تالیف: پویا جفاکش

در پرورش روباه های قطبی برای پوستشان، طی چند نسل به سلاخی فرستادن روباه های پرخاشگر و نگه داشتن روباه های مطیع برای نسل کِشی، ظاهر روباه های اهلی شده تغییر کرد و همچون سگ، گوش هایشان افتاده و دمشان به سمت بالا کمانه شد. میدانیم که روباه از سگسانان و فامیل دور سگ است و این را هم میدانیم که سگ و گرگ جد مشترک دارند و بنابراین سگ اولیه به احتمال زیاد مانند گرگ، گوش های تیز و دم افتاده داشته است. بنابراین احتمال زیادی وجود دارد که مانند روباه ها تغییرات رخ داده در ظاهر سگ ها هم نتیجه ی هیبرید شدن سگ های مطیع تر با هم تحت نظارت انسان بوده باشد. دانشمندان امیدوار بوده اند که بتوانند با نظریه کردن هیبریداسیون، تغییر ظاهر انسان از میمون به انسان کنونی را هم توضیح دهند اما به موانع بزرگی برخورده اند و مهمترینشان این که چطور ممکن است بشری که بنا بر داروینیسم در ابتدا حیوان محض بود، بدون این که مثل روباه های قطبی و سگ های اولیه، مربیان دانشمند داشته بوده باشد، تشخیص داده باشد چه کسی با چه کسی بیامیزد تا فرزندشان چه شود. برای حل این مشکل، دانشمندان تکاملی سعی کردند تا حدس بزنند که جبر محیطی چطور ظاهر میمون هایی در یک موقعیت جغرافیایی خاص را تغییر و آنها را در آمیزش با همنوعان معمولی تر خود، تکثیر کرده است اما فرضیه های ایجاد شده برای تبدیل شدن به نظریه آزمایشاتی را از سر گذراندند که مشکلات جدیدی را پیش روی داروینیسم نهادند. یک مثال بسیار مهم از این نوع، فرضیه ی میمون آبزی "آلیستر هاردی" است که پیشنهاد داد شاخه ای از میمون ها به دلیل رقابت بر سر زیستگاه های زمینی، مجبور به شکار غذاهای دریایی مانند صدف از بستر دریا شدند و سازگاری هایی در آنها به وجود آمد که به ایجاد برخی خصوصیات بشر مانند بی مو بودن و دوپا شدن منجر شد. اما امتحان کردن این فرضیه از طریق انجام آزمایش هایی روی پوست و موی شمپانزه، باعث توجه جدی به تفاوت جنس این اجزا در میمون و انسان شد و سردرگمی ها را بیشتر کرد. این اتفاق باعث شد تا دکتر یوجین مک کارتی، متخصص ژنتیک امریکایی و یکی از برجسته ترین مقامات هیبریداسیون حیوانات در جهان جرئت کند و نظریه ی عجیبی را مطرح نماید و آن این که شمپانزه یا یک خویش منقرض شده ی او تنها جانوری نیست که خونش منشا ژنتیک انسان است و انسان نتیجه ی هیبریداسیون او با یک حیوان غیر قابل انتظار است: خوک. دکتر مک کارتی معتقد است که انسان از تجاوز یک خوک نر به یک شمپانزه ی ماده و تداوم هیبریداسیون جانور دورگه ی به وجود آمده با شمپانزه ها پدید آمده است. وی ناباروری نسبی انسان را محصول به وجود آمدنش از هیبریدی کم زاد و ولد –در مقایسه با هیبرید های بی زاد و ولد مثل قاطر- میخواند اما این که یک رگ این هیبرید، جانوری با فقدان خویشی تکاملی نسبت به شمپانزه یعنی خوک انتخاب شده است، به وجود ویژگی های بدنی زیر در بشر ربط میدهد که در شمپانزه نیستند و جز انسان، مجموعشان فقط در خوک یافت میشود.:

ویژگی های صورت:

چشم های کمرنگ رایج، بینی برآمده و غضروفی، دهانه ی تنگ چشم، لب بالایی کوتاه و ضخیم، شکاف لب، ابروها و مژه های پرپشت، لاله ی گوش.

ویژگی های پوستی:

امکان برهنه و بی مو شدن پوست، لایه ای از چربی زیر جلدی، محتوای زیاد فیبر الاستیک در پوست، تعریق تنظیم کننده ی دما، لیبیدهای اپیدرمی حاوی تریگلیسیرید و اسیدهای چرب آزاد.

ویژگی های جمجمه:

لوب های مغز، پیشانی ها و گیجگاه برجسته، شبکه های وریدی تنظیم کننده ی دما، سیستم وریدهای خروجی به خوبی توسعه یافته، استخوان های بینی بزرگ شده، چشم های واگرا (داخل حدقه از پهلو قابل مشاهده است)، دندان های آسیاب بزرگ و نوک تیز.

اندام ها:

دیورتیکول در انتهای قلبی معده، دریچه های کرک رینگ، قوس های شریانی مزانتریک، کلیه های چند هرمی مسطح، نوک سینه های روی پایین قفسه ی سینه.

ویژگی های مرتبط با دوپا بودن:

خارهای کوتاه پشتی روی شش مهره ی اول گردنی، دنده های شناور کمتر و دنده های غیر شناور بیشتر، مهره های کمری خارجی متمرکز ستون فقرات، عضلات سرینی حجیم (برعکس ماتحت تخت چهارپایان دیگر و میمون ها)، اندام های عقبی بلندتر از اندام های جلویی، استخوان تالوس مختص باز و بسته کردن پا، خروجی لگن باریک.

سایر ویژگی ها:

فعالیت شبانه به ویژه در ارتباط با دفع مدفوع، چرخه ی قاعدگی کوتاه، اشک های ریز، اعتیاد به الکل، همه چیزخوار بودن و توانایی بهره برداری از طیف وسیعی از محیط ها و غذاها، حمله ی قلبی، تصلب شرائین، سرطان.

خوک ها حیوانات باهوشیند، مانند انسان و برعکس شمپانزه جانورانی زمینی و نا درخت زی هستند، و درحالیکه شمپانزه به خاطر کمی چربی در بدنش توانایی شنا ندارد، در مکان هایی مانند ناسائو و اگزوما در باهاما، خوک های شناگر، جاذبه های گردشگری محبوبی هستند. خوک ها مانند انسان ها در محیط طبیعی جانوران تمیزی هستند که از فضله انداختن در لانه ی خود خودداری میکنند و شهرت کثیف بودنشان از شرایط محیط پرورش آنها به وجود آمده است. خوک های مادر نه فقط از بچه هایشان تا لحظه ی بالغ شدن مراقبت میکنند، بلکه مانند انسان پیوند خود با فرزندانشان را پس از آن نیز حفظ میکنند. خوک مانند انسان مژه های بلندی دارد و عنبیه ی چشمانش میتواند آبی رنگ یا قهوه ای کم رنگ باشد که این موضوع در کنار کم رنگ بودن پوست نسخه ی بی مویش و درازی بینیش باعث میشود تا احساس کنیم نزدیک ترین نژاد بشر به خوک، سفیدپوست ها باشند. شباهت های فیزیولوژیکی خوک و انسان در پزشکی مورد توجهند. بافت های پوست خوک و دریچه ی قلب او به دلیل شباهت و سازگاری با بدن انسان در پزشکی استفاده میشوند. از خوک ها به عنوان انکوباتور برای رشد اندام های انسان جهت پیوند استفاده میشود. به گزارش بی بی سی، محققان دانشگاه دیویس کالیفرنیا، با موفقیت، سلول های بنیادی انسان را به جنین های خوک تزریق کردند تا بتوانند جنین های انسان مانند تولید کنند. اما همه ی این اتفاقات به هر حال، زیر دست انسان و تحت نظارت هوش انسانی اتفاق می افتاد و این است که این سوال پیش می آید که چطور ممکن است وقتی که آمیزش جنسی دو حیوان از دو راسته ی متفاوت در طبیعت و دور از محیط های مصنوعی انسانی، بسیار نادر است، در در ماقبل تاریخی که حتی هنوز انسانی به وجود نیامده، چنین اتفاق نادری رخ داده باشد و باز از سر اتفاق و در شرایطی که حتی آمیزش گونه های همخانواده اغلب به تولیدات فرزندان ابتر می انجامد، به خلق یک گونه ختم شده باشد؟ از طرفی نمیتوانیم پیوندی را که روشنفکران و سرمایه داران بین خوک و خودشان حس میکنند نادیده بگیریم. خوک های هوشمند رمان "مزرعه ی حیوانات" اورول را در نظر آورید که حیوانات دیگر را به بردگی گرفتند و کم کم روی دو پا بلند شدند و درنهایت انسان شدند؛ همچنین این جمله ی چرچیل را که: «گربه به انسان از پایین به بالا نگاه میکند، سگ به انسان از پایین به بالا نگاه میکند، اما خوک مستقیما در چشمان انسان نگاه میکند و او را برابر خود میبیند.» آیا ممکن است این هر دو نوع ارتباط مشکوک، با آن خاستگاه یابی آسمانی و ابر انسانی که اشرافیت سیاسی-اقتصادی و متفکرین مذهب ساز و مکتب ساز توجیه گر آنها (به قول مارکس: روشنفکر مدافع منافع طبقه ی خودش است) برای خود تدارک دیده اند، نسبتی داشته باشد؟ دیدیم که این اواخر، زکریا سچین، ادعا کرد که آن خدایانی که اشراف، تبار خود را به آنها میرسانند، آنوناکی های متون بین النهرینند و آنها آدم های فضایی هستند که به زمین آمدند و با انجام آزمایش های ژنتیکی روی میمون های انسان نما و هیبریداسیون آنها نژاد جدیدی از بردگان برای خدمت کردن به خویش ایجاد کردند و روزی ناگهان سوار سفینه های فضایی خود شدند و رفتند و انسان را با سرنوشتش تنها گذاشتند. آنوناکی ها خدایان خاورمیانه اند و یهودی ها که خوردن گوشت خوک را ممنوع کردند، از این منطقه برخاستند. هنوز هم و درحالیکه گوشت خوک در آسیای جنوب شرقی و اروپا غذای بسیار لذیذی محسوب میشود، پرهیز از پرورش و خوردن گوشت خوک، بیشتر در همین منطقه رعایت میشود. بعضی مانند اوسلو اما فکر میکنند که آنوناکی ها صرفا همان اجداد زمینی اشرافند که اشراف، آنها را خدایان و آسمانیان معرفی کرده اند. ظاهر مجسمه های انسان های مارنمای العبید که سچین آنها را نمادی از آنوناکی ها و از طریق آنها شیاطین به زمین آمده ی متشبه به مار در اساطیر یهودی-مسیحی میشناسد، هنوز در گوشه و کنار در بعضی آدمیان امروزی ظاهر میشود که نه تبار اشرافی دارند و نه هیچ موقعیت اجتماعی خاصی و فقط به نظر میرسد پدرانشان کمتر از مردم دیگر، با نژادهای نو شده ی انسان آمیخته اند؛ نژادهای نو شده ای که آغازشان با خود اشراف بود. بنابراین فارغ از این که اولین انسان ها چطور به وجود آمدند و شباهت هایشان با خوک به چه دلایلی است، اشراف، اولین انسان هایی بودند که در اثر هیبریدهای اتفاقی، هوشمندتر از بقیه ی مردم شدند و وقتی لذت سیطره بر انسان های معمولی را یافتند، به هیبرید عمدی خود با انسان های برگزیده همت گماردند و کم کم در اثر افزایش هوش، دارای تکنولوژي و امکانات پیشرفته ای شدند که به تمدن های باستانی نسبت داده میشود و تاریخ ادبیات دروغین کنونی که در قرون 18 و 19 برای مردم جعل شده و پر از تصاویر انسان هایی با ابزارهای ابتدایی و شرایط بد زیستی است، مانع از وامداری تکنولوژی کنونی به آن میشود. این امکانات باعث موفقیت های بعدی آنها در نوسازی خود شد ولی رقابت بین آنها باعث شد تا گروهی از آنها به هیبریداسیون انسان های معمولی در جهت هوشمند کردن آنها برای ساختن ارتشی از عوام علیه اشرافیت حاکم دست بزنند. اوسلو داستان شورش انکی یا ائا/حئا علیه انلیل رئیس آنوناکی های زمین را در این راستا میبیند. چون انکی که خالق بشر است، چیزی از خود در وجود بشر جاسازی کرده و باعث شورش بشر علیه آنوناکی ها به رهبری انلیل شده که به نظر سچین، همان شورش جهان غرب علیه خدای یهودیت و مسیحیت است. همچنین این کار با ایجاد هیبریداسیون هایی برای ایجاد اشرافیت های نوین در نقاط دیگر جهان همراه بوده است. در این مورد، اوسلو بخصوص به نوشته های سایت ihasfemr.net توجه نشان میدهد که علاقه ی زیادی به مناطق معروف به "تپه ی مار" در بریتانیا دارد که در قرون 18 و 19 همزمان با یادداشت برداری از فولکلور بریتانیا –یا بهتر است بگوییم اختراع و نوسازی این فولکلور- در سراسر جزایر ریشه کن شدند. سایت بالا این تپه ها را جایگاه کشتار انسان برای استفاده از گوشت و پوست انسان میشمارد و اگرچه نتیجه گیری هایش افراطی و حتی مورد سوء ظن هستند، اما درباره ی ارتباط آنها با افسانه های قتل اژدها توسط شوالیه های مسیحی اشتباه نمیکند. پس شاید یکی از همین داستان های پریان بازنویسی شده حقیقت بیشتری در خود داشته باشد: قصه ی "اژدهای لیدی اسپیدلستون هیو". این داستان درباره ی شاهزاده خانم مارگارت است که در زمان سفر برادرش چایلدویند به آن سوی دریا، توسط نامادری جادوگری که به او حسادت میکرد، طلسم شد و به اژدهایی وحشتناک بدل گردید. چایلدویند برگشت و شاهزاده خانم را با سه بار بوسیدن دوباره به دختر انسانی بدل کرد، نامادری جادوگر را به وزغی تبدیل و از شهر اخراج کرد و خود بر تخت سلطنت نشست. این داستان میگوید که چطور برادری که نماد یک خاندان فامیلی گم شده است برمیگردد و خواهری که نماد انسان های مارسان است را با هیبریداسیون به تصویر اصلیشان که تصویر انسان خانواده ی برادر است تبدیل میکند و همانطورکه میتوانید حدس بزنید پیوند اشرافیت دو خانواده واقعی نیست و این پیوند را جعل کرده اند تا تغییرات ایجاد شده در جامعه را قانونی کنند. سوال این است که آیا تغییرات سیاسی پیش آمده در هر حال به نفع مردم است؟ اوسلو نیروهای پیرو انکی را خیرخواه و نیروهای پیرو انلیل را بدخواه بشر میشناسد. اما آیا واقعا میتوان گفت که چنین نیروهایی واقعا صلاح همه ی افراد تابع سیاست خود را در نظر میگیرند؟ دیدیم که در قرن گذشته آنهایی که صحبت از ستاندن حق توده های مردم از اشراف بدسیرت میکردند، به کمونیست هایی تبدیل شدند که با ارتکاب جنایات وحشیانه علیه مردم خود، برای اشراف، حیثیت خریدند و دیدیم که چطور سرمایه داری و کمونیسم، خود با هم هیبریداسیون کردند و انواع رژیم های بینابینی متخاصم ایجاد نمودند که تنها چیزی که میتوانست آنها را با هم متحد کند، دشمنی مردمانشان علیه آنها بود، و باز دیدیم که هر کدام از این گروه ها رسانه به راه انداختند و مطابق ایدئولوژی ها و منافع خودشان، دروغ ها و فریب ها و روش های بد زندگی را در میان مردم گستردند که اگر قصابی های قبلی، تن مردم را شکنجه کرد، این فریبکاری ها ارواح مردم را شکنجه و فرسوده کردند و باعث سطح بالای عدم رضایت از زندگی و احساس حقارت آحاد مردم در اثر تجارب شکست خورده در سطح جهان شدند. آیا انکی یا هر گروهی که پشت نام او شورش اولیه را ایجاد کرده است، اکنون نیست و نمیداند اختلافش با خویشانش کار مردم را به کجا کشانده یا این که از اول هم آدم ها برایش ابزار بودند و هیچ وقت صلاح آدم ها برایش مهم نبود؟:

“EVIDENCE HUMANS WERE CREATED AND TRADED AS SLAVES, FOOD, ENTERTAINMENT AND MATERIAL RESOURCES (IHASFEMR)”: DANIEL HALEVI: STOLEN HISTORY: 29 MAY 2021

دقت در این سوال آخر باعث میشود که فکر کنیم اگر رشد بعضی خصوصیات روانی با ایجاد تغییرات همزمان ظاهری در افراد مرتبط است (چنانکه در روباه های قطبی و سگ ها رخ داده است) شاید شباهت های ظاهری مشترک خوک و آدمیزاد هم با رشد بعضی خصوصیات روانی در هر دو گونه مرتبط بوده و با توجه به آن جمله ی معروف قدیمی که «شما همان چیزی هستید که میخورید»، ممنوعیت خوردن خوک در بعضی مذاهب، جهت جلوگیری از رشد بعضی خصوصیات شخصیتی خاص خوک در انسان نیست، خصوصیاتی که تصور شده در ذهن بسته ی خوک راهشان مسدود است، ولی هوشیاری انسانی امکان بالفعل شدنشان را میسر میکند. اورول این خصوصیات را خیلی اشرافی و همزمان فریبکارانه میشناسد. خوک های مزرعه ی حیوانات اورول میل زیادی به تغییر داشتند همانطورکه از تغییر کردن بقیه ی جانوران جلوگیری میکردند، درست مثل اشراف انسانی در مقایسه با انسان های معمولی. پس هر گونه میل انسان دونپایه ی امروزی به تغییر ولو بر ضد منافع اطرافیان و همطبقگانش باید نتیجه ی رسوخ خون اشراف متلون خوک صفت در او باشد و علت خودخواهی بی حد و حصر او نیز همین است. این باید یکی از نتایج همان مواد مشترک بین خوک و آدمیزاد باشد که عده ای از آدم های مارمانند اولیه را مایل به تغییر چه در ظاهر و چه در روش زندگی کرد. در این صورت، این مواد ناشناخته دارای نیرویی هستند که میتوان آن را همان روح خدا دانست که در کالبد خاکی آدم دمیده شد و آدم را مانند خدا خودبزرگ بین و جهانخوار کرد. پس مجموعه ی این نیرو در حالت تجزیه شده اش در حکم بنی الوهیم یا پسران خدا در منابع یهودی خواهد بود که با آنوناکی ها قابل تطبیقند و نسل های نژادهای طاغی متمدن را در زمین ایجاد کردند که باعث خشم یهوه/خدا گردیدند. آنها را به غول های رواج دهنده ی اعمال شنیع و وحشیانه در زمین تشبیه کرده اند که دور از توصیفات IHASFEMRاز دوران عتیق نیستند. سرخپوستان امریکای شمالی، از آنها تعبیر مشابهی دارند: وتیکو، جن انسانخوار. اما این بار، این موجود، وضعیت استعاری مشخص تری دارد و بیشتر به یک انگل شبیه است: انگلی که اذهان انسانها را به تسخیر خود درمی آورد و علیه منافع خودشان و همنوعانشان به کار میگیرد. پاول لوی، وتیکوها را دارای قابلیت تطبیقی با ارکتایپ ها یا کهن الگوهای یونگ میشناسد و معتقد است آنها باعث نوعی بیماری در بشر شده اند که او آن را «اگوفرنی بدخیم» یا «خودشیفتگی بدخیم» میخواند. لوی مینویسد:

«میکروب وتیکو یک کرم نواری روانی و انگل ذهن است. درست همانطور که برخی ویروس‌های کامپیوتری یا بدافزارها، کامپیوتر را آلوده کرده و آن را طوری برنامه‌ریزی می‌کنند که خودش را نابود کند، ویروس‌های ذهنی مانند وتیکو می‌توانند کامپیوتر زیستی انسان را طوری برنامه‌ریزی کنند که به شیوه‌هایی فکر کند، باور داشته باشد و رفتار کند که منجر به خودویرانگری ما شود. وتیکو یک پاتوژن روانی بدخیم است که افکاری را در ذهن ما القا می‌کند که وقتی ناخودآگاه به اجرا در می‌آیند، آن را تغذیه می‌کنند و در نهایت میزبان خود (ما) را می‌کشند. با این حال، نمی‌خواهد ما را خیلی سریع بکشد، زیرا برای اجرای موفقیت‌آمیز دستور کار خود در تولید مثل و تکثیر خود در سراسر میدان، باید به میزبان اجازه دهد تا به اندازه کافی زنده بماند تا ویروس را پخش کند. اگر میزبان خیلی زود بمیرد، حشره قبل از موعد مقرر از خانه بیرون رانده می‌شود و دردسر یافتن محل سکونت جدید را متحمل می‌شود. مانند سرطان ذهن که متاستاز می‌دهد، در بیماری وتیکو ، یک بخش آسیب‌شناختی از روان، تمام بخش‌های سالم روان را به خود جذب و در خود جای می‌دهد تا به آسیب‌شناسی خود خدمت کند. به نقل از یونگ: "یک «چیز» ناشناخته بخش کوچک‌تر یا بزرگ‌تری از روان را تصرف کرده و وجود نفرت‌انگیز و مضر خود را بدون هیچ گونه بینش، عقل و انرژی ما اعلام می‌کند و بدین ترتیب قدرت ناخودآگاه بر ذهن آگاه، قدرت مطلق تصرف را اعلام می‌کند." سپس شخصیت، خود را به صورت یک نمایش بیرونی از انسجام پیرامون این هسته ی بیماری‌زا سازماندهی می‌کند، که اختلال عملکرد درونی را «میپوشاند» و تشخیص آن را دشوار می‌سازد. در یک کودتای روانی، میکروب وتیکو می‌تواند فرد را غصب و جایگزین کند، و آن فرد به عروسک خیمه‌شب‌بازی او تبدیل شود. ویروس وتیکو مانند یک انگل می‌تواند اراده‌ی حیوانی تکامل‌یافته‌تر از خودش را تسخیر کند و آن موجود را در خدمت اهداف شوم خود قرار دهد. وقتی انگل به اندازه ی کافی در روان ریشه دواند، دستورالعمل اصلی هماهنگ‌کننده ی رفتار فرد از خود بیماری می‌آید، زیرا اکنون این بیماری است که تصمیم‌گیرنده ی نهایی است. همانطور که کسی که به ویروس هاری آلوده شده است در برابر نوشیدن آب که عفونت را از بین می‌برد مقاومت می‌کند، کسی که توسط انگل وتیکو تسخیر شده است ، هیچ کاری با چیزی که به او کمک کند تا از شر بیماری خلاص شود، نخواهد داشت. وتیکوها از نور حقیقت هراس دارند و مانند طاعون از آن اجتناب می‌کنند. در مراحل پیشرفته، این فرآیند چنان فرد را کاملاً در بر می‌گیرد که به درستی می‌توانیم بگوییم که دیگر وجود ندارد؛ آنها فقط یک پوسته ی خالی هستند که بیماری را حمل می‌کنند. به یک معنا، فقط بیماری وجود دارد که از طریق چیزی که به نظر یک انسان است، عمل می‌کند. فرد کاملاً با نقاب خود، با شخصیتش، یکی می‌شود، اما گویی هیچ کس دیگری پشت نقاب نیست. اگرچه کلمه ی «آرکتایپ» کلمه‌ای بزرگ و پر زرق و برق به نظر می‌رسد، اما «آرکتایپ» چیزی است که همه ی ما آن را تجربه می‌کنیم و از درون به طور عمیق می‌شناسیم. کهن الگوها موجودات زنده، غرایز روانشناختی یا میدان‌های نفوذ اطلاعاتی هستند که ادراک و تجربه ی انسان را الگو قرار می‌دهند. کهن‌الگوها، به عنوان اندام‌های روانیِ روانِ پیشامنطقی، «طرحِ زمینه‌ایِ» نامرئی و بی‌شکلی هستند که به رفتار فردی و جمعیِ انسان شکل می‌دهند و آن را منظم میکنند. کهن‌الگو که یونگ آن را «شیوه‌های معمول ادراک» می‌نامد، مانند خط شطرنجی یا طرح اولیه‌ای است که نحوه ی درک، تفسیر و پاسخ ما به تجربیاتمان را شکل می‌دهد و به آن ساختار می‌بخشد. کهن‌الگوهای ناخودآگاه جمعی، نیروی تعیین‌کننده‌ی زیربنای روانشناسی فردی و جمعی، الگوهای سازنده‌ای هستند که به رویدادها در جهان درونی و بیرونی، روح (الهام) و عمق (مادیت) می‌بخشند. کهن‌الگوها، که تعریف‌ناپذیرند، امکانات جاودانه‌ی به ارث رسیده از ایده‌هایی هستند که در ابتدا هیچ محتوای خاصی ندارند. آنها اسکلت روانی هستند که سیاست فردی و جمعی بر روی آن شکل می‌گیرد. آرکی‌تایپ‌ها اشکال ساختاری هستند که زیربنای آگاهی هستند، همانطور که شبکه ی کریستالی، زیربنای فرآیند تبلور است. آرکی‌تایپ‌ها، مانند شبکه ی کریستالی، خالی از وجود مادی و ملموس هستند، با این حال آنها آگاهی و رویدادهای جهان را شکل می‌دهند، درست مانند شبکه ی کریستالی که شکل کریستال فردی را الگو می‌دهد. درست مانند کوچکترین ذرات در فیزیک، کهن‌الگوها خود غیرقابل ادراک و غیرقابل بازنمایی هستند، اما از طریق تأثیراتشان در جهان تجربه می‌شوند. کهن‌الگوها مقدم بر هرگونه بازنمایی هستند، در عین حال که همزمان خود را از طریق شکل‌دهی به جهان محسوس، بازنمایی می‌کنند. یونگ می‌نویسد: "بنابراین، کهن‌الگوها چیزهای بسیار مهمی با تأثیری قدرتمند هستند که شایسته ی توجه دقیق می‌باشند." عقده‌ها، ابزارهای درونی و روان‌شناختی هستند که مخزن غنی محتویات کهن‌الگوهای زیربنایی را تکمیل می‌کنند و به کهن‌الگوهای بی‌شکل، چهره‌ای کاملاً انسانی می‌بخشند." کهن‌الگوها ماهیتی «متعالی» دارند، به این معنی که در قلمرویی خارج از فضا و زمان وجود دارند . کهن‌الگوها به صورت غیر مکانی، تأثیر درونی خود را از طریق واسطه‌ی بی‌اصطکاک و فوق‌العاده سیال ناخودآگاه جمعی اعمال می‌کنند. آن‌ها فوران می‌کنند، آشکار می‌شوند و در طول زمان خطی نفوذ می‌کنند تا تجسم یابند و خود را آشکار سازند. آرکتایپ‌ها با چیدن و جذب مغناطیسی رویدادها در میدان نیروی خود، به گونه‌ای که به خودشان شکل دهند، قابل مشاهده می‌شوند. کهن‌الگوها، زمینه‌های خودسازمانده و فرازمانی هستند، به عبارت دیگر، آنها ابعاد بیرونی و درونی، جهان و تجربه ی ما را سازماندهی میکنند و شکل و فرم می‌دهند. کهن الگوها به صورت غیرموضعی وقایع دنیای بیرون را طوری پیکربندی می‌کنند که به طور همزمان آنچه را که در درون ما می‌گذرد بیان کنند، و همچنین برعکس. هنگامی که بُعد کهن الگوها در حال ظهور است، مرز بین درون و بیرون شروع به از بین رفتن می‌کند، زیرا تجربه ی درونی کهن الگوها به طور همزمان در دنیای بیرون به اجرا در می‌آید. رویدادهای مخرب جهانی که از زمان‌های بسیار قدیم وجود داشته‌اند، اثرات شکل‌گیری یک کهن الگو و به نمایش درآمدن ناخودآگاه آن به عنوان تاریخ بشر هستند. آرکی‌تایپ پیوسته در حال خلق تکرارهای بدیع از همان فرآیند تغییرناپذیرِ زیربنایی است، که به عبارت دیگر خودش است، مانند یک فراکتالِ خودزایِ ابدی که در طول زمان خطی و تاریخی آشکار می‌شود. بُعد آرکی‌تایپ پیوسته در حال آشکار شدن و نمایان شدن بر ماست، همچنان که خود را در صحنه ی تاریخ متحقق و مادی می‌سازد. با این حال، تا زمانی که این کهن الگو به طور آگاهانه شناخته نشود و به جای اینکه به طور ناخودآگاه به آن واکنش نشان داده شود، با آن ارتباط برقرار نشود، ما محکوم به بازآفرینی بی‌پایان و اجباری جنبهی منفی و مخرب آن هستیم ، گویی کابوسی تکرارشونده می‌بینیم. وقتی گفته می‌شود چیزی غیرموضعی (غیر محلی) است، به یک مکان یا زمان خاص محدود یا بومی‌سازی نشده است، بلکه برعکس، از قوانین متعارف و سه‌بعدی فضا و زمان فراتر می‌رود. تعامل غیرموضعی با تبادل اطلاعات فوری مشخص می‌شود ، جایی که به نظر می‌رسد یک بخش از جهان، در هیچ زمانی (یعنی خارج از زمان)، به طور فوری و بدون واسطه با بخش دیگری از جهان تعامل، تأثیر و ارتباط برقرار می‌کند. تصور کنید، در اصطلاحات بیسبال، پرتابی از مرکز زمین به سمت زمین اصلی، فقط بازیکن خط حمله در نیمه راه کره ی زمین است و رسیدن پرتاب صفر ثانیه طول می‌کشد. برهمکنش موجود در یک جهان غیرموضعی، هیچ شکل شناخته‌شده‌ای از برهمکنش نیست که ما با آن آشنا باشیم، زیرا بی‌نهایت سریع‌تر از سرعت نور که می‌تواند در فضا حرکت کند، رخ می‌دهد، در حالی که در عین حال هیچ هزینه ی انرژی را شامل نمی‌شود. کنش از راه دورِ غیرموضعی، بیانگر یک میدان اطلاعاتیِ زیربنایی و رو به بیرون است که هر بخش از جهان را در کمترین زمان به بخش‌های دیگر متصل و به طور جدایی‌ناپذیری به هم پیوند می‌دهد. در یک جهان غیرموضعی مانند جهان ما، هیچ بخشی از جهان اساساً از هیچ بخش دیگری جدا نیست یا نمی‌تواند باشد، به عبارت دیگر، غیرموضعی بودن، بیانگر تمامیتِ تقسیم‌ناپذیر جهان است. به گفته ی هنری استاپ، نظریه‌پرداز کوانتومی ، این ارتباط می‌تواند «عمیق‌ترین کشف در تمام علوم» باشد. این عقده‌ها که از نظر موضوعی سازماندهی شده‌اند (مانند عقده ی قدرت، عقده ی ناجی، عقده ی مادر، عقده ی حقارت و غیره)، حامل‌هایی هستند که مخزن غنی محتویات کهن‌الگوهای زیربنایی را تکمیل می‌کنند و به کهن‌الگوهای بی‌شکل، چهره‌ای کاملاً انسانی می‌بخشند. داشتن عقده‌ها آسیب‌شناختی نیست، زیرا همه آنها را دارند. با این حال، آنچه آسیب‌شناختی است، این است که فکر کنیم عقده نداریم . یونگ توضیح می‌دهد: "امروزه همه می‌دانند که مردم «عقده» دارند. چیزی که خیلی شناخته‌شده نیست، هرچند از نظر تئوری خیلی مهم‌تر است، این است که عقده‌ها می‌توانند ما را داشته باشند." لازم نیست از شر عقده‌هایمان خلاص شویم، بلکه باید آگاهانه از آنها آگاه شویم. مهم این است که با عقده‌هایمان چه می‌کنیم. عقده‌ها، عوامل روانی هستند که دیدگاه روانشناختی ما از جهان را شکل می‌دهند و تعیین می‌کنند. به نقل از یونگ: "با این حال ، راه سلطنتی به ناخودآگاه، رویا نیست بلکه عقده است که خالق رویاها و علائم است." عقده‌ها واحدهای عنصری زنده ی روان هستند که مانند نقاط کانونی یا گره‌ های حیات روانی عمل می‌کنند، که در آنها بار انرژی کهن‌الگوهای مختلف ناخودآگاه جمعی متمرکز شده است. یک عقده ی عاطفی مانند مرکز یک میدان مغناطیسی عمل می‌کند و هر چیزی را که طنین، ارتباط یا به هر نحوی با خودش مرتبط باشد، جذب و به طور بالقوه در خود جذب می‌کند. این فرآیند درونی را می‌توان به گونه‌ای دید که در دنیای بیرونی خود را نشان می‌دهد، زمانی که با کسی که عقده ی فعالی دارد تماس می‌گیریم و خود را در فرآیند او می‌یابیم و نقشی در روان او به عهده می‌گیریم. این بازتاب بیرونی این است که چگونه یک مجموعه می‌تواند سایر بخش‌های محیط، چه درونی و چه بیرونی، را جذب کند و در خود جای دهد. عقده‌ها، هنگامی که از آگاهی جدا می‌شوند، اراده و شبه‌زندگی مستقل و خودمختاری از خود ایجاد می‌کنند (که عقده‌های خودمختار نامیده می‌شوند) که می‌توانند به طور بالقوه کل شخصیت را در خود فرو برده و تصاحب کنند. "عقده‌های خودمختار" بخش‌هایی از روان هستند که به دلیل شوک، تروما یا نقض مرزهای ما از هم جدا شده‌اند و زندگی ظاهراً خودمختار و اراده‌ای ظاهراً مستقل از خود را ایجاد کرده‌اند. اگرچه ما به طور ناخودآگاه با آنها یکی می‌شویم، اما عقده‌های خودمختار به طور ذهنی به عنوان چیزی غیر از خودمان تجربه می‌شوند. گذشته از ابهام و عجیب بودن ذاتی آنها، یکی شدن ناخودآگاه ما با عقده‌های خودمختار دلیل اصلی دشواری درک آنهاست. عقده‌های خودمختار بر ما تأثیر می‌گذارند، مانند صمیمی‌ترین خود ما احساس می‌شوند، در نهایت نیاز به تملک دارند، اما به طور متناقضی، به ما تعلق ندارند. خودمختاری ظاهری کهن الگوها و عقده‌ها همان چیزی است که ایده ی موجودات ماوراء طبیعی را به وجود می‌آورد. عقده‌های خودمختار که از انرژی قدسی برخوردارند، همان چیزی هستند که اجداد ما آن را "دیو" مینامیدند. عقده‌های خودمختار نامی روانشناختی برای شیاطین در فرآیند کهن الگوی اعتیاد هستند که ما را به انجام اجباری رفتارهای اعتیادآورمان تحریک می‌کنند. به نقل از یونگ، یک دیو یا عقده ی خودمختاری، "مانند یک جسم خارجی متحرک در حوزه ی آگاهی رفتار می‌کند. این عقده معمولاً می‌تواند با تلاش اراده سرکوب شود، اما نمی‌توان آن را از بین برد و در اولین فرصت مناسب با تمام قدرت اولیه ی خود دوباره ظاهر می‌شود." به دلیل عدم ارتباط با خودِ آگاه، عقده‌های خودمختار به طور کهن الگویی پذیرای تأثیرپذیری، آموزش یا اصلاح توسط «واقعیت» نیستند. یونگ خاطرنشان می‌کند که یک عقده ی خودمختار، مزاحمی از ناخودآگاه و برهم زننده ی آرامش است.: "دقیقاً مثل یک جن رفتار می‌کند که همیشه از دست ما فرار می‌کند." اگر به این شیاطین یا عقده‌های خودمختار بی‌توجهی شود، برای همه ی کسانی که در حوزه ی نفوذشان هستند، ویرانی به بار می‌آورد. یونگ می‌نویسد: "هر مجموعه ی خودمختاری که تابع اراده ی آگاهانه نباشد، متناسب با قدرت آگاهی، تأثیری سلطه‌جویانه بر آن اعمال می‌کند و آزادی آن را محدود می‌سازد." همانطور که یک عقده بر فرد غلبه می‌کند و مسئول او می‌شود، یک رژیم به ظاهر خودمختار را در درون پیکره ی سیاسی بزرگتر روان جای می‌دهد. یونگ در مورد عقده‌های خودمختار می‌نویسد: "این عقده چیزی شبیه به یک دولت سایه برای ایگو تشکیل می‌دهد"، به این معنی که عقده خودمختار به ایگو دستور می‌دهد. وقتی ما تحت سلطه و در تضاد درونی با و به دلیل یک عقده ی خودمختار قرار می‌گیریم، گویی ما، به عنوان حاکمان طبیعی چشم‌انداز روانی خود، عزل شده‌ایم و در یک کشور اشغال شده زندگی می‌کنیم. ما تا زمانی که آزادی ظاهری خود را تهدید نکند، حق داریم حاکمیت و سلطه ی قدرت حاکم را داشته باشیم. نظرات یونگ: "انسان وقتی تحت سلطه‌ی یک دیو است، متوجه آن نمی‌شود؛ او تمام مهارت و حیله‌گری خود را در خدمت ارباب ناخودآگاه خود قرار می‌دهد و بدین ترتیب قدرت آن را هزار برابر افزایش می‌دهد." از آنجایی که این وضعیت درونی و روانشناختی، غیر موضعی است ، می‌تواند همزمان هم در روان ما و هم در جهان بیرونی آشکار شود. شیاطین یا عقده‌های خودمختار را می‌توان به ویروس هاری تشبیه کرد که به بخشی از مغز فرد که کل فرد را کنترل می‌کند، سفر می‌کند. برای مثال، باعث می‌شود که آنها آب را پس بزنند، به طوری که ویروس نتواند از دهانشان بیرون بریزد. ویروس هاری در نهایت قربانیان خود را کنترل و به بردگی می‌کشد و خلاقیت، خودانگیختگی و آزادی ذهنی آنها را از بین می‌برد، زیرا آنها را مانند یک خون‌آشام مجبور می‌کند تا به طور اجباری به تکثیر ویروس ادامه دهند. یک عقده ی جدا شده و خودمختار، با تسلط و استعمار روان ما، به طور بالقوه مانند یک "ویروس خون‌آشام" است، زیرا اساساً ماده‌ای "مرده" است. فقط در یک موجود زنده است که شبه‌حیات پیدا می‌کند. درست مانند یک خون‌آشام که با مکیدن نیروی حیات ما خود را احیا می‌کند، وقتی ما ناخودآگاه با یک عقده ی خودمختار فعال شده هویت می‌یابیم، به معنای واقعی کلمه به مردگان متحرک جان می‌بخشیم. ما در قربانی شدن خود شریک جرم هستیم و ناخواسته آزادی، قدرت و نیروی حیات خود را در این فرآیند از دست می‌دهیم. مانند سلول‌های سرطانی که بدن را ویران می‌کنند، یک عقده ی خودمختار خود را در روان تکثیر می‌کند و جنبه‌های سالم روان را می‌بلعد و از بین می‌برد. عقده‌های خودمختار با یک‌جانبه‌گراییِ اجباری، تمام بخش‌های سالم روان را به خود جذب می‌کنند و روان فرد (یا ملت) مبتلا را منحرف و نابود می‌کنند و در این فرآیند، محیط اطراف را نیز آلوده می‌کنند. با این حال، یک عقده ی خودمختار نمی‌تواند دیده شود، تقریباً به همان روشی که یک خون‌آشام از نور بیزار است. یک دیو یا عقده ی خودمختار تغییر شکل می‌دهد و تمام تلاش خود را می‌کند تا در برابر روشن شدن مقاومت کند، زیرا به محض اینکه دیده شود، خودمختاری و قدرت مطلق آن از بین می‌رود. دیو یا عقده ی خودمختار ، که به آگاهی متصل شده است، دیگر نمی‌تواند دوباره به ناخودآگاه تبخیر شود، به عبارت دیگر، دیگر قادر نیست ما را از پشت و زیر آگاهی مطمئنمان تسخیر کند تا ما را مجبور کند ناخواسته آن را به نمایش بگذاریم و دستوراتش را اجرا کنیم. تورم زمانی است که خود (ایگو) به طور ناخودآگاه با کهن الگوی خودSELF (تمامیت و کلیت وجود ما) یکی می‌شود. تورم زمانی است که چیزی کوچک (ایگو)، به جای اینکه در رابطه ی آگاهانه با چیزی بزرگتر از خود (SELF) باشد، ویژگی‌های SELF را به خودش اختصاص داده است. در نتیجه، ایگو فراتر از محدودیت‌های انسانی مناسب خود منفجر می‌شود. ایگو با همانندسازی ناخودآگاه با کهن الگو، قدرت آن را تصاحب می‌کند، در حالی که همزمان انسانیت خود را از دست می‌دهد، که در واقع به معنای "خطا کردن" است. شخصیت‌های مغرور پر از غرور می‌شوند، «از خودشان لبریز» می‌شوند، در ذهن خود افسانه‌ای می‌شوند و احساس می‌کنند که به قوانین جهان سه‌بعدی پایبند نیستند. گرفتار شدن در یک تورم مانند این است که توسط یک گردباد مکیده شوید، زیرا به معنای واقعی کلمه هیچ راهی برای رسیدن به فردی که مغرور شده است، وجود ندارد، کسی که توسط یک انرژی قدرتمندتر از زمین بلند شده و به اوج رسیده است. یونگ خاطرنشان کرد که: "تورم، نقطه ی کور چشم را بزرگ می‌کند. {...} یکی از نشانه‌های بارز این امر، بی‌میلی روزافزون ما به توجه به واکنش‌های محیط و توجه به آنهاست." وقتی ما دچار خودبزرگ‌بینی می‌شویم، هیچ بازتاب، بازخورد یا تأثیر درونی از جهان بیرونی را که با تصویر خودبزرگ‌بینانه ی ما از خودمان در تضاد باشد، نمی‌پذیریم. وقتی دچار خودبزرگ‌بینی می‌شویم، به جای اینکه در ارتباط با دنیای بیرون پذیرا باشیم و از آن بیاموزیم، پیوسته همه چیز را طوری تفسیر می‌کنیم که از تصویر خیالی و خودبزرگ‌بینانه‌مان پشتیبانی کند. ما جهان را از طریق فیلتر تصویر خودشیفته‌وار و خودخواهانه ی خودمان می‌بینیم که نوعی کوری روانی است. یونگ در مورد آگاهی خودبزرگ‌بینانه می‌گوید که "قادر به درس گرفتن از گذشته نیست، قادر به درک رویدادهای معاصر نیست، و قادر به نتیجه‌گیری درست در مورد آینده نیست. در خودش هیپنوتیزم شده و بنابراین نمی‌توان با آن بحث کرد. ناگزیر خود را محکوم به فجایعی می‌کند که باید او {و دیگران را در حوزه ی نفوذش} به کام مرگ بکشاند." همانطور که ناخودآگاه همیشه یک‌جانبه‌گرایی را جبران می‌کند، تورم نیز ناگزیر منجر به خارج شدن تمام هوا (زندگی، نفس، روح) از فرد متورم می‌شود. تورم در نهایت خودویرانگر است و اگر آگاهانه در مورد آن تأمل نشود، همیشه منجر به فاجعه می‌شود. یونگ در مورد تورم گفت که "تنها با وحشتناک‌ترین فاجعه برای تمدن، یعنی سیل دیگری که خدایان بر سر بشریت نامهربان جاری کنند، می‌توان آن را فرونشاند."»:

“A PARASITE OF AN DIFFERENT ORDER: A PSYCHIC TAPEWORM”: PAUL LEVI: 2011: AWAKENINTHEDREAM.COM

لوی به نقل از یونگ، راه حل غلبه ی تقریبی بر این محتویات ناخودآگاه ذهن را "تخیل فعال" معرفی میکند و میگوید شخصیت بخشیدن و هویت دادن به این موجودات از طریق خلق داستان، تا حدودی امکان افشای آنها برای ما و دیگران را فراهم میکند.:

«فرآیند روانشناختی تخیل فعال معادل عملیات نمادین کیمیاگری است. در تخیل فعال، به جای تماشای منفعلانه‌ی تجلیات ناخودآگاه، ما کاملاً با ناخودآگاه خود درگیر می‌شویم و به طور فعال در یک رابطه‌ی آگاهانه با آن شرکت می‌کنیم. در تخیل فعال، از خود می‌پرسیم که چگونه خلاقانه به صدای «دیگری» درون خود پاسخ دهیم و با آن کنار بیاییم. وقتی یک محتوای ناخودآگاه در شرف تبدیل شدن به آگاهی است، ابتدا تا حدی آگاه می‌شود، مانند چیزی که شفاف است - همزمان قابل مشاهده و نامرئی. در تخیل فعال، ما وارد گفتگوی خلاقانه با این محتویات ناخودآگاه می‌شویم و گذار آنها را از حالت ناخودآگاه و بالقوه به حالت آگاهانه و بالفعل تسهیل می‌کنیم. تخیل فعال قدرتمندترین تکنیکی است که یونگ تاکنون برای پر کردن این شکاف و متابولیزه کردن، هضم و جذب محتویات ناخودآگاه و در نتیجه، تبدیل آن به خودآگاه، با آن مواجه شده است. وقتی ما به طور ناخودآگاه با محتویات ناخودآگاه خود یکی می‌شویم، نمی‌توانیم این محتویات را با آنها یکسان ببینیم، ما خود را از این محتویات جدا نکرده‌ایم تا بتوانیم آنها را به عنوان اشیاء ببینیم. این محتویات ناخودآگاه هنوز بیش از حد بخشی از چارچوب مرجع ما هستند که از طریق آن تجربیات خود را تفسیر می‌کنیم تا بتوانیم آنها را با هر گونه عینیت بررسی کنیم. پیش از آنکه بتوانیم محتوای ناخودآگاه را در خود ادغام کنیم، باید خود را از آن متمایز کنیم. در تخیل فعال، ما با شکل و فرم دادن خلاقانه به محتویات ناخودآگاه خود، آنها را «عینی‌سازی» می‌کنیم و بدین ترتیب آنها را به ابژه‌ای تبدیل می‌کنیم که ما، به عنوان سوژه، از آن جدا هستیم و با آن رابطه‌ای تعاملی و گفتگو داریم. نظرات یونگ: "نکته ی اساسی این است که با شخصیت بخشیدن به این محتویات ناخودآگاه، خود را از آنها متمایز کنیم و همزمان آنها را با آگاهی مرتبط سازیم. این تکنیکی برای سلب قدرت آنهاست."»

تخیل فعال، باعث آشکار شدن منبع ایجاد ناراحتی و امکان اجرای آموزه ی مطرح شده در تمثیلی بودایی موسوم به «نگاه شیر» میشود:

«وقتی چوبی را دور سگی پرتاب می‌کنیم، سگ به دنبال چوب می‌دود، اما وقتی چوبی را به طرف شیری پرتاب می‌کنیم، شیر به دنبال ما می‌دود.»

سگ فقط دنبال محرکی میدود که میبیند درحالیکه شیر به منبع تحریک واکنش نشان میدهد. لوی درباره ی این تمثیل مینویسد:

«پرتاب چوب در این مثال نشان دهنده ی زمانی است که یک احساس ناراحت کننده و رنج آور در درون ما تحریک می شود. وقتی این تحریک رخ می دهد، گویی دکمه ای در درون ما فشار داده شده است که یک واکنش ناخودآگاه و اجباری مانند تکان دادن زانو را فعال می کند. مثل سگ دنبال چوب دویدن، که به معنای لذت بردن و «برون‌ریزی» است، به معنای معطوف کردن توجه‌مان به بیرون از خودمان است. این برای مرتبط کردن چیزی است که ما را در دنیای بیرون به عنوان «مشکل» تحریک می‌کند. از این دیدگاه، اگر آنچه در دنیای بیرون ما را تحریک می‌کرد متوقف می‌شد، احساس بهتری داشتیم و مشکل حل می‌شد. با این حال، اگر با چیزی تحریک شویم، مانند شیر نگاه می‌کنیم، نگاهمان را به درون خود معطوف می‌کنیم و در خود تأمل می‌کنیم و به هر آنچه در درونمان فعال شده است نگاه می‌کنیم. شیر از رفتن مستقیم به سراغ منبع محرک نمی‌ترسد، منبعی که هرگز بیرون از ما نیست، بلکه همیشه در درون ماست. با فرض نگاه بی‌باک شیر، ما با موقعیتی که ما را به عنوان یک موهبت برانگیخته است، ارتباط برقرار می‌کنیم، زیرا به ما کمک کرده است تا به بخشی از خودمان که تاکنون ناخودآگاه و در نتیجه پنهان بوده است، دسترسی پیدا کنیم.»

عدم تخیل فعال و عدم بها دادن به آن، باعث اطاعت افراطی از هرآنچه وقوع می یابد، میشود و این، شاید نقطه ضعف بزرگ ساکنان مزرعه ی حیوانات اورول بود. آنها صرفا از قوانین خوک ها اطاعت میکردند و حتی متوجه تغییر قوانین کتاب مقدس آنها نمیشدند. خوک ها همزمان هم رهبران جامعه بودند و هم وتیکوهایی که چنان این رهبران را به تسخیر خود درآورده بودند که با کالبد آنان جامعه را اداره میکردند. آینده ی چنین جامعه ای روشن است: اطاعت از قوانین وتیکوها درنهایت مردم بیشتری را مبتلا به وتیکوها میکند و مردم به جای این که از خود وتیکوها متنفر شوند، از اشراف و سیاستمدارانی که خود به آنها آلوده اند متنفر میشوند، همچون مردم خرافاتی ای که فکر میکنند اگر بیمارترین بیماران را بکشند، بیماری از بین میرود.