عمامه ی تکشاخ و تکنولوژی شیر: فلینستونتیزم در اسطوره و علم

تالیف: پویا جفاکش

این عکس ها را جی.وی.نوسوسکی در سفرش به ایران در سال 2007 گرفته و در در فصل دهم از کتاب "شاهنامه" از آناتولی فومنکو که بر اساس اطلاعات نوسوفسکی و در جهت اثبات ناسیونالیسم روسی نوشته شده است، منتشر گردیده اند. فومنکو تخریب شدید بقایای اصفهان قدیم فقط در عرض چندصدسال را با ادعای 2500ساله بودن اصطخر یا تخت جمشید از سوی باستانشناسی رسمی مدرن در تناقض میبیند چون تخت جمشید خیلی سالم مانده و این یعنی این که تخت جمشید، پرسپولیس فرضی 2500سال پیش نیست و کتیبه های خط میخی آن قطعا تازه سازتر از بقایای اصفهان قدیم است که هیچ چیز سالمی نمیتوان از تویش پیدا کرد (یعنی خطوط میخی، جعلیات باستانشناسان در جهت تاریخ تراشی برای ایرانند). اصفهان فعلی هم با این توضیح خودبخود یک شهر تازه ساز خواهد بود. همچنین تمام معابد زرتشتی ایران به شدت مدرن و جدیدند و فومنکو از این شواهد، میخواهد نتیجه بگیرد که ایران سنتی موجود در حال حاضر، یک ایران کهنسال نیست و ایرانی که در کتاب فارسی شاهنامه تاریخش بررسی میشود و پایتختش در دوره ای اصطخر است، نه ایران کنونی بلکه طبق معمول همه ی نظریات فومنکو روسیه ی قرون 11 تا 16 است که داستان هایش در قرون 17 و 18 در سرزمین های جنوبی تر دچار تغیر روایات شده اند و بعضی شخصیت ها به چندین شخصیت تجزیه شده و به صورت تسلسلی در شاهنامه پشت سر هم سوار شده اند. در مورد دین زرتشت اصلی، فومنکو در بخش 7 از فصل 7 ادعا میکند که آن، یک مرحله ی میانجی از مسیحیت برای هماهنگ کردن مسیحیت روسیه ی قرن 17 با مسیحیت کاتولیک بوده که توسط دیمیتری دروغین انجام گرفته است. دیمیتری که تاریخ رسمی رومانف او را دیمیتری دروغین میخواند، در زمان بوریس گودونف با همدستی قدرت های غربی به روسیه تاخت با این ادعا که پسر واقعی ایوان مخوف است و میخواهد حق خود مبنی بر حکومت بر روسیه را از غاصبین پس بگیرد. او برای پشتیبانی خارجی ها از خود با دختر یک حاکم خارجی یعنی مارینا منیشک لهستانی ازدواج کرده بود و از این جهت، به نظر فومنکو (در بخش 4 از فصل7) نسخه ی کاملی از گشتاسب شاهزاده ی ایران است که بعد از اختلاف با پدرش به روم میگریزد، با دختر شاه روم ازدواج میکند و به کمک رومی ها برمیگردد و پدرش لهراسب مجبور میشود حکومت ایران را به او بدهد. گشتاسب بعد از رسیدن به حکومت در ایران، مذهب جدید زرتشت را بر ایران حاکم میکند که قابل مقایسه با اصلاحات مذهبی دیمیتری دروغین است. با این که گشتاسب مستقیما با پدرش میجنگد و دیمیتری دروغین ظاهرا بعد از مرگ همتای لهراسب در روسیه ظهور میکند، ولی فومنکو ناهماهنگی هایی هم در تاریخ رسمی روسیه و هم در شاهنامه می یابد که وقتی آنها را مقابل هم بگذارید، تصویر جدیدی مقابلتان ظاهر میشود. لهراسب شباهت های عجیبی با ایوان مخوف دارد. هر دو آنها از حکومت کناره گیری میکنند و باقی عمرشان را در یک معبد در حالتی زاهدانه مشغول عبادت میشوند. تفاوت در این است که ایوان مخوف بدون هیچ دلیل معقولانه ای حکومت را به یک تاتار به نام سیمئون بکبولاتوویچ میدهد و به کلیسا میرود درحالیکه لهراسب را پسرش به زور و به حمایت شاه روم از حکومت برکنار میکند. جالب است که اینجا –همانطورکه در بخش 10 از فصل 6 عنوان میشود- لهراسب به خود سیمئون تاتار شبیه میشود چون شاه قبلی یعنی کیخسرو بعد از یک دوره ی جنون وار و غیرعادی که باعث نگرانی بزرگان ایران شد و قابل مقایسه با جنون ایوان مخوف در اواخر عمرش است، حکومت را به لهراسب واگذار میکند و همچون زاهدان راهی کوه و صحرا میشود و از نظرها ناپدید میگردد طوری که هیچ کس سرنوشت او را نمیفهمد. فونمنکو دراینجا ترکیب جنون با آواره ی کوه و بیابان شدن کیخسرو را سرنوشت نبوکدنصر شاه بابل نیز میبیند و کیخسرو را با نبوکدنصر هم تطبیق میکند. از طرفی در فصل بعد، جنون ایوان مخوف با جنون بوریس گودونف در زمانی که دیمیتری دروغین پیروزی های زیادی بر بوریس به دست آورده بود مقایسه میشود تا جایی که بوریس برای درمان وضعیت به جادوگری روی آورده بود. صحنه های نگرانی شدید لهراسب از پیروزی گشتاسب بر خود در شاهنامه نیز با صحنه های افسردگی شدید بوریس گودونف در جریان جنگ با دیمیتری مقایسه میشود. از نکات عجیب دیگر این که زمانی که به دلیل مرگ ناگهانی بوریس گودونف حکومت روسیه به دیمیتری میرسد سیمئون بکبولاتوویچ هنوز زنده است و از مشاوران دیمیتری دروغین میشود ولی زمانی که یه صراحت دیمیتری را به باد انتقاد میگیرد از سوی او طرد میشود و باقی عمرش را همچون زاهدان در یک صومعه زندگی میکند. انگار سیمئون بکبولاتوویچ، بوریس گودونف و ایوان مخوف همه یک شخصیت یعنی نسخه ی اولیه ی لهراسب هستند که بعد به چند شخصیت تقسیم شده اند. بنا بر شاهنامه لهراسب در اواخر عمرش در حال عبادت در معبد نوبهار در بلخ بود. فومنکو این بلخ را که در شاهنامه توسط لهراسب ساخته شده است معادل با ولخا یا ولگا در روسیه قرار میدهد و معتقد است که با مهاجرت های بعدی محلش به افغانستان شمالی انتقال ذهنی داده شده است. معبد نوبهار بلخ یک معبد مشهور بودایی بود و فومنکو بودیسم را یک نسخه از مسیحیت میشناسد. زمانی که لهراسب در این معبد در حال عبادت بود، مهاجمان تورانی به آن حمله کردند. گشتاسب خود لباس رزم پوشید و تا پای جان با مهاجمان جنگید. زمانی که مهاجمان سرانجام با تکه تکه کردن زره او و بدون این که بدانند او کیست، جانش را گرفتند، شگفتزده شدند وقتی کلاهخود را از سر جسد برداشتند و دیدند او پیرمردی است. به نظر فومنکو سرنوشت خشونتبار لهراسب، روایت دیگر سرنوشت افراسیاب است که در فصل ششم بررسی شده است. افراسیاب شاه توران که بعد از حمله ی نوه اش کیخسرو حکومت را از دست داده است، مدتی طولانی و در بدترین شرایط زندگی جسمانی و تالمات روحی آواره ی طبیعت است تا این که توسط نیروهای کیخسرو شناسایی میشود و به قتل میرسد و عجیب این که آواره ی کوه و صحرا شدن افراسیاب یادآور اتفاقی است که بعدا برای کیخسرو می افتد. کیخسرو پس از ترک حکومت تا جایی توسط عده ای همراهی میشود و بعد ناپدید میگردد. از طرفی معدود افرادی که افراسیاب را پس از فرارش همراهی میکنند شبانه از ترس جان او را وامینهند و افراسیاب تنهای تنها در طبیعت گم میشود. در شاهنامه افراسیاب تورانی، نماد کاملی از تورانی بودن و مظهر همه ی پلشتی ها است و از این جهت کاملا یادآور به تصویرسازی سیاه رومانف ها از تاتارهایی است که از آنها شکست خوردند، آن هم بعد از تصرف روسیه ی مغولی توسط رومانف ها. اگر ایران در اصل حکومت گشتاسب بعد از تصرف کشورش با همکاری رومی ها باشد و رومانف های همدست اروپا هم چنانکه نامشان نشان میدهد رومی باشند پس ایران، روسیه ی دیمیتری دروغین است که تاریخ تاتاری قبل از خود یعنی توران را تصرف و بازنویسی کرده است. دورگه بودن ایرانی-تورانی کیخسرو نیز همان دورگه بودن مشی فکری دیمیتری بین رومی بودن و تاتار بودن است. بنابراین کیخسرو همزمان گشتاسب و افراسیاب است و افراسیاب همان ایوان مخوف و البته نبوکدنصر است. نبوکدنصر سردار خود هولوفرنس را به جنگ یهودیه میفرستد ولی یک زن عشوه گر یهودی به نام جودیت، با هولوفرنس همخوابه میشود و از این فرصت برای کشتن او استفاده میکند. این معادل دیگر شکار دیمیتری توسط شاهزاده خانم لهستانی و مرگ یک شق از ایوان مخوف یا افراسیاب است. همچنین میتواند با فریفته شدن خود ایوان مخوف با النا وولوشنکا زن فتانه ی مولداویایی مقایسه شود که باعث جذب شدن ایوان مخوف به پروتستانتیسم با توطئه های اشرافیت یهودی روسیه شود و فومنکو آن را نسخه ی اصلی ازدواج استر یهودی با اخشوارش/کورش برای جلب کردن او به یهودیان مقایسه میکند. درست مثل دیمیتری دروغین در نسبت با ایوان مخوف، کیخسرو خود افراسیاب در یک بازسازی «ایرانی» است و به همین دلیل هم جاهایی داستانش شبیه افراسیاب میشود. این که او قاتل افراسیاب میشود، به نظر فومنکو در قسمتی از زندگینامه ی ایوان مخوف قابل بازشناسی است. ایوان مخوف پس از یک بیماری سخت شفا می یابد ولی پس از آن شخصیت و حتی ظاهرش به شدت تغییر میکند طوری که انگار روح دیگری بدنش را تصاحب کرده است. تصرف سرزمین تورانی های تاتار توسط این روح جدید یعنی کیخسرو در داستان گشتاسب هم تکرار میشود جایی که او با پیروزی بر الیاس شاه خزرها توجه شاه روم را به خود جلب میکند. درواقع الیاس نسخه ی دیگر افراسیاب است و جالب این که نام پیامبری را دارد که از نظرها غایب شده است درست مثل افراسیاب و بیش از او کیخسرو. دو نبرد گشتاسب با دشمنان روم یعنی ایران و خزریه، در بخش 5 از فصل 7 با دو نبرد جزئی تر گشتاسب با یک گرگ و یک اژدها که برای روم مشکل ایجاد کرده اند مقایسه میشود. اگرچه فومنکو توجه نمیکند ولی گرگ و اژدها هر دو سمبل های اقوام ترک-مغول هستند و این خودش نظر فومنکو را بیشتر تایید میکند. در زبان ترکی، به گرگ "بوری" گفته میشد که میتواند مبنای نام "بوریس گودونف" را توضیح دهد و بنابراین بوریس یا گرگ لقب خود ایوان مخوف است که به فردی مجزا از او تعریف شده است. درواقع فومنکو به این موضوع توجه نمیکند که همانطورکه تاریخ توران ایرانی شده است، میتواند اسلاوی هم شده باشد. "ایوان" شکل روسی لغت "یوحنا" است و ایوان مخوف در حکومت بر یک کشور مغولی در روسیه میتواند نسخه ی دیگر پرستر جان یا شاه یوحنای افسانه ای مسیحی شرق باشد. در سفرنامه ی مارکوپولو پرستر جان با وانگ خان پدرخوانده ی تموچین (چنگیز خان بعدی) تطبیق شده است. همانطورکه میدانیم رابطه ی خوب وانگ خان با تموچین در اثر بدگویی بدگویان بخصوص پسر وانگ خان، به هم خورد و بین آنها جنگ درگرفت. وانگ خان شکست خورد و گریخت و سرانجام در مرز سرزمین نایمان ها نگهبانان نایمان او را بدون این که بدانند کیست کشتند. این وضعیت بسیار به وضعیت افراسیاب بعد از شکستش از کیخسرو شبیه است. بخصوص باید توجه کرد که کیخسرو میخواست انتقام مرگ پدرش سیاوش را بگیرد. سیاوش داماد نیمه ایرانی افراسیاب بود که در ابتدا رابطه ی بسیار خوبی با افراسیاب داشت اما بدگویی های گرسیوز برادر افراسیاب، رابطه ی آن دو را خراب کرد و سیاوش به دست افراسیاب کشته شد. ظاهرا سیاوش نیمه ایرانی، فعالیت های موقت ایوان مخوف در جهت اروپایی کردن روسیه بود که آن را متوقف کرد ولی ثمره اش (کیخسرو) بعدا به صورت فعالیت های مشابه دیمیتری دروغین برگشت. حالا این را با مسیحی مآب بودن مردمِ تحت سیطره ی وانگ خان مقایسه کنید و این که او در جایگاه شاه یوحنا است. به این هم توجه کنید که او همزمان شاه الیاس خزرها هم هست و به یاد بیاورید که مردم زمان عیسی مسیح، یوحنای تعمیددهنده (یحیی) را بازگشت الیاس و ازاینرو او را برابر با مسیح میشمردند. آیا یوحنای تعمیددهنده ی زاهد، همان شاه یوحنا بعد از فرارش از صحنه ی جنگ نیست و آیا همو بعدا به صورت عیسی مسیح بازسازی نشده است؟

موضوع برابری الیاس با یوحنای تعمیددهنده در بخشی از کتاب نامبرده ی فومنکو هم آمده است ولی فومنکو ازآنجاکه نه اسطوره شناس بلکه یک مورخ ناسیونالیست است به ارتباط دو موضوع عمدا توجه نکرده و با توجه به اعتقاد یهودی مبنی بر مسیح بودن الیاس، آن را برای اثبات نظریه ی قبلیش درباره ی ظهور مسیح در قرن 12 در کریمه می آورد. این روایت، در بخش دوم از فصل 10 می آید و حول شهید ارجمند اوستراتیوس غارها میگردد. وی مردی زاهد و عابد از صومعه ی پچرسک در کی یف بود که در حمله ی پولووسی ها به کی یف در سال 1096میلادی به اسارت درآمد و به همراه خدمه ی صومعه و 20نفر از مردم کی یف، به یک یهودی اهل خرسون به بردگی فروخته شد. یهودی بردگان را در بدترین شرایط و در گرسنگی شدید قرار میداد بلکه از مسیحیتشان دست بکشند. اما اوستراتیوس بردگان را به مقاومت و پذیرش سختی ها در راه خدا دعوت کرد تا این که همه شان به جز اوستراتیوس مردند. یهودی که ضرر مالیش در از دست دادن بردگان را به خاطر اوستراتیوس میدانست به همراه دیگر یهودیان خرسون، اوستراتیوس را مصلوب کردند و طی وقایعی که بسیار شبیه اعدام عیسی مسیح هستند ازجمله فرو کردن نیزه به بدن شهید و خوراندن سرکه به جای آب به او، اوستراتیوس را با شکنجه اعدام میکنند. به سزای این عمل وحشیانه، خداوند خشم خود را بر آنها جاری میکند و به زودی به فرمان «امپراطور یونانیان» اموال و موقعیت یهودیان خرسون از سوی بیزانس تهدید میشود و یهودی قاتل اوستراتیوس نیز همه چیز خود را از دست میدهد و به دار آویخته میشود. فومنکو اوستراتیوس را معادل مسیح، و سقوط یهودیان توسط روم شرقی را نسخه ی اصلی سیطره ی روم باستان بر یهودیه به انتقام قتل مسیح میشمرد. فومنکو ضمنا ذعلیی به محضر اوستراتیوس را نقل میکند که در آن او صاحب گردونه ی آتشینی شمرده میشود که مومنان را با آن به بهشت آسمانی میبرد. فومنکو تردید ندارد که این گردونه ی آتشین، همان گردونه ی آتشینی است که ایلیا یا الیاس نبی با آن به آسمان رفت و از نظرها ناپدید شد. بنابراین اوستراتیوس، میانجی خوبی برای مرتبط کردن مسیح یهودی یا الیاس با مسیح مسیحی یا عیسی است. اما فومنکو ارتباطی بین این اوستراتیوس با وقایع بالا برقرار نمیکند چون میخواهد از گزارش تاریخ رسمی از رخداد وقایع در انتهای قرن 11 در جهت تاریخ تراشی برای روسیه استفاده کند درحالیکه ایوان مخوف منسوب به قرن 16 است. اگر الیاس زاهد همان الیاس شاهی باشد که مثل افراسیاب و لهراسب و کیخسرو حکومتش را از دست داده و مانند دو نفر اخیر به زهد گرویده است حمله ی مهاجمین و مرگ خشونتبارش توسط آنان او را به لهراسب شبیه تر میکند. حالا توجه کنید که در داستان استراتیوس، این حمله از سوی پوولووسی ها انجام میشود و نام آنها بسیار شبیه عنوان پولیش برای لهستانی ها است. این میتواند نشان دهد چرا همسر دیمیتری دروغین لهستانی است. ولی به ظاهر تاریخ اعتماد نکنید و در اینجا باقی نمانید؛ جلوتر بروید و به شباهت عنوان پوولووسی با کلمه ی "پروس" دقت کنید: ایالتی در آلمان که خاستگاه اسلاوها است و خاندان آلمانی رومانف (رومی) ازاینجا اسلاوها را علیه روسیه ی تاتاری بسیج کردند. به دلیل عادی بودن افتادن حرف "پ" از اول کلمه، این "پروس" به راحتی میتواند تبدیل به "روس" شود. از طرفی نام "پروس" شبیه عنوان پارس هم هست و میتواند بهانه ی خوبی باشد برای این که پارسی/فارسی زبانان، تاریخ آن را تاریخ خود تلقی کنند. اسلاوی بودن بسیاری از منابع تاتاری قدیم، نشان از در هم آمیختگی های گوناگون فرهنگ های تاتاری و اسلاوی-ژرمن در اواخر قرون وسطی دارد که احتمالا حرکت گروه های تاتاری مثل ازبک ها از روسیه به سمت جنوب –بعد از شکست هایشان از نظامیان رومانف- تا سیطره شان بر هند که احتمالا فقط مدت کوتاهی قبل از استعمار بریتانیا اتفاق افتاده است، بازسازی های تاریخی آن را در سراسر آسیای مرکزی و هند (محل تنظیم شاهنامه ی فارسی) تداوم بخشیده است. منطقه ی مورد بحث در آغاز مدرنیته مملو از قبایلی بود که رهبرانشان خان های چادرنشین بودند. آنها میتوانستند یک موقعیت میانگین از افراسیاب در دو موقعیت حکومت بر شهر و زمانی که از طریق راه مخفی از آن گریخته و آواره ی طبیعت شده بود را نشان دهند. همانطورکه متوجه شدیم، این دو موقعیت افراسیاب، تکرار دو موقعیت نبوکدنصر یعنی موقعیت های حکومت بر شهر و آواره ی بیابان شدن در اثر جنون هستند و شیوخ قبایل اعراب بعد از مهاجرتشان از بابل در جریان بلبله ی بابلی، دقیقا در جایگاهی مشابه خان های تورانی در سرزمین های شرقی تر هستند. بابل در دشت عدن واقع است که مابه ازای عدن دیگر یعنی بهشت آسمانی تورات تصور میشود. بنابراین خاورمیانه ی بحران زده و توسعه نیافته ی ابتدای مدرنیته بهشتی را که از دست داده است در شهرنشینی غربی که تداوم شهرنشینی بابل از دست رفته است میجوید و قلمروهای تورانی شرق آن هم باید دقیقا چنین نوسازی ای را در دنباله ی غربی بهشت از دست رفته ی پرستر جان که اکنون به دست اروپایی ها افتاده است بجویند. همانطورکه دیدیم اروپای مقابل پرستر جان، مابه ازای یهودیه ی مقابل نبوکدنصر بود و تمدن یهودی که در اروپا ساکن شده است، اورشلیم آسمانی خود را جایگزین بهشت کرده و اورشلیم زمینی را راه رسیدن به آن بهشت معرفی میکند. اورشلیم زمینی محل معبد مقدس سلیمان است که معمارانش فراماسون ها هستند و اکنون ادعای قادر بودن به معماری بهینه ی جهان را دارند.

اونی جونبئی، دیالوگ های زیر را درباره ی ارتباط فراماسونری با یهودیت ردیف کرده است.:

«ماسونری بر پایه ی یهودیت بنا شده است. آموزه‌های یهودیت را از آیین ماسونی حذف کنید؛ چه چیزی باقی می‌ماند؟»:
«تریبون یهودی»، نیویورک، 28 اکتبر 1927، چشوان 2، 5688، جلد 91، شماره ی 18


«روح فراماسونری، روح یهودیت در بنیادی‌ترین باورهایش است؛ این ایده‌ها، زبان آن، عمدتاً سازمان آن، امیدهایی است که اسرائیل را روشن و حمایت می‌کند. تاج آن، آن نمازخانه ای شگفت‌انگیز خواهد بود که اورشلیم مرکز و نماد پیروزی آن خواهد بود.»:
روزنامه ی یهودی «حقیقت اسرائیلی»، 1861، جلد چهارم، صفحه ی 74

«مهمترین وظیفه ی فراماسون باید تجلیل از نژاد یهود باشد، که معیار الهی تغییرناپذیر خرد را حفظ کرده است. شما باید برای از بین بردن همه ی مرزها به نژاد یهود تکیه کنید.»:

«نمادگرایی»، ژوئیه ی ۱۹۲۸


«هر لژ نمادی از معبد یهود است و باید باشد؛ هر استاد در رأس، نماینده ی پادشاه یهود است؛ و هر ماسون تجسمی از کارگر یهودی است.»:
«دایره‌المعارف فراماسونری»، فیلادلفیا، ۱۹۰۶


«لژ بزرگ ماسونری امروزی کاملاً یهودی است.»:
«راهنمای فراماسونری» نوشته ی ریچارد کارلایل، ۱۸۲۵


«ماسونری یک نهاد یهودی است که تاریخ، درجات، وظایف، رمزهای عبور و توضیحات آن از ابتدا تا انتها یهودی است.»:
خاخام برادر ایزاک وایز، در «اسرائیلی امریکایی»، ۸ مارس ۱۸۶۶


«در رأس تمام آن انجمن‌های مخفی که دولت‌های موقت را تشکیل می‌دهند، مردانی از نژاد یهود یافت می‌شوند »:
بنجامین دیزرائیلی، نخست وزیر یهودی انگلستان، در «زندگی لرد جورج بنتیک»


«فکر می‌کنم به اندازه ی کافی ثابت کرده‌ام که فراماسونری، به عنوان آنچه که با نمادگرایی مطابقت دارد، کاملاً بر ساختاری استوار است که اساساً یهودی است.»:
برنارد استیلمن، یهودی، در «تأثیرات عبری بر نمادگرایی ماسونی»، ۱۹۲۹، به نقل از «اخبار ماسونی»، لندن


«تأثیر سنهدرین یهودی بر فراماسونری امروزه از هر زمان دیگری قدرتمندتر است.»:
اُ‌بی گود، ام‌اِی در «دست پنهان یهودا»، ۱۹۳۶


«زبان فنی، نمادگرایی و مناسک فراماسونری پر از ایده‌ها و اصطلاحات یهودی است... در آیین اسکاتلندی، تاریخ‌های اسناد رسمی بر اساس دوره و ماه‌های تقویم یهودی ارائه می‌شوند و از الفبای عبری استفاده می‌شود.»:
«دایره‌المعارف یهودی»، ۱۹۰۳، جلد ۵، صفحه ی 503

«بنای بریث چیزی جز یک نهاد موقت نیست. هر جا که فراماسونری بتواند اذعان کند که ماهیت و اهدافش یهودی است، لژهای معمولی برای این کار کافی هستند .»:
«مجله ی بنای بریث»، جلد ۱۳، صفحه ۸، به نقل از خاخام (و ماسون) مگنین

«نشان مورد استفاده ی لژ بزرگ انگلستان کاملاً از نمادهای یهودی تشکیل شده است.»:
«معاملات انجمن تاریخی یهود»، جلد ۲، صفحه ی ۱۵۶

قدرت یهودیان در این سازمان، کاملا در ارتباط با قدرتشان در واتیکان و کیان مسیحیت به عنوان مذهب مرکزی اروپا و امریکا و عامل هویتبخشی به آنها است که به هیچ وجه از فراماسونری جدا نیست و برای همین واتیکان جولانگاه انواع و اقسام کشیش های ماسونی است. قدرت مذهب سازی ناشی از قدرت قبلی پولی و از آن مهمتر بنیان تمدنی قاره است که از دریانوردی تجاری فنیقی ها ناشی میشود و یهودیت نیز از فنیقی ها و به طور دقیق تر از کلنی های آنها در کیلیکیه در ترکیه ی جنوبی نشئت میگیرد. یهودیان در نظام تاتاری-مغولی حاکم بر سرزمین های شمالی تر نفوذ میکند و به همراه قبایل مغولی تا اعماق اروپا پیش میرود. همانطورکه اندرو مارفول در مقالاتش بیان میکند، قدرت اروپا از یک اشرافیت مغولی ناشی میشود که روم را میسازد و آن را علیه بقایای نظام مغولی در شرق فعال میکند. اما این نظام جدید تاریخ را طوری تعریف میکند که هرآنچه میکند وفادارانه به یک نظام امپراطوری قبلی مغولی به نظر برسد: امپراطوری چنگیزخانی که کشورها و رقبای سیاسیش را با خشونت نابود میکند تا نظم نوین و جهانی تری که بهتر است را ایجاد کند و نظام سرمایه داری نوین نیز روی همین سیر به پیش میرود. فراماسون ها ادعا میکنند که رهروان سازندگان بزرگ باستانیند: رازورانی که بناهای سنگی کهن را ایجاد کرده اند. همانطورکه میدانیم بقایای این بناها در اروپای مدرن، سابقا به فنیقی ها نسبت داده میشدند. اما افسانه ی پایه ی فراماسونری یعنی قصه ی حیرام ابیف به طور سربسته نشان میدهد که نظام جدید علیرغم ادعاهایش درباره ی تداوم بخشیدن اسرار باستانی، لزوما به آنها پایبند نیست و اگر نیاز بیفتد آنها را نابود هم میکند. حیرام ابیف معمار معبد سلیمان است که سه تن از افرادش او را برای به دست آوردن اسرارش به جهت افزایش قدرت خود مجروح میکنند و او میمیرد بدون این که اسراری فاش شده باشند. این سه تن، نماینده ی رهروان راه معماران اولیه در فراماسونری هستند و همانطورکه داستان روشن میکند آنها الان اسراری در دست ندارند و فقط حکمت کهن را تخریب کرده اند بی این که چیزی از آن دستشان را گرفته باشد. تنها چیزی که از سه رهرو خائن در امروزیان تداوم یافته است لابی کردن علیه هر آن چیزی است که مزاحم تشخیص میدهند یا بتوانند در آن راهی برای افزایش قدرت خود بیابند. بنابراین فراماسونری الان فقط سازمانی برای پرورش نخبگان سیاسی، هنری و صنعتی-ارتباطی است که افراد تشنه ی قدرت در آن همدیگر را پیدا میکنند تا با هم در جهت افزایش قدرت خود لابی کنند و در جاهای لازم هوای هم را داشته باشند و رازداریش هم بیشتر حامل اسرار سیاسی است. با توجه به این که یهودی های بانی فراماسونری، کابالیست هایی بودند که عرفانشان را با غنوصی های مخالف یهودیت مشترک بودند و عرفان غنوصی به اندازه ی یهودیت ریشه در مذاهب مرده ی مصر و بابل دارد، بخشی از اسرار را هنوز میتوان در منابع غنوصی یافت. مطابق این منابع، یهوه خدای یهود، برابر با یلدابهوت یا دمیورگ صانع جهان است که ابدا خدای بزرگ و بی نقصی نیست. به قولی او سمائیل جن است که در نتیجه ی انوار جهان های معنوی، از کهن الگوی خرد زاده شده و از مقادیر محدودی از نور که به دست آورده است برای خلقت در عالم کائوس یا هاویه استفاده میکند. ازقضا سمائیل، موجودی به نام آدم می آفریند که نوری بیشتر از خودش دارد و سمائیل میترسد که استیلای او را تهدید کند. به همین دلیل، سمائیل که خودش را برای آدم، خدایی بی عیب و نقص جلوه داده بود، آدم و بعدا حوا را که نخستین مرد و زن بودند، در بهشت عدن زندانی کرد. اما نیرویی الهی که لوسیفری ها او را برابر با لوسیفر و بعضی دیگر از غنوصی ها برابر با خود عیسی مسیح میدانند، به شکل مار درون باغ عدن نفوذ کرد و با راهنمایی کردن آدم و حوا به خوردن میوه ی درخت دانش، آنها را از عدن آزاد نمود تا از نارضایتی خود از فضای خارج از عدن در کائوس و بهره گیری از دانش خود، برای طغیان علیه کائوس بهره گیرند. هدف از این امر، آزاد کردن ذرات نور برای بازگشت به آسمان های معنوی بود که به دنبال طغیان ارواح انسانی علیه وضع زمینی آنها به وقوع میپیوست. عقیده بر این بوده که ارواح انسانی، ذاتا هرمافرودیت هستند و به عقیده ی لوسیفری ها دوجنسه بودن ظاهر انسان ها نشاندهنده ی نزدیک بودن آنها به باطن روحانیشان است و آنها را به آسمانی شدنشان نزدیک میکند که سهولت ابراز وجود برای ترنس ها در دوران فعلی نشانه ای بر نزدیک بودن این مرحله است. اینها ظاهرا همان نقشه هایی هستند که با عنوان «خدا شدن آدم ها» نو شده اند ولی با هدف خدا کردن آدم ها در همین دنیا و نه در یک دنیای معنوی. چون ادعا میشود که قرار است خود زمین بدل به ملکوت خدا شود. از طرفی خدا در یهودیت اصلا موجود جالب و خوبی نیست و به هیچ وجه با یک پادشاه دیوانه ی حسود ستمگر که از قدرت خود سوء استفاده میکند تفاوتی ندارد. انسانی هم که قرار است خدا شود، با همین تعریف خدا میشود و قطعا آن زمان به هیچ وجه همنوع ایدئالی برای انسان های معمولی نخواهد بود. به همین دلیل هم ریشه یابی این نوع کفرگویی ها تا کابالیست ها و فرانکیست های شبتایی/سبتی، باعث یهودستیزی و نفرت از یهود و حداقل اشرافیت یهود در سطح جوامع میشود. برای رد گم کنی، یک نوع تشرع یهودی که به طرزی افراطی همه چیز را گناه میبیند ترویج و یهودی های بی خطر یا ابله نما تولید میشوند تا سیاسیون کابالیست یهودی که سازندگان تمپلاریسم و از روی آن فراماسونری هستند پشت آنها پنهان شوند. جاهایی که لباس قدیمی دردسر درست میکند مذهب نو میشود و مثلا خدای یهود تبدیل به عیسی مسیح میشود و مسیحیت، یهودیت را پشت سر مینهد و چرخه دراینجا یک بار دیگر تکرار میشود. هنوز میتوانید در کریسمس و در برجستگی بابانوئل بیش از عیسی مسیح، رد مسیحیت راستین را آن موقع که از استتتارش پشت راستکیشی مسیحی بیرون می آید تا خودنمایی کند بیابید. بابانوئل در اصل سنت نیکولاس است که ظاهرا فرقه ی خاصی ندارد ولی در میان جریان های انکار شده ی مسیحیت، فرقه ای به نام نیقولیان یا نیکولایی ها وجود داشته اند. آنها پیروان یک سنت نیکولائوس هستند که از طرف پطرس قدیس به شماسی کلیسای اورشلیم منصوب شد. او همسر زیبایش را رها کرد تا هر مردی که خواست از او لذت ببرد و این مبنای رسم هرزگی و عوض کردن شریک های جنسی شد که شبتایی ها و فرانکیست ها به عاملان ترویج آن در اروپا و امریکا شناخته میشوند. قابل باور است که سنت نیکولاس هم استتاری بر نام مشابه سنت نیکولائوس بوده است و قطعا کسانی که چنین قهرمانانی را پشت ظاهر راستکیشی مسیحیس استتار میکنند قصد واقعی بر ایجاد یک بهشت زمینی با الگوی اخلاق مسیحی ندارند. برای این که رهروان خوش نیت نوین هم مجاب به تداوم این مسیر شوند، میبینیم که در متون مقدس مسیحیت کنونی هم فرازهایی گنجانده میشوند که عدم اصرار بر اصلاح جامعه را فرمایش میکنند مانند مکاشفه ی یوحنا 11 : 22 که میفرماید: «بگذار آن که ظالم است همچنان ظالم باشد؛ و آن که پلید است همچنان پلید باشد؛ و آن که عادل است، همچنان عادل باشد؛ و آن که مقدس است، همچنان مقدس باشد.» بدین ترتیب، مذهب همه گیری که ادعای خدایی بودن دارد، هیچ مقاومت واقعی ای در مقابل شیاطین و اجنه نخواهد کرد و تامین مالی کلیساهای بنیادگرای امروزی توسط نهادهای ماسونی این را نشان میدهد. این وضعیت بیشتر باعث اثبات قدرت اجنه ی شرور دشمن خدا یعنی همان آرخون ها یا شیاطین دشمن انسان به روایت غنوصی گری میشود که قرار است از طرف سمائیل به حکومتشان بر انسان ها ادامه دهند. مسیحیت فراماسون ها را نوکران این شیاطین میخواند و آنها را به جادوگری و قربانی کردن انسان ها بقرای شیاطین در مراسم افسون متهم میکند. عجیب این که فراماسانوری بی هیچ عذاب وجدانی اتهامات وارده به خود را با ساختن انبوهی از محصولات رسانه ای حول جادوگران و شیاطین و خوناشام ها و موجودات انسانی اثبات میکند و در این محصولات، از این دشمنان مسیحیت، چهره هایی جذاب، مثبت و حتی مقدس ارائه میدهد. درست مثل شیاطین، فراماسون ها هم علاقه مند به جاهای دنج و دور از هیاهو هستند و در امریکا ساختمان هایشان در اماکن خلوت و دور افتاده یا در دل پوشش گیاهی و یا در جاده های بین شهری واقعند. اگر دقت کنید فیلم های ژانر وحشت نیز معمولا همین نوع مناطق را برای رقم خوردن صحنه های قتل های فجیع با سلاح سرد انتخاب میکنند که ناحودآگاه یادآور شایعات حول تقدیم قربانی انسانی در مراسم جادوگری توسط فرقه های رازور در چنین مناطقی است.:

Freemasons as Parasites: FELIX NOILLE: STOLEN HISTORY: Dec 2, 2020

علاقه ی فراماسونری به جادوگری ریشه ی دقیقی در خرافات قرون وسطایی ندارد و بیشتر، تلاشی سیاسی برای به دست گرفتن راه حل های جایگزینی است که به دلیل عدم توازن و تعادل مالی و روانی در مردم، ممکن است به راه حل مورد علاقه ی مردم علیه سیاست تبدیل شود. این راه حل ها، جادوگری و استمداد از اجنه اند که به دلیل رایج شدن در اثر ناامیدی از حکومت های جانشین خدای مسیحیت –یا کپی های اخلاقی نمای دیگرش- ممکن است از کنترل خارج شوند و باید اختیار آنها هم به دست حکومت بیفتد، امری که بهانه ی سکولاریسم ادایی در سطوح سیاسی-اجتماعی میشود. روزنامه ی هفت صبح در صفحه ی اول از شماره ی 18مرداد 1404 در مقاله ای بی امضای نویسنده به نام «جست و جوی معنا در کوچه های بن بست: چرا قشری از جامعه به رمال ها پناه میبرند؟» استدلال دورکیم را می آورد که: «در زمان های بحران، وقتی نهادهای اجتماعی مانند دولت یا نظام آموزشی ناکارآمد میشوند، افراد به سمت راه حل های غیر رسمی و حتی غیر منطقی روی می آورند.» و درباره ی انعکاس این وضعیت در اقبال به جادوگری در ایران امروزی مینویسد:

«این صحنه ها فراتر از یک تجارت غیر اخلاقی، نشانه ای از بحرانی عمیق تر در جامعه است، بحرانی که امیل دورکیم، جامعه شناس برجسته ی فرانسوی آن را "آنومی" مینامد که در آن هنجارهای اجتماعی کم رنگ شده و افراد در خلأ ارزش ها و معانی مشترک، احساس سرگشتگی و بی ریشگی میکنند. اما چرا جامعه ای به سمتی میرود که افرادش برای یافتن امید به طلسم های میلیونی و مهره های مار کبری پناه میبرند؟ جامعه به عنوان یک موجودیت جمعی، نیازمند همبستگی اجتماعی است که از طریق ارزش ها، هنجارها و مناسک مشترک حفظ میشود. در جوامع مدرن، تحولات سریع اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی میتوانند این همبستگی را تضعیف کنند. در ایران امروز، فشارهای اقتصادی مانند تورم، بیکاری و افزایش هزینه های زندگی، همراه با شکاف های طبقاتی فزاینده، ساختارهای سنتی حمایت اجتماعی را متزلزل کرده است. خانواده ها که زمانی منبع اصلی حمایت عاطفی و اقتصادی بودند تحت فشارهای مالی و اجتماعی از هم میپاشند یا توانایی حمایت از اعضای خود را از دست میدهند. در این فضا افراد احساس میکنند که دیگر به نهادهای سنتی مانند خانواده، مذهب رسمی یا دولت نمیتوانند تکیه کنند. حالتی که در آن قواعد اجتماعی دیگر راهنمای رفتار نیستند و افراد در جست و جوی معنا و کنترل بر زندگی خود به راه حل های نامتعارف روی می آورند. خلأ هنجارها به ویژه در شرایطی تشدید میشود که افراد با عدم قطعیت های متعدد مواجهند. برای مثال کسی که برای باز شدن گرهی از زندگی، 55میلیون تومان هزینه میکند، درواقع در تلاش است تا در جهانی پر از بی ثباتی، حس کنترل را بازسازی کند. رمال ها و فالگیرها در این بستر به عنوان "مناسک جایگزین" ظاهر میشوند. مناسک، حتی در اشکال غیر مذهبی به افراد کمک میکنند تا احساس تعلق و معنا را بازسازی کنند. شمع های لرزان، زمزمه های مرموز و اشیای جادویی مانند مهره های مار کبری، به نوعی مناسک مدرن تبدیل شده اند که به مشتریان وعده ی کنترل بر آینده ای نامطمئن میدهند. این مناسک، هرچند کاذب، به افراد این احساس را میدهند که میتوانند سرنوشت خود را تغییر دهند، حتی اگر این تغییر به قیمت میلیون ها تومان تمام شود. این مناسک جاگزین به ویژه در میان طبقات متوسط و پایین که از فشارهای اقتصادی رنج میبرند، جذابیت بیشتری دارند. اما گزارش نشان میدهد که حتی طبقات مرفه نیز به فالگیرهای VIP با دکورهای لوکس و قیمت های چند میلیونی روی می آورند. این امر نشاندهنده ی گستردگی آنومی است که نه تنها فقرا بلکه ثروتمندان را نیز در بر گرفته زیرا حتی آنها نیز در برابر عدم قطعیت های اجتماعی و اقتصادی احساس ناامنی میکنند. از سوی دیگر، تجاری سازی این مناسک نیز خود بخشی از منطق سرمایه داری مدرن است. رمال ها با تبدیل ناامیدی به کالایی لوکس از نیازهای عاطفی و روانی افراد سوء استفاده میکنند. قیمت های گزاف نشاندهنده ی تبدیل معنویت به یک بازار سودآور است. این تجاری سازی تنها به پول محدود نمیشود. رمال ها با ایجاد فضاهای وهم آلود و استفاده از اشیای عجیب، نوعی اعتبار کاذب برای خود میسازند. این اعتبار کاذب، مشتریان را متقاعد میکند که راه حل مشکلاتشان در این مناسک نهفته است. درواقع، رمال ها از شکاف میان نیازهای روانی مردم و ناکارآمدی نهادهای رسمی سوء استفاده میکنند و با ایجاد یک بازار سیاه، ناامیدی را به کالایی گرانقیمت تبدیل میکنند.»
مسلما جادوگری و رمالی با سرمایه داری و فراماسونری به وجود نیامده اند ولی میتوان گفت زمانی شرایط نابهنگام دیگری باعث اقبال شدید به آنها شده که این اقبال تا زمان ما و علیرغم کم و زیاد شدن مرتب آن ادامه یافته است. مطمئنا شرایط نابسامان و عدم وحدتی که در زمان تسلط استعمار غرب بر سرزمین های شرقی و جنوبی وجود داشته است، عامل جادوباوری شدیدی شده بوده و استعمار هم از طریق جادویی نشان دادن خود سعی کرده تا جادوهای بومی را انکار کند. در شاهنامه این شرایط را در نبرد قهرمانان تمدن ایرانی (اروپایی) با دیوها یا شیاطین میبیند. رهبران جادوگر این دیوها درست به اندازه ی قهرمانان ایرانی –و البته دیوهای رده پایین تر که بی هیچ زحمتی توسط قهرمانان ایرانی به قتل میرسند- از جنس گوشت و خونند و همچون انسان ها و جانوران، به زخم شمشیر و خنجر کشته میشوند؛ بنابراین بیش از این که به شیاطین معنوی اسلام نزدیک باشند، انسان های شریری هستند که فقط به خاطر جادوگری دیو شمرده میشوند. میتوان نبردهای پهلوانان ایرانی شاهنامه با دیوان را همتای قصه های پهلوانان شوالیه مانند روسی همچون داستان دستگیری "بلبل دزد" مقایسه کرد که با جادوگری طوفان ایجاد میکرد و انیمیشنش را در زمان کودکی از برنامه ی کودک شبکه ی دو دیده بودم. دیوهای روسی مثل بلبل دزد و بابا یاگا، درست مثل دیوهای شاهنامه مثل اکوان دیو، در پهنه های وحشی طبیعی ظهور میکردند و از جنس جغرافیای بومی سرزمین های فتح شده بودند. طبیعتا و همانطورکه پایان بلبل دزد با تحویل داده شدنش به شهر اسلاوی پس از دستگیری نشان میدهد، بخش اعظم سیاهنمایی ها حول شخصیت های پشت نقاب آنها بعد از سرکوبشان توسط تمدن شهری وارداتی به وجود آمده و به نظر نمیرسد مردم بومی از ابتدا مشکل فرهنگی چندانی با آنچه در سرزمین خود طبیعی می یافتند داشته بوده باشند. به همین دلیل، استعمارگر برای تصرف این نوع سرزمین ها باید بهانه ای بیش از قصد خیر مبارزه با جادوگری میداشت و سیاهنمایی های لازم را باید نگه میداشت برای بعد از جنگ و زمانی که تخریب چهره ی مغلوب برای پوشاندن اعمال غیر اخلاقی رخ داده در جنگ لازم بود.

در داستان تبدیل شدن توران به ایران، این بهانه قتل سیاوش به دست تورانی ها بود. سیاوش پسر نیمه تورانی شاه ایران بود که به خاطر فرار از هوس ناپاک نامادریش و اتهامات بی اساسی که نامادری به او وارد کرد، جلای وطن کرد و به سرزمین مادرش توران رفت و داماد افراسیاب شد. اما در آنجا به قتل رسید و این شد که پسرش کیخسرو برای گرفتن انتقام پدر، جنگ را از طرف ایران به توران تحمیل کرد. به نظر میرسد این بهانه، چیزی شبیه بهانه ی یهوه برای ایجاد جنگ در یهودیه از سمت روم به سزای کشتن عیسی مسیح باشد با این تفاوت که اگر پدر سیاوش ناخواسته و در اثر سرسپردگیش به نامادری سیاوش باعث مرگ پسرش شد، یهوه کاملا عامدانه پسرش را قربانی کرد و جایی هم که میتوانست پسرش را نجات دهد این کار را نکرد. ترکیب این دو قصه را در ادبیات غرب بیشتر با داستان مرگ ناخواسته ی هیپولیت پسر تزئوس بعد از خشم تزئوس به هیپولیت به دنبال اتهامات بی اساس فدر نامادری هیپولیت به او میشناسیم. اما یک نسخه ی دیگر از این داستان هست که قهرمان بی گناه آن به مسیح نزدیکتر و قتل او به دست پدر به اندازه ی مورد مسیح مستقیم است. این قهرمان، کریسپه پسر کنستانتین کبیر است که بعد از این که "فاوستا" معشوقه ی کنستانتین به او اتهام بی اساس تلاش برای تجاوز به خود را وارد کرد، به دستور پدر به قتل رسید.

موضوع کریسپه و ارتباطش با مسیح در مقاله ای از ایگور لپرینس مطرح شده است. منبع او کتاب «هماهنگی زمانی تواریخ چهارمین سلطنت بر اساس ترتیب سال ها» اثر پیر پواسون دو لا بودینپر منسوب به سال 1584 است. ظاهرا پس از آن و در سال 1639، گرنیل نمایشنامه ای را منتشر کرد که به عنوان اولین نمایشنامه ی فرانسوی با عنوان "گناهکار یا مرگ کریسپ" شناخته میشود. چند سال بعد و در سال 1646، تریستان لرمیت، نمایشنامه ی "مرگ کریسپ" را نوشت که بسیار موفق بود و توسط مولیر اجرا شد. نمایشنامه ی "فدر" که قصه ی مشابه هیپولیت را سوژه کرده است، به پس از اینها و سال 1677 منسوب است. لپرینس، سه گانه ی هیپولیت، فدر و تزئوس در این اثر را ملهم از سه گانه ی کریسپه، فاوستا و کنستانتین در نمایشنامه ی قبلی میشمرد. مدتی پس از این اتفاقات فرهنگی و در سال 1684، گاهشماری اسکالیگر ارائه میشود که مبنای گاهشماری کنونی میشود و گاهشماری پواسون را انکار میکند. در مورد تاریخ مسیحیت تا زمان کنستانتین، گاهشماری اسکالیگر بر گاهشماری اوزیبیوس استوار است که هیچ اطلاعاتی درباره ی کریسپه پسر کنستانتین نمیدهد و دلیلش به نظر لپرینس این است که کریسپه ی او تبدیل به عیسی مسیح شده و در سیصد سال قبل از کنستانتین در تاریخ قرار گرفته است. به خاطر تاثیر اوزیبیوس که احتمالا اختراع دیگر سازندگان گاهشماری اسکالیگر برای تایید او است، کریسپه که در قرن 17 بسیار معروف بود، در قرن 18 به فراموشی سپرده شد. ارتباط کریسپه با عیسی مسیح، مربوط به ارتباط سزاریون پسر ژولیوس سزار با عیسی مسیح است. بطلمیوس سزار معروف به سزاریون، پسر ژولیوس سزار از کلئوپاترا ملکه ی مصر، پس از قتل سزار در سال 44 قبل از میلاد به دنیا آمد و بعدا در 15سالگی به دستور اگوستوس سزار اولین امپراطور روم به قتل رسید. تولد سزاریون با ستاره ی مرموزی مرتبط است که به نوشته ی سوئتونیوس منشی هادریان، چهار ماه بعد از ترور سزار در آسمان روم مشاهده شد. ستاره ی سزاریون به شکل یک ستاره ی هشت پر روی سکه های او نشان داده میشد. این ستاره با ستاره ای که در زمان تولد مسیح ظهور کرد مقایسه شده و فومنکو آن را ابرنواختر سال 1054 میلادی معرفی میکند که با تاریخ او برای تولد مسیح در قرن 11 مطابقت دارد. دیدیه لاکاپله میگوید آن میتواند به قرن 16 هم منسوب شود و با ستاره ای که گفته شده در آن زمان برای مدتی در صورت فلکی ذات الکرسی نمایان شد، مطابقت یافته باشد. البته سزاریون تا حد زیادی بازتاب دیگری از پدرش گایوس ژولیوس سزار است و ظاهرا همین جا به کریسپه ربط پیدا میکند. لقب کریسپه «ژرمانیکوس ماکسیموس» است و او در راین مستقر بوده است. در زمان تیبریوس هم یک ژرمانیکوس در راین مستقر بود که نام گایوس ژولیوس سزار را بر خود داشت و در سن 33سالگی در یهودیه و در پی یک توطئه درگذشت؛ یادآور به قتل عیسی مسیح در 33سالگی در یهودیه. کلمه ی هازار که بعدا سزار شد، از "اسار" در سامی به معنی سَروَر و والا ریشه میگیرد. در تلمود بابلی، افرائیم و الیعازر، مسیح های یهودیان عنوان شده اند که نام الیعازر میتواند به خدا-اسار معنی شود و امکان تبدیل آن به یولیوس/ژولیوس سزار وجود دارد. قتل سزار توسط افرادش در یک یورش جمعی، شبیه قتل شاه-خدای یهود یعنی عیسی به دست قوم خودش است. این قتل جمعی را در داستان قتل ازیریس شاه-خدای مصر به دست 72 نفر از افرادش به رهبری سیت هم داریم و البته نام اسری/ازیریس هم از همان ریشه ی اسار است. بازگشت سزار با دوباره متولد شدنش به شکل سزاریون پس از قتلش، شبیه بازگشت ازیریس پس از مقتول شدن با دوباره متولد شدن به شکل هورس است. تجسم زمینی مدل سابق ازیریس به شکل گاو نیز یادآور تبدیل شدن زئوس رئیس خدایان یونان به ورزاو برای بردن اروپا ملکه ی فنیقی به جزیره ی کرت در آغاز تاریخ یونان است. زئوس معادل یونانی ژوپیتر رئیس خدایان رومی است که امپراطوران روم تجسم زمینی او شمرده میشدند. در کتاب «گاهشماری اصلاح شده ی پادشاهی های باستانی» منسوب به اسحاق نیوتن از 1728، آمده است که فنیقی هایی که به یونان وارد شدند، همگی پادشاهان خود را ژوپیتر مینامیدند و خدایان اورانوس، ساتورن و دیونیسوس هم ژوپیتر نامیده میشدند؛ اما تنها ژوپیتری که به این نام مهم شد، مینوس شاه کرت بود. مینوس که در داستان تثبیت شده اش در میتولوژی رسمی، نتیجه ی ازدواج ژوپیتر با اروپا است، نخستین قانونگذار برای یونان بود. ژوپیتر او در کوهی به نام ایدا و توسط نژاد قبلی انسان موسوم به کوریت ها بزرگ شده بود و درواقع نسخه ای فرازمینی شده از خودش بود. ژوپیتر لقب جوویس خدایی است که نامش تنها تلفظ دیگری از یهوه است. بنابراین سزاریون بعد از مرگ پدرش همچون عیسی مسیح هنوز تحت مشیت او است و قتل او نیز کار نسخه ی جدیدی از پدرش است. در این مورد نکته ی جالب این است که اگوستوس جانشین ژولیوس سزار، همنام او است و «گایوس ژولیوس سزار اکتاویوس» نامیده میشده است. در نظر گرفتن این نکته کمک میکند تا اگوستوس را یک نسخه ی تکراری از گایوس ژولیوس سزار بشمریم. بنابراین سزاریون در داستان اولیه توسط پدرش کشته شده است، درست مثل کریسپوس پسر کنستانتین؛ چون کنستانتین فقط نسخه ی دیگری از اگوستوس بوده است. جئوفری اهل مونموث، کنستانتین را پدر اوتر و امبروسیوس شمرده است که اوتر پدر شاه آرتور معروف بریتانیا است. امروزه معمولا کنستانتین بریتانیا در وقایعنامه ی جئوفری را شاهی متفاوت از کنستانتین رومی میشمرند. ولی لپرینس معتقد است که اینها در ابتدا یک نفر بودند و امبروسیوس پسر کنستانتین، همان کریسپه است. جئوفری مونموث، امبروسیوس -امریس در ولزی- را با مرلین جادوگر برابر میداند. به نوشته ی لپرینس، آمبروس یا امبروز در وقایع نگاری های لاتین منسوب به قرون 6 تا 11 میلادی، با عناوین ریوتاموس، پادشاه پادشاهان، شاهزاده ی رومی ها، پادشاه دو سوی دریا، پادشاه فرانک ها، بریتانیایی ها و آرموریکان ها، و پیامبر خوانده شده است. در سال 1744 کلود رابین کتاب «مونت گلون» را نوشت و در آن، سناتور رومی به نام کنستانس و همسرش هلن گلاستر را والدین ماکسیمیان، پدر کنستانتین، پدر کنستانس، پدر اوتر، پدر آرتور خواند که به نظر میرسد طولانی شدن شجره نامه ی کنستانتین (پسر کنستانس و هلنا) با تبدیل شدن افراد واحد با روایت های متفاوت به چندین نفر را نشان میدهد. در این کتاب، کنستانس از نسل بروتوس تروایی شمرده شده و این بروتوس که از نسل زئوس بوده است، جد سلت ها، برتون ها و انژوین ها خوانده شده است. چیفلت ژزوئیت نوشته است که کنستانتین در بزانسون واقع در گاول به مسیحیت گروید. در سال 1888 اگوست کاستان، کتابی نوشت که نشان میداد سکوانی های فرانش کنته در گاول، در فتح یونان توسط گالیک ها شرکت داشتند. برنوس رهبر گالیک ها 500سال قبل از میلاد مسیح در مقابل معبد دلفی درگذشت. پس از فتح قستنطنیه آنها به نام شهر خود، بزانسون، نام قستنطنیه را به بیزانس تغییر دادند و منطقه ی کریسوپولیس را ساختند که گفته میشود نامی برای شهر قرون وسطایی بزانسون بوده است. لپرینس این اطلاعات را در مقابل فرازی از کتاب «یادداشتی درباره ی گاول های زمان هونوریوس» قرار میدهد که بزانسون را civitas crispolinorum id est vesonito مینامد و نتیجه میگیرد که نام دیگر کریسوپولیس، کریسپوپولیس یعنی شهر کریسپه بوده است و بنابراین کریس، کریست و کریسپ همگی تلفظ هایی مختلف از نامی واحدند که لقب جسوس یا یسوع یعنی عیسی مسیح بوده است. لاکاپله معتقد است که جسوس/یسوع، در ابتدا تلفظ دیگری ازنام جهووه/یهوه خدای یهود بوده است و او در ابتدا جایی بین ازیریس و ژولیوس سزار گیر کرده بوده است. گزارش یوسفوس فلاویوس از این که او و یعقوب عادل برای ژولیوس سزار قربانی کرده اند، از نظر لاکاپله خیانت به یهودیت محسوب نمیشود بلکه یهودیت اصلی را نشان میدهد. یعقوب عادل، حواری بلافصل عیسی در خود اورشلیم و معبد آن است و به ادعای یوسفوس، تصرف یهودیه به دست رومی های کافر، به سزای قتل او انجام گرفت. معبد اورشلیم او همان تمپلی است که تمپلارها از آن نام دارند و پیشوای تمپلارها یعنی ژاک دو مولای (مولا یعقوب) به نظر لاکاپله فقط یک نسخه ی دیگر یعقوب عادل است. او به همان شکل، به دست مومنان جاهل به قتل میرسد تا بهانه ی تصرف کفار بر سرزمین خدا فراهم شود. در مورد تمپلارها این الگو با بازگشت آنها به شکل فراماسونری و تسلط آنها بر واتیکان رم محقق میشود و همانطورکه آلبرت پایک فراماسون والامرتبه میگوید، فراماسونری در اساس خویش همان کیش ازیریس است. مسیحیت راستکیش دشمن تمپلارها اصلا در این زمینه خارج از ضابطه عمل نکرده است. چون ازیریس فقط یکی از دو الگوی مسیحایی تمپلاریسم است. دومی میترا است. درحالیکه ازیریس به شکل گاو است، میترا خدایی گاو کش است و گاوکشیش را در راستکیشی مسیحی و در جهت اختراع تشرع یهودی، موسی موقع شکستن بت گوساله ی سامری به عهده میگیرد. این کارها لازم است تا هر از چند وقت، مذهب ماسونی، خود را نابود کند و به شکل جدیدی از نو بسازد. برای همین دشمن سازی های سیاسی است که به قول روچ ساوکر، در جریان انقلاب های فرانسه، فراماسون ها بعد از تصرف کشور و ترویج کفر در آن، همزمان تاریخی با 1400سال حکومت کلیسای کاتولیک بر فرانسه، برایش دست و پا میکنند که اصلا سخت تر از تهیه ی 5000سال تاریخ برای مصر باستان در یک جعل و تحریف مشابه نیست. مطابق همین الگو به عقیده ی ساوکر، جنگ، راه بسیار مناسبی برای تخریب فرهنگ ها و بقایای گذشته ی ممالک و جانشین کردن آنها با تاریخ ها و فرهنگ های تصنعی بوده است.:

“TOP SECRET NUMERO 128”: D.LACAPELLE: THEOGNOSIS: 31 JULY2025

در مقایسه ی این روند با طغیان سیت علیه ازیریس، بد نیست در نظر داشته باشیم که او خدای جنگ بوده و از موقعیت خود برای کودتا علیه شاه-خدا استفاده کرده است. ازیریس در مقام یک شاه جنگجو معمولا با صورت فلکی جبار یا اوریون تطبیق میشود. در مقابل این صورت فلکی، صورت فلکی ثور یا ورزاو قرار دارد که به نظر میرسد جبار به جنگ او میرود. ظاهرا باید ثور برابر سیت باشد و این کمی مشکل ساز است چون معمولا سیت نه به گاو بلکه به خر مجسم میشده است. اما سر ورزاو تنها تجسم این قسمت از آسمان نبوده است. جبار در درجه ی اول مجسم کننده ی خدای خورشید است و ازیریس هم یک خدای خورشیدی است. ازجمله سلاح های خدایان خورشیدی مثل مردوخ، آرواره ی خر بوده که امروزه بیشتر به سلاح یک پهلوان یهودی مشهور تورات به نام سمسون که نامش به معنی «خورشیدی» است شناخته میشود. جرج سانتیلانا و هرتا دچند در کتاب «آسیاب هملت» (1969) اشاره میکنند که شاخ های V شکل صورت فلکی ثور به آرواره ی خر هم شبیهند و درواقع ثور میتوانسته بخشی از جبار و نشاندهنده ی او با آرواره ی خر در دست برای جنگ باشد.:

“SAMSON AND THE SEVEN LOCKS OF HIS HEAD”: DAVID MATHISEN: STAR MYTHS OF THE WORLD: 16 JAN 2015

آرواره ی خر سلاح جبار است چون او در مقام سیت خر مانند، سلاح ازیریس علیه دشمنانش است ولی این سلاح علیه ارباب خود طغیان میکند و این طغیان قطعا معادل طغیان بخش حیوانی وجود فرد یا جامعه علیه کلیت آن است که در مدرنیته در شدیدترین ابعاد خود رقم خورده است. مرزبندی دنیای فعلی در یک حالت آماده باش جنگی دائم کمک میکند تا سیاست همیشه بتواند به بهانه ی شرایط اضطراری، تلاش هایی در جهت تغییر این وضعیت را سرکوب کند و بنابراین طبیعی است که ایجاد دنیای کنونی، ارتباط مستقیم با رشد نظامی گری بر ضد عقلانیت دارد؛ امری که تاریخ یونان باستان آن را به شکل داستان سرکوب آزادی ها در یونان به دنبال هرج و مرج جنگی ای توصیف میکند که به ایجاد امپراطوری اسکندر مقدونی انجامید. فومنکو در کتاب شاهنامه، حمله ی اسکندر نیمه ایرانی-نیمه رومی به ایران را روایت دیگر حمله ی گشتاسب ایرانی از روم به ایران میشمرد و هر دو را با جنگ های صلیبی تطبیق میکند که نظامیان مسیحیت غربی بر شرق تحمیل کردند و اورشلیمِ هدف حمله در این جنگ را هم قستنطنیه تعیین میکند. به عقیده ی او این همان جنگ روم باستان علیه اورشلیم یهودیه است و صلیبیونی که به قدرت رسیدند و دین سازی کردند عثمانی هایند. فومنکو در اوایل فصل 10 کتابش به ذوالقرنین یعنی صاحب شاخ ها نامیده شدن اسکندر در منابع شرقی اشاره میکند و آن را با تصاویری از عثمانی ها با عمامه هایی که کلاهی شاخ مانند از آنها بیرون آمده است مقایسه میکند؛ ازجمله این پرتره از سلطان سلیمان قانونی.:

البته استدلال فومنکو قوی نیست چون ذوالقرنین یعنی صاحب دو شاخ، درحالیکه روی سر این عثمانی ها یک شاخ قرار دارد و این تک شاخ هم جانشینی برای کلاه فریجی است که هم در ترکیه و هم در اروپای قدیم رایج بوده است.:

ولی اتفاقا این استدلال، بحث ما را تقویت میکند. دو شاخ، اشاره به شاخ های قوچ مانند ژوپیتر آمون پدر اسکندر است. آمون هم پدر اسکندر است و هم پدر ازیریس. نیوتن در گاهشماری اصلاح شده ی خود مینویسد که ازیریس را اعراب به نام "باخوس" (بک/بغ) میشناختند و فریجی ها به نام ماروفیس یا مرویس که در نام همان مارس خدای جنگ در نزد رومی ها است.:

“ISAAC NEWTONS CHRONOLOGY OF ANCIENT KINGDOMS”: FROSTY CHUD: STOLEN HISTORY: 31 AUG 2024

بنابراین اگر میخواهیم فروکاهی ازیریس به ماشین جنگی سیت را دنبال کنیم، هویت فریجی شروع خوبی است. این که عثمانی ها به این هویت روی خوش نشان دادند، با شورش آنها علیه امرای غربیشان نسبت دارد. تجزیه ی ناشی از این یورش درواقع همان تجزیه ی پادشاهی یهود به دو رژیم متخاصم یهودا و اسرائیل است که به ترتیب با نمادهای شیر و تک شاخ نشان داده میشوند.:

درواقع کلاه فریجی و عمامه ی شاخدار عثمانی هر دو جانشینی برای شاخ تک شاخ هستند و شورشی بودن آنها نسبت به حکومت الهی روم/اورشلیم را نشان میدهند. عثمانی ها این شورش را زیر لوای یک ایمان جایگزین یعنی اسلامی انجام دادند که هنوز برای مسیح احترام زیادی قائل است ولی شگفت این که وقتی روم یک دشمن سکولار مثل کفار انقلاب فرانسه پیدا میکند هنوز کلاه فریجی را بر سر دشمنان و نماد آنها می یابد. انگار هر کسی با هر مرامی وقتی علیه شیر یهودا شورش میکند و قوی میشود، هنوز باید مطابق نمادشناسی شیر یهودا جلو برود و خودش را تک شاخ جا بزند. بدین ترتیب دنیای انسان ها به دو جبهه ی رومی و ضد رومی تقسیم میشود که هر دو به لحاظ ایدئولوژیک رومی و تابع سیطره ی اعتقادی استعمار غربند. یعنی انسان بودن برابر با غربی بودن است.

ظاهرا آغاز استعمار با تصرف دنیای جدید در اواسط هزاره ی دوم میلادی آغاز انسان متعارف نیز هست. آ. تامانسکی در فصل 12 کتاب "تاریخ متفاوتی از امپراطوری روم" به این موضوع میپردازد. وی توجه میکند که در کتاب مقدس، خدا جهان را در 6 روز آفریده است و از طرفی از نظر کلیسا «هر روز خدا برابر هزار سال در زمین است.» آدم ابوالبشر در اواسط روز ششم آفرینش آفریده شده است و اگر این 6 روز را مانند کلیسا تعبیر به 6هزار سال کنیم، آفرینش انسان در اواسط هزاره ی دوم میلادی و حدود 500سال پیش یعنی در آغاز تاریخ منسوب به آغاز استعمار رقم خورده است. این دوره معاصر حکومت پاپ جولیوس دوم است که تامانسکی، نسخه ی اولیه ی او را برابر خود ژولیوس سزار میداند. جولیوس دوم قبل از پاپ شدن، در اثر فعالیت هایش در گاول رشد کرد و در آنجا به سازماندهی های نظامی مشغول بود، امری که با رشد اقبال ژولیوس سزار در اثر نبردهایش در گاول قابل مقایسه است و "ایمپراتور" هم قبل از این که با امپراطور به معنی فرمانروا معادل شود، به معنی فرمانده ی قوای مسلح بود. مسیح، آدم دوم است چون از اول خود آدم بوده و البته ژولیوس سزار هم یک نسخه از مسیح است.

این موضوع به زبان غیر اسطوره ای امروزه از زبان فعالان حوزه های علمی هم اعتراف میشود. به عنوان مثال میتوان به کتاب THE WEIRDEST PEOPLE OF THE WORLD از جوزف هنریچ اشاره کرد. در این کتاب WEIRD مخفف حروف اول کلمات WESTERN (غربی)، EDUCATED (آموزش دیده)، INDUSTRIALIZED (صنعتی)،RICH (ثروتمند)، و DEMOCRATIC (یعنی رشد کرده در جامعه ی پیرو دموکراسی) است. کتاب دکتر هنریچ به این موضوع میپردازد که تمام افراد جامعه ی مورد آزمایش در بیشتر پژوهش های غربی، از این منطقه ی محدود انسانی برگماشته میشوند ولی نتایج به دست آمده از آنها به تمام انسان ها در تمام دوران ها فرافکنی میشود درحالیکه شرایط متفاوت جغرافیایی و سیاسی و فرهنگی، مردم سرزمین های مختلف و زمان های مختلف را در موارد بسیاری از هم متمایز میکند. دکتر آذرخش مکری در کنفرانس خود در تلسی پیرامون "روانشناسی تکاملی" از این کتاب برای تایید آنچه خود "فلینستونتیزم" میخواند بهره میگیرد. فلینتسوتنز، یک انیمیشن قدیمی امریکایی درباره ی دو خانواده ی عصر حجری است که شرایط حاکم بر دنیای ماقبل تاریخ آنها کاملا گرته برداری شده از امریکای مدرن است. آنها مانند امروزی ها اتومبیل سوار میشوند ولی اتومبیلشان از جنس چوب و سنگ است. مانند امریکایی های امروزی حیوان دست آموز دارند و این حیوان دست آموز، یک دایناسور است که رفتارهایش یادآور یک سگ اهلی نژادگیری شده ی قرن بیستمی است. دکتر مکری هشدار میدهد که روانشناسی تکمالی مدام دارد مثل این کارتون فلینتستونز کار میکند و خصوصیات و سلایق بشر غربی دوران مدرن را به دوره ی ماقبل تاریخ و تمام طول تاریخ بشر فرافکنی میکند؛ بعد خودش درمیماند که چرا بر اساس آنچه توضیح داده است، نمیتواند وجود برخی خصوصیات روانی در انسان را توضیح نمیدهد؛ مثلا نمیتواند توضیح دهد چرا اسکسوالیزم وجود دارد درحالیکه قانونا نباید در انتخاب جنسی فرد اسکسوال به عنوان شریک جنسی انتخاب شود و ژنش تا حالا باید از بین میرفت؛ پاسخ این است که اصلا انتخاب جنسی ای در این قضیه اتفاق نمی افتاده چون تا چند دهه پیش، ازدواج اغلب بدون انتخاب شریک جنسی از طرف خود فرد انجام میشد و از طرف خانواده به فرد پیشنهاد یا تحمیل میشد و هنوز هم در بسیاری نواحی این امر رایج است، بنابراین ژن هیچ وقت امکان رد شدن از سوی همه ی انسان ها را پیدا نمیکرد. در مورد سلایق جنسی انسان ها و نقش آنها در شکل گیری نوع بشر، مکری از قانون پائولی –به نام جورج پائولی- استقبال میکند که بر اساس آن، از ابتدای شکل گیری شخصیت فرد انسانی، تصاویر جنسی که او با آنها روبرو میشود مدام وارد سرش میشوند و هر کدام بیشتر وارد ذهنش شوند بیشتر به کنش جنسی او شکل میدهند تا این که جایی این کنش تقریبا تثبیت میشود. با این که مکری این موضوع را درباره ی چگونگی همجنسگرا یا دگرجنس گرا شدن انسانها می آورد، ولی شاید بتوان دامنه ی آن را به وسعت تمام تصاویری که در جهان ابتدا از طریق رسانه و سپس از طریق مشاهده ی عمومی در سطح اجتماع تکثیر میشوند، بیان کرد. عمومی ترین تصاویر، همان موضوعاتی را در بر میگیرند که با سلایق جامعه ی مدرن غربی یا به قول هنریچ WEIRD ها مطابقت دارند. تردیدی وجود ندارد که با توجه به برتری اقتصادی و تکنولوژیک غرب، ارتباط با آن در جهت توسعه ی مادی و اطلاعاتی کشورها لازم و بایسته است اما گاهی لازم است حواسمان باشد که هر امر جدیدی میتواند یک خطای جدید و حامل آسیب هایی نگران کننده باشد و به هیچ وجه به صلاح نیست که حرف های تجاری را که ابداعات جدید را پاسخ به نیازهای حاصل از جبر هزاران ساله و میلیون ها ساله جا میزنند، دربست بپذیریم.

معلم های سادیست کلاس مدرنیته و مبصرهای آنها برای درس تاریخ (بخش3)

تالیف: پویا جفاکش





این بدبینی، خود بر ستون های تناوری بنیاد گرفته است.:

«انتقاداتی اخیرا مورد توجه قرار گرفته‌اند که کانت با ساد، که در سال 1963 نوشته شده، بسیار به زمینه‌ی فکری هورکهایمر و آدورنو مدیون است که تشابه بین کانت و ساد را در نوشته‌ی مشترکشان "دیالکتیک روشنگری" (1944) نشان می‌دهند. نظریات این کتاب که در آمریکا به‌طور مشترک توسط دو پناهنده از مکتب فرانکفورت نوشته شده، نسبتاً ساده است. خِرد کانتی به صورت اجتناب‌ناپذیری به محاسبه‌ی عقلانیت نظم توتالیتر منجر می‌شود. همتای آن، مکانیزم نظام‌مند لذت‌گرایی اوتوپیای افسارگسیخته‌ی ساد است. نقد عقل عملی بر خودمختاری و تعیین سرنوشت سوژه‌ی اخلاقی تأکید می‌کند و بدین ترتیب شکل ناب عمل اخلاقی را تعریف می‌کند. این همان انتقامی است که فلسفه‌ی روشنگری را به کاپیتالیسم جهانی به‌شدت نزدیک می‌کند: هر دغدغه‌ی انسانی باید منتفی شود، آنچه مهم است صرفا انطباق عقل است با قوانین خودش، عقلی که باید به صورت انتزاعی پدیدار شود و خالی از هر ابژه‌ای باشد. همه‌ی تاثرات انسانی از هر گونه تکیه بر هر عقل قدرتمند و مستقلی دور می‌شوند. بنابراین ژولیتنسبت به کانت از قدرت منطق بالاتری برخوردار است، چنانچه او نتیجه‌گیری‌هایی که کانت انکار می‌کند را استنباط می‌کند: نظم بورژوایی، جامعه‌ی جنایت را توجیه می‌کند، به شرطی که جرم توسط عقلانیتی تنظیم شود که همه‌ی کنش‌ها و لذت‌ها را کنترل می‌کند. بنابراین کارکرد «آپاتی» ساد بسیار شبیه «بی‌علاقگی» کانت عمل می‌کند که هر دو توسط «کارایی وحشیانه‌» ی نظام بورژوایی پایه‌گذاری می‌شوند. «حق لذت بردن» به صورت منطقی شامل توسعه‌ی مطلق زمینه‌ی خود است : حق من برای لذت بردن از بدن دیگران و انجام هر کاری که دوست دارم با آن‌ها. با این وجود اگر بپذیریم که لکان هرگز دیالکتیک روشنگری را نخوانده باشد (با اینکه او در کانت با ساد بیان می‌کند که به این پیوند بین دو متفکر هم‌عصر هرگز اشاره ای نشده است)، ممکن است بینش کلی خود را مدیون تحلیل فروید از سادیسم و مازوخیسم باشد. مقاله‌ی فروید که درباره‌ی مسئله‌ی اقتصادی مازوخیسم (1924) است، بسیار مشهور است. در این مقاله فروید به بیان نوع سوم مازوخیسم که آن را مازوخیسم اخلاقی می‌نامد، پرداخته و در آن «امر مطلق» کانت را به‌عنوان بهترین اصطلاح فلسفی ارائه می‌دهد که می‌تواند به مفهوم «قساوت» سوپرایگو اطلاق شود. طرح اولیه‌ی پیدایش این امر این گونه است: این سوپرایگو در حقیقت به همان اندازه نمایان‌گر نهاد (id) است که نماینده‌ی دنیای بیرون. سوپرایگو از طریق درون‌افکنی (تطبیق) ایگوی نخستین ابژه‌های انگیزه‌‌ی میل جنسی در نهاد ناشی می‌شود, یعنی هردوی پدر و مادر که با آن، فرآیند رابطه‌ی بین آنها جنسیت‌زدایی می‌شود (از حالت جنسی خارج می‌شود)، تحت تاثیر اهداف مستقیم جنسی قرار می‌گیرد. فقط به این صورت کودک ممکن است تا بر عقده‌ی ادیپ غلبه پیدا کند. اکنون این سوپرایگو ویژگی‌های ضروری اشخاص مستقل را برای خود به‌دست می‌آورد یا به عبارت دیگر قدرت آنها, سختگیری‌شان, اشتیاقشان برای مراقبت و مجازات. سوپرایگو و وجدان مشغول به کار آن, می‌تواند علیه ایگو که مسئولیت آن را بر دوش دارد، سخت، خشن و بی‌رحم باشد. بنابراین امر مطلق کانت درحکم میراثی از عقده‌ی ادیپ است. بنابراین یک «جفت انحرافی» خلق می‌شود: سادیسم سوپرایگو و مازوخیسم ایگو که به‌مانند یک ارث دست به دست می‌شوند, همان بلایی که سر «انواع شخصیت‌های روسی» آمده است. احتمالاً منظور فروید اینجا مرد گرگ‌نما WolfManیا شخصیت‌های رمان‌های داستایوفسکی است؛ کسانی که «اعمال گناهکارانه» را چند برابر و تکثیر می‌کنند تا به‌واسطه‌ی وجدان سادیستی مجازات شوند. بنابریان فروید به‌طور واضح کانت را شریک ساد می‌داند، دقیقاً به این دلیل که جفت شدن بعید آنها همه‌ی مشکلات مرتبط با نحوه‌ی برخورد تمدن با تعرض را ایجاد می‌کند. فروید نشان می‌دهد که ابتدا چشم‌پوشی بر ارضاء غریزه است که سپس اخلاق را به وجود می‌آورد و نه برعکس آن که غالبا این‌گونه فرض می‌شود. پیش از فروید، نقد تفسیر اخلاقی کانت توسط هگل در کتاب "روح مسیحیت" (9-1788) ارائه می‌شود که برداشتی منفی از اخلاق کانتی را نمایش می‌دهد. در دیدگاه هگل, کانت به‌مثابه‌ی جانشینی برای قانونگذاران یهودی مانند موسی و ابراهیم ظاهر می‌شود که سیطره و سلطنتشان را به شکل سخت‌ترین استبداد ممکن گسترده‌اند، به بیان دیگر ریشه‌کن کردن زندگی, چرا که این وحدت تنها در مرگ شناور است. ابراهیم که با همه چیز از جمله عشق کاملاً بیگانه است، همه‌ی دنیا را در نقطه‌ی مقابل خود می‌داند و تصویری از خدایی وحشتناک ایجاد می‌کند که او نیز یک غریبه‌ی بی‌رحم و ارباب مردمی است که به بردگی مذهبی کشیده شده‌اند. هگل از این نظر با موسای فروید که او را مصری‌تر از هر مصری و بنیان‌گذار نظام «شرقی» سلطه‌ی مطلق می‌داند، موافق است: "موسی قانون خود را با تهدید زیبای شرقی مبنی بر از دست دادن تمام لذت و همه‌ی ثروت، پایه‌گذاری کرد. او تصویر روح خود را، پیش روی روح بردگی قرار داد، به عبارت دیگر یعنی وحشت نیروی فیزیکی". روح مسیحیت هگل بدین ترتیب پیدایش الهیات پدر اخته‌کننده را ترسیم می‌کند و پیش‌بینی موسی و توحید را در حدود صد و پنجاه سال پیش طرح می‌کند. به همین ترتیب,کانت توسط هگل متهم به وارد کردن صورت یهودی یا ایجابی قانون به فلسفه می‌شود. از دیدگاه هگل، برداشت کانت از فرمان مسیحیِ «خدا را بیشتر از هر چیز و همسایه‌ی خود را به اندازه‌ی خودت دوست بدار» به‌عنوان "فرمانی که احترام را برای قانونی که به عشق دستور می‌دهد، طلب می‌کند" اشتباه است. این «تقلیل» عشق به یک «فرمان» از نظر هگل یک انحراف بزرگ است چرا که در عشق "اندیشه‌ی هر وظیفه‌ای ناپدید می‌شود". در اوایل این متون، هگل عیسی را به‌خاطر اینکه قادر بود تا عشق را بالاتر از هر نوعی از اخلاق قرار دهد، مورد تحسین قرار می‌دهد. عیسی احترام به قوانین را مورد ستایش قرار نمی‌دهد بلکه یک عشق خود-القاء را ارائه می‌دهد, عشقی که "آن چیزی را نشان می‌دهد که قانون را تکمیل می‌کند اما درعین حال آن را به‌عنوان قانون لغو می‌کند و بنابراین چیزی بالاتر از اطاعت از قانون است و قانون را تبدیل به امری زائد می‌کند". لکان به صورت نظام‌مند این احساس ضد کانتی را منعکس می‌کند و ردپای این امر را می‌توان در متن«Etourdit» در سال 1972، هرچند که خیلی دیر، ولی درنهایت پیدا کرد که در آن او از "توپولوژی ناکارآمدی که کانت با تأسیس قاطع بورژوازی که قادر به تصور چیزی غیر از تعالی در زیبایی‌شناسی و دیالکتیک نیست" به‌دنبال آن بود، صحبت می‌کند. لکان اضافه می‌کند که "به محض آزاد شدن معنی (…) گفته‌های کانت معنی خود را از دست می‌دهند"، همچنین لکان اعتراف می‌کند که ممکن است انتقاد ساد کمتر خنده‌دارتر از کانت نباشد، اما حداقل منطقی‌تر است. به محض اینکه این انتقاد از برده‌داری شرقی و یهودی روح با برانگیختن متعاقب هگل از وحشت در طی انقلاب فرانسه در پدیدارشناسی روح، ابراز می‌شود، حلقه‌ای که جهانی‌بودن یک قانون مطلق را با وحشت و مرگ که به‌عنوان ارباب مطلق به نظر می رسد، پیوند می‌دهد، کامل می‌شود. پیوند مدور جهانی از یک قانون مطلق که در ارتباط با وحشت و مرگ است به عنوان حاکم مطلق در نظر گرفته می شود که به نظر کامل است. خواه از بازسازی استادانه‌ی الکساندر کوژو از نئومارکسیست الهام گرفته باشد که نظام اولیه‌ی هگل را بازسازی کرد یا خواه به‌وسیله بیان متعادل‌تر هیپولیت (لکان در پدیدارشناسی روح از تفسیر پیش‌گامانه‌ی هیپولیت الهام می‌گیرد که ایده‌ی میل را به‌عنوان میل دیگری تعبیر می‌کند), لکان همچنان در تفسیر اخلاقی، هگلی باقی می‌ماند. اگر ساد هر آنچه را که ورای قانون کانت است می‌تواند بیان کند, یعنی خشونت دیگری که قانون را پی‌ریزی می‌کند, پس آنچه که باقی می‌ماند تا فهمیده شود ژوئیسانس دیگری است که سوژه را وادار می‌کند تا از لذت و محدودیت ایگوی خود فراتر رود. چنین ژوئیسانسی زیربنای آثار ساد است و فراتر از هر كاری است كه كانت در دومین نقد خود درباره‌ی لذت و ناخشنودی(رنجش) می‌گوید.» ("کانت با ساد، لکان با آدورنو": ژان میشل راباته، مترجم: معین رسولی؛ آپاراتوس، 21خرداد 1404)




شاید هم مسیری فروید و آدورنو و هورکهایمرو هگل در نتیجه دهی به مقاله ی لکان، تصادفی و نتیجه ی ریشه گرفتن همه ی آنها از منبع واحدی به نام تجربه باشد، هرچند آنها به روش های مختلفی سعی کردند این منبع را توجیه عقلانی کنند و ازاینرو خیلی جالب است که تنها کسی در این مجموعه که تاثیرش بر لکان بسیار قطعی است، ناپذیرفته شده ترین توجیه ممکن را ارائه کرده است: عقده ی ادیپ که از سوی اکثر روانشناسان رد شده است. مقاله ی "مسئله ی اقتصادی مازوخیسم" در 1924 تا حدود زیادی، دنباله ی یکی دیگر از مقالات فرویدی مورد علاقه ی لکان یعنی "کودکی را میزنند" در 1919 است. فروید در این مقاله از 6تن از بیمارانش -4زن و 2مرد- خاطره ی علاقه به صحنه ی کتک خوردن یک کودک در کودکی را ضبط میکند که به نظر فروید، شکلگیری شخصیت کودک با آن، در ایجاد انواع مازوخیسم در بزرگسالی او ایفای نقش میکند. به گفته ی فروید، در این مرحله ی آغازین، کودک، همزمان از کتک خوردن آن کودک دیگر، احساس لذت و ناراحتی دارد. به نظر فروید، دلیل این است که کودک، خود را به جای کودک در حال کتک خوردن تصور میکند و دوست دارد کتک بخورد. فارغ از این که کتک زننده یک بزرگسال مثل معلم باشد یا یک کودک همسال، در هر حال، به نظر فروید، کتک زننده که هیشه خاطره اش به دوره ی مدرسه تعلق دارد، جانشین کتک زننده ی دیگری در قبل از آن دوران که بیمار به یاد نمی آورد است. با این که چنین خاطره ای وجود ندارد، ولی فروید اصرار دارد که این کتک زننده ی فرضی و عنوان نشده، حتما پدر –و نه حتی مادر- است. فروید توجه میکند که فارغ از این که جنسیت بیمار مرد باشد یا زن، در فانتزی کتک خوردن کودک در طفولیت او، کتک خورنده همیشه پسر است. فروید این امر ثابت را به این عقیده ی خود ربط میدهد که دختر دوست دارد مرد باشد و برای همین در فانتزیش، خودش را پسر تصور میکند و برای همین از کتک خوردن پسر به جای خودش لذت میبرد. در هر دو حال، به عقیده ی فروید، کودک دارد تصور میکند که از پدر خود کتک میخورد چون پدرش او را «دوست دارد» و ازاینرو این فانتزی نتیجه ی میل به محارم است و از همین رو است که سرکوب، نقش کتک زننده را از پدر به کس دیگری برمیگرداند:

«دختر در مرحله ی گذار به فانتزی خودآگاه، که جای فانتزی ناخودآگاه را میگیرد، چهره ی پدرش را حفظ میکند و بدین صورت جنسیت کسی را که کتک میزند ثابت نگه میدارد ولی چهره و جنسیت کسی را که کتک میخورد تغییر میدهد طوری که درنهایت در فانتزی او یک مرد، کودکان مذکر را میزند. پسر برخلاف این حالت، با جایگزین کردن مادرش به جای پدرش، چهره و جنسیت کسی را که کتک میزند تغییر میدهد اما چهره ی خودش را حفظ میکند که در نتیجه ی آن، کسی که که کتک میزند و کسی که کتک میخورد، از دو جنس مخالفند. در مورد دختر، چیزی که دراصل یک موقعیت مازوخیستی (انفعالی) بوده، به وسیله ی سرکوب، به موقعیتی سادیستی تبدیل شده و کیفیت جنسی آن نیز تقریبا از بین رفته است. در مورد پسر، موقعیت فوق، مازوخیستی باقی میماند و از آن جا که بین کسی که کتک میزند و کسی که کتک میخورد، تفاوت جنسی وجود دارد، این موقعیت شباهت بیشتری به فانتزی اصلی و دلالت ژنیتال آن دارد. پسر از طریق سرکوب و قالب بندی مجدد فانتزی ناخودآگاهش، از همجنس خواهی خود فرار میکند و نکته ی جالب توجه درباره ی فانتزی خودآگاه بعدیش این است که فانتزی فوق، حاوی رویکردی زنانه بوده و فاقد انتخاب ابژه ای همجنس خواهانه است. از طرف دیگر، دختر به کمک همین فرایند، یکسره از همه ی مطالبات وجوه اروتیک زندگیش میگریزد. او در فانتزی، خودش را به یک مرد تبدیل میکند بی آن که به شیوه ای مردانه نقشی فعال به خود بگیرد و دیگر چیزی به جز یک تماشاگر واقعه نیست، واقعه ای که جای یک کنش جنسی را گرفته است. این فرض که سرکوب فانتزی ناخودآگاه اصلی، تغییر زیادی ایجاد نمیکند، فرض موجهی است. هرآنچه در خودآگاه سرکوب شده و یا با چیز دیگری جایگزین شده است، بدون تغییر باقی میماند و بالقوه قابلیت تاثیرگذاری در ناخودآگاه را دارد. پسرفت به مرحله ای قبل تر از مرحله ی جنسی، تاثیری دارد که موضوعی کاملا جداگانه است. در نظر گرفتن این موضوع، ما را به این باور میرساند که شرایط در ناخودآگاه نیز تغییر میکند؛ لذا در هر دو جنس، فانتزی مازوخیستی کتک خوردن از پدر، پس از وقوع سرکوب، به زندگی خود در ناخودآگاه ادامه میدهد هرچند فانتزی منفعلانه ی دوست داشته شدن از جانب پدر حضور ندارد. علاوه بر آن، نشانه های فراوانی وجود دارند از آن که سرکوب، فقط به شکل بسیار ناقصی به هدف خود رسیده است؛ پسری که سعی داشته از یک انتخاب ابژه ی همجنس خواهانه احتراز کند و جنسیتش را تغییر نداده، با این حال در فانتزی های خودآگاهانه اش، احساسی شبیه یک زن دارد و به زن هایی که در فانتزیش او را کتک میزنند مشخصات و صفات مردانه اعطا میکند.» ("کودکی را میزنند": زیگموند فروید: گردآوری و ترجمه ی مهدی حبیب زاده: نشر نیک 1402: ص170-169)

این مثال آخر خیلی جالب است چون میتواند بسیاری از فانتزی های مردانه ی مدرن درباره ی اعمال قدرت زنان مردنما و مردان زن نما بر قهرمان در عرصه ی هنر را توضیح دهد. با این حال، خود فروید در پیدا کردن نظریه ای که بتواند سرکوب را به واسطه ی عقده ی ادیپ محبوب او توضیح دهد درمیماند. او دو نظریه مد نظر دارد: یکی نظریه ای از یک دوست سابق که معتقد بود ذات انسان دوجنسه است و در موقع سرکوب، بخش های سرکوب شده ی وجود به جنسیت سرکوب شده فرافکنی میشود و بخصوص مردی که از زنانگی درونش فرار میکند، تمام خصال سرکوب شده ی خود را در یک زن، فانتزی میکند. فروید این نظریه را کنار میگذارد چون به واسطه ی آن نمیتواند عقده ی میل به محارم در دختر را اثبات کند چون دختر دراینجا هیچ سرکوب جنسیتی ای انجام نمیدهد. نظریه ی دوم، نظریه ی آدلر است که به چیزی به نام میل به «مردانه نمایی» اعتقاد دارد و بر اساس آن، هم مرد و هم زن ذاتا دوست دارند حتی المقدور مرد به نظر برسند تا دیگران از او اطاعت کنند. این نظریه حتی از قبلی هم ناامیدکننده تر است چون اصلا به چیزی به نام «سرکوب» نمیپردازد. بنابراین فروید در آخرین صفحه ی مقاله اش از مطلقا جنسیتی دیدن قضیه ی سرکوب در این پروسه دست میکشد و مینویسد نظریه ی روانکاوی «قاطعانه بر این باور است که نیروهای محرک سرکوب را نباید به نحوی جنسیت زده تلقی کرد. میراث باستانی بشر، هسته ی مرکزی ناخودآگاه را تشکیل میدهد و هر بخشی از این میراث که در مسیر مراحل رشد بعدی به ناچار کنار گذاشته شود –به این دلیل که به درد چیزهای جدید نخورده است و با آنها مغایرت دارد و برایشان زیانبار است- قربانی فرایند سرکوب میشود. این انتخاب در مورد گروهی از غرایز نسبت به غرایز دیگر بهتر و موفق تر انجام میشود. گروه اخیر یعنی غرایز جنسی، به واسطه ی شرایط خاصی که تاکنون بارها به آن اشاره شده است، قادرند بر اهداف سرکوب غلبه کنند و بازنمودهای خود را از طریق صورتبندی های پریشان کننده ی جایگزین، تحمیل کنند. به همین دلیل، جنسیت دوران طفولیت که تحت سرکوب نگه داشته شده، در شکل گیری سمپتوم ها نقش نیروی محرکه ی اصلی را دارد و بخش اساسی محتوای آن (عقده ی ادیپ) عقده ی مرکزی نوروزها است.» (همان: ص176)

این اعتراف فروید اگرچه کاملا تدافعی و از سر نوعی لجاجت بیان میشود، ولی هنوز آنقدر صادقانه است که بتواند واقعا بخشی از نظریه ی او را نجات دهد. چون با توجه به این که تجربه ثابت کرده هنوز بسیاری از بیماری های روانی آدم ها با منشئات گوناگون و کاملا روانی و غیر جنسی، خیلی راحت، فرم بیماری های جنسی را به خود میگیرند، واقعا ممکن است بسیاری از محرکاتی که جامعه را به سمت بورژوازی حرکت داده اند علیرغم تظاهرات اولیه ی جنسی و جنسیتی خود در افراد جامعه ، در ابتدا کاملا فراجنسی و فراجنسیتی بوده باشند. در این صورت، دیگر نمیتوان کانت را با ساد تماما همسطح کرد یا اخلاق او را با ادعای ریشه گرفتن از عقده ی ادیپ به مسخره گرفت. ولی کانت و ساد، آنقدر زیربنای مشترک با هم دارند که ببینیم آنها امروزه در کاپیتالیسمی با هم متحد شده اند که هم خود را تنها منادی راستین اخلاق در جهان میشمرد، هم توسط سادیست هایی که به سادگی جنگ به پا میکنند اداره میشود و هم در بازاری که خودش از جنسیت و امور جنسی کالایی شده ایجاد کرده است گم میشود. عجیب نیست که غنی نژادها رهبران سادیست چنین تمدنی را معلم اخلاق ببینند چون نسل خودشان عادت داشته که در کلاس درس، با معلمان سادیست رودررو شود و در مدرسه هیچ اخلاقی هم نیاموزد. بر اساس همان سرمشق الان هم قرار است ما ایرانی ها در کلاس درس غربی ها از آنها اطاعت کورکورانه کنیم و احتمالا هم در انتهای کلاس، هیچ اخلاقی نیاموخته ایم البته اگر از کلاس درس زنده بیرون بیاییم چون رهبران کلاس مدرنیته ی غربی، معلم هایی هستند که به جای ترکه، بازیچه هایشان، سلاح های پیشرفته ی کشتار جمعی، بذرهای رواج ترور و نفاق در جوامع، شیر فلکه ی تحریم، و ابزارهای نابودی زیرساخت های اقتصادی و خدماترسانی کشورها است.

در این پروسه ی تعلیم، حکومت ها نه مستقیما –چون اصلا امکان ندارد با همه مستقیما روبرو شوند- بلکه از طریق اثرگذاری ها و الگوسازی های خود در جهان، مردم را به نفع خود عوض میکنند و برای این کار، فقط کافی است شرایط انواع تحریکات مد نظر را زیاد کنند تا قانون عمل و عکس العمل در فیزیک جهان مادی، خودبخود آنچه بالقوه است را بالفعل کند. فرد چون دانشی درباره ی قوانین جهان و عملیات مکانیکی آن روی ذهن انسان ندارد و از اهمیت این قوانین هم بی خبر است آنچه را فکر میکند طبیعی است انجام میدهد و هر چیز غیر طبیعی ای با پمپاژ وسیع، طبیعی به نظر خواهد رسید. بدین ترتیب، جهان فیزیکی ابزار نوعی جبر سیاسی-اجتماعی میشود و البته جهانی که داریم از آن صحبت میکنیم، جهان فیزیک نیوتنی نیست بلکه جهان فیزیک کوانتوم است که به خودی خود واقعی نیست و مهم این است که اطلاعات، آن را چگونه پردازش کرده اند.:

«فیزیکدان نیک هربرت، نویسنده ی کتاب ارزشمند "واقعیت کوانتومی"، عناصر بنیادی تشکیل‌دهنده ی قلمرو کوانتومی را «ماده ی کوانتومی» می‌نامد، یک (غیر)ماده که به گفته ی او، "ذره و موج را به طور همزمان و به سبک کوانتومی خاص خود ترکیب می‌کند". فیزیکدان ووجیچ زورک، همکار ویلر، از این ماده ی کوانتومی به عنوان «ماده ی رویایی» یاد می‌کند. بافت زیربنایی که آنچه ما واقعیت می‌نامیم - یعنی «همه چیز» - از این ماده ی رویایی کوانتومی، ساخته شده و آن همان چیزی است که «اپیونتیک» نامیده می‌شود. کلمه ی اپیونتیک ترکیبی از دو اصطلاح «اپیستمیک» (ریشه ی کلمه ی «معرفت‌شناسی» که با عمل «دانستن» مرتبط است) و «اونتیک» (ریشه ی کلمه ی «هستی‌شناسی» که با «وجود» و «هستی» مرتبط است) است. گفتن اینکه چیزی اپیونتیک است به معنای پیشنهاد چیزی است که وجود آن ذاتاً با دانشی که ما از آن داریم در هم تنیده شده است. اپیونتیک بودن به این معناست که عمل دانستن، هستی خود را خلق می‌کند، به این معنی که، همانطور که در یک رویا، عمل ادراک، وجود هر آنچه را که درک می‌شود، خلق می‌کند. در سطح کوانتومی، هستی و دانستن، ادراک و واقعیت، معرفت‌شناسی و هستی‌شناسی به طور جدایی‌ناپذیری در هم تنیده اند. جهانی که به نظر می‌رسد یک جهان مادی مستقل است، از «ماده‌ی رویای اپیونتیک کوانتومی» ساخته شده است که از جنس ذهن یا آگاهی است. این «چیز رویایی» اپیونتیک کوانتومی قادر است استحکام ظاهری جهان مادی را از فرآیند ادراک تولید کند. گراهام اسمثام، نویسنده ی کتاب عالی "بودیسم کوانتومی: رقص در پوچی"، میگوید: "ظاهر جهان مادی، موضوعی از میم‌های «اپیونتیک» کوانتومی عمیقاً حک شده است." هرچه یک ادراک خاص بیشتر اتفاق بیفتد، احتمال وقوع آن در آینده بیشتر است. ادراکاتی که به وجود ذاتی جهان فیزیکی اعتقاد دارند، بازخورد می‌دهند و تمایل به درک جهان به همین شکل را در آینده تقویت می‌کنند، و همچنین احتمال اینکه جهان همچنان «انگار» ذاتاً وجود داشته باشد را بیشتر می‌کنند. اگر این دیدگاه را بپذیریم که جهان به طور عینی در خود و به خودی خود وجود دارد، در آن صورت گرفتار طلسمی خودساخته و خود-تداوم‌بخش شده‌ایم که شواهدی را برمی‌انگیزد که به سادگی فرض اولیه و بررسی نشده ی ما را تأیید می‌کند. این فرآیندی است که در آن نبوغ ذهن ما برای خلق مشترک واقعیت، ناخواسته علیه ما به کار گرفته می‌شود، به گونه‌ای که می‌تواند ما را به شدت محدود کند، آگاهی از گزینه‌هایمان را خفه کند و در نتیجه پتانسیل‌های بزرگتر ما را فلج کند. ما می‌توانیم در باورمان به حقیقت عینی ادراکاتمان زندانی شویم، به گونه‌ای که خودمان را هیپنوتیزم کنیم و به معنای واقعی کلمه نسبت به حبس خود کور شویم و همچنان متقاعد بمانیم که ما صرفاً "با واقعیت در تماس هستیم". ظاهر پایدار دنیای کلاسیک توسط موجودات ذی‌شعور بی‌شماری از طریق شبکه‌ای پیوسته از ادراکات عادتی و به سرعت تکرارشونده در طول زمان‌های طولانی ایجاد می‌شود که به یک حلقه ی بازخورد جمعی بین ذهنی تبدیل می‌شود. هنگامی که ظاهر یک دنیای مادی ظاهراً پایدار به اندازه ی کافی شتاب می‌گیرد، الگویی خودپایدار ایجاد می‌کند که به دنیای ما ظاهری تغییرناپذیر می‌بخشد، ادراکی که به معنای واقعی کلمه در همان زمینه ی کوانتومی هستی تقویت، حک و جاسازی می‌شود. با تثبیت ماهیت سیال رؤیاگونه ی دنیای خود، ما یک رویای جمعی ایجاد می‌کنیم که از هر نظر محکم و کاملاً کلاسیک به نظر می‌رسد. زورک با اشاره به دنیای خارج می‌نویسد که به هر شکلی که تجلی یابد، "... به عنوان یک کانال ارتباطی عمل می‌کند... مانند یک بیلبورد تبلیغاتی بزرگ است که چندین نسخه از اطلاعات مربوط به جهان ما را در همه جا پخش می‌کند." هرچه ادراکی از یک دنیای مستقل و عینی بیشتر ایجاد شود، کمپین بیلبورد تبلیغاتی دنیای کلاسیک قوی‌تر می‌شود و قدرت پخش آن افزایش می‌یابد، زیرا میم خود را بیشتر در مغزهای بیشتر تکثیر می‌کند. دیدگاهی که از لبه ی تیز فیزیک کوانتومی در حال ظهور است این است که آگاهی، به جای اینکه یک پدیده ی ثانویه ی ماده باشد، زمینه ی هستی‌شناختی و نیروی محرکه ی فرآیند خود واقعیت است. ماکس پلانک، اولین کسی که ماهیت کوانتومی نور را مطرح کرد و یکی از اولین معماران نظریه ی کوانتومی، در اظهار نظری درباره ی آنچه فیزیک جدید برای بشریت آشکار می‌کرد، جمله ی معروفی گفت: "ذهن ماتریس همه ماده است". آگاهی به شیوه‌ای اسرارآمیز "ماده" ی جهان مادی را خلق می‌کند. ویلر تا آنجا پیش می‌رود که می‌گوید: "خود فضا-زمان در چه محیطی زندگی می‌کند و حرکت می‌کند و هستی خود را دارد؟ آیا پاسخ دیگری جز این وجود دارد که بگوییم آگاهی تمام خلقت را به وجود می‌آورد، همانطور که فضا-زمان و ماده، حیات آگاهانه را به وجود آوردند؟ آیا تمام این دنیای بزرگی که در اطراف خود می‌بینیم، کار تخیل است؟"

“QUANTUM PHYSICS: THE PHYSICS OF DREAMING”: PAUL LEVI: www.awakeninthedream.com

اگر میبینیم که این تخیل، جاهایی کمی پیشرفته تر به نظر میرسد برای رام کردن کسانی است که کمی از بقیه شکاک ترند و چیزهایی شنیده اند. تولید آگاهی در این زمینه در بیشتر موارد، چون برای عوام آشنا نیست، آگاهی عمومی را افزایش نمیدهد و درواقع اصلا جلب توجه نمیکند. به عنوان یک مورد آشنا برای خودم، به یاد می آورم که سال ها پیش در یک برنامه ی تلویزیونی حول مرور تولیدات صدا و سیما در ابتدای انقلاب، تله فیلمی را معرفی کرده بودند که داستانش در روزهای منتهی به انقلاب میگذشت. با نشان دادن صحناتی از آن، مادرم آن را درجا به یاد آورد و گفت خیلی فیلم قشنگی بود. داستانش درباره ی جوانی بود که به جرایم سیاسی توسط ساواک دستگیر و با یک پیرمرد در یک سلول زندانی شده بود. پیرمرد درباره ی هر کاری که ساواک و زندانبانان میکردند نظریه ی توطئه میداد و پیشنهاد میکرد که عکسش را عمل کنند. او معتقد بود که انقلابی در کار نیست و همه چیزش صحنه سازی امپریالیسم و خود ساواک است. صحنه ای که از فیلم گذاشته بودند، جایی بود که انقلابیون، زندان را تسخیر کرده و به زندانیان میگفتند که انقلاب پیروز شده و آنها آزادند ولی پیرمرد هنوز به جوان میگفت که گولشان را نخورد و از زندان بیرون نرود چون حتما نقشه ای دارند. بعدها وقتی مطلع شدم که عبدالله شهبازی دارد بر اساس اسناد انقلاب، کتابی درباره ی نفوذ ساواک در صفوف انقلابیون، همکاری بخشی از ساواک در انقلاب با تایید و همدستی مستقیم موساد اسرائیل، و نقش بعضی جریان های اقتصادی مثل خاندان یهودی مکارمی از شیراز در این ماجرا به هدف از بین بردن الیگارشی اقتصادی زمان شاه در انقلاب و به قدرت رساندن یک الیگارشی اقتصادی جدید در یک رژیم جدید مینویسد، دوزاریم افتاد که حتما در زمان خود انقلاب، مطالبی با محتویات مشابه بخصوص به گوش سیاسیون پیر و باتجربه میرسیده و هدف از ساختن آن فیلم، به مسخره گرفتن کسانی بوده که معتقد بودند ساواک و اربابان خارجیش واقعا در انقلاب نقش دارند و با این حال، مردم معمولی مثل مادرم، اصلا به چنین حسی بویی نبرده و اکثرا مطیع محض فرامین نظام جدید بودند. بعدش یادم افتاد که انقلاب فاصله ی زیادی از پخش سریال دایی جان ناپلئون بر اساس رمانی به همین نام از ایرج پزشکزاد نداشته است. این رمان، یک اشرافزاده ی قاجاری را به هجو گرفته بود که فکر میکرد تمام وقایع مضحک و احمقانه ی دور و برش کار انگلیسی ها برای گرفتن انتقام شرکت او در سرکوب ایادی بریتانیا در میان اشرار بختیاری بوده است. با وجود این که داستان رمان در سال های آخر حکومت رضاشاه اتفاق می افتاد، ولی ساخت سریال آن مسلما در زمانی که کتاب اسماعیل رائین درباره ی فراماسونری در ایران، سروصدا کرده و تقریبا تمام رجال فعال یا کنار گذاشته شده در رژیم پهلوی، وابستگان به فراماسونری بریتانیا تلقی میشدند، اتفاقی نبود. با توجه به این که هیچ کس در دور و بر من قبل از انقلاب، تلویزیون نداشت، هیچ کس را نمیشناسم که این سریال را در اولین پخش خود دیده باشد ولی جوانانی را میشناسم که در پخش جدید این سریال از شبکه ی "من و تو" در کمی بیش از یک دهه پیش، آن را دیده اند و حیرتزده شدم وقتی دیدم هیچ کدام از آنها متوجه پیام اصلی رمان در هجو توطئه بافی درباره ی انگلستان نشده اند و فقط همه یک صدا میگفتند: «عجب فیلم خرابی بود؟!» با توجه به این که خودم فقط رمان را خوانده ام، آن موقع فکر میکردم که لابد فیلم به خاطر ساخته شدن در یک فضای تحت ایدئولوژی غربی، موضوع انگلستان را کمرنگ کرده و بیشتر روی بخش های «خراب» رمان تمرکز کرده است ولی الان مطمئنم که موضوع توطئه پردازی درباره ی بریتانیا، واقعا برای بیشتر مردم، به اندازه ی ابتذال و فساد شخصیت های خانواده ی قهرمان داستان، اهمیت نداشته اند. مردم به وقایع پیش پا افتاده عادت کرده اند و حتی در عمیق ترین آثار هنری هم فقط همان چیزهایی را که به آن عادت کرده اند برجسته میکنند. بیخود نیست اسم فیلم «پالپ فیکشن» تارنتینو را میتوان هم "داستان عامیانه" ترجمه کرد و هم "داستان مبتذل".

اتفاقا از این وضعیت میتوان یک گذشته ی دینی هم درآورد. سید محمد تقوی در مقاله ی "جن انرژی جهانی حیات در زمین است" («علوم طبیعی و قرآن»: 1/4/1402) تقریبا چنین کاری کرده است. او روی آیه ی 2 سوره ی "انسان" در قرآن تمرکز کرده است که میگوید خدا انسان را از "نطفه امشاج نبتلیه" آفریده است. امشاج یعنی مخلوط، و نبتلیه یعنی دارای خاصیت "ابتلا" به معنی انتقال از جایی به جایی یا مرحله ای به مرحله ای. نویسنده که میخواهد از قرآن، نظریه ی تکامل داروین را نتیجه بگیرد، از موضوع ابتلا استفاده میکند تا ریشه یابی موجودات زنده منجمله انسان در ویروس ها و سپس باکتری ها به روایت داروینیسم را از قرآن استخراج کند که البته با نظریات اسطوره شناسی درباره ی تطبیق میکروب ها با اجنه و شیاطین همسو است و بلاخره به این نتیجه میرسد که "انس" گروهی از بشر (گونه ی حیوانی ما یا همان حیوان ناطق) هستند که به آگاهی رسیدند و در اثر درآمیزی با جن که اشکال شخصیت یافته ی انرژی جهانند، بدل به "انسان" شدند. او آیه ی 128 سوره ی انعام را شاهد می آورد که میگوید: «و یوم یحشرهم جمیعا یا معشر الجن قد استکثرتم من الانس و قال اولیاوهم من الانس ربنا استمتع بعضنا ببعض و بلغنا اجلنا الذی اجلت لنا قال النار مثواکم خالدین فیها الا ما شاء الله ان ربک حکیم علیم.: و روزی که همه ی جن و انس را جمع کنیم، [به جن ها میگوییم:] "ای گروه جن؛ شما در بسیاری از انسان ها خود را تکثیر کردید"، و دوستانشان از میان انس ها میگویند: "ما از همدیگر بهره مند میشدیم تا به آن مدت از عمری که برای ما مقرر کرده بودی، رسیدیم." [خدا] میگوید: "آتش جایگاه شما است، در آن جاودانه اید، مگر آن که خدا نجات شما را بخواهد." یقینا پروردگارت حکیم و دانا است.»از این آیه میشود اینطور مستفاد کرد که جن و انسان به هم آمیخته اند اما قرآن از این موضوع راضی نبوده است. بنابراین تصفیه ی جن ها به عنوان عنصر اصلی تجلی جهان در انسان، به منظور محدود کردن انسان انجام میگیرد و این تا حدودی با اتهام شیطانپرستی یا جن پرستی به ادیان ماقبل یهودی-مسیحی همزمان با نسبت دادن تمدن و دانش عظیم به آنها هم پوشانی دارد.

این جهانبینی در مسیحیت، ریشه ی ژرف تری دارد که میتواند به اسلام سرایت کرده باشد. کتاب «از ترانسیلوانیا تا تارنبیج ولز» اثر نیکولاس دو ور، این جهانبینی را با به هم متصل کردن کشفیات باستانشناسی با خرافات قرون وسطایی به روز کرده و از آن، سلاحی برای اثبات برتری ذاتی اشرافیت های گذشته ی اروپا فراهم کرده است. نویسنده ی اشرافزاده و فراماسون کتاب، معتقد است که اشرافیت های قدیمی که توسط کلیسای کاتولیک سرکوب شده اند، از نسل اجنه و موجودات ماوراء الطبیعی بودند و این در اعتقادات قرون وسطایی ثبت شده، بخصوص در جایی که اشراف هم زیبا و هم رنگ پریده توصیف میشده اند. در فصل چهارم کتاب آمده است که اعضای خاندان سلطنتی تارن بریج ولز که بسیار زیبا تلقی میشدند، اکثرا در بیش از حد رنگ پریدگی و داشتن موی سرخ با هم مشترک بودند. رنگ پریدگی معمولا به تاثیر اجنه و به نوعی جن زدگی تعبیر میشد که طی آن، به واسطه ی خورده شدن خون قربانی توسط جن، فرد پوستی بسیار کمرنگ می یابد. ماده جن خوناشامی موسوم به کنتس سالزبوری یکی از معروف ترین شکارچیان انسان از این نوع در بریتانیا بود. او قربانیانش را با اغواگری شکار میکرد و وقتی خون آنها را می آشامید، آنها را در حالتی رنگ پریده و بی حس و حال، رها مینمود. اکثر قربانیان او اشراف و شاهان و شوالیه ها بودند. در شعر «بانوی زیبای بی رحم» از جان کیتس، این موضوع مورد اشارت رفته است. قهرمان شعر، شوالیه ای است که توسط زنی زیبا اغوا میشود و زمانی که از خوابی گران برمیخیزد، خود را رنگ پریده ای سرگردان و بی هدف در بستر طبیعتی گیج کننده می یابد. این اتفاق درست در بیرون تارنبریج ولز می افتد. اشراف رنگ پریده ی آنجا هم از نسل سیده یعنی جن ها تلقی میشدند و سیده همان سیت ها یا اسکیت ها هستند که از آسیای شمالی به اروپا کوچیده اند. آنها سومائیر نامیده میشدند، لغتی که دو ور، آن را با نام منطقه ی سومر در بین النهرین جنوبی مقایسه میکند و از این طریق، نژاد آنها را به آنوناکی یا خدایان سومر میرسد که همان آناکیم یا بنی عنّاق یعنی موجودات دورگه ی جن-انسان در اساطیر یهودند. دو ور معتقد است لغت شیمر به معنی درخشان از همین اصطلاح سومائیر می آید چون فرمانروایان تباری خورشیدی و درخشان داشتند و در سومر، شمش خدای خورشید یکی از آنوناکی ها بود. افسانه ی اسپانیایی ها درباره ی مرد طلایی یا الدورادو در سرزمینی طلاخیز در امریکای جنوبی سرخپوستی نیز به عقیده ی دوور، از اعتقادات مشابه در بین سرخپوستان امریکایی که اعقاب همان اسکیت هایند برآمده است. لغت "جنیتری" که در اروپا برای خاندان های سلطنتی استفاده میشده است هم به معنی از نسل جن و هم به معنی خون اژدها است. چون شیاطینی که یهودیان از آن صحبت میکنند متشبه به مارند و لیلیت که همتای یهودی، ایرانی و عربستانی کنتس سالزبوری بوده است، به قالب مار درمی آمده است. اژدهای افسانه های اروپایی هم شکلی از مار با شخصیت نیمه انسانی است تا به الف ها یا همان اجنه نزدیک شود. امپراطور سیگیسموند از روم مقدس، فرقه ی اژدها را روی همین حساب برای متحد کردن وفاداران خود ایجاد کرد. او بند جوراب را نماد این فرقه کرد چون به عنوان یک بند مار مانند حلقه شده، برابر با اوروبوروس یا مار زمان بود که با تغذیه از دم خود به شکل یک دایره درمی آید و اینچنین در قالب یک دایره رشد میکند و به پیش میرود. به نظر دوور، اعضای این اشرافیت های الف زاده و فرابشری، به خاطر دانش و توانایی های برترشان، خطری برای قدرت کلیسا بودند و ازاینرو کلیسا به بهانه ی مبارزه با شیطانپرستی و جادوگری، آنها را تضعیف کرد. در قدرت، جای این اشراف الف زاده را افرادی عامی عمدتا از حلقه ی ونیز پر کردند که به خاطر پول پرستی و تاجرمسلکی، به توانمندی رسیده بودند و آنها موجدان اصلی دنیای ما هستند. دو ور دراینجا انتقاد رسمی خود از فرهنگ حاکم بر دنیای جدید را اعلام میکند و مثلا اشاره میکند که آنها جامعه را طوری طبقه بندی کرده اند که ستارگان عالم بازیگری، درجاتی بسیار بالاتر از رفتگران دارند درحالیکه اگر رفتگران مدتی اعتصاب کنند و کسی کارشان نداشته باشد، هر شهری را گند برمیدارد و اگر بازیگران دسته جمعی اعتصاب کنند، هیچ اتفاق خاصی نمی افتد و مردم، جایشان را به راحتی با سگ و طوطی دست آموز و برنامه های تکراری تلویزیون پر میکنند. دوور، مدعی میشود که این وضعیت، به خاطر محدود بودن ذهن اکثر اشراف اقتصادی فعلی است که صرفا وضعیت دور از مردم خود را ایدئال میبینند و بر اساس آن، همه چیز را طبقه بندی میکنند درحالیکه اشراف الف زاده در همه چیز مردم دقیق بودند و به شغل های ظاهرا عامیانه مثل رفتگری اهمیت میدادند.:

«اشراف "باستانی"، ارزش سهم یک فرد در جامعه را میدانستند و به فرد به خاطر انجام آن احترام میگذاشتند. "اشراف" واقعی، در مواقع ضروری، بیل به دست میگرفتند و با دیگران در کارهایشان مشارکت میکردند. فقط طبقه ی مرفه انتظار داشتند که شخص دیگری این کار را انجام دهد و فقط طبقه ی مرفه فکر میکردند که چون خودشان تا این حد پیشرفت کرده بودند، دنیا به آنها بدهکار است.» (تاکیدها از دو ور است.)

به نظر دو ور، آنها ذاتا و به لحاظ خونی، اشرافی و برتر بودند و اشرافیت، چیزی نیست که هر کسی بتواند به آن برسد و با این حال، این اتفاق حتی در کشور سلطنت پرستی مثل بریتانیا و با رسیدن افراد عادی به موقعیت هایی چون "دروازه ی اشراف" در حال رخ دادن است.:

«چگونه کسی میتواند به "دروازه ی اشراف" برسد؟ چگونه ممکن است درگاهی به سوی خون وجود داشته باشد؟ این، نمونه ی دیگری است از این که زبان به طرز فصیحی مهندسی شده تا کاملا به یاده گویی بی فایده تبدیل شود. هر ساله، پادشاه مسلما بی صلاحیت، به افراد شایسته ای که بنا به هوس چاپلوسی برخی از کارمندان دولت زودگذر و اغواگر انتخاب میشوند، نشان ها و القاب شوالیه میدهد؛ عمدتا به افراد خودخواهی که تصور میشود "سهمی" در جامعه داشته اند. بسیاری از این نشان های شوالیه به فاحشه ها، مدیران فوتبال و صنعتگران میرسد، اگرچه به هر دو گروه اول، مبلغ بیش از حد کافی برای سهم مشکوک و بی اثرشان پرداخت شده است، درحالیکه گروه آخر، که به همین ترتیب برای سهم خودخواهانه شان نیز به اندازه ی کافی به آنها پرداخت شده است، با حرص و طمع خود، در تبدیل سیاره به یک سطل زباله ی در حال چرخش نیز کمک کرده اند. چرا به این افراد به خاطر خدمت به خودشان پاداش داده میشود و چگونه میتوان آنها را افرادی "اشرافی" دانست درحالیکه بیشترین کاری که انجام میدهند، تولید زباله های مصرفی بی فایده، سرگرمی های اطلاعاتی و آلودگی است؟ آنها با ایجاد حسادت، رشک، و دشمنی، ثروتمند شده اند و از طریق رسانه ها با انتشار استانداردهای دوگانه، سطحی از سردرگمی اخلاقی ایجاد کرده اند که ناگزیر به شکاف اجتماعی و اقتصادی بیشتر و آسیب های زیست محیطی منجر شده است. و به همین دلیل، آنها همین الان هم نشان شوالیه دریافت میکنند. اخیرا دو مورد از فجیع ترین نشان ها به دختر یک بقال و رئیس کشوری اهدا شد که دولتش 40سال از به رسمیت شناختن مسئولیت ملی خود در قبال رفتار با غیر نظامیان –که در آزمایش های سلاح های شیمیایی از آنها استفاده میکردند- و اسرای جنگی که مجبورشان میکردند تا سرحد مرگ در عملیات های ساختمانی نظامی کار کنند، خودداری کرد. اولا چگونه میتوان دختر یک بقال را به عنوان فرد مناسبی برای گنجاندن در دستوری در نظر گرفت که به شدت برای افراد دارای خون سلطنتی در نظر گرفته شده بود و ثانیا چگونه منفورترین دشمن مردم بریتانیا در تاریخ اخیر میتواند واجد شرایط هر دو باشد؟ نشان معتبر گاتر که قرن ها به دلیل ارتباطش با مجموعه ی رنگارنگی از سلسله های شبه سلطنتی که هیچ حقی برای تعلق به آن نداشتند، چه رسد به اعطای آن به کسی دیگر، نابود شده بود، زمانی که به آن دو نفر اعطا شد، به پایین ترین حد خود رسیده بود. فرقه ی گاتر یک نهاد آنژوین و ازاینرو یک نهاد خونی الفی بود و هنوز هم هست و بنابراین با مرگ ریچارد سوم، تمام حقوق ادامه ی مالکیت فرقه ی گاتر در نسل او از بین رفت و طبق قوانین وراثت سلطنتی، این فرقه به وارثان ارشد خاندان آنژو تعلق گرفت. هیچ مجلس بعدی حق ندارد عضویت این فرقه را به کسی بدهد، چه برسد به یک تاجر زن بورژوای متکبر یا یک جنایتکار جنگی. فرانسوی ها میگفتند که بریتانیایی ها ملتی از مغازه داران هستند. به نظر میرسد که بریتانیایی ها ملتی از مغازه داران هستند که توسط یک مغازه دار اداره میشوند.»

دو ور در حملات زبانی خود، دچار تناقضی آشکار است. او درحالیکه خود را یک اشرافی واقعی میشناسد و مدعی است اشراف باستان، جایگاه هر کس در جامعه را اهمیت میدادند، به راحتی آدم ها را به خاطر فرزند بقال بودن یا مغازه دار تلقی شدن، به مسخره میگیرد. او و همدستانش زیاد با رقبای نوکیسه ی عوامگرایشان تفاوتی ندارند. هر دو گروه، خود را مدعی جانشینی یک اشرافیت جهانگرای متمایل به دانش میشناسند که مدت ها است منحل شده و احتمالا بقایایش الان در افراد مختلف طبقات بالا و پایین جامعه تکثیر و دچار عدم تمرکز شده است. اما همانطورکه دو ور بخشی از اطلاعات باقی مانده از آن گروه را به نفع طبقه ی خود مصادره میکند، رقبای او نیز همین کار را البته بیشتر در عمل انجام میدهند. این رقبای تاجر، هنوز دارند دنیا را خیلی بزرگ نشان میدهند و خود را همه کاره ی دنیایی که نشان میدهند معرفی میکنند ولی این دنیا بیشتر مصنوعی است تا طبیعی. بسیاری از بازیگرانش کاملا دستساز و ساخت بشرند و حتی موقع نشان دادن مسائل طبیعی هم باز قهرمانان صحنه همین وسایل دستسازند که از جعبه ی همان صنعتگرانی که دو ور تحقیرشان میکند بیرون می آیند. آنها به خاطر همین جهان گرایی توانستند آن کشیش هایی را که جهانگراهای قبلی را با ترویج افکار محدودکننده از سر راه برداشتند، شکست دهند و خود را جانشینان برحق جهانگراهای منقرض شده نمایش دهند. ولی هنوز دنیایی که نمایش میدهند علیرغم ظاهر بزرگش به شدت محدود است چون هرچه باشد اسلاف این تاجرپیشگان توسط کشیش ها علیه «اشراف باستانی» بسیج شدند و هنوز هم شاگردی کشیش ها را میکنند. جهان کشیش ها محدود بود چون جهان بزرگ، جهان اجنه بود که در اصل ارباب انواع و موکل های نیروهای مختلف طبیعت و جهان فیزیکی بودند و کلیسا دو معنی مختلف جن –ارباب انواع و عوامل شر- را به هم آمیخت تا رقبایش را بی اعتبار کند. آنهایی که جانشینان قدرت کلیسا شدند اجنه را به معنی نیروهای جهان برنگرداندند بلکه روی همان مضمون محدود عامل شر سوار شدند و با گسترش دادن هر چیزی که کلیسا به درست یا غلط شر اخلاقی میخواند، خود را جن پرست و بنابراین جهان گرا تلقی کردند (دو ور در این زمینه تفاوتی با بازاری های رقیبش ندارد). ولی این، فقط جایگزین کردن فریبی با فریبی دیگر بود و تا حالا ما فقط با گسترش جهانبینی های محدود کننده ای روبرو بوده ایم که علیرغم وانمود کردن خود به صورت دنباله هایی بر عرفان های باستانی، چه در بازاری مسلکی و چه در احمق پروری، فرزندان راستین کلیسایند.

در بازگشت به اناکالیپسیس میبینیم که هگینز دقیقا چنین برداشت مدرنی را در رابطه ی بین مسیحیت، بنیاد یهودیش و ادیان شبیه ولی طردشده نشان میدهد. وی به ارتباطی که بعضی بین لغت "موندوس" در لاتین به معنی جهان، و اصطلاح سامی "مندا" به معنی معرفت و دانش که ریشه ی نام فرقه ی مندایی است قائل شده اند اشاره دارد. مندایی ها مانند مسیحیان به عرفان و تزکیه ی روح اهمیت میدهند. اما برعکس مسیحیت، خدای مندایی ها یعنی اباثور (پدر اثیری)، خالق جهان مادی نیست و به اعتقاد آنها خلقت را نیم جن –نیم فرشته ای به نام "پتاحیل" یا "ال پتاح" یعنی خدا-پتاح رقم زده (هگینز این پتاحیل را همان پتاح خدای خالق در اساطیر مصریان میشمرد) که محدودیت امکانات دنیای مادی به سبب محدودیت او است. با وجود این که مندایی ها مسیح را رد میکنند ولی نوعی ارتباط بین جهانبینی آنها وجود دارد که به همین ارتباط لغات مندا و موندوس برمیگردد. هگینز در این رابطه مینویسد که در زبان کلدانی، لغت "مندا" به معنی شهر و سرزمین هم هست [که در این مورد، تلفظ دیگر لغت اکدی "مدا/ماد" به همین معناها است] و از ترکیب دو معنی مندا است که اصطلاح «شهر دانش» مصطلح شده و گاها درباره ی نواحی جغرافیایی خاصی روی زمین به کار رفته است. مندایی ها در زمره ی اصیل ترین پیروان زنده ی کلدانیان باستان به شمار میروند و با این حال، پیرو پیامبری هستند که در تاریخ مسیحیت، همزمان با عیسی است یعنی یوحنای تعمیددهنده یا یحیی. نام این یوحنا از اوآنا/اوآنس پیامبر ماهی مانند کلدانی ها می آید که تمدن را به آدمیان آموخت و به مانند آن اوآنس که از توی دریا درآمد مندایی ها نیز هر روز در حال غسل کردن در رودهای بزرگند همانطورکه غسل تعمید مسیحی هم از غسل تعمید عیسی توسط یحیی منتج شد. اینطوری نسخه ی اولیه ی دین آنها علیرغم تمام شباهت هایش به یهودیت، ماقبل آن قرار میگیرد و میتوان آن را با این ادعای تورات مقایسه کرد که ابراهیم جد دور بنی اسرائیل، با ملکی صدق شاه اورشلیم هم مسلک بود و بنابراین چیزی شبیه دین موسی مدت ها قبل از او وجود داشت. دقت کنیم که هم عیسی و هم یحیی نامزد مقام مسیح بودند و از طرفی عیسی ملقب به ایکتیس یعنی ماهی بود و این نوعی ارتباط با اوآنس را نشان میدهد. از طرفی یحیی مظنون بود به این که خود ایلیای نبی، مسیح سابق یهودیان بوده است که برگشته است و این میتواند او را یک نسخه ی قدیمی تر از مسیح نشان دهد کمااینکه ایلیا و عیسی مسیح، هر دو پیامبرانی هستند که هنوز زنده ولی از نظرها ناپدیدند. معمولا در قدیم حرف Iبه نشانه ی نام IESUSیا یسوع یعنی عیسی، برای مقدس کردن نام ها در ابتدای آنها به کار میرفت. این از آن جهت جالب است که ایکتوس یا ایکتیس هم میتواند از اضافه شدن I به کتوس نام نهنگ یا ماهی بزرگی به دست بیاید که یونس را بلعید. پوست ماهی تن اوآنس میتواند اشاره به همین ماهی باشد که یونس بر او غلبه کرده و از شکم او که دنیای مادی به کنایه از قوانین مادی آن است بیرون آمده است. یونس پیامبری بود که بر نینوا مبعوث شد و ظاهرا در انتهای داستانش اهالی نینوا به حقانیت او ایمان آوردند و این میتواند همان استقبال کلدانیان از اوآنس باشد. نام نینوا به نینوس شاه آشوری منسوب است که همان نمرود بنیانگذار بابل تلقی میشود. بنا بر یک افسانه ی مسیحی، نمرود در اصل، زرتشت، شاه «حامی» ها در مصر و کنعان بود که بعد از غلبه بر سامیان در کلده و عربستان، قلمرو خود را به این سرزمین ها انتقال داد و بابل را ساخت و پایتخت نمود و خود را "بعل" یعنی خدا نمود و 72نفر را به عنوان پیامبران کیش پرستش خود به اطراف و اکناف دنیا فرستاد و آنها 72 مذهب را پدید آوردند که اساس تمام مذاهب جهان هستند. هگینز، این زرتشت را به عنوان یک مصری فاتح جهان، با سزوستریس فرعون مصر تطبیق میکند که در افسانه های یونانی، تمام آسیا را فتح کرده است. با توجه به این که این فاتح را باید خدای سابق یا تجلی زمینی او شمرد، هگینز، او را با Omthaعنوان کلی خدا در زبان قبطی تطبیق میکند و پیشنهاد میدهد که همانطورکه در یونانی مآبی مصری رایج است، برای ایزدی کردن یک شخص، اول اسمش حرفMرا بگذاریم. این طوری لغت ممتا به دست می آید که میتواند با ممت یا مهمت یا محمد نام پیامبری تطبیق میشود که معروف بود مذهبش تمام آسیا را گرفته است [و بنابراین اومتا را نیز میتوان معادل "احمد" نام دیگر محمد دانست]. دراینجا هگینز قدمی رو به جلو میگذارد و به اهمیت M میپردازد. این حرف، نشان دیونیسوس باخوس خدای مشروبات الکلی به ویژه شراب انگور است که VIN خوانده میشده و البته در قدیم رایج بوده که در لاتین، V جای به U دهد. این میتوانسته کمک کند تا شراب به عنوان نمادی از عنصر حیات که با "عین" یا سرچشمه ی جهان تطبیق میشده است، با قرار گرفتن M در اول "عین" و تبدیلش به "معین" به همان معنای سرچشمه، عین را به UIN یا همان VIN تبدیل کند. ابجد این کلمه اینطور جمع می آمده است:

M=600

U=6

I=10

N=50

جمع=666

666 عدد دجال یا آنتی کریست در مکاشفه ی یوحنا است که البته هنوز داشته دین بابل شیطانی را احیا میکرده است. با توجه به این که قرار بوده آنتی کریست بعد از مسیح بیاید و برود و دیگر مزاحم اربابان بعدی جهان نشود، او با نرون تطبیق شد که یک سزار و بنابراین یک خدای انسان گون دیگر بود که تجسد جووه یا ژوپیتر، نسخه ی دیگر یهوه که مسیح قالب زمینی او است تلقی میشد. لغت "سزار" تلفظ لاتین لغت بابلی-اتروسکی "اسار" به معنی حکمران است که "ازیریس" نسخه ی مصری باخوس نام از آن دارد. ایزیس خواهر و همسر ازیریس، در روم، هم نسخه ی مادینه ی باخوس بوده و هم تطبیق شده با سرس الهه ی زمین، که خود در روایت دیگری نسخه ی مادینه ی باخوس بوده است. از نام ایزیس، نام یاسیوس درآمده که به روایت ویرژیل، نژاد سزار از او برخاست. یاسیوس و یاسون و ایسون، سه نام مختلف برای بنیانگذار قوم یاسون ها در آتیک شمرده شده اند. نام یاسیوس میتواند به معنی یسوعی یا مسیحی باشد که با نامیده شدن یسوع به ایسوس و احتمالا بعدا هسوس خدای گاول ها در ارتباط است ضمن این که خود یسوع تلفظ دیگر یهو یا یهوه است. اگر یهودیان مدعیند که از مصر درآمده اند برای آن است که نسخه ی قبلی خدایشان باخوس تبدیل به یک فرعون مصری شده و به صورت ازیریس بدل به کهن الگوی پادشاهان مصر شده است. او همچنین روح رود نیل شمرده میشود. رود نیل، به نام های سور و سیر هم نامیده میشد که هر دو، قابلیت بومی سازی سوریه را در مصر دارند. هر دو لغت، همریشه با SR در عبری به معنی رودخانه [مرتبط با "سریان" و "ساری" به مفهوم جاری بودن در عربی] هستند. یهودیان کلدانی مآب که در اسکندریه ی مصر، فعالیت زیادی داشتند، عادت داشتند به تقلید از کلدانیان، در لغات عبری، "س" را با "ت" جابجا کنند و مثلا "کوثی" را "کوتی" و "سوری" را "توری" مینوشتند. دراینجا هم SR جای به TR داد. عدد ابجد "ت" در عبری، 400 و عدد ابجد "ر" در عبری، 200 است که مجموعا میشوند 600 و برابر عدد ابجد M در لاتین. اگر M را به جای دیونیسوس، با "را" به معنی خدا که معادل عبری "رع" قبطی است، کنار هم بگذاریم، به نام "رام" نزدیک میشود که میتواند روح رم باشد که سزارها از آن می آیند. در هند، رام یا راما نام یکی از تجلی های خدای ویشنو است که به مانند اوآنس و مسیح مجسم به ماهی هم بوده است. PAYNE KNIGHT راما را نسخه ی هندی سزوستریس میدانست و حتی معتقد بود سزوستریس معادل رامسس فرعون مصری است که نامش شبیه به راما است. راما مدت ها قبل از کریشنا محبوب ترین آواتار ویشنو در هند میزیست. اما یک رامای دیگر که بالا-راما یا بل-رام یعنی دقیقا «بعل رام» نامیده شده است، به جای همزاد و نابرادری کریشنا در کنار او قرار گرفته و هگینز زوج کریشنا-بالاراما را همان زوج کریست و یوحنای تعمیددهنده میشمرد. یعنی باز هم خدای سابق به صورت حامی و تایید کننده ی نسخه ی جدید خود در کنار او ظاهر میشود. با این حال، داستان مسیح کامل تر است. چون پایه ی مندایی مذهب مسیح، با یک پایه ی یهودی جابجا میشود و یوحنا با همدستی کاهنان یهودی کشته میشود. بعد به خاطر تلفیق یوحنا و عیسی، همین سرنوشت برای عیسی تکرار میشود تا بهانه ای برای جدا کردن راه مسیحیت از یهودیت متعارف باشد. در مورد هند هم میتوان به چنین شورشی قائل شد. چون هند شبه قاره زیرمجموعه ی یک هند بزرگتر اسکیتی بود که مغول ها از آن آمدند و به گفته ی کارپینی، هند شبه قاره را هم فتح کردند. امپراطوری مغول با شورش چنگیزخان علیه پرستر جان یا شاه یوحنای مسیحی افسانه ای ایجاد شد. این شاه یوحنا میتواند همان یوحنای تعمیددهنده باشد که در قالب دیگرش اوآنس/یونس بعد از پذیرش از سوی اهالی نینوا به نینوس و نمرود و بعل و سزار و سزوستریس و دیگر شاهان اسطوره ای بنیانگذار تبدیل شده است. در بعضی منابع لاتین، از پرستر جان با عنوان "جوآنس بوتو دئوس"، یعنی یوحنا-بوتوی ایزدی یاد شده که میتواند نشاندهنده ی برابری اولیه ی یوحنا با بودا باشد و همانطورکه میدانیم، کریشنا و بودا هم در ابتدا از هم غیر قابل تشخیص بودند. موفقیت کیش کریشنا کمک میکرده تا برای کسانی که هنوز به یوحنا وفادار بودند او از شاگرد به صورت یک استاد تغییر حالت دهد. به نظر هگینز، این اتفاق در بهاگاوادگیتا افتاده آنجاکه ارجونا شاهزاده ی بزرگ، بعد از مطلع شدن از این که ارابه ران معمولیش کریشنا، درواقع ویشنو خدای بزرگ در هیبت یک انسان است، در مقابل کریشنا تعظیم میکند. هگینز، نام ARJONA ارجونا را به ار-جونا یعنی یوحنای والامرتبه معنی میکند بخصوص از آنرو که نام او را در تبت، ARGIONA تلفظ میکنند. به نظر هگینز همین اتفاق برای یوحنا در مسیحیت افتاده است و او که در ابتدا در قالب یوحنای تعمیددهنده استاد مسیح به نظر میرسد، بعدا به صورت های یوحنای حواری و یوحنای انجیل نویس، تحت عناوین شاگرد و دنباله رو عیسی -که حالا مسیح و خدای رسمی است- بازتولید میشود.:

“ANACALYPSIS”: V1: GODFREY HIGGINS: LONGMAN: 1836: P648-9 , 656-660

یهودیت که پایه ی دین مسیح شد، در تاریخ فعلی، مذهب قومی عقب مانده، منزوی و به شدت بسته که تنها یکی از اقوام امپراطوری جهانی و جهان گرای روم بود، به شمار می آمدند. یهودی ها مقاومت سختی در مقابل این جهانی سازی کردند و شکست خوردند ولی دینشان روم را درنهایت فتح کرد. مقاومت عیسی در مقابل روم، دراینجا به صورت مقاومت ابراهیم در مقابل بابل، مقاومت یعقوب در مقابل ادوم، و مقاومت موسی در مقابل مصر، مدام بازتعریف شده و به عقب انتقال داده شده است و در تمام موارد، مدت ها بعد از قهرمان یهوه پرست، مذهب او دشمن را در تسخیر خود درآورده است. این تکرار مکررات، برای یادآوری الگو بودن مقاومت قوم مسیح است. هر دین یا مسلکی که به عنوان بدیل روم و درواقع برای محدود کردن روم فعلی به جهت گسترش جهل ایجاد میشود، با قصه ای از یک قهرمان شکست خورده تعریف میشود که مذهبش به مقاومت خود ادامه داده و بلاخره جایی از روم فعلی را گرفته و جانشینی برای روم در خیمه شب بازی مقابل مردمی است که از سلطه ی روم خسته شده اند. میدانید که اخیرا اسم روم یا بابل، امریکا شده و آن، هنوز در حال جنگیدن و همزمان تطبیق دادن خود با انواع عیسی مسیح هایی است که خودش ایجاد کرده و خودش با پیروان آن مشکل پیدا کرده است. اگر جنگ و چانه زنی همزمان با دشمن، با سیاست چماق و هویج امریکا تعارضی ندارد، پس چرا باید تعجب کنیم از این که از داخل یکی از همین یهودیه های جدید به اسم ایران، امثال دکتر غنی نژاد، بیایند و بگویند ایرانی بودن هیچ تعارضی با پذیرش برتری غرب ندارد. نه دکتر غنی نژاد دروغ میگوید و نه آنهایی که پیبش از او 2500سال جنگ بی وقفه ی ایران علیه غرب را معنی ایرانی بودن میدانستند. در بیش از صد سال گذشته، ایرانی بودن همیشه معنایش موقتی بوده است چون بستگی به این داشته و هنوز دارد به این که غرب، دوست داشته باشد ایران در نظر مردمش چگونه باشد.

مطلب مرتبط:

معلم های سادیست کلاس مدرنیته و مبصرهای آنها برای درس تاریخ (بخش1)


آنوناکی ها و خوک خورها:  تقلید عموم از پول پرستان خوک صفت  در اثر کنترل انگل های ذهنی بر افراد

تالیف: پویا جفاکش

در پرورش روباه های قطبی برای پوستشان، طی چند نسل به سلاخی فرستادن روباه های پرخاشگر و نگه داشتن روباه های مطیع برای نسل کِشی، ظاهر روباه های اهلی شده تغییر کرد و همچون سگ، گوش هایشان افتاده و دمشان به سمت بالا کمانه شد. میدانیم که روباه از سگسانان و فامیل دور سگ است و این را هم میدانیم که سگ و گرگ جد مشترک دارند و بنابراین سگ اولیه به احتمال زیاد مانند گرگ، گوش های تیز و دم افتاده داشته است. بنابراین احتمال زیادی وجود دارد که مانند روباه ها تغییرات رخ داده در ظاهر سگ ها هم نتیجه ی هیبرید شدن سگ های مطیع تر با هم تحت نظارت انسان بوده باشد. دانشمندان امیدوار بوده اند که بتوانند با نظریه کردن هیبریداسیون، تغییر ظاهر انسان از میمون به انسان کنونی را هم توضیح دهند اما به موانع بزرگی برخورده اند و مهمترینشان این که چطور ممکن است بشری که بنا بر داروینیسم در ابتدا حیوان محض بود، بدون این که مثل روباه های قطبی و سگ های اولیه، مربیان دانشمند داشته بوده باشد، تشخیص داده باشد چه کسی با چه کسی بیامیزد تا فرزندشان چه شود. برای حل این مشکل، دانشمندان تکاملی سعی کردند تا حدس بزنند که جبر محیطی چطور ظاهر میمون هایی در یک موقعیت جغرافیایی خاص را تغییر و آنها را در آمیزش با همنوعان معمولی تر خود، تکثیر کرده است اما فرضیه های ایجاد شده برای تبدیل شدن به نظریه آزمایشاتی را از سر گذراندند که مشکلات جدیدی را پیش روی داروینیسم نهادند. یک مثال بسیار مهم از این نوع، فرضیه ی میمون آبزی "آلیستر هاردی" است که پیشنهاد داد شاخه ای از میمون ها به دلیل رقابت بر سر زیستگاه های زمینی، مجبور به شکار غذاهای دریایی مانند صدف از بستر دریا شدند و سازگاری هایی در آنها به وجود آمد که به ایجاد برخی خصوصیات بشر مانند بی مو بودن و دوپا شدن منجر شد. اما امتحان کردن این فرضیه از طریق انجام آزمایش هایی روی پوست و موی شمپانزه، باعث توجه جدی به تفاوت جنس این اجزا در میمون و انسان شد و سردرگمی ها را بیشتر کرد. این اتفاق باعث شد تا دکتر یوجین مک کارتی، متخصص ژنتیک امریکایی و یکی از برجسته ترین مقامات هیبریداسیون حیوانات در جهان جرئت کند و نظریه ی عجیبی را مطرح نماید و آن این که شمپانزه یا یک خویش منقرض شده ی او تنها جانوری نیست که خونش منشا ژنتیک انسان است و انسان نتیجه ی هیبریداسیون او با یک حیوان غیر قابل انتظار است: خوک. دکتر مک کارتی معتقد است که انسان از تجاوز یک خوک نر به یک شمپانزه ی ماده و تداوم هیبریداسیون جانور دورگه ی به وجود آمده با شمپانزه ها پدید آمده است. وی ناباروری نسبی انسان را محصول به وجود آمدنش از هیبریدی کم زاد و ولد –در مقایسه با هیبرید های بی زاد و ولد مثل قاطر- میخواند اما این که یک رگ این هیبرید، جانوری با فقدان خویشی تکاملی نسبت به شمپانزه یعنی خوک انتخاب شده است، به وجود ویژگی های بدنی زیر در بشر ربط میدهد که در شمپانزه نیستند و جز انسان، مجموعشان فقط در خوک یافت میشود.:

ویژگی های صورت:

چشم های کمرنگ رایج، بینی برآمده و غضروفی، دهانه ی تنگ چشم، لب بالایی کوتاه و ضخیم، شکاف لب، ابروها و مژه های پرپشت، لاله ی گوش.

ویژگی های پوستی:

امکان برهنه و بی مو شدن پوست، لایه ای از چربی زیر جلدی، محتوای زیاد فیبر الاستیک در پوست، تعریق تنظیم کننده ی دما، لیبیدهای اپیدرمی حاوی تریگلیسیرید و اسیدهای چرب آزاد.

ویژگی های جمجمه:

لوب های مغز، پیشانی ها و گیجگاه برجسته، شبکه های وریدی تنظیم کننده ی دما، سیستم وریدهای خروجی به خوبی توسعه یافته، استخوان های بینی بزرگ شده، چشم های واگرا (داخل حدقه از پهلو قابل مشاهده است)، دندان های آسیاب بزرگ و نوک تیز.

اندام ها:

دیورتیکول در انتهای قلبی معده، دریچه های کرک رینگ، قوس های شریانی مزانتریک، کلیه های چند هرمی مسطح، نوک سینه های روی پایین قفسه ی سینه.

ویژگی های مرتبط با دوپا بودن:

خارهای کوتاه پشتی روی شش مهره ی اول گردنی، دنده های شناور کمتر و دنده های غیر شناور بیشتر، مهره های کمری خارجی متمرکز ستون فقرات، عضلات سرینی حجیم (برعکس ماتحت تخت چهارپایان دیگر و میمون ها)، اندام های عقبی بلندتر از اندام های جلویی، استخوان تالوس مختص باز و بسته کردن پا، خروجی لگن باریک.

سایر ویژگی ها:

فعالیت شبانه به ویژه در ارتباط با دفع مدفوع، چرخه ی قاعدگی کوتاه، اشک های ریز، اعتیاد به الکل، همه چیزخوار بودن و توانایی بهره برداری از طیف وسیعی از محیط ها و غذاها، حمله ی قلبی، تصلب شرائین، سرطان.

خوک ها حیوانات باهوشیند، مانند انسان و برعکس شمپانزه جانورانی زمینی و نا درخت زی هستند، و درحالیکه شمپانزه به خاطر کمی چربی در بدنش توانایی شنا ندارد، در مکان هایی مانند ناسائو و اگزوما در باهاما، خوک های شناگر، جاذبه های گردشگری محبوبی هستند. خوک ها مانند انسان ها در محیط طبیعی جانوران تمیزی هستند که از فضله انداختن در لانه ی خود خودداری میکنند و شهرت کثیف بودنشان از شرایط محیط پرورش آنها به وجود آمده است. خوک های مادر نه فقط از بچه هایشان تا لحظه ی بالغ شدن مراقبت میکنند، بلکه مانند انسان پیوند خود با فرزندانشان را پس از آن نیز حفظ میکنند. خوک مانند انسان مژه های بلندی دارد و عنبیه ی چشمانش میتواند آبی رنگ یا قهوه ای کم رنگ باشد که این موضوع در کنار کم رنگ بودن پوست نسخه ی بی مویش و درازی بینیش باعث میشود تا احساس کنیم نزدیک ترین نژاد بشر به خوک، سفیدپوست ها باشند. شباهت های فیزیولوژیکی خوک و انسان در پزشکی مورد توجهند. بافت های پوست خوک و دریچه ی قلب او به دلیل شباهت و سازگاری با بدن انسان در پزشکی استفاده میشوند. از خوک ها به عنوان انکوباتور برای رشد اندام های انسان جهت پیوند استفاده میشود. به گزارش بی بی سی، محققان دانشگاه دیویس کالیفرنیا، با موفقیت، سلول های بنیادی انسان را به جنین های خوک تزریق کردند تا بتوانند جنین های انسان مانند تولید کنند. اما همه ی این اتفاقات به هر حال، زیر دست انسان و تحت نظارت هوش انسانی اتفاق می افتاد و این است که این سوال پیش می آید که چطور ممکن است وقتی که آمیزش جنسی دو حیوان از دو راسته ی متفاوت در طبیعت و دور از محیط های مصنوعی انسانی، بسیار نادر است، در در ماقبل تاریخی که حتی هنوز انسانی به وجود نیامده، چنین اتفاق نادری رخ داده باشد و باز از سر اتفاق و در شرایطی که حتی آمیزش گونه های همخانواده اغلب به تولیدات فرزندان ابتر می انجامد، به خلق یک گونه ختم شده باشد؟ از طرفی نمیتوانیم پیوندی را که روشنفکران و سرمایه داران بین خوک و خودشان حس میکنند نادیده بگیریم. خوک های هوشمند رمان "مزرعه ی حیوانات" اورول را در نظر آورید که حیوانات دیگر را به بردگی گرفتند و کم کم روی دو پا بلند شدند و درنهایت انسان شدند؛ همچنین این جمله ی چرچیل را که: «گربه به انسان از پایین به بالا نگاه میکند، سگ به انسان از پایین به بالا نگاه میکند، اما خوک مستقیما در چشمان انسان نگاه میکند و او را برابر خود میبیند.» آیا ممکن است این هر دو نوع ارتباط مشکوک، با آن خاستگاه یابی آسمانی و ابر انسانی که اشرافیت سیاسی-اقتصادی و متفکرین مذهب ساز و مکتب ساز توجیه گر آنها (به قول مارکس: روشنفکر مدافع منافع طبقه ی خودش است) برای خود تدارک دیده اند، نسبتی داشته باشد؟ دیدیم که این اواخر، زکریا سچین، ادعا کرد که آن خدایانی که اشراف، تبار خود را به آنها میرسانند، آنوناکی های متون بین النهرینند و آنها آدم های فضایی هستند که به زمین آمدند و با انجام آزمایش های ژنتیکی روی میمون های انسان نما و هیبریداسیون آنها نژاد جدیدی از بردگان برای خدمت کردن به خویش ایجاد کردند و روزی ناگهان سوار سفینه های فضایی خود شدند و رفتند و انسان را با سرنوشتش تنها گذاشتند. آنوناکی ها خدایان خاورمیانه اند و یهودی ها که خوردن گوشت خوک را ممنوع کردند، از این منطقه برخاستند. هنوز هم و درحالیکه گوشت خوک در آسیای جنوب شرقی و اروپا غذای بسیار لذیذی محسوب میشود، پرهیز از پرورش و خوردن گوشت خوک، بیشتر در همین منطقه رعایت میشود. بعضی مانند اوسلو اما فکر میکنند که آنوناکی ها صرفا همان اجداد زمینی اشرافند که اشراف، آنها را خدایان و آسمانیان معرفی کرده اند. ظاهر مجسمه های انسان های مارنمای العبید که سچین آنها را نمادی از آنوناکی ها و از طریق آنها شیاطین به زمین آمده ی متشبه به مار در اساطیر یهودی-مسیحی میشناسد، هنوز در گوشه و کنار در بعضی آدمیان امروزی ظاهر میشود که نه تبار اشرافی دارند و نه هیچ موقعیت اجتماعی خاصی و فقط به نظر میرسد پدرانشان کمتر از مردم دیگر، با نژادهای نو شده ی انسان آمیخته اند؛ نژادهای نو شده ای که آغازشان با خود اشراف بود. بنابراین فارغ از این که اولین انسان ها چطور به وجود آمدند و شباهت هایشان با خوک به چه دلایلی است، اشراف، اولین انسان هایی بودند که در اثر هیبریدهای اتفاقی، هوشمندتر از بقیه ی مردم شدند و وقتی لذت سیطره بر انسان های معمولی را یافتند، به هیبرید عمدی خود با انسان های برگزیده همت گماردند و کم کم در اثر افزایش هوش، دارای تکنولوژي و امکانات پیشرفته ای شدند که به تمدن های باستانی نسبت داده میشود و تاریخ ادبیات دروغین کنونی که در قرون 18 و 19 برای مردم جعل شده و پر از تصاویر انسان هایی با ابزارهای ابتدایی و شرایط بد زیستی است، مانع از وامداری تکنولوژی کنونی به آن میشود. این امکانات باعث موفقیت های بعدی آنها در نوسازی خود شد ولی رقابت بین آنها باعث شد تا گروهی از آنها به هیبریداسیون انسان های معمولی در جهت هوشمند کردن آنها برای ساختن ارتشی از عوام علیه اشرافیت حاکم دست بزنند. اوسلو داستان شورش انکی یا ائا/حئا علیه انلیل رئیس آنوناکی های زمین را در این راستا میبیند. چون انکی که خالق بشر است، چیزی از خود در وجود بشر جاسازی کرده و باعث شورش بشر علیه آنوناکی ها به رهبری انلیل شده که به نظر سچین، همان شورش جهان غرب علیه خدای یهودیت و مسیحیت است. همچنین این کار با ایجاد هیبریداسیون هایی برای ایجاد اشرافیت های نوین در نقاط دیگر جهان همراه بوده است. در این مورد، اوسلو بخصوص به نوشته های سایت ihasfemr.net توجه نشان میدهد که علاقه ی زیادی به مناطق معروف به "تپه ی مار" در بریتانیا دارد که در قرون 18 و 19 همزمان با یادداشت برداری از فولکلور بریتانیا –یا بهتر است بگوییم اختراع و نوسازی این فولکلور- در سراسر جزایر ریشه کن شدند. سایت بالا این تپه ها را جایگاه کشتار انسان برای استفاده از گوشت و پوست انسان میشمارد و اگرچه نتیجه گیری هایش افراطی و حتی مورد سوء ظن هستند، اما درباره ی ارتباط آنها با افسانه های قتل اژدها توسط شوالیه های مسیحی اشتباه نمیکند. پس شاید یکی از همین داستان های پریان بازنویسی شده حقیقت بیشتری در خود داشته باشد: قصه ی "اژدهای لیدی اسپیدلستون هیو". این داستان درباره ی شاهزاده خانم مارگارت است که در زمان سفر برادرش چایلدویند به آن سوی دریا، توسط نامادری جادوگری که به او حسادت میکرد، طلسم شد و به اژدهایی وحشتناک بدل گردید. چایلدویند برگشت و شاهزاده خانم را با سه بار بوسیدن دوباره به دختر انسانی بدل کرد، نامادری جادوگر را به وزغی تبدیل و از شهر اخراج کرد و خود بر تخت سلطنت نشست. این داستان میگوید که چطور برادری که نماد یک خاندان فامیلی گم شده است برمیگردد و خواهری که نماد انسان های مارسان است را با هیبریداسیون به تصویر اصلیشان که تصویر انسان خانواده ی برادر است تبدیل میکند و همانطورکه میتوانید حدس بزنید پیوند اشرافیت دو خانواده واقعی نیست و این پیوند را جعل کرده اند تا تغییرات ایجاد شده در جامعه را قانونی کنند. سوال این است که آیا تغییرات سیاسی پیش آمده در هر حال به نفع مردم است؟ اوسلو نیروهای پیرو انکی را خیرخواه و نیروهای پیرو انلیل را بدخواه بشر میشناسد. اما آیا واقعا میتوان گفت که چنین نیروهایی واقعا صلاح همه ی افراد تابع سیاست خود را در نظر میگیرند؟ دیدیم که در قرن گذشته آنهایی که صحبت از ستاندن حق توده های مردم از اشراف بدسیرت میکردند، به کمونیست هایی تبدیل شدند که با ارتکاب جنایات وحشیانه علیه مردم خود، برای اشراف، حیثیت خریدند و دیدیم که چطور سرمایه داری و کمونیسم، خود با هم هیبریداسیون کردند و انواع رژیم های بینابینی متخاصم ایجاد نمودند که تنها چیزی که میتوانست آنها را با هم متحد کند، دشمنی مردمانشان علیه آنها بود، و باز دیدیم که هر کدام از این گروه ها رسانه به راه انداختند و مطابق ایدئولوژی ها و منافع خودشان، دروغ ها و فریب ها و روش های بد زندگی را در میان مردم گستردند که اگر قصابی های قبلی، تن مردم را شکنجه کرد، این فریبکاری ها ارواح مردم را شکنجه و فرسوده کردند و باعث سطح بالای عدم رضایت از زندگی و احساس حقارت آحاد مردم در اثر تجارب شکست خورده در سطح جهان شدند. آیا انکی یا هر گروهی که پشت نام او شورش اولیه را ایجاد کرده است، اکنون نیست و نمیداند اختلافش با خویشانش کار مردم را به کجا کشانده یا این که از اول هم آدم ها برایش ابزار بودند و هیچ وقت صلاح آدم ها برایش مهم نبود؟:

“EVIDENCE HUMANS WERE CREATED AND TRADED AS SLAVES, FOOD, ENTERTAINMENT AND MATERIAL RESOURCES (IHASFEMR)”: DANIEL HALEVI: STOLEN HISTORY: 29 MAY 2021

دقت در این سوال آخر باعث میشود که فکر کنیم اگر رشد بعضی خصوصیات روانی با ایجاد تغییرات همزمان ظاهری در افراد مرتبط است (چنانکه در روباه های قطبی و سگ ها رخ داده است) شاید شباهت های ظاهری مشترک خوک و آدمیزاد هم با رشد بعضی خصوصیات روانی در هر دو گونه مرتبط بوده و با توجه به آن جمله ی معروف قدیمی که «شما همان چیزی هستید که میخورید»، ممنوعیت خوردن خوک در بعضی مذاهب، جهت جلوگیری از رشد بعضی خصوصیات شخصیتی خاص خوک در انسان نیست، خصوصیاتی که تصور شده در ذهن بسته ی خوک راهشان مسدود است، ولی هوشیاری انسانی امکان بالفعل شدنشان را میسر میکند. اورول این خصوصیات را خیلی اشرافی و همزمان فریبکارانه میشناسد. خوک های مزرعه ی حیوانات اورول میل زیادی به تغییر داشتند همانطورکه از تغییر کردن بقیه ی جانوران جلوگیری میکردند، درست مثل اشراف انسانی در مقایسه با انسان های معمولی. پس هر گونه میل انسان دونپایه ی امروزی به تغییر ولو بر ضد منافع اطرافیان و همطبقگانش باید نتیجه ی رسوخ خون اشراف متلون خوک صفت در او باشد و علت خودخواهی بی حد و حصر او نیز همین است. این باید یکی از نتایج همان مواد مشترک بین خوک و آدمیزاد باشد که عده ای از آدم های مارمانند اولیه را مایل به تغییر چه در ظاهر و چه در روش زندگی کرد. در این صورت، این مواد ناشناخته دارای نیرویی هستند که میتوان آن را همان روح خدا دانست که در کالبد خاکی آدم دمیده شد و آدم را مانند خدا خودبزرگ بین و جهانخوار کرد. پس مجموعه ی این نیرو در حالت تجزیه شده اش در حکم بنی الوهیم یا پسران خدا در منابع یهودی خواهد بود که با آنوناکی ها قابل تطبیقند و نسل های نژادهای طاغی متمدن را در زمین ایجاد کردند که باعث خشم یهوه/خدا گردیدند. آنها را به غول های رواج دهنده ی اعمال شنیع و وحشیانه در زمین تشبیه کرده اند که دور از توصیفات IHASFEMRاز دوران عتیق نیستند. سرخپوستان امریکای شمالی، از آنها تعبیر مشابهی دارند: وتیکو، جن انسانخوار. اما این بار، این موجود، وضعیت استعاری مشخص تری دارد و بیشتر به یک انگل شبیه است: انگلی که اذهان انسانها را به تسخیر خود درمی آورد و علیه منافع خودشان و همنوعانشان به کار میگیرد. پاول لوی، وتیکوها را دارای قابلیت تطبیقی با ارکتایپ ها یا کهن الگوهای یونگ میشناسد و معتقد است آنها باعث نوعی بیماری در بشر شده اند که او آن را «اگوفرنی بدخیم» یا «خودشیفتگی بدخیم» میخواند. لوی مینویسد:

«میکروب وتیکو یک کرم نواری روانی و انگل ذهن است. درست همانطور که برخی ویروس‌های کامپیوتری یا بدافزارها، کامپیوتر را آلوده کرده و آن را طوری برنامه‌ریزی می‌کنند که خودش را نابود کند، ویروس‌های ذهنی مانند وتیکو می‌توانند کامپیوتر زیستی انسان را طوری برنامه‌ریزی کنند که به شیوه‌هایی فکر کند، باور داشته باشد و رفتار کند که منجر به خودویرانگری ما شود. وتیکو یک پاتوژن روانی بدخیم است که افکاری را در ذهن ما القا می‌کند که وقتی ناخودآگاه به اجرا در می‌آیند، آن را تغذیه می‌کنند و در نهایت میزبان خود (ما) را می‌کشند. با این حال، نمی‌خواهد ما را خیلی سریع بکشد، زیرا برای اجرای موفقیت‌آمیز دستور کار خود در تولید مثل و تکثیر خود در سراسر میدان، باید به میزبان اجازه دهد تا به اندازه کافی زنده بماند تا ویروس را پخش کند. اگر میزبان خیلی زود بمیرد، حشره قبل از موعد مقرر از خانه بیرون رانده می‌شود و دردسر یافتن محل سکونت جدید را متحمل می‌شود. مانند سرطان ذهن که متاستاز می‌دهد، در بیماری وتیکو ، یک بخش آسیب‌شناختی از روان، تمام بخش‌های سالم روان را به خود جذب و در خود جای می‌دهد تا به آسیب‌شناسی خود خدمت کند. به نقل از یونگ: "یک «چیز» ناشناخته بخش کوچک‌تر یا بزرگ‌تری از روان را تصرف کرده و وجود نفرت‌انگیز و مضر خود را بدون هیچ گونه بینش، عقل و انرژی ما اعلام می‌کند و بدین ترتیب قدرت ناخودآگاه بر ذهن آگاه، قدرت مطلق تصرف را اعلام می‌کند." سپس شخصیت، خود را به صورت یک نمایش بیرونی از انسجام پیرامون این هسته ی بیماری‌زا سازماندهی می‌کند، که اختلال عملکرد درونی را «میپوشاند» و تشخیص آن را دشوار می‌سازد. در یک کودتای روانی، میکروب وتیکو می‌تواند فرد را غصب و جایگزین کند، و آن فرد به عروسک خیمه‌شب‌بازی او تبدیل شود. ویروس وتیکو مانند یک انگل می‌تواند اراده‌ی حیوانی تکامل‌یافته‌تر از خودش را تسخیر کند و آن موجود را در خدمت اهداف شوم خود قرار دهد. وقتی انگل به اندازه ی کافی در روان ریشه دواند، دستورالعمل اصلی هماهنگ‌کننده ی رفتار فرد از خود بیماری می‌آید، زیرا اکنون این بیماری است که تصمیم‌گیرنده ی نهایی است. همانطور که کسی که به ویروس هاری آلوده شده است در برابر نوشیدن آب که عفونت را از بین می‌برد مقاومت می‌کند، کسی که توسط انگل وتیکو تسخیر شده است ، هیچ کاری با چیزی که به او کمک کند تا از شر بیماری خلاص شود، نخواهد داشت. وتیکوها از نور حقیقت هراس دارند و مانند طاعون از آن اجتناب می‌کنند. در مراحل پیشرفته، این فرآیند چنان فرد را کاملاً در بر می‌گیرد که به درستی می‌توانیم بگوییم که دیگر وجود ندارد؛ آنها فقط یک پوسته ی خالی هستند که بیماری را حمل می‌کنند. به یک معنا، فقط بیماری وجود دارد که از طریق چیزی که به نظر یک انسان است، عمل می‌کند. فرد کاملاً با نقاب خود، با شخصیتش، یکی می‌شود، اما گویی هیچ کس دیگری پشت نقاب نیست. اگرچه کلمه ی «آرکتایپ» کلمه‌ای بزرگ و پر زرق و برق به نظر می‌رسد، اما «آرکتایپ» چیزی است که همه ی ما آن را تجربه می‌کنیم و از درون به طور عمیق می‌شناسیم. کهن الگوها موجودات زنده، غرایز روانشناختی یا میدان‌های نفوذ اطلاعاتی هستند که ادراک و تجربه ی انسان را الگو قرار می‌دهند. کهن‌الگوها، به عنوان اندام‌های روانیِ روانِ پیشامنطقی، «طرحِ زمینه‌ایِ» نامرئی و بی‌شکلی هستند که به رفتار فردی و جمعیِ انسان شکل می‌دهند و آن را منظم میکنند. کهن‌الگو که یونگ آن را «شیوه‌های معمول ادراک» می‌نامد، مانند خط شطرنجی یا طرح اولیه‌ای است که نحوه ی درک، تفسیر و پاسخ ما به تجربیاتمان را شکل می‌دهد و به آن ساختار می‌بخشد. کهن‌الگوهای ناخودآگاه جمعی، نیروی تعیین‌کننده‌ی زیربنای روانشناسی فردی و جمعی، الگوهای سازنده‌ای هستند که به رویدادها در جهان درونی و بیرونی، روح (الهام) و عمق (مادیت) می‌بخشند. کهن‌الگوها، که تعریف‌ناپذیرند، امکانات جاودانه‌ی به ارث رسیده از ایده‌هایی هستند که در ابتدا هیچ محتوای خاصی ندارند. آنها اسکلت روانی هستند که سیاست فردی و جمعی بر روی آن شکل می‌گیرد. آرکی‌تایپ‌ها اشکال ساختاری هستند که زیربنای آگاهی هستند، همانطور که شبکه ی کریستالی، زیربنای فرآیند تبلور است. آرکی‌تایپ‌ها، مانند شبکه ی کریستالی، خالی از وجود مادی و ملموس هستند، با این حال آنها آگاهی و رویدادهای جهان را شکل می‌دهند، درست مانند شبکه ی کریستالی که شکل کریستال فردی را الگو می‌دهد. درست مانند کوچکترین ذرات در فیزیک، کهن‌الگوها خود غیرقابل ادراک و غیرقابل بازنمایی هستند، اما از طریق تأثیراتشان در جهان تجربه می‌شوند. کهن‌الگوها مقدم بر هرگونه بازنمایی هستند، در عین حال که همزمان خود را از طریق شکل‌دهی به جهان محسوس، بازنمایی می‌کنند. یونگ می‌نویسد: "بنابراین، کهن‌الگوها چیزهای بسیار مهمی با تأثیری قدرتمند هستند که شایسته ی توجه دقیق می‌باشند." عقده‌ها، ابزارهای درونی و روان‌شناختی هستند که مخزن غنی محتویات کهن‌الگوهای زیربنایی را تکمیل می‌کنند و به کهن‌الگوهای بی‌شکل، چهره‌ای کاملاً انسانی می‌بخشند." کهن‌الگوها ماهیتی «متعالی» دارند، به این معنی که در قلمرویی خارج از فضا و زمان وجود دارند . کهن‌الگوها به صورت غیر مکانی، تأثیر درونی خود را از طریق واسطه‌ی بی‌اصطکاک و فوق‌العاده سیال ناخودآگاه جمعی اعمال می‌کنند. آن‌ها فوران می‌کنند، آشکار می‌شوند و در طول زمان خطی نفوذ می‌کنند تا تجسم یابند و خود را آشکار سازند. آرکتایپ‌ها با چیدن و جذب مغناطیسی رویدادها در میدان نیروی خود، به گونه‌ای که به خودشان شکل دهند، قابل مشاهده می‌شوند. کهن‌الگوها، زمینه‌های خودسازمانده و فرازمانی هستند، به عبارت دیگر، آنها ابعاد بیرونی و درونی، جهان و تجربه ی ما را سازماندهی میکنند و شکل و فرم می‌دهند. کهن الگوها به صورت غیرموضعی وقایع دنیای بیرون را طوری پیکربندی می‌کنند که به طور همزمان آنچه را که در درون ما می‌گذرد بیان کنند، و همچنین برعکس. هنگامی که بُعد کهن الگوها در حال ظهور است، مرز بین درون و بیرون شروع به از بین رفتن می‌کند، زیرا تجربه ی درونی کهن الگوها به طور همزمان در دنیای بیرون به اجرا در می‌آید. رویدادهای مخرب جهانی که از زمان‌های بسیار قدیم وجود داشته‌اند، اثرات شکل‌گیری یک کهن الگو و به نمایش درآمدن ناخودآگاه آن به عنوان تاریخ بشر هستند. آرکی‌تایپ پیوسته در حال خلق تکرارهای بدیع از همان فرآیند تغییرناپذیرِ زیربنایی است، که به عبارت دیگر خودش است، مانند یک فراکتالِ خودزایِ ابدی که در طول زمان خطی و تاریخی آشکار می‌شود. بُعد آرکی‌تایپ پیوسته در حال آشکار شدن و نمایان شدن بر ماست، همچنان که خود را در صحنه ی تاریخ متحقق و مادی می‌سازد. با این حال، تا زمانی که این کهن الگو به طور آگاهانه شناخته نشود و به جای اینکه به طور ناخودآگاه به آن واکنش نشان داده شود، با آن ارتباط برقرار نشود، ما محکوم به بازآفرینی بی‌پایان و اجباری جنبهی منفی و مخرب آن هستیم ، گویی کابوسی تکرارشونده می‌بینیم. وقتی گفته می‌شود چیزی غیرموضعی (غیر محلی) است، به یک مکان یا زمان خاص محدود یا بومی‌سازی نشده است، بلکه برعکس، از قوانین متعارف و سه‌بعدی فضا و زمان فراتر می‌رود. تعامل غیرموضعی با تبادل اطلاعات فوری مشخص می‌شود ، جایی که به نظر می‌رسد یک بخش از جهان، در هیچ زمانی (یعنی خارج از زمان)، به طور فوری و بدون واسطه با بخش دیگری از جهان تعامل، تأثیر و ارتباط برقرار می‌کند. تصور کنید، در اصطلاحات بیسبال، پرتابی از مرکز زمین به سمت زمین اصلی، فقط بازیکن خط حمله در نیمه راه کره ی زمین است و رسیدن پرتاب صفر ثانیه طول می‌کشد. برهمکنش موجود در یک جهان غیرموضعی، هیچ شکل شناخته‌شده‌ای از برهمکنش نیست که ما با آن آشنا باشیم، زیرا بی‌نهایت سریع‌تر از سرعت نور که می‌تواند در فضا حرکت کند، رخ می‌دهد، در حالی که در عین حال هیچ هزینه ی انرژی را شامل نمی‌شود. کنش از راه دورِ غیرموضعی، بیانگر یک میدان اطلاعاتیِ زیربنایی و رو به بیرون است که هر بخش از جهان را در کمترین زمان به بخش‌های دیگر متصل و به طور جدایی‌ناپذیری به هم پیوند می‌دهد. در یک جهان غیرموضعی مانند جهان ما، هیچ بخشی از جهان اساساً از هیچ بخش دیگری جدا نیست یا نمی‌تواند باشد، به عبارت دیگر، غیرموضعی بودن، بیانگر تمامیتِ تقسیم‌ناپذیر جهان است. به گفته ی هنری استاپ، نظریه‌پرداز کوانتومی ، این ارتباط می‌تواند «عمیق‌ترین کشف در تمام علوم» باشد. این عقده‌ها که از نظر موضوعی سازماندهی شده‌اند (مانند عقده ی قدرت، عقده ی ناجی، عقده ی مادر، عقده ی حقارت و غیره)، حامل‌هایی هستند که مخزن غنی محتویات کهن‌الگوهای زیربنایی را تکمیل می‌کنند و به کهن‌الگوهای بی‌شکل، چهره‌ای کاملاً انسانی می‌بخشند. داشتن عقده‌ها آسیب‌شناختی نیست، زیرا همه آنها را دارند. با این حال، آنچه آسیب‌شناختی است، این است که فکر کنیم عقده نداریم . یونگ توضیح می‌دهد: "امروزه همه می‌دانند که مردم «عقده» دارند. چیزی که خیلی شناخته‌شده نیست، هرچند از نظر تئوری خیلی مهم‌تر است، این است که عقده‌ها می‌توانند ما را داشته باشند." لازم نیست از شر عقده‌هایمان خلاص شویم، بلکه باید آگاهانه از آنها آگاه شویم. مهم این است که با عقده‌هایمان چه می‌کنیم. عقده‌ها، عوامل روانی هستند که دیدگاه روانشناختی ما از جهان را شکل می‌دهند و تعیین می‌کنند. به نقل از یونگ: "با این حال ، راه سلطنتی به ناخودآگاه، رویا نیست بلکه عقده است که خالق رویاها و علائم است." عقده‌ها واحدهای عنصری زنده ی روان هستند که مانند نقاط کانونی یا گره‌ های حیات روانی عمل می‌کنند، که در آنها بار انرژی کهن‌الگوهای مختلف ناخودآگاه جمعی متمرکز شده است. یک عقده ی عاطفی مانند مرکز یک میدان مغناطیسی عمل می‌کند و هر چیزی را که طنین، ارتباط یا به هر نحوی با خودش مرتبط باشد، جذب و به طور بالقوه در خود جذب می‌کند. این فرآیند درونی را می‌توان به گونه‌ای دید که در دنیای بیرونی خود را نشان می‌دهد، زمانی که با کسی که عقده ی فعالی دارد تماس می‌گیریم و خود را در فرآیند او می‌یابیم و نقشی در روان او به عهده می‌گیریم. این بازتاب بیرونی این است که چگونه یک مجموعه می‌تواند سایر بخش‌های محیط، چه درونی و چه بیرونی، را جذب کند و در خود جای دهد. عقده‌ها، هنگامی که از آگاهی جدا می‌شوند، اراده و شبه‌زندگی مستقل و خودمختاری از خود ایجاد می‌کنند (که عقده‌های خودمختار نامیده می‌شوند) که می‌توانند به طور بالقوه کل شخصیت را در خود فرو برده و تصاحب کنند. "عقده‌های خودمختار" بخش‌هایی از روان هستند که به دلیل شوک، تروما یا نقض مرزهای ما از هم جدا شده‌اند و زندگی ظاهراً خودمختار و اراده‌ای ظاهراً مستقل از خود را ایجاد کرده‌اند. اگرچه ما به طور ناخودآگاه با آنها یکی می‌شویم، اما عقده‌های خودمختار به طور ذهنی به عنوان چیزی غیر از خودمان تجربه می‌شوند. گذشته از ابهام و عجیب بودن ذاتی آنها، یکی شدن ناخودآگاه ما با عقده‌های خودمختار دلیل اصلی دشواری درک آنهاست. عقده‌های خودمختار بر ما تأثیر می‌گذارند، مانند صمیمی‌ترین خود ما احساس می‌شوند، در نهایت نیاز به تملک دارند، اما به طور متناقضی، به ما تعلق ندارند. خودمختاری ظاهری کهن الگوها و عقده‌ها همان چیزی است که ایده ی موجودات ماوراء طبیعی را به وجود می‌آورد. عقده‌های خودمختار که از انرژی قدسی برخوردارند، همان چیزی هستند که اجداد ما آن را "دیو" مینامیدند. عقده‌های خودمختار نامی روانشناختی برای شیاطین در فرآیند کهن الگوی اعتیاد هستند که ما را به انجام اجباری رفتارهای اعتیادآورمان تحریک می‌کنند. به نقل از یونگ، یک دیو یا عقده ی خودمختاری، "مانند یک جسم خارجی متحرک در حوزه ی آگاهی رفتار می‌کند. این عقده معمولاً می‌تواند با تلاش اراده سرکوب شود، اما نمی‌توان آن را از بین برد و در اولین فرصت مناسب با تمام قدرت اولیه ی خود دوباره ظاهر می‌شود." به دلیل عدم ارتباط با خودِ آگاه، عقده‌های خودمختار به طور کهن الگویی پذیرای تأثیرپذیری، آموزش یا اصلاح توسط «واقعیت» نیستند. یونگ خاطرنشان می‌کند که یک عقده ی خودمختار، مزاحمی از ناخودآگاه و برهم زننده ی آرامش است.: "دقیقاً مثل یک جن رفتار می‌کند که همیشه از دست ما فرار می‌کند." اگر به این شیاطین یا عقده‌های خودمختار بی‌توجهی شود، برای همه ی کسانی که در حوزه ی نفوذشان هستند، ویرانی به بار می‌آورد. یونگ می‌نویسد: "هر مجموعه ی خودمختاری که تابع اراده ی آگاهانه نباشد، متناسب با قدرت آگاهی، تأثیری سلطه‌جویانه بر آن اعمال می‌کند و آزادی آن را محدود می‌سازد." همانطور که یک عقده بر فرد غلبه می‌کند و مسئول او می‌شود، یک رژیم به ظاهر خودمختار را در درون پیکره ی سیاسی بزرگتر روان جای می‌دهد. یونگ در مورد عقده‌های خودمختار می‌نویسد: "این عقده چیزی شبیه به یک دولت سایه برای ایگو تشکیل می‌دهد"، به این معنی که عقده خودمختار به ایگو دستور می‌دهد. وقتی ما تحت سلطه و در تضاد درونی با و به دلیل یک عقده ی خودمختار قرار می‌گیریم، گویی ما، به عنوان حاکمان طبیعی چشم‌انداز روانی خود، عزل شده‌ایم و در یک کشور اشغال شده زندگی می‌کنیم. ما تا زمانی که آزادی ظاهری خود را تهدید نکند، حق داریم حاکمیت و سلطه ی قدرت حاکم را داشته باشیم. نظرات یونگ: "انسان وقتی تحت سلطه‌ی یک دیو است، متوجه آن نمی‌شود؛ او تمام مهارت و حیله‌گری خود را در خدمت ارباب ناخودآگاه خود قرار می‌دهد و بدین ترتیب قدرت آن را هزار برابر افزایش می‌دهد." از آنجایی که این وضعیت درونی و روانشناختی، غیر موضعی است ، می‌تواند همزمان هم در روان ما و هم در جهان بیرونی آشکار شود. شیاطین یا عقده‌های خودمختار را می‌توان به ویروس هاری تشبیه کرد که به بخشی از مغز فرد که کل فرد را کنترل می‌کند، سفر می‌کند. برای مثال، باعث می‌شود که آنها آب را پس بزنند، به طوری که ویروس نتواند از دهانشان بیرون بریزد. ویروس هاری در نهایت قربانیان خود را کنترل و به بردگی می‌کشد و خلاقیت، خودانگیختگی و آزادی ذهنی آنها را از بین می‌برد، زیرا آنها را مانند یک خون‌آشام مجبور می‌کند تا به طور اجباری به تکثیر ویروس ادامه دهند. یک عقده ی جدا شده و خودمختار، با تسلط و استعمار روان ما، به طور بالقوه مانند یک "ویروس خون‌آشام" است، زیرا اساساً ماده‌ای "مرده" است. فقط در یک موجود زنده است که شبه‌حیات پیدا می‌کند. درست مانند یک خون‌آشام که با مکیدن نیروی حیات ما خود را احیا می‌کند، وقتی ما ناخودآگاه با یک عقده ی خودمختار فعال شده هویت می‌یابیم، به معنای واقعی کلمه به مردگان متحرک جان می‌بخشیم. ما در قربانی شدن خود شریک جرم هستیم و ناخواسته آزادی، قدرت و نیروی حیات خود را در این فرآیند از دست می‌دهیم. مانند سلول‌های سرطانی که بدن را ویران می‌کنند، یک عقده ی خودمختار خود را در روان تکثیر می‌کند و جنبه‌های سالم روان را می‌بلعد و از بین می‌برد. عقده‌های خودمختار با یک‌جانبه‌گراییِ اجباری، تمام بخش‌های سالم روان را به خود جذب می‌کنند و روان فرد (یا ملت) مبتلا را منحرف و نابود می‌کنند و در این فرآیند، محیط اطراف را نیز آلوده می‌کنند. با این حال، یک عقده ی خودمختار نمی‌تواند دیده شود، تقریباً به همان روشی که یک خون‌آشام از نور بیزار است. یک دیو یا عقده ی خودمختار تغییر شکل می‌دهد و تمام تلاش خود را می‌کند تا در برابر روشن شدن مقاومت کند، زیرا به محض اینکه دیده شود، خودمختاری و قدرت مطلق آن از بین می‌رود. دیو یا عقده ی خودمختار ، که به آگاهی متصل شده است، دیگر نمی‌تواند دوباره به ناخودآگاه تبخیر شود، به عبارت دیگر، دیگر قادر نیست ما را از پشت و زیر آگاهی مطمئنمان تسخیر کند تا ما را مجبور کند ناخواسته آن را به نمایش بگذاریم و دستوراتش را اجرا کنیم. تورم زمانی است که خود (ایگو) به طور ناخودآگاه با کهن الگوی خودSELF (تمامیت و کلیت وجود ما) یکی می‌شود. تورم زمانی است که چیزی کوچک (ایگو)، به جای اینکه در رابطه ی آگاهانه با چیزی بزرگتر از خود (SELF) باشد، ویژگی‌های SELF را به خودش اختصاص داده است. در نتیجه، ایگو فراتر از محدودیت‌های انسانی مناسب خود منفجر می‌شود. ایگو با همانندسازی ناخودآگاه با کهن الگو، قدرت آن را تصاحب می‌کند، در حالی که همزمان انسانیت خود را از دست می‌دهد، که در واقع به معنای "خطا کردن" است. شخصیت‌های مغرور پر از غرور می‌شوند، «از خودشان لبریز» می‌شوند، در ذهن خود افسانه‌ای می‌شوند و احساس می‌کنند که به قوانین جهان سه‌بعدی پایبند نیستند. گرفتار شدن در یک تورم مانند این است که توسط یک گردباد مکیده شوید، زیرا به معنای واقعی کلمه هیچ راهی برای رسیدن به فردی که مغرور شده است، وجود ندارد، کسی که توسط یک انرژی قدرتمندتر از زمین بلند شده و به اوج رسیده است. یونگ خاطرنشان کرد که: "تورم، نقطه ی کور چشم را بزرگ می‌کند. {...} یکی از نشانه‌های بارز این امر، بی‌میلی روزافزون ما به توجه به واکنش‌های محیط و توجه به آنهاست." وقتی ما دچار خودبزرگ‌بینی می‌شویم، هیچ بازتاب، بازخورد یا تأثیر درونی از جهان بیرونی را که با تصویر خودبزرگ‌بینانه ی ما از خودمان در تضاد باشد، نمی‌پذیریم. وقتی دچار خودبزرگ‌بینی می‌شویم، به جای اینکه در ارتباط با دنیای بیرون پذیرا باشیم و از آن بیاموزیم، پیوسته همه چیز را طوری تفسیر می‌کنیم که از تصویر خیالی و خودبزرگ‌بینانه‌مان پشتیبانی کند. ما جهان را از طریق فیلتر تصویر خودشیفته‌وار و خودخواهانه ی خودمان می‌بینیم که نوعی کوری روانی است. یونگ در مورد آگاهی خودبزرگ‌بینانه می‌گوید که "قادر به درس گرفتن از گذشته نیست، قادر به درک رویدادهای معاصر نیست، و قادر به نتیجه‌گیری درست در مورد آینده نیست. در خودش هیپنوتیزم شده و بنابراین نمی‌توان با آن بحث کرد. ناگزیر خود را محکوم به فجایعی می‌کند که باید او {و دیگران را در حوزه ی نفوذش} به کام مرگ بکشاند." همانطور که ناخودآگاه همیشه یک‌جانبه‌گرایی را جبران می‌کند، تورم نیز ناگزیر منجر به خارج شدن تمام هوا (زندگی، نفس، روح) از فرد متورم می‌شود. تورم در نهایت خودویرانگر است و اگر آگاهانه در مورد آن تأمل نشود، همیشه منجر به فاجعه می‌شود. یونگ در مورد تورم گفت که "تنها با وحشتناک‌ترین فاجعه برای تمدن، یعنی سیل دیگری که خدایان بر سر بشریت نامهربان جاری کنند، می‌توان آن را فرونشاند."»:

“A PARASITE OF AN DIFFERENT ORDER: A PSYCHIC TAPEWORM”: PAUL LEVI: 2011: AWAKENINTHEDREAM.COM

لوی به نقل از یونگ، راه حل غلبه ی تقریبی بر این محتویات ناخودآگاه ذهن را "تخیل فعال" معرفی میکند و میگوید شخصیت بخشیدن و هویت دادن به این موجودات از طریق خلق داستان، تا حدودی امکان افشای آنها برای ما و دیگران را فراهم میکند.:

«فرآیند روانشناختی تخیل فعال معادل عملیات نمادین کیمیاگری است. در تخیل فعال، به جای تماشای منفعلانه‌ی تجلیات ناخودآگاه، ما کاملاً با ناخودآگاه خود درگیر می‌شویم و به طور فعال در یک رابطه‌ی آگاهانه با آن شرکت می‌کنیم. در تخیل فعال، از خود می‌پرسیم که چگونه خلاقانه به صدای «دیگری» درون خود پاسخ دهیم و با آن کنار بیاییم. وقتی یک محتوای ناخودآگاه در شرف تبدیل شدن به آگاهی است، ابتدا تا حدی آگاه می‌شود، مانند چیزی که شفاف است - همزمان قابل مشاهده و نامرئی. در تخیل فعال، ما وارد گفتگوی خلاقانه با این محتویات ناخودآگاه می‌شویم و گذار آنها را از حالت ناخودآگاه و بالقوه به حالت آگاهانه و بالفعل تسهیل می‌کنیم. تخیل فعال قدرتمندترین تکنیکی است که یونگ تاکنون برای پر کردن این شکاف و متابولیزه کردن، هضم و جذب محتویات ناخودآگاه و در نتیجه، تبدیل آن به خودآگاه، با آن مواجه شده است. وقتی ما به طور ناخودآگاه با محتویات ناخودآگاه خود یکی می‌شویم، نمی‌توانیم این محتویات را با آنها یکسان ببینیم، ما خود را از این محتویات جدا نکرده‌ایم تا بتوانیم آنها را به عنوان اشیاء ببینیم. این محتویات ناخودآگاه هنوز بیش از حد بخشی از چارچوب مرجع ما هستند که از طریق آن تجربیات خود را تفسیر می‌کنیم تا بتوانیم آنها را با هر گونه عینیت بررسی کنیم. پیش از آنکه بتوانیم محتوای ناخودآگاه را در خود ادغام کنیم، باید خود را از آن متمایز کنیم. در تخیل فعال، ما با شکل و فرم دادن خلاقانه به محتویات ناخودآگاه خود، آنها را «عینی‌سازی» می‌کنیم و بدین ترتیب آنها را به ابژه‌ای تبدیل می‌کنیم که ما، به عنوان سوژه، از آن جدا هستیم و با آن رابطه‌ای تعاملی و گفتگو داریم. نظرات یونگ: "نکته ی اساسی این است که با شخصیت بخشیدن به این محتویات ناخودآگاه، خود را از آنها متمایز کنیم و همزمان آنها را با آگاهی مرتبط سازیم. این تکنیکی برای سلب قدرت آنهاست."»

تخیل فعال، باعث آشکار شدن منبع ایجاد ناراحتی و امکان اجرای آموزه ی مطرح شده در تمثیلی بودایی موسوم به «نگاه شیر» میشود:

«وقتی چوبی را دور سگی پرتاب می‌کنیم، سگ به دنبال چوب می‌دود، اما وقتی چوبی را به طرف شیری پرتاب می‌کنیم، شیر به دنبال ما می‌دود.»

سگ فقط دنبال محرکی میدود که میبیند درحالیکه شیر به منبع تحریک واکنش نشان میدهد. لوی درباره ی این تمثیل مینویسد:

«پرتاب چوب در این مثال نشان دهنده ی زمانی است که یک احساس ناراحت کننده و رنج آور در درون ما تحریک می شود. وقتی این تحریک رخ می دهد، گویی دکمه ای در درون ما فشار داده شده است که یک واکنش ناخودآگاه و اجباری مانند تکان دادن زانو را فعال می کند. مثل سگ دنبال چوب دویدن، که به معنای لذت بردن و «برون‌ریزی» است، به معنای معطوف کردن توجه‌مان به بیرون از خودمان است. این برای مرتبط کردن چیزی است که ما را در دنیای بیرون به عنوان «مشکل» تحریک می‌کند. از این دیدگاه، اگر آنچه در دنیای بیرون ما را تحریک می‌کرد متوقف می‌شد، احساس بهتری داشتیم و مشکل حل می‌شد. با این حال، اگر با چیزی تحریک شویم، مانند شیر نگاه می‌کنیم، نگاهمان را به درون خود معطوف می‌کنیم و در خود تأمل می‌کنیم و به هر آنچه در درونمان فعال شده است نگاه می‌کنیم. شیر از رفتن مستقیم به سراغ منبع محرک نمی‌ترسد، منبعی که هرگز بیرون از ما نیست، بلکه همیشه در درون ماست. با فرض نگاه بی‌باک شیر، ما با موقعیتی که ما را به عنوان یک موهبت برانگیخته است، ارتباط برقرار می‌کنیم، زیرا به ما کمک کرده است تا به بخشی از خودمان که تاکنون ناخودآگاه و در نتیجه پنهان بوده است، دسترسی پیدا کنیم.»

عدم تخیل فعال و عدم بها دادن به آن، باعث اطاعت افراطی از هرآنچه وقوع می یابد، میشود و این، شاید نقطه ضعف بزرگ ساکنان مزرعه ی حیوانات اورول بود. آنها صرفا از قوانین خوک ها اطاعت میکردند و حتی متوجه تغییر قوانین کتاب مقدس آنها نمیشدند. خوک ها همزمان هم رهبران جامعه بودند و هم وتیکوهایی که چنان این رهبران را به تسخیر خود درآورده بودند که با کالبد آنان جامعه را اداره میکردند. آینده ی چنین جامعه ای روشن است: اطاعت از قوانین وتیکوها درنهایت مردم بیشتری را مبتلا به وتیکوها میکند و مردم به جای این که از خود وتیکوها متنفر شوند، از اشراف و سیاستمدارانی که خود به آنها آلوده اند متنفر میشوند، همچون مردم خرافاتی ای که فکر میکنند اگر بیمارترین بیماران را بکشند، بیماری از بین میرود.

پادشاهی اسمودئوس شیطان: مرحله ی نوین انقلاب ایران و ثبات گفتمانش برای اوج گیری در آینده

تالیف: پویا جفاکش

Theia the titaness

ریچارد هاسکینز نویسنده ی کتاب "چرخه های جنگ، چرخه های صلح" معتقد است که هر نمونه ای از لغو برده داری در تاریخ ثبت شده را میتوان در تاثیر سیستم های بانکی جستجو کرد که باید سیستم پولی را به هر قیمتی در گردش نگه دارند، ازاینرو هر زمان که اقتصاد شروع به انقباض میکند، بردگان آزاد و بردگی لغو میشود چون برای به گردش درآوردن دوباره ی چرخ های تجارت، به وام گیرندگان جدید نیاز است. هاسکینز مینویسد: «من هرگز در تاریخ با موردی برخورد نکرده ام که برده ها به دلایل بشردوستانه به طور دسته جمعی آزاد شوند. ابتدا ربا باعث گرانی (تورم)، سپس بدهی های سنگین، مردم بی زمین، کاهش نرخ زاد و ولد و کاهش جمعیت و درنهایت مهاجرت میشود. برای وام گرفتن پول و پرداخت مالیات به مردم جدید نیاز می افتد و بردگان برای رسیدن به همین هدف، آزاد میشوند.» جی. اسکات، این نظریه ی موقرانه را به طرز غریبی با نظریات توطئه ی شبه علمی به هم می آمیزد و از آن بسته به تاریخ کشور خودش امریکا نتیجه ی جدیدی میگیرد: زکریا سچین گفته است آنوناکی ها یا خدایان بین النهرین که پدران بلافصل شاه-خدایان بین النهرین و فراعنه ی مصر هستند، نوع بشر را در افریقا و به عنوان بردگانی برای استخراج فلز مورد علاقه ی خود یعنی طلا خلق کرده اند و این آنوناکی ها همان آناکیم یا نژاد اجنه ی انسان مانند شیطانی به روایت یهود هستند که مذاهب اجنه ی دشمن یهوه را در مصر و بابل ایجاد کرده اند. این تفاوتی با این نظریه ی نژادپرستانه ی سفیدها که سیاهان، گولم هایی هستند که جادوگران یهودی به عنوان بردگان خود در افریقا خلق کرده اند ندارد. فقط به جای یهودی های افریقایی باید فراعنه ی مصر را قرار دهید و بعد به این نتیجه برسید که در نتیجه ی فتح مصر توسط بیگانگان و آمیزش نژاد خدایان با انسان های پست، مصریان دیگر خدایان نبودند و امریکایی های سفیدپوست برده دار، شکل به روزتر آنوناکی ها هستند. برای همین هم هست که رپرهای سیاهپوست موقع ترانه خوانی زنجیر به گردن می اندازند و این کار را تبلیغ میکنند، چون برده بودن ذاتی خود را پذیرفته اند و از این که دیگران هم بردگیشان برای اربابان سفیدپوست آنها را همینطور به تظاهر دربیاورند استقبال میکنند. نتیجه گیری جی.اسکات: «زمین، جهنم است و موجودات اینجا یا خود شیاطین هستند یا به بودن تحت اختیار آنها محکوم شده اند.» افسانه های شهرهای مملو از طلای مشرکین مثل الدورادوی سرخپوستان امریکای جنوبی یا باور به علاقه ی باستانیان به دفن طلا همراه مرده بیش از این که ریشه در اعتقادات کهن داشته باشد به تغییر انتظار مردم جدیدتر از تفکر باستانیان یا ابداعات یهودی-مسیحی در تحریف آیین به دلیل بدفهمی تفکر کهن در اثر خرافات روز است که آیین های باستانی را بیش از تداوم، خلق کرده اند. در این مورد، شکست اناکیم از یهوه و بازنویسی لاتین آن به صورت شکست تیتان ها از زئوس/ژوپیتر و خانواده ی المپی او مد نظر است. ازجمله ی تیتان های باستانی، یکی THEA یا THEIA یا THIA بود که نامش به سادگی به معنی الهه یا خدای مونث است. او خواهر و همسر هایپریون بود و از او سه فرزند داشت: ائوس الهه ی سپیده دم، هلیوس خدای خورشید، و سلنا الهه ی ماه. تیا ربه النوع نور آسمانی و مسئول تبدیل آن به طلا بود. او به همراه سایر تیتان ها به تارتاروس یا دوزخ در زیر زمین تبعید شد. به نظر میرسد این تبعید، مبنایی برای وجود معادن طلا در زیر زمین باشد. بنابراین طلا جهنمی است و پیروان ژوپیتر یا یهوه باید آن را برای استفاده تطهیر کنند. حالا تصور کنید تمام این طلاها قطعات مختلف جسم یک الهه باشند که مثل تمام الهگان دوران شرک، شیطانی و جادوگرند و در جادوگران زن زمینی تجسد می یابند. آن وقت، داستان شکار جادوگران دوره ی رنسانس را داریم که جادوگران را در آتش میسوزاندند چون این جادوگران، چیزی نیستند جز طلایی که ذوب میشود تا تبدیل به سکه شود؛ سکه هایی پر از نقوش خدایان جدید و نام های آنها و اعداد خاصی که به سال تعبیر میشوند، همه بر اساس علم الحروف و عددشناسی یهودی. درنهایت هم همه ی این خدایان، به صورت انسان های تاریخی و پادشاهان و قدیسین قرون وسطایی، بازتعریف میشوند. در جهانبینی کابالایی یهودی، شکل هیروگلیفی کلمات الفبایی بخصوص وقتی در کنار تصویر مناسب قرار بگیرد –هرچه باشد، الفبا خود از طریق هیروگلیف، ریشه در نقاشی دارد- برای حمل موجودات ماوراء الطبیعی در خود، کاربردی شبیه آنتن ایفا میکند. در خطوط هیروگلیف مصری هم نقاشی را با الفبای فنیقی توام میبینیم. این با نظریه ی اندرو جینز درباره ی ذهن دومجلسی قابل جمع آمدن است. جینز معتقد بود که دو نیمکره ی مغز انسان در ابتدا مجزا از هم عمل میکردند و زمانی که انسان روی تصمیمات یک نیمکره تمرکز میکرد، تفکرات ناآگاهانه ی نیمکره ی دیگر، در نظرش به صورت تصاویر غیر واقعی یا نجواهایی که معلوم نیست از کجا می آیند جلوه گر میشدند و به انسان احساس مکاشفه یا الهام یا وحی میدادند اما گسترش سوادآموزی، با ایجاد تغییراتی در مغز به نفع اتحاد عملکرد دو نیمکره، این موقعیت را به حداقل رساند.این اتفاقا به نفع گسترش توحید و تثبیت خدایی که فقط پیامبران میتوانستند با او سخن بگویند شد و نفوذ یهودیت را افزایش داد. اما شیاطین عوالم جادوگری، هرچقدر کمتر با مردم به طور مستقیم سخن گفتند، در فضای رسانه بیشتر مورد استقبال قرار گرفتند چون مردم هرچه بیشتر احساس میکردند و میکنند که تحت نفوذ آنها قرار دارند. اولین کسانی هم که این موج را ایجاد کردند نوابغ بخصوص نوابغ هنری بودند چون به قول مردم معمولی، شیاطین آنها را برای اثرگذاری بر بقیه ی مردم «انتخاب میکنند.» شعر «گل رز بیمار» از ویلیام بلیک در «ترانه های معصومیت و تجربه» احساس یکی از اولین این هنرمندان از وضعیت خود را نشان میدهد:

ای گل رز، تو مریض هستی.

کرم نامرئی

که در شب

در زوزه ی طوفان پرواز میکند

بستر شادی سرخ رنگ تو راه یافته است

و عشق پنهانی تاریک او

زندگی تو را نابود میکند.

دراینجا کرم نامرئی، اشاره به "کرم های پرنده" یا "کرم های ماه" است که انگل های نامرئی هستند که بدن انسان را آلوده و مسخ میکنند و او را به جنون میکشانند و کرم ماه نامیده میشوند چون ارتباط مستقیم با اعتقاد به ایجاد جنون در انسان توسط ماه دارند. زنان جادوگر نیز خادمان هکاته جنه ی ماه محسوب میشوند. تشبیه به کرم باید از مشاهده ی کرم های انگلی شکمی حاصل شده باشد. این کرم ها مانع چاق شدن آدم ها میشوند. بزرگترین حاملان جن های انگلی هم افرادی به حساب می آیند که هم همیشه لاغرند و هم علاقه ی زیادی به خوردن خوراکی های چرب و شیرین دارند بی این که هیچ وقت با خوردن این چیزها چاق شوند. برای همین هم هست که فیثاغورسیسم و هندوئیسم و بودیسم به پرهیز از خوردن غذاهای گوشتی و اشتهابرانگیز فتوا داده اند. معجون جسمانی فوق وقتی با توازن اعضای بدن و صورت خوب ترکیب شود خطرناک میشود، بخصوص اگر با یک پسر نوجوان طرف باشیم. جن های انگلی عاشق پسرهای نوجوان زیبا هستند و انرژی جنسی آنها را به خود جذب میکنند. البته همه ی نوجوانان پسر، چنین انرژی ای دارند اما علاوه بر آن، زیبارویان میتوانند یک احساس امنیت به دیگران بدهند که برای شکارگری جن بسیار مفید است. همانطورکه اسکات فیتزجرالد در this side of paradiseمینویسد، مردم جذب جوانان میشوند زیرا آنها "کالری بی گناهی" میدهند و همانطور که میدانیم، کالری واحد انرژی است که از تغذیه حاصل میشود. مردم معمولی با دیدن پسری با ظاهر زیبا دچار احساس دلشوره میشدند و آن را به حضور جن در بدن این افراد نسبت میدادند. کسانی هم که به چنین پسرهایی جذب میشدند، قطعا قربانی هایی بودند که در اثر تماس کوچکی با پسر، به جادوی جن آلوده شده بودند. گفته میشد چنین پسرهایی از نگه داشتن دخترها در کنار خود عاجزند چون دختر از سمت آنها یک احساس ناخوشایند غیر قابل توضیح دریافت میکند که حتی نمیتواند به او دلیل محکمه پسندی برای ترک رابطه بدهد. اما درواقع احتمالا دلیل اصلی چنین احساس هایی، همانطورکه ماری لوئیز فون فرانتس از همکاران کارل گوستاو یونگ عنوان کرد، فرافکنی جنبه های سرکوب شده ی وجود به یک انسان بیرونی است. مثل این میماند که مردی یک رویای جنسی درباره ی زنی ببیند و این رویا به عنوان شاهدی برای جادوگر بودن آن زن در محکمه ی پیوریتن ها مورد استفاده قرار بگیرد. هر کسی که ظاهر یا مدل زندگیش با بقیه ی افراد جامعه یا دستورالعملی که مردم برای زندگی دریافت کرده اند، فرق داشته باشد، چنین احساسی به دیگران میدهد و شیطانی به نظر میرسد و این امروز که با هرچه بیشتر پذیرفته شدن تفاوت ها جامعه ها کوچکتر شده اند، بیشتر از پیش و باعث سوء ظن همه علیه همه شده است. موضوع این است که در یک جامعه ی عظیم سرمایه داری یا کاپیتالیستی مادی گرا مثل دهکده ی جهانی فعلی، که بیشتر مردم فقط در به رخ کشیدن دارایی های خود به همدیگر، با هم متحدند، کسی که بخواهد در نوعی تعادل خداپرستانه در حداقل ستیز با دیگران زندگی کند، باز به مردم این احساس را میدهد که زندگی نوینشان درست نیست و علیرغم خداپرستیش همچون یک جن زده از سمت مردم طرد میشود. مردم مادی گرا از سمت چنین فردی همان احساس ناخوشایندی را دریافت میکنند که پرستندگان سنتگرای مردانگی پرخاشگر از سمت یک پسر نوجوان ظریف و «زن مانند». در مورد تمدن غربی که خدا را به واسطه ی مسیح مختص خود دانسته است، هر اروپایی ای در این مورد، تکرارگر سرنوشت مسیح است، چون اگر به راه خدا برود مثل مسیح انجیل میماند که همه او را مسخره میکردند که چطور خود را شاه یهودا و صاحب دین میخواند وقتی جلال و جبروت شاهی ندارد و اگر به راه اجنه برود، آن وقت یکی از روایت های نسخه ی اصلی مسیح یعنی یوحنای تعمیددهنده به صورت شاه یوحنا یا پرستر جان افسانه ای شرق را تکرار میکند که در افسانه های دوران چنگیزخان بازتاب یافته اند، روایتی متکثر که نسخه های مختلفش سرنوشت یک ملت در طلایی بودن و شیطان پرست شدن را به هم متصل میکند. یکی از روایات پرستر جان به عنوان شاه سرنگون شده و مقتول چنگیز خان، او را با تایه یانگ خان، فرمانروای نایمان ها برابر میکند. نام یوحنا در چینی، یوآن یا یان یا یانگ تلفظ میشود و تایه یانگ خان میتواند به شاه جان بزرگ معنی شود. کوچلوک خان پسر تایه یانگ خان پس از شکست از چنگیزخان به کشور قراختاییان گریخت و داماد شاه آنان شد. اما با خیانت، تخت شاهی را تصرف کرد و تحت تاثیر همسر مسیحی نسطوریش، به سختگیری دینی به نفع مسیحیت پرداخت. پس از مدتی دلباخته ی زنی بتپرست شد که او را به پرستش خدایان غریب مذهب جادوگری وا داشت که تعبیر به اجنه و شیاطین شده اند. رشیدالدین فضل الله میگوید کوچلوک خان آنقدر در جادوگری پیشرفت کرد که شیر اجنه و دیوها را میدوشید و با آن برای خود غذا درست میکرد. این قابل تطبیق با داستان سلیمان است که توسط زنان بتپرستش به راه های شیطانی کشیده شد. سلیمان هم مانند کوچلوک خان، اجنه را تسخیر کرده بود ولی یکی از اجنه ی تسخیر شده یعنی ازمودئوس توانست سلیمان را مدتی از تخت برکنار کند. کوچلوک خان هم موقع شکار توسط گروهی از مردم خودش در بدخشان دستگیر و تسلیم مغول ها و به دست آنها اعدام شد. بارهیبریوس، کوچلوک خان را "اون خان" یا وانگ خان نامیده و با پرستر جان برابر کرده است. وانگ خان هم به عنوان پادشاه کرائیت قلمرو چنگیز خان که توسط نیروهای چنگیزی سرنگون شد با پرستر جان تطبیق شده است. با این حال، داستان دستگیری کوچلوک خان توسط چند نفر معدود موقع شکار با داستان دستگیری "شاه طلایی" در کاچیان فو توسط نفوذی های دستگاه پرستر جان در گزارش مارکوپولو مقایسه شده که ناگهان به نظر میرساند پرستر جان و با او مسیح، به دو اردوگاه تقسیم شده است. پرستر جان تمام قلمرو شاه طلایی را تصرف کرد جز دژ نفوذناپذیرش در این محل را. خادمان پرستر جان به مدت دو سال به شاه طلایی خدمت کردند و اعتماد او را به دست آوردند تا این که توانستند او را دستگیر و تحویل پرستر جان دهند. پرستر جان، دستور داد برای دو سال شاه، مغرور را به چوپانی گاوها وادارند تا فروتنی بیاموزد، سپس او را به تخت شاهی بازگرداند و از آن پس، او تحت خدمت پرستر جان بود. این مثل به فقارت افتادن یهوه خدای قدرتمند یهود در قالب عیسی مسیح میماند. چوپانی شاه یادآور چوپانی پیامبران یهوه است. دوری موقتیش از سلطنت یادآور دوری موقت سلیمان در زمان به تخت نشستن ازمودئوس دیو است. دور بودن موقتی از تخت سلطنت و در یک محیط طبیعی چون علفخواران، همچنین او را برابر با نبوکدنصر شاه بابل در زمان دچار شدنش به جنون نشان میدهد. نبوکدنصر دشمن یهود بود ولی مذهبش مشابهت هایی به یهودیت داشت که به تمایل نبوکدنصر به دانیال نبی نسبت داده میشد. شکست یافتن شاه طلایی به واسطه ی نفوذی هایی که اعتماد او را جلب کردند، برابر با شکست یافتن یک نبوکدنصر دیگر و باز هم شاه بابل از داریوش پارسی به واسطه ی یک نفوذی از سپاه داریوش به نام زوپیر است. این که مسیح همزمان هم پرستر جان است و هم کوچلوک خان یا شاه طلایی، درباره ی داریوش هم تکرار میشود. چون در یک نسخه ی لاتین داستان شاه طلایی، او "داریوش" نامیده شده است، امری که به معنا شدن لغت "دُر" به طلا ربط داده شده است. جالب است که لغت "طلایی" یک معنی برای لغت "چین" هم هست و آن جایی است که عنوان طلایی با کلمات "جین" و "چین" برای سلسله ی حاکمان جورچن چین شمالی به کار میرود که توسط چنگیزخان سرنگون شدند. حکمرانان این سلسله نیز "آلتون خان" یعنی شاه طلایی نامیده میشدند. خان کرائیت ها نیز با این سلسله روابط خوب داشت و به همین دلیل از سوی آنها ملقب به "وانگ خان" ( در چینی، وانگ یعنی شاه) شده بود.:

“MARCO POLO ON THE GOLDEN KING”: MARK GRAF: CHRONOLOGIA: 4/6/2017

ظاهرا دورانی که در آن، شیطان حکم میراند و مرد خدا بدون جبروت شاهی در حد معمولی ترین و بدبخت ترین آدم ها به نظر میرسد، در تضاد با دوران قبلی جبروت و حسن شهرت و قدرتنمایی او قرار دارد و باید این شکست نفس برای انسان خدایی پیش آید تا مردم معمولی را درک کند، همانطورکه پرستر جان، شاه طلایی را به چوپانی گماشت تا فروتنی بیاموزد و بعد به تخت قدرت بازگردد. این، معادل تبدیل یهوه به مسیح برای تحقیر شدن توسط آدم های بدکیش نیز هست تا یهوه با اصل ظالم و سرکشش در تورات فرق کند. یادمان باشد مردم، تصویر خدا را از روی تصویر کسانی که خود را جانشین خدا میخوانند بازآفرینی میکنند و خدا ترسناک بود چون مرد خدا ترسناک بود. باز یادمان باشد تجسم یهوه شیر بود که حیوان خورشید یعنی همان منبع نوری است که طلا تجسد زمینیش به شمار میرود. همانطورکه میدانیم، شیر، فرمانروای درندگان به شمار میرفته و درندگان مهمترین عامل اضطراب در دوران قدیم بودند. همانطورکه فروید به درستی تشخیص داد تحکم مذهبی مردان خدا در اروپای قدیم، به تلنبار شدن اضطراب در مردم انجامید اما این بدان معنا نیست که زندگی در دوران جدید در هرچه دور تر شدن از خدای کلیسا بدون اضطراب خواهد بود. همانطورکه دیدیم، سلیمان شاه و ازمودئوس دیو که او را از سلطنت برکنار کرد هر دو چهره های مختلف پرستر جان و از طریق او خدای شیر صفت هستند و در دوران مادیگرایی ازمودئوسی، هر شغل و موقعیت و انگیزه ی مادی ای با خود، همان اضطرابی را به همراه می آورد که مرد خدا می آورد. راندولف ام.نسه، دانشمند تکاملی امریکایی، ریشه داشتن هر دو وضعیت در ترس از درندگان را توضیح میدهد؛ توضیحی که از معبر بررسی افراط در اضطراب و خطر وارونه اش یعنی عدم اضطراب برای تداوم بقای نوع بشر معنی می یابد.:

«همه ی ما افراد بی احتیاطی را میشناسیم که آن طور که باید و شاید، از حیوان های خطرناک، انقیاد اجتماعی، رانندگی با سرعت بالا، امتحان کردن مواد مخدر، و شیرین کاری هایی که خطر مرگ دارند، نمیترسند. در پیست های اسکی کالیفرنیا، جوان های متهوری را میبینیم که از صخره هایی میپرند که دیگران جرئت نزدیک شدن به آنها را ندارند. این مردها –تقریبا همه ی آنها مرد هستند- به خاطر شجاعت و مهارتشان مورد تحسین همه، خصوصا خانم ها قرار میگیرند. هر ساله چندین نفر جان خود را از دست میدهند. موتورسیکلت سواری حرفه ای را یادم هست که برای گرفتن کمک به من مراجعه کرد. شب قب از هر مسابقه ی بزرگ، هرچه در شکمش بود بالا می آورد و نمیتوانست بخوابد. داستان کمی بعد از کشته شدن یکی از دوستانش در حین مسابقه شروع شده بود. میگفت هر ساله دو تا سه نفر دیگر در پیست یا جان خود را از دست میدهند یا به شدت آسیب میبینند. تا به حال موتورش چندین بار در اثر سانحه به کلی خراب شده، اما خودش آسیب جدی ندیده بود. داشتن ترس را انکار میکرد اما به من گفت علاوه بر حالت تهوع و استفراغ، روز قبل از هر مسابقه، ضربان قلبش هم بالا میرود، عرق میکند، احساس تنگی نفس دارد و عضله هایش منقبض میشوند. او دارویی میخواست که علائمش را از بین ببرد، چون به عنوان یک موتورسوار حرفه ای که زندگیش از راه درآمد تبلیغات میگذشت، به شغلش نیاز داشت. وقتی به او گفتم به نظر من اضطرابش دارد از او محافظت میکند، مودبانه گوش کرد؛ اما وقتی به او گفتم مصرف دارویی که میزان اضطرابش را کم کند، احتمالا برایش خطرناک خواهد بود، عصبانی شد و ازآنجا رفت. نمیدانم هنوز زنده است یا نه. هیپوفوبیا [یا کمبود ترس در فرد] یک مشکل جدی و مهلک است اما در بیشتر موارد، تشخیص داده نشده و به ندرت درمان میشود. کسانی که از هیپوفوبیا رنج میبرند، به کلینیک های درمان اضطراب نمیروند. آنها را میتوان در فضاپیماهای آزمایشی، در بین پیشگامان خلاقیت و خط مقدم جبهه ها و جنبش های سیاسی پیدا کرد. آنها همچنین در زندان ها، بیمارستان ها، مراکز بیکاری، دادگاه های ورشکستگی و سردخانه ها نیز هستند. کارخانه های داروسازی، شتابی برای ارائه ی دارویی جهت درمان هیپوفوبیا از خود نشان نمیدهند، اما از بین داروهای موجود چندین دارو میتوانند اثربخش باشند. تاسیس کلینیکی برای درمان هیپوفوبیا به بالا رفتن سطح سلامت و پیشگیری از آسیب ها کمک خواهد کرد، اما به نظر نمیرسد کسب و کار پررونقی باشد. هرچه در پی بردن به دلیل وجود اضطراب جدی تر شدم، روابط بیشتری برایم روشن شدند. حمله ی پانیک یا وحشت که برخی از مراجعین برایم تشریح میکردند در اصل شبیه به پاسخ جنگ یا گریز به نظر میرسید. این پدیده اولین بار توسط زیستشناس بزرگ، والتر برادفورد کانن، در کتاب مهم او به نام "حکمت بدن" به این نام خوانده شد. او در این کتاب اشاره میکند که ضربان قلب بالا، تنگی نفس، تعریق، درجا خشک شدن و فرار همه به هنگام رویارویی با خطری که جان فرد را تهدید میکند، مفید هستند. این همان چیزی بود که من در بیماران مبتلا به حمله ی پانیک میدیدم. اما آیا هر دو اینها یک چیز بودند؟ یک روز غروب که بعد از پشت سر گذاشتن روزی طولانی در کلینیک، به خانه برمیگشتم، در نور چراغ های جلوی ماشین خرگوشی را دیدم که در راه ورودی پارکینگ بی حرکت ایستاده بود. این من را به فکر فرو برد. هرگز از بیماران مبتلا به حمله ی پانیک، چیزی درباره ی میخ کوب شدن نشنیده بودم، اما هیچ وقت هم چیزی دراینباره از آنها نپرسیده بودم. روز بعد این کار را کردم. بیمار اول پاسخ داد: "اوه، بله. گاهی چنان از ترس فلج میشم که با خودم فکر میکنم آیا هرگز قادر خواهم بود دوباره حرکت کنم؟" در طول چند هفته ی بعد این پرسش را از تمام بیمارانم که به حمله ی پانیک مبتلا بودند پرسیدم. تقریبا نیمی از آنها به محض شروع حمله چند لحظه قدرت حرکت خود را از دست میدادند. دیدگاه تکاملی چشم من را به روی چیزی باز کرد که باید سالها پیش متوجهش میشدم. اصل سیستم هشدار حریق، تا حد زیادی اضطراب بیهوده را توضیح میدهد... اصل سیستم هشدار حریق، بر پایه ی تئوری تشخیص سیگنال بنا شده است. تئوری ای که مهندسان برق مورد استفاده قرار میدهند تا تصمیم بگیرند صدای تقی که روی خط تلفن شنیده میشود یک سیگنال واقعی است یا پارازیت. تصمیم درست بستگی دارد به نسبت سیگنال واقعی به پارازیت، بهای هشدار اشتباه، و هزینه ها و مزایای هشدار در مواقعی که خطر واقعی باشد. در شهری که سرقت ماشین معمول است، داشتن سیستم دزدگیری با حساسیت بالا به هشدارهای اشتباهش می ارزد، اما در یک شهر امن تر، چنین سیستمی تنها مایه ی مزاحمت است. حمله ی پانیک یا وحشت به واسطه ی هشداری اشتباه در سیستم پاسخ اورژانس ایجاد میشود. این سیستم با فرار سریع در صورت بروز خطر جانی در ارتباط است. تصور کنید در صحراهای بی آب و علف افریقا تشنه بودید و گودالی از آب پیش رویتان میدیدید. اما همان لحظه صدایی از میان بوته ها میشنوید. صدا میتواند صدای یک شیر باشد یا یک میمون. آیا فرار میکنید؟ بستگی به بهایش دارد. تصور کنید وحشت و فرار کردن بهایی معادل سوزاندن 100کالری داشته باشد. اگر صدا مربوط به یک میمون باشد، فرار نکردن هیچ هزینه ای نخواهد داشت، اما اگر یک شیر باشد، هزینه صدهزار کالری خواهد بود؛ تقریبا همانقدر انرژی که شیر در اثر خوردن شما برای ناهار به دست خواهد آورد. احتمال این که صداهای بلندتر مربوط به یک شیر باشد، بیشتر است. صدا باید چقدر بلند باشد که شما را وادار به فرار کند؟ بگذارید با هم حساب کنیم. هزینه ی فرار نکردن در صورتی که صدا مربوط به یک شیر باشد، هزار بار بیشتر از هزینه ی حمله ی پانیک است؛ بنابراین بهترین استراتژی این است که هرگاه صدا به قدری بلند بود که احتمال وجود شیر در بین بوته ها بیشتر از 1 به هزار باشد، با تمام توان پا به فرار بگذارید. این یعنی 999 بار از هر هزار بار شما بیهوده فرار کرده اید. اما همان 1 در هزار بار فرار، جان شما را نجات میدهد. پی بردن به این که هر حمله ی پانیک، معمولا طبیعی اما بیهوده است، به من و بیمارانم برای درک بهتر مشکل کمک کرد. این ایده جدید نیست. فیلسوف فرانسوی، بلز پاسکال، از منطق مشابهی استفاده میکند برای این که نشان دهد اعتقاد داشتن به وجود خالق منطقی است. این کار هزینه ی چندانی ندارد، در صورتی که هزینه ی باور نداشتن میتواند سوختن در آتش جهنم باشد. اگر کمی محاسبات ریاضی و تئوری تکاملی به دیدگاه پاسکال بیفزاییم، میتوانیم درک کنیم چرا احساسات رنج آور بیهوده تا این حد معمول هستند.» ("دلایل خوب برای احساس های بد: چرا اضطراب، افسردگی، پرخوری، بی حوصلگی و ... وجود دارند؟": راندولف ام. نسه، ترجمه ی بنفشه شریفی خو: نشر پندار تابان: 1402: ص7-114)

نسه در ادامه تاکید میکند که احساسات روحی ناخوشایند بشر امروزی در قبال مسائل معمولی، از طریق وراثت ژنوم گذشتگان، ریشه در وضعیت زیستی انسان قدیم دارد که امروز دیگر در بیشتر زمین برجای نیست.:

«والتر کانن بر سودمندی این پاسخ ها به هنگام مواجهه با خطر تاکید میکند. برای نیاکان ما در بیشتر مواقع، این خطر شامل مواجه شدن با حیوانی درنده یا انسان بوده است. ممکن است خیلی خیالی به نظر برسد، اما تصور کنید کنار آبگیری زانو زده اید تا برای خانواده ی خود آب بردارید. همان موقع شیری را میبینید که از کرانه ی روبرو به آهستگی نزدیک میشود. نیاکان ما همه مثل هم نبودند. برخی از دیدن قدرت شیر دچار حیرت میشدند و برخی دیگر، هیچ واکنشی نداشتند. دسته ی دوم طعمه ی شیر میشدند. گروه اول همه چیز را همان جا رها میکردند و خود را به نزدیکترین درخت میرساندند. به این ترتیب، یک روز دیگر هم زنده میماندند و ژن هایشان نیز در ما به حیات خود ادامه میدهند... فرض کنید شما انسانی متعلق به جامعه ی شکارچی-گردآورنده هستید که همین دیروز از حمله ی شیر جان سالم به در برده است. بهتر است امروز را چگونه بگذرانید؟ اگر امکانش را دارید، بهتر است امروز از محل زندگیتان خارج نشوید. اگر هم مجبور به بیرون رفتن هستید، از خانه دور نشوید و کسی را هم همراهتان ببرید. اگر نشانه ای از خطر دیدید، با تمام سرعت و توان فرار کنید و خود را به فضای امن خانه برسانید. همانطورکه متخصصان بومشناسی رفتاری، استیون لیما و لورنس دیل گفته اند: "شکست های اندکی هستند که به اندازه ی عدم موفقیت در فرار از دست حیوانی درنده، غیر قابل بخشش باشند. کشته شدن شانس سازواری در آینده را به شدت کاهش میدهد." بیشتر بیمارانی که از اختلال پانیک رنج میبرند هرگز در زندگی خود با یک شیر یا چیزی به آن خطرناکی روبرو نشده اند. حمله هایی که به آن دچار میشوند، هشدارهایی بیهوده توسط سیستمی بالقوه مفید هستند. این هشدارهای اشتباه، فرد را تشویق به مراقبت بیشتر میکنند و باعث تحریک پذیری و حساسیت بیشتر در سیستم میشوند و این گونه است که وقوع دور باطلی از حمله های بیشتر، احتمال بیشتری پیدا میکند.» (همان: ص2-121)

بگذارید توجه کنیم که انسان وقتی با درنده در دشمنی با انسان یکسان میشود که انسان دشمن خو به اندازه ی یک درنده برای دشمنش گونه ای بیگانه به نظر برسد. شغل ها و وسائل مادی امروزی هم با ایجاد ازخود بیگانگی در افراد، باعث اضطراب انسان ها میشوند. طبیعتا خدا و مرد خدا هم وقتی باعث اضطراب اجتماعیند که با ماهیت مردم بیگانه باشند. این، احتمالا یکی از نقاط بسیار مهم در مورد انقلاب ایران و نوع اسلام ارائه شده به مردم است که کاملا بیگانه با انتظار مردم از اسلام و سطح فرهنگی اسلام در قاطبه ی مردم ایران بوده است. در مصاحبه ی مجله ی احمدینژادی "بهار جاودانه" (شماره ی8: اردیبهشت 1398: ص51-50) با یاسر عرب، مطالبی مطرح شده که اگرچه شکسته شدن سکوت در موردشان نتیجه ی به جان هم افتادن احمدینژادیسم و نظام است، ولی میل به اندیشیدن در اینباره را در انسان بیدار میکند.:

«مهدی قویدل: همانطورکه گفتید، نهضت ها، نهادها را شکل میدهند. مگر نهضت ها را مردم به وجود نمی آورند؟

یاسر عرب: تعریف از مردم بسیار وسیع است.

قویدل: برای مثال در همین انقلاب خودمان در سال 57، مردم حرکت را شروع کردند، نهضت را پدید آوردند و به نتیجه که همان انقلاب بود رساندند.

عرب: اولا چه کسی میگوید که در این انقلاب، مردم حرکت را شروع کردند؟! هنوز بر سر این دعوا است که آیا انقلاب 57 در تهران اتفاق افتاد؟! انقلاب روستاییان زاغه نشینی بود که در تهران به وقوع پیوست. تصویر به تو میگوید خمینی به تهران آمده است؛ مهرآباد هم که تهران است. شاه هم که از تهران و از مهرآباد رفت. کاخ هم که در تهران است. خیابان ها و بهشت زهرا هم که در تهران است. بلیزر آقای رفیق دوست کجا بود؟ در تهران بود. 15خرداد در کجا اتفاق افتاد؟ بخشی از آن در تهران بود. اساسا میگوید انقلاب، انقلاب تهرانی است. تیپ ها تهرانی است. خانم های بی حجاب و لهجه ها تهرانی است. "بگو مرگ بر شاه!"؛ حتی ریتم هم تهرانی است. آهنگ ها هم تهرانی است؛ "ای شاه خائن آواره گردی" مدرن است. شیرازی و مشهدی و نیشابوری نیست.

قویدل: برای همراهی سایر مردم در شهرستان ها و شهرهای مختلف که نمیشود ارزشی قائل نبود.

عرب: اصلا همراهی را کنار بگذارید.

قویدل: غیر قابل انکار است؛ چون همراهی بوده؛ سکوتی هم در کار نبوده که حالا به یک نحوی آن را نادیده بگیریم و کنار بگذاریم.

عرب: این حرکتی را که در تهران میبینی، از سی سال قبل از زمان اصلاحات ارضی، پدرانشان از روستا به شهر آمده و در تهران ساکن شده اند. در مورد شهدا هم این فریب را میخوری. رسانه فریبت میدهد. تشییع ها در سطح شهر است؛ اعزام ها در شهر است؛ دوربین ها در شهر است. اما وقتی آمار را میبینی و نسبت میگیری، میبینی روستایی ها بیشتر شهید داده اند تا شهری ها. بدون احتساب این که درصدی از شهدای شهری، شهدای بمباران هستند نه شهدای جبهه و جنگ و خاکریز. اینجاست که رودست میخوری.اساسا کنشگر جنگ روستا بود. یعنی جنگ صدام با روستاهای ایران است تا با تهران و اصفهان و کلانشهرها. تازه میبینی در آن دوران، عده ای در شهرها دور سفره ی جنگ فربه شدند. برگردیم به انقلاب خودمان. آن که در تهران است، یا خودش با چند سال فاصله در تهران است یا از پدرش اینجاست، اما برای روستا است. از روستا و شهرستان آمده است؛ اما چون رسانه میخواهد تجمیع کند، یک بازنمایی مدرن از یک پدیده ی سنتی، یک برداشت مدرن از یک رفتار سنتی مشاهده میکنی.

قویدل: اما شعارها و آرمان هایی که در انقلاب مطرح شد، شعارها و آرمان هایی مدرن بودند نه سنتی؛ آزادی، دموکراسی و غیره.

عرب: حرفی نیست. من چندجانبه به موضوع نگاه میکنم. میخواهم فضایی که برای تو ساختم را بشکنم. وقتی تصویر را میبینم، من به آن که شعاری پشت بلندگو میدهد و بقیه تکرار میکنند یا آدمی که 15سال در تهران زندگی کرده یا 20سال در تهران بزرگ شده و زبانش، زبان روستاهای اطراف ارومیه نیست کار ندارم. زبان برای من اینجا، منظومه ی فکری آن آدم است، نه صدایی که از حنجره ی آن آدم بیرون می آید. میبینم آن شخص به سنتی که در روستا دارد الان که شعار میدهد آیت الله خمینی باید وارد ایران شود، زبانش شهری است اما بدنش روستایی است.

قویدل: شما میفرمایید در انقلاب، طبقه ای شهری بودند مافوق طبقه ی متوسط. ولی آنچه همگان اذعان دارند و آنچه از انقلابیون آن سال ها دیده ایم اینگونه نبود.

عرب: حتما طبقه ی متوسط بوده اند؛ اما فشار هنجاری دست چه کسی بوده است؟! ببینید الان زن خوشگل کیست؟ به چه زنی میتوان گفت زن خوشگل؟

قویدل: معیارهای زیبایی در اشخاص متفاوت است. خوشامد من است که ممکن است با خوشامد سایرین فرق داشته باشد.

عرب: نه؛ 15 استاندارد داریم.

قویدل: همین استانداردها را هم اشخاص تعریف کرده اند؛ مثلا من میگویم زن خوشگل این شکلی است با فلان مشخصات.

عرب: خیر. شما نمینشینید؛ رسانه این کار را میکند. رسانه استانداردها را میسازد. امروز شما نُرمی از سلبریتی های خانم بازیگر سینما داری. این نرم را ببین. این، زن زیبای ایرانی است که ترکیبی از همه ی این صورت ها میشود؛ زن خیالی از لحاظ زیبایی که بقیه سعی میکنند خود را به آن برسانند. اگر نرسی، بیچاره ای.

قویدل: دارند آنها را زیبا نشان میدهند. درواقع معیارهایی میسازند که حتی از کسی که زیبایی ندارد، زیباسازی میکنند.

عرب: قبل از این هم بوده است؛ مثلا مینیاتورهای ایرانی، مجسمه ها و سنگ نوشته ها.

قویدل: شما ببینید در دوره ی قاجار، معیار زیبایی با امروز چقدر متفاوت است. در آن برهه مثلا سوگلی شاه آن زمان یعنی ناصرالدین شاه یک زن است با وزن بالا و هیکلی درشت. اما الان معیار زیبایی یک زن این است که مانند باربی باشد.

عرب: شما میگویی ناصرالدین شاه. یعنی فشار هنجاری وجود دارد. شاه پسند بوده است. قدیم وقتی بچه بودیم، به روغن کرمانشاه، روغن شاه پسند میگفتند یا به آزادشهر میگفتند شاه پسند، چون شاه آنجا را پسندیده بود. اما بحث رسانه اگر رسانه نبود، انقلاب اتفاق نمی افتاد. تمام صحبت های امام با نوار به مردم میرسید.

قویدل: مگر مردم آن زمان چقدر به رسانه دسترسی داشتند که بگوییم اگر رسانه نبود، انقلاب اتفاق نمی افتاد؟! چقدر از اخبار و اطلاعات به مردم میرسید که رسانه را در انقلاب تا این حد تاثیرگذار بدانیم؟

عرب: ببینید. کاربن را میگذاشتند، یک اطلاعیه ده تا میشد؛ این هم یعنی رسانه. و بعد کجا؟ اگر نوفل لوشاتو نبود و رسانه های جهانی خبرش را پوشش نمیدادند، پیام خمینی جهانی میشد؟ نوفل لوشاتو یعنی رسانه. بلندگوهای جامعه ی جهانی را خمینی در نوفل لوشاتو دستش گرفته بود.

قویدل: بنده بحث انتقال در رسانه را مطرح کردم، نه خود ماهیت رسانه را.

عرب: در انتقال هم همین است. تو جامعه ی نخبگانی داری که یک جور میفهمد؛ مینشیند ولایت فقیه و جهاد اکبر میخواند. یک طبقه ی پایین تر داری، آن یک جور دیگر میفهمد. یک لایه ی دیگر در پایین، آن هم رسانه ی خودش را دارد. ممکن است بگویی خرافات است، اما رسانه ی او هم همان تار مویی است که باید روز جمعه عصر، لای قرآن ببیند، چهره ای است که از امام خمینی در ماه میبیند. پچ پچ هم رسانه است. معلمان به شدت رسانه اند؛ به کل کشور پیام میرسانند. به خاطر همین با سندیکاها مخالف هستند؛ سندیکای کارگران، سندیکای معلمان و سایر؛ هر گونه تجمع مستقل قائل به خود.»

دقیقا موضوع همین است. اسلام 1400 ساله ی انقلاب ایران، اسلام ناب محمدی نبود؛ یک اسلام تهرانی به نفع مشتی بازاری بود که مردمی که درکش نمیکردند و با تصور دیگری از اسلام انقلاب کرده بودند باید هر طور شده، خودشان را با آن هماهنگ میکردند چون یک اسلام به روز برای منافع طبقاتی یک جامعه ی مدرن بود. آن لایه های پایینی که جمعه عصر لای قرآن دنبال تار مو میگشتند، هنوز در مرحله ی جادوباوری بودند و اسلامشان اسلام جادوگران بود؛ چون جادو در وضع دنیا تغییر ایجاد میکند و آن مردم فقیر، به دنبال تغییراتی در دنیا به نفع شکم خالی خودشان بودند؛ هر خونی هم که در راه جنگ اسلام با کفر دادند، به امید مشاهده ی چنین جادویی بود. اشتباه آنها در این بود که نفهمیدند معنی لغات یکسان در فاصله ی دو طبقه ی یک جامعه میتواند چقدر متفاوت باشد و اویی که طبقه اش را نو میکند و ثروتش را افزایش میدهد، دایره المعارف لغاتش را هم نو میکند. به قول آقای عرب: «چرا مردم دیگر دعوا نمیکنند که خدا قدیم است یا حادث؟! برای این که علت بروزش وجود ندارد.» (همان: ص53) اسلام ناب محمدی انقلاب 57 هم دلیلی نمیدید اسلام شکمی طبقات محروم را جز در حد شعار جدی بگیرد، چون در شکم های بیش از حد سیر نومسلمانان حزب موتلفه ی اسلامی، "علت بروز" چنین اسلامی وجود نداشت. بنابراین دیر یا زود بین نظام و مردم شکاف می افتاد. تا وقتی که مردم نظام را قبول داشتند، «ملت همیشه در صحنه» بودند و به محض این که با نظام چپ افتادند، به قول آقای علم الهدی «اکثرهم لایعقلون» شدند (اشاره به آیه ای از قرآن که میگوید اکثر مردم تعقل نمیکنند).

در این وضعیت، اسلام 1400ساله ی انقلاب ایران تازه رسیده به حد تعریف دین شاه طلایی که مغرور بود و خودش را کسی میدانست و بعد از این که به چوپانی رفت، تازه مردمی بودن را آموخت. شاه طلایی اصل داستانی یهوه ی جادودانه ی یهود است که اسلام انقلاب ایران، او را خدای اصلی و دینش را به اندازه ی او جاودانه میپندارد. در این که جاودانه باشد دودلم ولی در دیرپا بودنش شک ندارم. انقلاب ایران، گفتمانی را در این کشور و چند کشور اطراف جا انداخته که از فرط تکرار خود، اثر پایایی از خود در اذهان گذاشته و چه بسا بسیاری از نقاط ضعفش در جاهایی قرار گرفته که مردمش اسلامش را بیش از خودش جدی گرفته اند و ناراحتند که چرا اولیای امر، به اسلامی که سنگش را به سینه میزنند وفادار نیستند. حتی آنهایی که ادای اتئیسم درمی آورند در حال استخراج شعارهای اسلام انقلابی از مذاهب و مسالک کفار هستند و چه بسا اگر روزی حکومت اسلامی از بین برود و مطابق فرهنگ شیعه که مدتها است دارد در مرحله ی توابین کوفه ی پساعاشورا درجا میزند، با سقوطش مقدس شود، آنگاه مجددا همین شعارها را از زبان سیاستمداران اصولگرای ایرانی با افتخار تکرار کنند. انقلاب ایران بی شک تاثیر مهمی بر تاریخ گذاشته و حتی اگر روزی خودش دیگر نباشد، گفتمانش با تغییراتی به جای خواهد بود.

مطلب مرتبط:

فرزند هنرمند جن ماده: درباره ی عشق های دروغین سینما

مردم سوسماری در همسایگی ما

نویسنده: پویا جفاکش

در سال 1998 در دنور کلورادو شایعه شده بود که طبقات بالای یک بلوک اداری در آرورا نزدیک دنور که به شدت تحت حفاظت قرار دارند محل رفت و آمد انسان هایی بیش از حد سفید با قیافه ای که یادآور مارمولک است و چشمانی با مردمک های عمودی همچون خزندگان شده است. تصور میشد این موجودات که به مارمولک های سفید نامبردار شده بودند، یوفوها و موجودات فضایی آدم مانند و از نسل همان خدایان دوران باستانند که کواکب را اداره میکردند و ارابه های پرنده ی آتشینشان در متون مذهبی ازجمله عهد عتیق توصیف شده است. آنها فرزندان شیطانند که به شکل ماری، آدم و حوا را به خوردن میوه ی درخت کیهانی فریفت و ازاینرو خیلی دوست دارند همه چیز مثل پدرشان مارمانند باشد. ازاینرو متهم بودند به این که در پروژه ی جدیدشان میخواهند آدم ها را شبیه خزندگان و قورباغه ها کنند. دیوید ایک در ابتدای فصل دهم tales from time loop ادعا میکند که با 12 نفر از افرادی که از این موضوع مطلع بودند صحبت کرده است ولی شگفت این که فقط یکی از آنها را برجسته میکند که اتفاقا با مغز توطئه پرداز خودش از همه سازگارتر است و او یک مصرف کننده ی ال اس دی بوده که در دهه ی 1960 در عالم هپروت میدیده بعضی از مردم شروع به شبیه شدن به خزندگان میکنند. فرد مزبور در یک سفر 5روزه ی اعتیادی با دوستان مثل خودش مدام میدیده که بعضی دوستان او که شبیه مارمولک میشوند، واکنش های مشابهی به فیلم ها، برنامه های تلویزیونی و غیره نشان میدهند. البته ایک برای این که مسئله بیش از حد هپروتی نشود، بعدش اضافه میکند که در مینیاپولیس با خانم روانشناسی صحبت کرده که میگفته به نظرش میرسد هنری کسینجر و جورج بوش و هیلاری کلینتون هرچه میگذرد بیشتر شبیه سوسمار میشوند. جناب ایک دراینجا این کشف بزرگ را اعلام میکند که احتمالا در موقع نشئگی ال اس دی، انسان به مدارج هوش بالایی متصل میشود که آینده را هویدا میکنند. اما واقعا نیاز به این همه عرفان سازی بر سر این قضیه نیست. موضوع خیلی ساده است: ناهشیاری ناشی از مصرف مواد مخدر، با از بین بردن تفسیر عقلانی، ذهن اسطوره ساز بشر را فعال میکند و آن وقت، بشر مثل آن مصری هایی میشود که مایه ی حیات خود را به آب رود نیل تشبیه میکردند و نیروهای وحشی درون را به جانوران خطرناک و منجمله خزندگان آبزی ساکن در درون یا اطراف آن آب هستی بخش. یعنی اصلا قرار نیست ما به خزندگان تبدیل شویم چون همین حالا آنها را درون خود داریم و به همین دلیل است که بعضی آدم ها از دیدن مارهای غیر سمی و قورباغه های بی آزار مفید آنقدر چندششان میشود که مصری های باستان از دیدن مارهای سمی و تمساح های نیل آنقدر وحشت نمیکردند. این موجودات، حس آشنایی را در ما زنده میکنند که بخشی از خودمان است و ناشی از قسمت مشترک مغز ما با خزندگان است که یکی از سه قسمت مغز را تشکیل میدهد. در مقاله ی How Your Reptilian Brain Controls Youدر dismantledmind.comعملکرد قسمت های مختلف مغز توضیح داده شده است:

«مغز خزندگان بخش بدوی و حیوانی مغز ما است. همچنین به عنوان مغزتمساحی یا مغز مارمولکی نیز شناخته می شود ، بیش از 100 میلیون سال پیش توسعه یافته است. و در درجه ی اول فقط به دو چیز مربوط می شود. تمام عملکردهای حیاتی بدن ما را کنترل می کند: ضربان قلب، تنفس، دمای بدن، دفع، و غیره. مغز خزنده تضمین می کند که ما به هر قیمتی زنده بمانیم. مغز لیمبیک به دور مغز خزنده می پیچد و به نوعی قسمت هایی از مغز را که با عملکردهای بالا و پایین سروکار دارند به هم متصل می کند. این قسمت از مغز تمام احساسات و رفتارهای غیرکلامی ما را کنترل می کند. همچنین مسئول خاطرات ما است و تجربیات خوشایند و ناخوشایند را پیگیری می کند. مغز لیمبیک بسیاری از رفتارها و روابط ما را شکل می دهد. نئوکورتکس خارجی ترین لایه ی مغز است و با توانایی های شناختی سطح بالایی مرتبط است. تفکر پیچیده و منطقی ما را قادر می سازد. این به ما قدرت افکار انتزاعی، زبان، تخیل و تفکر درجه بالاتر مانند تفکر و تعقل را می دهد. نئوکورتکس چیزی است که ما را از حیوانات جدا می کند.»

این مقاله در ادامه درباره ی مغز رپتیلین یا خزنده سان میگوید که تکامل آن در درجه ی اول، نتیجه ی شرایط خطرناک زندگی اجدادمان و احاطه شدن آنها توسط حیوانات خطرناکی بوده که امروز دیگر به اندازه ی سابق انسان ها را تهدید نمیکنند ولی به دلیل تهدید دائم آنها در گذشته، بخش غیر متفکر و عمل کننده ی سریع مغز یعنی قسمت مشترک با خزندگان را در بشر قوی نموده است:
«در چنین شرایطی، مغز خزنده بر نئوکورتکس (که کند است و انرژی بیشتری نیاز دارد) غلبه می کند. و واکنش جنگ یا گریز بدن را فعال می کند. اعمال و احساساتی که از مغز خزنده بیرون می‌آیند، این کار را به‌طور خودکار انجام می‌دهند، بدون اینکه لازم باشد به آنها فکر کنیم. مغز خزندگان "احمق" است اما در زنده نگه داشتن ما بسیار کارآمد است. حالا مشکل اینجاست: محرک های خاصی وجود دارد که می تواند مغز خزنده ی شما را مستقیماً فعال کند، و زمانی که این اتفاق می افتد، نئوکورتکس یا مغز متفکر شما دور زده می شود که منجر به رفتار غیرمنطقی می شود. هر چیزی که امنیت شما (یا خانواده ی شما) را تهدید کند مغز خزنده ی شما را تحریک می کند. نه تنها ایمنی فیزیکی، بلکه می تواند امنیت عاطفی، اجتماعی و مالی شما نیز باشد. ممکن است شخصی به فضای شخصی شما حمله کند. ترس از دست دادن شغل و یا کسی که با شریک زندگی شما معاشقه می کند. جهان تغییر کرده است و چیزهای کمی وجود دارد که بقای ما را تهدید می کند. اما مغز خزندگان به گونه‌ای سیم‌کشی شده است که دائماً محیط را برای تهدیدات اسکن کند. این دلیل اصلی اضطراب است. مغز خزنده میل به راحتی، ثبات و آشنایی دارد و از تجربیات جدید می ترسد، زیرا ممکن است خطرناک باشند. میل به تولید مثل یک غریزه ی اولیه ی بسیار قوی است. بنابراین بسیاری از خواسته های ما را می توان در این میل ریشه ای جستجو کرد. ما سخت به دنبال جفت و تضمین بقای گونه ی خود هستیم. رابطه ی جنسی به ناچار یک محرک قوی است. جای تعجب نیست که چشم انداز رابطه ی جنسی باعث می شود افراد رفتار احمقانه ای داشته باشند و در بعضی مواقع کاملاً مانند حیوانات. همه ما - صرف نظر از اینکه چقدر "خوب" فکر می کنیم - تأثیر برانگیختگی بر رفتار خود را دست کم می گیریم. برای هزاران سال، موقعیت بالا دسترسی به منابع و موفقیت باروری را تضمین می کرد. به نوعی هنوز هم همینطور است. پول، قدرت، جذابیت - امکان به دست آوردن یا از دست دادن هر یک از این چیزها باعث تحریک مغز خزنده می شود. مغز خزنده، خود شیفته، حریص و پرخاشگر است. انجام بازی های وضعیت و تلاش زیادی برای کنترل تصویر خود هنگامی که اقتدار به چالش کشیده می شود، همه ویژگی های مغز خزنده است. مغز ما در زمانی تکامل یافت که غذا کمیاب بود و بدن ما نیاز به انرژی بالایی داشت. بنابراین وقتی گرسنه هستید، مغز شما آن را به عنوان یک تهدید برای بقا درک می کند. تحقیقات نشان می دهد که گرسنگی تأثیر منفی بر تصمیم گیری و کنترل تکانه دارد. در حال حاضر غذا برای بسیاری از ما فراوان است، به خصوص اگر در حال خواندن این مطلب هستید. قبلا اینطور نبود بنابراین ترجیح دادیم غذاهایی که کالری زیادی دارند به دست آوریم. به همین دلیل است که غذاهای چرب، کربوهیدرات های تصفیه شده و شکر بسیار اعتیاد آور هستند. اعتیاد، عملکرد نئوکورتکس را مختل می کند، تغییری که در اسکن مغز fMRI قابل مشاهده است. در نتیجه، معتادان قدرت خودکنترلی و تصمیم گیری منطقی را از دست می دهند. مغز خزنده بر فرآیند تفکر آنها تسلط دارد. مواد مخدر، سیگار، الکل، پورن، نتفلیکس، رسانه های اجتماعی - همگی یک مدار عصبی را تحریک می کنند که دوپامین را آزاد می کند. آنها سیستم پاداش مغز ما را می ربایند تا ما را درگیر کنند. واقعیت جالب: اسکن مغز افراد معتاد به شبکه های اجتماعی شبیه افراد معتاد به مواد مخدر است. استرس ترکیبی از واکنش ها را در بدن ما ایجاد می کند. ضربان قلب شما بالا می رود، تنفس سریع می شود و ماهیچه ها منقبض می شوند. این پاسخ، همچنین به عنوان حالت "جنگ یا گریز" شناخته می شود و به عنوان یک مکانیسم بقا تکامل یافته است. اجداد ما را قادر می سازد تا به موقعیت های تهدید کننده ی زندگی به سرعت واکنش نشان دهند. این ماشه اساساً راه دیگری برای بازنگری "تهدید ایمنی" است. متأسفانه، بدن به عوامل استرس زا که تهدید کننده ی زندگی نیستند، مانند راهبندان، فشار کاری یا مشکلات روابط، بیش از حد واکنش نشان می دهد. در چنین شرایطی، مغز خزنده شما بر نئوکورتکس شما غلبه می کند. در اینجا یک مثال آورده شده است - کودکانی که در محیط های مورد غفلت یا بدرفتاری زندگی می کنند اغلب اختلالات یادگیری را نشان می دهند. تمرکز آنها بر گذراندن هر روز است. یافتن مقدار کافی برای خوردن، کتک خوردن یا فریاد زدن. وقتی تمرکز بر زنده ماندن است، مغز متفکر خاموش می شود. بنابراین چیزهایی مانند خواندن، نوشتن و حساب کردن از پنجره بیرون می روند. مغز خزندگان امکان بقا را فراهم می کند اما عملکرد نئوکورتکس را محدود می کند. شرکت ها و سیاستمداران قدرت این محرک ها را می دانند. آنها می دانند چگونه مغز خزنده ی شما را به حرکت درآورند و شما را از تفکر منطقی باز دارند. دلیلی وجود دارد که آنها از مدل‌های جنسی در لباس‌های چشمگیر استفاده می‌کنند تا همه چیز را از لباس گرفته تا الکل گرفته تا دئودورانت‌ها و ماشین‌ها را تبلیغ کنند ("سکس می‌فروشد"). آنها با ترس ها و ناامنی های شما بازی می کنند تا شما را به خرید محصولاتشان وادار کنندو توهم "خوشبختی" را به شما می فروشند. سیاستمداران از ماهیت قبیله ای مغز خزندگان برای پیروزی در انتخابات استفاده می کنند. آنها از نژاد، مذهب، طبقه برای ایجاد یک روایت "ما در برابر آنها" استفاده می کنند و باعث می شوند که شما احساس خطر کنید. ایده ی ناسیونالیسم برای ماهیت قلمرو طلب مغز خزنده جذاب است. زمانی که معتاد، استرسی و دچار افسردگی هستید، کنترل و دستکاری شما بسیار آسان تر است. مغز خزندگان برای بقای ما مهم است اما الگوهای رفتاری آن زیبا نیستند، نمی تواند منطقی فکر کند، نمی تواند در برابر وسوسه ها مقاومت کند، یکسره لذت را تعقیب می کند حتی اگر جلوگیری از ناراحتی ناشی از این لذت طلبی، به معنای پاداش بیشتر در آینده باشد، باعث می شود شما عزیزان خود را مورد آزار زبانی قرار دهید، وسواسی است و به راحتی قابل دستکاری است. مغز خزنده از محل ترس فکر می کند و بر اساس غریزه عمل می کند. اگر در حالتی دائمی از ترس و استرس زندگی کنیم، هرگز نمی‌توانیم از خواسته‌های اولیه ی خود بالاتر برویم. ما به کار در مشاغلی که از آن متنفریم ادامه خواهیم داد. ما کارهایی را انجام خواهیم داد که به آنها افتخار نمی کنیم. ما روابطمان را خراب خواهیم کرد رویاهایمان را فراموش خواهیم کرد و فقط یک چرخ دنده دیگر در سیستم و تحت کنترل جامعه، پر از حسرت و دائماً در جستجوی خوشبختی واقعی خواهیم شد.».

اندرو بودسون پروفسور نورولوژی از دانشگاه بوستون عنوان میکند که قدرت یافتن جنبه ی خزنده سان بر مغز امری بسیار معمول است و احتمالا بارها آن را در اطراف خود دیده ایم:

«آیا تا به حال خود را غافلگیر کرده اید و متوجه می شوید که کاری را بدون فکر کردن به آن انجام داده اید؟ آیا تا به حال متوجه شده اید که احساس غمگینی یا شادی می کنید، اما مطمئن نیستید که چرا؟ در سال 1990، پل مک‌لین، پزشک و عصبشناس ، توضیح احتمالی این پدیده را در کتاب خود به نام "مغز سه‌گانه" ارائه کرد. اگرچه دانشمندان اکنون می دانند که برخی از جزئیات ممکن است اشتباه باشد، اما همچنان یک مفهوم مفید است. ایده این است که مغز انسان ما واقعاً از سه بخش تشکیل شده است... روال‌های خودکاری که با گذشت زمان آموخته‌ایم بدون فکر کردن به آن‌ها انجام دهیم، مانند بازی تنیس و حتی رانندگی، تا حد زیادی توسط مغز خزنده ی ما انجام می‌شود. بنابراین وقتی در حال رانندگی هستیم و در عین حال غرق در مکالمه با یک دوست هستیم، ممکن است متوجه شویم که جایی رانده‌ایم که هیچ خاطره‌ای از نحوه ی انجام آن نداشته‌ایم - این به این دلیل است که مغز خزنده بیشتر رانندگی را انجام می‌داد. گاهی اوقات، چیزی که ما از آن آگاه نیستیم، مانند یک بوی خاص، به دلایلی که ذهن خودآگاه ما قادر به درک آن نیست، می تواند احساسات پیچیده ای را تحریک کند. این می تواند به این دلیل اتفاق بیفتد که مغز پستانداران بو را پردازش کرده، خاطره ی مربوط به بو را بازیابی کرده و احساسات مربوط به آن تجربه را برانگیخته است. تنها وقتی مغز نخستی ما از بو و حافظه آگاه می شود که ما احساسات خود را درک می کنیم. به عنوان مثال، ممکن است متوجه شوید که در یک رستوران هستید و ناگهان احساس غم و اندوهی می کنید که نمی توانید آن را درک کنید. تنها پس از تأمل است که متوجه می شوید زن سر میز کناری عطری مشابه بهترین دوست شما که سال گذشته درگذشت، به خود زده است. در کار من به عنوان یک متخصص مغز و اعصاب شناختی-رفتاری و محقق، مفهوم مغز سه گانه اغلب به من کمک می کند تا بفهمم چه اتفاقی برای بیمارانم می افتد. بیشتر بیماری‌های مغزی بیماران من، مانند آلزایمر، بر مغز پستانداران و نخستیان [=قسمت های لیمبیک و کورتکس] تأثیر می‌گذارد و مغز خزندگان را نسبتاً دست نخورده می‌گذارد. این الگوی آسیب مغزی به توضیح بسیاری از موقعیت ها کمک می کند:

-من می دانم که مادربزرگ آلزایمر دارد، اما چگونه می تواند به یاد بیاورد که چگونه پیانو بنوازد وقتی نام من را به خاطر نمی آورد؟

حافظه ی آگاهانه و نامگذاری در مغز پستانداران و نوپستانداران اتفاق می افتد، در حالی که فعالیت های رویه ای مانند نواختن یک آلت موسیقی در مغز خزنده رخ می دهد.

-پدرم همیشه مردی مودب و ملایم بود، اما از آنجایی که به زوال عقل مبتلا شد ، غذای دیگران را می‌خورد و ممکن است به کسی ضربه بزند تا راهش را بگیرد.

مغز نخستی ما - و به ویژه لوب های فرونتال ما - بر رفتار ما حاکم است و در زمانی که از نظر اجتماعی مناسب نیستند، از رانش های اولیه ی مغز خزندگان ما جلوگیری می کند. هنگامی که زوال عقل آلزایمر در مرحله متوسط ​​یا شدید است، مغز نخستی به حدی تحلیل می‌رود که دیگر نمی‌تواند مغز خزنده را تنظیم کند، به طوری که بر اساس انگیزه‌ها و تحریک ‌های اولیه عمل می‌شود. از آنجایی که لوب های فرونتال نخستیان حاکم اصلی مغز خزنده سان هستند، وقتی یک بیمار به مطب من می آید و خانواده به من می گویند که اولین مشکلاتی که رخ داد رفتارهای نامناسب اجتماعی بود، مانند درخواست از عروس برای اعمال جنسی (یک مثال واقعی)، من نگران این هستم که یک بیماری که لوب های فرونتال را تحت تاثیر قرار می دهد، مانند زوال عقل فرونتوتمپورال وجود داشته باشد.»:

Don’t Listen to Your Lizard Brain: Andrew E. Budson: psychologytoday: December 3, 2017

این زوال عقل به راحتی میتواند در حالتی فلسفی و پیش از پیری یقه ی ما را بگیرد ولی باید اعتراف کنیم هرچقدر از دوران خطرات و قحطی های مهیبی که گذشتگانمان با آنها مواجه بودند گذشته است دامنه ی اندیشه ی ما نیز وسیع تر شده است. کافی است دقت کنیم که در دنیای به شدت امریکایی امروز، سیطره ی اسمی لیبرالیسم با شعار حق انتخاب آزاد افراد، به گونه ای متفاوت از آنچه تبلیغات سوسماری سرمایه داری انتظار داشته اند، بر جامعه اثرگذاری داشته است. لیبرالیسم واقعا گسترش یافته است اما نه به آن معنای جنگ سردش که بخواهد از آزادی افراد در مقابل توتالیتریسم مارکسیسم دفاع کند بلکه آزادی را در تمام نیروهای شکست خورده از خود تزریق کرده جز خودش که هنوز در قدرت است. در مقاله ی There's No Escaping the Enlightenmentاثر kim r. holmesکه به تاریخ OCTOBER 10, 2022 در law,liberty منتشر شده است، میخوانیم:

«محافظه کاری آمریکایی همواره متفکرانی را شامل می شود که روشنگری را رد کرده اند. سنت‌گرایان، محافظه‌کاران کلاسیک و برخی از پیروان لئو اشتراوس، روشنگری را به‌طور کامل مقصر بیماری‌های اخلاقی و سردرگمی‌های فکری دنیای مدرن می‌دانستند. دیگر محافظه‌کاران در آمریکا گزینش‌گرتر بودند و از جان لاک و ایده‌های روشنگری معتدل اسکاتلندی که به بنیان‌گذاری آمریکای نوین کمک کرد، استقبال کردند. امروزه برخی از محافظه کاران تلاش می کنند محافظه کاری آمریکایی را به طور کامل در تصویر خود شکل دهند، فرآیندی که شامل تلاش برای ایجاد یک راست جدید "پسا لیبرال" جدا از هر یک از ایده های مرتبط با روشنگری است. اما یک مشکل وجود دارد. این منتقدان روشنگری آنقدر که فکر می کنند با میراث روشنگری دشمنی ندارند. در واقع، آنها ایده‌های غیرلیبرالی را از سمت رادیکال روشنگری می‌خرند که برای نقد سنت محافظه‌کاری انگلیسی-آمریکایی استفاده شده است. آنها با اشتیاق خود برای رد چهره هایی مانند لاک و آدام اسمیت، برخی از همان انتقاداتی را که سوسیالیست ها، ملی گرایان و دیگران در دویست سال گذشته از آمریکا کرده اند، پذیرفته اند. این، شفافیت و یکپارچگی جنبش محافظه کار آمریکا را تهدید می کند. این دریچه ای را به روی ایده های اقتدارگرایانه ای باز می کند که محافظه کاران همجوشی که به ویلیام اف. باکلی بازمی گردند همیشه از آن محافظت می کردند. برای درک اینکه چگونه متفکران می توانند در نهایت ایده هایی را از سنت های فکری که ادعا می کنند با آنها مخالف هستند جذب کنند، باید ماهیت تاریخ فکری را درک کنیم. تاریخ فکری هرگز در یک خط مستقیم حرکت نمی کند. ایده ها در طول زمان تکامل می یابند و اغلب به گونه ای متفاوت از آنچه در ابتدا مورد نظر فیلسوفان بود تفسیر می شوند... عقل گرایی ناب روسو، کانت و پیروان آنها نشان دهنده ی گسست کامل با برداشت قدیمی و مکتبی از عقل درست به عنوان ظرفیت ذهن برای شناخت حقیقت اخلاقی، فلسفی و دینی است. نگرش نسبت به قانون طبیعی در سنت روشنگری معتدل کمتر عقلانی و معقولتر بود به این معنا که آنها ظرفیت های عقل را تصدیق می کردند، اما محدودیت های ذهن انسان را نیز تأکید می کردند، که به نوبه ی خود مستلزم اعمال کنترل های قابل توجه در اختیارات دولت مدنی بود. علاوه بر این، لاک و دیگران در سنت معتدل، ایده‌های قدیمی‌تر درباره ی قانون طبیعی و ریشه‌های نهایی آن در خالق را پذیرفتند یا حداقل تحمل کردند، در حالی که رادیکال‌ها کاملاً آنها را رد کردند. رادیکال ها و میانه روها نیز تمایل داشتند پیشرفت را متفاوت ببینند. وارثان رادیکال‌ها به پیشرفت به‌عنوان یک راهپیمایی مستقیم به سوی کمال انسانی مبتنی بر آزادی و برابری همیشه آشکار می‌نگریستند. از سوی دیگر، میانه‌روها با استفاده از علم، یادگیری و آموزش برای بهبود رفاه اخلاقی و جسمانی نوع بشر، پیشرفت‌هایی را در حد معتدل‌تر مشاهده کردند. تمایز مهمی نیز وجود دارد که باید بین نحوه ی نگرش رادیکال ها و میانه روها نسبت به فرد انسانی قائل شد. رادیکال‌ها تمایل داشتند که فرد را به‌عنوان یک مظهر توتالیستی جامعه (یعنی از نظر اجتماعی تعیین‌شده) ببینند، در حالی که میانه‌روها جامعه را متشکل از افرادی می‌دانستند که حق انتخاب دارند. در سنت رادیکال، فرد توتالیست به طور کامل فردیت خود را به دلیل الزامات وفاداری به جامعه از دست می داد. از سوی دیگر، میانه‌روها حقوق طبیعی را در فرد قائل بودند که باید توسط دولت در برابر تلاش برای تجاوز توسط افراد دیگر یا دولت محافظت می‌شد. من از اصطلاحات نسبی "میانه رو" و "رادیکال" برای توصیف گرایش های مختلف روشنگری استفاده کرده ام، اما می توان روشنگری میانه رو را لیبرال به معنای کلاسیک کلمه (احترام به حقوق فردی، آزادی های مدنی، آزادی اقتصادی، حکومت محدود) دانست، و روشنگری رادیکال را به عنوان غیرلیبرال (اعتقاد به حقوق اجتماعی یا جمعی، برابری طلبی شدید، عدالت توزیعی اجتماعی شده، و کنترل دولت بر اقتصاد و جامعه). سنت چپ غیر لیبرالیسم سرراست است. این جنبش متشکل از جنبش‌های فکری مختلف برخاسته از جنبه رادیکال روشنگری است، از جمله ایده‌آلیسم کانتی، هگلیسم، مارکسیسم، سوسیالیسم، و پوزیتیویسم و ​​فرزندان مختلف فلسفی آن. از نظر سیاسی، هدف غیرلیبرالیسم چپ مدرن، شکل اجتماعی شده ی آزادی در مقابل آزادی افراد، و برابری طلبی (آنچه امروزه معمولاً برابری نامیده می شود) در مقابل برابری فرصت ها و برابری در برابر قانون بود. در مقابل، درک معتدل از آزادی و حقوق به لیبرالیسم کلاسیک تبدیل شد که توسط مارکسیست ها و سوسیالیست ها به عنوان لیبرالیسم «بورژوایی» محکوم شد. اما نسخه ی دومی از لیبرالیسم وجود دارد که پیچیده تر است. این نوع تفکر غیرلیبرال راست گرای مدرن است که در واکنش متقابل به روشنگری در قرن 19 و 20 بیان شد. آن با شورش رمانتیک اوایل قرن نوزدهم علیه انقلاب فرانسه و زیر اسم شخصیت هایی مانند گوته و شاتوبریان آغاز شد. محافظه‌کاری اروپایی در قرن نوزدهم، با در نظر گرفتن این موضوع، بیماری‌های جهان مدرن را با لیبرالیسم و ​​عقل‌گرایی مرتبط کرد. نقد روشنگری مشخصه ی سیاست محافظه کارانه ی ژوزف دو ماستر بود که می خواست سلطنت و برتری مسیحی را در اروپا بازگرداند. از نظر فلسفی، مهمترین میراث شورش ضد روشنگری، فلسفه های وصیت نامه ای بود که در آرتور شوپنهاور و فردریش نیچه یافت شد. راست اروپای قرن نوزدهم عمیقاً بدبینانه و ضد مدرن بود و این فیلسوفان به شورش قدیمی جان تازه ای بخشیدند. به عنوان مثال، ایده های آنها به عنوان نیروهای فکری مهم در ناسیونالیسم ارتجاعی عامیانه ی اواخر قرن نوزدهم، به ویژه در آلمان، ظهور کرد. تصادفی نیست که آثار نیچه، منتقد برجسته ی فلسفی مدرنیته در پایان قرن نوزدهم، در کوله‌پشتی سربازان امپراتوری آلمان در جنگ جهانی اول قرار گرفت. در حالی که ضد عقل گرایی و ضد لیبرالیسم شوپنهاور و نیچه از نظر سیاسی به سمت راست گرایش داشت، شاخه ای از شورش ضد روشنگری وجود داشت که در قرن بیستم فوران کرد و به سمت چپ متمایل شد. برای مثال، آثار نئومارکسیست‌ها، تئودور آدورنو و ماکس هورکهایمر از مکتب فرانکفورت، عقل‌گرایی را به همان اندازه که هر رمانتیک راست‌گرایانه انجام می‌داد، رد می‌کرد. آنها استدلال می کردند که ظهور فاشیسم نشان داد که عقل «پسرفت» و در نتیجه سرکوبگر شده است. از این رو آنها خواستار نوعی مارکسیسم روانشناختی اجتماعی شدند که درها را برای خردگرایی به عنوان یکی از ویژگی های کلیدی ترقی گرایی مدرن باز کرد. استفاده از ذهنیت گرایی روانشناسی و پدیدارشناسی، همه ی اشکال رادیکالیسم مدرن، چه چپ و چه راست، نتیجه این اتحاد فکری عجیب است. برای مثال، در سمت چپ، ادغام ایده های مارکس، نیچه و زیگموند فروید بود که انقلاب جنسی دهه ی 1960، چپ جدید و مکتب فرانکفورت را ایجاد کرد. نیچه و فروید بخشی از چپ نبودند و اقبال به آنها برخاسته از بدبینی و عقلانیت ستیزی ای بود که لیبرالیسم روشنگری را به کلی رد می کرد. آنچه این روندهای فکری متناقض را گرد هم آورد، رد مشترک عقل گرایی «بیات» و لیبرالیسم «بورژوایی» بود که توسط لیبرالیسم انگلیسی-آمریکایی روشنگری میانه رو نمایندگی می شد. فاشیسم مدرن و ناسیونالیسم رادیکال نیز آمیختگی این روندهای غیرلیبرال را از راست رادیکال و چپ رادیکال نشان می دهد. تأکید روشنگری چپ رادیکال بر برابری طلبی به وضوح در جنبه ی سوسیالیستی نازیسم و ​​فاشیسم یافت می شود. هر دو به اندازه ی هر کمونیست از لیبرالیسم بورژوایی و سرمایه داری متنفر بودند. علاوه بر این، نئوپاگانیسم یکی از ویژگی های نازیسم بود که مذهب سنتی را به اندازه ی مارکسیست ها رد می کرد. هم کمونیسم و ​​هم فاشیسم ایدئولوژی های توتالیتری را توسعه دادند که به دولت قدرت داد تا آزادی فردی را به طور کامل سرکوب کند: تعریف کلاسیک لیبرالیسم.»

آیا اکنون و در فضای پس از سقوط حکومت های توتالیتر فاشیست و مارکسیست لنینیست، این تنها قدرت باقی مانده یعنی لیبرالیسم است که دشمنانش را به خود جذب کرده تا از فردیت ستیزی و انتخاب ستیزی آنها برای باقی نگه داشتن مردم تحت اداره ی خود استفاده کند؟ مردم اگر قوای عقلانی خود را توسعه دهند، غیر قابل پیشبینی میشوند. اما اگر مثل حیوان رفتار کنند و خزنده سان محض باشند، قابل اداره اند. به همین دلیل، مدام با غرایز آنها بازی میشود و تحت ترس های جمعی عظیم قرارشان میدهند تا حتی المقدور در دنیای ترسناک بشر قدیم زندگی کنند و مغز خزنده سانشان به جای عقلانیت، آنها را به پیش ببرد. ازاینرو لیبرالیسم مدام عقلانی تر میشود و احزاب مخالفش مدام بر ضد او شعار عقلانیت سر میدهند. شاید این کمک کند تا در آینده ای نزدیک برای اولین بار، شاهد افزایش طرفداران عقلانیت در جهان باشیم.

دانلود کتاب« مادر خدایان: سیاست، توهم و شیاطین در تلفیق اسطوره شناسی و روانشناسی»

نویسنده: پویا جفاکش

بخشی از کتاب:

در فوریه ی 1948، کلمنت گوتوالد رهبر کمونیستی چکسلواکی، در یک سخنرانی معروف زمستانی در زیر یک مهتابی، با ده ها هزار نفر از مردم جمع آمده در میدان اصلی پراگ، رودررو سخن گفت و نتیجه آنقدر خوب از آب درآمد که پوشش دادن آن به یکی از وظایف اصلی دستگاه های تبلیغاتی حزب تبدیل شد. برف میبارید و گوتوالد سر برهنه سردش بود. کلمنتیس، کلاه پوست خز خود را بر سر رهبر گذاشت و سخنرانی با همان کلاه بر سر گوتوالد ایراد شد. چهار سال بعد، کلمنتیس به جرم خیانت اعدام شد و اسم و عکس هایش از تمام مراحل پایه گذاری چکسلواکی کمونیستی حذف گردید؛ ازجمله در عکس های سخنرانی زیر مهتابی، جایی که قبلا کلمنتیس جای داشت، اکنون دیوار دیده میشود. اما جالب آن که کلاه پوست خز کلمنتیس هنوز روی سر گوتوالد قرار داد. این داستان، نمادی است از زوایای پنهان چیزهایی که تاثیر زیادی بر تحول تفکر و اجتماع آدمیان میگذارند و ما نمیشناسیمشان چون همان نیروهایی که آنها خلقشان کرده اند آنها را از لیست چیزهایی که مردم باید بشناسند حذف کرده اند و همیشه قدرتی که میتواند خالق خود را ناپدید کند قدرتی است که در حکومت است. درست مثل کلاه خز گوتوالد، نیروی پدیدآمده هنوز ردی از خود در صحنه دارد ولی برای کسی که مدام دارد با صحنه زندگی میکند امکان تصور این که رد نیروهای خالق نامرئی را چگونه و از کجای صحنه ای که معلوم نیست چه چیزش چگونه به وجود آمده، کشف کند –مسلما به کلاه گوتوالد دقت کند، به کتش، به دیوار پشت سرش و اصلا خود مهتابی؟- بسیار دشوار است. ولی یک چیز مشخص است، آن هم این است که در تمام صحنه های درخشان شده توسط دستگاه تبلیغاتی حکومتی، قطعا چند تا از این ردپاهای نامرئی هست چون صحنه ی تبلیغات، درست مثل کلاه پوست گوتوالد، حکم تاج پادشاهی را دارد درعینحال که کیفیت مذهبی نیز دارد.

درست مثل کلمنتیس که ضد گوتوالد تشخیص داده شده و حذف شد، تاج که نمادی از نشانه ی حکومت جنگسالار مردخوی است هم بر اساس ادبیات مذهبی اروپایی های تاج ساز، یک کیفیت زنانه ی متضاد با آن دارد. "کرون" که نامش مرتبط با "کراون" (تاج) است، هنوان روسای کهانه های معابد پاگان ها خوانده شده است. این نسبت را میتوان با معنی شدن کلمه ی یونانی هاگیا به معنی کاهن –از "هاگ" یا حق- به "ویچ" یا جادوگر مقایسه کرد. آغاز فصل "کرون" ها سامهاین در آبان ماه است که امروزه هالووین یعنی ایام هالو ها (قدیسین) خوانده میشود. در این فصل کودکان شیرینی داده میشود درحالیکه هالووین ایامی ویژه ی سر زدن مردگان به زمین است. این یادآور به این مطلب است که در نقاط مختلف کره ی زمین –از هندوستان گرفته تا مکزیک- جشن هایی داریم که در موعدشان مردگان به زمین سر میزنند و در این هنگام، به کودکان شیرینی هدیه داده میشود. در بیشتر این اعیاد، به ارواح مردگان قربانی تقدیم یا برایشان غذا نذر میشود که ارتباط آن با شیرینی دادن به بچه ها از حافظه ی تاریخ محو شده است. اما در هالوین، به صراحت شما میبینید که کودکان به شکل این ارواح درمی آیند و لباس آنان را میپوشند. شما دراینجا بعینه میبینید که این ارواح، شیاطینی پلید و خونخوار تصویر میشوند. در اروپای شمالی، نخست فقط نقاب های گرگ و خرس در اعیاد سفر مردگان به زمین استفاده میشدند. گرگ به کنایه از گرگ-انسان است و خرس به کنایه از "بروارسک" یا جنگجویی که پوست خرس پوشیده است؛ منظور رفتن مردم در تن ارواح جنگجویان مردسالار گذشته است که به گونه ی حیوانات درنده مسخ میشدند. منظور، تلاش برای به نظم درآوردن عالم مردگان است. چون در این دنیا، محیط به تسخیر ارواح مردگان درمی آید و بدن انسان به تسخیر ارواح جانوران و گیاهاتنی که میخورد. پس شما فقط با توسل به مادر زمین که "ماتر" –هم به معنی مادر و هم به معنی ماده ی فیزیکی- است که میتوانید با اتکا به ثبات ماده ی فیزیکی، نظم جامعه را قانونمند کنید. پس الهه ی زمین که به ماه مجسد میشود و در باوری کلیسایی دوام آورده تا اوایل قرن 19 فرمانروای جهان زیرین و نامبردار به هکاته، پرسفونه و لیلیت بوده است، برابر با کرون و سمبل تاج و تخت نظم زمینی یعنی حکومت است.:

“holloween, season of the crone”: barbara g.walker: planet infowars: 31october2012

...

دانلود کتاب «مادر خدایان»

فرزند هنرمند جن ماده: درباره ی عشق های دروغین سینما

نویسنده: پویا جفاکش

مجله ی "فرهنگ امروز" در شماره ی 36 خود (مرداد 1401) ویژه نامه ای در باب ارتباط رئالیسم و سینما ترتیب داده و ازجمله در باب رئالیسم در سینمای قبل از انقلاب، با آقای فریدون جیرانی مصاحبه کرده بود. جیرانی از همان ابتدای مصاحبه، تمرکز خود را روی سینماگران خارج از جریان اصلی مثل شهیدثالث و بیضایی و کیارستمی قرار داد درحالیکه مدام یادآوری میکرد که آنها نظر خود را درباره ی واقعیت اجتماع در قالب واقع گرایی ظاهری فیلم هایشان ارائه داده اند. به میان کشیده شدن موضوع سینمای جاهلی توسط مصاحبه کننده –مرتضی اسماعیل دوست- دیالوگ زیر را بین دو طرف ایجاد کرد:

«اسماعیل دوست: جریان تولید سینمای ایران در قبل از انقلاب بیشتر به دوش فیلم فارسی بود و آثار واقع گرایانه با نگاهی انتقادی به اتفاقات پیرامون انگشت شمارند. سینمای فیلم فارسی با تمرکز به وجه خیال پردازانه، فاصله ی زیادی با واقعیت داشت، حتی وقتی به سراغ شخصیت های واقعی یا افسانه ای مثل یعقوب لیث یا امیر ارسلان نامدار میرود، شخصیت ساختگی خود را برای جذب تماشاگر میسازد. دلیل دوری سینما از واقع گرایی چه بود؟

جیرانی: من از شما سوال میکنم. مگر تعداد فیلم های رئالیستی در سینمای امریکا چند درصد بوده است؟ حتی سینمای نئورئالیستی هم دچار استحاله میشود و زاواتینی و دسیکا به فیلم ملودرام سانتی مانتال "گل آفتابگردان" میرسند.

اسماعیل دوست: هالیوود بر پایه ی تولید آثار خیالپردازانه و مصرفی بنا شده است اما در همان سینما نسبت به برخی حوادث تاریخی واکنش های سینمایی را شاهدیم و درباره ی برخی شخصیت های واقعی چند فیلم با نگاه های مختلف ساخته شده است.

جیرانی: فیلم های واقع گرا در سینمای امریکا و اروپا درصد قابل توجهی ندارند. تعداد این فیلم ها در سینمای ایران هم اندک است. حتی در بعد از انقلاب که فیلم هایی با بودجه ی دولتی ساخته شدند، سینمای غالب محسوب نمیشود. سینمای غالب، سینمای عامه پسند است اما از دل این سینما فیلم هایی با نگاه واقع گرایانه به وجود آمد. الان شما از "خشت و آیینه" یاد میکنید، اما آن زمان کسی به آن فیلم توجه نمیکرد. وقتی در سال 1344 فیلم خشت و آیینه به نمایش درآمد، هیچ نقد مثبتی نداشت. حتی وقتی دوباره در سال 56 در سینما مولن روژ نمایش داده شد، باز هم نقد مثبتی درباره اش نوشته نشد. یعنی فیلم جریان ساز زمان خود نبود.

اسماعیل دوست: آثار ماندگار، نیازمند گذر زمان و تحلیلی به دور از جو زمانه هستند.

جیرانی: زمان گذشت و در سال های بعد از انقلاب که فیلم ها دوباره بازنگاه شدند، خشت و آینه تبدیل شد به سرلوحه ی سینمای واقع گرای قبل از انقلاب؛ یا فیلم "شب قوزی" که اصلا در زمان خود مورد توجه قرار نگرفت.»

به نظر میرسد عدم از استقبال از سینمای واقع گرا بخصوص در ابتدای تاریخ سینما در هر کشوری، ناشی از این باشد که مردم به تمام فیلم ها به چشم واقع گرا نگاه میکنند. یعنی همین که آمال و آرزوهایشان در قالب فردی گوشتمند که داخل شهر و روستا و محیطی فیزیکی زندگی میکند، نمایش داده میشود، باعث میشود تا هر افسانه ی شیرینی به زبان تصویر برایشان واقعی شود. این موضوع بخصوص در نمایش عشق برای این مردم، باعث بدیهی شدن دروغ هایی پیش آنها شده که در قدیم، تاکید میشد در دنیای اجنه و پریان رخ میدهند. در روایت کرتین تروآیی از داستان پرسیوال، شوالیه ی جستجوگر گرال یا جام مقدس، مادر پرسیوال به او میگوید که اگر با جن ماده ای روبرو شد، به زبان خوش یا به زور، بیامیزد چون این رویداد در هر حال به او موفقیت های جادویی اعطا خواهد کرد. هرچند مطمئنیم که خالق هرزه ی این داستان، چنین پندی را از زبان مادر خود و هیچ مادر دیگری نشنیده است، ولی باز اینقدر شرف داشته که اعتراف کند چنین چیزی نه در ارتباط با زنان زمینی بلکه در ارتباط با زنان جن روی میدهد ولی بر پرده ی سینما، زنان جن دلخواه داستانپردازان هرزه، تبدیل به زنان زمینی شده اند و به زبان آدمیزاد، مردم بسیاری را به گمراهی و بدبختی و تباهی در راه عشق کشانده اند. پرسیوال یکی از پایه های ادبیات تمپلار است و این تمپلارها هستند که عشق amor را با ادعای این که عشق زمینی، پایه ی عشق آسمانی است، مقدس نموده و کعبه ی آمال مردم احساساتی نموده اند. معادله ی آنها بر عشق بیواسطه ی الهی در مسیحیت استوار است که به گفته ی "جان مک گینس" –استاد فلسفه ی کلاسیک در دانشگاه میسوری- نه تنها جهانی نیست بلکه حتی در دو مذهب ابراهیمی دیگر یهودیت و اسلام نیز جایگاهی ندارد. مک گینس در مقاله ی "اختفای اختفای الهی: عشق الهی در سرزمین های اسلامی قرون میانه" عنوان میکند که تقریبا هر جا با کلمه ی عشق در متون اسلامی کلاسیک مواجه میشویم، میتوانیم مطمئن باشیم که رد فکر نویسنده به ترجمه ی آثار مسیحی به عربی میرسد. چون درحالیکه "عشق" در زمینه ای الهی در اسلام مطرح شده، لغات اولیه در باب رابطه ی عاشقانه ی انسان و خدا چیزی متفاوت از مفهوم مسیحی را بیان میکنند. خدا نسبت به انسان "محب" است و محبت میورزد. "حبب" یعنی دوست داشتن. رابطه ی زن و شوهر نیز بر پایه ی محبت است و آنها یکدیگر را موقع ابراز علاقه "حبیبی" و "حبیبتی" میخواندند درحالیکه این عناوین به راحتی در خارج از حیطه ی جنسی نیز بین مردم جاری میشد. محبت الکی به وجود نمی آید و باید شخص، رفتارها و خصوصیات خوبی در طرف دیگر ببیند که در او علاقه ایجاد کند. ازاینرو عملکرد محبوب در مقابل حابب بسیار مهم است. همین موضوع درباره ی "ودود" دیگر کلمه ی به کار رفته درباره ی خدا نیز صادق است بخصوص ازآنروکه "ودد" ریشه ی ودود، منشا کلمه ی "مودت" یعنی یاری کردن نیز هست. درمقابل، علاقه ی ایدئال انسان به خدا بر پایه ی "شوق" است و شوق یعنی این که انتظار کار خاصی از طرف نداشته باشید و هرچه او میکند حتی اگر بر ضدتان باشد بپذیرید. علت تفاوت رابطه ی خدا و مخلوق در این معامله، آن است که محبت بر پایه ی شناخت استوار است و شناخت چیزی است که افراد را از هم شاخص و متمایز میکند. کلمه ی "شخص" در قدیم همان کاربردی را داشته که امروزه کلمه ی "عقل" دارد چون به قوه ی "تشخیص" –از ریشه ی شخص- برمیگردد. شخصیت یعنی شخص بودن به این معنی که قوه ی فکر و دانش افراد و عملکرد حاصل از این فکر توسط فرد، افراد را از هم متمایز میکند. شخص به ودد و حب می انجامد و حب در صورت موفقیت، سبب "اتصال" میگردد. اتصال آدم ها در زندگی زمینی تقریبا ممکن است، ولی اتصال به خدا به گفته ی مک گینس فقط بعد از مرگ میتواند ممکن شود. اما مک گینس اعتراف میکند که نمیداند مسلمانان امروزی، چقدر به این باور وفادارند. به هر حال، فرض غلط تمپلاریسم بر همین اتصال از طریق عشق زمینی استوار است و عشق الهی را به عشق ورزی خدا در قالب بشری به نام عیسی مسیح با زنی به نام مریم مجدلیه قرار میدهد. آرامگاه این مریم مجدلیه در جایی به نام "رنه لو شاتو" یعنی دره ی اتصال در فرانسه قرار دارد. کاترین دو مدیچی معروف هم در قلعه ای به نام "شاتو" (اتصال) دور از شوهرش هنری دوم (شاه فرانسه) زندگی میکرد. کاترین دو مدیچی که مادر سه پادشاه اروپایی بود، تجسد لیلیت جن ماده ی شهوتجو بود که پیشتر در وجود مارتا خواهر مریم مجدلیه هم حلول کرده بود و ظاهرا اهمیت او در داستان تمپلارهای فرانسوی و فرارشان به بریتانیا ناشی از آن است که کاترین دو مدیچی، دریچه ی "آتن" مقدس مدیچی ها یعنی فلورانس به روی فرانسه بود. کازیمو دی مدیچی از اسلاف کاترین، بزرگترین کتابخانه ی اروپا در قرن 15 را داشت که بخش عظیمی از آثار منسوب به یونان باستان ازجمله کتب افلاطون از آن استخراج میشد و ادعا میگردید که آنها از قستنطنیه پایتخت روم شرقی –استانبول در ترکیه ی کنونی- به ایتالیا منتقل شده اند. اولین اثر منسوب به یونان باستان، ایلیاد هومر است که شرح کشتارهای یک مشت مرد بر سر یک زن به نام هلن و به عنوان همتای لیلیت در تروآ در سواحل غربی ترکیه است. این روایت مرتبط با سکنی گزیدن هلنی های موسوم به ایونی در ترکیه ی غربی است که ظاهرا مبدا انتقال یک الهه ی شهوتجو از آسیا به هلاس در مقام دروازه ی اروپا شمرده شده اند، الهه ای که سبب نامیده شدن یونانی ها به هلنی به نظر میرسد:

“love and love magic”: john frank: hxmokha: 29sep 2021

به روایتی مهمترین شهر یونانی ایونیه در ترکیه ی غربی، "آتنا" نام داشت که توسط آتنی های هلاس و به نام الهه شان آتنا-مینروا بنا شده بود. نام دیگر این شهر، هلنا بود که لیکوفورون آن را به معنی کبوتر دانسته است. کبوتر را به عبری، گاها یونا یا یونی مینامیدند و بنابراین ایونی و یونانی میتواند با هلنی هم معنی باشد. هسیخیوس، لغات ایونی و هلنی را هم معنی میدانست و هلنی ها و ایونی ها را از نسل یونیم بابل و سوریه میخواند. آرگوسی نیز با این لغات مترادف است ازآنروکه کشتی آرگوی یاسون و آرگونات ها وقف آتنا بود. شهر انطاکیه در سوریه، یونا نامیده و تصور میشد توسط آرگونات ها بنا شده است. ارمیای نبی (16 : 1) هشدار به مهاجرت یهودیان از بابل به سرزمین اصلی برای فرار از مواجهه با شمشیر یونیم میدهد. یوحنای انطاکیه ای، مدینی ها را همان هلنی ها میداند و یثرو پدرزن و استاد مدینی موسی را هلنی میخواند. لغت هلنی دراینجا باید انتساب به علیون یا ال، خدای کنعانی را مدلل کند. کوهی در نزدیکی اکباتنان در مدیا (ماد) نامبردار به آرگوس بود و مدیا باید همان مدین باشد. هندوها سرزمین های غربی را به نام یاوانا میخواندند و لغت یونی به معنی طبیعت ماده را از نام آنان اخذ کرده بودند. یونیا ها در غرب با طبیعت ماده و منفعل، از پیروان ایشوارا یا خدای فعال و نرینه ی شرق که همان خورشید است شکست خوردند. ایشوارا از لغت "آشور" (فرمانروا) می آید که منشا نام ازیریس است و به گفته ی هلانیخوس، ازیریس رهبر آرگو (در جایگاه یاسون) بود. به نوشته ی هسیخیوس، آرگوی مصری قایقی است که توسط هفت قایقران رانده میشود و نمادی است از زمین که به گردش هفت سیاره اداره میشود و همچون قایقی در دریای کیهانی شناور است؛ روح قایق به شکل یک شیر است و سر یک شیر در جلو قایق ساخته شده است.:

“anacalypsis”: godfrey Higgins: holborn: 1878: v1: p481-8

این که چرا هلن زن شوهر دار بی وفا با آتنا الهه ی دوشیزه همهویت است را باید در کنشگری انسان نسبت به الهه دید بخصوص در مواجهه ی او با تروبادورهای داستانسرای قهرمانی شوالیه ها و عشق های حرامشان که به گفته ی سر لارنس گاردنر، در ابتدا ادبیات خود را یک کشتی یا جزیره ی پرووانسی-فلاندری شناور بر دریای نورمان-کاتولیک می یافتند. گاردنر، ستون فقرات پایه ی پرووانسی ادبیات عاشقانه ی تروبادور را بر این موتیف اولیه استوار می بیند: یک مرد انسان در عشق به یک زن جن سقوط میکند؛ جن ماده برای زندگی با او، شرطی میگذارد و مرد قبول میکند، ولی مرد، روزی شرط را زیر پا میگذارد و زن جن را از دست میدهد؛ بقیه ی داستان، تلاش مرد برای بازیابی زن جن است که گاهی در آن پیروز میشود و گاهی شکست میخورد. به گفته ی گاردنر، در این داستان پایه، زن جن یا فراطبیعی، یک موضوع ممنوعه است و کنایه از زنی که مسخر خدا یا خدایان –این دومی را مسیحیان، همان اجنه میدانستند- شده است، یعنی زنی که دچار عادت ماهانه شده است و خونریزی مهبلی دارد. چون بالا آمدن خون در عادت ماهانه کار جزر و مد ماه است و این را به انتخاب شدن توسط خدای ماه و نیروهایش یا همسری موقتی آنها با زن تشبیه میکردند. همانطورکه با زن دچار عادت ماهانه نباید آمیزش کرد، زن مقدس نیز برای انسان ها دوشیزه و راهبه است. ازاینرو سمبل زن مقدس که در کلده الهه عیشتار بوده است، در غرب لاتینی به دایانا یا آرتمیس الهه ی دوشیزه ی ماه هویت میدهد که در نسبت با شب، تکرار لیلیت محسوب میشود. در آیین های حکیمانه حول دیانا، «حرم سلیمانی» solomanian harem و معبد رتو rto از کاهنه های دوشیزه ای پر میشوند که اهمیتشان نزدیک کردن مردان به هم و برانگیختن عشق همجنسگرا بین مردان از درون معبد است. این کاهنه ها را که از سن 18سالگی به خدمت گمارده میشدند، عمدتا از میان دخترانی با موی سرخ و پوست سفید انتخاب میکردند که به تصویر عمومی از زن جن نزدیکتر باشند. اگر چنین زنی حالت خدایی داشت، مردی که موفق میشد او را به تقدیم بکارت زن به خود راضی کند، قطعا از خود زن، خدایی تر به حساب می آمد. بدین ترتیب، فتح دوشیزگی، کنایه ای از موفقیت ایزدی و ورود به دنیایی فراانسانی بدون ترس از عقوبت خدا بر گناهان انسان های معمولی به نظر میرسید و به گفته ی گاردنر، این است ریشه ی موتیف هندوی قدرتمند شدن برهمن در جادوگری توسط کالی همسر خدای نابودگر (شیوا) در ازای آرمیدن با او اما به سزای فروختن روح اخلاقی خود به آن الهه. این یک بده بستان از همان نوعی است که معمولا باعث میشود مردان در اطلاق صفت "هرزه" به زنان بددهن و به اصطلاح دریده، کمتر درنگ کنند. چون زن تا وقتی که دوشیزه است در مشت مرد است اگرچه ساحت خدا است. اما با آمیزش جنسی و بخصوص با افزایش آن، زن فعال تر و به دنبال آن گستاخ تر، پرخاشجوتر و خودخواه تر میشود؛ چیزی که گذشتگان به تجربه دریافتند و امروزه میدانیم دلیلش ترشح بیشتر استروژن و آدرنالین در بدن زن پس از رفع باکرگی است. آدرنالین چون هم در آمیزش جنسی و هم موقع ترسیدن ترشح میشود، عامل نسبت سازی بین این دو رویداد احساسی است و به تجربه ی جنسی، نوعی توهم جنگجویی میبخشد که برای راضی کردن موقت افراد بی اعتماد به نفس مفید است. آنچه در این رویداد مهم است، حاصل عشق گناه است که به فرزند شوالیه از زن جن تشبیه میشود و خود، یک جن تباه کننده است. سمبل او را در جادوگری به نام رابین آرتیسون میشناسند که احتمالا فرمی از رابین هود معروف است. رابین یعنی مشهور درخشان، و آرتیسون یعنی پسر آرشیتکت یا معمار. رابین آرتیسون، شاه جن پسر معمار است که منظور از معمار، ماسون ها و اعقابشان شوالیه های تمپلار است. artisson را به mac art ترجمه کرده اند که ظاهرا گسترش کاربرد لغت art به معنی هنر، به جدا شدن آن از ماسونری قابل تعبیر و نشانه ی همعنانی هنر رایج و مکاتب رازآمیز قدرت یافته توسط فراماسونری با هم در عصر مدرن است:
“the origin of the dragon lords of the rings”: laurince gardner: chap4

هنرمند همچون خدا خلقت میکند و بنابراین خلقت او در حکم خوابیدن با همسر خدا و نسخه ی تکثیر شده اش یعنی زن جن است. اگر قرار است این وصلت به تولید شیاطین بینجامید، نباید تعجب کنیم که هنر هفتم، نقش فعالی در دچار شدن جوانان به عذاب روحی عشق ایفا کند و در راه معتبر کردن خود به ایزدی بودن، از هیچ کوششی در گسترش نکبتبار ادبیات عشقی و جنگی تروبادور-تمپلار فروگذاری نکند.

لیلیت و ارواح شیطانی ستاره ی الغول

نویسنده: پویا جفاکش

اخیرا پسرخاله ی کوچکم، اصرار کرد که انیمیشن جدید گربه ی چکمه پوش را ببینم. داستانی داشت درباره ی تمام شدن هشت جان گربه و باقی ماندن فقط یک جان برای او، امری که سبب شده بود به دنبال ستاره ی آرزو بگردد و آرزو کند 9جانش برگردند آن هم درحالیکه سایه ی مرگ در هیبت یک گرگ همه جا دنبالش بود. در راه، گربه ی چکمه پوش با یک سگ و همینطور یک خانم گربه که سال ها پیش گربه ی چکمه پوش او را در مراسم ازدواج در کلیسا رها کرده بود، همراه میشود درحالیکه دختر مو طلایی و خانواده ی خرسش هم به دنبال همان ستاره ی آرزویند تا دختر مو طلایی به آرزویش برسد. خرس ها نمیدانند که آرزوی دختر مو طلایی، رسیدن به یک خانواده ی انسانی به جای خرس ها است. همانطورکه میتوانید حدس بزنید در انتها آرزوها اینطور برآورده میشوند که همه به همان چیزی که از اول داشته اند قانع شوند. پسرخاله ی کوچکم که بسیار مجذوب شخصیت گرگ شده بود –یکی از معدود عناصر اسطوره ای داستان که به اصل خود بسیار نزدیک بود- از من خواست تا نظرم را درباره ی این انیمیشن بگویم. گفتم «مفهوم این داستان را از بچگی زیاد دیده ام. در منطق الطیر عطار، در داستان 30 پرنده منعکس شده که به دنبال سیمرغ میگردند و وقتی به مقصد میرسند میبینند سیمرغ (30مرغ) خودشانند. حتی برای امریکایی های سازنده ی فیلم هم موضوع تازه نیست. جادوگر شهر اوز یک داستان امریکایی مشهور است و موضوعش همینطوری است.» اینجا که رسیدم دیدم تنها تصویری که پسرخاله ام از جادوگر شهر اوز دارد یک عدد "جانی دپ" دغلباز در یک فیلم مضحک هالیوودی است که هیچ ربطی به داستان اصلی ندارد. پس برایش توضیح دادم که در داستان شهر اوز، یک شیر به دنبال شجاعت، یک مترسک به دنبال عقل، و یک هیزم شکن آهنی به دنبال قلب و احساس، در رکاب یک دختربچه به نزد جادوگر شهر اوز میروند و در مقصد میفهمند که در طول سفر همه ی اینها را خودشان به دست آورده اند. بعد گفتم: «البته همانطورکه تو از جادوگر شهر اوز که نسل من، انیمیشن های ژاپنی آن را در کودکی دیده، اطلاعی نداری، بیشتر مخاطبان جوان فیلم هایی مثل گربه ی چکمه پوش هم با این موتیف ها آشنایی قبلی ندارند و شاید لازم باشد برای هر دوره ای مطابق سلیقه ی آن نسل، موضوع کمی بازسازی شود. بازسازی اساسا راهی برای جلوگیری از فراموشی است. در زمان شاه، فیلم سلطان صاحبقران را درباره ی ناصرالدین شاه ساختند و جمشید مشایخی با آن نقش مطرح شد ولی چون تلویزیون در آن زمان عمومیت نداشت من هیچکس را نمیشناسم که آن فیلم را دیده باشد. اما بعد از انقلاب، فیلم کمال الملک و سریال امیرکبیر، ناصرالدین شاه را مشهور کردند و حتی بسیاری تازه فهمیدند آن مرد سبیلویی که نقاشیش روی خیلی از سکه ها و وسایل قدیمیشان است یک شاه و اسمش ناصرالدین بوده است. ولی تو میبینی همینطورکه از دهه ی شصت فاصله میگیریم و آن فیلم ها فراموش میشوند نسل جوان اسم شاه را به همراه تمام مطالب کتاب های درسیشان به سرعت فراموش میکنند و وقتی فیلم جیران از راه میرسد و بهرام رادان نقش ناصرالدین شاه را بازی میکند، می آیند از من میپرسند این ناصرالدین شاه چه کسی بوده و چقدر قبل از رضا شاه زندگی میکرده است؟ یعنی سریال جیران همان نقشی را برای نسل الان بازی میکند که سریال امیرکبیر برای نسل ما بازی میکرد. ولی سریال به شیوه ی آشنا برای نسل الان پیش میرود. در آن سریال قدیمی، نقش اصلی امیرکبیر بود که مرد عدالت بود و در مقابلش میرزا آقاخان نوری سیاستمدار فاسد قرار داشت. این به سبب فضای عدالت محور آن دوران بود. ولی جیران که تا جایی که از دوستانم شنیده ام کمتر وفاداری ای به داستان اصلی دارد ازآنرو مد شده که: 1-جیران تقریبا تنها زن نازک اندام ناصرالدین شاه بود که با معیارهای غربی پسند کنونی میشد او را زیبا به حساب آورد. 2- جیران مقابل نخست وزیر وقت یعنی همان میرزا آقا خان ایستاده بود و این هم تکرار ایستادگی خرم سلطان همسر سلطان سلیمان قانونی در مقابل ابراهیم پاشا صدر اعظم سلطان در سریال "حریم سلطان" جم تی وی است که از نوعی داستانپردازی قدیمی درباره ی ملکه ای یهودی به نام استر در کتاب مقدس یهودی-مسیحی ریشه میگیرد. پس الان اگر بخواهی ناصرالدین شاه را زنده کنی، باید از کلیشه ی آشنای زمانه تقلید کنی که در این مورد، حریم سلطان است. این خوبیش این است که بعضی داستان های مفهوم دار فراموش شده ی قدیمی کمی پیام هایشان را به شما میرسانند همانطورکه گربه ی چکمه پوش شرک که اسپانیایی است و هیچ ربطی به گربه ی چکمه پوش آلمانی برادران گریم ندارد هم کمی پیام های اومانیستی مفید جادوگر شهر اوز اصلی را برایتان خوشمزه میکند.»

پسرخاله ی من، جواب من را پسندید. ولی وقتی داشتم در راه می آدم یکهو به ذهنم رسید که گربه ی چکمه پوش فقط تکرار جادوگر شهر اوز نبود چون داشت موضوع زمان و کمبود وقت را به اهمیت دادن به چیزهایی که داری، اضافه میکرد. یعنی اگر شما تا ابد زمان داشته باشید، هیچوقت دلیلی برای وفا کردن به پدیده های اطراف خودتان نخواهید داشت و انگیزه ای هم برای دوری از شرارت های زمان ما و گذشتگانمان پیدا نخواهید کرد.

این من را به یاد یکی از داستان های نمادین قرون وسطایی با همان موتیف آشنای جنگ شوالیه با اژدها برای نجات شاهزاده خانم می اندازد. اژدهای این داستان که دارای ظاهری ترکیبی از مار و گاو توصیف شده، در رسانه چهره ی خود را چنان به تمام اژدهاهای قرون وسطی فرافکنی کرده که خاص بودنش فراموش شده، ولی واقعیت این است که همین تکثیر چهره نشانه ی اهمیت او است. نام او آریمانیوس (اهریمن) است. او مورگانا لا فی، الهه ی جادوگر را اسیر خود کرده است. اوگر دلاور برای نجات مورگانا، به جنگ اژدها در قلعه اش میرود؛ قلعه ای مارپیچ که نشان میدهد چرا مار باید گاو شکل باشد، چون او روایت دیگر مینوتائور نیمه انسان-نیمه گاو در مارپیچ لابیرنت است. لابیرنت دراینجا مغز انسان را نشان میدهد که مارپیچ است و مثل مار میماند و الهه یا جنبه ی زنانه ی وجود مرد را در چنبره ی خود دارد انگار که زندانیش کرده باشد. اوگر برای مبارزه با این اژدها، حلقه ای جادویی به نام "مسدا" (مزدا) در انگشت میکند که او را از آسیب آریمانیوس در امان نگه میدارد. بدین ترتیب، اوگر موفق به نجات مورگانا میشود و به همراه او به بهشتی به نام "تیر" وارد میگردد. نام اوگر درواقع انتساب به اوگ را میرساند که همان "حق" عربی است و زبانی به نامش به اوگام موسوم بود که به نوبه ی خود به یک شاه "دانائی" به نام اوگمیوس منسوب شده بود. ارتباط اوگ با بهشت ازآنرو است که در اساطیر ژرمن، بهشت در بالای شاخ های درخت کیهانی یگدراسیل است. یگدراسیل یعنی درخت یا ستون ییگ، و ییگ تلفظ دیگر اوگ است. یعنی اوگ یا اوگر خودش پایه ی بهشت خودش میشود. نقش حلقه دراینجا ازآنرو بارز است که حلقه حکم ماری را دارد که به دور خود پیچیده و از خودش تغذیه میکند. این مار، اوروبوروس نام دارد و نماد زمان است که از خودش تغذیه میکند. ضدیت زمان با اژدهای گاوسان در تبار آن اژدها برجسته میشود. آریمانیوس فرزند "گیل" سیدهی –یعنی از نسل سیث ها یا اسکیت ها- و یک زن الف به نام پرسینا است. این نسیب ایزدی ابدا از سرچشمه ی اشرافی مسیحی افسانه به دور نیست. چون بنیانگذار حکومت مسیحی، کنستانتین کبیر امپراطور روم است که یک رگ او به ملوسین های انگلیسی برمیگردد. ملوسین ها از ترکیب اسکیت ها با fairy (پری) ها پدید آمده اند و تمام فیری ها و اژدها (دراگون) ها نسب به الف ها میرسانند و تمام الف ها (اجنه) فرزندان لیلیت جن ماده از عشاقش مثل آدم ابوالبشر و سمائیل جن و غیر مع الذلک هستند. خود گیل سیدهی هم از این نسب بی نصیب نیست. او از نسل ارک erc شاه اسکیت اولستر و استراچکلاید است که نمادش گراز آبی بود و ازاینرو به de vere –شکل دیگر the boar- یعنی گراز مشهور بود. اولاد او آنجو و پیکتاویا در فرانسه را فتح کردند و و در پیکتاویا با ملوسین هایی که از نظر مادری نسب به دانائی ها میرساندند درآمیختند. بدین ترتیب در رده ای طولانی از تاریخچه ی تن دادن آدم و اولادش به فتنه ی لیلیت و اولادش قرار میگیرند که خود به تولید شیاطین جدید میانجامد و همه ی اینها در درون ذهن انسان ها اتفاق می افتد. لیلیت الهه ی طبیعت و ریشه ی غرایز موجودات است و این غرایز در آدمیزاد متمدن به شکل های متعددی تغییر شکل میدهند که حکم فرزندان شیطانی الهه را دارند. بنابراین ما همه در مغزمان نوعی بنیان وحشی بلاتغیر داریم که فقط زمان و محدودیت ناشی از آن میتوانند ما را به خلاص شدن از اثرات شریرانه ی آن تشویق کنند و به توفیق برسانند:

“the sword of durandel”: Nicholas de vere: bibliotecapleyades.net

لیلیت، با ستاره ی الغول در "راس الغول" (سر غول) تطبیق میشد که همان سر مدوسا در دست پرسئوس در صورت فلکی برساوش است. موهای خانم مدوسا را مارهای به هم لولنده تشکیل میدادند و این همتای پیدایش مارها از لیلیت است. الغول قبل از این که در برساوش باشد بخشی از صورت فلکی ثور (ورزاو) بود و ازاینرو است که ترکیب مار و گاو در وجود دراگون ها را شکل داده است. ستاره ی الغول، چشم سر مدوسا بود و همانطورکه میدانید این زن هیولایی –مدوسا- میتوانست با چشمانش افراد را با تبدیل کردن به سنگ بکشد؛ کنایه ای از بیحرکت شدن بد و تبدیل آن به خاک و سنگ پس از مرگ؛ چون الغول باعث مرگ های ناگهانی و پیشبینی نشده تلقی میگردید. الغول، همچنین خاستگاه ارواح شریری بود که به زمین می آمدند و اعمالی موافق خواست لیلیت انجام میدادند. در بین آنها آسرت ها بودند که تصور میشد وجود مردان را تسخیر و آنها را دچار هیجانات جنسی میکنند. زمانی که مرد خودارضایی میکند درواقع با لیلیت آمیزش جنسی میکند و از این طریق لیلیت متداوما از آدمیان نسل جدیدی از اجنه و شیاطین پدید می آورد که با داشتن خون نسل قبل آدمیان، با آدمیان نسل جدید، اشتراک در خصوصیات و خواست ها داشته و قادر به درک و فریب آنها باشند. تن دادن مردان به لیلیت ناگهانی نیست. درواقع لیلیت از زمان کودکی آدمیان وحتی در نوزادیشان داشته حضور نامرئی خودشان را به آنها عادت میداده است. بعضی از یهودیان معتقد بودند وقتی نوزادی بیدلیل میخندد به خاطر آن است که لیلیت دارد با او بازی میکند. بخصوص در مراسم سبت و شب هلال ماه نو قمری، وقتی نوزادی میخندید والدین با انگشت به بینی او میزدند چون معتقد بودند لیلیت دارد بینی او را قلقلک میدهد. آنها معتقد بودند در این گونه شب ها لیلیت علاقه به قربانی گرفتن از نوزادان و کودکان پیدا میکند. الغول فقط نمایش ستاره ای لیلیت است. لیلیت دو جلوه ی دیگر هم دارد: "ماه سیاه" یعنی قمر به محاق رفته در انتهای ماه قمری، و "ماه تاریک" یعنی قمر ماه که در طول روشنایی روز دیده نمیشود. هر سه ی این جلوه ها اشاره به پنهان بودن ماه هستند در شرایطی که جاذبه ی ماه همچنان در حال گذاشتن تاثیرات ملموس و نامنطقی و غیر قابل توضیح بر مردان میشود و این کنایه ای از نامرئی بودن تاثیر لیلیت بر آدمیان است. قدرت لیلیت در ابتدا اینقدر زیاد نبود. لیلیت ابتدا یک دورگه ی انسان و جن به نام مهتابیل بود که مورد توجه سمائیل از روسای اجنه قرار گرفت و این اهمیت پس از آن روی داد که آدم ابوالبشر به عنوان اولین انسانی که یهوه روح خود را در او دمیده بود، با لیلیت معاشقه کرد. جذب لیلیت توسط سمائیل باعث آفرینش حوا برای آدم از دنده ی خود آدم شد. اما سمائیل و لیلیت، وجود آدم و حوا را اشغال کردند و در تن آنها با هم خوابیدند و از این وصلت، قائن بنیانگذار تمدن را به وجود آوردند. اعتقاد بر این است که سمائیل و لیلیت، هر دو همزمان با هم از روی نسخه ی آدم و همسر آینده اش حوا به وجود آمدند و قبل از آن، سمائیل و لیلیت، دو پاره از وجود یک خدای دوجنسی واحد بوده اند. اتحاد لیلیت و سمائیل در یک بدن، در وجود لاماشتو شیطان کشنده ی نوزادان و جنین ها منعکس میشود: جنی با بدن یک زن و سر یک شیر نر که تصور میرود همان لامیا ایزد دوجنسه ی جنون زنانه باشد. در مورد ترکیب زن و شیر بودن باید گفت در بعضی روایات، جن عاشق لیلیت، آزمودئوس نام دارد و آزمودئوس ملقب به "گور-آریاه یهودا" یعنی توله شیر یهودا است. بر اساس این همریشگی با سمائیل شورشی، لیلیت تا مدتی در مقابل یهوه قرار داشت و به روایتی این لیلیت بود که در قالب اژدهای دریایی به نام لویاتان به جنگ یهوه رفت. ولی بعد از این که سمائیل برای قدرتمند کردن خود در مقابل نوع بشر، خود را اخته کرد، لیلیت، عملا اهمیت خود را از دست داد و در سرزمین دورافتاده ای کنار دریای سرخ ساکن شد همانطورکه مدوسا نیز پس از هیولا شدن توسط پوزیدون، انزوا گزید. پیروان ربی "شمعون بار یوهای"، معتقدند که قدرت یافتن دوباره ی لیلیت، نتیجه ی روی آوردن یهوه به او است. پس از آن که همسر قبلی یهوه یعنی ماترونیت، به دشمنان او پیوست، یهوه جذب لیلیت شد و این پیوند، به پیوند کشنده ی پرسئوس با سلاحش الغول یا چشم مدوسا تبدیل گردید. پس از این رویداد، یهوه از مقام پادشاهی زمین کنار رفت و ولگردی مضر از جنس خود لیلیت شد. پیشگویی ها میگویند روزی یهوه مجددا به ماترونیت خواهد پیوست، به مقام شاهی بازخواهد گشت و نظم زمین احیا خواهد شد. بعضی مثل الیعازار سیگال، معتقدند که نقش محوری لیلیت در یهودیت تا این ابعاد، در آلمان قرون وسطی و از کتاب "الفبا" ی بن سیرا ریشه گرفته و تدریجا در جوامع یهودی متعددی پذیرفته شده است. تصویر اولیه از ترکیب دو افسانه حاصل آمده است: 1-ارواح مادینه ی خوناشام موسوم به "اردات لیلی" در نزد آرامیان، که از آمیزش جنسی با مردان، اجنه و شیاطین را به وجود می آورند. 2- افسانه ی یهودی دلدادگی شمیهازه ی جن (روح ازیریس در صورت فلکی جبار) به زنی زمینی به نام عیشتار یا استهار، که در جواب آن، زن به شرطی تن به جن میدهد که جن، او را به شخصیتی آسمانی تبدیل کند و با موافقت جن با این خواسته، این زن به قولی به مجموعه ستارگان ثریا (در صورت فلکی ثور یا ورزاو و به قولی به صورت فلکی تنین (اژدها) تبدیل میشود. [اگر یادتان باشد، آریمانیوس هم از ترکیب ورزاو و اژدها پدید آمده بود.] عیشتار (در لغت یعنی اختر یا ستاره) یا عشتاروت را که الهه ی زهره یا ستاره ی طلوع در نزد کلدانیان است، در افسانه های یونانی، ستاره ی صبح در مقام جاستیس الهه ی عدالت میدانند که در عصری درخشان بر زمینیان حکومت کرد و چون آدمیان به ظلم و ستم روی آوردند، گفت: «لعنت بر این نژاد شیطانی» و به آسمان رفت و در صورت فلکی ویرگو یا سنبله (دوشیزه) ساکن شد. باز در افسانه های یونانی، آستریا –تلفظ یونانی عشتاروت- را داریم که با زئوس علیه تیتان ها جنگید و به سبب این کمک، زئوس او را در صورت فلکی ویرگو قرار داد و دوشیزگی مقدس بخشید و او را الهه ی جاستیس (عدالت) نمود. ربی لیپمن، افسانه ی لیلیت را تکامل یافته ی داستان اخیر میداند و به نظر میرسد تن دادن لیلیت به یک جن و سپس یافتن جایگاه آسمانی و ایزدی توسط خدا (زئوس یا یهوه)، تکرارگر آسمانی شدن عیشتار زمینی در اثر ملاقاتش با شمیهازه باشد. اما اگر عیشتار همان استریا است و نیز جاستیس که مردمان را دوست داشت و به آنها عصری طلایی داد، چگونه ممکن است او همزمان هم لیلیت شهوتجوی دشمن انسان باشد و هم آستریای عادل دوشیزه؟ به نظر میرسد دراینجا با دو تصویر متضاد الهه ی زهره روبروییم: الهه ی آسمانی یا عیشتار و الهه ی دوزخ یعنی ارشکیگال. ارشکیگال بر ارابه ای که هفت جن آن را میکشیدند جابجا میشد و این همتای ریاست سمائیل شوهر لیلیت بر هفت روح است. به نظر میرسد بعد از این که عیشتار الهه ی عدالت آدمیان را لعنت کرده و ترک گفته، نیمه ی مثبتش در سرنوشت بشر جای به نیمه ی منفی او داده است. این همتای ترک شدن آدم توسط لیلیت در باغ عدن به سبب اعمال بد آدم است. با رفتن لیلیت، تنهایی آدم در باغ عدن، با حوای تسخیر شده توسط لیلیت انتقامجو پر میشود که عامل از دست رفتن بهشت میگردد و این روایت دیگر پایان عصر طلایی با جدا شدن عیشتار از آدمیان به سبب گناهان آدمیان است:

“Inanna-ishtar-lilith”: alan humm, r.isaac , Jacob ha kohen: bibliotecapleyades.net

شاید عیشتار دوشیزه در سنبله، در مقابل عیشتار شهوتجو در ثور و تنین –و مجموع آنها یعنی مار گاوآسا- قرار گرفته است. میتوان پیوند او با یهوه را در داستان زئوس دید که در قالب ورزاو، شاهزاده خانم فنیقی به نام اروپا را به سرزمین خداییش که اکنون نام آن زن را بر خود دارد برد تا دوشیزگیش را از بین ببرد و نسل فرمانروایان ایزدی را از او پدید آورد. پس از این، عدن دیگر سرزمین بهشتی نیست بلکه جایی است که همه توافق کرده اند لیلیت، آن را شیطانی کرده است یا دوست دارد آن شیطانی جلوه کند. جایگاه شیاطین، دوزخ است و اروپای مقدس زئوس، مدام سعی میکند به شما هشدار دهد که شما در دوزخ زندگی میکنید. به همین دلیل، عمومی ترین و مصداق حال ترین داستان درباره ی مجازات در جهنم را به سمبل زندگی مدرن تبدیل کرده است: سیزیفوس. مطابق اساطیر یونانی-رومی، این شخص در هادس -دوزخ تحت اداره ی برادر زئوس- مجبور است هر روز، سنگ بزرگی را تا بالای صخره ای بچرخاند: کاری سخت و طاقتفرسا. اما زمانی که سنگ بزرگ به بالای صخرزه میرسد، آن را به پایین قل میدهند تا سیزیفوس از اول آن را تا بالا بغلتاند. این داستان سمبلی است از روزمرگی و تکراری بودن زندگی آدمیزاد بدون این که او نفع آن را راحت حس کند؛ کار روزمره بدون فایده مندی برای شخص و تنها توام با تحمیل رنج فیزیکی و روانی بر او. کمتر اثر فلسفیس ای در مغربزمین هست که یادی از سیزیفوس نکرده باشد. آلبر کامو از بنیانگذاران ادبیات آبزورد (پوچ)، عنوان یکی از مشهورترین رمان هایش را "افسانه ی سیزیفوس" گذاشت که در ایران هم ترجمه شده است. این تاکید بر دوزخ بودن زندگی روزمره، یعنی این که باید بهشت را در جایی قبل از عبثی و پوچی مدرن پیدا کنید، در گنجینه ی حکمت های فراموش شده ای که ممکن است زیر بار بلاهت و ابتذال تمام نشدنی قهرمانان رسانه ای تکرارگر آنها مثل گربه ی چکمه پوش و دوستانش، در آثار رسانه ای نوین در حال گم شدگی و سقوط در چاه سرگرمیند.

شاه پارس و ملکه ی برهنه: چگونه حجاب را اژدهای زن خوار جا زدند؟

نویسنده: پویا جفاکش

در سریال چینی افسانه ی سه برادر، شخصیتی داریم به نام sima yi. او مقتبس از شخصیتی به همین نام بوده که تصور میرود زیربنای اتحاد دوباره ی چین در زمان فروپاشی امپراطوری هان در پایان عصر باستان چین را فراهم کرده است. سیما یی به خاطر استعدادها و توانایی هایش مورد رشک و بدگمانی شاه مخدوم خود بود و به همین دلیل مدام مغضوب میشد ولی باز امیدوار به احضار به خدمت توسط شاه بود. جایی از فیلم، سیما ژائو پسر سیمایی، درباره ی بی جایی و حتی خطرناکی این امید به او هشدار میدهد و شاه را دشمن او میخواند. اما سیما یی میگوید دقیقا چون شاه دشمن او است جای امید هست، چون وقتی شباهتی بین دو نفر نباشد آنها همدیگر را آنقدر بیگانه می یابند که نیازی نیست از هم بترسند، شخص فقط وقتی از جانب کسی نگران میشود که بتواند او را درک کند و چیزی از او درون خودش بیابد.

خیلی عجیب است. ولی دشمنی سران جمهوری اسلامی با امریکا و بلوک غرب هم از این سنخ است چون آنها خیلی شبیه سران غربند. به همین دلیل هم نباید تعجب کرد که سیاسیون ایرانی درست مثل سیاسیون امریکایی، یک جان اف کندی به نام احمدینژاد را میدان بدهند و بعد از این کار پشیمان شوند. کندی و احمدینژاد، هر دو سلبریتی هایی سیاسی بودند که رسانه ها از آنها چهره های محبوب مردمی ساختند و هر دو هم از این چهره سازی برای جنگ افروزی و به بدبختی کشیدن کشور خود سوء استفاده کردند. کندی، جنگ ویتنام را به پا کرد؛ در خلیج خوک ها و برخلاف توصیه ی سران سیا با کوبا جنگید و با شکست خود، به حیثیت امریکا لطمه زد؛ او حتی امریکا را تا مرز جنگ مستقیم با شوروی پیش برد؛ بطوریکه برخی، یکی از دلایل قتل او توسط خودی ها را ترمز نداشتنش در جنگ میدانند. احمدینژاد هم بعد از آن همه آبرو خریدن خاتمی برای ایران با سیاست «گفتگوی تمدن ها» ی خود، به ماجراجویی های نظامی ایران در کشورهای اطراف، مشروعیتی پوپولیستی بخشید و باعث امضا شدن تحریم های وحشتناکی علیه ایران شد که اثرات درازمدت آن را میتوان با هزینه های جنگ ویتنام برای امریکا مقایسه کرد. در امریکا شورش علیه جنگ ویتنام حالت ضد فرهنگی و حتی هرج و مرج جنسی یافت. در ایران نیز شورش علیه بحران اقتصادی که خود جمهوری اسلامی، آن را حاصل تحریم ها میخواند، حالت ضد فرهنگی و البته تظاهر جنسی یافت. اگر میخواهید بدانید دلیل این شباهت چیست، باید توجه داشته باشید که شرع اسلامی که به جمهوری اسلامی هویت بخشیده و پیوریتانیسم که امریکا را شکل داده است، هر دو بر بنیاد مسیحیت یهودی تبار یونانی-رومی و کتاب مقدسش استوارند و کهن الگوی احمدینژادها و کندی ها هم در همان فرهنگ توصیف شده است. این کهن الگو کسی نیست جز آنتیوخوس اپیفانس یا آنتیوخوس مجنون، امپراطور روم، که در تاریخ رسمی فعلی، به آنتیوخوس چهارم سلوکی تبدیل شده است.

آنتیوخوس، یک امپراطور مذهبی جنگ طلب و زورگو بود که میخواست همه ی ملل مفتوحه را به مسلک خودش یعنی یونانی گری درآورد. اما برای این که به خودش و مذهبش مشروعیت ببخشد و محبوب مردم شود، کارهای مردمپسندی میکرد که از دید اشراف از ما بهتران رومی، شرم آور بود. به میدان ها و حتی حمام های عمومی سر میزد، به درد دل های مردم گوش میداد و حتی نزاع های معمولی مردم را داوری میکرد. ازاینرو مخالفان این اعمال، او را اپیمان یعنی دیوانه میخواندند. آنتیوخوس اورشلیم یهودیان را نیز فتح کرد و بت زئوس را در معبد آن جای داد و در قربانگاهش خوک قربانی کرد (جانوری که یهودیان آن را نجس و خوردنش را ممنوع میدانند). ولی مخالفت هایی که یهودی های ارتدکس با این اعمال نمودند سبب شورش حشموناییان شد که در ابتدا به نام احیای مذهب راستین قیام کردند ولی بعد معلوم شد بیشتر دنبال قدرتند تا مبارزه با یونانی گری. درواقع این دو جبهه، که در تمام انقلاب های دنیا بازتولید شده اند، بر نوآوری آنتیوخوس و مخالفت با آن در یهودیت متعصب ارتدکس ارتباط مستقیم دارند و انعکاسی هستند از غلبه ی مسیحیت یونانی تبار روم شرقی بر شرع یهودیت که توسط مسیحیت بازتولید شد. دو طرف جبهه ی مشابهان آنتیوخوس در هر حال دچار یهودی زدگی خواهند شد ولی در دو معنای مختلف که هیچ وقت قرار نیست کاملا بر هم غلبه کنند. تالیف کتاب دانیال را در زمان آنتیوخوس اپیفانس دانسته اند و ازاینرو، بلتشصر پادشاه سقوط کرده ی بابل در کتاب دانیال را تصویری از آنتیوخوس میشناسند. آنتیوخوس به عنوان یک امپراطور متمدن که مذهبی متضاد با فرهنگ چوپانی یهودی ها باب میکند فقط میتواند یک کپی کننده ی پادشاهی متمدن بابل باشد و باید او را آخرین شاه بابل شناساند تا سقوطش در اثر انقلاب یهودی حتمی به نظر برسد. پس طرف مقابل بابلی ها نیز چوپانانی یهودی مانند از جنس حشمونیانند که پس از رسیدن به قدرت، به مدل امپراطور سقوط کرده نظام طبقاتی تشکیل میدهند که فقط به نفع خودشان است. این انقلابیون دراینجا پارسیان یا فارسیان خوانده میشوند که نامشان تحریفی از پاروشیم یا فریسیان است: فرقه ی پیروان داود و سلیمان در یهودیت. داود هم چوپانی معمولی است که در جنگ به قدرت میرسد و پس از شاه شدن، تمام قوانین یهودیت را زیر پا میگذارد. با این حال، سیاستمداران فاسدی که پس از انقلاب به قدرت میرسند تحت حمایت کاهنان قرار دارند همانطورکه شاه فاتح بابل که در تورات به نام های کورش، اخشوارش، داریوش و اردشیر نامیده شده پس از رسیدن به قدرت، سیاست های خوشایند کاهنان یهود را در پیش میگیرد تا جایی که دستور میدهد معبد اورشلیم را که بابلی ها ویران کرده اند برایشان از نو بسازند. علت این یهودی نوازی هم زنی یهودی به نام استر است که ملکه ی شاه پارس میشود و سیاست های او را متوجه منفعت یهودیان میکند و حتی موفق میشود هامان نخست وزیر شاه را که قصد سرنگونی الیگارشی یهود را دارد مورد خشم شاه قرار دهد و از میان بردارد. ازآنجاکه این قرار است به تاریخ روم فرافکنی شود استر در تاریخ روم شرقی به همسر فاحشه ی ژوستینیان امپراطور مرتجع و نابودکننده ی فرهنگ های ماقبل یهودی-مسیحی تبدیل میشود که نفوذ زیادی روی شوهرش دارد. در تاریخ روم غربی، او بازتولیدی دارد که ارتباط استر با یک شخصیت به وضوح فاحشه در تورات را مسجل تر میکند. این شخصیت، جودیت باواریا همسر لویی پارسا پسر شارلمانی است. شارلمان یا کارل کبیر که نامش به سادگی به معنی شاه بزرگ است احیاگر امپراطوری روم مسیحی در اروپای قرن هشتم شناخته میشود. عروسش جودیت باواریا نام از شخصیتی توراتی دارد. جودیت که در کنار استر، پیغمبران جاسوسان جنسی موسوم به "پرستو" در یهودیت و سپس همه ی جهان به شمار میروند، با هولوفرنس سردار بابلی ها همخوابه میشود و شب او را در خواب میکشد؛ مطابق قرار قبلی، در همین زمان یهودیان به لشکر بابل شبیخون میزنند، جودیت با سر بریده ی هولوفرنس در صحنه ظاهر میشود، لشکر بابل از این اتفاق به هم میریزد و بینظم میشود و توسط لشکر یهودیان تارومار میگردد. اتهامات علیه جودیت باواریا نیز زیاد با این صحنه و البته صحنه ی زندگی استر اختلاف ندارد. پاشاسیس رادبرتوس، جودیت باواریا را به جادوگری و فسق پنهان و سپس آشکار متهم نمود. جودیت باواریا همچنین به توطئه چینی با معشوقش کنت برنارد سپتیمانیا –اتاق نشین و مشور لویی- علیه او متهم شد. با این حال، در اشعار شوالیه ای، جودیت باواریا مفتخر به عناوین «جودیت دوم کتاب مقدس، همتای مریم خواهر هارون در جادوگری، و همچون صفیه پیامبر-زنی وارسته، باهوش، قوی در روحیه و شیرین در گفتگو» شده است. در نامه ی هرابانوس مائوروس به جودیت باواریا، از او خواسته شده تا به استر، ملکه ی اخشوارش در کتاب مقدس، به عنوان الهامبخش و الگو نگاه کند. در صحنه ای از دربار اخشوارش که باعث ملکه شدن استر میشود نشانی از گرایش او به فاحشه گری به مدل جودیت دیده میشود. اخشوارش در حالت مستی، از ملکه ی اولش "وشتی" میخواهد که برهنه در مقابل دربار او برقصد. وشتی حاضر نمیشود چنین کند و درنتیجه از ملکه بودن عزل میشود و استر جای او را میگیرد، پس معلوم است استر حاضر به چنین کاری که حتی نزد خود یهودیان نیز قبیح است بوده است. ولی شما میبینید که معبد نوین یهودی روی کسانی چون استر استوار است همانطورکه سلیمان و داود فریسی نیز به زنبارگی معروفند. :

Chronoliogia.org: dcboard: issue 105774: 10/2/2020

در این داستانسازی ها، برهنگی، تمثیل آشکارکننده ی اصل موضوع و نجات دهنده ی سیاست از گره های نخی لباس استتار اخلاقی است. در دنیای کم تنوع انسان قدیم، چین و شکن لباس زنانه، دارای جذابیت جنسی بود و به همین دلیل، بخصوص لباس زنان اشرافی، پر از چین و شکن بود. در آن زمان که به دلیل محجبه تر بودن عموم زنان، چشمان مردان به بدن لخت زنانه عادت نداشت، خیالپردازی از ترکیب بینایی و لامسه تغذیه میشد و ازاینرو حس خوب نوزاد در آغوش مادر موقعی که چین و شکن لباس مادر را لمس میکرد هرگز کودک رشدیافته را ترک نمینمود. اما لباس پر از برآمدگی پارچه ای و نخی، برای اجراکنندگان آیین ها، منظره ی خوبی را ایجاد نمیکرد چون آیین عمدتا بر رقص استوار بود و نظم رقص نباید توسط چیزی تهدید میشد. معمولا چیزهایی که میتوانستند نظم رقص را به هم بزنند، برآمدگی های خاک و سنگ ها و اشیاء گرد زیرپا بودند که یادآور به گردی گره طناب به عنوان نسخه ی بزرگتر گره دوزندگی بودند. بولگاکوف، خطر آفرینی گردی و گره علیه رقص کیهانی را به اهمیت گره خوردن بدن مار مرتبط میداند و به این حس که رها بودن از خطر گره شبیه رها بودن پرنده در آسمان از خطر مار در زمین است. پرندگان روی درختان لانه میکنند و مارها برای خوردن جوجه هایشان از درخت بالا میروند.ازاینرو این دو، متضاد همند. پرنده ای که مار را بخورد مثل عقاب، حالت یک قهرمان را پیدا میکند. پرندگان افسانه ای مقدس مثل گارودا در نزد هندوها، رخ در نزد اعراب، و پرنده ی آتشین در نزد روس ها، اغلب در جدال با مارها تصویر میشوند. مردی که زن را تصاحب و کشف حجاب کند، خطر گره را از او برطرف میکند و این است که به افسانه ی نجات زن از چنگ اژدها توسط قهرمان معنی جدید میدهد؛ بخصوص در شوالیه گری؛ چون شوالیه ها مقتدا به نخستین شوالیه یعنی سنت جورج هستند که پرنسس را از چنگ اژدها نجات میدهد. درواقع، شوالیه با نجات زن از چنگ اژدهای لباس، او را لخت میکند و این درحالیست که لختی زن، خود، از یک دید دیگر، شر است چون گاهی اعمال غیر اخلاقی و آسیب زننده به کیان خانواده و اجتماع را تشویق میکند. پس معاشقه ی شوالیه و زن، نخست ملبس است و این، به معاشقه ی قوها تشبیه میشود. قو در آب معاشقه میکند بی این که پرهایش را رها کند و مثل آدم ها موقع آبتنی و معاشقه ی ضمن آن لخت شود. دراینجا رنگ سفید کرک قو است که او را در میان سایر پرندگان آبزی برجسته میکند. چون سفیدی، نشانه ی پاکی به کنایه از خوبی و صداقت است. بنابراین قو حکم سیاستمدار در مسلک شوالیه ها را پیدا میکند که ریاکار است و در تظاهر به درستکاری، اعمال خلاف اخلاق انجام میدهد و به همین دلیل هم هست که پدران سیاست نوین را شوالیه های تمپلار میدانند. تضاد ظاهر و باطن دراینجا به تضاد سیاه و سفید تشبیه میشود و چون پرچم سفید علامت صلح است، سیاه نیز ضد صلح و علامت جنگ است. سفید، صلح است چون نماد روشنی روز و آشکار بودن همه چیز است. درمقابل، جنگ، حقیقت را پنهان میکند و ازاینرو در زیر آشکارگی دروغین پر قو، سیاهی مرموز جهان مردگان و ازجمله کشتگان جنگی مخفی شده است. مورگاناها فرشتگان مرگ بودند و بدنشان پوشیده از پرهای سیاهرنگ کلاغ بود. والکیری که در اساطیر نورس کارکرد مورگانا را دارد،؛ نامش تلفظ دیگری از مورگانا است. مظهر مورگانا ها، مورگانا لا فی در افسانه های انگلیسی است. la fay –مخفف la fail به معنی سقوط کرده- سنگ سیاه مکعب شکل تطبیق شده با گرال مقدس بود که شهابسنگ سقوط کرده تصور میشد و درحالیکه سقوط کردنش یادآور هبوط فرشتگان گناهکار است، رنگ سیاهش نیز با رنگ پرهای کلاغ مقایسه میشود. مورگانا لافی الهه ای بود که در انگلستان با ژولیوس سزار فاتح رومی معاشقه کرد و از این عمل، اوبرون شاه fairy ها (پریان) و پدر رابین هود متولد شد. اوبرون در اصل خود، البرون و معادل البریچ شاه جن ها در اساطیر ژرمن است. لغات البرون و البریچ هر دو به معنی شاه الب ها (الف ها) هستند. در افسانه ی زیگفرید، آلبریچ نام یک دورف است که از گنجینه ی شاهانه و ازجمله یک حلقه ی جادویی محافظت میکند. او پس از دزدیده شدن حلقه اش، نفرین میکند که هر کس آن حلقه را به دست آورد، به سرعت بمیرد و این نفرین نیز پاسخ داده میشود و تمام صاحبان حلقه به مرگ غیر طبیعی و اغلب در قتل های دردناک از دنیا میروند. ربط این داستان به شوالیه گری مسیحی وابسته به خدمت شوالیه ها به امپراطوری مقدس روم است که احیای آن به شارلمان نسبت داده میشود. شارلمان یک شمشیر جادویی و یک حلقه ی جادویی داشت و این ویژگی ها او را جانشین سلیمان ابن داود میکند بخصوص که در جایی به نام "مره" به قدرت رسیده بوده که نامش یادآور موریاه، کوه اورشلیم سلیمان است. پیوند شارلمانی با آلبریچ، در آلبریکوس (آوبری) اول de vere هویدا میشود که نسبش از طریق کنت های فلاندر به شارلمان رسانده شده است. آوبری اول، یک اشرافی نورمان از vereدر نورماندی غربی فرانسه بود که در جریان فتح انگلستان توسط ویلیام فاتح، از فرانسه وارد بریتانیا شد. منابع، او را متولد جا های مختلفی از برتانی گرفته تا زیلند خوانده اند. در انگلستان، او ارل اسکس شد و پسر و نوه ی او که جانشینش شدند نیز آوبری نام گرفتند. جانشین آوبری سوم، رابرت بود که حکم رابین هود برای اوبرون را دارد. این سه گانه بودن آوبری (آلبریچ)، یادآور به شاه آلبریچ اول پادشاه سوئد است که نماد ملی سوئد به شکل سه تاج را برای اولین بار، ایجاد کرد. در زبان آلمانی، کلمه ی آلبرشت به معنی اشرافی، از آلبریچ می آید. بدین ترتیب، اشرافی بودن، به معنی جن مانند و شیطانی بودن است. روابط آدم ها با شیاطین، توسط سمائیل جن و همسرش لیلیت تعیین میشود و این، لیلیت است که به سبب اداره ی طبیعت و مجسم بودن به درخت زندگانی، با لخت بودن که طبیعت مقابل لباس مصنوعی است گره خورده است. لیلیت که مطابق اسمش (لیله یعنی شب)، الهه ی تاریکی است، به دریا میزند و به لویاتان اژدهای عظیم دریایی تبدیل میشود که همان تهاموت الهه ی بینظمی در بابل و متمثل به دریا است. جنگ نیز بینظمی به بار می آورد. پس لیلیت به جای مورگانا لافی، پیوند سیاهی شب و خواب مرگ را نمایندگی میکند. در مقابل، مرد جنگجو به جای سمائیل و در مقام ژولیوس سزار، رنگ سرخ خون را که نماد جنگاوران است، به سیاهی مرگ می آمیزد و ترکیب سرخ و سیاه، راه پیش روی حاصل از این ترکیب یعنی اشرافی بعدی را روشن میکند. پیرو این سرمشق، رابین هود نیز با یک همتای لیلیت به نام تیتانیا –در لغت یعنی تیتان ماده یا جن زن- معاشقه میکند که حاصل این عمل، یک نیم بز-نیم انسان به نام puck و معادل پان یونانی-رومی است که همان بز سبت، صاحب آیین های ارجی شنبه و وایلدهانت است. سبت بریتانیایی توسط شوالیه های تمپلار رواج یافت و فرمی به نام man-in-black پیدا کرد که در آن، ارباب محلی یا لرد در مقام god of the sabbat (خدای شنبه) پرستیده و به تفاوت با رابین، شیطان، پان و خم تطبیق میگردید. این آیین ها که منظور معمول از witchcraft (جادوگری) را روشن میکنند، در اساس خود، مسیحی و مبتنی بر وارونه کردن نقش ها در دوآلیسم مسیحی بر اساس تعالیم گنوستیسیسم بودند:

“the origins of the dragonlords of the rings”: Nicholas de vere: chap1

وارونگی نقش ها میتواند به راحتی، زن مومن را که لباس محجبه دارد به جای زن شیطانی بنشاند و زن لکاته را که همیشه آماده ی لخت شدن برای مرد است مقدس کند. در این صورت، اولین بازخورد این موتیف، در روابط خانوادگی خواهد بود. مادر و خواهران، محارم مرد هستند و به درد سوژه ی جنسی بودن نمیخورند. بنابراین آنها برعکس زن غریبه که حالت خواستنی دارد و باید از اژدهای لباس خلع سلاح شود، شیطانی میشوند چون زن دلخواه شوالیه ی جنگجو نیستند. این در افسانه ی ایتالیایی "سزارینو دی برنی" تعلیم داده میشود. سزارینو (سزار) که به طور اتفاقی باعث مرگ پسر ارباب ناپل شده است، میگریزد و در شبه جزیره آواره میشود. در این مسیر، او با یک شیر و یک خرس و یک گرگ دوست میشود. در سیسیل، او به موضوع ربوده شدن دختر یک شاه توسط یک اژدها برخورد میکند. سزارینو به کمک شیر و خرس و گرگ، اژدها را میکشند و شاهزاده خانم را نجات میدهند. درنتیجه ی این شجاعت، سزارینو به ازدواج دختر پادشاه درمی آید و به زودی خانواده اش را به آنجا منتقل میکند. اما بعد از مدتی به دلیل نامعلومی، مادر و خواهران سزارینو، اقدام به قتل او میکنند. آنها گوش های شیر و خرس و گرگ را در خواب با سرب پر میکنند و بعد، سزارینو را با استخوان مسمومی که در پهلویش فرو میکنند میکشند. با مرگ سزارینو، درباریان و مردم جمع میشوند و گریه و زاری میکنند. در همین زمان، گرگ که بیدار شده و به غیرعادی بودن شنیده نشدن هیچ صدایی شک میکند، شیر و خرس را متوجه میکند. حیوانات سرب ها را از گوش های هم خارج میکنند و از سروصدا متوجه جمع شدن افراد حول جسد سزارینو میشوند. حیوانات به جمعیت حمله و آنها را متفرق میکنند. بعد، استخوان را از پهلوی سزارینو بیرون می آورند و با مرهم گذاری و اعمال جادویی، سزارینو را زنده میکنند. مادر و خواهران سزارینو رسوا و در آتش سوزانده میشوند. مارک گراف، در این داستان، سزارینو را به دلیل مرگ و رستاخیز، مترادف با مسیح می داند و مرگ با استخوان مسموم در پهلو را نسخه ی دیگر نیزه ی سرباز رومی که موقع اعدام مسیح پهلوی مسیح را مجروح کرد میبیند.دراینجا مسیح مثل یک جنگجو و شاهزاده است که شاهان و شاهزادگان و مردان هل من مبارز طلب دیگر را همتای اژدهایی میبیند که به جای لباس به دور زن مورد علاقه میپیچند. یک نمونه از چنین تبدیلی، در یک داستان قرون وسطایی اروپایی دیده میشود که در آن، بدمن قصه یعنی شاه قاهره به جای اژدها نشسته است. داستان پس از این اتفاق می افتد که شاه تونس میمیرد و وصیت میکند که پسرانش حق رقابت بر سر حکومت بر کشور را ندارند چون مادرشان باید حکومت بکند. یکی از پسران برای رسیدن به معشوقه اش که دختر شاه دمشق است اسبی خاص را از مادرش قرض میگیرد. درحالیکه شاه قاهره دمشق را محاصره کرده و یکی از خواست هایش ازدواج با دختر شاه دمشق است، شاهزاده ی تونس، فقط اسب را به داخل شاه میفرستد. شاهزاده خانم، از اسب خوشش می آید و سوار اسب میشود. در این هنگام، اسب به تاخت، شاهزاده خانم را از شهر خارج میکند و به نزد شاهزاده ی تونس می آورد. در این داستان، به نظر مارک گراف، مادری که جانشین شاه میشود نسخه ی تکامل یافته ی استر پس از مرگ شوهرش است. اسب رامی که شاهزاده خانم را به خود جذب میکند و او را میرباید نیز نسخه ی دیگر زئوس فرمانروای خدایان یونان در هیبت گاو است که "اروپا" شاهزاده خانم فنیقی را به خود جذب میکند و میرباید و با گذر از دریا، به قاره ای که امروزه به نامش اروپا خوانده میشود می آورد. جابجایی اسب و گاو باید در استانبول مرکز روم یونانی صورت گرفته باشد که همسایه با سرزمین های سکا ها بوده است. چون قربانی کردن گاو برای خدایان در بین تاتارها بیشتر به صورت قربانی کردن اسب جلوه گر میشده است و یک دلیل هم کارکرد جنگی اسب است که او را با سوار جنگجو هم سرنوشت و همذات میکند. ترکیب اسب و گاو، در اسب اسکندر بروز میکند که "بوسه کفالوس" یعنی گاو کله نامیده میشد چون سرش شبیه سر گاو بود. اسکندر یک شاه فاتح و پسر زئوس بود و اگر او را با مسیح که پسر خدا است مقایسه کنیم باید نتیجه بگیریم همانطورکه مسیح تجسم زمینی یهوه است اسکندر نیز نسخه ی زمینی زئوس است. گاو یا اسب که حامل جنگجو است نیز حکم تجسد و ابزار خدا را دارد که باید در راه پدرش قربانی شود. اسب، جانور خورشید است چون ارابه ی هلیوس آپولو خدای خورشید را اسب ها در آسمان میکشند. فائتون پسر زمینی نامشروع هلیوس، با اسب ها ارتباط پیدا میکند چون ارابه ی پدرش را به اصرار از او قرض میگیرد تا مثل پدرش در آسمان ارابه رانی کند. اما نمیتواند اسب های ارابه را کنترل کند. اسب ها به زمین نزدیک میشوند و همه جا را به آتش میکشند و یا به بیابان تبدیل میکنند تا این که زئوس برای بازگرداندن نظم، فائتون را با صاعقه ای میزند و فائتون درون رودخانه ای سقوط میکند و میمیرد. خواهران داغدار فائتون از غصه به درخت تبدیل میشوند و اشک هایشان به شیره ی درخت تبدیل میگردد. کیگنوس دوست نزدیک فائتون هم که به دنبال جسدش به رودخانه زده، به قو تبدیل میشود. به روایتی چون زمین آتش گرفته بود، زئوس سیلی عظیم برای خاموشی آتش بر زمین نازل میکند که از آن در میان آدمیان، فقط دیوکالیون (نوح یونانی) و همسرش نجات می یابند. معمولا اعتقاد به فائتون را یادگار یک فاجعه ی کیهانی توأم با تغییرات آب و هوایی در زمین میشناسند. اروسیوس نوشته است که داستان فائتون باعث خشکسالی مصر در زمان موسی شد. جالب این که هلیوس در مقابل اصرارهای پدرش پیشبینی کرده بود که فائتون قادر به کنترل اسب ها نخواهد بود و سرنوشت شومی خواهد یافت. مارک گراف، این را با روایت سوئتنیوس در کتاب 12 امپراطور روم مقایسه میکند که نوشته است تیبریوس چند بار درباره ی جانشینش گایوس کالیگولا گفته بود گایوس برای نابودی خود و همه زندگی میکند و در او افعی ای است که از مردم روم تغذیه میکند. کالیگولا امپراطوری مجنون بود که اسبی را آنقدر دوست داشت که به او مقام سیاسی داد. کالیگولا همچنین گاهی مثل زن ها لباس میپوشید که این یادآور ظاهر زنانه ی فائتون در هیبت خدای خورشید است. فائتون با مادرش همهویت شده بود و دلیل هم این بود که پدرش را نمیشناخت. اصرار او بر جستجوی پدر، از آن رو بود که دیگران، او را به خاطر نداشتن پدر مسخره میکردند. جالب این که در بین سرخپوستان امریکای شمالی نیز چند داستان درباره ی کودکانی داریم که به خاطر نداشتن پدر، از سوی همبازی ها مسخره میشوند و وقتی از مادرشان احوال پدر را میگیرند میشنوند که پدرشان خورشید است و مادر را با نور خود موقع خواب حامله کرده است. درنتیجه کودک به سفری سخت برای یافتن پدرش خورشید اقدام میکند. بنابراین بینظمی فائتون نمادی از نسلی است که در سایه ی زنانی چون استر و جودیت کتاب مقدس رشد میکنند و تصویری از مادر در مقام زنی پاک و شایسته نداشته اند.:

Chronoliogia.org: dcboard: issue 105774: 10/2/2020

دراینجا توجه شما را به بخش اول از Feminist Perspectives on Sex and Gender در Stanford Encyclopedia of Philosophy منتشر شده به مه 2008 و بازبینی شده در ژانویه ی 2022 جلب میکنم. چون نشان میدهد چگونه شکسته شدن مرز بین مرد و زن در مقام افراد فیزیکی، با تعبیر مدرن به فروکاهیدن تعریف مدرن مردانگی و زنانگی به هورمون، سنخیت می یابد و برخی با از بین بردن نقش های اجتماعی پدر و مادر، بینظمی ای را که گذشتگان به زبان اسطوره توضیح داده بودند، اکنون به زبان علمی عملی کرده اند:

«به نظر می‌رسد اکثر مردم معمولاً فکر می‌کنند که جنس sex و جنسیت sexuality با هم ارتباط دارند: زن‌ها زن انسان هستند و مردان مرد انسان هستند. بسیاری از فمینیست ها از نظر تاریخی با این تفاوت مخالف بوده اند و تمایز جنس/جنسیت را تایید کرده اند. به طور موقت: «جنس» بر اساس ویژگی‌های بیولوژیکی (کروموزوم‌ها، اندام‌های جنسی، هورمون‌ها و سایر ویژگی‌های فیزیکی) به زن و مرد انسان اشاره می‌کند. "جنسیت" به زنان و مردان بسته به عوامل اجتماعی (نقش اجتماعی، موقعیت، رفتار یا هویت) دلالت دارد . انگیزه ی اصلی فمینیستی برای ایجاد این تمایز، مقابله با جبر زیستی یا این دیدگاه بود که زیست شناسی سرنوشت است. نمونه ی بارز دیدگاه جبرگرایانه ی بیولوژیکی، دیدگاه گدس و تامپسون است که در سال 1889 استدلال کردند که ویژگی های اجتماعی، روانی و رفتاری ناشی از وضعیت متابولیک است. ظاهراً زنان انرژی را حفظ می کنند (آنابولیک بودن) و این آنها را منفعل، محافظه کار، تنبل، پایدار و بی علاقه به سیاست می کند. مردان انرژی اضافی خود را خرج می کنند ("کاتابولیک" بودن) و این باعث می شود آنها مشتاق، پرانرژی، پرشور، متغیر و در نتیجه علاقه مند به مسائل سیاسی و اجتماعی باشند. این "حقایق" بیولوژیکی در مورد حالات متابولیک نه تنها برای توضیح تفاوت‌های رفتاری بین زنان و مردان، بلکه برای توجیه آنچه که ترتیبات اجتماعی و سیاسی ما باید باشد، مورد استفاده قرار گرفت. به طور خاص، آنها برای بحث در مورد محرومیت از حقوق سیاسی زنان که به مردان اعطا شده بود، مورد استفاده قرار گرفتند، زیرا (طبق نظر گدس و تامپسون) "آنچه در میان تک یاخته های ماقبل تاریخ تصمیم گرفته شده بود نمی تواند توسط قانون پارلمان لغو شود" (به نقل از موی 1999، 18). اعطای حقوق سیاسی به زنان نامناسب خواهد بود، زیرا آنها به سادگی برای داشتن این حقوق مناسب نیستند. همچنین بیهوده خواهد بود زیرا زنان (به دلیل زیست شناسی خود) به سادگی علاقه ای به استفاده از حقوق سیاسی خود ندارند. برای مقابله با این نوع جبر زیستی، فمینیست‌ها استدلال کرده‌اند که تفاوت‌های رفتاری و روان‌شناختی به جای بیولوژیک، دلایل اجتماعی دارند. به عنوان مثال، سیمون دوبوار به طور معروف ادعا می کند که فرد متولد نمی شود، بلکه بیشتر تبدیل به یک زن می شود و "تبعیض اجتماعی تأثیرات اخلاقی و فکری چنان عمیقی در زنان ایجاد می کند که به نظر می رسد ناشی از طبیعت باشد" (Beauvoir 1972). بنابراین، ویژگی‌های رفتاری که معمولاً در زنان و مردان مشاهده می‌شود، توسط آناتومی یا کروموزوم ایجاد نمی‌شوند بلکه از نظر فرهنگی آموخته شده یا اکتسابی هستند. اگرچه جبر زیست شناختی از نوع مورد تایید گدس و تامپسون امروزه غیرمعمول است، اما این ایده که تفاوت های رفتاری و روانی بین زنان و مردان دلایل بیولوژیکی دارد از بین نرفته است. در دهه ی 1970، از تفاوت های جنسی برای این استدلال استفاده شد که زنان نباید خلبان خطوط هوایی شوند، زیرا آنها ماهی یک بار از نظر هورمونی ناپایدار می شوند و بنابراین نمی توانند وظایف خود را به خوبی مردان انجام دهند (راجرز 1999). اخیراً گفته شده است که تفاوت در مغز مردان و زنان تفاوت های رفتاری را توضیح می دهد. به طور خاص، آناتومی جسم پینه‌ای، دسته‌ای از اعصاب که نیمکره ی راست و چپ مغز را به هم متصل می‌کند، تصور می‌شود که مسئول تفاوت‌های روانی و رفتاری مختلف است. به عنوان مثال، در سال 1992، یک مقاله در مجله ی تایم، توضیح بیولوژیکی تفاوت‌های بین زنان و مردان را بررسی کرد که ادعا می‌کرد بدن پینه‌های ضخیم‌تر زنان می‌تواند توضیح دهد که «شهود زنان» بر چه چیزی استوار است و توانایی زنان برای انجام برخی مهارت‌های بصری-فضایی تخصصی، مانند خواندن نقشه‌ها را مختل می‌کند (Gorman 1992). آن فائوستو-استرلینگ این ایده را زیر سوال برده است که تفاوت در جسم پینه ای باعث تفاوت های رفتاری و روانی می شود. اول، جسم پینه ای یک قطعه بسیار متغیر از آناتومی است. در نتیجه، کلیات در مورد اندازه، شکل و ضخامت آن که برای زنان و مردان به طور کلی وجود دارد باید با احتیاط مورد توجه قرار گیرد. دوم، تفاوت در جسم پینه ای انسان بالغ در نوزادان یافت نمی شود. این ممکن است نشان دهد که تفاوت های فیزیکی مغز در واقع به عنوان پاسخ به درمان افتراقی ایجاد می شود. سوم، با توجه به اینکه مهارت های بصری-فضایی (مانند نقشه خوانی) را می توان با تمرین بهبود بخشید، حتی اگر جسم پینه ای زنان و مردان متفاوت باشد، این تفاوت های رفتاری حاصل را تغییرناپذیر نمی کند. (Fausto-Sterling 2000b، فصل 5). به منظور تمایز تفاوت‌های بیولوژیکی از تفاوت‌های اجتماعی/روانی و صحبت در مورد دومی، فمینیست‌ها اصطلاح «جنسیت» را به خود اختصاص دادند. روانشناسانی که در مورد تراجنسیتی نوشتند اولین کسانی بودند که اصطلاحات جنسیتی را در این معنا به کار بردند. تا دهه ی 1960، "جنسیت" اغلب برای اشاره به کلمات مذکر و مونث مانند le و la در زبان فرانسه استفاده می شد. با این حال، روانشناس رابرت استولر (1968) برای توضیح اینکه چرا برخی افراد احساس می‌کنند در بدن اشتباه گرفتار شده‌اند، شروع به استفاده از واژه‌های «جنس» برای انتخاب ویژگی‌های بیولوژیکی و «جنسیت» برای تشخیص میزان زنانگی و مردانگی یک فرد به نمایش گذاشته است. اگرچه (به طور کلی) جنس و جنسیت یک فرد مکمل یکدیگر بودند، به نظر می رسید جداسازی این اصطلاحات منطقی نظری دارد و به استولر اجازه می دهد تا پدیده ی ترنسکسوالی را توضیح دهد: جنس و جنسیت تراجنسی ها به سادگی با هم مطابقت ندارند. در کنار روانشناسانی مانند استولر، فمینیست ها تشخیص جنس و جنسیت را مفید دانستند. این به آنها امکان داد تا استدلال کنند که بسیاری از تفاوت‌های بین زنان و مردان از نظر اجتماعی تولید شده و بنابراین قابل تغییر هستند. گیل روبین (به عنوان مثال) از عبارت "سیستم جنسی/جنسیت" برای توصیف "مجموعه ای از ترتیباتی استفاده می کند که مواد خام بیولوژیکی جنسیت و تولید مثل انسان با مداخله انسانی و اجتماعی شکل می گیرد". (1975،ص 165) روبین از این سیستم برای بیان آن «بخشی از زندگی اجتماعی که محل سرکوب زنان است» (1975، 159) استفاده کرد و جنسیت را به عنوان «تقسیم جنسی تحمیلی اجتماعی» توصیف کرد (1975، 179). فکر روبین این بود که اگرچه تفاوت‌های بیولوژیکی ثابت هستند، اما تفاوت‌های جنسیتی نتایج ظالمانه ی مداخلات اجتماعی است که نحوه ی رفتار زنان و مردان را دیکته می‌کند. زنان تحت ظلم هستند به عنوان زنان و «با داشتن انگ زن بودن» (رابین، 1975). با این حال، از آنجایی که جنسیت اجتماعی است، تصور می شود که با اصلاحات سیاسی و اجتماعی قابل تغییر است و در نهایت به تبعیت زنان پایان می دهد. فمینیسم باید هدفش ایجاد یک جامعه بدون جنس (و نه بدون جنسیت) باشد، که در آن آناتومی جنسی فرد به کیستی، کاری که انجام می‌دهد و با چه کسی عشق می‌ورزد بی‌ربط باشد (روبین 1975، 204). در برخی از تفسیرهای قبلی، مانند روبین، تصور می شد که جنس و جنسیت مکمل یکدیگر هستند. شعار "جنسیت، تفسیر اجتماعی جنسی است" این دیدگاه را به تصویر می کشد. نیکلسون این را «دیدگاه قفسه‌ی کت» از جنسیت می‌نامد: بدن‌های دارای جنسیت ما مانند قفسه‌های کت هستند و «محلی را فراهم می‌کنند که جنسیت بر اساس آن ساخته می‌شود» (1994، 81). جنسیتی که به عنوان مردانگی و زنانگی در نظر گرفته می‌شود، بر «پوشش» جنسیت قرار می‌گیرد، زیرا هر جامعه تصورات فرهنگی خود را از نحوه ی رفتار مردان و زنان بر بدن‌های جنسیت‌دار تحمیل می‌کند. این از نظر اجتماعی تفاوت‌های جنسیتی – یا میزان زنانگی/مردانگی یک فرد – را بر روی بدن‌های جنسی ما ایجاد می‌کند. یعنی طبق این تعبیر، همه انسانها یا مذکر هستند یا مؤنث؛ جنسشان ثابت است اما فرهنگ‌ها بدن‌های دارای جنسیت را متفاوت تفسیر می‌کنند و هنجارهای متفاوتی را بر آن بدن‌ها ارائه می‌کنند. و در نتیجه افراد زنانه و مردانه را ایجاد می‌کنند. با این حال، تمایز جنس و جنسیت این دو را قادر می‌سازد تا از هم جدا شوند: آنها از این نظر قابل تفکیک هستند که می‌توان جنسیت را مرد و در عین حال زن دانست، یا برعکس (Haslanger 2000b؛ Stoljar 1995).

بنابراین، این گروه از استدلال های فمینیستی علیه جبر بیولوژیکی نشان می دهد که تفاوت های جنسیتی ناشی از عملکردهای فرهنگی و انتظارات اجتماعی است. امروزه بیشتر متداول است که این موضوع را با گفتن اینکه جنسیت از نظر اجتماعی ساخته شده است نشان دهند. این بدان معناست که جنسیت‌ها (زنان و مردان) و ویژگی‌های جنسیتی (مانند پرورش‌دهنده یا جاه‌طلب بودن) «محصول [های] عمدی یا ناخواسته ی یک عملکرد اجتماعی» هستند (Haslanger 1995, 97). اما اینکه کدام رویه‌های اجتماعی جنسیت را می‌سازند، ساختار اجتماعی چیست و جنسیت مشخص چیست، بحث‌های عمده فمینیستی است. در این مسائل اتفاق نظر وجود ندارد.»

درواقع میتوان گفت دراینجا نیز عملکرد جنسی، چیزی شبیه همان رویداد باقی ماندن علاقه به چین و چروک لباس در بزرگسالی است و تکرار و تجربه ی ممتد، سبب حفظ آن میشود. یعنی چون هورمون های زنانه فعالیت داشتند و تصویر زن مجزا از خانه داری و مادری در صحنه نبود، زن ها هم ترجیح میدادند زن باقی بمانند و علیه مردان نشورند. پس تبلیغ مداوم زن رها شده از اژدهای مسئولیت زنانه (!) برای وجود خود، دلایلی خرافی و فکر نشده دارد که هیچ دلیلی برای چون و چرا علیه آن موجود نیست. اخیرا دیسدم هفته نامه ی پرتو سخن در شماره ی آخرین هفته ی دی ماه 1401 درباره ی تن دادن دختران ایرانی به کشف حجاب در جواب شعار «زن، زندگی، آزادی» حزب کومله نوشته بود دختران ایرانی اینقدر پاکند که نمیتوانند باور کنند شعار کومله با حقیقت جنایتبار و متعصب وجود خودش به شدت متناقضند و جوانان ایرانی، از شدت خوب ذهنی، نمیتوانند این میزان ریاکاری را باور کنند. فکر میکنم درباره ی بیشتر بلواگران سیاسی و واکنش دهندگان به آنان، این صحبت پرتو سخن راست باشد.

آیا جامعه ی مدرن را خدایان اداره میکنند؟: جواب مشترک فلسفه و جادوگری را بشنوید.

نویسنده: پویا جفاکش

در امریکا ضرب المثلی وجود دارد که دراصل، بخشی از دیالوگی در فیلم "شام من با آندره" بوده است بدین شرح:

«نیویورک، اردوگاه کار اجباری جدید است؛ اردوگاهی که توسط خود زندانیان ساخته شده و خود زندانیان نگهبانان آنند و به ساختن این زندان و زندگی در آن افتخار میکنند.»

الکس واندربرگ میگوید این عبارت چیزی کم دارد: چه کسانی به آدمیان دستور یا تلقین انجام این عمل را داده اند؟ پاسخ یک امریکایی معمولی به این سوال، ممکن است اجنه و شیاطین یا مدل های به روزشده شان یوفوها و به طور کلی خزندگان آدمنما باشد. اما واندربرگ پاسخ علمی پسندتری جستجو میکند و راهنماییش را هم از خود مذهب مسیحی امریکایی میگیرد که جن های مزبور را خدایان مردم کهن توصیف مینماید. پس واندربرگ پای این توصیه ی باردوتودول یا کتاب مردگان تبتی را وسط میکشد که میگوید خدایان مطلوب و نامطلوب، توهماتی هستند که باید بر آنها غلبه کرد. واندربرگ این توصیه را با دیدگاه روانشناسی یونگی مقایسه میکند که خدایان و اجنه و ارواح را جنبه های مختلف شخصیت آدمیان میداند و نیز این جمله ی جوزف کمپل: «همه ی خدایان درون تو هستند.» واندربرگ مینویسد که افرادی که ال اس دی و آیاهوآسکا و سایر مواد روانگردان محرک دی ام تی مصرف میکنند، معمولا درونیات خود را به شکل موجوداتی ناواقعی میبینند و ممکن است چنین تجربیاتی در ابتدای حیات بشر باعث اختراع خدایان شده باشد. البته مردمی که به خود این خدایان و اجنه و ارواح اعتقاد دارند چنین فکر نمیکردند. آنها معتقد بودند این موجودات ماوراء الطبیعی از آدمیان فاصله میگرفتند و در سرزمین های وحشی به سر میبردند و حتی در مجاورت آدمیزاد نیز ترجیحا در خرابه ها و حتی اگر شده، لانه ی خرگوش مخفی میشدند. اما این فاصله گیری آنها به سبب تدبیر خود آدمیزاد بود که به موقع با تامین غذای موجودات ماورائی آنها را راضی میکرد و برایشان قربانی میداد. اجنه و ارواح با جلب شدن به بوی غذای در حال پختن، از انرژی آن تغذیه میکردند و پایبند مردم میشدند. پس از این آنها از محتویات ذهن مردم تغذیه مینمودند و در صورتی که این ذهنیت، راضی کننده بود آرام میگرفتند. اینطوری خیال مردم جمع بود. چون معلوم نبود اگر ارواح و اجنه به مردم ناپسندی جلب میشدند و غذای لازم و درست به دست نمی آوردند با عاصی شدنشان چه بلایی ممکن بود بر سر مردم بیاید. نتیجه ی این بحث این بود که زندگی سالم انسانی و راضی کردن سالم تمام غرایز درون، به کم شدن شر اجنه و جلوگیری از مسخ شدن آدمیان می انجامد و اجازه ی به هم ریخته شدن نظم زندگی آدمی به دست اجنه را نمیدهد. واندربرگ دراینجا از قول دکتر فرانتس هارتمن اجنه را «ساکنان مخوف آستانه» میخواند که مردمان، بیش از هر چیز به شکل حیوانات خطرناک –گربه سانان بزرگ، گرگ ها، گرازها و مارها- مجسمشان میکردند. این تعبیر، لزوم غلبه بر خدایان در باردوتودول را راهنما به این اندیشه در جادوگری می یابد که خدایان را دروازه بانان باغ بهشت روح میخواند. درواقع اجنه اگر خود غرایز باشند میوانند مانع از دستیابی به سعادت روحی شوند و وقتی این اتفاق می افتد که ما راه راضی کردن غرایز را بلد نباشیم و دانش درستی درباره ی آنها به ما داده نشده باشد. کسانی که این دانش را در اختیار دارند حکومت ها هستند و به تصریح واندربرگ، آنها عمدا دستور داده اند پاسخ وارونه به مردم داده شود. واندربرگ دراین مورد از قول مایکل النر مینویسد:

«فقط به ما نگاه کنید. همه چیز برعکس است، همه چیز وارونه است. پزشکان سلامتی را نابود میکنند، وکلا عدالت را نابود میکنند، روانپزشکان ذهن ها را نابود میکنند، دانشمندان حقیقت را نابود میکنند، رسانه های بزرگ اطلاعات را از بین میبرند، ادیان معنویت را نابود میکنند و دولت ها آزادی را نابود میکنند.»

واندربرگ، اضافه میکند که حکومت در اداره ی چنین جامعه ای و از طریق رسانه های خود، بیش از هر چیز، تصاویر شهوترانی و مرگ را مقابل چشم آدمیان می آورد و غرایز حول آنها را به بازی میگیرد. هدف، خلاصه کردن زندگی بشر در این غرایز است. واندربرگ میگوید اینها همان دو غریزه ی "اروس" و "تاناتوس" در جامعه ی غریزی ایدئال فروید هستند که در جامعه ی او جایی برای سعادت معنوی و فراروی از آستانه وجود ندارد و قرار است مردم در این جامعه و پذیرش آن محبوس شوند. به نظر واندربرگ آنچه در قدیم از آن به جامعه ی شیاطین یا جامعه ی شیطانی یاد میشد و از خطر بروز آن انذار داده میشد، دقیقا همین جامعه ی مدرن امروز است:

“the occult elite”: alex vanderberg: waking times: 15 april 2016

این، حسی است که کمابیش همه ی مردم امروز دارند. ما –منهای کسانی از ما که تمدن کنونی را حتی به همراه برق و شهرنشینیش به کل رد کرده اند (مثل آمیش های امریکا و کانادا)- همه قبول داریم که زندگی مادی فعلیمان به مراتب بهتر از اجدادمان است ولی نمیتوانیم به حسن نیت رهبران جامعه که ما را به اینجا رسانده اند بدبین نباشیم. امکانات مادی ما نوعی باج بوده که حکومت به ما در ازای سرسپردگیمان به ریشه ی مشروعیت خود داده است. این ریشه، مسیحیت است که هم یهودیت را –به ادعای برخاستن مسیح از میان یهود- مشروع کرده و هم در شاخه های ناارتدکس خود به اسلام منجر شده و در قدرت دادن به این ادیان، جهان را تغییر داده است. اما مسیح فرم متاخر این جریان، با مسیح ساکن و دشمن با تحول آمیش ها خیلی فرق دارد. او به یکی از شاخه های معدوم شده ی خود در آریانیسم نزدیک شده است که عیسی را یک انسان معمولی میدانست نه یک خدا. نظریه ی برتری نژاد آریا که منجر به ظهور هیتلر شد نیز خواهان بازگشت به مذهب آرین (آریوسی) ژرمن ها قبل از سیطره ی کلیسای کاتولیک رم بود و احتمالا بین آریان های مذهبی و آریان های نژادی ارتباط وجود داشت. اما آریانیسم مدرن درواقع چیزی بین این دو بود و هم ژرمن های آریوسی را دربرمیگرفت و هم آریا های مشرک وداهای هندوها که ادعا میشد اجداد ژرمن هایند. در این نظریه پردازی، مسیح آدمی معمولی بود که در میان یهودی ها به دنیا آمده بود اما یهودی نبود. زادگاه او جلیل، جزو نواحی ای بود که آشوریان از 10 قبیله ی اسرائیل خالی کرده بودند و به جای آنها مردمی دیگر بخصوص از خادمان ایسگوز یا اسکیت خود گماشته بودند، اسکیت هایی که ایرانشناسی ژرمن-انگلوساکسون، رازپردازی نازی آلمانی و حتی دستگاه تاریخنویسی شوروی –که شعار انترناسیونال و فرانژادی بودن آن دروغی بیش نبود- بر سر تغییر نژاد آنها از ترک-تاتار به نوردیک توافق نظر یافته بودند. مریم مادر مسیح یک الهه بود چون اسکیتی بود که پسرش وظیفه ی تکرار افسانه هایی قدیمی نژاد خود را از زبان او داشت. مسیح قرار بود به عنوان یک آریایی، رهبر یک نژاد ساکن باشد. آریایی ها از قطب شمال آمده بودند و توانایی تطبیق خود با شرایط سخت را داشتند. در کمال تعجب، این ادعا هنوز هم از بین نرفته است و قطب شمال نازی ها اکنون به وسعت سرزمین های زیر یخ اروپا در عصر یخبندان گسترش یافته است. هنوز هم کسانی که دوست ندارند هوموساپینس ساپینس های خارج شده از افریقا اینقدر بیرحم بوده باشند که انواع دیگر انسان –هوموارکتوس ها، نئاندرتال ها، دنیسوواها،...- را منقرض کرده باشند، برای وجود نداشتن این آدمها روی زمین به این نظریه متوسل میشوند: نظریه ای که بر اساس آن، بخش اعظم حیات وحش اوراسیای دوران پلئیستوسن ازجمله انواع انسانی در اثر سرما و بیغذایی عصر یخبندان از بین رفتند و هوموساپینس ساپینس ها به دلیل افزایش دانش و تطابق گری و فرصت طلبیشان در اثر انتخاب طبیعی باقی ماندند. البته امریکا هم زیر توده های یخ بود ولی ادعا میشد سرخپوستان در آن زمان هنوز وارد امریکا نشده بودند تا اروپایی نژادان رقیب نداشته باشند. علاوه بر این، همانطورکه سام والترز از قول ریک پاتس –از پیروان این نظریه از موسسه ی اسمیتسونیان- بیان میکند، این شرایط متغیر شامل محیطی که کشاورزی در آن به وجود آمد نمیشود چون کشاورزی نیازمند نظم فصلی است و به همین دلیل توسط سیاهان نا درگیر با یخبندان که از نو در خاورمیانه ساکن شدند پدید آمده است. بدین ترتیب پدیدآورندگان تمدن، جزو همان مردم معمولیند و جنگجویان قطبی آریایی، کسانی که با به دست آوردن ریاست آنها به زور جنگ، میتوانند آنها را به سمت مقاصد خود هدایت کنند. در وقت لزوم آنها با آمیزش نژادی، مردم را مجبور به پیروی از رسوم خود میکنند؛ مثل آن آریایی شجاعی که با مریم آمیخت و پسرش را تولید خدا خواند. میتوانید بازتکرار او را در رابطه ی رابین هود –یک مسیح دیگر حامی مردم معمولی- با ماریان خدمتکار بیابید. ماریا یا ماریان همان مریم است و به معنی الهه. ولی در اروپا با مارین به معنی آبی یا دریایی ارتباط دارد. این معادل دیگرش در اروپا لغت "دانو" است که در نام های آبگاه هایی چون دن و دانوب و دنی پر دیده میشود. آن را با عنوان "داناوان" برای وریتره اژدهای سه سر در اساطیر هندی مقایسه کرده اند چون وریتره از اینرو چنین نامیده میشد که نام مادرش دانو بود. تاسیتوس نوشته است که ژرمن ها خود را از نسل مانوس پسر توئیستو میخواندند که این توئیستو باید تلفظ دیگر زئوس عنوان خدای یونانیان باشد. مانوس هم با مانو قانونگزار هندوئیسم قابل مقایسه است. یک نظر این است که نام توشتر tvashtar پدر وریتره، درواقع تلفظ دیگر توئیستو است. توشتر خدای آسمان بود و سلاح آذرخش را ساخت و به پسرش ایندرا تقدیم کرد. سلاح زئوس نیز آذرخش است. ایندرا برادرش وریتره را کشت و با این کار غوغایی به پا کرد. این احتمالا روایت دیگری از نبرد داناوان ها یا فرزندان کاشیاپای حکیم با دواها یا قوم ایندرا در هند است. گاها صحنه ی اصلی داستان های مزبور را در هندوستان بزرگ شامل افغانستان و بخشی از آسیای مرکزی میخوانند که به دریای خزر نزدیکتر باشد چون نام کاسپین برای دریای خزر با نام کاشیاپا نزدیک است و دلیل اصلی این ارتباط سازی هم نزدیکتر کردن خاستگاه افسانه های هندو به خاستگاه فرضی نوردیک های اروپایی در اطراف دریای خزر است. در افسانه های ایرلندی نیز از نبرد دو قوم دنو ها و دمنو ها سخن رفته است که دمو یا دمنو باید تلفظ دیگر "دوا" باشد و دنو ها و دمنو ها همان داناوان ها و دواها. نکته ی جالب این که نزدیکترین جنگجویان ایندره خودشان از داناوان ها بودند و به سو-داناوان ها یا داناوان های خوب نامبردار. ریشی ها و قانونگزاران مهم هندوئیسم، تجسد فرزندان الوهی ماروت ها تلقی میشدند. ماروت ها "سو مایا" یعنی «توهم خوب» را ایجاد میکردند. یعنی آدمیان را طوری به توهم دچار میکردند که به نفع خود آن مردم باشد:

“bill mcdonalds general composite of the roswell spacecraft”: m.g.mirkin, b.boyer: thunderbolts: 2011: p6

روی این نظریه ی "توهم خوب" فکر کنید. حکومت برگزیدگان آریایی، ما را دچار توهم میکند چون به نفع خودمان است. ما برای تنبلی در اندیشه، با کمال میل، این رد زحمت به حکومت را میپذیریم اما نه در وقتی که زحمت خدایی آقایان، با دو جنگ جهانی، اروپا را به برهوت اقتصادی و جانی تبدیل کرده و همان امریکایی که "گرانت" با اطمینان میگفت در اثر مخلوط شدن خون نوردیک مردمش با سیاهان و سرخ ها و آسیایی ها دچار سقوط تمدنی خواهد شد، ارباب اروپا و جهان شده است. وقتی کار به اینجا بکشد اصالت جادوی قوانین کشف نشده ی تعیین کننده ی زندگی مردم کشاورز و بی تغییر قدیم مطرح میشود و سپردن همه چیز به این جادوی نامتخاصم. چون حالا پایتخت امریکا است، این بازگشت نیز از زبان بومیان ماقبل آریایی امریکا یعنی سرخپوستان بنا میشود و سخنگوی مرموزشان هم میشود "دون خوآن" جادوگر، معلم احتمالا افسانه ای کارلوس کاستاندا. کاستاندا از محرک های اصلی جریان نیو ایج و رواج توهم پرستی با مصرف قارچ های توهمزا و مواد مخدر شمرده میشود. نکته ی جالب این است که دون خوآن کاستاندا هنوز جادوگری را به جنگجویی تشبیه میکند و متداوما وظیفه ی هر مردی را جنگجویی میخواند:

«جهان واقعا پر از چیزهای ترسناک است و ما موجوداتی درمانده هستیم که توسط نیروهای غیر قابل توضیح و انعطاف ناپذیر احاطه شده ایم. انسان معمولی در جاهلیت معتقد است که این نیروها قابل تبیین یا تغییر هستند. او واقعا نمیداند چگونه این کار را انجام دهد اما انتظار دارد اقدامات بشر دیر یا زود آنها را توضیح دهد یا تغییر دهد. از سوی دیگر، جادوگر به توضیح یا تغییر آنها فکر نمیکند. در عوض، او یاد میگیرد که از چنین نیروهایی با تغییر جهت دادن خود و انطباق با جهت آنها استفاده کند. این ترفند او است. هنگامی که شما حقه ی آن را دریابید، جادوگری بسیار کم است. یک جادوگر با گشودن خود به سوی دانش، طعمه ی آن نیروها میشود و تنها یک وسیله برای متعادل کردن خود دارد، اراده اش. بنابراین او باید مانند یک جنگجو احساس کند و رفتار کند. این را یک بار دیگر تکرار میکنم: فقط به عنوان یک جنگجو میتوان در مسیر دانش زنده ماند. تنها چیزی که به یک جادوگر کمک میکند زندگی بهتری داشته باشد، قدرت جنگجو بودن است.»:

teachings of don juan in “a separate reality”: bibliotecapleyades.net

اینجا اما دیگر جنگجو فقط اشراف نیستند، همه ی ما هستیم بی این که هیچکدام در مقام رهبر جنگجویان باشیم چون رهبر جنگجویان همان مجموعه ی نیروهای ناشناخته است و ما فقط جنگجویانی هستیم که اطاعت میکنیم بی این که مطمئن باشیم در این نبرد پیروز میشویم یا اصلا زنده می مانیم، و آیا چیزی از این نبرد که حتی دلایلش را هم نمیدانیم عایدمان میشود؟ ما فقط باید یاد بگیریم مثل یک جنگجو چشم به روی همه ی این سوالات ببندیم و فقط عمل کنیم. باز هم به دون خوان گوش دهید:

«سهم ما به عنوان مردان یادگیری است. من دیدن را یاد گرفته ام و به شما میگویم که هیچ چیز واقعا مهم نیست. انسان دانا با بازیگری زندگی میکند نه با فکر کردن به بازیگری، و نه با فکر کردن به این که پس از پایان بازیگری چه فکری خواهد کرد. مرد دانا راهی را با دل برمیگزیند و آن را دنبال میکند. و سپس نگاه میکند و شادی میکند و میخندد. و سپس میبیند و میداند. او میداند که زندگیش خیلی زود تمام خواهد شد. او میداند که او و همچنین هر کس دیگری، به جایی نمیرسد. او میداند، زیرا میبیند که هیچ چیزی مهمتر از هیچ چیز دیگری نیست. به عبارت دیگر، انسان دانا نه شرف دارد، نه شرافت، نه خانواده، نه نام، نه کشور؛ بلکه فقط زندگی دارد و در این شرایط، تنها پیوند او با همنوعانش حماقت کنترل شده اش است. پس مرد دانشمند تلاش میکند و عرق میریزد و پف میکند و اگر به او نگاه کنید مانند هر انسان معمولی است، با این تفاوت که حماقت زندگی او تحت کنترل است. هیچ چیز مهمتر از چیزهای دیگر نیست. انسان دانا هر کاری را انتخاب میکند و آن را طوری انجام میدهد که گویی برایش مهم است. حماقت کنترل شده ی او باعث میشود که بگوید کاری که انجام میدهد مهم است و او را وادار میکند طوری رفتار کند که گویی انجام داده است، اما میداند که اینطور نیست. پس هنگامی که اعمال خود را انجام میدهد با آرامش عقبنشینی میکند و این که اعمال او خوب یا بد بوده یا کار کرده یا نکرده است، به هیچ وجه جزء دغدغه ی او نیست... برای تبدیل شدن به یک مرد دانا باید یک جنگجو بود. انسان باید بدون تسلیم شدن، بدون شکایت، بدون لرزیدن، تلاش کند تا زمانی که ببیند، فقط در این صورت متوجه میشود که هیچ چیز مهم نیست. شما بیش از حد نگران دوست داشتن مردم یا دوست داشتن خودتان هستید. مرد دانا دوست دارد، همین. او هر چیزی یا هر کسی را که میخواهد، دوست دارد، اما از حماقت کنترل شده ی خود استفاده میکند تا نگران آن نباشد. حماقت کنترل شده ی من فقط در مورد خودم و اعمالی که در جمع همنوعانم انجام میدهم صدق میکند... فقط یک جنگجو میتواند زنده بماند. یک جنگجو میداند که منتظر است و منتظر چه چیزی است. و درحالیکه صبر میکند چیزی نمیخواهد و بنابراین هر چیز کوچکی که به دست می آورد بیش از آن است که میتواند تحمل کند. اگر نیاز به خوردن داشته باشد راهی پیدا میکند زیرا گرسنه نیست. اگر چیزی به بدنش آسیب بزند راهی برای متوقف کردن آن پیدا میکند زیرا دردی ندارد. گرسنه بودن یا درد کشیدن به این معنا است که مرد خود را رها کرده و دیگر جنگجو نیست و نیروهای گرسنگی و درد، او را نابود خواهند کرد... شما باید مانند یک جنگجو رفتار کنید. آدمی یاد میگیرد که با جنگیدن رفتار کند، نه با حرف زدن. یک جنگجو فقط اراده و صبر خود را دارد و با آنها هر چیزی را که میخواهد میسازد. دیگر زمانی برای عقبنشینی یا پشیمانی ندارید. شما فقط زمان دارید که مانند یک جنگجو زندگی کنید و برای صبر و اراده کار کنید... اراده چیزی بسیار واضح و قدرتمند است که میتواند اعمال ما را هدایت کند. اراده چیزی است که انسان از آن استفاده میکند. به عنوان مثال، برای پیروزی در نبردی که با همه ی محاسبات، باید در آن ببازد. این چیزی نیست که ما به آن شجاعت میگوییم. شجاعت چیز دیگری است. مردان شجاع مردان قابل اعتمادی هستند، مردان نجیبی که همیشه توسط افرادی احاطه شده اند که دور آنها جمع میشوند و آنها را تحسین میکنند. اما تعداد بسیار کمی از مردان شجاع اراده دارند... اراده چیزی نیست که آن را "قدرت اراده" مینامند. انکار برخی چیزها با "نیروی اراده"، یک اغماض است و من چیزی از این دست را توصیه نمیکنم. زیاده روی در انکار، بدترین چیز است. ما را مجبور میکند باور کنیم که داریم کارهای بزرگی انجام میدهیم درحالیکه درواقع فقط در درون خود ثابت هستیم.»:

ibid

درحالیکه جادوی دون خوآن حول aliens یعنی جن ها میچرخد و در ساحت اسطوره ای اعجاز و البته توهم قارچ پیوت رخ مینماید، ولی به فاصله ی کمی پس از مطرح شدن در فضای عقل گریز حاکم بر جوانان غربی و در دهه ی 1980 به صورت عقلانی در فلسفه ی امانوئل لویناس بازتولید میشود درحالیکه کاملا به نظر میرسد بر یک بستر فلسفی هوسرلی-هایدگری استوار باشد. دغدغه ی مرگ اندیشی جنگجو که ورد زبان دون خوآن –ازجمله در منبع بالا- است، در فلسفه ی لویناس، باز بستر توجیه ساحت های دیگر میشود به این بهانه که مرگ "قابل زیستن" نیست و بنابراین تجربه ای ورای زیست مادی ما است. این توجه مشترک به مرگ از سوی جادوگری و فلسفه زمینه ی یکسانی دارد چون به قول "سمیرا رشیدپور" (مترجم کتاب "زمان و دیگری" لویناس) در گفتگو با منیره پنج تنی در "اطلاعات حکمت و معرفت" (شماره ی 163: تابستان 1401: ص80): «اخلاق لویناس، در تدارک متافیزیکی است که سوژه ی ویران جنگ دیده ی اروپایی را از کابوس اردوگاه های مرگ برهاند و او را به سوی مقصد نامعلوم ابراهیم وار رهنمون کند.» و جالب این که راه لویناس هم به همان صحنه ای میرسد که واندربرگ توصیف کرده بود، یعنی برجسته شدن اروتیسم در ساحت زنانه همپایه ی مرگ در چشم مرد، انگار که مردها هنوز همه جنگجویان کشنده و متجاوز جنسی باشند. رشیدپور دراینباره در ادامه ی مصاحبه میگوید:

«بدن برای لویناس، "برآمده از نظم رخداد" است و این رخداد، ظهور یک موجود در موج بی نام و نشان "هست" است. چیزی که لویناس در نوشته های اولیه اش اقنوم مینامد: جایگاه مادیت یافتن موجود، دقیقا همان جایگاهی که به واسطه ی آن موجود، بنیان مادی کسب میکند. و درست از همان جا است که در خنثی بودن هستی، موضع آغازین پیدا میکند، اما بیش از هر چیز، اقنوم بنیاد مادی ای است که همزمان که موجود را به عقب میکشد، و در رویارویی با هستی (اگزیستانس وزنه ای را با خود میکشد) موجود همواره خود را در تاخیر می یابد. موجود، به مثابه بدن یا اقنوم، همزمان جای میگیرد، ظهور میکند و روی خودش می افتد. همین دیالکتیک عجیب ظهور و عقبگرد برای لویناس فرایندی به شدت درونی در آن (insant) برمیسازد، نوعی حرکت آنی که به هیچ وجه مدیون زمان نیست. در "آن"، ورای ادغام شدنش در نوعی زمانمندی برون خویشانه و این دنیایی است که رخدادی نقش بازی میکند که در مقابل کلیت و سنتز نافرمان و مقاوم قرار میگیرد؛ رخداد زایش: عملی که به واسطه ی آن، موجودی هستی را به دست می آورد. موجود از وجود بهره مند میشود. لویناس در کتاب "زمان و دیگری" به دنبال وضعیت ها یا مفاهیمی است که وضعیت مواجهه را برای سوژه ممکن میکنند. یکی از این وضعیت هایی که از نوعی رازوری برمی آیند و میتوانند ناشناختگی غیریت را بهمان نشان دهند، امر زنانه است. در امر زنانه وجهی از پنهان شدن از نور توجه لویناس را به خود معطوف میکند که برآمده از پنهان شدن از شناخت است. در اگزیستنس امر زنانه، رخدادی متفاوت وجود دارد که در تقابل با رخداد تعالی مکان و رخداد بیان است که همگی به سوی نور میروند. حرکت او در ستایش مستوری زنانه است. این مستوری، این پنهان شدن دائمی را "حیا" مینامد بدون آن که در نظر بگیرد همین صفت تا چه اندازه برساخته ای تاریخی است. در مقدمه ای که بر ترجمه ام نوشته ام، اشاره کرده ام که با نگاه مردسالارانه ی لویناس نسبت به امر زنانه مسئله دارم. چون موضع نگاه او از جانب یک سوژه ی مردانه است؛ تو گویی زن درآنجاست به مثابه پدیداری که وجهی نامکشوف با خود حمل میکند. از نظر لویناس، امر زنانه فرار از مواجهه با نور است. نور دراینجا همان به شناخت درآمدن است. در معرض شناخت قرار گرفتن. لویناس همین به شناخت درنیامدن، در هاله ی رازورزانه ماندن، و تن ندادن به شناخت را از مشخصه های دیگری میداند: "دیگری هستنده ای نیست که ما با او مواجه میشویم، هستنده ای که ما را تهدید کند یا کسی باشد که بر ما چیره شود. واقعیت سرکش بودن کسی نسبت به قدرت ما، برآمده از قدرتی بزرگتر از قدرت ما نیست." به زعم لویناس، تمام قدرت دیگری برآمده از غیریتش است، از دیگربودگیش، و راز امری است که این غیریت را قوام میبخشد. همین امر، وجود موجودی که نسبتش با من (سوژه) از جنس تضاد و تعارض نیست که بتوان به شیوه ی دیالکتیک هگلی آن را رفع کرد. تنها راه مواجهه پذیرش به شناخت درنیامدن آن، پذیرش متضاد نبودن آن است. راهی که به نظر لویناس سوژه را از خودمرکزپنداری خلاص میکند. از دوگانه هایی چون من و ضد من. زیرا اصلا قرار نیست این رابطه، این نسبت از جنس رابطه ای متقابل و دوسویه باشد. رابطه ی ما امر زنانه، رابطه ای است که به تصرف شناخت درنمی آید پس نمیتوان به آن تعین بخشید، حد و مرزی برایش مقرر کرد. این دیگر بودگی که گویی دیگری آن را همچون ذات با خود حمل میکند. پذیرش پیشینی بودن و ذاتی بودن دیگر بودگی دیگری، از نظر لویناس گام مهمی برای تعالی سوژه است.» (همان: ص81)

توجه داشته باشید که مفاهیمی مثل زنانگی، مستوری زنانه، نور و تاریکی در این عبارات، همه دارای بار رمزی و نشانه ی وابستگی فلسفه ی اساتید به جادوگری کابالایی هستند. جادوگری کابالا را تمپلارهای جنگجو پرورش دادند که درست مثل دون خوآن کاستاندا، بین جنگجویی و جادوگری ارتباط مستقیم قائل بودند. برای یک جنگجوی بی عقل، مرگ و زن، هر دو نشانه ی ناشناختگی و راهبر به امر الهیند که تاریکی به کنایه از آن مستعمل میشود در مقثابل نور که در جامعه ی ایدئال، آدم های اخلاقی و مذهبی متعارف را نمایندگی میکند که همگی افرادی معمولی و طبیعیند. درآوردن زنان از مستورگی در جامعه ی مردسالاری که مردمش با اخلاق جنگجویان بی احساس و دور از تعقل بزرگ شده اند، یعنی آزاد کردن مرموزیت خدایی و مرگ آور در سطح جامعه ی مردان رئیس و به دنبالشان همه ی مردم. و این خدائیت، همان قانون خدائیت جنگجویان دون خوآن را دارد: نیروهای بی انعطافی که «قابل تبیین یا تغییر» نیستند. این تعریف، هرآنچه را که "دیگری" است، مرموز میکند و چون شما دیگر نمیتوانید غیر از خودتان به کسی اعتماد کنید و همگان "دیگری" های خدایی و خطرناکند، جرئت و توانایی ایجاد لشکرکشی اینها علیه آنها را به تنهایی ندارید و جامعه تان آرام میگیرد. در این شرایط، روابط شما با همه ی "دیگری" ها شبیه همان نیروهای مرموز دون خوآن میشود که به قول لویناس نمیتوان «به آن تعین بخشید، حد و مرزی برایش مقرر کرد.» بنابراین به قول لویناس شما اصلا نباید دنبال «رابطه ای دوسویه و متقابل» با مردم باشید و باید اجازه دهید خدائیت در ضعف و بندگی و تسلیم شما به جامعه و از آن مهمتر حکومتش، با خیال جمع در آنها سریان یابد. اینجوری است که میتوان گفت جامعه ی سراپا دروغ مد نظر واندربرگ را واقعا خدایان اداره میکنند.

آدم هایی با ذهن یک عنکبوت: مثلث حقه بازی، ثروت و زنبارگی

نویسنده: پویا جفاکش

میگویند تاثیرگذارترین افراد بر علم امروزین همیشه لزوما مشهورترینشان نبوده اند و در میان این گونه افراد، ازجمله از "چزاره لومبروزو" یاد میکنند. این روانشناس صاحبنام (در زمان خود) در قرن 19 و در قسمتی از ایتالیای کنونی که در آن زمان جزو اطریش بود متولد شد. او یهودی بود اما چون اطریشی ها برعکس آلمانی ها در آن زمان چندان یهودی ستیز نبودند به جای هویت یهودی خود روی هویت ایتالیایی خود حساسیت نشان داد. در زمان حیات لومبروزو بود که اتحاد ایتالیا میسر شد و بحث تاسیس ناسیونالیسم ایتالیایی مطرح گردید مطلبی که با توجه به تفاوت های قومی و فرهنگی زیاد مردم ایتالیا نشد به نظر میرسد. لومبروزو به نوبه ی خود در این نقشه سازی سهم ایفا کرد و به دنبال تحریک بنیاد انسانی ایتالیایی ها گشت و در این راه به استقبال از پوزیتیویسم شتافت: شاخه ای فکری که از داروینیسم برخاسته و به تمام علوم نفوذ کرده بود. پوزیتیویسم، "اراده ی آزاد" کانت را به مسخره میگرفت و همه ی انسان ها را برده ی قوانین فیزیک، شیمی و بیولوژی ناشی از برخاستنشان از حیوانات میدید. به نوشته ی الکساندر مارکوف در مقدمه ی ترجمه ی روسی کتاب «نبوغ و جنون» لومبروزو، لومبروزو عشق اصلی حیوانات را غذا خوردن میدید و این را به بزرگترین نگرانی مردم زمان خود یعنی تامین بودن از نظر غذا پیوند زده بود. او حتی بوسیدن انسانی را نتیجه ی ترکیب دو لذت حیوانات از غذا خوردن و از خر و پف میدید. لومبروزو پیشرفت انسان را کار نوابغ میدید ولی به نظرش آنها غیر معمولی بودند. دراینباره پای یکی از عقاید پرداخته شده توسط پوزیتویست ها یعنی انرژی حیاتی را وسط کشید که به گفته ی مارکوف، منشا نظریه ی "مم" meme در کتاب "ژن خودخواه" ریچارد داوکینز –از کتب مقدس پوزیتیویست ها- نیز به شمار میرود. لومبروزو نبوغ را نتیجه ی حبس انرژی حیاتی به جای ابن الوقت بودن در استفاده از آن میدانست. از نظر او آدم معمولی که غذا میخورد و بعدش یک چرت حسابی میخوابد و بعدش برمیگردد سر کار، آدمی طبیعی است چون تفاوت ماهوی با جانوران ندارد. اما تمام لذت های غیر عادی که انسان را از حیوانات جدا میکنند، مثلا دانش اندوزی، مطالعه و اختراع، نتیجه ی بیماری روانیند و تمام نوابغ روانی به شمار میروند. لومبروزو اهم این مطالب را در سخنرانی ای به نام "نبوغ و جنون" مطرح کرده که بعدا به کتاب تبدیل شده است. در نخستین صفحات این کتاب، مثال های متعدد لورنزو از آدم هایی را میبینیم که در ابتدای جوانی، افراد معمولی و حتی کند ذهنی بوده اند ولی در اثر یک سانحه ی منجر به ضربه به سر، یا بیماری ای سخت مثلا تشنج، تغییر شخصیت داده و به نابغه ی منطقه ی خود تبدیل شده اند. او این افراد را معمولا ضد اجتماعی و نا علاقه مند به تشکیل خانواده یا انجام وظایفی که جامعه از آنها انتظار دارد تصویر میکند.

این حرف، ما را به یاد این پندار خرافی قدیمی می اندازد که جن ها افراد ضعیف و بیمار را که موقتا کنترلی بر خود ندارند، برای مسخ کردن برمیگزینند و آنها را مامور اجرای منویات معمولا شوم خود میکنند. شاید شومی اعمال آنان اما به چیز دیگری مربوط شود. بسیاری از ضربه های روحی، نتیجه ی عدم تطابق فرد با جامعه ی خود است. او مسیر متفاوتی با دیگران برمیگزیند چون گوشه گیر و نا اجتماعی است و ممکن است چندان هم دلش برای مردم خودش نتپد. هرچه جلوتر آمده ایم تعداد نوابغ بیشتر و همراه آنها رشد تمدن نیز سریع تر شده است. یک دلیل این مسئله این است که به قول "ویل استور" در نخستین صفحات کتاب «وضعیت: چرا متحد میشویم، رقابت میکنیم و یکدیگر را نابود میکنیم؟» ذهنیت فردی-اجتماعی مردمان جهان در 500سال گذشته تغییر خاصی نکرده و در این مدت مدام سعی کرده ایدئال های جامعه ی شکارچی اولیه را با تغییرات فیزیکی جهانی که با آن همخوانی نداشته اند تطابق دهد. فرد ایدئال در چنین جامعه ای، مردی بوده که به دلیل جنگجویی و جسارت و توانایی های فیزیکی به ریاست قبیله رسیده، و ثروت و همسران فراوانی دارد. همانطورکه استور در گفتار سوم کتاب مزبور مینویسد، افسانه ها و اسطوره ها این ایدئال را جار زده و به دلیلی که عصبشناسان هنوز شناسایی نکرده اند، بر پرده ی ذهن فرد همچون پرده ی تلویزیون عمل میکنند و به همین دلیل هم هست که صنعت فیلم، به این خیالپردازی دامن زده و کمک کرده تا مخاطبان، راحت تر خود را به جای قهرمانان داستان ها تصور کنند، داستان هایی که به هیچ وجه واقعگرایانه و نشاندهنده ی زندگی طبیعی فرد امروزین نیستند. استور از قول Eagleman d.incognito عنوان میکند که این نوع داستان ها بیشتر خیالپردازی خالق خود درباره ی کارهایی هستند که خود او به جای قهرمان داستان میخواهد انجام دهد و نمیتواند، و این که مخاطب داستان بخواهد همان کارها را بکند وقتی خالق از پسش برنمی آید غم انگیز است. طبیعتا این اشتباه گرفتن شایع فانتزی با واقعیت جامعه ی مدرن، جا را برای سرخوردگی های بیشمار افراد از جامعه باز میکند و آنها را به لاک نااجتماعی بودن میخزاند و اینجاست که فکر امتحان راه های نامتعارف قوت میگیرد. این ضمنا میتواند به اعتماد به نفس افراطی ای دامن بزند که فقط آنها که نوابغ خوانده میشوند، از چالش آن سربلند بیرون می آیند. استور مینویسد: «یک مغز سالم، از نظر روانی، در ایجاد احساس قهرمان بودن به صاحبش عالی است. این کار را با نظم دادن به تجربیات ما، به هم ریختن خاطراتمان و جست و جوی توضیحات قابل قبول برای رفتارمان انجام میدهد. برای انجام این کار، مغز به زرادخانه ای از سلاح های تحریف کننده ی واقعیت متوسل میشود که به ما این باور را میدهد که فضیلت بیشتری داریم، باورهای درستی داریم و میتوانیم به آینده ای بهتر از دیگران امیدوار باشیم. به گفته ی پروفسور روانشناس توماس گیلوویچ، شواهد "روشن و ثابت است: ما دوست داریم چاپلوسی خودمان را کنیم و دیدی خوشبینانه به جهان داشته باشیم." قوی ترین سلاح، تعصب اخلاقی در نظر گرفته میشود. مهم نیست که چه کاری انجام میدهیم یا چقدر بی انصاف هستیم. مغز به ما میگوید که به این نتیجه برسیم از بقیه بهتر هستیم.»

نتیجه ی انباشته شدن این احساس در طول زمان و در فرد فرد انسان ها در این شعر "آرین رند" در 1931 خلاصه شده است:

من از این هیولا "ما" به تنگ آمده ام،

این کلمه ی بردگی، غارت، فقر، فریب و شرم.

و اکنون صورت خدا را میبینم

و این خدا را بر فراز زمین بالا میبرم.

این خدایی که مردم از زمان ظهور به دنبالش بوده اند.

این خدایی که به آنها شادی، آرامش و سربلندی میدهد.

این خدا و این کلمه: "من".

بدبختانه واقعیت زندگی و فانتزی، چاره ای نداشتند جز این که در سیراب کردن این خدا یعنی «من» با همدیگر رقابت کنند و این اوضاع را بدتر کرد. "دبی همپتون" از کارولینای شمالی، تلخی این مطلب را به خوبی درک کرد و تجربه ی خود از آن را در کتاب خاطرات خود به نام «سکس، خودکشی و سروتونین: چگونه این چیزها تقریبا مرا کشتند و زنده کردند؟» (منتشر به 2016) ثبت کرد. دبی که از کودکی به خاطر مسخره شدن توسط همکلاسی هایش اعتماد به نفس پایینی داشت، در 16سالگی از طلاق پدر و مادرش لطمه ی روانی حتی بیشتری خورد و قسم خورد که هرگز با فرزندان خودش کاری را نکند که پدر و مادرش با این جدایی بر او تحمیل کردند. دبی در 21سالگی با معشوق دوره ی دبیرستانش ازدواج کرد و به زودی از او صاحب فرزندانی شد. دبی، مادرشوهر خود را مظهر یک مادر و همسر کامل یافت. مادرشوهر دبی، آشپز و کدبانوی خوبی بود و بچه ها را بزرگ میکرد. دبی میخواست مثل او باشد. ولی وقتی تلاشش را کرد و دید به پای او نمیرسد عصبی شد و به هم ریخت. زندگی یک زن خانه دار در نظر او خسته کننده به نظر میرسید. پس در برابر ناخوشایندی زندگی زناشوییش جهت عکس آن را در پیش گرفت و زندگی خانوادگیش به سرعت از هم پاشید. پس از طلاق، دبی خود را در ته خط میدید چون قسمش را در طلاق نگرفتن، زیر پا گذاشته بود. به قرار ملاقات گذاشتن با مردان مختلف میپرداخت درحالیکه پسر کوچکش روی زمین گریه کنان غلت میزد و "پدر واقعی" خودش را از دبی طلب میکرد. سرانجام در ژوئن سال 2007 دبی 43 ساله که به شدت از وجود خودش متنفر شده بود با خوردن بیش از 90 قرص از 10 داروی تجویزی مختلف –که بعضیشان را از همسایه ها قرض گرفته بود- اقدام به خودکشی کرد. ولی یکی از پسرهایش او را یافت و با رسیدن به موقع نیروهای امدادی، دبی به زندگی بازگشت درحالیکه به یاد می آورد وقتی فهمید زنده است به شدت از این موضوع عصبانی بود. سرگذشت دبی نمونه ای است از این که چطور راه های دروغین هیجان طی هرچه تصویری تر شدن افسانه های قهرمانان تاریخ مصرف گذشته، باعث تن زدن مردم از راه هایی که خودشان هم درست پنداشته اند شده است. یک دلیل این مسئله این است که داستان های قهرمانان زیرک و حقه باز دوران جنگ، در شرایطی که مداوما نابسامانی و اخبار ستیز و نگرانی روی ذهن مردم راه میرود میل به حیله گری را در آنها بیدار میکند و آنها دقیقا دنبال حقه بازترین کسان برای درس آموزی میروند. هر کسی که داستان دروغینش را بهتر راست جلوه دهد دروغگوی بهتری است و باید شاگردی او را کرد حتی اگر درس های دروغگویی او به شما خود بر اساس دروغ های طمعکارانه و صدمه زننده ی آن دروغگو به مخاطب یا شاگرد بیچاره اش باشد. علم نوین، این پارادوکس را تایید میکند و به حق میخواند. کتاب "روانشناسی فریب" از سوتلانا کوزینا با این جملات شروع میشوند: «دروغ بگویید، و شما طولانی، شاد و غنی زندگی خواهید کرد.» کوزینا در مقدمه ی کتابش این استدلال پوزیتیویستی زیستشناسان را می آورد که ازآنجا که دروغ مختص انسان، و انسان فقط یک جانور مادی است، پس دروغ فقط به این دلیل میتوانسته در وجود انسان ریشه دوانده باشد که نخستین دروغگو، بیش از انسان های راستگو زیسته و بیش از آنها جذاب بوده است و ازاینرو و شاید هم از طریق فریب دادن زنان، ژنتیک حاوی دروغگویی خود را در کسر وسیعی از بنی آدم تکثیر کرده است. کوزینا در ادامه مینویسد:

«برخی از زیستشناسان حتی دروغ را "محرک تکامل" مینامند. با آموختن دروغ گفتن، افراد به طرز عجیبی توانایی همزیستی با یکدیگر در صلح و هماهنگی را به دست آوردند. از این گذشته، مهم نیست که یک شخص چقدر مدارا میکند، شنیدن حقیقت در مورد خودش به طرز غیر قابل تحملی دردناک است. "مکالمه در مورد پاکیزگی" مشکلات زیادی در ارتباطات ایجاد میکند و درنهایت میتواند به علت مشترک آسیب برساند. یک بار کارشناسان دانشگاه ویسکانسین در ایالات متحده ی امریکا، چنین آزمایشی را انجام دادند. برای یک گروه 20نفره از داوطلبان که در یک اتاق قرار داشتند، دروغ گفتن برای یک روز به شدت ممنوع بود. نتیجه: آزمون شوندگان، علاقه ی خود نسبت به یکدیگر را از دست دادند، احساس خستگی کردند و حتی برخی به فشار خون بالا دچار شدند. نتیجه ای که دانشمندان گرفتند این بود: حقیقت شفاف، برای سلامتی ما خطرناک است. علاوه بر این، مطالعات متخصصان دانشگاه تورنتو در کانادا نشان داده است که دروغ گفتن در اوایل کودکی، کلید موفقیت در آینده است. دکتر کانگ لی و همکارانش 20 سال پیش، 1200 کودک 2 تا 16 ساله را مورد آزمایش قرار دادند تا ببینند بزرگترین و گویاترین آنها کیست. و اخیرا آنها به سوژه های خود بازگشتند تا ببینند چگونه در زندگی پیشرفت کرده اند. معلوم شد که آن بچه هایی که از 2سالگی شروع به فریب بزرگسالان کردند به افراد موفقی تبدیل شدند، مناصب بالایی داشتند و ثروتمند بودند. دکتر لی میگوید: "توانایی دروغ گفتن نشان دهنده ی رشد ذهنی کودک است. توانایی دروغ گفتن در دو سالگی نشانه ای از رشد فعال فعالیت مغز است. به هر حال، دروغ گفتن نیازمند فرایندهای فکری پیچیده است. هرچه دروغ های رنگارنگ کودکان بیشتر باشد، توانایی های شناختی بهتر رشد میکند. و هرچه کودک زودتر شروع به فریب دادن کند، سریعتر به مرحله ی جدیدی از رشد ذهنی میرود. طبق مشاهدات ما، فریبکاران جوان میتوانند نسبت به همتایان صادق خود به بانکداران و مدیران ارشد موفقتری تبدیل شوند." به طور کلی، هر کسی که متقاعد شده است که اگر همه شروع به گفتن حقیقت کنند، جهان به سمت بهتر شدن تغییر خواهد کرد، عمیقا در اشتباه است. در فیلم محبوب "دروغگو، دروغگو" زمانی که قهرمان داستان توانایی دروغ گفتن را از دست داد، زندگی او تقریبا به جهنم تبدیل شد. او نمیتوانست از یک زن غیر جذاب تعریف کند، نمیتوانست تاخیرش را توجیه کند یا از موکلش در دادگاه دفاع کند. این فیلم به وضوح نشان داد که انسان نمیتواند بدون دروغ، حتی بدون گناه، در زندگی روزمره کار کند. وینستون چرچیل نخست وزیر بریتانیا درست میگفت: "حقیقت به قدری ارزشمند است که باید با همراهی دروغ باقی بماند."»

من نمیدانم شما جرئت میکنید به راستگویی دانشمندانی که میگویند "دروغ گفتن پیشرفت می آورد" اعتماد کنید یا نه. به نظر من دروغ گفتن برای این دانشمندان و روسایشان یعنی همان بانکداران و مدیران ارشد و اصحاب دادگاه دروغگو، و نیز سیاستمداران دروغگو –مثل چرچیل- و رسانه های ده ها برابر دروغگوتر حامی آنها، پیشرفت می آورد اما آیا دروغ گفتن واقعا همیشه حامی اجتماع است؟ تجربه نشان میدهد که بروز ندادن نظر واقعی خود در مواجهه با دیگران –و نه لزوما دروغ گفتن- باعث تقویت ارتباط اجتماعی میشود و جاهایی هم «دروغ مصلحت آمیز، به از راست فتنه انگیز» است. اما وقتی بنیان اجتماع را همین آدم ها دروغ قرار میدهند آن وقت جامعه همگامی خود را از دست میدهد و به افراد شکست خورده ی ستیزنده ی افسرده ای چون دبی همپتون تجزیه میشود که اکثرشان برعکس خانم همپتون، جرئت ندارند در یک دنیای پر از دروغ، خود را اصلاح کنند و تجربه ی خود را حتی با کسی در میان بگذارند چه رسد به این که آن را مایه ی درس آموزی دیگران نمایند. مردم میخواهند با دروغ گفتن، نابغه شوند و در جایگاه آن بانکداران و مدیران و وکیلان و سیاستمداران مد نظر کوزینا قرار بگیرند آن هم درحالیکه همه قرار است به همین هدف به آنها دروغ بگویند و در این دروغ گویی با هم رقابت کنند. پس آن حقیقتی که چرچیل گفته بود دروغ باید برای حفظ آن وجود داشته باشد کجا رفته است؟ رئیس قبیله ای که افسانه ی قهرمان نابغه از آن تغذیه میکند مشهور بود چون رئیس قبیله بود، یعنی رئیس "ما" همان هیولای منفور آرین رند بود. چگونه ممکن است رئیس قبیله ی "من" قهرمان جاویدانی از نوع رهبران قلابی قبایل تورات باشد وقتی جز خدایی به نام "من" کسی از او فیضی نبرده است؟

جالب اینجاست که در این مورد، اشراف، بیش از مردم عادی، نگران کیان اجتماع آنها بوده اند. کوزینا در فصل اول کتابش مینویسد که در چین قدیم و در آیین کنفسیوس، تحقیقات زیادی درباره ی زبان بدن و شناسایی شخصیت افراد از روی چهره و فیزیکشان انجام شده بود که به دقت، از عامه ی مردم پنهان نگه داشته میشد و مکتوباتش فقط در دربارها نگهداری و مبنای شغل افرادی خاص و برگزیده معروف به "چهره خوان" میشد که وظیفه داشتند افرادی را که اربابانشان با آنها مشاوره و مراوده میکردند چهره خوانی کنند تا ارباب بتواند زبان برخورد با افراد و گاها میزان احتمالی صداقت آنها را بسنجد. البته کوزینا اضافه میکند که به جز دانش استثنایی چینی ها در این مورد، چهره خوانی به طور عامیانه و ناپخته تقریبا در تمام کشورها و در بین مردم عادی وجود داشته چنانکه مثلا بعضی افراد را از روی صورت باریک و بینی دراز و چشم کشیده و گوش نوک تیزشان به روباه تشبیه میکردند و درباره ی آنها احتمال حیله گریشان را فرض میکردند و یا در انگلستان، مردم معمولی به دلیل شباهت فک وینستون چرچیل به سگ بولداگ، فکر میکردند او مثل سگ بولداگ سرسخت است. ولی کوزینا این را هم یادآوری میکند که الان مردم با انواع عمل های زیبایی و آرایش ها و تغییر چهره ها و تقلید ناخودآگاه از هنرپیشه ها، عملا چهره خوانی و فن شناسی زبان بدن را بی اثر میکنند و به نظر میرسد خود مردم هستند که ضرورت مخفی بودن دروغگویی در جامعه را بیش از اشراف تایید کرده اند. این شاید خودش یک معما به نظر برسد و بدبختانه دقیقا همان چیزی است که عدم فراروی مردم از پوزیتیویسم به قدرت رسیده توسط حکام و رسانه هایشان را اثبات میکند. همانطورکه دیدیم لومبروزوی پوزیتیوست، بزرگترین لذت حیوانات را غذا تشخیص داده بود. اما تمام رسانه ها به پیروی از استادانشان در تاویستاک لندن، بزرگترین لذت فریب دهنده ی مردم را مطابق نظریه ی پدرخوانده ی پوزیتیویسم تاویستاک یعنی زیگموند فروید، لذت جنسی فرض میکنند. میتوانیم بفهمیم که چه چیزی زمینه ی قدرتمند شدن لذت جنسی را فراهم کرد. اکثر حیوانات در فضای طبیعی زیست خود –در خارج از مجتمعات انسانی- فقط در فصل خاصی تولید مثل میکنند و یا جز در موقع شنیدن صدا یا بوی جنس مخالف، تحریک به شهوترانی میشوند که با توجه به تکزیستی بسیاری از گونه ها آن را در اولویت آنها قرار نمیدهد. استثناهای عمده، جوندگان و برخی حشراتند که اغلب در طول سال چندین بار تولید مثل میکنند. اما انسان فصل خاصی برای تولید مثل ندارد و در تمام طول سال تحریک میشود درحالیکه به دلیل زیست در جمع، همیشه در معرض وسوسه ی آمیزش جنسی است. اما این چطور به یک دغدغه ی اساسی برای بشر تبدیل شد؟

"دیوید باس" در فصل اول از کتاب «چرا مردان این کار را انجام میدهند؟: ریشه های فریب جنسی، آزار و اذیت و خشونت» عنوان میکند که به نظر مردمشناسان، نزدیکترین جوامع به جوامع اولیه ی بشر، اجتماعات شکارگر در آستانه ی ورود به کشاورزی در دوران استعمار –مثلا در استرالیا- بوده اند. در این جوامع، زنان نشانه ای از دارایی مردان هستند. چون مردان در ازای گرفتن هدایا دخترانشان را به مردان دیگر میدهند. معمولا دارایی مرد در طول زمان افزایش می یابد و بسیاری از مردان تا چهل سالگی موفق به ازدواج نمیشوند. از طرف دیگر، منعی برای تعدد زوجات وجود ندارد و مرد دارا میتواند زنان بیشتری را به همسری خود درآورد که این به معنی بی همسر ماندن مردان جوان است. ممکن بود در قبیله ای مردی پیر 20 همسر داشته باشد و مردان جوان زیادی بی همسر مانده باشند. گاهی پیش می آمد یکی از همسران جوان یک پیرمرد، دلباخته ی مردی که از نظر سنی به خودش نزدیکتر باشد شود و پنهانی با آن مرد جوان رابطه برقرار کند. وقتی که راز خائنان کشف میشد مرد جوان خاطی را میگرفتند و در حلقه ای محاصره میکردند. پیرمردی جلو می آمد و تمام خدمات خود به مرد جوان را یادآوری میکرد تا نمکنشناسی جوان خاطی اثبات شود. سپس تمام مردان به طرف جوان خاطی، چیزهای تیز پرت میکردند و جوان تنها کاری که میتوانست بکند این است که با گذاشتن نقاط حساس بدن خود زیر سنگر دست ها و پاها از آسیب حیاتی دور بماند. او با این زخمی شدن شدید، بخشوده میشد. درمجموع هیچ بچه ی بی پدری وجود نداشت. چون روسپی ای وجود نداشت و همه ی زنان رسیده به بلوغ جنسی، همسران مردی بودند ولی درست مثل دارایی مردان، زنان هم در دست بعضی بیشتر بودند. "باس" ذهنیت حاکم بر چنین جوامعی را نه در حد یک مغز پخته ی بشری، بلکه به حد انتظارات غریزی عنکبوت ها از جفتگیری، ابتدایی میشمرد. عنکبوت نر بسیار کوچکتر از عنکبوت ماده است و وقتی برای جفتگیری با عنکبوت ماده میرود به راحتی ممکن است به جای غذا توسط عنکبوت ماده خورده شود. به همین دلیل، شکاری را به عنوان هدیه برای عنکبوت ماده میبرد و هرچقدر این هدیه شاهانه تر باشد احتمال این که عنکبوت نر توی دهان عنکبوت ماده قرار بگیرد کمتر است. زمانی که ماده عنکبوت حریص مشغول خوردن شکار است عنکبوت نر از عقب با او جفتگیری میکند و قبل از این که ماده عنکبوت نظرش عوض شود از صحنه فرار میکند. البته باس تایید میکند که "انسان ها عنکبوت نیستند" ولی نه برای نتیجه گیری اخلاقی، بلکه برای مطرح کردن الگوی دوم انسان ها در جفتگیری. هیچ مرد دلباخته ای معشوقه اش را به عنکبوت تشبیه نمیکند. اولین نامزد حیوانی برای چنین تشبیهی، آهو شامل غزال و گوزن است. این هم از شکارچی بودن مرد اولیه برمیگشت که در چنان وضعیت اجتماعی ای، زنان زیبا را مثل غزال های گریزپایی میدید که به راحتی میتوانند از چنگ مرد شکارچی بجهند و نصیب شکارچی دیگری شوند. مرد اولیه دوست داشت در دست یافتن به زن، مثل یوزپلنگ نسبت به غزال باشد چون یوزپلنگ سریع ترین جانور شکارچی است. از آن زمان است که همه ی مردها برای ازدواج درست مثل یوزپلنگ عجله دارند و خواهان سرعتند و از کم آمدن زمان گلایه میکنند. اما زن فقط تا وقتی که مرد به او نزدیک میشود شبیه غزال است. به محض شکست عشقی، زن در نظر مرد، خاطره ی عنکبوت ماده ی شیطانی مردخوار را پیدا میکند و مرد در مقابل او خود را همانقدر حقیر حس میکند که عنکبوت کوچک نر در مقابل عنکبوت بزرگ ماده. به نظر باس، استقبال مردان از سایت های موسوم به مانوسفر دقیقا در چنین مرحله ای قرار دارد. این سایت ها روی جریحه دار شدن مردان توسط زنان تاکید میکنند و به مردان ثروتمند به خاطر این که با خریدن افراطی همه ی زنان با دارایی های خود، امکان دسترسی مردان معمولی به زنان را ناممکن میکنند حمله میکنند. پارادوکس مانوسفر به گفته ی باس این است که گردانندگان این سایت ها بر هویت مردانه و در خطر بودن آن تاکید میکنند درحالیکه این هویت را خود همان اشرافیت مورد اعتراض پدید آورده است. مردان آزرده همینطور چشمان خود را بر روی رنجی که این انتظارات غلط برای زنان ایجاد کرده و جنبش me to در رسوایی مردان تجاوزکار به زنان، بلندگوی شکست جوامع موسوم به آزاد در درست نشان دادن آن انتظارات بوده، بسته اند. مرد میخواهد زن مثل یک عنکبوت ماده گول هدایای او را بخورد و بعدش فقط تجربه ی سکس مهم است که عنکبوت نر انجامش میدهد و فلنگ را میبندد. غافل از این که به قول باس، اکثر زن ها نه عنکبوت ماده هستند و نه میخواهند چنین باشند. زن ها به طور خودآگاه و ناخودآگاه، مرد مسئولیت پذیر و پایبند به قوانین خانواده میخواهند که در بزرگ کردن فرزندان به آنها کمک کنند. درحالیکه مرد دارد به انواع و اقسام فریب هایی که او را در رشد توازی اهداف متحدالمنشا زن و اموال یاری خواهند داد می اندیشد. این فریبکاری به پیدایش آنچه باس از آن به تثلیث تاریکی یاد میکند می انجامند. تثلیث تاریکی، عبارت از ویژگی های شخصیتی سه گانه ی «خودشیفتگی-روانپریشی-ماکیاولیسم» در مردان است. اما زنان با هرچه تن دادن بیشتر به ارزش دادن خود نزد مردان با پذیرش هدایا از آنها به آن دامن میزنند. به گفته ی باس در مقدمه ی کتاب، رشد این سه گانه ی سیاه در جامعه، توام با دوگانه سازی افراطی جنسیتی بین زن و مرد و ایجاد فضایی است که در آن، روالنشناسی فرد همجنسگرا و دوجنسگرا برای اکثر افراد به سرعت ناممکن به نظر رسیده بطوریکه باس وجود تحقیقات لازم برای نقش احتمالی این خصلت های جنسی در پیدایش چنین جامعه ای را لازم میپندارد.

دیشب سریال "آقای قاضی" در شبکه ی دوم سیما به اتمام رسید. در اول فیلم نشان داده میشد که آقای قاضی میدید جعفر و آسترکی دارند با هم گیمینگ فوتبال میکنند و آسترکی با همان سادگیس همیشگیش، صحنه های آهسته ی گل های خود را گل جدید تصور میکند. آقای قاضی از آسترکی پرسید: «بردی یا باختی؟» آسترکی گفت: "بردم". آقای قاضی در جواب عبارتی گفت بدین مضمون: « خیلی از کسانی که می آیند به این دادگاه، وقتی از در دادگاه خارج میشوند، فکر میکنند برنده شده اند؛ ولی وقتی زمان میگذرد میفهمند آنچه فکر میکرده اند برنده بودن است باعث باخت های زیادی در زندگیشان شده است؛ ما مسئولین هم همینطوری هستیم؛ مسئولینی هستند که وقتی به تخت مسئولیت مینشینند فکر میکنند برنده اند بعد میفهمند بد جور باخته اند.» اتفاقا قبل از شروع این قسمت، شبکه ی دو، نظرات بیینندگان درباره ی سریال را پخش میکرد. یکی از بینندگان گفته بود: «سریال قشنگی است. ولی نمیدانیم چرا قاضی های واقعی که میبینیم به لحاظ شخصیتی شبیه این آقای قاضی [دوست داشتنی] نیستند.» (نقل به مضمون). میتوانم به جد بگویم قاضی ها و دیگر مسئولین در عبارت بالا با آقای قاضی متفق القولند. ولی نمیتوانند آن را به این صراحت بیان کنند. چون در این صورت، دیگر نمیتوانند در نظر «بازنده ها» خود را «برنده» نشان دهند.

مطلب مرتبط:

آیا مردان رو به انقراضند؟

روح جنسی جهان: آیا تمدن شیطانی است؟

نویسنده: پویا جفاکش

روزنامه ی workshop در تاریخ 1/9/2021 در صفحه ی اتاق مطالعه ی خود، یادداشتی از "آری براتس" در معرفی کتابش درباره ی انقلاب جنسی جهانگیر دهه ی 1960 به نام "منشور آزادی جنسی" منتشر کرد که با یک بحث فلسفی شروع میشد:

«فلسفه ی کلاسیک آلمانی، تاریخ را به عنوان یک خودافشایی دیالکتیکی از روح جهانی مینگریست. مارکس به این روح اعتقاد نداشت و آن را "شبح متافیزیکی" مینامید، اما هگل و شلینگ با فرزندان [فلسفی] شان با احترام واقعا مذهبی رفتار میکردند. با این حال اگر هگل اول از همه فلسفه را در روح جهانی دید، شلینگ در برابر او مانند شاعر تعظیم کرد. شلینگ خلاقیت هنری را بالاتر از خلاقیت علمی قرار داد: "هنرمند علاوه بر آنچه آشکارا جزئی از نقشه اش بود، گویی از غریزه پیروی میکند، نوعی بینهایت را در کمال آشکار شدنش میگذارد که برای هیچ ذهن محدودی قابل دسترسی نیست." بنابراین "هنر باید نمونه ی اولیه ی علم باشد و علم فقط به دنبال آنچه قبلا برای هنر آشنا شده است میشتابد." بر این اساس "رمان به قولی، شفافسازی نهایی روح است." اما اگر هنرمند باهوش تر و عمیق تر از دانشمند است، آیا حامی مشترک آنها میتواند در درجه ی اول شاعر نباشد؟ شلینگ در سال 1803 در فلسفه ی هنر نوشت: "در هنر هم سند فلسفه داریم و هم تنها اندام ابدی و حقیقی آن را." از هر شاعر بزرگی خواسته میشود تا بخشی از جهان را که به روی او گشوده میشود به چیزی کامل تبدیل کند و از ماده ی آن اسطوره ی خود را بیافریند. این جهان در حال شکلگیری است و دوران معاصر شاعر تنها بخشی از این جهان را برای او آشکار میکند. در فاصله ای نامعلوم، زمانی که روح جهانی خود شعر بزرگی را که ساخته است به پایان میرساند و تغییر پی در پی پدیده های دنیای جدید را به همزمان تبدیل میکند این اتفاق خواهد افتاد... بنابراین به گفته ی شلینگ، روح جهانی، شعر بزرگ را می آفریند، آن را با همکاری بزرگترین نوابغ، "بزرگترین افراد دنیای جدید" می آفریند.»

دلدادگی جنسیتی بین زن و مرد، یکی از سوژه های متواتر ادبیات بوده که از طرف روح جهان مسئولیت داشته در واقعیت تجسد یابد و کم کم آنقدر جا بیفتد که تجربه اسباب موجه شدن آن با علم شود. برای همین اول ادبیات شوالیه ها و کابوی های شهوتپرست پدید آمد و بعد دانشمندانی چون آلفرد کینزی به برانگیختگی انسان ها از آنها رنگ تجربه زدند تا انقلاب جنسی رقم بخورد. اما نتیجه ی این رویداد، باب طبع براتس نیست چون سکس آزاد با برداشتن مانع ازدواج و جدایی جنسی که محافظان اصلی مرموزیت اسطوره ای زن دلداده ی شوالیه بوده اند، بی اعتبار شدن زن در نزد مرد را سبب گردیده و به همجنسبازی کلاسیک مشروعیت بخشیده و امکان آزاد و علنی شدن آن را فراهم کرده است. پسر نوجوان، در فیلم و قصه، مانند خود را در هماغوشی با دختر میبیند و دست به تکرار تجربه میزند، ولی دختر دلش را به هم میزند و تنها تصویر باقی مانده در صحنه برای پسر، کسی است که از او تقلید کرده است و این باب طبع براتس یهودی که بر اساس سابقه ی مذهبش همجنسبازی را "انحراف جنسی" میخواند نیست. وی مینویسد:

«این هدف استراتژیک انقلاب جنسی که توسط انگلس در اثرش با عنوان "منشا خانواده، مالکیت خصوصی و دولت" در سال 1884 بیان شد، در سال 1955 توسط هربرت مارکوزه در اثر خود "اروس و تمدن" به طور واضح بیان شد. در این کتاب، "پدر چپ نو" با اشاره به تصاویر اساطیر کهن، با رابطه ی سنتی بین دو جنس مخالفت کرده و تمایلات جنسی را بر پایه ی انحرافی قرار داده است. مارکوزه مینویسد: "سنت کلاسیک، اورفئوس را با ظهور همجنسگرایی پیوند میزند. او مانند نارسیسوس، اروس معمولی را رد میکند، نه به خاطر یک آرمان زاهدانه، بلکه به خاطر اروس کامل تر. مانند نارسیسوس، او به نظم سرکوبگر جنسیت محدود به تولیدمثل اعتراض میکند. اروس اورفئوس و نارسیس درنهایت نفی این نظم است، یعنی امتناع بزرگ." مارکوزه اخلاق مسیحی را که به دنبال کنترل هوس های انسانی است و ارضای جنسی را آخرین هدف وجودی خود نمیداند، به شدت محکوم میکند. مارکوزه مینویسد: "کل نیروی اخلاق متمدن علیه تبدیل بدن به ابزار لذت بسیج شد. چنین تبدیلی به بدن تابو بود و امتیاز شرم آور فاحشه ها، منحط ها و منحرفان باقی ماند." ... با وجود سبک سنگین و استفاده ی بی رویه از اصطلاحات فلسفی، کتاب مارکوزه به پرفروش ترین کتاب تبدیل شد. این یک انقلاب واقعی ایجاد کرد، که طی آن، همجنسگرایی به یکی از محبوبترین اختلالات جنسی تبدیل شد. شستن انگ "نابهنجاری" از لواط، راه را برای ارضای غرورآمیز –و نه خودآگاهانه- ی هر شهوتی باز کرد. با این حال، هیچ متنی در این کتاب مقدس انقلابیون جنسی یا در هیچ جای دیگری وجود ندارد که اصول آزادی جنسی را به طور مختصر و واضح اعلام کند. در کتاب خود "منشور آزادی جنسی"، نه تنها سعی میکنم این شکاف ناگوار را پر کنم، نه تنها ایده ی مارکوزه را به پایان برسانم، بلکه به جایگاه اساسی آن در مهار ارابه ی انقلابی نیز اشاره کنم. من بازسازی خود را با مروری کوتاه بر جنسیتشناسی کتاب مقدس به پایان میبرم که تا حدودی تصور میکند که چگونه جنسیت انسان واقعا با آزادی انسان مرتبط است.»

اینجا متن در سوال برانگیزترین حالت خود تمام میشود. وقتی نکات برجسته شده در متن را مرور میکنیم میپرسیم حالا چطور میتوان این سه لغت حساس آخر متن یعنی "کتاب مقدس"، "آزادی" و "جنسیت انسان" را به هم مرتبط کرد؟ اگر همجنسبازی اورفئوسی قبلا یک انقلاب لذت طلبی علیه وظیفه بودن نیروی جنسی بوده، تعطیل شدن آن اگرچه به نفع ازدواج ولی در تکیه ی افراطی بر لذت بخش بودن زنان، نتیجه ای جز شورشی بدتر و بزرگ تر و این بار توام با قیام روسپیان و تولید لشکری انقلابی از حرامزادگان و فرزندان طلاق نداشته است. با چنین سوء سابقه ای چطور میتوان در مقابل چنان لشکری داعیه ی "آزادی" داشت؟ معنی آزادی تغییر کرده است و خود مسیحیت یهودی تبار با این حماقت، معنی آن را تغییر داده است. مذهب قرار بود انسان ها را به آزادی در اندیشیدن برساند. ولی خود با تعطیل اندیشه، آزادی را فقط در حیطه ی جنسی زن-مرد خلاصه کرد کمااینکه الآن بازتکرار آن را در کپی مبتذل جمهوری اسلامی از اخوان المسلمین مصر و جامعه ی خاخامی-کشیشی غربیشان میبینیم. این آزادی به هیچ وجه مبرا از مذهب نیست و فقط خدایی نیست؛ چون شیطانی است. بدبختی این است که لشکر شورشی از وحشت افکنی های خود کشیش ها و کپی های اسلامیشان به این نتیجه رسیده اند که زور شیطان و شیاطین از خدا بیشتر است.

در مقاله ی دیگری از "براتس" به نام "دو طرف میله ی انسان" که در تاریخ 21/10/2022 در همان مجله منتشر شده، هوس های مکمل برانگیخته ی تورات در این نتیجه گیری ردیابی میشوند:

«اکنون ایدئولوژي دگرباشان جنسی، افراد دگرجنسگرا را فقط با همجنسگرایان برابر نمیکند، بلکه معتقد است برتری همجنسگرایان از قبل اعلام شده است. معلوم میشود که شرکای همجنسگرا در هماهنگی بیشتری با هم زندگی میکنند تا دگرجنسگرایان. بنابراین "جین وارد"، استاد جنسیت و روابط جنسی در دانشگاه کالیفرنیا و نویسنده ی کتاب "تراژدی دگرجنس گرایی"، گفته که این نوع روابط به دلیل نابرابری ذاتیشان [در تفاوت های بیولوژیک و رفتاری زن و مرد] "تراژیک" هستند. "وارد" از طریق تحقیقات به این نتیجه رسید که زنان دگرجنس گرا بیشترین بار سختی روابط بین جنس های مخالف را تحمل میکنند. این بار نابرابر، منجر به بدرفتاری با زنان، افزایش نرخ طلاق و زندگی جنسی نامطلوب در میان افراد دگرجنسگرا شده است. او برای مردان دگرجنس گرا که "به یک فرهنگ مردانه ی سمی زنجیر شده اند که به آنها می آموزد به زنان نیاز دارند" "متاسف" است ولی میپذیرد که آنها شایسته ی تحقیرند. در همین حال، جوهر ازدواج، امکان ازدواج، دقیقا بر عدم تشابه اضافی تجربیات، بر نزدیکی آنها به یکدیگر، بر نابرابری جنسیتی آشکار استوار است. این موضع توسط داستان کتاب مقدس در مورد تولید یک زن از دنده ی مرد تاکید شده است. بر اساس این داستان، زن با جدایی از مرد تولید شده است. علاوه بر این، با توجه به معنای ساده ی متن، درنتیجه ی این جدایی، فرد همان فرد باقی مانده و هیچ تغییر مورفولوژیکی چشمگیری نداشته است. اما در سنت یهودیت، دیدگاهی وجود دارد که بر اساس آن، قبل از جدایی زن، فرد آندروژن (دوجنسه) بوده است، یعنی ویژگی های مرد و زن را به صورت ترکیبی داشته است.»

با توجه به شکست مفتضحانه ی دیدگاه توراتی اول در مدرنیته و منجر شدن آن به جا باز کردن نظریات "وارد" و مانند او، براتس به دیدگاه دوم میچسبد و انسان دوجنسه و کامل اولیه را میپذیرد و جالب این که از آن برای تایید گفتمان یهودی استفاده میکند؛ بدین ترتیب که ادعا میکند اگر انسان دوجنسی اولیه کامل بود، حالا مرد و زن با ازدواج کردن با هم و اتحاد مجدد با یکدیگر میتوانند به کمال برسند. بدبختی اینجاست که گفته ی براتس، رفع شبهه نیست، خود شبهه است. یعنی تمام آدم هایی که به عصر شیطانی مورد ادعای ارتدکسیسم یهودی-مسیحی جذب شده اند ازآنرو بوده که احساس کردند بهشت زمینی شیاطین، حامل خود کمال بوده و خدا با نصف کردن آدم ها آنها را ناقص کرده است. خدا شیاطین و فرزندانشان یعنی نفیلیم تورات را نابود کرده چون کمال را دوست نداشته است. تقسیم آدم اولیه به آدم و حوا در بهشت عدن و اخراج آدم و حوا از آنجا –که در گفتمان مادیگرای یهودی، یک جایی روی خود زمین بوده- همان باقی ماندن مذهب ضد زن و ناقص پرور ابراهیمی از خرابه های نابودی تمدن نفیلیم –که گاها آتلانتیس یا بابل نامیده میشود- است و قرار است این مذهب ابراهیمی، همه جای دنیا را شبیه خود کند. برای همین است که این همه خرافه حول قوای جادویی هندی ها و چینی ها و ژاپنی ها و سرخپوستان وجود داشته و مدام در فیلم های کونگفویی-کاراته ای شرق دور بازتولید شده است. چون همه انتظار دارند این تمدن ها که از مذاهب سه گانه ی ابراهیمی فاصله ی بیشتری دارند تا قبل از مدرن شدن توسط انگلیسی های هنگ کنگ و ژاپن و امریکا، و حزب کمونیست چین اصلی، هنوز در دنیای نفیلیم جادوگر تورات سیر میکرده اند. تصویر این نفیلیم اما همیشه کاملا اروپایی است: قهرمانان خدایی معدودی، دنیای مردم معمولی را به هم میزنند. این همان تصویر رایج افسانه های یونان باستان است که رنسانس باورانده است: جامعه ای متشکل از مردمی برده ی خدایان انسان نمای المپ که المپی ها –از زئوس گرفته تا آپولو، و از آفرودیت گرفته تا آرس- تمام قوانین دنیای آنها را به هم میریزند ولی از آنها انتظار دارند این قوانین را رعایت کنند. این خودش نتیجه ی یک تغییر مشی در قانونگذاری خدایان پس از نشستن زئوس یا سیاره ی مشتری، به جای پدرش ساتورن یا زحل است. ولیکوفسکی این تغییر جای را به یک افسانه ی یهودی تلمودی مرتبط میدانست که بر اساس آن، در زمان طوفان نوح، دو ستاره ی صورت فلکی ثریا به نام های الکترا و مروپه به صورت شهاب هایی به محل ستاره ی ساتورن (زحل) که در آن زمان ستاره ی قطبی بود رفتند. پس از پایان سیل، ساتورن از محل خود جابجا شد و آن دو ستاره روی هم ستاره ی قطبی شدند. این است که در زبان عبری، کلمه ی "خیمه" هم درباره ی سیاره ی زحل به کار رفته و هم درباره ی صورت فلکی ثریا. الکترا معشوقه ی زئوس بود که از پیوند آنها داردانوس جد شاهان تروآ متولد شد. مروپه نیز تلفظ دیگری از "اروپا" شاهزاده خانم فنیقی است که زئوس به شکل ورزاوی او را دزدید و به جزیره ی کرت برد و از پیوند آنها مینوس شاه استعمارگر و بنیانگذار تمدن هلنی ها پدید آمد. این دو تمدن به کنایه از شرق و غرب بعدی با هم درگیر جنگ بودند. در ادبیات هومری، از طرف هلنی در این جنگ ها با نام های مختلفی یاد میشود، ازجمله آرگوسی. آرگوس نام سرزمینی بوده که مهمترین شهرش aten خوانده شده و این احتمالا رویه ی دیگر athen یا همان شهر برجسته و فیلسوف پرور دوران جنگ های مدی است که الان نامش را روی پایتخت یونان گذاشته اند. به هر حال هر دو این تمدن ها خدایان مشترکی را میپرستیدند که همان المپی ها بودند و ریشه ی هر دو نیز به زئوس برمیگشت تا نماد نسل انسان های برده و جایگزین تیتان ها یا نفیلیم دوران ساتورن باشند. بسیاری از دانشمندان به پیروی از ولیکوفسکی معتقدند که نابودی عصر باستان در اثر تغییر قطبین جغرافیایی و زلزله ها و آتشفشان ها و سیل ها و تغییرات آب و هوایی ناشی از آن بوده و این جابجایی قطبین احتمالا نتیجه ی برخورد یک یا چند شهابسنگ بوده است هرچند خود ولیکوفسکی این اتفاق را ناشی از حادثه ی انفجار یک سیاره در منظومه ی شمسی میدانست که امروزه بسیار بعید فرض میشود.:

“bill mcdonalds general composite of the roswell spacecraft”: m.g.mirkin, b.boyer: thunderbolts: 2011: p40

هیچکدام از المان های عقیدتی این گونه اسطوره ها به دور از باورهای یهودی درباره ی نفیلیم نیستند. گادفری هگینز، یونان افسانه ای را متصل به اسرائیل کنونی میدید. وی نوشته است که اولین فیلسوف یونانی را طالس و او را دارای اصل و نسب فنیقی معرفی کرده اند و مواد اولیه ی تمام فلسفه ی یونانی را نیز کار مخوس و سانخونیاتون فنیقی خوانده اند. بنابراین وی معتقد است "ایونی" یا "یونی" یا "یونانی" خوانده شدن هلنی ها نتیجه ی ارتباط مستقیم تشکیل تمدن یونانی توسط فنیقی ها است و بعد منظورش از فنیقیه را محدودتر میکند آنجا که یادآوری مینماید نام دیگر بندر غزه در نزدیکی اورشلیم اسرائیل، "یونا" بوده و انطاکیه که پایتخت آنتیوخوس های شکل دهنده به امپراطوری های یونان و روم بوده، نیز "یونا" نامیده میشده است. یونا به معنی کبوتر و قابل مقایسه با افسانه ی سمیرامیس ملکه ی افسانه ای آشوریان حاکم بر بابل بود که اصالتا الهه ای بوده که تجسمش کبوتر بوده است. ازآنجاکه در بابل منطقه ای به نام رامه وجود داشته و در کنعان اسرائیل نیز یک "رامه" بوده که محل فعالیت کلدانیان تصور شده است، هگینز معتقد است افسانه های آسوری ها یا سوری ها به همراه کلدانیان رامه ای به کنعان و غزه منتقل و درآنجاها بومی و به انطاکیه و جهان یونانی-رومی انتقال داده شده اند. هگینز معتقد است در این انتقالات، ممکن بوده یک قهرمان آسوری در جایی به نام باخوس و در جای دیگر به نام هرکول معروف شود و قس علیهذا. در هر محل، بخش هایی از افسانه ی قهرمان اصلی توسعه یافته و کم کم او را به تعریفی نزدیک به قهرمان مستقل رسانده اند اما مرزهای قهرمانان به سبب ریشه ی اصلیشان همواره نامشخص باقی مانده است. شاهد مثال آن که آشیل قهرمان هومری درحالیکه ملقب به لیگورون و پیریسوس بوده، در پدیگری گالیوس، بلروفون خوانده شده است درحالیکه عنوان بلروفون در منابع دیگر برای رومولوس، تزئوس و ممنون نیز به کار رفته است.:

Anacalypsis: v1: godfrey Higgins: longman: 1836: P352

فهمیدنش زیاد سخت نیست که زئوس و دربار المپیش همان یهوه و لشکر فرشتگانش هستند که در دنیای موجودات فراطبیعی قبلی یعنی تیتان ها دخل و تصرف کرده اند و تیتان ها نیز همان دیدان های آشوریند. جالب این که در "رز جهان" آندریف، فراجنسیتی بودن تیتان ها به لباس این عقیده درآمده که آنها درنتیجه ی آمیزش جنسی زیاد نمیشدند. بلکه موجوداتی فلکی و اثیری بودند که به جهان موجودات حیوانی شامل نوع بشر درآمده و در کالبد انسان ها تناسخ می یافتند و مدام در این تناسخ ها از بدنی به بدن دیگر درمی آمدند. بعضی از آدمیان تناسخ یافته به تیتان ها به نظر آندریف از این قرارند: آخیلوس، دانته، لئوناردو داوینچی، میکلانژ، گوته، بتهوون، واگنر، ایبسن، لرمانتف و لئو تولستوی. این نظر شبیه بحث های تناسخ قابیل در دیگر شاخه های کابالا است. چون قابیل هم به یک روایت فرزند آدم و حوا نیست بلکه از مجامعت سمائیل و لیلیت زمانی که آنها کالبد آدم و حوا را مسخ کرده بودند پدید آمده است. ازاینرو قتل هابیل به دست قابیل –از دید یک یهودی سنتی- چندان گناه دارای اهمیتی نبوده است. چون هابیل نه برادر خونی قابیل بوده و نه آنقدر او را قبول داشته که برادر فرقه ای او باشد. ازاینرو در میدراش برخلاف آنچه تورات علیه قابیل میچیند، شخصیت قابیل به سبب ابتکارآلود و خودبسنده بودنش مایه هایی از تحسین و الگوبرداری از خود نشان میدهد. مثلا در میدراش تنهوما (بخش بریشیت: بند9) قائن (قابیل) پس از نکوهش شدن توسط خدا به دنبال قتل هابیل خطاب به خدا میگوید:

«من او را کشتم؟ به هر حال این تو بودی که آغاز شیطانی را در من آفریدی، تو نگهبان همه چیز هستی و به من اجازه دادی او را بکشم و اینگونه او را کشتی!»

همچنین در بریشیت 9 : 4 قابیل اتهام برادرکشی را این گونه پاسخ میدهد: «آیا من نگهبان برادرم هستم؟»

این جرئت قابیل به استفاده از نیروی تعقل و فکر، آنقدر فراحیوانی است که نسل او را برتر از انسان های معمولی قرار میدهد. او کشاورزی را به وجود آورد و نه فقط این، بلکه اولین شهر دنیا را ساخت و به نام پسرش "حنوخ" نام نهاد. ازاینرو نامش با تمدن مترادف است. این فرابشر بودن میتواند به سبب جن یا تیتان بودن نسل او و برابری نسلش با نفیلیم یا فرزندان انسانی "بنی الوهیم" (پسران خدا) باشد. ازاینرو پیروان ربی حییم ویتال، تصویری مشابه تیتان های "رز جهان" از تناسخ های قابیل ارائه میدهند. البته آنها مانند بسیاری از کابالیست های دیگر، به تناسخ های پی در پی همه ی انسان ها و اصلا همه ی موجودات برای پاک شدن خدا در وجود آنها اعتقاد دارند. اما تناسخ قابیل حییم ویتال، یک چرخه ی تکراری دارد. مدام قابیل در وجود فرد خاصی ظهور میکند و از طریق اعتماد به نفس و هوش فراانسانیش خدماتی ارائه میدهد، اما غرور همیشگیش بلاخره گل میکند و یک فاجعه ای به بار می آورد. با این حال، نمونه هایی هم وجود دارد که درنهایت این چرخه مهار شده است. به نظر ویتال (که خودش را هم تناسخ قابیل میدانست) در زمان بنیانگذاری یهودیت توسط موسی، قابیل همزمان در یترو (پدر زن و استاد مدینی موسی)، هارون (برادر موسی) و بعضی از افراد دشمن مقابل موسی حلول کرده بود و در میان آنها یترو تاثیری مثبت و سازنده ایفا کرد و هرگز به انحراف شخصیتی کشیده نشد.

با این حال، باید توجه داشته باشیم که تمام این نظریه پردازی ها با جدی گرفتن این ادعای یهودیت پرداخته شده اند که خدا در طوفان نوح نسل نفیلیم و قابیلی ها را نابود کرد تا فقط اولاد نوح که از نسل شیث ابن آدمند باقی بمانند غافل از این که نسل شیث چنانکه اسمانشان نشان میدهد خود کپی ای از نسل قابیلند.:

آدم آدم

... شیث

... انوش

قینان قائن

مهللئیل حنوخ

یارد ایراد

انوخ محویائیل

متوشالح متوشائیل

لمک لمک

... نوح

پس از شیث ابن آدم، انوش می آید که نامش به معنی انسان و همتای خود آدم است و قینان ابن انوش همتای قائن ابن آدم است. قینان که تلفظ دیگر "کنعان" یا همان ملت دشمن با بنی اسرائیل است به معنی "قینی" است و قینی یعنی از نسل قائن. این نسبت در مورد مدینی ها به کار میرفت که یترو پدرزن و استاد موسی، از آنها بود. پس از قینان/قائن، بقیه ی افراد دو لیست تقریبا یکسانند و فقط جایشان کمی پس و پیش شده است. اما پس از لمک، از نسل شیث، نوح و از نسل لمک سه پسر به نام های یاوال، یوبال و توبال قائن ظهور میکنند. یاوال سلف چوپانان، یوبال مخترع فلوت، سلف هنرمندان و توبال قائن مخترع آهنگری، سلف صنعتگران است. یاوال و یوبال و توبال سه تلفظ از یک کلمه ی واحد یعنی هبل (بعل) است که در یونانی آپولو تلفظ میشود. توبال به قائن وصل شده برای این که همهویتی این شخصیت با قائن را تکرار کند و او را در مقابل یاوال و یوبال چوپان به عنوان هبل سنتی یا همان هابیل چوپان قرار دهد. بنابراین اینها سه شخصیت از شخصی واحدند و به جای حام و سام و یافث به جای سه شخصیت منفرد شخصی واحد به نام نوح نشسته اند که مابه ازای همان هبل است. داستان آدم و حوا به اول خود برمیگردد فقط برای این که نفیلیم از عرصه ی گیتی محو شده اند که این اتفاق هم نمی افتد چون حام حرامزاده از آب درمی آید و از نسل بنی الوهیم و تکرارگر قائن (قابیل) که همچون قائن و توبال قائن تمدن گستری میکند. به عبارت دیگر، هیچوقت تمدنی شیطانی وجود نداشته و از ابتدا خدا و شیطان در وجود آدمیان و تمثالشان آپولو با هم در نبرد بودند و گاهی بر هم اثرگذاری مثبت داشته اند. باید دید به نفع چه کسانی هست که تمدن شیطانی به نظر برسد؛ قطعا همان کسانی که ممالک جهان را با اصول شیطانی بودن اداره میکنند و مدعیند جز شیطانی بودن راهی برای تمدن سازی وجود ندارد.

مطلب مرتبط:

عبادت انگلیسی در عصر آتش: شیطانپرستی عملی با یک زندگی معمولی

دوزخ نیچه و پرستندگان مدرن ارواح شاهان در ایران

نویسنده: پویا جفاکش

در مقاله ی پیش، نقل قول هایی از کتابی به نام "چهار مقاله ی یونگی" داشتم و ازاینرو تصمیم گرفتم تا خاطره اش هنوز در ذهن بعضی هست یکی از مفاد اطلاعاتی این کتاب به قلم ادوارد جنر، از اعضای بنیانگذار بنیاد یونگ در نیویورک در مقاله ی "رویارویی با شخصیت مهتر" را برجسته کنم. چون راز بعضی از ویژگی های مردم در جمهوری اسلامی را در خود دارد. توجهم بیشتر روی این دو پاراگراف در نقل قول از نیچه است وقتی که عفونت سیفلیس به مغزش زده و روانپریشش کرده بود:

«افسانه پردازان، امپدوکل را میدیدند که به درون لهیب آتش آتنا فرو میرود، ولی این سرنوشت نه برای این شخصیت بزرگ پیش از سقراط بلکه فقط برای من در نظر گرفته شده بود. وقتی از عشق زندگیم [لو سالومه]، از عشقی که از من انسان ساخت، جدا شدم، نومیدانه در آتش جنون فرو رفتم به این امید که مانند زرتشت با ترک عقل و ورود به قلمرو بالاتر سلامت عقل، در وجود خود به ایمان چنگ اندازم: سلامت عقل یک دیوانه ی هذیان گو، دیوانگی معمول لعنت شدگان.»

«آیا شرافت من ازاینرو از دست رفته است که زنی به سبب ضعفم به من خیانت کرد و یا این که چون به جستجوی آن دانش حقیقی که تنها نجات دهنده ی ما از روز قیامت است، برآمدم، به قدرت خود خیانت کردم؟ آیا چون در زیر انبوه اجساد کشتگان آتنی در دشت ماراتون خرد شده ام، به لعنت شدگی کامل گرفتار آمدم؟ باشد که دموستن، این مدافع سخنور شرف یونان، خطابه ی تدفین مرا بخواند: "نه، تو شکست نخورده ای ای فردریک نیچه. شکست هایی افتخارآمیز وجود دارند و تو با افتخار مرده ای. نه، تو شکست نخورده ای! سوگند به کشتگان دشت ماراتون.» ("چهار مقاله ی یونگی": ترجمه ی مهدی سررشته داری: نشر مهراندیش: 1399: ص170-169)

جنر، نسبت نیچه با زرتشت را همان نسبت یعقوب با عیصو، موسی با خضر، پاول قدیس با عیسی مسیح، فاوست با مفیستوفلس، و ناخدا اهاب با موبی دیک نهنگ می بیند. در تمام این داستان ها، قهرمان، دشمنی را که با او مجادله کرده بود به حد خدا در ذهن خود بزرگ کرده و عزیز داشته بود. سرسلسله ی اینان نیز پدر بنی اسرائیل و محل همه ی ارجاع ها در یهودیت یعنی یعقوب است که وقتی با یهوه کشتی گرفت و او را به زور مجبور کرد پدر قوم برگزیده اش کند که تازه از درگیری با عیصو فرار کرده بود و ظاهرا کشتی گرفتنش با خدا، شکل اسطوره ای درگیریش با عیصو بود چون بعدها نیز وقتی عیصو را دوباره دید، گفت وقتی صورت عیصو را میبیند انگار صورت خدا را میبیند. (همان: ص3-151) برای من مهم نیست که آیا نیچه واقعا آن جملات را نوشته یا این که باید جزو جعلیات رایج کشف شده از مشاهیر پس از مرگشان (منجمله زندگینامه ی خودنوشت سلف جنر یعنی کارل گوستاو یونگ که پس از مرگ یونگ و با همدستی خانواده ی یونگ تنظیم شد) به حساب بیاید. اتفاقا اگر این جملات برای فروش رفتن به نیچه منسوب شده باشند همدلی مدرن امروزیان با این موقعیت اسطوره ای را بهتر اثبات میکنند و در این صورت، زیاد از داستان های اشک آور و احساسات برانگیز فضای مجازی درباره ی خدمات رضا شاه و محمدرضا شاه پهلوی در فوران قدرناشناسی ایرانی هایی در مایه های یهودی های عیسی و کوفی های علی، فاصله ندارد. مهم نیست که این داستان ها را فیک های سی آی ای و موساد و خاندان پهلوی در فضای مجازی میپراکنند، مهم این است که مردم، در تکثیرشان از این فیک ها پیشی میگیرند چون با آنها ارتباط برقرار میکنند ازآنرو که هم پهلوی ها و هم اربابان اروپایی-امریکاییشان را در یک مجادله ی انقلابی بی حیثیت کرده اند و حالا دشمنان مزبور در ناخودآگاه اینان تبدیل به خدایانی انسانی شده اند درست مثل عیسی مسیح برای یهودی متعصبی به نام پاول که در سنگسار حواری مسیح شرکت کرده ولی بعد خودش به دنبال یک مالیخولیای صرع گونه بزرگترین مبلغ عیسی شده بود. مالیخولیای نیچه هم چنین وضعی داشت. او زرتشت را نبش قبر کرده بود تا حرف هایش در باب نبرد خیر و شر را پس بگیرد و کاملا در جبهه ی آتنی های ماراتون قرار داشت که پارسی های پیرو زرتشت را بنا بر لاف های اروپا مرکزبینان، از تسخیر اروپا بازداشتند. حالا احساس میکرد به همراه تمدن اروپاییش در زیر بار سنگین کشته های آتنی ماراتون در حال خرد شدن است و این بخشی از لعنت شدگی او است ولی هنوز این لعنت شدگی را بخشی از یک رسالت الهی و شبیه فدا شدن امپدوکلس در آتشفشان به جای آتش دوزخ در زیر زمین تلقی میکند.

به نظر میرسد ما شرقی ها به طور ناخودآگاه همه از این ساز و کار نامرئی مطلعیم، ولی اگرچه نیچه را که دستش به جایی بند نبود میبخشیم و بابت دیوانگیش مقدس میداریم، ولی از منصبداران استعماری طلبکاریم که بابت استثمار کشورهایمان عذاب وجدان بگیرند و ما را خدایان بخوانند و دانش کهنمان را پاس بدارند. صاحب منصبان مزبور هم برای این که هنوز دوستمان –و البته خدایمان- به نظر برسند مجبورند نظر به وسعت قلمرو متاثر از استعمار غربی، یک چیز کلی در این زمینه در بیاورند و یک دانش مقدس شرقی یگانه ولی وسیع کشف کنند که مذهب غرب هم باشد. البته راه دانش تجربی دیگر مسیر بازگشتی ندارد و هر چیزی باید از مجرای آن جهانی شود. ولی مستخدمان شرقی دانش غربی، به خوبی میدانند که کدام وامگیری های استعماری در برسازی دانش غربی را برجسته کنند. طبیعتا در این مسیر، همانطورکه رضاشاه و محمدرضاشاه مسیح شده در ایران جمهوری اسلامی، فقط رگه ای از واقعیت سلسله ی پهلوی را در خود دارند، دانش شرقی مزبور هم بخشی منتخب از پیکره ی شرق است که به دانش غربی متصل باشد و مسلما آن نیز درست مانند دانش غربی، مورد پسند اخلاقگرایان شرق و غرب نیست. زرتشت نیچه که زرتشت برگزیده ی قرن19 آلمان بود، زرتشت اخلاقگرای پارسی ها بود نه زرتشت فیزیکدان و منجم بابلی ها. فیزیک و نجوم بابل و مصر و فنیقیه و یونیه و احتمالا بقیه ی ممالک خاورمیانه از سیطره ی این پارسی ها به غرب گریخته و در آتن بالیده بودند و اصلا علت تقدس جنگ ماراتون همین است. پس هر نظریه ی جهانشمولی ولو اخلاقی از مجرای تحولات علم آسیایی الاصل یونیه در جهان یونانی-رومی و همدلی آن با افلاطون و ارسطوی مکتب آتن میگذرد. فریتیوف کاپرا به عنوان یکی از مستخدمین نیمه شرقی فیزیک غربی رسمی، در این راه، به راحتی زرتشت اخلاقی را بی این که نیازی به اسم بردن از او داشته باشد حذف میکند و اخلاقیات یهودی-مسیحی-اسلامی شرق را نتیجه ی تحول یک دانش بدوی شرقی در فلسفه ی یونانی میخواند که با یونانی مآبی به شرق بازگشته است.

در داستانی که کاپرا تعریف میکند، بنیان علم فیزیک در یونان، بر همان بنیان عرفانی فلسفه های کهنی استوار است که مشابهشان در شرق دور زنده مانده است.:

«ریشه های فیزیک همچون دیگر علوم غربی، به دوره ی نخست فلسفه ی یونان در قرن ششم پیش از میلاد بازمیگردد؛ به فرهنگی که در آن، علم، فلسفه و دین از هم جدا نبودند. حکیمان مکتب ملطی در یونیه دلمشغول چنین جداسازی هایی نبودند. هدف آنها کشف جوهر بنیادی، یا سرشت واقعی چیزها بود که آن را "فیزیس" مینامیدند. اصطلاح "فیزیک"، از همین واژه ی یونانی مشتق شده و بنابراین هدف آن، در اصل، کوشش در مشاهده ی جوهر بنیادین تمام چیزها است. البته این هدف اصلی تمام عارفان هم هست و فلسفه ی مکتب ملطی درواقع رنگ و بوی عرفانی قدرتمندی داشت. ملطی ها را یونانیان بعد از آنها "ماده زنده انگاران" یا کسانی که فکر میکنند ماده زنده است نامیدند زیرا تمایزی میان جاندار و بی جان و روح و ماده نمیدیدند. درحقیقت، حتی واژه ای برای ماده نداشتند چرا که تمام اشکال وجود را جلوه ای از فیزیس میدیدند که زندگی و معنویت به آن اعطا شده است. ازاینرو طالس اظهار داشت که همه چیز سرشار از خدایان است و آناکسیماندر، جهان را نوعی ارگانیسم میدید که توسط "نئوما" یا دم کیهانی محافظت میشود درست همانگونه که بدن انسان توسط هوا محافظت میشود. دیدگاه وحدتگرا و طبیعت گرای ملطی ها به فلسفه ی هند و چین باستان بسیار نزدیک بود و همانندی ها با تفکر شرقی در فلسفه ی هراکلیتوس حتی بیشتر هم به چشم میخورد. هراکلیتوس به جهان هماره دگرگون شونده باور داشت و "شدن" ابدی. برای او ایستایی و ثبات چیزها حیله و فریب بود و اصل جهانشمول او آتش بود، نمادی برای جریان و تغییر مداوم و تمام چیزها. به باور هراکلیتوس تمام تغییرات در جهان ناشی از کنش و واکنش دائمی و پویای تضادها است و ازاینرو هر جفت متضاد را یک واحد یکپارچه در نظر میگرفت. او این وحدت و یکپارچگی را که دربرگیرنده ی تمام نیروهای مخالف است و از آنها فراتر میرود، لوگوس مینامید. جداسازی این یکپارچگی با مکتب ایلیایی آغاز شد که "اصل الهی" را را فراتر از تمام خدایان و بشر در نظر گرفت. این اصل ابتدا با یکپارچگی جهان شناخته شد، اما بعدها به شکل خدایی شخص وار و باهوش دیده شد که بالای جهان ایستاده است و آن را هدایت میکند. بدین ترتیب گرایشی فکری آغاز شد و درنهایت به جدایی روح و ماده و دوگانگی ای انجامید که ویژگی فلسفه ی غرب است... "اتم باورها" ی یونان با این تصور که ماده از چندین عنصر سازنده ی بنیادی ساخته شده است خط واضحی بین روح و ماده کشیدند.اتم ها ذراتی به کلی منفعل و ذاتا مرده بودند که در خلا حرکت میکردند. علت حرکتشان توضیح داده نمیشد اما اغلب به نیروهایی بیرونی مرتبط میشد که فرض بر این بود خاستگاهی روحانی دارند و اساسا متفاوت با ماده هستند. در قرون بعدی، این تصویر به عنصر اساسی تفکر غربی، یعنی دوگانگی میان ذهن و ماده و میان بدن و روح تبدیل شد. با شکل گیری ایده ی جدایی روح و ماده، توجه فلاسفه به جای جهان مادی به جهان معنوی، روح انسان و مسائل اخلاقی جلب شد.» ("تائوی فیزیک": فریتیوف کاپرا: ترجمه ی شکوفه غفاری: نشر هرمس: 1399: ص25-23)

سیر مطالب، اینقدر منظم و رمان گونه پیش میرود که انگار یک نفر از اول اراده کرده بوده مسیر فیزیک به فلسفه و اخلاق منجر شود و درنهایت با بازگشت مطالعه ی طبیعت از دوره ی رنسانس، این مسیر در یک گردش دایره ای از نوع چرخه های فلسفه ی هندو-بودایی، به نزدیکترین جا شبیه اصل خود یعنی فلسفه ی شرق دور برسد. کاپرا فیزیک کوانتوم را که مطلبق آن، تمام ذرات عالم، درواقع مقطع های ریزی از موج های نورند، قله ی تکامل دانش تجربی غرب و آن را در مسیر بازگشت به شرق و البته فیزیس ملطی ارزیابی میکند. در صفحات 20 و 21 منبع فوق میبینید که وی در اثبات خود، عبارات زیر را از قول بنیانگذاران کوانتوم نقل میکند:

«بدیهی است که تصورات کلی درباره ی ادراک انسان که با اکتشافات فیزیک مدرن نشان داده میشوند کاملا ناآشنا یا بی سابقه یا جدید نیستند. حتی در فرهنگ خودمان نیز پیشینه دارند اما در اندیشه های بودایی و هندو از جایگاهی قابل ملاحظه تر و مهمتر برخوردارند. بافته های آینده ی ما صرفا نمونه، مایه ی تقویت، و صورت اصلاح شده ی حکمت کهن است.» (جولیوس رابرت اپنهایمر)

«برای یافتن همتایی برای درس نظریه ی اتمی، باید برویم سراغ آن نوع مسائل معرفت شناختی که اندیشمندانی چون بودا و لائوتسه، در تلاش برای هماهنگ ساختن جایگاه ما، هم به عنوان تماشاگر و هم بازیگر نمایش بزرگ هستی، با آنها مواجه بودند.» (نیلز بور)

«تلاش های عظیم علمی ژاپن در فیزیک نظری از زمان جنگ جهانی دوم، شاید نشانی از رابطه ی مسلم بین نظریات فلسفی سنت شرق دور و جوهره ی فلسفی نظریه ی کوانتوم باشد.» (ورنر هایزنبرگ)

با این حال، کاپرا به نکته ای اعتراف میکند و این اعتراف، خیلی مهم است. ذهنیت عمل محور و تجربه گرای مکاتب شرق دور بخصوص تائوئیسم و بودیسم ذن، ضد لفاظی های منطقی از نوع فلسفه ی یونانی الاصل است و به نظر آنان، چنانکه کاپرا از قول یک کوآن بودایی ذن می آورد: «همان دم که گفتن را آغاز میکنی، هدف را گم میکنی.» البته کاپرا در ادامه همسخن با جوزف نیدهام، اساس اختراعات و رشد تمدن در چین قدیم را همین تجربه گرایی میخواند. (همان: ص44) به هر حال، این اعتراف مهم، مانعی در سر راه دور هندو-بودایی کاپرا از تخول علم خواهد بود. چون حتی اگر علم واقعا به نفع جهانبینی شرقی تحول یابد، در جای اول خود نخواهد ایستاد بلکه درست مطابق همان قانون تائویی-بودایی اصلاح شخصیت بر اساس تجربه، به تقویت جامعه بر اساس تجربه ی انسان های مختلفیس خواهد انجامید که در مطالعات علمی جمع آمده اند. اگر این مطالعات نباشند، ما ایرانی ها باید بدون این که تغییری در وضعیتمان ایجاد کنیم، به مدل پدران و مادرانمان که برای مظلوم واقع شدن حسین 1400سال پیش گریه میکردند و زنجیرزنی خونین و مجنونانه ی مسیحی ها در غزای مسیح را به شکل خیلی نرم برای عزای حسینی کپی کردند، باید بار ظلمی را که به مسیح های پهلوی شده، به دوش بکشیم و صبر کنیم جمهوری اسلامی هم ساقط شود تا بعد مسئولین آن را مسیح های مظلوم واقع شده در راه مبارزه با استعمار قلمداد کنیم (لابد اروپایی ها هم از ترس همین مطلب است که اینقدر غمر جمهوری اسلامی را طولانی کرده اند) و الخ. این که چه سابقه ای در پشت این مسئله ی مبرهن روانی، قرار گرفته، نیازمند مطالعات تفسیری علمی است. ولی از سوی دیگر، تکرار بی وقفه ی چرخه و وارد شدن به مرحله ی بالاتری از انسانیت نیز نیازمند مطالعه ی علمی و پی بردن به روان خود است و در این راه، دانش اندوزی و تجربه هر دو مهمند. این دقیقا همان مطلبی است که ما را متوجه میکند موقع برخورد با سخنان دانشمندان، سعی کنیم حد و مرز شواهد تجربی با فلسفه ی دیکته شده به بالا از آنها را درک کنیم.


دوراهی بهشت زمینی و خودکشی دسته جمعی: بشقاب پرنده های سرخ و اسطوره ی خوشی پس از انقلاب

نویسنده: پویا جفاکش

یک بار، آرایشگری بهم گفت: «شما نمیدانی. دوستی داشتم یک بار کتابی را به من نشان داد، دستنویس؛ خیلی قدیمی بود. شاید مال 2000سال، 3000 سال، 5000 سال پیش بود. میگفت مال عمویش بوده. میگفت این کتاب، هر چی از اول تا آخر توی ایران اتفاق افتاده را نشان داده است. ازجمله آمدن آخوندها را گفته است. آخر هم گفته وقتی آخوندها بروند ایران بهشت میشود. همه چی عالی میشود. مردم همه در رفاه زندگی میکنند.» از او خواستم اطلاعات بیشتری درباره ی آن کتاب بدهد. ولی او گفت که نه اسم کتاب را به خاطر دارد و نه آن آدم را تازگی ها دیده و نه میداند الآن کجا است. به هر حال تا همین حد هم چیزهای جالبی از این «پیشگویی های آقای رجب» میتوان بیرون کشید. این که فرهنگی که فکر میکند کتاب جلددار و ورق دار آن هم به زبان فارسی میتواند چند هزار سال قدمت داشته باشد، همان فرهنگی است که میتوان تا جایی که جا دارد برایش تاریخ نوشت و تمام آن تاریخ را هم با داستانی ثابت برای هر دوره اش به یکسان تکرار کرد چون این فرهنگ، همان فرهنگی است که در زمان شاه، علیه «تمدن بزرگ» محمدرضاشاه انقلاب کرد تا «فرج امام زمان» نزدیک شود و اکنون از فرج امام زمان به امید تمدن بزرگ محمدرضا شاه، به هر کسی که مدعیان امام زمان را تخریب کند روی خوش نشان میدهد انگار مشکلش فقط این است که بهشت عدن را از او گرفته اند و حالا باید به هر قیمتی به هر کسی که آدرس بهشت عدن را به او بدهد تن دهد. بهشت عدن اگر مال 3میلیون سال پیش باشد یا 6هزار سال پیش یا فقط 44سال پیش، فرقی نمیکند. ذهن تاریخساز ایرانی بیشتر از این را طاقت نمی آورد ولی ایرانی تنها گرفتار آن نیست. لاورا نایت جازیک، از یک عقده ی روانی در انسان نام میبرد که آشکارترین بیرونزدگی آن، داستان یهودی قلعه ی ماسادا (مسده) است. یهودی ها که میخواستند با شورش علیه روم، اورشلیم مقدس و پرنعمت قدیمشان را احیا کنند، پس از شکست از رومیان، یکدیگر را تا نفر آخر کشتند و نفر آخر هم خودکشی کرد تا هیچکس به سلطه ی روم بازنگردد. این همان کاری است که اکثر مردم میکنند. تمام دار و ندارشان در وضع فعلی را نابود میکنند فقط به خاطر این که از ناپدیدشدن یک فضای پر امکان خیالی که فکر میکنند قبلا داشته اند ناراضیند. در قرن بیستم و در جریان تاریخسازی برای کشور تازه تاسیس اسرائیل، یک قلعه ی بی نام و نشان هم انتخاب شد و گفتند قلعه ی ماسادا است و چند تا سفال شکسته ی اسم دار هم از آن بیرون کشیدند که بگویند اینها مثلا قرعه های بازی قتل یهودی ها بوده اند. البته خیلی از باستانشناسان این کشف را جعلی خواندند و نایت جازیک هم حق را به آنها میدهد چون به عقیده ی او اورشلیم ساکنان ماسادا یک افسانه ی تمثیلی و روایت دیگری از اسطوره ی باغ عدن تورات است و زمینی است چون بر همان مکانیسمی استوار است که به خیالات ایجاد بهشت زمینی کمونیسم توسط سوسیالیست های قرون 19 و 20 انجامیده است. داستان طویل کتاب مقدس یهودی-مسیحی -یعنی بایبل- حول به دست آوردن و از دست دادن این بهشت زمینی که اورشلیم نام گرفته، اگرچه منحصر به فرد است ولی به سبب زمینه ی ذهنی گسترده ی بشری، بحث تاثیرگذاری مستقیم یا تولید کپی های بومی مختلف در جهان را یافته است. بهشت عدن زمینی است چون خاطره ای از یک دوران وفور نعمت در ماقبل تاریخ بشر است ولی در عین حال آسمانی است چون تخریب مدل زمینیش انسان ها را به فکر وا داشته و به تغییر فضای مغز، ذهنیت و حتی دی ان ای آدمیزاد انجامیده است. نایت جازیک نابودی آتلانتیس، سیل نوح، تخریب شهرهای قوم لوط و پایان عصر یخبندان را روایات دیگر نابودی باغ عدن میداند و همه ی آنها را به پیروی از "زیونویف" –که فضای ترسیم شده از اروپای قرون وسطی در تاریخ رسمی را فرافکنی اروپای قرن 17 به قبل از آن تاریخ خوانده است- انعکاسی از فاجعه ی تغییر محیط زمین بعد از برخورد یک یا چند شهابسنگ به آن –به نظر زیونویف در قرن 12 یا 13 میلادی- عنوان میکند. این واقعه که پایان آنچه در روایت هزیودی میتولوژی یونانی به «عصر طلایی» شهرت دارد است، به امتزاج نژادهای دیگر انسان همچون نئاندرتال، کروماگنون و دنیسووا با هوموساپینس ساپینس یا انسان به اصطلاح امروزی سرعت بخشیده و خصوصیات غریب و متضاد این انسان ها را در نوع آدمیزاد به طور کلی تثبیت کرده است. نگاره های جانوران وحشی که توسط انسان نخستین خلق شده اند، به کمی قبل یا بعد از فاجعه تعلق دارند و خالی بودن فضای پیش روی انسان اسطوره ای قرون وسطای مرسوم را به رخ میکشند. انسان از خود میپرسید به چه دلیل، این بلا بر سرش آمده است درحالیکه قبلا شاید مثل بقیه ی حیوانات فقط زندگیش را میکرد در فضایی بسیار شبیه آنچه از قوم لوط گزارش شده است. دقیقا به همین خاطر است که به نظر میرسد بحث هجوم از آسمان –مثلا توسط شهابسنگ- بسیار مهم باشد. چون اگر فاجعه آسمانی بوده باشد، انسان باید از این پس همیشه متوجه هجوم مجدد از آسمان باشد. کارل گوستاو یونگ که عمری را در حال شناسایی اسطوره های ابتدایی بشر شکارگر و خوشه چین در روان انسان متمدن بود، در اواخر عمر تقریبا به وجود روح یقین کرده و مطمئن شده بود که بعضی خصوصیات روانی انسان به همراه روح از جهان دیگری به جسم انسان متجسد میشود و حتی در کودکان قابل شناسایی هستند. اگر چنین باشد، این خود یک عامل آشفتگی روانی برای انسانی است که جز تجربه های فیزیکی، دارویی برای درد پرسش های خود ندارد. در این مورد انسان اولیه متوجه بود که نشانه های فاجعه ای که تجربه کرده بود کم تکرار میشوند. پس نیروهای آسمانی مسبب آن به صورت فرشتگان و اجنه بازسازی میشوند و زندگی انسان را تحت تاثیر خود قرار میدهند و این چنان در دی ان ای و مغز انسان نهادینه میشود که حتی وقتی فرشتگان و اجنه ی مزبور انکار میشوند، باز به صورت یوفوها و آدم فضایی ها بازسازی میشوند و بزرگترین پایتخت جهان متمدن را درگیر خیال خود میکنند.:

“THE SIXTH EXTINCTION”: LAURA KNIGHT-JADCZYK: SOTT: 14 APRIL 2011

همانطورکه ایرانی ها با این معضل روانی مواجهند، اروپایی ها نیز با آن دست به گریبانند. مقاومت شدید اسپانیایی ها در مقابل «توطئه» ی جابجایی مقبره ی ژنرال فرانکو دیکتاتور اسبق این کشور توسط رژیم فاسد و ورشکسته ی کنونی، نتیجه ی بهشت پنداری عصر مخوف فاشیسم اسپانیایی است که همانقدر محبوب مردم کنونی است که خشم ایتالیایی ها از «خیانت» به موسولینی توسط مزدوران دول دجال –انگلستان و دار و دسته اش- تازه است. در تمام این گونه موارد، مردم دلتنگ ناسیونالیست هایی هستند که قصد احیای یک تمدن منقرض شده –پرشیا برای محمدرضاشاه، روم برای موسولینی و اسپانیای مستقل برای فرانکو- را داشتند که همه ی آنها تکرار تمدن های روزگاران پیش از نوح به جای مابه ازای بهشت عدنی هستند که فضای پس از آن را جانشینان ریشوی نوح اداره کرده اند. تاریخ فعلی با قرار دادن این امپراطوری ها در دم در باغ عدن و به ادعای جانشینی آنها برای دوران ماقبل تاریخی که به نظر میرسد قرون وسطی بدان نزدیکتر بوده است مسبب اصلی این وضع ذهنی است چون حتی تاریخ میلیون ها ساله ی فعلی بشر هم خود را حتی به اندازه ی اندکی از تاریخ قبلی اسکالیگری پاک نکرده و صرفا توسعه یافته ی آن به نظر میرسد. ژوزف اسکالیگر ژزوئیت، آغاز تمدن را بر اساس تز سنت جروم به حدود 4000سال پیش از مسیح و به هبوط آدم و حوا روی زمین میرساند. کرونولوژی سنت جروم، تایید رسمی کرونولوژی اوزیبیوس قیصریه بر اساس تاریخ یهودیت است که تعیین عمرهای 5000ساله و 6000ساله برای تمدن های مصر و بین النهرین در تاریخ کنونی بر اساس تعیین عمر این تمدن ها توسط اوزیبیوس وضع شده است. سنت جروم در زمان تایید تاریخ اوزیبیوس فردی معمولی بوده است. اما بعدا کلیسا با تایید او به او مقام اسقفی داده و به همین دلیل در نگاره ها او با لباس و کلاه اسقفی تصویر میشده است. لباس و کلاه او را به رنگ قرمز تصویر میکنند. گفته میشود سنت جروم با آشکار شدن جلوه ای از مصلوب شدن مسیح، تایید الهی یافته و این را گاها به حضور او در صحنه ی تصلیب مسیح معنی کرده اند. پس کلاه سرخرنگ اسقفیش به شکل نوری گردمانند که الآن الگوی ترسیم بشقاب پرنده های سرخرنگ یا بشقاب پرنده هایی که نوری سرخرنگ از زیرشان بیرون می آید کرده اند در لحظه ی تصلیب مسیح در آن اطراف دیده شده است درست کمی قبل از وقوع کسوف و تاریکی حاصل از آن در اثر تصلیب. این گوی سرخ قبل از تاریکی، بیشک اشاره به خورشید سرخرنگ غروب است که نماد سخمت است: چشم کنده شده ی رع خدای خورشید مصریان که به الهه هاثور تبدیل و به شیری مهیب تبدیل شده و تمدن را نابود کرده است همانطورکه غروب خورشید به انسان های اولیه هشدار فعالیت شیرها و درندگان آدمخوار دیگر را میداده است. سنت جروم نیز نه تنها لباسی سرخرنگ داشت بلکه با یک شیر نر اهلی نیز سفر میکرد و این شیر میتواند خود سخمت باشد. سخمت را در مصر اغلب به شکل زنی با سر یک شیر و با خصوصیات جنگجویانه تصویر میکردند. زن جنگجو در فرهنگ یونانی، تصویر ارتمیس الهه ی دوشیزه است. ارتمیس نامش یونانی شده ی لغت عربی "هرثمه" به معنی شیر ماده است که برخی آن را اصل حیوانی سخمت میدانند. این موضوع از آن جهت جالب است که به نوشته ی آناتولی فومنکو در اوایل فصل اول کتاب «فونداسیون تاریخ»، نیکوفوروس کالیستوس –منسوب به قرن 14میلادی- تکمیل کننده ی پروژه ی اوزیبیوس و جروم خوانده شده و این درحالیست که تاریخ اوزیبیوس بعد از تاریخ نیکوفوروس کالیستوس منتشر شده بدون این که تفاوت چندانی با آن داشته باشد و این به قول فومنکو موید این است که پروژه ی اوزیبیوس همان پروژه ی نیکوفوروس کالیستوس است نه بنیاد آن. این موضوع از آن جهت مهم است که درحالیکه نیکفوروس –به معنی حامل پیروزی- یکی از عناوین اشرافی معمول بیزانسی ها بوده، کالیستوس نام از کالیستو کاهنه ی ارتمیس دارد که به سبب زنا با زئوس، ارتمیس او را به خرسی تبدیل کرد و او خود دب اکبر و پسرش معرف دب اصغر است. کالیستو را معمولا جلوه ای از خود ارتمیس میدانند و جالب این که در میتولوژی یونانی، ما یک خرس قرمز هم داریم که معرف زفیر باد غرب است. خرس قرمز موکل خرس های قهوه ای است و او است که در پاییز، طبیعت را به رنگ خودش سرخرنگ میکند. خرس قرمز که باید همان گوی سرخرنگ سخمت و معرف لباس پوستین سرخرنگ سنت جروم باشد که بعدا پایه ی لباس سرخرنگ اسقفی او شده، مسلما معرف شیر انسان نما یا درنده ای که همچون سخمت و سنت جروم خصوصیات انسانی دارد (به لحاظ فیزیکی، خرس بیش از شیر به انسان شبیه است) میباشد. عجیب است. ولی به نظر میرسد تاسیس تاریخ مستقیما از درون دورانی بسیار ابتدایی برمی آید که انسان ها فکر میکردند دنیا جزیره ای بر پشت ماهی ای غولپیکر است و باشندگانش بیش از انسان ها انواع و اقسام جانورانی هستند که به جای انسان، از سوی خدا جهان را اداره میکردند و الگوهای صفات انسانی نیز داستان های جانوران بوده که بعدا به شکل افسانه های احیقار یا ازوپ و دنباله هایشان مثل کتاب کلیله و دمنه جمع آوری شده اند.

آیا خرس قرمز بهانه ای برای انسان نمایانه کردن حیوانیت در قلمروی که امروزه به نام قلمرو خرس قرمز، «غرب» نامیده میشود نیست؟ اگر پاسخ منفی است پس چرا انگلستان و آلمان غربند و افریقای غربی نه؟ و چرا ایالات متحده و کانادا غربند و امریکای لاتین نه؟ غرب باد خزان میفرستد و دنیا را مثل خودش غربی و البته به رنگ سرخ درمی آورد چون ماهیتی خونین دارد. اما رایحه ی آشنایی از آن به مشام میرسد که هر حاکم شرقی ای را پسند می افتد. اخیرا گاردین نوشته ای از دیوید گریبر انسانشناس فقید امریکایی را که در همکاری با دیوید ونگروی باستانشناس تهیه کرده بود منتشر کرد مبنی بر این که حفاری های باستانشناسی نشان میدهند بسیاری از نخستین اماکن استقرار بشر –که گریبر به پیروی از جریان رایج علم آنها را به هزاران سال پیش منسوب میکند- نشاندهنده ی آغاز بشر از یک گذشته ی نیمه کشاورز-نیمه کوچنشین است که بر تحولات فصلی زمین استوار بوده اند و دوران ایام فراوانی، با اقامت در اطراف یک معبد مقدس و یا سازه ی یادبود شاهان همراه بوده است. مثلا گوبکلی تپه یک سازه ی معمارانه برای کوچنشینانی بوده که فقط در ایام فراوانی در دشت حران ساکن بوده اند و به دلیل وفور گیاهان تازه و غزال های خوردنی، حتی نیاز به کشاورزی نداشته اند. گریبر به پیروی از مشاهدات کلود لوی اشتراوس مردمشناس در میان مردمان ابتدایی اوایل قرن بیستم، معتقد است که این مرحله ای پایا در حیات بشر بوده که گواهان امروزیش نشان میدهند طی آن، رئیس قبیله در ایام تنگدستی، خشن و بیرحم میشده که لازمه ی رعایت قوانین بوده است؛ ولی در ایام فراوانی، به آدمی مهربان و صمیمی بدل میشده است و به همین دلیل، ایام فراوانی را با اعدام مترسک یا نمادی از پادشاهی مستبد و اسطوره ای به نشانه ی تغییر شخصیت رئیس جشن میگرفتند. رئیس حامی مردمش بود و به تنگدستان کمک میکرد و متوجه نیازهای هر کس بود. او به خاطر کیفیت ماورائیش اقامتگاهی مجلل داشت ولی میزان دارایی و امتیازاتش تفاوت چندانی با بقیه ی مردم نداشت. فقط افزایش یافتن دوران سختی است که میتواند رئیس را دائما مستبد نگه دارد. ("حقایقی درباره ی گذشته های دور بشریت: رمزگشایی از عصر یخبندان": دیوید گریبر و دیوید ونگرو: ترجمان: 22: بهار 1401) اگر ایران حالیه را نگاه کنیم و ایدئولوژی سازیش از روی گذشته را مد نظر قرار دهیم، دو رویه ی متفاوت رئیس را در الگوی ولایت آن یعنی علی شناسایی میکنیم. علی توصیف شده توسط ولایت فقیه، کسی است که ساده زیست است، دغدغه ی مشکلات مردم را دارد ولی در وقت گرفتاری، خشن و بیرحم و آدمکش است. این علی از روی یک الگوی قدیمی تر ایرانی و خاورمیانه ای ساخته شده که ظاهرا زمانی جهانشمول بوده است. تغییری که جمهوری اسلامی در این علی ایجاد کرد، این بود که تا میتوانست برای خودش دشمن تراشید تا همیشه شرایط اضطراری باشند و مامورین حکومتی به نام اضطرار، تمام قواعد اسلام شیرین و جذاب و عدالت محوری را که وصفش را میکردند یکطرفه به نفع خودشان زیر پا بگذارند. البته کار آنها تقلید محلی و نزدیکبرد تر خرس قرمز اروپایی-امریکایی بود. چون ممالک غربی، همه ی دنیا را دشمن خود کردند و به این عنوان همه ی دنیا را تصرف و چنانکه باید، قرمز خونین کردند و تا روزی که بوی خون در هوا پیچیده باشد، شرایط آنقدر اضطراری هست که آنها همیشه دشمن عدالت و تکیه زده بر کرسی نئولیبرالیسم، نئو کلنیالیسم و شعار «سیاست پدر و مادر ندارد» باقی بمانند. وقتی فکر میکنیم که سقوط یک حکومت بهشت را به ما میدهد، باید به خودمان بیاییم و کمی وقایع را در ذهنمان مرور کنیم. آن وقت میبینیم اضطرارها آنقدر زیاد هستند که به این زودی خبری از بهشت زمینی یا اورشلیم نباشد (حداقل تا وقتی ذهن انسان مدرن با سازوکارهای غیرارادی و فکرنشده ی دوران ماقبل تاریخ کار میکند) و بهتر است به جای خودکشی لجبازانه ی دسته جمعی به سبک ساکنان ماسادا، از شرایط مفیدی که احیانا هنوز وجود دارند تا جایی که ممکن است بهره ببریم تا بعدا افسوسش را نخوریم و بعدها برای منجلاب فعلی، به جای یک بهشت محمدرضاشاهی دیگر افسوس نخوریم.

معامله ی شیطان با کلیسا: فرقه ی مجید و ادای دین کاگلیوسترو به مکه

نویسنده: پویا جفاکش

دانشمندان علم اسکولار تاریخ ادیان، معتقدند که داستان های کودکانه که شخصیت هایشان حیواناتند بازمانده ی انیمیسم یا جاندارپنداری ای هستند که به سبب نزدیکی روحیه ی انسان های اولیه به کودکان امروزی قدرت یافته و انسان های اولیه و کودکان به اندازه ی حیوانات اسیر هیجاناتند و ازاینرو با آنها ارتباط برقرار میکنند. با این حال، هیجانزدگی یک دانشمند مادیگرا حتی میتواند شدیدتر از هیجان زدگی یک انسان بدوی باشد که انتظار چندانی از زندگیش ندارد. روز 13فروردین 1401 مصاحبه ی تلویزیون ایران با دکتر "ایبن الکساندر" در شبکه ی چهار سیما را میدیدم: یک جراح جاافتاده ی مغز که تجربه های روحانی را انکار و حتی تمسخر میکرد ولی وقتی در اثر عفونت مغزی به کما رفت، دچار آنچه پزشکان "ان دی ای" یا تجربه ی نزدیک به مرگ مینامند شد و حضور در دنیایی به مراتب زیباتر از دنیای ما و به همان اندازه واقعی را تصور کرد که مطمئنش کرد زندگی پس از مرگ وجود دارد. دکتر الکساندر –که صدای آقای سعید مقدم منش را رویش گذاشته بودند- تعریف میکرد، پزشکان در ابتدا شانس زنده ماندن او را 10درصد ارزیابی کردند، بعد شد دو درصد؛ درنهایت پزشکان به خانواده ی او گفتند که بهتر است دستگاه ها را قطع کنند و بگذارند طبیعت کارش را بکند. در همین زمان "بون" پسر دکتر الکساندر که مطلب را شنید، سریع خودش را به اتاق دکتر رساند و گریان چشم های پدرش را باز کرد. هرکدام از چشم ها یک طرف چرخیده بودند و تصویر وحشتناکی ایجاد کرده بودند. بون التماس کرد: «بابایی، برگرد. بابایی، برگرد.» دکتر الکساندر معتقد است همین اتفاق باید باعث برگشتن او به کالبدش شده باشد. تا مدتی بعد از بازگشت دکتر الکساندر به زندگی، او مدام کابوس های وحشتناک و شرایط نامتوازن تجربه میکرده که دکترها آن را نتیجه ی طبیعی بازگشت عملکرد مغز او به زندگی میدانسته اند. او میگوید هیچکدام از آن کابوس ها را به خاطر ندارد ولی تجربه ی ان دی ایش هنوز زنده است و یک دلیلش آن است که آن را به تشویق یکی از پسرانش که متخصص علوم اعصاب بوده است نوشته است. پسرش تاکید کرده بود که اول تجربه اش را ثبت کند و بعد برود ان دی ای های دیگران را بخواند و تجربه ی خودش را با آنها مقایسه کند. در لا به لای صحبت های دکتر الکساندر، صحبت های یک تاجر امریکایی دچار شده به ان دی ای نیز پخش میشد که در طول ان دی ایش، گذشته ی خود را مرور کرده و دوران خوش کودکیش را با پولپرستی دوران بزرگسالی و لطماتی که در این راه به همسرش وارد کرده بود مقایسه کرده و عمیقا شرمسار شده بود. او پس از بازگشت به زندگی، دیگر نتوانسته بود به گذشته ی پیش از کمایش برگردد. از این بابت تقریبا تمام دچار شدگان به ان دی ای که بسیاریشان در موقع بروز اتفاق افراد کافری بودند به هم نزدیکند. دانشمندان هنوز نتوانسته اند توضیحی برای ان دی ای ارائه بدهند. بزرگترین مشکلشان این است که در کما فرد نباید چیزی ببیند چون مغز اصلا کار نمیکند. با این حال، حدس زده میشود که شاید مغز پالس های کوچکی میفرستد که برای دستگاه های پزشکی فعلی قابل شناسایی نیستند. به هر حال تردیدی وجود ندارد که حتی اگر چیزهایی از جهان فراسو مشاهده بشوند مغز هنوز آنقدر قدرت دارد که آنها را با چیزهایی که فرد در طول زندگیش شناخته مطابقت کند و برای همین است که طی ان دی ای –که از همه جای کره ی زمین گزارش شده است- هندوها خدایان خودشان را میبینند و مسیحی ها قدیسین خودشان را و قس علیهذا. دکتر الکساندر نکته ای گفت که تاثیر وضع جهان مادی در بازگشت فرد به کما رفته به زندگی را مهمتر میکند و آن این که تا پیش از دهه ی 1970 که دستگاه های پزشکی تا حد برگرداندن فرد به زندگی تکامل یافتند، ان دی ای های کمی گزارش شده اند چون بیشتر افراد وقتی به آن مرحله میرسند با کمال میل میمیرند و افزایش گزارشات ان دی ای دقیقا از آن دهه به سبب امکان احیای بیمار بوده است. به هر حال همانطورکه گفتم، اکثر مبتلایان ان دی ای پس از این تجربه آن را بسیار جدی گرفته و دچار تحول روحی شده، مسیر زندگی خود را گاها به کل عوض میکنند. خود دکتر الکساندر عجیب ترین فرد از این نوع است. او آنقدر با جسارت و درحالیکه صحنه دقیقا پیش رویش باشد، داستان تجربه ی روحانیش را تعریف میکرد که پدرم گفت: «این آقا انگار دارد هپروت را ترسیم میکند.» درواقع این نوع صحبت کردن اصلا از یک جراح مغز خشک مادیگرای سابق انتظار نمیرود و کاملا عکس آن است. آیا این خودش نمونه ای از یک هیجانزدگی معمول در یک پروسه ی کاملا فیزیکی نیست؟

من فکر میکنم بتوان آن را نوعی بازگشت به حساب آورد. این نوع بازگشت ها خیلی ناگهانی و به مسیری اتفاق می افتند که تا آن لحظه خیلی به تدریج تغییر کرده بوده است. این ازآنجا به ذهنم رسید که دقیقا یک ساعت قبل از گوش دادن به مصاحبه ی دکتر الکساندر به طور اتفاقی دیده بودم که برنامه ی فیلمخانه دارد یک قسمت از مهمترین منبع تاریخی درباره ی دوبله ی فیلم در ایران یعنی برنامه ی "صداهای ماندگار" را که در سال 1375 سخنان بسیاری از دست اندرکاران دوبله را پیش از از دست رفتنشان ثبت کرده بود، پخش میکند. من اواخرش را گرفتم و فقط دو مصاحبه با زنده یاد نیکو خردمند و بانو استاد ژاله علو گیرم آمد بعلاوه ی یک مصاحبه ی تاریخی دیگر: مصاحبه با "بابک ساسان" مترجم بسیاری از فیلم های مشهور قدیمی، از بن حور گرفته تا لبه ی تاریکی و خانه ی پوشالی (منظورم نسخه ی اولیه و انگلیسی "هاوس آو کاردز" است). بابک ساسان که اکنون در امریکا زندگی میکند در این مصاحبه میگفت که کار ترجمه ی فیلم از کار ترجمه ی کتاب سخت تر است. چون در ترجمه ی کتاب، شخصیت ها قیافه ندارند و مدت حرف زدنشان هم معلوم نیست و دست در انتخاب کلمات باز است ولی در فیلم اینطور نیست. در اوایل واردات سینما، فیلم را به مترجم نشان میدادند تا او شخصیت ها را ببیند و از روی جنس صحبت کردنشان برایشان ترجمه رقم بزند. ولی بعدا این کار متروک شد. اگرچه آقای ساسان بیش از این توضیح نداد ولی روشن است که باز گذاشتن دست مدیر دوبلاژ و گویندگان در جذاب کردن دیالوگ ها بدون تمرکز بر فحوای اصلی متن، یکی از راه های مهم صاحبان سینما برای کشاندن مخاطبان به سینما بود در زمانی که هنوز تلویزیون رقیب سینما نشده بود چه رسد به ویدئوی خانگی و اینترنت. از همان زمان قبح دست بردن در مطلب در سینما شکسته شد و حتی خود جمهوری اسلامی از آن برای تغییر داستان فیلم ها تا حد اختراع داستانی قشنگ تر و اخلاقی تر از داستان اصلی استفاده کرد. درنهایت وقتی دست این «تصرف و تخلیص» ها برای جوانان قانون شکن باز شد، سیاه ترین تصویر ممکن از فیلم های خاطره انگیز قدیمی را –بخصوص اگر فیلمی محبوب نسل پدرانشان در حد اوشین بوده باشد- تخیل کردند و شایعه پردازی درباره ی رابطه ی عموی برزیلی سوباسای ژاپنی با مادر سوباسا شاید مشهورترین این نوع افراط های در واکنش به تفریط پیشین بوده باشد. راستش را بخواهید، سینما در این مورد فقط نوک قله ی کوه یخ و عیان بودن این نوک قله به سبب تردید نداشتن عموم در خارجی بودن آن است. ولی فرهنگ اصلی پشت این نوع واکنش ها بسیار مخفی و درحالیکه مردم نمیتوانند آن را به درستی متوجه شوند، به اندازه ی سینما غربی است و به مسیحی منشی برمیگردد. اگر دقت کنید ما با اسلام همین معامله را کرده ایم. اسلام هم به تدریج در این مملکت دچار دخل و تصرف شده و در خطبه های علمای آن که اول با مشروطه بعد با سلسله ی پهلوی و درنهایت با جمهوری اسلامی بر ایران سیطره یافته و موفقترین تغییردهندگان فرهنگ در ایران بوده اند، در تغییر فازهای پیاپی خود چنان ایرانی ها را در منگنه ی روانی گذاشته که در شدیدترین بازگشت هیجانی، به قبل از تاریخ 1400ساله ی تصور شده برای اسلام پریده اند و سعی کرده اند اولین چیزی را که در آنجا می یابند مقدس کنند؛ یعنی همان پادشاهان متجمل پارسی که در کتاب های درسی ما نوشته بودند مستبد و بیرحم بوده و با مردم در یک نظام طبقاتی سفت و سخت طی میکردند که مردم عادی حتی در آن حق خواندن و نوشتن هم نداشتند مبادا باسواد شدن سبب شورشی شدنشان شود –و جالب این که این مطلب را از شاهنامه ی فردوسی که مانیفیست پارس پرستان است استخراج کرده بودند- و درنهایت نیز مردم با میل خود به این سلسله خیانت کردند و به اعراب پیوستند. در آن زمان، سادات محمد در ایران، حکم جانشینان مسیح را در جامعه ای که یهودش آن را از نعمت مسیح محروم کرده بود داشتند. اما حالا ایران باستان سرزمین مسیح راستین یعنی زرتشت ساسانیان، و امت محمد، پیروان یهودای اسخریوطی یعنی قاتل مسیح هستند که به شکل مسیح درآمده و در باطن دجال است همانطورکه ادعا میشود محمد مفاد مذهب زرتشت را کپی کرده و از آن یک مذهب موجه علیه خود زرتشت ساخته است. واقعیت این است که این دیدگاه های ایرانی و اروپایی، مبدا مشترکی در اروپا دارند.

در مسیحیت اروپایی گفته میشود یهودای اسخریوطی به عیسی مسیح خیانت کرده و سبب مرگ او شده بود. او به سزای این عمل، دیوانه شد و خود را به دار آویخت. در روایتی دیگر، عیسی از نظرها غایب شد و خدا یهودا را به شکل عیسی درآورد و او به جای عیسی مصلوب شد. هر دو روایت، یهودا به نمایندگی از یهودیان، غاصب مقام عیسی است و واکنشی است به عیسی که مقام یهودیت را از این مذهب گرفت و خود یک غاصب بود. یهودا تلفظی دیگر از لغت یهودی است. در تاریخ یونان، کنش مسیح به عنوان اولین عمل کننده به غصب قلمرو یهود، به صورت قربانی شدن پروتسیلائوس یونانی در راه فتح تروآ دیده میشود. کاهنان پیشگویی کرده اند اولین یونانی که در حمله به تروآ پا به خاک آن بگذارد کشته خواهد شد. پروتسیلائوس همان یونانی بود. همسرش از غصه ی او، مجسمه ای از او ساخت و آن را به همراه اشیای باقی مانده از آن مورد بوسه زدن قرار داد. پدر خانم که نمیتوانست این وضع را تحمل کند وسایل پروتسیلائوس را به درون آتش ریخت و همسر او نیز از غصه خود را به درون آتش افکند و کشت. لغت پروتسیلائوس به معنی "اولین از انسان ها" است چون پروتسیلائوس اولین انسان قربانی شده در جنگ تروآ بود. اما شاید این اولین انسان، به او مقام آدم ابوالبشر را نیز بدهد که به همراه همسرش حوا اولین قربانیان هبوط بشر به زمین و دچار شدن به مرگ روحانی و اسیر شدن در چنگال غرایز مادی هستند که یهودیان را حد اعلای آن میئانند و هبوط خداوند به صورت مسیح در بین یهودیان حکم هبوط آدم بهشتی در قلمرو غرایز را داشته است. مسیح به عنوان یک موجود متفاوت توسط پیروان خود پرستیده شد و طبیعتا معبدی برای پروتسیلائوس ساخته و او در آن پرستیده شد. این معبد در اولین منطقه ی تروآ در مسیر لشکرکشی یونانی ها یعنی خرسون تراس قرار داشته است. احترام این معبد حفظ شد تا وقتی که غاصب جدید و المثنای یهودا از راه رسید. آسیاییان که توسط قوم پارس متحد شده بودند آمدند تا حق خود را از یونانیان پس بگیرند. خرخس شاه پارس، آرتاایکتوس پارسی را حکمران خرسون تراس کرد. این حکمران به عنوان انتقام، ثروت های معبد پروتسیلائوس را تصاحب کرد و در معبد با زنان اعمال جنسی انجام داد تا به معبد توهین کرده باشد. اما به سزای این اعمال، از آتنی ها شکست خورد و به همراه پسرش دستگیر شد. در این هنگام، اتفاق عجیبی افتاد. یک مرد آتنی داشت ماهی نمکسودی را میپخت که ناگهان دید ماهی زنده شده و روی آتش به مقاومت میپردازد. آتنیان وحشتزده شدند. آرتاایکسوس گفت این ماهی نمادی از خودش است که پس از کشته شدن، از قاتلین خود انتقام خواهد گرفت. ولی حاضر است در ازای بخشیدن ثروت خود، زنده بازگردد. آتنی ها پس از مشورت، پیشنهاد ارتاایکسوس را رد کردند و او را به دار آویختند و پسرش را سنگسار کردند. آتنی ها سمبلی از قوم مسیحند که به نفرین ارتاایکسوس یا یهودا دچار آمده و روح یهودیت با تصرف کالبدشان آنها را روانی کرده است و الآن همه ی جهان به لحاظ روانی، متاثر از مسیحیت یهودی تبار است. این حد اعلای گسترش پیام آدم بود که مسیح تکرار او به شمار می آید. ازاینرو مسیح، آلفا و امگا یعنی اول و آخر است. برای مسیحیان آنچه در پیش بود، تقدیر منتهی به ظهور مجدد مسیح در آنچه مسلمانان "آخرت" –یعنی آنچه سپس می آید- مینامیدند بود. در ادبیات مسیحی این آینده مسیر خود را روشن کرده بود. در آنجا، "آخرت" نامی بود که شریف مکه روی پسرکی بی اصل و نسب اهل طربزون نهاده و او را زیر بال و پر خود گرفته بود. جوزپه بالساموی سیسیلی او را با خود به ایتالیا برد و شاگرد خود در کیمیاگری کرد. او درآنجا به الساندرو کاگلیوسترو شناخته شد. در جرگه ی فراماسونری درآمد و آنقدر موفق بود که ملکه ی روسیه، لویی فرانسه و پاپ رم را با فراماسونری موفق نمود. حتی فرقه ی مخصوص خود را ایجاد کرد که آن شاخه ی "اجیپتین اردر" بود و فراماسونری را به نمادهای مصر باستان آمیخت. این حرکت آخر، نتیجه ی همنوایی این کیمیاگر با فرقه ی رمزگرای ایلومیناتی باواریایی متعلق به رتچیلدها بود که کاگلیوسترو نقش اصلی در بلعیده شدن فراماسونری انگلیسی توسط این فرقه را ایفا نمود. گرداننده ی ایلومیناتی، آدام وایسهاپ ژزوئیت بود و نزدیکی کاگلیوسترو به او و دیگر اعضای فرقه ی رمزگرا و تاریخنویس ژزوئیت، نتیجه ی تربیت کاتولیک او بود. درواقع گفته میشود شخصیت مفیستوفلس (شیطان) در نمایشنامه ی "فاوست" گوته، همان کاگلیوسترو است و فاوست دانشمند و خداپرست که فکر میکند پرهیزگاریش اشتباه بوده و به راه مفیستوفلس میرود، دستگاه کلیسا و اروپای تحت اداره ی آن است. این کلیسا میتواند به صورت خود گوته هم تجسد یابد که نمادی از درس خواندگی است که زمانی مختص به کشیش ها بود. ما از یک یوهان جورج فاوست نامی هم میشنویم که تصور میرفت دانشمندی بوده که مثل فاوست گوته با شیطان معامله کرده است. او با یک سگ و یک اسب سفر میکرد و گاهی سگ را به شکل خدمتکاری درمی آورد. فاوست به قوه ی شیاطین پرواز میکرد و از این جهت تکرار شمعون جادوگر (سیمون مگوس) در عهد عیسی مسیح بود. نام کوچک فاوست همان نام کوچک گوته است. نام کامل گوته "یوهان وولفگانگ گوته" است. اگرچه امروز خاندانی به نام گوته وجود دارند و احتمالا سادات تقلبیند، ولی تنها شخص مشهور خاندان گوته، هنوز یوهان وولفگانگ است. گوته تلفظ ژرمن "گایدو" در لاتین به معنی "خدایی" است. این آدم خدایی، وولفگانگ یعنی از گله ی گرگ ها است: اشاره به افسانه ی بنیانگذاری رم توسط دو کودک که به دست گرگی ماده بزرگ شده بودند. رم یوهان یعنی یوحنای تعمیددهنده بود چون کشیش های تربیت شده ی کلیسای رم به جای یوحنای تعمیددهنده که عیسی را غسل تعمید داد بندگان عیسی را غسل تعمید میدادند. یوهان فاوست کلیسای رم بود که از خشکه مقدسی خسته شده و میخواست حتی با توسل به شیطان جوان شود تا این بار در خدمت شیطان باشد و برای او گناه بورزد و گوته با آن زندگی مفتضح و پر رسوایی جنسی –تا حد رابطه با زن شوهردار- شکل ادیب و دانشمند ولی در خدمت شیطان یوهان یا کلیسا بود که به همراه پروتستانتیسم در آلمان ظهور کرده بود. پروتستانتیسم با گسترش دادن علوم تجربی، ازجمله طبابت، باعث افزایش جمعیت اروپا شده بود و به فاوست پلید هم تجربه های پزشکی نسبت داده شده که به قوه ی دیوها نسبت داده شده است همان تهمتی که درباره ی چگونگی درمان بیماران توسط عیسی مسیح نیز وارد شده است:

-«فریسیان گفتند: او شیاطین را با قدرت شاهزاده ی شیاطین بیرون میکند.»: انجیل متی: 34 : 9

-«بعضی از آنها گفتند: او دیو ها را به قدرت بعل زبوب امیر شیاطین بیرون میکند.»: لوقا: 15 : 11

-«اما کاتبانی که از اورشلیم آمده بودند گفتند که او بعل زبوب را در خود دارد و به قدرت امیر شیاطین دیوها را بیرون میراند.»: مرقس: 22 : 3

بدین ترتیب، کاگلیوسترو یا همان "آخرت" دقیقا مسیح در تعریفی بود که یهودیان از آن داشتند: موجودی زمینی که فقط به قدرت دیوها و شیاطین میتواند قدم های بزرگ بردارد. ادعا شده کاگلیوسترو فامیل گوته بوده و برخی نیز گفته اند گوته او را از طریق جوزپه بالسامو و در سفر به ایتالیا شناخته است. برخی نیز عقیده دارند کاگلیوسترو خود بالسامو بوده است. دیگران اشاره کرده اند که کاگلیوسترو در مسائلی ازجمله عمر نامعمول تکرار افسانه ی سنت جرمین و روایت دیگری از او است و چنین کسی اصلا وجود نداشته است. در نوشتاری منسوب به گوته، او کاگلیوسترو را اصالتا یهودی و از این جهت مرتبط با بالسامو دانسته و نام بالسامو را نیز برگرفته از "بعل شام" دانسته است. بعل شام به معنای ارباب تاریکی، عنوان یک جادوگر کابالیست افسانه ای در فولکلور اروپایی است. جالب این که در گفتاری منسوب به کاگلیوسترو او خود را شاگرد "حییم فلق" کابالیست مشهور و معروف به «بعل شام لندن» دانسته است. بعل شام لقب "مجید" بنیانگذار افسانه ای فرقه ی مجیدیم بوده است. مجید در ابتدا به تلاوت کنندگان تورات و دعاهای مذهبی گفته میشد. ولی بعضی از یهودی ها از او پیامبری منفرد ساختند. عده ای از یهودی های مجیدی معتقدند مجید دراصل همان عباهوی قیصریه ربی فعال در طبریه در اسرائیل در قرن سوم میلادی بوده است. عباهو را یهودی های مختلف از جنبه های مختلفی دیده اند. در این مورد، داستان مورد نظر این است که سامری ها که یک فرقه ی منحرف از یهودیان تلقی میشدند با شراب از عباهو پذیرایی کردند و عباهو برای آنان دعای آینده ای نیرومند و پربار نمود. نتیجه ی این دعا این شد که سامری های انباشته از تعالیم گنوستیک و عرفانی، به شدت جامعه ی یهودی را تحت تاثیر خود قرار دارند. این داستان اضافه میکند که یکی از شاگردان جوان عباهو به او اعتراض کرد: «آیا در قیصریه ی تو هیچ درخت انگوری یافت نمیشد که فقط در ازای شراب برای سامری ها چنین دعایی کردی؟» اولین کلنی مجیدیم نیز در منطقه ای در نزدیکی طبریه یعنی در "صف" یا جلیل شمالی تشکیل شد. بعدا "موسی بن حیبا بن سلمان" از بزرگان یهود، در آنجا شهری ساخت و آن را "صفاتی" یعنی سرزمین اهالی صف نامید که اکنون صفد نامیده میشود. صفد در دوره ی سلاطین مملوک مصر، مرکز ایالت نوبنیاد جلیل شد. طبیعتا بین یهودی های مجیدی و ممالیک ارتباط زیادی وجود داشت و این خود میتوانست به شکلگیری گفتمان های جدید در شرق بینجامد. قرآن کتاب مقدس مسلمانان را قرآن مجید مینامند و تا خود قرن بیستم درست مثل تورات و اوراد یهود، توسط قاریان مخصوص خود و به عنوان طلسم و جادو استفاده میشده است. گوته که داستان فاوست را نمایشنامه کرد، قرآنی به زبان آلمانی داشت که الآن در موزه ی گوته در آلمان قرار دارد و حجم آن در حدود دوسوم حجم قرآن کنونی است. از چیزهایی که به گوته نسبت داده اند، ازجمله علاقه ی شدیدش به فرهنگ اسلامی بخصوص اشعار حافظ است و حتی او را دریچه ی توجه به شرق اسلامی منهای اسلامستیزی کاتولیک دانسته اند. دراینجا نیز ارتباط بین او و کاگلیوسترو برجسته شده و حتی تصور شده که تطبیق مکه ی قرآن با مکرب یا روستای فقیری که امروزه به آن مکه ی مکرمه میگوییم، ادای دین کاگلیوسترو به خاستگاهش مکرب یا مکه از طریق مطرح کردن آن نه فقط در حجاز بلکه در کل دنیای اسلام بوسیله ی استعمار غرب بوده است. این فکر هم دلیل خاص خودش را دارد. اولین استعمارگر در ممالک اسلامی، فرانسه ی ناپلئون بوده که حکومت مملوک ها را در مصر منقرض کرد و بنیانگذار مصرشناسی نیز همین ناپلئون بوده است. باز نوشته اند که بنا بر برخی روایات، گناهان کاگلیوسترو توسط کلیسای رم کشف و او زندانی و به قولی در زندان دیوانه شد و ارتش ناپلئون پس از فتح رم به نجات او از زندان برآمدند ولی به هیچ نشانی از وی و یا قبر وی دست پیدا نکردند. معلوم است که مصرشناسی ناپلئون ارتباط مستقیم با رمزگرایی مصری فرقه ی کاگلیوسترو داشته است. تطبیق کشور قبط با مصر تورات و سرزمین موسی تنها میتوانسته نتیجه ی روابط خوب یهودی های مجیدی با سلاطین مملوک بوده باشد درحالیکه پذیرش این مطلب از سوی دستگاه ناپلئون جای پرسش دارد. موروزف توجه کرده بود که در نسخه ی اصلی انجیل به یونانی، سرزمین موسی نه مصریم عبری، بلکه "میک رم" یعنی رم بزرگ نامیده شده و به نظر میرسد در دید بعضی اروپایی ها، فرعون مصر همان قیصر روم بوده است. اما نمادهای مصر باستان را شما باید در درجه ی اول در در کشور کمت یا قبط بیابید که تورات رد چندانی از آنها ندارد. آیا این نمادها مال عصر واقعی موسی هستند و موسی آنها را در دربار فرعون آموخته و جهانی کرده است؟ بعید به نظر میرسد. به احتمال زیاد، بیشتر بنا های منسوب به مصر هزاران سال پیش، بنا های دوره ی ممالیک هستند. آداب و رسوم نیز به همچنین. مثلا نوسووسکی معتقد است رسم کچل کردن سر و گذاشتن و بلند کردن یک طره مو بر آن که در ترسیم نقوش مردان قبطی دیده میشود، رسم تاتارهای اسکیت و ازجمله قزاق ها است و به این خاطر در نقاشی های قبطی رواج دارد که ممالیک مصر، دورگه ی چرکس-قزاق بودند و به مانند همسایگانشان عثمانی ها از سرزمین روسیه ریشه گرفته بودند. گفته شده سلیم اول پدر سلیمان قانونی، مصر را ضمیمه ی عثمانی کرده بود اما ممالیک از اواخر قرن 16 استقلال نسبی خود را به دست آوردند و تا انتهای قرن 18 که مغلوب ناپلئون شدند آن را تا حدودی حفظ کردند. داستان نبرد فراعنه ی رامسسی با ختی های ترکیه، تکرار داستان نبردهای پیشین ممالیک با عثمانی ها است. همچنین این داستان یونانی که اسکیت ها با سزوستریس فرعون مصر جنگیدند و سزوستریس با شکست دادن اسکیت ها تمام آسیا را فتح کرد، انعکاس این آرزوی ممالیک است که از قبط و با پیروزی بر عثمانی، سرتاسر آسیا را که تماما در تسلط تاتارها یعنی اعقاب اسکیت ها بوده است پس بگیرند و اصلا بسیاری از داستان های فراعنه ی مصری را باید بومی شده ی افسانه های اجداد قزاق ممالیک در قبط قرون میانه به حساب آورد. زمانی که ناپلئون و دانشمند برگزیده اش چمپلیون پا به مصر نهادند، با مشکل متاخر بودن مصر باستانشان مواجه بودند و ازاینرو مسئول نابودی بسیاری از آرامگاه ها و نگاره ها در مصر قرن 19 مستقیما خود اروپاییان و ازجمله شخص چمپولیون بوده اند که نمیخواستند بسیاری از واقعیات به قرون بعد منتقل شوند. این، میراثی بود که ناپلئونیسم برای فاتح خود و خانه ی آینده ی رتچیلدها یعنی انگلستان باقی گذاشت. باید به نظر میرسید آنها دارند یک مصر باستان فراموش شده را احیا میکنند نه این که یک مصر خودخوانده ی قرون وسطی را نابود بکنند. چرا؟ برای این که فراماسونری باید جانشین مصر میشد و کار سزوستریس را که فتح آسیا بود تکرار میکرد. رودرروی سزوستریس اسکیت ها قرار داشتند که فرمانروایان آسیا بودند و روبروی یونانی ها نیز تروآیی ها و پارسیان قرار داشتند که آنها نیز هر دو فرمانروایان آسیا نامیده میشدند. اروپاییان تا حالا مسیر یونانی ها را طی میکردند و حالا با جذب شدن به نمادهای مصری، مسیر خود را کامل تر و موفق تر میکنند و با تاسی به ملتی که قدیمی ترین تمدن زمین میدانستندش، به جای آدم ابوالبشر، برای سرنوشت تمام اعقاب او نقشه میکشیدند.:

“protesilaus, artaictus, christos”: mark graf: hxmoka: 27/11/2014

در تکمیل این مطالب باید اضافه کنم نسبت گوته با شاعران فارسی گو و تصوف و تشیع آمیخته به آنها را نیز میتوان از نسبت صفد با "صوفائید کوه" (سفید کوه) در افغانستان تعیین کرد که همیلتون افغان های آنجا را منشا تمام راجپوت های حاکم بر هند در ابتدای قرن 19 میدانست. هگینز ضمن بیان نظر همیلتون اضافه میکند که سفیدکوه که به کوه یودی و کوه سولیمی مشهور است، همان کوه سلیمان است که تختگاه سلیمان شاه یهود محسوب میشده و رشته کوه سلیمان نام خود را از آن دارد. این کوه، کوه حکمت بوده و محل نزول کشتی کوه پس از سیل نیز محسوب شده است. یودی های آن یهودیان پیرو داود و سلیمان و از نسل یهودی های کلدانی مسلک بلخ و بخارا هستند و نه فقط منشا برهمنیسم و بودیسم محسوب میشوند، بلکه جریان وقت تصوف و خرد در بین تمامی پارسیان و محمدی ها توسط آنها هدایت شده است.:

Anacalypsis: v1: godfrey Higgins: longman pub: 1836: P41607

پس بیخود نیست که پیش از کشف دیوان نازک اولیه ی "حافظ" توسط پروفسور ریشار فرانسوی در هند بریتانیا در قرن 19 و البته تعیین محل زندگی این شخصیت در شیراز ایران (قبل از آن فقط تایید شده بود که دیوان حافظ در کتابخانه ی امیرعلی شیر نوایی در هرات بوده و بعد به دست شخصی به نام اسکندرملک شیرازی رسیده است. زندگینامه ی حافظ هنوز نوشته نشده است) آقای گوته در قرن 18 حافظ را بشناسد و دیوان شرقی-غربیش را به او تقدیم کند. شاید فقط غربی ها نبودند که اهمیت این شخصیت ها را از گوته آموختند. این حاملان «قند پارسی» پس از آن که استعمارگران از سر «خیر خواهی» و فقط در راه گسترش معنویت آنها را به کشور ایران عرضه کردند، آموزگاران شک فاوستی در حقانیت بدل های مسیح و یارانش در اسلام شریف مکه در ایران نیز واقع شدند. فقط کافی بود چند بیت ناچیز از آنها پیدا کنیم که نشان دهد می و معشوق آنها همیشه می و معشوق آسمانی نبوده اند. بقیه اش را فقط کافی است به هیجانات تند ایرانی و انسانی بسپرید به شرطی که آخوندهای مناسبی را در ایران پرورش داده باشید که هیچ ایرانی بافرهنگی در مقایسه کردن آنها با کشیش های همدوره ی گوته تردید نداشته باشد.

خورشیدپرستی کوانتومی: از سبت مارهای زرتشت تا شکارهای شهوانی هرنه

نویسنده: پویا جفاکش

در حدود سال 1377 یک بار مستندی دیدم که درباره ی ارتباط زندگی واقعی خرس ها با افسانه هایی بود که آدم ها درباره شان درست کرده بودند. مجریان برنامه، آن را با این جمله شروع میکردند: «در عالم جانوران، هیچکدام به اندازه ی شیر در افسانه های بشر جای نگرفته اند و کمتر از همه شان هم موش خرما.» با این حال، چند ماه بعد جایی خواندم که شیر، دومین جانور پرکاربرد در ادبیات فارسی است و اولی غزال یا آهو است. بعدا فهمیدم که این، تناقضی با نظر مجریان آن مستند امریکایی ندارد. شیر در افسانه های فارسی نیز به مانند بسیاری از فرهنگ های دیگر، جایگاه بی مانندی دارد. اما ادبیات فارسی، بیشتر از این که داستان باشد، اشعار عاشقانه است و در این اشعار، معشوق که اغلب اوقات زیبارویی بینام و نشان وسط خیابان است، به غزال نازک اندامی تشبیه میشود که گریزپا است یعنی شاعر، فرصت صید او را ندارد. این ادبیات، شکارگرانه است و یادگار انسان های شکارگر کهن. در مینیاتورهای اسلامی، شاهان را اغلب در حال شکار انبوهی آهو میبینید. چون بیش از دیگران، غزال های گریزپایی که اهداف امروزیشان باشد را صید میکنند. فرصت های زندگی، مانند آهوان گریزپا هستند برای انسان های اولیه، و ایدئال این جوامع شکارگر اولیه، درندگانی چون شیر که بیش از انسان، بخت موفقیت در شکار این حیوانات را دارند. زیستشناسان داروینیست، معتقدند که انسان در بسیاری از اصول زندگی خود، از این درندگان تبعیت میکرده است ازجمله در جنگ با همنوع. جنگ های کشورها جانشین جنگ های قبایلی شده اند که در مواقع کمبود منابع، بر سر منابع اولیه اعضای یکدیگر را کشته اند، همان رویدادی که در بین درندگان روی میدهد و بعضی قبایل شمپانزه نیز آن را بروز داده اند تا ثابت شود انسان حتی زمینه ی ژنتیکی این بدسگالی را از جد مشترکش با شمپانزه به ارث برده بوده است. از این که زیستشناسان بدگمان و مادیگرای داروینیست که برای انسان بیش از حیوان ارزشی قائل نیستند، چنین چیزی بگویند نباید تعجب کرد. از این باید تعجب کرد که خوشبینان و معلمان معنوی پسامدرن، چنین اصلی را برای اثبات نادرست بودن گذشته و عدم نیاز به اعتماد به آن، پیراهن عثمان کنند. داوسون چرچ، در فصل پنجم کتاب "از ذهن تا ماده" این که چطور درندگان بخشی از وجودمان شدند را شرح میدهد. او صحنه ای را مجسم میکند که دو انسان اولیه یکی بدبین و یکی خوشبین، با هم در بیشه ای باشند. بدبین، همه چیز و همه کس را به صورت خطر میبیند و پرنده هم پرواز کند فرار میکند مگر درنده ای نزدیک شده باشد. دومی اما به همه چیز، نگاه مثبت دارد و خوشی های زندگی را بیش از بدی هایش قبول دارد. حالا اگر درنده ای در بیشه برای هر دوشان کمین کرده باشد، اویی که زنده برمیگردد به احتمال زیاد بدبین است. بدبین ها به همان راحتی، نسل خود را تکثیر کرده اند. بیشتر آنها بیش از خوشبین ها زندگی کرده اند ولی در تمام عمرشان با بدبینی به زمین و زمان، خاطر خود را تلخ کرده اند و از کمتر چیزی در زندگی لذت برده اند. امروزه دیگر، کمتر اثری از درندگانی که زندگی بشر را تهدید میکردند در زمین باقی مانده است. ولی انسان ها بر اساس همان ژن های بدبینانه، به همه چیز شک دارند یا برای هیچ چیز ارزشی واقعی قائل نیستند که این دو، همدیگر را تقویت و سبب افزایش جو بی اعتمادی در سطح جامعه ی انسانی میشوند. استرس در سطح جامعه منتشر و سبب ترشح مداوم کورتیزول یعنی همان هورمونی میشود که در بدن انسان های اولیه و در زمان برخورد با درندگان ترشح میشد. کورتیزول، خون را از جلو پیشانی به سمت عضلات هدایت میکند تا شخص بتواند از خطر حمله ی حیوان فرار کند. این، باعث میشود تا فکر کردن در شرایط استرس سخت باشد و تصمیمات غلطی گرفته شوند. کورتیزول در جانوران دیگر نیز ترشح میشود. ولی بعد از رفع خطر، بدن جانور ظرف 20دقیقه کورتیزول را میسوزاند. ولی انسان برعکس جانوران دیگر، موجود فکوری است و هرچقدر بیشتر روی یک اتفاق بد تمرکز و فکر میکند، کورتیزول بیشتری ترشح میکند و وجود خود را فرسوده و فاسد میکند چون اشباع کورتیزول، تاثیرات بسیار بدی بر بدن و مغز انسان میگذارد. مهمترین راه کنترل هیجانات، حفظ نبظ طبیعی قلب است و این، هنری است که از طریق مدیتیشن های شرقی میتوان آن را آموخت. چرچ، از قول دانشمندانی چون جونز، کرون و بنگستون، ریتم طبیعی تپش قلب را تابع مغناطیس زمین و همنوایی این دو با هم میداند و بر اساس کوآنتوم، انسان را بخشی از نیروی خلق کننده ی زمین در تطابق آن میبیند. چون نوری که از چشم ما منتشر میشود، بر اساس اصل "اثر ناظر" خود تابع حال و احوال ما و نوع نگرش ما به پدیده ی مشاهده شده خواهد بود که خود میتواند به میزان تطابق ما با مغناطیس زمین برگردد. چرچ، نقل قولی از "فرد آلن وولف" فیزیکدان در سال 2001 می آورد که میگوید: «قوانین جهان ممکن است به سادگی، قوانین ذهن جمعی خود ما باشد.» بحث چرچ در موضوع اثر ناظر، همان بحثی است که ما در فرهنگ خودمان تحت عنوان "چشم زخم" و "چشم شور" داریم درباره ی این که نگاه حسودانه یا دشمنی آگین دیگران به ما، میتواند به ما صدمه برساند. در فیزیک، آن به اصل هایزنبرگ برمیگردد که میگوید هیچ ناظری در یک رویداد، بی اثر و منفعل نیست و ذهنیت ما با منحرف کردن اتم های اجسام حاضر در یک پدیده در اثر برخورد فوتون نور چشم ما به الکترون های آنها بر واقعه تاثیر میگذارند. این اصل، به دانشمندی به همین نام برمیگردد که شکل گیری فیزیک کوانتوم به شدت مرهون مداقه در عقاید او است. یک بار این اصل را در خیابان برای چند جوان شرح دادم. یکیشان که خیلی شوخ طبع بود، ناگهان شروع کرد به مسخره بازی درآوردن که: «وای. کونم داره وول میخوره. کونم داره مورمور میشه.» و دوست نزدیکش به او توپید: «بیشعور. تو میخوای بگی اینقدر جذابی که همه دارن سر خیابون تو رو دید میزنن.» البته این دو جوان، هر دو دختربازهای قهاری بودند. ولی گاهی اصول روانی مهم جامعه را باید از لای همین شوخی ها بیرون کشید. ما همه مان در مقابل تغییر تا حدودی مقاومت داریم و تجربیات ناخوشایند متعدد از برخورد ما با رویدادهای جدید، به نوعی محافظه کارمان میکنند هرچند مانع به روز شدن ما نمیشوند و برایمان فقط افسردگی و پشیمانی و حال بد نسبت به «گناهانی» که انجام میدهیم باقی میگذارند. اما چرچ میگوید که ما باید خودمان را با نبض زمین هماهنگ کنیم و تغییر را بپذیریم. چون قانون های قبلی مال دورانی هستند که دیگر وجود ندارد و برای ما فقط کورتیزول باقی میگذارد و بس. زمین از جنس خورشید است و ذراتش همچون فوتون های نور، خاصیت کوانتومی دارند. ازاینرو هماهنگی انسان با زمین و خورشید، هماهنگی او با خلقت و مشارکت در خلقت است. سوالی که اینجا ایجاد میشود این است که چه چیزی جدید و خوب است و چه چیزی قدیمی و بد؟ آیا جنگ های مدرن و سلاح های دهشتناکشان که به مراتب کشنده تر و وحشتناک تر از دعواهای قبیله ای و محلی قدیمند هم بخشی از تغییرند یا بازمانده ی قوانین بد؟ و اصلا آیا تن دادن به استرس و کورتیزول بیش از هر موقع دیگری در تاریخ و اصلا گاهی بدون هیچ دلیلی برای چنین تن دادنی، خود بخشی از نبض زمین و قانون کوانتوم نور نیست؟ هماهنگی ما و زمین و مایتعلق به با خورشید در این گرگ و میش کوانتوم، به حد غریبی ما را به یاد نظریه های توطئه درباره ی ارتباط دجال یا انتی کریست با پرستش خورشید می اندازد و اینکه دجال با علم کردن نام و سخنان مسیح، برای خورشید، قربانی های خونین جور میکنند.

این نظریه، دستگاه ناپلئون را آنتی کریست تلقی میکند. انتی کریست بودن ناپلئون را روس ها بودند که مشهور کردند و علتش هم فاجعه ای بود که هجوم ناپلئون به روسیه ی تزاری، بر آن کشور تحمیل کرد. اما پذیرش این ایده توسط اروپا بر این بنیاد استوار بود که: 1-ناپلئون در امپراطوریش، یهودی ها را شهروندانی همرده با مسیحیان نمود. 2-ناپلئون با سرمایه گذاری بر باستانشناسی، زمینه ی بازگشت به کفار ملعون تورات در قبل از میلاد مسیح را فراهم کرد. اتحاد این دو اتهام، در فراماسونری ناپلئونی خلاصه میشود که امپراطور فرانسه، مدیریت آن را به برادرش جوزف بناپارت سپرده بود. جوزف بناپارت، از طرف برادرش به فتح و حکومت بر ناپل نایل آمده بود. او در ناپل حکمران محبوبی بود، برعکس حکومتگاه دیگرش اسپانیا که درآنجا به عنوان دشمن کاتولیسیسم با مخالفت های زیادی مواجه و سرانجام از مقام خود مستعفی شد تا در مقصد بعدیش ایالات متحده، با چالش ملاقات با «شیطان جرسی» مواجه شود. شیطان جرسی که به شیطان لیدز هم شهرت داشت، تجسمی از اژدهای نماد خاندان لیدز در نزد عوام امریکا بود و جلوه ای از "دانیل لیدز" در قرن 18 یعنی یکی از نخستین کسانی که به سبب تطبیق افسانه های مسیح با خدایان شرک، ملعون خوانده و به "تیتان" و "شبح" ملقب شده بود و از هر جهت میتوانست فرمانده ی جوزف و ناپلئون بناپارت باشد. محبوبیت جوزف بناپارت در ناپل نیز بخشی از این طرح بود. چون ناپل از خود قرن 18 و آغاز به کار فراماسونری، یکی از پایگاه های آن بود. ناپل زمینه ی روی آوردن به آیین های رمزی و حتی زنانگی مقدس فراماسونری را داشت. به نوشته ی وارو، بیشترین و معروف ترین سیبیل ها یا پیشگویان مونث، 10سیبیل اهل کومائه در نزدیکی ناپل بودند که از معبد آپولو یا آپولون خدای خورشید در آنجا محافظت میکردند و این معبد، رو به جهان زیرین باز میشد:

“the dictionary of the esoteric”: nevill drury: motilol banarsidass pub: 2002: p285

باید توجه داشت که گرچه ناپل را ناپولی میخوانند –از "نا" (پیشوند تکبیر در یونانی) بعلاوه ی پولیس (شهر)- ولی آن، با تلفظ دیگری از ناپلئون به معنی آپولون بزرگ هم مربوط است و این واژه ی اخیر، عمدا به گونه ای نوشته میشود که معنی شیر ناپل هم بدهد. چون شیر، حیوان خورشید است و ناپلئون میتواند آپولو بزرگ در هیبت شیر باشد. شهر ناپل، از این موقعیت برای آپولو، همتای شهر ناصره برای عیسی مسیح است. چون ناصره را "نازاراتس" مینوشتند که به نظر رودلف اشتاینر، "نا"ی تکبیر دراینجا نیز به "زاراتس" یا زرتشت اضافه شده است. زرتشت، تجسد اهوره مزدا است و خورشید نیز لوگوس اهوره مزدا خوانده شده است. بنابراین، میتوانسته اند زرتشت را با خدای خورشید برابر بدانند. در ارتباط آنها با مسیح، میتوان جسوس کریست یا عیسی مسیح را با "ناتان جسوس" برابر دانست که در 12سالگی، روح زرتشت در او حلول کرد و او برای یک سال خورشیدی، زرتشت بود تا این که یوحنای تعمیددهنده یا یحیی، او را در 13سالگی غسل تعمید داد و مومن نمود. اشتاینر، ناتان جسوس تبدیل شده به زرتشت را با عیسای انجیل متی، و ناتان جسوس پس از تعمید را با عیسای انجیل لوقا تطبیق کرده است. عیسای انجیل متی، بر اساس همان طرح زیارت عیسای کودک توسط سه پادشاه مجوس از شرق که ستاره ای را دنبال کرده اند در همان انجیل تنظیم شده است. این عیسی، عیسای نسطوری های بصره بود که به پیروی از سلیمان بصره ای معتقد بودند بلعم دوم که زرتشت نامیده میشده است، سه شاگرد خود به نام های محمد، ساسان و جشنسف را به تعقیب ستاره ای دعوت کرده بوده که به آنها نشان میداد روح زرتشت پس از این، در کدام نوزاد جدیدی متولد میشده است؛ همانطورکه بوداییان تبت در زمان پیر شدن دالایی لاما، به دنبال کودکی میگردند که روح بودا در او حلول کرده و قرار است دالایی لامای بعدی باشد. عیسای زرتشت شده، عیسای خورشیدی و آتشین است و عیسای تعمیدشده توسط یحیی با آب، عیسای ماه است چون ماه به سبب تاثیراتش بر جزر و مد، مرتبط با آب بوده است:

“the gospel of st matthew: lecture12’: september12,1910: Rudolf steiner archive

در فرهنگ یونانی-رومی، رب النوع ماه، خواهر دوقلوی اپولو یعنی ارتمیس است. ارتمیس هم دوشیزه است و هم محافظ طبیعت و هم پاسخگوی زنان. او طبیعت و زنان یعنی دو موضوعی را محافظت میکند که پایمال پیشرفت مردانه ی تاریخ شده اند. آپولو متعارف، با ارتمیس بزرگ و از او متاثر شده و ازاینرو اغلب به مردی زن مانند تشبیه میشود. به نظر میرسد غسل تعمید مسیح متی با مسیح لوقا، پدید آیی همان اپولو متعارف از پهلوان خورشیدی در جوار الهه ی ماه باشد که به همراه آب تعمید، بخشی از وجود پهلوان شده است. فیلیاتراولت، ارتمیس را مقابل آن بعل قربانی خواه و متجاوزی قرار میدهد که تورات از آن سخن میگوید و پیشرانه ی تمدن دانسته شده و جنگجویی ارتمیس را از این منظر مهم میداند. به نظر او، ارتمیس اکنون نیز موضوع مهمی است چون مردانی را که قصد تجاوز به او را داشته اند، کشته یا تبدیل به جانوران کرده است و اگر محافظ زنان است، اکنون نیز زنان که بیش از هر زمان دیگری در خطر تجاوز مردان قرار دارند، به او نیازمندند.:

“artemis and the modern womans rights”: shani filiatrault: the mirror: may26,2019

به نظر میرسد دوشیزه بودن سیبیل های اپولو، با دوشیزه بودن ارتمیس و کاهنه هایش مرتبط باشد. ارتمیس بخشی از مسیح است که به دوشیزگی و راستکرداری زنان به عنوان معلمان تمدن به نسل های آینده اهمیت میدهد. سیبیل از قول اپولو سخن میگوید چون زن است که شناسنده ی خدا به فرزندان خود است. مسیح تا این حد جلو رفته بود و همانطورکه میبینیم، تطبیق خدایان پاگانی با مسیح، بیشتر اخلاق مسیحی را تایید میکند تا تکذیب، با این استثنا که مردسالاری و جنگندگی صلیبی شوالیه های فراماسونری در راه کلیسا را تکذیب میکند. پس چرا فراماسونری خودزنی کرده و شرک را مجددا مطرح میکرد؟

در جواب این سوال باید گفت همانطورکه تورات، بعل های مردم غیر یهودی را از هر نیکی ای تهی کرده و مراتب یادشده را به یک شخصیت تاریخی به نام مسیح محدود کرده است، بازگشت به شرک در مذهب ناپلئونی یا کیش شیطان جرسی نیز چیزی جز بازگشت به شرک تعریف شده توسط مسیحیت نیست یعنی بازگشت به عصر امپراطوری های عظیمی که جز خدای تورات، کسی حریفشان نبود و بدون خدای تورات در عصر مذهب علم زدگی، قادر به ابراز وجود دوباره بودند. آنها مشرک نبودند بلکه مشرک توراتی بودند و بخشی از مسیحیت به شمار میرفتند در همان بازه ی یک سالی که خورشید تازه متولد شده بود و همان خورشید سرخرنگ صبح بود که بر نیروهای تاریکی پیروز شده و سمبل پهلوانان و جنگاوران محسوب میشد. شیر انسان نما یا همان اسفنکس مصری که تجسمی از انسان در پوست شیر خورشید است، یک مدل سرخرنگ پارسی هم دارد که در نوشته های یونانی و لاتین از او زیاد صحبت شده است. این اسفنکس پارسی را "مانتیکور" خوانده و شیری با سر انسان، دندان های کوسه ماهی و دم عقرب، در حد و اندازه ی بزرگترین شیرها توصیف کرده اند. بعدها به او بال خفاش و چنگال سوسمار و مانند آنها نیز اضافه کردند. مانتیکور، بیشتر، از بچه ی حیوانات دیگر ازجمله انسان تغذیه میکرد. در نزاع های بین درندگان، به جز شیر –آن هم بعضی وقت ها- هیچ یک، حریف مانتیکور نبودند. سر انسانی مانتیکور، دیو مانند و وحشتناک بود و در اروپای قرون وسطی، او تجسمی از شیطان یا رئیس شیاطین به شمار میرفت. نام مانتیکور را برخی تغییر شکل یافته ی "مردی خوار" یعنی آدمخوار دانسته اند. برخی نیز آن را "مانتیگر" نوشته اند که مخلوط "من" (مرد) بعلاوه ی "تیگر" (گربه سان بزرگ) و در مجموع به معنی گربه سان بزرگ مردمانند به نظر میرسد. همانطورکه ریچارد فریمن در ابتدای فصل اول کتاب "ماجراهایی در کریپتوزولوژی" مینویسد، امروزه میدانیم که مانتیکور، چیزی جز حیوانی که اکنون به نام ببر یا تایگر میشناسیم نیست. اگر دقت کنید، متوجه میشوید که تفاوت بسیار بارز ببر نسبت به شیر، غیراجتماعی و بی قانون بودن افراطی او است. با این حال، این روحی است که فراماسونری برای "منکایند" یا بشریت در نظر گرفته است. بسیار مهم است که بدانیم در ادبیات شکسپیر که یکی از پایه های فراماسونری است و بعضی این ادبیات را به "فرانسیس بیکن" پدرخوانده ی فراماسونری منسوب کرده اند منکایند معنی بشریت ندارد و کلمه ای مختص مردانگی (ماسکیولینیتی) است و عجیب این که ادبیات انگلیسی، این کلمه را در انتساب نوع، به درندگان و جانوران وحشی اختصاص داده است. "کات گریو" مانتیکور را نوعی از منکایند شبیه به گرگی با پاهای کوچک دانسته است که دوست مردان است و از آنها در مقابل سایر «چهارپایان وحشی منکایند» محافظت میکند:

The works of William shakespeare: alexander dyce: vol ix: chatto and windus pub: 1877: P263

درواقع تندخویی مردانه که به درندگی شکارگران اولیه منسوب است، آنها را به یک نوع فردگرایی بسیار هولناک در عین در جمع بودن میرساند که شبیه خوی ببرگون شیرها است وقتی که دوستیشان مزاحم نفع پرستیشان است. ازآنجاکه این فردانیت، میتواند به دشمن اجتماع تبدیل شود، آتش این مردانگی در چهارچوب وظایف خانوادگی محدود و ازاینرو با ازدواج تعدیل میشود و همسر مرد، حکم مادر دوم او را پیدا میکند. درست مثل کاهنه ی آتش در رم که جانشین وستا الهه ی دوشیزه ی آتش میشود. آتش درست مثل پدرش خورشید بی مهار است و از سوزاندن اجسام سرخ میشود ولی در آتشدان خانه که سمبلی زنانه است محدود و زندانی میشود. نام وستا از اود یا آت یا آتیش در ترکی مشتق میشود که به معنی آتش است. کلمات اتک و هیت، تلفظ های دیگر همین لغاتند که در زبان های اروپایی، برای حمله کردن و آسیب رساندن به کار مکیروند. "هات" به معنای گرما که خود از آت ترکی می آید، نیز ریشه ی "هرت" در انگلیسی به معنی صدمه زدن است. آت، در فارسی، آتر و سپس آذر تلفظ شده است. نام زرته اوشتره را عمدا "زردشت" تلفظ کرده اند تا "زر داشت" یعنی نگهدارنده ی آذر یا آتش معنی بدهد و الگویی برای آتش بانان و آتشگاه هایشان در مذهب زرتشتی معین کند. اود را ادون یا ازون نیز تلفظ کرده اند که در ارمنی "تون" به همان معنی آتش از آن برداشت شده است. این کلمه به نام آدون یا خداوند در سامی نزدیک است. در ادبیات یونانی، آدونیس خدای کشاورزی، چوپان جوانی بود که با الهه ونوس ارتباط عشقی داشت و مارس خدای جنگ از فرط حسادت، در قالب گرازی او را کشت. دراینجا نیز رابطه ی آدونیس با ونوس، همان رابطه ی آتش با آتشدان به نظر میرسد که آدونیس مرد را از مارس نابودگر، به رب النوع مفید تمدن تبدیل کرده است. با این حال، جامعه اگر انسجام خود را حفظ کند و درنده خویی را برای غلبه بر جوامع دیگر هزینه کند، آتش منبع انسانیت میشود. اندرنیتیس به معنی آتش از همان ریشه ی آتور یا آتر پدید آمده ولی شبیه به اندروس به معنی بشر نیز هست.  الکساندر یا اسکندر را که سمبل فاتحان است، اسما به معنی الکس اندروها یعنی حامی انسان ها دانسته اند. ولی جالب این که الکس میتواند منشا گرفته از کلمه ی ترکی "الغ" به معنی بزرگ (صفت انسانی) نیز باشد: الغ بیگ یعنی شاه بزرگ. دراین صورت، الکساندر میتواند به معنی انسان بزرگ هم باشد. جمع آمدن این دو معنی در یک کلمه، خیلی چیزها را روشن میکند:

“New timeline”: dictionary: topic1: atrium, alexander

اگر به این ارتباطات نظری بیفکنیم، متوجه میشویم که مارس جای اسکندر نشسته و رابطه اش با ونوس یا الهه ی زنان در جامعه قانونی است. آدونیس که عضوی از خانواده ی خدایان المپ نیست و همقبیله ای محسوب نمیشود، درگیر رابطه ای نامشروع ولی لازم برای بقای جامعه است ولی این رابطه ی نامشروع باید هر جا که لازم شد با قتل روابط غیر قراردادی در قالب آدونیس به دست تمثال جنگ یعنی مارس یا اسکندر، قطع شود. تصویر یونانی و درنتیجه مسیحی اجتماع چنین است و تمام ممالک برای متحد شدن و تاریخسازی، به وام گرفتن این تمثال بیزانسی-مسیحی از میتولوژی اجتماعی نیاز داشته اند. ایران نیز که به نظر میرسد عمدا تاریخش را عمدا به شدت آمیخته به تاریخ یونان پرداخته اند، حکما به همین دلیل بود که هیچگاه نتوانست بیرون از چارچوب قوانین انگلستان، روسیه و امریکا که جانشینان فرهنگ یونانی-رومی در حوزه ی او بودند حرکتی انجام دهد. او توسط این ممالک تهدید میشد و همین تهدید بر اساس قانون جنگ قبیله ای، او را مجبور میکرد به قانون کشور-قبیله ی اسکندر پایبند باشد. این مطلب باعث میشود تا به نکته ای در نگارش تاریخمان دقت کنیم که کمتر بر سر آن، اما و اگر به کار رفته درحالیکه در شکل گیری تاریخ مدرن آن بسیار مهم بوده است و آن، تصویر شکلگیری ایران توسط کشورگشایان بیرحم آریایی است که از شرق و از آسیای مرکزی به ایران و هند یورش بردند و همتبارانشان، بنیانگذاران کشورهای یونان و روم و ژرمن و اسلاو در اروپا بودند. بسیاری از ما نمیدانیم که پیش از تثبیت این نظریه در تاریخنویسی انگلیسی و باستانشناسی صادرشده از فراماسونری آن در اروپا، این نظریه نه متوجه آریایی های سفیدپوست نازی پسند، بلکه متوجه سکاهای ترک-مغولی بود که رضاشاه "آریایی" به قول خودش داشت زهر اینان را از ایران میزدود. کمی پیش از نظریه بافی های قرن19 و تطبیق آریاییان توسط تئوسوفی بریتانیایی با آنچه امروزه "اقوام هندواروپایی" میخوانیم، هنکرویل منطقه ی آسیای مرکزی و شرق دریای خزر بخصوص سوگدینا (سغد) را از حدود 5هزار سال قبل جولانگاه سکاها یا اسکیت ها دانست و از قول نویسندگان یونانی، عنوان کرد که سکاها از این منطقه بر سراسر افریقا و آسیا و اروپا تاختند و تمدن های جهان را پدید آوردند. تحقیق هنکرویل، نشان میداد که اکثر اقوام جهان در قرن 18 علاقه ای به کشورگشایی و غصب زمنین های مردم دیگر نداشتند و به جز استعمارگران مدرن اروپایی، در میان مردم سنتی، هر قومی چنین جاه طلبی ای داشته باشد، یا تاتار است یا تحت تاثیر تاتارها قرار دارد و تاتار نام جدیدتر همان سکاهای کهن است. هنکرویل، تحقیق خود را پیرامون اثبات کهنگی خداپرستی و نقش آن در تولید معماری های باشکوه ارائه داده بود. وی میگفت که تاتارها معتقدند سنگ جایگاه آتش است و ازاینرو تاسیس بناهای سنگی بزرگ همچون اهرام مصر، مرتبط با آتش پرستی سکایی است. سکاها آتش را به شکل گاو مجسم میکردند و فرم انسانی آن را نیز موجودی نیمه بز تلقی میکردند که همان پان و مندس یونانی است و به دامداری سنتی آنها نزدیک است که در آن، گوسفندها و بزهای آدمی، جانشین گاوهای وحشی منقرض شده گردیده اند. این موجود، معرف انسان غریزی است که فقط به فکر تکثیر نسل خود است و مار را به جای آلت جنسی نرینه ی بزرگ میپرستد. مارپرستی را سکاها از افریقا تا ژاپن همه جا گستردند. سکاها خدایشان را در 9 فرم از گاو و مار میپرستیدند و آن را به شکل انسانی شهوتپرست و کشورگشا توسعه دادند که همان دیونیسوس یا باخوس است و کاهنه هایش زنانی مردآسا، دائم الخمر و شهوتباز موسوم به مئنادها بوده اند. دیسونیسوس به نام قلمرو اولیه ی سکاها در آسیای مرکزی یعنی نیسا، در سر راه لشکرکشی های متعدد خود، یک نیسا در افریقا، یک نیسا در هند، یک نیسا در ترکیه، یک نیسا در عربستان، و یک نیسا در ایران ساخت.  پس از او برای قرن ها سکاها اربابان تمامی سرزمین های بین مصر و عربستان و هند بودند تا این که آشوری ها آنها را از بخش اعظم آسیا برانداختند.  در قرن 12 میلادی، چنگیزخان نفوذ سکاها در چین را که از زمان فوشی شروع شده بود، به پیشرفتی قابل ملاحظه رساند و سرانجام قوبیلای خان نوه ی چنگیزخان، تمام چین را فتح کرد. تیمور لنگ که از جهت مادر، از نسل چنگیزخان بودند، از سمرقند در همان کشور سغد، لشکرکشی های دیگری نمود و ایران و عراق و سوریه و ترکیه را فتح نمود ودرصدد لشکرکشی به چین نیز برآمده و آماده بود تا امپراطوری کهن سکاها را احیا کند اما با مرگش امپراطوریش فرو پاشیدو آسیا تا روزگار استعمارگران اروپایی، متشتت ماند.:

“INQUIRIES INTO THE ORIGIN,SPIRIT, AND PROGRESS OF THE ARTS OF THE GREECE, AND THEIR CONNECTION WITH THE ARTS AND RELIGION OF RHE MOST ANCIENT NATIONS”: M.D HANCARVILLE: THE MONTHLY REVIEW: NOVEMBER1785

تیمور لنگ در تاریخ، یک مسلمان مرتجع و بیرحم توصیف شده و مسلما «آریایی گری» او تضادی با ابراهیم مسلکی او نداشته است. هر کدام از این دو شق جوامع تشکیل شده توسط حکومت های مدرن که علیه هم برجسته شوند فقط بهانه اند. این در ایران ما باید به خوبی فهمیده شده باشد. چون در ایران، بخش اعظم رجال حکومتی چه در دوره ی قاجار، چه در دوره ی پهلوی و چه در جمهوری اسلامی، ازجمله تمامی آنهایی که در راس مملکت بوده اند ترک تبار بوده اند و تمام این حکومت ها هم در تاریخشان بر ضد ترک ها نوشته اند و فارس زبانی را به نام آریایی گری تبلیغ کرده اند. چون فارسی، تنها چیز خاص کننده ی ایران بعد از فارسی زدایی پان ترکسیسم از دیگر ممالک ترک اطراف بوده و چنیین مستمسکی در دست چنین حکامی، مگر میتواند چیزی جز بهانه باشد که حالا بخواهد مزاحم اسلام جهادی تاتارپسندشان باشد؟ پس بد و بیراه هایی را که الان نثار اسلام میکنند فراموش کنید و به هنکرویل برگردید و از خود بپرسید چرا او در آن دوران وحشتناک و کشنده ی انقلاب فرانسه، از پاگانیسم، فقط قتالی و ارجی گری دیونیسوسی را برگزید و پسند نمود بدون آن که آن را مزاحم اسلام تیمور بیابد؟ برای پاسخ به این مسئله، توصیه میکنم به نظریه ی توطئه ی ناپلئونیسم قرن 19 برگردید: ناپلئون هم مسیحیت را به شرک آمیخت و هم یهودیان را نواخت. شرک فراماسونری، شرکی است مطالبق میل یهودی. مندس بزمانند تاترها که مسیحیان او را سمبل اویل یا شیطان میدانستند، بز سبت یهودیان است و سبت محل برگزاری مراسم ارجی برای صبایوت یا فرم دهشتناک یهوه که لغتا چیزی نیست جز سابازیوس یا دیونیسوس باخوش در کیش قربانی های خونین و ارجی یهودی.

یهودیان، مندس را پان میدانستند وقتی که با "خم" خدای خورشیدی مصری تطبیق میشد و او را پان-خم مینامیدند. پان-خم بیشتر در جادوگری فرانسوی به این نام نامیده میشد ولی این جادوگران، خدای مزبور را از تمپلارها و کاتارها گرفته بودند. پان-خم را در انگلستان، پاک مینامیدند و او را فرزند رابین گادفلو یا همان رابین هود از "تیتانیا" –جن ماده- به شمار می آوردند. وی رابط جادوگری (ویچکرافت) انگلیسی-اسکاتلندی با "فیری ها" یا اجنه به شمار می آمد. آیین سبت انگلیسی به "خدای سبت" تقدیم میشد و این خدا همانقدر به نام "رابین" نامیده میشد که به نام های ساتن (شیطان)، پان و خم. پان-خم تطبیق شده با صورت فلکی جدی بود که برج ساتورن یا زحل را نمایندگی میکرد. این صورت فلکی که ترکیبی از یک بز با پایین تنه ی یک هیولای دریایی بود، متعلق به عزازیل بود که بز سبت را به نامش بز عزازیل مینامیدند. پان-خم را همان حام ابن نوح میدانستند که از بین النهرین به مصر رفت و نخستین پادشاه آنجا شد. این پادشاه، سوبک اول بود و اولین پادشاه دراکونی مصر به شمار میرفت. نام مصریش را "تهام پتیس" نوشته اند و گفته اند که خود را تجسد سوبک خدای کروکودیل مانند میخواند. این کروکدیل، به جای اژدهای دریایی ای نشسته بود که یهوه او را سرکوب نموده بود. کروکودیل، میتوانست جانشینی برای بز-اژدهای نیمه ماهی-نیمه چهارپای برج جدی نیز باشد. سوبک خدای حامی پادشاهی بود. سوبک اول، روی پیشانی خود، یک گوی خورشید حمل میکرد که دو سویش دو شاخ بز قرار داشتند تا ارتباط او را با پان نشان دهند. پان، پسر هرمس خدای خرد بود چون خود حام چنین بود. حام پسر واقعی نوح نبود و مانند بسیاری از مردم زمانه اش، نتیجه ی معاشقه ی مادر خود با "ناظران" یعنی فرشتگان اژدهایی هبوط کرده بر زمین بود. هرمس یا مرکوریوس یکی از این فرشتگان بود. او حامل عصای کادوسئوس بود که با دو مار که به دورش پیچیده بودند مشخص میشد. این دو مار، دو خدای موسدا و انلیل بودند و تضاد نیروهای طبیعت را معرفی میکردند. آنها را به نیروهای خیر و شر نیز تعبیر کرده و در این حالت، به نام های اورمزد (اهوره مزدا) و اهریمن نیز میشناختند و میترا را جامع آن دو میدانستند که در این صورت، میترا خود هرمس خواهد بود. حام، حالت اخیر را تبلیغ میکرد و کیش روشنان میخواند و در این حالت به زرواستر یا زرتشت مشهور شده و در مصر نیز به نام "خم-زرواستر" خدای جادوگران شناخته شده بود. او را به نام "زرواستر دو سبک" نیز شناخته اند. یهوه ی یهودیت ارتدکس، فقط یکی از دو مار عصای او بود: انلیل. انلیل، پسر آنو و برادر حئا بود و برعکس حئا که دوستدار آدمیان بود، به دشمنی با انسان ها برخاسته بود. یهودیان انلیل را به نام یهوه و بر اساس مشخصات بز، با ریشی بلند ترسیم کرده و به دستش عصایی بدون دو مار هرمس داده بودند و این تصویر، مشخصه ی پیامبران یهودی شده بود. همین چهره را در ترسیم اودین نیز می یابیم که در قالب "هرنه" ی شکارچی، در شب مراسم وایلد هانت، جنگل ها را در جستجوی پری های ماده برای شهوترانی میکاود. زئوس یونانی نیز همو است: همانقدر ریاست طلب و زنباره که اودین. نمادهای اودین، کلاغ و گرگند که هر دو به ومپایرها یا خوناشامان مربوطند. این خوناشامان، روایت اروپای شرقی "ور وولف" ها یا آدم-گرگ ها هستند که افرادیند که مراسم سبت، آنها را به گرگ های وتان یا اودین تبدیل میکند. دیونیسوس به هرمس نزدیکتر است و هم گرگ نماد او است و هم بز اگرچه این دو جانور درست مثل اورمزد و اهریمن با هم دشمنند. جانور دیگری هست که ظرافت این و درندگی آن را دارد و حکم میترا در جمع آمدن این دو را ایفا میکند: پلنگ یا پاندر. مطابق روایت یهودی، پدر عیسی مسیح، سربازی به نام "بن پاندیرا" (پسر پلنگ) بود و این برخاستن مسیحیت از کیش جنگجویان دیونیسوسی را نشان میدهد. تاریخ، بازگشت مسیحیت به مسیر اسلاف خود را به انگلستان حواله میدهد. مطابق این تاریخ، پس از این که هنری هشتم، از اطاعت کلیسای رم سر باز زد و دخترش الیزابت اول، به راه او رفت، گروهی از شمن های اوراسیایی مسلک جنگل نشین که پیرو "لرد جنگل" از روزگاران ماقبل پادشاهی بریتانیا بودند، به نزد او آمده و حکومت او را تایید کردند. در این هنگام، گوزنی که شاخهایش 9چنگک داشت، از جنگل پارک ویندزور بیرون آمد و در مقابل پاهای ملکه  زانو زد. مطابق افسانه ها، گوزن 9چنگکه روح جنگل و باعث زندگی و مرگ موجودات آن بود و رابین هود نیز گاهی تجسد گوزن 9چنگکه تلقی میشد. یدین ترتیب، روشن شد که مسیر پروتستانتیسم باید به مسیر تلاقی کیش یهود با ومپایریسم دیونیسوسی دوره ی شرک بازگردد. "ادوارد د ور" که خویشاوند الیزابت و شاگرد "جان دی" جادوگر کابالیست مشهور آن زمان بود، این مسئولیت را به عهده گرفت و برخی، حتی او را نویسنده ی اصلی مخفی شده پشت اسم مستعار شکسپیر دانسته اند. ادوارد یک "البریک" یعنی شاه الف محسوب میشد و حتی نام سه تن از اعقاب او نیز البریک بوده است. یکی از فامیل او که به حدود 150سال پس از او منسوب است، سرگرد توماس ور است که ادعا شده معشوق ملکه ی "الفهام" (سرزمین الف ها) بوده است. در 1690 او و خواهرش به جرم جادوگری و معاشقه با اجنه در آتش سوزانده شدند. مسلک ورها با این روایت سنت اگوستین توجیه میشد که مسیح در جنگل، در میان هشت تن از پیروانش، نشسته با پاهای ضربدری همچون پان و سرنونوس که همان هرنه است، حلقه تشکیل میداد. او و هشت شاگردش که بر اساس اگدواد یا مذهب هشتگانه ی مصری قابل توضیحند، همان 9چنگک شاخ های روح جنگل و معادل خدای جنگل اوراسیایی هستند که بنا بر تحقیقات پروفسور مارگارت موری، در انگلستان، رابین هود نزدیکترین شخصیت به آن بوده است.:

“from Transylvania to tunbridgewells”: Nicholas de vere: 1985: chap1

جانشینی حام با اژدهای دریایی آن هم درحالیکه او پسر هرمس است نکته ی مهمی است. پرسئوس جوان درحالیکه با کفش های پرنده ی هرمس در آسمان پرواز میکند اژدهای دریایی را میکشد تا اندرومدا شاهزاده خانم حبشه را نجات دهد. به پاداش این خدمت، داماد پادشاه میشود و پدرسالاری های موکنای و پرشیا به نمایندگی از اروپا و افریقا-آسیا از نسل او به وجود می آیند. پیوند اژدها-دختر که نیکولاس د ور در متن بالا، آن را پیوند سمائیل و لیلیت –دو جن دشمن انسان- میداند، در این داستان به نفع یک جوان در شرف ورود به پدرسالاری میگسلد آنگاه که جوان، دختر را همسر خود میکند. این به فاصله ی اندکی پس از قتل یک زن هیولایی به نام مدوسا روی میدهد که میتوان گفت همان لیلیت و رویه ی دیگر زن فرمانبری چون اندرومدا است. پرسئوس پسر زئوس و تجسم زمینی او است و هر کسی که مثل زئوس خداگون باشد، مجاز به تصرف زنان برای تصفیه ی آنان و کم کردن شرشان از اجتماع است. دقیقا به همین خاطر، وقتی انسان شکارچی از کشتن نهی میشود، مجبور است مثل هرنه، شکارچی زنان باشد تا هنوز در قانون یهوه بگنجد و اینچنین است که انقلاب فرهنگی ضد جنگ دهه ی 1960 در غرب، یک انقلاب جنسی است و روی آور به فرویدیسم. اکنون سردمداران همان انقلاب، در امریکا برنامه ریزان فرهنگیند و ازآنجا فرهنگ جهان را دگرگون میکنند. در اینجا به نظر میرسد باید به پیروی از جبرگرایان اجتماعی گفت که اگر فرویدی نمی آمد و آن حرف ها را نمیزد، یکی دیگر، همان حرف ها را میزد و مردم هم گوش میکردند.

تعجبی ندارد که فروید، افسانه های یونانی را دوست داشت و از تویشان عقده های جنسی بیرون میکشید. جنسیت گرایی این افسانه ها، به شدت بوی سبت میدهد و بیش از هر چیز، ناشی از کاهیدن خداوند به طبیغت و غرایز کور آن در مسیری است که به مادیگرایی نیهیلیستی می انجامد. اریک فروم نو فرویدیست، سازوکار شکست انتظار بیجا از این رهنوردی را توضیح میدهد:

«فروید انسان را سیستم بسته ای میدید که با دو نیرو هدایت میشود: سائق صیانت ذات و سائق جنسی. ریشه ی سائق جنسی، در فراگردهای شیمیایی-فیزیولوژیکی است که به طور مرحله ای حرکت میکند. مرحله ی اول "تنش" را افزایش میدهد و مرحله ی دوم تنش را کاهش داده و درنتیجه حالتی را به وجود می آورد که به طور ذهنی، تعبیری از احساس "لذت" است. از یک طرف، انسان موجودی تنها و منزوی است که علاقه ی اولیه ی او، ارضای مطلوب و متناسب "خودگ و نیازهای لیبیدویی است. انسان فروید، "آدم ماشین" است که با انگیزه های روانی به حرکت درمی آید. از طرف دیگر، انسان موجود اجتماعی نیز هست زیرا به منظور ارضای سائق های لیبیدو و صیانت ذات نیاز به دیگران دارد. کودک محتاج مادر است (دراینجا به عقیده ی فروید خواست های لیبیدویی نیازهای روانی را دنبال میکند) و اشخاص بالغ نیاز به جنس مخالف خود دارند. احساس هایی نظیر مهربانی و عشق، پدیده هایی تلقی میشوند که همراه، و ناشی از علایق لیبیدو هستند. مردم برای ارضای سائق های روانی خود محتاج یکدیگرند. انسان در اصل به دیگران وابسته نیست، رابطه با همنوعان وضعی ثانوی است که بشر اجبارا وادار به قبول آن میشود. "انسان جنسی"، چهره ی دیگری از "انسان اقتصادی" کلاسیک است، یعنی آن انسان تک افتاده و خودکفا که باید با دیگران رابطه برقرار کند تا متقابلا نیازهای همدیگر را برآورده کنند. انسان اقتصادی دارای نیازهای اقتصادی است که تامین آنها با مبادله ی کالا و جنس در بازار میسر است. نیازهای انسان جنسی فیزیولوژیکی و لیبیدویی است که به طور عادی با رابطه با جنس مخالف ارضا میشود. در هر دو نوع انسان ها اساسا نسبت به هم بیگانه باقی میمانند و رابطه ی آنها با یکدیگر فقط بوسیله ی هدف و سائق مشترک برقرار میشود. این تعریف اجتماعی از تئوری فروید، با روح اقتصاد بازار، دلیل نادرستی تئوری نیست بلکه به منزله ی تعریف رابطه ی افراد در جامعه ی بورژوازی نسبت به اکثریت مردم، صادق است. برای توضیح کلی در رابطه با تعریف های اجتماعی منظور فروید از غرایز و سائق ها نکته ای باید افزوده شود. فروید شاگرد "فون بوکه" بود: روانشناسی که یکی از چهره های برجسته ی ماتریالیسم مکانیستیک  بخصوص در شکل آلمانی آن بود. آن نوع ماتریالیسم بر این اصل استوار بود که ریشه ی تمام پدیده های روانی مربوط به فرایندهای مشخصی در روانشناسی میباشند و اگر کسی این ریشه ها را بشناسد میتواند آن فرایندها را درک کرده و تعریف کند. وابستگی صورتبندی تئوری فروید بر تفکر استادش [به] وسیله ی "پیتر آماخر" در "سایکولوژیکال ایسیوز" آورده شده است و "رابرت هالت" تز اصلی این نوشته را چنین خلاصه کرده است: معماانگیزترین و مطلق ترین بخش تئوری روانکاوی را در مورد این که پیشنهادات ارائه شده کاذب [هستند] و قابل آزمایش نیستند، یا مفروضات نهان بیولوژیکی بوده و یا نتیجه ی مستقیم خود مفروضات هستند، فروید از استادان خود در دانشکده ی پزشکی آموخته است. آنها بخش اساسی ابزارهای علمی و فکری او هستند و او خود آنها را بیولوژیکی نمیدانست. فروید در جستجو برای پیدا کردن ریشه های ناراحتی های روانی، ناچار بود در پی یافتن زمینه ی روانی برای امیال و سائق ها باشد. یافتن این زمینه در مسائل جنسی راه حلی آرمانی بود. زیرا درعین حال هم با الزامات طرز تفکر مکانیکی-ماتریالیستی رابطه پیدا میکرد و هم با بعضی یافته های کلینیکی در بیماران عصر و جامعه ی وی مطابقت داشت. هر آینه اگر اندیشه های فروید در چهارچوب فلسفه ی وی قرار نداشت اثر عمیق این یافته ها مجهول میماند اما تردیدی نیست که فلسفه ی وی عامل تعیین کننده ی مهمی در تئوری سائق هایش بود. این امر میرساند که برداشت کسی که بر اساس یک فلسفه ی دیگر، یافته های فروید را بررسی میکند جنبه ی شکاکیت خواهد داشت. این شکاکیت به شکل  محدود شده ی تئوری های فروید، که طبق آن بعضی از عوارض روان نژندی عامل جنسی نقش تعیین کننده ای دارد چندان مربوط نمیشود بلکه درباره ی این ادعا است که کلیه ی روان نژندی ها و تمام اعمال انسان نتیجه ی تضاد بین سائق صیانت ذات و سائق جنسی است. وانگهی تئوری لیبیدوی فروید بازتاب موقعیت اجتماعی وی در معنای دیگری است. این تئوری بر مبنای مفهوم کمبود استوار است. یعنی تمام تلاش های انسان برای دسترسی به شهوت، ناشی از نیاز به رهایی از تنش های ناخوشایند است نه این که شهوت یک پدیده ی وفور باشد که هدفش شدت و عمق بیشتر در تجربیات انسان است. این اصل کمبود از ویژگی های طرز تفکر طبقه ی متوسط است که افرادی نظیر مالتوس، بنیامین فرانکلین و فرد بازاری متوسط قرن نوزدهم را به یاد می آورد.» ("بحران روانکاوی": اریک فروم: ترجمه ی اکبر تبریزی: نشر فیروزه: 1397: ص 61-58)

اگر دقت کنید، خورشیدپرستی کوانتومی اکنون بدون کوچکترین صحبتی از فرویدیسم و بنیادش در جشن های خونین و شهوانی سبت و وایلدهانت، دارد با تصویر کردن فکرهای خوب در جلو ذهنمان، در همان دایره ی محدود فیزیکی آن قرار میدهد. ظاهر قضیه این است که ما داریم به مراقبه های شرقی روی می آوریم به این خیال که از یهودیت و فراورده های آغشته به خون دیگرش –مسیحیت کلیسایی و اسلام- فاصله میگیریم تا از حکمت مشرکان مهربان روسو و انقلاب های دهه ی شصت میلادی لبریز شویم. ولی کسانی که ما را به این راه میبرند و اعقاب فراماسون های یهودی و یهودی دوست دوره ی ناپلئونند، هنوز اختیار انتخاب محل بازگشت در هر جایی از عالم پاگانیسم ولی در هر حالتی به نفع یکی از اجزای موفق ترین فراورده ی پاگانیسم یعنی یهودیت را در انحصار خود دارند.

 

 

 

دشمنان عشق: از مذهب جنگجویان تا سندرم دون ژوان

نویسنده: پویا جفاکش

در اوایل انقلاب اسلامی، یک شعار کمونیستی، ورد زبان تحصیلکردگان بود که با سخنرانی های شریعتی مشهور شده بود بدین مضمون که: «دوست داشتن از عشق بهتر است» چون وقتی شما "عاشق" کسی یا چیزی هستید –جنس مخالف، اتومبیل، پول و مانند آنها- دلتان میخواهد آن فقط مال خودتان باشد و هیچکس آن را نداشته باشد اما وقتی چیزی را «دوست دارید» –مثلا دانش، یک خاطره ی قشنگ یا حتی یک موسیقی یا ویدئوی جالب- دلتان میخواهد دیگران را در آن شریک کنید. بنابراین دوست داشتن، آدم ها را به هم نزدیک میکند و عشق، جدا میکند. متاسفانه اصطلاحات به کار رفته در این شعار، به سبب جانشین شدن با اصطلاحات اروپایی، موضوع را بغرنج کرده اند. «عشق» بخشی جدایی ناپذیر از ادبیات فارسی است اما در دوران غربزدگی، آن همه جا به جای "لاو" به کار رفته و همین است که چنین برداشت عجیبی از آن حاصل شده است. لغت عربی "عشق" بنا بر رساله ی کوتاه "مونس العشاق" از "عشقه" می آید: گیاهی که به دور گیاهان دیگر میپیچد و با مکیدن آب و مواد غذایی آنها، قوی میشود؛ درست مثل عشق که «درخت جان» است و به دور «درخت تن» میپیچد و آن را زجر میدهد تا رشد کند. به اصطلاح، عشق پدیده ای روحانی است که با سختی دادن به انسان، روح او را بزرگ میکند. اما "لاو" از "لاوی" یعنی شیر می آید. وقتی کسی به کس دیگری "لاو" میورزد، یعنی مثل شیر او را شکار میکند و هیچکس حق ندارد شکار شیر را از چنگش درآورد. به عبارت دیگر، این شخص دوم، الآن مال او است و حق ندارد امتیازاتی که برای شیر قصه قائل شده را با دیگر شکارچیان شریک شود. این میشود همان تملک که شرط ازدواج است. آنچه باعث میشود متوجه ظرایف این قضیه نشویم، این است که در خود کشورهای انگلیسی زبان، مردم لغات "لاو" به معنی تصاحب کردن و "لایک" به معنی دوست داشتن را به جای هم به کار میبردند و به هر کس و ناکسی ابراز "لاو" میکردند و هنوز هم میکنند. این یادگار دورانی است که هنوز علاقه به همسر، دشمن علاقه به دیگران نبود و مردم برای همکاری در سختی های زندگی در غیاب امدادهای خدای حکومت هم که شده، همدیگر را دوست داشتند. همین به جای هم به کار رفتن لاو و لایک را در مابه ازای ایتالیایی و اسپانیاییشان نیز میبینیم و حتی در ایرانی که عشق به جای لاو نشسته، میبینید که مردم سر خیابان به هم میگویند «عاشقتم.» اما همینطور که عشق به لاو تبدیل میشود و از درون توسط آن منهدم میشود، رابطه ی جنسی که مهمترین شرط لاو انسانی تلقی میشود، به جنون تصاحب کردن دچار میشود بی این که عشق و دوست داشتنی در کار باشد. اینجاست که اختلال روانی موسوم به «سندرم دون ژوآن» متولد میشود: اختلال روانی فجیعی که امروزه اینقدر رواج دارد که بیشتر مردم حتی نمیدانند آن اختلال است. سندرم دون ژوان، همیشه بین آدم های خودشیفته ای ظهور میکند که میخواهند ثابت کنند از دیگران برترند. همانطورکه اسمش نشان میدهد تا مدت ها مختص مردها بود ولی الآن مدتی است در بین زن ها نیز در حال رشد است. شخص مبتلا به این اختلال، معمولا مردی بوده که تصاحب کردن زنان را افتخار تلقی میکرده و هرچقدر زنی در مقابلش مقاومت میکرده، بیشتر بر او حریص میشده تا جایی که او را صاحب شود و وقتی زن را شکار میکرده –حتی اگر همسرش شود- سریع دلسرد میشده و سراغ زنان دیگر میرفته است. فرد دون ژوان به هیچ وجه اینکار را برای نیاز به دوست داشته شدن نمیکند. برعکس او از این که کسی دوستش داشته باشد میترسد و فکر میکند این شخص برایش نقشه کشیده است. این خصوصیت روانی در جامعه ای رشد میکند که در آن فرد در اثر رسانه ها، مردم دیگر متاثر از رسانه، و مهمتر از همه با اعتماد به تعلیم و تربیت لابد علمی ای که حکومت خدایی به او می آموزد و اضافه میکند «جز این نیست»، به شدت نسبت به همطبقه های خود سوء ظن پیدا کرده و از ترس آنها به «بابا حکومت» پناه میبرد. توصیف چنین جامعه ای دقیقا شبیه توصیف یک فیلم سینمایی و حتی قبل از آن یک صحنه ی تئاتر است و میتوان آن را در این جملات خلاصه کرد:

«افسانه ی بزرگ، از روحیات زمانه تاثیر میپذیرد: امروز پیکره ی حاکم دیگر نمیترساند و دوزخ میخنداند. تنها اغواگر فریبکار زنده مانده که به انحراف جنسی ای گرفتار آمده که از آن پس "دون ژوان گرایی" نامیده میشود (واژه در سال 1864 وضع شد.). از سوی دیگر، بعضی میکوشند این روان رنجور را بر تخت بخوابانند تا اسرار واپس زده ی آرزوها و تمایلات وسواس گونش را از زیر زبان بیرون بکشند.» ("اسطوره ی دون ژوان": میشل دوبرانسکی: ترجمه ی جلال ستاری: جهان اسطوره شناسی8: نشر مرکز: 1384: ص128)

این تعریف فعلی وضعیت المان های افسانه ی دون ژوان یا دون جیووانی برای امروز است؛ دون ژوانی که به قول نویسنده در همان صفحه، پس از مولیر، همه چیزش فدای هرزگی و لذتپرستی وقیحانه شد. دون ژوان را تیرسو دومولینا خلق کرد. این عنوان، نام مستعار راهبی اسپانیایی به نام گابریل تلز در قرن 17 به شمار میرود.: «این دون ژوان تنوریوی فریبکار، ارباب جوانسالی است که با نشاط و خوشرویی به فریفتن زنان اشتغال دارد. پنهان داشتن هویت، طبیعت ثانوی او است چنانکه برای راه یافتن نزد دوشس ایزابلا، خود را نامزدش جا میزند و اندکی بعد با ظاهر مارکی دولاموتا با دونا آنا نرد عشق میبازد و سرانجام در روز عروسیش، برای فریفتن آمینای دهاتی، جامه ی روستایی به تن میکند. این دون ژوان هرزه، خاصه هزال خبیثی است. به کلیسا میرود برای کشیدن ریش پیکره ی پدر دونا آنا، حاکمی که به دست وی کشته شده است هنگامی که پدر، دخترش را با او غافلگیر کرد. با وجود این دون ژوان در برابر پیکره ی حاکم، سرانجام دچار ندامت میشود و به فکر توبه کردن و استغفار می افتد و میگوید: "بگذار کسی را بخوانم که اعترافاتم را بشنود و گناهانم را ببخشد." اما دیگر بسی دیر است و وقتی پیکره دستش را میگیرد، بر خاک می افتد و جان به جان آفرین تسلیم میکند و روحش به دوزخ واصل میشود. آموزه ی نمایشنامه از لحاظ خداشناسی روشن است: دون ژوان از رحمت و کرم خداوند ناروا سود جسته و عدل و داد پروردگار را به درستی تمیز نداده است. راهب تیرسو، فرصت طلبی و سودجویی بسیاری گناهکاران ثابت قدم را که میپندارند میتوانند در آخرین لحظه به گناهانشان اعتراف کنند و رستگار شوند، برملا میکند و نشان میدهد که آن خطا بی مکافات نمیماند. این نخستین دون ژوان، نیرنگ باز و خشن و عشرت طلب است اما تیرسو او را انسانی ملحد و کفرگوی و یا عاصی نخواسته است... شخصیت نر فحل (سور میل) در یونان باستان، نظائری چند دارد و در راس همه، زئوس که به هیئتی ناشناس پی در پی با زنان بشر میرا همبستر میشود.» (همان: ص1-120)

نمایشنامه های با محوریت دون ژوان، در ایتالیا از میلان تا ناپل را درنوردیدند و در آنها دون ژوان تقریبا تمام ویژگی های منفی انسان ها را به خود جذب کرد درحالیکه نوکرش آرلکن مدام با هجویاتی خنده دار، منفی بودن اعمال اربابش را متذکر میشد و مورد علاقه ی مردم قرار داشت. در اولین نسخه های فرانسوی، دون ژوان آنقدر شرور شد که پدر خودرا کتک زد و سرانجام سبب دقمرگ شدن پدر شد. اما نمایشنامه ی مولیر، همه چیز را عوض کرد و آنقدر در فرانسه سروصدا کرد که نمایش آن را متوقف کردند و تنها با مدتی بعد با دخل و تصرف فراوان بر سر صحنه بردند. دون ژوان مولیر، هنوز شهوتران و حقه باز بود ولی صراحتا قاتل نبود. اتفاقات مدتی بعد از دوئل او با پدر دختر رقم میخوردند. در عوض کارهایی میکرد که تماشاگران را خوش می آمد. مثلا در صحنه ای، مردی را که راهزنان به او حمله کرده اند از دست آنها نجات میداد. در صحنه ای دیگر، تارک دنیای صومعه نشین بدبختی را وادار میکرد که به ازای صدقه ای که به او میدهد کفر بگوید و بعدش کارش را با پرداخت یک لویی طلا به او «در راه عشق به بشریت» جبران میکرد. مولیر حتی دفاع از اخلاقیات را به «نوکری خدانشناس تر از اربابش» واگذار کرده بود. مولیر در این نمایشنامه آرمان های آزاداندیشی ضدکلیسایی را به خدمت درباریان ولینعمتش که «سخت هرزه و اهل فسق و فجور و هزل و ریشخند و منافی ادب و نزاکتند» درمی آورد؛ «دون ژوان مولیر از این قماش مردم است و چنان در اذهان اثر میگذارد که پس از او، واژه ی "لیبرتین" معنای "آزاداندیش" را به طور قطع از دست میدهد و مترادف با "هرزه" میشود.» (همان: ص127) دوبرانسکی حدس میزند که یکی از دلایل موفقیت دون ژوان در بین مردم، خسته شدن آنها از تصویر زن عفیف و پرهیزگار بوده که در این مورد، دون ژوان با وادار کردن زنان متعدد به شکستن این قالب، سبب خشنودی بسیاری از مردم شده است. این گفته را من در گفتاری منسوب به "ژان دو لا برویر" (1696-1645) به این شکل یافته ام که در آن زمان، بسیاری از مردم هنوز به انگاره ی زن جنگجو یا آمازون می اندیشیدند که به نظر دو برویر، یکی از جلوه های زن اسکیت بود که همراه آتیلا و هون هایش به اروپای غربی وارد شده بود. به گفته ی دو لا برویر، اگرچه زن های متعارف قرن 17 قابل قاتل تصور شدن نبودند، ولی میتوانستند با فتنه افکنی شهوانی، مردها را به دست همدیگر بکشند همانطورکه دو لا برویر این را در توصیفات کشیش ها از قتل های ناموسی هرکول یافته بود. شاید زن اخیر، زیاد از باکانت ها یا زنان مردنمای دائم الخمر همراه دیونیسوس خدای شراب و جنون فاصله نداشته باشند. انگاره های این زنان را امروزه به وفور در اطراف دون ژوان های امروزین فیلم های سینمایی مشاهده میکنیم. اما این انگاره های شرک آمیز چرا باید در اروپای به شدت مسیحی ای که طرفداران مولیر، او را اعتراضی علیه استبداد آن خوانده اند به سادگی با مقبولیت عام مواجه باشند؟

"مارک گراف" که گفتار دولابرویر را نزد او یافته ام، معتقد است که بخش اعظم خدایان به اصطلاح پاگانی که زمانه شان را روزگاران قبل از مسیحیت در بیش از 2000سال قبل تعیین کرده اند-از ازیریس و هورس و آمون گرفته تا کریشنا و آپولو و بعل حداد- همگی مدل های مختلف مسیح کلیسای رم هستند و مسیح که در یکشنبه روز خورشید (ساندی) اعدام میشود همان شمش یا شمس خدای خورشید است. حول گذر مسیح از آسمان روز، مرگش در غروبگاه و تلاشش برای جدال با نیروهای اهریمنی در جهان زیرین برای تولد دوباره از رحم مادرش زمین، افسانه های گوناگون با ویژگی های انسانی متفاوت و متناقض فراوانی وجود داشته که سمسون یهودی، تموز-آدونیس بابلی-فنیقی، و دیونیسوس باخوس یونانی-رومی، هر کدام بخشی از آن را تصاحب کرده اند. آنکه به عیسای پاپ های رم تبدیل شد، آتیس ترکیه بود که میترا هم از همان به وجود آمد. نام میترا با میتر کلاه اسقف ها مرتبط بود و برخاستنش از سنگ، همتای برخاستن پاپ ها از کلیسای پطرس به معنی سنگ در رم است. گاوکشی او هنوز در مراسم گاوبازی اسپانیایی تکرار میشود. این ادعا که میترا خدای ماقبل مسیحیت است هیچگاه ثابت نشد. تنها گواه ها در تایید ماقبل مسیحی بودن او نسبت دادن او به مذاهب ودایی و زرتشتی به ادعای کهن بودن این ادیان است درحالیکه کشف منابع ودایی و زرتشتی در هند در قرن 18، از ابتدا با کنکاش تردید در قدمت آنها همراه بوده و امر از بالا به پذیرش قدمت منابع این دو مذهب، هرگز با پاسخ گفتن به این تردید، همراه نشد. به همین ترتیب، آثار باستانی خاورنزدیک نیز هرگز نتوانستند گواهی را که ثابت کند بیش از 800سال قدمت دارند واقعا ارائه دهند. وجود صلیب در نشان های پادشاهان آشوری در خرابه های نینوا، میتواند به راحتی با مسیحی بودن آشوری های امروز و قرون وسطایی بودن آن شاهان مرتبط باشد و نه با فرمانروایانی در 3000سال پیش. نشان های هورس نوزاد و مادرش هاثور، و بودای نوزاد و مادرش مایا نیز همتای نگاره ی عیسای نوزاد و مادرش مریم هستند همانطور که کورش پسر ماندانا، لغتا همان کریست پسر مدونا است. بعضی از این گوناگونی ها نتیجه ی تاکید روی یک قسمت از داستان مسیح انجیل است. در مورد دیونیسوس خدای شراب باید گفت که او نتیجه ی وقف در معجزه ی عیسی مسیح در کرنا در جلیل است. این وقف احتمالا در گاول فرانسه رخ داده که نامش هماوا با گالیل یا جلیل است چون در گاول، شهر مهمی به نام کارن وجود داشته که میتوانسته با کرنا تطبیق شده باشد. گاول محل انجیل مادری بوده که انجیل کینگ جیمز یعنی انجیل کنونی از روی آن تنظیم شده است. کینگ جیمز که اکنون با شاه جیمز انگلستان منسوب به قرن17 هویت میگیرد، احتمالا در اصل، همان جیمز برادر عیسی و حواری او است که خود نامش تحریفی از نام یعقوب پدر یوسف است. یوسف پسر یعقوب که به مصر میرود و پس از طی مشقات فراوان به بارگاهی بزرگ در آنجا دست می یابد جنبه ای از یعقوب را نشان میدهد که با سفر به غرب، به شهادت طلبی عیسوی دست زده است. تورات میگوید فرعون او را به سمت "وزیر" گماشت، سمتی که نامش تنها در قرن 18 و همزمان با افزایش جنگ های اروپایی ها با عثمانی ها، در عناوین سردمداران عثمانی زیاد شنیده شد. "وزیر" احتمالا از ریشه ی سامی "وزر" به معنی یاری کردن می آید و میتواند یاری گر بودن مسیح نسبت به سیاست در غرب یا غروبگاه خورشید را نشان دهد. در افسانه های لاتین، سنت جیمز برای کمک به نیروهای صلیبی در جنگ با کافران ساراسن (عرب افریقایی)، از راه شیری در آسمان خود را به صحنه ی نبرد میرساند و ازاینرو در اسپانیا و پرتغال، به راه شیری، جاده ی سنت جیمز میگویند. در بعضی نواحی دیگر نیز راه شیری به جاده ی موسی شهرت دارد یعنی جاده ای که موسی و قوم بنی اسرائیل که اعقاب یعقوب پدر یوسفند از آن گذشتند. اسلاوها راه شیری را مسیر سفر ارواح به جهان دیگر میخواندند و معتقد بودند موش ها راهنمای ارواحند. به احتمال زیاد، لغات ماوس و موش، با لغات موسی و موشه که عنوان پیامبر بنی اسرائیل هستند مرتبطند. بنی اسرائیل در مقصد که سرزمین موعود و مقدسشان بوده با کافران همنژاد با ساراسن ها جنگیده ولی درنهایت در زمان تاسیس پادشاهی خود از آنها تاثیر پذیرفته بودند درست مثل اشرافیت صلیبی اروپا. این نبردها همتراز با اختلافات موسی با مصری ها، به صورت نبرد مصر به رهبری رامسسی ها علیه ختی های ترکیه بر سر قادش در سوریه در متون مصری تکرار شده است. این نبرد، بازسازی اسطوره ای نبرد ممالیک مصر با عثمانی های ترکیه، و همتای نبرد ممالیک با مغول ها بر سر سوریه است. ختی یا حتی، همان ختایی یا ختنی در نسبت به ترک ها است که عثمانی های ترکیه از آنها بودند و هون ها و اسکیت ها و قزاق هایی که از روسیه به اروپای غربی مهاجرت کردند و اشرافیت اروپایی از آنها برخاستند با آنان همنژادند. از این جهت سلیمان باشکوه عثمانی که فرمانروای استانبول و خادم مسجد آن است، همان سلیمان اورشلیم و خادم معبد یهوه است. مسلمانان مسجد اصلی استانبول را ایاصوفیه یا "حاجیه صفیه" خوانده و نام آن را از "صفیه" همسر سلطان محمد دوم فاتح استانبول میدانستند. فومنکو و نوسووسکی، محمد دوم فاتح قستنطنیه را مدل دیگر محمد پیامبر فتح مکه میدانند. محمد پیامبر، همسری یهودی به نام صفیه داشت که پدر و شوهر و برادران او را در جنگ خندق کشته بود. سر توماس هربرت در قرن 19 گزارش کرده است که بسیاری از ایرانیان و بعضی از اعراب همه ی ریش به جز سبیل خود را میزنند و معتقدند در این کار از پیامبر اسلام تبعیت میکنند و این باعث تسهیل ورودشان به بهشت میشود. همچنین بعضی از عرب ها همه ی موی سر به جز یک طره را میزنند و آن طره را بلند میکنند به این تفکر که در این کار از پیامبر اسلام تبعیت میکنند و این باعث تسهیل ورودشان به بهشت میشود. امروزه میدانیم هر دو رسم گزارش شده در فوق، تقلید از تاتارهای یورشگر از روسیه به خاورمیانه است. در رساله ی "کرونولوژی موشیم" آمده است که نسطوری های کلده، تاثیر روحانی خود را به به ورای کوهستان های ایمائوس و به تارتاریا بردند.  تاتارها مسیحیت را پذیرفتند و پس از آن، رهبرانشان به "ایوان پروسویتار" نامبردار شدند تا آنگاه که چنگیزخان در قرن 14 ظهور کرد و مسیحیت را از تاتارستان برانداخت. کلمه ی "ایوان" با کلمه ی "جوآن" یا "جیووانی" به معنی فرد جوان مرتبط است و یکی از مشهورترین عناوین داده شده به روس ها ازجمله تزار مشهورشان ایوان مخوف است. احتمالا ایوان یا "جوآن" دراینجا به جای "جان" در "پرسبیتر جان" یا همان اولین پادشاه مسیحی تاتارستان است. دو پادشاه روس به نام های ایوان سوم و چهارم، مسئول سقوط حکومت مغول های کافر در روسیه خوانده شده و احتمالا در ابتدا به جای ایوان های کلدانی مسلک نشسته بودند تا این که خاندان تزارها و کلیسای ارتدکس روسیه آنها را از آن خود کرد. ولی واقعیت این است که در مسیحیت نسطوری کلدانی روسیه، اسلام و مسیحیت چندان از هم قابل تمییز نبودند. پس با این داستان، میتوان مسیحی شدن تاتارها را به تشکیل ملت مسلمان اوزبک -یعنی بیگ های غز- در آستانه ی فتح روسیه به دست مسیحیان دوخت و گسترش حکومت های اسلامی در خاورمیانه و آسیای مرکزی توسط ترکان غز را با آن تبیین کرد؛ موقعیتی که قزاق های مهاجر از روسیه را هم در خاورنزدیک و هم در اروپا در نسبت با مغلوبین عرب مسلک، خودبخود در موقعیتی شبیه نسبت یهودیان به رهبری سلیمان در نسبت با مشرکین قرار میدهد. سلیمان شاه اسرائیلی ها با سرزمین اوفیر که محل آن هند یا افریقا –این دو سرزمین در ابتدا یک مکان بودند- تعیین شده، تجارت میکرده و ازآنجا طلا که اساس ثروت است به دست می آورده است. اوفیر را گاها با سرزمین "گنگ" که محل پادشاهی ارمیا یا یرمیا بوده برابر میدانند.[ممکن است نام رود کنگو از همین گنگ فرض شده در افریقا گرفته شده باشد.] یرمیا اصل نسبت یروم یا جروم است که نام پدیدآورنده ی انجیل یونانی تصور شده است. این، کافرمآب شدن صلیبیان در برخورد ثانویه با اعراب افریقایی را نشان میدهد ازجمله در اتخاذ صنعت. کلمه ی عربی "دارالصناعه" به معنی کارخانه –که معمولا درباره ی کارخانه های اسلحه سازی و کشتی سازی به کار میرفت- در زبان لاتین تبدیل به دارسانوس و سپس ارسن یا ارزان شد. کلمه ی "آرسنال" به معنی صنعتی، از منطقه ی ونیز به بقیه ی اروپا انتقال یافت و ونیز از مهمترین گلوگاه های تجاری اروپا به جهان اعراب بوده است. در ادبیات صلیبی اروپای شمالی، گاها از "ساراسن ها" (اعراب) تعبیر به جنگجویان آبی شده است؛ عبارتی که عرب ها را در ارتباط با "لیلاک" یا جن های آبی قرار میدهد. این عبارت ممکن است با ارتباط لغت بلو به معنی آبی با بلا در بلالند یعنی نامجایی مرتبط باشد که به آیسلند اطلاق میشود چون آتشفشان های آیسلند محل فعالیت غول های صنعتگر تلقی میشده اند. واکنش مذهبی صلیبیون به معلم کشی اولیه شان در این راه، قرار دادن خود در مقام یهودیان و رومیان به عنوان قاتلین مسیح و سپس مقدس دارنده ی همو بوده است. انجیل کینگ جیمز که در این راه در انگلستان لوتری منتشر شده، باعث شد تا قتل توام با سنگسار مسیح، مرتبط باشد با سنگسار شدن شاه بلیساریوس [یا بعل-آسور] به دستور شاه کلوتار (لوتر) در سرقسطه (ساراگوسا) درحالیکه بلیساریوس به ستونی بسته شده است. بسته شدن به ستون برای قربانی شدن، یادآور داستان اعدام سمسون در معبد داگون توسط پلستینی ها است. وی ستونی را که به آن بسته شده بود از جا کند و معبد را روی سر خود و دشمنانش خراب کرد. این، ترکیبی از کشته شدن دشمن به دست قهرمان و کشته شدن قهرمان به دست دشمن است. عیسی با صلیبی بر پشتش به قتلگاه خود در جلجتا رفت. جلجتا یعنی جمجمه. آنجا محل دفن جمجمه ی گولیات یا جالوت یعنی همان غولی بود که به دست داود پدر سلیمان کشته شده بود. لغات گلگتا و گولیات منشا یکسان دارند. جلجتا گاهی منطقه ای کوهستان مانند توصیف شده است. این به خاطر آن است که پیروزی داود بر یک غول عظیم الجثه، مثل فتح یک کوهستان و رسیدن به منطقه ی مقدس آن است. نگاره ی داود که سر بریده ی جالوت را حمل میکند، همان نگاره ی قوم فاتح است که تقدس خدا و فرهنگ قوم مغلوب را به جای قله ی کوهستانشان با خود به همه سو میبرد. حمل سرهای بریده ی کورش، هولوفرنس و یوحنای تعمیددهنده توسط قاتلینشان نیز دقیقا همین انتقال تقدس را از بابلی ها به یهودی ها و ترک ها میرساند. درواقع مثل قتل مسیح می ماند که به اروپاییان و یهودیان تقدس میدهد و نیز به تمدنشان که آن را از کافرانی همتراز جالوت گرفته اند. این کافران، در تمام منطقه ی همسایه ی روسیه ی اولیه در آسیای مرکزی تا همسایگی اروپا در افریقا، پیرو ادیان ابراهیمی و منشا گرفته از ابراهیم بودند. ابراهیم، در داستانی همانند داستان موسی و مسیح، از خشم پادشاه زمانه که در رویایی سقوط پادشاهیش به دست نوزادی در حال تولد را پیشبینی نموده بود، نجات یافته و علیه او فعالیت کرده بود. این پادشاه، نمرود شاه کلدانیان بود و ابراهیم احتمالا مسیح نخستین از جنس مسیحیت کلدانی که در بین تاتارها تبلیغ شد. نمرود را "جبار" میخواندند و یکی از معانی "جبار"، غول است. مذهب ابراهیم با هر سه شاخه ی خود –یهودیت، مسیحیت و اسلام- مبنای تقدس خود را از غولی که با آن جنگیده بود یعنی مذهب نخستین کلدانی، دزدیده بود. نمرود را برخی با ارمیلوس یا ضدمسیح تطبیق کرده اند. ارمیلوس که نام اصلیش هرمولائوس بوده و به صورت اریمانیوس یا اهریمن نیز تلفظ شده است، نامش ازجمله مرتبط با رومولوس بنیانگذار افسانه ای رم است. رومولوس با رمئوس یک زوج را تشکیل میدهند. آنها دو برادرند که توسط گرگ بزرگ شده اند و رمئوس به دست رومولوس کشته میشود. مثل این میماند که مسیح با توطئه ی یهودا کشته شود. در غرب، مدل دیونیسوسی مسیح به جای یهودا نشسته است و تمثال زنده اش کوپید خدای شهوت است که برای بیخطر به نظر رسیدن، همواره به صورت پسرکی در کنار مادرش ونوس تصویر میشود به جای عیسای کودک در کنار مادرش مریم. او کودکی بالدار است و از این جهت بیشتر فرشته به نظر میرسد تا ضد مسیح. در بعضی نگاره ها تصویر گرگ ماده با دو کودک، با تصویر مریم با دو کودک جایگزین شده است: عیسی مسیح و یوحنای تعمیددهنده. یوحنای تعمیددهنده در بسیاری از تصاویر خود، با پوستینی تصویر میشود که این پوستین، وابستگی به اصالت وحشی گرگ را نشان میدهد. چون جانور مقدس تاتار های روسیه گرگ بود و در زبان اسلاوی، جن ها «وولخو» از ریشه ی "ورک" یا "اورک" به معنی گرگ نامیده میشوند. مسیح بدلی در جامعه ی مسیحی، مثل سگ به عنوان بدل گرگ در شهرهای انسان ها است. مسیحی های ارتدکس از این جهت به سگ نظر بدی دارند. سگ در فرهنگ اسلاوی نماد حماقت است و خود را به حماقت زدن، یکی از روش های توصیه شده به مقامات مذهبی در تصوف اسلامی و هندوئیسم است. در غرب این خود احمق نمایی، سینیسیسم یعنی سگ نمایی نامیده میشود و مدل های مسیحیش از قرن 18 گزارش شده اند. جانور خود احمق نما در قالب یک مرد جنگجوی پرافتخار و محبوب مردم نیز تصویر میشود. میلون پهلوان یونانی است. روایت حمل شدن یک ورزاو توسط او وی را به هرکول شبیه میکند. میلون به مانند هرکول، پوست شیر میپوشید. او شاگرد معتمد فیثاغورس پیامبر جادوگران بود و به قولی فیثاغورس و همکارانش در خانه ی میلون و از آتشی که دشمنانشان در خانه انداختند به قتل رسیدند. میلون شبی در جنگل سعی کرد درختی را از جا بکند ولی تنه ی درخت روی دستانش افتاد و وی بدون این که بتواند خود را نجات دهد به دست گرگ ها خورده شد. در منابع قرن 18 بیشتر مرگ او را با خورده شدن بوسیله ی یک شیر توصیف کرده اند. دستان حلقه زده ی او به دور درخت یادآور دستان حلقه زده ی سمسون به دور ستون موقع قربانی شدن برای داگون و دستان بسته و ناتوان از نجات مسیح بالای صلیب میباشد. در میلون و هرکول، مرگ قهرمان در راه قدرتنمایی و ابراز برتری او رقم میخورد و قدرت به فرقه اعتبار میدهد. اسکاندل، دون ژوآن را در راستای این نفس پرستی، ارزیابی میکند. ژوآن لغتا همان ایوان، جان و یوحنا است و جانشین یهودا و کوپید. آنها با هم جمع آمده اند همانطور که در اسلاف عیسی و در راسشان موسی نیز جمع آمده اند. فروید به درستی متوجه شده بود که موسای میکلانژ، تلفیق دو شخصیت مختلف است. ما میدانیم این دو شخصیت که ها هستند: موسای یهودیان و یوحنای تعمیددهنده یا یحیی. اولی نماد فاتحانی است که به نام خدا کشتار میکنند و از رحم و انسانیت به دورند و دومی نماد کیش های صلح طلب طبیعتپرست. هم موسی و هم یحیی با آب ارتباط دارند و قابل تلفیق با همدیگرند. یسوع یا عیسی جانشین موسی است چون همانطورکه مسلمانان به حق تصور میکردند –و الآن این خیال را کنار گذاشته اند- موسی ابن عمران و مریم بنت عمران با هم برادر و خواهر بودند و یسوع خواهرزاده ی موسی است. در تاریخ رسمی، یسوع به پیروی از موسی به دو شخصیت تقسیم شده است: یسوع یا عیسی که جانشین یحیی است و یوشع که جانشین موسی است. اولی مردی صلح طلب است و دومی کافرکشی بیرحم ولی درنهایت کلیسا آنها را با هم تلفیق کرده است. ازاینرو مسیح کلیسا آنتی کریست یعنی دشمن کریست است که ظاهری چون کریست دارد و مردم او را با کریست یا مسیح اشتباه میگیرند. روایت های مسیحی، تولد انتی کریست را از یک جن و یک دختر یهودی در یکی از شهرهای زیر گزارش کرده اند: بابل، ناصره، بیت اللحم، خورازین (احتمالا تمام این شهرها یک شهر واحدند). بعضی روایات دیگر، گفته اند او از قبایل یهودی دان که با قبایل گوگ و ماگوگ (یاجوج و ماجوج) در شمال آمیخته اند متولد میشود. برخی دیگر گفته اند آنتی کریست یک آهنگر یا صنعتگر است و چنگیزخان هم آنتی کریست تلقی میشده چون از یک خانواده ی شمن آهنگر در بین یاجوج و ماجوج برخاسته بود. [نام اصلی چنگیزخان را تموچین نوشته اند که به معنی آهنگر است.] اگر ترکیب فرهنگی بین اهالی خاورمیانه با تاتارهای روسیه و گسترش صنعت از این ترکیب را از این روایات نتیجه بگیریم، ما الآن در تحت تسلط انتی کریست زندگی میکنیم.:

“miscellaneous issues”: mark graf: chronologia.org

توصیف شدن دون ژوان به عنوان روح خود احمق نمایی خدائیت کهن برای پیشبرد اهدافش در جهان تحت هدایت ادیان ابراهیمی، ما را به یاد عبارت دوبرانسکی در مقایسه ی دون ژوان با خدایان رنگ به رنگ یونان می اندازد و جالب این که دون ژوان مثل خدای میرنده ی خورشید، به سزای سقوط خود میرسد و راهی دوزخ میشود. این باز مرتبط با سرنوشت یهودا است که خود را به دار آویخت. روایت اسلامی قصه حتی جالبتر است: خدا مسیح را از دید دشمنانش غایب کرد و یهودا را به شکل عیسی مسیح درآورد و یهودا به جای مسیح مصلوب شد و اویی که امروزه تمثالش بر صلیب را گرامی میدارند یهودا است نه مسیح. اتفاقا مارک گراف هم به دار آویخته شدن یهودا را روایت دیگر به صلیب کشیده شدن مسیح میداند و وامداری مذهب فعلی به مذهب قبلی را تا آن حد ارزیابی میکند که دوگانه ی خیر و شر در واحد نیز از مذهب کهن برگرفته شده باشد. این دوگانه، درخت کیهانی و مار هستند. اولی حیات میدهد و دومی میکشد. ولی دسترسی به میوه ی درخت زندگی، نیازمند مبارزه با مار است و این مار، به جای شیطان نشسته است. در انجیل، این مار با متصل شدن به دریا به عنوان نماد هاویه، به لویاتان دشمن یهوه تبدیل شده است. گاهی او حتی نه مار بلکه ماهی که حیوانی کاملا دریایی است تصویر میشود همانطورکه در نگاره ای از نبرد پرسئوس با اژدهای دریایی، وی با خنجری دو لبه که مارک گراف آن را با ذوالفقار مقایسه میکند، به جنگ یک ماهی میرود. این همان ماهی ای است که یونس را نیز بلعید. اما در کتاب یونس، این ماهی را خدا فرستاده است. همانطورکه گفته شد، او نماد مرگ است و مسلمانان نگاه فلسفی تر و واقعگراتری به آن داشته اند. روایات اسلامی زیادی از گفتگو و همکاری عزرائیل فرشته ی مرگ با پیامبران وجود دارد. پیامبران به مردم زندگی کردن می آموزند و عزرائیل جانشان را میگیرد. آنها در این راه مکمل همند. در مذهب زندگی دوست یهودیت، عزرائیل به عزرا مخفف میشود که جمع آوری کننده ی تورات و گاها بنیانگذار واقعی یهودیت محسوب میشود و نسبتش با موسس دین بعدی یعنی مسیحیت، نسبت یهودا (یهودی) با عیسی است. نوآوری مشخص دین جدید نسبت به ثنویت قدیم، در یکی از مدل های در دسترس داستان آشکار میشود: یاسون و پشم زرین. پشم زرین، به معنی واقعی کلمه میراث "بره ی خدا" یعنی عیسی مسیح است که در راه خدا قربانی شد. مدئا که به همراه پشم زرین، یاسون را تا مقصدش همراهی کرد، همان مریم مجدلیه است و پشم زرین در نسبت با او گرال حاوی خون عیسی. پشم زرین درست مثل میوه ی حیات، از معبر دوگانه ی درخت و اژدها میگذرد. اما این بار، او حکم سر جالوت را هم دارد. درخت زندگی مثل کوه، آسمان را به زمین میدوزد به شرطی که کوه قله و جالوت سر داشته باشند. وقتی پشم را از درخت جدا کردید و بردید، درخت دیگر تقدسی ندارد و فقط یک اژدهای کشنده در کنار آن باقی میماند. تیرسوس یا عصای خوشه مانند دیونیسوس نیز همین حکم را دارد. تقدس درخت زندگی در آن خلاصه شده و مثل عصای موسی همراه انسان حمل میشود و گاهی تبدیل به مار درخت زندگی میشود و گاز میگیرد (همان). این، با ارتباط ایزد با آیین های کشاورزی هم مرتبط است. خوشه ی غله به کنایه از زندگی روزمره ی مردم، در قالب یک طبیعت رام شده، تقدس طبیعت را به نفع انسان میدزدد و طبیعت وحشی را نابود میکند همان کاری که مسیح در قالب ابراهیم، با نمرود میکند. پس از آن، خوشه های مزرعه انعکاسی از زندگی روزمره ی مردم میشوند و حتی وقتی زندگی روزمره تغییر کاربری داده باشد هنوز فلسفه ی خوشه چینی اسلاف کشاورز را طی میکند. به همین دلیل، دون ژوانیسم غربی، درست مثل صنعت عوض کننده ی شغل ها، زمینه ی قبلی در کشورهای شرقی ازجمله ایران را با گسترش مذهب مسیحی مانند پیدا کرده است. در مورد ایران، اگرچه آغاز غربگرایی و ترویج آن از بالا در ایران، دوره ی قاجار است، اما تاسیس قاجار را بر پایه ی یک امپراطوری تجزیه شده ی افشار در قبل از آن تعریف کرده اند که نکته ی مهمی است. افشارها درست مثل قاجارها از ترکیه به ایران کوچیده و غز بودند. قبل از این که عثمانی ها و ممالیک با همدیگر در سوریه همسایه شوند، افشارها پادشاهی "قره مان" در ترکیه ی جنوبی و به پایتختی شهر قونیه را بین این دو دولت اداره میکردند. با فتح این قلمرو به دست عثمانی ها، گروهی از افشارها به اطاعت عثمانی درآمدند و گروهی دیگر به شرق کوچیده و در ایران و آذربایجان شمالی و افغانستان و ترکمنستان منتشر شدند و ازجمله در ایران خانات زنجان را تاسیس کردند که در سال 1810 به تصرف قاجارها درآمد. این تاریخچه نشان میدهد که افشارها باید به موازات عثمانی ها و ممالیک از روسیه به خاورمیانه ورود یافته و رمز اهمیتشان ازجمله در نسبت آنها با اعتبار نادرشاه این باشد که آنها همان ایدئولوژی اسلامی غز را در شرق منتشر و زمینه را برای مذهبسازی غربگرایانه ی قاجاری فراهم کرده باشند.

این نوع تغییرات، فقط در فاز عقیدتی رخ نمیدهند بلکه بنیان فیزیولوژیک نیز دارند. مغز ما یک پدیده ی شکل گرفته ی ثابت نیست و اثرات وارد شده از فضای خارج، آن را دچار تغییراتی میکند که میتواند به صورت اپی ژنتیک به اعقاب ما برسد. امروزه دانشمندان میگویند شبکه ی نورون ها در مغز آنقدر پیچیده است که هر سلول به طور میانگین با ده هزار سلول دیگر، ارتباط دارد تا این ساختار را به پیچیده ترین مدار الکتریکی دنیا مبدل سازد. سال 2013 میلادی (1392شمسی) مرکز تحقیقات علوم شناختی در درسدن آلمان، شکل گیری ارتباطات نورونی را روی موش های کلون شده (شبیه سازی شده) بررسی کرد. موش های کلون شده از لحاظ ژنتیکی کاملا به یکدیگر شبیه بودند اما در محیط های متفاوتی رشد کردند. پژوهش ها نشان داد موش هایی که اسباب بازی های بیشتر و محیط مفرح تری در اختیار داشتند تعداد نورون های بیشتر و درنتیجه ساختار مغزی پیچیده تری کسب کرده بودند؛ در مقابل، موش هایی که در محیط بدون امکانات قرار داده شده بودند، تنبل تر شده بودند و مغزشان متناسب با شرایط موجود، ساختار ساده تری به خود گرفته بود. از این جهت، مذاهب ابراهیمی هم با بی ارزش جلوه دادن همه چیز در زمین بر اساس شعار "لا احب الآفلین" حضرت ابراهیم، و تقلیل همه چیز به احساس وظیفه، لذت را به وظیفه و چیزهای خوب را در مسیر آن تعریف کرده و درنتیجه با تعریف تولیدمثل به عنوان یک وظیفه، زن ها را به عنوان یکی از معدود چیزهای خوب زندگی مردها تبدیل کرده بودند. دون ژوان گرایی بر همین زمینه استوار است ولی هنوز نتوانسته لذت های پیشین زندگی آدمی را به طور کامل نابود کند. شاید علت، در کاهش قوای فیزیکی انسان ها حتی با وجود بهبود تغذیه ی آنها استوار باشد که نتیجه ی تحولات مغزی در این چندصدسال به نظر میرسد. امروزه میدانیم که سلول های بدن ما که به طور مرتب در حال مرگ و بازسازی هستند، در ظهور جایگزین ها به شدت تابع تاثیر هورمون های تولیدشده توسط مغز ازجمله در سلامت و قوت جایگزین ها هستند و این بسته به این است که ذهن فرد، مغز او را دچار کدام امواج کند. در چند صد سال گذشته با افزایش جنگ ها در اثر گسترش استعمار، فشار استرسی پسااتفاقی شدیدی به مغزها وارد شده و در نسل ها تداوم یافته است و این استرس، خود سبب نوعی اعتیاد به استرس جدید شده که در تمرکز کاری شدید پیش برنده ی عصر صنعت، محرک مهمی بوده است. این، خیلی در تداوم فکر مربوط به تمرکز بر کشاورزی، به صورت کارگری صنعتی موثر بوده است. تمرکز بیش از حد بر موضوعاتی معدود، سبب افزایش امواج بتا بالا در مغز میشود که امواج استرس و مولد ترس و اضطرابند و در ارتباط مستقیم با ترشح هورمون های کورتیزول و آدرنالین و تعداد زیادی از واکنش های جانبی در بدن قرار دارند. انجام کار در مهلت اندک،شنیدن صداهای ترسناک در شب، به یاد آوردن خاطرات بد و افکار منفی، همگی باعث افزایش بتا بالا در مغز میشوند. ازاینرو وجود گوناگونی در زندگی شخص، میتواند سبب تعدیل سلامت روانی و جسمی شخص شود. این، یکی از دلایلی است که سبب شده هنوز هم لذت های به جا مانده از دوران کهن، از زندگی انسان ها محو نشوند و به تحقیقات دانشمندان، هنوز این اتفاقات بر زندگی بسیاری از مردم به طور موقت احساس ارزش و لذت بیفکنند: تماشای صحنه های طبیعت بخصوص در بهار یا هنگام غروب و مانند آنها. گوش دادن به یک آهنگ زیبا. سرگرم شدن با نوزادان و بچه های کوچک. لحظه ی لطیف ملاقات با یک دوست. صحبتی که فرد از آن چیزی مهم بیاموزد. رضایت از مطالعه ی یک کتاب. ورزش کردن. دریافت تشویق پس از سخنرانی. نوشیدن یک فنجان چای یا قهوه. باز کردن فضای منزل پس از حذف شلوغی. دریافت لبخند از یک غریبه. مشاهده ی جانوران... در مقابل، دون ژوانیسم اصرار دارد ثابت کند که شاعرانه بودن افتخار دارد مشروط به این که محدود به این شعار باشد:

زندگی در نظر شاعر ما مردود است

پنج حرف است و سه حرفش دود است

تاکید بیش از حد داروینیست ها بر قدمت طولانی نوع بشر، ازجمله در جهت القای کند بودن ایجاد تغییرات در مغز و بدن برای پذیرفته شدن شرایط محیط و بی خطر به نظر رسیدن آن به مردم ساکن در آن است. مثلا درباره ی این موضوع که انسان اینقدر دچار تجسم است و همانطورکه در این افسانه ها میبینیم مثلا مار و ماهی را با هم ترکیب میکند و جانوری جدید تجسم میکند، حو.اسمان هست که این تجسم خاص آدمیزاد است و در دیگر جانوران نیست و آنطورکه بهنوش خرمروز در مجله ی دانستنیها (نیمه ی اول 1398) دراینباره مینویسد، به عقیده ی داروینیست ها انسان به 600قرن جهش های ژنتیکی بیوقفه برای خروج از مغز جانوری به این وضعیت انسانی نیاز داشته است. ولی شاید تغییرات ژنتیکی نیازی به جهش نداشته باشند و به سادگی همین الان که ما داریم در این متن با هم متحد میشویم در حال وقوع در وجود ما باشند. پس اگرچه ما تاکنون درگیر جبر محیط در طی چنین مسیری بوده ایم از این پس باز به لطف محیط، امکان خروج از آن را داریم به شرطی که به محیطی بازتر از محیط دون ژوان مولیر بیندیشیم که لذت هایش را تنها زن های فریب خورده و دود کردن ایجاد میکنند.

یکی از مهمترین زیان های این جهانبینی، علم مردم به اشرافی بودن موقع پناه بردنشان به آن به اسم فرهنگ پاپ است. از قدیم هشدار داده اند وقتی کسی به قدرت میرسد، به آدم ها چنان مینگرد که انگار از بالای کوه آنها را کوچک و حقیر میبیند و توجه ندارد آدم ها هم از آن پایین، او را کوچک و حقیر میبینند. متاسفانه همیشه به نظر رسیده که این هشدار، فقط متوجه قدرتمداران است درحالیکه گاهی کوچک دیدن حاکم، خود مردم را بیشتر از او دچار دردسر میکند. وقتی کسی در نظر مردم عصر مسیحی زده حقیر باشد، بر اساس المان های مسیحی حقیر میشود و نتیجه این که در تمام فیلم ها زندگی حکام و اشراف در ضیافت و زنبارگی و توطئه و جنایت خلاصه شده و دریغ از یک جو تدبیر سیاسی برای لنگ نماندن مملکت. این فکر قبل از این در توصیف دربار شاهان پمپاژ میشده و الآن در وصف امریکا و انگلستان و مانند آنها که تصور میرود مردمشان همه در ناز و نعمت به سر میبرند و بالای کوهند. این باعث شده تا فراموش شود تمام این بلاهای فکری، از روسیه به اروپا و آسیا و نهایتا امریکا منتشر شدند و اربابان اقتصادی امروز دنیا، یهودیان اشکنازیند که از روسیه در دنیا انتشار یافته اند و بیماری های روانی خودشان را در مریدانشان تکثیر کرده اند. باید یادآوری شود که بسیاری از این انتشارات، نتیجه ی فرار گروه هایی از مردم از سیطره ی یک دستگاه کپی ساز از ارتدکسیسم روم شرقی برای مشتریان جاه طلب همانندستیز در استپ های روسیه بوده که فقط سقوط دول ترک-مغول به دست تزارهای آلمانی تبار اسلاوها در اوکراین و سپس روسیه بوده که توانسته آن را بلامصرف کند. ازاینرو روحیات بسیاری از این مردم، شکل گرفته توسط تناقضات ارتدکسیسم است و همین ریشه ی مشترک فرهنگ های غالب در این ممالک است که باعث میشود نیهیلیسم هرگز سخنگویی بهتر از ادبیات قرن 19 روسیه نیافته و این ادبیات در قرن21 هنوز هم تازگی داشته باشد. چچن، گواه آشکار این همتباری است. پس از دروشدن اسلام نسطوری مانند خاقان های پیشین توسط ارتدکسیسم روس در دوره ی تزارها و زدن تیر خلاص به آن در شوروی سابق، چچن از آخرین بروزات اسلام در امپراطوری سابق تزارها بود. با این که پس از سقوط شوروی، چچن نیز مانند بسیاری دیگر از متصرفات تزارها کشوری مستقل شد، ولی بوریس یلتسین نمیتوانست محروم ماندن خود از عایدات نفتی آن را تحمل کند و چون عامل دستنشانده ی امریکایی ها در روسیه بود، به این پشتوانه به چچن حمله و آن را تصرف کرد. مبارزات پارتیزانی چچنی ها علیه روس ها بلافاصله شروع شد و پس از این که مافیای روسیه ولادیمیر پوتین را برای شاخ و شانه کشیدن علیه غرب رهبر روسیه کرد، با هدایت امریکا عملا به یکی از افراطی ترین و کشنده ترین انواع اسلام بنیادگرا در تاریخ میدان داد. در قائله ی داعش، بیشترین و خطرناک ترین گروه تروریست ها، چچنی های روسیه بودند که چون از آدمکشی در روسیه سودی نبرده بودند، میخواستند در مستعمره ی روسیه یعنی سوریه موی دماغ او شوند و اردوغان هم که تا قبل از کودتای ابلهانه ی گولنیست های امریکایی علیه او، آدم امریکایی ها بود، با میل و رغبت، ترکیه را به کوریدور ورود این آدمخواران به عراق و سوریه تبدیل کرده بود. هرچقدر که در ایران از روسیه متنفر باشیم، باید توجه داشته باشیم که چچن، آینه ی گذشته ی ایران است که از روسیه درس آموخت و دشمن او شد. امروزه امریکا از طریق فضای رسانه ای اینقدر در ایران سرزنده و آشکار، خودنمایی میکند که ما از خرس غولپیکر همسایه مان و مناسبات درهم پیچیده ی سیاسی-اقتصادی با او غافلیم و حتی از اوراسیاگرایی الکساندر دوگین که در ایران با آن به مافیای روسیه تریبون داده شده، چیزی نمیدانیم. ولی در قبل از انقلاب که رسانه های امروزین وجود نداشتند و شوروی به واسطه ی مزدورانش در ایران بیشتر از امریکا تاثیرگذار بود،  تاثیر هیولای روسی به شدت در اوجگیری نیهیلیسم (پوچگرایی) در ایران احساس میشد؛ نیهیلیسمی که مدتها است ایرانی ها فراموش کرده اند از ترس آن، به اسلام ناب محمدی نومسلمانان حزب موتلفه ی اسلامی پناه بردند. در آن زمان، داریوش شایگان، به خوبی احساس خود از خطر همسایگی با روس ها را در این عبارات منتشر کرده بود:

«نیهیلیسم آلمان آگاهی به سیر تطوری و نزولی تفکر غربی است، حال آن که نیهیلیسم روس، نفی این تاریخ و گریز از آن است. نیهیلیسم روس، ریشه های تاریخی و فرهنگی دارد. روس ها فطرتا اهل افراط و تفریط هستند و یا نیهیلیستند و یا آخرت نگر. کشمکش مدام این دو صفت متناقض، عرصه ی ظهور همان چیزی است که "بردیائف"، "جنون مابعدالطبیعه" مینامد.این کشمکش را کمابیش در همه ی مردان بزرگ آن قوم به ویژه در آثار داستایفسکی باز می یابیم. روس هیچگاه میانه رو نیست. حد داشتن و متعادل بودن در قاموسش نیست. شاید فضاهای نامتناهی استپ ها و افق های بیکران سرزمین پهناور روسیه اثری در روح آن قوم گذاشته باشد، چه روس حد و اندازه نمیشناسد، یا به زهد روی می آورد یا به باده گساری. این جنبه ی دیونیسوسی روح روس را میتوان در رقص، آواز، موسیقی و در شادخواری های طوفانی آنها مشاهده کرد. باده گساری های شب های سن پطرزبورگ گاه چند شبانه روز به طول می انجامید و چه بسا همراه خود ثروت خانواده ها و آرزوهای یک عمر را به باد میداد و سرانجام در لحظه ای که سیر دورانی سرمستی به حد جنون میرسید با شلیک گلوله ای پایان میپذیرفت. روسی احساساتی است، احساساتی که انسان را از خود به در میبرد؛ خواه استغراق در لذت حواس باشد و باده گساری، خواه به صورت جزمی و تعصب آمیز عقاید انقلابی درآید، خواه به صورت قمار با زندگی جلوه کند و به شلیک گلوله ای بینجامد که در رولت روسی، مغز نجیبزاده را متلاشی میکرد، خواه به صورت کوششی پارسایانه که خواهان معصومیت مسیحایی است. اما این احساسات خواه مثبت باشد خواه منفی، همواره ابعادی غول آسا می یابد: اگر رذالت باشد به حد نبوغ بروز میکند، اگر گذشت باشد به حد انکار نفس و فداکاری، اگر غرور باشد به حد جنون، اگر عشق باشد به حد مهر مسیحایی، و اگر سرکشی باشد به حد انکار خدا، آخرت و دنیا یعنی  نیهیلیسم صرف. از همین رو است که ادبیات بزرگ قرن نوزدهم روسی اینچنین کششی دارد، چه مانند خود ملت روس در جستجوی طرح مسائل نهایی است: خدا وجود دارد یا ندارد؟ تجدد خوب است یا بد؟ همه چیز مجاز است یا نه؟ مسائلی که در قرن نوزدهم در میان اینتلیژنتسیای روس در مباحثاتی که اغلب تا صبحدم می انجامید و تحت عنوان "مسائل لعنتی" مطرح میشد، بیشباهت به مسائل فعلی ما [ایرانی ها] نیست منتها با این فرق که روسیه با این که آسیایی بود جزئی از غرب هم بود، دوم این که مساول مورد معارضه ی آنها بعد غول آسای رسالت قومی ملت روس را به خود میگرفت و سوم این که کسانی که این مسائل را مطرح میکردند از بزرگترین نوابغ فرهنگ بشری به شمار می آیند. اگر سرنوشت شوم روسیه را داستایفسکی در کتاب "ابلیسان" پیشگویی کرد، برای "بوریس پاسترناک"، نتیجه ی انقلاب بلشویک ها دخترک ساده لوحی است که از"لارا" ی زیبا و "ژیواگو" ی شریف به وجود آمد، به عبارت دیگر، روسیه ی مقدس، کودکی بی خاطره زایید. داستایفسکی میگفت: "ما روس ها همه نیهیلیست هستیم." این گفته درخور اعتنا است، چه نیهیلیسم ریشه های فرهنگی در تاریخ روسیه دارد. نیهیلیسم در اصل یک پدیده ی روسی و مذهبی است که از زمینه ی ارتدکسی برخاست و درواقع وجه معکوس معنویت روس و نوعی پارسایی بی رحمت الهی است. تصور این که این جهان سرشار از شر و آغشته به جمله ی پلیدی ها است، نیهیلیسم روس را به آنجا کشاند که منکر همه چیز شود، از مذهب گرفته تا فرهنگ و هنر. نیهیلیسم مانند خوی زاهدانه ی روس ها، خواهان ارزش های فردی بود اما سرانجام منکر فردیت شد و آنرا در نظام کلی بولشوییسم مستحیل کرد. خلاصه این که نیهیلیسم روس وجه منفی بینش اخروی و آخرت نگری آنها است. منشا این سرکشی در قرن هفدهم به نهضت راسکول ها که مومنان به کلیسای ارتدکس بودند میرسد. راسکول ها این پرسش را مطرح کردند: آیا روسیه ی مقدس که رم سوم است سرزمین حکومت مسیح است یا قلمرو استیلای دجال یعنی آنته کریست؟ باور به این که کلیسا و تزار به دیانت اصیل روس ها خیانت کرده اند، به تدریج  قوت گرفت و راسکول ها همواره سقوط مسکو و حکومت دجال را پیشگویی میکردند و از آن پس، تمام قدرت های دنیوی اعم از ایوان مخوف، ناپلئون و پطر کبیر را مظاهر آنته کریست میدانستند و مدینه ی اصیل ارتدکسی را در شهر اساطیری "کی تژ" که در قعر دریا است، میجستند. از شعب افراطی راسکول ها شیوه ی نفی و انکار که یکی از صفات شاخص قوم روس است پدید آمد و به عصیان این قوم همان بعد نیهیلیستی را بخشید که بعدها بر اثر آمیزش با مرام های سوسیالیستی و مارکسیستی غربی، منجر به آنارشیسم و بلشویسم شد. انکار فرهنگ و تاریخ موجب شد که روس ها دایم با مسائل نهایی درگیر شوند و به راه های افراطی روی آورند. در این زمینه کتاب نیهیلیست روس "چرنیچفسکی" به نام "چه باید کرد؟" گویا است زیرا همه ی متفکران روس در این فکر بودند که چه باید کرد. آیا باید غربی بود چنانکه هرتسن و پیروان شیوه ی غربی تجویز میکردند و یا به رسالت قوم روس که ناجی بشریت است روی آورد چنانکه اسلاوفیل ها می گفتند. در برابر ایدئالیست های سال های 1840 که پیرو هگل و شلینگ بودند و معتقد به ادب و هنر و آرمان های متعالی، نیهیلیست های سال های 1860 مانند چرنیچفسکی، دوبرولیوبوف و پیسارف، سوسیالیست بودند و مادی و پیرو علوم زیستی و منکر دیانت. پیسارف میگفت که یک جفت کفش به تمام شکسپیر می ارزد. در برابر نیهیلیست ها، آنارشیست های پایان قرن نوزدهم مارکسیست بودند. به اعتباری شاید بتوان گفت که سوسیالیسم و مارکسیسم نقطه ی پیوند نیهیلیسم روس و نیهیلیسم غربی است. اما چه نیهیلیست، چه آنارشیست، چه پیرو شیوه ی غربی، چه اسلاوفیل، همه طالب راه حل های نهایی بودند: خواه این راه حل به شیوه ی افراطی انقلابی نچائف بینجامد خواه به آنارشیسم باکونین که تخریب را سرآغاز آفرینندگی نو میدانست خواه به آنارشیسم مذهبی تولستوی، خواه به برنامه ی لنین که مخلوطی از باکونین و پطر کبیر بود. کسی که همه ی این تناقضات روسیه ی تزاری را که در آن سطوح گوناگون فرهنگی و تاریخی از قرن14 تا قرن 20 میلادی دوشادوش هم میزیستند، به حد هوشیاری بیمارگونه آزمود، داستایفسکی است. رمان "ابلیسان" یک مدرک پیشگویانه است که در آن، نتایج این تناقضات بزرگ و سرنوشت روسیه و ارتدکسی پیشبینی شده است. داستایفسکی شیوه ی دیالکتیک منفی خود را در یادداشت های این رمان بسط داده است و این دیالکتیک با این پرسش می آغازد: "آیا میتوان متمدن و اروپایی بود و در عین حال ایمان داشت؟ آیا میتوان به الوهیت فرزند خداوند، عیسی مسیح ایمان داشت؟" چون نمیتوان به این پرسش با قاطعیت پاسخ داد، پس باید به بی ایمانی روی آورد که در جهانبینی علوم جدید شکل گرفته است. به این بی ایمانی باید به هر حال ایمان داشت. اکنون پرسشی که مطرح میشود این است: آیا میتوانیم به علوم همان ایمانی را داشته باشیم که به عیسی مسیح؟ با طرح این پرسش، تناقض بزرگتری آشکار میشود، چه اگر بتوان هم به این ایمان داشت و هم به آن، پس ما یا دچار "فلسفه ی خوشگواری" شده ایم یا آن که نه به این ایمان داریم نه به آن. فلسفه ی خوشگواری درواقع وجه غافلانه ی انکار هم این است و هم آن. به عبارت دیگر، فلسفه ی خوشگواری، غفلت صرف است، غفلت از این که نه این را داریم و نه آن را. چرا؟ چون ایمان و بی ایمانی هیچ سنخیتی با هم ندارند و ناقض و دافع یکدیگرند. بنابراین، یا این را باید انتخاب کرد و یا آن را، و راه سوم یا غفلت است و فلسفه ی خوشگواری، یا انکار هم این است و هم آن. اگر ایمان وجود ندارد، ایمان به عیسی مسیح ناممکن است، پس انقلابی افراطی نچائف حق دارد، باید همه چیز را آتش زد و نظام های موجود را سرنگون کرد. اگر ایمان هست باید سوسیالیسم و بی ایمانی را که همراه آن می آید، انکار کرد و در عیسی مسیح پناه جست: یا ایمان یا آتش زدن. راه حل سوم که آشتی دادن این دو با یکدیگر است، یا فلسفه ی خوشگواری است و یا انکار هم این و هم آن. داستایفسکی در تمام آثارش رگه ی این عصیان را که انکار ایمان و خدا است با سماجت خاصی دنبال میکند ولی راه انکار که از آزادی بی حد و اندازه ی انسان برمیخیزد، سرانجام به استبداد نامحدود می انجامد و منجر به نفی همین آزادی میشود. تمام دیالکتیک  منفی داستایفسکی از رمان "جنایت و مکافات" گرفته تا "برادران کارامازف" و "ابلیسان" نشان دادن نتایج هولناک این عصیان و بیگانگی تدریجی آدمی، و درنتیجه سقوط ارزش های انسانی و سرانجام اسارت بی چون و چرای انسان است و اوج عصیان نیز به افسانه ی مفتش بزرگ در رمان برادران کارامازف می انجامد و مفتش بزرگ هم وجه معکوس مسیح یا به عبارت دیگر "آنته کریست" است. منشا این عصیان از این عبارت مایه میگیرد: "اگر خداوند نباشد همه چیز مجاز است" یعنی آزادی بی حد و اندازه ی انسان، منجر به خدایی او میشود. این وسوسه ی آزادی را تمام قهرمانان "زیرزمینی" داستایفسکی از راسکولنیکوف تا ایوان کارامازف تا کی ریلوف و استاوروگین به تدریج می آزمایند. تجربه ی ابرمردانه ی راسکولنیکوف که برای خدمت به بشریت دست به جنایت میزند به فاجعه و عذاب وجدان می انجامد. در برابر این عاصی ناچیز، عصیان ایوان عظیم است. اگر راسکولنیکوف خود را تابع نظامی ابرمردانه میدانست، ایوان خود را مقهور هیچ نظامی نمیداند. ایوان منکر خدا است ولی انکار خدا ناگزیر به انکار دنیا نیز میرسد و انکار خدا و دنیا بالطبع به دیالکتیک نه این نه آن می انجامد و نتیجه ی این عصیان نیز استبداد و خودکامگی بی حد و اندازه ی انسان و سلطه ی حکومت مفتش بزرگ است. به عبارت دیگر، آزادی و خودکامگی بی حد و اندازه منجر به اسارت بی قید و شرط میشود. حکومت مفتش بزرگ، استیلای عقل اقلیدسی است و عقل اقلیدسی نیز استقرار نظامی است که در آن نه دردی هست نه مسئولیتی و نه آزادی. سلطه ی عقل اقلیدسی نتیجه ی مستقیم حکومت مفتش بزرگ است یعنی حکومتی که در آن، آدمیان مورچه وار، فقط به ضرورت زیستی بزیند و هیچ توجهی به هیچ آرمان متعالی نداشته باشند.» ("آسیا در برابر غرب": داریوش شایگان: نشر امیرکبیرک 1386: ص36-30)

بعد از گذشت 44سال از این توصیف، حالا به خوبی میدانیم که آنچه شایگان، ویژگی های قوم روس میدانست، به هیچ وجه مختص به آنها نبوده و چه بسا چنین بیان مفصلی از این تناقض ها خود نتیجه ی نگرانی نویسنده از قومی نبودن آنها باشد. روس ها در برخورد با غرب به این شرایط دچار شده بودند چون زمینه اش را داشتند. غربی ها شکل تحول یافته ی همان ارتدکسیسم روم شرقی را نشان میدادند که تزارهای آلمانی، از آن یک حربه ی صلیبی علیه مغول های کافر برای فتح روسیه ساخته بودند. اشرافیت ژرمن اروپا درست مثل مغول های مسلمان شرق، اسکیت تبار و رشد یافته با ارزش های نظامی فتوحاتی بودند. آنها نمیتوانستند به مذهبی بی سر و ته با نمادهای مرده ای در حد کله ی جالوت و پشم زرین وفادار باشند که خصوصا خودشان نمیتوانند حریم ارزش های آن را نگه دارند. پس خودبخود به سمت دون ژوانیسم تحول می یابند و تاثیر این تحول بر مردم عادی مصداق همان جوک گیلکی است که میگوید: «وقتی پیشنماز بگوزد، پس نمازها میرینند.» ما نیز مانند روس ها تا مدتی نمیتوانستیم به این تحول منطقی ولی غیراستاندارد تن دهیم و ازاینرو راه حل های مخرب روسی را در واکنش به غربی سازی سرسام آور پهلوی ها تقلید میکردیم به خیال این که روس ها چون اروپاییند بهتر میدانند چطور درمقابل این نااستانداردی مقاومت کنند. حالا  و در بحبوحه ی بحران اوکراین، روس ها همانقدر دون ژوان به نظر میرسند که امریکایی ها و اروپایی ها. با این تفاوت که دون ژوانیسم آنها به حد فتح عروسک های بی ارزشی به نام "زن زمینی" خاتمه پیدا نمیکند و میخواهند با فتح مادر مقدس میهنی، سرزمینی که اسلاوهای تحت حکومت روس ها از آنجا به روسیه یورش بردند یعنی اوکراین، الهه ای که حالا به یک آمازون اسکیتی حسابی تبدیل شده، به اصل مغولی لذت فتح کردن بازگردند: فتح کردن نه به معنی کام جستن و رها کردن بلکه به مفهوم نگه داشتن، همان کاری که وظیفه ی ما در قبال ناموس میهنیمان ایران خانوم است. آیا این راه حل نهایی روس بوده است؟ ما ایرانی ها تا حالا در تمام واکنش هایمان به رویدادهای تاریخی تحمیل شده از جهان موسوم به غرب، حتی در پذیرش انگلیسی ها در ایران در عصر ناصرالدین شاه و تن دادن به توطئه های آنها، از آن بدتر در ساقط کردن مصدق به نفع شاه تحت کنترل امریکا، اول به دهان روس ها نگاه کرده ایم. ولی حالا برای نخستین بار مرددیم که کدامیک کم خطرترند: دون ژوان واپس گرای روس یا دون ژوان پوچ محض مولیرهای غربی تر؟!

درباره ی  وامداری رستاخیز ایرانی به برداشت مدرن از افسانه ی پسران فریدون

نویسنده: پویا جفاکش

وقتی دانش آموز بودم، پدرم تعریف میکرد که در روستایشان کنفگوراب بین آستانه ی اشرفیه و لاهیجان، هر گاه شب هنگام دنباله دار یا شهابسنگی در آسمان ظاهر میشد، مادرش و دیگر روستاییان، بسته به جهت حرکت دنباله دار، میگفتند این نور، فلان امامزاده است که دارد به دیدن برادرش امام هشتم در مشهد میرود. این را به زودی خودم هم بعینه دیدم. شبی در اوایل تابستان 1382 در زیرشیروانی منزلمان در آستانه ی اشرفیه خوابیده بودیم. مادربزرگم –مادر پدرم- کنارم دراز کشیده بود. پنجره ی بزرگ اتاق باز بود و آسمان آشکار. در دو سوی این پنجره، حرم آقا سید جلال الدین اشرف و حرم آقا سید محمد قرار داشتند. همینطور که در رختخواب دراز کشیده بودیم، هواپیمایی از گوشه ی راست پنجره هویدا شد که به سمت چپ حرکت میکرد و چون شب بود، به شکل نورانی دیده میشد. یک دفعه مادربزرگم از جا جست. به من گفت: «پویا. نگاه کن. آ سد محمد دارد به دین آ سد جلال میرود.» گفتم: «مامان بزرگ. آن طیاره است. آ سد محمد کجا بود؟» مادربزرگ گفت: «طیاره است؟ مطمئنی؟» گفتم: «آره. طیاره است.» دیگر چیزی نگفت و گرفت خوابید. در آن لحظه، به این مسئله فکر میکردم که به ما میگفتند قوم ابراهیم در شهر بابل ستاره پرست بودند. ولی نمیدانستم که جاندارپنداری ستارگان اینقدر مکن است به جغرافیای خودم و حتی زمان خودم نزدیک باشد. پیش خودم میگفتم این باید یک اتفاق باشد. اینقدر گول تاریخ یهودی-مسیحی-اسلامی طولانیمان را خورده بودم که از نشانه های طبیعتپرستی در خرافات گیلانی غافل بودم. اولین قلقلک برای یک فکر جدی دراینباره را مطالعه ی کتاب "اسطوره تا تاریخ" که مجموعه مقاله ها و مصاحبه های دکتر مهرداد بهار –پسر ملک الشعرای بهار- بود، به من وارد کرد. ایشان ادعا میکرد که مذاهب ایرانی مثل زرتشتی گری، بخشی از یک طبیعتپرستی فلسفی-اسطوره ای کهن خاورنزدیکند که الگوی فرهنگ ایرانی را در کیش تموز تعیین میکند. تموز، ایزد رشد گیاهان در بابل بود و در تابستان به همراه محصولات درو شده مقتول میشد و به جهان زیرین می افتاد ولی در بهار بازمیگشت و سرسبزی را به جهان ارزانی میداشت. دکتر بهار، معتقد بود که اکثر افسانه های شاهنامه، از الگوی مرگ و رستاخیز تموز تبعیت میکردند مثل سیاوش که توسط افراسیاب به قتل میرسید و بعدا به شکل پسر خود کیخسرو بازمیگشت و انتقام میگرفت، آبتین که به دست ضحاک به قتل میرسید و به شکل پسر خود فریدون بازمیگشت و انتقام میگرفت، ایرج که به دست برادرانش سلم و تور به قتل میرسید و به شکل پسر خود بازمیگشت و انتقام میگرفت، کاووس که در مازندران به بند کشیده میشد و توسط رستم نجات می یافت و بازمیگشت، اسفندیار که برای نجات خواهرانش در سفری خطرناک، به دوزخ توران وارد میشد و بازمیگشت، بیژن که در چاه افراسیاب –به کنایه از دوزخ- دربند میشد ولی از آن نجات می یافت... الگوی دکتر بهار، به گفته ی خودش تطبیق افسانه های تورات و انجیل توسط غربیان با افسانه ی تموز بود که بعضی از آنها را بعدا شناختم؛ ازجمله: یوسف که در اثر بدخواهی برادرانش به چاه می افتاد و بعد در مصر نیز در سیاهچال می افتاد ولی نجات می یافت و به سروری میرسید، بنی اسرائیل که در اثر خشکسالی، به مصر میرفتند و بعدا همراه موسی بازمیگشتند، یونس که در شکم ماهی می افتاد و از آن نجات می یافت، نوح که دچار سیل میشد و از آن نجات می یافت، لوط که به دوزخ قوم سدوم و عموره میرفت و از آن بازمیگشت، ایوب که انسان درستکاری بود که به بلاهای بسیار بدی دچار شد ولی با صبر و استقامت، آنها را از سر گذراند و مجددا نیکبختی را به دست آورد، ایلیا که از نظرها غایب شد و قرار است در آینده بازگردد، یهوه که به صورت عیسی مسیح وارد جهان ما میشود و دراینجا با زجر و شکنجه کشته میشود ولی در آخرالزمان به شکل عیسای اسبسوار و شمشیر به دست، بازمیگردد و تمام دشمنان خود را قلع و قمع خواهد کرد و غیره. دکتر بهار، همچنین اولین کسی بوده که آنطورکه کتاب نشان میدهد، متوجه شده کنار هر درخت بزرگی یک امامزاده قرار دارد و تقدس درخت به امامزاده منتقل و آن را شیعی کرده است. شبیه این مسئله را من در مستندی که شبکه ی چهار سیما درباره ی درخت های قدیمی انگلستان پخش کرده و آن را در سال 1381 دیده بودم نیز برخوردکرده داشتم. در آن مستند، کنار تمام درخت های کهن، یک کلیسا یا بقعه ی یک قدیس مسیحی قرار داشت. وقتی عمر درخت ها را میسنجیدند میدیدند که درخت ها از بناهای کنارشان قدیمی ترند و عنوان میکردند که کشیش ها برای مسیحی کردن مشرکین بریتانیایی، کلیسا ها را کنار درختان مقدس میساختند و یا یک قدیس مسیحی کنار آن درخت اختراع میکردند تا کم کم تقدس درخت به خادمین کلیسا منتقل شود. این بحث ها در زیرمجموعه ی طبیعتپرستی قرار میگیرند که ستاره شناسی هم جزو آنند. بهار در یکی از مصاحبه ها صراحتا میگفت که تا اندازه ی زیادی، به نظریه ی منسوخ "پان بابیلونیسم" (همه چیز از بابل) اعتقاد دارد چون بین النهرین به عنوان تنها منطقه ی پرآب در آسیای غربی، زمینه ی تولید تمدن و مرکز تجاری بودن را داشته و تنها قلب تپنده ی آسیای غربی همانجا بوده و خوزستان هم در جوار بین النهرین متمدن شده چون هم تنها رودخانه ی بزرگ ایران یعنی "قارون" یا "کارون" در آنجا واقع است (سفیدرود که دومین رودخانه ی بزرگ است به دلیل شرایط جغرافیایی نامساعد و قرار گرفتن در منطقه ی پرباران و خوش آب و هوا بیشتر مخل تمدن بوده تا مقوم آن) و هم به دلیل همسایگی میتوانسته از منطقه ی دجله و فرات، تجربه دریافت کند. در مقابل، بقیه ی نواحی ایران به دلیل خشکی و کشت به شیوه ی قنات، توانایی فراتر رفتن خودبخود از حد روستا را نداشتند مگر این که به مرور، در مسیر تجاری بین چند تمدن بزرگ مثلا بین النهرین با چین قرار بگیرند. تقریبا یک سال و یک ماه طول کشید تا جرئت اعتقاد به آنچه دکتر بهار میگفت را پیدا کنم. چون وضع عراق را با وضع حالش میسنجیدم. عراق بعد از تحریم های فلج کننده ی ایالات متحده آنقدر اوضاع ناجوری داشت که وقتی امریکا و همدستانش به آن حمله کردند عراقی ها واقعا اشتیاقی برای دفاع از میهن خود نشان ندادند و عراقی که ما ایرانی ها هشت سال با آن جنگیده بودیم در چهل روز توسط امریکا فتح شد. اپوزیسیون خارجی عراق که در این مدت از امریکا و اروپا از طریق شبکه های ماهواره ای مدام وعده ی دادن دموکراسی به مردم عراق را به آنها میدادند پس از پیاده شدن در کشور، چنان مملکت را به بلوک غرب و ترکیه و ایران و سعودی فروختند و چنان فساد و بی لیاقتی ای از خودشان نشان دادند که الآن عراقی ها دلشان برای صدام تنگ شده است (چنین چیزی یک زمانی غیرقابل باور بود). کسانی که به کربلا رفته اند میگویند بعضی از خیابان های شهرهای سر راه، از زمان صدام تا حالا جارو نشده اند. البته خیلی از مشکلات عراق به خاطر مسئله ی شرایط بد آب و هوایی و کیفیت سست خاک است. اما آن را فهمیدم که قبلا اینطور نبوده و شرایط آب و هوایی بدتر شده و حتی خاک هم به خاطر زهکشی فراوان توسط جمعیت های عظیم قبلی، تخریب شده و این شرایط سبب عقبگرد بسیاری از مردم عراق از کشاورزی، به سمت شترچرانی و زندگی قبیله ای شده است. اما آیا دامن زدن استعماری به وضعیت الآن عراق، راهی نیست برای هرچه دور تر به نظر رسیدن چشم انداز دوران تمدن و تاثیرگذاری آن بر خاورمیانه و وقت خریدن برای جا دادن فرهنگ ساختگی در لای موقعیت ایجاد شده بین حال و ماقبل تاریخ؟ همین سوال را میتوان درباره ی طالبانیزه شدن افغانستان به عنوان منطقه ی واسطه ی بین فرهنگ های چینی، تاتار، هندوستان و آسیای غربی نیز مطرح کرد و این که چطور میتواند هنوز برای تمام این فرهنگ ها پشتوانه ی فرهنگسازی استعماری خشنی باشد؟! الآن دارم به بعضی از صحبت های گذشتگان بیشتر فکر میکنم. مادربزرگم تعریف میکرد که در قدیم وقتی میخواستند خانه را ترک کنند –منظورم خانه های بی در و پیکر روستایی های گیلان قدیم است که دزدی کردن ازشان خیلی آسان بود- یک سنگ وسط حیاط پرت میکردند و میگفتند: «ای سنگ. مراقب باش.» و فکر میکردند سنگ به قورباغه ای تبدیل میشود و از خانه مراقبت میکند یا چوبی پرت میکردند و میگفتند: «ای چوب. مراقب باش.» و فکر میکردند آن چوب، تبدیل به ماری میشود و از خانه مراقبت میکند. همانطوری هم خانه از دستبرد و خطر در امان میماند. این را یک بار برای برادرم تعریف کردم و گفتم: «مثل این می ماند که ما الآن از خانه مان در لاهیجان خارج شویم و در را باز بگذاریم و بگوییم: "خدایا. مراقب خانه ام باش."» برادرم به طعنه گفت: «مثل این که خداهای آنها بیشتر از خدای ما به دردشان میخوردند.» آن موقع خندیدم. ولی بعدا پیش خودم گفتم: «چه شد که الان در همان روستاها دزدی و خیانت اینقدر زیاد شده است؟ آیا واقعا ربطی به عوض شدن خدایمان دارد؟» نتیجه ای که فعلا و در این لحظه به آن رسیده ام، این است که مسیر فعلی گیلان و احتمالا بقیه ی نواحی ایران که بیش از گیلان به عفریت قبیله گرایی دوران قدیم آلوده اند، نتیجه ی طبیعی سیر آنها در تحول مذاهب در ایران و خاورنزدیک است که ناچارا باید این وسط توسط چند نفر که از جغرافیاهای دیگری آمده اند و کمتر دچار جبر جغرافیای اینجا بوده اند دستکاری میشد و درواقع مسلمان بودن امروز ما در ادامه ی جادوباوری ابتدایی ای قرار داشته که مردم به طور خودجوش تصمیم گرفته بودند خود را تسلیم تغییر و تحولات نامعلوم آن کنند تا سختی اندیشه کردن را به جان نخرند.

در دفاع از این ادعا میخواهم به یک افسانه ی محلی آستانه ای اشاره کنم. این روایت میگوید که حاج آقا المعی بزرگ که روحانی معروفی در آستانه ی اشرفیه بوده، کتابی به نام "لهمه" (؟) را که به عربی بسیار دشواری نوشته شده بود، به عربی سلیس ترجمه و تقدیم حوزه ی علمیه ی قم نمود تا گامی در انتقال دانش تشیع به اعراب برداشته باشد. بعدا وقتی حاج آقا به حوزه برگشت، چند نفر معدود روحانی ای که کارش برایشان ارزش داشت به او گفتند: «ببین. تو که داشتی این را ترجمه میکردی. اقلا به فارسی ترجمه میکردی که ما هم بفهمیم تویش چه نوشته است.» بعد از هر بار روایت شدن شفاهی این داستان، گزاره ای در تاکید بر کم اطلاعی روحانیون نسبت به زبان عربی و توجهشان به آموزه ی اسلامی «اول وجود، بعدا سجود» بیان میشده که بر اساس آن، بیشتر روحانیون به سبب وجود و نه سجود به این شغل روی آورده اند. البته آستانه ای های قدیم، افراد نمازخوانی بودند و موعد نماز مسجد را پر میکردند ولی این مسئله اصلا خاطر آنها را مکدر نمیکرد. اکثرا دم به دقیقه پشت سر آیت الله امینیان غیبت میکردند و همانطوری هم پشت سرش نماز میخواندند. آنها فقط به دنیا و آخرتشان فکر میکردند که باید به یک نفر اقتدا کنند تا هر گناهی که کردند به پای آن یک نفر نوشته شود و خودشان مامور و معذور باشند. به اصطلاح عقل را به نفع تقلید تعطیل کرده بودند تا آسوده باشند. این یکی از مهمترین تفاوت های دین با مذهب است که خود روحانیون برای گرفتن کارشان، آنها را هم معنی کرده اند. "دین" یک کلمه ی آشوری و ریشه ی "دیدن" در فارسی است. دین یعنی بینش در جهت انجام قضاوت. دانا یعنی قاضی . یعنی کسی که میتواند بین مسائل تمییز بگذارد. اما در مذهب، شما تمییز نمیگذارید و فقط تقلید میکنید. مذهب از "ذهب" یعنی رفتن می آید و در جای "مفعل" به معنی محل فعل قرار میگیرد. مذهب یعنی جایی که همه به آن میروند و شما هم با آنها. همه میروند نماز جمعه، پس شما هم بروید. همه کار خیر انجام میدهند، شما هم کار خیر بکنید. همه میروند جنگ، شما هم بروید. همه شراب میخورند، شما هم بخورید. همه مواد مخدر میکشند، شما هم بکشید. همه کسی را که خانم بازی میکند تحقیر و شماتت کنند، شما هم بکنید. همه خانم بازی میکنند، شما هم بکنید. همه میگویند تاریخ اینطوری اتفاق افتاده، شما هم بگویید همانطور اتفاق افتاده. همه دارند سر خیابان یک نفر را میزنند، شما هم بروید بزنید... در مذهب همیشه شما دین یعنی قضاوت را به یک شخص یا گروه سیاسی یا فرقه ای محدود میکنید و بعدش نگاه میکنید ببینید جمعیت چطور تحت تاثیر آنها قرار میگیرند و فقط خود را به جمع میسپرید. مثلا در ایران، اکثر مردم یا تابع مذهب جمهوری اسلامیند یا تابع مذهب دشمنان جمهوری اسلامی و یا هرجا به نفعشان باشد این و هرجا به نفعشان باشد آن؛ ولی در هر سه حال، از تعقل و قوه ی قضاوت بریند و نمیفهمند از کجا مدام ضربه میخورند. چون مذهب یک موضوع جمعی است و دین یک موضوع فردی. مثل این میماند که همه ی مردم گوسفندوار به دنبال کوری به راه بیقتند و کور به پرتگاهی برود و جمعیت هم پشت سرش. یک دلیل ناآگاهی ما از این مسئله، ناآشنایی ما با زبان و فرهنگ آشوری از بین النهرین است که به تصور انقراض و تاریخ مصرف داشتن تمدنش، از تاثیرگذاری آن بر گذشته ی نزدیک و مضارع خود غافل مانده ایم. تاریخ رسمی، 1400سال تاریخ تهوع آور اسلام و قبل از آن 1200سال تقسیم خاورمیانه بین تنزل ارتجاعی پارسی و تصفیه ی فرهنگی یونانی را بین دوران ما و دوران عظمت فرهنگ آشوری حائل کرده و آشوریان را از طریق منابعی مکتوب به متون میخی به ما شناسانده که ادعا میشود مربوط به هزاران سال پیشند و کمتر کسی در ایران میداند که لغات زبان کتیبه های آشوری-بابلی که به زبان اکدی معروف است تقریبا همان لغات زمان آرامی شمال شرقی موسوم به زبان کلدانی یا آشوری در آغاز استعمار است و این که دستیار سر هنری لایارد پدر آشورشناسی انگلیسی، یک عراقی آشوری به نام "هرمزد رسام" بوده که اتفاقا کاشف کتیبه ی کورش در بابل هم هست، نشان از دست داشتن آشوری های مسیحی در جعل این گسست تاریخی وحشتناک در جهت اثبات دیرینگی یهود و تورات و انجیلشان میباشد. جدول زیر، مقایسه ای بین لغات آشوری فعلی و اکدی است که ویلیام واردا آن را در مقاله ای به نام «زبان آشوری: گذشته و حال» در سال 2005 در کالیفرنیا منتشر کرده است. همانطورکه میبینید اکثر لغات اکدی، برگرفته از زبان آسوری شرقی موسوم به زبان «اورمی» هستند که در حدود موصل تکلم میشده و بیشترین ارتباط را با زبان "سوری شرقی" در شرق سوریه دارد که نزدیک ترین زبان شناخته شده ی عربی به زبان قرآن بوده است. مسلما شما هم قبول دارید که مسخره است فکر کنیم این لغات هزاران سال قدمت داشته اند وقتی انگلیسی های الآنی زبان 200سال قبل خود را متوجه نمیشوند بخصوص با اضافه کردن این ادعای آقایان که زبان اکدی طی 2000سال تاریخ آن بین 2500 تا 500قبل از میلاد تغییر اندکی کرده است.

اگر به این جدول نگاه کنید، میبینید که "شلامو" که در عربی، سلام تلفظ میشود، در آشوری هم به معنی صلح، هم به معنی سلامت و هم به معنی تمام کردن است. سلام که ریشه ی اسلام است را ما معمولا به معنی تسلیم شدن میگیریم. این بازی کردن با کلمات است. چون تسلیم یعنی این که شما در مقابل طرف حاضر شوید به این امید که سالم بمانید. یعنی تسلیم از سلام می آید و نه بالعکس چون سلام ریشه ی سالم و سلامت است. سلام نام خدا هم هست و این به سبب آن است که آن، از هسته ی "سل" بعلاوه ی "م" تعریف سامی می آید و سل همان "سور" و "آسور" به معنی سرور و آقا، و ریشه ی نام قوم آسوریان است. آسوریان اعقاب "آسور لابا" یعنی شاه شیر بودند که همان "اشدی دگن" یا داگون خدای آموری در هیبت شیر بود. از این جهت او را "عمو لابا" یعنی پدربزرگ شیر مینامیدند ولی از آن طرف او را "سدوم لابا" یا همان "صدام لابا" هم میخواندند که به معنی شیر مصدوم کننده و آزاردهنده است چون معتقد بودند که خودشان نخواسته اند به دنیا بیایند و شیر بوده که باعث پیدایش آنها شده است. لازم به ذکر است که لغت سدوم یا صدام یا شتامه، خود از اضافه شدن "م" به سد یا شدای یا اسد به معنی شیر حاصل میشود که لغت انگلیسی "ساد" به معنی عصبی و بداخلاق هم از آن می آید. بنابراین به وجود آمدن بشر طی تولید مثل با بیرحمی شیر مقایسه شده است. ازاینرو لابا در زبان آنها مفهوم دلدادگی و رابطه ی جنسی هم دارد همانطور که "لاو" اروپایی از "لاوی" یهودی می آید که تلفظ عبری لابا به همان معنی شیر است. مردم خود را بازیچه ی اجدادشان میدانستند و از این رو لابات یا شیر ماده مبدل به "لعبت" به معنی بازیچه و خود لابا مترادف با لعب یا بازی است. لابات مرتبط با "شی لابا" در آشوری به معنی "او (ضمیر مونث) که شیر است" بوده؛ اصطلاحی که برای عیشتار یا جن مونث موکل دلدادگی به کار رفته است که شیران او را احاطه کرده بودند. این تصویر، باز پای یک بازآفرینی قدیمی تر آموری را به میان میکشد. اسد یا اشد به معنی شیر، در آموری برای نامیدن سربازان به کار میرفته و به صورت "حشد" یا سپاهی در عربی کنونی بازآفرینی شده است. این تصویر، توجیه شده با الگوی "نینیب" یا جنگجوی خورشیدی نیپور است. نینیب، آنو یا خداوند آسمان است که به صورت "آلالا" (الله) یعنی عقابی که توسط عیشتار فریب میخورد و از آسمان به زمین سقوط میکند، از جهان معنوی به جهان مادی هبوط میکند و در این حالت، به "آنو لخمو" نامبردار میشود. نامهای مختلفی بر این تبعید نهاده شده که هر کدام صورت مخصوص خود را دارند: نسروخ، نوح، حئا و ازجمله نینیب. دمشقی، او را آئوس نامیده و هومل آن را در اصل، آئو و تلفظ دیگر ائا میخواند که همان حئا است. یونانیان، ائوس را خدای سپیده دم و طلوع خورشید میدانستند. درواقع خلقت که توسط حئا از خانه اش اریدو گسترش یافته، از ابتدا مورد هجوم جن هایی با بدن شغال، دم عقرب، سر شیر و چنگال عقاب قرار داشته و از این جهت به مانند خورشید بوده که در موقع طلوع، دایره ای احاطه شده توسط تاریکی به نظر می آمده است. نینیب یک طلوع توفنده و جنگاورانه برای خورشید و علیه نیروهای تاریکی را رقم زده و با قبایل متعدد اجنه چون گالو ها، آلو ها، اتاکو ها، و ماسکیم رودررو شده است. هر پیروزی برای او عناوینی چون "بعل نیپور"، "انلیل-بعل"، و "امامون" به همراه آورده و این تاریخ فاتحانه ی افتخارآمیز، او را الگوی "بعل مردوخ" خداوند جنگاور بابل نموده است. بابل، جانشین کاردونیاش یا گان آدونیاس یا گان دونی بهشت حئا است که درخت زندگی در آن توسط تموز و گیزیدا نگهبانی میشود. به این سبب، مردوخ هم خورشید طلوع است و هم خورشید بهار تا بر برکت بخشی تاکید نماید. خورشید بهار یا مردوخ در هیبت تموز، سرسبزی کاردونیاش را به جهان می آورد و خورشید طلوع یا مردوخ در هیبت "ببر-شمش" (شیر-خورشید)، با از بین بردن تاریکی، نور را به جهان ارزانی میدارد. پس جنگ با نابود کردن آنچه موجود است وصول بهشت را ممکن میکند. از سربازان انتظار میرفت که همانطور که "ایساکو" کاهن اعظم معبد ابابره در جهت منافع سلسله ی شاهان "جلالیم" از آنها انتظار داشت، به "دوموزی ذوئابا" یا راهی که تموز رفته است اقتدا کنند و بدون اهمیت داشتن موفقیت یا عدم موفقیت پروژه، در راه آن بمیرند. همانطورکه آدمیزاد به عنوان الگوی دائم التکرار هبوط روح خدایی به جهان مادی، فقط تا وقتی مجاز به جنگندگی و آفرینش است، تموز نیز با مرگ خود در تابستان، به سرسبزی طبیعت خاتمه و جهان را تقدیم نرگال خدای مرگ میکند. به همین ترتیب، خورشید نیز در وقت شلامو یا تمام شدن مسئولیتش، دیگر تسلیم میشود و به صورت مادینه ی خود میپیوندد که در عبری "صلمائوت" یا سلام مونث خوانده میشد و به معنی تاریکی به کار میرفت. همین کلمه ی صلمائوت را در عربی به صورت ظلمت داریم. در باور کلدانیان، " شمش" یا خدای خورشید پیش از مقتول شدن در غروب، سه مرحله ی طلوع، ظهر و غروب را طی میکند که به ترتیب با سیارات زحل، مشتری و مریخ کنترل و در این سه مرحله به ترتیب نینیب، مردوخ و نرگال نامیده میشود. سپس به دست عیشتار که الهه ی تاریکی است از بین میرود تا بعدا به صورت نبو در "ازیدا" (خانه ی اثیری) از نو شکل بگیرد. این دو مرحله ی اخیر، به ترتیب با سیارات زهره و عطارد تنظیم میشوند. این افسانه مرتبط با مرگ تموز در اثر دلدادگیش به عیشتار است که یرمیاس آن را به صورت نسبت ایزدوبار-نمرود با عیشتار بازآفرینی کرد. نبو خداوند نوشتار و دانش و الگوی همه ی نبی ها یا پیامبران بوده است. در افسانه ی آفرینش بابلی، مردوخ به دست الهه تهامات در سیاهچال می افتد ولی به دست پسرش نبو آزاد میشود و این انعکاسی از نجات خورشید از دوزخ ظلمت در جهان زیرین است.:

History of Egypt, chaldaea, Syria , babylonia and Assyria: gaston maspero; chap2

مرگ هر روزه ی خورشید با دور تولد دوباره ی او در فردا تکرار میشود. در افسانه های ارمنیان که خود را اعقاب آرامیان عراق میدانستند "آرا" جد آرامی ها مورد دلدادگی سمیرامیس ملکه ی نینوا که همان عیشتار است قرار میگیرد ولی در جنگ پیش آمده کشته میشود. سمیرامیس که از این مسئله غمگین شده با جادوی منجمین کلدانی، آرا را از نو زنده میکند. نام آرا مرتبط با "آری" یا "آریه" به معنی شیر است و از این جهت، او را باید یک ایزد خورشیدی دانست. در این مورد سایس معتقد است که درحالیکه در بابل، عیشتار به صورت سارپانیت همسر مردوخ به فرم سفت و سخت یک همسر وفادار و همپای شوهرش در زندگی خانوادگی درآمده بود، آسور یا فرم آشوری مردوخ در منطقه ی نینوا و اربیل، چندان زنان در زندگیش برجستگی نداشتند و این میتوانست عیشتار را رها کند تا فرم خودش را بگیرد. این فرم هنوز با تختگاه نخستین عیشتار در "تل لیلی" یا "تل اید" در جنوب عراق و در ارتباط با پرستش خلیج فارس مرتبط بود جایی که او در آن با تموز نسبت یافت. "لیلی" مونث شده ی "لیلو" به معنی جن است. خلیج فارس را رودخانه ی "سوبار لیلی" یعنی چوپان لیلی میخواندند که همان تموز است و همانطورکه میبینیم لیلی یا عیشتار در این رابطه دست بالا را دارد. ارتباط تموز با خلیج فارس، ناشی از آبزی بودن الگوی قبلی او حئا است که در آب، فرم ماهی داشت و وقتی به خشکی می آمد، فرم ظباء را به خورد میگرفت. ظبا ها به عنوان چهارپایان علفخوار، بازنمود بهشت و سرسبزی آن و نماد برکتبخشی بودند و کارکرد تموز را نشان میدهند. حئا را "تراخو" مینامند که بیشک مرتبط با کلمه ی آشوری "دارا" به معنی ظباء است و سایس احتمال میدهد همین لغت تراخو به صورت تراح، به نام پدر ابراهیم خلیل تعبیر شده باشد. درواقع عیشتار و تموز به عنوان دختر و پسر حئا دو جنبه ی مختلف او را نشان میدادند. روایت دیگری بر آن است که حئا خودش در اصل توسعه یافته ی تموز است و ارتباطش با آب ازآنرو است که اولین ایزد کلدانیان، "تموز سیل" نام داشته است. در افسانه های نبطی با پیشزمینه ی مندایی و کلدانی آمده که در معبد خورشید در بابل، مجسمه های تمام خدایان عالم جمع آمده بود؛ چون همه ی آنها جلوه ای از تموز به حساب می آمدند. نبطیان، تموز را خدای "مثل" یا "مثال" میدانستند که با استفاده از داستان و تشبیه، "خدای آتش" را در ذهن مردم روشن و اجنه را از آنجا فرای میدهد. در اینجا نام تموز با لغت "تیم ایزی" یعنی برافروزنده ی آتش معادل شده است. خدای آتش، گیبیل بوده که احتمالا تلفظ دیگر "گبل" [یا الجبل یا الاگابالوس] از عناوین آدونیس –مدل سوری تموز- میباشد. به نوشته ی جاکو حمیم آنطیلا، افسانه ی تموز به همراه ترجمه ی بسیاری از نوشته های مندایی، توسط شخصی نبطی اهل "سواد" در عراق به نام "ابوبکر" جمع آوری و توسط میمونی ها (پیروان ابن میمون) در اسکندریه ی مصر، مایه ی نظریه های فلسفی شده که ازآنجا وارد اروپا شده اند و احتمالا افسانه ی قتل ازیریس و تولد دوباره ی او به صورت هورس از ایزیس در مصر، تکرار داستان تموز است. مهمترین دلیل این توفیق، توانایی بالاتر پان تئیسم تموز در جنوب عراق برای ارتباط با ستاره شناسی حرانی نسبت به یکتاپرستی سفت و سخت آشوری در شمال است. این کمک میکند تا جذب شدن لیلی که درواقع همان لیلیت همسر اول آدم در افسانه های یهودی-مسیحی است به پیکره ی تموز، او را به همسر مول لیل پادشاه نیپور یا نیبیرو قلمرو نیروهای ستاره ای مرتبط کند. مول لیل که فروفرستنده ی سیل بزرگ بر کلده در زمان نوح است، همانطورکه اسمش نشان میدهد رئیس جن ها است و چون جایگاه جن ها دوزخ تلقی میشود وی با نرگال خدای دوزخ در کوثا قابل تطبیق بوده است. نرگال در مقام یک خدای خورشیدی، نخست دو تجسم مشتری و مریخ را داشت که به ترتیب با طلوع و غروب خورشید و تحت اسامی "سرنیم" و "سلیم تائه" شناخته میشدند. ولی بعدا کلا با مریخ یا خدای جنگ تطبیق گردید و عنوان شد که او تموز بوده در قالب صورت فلکی اوریون یا جبار به صورت یک مرد جنگجو. در حران، این ابتکار را گاه به اکد دوران سارگون نسبت میدادند و گاه به بابل دوران "خاموراگاس" (حمورابی). احتمال دوم، گواه حضور نرگال در بابل و تاثیرگذاری او بر افسانه ی مردوخ است. در صورت جنگجو شدن تموز، عیشتار که دست بالا را نسبت به او دارد نیز به صورت ملکه توسعه می یابد. سمیرامیس همان عیشتار در این حالت کشنده و خطرناک است که در ترکیه، گالی ها یا پسرهای زن مانند، و آمازون ها یا زنان جنگجوی مردنما را خادمان او میخواندند و همو است که به صورت های آفرودیت و آرتمیس در میتولوژی یونانی بازسازی شده است. لیلی و لیلا که عیشتار جنگجو یا سمیرامیس از آنها تغذیه شده، هر دو تلفظ دیگر لغت "لیلاتو" یا جن مونث هستند و لیلاتو یا لیله لغتی است که برای نامیدن شب به کار میرود. زامس که پس از سمیرامیس و به قولی با کشتن او به قدرت میرسد، لغتا همان شمس یا شمش یعنی خورشید است که در پایان شب، از نو متولد میشود و این مثل از نو زنده شدن آرا میماند.:

“tammuz”: samizdat: may 2015

این صورتبندی اسطوره ای، ما را متوجه منشا فراموش شده ی بازآفرینی های خرافی خودمان از این افسانه در قالب رستاخیز ایرانی از پهلوی ها تاکنون میکند. یعنی ما به این خاطر، پروژه ی رستاخیز ایرانی را باور کردیم که زمینه ی طبیعتپرستانه ی قبلی درباره ی امید در تاریکی موقت بین طلوع و غروب خورشید را داشتیم. اگر کسانی دو دستی به اسلام چنگ زده بودند، از ترس انتقام اجنه ی آن بود که کارمندان "سلیم تائه" یا نرگال غروب بودند. شلامو حلقه ی اتصال سلیم تائه با مذهب اسلام است. اسلام آخرین دین است چون بر اساس اسمش در ارتباط با شلامو، تمام کننده و تکمیل کننده است. اما بر اساس لبگوی غروب خورشید، تمام کننده همان نابودکننده است. وقتی چیزی کامل میشود دیگر دلیلی ندارد در دنیا باقی بماند و از بین میرود. مثل خود اسلام. بنابراین در فردای شبی که مرگ و انحطاط اسلام ایجاد میکند ایران که همان آریا و درواقع آرا یعنی خورشید و آریه یعنی شیر است، از نو زنده میشود. این خودبخود به معنی یک روز دائمی است بدون طلوع و غروب و درنتیجه بدون شرق و غرب. برای ایران زمان پهلوی که ادعای جانشینی امپراطوری فارس ساسانی را داشت، شرق تورانیان را آورده بود که همان ترکان حاکم بر ایران بودند و غرب اسلام را. این دو درواقع همان تور و سلم برادران ایرج بودند و ایرج خود سرزمین پهلوی ها یعنی ممالک محروسه یا ایران کنونی. بنا بر شاهنامه ی فردوسی و چند منبع اسلامی دیگر –با توضیح بسیار مختصرتر- جمشید شاه، جهان را به شکوه و عظمتی رساند و ازاینرو مغرور شد و به سبب این غرور، قلمروش توسط ضحاک ماردوش فتح شد و ضحاک با ظلم و ستم جهان را تباه نمود. فریدون بر ضحاک شورید و او را سرنگون کرد و شهرناز و ارنواز دو خواهر جمشید را که خدمتکار ضحاک شده بودند به خدمت خود درآورد. پس از مدتی، فریدون قلمرو خود را بین سه پسر خود تقسیم نمود. شرق به تور رسید و به نام او توران نامیده شد. میانه به ایرج رسید و به نام او ایران نامیده شد. غرب نیز به سلم رسید و روم نامیده شد. این سه برادر به ترتیب با یافث، سام و حام پسران نوح تطبیق شده اند. آنها به جای سه سر ضحاک با دو مار روی دوشش هستند. در دعوایی بین سه برادر که در سرزمین تور درگرفت سلم ایرج را در مقابل چشمان تور کشت. این اتفاق بعدا سبب قتل سلم و تور به دست پسر ایرج شد و از آن زمان، سه کشور ایران و توران و روم همیشه با هم در نبرد بوده اند. البته ایران این معرکه دقیقا همان ایران کنونی نیست. در زین الاخبار گردیزی، زمین فارس و عراق و عرب، قلمرو ایرج و ایرانشهر خوانده شده است. (زین الاخبار گردیزی-ویراسته ی عبدالحی حبیبی: دنیای کتاب: نسخه ی الکترونیکی در سایت تاریخ بوک: ص30) در تاریخ بلعمی نیز قلمرو ایرج، عراقین، پارس، حجاز و یمن خوانده شده است (تاریخ بلعمی: جلد اول: تصحیح محمدتقی بهار به کوشش گنابادی- چاپخانه ی تابش: 1353: ص149). اصطلاح فارس که در هر دو متن دیده میشود میتواند هم به استان فارس و هم به کل قلمرو ساسانی اطلاق شود. اما از آنجا که در هردو متن نام عراق در کنار فارس دیده میشود (بخصوص در متن بلعمی که از اصطلاح عراقین -یعنی عراق عرب و عراق عجم- استفاده شده و عراق عجم خود شامل بخشی از غرب ایران کنونی است) و عراق هم جزء قلمرو ساسانی و حتی مرکز آن بوده است این نتیجه به ذهن متبادر میشود که ایران مزبور شامل سراسر ایران کنونی نبوده است ولی در اینباره باید بیشتر تامل کرد. میدانیم که در شرق قلمرو ایرج، توران (ترکستان) یعنی قلمرو تور برادر ایرج قرار داشت. اگر بفهمیم غربی ترین حد توران نزد این نویسندگان چه حدودی بوده حد شرقی آن نیز تا حدودی معلوم میشود. دراین باره بلعمی مینویسد: «افراسیاب ملک ترک بود پسر فشنج ابن دشمن...و نشست او به بلخ بود و گه گه به مرو، و این زمین ماوراء النهر ترکان داشتندی و از جیحون گذشته بود و به بیابان مرو تا به بیابان بلخ و زمین شهر مرو و زمین بلخ همه ترکان بودند و خرگاهها و خانهای ترکان بود... و پادشاهی او از حد سرخس بود به حد چینستان» (همان:ص6-345). پس سرخس حد غربی توران بوده یعنی جایی که امروز شرقی ترین حد ایران کنونی است. این که بلعمی خراسان ایران کنونی را به زبان در زمره ی قلمرو ایرانشهر نمی آورد ولی در عمل آن را جزو آن حساب میکند بیشتر از آن رو است که همه ی کشور بزرگی که در زمان او خراسان خوانده میشد جزو این قلمرو نیست و اصطلاح خراسان غربی نیز هنوز معمول نبوده است.اما میتوان دلیل دیگری هم برای این قضیه جست و آن این که زمانی به راستی خراسان در ایران فرهنگی جای نمیگرفت و از پس تهران کنونی قلمرو توران ظاهر میشد. جهانشاه درخشانی واژه های تور وتوران و تورانی را مرتبط با "توغری"میداند. ("آریاییان، مردم کاشی، امرد، پارس و دیگر ایرانیان": جهانشاه درخشانی- بنیاد فرهنگ کاشان 1382: ص332) وی مینویسد که در اسطوره ی سومری "انکی و نین خورساگ" توگریش سرزمینی است کوهستانی با کانهای زر و سنگ لاجورد، و اضافه میکند که تنها معادن سنگ لاجورد در دنیای شناخته شده برای سومریها افغانستان بوده ولی توگریش را وسیعتر از افغانستان میداند و با مترادف دانستن "توگریش" و "تجریش" در عمل، حد توگریش را به تهران میکشاند(همان:ص330). در زمان راولینسون، حتی روایت محدودتری وجود داشت که حدود توران دقیقا از مرز بین النهرین در شوشان یا خوزستان که به یونانی سوزیانا نامیده میشد شروع میگردد. در این روایت، توران مشتمل بر چین و ماچین، آسیای مرکزی، روسیه، ماورای قفقاز و ترکیه بود ولی شوش نیز رهبران تورانی داشت که زمینه ی تورانی شدن کیسیا یا ایران را فراهم کرده بودند. این، درحالی بود که شوشان و سرزمین های دنباله ی آن در کرمان و بلوچستان تا خود هند سرزمین سیاهان به شمار می آمدند. تناقض در این است که بنیانگذاری آکد را نیز به نمرود سیاهپوست نسبت میدهند که از نسل حام بود و در بین اکدیان به سارگون مشهور بود. نمرود کشور کلده را ساخت که شهرهای اصلیش، بابل، ارک، آکد و کلنه بودند. فرزندان نمرود بر شهر اکد حکومت میکردند ولی باشندگان یا اکدی ها مثل آنها حامی نبودند بلکه اکثرا تورانی بودند. این مطلب با این روایت از تورگوس پومپیوس قابل توضیح است که نژاد اسکیت را قدیمی ترین نژاد بشر و نژاد حامی را دومی و شکل گرفته در مصر (قبط) دانسته اند. نژاد تورانی در این دیدگاه، خود ترکیبی از نژادهای زرد و سیاه بوده است که در اسکیت ها هم دیده میشده است. چنانکه اروپاییان نیز سیاهان سرزمین خود در قرون وسطای متاخر را گاها اعقاب یورشگران اسکیت به حساب می آوردند. برخی معتقد بودند اریستئاس شاه اسکیت که به روایت یونانیان با مصریان جنگید، درواقع همان کیاکسارس شاه ماد و ساقط کننده ی آشور به روایت هرودت بوده که به اشتباه محلش را به همدان نسبت داده اند درحالیکه وی از سمت ترکیه به خاورنزدیک عربی یورش برده و تا مصر پیش رفته است. در این اتفاق تورانیان با حامیان برخورد کرده اند که بومیان خاور نزدیک بوده اند. سر دبلیو جونز، به یک امپراطوری حامی معتقد بود که از شهر صیدا در لبنان گسترش یافت، بابل را فتح و تمدن های ایران و باکتریا را ایجاد نمود که آنها نیز مادر تمدن هندوستان شدند. حدود این امپراطوری همان "عربی" یا عربستان است که در دایره المعارف لانگ، در ساحل چپ رودخانه ی ایندوس (سند) واقع است. بر اساس این تلقی، عربستان، اتیوپیای آسیا بوده و توسط دریای سرخ از اتیوپیای افریقا شامل مصر و حبشه جدا میشده است. بدین ترتیب، نژاد سامی که شامل اولین سفیدپوستان هستند از برخورد دو نژاد تورانی و حامی پدید آمدند و در ابتدا خود زیرمجموعه ی حامی به حساب می آمده اند.:

“WHO WERE THOSE DARK-SKINNED, MYSTERIOUS CHALDEANS?”: H.P.BLAVATSKY IN ADYAR ARCHIVES: PUBLISHED IN THE THEOSOPHIST: VOL LXXXIII: NO11: AUGUST1962: P287-301

تقریبا روشن است که دراینجا منظور از نژاد تورانی، نژاد خویی-سان یا اولین نژاد در انسان هوموساپینس ساپینس است که ترکیبی از ظاهر سیاهپوست و مغول دارد و درحالیکه در خاستگاه بشر یعنی افریقا وابستگان معدودی از آن باقی مانده اند، بیشترین بستگی ژنتیکی با آنها را امروز چینی ها دارند. نژادهای حبشی در شرق افریقا و نیجر در غرب افریقا از نژاد خویی سان پدید آمده اند و نژاد سفید احتمالا از آمیزش نژاد حبشی با انسان های نئاندرتال در شامات و همزمان با پیدایش فرهنگ ناطوفی در سوریه از این اتحاد، حاصل آمده است. به هر حال، همانطورکه میبینیم در قدیم به خاطر کثرت داشتن ویژگی مغولی در اسکیت های کوچنده از شرق و باقی نماندن اثر آن در خاورمیانه این تقدم به تورانی ها نسبت داده میشده و همین سبب شده که ایرج به دست سلم ولی در سرزمین تور کشته شود. یعنی تور چینی و ترک-مغول که همان یافث ابن نوح است، زمینه ی نخستین بشر تلقی میشده که در آن، حام و سام یا سیاه و سفید با هم اختلاف داشتند، چیزی شبیه تقسیم وجود آدم به دو جنبه ی قابیل و هابیل. حکومت حامی ها در آکد، آنها را در مقابل قدیمی ترین شهر کلده یعنی اوروک یا ارک قرار میدهد. ارک یا ایراگ، همان کلمه ای است که به صورت ایرج معرب شده و معرب دیگر آن یعنی "عراق"، نام سرزمین وسیعی شده که به فرزندان ایرج یعنی سامیان تعلق دارد. تلفظ دیگر این کلمه "اراک" است و هر دو تلفظ عراق و اراک گواهند که این نام را باید به صورت "آرا اوکو" یعنی فرزند آرا یا بهتر است بگوییم تجسم خورشید بر زمین خواند که این تجسم، تموز ایزد رویش است. چون گیاهان نیز مانند خورشید که میمیرد و بازمیگردد در خزان دچار پژمردگی میشوند و در بهار مجددا سرسبز میشوند. ارتباط تموز و آرا به لحاظ همپوشانی لغوی آنها نیز جالب است. تموز نیز به مانند شلامو مرتبط با "تمو" به معنی کامل شدن است. پروفسور سایس، هم نام حام ابن نوح و هم نام سام ابن نوح را مرتبط با این کلمه دانسته و گفته که "حم" در سامی و "خام" در حبشی، به معنی سیاه شدن، درحالیکه "سام" و "شام" در آسوری به معنی "قهوه ای" شدن است. این لغت به معنی تاریک شدن هم استنباط شده و همین امر سبب نامیده شدن ابر به "سهام" گردیده است. "آرا" که به سبب خدایی بودن با نور خورشید مرتبط شده، در انتقالش به "آرکو" یعنی فرزند آرا که برگ درخت پدید آمده از نور است، تیرگی و تکمیل را که همان مرگ برگ است، شبیه سازی میکند. سایس مینویسد آرا در آشوری به معنی رنگ زرد، و آرکو به معنی هم رنگ زرد و هم رنگ سبز است چون آرکیت در انتساب به آرکو، ریشه ی ورکیتو [برابر با ورقه در عربی و برگ در فارسی] است. آرکو همینطور تبدیل به "اوریک" و سپس "خیریک" شده که همان "خیر" عربی است.:

“the Assyrian language and syllabary”: Archibald henry sayce: Cambridge university press: 2014: p146-7

اوروک به سبب حکمرانی ایزدوبار بر آنجا شهرت داشته که درواقع نام دیگر نمرود است. افسانه ی ایزدوبار به مانند افسانه ی "الف لیله و لیله" (هزار و یک شب) -که بعدا "آنتوان گالان" آن را داستان چهارچوب مجموعه قصه های شرقی نمای خود موسوم به "شب های عربی" نمود- و افسانه ی پیدایش کلدانیان، به "جابر ابن حیان" منسوب بود و تنها در زمان ما زمانی که کتیبه های خطی میخی آن که در دهه ی 1870 توسط جرج اسمیت ارائه شده بودند، به صورت افسانه ی گیلگمش به توافق کلی ای رسیدند، حد و مرز مشخصی پیدا کرد. قبل از آن، یکی از روایات آن به نقل از "اپیفانیوس ویلسون" از قراری بود که به تکمیل نتیجه گیری این مقاله کمک میکند. بر اساس این روایت، پدر ایزدوبار توسط یک شاه عیلامی از حکومت برکنار شده بود و ایزدوبار به صورت مردی شکارچی و متکی به نفس رشد کرده بود. او به حدی نیرومند بود که میتوانست شیر و گاو وحشی را که دیگر آدمیان از آنها وحشت داشتند بکشد. کم کم، آزمایش های او سخت تر شد. وی با عقرب های نیمه انسان، گاوهایی با سر انسان، ساتیرهای ترسناک و شیردال های بالدار درافتاد و از تمام آزمون ها موفق برآمد. روزی در خواب دید که ستارگان آسمانی، بارانی باریدند و طی آن از آسمان موجودی وحشتناک با صورت شیر بر زمین فرود آمد و با ایزدوبار جنگید و ایزدوبار به زحمت موفق به شکست دادن او شد. در همان زمان، ایزدوبار از وجود یک "جن" که صورت انسان و شاخ گاو داشت و بدنش از مو پوشیده شده بود مطلع شد و فهمید این همان دشمن است. دو زن را فرستاد تا با مفتون کردن آن جن موسوم به حئابانی او را متمدن کنند. حئابانی یکی از زن ها را به همسری گرفت و به خدمت ایزدوبار درآمد و همکار او شد. آنها با کمک هم شاه عیلامی را سرنگون کردند و ایزدوبار حکمران اوروک شد. عیشتار بر او دل باخت و به او ابراز تمایل کرد. اما ایزدوبار او را مورد ناسزا قرار داد و سرنوشت شوهران قبلی عیشتار شامل تموز، آلالای عقاب و تابالون چوپان را به یاد آورد که چطور به خاطر عیشتار به سرنوشت بدی دچار آمدند. عیشتار خشمگین شد و بارانی از بلایای آسمانی بر اوروک نازل کرد. آخرینشان طاعونی بود که بسیاری ازجمله حئابانی را قربانی کرد. ایزدوبار که خود بیمار شده بود برای یافتن داروی شفابخش به جستجوی فردوس برآمد که "خاسیسادرا" آخرین پادشاه کهن کلده در آن زندگی میکرد. خاسیسادرا پس از آن که حیات در جهان را از سیلی عظیم نجات داده بود عمر جاوید یافته، با همسر خود در عزلت زندگی میکرد. ایزدوبار به کمک خاسیسادرا به گیاه شفابخش دست یافت و خود را درمان کرد و پس از آن، عمر خود را وقف خدمت به خدایان نمود. ویلسون، داستان نزول بلایا بر اوروک درنتیجه ی خشم الهه از ایزدوبار را همتای نابودی تروآ در جنگ درنتیجه ی خشم هرا مادر خدایان از پاریس شاهزاده ی تروایی میداند که او را زیبا ترین الهه انتخاب نکرده بود.:

“ISHTAR AND IZDUBAR”: LEONIDAS LE CENCI HAMILTON: INTRODUCTION: 1901

در این داستان، ایزدوبار، به مانند جمشید است که یک دوره ی درستی و یک دوره ی سیاهی دارد و این دو دوره، به ترتیب فریدون و ضحاکند. در داستان ایزدوبار، این دو جنبه به ترتیب خاسیسادرا یا نوح کلدانی در مقابل حئابانی هستند. دو زنی که ایزدوبار به سراغ حئابانی میفرستد همان دو خواهر جمشیدند که به خدمت ضحاک درآمده اند. این دو زن، همان دو فرم عالی و دانی عیشتارند که ال خدای کنعانیان با آنها می آمیزد و از آنها "شاحار" و "شلیم" –طلوع و غروب- متولد شده اند که به ترتیب با اسحاق و اسماعیل، دو پسر ابراهیم از دو همسرش ساره و هاجر مقایسه شده اند. شلیم یا اسماعیل که همان سلم است، به جای حئابانی نشسته و تبدیل کننده ی ایزدوبار تورانی به نمرود حامی است. ایزدوبار با دشمن خود حئابانی که یک انسان نمای بهایم صفت و غریزی ولی نیرومند است متحد میشود تا حق خود را پس بگیرد. ایزدوبار، نمرود حامی است و درمقابل شاه خوزستانی و بنابراین تورانی قرار دارد. او درواقع با حئابانی کامل میشود و به سلم یا اسلام میرسد و این کامل شدن همانطورکه خورشید ظهرگاه را به مسلخ صلمائوت یا الهه ی ظلمت میبرد ایزدوبار را نیز به میل عیشتار یا همان "شی لابات" (زن شیر گون) دچار میکند، اتفاقی که به تخریب تمدن ایزدوبار می انجامد و او را ناچار به سمت گذشته ی کلده در قبل از این چرخه سوق میدهد که در یک بهشت یا یک ناکجاآبد ناموجود در جغرافیای زمین یعنی در لابه لای دانشی افسانه ای که باید از لا به لای خاطرات نادقیق بیرون کشیده شود قرار دارد. پس جستجوی ایزدوبار برای گیاه شفابخش، یک جستجوی ذهنی و درواقع چیزی شبیه همان یافتن دین یا قوه ی قضاوت در تلاشی فردی است که دیگران نیز از آن سهم میبرند. این همان مطلبی است که به تبدیل تورانی به حامی و سپس سامی تشبیه شده است. اما مسئله اینجا است که در این تمثیل، حام به جای سلم نشسته و درواقع خود اسلام است. جن بهایم مانند، اسلام است نه خاسیسادرای دانشمند. این نکته در تنظیم پیکره بندی اسطوره ای نقشه ی اسلام هم دیده میشود که بر بنیاد دکترین یعقوبی استوار است. دکترین یعقوبی، خود را به یوسف پیامبر نسبت میدهد که داستانش یکی از نزدیک ترین داستان های تورات به افسانه ی مورد بحث از تموز است. یوسف که در اثر هوس زلیخا به سیاهچال می افتد و نجات می یابد و به سروری میرسد، همان تموز است که در اثر هوس عیشتار، به دوزخ می افتد و نجات می یابد و به سروری میرسد. پشت دکترین یعقوبی، صادوقی ها قرار گرفته اند: عرب های یهودی شده به رهبری گروهی از لاوی ها یا کاهنان یهود که عرب ها را اعقاب اسماعیل ابن ابراهیم و عیص ابن اسحاق خوانده (عیص در ادوم با اولاد اسماعیل وصلت کرده بود)، به نام بازگشت به ابراهیم پدر یهودیان و اعراب، اعراب را مقابل یهودیان کلاسیک قرار داده اند. خریده شدن پروژه ی یعقوبی ها با پول فریسی ها که پیروان اولاد خائن داود به کیش یهود بودند، سبب شد تا یهودیت فریسی با صادوقی ها متحد شود و مسیحی که از اولاد داود است در کنار مسیح عرب قرار بگیرد که "محمد" یا "ماحومن" [معادل با خلیفه عبدالله مامون و نیز میمونیدس یا ابن میمون] نام گرفته و این دو با هم متحد باشند. پس از این که دیوید روبنی حبشی و همکارش سلیمان ملکوم، با سرمایه گذاری صلیبی ها، به مذهبسازی در خاورمیانه دست زدند و محمد را پیامبری که قبلا آمده و دیوید روبنی از اولاد او بوده معرفی کردند، محمد مسیح با مهدی که او هم نامش دراصل محمد است مطابق گردید و گفته شد در آخرالزمان، او همکار عیسی مسیح یا کریست مسیحیان خواهد بود که از نسل داود است. جالب این که همزمان یهودیانی نیز بوده اند که میگفتند وقتی مسیح آل داود بیاید کنارش مسیح دیگری از لاویان موسوم به "صادق" قرار خواهد داشت که نام صادق، مسلما تاثیر فرقه ی صادوقی را نشان میدهد. با این حال، این موضوع، نوعی رقابت بین دو مسیح را نیز در خود دارد چون صحبت از پروژه های ابراهیم و اسحاق است که هر دو، از تضاد –تضاد بین دو پسر ابراهیم و تضاد بین دو پسر اسحاق- نیرو میگیرند؛ یعنی جریان هایی که ظاهرا با هم مخالفند ولی این تضاد بر اساس نوعی همکاری شکل میگیرد که منتقدان جناح های مقابل را خودبخود جذب جریان بزرگتر میکند. این دو اختلاف بین سلیمان ملکوم و دیوید روبنی هم تکرار شد و الگویش در داستان محمد منعکس گردید که کمی پس از پیامبر شدنش با ادعای پیامبری مسیلمه ی کذاب از قبیله ی بنوحنیفه مواجه شد. ادعای مسیلمه ی حنفی، سبب شد که دیگران هم به دنبال او ادعای پیامبری کنند و امت اسلامی، در آستانه ی فروپاشی قرار گیرد. آمود جیسون دئوس، معتقد است که مسیلمه تلفظ دیگر "مسلم" و "بنو حنیف" اشاره به همان اصطلاح حنیف است که هم در نامیدن اسلام محمد به کار میرود و هم در باب مذهب ابراهیم. در قرآن (60 : 3) عنوان شده که ابراهیم نه یهودی بود و نه مسیحی بلکه "مسلما حنیفا" (مسلمانی حنیف) بود. این همانی محمد و مسیلمه ی کذاب، یادآور داستان دجال است که عینا شکل مسیح است و وقتی می آید همه فکر میکنند او مسیح است. این بخصوص با این مسئله که قبیله ی بنو حنیفه مسیحی یا مانوی خوانده میشوند جالب توجه میشود و مقابله ی متحدالمنشا مسیح داودی با مسیح عرب را نشان میدهد. در یک روایت قدیمی اسلامی، دجال، سعید ابن سعید نام دارد و از یهودیه برمیخیزد. یهودیه نام قدیم اصفهان در ایران و پایتخت سلسله ی صفوی بوده که ادعا شده ایران را شیعی کرده اند و اروپاییان مسیحی از آنها به عنوان "خنجری در پشت عثمانی" برای جلوگیری از هجوم عثمانی سنی به اروپا استفاده کرده اند.:

“doctrina Jacobi: the deceivers deception”: a.j.deus: academia: 2021: p10-15, 18-30

شاید عجیب به نظر برسد ولی بخش اعظم چنین فلسفه ای بر اعتقادات جادویی حول همان مبحثی میچرخد که تمدن ما را پدید آورده است: مغناطیس. اگر قطبنماهای اختراع شده در چین دوران سونگ نبودند، صنعت دریانوردی رشد نمیکرد، جابجایی های بزرگ و استعمار به وقوع نمیپیوست و نتیجه این که مدرنیته ای هم در کار نبود. ظاهرا دانشمندان مدرن هیچوقت این وامداری خود به کشف مغناطیس در چین را فراموش نکرد و دلشان نیامد اعتقادات جادویی حول مغناطیس و قطبنما را که در تائوئیسم هنوز دائرند دور بریزند. در مغناطیس، قطب های متضاد، یکدیگر را جذب و قطب های موافق یکدیگر را دفع میکنند. چینی ها معتقد بودند این قطب های مختلف در وجود ما نیز با یکدیگر در رابطه اند. در نیمه ی دوم قرن 19، اینتهوون که یک پزشک هلندی غیرعادی بود، روابط قطب ها حول این ایده را در ذرات مغناطیسی بدن انسان را مطالعه کرد و برای این کار، دستگاهی به نام الکتروکاردیوم نیز اختراع نمود. منتقدان به او میخندیدند ولی خنده شان بعد از این که او در 1924 برنده ی جایزه ی نوبل پزشکی شد قطع گردید. دنباله های عصبشناختی این نوع تحقیقات توسط کسانی چون "هارولد ساکسون بور" به این نتیجه ی عجیب انجامید که اگر در پروژه ای عده ی زیادی آدم، نظری متضاد با گردانندگان پروژه داشته و با آن نظرهای مخالف، در پروژه شرکت کرده باشند درحالیکه فکر گردانندگان حسابی تر و بجاتر از آن اکثریت باشد، انرژی منفی مخالفان، جذب انرژی مثبت گردانندگان میشود و باعث میشود پروژه ی گردانندگان خیلی خوب از آب دربیاید. مثل این میماند که عده ی قلیلی از بیگانگان دانا، عده ی کثیری از دشمنان نادان خود در مملکتی در انقلابی علیه حکومت آن مملکت برانگیخته باشند و تمام قدرتی که انقلابیون از دشمنی با بیگانه به خرج داده اند به نفع آن اقلیت بیگانه، انقلاب را دگرگون کند. ویکتور هوگو رمان نویس فرانسوی گفته است: «کسی که در برابر حمله ی ارتش مقاومت میکند، در برابر تهاجم ایده ها مقاومت نمیکند.» قانون آقازادگی در مواجهه با غربزدگی از همین اصل پیروی میکند و ازاینرو قدرتمداران غرب، دشمنان سلاح به دست خودشان را بیشتر دوست دارند تا منتقدان منطقی را. اتحاد قطب های متضاد در پروژه های مسیحایی را نیز باید در این راستا دید. وقت فکر کردن به این مسئله، دیگر این که آیا اثبات علمی چنین نظریه هایی ممکن است یا نه، مهم نیست. مهم این است که چنین نقشه هایی وجود دارند.

اگرچه این فکر به زبان مغناطیس بیان شده، ولی بنیاد آن کهن تر است و به طبابت منسوب به هوآنگ دی بنیانگذار افسانه ای تمدن برمیگردد. این بنیاد، به یک مشاهده ی ساده مرتبط است. وقتی آب به جوش می آید، بخار میشود و از قابلمه خارج میشود و شما میبینید که حجم آب کم شده است. پس او خود بخار بوده است. در این خارج شدن هیچ چیز دخیل نبوده جز "چی" یا انرژی وارد شده از گرما. انرژی، آب را جابجا میکند چون در سیالیت مثل آب است. این مبنای نظریه ی کوانتوم است که میگوید ذرات در اصل انرژی هستند. در فیزیک اینشتینی هم داریم:

E=mc2

پس انرژی از میزان جرم یا کمیت ماده در نسبت با سرعت یا میزان در جریان بودن آن تعیین میشود. این وامداری، مانع از آن شده که فیزیک، هیچگاه دست از سر آب بردارد و مدام روی تاثیرپذیری آرایش مولکولی آن از انرژی وارده تحقیق کند. این تحقیقات، با فرمولی مثل این، توضیح داده میشوند که صدای بلند مثلا صدای انفجار، در آب تلالو ایجاد میکند و حتی میتواند شیشه را بشکند. پس ماده از صدا تاثیر میپذیرد و آب که ماده ای روان است، این را بهتر نشان میدهد. ازجمله ی این تحقیقات میتوان به آزمایشات تاثیر انرژی بر آب در موسسه ی هوا-فضا (به طور رسمی، موسسه ی استاتیک و دینامیک ساخت و سازهای فضا) در اشتوتگارت آلمان به رهبری پروفسور "برترد هلمات کروپلین"، و مطالعات دیگری در توکیو و انستیتوی علوم در پتولمای کالیفرنیا اشاره کرد. این نوع تحقیقات میگویند حتی کلماتی که ما در جوار دیگران به زبان می آوریم دارند بر وجود مادی اطرافیان اثر میگذارند. اگر کلمات دارای بار مثبت باشند، اثر مثبت و اگر کلمات منفی میشوند، اثر منفی میگذارند و بدن فرد را قوی یا ضعیف میکنند. این موضوع در ارتباط با تشکیل شدن بدن انسان از آب (به گفته ی علم امروزی: 70درصد) و نیز نرم و تاثیرپذیر بودن بیشتر آن در سنین رشد استوار است طوری که اگر شخص در جوانی نتواند از اثرات منفی وارد شده از محیط اطراف خود خلاص شود، کارش در سنین بالا تر خیلی سخت خواهد شد. علت آبدوستی بدن انسان و تاثیر مثبت استحمام بر بدن نیز همین سیالیت آب و انرژی بخشی او دانسته میشود که حس سیالیت انرژی در بدن را در روان انسان زنده میکند. تاثیر درمانی آب، بیشتر در غسل کردن های پیاپی مندائیان در بین النهرین مطرح شده است. مندائیان، خدا را "حیی" یعنی زنده مینامند که بیشک همان حئا است و همانطور که دیدیم، در آب میزید. خداوند که منشا سیالیت است، در جلوه ی آب و به کنایه از انرژی در جهان جریان دارد و همانطورکه دیدیم، در این حالت، لخمو نام دارد. لخمو جن محافظ خانه ها بود و از خانه در مقابل بیماری و اجنه و هر شری محافظت میکرد. یکی از تجسم های لحمو که همان لخمو است، انسانی بوده که همچون جانوس رومیان دو قیافه دارد. یکی از این قیافه ها یک مرد ریشو، و دیگری یک شیر است. مرد ریشو در بین آشوریان، همواره تجسمی از نمرود بوده است. شیر را "گرین" مرتبط با "اوگالو" میداند: جنی از خانواده ی اتاکو ها که تجسمش شیر است و گرین، او را همان جن موسوم به "اورمه لولو" (به معنی "شیر-جن") میداند که به صورت موجودی نیمه انسان-نیمه شیر تجسم میشده است.:

“neo-assyrian apotropaic figures”: Anthony green: Iraq: vo1,45: 1983: p90-92

ناکامورا، دالی و ویگرمن، گفته اند لخمو در ارتباط با اپکالو ها ("اب گال" ها یا غول های آبی) بوده که به شکل انسان های ماهی مانند از دریا بیرون آمدند و تمدن را به انسان آموختند، ولی توصیف شدن او به "پشمالو" و مجسم کردن او به صورت مردی قوی و ریشو به الهام گیری شخصیت او از موجودات نیمه بشر-نیمه حیوان شامل کوساریکو یا جن نیمه انسان-نیمه ورزاو، جن نیمه عقرب-نیمه انسان و اوگالو بوده است که هر سه جزو جن هایی بودند که در رکاب تهامات علیه مردوخ و نظم گیتی جنگیدند و هر سه نیز جن های محافظ خانه در مقابل اجنه و بیماری ها بودند. تهامات یک هیولای آبی و بیانگر هرج و مرج دریا بود و ناکامورا این را با آمدن اپکالو ها در پیش از سیل نوح مرتبط میداند:

“mastering matters: magical sense and apotropaic figurine worlds of neo-assyria”: Carolyn nakamura: archaeologies of materiality : 2005: p34-36

این توصیف، ما را به یاد حئابانی می اندازد که در فرم اثیریش در رویا به صورت یک مخلوق شیرمانند (موجود خورشیدی که مانند نور سیال کوانتوم، منشا ماده است) بر ایزدوبار آشکار شد و فرم مادیش، مردی تنومند، ورزاومانند و پشمالو بود. آیا معنی لخمو با دو چهره ی مرد ریشو و شیر همین نیست؟ میبینیم که او حام و از این جهت نمرود است و نسبت به ایزدوبار، دشمنی است که به طور موقتی باید با او دوست شد. سلم است که ایرج را میکشد تا ایرج از نو متولد شود. این همان رسیدن ایزدوبار به تخت شاهی به کمک حئابانی در اوج قدرت است که درست وقتی به نظر میرسد همه چیز تمام شده (شلامو)، به جادوی عیشتار (صلمائوت) باید همچون تموز راهی دیار مردگان شود تا در این سفر، تجربه بیندوزد بلکه با اصلاح شدن و رفع بیماری، از نو متولد شود.

حئابانی که چیزی جز تصویر مرد ایدئال و کوشا و مبارز در راه خانواده، قبیله و کشور نیست، یک واسطه در رشد تعالی انسان است و هرگز جواب همه ی دردها نیست و یک نیروی کمکی در وقت لزوم است و هرگز برای اداره ی یک مملکت کافی نیست. یادمان باشد او نمرود است و نمرود در تورات، یک شکارچی است. ما را سال ها با سرمشق های ابلهانه ی شاهان دلاور و شکارچی ای بار آورده اند که فقط با وحشت افکنی از طریق کشتن وحوش مهیب، مردم را میترسانند و ذره ای برای مردم ارزش قائل نبودند. یکی از بهترین سرمشق ها در توصیف فلسفه ی اینان را در شاهنامه ی فردوسی و در حدیث به شکار رفتن بهرام گور در بخش16 پادشاهی بهرام گور میبینیم.:

همی بود تا ابر شهریوری

برآمد جهان شد پر از لشکری

ز هر گوشه ای لشکر جنگجوی

سوی شاه ایران نهادند روی

ازایشان گزین کرد گردنکشان

کسی کاو ز نخچیر دارد نشان

بیاورد لشکر به دشت شکار

سواران شمشیرزن ده هزار

ببردند خرگاه و پرده سرای

همان خیمه و آخور و چارپای

همه زیردستان به پیش سپاه

برفتند هر جای کندند چاه

بدان تا نهند از بر چاه چرخ

کنند از بر چرخ چینی سطرخ

پس لشکر اندر همی تاخت شاه

خود و ویژگان تا به نخچیرگاه

بیابان سراسر پر از گور دید

همه بیشه از شیر پرشور دید

چنین گفت کاینجا شکار من است

که از شیر بر خاک چندین تن است

بخسپید شادان دل و تن درست

که فردا بباید مرا شیر جست

کنون میگساریم تا چاک روز

چو رخشان شود هور گیتی فروز

نخستین به شمشیر شیر افگنیم

همان اژدهای دلیر افگنیم

چو این بیشه از شیر گردد تهی

خدنگ مرا گور گردد رهی

ببود آن شب و بامداد پگاه

سوی بیشه رفتند شاه و سپاه

هم آنگاه بیرون خرامید شیر

دلاور شده خورده از گور سیر

به یاران چنین گفت بهرام گرد

که تیر و کمان دارم و دست برد

ولیکن به شمشیر یازم به شیر

بدان تا نخواند مرا نادلیر

بهرام دو شیر قدرتمند را به شمشیر کشت و در این هنگام، بین او و یکی از یاران، دیالوگ زیر، رد و بدل شد:

یکی گفت کای شاه خورشید چهر

نداری همی بر تن خویش مهر

همه بیشه شیرند با بچگان

همه بچگان شیر مادر مکان

کنون باید آژیر بودن دلیر

که در مهرگان بچه دارد به زیر

سه فرسنگ بالای این بیشه است

به یک سال اگر شیر گیری به دست

جهان هم نگردد ز شیران تهی

تو چندین چرا رنج بر تن نهی

چو بنشست بر تخت شاه از نخست

به پیمان جز از چنگ شیران نجست

کنون شهریاری به ایران ترا است

به گور آمدی جنگ شیران چرا است

بدو گفت شاه ای خردمند پیر

به شبگیر فردا من و گور و تیر

سواران گردنکش اندر زمان

نکردند نامی به تیر و کمان

اگر داد مردی بخواهیم داد

به گوپال و شمشیر گیریم یاد

بدو گفت موبد که مرد سوار

نبیند چو تو گرد در کارزار

که چشم بد از فر تو دور باد

نشست تو در گلشن و سور باد

این است آنچه از دید یک شاه هوسران دوران قدیم، برای برجا ماندن نام کافی است. قطعا یا انتظار زمانه خیلی پایین بوده یا این که ما الآن خیلی باهوشیم که به چنین خودستایی هایی میخندیم. ولی باید توجه داشته باشیم خیلی از مشکلات ما در همین شکارچی منشی بسیار ابتدایی نهفته است که چون مثل بهرام درباره اش لافزنی نمیکنیم فکر کرده ایم از آن مبراییم. درست است که شیران آنطورکه منتقد بهرام فکر میکرد تمام نشدنی نبودند و اگر خود انسان ها به نجاتشان نمی آمدند همین یک مقداری که الان هستند نیز دیگر وجود نمیداشتند. ولی چیزهای زیادی وجود دارند که میتوانند جانشین شیرها باشند؛ چیزهایی که ما با آنها ارتباط برقرار میکنیم چون مشابهشان را درون خودمان داریم همانطورکه شاهان در شیر و گاو وعقرب، مشابهت هایی با خودشان می یافتند. شاید باید به تضادهای درونمان بیشتر توجه کنیم و این که آنجه در دنیای بیرون، جناح های خیر و شر تصور میکنیم و جانشین دعوای پسران ابراهیم نمودیمشان، هر دو بخشی از شخصیت ما باشند و به بازآفرینی های بیرونی هر دو شان متداوما و به طور کاملا غریزی جلب میشویم و صدمه میبینیم اگر اندیشه کردن را نیاموزیم. شاید در حال حاضر، دعوای شیر و انسان در درون ما تفاوت چندانی با دعوای شیر و گاو نداشته باشد.

ملاقات قاتل ناموسی، شاه زنباره و حضرت باب اسفنجی سر قبر پدر روباه

نویسنده: پویا جفاکش

میگویند روزگاری یک روباه و یک شغال و یک خر، همدیگر را در بیابانی پیدا کردند و تصمیم گرفتند یار همدیگر در پیدا کردن مکانی مناسب برای زندگی باشند. مساعدت متقابل آنها، به کشف بیشه زاری سرسبز در وسط بیابان انجامید. آنها خوشحال به سمت بیشه زار دوان شدند و از چشمه ی آن سیراب نوشیدند که ناگهان چشمشان به گرگی افتاد که از دور می آمد. وحشتزده هر کدام به گوشه ای پناه بردند. گرگ به میدان آمد و با صدای بلند گفت: «پنهان شدن فایده ای ندارد. من مخفیگاه هر سه ی شما را میدانم. بهتر است با پای خودتان نزدیک من بیایید. شاید با گفتگو بتوانیم مسئله را حل کنیم.» روباه و شغال و خر، سراسیمه و با دلواپسی کنار هم جلو گرگ جمع شدند. گرگ با نگاهی چون شراره ی آتش، به آنها نگریست و گفت: «من در برخورد با شکارهایم اصولی دارم. الان شما سه نفرید و من امر میکنم هر کدامتان که پیر تر باشد، به احترام سنش از مرگ در امان خواهد بود به شرطی که کبر سن خود را اثبات کند.» شغال گفت: «سرورم. من به یاد می آورم که زمانی این بیشه زار، صحرا بود.» روباه گفت: «اعلیحضرت. من به یاد می آورم که چطور این محل از زیر دریا خارج و به صحرا تبدیل شد.» خر که دید از دروغ روباه بالاتر چیزی نمیشود گفت، ریسک کرد و گفت: «والله من بیسواد و نادانم و سنم را نمیدانم. ولی وقت به دنیا آمدن، پدرم سنم را روی سم عقبم حک کرد. هر کس سواد دارد بیاید جلو و سنم را از روی سمم بخواند.» خر این را گفت برای این که میدانست روباه و شغال هم مثل خودش بیسوادند، ولی گرگ به سبب اشرافی بودن باید سواد داشته باشد. گرگ جلو آمد و دستور داد که خر سمش را بالا بیاورد. خر سمش را بالا آورد و به محض این که گرگ صورتش را به سم نزدیک کرد چنان لگد محکمی به پوزه ی گرگ زد که گرگ به آسمان رفت و جسدش به زمین برگشت. در همین زمان، روباه شروع کرد به دویدن و گریختن. خر گفت کجا فرار میکنی؟ روباه گفت: «میروم سر قبر پدرم دعا بخوانم که مرا باسواد نکرد. وگرنه من به سرنوشت گرگ دچار میشدم».

ظاهر این داستان، این است که باسوادها از بیسوادها لطمه میخورند اما لایه های عمیقتری هم دارد که نشان میدهد چرا این داستان در این فرم، در جامعه ی شدیدا بیسواد پهلوی و اوایل جمهوری اسلامی در ایران محبوبیت عامیانه داشت. روباه و شغال و خر، مردم بیسواد و عامی ای در بیابان برهوت و بی امکانات ایران بودند که در جستجوی آرمانشهر به بیشه زار بهشت گونی که پهلوی و جمهوری اسلامی وعده اش را میدادند وارد شدند. تا زمانی که با داعیان این بهشت روبرو شوند آنها با هم مساعدت داشتند ولی اکنون برخورد با گرگی که در خوردن آنها دست به انتخاب از میانشان میزند آنها یعنی مردم را مقابل هم قرار داده بطوریکه باور کرده اند بقایشان به قربانی شدن بقیه در پیشگاه دروغ و دسیسه وابسته است. گرگ باسواد، نمادی است از افراد دارای دانش که به خدمت رژیم های پیشین و فعلی درمی آیند و از دانش خود برای چپاول و بهره کشی از مردم در زیر نام بهشت سوء استفاده میکنند. روباه و شغال بیسواد ولی از جنس اویند. باهوشند و جانورخوار و از این جهت خائن به طبقه ی خود که فقط شرایط دشوار، آنها را در کنار همطبقه ها قرار داده است. خر، که بیسواد ترین و دارای بیشترین قابلیت برای حمالی دیگران است همان است که دقیقا به خاطر شکست طبیعیش در این رقابت، ناچار به ریسک کردن است و نابودی گرگ ها نیز فقط با حضور او ممکن است، اتفاقی که در انقلاب محرومین ایرانی در 1357 عملا رخ داد. ترس از خر است که سبب شده روباه از باسواد شدن و ورود به جرگه ی گرگ و گرگسانان احراز کند و این باسواد شدن مسلما به معنی داشتن سواد خواندن و نوشتن نیست بلکه به معنی عقل معاش داشتن بدون اطلاع از اصول درست دنیا است در حدی که بتوان پول به دست آورد و مردم را سرکیسه یا قربانی کرد. این داستان، درواقع واکنشی است به این باور که در آن، اکثریت مردم باید اتحاد زیر رهبری صاحب بهشت یعنی حکومت را قبول کنند و به موقعش در راه او قربانی شوند؛ شعاری که در این ضرب المثل عربی متجلی شده است: «گله ای از گوسفندان که توسط یک شیر رهبری میشوند بر گله ای از شیران که توسط یک گوسفند رهبری میشوند پیروز میگردند.» در این ضرب المثل که نتیجه ی طبیعی مشاهده ی استعمار شرق با حکومت های فاسد و نادان توسط استعمارگران غربی متحد شده زیر حکومت های گردنده توسط افراد دانا است، جایی برای گله ای از شیران که توسط یک شیر رهبری شوند وجود ندارد و همین فرهنگ است که آتاتورک ها، رضا شاه ها، عبدالناصر ها، عبدالکریم قاسم ها، حافظ اسدها و بن سلمان ها را تولید میکند. شرقیان را به خاطر این کج سلیقگی نباید شماتت کرد چون حتی فرانسوی های مشهور به روشنفکری هم در اوایل قرن بیستم وقتی خود را با انگلیسی ها که مخترع مدل مدرن حکومت گوسفندان توسط شیر هستند مقایسه کرده اند به این عبارت رسیده اند: «یک فرانسوی یعنی یک مرد عاقل. دو فرانسوی یعنی بحث و گفتگو. سه فرانسوی یعنی هرج و مرج و اغتشاش. یک انگلیسی یعنی یک ابله. دو انگلیسی یعنی باشگاه ورزشی. سه انگلیسی یعنی امپراطوری بریتانیا!»؛ ضرب المثلی که حاکی از حسادت فرانسوی ها به اتحاد انگلیسی ها و منوط دانستن آنها چنین اتحادی را به بلاهت اجتماعی یا همان گله ی گوسفند بودن میباشد. شاید اروپایی دیدن این مسئله، به ما کمک کند که بفهمیم چرا مصطلح بودن کلمات "بالغ" و "بلوغ" در معنای روانشناسی و اجتماعی آنها، به سبب عربی بودنشان، مانع از توجه ما به کار رفتن اولیه ی آنها در ازای لغت "ادالت" در انگلیسی از 1929 به بعد شده و هیچوقت بلوغ فکری و فرهنگی را در این مملکت گسترش نداده است. لغت ادالت ما به ازای "آدولتوس" لاتین به معنی کسی است که قادر به انجام عمل جنسی باشد. این اصطلاح تنها از نیمه ی دوم قرن 17 مصطلح شده و منشا آن، لغت یونانی "آدولاتری" در انجیل است که در خود انجیل، دو معنی دارد: زنا و طلاق. وجه مشترک دو مفهوم زنا و طلاق در این است که هر دو بر رابطه ی تاریخ مصرف دار جنسی بین مرد و زن همراهند که پس از آن، آنها مسئولیتی در قبال هم ندارند و به اصطلاح بر جدایی توأم با نامسئول شدن استوارند. هم معنی بودن زنا و طلاق در مسیحیت، یکی از مهمترین دلایل در منفور بودن طلاق در این مذهب بوده است. با این حال، در دنیای مدرن که بیمسئولیتی زوجین در طی زندگی مشترک، این زندگی را برای یک یا هر دو آنها غیر قابل تحمل میکند، مصلحان مسیحی مانند تامکا واتلینگتون، طلاق گرفتن را آسان میکنند و بار منفی آن را به صورت تحت اللفظی و با یافتن منشا غیر خانوادگی برای اطلاق موازی به هر دو پدیده ی زنا و طلاق کاهش میدهند. بدین ترتیب که منشا آدولاتری را به لغت هم آوای "ایدولاتری" نسبت میدهند که آن هم در انجیل آمده است. ایدول یعنی تصویر، و لاتری یعنی پرستش. ایدولاتری یعنی تصویر پرستی. این کلمه جایگزین لغت عبری "الیلیم" یعنی اله پرستی یا الله پرستی در توصیف مذاهب کهن در قبل از ظهور کیش یهوه در تعریف یهودی آن است. در این مذاهب، همجنسبازی پسر-پسر و مرد-پسر یک عمل مقدس بود به این تصور که چون خدا دوجنسه است، پسرهای نوجوان با ظاهر نیمه زن-نیمه مردشان، تصویر خدا روی زمین هستند. گاد یا قد یا قدش –به معنی خوب و همخانواده با "خدا" در فارسی- یکی از اشکال "رحمان" (بعل حداد یا قانونگزار در کنعان) بوده که با تموز-آدونیس خداوند دوجنسه ی همجنسگرا تطبیق و در محلی که به نامش "ماگدو" (مجدو) -یعنی متعلق به گاد- نامیده میشد مرکز یافته بود. در عبری، همجنسبازی به نام او "قادشه" نامیده میشده و محکوم بوده است ولی از آن سو در کمال تعجب، لغات قدس و مقدس و مجد و قدیس و مانند آنها در عبری، با معنای مثبت از همین کلمه گرفته شده اند (کلمه ی "لواط" که مسلمانان به اشتباه آن را فقط درباره ی همجنسبازی مردانه به کار میبرند، در یهودیت با همان بار منفیش به مفهوم تمام اعمال جنسی خارج از عمل جنسی واژنی در ازدواج شامل همجنسبازی، خودارضایی، زنا، و آمیزش دهانی و مقعدی تحت هر شرایطی و کلا هر چیزی بوده که سبب شود عمل جنسی، به خدمت افزایش نسل مومنان درنیاید و از غلبه ی جمعیت آنها بر جمعیت کافران جلوگیری کند و مانع از آن شود که غیر یهود، برده ی یهود شوند. همه ی این اعمال، به قوم لوط منسوب بودند و امروزه در عبری، لغات "لواط"، "لاوط" و "لوطان" به معنی پنهان کردن به کنایه از همان اعمال آشکار قوم لوط است که یهودیان در زندگی شخصی، پنهانی انجام میدادند). در رابطه ی جنسی دو مرد، ازدواجی در کار نیست و درنتیجه مسئولیت متقابلی هم ضروری نیست. دو طرف میتوانند به روابطشان تداوم دهند یا ندهند یا عاشق همدیگر باشند یا نباشند. درحالیکه چنین آزادی ای در روابط مرد و زن وجود ندارد. ازاینرو آدولاتری در اصل یعنی اختیار در داشتن مسئولیت نسبت به کسی. اطلاق آدولتوس به فرد بالغ نیز به همین مختار بودن و جایز بودن به طغیان مربوط میشود. کودک بایستی کنش پذیر باشد و اوامر پدر و مادر و پدربزرگ و عمو و معلم و جمع را اجرا کند و در همه چیز از آنها اجازه بگیرد. اما وقتی آدولت شد میتواند چنین نباشد. یک نوجوان حتی اگر همچنان در همه چیز از پدر و مادرش اطاعت کند در خودارضایی خود که دیگر به آنها چیزی نمیگوید. برای همین است که مختار بودن به توانایی انجام عمل جنسی منوط است. شاید هم آدالت قرن بیستم قرار است در همه چیز زندگیش به جز عمل جنسی، همچنان تابع باقی بماند. قبلا تابع پدر و مادر بود و از این پس مستقیما تابع حکومت حتی اگر پدر و مادر با این تابعیت مشکل داشته باشند. ایران نیز به مانند دیگر مریدان کدخدای مدرن دهکده ی جهانی، از این تفکر برکنار نبوده و لذا بدبینی قدرتمدارانه ای که از تجربه ی قتل گرگ های باسواد به دست خر های بیسواد به دست آمده، در قالب این رباعی خیام:

با این دو سه نادان که چنین پندارند

کز جهل که دانای جهان ایشانند

خر باش که از خری ایشان به مثل

هر کاو نه خر است کافرش پندارند

به دست مدرنیسم پهلوی رسیده و به پیروی از اربابان انگلیسی آنها به این رباعی چراغموشی گنابادی تغییر سرمشق داده است:

با این همه خر که در جهان ویلانند

شایسته ی افسار و جل و پالانند

هستند پیاده گر گروه عقلا

انصاف که جملگی ز بیحالانند

بنابراین حکومت باید فرهنگی را ایجاد کند که در آن، خر عامی با ریب و رضا توسط گرگ اشرافی خورده شود و از دانشی که گرگ را صاحب بهشت کرده علیه خود گرگ استفاده نکند.

خیلی وقت است که تلاش در این راه ادامه دارد. از نفرتپراکنی نسبت به دیگران در بالای منبر خاخام شروع شده و اکنون بیشتر در فرم تخریب شخصیت همه ی انسان ها در اخبار جنگ و جنایت و فیلمهای حول خلافکاران و اراذل و پوچگرایان در تقریبا تمام رسانه ها قابل مشاهده است و در هر حال، حکم آن روباه ازوپ را دارد که دمش در تله قطع شده بود و به بقیه ی روباه ها گفت دم به درد نمیخورد و بقیه هم گوش کردند و همه عین خودش معیوب شدند. اکنون علم، بر صبر اقطاب عرفان کابالا درباره ی تلاش برای مرحله مرحله کردن این پروسه صحه مینهد. دکتر جوزف اسپینزا گفته است: «علم، زبان حال عرفان است» و عرفان، لزوما هر مذهبی نیست بلکه مذهبی است که کسانی را که از مذاهب برده کننده فرار کنند منفرد میکند چون منفرد ها برای سیاست خطری ندارند به شرطی که دیگر بردگان اینقدر به بردگی خو گرفته باشند که منفردها نتوانند آنها را تحت تاثیر قرار دهند. علم میگوید قدرت گرفتن خصوصیات خاص در اکثریت انسان ها تنها با گذشتن از زنجیره ای از رویدادهای اپی ژنتیک ممکن است. چون ژن انسان بدون تغییر به نسل بعدی منتقل نمیشود و پروتئین ها دارند آن را دچار تحول میکنند. کلیه ی تکانه ها و رویدادهای زندگی شخص، دارند دی ان ای او را دچار تغییرات مثبت و منفی میکنند و مغز، در این پروسه نقش بسیار مهمی دارد. اریک کندل پزشک برنده ی جایزه ی نوبل نشان داده که وقتی سیگنال های اطلاعاتی از یک بسته ی عصبی در مغز عبور میکنند، آن بسته به سرعت رشد میکند. تعداد اتصالات میتواند فقط در یک ساعت تحریک مکرر، دو برابر شود. افکار و احساسات و آگاهی ما از طریق شبکه ی عصبی منتقل و با سنتز پروتئین در سلول های ما باعث تغییر بیان ژن ها میشود. این رویدادهای سلولی میدان های الکتریکی و مغناطیسی تولید میکنند که میتوانند توسط دستگاه های تصویربرداری پزشکی مانند "ای ای جی" و "ام آر آی" اندازه گیری شوند. اما قدرتمند و پایدار و به اصطلاح ریشه دار شدن اثر آنها نیاز به تمرین و تکرار دارد که در جوامع هنوز بی حافظه ی بشری، فقط با تکرار وحشتناک و سرسام آور اطلاعات بد به جای اطلاعات خوب میتواند به برده شدن مردم کمک کند. شخصیت خوب انسان آنقدر قوی بوده که این رویداد تا رسیدن به این جنگل بی قانون کنونی، نسل ها در حال تاثیرات اپی ژنتیک بر انسان ها با کثیف تر کردن ژن در پروسه ی اپی ژنتیک از نسلی به نسل دیگر ممکن شده است. در ایران، رد این قضیه را میتوان تا اولین یهودی مآبی غیر یهودی اقوام خاورمیانه در دکترین یعقوبی عقب برد. ای.جی.دئوس از دانشگاه اتاوا، دکترین یعقوبی را جدای از تاریخی که در باب بنیانگذاری آن معرفی کرده اند، در درجه ی اول، نام گرفته از خود یعقوب اسرائیل-پدر بنی اسرائیل- عنوان میکند. چون در زندگینامه ی بنی اسرائیل، برای اولین بار، دوگانه ی پسران مخالف هم در بنیاد افسانه های پیامبران بنیانگذار دیده نمیشود: دوگانه ای که به صورت دعوای هابیل و قابیل در زندگینامه ی آدم، سام و حام در زندگینامه ی نوح، و اسماعیل و اسحاق در زندگینامه ی ابراهیم بروز میکند. حتی خود اسحاق هم این دوگانه را در دعوای پسرانش عیص و یعقوب تکرار میکند تا راه جدید را فقط و فقط یعقوب با فرزندانش که نخستین یهودیانند شروع کرده باشد. بدین ترتیب با بنی اسرائیل و مذهبشان یهودیت، جهان برای اولین بار، تجربه ی جدیدی را از سر میگذراند و تقدیر بر این است که جهانیان به زیر سیطره ی یهود و مسیحشان که شاه جهان است درآیند. در کتاب یوبیلی ها اما از سرزمین "سوسا" در هند به قلمرو وعده داده شده به اولاد نوح یاد شده که قهرمانی درآنجا ظهور میکند که به مذهب نوح برمیگردد اگرچه همچنان شاه جهان، شاه یهود خواهد بود. منظور از سوسا در جهان، همان سرزمین شوش در همسایگی بین النهرین و کنایه از ایران کنونی است. [جالب این که یکی از القاب شاهان عیلام در شوش را "ایندا بیگاس" یعنی شاه هند خوانده اند.] یعقوبی ها این پیشگویی را زمینه کرده اند تا بگویند کریست مسیحیان به عنوان شاه یهود، همان مسیح یهود است و برقراردارنده ی قانون یهود در جهان. اما عنوان دیگر مسیح یعنی "محمد" برای رهبر عرب ها به کار خواهد رفت که همچون یهود، فرزندان ابراهیمند و با بازگشت به دین ابراهیم، زمینه را برای بازگشت بعدی به دین نوح در ایران و توسط "مهدیگ که کامل کننده ی مذهب محمد است فراهم میکند. عبدالملک مروان که یعقوبی بود و سنگ بنای معبد مقدسش قبه الصخره را تجسم خدای یهود خواند، سیطره بر ایران را در جهت زمینه سازی فرهنگی در آن قلمرو ناشناخته و بربر ممکن کرد.:

“doctrina Jacobi: the deceivers deception”: amod Jason deus: academia: 2021: p2-7

در روایات اسلامی، نوح به حد اکثر تنزیه در میان پیامبران اولوالعزم شناخته میشده است. چراکه قوم نوح، قومی به شدت تشبیه گرا بودند . ازاینرو نوح در مقابل افراط آنها تفریط به کار برده است. در سنت اسلامی، تشبیه یعنی متکثر کردن خداوند در جنبه های مختلف او و مقدس کردن موجودات جاندار یا بیجان و یا افرادی خاص که انعکاس جنبه های مزبور از خداوندند به کنایه از خود خداوند؛ مثلا تشبیه صلابت خداوند به کوه، تغییر و جاری بودن او در زمین به آب، همه چیز را دیدنش به عقاب، همیشه پربار بودنش به سرو، و توانمندی و بیرحمیش به شیر. در مقابل، تنزیه یعنی این که خداوند را از هر گونه تشبیهی منزه بدانیم و تاکید کنیم که خدا شبیه هیچ چیز نیست. اسلام مانند یهودیت و مسیحیت، در مرز تشبیه و تنزیه قرار دارد ولی اکثر علمای آن، در شکل فعلی خود و بخصوص در وهابیت که حد اعلای انحطاط او است، اصرار بر تنزیه دارند و همه ی اشکال آن، حتی –توجه کنید: حتی- تشیع، همچون عالمان بی عمل و یا شاید هم عالم نمایان بیسواد، طوطی وار تکرار میکنند که تشبیه همان شرک است و نتیجه ی گول خوردن یهودیان از سامری، و پشت کردن آنها به تورات موسی. از یک طرف میگویند تورات دستکاری شده است و از طرف دیگر میگویند مسیح تورات را احیا کرد، بعد میگویند انجیل هم دستکاری شده است و تورات و انجیل اصلی را یهود مخفی کرده اند. نتیجه این که از چیزی که معلوم نیست چیست، به ادعاهای ابلهانه ی یهود درباره ی نظرکردگیشان از سوی خدا اعتبار میدهند ولی فقط برای این که آنها را با سیطره شان بر بزرگترین دین جهان یعنی مسیحیت برای برحق خواندن ابراهیم در کنار خود داشته باشند و به نام ابراهیمی که خارج از ادبیات یهود معلوم نیست چه گفته، به نام مهدی به نوح برگردند که او نیز خارج از ادبیات یهود کاملا ناشناخته است. این قسمت راه ناچارا با بددینان است که باید در ایران به قدرت برسند و در آنچه "سنت" اسلام است با "اهل سنت" یعنی سنیان مخالفت کنند چون "شیعه" (از ریشه شیوع و شایعه، ولی در معنای فعلیش به معنی انشعاب و عامل تفرقه) بنا بر قرآن (سوره ی انعام : آیه ی 60، و سوره ی روم: آیات 30 و 31) مورد غضب خدا هستند (بیچاره شیعیان حتی اسم خودشان را هم داده اند دشمنانشان برایشان انتخاب کنند و بعد همین که در یکی عیبی میبینند، میگویند: "تو مگر شیعه ی علی نیستی؟" معلوم نیست دارند اصل و نسبش را یادآوری میکنند یا به او فحش میدهند، البته بدتر از ستایش کردن مالک ابن حارث نخعی با فحش "اشتر" و یا تصور کردن نسب او به "مالک ابن اشتر" نیست و این فقط وقتی قشنگ است که احمدینژاد وارد صحنه میشود و تبلیغاتچی داد میزند: "مالک اشتر زمان آمد"!!!!!!!!). شیعیان از فرط بدنامی، اجازه ی دست بردن در دین را دارند. آنها سوسا هستند در هند، و البته در هند یک سری انگلیسی در قدرت هستند که سیاستمداران قاجاری، عروسک های خیمه شب بازی آنهایند و یک مذهب هم برای ایرانی ها اختراع میکنند به نام بهائیت تا ظهور دین نوح در سوسا به حقیقت بپیوندد. مذهب آنها از مردی به نام "سید محمدعلی شیرازی" ملقب به "باب" شروع شده که ابتدا خود را باب مهدی و سپس خود مهدی نامیده بود. بهایی ها در ایران بسیار قوی میشوند و وقتی درباریان به محمدرضا شاه اعتراض میکنند که مردم از قدرت اینها در کشور نگرانند او مدام میگوید اسلام دین عربی است و بهایی دین ایرانی، پس بهایی دین ملی تری است. اتفاقا حق با محمدرضا شاه بود. بهایی ها واقعا دشمن اسلام نبودند و فقط میخواستند آن را پلکان تحقق پیشگویی های کهن یهودی کنند. برای همین هم اسلام را حذف نکردند بلکه به نفع خودشان تغییر دادند. کتاب به شدت ضد عرب و باستانپرست دکتر زرین کوب به نام "دو قرن سکوت" درباره ی تاریخ ایران، که در جمهوری اسلامی مشهورتر است تا در دوره ی شاه، به دستور احسان یارشاطر بهایی نوشته شد (هم زرین کوب و هم یارشاطر، عضو لژ نور بودند که یک لژ اسکاتلندی است و تمام لژهای اسکاتلندی ایران، وابسته به لژ بصره در عراق بودند و علاوه بر روسای یهودی ایرانی و انگلیسی، روسای عرب هم داشتند). زرین کوب بعدها و در دوران فرهنگسازی دور و بری های فرح که باید شرایط برای انقلاب اسلامی آماده میشد هم کتابی با 180 درجه چرخش به نام "کارنامه ی اسلام" نوشت ولی این دو پروژه مکمل هم بودند. اگر دو قرن سکوت نبود، انقلاب ما اصلا انفجار نبود حالا چه انفجار نور چه انفجارهای دیگر (دراینباره اختلاف است.)؛ چون این کتاب دکتر زرین کوب بود که میگفت تمدن عربی را ایرانی ها و نه حتی رومی ها ساخته اند و اسلام ما هم لابد شکل گرفته ی ایرانی ها در دوران پس از دو قرن سکوت است. تاکید بر دوره ی حکومت حجاج بر ایران و عراق در این مورد برای من بسیار جالب است. حجاج که جز قتل و کشتار، چیزی از حکومتداری او در این کتاب روشن نیست، مرید سینه چاک عبدالملک مروان است. در روی دیوار قصر عبدالملک در قبه الصخره، تصاویر گوی بالدار "آسور میشو" یا "آسور میشتو" یا "آسورا مستاس" فرمی از بعل مردوخ بابلیان دیده میشود که لغتا همان اهوره مزدای پارسی است و در کتیبه ی بیستون هم برآمده از درون گویی بالدار با داریوش کبیر دیدار میکند. گوی، خورشید است و بال هایش دو جنبه ی متضاد او که او را به پیش میرانند. این بال ها میتوانند تشبیه و تنزیه باشند که تنزیهش الهام گرفته از پیامبران یهود، و تشبیهش تاریخ پر پرت و پلایی است که منابعش را انگلیسی ها و کارگزارانشان بخصوص اردشیر جی (ریپورتر) زرتشتی هندی، در مدرسه ی علوم سیاسی، به شاگردانشان چون تقی زاده و فروغی تحویل دادند تا معلوم باشد اسلام چیست و ضد اسلام چیست. پرت و پلاهایش تا حالا لمس نشده اند چون هیچکس منابع اصلی را نمیخواند و همه میروند آن تصفیه شده های دانشگاهی دکترها و پروفسورهای زرنگ (در تقلید از کاری که ادوارد گیبون انگلیسی با تاریخ مزخرف روم کرد) میخوانند؛ مثلا همین کتاب آقای زرین کوب. برای این که تاثیر این باسمه کاری دانشگاه پسند را بر مذهبسازی و جنگسالاری ایرانی متوجه شوید، کافی است بگویم که در بسیج شاهد بودم که بسیجی ها در دفاع از این که اسلام به خطا رفت چون عمر سنی به ایران حمله کرد و نه علی شیعه، این داستان را آوردند که فرش بهارستان را در ایوان مدائن در تیسفون یافتند و عمر دستور داد فرش را تکه تکه کنند و بین یاران پخش کنند. پرسیدم: «میدانید این مثالی که اینطور با شدت و حدت میزنید انگار خودتان آنجا بوده اید، این از کدام منبع درآمده است؟» گفتند: "نه." گفتم «از کتاب دو قرن سکوت زرین کوب. حالا میدانید او منبع خبرش را چه ذکر کرده است؟» گفتند "نه." گفتم «کتاب تاریخ طبری. حالا میدانید اصل داستان در کتاب طبری چطوری است؟» گفتند "نه." گفتم: «فرش را پیش عمر میبرند. عمر میگوید حالا با این فرش چکار کنیم؟ علی (ع) میفرماید "فرش را قطعه قطعه کنیم و بین یاران پخش کنیم." عمر هم قبول میکند. حالا دوست دارید این داستان واقعی باشد؟» فضا چنان ساکت شد که مسئول حلقه بحث را عوض کرد. کار دیگری هم نمیتوانست بکند. چون انقلاب اسلامی واقعا نتیجه ی سیاست های پهلوی و قاجار در قبل از او بود. نابودی منابع ایران و ستمی که ایرانیان به هم روا میداشتند، درست به مانند وقایعی که طی دویست سال گذشاته در دیگر ممالک اسلامی در حال رخ دادن بوده، نتیجه ی تاکید افراطی بر تنزیه بر اساس مدل نسبت داده شده به پیامبران یهودی های مادیگرا بود که باعث میشد همه چیز در جهان، از تقدس خالی شود و انسان و گیاه و حیوان و خاک، توسط هر کسی که زورش بیشتر است، چپاول یا ریشه کن شوند. بدون چنین اتفاقی، مدرن شدن ایران غیرممکن بود.

اکنون این مدرنیته، با همین روش کجدار و مریز، به جاهایی رسیده و شاید هم راهی بهتر از آن تا حال در کار نبوده و حتی مضراتش در انقلاب و جنگ و رویداد های سیاسی و اجتماعی متعدد ناگزیر بوده است. ولی تاکید بر آن، پس از این، دیگر جایز نیست چون فایده مندی آن را تحت الشعاع قرار خواهد داد. دیشب اخبار 30 : 20 را میدیدم. خبرهای خوبی داشت درباره ی خدماتی که دولت آقای رئیسی به محرومین کرده بود؛ از اجرای طرح آبرسانی در استان های مختلف کشور تا تامین برق در 211 روستا و دادن پنل های مولد انرژی خورشیدی به عشایر. خبری هم منتشر کرده بود درباره ی افشای حقوق های میلیونی که یکی از اعضای شهرداری کرمان (ازقضا مسئول شفافیت مالی شهرداری) به خودش اختصاص داده بود و واکنش مثبت کرمانی ها به این خبر؛ ازجمله صحبت شهروندی که امیدوار بود شهرداری های جا های دیگر هم یاد بگیرند و بدبینی نسبی شهروند دیگری که میگفت اگر این روند ادامه پیدا بکند، میتواند مطمئن باشد دروغ نیست و خبر خوبی برایش خواهد بود. این خبرهای خوب، در شبکه های اجتماعی، رنگ و رویی درمقابل وحشتپراکنی و نفرتپراکنی سراسری اکانت های جعلی سی آی ای و موساد ندارند که فقط به کمک منفی بافی ذهنی ایرانی ها موفق به گسترش اخبار بد بر اساس اهداف شوم خود میشوند. در این مورد شکی نیست. ولی آیا فرهنگی که جمهوری اسلامی تشویقش کرده، خود به این شومی زمینه نداده است؟ محض اطلاعتان بگویم که در همان اخبار، داشتند با یک پیرمرد بازاری قدیمی از ری مصاحبه میکردند که از خود 15 خرداد، سرباز خمینی بود و در جنگ ایران و عراق هم 2پسر خود را فدای او کرده بود و حالا هم میگفت: پسران دیگر هم دارم؛ آقا هرجا دستور بدهند، عراق، سوریه، لبنان، فلسطین، تقدیم میکنم. این خون دوستی و مرگ دوستی درست از شب قبل به شکل دیگری بر خانواده ی ما اثر بد نهاده بود. مادرم یک فیلم در شبکه ی اجتماعی دریافت کرده بود و بدون این که دقت کند چیست آن را باز کرد و با تصویر مردی اهل اهواز که سر بریده ی دختری را در دست میچرخاند مواجه شد. اینقدر حالش بد شد که شب را به زحمت خوابید. این خبر تا حالا که من آن را مینویسم، خیلی در فضای مجازی سروصدا کرده و این فیلم خیلی بین مردم پخش شده است و هر کس و ناکسی درباره ی آن اظهارنظر میکند. همه ی ما میدانیم که قتل های ناموسی بخصوص در شناعت و فجاعتی در این حد، هر روز در گوشه و کنار ایران روی میدهند. پس این دفعه دلیلی نداشته دشمنان از این خبر وحشتناک بهره برداری کنند مگر سندیت فیلم آن. من معتقدم تمام کسانی که این فیلم را آگاهانه منتشر کردند و از آن برای مهم به نظر رسیدن خودشان استفاده کردند بیمارند چون به اندازه ی آن مرد قاتل اهوازی، از این صحنه ی فجیع لذت برده و به مانند او از آن برای مهم و مشهور شدن خودشان ("دیدی عجب خبری گیر آوردم؟") سود برده اند. این مرگ دوستی و توحش الآن به درد جمهوری اسلامی نمیخورد وقتی دشمن اینقدر قوی تر از او است که در رسانه همیشه موفق به انداختن سایه ی بدی های او روی خوبی هایش میشود و موفق میشود به این که در سیناپس های کله های مردم ایران، فقط انرژی منفی جاری شود. اعتماد بیش از حد جمهوری اسلامی به پیشگویی های یهودی، باعث شده تا او خود را در مرحله ی خطرناکی تعریف کند و بگوید که دم انقلاب مهدی است. ولی تمرکز روی این پیشگویی نشان میدهد آن اصلا به نفع متقاضیانش نیست. سه مرحله ی مسیح، محمد و مهدی، بر اساس سه پیشروی یهودیت از جنوب و در نبرد با شمال شیطانی برای ایجاد بهشت بر روی زمین ساخته شده اند. در مرحله ی اول، یهودیان به رهبری موسی، از دریای سرخ گذشته و وارد عربستان سعودی میشوند و با کشتن عمالقه و مدینی ها با شعار تنزیه موسایی، به سمت شمال حرکت میکنند که یادآور حرکت محمد از مکه به مدینه در شمال و تاسیس حکومت درآنجاست. قصاب کافران، یوشع است که نامش به معنی منجی و معادل "مشیا" یا مسیح در پیشگویی های یهود است. یشوع همان کسی است که نامش به صورت یسوع یا عیسی مسیح در مسیحیت بازسازی و درنتیجه ی آمیختگی به عقاید مشرکان، از قصاب به مردی مهربان تغییر کاربری داده است. در مرحله ی دوم، یهود با یبوسی ها در اورشلیم به توافق میرسند و همراه آنها در آنجا زندگی میکنند. درنتیجه به مانند آنها به پیروی از عقاید بابلی روی می آورند و داود و سلیمان به مانند بابلی ها به ساخت قصرهای باشکوه و بتپرستی اقدام میکنند. در حدیثی از ربی یوحنان، معنی اصلی داستان تخریب اورشلیم به دست بابل، درواقع بابلی زدگی یهودیان و استقرار رهبران آنها در بابل است. این مابه ازای فتح بیت المقدس توسط لشکر اسلام در پیشروی بیشترشان از عربستان به شمال و گرفتن آن از رومیان در دوران ابوبکر جانشین محمد است. لغت ابوبکر به معنی پدر سحرگاه یا طلوع خورشید است. بکر به معنی سحرگاه هم در عربی استفاده میشود هم در عبری. ولی کاربردش در عبری به مراتب بیشتر است. ابوبکر قیصریه ای لقب عباهو از رهبران مذهبی یهود در قیصریه بود که موفق به پیوند یهودیت بابلی و اورشلیمی شد. البته در این داستان، فرض بر تفاوت بابل و اورشلیم و تطبیق اورشلیم با بیت المقدس کنونی بوده درحالیکه این، کار عبدالملک مروان حکمران دمشق بوده و او بوده که شهری را که پیشتر "ایلیا فلسطین" نام داشته، اورشلیم یهودیان خوانده است و باعث ریخته شدن این همه خون در قرن بیستم به نام یک بهشت افسانه ای شده است. توضیح این که قدرتگیری داود در اورشلیم یکی از نتایج پیروزی های یهودیان بر پلستینی ها یا بربرهای اروپایی است که از سرزمین های یونانی ازجمله کرت بر کنعان یورش آورده بودند و آنها همتای همان رومی های یونانی هستند که ابوبکر، اورشلیم را از چنگشان درآورد. نام فلسطین از این پلستینی ها می آید و ایلیا به معنی جایگاه ایلی یا اله (الله) است که وقتی یک یهودی آن را به زبان می آورد، میتواند هم به معنی خدا باشد و هم به معنی خدای دروغین. چون "ال" هم نام خدای کنعانی های بدکار است و هم در قالب هایی چون الوهیم و ال علیون نام خدای رهبران مذهبی تورات. بابل هم نامش به معنی دروازه ی ال یا خدا است. درواقع ایلیا همان بابل است و عباهو و یبوسی نیز تلفظ های دیگر عباسی (از عباس به معنی شیر) یا عنوان فرمانروایان بغداد در ارض بابل است. درواقع دراینجا تشبیه بابلی و تنزیه یهودی به دو بال خورشید بالدار عبدالملک تبدیل میشوند و این ادامه دارد تا وقتی پیشگویی تورات مبنی بر سقوط بابل به دست توگرمه که همان اقوام یاجوج و ماجوج از شمالند تحقق بیابد. وقتی ترک ها به تمام مناطق شرق نزدیک و اروپا نفوذ می یابند، یهود فقط در صورتی پیروز است که بتواند آنها را از خودش کرده باشد. ازاینرو در ترکان نفوذ میکند و خادمینی ترک موسوم به خزرها نسبت به ایدئولوژی خود از آنها میسازد. ترک های عثمانی که روم شرقی و سرزمین بابل (عراق عرب) را تصرف کردند قزاق و درنتیجه از نسل خزرهایند و همینطور قجرها یا قزر ها که همان خزرها هستند از ترکیه به شمال ایران رفته و ایران را متحد کرده اند. یهودیان اشکنازی که بانک های جهانی را از مقرهای خود در لندن و واتیکان و دیگر پایتخت های غربی کنترل میکنند نیز از نسل خزرهایند. این، دیگر مرحله ی انقلاب مهدی بعد از دو مرحله ی عیسی و محمد است. این سه مرحله، در حدیثی از "بن زوما" به برخورد یک مرد با به ترتیب یک گرگ، یک شیر و یک اژدها تشبیه شده اند. بنا بر حدیث بن زوما، زمانی که مرد گرگ را میبیند، هر کس را میبیند یک افسانه درباره ی گرگ میگوید؛ وقتی با شیر برخورد میکند، دیگر از گرگ حرف نمیزند و به هر کس میرسد یک افسانه درباره ی شیر میگوید؛ اما وقتی اژدها را میبیند، چنان درگیر آن میشود که دیگر به گرگ و شیر فکر نمیکند. به نظر من، مرحله ی سوم، نتیجه ی حذف شدن بال تشبیه در خورشید بالدار و سقوط خورشید به زمین در یک بستر مادیگرا است که در آن، موجودات واقعی مثل شیر و گرگ تقدسی ندارند و مردم ذهن خود را معطوف موجودات ساختگی کرده اند تا آن حد که حتی در انیمیشن پر تبلیغات "چگونه اژدهای خود را رام کنیم؟" تنها دشمنان جانوری وایکینگ های محبوب سوداگران رسالت اروپایی، انواع و اقسام اژدها های تخیلی و غیرواقعیند که آخر با وایکینگ ها دوست میشوند و به خدمت آنها درمی آیند. همین اژدها ها را علم به صورت دایناسورها بازسازی و زمانشان را به قبل از آدمیان در بین 200 تا 65 میلیون سال پیش منتقل میکند. عجیب این که کشیش ها آنها را واقعی و ثمره ی جفتگیری سرافیم یا فرشتگان مارسان خدا با زنان زمینی در نظر میگیرند و میگویند آنها منقرض شدند چون در کشتی نوح جای نگرفتند ولی بعضی هایشان تا قرون وسطی باقی ماندند و به اژدها معروف شدند. برخورد "پل سرینو" با استخوان های دایناسورها همسطح با استخوان های گاو و انسان در صحاری شمال افریقا آنقدر مسیحیان را خوشحال کرد که آن را به معنی اثبات قدیمی بودن تورات خواندند و از خود نپرسیدند که اگر علم تورات را اثبات میکند، در کدام است؟ در دایناسورهای گوشتخوار کوچک کشف شده توسط سرینو یا در دایناسور به معنی دقیق کلمه (به معنی سوسمار و حشتناک) یعنی دایناسورهایی مانند مامنچی زوروس با ده ها تن وزن که با سرعت 3کیلومتر در ساعت راه میرود و چون سختش است راه برود از 35متر طول بدنش 11 تا 12مترش گردن است تا بدون این که راه برود با حرکت داددن گردن، کله اش از یک درخت به درخت دیگر برود بلکه این کله ی کوچک با ن دندان های کندش بتواند تمام روز را برگ بخورد تا شکم بزرگش سیر شود و همینطوری چند میلیون سال، وقت دنیا را تلف کند؛ و یا تیرانوسوروس رکس که دست هایش کوچکند و فقط 2تا انگشت دارند که به هیچ دردی نمیخورند و جانور برای شکار باید هیکل 5تنی خود را به سرعت بدواند و به دایناسور نوک اردکی برسد و با کله اش به شکار ضربه بزند تا شکار بیفتد و تیرانوسوروس جوری که فقط خودش و دانشمندان مخترعش میفهمند روی شکار بیفتد و او را تکه تکه کند و برای این هم که سوسمار کله زن، از کله زدن در حال دویدن به دایناسوری هم اندازه ی خودش ضربه مغزی نشود، تیرانوسوروس محترم یک جمجمه ی عظیم توخالی دارند که در آن، مغزی به اندازه ی یک نخود قرار دارد؟!!!! آقای نوح با چنین اعجوبه هایی طرف بود و آنها را با سیل غرق کرد و حالا مهدی هم که قصد احیای نوح در ایران را دارد باید با اژدهایان طرف شود. کار او سخت تر است چون مردم توسط اژدهایان کنترل میشوند بی این که اژدهایی در جهان بیرون از مغز انسان ها و پرده ی جادویی رسانه دیده شود. اما اگر این اژدها در جهان اروپایی خوش کرده، پس اهمیت شوش یا ایران در این معادله در چه بوده است؟

برای پاسخ به این سوال، به افسانه ای ایرانی مآب شدن خلفای عباسی در بغداد در ارض بابل مراجعه میکنیم که با اولین خلیفه ی بغداد یعنی منصور دوانیقی شروع میشود. بر اساس این قصه ی متواتر، منصور به شکم دردی دچار میشود که وزیر عرب و وفادار او "ربیع"، درمانگر آن را فقط "جرجیس ابن بختیشوع" حکیم آشوری سرزمین اهواز میداند. منصور، فرستاده ای به نزد جرجیس و پسرش بختیشوع در اهواز میفرستد و جرجیس را به بغداد فرا میخواند. زمانی که جرجیس وارد قصر میشود، منصور به احترام او از جای خود بلند میشود و به او تعارف میکند. منصور و جرجیس با هم صحبت میکنند و منصور، میپذیرد که جرجیس مرد بسیار دانایی است. جرجیس شکم درد منصور را برطرف میکند. منصور متوجه میشود که به وجود چنین مرد دانایی برای تربیت انسان در بغداد نیاز دارد. ازاینرو از جرجیس میخواهد که در بغداد بماند. جرجیس میگوید که کار دانشگاه او در اهواز نباید لنگ بماند. ولی منصور پیشنهاد میکند که آنجا را به پسرش بختیشوع بسپارد. با این تمهید جرجیس را نگه میدارد و پس از مدتی پسرش بختیشوع را نیز به بغداد فرا میخواند. این روایت بعدا به صورت برساخته شدن دانشگاه جندی شاپور توسط خاندان آشوری بختیشوع در روزگار ساسانیان و در خوزستان، و فراخوان این خاندان توسط هارون الرشید به بغداد بازتولید میشود. به هر حال، جرجیس و بختیشوع بغداد را برای فعالیت دانشمندان مسیحی مساعد میکنند و این اتفاق سبب مهاجرت گسترده ی دانشمندان قدرنادیده ی مسیحی در روم بیزانسی به عراق اعراب میشود و به مرور، دانش این مسیحیان به روم بازگشته، جهان مسیحی را دچار تحول میکند. پزشک بودن بختیشوع یا بختیشوع ها با نام او گره خورده است. "بخت" تلفظ دیگر "بغ" به معنی خدا و ارباب است؛ درحالیکه یشوع همان یسوع و یوشع یعنی منجی است. عیسی هم دردهای لاعلاح را همچون طبیبان فوق العاده دوا میکرد. این حدس، بخصوص با تکرار داستانی مشابه درباره ی استقبال هارون الرشید از پزشکی آشوری به نام "بختیشوع ابن جبرئیل" قوت میگیرد. مسلمانان، روح القدس را همان جبرئیل میدانند و از این جهت بختیشوع پسر جبرئیل، همان عیسی پسر روح القدس است. دریافت دانش بختیشوع از بغداد، معادل دستیابی رومیان به عیسی در اورشلیم است. اورشلیم یعنی شهر سلام یا خدا، و بغداد نیز "دارالسلام" به همان معنا نام داشت یعنی اورشلیم یبوسی ها همان دارالسلام عباسی ها تلقی شده است که خود به جای بابل، عرض اندام نموده است. اهواز در شرق، خوزستان به طور کلی بوده است و نه شهری خاص. منشا نامجای احواز یا اهواز، حوز یا خوز یا خوجه یا حوجا است که همان خواجه یعنی بزرگ است. ازآنجایی که نیشکر خوزستان معروف بوده، نیشکر در عربی، هوز نامیده میشده است؛ چیزی شبیه سرنوشت مس که چون از جزیره ی کیپروس (قبرس) آورده میشده، کوپر نامیده شده است. تا اواخر دوره ی قاجار، زبانی به نام "خوزی" که احتمالا همان کوسی (کاسی) و عیلامی است، در قسمت شرقی "عربستان" ایران که همان احواز سابق باشد، به میزان محدود رواج داشت. شوش مرکز اهواز بوده و این قلمرو به نامش شوشان نیز خوانده شده که احتمالا منشا عنوان ساسان و ساسانیان است. اگر در نظر بگیریم که دکتر بودن بختیشوع، همان دکتر بودن عیسی و نسخه پیچی او برای حاکمان بغداد و روم همان اصول سیاسی است، میتوانیم بگوییم که بختیشوع یا مسیح خوزستانی نسبت به بغداد، همان "مسیح شرق" اشعیا یعنی کورش بنیانگذار دولت پارس است. علمی هم که این دولت به یونانیان و دیگر اروپاییان آموخته، غرق کردن دربار و زندگی قدرتمداران در تجمل و فساد برای برتر به نظر رسیدنشان نسبت به مردم است که تا هم اکنون با قدرت برجا است و جواب دادن خود را با افسانه های عامیانه درباره ی ثروتمند شدن معجزه آمیز بیل گیتس و ایلان ماسک و استیو جابز و دونالد ترامپ، اثبات میکند. برای این که مقدس بودن این نوع زندگی ثابت شود، ادعا میشود که دربار شاه پارس، الله بختکی و بر اثر بوالهوسی های رهبر خدایی میگردد. این تصویر، در نوشته های یونانی بخصوص آنچه به کتزیاس منسوب است به طرز رسوایی آوری مورد تاکید قرار گرفته و بخصوص در زنبارگی بی منطق این شاهان ولخرج متجلی شده است. "پی یر بریان" در فصل اول کتاب "امپراطوری هخامنشی" عنوان میکند که تصویر ابلهانه ای که در غرب از دربارهای شرق –از عثمانی گرفته تا چین- تصویر میشود و در آن، شاه کله پوک و هوسبازی در تمام تصمیماتش توسط یک مشت زنان حسود و درباریان خریده شده توسط این زنان به این سو و آن سو هل داده میشود، مطلقا از دروغ های یونانیان درباره ی دربار کورش و جانشینانش برخاسته و به تمام حکومت های شرقی فرافکنی شده در اینجا باید اضافه کنم که تصویر دربار پارس در شوش، قبل از نوشته های یونانی، از کتاب استر در تورات بیرون جهیده که در آن، شاه بوالهوس پارس، عقل خود را بازیچه ی دست ملکه ی یهودیش کرده و یهودیان را بر کشور حاکم کرده است. اکنون خود این کشورهای شرقی، همچون کره و چین و ژاپن و ترکیه و ممالک عربی، همان تصور رسوایی آور از خود را از اروپاییان آموخته، حکومت های خود را به همان شکل مسخره تخیل و در فیلم های ناسیونالیستی تولید میکنند طوری که معلوم نمیشود این حکمرانان ابله چگونه مملکت را با تدبیر اداره میکنند و برای چه میتوان آنها را فرمانروایان خدایی نامید؟ باورکردنی نیست که دوای دردی که بختیشوع دانشمند به بغداد و رم داده است همین باشد ولی این، راز دور نگه داشتن عوام از اصول سیاست و منتر کردن آنها در تقلید عامیانه از حکومت است که سبب شاه شدن آنها پیش هم و قربانی شدن دوستی ها و همبستگی ها به پای غرایز است؛ عقده سازی که عقده ی خطرناک قاتل ناموسی خوزستان و جارچیان جنایتش را فعال کرده است. این، سبب از بین رفتن اتحاد اجتماعی میشود و حکومت تنها راه برقرار نگه داشتن مملکت به نظر میرسد. علت هم ارتباطی است که همه ی مردم –مرد و زن- با داستان خاله زنکی شاه ابله برقرار میکنند. اگرچه شاه مرد است، ولی رابطه ی او با زن، رابطه ی انسان با مادیات به طور کلی است. چون به قول امریکایی ها، زن ها مثل تبلیغات بازرگانی می مانند. بدین معنی که تبلیغات بازرگانی را همه میدانند که دروغند و پیامشان را با داستان ها و جلوه گری های غیرواقعی و فریبنده منتقل میکنند و هیچ تلاشی هم برای مبری کردن خود از غیر منطقی بودن نمیکنند؛ به همین ترتیب زن ها هم وقتی مدام شوهرشان را به انجام کاری یا خرید خاصی وادار میکنند، لازم نیست حتما منطقی باشند؛ احتمالا هم چند دفعه ی اول "نه" قاطعی میشنوند؛ ولی هم زن و هم پیام بازرگانی، با تکرار مداوم حرفشان، مرد و انسان را وادار به انجام خواسته شان میکنند؛ مثل تکرارهای ده ها قسمتی خرم سلطان برای سلطان سلیمان در بدبین کردن سلطان به ابراهیم پاشا و شاهزاده مهمت بنا بر سریال خاله زنکی حریم سلطان. این، دقیقا همان مطلبی است که اریک کندل بیان علمی آن را به صورت توضیح تاثیر تکرار مداوم یک پیام بر تغییر کارکرد مغز بیان کرد.

اگر در ضرب المثل امریکایی، زن ها به پیام بازرگانی تشبیه شده اند، به این خاطر است که در دنیای بازاری متاثر از ایالات متحده ی امریکا، پیام های بازرگانی، آشکارترین، بی نقاب ترین و بی مخالف ترین جلوه ی این فریب بزرگند و بهشتشان یک بهشت مادی و غریزی در جهت مصرف است. هر پدیده ی مادی که راحت تر با غرایز بازی کند و فریب دهد و مغز را تعطیل کند، بهتر میفروشد. توضیح اسطوره ای این مسئله در ارتباط با احیای کیش نوح در ایران به این مسئله اشاره میکند: خدای غرایز، دیونیسوس باخوس است و بهانه ی غریزه رانی او دشمنیش با هند که همانطورکه دیدیم شوش متعلق به آن خوانده شده است. ارتباط باخوس با هند و مدیترانه در افسانه ی شخصی به نام لیکوس فراهم میشود که یک "تلخین" یعنی از نسل کاهنان جزایر رودس و کرت [خاستگاه پلستینی ها] بود که در لشکر دیونیسوس علیه هندیان جنگید و در سرزمین لیکیا معبدی برای آپولو لیکایوس بنا نمود. البته نامگذاری لیکیا را به لیکوس دیگری منسوب میکنند که پسر پاندیون شاه آتن بود. چهار پسر پاندیون، امپراطوری او را بین خودشان تقسیم کرده بودند:

Kings of greek mythology: burton menoni: chap 3o: lycus

این باید بنیان آپولونیای لیکیا در شهر کاس در ایالت آنتالیا باشد و کاس، مرتبط با کاسیان یا کوسیان زاگرس است که همان خوزیانند چون مسیح شرق، خود خورشید است که برای اهالی بین النهرین از سرزمین کاسیان طلوع میکند. آپولو هم خدای خورشید است و لیکایوس نامیده شده چون لیکوس یعنی گرگ، و تشبیه آپولو به گرگ، به گرگ زاده بودن ترکان در اسطوره های آنان برمیگردد چون ترکان هم مانند خورشید از شرق دور می آیند. ترکان، توری (تورانی) نیز نامیده میشوند که مخفف "توگری" یا "توغری" (مرتبط با طغرل) مفرد توگریم یا توگرمه است و نامش بر روی تئوکر از بنیانگذاران تروآ در افسانه ها مانده است. دختر تئوکر به نام باتیا ریشه ی بیتینی ها بود که امپراطوری قستنطنیه به سبب برخاستن از منطقه ی آنان، بوزنطیه یا بیزانس نام گرفت. بنابراین ترکان به نوعی فرمانروایان برحق بیزانس نیز محسوب میشوند و تاریخ هم بر ارتباط فامیلی خاندان عثمانی با خاندان سلطنتی بیزانس گواه است که به آنها حق تصرف قستنطنیه یا استانبول را میدهد. تئوکر وردستی به نام "پاندیون" داشت که با پاندیون پدر لیکوس مرتبط به نظر میرسد. پاندیون مرتبط با هندیانی موسوم به پاندیا است که با یونانیان و رومیان روابط حسنه داشتند و این روابط حسنه با مسیحی شدن روم توسط کنستانتین متوقف شد. به روایت استرابون، در دوران اگوستوس، پاندیاها مملکتی به نام پاندیون در منطقه ی مدیترانه بر پای داشته بودند. پاندیا های هند در اساطیر هندوستان به صورت پاندوه ها مشاهده میشوند. ملکه ی پاندوه ها طی یک سری جنگ های پیشگیرانه بر بیش از صد پادشاه پیروز شده و تا دل افغانستان پیش رفته بود تا این که در منطقه ی سند به ازدواج شیوا خدای هندو درآمده و پس از آن با صلح حکومت کرده بود. پاندوه ها سیاهپوست بودند و خدایان را سیاه، درعوض شیاطین را سفید نقش میکردند. در اساطیر یونان نیز پاندیای هندی ریشه ی سیاهپوست در افریقا داشت و به روایت اپولودوروس، پاندیون پسر اجیپتوس بنیانگذار قبط یا مصر کنونی بود. "پوندی" یکی از اطلاق ها به اهالی پاندیا است و در ولز، پنج روستا به نام پوندی وجود دارند:

“pandian (dynasty) and the roman-greek connections”: arul sp muthupandian: linkedin: sep 18, 2015

دشمنی لیکوس خورشیدپرست پلستینی –و بنابراین رومی- با هند در راه خدای غرایز (دیونیسوس)، همان داستانی است که امروزه به صورت نبرد مذهب سختگیرانه ی جمهوری اسلامی با غرب غریزه پرست بازسازی شده است اما این فقط یک بازسازی جغرافیایی از نبردی است که در درون تمام انسان ها در حال روی دادن است و بیرونی کردنش مانع از تحت الشعاع قرار گرفتن زندگی غریزی روزمره از سوالات فلسفی و درنتیجه مسخره شدن گرفتاری های زندگی روزمره به همان سهل انگاری غریزه پرستانه ی شاهان پارس در اداره ی امپراطوری های پارس و عباسی و روم است که اکنون امپراطوری های غربی جانشین آنها شده اند (برای همین است که ایرانی ها دوست داشتند باور کنند کمدی مهوع سریال "حریم سلطان" واقعی است). هر کسی هم که مثل قاتل ناموسی اهواز، آنقدر ضعیف النفس باشد که نتواند در یک مازوخیسم تمام عیار، زندگی به سبک باب اسفنجی در دهکده ی جهانی را تاب بیاورد و عقده اش را بر سر ضعیف ترین باعثین ناآرامیش خالی کند، به طور گسترده توسط عقده ای های دیگری که میخواهند بگویند "ما اینقدر ضعیف نیستیم"، شماتت میشود تا بقیه مازوخیست باقی بمانند مبادا نظم جامعه به هم بریزد. جمهوری اسلامی از اول هم در مخالفت با این وضع تنها بوده چون مردم ایران فقط در رویای موفقیت های مادی، او را دوست داشتند ولی الآن فکر میکنند اگر کس دیگری جای جمهوری اسلامی بود، موفقیت های مادیشان در این 40سال، بیشتر و سریعتر از حد فعلی محقق میشد. حتی اگر مطابق حساب خود جمهوری اسلامی با پیشگویی های یهودی برخورد کنیم، ایرانی ها نمیتوانستند از این وضعیت خارج باشند چون آنها هدیه کننده ی نظام سلطنتی به غرب و جهان بودند و تابع آن. اگر کورش، احیا کننده ی دین نوح باشد، با تنزیه افراطیش همه چیز را از تقدس خارج و به وسیله ی بهره برداری تبدیل و از این طریق، بالاترین حد تشبیه یعنی شرک را زمینه سازی کرده است. شرک یعنی این که شما برای تصاحب مادیات از اتومبیل و منزل گرفته تا پول، و از آدم ها گرفته تا لباس ها، آنقدر آنها را بپرستید که قوانین خدا را در این راه زیر پا بگذارید. شرک به لحاظ فلسفی به یونان پناه برد و در قالب دیونیسوسیسم، در مقابل جریانی ایستاد که اگرچه فلسفه اش در هند (ایران) مقبول نبود، ولی عملا در جامعه اش جاری بود ازجمله در سلطنت ضد آن فلسفه. جمهوری اسلامی هم دقیقا چنین وضعی دارد و درست به مانند مردم خودش و حتی بدتر از آنها، به تنزیه خود خیانت میکند چون تنزیه افراطی، نتیجه ای جز تشبیه افراطی ندارد و رمز اتحاد بابل و اورشلیم در اروپای مقدس کننده ی ایلیا فلسطین هم همین است.

دراینجا باید از خود بپرسیم که چرابازسازی کننده ی ایلیا فلسطین به نام اورشلیم یعنی عبدالملک مروان، به زور در سلسله ی معاویه ابن ابی سفیان جای گرفته و به عنوان "اموی" بودن، تداوم گر حکومت سفیانی ها خوانده شده است؟ در این مورد، باید توجه داشت که صخر پدر معاویه ملقب به "ابو سفیان" یعنی پدر سفیانی ها و درواقع خود، اصل سفیانی بوده که مقابل مهدی ایستاده است و در برخی روایات، سفیانی آخرالزمان نیز صخر یعنی هم اسم ابی سفیان است. از طرفی، صخر یعنی سنگ، هم معنی با پطرس نیز هست که سنگ بنای کلیسای رم است همانطورکه سنگ یهوه، سنگ بنای قبه الصخره است. اگر دقت کنیم، سال تولد ابوسفیان به تقویم گریگوری مسیحی ها، برابر با 560 میلادی میشود. این بر اساس پیشگویی دانیال نبی است که گفته مسیح نمی آید مگر این که هفت دوره ی هفتاد ساله از تخریب معبد اورشلیم بگذرد. تاریخ غربی مدعی است معبد، در سال 70میلادی توسط رومی ها تخریب شده است. اگر 7دوره ی 70ساله که میشود 490سال را به سال 70 میلادی اضافه کنیم میرسیم به سال 560 و ظهور ابوسفیان. یادمان باشد حدیث ظهور سفیانی را قبل از شیعیان، علمای سنی سر داده بودند آن هم نه به عنوان ضد مسیح بلکه به عنوان بازگرداننده ی اسلام. توضیح این که تاریخ اسلام ادعا کرده که وقتی اموی ها به نام مذهب اسلام دست به ترویج فساد و تبهکاری زدند، برای این که خودشان را در مظان اتهام خیانت به دین قرار ندهند، برای اولین بار در اسلام و به دستور همین جناب عبدالملک مروان، طبقه ی علما یا دانشمندان مذهبی را پدید آوردند تا آنها را توجیه کنند (تاریخ اسلام مدعی است تا آن موقع هر کسی میتوانست پیشنماز مسجد باشد و شما این را حتی در فیلم مختارنامه هم میبینید). علمای جیره خوار، یک سری آیات از داخل قرآن درآوردند که نشان میدادند همه چیز در دنیا حتی بدکاری بدکاران به خواست خدا است و ازاینجا به این نتیجه رسیدند که هر کس که در زمین در قدرت باشد، قدرتش را از خدا گرفته و باید از او اطاعت کرد حتی اگر به دستورات خدا پایبند نباشد یا قدرتش را به روش های کثیفی به دست آورده باشد. اینها معروف به "جبریون" بودند و در مقابل "قدریون" یعنی کسانی قرار داشتند که آیه های دیگری از قرآن را که بدکاران را توبیخ میکردند علیه دسته ی اول رو میکردند و درمقابل جبرگرایی علمای جیره خوار، شعار اختیار آدمی را سر میدادند. در اواخر دوره ی اموی، واصل ابن عطا شاگرد حسن بصری، این اختیارگرایی را جزو خمیرمایه ی فلسفه ی معتزله کرد. عباسیان وقتی اموی ها را سرنگون کردند نظریه ی معتزله را بر ضد ایدئولوژی اموی که از آن علما بود قدرتمند کردند و علما را تضعیف نمودند. علما شروع به تولید احادیث درباره ی بهترین آدم دنیا بودن معاویه و وعده ی ظهور سفیانی برای احیای دین خدا بر ضد عباسیان نمودند. حتی یکی از آنها به نام احمد خزاعی تلاش ناموفقی را برای سرنگون کردن خلافت عباسی نمود. میگویند سر بریده اش بعد از اعدام بالای نیزه قرآن میخواند. درواقع این گروه بر ضد معتزله ی نوآور، ملقب به "سنی" یعنی بازگشت کننده به سنت اسلام خوانده شدند و بسیاری از ما نمیدانیم که کلمه ی سنی اول بر ضد معتزله به کار رفت نه بر ضد شیعیان. سرانجام با بالا گرفتن کار علما که مجهز به توانایی ترکیب مذهب اسلام با خرافات عامیانه بودند، متوکل عباسی متوجه خطر شد و خود، مذهب اهل سنت را قبول کرد و درحالیکه زندگی فسادآمیزش ثابت میکرد اعتقادی به اصول اسلام ندارد، دستور به نابودی تمام کتاب ها به جز قرآن و کتب اهل سنت داد. مکتب معتزله به کل محو شد جز در آن حد که توسط دشمنان آنها در کتب سنی و یا به حدی بسیار تعدیل شده در کتب فلاسفه ی خراسانی در دولت های خودمختار شرقی که کمتر تحت نفوذ خلفای عباسی بودند انعکاس پیدا کردند. (برای اطلاعات بیشتر، ر.ک: "المثفقون فی الحضاره العربیه": محمد عابد الجابری: بخش های اول و دوم). بدین ترتیب، سفیانی با طبقه ی علما به هر شکل و رنگی که باشند، پیروز شد و جهان را –بخصوص به دلیل تاثیرپذیری پروتستانتیسم اروپای غربی از انسان انگاری مسیح در تعالیم علمای اسلامی- تحت تاثیر قرار داد. این رویدادها لازم نیست واقعی باشند. فقط کافی است از تنظیم آنها بر اساس پیشگویی های یهودی-مسیحی، مطمئن باشیم که با مراحل سه گانه ی پیشگویی های یهودی متناظرند و چه بسا این روایت متواتر که سفیانی موهای زردرنگ دارد، بیانگر این باشد که مدرنیسم غربی، حد اعلای پیروزی سفیانی مسلمان بر جهان است. بیمعنی است که فکر کنیم انقلابی که به نام مهدی و توسط علما در ایران روی داده علیه این جریان جهانی بوده است وقتی بستر این جبرگرایی، ساخته شده توسط علمای اسلام و عقبه ی یهودی-مسیحیشان است. بر اساس تعالیم جبریون، باب اسفنجی امریکایی، یک مسلمان واقعی است. پس از زندگیتان لذت ببرید. همه ی شما خیلی مدرنید و خیلی هم مسلمان؛ اما اگر احساس میکنید حالتان از این زندگی به هم میخورد، تقصیر خودتان است؛ چون هنوز به اندازه ی کافی باب اسفنجی نشده اید و مثل اختاپوس شکاک بی بصیرت، مورد غضب خدا قرار گرفته اید.

تکنولوژی،آب و هوا و بحران ایران

نویسنده: پویا جفاکش

مادر که اسیر خاک شالی شده است

با این همه رنج،دست خالی شده است

از پای ترک خورده ی او فهمیدم

در باغ بهشت، خشکسالی شده است

(روح الله دنیادیده حور: مجله ی عطر شالیزار: شماره ی فروردین و اردیبهشت 1395: ص24)

چهارشنبه ی گذشته چند روز پس از این که خطیب نماز جمعه ی تهران، مردم نگران و خشمگین ایران را به سست ایمانانی که در زمان پیامبر از اتحاد مشرکان،کافران، یهود و نصاری علیه اسلام دچار خودباختگی شدند، تشبیه و و شکست قریب الوقوع "این قلدر" (ترامپ) از "علی زمانه" (رهبر ایران) را پیشبینی کرد، در وقت غروب موقع ورود به مسجد امیرشهید لاهیجان با مردمی همهمه کنان در حیاط مسجد روبرو شدم.ابتدا توجهی نکردم و به درآوردن و گذاشتن کفشهایم در جاکفشی روی آوردم.اما دیدم جز صندوق هایی که قفلشان خراب است بقیه ی صندوقهای کفش پرند که برای آن دقیقه کمی عجیب بود.پیش خود گفتم:«آیا امروز مناسبت مذهبی خاصی است که مردم بیشتری به مسجد آمده اند؟» در این فکر بودم که پیرمردی غرغرکنان در حالی که به خودش میگفت: «عجب با اینها گرفتار شده ایم؟آب ما را برداشته اند برده اند به دزفول!» با اعصاب خردی کفشهای خود را درآورد و به سرعت وارد سالن ادای نماز شد (در زمان حاضر، خوزستان به دلیل معضل بی آبی درگیر شورشهای عدیده است).از آنجا که یک بار کفشم را در کفش کن مسجد کنفگوراب به سرقت برده بودند و دوست نداشتم یک باردیگر کفشم را در فضای بدون صندوق و شماره از دست بدهم، تصمیم گرفتم به سرعت نماز را فرادی ادا کنم و بیرون بیایم.اما با ورود به سالن نظرم عوض شد.

در سالن مردان، درگیر جر و بحث بودند.دو روز بود محله ی امیرشهید آب نداشت. در وقت اذان مغرب، روحانی مسجد وارد شد.پیرمردی که روی صندلی نشسته بود چاپلوسانه با صدای بلند گفت «بر جمااال محممممد صلوااات» و در حالی که صدای ضعیف صلوات در فضا پیچیده بود، به سرعت بلند شد و بدون وقت تلف کردن با دویدن خود را به روحانی رساند و او را سوال پیچ کرد درحالیکه افراد به تدریج گردشان را میگرفتند.روحانی مسجد به بذله گویی و صمیمیت با مردم شهرت داشت.اما آن روز قیافه ای جدی به خود گرفته بود شاید نمیخواست مردم زیاد امیدوار شوند.زمانی که به خواندن اقامه در صف جلو مشغول بود، مردم هنوز داشتند درباره ی مشکل پچ پچ میکردند.آن روز از معدود روزهایی بود که موقع نماز، جمعیت نمازگزاران مرد، یک ششم فضای سالن مسجد را اشغال کرده بود.قطعا بخشی از نمازگزاران فقط برای حرف زدن با روحانی که به خاطر عمامه اش یک آدم حکومتی محسوب میشد، به مسجد آمده بودند.پس از پایان نماز عشا،روحانی بدون توجه به تلاوت قرآن توسط دیگران با چشمهای درشت به عقب سالن آمد و از یکی از کارگزاران پرسید: «آب آوردند؟» کارگزار پاسخ منفی داد. روحانی دو مهر که یکیشان کوچکتر از دیگری بود روی هم سوار کردو یک نماز دیگر (احتمالا نماز حاجت) را دور از جمع با صدای آهسته به جای آورد و قبل از متفرق شدن جمعیت رفت.

زمان حاضر (تیرماه 1397) از نظر میزان گرما طی دوران زندگی 32ساله ی من بیسابقه بوده و معضل کم آبی را حتی به گیلان هم که از نظر آب در ایران کمتر مشکل دارد رسانده است. این گرما احتمالا در بحران های اجتماعی-سیاسی بسیاری که در ایران و دیگر نواحی خاورمیانه در جریانند نقش دارد و این از طریق نظریه ی طبایع چهارگانه در طب سنتی اسلامی قابل توجیه است.

نظریه ی مزبور که عناصر چهارگانه یعنی آب،آتش،خاک و هوا را در انسانها به ترتیب در مزاجهای بلغمی، صفراوی،سوداوی و دموی شناسایی میکند، بنا به کتاب "اسرار خوراکیها" از دکتر غیاث الدین جزایری از طریق کارکرد غدد داخلی بدن انسان قابل تبیین است.دکتر جزایری در این کتاب آرزو میکند که روزی علم غددشناسی به چنان درجه ای برسد که پزشک بتواند از طریق آن، نیازهای واقعی بیمار را تشخیص دهد و بر اساس آنها دارو تجویز کند.اگر در طبایع چهارگانه دقت کنیم متوجه میشویم که در میان آنها صفراوی مزاجی یا طبع آتشین در منطقه ی ما افزایش یافته است.این طبیعت گرم و خشک، مرحله ای بین دموی مزاجی(گرم و تر) و سوداوی مزاجی (سرد و خشک) است.دموی مزاجی ناشی از کمکاری و سوداوی مزاجی ناشی از پرکاری غده ی تیروئید است.دموی ها آدمهایی خونگرم، الکی خوش و کم حافظه اند و در ایران عمدتا در بنادر جنوبی یافت میشوند.در منطقه ی بیابانی خاورمیانه که به جز درخت خرما محصولات گیاهی اندکی وجود داشته اند خوردن خرما و آرد هسته ی آن از مهمترین دلایل دموی مزاجی بوده است.برعکس دموی ها، سوداوی ها افرادی اندیشناک، گوشه گیر، بدبین و محافظه کارند و در ایران عمدتا در گیلان یافت میشوندکه دلیل اصلیش آب و هوای این خطه و مصرف بالای برنج،سبزیجات شمال و ماهی شمال در آنجا است.سوداوی ها به ترسویی و عدم توان بالا در تصمیمگیری شهرت دارند و شاید به همین دلیل است که گیلانی ها چه در انقلاب سال 1357 و چه در وقایع اخیر از شورشهای تندروانه تقریبا برکنار بوده اند.

مرحله ی بین سوداوی مزاجی و دموی مزاجی در ممالک با آب و هوای سرد وتر چون انگلستان، بلغمی مزاجی است که با خونگرمی در معامله و خونسردی در دوستی شناخته میشود.اما در ناحیه ی گرم و خشک، نتیجه به احتمال زیاد صفراوی مزاجی خواهد بود.صفراویها بین دو مزاج پیش گفته سرگردان و تقریبا غیرقابل پیشبینیند: گاهی بسیار آرام و گاهی بسیار تندخویند.همچنین گاهی شهوتران و گاهی مقیدند.تصمیمگیریشان آنی و بدون فکر است و در این حالت، گاهی بدون هیچ دلیل منطقی در اثر خشم دست به قتل می آلایند یا در اثر یک شنیدن یک خبر بد، سکته میکنند.صفراوی ها مصداق بارز هارت و پورت توخالی یا به قول قدما "عنتریات" (منسوب به عنتره ابن شداد جنگجوی عرب) هستند.یکی از مهمانان بسیجی حلقه ی صالحین یک بار بدون فکر عمل کردن ایرانیها را دارای سابقه ی تاریخی دانسته و مثال آورده بود که در زمان جنگ ایران و عراق، یک بار که یک هواپیمای عراقی از مرز ایران گذشته به آسمان کشور پای گذاشته بود،کشاورزان ایرانی به سمت آن بیل و داس پرتاب کردند تا آن را پایین بیندازند! که البته در آخر، نظامیان ایرانی هواپیمای دشمن را سرنگون کردند.مثال دیگرش آیت الله احسانبخش امام جمعه ی اسبق رشت بود که در همان سالها گفت «اگر هواپیماهای عراقی بیایند ما آنها را با "کرده خاله" kardakhalaپایین میکشیم» که تا مدتی جاسوسان عراق درگیر این بودند که کرده خاله کدام سلاح سری مخوف ایرانیها است که هیچکس اسمش را نشنیده است. (درواقع، در گیلکی غرب گیلان به چوب نوک داری که دسته ی سطل را بر آن نهاده با آن از چاه آب میکشند کرده خاله گفته میشود.)

در قدیم گروهی از اعراب با خوردن رژیم ماست و خرما (که طبعی متضاد دارند) از معدود انسانهای متعادل روی کره ی زمین بودند.نوع لباس و عمامه یا دستاری که بر سر نهاده میشد نیز به گونه ای طراحی شده بود که اعتدال مزاج را حفظ کند.اما از آنجا که سختکوشی و پرانرژی بودن در صحاری بیرحم عربستان برای بسیاری لازم بود مصرف گوشت بالا رفت که چون این بر هر دو مزاج دموی و سوداوی تاثیر منفی میگذارد، صفراوی مزاجی گسترش یافت که نقش مهمی در جنگها و کدورتهای قبیله ای ایفا میکرد.

امروزه قربانیان اصلی صفراوی مزاجی جوانان هستند.جوانان به صورت عادی در سنین زیر 30سال دارای طبع گرم و تر هستند.اما پس از آن در اثر تجمع کلسترول ، سودا در بدن افزایش می یابد و از این رو است که بارها دیده اید شخصی که به جسارت بیجا و خوشگذرانی معروف است در سنین بالا به اخلاقگرایی و احتیاط میرسد.اما امروزه در اثر افزایش استرسها و فشارهای روحی-روانی و کاربرد گسترده ی وسایل الکترونیکی ارتباطی چون تلویزیون، کامپیوتر و موبایل (که سودازایند)، سودا بیش از پیش به حریم جوانی نفوذ، و برخورد سودا و دم ،عدم تعادل را در جوانان تشدید میکند.اگر جوانان ما مثل اعراب قداره بند قدیم، همیشه یک چاقوی ضامندار در جیب خود دارند عجیب نیست.این هم که اینقدر جوانان ایرانی از فیلمهای پرزدوخورد استقبال میکنند عجیب نیست.سریال ها و کارتونهای مشهور و محبوب قدیمی که زمانی موقع پخششان خیابانها خلوت میشدند از نظر نسل امروز خسته کننده به نظر میرسند.

در سال 1985 "فرج فوده" روشنفکر مصری –که بعدا در 1992 به دلیل انتقاداتش به بنیادگراهای اسلامی به دست آنها ترور شد(1)-بیان کرد که ایرانیها شورش علیه رژیم شاه را از سر ریسک انجام داده اند چون مطمئن بودند رژیم شاه اصلاح ناپذیر است، و از آنجا که سردمداران فعلی ایران جز تکیه کردن بر اعتقادات مذهبی مردم برنامه ای برای آینده ندارند،روزی مردم مجددا این ریسک خطرناک را مرتکب خواهند شد.آیا 33سال بعد برای تحقق پیشبینی فوده زمان زیادی نیست؟ من فکر میکنم تاخیر از آن رو بوده که در اثر گسترش زندگی صنعتی پس از جنگ ایران و عراق به دلایلی که گفتیم، سودا در مردم غلبه و آنها را محافظه کار کرده بوده اما به تدریج گرمای کلافه کننده معادله را به هم ریخته است.

رواج بی ناموسی های جنسی در بین جوانان امروز، پیشتر زنگ خطر را به صدا درآورده بود.علاقه به آمیزش جنسی، از ویژگیهای افراد با اراده و رهبران است که در مردان با چانه های پهن یا دوشقه و سینه های فراخ، و در زنان با چانه های نوکدار مشخص میشوند.اما دیگر جوانان از سر تزلزل و خودخوری بدون علاقه ی قلبی و برای گول زدن خود و دیگران، به تنها چیزی که به نظر میرسد در آن میتوانند از قهرمانان قلابی فیلمهای غربی تقلید کنند یعنی دون ژوآن مسلکی مشغول میشوند.این تنها در ایران معضل نیست ولی حساسیتزا بودن مسئله ی جنسیت در ایران، جوانان بی اراده ی ایرانی را عصبی تر کرده است.

خبر خوب این که به گفته ی دکتر حوراء شریف، افراد صفراوی مزاج درصورتیکه در شرایط مناسب قرار بگیرند، در مسائل علمی و فکری به پیشرفتهای بالایی میرسند چنانکه اعراب حجازی و نجدی اگرچه در زادگاه خود استعداد چندانی در این مسائل از خود نشان ندادند ولی اعقابشان در در کشورهای آباد اطراف چون ایران،انواع علوم را توسعه دادند.پس اگر سعی کنیم میتوانیم مشکل را به فرصت تبدیل کنیم.البته اگر بتوانیم از این شرایط بحرانی –که کم کم از آن بوی جنگ آب به مشام میرسد- جان سالم به در ببریم.

پینوشت:

1-دیالوگی از دادگاه قاتل فوده گزارش شده که در کشورهای عربی به اندازه ی دیالوگ امیرعباس هویدا و خودکار جادوییش در دادگاه (نزد ایرانیها) شهرت دارد:

قاضی: چرا فوده را کشتید ؟


قاتل: چون او مرتد بود.

قاضی: چطور متوجه شدید که او مرتد است؟

قاتل: از کتاب هایش روشن است

قاضی: آیا کتابهای او را خوانده اید؟

قاتل:نه.من خواندن و نوشتن بلد نیستم.

منابع:

1-اسرار خوراکیها: غیاث الدین جزایری: کتابهای پرستو:1363:ص213 تا 280

2-صفحه ی سودایی ها در وبلاگ مزاج شناسی

3-مقاله ی طب اسلامی (در ماهنامه ی جامعه شماره ی 87): حورا شریف

4-صفحات گم شده ی تاپیک مزاج شناسی_ تبادل نظر نی نی سایت

شاید این مطالب هم برای شما جالب باشد:

مستر همفر و شیوه های استعمار برای تخریب اسلام

پاپ فین و ما

شیرها و گوسفندها

قهرمان عصر:غلبه بر حیوانیت

چرا همجنسبازی از نظر شرع اسلام گناه است؟

نویسنده: پویا جفاکش

انیمیشن کوتاه "در یک تپش قلب" in a heartbeat را میلیونها نفر دیدند و ستودند.ولی هیچکس متوجه سیب سرخی که در ابتدای فیلم وقتی پسر عاشق، پسر معشوق را پنهانی دید میزد، در دست پسر معشوق بالا و پایین میرفت و قلب سرخ پسرعاشق جای آن را گرفت نشد.در افسانه ها سیب میوه ی ممنوعه یا میوه ی درخت دانش و همان چیزی است که طمع آن، آدم را از بهشت اخراج کرد.سیب نماد حوا و نیز نماد ونوس الهه ی باستانی است.این الهه همان لیلیت مارآسا شوهر اول آدم است که نماد مادر طبیعت به شمار میرود ولی لیلیت آدم را ترک میکند و با شیطان دشمن آدم جفت میشود منظور دورانی در حدود 5000سال پیش است که خشکسالی و بلا دنیا را فرا گرفت و طبیعت به انسان خیانت کرد.گویا از همان زمان بود که لیلیت به لقب "ارشکیگال" الهه ی مرگ تبدیل شد.انسان برای نجات خود به دختر لیلیت یعنی تمنیات مادی خود که همان حوا است روی آورد و با خوردن میوه ای که مار (شیطان) حوا را به آن تحریک کرده بود دانشمند و متمدن شد اما برای همیشه نیز از بهشت طبیعت اخراج گردید.در افسانه ی گیلگمش در بین النهرین، لیلیتو (لیلیت) و مار ساکنان درخت زندگی بودند که به دستور اینانا(یک الهه ی دیگر:حوا) توسط گیلگمش (آدم) قطع شد.درواقع مار و لیلیت و درخت یک چیزند: مادر طبیعت که انسان نسخه ی کوچکتر آن است.این دو به ترتیب با صور فلکی دب اکبر و دب اصغر در آسمان مشخص میشوند.فیثاغورس دب اکبر و دب اصغر را دو دست پروردگار میخواند.دب اصغر یا حوا همان الهه ی دانش یا مینروا است که سیاستمداران فراماسون از نقاط مختلف جهان، در بزرگترین تجمع سالیانه ی خود در "بیشه ی بوهمی" bohemian grove آن را در قالب بت عظیمی از جغد (پرنده ی خرد) عبادت میکنند.تبلیغ اومانیسم توسط فراماسونها برهمین مذهب استوار است.سازندگان انیمیشن مزبور احتمالا بر ارتباط همجنسبازی و کیش الهه واقف بودند.

از میان مظاهر الهه، درخت قدیمی ترین آنها است که از درون قاره ی افریقا مورد توجه اجداد ما بوده است.با ریشه هایی در خاک و سری در آسمان، درخت الگوی انسان برای رشد معنوی به حساب می آمده است.در درجه ی دوم زرافه قرار داشت که به دلیل متحرک بودن بیشتر یادآور انسان بود.او همچون درخت بلند بود و از درخت هم تغذیه میکرد؛ بر محیط اطراف اشراف داشت و میتوانست دشمنش شیر –که دشمن انسان هم هست- را از فاصله ی دور تشخیص دهد.درخت لیلیت و زرافه حوا محسوب میشدند. سر بر آسمان نهادن زرافه نیازمند گذر زمان از هنگام تولدش بود و زمان تجربه اندوزی انسان محسوب میشد.ولی زمان آغاز و پایان داشت.این محدودیت به درازی یک مار تشبیه میشد.کلمه ی عربی زرافه و کلمه ی عبری seraph یا serpent به معنی مار از یک ریشه اند.انسان همواره به دنبال راهی بوده است که همچون زرافه به بلندی (روشنبینی) برسد.با کشف تانترا که به عقیده ی "جفری ساموئل" در سومر یا بابل توسط کاهنان کیش عیشتار (الهه ی مادر) صورت گرفت مار یا زرافه در وجود انسان کشف شد.

این مار که در هند به الهه ای به نام "کوندالینی" شناخته میشود از هفت نقطه ی عصبی مهم در طول بدن انسان میگذرد که به 7خصیصه ی بشر، 7طبقه ی آسمان، 7ستاره ی دب اکبر و 7ستاره ی دب اصغر تشبیه میشوند.دم این مار که به منزله ی نقطه ی آغازین پیشرفت است در بالای مقعد قرار داشت و فوجی از انرژی از آن ساطع میشد.اجداد ما کشف کرده بودند که کسانی که بیشتر علاقه مند به معنویتجوییند همانهایی هستند که علاقه ی جنسیشان به کفل بیش از نقاط دیگر بدن چون آلات تناسلی،سینه یا پا است.پس این نتیجه حاصل شد که به منظور پیشرفت معنوی باید ابتدا بر کفل تمرکز کرد و جریان انرژی آن را به تدریج تا سر مار که نقطه ی فوقانی سرانسان است دنبال کرد.اما معلوم شد که در زنان انرژی ساطع شده از کفل در هنگام انجام اعمال جنسی اغلب منفی است.[آیا پای استرس و احساسات شدید در میان است؟] و بهتر است مرد تا زمانی که 40ساله و دارای روحیه ی مقاوم نشده با کفل زنان کاری نداشته باشد و به جای آن بر مردان جوان معطوف شود.پسران 18 تا 20ساله که سرشار از انرژی مثبت و غرورند بهترین گزینه به عنوان مفعول جنسیند اما باید قبل از آن و از حدود نوجوانی با تنبیه شدن مداوم از ناحیه ی کفل، ظرفیت مفعول شدن در آینده را پیدا کنند!بیشک اتفاقی نیست که چینیان همجنسبازی مذکر را "باران معکوس" یا "ابرهای پایین" میخواندند.

تاثیر این تفکرات بر آینده ی تمدن معلوم است.همانطور که grahn متوجه شده است، به جز ادیان ابراهیمی (یهودیت،مسیحیت و اسلام) [که در شریعت ارتدکس آنها جایی برای الهه نیست] تمام تمدنها و مکتبهای مشهور دیگر جهان –از چین و بابل گرفته تا روم و مکزیک- توسط روشنفکران همجنسگرا اداره میشدند.george grant این همجنسبازی حکیمانه [یا به قول مسلمانان قدیم "علت المشایخ"(بیماری بزرگان)] را در فرهنگهای چین،ژاپن، ترک-تاتار،اینکا، آزتک،بابل،آشور،پارس، مصر،کنعان،روم،سلت،تویتون و بعضی قبایل سیاهپوست افریقا یافته است.14 امپراطور از 15 امپراطور نخست روم، و تمام امپراطوران سلسله ی هان در چین به جز دو تن که در خردسالی مردند همجنسبازی میکردند.معروف است که الاگابالوس امپراطور رومی که در زمان به حکومت رسیدن در سن 14سالگی (وی در 18سالگی ترور شد) یک کاهن کیش بعل در سوریه بود به راحتی خود را در معرض شهوت عاشقان همجنسش قرار میداد و از دکترها میخواست که او را شبیه به زنان نگه دارند.در جامعه ی مسیحی نخستین اروپا همجنسگرایی مردانه توسط بوگومیل ها و کاتارهای مانوی مسلک باقی ماند.کلمه ی buggery به معنی همجنسباز از ریشه ی bogomil، و کلمات ketzer (ژرمن) و gazarro (ایتالیایی) به همان معنی از ریشه ی cathar هستند.ساموئل ایگرا در آلمان پیش از حکومت هیتلر، طبقه ای از قدرتمداران همجنسگرا را شناسایی کرده بود که علایق خود را در جامعه ترویج میکردند.موفقیت آنها به حدی بود که حتی هیتلر هم تنها توانست یک همجنسگرایی جنگجویانه ی اسپارتی را جایگزین همجنسگرایی نرمدلانه ی چینی قبلی کند.به طوری که چندبار سربازانش یکدیگر را در رقابت عشقی بر سر همرزمان زیبارو کشتند.neil gaiman نویسنده ی رمان American gods قصد داشت تا در رمانش یک شخصیت جن داشته باشد و بدین منظور کتاب هزارویک شب به ترجمه ی پروفسور محسن مهدی را مطالعه کرد.وی از انبوه داستانهای همجنسبازان در فرهنگ اسلامی متعجب شد و نمیتوانست این مسئله را با کلیشه ی رایج درباره ی این که مسلمانان همجنسبازان را میکشند آشتی دهد.با همه ی این گستردگی اما به نظر میرسد مسائلی هستند که شرایع ابراهیمی را در محکوم کردن همجنسبازی محق جلوه میدهند.

این مسائل از سمت خود علم تانترا پس از تکامل آن در هند مطرح شده اند و هرچند با توجه به این که از هندوییسم پیش از حکومت مسلمانان بر هند چیزی نمیدانیم باید بپذیریم که این دیدگاه ها با نفوذ عقاید اسلامی در هندوییسم تقویت شده اند.بسیاری از استادان تانترا و یوگا، تمرینات تانتریک جنسی را تنها بین یک مرد و یک زن جایز میدانند و در این رابطه مرد را نماد شیوا (نیمه ی مردانه ی گیتی) و زن را نماد شاکتی (نیمه ی زنانه ی گیتی) میخوانند.این فلسفه در طلسمهای سومری با تصویر یک مرد ریشو و یک زن (هر دو برهنه) که یکدیگر را در آغوش گرفته اند منعکس و بنابراین بسیار قدیمی است.تانتریسم هوموسکسوآل مدعی است که تمرکز کردن بر کفل میتواند چشم سوم را باز کند.تانتریست های منتقد این را میپذیرند اما معتقدند این امر با گسترش یافتن عقاید شیطانی در شخص تمرین کننده همراه خواهد بود.بنابراین همجنسباز روشنفکر،مردی است که دانش خود را در راه های پلید به کار میگیرد.تانتریستها انتقاد خود را با نوع ترکیب انرژی ساطع شده از ناحیه ای در روده ی راست در ورای مقعد با انرژی ساطع شده از پروستات مرد توجیه میکنند.

تانتریست های هوموسکسوآل در امریکا مثالهای نقضی برای این انتقاد دارند.مثلا داستان دختری که در اثر تجاوز جنسی تقریبا دیوانه و افسرده شده بود.یک پیرمرد فراماسون که نوه ی مذکر مازوخیست خود را در محافل جنسی ماسونی حسابی "گشاد" کرده بود بر آن دختر دل سوزانید و او را به ازدواج نوه ی خود درآورد و دختر از همان شب اول ازدواج،آنقدر دق دلی های خود را بر کفل شوهرش پیاده کرد که پس از مدتی کاملا خوب شد و در کنار شوهرش با خوشبختی زندگی کرد.یا داستان پسر فوتبالیست بیفرهنگی که از درس خواندن و دانستن متنفر بود تا این که به همکلاسی پسر جدید خود در دبیرستان دل باخت و تمام عقده هایی را که بر توپ فوتبال خالی میکرد بر کفل دوستش پیاده کرد و به دنبال آن طی 4سال به جوانی درسخوان و مودب تبدیل شد.

اریک لنگارت موسس آلفاتانترا برای رفع این تناقض فلسفه ی چینی یین و یانگ را به میان میکشد.به عقیده ی او در تمام انسانها چه مرد و چه زن هر دو نیروی مردانه و زنانه وجود دارند.گاهی در یک مرد یا زن نیروی زنانه بیشتر است که در این صورت روح او یین است و گاهی در یک مرد یا زن نیروی مردانه بیشتر است که در این صورت روح او یانگ است.مهم جنسیت دو طرف عشقی نیست. مهم این است که تبادل انرژی بین دو طرف،تبادل انرژی بین یین و یانگ باشد.استاد دیگری به نام "یوگانی" نیز معتقد است دشمن جنسی اصلی بشر امروز، پورنوگرافی است که از اینترنت و رسانه ها گرفته تا سطح خیابان همه جا انسانها را در معرض انرژی جنسی مخرب ساطع شده از بیگانگان قرار میدهد و به روح آنها صدمه میزند.اما در سطح رابطه ی بین دو عاشق-همجنس یا غیر همجنس- (که از قبح تجاوز مبرا است) خطر به مراتب کمتر است.استادانی هم هستند که به دلیل آسیبهای احتمالی فیزیکی در اثر سکس مقعدی، عشاق را تنها به نوازش و بازی میخوانند و آنها را از دخول مقعدی منع میکنند.در هر صورت وارد شدن تانترای هوموسکسوال از هند به مغربزمین با سرمایه گذاری الیستر کراولی از پیشوایان شیطانپرستی میتواند نشان دهد که انتقادها به این نوع تانترا میتوانند مصداقهای زیادی پیدا کنند.

به طرز شگفتی این نگرانی تانتریک هندی در تفسیری که ژزوئیت های مسیحی از مجازات قوم لوط توسط خداوند دارند هم دیده میشود: فرشتگان خدا در قالب دو پسر زیبا برای ملاقات لوط به میان قوم او میروند.قوم سعی در تجاوز به پسرها میکنند که این خشم خدا را برانگیخته قوم را به جز لوط و دو دخترش نابود میکند.مفسران ژزوئیت میگویند اگر قوم لوط موفق میشدند با پسران خدا لواط کنند انرژی خدایی فرشتگان به آنها منتقل میشد و با توجه به این که آنها قومی راهزن و متجاوز بودند این برای دنیا بسیار خطرناک بود.این یادآور افسانه ی اسپارتها است که پسرانشان در 12سالگی سرباز میشدند و تا 30سالگی که بازنشسته میشدند و ازدواج میکردند در فضایی آکنده از همجنسبازی و خشونت رشد میکردند و همین آنها را به جنگجویانی بیرحم تبدیل میکرد.خشونت نتیجه ی اعتماد به نفس بیش از حد و این توهم است که شخص همه چیز را بهتر از مخالفانش میفهمد.پس خشونت میوه ی دانش است که همان میوه ای است که شیطان به حوا میگوید خوردنش انسان را به خدا یا به عبارتی رقیب خدا تبدیل میکند؛ یعنی همان سیبی که در دست آن پسر جذاب در انیمیشن "در یک تپش قلب" دیده میشود.فقط خدا است که همه چیز را میداند و با این حال این فرعون(نماد بزرگترین تمدنها) است که ادعا میکند :«انا ربکم»: من خدای شما هستم.شاید از دید علمای ابراهیمی هرچیزی که ریسک شرک ورزیدن به خدا را داشته باشد ممکن است به جنگ و کشتار بیمورد و ستم ورزیدن به بندگان خدا بینجامد و بهتر است جلو عواقب احتمالی آن گرفته شود.

شاید این مطالب هم برای شما جالب باشد:

داستان رمزآمیز میازاکی و هاول

مدونا و فمنیسم لیلیت

امریکایی مهربان و مجسمه ی آزادی

پازوزو یا جن عاشق (با جن داخل فیلم جن گیر آشنا شوید)

نقدی بر یک تفسیر فرویدی از "ارباب حلقه ها" ی تالکین

غیبت زنانگی سازنده در جهان آینده؟

جملات مرموز پروفسور جمالی

تمپلرها ، جن ها و جنسیت

یهودی بدجنسی که راست میگفت!

موسیقی و شیاطین: دشمنی روحانیت با موسیقی بر سر چیست؟

آیا مردان رو به انقراضند؟

از هورس تا کورش (چگونه بسیجی های مومن هم گول فراماسونری را میخورند؟)

نویسنده:پویا جفاکش

 

چند سال پیش به همراه یکی از دوستان بسیجیم در یکی از مساجد لاهیجان مهمان جمعی از جوانان بسیجی بودم که به سخنان یکی از مبلغان مذهبی-حکومتی گوش میدادند.مبلغ مزبور ادعا میکرد که گیلان در باستان،سرزمینی متمدن بود که برخلاف دیگر نواحی ایران به تسخیر عرب درنیامد ولی به خاطر سطح بالای فرهنگ مردمش دین اسلام را از راه صلح آمیز پذیرفت و از این رو اسلام گیلانی از همه ی انواع اسلام ایرانی بهتر است.

از چیزی که شنیدم، مات و متحیر ماندم.کدام تمدن؟در دوران باستان بخشی از گیلان زیر آب دریای خزر بود و نواحی باقیمانده هم عمدتا پوشیده از جنگلها و مراتعی بود که محل زندگی پلنگ،گرگ، خرس، گراز، و حتی شیر و ببر بودند.آثار این وضعیت تا همین اواخر در گیلان برجا بود.به خاطر دارم در دوران تحصیل دبیرستان در زادگاهم آستانه ی اشرفیه معلم جغرافیا میگفت که قبلا آن سوی سفیدرود(ساحل بیه پس) پوشیده از جنگلهای انبوه بود، مردم این سو از ترس اجنه و حیوانات وحشی از آن نمیگذشتند و کسی از ورای جنگلها اطلاعی نداشت؛تنها پس از تاسیس پل کوربی(تلفظ محلی کروبی) و احداث جاده ی آسفالت بود که خانه ها و مزارع در دو سوی جاده قد برافراشتند و بیه پیش و بیه پس به هم وصل شدند.(دلیل این که من "تاریخ گیلان و دیلمستان" منسوب به مرعشی -که تنها یک نسخه از آن،آن هم در انگلستان وجود دارد،را جعلی میدانم نیز همین است.چطور ممکن است حکومتهای رشت و لاهیجان دوره ی کیایی با آن جاده های ناهموار و اراضی باطلاقی، با لشکرهای عظیم 20تا40هزارنفری[!] با باروبنه و تجهیزات فراوان، لاینقطع به اراضی هم لشکر بکشند درحالیکه من به تنهایی برای پیاده روی در مسیر رفت و برگشت  بین بیجاربنه تا گورندان –دو روستای نزدیک به هم- از جاده ی صاف و آسفالت حداقل باید دو ساعت در راه باشم؟)

 

 

 منظره ی دره ی سفیدرود از بالای پل بزرگ آستانه ی اشرفیه:تیرماه 1391

 

ظاهرا حتی در بین بسیجیها هم اسطوره ی عصر طلایی به شیوه ی خاص خود رسوخ کرده است، اسطوره ای که میخواهد آینده را در گذشته بازسازی کند.این اسطوره همان چیزی است که سبب شده تا به قول "موسکارلا" (باستانشناس صاحبنام) هیچ کشوری به اندازه ی ایران محل کشف آثار باستانی تقلبی قرار نگیرد.(1)بیشک اتفاقی نیست که اکثر این آثار جعلی متعلق به فرهنگهای عصر آهن همچون مارلیک،لرستان،زیویه،هخامنشی و ساسانی هستند(2).چون تمام هوش و حواس ایران و جهان متوجه دوره ی قبل از اسلام است و نه دوره ی اسلامی که به دلیل نزدیکتر بودن به ما باید آثار بیشتری از آن کشف شود.

سالها است که این روحیه ی عجیب در اثر بیکفایتی مسئولین داخلی متوجه هویتسازی های وابستگان به امپریالیسم شده است.پذیرش کورش دوم (کبیر) به عنوان پدر ایران از اینجا ناشی شده چون کورش در ادبیات ماسونی جایگاه شامخی دارد.چنانکه در رمان "سفرهای کورش" از اندرو مایکل رمزی، فصلهای مهمی به ملاقاتهای کورش با فیثاغورس بنیانگذار افسانه ای فراماسونری اختصاص یافته و کورش منابع کیش اورفه را در اختیار فیثاغورس مینهد.البته فراماسونری شخصیتهای اسطوره ای-تاریخی دیگری چون کنفسیوس،بودا و محمد را هم وابسته به مکتب خود میداند.اما برعکس این معلمان مشهور،هیچ تعلیمی از قول کورش (جز جعلیات موجود در کتاب "سیروپدی" منسوب به گزنفون) موجود نیست و کمتر اطلاعاتی از او داریم.اهمیت کورش تنها از آن جهت است که بنابر تورات،  اسکان یهودیان در اورشلیم را میسر ساخت و زروبابل شاهزاده ی یهودی را مامور به ساختن معبد معروف یهودیان در آنجا کرد.رابطه ی زروبابل و کورش به شکل رابطه ی سلیمان و حیرام(حورام) در تورات بازسازی شد: حیرام شاه افسانه ای صور بود که مصالح و معماران مسئول ساخت معبد یهودیان را در اختیار سلیمان نهاد.اضافه شدن "م" در آخر کلمات سامی زیاد اتفاق می افتاد. پس حیرام هم در اساس تلفظ دیگری از "هرو"(هورس مصری) خدای مورد علاقه ی ماسونها تلقی میشود که نامش از همان ریشه ی "اهور"(آسور) مشهور به "بعل" خدای محبوب سامیها می آید و احتمالا از این رو است که پدر حیرام هم "ابیبعل"(یعنی پدر بعل) نام دارد.افسانه ی "حیرام ابیف" اولین استاد فراماسونری به روایت مارسل گیل، از همینجا پدید می آید(توجه داشته باشید که حیرام ابیف به مانند هورس مصری فرزند یک زن بیوه توصیف شده است) و این حیرام کسی است که به جای کورش نشسته است و مسلما شباهت نامهای کورش و هورس از نظر ماسونها دور نبوده است.کورش یهودیان را راهی ارض موعود میکند همانطور که انگلستان و فراماسونری این کار را سالها بعد انجام میدهند.از این رو کورش افسانه ای ماسونی است و پوششی برای حضور صهیونیستها به عنوان نمایندگان استعمار و کنترل کننده ی اوضاع خاورمیانه در منطقه.

 

جالب این که پارسی بودن کورش مدتها است مورد مناقشه است.او در کتیبه ی مشهورش خود را عیلامی(و نه پارسی) میخواند و در تورات هم عیلامی و مادی خوانده شده است.در سالنامه ی نبونید هم شاه انشان خوانده شده است.پروفسور ا.اچ.سایس در فصل سوم از کتاب project gutenbergs a primer of assyrologyکورش را عیلامی ای میداند که بر قبایل ابتدایی پارس هم حکومت میکرد و بعدا ماد و نهایتا بابل را فتح کرد.اما داریوش پارسی داماد گوبارو حاکم بابل، قدرت را از چنگ فرزندان کورش به در آورد و با ادعای همنسب بودن با کورش و ازدواج با دختر کورش، قدرت را برای اولین بار به پارسیان منتقل کرد و سپس قلمرو کورش و فرزندانش را گسترش داد و امپراطوری پارس را ایجاد کرد.

پس چرا همیشه بر پارسی بودن کورش تاکید میشود؟ چون معمولا فارسی زبان رسمی فعلی ایران دنباله ی پارسی عهد داریوش به حساب می آید.فرهنگهای قدیمی تر از کورش چون تمدنسازان عیلام،صاحبان مفرغینه های لرستان و کوچنشینان هنرمند مارلیک-دیلمان همگی فقط در سطح محلی تاثیرگذارند.اما فارسی بر همه ی ایران اثر گذارده است و باید پدرخوانده ی صهیونیسم و فراماسونری، فارسی زبان به نظر برسد.

در این گونه توطئه ها، تاثیری که باور انسان به گذشته ی اجدادش بر او میگذارد،چنان افسون کننده است که مانع از تفکر درست درباره ی قضایا میشود و شخص حتی از خود نمیپرسد که اصلا چرا باید به گذشته ایمان داشته باشد؟و اگر اجدادش به فرض کاری کردند، به خودش در این میان چه میرسد و چه ارتباطی دارد؟من فکر میکنم برای نجات یافتن از نقشه های شیطانی ای که برای این مرز و بوم کشیده شده،باید اول این ناخودآگاه عجیب خودمان و سازوکارش را بشناسیم که در غیر این صورت،سبب سوء استفاده قرار خواهیم گرفت.

 

archibald henry sayce

 

پاسخ سوال ما در یکی از مهمترین وسایل پیشرفتهای انسانی در تاریخ یعنی ماده ی شیمیایی دوپامین است که ترشح آن از مغز، سبب انجام ریسک و کارهای شجاعانه میشود.دوپامین از سمت چپ مغز ترشح میشود و در برابر آن،"اکسی توسین" عامل محبت و وابستگی انسانها به یکدیگر، و "سراتونین" عامل کنترل احساسات و کسب آرامش قرار دارند که هر دو از نیمکره ی راست مغز ترشح میشوند.مردها بیشتر از نیمه ی چپ مغزشان استفاده میکنند تا نیمه ی راستشان؛ و همین سبب شده که دوپامین مسئول مردانگی، و در مقابل، اکسی توسین مسئول زنانگی یا مادرانگی لقب بگیرند.(3)طرز کار این سه هورمون در سازوکار جنسی کاملا قابل تشخیص است:تمام شجاعتی که انسان در هنگام زنا یا تماشای پورنوگرافی در زیرپاگذاشتن قانون الهی یا اجتماعی در خود حس میکند،ناشی از دوپامین و تمام احساس پشیمانی و شرمی که پس از انجام عمل در او ایجاد میشود ناشی از سروتونین است.اما اگر مدت زیادی فقط با یک معشوق آمیزش کند(معمولا در ازدواج)،ترشح اکسی توسین افزایش و ترشح دو هورمون دیگر کاهش می یابند و معتاد شدن شخص به اکسی توسین که او را به جفتش وابسته میکند، سبب عدم علاقه ی او به معشوق های احتمالی دیگر میشود.(4)

تد پیترز در اثر خود درباره ی جبرگرایی ژنتیکی ضمن صحبت درباره ی ژنتیک الکلیها مینویسد:«چهارده تحقیق نشان داده اند الکل نقش موثری را در 60درصد از همه ی قتلها و 40درصد از تجاوزات جنسی به عنف بازی میکنند».این شاید از آن رو است که الکل سبب ترشح ماده ی شیمیایی دوپامین در مغز میشود که مرتبط است با فعالیتهای کاوشگرایانه و نوجویی و لذت از آن.در مقابل دوپامین،ماده ی شیمیایی دیگر سروتونین قرار دارد که سیستم احساس هایی شامل ترس،کمرویی،خجالت و بازدارندگی درونی را اداره میکند(-"بازی در نقش خدا(جبرگرایی ژنتیک و آزادی و اختیار بشر)": تد پیترز-ترجمه ی عبدالرضا سالار بهزادی-نشر نی(1386):182-184).

دانشمندان نوعی خصیصه ی ژنتیکی را کشف کرده اند که سبب علاقه ی شدید بعضی افراد به سفر کردن میشود و فاقدان آن، چندان میلی به جابه جایی ندارند.این خصیصه مرتبط با ترشح نوع خاصی از دوپامین است که عمدتا در خارج از افریقا شناسایی شده و به نظر میرسد این ژن همراه اولین انسانهایی که از افریقا خارج شده اند (انسانهای اهل سفر و ماجراجویی) در جهان منتشر شده است.(5)برخی دانشمندان این نوع از دوپامین را عامل تمام جسارتها و پیشرفتهای بشر و اقدام او به زیرپاگذاشتن اصول اخلاقی،اعتیاد و حتی لیبرالیسم دانسته اند(6).شاید به خاطر همین است که اکثر سیاستمداران و تاجران مشهوری که تاریخ ما را پایه گذارده اند،طبیعتی فاسد و بیرحم داشته اند و باز شاید بیخود نیست که در تورات هم پدر تمدنسازان و مخترع کشاورزی یعنی قابیل ابن آدم، اولین جنایتکار نیز هست.

 

نکته ی جالب این که بر اساس تحقیقات دانشمندان سوئدی، سروتونین از عوامل اصلی تجربیات روحانی و عرفانی و معنوی است(7).همانطور که گفتیم،سروتونین از نیمه ی راست مغز، و دوپامین از نیمه ی چپ آن ترشح میشوند.میدانیم که هر یک از دو نیمه ی مغز طرف متضاد خود در بدن را کنترل میکنند.پس آیا اتفاقی است که نماد فراماسونری، چشم راست هورس است؟افسانه میگوید: "ست" در جنگ با هورس، چشم چپ او را ناقص کرد پس چشم راست یا پرنور او خورشید و چشم چپ و کم نور او ماه است.تابه حال به این فکر کرده اید که چرا معمولا ماه با زنانگی و خورشید با مردانگی مرتبطند؟و چرا خدای حکمت و معرفت مصر یعنی تحوت همان خدای ماه است؟"ست" همان ابلیس مصریان است پس تعجبی ندارد که نیمه ی معنویتجوی مغز را مختل کند."هرو" یا هورس که بیشتر با جسارت زندگی میکند تا با احساس،سمبل مادیگرایی است و نامش به صورت عنوان "هیرو"(قهرمان) بر روی تمام قهرمانان ظاهرگرای امروزین مغربزمین-از مسیح گرفته تا سوپرمن، و از باب اسفنجی گرفته تا لیونل مسی- باقی مانده است.

چندوقت پیش با دوستم رامین و برادر بزرگش امین و فامیلشان سجاد به هواخوری رفته بودم.امین را اولین بار بود که میدیدم.وقتی رامین به او گفت که من درباره ی رویاها هم تحقیق میکنم، امین از من پرسید«مدتی است که من و خانمم و پسرمان خواب مار میبینیم.معنیش چیست؟»گفتم چه خوابی؟امین خواب خودش را اینچنین توصیف کرد که مار یک چشم یک دندانی را مقابل خود میبیند که ناگهان به او حمله میکند و او از ترس از خواب بیدار میشود.توصیف مار یک چشم در این خواب مرا بلافاصله به یاد هورس انداخت و نیز به یاد ماری که بر کلاه هورس نقش میشود(هورس خدای خورشید است و قدما معتقد بودند مار به مانند نور خورشید با چشمانش دشمن را خیره میکند ضمن این که درازی نور یادآور مار بود).از امین پرسیدم کدام چشم مار بینا بود؟گفت: چشم راست مار.تحلیل هورس را گفتم و نتیجه گرفتم که احتمالا امین شخص مادیگرایی است و این مادیگرایی او را تهدید میکند.رامین و سجاد هردو نتیجه گیری من را تایید کردند و گفتند که بارها به امین دراینباره هشدار داده اند و خود امین هم موضوع را قبول داشت.رامین از من پرسید امین نه هورس را میشناخت و نه افسانه ی او را،پس چطور این موضوع به خوابش آمد؟من هم به نظریه ی کهن الگوهای کارل گوستاو یونگ اشاره کردم و گفتم که یونگ هم بارها دیده بود که بیمارانش بدون اطلاع از اساطیر، موضوعاتی شبیه به آنها را در رویاهایشان میبینند که نشان میدهد افسانه ها و نمادها از ناخودآگاه ما نشئت میگیرند.

 

 

رویای امین به عنوان تاییدی بر نظریه ی یونگ، میتواند نشان دهد که چرا مصریان باستان که قلب را مرکز اندیشه میدیدند نمادی مرتبط با مغز را برای عرفان مادیگرای خود برگزیده اند.درواقع این نماد را نه فراعنه ی خودخواه سامی تبار مصر و اتیوپی(پرستندگان بعل-هورس) بلکه فعالیتهای معنوی بومیان سیاهپوست آن سرزمین کشف نموده است.این بومیان،افریقایی هایی بودند که چندان میلی به اکتشاف و پیشرفت نداشتند و تا همین قرون اخیر به شیوه های ابتدایی میزیستند.چنانکه تمدن مصر و حبشه هم از آسیای غربی آمده است.در سده های اخیر،فوجی از تبعیدشدگان سامی و بربر از صحرای افریقا گذشته،به اندرون افریقای سیاه نفوذ کردند.این مسئله که با گسترش زبانهای بانتو و پیدایش نخستین امپراطوری های افریقای سیاه همراه بوده،ناجورترین ژنتیک ممکن از مهاجرانی که حتی برهنگی و شمنیسم بومیان را به گونه ای وارونه تعبیر و سپس از آنها استقبال کردند در قاره پراکند که هنوز در جنایات و برادرکشی های رایج در افریقا خود را نشان میدهد.در آن سوی اقیانوس در امریکای شمالی،بازماندگان مهاجرین سیاهپوست هم درگیر مسئله ی مشابهیند.چندوقت پیش در شبکه ی مستند،یک فیلم مستند خارجی درباره ی سیاهان امریکا پخش شد.ازجمله در فیلم مرد سیاهپوستی نشان داده میشد که پیشتر خلافکار بود ولی حالا به مدارس نوجوانان سیاهپوست میرفت تا آنها را آگاه کند.در گفتگو با فیلمساز او جمله ای داشت به این مضمون:«ما سیاه ها به خاطر این که پلیسهای نژادپرست سفیدپوست بیدلیل مردم ما را میکشند آشوب به راه می اندازیم.اما دربرابر این حقیقت که بیشترین سیاهان توسط خود سیاهان کشته میشوند ساکتیم.بزرگ ترین دشمن ما درواقع خودمانیم».

در این جمله حقیقتی ژرف قابل مشاهده است:سیاهان هنوز تا حدودی محافظه کارند و شاید به همین دلیل (و نه آنطور که نژادپرستان میگویند:از روی کمهوشی) است که در فعالیتهای علمی امریکا حضور کمی دارند.اما محافظه کاری آنها معطوف به همین جامعه ی پرخلاف و فاسد اکنونشان شده نه آن جامعه ای که اجدادشان در افریقا داشتند.آنها حافظه ندارند:متوجه تغییر تاریخشان در طول سالها نشده اند:فکر میکنند همیشه همینطور بوده اند.جامعه ی سیاهان امریکا یک آزمایشگاه دم دست از جامعه ی بزرگتر شرق است:جامعه ای که تحت تاثیر ژنتیکی کمی فراتر از جامعه ی افریقایی همچنان در مقابل تغییر مقاومت میکند اما به دلیل کمحافظگی متوجه تحولاتی که فراماسونری به آرامی در دوروبرش ایجاد میکند نمیشود.

 

 در ایران هم همین وضع حاکم است:مسئولین ما-با حقه باز هایشان کاری ندارم و معدود افراد دلسوز احتمالی در میانشان را میگویم- فکر میکنند که اگر ایران باستان همان جامعه ی اسلامی به شکل کمی منحرف شده به نظر برسد،میتوانند روحیه ی ارتجاعی ایرانیان را نسبت به جمهوری اسلامی مثبت کنند غافل از این که با این تمهید، ایرانیها به این نتیجه میرسند که تمدن اسلامی را خودشان شکل داده اند و مسلمانان اولیه چیزی شبیه به جانیان داعش و القاعده بوده اند پس به ناگاه فیلشان یاد هندوستان میکند و قبول میکنند که ایران باستان بهتر از دوره ی اسلامی بوده چون جانیان عرب فقط میتوانستند آن را به انحطاط دچار کنند نه به پیشرفت.بدین ترتیب اعتماد فرد ایرانی که از فساد مسئولان مسلمان نمای اطرافش مایوس شده است، از ایران باستان آقایان مسئول متوجه ایران باستان حضرات فراماسون میشود که در جعل تاریخ هنرمندانه تر از مسئولین داخلی عمل میکنند.آنها تاریخ را به گونه ای جعل میکنند که  ایرانی موقع خواندن آن، در وجود خود بین سروتونین و دوپامین و اکسی توسین دعوایی مشاهده نکند.با این تمهیدات افسار جامعه ی ایرانی چنان به دست می آید که نه از تاک نشانی به جای می ماند و نه از تاکنشان.

چندی پیش یکی از مسئولین بسیج شهر، تعریف میکرد:«به تازگی یکی از رزمندگان جنگ سوریه را دیدم.میگوید هرچه دزد و قاچاقچی در گیلان هست به همراه ما به سوریه می آیند.درحالیکه خانواده های سوری به دلیل جنگ خانه هایشان را ترک کرده اند این دسته از رزمندگان وارد خانه های آنها میشوند و دارایی مردم از پول تا اموال شخصی را غارت میکنند.یکی را دیدم موقع برگشتن به ایران دو ساک بزرگ پر از طلاهای زنان سوری با خود میبرد.مسئولین هم به انگیزه ی آنها کاری ندارند و فقط جنگ کردنشان را میخواهند».متعجبم که مردم ما با این سطح بالای دوپامینی که دارند چرا این جسارت را صرف کشف حقیقت نمیکنند و فقط بلدند مال همنوعانشان را بدزدند؟فکر میکنم مسئولین ما پیش از این که از تمدن والای گذشته و امروز گیلان بگویند باید اول یک دور وضعیت روانی این مردم را کشف کنند.همین مسئله در سطح کشوری هم باید اجرا شود.این بیت همیشه باید آویزه ی گوشمان باشد:

گیرم پدر تو بود فاضل/از فضل پدر تو را چه حاصل؟

 

 

پینوشتها:

1-“ Continuity in Iranian Identity: Resilience of a Cultural Heritage”:By Fereshteh Davaran:boolsgoogle:p221

2-“FORGERIES of art objects and manuscripts.ii. OF PRE-ISLAMIC ARTIFACTS”: Oscar White Muscarella :Encyclop�dia Iranica, online edition, 2012

3-“Dopamine, left brain, women and men”:Emily Dines :psychology today:  May 17, 2011

4-“Sex and the Brain: How Neuroscience May Soon Change All Our Relationships”: Mark Turrell – Changing the World : March 18, 2012

5-"رفتارهایی که باور نمی کنید ارثی باشند":برترین‌ها_ ترجمه از الهام مظفری:7دی1396

6-“Is There Really a ‘Wanderlust Gene’?”: map happy:5/19/2015

7-“Serotonin Receptors May Be Linked to Spirituality”: Joan Arehart-Treichel : psychnews.psychiatryonline.org: January 02, 2004

  

شاید این مطالب هم برای شما جالب باشد:

 

مسیح پارسی و سال افسانه ای 911میلادی

 

پارس،مصر،یهود (همه ی ما بنی اسرائیلیم!)

  

آتاری و خدا

خدا و داستانهای دینی در عصر ختم نبوت

فرزندان غزالی:میان داعش،تصوف و باستانگرایی

قهرمان عصر:غلبه بر حیوانیت

کارکرد اجتماعی داستانهای دینی (علم،شیطانپرستی و معبد نوین میترا)

چرا ما مسلمانان نیاز به احیای زیستشناسی داریم؟

کوندرا و بزرگسالانی که کودک مانده اند

چرا با برادران بسیجیم همدلم؟

به دنبال گوش شنوا

غیبت زنانگی سازنده در جهان آینده؟

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷