعی است چون نور مصنوعی است و همه ی چیزها در نور شکل و شمایل می یابند و همه شان مصنوعیند چون آنچه نادیدنی است و تاریکی میتواند کنایه ای به آن باشد اصل است. برای این که تذکر دهد نتیجه گیریمان اشتباه نیست، ذیل آیه ی سفر پیدایش 16 : 1 که میگوید: «و خدا دو چراغ بزرگ آفرید: نور اکبر برای فرمانروایی روز و نور اصغر برای حکومت بر شب. ستارگان را نیز آفرید.» باز یک پاورقی میبینیم به این شرح: «یعنی خورشید و ماه؛ و اینجا همانطورکه انسان با چشمش قضاوت میکند، صحبت میشود؛ و گرنه ماه از سیاره ی زحل کمتر است.» برجسته کردن زحل بر ماه، در راستای مقابل هم قرار گرفتن های زحل و خورشید با نام های خورشید و خورشید سیاه و این اعتقاد است که خورشید سیاه است و نورش از زحل می آید. انجمن های کابالایی مثل جامعه ی نازی وریل، خورشید سیاه را خورشید هایپربوریا یا سرزمین قطبی شمالی و تاریکی معرفی میکردند که آپولو از آنجا حکمت را در جهان گسترد. درحالیکه معرفت به نور خورشید تشبیه میشود، زحل به جای خورشید تاریکی هایپربوریا در مقام حکمران شب قرار میگیرد. اما تورات به صراحت ماه را چراغ شب میگیرد، نه زحل را؛ و آن وقت پاورقی میگوید تورات این حرف را زده است چون مردم با چشمشان قضاوت میکنند و ماه را بیشتر جدی میگیرند. یعنی پاورقی دارد تایید میکند که تورات ترجیح میدهد مردم را همانطورکه اشتباه میکنند در اشتباهشان نگه دارد چون قرار است نور خوب باشد و تاریکی بد، و با قضاوت بر اساس ورود نور به چشم، بهترین منبع نور در تاریکی، اویی است که درخشان تر است؛ مثلا در آسمان شب، ماه نسبت به زحل. و تازه قرار است این نوع قضاوت های اشتباه، مبنای جنگ پیروان مسیحیت علیه دشمنانشان شود. انجیل، کج تابی و آدرس غلط دادن هایش را با دادن آیه های متناقض ثابت میکند؛ بخصوص با این یکی: «مبارزه ی ما با گوشت و خون [یعنی موجودات زنده ی فیزیکی] نیست، بلکه با حاکمان، قدرت ها و نیروهای جهانی این تاریکی، با نیروهای روحانی شرارت در مکان های آسمانی است.» (افسسیان 6 : 12) یعنی مسیحیت دارد به جنگ تاریکی و آسمان میرود اگرچه آنها ظاهرا از همه چیز خدایی ترند. از طرف دیگر، این نیرویی که دارد به جنگ تاریکی میرود مانند تمام منابع نوری چون ماه و خورشید و ستارگان و همانطورکه کتاب مقدس میگوید مخلوق نیروهای تاریکی است و بنابراین آنچه آشکار است نقابی است بر آنچه پنهان است همانطورکه عیسی مسیح، شکل مرئی شده ی خدای نادیدنی است. بنابراین خدا فقط در صورتی خدا است که پنهان باشد و این وقتی ممکن است که مردم در یکی از دو امکان باشند: یا دنبال یک خدای دروغین مثل عیسی مسیح راه افتاده باشند و یا اصلا به خدا اعتقاد نداشته باشند چون خدا فقط وقتی کسی به او فکر نکند از همیشه در او فعال تر است.:

“the black sun, the vril society and the 144000 living souls”: JB cool: STOLEN HISTORY: 14 SEP 2020

مقابل خورشید قرار گرفتن زحل، ضمن از صحنه خارج شدن ظاهری کیشش توسط عیسی مسیحی که تجسد یهوه/زئوس است، میتواند با سقوط ساتورن یا کرونوس خدای زحل توسط پسرش زئوس یا ژوپیتر خدای مشتری مرتبط باشد. یونانی ها هلیوس یا خورشید را چشم زئوس میمردند و در این جایگاه، زئوس برابر با آسمان بود همانطورکه در بت پرستی رومانیایی، خورشید، چشم خدا خوانده میشد. نشستن زئوس در جایگاه آسمان، با جانشین شدن او به جای خدایی قدیمی تر نسبت داشت. در اساطیر بابلی، خدا را "دینگیر" مینامیدند که بعدا بیشتر "دیگر" تلفظ شد. این کلمه از اضافه شدن "د" معمول سومری به لغت "انگور" به دست آمده است که در آن، جزو اول "ان" هم به معنی صاحب، هم به معنی خدا و هم به معنی آسمان است که بیشتر "آنو" نامیده میشود. یونانیان، آنو را با "ان مشاره" و تموز تطبیق کردند. ان مشاره یک خدای قانونگذار از جهان زیرین بود که حامی گله ها و چوپان ها شمرده میشد. او جد انلیل بود که به دست انلیل کشته شد و جایگاهش به انلیل رسید. ان مشاره به دلیل جایگاه جهان زیرینیش با نرگال خدای فرمانروای دوزخ در کوثا تطبیق شده بود. نرگال که مجسم به شیر یا مردی با سر شیر بود، هم خدای جنگ بود، هم فرمانروای اجنه ی شرور و شیاطین، و هم خدای مرگ آور. او یک خدای خورشیدی جنگجو بود که درنهایت به موقعیت تاریک زیرزمینی خورشید پس از غروب آن محدود و در آسمان، صفاتش به سیاره ی مریخ منتقل شد. در فرهنگ یونانی-رومی نیز آرس یا مارس، هم خدای جنگ و هم خدای مریخ است. لاتینی ها برای مارس در دو برهه فستیوال میگرفتند: در ماه مارتیوس یا مارس به عنوان آغاز بهار که در این هنگام، او خدای کشاورزی میشد و در آغاز پاییز که او کشاورزی را ترک میگفت تا به لشکرکشی بپردازد. این تغییر کاربری مارس با تغییر کاربری چهره ی اولیه ی خورشیدی او در طول فصول منطبق است. در بین حوری ها و ختی های ترکیه ی جنوبی نیز میبینیم که نرگال به APLU یعنی نامی نزدیک به آپولو خدای خورشید نامبردار است. اتفاقا یونانیان این اراضی نیز آپولو را به عنوان عامل بروز طاعون و بیماری های کشنده میشناختند. عنوان آپلو برای نرگال تا حدودی ناشی از نامیده شدن او به "اپال انلیل" در بین النهرین است. نام دیگر نرگال در ترکیه ی جنوبی، TIWAZ بود که این یکی همان لغت یونانی تئوس یا دئوس به معنی خدا است که زئوس نیز تلفظ دیگر آن است. لغت تیواز به صورت تیوز به معنی خدای مریخ در بین ژرمن ها نفوذ کرده است. بدون US یونانی و با اضافه شدن معمول "ر" به کلمه، از آن، نام های TYR و THOR خدایان جنگجوی ژرمن حاصل آمده است. با این که موقعیت آسمانی زئوس نسبت به جهان تاریک زیرین، مانع ارتباط سازی راحت بین او و نرگال میشود ولی میبینیم که عنوان معروف او یعنی DEUS PATER به صورت DIS PATER برای یک خدای زیرزمینی به کار میرود که معمولا با پلوتون و اورکوس خدایان دوزخ تطبیق میشده است. این DIS با DEATH به معنی مرگ مرتبط است ولی جالب اینجاست که سیسرون نام دیس پاتر را با DIVES به معنی ثروت مرتبط میکند و او را خدای حامی ثروتمندان میشمرد. اتفاقا پلوتون را که فرمانروای جهان زیرین و از نسخه های رومی نرگال است، معمولا با پلوتوس خدای ثروت و ثروتمندان تطبیق میکردند و ربطشان را در این میدانستند که خیلی اوقات، گنج های گرانقیمت در زیر زمین کشف میشوند. پلوتوس از خدایان مطرح در رازوری آیین الئوسینی نیز بوده است. چون درست مثل گنج که در یک دوزخ زیرزمینی پنهان است، معرفت عرفانی نیز در لفافه ها پنهان است. نسخه ی جهنمی او پلوتون شوهر پروسرپینا، همان هادس یونانی شوهر کوره یا پرسفونه دختر الهه ی زمین است. آنها به عنوان یک زوج با نرگال و همسرش اللات برابرند. اللات فرم زیرزمینی عیشتار الهه ی زهره است که در غرب، با ونوس یا آفرودیت تطبیق میشود و باید بدین خاطر باشد که بیشتر بر برجسته کردن جذب شدن ونوس به مارس خدای جنگ علاقه وجود داشته است. در ازمیر ترکیه، یک کتیبه ی وقفی وجود دارد که در یک مکان مقدس به «خود خدا» تقدیم شده است. این «خود خدا» خودش را در یک گروه شش تایی از خدایان تکثیر کرده که در بین آنها نام های پلوتون هلیوس و کوره سلن، یعنی پلوتون خورشید و کوره ی ماه به چشم میخورد. این زوج، به عنوان عروس و داماد، در یک معبد محصور از سایر خدایان مجموعه جدا شده اند. نام پلوتون هلیوس در ادبیات هم در ارتباط با دو خدای کوره سلن و هلیوس آپولون ذکر شده است. کتیبه ی ازمیر، حضور هلیوس آپولون را در محراب معبد ذکر کرده است. آپولیوس، آیینی را توصیف میکند که مطابق آن، خورشید در نیمه شب در دروازه های پروسرپینا بر آغازگر ظاهر میشود. به نظر میرسد این خورشید نیمه شب، پلوتون هلیوس بوده و در مقابل هلیوس آپولو به عنوان خورشید روز قرار داده شده باشد. بنابراین در یک تقسیمبندی ثانویه، آپولو و پلوتو به عنوان دو چهره ی مختلف هلیوس یا خورشید معرفی شده اند.:

“NERGAL-PLUTO (UNDERWORLD), MARS (OUR ANCESTOR) AND APOLLO (THE SKY)”: ARATTA.WORDPRESS.COM

توجه کنیم که پلوتو و پروسرپینا با لیبر و لیبرتاس تطبیق میشدند. بنابراین پلوتو یک تعریف از دیونیسوس است و مقابل هم قرار گرفتن آپولو و پلوتون به جای نور و تاریکی، با مقابل هم قرار گرفتن آپولو و دیونیسوس توسط نیچه من باب تجربیات هنری و اخلاقی و خصال انسانی در یک ردیف است. از روی همین برابر نهاد، آپولو در مقام اخلاق، مقابل پلوتوس که ازدیاد کننده ی ثروت و پول است نیز قرار میگیرد و تمام عیاشی های دیونیسوسی با جلوه های ریخت و پاش در زندگی ثروتمندان مترادف میشوند همانطورکه بر پرده ی سینما رخ میدهد. اینجا معلوم میشود چرا کیش مسیح از داخل سیستم پاپ های میترا درآمده است. میترای اخوت رومی، یک میترای زیرزمینی است و در داخل غارها و اتاق های تاریک پرستش میشود. بنابراین او نسخه ی زیرزمینی آپولو و معادل نرگال یا خورشید قلمرو زیرزمینی است. او به دلیل تصویر شدن به صورت ی یک آپولوی ساکن در قلمروی تاریک، همان آپولوی هایپربوریا و جلوه دهنده ی تاریکی جهان زیرین در تاریکی قطب شمال است. افسانه های قطب شمال، به افسانه های پیدایش جهان و آغاز جلوه گری خداوند مرتبط میشوند.

قطب شمال، به خاطر این که محل تنها ستاره ی ثابت جهان یعنی ستاره ی قطبی به نظر میرسیده است عمود جهان و محل بهشت عدن تلقی میشده است. آنجا جایی بوده که کوه خدایان یا درخت زندگی، آسمان را بالای زمین سر پا نگه میداشتند. ارتباط بهشت عدن با عمود جهان در افسانه ی اطلس غول نیزدیده میشود که همچون یک کوه، کره ی آسمان را بر دوش میکشد. چون دختران اطلس، کاهنه های سیب های طلایی باغ هیسپریدس بودند و یک مار از این درخت سیب محافظت میکرد که یادآور رابطه ی مار و درخت سیب در باغ عدن تورات است. هرکول برای به دست آوردن این سیب ها مجبور شد مدتی به جای اطلس، کره ی آسمان را بر دوش بگیرد و ازاینرو خود، نسخه ی سیار اطلس به شمار میرود. هرکول همچنین در کوه های اطلس در انتهای جهان، دو ستون بر افراشت و ظاهرا این دو ستون، مابه ازای دو پای خدای کوه مانندی است که عمود آسمان شده است. برخورد هرکول با دختران اطلس، همتای برخورد ادیسه با کالیپسو دختر اطلس در جزیره ی اگیگیا در «ناف اقیانوس کیهانی» است و نام کالیپسو نیز میتواند شکل دیگری از "الیمپوس" کوه خدایان و محل زندگی زئوس و خدایان دیگری شامل آپولو باشد. جان اونیل، دختر اطلس در ناف جهان را به این واقعیت وصل میکند که اصطلاح دلفوس به معنی ناف، بر روی دلفی محل معبد مقدس آپولو نیز مانده است. ناف دنیا یعنی مرکز دنیا. در جهان مسیحیت، اورشلیم مرکز دنیا شمرده میشده است، همانطورکه در خاورمیانه بابل، و در بین ترکمن های آسیای مرکزی، سمرقند مرکز دنیا شمرده میشده اند. دو ستون بوعز و یاکیم در معبد سلیمان در اورشلیم، جانشینان دو ستون هرکول در کوه های اطلس و مابه ازای پاهای اطلس و ریشه های کوه کیهانیند. برای تورات، این کوه، کوه صهیون و برابر با طور سینا است که در آن، خدا به صورت آتش بر قله ی کوه ظاهر شد. جای خدا را در معبد یهودی، آتش معبد گرفته است و این مبنای آتش پرستی در آتشگاه های زرتشتیان است. نکته ی جالب در همین رابطه، نامیده شدن آگنی خدای آتش در هند به نابهاس یعنی ناف است. مطابق یک روایت موفق هندو، مرکز دنیا، ستونی است که روی آن، آتشی به نشانه ی آگنی، شعله ور است. پیوند مرکز دنیا با ناباس یا ناف، در افسانه ی درآمدن برهما خدای خالق از داخل یک نیلوفر آبی دیده میشود که از ناف ویشنو زمانی که او روی آب های آغازین غنوده است میروید. این همان درآمدن گل نیلوفر آبی از درون آب و شکفتنش بر سطح آب است که با تشکیل جزیره ها در میان دریا دراثر برآمدن کوه های آتشفشان آتشین از درون دریا ایجاد میشوند و تصوری از چگونگی پیدایش زمین را نشان میدهد. در اساطیر یونان، پریاپوس خدای خفت و خیز جنسی، همدستی به نام توتونوس دارد که تاجی به شکل آتش و لباسی زنانه میپوشد. این نام، یادآور عنوان "توتانوس" است که نونوس مارسلوس، لقب هرکول شمرده است. مبنای این لغت، انتساب به "توت" به معنی پدر در زبان مصری است. زن پوشی توتونوس، اشاره به تبدیل او به الهه است. بنابراین فرم مادینه ی خدا، میتواند "ما توتا" الهه ی اوسک های ایتالیا باشد که نسخه ی اوسکانی آتنا یا مینروا الهه ی مردآسا و جنگاور رومی است. در «ما توتا»، جزو «ما» مخفف mater به معنی مادر است و «توتا» فرم مادینه ی لغت «توت» است. بنابراین «توتا» همان «ما» است. «ما» به صورت "مه" و "مات" معنی مرکز را میدهد و در یونانی از آن، MED به معنی میانه می آید که محل منتسب به آن MEDINA نامیده میشود و همین لغت را به صورت MEDINI در هند به معنی زمین می یابیم. در اروپا «ما» به عنوان لقب الهه، مخصوص کوبله الهه ی زمین فریجی است که نام معشوقش آتیس، از "آتا" به معنی پدر می آید. آتیس را یونانیان فریجیه «زئوس پاپاس» میخواندند یعنی زئوس پدر می خواندند، از ریشه ی اسکیتی «پاپا» به معنی پدر یا والد رئیس در خانواده، که در لاتین هم وارد و به «پاپ» مخفف شده است. نسخه ی لاتین آتیس، آتیوس است که همسرش آکا یا آکسیوس نام دارد؛ لغتیس که به راحتی میتواند همان اکسیس به معنی قطب باشد. این الهه به جای نیلوفر آبی افسانه ی هندی خلقت و به عنوان جنبه ی مادینه ی خدایی که در هند ویشنو نامیده شده است، متولد کننده ی خدای خالق است و از زمین در می آید تا در آسمان، خدا را ایجاد کند. پس آسمان از محل عمود جهان در قطب شمال ایجاد میشود و ستاره ی قطبی را در محل خود، مرکز چرخ آسمان میکند. آشور، خدای آسمان آشوریان، به چرخ تشبیه میشد. چرخ آسمان، میتواند در چرخ مقدس اورستس در دلفی مجسم شده باشد. دیونیسوس را چون خدایی کوهنشین بود، اوروس و اوریوس و اورستوس به معنی کوهستانی مینامیدند که اورستس میتواند صورتی از اورستوس باشد. پس شاید لغت اورانوس برای آسمان در یونانی نیز میتواند به معنی آنچه از اوروس یا دیونیسوس خدای کوه حاصل آمده است باشد. اما مرکزی که کل این تشکیلات کیهانی در زمین و آسمان را ایجاد کرده است، یک محیط برهوت یخ زده به نام قطب شمال است و این، دقیقا به خاطر تشبیه مرکز به ناف در بدن انسان است. چون ناف روی شکم قرار دارد و شکم، جایی است که تمام خوراک هایی که موجود زنده میخورد به آن میرود تا درآنجا تبدیل به انرژی و خون و چربی شود و در بقیه ی قسمت های بدن ذخیره شود. در مذاهبی مثل یهودیت و هندوئیسم که خدا آتش است و تقدیم قربانی به خدا، با سوزاندن گوشت قربانی در آتش انجام میشود، خون و چربی و انرژی که میسوزند و همراه آتش به هوا میروند، تجسمی از روحند برعکس گوشت سوخته ای که مانده و تجسمی از جسم فیزیکی است. بنابراین وقتی که کاهن، خود را وقف ناف/شکم دنیا میکند، مابه ازایش یک شکم پر از ضایعات بیماریزا در شکم یک حیوان است که کاهن آن را به خودش اختصاص میدهد و نیرویی که به قسمت های دیگر بدن حیوان رفته است را با قصابی جدا میکند و تحویل دیگران میدهد. نتیجه این که در همه ی شغل ها میتوان روحانیت پیدا کرد جز در کهانت. پیرو این تشبیه، خاخام های یهودی به طور سنتی قصاب بوده اند و موقع قرار گرفتن در محراب یهوه برای عبادت، پیشبند قصابی به تن میکردند.:

“THE NIGHT OF THE GODS”: JOHN ONEIL: PART OF “POLAR MYTHS”

به همین خاطر است که میبینیم در اسلام یهودی تبار، مرکز دنیا و بهترین جای دنیا، یک بیابان برهوت با یک معبد به نام کعبه است در شهری به نام مکه که روح دانشمندساز اسلام از آنجا به اطراف و اکناف جهان سفر میکند و در همه جا دانشمند تولید میکند الا خود این مکه؛ انگار شکمی باشد که بدنش را تغذیه میکند و خالی میشود. در روشنگری اروپایی، ریشه ی ادعایی آن یعنی یونان باستان با مرکز لایزالش دلفی، در عقب افتاده ترین منطقه ی اروپا بازسازی میشود و از آن فقط بحران اقتصادی و فساد سیاسی و تحجر مذهبی خبرساز میشود، و در یهودیت، مرکز دنیا، یک کشتارگاه انسانی به نام القدس یک محل دعوا در جایی به نام فلسطین است که جز جنگ و کینه های نژادی و مذهبی چیزی از آن خبر نمیشود، چون این ناف های جهان، قرار است شکم های پر از ضایعاتی باشند که روح خود را به بقیه ی دنیا صادر کرده اند. تمام این فلسفه بر این انگاره استوار است که محل حکومت نرگال در جهان تاریکی را با قطب شمال تطبیق کنیم که پیرو آن امکان ندارد این خرافات، در هزاران سال پیش در بیغوله ای در شامات که دورتر از شوش عیلام را نمیشناسد شکل گرفته باشند. یعنی این دین سازی، پروژه ای از عصر گسترش تجارت و نزدیک به ظهور مدرنیته است. ولی قدیمی نماییش مانع از آن میشود که مردم مترصد کشف روح صادره از مرکز در نواحی زیست خود شوند. پس خدای کاهنان قصاب، باید به طور مرتب، در آتش تجلی کند تا وجود روح اعلام شود و برای تطمیع خدای مرگ دوست به تجلی هم مدام باید با آتش، قربانی کشت تا خدا تطمیع شود. شاید مرگ مداوم افراد با سلاح گرم در سراسر جهان، همان تقدیم قربانی به خدا با آتش گشودن است. به نظر نمیرسد اصطلاح «آتش جنگ» سر خود ایجاد شده باشد. این وسط یک سوال باقی میماند: اگر همه چیز این مذهب، اینقدر مدرن است، چرا بزرگترین و عیان ترین مرکز دنیایس مدرن یعنی ایالات متحده ی امریکا اصلا برهوت به نظر نمیرسد؟ پاسخ احتمالا این است که امریکا چون اصیل ترین مرکز دنیا است، برهوت بودنش بنا بر فلسفه ی اصلی هم کمتر نمادین است؛ این است که امریکا به لحاظ مادی تامین معرفی میشود. شکم امریکا پر است، درست مثل تاکید بر شکم چاق امریکایی ها در میم های اینترنتی؛ اما در عوض، همیشه ممنلکتی سطحی پر از آدم های سطحی معرفی میشود؛ چون شکمی است که خودش روح ندارد و روح را باید از انواع و اقسام برون ریزی هایی که به کشورهای دیگر میریزد استخراج کرد؛ مثلا از اسلحه هایی که به دیگران میفروشد تا در جنگ ها و آشوب هایی که در این کشورها ایجاد میکند مدام خدا در آتش اسلحه ها جلوه کند.

روش شناسی ایرانشهر: چرا فکر میکنیم «سلام» گفتن بد است و «درود» گفتن خوب است؟

تالیف: پویا جفاکش

اثری از معبد ذوشری در پطرا، پایتخت نبطی ها در اردن

پوزیدون و آتنا خدایان آتن، چشمه ای برای این شهر ایجاد میکنند.

یک خرافه ی عامیانه و نه چندان جدی اروپایی که قطعا محصول گسترش تجارت و ازاینرو متاخر است میگوید پستان های مادر-زمین در نزدیکی دو شهر پاریس و پراگ قرار دارند. این قطعا یکی از محورهای اروپا-مرکزی است چون آدمیزاد به عنوان برترین و ایزدی ترین فرزند مادر-زمین باید در دوران نوزادی خود، در جوار پستان ها تغذیه شود و رشد کند یعنی این که محل رشد انسان در اروپا است و چون کسانی که این تصمیم را گرفته اند اشرافیت ژرمنی هستند که مدعیند همراه فرانک ها از شمال آلمان آمده اند نوزاد خیالی ما هم در شمال قرار گرفته است. این یعنی آن که فرج مادر-زمین که نوزاد را به دنیا آورده است حتی شمالی تر و در قطب شمال، تاریک ترین، آبی ترین و سردترین جایگاه شناخته شده ی سابق زمین و ازاینرو نزدیک ترین به هاویه ی نخستین است، بخصوص به هاویه ی نخستین نورس که بر اساس آن، جهان از یخ زدن آب به وجود آمده است. حالا خلقت نورس را با جمله ی انجیل که میگوید: «نخست کلمه بود و کلمه خود خدا بود» جمع آورید؛ میبینید نوزاد الهی که در بشر تجسم می یابد و میشود یهوه ای که به صورت عیسی مسیح از مریم دوشیزه متولد شد، یک زبان است که از باز شدن دو فک بیرون آمده و دو فک مزبور هم جایی لب های فرج مادر-زمین را گرفته اند. این زبان چیزی جز کوهستان مقدس عمود جهان در قطب شمال نیست، جایی که محور زمین است و به مانند نمادش ستاره ی قطبی دارای جایگاه ثابت است. فقط چنین ترکیب افسانه ای میتواند باعث نام گرفتن آن به ginnungagap در اساطیر نورس شده باشد؛ کلمه ای که به «صحبت کردن خلا اولیه» یا «خمیازه کشیدن خلا اولیه» معنی میشود و در هر دو حالت، منظورش، دهان باز کردن خلا است. در دایره المعارف اسکاندیناوی gripla محل جغرافیایی آن بین گرینلند و وینلند تعیین میشود ولی اضافه میشود که احتمالا خلیج آن از افریقا به وینلند میرسد. حالا محلی را در نظر بگیرید که از سمت شمال ظاهر میشود ولی رو به غرب و ازآنجا تا جنوب. آیا خشکی منتهی به آن میتواند چیزی به جز قاره ی امریکا باشد؟ از طرفی گوبراندور تورلاکسون اسقف ایرلندی منسوب به قرن 17 محل جینون گه گپ را یک آبراه باریک بین گرینلند و «پارس امریکا» تعیین کرد که بعضی مثل کرستن سیور، منظور از پارس امریکا را جزیره ی بافین میدانند. آیا این، توصیفی از یک خاستگاه بین اروپا و امریکا نیست، دو قاره ای که وضعیت جهان در قرون 19 و 20 را تعیین کردند؟! آیا این دو قاره را باید خاستگاه خدا در یک جهان بی نظم خواند؟ اما کدام خدا؟ از یک طرف، ظاهرا خدای یهودیت یعنی یهوه را داریم که در عیسی مسیح تجلی میکند و از طرف دیگر، مذهب عیسی از ترکیب یهودیت با کیش سول اینویکتوس/میتراس/میترا خدای اخوت لژیون های رومی فاتح یهودیه کپی شده است. درواقع اینها یک دوگانه ی جمع آمده در یک وحدتند. هر دو آنها خدایان رومیند، منتها یهوه همان جوویس یا ژوپیتر یا زئوس، خدای آذرخش و تمثال فرمانروایان است و میترا با هرمس و آپولو خدایان دانش و هنر تطبیق میشود. تفاوت عمده در ظاهر اینها است. میترا خدای خورشیدی بی ریش و زن مانند است و زئوس اغلب مردی کهنسال و ریشو ولی نیروومند، همان گونه که معمولا یهوه دیده میشود. با این حال، همانطورکه تورات نشان میدهد، یهوه برابر با ال علیون (ال بالاتر از همه) خدای کنعانی است و میتواند با ال خورشیدی ملقب به میشتارو یا میترا که همان الاگابالوس یا ال گبل خدای حمص است تطبیق شود. گبل هم برابر با جبل به معنی کوه و بلندی است و هم برابر با گیبیل خدای آتش آکدی. بنابراین ال گبل میتواند درست مثل یهوه که در کوه آتشفشان تجلی کرد هم در کوه تجلی کند و هم در آتش. الگبل حمص، در سنگ سیاه مدور خانه میکند که یادآور حجرالاسود خانه ی کعبه در بین مسلمانان است و مکعب شکل و سیاه رنگ بودن کعبه باز مرتبط با خانه کردن دیگر خدای خورشیدی یعنی ذو شری خدای نبطیان در سنگ سیاه مکعب شکل. ذوشری را هم میتوان به خدا آشور معنی کرد و هم به خدای بلندی ها که در صورت اخیر، مترادف الگبل است. آشور به معنی فرمانروا در برابری با میشو یا میش شارو (میشو شاه) که همان میشتارو یا میترا است، در بین آشوریان به "آشور میشتو" یا "آسورامستاس" نامبردار شد که این نام به صورت اهوره مزدا روی خدای زرتشتیان مانده است. معابد زرتشتی شبیه به مکعب هایی که داخلشان آتش برقرار است، یادآور به جانشینی آتش برای خورشید در خانه اش هستند. با این که بیشتر زرتشتیان در هند زندگی میکرده اند خانه ی اصلی زرتشتیان را ایران و مذهبشان را مذهب فرمانروایان پارس با ریشه ی ایرانی خوانده اند. در جنوب غربی ایران دو بنای مکعب شکل می یابیم که ابتدا به زرتشتیان و سپس تر به مذهبی نزدیک به زرتشتی گری نسبت داده شدند. یکیشان کعبه ی زرتشت است و دیگری که از آن معروف تر است مشهد مادر سلیمان که امروزه بدون هیچ دلیلی، قبر کورش پارسی خوانده شده است. در داخل قبر کورش، هیچ نوشته ی خط میخی یا پهلوی ای نیست ولی یک نوشته ی عربی اسلامی هست که رو به قبله قرار گرفته است و نشان میدهد که مشهد مادر سلیمان و کعبه ی قبله ی اسلامی همخانواده اند. قبر کنونی کورش، در قدیم، قبر مادر سلیمان شاه یهود تلقی میشد. دلیلش احتمالا این است که سلیمان یا سولومان، انتساب به "سلم" خدای آرامی را نشان میدهد و "سلم" از اضافه شدن "م" تعریف سامی به "سول" به معنی خورشید می آید. همانطورکه سنگ خانه ی الگبل، مادر او محسوب میشود، مشهد مادر سلیمان هم مادر محلی خدای خورشید یا سلم است و این سلم با سلام و اسلام و مسلم مرتبط است. با این حال، میبینیم که دوگانگی یهوه و میترا به همان گونه که در دوگانگی دو ملت دشمن روم و یهود ضرب شده است، اسلام را هم به دوگانه ی زرتشت و اسلام و به دنبالش دو ملت متخاصم عرب و عجم تقسیم کرده است. این دوگانه تا قبل از جنگ ایران و عراق، در بین عموم اعراب و ایرانیان به جز غربگرایان چشم به دهان مستشرقین غربی جایگاهی نداشت و جالب اینجاست که خود جنگ ایران و عراق که با توطئه های غربیان شکل گرفت، حالتی نمادین در اشاره به اصل واحد دو فرهنگ عرب و ایرانی پیدا کرد چون دعوا بر سر نواحی مورد اختلاف عراق و ایران در مرزهای عرب نشین دو کشور بود. اهمیت مسئله در این است که عراق، تختگاه حکومت پارس تلقی میشد و اگرچه یک سرزمین سامی نشین بود که عربی شدنش پس از اسلام به سهولت به وقوع پیوست، در کتاب های درسی ایران ادعا میشود که زبان فارسی دری (زبان رسمی امروز ایران) در مدائن در عراق پیدایش یافته ولی در آسیای مرکزی و منطقه ی موسوم به خراسان بزرگ (شامل ایران شرقی) رشد و توسعه یافته و بلاخره به همراه شعر فارسی، به غرب ایران سرازیر شده است. مدائن یا تیسفون، جانشین بابل مرکز پیشین عراق تلقی میشود و اینجاست که دوباره دوگانگی یهوه آشکار میشود. چون ال خدای ابراهیم که بعدا یهوه نامیده شد همراه ابراهیم از بابل به کنعان منتقل شده بود تا ازآنجا به صورت یهوه و به همراه مسیحیت، به اروپا سفر کند و درآنجا مقر خود را بیابد و این درحالیست که در تورات، بابل یک سرزمین شرور است. پس اینجا خدای مسیحیت به دو صورت بهشتی و این دنیایی تقسیم میشود. در صورتی که این دنیا با اسلامی تطبیق شود که ادعای بازگشت به دین ابراهیم قبل از تحریفش توسط یهودیت و مسیحیت را دارد، بهشت جناح مقابل نیز نه بهشت آسمانی اسلام بلکه بهشت یونانیان در شمال دور هایپربوریا است که میتوان گفت همان دروازه ی تولد کلمه در خاستگاه اروپا و امریکا است و برخورد دنیای انسان های معمولی با آن، همان برخورد ژرمن های شمالی با کلت های دروئیدی در جنوب است که یکی از کلتی ترین جلوه های آن، در برخورد کونلا پسر con شاه ایرلندی با دوشیزه ی فیری (پری) آشکار میشود. این دوشیزه که فقط کونلا او را میبیند به شاهزاده ابراز عشق میکند و شاهزاده را به رفتن با او به سرزمینش قلمرو جاودانگان دعوت میکند. شاه که از صدای فیری ای که نمیبیند نگران شده است بلافاصله کوران coran کاهن دروئید خود را احضار میکند. کوران با خواندن ورد و طلسم، فیری را فراری میدهد اما فیری قبل از رفتن، سیب سرخی را به میان دستان کونلا می اندازد. کونلا در طول روز مرتبا به سیب نگاه میکند و بلاخره تصمیم میگیرد آن را بخورد. ولی متوجه میشود هر بار که سیب را میخورد آن دوباره به حالت اول برمیگردد و تمام نمیشود. یعنی سیب واقعا از سرزمین جاودانگان آمده است. کمی بعد، کونلا مجددا هدف دعوت دوشیزه ی فیری قرار میگیرد. شاه دنبال کوران میفرستد تا بیاید و فیری را فراری دهد اما قبل از این که فرصت این کار پیش بیاید، کونلا سوار بر قایقی همراه فیری در میان امواج آب ها ناپدید میشود و دیگر کسی خبری از او به دست نمی آورد. در این داستان، قوی تر بودن کاهن دروئید از زن جن است که قابل توجه است. این در اسم او مستتر است. coran یکی از صورت های نوشتاری لغت آرامی "قرآن" به معنی تلاوت و چیز قابل قرائت یعنی کتاب یا دعا است و در تجسم های خرافی غربیش، برابر با طلسم خوانی برای دور کردن اجنه است و جالب این که این تا همین دهه های اخیر، تنها کاربرد کتاب مقدس مسلمانان موسوم به "قرآن" در دنیای اسلام بوده است. بنابراین کوران دروئید، تجسم روح قرآن یا کهانت در یک فرد است و به همین دلیل است که به عنوان یک اسم، کاربرد چندانی در ایرلند نداشته است. با این همه درست مانند تمام اسامی و اصطلاحات مذهبی که در جابجایی خود، معانی لغات مشابه بومی را در خود جذب میکنند، کوران نیز با مفاهیم ایرلندی-اسکاتلندی کلاغ و نیزه جمع آمده که معانی کلمه ی cor در ایرلند هستند. نکته ی جالب این که در یونانی دورووس به معنی نیزه و همان کلمه در زبان مقدونیه به معنی درخت بلوط است و این هر دو با لغت دروئید مرتبط میشوند که معنی درخت پرست یا پرستشگر درخت بلوط را میدهد. مانند قرآن که روح درستی است، دروئید نیز با لغت truth به معنی درستی مرتبط است و truth قبل از درستی، معنی سختی میدهد چون از drus و tree به معنی درخت درآمده است. عجیب این که "دار" نسخه ی فارسی درخت هم منشا لغت فارسی مشابه doros یا "درست" است. علاوه بر اینها فراماسون های غربی مثل هانری کوربن، اصل اسلام را در اسماعیلی های درس آموز به تمپلارها یا بنیانگذاران فراماسونری غربی میشمرند که دروزی های لبنان و سوریه جانشینان آن شمرده میشوند و آوای لغت دروز نیز دور از دروس و دروئید نیست و این درحالیست که علاقه ی عجیبی به پیوند زدن مذهب اسماعیلی به ایرانی ها و بقایای زرتشتی گری وجود دارد. اما از همه ی اینها جالب تر فرقه سازی پیرامون "دروس" یا درخت است که اتفاقا کاملا رومی است و با لغت لاتین drudus جلوه می یابد که معادل fidus به معانی وفاداری، قابل اطمینان، و امنیت است. درودوس در کلمه ی فارسی "درود" جلوه گر میشود که ادعا میشود به پادشاهان نثار میشد؛ به گونه ی "درود بر پادشاه" یعنی اعلام وفاداری به پادشاه. اعلام وفاداری یعنی آمادگی برای قربانی شدن در راه پادشاه، و ازاینرو "درود" با لغت "دریدن" به معنی پاره پاره کردن بدن یک موجود زنده یا غیر زنده مرتبط است چون تنها موجوداتی که به عنوان فاعل "دریدن" مشخص میشوند و "درنده" نام میگیرند، حیوانات گوشتخوار و یا جانوران قدرتمندی هستند که با دندان، رقیب خود را زخمی میکنند چون این موجودات، الگوهای شکارگری و جنگندگی بشر اولیه و ازاینرو خدایان او بوده اند و بنابراین به نظر میرسد جانوری که توسط حیوان درنده دریده میشود، در راه او قربانی شده است. ترکیب شاه، درودگران و درندگان، یادآور جهانی ترین تمثیل حیوانی قدرت یعنی شیر است که تقریبا در سراسر زمین، «سلطان درندگان» شمرده میشود و کشته شدن حیوانات دیگر برای سیر شدن او، یادآور قربانی شدن مردم دون پایه در راه اهداف حاکمان کشورها است. با این معنی سازی و از یک نظرگاه غربی، به نظر میرسد اسلام و ایران –که این روزها مرتبا ادعا میشود دومی اولی را ساخته است- قلمروی زمینی هستند که در آن، کشته شدن در راه خدا، فقط کشته شدن در راه یک حاکم یا رئیس فرقه است که خود را جانشین خدا نشان میدهد درحالیکه غرب بهشتی مدت ها است با به رسمیت شناختن آزادی انسان و رها کردن اذهان انسان ها از سیطره ی استبداد و مغزشویی حاکمان مذهبی، از این منجلاب عبور کرده است. اما چیزی که اسطوره سازی مدرن غرب به آن اعتراف کرده است پیشینه ی مذهبی کل این اسطوره و استواریش بر دوگانگی خدا است که اگر خدای بهشت، یهوه ی دوچهره باشد، هر دو سیرت و صورت خدا در غرب جایزند. پس هم به مردم آزادی فکر داده میشود و هم اطلاعات خاصی برای مردم برجسته میشود که مردم با تجزیه و تحلیل آنها همان نتیجه ای را بگیرند که رهبران غرب میخواهند و اینطوری در کمال آزادی اندیشه و با چشم های باز، در راه مقاصد رهبران غرب قربانی شوند، روشی که بعد از گرفتن جواب مثبت در اروپا و امریکا، مانند کلام الهی از این دو فک خدا به تمام جهان جاری میشود.:

“tongue of god”: john frank: hxmokha: 4/6/2017

جان اونیل، در جدولی، لغات «دروس»، «دروئید»، «درودوس» (مترادف فیدو)، truth و true را با هم در کیش ستایش درختان متحد و آن را مرتبط با افسانه ی درخت کیهانی دانسته که گاهی به جای کوه کیهانی، محور جهان در قطب شمال است. بنابراین همه ی آنها را با لغت dhruva که نام هندی ستاره ی قطبی است جمع آورده است و لغت اخیر را معادل دروپا از شخصیت های مونث اساطیر یونان برابر گرفته است که هم معشوقه ی آپولو خدای هایپربوریا است و هم معشوقه ی هراکلس یا هرکول، قهرمان مشهور. چون هرکول یک بار به جای اطلس، آسمان را روی دوش خود گرفته و عمود جهان شده است، نسخه ای دیگر از خدای عمود جهان در قطب شمال به شمار میرود و بنابراین دروپا هم تجسم مادی او به صورت یک کوه یا درخت است. از این جهت، دروپا نسخه ی دیگری از دافنه است، زنی که مورد عشق آپولو قرار گرفت و برای فرار از تجاوز آپولو به درخت تبدیل شد. دروپا معمولا همراه نیمف های دریاچه های دارای لوتوس یا نیلوفر آبی بود و خود نیز تجسمی از لوتوس به شمار میرفت. ازاینرو لغت دروئید از طریق او به دریادها یا پریان آبی یونانی مربوط میشود. دریاد، خود، فرم تکثیر شده ی دریاس dryasدختر فاونوس خدای بزمانند لاتینی و معادل پان ارکادیایی است. به روایتی، لاتینوس شاهی که لاتینی ها نام از او گرفتند پسر فاونوس بود و فاونوس خود پسر پیکوس بود. پیکوس خدایی است که نامش به معنی قله است و درست مثل اطلس و هرکول، فرم شخصیت یافته ی عمود جهان است و از طرف دیگر، نامش با pike به معنی عصا مرتبط است. عصا نماد شیخوخیت و درنهایت سلطنت است و چون فرم اولیه ی عصای شیخوخیت، شاخه ای از درخت است، صاحب خود را شعبه ای از شجره ی الوهیت و عمود جهان نشان میدهد. کلمه ی به کار رفته برای قطب شمال و عمود آن، axis است که نام پسر ساتورن یا زحل، سرور جهان در قبل از ریاست ژوپیتر است. بنابراین همانطورکه عمود جهان فرزند و جانشین ساتورن است، نسخه ی انسانیش یعنی شاه هم جانشین فاونوس است و فاونوس فرم زمینی تر ساتورن را نشان میدهد. در همین تداوم جانشینی، همانطورکه شاه جانشین خدا و مامور مسلح حکومتی جانشین شاه در بین مردم میشوند، عصای سلطنت با نیزه ی سرباز جانشین میشود و اتفاقا دوری ها که بانیان یونانیان تاریخی شمرده میشوند نامشان از dor به معنی نیزه می آید که بی ارتباط با دروس به معنی درخت نیست. شهر آتن، که در دامنه ی تپه ی اکروپولیس به عنوان یک نسخه ی بومی شده ی کوه کیهانی قرار داشت، نام خود را از الهه آتنا میگرفت که معمولا همراه یک نیزه نشان داده میشد. تصور میرفت که آتنا با زدن نیزه اش به زمین، آب یک چشمه را برای استفاده ی مردم در آن محل، جمع آورده است. درختی به نام پان دروسوس در آتن، وقف پرستش الهه آتنه پولیوس بود که این نام باید مرتبط با pole به معنی قطب باشد. بنابراین آتنا و نیزه اش درست مثل دافنه تجسمی از الهه ی درخت کیهانی بودند.:

“the night of the gods”: john oneil: chap27

جانشینی درخت کیهانی با لوتوس، برآمدن گیاه دراز از درون دریا را به یاد می آورد و توجه به این مسئله دارد که قطب شمال، یک دریای یخ زده است و زمانی یخ زده نبوده است. برآمدن لوتوس روی دریا در آغاز کیهان، یادآور صحنه ی درآمدن لوتوس از ناف ویشنو خدای هندو است زمانی که او روی بدن مار هفت سری که بر آب های آغازین شناور است خفته است و از این لوتوس، برهما خدای خالق برمی آید و دنیای نوین را می آفریند. در همین زمان، لاکشمی همسر ویشنو در کنار او است ولی نقش خاصی ندارد. علت این است که او خود لوتوس است و برآمدنش از اژدهای هفت سر در ارتباط با تصاویر بابل فاحشه به صورت زنی نشسته بر اژدهای هفت سر آخرالزمانی مسیحیت است. برهما فرزند لوتوس همان آنتی کریست فرزند بابل فاحشه است که با رقم زدن آخرالزمان، دنیای جدید را ایجاد میکند و اگر این دنیای جدید از محور اروپا-امریکا متولد شود پس تا حالا رقم خورده است. بنابراین دریای قطبی جانشین بابل است و لایه های یخ شناور بر آب که گاهی شبیه پولک های یک خزنده ی عظیم به نظر میرسند نسخه ی جدید اژدهای شناور بر آبند که از مشاهده ی تمساح ها و مارهای غولپیکر سرزمین های گرم جنوبی تخیل شده است. این اژدها هفت سر دارد همانطورکه صورت فلکی دب اصغر به عنوان محل ستاره ی قطبی، صاحب 7ستاره شمرده میشود و این 7ستاره جانشین 7 طبقه ی آسمان با 7سیاره ی معروف بابلی در آنها هستند که به صورت زیگورات های 7طبقه ی بابلی، بازسازی میشوند. افسانه ی برج بابل که زمین را به آسمان میدوزد از روی این زیگورات ها ساخته شده است و اژدهای شناور و ویشنوی روی آن در وسط دریای آغازین، خشکی ایجاد شده از عقب رفت سیل نوح هستند که بابل در آن بنا میشود. تفاوت در این است که بابل، برجی است که تخریب شده است و دروازه ی قطبی که به خاستگاه ژرمن ها و اشرافیت ها و حکومت های اروپایی-امریکایی تعبیر شد، با جانشین کردن درخت زندگی با آن، محل بهشت جاویدان شمرده شد. از این پس، بابل به عنوان خاستگاه و نماد تمدن مذهبی خاورمیانه، نمادی از تخیلات خرافی ساخته شده توسط خود مردم بود که مثل برج بابل به هم سوار میشد تا آدم ها را به آسمان برساند و آخر هم بی آن که به جایی برسد سقوط میکرد. درحالیکه مجموع اروپای ژرمنی و ادامه اش در امریکای شمالی، دروازه ی بهشت برین بود و هرچه از آن میرسید حقیقت مطلق بود.

زمانی که در خاورمیانه دعوای عرب و عجم پیش آمد و همنژادی ایرانی ها با ژرمن های قطبی مطرح شد، این خیالات بی سند و مدرک پدید آمد که هرچه در ایران باستان بوده است، مشابهش در غرب مدرن هست درحالیکه در غرب، در هر فرصتی پیروزی های یونانی ها بر ایرانی های باستان جشن گرفته و این پیروزی ها پیروزی غرب بر شرق و باعث نجات تمدن بشری شمرده میشد همانطورکه دو ماراتون از روی افسانه ی یکی از این پیروزی ها در دشت ماراتون ساخته شد. یکی از معضلاتی که این پیشینه ی کاملا مذهبی برای تفکر نرسیده ی ایرانی به وجود آورده است این است که اینطوری تمام آدم های اروپا و امریکا فرشتگان بهشتی و ازاینرو صاحب وحی منزلند و این درحالیست که در عقاید گروه های متفاوت متفکران غربی، تفاوت ها و تضادهای بسیار بارزی وجود دارد و خشکه مذهبی هایی که فکر میکنند کل شیعه با کل غرب در جنگ است، در این انحراف حزب اللهی از مدرنیته ی پهلوی، شاگردان روشنفکران به قول خودشان غربزده اند. عدم آشنایی بیشتر ایرانیان با غرب، باعث شد تا آنهایی که آگاهند هر عقیده ای را که به «صلاح» باشد از غرب بگیرند و فقط با اضافه کردن یک نام غربی به عنوان مبدع آنها، آن نظریات را ایزدی جلوه دهند بی این که مردم بدانند غربی مزبور، دوست است یا دشمن، و یا نظرش چقدر در ایران قابل اجرا است. این گونه بود که مدام ایده های غربی متضاد به ایران وارد و هر کدام بسته به آمادگی ذهنی ایرانی ها از آنها تحریف و معوج شدند و «ایران» را شتر-گاو-پلنگی کردند که نه سرش پیدا است و نه تهش.

این ایراد فقط بعد از انقلاب فهمیده شد زمانی که لیبرال ها و مارکسیست ها هر کدام با تکیه بر متفکران خاصی که به زودی تضاد و دشمنیشان مشهور شد با هم مجادله کردند و این مجادله ها از تریبون تلویزیون ایران پخش شدند و این، در شرایطی بود که گروهی دیگر از نام های غربی که اسلام را دشمن ایران خوانده و به ستایش ایران قبل از اسلام پرداخته بودند بدنام شده بودند. پس از آن و در همان آغازینه های نظام انقلابی در دهه ی شصت، بازمانده های نظام فکری رژیم پیشین که دیگر نمیتوانستند ارتباط تقدس غرب و همنژادی خیالی ایران و اروپا در تفکرات رژیم پیشین را انکار کنند وبا خالی شدن دستشان از همگون کردن غرب به صورت یک بهشت مقدس، دیگر پشتوانه ای برای تداوم نظم پیشین در ایران پساانقلابی نداشتند ناچار شدند کلیت حاصل را با دشمن فکری نظام پیشین یعنی مارکسیسم که ترکش هایش پس از انقلاب، بسیار دوررو شده بودند توجیه کنند چون مارکسیسم مدعی بود که هر ایده ای فقط در شرایط مادی موجه کننده ی آن، موفق میشود و این امکان وجود داشت که با مارکسیسم، کل تفکرات بومی و وارداتی موجود را قطعه های مختلف یک ماشین امکان ساز واحد وانمایاند. اما مارکسیسم در سویه ی موجودش چنان تک بعدی شده بوده که برای این کار باید به ابتدای مارکسیسم در انتهای هگلیسم بازگشت میشد و این همان کاری بود که یکی از پژوهندگان مارکسیسم در آن دهه یعنی سید جواد طباطبایی انجام داد. طباطبایی نظام نژادی ایران در معرفی مدرن پهلویش را به یک نظام باز تبدیل کرد اینطوری که ایران نژادی را با "ایرانشهر" جایگزین کرد که هر کس داخلش میشود فارغ از این که یونانی و عرب و ترک باشد خودبخود ایرانی میشود و با همین وضعیت، نظریات اروپایی هم وقتی وارد ایران میشوند از برایند خود با وضعیت قبلی، یک چیز ایرانی از آب درمی آیند که در هر حال، چیز خوبی است انگار ایران یک خدا است که هر چیزی که تویش برود خود به خود خدایی میشود.

پس زمینه ی راستین این ایده ی توسعه گر بسیار موفق، فقط در همین اواخر و وسط تسویه حساب های سیاسی، مورد اعتراف قرار گرفت. داستان از آن قرار بود که بعد از مرگ سید جواد طباطبایی، مصاحبه ای با قید «منتشر نشده» با وی و به سال 1389 از سوی شخصی به نام «علی عظیمی نژادان» منتشر شد که مورد توجه زیادی قرار گرفت و مجله ی سیاستنامه از نشریات مروج ایدئولوژی ایرانشهری طباطبایی که هرچه میگذرد، تندی و عصبیت لحنش به تندی و عصبیت قلم و زبان طباطبایی نزدیک تر میشود، در شماره ی 30 خود در بهار 1403 واکنش بسیار تندی به آن نشان داد. این واکنش به صورت مقاله ای به نام «ناآشنایی و ناشی گری: درباره ی وثاقت علمی یک "مصاحبه ی منتشرنشده" با شادروان جواد طباطبایی» به قلم مصطفی نصیری بروز کرد. وی که از کشف هویت عظیمی نژادان به عنوان «مجری-کارشناس تلویزیون» بسیار به وجد آمده و با همین عنوان، بیسوادی مصاحبه گر را اثبات کرده بود، درحالیکه این شخص را به عنوان یک حکومتی تا حد دشمن خطرناک طباطبایی برجسته میکرد، همزمان به انکار تایید نظام آخوندی توسط طباطبایی در سال هایی که این مصاحبه در آنها رقم خورده است پرداخته و نوشته است:

«عظیمی نژادان در مقدمه ی مصاحبه ی مورد نظر، دکتر طباطبایی را در زمره ی "جدی ترین، تاثیرگذارترین و در عین حال پرکارترین نظریه پردازان ایرانی در سالیان اخیر" دانسته که "آثار مختلف او در دهه های گذشته تاثیرات فراوانی را در عرصه ی فرهنگ و اندیشه بخصوص در زمینه ی تاریخ اندیشه ی سیاسی در ایران بر جای گذاشته" و "بسیاری از مفاهیم و عباراتی که توسط او ساخته و پرداخته شد (هکذا فی الاصل) مانند زوال اندیشه ی ایرانی، نظریه ی انحطاط، امتناع اندیشه ی سیاسی بر مبنای عرفانی، تصلب سنت، تاریخ عدمی، شرایط امکان، شرایط امتناع، ایدئولوژی های جامعه شناسانه و نظریه ی ایرانشهری در مجامع دانشگاهی و فرهنگی و رسانه ای ایران بازتاب گسترده ای پیدا کردند." اما این کارشناس مجری صدا و سیمای جمهوری اسلامی، لختی پس از انتشار مصاحبه با مقدمه ی مزبور، رویکرد تخریبی غیر قابل تصوری را درباره ی شادروان طباطبایی اتخاذ کرد و توهین را چنان بالا گرفت که در مدت بسیار کوتاهی، آن فقید را صراحتا "یک شیاد" نامیده که "تقدیرنامه از بیت رهبری" دریافت کرده است؛ وانگهی "تقدیرنامه" تعریف مشخصی دارد که عبارت از قطعه کاغذی با شماره و تاریخ و موشح با امضای بالاترین مقام یک دستگاه است که برای قدردانی از زحمات و خدمات اجرایی یا مساعی علمی و پژوهشی کسی صادر میشود. علی هذا، پیرو پی گیری از خانواده و دوستان بسیار صمیمی و نزدیکان شادروان استاد طباطبایی، اثری از چنین تقدیر نامه ای پیدا نشد.» (ص9-338)

دراینجا نویسنده بدون این که جمله ی خاصی از عظیمی نژادان را برجسته کند، برای پاسخ گفتن به «کسان دیگری که این انتقاد را مطرح میکنند که استاد طباطبایی درباره ی نقش برخی از علمای همراه مشروطیت، نقش و جایگاه روشنفکران عصر مشروطه را در سنجه با علمای آن عصر تنزل داده است»، فرصتی پیدا میکند و به جای طباطبایی که دیگر نیست، پاسخی را که طباطبایی نداد را میدهد و مینویسد: «در برابر اتحاد شیخ فضل الله و محمد [علی] شاه قاجار... اهمیت علما در گذار از این مرحله در این بود که مغالطه های شرعی شیخ فضل الله را روشن کردند، نه این که آنها نظریه ای برای آزادی و حکومت قانون ارائه داده باشند.» (همان: ص339) و بدین ترتیب معلوم شد «فقه» و «علما» به عنوان یک بخش از تولیدات پساوارداتی «ایرانشهر» دارند از اتوبوس ایرانشهر طباطبایی پیاده میشوند. این نه خیانت به طباطبایی است و نه سندی بر دورویی طباطبایی، و نصیری هم اصلا از بابت آن خجل نیست، چون اتفاقا یکی از اتهاماتی که عظیمی نژادان وارد میکند، پیرامون سوال عظیمی نژادان حول روش شناسی طباطبایی است، حاشیه ای مهمتر از متن که نشان میدهد شاگردان طباطبایی پیرامون این گونه مواقع چه چیزی برای خلاصه کردن ایدئولوژی طباطبایی در آستین دارند:

«عظیمی نژادان اگر اندک آشنایی هایی با نظام فکری دکتر طباطبایی داشت، به ویژه ادعای "هگلی بودن طباطبایی" را اندکی بررسیده بود، باید میدانست که در نظام فلسفی هگل، روش چیزی جدا از موضوع نیست و دیالکتیکی بودن امری، به این معنی است که آن امر و مجموعه متغیرات مرتبط با آن، در هر "آن" ی، در وضعیتی غیر از وضعیت لحظه ی قبل است و منطق ثابتی برای توضیح همه ی آنات وجود ندارد. در پارادایم قدیم، روش جدا از موضوع و به مثابه مقدمه ای برای آن بود. همچنان که در فلسفه ی قدیم که متاثر از ارسطو بود، منطق صوری مقدم بر فلسفه بود. اما فلسفه ی جدید به مثابه "راه"ی است که هیچ آیین نامه و دستورالعملی مبنی بر شیوه ی درست راه رفتن وجود ندارد تا رهرو پس از یادگیری درست آن، پای در راه بگذارد. مارکس خیلی تلاش کرد تا روش هگلی نامبردار به دیالکتیکی را از موضوع اندیشه و فلسفه ی او [یعنی هگل] انتزاع کند و در زمینه و موضوع دیگری به کار گیرد، یا به ادعای معروف، هگل کله پا را روی دوپا بایستاند، اما چیزی جز شکست نصیب او نشد. اگر عظیمی نژادان اندک ورودی در این مقدمات داشت، برای پی بردن به روش شناسی طباطبایی، هرگز او را مورد استنطاق قرار نمیداد.» (ص340)

درواقع روشنفکری ایران هم مارکسیست شده بود تا مثل مارکس که میخواست فضای فیزیکی-ذهنی سازنده ی اندیشه های یک مدافع اشرافیت های غربی یعنی هگل را سروسامان دهد، فضای فیزیکی-ذهنی بی سر و ته ایران مدرن را که در آن معلوم نیست کدام فکر از کدام روش در می آید و موقع عمل، با کدام فکرها و روش های درآمده از ناکجا تضاد و برخورد انفجاری پیدا میکند، سر و سامان دهند و به مانند مارکس در این صحنه شکست خوردند و ازاینرو مارکسیسم به عنوان یک مکتب غربی از ایران حذف شد تا میراثش به عنوان بخشی از تفکر غالب «ایرانی» یا «ایرانشهری» درآید و حالا این ایرانشهر جذاب طباطبایی چیست؟ یک فضای ضد اسلام که در آن، مردم تحت تاثیر شعارهای عدالت محور مارکسیسم، خواستار بازگشت به حکومت مارکسیست کش پهلوی هستند و برای دشمنی با استبداد رژیم اسلامی، به جای "سلام" (به معنی آرزوی سلامتی برای طرف مقابل) بر طرف مقابل، "درود" میفرستند بدون این که بدانند "درود" یک نوع چاپلوسی به قدرت است و وقتی هم به آنها بگویی معنای سلام چیست، میگویند "سلام" یعنی «تسلیم شدن»، چون همان علمایی که اینها دروغگویشان میخوانند به دروغ گفته اند سلام یعنی تسلیم شدن، و اینها حرف همان «دروغگو» ها را باور کرده اند. مشکل این است که بر اساس تعریف مدرن از ایران، ما هیچ حقی برای زیر سوال بردن علما به عنوان دروغگو نداریم چون به قول طباطبایی و شاگردانش « روش چیزی جدا از موضوع نیست و دیالکتیکی بودن امری، به این معنی است که آن امر و مجموعه متغیرات مرتبط با آن، در هر "آن" ی، در وضعیتی غیر از وضعیت لحظه ی قبل است و منطق ثابتی برای توضیح همه ی آنات وجود ندارد.»! کاملا هگلی، کاملا غربی، ولی از دید روشنفکری مدرن، کاملا ایرانی. پس لطفا باور کنید که روشنفکران ایرانی که به جمهوری اسلامی انتقاد میکنند ایرانی نیستند چون معنی ایران را نفهمیده اند و باور کنید که این روشنفکرها ریاکارند چون به تعریف خودشان از ایران پایبند نیستند. خانم ها، آقایان؛ به ایرانشهر خوش آمدید!

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷