تالیف: پویا جفاکش










در زبان بلغاری، دو کلمه ی متفاوت برای نور وجود دارد: سوتلینا و ویدلینا. سوتلینا به معنی نور فیزیکی است و از ریشه ای به معنی "درخشیدن" است درحالیکه ویدلینا به معنی نور معنوی است و ریشه اش به فعلی به معنی "دیدن" برمیگردد. ویدلینا نوری است که ما را قادر میسازد دنیای معنوی و نامرئی را ببینیم. با این حال، به طرزی متناقض این ویدلینا بود که به شکل مادی متراکم شد و سوتلینا، نور فیزیکی را به ما داد. حتما میدانید که نور فیزیکی، با بخار کردن آب، در حال تغذیه از آب به نظر میرسد اما از طرف دیگر، دنیای مادی هم از آب تشکیل شده است. در اساطیر کلدانی آمده که دنیای فیزیکی، از جسد تهامات مادر خدایان که از جنس دریا بود به وجود آمد بعد از این که او به دست مردوخ خدای خورشیدی کشته شد. تهامات به شکل یک اژدهای دریایی علیه خدایان شوریده بود و داستانش به روایت کتب مقدس یهودی-مسیحی از غلبه ی یهوه بر لویاتان اژدهای دریایی تبدیل شده است. همانطورکه مردوخ به شکل گوی خورشیدی با بال های عقاب نشان داده میشود، در اساطیر هندی، این غلبه را گارودا که خدایی عقاب مانند است انجام میدهد. گارودا دشمن خدایان مارسان موسوم به ناگاها است. طبق فرهنگ لغت سانسکریت-انگلیسی مونیه-ویلیامز، گارودا پرنده ای اسطوره ای است که ویشنو را بر خود حمل میکند. اندکی پس از تولدش چنان درخشید که خدایان گمان کردند او خود آگنی خدای آتش است و ترسیدند که نکند همه را در خود بسوزاند ولی وقتی هویت او در مقام گارودا را کشف کردند، او را ستایش کردند و نام های آتش و خورشید را بر او نهادند. نام "گارودا" را به بلعنده معنی میکنند چون استعاره ای از آتش است که همه چیز را میبلعد و البته خورشید هم از جنس آتش تلقی میشود. در اساطیر مصری، رع یا نسخه ی جدیدترش هورس زمانی که باید بر آپوفیس اژدهای تاریکی غلبه کنند، به شکل پرنده ای شکاری ظاهر میشوند. نماد عقاب در حال مبارزه با مار، تا قاره ی امریکا و به میان سرخپوستان یوکاتان رفته و اکنون نماد کشور مکزیک است. شاید همراه تاتارها از آسیا و از سمت شمال وارد قاره شده است ولی کشیش های قدیمی امریکایی مانند دیاز دل کاستیلو (1943)، داستان های مذهبی سرخپوستان امریکا را تحریف تعالیم مسیحی میشمردند که از غرب و توسط کواتزلکواتل وارد شده بودند. کواتزلکواتل که خدای پردار مکزیکی بود، در روایات اینان به کشیشی مقدس و پرهیزگار تبدیل شده بود، البته بر اساس این گزارش از فتح امپراطوری آزتک توسط کورتز که سرخپوستان معتقد بودند کواتزلکواتل به شکل مردی سفیدپوست و ریشو بوده و کورتز باید بازگشت کواتزلکواتل بوده باشد.:
“eagle vs serpent- what does It meaning?”: STOLEN HISTORY: 16 MAY 2021
ظاهرا نور فیزیکی، نور معنوی را به شکل ماده درآورده تا با تغذیه از آن، مواد معنویش را آزاد و برای تکمیل خلق دنیا هضم کند. مرگ دردآوری که از زنده شدن ماده در این راه حاصل میشود، ناچارا در وجود تمام موجودات زنده ضرب میشود و بیش از همه در انسان که با خود-خداپنداری، «امانت» تداوم خلقت را یکتنه به دوش گرفته است:
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه ی فال به نام من دیوانه زدند.
بنابراین یکی از دلایلی که جهان را به آب تشبیه میکنند، قرار گرفتنش در حالتی بی نظم مانند بین نور و جسم جامد است. آب خوری، زمینه ی اولیه ی جامد خوری است. برای همین نور تقویت شده در حالتی خشن تر و درحالیکه آب های بلعیده را به شکل طوفان در اطراف خود دارد، در قالب آذرخش به اجسام و موجودات جامدی حتی در ابعاد درختان عظیم حمله میکند و آنها را تخریب میکند. در اساطیر ژرمن، وتان –نسخه ی آلمانی اودین نورس- هم خدای دانش و شعر است و هم خدای جنگ، و هر دو اینها در نور آذرخش جمع می آیند. روز چهارشنبه به نام وتان، ودنزدی (ونزدی) نامیده میشود و همانطورکه میدانیم، این نام اکنون در سریالی از نتفلیکس به همین نام، روی دختری قرار گرفته که مسخ یک هیولا است و به هاید یا انسان هیولایی تبدیل میشود، همانطورکه دکتر جکیل دانشمند وقتی انسانیتش را از دست میداد به مستر هاید هیولا تبدیل میشد. این درواقع تبدیل بخشی از نور الهی به هیولای آبی تهامات است که در زندگی هر انسان، بازتولید میشود و بی نظمی های زندگی او را در بر میگیرد. ربط این بی نظمی با حرص بی انتهایی که ناشی از تجلی روح خدای بینهایت در انسان است، در مثنوی مولانا و در داستان مشهور "شیر و نخجیران" ظاهر میشود. در این داستان، شیر (اولین و فراگیرترین الگوی زندگی انسان در محیط اطراف او)، جانوران جنگل را شکار میکند و باعث نگرانی آنها شده است. حیوانات برای این که در تنش نباشند، با شیر عهد میبندند که هر روز یک حیوان را به قید قرعه به نزد او بفرستند. یک روز قرعه به نام خرگوش کوچکی می افتد. خرگوش بر اساس نقشه ای که کشیده است عمدا دیر به سر قرار میرود و در مقصد وقتی با خشم شیر روبرو میشود، بهانه می آورد که در راه، شیری که درون چاهی زندگی میکرده، او و خرگوش دیگری که اعزام بوده اند را اسیر کرده و او به زحمت فرار کرده درحالیکه خرگوش دیگر هنوز در چنگ شیر داخل چاه است. شیر از این که رقیبی طعمه ی او را از چنگش درآورده است خشمگین میشود و خرگوش را در چنگال میگیرد و میگوید "راه رفتن به سر چاه را به من نشان بده". خرگوش محل چاه را به شیر نشان میدهد و شیر بر لبه ی چاه، در آب آن مینگرد و شیری را میبیند که خرگوشی در چنگ دارد. با خشم به داخل چاه حمله میکند. وقتی به ته چاه میرسد میفهمد که به عکس خودش حمله کرده است ولی دیگر دیر شده بود. (درباره ی تحلیل مفصل تر این داستان رجوع کنید به مقاله ی دیگر من به نام  آغاز و پایان عصر نوین (قسمت دوم))
مولانا در این داستان، شیر را نمادی از کسی میبیند که به کس دیگری به خاطر داشتن خصوصیت یا مالی –که خرگوش نماد آن است- حسادت میکند یا او را به خاطر آن شماتت میکند و یا هر دو که معمولا هر دو همزمان مصداق این شیر میشوند. در عین حال، خرگوش به جز نماد بودن برای اشیاء یا خصوصیات شخصیتی، با انسان ها یا جریان ها یا کشورهایی هم قابل تطبیق است که به نمادی از آن اشیاء -مثلا پول و اتومبیل و خانه های شیک- یا آن نوع خصوصیات رفتاری –شهوترانی، پول پرستی و حیله گری- تبدیل شده و به آن کنایه میخورند و میتوانند با همین نوع نمادسازی از خود، دشمنانشان –مابه ازاهای شیر- را نابود کنند. برای همین هم هست که در بازگویی های داستان های کتاب هندی "پانچاتانترا" داستان مزبور اغلب با عناوینی چون «خرگوش باهوش» و یا «خرگوش باهوش و شیر» منتشر، و خرگوش به گونه ی قهرمان و اسوه در آن مطرح شده است. به جز شیر و خرگوش، آب هم در حالت آیینه وارش نماد بسیار مهمی است. در بخشی از شعر، مولانا میگوید آب همچون آینه ای از تعلقات تمام نشدنی دنیوی است و نفس شیر –یا آدم هایی که در جای شیر قرار میگیرند- همچون کاسه ی کوچکی است که اگر بخواهد آب زیادی را از این «بحر عذاب» در خود جمع کند، از شدت سنگینی در آب فرو میرود و صاحبش را با خود غرق میکند.:
در شدن خرگوش بس تاخیر کرد
مکر را با خویشتن تقریر کرد
در ره آمد بعد تاخیر دراز
تا به گوش شیر گوید یک دو راز
تا چه عالم هاست در سودای عقل
تا چه با پهناست این دریای عقل
صورت ما اندرین بحر عذاب
میدود چون کاسه ها بر روی آب
تا شود پر بر سر دریا چو تشت
چونکه پر شد تشت، در وی غرق گشت
عقل پنهانست و ظاهر عالمی
صورت ما موج یا از وی نمی
هرچه صورت می وسیلت سازدش
زآن وسیلت بحر دور اندازدش
تا نبیند دل دهنده ی راز را
تا نبیند تیر، دورانداز را
اسپ خود را یاوه داند وز ستیز
میدواند اسپ خود در راه تیز
اسپ خود را یاوه داند آن جواد
و اسپ خود او را کشان کرده چو باد
در فغان و جست و جو آن خیره سر
هر طرف پرسان و جویان در به در
کانکه دزدید اسپ ما را کو و کیست؟
این که زیر ران تو است ای خواجه چیست؟
آری این اسپست لیک این اسپ کو؟
با خود آی ای شهسوار اسپ جو
جان ز پیدایی و نزدیکیست گم
چون شکم پر آب و لب خشکی چو خم؟
کی ببینی سرخ و سبز و فور را
تا نبینی پیش از این سه، نور را
لیک چون در رنگ گم شد هوش تو
شد ز نور آن رنگ ها روپوش تو
چونکه شب آن رنگ ها مستور بود
پس بدیدی دید رنگ از نور بود
نیست دید رنگ بی نور برون
همچنین رنگ خیال اندرون
این برون از آفتاب و از سها 
واندرون از عکس انوار علا
نورِ نورِ چشم خود نور دل است
نور چشم از نور دل ها حاصل است
باز نورِ نورِ دل، نور خدا است
کاو ز نور عقل و حس پاک و جدا است
شب نبد نور و ندیدی رنگ ها
پس به ضد نور پیدا شد ترا
دیدن نورست آنگه دید رنگ
وین به ضد نور دانی بی درنگ
رنج و غم را حق پی آن آفرید
تا بدین ضد خوش دلی آید پدید
پس نهانی ها به ضد پیدا شود
چونکه حق را نیست ضد، پنهان بود
که نظر بر نور بود آنگه به رنگ
ضد به ضد پیدا بود چون روم و زنگ
پس به ضد نور دانستی تو نور
ضد ضد را مینماید در صدور
نور حق را نیست ضدی در وجود
تا به ضد او را توان پیدا نمود
لاجرم ابصار ما لاتدرکه
و هو یدرک بین تو از موسی و که
صورت از معنی چو شیر از بیشه دان
یا چو آواز و سخن ز اندیشه دان
این سخن و آواز از اندیشه خاست
تو ندانی بحر اندیشه کجاست
لیک چون موج سخن دیدی لطیف
بحر آن دانی که باشد هم شریف
چون ز دانش موج اندیشه بتاخت
از سخن و آواز او صورت بساخت
از سخن صورت بزاد و باز مرد
موج خود را باز اندر بحر برد
صورت از بی صورتی آمد برون
باز شد که انا الیه راجعون
پس ترا هر لحظه مرگ و رجعتیست
مصطفی فرمود دنیا ساعتیست
فکر ما تیریست از هو در هوا
در هوا کی پاید آید تا خدا
هر نفس نو میشود دنیا و ما
بی خبر از نو شدن اندر بقا
عصر همچون جوی نو نو میرسد
مستمری مینماید در جسد
آن ز تیزی مستمر شکل آمده است 
چون شرر که ش تیز جنبانی به دست
شاخ آتش را بجنبانی بساز
در نظر آتش نماید بس دراز
این درازی مدت از تیزی صنع
مینماید سرعت انگیزی صنع
طالب این سرّ اگر علامه ای است
نک حسام الدین که سامی نامه ای است.
میبینیم که این شعر، دنیای خدا را به عالم "بی صورتی" تشبیه میکند که هم به آب تشبیه میشود و هم به نور، و نور را هم به آتشی تسبیه میکند که جامدات را مایع میکند تا از نو شکل بدهد مانند تمام چیزهای این دنیوی که بعد از فنا شدن دوباره به درون عالم نور برمیگردند تا به شکل نویی به جهان ما برگردند و اینها همه مصداق آیه ی قرآنی "انا لالله و انا الیه راجعون" میشوند. به طرز شگفتی اینها به شدت یادآور فیزیک کوانتوم هستند و خرگوش هم شبیه به دانشمندان پیرو جریان های سیاسی تامین کننده ی آنها که مانع از کشف این "سرّ" توسط مردم عادی میشوند بلکه نکند دیگر نشود مردم را در چاه فرقه سازی ها و "ضد" سازی ها هلاک کرد. پاول لوی که از ستایندگان پرشور فیزیک کوانتوم است این روند را با حرارت به این زبان توصیف میکند:
«برخلاف بسیاری از فیزیکدانان آموزشدیده ی امروزی، پدران بنیانگذار فیزیک کوانتومی مشتاقانه به پیامدهای فلسفی اکتشافات خود علاقهمند بودند و عمیقاً از آنها نگران بودند. به عنوان مثال، شرودینگر با اشاره به فیزیک جدیدی که خودش در ایجاد آن نقش داشت، گفت: "من آن را دوست ندارم و متاسفم که تا به حال با آن کاری داشتهام." از آنجایی که پدران بنیانگذار نظریه ی کوانتومی قادر به یافتن کلماتی برای توصیف عظمت آنچه کشف کرده بودند نبودند، وقتی از آنها خواسته شد تا در مورد پیامدهای نظریههای خود بحث کنند، "به لکنت زبان افتادند". آنها در حال کشف هیچ واقعیت کوانتومی پنهانی نبودند؛ آنها کمکم متوجه میشدند که مفهوم یک واقعیت مستقل عینی دیگر کاربردی ندارد. کل معنای واقعیت زیر سوال رفت. این پیشگامان فیزیک کمکم متوجه میشدند که به طور اتفاقی به کشفی دورانساز برخوردهاند که بدون شک سرنوشت آن تغییر مسیر تاریخ است. یافتن قلمرو کوانتومی مانند کشف جام مقدس است؛ جادوی آن میتواند همه چیز را تغییر دهد. و مانند جام مقدس افسانهای، قدرتهایی که فیزیک کوانتومی آزاد میکند، میتوانند برای خیر یا شر استفاده شوند. هافمن مینویسد: "و اینجا بود که پرده افتاد، پردهای از سکوت غمانگیز و رازداری خفهکننده که ترسی مرگبار را پنهان میکرد. در مورد نظریههای جدید و عظیم چه میتوان گفت. (...) چنین چیزهایی اکنون اسرار نظامی هستند که باید توسط جاسوسان گفته شوند اما نه توسط دانشمندان. با این حال، گوشهای از پرده کنار رفته است تا بخشهایی از دانش به نور راه یابد. (...) روزهای کابوس از راه رسیده است و علم در خطر مرگبار تبدیل شدن به یک کاهن مخفی و نابارور است که اسرار خود را به تازهکارهای برگزیدهای منتقل میکند که با آزمایشهای سخت روبرو میشوند و سوگند سکوت ابدی را میپذیرند. ما فقط میتوانیم امیدوار باشیم که این خطر به زودی برطرف شود و روزی، هنگامی که آسمان روشنتر شود، علم دوباره آزاد خواهد بود تا با جسارت، در رفاقت خوب، در مسیر مسحورکننده ی خود به سوی ناشناختهها گام بردارد." وظیفه ی ما این است که به یکدیگر کمک کنیم تا پرده را کنار بزنیم و بدین ترتیب بر پنهانکاری و جداسازیای که دانش فیزیک کوانتومی به عنوان «اسرار صنفی» در میان «تازهکاران برگزیده» ی آن نگه داشته میشود، غلبه کنیم. کنار زدن حجاب رازداری به عرفان کوانتومی رهاییبخش اجازه میدهد تا «به سوی نور فرار کند»، تا این «نظریههای جدید و عظیم» بتوانند در «مسیر مسحورکننده» ی خود، آشکار شدن خود را از سر بگیرند و از این طریق به همه ی ما کمک کنند. کاشفان دنیای کوانتومی از وقوع تغییرات عظیم آگاه بودند، اما از معنای عمیقتر اکتشافات خود به همان اندازه که کرم ابریشم از سرنوشت خود برای تبدیل شدن به پروانه، پیش آگاهی کمی داشت، بیخبر بودند. سالها طول کشید تا بازماندگان کمکم متوجه شوند که گردابی که علم آنها را چنان تحت الشعاع قرار داده بود، درد زایمان تشنجآور عصر جدیدی پر از امکانات شگفتانگیز بوده است. هافمن با اشاره به نظریههای کوانتومی که دائماً در حال ظهور هستند، ادامه میدهد: "اگرچه نسلهای آینده محکوم به فراموشی هستند، اما همچنان ماجراجویی شگفتانگیز ذهن بشر، کاوشی شگفتانگیز در آثار خداوند باقی میمانند. (...) آنها هنوز در درون خود چیزی از ابدیت را در خود دارند و از نظر فانی ما، بنایی خیرهکننده از شکوه و عظمت هستند که درخشش آن روح را شاد میکند و پرتوهای شجاع و مبارز را برای نفوذ در تاریکی و ظلمت اطراف میفرستد. در چنین نظریهها و اکتشافاتی، مکاشفهای، هرچند بسیار اندک، از شگفتی عظیم جهان هستی وجود دارد." فیزیک کوانتومی یکی از بزرگترین اکتشافات ذهن بشر در تمام دوران است. این یک مکاشفه ی زنده از آن چیزی است که دانستن آن برای ما بسیار مهم است. وظیفه ی ما این است که به پرتوهای درخشان فیزیک کوانتومی کمک کنیم تا «تاریکی و ظلمت» را که ظاهراً جهان ما را فرا گرفته است، بشکافند و راه آزادی ذاتی خود را به ما نشان دهند. یکی از اکتشافات اصلی فیزیک کوانتومی، به عبارت ساده، این است که جهان هستی «آن بیرون» و جدا از ما وجود ندارد. فیزیک کوانتومی بارها و بارها به صورت تجربی ثابت کرده است که هیچ جهان عینی و مستقلی وجود ندارد که بتوانیم آن را به صورت منفعلانه و عینی مشاهده کنیم. بلکه، فراتر از حتی کوچکترین سایه ی شک و تردیدی ثابت کرده است که عمل مشاهده ی جهان توسط ما، همان جهانی را که مشاهده میکنیم، تداعی میکند. مشاهده ی جهان توسط ما، جهان را تغییر میدهد. بازی جهان هستی یک ورزش مشارکتی است. باور به یک جهان مستقل و عینی، یک فرض ناخودآگاه ریشهدار است که هنوز در اعماق ذهن ناخودآگاه اکثر مردم، از جمله اکثر فیزیکدانان، نفوذ دارد. فیلسوف و ریاضیدان، آلفرد نورث وایتهد، اشتباه گرفتن یک انتزاع با یک واقعیت عینی را «مغالطه ی عینیت نابجا» مینامد. بررسی این موضوع که چگونه این مغالطه قرار دادن عینیت نابجا در جهانی که به هیچ وجه جامد نیست، میتواند به طور بالقوه بر ذهن ما تسلط داشته باشد، به گونهای که به ایجاد مشکلات واقعی در جهان منجر شود، مفید است. حضرت دالایی لاما داستانی را نقل میکند که از دوست خود و یکی از «معلمان علمی» خود، فیزیکدان دیوید بوهم، میپرسد که چه اشکالی در باور به وجود مستقل چیزها وجود دارد، جدا از اینکه این باور، ماهیت واقعی وضعیت ما را به طور دقیق نشان نمیدهد؟ حضرت ایشان نحوه ی پاسخ بوهم را به شرح زیر بیان میکنند: "پاسخ او گویا بود. او گفت اگر ایدئولوژیهای مختلفی را که تمایل به تقسیم بشریت دارند، مانند نژادپرستی، ملیگرایی افراطی و مبارزه ی طبقاتی مارکسیستی، بررسی کنیم، یکی از عوامل کلیدی منشأ آنها، تمایل به درک چیزها به عنوان چیزهایی ذاتاً تقسیمشده و نامرتبط است. از این تصور غلط، این باور ناشی میشود که هر یک از این تقسیمبندیها اساساً مستقل و خودموجود هستند." بوهم اشاره میکند که داشتن تصور غلط از یک موقعیت منجر به این باور اشتباه میشود که آنچه ما به طور مستقل میبینیم، به طور عینی و مستقل وجود دارد. این فکر که دیدگاه ما بدون چون و چرا درست است - چه دیدگاه ما در مورد یک موضوع خاص باشد و چه در مورد کل جهان - ریشه ی بسیاری از ایدئولوژیهای سفت و سخت و تخریبهای ایجاد شده توسط انسان است. با مجذوب شدن به ذهن خود، میتوانیم خود را حق به جانب بدانیم که حقیقت را در اختیار داریم، که میتواند به راحتی الهامبخش جنگهای صلیبی برای تغییر دین افراد ناآگاه باشد، همانطور که در طول تاریخ بارها و بارها به طرز غمانگیزی مشهود بوده است. باید توجه ویژهای به این نکته داشته باشیم که همان پویایی روانشناختی اساسی که باعث میشود ماهیت جهان فیزیکی ظاهری را اشتباه تفسیر کنیم، باعث میشود که بین خودمان نیز تفرقه و قطبیت ایجاد کنیم. سپس جامعه ی بشری را به اردوگاههای مختلفی با تفاوتهای آشتیناپذیر تبدیل میکنیم که به نظر عینی واقعی میرسند و بدین ترتیب پیششرطهای درگیری و جنگ داخلی بیپایان را ایجاد میکنیم. شرودینگر با اشاره به آنچه او «فرضیه ی جهان واقعی» مینامد، مینویسد: "بدون اینکه از آن آگاه باشیم و بدون اینکه به طور دقیق و سیستماتیک در مورد آن عمل کنیم، سوژه ی شناخت را از حوزه ی طبیعتی که برای درک آن تلاش میکنیم، حذف میکنیم. ما با شخص خود به بخشی از یک ناظر که به جهان تعلق ندارد، باز میگردیم که با همین رویه به یک جهان عینی تبدیل میشود." با حذف «سوژه ی شناخت» - که ما هستیم - از جهان، ما زندگی را از طبیعت حذف میکنیم، آن را به یک جسد تبدیل میکنیم و تصویری مرده از یک جهان زنده ایجاد میکنیم. در عین حال، ما بخشی از خود را به شبیهسازی همین ماده ی بیجان که هیچ ارتباطی با روح حساس اساسی ما ندارد، تقلیل میدهیم. علم ماتریالیستی و تقلیلگرا با حذف خود از جهان، ابتدا جهان را در تئوری و سپس در عمل نابود میکند. علم با حذف خود از متن این جهان، هرگونه امکانی را برای تجربه ی ماهیت واقعیمان از بین میبرد، چه برسد به اینکه قدرت ما را برای ایجاد هرگونه تغییر واقعی در جهان از دست بدهد. با حذف خود از تصویر طبیعت، ما "با همین رویه"، در همان لحظه، ظهور یک جهان عینی را تداعی میکنیم که سپس آن را هم خود-موجود و هم یک امر مسلم و غیرقابل انکار میدانیم. این دو فرآیند به طور متقابل و همزمان با هم به وجود میآیند و یکدیگر را تقویت و مشروط میکنند. این در واقع یک فرآیند است، با دو جنبه ی مرتبط و خود-تقویتکننده. ما دو کار را همزمان انجام میدهیم: جهان اشیاء را میسازیم و سوژه ی شناخت - خودمان - را از آن حذف میکنیم. مانند دو روی یک سکه، تصویر یک جهان عینی در بیرون و شناسایی به عنوان یک خود جداگانه در اینجا، به طور متقابل با هم به وجود میآیند و یکدیگر را تولید میکنند. وقتی فکر میکنیم جهان به طور عینی مستقل از ما وجود دارد، تصویر خود از جهان را تحریف میکنیم، که فرآیندی است که طی آن نمیتوانیم جلوی تحریف همزمان تصویر خود از خودمان را بگیریم، زیرا ما ناگزیر بخشی از جهان هستیم. سپس میتوانیم به راحتی از قدرت خلاق درون خود که هدیه ی بالقوه ی ما به جهان در آن نهفته است، بیخبر بمانیم. توهم واقعیت بیرونی چنان به طرز قانعکنندهای واقعی است که یک باور قوی همزمان ایجاد میکند مبنی بر اینکه یک مرکز عملیات روانشناختی ذاتاً واقعی، یک نقطه ی مرجع ذهنی موجود و مرکز عمل ارادی در درون ما -نفس ما، حس خود فردی ما- وجود دارد که سپس متقابلاً به توهم یک واقعیت بیرونی ذاتاً موجود در یک حلقه ی بازخورد بالقوه ی بینهایت "خود" -که دائمی است- بازخورد میدهد. بوهر با بیان جوهره ی فیزیک کوانتومی، اظهار میکند که "یک واقعیت مستقل، به معنای فیزیکی معمول، نه میتواند به پدیدهها نسبت داده شود و نه به عوامل مشاهده." آنچه بور میگوید آنقدر عمیق است که ارزش برجسته کردن دارد: فیزیک کوانتومی به ما نشان میدهد که نمیتوانیم یک واقعیت مستقل را نه تنها به جهان بیرونی، بلکه به "عاملهای مشاهده" که خود ما هستیم، نسبت دهیم. به عبارت دیگر، ما به شکلی که تصور میکردیم وجود نداریم، اگر تصور میکردیم که به عنوان یک عامل مستقل و عینی و جدا از جهان وجود داریم. بنابراین، فیزیک کوانتومی نه تنها ماهیت آنچه را که ما واقعیت مینامیم به چالش میکشد، بلکه حس ما را از اینکه چه کسی هستیم زیر سوال میبرد." یک چیز این است که تشخیص دهیم این جهان آنطور که ما تصور میکردیم وجود ندارد؛ و چیز کاملاً دیگری است که همبستگی درونی این درک را تشخیص دهیم: ما خودمان هم آنطور که خودمان را تصور میکردیم وجود نداریم. تا جایی که ما به عنوان یک نقطه ی مرجع محدود به زمان شناخته شدهایم -با یک مدل خودساخته برای آنچه که هستیم به جای شناخت، و صرفاً بودن آنچه که هستیم، هویت مییابیم- ما در حال زندگی در یک دروغ هستیم. سپس ما حقیقت وضعیت وجودی خود را انکار میکنیم، که منجر به حالتی از توهم میشود. فیزیک کوانتومی، وقتی به اندازه ی کافی عمیق مورد تأمل قرار گیرد، حس توهمآمیز ما از خود را به گونهای کاملاً آشکار میکند که برای نفس، میتواند مانند ترسناکترین چیز، مانند نوعی تجربه ی مرگ، احساس شود. این "لبه"ای است که فیزیک کوانتومی متخصصان خود را مجبور میکند تا در درون خود با آن روبرو شوند، لبهای که در پایینترین نقطه ی ایجاد واکنشی ناخودآگاه در "منطقه ی ممنوعه" ی فیزیک قرار دارد. پی بردن به اینکه ما آنطور که به آن باور داریم وجود نداریم، به معنای تغییر فاز اساسی در درک ما از واقعیت و هویت است و عبور از یک افق رویداد در ذهن خودمان که در آن شکل و زمینه، خود را معکوس میکنند. این تنها درکی نیست که در روان رخ میدهد؛ بلکه لزوماً شامل یافتن خودمان در درون و احاطه شده توسط روان است گویی خود را در حال زیستن در یک رویا یافتهایم. به نقل از خورخه لوئیس بورخس، نویسنده، "ما (آن الوهیت تقسیمناپذیری که در ما عمل میکند) جهان را در خواب دیدهایم". این جهان فیزیکی، همانطور که اخترفیزیکدان سر آرتور استنلی ادینگتون آن را "ماده ی ذهن" مینامد، به این معنی است که درست مانند یک رویا، «ماده» ی این جهان از ذهن رویابین، که همان ما هستیم، جداییناپذیر است. به عبارت دیگر، دیدن اینکه جهان به عنوان یک شیء در خارج وجود ندارد، همراه با دیدن اینکه ما به عنوان یک سوژه ی عینی در اینجا وجود نداریم، دریچهای به سوی درک ماهیت رویاگونه ی واقعیت است، که همان درکی است که فیزیک کوانتومی در نهایت برای ما آشکار میکند. فیزیک کوانتومی اشاره میکند که جهان به یک شکل ظاهر میشود و به شکل دیگری وجود دارد.»: 
“QUANTUM META-PHYSICS”: PAUL LEVI: AWAKENINTHEDREAM.COM



































لوی همچنین معتقد است که توضیح کوانتومی جهان، ارتباط تنگاتنگی با روان بشر شامل تک تک افراد آن دارد و دقیقا به همین خاطر است که دانش اکنون کاملا مرده ی فیزیک، از جانب آن نگران است.:
«فیزیک کوانتومی - تا آنجا که ظرفیت آن برای انجام پیشبینیهای نظری دقیق که دقیقاً با دادههای تجربی مطابقت دارند - موفقترین نظریه ی علمی در تمام دوران است؛ حتی هیچ رقیبی هم ندارد. با این حال، اکثر فیزیکدانان آموزشدیده و تأمین مالیشده توسط شرکتها، به بدیهی دانستن نظریه ی خود بسنده میکنند و فقط از آن برای اهداف عملی استفاده میکنند، نه اینکه کنجکاو باشند که از کجا آمده و چه چیزی را در مورد ماهیت واقعیت نشان میدهد. خوشبختانه، فیزیکدانانی مانند ویلر به معانی و پیامدهای فلسفی عمیقتر نظریه ی مرموز خود علاقهمند هستند. ویلر در مورد نظریه ی کوانتومی میگوید: "این یک چرخ گوشت است. ما مسائل خود را در آن میاندازیم، میللنگ را میچرخانیم و پاسخها را بیرون میآوریم. چرخ گوشت از کجا آمده است؟" گویی یک شیء معجزهآسا که دانشی عظیم به ما ارزانی میدارد، از آسمانها افتاده و به ما در توسعه ی فناوریهای غیرقابل تصور کمک میکند؛ اما هیچکس واقعاً نمیداند که چرا کار میکند، چه معنایی دارد یا در نهایت چه چیزی را برای ما آشکار میکند. ویلر نه تنها به جنبههای عملی حل معادلات، پیشبینیها، توسعه ی کاربردهای مهندسی و ساخت فناوریها علاقهمند است، بلکه مایل و ملزم به تأمل در مورد سؤالات بزرگ است، مانند اینکه چرا جهان ما در وهله ی اول یک جهان کوانتومی است؟ او میپرسد: «چرا کوانتوم وجود دارد؟ اگر شما خداوند بودید و جهان را میساختید، چه چیزی شما را متقاعد میکرد که ما نمیتوانیم بدون کوانتوم به جایی برسیم؟" جنبهی تاریک «علم به عنوان یک سنت خرد مدرن» این است که میتواند ویژگیهای یک مذهب را به خود بگیرد و اغلب میگیرد، با تمام تابوها و بدعتهایی که روح آزاداندیشی روش علمی را نقض میکنند. اصول علم، که به راحتی میتواند شبیه به یک شکل مبدل از اصول مذهبی باشد، وفاداری فکری و عاطفی پیروان خود را به شیوهای غیرمنطقی میطلبد. افرادی که به احکام این مرام علمی، گویی هیپنوتیزم شده یا طلسم شدهاند، میتوانند تصور کنند که جهان میتواند چیزی غیر از آن چیزی باشد که به آنها آموخته شده است، دشوار یا حتی غیرممکن است، گویی هیچ راه دیگری برای تفکر یا دانستن در مورد چیزها هرگز به ذهنشان خطور نکرده است. نگرش هنوز غالب «ماتریالیسم علمی» - با باور متافیزیکی پنهان خود به یک جهان عینی موجود - به اشتباه محتوای ذهنی را از قلمرو جهان طبیعی حذف کرده است تا جایی که «دانش علمی» با «دانش عینی» برابر شده است. و با این حال، فیزیک کوانتومی ثابت کرده است که هیچ چیز عینی وجود ندارد. نویسنده اکتاویو پاز با خود فکر میکند: "شاید متافیزیک فردا، اگر انسان نیاز به تفکر متافیزیکی احساس کند، به عنوان نقدی بر علم آغاز شود، همانطور که در دوران باستان کلاسیک به عنوان نقدی بر خدایان آغاز شد." گاهی اوقات بزرگترین پیشرفتها در علم به این دلیل اتفاق میافتند که کسی شجاعت تشخیص و بیان آنچه دیگران نسبت به آن بیتوجه بودهاند را دارد. اکتشافات روزافزون فیزیک کوانتومی، تشنه ی نسل بعدی متفکران جسور است تا معنای عمیقتر آن را بیشتر آشکار کنند. زیرا در علم نیز مانند نبرد، به جسارت و شجاعت نیاز است. آگاهی خود را به آزمایشگاه فیزیک کوانتومی رسانده است و فیزیک جریان اصلی واکنش بسیار جالبی داشته است: تعاریف را تغییر داده، اشکال جدیدی از منطق ایجاد کرده و با مبتکرانهترین و پوچترین نظریهها روبرو شده است تا از برخورد مستقیم با آنچه کشف کرده است، اجتناب کند. فیزیکدان بانش هافمن، از همکاران انیشتین، در کتاب خود با عنوان «داستان عجیب کوانتوم» مینویسد: "بیایید تصور نکنیم که دانشمندان این ایدههای جدید را با فریادهای شادی پذیرفتهاند. آنها با آنها جنگیدند و تا جایی که میتوانستند در برابر آنها مقاومت کردند و انواع تلهها و فرضیههای جایگزین را در تلاشهای بیهوده برای فرار از آنها ابداع کردند." گویی جامعه ی فیزیک در انکار افشاگریهای نگرانکننده ی خود است. به عنوان مثال، وقتی از آنها در مورد پیامدهای متافیزیکی و فلسفی نظریه ی کوانتوم سؤال میشود، اجتناب آنها در واکنش معروفشان منعکس میشود: «خفه شو و محاسبه کن». به همان اندازه که اکتشافات جدیدشان جذاب است، واکنشهای ناخودآگاه جامعه ی فیزیک به اکتشافاتش نیز حداقل به همان اندازه جالب است، اگر نه بیشتر. من به عنوان یک دانشجوی روان، نمیتوانم از تعجب در مورد آنچه که توسط واکنشهای آنها آشکار میشود، خودداری کنم. نیلز بوهر، یکی از پدران بنیانگذار و مفسران اصلی فیزیک کوانتومی، جمله ی معروفی دارد: "هر کسی که از مکانیک کوانتومی شوکه نشده باشد، آن را نفهمیده است." جهانبینی برآمده از فیزیک کوانتومی، ایدههای قدیمی و کلاسیک مکانیکی در مورد چگونگی عملکرد جهان را کاملاً واژگون و خرد کرده است. گویی روان فیزیک به عنوان یک کل دچار فروپاشی عصبی شده است؛ ساختارهای قدیمی که دیدگاه آن از جهان بر اساس آنها بنا شده است، در حال ذوب شدن هستند. به نقل از فیزیکدان دانیل گرینبرگر، "انیشتین گفت که اگر مکانیک کوانتومی درست باشد، پس جهان دیوانه است. خب، انیشتین درست میگفت. جهان دیوانه است." از نظر روانشناختی، گویی افشاگریهای فیزیک کوانتومی چنان تکاندهنده و ناپیوسته با دیدگاه کلاسیک قبلاً پذیرفته شده هستند که نوعی تروما را در کل جامعه فیزیک ایجاد کردهاند، چیزی که من آن را "ترومای ناشی از فیزیک کوانتومی" مینامم. واکنشهای ناخودآگاه جامعه ی فیزیک به اکتشافات آن، ویژگیهای کلاسیک یک تروما را دارد که در حال ادغام آن در آگاهی آگاهانه ی خود هستند. فهمیدن اینکه جهانی که فکر میکردیم در آن زندگی میکنیم، آنطور که فکر میکردیم وجود ندارد، بسیار آسیبزا است. آبراهام پایس، فیزیکدان برنده ی جایزه که در دهه ی آخر زندگی انیشتین با او آشنا بود، در زندگینامه این فیزیکدان برجسته مینویسد: "به عنوان یک نظر شخصی، به نظر من انجام اکتشافات بزرگ میتواند با آسیب همراه باشد." وقتی چیزی را کشف میکنیم که دنیای ما را کاملاً تغییر میدهد و تکان میدهد، به راحتی میتوانیم خود را گیج و مبهوت بیابیم و شوکی را تجربه کنیم که نیاز به سوخت و ساز، هضم و ادغام دارد. واکنشهای به ظاهر ناخودآگاه و غیرمنطقی جامعه ی فیزیک به ظهور آگاهی در صحنه ی خود -اجتناب، انکار، نادیده گرفتن، توجیه و غیره- پاسخی معمول به یک آسیب روانی طاقتفرسا است که نمیتواند به روش معمول ادغام شود. آسیب روانی جامعه ی فیزیک یک واکنش طبیعی است، پاسخی عاقلانه به یک کشف گیجکننده که اساس جهانی را که فکر میکردند در آن ساکن بودهاند، از هم میپاشد. کوانتوم برای ذهن شرطیشده ی کلاسیک، چنین آسیبی است. پذیرفتن مکاشفات آن در درون خود، نوشیدن شهد دگرگونکنندهی معرفتی است که در ابتدا گیجکننده، اما در نهایت اساساً رهاییبخش است. بوهر نکتهی شوکه شدن را حتی فراتر میبرد وقتی میگوید: "اگر فکر میکنید میتوانید بدون احساس سرگیجه در مورد نظریهی کوانتوم صحبت کنید، اولین نکته را در مورد آن نفهمیدهاید." و مانند هر آسیب روحی قابل توجهی، از ما خواسته میشود آنچه را که در درون ما برانگیخته شده است، جذب کنیم. همانطور که اغلب در تروما اتفاق میافتد، حوزهای از تجربه پدیدار میشود که صحبت در مورد آن «ممنوع» است. کلمه ی «آگاهی» را به فیزیکدانان سنتی آموزشدیده در سطح شرکت بگویید و واکنش نسنجیده ی آنها را تماشا کنید، گویی که ما همین الان یک کلمه ی زشت گفتهایم و یک تابو را شکستهایم. فیزیکدان معمولی امروزی به جای داشتن یک دیدگاه چند رشتهای و کلنگر شبیه به مردان (و زنان) رنسانس مدرن، چیزی را که فیلسوف خوزه اورتگا ای گاست از آن به عنوان «بربریت تخصص» یاد میکند، انجام میدهد. باکمینستر فولرِ آیندهنگر از این پویایی به عنوان «تخصصی شدن تا سر حد مرگ» یاد کرد و احساس کرد که در تضاد با زندگی است. از این دیدگاه بخشبندیشده، هر کسی که سعی در ترکیب دانش از رشتههای مختلف داشته باشد، به عنوان یک آماتور محکوم میشود و متهم به صحبت در مورد چیزی میشود که «مجوز»، «صلاحیت» یا «اعتبار» لازم برای بحث در مورد آن را ندارد. چقدر شگفتانگیز است که فیزیک، با کشف دنیای معجزهآسای کوانتومی، همزمان یک «منطقه ی ممنوعه» در مورد آنچه که ما هستیم و آنچه که اجازه ی صحبت در مورد آن را نداریم، ایجاد میکند. از دیدگاه روانشناسی، این سوال به طور طبیعی مطرح میشود: چرا فیزیک جریان اصلی تا این حد در معرض تهدید است؟ باید اشاره کرد که مسائل مربوط به آگاهی رد نشدهاند، بلکه صرفاً توسط کسانی که در موقعیتهای قدرت و نفوذ هستند، رد شدهاند، که به نظر میرسد کمتر یک فرآیند علمی باشد تا یک فرآیند سیاسی و روانشناختی. این واقعیت که یک فیل ناگفته در اتاق نشیمن فیزیک وجود دارد، این واقعیت که یک راز مرموز وجود دارد که نمیتوان در مورد آن صحبت کرد، همه از دیدگاه نظریه ی سیستمهای خانواده -که جهان را به عنوان یک سیستم کلی از روابط مرتبط و جداییناپذیر میبیند- نشانههایی از یک «اختلال در سیستم خانواده» ی جامعه ی فیزیک هستند. اینطور نیست که فیزیکدانان صرفاً به ظهور آگاهی در صحنه ی خود بیعلاقه باشند؛ برعکس، آنها به پیامدهای متافیزیکی نظریه خود «به شدت بیعلاقه» شدهاند. اگر جامعه ی فیزیک را مانند یک فرد در نظر بگیریم، دارای یک «بار» عاطفی (مشابه با یک ذره ی زیراتمی) است و در حال «واکنش» علیه چیزی در اکتشافات خود است که در درون خود برانگیخته میشود. بنابراین اغلب بزرگترین اکتشافات در فیزیک با دنبال کردن کنجکاوی بیطرفانه و روشنفکرانه به یک رشته ی غیرعادی در نظریه ی غالب -چه باید در مورد آگاهی انجام داد؟- که به نظر نمیرسد با آن سازگار باشد، یافت میشوند. جالب اینجاست که واکنش فعلی جامعه ی فیزیک کاملاً برعکس است: آنها به طور فعال انتخاب میکنند که از آنچه در کمد خود دارند، از رشتهای که از شکافهای نظریهشان بیرون زده است، روی برگردانند. و با این حال، اگر این رشته کشیده شود، میتواند به طور بالقوه نه تنها ایدههای حوزه ی فیزیک در مورد جهان، بلکه ایدههای فیزیکدانان در مورد خودشان را نیز از هم بپاشد. صاحبان دودمان فیزیک شرکتی/دانشگاهی مانند «دروازهبانانی» هستند که مفاهیم فلسفی رادیکال نظریه ی کوانتوم را از بقیه ی ما جدا میکنند. به قول انیشتین، "محدود کردن بدنه ی دانش به یک گروه کوچک، روح فلسفی یک ملت را میمیراند و منجر به فقر معنوی میشود." این چیزی نیست که صرفاً در روان فردی فیزیکدانان باشد که در برابر دیدگاههای رهاییبخش نظریه کوانتوم مقاومت میکند؛ مهم است که جامعه ی فیزیک را در چارچوب وسیعتر ساختارهای نهادی که در آن فعالیت میکند، ببینیم. از دیدگاه ساختار قدرت غالب که اکثریت قریب به اتفاق تحقیقات فیزیک را در ایالات متحده -در شرکتها و دانشگاهها- تأمین مالی میکند، بینشهای ناشی از فیزیک کوانتوم، دانشی فوقالعاده مخرب را نشان میدهد که میتواند به راحتی وضع موجود را تهدید کند. فیزیک کوانتوم به اولویت آگاهی در چگونگی تجلی تجربه ی لحظه به لحظه ی ما اشاره میکند و از این طریق عظمت قدرت ذاتی ما را برای خلق آگاهانهتر جهان روشن میسازد. اگر عموم مردم این کشفیات فیزیک کوانتومی را تشخیص داده و درک کنند، طبیعتاً برای اهداف رهاییبخشی که این دانش برای آنها ساخته شده است، مورد استفاده قرار خواهد گرفت. گویی «خالق» فیزیک کوانتومی -خود جهان- آن را طراحی کرده است تا بشریت را از قید و بندهای الگوی بیروح و کشندهی چندپارگی (یعنی جهانبینی نیوتنی و کلاسیک) که آموزههای محدودکننده و کاملاً نادرستی را در مورد ماهیت وجودی ما ترویج کرده است، آزاد کند. انقلاب فیزیک کوانتومی عمدتاً در ذهن رخ میدهد و هنگامی که افشاگریهای آن به زبان، استعارهها و نمادهای قابل فهم منتقل شود تا به حلقهای رو به گسترش از مردم منتقل شود، همه چیز از بین میرود. ایدههای رهاییبخش عرفان کوانتومی نوظهور نه تنها جذاب هستند، بلکه "گیرا" نیز هستند، به این معنی که مسری هستند. هنگامی که به اندازه ی کافی در روان بشریت مشتعل و شعلهور شوند، افشاگریهای فیزیک کوانتومی میتوانند و مطمئناً مانند آتش وحشی گسترش مییابند و به صورت ویروسی و غیر موضعی خود را از طریق ناخودآگاه جمعی گونه ی ما منتشر میکنند. نتیجه میتواند یک "اصلاح" واقعی جهان باشد. با این حال، اکثریت قریب به اتفاق حوزه ی فیزیک توسط صاحبان قدرت شرکتی به خدمت گرفته شده تا به ابزاری برای اهداف آنها تبدیل شود. برای بدنه ی سیاسی شرکتها، در نهایت، هدف نهایی یعنی کسب سود، مهم است. فیزیک شرکتی، حقیقت را با سودمندی برابر میداند، زیرا به دستکاری و به دست آوردن کنترل بر جهان به ظاهر بیرونی علاقهمند است و تمرکز آن بر مسائلی مربوط به کسب قدرت خام است. با این حال، فیزیک محض، مانند قطبنمایی که همیشه به سمت شمال اشاره میکند، صرفاً به حقیقت علاقهمند است و چیزی جز حقیقت، مهم نیست که جستجوی حقیقت به کجا منتهی شود، و بنابراین عمیقاً در فلسفه ی طبیعی و متافیزیک ریشه دارد. با این حال، هنر و روح واقعی فیزیک، توسط ساختار قدرت موجود به حاشیه رانده شده و بیارزش شده و به بخشی جایگزین و حاشیهای از فیزیک تبدیل شده است. این مشابه چیزی است که معمولاً در دین سازمانیافته اتفاق میافتد، زمانی که عرفان رهاییبخش رادیکال رستگاری که در قلب باطنی آموزههای معنوی آن نهفته است، به عنوان بدعتآمیز طرد میشود. وحیهای اولیه معمولاً با نسخهای تحریفشده از حکمت اولیه جایگزین میشوند و سپس توسط صاحبان قدرت به انحصار در میآیند تا از منافع خود-حفظی نهاد سلسله مراتبی کلیسای حاکم حمایت کنند. فشار شدیدی در جامعهی فیزیک جریان اصلی، دانشگاهی و تحت حمایت شرکتهای بزرگ برای صحبت نکردن در مورد هوشیاری وجود دارد. فیزیکدانانی که از خفا بیرون میآیند و خود را علاقهمند به هوشیاری نشان میدهند، اعتبار، آبرو، بودجهی تحقیقات و گزینههای شغلی خود را به طور جدی به خطر میاندازند. به نقل از آپتون سینکلر، نویسنده: "وقتی حقوق یک انسان به نفهمیدن او بستگی دارد، دشوار است که او را وادار به فهمیدن چیزی کرد." فیزیکدانانی که در مورد راز هوشیاری صحبت میکنند، با تحقیر روبرو میشوند، به عنوان افرادی بیش از حد عرفانی یا خرافی مورد تمسخر قرار میگیرند، برچسب «غیرحرفهای» میخورند، به عنوان افرادی با مشکلات روانی دیده میشوند و از سوی جامعهی خود طرد میشوند. گویی استادان واقعی هنر کیمیاگری فیزیک با شکستن عهد ناگفتهی سکوت، و صحبت کردن در مورد چیزی که قرار نیست در مورد آن صحبت شود، سایه های ناخودآگاه همکاران خود را به خود جذب میکنند. از قضا، فیزیکدانان وابسته به شرکتها در خواب جزماندیشی خود، در واقع مانع پیشرفتهای بسیار مورد نیاز در حوزهی خود میشوند. آنها با بیمیلیشان برای بررسی آنچه در نظریه خودشان ارائه میشود، از مسئولیت اخلاقی خود برای دنبال کردن مسیر حقیقت، هر کجا که باشد، طفره میروند. یک پویایی تقویتکننده ی متقابل بین مسائل مربوط به خودِ روانشناختی شخصی فیزیکدانان شرکتی در مورد مواجهه با اثرات رهاییبخش معرفت کوانتومی نوظهور و ساختار قدرت شرکتی که آنها بخشی از آن هستند، وجود دارد. این دو عامل -پویاییهای ناخودآگاه درونی که در روان فیزیکدانان فعال هستند و ساختار قدرت شرکتی که در جهان خارج فعالیت میکنند- به روشهایی پنهانی و موذیانه با یکدیگر تبانی کرده و از یکدیگر تغذیه میکنند. یک کوری ناخودآگاه مبتنی بر انگیزه ی ذاتی در بخشی از ساختار قدرت نهادی جهانی و شرکتی وجود دارد. به عبارت دیگر، دانشمندان منفردی که در این ساختار -چه در شرکتها و چه در دانشگاهها- جای گرفتهاند، به طور ناخودآگاه آموزش دیده، شرطی و برنامهریزی شدهاند تا از تحقیق در جهتهایی که میتواند ساختار قدرتی را که برای حقوق، اعتبار و بودجه ی تحقیقاتشان به آن وابسته هستند، تهدید کند، اجتناب کنند. این یک پدیده ی جهانی در روان انسان است که از طریق آن قدرت و کنترل به قیمت حقیقت اعمال، تقویت و حفظ میشود و در حوزههای مختلف در سراسر جهان فعالیت میکند. هدف نهایی علم، ارائه ی یک «نظریه ی همه چیز» فراگیر است، یعنی یک نظریه ی واحد که کل جهان را توضیح دهد. باید اشاره کرد که یک فرض متافیزیکی ناخودآگاه در مورد نحوه ی وجود جهان، در این ایده که میتواند یک نظریه ی واحد وجود داشته باشد که کل جهان را پوشش دهد، نهفته است. با حذف آگاهی از نظریه ی همه چیز خود، گویی فیزیکدانان شرکتی میگویند که آگاهی پدیدهای نیست که بخشی از کل جهان باشد. فیزیک خود را به عنوان رشتهای میداند که سعی در درک ماهیت جهان دارد، و با این حال واکنشهای ناخودآگاه متخصصان آن به پیامدهای اکتشافات خود، به عنوان بخشی از جهان دیده میشود که شایسته ی توجه آنها نیست. فیزیکدانان در واکنش خود، از چیزی در درون خود روی برمیگردانند و چشم خود را بر آن میبندند، گویی از رابطه با بخشی از خود اجتناب میکنند. آنها در واکنش «اسکیزوفرنیک» خود (که به معنای واقعی کلمه به معنای «ذهن از هم گسیخته» است)، در ذهن خود دچار ناهماهنگی شناختی شدهاند. در این حالت جدایی درونی از بخشی از خود، دیدگاههای متناقض را از یکدیگر جدا نگه میدارند، که توسط یک دیوارهی نفوذناپذیر، یک دیوار آتش ذهنی، از هم جدا شدهاند. این ناهماهنگی شناختی نمیتواند جلوی خود را بگیرد جز اینکه خود را در حوزه ی فیزیک منتشر کند. جالب اینجاست که از یک دیدگاه، رفتار قلمرو کوانتومی خود اسکیزوفرنی به نظر میرسد. از همه ی ظواهر، بسیاری از فیزیکدانان -برخی از تحصیلکردهترین، درخشانترین و تأثیرگذارترین اعضای گونهی ما- از یک بیماری روانی رنج میبرند. اگر این مورد در مورد برخی از باهوشترین ما صدق میکند، این موضوع چه چیزی را در مورد آنچه در اعماق روان جمعی بشریت اتفاق میافتد به ما میگوید؟ فیزیکدانان با «نگاهی از بالا» به طرز طعنهآمیزی، آشکار میکنند که چگونه یک عامل روانشناختی وارد قلمرو فیزیک شده است. فیزیک و روانشناسی -«فیزیک و روان»- از طریق در پشتی واکنشهای ناخودآگاه فیزیکدانان به اکتشافاتشان، که در واقع بخشی از کشف آنهاست، با هم ملاقات میکنند. به نقل از روانشناس بزرگ سی. جی. یونگ، "سرزمین بیصاحب بین فیزیک و روانشناسی ناخودآگاه، جذابترین و در عین حال تاریکترین شکارگاههای زمان ماست." گویی روان و فیزیک کوانتومی خود را از طریق یکدیگر آشکار میکنند و به هم نزدیکتر میشوند، زیرا هر دو، مستقل از یکدیگر و از جهات مخالف، به سوی قلمروهای متعالی پیش میروند. ولفگانگ پائولی، یکی دیگر از بنیانگذاران فیزیک کوانتومی، مینویسد: "به نظر میرسد تنها دیدگاه قابل قبول، دیدگاهی است که هر دو جنبه ی واقعیت -کمی و کیفی، فیزیکی و روانی- را با یکدیگر سازگار میداند و میتواند آنها را همزمان در آغوش بگیرد." وحدت روان و فیزیک ما را ملزم میکند که همزمان با نگاه به درون خود، جهان بیرون را نیز کاوش کنیم، گویی یک چشم به بیرون و چشم دیگر به درون دوخته شده است. پائولی این عقیده را ابراز میکند که "اگر فیزیک و روان را بتوان به عنوان جنبههای مکمل یک واقعیت واحد در نظر گرفت، از همه رضایتبخشتر خواهد بود." هر چیزی که نتوان به صورت تجربی اندازهگیری کرد، برای اکثر فیزیکدانان اهمیتی ندارد. اما پس چگونه آگاهی، که «بیاساس» است و همزمان اساس همه ی اندازهگیریها نیز میباشد، میتواند خود را مستقیماً اندازهگیری کند؟ آگاهی تنها ابزاری است که برای بررسی آگاهی داریم. به نظر میرسد که در یک دوراهی بیپایان و بدون هیچ استراتژی خروجی گرفتار شدهایم، گویی یک آینه ی حساس و خودبازتابنده، خود را همانطور که بر روی خود منعکس میشود، منعکس میکند. فیزیک کوانتومی مانند یک آینه ی کیهانی است که دنیای علمی را به لبه ی خود هل میدهد و نقطه کور آن را بازتاب میدهد. از نظر ریشهشناسی، یکی از معانی اصلی کلمه ی «میرور» (آینه) «دارنده ی سایه» است. مشابه فرآیند شخصی یک فرد، که در آن همان چیزی که ما از آن روی برمیگردانیم، معمولاً جایی است که «طلای» کیمیاگری در آن یافت میشود، در همان چیزی که فیزیک از آن روی برمیگرداند، ممکن است به طور اتفاقی به مهمترین سرنخ در مورد ماهیت نهایی واقعیت رسیده باشد. در هر صورت، قطعاً چیزی کاملاً کنجکاوانه و شایسته ی تعمق بیشتر در تالارهای مقدس فیزیک، به ویژه در ذهن فیزیکدانان، در جریان است. اکتشافات فیزیک کوانتومی، فیزیکدانان را به خود بازمیگرداند. به نقل از فریمن دایسون، فیزیکدان، "پیام من این است که علم یک فعالیت انسانی است و بهترین راه برای درک آن، درک تک تک انسانهایی است که آن را انجام میدهند." یافتههای فیزیک کوانتومی در مورد ماهیت ذرات بنیادی، آینهای جادویی است که چیزی را نه تنها در مورد طبیعت، بلکه در مورد طبیعت ما به ما منعکس میکند. به این معنا است که فیزیک کوانتومی از نوعی متافیزیک غیرقابل تشخیص میشود. به نقل از اروین شرودینگر، یکی از پدران بنیانگذار فیزیک کوانتومی، "من علم را بخش جداییناپذیری از تلاش ما برای پاسخ به یک سوال بزرگ فلسفی میدانم که همه ی سوالات دیگر را در بر میگیرد، سوالی که فلوطین با خلاصه ی خود بیان کرد: ما که هستیم؟ و فراتر از آن: من این را نه تنها یکی از وظایف، بلکه وظیفه ی علم، تنها وظیفهای که واقعاً اهمیت دارد، میدانم." تشخیص اینکه فیزیک کجا تمام میشود و متافیزیک کجا شروع میشود، دشوار است. در سفر ما به فیزیک کوانتومی، ما به سادگی نمیتوانیم از متافیزیک فرار کنیم. با این حال، در پژوهشهایمان در باب متافیزیک، باید مراقب باشیم که نه زیادهروی کنیم و نه خیلی کم. پائولی مینویسد: "از نظر من، تنها یک گذرگاه باریک از حقیقت (چه علمی و چه حقیقت دیگر) بین مه آبی عرفان و خاروبدیسِ عقلگرایی سترون وجود دارد. این همیشه پر از دام خواهد بود و میتوان از هر دو طرف به زمین خورد."» (همانجا)
هم مسیری کوانتوم و روانشناسی به ویژه وقتی پای انعکاس اشیاء و موجودات جهان در کهن الگوهای یونگی در میان باشد، در مقاله ی کارل گوستاو یونگ با عنوان «همزمانی، یک اصل اتصال غیر علی» به سال 1952 برجستگی یافته است که همراه مقاله ای از ولفگانگ پائولی، فیزیکدان و برنده ی جایزه ی نوبل با عنوان «تاثیر ایده های کهن الگویی بر نظریه های علمی کپلر» منتشر شد. اسلاوی ژیژک در کتاب «باقیمانده ی غیر قابل تقسیم: درباره ی شلینگ و مسائل مرتبط»، بیان میکند که برخلاف هر گونه تصوری از «هماهنگی یونگی پیشامدرن»، آموزه ی اصلی فیزیک کوانتومی این بود که نه تنها سوژه ی روانکاوانه و تهی دال، اساسا با جهان ناهماهنگ بوده اند، بلکه خود امر واقعی نیز از قبل ناقص، ناهماهنگ و «نه-همه» بود. با این حال، درحالیکه ژیژک اغلب سعی میکند یونگ را از هستی شناسی خود جدا کند، گولاتز و گیلدرسلیو، معتقدند که هستی شناسی او آنقدرها هم که خودش مدعی است متفاوت نیست و بررسی دقیق تر، همخوانی اساسی رویکردهای یونگ و ژیژک را آشکار میکند.: « این قرابت در رد ایدئولوژی ماتریالیسم تقلیل گرا توسط یونگ و ژیژک نهفته است؛ انکاری که به طور آشکار از فیزیک کوانتومی به روش های مشابه بهره میبرد. درحالیکه یونگ جهانی ذاتا معنادار را فرض میکند، ژیژک تلاش میکند از طریق تقابل "ماتریالیسم دیالکتیکی" لاکانی خود با ماتریالیسم تقلیل گرا، آزادی ذهنیت انسانی را نجات دهد.»:
“FREEDOM AND THE PSYCHOANALYTIC ONTOLOGY OF QUANTUM PHYSICS”: STEFAN GULLATZ , MATTHEW GILDERSLEEVE: JOURNAL OF ANALYTIC PSYCHOLOGY: V63, ISSUE1: WILEY: JUNE2018
ازآنجاکه تمام این رویکردها به همراه خود فیزیک کوانتوم ریشه ی خود را به عرفان و میتولوژی نور میرسانند، کسانی که به آنها دست می یازند، به طور مستقیم و غیر مستقیم از شکل گیری آنها توسط رویکردهای غنوصی آگاه شده اند و همین است که موضوع نجات اراده ی انسانی از جبر طبیعت را اینقدر بغرنج میکند. جبرگرایی همین حالا هم در قالب های جبر محیط و جبر ژنتیک بر گفتمان علمی سیطره دارد و همه ی اینها آنقدر با تجربه ی زیسته ی انسان معمولی نزدیکند که همریشگیشان با تجربیاتی که نظریه ی کارما و تناسخ را برای اذهان پذیرا کردند بر کسی پوشیده نماند.
جان لش جایی نوشته است که مسیحیت و اسلام که به تناسخ اعتقاد ندارند امروزه یکی از بحرانی ترین دوره های تاریخ راستکیشی خود را تحمل میکنند. مومنان با چشمان خود میبینند که چطور افرادی که در زندگی به درستکارانه ترین شکل زندگی میکردند اسیر بیماری ها و رنج ها و بدبیاری هایی میشوند که سزاوارشان نبوده اند درحالیکه شریرترین انسان ها گاها به بهترین شکل زندگی میکنند و با کمترین رنجی میمیرند. مسیحیت و اسلام به کارما نزدیکند ازآنروکه به عقوبت افراد در همین دنیا اعتقاد دارند ولی چون تناسخ ندارند، نمیتوانند عقوبت شدن واقعی را در این جهان باور کنند چون لازمه اش بیشتر اوقات این است که فرد درستکاری که رنج میبیند در زندگی قبلیش بدکار بوده باشد و یا فرد بدکاری که تصویر قشنگی از زندگیش وجود دارد پس از مرگ در کالبد خراب یا در محیط ناسالمی از نو متولد شود تا به سزای اعمالش برسد. اما باز هم این فقط یک آرزو است و امکان مشاهده و راستی آزمایی این تفکرات در زندگی های قبلی و بعدی مردم به فرض حقیقت داشتن تناسخ وجود ندارد. در عوض یکی از بهترین توصیف ها از دلیل و چگونگی رنج بردن آدم ها در زندگی مادیشان در آپوکریفای یوحنا از کتابخانه ی نجع حمادی داده شده است. این کتاب کهن همچون دیگر آثار غنوصی، خالق این دنیا موسوم به یلدابهوت را نه خداوند راستین بلکه یک آرخون یا انگل ذهنی و درواقع شاه پر ادعا و لاف زن انگل های ذهنی میداند که خودش را به یهودیان و با عنوان یهوه، خدایی بی عیب و نقص و بدون رقیب جا زده است. بنا بر این اثر، یلدابهوت چون میدانسته که انسان ها از او نافرمانی میکنند و نمیتواند نافرمانی آنها را کنترل کند، ارواح آنها را تحریک به زنا با سوفیا پروردگار جهان مادی میکند و به قالب تن فیزیکی در قلمرو فضا-زمان به بند می آورد. آنگاه آرخون ها امکان انواع مختلفی از دستکاری ذهنی را در افراد بشری به دست می آورند. ذهن انسان مادی مانند اذهان بسیاری از جانوران دیگر زمینی، دارای قابلیت شرطی پذیری شدید است و اگر در اولین دوره های زندگی، چیزی با تبلیغات یا سیستم جزا و پاداش برایش مزه دهد، به طور مکانیکی آن را مرتبا تکرار میکند و خیلی سخت است که بتواند علیه شروط ایجاد شده طغیان کند. او همچنین وسوسه میشود که مدام اطلاعات مقومآنچه بدان بسته شده را وارد ذهن کند تا کوک ماشین ذهنش از کار نیفتد. کم کم هر وقت که شرایط تحریک ذهنی آن عمل فراهم شود، به آن دست میزند حال چه بجا باشد و چه بجا نباشد. این است که بارها و بارها خسران مالی یا جانی یا ذهنی میبیند ولی نمیتواند یا اصلا نمیداند که باید از این عمل دست بکشد. بسیاری اوقات اصرار های بیجای افراد برای استمرار یک مدل زندگی، آنها را به بیماری یا دیگر شرایط محدودیت در زندگی دچار میکند و این چیزی نیست که در آن بین بدکار و درستکار از قبل فرقی گذاشته باشند. همه ی انسان ها باید به نوعی رنج بیفتند، حال هر یک به شیوه ای. آنها هر یک خود را برحق میدانند چون شرایط متفاوتی ذهن های آنها را شرطی کرده است که میتواند دلیلش محدود شدن آگاهی در مغز باشد و یا همانطورکه روانکاوی معتقد است، سیطره ی شدید ناخودآگاه بر خودآگاه. فقط آگاهی مردم به این جریان است که میتواند به آنها تلنگر بزند که باید علیه جنبه هایی از زندگیشان طغیان کنند. ولی چون این مدل زندگی مکانیکی و ناعقلانی، خیلی به کار حکومت های جهان می آید، آنها با ایجاد مصنوعی بحران های مالی و رقم زدن انواع جنگ های واقعی و زرگری، انسان ها را چنان به تبلیغات اقتصادی و سیاسی از پیش تعیین شده محتاج و معتاد میکنند که این امر به پیش نرود.:
“KARMA IS A RIGGED GAME”: JOHN L. LASH: METAHISTORY: 18 OCT 2010
برای انسان امروزی دنیا آنقدر بزرگ هست که حکومت های بزرگ داشته باشد؛ چون هرچقدر دنیا بزرگتر باشد دام های بیشتری وجود دارند: تصاویر لرزانی از انواع و اقسام نفس های انسانی که مانند خود را با خود و تصویر طعمه های مناسب، اسیر چاه میکنند و به بندهای نادیدنی درمی آورند. تا وقتی شیر و خرگوش در جهان مادی نباشند، عکس های آنها در آب چاه های دستساز نخواهد افتاد.







































