مدرنیته و بربریت: سازگار شدن توحش با زمان

تالیف: پویا جفاکش

در سال 2022 نتفلیکس، سریالی به نام "بربرها" و حول حماسه ی ژرمن شکست ارتش واروس سردار رومی از قبایل تحت هدایت آرمینیوس وامبری منتشر کرد که برخلاف اسم غلط اندازش، خود را طرفدار نماد تاریخی ناسیونالیسم آلمانی یعنی آرمینیوس بربر نشان میداد. در سال گذشته ی میلادی و به دنبال پیروزی بزرگ راست افراطی در انتخابات آلمان، تیزیبینی این شبکه ی مروج آرمان های جهان وطنی در انتخاب این موضوع ناسیونالیستی تا حد خوشایند نازی ها مورد توجه قرار گرفته است. اقبال به ناسیونالیسم آلمانی و بازگشت به آرمینیوس قصاب آدمیزاد، راه بازگشتی نداشت و جهان وطن ها فقط میتوانستند آن را خودی کنند به این شکل که فیلمی بسازند که داخلش بربرها آنقدرها بربر نباشند و به جای وحشی گری محض، به تکنولوژی های پیشرفته و حیله های پیشرفته ی نظامی مجهز باشند تا حالا که واپس گرایی پیش آمده، واپس گرایی محض نباشد. اما اگر قرار است بربرها را متمدن کنیم، چرا آنها را هنوز بربر میخوانیم وقتی که در افواه، این کلمه صرفا به معنی غیر رومی نیست و تحت معنی وحشی و بی تمدن جا افتاده است؟ شاید برای این که برخلاف آنچه به نظر میرسد، تمدن و بربریت واقعا با هم تضادی ندارند. شما در دوره ای زندگی میکنید که در آن، دیزنی، انیمیشنی مثل هرکول درباره ی نظم اساطیری یونان باستان میسازد و در آن تیتان ها یا خانواده ی خدایان قبل از زئوس پدر هرکول را یک مشت وحشی بی سر و ته میسازد شبیه به تصویری که بربرهای دشمن تمدن یونانی-رومی دارند. در این نوع آثار هنری، شورش تیتان ها تهدید کننده ی نظم کیهان است ولی همزمان همه ی آن آثار، محصول دوران انقلاب فرهنگی و تلاش برای بازگشت به دوران حکومت زحل یعنی کرونوس یا ساتورن پدر زئوس و رئیس تیتان ها هستند. از قبل از ورود به این ساحت، بین این دو موضوع، ارتباطی ایجاد شده بود، حداقل از دهه ی 1870 زمانی که سرهنگ فورلانگ انگلیسی، کتاب "رودخانه های حیات" خود را مینوشت. این کتاب، توجه زیادی به رسوخ ایدئولوژی جهنم پرستای کوثایی ها توسط اسکیت ها به درون اروپا داشت.

کوثایی ها زحل را "بر" bar [یعنی بالا و در ارتباط با "برتر" در فارسی] مینامیدند و فورلانگ، این لغت را مرتبط با لغت "بربر" میداند. ولی وی یادآوری میکند که آشوری ها زحل را "نین" مینامیدند و لغت "بر" را برای آتش به کار میبردند که بنابراین تلفظ دیگری از لغات عبری "پر" و "پئور" به معنی آتش هستند که fireدر انگلیسی از آنها می آید. بنابراین "بر" در مقام یک خدا میتواند همان "بعل پئور" یعنی ارباب آتش باشد که نام جن باعث 7گناه مسیحی است و چون تنها جن حامی تنبلی است، در آموزش تکنولوژی به انسان و آسان شدن کارها برای انسان میکوشد. اگر "بعل" را با "دا/ذا" به همان معنی صاحب و ارباب جابجا کنیم و قبل از "بر" به جای "پئور" قرار دهیم، لغت کلدانی dabarبه معنی زنبور عسل به دست می آید که هم حشره ای با نیش آتشین است و هم به مانند انسان، سکونتگاه هایی برای جمعیتی از عظیم از خود میسازد. البته "بر/بار" در سامی کهن، عبری و ایرلندی معنی "فرزند پسر" هم میدهد و عیسی مسیح را "بار ان دی" به معنی پسر خدا مینامیدند. تصادفا این عنوان در ایرلندی به صورت های dabar, diabar است و این، عیسی را هم در جایگاه خدای آتش قرار میدهد. شاید دلیل سنگ شدن ردپاهای عیسی در کوه موریاه هم آتشین بودن پاهایش باشد. گفته میشود قبه الصخره هم روی یکی از همین ردپاها قرار گرفته است. آتشین بودن مسیح میتواند با جانشین شدن میترا خدای خورشید با او مرتبط باشد. ردپاهای سنگ شده ی هراکلس یا هرکول که او هم یک خدای خورشیدی است در سرزمین های سکایی تیراس، پرستش میشدند. در روایت یونانیان، هراکلس جد سکاها بود و این وضعیت اجدادی در کنار خدا بودن هرکول در بین یونانیان، هرکول را نسخه ای از یک خدای سکایی نشان میدهد. روشن است که این خدا باید پوت یا بودا باشد که لغت foot/feet به معنی پا هم از او می آید. بین نواحی هند بر سر داشتن جای پاهای بودا برای پرستش رقابت بود. برای نامیدن این ردپاها از لغت "نشان" استفاده میشد که به طور کلی به معنی اثر و علامت است. لغات "نیش" و "نیشان" در اصل برای اشیا و پدیده هایی که موقع گذر از بیابان، برای شناسایی راه در نظر گرفته شده بودند به کار میرفت و ردپاها هم نشانه هایی هستند که گذر انسان ها یا جانوران خاصی از مسیری را آشکار میکنند. در صورتی که این بیابان را مسیر زندگی در نظر بگیرید، ردپاها استعاره ای از محل عبور پیامبر یا مریدی هستند که دنبال کردنشان میتواند شما را از شرایط بد خارج کند. این ردپاها کنایه ای به نوع زندگی و مواجهه ی پیامبر با شرایط هستند که مانند پاهای آتشین خورشید، سنگ های پیش روی خود را ذوب کرده و دچار تغییر نموده اند. این تغییر دهی میتواند با خمیری شدن جسم سخت برای ساختن چیزی جدید جایگزین شود. یادمان باشد مسیح به نان عشای ربانی تشبیه میشود و نان، غلات خمیر شده است که بعد از رفتن به کوره و درآمدن از آن، دوباره سفت شده است. این رفتن به درون آتش و درآمدن از آن، همان انداخته شدن دانیال به داخل آتش به دستور نبوکدنصر و زنده درآمدن دانیال از آن است. فورلانگ، آن را روایتی دیگر از انداخته شدن دانیال به گودال شیرها به دستور داریوش و زنده درآمدنش از آن میداند. شیرها هم جانورانی خورشیدی و بنابراین آتشینند و بنابراین گودال شیرها کنایه ای از گودال آتشین جهنم است که به زیر زمین راه دارد. طبیعتا چنین گودالی میتواند گودال آتشفشانی باشد که کارگاه آهنگری وولکان خدای آهنگری شمرده میشود. وولکان به عنوان حامی صنعت، یک نسخه ی دیگر از بعل پئور است و bryant و holwell نام او را معادل "بعل کاهن" میشمرند. هفستوس نام یونانی وولکان، برآمده از نام "پتاح" صورت مصری او است و این پتاح در نام با بودا همریشه است. آتشفشان ها به نام وولکان نامگذاری شده اند. همانطورکه میدانیم، یهوه هم در یک کوه آتشفشان زندگی میکرد. ظاهرا این آتشفشان با صندوق عهد که دیگر خانه ی یهوه است قابل تعویض بوده است. صندوق عهد مکعب شکل بود درست مثل دیگر خانه ی معروف خدا یعنی "کعبه" ی مسلمانان. لغت "کعبه" شکل مونث "کعب" است که با cup به معنی جام همریشه است. لغت ship به معنی کشتی هم به سبب داشتن قوس به درون از همین ریشه است. جالب است که برای نامیدن صندوق عهد، از لغت "آرک" استفاده میشود که همان لغتی است که همواره برای نامیدن کشتی نوح استفاده میشود. کشتی نوح هم در پایان سیل بزرگ، روی یک کوه به نام آرارات فرود آمد. امروزه این کوه را به طور سنتی در ارمنستان و در کنار دریاچه ی وان مشخص میکنند که درست نیست چون کشتی باید در کوهی باشد که وقتی مردم از کوه فرود می آیند وارد دشت شنعار یعنی بین النهرین شوند. ولی هنوز نامگذاریش نشانه های جالبی در خود دارد. ترک ها به کوه تعیین شده آغورداغ یعنی کوه بزرگ میگویند اما یک تلفظ کمتر استفاده شده از این نام، آغری داغ است که میتواند معنی کوه آتشین بدهد. لغت آغری/آگری، معادل ترکی نام "آگنی" خدای آتش در هند است. این آغور و آغری همچنین میتوانند با نامیده شدن آکروپولیس به عنوان تپه ی محل بنای آتن مهمترین شهر یونان باستان مرتبط باشند. نام آرارات همچنین رابطی با مونث بودن کعبه و صندوق عهد است. یکی از تلفظ های آن یعنی آلالات در ارتباط با نام اللات الهه ی ماه در بین اعراب است. سامری ها به اهالی فامیه در سوریه، آلالات میگفتند. آلالات در زبان ایرلندی به معنی ماه است. از این جهت میتواند ارتباطی با نام مونت لیبانوس یا جبل لبنان داشته باشد که کوهی است که از لبن یا لابان به معنی ماه نام دارد. جالبتر این که در ایرلند، لیبان نام یک الهه ی ماه است که مانند پریان دریایی در آب سکونت دارد. وولکان هم زمانی علیه زئوس یا ژوپیتر رئیس خدایان کوه المپ شورید و زئوس او را از بالای جهان به زیر و درون آب افکند. در روایتی دیگر، وولکان برای فرار از تایفون هیولا به اعماق آب ها رفت و بعد از آرام شدن اوضاع، با موفقیت به کوه المپ بازگشت. این انتقال موقت به پایین، مرکز جدید جهان را روشن میکند. از دید لاتینی ها این مرکز، رم ایتالیا و آب های مقدسش متعلق به رود تیبر بودند. کلمه ی کعبه یا کعبت، ریشه ی کاپوت به معنی سر شد و سر به عنوان رئیس بدن با تختگاه متعارف شد و اینچنین لغت کاپیتولین به دست آمد که نام یکی از تپه های رم است. تپه ی دیگری در رم که میتواند با آن متعارف باشد، پالاتین است که با لغت پالاس به معنی قصر مرتبط است. این تپه نام از پالاس یعنی الهه آتنا دارد. رومولوس پس از بنای رم، پالاتین را مرکز پرستش ساتورن به عنوان خدای زحل و خورشید نمود. از طرفی پالاس مسئول هدایت آب های زیرزمینی در منطقه بود و آب های شمال را به اتروسک ها و آب های جنوب را به سابین ها اختصاص داده بود. این آب ها از طریق چاه ها و چشمه ها به دست می آمدند و به اندازه ی جهنم، مرتبط با جهان تاریک زیر زمین بودند. پالادیوم که نام مجسمه ی مقدس پالاس آتنا در روم بود، با عنوان پالاتیوم همریشه است که برای معبد مقدس ملقارت یا هراکلس صور در لبنان به کار میرفت. در این معبد، دو ستون به نشانه های روشنایی و تاریکی پرستش میشدند. به همین ترتیب، پالاتین هم علاوه بر مرکز پرستش خورشید، جایی برای پرستش تاریکی در جوار معبد ونوس الهه ی عشق اختصاص داده بود. در این محل، نام وولکان در کنار الهه وستا به عنوان خدایان آتش گرامی داشته میشدند. معمولا ونوس یا آفرودیت، همسر وولکان دانسته میشد. شاید پیرو این ارتباط با الهه ی تاریکی است که وولکان معشوقه ای به نام karis دارد که نامش به سادگی به معنی آتشفشان است. این لغت همخانواده با karon به معنی معابد خورشید و آتش است. درواقع وولکان به عنوان یک خدای آتشین جهان زیرین، نسخه ای از خدای خورشید است که هر روز غروب در جهان زیرین زندانی میشود و رابطه اش با الهه همان رابطه ی خدای خورشید با الهه ی زمین است. پس وولکان هم به اندازه ی کرونوس/ساتورن در آتشفشان زندانی شده بود. در ایران، یک کوه آتشفشان خاموش به نام الوند وجود دارد که معنی نامش این زندانی شدن را انعکاس میدهد. نام این کوه به معنی محل بند شدن ال یا خدا است. شهر همدان در نزدیکی الوند را با اکباتان محل حکومت پارس ها تطبیق کرده و مقبره ی استر و مردخای –دو قهرمان یهودی تورات- را در آن قرار داده اند چون یک برداشت از نام اکباتان، "اک" (حق) + بات (بند) + ان (پسوند مکان) و در مجموع به معنی محل دربند شدن خدا بود که میتوانست ترجمه ای برای الوند هم باشد. لغت "ال" را میتوان با "دا/دیا/دئوس" به همان معنی خدا جانشین کرد. این لغت در هند، deva تلفظ میشود و بنابراین الوند alvand قابل تبدیل به devavand است. در هند، devavend یکی از نام های کوه افسانه ای meru است و هندوها و زرتشتی هایی که به ندرت از محل خود خارج شده و اطلاعات کمی درباره ی امور کشور و جهان داشته اند، بنا بر روایتی سنتی معتقد بودند که پایتخت در دامنه های کوه دواوند قرار دارد و "شاه" shah از آن بر کشور حکومت میکند. [روشن است که این دواوند اکنون با تلفظ دماوند در نزدیکی تهران قرار گرفته و همانطورکه میدانیم، فرمانروایانی به نام "شاه" ازآنجا بر ایران حکومت میکرده اند.] ساکنان هند مرکزی، دواوند را محل سکونت مهادیوا (به معنی بزرگترین خدا) یعنی شیوا میدانستند که این، کوه کایلاش در هیمالیا را که سکونتگاه شیوا است یک نسخه از دواوند نشان میدهد. شیوا خدای یوگای تانترا و عبادت جنسی است. وولکان هم رابطه ی جنسی را به وجود آورد چون به دستور زئوس و برای تفرقه انداختن بین مردان که مخلوقات پرومته بودند، وولکان اولین زن را خلق کرد. به همین ترتیب، رابطه ی جنسی مرد و زن در زمین، انعکاسی از رابطه ی آسمانی نسخه ی خورشیدی وولکان با عروسش بود. ورود خورشید به برج سنبله یا باکره، زمان فستیوال وولکان بود و بنابراین دراینجا عروسی وولکان به جای خورشید با باکره، نسخه ی دیگر اتحاد شیوا با شاکتی یا نیمه ی زنانه ی خود است. فنیقیان وولکان را krusurمینامیدند. این لغت احتمالا تلفظ دیگر لغت xrusos است که به گفته ی holwell در اشعار یونانی برای ستایش آپولو خدای خورشید به کار میرفت. آن را میتوان با krusei مقایسه کرد که در کنار kun عناوین یادشده توسط یونانیان برای کاهنان وولکان در بین کوسیان –همسایگان شرقی بابل در آن سوی شط العرب- هستند. این کوسیان که همان خوزیان امروزند دنباله های ایرانی کوثی ها یا سیاهان بین النهرین هستند که بابلی ها آنها را فرزندان "کوث" میشمردند و این کوث میتواند یک نسخه ی دیگر از وولکان باشد. هندیان نیز از سیاهان هستند و شباهت های شیوا و وولکان از این موضوع خارج نیست. شیوا خدای سگ ها بود و سگ در کنار شیر، گاو و گراز جانوران مقدس وولکان بودند (دو حیوان آخر برای شیوا قربانی میشدند). وولکان همچنین حامی کینوکفال ها یا مردم سگ سر بود که تا حدود زیادی از روی میمون های بابون جنوب مصر الگو برداری شده اند که سری شبیه سگ دارند و برای پتاح نسخه ی مصری وولکان مقدس بودند. این میمون ها برای تحوت خدای ماه قبطی هم مقدس بودند و قبطیان آنها را توتا مینامیدند. شیوا همچنین حامی ناگاها یا خدایا مارمانند بود. وولکان هم در آکروپولیس فوق الذکر و با تلاش ناموفق برای تجاوز به پالاس آتنا، فرزند نیم مار-نیم انسانی به نام ارکتیوس تولید کرد که شاه آتن شد و برای اوفیت ها یا مارپرستان اروپایی مقدس بود. ارکتیوس میتواند با ATHIS خدای مارمانند باکتریا در روایت یونانیان مرتبط باشد و این نام هم احتمالا تلفظ دیگری "آهی" در زبان هندیان به معنی اژدها یا مار است.

“RIVERS OF LIFE”: J.G.R. FORLONG: V1: QUARITCH PRESS: LONDON: 1883: P355-375

همانطورکه میبینیم امکان به هم آمیختن وولکان خدای تکنولوژی با کرونوس رئیس تیتان ها وجود داشت. همانطورکه میدانیم کرونوس خدای زمان بود و زمان، حلقه ی اتثال مهم تمدن و بربریت است.:

«قصیده ی معروف بنجامین فرانکلین، "زمان پول است" قاعده ی کلی در جوامع مدرن غربی است. اگرچه این اصطلاح ساده است، اما به دیدگاهی تقلیل گرایانه از زمان خیانت می کند، دیدگاهی که آن را منحصراً معیاری بیرونی از عملکرد و اندازه گیری سود می بیند. در جامعه ی مدرن بهره وری با اندازه گیری مقدار تولید در واحد زمان تعیین می شود. زمان استانداردی برای اندازه گیری است که چه کسی در کار تولید کالاهای مادی یا خدمات باشد، عملی است. برای تولید مازاد یا سود، کارگران باید در واحد زمان بیشتر تولید کنند. استدلال آدام اسمیت برای تقسیم کار به وظایف خاص و تکراری مبتنی بر مفهوم شتاب یا افزایش تولید با کاهش زمان است. ما نه تنها با تقسیم کار، بلکه با ساده‌سازی فرآیندها و ترکیب ابزارهای جدید، که همگی برای کاهش زمان تولید طراحی شده‌اند، تولید را تسریع می‌کنیم. گاهی اوقات هدف تولید مقدار زیاد در مدت زمان کوتاهتر است. در موارد دیگر، هدف دستیابی به همان میزان کیفیت در مدت زمان کوتاهتر است. با این وجود، زمانی که در واحد زمان بیشتر تولید کنیم، مازاد به دست می آوریم و مازاد برای کسب سود ضروری است. در جوامع صنعتی و فراصنعتی، زمان اساساً بر حسب «زمان ساعت» درک میشود. «زمان ساعت» بر اساس درک آیزاک نیوتن از زمان به عنوان یک زمان «مطلق، واقعی، و ریاضی، به خودی خود و طبیعت خود، (که) بدون اشاره به هیچ چیز خارجی، به طور یکنواخت جریان دارد» (به نقل از مامفورد) استوار است. بر اساس این تعریف، زمان یک معیار عینی برای اندازه گیری است تا آنجا که یک ویژگی مستقل از واقعیت است که به سادگی و بدون ارتباط با چیزی غیر از خودش، روی آن پا می گذارد. از آنجایی که "زمان ساعت" ماهیت آن همگن و قابل اندازه گیری است، به راحتی به صورت دقیقه، ساعت، روز و هفته سازماندهی می شود. این تقسیم‌بندی به ما امکان می‌دهد کارمان را بر اساس ساعت‌هایی که صرف کار می‌کنیم، کمیت کنیم یا با اشباع کردن آن‌ها از فعالیت‌ها و پروژه‌ها، از ساعات کاری خود نهایت استفاده را ببریم. به طور خلاصه، "زمان ساعت" یک واحد اندازه گیری است که بهره وری را تعیین می کند، که برای کسب سود ضروری است. همچنین ابزاری برای سازماندهی کارگران به منظور تداوم تولید و محاسبه ی دستمزدها است. به همین دلیل، لوئیس مامفورد اصرار دارد که ماشین کلیدی عصر مدرن ساعت است، نه موتور بخار. اگر رژیم صنعتی بدون زغال‌سنگ و آهن و بخار راحت‌تر از بدون ساعت کار میکرد، در این صورت، رژیم فراصنعتی می‌توانست بدون ارتباطات دیجیتال، محاسبات و بازاریابی آسان‌تر از آن چیزی که بدون ساعت انجام دهد، کار کند. طبق گفته ی مامفورد، تقسیم ریاضی پایه ی ساعت به شصت دقیقه، و دقیقه به شصت ثانیه، تنها از اواسط دهه ی 1300 وجود داشته است. تا قرن شانزدهم بود که ساعت داخلی در انگلستان و هلند معرفی شد. مامفورد می‌گوید: ثروتمندان اولین کسانی بودند که ساعت‌های جدید را در دست گرفتند و آن‌ها را محبوب کردند، نه تنها به این دلیل که آنها به تنهایی می‌توانستند آن‌ها را بخرند، بلکه به این دلیل که «منظم شدن مثل ساعت‌گردی ایده‌آل بورژوازی بود، و داشتن ساعت برای مدت طولانی نماد قطعی موفقیت بود». او ادامه می دهد: "سرعت فزاینده ی تمدن منجر به تقاضا برای قدرت بیشتر شد: و به نوبه ی خود قدرت سرعت را تسریع کرد. اکنون، زندگی منظم که برای اولین بار در صومعه ها شکل گرفت، بومی بشر نیست، اگرچه تا به حال مردم غربی به قدری با ساعت کنترل شده اند که "طبیعت دوم" است و آنها به عنوان واقعیتی از رعایت آن نگاه می کنند ." ساعت نوعی ماشینی است که دقیقه و ثانیه را تولید می کند، که "زمان را از رویدادهای انسانی جدا می کند و به ایجاد باور به دنیای مستقلی از توالی های قابل اندازه گیری ریاضی کمک می کند: دنیای خاص علم." زمان برنامه ریزی شده نه تنها تصوری عینی از زمان ایجاد می کند که بهره وری را می سنجد، بلکه جوامع صنعتی را همگام نگه می دارد و به شیوه ای سازمان یافته حرکت می کند. مدرن ها نه تنها زمان را عمدتاً بر حسب "زمان ساعت" درک می کنند، بلکه زندگی ما نیز به آن وابسته است. ادوارد کیسی می‌نویسد: «برنامه‌ریزی‌شده و بیش از حد برنامه‌ریزی‌شده، ما برای راهنمایی و آرامش، حتی قضاوت، به ساعت یا تقویم نگاه می‌کنیم! اما چنین زمان‌گویی راهنمایی کمی گران‌بها را ارائه می‌کند، هیچ آرامشی ندارد، و قضاوتی عمدتاً منفی است. {...} در مواجهه با زمان، در واقع ساعت، موضوعی مدرن و امروزی را می‌طلبد. شاعری که به ما بفهماند که "زمان جان ما را می‌خورد" و موذی‌ترین «دشمن» ماست. کیسی می‌گوید، اگرچه مدرنیته با کاهش زمان به یک متریک، دستاوردهای فن‌آوری عظیمی را به‌دست آورده است، «همچنین در حالت اسکیزوئیدی قرار گرفته است که عینی‌ترین و زودگذرترین، «مبهم‌ترین» را در تجربه ی بشری، به‌عنوان ساعت و زمان جهان، در واقع تبدیل کرده است... یک فرد «با ظرفیت بالا» کسی است که می‌تواند کارهای قابل توجهی را در مدت زمان کوتاهی انجام دهد، خواه مدیر شرکت باشد، کارگر کارخانه، صاحب کسب‌وکار، یا حتی یک والدین در خانه. حتی در آکادمی، یک محقق اغلب با توجه به میزان انتشارات، کلاس‌ها، کمیته‌ها و مشارکت جامعه در واحد زمان مورد احترام قرار می‌گیرد - یا موفق تلقی می‌شود. از دست دادن زمان نه تنها یک فاجعه ی اقتصادی است، بلکه یک فاجعه ی حرفه ای و شخصی است. ما مدرن‌ها که از تیک تاک ساعت رنج می‌بریم، چه ساعت بیولوژیکی و چه ساعت بهره‌وری، خود را با زمان می‌سنجیم و اغلب زمان را به‌عنوان تهدیدی برای از دست دادن، زوال و شکست تجربه می‌کنیم. تنها انتخابی که داریم این است که سعی کنیم از زمان خود عقب نمانیم، یا سعی کنیم قبل از اینکه زمان از ما پیشی بگیرد، سبقت بگیریم.

راه های مثبت تری برای اندیشیدن به زمان در مفهوم (پسا)صنعتی آن وجود دارد. به عنوان مثال، افزایش بهره وری (از لحاظ نظری) به این معنی است که افراد می توانند زودتر از محل کار به خانه بروند. ما می گوییم اوقات فراغت امتیازی است که با بهره وری میسر می شود و هر چه وقت مازاد بیشتر باشد، فرصت بیشتری در اختیار ماست. با این وجود، این ایده ی مثبت تر از زمان، متکی به چارچوبی است که زمان را به نوعی ارز کاهش می دهد. همانطور که می گوییم زمان پول است و هر چه بیشتر داشته باشیم، بیشتر می توانیم برای چیزهایی که می خواهیم خرج کنیم، از جمله اوقات فراغت. متأسفانه، اگر این تصور از چگونگی ارتباط زمان با کار تنها چیزی باشد که ما داریم، کار ما همیشه در رقابت برای حفظ آن مازاد خواهد بود. زمان همیشه پای ما خواهد بود. من اظهار می‌کنم که این تصور از زمان دارای ویژگی‌هایی است که پدیدارشناس فرانسوی، میشل هانری، «بربریت» می‌نامد، که بیش از یک چشم‌انداز محدود از زمان در رابطه با کار، اما نوعی فقر معنوی را نشان می‌دهد. به گفته ی هانری، بربریت زمانی اتفاق می افتد که علم گرایی، یا ایدئولوژی علمی-تکنیکی، در هر حوزه ای از زندگی نفوذ کند. چیزی که هانری دردسرساز می‌بیند، علم نیست، بلکه روشی است که شکل ایدئولوژیک آن عمیقاً در جامعه ی مدرن جا افتاده است. علم گرایی به دنبال دانشی است که عینی و عقلانی است و اعتبار جهانی دارد، برخلاف "تغییر نظرات افراد، دیدگاه های خاص، و هر چیزی که فقط «ذهنی» است." با این حال، هانری استدلال می‌کند که رد سوبژکتیویته به نفع عینیت «بسیار فراتر از رد تفاوت‌های فردی است، به ماهیت عمیق تجربه و شرایط انسانی بازمی‌گردد و تنها بر اساس آن قابل درک است». یک ایدئولوژی علمی-تکنیکی، که هانری به گالیله می رساند، جهان را به عنوان ظرفی از اشیاء قابل اندازه گیری می داند که می توانند از طریق ریاضیات شناخته شوند و دستکاری شوند. او توضیح می دهد: "با توجه به این علم گالیله ای در مورد طبیعت که آمد تا شیوه ی تفکر اروپایی را متحول کند و آن را به شکلی که هست شکل داد، ممکن است فراتر از نسبیت ظواهر ذهنی رفت و موجودی واقعی از جهان را به نمایش گذاشت، جهانی در خود. معرفت این جهان در صورتی امکان پذیر است که کیفیت های معقول و به طور کلی هر چیزی را که از ذهنیت ناشی می شود انتزاع کند و فقط صورت های انتزاعی جهان مکانی-زمانی را به عنوان موجود واقعی حفظ کند." علم گالیله جهان را به تعاریف هندسی تقلیل می دهد که برای همه یکسان درک می شود. بنابراین، «به‌جای برداشت‌های فردی و تغییر عقایدی که آنها به وجود می‌آورند، دانش یکسانی از جهان، از آنچه واقعاً وجود دارد، ارائه می‌شود.» علم گالیله معقول را از طریق انتزاع ریاضی توضیح می دهد. زندگی بیولوژیکی را به فرآیندهای مکانیکی کاهش می دهد. به این ترتیب، هر چیزی که در «حوزه ی ذهنیت» موجود است، مانند «احساسات، نظرات، افکار شخصی، و غیره»؛ به طور خلاصه، هر چیزی که می‌توان آن را جهان ذهن یا معنویت انسانی نامید – مبتنی بر این طبیعت است که وجود واقعی آن توسط علم اثبات و در نهایت توضیح داده میشود. به گفته ی هانری، «اساس پنهان» واقعی جهان ما نه انتزاعات ریاضی است و نه فرآیندهای مکانیکی، بلکه چیزی است که او «زندگی» می نامد. زندگی سرچشمه همه ی هستی و حتی تجربه است. ما تجربه می کنیم زیرا در حال «زندگی» هستیم، یا به این دلیل که گرفتار نیروی حیاتی زندگی هستیم که اساساً نیروی ذهنی، عاطفی و پویا است. زندگی یک افق ماقبل نظری است، یا آن چیزی که در اساس تجربه ما از جهان قرار دارد. ما به زندگی دسترسی معرفتی داریم، نه با از بین بردن هر گونه ردی از ذهنیت که ممکن است عینیت ما را آلوده کند، بلکه دقیقاً از طریق ذهنیت ما. زندگی همان چیزی است که برای ما بی‌واسطه است، به این معنی که «خود را به گونه‌ای احساس و تجربه می‌کند که چیزی در آن وجود ندارد که تجربه یا احساس شود. این به این دلیل است که حقیقت احساس خود چیزی است که انسان را زنده می‌کند». بلکه از طریق خودجوشی غیر انعکاسی یا خود عاطفه خودنمایی می کند. خاصیت تجربه کردن خود محل اصلی شناخت است، به این معنی که سوبژکتیویته هم شرط درونی و هم شرایط بیرونی دانش، از جمله دانش علمی است. بنابراین، زمانی که دانشمندان زندگی را به گونه‌ای مطالعه می‌کنند که آن را به تعیین‌های عینی تقلیل می‌دهد، ممکن است بتوانند فرآیند فن‌آوری را پیش ببرند، اما این کار را به گونه‌ای انجام می‌دهند که خود حیات را انکار میکنند. آنچه باقی می ماند دنیایی است که از پوسته های بیرونی یا «نمایشگرهای قابل مشاهده» تشکیل شده است، که در آن تفاوت کمی بین یک انسان زنده و یک ماشین تکنولوژیکی، یا جهان حیات و ظرفی از اشیاء جدا شده وجود دارد. یک ایدئولوژی فنی-علمی، ماهیت معنوی زندگی، سوبژکتیویته ی درونی را که ما را به جهان و به یکدیگر متصل می کند، با بیرونی «بی جان» مبادله می کند. بنابراین نوعی ضد معنویت یا نوعی سرکوب معنوی را ترویج می کند. از آنجایی که زندگی «پایه ب پنهان» واقعی هستی است، نمی توان آن را نابود کرد، بلکه فقط انکار یا سرکوب کرد. اکتشافات علمی، حتی آن‌هایی که با هدف نفی حیات انجام می‌شوند، از علاقه ی پرشور دانشمندان ناشی می‌شوند و با وجود ذهنی درگیر آن‌ها در جهان ممکن میشود. به عبارت دیگر، حتی پروژه‌هایی که می‌خواهند زندگی را «خارج از بازی» قرار دهند، فقط به خاطر زندگی ممکن هستند. از این رو، هنری می‌گوید که نفی زندگی «تنها این جوهر زندگی را اشتباه نمی‌فهمد، بلکه آن را انکار می‌کند. بنابراین شکلی از زندگی است که بر ضد زندگی است، از هر گونه ارزشی برای زندگی خودداری می‌کند و وجود خود را به چالش می‌کشد.» این بینش مهم است زیرا نشان می‌دهد که بربریت شکلی معنوی از فرهنگ نیست - فرهنگی که توانسته است وجود معنوی را به نفع مادی‌گرایی خالص واژگون کند. بلکه فرهنگ ضد معنوی است دقیقاً به این دلیل که زندگی ضد فرهنگی است. زندگی چیزی است که فرهنگ را تولید می کند، و بنابراین شکلی از فرهنگ که به زندگی حمله می کند فرهنگ تجلی زندگی است، وارونگی شیطانی بربریت، فرهنگ مرگ را تولید می کند. شکلی از معنویت را نشان می دهد که جهت دهی نادرست و در نتیجه سرکوبگر و متخاصم است. فرهنگ علمی مدرن در تلاش برای درک حقیقت جهان، «حقیقت اصیل‌تر» یعنی حقیقت زندگی را با دروغ بیرونی «بی‌جان» مبادله می‌کند. همانطور که هانری می گوید، این نوع فرهنگ محصول زندگی است که علیه خود می چرخد ​​و به دنبال حذف خود به عنوان زنده است. چنین تلاشی بیش از بی اعتنایی به امر معنوی است، بلکه شکل شیطانی معنویت است. این همان چیزی است که نویسنده ی کی یرکگاردی Anti-Climacus آن را به عنوان ناامیدی شدید، یا تلاشی سرکش برای محو کردن خود به منظور رهایی از «قدرت تأسیس کننده» توصیف می کند. برای Anti-Climacus، این نوع ناامیدی یک بیماری روحی است. هنری با طنین این متن کی یرکگاردی می نویسد: «روی کردن بر ضد زندگی - به عنوان یک شیوه خاص زندگی، شیوه زندگی گالیله ای - به معنای تجربه کردن خود به گونه ای است که از بودن چیزی که هست رنج می برد، یعنی کسی که خود را تجربه می کند.» هانری می‌گوید آرزوی این نوع خاص از رنج، «این است که دیگر خود نباشیم و به همین دلیل، دیگر زنده نباشیم». با این حال، هم برای Anti-Climacus و هم برای هانری، تلاش برای نفی خود، یا انکار زندگی، بیهوده است. همانطور که ادعای «قدرت برقرارکننده» در مورد خود همیشه در پاسخ خود آشکار است - حتی اگر این پاسخ ناامیدی باشد - زندگی نیز خود را به عنوان منبع پنهان و تغییرناپذیر وجود حتی از طریق تلاش برای انکار یا سرکوب آن آشکار می کند. از این رو، همانطور که Anti-Climacus می گوید، نامیدی "به راستی یک خود مصرف کننده است، اما یک خود مصرف کننده ی ناتوان است که نمی تواند آنچه را که می خواهد انجام دهد. آنچه می خواهد انجام دهد مصرف خود است، چیزی که نمی تواند انجام دهد، و این ناتوانی شکل جدیدی از خود مصرفی است، که در آن ناامیدی خود بار دیگر قادر به انجام دادن آن نیست." بربریت حقیقت نهایی زندگی را از بین نمی برد، اما نشان دهنده ی یک رابطه ی تحریف شده با آن است. بنابراین، بربریت، قبل از هر چیز، یک بیماری روحی است. همانطور که ممکن است ما از وضعیت ناامیدی خود بی خبر باشیم (کی یر کگارد)، فرهنگ مدرن و علمی نیز ممکن است از ضعف روحی خود بی خبر باشد. وظیفه ی هانری در بربریسم تشخیص «شرایط معنوی» فرهنگ‌های (پسا) صنعتی و تکنوکراتیک و تجزیه و تحلیل تأثیرات آن بیماری بر تجربیات اساسی انسانی، از جمله تجربه کار است. تحریف معنوی بربریت منجر به تجربه ی از خود بیگانگی، ملال و عدم همخوانی با خود، دیگران و جهان می شود. این تجربیات به ویژه وقتی صحبت از کار در یک فرهنگ بربر/وحشیانه می شود، تلخ است. همانطور که هانری مشاهده می کند: "وحشیانه ترین نشانه ی این جایگزینی مرگ به جای زندگی، ظهور یک فناوری ناشناخته است. این دیگر ریشه در ذهنیت بدن‌های زنده‌ای ندارد که «ابزار» آن‌ها تنها «گسترش» آنهاست، بلکه در دانش غیرشخصی این فرآیندهای مادی، همذات پنداری با آن‌ها و به بازی گرفتن بی‌قید و شرط آن‌ها توسط نوعی عهد شیطانی است: هر کاری که می‌توان در جهان کور اشیا انجام داد، باید انجام شود، بدون هیچ ملاحظه‌ای، مگر اینکه سودی از آن حاصل شود. گویی اقتصاد به تنهایی می‌تواند امروز ما را نجات دهد، هرچند که قبلاً انتزاع‌ها را جایگزین کار واقعی انسان‌ها کرده است. این فناوری جدید اساساً صرفاً مادی است و با هر نسخه ی اخلاقی بیگانه است. این چیزی است که اصولی را که در پس دنیای کنونی غیرانسانی ما قرار دارد هدایت می کند." یک بار دیگر، هانری ریشه ی معنوی شیطانی بربریت را تشخیص می دهد. «نذر شیطانی» که زندگی را با عینیت بخشیدن به آن و تسلیم کردن آن به اهداف خود بی‌اهمیت جلوه می‌دهد، فرهنگی می‌آفریند که اساساً غیرانسانی است. بربریت با تقلیل کار به انتزاعات اقتصادی، زندگی و کنش انسان را از اهمیت شخصی، عاملیت خلاق و هدف فراتر از سود خالص یا پوچ گرایی «پیشرفت» محروم می کند.»:

Working in Time: From Barbarism to Repetition: by Amber Bowen: Religions 2021, 12(8), 565

وقتی سود خالص از جنس پول به عنوان تنها معیار گسترش تکنولوژی مطرح میشود، با قرار گرفتن در معادله ی «زمان، پول است» خدا را با خود کوره ی ریخته گری و آتش دوزخ یکسان میکند. نتیجه ای که از کوره درمی آید فقط خود بیابان است. مسلما ردپاهای هدایت کننده ای روی این بیابان سنگ شده اند اما به ما آموخته شده فقط خود بیابان را بپرستیم و در آن دنبال آثار حیات نگردیم. حسابش را بکنید که چقدر اوضاع فرق میکرد اگر زمانی که بیابان قبلی یعنی اینترنت گسترش یافت، مردمی که بر سطح آن دنبال آثار حیات گشتند، اینقدر معدود نبودند؟!

استعمار و عشق: فرمولبندی عشق زن و مرد برای الگوسازی عشق بین استعمارگر و استعمارزده

تالیف: پویا جفاکش

در قدیم، ماهنامه ی گل آقا، یک ستونی داشت به نام "با خبرنگار ویژه گلنا" با امضای مستعار «خرمگس». در شماره ی یکی مانده به آخر (بهمن ماه 1386) این ستون با این داستانک شروع شده است.:

«چند روزی بود که خبرنگار ما از سایر همکاران خبرگزاری میپرسید که چرا جوانان نسل سومی مدام از واژه ی "ترکاندن" استفاده میکنند و مثلا میگویند: "از بس فلان سی دی موسیقی را گوش دادیم، آن را ترکاندیم" یا "یه سیستم بستیم محل را میترکاند" یا "موهامو همچین خفن مدل دادم که تو مهمونی تولد، همه را ترکاند!" ولی خب، یک جورهایی دست پیدا نمیکرد. تا این که به گفته ی خودش با مطالعه ی این اظهار نظر رئیس سازمان ملی جوانان متوجه دلیل استفاده از این فعل معلوم الحال شد: "خطر ابتذال جوانان از بمب اتم بیشتر است."»

الان معلوم شده که اظهار نظر مزبور، چندان هم بی راه نبوده و واقعا داریم اثرات مخرب مسیری که در آن سال ها در حال رشد بود را بر وضعیت سلامت خانواده و جامعه در امروزه روز مشاهده میکنیم. اما خب؛ مردم خودشان را آماده کرده بودند که به هر چیزی که یک مسئول میگوید بخندند یا با آن مخالفت کنند و دلیلش هم هم ترازی لغات "مسئول" و "ریاکاری" و "بی منطقی" بود. درست است که ابتذال جوانان نتیجه ی تقلید غیر منطقی از غرب است ولی این تقلید غیر منطقی فقط جوانان را در بر نمیگیرد و خود مسئولین ایرادگیر هم در بسیاری از سیاست هایشان همینطورند. مثلا در همان مجله (شماره ی تیرماه 1385) در ستون «از آب گذشته» به قلم دکتر محمدرضا پویان از سوئد میخوانیم:

«دایی منوچهر به سوئد آمده بود تا آب و هوای این طرف آب ها را هم تجربه کرده باشد. هنگام مراجعت به ایران، دوست داشت چند رقم سوغاتی برای دوستان خود در ایران تهیه کند. به همین دلیل از من خواست که او را در خریدن سوغاتی کمک کنم. بنده هم به حرمت فامیلی، خودم را به بیماری زدم و از صاحب کار مرخصی گرفتم و همراه او روانه ی بازار شدم. اجناسی که بیشتر توجه او را در بازار سوئد به خود جلب میکرد، محصولات ایران بود. به او گفتم: این محصولات را که در ایران هم دارید، چیزهایی را ببرید که برای دوستان تازگی داشته باشد. تازه، آدم عاقل زیره به کرمان نمیبرد. گفت: محصولاتی که من از ایران در خارج دیدم، در وطن به این مرغوبی و ارزانی پیدا نمیشود؛ ایران بهترین محصولات کشور را با نازل ترین قیمت به این طرف آب ها صادر میکند.

شما که غریبه نیستید، راستش ادعاهایش را باور نکردم تا این که در روزنامه ی صبح امروز استکهلم جریانی را در همین راستا خواندم. این روزنامه نوشته بود: داروی ضد فشار خون selekon توسط شرکت استرا در سوئد ساخته و به یونان و اسپانیا هم صادر میشود. اگر داروخانه ها همان دارو را در سوئد تهیه کنند، هزینه ی آن برایشان گران تر از وارد کردن این دارو از کشورهای یونان و سوئد تمام میشود. به سخن دیگر، داروی فوق را در سوئد میسازند، سپس آن را خیلی ارزان به اروپا صادر میکنند و اروپا هم همان دارو را را با همان نام، ولی با قیمت بسیار ارزان به سوئد صادر میکند! نتیجه ی اخلاقی: چراغی که به خانه روا است، به مسجد حرام است.»

چه میشود کرد که «الناس علی دین ملوکهم» و مردم ایران هم بعد از پشت سر هم تقلیدهای بی دلیل حکومت از غرب، اینقدر تقلید بی دلیل کردن برایشان عادی شده که حتی وقتی حکومت درباره اش هشدار میدهد، مردم کوتاه بیا نیستند. الان درباره ی شبکه های اجتماعی، ما همین مشکل را داریم. ولی توجه نداریم که درآنجا هم عقلا درباره ی این مسئله هشدار میدهند و مردم گوششان بدهکار نیست چون نمیفهمند این از اول اشکال داشت پس برای چه در اختیار همه قرار گرفت. مثلا خانم آدرین لافرانس در 30 ژانویه ی 2020 در آتلانتیک و در مقاله ی «ظهور تکنو-اقتدارگرایی» (به نقل از ترجمه ی فارسی عرفان قادری در "ترجمان": شماره 33: زمستان 1403) مینویسد:

«اگر بخواهیم ایدئولوژی غالب سیلیکون‌ولی را در یک اتفاق خلاصه کنیم، باید به حدود بیست سال پیش بازگردیم که مارک زاکربرگ زیر نور آبی‌رنگ کامپیوتر خودش نشسته بود و با یکی از دوستانش دربارۀ وبسایت جدید فیسبوک، و دسترسی‌اش به ‌خرواری از اطلاعات شخصی هم‌کلاسی‌هایشان چت می‌کرد:

زاکربرگ: حتماً، هر چیزی دربارۀ هر کسی در هاروارد خواستی.

زاکربرگ: فقط لب تر کن.

زاکربرگ: حدود ۴۰۰۰ ایمیل، عکس، آدرس و اس‌ان‌اس دارم.

دوست زاکربرگ: چی؟ چطوری این‌ها را جمع کردی؟

زاکربرگ: خودشان دادند.

زاکربرگ: نمی‌دانم چرا.

زاکربرگ: به من "اعتماد کردند".

زاکربرگ: احمق‌های دیوانه.

کمی پس از این گفت‌و‌گو -که بعدها در لابه‌لای چت‌های لورفتۀ زاکربرگ برملا شد- گفت‌و‌گوی دیگری شکل گرفت که، گرچه مؤدبانه‌تر بود، مثل همین جملات حکایت از طرز فکر زاکربرگ داشت. زاکربرگ در مهمانی معروف کریسمس سال ۲۰۰۷ برای نخستین بار شریل سندبرگ را دید. سندبرگ دست‌آخر مدیر ارشد عملیات در فیسبوک شد و به‌همراه زاکربرگ فیسبوک را به ابرقدرت امپریالیسم دیجیتال تبدیل کرد. زاکربرگ، که در آغاز فعالیت فیسبوک شعار «اولویت شرکت بر کشور» را سرلوحۀ عمل خود قرار داده بود، در آن مهمانی به سندبرگ گفت که دلش می‌خواهد همۀ آمریکایی‌های متصل به اینترنت یک حساب فیسبوک داشته باشند. برای سندبرگ، که روزگاری به یکی از همکارانش گفته بود «هدفش در زندگی رشددادن شرکت‌هاست»، این مأموریتی ایدئال بود. فیسبوک (متای امروزی) به مظهر همۀ جنبه‌های منفی سیلیکون‌ولی تبدیل شده است. نقش منفعت‌طلبانۀ آن در گسترش اطلاعات غلط بحرانی دائمی است. به خاطر دارید که این شرکت در سال ۲۰۱۲"آزمایش ذائقه سنجی" مخفیانه‌ای راه انداخت و تعمدا محتوای موجود در نیوزفیدبک کاربران را تغییر داد تا بدون اطلاع آن‌ها تاثیر فیسبوک بر وضعیت هیجانیشان را اندازه‌گیری کند، یا دخالت آن در وقوع نسل کشی میانمار در سال ۲۰۱۷، یا استفاده از آن به‌عنوان مرکز برنامه‌ریزی و اجرای شورش ۶ ژانویۀ ۲۰۲۱ (در روزهای آغاز فعالیت فیسبوک، «انقلاب‌ها» ازجمله علاقه‌مندی‌های زاکربرگ بود. تقریباً در همین زمان بود که داده بود روی کارت ویزیتش نوشته بودند «من مدیرعاملم، حروم‌زاده‌ها»). به‌هر‌حال، بااینکه رسانه‌های اجتماعی و پیشرفت‌های فناورانۀ دیگر (مثل تیک‌تاک و هوش مصنوعی) از نظر فرهنگی گوی سبقت را از فیسبوک ربوده‌اند، روش کسب‌و‌کار فیسبوک، تا حد زیادی، به روش معمول صنعت فناوری تبدیل شده است. ستایش رشد بی‌حدوحصر و باور به اینکه اخذ تصمیمات جهانی-تاریخی را به نمایندگی از مردم جهان بر عهده گرفته‌اید، مردمی که شما را انتخاب نکرده‌اند و چه‌بسا ارزش‌هایشان با شما متفاوت است، مستلزم نادیده‌گرفتن مزاحمت‌های متعدد، ازجمله اتخاذ نگرشی متواضعانه و پذیرش تفاوت‌های جزئی است. بسیاری از غول‌های سیلیکون‌ولی مکرراً مرتکب چنین بده‌بستانی شده‌اند. یوتیوب (با مالکیت گوگل)، اینستاگرام (با مالکیت متا) و توئیتر (که ایلان ماسک اصرار دارد نامش را ایکس بگذارد) به‌اندازۀ فیسبوک برای حقوق فردی، جامعۀ مدنی و دمکراسی جهانی مضر بوده‌اند. با توجه به گسترش کنونی هوش مصنوعی مولد در سیلیکون‌ولی، باید آمادگی داشته باشیم که در چند سال آینده این مضرات چندبرابر شوند. رفتار این شرکت‌ها و گردانندگانشان غالباً ریاکارانه و آزمندانه است و نشان می‌دهد که آن‌ها بیش از هر‌چیز به موقعیت خودشان فکر می‌کنند. اما در زیر این رفتارهای غیراخلاقی چیزی خطرناک‌تر نهفته است، ایدئولوژی‌ای روشن و منسجم که ماهیت حقیقی آن ندرتاً شناخته می‌شود: تکنو-اقتدارگرایی. این ایدئولوژی، هم‌زمان با بلوغ شرکت‌های قدرتمند سیلیکون‌ولی، نیرومندتر، خودبین‌تر، فریب‌آمیزتر و، از انتقادات روزافزون، عصبانی‌تر شده‌ است. تکنوکرات‌های جدید در ظاهر از ارزش‌های روشنگری -خرد، پیشرفت و آزادی- صحبت می‌کنند، ولی در واقع پیش‌گام جنبشی متحجرانه و ضددمکراسی هستند. بسیاری از آن‌ها مدعی حمایت بی‌قید‌و‌شرط از آزادی‌ بیان هستند، ولی از کسانی که تملقشان را نمی‌گویند کینه به دل می‌گیرند. آن‌ها عموماً اعتقادات عجیب‌و‌غریب دارند، مثلاً اینکه هر نوع پیشرفت فناورانه کاملاً و ماهیتاً خوب است، اینکه تا هر وقت بشود باید چیزهای جدید ساخت، اینکه جریان روان اطلاعات، بدون توجه به کیفیت آن، بالاترین ارزش است، اینکه حریم شخصی توهمی تاریخ‌مصرف‌گذشته است و اینکه ما باید از آن روزی که هوش ماشین از هوش بشر بیشتر می‌شود استقبال کنیم. و مهم‌تر از همه اینکه قدرتشان باید بدون محدودیت باشد. سامانه‌هایی که ساخته‌اند یا دارند می‌سازند -تا سیم‌کشی ارتباطات را عوض کنند، شبکه‌های ارتباطات اجتماعی انسان را بازسازی کنند، جای هوش مصنوعی را در زندگی روزمره باز کنند و غیره- چنین اعتقاداتی را به مردم تحمیل می‌کنند، مردمی که نه نظرشان خواسته می‌شود نه معمولاً آن‌طور که باید از چیزی مطلع می‌شوند. با همۀ این احوال، آن‌ها همچنان تلاش می‌کنند به‌دروغ نشان دهند ستم‌دیدگانی ماجراجو هستند. عموماً سیلیکون‌ولی را با وال‌استریت یا واشینگتن دی سی مقایسه می‌کنند و درست هم هست؛ همۀ این‌ها مراکز قدرت هستند و برای کسانی که غالباً بلندپروازی‌هایشان از انسانیتشان پیش می‌افتد جذابیت دارند. اما تأثیر سیلیکون‌ولی بسیار بیش از تأثیر وال‌استریت و واشینگتن است. سیلیکون‌ولی، شاید از روزگار نیو دیل به این‌سو، بیش‌از هر مرکز قدرت دیگری در کار مهندسی مجدد جامعه بوده است. بسیاری از شهروندان آمریکا، به‌حق، نگران اقتدارگرایی فزاینده در میان جمهوری‌خواهان طرفدار ترامپ هستند، ولی احتمالاً عامل قدرتمند دیگری را که مخالف آزادی است نادیده می‌گیرند: سلاطین خشمگین و بسیار قدرتمند دنیای فناوری. ماجرای شکسپیری سال گذشته در شرکت اپن‌ای‌آی نشان می‌دهد که جنبه‌های منفی ذهنیت «بکوب و جلو برو»ی فیسبوک تا چه حد در سیلیکون‌ولی پذیرفته شده و مورد اقبال است. اپن‌ای‌آی در سال ۲۰۱۵ و در قالبی غیرانتفاعی تأسیس شد و هدفش عرضۀ هوش مصنوعی عمومی به جهان بود، به طریقی که منجر به خیر عمومی شود. فلسفۀ شکل‌گیری آن اعتقادی بود که می‌گفت فناوری بسیار قدرتمندتر و خطرناک‌تر از آن است که تنها با انگیزه‌های تجاری توسعه یابد... سیلیکون‌ولی همچنان بسیاری از افراد فوق‌العاده مستعد را که برای انجام کارهای سودمند تلاش می‌کنند و می‌خواهند جامعۀ جهانیِ داده‌ای و آنلاین را به بهترین شکل محقق سازند جذب خود می‌کند. حتی زیان‌بخش‌ترین شرکت‌ها نیز ابزارهایی فوق‌العاده ساخته‌اند. اما این ابزارها، در مقیاس وسیع، سیستم‌های دستکاری و کنترل نیز هستند. وعدۀ یگانگی می‌دهند و تخم نفاق می‌کارند؛ دعوی دفاع از حقیقت دارند و دروغ می‌پراکنند؛ خود را در لفاف مفاهیمی چون توانمندسازی و آزادی می‌پیچند، ولی بی‌امان مراقب ما هستند. ارزش‌هایی که دست‌آخر غلبه می‌یابند غالباً ارزش‌هایی هستند که حس عاملیتمان را تقلیل می‌دهند و ما را همچنان معتاد فیدهای فضای مجازی نگه می‌دارند. وعدۀ نظری هوش مصنوعی، مثل وعده‌ای که روزگاری رسانه‌های اجتماعی می‌دادند، امیدوارکننده و مطابق اهداف پرشورترین طراحانش خیره‌کننده است. هوش مصنوعی واقعاً می‌تواند بیماری‌های گوناگون را درمان کند، واقعاً می‌تواند دانش‌پژوهی را متحول و علوم فراموش‌شده را مجدداً احیا کند. اما سیلیکون‌ولی، زیر نفوذ مسئله‌سازترین گرایشات تکنوکراتیک، همان استراتژی‌های مورد استفاده در گسترش و انحصاری‌کردن رسانه‌های اجتماعی را تکرار می‌کنند. دغدغۀ اپن‌ای‌آی، مایکروسافت، گوگل و دیگر شرکت‌های طلایه‌دارِ هوش مصنوعی احتیاجات عمومی یا شناختی مردم نیست و پرواضح است که در فرایندهایشان شفافیت یا احتیاط جایی ندارد. برعکس، همۀ آن‌ها درگیر رقابت برای گسترش سریع‌تر و سود بیشتر هستند. هیچ‌یک از این اقدامات بدون منطقِ اجتناب‌ناپذیریِ موجود در تکنوکراسی امکان‌پذیر نیست -منطقی که می‌گوید اگر می‌توانی چیز جدیدی بسازی، باید بسازی. سال گذشته آلتمن، ضمن اشاره به تلاش‌های اپن‌ای‌آی در توسعۀ هوش مصنوعی عمومی، به همکارم راس اندرسن گفت «تصور می‌کنم در یک جهان ایدئال چنین کارهایی وظیفۀ دولت‌هاست». ولی آلتمن همچنان خودش مشغول ساختن آن بود. یا آن‌طور که زاکربرگ سال‌ها پیش به نیویورکر گفت "آیا بالاخره یک شبکۀ اجتماعی بسیار گسترده ساخته نمی‌شد؟ {...} اگر ما نمی‌ساختیم، کس دیگری می‌ساخت." شکوفایی فناوری، در آغاز، محصول ایدئولوژی سیاسیِ پس از جنگ جهانی اول بود که جمع کوچکی از دانشمندان و مهندسانِ مستقر در شهر نیویورک می‌خواستند ساختار اجتماعی تازه‌ای را جایگزین دمکراسی نیابتی کنند و مسئولیت را به خواص دنیای فناوری بسپارند. بااینکه جنبش آن‌ها از نظر سیاسی دچار مشکل شد -و مردم درنهایت به طرح نیو دیلِ رئیس‌جمهور روزولت اقبال بیشتری نشان دادند- به‌لحاظ فکری موفقیت بیشتری کسب کرد و در کنار مدرنیسم در هنر و ادبیات، که با این جنبش ارزش‌های مشترکی داشتند، وارد روح زمانه شد. «چیزی نو بساز»، شعار مدرنیستی شاعر آمریکایی، ازرا پاوند، به‌خوبی می‌توانست اصل راهنمای تکنوکرات‌ها قرار بگیرد. جنبش مشابه دیگرْ فوتوریسم ایتالیا به سرکردگی چهره‌هایی چون مارینتیِ شاعر بود که از شعارهایی مثل «راکد نمانید، حرکت کنید» و «آفرینش نه تفکر» استفاده می‌کرد. کنش به‌خاطرِ نفس کنش سرشت تکنوکرات‌ها و فوتوریست‌ها بود. مارینتی در سخنرانی سال ۱۹۲۹ خود گفت «ما به گشت‌و‌گذار در باغی محصور میان درختان اسرارآمیزِ سرو که بر ویرانه‌ها و عتیقه‌های پوشیده از خزه سایه افکنده‌اند قانع نیستیم». «ما معتقدیم که تنها سنت ارزشمند ایتالیا عدم تقید به سنت است». اشتیاق فوتوریست‌های برجسته به فناوری، کنش و سرعت دست‌آخر آن‌ها را به‌سوی فاشیسم سوق داد. مارینتی پس از انتشار مانیفست فوتوریسم (1909) مانیفست فاشیسم (1919) را منتشر کرد. دوست او، ازرا پاوند، شیفتۀ موسیلینی شد و با همکاری رژیم برنامه‌ای رادیویی تهیه کرد که به تبلیغ فاشیسم می‌پرداخت، با آب‌و‌تاب از کتاب نبرد من تعریف می‌کرد و موسیلینی و هیتلر را می‌ستود. گذار از فوتوریسم به فاشیسم ناگزیر نبود -بسیاری از دوستان پاوند کم کم از او میترسیدند یا تصور می‌کردند دیوانه شده- ولی این اتفاق نشان می‌دهد در دوره‌های ناآرامی اجتماعی جنبش‌های فرهنگیِ مبتنی‌بر انکار افراطی تاریخ و سنت، با ته‌رنگی از عصبانیت، ممکن است به ایدئولوژی‌ای سیاسی تبدیل شوند. در ماه اکتبر، مارک آندریسن، تکنوکرات و سرمایه‌گذار کسب‌و‌کارهای نوپا، مقاله‌ای به سبک سیلان ذهن و با عنوان «مانیفست تکنو-آپتیمیست» در وبسایت شرکت خود منتشر کرد، معجون ایدئولوژیک ۵۰۰۰کلمه‌ای که به‌طرزی هراس‌انگیز فوتوریست‌های ایتالیایی، چون مارینتی، را تداعی و آشکارا تأیید می‌کرد. آندریسن، علاوه‌بر آنکه یکی از بانفوذ‌ترین سرمایه‌گذاران میلیاردر سیلیکون‌ولی است، به زودرنجی و سرکشی مشهور است و به نظر می‌رسد که این مانیفست را، به‌رغم القای خوش‌بینی در عنوان آن، تا اندازه‌ای تحت‌تأثیر خشم خود نوشته است، خشم از اینکه چرا فناوری‌هایی که او و اسلافش توسعه بخشیده‌اند دیگر «آن‌طور که باید تحسین نمی‌شوند». این مانیفست متنی روشنگر است و حکایت از نگرشی دارد که مورد حمایت او و تکنوکرات‌های دیگر است. آندریسن می‌نویسد «هیچ مشکلی نیست که با پیشرفت فناوری حل نشود» -ازجمله مشکلات ناشی از خودِ فناوری. او می‌نویسد که فناوری نه‌تنها باید همیشه در حال پیشرفت باشد، بلکه همواره بر سرعت پیشرفت خود بیفزاید «تا حرکت رو‌به‌بالای سرمایۀ فناوری تا ابد ادامه یابد». و از آنچه فعالیت‌هایی علیه فناوری می‌خواند -تحت عناوینی چون «اخلاق فناوری» و «خطر وجودی»- به‌شدت انتقاد می‌کند. یا آنچه را که چه‌بسا بتوان اعتقادنامۀ رسولانِ جنبش سیاسی نوپدید او دانست در نظر بگیرید:

ما معتقدیم که باید هوش و توان را در حلقۀ بازخورد مثبت قرار دهیم و هر دو را به بی‌نهایت برسانیم.

ما معتقد به خطرپذیری هستیم؛ سفر قهرمان را در پیش گرفتن؛ شوریدن علیه وضع موجود؛ کاوش در سرزمین‌های ناشناخته؛ شکست‌دادن اژدهاها و غنایم را به خانه آوردن.

ما معتقد به طبیعت هستیم، ولی به غلبه بر طبیعت نیز اعتقاد داریم. ما انسان‌های بدوی نیستیم که از صاعقه بر خود بلرزیم. ما شکارچی رأس هرم غذایی هستیم و آذرخش در خدمت ماست.

آندریسن از چند «قدیس پشتیبانِ» جنبش خود نام می‌برد که مارینتی یکی از آن‌هاست. او از مانیفست فوتوریسم نقل‌قول می‌کند و هرکجا مارینتی نوشته «شعر»، او گذاشته «فناوری»:

زیبایی تنها در مبارزه یافت می‌شود. هیچ شاهکاری نیست که سرشتی پرخاشگرانه نداشته باشد. فناوری باید حمله‌ای تند به ناشناخته‌ها باشد، تا آن‌ها را به تعظیم در برابر انسان وادار کند.

درحقیقت مانیفست آندریسن فاشیستی نیست، ولی بی‌تردید افراطی است. او از موضعی منطقی آغاز می‌کند -که به‌طور کلی فناوری زندگی بشر را به میزان فوق‌العاده‌ای ارتقا بخشیده است- ولی بعد آن را می‌پیچاند تا به چنین نتیجۀ نامعقولی برسد که هر تلاشی در جهت مهار پیشرفت فناوری، تحت هر شرایطی، مذموم است. این دیدگاه، اگر فرض کنیم در صداقت کامل بیان شده، تنها در اعتقادات مذهبی قابل توجیه است و درعمل فقط به درد معاف‌کردن او و غول‌های دیگر سیلیکون‌ولی از مسئولیت‌های اخلاقی یا مدنی می‌خورد تا هرچه می‌توانند چیزهای جدید بسازند و، بدون درنظرگرفتن تاریخ یا زیان‌های اجتماعی، کسب ثروت کنند. آندریسن از فهرست «ایده‌های ترسناک» و دشمنان خود هم یاد می‌کند و از طرف‌دارانش می‌خواهد منکوبشان کنند. «نهادها» و «سنت» ازجملۀ این دشمنان هستند. آندریسن می‌نویسد «دشمن ما نگرش‌های عقل‌کل‌مآبانه، موثق و کارشناسانه‌ای‌اند که درگیر نظریات انتزاعی، عقاید تجملی و مهندسی اجتماعی هستند و از دنیای واقعی بریده‌اند و فریب‌آمیز، غیرمنتخب و خودسرند -اختیار زندگی مردم را به دست می‌گیرند، در‌حالی‌که از عواقب آن کاملاً در امان هستند». جالب اینجاست که این توصیف خیلی بیشتر با رفتار آندریسن و دیگر نخبگان سیلیکون‌ولی سازگار است. دنیایی که آن‌ها طی دو دهۀ گذشته به وجود آورده‌اند یقیناً دنیای مهندسی اجتماعی بی‌محابا، بدون تبعات برای مهندسانش، است که نظریات انتزاعی و عقاید تجملی‌ خودشان را به ما قالب می‌کنند. برخی اصول فردی که آندریسن در مانیفست خود مطرح می‌کند خنثی و بی‌دردسر هستند. اما، با توجه به موقعیت و قدرت او، افراط‌گرایی گستردۀ این مانیفست باید حواستان را جمع کند....»

پیوند تکنولوژی و فاشیسم، ارتباط مشخصی با پنهان ماندن خطر تکنولوژی ارتباطی نوین دارد که میتوان آن را با اعتماد به نفس کافی، در مقوله ی به خدمت درآمدن تکنولوژی نازی به همراه دانش روانسنجی آن در پروژه های امریکایی سازمان سیا مثل ام کی اولترا ردیابی کرد. نازی ها علایق عرفانی خاصی به افسانه ی "خورشید سیاه" داشتند: یک منبع مرموز انرژی که مثل نور خورشید انرژیزا است ولی همانطورکه اسمش انعکاس میدهد نامرئی تشریف دارد. در عملیات روانی، خورشید سیاه استعاره ای از اتفاقات نامرئی ذهن در آنچه فروید و یونگ "ناخودآگاه" میخوانند است که اطلاعات آشکار و خودآگاه –که خورشید روشن آنها را نمایندگی میکند- مانع از توجه به آنها میشوند و درنتیجه آنها راحت تر و بدون مقاومت خاصی از سوی فرد او را تحت شرایط مغزشویی قرار میدهند. در مورد خود نازی ها آنچه خیلی در بوق و کرنا میشود، جنگ طلبی و استبداد آشکار آنها است و این مانع از توجه به ایدئولوژی های پنهان آنها میشود که اکنون به خدمت حکومت های دموکراتیک غرب مدرن درآمده است. به پیروی از آنها امروزه هم اخبار پرسروصدای جنگ ها و حکومت های استبدادی تبدیل به اطلاعات خودآگاه میشوند تا حواس ها را از آنچه از طریق تکنولوژی به ناخودآگاه القا میشود پرت کنند. ظاهر قضیه این است که همه از جنگطلبی و تهدید آشکار متنفرند و در حال دفاع از خود هستند و نفرت خود را با سرنگون کردن نازیسم آلمان و فاشیسم ایتالیا آشکار کرده اند. اما ایدئولوژی های مربوطه درواقع هنوز زنده اند و در به اصطلاح فاتحان به حیات خود ادامه میدهند. نازیسم و فاشیسم، چهره هایی جهنمی دارند و از جنس تارتاروسند. ددخویی آشکار نسبت داده شده به آنها در حد ددخویی نسبت داده شده به تاتارها یا مغول ها افراطی و مبالغه آمیز است و ربطشان هم در "تارتار" خوانده شدن تاتارها در منابع قدیم آشکار میشود. تارتار نام از تارتاروس یا جهنم دارد که زئوس یا ژوپیتر، خدای اعظم روم، پس از سرنگون کردن تیتان ها که خدایان پیشین باشند، آنها را بدانجا تبعید کرده بود. با این حال، نازی ها به لحاظ ایدئولوژیک، آنقدر از غرب مدرن فاصله ندارند که بخواهیم آنها را در تارتار یا تاتار بودن، از غرب لیبرال منفک کنیم. آمیزه ی تکنولوژی و جنگسالاری در آنها هم آمیزه ای آشنا در تاریخ نویسی سنتی است. در ادبیات مسیحی، کرونوس یا ساتورن، رهبر تیتان ها و پدر زئوس، که گاهی خدای خورشید سیاه و خورشید روشن با هم است، بارها با بنیانگذار تمدن پیشرفته یعنی نمرود شاه بابل تطبیق میشد. تمدن بابلی همواره در مقابل بدویت سکاها یا اسکیت ها که تاتارهای باستانیند قرار داشت و خصلت آشکار اسکیت ها، جنگ طلبی و میل به غلبه با زور عنوان شده است. در کتاب مقدس، پیشگویی شده است که بابل، به سزای تخریب معبد یهوه –نسخه ی عبری ژوپیتر- در اورشلیم، توسط مهاجمان شمالی یاجوج و ماجوج یا همان سکاها نابود خواهد شد. البته نابودی بابل، رد گم کنی است چون اصل آن، این است که توان تمدن سازی باقی میماند ولی به خدمت جنگسالاران سکایی درمی آید و مطامع آنها را تامین میکند که این مطامع گاهی به نفع مردم و گاهی به ضرر آنها تمام میشود. اتفاقی که در این بده بستان رخ میدهد، این است که خدایان انسان نمایی در زمین، جای خدایان آسمانی را میگیرند و رهبران و جنگسالاران، رنگ این خدایان زمینی را به خود میگیرند. عیسی مسیح به عنوان یک انسان، یک شاه، و همزمان نسخه ی زمینی الله یا الوهیم، نماینده ی این تغییر رویه ی مذهبی است. یسوع یا عیسی، در لغت همان یوشع –هر دو لغت به معنی منجی- است که جانشین جنگسالار موسی است و دچار تغییر محتوا شده تا آشکاری تغییرات با جنگ و زور را تخفیف دهد. او را میتوان در جایگاه آن زئوسی که به دوران تیتان ها خاتمه میدهد، با نابودی تمدن های آناکیم یا انسان های هیولایی در بلایای نازله از سوی یهوه نیز مرتبط دید. مسیح قابلیت تطبیق یابی با افسانه های مربوطه را دارد. او به خاطر داشتن لقب ایکتیس یا ماهی، میتواند با پوزیدون یا نپتون خدای آب ها تطبیق شود که گاهی یک انسان-ماهی است و به خاطر هدایت آب ها میتواند با سیل نوح ارتباط یابد که مهمترین تمهید یهوه برای نابود کردن آناکیم بوده است. امروزه زمان این سیل را هزاران سال پیش میدانند ولی تصاویر قدیم از بنای شهرهای قرن 19 اروپا و امریکای شمالی بر بسترهای فربه از گِل، نشان میدهد که ظاهرا در ابتدا زمان این سیل، چندان دور از قرن های 18 و 19 تلقی نمیشده است. بنابراین تمدن نوین میتوانسته احیای یک تمدن ضربه دیده ی سکایی باشد که از این فرصت، برای برسازی یک اصل ماقبل سکایی به نفع خود استفاده کرده است و تحقیقات ویلهلم کامیر مورخ آلمانی قرن بیستم حول جعلی بودن تمام منابع کلاسیک منسوب به یونان و روم باستان، این گمانه را تایید میکند. اتفاقا کمی قبل از کامیر، امکان این نظریه پردازی بوده که به اصطلاح روم باستان، مرحله ای از رشد جنگسالاری در یک تمدن بالقوه ی سکایی بوده است. همانطورکه میدانیم روم باستان در زمانی که با کمبود سرباز روبرو شد از میان بربرهای تابع امپراطوری شامل قبایل گاول و ژرمن عضوگیری کرد و اینها از این فرصت برای نابود کردن و غارت روم توسط همقبیله ای های خود سود بردند. اشرافیت های این قبایل، عمدتا نیمه هون بودند که هون ها همان سکاها هستند. چالز لاسال در کتاب "خاستگاه ملل و زبان های غربی" (1883) نابودی و غارت روم توسط گوت ها و واندال ها و هون ها را با نابودی و غارت آشور توسط مادها مقایسه میکند. در هر دو روایت، اقوام بربر خودی باعث ساقط شدن کشور شدند و در هر دو روایت، علت پر تحرک شدن این قبایل، تاثیر قوی سکاها بر نواحیشان بود. لاسال، اشاره میکند که تا قبل از آشوری ها میل به نابودگری در تمدن سامیان پایین، و داستان تخریب یک شهر توسط شهری دیگر نادر بود. صور و صیدا علیرغم رقابتشان هیچ وقت برای نابودی هم توطئه نچیدند. دمشق علیرغم میل به گرفتن جای آنها همیشه بر سلطه ورزیدن بر آنها تمایل داشت و نه تخریب آنها به نفع خود. بابل و دمشق همدیگر را تحمل میکردند ولی همواره تعامل با هم را بر حذف همدیگر ترجیح میدادند. اینها با بربریتی که در تخریب آشور و نینوا توسط مادها و سکاها بروز کرد تضاد آشکاری دارد. ازاینرو لاسال معتقد است که نابودگری و شرارت خود آشور، نتیجه ی تاثیرپذیریش از سکاها است. سکاها به خدمت یک تمدن رو به رشد درآمدند و سپس با حذف دولت متبوع خود، بر همه چیز سیطره یافتند. آنها اختیار سیستم تجارتی فنیقی را به دست گرفتند و در شرق، آن را از شوش تا دهلی و قراقوروم گسترش دادند. در غرب هم در سکایی کردن دستگاه فنیقی کارتاژها همت گماشتند و با آن تا اروپا، اعماق افریقا و با رفتن به آن سوی اطلس در قاره ی نوین امریکا ریشه دواندند. اگرچه لاسال به صراحت این را نمیگوید، ولی از فحوای کلامش این فکر به ذهن میرسد که نابودی روم باستان توسط هون ها و نیمه هون ها، همان نابودی آشور توسط سکاها و نیمه سکاها است و روم مقدس که درواقع همان روم غربی واقعی است، اولین استقلال اروپا از آسیا است و نکته ی جالب این است که جدا شدن روم غربی از روم شرقی به طور قطعی در سال 395 و با مرگ امپراطور تئودوسیوس رقم خورد. این اتفاق دقیقا هزار سال بعد از نابودی آشور در یورش مادها در سال 605 میلادی افتاده است. شاید این به نوعی آغاز قبلی تاریخ و زمان ظهور مسیح هم بوده است. چون یک نظریه ی رایج در غرب این است که هزار سال از تاریخ کنونی اضافی است و علت اختراع این هزار سال این بوده که قبل از عدد سال، حرف I به نشانه ی IESUS یا عیسی قرار میگرفت و این I با عدد 1 اشتباه شده است و گاهی هم به جای I، J به نشانه ی JESUS قرار میگرفته است. بر اساس این نظریه، سال 1 میلادی بعدا با سال 1001 میلادی جانشین شده است و ما حالا باید در نظر بگیریم که قبلا سال 1001/1 همان سالی بوده که الان سال 395/1395 میلادی است. همچنین باید توجه داشت که تنها منطقه از روم که توسط رومی ها فتح نشد و اشرافیتش به جا ماندند و رومی شدند، اردن بود و درصورتیکه نابودی روم همان نابودی آشور باشد، اعراب تاجرپیشه ی این منطقه بیشترین بخت بقا و توسعه ی خود را داشتند و این میتواند عربی مآب شدن خاورمیانه و جدا شدن فرهنگیش از روم لاتینی شده ی غرب را توضیح دهد. این عربی شدن میتوانسته بدون افسانه ی فتوحات اعراب و در بستر حکومت های مغولی/سکایی قرون 14 و 15 خاورمیانه رقم بخورد. مغول ها به عنوان تارتار یا نیروهای جهنمی، میتوانند منعکس کننده ی فرم انسانی شده ی نیروهای جهنمی باشند که با نازل شدن بر زمین، باعث تغییرات آب و هوایی ناخوشایند شده اند. پروفسور مایک کاپلان از لامونت، بر اساس بررسی اسناد تاریخی، سال های بین 1400 تا 1900 را دوران اصلی وقایع آب و هوایی مخرب موسوم به عصر یخبندان کوچک میداند هرچند مقدمه ی این دوران، از اوایل قرن 14 شروع شده بود که از این جهت، سال 1395 باز یک سال آستانه ای مناسب به نظر میرسد. اما حتی انتهای قرن 14 هم بیش از حد زود است. میتوان روی نقشه های اروپایی منسوب به قرن 17 تمرکز کرد که شمال افریقا و شبه جزیره ی عربستان را پر از شهر نشان میدهند و در اواسط قرن 18، جای آنها را نقشه هایی میگیرند که در آنها این دو منطقه با صحاری کم جمعیت عوض شده اند. گل و لای محل برسازی شهرهای اروپایی-امریکایی قرن 19 که روایت سیل نوح را برجسته میکرد، میتوانست بهانه ی خوبی برای تحت الشعاع قرار دادن فجایع آب و هوایی مختلف با بلای سیل باشد؛ اما دلیل اصلی این کار، احتمالا در سه بلای متواتر فنگ شویی چینی هنوز محفوظ مانده است: بعد از بلای آب، بلای آتش و بلای فلز رخ میدهند. پس انتظار داریم بعد از پایان دوران قبلی، آتش برای تکثیر فلز و برسازی تمدن نوینی بر فلزات یعنی تمدن مدرن غربی به کار افتد و این تمدن جدید، بتواند به طور قانونی دنباله ی کار نابودگری بقایای مظاهر تمدن پیشین را بگیرد.:

“our timeline could be much shorter than we think”: KORBIN DALLAS: STOLEN HISTORY: 19 JUN 2021

دلیل این که سال 395 جای سال 1 را گرفت، میتواند نومرولوژی آن باشد که میتواند جمع ارقام ابجد حروف یونانی صداهای زیر باشد:

300 : ت

90 : ق

5 : ِ

معادل عبری جمع این حروف، لغت "تقه" taqa شکل دیگر tauqeh است در عبری به معانی دست زدن و بخصوص شیپور زدن برای اعلام زمان وقوع یک عمل یا واقعه ی جدید بخصوص شیپور جنگ. میتوانید از ترکیب صحنه های بالا به شیپورهای سپاه یوشع برسید که چون به صدا درآمدند، دیوارهای اریحا فرو ریخت؛ مظهری از سقوط شهرهای باستانی. این که نماد اریحا در یک جنگ از بین رفت، نابودگری با فلز را یادآور به تکثیر سلاح های فلزی و تا اندازه ای خاک برداری آوار با ماشین آلات فلزی میکند. ولی میدانیم که فرهنگ ها بیشتر از این که بر بدنه ی مادی خود متکی باشند، در روح های مردم ریشه دارند و بنابراین سلاح های فلزی و ماشین آلات فلزی، ابزار استتار وسایل فلزی مهمتری هستند که ارواح را دگرگون میکنند و همانطورکه اسمشان مدیوم یا رسانه نشان میدهد، واسطه های القای اطلاعاتند. هدف، تسخیر مردم است ولی نه فقط با جنگ سخت، بلکه بیشتر با جنگ نرم و از طریق وا داشتن مردم نواحی مختلف جهان –چه در به اصطلاح «غرب» با به اصطلاح «شرق»- به تمکین از حکومت های قدرتمند غربی. برای این کار، آنچه درواقع جنگ و غلبه گری است، ظاهر خود را به مقوله ی ظاهرا متضاد «عشق» تغییر میدهد.

این تغییر اخیر، مورد توجه موج سوم فمنیسم بخصوص فمنیسم پسااستعماری بوده که از تلاش فمنیسم غربی برای یکسان کردن زنان تمام نقاط دنیا با تصویر ایدئال زن غربی انتقاد میکنند و البته خود با اتهام تفرقه انداختن در جریان واحد فمنیستی در دنیا مواجه میشوند. فمنیسم پسااستعماری در دهه ی 1980 با مقاله ی ادری لرد به نام «ابزار ارباب، خانه ی ارباب را خراب نمیکند» شروع شد. منظور از ابزار ارباب، فمنیسم غربی و منظور از خود ارباب، اشرافیت سیاسی-اقتصادی غرب است. این اشرافیت سیاسی-اقتصادی در طول دوره ی استعمار، مسئول بدتر شدن اوضاع زنان در مستعمرات بودند و بعید است که وقتی دم از دفاع از حقوق زنان میزنند و انواع خاصی از فمنیسم را در جوامع تبلیغ میکنند، واقعا دلشان برای زنان یا کلیت مردم آن جوامع سوخته باشد و مطمئنند که این «ابزار» ها هنوز بیشتر به نفع خودشان است تا این که به ضررشان تمام شود. فمنیسم پسا استعماری بیشتر در هند هواخواه داشته است چون درآنجا خاطره ی زنده ای از سلب حقوق زنان بومی در دوره ی استعمار بریتانیا، سختگیرانه کردن مردسالاری در آن دوره و سوء استفاده های مکرر مردان هندی از این فرصت وجود دارد و یأس ناشی از عدم موفقیت در حذف این بدعت پس از انقلاب، حس تلخی در اذهان فعالان حقوق زنان ایجاد کرده که مانع از فراموشی این خاطره شده است.:

“gender and imoerialism in british india”: joanna liddle , rama joshi (1985): economic and political weekly: 20 (43)

فمنیسم پسااستعماری، تا حد زیادی پیرو نظریه ی جیمز بالدوین درباره ی ارتباط مستحکم استعمار با بازآفرینی جنسیت های زن و مرد و رابطه ی جنسی توسط مدرنیته در سطح جهان است. پیرو این نظریه، استعمار از عدم توجه جوامع بومی به آموزش زنان سود برده و از زنان، لوح های خالی ای ساخته که برای پیشبرد جوامع به سمت مطامع غرب بسیار مفیدند و حتی خود زن ها هم این را نمیفهمند. برای این منظور، شکلی بیش از حد مطیع و مظلوم از زن ظاهرا سنتی تولید میشود که مردان را به محدود کردن عشق به زنان متمایل کند. تا قبل از این و در شرایط وفور همجنسگرایی، مردان در بده بستان به همجنسان خود مشتاق و گاهی مجبور به رعایت حقوق متقابل بودند. اما زن مطیع استعماری، میتوانست آنها را به لذت زرنگبازی دچار کند و کم کم و در شرایطی که تصویر زن مطیع ظاهرا میتوانست سببساز حفظ حیا شود، علاقه ی افراطی مردان به جذب کردن همه ی زنان به خود، تدریجا سد عفاف و حیا را برداشت و جوامع مردانه و مردسالار را به سمت استقبال از تصویر رسانه ای زن بی عفت غربی هدایت کرد، امری که درنهایت به ضرر خود مردان تمام شد. در این دیدگاه، آنچه عشق نامیده میشود، درواقع یک برسازه ی توجیه چپاول و سوء استفاده است. عشق به زن محدود میشود تا رفتار سوء استفاده گرانه عاشقانه تلقی میشود و مرد با پذیرفتن این مطلب، سوء استفاده ی استثمارگران غربی از خودش را هم "عشق" بپندارد و به اندازه ی زن مظلومی که مطیع همسر یا معشوق خیانتکار خود است، در مقابل عشق چپاولگر غربی، سر تسلیم فرود آورد. ("مشکل عشق: تاملی درباره ی نسبت عشق و مردسالاری": رها نبوتی: زنان امروز: شماره ی 52: زمستان 1403)

houria bouteldja در یک مقاله تحت عنوان feminist or not?: thinking about the possibility of a decolonical feminism with james baldwin and audre lorde برای دپارتمان مطالعات قومیتی و مرکز علوم انسانی تاونسند در 15 آوریل 2014 (به نقل از patri des indigenes de la republique: 5 dec 2014) با بهره گیری از جیمز بالدوین و ادری لرد، تاکید میکند که این وضعیت، به این خاطر بر ضد زن بومی تمام میشود که بر ضد مرد بومی است و مرد بومی را دچار وضعیت روانی ناجوری کرده است و تا وقتی به مرد بومی کمک نشود، زن بومی هم نجات نخواهد یافت. به گفته ی بوتلجا، مرد استعمار زده به سبب قرار داشتن تحت «اثرات یک مردسالاری نژادپرستانه ی سفیدپوستان که روابط جنسیتی را در جوامع بومی تشدید میکند» دچار احساس «اختگی فرهنگی» شده و این وضعیت روحی او را دچار انحطاطی کرده که آتشش دامن زنان را هم میگیرد. بوتلجا این وضعیت را مشابه توصیف جیمز بالدوین از مردان سیاهپوست امریکایی میخواند آنجاکه بالدوین میگوید: «مطمئنا هیچ معیاری از مردانگی در این کشور وجود ندارد که کسی بتواند به آن احترام بگذارد. بخشی از وحشت سیاهپوست بودن در امریکا قرار داشتن در دام تقلید کردن از یک تقلید است.» بوتلجا، مطلق و یکدست بودن فمنیسم غربی را که میخواهد همه ی زنان جهان را بدون توجه به ظرف فرهنگی و مختصات سیاسی-جغرافیایی-اقتصادیشان و اصلا تفاوت مشکلاتشان با هم، یکجا شبیه تصویر تبلیغ شده از زن موفق غربی کند، نسخه ی زنانه ی همین «تقلید» میشمرد. او ضمنا انتقاد نرمی هم به فمنیست های اسلامی میکند آنجاکه آنها اسلام را به سبب دادن حقوق زیاد به زنان، پیشگام فمنیسم و فمنیسمی قبل از فمنیسم غربی میشمرند. بوتلجا میگوید وقتی میگوییم فمنیسم، همه به یاد فمنیسم غربی می افتند درحالیکه زمینه هایی که اسلام در آنها با زنان جوامع تحت تبلیغ مواجه میشد، به کل متفاوت از زمینه ی مدرن ظهور فمنیسم غربی است، پس وقتی ما میگوییم اسلام فمنیسم ماقبل غربی است و درباره ی احیای حقوق زنان، یک کلمه ی مطلق غربی درباره ی یک وضع خاص را به کار میبریم، زمینه ی غربی را در نزد بخشی از علاقه مندان به اسلام جذاب تایید نموده ایم و شرایط را برای تکرار زمانبر و پرتلفات این چرخه ی معیوب فراهم میکنیم.

بعضی حتی از «فمنیسم امپریالیستی» سخن رانده اند و گفته اند که دلسوزی فمنیسم رایج برای زنان جهان سوم در بسیاری از موارد، آنقدر غیرواقعی است که در جهانبینی اکثریت زنان آن جوامع درک نمیشود مثلا stephanie cawley در مقاله ی «حجاب و فمنیسم پسااستعماری» (2019) مینویسد بخش بزرگی از زنان مسلمان محجبه در خاورمیانه میپرسند چطور ممکن است فمنیسم به ادعای آزاد کردن زنان، حجاب اسلامی را با پوششی «بیش از حد جنسی» جایگزین کند و زنان از چنین پوششی احساس آزادی کنند؟! ویلیام پارسونز، دراینباره خاطره ی کشف حجاب اجباری در ایران زمان رضاشاه را نبش قبر میکند و یادآوری میکند که در آن موقع، این، نه خواست اکثر زنان جامعه، که صرفا خواست اشرافیت حاکمی بود که رژیم سلطنتیشان به شدت استوار بر پدرسالاری و مردسالاری افراطی بود، چنانکه امروزه هم در فرانسه مهمترین کسانی که علم مبارزه با حجاب اسلامی در کشور را بالا میبرند، مردان خودمحوری هستند که آخرین چیز مهم برایشان ممکن است استقلال زنان باشد. به نظر پارسونز، همه جا همینطور است و سیاست های افراطی طالبانی برای استقرار حجاب شرعی و سیاست های سکولار حول تحقیر یا تقبیح حجاب، به یک اندازه خواست هایی مردانه و در جهت منافع اشرافیت های مردسالار هستند.:

“are forced veiling and forced unveiling similar or contradictoty policies?”: william parsons: academia.edu

همانطورکه میدانیم هم در مورد متشرعان حامی حجاب اجباری و هم در مورد سکولارهای مایل به حذف حجاب اسلامی از جامعه، با مردانی طرفیم که معتقدند صلاح زنان را از خودشان بهتر میدانند؛ نسخه های تکثیر شده ی شوهر عاشقی که به خاطر عشق، از همسرش انتظار اطاعت بی چون و چرا دارد. همانطورکه متوجه شدیم، همین رابطه به رابطه ی غرب با شرق یا حاکم غربگرا با ملت هنوز غربی نشده برقرار میشود و به همان اندازه ای که عشق رمانتیک بین زن و مرد، در ادبیات و سینمای تحت کنترل استعمار غرب بی منطق است، حالت بی منطق پیدا میکند و به همان اندازه ی داستان های مهیج رمان ها و فیلم ها، به معشوق ها صدمه میزند. نمونه اش را داریم الان در اوکراین میبینیم. نگاه کنید ببینید چطور «عشق» سیاستمداران به مردم اوکراین، برای غربی کردن آنها کشورشان را ویران کرد و به آنها صدمات جانی و مالی وارد نمود؟! عشقی که میتواند چنین مردمش را فدای بلندپروازی های سیاستمداران غربی کند، خیلی کارهای دیگر هم میتواند بکند؛ مثلا میتواند کل فرهنگ یک مملکت را برای نزدیک شدن به عاشق پرجذبه و مستبدی مثل روح سیاست در غرب، بازتعریف کند.

اوکراین زمانی یک سرزمین کاملا روسی بود و امروزه بر هویت "اوکراینی" در حال تاکید میشود که اصطلاح "اوکراین" را نه بومیان بلکه لهستانی و اهالی اطریش-مجارستان درباره ی این سرزمین به کار میبردند و خودشان تا زمان فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، خودشان را روس میدانستند. درحالیکه به اصطلاح زبان اوکراینی درواقع فقط یک گویش از زبان روسی جنوبی است، ولی حالا در اوکراین مسابقه ای برای «کشف» منابع زبان بومی به جریان افتاده و ادیبان و استادان ادبیات، درصدد احیای زبان "ملی" اوکراین هستند. صداها برای جانشین کردن الفبای کشور که الفبای سیریلیک روسی است با الفبای لاتین غربی هم بسیار بالا است. همه ی اینها دارد در قرن بیست و یکم و در مقابل چشمان جهانیان اتفاق می افتد. حسابش را بکنید که چنین فرهنگ کشی ای در قرن 19 و در نیمه ی اول قرن بیستم، زمانی که بیشتر مردم دنیا بی سواد بودند و تعلیم و تربیت مدرن اجباری تازه پا بود، چقدر راحت تر بود. حالا در عصر ارتباطات، دیگر حتی مدارس اجباری هم برای بازتعریف انسان ها آنقدر مهم نیستند که شبکه های اجتماعی؛ سیستم های شلیک گلوله های نادیدنی اطلاعاتی که از داخل یک سری سلاح های فلزی به نام کامپیوتر و موبایل، اذهان جوانان ممالک را به رگبار میبندند.

خدایی به نام هوش مصنوعی : بازسازی ایجاد مذاهب قدیم در سمتگیری اقبال مردم به مدرنیته

تالیف: پویا جفاکش

یک خورشید درخشان که از پشت تپه ای زیبا طلوع میکند نمادی رویایی و امیدبخش برای ایالت نیویورک به حساب می آید ولی به شرطی که شما جای بعضی از اهالی خود نیویورک نباشید. از دید آنها این تپه هرمی شکل است. شاید شما نتوانید درباره ی هرمی شکل بودنش قانع شده باشید چون شما پیش فرض های نیویورکی لازم را ندارید. درحالیکه بیشتر ما بر اثر تماشای صنعت سرگرمی و بخصوص فکر میکنیم همه ی امریکا شبیه نیویورک است، بسیاری از نیویورکی ها پرافاده هایی هستند که احساس میکنند توسط مجموعه ی عظیمی از "هیلی بیلی" ها (اصطلاحی همزمان به معانی دهاتی و بی فرهنگ) احاطه شده اند. زیادی رفت و آمد هیلی بیلی ها به شهرهای بزرگ باعث میشود تا ساکنان این شهرها احساس کنند جزیره هایی در چشم اندازهای روستایی بی پایان هستند. نواحی خالی از سکنه در امریکای شمالی بسیار زیادند و اکثرا تحت پوشش حمایت از حیات وحش قرار دارند. مردم از خود میپرسند که مگر یک سری جانور کوچک در حد و اندازه ی موش و خرگوش چقدر به حمایت نیاز دارند و چرا پارک هایی که از آنها جانورانی مثل خرس و گوزن گزارش میشوند در مقایسه با تعداد این پارک ها بسیار پایینند؟ زیادی گزارشات مشاهده و شکار شیر و جانوران ترسناک دیگر در امریکا مردم را کنجکاو کرده است. معمولا گفته میشود اینها جانوران دست آموزی هستند که صاحبانشان آنها را در طبیعت رها کرده اند. ولی مردم درباره ی این به اصطلاح «شیرهای شبح گون» phantom lions قانع نشده اند چون شیر یا ببر دست آموز چیزی نیست که شما به طور مکرر در خیابان های امریکا ببینید. بسیاری از مردم فکر میکنند –و نویسندگانی مثل برنت سوانسر این فکر را تایید میکنند- که این جانوران عظیم، از پارک های ملی ممنوع التصویر می آیند و درآنجاها که منظره هایشان هنوز در حد شکارگاه های بزرگ شیر در افریقا مانده است، غذای کافی برای خوردن دارند. این مناطق چه موجودات دیگری را میتوانند سیر کنند؟ گرگنماها؟ پاگنده ها؟ شاید هم غول ها. در امریکای شمالی تقریبا هر جایی که غاری هست، داستان های سرخپوستان درباره ی مردمان غولپیکری که در غارها زندگی میکردند وجود دارد. در نیویورک هم چنین داستانی هست. اینجا پای غول های سنگی غار هاوه در نزدیکی نیویورک در میان است که جزوی از افسانه های ایروکویی ها هستند و یک نقاشی از آنها را در بالا میبینید. به طرز مشکوکی عنوان شده که سفیدپوستان این غار را کاوش نکرده اند. چطور ممکن است؟ آیا آنجا خانه ی غول ها است؟ به خاطر همین است که بعضی دوست دارند تصور کنند کوه این غار، یک هرم پنهان شده است. وقتی هم که صحبت از هرم میشود همه به یاد مصر و فرار موسی از آن می افتند. موسی هم در مصر و هم در کنعان –جایی که به آن گریخت- با اولاد حام ابن نوح مواجه بود که نسلشان به خون فرشتگان هبوط کرده آلوده شده و از این هیبرید، غول هایی پدید آمده بودند؛ ازجمله عوج ابن عنق، غول عظیم که موسی با فرو کردن عصایش در پاشنه ی پای آن غول، او را ساقط و علیل کرد و شیرها و گرگ ها او را خوردند. در همین فرارگاه پر از غول و در منطقه ی اورشلیم بود که معبد مقدس یهوه خدای موسی ساخته شد و ستون های بوعز و یاکیم دروازه ی آن شدند. آیا شهر نیویورک در سرزمین غول ها همان دو ستون را به صورت برج های دوقلوی موازی تجارت جهانی بازآفرینی نکرده بود و آیا حمله ی «کفار» با نابود کردن آن دو برج، دروازه ی خدا را به روی مردم امریکا نبست؟ به این بلای آسمانی دقت کنید. کفار نامبرده به «پایتخت غرب» حمله کردند چون آن را طغیانی علیه اصول الهی میخواندند. دین یهود در اورشلیم که خانه ی پیامبر قبلی یهوه درآنجا یعنی ملکی صدق بود هم یک بدعت تلقی میشد. شاید چنین بدعتی در نام خود نیویورک نهفته باشد. اسم اولیه ی نیویورک نه نیویورک بود نه نیوآمستردام، بلکه نیوآنگولم بود.

بنا بر تاریخ رسمی، این اسم را جیووانی دو ورازانو کاشف نیویورک به نام سلسله ی نوپدید آنگولم در فرانسه بر نیویورک نهاد چون به اولین پادشاه این سلسله یعنی فرانسیس اول تعلق گرفته بود. این سلسله نام خود را از آنگولم فرانسه که خاستگاه فرانسیس بود گرفته و شارل پدر فرانسیس، کنت آنجا بوده است. فرانسیس اول، حامی بزرگ هنر رنسانس بود و نقاشان و هنرمندان بزرگ ایتالیایی منجمله لئوناردو داوینچی و بنونیتو سلینی را به فرانسه آورده بود تا آنجا را ارتقا دهند. او بزرگترین مشوق زبان فرانسه و گسترش دهنده ی آن در کشور بود. دوران او همچنین دوران آغاز استعمار فرانسه در امریکا بود. موفقیت های فراوان فرانسیس، او را تا آستانه ی نشستن بر تخت حکومت امپراطوری مقدس روم رساند اما رقیب بزرگش شارل پنجم هابسبورگ، بیشتر حامیان فرانسیس را با تهدید مجبور به انصراف از تایید فرانسیس نمود و خود، امپراطور روم مقدس شد. به زودی فرانسیس قلمرو خود را در محاصره ی امپراطوری هابسبورگ شارل پنجم یافت و برای مقابله با او، با سلطان سلیمان قانونی فرمانروای عثمانی متحد شد، اتحادی که باعث انتقادات حکام مسیحی از او شد. او همچنین با هنری هشتم که اخیرا بریتانیا را از کلیسا مستقل کرده بود متحد شد و او را تایید و یاری کرد اما این اتحاد به شکست انجامید. شاید هم این افسانه ها به طرز رمزی میگویند که انگلند یا انگلستان بریتانیایی، دنباله ی انگلوم فرانسوی در جزایر بریتانیا است پس از این که مثل حکومت یهودی سلیمان به دو قسمت تقسیم شد. درواقع خود نام فرانسیس هم شکل دیگر نامجای فرانسه و البته پادشاهی بنیانگذار آن یعنی فرانک به نظر میرسد. امپراطوری مقدس روم توسط شارلمان شاه فرانک ها در فرانسه به وجود آمد و دررفتن قدرت از دست فرانسیس به نفع هابزبورگ ها میتواند نشاندهنده ی تحریفی در اصل باشد. اتحاد فرانسیس با مسلمانان نیز یادآور اتهام اسلام علیه یهود و مسیحیت مبنی بر تحریف شدن این دو دین میباشد.

در مقدمه ی نسخه ی انگلیسی کتاب "کارهای ولتر" به کوشش تی اسمولت منسوب به 1763 آمده است که فرانسیس نام نیای اشراف فرانک ها بود و این فرانسیس پسر هکتور تروایی بود. شهر تروی در فرانسه هم نام از کلنی نشین تروایی داشت. مهاجران تروایی سازندگان روم تلقی میشدند و ادبیات تروبادوری قدیم فرانسه هم رومانس یعنی رومی نامیده میشدند. "پاریس" پایتخت فرانسه هم نامش به شاهزاده ی معروف تروایی برمیگردد. با این حال، پاریس فرانسوی فقط تروایی نبود بلکه بیشتر یونانی بود. بعضی از زبان های محلی فرانسه نزدیکی آشکاری به زبان نوشته های یونانی داشتند و وسایل و ویژگی های فرهنگی منعکس در آثار هنری تمدن یونانی، همه در شهر پاریس اولیه معمول بوده اند. اولین رئیس عدالتخانه ی پاریس، آشیل دو هارلای نام داشت که نویسنده در این نام، "آشیل" را همان قهرمان یونانی دشمن تروآ و هارلای را معادل ژرمن "آریستوس" یونانی به معنی اشرافی میداند. حکومت های یسونانی به نام اشرافشان "آریستوکراسی" نامیده میشدند. پس تروا پس از فتح به دست یونانی ها دارای اشرافیت یونانی شده بود و به دلیل همین اشرافی نشینی، یک شهر یونانی مآب در تروای فرانسه همچون پاریس، نام یک شاهزاده ی تروایی را داشت. در نام های فامیل ژرمن، گاهی "یستوس" یونانی با "لای" جانشین میشد و بنابراین هارلای معادل "آری" نسب است که در سامی میتواند "آریم" خوانده شود و نام آریمانیوس بنیانگذار افسانه ای آلمان هم از این نسب می آید. همین بنیاد میتواند "آری بی" و بنابراین "عربی" باشد و کلمات عربی هم در زبان فرانسه زیادند. عربی مآبی میتواند شامل مصری مآبی باشد که یونانیان باستان بدان شهره بودند. آثار کیش های مصری در فرانسه نیز مشهود بوده اند و مدتی قبل از نوشته شدن اثر فوق، در جاده ی پاریس به ورسای، روستایی به نام "ایزیس" وجود داشته که مرکز پرستش ایزیس الهه ی مصری بوده است. این به نوعی با ریشه داشتن اشراف فرانک در هون ها هم تطبیق می یافت چون هون ها عامل ورود لغات چینی و سیبریایی تا درون فرانسه شمرده میشدند. سزوستریس فرعون مصر، در طی لشکرکشی های خود، کلنی ای در آن سوی رود گنگ در آسیا بنا کرده بود که برخی تصور میکردند این کلنی شامل جمعیت بزرگی از انسان های یافثی در چین بوده که از آنجا بر تمام آسیا تاثیر نهاده اند و شعبه ی ژاپنیشان حتی پرو را ایجاد کرده اند. هون ها گروهی از مردم چین شمالی به حساب می آمدند که ابتدا به روسیه و سپس به غرب کوچیده بودند. متن، هون ها را فرزندان ترک ابن یافث ابن نوح میخواند و میگوید آتیلا پادشاه معروف هون ها پسر این ترک بود. آتیلا پسری به نام BELA داشت که به حکومت هونگری یا مجارستان رسید و سزارهای مسکو از نسل او بودند.

کوربن دالاس، «بِلا»ی فوق الذکر در مقدمه ی "کارهای ولتر" را با عنوان IVAN VASILOWICH BEALA برای حکمران روس ها در جلد سوم کتاب PVRCHAS HIS PILGRIMESمنسوب به 1625 مقایسه میکند. به نظر او این شخص، همان ایوان واسیلوویچ روریک یعنی ایوان مخوف است. ازاینجا پیوند بِلای فوق الذکر با خاندان روریک در حکومت بر اسلاوها آشکار میشود. بنا بر تاریخ رسمی بلا عنوان چهار پادشاه سلسله ی ارپاد بود که آغازشان به ارپاد رئیس کنفدراسیون مجار و معروف به "پدر مجارستان" میرسد. او پیرو تورول پرنده ی سلطنتی مقدس بود و افسانه ای مجاری میگوید شهر بوداپست روی محلی که تورول، شمشیری را بر آن انداخت بنا گردید. از چهار بلای فوق ، دومینشان معروف به بلای کور، منشا سلسله ی روریکی ها در اوکراین گردید. شاخه ای از این سلسله به نام رومانوویچ، به حکومت روسیه ی غربی و مرکزی رسید. ظاهرا همنامی آنها با رومانف های بعدی روسی اتفاقی است ولی کوربن دالاس معتقد است آنها خود رومانف ها هستند در یک روایت دیگر. قلمروهای رومانویچ توسط "رومان کبیر" –که اسمش به سادگی به معنی رومی است- و پسرش دانیل متحد شدند که این دومی بعدا با عنوان پادشاه گالیسیا ولهینیا تاجگذاری کرد. دانیل که در ابتدا شاه گالیسیا (نیمی در لهستان و نیمی در اوکراین) بود، شهر LVIV (به معنی شیر) در اوکراین کنونی را در گالیسیا –و آنطورکه ادعا میشود به نام پسرش لئو- بنا نهاد و پایتخت خود نمود. بعد از تصرف قلمرو سلسله اش توسط امپراطوری اطریش-مجارستان، عنوان پادشاه گالیسیا-ولهینیا به امپراطور اطریش-مجارستان رسید. با این حال، داستان هایی از دوران شاخه ی روسی آن، هنوز ارتباط اولیه ی این سلسله با حکومت های مجاری را برملا میکند. مثلا در کتاب OF THE RUSSE COMMON WEALTH از GILES FLETCHER منسوب به 1591 آمده است که واسیلی سوم پدربزرگ ایوان مخوف، همواره آشکارا مباهات میکرد که فرزندانش از خون روسی هستند، با این حال، پسرش ایوان سوم یک بار به زرگری انگلیسی که مامور تولید بشقابی شده بود سفارش کرد که اول طلایی را که آورده اند، خوب وزن کند چون روس ها همه دزد هستند. زرگر خندید و گفت عالیجناب خود روس هستند. اما امپراطور پاسخ داد: «من روس نیستم. اجداد من آلمانی بودند زیرا آنها مجارها را بخشی از ملت ژرمانیا یا آلمان میدانند اگرچه درواقع آنها از هون ها هستند که به آن کشورها حمله کردند و در آن مناطق پانونیا که اکنون مجارستان نامیده میشود مستقر شدند.» درواقع میتوان گفت رومی گری، طغیانی علیه بنیاد تاتاری اشرافیت اروپایی است و این طغیان شامل تمام حرکت های نوگرا به سمت دوران مدرن است که طغیان روم هابسبورگی اطریش-مجارستان علیه حکومت هون های آتیلا طی آن مدام در جاهای مختلف شبیه سازی شده است ازجمله در روسیه به شکل طغیان حکومت های روس اسلاوی علیه یوغ حکومت اولاد چنگیزخان. این طغیان، یک طغیان مذهبی هم هست. لغت BELA مشخصا با لغت BAL در ارتباط است که در بین هون ها به معنی جنگجوی محبوب و معمولا برای رهبران جنگی به کار میرفت. این لغت ریشه در عنوان "بعل" برای خدایان سامی دارد. یاهو یا یهوه نیز در ابتدا یک بعل بود. ولی بعدا و در شکل گیری مذهب نوین یهودی-مسیحی، علیه هویت خود طغیان کرد و "بعل" را عنوان شیطان نمود. زئوس یا ژوپیتر، رهبر خدایان یونانی-رومی و حکمران کوه الیمپوس، در میانه ی این طغیان قرار دارد. او عملا همان یهوه است ولی در بازنویسی نوشته های سانخونیاتون، زئوس درحالیکه هنوز مثل نسخه ی معروفش پسر کرونوس نامیده میشود، «زئوس بلوس» یعنی زئوس-بعل نام میگیرد و روشن است که منظور باید بعل حداد خدای کنعانی باشد که مثل زئوس، عامل طوفان و رعد و برق است. این کنعانیان، همان فنیقیان شامی هستند که در شمال افریقا کلنی سازی کردند، همان نواحی ای که در قرون وسطی بنادر اروپایی از تجارت با آنها ثروتمند شدند و مورهای اسپانیا هم پس از شکست از اروپاییان مسیحی به همان سرزمین ها در جنوب گریختند. این مناطق خاستگاه حمله ی هانیبال سردار کارتاژ به روم خوانده شدند. نام هانیبال قابل تقسیم به "هان/خان" و "بعل" است. خان بعل یعنی فرمانروا بعل، و "هان" که تلفظ دیگر "خان" عنوان فرمانروایان تاتاری است به نوبه ی خود ریشه ی لغت "هون" است. پس عقب رانده شدن کارتاژها از روم، همان استقلال روم مسیحی از ریشه ی فنیقی و تاتاری خود است. این سرزمین های فنیقی همه توسط عثمانی ها تصرف میشوند یا تحت تاثیر فرهنگی شدید قرار میگیرند که این عثمانی، خود، نسخه ای متعارض از روم است. هر دو روم، به شخصیت اسکندر کبیر احترام میگذارند که سد یاجوج و ماجوج ئرا برای جلوگیری از آسیبرزسانی قوم تاتار یا یاجوج و ماجوج بر جهان بنا نهاد که دراینجا بعل در حالت عنوان رهبران انسان نمای تاتار از نظر دور نیست. اگر کیش بعل، ریشه ی کیش یهوه باشد، پس خود او به عنوان ریشه ی یهوه میتوانسته پدر او تلقی شود. بنابراین شورش یهوه علیه بعل، معادل شورش زئوس علیه پدرش کرونوس در جهانبینی هزیودی است. زئوس و خانواده اش، نسل قبلی خدایان که تیتان ها باشند را سرنگون میکنند و بیشترشان را در تارتاروس زندانی میکنند. تاتارها به این بهانه در غرب، "تارتار" خوانده شده اند که با تارتاروس و بنابراین تیتان ها تطبیق شوند. کرونوس رئیس تیتان ها با نمرود پادشاه بابل تطبیق میشد که کیشش ریشه ی تمام مذاهب غیر یهودی شمرده میشد. در امریکا هم سرخپوستان بومی که مثل مغول ها زردپوست بودند تارتار یعنی تاتار نامیده میشدند و جنگ سفیدها با آنها در تاریخ رسمی، به اندازه ی جنگ اشرافیت اروپایی با هون ها و چنگیزی ها در اروپای مرکزی و روسیه، جنگ نو با کهنه بود. تیتان ها و بنابراین تارتارها با نسل قدیم خدایان بین النهرین یعنی آنوناکی ها و خدمتگذارانشان یعنی حجاجی ها یا ایگیگی ها هم تطبیق میشوند که انسان امروزی جای آنها را گرفت. در کیهانشناسی هزیودی، انسان امروزی را پرومته ی تیتان به دستور زئوس برای خدمتگذاری او ساخت ولی به دلیل برجا گذاشتن امکانی برای قدرت گرفتن انسان، از سوی زئوس مجازات شد و این معادل است با دستور انلیل رئیس آنوناکی های زمین به حئا برای ساختن نوع بشر به عنوان خدمتگذار که طی آن، حئا از این انسان های ظاهرا خدمتگذار، لشکری شورشی علیه انلیل ساخت. در افسانه های بین النهرین، گزارش های زیادی از نابودی شهرها و سرزمین ها در اثر بلایایی بوده که یا مجازات خدایان انلیلی خوانده شده اند و یا خدایان در مقابل آنها ساکت بوده اند. میتوان این بلایا را با خرابه های باستانی امروزی و گزارش های قرون وسطایی از نابودی اماکن توسط سیل ها و زلزله ها و بیابانزایی ها و قحطی های متعدد مقایسه کرد و همچنین آن بلایا را علت اصلی نابودی حیات وحش باستانی ای شمرد که تاریخ رسمی کنونی، انقراض آنها را به پایان عصر یخبندان در ده هزار سال پیش حواله میدهد. این بلایا میتوانند پایان تیتان ها هم باشند. مردمانی که در شهرهای باشکوه قدیم زندگی میکردند در تخیل انسان های باقی مانده که در خانه های گلی و چوبی معمولی و یا در خیمه ها زندگی میکردند، به خدایان یا نیمه خدایانی شبیه غول های قصه های توراتی تبدیل میشوند و حاملان بقایای تمدن گذشته یعنی اشرافیت هایی که شهرهای جدید را ایجاد میکنند به نسل جدید خدایان یعنی امت زئوس یا یهوه بدل میگردند و جهان نوین را ایجاد یا هدایت میکنند و صلاح انسان در این است که به القائات و تصمیمات این خدایان انسان نما سر تسلیم فرود آورد.:

“our timeline could be much shorter than we think”: KORBIN DALLAS: STOLEN HISTORY: 19 JUN 2021

تارتاروس یا دوزخ در جهان زیرین قرار دارد و معمول بوده که محل غروب خورشید در غرب جهان، دروازه ی دوزخ تلقی شود. پس آیا از دید اروپایی های سازنده ی جهان نوین، امریکای شمالی در غرب اروپا یک محل مناسب برای تنظیم تارتاروس نیست؟ از طرفی قرار نیست هر قسمتی از امریکا تارتاروس باشد بلکه باید نواحی ای مد مظر باشند که اولین تاسیسات خدایان پیشین یا تیتان ها یعنی حاملان مذهب رایج قبل از تحریف آن در آنها قرار داشته باشند که این تاسیسات همه در شرق امریکای شمالی یعنی نزدیکترین قسمت ها به اروپا بنا شدند. نیو انگولم که الان نیویورک نامیده میشود دقیقا نام از بنیاد فرانکی روم قبل از تحریف آن توسط هابسبورگ ها دارد، همان بنیادی که بنا بر کارهای ولتر، هم چینی است، هم ترکی-مغولی، هم عربی، هم یونانی، هم رومی و هم مصری؛ یک دنیای ماقبل ناسیونالیسم های قومی و دشمنی های نژادها و کشورها. اگر قرار باشد تحریف های انجام گرفته در این بنیاد، الهی شوند، این امر باید در قسمت تارتاروسی آن رقم بخورد. همانطورکه خانه ی خدای تورات در جهنم کنعانی غول ها ساخته شد، خانه ی خدای روم جدید هم در قالب مرکز تجارت جهانی در نیو انگولم جدید یعنی نیویورک ساخته شد تا معلوم شود مذهب جدید جهان یعنی مادیگرایی از کدام معبد به تمام جهان صادر میشود. مادیگرایی مذهب آسیبرسانی بود که با فدا کردن نیازهای روحی انسان ها و حقوق مردم در پای لذت های فردی و منفعت های شخصی باعث نارضایتی های زیادی شده و میل به بازگشت به گذشته را ایجاد کرده بود، میلی که فقط با حمله ی مدافعان قلابی نظم قدیم به معبد جدید، میتوانست خدشه دار و بی آبرو شود. تخریب برج های دوقلو همسطح تخریب معبد یهود در اورشلیم به دست بابلی ها شد و به همان ترتیب، بهانه ی «جنگ صلیبی» جورج بوش و حمله ی غرب به عراقی شد که خودش با بابل و رهبرش صدام حسین با نبوکدنصر شاه بابلی تخریب کننده ی معبد یهود مقایسه میشدند. نکته ی مهم در این بازسازی این بود که حکومت یهودی اورشلیم در زمان نبوکدنصر، و امریکای مسیحی مدرن، هر دو متهم به خیانت به ارزش های کتاب مقدس شده بودند و باید یادآوری میشد که معبد مقدس در هر حال آنقدر مقدس است که هتک حرمتش جنایت است حتی اگر مثل معبد اورشلیم در انجیل مسیح، جایگاه صرافان و بازاریان باشد که برج های دوقلو عملا چنین بودند. چه نیازی به این یادآوری بود و مردم مدرنی که خودشان و پدرانشان (در انقلاب فرهنگی دهه ی 1960) علیه ایدئولوژی مسیحی شوریده بودند، چرا باید وضع موجود را بر اساس سنت های منقضی شده ی جامعه ی اسلاف مسیحیشان، قابل دفاع قلمداد میکردند؟

درواقع یک دلیل شک مردم آن زمان در ارزش های مذهبی نوین، قرار داشتن یک پای خودشان یا والدینشان در دنیای سنت ها و شنیدن اخبار ناخوشایند از کاهنان مذهب جدید یعنی سلبریتی ها یا همان مبلغین مفاسد دنیای مدرن یعنی کسانی است که به صراحت آیدول یعنی صنم یا بت نامیده میشوند تا کارکرد مذهبیشان روشن باشد. رسوایی های پیاپی سلبریتی ها تا آنجا پیش رفته که صنعت هوش مصنوعی مجبور به تولید نسخه های غیر واقعی از آنها شده که حالا دیگر به اندازه ی خدایان باستان خیالی و در حد و اندازه ی تخیل مخاطبانند و نمیتوانند «گناهان» اجتماعی مرتکب شوند.:

«نیل مک آرتور [در سال 2023] پیشبینی میکند که برخی از افراد ممکن است هوش مصنوعی را به عنوان یک قدرت برتر در نظر بگیرند و آن را شایسته ی پرستش بدانند، زیرا دارای ویژگی هایی است که معمولا با موجودات الهی مرتبط میشود، ازجمله دانش به ظاهر بی پایان، ارائه ی راهنمایی به انسانها، جاودانگی، و عدم تاثیرپذیری از دغدغه های معمول انسانی مانند درد جسمانی، گرسنگی و میل جنسی. با این حال، مک آرتور انتقادی از این نوع خدایی ارائه نمیدهد؛ خدایی که بسیار متفاوت است از خدای مهربان، پایدار و تجسم یافته ای که در مسیحیت معرفی میشود.» ("دین و اندروید": ویلیام اف کلاکسین: ترجمه ی دانیال نجفی: اطلاعات حکمت و معرفت: شماره ی 173: زمستان 1403: ص90)

اما قرار گرفتن دلایل فوق در کنار یک جنبه ی مهم از کارکرد مذهبی صنعت تبلیغاتی مدرن است که سلبریتی های هوش مصنوعی را به خدایان و مرشدهای مذهبی نزدیک میکند و آن این که روابط و تبلیغات آن به اندازه ی مذاهب قدیم، یکطرفه و در حکم سخنرانی واعظ مذهبی برای مخاطبان ناشناسش در یک مسجد مهم در شهری عظیم است. آیدول مدرن به اندازه ی متشرع قانونساز قدیم، در زندگی مردمی که باید القائاتش را عملی کنند حضور ندارد تا به آنها پاسخگو باشد. این، چیزی است که به آن، روابط فرااجتماعی گفته میشود.:

«روابط فرااجتماعی روابطی یک طرفه است که در آن یک نفر انرژی عاطفی، علاقه و زمان خود را گسترش می دهد و طرف دیگر، شخصیت، کاملاً از وجود دیگری بی خبر است. روابط فرااجتماعی بیشتر با افراد مشهور، سازمان ها (مانند تیم های ورزشی) یا ستاره های تلویزیون رایج است. روابط فرااجتماعی، شبکه ی اجتماعی را به گونه‌ای گسترش می‌دهد که شانس طرد شدن را نفی می‌کند و افراد را توانمند می‌سازد تا افرادی را که انتخاب می‌کنند مدل‌سازی کنند و با آنها همذات پنداری کنند که به طور طبیعی پاسخ همدلانه را برمی‌انگیزد. برای برخی، ماهیت یک طرفه ی رابطه، ناشی از رهایی از روابط متشنج در زندگی واقعی آنهاست. روابط فرااجتماعی توسط رسانه ها پرورش داده می شود تا شبیه روابط چهره به چهره باشد. با گذشت زمان، تجربیات زیادی با جان دیلی یا جاستین بیبر یا جی زی به اشتراک گذاشته می شود که ما با "کاربر رسانه" صمیمیت و دوستی برقرار می کنیم و احساس می کنیم که آنها ما را می شناسند و درک می کنند. در گذشته، روابط فرااجتماعی عمدتاً با شخصیت های تلویزیونی رخ می داد. اکنون، این روابط بین افراد و وبلاگ نویسان مورد علاقه ی آنها، کاربران رسانه های اجتماعی و گیمرها نیز رخ می دهد. ماهیت و صمیمیت روابط فرااجتماعی نیز به بلوغ رسیده است. تلویزیون با ظاهر واقعیش به بینندگان این امکان را می دهد که صمیمی ترین و شخصی ترین زندگی شخصیت های تلویزیونی را به اشتراک بگذارند و افراد مشهور به طور آشکار نظرات و فعالیت های خود را از طریق رسانه های اجتماعی مختلف مانند توییتر و فیس بوک به اشتراک می گذارند. علاوه بر این، اینترنت امکان دسترسی 24 ساعته به کاربران رسانه ها را فراهم می کند و افزایش وابستگی به اینترنت ممکن است منجر به افزایش تعاملات فرااجتماعی شود .در حالی که روابط فرااجتماعی هنوز یک طرفه باقی می‌ماند، آنها به محیط‌های تعاملی‌تری تبدیل شده‌اند و به افراد اجازه می‌دهند با شخصیت‌های رسانه‌ای خود ارتباط برقرار کنند و صمیمیت و استحکام روابط فرااجتماعی را افزایش دهند. علیرغم ماهیت یک طرفه ی روابط فرااجتماعی، شباهت های متعددی بین این روابط و روابط اجتماعی سنتی تر وجود دارد. مطالعات نشان می‌دهد که روابط فرااجتماعی داوطلبانه هستند، همراهی می‌کنند و تحت تأثیر جذابیت اجتماعی قرار دارند. علاوه بر این، بینندگان با کاربر رسانه ارتباط برقرار می کنند و نسبت به آنها احساس محبت، قدردانی، اشتیاق، تشویق و وفاداری را ابراز می کنند. همانطور که حفظ رابطه با دوستان و خانواده ی واقعی ما مهم است، حفظ رابطه در روابط فرااجتماعی نیز از طریق رویدادهایی مانند تماشای هفتگی Keeping Up with Kardashians رخ می دهد. وبلاگ ها و سایت های رسانه های اجتماعی مانند توییتر، فیس بوک و اینستاگرام، سهولت بینندگان را در بیان احساسات خود افزایش می دهند. روابط فرااجتماعی در این جوامع آنلاین رایج است، و این ممکن است به دلیل افزایش حس «شناخت» شخصیت‌ها یا درک تعاملات فرااجتماعی به عنوان داشتن پاداش بالا و عدم امکان رد شدن باشد. از نظر تاریخی، روابط فرااجتماعی به‌عنوان آسیب‌شناختی و نشانه‌ای از تنهایی، انزوا و اضطراب اجتماعی تلقی می‌شد. با این حال، یک مطالعه نشان داد که هیچ ارتباطی بین تنهایی و شدت روابط فرااجتماعی بینندگان با شخصیت های روی صفحه وجود ندارد. تحقیقات دیگر انگ چنین روابطی را کاهش داده و پزشکان را به این باور رسانده اند که چنین روابطی می تواند شبکه اجتماعی فرد را به جای محدود کردن آن گسترش دهد. روابط فرااجتماعی برای بینندگان مهم است و از بسیاری جهات به دلیل حمایتی که بیننده از رابطه به دست می آورد، سودمند است. بسیاری از افرادی که به شدت بیمار هستند، بعدازظهرها با اپرا یا الن را تنها فرصتی در روز برای دیدن یک دوست بدون استرس می دانند و از رابطه ی خود با میزبان قدرت می گیرند. افراد دارای روابط فرااجتماعی اغلب از شخصیت های مورد علاقه ی خود برای کمک به آنها برای گذراندن دوران سخت قدردانی می کنند. به‌علاوه، برخی از بینندگان این شخصیت‌ها را به‌عنوان کمکی به شکل دهی قابل توجه هویت خود می‌دانند . حمایتی که روابط فرااجتماعی ارائه می‌کند برای بینندگانی که درگیر آن‌ها می‌شوند، ارزش اساسی دارد و با تکنیک‌های جدید رسانه‌های اجتماعی، این روابط راهی مناسب برای گسترش شبکه‌های اجتماعی افراد است.»:

Parasocial Relationships: The Nature of Celebrity Fascinations: www.findapsychologist.org

جذابیت سلبریتی ها و شخصیت های رسانه ای مطلب پراکن مختلف، شبیه به جذابیت سخنرانان مذهبی قدیم است. در هر دو مورد، عامل ارائه ی اطلاعات، توسط مخاطب انتخاب میشود تا با هویت او به تعادل برسد. اما این که چه کسی بیشتر تبلیغ میشود، بستگی به این دارد که اسپانسر او چه کسی باشد. بنابراین مشهورترین نام ها اغلب خودفروخته ترین ها هستند و برای سوق دادن مردم به سمت منافع مادی و ایدئولوژیک اسپانسر خود، شهرت پیدا کرده اند. بنابراین وقتی ما با مسئله ی سلبریتی های مجازی و مبلغان مشهوری مواجه میشویم که اصلا وجود خارجی ندارند و همچون خدایان غیر واقعی، الگوی زندگی واقعی مردم میشوند، مجبوریم بپرسیم که چرا مردم حاضرند تبلیغات انجام شده حتی برای پیامبری خیالی را بپذیرند. موج اقبال به سلبریتی های مصنوعی بخصوص در آسیای شرقی باعث علاقه مند شدن انسانشناسان چینی به این مسئله شده است:

«بازسازی فرهنگ بت پرستی با ظهور شخصیت های مجازی، به ویژه در قلمرو موجودات مبتنی بر هوش مصنوعی مشهود است. مهم است که ویژگی‌های فرهنگی را در نظر بگیریم، به‌ویژه در مناطقی مانند چین، جایی که شیوه‌های فرهنگ منحصربه‌فرد طرفداران با تکثیر فناوری هوش مصنوعی تلاقی می‌کنند. بت‌های مجازی که از فناوری‌های رسانه‌های دیجیتال به وجود آمده‌اند، به طور واقعی از بت‌های واقعی در اجراها و تعاملات انسانی تقلید می‌کنند. در حالی که تحقیقات موجود در درجه ی اول بر روی بت های واقعی در تعامل بین افراد مشهور و طرفداران تمرکز دارد، توجه محدودی به درک اینکه چرا طرفداران به سمت بت های مجازی گرایش پیدا می کنند، شده است. این مطالعه با اتخاذ دیدگاه روابط فرااجتماعی (PSR) و با استفاده از روش نظرسنجی، عواملی را که مشارکت جامعه ی طرفداران را در طرفداری بت مجازی در چارچوب جامعه ی چین هدایت می‌کند، بررسی می‌کند. یافته ها نشان می دهد که جذابیت بین فردی و احساس تنهایی به طور قابل توجهی بر توسعه ی روابط فرااجتماعی بین بت های مجازی و طرفداران تأثیر می گذارد و این PSR ها بر مشارکت جامعه ی طرفداران تأثیر مثبت دارند. علاوه بر این، این مطالعه روشن می کند که هم جذابیت بین فردی درک شده ی بت های مجازی و هم تنهایی تجربه شده توسط طرفداران به طور مستقیم به افزایش مشارکت جامعه ی طرفداران از طریق اثر واسطه ای PSR ها کمک می کند. این تحقیق عوامل اصلی حفظ رابطه بین بت‌های مجازی و طرفداران را بررسی می‌کند، به‌ویژه در دوره‌ای که موجودیت‌های مبتنی بر هوش مصنوعی به طور فزاینده‌ای ویژگی‌های انسان‌مانند را منعکس می‌کنند و ماهرانه با مخاطبان درگیر می‌شوند. این مطالعه ویژگی‌های خرده فرهنگ چینی را برجسته می‌کند و شواهدی برای «انگ زدایی» از خرده فرهنگ‌ها در عصر هوش مصنوعی ارائه می‌کند، که به گفتمان گسترده‌تری در مورد تأثیر هوش مصنوعی بر رویه‌های فرهنگی متنوع کمک می‌کند. این امر بر ضرورت رویکردهای جهانی و زمینه‌ای در درک پویایی در حال تکامل بین بت‌های مجازی و جوامع طرفدار آنها تأکید می‌کند و درک ما از تأثیر هوش مصنوعی بر پدیده‌های فرهنگی را غنی می‌کند. فناوری تصورات مردم را از نظر تعاملات اجتماعی گسترش داده است و به بازسازی فرهنگ بت پرستی منجر شده است. پیدایش و تکامل بت های مجازی سابقه ای نزدیک به چهار دهه دارد. در سال 1984، اولین بت مجازی، "لین مین می"، در ژاپن از طریق مجموعه انیمیشن "Super Dimension Fortress Macross" معرفی شد، که در آن لحظه ای مهم را رقم زد که در آن یک خواننده ی خیالی به موفقیت چشمگیری در دنیای واقعی دست یافت ( کنگ و همکاران، 2021 ). در دهه‌های 1980 و 1990، بت‌های مجازی ژاپنی به تدریج از ریشه‌های خود در پس‌زمینه‌های مانگا یا انیمه فراتر رفتند، و روش‌های عملیاتی را بیشتر با بت‌های دنیای واقعی هماهنگ کردند و حتی از نظر محبوبیت از بت‌های انسانی پیشی گرفتند. با ورود به قرن بیست و یکم، تعامل بین صداپیشگان، بت ها و بت های مجازی پیچیده تر شده است ( یوشیدا، 2016 ). منادی این موج فناوری «Hatsune Miku» بود، یک نرم افزار خواننده ی مجازی که ابتدا در قالبی به سبک انیمه ارائه شد. در سال 2009، هاتسونه میکو اولین کنسرت پروجکشن هولوگرافیک جهان را برگزار کرد که دوره ی جدیدی را با یک بت مجازی به عنوان مجری اصلی به نمایش گذاشت ( Ye, 2021 ). متعاقبا، با توسعه ی فناوری سنتز هوش مصنوعی (AI)، تعداد فزاینده ای از بت های مجازی در صنعت سرگرمی در سراسر جهان فعال شده اند. به عنوان مثال می‌توان به «لیل میکولا» از ایالات متحده، یک چهره ی مشهور رسانه‌های اجتماعی، و نماد مجازی چینی «Luo Tianyi» که به دلیل میزبانی رویدادهای محبوب و پخش‌های زنده مشهور است، اشاره کرد. ظهور بت های مجازی نه تنها ارزش اقتصادی ایجاد می کند، بلکه تجسم دگرگونی ها و نفوذهای فرهنگی است. اینفلوئنسرهای مجازی مانند Imma نشان می‌دهند که چگونه از فناوری هوش مصنوعی برای انتشار فرهنگ مصرف‌کننده استفاده می‌شود، و گفتمان‌های شرق‌شناسی دیجیتالی نژادی و جنسیتی ژاپنی را در زمینه رسانه‌های غربی تقویت می‌کنند ( Miyake,2023). پرستش بت های مجازی را می توان به عنوان نوعی خرده فرهنگ جوانان در نظر گرفت که به طور قابل توجهی بر ارزش ها و پویایی های اجتماعی در میان جمعیت جوان تر تأثیر می گذارد. از زمان معرفی آنها به چین در اوایل قرن بیست و یکم، بت های مجازی محبوبیت فزاینده ای در میان بومیان دیجیتال چینی به دست آورده اند و به تکرارهای محلی تبدیل شده اند. از زمان آغاز به کار "Luo Tianyi"، اولین بت بومی چینی که صرفاً بر اساس مدل سازی متحرک ساخته شده است، تا ظهور گروه دختران بت مجازی در سطح پدیده A-SOUL در سال 2020، با مدل سازی شبیه انسان، بت های مجازی به خلاقیت های مبتنی بر هوش مصنوعی بدون بدن فیزیکی تبدیل شده اند. این موجودیت ها با استفاده از فناوری های رسانه های دیجیتال مانند واقعیت مجازی، انیمیشن موتور، ضبط حرکت، تشخیص تصویر و سنتز صدا ساخته می شوند ( هوانگ و وانگ، 2021 ). فناوری هوش مصنوعی که قادر به انعکاس بت‌های واقعی در عملکرد و تصویر است، به بت‌های مجازی حرکات طبیعی، توانایی‌های خلاقانه و مهارت‌های ارتباطی تعاملی میبخشد ( یو و گنگ، 2020 ). بازاری که به سرعت در حال رشد است، گواهی بر اشتیاق نسل جوان چین برای این گونه سرگرمی‌ها است، که در سال 2022 مقیاس بازاری 186.61 میلیارد یوان را به پیش می‌برد. این بازار شگفت‌انگیز توسط طرفداران بت‌های مجازی ایجاد شده است، با بزرگسالان جوان بین 22 تا 40 سال، که 881% از این گروه تحقیقاتی را شامل می‌شوند . 2023 ). این صنعت در حال پیشروی، روند جدیدی در مصرف فرهنگی و سرگرمی در میان جوانان چینی است و چشم انداز فرهنگی را در پس زمینه ی «بعد دوم» مبتنی بر هوش مصنوعی (2D) شکل می دهد. تحقیقات قبلی در مورد پویایی تعاملی بین طرفداران و بت های مجازی محدود باقی مانده است، در تضاد با مطالعات گسترده در مورد روابط بت های واقعی با طرفداران. به عنوان مثال، راسموسن (2018) استدلال می کند که آشنایی بینندگان با ستاره های زن جذاب یوتیوب باعث ایجاد تعاملات فرااجتماعی (PSIs) می شود، جایی که ستاره ها به عنوان منابع معتبر تلقی می شوند. با این حال، تحقیقات تجربی قانع‌کننده‌ای وجود ندارد که تعاملات اجتماعی بین طرفداران و بت‌های مجازی و عوامل شکل‌دهنده ی این روابط را روشن ‌کند. روابط عاطفی بین طرفداران و بت‌های مجازی مظهر گسترش تعاملات جدید انسان و ماشین است که به طور قابل توجهی بر توسعه ی اقتصاد سرگرمی در عصر هوش مصنوعی تأثیر می‌گذارد. چه چیزی طرفداران را وادار می‌کند که به بت‌های مجازی علاقه داشته باشند و از طریق کانال‌های آنلاین و آفلاین روی آنها سرمایه‌گذاری کنند؟ انگیزه ی تعامل طرفداران با بت های مجازی چیست؟ علاوه بر این، این انگیزه ها چه پیامدهایی برای توسعه ی جهانی صنعت سرگرمی مبتنی بر هوش مصنوعی دارند؟ برای پرداختن به این سؤالات، این مطالعه A-SOUL را مورد بررسی قرار می‌دهد، یک مورد پیشگام در تاریخ توسعه ی بت مجازی چین ( لیو و شی، 2022 )، برای روشن کردن عواملی که باعث تعامل جامعه ی طرفداران از طریق دیدگاه روابط فرااجتماعی (PSR) و نظرسنجی‌های پرسشنامه می‌شود. بررسی تحولات بت های مجازی فعلی و ویژگی های فرهنگ طرفداران آنها به عنوان سکوی پرشی برای کاوش رابطه ی تعاملی بین طرفداران و بت های مجازی در چارچوب اجتماعی چین عمل می کند و بر همگرایی فناوری و فرهنگ در شکل دادن به چشم انداز جهانی سرگرمی های مبتنی بر هوش مصنوعی تأکید می کند. در طی چندین دهه، خرده فرهنگ ها دستخوش تغییرات دگرگونی شده اند. هبدیج (2012) اولین کسی بود که خرده فرهنگ را به عنوان واکنش مقاومتی در برابر فرهنگ رایج تعریف کرد. خرده فرهنگ ها رفاه روانی و عاطفی را برای اعضای خود به ارمغان می آورند ( کوهن، 1955 ). به دلیل آمیختگی مکرر خرده فرهنگ ها با فرهنگ ضد فرهنگ یا فرهنگ مبتذل، تأکید بیش از حد بر ماهیت غیر اصلی آنها، هویت فرهنگی گروه های خرده فرهنگی را تعیین کرده است ( Jingke & Jiayi, 2021 ). خرده فرهنگ جوانان، تجلی خرده فرهنگ است که در درجه اول بر نوآوری و بیان جمعیت جوان تر در ابعاد فرهنگی، اجتماعی و شخصی تمرکز دارد. این نشان‌دهنده ی یک شاخه خاص از فرهنگ جوانان است که فرهنگ‌های گروه کوچکی را نشان می‌دهد که در میان جوانان شکل می‌گیرد و نسبتاً مستقل از فرهنگ جریان اصلی است ( شیلدریک، 2006 ). نسل فعلی جوانان در جامعه به شدت با نسل Z که در طول توسعه ی سریع فناوری دیجیتال بزرگ شده‌اند، همزمان است. آنها شمولیت بیشتری نسبت به فرهنگ های متنوع نشان می دهند و در استفاده از رسانه های اجتماعی برای سازماندهی فعالیت های اجتماعی ماهر هستند. سان و لی (2020) پیشنهاد کردند که طرفداران خوانندگان مجازی شبیه به لو تیانی عمدتاً جوانان هستند. فرهنگ طرفداران آنها منعکس کننده ی سبک زندگی متمایز، عادات و ارزش های نسل جوان است و آن را به یک خرده فرهنگ معمولی جوانان تبدیل می کند. طرفداران مقدار قابل توجهی از احساسات و زمان خود را صرف بت های مجازی می کنند که آنها را تحسین می کنند و اغلب فعالانه در فعالیت های خلاقانه مانند خلق آثار طرفداران و شرکت در نقش آفرینی شرکت می کنند. آنها همچنین در پلتفرم های رسانه های اجتماعی با یکدیگر تعامل می کنند و اطلاعات را به اشتراک می گذارند و جوامعی را تشکیل می دهند. با این حال، خرده فرهنگ جوانان در طول توسعه ی خود، به ویژه در بافت جامعه ی چین، انگ زده شدن را تجربه کرده است. انگ زنی به برچسب های تحقیرآمیز و توهین آمیزی که جامعه به افراد یا گروه های خاصی می چسباند، اشاره دارد که نشان دهنده ی انحراف از هنجارهای اجتماعی است. افراد یا گروه هایی که به این روش برچسب زده می شوند، کاهش ارزش هویت اجتماعی خود را تجربه می کنند که منجر به رفتار ناعادلانه می شود ( گافمن، 2009 ). خرده فرهنگ جوانان اغلب با ارزش‌های سنتی و هنجارهای فرهنگی در تضاد است و باعث می‌شود که نسل‌های قدیمی نسبت به آن دیدگاه‌های منفی داشته باشند و آن را با اخلاق و هنجارهای اجتماعی ناسازگار می‌دانند. تحقیقات اولیه ی جامعه شناختی در مورد خرده فرهنگ جوانان عمدتاً بر جنبه های انحرافی آن متمرکز بود ( ویلیامز، 2007 ). در چین، انگ زدن به فرهنگ ACG (انیمه، کمیک و بازی) در اواخر دهه ی 1980 آغاز شد، با موسسات معتبری که نگرانی‌های خود را در مورد انیمیشن منجر به اعتیاد، تحریک خشونت و تهاجم فرهنگی ابراز کردند ( لی، 2019 ). تا اوایل قرن بیست و یکم، زمانی که پتانسیل اقتصادی فرهنگ ACG شناخته شد، این انگ به آرامی شروع به اصلاح کرد. با این حال، کلیشه های منفی در مورد فرهنگ ACG هنوز در جامعه وجود دارد. به عنوان مثال، هان و همکاران. (2021) اشاره کردند که پرستش بت های مجازی، برچسب فرهنگ اوتاکو را به همراه دارد و به یک پدیده ی خرده فرهنگی اشاره می کند که با اشتیاق شدید برای فرهنگ ACG مشخص می شود. این برچسب گاهی اوقات به معنای انزوای اجتماعی، فقدان مهارت های اجتماعی یا اتکای بیش از حد به دنیای مجازی است. اشتیاق طرفداران نسبت به بت های مجازی را می توان با اشاره به تحقیقات طولانی مدت در مورد بت پرستی توضیح داد. ظاهر بدنی و ویژگی های شخصیتی بت ها عواملی هستند که قدردانی مخاطب را به خود جلب می کنند. اتکین و بلاک (1983) استدلال کردند که بت ها باید دارای جذابیت باشند تا تحسین جوانان را به خود جلب کنند. یو و چئونگ (2000) ترجیحات جوانان در هنگ کنگ و نانجینگ را نسبت به بت ها مقایسه کردند و ثابت کردند که ایده آل گرایی، رمانتیسم و ​​مطلق گرایی در انتخاب بت برای نسل جوان اهمیت بیشتری دارد. بت پرستی همچنین بر رشد خود افراد جوان تأثیر می گذارد، زیرا شیفتگی یا دلبستگی ثانویه به چهره های بت، جنبه مهمی از رشد خودپنداره در دوران نوجوانی است ( آدامز-پرایس و گرین، 1990 ).

در حال حاضر مطالعاتی با تمرکز بر پرستش بت های مجازی انجام شده است. بلک (2012) پیشنهاد می کند که از آنجایی که تصاویر رسانه های دیجیتال مستقل از هر موجود زنده ای هستند، بت های مجازی فرصتی را برای نوع جدیدی از رابطه بین بت ها و طرفداران فراهم می کنند. بلک (2008) تاکید می کند که بت های مجازی بدن های فیزیکی را نشان می دهند و برای درجه بالایی از "واقعیت" تلاش می کنند. رابطه جدید بین بت ها و طرفداران به صحت تصویر بت مجازی بستگی دارد. همبستگی مثبت و معناداری بین اعتبار و تعامل بت های مجازی و تمایل مصرف کنندگان به ادامه تماشا وجود دارد، که نشان می دهد هرچه بت های مجازی واقعی تر باشند، مصرف کنندگان بیشتری آنها را دریافت می کنند ( یانگ و همکاران، 2022 ). لی و لی (2023) همچنین مستند کردند که استریمرها و افراد مشهور به طور فزاینده ای از آواتارهای مجازی به عنوان نوعی سرگرمی آنلاین استفاده می کنند و حس حضور و غوطه ور شدن مخاطب تحت تأثیر نوع پلتفرم درک شده و نقش های VTuber (به عنوان مثال، بت ها / استریمرها) قرار می گیرد. رابطه جدید بین بت ها و طرفداران نیز بر تجربیات روانی ناشی از تعامل بت های مجازی با طرفداران متکی است. به عنوان مثال، لیو و شی (2022) تعیین کردند که آنچه طرفداران را به خود جلب می کند، نه تنها توهم ایجاد شده توسط فناوری پیشرفته و ظاهر دوبعدی، بلکه استعدادهای بت های مجازی و ارزش عاطفی آنها است. پژوهش فوق عمدتاً حول مکانیسم روان‌شناختی بت‌پرستی می‌چرخد و فاقد دیدگاهی برای مقایسه این نوع خرده فرهنگ در زمینه‌های فرهنگی مختلف است. در واقع، دیدگاه های جانبدارانه نسبت به خرده فرهنگ های جوانان چینی با توسعه صنعت سرگرمی مبتنی بر هوش مصنوعی دستخوش دگرگونی شده است. با این حال، تحقیقات محدودی بر روی تلاقی بت های مجازی با زمینه های فرهنگی متنوع، به ویژه در خرده فرهنگ های منحصر به فرد در جامعه چین، متمرکز شده است. به عنوان مثال، وانگ و همکاران. (2022) پیشنهاد کرد که تصاویر بت های مجازی بر اساس خلاقیت طرفداران آنها ساخته می شود. این ارتباط متقابل بین بت های مجازی و خلاقیت طرفداران آنها نه تنها طرفداران بیشتری را برای مشارکت در خلق آثار ترغیب می کند، بلکه فرهنگ مشارکتی را با فرهنگ ACG ادغام می کند و خرده فرهنگ متمایز را در بین جوانان تشکیل می دهد. همانطور که گوو (2020) تاکید می کند، نسل جوان در چین معاصر با فشارهای مرتبط با دانشگاهیان، وام های مسکن، ازدواج و تعاملات اجتماعی مواجه است. هواداران بت‌های مجازی یک خرده فرهنگ عمدتاً از طریق کلاژ و همگنی ایجاد می‌کنند و نگرش مثبت خرده فرهنگ و تفکر فعالانه نسبت به زندگی را نشان می‌دهند. بنابراین، ظهور بت های مجازی، فرار و مقاومت را برای جوانان فراهم می کند و به عنوان حائلی در برابر فشارهای دنیای واقعی عمل می کند. با توجه به ارزش فرهنگی پرستش بت های مجازی در چین، زی (2022) پیشنهاد کرد که با گسترش و فراگیرتر شدن سازندگان و گیرندگان بت های مجازی، خلاقیت فرهنگی طرفداران بت های مجازی این واقعیت را که بدن و فرهنگ بت ها توسط جامعه ی سنتی بت سازی انحصاری شده اند، زیر سوال می برد. اهمیت دموکراسی‌سازی بت‌ها در دستیابی به برابری حقوق برای همه در نمایندگی بت، پرورش خودآگاهی و عاملیت فردی، گسترش دامنه ی شیوه ی تفسیر نخبگان فرهنگی از خود است. بنابراین، بدیهی است که خرده فرهنگ بت های مجازی ویژگی های منحصر به فردی را در جامعه ی چین ایجاد کرده است. از این رو، لازم است با توجه به زمینه های فرهنگی خاص، پرستش بت های مجازی در زمینه های مختلف اجتماعی مورد بررسی قرار گیرد. در تحقیق در مورد رابطه بین ستاره ها یا بت ها و پیروان آنها، مفهوم PSR به رسمیت شناخته شده است و مجموعه ای غنی از ادبیات را در بر می گیرد. مک کاتچون و همکاران (2003) پیشنهاد می کند که بت پرستی یک شکل خیالی و غیر متقابل PSR است. روابط فرااجتماعی از تعاملات فرااجتماعی (PSIs) که در ابتدا توسط هورتون و ریچارد وول (1956) معرفی شد، سرچشمه می گیرد . آنها PSI را به عنوان تقلید از مبادلات رو در رو، دادن و گرفتن با شخصیت های تلویزیونی تصور کردند. هورتون و استراوس (1957) اهمیت PSI را بیشتر توضیح دادند و بیان کردند که اینها تجربیات مستقیم، شخصی و متقابلی هستند که به طور یکجانبه توسط مخاطب احساس می شود، اما در واقع توهمی هستند و با اجراکننده به اشتراک نمی گذارند. این تعاریف نشان می‌دهد که مفهوم «پارااجتماعی» تعاملات بین فردی در زندگی واقعی را شبیه‌سازی می‌کند، اما ساختاری است که عمدتاً به تخیل مخاطب وابسته است.»:

“Virtual presence, real connections: Exploring the role of parasocial relationships in virtual idol fan community participation”: Jiahui Liu: https://journals.sagepub.com/: First published online December 19, 2023

کاملا طبیعی است که بت های انیمه-مانگا و حتی سلبریتی های انسانی کنونی، همان مسیری را طی کرده باشند که خدایان قدیم و منجمله خود عیسی مسیح و نسخه ی آسمانیش یهوه طی کرده باشند. خدا یا قهرمان اسطوره ای ای تولید میشود و مردم نواحی مختلف، بسته به نیازها و سلایق خود، جنبه هایی از او را تقویت یا کمرنگ میکنند و با ادامه ی همین روند، طی دست به دست شدن های مختلف، خدا یا قهرمان ما ممکن است به کل با اصل خود متفاوت شود و حتی دشمن او گردد. طبیعتا در بازار تولید خدایان توسط کهانت ها هر کهانتی سود مادی خود را در این میبیند که بتواند جوامع و افراد و بنابراین سلایق بیشتری را به خود جذب کند و بنابراین موقع تولید متون مقدس، برای انواع و اقسام سلایق، جمله ای در متن میگنجاند که بتوان بسته به شرایط، آن را تقویت کرد یا تخفیف داد. خطری که وجود دارد و مطمئنا در پایان یافتن دنیای قدیم، نقش مهمی ایفا کرده، این است که برداشت های مردم از خدایان و قهرمانان، به سمتی رشد کند که علیه منظورات و منفعت های شخصی کهانت های حاکم بشورد و حتی آنها را به زیر بکشد. الان همین اتفاق دارد برای خدایان انیمه در ژاپن می افتد. سریال انیمه جای متن مقدس را گرفته است و جمله ی کوچک تبدیل به یک اتفاق فرعی در یک قسمت از انیمه شده است. ممکن است از همان یک اتفاق فرعی، ده ها میمم ساخته شود طوری که آن اتفاق فرعی را از کل سریال، برجسته تر و محبوب تر کند و شخصیت فولکلوریک قهرمان در کیش اوتاکوها از روی همین میم های موفق تعیین شود و نه واقعیت معمولا دهشتناک و بیرحمش در خود انیمه، انگار که تفسیر یک آیه از تورات، کلیت آن را تحت الشعاع خود قرار دهد. این اتفاق دارد در مقیاس بزرگ در کل تمدن غرب می افتد. درحالیکه مسیح هنوز خدای تمدن غرب باقی مانده است، جمله ای مشکوک از او منتشر میشود که «دیگران را قضاوت نکنید» تا مردم، گوناگونی ها را بپذیرند و به نوعی همه تحت کنترل و خودی باشند. غرب برای همه نوع سلیقه و همه نوع انتظار، محتویات رسانه ای به جای متن مقدس تولید کرده و حتی متون مقدس توراتی-انجیلی خود را با بازسازی های رسانه ای پر از سانسور، به شدت با انتظارات امروز هماهنگ کرده است. اما خدایان همچنان در حال خودی شدن و تغییر محتوا در فرقه های نوپدیدند و در تحریف قهرمانان تا آنجا پیش رفته اند که سیاستمدارانی مثل دونالد ترامپ را به خدایانی توده ای خارج از اراده ی بخشی از کسانی که آنها را آورده اند تبدیل کرده اند، اتفاقی که بسیار و گاهی به حالتی اغراق آمیز، با از کنترل خارج شدن هیتلر توسط انتظارات مردمی و موفقیت او به کودتا مقایسه میشود. ظاهرا غرب از ابتدا از این خطر آگاه بود و یکی از دلایلش برای طولانی کردن تاریخ و دوره های تاریخی، طولانی نشان دادن آینده ی پیش روی خودش بود؛ بدین ترتیب که این انتظار را ایجاد میکرد که اگر عصر خدایان مصر و بین النهرین، 3هزار سال، و عصر حکومت ایدئولوژی کلیسای رم، هزار سال دوام آورد، ایدئولوژی مفیدتر مدرنیته باید بیش از اینها عمر کند. شاید حالا یک دلیل قوام گرفتن جریان تردیدکننده در تاریخ رسمی این است که گروهی در آن بالا خودشان را برای جوانمرگ شدن ایدئولوژی حاضر آماده کرده اند و نگرانند که آیندگان، ایدئولوژی تهوع آور ترسیم شده برای کلیسای رم در قرون وسطی را مفیدتر از ایدئولوژی مدرنیته ی معبد برج های دوقلو در نیویورک بدانند.

پادشاهی اسمودئوس شیطان: مرحله ی نوین انقلاب ایران و ثبات گفتمانش برای اوج گیری در آینده

تالیف: پویا جفاکش

Theia the titaness

ریچارد هاسکینز نویسنده ی کتاب "چرخه های جنگ، چرخه های صلح" معتقد است که هر نمونه ای از لغو برده داری در تاریخ ثبت شده را میتوان در تاثیر سیستم های بانکی جستجو کرد که باید سیستم پولی را به هر قیمتی در گردش نگه دارند، ازاینرو هر زمان که اقتصاد شروع به انقباض میکند، بردگان آزاد و بردگی لغو میشود چون برای به گردش درآوردن دوباره ی چرخ های تجارت، به وام گیرندگان جدید نیاز است. هاسکینز مینویسد: «من هرگز در تاریخ با موردی برخورد نکرده ام که برده ها به دلایل بشردوستانه به طور دسته جمعی آزاد شوند. ابتدا ربا باعث گرانی (تورم)، سپس بدهی های سنگین، مردم بی زمین، کاهش نرخ زاد و ولد و کاهش جمعیت و درنهایت مهاجرت میشود. برای وام گرفتن پول و پرداخت مالیات به مردم جدید نیاز می افتد و بردگان برای رسیدن به همین هدف، آزاد میشوند.» جی. اسکات، این نظریه ی موقرانه را به طرز غریبی با نظریات توطئه ی شبه علمی به هم می آمیزد و از آن بسته به تاریخ کشور خودش امریکا نتیجه ی جدیدی میگیرد: زکریا سچین گفته است آنوناکی ها یا خدایان بین النهرین که پدران بلافصل شاه-خدایان بین النهرین و فراعنه ی مصر هستند، نوع بشر را در افریقا و به عنوان بردگانی برای استخراج فلز مورد علاقه ی خود یعنی طلا خلق کرده اند و این آنوناکی ها همان آناکیم یا نژاد اجنه ی انسان مانند شیطانی به روایت یهود هستند که مذاهب اجنه ی دشمن یهوه را در مصر و بابل ایجاد کرده اند. این تفاوتی با این نظریه ی نژادپرستانه ی سفیدها که سیاهان، گولم هایی هستند که جادوگران یهودی به عنوان بردگان خود در افریقا خلق کرده اند ندارد. فقط به جای یهودی های افریقایی باید فراعنه ی مصر را قرار دهید و بعد به این نتیجه برسید که در نتیجه ی فتح مصر توسط بیگانگان و آمیزش نژاد خدایان با انسان های پست، مصریان دیگر خدایان نبودند و امریکایی های سفیدپوست برده دار، شکل به روزتر آنوناکی ها هستند. برای همین هم هست که رپرهای سیاهپوست موقع ترانه خوانی زنجیر به گردن می اندازند و این کار را تبلیغ میکنند، چون برده بودن ذاتی خود را پذیرفته اند و از این که دیگران هم بردگیشان برای اربابان سفیدپوست آنها را همینطور به تظاهر دربیاورند استقبال میکنند. نتیجه گیری جی.اسکات: «زمین، جهنم است و موجودات اینجا یا خود شیاطین هستند یا به بودن تحت اختیار آنها محکوم شده اند.» افسانه های شهرهای مملو از طلای مشرکین مثل الدورادوی سرخپوستان امریکای جنوبی یا باور به علاقه ی باستانیان به دفن طلا همراه مرده بیش از این که ریشه در اعتقادات کهن داشته باشد به تغییر انتظار مردم جدیدتر از تفکر باستانیان یا ابداعات یهودی-مسیحی در تحریف آیین به دلیل بدفهمی تفکر کهن در اثر خرافات روز است که آیین های باستانی را بیش از تداوم، خلق کرده اند. در این مورد، شکست اناکیم از یهوه و بازنویسی لاتین آن به صورت شکست تیتان ها از زئوس/ژوپیتر و خانواده ی المپی او مد نظر است. ازجمله ی تیتان های باستانی، یکی THEA یا THEIA یا THIA بود که نامش به سادگی به معنی الهه یا خدای مونث است. او خواهر و همسر هایپریون بود و از او سه فرزند داشت: ائوس الهه ی سپیده دم، هلیوس خدای خورشید، و سلنا الهه ی ماه. تیا ربه النوع نور آسمانی و مسئول تبدیل آن به طلا بود. او به همراه سایر تیتان ها به تارتاروس یا دوزخ در زیر زمین تبعید شد. به نظر میرسد این تبعید، مبنایی برای وجود معادن طلا در زیر زمین باشد. بنابراین طلا جهنمی است و پیروان ژوپیتر یا یهوه باید آن را برای استفاده تطهیر کنند. حالا تصور کنید تمام این طلاها قطعات مختلف جسم یک الهه باشند که مثل تمام الهگان دوران شرک، شیطانی و جادوگرند و در جادوگران زن زمینی تجسد می یابند. آن وقت، داستان شکار جادوگران دوره ی رنسانس را داریم که جادوگران را در آتش میسوزاندند چون این جادوگران، چیزی نیستند جز طلایی که ذوب میشود تا تبدیل به سکه شود؛ سکه هایی پر از نقوش خدایان جدید و نام های آنها و اعداد خاصی که به سال تعبیر میشوند، همه بر اساس علم الحروف و عددشناسی یهودی. درنهایت هم همه ی این خدایان، به صورت انسان های تاریخی و پادشاهان و قدیسین قرون وسطایی، بازتعریف میشوند. در جهانبینی کابالایی یهودی، شکل هیروگلیفی کلمات الفبایی بخصوص وقتی در کنار تصویر مناسب قرار بگیرد –هرچه باشد، الفبا خود از طریق هیروگلیف، ریشه در نقاشی دارد- برای حمل موجودات ماوراء الطبیعی در خود، کاربردی شبیه آنتن ایفا میکند. در خطوط هیروگلیف مصری هم نقاشی را با الفبای فنیقی توام میبینیم. این با نظریه ی اندرو جینز درباره ی ذهن دومجلسی قابل جمع آمدن است. جینز معتقد بود که دو نیمکره ی مغز انسان در ابتدا مجزا از هم عمل میکردند و زمانی که انسان روی تصمیمات یک نیمکره تمرکز میکرد، تفکرات ناآگاهانه ی نیمکره ی دیگر، در نظرش به صورت تصاویر غیر واقعی یا نجواهایی که معلوم نیست از کجا می آیند جلوه گر میشدند و به انسان احساس مکاشفه یا الهام یا وحی میدادند اما گسترش سوادآموزی، با ایجاد تغییراتی در مغز به نفع اتحاد عملکرد دو نیمکره، این موقعیت را به حداقل رساند.این اتفاقا به نفع گسترش توحید و تثبیت خدایی که فقط پیامبران میتوانستند با او سخن بگویند شد و نفوذ یهودیت را افزایش داد. اما شیاطین عوالم جادوگری، هرچقدر کمتر با مردم به طور مستقیم سخن گفتند، در فضای رسانه بیشتر مورد استقبال قرار گرفتند چون مردم هرچه بیشتر احساس میکردند و میکنند که تحت نفوذ آنها قرار دارند. اولین کسانی هم که این موج را ایجاد کردند نوابغ بخصوص نوابغ هنری بودند چون به قول مردم معمولی، شیاطین آنها را برای اثرگذاری بر بقیه ی مردم «انتخاب میکنند.» شعر «گل رز بیمار» از ویلیام بلیک در «ترانه های معصومیت و تجربه» احساس یکی از اولین این هنرمندان از وضعیت خود را نشان میدهد:

ای گل رز، تو مریض هستی.

کرم نامرئی

که در شب

در زوزه ی طوفان پرواز میکند

بستر شادی سرخ رنگ تو راه یافته است

و عشق پنهانی تاریک او

زندگی تو را نابود میکند.

دراینجا کرم نامرئی، اشاره به "کرم های پرنده" یا "کرم های ماه" است که انگل های نامرئی هستند که بدن انسان را آلوده و مسخ میکنند و او را به جنون میکشانند و کرم ماه نامیده میشوند چون ارتباط مستقیم با اعتقاد به ایجاد جنون در انسان توسط ماه دارند. زنان جادوگر نیز خادمان هکاته جنه ی ماه محسوب میشوند. تشبیه به کرم باید از مشاهده ی کرم های انگلی شکمی حاصل شده باشد. این کرم ها مانع چاق شدن آدم ها میشوند. بزرگترین حاملان جن های انگلی هم افرادی به حساب می آیند که هم همیشه لاغرند و هم علاقه ی زیادی به خوردن خوراکی های چرب و شیرین دارند بی این که هیچ وقت با خوردن این چیزها چاق شوند. برای همین هم هست که فیثاغورسیسم و هندوئیسم و بودیسم به پرهیز از خوردن غذاهای گوشتی و اشتهابرانگیز فتوا داده اند. معجون جسمانی فوق وقتی با توازن اعضای بدن و صورت خوب ترکیب شود خطرناک میشود، بخصوص اگر با یک پسر نوجوان طرف باشیم. جن های انگلی عاشق پسرهای نوجوان زیبا هستند و انرژی جنسی آنها را به خود جذب میکنند. البته همه ی نوجوانان پسر، چنین انرژی ای دارند اما علاوه بر آن، زیبارویان میتوانند یک احساس امنیت به دیگران بدهند که برای شکارگری جن بسیار مفید است. همانطورکه اسکات فیتزجرالد در this side of paradiseمینویسد، مردم جذب جوانان میشوند زیرا آنها "کالری بی گناهی" میدهند و همانطور که میدانیم، کالری واحد انرژی است که از تغذیه حاصل میشود. مردم معمولی با دیدن پسری با ظاهر زیبا دچار احساس دلشوره میشدند و آن را به حضور جن در بدن این افراد نسبت میدادند. کسانی هم که به چنین پسرهایی جذب میشدند، قطعا قربانی هایی بودند که در اثر تماس کوچکی با پسر، به جادوی جن آلوده شده بودند. گفته میشد چنین پسرهایی از نگه داشتن دخترها در کنار خود عاجزند چون دختر از سمت آنها یک احساس ناخوشایند غیر قابل توضیح دریافت میکند که حتی نمیتواند به او دلیل محکمه پسندی برای ترک رابطه بدهد. اما درواقع احتمالا دلیل اصلی چنین احساس هایی، همانطورکه ماری لوئیز فون فرانتس از همکاران کارل گوستاو یونگ عنوان کرد، فرافکنی جنبه های سرکوب شده ی وجود به یک انسان بیرونی است. مثل این میماند که مردی یک رویای جنسی درباره ی زنی ببیند و این رویا به عنوان شاهدی برای جادوگر بودن آن زن در محکمه ی پیوریتن ها مورد استفاده قرار بگیرد. هر کسی که ظاهر یا مدل زندگیش با بقیه ی افراد جامعه یا دستورالعملی که مردم برای زندگی دریافت کرده اند، فرق داشته باشد، چنین احساسی به دیگران میدهد و شیطانی به نظر میرسد و این امروز که با هرچه بیشتر پذیرفته شدن تفاوت ها جامعه ها کوچکتر شده اند، بیشتر از پیش و باعث سوء ظن همه علیه همه شده است. موضوع این است که در یک جامعه ی عظیم سرمایه داری یا کاپیتالیستی مادی گرا مثل دهکده ی جهانی فعلی، که بیشتر مردم فقط در به رخ کشیدن دارایی های خود به همدیگر، با هم متحدند، کسی که بخواهد در نوعی تعادل خداپرستانه در حداقل ستیز با دیگران زندگی کند، باز به مردم این احساس را میدهد که زندگی نوینشان درست نیست و علیرغم خداپرستیش همچون یک جن زده از سمت مردم طرد میشود. مردم مادی گرا از سمت چنین فردی همان احساس ناخوشایندی را دریافت میکنند که پرستندگان سنتگرای مردانگی پرخاشگر از سمت یک پسر نوجوان ظریف و «زن مانند». در مورد تمدن غربی که خدا را به واسطه ی مسیح مختص خود دانسته است، هر اروپایی ای در این مورد، تکرارگر سرنوشت مسیح است، چون اگر به راه خدا برود مثل مسیح انجیل میماند که همه او را مسخره میکردند که چطور خود را شاه یهودا و صاحب دین میخواند وقتی جلال و جبروت شاهی ندارد و اگر به راه اجنه برود، آن وقت یکی از روایت های نسخه ی اصلی مسیح یعنی یوحنای تعمیددهنده به صورت شاه یوحنا یا پرستر جان افسانه ای شرق را تکرار میکند که در افسانه های دوران چنگیزخان بازتاب یافته اند، روایتی متکثر که نسخه های مختلفش سرنوشت یک ملت در طلایی بودن و شیطان پرست شدن را به هم متصل میکند. یکی از روایات پرستر جان به عنوان شاه سرنگون شده و مقتول چنگیز خان، او را با تایه یانگ خان، فرمانروای نایمان ها برابر میکند. نام یوحنا در چینی، یوآن یا یان یا یانگ تلفظ میشود و تایه یانگ خان میتواند به شاه جان بزرگ معنی شود. کوچلوک خان پسر تایه یانگ خان پس از شکست از چنگیزخان به کشور قراختاییان گریخت و داماد شاه آنان شد. اما با خیانت، تخت شاهی را تصرف کرد و تحت تاثیر همسر مسیحی نسطوریش، به سختگیری دینی به نفع مسیحیت پرداخت. پس از مدتی دلباخته ی زنی بتپرست شد که او را به پرستش خدایان غریب مذهب جادوگری وا داشت که تعبیر به اجنه و شیاطین شده اند. رشیدالدین فضل الله میگوید کوچلوک خان آنقدر در جادوگری پیشرفت کرد که شیر اجنه و دیوها را میدوشید و با آن برای خود غذا درست میکرد. این قابل تطبیق با داستان سلیمان است که توسط زنان بتپرستش به راه های شیطانی کشیده شد. سلیمان هم مانند کوچلوک خان، اجنه را تسخیر کرده بود ولی یکی از اجنه ی تسخیر شده یعنی ازمودئوس توانست سلیمان را مدتی از تخت برکنار کند. کوچلوک خان هم موقع شکار توسط گروهی از مردم خودش در بدخشان دستگیر و تسلیم مغول ها و به دست آنها اعدام شد. بارهیبریوس، کوچلوک خان را "اون خان" یا وانگ خان نامیده و با پرستر جان برابر کرده است. وانگ خان هم به عنوان پادشاه کرائیت قلمرو چنگیز خان که توسط نیروهای چنگیزی سرنگون شد با پرستر جان تطبیق شده است. با این حال، داستان دستگیری کوچلوک خان توسط چند نفر معدود موقع شکار با داستان دستگیری "شاه طلایی" در کاچیان فو توسط نفوذی های دستگاه پرستر جان در گزارش مارکوپولو مقایسه شده که ناگهان به نظر میرساند پرستر جان و با او مسیح، به دو اردوگاه تقسیم شده است. پرستر جان تمام قلمرو شاه طلایی را تصرف کرد جز دژ نفوذناپذیرش در این محل را. خادمان پرستر جان به مدت دو سال به شاه طلایی خدمت کردند و اعتماد او را به دست آوردند تا این که توانستند او را دستگیر و تحویل پرستر جان دهند. پرستر جان، دستور داد برای دو سال شاه، مغرور را به چوپانی گاوها وادارند تا فروتنی بیاموزد، سپس او را به تخت شاهی بازگرداند و از آن پس، او تحت خدمت پرستر جان بود. این مثل به فقارت افتادن یهوه خدای قدرتمند یهود در قالب عیسی مسیح میماند. چوپانی شاه یادآور چوپانی پیامبران یهوه است. دوری موقتیش از سلطنت یادآور دوری موقت سلیمان در زمان به تخت نشستن ازمودئوس دیو است. دور بودن موقتی از تخت سلطنت و در یک محیط طبیعی چون علفخواران، همچنین او را برابر با نبوکدنصر شاه بابل در زمان دچار شدنش به جنون نشان میدهد. نبوکدنصر دشمن یهود بود ولی مذهبش مشابهت هایی به یهودیت داشت که به تمایل نبوکدنصر به دانیال نبی نسبت داده میشد. شکست یافتن شاه طلایی به واسطه ی نفوذی هایی که اعتماد او را جلب کردند، برابر با شکست یافتن یک نبوکدنصر دیگر و باز هم شاه بابل از داریوش پارسی به واسطه ی یک نفوذی از سپاه داریوش به نام زوپیر است. این که مسیح همزمان هم پرستر جان است و هم کوچلوک خان یا شاه طلایی، درباره ی داریوش هم تکرار میشود. چون در یک نسخه ی لاتین داستان شاه طلایی، او "داریوش" نامیده شده است، امری که به معنا شدن لغت "دُر" به طلا ربط داده شده است. جالب است که لغت "طلایی" یک معنی برای لغت "چین" هم هست و آن جایی است که عنوان طلایی با کلمات "جین" و "چین" برای سلسله ی حاکمان جورچن چین شمالی به کار میرود که توسط چنگیزخان سرنگون شدند. حکمرانان این سلسله نیز "آلتون خان" یعنی شاه طلایی نامیده میشدند. خان کرائیت ها نیز با این سلسله روابط خوب داشت و به همین دلیل از سوی آنها ملقب به "وانگ خان" ( در چینی، وانگ یعنی شاه) شده بود.:

“MARCO POLO ON THE GOLDEN KING”: MARK GRAF: CHRONOLOGIA: 4/6/2017

ظاهرا دورانی که در آن، شیطان حکم میراند و مرد خدا بدون جبروت شاهی در حد معمولی ترین و بدبخت ترین آدم ها به نظر میرسد، در تضاد با دوران قبلی جبروت و حسن شهرت و قدرتنمایی او قرار دارد و باید این شکست نفس برای انسان خدایی پیش آید تا مردم معمولی را درک کند، همانطورکه پرستر جان، شاه طلایی را به چوپانی گماشت تا فروتنی بیاموزد و بعد به تخت قدرت بازگردد. این، معادل تبدیل یهوه به مسیح برای تحقیر شدن توسط آدم های بدکیش نیز هست تا یهوه با اصل ظالم و سرکشش در تورات فرق کند. یادمان باشد مردم، تصویر خدا را از روی تصویر کسانی که خود را جانشین خدا میخوانند بازآفرینی میکنند و خدا ترسناک بود چون مرد خدا ترسناک بود. باز یادمان باشد تجسم یهوه شیر بود که حیوان خورشید یعنی همان منبع نوری است که طلا تجسد زمینیش به شمار میرود. همانطورکه میدانیم، شیر، فرمانروای درندگان به شمار میرفته و درندگان مهمترین عامل اضطراب در دوران قدیم بودند. همانطورکه فروید به درستی تشخیص داد تحکم مذهبی مردان خدا در اروپای قدیم، به تلنبار شدن اضطراب در مردم انجامید اما این بدان معنا نیست که زندگی در دوران جدید در هرچه دور تر شدن از خدای کلیسا بدون اضطراب خواهد بود. همانطورکه دیدیم، سلیمان شاه و ازمودئوس دیو که او را از سلطنت برکنار کرد هر دو چهره های مختلف پرستر جان و از طریق او خدای شیر صفت هستند و در دوران مادیگرایی ازمودئوسی، هر شغل و موقعیت و انگیزه ی مادی ای با خود، همان اضطرابی را به همراه می آورد که مرد خدا می آورد. راندولف ام.نسه، دانشمند تکاملی امریکایی، ریشه داشتن هر دو وضعیت در ترس از درندگان را توضیح میدهد؛ توضیحی که از معبر بررسی افراط در اضطراب و خطر وارونه اش یعنی عدم اضطراب برای تداوم بقای نوع بشر معنی می یابد.:

«همه ی ما افراد بی احتیاطی را میشناسیم که آن طور که باید و شاید، از حیوان های خطرناک، انقیاد اجتماعی، رانندگی با سرعت بالا، امتحان کردن مواد مخدر، و شیرین کاری هایی که خطر مرگ دارند، نمیترسند. در پیست های اسکی کالیفرنیا، جوان های متهوری را میبینیم که از صخره هایی میپرند که دیگران جرئت نزدیک شدن به آنها را ندارند. این مردها –تقریبا همه ی آنها مرد هستند- به خاطر شجاعت و مهارتشان مورد تحسین همه، خصوصا خانم ها قرار میگیرند. هر ساله چندین نفر جان خود را از دست میدهند. موتورسیکلت سواری حرفه ای را یادم هست که برای گرفتن کمک به من مراجعه کرد. شب قب از هر مسابقه ی بزرگ، هرچه در شکمش بود بالا می آورد و نمیتوانست بخوابد. داستان کمی بعد از کشته شدن یکی از دوستانش در حین مسابقه شروع شده بود. میگفت هر ساله دو تا سه نفر دیگر در پیست یا جان خود را از دست میدهند یا به شدت آسیب میبینند. تا به حال موتورش چندین بار در اثر سانحه به کلی خراب شده، اما خودش آسیب جدی ندیده بود. داشتن ترس را انکار میکرد اما به من گفت علاوه بر حالت تهوع و استفراغ، روز قبل از هر مسابقه، ضربان قلبش هم بالا میرود، عرق میکند، احساس تنگی نفس دارد و عضله هایش منقبض میشوند. او دارویی میخواست که علائمش را از بین ببرد، چون به عنوان یک موتورسوار حرفه ای که زندگیش از راه درآمد تبلیغات میگذشت، به شغلش نیاز داشت. وقتی به او گفتم به نظر من اضطرابش دارد از او محافظت میکند، مودبانه گوش کرد؛ اما وقتی به او گفتم مصرف دارویی که میزان اضطرابش را کم کند، احتمالا برایش خطرناک خواهد بود، عصبانی شد و ازآنجا رفت. نمیدانم هنوز زنده است یا نه. هیپوفوبیا [یا کمبود ترس در فرد] یک مشکل جدی و مهلک است اما در بیشتر موارد، تشخیص داده نشده و به ندرت درمان میشود. کسانی که از هیپوفوبیا رنج میبرند، به کلینیک های درمان اضطراب نمیروند. آنها را میتوان در فضاپیماهای آزمایشی، در بین پیشگامان خلاقیت و خط مقدم جبهه ها و جنبش های سیاسی پیدا کرد. آنها همچنین در زندان ها، بیمارستان ها، مراکز بیکاری، دادگاه های ورشکستگی و سردخانه ها نیز هستند. کارخانه های داروسازی، شتابی برای ارائه ی دارویی جهت درمان هیپوفوبیا از خود نشان نمیدهند، اما از بین داروهای موجود چندین دارو میتوانند اثربخش باشند. تاسیس کلینیکی برای درمان هیپوفوبیا به بالا رفتن سطح سلامت و پیشگیری از آسیب ها کمک خواهد کرد، اما به نظر نمیرسد کسب و کار پررونقی باشد. هرچه در پی بردن به دلیل وجود اضطراب جدی تر شدم، روابط بیشتری برایم روشن شدند. حمله ی پانیک یا وحشت که برخی از مراجعین برایم تشریح میکردند در اصل شبیه به پاسخ جنگ یا گریز به نظر میرسید. این پدیده اولین بار توسط زیستشناس بزرگ، والتر برادفورد کانن، در کتاب مهم او به نام "حکمت بدن" به این نام خوانده شد. او در این کتاب اشاره میکند که ضربان قلب بالا، تنگی نفس، تعریق، درجا خشک شدن و فرار همه به هنگام رویارویی با خطری که جان فرد را تهدید میکند، مفید هستند. این همان چیزی بود که من در بیماران مبتلا به حمله ی پانیک میدیدم. اما آیا هر دو اینها یک چیز بودند؟ یک روز غروب که بعد از پشت سر گذاشتن روزی طولانی در کلینیک، به خانه برمیگشتم، در نور چراغ های جلوی ماشین خرگوشی را دیدم که در راه ورودی پارکینگ بی حرکت ایستاده بود. این من را به فکر فرو برد. هرگز از بیماران مبتلا به حمله ی پانیک، چیزی درباره ی میخ کوب شدن نشنیده بودم، اما هیچ وقت هم چیزی دراینباره از آنها نپرسیده بودم. روز بعد این کار را کردم. بیمار اول پاسخ داد: "اوه، بله. گاهی چنان از ترس فلج میشم که با خودم فکر میکنم آیا هرگز قادر خواهم بود دوباره حرکت کنم؟" در طول چند هفته ی بعد این پرسش را از تمام بیمارانم که به حمله ی پانیک مبتلا بودند پرسیدم. تقریبا نیمی از آنها به محض شروع حمله چند لحظه قدرت حرکت خود را از دست میدادند. دیدگاه تکاملی چشم من را به روی چیزی باز کرد که باید سالها پیش متوجهش میشدم. اصل سیستم هشدار حریق، تا حد زیادی اضطراب بیهوده را توضیح میدهد... اصل سیستم هشدار حریق، بر پایه ی تئوری تشخیص سیگنال بنا شده است. تئوری ای که مهندسان برق مورد استفاده قرار میدهند تا تصمیم بگیرند صدای تقی که روی خط تلفن شنیده میشود یک سیگنال واقعی است یا پارازیت. تصمیم درست بستگی دارد به نسبت سیگنال واقعی به پارازیت، بهای هشدار اشتباه، و هزینه ها و مزایای هشدار در مواقعی که خطر واقعی باشد. در شهری که سرقت ماشین معمول است، داشتن سیستم دزدگیری با حساسیت بالا به هشدارهای اشتباهش می ارزد، اما در یک شهر امن تر، چنین سیستمی تنها مایه ی مزاحمت است. حمله ی پانیک یا وحشت به واسطه ی هشداری اشتباه در سیستم پاسخ اورژانس ایجاد میشود. این سیستم با فرار سریع در صورت بروز خطر جانی در ارتباط است. تصور کنید در صحراهای بی آب و علف افریقا تشنه بودید و گودالی از آب پیش رویتان میدیدید. اما همان لحظه صدایی از میان بوته ها میشنوید. صدا میتواند صدای یک شیر باشد یا یک میمون. آیا فرار میکنید؟ بستگی به بهایش دارد. تصور کنید وحشت و فرار کردن بهایی معادل سوزاندن 100کالری داشته باشد. اگر صدا مربوط به یک میمون باشد، فرار نکردن هیچ هزینه ای نخواهد داشت، اما اگر یک شیر باشد، هزینه صدهزار کالری خواهد بود؛ تقریبا همانقدر انرژی که شیر در اثر خوردن شما برای ناهار به دست خواهد آورد. احتمال این که صداهای بلندتر مربوط به یک شیر باشد، بیشتر است. صدا باید چقدر بلند باشد که شما را وادار به فرار کند؟ بگذارید با هم حساب کنیم. هزینه ی فرار نکردن در صورتی که صدا مربوط به یک شیر باشد، هزار بار بیشتر از هزینه ی حمله ی پانیک است؛ بنابراین بهترین استراتژی این است که هرگاه صدا به قدری بلند بود که احتمال وجود شیر در بین بوته ها بیشتر از 1 به هزار باشد، با تمام توان پا به فرار بگذارید. این یعنی 999 بار از هر هزار بار شما بیهوده فرار کرده اید. اما همان 1 در هزار بار فرار، جان شما را نجات میدهد. پی بردن به این که هر حمله ی پانیک، معمولا طبیعی اما بیهوده است، به من و بیمارانم برای درک بهتر مشکل کمک کرد. این ایده جدید نیست. فیلسوف فرانسوی، بلز پاسکال، از منطق مشابهی استفاده میکند برای این که نشان دهد اعتقاد داشتن به وجود خالق منطقی است. این کار هزینه ی چندانی ندارد، در صورتی که هزینه ی باور نداشتن میتواند سوختن در آتش جهنم باشد. اگر کمی محاسبات ریاضی و تئوری تکاملی به دیدگاه پاسکال بیفزاییم، میتوانیم درک کنیم چرا احساسات رنج آور بیهوده تا این حد معمول هستند.» ("دلایل خوب برای احساس های بد: چرا اضطراب، افسردگی، پرخوری، بی حوصلگی و ... وجود دارند؟": راندولف ام. نسه، ترجمه ی بنفشه شریفی خو: نشر پندار تابان: 1402: ص7-114)

نسه در ادامه تاکید میکند که احساسات روحی ناخوشایند بشر امروزی در قبال مسائل معمولی، از طریق وراثت ژنوم گذشتگان، ریشه در وضعیت زیستی انسان قدیم دارد که امروز دیگر در بیشتر زمین برجای نیست.:

«والتر کانن بر سودمندی این پاسخ ها به هنگام مواجهه با خطر تاکید میکند. برای نیاکان ما در بیشتر مواقع، این خطر شامل مواجه شدن با حیوانی درنده یا انسان بوده است. ممکن است خیلی خیالی به نظر برسد، اما تصور کنید کنار آبگیری زانو زده اید تا برای خانواده ی خود آب بردارید. همان موقع شیری را میبینید که از کرانه ی روبرو به آهستگی نزدیک میشود. نیاکان ما همه مثل هم نبودند. برخی از دیدن قدرت شیر دچار حیرت میشدند و برخی دیگر، هیچ واکنشی نداشتند. دسته ی دوم طعمه ی شیر میشدند. گروه اول همه چیز را همان جا رها میکردند و خود را به نزدیکترین درخت میرساندند. به این ترتیب، یک روز دیگر هم زنده میماندند و ژن هایشان نیز در ما به حیات خود ادامه میدهند... فرض کنید شما انسانی متعلق به جامعه ی شکارچی-گردآورنده هستید که همین دیروز از حمله ی شیر جان سالم به در برده است. بهتر است امروز را چگونه بگذرانید؟ اگر امکانش را دارید، بهتر است امروز از محل زندگیتان خارج نشوید. اگر هم مجبور به بیرون رفتن هستید، از خانه دور نشوید و کسی را هم همراهتان ببرید. اگر نشانه ای از خطر دیدید، با تمام سرعت و توان فرار کنید و خود را به فضای امن خانه برسانید. همانطورکه متخصصان بومشناسی رفتاری، استیون لیما و لورنس دیل گفته اند: "شکست های اندکی هستند که به اندازه ی عدم موفقیت در فرار از دست حیوانی درنده، غیر قابل بخشش باشند. کشته شدن شانس سازواری در آینده را به شدت کاهش میدهد." بیشتر بیمارانی که از اختلال پانیک رنج میبرند هرگز در زندگی خود با یک شیر یا چیزی به آن خطرناکی روبرو نشده اند. حمله هایی که به آن دچار میشوند، هشدارهایی بیهوده توسط سیستمی بالقوه مفید هستند. این هشدارهای اشتباه، فرد را تشویق به مراقبت بیشتر میکنند و باعث تحریک پذیری و حساسیت بیشتر در سیستم میشوند و این گونه است که وقوع دور باطلی از حمله های بیشتر، احتمال بیشتری پیدا میکند.» (همان: ص2-121)

بگذارید توجه کنیم که انسان وقتی با درنده در دشمنی با انسان یکسان میشود که انسان دشمن خو به اندازه ی یک درنده برای دشمنش گونه ای بیگانه به نظر برسد. شغل ها و وسائل مادی امروزی هم با ایجاد ازخود بیگانگی در افراد، باعث اضطراب انسان ها میشوند. طبیعتا خدا و مرد خدا هم وقتی باعث اضطراب اجتماعیند که با ماهیت مردم بیگانه باشند. این، احتمالا یکی از نقاط بسیار مهم در مورد انقلاب ایران و نوع اسلام ارائه شده به مردم است که کاملا بیگانه با انتظار مردم از اسلام و سطح فرهنگی اسلام در قاطبه ی مردم ایران بوده است. در مصاحبه ی مجله ی احمدینژادی "بهار جاودانه" (شماره ی8: اردیبهشت 1398: ص51-50) با یاسر عرب، مطالبی مطرح شده که اگرچه شکسته شدن سکوت در موردشان نتیجه ی به جان هم افتادن احمدینژادیسم و نظام است، ولی میل به اندیشیدن در اینباره را در انسان بیدار میکند.:

«مهدی قویدل: همانطورکه گفتید، نهضت ها، نهادها را شکل میدهند. مگر نهضت ها را مردم به وجود نمی آورند؟

یاسر عرب: تعریف از مردم بسیار وسیع است.

قویدل: برای مثال در همین انقلاب خودمان در سال 57، مردم حرکت را شروع کردند، نهضت را پدید آوردند و به نتیجه که همان انقلاب بود رساندند.

عرب: اولا چه کسی میگوید که در این انقلاب، مردم حرکت را شروع کردند؟! هنوز بر سر این دعوا است که آیا انقلاب 57 در تهران اتفاق افتاد؟! انقلاب روستاییان زاغه نشینی بود که در تهران به وقوع پیوست. تصویر به تو میگوید خمینی به تهران آمده است؛ مهرآباد هم که تهران است. شاه هم که از تهران و از مهرآباد رفت. کاخ هم که در تهران است. خیابان ها و بهشت زهرا هم که در تهران است. بلیزر آقای رفیق دوست کجا بود؟ در تهران بود. 15خرداد در کجا اتفاق افتاد؟ بخشی از آن در تهران بود. اساسا میگوید انقلاب، انقلاب تهرانی است. تیپ ها تهرانی است. خانم های بی حجاب و لهجه ها تهرانی است. "بگو مرگ بر شاه!"؛ حتی ریتم هم تهرانی است. آهنگ ها هم تهرانی است؛ "ای شاه خائن آواره گردی" مدرن است. شیرازی و مشهدی و نیشابوری نیست.

قویدل: برای همراهی سایر مردم در شهرستان ها و شهرهای مختلف که نمیشود ارزشی قائل نبود.

عرب: اصلا همراهی را کنار بگذارید.

قویدل: غیر قابل انکار است؛ چون همراهی بوده؛ سکوتی هم در کار نبوده که حالا به یک نحوی آن را نادیده بگیریم و کنار بگذاریم.

عرب: این حرکتی را که در تهران میبینی، از سی سال قبل از زمان اصلاحات ارضی، پدرانشان از روستا به شهر آمده و در تهران ساکن شده اند. در مورد شهدا هم این فریب را میخوری. رسانه فریبت میدهد. تشییع ها در سطح شهر است؛ اعزام ها در شهر است؛ دوربین ها در شهر است. اما وقتی آمار را میبینی و نسبت میگیری، میبینی روستایی ها بیشتر شهید داده اند تا شهری ها. بدون احتساب این که درصدی از شهدای شهری، شهدای بمباران هستند نه شهدای جبهه و جنگ و خاکریز. اینجاست که رودست میخوری.اساسا کنشگر جنگ روستا بود. یعنی جنگ صدام با روستاهای ایران است تا با تهران و اصفهان و کلانشهرها. تازه میبینی در آن دوران، عده ای در شهرها دور سفره ی جنگ فربه شدند. برگردیم به انقلاب خودمان. آن که در تهران است، یا خودش با چند سال فاصله در تهران است یا از پدرش اینجاست، اما برای روستا است. از روستا و شهرستان آمده است؛ اما چون رسانه میخواهد تجمیع کند، یک بازنمایی مدرن از یک پدیده ی سنتی، یک برداشت مدرن از یک رفتار سنتی مشاهده میکنی.

قویدل: اما شعارها و آرمان هایی که در انقلاب مطرح شد، شعارها و آرمان هایی مدرن بودند نه سنتی؛ آزادی، دموکراسی و غیره.

عرب: حرفی نیست. من چندجانبه به موضوع نگاه میکنم. میخواهم فضایی که برای تو ساختم را بشکنم. وقتی تصویر را میبینم، من به آن که شعاری پشت بلندگو میدهد و بقیه تکرار میکنند یا آدمی که 15سال در تهران زندگی کرده یا 20سال در تهران بزرگ شده و زبانش، زبان روستاهای اطراف ارومیه نیست کار ندارم. زبان برای من اینجا، منظومه ی فکری آن آدم است، نه صدایی که از حنجره ی آن آدم بیرون می آید. میبینم آن شخص به سنتی که در روستا دارد الان که شعار میدهد آیت الله خمینی باید وارد ایران شود، زبانش شهری است اما بدنش روستایی است.

قویدل: شما میفرمایید در انقلاب، طبقه ای شهری بودند مافوق طبقه ی متوسط. ولی آنچه همگان اذعان دارند و آنچه از انقلابیون آن سال ها دیده ایم اینگونه نبود.

عرب: حتما طبقه ی متوسط بوده اند؛ اما فشار هنجاری دست چه کسی بوده است؟! ببینید الان زن خوشگل کیست؟ به چه زنی میتوان گفت زن خوشگل؟

قویدل: معیارهای زیبایی در اشخاص متفاوت است. خوشامد من است که ممکن است با خوشامد سایرین فرق داشته باشد.

عرب: نه؛ 15 استاندارد داریم.

قویدل: همین استانداردها را هم اشخاص تعریف کرده اند؛ مثلا من میگویم زن خوشگل این شکلی است با فلان مشخصات.

عرب: خیر. شما نمینشینید؛ رسانه این کار را میکند. رسانه استانداردها را میسازد. امروز شما نُرمی از سلبریتی های خانم بازیگر سینما داری. این نرم را ببین. این، زن زیبای ایرانی است که ترکیبی از همه ی این صورت ها میشود؛ زن خیالی از لحاظ زیبایی که بقیه سعی میکنند خود را به آن برسانند. اگر نرسی، بیچاره ای.

قویدل: دارند آنها را زیبا نشان میدهند. درواقع معیارهایی میسازند که حتی از کسی که زیبایی ندارد، زیباسازی میکنند.

عرب: قبل از این هم بوده است؛ مثلا مینیاتورهای ایرانی، مجسمه ها و سنگ نوشته ها.

قویدل: شما ببینید در دوره ی قاجار، معیار زیبایی با امروز چقدر متفاوت است. در آن برهه مثلا سوگلی شاه آن زمان یعنی ناصرالدین شاه یک زن است با وزن بالا و هیکلی درشت. اما الان معیار زیبایی یک زن این است که مانند باربی باشد.

عرب: شما میگویی ناصرالدین شاه. یعنی فشار هنجاری وجود دارد. شاه پسند بوده است. قدیم وقتی بچه بودیم، به روغن کرمانشاه، روغن شاه پسند میگفتند یا به آزادشهر میگفتند شاه پسند، چون شاه آنجا را پسندیده بود. اما بحث رسانه اگر رسانه نبود، انقلاب اتفاق نمی افتاد. تمام صحبت های امام با نوار به مردم میرسید.

قویدل: مگر مردم آن زمان چقدر به رسانه دسترسی داشتند که بگوییم اگر رسانه نبود، انقلاب اتفاق نمی افتاد؟! چقدر از اخبار و اطلاعات به مردم میرسید که رسانه را در انقلاب تا این حد تاثیرگذار بدانیم؟

عرب: ببینید. کاربن را میگذاشتند، یک اطلاعیه ده تا میشد؛ این هم یعنی رسانه. و بعد کجا؟ اگر نوفل لوشاتو نبود و رسانه های جهانی خبرش را پوشش نمیدادند، پیام خمینی جهانی میشد؟ نوفل لوشاتو یعنی رسانه. بلندگوهای جامعه ی جهانی را خمینی در نوفل لوشاتو دستش گرفته بود.

قویدل: بنده بحث انتقال در رسانه را مطرح کردم، نه خود ماهیت رسانه را.

عرب: در انتقال هم همین است. تو جامعه ی نخبگانی داری که یک جور میفهمد؛ مینشیند ولایت فقیه و جهاد اکبر میخواند. یک طبقه ی پایین تر داری، آن یک جور دیگر میفهمد. یک لایه ی دیگر در پایین، آن هم رسانه ی خودش را دارد. ممکن است بگویی خرافات است، اما رسانه ی او هم همان تار مویی است که باید روز جمعه عصر، لای قرآن ببیند، چهره ای است که از امام خمینی در ماه میبیند. پچ پچ هم رسانه است. معلمان به شدت رسانه اند؛ به کل کشور پیام میرسانند. به خاطر همین با سندیکاها مخالف هستند؛ سندیکای کارگران، سندیکای معلمان و سایر؛ هر گونه تجمع مستقل قائل به خود.»

دقیقا موضوع همین است. اسلام 1400 ساله ی انقلاب ایران، اسلام ناب محمدی نبود؛ یک اسلام تهرانی به نفع مشتی بازاری بود که مردمی که درکش نمیکردند و با تصور دیگری از اسلام انقلاب کرده بودند باید هر طور شده، خودشان را با آن هماهنگ میکردند چون یک اسلام به روز برای منافع طبقاتی یک جامعه ی مدرن بود. آن لایه های پایینی که جمعه عصر لای قرآن دنبال تار مو میگشتند، هنوز در مرحله ی جادوباوری بودند و اسلامشان اسلام جادوگران بود؛ چون جادو در وضع دنیا تغییر ایجاد میکند و آن مردم فقیر، به دنبال تغییراتی در دنیا به نفع شکم خالی خودشان بودند؛ هر خونی هم که در راه جنگ اسلام با کفر دادند، به امید مشاهده ی چنین جادویی بود. اشتباه آنها در این بود که نفهمیدند معنی لغات یکسان در فاصله ی دو طبقه ی یک جامعه میتواند چقدر متفاوت باشد و اویی که طبقه اش را نو میکند و ثروتش را افزایش میدهد، دایره المعارف لغاتش را هم نو میکند. به قول آقای عرب: «چرا مردم دیگر دعوا نمیکنند که خدا قدیم است یا حادث؟! برای این که علت بروزش وجود ندارد.» (همان: ص53) اسلام ناب محمدی انقلاب 57 هم دلیلی نمیدید اسلام شکمی طبقات محروم را جز در حد شعار جدی بگیرد، چون در شکم های بیش از حد سیر نومسلمانان حزب موتلفه ی اسلامی، "علت بروز" چنین اسلامی وجود نداشت. بنابراین دیر یا زود بین نظام و مردم شکاف می افتاد. تا وقتی که مردم نظام را قبول داشتند، «ملت همیشه در صحنه» بودند و به محض این که با نظام چپ افتادند، به قول آقای علم الهدی «اکثرهم لایعقلون» شدند (اشاره به آیه ای از قرآن که میگوید اکثر مردم تعقل نمیکنند).

در این وضعیت، اسلام 1400ساله ی انقلاب ایران تازه رسیده به حد تعریف دین شاه طلایی که مغرور بود و خودش را کسی میدانست و بعد از این که به چوپانی رفت، تازه مردمی بودن را آموخت. شاه طلایی اصل داستانی یهوه ی جادودانه ی یهود است که اسلام انقلاب ایران، او را خدای اصلی و دینش را به اندازه ی او جاودانه میپندارد. در این که جاودانه باشد دودلم ولی در دیرپا بودنش شک ندارم. انقلاب ایران، گفتمانی را در این کشور و چند کشور اطراف جا انداخته که از فرط تکرار خود، اثر پایایی از خود در اذهان گذاشته و چه بسا بسیاری از نقاط ضعفش در جاهایی قرار گرفته که مردمش اسلامش را بیش از خودش جدی گرفته اند و ناراحتند که چرا اولیای امر، به اسلامی که سنگش را به سینه میزنند وفادار نیستند. حتی آنهایی که ادای اتئیسم درمی آورند در حال استخراج شعارهای اسلام انقلابی از مذاهب و مسالک کفار هستند و چه بسا اگر روزی حکومت اسلامی از بین برود و مطابق فرهنگ شیعه که مدتها است دارد در مرحله ی توابین کوفه ی پساعاشورا درجا میزند، با سقوطش مقدس شود، آنگاه مجددا همین شعارها را از زبان سیاستمداران اصولگرای ایرانی با افتخار تکرار کنند. انقلاب ایران بی شک تاثیر مهمی بر تاریخ گذاشته و حتی اگر روزی خودش دیگر نباشد، گفتمانش با تغییراتی به جای خواهد بود.

مطلب مرتبط:

فرزند هنرمند جن ماده: درباره ی عشق های دروغین سینما

شیطان با نقاب کامپیوتر: کدام گذشته را سیاست نوستالژیک میکند؟!: قسمت دوم

تالیف: پویا جفاکش

بعد از این طی مراحل، شما در یک دوراهی گیر میکنید. چون از یک طرف، ظاهرا پایان حضور موجودات ماوراء الطبیعی در زندگی شخصی به معنی آغاز تفکر با لحظه ی خوردن حوا از میوه ی ممنوعه ی دانش است و از طرف دیگر، این، لحظه ی سرپیچی از خدا –انلیل یا یهوه- و رفتن تحت اختیار امر شیاطین است. اگر شمای نوعی سیاستمدار باشید این تناقض حداقل در مسائل کاری که نه فقط مزاحم کارتان نیست بلکه به نفع شما است چون با آدم هایی به زیادی جمعیت یک ملت سر و کار دارید و برای انواع سلیقه ها برنامه میچینید. پس در حالی که علم باوران عقل گرا را که به دوری از باور به خدایان و شیاطین سوق میدهید در زندگی عوام خرافی، شیاطین را برتری میدهید و این امری است که در دستور کار رسانه قرار گرفته است. خدا هنوز دشمن عقل و دشمن انسان وانمود میشود، منتها از رهگذر بازآفرینی مداوم همان تصویر قرون وسطای سیاهی که قبل از رنسانس تخیل شده باشد، منتها به صورت جوامع محلی خیالی در غرب و بازآفرینی نسخه های واقعی از آنها در ممالک غیر اروپایی در شرق برای اثبات این که چنین حدی از سیطره دادن ظلم و تباهی به نام خدا ممکن است. رامین شریف زاده در مقاله ای به نام «شیطان گرایی در گریز از تحکم دین داران» در شماره ی هشتم مجله ی «بهار جاودانه» (اردیبهشت ماه 1398) نمونه های دراماتیکی از تشویق میل به شیاطین و جادوگری در واکنش به دینداران ظالم فاسد را برمیشمرد:

«سریال SALEM برگرفته از وقایعی است که در قرن هفدهم در شهر سیلم ماساچوست اتفاق افتاده است. دوره ای که به محاکمه و کشتن جادوگران معروف بود. این وقایع تاریخی، دستمایه ی شبکه ی WGN برای تولید سریالی به نام SALEM در سه فصل شده است. داستان از جایی آغاز میشود که شخصی به نام ایزاک به جرم ارتباط نامشروع با یک زن، محکوم به تحمل شلاق شده و بر اساس رسوم آنجا، داغ بر پیشانی او گذاشته میشود. جان آلدن فرزند یکی از نخستین مهاجرانی که پا به سیلم گذاشته، دلباخته ی دختری به نام مری میشود. مری از جان باردار است؛ اما در این مورد چیزی به او نگفته است. جان به جنگ اعزام میشود. درحالیکه او به مری قول داده تا بعد از یک سال برگردد، بازگشت او هفت سال به تعویق می افتد. مری که گمان کرده جان در جنگ کشته شده است، به همسری جورج سیبلی قاضی شهر که مرد ستمگر و مستبدی است درمی آید. مری برای نجات جان فرزند خود و فرار از اتهام رابطه ی نامشروع با جان، فرزند خود را به شیطان میسپارد و خود به گروه جادوگران میپیوندد. در اندک زمانی، مری توسط قدرتی که از جادو به دست آورده است، اراده ی همسر خود، جورج سیبلی را که پیش از این، از مبارزان سرسخت جادوگران در شهر بود، به دست میگیرد. حال شهر و مردم آن بدون آن که بدانند توسط جادوگران کنترل و اداره میشوند. جان الدن که به تازگی به شهر بازگشته و جادو و جادوگری را خرافات میداند، به مرور زمان چیزهایی میبیند که موجب میشود سردمدار مبارزه با جادوگران شود. نمایش خشونت بیش از حد افرادی که به نام دین و اعتقادات مذهبی، مردم شهر را مورد شکنجه و آزار قرار میدهند، از نکات برجسته ی سریال است. این در حالی است که گروندگان به جادوگری و تبعیت از شیطان که آمار آنان هر لحظه در حال افزایش است، عمدتا از میان زنان و مردان جوان و بی بضاعتی است که به دلیل ناتوانی در احقاق حقوق خود مورد ظلم و خشونت قرار میگیرند؛ به عنوان مثال، تیتوبا ندیمه ی مری در اعترافات خود به اینکریس متر، کشیش مشهور شهر که فردی خشن و سنگدل است، به این موضوع اشاره میکند که چگونه چند سرباز، خانواده ی او را بیرحمانه به قتل رسانده و او را از همان دوران کودکی به عنوان برده فروخته اند و او در طول زندگی خود، چیزی جز اسارت و بردگی را تجربه نکرده و هرگز طعم آزادی را نچشیده است. این موضوع، دلیل قانع کننده ای برای تیتوبا بود تا با پیوستن به حلقه ی جادوگران و شیاطین، انتقام خود را از جامعه و ستمگران بستاند. مرسی، تنها دختر کشیش پیری که عزلت نشینی اختیار کرده است، به همراه گروهی از همسالان خود که هر یک به نحوی تحت ستم جامعه و والدین خود از قبیل ازدواج اجباری یا کار در فاحشه خانه ها قرار گرفته اند، به حلقه ی جادوگران پیوسته و تلاش میکنند تا از والدین ستمکار خود و مردان شهوترانی که به آنان به چشم کالای مصرفی مینگرند، انتقام سختی بگیرند. کشیش کاتن متر، فرزند اینکریس متر، کشیش جوانی که در ابتدا بنا بر تعلیمات پدر خود، تنها راه نجات شهر را در مبارزه با جادوگران و شیاطین شهر یافته و از هیچ خشونتی فروگزار نمیکند، آرام آرام به خیانت پدر خود، جورج سیبلی و سایر مردمی که به نام مبارزه با جادوگری، به ستم و ظلم مشغول هستند، پی برده و در باورهای خود تجدید نظر میکند. چند سال بعد، شیطان در جسم فرزند مری سیبلی حلول می یابد و به جادوگران نوید برپایی اریکه ی سلطنت خود در آینده ای نه چندان دور را میدهد. شیطان در گفت و گو با کاتن متر ادعا میکند که در طول تاریخ بشریت همواره به فکر انسان ها بوده و از زجر و ستمی که بر آنان میرفته، محزون و اندوهگین بوده است. او مریدان خداوند را عامل ستم به مردم مستضعف جهان میداند. از همین رو تلاش دارد تا انسان را به جایگاه واقعی خود برگرداند.

سریال "پنی دردفول" سریالی محصول شو تایم است که جان کوگال، آن را کارگردانی میکند. پنی دردفول، لقب کمیک بوک های ترسناک انگلیسی قرن نوزدهم بود که با حجم کم و به صورت دنباله دار منتشر و جزو ادبیات عامه پسند شمرده میشدند. سریال PENNY DREADFUL محلی برای گرد آمدن شخصیت های مشهور ادبیات وحشت در شهر لندن در قرن نوزدهم است؛ جایی که رازهای سر به مهر فراوانی در دل دارد. از همان آغاز سریال، صحبت از موجوداتی است که دختر سر مالکوم موری، مکتشف مشهور انگلیسی را ربوده اند. سر مالکوم تلاش دارد تا به همراه چند تن از متخصصینی که هر یک در زمینه ای مهارت دارند، دخترش را از چنگال موجود موهومی که او را دراکولا مینامند، نجات دهد. تماشاگر در سراسر سریال با دنیای بیرحم و پر از فریب و دسیسه ای روبرو است که در پس هر یک از شخصیت ها خوابیده است. اتان چندلر، هفت تیر کش مشهوری که هم اکنون در یک سیرک مشغول به کار است، اولین کسی است که به گروه سر مالکوم موری و ونسا آیوز، زن جوانی که رابطه ی عجیبی با موجودات اهریمنی دارد میپیوندد. ایتان چندلر یا همان گرگ-خدا، گرگینه ای است که در افسانه های غربی همواره از او به عنوان یک موجود خونخوار و بیرحم یاد میشود که در کمال قساوت و سنگدلی، انسان ها را میدرد و نابود میکند. اما در این سریال، برخلاف تصور تماشاگران، به موجودی تبدیل شده که به رغم تمام وسوسه های موجود، برای نجات نسل انسانها و خطرات مهیبی که پیش رو دارد، از جان خود میگذرد و به کمک سر مالکوم میشتابد. دکتر ویکتور فرانکنشتاین، خالق انسان که در داستان های ترسناک بسیار از او یاد کرده [اند] و مرده ها را با جراحی های عجیبش زنده میکرد نیزدر ادامه ی داستان به این گروه ملحق میشود و در انتها نیز دوریان گری، انسان مرموز، فناناپذیر و شهوتران به جمع آنها اضافه میشود. هرچه داستان جلوتر میرود، از کاراکترها رمزگشایی صورت میگیرد. ویکتور فرانکنشتاین در این سریال، پزشکی رمانتیک و عاشق پیشه به تصویر درآمده که در پس این احساسات، عقده های فروخفته و رازآمیزی نهفته است. او میخواهد مرگ را مغلوب کند؛ به همین دلیل، موجوداتی هیولامانند خلق کرده که از ارباب و خالقشان، فرانکنشتاین، حرف شنوی ندارند. برخلاف تصوری که پیش از این، در تولیدات سینمایی مرسوم بود، موجود خلق شده نه تنها موجود شیطان صفتی نیست، بلکه برخلاف ظاهر کریه المنظرش، مخلوقی است که برای یافتن گوهر وجودی انسان که همانا عشق و محبت خالصانه است، تلاش و تقلا میکند. این در حالی است که در مقابل، جامعه مملو از انسان هایی است که به رغم برخورداری از ظاهر آراسته و رفتارهای به ظاهر متمدنانه، بسیار خبیث، ستمگر و شیطان صفت هستند. لیلی فرانکنشتاین، دیگر مخلوق دکتر فرانکنشتاین نیز با هدف رفع ظلم و ستم از سر زنان لندن که قربانی شهوترانی مردان انگلیسی شده اند، به جنایت میپردازد. او خود، قربانی فقر و ستمی است که جامعه ی مردانه ی لندن به او تحمیل کرده است. لیلی داستان سارا، دخترش را برای دکتر فرانکنشتاین تعریف میکند که چگونه از سرما –درحالیکه خودش پس از کتک خوردن از مردی، بیهوش مانده است- یخ زده و به طرز دهشتناکی جان باخته است...

سریال سرگذشت ندیمه the handmaids taleیک درام امریکایی است که توسط بروس میلر، نویسنده و تهیه کننده ی امریکایی، ساخته شده است. داستان این مجموعه ی تلویزیونی، اقتباسی از رمانی مشهور به همین نام اثر مارگارت وود است که در سال 1985 به نگارش درآمده است. داستان سریال در امریکا اتفاق می افتد آنگاه که امریکا پس از یک جنگ داخلی، تحت تسلط یک گروه بنیادگرای به شدت مذهبی قرار گرفته که قوانینی بیرحمانه را علیه شهروندان به اجرا میگذارد. در این حکومت که "گیلاد" نامیده میشود، آزادی های فردی نابود شده و منتقدان و مخالفان به سرعت کشته یا زندانی میشوند. حکومت، همه ی نظام های اجتماعی را تغییر میدهد. در این حکومت جدید، مردم شامل طبقه بندی های خاصی میشوند. زنان حق کار کردن، خواندن و نوشتن ندارند و حضور آنها در اجتماع به شدت سرکوب میشود. آنها باید تمامی تمرکزشان را بر پرورش نسل بعد بگذارند. زنان بارور جمع آوری میشوند و در یک مرکز آموزش میبینند تا برای فرزندآوری آماده شوند. ازآنجاکه کشور بر اثر بیماری های واگیردار و بحران های زست محیطی، دچار بحران نازایی زنان قرار گرفته است، زنان بارور شناسایی شده و برای زاد و ولد به عنوان ندیمه به خانه ی سیاستمداران و قدرتمداران فرستاده میشوند. الیزابت ماس، که اسم واقعی اش "جون" است، ازجمله زنانی است که به برده ی رهبران دولت جدید تبدیل شده است. او که پیش از این به عنوان ویراستار با همسر و دختر کوچکش زندگی شیرین و عاشقانه ای داشت، پس از روی کار آمدن دولت جدید به برده تبدیل شده و به عنوان ندیمه به منزل یکی از سران حکومت فرستاده میشود. زنان بعد از ندیمه شدن، اسم و شخصیت قبلیشان را از دست میدهند و اسم جدیدی میگیرند. اسم جدید جون، "آفرد" است. یعنی او به "فِرِد" فرمانده اش تعلق دارد. ندیمه ها لباس های بلند قرمز میپوشند و به ندرت حرف میزنند؛ چرا که هر کسی میتواند جاسوس دولت باشد. آفرد نمیداند دخترش کجا است. دقیقا نمیداند چه اتفاقی برای شوهرش افتاده است و تقریبا چیزی درباره ی وضعیت دنیای اطرافش نمیداند. او در حال زندگی کردن در یک کابوس واقعی است که هیچ بیدار شدنی از آن در کار نیست. سرگذشت ندیمه، روایتی از نابودی دموکراسی و آزاداندیشی در غرب است. سقوط اخلاقیات جامعه مصادف با پیدایش بنیادگرایی مذهبی در چارچوب یک حکومت توتالیتر است که درصدد سرکوب تفکرات مخالفان و سانسور آزادی بیان بر می آید. حکومتی مبتنی بر مسیحیت افراطی که نجات نوع بشر و مشکلات ناشی از فساد اخلاقی را در گرو عمل به آموزه ها و اندیشه های دینی میداند. در فیلم شاهد آن هستیم که عناصر حکومت، اعمالی را که مذهبی و آیینی میخوانند و ادعا میکنند که پیامبران الهی این رویه را پیش میگرفتند، چطور با سیاستمداری درآمیخته اند و همه چیز را در جهت منافع خود پیش میبرند. شاید بتوان شاه بیت سریال ندیمه را در دیالگوی پیدا کنیم که نقش اصلی سریال به زبان می آورد: "ما اتفاقات و تحرکات کوچکی را که میشنیدیم، جدی نگرفتیم و دیدیم که یک دفعه حکومت عوض شد و دیکتاتوری مذهبی، کشور را فرا گرفت. الان به شدت پشیمانیم که چرا همان موقع نفهمیدیم چه اتفاقی دارد می افتد و جلویش نایستادیم. حال وقت قیام زنان است."»

نویسنده ی مقاله بلافاصله بعد از مرقوم کردن آخرین جملات فوق، اینطور جمع بندی میکند:

«شکی نیست که غرب، دوران تلخی را پشت سر گذاشته است؛ دورانی که با نام دین و مذهب، هر گونه ستم و حقارتی را بر او تحمیل داشته است. امروزه نیز جهان شاهد افراط گرایی های دهشتناکی با نام دین و مذهب است. بروز دولت ها، حکومت ها و گروه های جنایتکاری که با نام دفاع یا گسترش مذهب و شریعت، هزاران هزار انسان را بدون کوچکترین ترحمی از بین برده اند، شرایط مناسبی را برای متفکران و اندیشمندان غرب فراهم ساخته تا با ادعای خطر بازگشت دین به عرصه ی سیاست، دین هراسی را گسترش دهند. تاریخ گواه آن است که بیشتر حکومت هایی که با نام دین بر مردم سلطه رانده اند، حکومت های سفاک و ظالمی بوده اند که با هر گونه مخافتی ولو در حد ابراز عقیده با شدت عمل برخورد میکردند. آنان بر این باور بودند که تنها درک صحیح از زندگی و آخرت، آن فهمی است که آنان ارائه کرده اند و سایرین در سیاهی مطلق به سر میبرند و خداوند، آنان را مامور کرده تا مردم را به سوی آن چیزی که از آن به روشنایی تعبیر میکنند، رهنمون سازند. صدها سال حکومت کلیسا بر مردم اروپا، حکومت هایی که در خلال جنگ های صلیبی در گوشه و کنار دنیا برپا میشدند، حکومت های بنی امیه-بنی عباس، عثمانی، حکومت صفویه، حکومت یهودیان در طول ادوار تاریخ تا هم اکنون که در فلسطین به سر میبرند، حکومت هایی که با نام بودا در آسیای صغیر، هند و چین شکل گرفت، همه و همه نمونه های بارزی از این واقعیت تلخ و اسفناک بشر است. به گفته ی محققان، آمار کشته شدگان جنگ های مذهبی که بیش از ده هزار در بیست قرن گذشته برآورد شده است، چندین برابر مجموع کشته شدگان جنگ های جهانی است.»

همانطورکه میبینید، تمام انتقادها متوجه مذهبیون شده است و نه شیطان پرستان و مروجان شیطان. دلیلش هم این است که این مجله همانطورکه اسمش نشان میدهد متعلق به بهاریون یعنی احمدی نژادی های پیرو اسفندیار رحیم مشایی بوده که جریانشان بعد از یک دوره سوگلی بودن در حکومت، ناگهان مغضوب شد و دارد انتقام خودش را از حکومت میگیرد و مردم را به قیام علیه ظالمان مذهبی تشویق میکند. دلیل انتخاب فیلم های بخصوصی در این لیست که در همه انتقام زنان مردصفت از مذهبیون و جامعه ی مردسالار برجسته شده و قید شعار انقلابی «قیام زنان» در دیالوگی از "سرگذشت ندیمه" همین است. شیطان گرایی و آزادی جنسی زنان بعینه با هم تلاقی کرده اند و به زبان استعاره اثبات میکنند که مسیری که بعدا به «زن، زندگی، آزادی» رسید، بخشی از یک معبر علاقه مند به جادوگری و شیطانپرستی است که هنوز به هویت خود اعتراف نکرده ولی برای چنین اعترافی زمینه چینی میکند. تاکید بر جوانان بی بضاعت در سریال "سیلم" نیز از همین رو است چون قرار است جوانان پرچمدار اتفاقات ایران باشند منتها از معبر آزادی جنسی کابالایی و جادوگری که خودشان هم ربطش را نمیدانند. پس بگذارید ببینیم از دید جادوگری، جنسیت چطور و بر چه اساسی با سنت تسویه حساب میکند.

همانطورکه میدانیم شعار آزادی جنسی با فروید برجسته شد. فروید علاقه ی زیادی به متون رمزی کابالا داشت و این رمزگرایی در کارهای شاگرد مورد علاقه اش کارل گوستاو یونگ بسیار آشکارتر هم شد. اما یونگ به دلیل زیر سوال بردن پان سکسوالیسم فروید، از جنبش او اخراج شد. یونگ درباره ی تاثیر مثبت حتمی عشق آزاد بر سلامت روان افراد مطمئن نبود. چون از روی برجسته کردن جنبه های مادینه و نرینه ی جهان در کابالا و تطبیقش با یین و یانگ چینی و البته امتحان انعکاس نتیجه در بیمارانش، به این نتیجه رسیده بود که هر مرد در روانش یک جنبه ی مادینه و هر زن در روانش یک جنبه ی نرینه دارد و هر کدام سعی میکنند این جنبه ی مخالف وجودشان را در انسانی بیرونی فرافکنی کنند و آن وقت هویت خودشان را از آن انسان بگیرند. درنتیجه مرد، از زنی که او را با خودش اشتباه گرفته است، انتظاراتی پیدا میکند که با واقعیت آن زن تطابق ندارد و زن هم به همان ترتیب درباره ی مرد اشتباه میکند. یونگ، جنبه ی زنانه ی مرد را انیما و جنبه ی مردانه ی زن را انیموس مینامید که از ریشه ی "انیم" به معنی جانبخشی است. این ریشه در کابالا و مردمحوری انباشته ی آن، معنی خودش را دارد. در برخی نحله های عرفانی، فرد انسان به سه بدن فیزیکی، ظریف و اعلی تقسیم میشود. بدن اعلی، روح است که از جهانی دیگر وارد بدن فیزیکی شده و طی تاثیراتی که از بر هم کنش آنها در محیط به وجود آمده است، یک بدن اثیری دیگر که بدن ظریف است پدید آمده است. بدن ظریف مانند بدن اعلی پس از مرگ و تجزیه ی بدن فیزیکی هنوز باقی است. با این تفاوت که درحالیکه روح به سرزمین اصلیش بازگشته است بدن ظریف، در همین دنیا میماند و حتی میتواند به صورت روح سرگردان فردیت یابد. معمولا بدن ظریف، در اجسام و در بدو امر در زمینی که بدن فیزیکی در آن دفن شده به جا میماند و با تغذیه و رشد گیاهان از آن به بدن گیاه، سپس جانور و درنهایت انسان منتقل میشود و آن وقت بر سه بدن میزبان جدیدش اثر میگذارد. دراینجا حافظه ی بدن اثیری انسان های قبلی وارد بدن میزبان جدید میشود و در روح و جسم ظریف او تغییراتی ایجاد میکند. حتی با ایجاد حافظه ی غیر طبیعی، باعث ایجاد عقیده به تناسخ روح شده است. در این حالت، آن به انیما نام میگیرد و با مینروا یا آتنا الهه ی یونانی-رومی برابر میگردد. آتنا از توی سر زئوس بیرون آمده و ازاینرو با حافظه مرتبط شده است. او یک الهه ی دوشیزه است ولی نه وقتی که با ارواح انسان های مختلف عجین شده باشد. بنابراین دستنخورده ترین انیما در خورده نشده ترین ماده یعنی تجهیزات فلزی و بخصوص الکترونیکی در انواع و اقسام ماشین ها یافت میشود. ماشین ها میتوانند تا دورانی که هنوز مدرنیته تثبیت نشده بود در خود جسم ظریف نهفته باشند و از طریق وسایلی مثل کامپیوتر، موبایل و اینترنتشان، میل به مقاومت یا طغیان در برابر وضع موجود را ایجاد کنند. به همین دلیل هم این وسایل، اسباب انتقال انواع تئوری های توطئه میشوند. وضع موجود برای مقابله در برابر این وضع، دو کار میکند: اولا اینترنت را از حجم عظیمی از اطلاعات راست و دروغ به نفع جریان مسلط پر میکند و ثانیا نظریات توطئه ای ایجاد میکند که به نفع جریان هایی در وضع موجود تمام شوند. اینطوری است که دونالد ترامپ هم به عنوان یک ابرمیلیاردر و هم به عنوان عضوی از حزب جمهوریخواه امریکا که مظهر تمام عیار وضع موجود است، از طریق تئوری های توطئه به کاخ سفید راه پیدا میکند.:

“transmigration of the soul: ancient cult initiation rites”: FELIX NOILLE: STOLEN HISTORY: 1/5/2020

توجه کنید که کابالا و جادوگران، با تز عرفانی «انسان، کیهان کوچک است» کار میکنند و هرآنچه در کیهان بزرگ اتفاق می افتد در کیهان کوچک یعنی فرد انسانی تکرار میشود. پس اگر قرار است تمام اجسام ظریف به جا مانده از عصر پیشین نوسازی شوند، مابه ازای انسانیشان یعنی زن ها نیز باید نوسازی شوند و حتی المقدور از دوشیزه بودن همچون آتنا فاصله بگیرند و با مجامعت با ارواح انسان های مغزشویی شده و مدرن شده، به حافظه های جدید به نفع وضع موجود، مجهز شوند. دراینجا اتفاقا به نظر میرسد حقیقت وارونه است و کیهان بزرگ دارد از روی کیهان کوچک بازسازی میشود. چون مادران تربیت کنندگان اصلی فرزندان هستند و اگر زن ها را از فرهنگشان بیزار کنید، نسل بعدی نیز ارتباطش را با فرهنگ خود از دست خواهد داد. بنابراین به روزسازی زن ها و به روزسازی ماشین ها دو شق یک حرکت واحدند درحالیکه تخیل سازان درباره ی ماشین ها خود لاف بازگشت به گذشته و جانشینی شیاطین با روبات ها و کامپیوترها را میزنند. پس باید ثابت شود که عصر ماشین، واقعا دشمن خدا است. به همین دلیل هم هست که در اروپا و امریکا از کشورهایی که مردمش سنتی ترند تصاویر ماشین ها و تکنولوژی روز مخابره نمیشود و به جایش بر محدودسازی زنان در این کشورها تاکید و حتی درباره اش اغراق میشود.

درحالیکه برای دوره های قدیم، این تحرکات، استوار بر حذف هرچه بیشتر گذشته است در مورد دوره های جدیدتر، بسته به شرایط کشورها و ادیان جوامع، روی برخی عناصر تاکید و زیاده گویی میشود و بعضی عناصر دیگر، کمرنگ و حتی سانسور میشود. این کار، بر اساس عملکردهای طبیعی خود افراد جامعه انجام میگیرد و درنتیجه طبیعی جلوه میکند و ما میتوانیم مشابهات عمومیش را در تحقیقات خانم کریستین باچو استاد روانشناسی از کالج LEMOYNE در مورد نوستالژی و چگونگی یادآوری گذشته دریابیم. بخشی از گفتگوی دکتر باچو باKaitlin Lunaدر قسمت نود و سوم Speaking of Psychologyتا حدودی موضوع را روشن میکند.:


لونا: شما توضیح دادید که دو نوع نوستالژی وجود دارد. یک مورد شخصی و تاریخی وجود دارد که ما به تازگی به آن دست زدیم. میشه توضیح بدید هر کدوم چیه؟

باچو: در واقع امروزه، بسیاری از مردم استدلال می‌کنند که انواع نوستالژی‌ها حتی بیشتر است، اما وقتی برای اولین بار در اواسط دهه ی 1990 شروع به جمع‌آوری شواهد تجربی کردم، می‌دانستم که فهرست دیگری وجود دارد که توسط روانشناس به نام هالبروک جمع آوری شده است. آن یکی حاوی مواردی بود که در طول سال ها بیشتر به سمت تاریخ و جامعه گرایش داشت. این نوعی است که من از آن به عنوان نوستالژی تاریخی یاد می کنم. شواهد نشان می‌دهد که شخصی که نوستالژی تاریخی را تجربه می‌کند، ممکن است حتی به زمان‌هایی در تاریخ که قبل از تولد خودش است وابستگی عاطفی داشته باشد یا حسرت آن را داشته باشد. این با نوستالژی شخصی بسیار متفاوت است. نوستالژی شخصی به این معنی است که شما در حسرت یا احساس خوبی نسبت به جنبه هایی از زندگی خود هستید که قبلاً در آن زندگی کرده اید و در حافظه ی خود ذخیره کرده اید. داده‌های اصلی من، در ابتدا، نشان داد که افراد می‌توانند بسیاری از یک نوع نوستالژی را تجربه کنند و شاید نه نوع دیگر. آنها پدیده های نسبتاً غیر همبسته یا مستقلی هستند. آنها یک چیز نیستند.

لونا: تحقیقات شما نشان داده است که نوستالژی می‌تواند یک نیروی تثبیت‌کننده باشد و در زمان‌های تغییر و گذار به ما آرامش دهد. ممکن است کمی بیشتر توضیح دهید؟

باچو: بله، تغییر میدهد، چه تغییر خوب باشد چه تغییر منفی. می دانیم که استرس زا است. درک تغییر بسیار دشوار است، زیرا به نوعی، در سطح روانی بسیار عمیق، تغییر ما را تهدید می کند. این کمی ترسناک است زیرا ما 100٪ مطمئن نیستیم که بتوانیم آن را کنترل کنیم. یکی از مهمترین جنبه های یک انسان سالم این است که این حس را داشته باشید که کنترل امور را در دست دارید. وقتی همه چیز شروع به تغییر می کند، چه بسیار اساسی، مانند رویدادهای مهم زندگی یک فرد، ازدواج یا طلاق، شروع یک شغل جدید، بازگشت به مدرسه یا فارغ التحصیلی از مدرسه، داشتن حس نوستالژیک نسبت به گذشته باعث آرامش می شود. به ما یادآوری می کند که اگرچه نمی دانیم آینده قرار است چه چیزی را به همراه داشته باشد، اما آنچه می دانیم این است که می دانیم چه کسی بوده ایم و واقعاً چه کسی هستیم. این یک احساس بسیار آرامش بخش است. همچنین خاطرات زمان هایی را که بدون قید و شرط پذیرفته شدیم و دوست داشتیم را تحریک می کند. این پدیده ی بسیار آرامش‌بخشی است، زیرا می‌دانیم زمانی در زندگی وجود داشت که مجبور نبودیم عشق خود را به دست بیاوریم، یا لیاقت آن را نداشتیم زیرا مقدار مشخصی پول به دست آورده‌ایم یا در مکان خاصی موفق بودیم. به عنوان مثال والدین یا خواهر و برادر یا دوستانمان ما را بدون قید و شرط دوست داشتند. زمانی که در زندگی شخصی خود دچار هر نوع آشفتگی می شویم، این احساس فوق العاده آرامش بخش است.

لونا: همانطور که اشاره کردید، وقتی در حال گذراندن یک تجربه ی سخت یا تغییر جدید هستید، ممکن است به خاطرات گذشته زیاد فکر کنید، آیا این درست است؟

باچو: قطعا. به عنوان مثال، بسیاری از مردم به شما خواهند گفت که اگر در یک مراسم بزرگ، فارغ التحصیلی، عروسی، جشن تعمید یک نوزاد باشند، اغلب اتفاقی که در حال رخ دادن است این است که تمام خاطرات نوستالژیکی که به آنها می‌رسد در ذهنشان هجوم می‌آورد. مربوط به این وضعیت باشد. وقتی والدینی در بین تماشاچیان نشسته اند و فارغ التحصیل شدن فرزندشان را تماشا می کنند، نمی توانند به یاد بیاورند که آن کودک چه زمانی کوچک بود و برای پوشیدن کفش هایش به کمک نیاز داشت و به این فکر می کردند که آن شخص چقدر در زندگی پیشرفت کرده است. نوستالژی به نوعی مانند اندازه گیری است. این روشی است که ما چیزها را پیگیری می کنیم، پیشرفت را در طول زندگی، نه فقط برای خود، بلکه حتی برای سایر افرادی که به آنها بسیار وابسته هستیم، زیر نظر می گیریم.

لونا: می‌خواهم آن را کمی از سوی دیگر ورق بزنم و در مورد فضای سیاسی امروز که بسیاری از مردم در آرزوی بازگشت به «روزهای خوب گذشته» در ایالات متحده هستند صحبت کنم. این به شما به عنوان یک پژوهشگر نوستالژی چه می گوید؟

باچو: چند چیز را به من می گوید. اول از همه، افراد مختلف به دلایل مختلف چنین حس آرزوی روزهای خوب گذشته را دارند. فرض کنید، فردی که به اندازه ی کافی بزرگ است که مثلاً دهه ی 1950 را گذرانده باشد، ممکن است در واقع یک نوستالژی شخصی را تجربه کند، زیرا به یاد می آورد که خود و خانواده اش تعطیلات را جشن می گرفتند، یا مدرسه رفتن در آن چگونه بود. اواسط دهه ی 1950 این پدیده برای یک فرد جوان تر، به عنوان مثال، یکی از اعضای نسل هزاره بسیار بسیار متفاوت خواهد بود. برای آنها، این یک نوستالژی شخصی نیست، بلکه تاریخی است. در تحقیقات من، نوستالژی تاریخی نشان می دهد که به احتمال زیاد ناشی از نارضایتی از زمان حال است. اگر مردم به هر دلیلی از وضعیت امروز ناراضی باشند، احتمالاً در آن زمان این حس را تجربه می کنند که اوضاع در گذشته بهتر بوده است. اینکه آنها تا چه اندازه باید از نظر آرزویشان پیش بروند، می تواند به میزان آگاهی آنها از تاریخ بستگی داشته باشد. برخی از این ها از طریق داستان های پدربزرگ و مادربزرگ و برخی از آن ها از طریق فیلم هایی که مردم تماشا می کنند یا حتی ادبیاتی که خوانده اند منتقل می شود. برای مثال، کسی می‌تواند شیفته ی دوره‌ای از تاریخ مانند روزهای ویکتوریایی شود، نه به این دلیل که آشکارا آن‌ها را گذرانده‌است، بلکه به این دلیل که در ادبیات و فیلم به نوعی رمانتیک و ایده‌آل شده‌اند. چنین پدیده‌ای با کسی که می‌گوید، فکر می‌کنم امروز زمان بسیار پر استرسی است، بسیار متفاوت است و وقتی بزرگ شدم، فکر می‌کنم استرس کمتری داشت. دلیل آن این است که خاطرات ما وفادار نیستند. آنها دقیق نیستند که اوضاع واقعاً چگونه بوده است. آنها برداشت های ما هستند از اینکه اوضاع در گذشته چگونه بوده است.

لونا: شما می خواهید کمی بیشتر بسط دهید. آیا فکر می‌کنید مردم دقیقاً روزهای خوب گذشته را به خاطر می‌آورند، زیرا ممکن است بسیاری از شما بگویند زندگی شما بدتر است، و این همان ایالات متحده است که از آن صحبت می‌کند، بدتر از 60 سال پیش است، در دهه ی 1950 زرق و برق‌آور است. این لحظه ی ایدئال در زمان احتمالاً در نمایشی مانند Leave It to Beaver یا چیزی شبیه به آن جاودانه شده است. وقتی به آن فکر می کنید، تجربه ی دهه ی 1950 برخی از مردم آمریکا احتمالاً شگفت انگیز بود، اما تجربه ی افراد دیگر در آن زمان احتمالاً وحشتناک بود.

لونا: من فکر می کنم سفیدپوستان آمریکایی دهه ی 1950 را به یک شکل تجربه کردند. رنگین پوستان آن را به شیوه ای کاملا متفاوت تجربه کردند. زنان آن را به گونه ای تجربه کردند، مردان به گونه ای دیگر. آیا می توانید کمی بیشتر در مورد آن صحبت کنید، مثلاً آیا ما امروز بیش از حد آن دوره زمانی را در این کشور رمانتیک می کنیم؟

باچو: این یک سوال عالی است. ما دهه‌ها تحقیق شناختی داریم که نشان می‌دهد پیش‌فرض کلی این است که خاطرات دقیق نیستند و این برای همه ی انواع خاطرات صادق است. وقتی به بازیابی خاطرات فکر می کنیم، برای مثال، اگر می خواهیم آنچه را که در مورد دهه ی 1950 یا هر دوره ای از تاریخ که در آن زندگی کرده ایم، به خاطر بسپاریم، می توانیم بسیار انتخابی باشیم. وقتی به یک دوره ی زمانی در جامعه فکر می‌کنید، اجزای زیادی در آن وجود دارد. یک فرد ممکن است برای آن زمان نوستالژیک باشد، اما به چیزهایی مانند نژادپرستی یا تبعیض یا حتی درگیری فکر نمی کند. به عنوان مثال، بچه‌هایی که در دهه ی 1960 هیپی بودند، و وقتی نوستالژیک وودستاک می‌شوند، ممکن است واقعاً به تظاهرات ضد جنگ و برخی خشونت‌هایی که در آن زمان رخ داد فکر نکنند. آنها در حال انتخاب بخش های آن هستند. آنها ممکن است به این فکر می کنند که اوه، من در آن زمان دوستی های فوق العاده ای داشتم یا ممکن است به برخی از روابط عاشقانه ی اولیه ی خود فکر کنند. ما انتخاب می کنیم. فرآیند حافظه نه تنها انتخابی است، بلکه تا حدی مخدوش می شود. ما هر از گاهی چیزها را ایدئال می کنیم. به هر حال، این یک شمشیر دو لبه است، زیرا همانطور که می توانیم ایدئال سازی و رمانتیک سازی کنیم و در نتیجه دقت خاطرات را مخدوش کنیم، می توانیم به سمت دیگری برویم. یکی از دلایلی که نوستالژی را بسیار جذاب می‌دانم این است که به دلیل کاربردهای بالینی، علاقه‌مندم که تحقیقات نظری در آزمایشگاه را به تجربیات زیسته ی افراد مرتبط کنم. برخی از افراد وقتی به یاد گذشته می افتند، متوجه می شوند که خاطراتشان به سمت دیگری می رود. آنها همیشه به جنبه های منفی فکر می کنند. سپس ممکن است آن را تحریف کنند و بگویند: "اوه، در کودکی، پدر و مادرم مرا دوست نداشتند. آنها به من اسباب بازی نمی دادند. آنها با من بسیار بد رفتار می کردند. دوستانم مرا مورد آزار و اذیت قرار می دادند." با مرور یک نوار ویدیویی از دوران کودکی آنها، ممکن است متوجه شویم که لزوماً کاملاً دقیق نیست. دوران کودکی آنها ممکن است با دوران کودکی خواهر و برادرشان تفاوتی نداشته باشد. این باعث می شود ما یک سوال بپرسیم. پس چرا برخی افراد به طور گزینشی گذشته را عاشقانه می کنند در حالی که دیگران در واقع جنبه های منفی آن را اغراق می کنند؟ این باعث شد تا در تحقیقات اولیه ای که انجام دادم تا حدودی به نسل ها نگاه کنم. من علاقه مند بودم به بزرگترین نسل نگاه کنم که بسیاری از آنها در دوران رکود بزرگ در کودکی بزرگ شدند. من با افرادی مصاحبه کردم که مشکلات مالی زیادی را تجربه کرده بودند. وقتی آنها از خاطرات دوران کودکی خود صحبت می کردند، در واقع از این حرف می زدند که فقط می توانند روزهای زیادی نان بخورند. با این تصور که آنها تشخیص می‌دهند دوران کودکی‌شان دوران محرومیت و سختی بوده است، باعث می‌شود که به نظر برسد بفهمیم آن روزها چقدر نوستالژیک می‌شوند؟ پاسخ به آن بسیار پیچیده تر از آن چیزی است که فکر می کردم. فکر می کردم آن افراد کمترین دلتنگی را خواهند داشت. معلوم می شود که احتمالاً به دو چیز بستگی دارد. یکی شخصیت یک فرد یا بهزیستی روانی او در وهله ی اول است. اگر دو نفر دارید که یکی از آنها در زندگی فعلی خود واقعاً خوشحال است و از نظر عاطفی به خوبی کار می کنند، او ممکن است برگردد و چیزهای بد را به خاطر بیاورد و سپس به آنها بخندد و بگوید: وای ما خیلی راه را طی کرده ایم، چون دیگر در آن روزها نیستیم؛ حالا ما یک جشن بزرگ شکرگزاری داریم و این همه غذا داریم؛ یادم می آید شش ساله بودم که غذای کافی نداشتم. در حالی که شخص دیگری که از چیزی مانند افسردگی یا اختلال اضطراب رنج می برد، او ممکن است به گذشته برگردد و به گذشته فکر کند و سپس اجازه دهد که این موضوع بیشتر او را غمگین کند نه اینکه در مقایسه با میزان پیشرفتش خوشحالش کند.

لونا: این واقعاً جذاب است. یکی از چیزهایی که من کمی بیشتر از آن لذت می برم، این است که چرا چیزی را اینقدر مثبت به یاد می آوریم، چیزی را اینقدر منفی؟ چون شما می گویید ممکن است به وضعیت روانی فرد و نحوه ی عملکرد او در زندگی بستگی داشته باشد. این بسیار جذاب است که چگونه می توانیم به یک تجربه نگاه کنیم و بگوییم، حتی اگر بد بود، می توانید به عقب برگردید و به یک تجربه نگاه کنید و روی جنبه های مثبت آن تمرکز کنید.

باچو: بله، دقیقا که جذاب است. من فکر می کنم که حداقل دو سطح وجود دارد که در آن شما می توانید این سوال را بپرسید. یک سطح زمانی است که شخصی در خلوت نشسته و فقط خاطرات را مرور می کند. در آنجا بسیار مهم است که در مورد وضعیت خلقی فعلی آنها فکر کنید. زیرا ما اثرات حافظه ی وابسته به خلق و خو داریم. وقتی غمگین هستید، بیشتر به خاطرات غمگین فکر می کنید. وقتی خوشحال هستید، بیشتر به خاطرات خوش فکر می کنید. در سطح دیگر، ما یک عنصر اجتماعی داریم و آن را یک تجربه ی اجتماعی می‌دانیم. اگر در حال معاشرت با دوستان هستید و خاطرات دوران دبیرستان یا دانشگاه یا هر چیز دیگری را به یاد می آورید. حالا، بسته به اینکه دوستانتان در آن محیط اجتماعی چه می گویند که ممکن است باعث شود مثبت تر یا منفی تر باشید. به نوعی، یک توصیه ی واقعا خوب برای افرادی است که شروع به احساس استرس یا تنهایی یا غمگینی می کنند. این بسیار مهم است که سعی کنید به سمت افرادی جذب شوید که بهترین چیزهایی را که می توانید از گذشته ی خود برای امروز به ارمغان بیاورید را تحریک می کنند. به عبارت دیگر، اگر کسی همیشه شما را با گفتن این جمله پایین می آورد: "یادت می آید زمانی که ما غذای کافی نداشتیم؟" آن شخص بر فرآیندهای بازیابی حافظه ما تأثیر می گذارد و بیشتر احتمال دارد که نوستالژی را به شکلی منفی تجربه کنیم. از سوی دیگر، اگر با افرادی معاشرت می‌کنید که در مورد زمان‌های خنده‌دار و زمان‌هایی که اتفاق شرم‌آوری رخ داده می‌خندند، همه دوست دارند شرم‌آورترین لحظه ی خود را به اشتراک بگذارند. در آن محیط اجتماعی، وقتی شاد است و مردم نسبت به آن احساس خوبی دارند و درس‌هایی را که از آن آموخته‌اند، پیدا می‌کنند. حالا، این ممکن است بهترین خاطره ی نوستالژیک را به نمایش بگذارد.:

Speaking of Psychology: Does nostalgia have a psychological purpose? With Krystine Batcho, PhD: :AMERICAN PSYCHOLOGICAL ASSOCIATION: NOV2019

بیایید ببینیم در ایران خودمان، دوره های تاریخی را چطور به یادمان می آورند: از دوره ی پهلوی با کمترین امکانات مدرنیته، فقط روی شروع تولید و بیشتر واردات ماشین آلات و تکنولوژی غرب تاکید میشود و البته در کنارش خانم هایی که لباس های غربی میپوشند و در کاباره ها با مردها میرقصند درحالیکه از جمهوری اسلامی فقط یک سری آدم با لباس هایی که به غلط لباس های اعراب باستان معرفی میشند رونمایی میشود که مدام دارند درباره ی یک دوره ی موهوم خالی از تمدن مربوط به 1400سال پیش صحبت میشود و خیابان فقط وقتی دیده میشود که وسط آن، یک زن بی حجاب با چند مرد حکومتی ریشو درگیر حفظ حق خود برای شعار "زن، زندگی، آزادی" است. اگر این لاطائلات رسانه ای را از ذهنمان بزداییم و حال و گذشت8ه ی نزدیکمان را دقیق تر وارسی کنیم، میبینیم که در جمهوری اسلامی هم امکانات و سرگرمی های مدرنیته بسیار بیشتر است و هم حضور زنان در خارج از منزل. گذشته در حدی که به رژیم پهلوی مربوط شده باشد –و البته تاریخ باستان و قرون وسطای تخیل شده برای ایران قبل از آن هم باز بخشی از فرهنگسازی پهلوی و خود پهلوی است- در همان حدی است که یک ایدئولوژی وارداتی یهودی-مسیحی از شیطانی کردن هر جامعه ای انتظار دارد و البته به قرار فرهنگ اسطوره ای پیشین ماقبل یهودی که در تمام کشورها رایج است –چون همه به سقوط دوران باستان نزدیکند- این کاملا ممکن است. تصویر همه از بازگشت شیاطین یکسان است اگرچه کسانی درباره ی گذشته ی آدم ها صحبت میکنند که شیاطین را بخشی از خرافات معرفی میکنند؛ راهی مطمئن برای این که آنها که به راه پیروان خط دهنده ی جیزز کرایست میروند، خود را با زنده شدن خاطره ی شیاطین در ذهنشان، دچار دودلی نکنند.

موضوع گذر به قلمرو شیاطین با موضوع مردی که با جنبه ی زنانه اش همهویت میشود و خود را در زنان شناسایی میکند در یک موقعیت دروازه ای هماهنگ میشود. این مطلب به افسانه ی تموز خدای طبیعت برمیگردد که به خاطر همسرش عیشتار کشته شد و به جهان زیرین برده شد ولی عیشتار بعدا پشیمان گشت و برای نجات تموز، بر جهان زیرین طوفان فرو فرستاد. آدونیس نسخه ی سوری-یونانی تموز، بزرگ شده توسط ونوس (عیشتار) است و عیشتار هم مادرخوانده ی او است و هم معشوقه اش. ازاینجا تا تبدیل تموز به پرسفونه دختر دمتر راهی نیست. دمتر الهه ی طبیعت یونانی، نسخه ی دیگری از عیشتار یا ونوس است که توسط هادس فرمانروای دوزخ دزدیده میشود. در غیاب او دمتر، اینقدر گریه و زاری میکند که از کار روی طبیعت بازمیماند و طبیعت دچار خزان میشود بطوریکه زئوس دستور میدهد پرسفونه نیمی از سال پیش هادس و نیمی دیگر را پیش مادرش باشد که نیمه ی اول را جهان دچار خزان است و نیمه ی دوم را جهان دچار سرسبزی و طراوت گیاهی. این همان دو نیمه ی سال در دوران مرگ و رستاخیز تموز است که منشا داستان مرگ و رستاخیز عیسی مسیح نیز هست، با این تفاوت که این جا تموز با زن شدن در قالب پرسفونه به موقعیت قبلی عیشتار نزدیک میشود که خودش چون به جهان زیرین هبوط کرده بود، تموز را جانشین خود در دوزخ نمود و حالا در مقام یک نسخه ی مادینه ی عیسی مسیح، این کار را با مردان جوان به جای تموز میکند. بنابراین دروازه ی عیشتار در بابل، تمثیلی از دروازه ی دوزخ است و شیرها که تصاویرشان دروازه ی عیشتار را پوشانده اند جانوران عیشتار محسوب میشوند و نگاره ها و مجسمه هایشان طی بازسازی بابل در تک تک شهرهای بزرگ اروپایی، در سرتاسر اروپا و امریکا منتشر شده است.:

“Ishtar and tammuz”: Austen Petersen: Huffpost: 24nov2015

ارتباط تموز با دروازه، جای عیشتار به عنوان معشوقه ی او را با گیزیدا یا نین گیشزیدا عوض میکند. چون تموز و گیزیدا، دو دروازه با دروازه ی خدایان به جهان زمینی هستند و هر دو نیز محافظ درخت زندگی خوانده شده اند که یادآور درخت داستان دار باغ عدن در تورات است. گیزیدا یک خدای مذکر و شوهر خواهر تموز است ولی میتواند به زن هم تبدیل شود و این خصال با تشبیه او به مار شاخدار هم تکمیل میشود: تمثیلی که او را هم در مقام مار و هم در شاخ دار بودن با شیطان تطبیق میکند و در زن شدگی با حوا برای آدم که تموز باشد. گیزیدا میتواند با اساسارا خدای مار کرتی ها هم تطبیق شود چون این خدا در نام با لغت ایشاسارا به معنی معشوقه هم خانواده است.اساسارا با شیرها، اسب ها، اسفنکس (شیر-انسان) ها، کبوترها و ستاره ای محاط در دایره که در بین النهرین نماد زهره سیاره ی عیشتار است نشان داده میشد. او در گذرگاه های مارپیچ مارمانند تجلی میکرد که یادآور لابیرنت کرت در افسانه ی تزئوس هستند. آریادنه دختر مینوس (شاه کرت) محافظ دروازه ی این لابیرنت بود و تزئوس به کمک این دختر توانست مینوتائور هیولای گاو-انسان آدمخوار را درون آن لابیرونت بکشد. آریادنه بعدا به ازدواج دیونیسوس خدای رقص و سرخوشی درآمد که یکی از نسخه های یونانی تموز است. گیزیدا همچنین در مقام مار شاخ دار، به شکل اژدهایی توسعه یافته که سر و گردن مار شاخدار را روی بدنی با پاهای جلویی شیر و پاهای عقبی پرنده حمل میکند. این تصویر، قبلا مرکب نینازو خدای جهان زیرین بود که نین گیشزیدا هم بعدا پسر همین نینازو تلقی شد. اژدهایی با این شکل و شمایل، تجسم موشهوشو اژدهای مرکب مردوخ خدای اعظم بابل نیز شد. از طرفی گیزیدای زن شونده در مقام اژدها با تهامات الهه ی آبی که مردوخ او را کشت تا جهان را از جسدش ایجاد کند نیز قابل تطبیق است. بدین ترتیب، گیزیدا در حکم جهان مادی است که قهرمان او را سرکوب میکند تا به اطاعت خود درآورد. در ارتباط با قهرمان جهان زیرین، این، حکم غلبه ی نرگال بر اژدهایی به نام لابو یا کلابو را پیدا میکند. لابو به معنی شیر و کلابو به معنی شیرمانند است و این نشان میدهد که اژدها شکل تحول یافته ی شیر است. از داستان مربوطه چیز زیادی نمیدانیم ولی قهرمان اژدهاکش داستان، گاهی به جای نرگال، تیشپاک نام دارد که ظاهرا همان تسحوب خدای ختی آناطولی است. از او با لقب تارو هم یاد میشود که ظاهرا در اصل تارح به معنی غلبه کننده است و عنوان تارحون یا تارخون برای خدایان قدرقدرت ختی و اتروسکی از آن می آید. غلبه ی نرگال بر این اژدهای جهان زیرین، روایت دیگری از غلبه ی نرگال بر ارشکیگال الهه ی دوزخ و به اطاعت درآوردنش از طریق ازدواج با او است. پس از این ازدواج، نرگال که پیشتر خدای خورشید بود، عملا به فرمانروای دوزخ تبدیل میشود. بدین ترتیب، نرگال به عنوان خدایی که هم خورشیدی است و هم بر تاریکی حکومت میکند به یک پارادوکس تقسیم میشود که در دو شیری که از دروازه ها مراقبت میکنند ضرب میشود. همین دوگانگی را در دروازه های قدیم بابلی-آشوری گاهی در قالب دو گاو-انسان جلو دروازه می یابیم که نماد نینورتا خدای کشاورزی و موکل زحل هستند. نینورتا به مانند هرکول در یک سفر جنگی 12 خوان را از سر میگذراند که یکی از آنها یک اژدهای هفت سر است و قابل تطبیق با هیدرا اژدهای چند سری که هرکول او را کشت. هیدرا با یک صورت فلکی در آسمان تطبیق میشود. در نجوم بابلی، هم هیدرا و هم صورت فلکی مارمانند دیگری که بابلی ها آن را بشمو میخوانند با مار شاخدار گیزیدا تطبیق شده اند. رشد دوباره ی سر های هیدرا بعد از قطع شدنشان و نابودی قطعیشان در آتش سوزی باعث تطبیق آنها با گیاهان میشود که بعد از قطع شدن از نو و شاید به صورت انبوه تر رشد میکنند و این با خصلت درختی و گیاهی گیزیدا میخواند. در اساطیر یونانی، الهه هرا، هیدرا را فقط برای نبرد با هرکول پرورده است. علاوه بر آن، موقع نبرد هرکول با هیدرا، هرا خرچنگی را برای آزار هرکول میفرستد که هرکول، او را هم میکشد و به شکل صورت فلکی سرطان یا خرچنگ در آسمان قرار میدهد. این صورت فلکی، معمولا در آسمان شب دیده نمیشود و ازاینرو دروازه ای به جهانی دیگر تلقی میگردد. از طرفی نبرد هرکول با هیدرا نیز در جایی به نام لرنا اتفاق می افتد که یونانی ها آن را محل دروازه ی جهان زیرین میشمردند. بابلی ها صورت فلکی سرطان را "عللول" مینامیدند که هم به معنی خرچنگ است و هم به معنی لاکپشتی که در لاک خود فرو رفته باشد. در مصر، این صورت فلکی را با جعل یا سوسک سرگین غلتان تطبیق میکردند که در برج سرطان و همزمان با طغیان نیل، در کرانه های آب ها مشغول فعالیت و حفاری در زمین دیده میشد. جعل به خاطر چرخاندن سرگین، تجسم خپری بود: فرمی از آمون رع یا خدای خورشید در حال جابجا کردن قرص خورشید در آسمان. به طور رسمی، برج سرطان زمان انقلاب تابستانی و قرار گرفتن خورشید در اوج خود است و پس از رد شدن از این مرحله، شب پیوسته بر روز غلبه میکند و روز کوتاهتر میشود اگرچه امرزوزه برج سرطان موقعیتی برای وقوع انقلاب تابستانی در خود را ندارد. معمولا صورت فلکی هیدرا را به گونه ای قرار میدهند که سرش به برج سرطان نزدیک باشد و بتواند خورشید را در حال گذر از این برج، بگزد.:

HYDRA, CANCER AND THE SERPENT: ARATTA.WORDPRESS.COM

اینجا خپری را می یابید که بسیار به پتاح یا خالق صنعتگر سوسک مانند ساکن در جهنم نزدیک است و ظاهرا همان خورشیدی است که به تاریکی هبوط کرده و در معرض زهر آپپ قرار گرفته است. او در بازسازی انسانیش، نمادی است از تمدنی که به اوج خود رسیده و اکنون و در حالت زوال خود، پیوسته در اختراعات صناعتی پیشرفت میکند و امیدوار است صنایعش به او بخت اوج گیری دوباره و خروجش از جهنم به صورت خورشید طالع را بدهد. خدای خورشیدی به مرد علاقه مند به تکنولوژی تبدیل شده و آپپ به تمام زنان فتانه ای که باید از همه طرف مرد امروزی را بگزند و آسایشش را به لحاظ فیزیکی و روانی تهدید کنند. بهانه این است که ارواح نورانی مردها در دوزخ فقط به سبب خطر اژدها با هم متحد و بدل به پتاح شده اند. اما پتاح حاصله که در جایگاه هفستوس جا خوش کرده است، واقعا هیچ میلی برای خروج از جهنم و خلاصی از استرس اژدها ندارد و خود این اژدها هم از میلیون ها زن انسانی تشکیل شده که ظاهرا بیشترشان علاقه ای به استعفا دادن از مقام شیطانی اژدها ندارند. ظاهرا جادوی دروازه ی عیشتار، جادوی خیلی قوی ای است و حداقل تا وقتی که ایدئولوژی علمی راسلی، جادو را انکار و خارج از واقعیت وانمود میکند، جز "جادو" لغتی برای نامیدنش سراغ نخواهیم داشت.

مطلب مرتبط:

شیطان با نقاب کامپیوتر: کدام گذشته را سیاست نوستالژیک میکند؟!: قسمت اول

شیطان با نقاب کامپیوتر: کدام گذشته را سیاست نوستالژیک میکند؟!: قسمت اول

تالیف: پویا جفاکش

در افسانه های سرخپوستان هوپی، مردمان مورچه ای، نژادی الهیند که سوار بر سپرهای پرنده ی درخشان از آسمان می آیند و زمینی ها را از فجایعی میرهانند. آنها تفاوت چندانی با آدم فضایی های سوار بر بشقاب پرنده در اساطیر نوین امریکایی ندارند که زکریا سچین آنها را با آنوناکی های اساطیر بین النهرین تطبیق کرده است و جالب این که هوپی ها یکی از صریح ترین آدرس ها را به خود آنوناکی میدهند چون در زبان آنها "آنو" یعنی مورچه، و "ناکی" یعنی دوست؛ بنابراین مردان مورچه ای دنیای جدید، از طریق لغو حصار زبان، مستقیما به اساطیر بر قدیم راه می یابند و ویژگی های آنها را به خود میگیرند ازجمله تا هنوز و در مدرن ترین بازنمایی های رسانه ای خود، انعکاسی از خدایان کهن خاورنزدیک را در خود دارند. این است که موقع تصویر کردن آدم فضایی ها در اسطوره سازی نوین امریکایی، همانقدر که احتمال دارد در دست آنها یک ریموت کنترل از راه دور ببینید، ممکن است به جایش یک عصای دکمه دار هم ببینید که آدم را به یاد باتوم شوکری نیروهای سرکوب حکومت می اندازد. علت میتواند این باشد که ریموت، نسخه ی در جیب جا شو با حمل و نقل سهل الوصول عصایی است که جای عصای جادوگران را گرفته است. نگاه های دوپهلوی ما به آدم فضایی ها که گاهی ناجیان و حتی خدایان به وجود آورنده ی انسان و جبران کننده ی ندانم کاری های بشر به نظر میرسند و گاهی درندگانی تشنه به خون بشر، به دوپهلویی عصای جادوگری برمیگردد که جانشین کادوسئوس عصای خدای جادوگران یعنی هرمس است. به دور این عصا دو مار پیچیده اند که نماینده ی تضادند و عصا تضاد در وحدت را نشان میدهد. این، همان عصای مارشونده ی موسی و در ارتباط با تمثیل تضادهای خدای یهودیت در تمثیل به مار است. یهوه خدای یهود، به سزای گناهان مردم، مارهای گزنده را بر آنها نازل میکند و پیامبرش، یک مار برنزی را بر عصایی می افرازد تا مردم با دیدنش درمان شوند یعنی هم آسیبرسان است و هم شفا دهنده و در هر دو حال، متشبه به مار. در ایلیاد هومر هم آمده است که هرمس عصایی دارد که با آن میتواند هم مردم را بخواباند و هم بیدار کند (خواب، مابه ازای مرگ موقت است). در فرقه ی wicca که بین سال های 1921 تا 1950 در انگلستان فعال بود به طور سنتی از عصا برای احضار و کنترل فرشتگان و اجنه استفاده میشد. در دنیای امروز که همه چیز، خیلی جادویی به نظر میرسد، وسایل الکترونیکی که جانشین عصای مارشونده شده و میتوانند بدون دست زدن مستقیم انسان به آنها حرکت کنند –گویی تکه چوبی مثل مار حرکت کند- انعکاس دهنده ی جادویند و میتوانند صاحب خود را برگزیده ای بنمایانند که هر آرزویی میکند برآورده میشود. افسانه ی روسی "امیلیان احمق" همین را نشان میدهد. این قصه که در کتاب افسانه های روسی الکساندر افاناسیف گردآوری شده است داستان پسر تنبلی را نشان میدهد که وقتی همسران برادرهایش او را مجبور به ماهی گیری در سرمای زمستان میکنند به طور اتفاقی یک اردک ماهی سخنگو صید میکند که به او وعده میدهد اگر او را آزاد کند هر آرزوی او را برآورده خواهد کرد. بعد از آن، امیلیان بدون کار کردن و فقط با آرزو کردن، کلی امکانات برای خودش فراهم میکند. شهرت او میپیچد و به تزار میرسد. تزار، او را به قصر خود در کنار دریای خزر احضار میکند. پیرو این احضار، امیلیان، سوار بر یک کوره ی دودکش دار که بدون اسب خود به خود حرکت میکند به سرعت از راه میرسد و باعث تعجب و وحشت همگان میشود. تزار، سعی میکند تا از زیر زبان امیلیان بیرون بکشد که او چطور به خواسته هایش میرسد. ولی امیلیان جواب نمیدهد. تزار، وانمود میکند که میخواهد دخترش را به ازدواج امیلیان دربیاورد و دخترش را مامور میکند تا از زیر زبان امیلیان، حرف بکشد. اما دختر بدون این که در ماموریتش موفق شود، واقعا به امیلیان علاقه مند میشود و به پدرش میگوید که میخواهد با او ازدواج کند. تزار که فکر نمیکند اتفاق بدی در راه باشد، به اصرار دخترش جواب مثبت میدهد ولی در روز عروسی، از حماقت های فاجعه بار امیلیان وحشت میکند و نگران میشود پس دستور میدهد امیلیان را بگیرند و در جعبه ای بیندازند و در دریا رها کنند و دخترش را هم به آن سوی دریا تبعید میکند. امیلیان در حالی که در داخل جعبه وسط دریا برای مرگ رها شده است مجددا به اردک ماهی برخورد میکند که از او میخواهد تا آرزویی کند که برآورده اش کند. امیلیان از اردک ماهی میخواهد که او را به همسرش برساند. اردک ماهی آرزوی او را عملی میکند، امیلیان را در آن سوی دریا به دختر تزار میرساند و درآنجا قصری با همه ی امکانات برای آن دو محیا میکند و یک نردبان رنگارنگ آسمانی هم فراهم میکند که دختر بتواند با گذر از آن، دریا را طی کند و به پدرش تزار در آن سوی آب، سر بزند. از این داستان، نسخه های متعدد و مشابهی در سرتاسر اروپای شرقی گزارش شده است، اما اصل آن را آلمانی میدانند و عقیده بر این است که اولین نسخه ی نوشتاری آن، در سال 1831 توسط آنتون دیتریش ضبط شده است. در این نسخه های مختلف، گاهی به جای کوره ی دودکش دار متحرک، گاری بدون اسب وصف میشود. عجیب است که کوره ی متحرک، شبیه لوکوموبیل است و گاری بدون اسب، دقیقا خود اتومبیل است درحالیکه این داستان ها قبل از اختراع این وسایل ضبط شده اند. شاید زمان اختراع این وسایل، دقیق نیست و آنها به همراه شوق جادوباوری، از قرن 19 ریشه میگیرند و داستانشان عوض شده تا ریشه داری علم در جادو پنهان شود. نه فقط این، بلکه این گونه داستان ها با جادوباوری ادیانی که ادعا میشود هزاران سال قدمت دارند در تلاقی هستند. خوزه تکسیرا رگو، نویسنده ی پرتغالی معتقد است که داستان امیلیان و اردک ماهی سخنگویش، تفاوت زیادی با داستان مانو و متسیه در هندوئیسم ندارد. مانو یک ماهی سخنگو صید میکند که از او میخواهد تا از جانش بگذرد و در ازای این خدمت، مانو و خانواده اش را از سیلی جهانگیر که نسخه ی هندی طوفان نوح است میرهاند و کشتی نجات یافتگان را از وسط آب های هاویه به ساحل امن میکشاند و اینچنین نسل بشر تداوم می یابد. بعد معلوم میشود که این ماهی، متسیه آواتار ویشنو از خدایان هندو است. به نظر تکسیرا رگو، نردبان رنگارنگ امیلیان نیز همان رنگین کمانی است که پس از پایان طوفان نوح، در آسمان ظاهر شد. ویشنو مرکبی به نام گارودا دارد که به شکل عقاب است و دشمن ناگاها یا خدایان مارگون اهریمنی است. احتمالا دورگا در ابتدا یک نسخه از خود ویشنو بوده است. در این حالت، دورگا نسخه ی دیگر سیمرغ فارسی است که آرزو برآورده میکند و برای احضارش باید پرش را آتش بزنی. احضار از راه دور، یادآور خبر کردن نیروهای کمکی با بی سیم است که اسباب حیرت مردم مستعمرات در مورد تکنولوژی جادویی اروپایی ها بوده است. سیمرغ همچنین در اساس برابر با هما است که پرنده ای است که وقتی سایه اش بر سر کسی می افتد، او به حکومت میرسد و در بازسازی واقعی ترش چند گونه از پرندگان شکاری قرار دارند که اگر بر شانه ی کسی بنشینند علامت این است که او شاه شده است. بنابراین ویشنو میتواند به جای اردک ماهی جادویی امیلیان، هم آرزوهای او را برآورده کند، هم به او قصر شاهی بدهد و هم او را از دریا نجات دهد. افسانه های اسلاوی دیگری هم هست که مطابق آن، حلقه ای جادویی آرزوها را برآورده میکند، منتها از طریق سه یا هفت یا ده مرد که از داخل حلقه بیرون می آیند و همه یک شکلند. این هم میتواند انعکاسی از سربازان یک گروهان باشد که لباس متحدالشکل دارند. در بسیاری از مستعمرات که مردم از سلاح گرم بی بهره بودند، نیاز به سربازان زیادی علیه آنها نبود. افسانه ی "غلام حلقه" در شرق رواج زیادی داشته و یک جن برآورده کننده ی آرزو را نشان میدهد که از یک حلقه ی جادویی بیرون می آید. نسخه ی پیشرفته تر آن، غول چراغ جادو در هزار و یک شب است که پسر فقیری به نام علاء الدین را به ثروت و قدرت میرساند. امروزه رسمی ترین نسخه ی این داستان، انیمیشن و فیلم علاء الدین دیزنی است. جالب است که در این اثر نیز علاء الدین یک بار به مانند امیلیان، به داخل دریا انداخته میشود تا غرق شود ولی توسط غول چراغ جادو که مابه ازای اردک ماهی است نجات می یابد. این غول چراغ جادو که از طریق اردک ماهی جانشین متسیه و ویشنو شده است به مانند ویشنو آبی رنگ است. علاء الدین دیزنی، یک کالسکه ی بدون اسب دیگر را نیز معروف کرده که این یکی نسخه ی پیشگام هواپیما است یعنی قالی پرنده. در صحنه هایی از فیلم، قالی پرنده حالت یک انسان را به خود میگیرد و مثل بدن یک انسان رفتار میکند انگار که روح یک انسان در آن حلول کرده و او را وادار به رفتارهای انسانی میکند. الیستر کراولی، جادو را «علم و هنر ایجاد تغییر در انطباق با اراده» تعریف میکند. و البته خود علم، اگرچه جادو را علم نمیداند، ولی وقتی پایش به کوانتوم باز میشود، عملا ارواح همه ی انسان ها را در جایگاه نیروی تغییردهنده در اجسام معرفی میکند. چون کوانتوم هایزنبرگ مدعی است هیچ ناظری ناظر صرف نیست و فرد فقط با نگاه کردن به یک شی ء در آن تغییر ایجاد میکند به این ترتیب که نوری که از چشم فرد به اتم های شیء برخورد میکند اتم ها را جابجا میکند و این که این جابجایی به چه شکل رخ دهد بی تاثیر از عقیده و نظر فرد درباره ی پدیده نیست. به این ترتیب، در دنیای امروز هرچقدر یک ملت یا جامعه خوشبخت تر و بخصوص در تکنولوژی جلوتر به نظر برسد، ثابت کرده است که روح جمعی قوی تری دارد و تبحرش در جادوگری بالاتر بوده و به نفع ملت های دیگر است که از خواست های او تبعیت کنند.:

“ancient tech aka magic items”: KORBEN DALLAS: STOLEN HISTORY: 14 SEP 2020

روح فردی انسان و روح جمعی جامعه اش زمانی قوی ترین تاثیر را بر موجودات میگذارد که آنها مرده و دارای کمترین مقاومت و خودآگاهی ممکن باشند و به همین دلیل است که انسان، روح خلقتگری خود را با کار کردن روی آهن و ماشین اثبات میکند چون حتی به عمل آوردن محصول گیاهی باکیفیت هم آنقدرها در ید اختیار بشر نیست چه رسد به کنترل جانوران وحشی؟! به همین دلیل هم عصر انسان با یک مرگ گسترده ی طبیعت همراه است که در حکم اخراج آدم و حوا از بهشت عدن به یک محیط بیابانی و مجبور شدنشان به کشاورزی و تولید ابزارهای کشاورزی است. اندرو کاتلر سعی میکند ارتباط این مضامین را از طریق نگاره های متعدد مار در گوبکلی تپه ی ترکیه کشف کند. البته او در نظریه سازی خود، تابع نظریه ی 12هزارسالگی گوبکلی تپه و تعلقش به عصر یخبندان است و این نگاره ها را از طریق نظریه ی نجومی انتقال ستاره ی قطبی از یوتاهرکولیس به ثعبان و ازآنجا به ستاره ی قطبی کنونی توضیح میدهد. بر اساس این نظریه یوتاهرکولیس تا 11600سال قبل، یعنی زمان حدودی پایان عصر یخبندان، محل ستاره ی قطبی بوده است و پایان بهشت عدن، همان نابودی جمعی گونه های گیاهی و جانوری فراوان در فاجعه ی نابودکننده ی جهان در پایان عصر یخبندان است. به نظر من، باید نظریه را وارونه کرد و از خود فاجعه به تخمین های نجومی نادرست برای تعیین زمان آن ازجمله تعیین زمان رسمی پایان عصر به اصطلاح یخبندان در زمینشناسی نوین رسید و تنها در این صورت است که میتوان متوجه اهمیت این صور فلکی در اسطوره پردازی های مرتبط با آدم و حوا شد. چون همانطورکه خود کاتلر میگوید، افسانه سازی آخرالزمانی از روی همین صور فلکی تا عصر مسیحیت در حال استفاده بوده است و تنها توجیه او برای این اتفاق این است که گوبکلی تپه مجرای انتقال افسانه های 12هزار سال پیش به پاگان های بین النهرین و سپس یهودیت و مسیحیت نوین شده است. مشکل او دقیقا صحنه ی انجیلی لگدکوبی سر مار توسط عیسای کودک است و این مار، شیطان است که خود را به شکل مار درآورده است. شیطانی که به شکل مار درآمده باشد را در باغ عدن تورات و در حال فریفتن آدم و حوا هم دیده ام و میدانیم که عیسی هم آدم دوم است. توجه داشته باشیم که تهدید خدای نوزاد توسط مار و شکست مار مزبور از خدای نوزاد، درباره ی هرکول نوزاد هم اتفاق افتاده است و یوتاهرکولیس جزو صورت فلکی هرکول است. سر اژدهای تنین (دراکو) که ستاره ی ثعبان در آن قرار دارد به پای این صورت فلکی رسیده است و تعجبی ندارد که عیسای کودک، سر ماری را که میخواهد نیشش بزند لگد میکند. والتر بورکرت، افسانه ی هرکول را به یک محیط ماقبل تاریخی در حال ورود به کشاورزی و چوپانی نسبت میدهد که در آن، مشکلات آدمیزاد با طبیعت خطرناک اطرافش گره خورده بود. هرکول برای حل مشکلات، در ابتدا بزرگترین کابوس طبیعی بشر قدیم یعنی شیر را میکشد و پوست او را به تن میکند و به اصطلاح، روح شیر را به خود میگیرد تا در قالب کابوس شیر، تمام کابوس های دیگر را از بین ببرد. ده خوان از 12 خوان او همه در این بستر تعریف میشوند. اما دو خوان هستند که به لحاظ ایدئولوژیک، دروازه ی ورود هرکول به جهان جدیدی را نشان میدهند. یکی از آنها رفتن او به باغ هیسپریدها برای جمع آوری سیب های طلایی و مواجهه اش با اژدهای محافظ سیب ها است که به شکل صورت فلکی تنین در آسمان قرار میگیرد. در جهانبینی مسیحی، سیب، میوه ی ممنوعه ی آدم و حوا است و اژدهای تنین نیز کسی جز مار تورات نیست. صاحبان باغ یعنی هیسپریدها سه الهه اند که مواجهه ی هرکول با آنها در حکم مواجهه ی آدم با حوا است. ترکیب این دو تصویر در نسخه ی هندی هرکول یعنی کریشنا آشکار میشود. کریشنا تجسد زمینی ویشنو است همانطورکه عیسی تجسد زمینی یهوه و هرکول تجسم زمینی زئوس است. مانند این دو، کریشنا نیز ماری وحشتناک به نام کالیا ناگا را شکست میدهد و جالب اینجاست که همچون عیسی، سر مار را لگدکوب میکند. این مار، چندین سر دارد. هرکول نیز در دومین خوان خود، با یک اژدهای چند سر به نام هیدرا نبرد کرد که مجبور شد بعد از قطع کردن سرهای فرعی، سر اصلی او را با لگدکوب کردن زیر سنگی بزرگ دفن کند. اژدهایی با سرهای متعدد مار، در تصویر یونانی گورگون ها یا زنان هیولایی که بر سرهایشان به جای مو سر های مار روییده است، تکرار میشود. این جا تصویر ترکیبی حکومت زن ها و مار بر باغ بهشت تکرار میشود. پس این همان باغ بهشتی است که در آن، کریشنا با دختران چوپان خوشگذرانی میکند و کریشنا هرکول یا مسیح را پیش از مرتاض شدنش و تبدیلش در هند به بودا نشان میدهد. کریشنا کالیا ناگا را نمیکشد بلکه رام میکند، چون نماد کسی است که در زندگی مادی خود موفق است. جهان مادی، با همه ی نعمت هایش، منعکس در مادر-زمین یا الهه ی مادیات است که زن ها تجسدهای انسانی او هستند. بنابراین مرد پهلوانی که زنان بسیاری را اغوا میکند، نسخه ی به روز تر قهرمان شیرکشی است که با از بین بردن خطرات تهدیدکننده ی معاش مادی، موفقیت های مادی زیادی کسب میکند و کالیاناگا به جای زن اژدها شونده، الهه ی خطرساز است که از این به بعد رام قهرمان است نه این که برایش مشکل درست کند. اما این احساس موفقیت موقتی است. کریشنای زنباره آدم فریب خورده از حوا و مار را نشان میدهد که قرار است بهشت را از دست بدهد و بعدا در قالب عیسی مسیح و با شکست دادن مار، بهشت خود را بازستاند. این دوره ی بینابینی، در حکم تبعید به جهنم است که دیگر خوان مهم هرکول را نمایش میدهد: سفر به جهان زیرین برای درگیر شدن با سربروس/کربروس یا سگ سه سر جهنم. این خوان، بازتکرار خوان اول یعنی کشتن شیر در یک شرایط متفاوت محیطی است. سگ، آشناترین جانشین شیر در میان جانوران اهلی از دید مردم قدیم بوده است. بنابراین او مشکلات بشری را نشان میدهد که حتی الممکن از محیط طبیعی اولیه اش دور شده است. سگ ها به خاطر علاقه شان به چرخیدن در قبرستان، نمادی از جهان زیرین یا دوزخ هستند. کربروس سگی است که سه سر دارد، به تعداد هیسپریدها. او هنوز با مار هم در ارتباط است چون دمش به شکل مار است. این دم مار شکل، خود، یکی از نشانه های جانشینیش برای شیر است. چون دم دراز شیر هم به زنگوله ای ختم میشود که یادآور سر مار است. بنابراین سربروسی که درون جهنم جهان زیرین مخفی شده است، نمادی از شیطانی است که باعث بروز مشکلات بشر است بی این که دیده شود و هرکول که سربروس را موقتا و به زور از جهنم بیرون میکشد، حکم مسیح را دارد که مردم را از خطر شیطان آگاه میکند.:

“HERAKLES, ADAM AND KRISHNA WERE INITIATED IN THE SNAKE CULT AT GOBEKLI TEPE”: ANDREW CUTLER: VECTORSOFMIND.COM

12خوان فعلی هرکول، جانشین خوان های قدیمی تری هستند که بر اساس حرکت هرکول به عنوان یک قهرمان خورشیدی در 12 برج فلکی سازنده ی 12ماه سال برساخته شده بودند. هرکول به عنوان پسر زئوس و درواقع نسخه ی زمینی او در این 12 ماه ضرب میشود تا 12 خدای المپ را بسازد که خانواده ی زئوس و درواقع انواع مختلف او بسته به شرایط 12ماه سال بوده اند. دایره لبروج به عنوان دایره ای که خدای خورشیدی برای غلبه بر اژدها آن را مرحله به مرحله طی میکند، به اژدهای اوروبوروس تشبیه میشود که دم خود را گاز گرفته است و بر اساس طالعبینی بروج فلکی دایره البروج خصوصیات جهان مادی را در موجودات جهان تکثیر کرده است. غلبه ی خدای خورشیدی بر او همان غلبه ی کریشنا به کالیا ناگا است و دورادور به غلبه ی بعل مردوخ یا آسور خدای خالق در اساطیر بین النهرین بر تهامات الهه ی آب ها و مظهر بینظمی برمیگردد که به شکل اژدهایی با مردوخ مواجه شد ولی مردوخ او را کشت و از جسدش زمین و آسمان را آفرید. او به عنوان ماده ی اولیه ی خلقت، متشبه به فلز مذاب آب مانند صنعتگران هم هست که هفستوس خدای آهنگران را تبدیل به نسخه ی دیگر خالق میکند؛ اتفاقی که در مصر برای پتاح یا خالق قبطی افتاده است. پتاح بارها با ازیریس تطبیق شده که نسخه ی قبطی آسور است و در اساطیر یونانی با دیونیسوس تطبیق میشود. دیو نیسوس را میتوان به خدا-نیسو معنی کرد و با اضافه کردن "ن" اول به جای "نا" ی تعریف آرامی، به یسوع یا ایسو یا اوسو یا واسو رسید که مراحل بین عیسی مسیح و واسو خدای قبطی را نشان میدهند. همین واسو به صورت واسو-دوا (خدا واسو) و درنهایت ویشنو به هند رسیده است. ویشنو نیز تصویر خلقتگر خاص خود را دارد که او را آرمیده بر بستر مار سشا ناگا غنوده بر آب های آغازین نشان میدهد. همین سشا ناگا است که بعدا در زندگینامه ی کریشنا به کالیا ناگا تناسخ میکند. در بعضی نحله های ویشنوئیسم، او را با بالاراما نابرادری کریشنا تطبیق میکنند. او همچنین جلوه ی مادینه دارد که در رادا معشوقه ی کریشنا تجسد می یابد و از این جهت، معادل جنبه ی مونث ویشنو یعنی لاکشمی یا دورگا است. دورگا همیشه همراه شیر نشان داده میشود و ترکیب زن و شیر، "سخت" SEKHET یا سخمت SEKHMET الهه ی شیرگون و نابودگر قبطی را نشان میدهد که در نام، همان شاکتی SHAKTI عنوان عمومی جنبه های زنانه ی خدایان هندو چون ویشنو و شیوا است. از طرفی او در حالی که نیمه ای از ویشنو را نشان میدهد به عنوان بالاراما با بالا دوا هم تطبیق میشود. بالادوا در پزشکی به نام چاراکا یا چاراخا تجسد یافته که دارای توانایی های مابعد الطبیعی بوده است. چاراکا به معنی چرخه و دایره است و باز مار اوروبوروس را نشان میدهد. تطبیق او با دایره البروج، به واسطه ی برابری معبد اولیه ی موسی و یهود با گلگال یا جلجال است که دایره ای مرکب از 12 سنگ به جای 12 قبیله ی اسرائیل بوده است. گلگال به معنی دایره است و همین لغت گلگال است که به صورت گالیله یا جلیل، محل فعالیت عیسی مسیسح شده است. چاراخا هم به اندازه ی گالیل، هم خانه ی خدا است و هم تجسمی از مار الهی یا سشا ناگا. پس جالب است بدانیم که بالادوا در نام به معنی بعل خدا است و در مسیحیت، بعل را بارها با شیطان و از طریق او مار باغ عدن تطبیق کرده اند. در تورات، بعل، دشمن یاهو یا یهوه خدای یهود است و این درحالیست که یاهو همان یسوع و بنابراین اوسو/واسو/ویشنو است. با این حال، ترکیب نام های یاهو و بعل در بعل-یاهو لقب اشمون (آسمان) خدای اعظم یک کیش فنیقی جمع آمده است. اشمون در ادبیات رومی با اسکلپیوس تطبیق شده است. اسکلپیوس خدای درمان و پسر آپولو خدای خورشید بود و درآمدنش به شکل مار و یا تصویرش به شکل مردی با عصایی که ماری به دورش پیچیده است باعث نماد شدن مار برای پزشکی امروزه و بخصوص داروخانه ها است. اسکلپیوس با درمان درد بی علاج و ازجمله زنده کردن مرده، دقیقا یک نسخه از عیسی مسیح است که او هم پسر یاهو یا یهوه به شمار میرود. "اما جی ادلستاین" و "لودویگ ادلستاین" در کتاب "اسکلپیوس" که در سال 1945 از طرف انتشارات دانشگاه جان هاپکینز منتشر شد، نشان داده اند که کیش یونانی-رومی اسکلپیوس حول کیش اشمون شکل گرفته و در سراپیوم اسکندریه ی مصر رشد یافته و قدرت گرفته است. این اتفاق پس از آن افتاد که در حمله ی ژولیوس سزار به مصر، کتابخانه ی اسکندریه آتش گرفت و نابود شد و مارک آنتونی به عنوان جبران مافات، کتاب های بزرگترین کتابخانه ی خاورمیانه یعنی کتابخانه ی پرگامون را به سراپیوم اسکندریه انتقال داد. اسکندریه یک مرکز تجمع بزرگ یهودی بود و یهودیان در سراپیوم نفوذ زیادی داشتند. سراپیوم مرکز پرستش سراپیس خدای مقدس یونانیان مصر بوده و نام سراپیس از ترکیب نام ازیریس با نام تجسد حیوانیش گاو آپیس به دست آمده است. اما از طرف دیگر، سراپیس و سراپیوم، در نام، شباهت زیادی به لغات سراف و سرافیم به معنی مار دارند. پس سراپیوم میتواند به اندازه ی گلگال، خانه ی اسکلپیوس باشد همانطورکه نام هم معنیش یعنی چاراخا به اندازه ی سراپیس برابر با خود اسکلپیوس است. ازیریس با دیونیسوس تطبیق میشده و اسکلپیوس سراپیوم هم یک فرم درمانگر از خود دیونیسوس بوده است. اسکلپیوس در سراپیوم، سه فرم کودک، جوان بی ریش و مرد میانسال ریشو را داشته و جالب این که دیونیسوس هم دقیقا همین سه فرم را داشته است. فرم جوان بی ریش، او را با آپولو برابر میکند و فرم مرد ریشو او را در جایگاه زئوس قرار میدهد. زئوس یا جوویس یا ژوپیتر همان یهوه است که با ال یا ایلی یا ایلو خدای اعظم سامی تطبیق میشود. نام هلیوس خدای خورشید هم از الی می آید و آپولو موفق ترین فرم هلیوس بوده است. بنابراین آپولو و زئوس هر دو از ال یا هلیوس که همان اشمون است ریشه میگیرند و دو مکتب مختلف را تشکیل میدهند. اختلافات بین این دو مکتب، کم کم به سمت دوگانگی های اخلاقی پیش میرود. یک نحله اساس جادوگری سبتی و لذتگرایی و لهو و لعب میشود و تا حد مهمانی های پر از مشروب و مواد مخدر با آمیزش جنسی دسته جمعی پیش میرود و این کم کم باعث جدا شدن آپولو از دیونیسوس میشود. آپولو مظهر علم جویی و هنروری و عرفان و زهد میشود و دیونیسوس باخوس مظهر اسراف و فحشا و لاابالی گری و بی نظمی. اما آپولو است که با علومش و دادن اختیار به انسان ها با حساب کردن روی عقل آنها باعث این فاجعه شده است. بنابراین چرخش فرقه به سمت دشمنی با عقل به نام ایمان طبیعی بود. جریان اخیر، در مقابل خشم و نارضایتی مردم از اثرات سوء این لاابالی گری بر کسانشان، در لاک اخلاق رفت و به نام اخلاق، جبهه ی مقابل را سرکوب و نابود کرد و طی این نابودگری، کتابخانه ی سراپیوم نیز با تمام علوم معنوی شکل دهنده به مذهب اسکلپیوس از بین رفت. چون با عقل و عرفان دشمنی شده بود، دیگر نمیشد نماد انسانی خدا را پسر آپولو نامید. نام اسکلپیوس حذف شد و نام دیگرش یسوع یا یاهو بزرگ شد و او عملا به عیسی مسیح و پدرش یهوه بدل گردید. برای قطع ارتباط با آپولو، عیسی در شکل ریشویش تثبیت شد که همان اسکلپیوس ریشو و بنابراین یهوه یا زئوس است. در مقابل، آپولو با دیوی به نام آپولیون تطبیق شد و دیونیسوس درحالیکه تبدیل به خدای شراب شده بود، از آیین به اسم حذف شد، ولی سلوکش الهامبخش تصاویر کلیسایی از شیاطینی مشوش با نقوش انگور –مایه ی شراب- شد. تبدیل شدن آپولو و دیونیسوس به پسران زئوس در میانه ی این تحریفات صورت گرفت. آنها پسران زئوس/یهوه بودند همانطورکه شیطان به عنوان مخلوق یهوه پسر او است؛ یک پسر ناخلف.:

“BALADEVA-CHARAKA INTERPRETATION OF ASCLEPIUS TESTIMONIALS”: COLLECTED WORKS OF BHAKTI ANANDA GOSWAMI: 11/7/2002

در مورد این بازسازی تاریخی، یک نکته ی دیگر را هم باید در نظر داشت و آن این که اسکندریه محل پردازش اساطیر نجومی رسمی توسط کلودیوس بطلمیوس بود که با اجازه ی امپراطور آنتونینوس پیوس از میوزیوم اسکندریه برای تحقیقات نجومیش استفاده کرد. ظاهرا این اتفاق در قرن دوم میلادی افتاده است و عجیبی مسئله نیز در همین است. بطلمیوس سیستم تقدیمی هیپارخوس را ثبت کرده است که بر اساس آن، ما از ابتدای قرن اول میلادی وارد عصر فلکی حوت (ماهی) شده ایم یعنی عصری که در آن، خورشید موقع اعتدال بهاری از صورت فلکی حوت طلوع میکند و فروردین ماه باید معادل برج حوت باشد. با این حال، بطلمیوس، فروردین ماه را برابر برج حمل گرفته و ترتیب نسبت تمام بروج با ماه های شمسی، هنوز هم بر اساس همین تقدیم سازی حساب میشود. چنین چیزی ممکن نیست مگر این که بطلمیوس و سیستمش و امپراطوری که بطلمیوس برایش کار میکند همه مرتبط با یک سیستم اساطیری باشند که بعدا و در جریان تبدیل به تاریخ، در یک بازه ی زمانی مشخص از قرون اول و دوم میلادی جا شده اند. تقریبا تمام تاریخ باستان از همین سیستم اساطیری و بر اساس تخمین های زمانی مختلف درباره ی زمان اثرگذاری هفت سیاره ی بنیادین بر 12 برج سال ساخته شده اند. دراینجا خدایان المپی که تکثیر هفت خدای اختری و موکل صفات بشر در 12 ماه سال بر اساس سنت طالع بینی هستند درست مثل حروف الفبا که مسیح، آلفا و امگای آنها است در اول تا آخر تاریخ جا میگیرند. این کار بر اساس آموزه ای از سانخونیاتون فنیقی انجام گرفته که میگوید تائوتس یا تحوت، الفبا را از دایره البروج نتیجه گرفته است. بدون شک هیچ گروهی به اندازه ی یهود، این آموزه را جدی نگرفته اند. چون الفبای عبری 22 حرفی است ازآنرو که تقسیم 22 به 7 عدد 14/3 را میسازد که همان پی عدد دایره است. البته گزارش هایی از برسازی آوانگارهای یونانی و چینی از روی دایره البروج نیز هست. شاید مفصل ترین حرکت شناسایی شده از روی این آموزه «الفبای آنسر» گوستاو سیفارت منسوب به 1834 یا 1850 باشد که از روی نسبتسازی بین حروف الفبا و بروج دایره البروج، وقایع تاریخ غرب به محوریت تورات و انجیل را از زمان فرو نشستن سیل نوح زمانسنجی میکند و کاملا ممکن است کل وقایع تورات و انجیل، از روی حسابرسی اساطیر نجومی شده و تبدیلشان به وقایع تاریخی آن هم به چندین سنجش مختلف سر هم شده باشند. در بعضی از این سنجش ها حتی زمانی دایره البروج مسیر کنونی را نداشته و زمانی خورشید در دست صورت فلکی جبار قرار میگرفته که امروزه کاملا خارج از دایره البروج است ولی میببینیم که نماد این اتفاق نجومی هنوز در فرهنگ عامه بازآفرینی میشود. حتی با تثبیت دایره البروج در وضعیت فعلی، باز متافیزیک فیض یکسانی از آن برداشت نمیشده است. خود سیفارت، به نوعی تقسیم حکومت سیارات 7گانه بر 12برج اشاره میکند که با مدل بطلمیوس متفاوت است. در مدل بطلمیوس، مریخ بر برج های حمل (قوچ) و عقرب (کژدم) حکومت میکند؛ زهره بر برج های ثور (ورزاو) و میزان (ترازو)؛ عطارد بر برج های توامان (دو پیکر) و سنبله (دوشیزه)؛ قمر (ماه) بر سرطان (خرچنگ)؛ خورشید بر اسد (شیر)؛ مشتری بر قوس (کمان) و حوت (ماهی)؛ و زحل بر جدی (بز-ماهی) و دلو (آبریز). اما در مدل مورد اشاره ی سیفارت، زحل بر دلو و حوت حکومت میکند؛ مشتری بر جدی و حمل؛ مریخ بر قوس و ثور؛ زهره بر عقرب و توامان؛ عطارد بر میزان و سرطان؛ ماه بر سنبله؛ و خورشید همچنان بر اسد. در مورد مدل بطلمیوسی، سیفارت از سکه های زودیاکی آنتونینوس پیوس از اسکندریه مثال می آورد که در چند کتاب آلمانی از سال 1937 معرفی شده اند. دوره ی آنتونینوس، از سال تولدش در دایره ی حکومت امپراطور هادریان برقرار میشود. هادریان که پسرخوانده و جانشین تراژانوس است، به مانند او پسرخوانده ی خود آنتونینوس را جانشین خود میکند. اما از طرفی هادریان، معشوقی با اسم مشابه آنتینوس نیز دارد که در زمان حیات امپراطور در نیل غرق میشود و هادریان، کیشی مخصوص او ایجاد میکند که مرکزش شهر آنتینوپولیس در مصر است. آنتینوس تجسد گانیمد معشوق ژوپیتر است همانطورکه خود هادریان به عنوان امپراطور روم، تجسد خود ژوپیتر یا زئوس است. از طرفی گانیمد، گاها با آدم آبریز برج دلو تطبیق میشود که میتواند مبنایی برای یک دوره ی نجومی بر اساس دایره البروج باشد. اگر آنتونینوس نسخه ی دیگر آنتینوس و بنابراین یک خدا باشد، کیهانشناسی بطلمیوسی، در زمره ی جهانبینی این خدا قرار میگیرد و رواجش در دوره ی رنسانس، منوط به این میشود که او با تبدیل به پسر و جانشین هادریان/ژوپیتر/یهوه یک نسخه از عیسی مسیح شده باشد، امری که مقاومت کلیسا در مقابل الغای کیهانشناسی بطلمیوسی به نفع کیهانشناسی کوپرنیکی را توجیه پذیر میکند. بنابراین، ترتیب قبلی با دوره ی ماقبل هادریان و عصر تراژان میخواند و ازجمله در میان منابع سیفارت، با لوحه ی ایزیس بمبن ارتباط می یابد که وضعیت نجومی زمان تولد تراژان در سال 54 پس از میلاد را نشان میدهد. این لوحه اگرچه به قرن اول میلادی منسوب است ولی فقط در زمان غارت رم در سال 1527 کشف شد و در سال 1547 به دست خانواده ی مانتوآ افتاد تا این که در سال 1630 توسط سربازان فردیناند دوم تصرف شد و بعد از چند بار دست به دست شدن، در سال 1797 با فتح ایتالیا توسط فرانسه به پاریس آمد. الکساندر لنوآتر در سال 1809 نوشت که این لوح بعد از برقراری صلح به ایتالیا بازگردانده شد و اکنون در موزه ی آثار باستانی تورین قرار دارد. روشن است که اهمیت این لوحه به درازای رنسانس است و عصر طلایی مصر و روم باستان درست قبل از آن و در جایی قرار دارد که ما با قرون تاریک قرون وسطی شناساییش میکنیم. ظاهرا در زمان سیفارت در اواسط قرن 19 هنوز در حال زمانبندی این مکاتب متناقض شناسایی شده در آن سال ها بر اساس تخمین های نجومی غیر قابل اعتماد بوده اند و اینها همه نشانه ی تنظیم تاریخ قرن 19 بر اساس وقایع ظاهرا هزاران ساله ولی باطنا بسیار جدید است؛ وقایع بسیار جدید زمینی که در وانفسای بیسوادی و خرافات مسلکی مردم آن دوران، فقط آسمان میتوانسته با طالع بینی، آنها را بسیار کهن نشان دهد.:

“unser alphabet” by GUSTAV SEYFARETH, 1834”: RANGER LEM: STOLEN HISTORY: 28 AUG 2022

اگر این سال سازی های نجومی را که دنباله ی کار تمدن سازان منجم کلدانی است از صحنه حذف کنیم، خود را همقد اساطیر ابتدایی جوامع شکارگر می یابیم. گاهی افسانه های پیدایش اینان، قطعات پازل پیدایش در تورات را به ما میدهند. مثلا یک افسانه ی آفرینش از کوتوله های ایفه ی کنگو که در 1936 توسط پل شبستا معرفی شده است، شباهت هایی با داستان آدم و حوا دارد. در این داستان، خدا که ماسوپا نام دارد دو پسر –یکی از نژاد کوتوله و یکی از نژاد نگرو- و یک دختر انسانی برای خود خلق کرد و از آنها قول گرفت که هرگز برای یافتنش سعی نکنند و او در ازایش هرچه بخواهند به آنها خواهد داد. اما دختر، از سر کنجکاوی از دستور تخطی کرد و مقداری غذا دم در گذاشت و دست ماسوپا را دید که از آسمان درآمد تا غذا بردارد. وقتی ماسوپا فهمید خشمگین شد و فرزندانشان را برای همیشه ترک گفت ولی قبل از رفتن، به آنها صنعتگری و فن تهیه ی وسایل لازم برای زندگی را آموخت و مقرر کرد که دختر، همسر برادرانش شود و برای آنها بچه بزاید چون از این پس مرگ مجازات آنها خواهد بود و نسلشان با تولیدمثل تداوم خواهد یافت و درست مثل اعتقاد یهود، زن باید موقع زایمان درد بکشد چون هر زنی انعکاسی از مادر اولیه است. دراینجا کنجکاوی زن و تلاشش برای کشف خدا یادآور وسوسه ی حوا به خوردن از میوه ی دانش است و این، صحنه ی آغاز تفکر را نشان میدهد. بر اساس نظریه ی ذهن دومجلسی اندرو جینز، در ابتدا انسان ها با دو نیمه ی مغزشان فکر میکردند و وقتی تصمیم اصلی را در یک نیمه میگرفتند افکارشان در نیمه ی دیگر را به صورت صداهایی نامفهوم، رمزآمیز و ترسناک میشنیدند که الهام و وحی خدایان تلقی میشد، ولی سوادآموزی و تاثیر خاص الفبا کم کم باعث هماهنگ شدن دو نیمه و محو صداهای مشکوک و قطع مشاهده ی خدایان و اجنه شد. بنابراین دو شوهر زن اولیه ی ایفه از دو نژاد متضاد، دو نیمه ی متفاوت مغز آدمند که در فرزندان او با هم متحد و یکدست میشوند.:

“PYGMY EVE PEEPS GOD”: ANDREW CUTLER: VECTORSOFMIND.COM

کاتلر، منکر قدمت تمدن نیست و تصور میکند که افسانه های کوتوله ها در دوران مصر باستان از طریق کیش بس خدای کوتوله به مصر و ازآنجا به یهودیان رسیده و در توراتشان منعکس شده است. ولی امکان ندارد یک افسانه ی شفاهی بعد از هزاران سال هنوز اینقدر به نسخه ی مکتوب توراتیش شبیه باشد مگر این که نه آن افسانه خیلی قدیمی باشد و نه نسخه ی توراتیش. این کمک میکند تا حلقه ی مفقوده ی عمق خرافی بودن میل مرد مدرن به تصرف حداکثر زنان را درک کنیم. زنان، انعکاس حوای کاشف دانشند و فتح زنان، کنایه ای از فتح آگاهی است. به همین دلیل هم هست که در فیلم ها زنان شکار مردان باهوش میشوند و هر ملتی سعی میکند در رسانه اش مردان خود را هرچه زنباره تر نشان دهد تا خود را آگاه و پیشرو جلوه دهد. توجه داریم که زن دراینجا جانشین اژدهای اولیه و مادر-زمین نیز هست و تمام امکانات جهان مادی را در بر میگیرد. بنابراین هرکس ثروتمندتر به نظر برسد میتواند لاف آگاهی بزند و کتاب موفقیت بنویسد و کلاس های اینترنتی موفقیت برپا کند. او دراینجا میتواند همان خدایی به نظر برسد که در ماده دخل و تصرف میکند.

نکته ی مهم دراینجا این است که در اسطوره چه کسی دارد در ماده دخل و تصرف میکند؟ بله، نور. روح هم از جنس نور است و بیشترین دخل و تصرف را روحی که بیشترین نور را دارد مرتکب میشود. در اساطیر کلدانی، کهن الگوی این دخل و تصرف، مردوخ است که با اژدهاکشی، آب های هاویه را به جهان مادی جسم مند تبدیل میکند. در اساطیر مصری نیز ما هم آب های آغازین را تحت عنوان نون داریم و هم خداوند نور به نام رع را که با اژدهای تاریکی به نام آپپ میجنگد. ممکن است این نبرد، به نبرد هورس خدای خورشیدی با برادرش سوت/سیت نیز فرافکنی شود. درواقع ما روایتی قبطی درباره ی برابری سیت با تاریکی داریم که در آن، او قدرتمندترین شخص از میان مجموعه ای هفتگانه از خدایان به نام "علی" است که در جدا کردن آسمان و زمین به رهبری شو نقش آفرینی کرده اند. ستون نبشته ی اسفنکس میگوید آفرینش در زمان حکومت سوت در تاریکی رقم خورد. بنابراین سیت معادل یلدابهوت خدای غنوصی ها است که بر هفت دیو حکم میراند. با این حال، سیت از سوی هرو یا هورس موکل روشنایی به چالش کشیده میشود. این قبل از ظهور خورشید و در زمانی است که تنها موجودات زمین، سباعو یا شیاطین هستند که آفریده های سیت هستند و هورس در ستارگان و ماه تجلی میکند و تجسم اولیه اش تحوت خدای ماه است. سیت بسیاری از نیروهای روشنایی را به زمین تبعید میکند. مجرای این تبعید، صورت فلکی دب اکبر است که مادر صورت فلکی دب اصغر است. ستاره ی قطبی در دب اصغر قرار دارد و عمود آسمان و وصلگاه آسمان به زمین است و ذرات نور از آنجا به شکم زمین تبعید میشوند تا توسط اژدهای آپپ بلعیده شوند. توجه داریم که دب اکبر به عنوان مظهر قطب شمال جانشین موکل قبلی این مقام یعنی اژدهای تنین شده است و خود، حالت اژدهایی دارد و هم اژدها است و هم مادر-زمین، بخصوص وقتی قرار است اژدهای تنین در زمین هم بازآفرینی شود. هفت علی به صورت هفت ستاره ی دب اکبر و سپس هفت ستاره ی دب اصغر برای این باززایش بازآفرینی میشوند و درنتیجه خلقتگری خود را به نور منتقل میکنند و نورها یکپارچه شده و قادر به غلبه بر آپپ میشوند. درنتیجه آنها به شکل یک نیروی متحد هشتم به نام پتاح درمی آیند که سلف خورشید است. برخی او را نیروی نهم بعد از الهه ی دب اکبر دانسته اند که به شکل الهه مآت بازآفرینی شده است. به همین دلیل لغت "پوت" که با پتاح در ارتباط است به معنی عدد 9 است، همچنین به معنی دایره، چون علی هفتگانه ی شو به جای هفت سیاره در 12 برج فلکی ضرب شده و علی 12گانه ی آتوم رع خدای خورشیدی را ایجاد کرده است. پتاح خدای صنعتگری و خلقت و معادل هفستوس یا وولکان است که در عمق زمین ساکن است و فلز مذاب خلقتگریش به شکل ماگمای آتشفشانی از عمق زمین بیرون میزند. با توجه به تبعید پتاح به جهان زیرین که جهان مردگان یا آمنتا است، فرمی از پتاح به نام پتاح سکاری با ازیریس تطبیق شده که خدایی است که به دست سیت مقتول میشود و بعدا به صورت هورس از نو زنده میشود. پس پتاح سکاری به عنوان خدایی که موقتا مرده است، به شکل مومیایی نشان داده میشود چون مردگان مومیایی میشوند بلکه بعدا از نو زنده شوند. درابتدا که فن مومیایی زیاد دقیق نبود، اجساد مومیایی شده ی مردگان در منطقه ی سقاره ی مصر دفن میشد که محیطی بیابانی و شنی دارد و همین محیط است که در ادبیات تخیلی، به صورت بیابانی با خرابه ای دارای یک مومیایی سرگردان فرعون که جانشین ازیریس و پتاح است به جای جهنمی که با مصر تطبیق شده است مدام بازآفرینی میشود. اما در یک بازآفرینی کمتر امروزین و البته نسبت به بیابان قبلی کتملا متضاد، عمق زمین به دلیل ماهیت اژدهاییش تمثالی از رحم آبگون الهه است و پتاح در آن نشو و نما میکند. به همین دلیل، پتاح به قورباغه تشبیه میشود که در نوزادی به شکل ماهی است و سپس پا در می آورد و روی خشکی می آید و بیرون آمدن قورباغه از آب، همان بیرون آمدن نظم خورشیدی از دل زمین به شکل هورس یا خورشید طالع است. پتاح همچنین در قالب خپری به سوسک سرگین غلتان یا جعل تشبیه میشود که در زمان طغیان های تابستانه ی نیل، در ساحل گلی، مشغول حفر و دخل و تصرف در زمین است تا خلقتگری خورشید را نشان دهد. از روی همین الگوها نور قبلی تبعید شده به دل زمین نیز به آتوم خدای خورشید غروب تشبیه میشود. آتوم ملقب به یو است که همان یائو یا یاهو یعنی یهوه است. او به عنوان مجموعه ی علی، برابری علی با ال یا اله یا الوهیم در مذهب سامیان را برجسته میکند. در تورات، از لغت الوهیم استفاده شده است که هم میتواند مفرد باشد و هم جمع؛ درست مثل علی قبطی. یهوه ادعای برابری با الوهیم را دارد. ولی او در اصل فقط یکی از این نیروها و معادل ژوپیتر یا مشتری است که بقیه را از صحنه حذف کرده است. او در ابتدا در قالب "آتوم" یا خورشید غروب ظاهر میشود که در نام، همان "آدم" در حال اخراج از بهشت به جهنم است. ولی بعد از این که به عنوان نور به خارج از جهان مادی منتقل شد و مفهوم خدای قادر متعال را یافت، پدر آتوم و بنابراین خالق آدم تلقی میشود درحالیکه در کابالا یهوه هنوز آدم کدمون یا آدم عالی است که تمام جهان مادی را در بر میگیرد و نسخه ی اعلایش انسان است. به دلیل برابری یهوه با پتاح، در قبط، پتاح نیز یک نسخه ی پسر از خود به نام یو دارد که گاهی خود آتوم است. بنابراین پتاح که در اصل یک خدای جهنمی و به عنوان یک زندانی فراری است، به جای خدای اعظم نشسته و الگوی انسانی شده است که وظیفه دارد خدا شود. پس یک به قول انجیل «آدم دوم» به وجود می آید که موفق میشود بر زندان جهان مادی غلبه کند و او عیسی مسیح یا یهوه ی پسر است که آمده است تا سر مار را کبود کند.:

“EGYPTIAN WISDOM AND THE HEBREW GENESIS”: MALIK JABBAR: THECHRISTMYTH.COM

یادمان هست که این لگدکننده ی سر مار، همان صورت فلکی هرکول است که پایش بالای سر اژدهای تنین قرار دارد. اگر تنین محل قطب شمال قبلی و روح قطب شمال کنونی دبین باشد، هرکول/عیسی که بر تنین غلبه کرده است به این دلیل محل قطب آسمانی زمان پیدایش و از دست رفتن بهشت تلقی میشود که انسانی که توانسته باشد بر مشکلات جهان مادی به عنوان اصل نظم این جهان غلبه کند، خودش قطب و خدای نوینی است. این، پشتوانه ی مذهبی فراموش شده ی انتظارات جامعه ی نوین از نو آمدگانی است که خودشان هم نمیدانند چرا و به چه طریق باید خدا شوند و فقط میدانند که میخواهند قطب باشند بدون این که بدانند قرار است با یک ستاره ی ظاهرا بیجان هماوردی کنند.:

«برای نوجوانان، جستجوی نابهنگام ارزش های گرانبهای شخصیت، غالبا پرده ای برای پوشاندن گریز در مقابل وظایف بیولوژیکی است. در جهت عکس، حسرت معطوف به گذشته ی انسان هایی که به سن قابل ملاحظه رسیده اند، برای ارزش های جنسی دوره ی جوانی، به خاطر جبن و تنبلی به طفره و گریز از وظایف فرهنگی منجر میشود: قدردانی و ستایش ارزش های شخصیت و اطاعت از سلسله مراتب آنان. روان نژند نوجوان از توسعه ی زندگیش و وظایف آن هراس دارد، روان نژند مسن از فزونی فقر و کمبود رفاهیت های این جهان میترسد.» ("روح و زندگی": کارل گوستاو یونگ: ترجمه ی لطیف صدقیانی: نشر جامی: 1399: ص161)

این نگرانی دائمی ناشی از نا راه بلدی و حس سرگردانی است که انسان مدرن را در جایگاه نور تبعید شده به جهنم قرار میدهد و این جهنم میتواند مصری باشد که موسی و قومش از آن گریختند: مصر آباد فلج شده و بهشت نابود شده ای که اکنون بیابان مومیایی فرعون است و حکمت کهن مانند خرابه هایی در این بیابان مملو از پوچی گم است و مومیایی فرعونش فقط وحشت ایجاد میکند آنجاکه با هویدا شدنش به انسان ثابت میکند که چقدر ضعیف و کم اطلاع است. حدیثی منسوب به پیامبر اسلام هست که میگوید: «الله بر والدین کسی رحمت فرستد که بداند از کجا آمده است، اکنون در کجا است و بعدا به کجا خواهد رفت.» این حدیث، همانقدر مصداق مردم قدیم است که مصداق مردم اکنون. چون هر دو دسته در اثر سانسورهای مداوم فرهنگی، هم مبدا خود را گم کرده اند و هم مقصد خود را، و در این شرایط، مانند گم گشته ای در بیابانی هستند که اول و آخرش معلوم نیست و فرد هم نمیداند در کجا قرار دارد.

در این جا آب گون بودن اژدهای تهامات به این شکل تغییر میکند که او بعد از تبدیل به آپپ مصری، اینقدر آب دوست دارد که همه ی آب ها را میبلعد و باعث خشکسالی و بیابانزایی میشود. در تاریخ مصر، آپپ یا آپوفیس به نام سرکرده ی هیکسوس ها یا فرمانروایان آسیایی مصر تبدیل میشود که سلسله های 14 تا 17 را ایجاد میکنند و چندین شاه این سلسله آپوفیس نام میگیرند. تا این زمان، خدایان مار در کیش فراعنه محبوب بودند و در اثر رفت و برگشت هیکسوس ها بود که کیش مار، اهریمنی تلقی شد. به روایت مانه-تو هیکسوس ها توسط اوزارسف که مانه تو او را خود موسی میداند به مصر وارد و همراه او خارج شدند. بنابراین لشکر هیکسوس ها در حکم لشکر مارهای خدای موسی است که فقط با مار برنجی او شکست میخورند. میدانیم که این مار برنجی سراف نامیده میشد و تا زمان شکسته شدن بتش توسط حزقیا شاه احیاگر تورات، اسباب مارپرستی یهود بود، رسمی که تا کیش اسکندرانی افیت ها یا مارپرستان یهودی-مسیحی در مصر دنبال شد. کیش افیت ها یکی از قربانیان نابودی کتابخانه ی سراپیوم اسکندریه توسط مسیحیان ارتدکس بود. در چین هم یک کتاب سوزان بزرگ داریم که توسط چین شی هوانگ دی رقم میخورد. دوره ی قبل از چین شی هوانگ دی دوران ارتباط مرتب انسان ها و اژدهایان توصیف شده که از به امپراطوری رسیدن هوانگ دی به عنوان یک مابه ازای اژدهای آسمانی شروع میشود. ظاهرا اژدهایان چینی به اندازه ی سرافیم یهودی، جادوگران مارگونیند که با نابودیشان به دست اصحاب یهوه ی به روز شده، دنیا از معجزه خالی میشود. این یهوه ی به روز شده همان یهوه ی تورات است که به جای مردوخ به جنگ اژدهای دریایی میرود و این اژدهای دریایی لویاتان نام دارد که شکل دیگری از لوتان نسخه ی کنعانی تهامات است. شاید دفاع بد یهود از مارپرستی، اسباب از بین بردن محبوبیت خدایان مار در مصر بوده است ولی بعد خودش هم با دفاعیه ی قبلی خود از خدایان مار مشکل پیدا میکند و دو نسخه از یهودیت با هم میجنگند. این اتفاق در هند هم قابل ردیابی است. آهی نسخه ی هندی آپپ است و به مانند آپپ هم باعث خشکسالی است و هم باعث تاریکی. آهی اژدهایی است که به دست خدای ایندره نابود میشود. نبرد این دو به زودی به نبرد دو خانواده از خدایان تبدیل میشود: خدایان مارمانند و تطبیق شده با شیاطین موسوم به سارپاها (همان سراف عبری به معنی مار) که ناگاها فقط اشکال تلطیف شده ی آنها هستند. در مهابهاراتا بعد از این که شاه کورواها به یک مرتاض سارپا بی احترامی میکند با لشکری از خدایان مار از بین میرود و این گروه، شیاطینیند که هر وقت اراده کنند به شکل انسان، و هر وقت اراده کنند به شکل مار در می آیند. کورواها به انتقام شاهشان مراسم قربانی موسوم به یاجنا برگزار میکنند و خدایان مار را درحالیکه به اسم میخوانندشان، یکی یکی در آتش می اندازند و از بین میبرند تا این که شاه مارها عذرخواهی میکند و خواهان حفظ نژادش میشود. بعد از این واقعه، بین کورواها و فامیل هایشان پاندواها جنگ درمیگیرد و خدایان در دفاع از این دو خاندان به دو دسته تقسیم میشوند. جنگ این دو خاندان بسیار شبیه جنگ های انسانی از آغاز یهودیت تا به امروز است. در ابتدا با نیزه و زوبین و کمان و شمشیر با هم میجنگند و کم کم به سلاح های انفجاری مهیبی میرسند که شبیه جنگ های موشک ها با سپرهای دفاعی نظامی امروزی است. در انتها و بعد از زیر پا گذاشتن قوانین جنگ توسط کورواها پاندواها نابودگرترین سلاحی را که میشناسند و توصیفش شبیه بمب اتم است به سمت کورواها پرتاب میکنند و شاه کورواها که نابودی نژاد خود را حتمی میبیند در انتهای راه برای انتقام، سلاح نامرئی خاصی را بر پاندواها ساقط میکند که تمام زنان آنها را عقیم میکند تا نسلشان ادامه نیابد. بدین ترتیب، دو خانواده تقریبا نسل هم را برمیکنند. یادآوری میشود که این دو خانواده نماینده های انسانی دو دسته از خدایانند و قرار است ریشه کن شدن جادوی این خدایان در زمین را نشان دهند. اگر یک شعبه از این خدایان مثل مارهای افیت ها و آپپ انسان شده ی هیکسوس ها واسطه ی سرافیم با فرشتگان یهوه باشند پس خدایان نوین هندوئیسم، شکل های به روز شده ی سارپاها و ناگاها هستند. ایندرا هم شکل دیگر آهی است که بعدا بیشتر در قالب ویشنو در مقابل خدایان مار قرار گرفت. نبرد ویشنو در قامت راما با راونا رئیس راکساشاهای شیطانی برای باز پس گیری همسرش سیتا نمودی از این نبرد است. راونا 10 سر دارد که هر کدام قطع شوند سر دیگری به جایش میروید. این دقیقا همان ویژگی هیدرا اژدهای چندسر است که به دست هرکول نابود شد. راما با پرتاب تیری جادویی به قلب راونا او را از بین میبرد. راونا مثل انسان دست و پا دارد و یادآور توصیف سرافیم به مارهای دست و پا داری است که مردان مارمولکی هم نامیده میشوند. تنها بخش بدن مارمولک که مثل مار دراز است دمش است و دم مارمولک بعد از قطع شدن از نو رشد میکند، امری که الهامبخش سرهای از نو رشد کننده ی مارهای هیدرا و به دنبالش راونا است. در نبرد راما با راونا مردان میمون شکل و خرس شکلی تحت رهبری هانومان وفادار، او را همراهی میکنند که با انسان های اولیه تطبیق میشوند. موضوع این است که به همان اندازه که ویشنو جانشین ایندرا است شیوا مدافع ناگاها هم هست. ویشنو میل به حفظ اوضاع دارد و شیوا میل به نابودی. اختلاف آنها قابل مقایسه با اختلاف کورواها و پاندواها بعد از شکست خدایان مار از کورواها است و میتوان آن را به تقسیم یهودیت به دو جبهه ی ماردوست و ضد مار تقسیم کرد. در 1990 بولای، اختلاف کورواها و پاندواها و خدایان حامیشان را به اختلاف اصحاب انلیل و اصحاب حئا در اساطیر بین النهرین مربوط کرد. حئا و انلیل، دو پسر آنو خدای آسمان و در حکم دو تصویر متفاوت از او بودند. انلیل که بر کوه کیهانی "کور" حکومت میکند قابل تطبیق با زئوس کوه المپ و یهوه ی طور سینا است درحالیکه حئا که بر یک پهنه ی آبی حکومت میکند و به شکل مار هم درمی آید به تهامات نزدیک میشود اگرچه مردوخ قاتل تهامات پسر همین حئا است. حئا به عنوان خدای آب ها و متمثل به مخلوقات آبی، یادآور آواتارهای آبی ویشنو چون متسیه (ماهی) و کورما (لاکپشت) است اما نسخه ی یونانیش پوزیدون –خدای دریا- یک نیزه ی سه شاخه دارد که آن را در هند بیشتر در دست شیوا میبینیم. این نیزه ی سه شاخه یادآور تیر سه شاخه ای است که در بعضی لوحه های بابلی از سمت مردوخ به طرف تهامات پرتاب میشود و او را از بین میبرد. سه شاخگی نیزه میتواند مرتبط با سه گانگی خصم باشد. در شاهنامه ی فردوسی، ضد قهرمان بدنام اژدهاوشی به نام ضحاک داریم که با دو ماری که از دو دوشش روییده اند سه سر به نظر میرسد. در اساطیر یونانی هم هرکول با یک خدای رودخانه میجنگد که نامش تریتون به معنی سه گانه است. تایفون هیولا که بر ضد انلیل یونانی یعنی زئوس شورید در بعضی نگاره ها به شکل اژدهایی با سه سر انسان در جلو و و مجموعه ای از دم های مار در عقب تصویر شده است که یادآور سگ سه سر جهنم یا کربروس است که دمی به شکل مار دارد. تایفون در مصر با سیت تطبیق میشد که هم به مانند اژدهای آپپ عامل خشکسالی و تاریکی است و هم مثل کربروس گاهی سر سگ دارد. پلینی، نام تایفون را برای شهابسنگ مخرب و وحشتناکی در مصر توصیف کرد که به یک اژدها تشبیه میشد. این شهابسنگ میتواند همان بلای خانمان سوزی باشد که جهان باستان را به کل تغییر داد و باعث بروز تغییر قطبین، فجایع و تغییرات آب و هوایی شدید در سراسر زمین شد. تشبیه او به دست انتقام خدا از انسانها بخصوص با انگاره ی آذرخش زئوس در ارتباط مستقیم است. بازسازی تورنهیل از آسمان باستانی این است که آن بسیار الکتریکی و دارای دامنه ی نفوذ شدید اثرات الکتریکی سیارات دیگر به زمین بوده است که هنوز تاثیرات اندکش را به صورت بروز شفق قطبی در آسمان قطب شمال می یابیم. در اثر ورود یک شهابسنگ یا دنباله دار بزرگ به جو زمین، این با بروز آذرخش های وحشتناک عظیم همراه میشده است. آذرخش میتوانسته به صورت خطی عمودی زمین را به آسمان وصل کند و در این حالت به یک عصا یا نیزه یا شمشیر تشبیه شود؛ میتوانسته به صورت یک دایره ی درخشان با دو زائده ی الکتریکی در اطرافش به شکل بال های عقاب ظاهر شود همانطورکه گوی بالدار آسوری و مصری نشان میدهد که میتواند عقاب نمادین زئوس هم باشد؛ و یا میتوانسته به شکل یک گردباد سه گانه ی نورانی درآید که تصویری نزدیک به کادوسئوس عصای هرمس با دو مار پیچیده به دور آن است. همه ی اینها میتوانستند جانشینی برای کوه کیهانی و وصلگاه زمین و آسمان باشند و بیشتر از سمت منطقه ی قطب شمال که هنوز شفق قطبی میزند دیده شوند. بنابراین شهابسنگ مارمانند تایفونی که به زمین نزدیک میشود و آذرخش مارمانند زئوس که از آسمان به دنبالش روان است، دو برداشت مکمل از مار موسی هستند که مقابل هم قرار میگیرند. قبل از زئوس، این آپولو خدای خورشید بود که آذرخش انداز بود و عنوان کریسائوس یعنی آذرخشی برای او این را نشان میدهد. با این حال، آپولو اژدهای پیتون را کشت و با ایجاد کاهنه های پیتیا کیشی برایش به پا کرد که بی ارتباط با قتل مذهب پیشین به دست یهوه و درآمدن اداتش به اختیار یهودیت و فراورده های نوینش نیست.:

“thonderbolts of the gods”: DAVID TALBOTT , WALLACE THORNHILL: 2003: PARTS 1,2

بدین ترتیب، مار برنزی موسی با عقاب زئوس برابر میشود که همان گارودا مرکب عقاب شکل ویشنو و به همان اندازه ی مار موسی دشمن مارها است و البته عصای مار شونده ی موسی هم هست که یک طور سینای کوچک شده است. پس سیمرغ برآورده کننده ی آرزو از طریق مابه ازای مارگونش به تماثیل آبزی ویشنو یا حئا نزدیک میشود که یکیشان اردک ماهی رفاه سازی است که ماشین آلاتی مثل گاری بدون اسب امیلیان را به راه می اندازد. ظاهرا هرچه نزدیک تر می آییم،یهوه به فرم رد کرده ی خود در کابالا نزدیک تر میشود، نه فقط در تمدن سازی و گسترش ماشین آلات، بلکه در پرورش شیاطین همان گونه که مسیحیت از هر مذهب منکر شرع تورات انتظار دارد.

(ادامه دارد...)

مطلب مرتبط:

شیطان با نقاب کامپیوتر: کدام گذشته را سیاست نوستالژیک میکند؟!: قسمت دوم

انگل های مدرن که بیماری های قرون وسطایی تولید میکنند.: شادی های سکولار از تکثیر طالبانیسم

تالیف: پویا جفاکش

"تله ی مار پیتون" یکی از طرح های معروف سیاسی است که با وجود آشنا بودنش هنوز قربانی میگیرد. به عنوان مثال، اخیرا اوکراین، یک تله ی مار پیتون برای حکومت پوتین در روسیه شد. ثعبان یا پیتون (اژدرمار)، ماری است که گاهی ابعاد عظیم و غول آسایی می یابد و میتواند جانوران بزرگی در ابعاد خوک یا گوزن را بخورد اما زمانی که طعمه ی بزرگی را میبلعد سنگین میشود و نمیتواند حرکت کند و درنتیجه آسیب پذیر میشود. میشود حکومت ها را هم مثل پیتون تحریک به بلعیدن طعمه ی بزرگ کرد و وقتی سنگین شدند آنها را به باد کتک گرفت. این کار اولین بار با طراحی اسرائیل و همکاری امریکا روی عراق پیاده شد. دولت صدام با تحریک شدن به حمله به حکومت نوبنیاد انقلابی در ایران، درآنجا گیر کرد و بخش عظیمی از انرژی خود را از دست داد و بعد در دامی حتی آشکارتر در کویت درگیر شد و آنقدر ضعیف شد که بعد از مدتی تحریم فلج کننده موفق شدند او را ساقط کنند. قبل از سقوط صدام و درحالیکه موفقیت طرح مسجل شده بود همین تله توسط امریکا و برای شوروی در افغانستان چیده شد. درحالیکه شوروی در "باطلاق افغانستان" گیر کرده بود، اسلامگرایان افراطی آموزش دیده توسط سیا به جانش افتادند. از دل این دام، دولت طالبان در افغانستان سر کار آمد و هیچ کس نفهمید چرا آنها با امریکا دشمن شدند و آیا این دشمنی واقعی است یا نه. شاید جواب در اسم طالبان نهفته باشد. «طالب» در خود افغانستان به معنی طلبه ی دینی است ولی جالب است که در عبری taleb یا talev معنی مسخره کننده میدهد و از ریشه ی عربی "تلعب" به معنی به بازی گرفتن است. درواقع طالبان مردم جهان را به بازی گرفته اند؛ بیش از همه مردم امریکا را که خطر اسلامگرایان افراطی علیه خود را جدی گرفته اند و هیچ وقت از خود نپرسیدند این طالبانی که غول های پشمالویی آمده از پشت کوه تصویر میشوند اسلحه شان را از که میگیرند و چرا در همه ی اخبارها راحت و آشکار دارند مثلا در پشت کوه جلو دوربین های خبرنگارهای غربی رژه میروند؟ جالب است که تلاش های اخیر حکومت ها در اسپانیا و فرانسه برای ترساندن مردم از مشابه های شمال افریقایی این «مسخره کنندگان» شکست خورد، شاید به خاطر این که حکومت های غربی در مسخره کردن مردم آنقدر افراط کردند که یک ضرب المثل لاتین را روی یک بیماری جهانگیر گذاشتند. "کووید19" ظاهرا مخفف "کورونا ویروس دی 19" است اما در لاتین معنای خودش را دارد. این کلمه co-vid undeviginity نوشته میشود که هماوا با co-vide undavi genti است؛ عبارتی که در زبان اسپانیایی «تحریک کردن مردم با ظاهرسازی» معنی میشود و در زبان فرانسه به «آشوب به پا کردن در بین مردم بر سر هیچ». جالب این که لغت co-vide که در اسپانیایی به معنی «با ظاهرسازی» و در فرانسه به معنی «با هیچ» است، نزدیک به kavade است که خود تلفظ لاتین "کبد" kbd در عبری به معانی ثروتمند و نجیب و مفتخر است. یعنی ثروتمند است که این کارها را میکند. جالب است که باز هم رسیدیم به عبری. شاید چون فرهنگ عبری علاقه ی زیادی به ظاهرسازی دارد. توجه کنید که امریکا اولین کشوری نبود که اسلامگرایان را تقویت کرد و بعد به جنگشان رفت. صهیونیسم حتی قبل از این که دولت اسرائیل را تشکیل دهد داشت این کار را میکرد. صهیونیسم خود را برای یهودیان در جایگاه موسی تعریف کرده که بنی اسرائیل را از مصر خارج کرد و بعد به جنگ دشمنان خدا در ارض موعود رفت و با ریشه کن کردن آنها بهشت دارای جوی های شیر و عسل را در ملکوت زمینی تحویل قوم داد. صهیونیسم یهودیان اسرائیل را در این صحنه ی قلابی از تاریخ قفل کرده است. مصر تبدیل به اروپای مسیحی شده و فرعون تبدیل به هیتلر. قوم از ستم فرعون میگریزند و به سرزمینی که برایشان ارض موعود تعریف کرده اند می آیند تا با دشمنان خدا رودررو شوند. طبیعتا اگر روزی دشمن ها تمام شوند همه منتظر فراهم شدن بهشت میشوند و شما میدانید و صهیونیست ها هم میدانند که چنین بهشتی دروغ محض است و اگر جنگ با دشمن تمام شود صهیونیسم هم به پایان خواهد رسید و اسرائیل باید وارد دوره ی پساصهیونیسم شود که هیچ کس برنامه ای برای آن ندارد. بنابراین دشمن ها هیچ وقت تمام نمیشوند. اما چرا این دشمن ها باید به خدای یهود اعتقاد داشته باشند و همچنان بدکار باشند؟ این دیگر به خاطر تصمیم گیری های یهوه خدای یهود در تورات است. میدانیم که یهوه به اولین بنده اش ابراهیم وعده ی حکومت اولادش بین نیل تا فرات را داد و این درحالی بود که ساره همسر ابراهیم نازا بود. سفر پیدایش (15 : 2) تعجب ابراهیم از این وعده را اینطور نشان میدهد: «اما ابرهیم گفت: ای سرور من، خداوند، چه چیزی به من میدهی؟ زیرا من بی فرزند میشوم و مردی که وارث خانه ی من است الیزر از اهل دمشق است.» اینجا ممکن است خانه ی ابراهیم، همان ارض موعود باشد و الیزر هم ترکیب ال بعلاوه ی سر/سور/شور/آشور/آسور باشد یعنی خدا-آسور به کنایه از آسوری ها که سرزمین های یهود را اشغال کردند و البته سوری ها که بر دمشق حکومت کردند. در عین حال، الیزر معنی دومی هم دارد. "الی" یعنی نفرین شده، و "ذر" یعنی رابطه ی جنسی. منظور از رابطه ی جنسی نفرین شده، همجنسبازی است که از دید یهود، یک انحراف به حساب می آید و کنایه است از منحرف بودن دیگر مردمی که در ارض موعود هستند، ازجمله هاجر کنیز ابراهیم که خدا اولین فرزند ابراهیم را از او ایجاد میکند. علت این کنایه میتواند این باشد که سر یا آسور، در اصل به معنی حاکم است. حکام، به خاطر قدرتشان، زنانه ترین زن های قوم را برای خود برمیداشتند و به همین علت تصور میشد که پسرانشان زنانه تر و احتمالا بنیانگذاران همجنسبازی در قوم هستند. یهودی ها در خاورنزدیک، تحت سلطه ی عرب ها زندگی میکردند و اسماعیل، جد حکام و نجیب زادگان عرب بود. تورات، او را "یشمعیل" یعنی «خدا میشنود» میخواند چون همانطورکه در سفر پیدایش (11 : 16) آمده است، یهوه تضرع های هاجر را میشنود. اما متشرعین یهودی، از سر غیظ رقابت اولاد اسماعیل با اولاد اسحاق (یهودیان) در تصرف وعده به ابراهیم، او را "اسمعول" مینامیدند از ترکیب "اسمع" یعنی خدمتکار و برده ی جنسی، با "عول" به معنی انحرافات، که مجموعا میشود نوکر انحرافات. جالب تر این که اعراب، خودشان یشمعیل را ترکیب این دو نام به صورت "اسماعیل" خوانده اند قطعا به خاطر این که فقط از طریق یهود فهمیده اند جدی به نام اسماعیل دارند کمااینکه مادر اسماعیل را هم به اسم عبریش "هاجر" میخوانند که ترکیب "ها" ی تعریف عبری با "جر" یا "جره" به معنی بادیه نشین است. اسماعیل پس از طرد شدن از سمت پدرش ابراهیم، در میان دایی هایش از قبیله ی جرهم بزرگ شد که نامشان به سادگی به معنی جره ها یعنی بادیه نشینان است ولی جرهم بعدا حق اولاد اسماعیل را خوردند. این اتفاق بعدا برای محمد پیامبر عرب ها که میخواست دین ابراهیم و اسماعیل را به مرکزیت خانه ی کعبه ی ساخت آنها احیا کند تکرار شد. عبدالملک مروان فرمانروای دمشق که بنیانگذار حرفه ی ملایی در اسلام است حق اولاد محمد را خورد و شیعه –یعنی تفرقه افکنان- را که پیروان آنانند تحت تقیب قرار داد و جریان خود را در مقابل آنها "سنی" یعنی پیرو سنت خواند. او بنیانگذار سلسله ی مروانیان در دمشق و همان کسی بود که اورشلیم را که توسط لشکریان پارس نابود شده بود در ایلیا فلسطین یا بیت المقدس کنونی احیا کرد. "مروان" از ریشه ی آرامی "مروه" به معنی حکومت است که خود از "مر" تلفظ آرامی امیر به معنی فرمانروا می آید. بنابراین مروان میشود سلسله ی صاحبان حکومت و این مروان ها در دمشق در سوریه ساکنند. پس میتوانند همان الیزر (ال سور) دمشقی باشند که خانه ی ابراهیم را تصاحب کرده است. پس شورش شیعه علیه سنی همان شورش اسماعیل علیه الیزر است و شیعه در مرکز نهاییش ایران با اسرائیل بیشتر دشمنی میکند چون دعوایش با او دنباله ی حسودی اسماعیل به اسحاق است. آیا یهوه واقعا نمیتوانست طرحی بهتر از این بچیند و اگر میتوانست از اول اسحاق را به دنیا بیاورد دیگر چرا اسماعیل را سرسلسله ی منحرفین مدعی کرد؟! پاسخ این است که یهوه لزومی نمیبیند که بخواهد همیشه در جبهه ی خیر باشد. او روح جهان است که اوقاتی را در روشنایی روز طی میکند و اوقاتی را در تاریکی شب. اسماعیل و اسحاق هیچ یک با جنبه های تاریک او مشکلی نداشتند. کافی است دقت کنید که اولاد خود خوانده ی آنها با هم دعوا دارند بر سر این که هر یک ثابت کنند ابراهیم، جد بزرگ آنها را مفتخر کرده برای خدا قربانی کند. انگار خدایی که قربانی انسانی دوست دارد خیلی خدای فوق العاده ای است! کافی است به نتایج این قربانی آیینی تا زمانی که اولاد اسحاق از مصر به ارض موعود برگشتند توجه کنید. ملوخ که بومیان، پسرانشان را برای او قربانی میکردند درواقع همان «ال علیون» خدای ابراهیم بود که خواستار قربانی شدن پسر ابراهیم شده بود و اخیرا موسی او را با یهوه برابر کرده بود. ازاینرو بسیاری از یهودیان، این رسم عزیز را از بومیان آموختند و مورد لعنت پیامبران یهود قرار گرفتند. البته شرع یهودی، ملوخ را بیشتر با «بعل» دشمن دائمی یهوه در تورات برابر میگیرد. ملوخ، گاو شکل است و این ریشه گرفتن bull به معنی ورزاو از "بعل" را به یاد می آورد. همچنین لغت "بوفالو" برای گاومیش که گاوسان بزرگ و قدرتمندی است، ریشه در "بوبالوس" یونانی دارد که میتوان آن را به سادگی "بعل گاو ها" یا خدای گاوها معنی کرد. اما این تشبیه به گاو، دلایل اساسی تری دارد. شاخ گاو شبیه هلال ماه است که اندک نور ایزدی در تاریکی شب را به یاد می آورد بخصوص اگر شاخ سفیدی روی بدن ورزاوهای سیاه رنگ کلاسیک باشد. این همان یهوه ی ضعیف در تاریکی است که فردا در روز روشن به پیروزی میرسد و در این روند، چرخه ی مرگ و رستاخیز خورشید را طی میکند. روح گیاهان، همین مرگ و رستاخیز را در بهار و خزان سالانه ی طبیعت تجربه میکند و بعلیم که بعل تورات عصاره ی آنها است نیز اکثرا ارواح طبیعت بودند. از طرفی، تاریکی، پوشاننده ی اشیا است و گیاهان هم حالت پوشانندگی داشتند. کلمه ی "کپر" به معنی گیاهان علفی است که برای بنای دیوارهای خانه استفاده میشدند و دیوارها زندگی خصوصی مردم را از دیدها پنهان میکنند. ازاینرو "کپر" همریشه با "کفر" به معنی پوشاندن است. کلمات "کافر" و "کفیر" همزمان به معانی دشمن و شیر جوان استفاده میشدند (بیشترین شیرهایی که به انسان ها حمله میکردند شیرهای جوان بودند). همانطورکه میدانیم شیر برای تصرف طعمه خود را در لای گیاهان پنهان میکند به همین دلیل هم کفر (پنهانکاری) میورزد و هم این پنهان کردن را با کپر یا گیاه به عنوان ریشه ی کفر انجام میدهد. او در این لحظه در جایگاه بعل است و برابر با تاریکی. اما زمانی شکار را تصرف میکند و میخورد که آشکار شده باشد. این آشکارگی برای بعل ملوخ، به معنی ظهور چهره ی خشن نور یعنی آتش است و ازاینرو است که کودکان را با سوزاندن در آتش، به ملوخ تقدیم میکردند. طبیعتا این شیر آشکار آتشین، یهوه است که خود به شیر مجسم است. پس تعجب نکنید که یکی از نام های شیر یعنی لاوی یا لابی یا لابو، از ریشه ی لاوه به معنی آتش باشد که با یال آتش مانند و پوست زردرنگ شیر هم جور است. ازقضا موسی که یهوه را معرفی میکند از قبیله ای به نام لاوی است و کاهنان یهود به طور سنتی از این قبیله برمیخیزند. کلمه ی لاوی ریشه ی لغات leoو leon و lion به معنی شیر در زبان های اروپایی است. اما مسئله میتواند از این عجیب تر هم بشود. کلمات leihenدر آلمانی به معنی قرض گرفتن، lihan در ساکسون قدیم به معنی قرض دادن، lan در نورس قدیم به معنی قرض و شانس، و leon در انگلیسی قدیم به معنی قرض دادن، همه از لئون لاتین به معنی شیر می آیند و این ارتباط با "لبی" سامی به معنی قرض دادن شروع میشود که مرتبط با نام "لابو" یا شیر است. در عبری Lwh به معنی وام دادن پول است. کلا اینجا ما وارد مسئله ی بانکداری یهودی زیر لوای خدای شیر مانند یهود میشویم که افراد و ملت ها را با مقروض کردن، تحت سلطه قرار میدهد . کلمه ی "رب" به معنی حاکم یا سلطه گر هم تلفظ دیگری از LB به معنی شیر است. "ربا" نیز از "رب" می آید و مقروض کردن با رباخواری را ریشه ی قدرت میخواند کمااینکه کلمه ی "ربی" برای خاخام یهودی هم احتمالا ناشی از جواز شرعی ربا توسط خاخام ها است. الگوی کسب قدرت با مقروض کردن در تورات، یوسف است که در دوران قحطی مصر، دارو ندار مردم مصر را در ازای آذوقه از آنها گرفت و آنها را از طریق بدهی، برده ی فرعون کرد. یوسف، تحت اعتماد فرعون، حاکم واقعی مصر بود و همین موقعیت را یهود بعدا در داستان استر هم اشغال کردند. استر یهودی، ملکه ی اخشوارش شاه پارسی بابل شد و از طریق نفوذ بر او، یهودیان را در کشور قدرتمند نمود. کلمه ی استر از ریشه ی عیشتار به معنی اختر و ستاره است ولی در صورت اخیر خود، به "ستر" به معنی پوشش و حجاب هم نزدیک است چون او پوششی بر قدرت واقعی دربار اخشوارش است. این از اسم اخشوارش هم مشخص است چون او که در اصل کورش یا سیروس فرم دیگر آسور یا فرمانروا است، اسمش به این گونه دگرگون شده تا مفهوم "خش رش" به معنی فرمانروای ظاهری را بدهد. فرمانروای واقعی اما مردخای پسرعموی استر است. نام او از بعل مردوخ خدای اعظم بابل می آید که چون یک خدای ستاره ای است عجیب نیست استر یا ستاره پوششی بر او باشد. اما اسمش را تورات عمدا "مردخای" تلفظ کرده تا ترکیب "مر" در آرامی به معنی حاکم به اضافه ی "دخای" یا "دها" باشد که تلفظ دیگر "زکات/زکوه" ZKWT در عبری به معنی حق و امتیاز قانونی است. پس مردخای میشود حاکم قانونی و این حاکم قانونی زیر حجاب (ستر) پنهان است. آسور/آشور هم درواقع لقب آسوری مردوخ است ولی او را فقط در جایگاه فرمانروا برجسته میکند و خصوصیات دیگر مردوخ را پنهان میکند. بنابراین آنها دو پاره ی جانور حکومت هستند که نامش در آشوری «شیر» از همان ریشه ی سر/شر و آشور است و معمولا نسخه ی نرینه اش برجسته میشود. یال سیاه رنگ روی پوست زرد در بین شیرهای نر خاورمیانه معمول بوده و بنابراین آنها ترکیب نور و تاریکی به شمار می آمدند. شیر در این دوگانگی خود ضرب شده و تبدیل به مجسمه های دو شیر نگهبان دروازه ها در بناهای قدیم و جدید شده است. این نشانه ی تقدس بناها است چون آنها مثل معبد در جایگاه کیهان کوچک قرار گرفته اند که نور و تاریکی به شکل دو شیر، ارواح کنترل کننده ی آنند. در مصر، کلمه ی قبطی "روت" که به معنی دروازه است، از لغت "روتی" به معنی شیرهای دوگانه ریشه گرفته است. از طرفی یال شیر، شبیه موی بلند زنانه است روی سر یک جانور نرینه؛ درست مثل حجاب بودن استر زن برای مردخای مرد. به همین دلیل، دو شیر نور و تاریکی علیرغم این که هر دو نرند نمایندگان دو نیروی نرینه و مادینه اند که در مصر به ترتیب به شو و تفنوت تعبیر میشوند. در چین، این موضوع حتی آشکارتر است. در اینجا هم دو شیر نگهبان محافظ را داریم که اگرچه هر دو نرند ولی یکی نماینده ی یین یا نیروهای مادینه ی جهان و دیگری نماینده ی یانگ یا نیروهای نرینه ی جهانند که به ترتیب رنگ های سیاه و سفید تای چی یا دایره ی الهی چینی را تعیین میکنند. یانگ با املای معمول خود به معنی نور و آشکارگی، و یین با املای معمول خود به معنی سایه است که ظاهرا در تاریکی مقابل نور قرار میگیرد. اما جالب این که یانگ با املایی دیگر، به معنی تظاهر کننده است و طبیعتا سایه در مقابل تظاهر مفهوم پنهانکاری دارد که به موضوع جنبه ی سیاسی میدهد. از نظر سیاسی، آشکارترین مظهر حکومت در چین، هوانگ دی یا امپراطور بود و جالب اینجاست که همو تعیین کرد چه کسانی مظاهر حجاب و حکومت در سایه در کشورش بشوند: قومی که وقتی اسم چین شنیده میشود آخرین ملتی هستند که ممکن است به ذهن بیایند یعنی یهودیان. با این حال، فرمان دستگاه امپراطوری مینگ درباره ی یهودیان این بود که حتما باید اسامی فامیلی زیر را با همین املاها و همین معنی یکسان داشته باشند:

از میان این نام های فامیلی، دو نام فامیل "لی" و "ژانگ" به ترتیب دومین و سومین نام فامیلی پرکاربرد در چینند منتها با املاهای گوناگونی که طبیعتا همه شان میتوانند رد گم کردن باشند. چطور ممکن است این همه آدم در چین یهودی الاصل ولی کاملا زردپوست باشند؟ این را باید در مهاجرت های متعدد تاتارها و اسکیت ها به چین جست که ازجمله شامل ترک های یهودی شده ای میشوند که به همراه اسکیت ها به اروپا هم رفته اند و یهودیان اشکناز یعنی ایشغوز یا اسکیت نامیده شده اند. اینجا یک بعد دیگر مسئله آشکار میشود. اشکناز را YSKNZ مینویسند که در آن YS به معنی ارباب است و KNZ قشنگ میتواند همان "کنز" عربی به معنی گنج باشد. ارباب گنج میشود ثروتمند. اما مسئله به همینجا ختم نمیشود. "کنز" تلفظ دیگر "گنز" آرامی است که "گنیز" به معنی خزانه دار در آرامی از آن می آید. "گنز"در آرامی هم به معنی ثروت است و هم به معنی پنهان. از آن و تحت این دو معنی، دو لغت فارسی "کنج" به معنی گوشه و خلوتگاه، و "گنج" به معنی ثروت ریشه گرفته اند که کلمه ی "گنج" در ادبیات فارسی، معمولا درباره ی ثروتی که در جایی پنهان شده است به کار میرود. بنابراین "یشکنز" هم ارباب ثروت است و هم ارباب پنهانی و در حجاب. در خود زبان عبری و در بین یهود هم ارتباط این با مذهب یهود روشن میشود. "بار میضوا" به معنی از تبار قانون مصوب، کنایه از کسی است که قوانین شرعی را سخت میگیرد. با این حال، میضوا تلفظ دیگر "مصواح" به معنی پنهانی و پنهانکاری است و "بار میضوا" میتواند به همان اندازه که در ظاهر، بر اجرای شرع تاکید دارد در باطن ریاکارترین و دشمن ترین شخص با قوانین شرعی باشد. در اینجا با توجه به قدرت اجتماعی این شخص، «پنهانی» یک بار دیگر مفهوم سیاسی به خود میگیرد. قدرت اجتماعی این شخص علیرغم بودنش در اقلیت، از همخانوادگی لغات "کل" به معنی همه و "قل" به معنی اندک آشکار میشود چون قلیلی مردم، مرام کل مردم را تعیین میکنند. این لغات مرتبط با "کله"KLHدر عبری به معنی حجابند که خود از ریشه ی آرامی "کلیل" به معنی در پرده و حجاب است. از همین ریشه، در آرامی کلمات "هلهله" به معنی بی نظمی و سردرگمی، و همچنین "خلیله" به معانی داستان و ساختگی، ولی در عبری کلمه ی "خلل" به معانی بی حرمت کردن و ناپاک کردن و نقض کردن می آیند. کلمات آرامی "خول" به معنی افتادن و سامی کلی تر "حول" به معنی چرخه و گردی هم از همین ریشه می آیند و ازجمله در عبری با مضامین تجاری ارتباط می یابند. ثروت فرد که در جانشینی طلا به عنوان سمبل خورشید مجسد، مدام تبدیل به کالا میشود و دوباره نقد میگردد، مقل ققنوس پرنده ی خورشید است که آتش میگیرد و از خاکستر خود از نو متولد میشود. ققنوس را فنیقس و در یونانی "فونیکس" میخواندند که نام پونیک ها یا فنیقی ها از آن می آید، یعنی همان قومی که تجارت یهودیان و زبانش عبری از فرهنگ آنان برخاسته است. در خود زبان فنیقی، PNNKS به معنی مبادله ی ثروت از همین ریشه است و در یونانی هم از آن PHENAXبه معانی فریب و فریبکار را داریم. کلمه ی فنیق به معنی ققنوس را در چین هم به صورت "پنگ" می یابید. نام دیگر پنگ، "فان هوانگ" است که به لحاظ لفظی نزدیک به "فان هوان" به معنی بازپرداخت است. "فان" و "هوان" هر دو در چینی ماندارین، معنی بازگشت میدهند که خصوصیت ققنوس است. از این جهت، فان، تلفظ چینی "پن" در سامی قدیم به معنی چرخش است که "بنو" فرم قبطی ققنوس هم نام از آن دارد. "پن" در آرامی، نام چند گونه از کرکس و عقاب بوده و دلیلش هم این است که این پرندگان در آسمان میچرخند. بنابراین یکی از کج تابی های دیگر کلمه ی پنیک یا فنیق، خوانش آن به صورت PN –NK یعنی نوک عقابی است که معنی خمیدگی میدهد. معادل نوک پرندگان در صورت انسان، بینی او است و در غرب یهود را به طور سنتی، به شکل مردمی با بینی خمیده نشان میدهند. معدن این نوع بینی، سرزمین ترکیه است و یهود از آنجا و از طریق یک معبر همسایه ی دیگر پر از این نوع بینی یعنی آذربایجان به ترکستان نفوذ کرده و در قالب اشکنازی ها وارد اروپا شده اند. در جنوب ترکیه، یک نسخه ی دیگر ققنوس را در قالب عقاب دو سر ختی ها می یابید که از قضا نماد امپراطوری روم مقدس در اروپا هم شده است. اینجا باز PNK تعبیر به P-NK شده است که P همان BI انگلیسی به معنی دوگانگی است و "پنک" شده است «نوک دوگانه» که همان عقاب دو سر است. ققنوس ارتباطاتی با شیردال یا پرنده ی افسانه ای نیم عقاب-نیم شیر دارد، چون عقاب نسخه ی آسمانی شیر است و عقاب دو سر هم همان شیر دوگانه ی تقسیم شده به شیرهای محافظ دروازه است. انتقال این نماد به اروپا میتواند کار خاندان کومننوس باشد که در اصل کوماگن های ترکیه ی جنوبی بودند. نام کوماگن هم مرتبط با لغات «کمینه، کمانه، خمانه، خامنی، و خمینی» به معنی خم شدن و چرخیدن است و میتواند به چرخه ی مرگ و زندگی ققنوس برگردد. در روم مقدس، این به صورت چرخه ی مرگ و رستاخیز مسیح درآمد که خود را قربانی کرد و ازقضا "بن" البته با معنی «فرزند پسر» خوانده میشود. ققنوس هم به اندازه ی مسیح در قربانی کردن خود باید الگوی مردم باشد. ازآنجاکه سامیان برای قربانی کردن حیوانات یا انسان های اعدامی، از شکستن گردن با بریدن گلو یا دار زدن استفاده میکردند، یکی از معانی چندگانه ی دیگر P-NK «گردن زخمی» است. فرم کمیاب اخیر، بیشتر به صورت «ونک» wnkتداول پیدا کرد و از قضا از آن، مفهوم یونانی wanax به معنی شاه به دست آمد. چون شاه و حگام سیاسی همیشه باید آماده ی قربانی شدن در پیچ و خم سیاست باشند. البته سیاستمدار خوب میتواند طوری ادای قربانی شدن دربیاورد که صدمه نبیند. برای همین هم یک معنی دیگر "بنو" در قبطی، حواصیل است که پرنده ای است با گردن دراز که میتواند گردنش را خم دهد و گرد کند بی این که بشکند. در اسلام، این خمیری شدن، با لغت عربی "تخمیر" تعیین میشود که نسبت مهمی با تخمیر شراب الکلی دارد و کلمات "خمر" به معنی مستی و "خمار" به معنی مست از آن می آیند. به طرز جالبی، لغت "خمار" به معنی حجاب و روسری زنانه فقط در تلفظ با این لغت فرق دارد و برای تکمیل مطلب، باید لغت "تخامره" به معانی توطئه، تبانی و نقشه کشیدن، و فعل "خمر" به معنی انباشته کردن، پوشاندن، پنهان کردن و بارها و بارها تکرار کردن را به این لیست اضافه کنید. در فرهنگ یهودی، مشروب الکلی تقریبا همیشه با شراب انگور نشان داده میشود که قرمز و به رنگ خون است و جواز ترویج آن را برای جانشین کردنش با نوشیدن خون داده اند. یعنی ممنوعیت مشروب الکلی در اسلام تا حدود زیادی تکرار ممنوعیت نوشیدن خون در یهودیت است. مطابق همین جناس سازی، همریشه بودن حجاب و مشروب الکلی در عربی، در عبری با همخانواده بودن "دم" به معنی خون و "دمه" به معنی تغییر ظاهر و تبدیل شدن روشن میشود. پس در یهودیت، خوناشامی به معنی سفاک بودن، به اندازه ی مست لایعقل به نظر رسیدن یک مست در اسلام، کنایه ای از تغییر لباس حاکم است. حالا در زمانه ای که پنهانکاری و دو چهره بودن برای رهبر متشرع اسلامی و دشمن یهودیش از دستور العمل واحدی درآمده باشد، رهبر یهودی بیش از اندازه خوناشام و سفاک به نظر میرسد و رهبر اسلامگرایان تندرو بیش از اندازه لایعقل و کله پوک. ولی اینطوری هر دو شان در مقام جانشینان پسران ابراهیم، میتوانند از تحقق وعده ی یهوه در علاقه اش به ابراهیم بهره مند شوند.:

“ANCIENT- SPOOKS. DE BIBLE AS CODED HOMONUMS”: Frosty chud: STOLEN HISTORY: 27 NOV2024

ترکیب کیش های خون و شراب را در مذهب دیونیسوس باخوس میتوان یافت که هم خدای عیاشی و شرابخوارگی است و هم عاشق قربانی های خونین. همراهانش ساتیرهای نیم بز-نیم انسانند که میتوانند به انسان های شیطان صفت –در تشبیه شیطان به بز در مسیحیت- تعبیر شوند و از طریق آنها با آیین تراژدی تداخل میکند که از تئاترهای فستیوال های قربانی بز برای دیونیسوس شروع شد و نام از "تراژی ایلوس" به معنی خدای بز دارد. در غرب، کلمات اولیه ی حول اجرای تئاتری از ZEIGEN آلمانی می آیند که خود از ریشه ی عبری YSG یا YITSEG به معنی نمایش است و عجیب اینجاست که این لغت با نام "اسحاق" برای جد یهودیان همریشه است. کلمه ی "سحق" که ریشه ی اسحاق است به معنی خنده و معادل "ضحک" در عربی است ولی در عبری همزمان معنی بازی کردن و مسخره کردن هم میدهد. حتی همین امروز و در عبری مدرن، کلمه ی رایج برای بازیگر فیلم، S-HAKQAN از ریشه ی "سحق" است. کلمه ی "سخر" به معنی تمسخر کردن از همین ریشه است و معادل های آرامیش به نوعی یادآور دروغ بودن حرف های بازیگرند؛ ازجمله "شاقار" به معنی دروغ، "شکیر" به معنی دروغ گفتن، و "شکیرا" به معنی زن دروغگو. جالب اینجاست که دوپهلویی زبان عبری تا آنجا پیش میرود که لغت "شکیر" در آن میتواند مفهوم "شاکر" و "شکرگزار" را داشته باشد. همین دو پهلویی برای نام خاندان سرمایه دار یهودی-آلمانی ZUCKER و شعبه هایش مثل زاکربرگ (از همان ریشه ی "شاقار") تا آنجا پیش میرود که ادعا میکنند نام فامیلشان از ریشه ی SUGAR به معنی "شکر" شیرین است و احتمالا در این ادعا در حال اجرای کمدیند. شاید اسحاق هم از طریق ارتباط با بازیگری، در صحنه ی مهم قربانی شدن خود، نوعی تئاتر را به نمایش میگذارد. درنهایت به جای او گوسفند است که قربانی میشود و در این پایان، تفاوت چندانی با داستان اسلامی قربانی شدن اسماعیل ندارد. هر دو داستان، مبنای قربانی کردن گوسفند در هر دو دین و البته تشبیه عیسی مسیح به بره ی خدا هستند با این تفاوت که یهود، مراسم قربانی کردن بز در یوم کیپور را دارند و مسلمانان ندارند. چون بز شکل خاص تر گوسفند است. گوسفند و بز، هر دو شاکله ی گله های چوپانانی بودند که رهبران سیاسی در اداره ی مردم، به این چوپانان تشبیه میشدند و در مسیحیت هم کشیش ها چوپانان گله ی مردمند که از گوسفندهای خوب و بز های بد تشکیل میشوند. کلمه ی سامی رایج برای گوسفند "غنم" است که میتوان آن را به "غن" به معنی بودن و حالت، و "نم" به معنی درست و طبیعی بخش کرد و به «حالت طبیعی» یا «طبیعی بودن» معنی کرد. حالت طبیعی برای چهارپای چرنده ای مثل گوسفند علف خوردن است اما برخلاف او بز اصلا طبیعی نیست و هر چیزی که گیرش بیاید از پوست درخت تا پارچه ی لباس را میخورد؛ درست مثل یهودی که تفاوت ظاهرش با مردم دیگر به اندازه ی تفاوت گوسفند با بز کم است اما از تمام راه های غیر طبیعی ای که ملت های دیگر حتی فکرش را هم نمیکنند برای پیشبرد مقاصد خود استفاده میکند. آدم های تراژدی ها را هم معمولا افراد فرصت طلبی از این دست اشغال کرده اند که به هم صدمه میزنند و البته همه ی آنها در سرنوشت بد یا تراژدی فرودآمده بر آنها جانشینان بز قربانی شونده برای دیونیسوسند اما از خدمت به دشمنشان دیونیسوس ابایی ندارند چون در ابتدا تفاوتی بین خودشان و او نمیبینند. دیونیسوس در مقام خدایی بز خوار که پوست بز میپوشد، کاملا قابل تطبیق با گرگ در داستان آلمانی گرگ و هفت بزغاله است که پاهای خود را به شکل بز درمی آورد و صدایش را شبیه صدای مادر بزغاله ها میکند و با تقلید صدا جلو در خانه ی بزغاله ها و وانمود کردن به این که مادرشان است آنها را شکار میکند. این، شکل خاص شده ی قصه ی «گرگی در لباس گوسفند» است: گرگ در دشتی بدون امکانات کمین کردن، با گوسفندان طرف میشود و دنبال کردن آنها را غیر ممکن میبیند. بنابراین با انداختن یک پوست گوسفند روی خود، وانمود میکند گوسفند است و اینطوری به گوسفندها نزدیک میشود و آنها را شکار میکند. این معنای سیاسی و مذهبی دارد. دشمن یک گروه یا مذهب خاص برای از بین بردن اعضای آن و اعتقاداتشان به جای آن که با آنها مستقیما دشمنی کند وانمود میکند که فردی مومن به اعتقادات آنها و عاشق اعتقادات آنها است و پس از ورود به گروه یا مذهب و پیشرفت کارش در آن، به نام دفاع از آن اعتقادات، چنان آن اعتقادات را به لجن میکشد که میتوانند نابود شوند. این عملا دروغگویی است و جالب این که لغت سامی متداول "کذب" KEZB به معنی دروغ از فعل KAZAB به معنی دروغ گفتن است که میتوان آن را به "ک" (مانند) بعلاوه ی "ذب/ذئب" (گرگ) تقسیم و در مجموع به "مانند گرگ" معنی کرد و دلیل اصلیش هم ظاهرا اشاره به همین قصه ی نمادین است. تاثیر قصه تا آنجا میرود که کلمه ی LUBEUO در لاتین معنی پوست گوسفند پیدا میکند و بعدا از آن LEPIS به معنی پوست و پوسته ریشه میگیرد. این کلمه از ریشه ی یونانی "لوپوس" و ایتالیایی "لوبو" به معنی گرگ می آید که به صورت های "اولاف" و "وولف" در آلمانی به معنی گرگ دیده میشوند. درواقع لوبو از همان ریشه ی لابو به معنی شیر است. گرگ هم به اندازه ی شیر در بعضی خصوصیات اجتماعی با انسان موافق است. هر سه، شکارگرانی هستند که میتوانند منزویانی فردگرا یا جمع گرایانی گروهی باشند. اما در داستان پوست گوسفند پوشیدن، شیر به خاطر جثه ی بزرگش مناسب نیست و گرگ که جثه ی مناسبی دارد جایگزین میشود ولی پیوند شیر و گرگ در سلسله مراتب اجتماعی بنی اسرائیل باقی میماند. ادعا میشود که از 12 قبیله ی بنی اسرائیل ده تایشان گم شده اند و فقط دو قبیله ی یهودا (سرکردگان) و بنیامین (زیردستان) باقی مانده اند که تمثال حیوانی اولی شیر است و تمثال حیوانی دومی گرگ. جالب اینجاست که "بن یامین" را میتوان به پسر دروغگو معنی کرد. چون یامین و یمین فرم هایی فراموش شده از صفت فاعل فعل "مین" MAYN به معنی دروغ گفتن هستند که در عربی هنوز در کلمات همخانواده ی "مایون" و "میون" به معنی درغگو به جا مانده است. بدین ترتیب، گرگ باز هم با دروغ گویی و وانمود سازی همراه است با این تفاوت که این بار، ظاهر مردم نمایش آشکارتر است. دراینباره کافی است به نمادهای اروپایی دقت کنید. درحالیکه تمام خاندان های سلطنتی اروپا تمثال شیر را برای خود برگزیده اند، نماد شهر رم که مرکز کشیش ها است گرگ است چون کشیش ها هم گرگ هایی در لباس گوسفند واشرافی هستند که ادای همسطح بودن با مردم عادی را درمی آورند. اشرافیت ترک-مغول هم ادعای برخاستن از نسل گرگ را داشتند و در آنها هم ظاهر اشراف تفاوتی با ظاهر مردم معمولی نداشت. با این حال، سلطنت های شیرنشان اروپایی از اعقاب دورگه ی آنها برخاستند چون آنها هم گرگ های گوسفندنمایی بودند که از طریق گوسفند خواری تا حد شیر رشد کردند. اگر صراحت بیشتری به خرج دهیم و گوسفند را با مشبه به اصلی یعنی انسان جابجا کنیم، آن وقت این اشراف مردم نما برابر با وروولف ها یا گرگینه ها یا آدم-گرگ ها هستند که در حالت عادی، شبیه مردم معمولیند و مردم را به دنبال خود میکشند تا در جای مناسب، به شکل گرگ درآیند و مردم را بخورند. نوشته اند که سنت پاتریک با لشکری از گرگینه ها جنگیده ولی در روایتی متضاد، همو ورتیکوس پادشاه ولز را به گرگ تبدیل کرده است. عجیب است که قدیسان میتوانند انسان ها را به آدم-گرگ تبدیل کنند ولی سنت توماس اکوئیناس از توانایی فرشتگان اعم از خوب و بد در تغییر شکل انسان سخن میگوید. رومی های قدیم، آدم گرگ ها را میشناختند و از آنها با نام ورسیپلیس یعنی پوست برگردان یاد میکردند که معادل دقیق هیولاهای سرخپوستان امریکا است که نامشان را در انگلیسی امریکایی به اسکین واکر برگردانده اند و توانایی های ماوراء الطبیعی شامل تبدیل شدن به گرگ را داشته اند. منطقه ی معروف به مزرعه ی اسکین واکر در ایالت یوتا یکی از نواحی امریکا است که سرخپوستان آنجا را به ناحیه ی فعالیت اسکین واکرها میشناختند و به دنبالش سفیدپوستان هم مدام در آنجا مسائل غریب مشاهده نمودند که شامل مشاهده ی پاگنده ها و بشقاب پرنده ها و از هم جدا شدن گله ی دام ها در اثر عبور موجودی نامرئی شده است. این منطقه همچنین به وفور صحنه ی اعمال آیینی مثله کردن گاوها بوده که به تفاوت به فراماسون ها و موجودات فضایی نسبت داده میشود. درواقع تمام این موضوعات به هم مربوطند. پاگنده یا ساسکواچ فرمی داروینی از گرگ-انسان یا موجودی بین حیوان و انسان است که در عین استوار بودن روی افسانه های اجنه، نگرانی بشر از خاستگاه غریزی و حیوانی اولیه اش را نشان میدهد و از طرفی به خاطر ارتباط با نیم انسان های منقرض شده ی باستانی، خودبخود با افسانه های نفیلیم یا انسان های نیم جن منقرض شده مرتبط شده است که آنها را به خاطر آمدن پدرانشان از آسمان، با آدم فضایی ها تطبیق کرده اند. آنها در کارهای زکریا سچین با انوناکی ها یا خانواده ی خدایان سومری تلاقی یافته اند که اتفاقا در کارهای نیکولاس د ور ریشه ی اشرافیت ها نیز شمرده شده اند. استیو کریل در کتاب «راه پیمایی طولانی-بازگشت نفیلیم» در یک داستان خیالی که مدعی است بر اساس گزارش های یک خلبان امریکایی جنگ افغانستان نوشته شده است، شرح میدهد که چگونه اعضای یک گروه ویژه ی شکار طالبان در افغانستان در سال 2005 مورد حمله ی یک غول انسان نمای شش انگشتی بدوی قرار میگرفتند و بدین ترتیب، تصورات رایج درباره ی نبرد صلیبی با بازماندگان شیاطین در شرق را بازآفرینی کرد. این بخصوص با موقعیت شرق به عنوان بانی تمدن و قرار داشتنش در محل طلوع خورشید منطبق است که دائم صحنه ی نبرد نور با تاریکی و توحش با تمدن را در خود تکرار میکند. این نبرد در قتل اژدهای پیتون توسط آپولو خدای خورشید متجلی میشود و آپولو زنان پیشگو تحت عنوان پیتونیا یا پیتیا را جانشین آنها میکند و این کاهنه های دوشیزه از قول آپولو پیشگویی میکنند. گاهی این کاهنه ها در حالت خلسه، حالتی شبیه یک حیوان وحشی به خود میگرفتند و کاملا به یک درنده مسخ میشدند و این موقعی بود که گفته میشد آپولو لیکایوس یا آپولوی گرگ در آنها حلول کرده است. گرگنماها هم ظاهرا تکثیر زمینی آپولو لیکایوسند.:

“exovaticana”: tom horn and cris Putnam: raidernews: march 2013

به نوشته ی وس پنره، در هند، گرگنماها با راکشاساها قابل تطبیقند که شیاطینی به شکل گرگ ولی راست قامتند. راکشاساها از یکی از ستارگان صورت فلکی دب اکبر آمده اند. هفت ستاره ی صورت فلکی دب اکبر، در هند با هفت ریشی یا هفت حکیم بنیانگذار تمدن تطبیق میشوند که معادل هفت آپکالو یا پیامبر تمدن در کلده اند و این تمدنسازان کلدانی، تکثیر حئا یا انقی خدای آموزشگر انسان ها هستند. حئا بر یک پهنه ی آبی حکومت میکرد و به سبب ارتباطش با مخلوقات دریایی با پوزیدون و ویشنو مرتبط شده است. جایگاه آبی او یعنی آبزو قبلا متعلق به تهامات الهه ی دریا و مادر خدایان بود که در قالب یک اژدهای دریایی، ارباب بی نظمی شد. حئا برای سرکوب او با نیروی فکر خود مردوخ را به وجود آورد که تهامات را کشت و از جسدش زمین و آسمان را آفرید و نظم را جانشین بی نظمی کرد. پیروزی مردوخ بر تهامات، نسخه ی اولیه ی پیروزی آپولو بر پیتون است و جانشینی پیتون با پیتیاها قابل تطبیق با تبدیل الهه ی بی نظمی به الهه ی اخلاقی در قالب سربانه همسر مردوخ است. سربانه و تهاموت همراه بقیه ی خصوصیات الهه جذب سیاره ی زهره میشوند و پیروش در یونان هم الهه ی زهره هم ممکن است ونوس/آفرودیت شهوتخو باشد و هم آتنا-مینروای دوشیزه و عقل دوست. همانطورکه پیتیاها تجلی گاه های منطقی و وحشی آپولو میشوند، مردوخ نیز میتواند تجسم اژدهایی داشته باشد و همزمان مظهر نظم باشد. علت ارتباط مردوخ و نسخه ی اصلیش حئا به دب اکبر نیز همین است. دب اکبر، مادر دب اصغر محل ستاره ی قطبی است و هفت ستاره ی دب اصغر تقلید هفت ستاره ی دب اکبرند. ستاره ی قطبی تنها ستاره ی ثابت آسمان شمالی و از این رو معروف به محور جهان و برقرارگر نظم آسمانی-زمینی بوده است. ستارگان آسمان به گرد او میچرخند و هفت ستاره ی آن در هفت ستاره ی صفت بخش کیهانشناسی بابلی در هفت طبقه ی آسمان تقسیم میشوند و 12 صورت فلکی دایره البروج و از طریق آنها کل آسمان را بین خود تقسیم میکنند. اما ستاره ی قطبی همیشه در دب اصغر نبوده و زمانی صورت فلکی دراکو یا تنین (اژدها) و در محل ستاره ی ثعبان (اژدها) بوده است. روح آن از تنین به دب اکبر نسخه ی جدید الهه ی مادر منتقل شده و محور جدید جهان را به وجود آورده است. تنین را هندیان "شیشومار" یعنی تمساح مینامند و ازاینرو با سوبک خدای تمساح قبطی قابل تطبیق است. سوبک فرمی آبی و هاویه ای از آمون رع بوده که قابل تطبیق با مردوخ است و بنابراین تنین در جایگاه محور نظم جهانی، فرم هاویه ای خالق جهان را در قالب بدترین خصوصیات قابل انتظار از جهان و خدایش نشان میدهد. این با قرار گرفتن حئا در جایگاه آبی تهاموت هم نسبت دارد. حتی 7ستاره ی مذکر دب اکبر هم مابه ازای هفت ستاره ی مونث ثریا در صورت فلکی ثور یا ورزاو است چون به روایتی جسم دب اکبر، از پای کنده شده ی ورزاو صورت فلکی ثور درست شده است. در آسمان به عنوان همتای این تبدیل، صورت فلکی حوت یا ماهی ها خصوصیات صورت فلکی قطوس یا نهنگ را به خود انتقال داده و قطوس که در ابتدا در اصل یک اژدها یا نیم ماهی-نیم اژدها بوده است مابه ازای تهاموت است. دو ماهی صورت فلکی حوت، با ونوس و پسرش کوپید/اروس تطبیق میشده اند که بعدا جای به مریم مقدس و عیسی مسیح داده اند. این صورت فلکی، خانه ی سیاره ی مشتری در دایره البروج است که در بابل به مردوخ تعلق دارد و نسخه ی یونانی-رومیش زئوس یا ژوپیتر است که شاه خدایان در کوه المپ به عنوان نسخه ی دیگر محور نظم و وصل کننده ی زمین و آسمان است. روایت دیگر، نگهدارنده ی آسمان را اطلس غول معرفی میکند. اطلس، فرمانروای آتلانتیس یا قاره ی افسانه ای تمدن کهن هم هست که در سیل نوح نابود شد. این قلمرو در دریایی عظیم واقع بوده و به جزایری تقسیم میشده است که قابل مقایسه با پهنه ی آبی حئا است. بعضی گفته اند که اطلس مزبور کسی غیر از اطلس غول که از تیتان ها است بوده و شخص جدیدتری است که پسر زمینی پوزیدون خدای دریا بوده است. پوزیدون یکی از مابه ازاهای حئا است و اطلس پسر پوزیدون نسخه ی دیگر مردوخ پسر حئا است که هنوز به اندازه ی اطلس غول، محور نظم و تعادل جهانی به نظر میرسد. در دایره البروج، محور نظم، صورت فلکی میزان یا ترازو است که دو کفه ی ترازو را به جای تعادل بین نور و تاریکی نشان میدهد و زمانبندی دایره البروج را به صورت اسطوره ای طوری تنظیم کرده اند که در آغاز مهرماه مصادف با وقوع اعتدال پاییزی، مدت های شب و روز در زمان حضور خورشید در برج میزان با هم برابر شوند. چون میزان یا ترازو، نماد شمش یا اوتو نسخه ی بابلی آپولو است که خدای عدالت است و دو کفه ی ترازو را متعادل نگه میدارد. اما گفته میشود "مول زبانه" یا صورت فلکی میزان بابلی قبلا دو چنگال صورت فلکی عقرب را نشان میداده که نماد پاییز و افزایش قدرت شب نسبت به روز و آغاز پیروزی نور بر تاریکی است کنایه از این که در اثر برخورد عادلانه با مردم و کم کردن اثر زور بر آنها، اغتشاش در بین آنها افزایش می یابد و حالت افزایش تنش و درگیری را پیدا میکند که موکلش مریخ سیاره ی جنگ است و مریخ سیاره ی حاکم بر برج عقرب هم هست. جنگجویی برای مریخ کلی و در هر دو حالت نظم آور و بی نظم کننده است و در حالتی که قدرت نظامی عامل برقراری نظم باشد سیاره ی جنگجویان برابر با قلب الاسد یا رگولوس در صورت فلکی اسد یا شیر خواهد بود که تنها خانه ی خورشید در دایره البروج است. قلب الاسد را هندیان کتو مینامیدند و او را مسئول کنترل کارمای خوب و کارمای بد میشناختند. یکی از نام های هندی کتو "سیاره ی سایه" بود چون تصور میکردند تاثیرات پنهانی زیادی بر سرنوشت افراد و جوامع دارد. قلب الاسد، محل تمرکز نیروهای شیر به عنوان سمبل حکومت بود و بابلیان آن را "لوگال" یعنی شاه مینامیدند. کنترل جنگجویان توسط شاه، نمادی از کنترل گسترش نیروهای تاریکی در ایام متعلق به خدای جنگ به عنوان مابه ازاهای مساوی شدن مردم بود که به دو ایام حکومت مریخ در اعتدال بهاری و اعتدال پاییزی نسبت داده میشد و نسخه ی بهاریش ایام ورود خورشید به صورت فلکی حمل یا قوچ بود که برابری مردم معمولی با گوسفند را خاطر نشان میکرد. این کنترل، نمادی از به کنترل درآمدن ایام وحشی مساوات انسان ها در عصر طلایی بود که یونانی ها آن را زمان حکومت کرونوس یا ساتورن پدر زئوس میدانستند، دوره ای بدون تضاد طبقاتی و بدون برده داری اما هرج و مرج ناک و پر از رسوم وحشی و شیطانی فقط به خاطر این که همه کس در همه چیز آزادی داشتند. ساتورن یک خدای کشاورزی و از این جهت معادل نینورتا پسر انلیل در اساطیر بین النهرین بود که هم خدای کشاورزی بود هم یک قهرمان جنگجو بود و هم در زحل ساکن بود. در جریان رقابت حئا و انلیل بر سر حکومت بر انسان ها حئا اختیار زحل را از نینورتا درآورد. بعد از آن، خصوصیات حئا و نینورتا به سبب این که هر دو خدای زحل بودند مخلوط و از هم غیر قابل تشخیص شدند. از طرفی چون مردوخ هم حئا بود و هم پسر حئا، تصور شد که سقوط کرونوس در مقام خدای زحل کار پسرش زئوس بوده است درحالیکه زئوس دراینجا مردوخ و از این طریق خود حئا است که نینورتا را سرنگون و جایگاهش را تسخیر میکند. عقاب پرنده ی زئوس است و نماد اسطوره ایش صورت فلکی عقاب است. هندیان، این صورت فلکی را با گارودا پرنده ی عقاب مانند ویشنو تطبیق میکنند که دشمن ناگاها یا خدایا مار و در این مقام، دنباله رو مردوخ و حئا در سرکوب نیروهای اژدهایی هاویه بود. این صورت فلکی همچنین با ققنوس یا فونیکس تطبیق شده است که مدام آتش میگیرد و از خاکستر خود از نو متولد میشود و در این مقام، تکرارگر چرخه ی روزانه ی خورشید است. خورشید مسئول روزانه ی چرخه ی طبیعت است که خورد و خوراک مردم به آن بستگی دارد و مردم هر روز او را در آسمان میبینند. بنابراین مظاهری از نظم را نمایندگی میکند که در زندگی روزمره ی مردم متجلی است و سطح بیرونی و قابل مشاهده ی اسد یا شیر را نشان میدهد. قلب الاسد که قلب شیر و مایه ی حیات او است و درون بدنش پنهان شده و دیده نمیشود، حکومت را نشان میدهد که مسئولینش حتی المقدور از مردم به دورند و او است که با زئوس و عقابش جانشین میشود. امروزه جهانی ترین تصاویر نمادین عقاب، متعلق به عقاب ایالات متحده اند که رهبر نظم نوین جهانی شمرده میشود. او نیز مانند خورشید بابلی یا شمش، میل به برابری از طریق دموکراسی و همپایه سازی نسبی کشورها و جوامع و حتی افراد نشان میدهد. اما به محض این که دموکراسی در جایی از جهان برخلاف میلش نتیجه دهد در مقام قلب الاسد شاه و رهبر سیاره ی جنگجویان ارتشی، بی نظمی ایجاد میکند و این بی نظمی به راحتی میتواند یک صحنه ی جنگی باشد که خدای خورشید را کاملا وارد فاز تاریک شبانه روز میکند و عقاب نظم موقتا به جای ققنوس آتش میگیرد تا دوباره زنده شود و خورشید نو شده ای متولد کند. صورت فلکی عقاب، از سه ستاره ی درخشان تشکیل شده که تشکیل یک مثلث میدهند که با تثلیث مسیحی نسبت دارد.:

“the gods and their system”: wes penre: 26 oct 2014: bibliotecapleyades.net

رابی لاکبی، به یک مثلث الهی به عنوان نماد خدای سپت اشاره میکند که قابل ارتباط گیری با زحل و از طریق او برگزاری کریسمس در جشن ساتورن یا زحل در ساتورنالیا در آغاز زمستان است. سپت، نسخه ای از هورس است که با سوث یا سوتیس در قالب ستاره ی شعری همسری میکند. سوتیس با ایزیس هم برابری میکند که الهه ی زمین است. در ازای مثلث آسمانی سپت، یک مثلث زمینی برای ایزیس شکل میگیرد که از درهم آمیزی آنها ستاره ی شش پر داود شکل میگیرد. مثلث بالایی نماد آتش و مثلث پایینی نماد آب است و ربط شعری یا سیریوس به این مقوله ازآنرو است که درخشش شعری، عامل بالا آمدن آب رود نیل شمرده میشد. اما ایزیس به مانند دیگر الهگان زمین، قبل از هر چیز، با ماه و زهره تطبیق میشد. درحالیکه ماه نسخه ی شبانه ی او بود، زهره فرمی از او بود که آمدن و رفتن روز را اعلام میکرد چون قبل از طلوع خورشید و قبل از غروب آن در آسمان ظاهر میشد. در طول سال، اولین خانه ی او ثور یا ورزاو است که همان گاو مقدس بعل و ملوخ است و این اولین خانه با اولین طلوع او در مقام ستاره ی صبح برابر میشود. ازاینرو تصور میشود که تمدن در آغاز عصر ثور در 6000سال پیش شروع شده و مصر نیز در همین زمان به وجود آمده است. پرستش گاو مقدس را هارون با ساختن بت گوساله ی طلایی وارد یهودیت کرد و در این تلقی خود، پیرو ریشه های فنیقی الفبای عبری بود که اولین حرف الفبا یا "الف" را که نماد خدا است، از نام گاو وام گرفت. "الف" یا گاو با هیروگلیف سر یک گاو نشان داده میشد و حرف A یا الف الفبای لاتین، هنوز به شکل یک سر وارونه ی گاو نشان داده میشود. مسیح هم آلفا و امگا یعنی اول و آخر بود و در آغاز و پایان ماموریت الهی بنی اسرائیل ضرب میشد، یعنی از زمانی که یهوه در مصر به بنی اسرائیل معرفی شد تا زمانی که با ظهور مسیحیت با بنی اسرائیل خداحافظی کرد و یهودیت بین این دو مرحله در یک وضعیت الهی قرار دارد.این بازه روز یهودیت است که زهره ی برج ثور و بنابراین گوساله ی طلایی هارون، ستاره ی صبح آن، و ساتورنالیا در مقام کریسمس بعدی ستاره ی عصر آن به شمار میرود. اتفاقا تولد مسیح هم با ظهور یک ستاره ی مرموز در آسمان اعلام شد. در این سفر نهایی، زوج سپت و سوتیس با ساتورن و همسرش رئا تطبیق میشوند که رئا همان کوبله الهه ی زمین آسیای صغیر است. کوبله به یک مکعب چهارگوش تشبیه میشد که از روی هم قرار گرفتن یک مربع آسمانی و یک مربع زمینی در چهار گوشه ی جهان شکل میگرفت. نماد عیشتار هم یک مثلث هشت پر است که از در هم شدن دو مربع چهار گوش حاصل میشود. این ستاره ی هشت پر درون چرخه ی گذر سال از روی دایره ی حرکتی خورشید جاسازی میشود و هشت جشن پاگانی اروپا را در طول سال تعیین میکند: یوله (کریسمس)، ایمبولک،اوسترا (ایستر یا عید پاک)، بلتین، لیتا، لوگناساد، مابون و سامهاین (هالووین).:

“Christmas”: ROBBY LUCKEBY: chap15

مثلث سپت در شکل قلعه ی وولزبورگ هم تکرار شده است. اینجا احتمالا با مثلث اختری صورت فلکی عقاب هم تلاقی میکند. چون این قلعه به نوعی بازتکرار رم است و عقاب زئوس نماد رم هم هست. میتوان ارتباط مستقیم تری بین رم و قلعه ی مثلثی مزبور را از تصویری از خورشید سیاه در کف سالنش استنباط کرد. این خورشید سیاه، 12 شعاع نور محاط در یک دایره دارد که میتواند با تقسیمبندی 12گانه ی دایره البروج هم مرتبط باشد ولی از طرف دیگر و بخصوص به سبب ارتباط خورشید سیاه با جهان زیرین مردگان و مقابله اش با خورشید روز و حیات، باید با دایره ی چرخش 12 کرکسی مرتبط باشد که رومولوس محیط بنای رم را بر اساس آن تنظیم کرد چون کرکس، لاشه خوار است و نمادی است از درآمدن زندگی از مرگ. فلسفه ی مربوطه به مرگ و رستاخیز آدونیس یا تموز خدای طبیعت برمیگردد که با خزان طبیعت میمیرد و در بهار با بازگشت سرسبزی گیاهان از نو برمیگردد. گیاهان سبز نوین، از لاشه ی گیاهان و جانداران مرده ی پیشین تغذیه کرده اند و دقیقا همان موجودات قبلی نیستند. بنابراین خدای طبیعت، نو شدن و تغییر فاز را بعد از یک مرگ صوری در انسان نشان میدهد که از افسانه های ازیریس، هورس، کریشنا و بخصوص بودا قابل برداشت است. مسیح هم در این مرگ و رستاخیز دنباله رو بقیه است و خانه اش واتیکان، مرکز دایره ی خورشید سیاه را نشان میدهد. واتیکان میتواند به معنی قلمرو wate ها باشد و ویت یا وید یا اوید در کنار دروئید و بارد سه شاخه ی درخت پرستان کهن کلتی را نشان میدهند. این که متامورفوزس یا کتاب تغییر شکل ها به شخصی به نام آوید منسوب است احتمالا به خاطر تعلق ویت ها به فلسفه ی تغییر شکل خدای طبیعت و تکرارش در انسان است. در مورد ویت ها این اصلا صلح آمیز نبوده است چون این کاهنان به قربانی انسان برای ارباب طبیعت متهم شده اند. هنوز هم فلسفه ی پشت این اتهام به قوت خود باقی است چون تمام تغییرات بزرگ سیاسی با قربانی شدن جمعیت عظیمی از انسان ها همراه بوده اند. در این مورد لازم به یادآوری است که یک معنی کووید co-vid میتواند اتحادیه ی ویدها یا ویت ها را نشان دهد چون co به معنی اتحاد و اخیرا شرکت است و در بریتانیا بخصوص ایرلند قبل از اسم روستاها و نواحی مسکونی به کار رفته است. بنابراین کووید میتواند نسخه ی دیگر واتیکان باشد. با این حال اسمش روی یک بیماری قرار گرفته است که از انسان ها قربانی میگیرد تا بخشی از آنها در اثر ابتلا به آن در مقابلش مقاوم شوند. این در مورد مار هم تکرار میشود بدین شکل که پادزهر مار از زهر خود مار گرفته میشود. همانطورکه میدانیم جهان هستی به اوروبوروس یعنی ماری تشبیه میشود که دمش را گاز گرفته و از خودش تغذیه میکند. تصویر غنوصی از یلدابهوت یا یهوه به صورت ماری با سر شیر که به فرم اولیه ی اژدهای چینی تبدیل شد، به ما یادآوری میکند که اگرچه مار نماد شیطان است، ولی کل این پروسه ی شیطانی تحت کنترل و تدبیر خدای شیرگون روشنایی است ازجمله مابه ازاهای انسانی ویروس کووید یعنی اشرار و مافیاهای سیاسی که درست مثل شیاطین نادیدنی ای که امروزه میکروب مینامیم انگل جامعه شمرده میشدند. ما باید زهر این انگل ها و مارها را بچشیم تا به مرور در مقابلشان مصونیت و مقاومت پیدا کنیم. در بسیاری از موارد، این انگل های انسانی، شکل مجسد شده ی انگل های روانی و اخلاقی ما هستند و هویداییشان امروزه و از طریق کتاب ها و رسانه ها و بخصوص خودنمایی همه در اینترنت و شبکه های اجتماعی و رقابت های صنعت گیمینگ، بیش از همیشه است و بنابراین تکثیر بیماری سریع تر و از نظرگاه بالا مصونیت تدریجی در برابر آن نیز از همیشه سریع تر است. به همان ترتیب، تکثیر طاعون قرون وسطایی همزمان با گسترش چپاول های تاتار، بیماری و تجسد انسانیش را با هم نشان میدهد و این بیماری میتواند با انعکاس وجود حیوان وحشی در انسان و در مورد تاتار ها تجسد توتم گرگ در یکی از نسخه های انسان مانند گرگینه، یک بحران جهانی قبل از وقوع دورانی بهتر را نشان دهد چون تاتار ها زمانی که یکجانشین شدند اختراعات و دستاوردهای مادی و فرهنگی تمدن های چین و بین النهرین را که در تماس با آنها بودند در اختیار مردمان نواحی جدید گذاشتند. میرچا الیاده چیزی شبیه همین را به صورت افسانه ی رومانیایی درباره ی تراکیایی های قدیم تعریف میکند که درست مثل تاتار ها توتم گرگ داشتند. تراکیایی ها روی اخوت های وحشیانه ی جوانانی به وجود آمدند که به گرگ اقتدا میکردند و قوانینشان فقط درباره ی گروه خودشان صدق میکرد و درست مثل گله ی گرگ ها که بین خود قانون دارند و دیگران را میچاپند در سطح شهرها و روستاها و مسیرهای بین سکونتگاه ها دردسر درست میکردند. آنها درواقع گرگنماهایی واقعی بودند. ولی به مرور یکجانشین و کشاورز شدند و خوی وحشی خود را از دست دادند و یک جامعه را توسعه دادند. جامعه ی تراکیایی «رومانی یعنی» رومی نام گرفت و توتم گرگشان قابل مقایسه با گرگ مقدس رم ایتالیا خانه ی واتیکان است.:

“the earth was divided”: Jim Duyer: STOLENHISTORY: 22MAY2023

یکی از عناوین کولی ها هم رومی است و دلیلش را ریشه گرفتن کولی ها از رومانی عنوان کرده اند ولی شاید موضوع کمی عمیق تر از این حرف ها باشد. کولی ها هم مهاجر توصیف میشوند، هم دزد، هم گدا، و هم فالگیر و طلسم فروش. آنها از هر جهت شبیه استعمارگران وارث امپراطوری رومند که هم مهاجرند هم دزدند هم گداصفتند و هم مروج انواع و اقسام خرافات و طلسمات در سطح جهان. ولی علیرغم همه ی اینها استعمارگران، تمدن گستر و اجتماع ساز بوده اند درست مثل تراکیایی های گرگینه. درست مثل تمدن که به سبب وحشت افزایش افزایش گرگینه ها توسط استعمار مقدس میشود، تسریع میل به مدرنیته هم بیشتر اوقات واکنشی به تکثیر تخم های بربریت قرون وسطایی توسط استعمارگران برای جلوگیری از رشد رقابت پذیری کشورهای ضعیف در مقابل قدرت های بزرگ بوده است و تا وقتی که انگلی بودن این بذرها و خطر بیماری های تولید شده توسط آنها اثبات نشود آنها همواره کشورهای دیگر را در مقابل قدرت ها ضعیف نگه میداند. اخیرا شاهد سقوط دیکتاتوری بشار اسد توسط تکفیری های تندرو بودیم و چهار کشوری که قبل از همه این تکفیری ها را تایید کردند همان چهار کشوری بودند که بر سر رفتن رژیم اسد توافق کردند: امریکا، اسرائیل، روسیه و ترکیه. این اتفاق اندکی بعد از ایراد سخنانی درباره ی ترسیم خاورمیانه ی جدید توسط بنیامین نتانمیاهو نخست وزیر اسرائیل مطرح شد. معلوم نیست چند رژیم طالبانی دیگر باید توسط گرگنماهاهای مدرن نما تولید شود تا بدن خاورمیانه در مقابل ویروس بنیادگرایی جاهلانه واکسینه شود!

مرد باش؛ مثل یک مسیحی، مثل یک انقلابی، یا مثل یک نئونازی!

تالیف: پویا جفاکش

مجله ی «اندیشه ی پویا» را سابقا زیاد میگرفتم. آن موقع، «اندیشه ی پویا» در پرداختن به تاریخ ایران، شبیه نشریه ی لیبرال دیگر «قلم یاران» عمل میکرد بدین ترتیب که تقریبا تمام رجال دوره ی پهلوی را میستود و قهرمان مینمایاند به جز مصدق را که همیشه در حال تخریب او بود (از روی بازی با این کلیشه که تمام رجال پهلوی غربگرا بودند به جز مصدق که غربستیز بود!). به همین دلیل، تعجب کردم وقتی دیدم که شماره ی اخیر مجله (شماره ی 92: مهر 1403) با این که عکس امیر عباس هویدا (نخست وزیر 13ساله ی شاه) را روی جلد خود زده و برایش پرونده تشکیل داده است، ولی منتقدان سلسله ی پهلوی و منتقدین شخص هویدا در آن دست بالا را دارند. حرف قریب به اکثریت مصاحبه شونده ها –که به دقت انتخاب شده بودند- این بود که هویدا تا وقتی که فعالیتش در حکومت، باعث دوران رونق دهه ی 40 شمسی شد، همکاریش با شاه مستبد و قانون شکن قابل توجیه بود ولی بعد از این که شاه، در اقتصاد را تخته کرد و یک طرفه تمام پول مملکت را به شکم ارتش ریخت و مرتبا مانع تصمیمگیری متخصصین در اوضاع مملکت شد، هویدا باید استعفا میداد همانطورکه همکاران موفق پیشینش مثل علینقی عالیخانی استعفا دادند ولی او فقط به ماندن در قدرت فکر میکرد، میخواست مردی برای تمام فصول باشد و خب، زمستان هم یکی از فصول است. اتفاقا دلیل رویه ی مجله را یکی از مصاحبه شوندگان یعنی احمد بنی جمالی (استادیار علوم سیاسی) روشن میکند. او (در صفحه ی 80 مجله) میگوید دلیل این که روشنفکران سابقا میخواستند از هویدا قهرمان بسازند و دکتر عباس میلانی پیرو همین خواسته کتاب «معمای هویدا» را نوشت، این بود که داشتند خودشان را توجیه میکردند. زمان این قهرمان سازی، نیمه ی دوم دهه ی هفتاد شمسی بود، یعنی زمانی که دولت اصلاحات سر کار آمده بود و روشنفکران دخیل در قدرت، میخواستند در این تاریخ به شدت ضد حکومتی روشنفکری ایران، اسوه ای عتیق برای همکاری قدرت و روشنفکران برای خود خلق کنند و چون هویدا مرد روشنفکری بود که با شاه همکاری میکرد، او را سلف خود و ازاینرو برحق نشان دادند. پیرو صحبت های آقای بنی جمالی میتوان گفت الان هم روشنفکران، هویدا را نمونه ی همکاری روشنفکر با حکومت مستبد میبینند که البته بعد از دوم خرداد، دیگر روشنفکر و اصلاحطلب با هم هم معنی شده اند و کسی که الان به زبان غیر مستقیم به جای هویدا هدف حمله قرار گرفته است، دکتر مسعود پزشکیان است که به عنوان دولت سوم اصلاحات با جمهوری اسلامی همکاری میکند، درحالیکه دستش اصلا به اندازه ی دولت اول اصلاحات باز نیست و به زبان بی زبانی دارد بیان میشود که جمهوری اسلامی به اندازه ی شاه دهه ی 50 غیر قابل اصلاح است.

همانطورکه هویدا در قالب اسطوره ای پیشین ساخته شده از خود توسط روشنفکرانی که خود اسطوره را ساخته اند، بازخوانی میشود، این عمل در سطح عمومی و در مقیاسی بسیار عامیانه تر در سراسر جهان در حال وقوع است. در ایران، این که چهره ی تخریب و از نو بازسازی شده ی حضرت محمد به اندازه ی منافع ملاها، توسط مردم ناراضی تصرف شده و علیه ملاها و کل اسلام و اخلاق به کار گرفته شود، دارد توسط جوانان و روی هیتلر تکرار میشود. هیتلر هنوز یک دیکتاتور جنگسالار ضد زن است ولی این بار برای تعریف و تمجید و نه توهین شدن. طبق معمول این را هم ایرانی ها از خودشان درنیاورده اند و پیرو علاقه ای که به ترامپ و ترامپیسم پیدا کرده اند، با دنبال کردن سلایق نئونازی های غربی در ستایش همردیفی ترامپ و هیتلر به دست آورده اند. خسته شدن از عربده کشی های نتانیاهو برای ایران و انتظار این که «شاید این جمعه بیاید، شاید» در این روند نقش داشته است. چون حالا یهود هم آنقدر که ادعا میکنند دشمن جمهوری اسلامی به نظر نمیرسند و بیشتر میخورد از جمهوری اسلامی یک لولوخورخوره ساخته باشند برای مردم خودشان. پس اگر ترامپ و هیتلر هر دو ضد یهود باشند خوب است. در واقعیت اصلا اینطور نیست مگر این که شما شومن بازی یهودستیزان به نفع ترامپ را جدی گرفته باشید. به هر حال، ایران اتفاقا کمترین تاثیر را از این شو جهانی گرفته و رشد راست افراطی در سراسر اروپا و امریکا بسیار خطرناکتر است و البته به اندازه ی ایران ناشی از سرخوردگی سیاسی. اما یک نکته ی مهم دیگر هم هست که منتقدان سیاسی ترامپ را به همان اندازه که در اروپا، در ایران هم منفور میکند و آن، حمایت این گروه از رشد قدرت و اتکا به نفس زنان در سطح جامعه است که به تحقیر مردان جوان توسط زنان انجامیده است. اتفاقا در شماره ی پیش گفته از "اندیشه ی پویا" مقاله ای از "مارک لیلا" (تاریخ نگار فکر و نویسنده ی کتاب "روشنفکران و سیاست") هست با عنوان «انقلابی های راست افراطی چگونه ساخته میشوند؟» که دقیقا به نقش جریحه دار شدن حس مردانگی جوانان در گسترش آتش راست افراطی میپردازد. نویسنده تریبون را موقتا دست دیوید فرنچ ستون نویس نیویورک تایمز میدهد که نوشت: «نفرت، آمیخته با بزدلی و حس ناامنی مردانه، دارد مردان جوان جناح راست را به سوی تعصب و کوته فکری تمام عیار سوق میدهد. آنها برخلاف تصوری که از خود دارند قوی یا سرسخت یا شجاع نیستند. آنها گوسفندانیند در پوستین گرگ که هر که بلندتر و پرخاشجوتر حرف بزند دنبالش راه می افتند.» و در تایید این عبارت مینویسد:

«اخیرا عده ای از خبرنگاران ایتالیایی به صفوف جنبش جوانان حزب "برادران ایتالیا" به رهبری نخست وزیر جیورجیا ملونی نفوذ کردند و ویدئوهایی از جلسات مخفیشان منتشر شد. گرچه زنان جوان زیادی هم عضو این جنبشند، گردهمایی های شبانه ای که در این ویدئوها میبینیم، شبیه رسوم آیینی پیمان بستن مردان است –که با شیوه ی دست دادن ساعد به ساعد "رومی" ها که هالیوود از خودش در آورد کامل میشود- و شرکت کنندگان را به حرکات جنون آمیز پرخاشگرانه وا میدارد. آنچه از این مرتجعان جوان میبینیم را نمیتوان تنها در قالب "مردانگی سمی" معنی کرد که همیشه همراهمان است. این رفتارها با دیدگاهی آخرالزمانی به تاریخ نیز پیوند دارند که هرچند وقت یک بار،وقتی بحرانی در جوامع احساس میشود، بروز میکند و دلهره های اخلاقی جامعه را نشان میدهد. باورهای آخرالزمانی در سیاست امروز شکل عقیده ای راسخ را به خود میگیرند که میگوید ما در عصر انحطاط فرهنگی مدرن به سر میبریم و سرنوشت کشور و شاید کل جهان به دست کسانی تعیین میشود که شجاعت درک این لحظه ی سرنوشت ساز را داشته باشند. کسانی که آنان مقصر میشمرند بسیار و حتی ناسازگارند: متالهین ارتدکس کاتولیک قرون وسطی، اصلاح طلبان پروتستان که اقتدار واتیکان را تضعیف کردند، روشنگری خداناباور فرانسوی، فردگرایی لیبرال انگلیسی، سوسیالیسم مارکسی، ترقی گرایی و فمنیسم که سرآخر به فاجعه ی فرهنگی دهه ی شصت [میلادی] منجر شدند. پس لرزه هایی که امروزه حس میکنیم –وکیسم و سیاست هویت گرا- نتیجه ی ناگزیر چرخش تاریخی اشتباهی است که خیلی خیلی قبل تر رخ داده است. پس "حالا" باید خود تاریخ را وادار به تغییر مسیر کنیم. این رویای پیامبرانه برای مردان جوان که مشتاقند شجاعت مفقوده را به نمایش بگذارند بسیار جذاب و بسیار مسموم است. آنها شیفته ی اینند که مثل مردان واقعی "بیایند و نجات بدهند". اما از لحاظ روانشناسی چطور کسی عملا به مرتجع تبدیل میشود؟ مراحل درونی ای که فرد طی میکند تا از کنجکاوی به استیصال، از استیصال به خشم، از خشم به تعهد، و از تعهد به عمل برسد کدامند؟ در ذهن جوانان دقیقا چه اتفاقی می افتد که امروز دارند به راست افراطی جلب میشوند؟ عده ای از بزگترین رمان نویسان غربی در دو قرن گذشته ذهنیت انقلابی را کاویده اند: داستایوفسکی، تورگنیف، کنراد و کوستلر تنها چند نام از این فهرستند. اما تعداد کمی از آنها تصویری واقعی و اغراق نشده از ذهنیت ارتجاعی را روی کاغذ آورده اند. یکی از آنها رمان فرانسوی ژیل (1939) نوشته ی متفکر گمنام فاشیست، پی یر دریو لاروشه است. این رمان بیشتر از هر رمان دیگری که از این دوران تاریخی خوانده ام عمق وضعیت روانی رادیکالیسم راست افراطی را آشکار میکند. متاسفانه این رمان به دلایلی واضح اما نادرست هنوز ترجمه نشده است. دریو به طبقه ای از مردان جوان اروپایی تعلق دارد که جسما و روحا زخم خورده از جنگ جهانی اول بازگشته اند، با این حال از تجربه ی خلسه آور رودررویی با مرگ و جان به در بردن شوقی در درونشان دمیده شده است. یکی از دوستان شرق اروپاییم زمانی به من گفت آدم ها به این امید مست میکنند که آن سرخوشی ناب نخستین جرعه ای را که نوشیده اند باز بیابند. چیزی شبیه این را میتوان برای نسل پس از جنگ اروپا نیز گفت. در دهه های پس از جنگ، کسانی که به خلسه معتاد شده بودند دنیای کسب و کار و سیاست پارلمانی را بسیار تحقیر میکردند و این تحقیر یهودیان را نیز در بر میگرفت. یهودیان در سطوح عمومی، عاملان فعال و سلطه جویی دیده میشدند که با زیرکی، جهان را در جهت منافعشان کنترل میکنند و از پشت به آنهایی که ریشه در ملت و تاریخش دارند خنجر میزنند. این اتهامات نزد متفکران مرتجع از برخی جهات برعکس بود. آنها یهودیان را ترسو، از لحاظ بدنی ضعیف، و آفتاب پرستانی زن صفت تصویر میکردند که در هیچ خاکی ریشه ندارند. یکی از شخصیت های رمان ژیل، جایی میگوید: "نمیتوانم یهودیان را تحمل کنم چون نمونه ی تمام عیار جهان مدرنند که از آن بیزارم." آن جور که آن زمان میگفتند آنها نمونه ی بارز "هیچ کجایی ها" بودند و برای "یک کجایی ها" تهدید به حساب می آمدند.»

نویسنده ی ژیل، یک انقلابی در چنین فضایی بود و بعد از شکست آلمان نازی وقتی از حکم بازداشت خود مطلع شد خود را کشت. وضعیت روانی او در رمانش منتشر شده است. ژیل گامبیه قهرمان رمان از وضعیت سیاسی پاریس «که قشر مرفهش مملو از زنان و یهودیان است» متنفر است. مردی است جذاب که در میان مردان بی جربزه و ضعیف و بزدلی که احاطه اش کرده اند مورد علاقه ی مکرر زنان قرار میگیرد و البته تا جایی هم که بتواند به تمام آن زنان خیانت میکند.:

«ژیل برای مدتی مجذوب ایده های انقلابی رادیکال مارکسیسم برای تخریب و ساخت نظمی یکسره نوین میشود. اما سرانجام متوجه میشود اقتدار، انضباط، و اراده به قدرتی که در کمونیسم تحسین میکرد در فاشیسم نیز وجود دارد که از تمام آن حماقت ها درباره ی برابری انسان، آن افکار واهی که یهودیان از خودشان درآورده اند، تهی است. فاشیسم ضد سرمایه داری، ضد دموکراسی، ضد برابری طلبی، ضد بورژوایی، ضد سامی و ضد زنان است، و به طور خلاصه ضد هر چیزی که عصر مدرن بر نژاد بشر تحمیل کرده است. این جرقه ی ذهنی در فصل آخر کتاب رخ میدهد و به فکرمان می اندازد که چطور میخواهد فرصتی پیدا کند تا برای آرمان فاشیستی جدیدش بجنگد. در بخش پایانی جوابمان را میگیریم. زمان جنگ داخلی اسپانیا است و ژیل به گروهی از مردان کاتولیک ملحق میشود که میکوشند احساسات متناقضشان به کلیسا، ملت و آرمان فاشیستی را سر و سامان دهند. تنها چیزی که میتوانند بر سر آن توافق کنند این است که "همگی طرفدار کاتولیسیسم مردوار قرون وسطی" هستند و فاشیسم را چیزی میبینند که میتواند "باستانی ترین ها را با جدیدترین ها" آشتی دهد. ژیل هم موافق است و میگوید خودش را متعلق به نظم مذهبی و ارتشی جدیدی میبیند که برای نجات اروپا قد علم کرده است؛ کاری که مستلزم ریختن خون، خون زیاد است. در صفحات پایانی رمان، او را میبینیم که در تلاشی مذبوحانه از روزنه ی دیوار قلعه ای قدیمی شلیک میکند تا جلو پیشروی قدرتمندانه ی جمهوری خواهان را بگیرد. در این دم واپسین زندگی نه به فرانکو می اندیشد نه فاشیسم، لیبرالیسم، کمونیسم یا حتی یهودیان نیز جایی در ذهنش ندارند. او به دیونیسوس می اندیشد و مسیح، خدایانی که میمیرند و از خون باز زاده میشوند. افکار پایانیش درباره ی "مسیح کلیساها، آن خدای مردوار و سفید، پادشاه، شاهزاده" است. خواننده ی هشیار وقتی رمان دریو را به پایان میرساند، از یک چیز بیش از همه مطمئن است: این که ژیل اصلا نمیداند که دارد واقعا برای چه چیز میجنگد، فقط میداند که از چه چیز متنفر است. تراژدی این نیست که او تصمیم میگیرد فاشیستی بی اخلاق شود، این است که مردان جوانی در وضعیت او حقیقتا گزینه ی دیگری نداشتند. دریو کاری میکند باور کنیم مدرنیته به این تصمیم وادارشان کرد. در پایان رمان ناخواسته برملا میشود که فاشیسم هم یکی دیگر از بیماری های فرهنگی است که خود را درمانشان جا میزد. ژیل کمک میکند بفهمیم چطور کسی خود را در این وضعیت می یابد، نقش شور و شوق های درونی و مقاومت ها و خودفریبی ها و دروغ ها را درک کنیم، آن گام های کوچک روانی را که باعث میشوند مردان جوان معمولی تبدیل به خونریزانی انباشته از نفرت شوند. هر کسی که امروز مدتی ترول های جوانان راست افراطی را در رسانه های اجتماعی دنبال کند این چهره را به جا خواهد آورد. اعتماد آنان به مردانگیشان متزلزل است و به همین خاطر، با نمایشی رقت انگیز از لاف تازه بالغان که همه اش از زیر لحاف خانه ی مادر است، به زنان و لیبرال های خیالباف نامصمم و کسانی که بدن نحیفی دارند حمله ور میشوند. آنها مکمل هایی را میخرند که اینفلوئنسرها بهشان میگویند، نادان هایی را دنبال میکنند که متقاعدشان میکنند جگر خام بخورند، و روده درازی های "منحرف عصر برنز" را میخوانند که به آنان میگوید بازماندگان نژادی رو به مرگند؛ که این صورت های پرجوشی نیستند که در آینه میبینند؛ بلکه موجوداتیند نزدیک به خدایان؛ و در آخرالزمان رستگاری می آورند.»

به راستی نیز فقط داستان های خدایان میتوانند تبار وحشی و ابتدایی این مردانگی پرستی بدوی را که با مدرنیته نمیخواند توضیح دهند و مسیح، آخرین ملجأ ژیل، واسطه ای است بین ایدئال های ابتدایی و آخرالزمانی بشر که "باستانی ترین ها را با جدیدترین ها" پیوند میدهد.

جرالد مسی، تبار مسیح منجی مغربزمین را در هورس خدای خورشید طالع میجوید زمانی که سوار بر یک گل نیلوفر آبی از اعماق آب ها بیرون می آید و آماده ی جنگ با نیروهای تاریکی به رهبری برادرش سیت میشود. این آب ها انعکاسی از نون یا آب های هاویه در ابتدای خلقتند و با تهاموت مادر خدایان در افسانه های کلدانی قابل تطبیقند که پیکره اش هاویه ی آبی و خودش متجسم به اژدهای آبی بود و بعل مردوخ بعد از کشتن او از دو تکه کردنش زمین و آسمان را آفرید و به جهان نظم داد. هورس در جایگاه بعل با خروج از فضای آبی، برتریش بر موجودات قبلی آن فضا را نشان میدهد. او خدای خورشید است که قبلا در قالب آتوم خدای خورشید غروب به همراه خورشید فرو رفته در افق به زمین وارد شده است. زیستگاه اولیه ی او در زمین، دوزخ یا جهنم در جهان زیرین بوده است که در اساطیر مصری تحت نام آمنتا صحنه ی اولیه ی خلقت پتاح خدای خالق بوده است. در زمان خلقتگری پتاح و دستیاران هفتگانه اش، آدمیان در آمنتا موجوداتی نزدیک به قورباغگان و سوسک ها بودند، موجوداتی که مصریان آنها را اغلب در حال جولان در سواحل رود نیل می یافتند. در افسانه ی رع نیز انسان ها نخست به شکل کرم بودند تا این که رع روحش را به شکل توم یا آتوم بر آنها تاباند و انسان نوین را خلق کرد. مسی، کرم را شکل تحریف شده ی مار میداند که برای تحقیر، کرم شده است و انسان مارگون را همان خزنده سانان باستانی افسانه های یهودی-مسیحی میشمرد که یهوه آنها را با بلایای الهی نابود کرد. مار نیز از طریق اژدها با هاویه ی آبی مرتبط است. رع برای نبرد با آپپ اژدهای تاریکی به صورت آتوم به جهان زیرین پای نهاد و از این جهت، با تخلیه ی یهوه در جهان زمینی به صورت آدم کدمون قابل تطبیق است. ورود خورشید به جهان زیرین به صورت آتوم و خروجش از آن به صورت هورس، همان ورود و خروج یهوه در جهان مادی به صورت عیسی مسیح است. عیسی پسر یهوه محسوب میشود و در روایتی معروف، آتوم پسر پتاح است. یگانگی این پدر و پسر، دراینجا آشکار میشود که آتوم، باغی برای خود در زمین میسازد و آن را به 10 قسمت تقسیم میکند که بعدا تا 12 قسمت افزایش یافت و در روایت ساخت آمنتا میبینیم که پتاح به کمک یاران هفتگانه اش موسوم به ALI باغی در جهان زیرین برای اقامت شبانه ی آتوم خدای خورشید میسازد. مسی، یادآوری میکند که "علی" یکی از تلفظ های نام ال/الی/اله/الوهیم خدای اعظم سامی است و درواقع ارواح هفتگانه ی علی، تجسد خدای آسمانی در هفت آسمان را نشان میدهد که پتاح میتواند یگانگی آنها را تقلید کند. الوهیم چون منشا آدم کدمون کابالا است به مانند او دوجنسه است و پتاح پدر آتوم نیز به روایتی دوجنسه است. به همین ترتیب، ازیریس پدر هورس نیز دوجنسه است و هورس از ایزیس که جنبه ی مادینه ی ازیریس است به دنیا می آید. جدا شدن نیروی مادینه از نرینه و جذب آن به مادینگی جهان مادی –همانطورکه قصه ی آدم کدمون نشان میدهد- عامل انتقال ویژگی های الهی باغ بهشتی به جهنم اطراف است. بنابراین باغ بهشتی درون جهنم، باید مابه ازای آسمانی داشته باشد. در نظرگاه خرافی مصر قدیم، اوج آسمان در عمود جهان در قطب شمال قرار داشته است و پس از آن برقرار شده که شو خدای هوا روی یک نردبان هفتگانه (مابه ازای هفت آسمان)، ستاره ی قطبی را به عنوان محور جهان، محل اتصال زمین و آسمان کرده است. درست به مانند باغ بهشتی آتوم در جهنم، شو هم یک باغ بهشتی در اوج آسمان در قطب شمال یعنی سرزمین سرد و تاریکی بنا نهاد که قابل تطبیق با جهنم است و مسی، آن باغ و قلعه اش را با "ور جمکرد" زرتشتیان تطبیق میکند: قلعه ی بهشتی یمه یا جمشید در وسط یک یخبندان زمستانی. بدین ترتیب، بهشت درون جهنم یا جهان زیرین با بهشت آسمانی گره میخورد. کابالیست های یهودی، به یک بهشت زمینی و یک بهشت آسمانی به طور همزمان اعتقاد داشته اند. مناشه بن اسرائیل مینویسد: «کسانی که در کابالا تحصیل کرده اند، تصدیق میکنند که در زیر زمین، بهشتی وجود دارد.» در «نشمت کاجیم» اشهتلین آمده است که ستونی ثابت، این دو بهشت را به هم متصل میکند که "تپه ی صهیون" نام دارد. با این حال، با شورش هورس علیه سیت که هر دو جزو "علی" بودند، نیروهای بهشتی به جنوب منتقل شدند و از ناحیه ی استوایی زمین بیرون زدند. شو برای میانجی گری بین سیت و هورس، منطقه ی کمربند معتدل زمین را بین یخبندان شمال و گرمای جنوب، مستقر کرد و این، نسخه ی دیگر جدا کردن آسمان از زمین است که میتوان به جدا کردن بهشت از جهنم تعبیرش کرد. با تشکیل زمین در تقسیمبندی شو قلمروهای شرق و غرب به عنوان قلمروهای متعارف تر نور و تاریکی برای ورود و خروج خورشید شکل گرفتند و چون شرق جانشین جنوب شده است، در تورات یهودی، یهوه بهشت را به سمت شرق گسترش میدهد که دراینجا درواقع چون شمال با غرب جایگزین شده است، بهشت از جهنم غرب به سمت شرق جریان دارد و شو فضای میانه ی آنها را شامل تمام قلمرو انسانی را نظارت میکند و در این جایگاه، معادل یهوه است. شو و یهوه هر دو خدایانی شیر شکلند و این به خصلت خورشیدی آنها برمیگردد، چون شیر، سمبل حیوانی خورشید است. آتوم نیز به سبب آن که خدای خورشیدی است، به شیر مجسم است. آدم ابوالبشر که اسما همان آتوم است نیز در بعضی روایات خاخامی، نخست دارای یک دم شیر بوده که به صورت حوا از او جدا شده است. در بعضی منابع دیگر خاخامی، از یک دم میمون برای آدم صحبت شده که آن را قطع کرده اند، احتمالا ازآنروکه میمون جایگزین مناسب تری برای واسطه بودن بین حیوان و انسان است. اما دم شیر آدم اتفاقا گزینه ی بسیار حساسی برای گواهی دادن بر دوجنسه خوانده شدن آدم اولیه قبل از تقسیمش به آدم مرد و حوای زن است. چون یک انسان نر با دم شیر ماده، تکرارگر دو جنسیته قلمداد کردن دو نیمه ی شیر است. نیمه ی جلویی شیر، نرینه، درحالیکه نیمتنه ی عقبیش مادینه است. مصریان، این دو تکه را به شوی نر و تفنوت ماده نسبت میدهند که هر دو خدایانی شیر شکلند. علت این است که خورشید موقع جابجایی در آسمان، در هیبت یک شیر در حال قدم زدن تخیل میشده است که از شرق زمین به غرب زمین میرود. زمین، مادینه، درحالیکه آسمان نرینه است چون پدر-آسمان با باراندن باران بر زمین، مادر-زمین را بارور میکند. زمانی که شیر خورشیدی در موقع طلوع خورشید از افق شرق ظاهر میشود مدام به سمت آسمان نرینه میل میکند و چون در این هنگام، نیمتنه ی جلویی شیر دیده میشود، نیمه ی جلویی شیر نرینه است اما زمانی که شیر خورشیدی در انتهای سفر خود در آسمان و در حال فرو رفتن به زمین مادینه دیده میشود، نیمتنه ی عقبیش دیده میشود و ازاینرو نیمتنه ی عقبی شیر، مادینه است. این شیر خورشیدی غروبکرده همان آتوم و برابر آدم تبعید شده به زمین است. بنابراین انسان زمینی باید به طور صوری خود را مادینه کند. رسم ختنه کردن مردان هم ازاینجا می آید و در آن، مرد، به طور ظاهری، وانمود به مادینه کردن خود میکند.:

“ANCIENT EGYPT”: GERALD MASSEY: CHAP2

پس آسمانی شدن و برتر شدن از موجودات زمینی دیگر، نیازمند مرد شدن است و مرد شدن، فاصله گرفتن از هر آن چیزی است که زنانه تلقی میشود: ازجمله ترسویی و عاطفه مندی که مخالفش میشود جنگاوری و قساوت قلب. اما چه دلیلی وجود دارد که مردان، از چنین فلسفه ی مازوخیستی ای استقبال کنند؟ پاسخ: سرخوردگی از هرآنچه که زنانه است و زنانه تعریف شود پس از خرد شدن غرور مردانه شان به سبب وابستگی زنی که میشناسند به زنانگی. زمانی که مرد جنبه ی زنانه ی وجودش را به زنی زمینی فرافکنی کرد و خواست به آن نزدیک شود از وابستگی زن به نیروهای مادری زنانگی که از ورود او به خواست مردانه جلوگیری میکنند جا میخورد. برای مرد خوشایند است که باور کند مرد بیگانه به نظر میرسد چون وابستگی به دنیای مادی ذلیل زنان نیست. پس نیروهای مادرانه به طبیعت مادی فرافکنی میشوند که فقط در عالم مادرانگی خود، به زمین سود میرسانند و وقتی توسط مرد تصرف شوند، به جهنم تبعید میشوند. این در داستان پرسفونه دیده میشود. او توسط هادس یا پلوتو خدای یونانی-رومی جهنم دزدیده و به جهان زیرین برده میشود. جدایی او از مادرش دمتر که الهه ی زمین است سبب میشود تا دمتر اندوهناک و عزادار شود و از رسیدگی به اوضاع طبیعت غافل شد و طبیعت پژمرده گردید. زئوس رئیس خدایان مقرر کرد که پرسفونه نیمی از سال را در نزد مادرش باشد و نیمی دیگر را در دوزخ نزد هادس. در دوره ی اول، طبیعت سرسبز است و در دور دوم خزان زده. خزان، محصول جدا شدن دختر از مادرش است و قابل تطبیق با وصلت مرد و زن در اجتماع انسانی.:

«پریشانی شناخته شده ی دختر جوان، به ویژه جالب توجه است. او به حدی وابسته به مادر خویش است که مطلقا نمیداند چه اتفاقی برایش می افتد وقتی مردی به وی نزدیک میشود. وی به قدری گیج و بی اطلاع از همه چیز است که حتی ملایم ترین چوپان برایش رباینده ی جسور زن ها میشود که خائنانه دختری را از مادر دوست داشتنیش میرباید. این فرصت بزرگ که بتوان برای یک بار هم که شده، مردی این گونه بدبخت بود، هر روز به دست نمی آید و به این خاطر نیروی انگیزه اش به هیچ وجه کم نیست. پلوتون خدای جهنم نیز همسرش پرسفونه را از دمتر الهه ی زمین تسلی ناپذیر ربود، ولی با رأی خدایان، وی میبایستی هر فصل تابستان همسرش را به مادرزنش بازگرداند.» ("روح و زندگی": کارل گوستاو یونگ: ترجمه ی لطیف صدقیانی: نشر جامی: 1399: ص141)

میتوان تصرف پرسفونه توسط هادس را بازگشت آدم نر شده به نیمه ی مادینه اش تلقی کرد. اما به هر حال در این تصرف زورکی، مرد دست برتر را دارد و به دنبالش اراده ی انسانی بر طبیعت غلبه دارد. اراده ی انسانی که کاملا مردانه تلقی میشود به سبب تبار الهیش جاه طلبانه است و تسلط هادس بر زن یعنی تسلط آتوم مستقر در آمنتا بر طبیعت زمینی، بیرون زدگی حکومت مردانگی انسان است که طبیعت را ویران میکند و جهنم (به جای خزان زمستانی) را بر زمین حاکم میکند که دوره ی مدرن دقیقا چنین دورانی است. این دوره ی مدرن از قسمتی از جهان که "غرب" نامیده میشود به آنچه "شرق" نامیده میشود انتقال می یابد و ناگهان صحنه ی برساخته شدن بهشت آدم در شرق در تورات آشکار میشود و یک عده ای تخیل میزنند که آنچه در غرب جهنم میسازد در شرق و به شرط شورش علیه غرب سبب ایجاد بهشت خواهد شد همانطورکه شورش هورس در جنوب علیه سیت در شمال، باعث ایجاد بهشت در جنوب استوایی شد و سیت با این وضع مخالفت کرد و البته همانطورکه دیدیم مواضع شرق و غرب از روی مواضع جنوب و شمال برساخته شده اند. به همین دلیل هم بود که سرتاسر سرزمین هایی که در جنوب و شرق جهان موسوم به غرب/شمال قرار داشتند، درگیر شورش ها و انقلاب هایی شدند که شرکت کنندگان در آنها تصور میکردند با جدا شدن از «غرب» خود به خود به «بهشت» دست می یابند. رد پای عرفان یا منزه طلبی دینی در اکثر این انقلاب ها حتی انقلاب کمونیستی شوروی پیدا است چون با رشد افراطی مردانگی و تلاش برای آسمانی شدن در راه جدا شدن از زنانگی ذلیل زمینی همراه بودند به طوری که حتی زنان انقلابی هم همان موقع و هنوز بیش از حد مردانه به نظر میرسند یا توصیف میشوند. پس یادمان باشد که هورس قبل از شورش علیه سیت، همراه او بخشی از آمنتایی بود که بعدا به شمال و غرب جغرافیایی انتقال یافت. پس طبیعی است که ما قبل از شورش در شرق و جنوب، انقلابی گری منزه طلبانه را چه در جلوه های فاشیستی یا کمونیستیش در خود غرب مشاهده کنیم و اکنون که تب انقلابی گری در شرق و جنوب خوابیده و دنیا مجددا در دوران استعمار جهانی و بنابراین جهنم سراسری مشاهده میشود، طبیعی است که مجددا این انقلابی گری را در خاستگاه هایش در شمال و غرب در حال بازآفرینی و انتقال به دیگر نقاط جهان بیابیم. تمام این حرکات، با شورش علیه هویت پیشین خود همراه بوده است همانطورکه مدرنیته خود را شورشی علیه هویت یهودی-مسیحی اروپا معرفی میکرد و نازیسم با شورش علیه بنیاد یهودی مسیحیت، اوج آن بود. هنوز هم بزرگترین نگرانی های مدرنیته آنجاهایی بروز میکند که بنیادی ترین آدم ها علیه هویت بنیادی خود میشورند یا درونیات خود درباره ی وسوسه به چنین شورشی را به نمایش میگذارند. این نگرانی در حدود 23سال قبل در جنجال یک فیلم در جشنواره ی فیلم ادینبورگ، به آشکاری مشاهده شد و همان موقع باید حدس زده میشد که خطر رشد نئونازیسم چقدر میتواند جدی باشد.:

«غالباً یک خاخام سرنوشت یک فیلم را تعیین نمی کند. اما این چیزی است که هنری بین، نویسنده و کارگردان ادعا می کند که برای اولین فیلم سینمایی او، "مومن"The Believer، اتفاق افتاده است. برنده ی جایزه ی بزرگ هیئت داوران در ساندنس شد، اما مستقیماً به تلویزیون کابلی در ایالات متحده می رود، بنابراین حتی واجد شرایط اسکار نیست. بین، خاخام آبراهام کوپر، معاون رئیس مرکز مطالعات هولوکاست سیمون ویزنتال را حداقل تا حدی مسئول شکست این مرکز در تضمین یک قرارداد توزیع ایالات متحده می داند. این فیلم با الهام از مقاله ی ۱۹۶۵ نیویورک تایمز در مورد یکی از اعضای کوکلوکس کلان که معلوم شد یهودی است، ساخته شده است. این فیلم یک اسکین هد کاریزماتیک و بسیار خوش بیان (با بازی درخشان رایان گاسلینگ) با نگرش توهین آمیز نسبت به مذهب خود را دنبال می کند. دنی تصمیم می گیرد یهودیت خود را به افراطی ترین شکل ممکن با همسو شدن با یک گروه نئونازی آزمایش کند. او به همکاران فاشیست خود می گوید: "دنیای مدرن یک بیماری یهودی است... یهودیت یک بیماری است." "بزرگترین افکار یهودیان را در نظر بگیرید: مارکس، فروید و انیشتین. آنها به ما چه داده اند؟ کمونیسم، تمایلات جنسی کودکانه و بمب اتم." زمانی که بین برای مرکز سایمون ویزنتال نمایشی از "مؤمن" ترتیب داد، خاخام کوپر ناسزاگویی های دنی را کاملاً به حساب آورد. او یک صحنه را - که در آن دنی و همکاران اسکین هدش یک کنیسه را خراب می کنند - به عنوان "آغازی برای یهودستیزی" توصیف کرد. بین به طور طبیعی ناامید شد. او اعتراض می‌کند: "فکر می‌کنم این فیلم تقریباً به طرز شرم‌آوری فلسفی-یهودی است، هرچند که در سطح آن حجم عظیمی از توهین‌های یهودستیزانه وجود دارد". "شخصیت مرد باهوشی است اما عمیقاً پیچیده نیست. من سعی کردم بهترین استدلال های ضدیهودی را که فکر می کردم چنین شخصیتی می تواند داشته باشد به او ارائه دهم." "ما انتظار داشتیم کمی اضطراب وجود داشته باشد و از اینکه مردم چگونه آن را تحمل کنند می ترسیم، بنابراین فکر کردیم که به یک سازمان بزرگ یهودی برویم و فیلم را به آنها نشان دهیم و آنها ببینند که واقعاً در مورد چیست. " اما مرکز سایمون ویزنتال به جای این که مومن را تایید کند، به ترساندن استودیوها کمک کرد، و آنها به طرز مشهوری از خطر توهین به کسی بیزار بودند. بین، یک فیلمنامه‌نویس و رمان‌نویس معتبر (عنوان‌های قبلی شامل "امور داخلی" و "دشمن دولت") از تصمیم هالیوود برای انتقال فیلمی که منتقدان ساندنس از آن ابراز خوشحالی می‌کردند، متحیر و آسیب دیده است: "استودیوها در حال حاضر حتی محافظه‌کارتر از دهه ی 1940 هستند. " "اما این خطر ساخت فیلمی است که انگیزه های شخصیت اصلی در آن مشخص نیست و به شیوه ای کنایه آمیز و استعاری با یکی از تابوهای بزرگ برخورد می کند. اولین چیزی که من در ذهن داشتم شرحی از یک یهودی متنفر از خود بود، اما در طول سالها بیشتر به کاوش در احساسات منفی ما در مورد چیزهایی تبدیل شد که به شدت آنها را در خود احساس می کنیم. من از کاتولوس در ابتدای فیلم نقل قول می کنم. : من متنفرم و دوست دارم، و چه کسی می تواند به من بگوید که چرا نفرت از احساسات مثبتی که داریم، در برخی شرایط باید تخلیه شود."»:

A film about a neo-Nazi Jew - how could anyone find that offensive?: Geoffrey Macnab:the guardian: Tue 14 Aug 2001

شاید کل این جریان هم کرم هفتواد رشد کرده ای از روی هوس های بسیار ابتدایی و عامیانه حول « نفرت از احساسات مثبتی که داریم» یعنی نفرت از زنان درست شده است و دارد رشد میکند فقط به خاطر این که لیبرالیسم هرگز عملا در شعاردهی هایش حول برابری زن و مرد راستگو نبوده است؛ امری آنقدر واضح و عیان که از زنان انسانی به کهن الگوی مذهبیشان یعنی کل زندگی مادی بشر فرافکنی شد.

مطلب مرتبط:

ایران چیست؟ شیعه ی داغ تر از فقیه به جای کاسه ی داغ تر از آش.

الهه ی مکعب سیاه: خدای پدر، خدای پدرخوانده و جامعه ی الهیشان (قسمت اول)

جادوگری کابالایی و آزادی زنان

سانسورچی ها و فیلم های قشنگشان در یک بازنگری دیونیسوسی

تالیف: پویا جفاکش

در سایت اینترنتی فارسی آپارات، صفحه ای به نام «خاطرات صدا» وجود دارد که در آن، خاطرات بعضی از دوبلورهای قدیمی از طریق مصاحبه ی ویدئویی با آنها منتشر شده است. یکی از این دوبلورها غلامعلی افشاریه معروف به بیژن افشار یا آقای افشار است. وی مدتها یکی از نریتورهای حرفه ای فیلم های مستند حیات وحش بود و مشاهده ی مرتب این نوع مستندها توسط من باعث شد تا آقای افشار، یکی از اولین دوبلورهایی باشد که صدایش را در فیلم ها بلافاصله تشخیص دهم و یادم بیاید که فیلم ها دوبله اند. ویدئوی مربوطه، احتمالا در خانه ی آقای افشار ضبط شده بود؛ چون دخترخوانده اش در صحنه بود و جاهایی خاطراتی را که استاد به یاد نمی آورد یا به زحمت به یاد می آورد تکمیل میکرد و معلوم بود آقای افشار، قبلا درباره ی این خاطرات، مرتبا با دخترخوانده اش صحبت میکرده است. ازجمله یکی از همین خاطرات که در ذهن دخترخوانده ی آقای افشار بهتر مانده بود، خاطره ای از انیمیشن ژاپنی «پسر شجاع» بود که در اوایل دهه ی شصت و به مدیریت دوبلاژ آقای افشار دوبله شده بود. این انیمیشن یکی از مشهورترین کارهای تلویزیون در زمان خود بود و شخصیت هایش حیوان هایی لباس پوش و راست رو با شخصیت انسانی بودند. در آن زمان، در ایران، فیلم دیدن تازه جواز شرعی گرفته بود و برای تربیت نسلی از انسان های انقلابی، کارهای کودکان از کارهای بزرگسالان بیشتر جدی گرفته میشد و این باعث میشد تا انیمیشن مزبور، یکی از مهمترین کارها در جاافتادن صداهای دوبلورهایی باشد که قبل از انقلاب تربیت شده بودند، ولی تقدیر این بود که دوره ی اوج کاری خود را پس از انقلاب و در دهه های شصت و هفتاد و تا نیمه ی دهه ی هشتاد طی کنند. یکی از دوبلورهای این انیمیشن، پرویز نارنجیها بود که به جای یک بز عاقل که پزشک روستا بود صحبت میکرد. آقای افشار تعریف کرد که نارنجیها صدای خاصی داشت و جور خاصی حرف میزد که هر کس او را موقع صحبت کردن میدید شناسایی میکرد او کیست. در زمانی که کارتون پسر شجاع پخش و معروف شده بود، یک بار که نارنجیها در حال رانندگی در خیابان بود، با اتومبیل دیگری که یک خانم آن را میراند، تصادف کرد. نارنجیها سرش را از پنجره ی اتومبیل درآورد و طلبکارانه گفت: «خانم. این چه طرز ترمز گرفتنه؟!» و خانم در مقابل ذوق زده گفت: «اه. آقا بزه! آقا بزه!»

اخیرا که دوبله ی ایران، «پرویز ربیعی» کبیر را از دست داد، به نظر میرسید که حداقل بعضی از مردم، از دهه ی شصت خود زیاد فاصله نگرفته اند. بیشتر منابع خبررسانی رسمی و مردمی که خبر درگذشت استاد ربیعی را نشر و بازنشر کردند، او را با نقش گویی هایش در انیمیشن های قدیمی و روی نقش های کارهای کودکان مثل پدر پسر شجاع، استاد ادر نجار، و پت پستچی شناساندند. این در حالی بوده که پرویز ربیعی، قبل از این که کارتون گو باشد، یک دوبلور جدی فیلم بوده و هم در قبل از انقلاب و هم در بعد از انقلاب، تجربه های پیاپی صحبت کردن به جای نقش های اول و بیشتر دوم فیلم ها و آن هم معمولا جدی ترین نقش ها را داشته است. در دهه ی شصت و اوایل دهه ی هفتاد، به دلیل کمبود فیلم، دوبلورهایی که امروزه بیشتر، به عنوان دوبلور فیلم شناخته میشوند در انیمیشن ها نیز صحبت میکردند که با افزایش فیلم های زنده ی تلویزیون و شبکه ی خصوصی از اواسط دهه ی هفتاد، بسیاری از آنها کم کم از انیمیشن فاصله گرفتنند. مثلا خاطره ی صحبت کردن حسین عرفانی در نقش اسب در کارتون "لوک خوش شانس" را داشتیم که در دوبله ی سری های بعدی آن در دهه ی هشتاد تکرار نشد و یا در همان انیمیشن، نقش آوریل دالتون را حسین معمارزاده صحبت میکرد که لحن به کار رفته توسط او فرسنگ ها از نقش گویی های جدیش در فیلم هایی مثل بروس لی و جنگجویان کوهستان و هانیکو (داستان زندگی) فاصله دارد. با این حال، همین طورکه فیلم ها زیاد میشدند، دایره ی انتخاب مخاطب نیز وسعت می یافت و درنتیجه هیچ کدام از فیلم هایی که در این دوره و حتی با استادانه ترین دوبله ها روی آنتن رفتند به پر مخاطبی و شهرت آثار سابق نشدند مگر بعضی از تبلیغ شده ترین ها مثل ارباب حلقه ها و افسانه ی جومونگ که آنها نیز در ابتدای عصر رواج دیدن فیلم با زیرنویس مطرح شدند و هیچ وقت از نظر دوبله ی فارسیشان اهمیت نیافتند. منوچهر والیزاده که از سال 1384 دوران اوج گیری خود با صحبت کردن در اکثر نقش اول ها را شروع کرد، در مصاحبه با مجله ی فیلم (شماره ی فروردین 1385) گفت که با این که در عمرش بیشتر فیلم گفته است، ولی همه او را با صحبت کردنش در لوک خوش شانس به یاد می آورند و اضافه کرد: «شاید لوک، واقعا خوش شانسی می آورد!» ولی شانس لوک به هیچ وجه بیشتر از شخصیت های کارتون و فیلم دیگر همدوره اش نبود. آنها با یک مظلومیت خاصی و در فضایی مصرف شدند که هنوز عمق فساد صنعت فیلم بر مردم مکشوف نبود. هنوز بیشتر مردم، کلمه ی «سانسور» را نشنیده بودند و نمیدانستند داستان فیلم ها تعدیل و حتی تحریف میشود. مجله ی گل آقا، یک بار در این باره و در بعدی اغراق شده، قصه ی طنزی منتشر کرده بود بدین مضمون که چند جوان ایرانی، آلفرد هیچکاک را در هواپیمایی میبینند و به او میگویند که منظورش از فلان صحنه در فلان فیلم هیچکاک چه بوده است. هیچکاک میگوید دقیقا نمیداند منظور مخاطبین از این قسمت از داستان چیست و وقتی جوان ها به "عمو آلفی" میگویند که داستان از چه قرار است، هیچکاک میگوید که داستان فیلمش این نبوده و بعد داستان اصلی فیلم را تعریف میکند که سراسر دری وری و یک مشت جفنگیات به نظر میرسد. جوان ها به عمو آلفی میگویند که اصلا این داستانی که تعریف میشود را در فیلم ندیده اند و عمو آلفی در پاسخ میگوید: «حق دارید. من هم تا همین اواخر، از تاثیر قیچی و دوبله ی خوب بی خبر بودم.»

در یک کلام، آثار به یاد ماندنی فیلم در دوران اول انقلاب، آنقدر ایرانی شده بودند که ایرانی به سمع مردم رسیده بودند و درواقع یک خیالپردازی ایرانی از خود ایجاد کرده بودند درست مثل داستان های مذهبی و اختراعات اروپایی که در ورود به ایران، کاربرد ایرانی پیدا کرده اند. یادم هست در نوروز سال 1387 وقتی به مناسبت پخش یک فیلم به مدیریت زنده یاد جلال مقامی در برنامه ی سینما4 با او مصاحبه کردند، گفت: نقشی که به خاطر صحبت در آن، « خدا را شکر میکند» جعفر ابن ابیطالب در فیلم «محمد رسول الله» (با نام اصلی "رسالت") اثر مصطفی عقاد است. در این فیلم، جعفر ابن ابیطالب در مقابل نجاشی پادشاه حبشه (با صدای محمد علی دیباج) از اسلام دفاع میکند و میگوید که اسلام و مسیحیت، مکمل همند و نجاشی در جواب، خطی بر زمین میکشد و میگوید: «فاصله ی ما و شما به اندازه ی این خط است.» این، درست حسی بوده که مقامی میخواسته به کارش بدهد؛ مقامی داشته فیلم های یهودیان و مسیحیان را به زبان یک کشور اسلامی برمیگردانده به این امید که به اسلام خیانت نمیکند. اما آنچه تمام آن گونه دخل و تصرف ها را توجیه میکرده است، چیزی بوده که این امید را ایجاد میکرده است؛ یک پندار عمومی درباره ی این که خوشحال کردن مردم یک کار خداپسندانه است. مادرم همیشه به ما میگفت لورل و هاردی هر گناهی که کرده باشند، خدا میبخشد چون اینقدر مردم زیادی را خندانده اند که تمام گناهانشان تحت الشعاع این کار خیر قرار میگیرد و جای آن دو الان حتما در بهشت است؛ همینطور ادیسون که برق را به مردم داد، اگر اعمال و اندیشه های غلطی هم داشته بوده باشد، در مقابل کمکی که نیروی برق به مردم کرد، آب میشوند و او قطعا الان در بهشت است. نیرومحرکه ی چنین فکری، طبیعی دانستن اشتباه از سوی مردم است که در دوران بیسوادی عمومی، بهتر درک میشد و ضرب المثل های فارسی توجیهش میکردند. مثلا این که از قدیم گفته اند: «گل، بی خار نمیشود» و یا «چراغ محمدی، شرار ابولهبی دارد.» یعنی طبیعی است که هر چیز خوبی، جنبه های ناخوشایندی هم داشته باشد.

امروزه گسترش ایدئالیسم، باعث کمرنگ شدن این ضرب المثل های خوشبینانه شده است، ولی این هم شاید خودش خبر از برجسته تر شدن گل نسبت به خار دارد و این که ساقه ی خارداری که گل را تولید و تا زمان رشدش از آن مراقبت کرده است، دیگر کار خودش را کرده و حالا باید گل را چید و هرچند خطر خلیده شدن دست توسط خار را به جان خرید تا گل از خار جدا شود. درواقع از این تشبیه میتوان این نتیجه را گرفت که گل، محصول خار است و بدون پذیرش قبلی آن جنبه های فعلا ناخوشایند، امکان پذیرش فعلی خوبی وجود نداشت. اگرچه این مسائل، از دایره ی توجه ایدئالیست های امروزی در ممالک بنیانگذار این ضرب المثل ها به دورند، ولی در غرب، مدتی است که مورد توجه روانکاویند.

"فراستی چاد" روانکاو مینویسد که شهرت یافتن ناگهانی و جنجال آفرین فرویدیسم، نقش مهمی در به روز شدن اعتقادات قبلی درباره ی جنون به مفهوم جن زدگی داشت. چون اهمیت زیادی که فروید به محتویات ناخودآگاه و نیروهای ناعقلانی آن به عنوان موجوداتی که میتوانند ذهن انسان را تسخیر کنند و وادار به انجام کارهایی برخلاف صلاحش نمایند، پایه ی کار بعدی او در «موسی و یکتاپرستی» درباره ی اثبات ریشه گرفتن خدای یهود و دیگر خدایان از ناخودآگاه ناعقلانی بشر شد و این کار، به نوبه ی خود، به نظریه ی «ذهن دو مجلسی جینز» میدان داد که نشان میداد در دوران باستان، مغز انسان به گونه ای کار میکرد که القائات ناخودآگاهش را نجواها و الهام هایی از سوی موجوداتی ناشناخته نشان میداد و طرف فکر میکرد خدایان دارند با او حرف میزنند. فروید و جینز، هر دو تحت تاثیر دیدگاه داروینی درباره ی ریشه داشتن انسان در میمون و تکامل تدریجی مغز انسان از مغز حیوانات قرار داشتند و با این پیشفرض، بساط ذهن آدمی را کاملا غریزی ارزیابی کرده بودند. در این صورت، سوالی پیش می آید که میل انسان به خوبی از کجا پیش می آید؟ دراینجا تکامل نظریه ی فروید توسط ژاک لکان بسیار مهم میشود. چون او میگوید ناخودآگاه یک چیز ثابت نیست و مدام توسط فضای عمومی جامعه بازسازی میشود. بنابراین قوی ترین محتویات ناخودآگاه، مطالبی هستند که در سطح جامعه بیشتر تکرار میشوند و به سمع و نظر فرد میرسند. این باعث میشود تا قوی ترین نیروهای حاکم بر جامعه که بیشتر از همه خود را تبلیغ میکنند، تاثیر گذار ترین افراد و درواقع جانشین خدایان در خود-کنترلی ناخودآگاه فرد به عنوان برده ی اینان باشد. پس سرمایه داران و نیروهای سیاسی-اقتصادی-علمی خدمتگذار آنان، جانشینان نفیلیمی میشوند که در افسانه های یهودی-مسیحی، انسان ها را به بردگی خود درآورده بودند و امروزه گاها لغت آنوناکی جانشین عنوان نفیلیم میشود. آنوناکی ها خالقین بشر هستند درحالیکه تورات، خالق بشر را یهوه خدای یهود میشمرد که اتفاقا خدای سرمایه داران مزبور است. بنابراین اینجا تاثیر نوعی بازگشت به مرقیون و غنوصیان را می یابیم که یهوه را با دمیورگ خالق جهان مادی تطبیق میکنند که خدای اصلی نیست ولی از نور ایزدی برای جان بخشیدن به ماده ی بیجان استفاده کرده و درنتیجه باعث شده است که در حد نهایی تجسم اراده ی ایزدی در موجودات زنده یعنی انسان، نوعی مقاومت در مقابل غریزی بودن و مادی بودن محض و بنابراین نوعی میل به خوبی به وجود بیاید.:

“stolen history and psychoanalysis”: Frosty chud: stolen history: 17 nov 2022

بر این اساس، فرض میشود آنچه بر ذهن بنیادین بشر حکومت میکرده است، نه ستایش خوبی اخلاقی، بلکه ستایش قدرت بدنی و توانایی در کشتن باشد، همانطورکه بستر غریزی حاکم بر جامعه ی شکارچی اولیه ی انسان و پرستش رهبران جنگجوی قبیله نشان میدهد. ما در مرکز مقدس اسمی یهوه در فلسطین اشغالی هنوز میبینیم که دو دسته آدم همدیگر را میکشند و خود را اینطور توجیه میکنند که هر کس در جنگ و کشتن پیروز شود، یهوه طرف او است. با چنین خدایی که بدبختانه اکنون تمام مذاهب دنیا را به تسخیر خود درآورده است، شما فقط وقتی میتوانید خوبی را در دنیا بگسترانید که در مذهب یهوه نفوذ کنید و آن را بدل به ساقه ی خارداری کنید که درنهایت گل میدهد. اما این کار شما جواب خواهد داشت، چون نیروی سرمایه داری که از غریزی زیستن محض انسان ها و مقابل هم قرار دادن آنها سرمایه و قدرت می اندوزد و بر اساس قانون یهوه که طرف پیروزترین و پولدارترین افراد است، خود را مقدس نشان میدهد، علیه شما خواهد شد. او خود بزرگترین عامل سرکوب نیروی خوبی دوست درون انسان ها بوده است و بعد از این هم سعی میکند ثابت کند که این نیروی خوبی که به «روح» نسبت داده میشود وجود ندارد و انسان فقط یک جانور گوشت و خون دار و از بدترین نوع خود است که بدون اطاعت از قوانین جامعه ی تحت اداره ی پولدارهای مقدس، چیزی به جز یک وحشی همنوع کش بالفطره نیست.

ران رابرتز از اعضای انجمن روانشناسی بریتانیا در فصل اول کتاب «روانشناسی و سرمایه داری» این رویکرد را پاشنه ی آشیل روانشناسی مدرن میداند. چون به گفته ی او سایکولوژی به معنی روان شناسی، درحالی علم محسوب میشود که باید چیزی (روان) را بشناسد که به لحاظ علمی، قابل تعریف و توضیح نیست و تا به الان هم تعریف جامع و همه پسندی از آن ارائه نشده است و بنابراین از نظرگاه پوپری محبوب سرمایه داران بنیانگذارش، فقط میتواند شبه علم باشد. ولی آن علم است چون با همان پایگاه اشرافی پرست بقیه ی علوم رشد کرده که به همت فرانسیس گالتون، پسرعمه ی چارلز داروین، در قالبی تحت عنوان علم تجربی، روی بنیان داروینیسم در مفهوم تعریف انسان به یک حیوان تحت سیطره ی «قانون جنگل» (حق با قوی تر است) قرار گرفته اند تا جامعه ی انسانی را بر اساس «داروینیسم اجتماعی» بازتعریف کنند. طی این عملیات، خصوصیات حاکم بر جامعه ی ایدئال سرمایه داری و افراد تحت کنترل آن، توسط روانشناسی تبدیل به وضعیت معمول «سرشت فرد» میشوند و به همه ی اعصار و دوران های تاریخ فرافکنی میشوند و تاریخ به گونه ای تنظیم میشود که به نظر برسد سرمایه داری، برایند ایدئال خصوصیات نفع پرستانه ی مردم قدیم و حد ایدئال رشد و تکامل بشری است. منتها در حالی که اینها به صورت کلامی در حد حقایق پذیرفته شده توسط نوآموزان روانشناسی باقی میمانند، در سطح اجتماعی، بدون این که به زبان بیان شوند، به صورت عملی به جامعه آموخته میشوند. به گفته ی رابرتز، بزرگترین گناه فروید از نظر روانشناسان رسمی، علمی نبودن روانکاوی او نبود که در این صورت، هیچ یک از دو نوع روانشناسی رسمی و روانکاوانه علمی نیستند، بلکه این بود که با عمومی کردن نظریات روانشناسی، بنیاد غیر انسانی آن را در سطح جامعه آشکار کرد و با جار زدن تعریف روانشناسی از انسان به عنوان حیوانی داروینی، تناقض آن را علنی کرد. فروید مدعی بود که همه ی انسانها به نوعی بیمار روانیند چون تحت سرکوب و نفوذ ناخودآگاهند، ولی این فقط وقتی میتواند معنی داشته باشد که روان، چیزی جدای از سطح حیوانی تعریف انسان معنی داشته باشد و وقتی ما انسان را حیوان محض تعریف میکنیم، متوجه میشویم که بیشتر انسان ها به هیچ وجه نفس گسیخته تر و آزاردهنده تر از بیشتر حیوانات نیستند و با این مقایسه، ما اصلا نمیتوانیم هیچ انسانی را بیمار روانی بدانیم.

رابرتز در فصل سوم کتابش با عنوان «سرمایه داری و سلامت روان» به یکی از مشخصات جامعه که کیفیت ذهن سازی را ممکن میکنند یعنی الیناسیون یا از خودبیگانگی توجه میکند. او این فصل را با این دو نقل قول شروع میکند:

«روانشناسی دانشگاهی و تجربی مدرن، تا حد زیادی علمی است که با انسان بیگانه شده سر و کار دارد که محققان بیگانه شده آن را با روش های بیگانه شده و بیگانه کننده مورد مطالعه قرار میدهند.» (فروم، 1973)

«خصوصی سازی استرس، بخشی از پروژه ای بوده که هدف آن، نابودی تقریبا کامل مفهوم امر عمومی بوده است؛ مهمترین چیزی که سلامت روانی، اساسا بسته به آن است.» (فیشر، 2011)

و ادامه میدهد:

«اگر بخواهیم مجموعه ی روابطی را که بین نظام تولید، توزیع و مبادله ی سرمایه داری و رفاه سوبژکتیومان وجود دارد، به طور رضایت بخشی در نظر بگیریم، نه تنها باید نحوه ی تاثیر این نظام بر سلامتمان بلکه مقولات مفهومی را نیز بررسی کنیم که برای درک حالات سوبژکتیو خود از آنها بهره میبریم. دسته ی دوم مقولات که از روانپزشکی و روانشناسی به ما ارث رسیده، نه فقط عمدتا مسئول سردرگمی قابل توجهمان در مورد چگونگی تاثیر زندگی درون نظام سرمایه داری بر ما است، بلکه همچنین عامل سردرگمی مداوممان درباره ی آن چیزی است که معمولا سلامت روان نامیده میشود. قبل از این که ببینیم چگونه چارچوب پزشکی روان شناختی مسلط برای درک سلامت روان (همانطورکه در راهنمای تشخیصی و آماری اختلال های روانی تقدیس میشود؛ کتابی که به اختصار به DSM مشهور است و زمان نوشته شدن این کتاب، ویراست پنجم آن منتشر شده)، در خدمت پشتیبانی و تقویت نظام سرمایه داری است، اول باید دیدگاهی را در مورد بهروزی بالقوه و بالفعلمان بررسی کنیم که به ذهنیت نظام سلامت روان فعلی آلوده نشده است و مشکلات موجود در آن را روشن میکند. این دیدگاه، بیگانگی است. "بیگانگی" اصطلاحی است که به خوبی فهم نشده، اما اغلب درباره اش بحث و گفتگو میشود؛ هرچند نه در روانشناسی. مارکس اولین بار پیشنهاد استفاده از آن را در کتاب دستنوشته های اقتصادی و فلسفی در پاسخ به یکی از سوالات اصلی –اگر نگوییم اصلی ترین سوال- داد که به نظر او هنگام تلاش برای درک وضع بشر با آن روبرو میشویم: چرا ما در ستم بر خودمان مشارکت داریم؟ مارکس بیگانگی را شکلی از غریبگی با طبیعت انسانی در ذات ما میدانست؛ بی بهرگی از امکانات موید زندگی در ذات وجود. از نظر مارکس، در جامعه ای قشربندی شده از نظر اجتماعی که در آن ابزار تولید در دستان یک طبقه (سرمایه داران) است به زیان اکثریت قاطع جمعیت که کارگر (واقعی یا بالقوه) هستند، برای همه بیگانگی اجتناب ناپذیر میشود. از نظر مارکس، هم سرمایه دار و هم کارگر از انسانیت بنیادین خود بیگانه شده اند و شکل این بیگانگی، همزمان خود را در چندین گونه ی متمایز مینمایاند که همه ی این اشکال بیگانگی، تاثیر قابل توجهی بر این دارند که روانشناسی به مثابه رشته، چگونه بیگانگی را تداوم میبخشد و در خدمت منش سرمایه است. مسلما اساسی ترین شکل این بیگانگی، بیگانگی از خود است که به موجب آن، فرد این حق را از دست میدهد که خودش را مولف/گرداننده ی اعمال خویشتن در نظر بگیرد. تصورش دشوار نیست؛ شخصی را فرض کنید که خواسته های رئیس خود را در خط مونتاژ برآورده میکند، یا متن تبلیغی یک شرکت را از یک مرکز تلفن میخواند و وظیفه شناسانه از دستورات مافوق خود برای فروش هر چیزی از پنجره ی دوجداره گرفته تا بیمه ی عمر به لشکر مشتریان بی میل، اطاعت کند. در جوامع سرمایه داری پیشرفته، این بیگانگی اکنون به حرفه های به اصطلاح فکری، سرایت کرده است؛ برای مثال برنامه نویسان رایانه ای، کدهای سیستم عامل ماشین هایی را مینویسند که برای کشتن یا نقص غضو طراحی شده اند؛ یا دانشگاهیانی که مجبورند طرح های توجیهی بی پایانی برای بهبود کسب و کار شرکت ها بنویسند تا بتوانند از عهده ی تامین هزینه های زندگی برآیند. این بیگانگی از خودمان، همراه با بیگانگی از کار و بیگانگی اقتصادی ناشی از آن است. ظرفیت ما برای کنش کاملا خودآیین، مطابق با طبیعت مهرورز و خلاق ذاتی ما تحت شرایط بازار در همه جا حاضر، تبدیل به فعالیتی برنامه ریزی شده میشود. این امر نه تنها به امکان تعامل ما با کار به شیوه ای که از نظر روانشناسی رضایتبخش باشد صدمه میزند، بلکه ما را از داشتن هر گونه حق اظهار نظر درباره ی نحوه ی استفاده از محصولات کارمان محروم میکند. با این حال، دراینجا مشکلی اساسی در عملکرد نظام سلامت روان وجود دارد. بر اساس قواعد فعلی، فرد قرار نیست متوجه شود که بیگانه شده است و اقداماتش از جای دیگری هدایت میشود. اگر شخصی در لحظه ای از آگاهی ادعا کند که عروسک خیمه شب بازی است و صرفا مکانیکی و مطیعانه به دستورات "بیگانه" پاسخ میدهد و بگوید بدنش درواقع پوسته ای خالی است که به دست قدرت های بیگانه ی خارجی کنترل میشود، احتمالا به نزدیک ترین مرجع روانپزشکی احضار شده و گفته میشود که ارتباطش را با واقعیت از دست داده، مبتلا به اسکیزوفرنی پارانویید شده و باید تحت درمان قرار گیرد. اگر واقعیت ارتباط اعمال خود شخص با نیروهای گسترده تر قدرت به آگاهی او نفوذ کند و به خاطر این آگاهی، نشانه هایی از پریشانی مشهود در او پدیدار شود، احتمال حبس روانپزشکی حتی بیشتر افزایش می یابد. احتمال این که چنین ادعاهایی (اظهارات بیانگر وضع نامناسب فرد) چه بسا درواقع توصیف دقیقی ولو همراه با استعاره از رابطه ی کنونی فرد با جهان گسترده تر و نظام تولید مسلط باشد، به سادگی قابل بررسی نیست. بیش از 70سال از زمانی گذشته که اریک فروم روانکاو (1942) اظهار داشت ما اعتقاد داریم که "از منافع شخصیمان انگیزه میگیریم و در عین حال" زندگیمان "به اهدافی اختصاص یافته که متعلق به خود ما نیستند." این احساسات ظرفیت خود را برای ایجاد مزاحمت حفظ میکنند اما در جریان اصلی روانشناسی بدون بحث باقی میمانند و حتی در حاشیه ی آن به ندرت مورد توجه قرار میگیرند. دامی بسیار کارآمد برای حفظ این توهم که نظام فعلی به نوعی توسط طبیعت نظم و نسق یافته و اصلا قابل چون و چرا نیست و بنابراین بدون چالش باقی میماند. بیگانگی ما از خودمان و کار با پیشرفت رو به جلو فناوری همراه شده است. همانطورکه مارکس اشاره کرد، تولید صنعتی متناسب با کار ماشین ها سازماندهی شده و در چنین نظامی، کارگر انسانی به موضوعی فرع بر ماشین تبدیل میشود: چرخ دنده ای در تولید دقیق و ساعت وار کالاها برای استفاده و خواست، اما نه نیاز. نتیجه ی منطقی این است که ما خودمان به طور فزاینده ای به ماشین شبیه میشویم. ما نه تنها تحت نظام های معاصر بازنمایی علمی –که خود تابع سرمایه داریند- طوری نظریه پردازی و شیء انگاری شده ایم که چیزی نیستیم جز ماشین های زیست شناختی و بیوشیمیایی، بلکه بدتر از آن، فعالیت های روزمره مان، ویژگی ها، تمایلات، ناتوانی ها، افکار و کارهای خلاقانه (درواقع خصوصی ترین جنبه های زندگیمان) در بازار آزاد به عنوان سرگرمی فروخته میشوند و ما عملا تبدیل به کالا شده ایم. امروزه شاهد ظهور ژانر جری اسپرینگر در برنامه های روزانه ی تلویزیون (زیرمجموعه ای از برنامه های زنده به طور اعم)، ایکس فاکتور، صنعت جنسی در حال گسترش چند رسانه ای جهانی، دوست یابی اینترنتی و رسانه های اجتماعی هستیم؛ بگذریم از این که بخش وسیعی از جمعیت به امتداد گوشت و خونی تلفن های هوشمند خود تقلیل یافته اند. هرچه "گوشی هایمان" هوشمندتر میشوند، ما خرفت تر میشویم: زائده ای بر ماشین. بیگانگی و دررفتگی از خود، لزوما یعنی بیگانگی و دررفتگی از دیگران. همان طور که رابطه ی ما با خودمان به مثابه دارایی تجاری، برونی سازی و شیء انگاری میشود، توانایی تعریف روابط خود با سایر افراد را نیز از دست میدهیم. روابط اجتماعی سرمایه داری، همان گونه که اریک فروم با فصاحت شرح داده، افراد دیگر را نیز به اشیاء تبدیل میکند. ارزش ذاتی آنها در مقام انسان، به ارزشی تبدیل میشود مبتنی بر نحوه ی استفاده از آنها. هر کسی باید قیمت و کاربرد داشته باشد. آنها فقط به عنوان اشیائی که باید "مصرف" شوند و ما را راضی کنند، ظاهر میشوند. روانشناسی مدرن در خدمت ایدئولوژي فراملیتی ابرسرمایه داری است و به این تصویر بیگانه از خودمان بسیار دامن زده است. این گونه است که انسان ها به عنوان مخلوقات بدنمند، متفکر، حساس، مهرورز و دارای تجربه، مالامال از حس خویشتن خود، همه در جریان اصلی نظری و عملی این رشته (روانشناسی) ناپدید شده اند؛ شوکی که هر نسل از دانشجویان روانشناسی باید به سرعت با آن سازگار شود. شخص به مثابه مرکز تجربه، با حذف شدن از موضوع علوم رفتاری، جای خود را به "زامبی" داده است که دانیل دنت فیلسوف (1992) این گونه توصیفش میکند: زامبی "از نظر رفتاری غیر قابل تمییز" از یک "انسان عادی" است. این امر به روانشناسان کمک میکند هم از رمز و راز ازلی آگاهی –که گفته میشود "بزرگترین مشکل ماتریالیسم" است (شلدریک: 2012)- بگریزند و هم به تمجید بی وقفه ی خودکار شدن همه چیز ادامه دهند. پس درحالیکه همدیگر را در راه قدرت بازار مصرف میکنیم، زامبی ها و پسرعموهای خوناشامشان، در همه جا از برنامه های تلویزیونی آخر شب گرفته تا خیابان های محلی، در نظم و قاعده ی مشوش کننده ای از دنیای نامردگان سر بر می آورند. این استعاره ای مناسب برای نحوه ی ارتباطی است که تشویق میشویم با هم داشته باشیم. این بینش آخرالزمانی، وجود انسان ها را به جماعتی سریالی تقلیل میدهد که بیرحمانه در یک تنازع بقای داروینی جاودانه با هم رقابت میکنند: گروهی اساسا سازمان نیافته و ضد اجتماعی که به سوی مصرف رانده میشود و هر کسی را که سر راهش قرار میگیرد فرو می بلعد؛ دقیقا مانند کارگزاران در پس نظام مالی که بیکن (2005) تحت عنوان جامعه ستیزان شرکتی افشایشان میکند. ما امروزه در غرب به معنای واقعی و همچنین مجازی کلمه، همان چیزی هستیم که میخوریم. ما تبدیل به شکل بیگانه شده ی شخصیت حقوقی شرکت شده ایم.» ("روانشناسی و سرمایه داری": ران رابرتز: ترجمه ی روژان مظفری: نشر شوند: 1402: ص56-51)

موقعیت شغلی که ما را بیگانه میکند امرکننده و ایجاب کننده ی موقعیت ما در سلسله مراتب شغلی ممکن تا رسیدن به رهبران کشورها و بلاخره جهان است و این افراد را در جایگاه سابق اجنه ای نشان میدهد که ما را مسخ و از خود بیگانه میکردند. همانطورکه دیدیم، رد این موجودات تا آنوناکی های آکدی ردیابی میشود و در بین آنوناکی ها خدای آب ها به نام حئا کسی بود که از طرف انلیل مامور شد انسان را بیافریند ولی چیزی از خود در انسان گذاشت تا همیشه آماده ی طغیان علیه نیروهای انلیل زورگو باشد. از طرفی حئا دراینجا جانشین فرشته ی خدمتگذاری نیز هست که از طرف یهوه مامور ساختن گل انسان بود. به همین دلیل، انسان ها هیچ وقت مطمئن نبوده اند که یهوه به جای حئا دوست انسان است یا به جای انلیل، فرمانروای زورگوی او.

برداشت های معمول از یهوه به عنوان یک خدای انسان دوست، محصول شاخه ی کژرو مکتب او یعنی مسیحیت است که در آن، یهوه به شکل انسان مهربانی به نام مسیح بر زمین هبوط میکند. انتساب روز خورشید در هفته یعنی یکشنبه به مسیح و برابر کردن سالگرد تولد او با سالگرد تولد سول اینویکتوس خدای خورشید رومی، امکاناتی برای برابر کردن او با حئا ایجاد میکند. چون حئا در مقابل خدایی که از پهنه ی آب ها می آید، قابل تطبیق با اوآنس است که پیامبری بوده که به شکل یک هیولای دریایی نیمه انسان از دریا برآمده و تمدن را به کلدانی ها آموخته است. حئا در جهان یونانی-رومی بیشتر کارکردهای خود را به پوزیدون خدای دریا داده که منشا موفقیت ها و نکبت های دریانوردان است. اما تمدن آموزی با سفر در دریا از ویژگی های کابیری ها یا خدایان کشتی ران است که سفرهای دریاییشان با سفرهای دریایی آمون رع خدای خورشید با قایق آسمانی (صورت فلکی سفینه) در دریای آسمان بنا بر اساطیر مصری قابل تطبیق است. سفرهای اولیس یا ادیسه طی سرگردانیش در دریا هم میتواند انعکاس دیگری از همین سفرها باشد. چون نام اولیس احتمالا تحریفی از هلیوس یا خورشید است. بعضی از خطرهای این سفر مثل برخورد با غول آدمخوار در جزیره، یادآور افسانه های سندباد بحری در بین دریانوردان بصره اند. اتفاقا نام سنباد یا سندباد، تحریف عنوان "سین بار" یا "سنوار" به معنی فرزند سین/سوئن برای شمش یا شمس خدای خورشید است که پسر سین خدای ماه شمرده میشده است. سین، با تصویر شدن به صورت یک مرد ریشو بسیار به تجسم یهوه نزدیک است. با این حال، او تجسم های زنانه هم دارد که در بین آنها هم مدل های بهشتی چون دایانای آسمانی وجود دارد و هم صورت های جهنمی چون هکاته الهه ی جادوگران. هکاته که از هل یا دوزخ به جهان ما وارد میشود به لحاظ اسمی با حقات الهه ی دریایی مصری قابل تطبیق است. حقات موکل سفرهای دریایی نیز بوده است و ارتباط آب با او ناشی از تاثیر ماه بر جزر و مد آب است. دقیقا تجسم آبی الهه ی ماه است که به مسیح ربط پیدا میکند چون نام ماریا یا مریم برای مادر عیسی مسیح، با کلمه ی "ماری" به معنی دریایی مرتبط است. ونوس الهه ی سیاره ی زهره نیز از دریا پدید آمده و "استلا د ماری" یعنی ستاره ی دریا نامیده میشود چون تجسمی از دریا در مقام الهه است. برای تولد یک نوزاد انسان، ده ماه قمری زمان نیاز است و اگر مسیح را چنین نوزادی و در مقام شکل تکمیل شده و نهایی یهوه به حساب آوریم، در دریافت قمری یهوه، 10 عدد رشد و تکمیل خواهد بود. در کابالا یا عرفان یهود، بر همین اساس، ده سفیروت به نشانه ی مرحله های یهوه تعیین میکنند و آنها را به صورت قطر یک دایره درمی آورند که این دایره با قطر تصویر شده روی آن، عدد he عبری با صدای "ه" را میسازد. عدد ابجد "ه" 5 است و وقتی قطر آن را به جای دایره دو نیمه میکند، آن را در 2 ضرب میکند و عدد 10 را میسازد که هم عدد تکمیل است و هم عدد ابجد حرف "یود" یا "ی" که نشان اصلی نام های یهود و یهوه است. دوگانگی مربوطه در دایره ی یهوه، همان دوگانگی مرد و زن و نزدیک به دایره ی دوگانه ی یین و یانگ چینی به نشانه ی دوگانگی نیروهای مذکر و مونث حاکم بر گیتی است که اینجا به دوگانگی نرینه و مادینه ی خدای ماه تعبیر میشود. مسیح نتیجه ی جفتگیری جنبه های مذکر و مونث یهوه است همانطورکه در مصر، هورس یا خورشید جدید، نتیجه ی حامله شدن ایزیس الهه ی قمری به جادوی تحوت خدای قمری به روح ازیریس یا خورشید متوفی در غروب پیشین است و بنابراین مسیح پسر مریم، همان مسیح پسر جنبه ی مادینه ی یهوه است که این جنبه ی مادینه را یهود به نام خوخمه میشناسند. به مانند نیروی یین چینی، او نماد جنبه ی مادی کیهان و نماد ماده ی اولیه ای است که خالق در آن، دست به آفرینش میزند و کاملا برابر با تهاموت الهه ی مادر کلدانی است که هم تجسمش آب های هاویه و متظاهر به یک اژدهای دریایی است و هم جسدش ماده ی اولیه ی خلقت جهان کنونی میشود. با این حال، در کابالا او بخشی از خدا است و ازاینرو است که یاهو بیشتر یهوه نامیده میشود تا نامش ترکیب یاه با حوا و اینچنین دوجنسه باشد چون این حوا همان همسر آدم ابوالبشر و مادر انسانها است و آدم نیز تجسم جنبه ی نرینه ی یهوه یعنی یاه شمرده میشود. این دوگانگی به اندازه ی ماه در خدای زهره هم دیده میشود که همزمان هم عاثتر مذکر است و هم عشتاروت یا عیشتار مونث. مادر گیتی به تنهایی نور خلقت ندارد و ازاینرو قسمت تاریک ماه را نشان میدهد درحالیکه نور خورشید در قسمت روشن ماه ذخیره شده است و همان تحوت است که نور ازیریس را وارد رحم ایزیس میکند. مین رو است که هم ازیریس و هم ایزیس، به گاو تشبیه میشوند که به خاطر شکل هلال مانند شاخ هایش، یک جانور قمری است. ارتباط این ایزدان قمری، همان ارتباط عشقی تموز و عیشتار، یا آدونیس و ونوس دو جنبه ی مذکر و مونث خدای موکل رشد گیاهان نیز هست که درنهایت در رابطه ی شبیه ترین خدای یونانی به یهوه یعنی زئوس با همسر یا نیمه ی مادینه اش هرا فرافکنی میشود. نور، نشاندهنده ی اختیار و آگاهی است که به پیکره ی چیزی کاملا مخالف خود وارد میشود تا به شکل جدیدی متولد شود و اینجا است که برجسته شدن نام ماریا در میان نام های مختلف الهه اهمیت می یابد. نام "ماریا" به صورت "مایا" کوتاه شده و بزرگترین برجستگی فلسفه ی آن در مذهب هندوئیسم مشاهده میشود. مایا الهه ی توهم است و در همین قالب، یکی از محبوب ترین الهگان هندو است و این محبوبیت درحالیست که ارتباطش با توهمات این دنیایی قطعی است و نامش در زبان های هندی، به معانی پرده و پوشش و توهم به کار میرود. کلمه ی مایا که در روم نیز به صورت اسم الهه ی ماه "می" کاربرد دارد دوپهلو است چون با توجه به معنی دادن ma به مادر در یونانی و نامیده شدن خود ماه در آن زبان به ma میتواند هم معنی مادر-یاه بدهد و هم معنی یاه ماه یا یهوه ی قمری. در اساطیر یونانی-رومی، مایا مادر هرمس یا مرکوری خدای عقل است که موکل سیاره ی عطارد است و در هند نیز سوما خدای ماه، پدر بودا خدای سیاره ی عطارد است و لغت بودا در هند به معنی به روشنبینی رسیده و مبنای مذهب بودایی است. در بین بوداییان، نام بودا معمولا برای گئوتمه سیذارتا استفاده میشود که نام مادر او مایا است. همانطورکه عطارد به جایگاه شب ماه تعلق دارد دوگانگی دو نیمه ی روشن و تاریک ماه را در او نیز میبینیم و اینطوری است که عصایی به نام کادوسئوس در دست هرمس قرار میگیرد که دو مار به نشانه ی تضاد در وحدت به آن پیچیده اند. این فرزند ستاره ی وقتی خورشیدی میشود که مار تاریکی که همان مار فریب دهنده ی آدم و حوا در باغ عدن و معادل شیطان رجیم است به جای نیمه ی تاریک از آن حذف شود و فقط نیمه ی نورانی ای به جا ماند که به صورت خورشید تابان رشد کند. در ترجمان انسانی این حالت، ما مابه ازای قهرمان خورشیدی را داریم که جانشین قدرت های قمری میشود و همانطورکه خورشید با روز به شب پایان میدهد و ماه را محو میکند، او نیز در مقام منجی و مسیح، عصر هرمافرودیت ها یا انسان های دوجنسه با کارکردهای مخلوط مرد و زن را پایان میدهد و محو میکند و ماه را به صورت یک خدای کاملا مذکر در حد و اندازه ی یهوه به عنوان پدر خود معرفی و مقدس میکند چون او مذکر است و یهوه باید از روی او سنجیده شود و این یهوه ماه است دقیقا به این خاطر که ماه در روز دیده نمیشود و یهوه نیز نامرئی است و کسی او را نمیبیند. این تکه ی اخیر دقیقا بر روی یک سری باورهای قبلی استوار شده که بر اساس آنها خداوند همه ی موجودات را آفریده و خود به هیچ موجود فیزیکی ای شبیه نیست. بدین ترتیب است که در کتاب مقدس ازجمله در عهد عتیق یهودی، گاهی یهوه خصوصیات قمری دارد و گاهی خصوصیات شمسی؛ چون تمام تفاسیر قمریش محصول یک بازنگری شمسی و بنابراین مسیحایی است. دقیقا تفسیر شمسی اصلی است که باعث میشود یهوه در آتش تجسد کند و در بوته ی سوزنده و بعدش کوه آتشفشان خود را به موسی نشان دهد و گوشت قربانی را برایش بسوزانند چون در آتش معبد آشکار میشود. چون آتش نسخه ی زمینی خورشید سوزنده است همانطورکه مسیح نسخه ی زمینی یهوه است. بنابراین این دقیقا یهوه نیست که پدر مسیح است بلکه به همان اندازه مسیح یا بهتر است بگوییم کلیسای او به وجود آورنده ی مفهوم یهوه و ازاینرو پدر او است. این بیشتر به خاطر این است که مادر مسیح، خود جزوی جدایی ناپذیر از یهوه ی اولیه است و این مادر همان عیشتار آشوری است که به «ام ابیها» یعنی مادر پدرش مشهور بوده است. تفسیر این لقب غامض، به هماهنگی الهه در مقام بخش فیزیکی جهان با مادر-زمین برمیگردد. خورشید در هنگام مرگ در افق زمین فرو میرود و این همان ازیریس است که به کالبد همسرش ایزیس وارد میشود تا فردا به صورت هورس از رحم او از نو متولد شود. در شکل کلی تر، هورس به کالبد همسرش هاثور که همزمان الهه ی زمین، ماه و زهره است وارد میشود و فردا از نو از او متولد میشود و بنابراین هاثور هم همسر او است و هم مادر او. اما به جز این، الهه دختر خدای خورشید هم هست چون در شب تاریک، زمین و آسمان از هم قابل تشخیص نیستند و زمین وقتی آشکار میشود که خورشید به او بتابد و او را پدید کند. بدین ترتیب، قهرمان خورشیدی در فرم کیهانیش میتواند به وجود آورنده ی قانونی کیهان هم باشد و اجازه داشته باشد که بگوید جهان باید چگونه باشد و بر جهان قبلی که شبی و روزی در قبل از آن شبند خط بطلان کامل بکشد. به همین دلیل است که بنا بر فلاحه النبطی یا کشاورزی نبطی، قوثامی یا قطامه افسانه های عتیق بابلی ها و خدایانشان را از بت ماه دریافت میکند چون ماه همزمان نشان شب یا دوران سپری شده ی خدایان نیز هست و از آن جالبتر این که بعضی اصحاب کلیسا برای انکار نبوت خدایان دروغین، بت ماه قوثامی را مجسمه ی مریم مقدس میخوانند چون در اسناد خودشان، مرتبا مریم مقدس با ماه تطبیق میشود. بدین ترتیب، پدر-مادر دوجنسه ی وضع موجود، همزمان دشمن او نیز هست که به دست او سرنگون شده است و شب در مقام نیمه ی تاریک ماه، نه فقط مادر خدا، بلکه برادر او که در مقام تاریکی با نیمه ی روشن و خورشیدی خود ستیز دارد نیز هست؛ همان سوت-تایفون دشمن هورس و ازیریس بنا بر اساطیر مصری. پس اگر قهرمان خورشیدی شکست بخورد و مکتبش افول کند، آنهایی که میخواهند او را با شب محو کنند، دقیقا میدانند که باید همان شبی را برایش تدارک ببینند که خودش تعریف کرده است.:

“the secret doctrine” by h.p.blavatsky: v1: book2, chap9

یک نکته ی مکمل بر این نظرات، این است که مطابق افسانه ای مشهور، کادوسئوس عصای هرمس، در ابتدا در دست آپولو خدای خورشید بود و آپولو آن را در ازای دریافت سازی که هرمس کودک از لاک لاک پشت درست کرده بود به هرمس داد. این به نوعی تحویل دوگانگی به نسخه ی اولیه ی خدای مسیحایی توسط خدای خورشید را نشان میدهد و این که قهرمان خورشیدی خود تشخیص داده که شب جانشینش توسط چه کسی اداره شود. اتفاقا تحوت عاقل و جادوگر هم با هرمس و مرکوری یکسان دانسته میشده است. اما در ازای آنچه هرمس تحویل آپولو میدهد و بدین سان نسبت آن با عقل را مخدوش میکند هنر است که یک مقوله ی جمع کننده ی آدم ها است؛ درست مثل ادوات بیگانگی جمعی عصر مدرن و همانطورکه در مورد آثار هنری دوران اولیه ی انقلاب ایران هم دیدیم اثر یکسانی بر همگان نمیگذارد. این رابطه در میان خدایان هنرانگیز بیش از همه در دیونیسوس منعکس شده است که اتفاقا برپاسازنده ی تئاتر به عنوان ریشه ی صنعت فیلم نیز هست. دیونیسوس به عنوان فرزند زئوس از یک زن زمینی با توجه به رابطه اش با شراب، ارتباط نزدیکی با مسیح دارد ولی از آن مهمتر این که او ایزد شهید شونده است و قاتلینش تیتان ها همان قومی هستند که زئوس در هنگام رسیدن به قدرت، به دورانشان پایان داد و حکم نفیلیم از بین رفته به دست یهوه را دارند. بنابراین مرگ و رستاخیز دیونیسوس، به اندازه ی مرگ و رستاخیز هورس، با پیدایش جهان ما توسط مسیح مرتبط است. نیکول هولنیش در یادداشت جالبی درباره ی ارتباط دیونیسوس با روانشناسی مینویسد:

«سوزان رولند در سخنرانی مهیج خود در مورد دیونیسوس و قدرت فرارشته‌ای را با این سخن آغاز کرد که تغییر جامعه مستلزم تغییر ایده‌های ما در مورد آموزش، به‌ویژه در مورد رشته‌ها است. خدای یونانی دیونیسوس، که شاید بیشتر به عنوان خدای برداشت انگور، شراب‌سازی و شراب، جنون آیینی، باروری، تئاتر و وجد مذهبی شناخته می‌شود، سعی نمی‌کند همه چیز را تقسیم کند، بلکه در عوض آنها را با هم مخلوط می‌کند. رولند می گوید که دیونیزوس طبلی دارد که بسیاری از فعالیت های هنری زمان یونانیان باستان را پوشش می دهد. در آن زمان، زمانی که دیونیسوس رهبری نمایش‌های آتنی را بر عهده داشت، رفتن به تئاتر یک فعالیت تفریحی نبود، بلکه یک اقدام مدنی عمده بود که شامل سیاست و مذهب و همچنین هنر می‌شد. "ژینت پاریس" که آثارش در تفکر خود رولند بسیار تأثیر گذاشته است، اظهار می دارد که دیونوسوس خدای جمع است نه افراد. در اسطوره های اولیه، دیونیزوس بسیار با تیتان ها مرتبط بود، کسانی که توسط المپیکی ها برای داشتن سبکی کهن الگویی تر کنار زده شدند. رولند اذعان می‌کند که تایتانیسم ممکن است جایی باشد که از زمان یونان باستان تکامل یافته‌ایم، اما اگر اوضاع در فرهنگ ما واقعاً بد شود ممکن است دوباره به چنان جایی برسیم. تایتانیسم می‌تواند نشان‌دهنده ی یک جمعیت صنعتی شده و تقریباً شستشوی مغزی شده باشد: نوعی خلاص شدن از خلاقیت روان. در واقع، در اساطیر، دیونیزوس توسط تیتان ها پاره شد. او تجزیه را تجربه کرد و در نهایت دوباره کنار هم قرار گرفت، بنابراین او نیز خدای تجزیه است. رولند خاطرنشان می کند که کسانی که به دیونیزوس احترام نمی گذارند محکوم به تجزیه شدن توسط او هستند. رولند شباهت‌های کهن‌الگویی جالبی با وضعیت سیاسی و انتخابات ریاست‌جمهوری اخیر در ایالات متحده ایجاد می‌کند، این شامل عدم تعادل و "ناتوانی در انجام جمعی دیونوسوس" است که منجر به جنبه‌های سایه‌ای می‌شود که مؤسسات را تجزیه می‌کند. در زمانی که هنر و علم واقعاً و برخلاف حالت طلاق مانند امروزیشان از هم جدا نبودند، مردم معتقد بودند که شعر و نقاشی راه خوبی برای کسب اطلاعات است. رولند خاطرنشان می کند زمانی بود که هیچ حس واقعی "درون روان" و "بیرون در جهان" وجود نداشت. در دنیای امروز، ما معمولاً یادگیری را مربوط به دانستن می‌دانیم و نه بودن. اما از برخی جهات، بسیاری از آنچه که ما معتقدیم در مورد جهان صادق است، اطلاعات آشکار درباره ی هستی [خودمان] نیز هست.»:

Dionysus as God of Drama, Psychology, and Transdisciplinarity: Depth Psychology and the Arts: Nikole Hollenitsch: PACIFICA POST: Jul 19, 2017

این جملات، طعنه هایی آشکار به فردگرایی لیبرالیسم مدرن هستند و اتفاقا لغت لیبرالیسم نیز از "لیبر" یکی از عناوین دیونیسوس می آید و پیرو تعریفی محدود از او شکل گرفته است. پیرو همان محدودیت سازی در لیبرالیسم نوین، درحالیکه به نظر میرسد رسیدن فردها به خواسته های قلبیشان مد نظر است، درواقع خواسته های ظاهرا قلبی هر فرد، خواسته هایی است که یک جامعه به نمایندگی از منافع یک اقلیت کوچک از افراد یعنی سرمایه داران به آنها القا میکند و به محض این که گروهی متوجه میشوند و برای فهم خواسته های واقعیشان به جنبه های سرکوب شده ی واقعیت –که باز هم به هیچ وجه نشان دهنده ی کل نیستند- رجوع میکنند، انشقاق در جامعه به وجود می آید. تجزیه وقتی پایان می یابد که تمام اجزاء دیونیسوس متلاشی شده کنار هم گرد آیند و واقعی ترین تصویر از هستی و دیونیسوسش، شبیه پازلی است که از همه کامل تر شده است و هنوز به جمع آمدن با قطعات دیگران از پازل نیاز دارد. بنابراین دانش مکمل هنر میشود و هر دو نیازمند درک تفاسیر و احساسات مختلف آدم ها از برایند خود خواهند بود. شاید آن موقع، احساس قشنگ آدم های دهه ی شصت ایران از آثار هنری ای که با آنها بزرگ شدند، تناقضی با واقع بینی تلخ نسل های جدیدتری که لغت «سانسورچی» را به عنوان فحش استفاده میکنند نداشته باشد.

خدای قصاب ها و آتش جنگ

تالیف: پویا جفاکش

مجسمه ای در ورودی اصلی پارک گیبسون در گریت فالز ایالات متحده (بنا شده در 1882) که یک شیر فنیقی را در قله ی بالای یک هرم قدرت نشان میدهد.

پرتره های عتیق از عیاشی های دیونیسوسی

بعضی موضوعات هستند که برای مردم معمولی مورد سوال قرار نمیگیرند؛ ولی سیاستمداران به آنها بها میدهند و روانشناسان را برای حل معمایشان به استخدام میگیرند. یکی از مهمترین هایشان این که چرا وقتی در اروپای پیش از جنگ جهانی دوم، بعضی کشورها دچار تضاد طبقاتی توام با بحران اقتصادی شدند، مردمشان از فاشیسم استقبال کردند درحالیکه عقل سلیم حکم میکند که مارکسیسم که دشمن تضاد طبقاتی و نویددهنده ی برابری در ثروت است باید موفق شود؟! پاسخ ویلهلم رایش به این سوال این بود که سرکوب جنسی در اروپای آن زمان و تمرکز حواس جامعه روی کنترل نفس افراد، به افراد احساس ضعفی میدهد که سعی میکنند در هر فرصتی با خود بزرگ نمایی در مقابل دیگران، آن را تخفیف دهند و اگرچه این باعث جدایی افتادن بین افراد میشود ولی در صورتی که یک ایدئولوژی مثل فاشیسم پیدا شود که خود برتر نمایی افراد را در ملت ضرب کند و ملت را روی ملت های دیگر خراب کند، موفق به جلب توجه جمعیت عظیمی خواهد شد اگرچه فاشیسم خود نقطه ی اوج سرمایه داری و به لحاظ کنترل جامعه، بدتر از انواع قبلی است.

نظریه ی ویلهلم رایش هیچ وقت وارد کتب درسی نشد؛ نه به خاطر این که مهم نبود؛ بلکه دقیقا به خاطر اهمیتش. رمزش باید کم گفته میشد چون قرار بود در بلوک های سرمایه داری امتحان شود. اگر جواب میداد گزینه ی مفیدی برای تداوم سلطه ی غرب در این ممالک میشد. این ممالک، اکثرا توسط رژیم های مبتلا به فساد مالی و تضاد طبقاتی افسارگسیخته بودند و امکان وقوع انقلاب کمونیستی در آنها بسیار بالا بود. اما اگر رژیم شکست خورده ی رواج دهنده ی طرز زندگی غربی، با یک رژیم سرکوب کننده ی خوشی های غربی جانشین میشد، این میتوانست مردم را به رقبا و دشمنان هم تبدیل کند و از اتحاد آنها در جهت مبارزه با سرمایه داری جلوگیری کند بخصوص که این بار دیگر فاشیسم هم سرکوب شده و در صحنه نبود. سرزمین های اسلامی آزمایشگاه های خوبی برای بررسی این ایده بودند چون اسلام تنها مذهبی بود که به معنای واقعی کلمه در مقابل غربی شدن افراطی مقاومت میکرد. با این حال، به زودی معلوم شد که این نظریه چیزی کم دارد. پاسخ را اتفاقا بدترین و افراطی ترین رژیم اسلامی تولید امریکا نشان داد: رژیم طالبان که دقیقا به عنوان یک نیروی نابودکننده ی کمونیسم، افغانستان را به خاک و خون کشید. طالبان چندان چیزی را عوض نکرد و یک دلیل عمده اش این بود که او نتوانست احساس تحقیر دقیقی را در مردم ایجاد کند چون او تمام تصاویر غرب را سرکوب کرد و درنتیجه مردم برای تقلید کردن از خدایان غربی وسوسه نمیشدند که در ازایش، احساس تحقیر و فخرفروشی به هم پیدا کنند. بنابراین معلوم شد که برعکس، باید در ممالک جهان، به طرزی افراطی، تصاویر قهرمانان در حال عیش و نوش غربی را پمپاژ کرد؛ منظور، تصاویر صرفا سرگرم کننده نیست، بلکه تصاویر الگوساز برای این اعمال است؛ و به طور موازی باید وضعیت اقتصادی بر مردم تنگ شد تا پول و وقت کافی برای امتحان این همه خوشی را نداشته باشند و در تقلید از قهرمانان قلابی و غیر واقعی، شکست بخورند و احساس پوچی کنند. ژاپن و کره ی جنوبی، دو کشوری که سایه ی تاریک امریکا روی سرشان از یک سو و همسایگی با چین از سوی دیگر، میتوانست آنها را به آبشخورهای بزرگ نظریات برابری خواهانه تبدیل کند، بزرگترین محل امتحان این بازسازی شدند و الحق هم در آنها خوب جواب داد و این شگرد، امروز بیش از پیش، اذهان مردم افسرده ی این کشورها را بمباران روانی میکند. اینترنت برای این دنیا را درنوردید که هم الگوهای ناممکن را بین مردم رواج دهد و هم دروغ های غیر قابل ابطال کسانی که از راه دور به مردم وانمود میکنند در تقلید از این الگوها موفق شده اند تا مردم بیشتر احساس حقارت و پوچی کنند و بیشتر از هم واهمه پیدا کنند. اینترنت میتوانست بزرگترین دشمن سرمایه داری شود. ولی عدم آمادگی ذهنی مناسب مردم و تن سپردن افراطی آنها به جوسازی ها که به آن عادت کرده بودند مانع از این اتفاق شد. دلیل موفقیت این طرح نیز همین بود. تمامی این کشورها پیشتر مذهبی بودند و مذهب، قرار بود مردم را متحد کند. درنتیجه این دروغ دموکراتیک که حق با اکثریت است دنیا را اسیر خود کرده بود. به همین دلیل نیز نباید تعجب کرد که روانشناسی به عنوان یک حربه ی یک دست کننده ی جامعه در خدمت اشرافیت سرمایه دار و بخصوص نهادهای مذهبی، ریشه در تجربیات کشیش های مسیحی اروپایی داشته باشد. اریک فروم در 1942 و کواله در سال 2003 ریشه های کشیشی روانشناسی را نشان داده اند. کواله حتی در رازگویی های خصوصی مراجع پیش روانپزشک، رد اعترافات گناهکار پیش کشیش برای آمرزش را میجوید. از این که لباس ظاهرا اخلاقی کشیش به روند ضد اخلاقی تبلیغ عیاشی تمدن ضد مسیحی انجامیده باشد نباید تعجب کرد. قدمت یک کاسه کردن عیسای یهودی-مسیحی و اجنه ی دشمنش در کیش بعل، به قدمت روانشناسی است. در "رمز داوینچی" دن براون که فیلمش هم خیلی مورد تبلیغ قرار گرفت، شما میبینید که ادعا میشود دیونیسوس و آدونیس و ازیریس مثل مسیح در 25 دسامبر به دنیا آمده اند. این ادعا را 170 سال پیش از آن، در آناکالیپسیس گادفری هگینز هم می یابید که مدعی است همه ی این خدایان، اسم های دیگر عیسی مسیحند. اگرچه منابع بسیاری از ادعاهای هگینز معلوم نیست و نتیجه گیری های او از ترکیب روایات نیز بارها بسیار مضحک از آب درآمده اند، اما در مورد تولد دیونیسوس در 25 دسامبر که هیچ منبع کلاسیکی به صراحت از آن سخن نمیگوید، میدانیم که منبعش تفسیر دوپوئی در 1795 از فرازی از کتاب اول ساتورنالیای ماکروبیوس است. ماکروبیوس، آپولو و دیونیسوس را نشاندهنده های جنبه های مختلفی از خورشید معرفی میکند و ضمن آن با اشاره به تصویر کردن دیونیسوس به سه شکل جوان کودک مانند، مرد میانسال ریشو و پیرمرد، بیان میکند که این ها باید سه شکل مختلف خورشید در طول سال باشند و دیونیسوس جوان را نسخه ی زمستانی خدای خورشید در نظر میگیرد. دوپویی نتیجه میگیرد که اگر خورشید مثل آدمی در لحظه ی تولد در ضعیف ترین حالت خود باشد پس باید تولد دیونیسوس در درازترین شب سال در ابتدای زمستان رخ داده باشد که مطابق تقویم میلادی، 25 دسامبر یعنی همان زادروز مسیح است. ازیریس و آدونیس احتمالا به دلیل برابر گرفته شدن با دیونیسوس در منابع کلاسیک، متولد 25 دسامبر خوانده شده اند که البته میدانیم زادروز ازیریس در تقویم قبطی، در زمان هایی غیر از 25دسامبر جشن گرفته میشده است. جالب این که عنوان شدن تولد میترا دیگر خدای تطبیق شده با مسیح در 25 دسامبر نیز نتیجه ی وامگیری فرانتس کومون از دوپویی بوده است. دوپویی تولد سول اینویکتوس نسخه ی رومی میترا در 25 دسامبر را تعبیر به تولد میترا به طور کلی در 25 دسامبر نمود درحالیکه هیچ سندی وجود ندارد که در خارج از اخوت سول اینویکتوس (میان لژیون های رومی)، و مثلا در کیش های عامیانه ی پرستش میترا در ترکیه ی جنوبی، مراسم تولد او در 25 دسامبر یا اصلا هر زمانی که برای انقلاب زمستانی تعیین شده باشد برگزار شده باشد. اما دراینجا باید به برابرگیری معمول میترا با آپولو توجه کرد و این که باز هم قرار است آپولو و دیونیسوس هر دو همزمان مسیح باشند، آن هم درحالیکه در قرن بیستم، مقابل هم قرار گرفتن اینها توسط نیچه دقیقا به خاطر تاثیرگیری فاشیسم از نیچه بسیار مشهور بود. نیچه آپولو را ماهیتی اخلاقی و عقلانی میبخشید و دیونیسوس را مظهر افسار گستیختگی جنون و نفس پرستی، و بین این دو، دیونیسوس را ترجیح میداد. نقش مکتب موسوم به آیین گرایان کمبریج در بقای نظریات قرن نوزدهمی تطبیق دهنده ی خدایان با مسیح تا قرن بیستم را نباید در این مسئله دست کم گرفت. این مکتب، دیوانه ی مفهوم قربانی شدن آیینی انسان در تطبیق ادیان فریزر بودند و فقط جنونی دیونیسوسی ممکن بود چنین تصورات وحشیانه ای را در دورانی مدرن که ادعای گسترش روشنگری را داشت پاس بدارد و ترویج کند. ولی عملا چنین بود. دیونیسوس ملقب به لیبر بود و نام صورت مونثش لیبرتاس، تبدیل به لیبرتی به معنی آزادی شده و مفهوم دم دست از آزادی فردی در رژیم های نامبردار به لیبرال را روشن میکرد. لیبرو لیبرتاس با پلوتون و پروسرپینا شاه و ملمه ی مردگان در جهان زیرین هم تطبیق میشدند و بنابراین دنیای لیبرال آزادی، به هیچ وجه چیزی جدای از مرگ افروزی و مرگ دوستی نبود. پس برای فستیوال لیبر و لیبرتاس، انسان قربانی میشد. به همین ترتیب، عیسی یک نجار بود و در نجاری و شباهت اسمی، با ایسوس خدای چوب بر کلتی که برایش انسان قربانی میکردند تطبیق شده بود. اتفاقا یکی از بازی های کلامی با نام دیونیسوس، تجزیه ی آن به «دیون ایسوس» به معنی خدا ایسوس بود. اینطوری او میتوانست همزمان آپولو هم باشد چون دایانا نام خواهر دوقلوی آپولو و درواقع نسخه ی مادینه ی آپولو، صورت مادینه ی دیون به نظر میرسد و بنابراین زوج آپولو-دایانا، همان زوج لیبر-لیبرتاس میشوند. کلمه ی لیبر با لوبار یا لئوپارد به معنی پلنگ قابل تطبیق است. لئوپارد یعنی شیر خالدار که اشاره دارد به بچه ی شیر که دارای طرح های خال دار و خط دار روی پوست است و ارابه ی دیونیسوس نیز پلنگ های خالدار و ببرهای خط دار میکشند که مثل بچه شیر بی یالند. این یادآوری میکند که دیونیسوس فرزنذ زئوس یا ژوپیتر، نسخه ی یونانی-رومی یهوه پدر عیسی است و درست مثل عیسی، دیونیسوس نیز نتیجه ی جفتگیری رئیس عرش کبریایی با یک زن زمینی است. یهوه به شیر تشبیه میشود و تشبیه دیونیسوس به یک شیر جوان و به دنبالش پاندر (پلنگ یا ببر) با این مطلب بی ارتباط نیست.توجه داریم که شیر، سمبل پادشاهان و قدرت های مادی نیز هست و میتواند کلیسا و صاحبان قصرها را با هم متحد کند. طبیعتا باید مفهوم وراثت سلطنتی در زندگینامه ی شیر، بازآفرینی شود. شیر جوان، سهم شیر بزرگ از افتخاراتش را به دست می آورد و این مثل تغذیه از شکار شیر است. ولی تنها کسانی که میتوانند طعمه های شیر را به دست آورند خانواده ی او نیستند. دشمنی اغراق شده ی شیرها با کفتارهای خالدار بی دلیل سوژه ی فیلم شیرشاه نشدند و مدام در فیلم های مستند حیات وحش، داستان سازی نگردیدند. کفتار که درست مثل پلنگ و ببر دارای بدن های خالدار و راهراه است، به تنهایی حریف شیر نمیشود ولی در اتحاد با همنوعانش میتواند طعمه ی شیر تنها را دسته جمعی تصرف کنند. نکته ی جالب این که اتحاد کفتارها در جوامع مادرسالار یعنی تحت رهبری یک ماده که همزمان چندین جفت دارد انجام میشود و این برابری لیبرتاس با ونوس الهه ی شهوتران و لاابالی در اساطیر رومی را به یاد می آورد. ونوس الهه ی زهره است و در اساطیر مصری، چشم رع خدای خورشید است که به شکل هاثور الهه ی لذت های نفسانی جدا میشود و بعد تبدیل به شیر نر مهیبی به نام سخمت میشود که جهان را به سبب گناهان انسان ها به خاک و خون میکشد؛ ادمه ای بر تصویر کردن عیشتار یا ونوس آسیایی در کنار شیر نر. بنابراین کسی که طعمه ی شیر را صاحب شود میتواند نقاب خود او را داشته باشد و کفتاری باشد در لباس شیر الهی. میدانیم که انواعی از کفتار خالدار و شیر موسوم به کفتار غار و شیر غار در قدیم در سراسر اروپا وجود داشتند. البته علم امروزی مدعی است که آنها مدت ها قبل از ظهور تمدن در اروپا منقرض شدند ولی ممکن است این تلاشی برای پوشاندن واقعیتی دیگر باشد. شان هورس توجه کرده است که گرگ ماده ای که رمولوس و رموس بنیانگذاران رم را در نوزادی آنها شیر میدهد و تمثال شهر رم شده است در مجسمه ها دهانش را چنان باز میکند که شبیه خنده ی یک کفتار خالدار باشد و شاید گرگ به سبب زندگی اجتماعی و شباهت ظاهری، جانشین بومی کفتار در نظر گرفته شده است. در این صورت، ماده بودن گرگ ایزدی، به سبب جانشینی او در مقام مادرسالار کفتارها است. اما چه کسانی به جای کفتار، سهم شیر را دزدیده اند؟ در این مورد میدانیم که شعار spqr رم به صورت spqs سینا siena همراه مجسمه ی گرگ ماده و دو نوزاد انسانی مانده است چون فرزندان رموس بعد از قتل رموس به دست رومولوس، همراه اولین مجسمه ی مربوطه به سینا در توسکانی گریختند و درآنجا کلنی خود را ساختند، کلنی ای که بعدا در محلش امپراطور اگوستوس، شهر جولیا سینا را بنا نمود. سینا یک شهر تپه ای اتروسکی بوده و احتمالا شباهت اسمش با کوه سینای تورات اتفاقی نیست، چون قدیمی ترین بانک جهان توسط رباخواران یهودی در سینای توسکانی بنا شده و از طرفی کلنی های اتروسکی دقیقا 12 تا به تعداد قبایل اسرائیل در تورات بوده اند. با این حال، بانکداران سینا، به زودی رقیبان قدرتمندتری در فلورانس یافتند یعنی خاندان مدیچی که به زودی اختیارداران رم شدند و رقابتشان با سینا، به تسویه حساب های بی رحمانه ی پاپ لئوی دهم از خاندان مدیچی با اشراف سینا انجامید تا این که در زمان حکومت جانشین پاپ لئوی دهم –یک مدیچی دیگر به نام کلمنت هفتم- شارل پنجم امپراطور هابسبورگ، رم را فتح و ویران کرد و تومار اقتدار پاپ ها را در هم پیچید. جالب اینجاست که شارل پنجم ملقب به اگوستوس و همنام همان امپراطوری بود که سینا را ارتقا داد. شارل پنجم همچنین مدعی بود که میخواهد رم را به زمان پاپ ژولیوس دوم برگرداند همانطورکه امپراطور اگوستوس میخواست دوران ژولیوس سزار را ادامه دهد و در این راه، دیگر مدعی جانشینی ژولیوس سزار یعنی مارک انتونی را از بین برد. جولیوس همان یولیوس به معنی خدا و ریشه دار در ایل/ایلی/اله در سامی به معنی خدا است، کلمه ای که ریشه ی نام هلیوس برای خدای خورشید نیز هست. فرانچسکو کاروتا توجه کرده است که زندگینامه های مسیح و جولیوس سزار، هر دو نتیجه ی تفاسیر متفاوت از گزاره هایی واحد در انجیل است و درواقع سزار در قالب یک دیکتاتور در شرف رسیدن به امپراطوری، شکل هیجان انگیزتر عیسی مسیح مدعی عنوان شاه یهودا است. بنابراین ما با پاپ جولیوس به اصطلاح دوم، درست در لحظه ی ظهور مسیح قرار داریم. پاپ ژولیوس دوم و ژولیوس سزار، هر دو با رسیدن به موفقیت هایی در گاول یا فرانسه پیشرفت کردند و این ظاهرا با فعالیت عیسی در گالل یا جلیل مرتبط است. جولیا در عنوان «جولیا سینا» برای شهر سینا نیز اشاره به جولیوس/ژولیوس دارد. بنابراین قدرتی که روم از آن متولد میشود حامی نظام بانکداری است و هم تعریف سکولار دارد (ژولیوس سزار) و هم تعریف مذهبی (پاپ ژولیوس دوم).:

Hyenas of siena: john frank: hxmokha: 12/4/2016

ویلهلم کامیر، محل اولین رم را آوینیون در گاول میدانست که مدتی محل حکومت پاپ ها بود. به نظر کامیر، تاریخ قبلی پاپ ها قبل از انتقال مقر پاپ از رم ایتالیا به آوینیون توسط پاپ کلمنت پنجم، به کل دروغ است و به این موضوع توجه میدهد که مطابق تمام اشارات تاریخی، زمانی که مقر پاپ مجددا به رم ایتالیا برگشت، آنجا ویرانه ای بود. به نظر کامیر، این ویرانه، ویرانه های رم باستان است. ولی دیدیه لاکاپله که به وجود رم باستان اعتقاد ندارد نظر دیگری دارد: این ویرانه، اورشلیم است چون رم ایتالیا یکی از نامزدهای مقام اورشلیم بوده است. انتقال کلمنت پنجم به گاول، نتیجه ی سرسپردگی او به فیلیپ عادل بوده است و این شبیه اسارت اشرافیت یهودا توسط نبوکدنصر شاه بابل است پس از این که یهودیه به تصرف بابل درآمد. پاپ اوربان پنجم، اصطلاح بابل را درباره ی آوینیون به کار برده و اگر توجه کنیم، مدت تبعید یهود از اورشلیم به بابل، 70 سال بود، به اندازه ی دوران استقرار پاپ ها در آوینیون. نبوکدنصر، معبد مقدس را در بابل نابود کرد، همانطورکه فیلیپ عادل، فرقه ی معبدی ها را در اروپا سرکوب کرد. این معبدی ها همان تمپلارهای معروف به عنوان بنیانگذاران بانکداری اروپایی هستند که کامیر، وجودشان را به کل انکار کرده و آنها را در آمیختگی به عقاید کابالایی و عرفانی، جانشینان مذاهب قبلی چون کاتارها و البیژنی ها میبیند که توسط کلیسا در اروپا نابود شدند. لاکاپله توجه میدهد که به نظر یهود، سقوط اورشلیم، یکی از عواقب مرگ جاکوب یا یعقوب، خاخام بزرگ بود و در سقوط تمپلار ها نیز برجسته ترین رویداد، اعدام ژاک دو مولای استاد اعظم تمپلارها بود که ژاک، مخفف جاکوب است. تمپلارها اساس فراماسونری هستند که خود را دنباله ی اخوت میترا در رم معرفی میکند و بالاترین مقام اعضای فرقه ی میترا پاپ یا پدر بود همانطورکه رهبر کلیسا پاپ نام دارد چون آنچه که پاپ به عهده گرفته است، شکل دگرگون شده ی مکتب پیشین یهود است که فاصله ای از تمپلاریسم و میترائیسم نداشت. همچنین گفته میشود که بعد از مرگ خاخام یعقوب، شاگردش یوحنا بن زکای، مدرسه ای در منطقه ی یاونه در جلیل ایجاد کرد. یاونه در جلیل، لغتا همان آوینیون در گالل یا گاول است. بنابراین آوینیون میتوانسته به عنوان یک تبعیدگاه یهودی، با بابل تطبیق و اینطوری با معروف ترین کاندیدای مقام "بابل" در قرون وسطی یعنی قاهره ی مصر خلط شود و به همین دلیل است که پترارک، از «سلطان آوینیون» یاد میکند انگار که آوینیون به اندازه ی قاهره، محل حکومت سلاطین مملوک است. اهمیت مصر به سبب استقرار قبلی اشرافیت یهود در آنجا است و بنابراین نباید تعجب کرد که کابالا به شدت آمیخته به شرک قبطی باشد. کابالا بیش از شریعت اصلاح شده ی یهودی، به سنت های اشرافیت اکنون بانکدار یهود نزدیک بوده و ازاینرو است که فلورنس محل استقرار مدیچی ها، یکی از مهمترین مراکز انتشار منابع رازوری مصری بوده است. تغییر مسیر یهودیت که به همگامی آن با تورات کتاب مقدس مسیحی مربوط است، با ستیز صلیبی کلیسای واتیکان با مذاهب پیشین بی ارتباط نیست و تاریخ دقیق این بازسازی را باید پس از تبعید تعیین کرد، زمانی که یک فتح دوم اورشلیم یعنی تخریب معبد توسط روم، به عنوان تکرار کپی وار فتح بابلی اورشلیم تکرار میشود. این بار، شکست پاپ کلمنت هفتم از شارل پنجم را داریم. آیا سیطره ی پاپی به نام کلمنت از شارل پنجم، تکرار تمکین پاپی به نام کلمنت به فیلیپ عادل نیست و آیا ستیز شارل پنجم با پروتستان ها در آلمان، نسخه ی دقیق تر نبرد فیلیپ عادل با تمپلارها نیست؟:

“nouvelles preuves de falsification de lhistoire allemande”: Didier lacapelle: theognosis: 20 jun 2024

تطبیق آوینیون با یاونه در گاول، محل یونان را هم در آنجا قرار میدهد. چون عبرانی ها به گریک ها یونی و یاوان میگفتند. از طرفی در تورات، پادشاه یونانی به نام آنتیوخوس که یکی از ضد مسیح های یهود و دشمن اورشلیم است، از یونا در سوریه بر عبرانی ها حکومت میکند که این یونا به نامش آنتیوخیا یا انطاکیه نام میگیرد. این آنتیوخوس از سلسله ای مقدونی است که آغاز امپراطوری سازیش با شاهی به نام فیلیپ است و ممکن است نام گرفتن شاه زمان انتقال به اوینیون به فیلیپ از این رو باشد. یونانی ها پیرو پرستش عناصر طبیعت بودند ولی همانطورکه خواهیم دید، تنظیم دین جدید مسیحیت، به هیچ وجه با انکار راستین مذاهب طبیعتپرستانه ی پیشین همراه نبوده و همواره در خود کتاب مقدس، نشانه هایی بر صحه نهی بر آنها وجود داشته است.

کتاب مقدس ژنو که تنظیم آن به سال 1599 منسوب است، ترجمه های شگفت از آیات انجیل به همراه تفسیرها و معناسازی های عجیب تر از اصطلاحات آنها دارد. شما در مزمور 3 : 148 میخوانید: «ای خورشید و ماه؛ او [یعنی یهوه] را ستایش کنید. ای همه ی ستارگان درخشان، او را ستایش کنید.» و در ایوب 7 : 12-9 میخوانید: «اما اکنون از حیوانات بپرسید تا به شما تعلیم دهند و از پرندگان آسمان، تا به شما بگویند، و از ماهی دریا، تا به شما خبر دهند که در میان همه ی اینها نمیدانید دست خداوند این کار را کرده است.» انگار تمام جانوران و گیاهان و حتی موجوداتی که ما بیجان میپنداریم، ازجمله خورشید و ماه و ستارگان، همانطورکه مشرکان معتقد بوده اند، واقعا جاندار، صاحب آگاهی، و دارای نظر و عقیده اند. ولی اینها برخلاف نظر مشرکان، هیچ یک خدا نیستند و خدا از نظرها غایب است. این است که در موضوع آیه ی سفر پیدایش 14 : 1 با این محتوا: «و خدا گفت: بگذار نورهایی در فلک آسمان برای جداسازی روز از شب، برای تعیین نشانه ها و برای تعیین فصول و روزها و سال ها باشد.» و پاورقی کتاب مقدس ژنو درباره اش میگوید: «منظور از نورها، خورشید و ماه و ستارگان است که روز مصنوع است از طلوع خورشید تا غروب.» گویی که روز مصنوعی است چون نور مصنوعی است و همه ی چیزها در نور شکل و شمایل می یابند و همه شان مصنوعیند چون آنچه نادیدنی است و تاریکی میتواند کنایه ای به آن باشد اصل است. برای این که تذکر دهد نتیجه گیریمان اشتباه نیست، ذیل آیه ی سفر پیدایش 16 : 1 که میگوید: «و خدا دو چراغ بزرگ آفرید: نور اکبر برای فرمانروایی روز و نور اصغر برای حکومت بر شب. ستارگان را نیز آفرید.» باز یک پاورقی میبینیم به این شرح: «یعنی خورشید و ماه؛ و اینجا همانطورکه انسان با چشمش قضاوت میکند، صحبت میشود؛ و گرنه ماه از سیاره ی زحل کمتر است.» برجسته کردن زحل بر ماه، در راستای مقابل هم قرار گرفتن های زحل و خورشید با نام های خورشید و خورشید سیاه و این اعتقاد است که خورشید سیاه است و نورش از زحل می آید. انجمن های کابالایی مثل جامعه ی نازی وریل، خورشید سیاه را خورشید هایپربوریا یا سرزمین قطبی شمالی و تاریکی معرفی میکردند که آپولو از آنجا حکمت را در جهان گسترد. درحالیکه معرفت به نور خورشید تشبیه میشود، زحل به جای خورشید تاریکی هایپربوریا در مقام حکمران شب قرار میگیرد. اما تورات به صراحت ماه را چراغ شب میگیرد، نه زحل را؛ و آن وقت پاورقی میگوید تورات این حرف را زده است چون مردم با چشمشان قضاوت میکنند و ماه را بیشتر جدی میگیرند. یعنی پاورقی دارد تایید میکند که تورات ترجیح میدهد مردم را همانطورکه اشتباه میکنند در اشتباهشان نگه دارد چون قرار است نور خوب باشد و تاریکی بد، و با قضاوت بر اساس ورود نور به چشم، بهترین منبع نور در تاریکی، اویی است که درخشان تر است؛ مثلا در آسمان شب، ماه نسبت به زحل. و تازه قرار است این نوع قضاوت های اشتباه، مبنای جنگ پیروان مسیحیت علیه دشمنانشان شود. انجیل، کج تابی و آدرس غلط دادن هایش را با دادن آیه های متناقض ثابت میکند؛ بخصوص با این یکی: «مبارزه ی ما با گوشت و خون [یعنی موجودات زنده ی فیزیکی] نیست، بلکه با حاکمان، قدرت ها و نیروهای جهانی این تاریکی، با نیروهای روحانی شرارت در مکان های آسمانی است.» (افسسیان 6 : 12) یعنی مسیحیت دارد به جنگ تاریکی و آسمان میرود اگرچه آنها ظاهرا از همه چیز خدایی ترند. از طرف دیگر، این نیرویی که دارد به جنگ تاریکی میرود مانند تمام منابع نوری چون ماه و خورشید و ستارگان و همانطورکه کتاب مقدس میگوید مخلوق نیروهای تاریکی است و بنابراین آنچه آشکار است نقابی است بر آنچه پنهان است همانطورکه عیسی مسیح، شکل مرئی شده ی خدای نادیدنی است. بنابراین خدا فقط در صورتی خدا است که پنهان باشد و این وقتی ممکن است که مردم در یکی از دو امکان باشند: یا دنبال یک خدای دروغین مثل عیسی مسیح راه افتاده باشند و یا اصلا به خدا اعتقاد نداشته باشند چون خدا فقط وقتی کسی به او فکر نکند از همیشه در او فعال تر است.:

“the black sun, the vril society and the 144000 living souls”: JB cool: STOLEN HISTORY: 14 SEP 2020

مقابل خورشید قرار گرفتن زحل، ضمن از صحنه خارج شدن ظاهری کیشش توسط عیسی مسیحی که تجسد یهوه/زئوس است، میتواند با سقوط ساتورن یا کرونوس خدای زحل توسط پسرش زئوس یا ژوپیتر خدای مشتری مرتبط باشد. یونانی ها هلیوس یا خورشید را چشم زئوس میمردند و در این جایگاه، زئوس برابر با آسمان بود همانطورکه در بت پرستی رومانیایی، خورشید، چشم خدا خوانده میشد. نشستن زئوس در جایگاه آسمان، با جانشین شدن او به جای خدایی قدیمی تر نسبت داشت. در اساطیر بابلی، خدا را "دینگیر" مینامیدند که بعدا بیشتر "دیگر" تلفظ شد. این کلمه از اضافه شدن "د" معمول سومری به لغت "انگور" به دست آمده است که در آن، جزو اول "ان" هم به معنی صاحب، هم به معنی خدا و هم به معنی آسمان است که بیشتر "آنو" نامیده میشود. یونانیان، آنو را با "ان مشاره" و تموز تطبیق کردند. ان مشاره یک خدای قانونگذار از جهان زیرین بود که حامی گله ها و چوپان ها شمرده میشد. او جد انلیل بود که به دست انلیل کشته شد و جایگاهش به انلیل رسید. ان مشاره به دلیل جایگاه جهان زیرینیش با نرگال خدای فرمانروای دوزخ در کوثا تطبیق شده بود. نرگال که مجسم به شیر یا مردی با سر شیر بود، هم خدای جنگ بود، هم فرمانروای اجنه ی شرور و شیاطین، و هم خدای مرگ آور. او یک خدای خورشیدی جنگجو بود که درنهایت به موقعیت تاریک زیرزمینی خورشید پس از غروب آن محدود و در آسمان، صفاتش به سیاره ی مریخ منتقل شد. در فرهنگ یونانی-رومی نیز آرس یا مارس، هم خدای جنگ و هم خدای مریخ است. لاتینی ها برای مارس در دو برهه فستیوال میگرفتند: در ماه مارتیوس یا مارس به عنوان آغاز بهار که در این هنگام، او خدای کشاورزی میشد و در آغاز پاییز که او کشاورزی را ترک میگفت تا به لشکرکشی بپردازد. این تغییر کاربری مارس با تغییر کاربری چهره ی اولیه ی خورشیدی او در طول فصول منطبق است. در بین حوری ها و ختی های ترکیه ی جنوبی نیز میبینیم که نرگال به APLU یعنی نامی نزدیک به آپولو خدای خورشید نامبردار است. اتفاقا یونانیان این اراضی نیز آپولو را به عنوان عامل بروز طاعون و بیماری های کشنده میشناختند. عنوان آپلو برای نرگال تا حدودی ناشی از نامیده شدن او به "اپال انلیل" در بین النهرین است. نام دیگر نرگال در ترکیه ی جنوبی، TIWAZ بود که این یکی همان لغت یونانی تئوس یا دئوس به معنی خدا است که زئوس نیز تلفظ دیگر آن است. لغت تیواز به صورت تیوز به معنی خدای مریخ در بین ژرمن ها نفوذ کرده است. بدون US یونانی و با اضافه شدن معمول "ر" به کلمه، از آن، نام های TYR و THOR خدایان جنگجوی ژرمن حاصل آمده است. با این که موقعیت آسمانی زئوس نسبت به جهان تاریک زیرین، مانع ارتباط سازی راحت بین او و نرگال میشود ولی میبینیم که عنوان معروف او یعنی DEUS PATER به صورت DIS PATER برای یک خدای زیرزمینی به کار میرود که معمولا با پلوتون و اورکوس خدایان دوزخ تطبیق میشده است. این DIS با DEATH به معنی مرگ مرتبط است ولی جالب اینجاست که سیسرون نام دیس پاتر را با DIVES به معنی ثروت مرتبط میکند و او را خدای حامی ثروتمندان میشمرد. اتفاقا پلوتون را که فرمانروای جهان زیرین و از نسخه های رومی نرگال است، معمولا با پلوتوس خدای ثروت و ثروتمندان تطبیق میکردند و ربطشان را در این میدانستند که خیلی اوقات، گنج های گرانقیمت در زیر زمین کشف میشوند. پلوتوس از خدایان مطرح در رازوری آیین الئوسینی نیز بوده است. چون درست مثل گنج که در یک دوزخ زیرزمینی پنهان است، معرفت عرفانی نیز در لفافه ها پنهان است. نسخه ی جهنمی او پلوتون شوهر پروسرپینا، همان هادس یونانی شوهر کوره یا پرسفونه دختر الهه ی زمین است. آنها به عنوان یک زوج با نرگال و همسرش اللات برابرند. اللات فرم زیرزمینی عیشتار الهه ی زهره است که در غرب، با ونوس یا آفرودیت تطبیق میشود و باید بدین خاطر باشد که بیشتر بر برجسته کردن جذب شدن ونوس به مارس خدای جنگ علاقه وجود داشته است. در ازمیر ترکیه، یک کتیبه ی وقفی وجود دارد که در یک مکان مقدس به «خود خدا» تقدیم شده است. این «خود خدا» خودش را در یک گروه شش تایی از خدایان تکثیر کرده که در بین آنها نام های پلوتون هلیوس و کوره سلن، یعنی پلوتون خورشید و کوره ی ماه به چشم میخورد. این زوج، به عنوان عروس و داماد، در یک معبد محصور از سایر خدایان مجموعه جدا شده اند. نام پلوتون هلیوس در ادبیات هم در ارتباط با دو خدای کوره سلن و هلیوس آپولون ذکر شده است. کتیبه ی ازمیر، حضور هلیوس آپولون را در محراب معبد ذکر کرده است. آپولیوس، آیینی را توصیف میکند که مطابق آن، خورشید در نیمه شب در دروازه های پروسرپینا بر آغازگر ظاهر میشود. به نظر میرسد این خورشید نیمه شب، پلوتون هلیوس بوده و در مقابل هلیوس آپولو به عنوان خورشید روز قرار داده شده باشد. بنابراین در یک تقسیمبندی ثانویه، آپولو و پلوتو به عنوان دو چهره ی مختلف هلیوس یا خورشید معرفی شده اند.:

“NERGAL-PLUTO (UNDERWORLD), MARS (OUR ANCESTOR) AND APOLLO (THE SKY)”: ARATTA.WORDPRESS.COM

توجه کنیم که پلوتو و پروسرپینا با لیبر و لیبرتاس تطبیق میشدند. بنابراین پلوتو یک تعریف از دیونیسوس است و مقابل هم قرار گرفتن آپولو و پلوتون به جای نور و تاریکی، با مقابل هم قرار گرفتن آپولو و دیونیسوس توسط نیچه من باب تجربیات هنری و اخلاقی و خصال انسانی در یک ردیف است. از روی همین برابر نهاد، آپولو در مقام اخلاق، مقابل پلوتوس که ازدیاد کننده ی ثروت و پول است نیز قرار میگیرد و تمام عیاشی های دیونیسوسی با جلوه های ریخت و پاش در زندگی ثروتمندان مترادف میشوند همانطورکه بر پرده ی سینما رخ میدهد. اینجا معلوم میشود چرا کیش مسیح از داخل سیستم پاپ های میترا درآمده است. میترای اخوت رومی، یک میترای زیرزمینی است و در داخل غارها و اتاق های تاریک پرستش میشود. بنابراین او نسخه ی زیرزمینی آپولو و معادل نرگال یا خورشید قلمرو زیرزمینی است. او به دلیل تصویر شدن به صورت ی یک آپولوی ساکن در قلمروی تاریک، همان آپولوی هایپربوریا و جلوه دهنده ی تاریکی جهان زیرین در تاریکی قطب شمال است. افسانه های قطب شمال، به افسانه های پیدایش جهان و آغاز جلوه گری خداوند مرتبط میشوند.

قطب شمال، به خاطر این که محل تنها ستاره ی ثابت جهان یعنی ستاره ی قطبی به نظر میرسیده است عمود جهان و محل بهشت عدن تلقی میشده است. آنجا جایی بوده که کوه خدایان یا درخت زندگی، آسمان را بالای زمین سر پا نگه میداشتند. ارتباط بهشت عدن با عمود جهان در افسانه ی اطلس غول نیزدیده میشود که همچون یک کوه، کره ی آسمان را بر دوش میکشد. چون دختران اطلس، کاهنه های سیب های طلایی باغ هیسپریدس بودند و یک مار از این درخت سیب محافظت میکرد که یادآور رابطه ی مار و درخت سیب در باغ عدن تورات است. هرکول برای به دست آوردن این سیب ها مجبور شد مدتی به جای اطلس، کره ی آسمان را بر دوش بگیرد و ازاینرو خود، نسخه ی سیار اطلس به شمار میرود. هرکول همچنین در کوه های اطلس در انتهای جهان، دو ستون بر افراشت و ظاهرا این دو ستون، مابه ازای دو پای خدای کوه مانندی است که عمود آسمان شده است. برخورد هرکول با دختران اطلس، همتای برخورد ادیسه با کالیپسو دختر اطلس در جزیره ی اگیگیا در «ناف اقیانوس کیهانی» است و نام کالیپسو نیز میتواند شکل دیگری از "الیمپوس" کوه خدایان و محل زندگی زئوس و خدایان دیگری شامل آپولو باشد. جان اونیل، دختر اطلس در ناف جهان را به این واقعیت وصل میکند که اصطلاح دلفوس به معنی ناف، بر روی دلفی محل معبد مقدس آپولو نیز مانده است. ناف دنیا یعنی مرکز دنیا. در جهان مسیحیت، اورشلیم مرکز دنیا شمرده میشده است، همانطورکه در خاورمیانه بابل، و در بین ترکمن های آسیای مرکزی، سمرقند مرکز دنیا شمرده میشده اند. دو ستون بوعز و یاکیم در معبد سلیمان در اورشلیم، جانشینان دو ستون هرکول در کوه های اطلس و مابه ازای پاهای اطلس و ریشه های کوه کیهانیند. برای تورات، این کوه، کوه صهیون و برابر با طور سینا است که در آن، خدا به صورت آتش بر قله ی کوه ظاهر شد. جای خدا را در معبد یهودی، آتش معبد گرفته است و این مبنای آتش پرستی در آتشگاه های زرتشتیان است. نکته ی جالب در همین رابطه، نامیده شدن آگنی خدای آتش در هند به نابهاس یعنی ناف است. مطابق یک روایت موفق هندو، مرکز دنیا، ستونی است که روی آن، آتشی به نشانه ی آگنی، شعله ور است. پیوند مرکز دنیا با ناباس یا ناف، در افسانه ی درآمدن برهما خدای خالق از داخل یک نیلوفر آبی دیده میشود که از ناف ویشنو زمانی که او روی آب های آغازین غنوده است میروید. این همان درآمدن گل نیلوفر آبی از درون آب و شکفتنش بر سطح آب است که با تشکیل جزیره ها در میان دریا دراثر برآمدن کوه های آتشفشان آتشین از درون دریا ایجاد میشوند و تصوری از چگونگی پیدایش زمین را نشان میدهد. در اساطیر یونان، پریاپوس خدای خفت و خیز جنسی، همدستی به نام توتونوس دارد که تاجی به شکل آتش و لباسی زنانه میپوشد. این نام، یادآور عنوان "توتانوس" است که نونوس مارسلوس، لقب هرکول شمرده است. مبنای این لغت، انتساب به "توت" به معنی پدر در زبان مصری است. زن پوشی توتونوس، اشاره به تبدیل او به الهه است. بنابراین فرم مادینه ی خدا، میتواند "ما توتا" الهه ی اوسک های ایتالیا باشد که نسخه ی اوسکانی آتنا یا مینروا الهه ی مردآسا و جنگاور رومی است. در «ما توتا»، جزو «ما» مخفف mater به معنی مادر است و «توتا» فرم مادینه ی لغت «توت» است. بنابراین «توتا» همان «ما» است. «ما» به صورت "مه" و "مات" معنی مرکز را میدهد و در یونانی از آن، MED به معنی میانه می آید که محل منتسب به آن MEDINA نامیده میشود و همین لغت را به صورت MEDINI در هند به معنی زمین می یابیم. در اروپا «ما» به عنوان لقب الهه، مخصوص کوبله الهه ی زمین فریجی است که نام معشوقش آتیس، از "آتا" به معنی پدر می آید. آتیس را یونانیان فریجیه «زئوس پاپاس» میخواندند یعنی زئوس پدر می خواندند، از ریشه ی اسکیتی «پاپا» به معنی پدر یا والد رئیس در خانواده، که در لاتین هم وارد و به «پاپ» مخفف شده است. نسخه ی لاتین آتیس، آتیوس است که همسرش آکا یا آکسیوس نام دارد؛ لغتیس که به راحتی میتواند همان اکسیس به معنی قطب باشد. این الهه به جای نیلوفر آبی افسانه ی هندی خلقت و به عنوان جنبه ی مادینه ی خدایی که در هند ویشنو نامیده شده است، متولد کننده ی خدای خالق است و از زمین در می آید تا در آسمان، خدا را ایجاد کند. پس آسمان از محل عمود جهان در قطب شمال ایجاد میشود و ستاره ی قطبی را در محل خود، مرکز چرخ آسمان میکند. آشور، خدای آسمان آشوریان، به چرخ تشبیه میشد. چرخ آسمان، میتواند در چرخ مقدس اورستس در دلفی مجسم شده باشد. دیونیسوس را چون خدایی کوهنشین بود، اوروس و اوریوس و اورستوس به معنی کوهستانی مینامیدند که اورستس میتواند صورتی از اورستوس باشد. پس شاید لغت اورانوس برای آسمان در یونانی نیز میتواند به معنی آنچه از اوروس یا دیونیسوس خدای کوه حاصل آمده است باشد. اما مرکزی که کل این تشکیلات کیهانی در زمین و آسمان را ایجاد کرده است، یک محیط برهوت یخ زده به نام قطب شمال است و این، دقیقا به خاطر تشبیه مرکز به ناف در بدن انسان است. چون ناف روی شکم قرار دارد و شکم، جایی است که تمام خوراک هایی که موجود زنده میخورد به آن میرود تا درآنجا تبدیل به انرژی و خون و چربی شود و در بقیه ی قسمت های بدن ذخیره شود. در مذاهبی مثل یهودیت و هندوئیسم که خدا آتش است و تقدیم قربانی به خدا، با سوزاندن گوشت قربانی در آتش انجام میشود، خون و چربی و انرژی که میسوزند و همراه آتش به هوا میروند، تجسمی از روحند برعکس گوشت سوخته ای که مانده و تجسمی از جسم فیزیکی است. بنابراین وقتی که کاهن، خود را وقف ناف/شکم دنیا میکند، مابه ازایش یک شکم پر از ضایعات بیماریزا در شکم یک حیوان است که کاهن آن را به خودش اختصاص میدهد و نیرویی که به قسمت های دیگر بدن حیوان رفته است را با قصابی جدا میکند و تحویل دیگران میدهد. نتیجه این که در همه ی شغل ها میتوان روحانیت پیدا کرد جز در کهانت. پیرو این تشبیه، خاخام های یهودی به طور سنتی قصاب بوده اند و موقع قرار گرفتن در محراب یهوه برای عبادت، پیشبند قصابی به تن میکردند.:

“THE NIGHT OF THE GODS”: JOHN ONEIL: PART OF “POLAR MYTHS”

به همین خاطر است که میبینیم در اسلام یهودی تبار، مرکز دنیا و بهترین جای دنیا، یک بیابان برهوت با یک معبد به نام کعبه است در شهری به نام مکه که روح دانشمندساز اسلام از آنجا به اطراف و اکناف جهان سفر میکند و در همه جا دانشمند تولید میکند الا خود این مکه؛ انگار شکمی باشد که بدنش را تغذیه میکند و خالی میشود. در روشنگری اروپایی، ریشه ی ادعایی آن یعنی یونان باستان با مرکز لایزالش دلفی، در عقب افتاده ترین منطقه ی اروپا بازسازی میشود و از آن فقط بحران اقتصادی و فساد سیاسی و تحجر مذهبی خبرساز میشود، و در یهودیت، مرکز دنیا، یک کشتارگاه انسانی به نام القدس یک محل دعوا در جایی به نام فلسطین است که جز جنگ و کینه های نژادی و مذهبی چیزی از آن خبر نمیشود، چون این ناف های جهان، قرار است شکم های پر از ضایعاتی باشند که روح خود را به بقیه ی دنیا صادر کرده اند. تمام این فلسفه بر این انگاره استوار است که محل حکومت نرگال در جهان تاریکی را با قطب شمال تطبیق کنیم که پیرو آن امکان ندارد این خرافات، در هزاران سال پیش در بیغوله ای در شامات که دورتر از شوش عیلام را نمیشناسد شکل گرفته باشند. یعنی این دین سازی، پروژه ای از عصر گسترش تجارت و نزدیک به ظهور مدرنیته است. ولی قدیمی نماییش مانع از آن میشود که مردم مترصد کشف روح صادره از مرکز در نواحی زیست خود شوند. پس خدای کاهنان قصاب، باید به طور مرتب، در آتش تجلی کند تا وجود روح اعلام شود و برای تطمیع خدای مرگ دوست به تجلی هم مدام باید با آتش، قربانی کشت تا خدا تطمیع شود. شاید مرگ مداوم افراد با سلاح گرم در سراسر جهان، همان تقدیم قربانی به خدا با آتش گشودن است. به نظر نمیرسد اصطلاح «آتش جنگ» سر خود ایجاد شده باشد. این وسط یک سوال باقی میماند: اگر همه چیز این مذهب، اینقدر مدرن است، چرا بزرگترین و عیان ترین مرکز دنیایس مدرن یعنی ایالات متحده ی امریکا اصلا برهوت به نظر نمیرسد؟ پاسخ احتمالا این است که امریکا چون اصیل ترین مرکز دنیا است، برهوت بودنش بنا بر فلسفه ی اصلی هم کمتر نمادین است؛ این است که امریکا به لحاظ مادی تامین معرفی میشود. شکم امریکا پر است، درست مثل تاکید بر شکم چاق امریکایی ها در میم های اینترنتی؛ اما در عوض، همیشه ممنلکتی سطحی پر از آدم های سطحی معرفی میشود؛ چون شکمی است که خودش روح ندارد و روح را باید از انواع و اقسام برون ریزی هایی که به کشورهای دیگر میریزد استخراج کرد؛ مثلا از اسلحه هایی که به دیگران میفروشد تا در جنگ ها و آشوب هایی که در این کشورها ایجاد میکند مدام خدا در آتش اسلحه ها جلوه کند.

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷