نویسنده: پویا جفاکش

مدتی قبل و به دنبال به هم ریختن اوضاع اقتصادی و سیاسی لبنان در اثر ورشکستگی جمهوری اسلامی ایران، ایالات متحده ی امریکا به اسرائیل امر کرد از مناقشه ی خود با لبنان بر سر منابع گازی مرزی دست بکشد تا لبنان بتواند با گاز، اوضاع خود را سر و سامان بدهد. وقتی اسرائیل که خودش هم اوضاع خوبی ندارد نپذیرفت، امریکا دندان تیز کرد و پای تهدیدات مالی را وسط کشید. ضربه ی روانی این تهدیدات بیش از ضربه ی مالی آن تن اسرائیلی ها را لرزاند. بسیاری از اسرائیلی ها فکر میکردند امریکا و انگلستان از بابت نظرکرده ی خدا بودن آنها است که از اسرائیل در مقابل دشمنان مسلمان اطرافش محافظت میکنند. ولی حالا معلوم بود که اسرائیل فقط واتیکانی است که بلوک غرب از آن تقدس میگیرند و مثل اجداد تمپلارشان باید از آن در مقابل دشمنانی حفاظت کنند. پس اصلا پای از بین رفتن این دشمنان در میان نیست. داغ اسرائیلی ها تازه شد و یادشان افتاد که اگر جنوب لبنان را ترک نمیکردند این منابع گازی الان در دست خودشان بود. تخلیه ی جنوب لبنان، فتوای چپگراهای ضد مذهب اسرائیلی بود که به قبله ی لیبرالیسم انگلیسی-امریکایی نماز میخوانند. حالا خاخام ها یک حدیث عتیقه ی فراموش شده را از لای کتاب ها بیرون کشیده اند و تورد میکنند که میگوید به جز دجال، یک آرمیلوس هم داریم که شاهزاده ی erev rav است و اولاد اسماعیل و عیصو (یعنی اعراب و رومیان) را با هم علیه اسرائیل متحد میکند و ارض مقدس را به مسیحیان میفروشد. او مسیح بن یوسف را میکشد ولی درنهایت به دست مسیح بن داود از بین میرود و اسرائیل مقدس از نو توسط مسیح بن داود به وجود می آید. در تفسیر راستگراهای مذهبی اسرائیل از این حدیث، مسیح بن یوسف اسرائیل کنونی است و erev rav اتحاد چپگراهای اسرائیلی. الان تقریبا خیلی ها یادشان آمده که یهودیت یک زمانی بیش از مسیح داودی از افسانه ی یوسف نیرو میگرفت. درست کمی قبل از تاسیس دولت اسرائیل در دهه ی 1940، رمان توماس مان به نام «یوسف و برادرانش» به شدت مشهور شده بود: همان رمانی که بدنه ی سریال "یوسف پیامبر" فرج الله سلحشور را هم تشکیل میداد. در این رمان، ابراهیم بنیانگذار یکتاپرستی و مذهبش دین حنیف خوانده شده بود. حنفیت یک نوع یکتاپرستی صلحطلبانه و دارای مرز نامشخص با مذاهب ماقبل یهودی خاورمیانه بود و برخی آن را همان مذهب صابئی میدانند. ازآنجاکه محمد پیش از وحی جبرئیل بر او، یک پیرو مذهب حنیف بود "سلحشور" این رمان را شاهدی بر مدعای آینده دار بودن اسلام تلقی کرده بود. در رمان مان بود که برای اولین بار یوسف همزمان با اخناتون و نام درباریش اوزارسف (یوزارسیف) خوانده شد. نظریه ی مان پیرو نظریه ی فروید بود که بین یهودیت موسی و آتونیسم آخناتون ارتباط قائل شده بود. با این حال برخلاف فروید که موسی را همزمان با اخناتون خوانده بود مان یوسف را با آخناتون همزمان دانسته بود و موسی را به عصر رامسس دوم حواله داده بود. ارتباط قائل شدن بین حنفیت و مذهب یعقوب و یوسف اما به همانندسازی مذاهب صابئی و داستان این پیامبران در رمان مان انجامیده بود. زندان یوسف به شئول یا دوزخ تشبیه شده بود و افتادن یوسف به این "جهان زیرین" در اثر سعایت همسر پوتیفار، به گونه ی افتادن تموز به جهان زیرین در اثر سعایت عنانه یا عیشتار الهه ی کلدانی درآمده بود. از طرف دیگر، اخراج یعقوب از سرزمینش و سرگردانیش در توحش کنعان از ترس انتقام برادرش عیصو نیز همین حالت را نشان میداد که گویی تقدیر بود که پدر و پسر، آن را تکرار کنند و نه فقط آنها، بلکه نسل پس از آنها که به سرعت در مصر به بردگی فراعنه ی بعدی درمی آیند تا موسی یک بار دیگر آنها را نجات دهد. فاصله ی بین سربلندی یوسفی و سربلندی بعدی در زمان داود و سلیمان، فاصله ی بین مسیح بن یوسف و مسیح بن داود است؛ یک حقه ی شرعی برای این که زیر پا گذاشتن قوانین خدا در اسرائیل کنونی را همانندوار و تقدیری نشان دهد. یوسف، متصف به "کریم" است. این کلمه از "کرم" به معنی بخشودن گناهان می آید. یوسف برادران خود را که باعث رنج های فراوان او شده بودند میبخشد پس خیلی کرم از خود نشان داده است. اما معنی "کرم" به این سادگی است. بازتولید هندوی او به صورت کلمه ی همخانواده ی "کارما" دقیق تر است. گناهان شما یا با رنج کشیدن شما بخشیده میشوند یا با انجام کارهای خوبتان، ولی به هر حال باید تصفیه شوند وگرنه نتیجه ی آنها را در همین دنیا میبینید. برادران یوسف –و نیز خود او که با مصری شدن، قانون خدا را زیر پا گذاشته بود- نیز یا خودشان و یا فرزندانشان باید جزای گناهانشان را با برده شدن در مصر میدادند و اکنون این در قالب بندگی اسرائیلی ها به پیشگاه فرعون زمان یعنی ایالات متحده ی امریکا تکرار میشود. یکچنین تفکری از یهودیان که هنوز هم که هنوز است دعوای خودشان با مسلمانان و مسیحیان را تداوم دعوای فامیلی اسماعیل با اسحاق، و عیصو با یعقوب میبینند، عجیب نیست. یهودیان تا لحظه ی رسیدن به حکومت اسرائیل مدرن در قرن بیستم، فراز و نشیب های زندگی نکبتبار یوسف برده را تکرار کردند و پس از آن به یوسفی بدل شدند که موید فراعنه بود. به همین ترتیب، تمام گناهانی که بلوک غرب و لیبرالیسم فاسد و ضد توراتیشان در جهان گستردند تایید شده توسط اسرائیلی به نظر میرسید که واتیکان بلوک غرب بوده است و کشیش های امریکایی، سنگ آن را به سینه میزنند. تا وقتی که "مسیح بن یوسف" مجازات نشود، کسی مطمئن نمیشود که این فسادها گناهند. فکری که پشت چنین فلسفه ای قرار دارد، فکر اجتماعی دیدن خدا و تایید تحولات اجتماعی از طریق او حتی به قیمت زیر پا گذاشتن قوانین او است. بگذارید کمی بیشتر دراینباره صحبت کنیم.

جمله ی مشهوری از "هانس ارستد" فیزیکدان وجود دارد که میگوید: «هر مطالعه ی کامل در مورد طبیعت، با شناخت وجود خدا به پایان میرسد.» اما یادمان باشد مردم مطالعه یا در طبیعت تدقق نمیکنند که بعدا خدا را کشف کنند. بلکه خدا از زمانی که دست های راست و چپشان را از هم تشخیص میدهند حاضر و آماده جلو رویشان است تا آنها را از انجام کارهای بد بترساند. بچه وقتی پدر و مادر بالای سرش نیستند باید از خدا بترسد. به همین دلیل خدا از همان زمانی که بار مذهبی پیدا کرد کاربرد طبیعتشناختیش را از دست داد و مفهوم اجتماعی یافت. از این لحظه، خدا فقط مسئول آنچه قبلا آفریده شده نیست بلکه شکل دهنده به آینده ی جوامع نیز هست. موریس فریدمن دراینباره مینویسد:

«اگر دین طریقی است که انسان میپیماید، پس تمامی حیات انسانی در آن جمع است؛ با این وجود، این حیات نه به شکل ماده ای افزودنی یا حملی انتزاعی بلکه تنها از طریق تکثر رویدادهایی اتفاق می افتد که در آن تمام لحظات گذشته وارد زمان حال میشوند و درنتیجه ی آن، واقعیت جدیدی شکل میگیرد. این اتفاق میتواند در زمان دعا برای رفع یک حاجت اتفاق بیفتد، مثلا زمانی که ما با مرگ یکی از عزیزانمان مواجه میشویم، یا در میانه ی طوفانی خروشان در دریا اتفاق بیفتد، یا حتی میتواند عملی باشد که در آن، ما تمامی معانی زندگی گذشته مان را در لحظه ی بزرگ قربانی، یکجا تداعی میکنیم. در همه ی این موارد، این اتفاق، اتفاقی است که در آن ما به نوعی "ازخودگذشتگی" میرسیم، البته نه با قربانی کردن خود –آن گونه که مرتاضان توصیه میکنند- بلکه با واکنش یکپارچه مان. در این یکپارچگی، ما از خود خارج میشویم و به نحوی خودجوش و بی مقدمه به ندای چیزی لبیک میگوییم که نه از پیش مقصد نفسمان بوده و نه دغدغه ی او، بلکه تنها بستر مفهوم و مشهود واکنش ما بوده است. این رویداد فی نفسه رویدادی است که مکرر سبب بروز معنای دینی میشود و تنها از بطن این معنا است که نمادهای دینی و تفاسیر الهیاتی سر بر می آورد. این معنا را باید در متن تاریخ خودمان و تاریخ نسل های پیشین دریافت؛ تاریخی که بر خودمان عرضه کرده ایم... این الهیات رویدادی –الهیات به مثابه ی یک اتفاق- بسیار ساده تر از الهیات و متافیزیک سنتی است؛ به این معنا که میگوید از این که خداوند بشخصه چیست، هیچ نمیداند. البته این آنچنانکه در ابتدا به نظر میرسد ازخودگذشتگی قابل توجهی نیست که بگوییم فیلسوف به حقیقت مطلق دسترسی ندارد و تنها با آن ارتباط دارد و الهاماتی که متاله از آن سخن میگوید ذات خداوند را بر ما مکشوف نمیکند، بلکه با ما در داخل و خارج از شرایط تاریخی خاص سخن میگوید. بعلاوه ما میتوانیم از الهیاتی رویدادی سخن بگوییم که مدعای حیرت آوری را مطرح میکند، این که ما در همین زندگی انسانی، امر الوهی را میفهمیم؛ نه فقط از طریق زمان، مکان و آیین های مقدس، بلکه در اتفاقات روزمره ی همه ی روزهای سال. صحبت از دین به مثابه رویداد به هیچ وجه به معنای فروکاهش دین به اخلاق نیست بلکه صرفا به این معنا است که وجود ما یکسره در گرو دین است و دین یک داستان فراسویی مقدسی نیست که هیچ ارتباطی با زندگی ما نداشته باشد. اگر خاستگاه یا بافت دین، رویدادی است که به سبب پیدایش، آن چیزی میشود که من آن را "معیار حقیقت" مینامم، در این صورت میتوانیم آن را در اسطوره، افسانه، آیین و گروه های اجتماعی جستجو کنیم. البته پیش فرض این قضیه آن است که اسطوره ها، افسانه ها و داستان ها نشانه ی ایده ها و مفاهیم انتزاعی پیشینی نیستند بلکه برعکس، این ایده ها و مفاهیم، آبستره هایی ایستا و مونولوگ هستند برآمده از واقعیت دیالگوی و فوق العاده ی این رویداد که بخشی از آن در قالب اسطوره و افسانه و داستان ثبت شده است. میرچا الیاده در اثر خود با عنوان cosmos and history رویکردی ادواری و باستانی به زمان انسان ابتدایی –که در تحلیل نهایی، تاریخ و همزمان منحصربفرد بودن هر رویدادی را بی اثر میکند- را در برابر رویکرد خطی و تاریخی انسان مدرن مینهد؛ رویکردی که او میگوید درنهایت، ما را از تاریخ گریزان میکند. انسان دوران باستان (ابتدایی)، با تمام سلاح های موجود در برابر بداعت و بازگشت ناپذیری موجود در ذات زمان تاریخی از خود دفاع میکرد. انسان آرکائیک یا ابتدایی، همچون شخص عارف و مذهبی به طور کلی در یک زمان حال (اکنون) جاری زندگی میکندکه در آن، حرکات دیگری را تکرار میکند و از گذر این تکرار همواره در یک "اکنون بی زمان" زندگی میکند. اگرچه انسان تاریخی ممکن است از انسان آرکائیک (ابتدایی) انتقاد کند که با محبوس ماندن در افق اسطوره ای سرنمون ها و تکرار، خلاقیت را قربانی کرده است، اما انسان آرکائیک انسان مدرن را در برابر وحشت هجمه ی تاریخ بی دفاع میبیند و معتقد است که او در خصوص ساختن تاریخ بسیار ناتوان است و کاملا مسخ و محکومش خواهد شد. در مقابل سرنوشت اسفبار انسان تاریخی مدرن، انسان آرکائیک آزاد است که دیگر آنچه بوده، نباشد؛ او آزاد است که با از میان برداشتن زمان ادواری و احیای کامل زمان، تاریخ خود را فسخ کند. ما باید بین اعتبار نظریه ی ایلیاده درخصوص توصیف بسیاری از آموزه های دینی آرکائیک و نه چندان آرکائیک و دیدگاه کلی که مایل بود آن را برجسته کند تمایز قائل شویم. همانگونه که خود او نیز خاطرنشان میکند آنچه اینجا محل بحث است، مسئله ی تفسیر است؛ یعنی هر دسته یا طبقه از واقعیات را میتوان از منظر واقعیت دیگر تفسیر کرد. مدعای من این است که سرنمون ها (کهن الگوها) که فی نفسه مولود رویدادهای تاریخی هستند، به هیچ وجه آن دسته از ادیان و اسطوره هایی را که متکی بر وضع سرنمونی (کهن الگویی) هستند و در آن ها کل تاریخ به زمان و مکان مقدس حواله میشود، بی اعتبار نخواهند کرد. درعین حال، این سخن، آن مدعای ایلیاده را بی اعتبار میکند که میگوید اسطوره ی دینی، یکسره باید از این جنس باشد تا بتوان اصل و جوهر وجودشناختی یا تاریخی اسطوره های جهانی را شناخت.» ("شیوه ی انسانی: رهیافت گفتگومحورانه به دین و تجربه ی انسانی": موریس فریدمن: ترجمه ی علیرضا رضایت: فرهنگ امروز: شماره ی 36: مرداد 1401: ص74-73)

اگر به این توصیه گوش کرده، تاریخ پیرامون زمان قدسی را –که در دوره ی ناسیونالیسم ها کل تاریخ را در بر میگیرد- به بنیاد اسطوره ای و بی زمانش برگردانیم، آنگاه خود را نه در ابتدای پیدایش نوع بشر، بلکه در ابتدای تعریف نوع خاصی از بشر میبینیم که از مسیح بن یهودا تا موسی، و از آن مرحله تا باغ عدن پیوسته خود را بازتولید کرده است. این نوع بشر، هیچ نظمی در دنیا نمیبیند و خود را هم گول نمیزند. خالق دنیایش را مثل خود دنیا مجنون میبیند و جرئت نمیکند او را خدا بداند. او یکی از کارگزاران خدا و بنابراین یک جن از به اصطلاح "بنی الوهیم" (پسران خدا) است. نامش فعلا یهوه است ولی در قدیم بیشتر به نام های مول لیل و انلیل شهرت داشته است. او در عالم مستی و لایعقلی، بیخود و بیجهت دنیای مادی را به همراه موجوداتش و ازآن جمله انسان ها، و البته بر اساس مدل مادی نمونه های اثیریشان در عوالم دیگر خلق کرد و بعد به خوابی عمیق فرو رفت. در این مدت، درحالیکه خودش در زمین جایگاه داشت، پدرش آنو در آسمان جهان مادی ساکن شد و برادر انلیل به نام حئا نیز به همراه گروهی از شطنه (یعنی موجودات درخشان: کنایه از جن های انسان نما) به نظم بخشیدن بر امور زمین پرداخت. اللات نیز در جهان زیرین ساکن شد و آنجا را سرزمین مردگان کرد. در همین زمان، انلیل کم کم هوش و حواسش را به دست آورد و از سر و صدای موجودات از خواب پرید. او چنان عصبانی و کلافه شد که با فرستادن زلزله و قحطی و سیل بر زمین، درصدد نابودی موجودات برآمد. اما حئا گروهی از انسان ها و موجودات دیگر را از نابودی نجات داد. طوفان خشم انلیل متوجه حئا شد. حئا سوار بر قایقی که لاکپشت ها آن را میکشیدند به دریا گریخت درحالیکه جادوی انلیل، ماهی های دریا را به شیرهایی تبدیل میکرد که برای دریدن حئا به او حمله میکردند. حئا در میانه ی دریا پهنه ای جادویی به نام "اردوغ" برای خود فراهم کرد و ازآنجا جادویی برای نظم زمین صادر نمود. اما به زودی او و بقیه ی شطنه با فرزندانی که از آدم ها به وجود آورده بودند مشکل پیدا کردند: انسان های دورگه ی قدرتمندی که به دیگر آدمیان زور میگفتند و در رأسشان گیلگمش فرمانروای ارخ (عراق) در بین النهرین بود که حرص فزونی ناپذیرش حتی شطنه را هم تهدید میکرد. "بعلات نگار" همسر حئا و الهه ی طلوعگاه، برای عقوبت گیلگمش، از گل رس، موجودی تنومند و نیمه گاو-نیمه انسان خلق کرد که تمام بدنش از موی سرخرنگ پوشیده شده بود. این موجود که "خنی غدو" نامیده میشد، دوست حیوانات وحشی بود و تنها کسی محسوب میشد که در قدرت بدنی، همپای گیلگمش باشد. گیلگمش که از جانب او احساس خطر میکرد، فاحشه ای به نام "شامات" را مامور رام کردن هیولا نمود. شامات، خنی غدو را با شراب انگور، رام خود کرد و به حیله ی شهوت، وادار به تمدن آموزی . زبان وری نمود و درنهایت به میان انسان ها آورد و از جنس آنها کرد. خنی غدو از این پس، در خدمت نوع بشر درآمد و دوستان سابقش شیرها را به نفع بشر کشت. به زودی نیز خشمش متوجه گیلگمش شد که او نیز تهدیدی علیه بشر بود. اما پس از یک کشتی گیری بی نتیجه با گیلگمش، دوست او شد و به او در اجرای نقشه هایش کمک کرد. داستان رام کردن یک موجود وحشی با یک زن دلربا، و برگرداندن او علیه دوستان سابقش بدین ترفند به نفع دشمن، در ادبیات چینی نیز سابقه دارد. مشهورترین مورد، به بخشی از داستان مفصل فتح چین مرکزی توسط بربرهای شی لیانگ و گروگان گرفته شدن آخرین امپراطور سلسله ی هان توسط دنگ ژو رهبر بیرحم و خودکامه ی شی لیانگ برمیگردد. وانگ یون، وزیر کشور، برای از بین بردن دنگ ژو و برگرداندن عظمت سلسله ی هان، دخترخوانده ی زیبایش دیائوچان را تبدیل به یک طعمه ی جنسی میکند که همزمان دنگ ژو و پسرخوانده ی مورد اعتمادش لوبو را به بازی میگیرد و دشمنی ای که بین این دو و بر سر یک زن ایجاد میشود، به قتل دنگ ژو با نیزه ی لوبو می انجامد. پس از آن، دیائو چان به ازدواج لوبو درمی آید و لوبو وانگ یون را به پدرخواندگی میپذیرد. اما هرج و مرجی که با مرگ دنگ ژو کشور را فرا میگیرد، جان هر سه ی آنها را میگیرد. جالب این که آنچه زمینه ی فاجعه ی به قدرت رسیدن دنگ ژو را فراهم کرده، قحطی گسترده ای است که یادآور دنیای بحران زده ی دوره ی گیلگمش است. بر اساس افسانه های عربی، نخستین چینی ها ملت پیرو عامور ابن یافث ابن نوح بودند که بابل را به مقصد شرق ترک گفتند و اولین شهر چین را ساختند که در این صورت، چانگان و لویانگ پایتخت های سلسله ی هان، حکم بابل را برای عراق خواهند داشت. از طرف دیگر، اسامی فلزات در زبان چینی، شکل دگرگون نام سامی آنها است و این تاییدی است بر این که بنیاد تمدن چینی، سامی است. ارتش شی لیانگ از غرب به قلمرو بابل نو یورش می آورند یعنی از سرزمین تاریکی. در مقابل، خالق خنی غدو، الهه ی صبحگاه و مرتبط با شرق است. در شرق عراق، کوهستان زاگرس قرار دارد که درست مثل چین غربی، برای عراق، حکم خیزشگاه بربرهای خطرناک را داشته است. الهه ی این کوهستان که نین خورساگ –یعنی بانوی کوهستان- لقب داشته، گاها با تهاموت الهه ی هرج و مرج و متشبه به دریا و سیل تطبیق میشده است ولی از طرف دیگر چون طلوع از سمت این کوهستان بوده، نین خورساگ همان بعلات نگار هم بوده است. به هر حال، غرب محل فرود آمدن خورشید به جهان زیرین است و شرق محل طلوع خورشید از جهان زیرین. پس غرب چین و شرق عراق، هر دو قلمرو تاریکی و جهان زیرین، و جلوسگاه اللات بوده اند که بدین سبب با نین خورساگ و بعلات نگار تطبیق میشده است. بربرهای مزاحم نیز حکم اجنه ی جهان زیرین را داشتند و ازاینرو عراقیان آنها را لولوبی یعنی مردم لولو یا جن مینامیدند. خنی غدو و لوبو هر دو نمادی از این انسان های جن مانند و همخو با درندگان و جانوران وحشی بودند: موجوداتی غریزی که در عین حال قابلیت رام شدن به دست متمدنین را نیز داشتند. ساخته شدن خنی غدو از گل رس و سرخ بودن او، نشاندهنده ی همشاخه بودن این گروه با شخصیت یهودی آدم ابوالبشر و ادعای ساخته شدن او از گل رس و نیز ارتباطی است که بین نام آدم و کلمه ی "ادوم" به معنی سرخ برقرار کرده اند. حوا که از آدم به وجود آمد و شاخه ی زنانه ی این گروه را نمایندگی میکند جانشین لیلیت جن شد که آدم را رها کرده بود و نامش درست به مانند شامات، به معنی تاریکی مونث است. حوا به عنوان جانشین شامات، با خوراندن میوه ی دانش به آدم، زندگی او را دگرگون کرد همانطورکه شامات خنی غدو را با خوراندن شراب انگور متمدن نموده بود. به همین دلیل است که مشروب الکلی و میوه ی حوا به یک اندازه شیطانی و مرموز تلقی شده اند. خنی غدو زمانی که به انتقام شطنه از بابت گستاخی هایش در بستر بیماری جانکاه بود آن فاحشه را لعنت میکرد همانطورکه اولاد آدم حوا را به سبب بدبختی های خود لعنت میکردند و همه ی زن ها را تجسد حوا میدیدند. یهودیت که توسط اشرافیت فریسی و رهبرانشان که اولاد داود و سلیمان خوانده میشدند اداره میشد، شاخه ی مقدس کننده ی این گروه و برافرازنده ی نام آدم به عنوان جانشین شطنه بر زمین است. ازاینرو داستان خنی غدو و شامات به صورت داستان سلیمان و ملکه ی سبا در تاریخ داوودی ها تکرار شد تا نشان دهد بنی آدم به راه آنها میروند. داستان از این قرار است که جن هایی که در خدمت سلیمانند –و حکم وزرایی چون وانگ یون برای دنگ ژو را دارند- به دروغ به سلیمان میگویند که ملکه ی سبا از نسل عفریت –یعنی جن شرور- است و نشان به این نشان که پاهایی چون پای الاغ دارد. سلیمان از ترس این که چنین باشد، برای امتحان کردن قضیه، ملکه را وارد تالاری میکند که کف آن از شیشه است ولی به نظر میرسد آب باشد. ملکه ی سبا برای این که پاهایش خیس نشود، دامنش را بالا میزند. سلیمان هوسباز، با دیدن ساق پای زیبای ملکه دلباخته ی او میشود و با او ازدواج میکند. روایت دیگر این است که ملکه ی سبا خودش این شایعه را ایجاد کرد تا سلیمان ساق او را دید بزند و دلباخته اش شود. به هر حال، این سبب افتادن داودیان به دام شاخه ای از مسالک پیشین میشود منتها به شکلی معوج و ویرانگر از نوع همان برکاتی که حماقت های لوبوی غریزی و احساساتی برای تمدن هان به بار آورد. برای این که این مطلب، بدعت محسوب نشود، شبیه آن درباره ی موسی بنیانگذار یهودیت تکرار میشود. در یهودیت، فرزند زن یهودی –حتی اگر شوهرش یهودی نباشد- یهودی به حساب می آید ازآنروکه خود یهودیت، نه از آن پدرش موسی، بلکه از آن مادرش صفورا –همسر موسی- بوده است. صفورا دختر یثرو پیامبر صابئی مدین بوده که موسی شاگردی او را کرده و با دامادی او، جانشینی او را تصاحب کرده است. رسالت الهی که پس از این رابطه، به گردن موسی می افتد، به تباهی زادگاه موسی یعنی مصر و پدرخوانده ی قبلیش یعنی فرعون می انجامد. به این ترتیب، مثلث فرعون-موسی-یثرو، روایت دیگر مثلث دنگ ژو- لوبو- وانگ یون است. از طرف دیگر، تباهی مصر و فرعون، همان بلایی را بر سر ملت یثرو می آورد که تباهی دنگ ژو بر وانگ یون، دیائوچان و دستگاه سلطنتی محبوبشان یعنی سلسله ی هان تحمیل میکند. همانطورکه امپراطوری هان در هرج و مرج پس از مرگ دنگ ژو منهدم میشود، تمدن مدین نیز به همراه تمام مردمش توسط موسی و بنی اسرائیل که به همراه او از مصر گریخته اند، آن هم به دستور یهوه یعنی همان انلیل عصبی و انتقامجو، ریشه کن و نابود میشود و تنها میراث مدین که به جا میماند، صابئی گری یثرو است که به شکل تحریف شده اش توسط موسی بنیان یهودیت میشود. این، احتمالا کامل ترین روایت سرنوشت تمدن نخستین بشری در بین النهرین، پس از درآمدن خنی غدوی گاو شکل به خدمت گیلگمش گستاخ و زیاده خواه است. نسبت خنی غدو با شامات فاحشه –که به صفورا همسر موسی تبدیل شده است- نسبت ثریا یا زن کوهان صورت فلکی ثور (ورزاو) با آن صورت فلکی است که خود خنی غدو است و ثریا او را هدایت میکند. تعداد ستارگان این صورت فلکی، هفت تا است و عدد 7، در سامی "سابع" نامیده میشود، کلمه ای که با لغات "سبا" و "صابی" و البته صفت "صبایوت" برای یهوه (انلیل سابق) ارتباط معنایی دارد. ستاره ای بودن مضمون اولیه در این مطلب خیلی نقش دارد. چون گ"سب" یا "سبا" در قبطی به معنی ستاره است و به همین دلیل، به کنایه از تاریکی آسمان نیز به کار میرود کمااینکه در زبان فارسی تبدیل به لغت "شب" شده است. همچنین دوچندان شدن خطر شیر و دیگر درندگان در شب برای انسان، سبب نام گرفتن آنها به "سبع" از روی همین ریشه شده است. لغت "سبا" در کلدانی هم به معنی ستاره است ولی بیشتر برای سیاره ی زهره به کار میرود که درخشندگی خاصی در آسمان دارد و چون در پنجمین فلک از بالای آسمان قرار داشته، به شکل ستاره ای پنج پر نمایش داده میشده است. به همین ترتیب، کلمات star و "اختر" و "ستاره" نیز در زبان کلدانی همخانواده با لغات "عاثتر" و "عشتاروت" به ترتیب برای فرم های مذکر و مونث زهره به نظر میرسند. جالب این که برج ثور نیز برج سیاره ی زهره است و ثریا –به معنی ثور مونث- باید عشتاروت را به جای شامات، راهبر ورزاو کند. ثریا به هفت ستاره اش تجزیه و به هفت خواهر تشبیه شده است که یکی از آنها درست به مانند زهره که فرشته ی سقوط کرده fallen angelنامیده میشود، به زمین آمده و با مردی زمینی ازدواج کرده است. در یونانی این خواهر را الکترا مینامند؛ از ریشه ی یونانی آلکتوس به معنی گم شده. جالب این که لغت آلکتوس در یونانی، مفهوم فرشته ی هبوط کرده را نیز دارد. فرشته ی هبوط کرده ابلیس یا شیطان است که به نام ستاره ی صبح، لوسیفر [یعنی درخشنده و هم معنا با لغات "زهره" و "زهرا" برای نامیدن عشتاروت] خوانده میشود. به نظر میرسد کلمات "صبا"، "صباح" و "صبح" برای نامیدن سپیده دم، به سبب سبا نامیده شدن لوسیفر یا زهره، در زبان عربی معمول شده باشند. "صفه" و "صوفی" تلفظ های دیگر صابی و همریشه با صبا هستند و ازاینرو نام صفورا نیز احتمالا به معنی کاهن مونث صابیان بوده است:

“experts from the murder of reality”: pierre sabak: part2

برای این که اهمیت این اسطوره پردازی ها را متوجه شوید باید معادل نیمه خدایانی چون گیلگمش برای دنیای امروز را شناسایی کنید. گیلگمش و دیگر فرزندان انسانی خدایان –که مسیحیان، آنها را نفیلیم و گریگوری و سیکلوپ و کابیری نامیده اند- در عصر خود "ابر انسان" یعنی انسان هایی با نیروهای فوق طبیعی بودند که هنوز هم به صورت بتمن و سوپرمن و واندروومن و مانند آنها در ادبیات غربی تولید میشوند. مابه ازاهای فیزیکی آنها، همان انسان هایی هستند که همچون ابرانسان های دی سی، مورد تشویق و نمایش عمومی فراوان قرار میگیرند و در صحنه ی رسانه همواره در حال جذب غلو های دروغینند. آنها را سلبریتی مینامیم. میتوانند ورزشکار، بازیگر، خواننده، سیاستمدار یا حتی فیزیکدان باشند. اکثرا از هنرمندانند. هر سلبریتی ای لزوما هنرمند قوی ای نیست و هر هنرمند قوی ای لزوما سلبریتی نیست. چون شهرت سلبریتی معمولا بار سیاسی دارد و با موضوع اصلی رسانه یعنی اخبار تبلیغاتی مناسبت دارد. "جیسون استنلی" پروفسور فلسفه از دانشگاه ییل، معتقد است کلمه ی "اخبار جعلی" از خود اخبار جعلی خطرناکتر است چون باعث میشود فراموش کنیم که اخبار، از ابتدا بر پایه ی تبلیغات سیاسی سیاستمداران جاه طلبی چون هیتلر و موسولینی شکل گرفت و تقریبا هر چیزی که مشهور میشود به نوعی تبلیغات است. یادمان باشد درحالیکه رهبران سیاسی بر پرده ی نمایش میدرخشند در کنار آنها قهرمانانی موسوم به "سربازان گمنام" نیز مقدس شده اند که علت قهرمان بودنشان مردنشان است. بر همین اساس، هنوز هم یکی از راه های عمده ی به هرج و مرج کشیدن یک مملکت با اخبار، تکرار وسیع و بی رویه ی نام کشته شدگان یا همان "قربانیان" هرج و مرج است که در طرف شمایند یا به دروغ، آنها را موافق خودتان نشان داده اید. به قول "جاناتان کورپوس آنگ" پروفسور رسانه ی دیجیتال جهانی از دانشگاه آمرست، حساسیت مردم به اسم ها نه بر اساس میزان اهمیت آنها بلکه بر اساس میزان تکرار نامشان استوار است. هر اسمی بیشتر تکرار میشود، بیشتر هم مردم را دنبال خود میکشد. ازاینرو قربانی مقدس در نیمه خدایی شریک شاه مقدس است. به همین دلیل هم هست که گیلگمش و خنی غدو با هم تکمیل میشوند. خنی غدو قربانی زیاده خواهی گیلگمش میشود و در راه او میمیرد درحالیکه تفاوت معنی داری با یک گاوسان ندارد. این در قربانی گوسفند به جای اسحاق نیز تکرار میشود. گوسفند حکم خنی غدو را برای ابراهیم دارد و اسحاق که نسل شاهان آینده ی جهان منجمله مسیح از آن بر می آید به همراه گوسفند، نیمه های کامل کننده ی ابراهیمند. دراینجا باید به عنوان ram برای گوسفند نر یا قوچ توجه کرد. این کلکه با "رمه" به معنی گله ارتباط دارد. با این حال، در اروپا "رامو" به معنی مردم بوده و در عین حال، نام شاه نیای یونانیان و رومیان نیز محسوب شده است. علت این است که رامو میتوانسته شکل تحریف شده ی "الآمو" به مردم نیز باشد که فرم آموری اصطلاح "امه" یا "امت" در عربی فصیح است. آمو و آمور، نام های دیگر ارخ حکومتگاه گیلگمش نیز خوانده شده اند. این حکومتگاه به دلیل رفتن زیر سیل نوح، آتلانتیس نیز خوانده شده که منشا کهانت تبس و آتن در یونان به شمار رفته است. در همین ارتباط، یونانیان را از نسل قبیله ی یهودی دان نیز خوانده اند که در اساطیر یونانی به danaan نامبردارند و همان دان های دانمارک نیز هستند که وایکینگ ها را به نامشان "دان" میخواندند. "دان" در زبان عبری به معنی قاضی است و ازاینرو تلفظ دیگر "قان" منشا "قانون" به نظر میرسد. علت، برخاستن قانون از قینی های مدین است که از نسل قائنند و و به نام او "قینان" و در تلفظی دیگر "کنعان" خوانده میشوند. آنها با قانون رسمی کار میکنند در مقابل بنی اسرائیل که از دستوراتی که خدا بسته به لحظه به پیامبرشان وحی میکند اطاعت میکنند (اگر خدا –همان یهوه ی کذایی- بگوید بکشید، میکشند و اگر گفت عفو کنید، عفو میکنند. بستگی دارد حال خدا میزان باشد یا نه). البته ارخ معمولا بین النهرین تلقی میشود ولی به هرحال آنجا هم توسط آموری ها و پادشاهشان "حمورابی" (یعنی: "آمور، پدرم است") فتح شده است. البته بین النهرین یسک قلمرو آرامی بوده ولی این هم با تاریخ مکتوب تضاد کامل ندارد. چون کنعان همسایه ی مصر است و مرز مصر و سرزمین آموری ها را یونانی ها "آرمایوس" میخواندند که باید همان "آرام" باشد. همتباری قائن با قانونگذاران، پای اسطوره ی آدمکشی او را به میان میکشد. او برادرش هابیل را کشت درحالیکه هابیل چوپان از قائن کشاورز و متمدن به لحاظ دارایی عقب تر بود. در رومای یونانی-رومی نیز "رامنس" یا خانه ی روم، با دو برادر رومولوس و رموس شروع میشود که جانشین قائن و هابیلند. اولی دومی را میکشد و در محل قتل، شهر رم را بنا میکند و این الگوی اسطوره ای، کل تاریخ غرب را در بر میگیرد. جانشین چوپان گاوسان چران در این نوع اسطوره ها خود گاوسان قربانی و معادل گوسفند بلاگردان اسحاق است که چندان تفاوتی با جانورانی که میچراند ندارد و به جای رمه ی گوسفندان و گاوان و بزان توسط چوپان یا رئیس و قانونگذار جامعه راه برده میشود. (همان: بخش 3)

این، قانونی بوده که ادعا شده هزاران سال در حال رعایت شدن بوده و در تمام مدت، مردم آن را پذیرفته اند چون راه دیگری وجود نداشته است. شاید درست باشد که این قانون تا مدتی جواب میداده است ولی بعید میدانم که واقعا هزاران سال، مردم طوطی وار آن را تکرار کرده باشند و در چرخه های پشت سر هم کشتار و نابودی ناشی از آن –که احتمالا همه شان تکرار سالشماردار چند واقعه ی معدودند- هیچوقت به تمام شدن زمان اقتضای آن اعتقاد نیافته باشند. شک نکردن کل جهانیان به این کشف توراتی طی هزاران سال فرضی پس از فراموش شدن افسانه های خدایان مصر و ارخ و یونان، همانقدر غیر قابل باور است که تصور اسرائیلی ها از منجر شدن تاریخشان تاکنون به دوران مسیح بن یوسف و نتیجه گرفتن حقانیت ظهور مسیح بن یهودا از این افتضاح، برای نایهودیان مضک مینماید. جذابترین و شیرین ترین پارادوکس تاریخنویسی مدرن در این مبحث، تضاد آن با بخشی از سنت نسبت داده شده به انسان های هزاران سال پیش، یعنی شعر نهم تائو ته جینگ است که میگوید:

انباشتن به خوبی دست کشیدن نیست

آب از دستان پر میچکد

بهتر است از ریختنش جلوگیری کنید.

زیاد تیز کردن تیغه ی چاقو

منجر به کندی آن میشود.

اندوختن طلا و جواهر زیاد در خانه

منجر به ناامنی میشود.

غرور و تکبر زیاد

منجر به سقوط و سرنگونی میشود.

وقتی کارتان انجام شد از آن دست بکشید.

این، راه و روش آسمانی است.

مطلب مرتبط:

کدام بهتر است؟: ایران انگلیسی یا روم امریکایی؟