نویسنده: پویا جفاکش

اخیرا دو تن از خویشان را که از طرفداران سرسخت سه گانه ی ماتریکس بودند درحالی یافتم که پس از کلی انتظار، ماتریکس4 را تماشا کرده و از آن به شدت سرخورده بودند. آنها که عمری را با خاطره ی ابرقهرمان بی برو و برگرد ماتریکس زندگی کرده بودند، از این که او را درگیر چرخه ی زندگی روزمره و یک طنز تلخ در به سخره گرفتن همه چیز جامعه ی نوین حتی ساخته شدن خود ماتریکس دیده بودند جا خورده و اگرچه از مدت ها قبل مدام هشدار شنیده بودند که ماتریکس 4 ربطی به ماتریکس قبلی که داستانش تمام شده است ندارد و میخواهد با بهره گیری از پیشزمینه ی آن حرف جدیدی بزند، ولی باز هم احساس میکردند به انتظاراتشان خیانت شده و حتی یکیشان میگفت اگر تویش بزن بزن های فیلم های قبلی را بدون هیچگونه نوآوری ای تقلیدوار تکرار نکرده بودند و اصلا بزن بزن برایش نمیگذاشتند اقلا دلمان خوش بود که واقعا با یک کار جدید مواجهیم و آخر فیلم احساس میکردیم چیزهای جدیدی در این داستان لایق توجهند. تنها چیزی که چشمشان را گرفته بود، روانشناسی بود که قهرمان و همه ی شخصیت های دیگر دنیای خیالی فیلم را کنترل میکرد و خودش مشکل همه ی آنها بود چون برنامه ای بود که آن دنیای ناواقعی را خلق کرده بود. من فکر میکنم همین یک نکته حداقل با توجه به زمینه ی روانی فاجعه بار جامعه ی نوین، ارزش توجه به این که چرا یک داستان به کل مستقل، در زمینه ی سه گانه ی ماتریکس قدیم نهاده شده را دارد. ماتریکس قدیم که بر اساس تئوری کابالایی ماتریس یا ماتریکس به کنایه از جهان مادی مطرح شده، دنیای غیرواقعی صدر ظهور کابالا یعنی جوامع درگیر در چرخه ی خلدونی –چرخه ی ظهور و سقوط حکومت ها به روایت ابن خلدون- بوده است. همانطورکه انتهای ماتریکس 3 –دزدیده شدن جسد قهرمان توسط ماشین ها برای ساختن مذهب جدید از او- نشان میدهد، این چرخه بر اساس پیشبینی "خالق" ماتریکس همچنان تکرار خواهد شد و ادامه خواهد یافت. در ماتریکس4 ما هنوز یک دنیای غیرواقعی داریم. اما این دنیای غیرواقعی، دنیای پساخلدونی یعنی دنیای ارتباطات و تکنولوژی است که قواعدش فرق میکند و خدایان و قهرمانان مذاهب دوران خلدونی، همچون شخصیت های سه گانه ی ماتریکس به طرز ابلهانه ای و به دور از رضایت خود آنها، در آن به مضحکه تبدیل شده اند. گرداننده ی این دنیا، یک روانشناس است چون دنیای جدید را نیز روانکاوی اداره میکند. تمام رسانه ها و بنگاه های مغزشویی جهان –که پایه های جهان پساخلدونی هستند و مانند دنیای خیالی ماتریکس4 برای مردم، فیلم "ماتریکس" میسازند- بر اساس نظریات بنیاد تاویستاک در لندن کار میکنند که پدرخوانده ی معنوی آن "زیگموند فروید" است و سازمان مرکزی روانکاوان در لندن، راه او را ادامه میدهد. اریک فروم که یک روانکاو نئو فرویدی بوده است، در فصل اول کتاب "بحران روانکاوی" شواهد مختلفی از میزان استبداد سازمان لندن و مجبور کردن روانکاوان به ماندن در چارچوبی که آن از فروید ارائه داده اذست را رو میکند و میگوید آن در ایجاد کیش شخصیت پیرامون فروید و مخالفت با نوآوری، مانند یک مذهب نوین است و روش هایش را با بلایی که استالینیسم بر سر نظریات مارکس آورد مقایسه میکند. به گفته ی فروم، هدف از این کار، نگه داشتن فروید به عنوان یک مدافع جامعه ی بورژوایی نوین بوده که هدف خود فروید نیز بوده ولی این با قرار گرفتن تز های فروید در دنباله ی داروین جانورشناس و مارکس معتقد به تحولات اجتماعی، مکتب او را دچار تناقض های تشنج آمیز نموده که ماندن در مرحله ی بورژوازی را تاب نمی آورد. عجیب این که به گفته ی فروم، دقیقا خود جامعه ی بورژوایی بوده که مردم را در فرار از خود، به آغوش روانکاوی سوق میداده درحالیکه روانکاوی خود مدافع ارزش های بورژوازی و تکثیر آن در جهان است و این برای من قرن بیست و یکمی، درست مثل پناه آوردن قهرمانان ماتریکس به روانشناسی است که خودش آنها را در فضای رنج و اضطرابی که بدان بسته اند اسیر کرده است. فروم مینویسد:

«درک علل رونق و رواج روانکاوی مشکل نیست. قرن حاضر –"عصر نگرانی ها"- تنهایی و انزوای فزاینده ای را به همراه آورده است. فروپاشی دین، پوچی و بیهودگی سیاست، ظهور انسان تشکیلاتی از خود بیگانه، طبقه ی متوسط شهری را از جهتگیری و احساس ایمنی در جهان بی معنی و بی محتوا محروم ساخته است. گرچه عده ی معدودی جهتگیری های تازه ای در سوررئالیسم، سیاست رادیکال و ذن بودیسم یافته اند اما به طور کلی فرد لیبرال واقعگرا در پی فلسفه ای است که در جهانبینی وی تغییر اساسی ندهد یعنی از دوستان و همگنانش "متمایز و متفاوت" نشود. روانکاوی این خواست را تامین کرد. حتی اگر هم بیماری معالجه نمیشد گفتگو با کسی که شنونده ی شکیبایی بوده و کم و بیش با حس همدردی به مشکلات و گفته های بیمار گوش فرا میداشت سبب آرامش و سبکباری زیاد او میگردید. وجهی که در مقابل به روانکاو پرداخت میشد برای بیمار زیان قابل توجهی نبود و شاید هم اصلا زیان تلقی نمیگردید زیرا پرداخت وجه، خود دلیلی بر جدی بودن، محترم بودن و امیدبخش بودن معالجه بود. بعلاوه مراجعه به روانکاو، خود جنبه ی نوعی کسب حیثیت داشت زیرا از لحاظ اقتصادی لوکس تلقی میگردید. روانکاو جایگزینی برای دین، سیاست و فلسفه عرضه میکرد. فروید به ادعای خود تمام اسرار زندگی را کشف کرده بود: ضمیر ناآگاه، عقده ی ادیپ، تکرار تجربه ی دوران کودکی در زمان حاضر، و اگر کسی این مفاهیم را درک میکرد دیگر چیزی در نظر او اسرارآمیز و تردیدانگیز نبود. این شخص، عضو فرقه ای "باطنی" میگردید که روانکاو روحانی آن بود و کمتر احساس تنهایی و سرگردانی میکرد.» ("بحران روانکاوی": اریک فروم: ترجمه ی اکبر تبریزی: نشر فیروزه: 1397: ص12-11)

فروم، از دید سازمان لندن، بیش از آن، خواص بی بصیرت بود که کاملا به اسرار و رموز این «فرقه ی باطنی» مطلع شود و احتمالا ازاینرو است که در ادامه و در صفحات 37 تا 39 به مارکوزه ی فیلسوف انتقاد میکند که از آزادی جنسی فروید، زمینه ای ساخته برای تایید سادیسم کودکانه ی مادر-پناه خودشیفته-همجنسگرا در مذهب نارسیسی-اورفئوسی قدیم و بازگشت به تمام آنچه سابقا انحراف نامیده میشد به نام این که "انتظار به عمل به مسئولیت تولید مثل" آنها را محکوم کرده بوده است درحالیکه فروم پافشاری میکند که فروید هم آن لذت ها را به نام "دهانی" و "مقعدی" عقب افتاده میدانست و آدم سالم را کسی میدانست که درست بالغ شده باشد و فقط عمل جنسی از طریق اندام های جنسی او را متلذذ کند بی آن که فروید، لذت جنسی را همچون مذهبیون فقط برای تولیدمثل قبول داشته باشد. (لذات دهانی یعنی لذت نوزاد از شیر مکیدن از پستان مادر از دهان و لذات مقعدی یعنی لذت کودک از مدفوع ریختن پیش از بالغ شدن. به نظر فروید، تمام اعمال جنسی مرتبط با دهان و نشیمنگاه، مال آدم هایی است که بچه اند و بزرگ نشده اند). من فکر میکنم فروم خودش را به کوچه ی علی چپ زده و میترسد ما بفهمیم که فروید یهودی، آنچه لذات دهانی و مقعدی میخواند –و علم روانشناسی قبولش ندارد- را برای این محکوم کرده که بر اساس نص تورات، مربوط به اقوام اولیه و پست است که یهود با منحصر کردن عمل جنسی به آلات تناسلی، از آنها "تاوت" (تفاوت) می یابد و یکی از نشانه های برتریش بر آنها است همچون برتری بالغ بر کودک. مارکوزه فقط دارد با ترویج دوباره ی اینها مردم را برای متمایز بودنشان از یهودیان و بالغان –که در صحنه ی سیاست و اقتصاد جهان، معنی مشترکی دارند- آرام میکند و از فروید مایه گرفته تا آن جنبه ی محکوم وجودشان به نام فروید آزاد ولی باز به نام فروید همچنان محکوم باشد و مردم سر مسخره ترین مسائل ممکن برای تعیین امتیاز (در غیاب آیین های اخلاقی و انسانی)، در سطح مذهب حضرت آدم در قبل از پیدایش یهودیان باقی بمانند و آماده ی پذیرش هر گونه مجازات الهی از سوی هر قالبی از یوشع یهودی توراتی که جلو راهشان قرار گیرد باشند.

یک لطیفه ی امریکایی میگوید شیطان برای سر زدن به سه نفر از کارمندانش به دوزخ رفت و آنها یک یهودی و یک کاتولیک و یک نیو ایجی بودند که با یکدیگر همکاری میکردند. شیطان آنها را کنار یکدیگر در میان آتش دوزخ به وضع غریبی یافت. به یهودی رو کرد و احوالش را پرسید. یهودی با بی حسی گفت: «چه حالی میخواهم داشته باشم؟ یک عمر برای این آتش، لحظه شماری میکردم. حالا به آن رسیده ام و دیگر دلیلی برای کاری ندارم.» بعد شیطان رو به کاتولیک کرد و دید که او چشم هایش را بسته و دارد زمزمه میکند. گفت: «کاتولیک. حواست به من هست؟ اصلا فهمیدی من آمده ام؟» کاتولیک یک چشمش را باز کرد و گفت: «ببخشید. نمیتوانم حرف بزنم. دارم دعای مخصوص میکنم که آتش، تبدیل به گلستان شود.» شیطان رویش را به نیو ایجی کرد. دید او فیگور بودای در حال مکاشفه را به خود گرفته و وضعش از همه وخیم تر است. شیطان پرسید: «نیو ایجی. خوبی؟» نیو ایجی پاسخ داد: «هیسسسس! دارم تصور میکنم که این آتش، گلستان است.» این لطیفه، بنیاد انجیلی قوی ای دارد که تعجب معمول یک امریکایی پروتستان از دشمنان سنتیش را نشان میدهد. آمریکایی های معمولی فکر میکنند که در این تعجب کردن، با شیطان مشترکند چون شیطان انجیل، برای فریب دادن کافرها و اقوام ماقبل یهودی برنامه ریزی شده نه برای فریب دادن این مخلوقات متکامل غریبی که در لطیفه میبینیم. امریکایی خودش را در حد و اندازه ی اولاد آدم میبیند که از بهشت اخراج شده اند و هرگز نمیتواند در حد یهودی و کاتولیک و مرز مشترک آنها یعنی نیو ایجی، خودش را برگزیده ی خدا ببیند. یک حکمت عامیانه ی امریکایی وجود دارد بر اساس جمله ای که ظاهرا از رمان "باشگاه مشتزنی" چاک پالانیک استخراج شده است به این مضمون که: «ما  با پولی که نداریم، وسایلی را میخریم که نیاز نداریم برای این که کسانی را تحت تاثیر قرار دهیم که از آنها خوشمان نمی آید.» تمام زندگی امریکایی حول این حقیقت تلخ میگذرد برای این که اگر آدم های مزخرف اطرافش نباشند نمیتواند درباره ی خودش نظری داشته باشد فقط به این خاطر که اینقدر وجود خودش را کثیف میداند که به نظرش خودش لیاقت رضایت داشتن از خودش را ندارد و برای همین هم به برنامه ریزی رهبرانش که آنها را خزنده سانان فضایی و از نسل سرافیم یا اژدهایان تورات میداند تن میدهد همانطورکه آم ابوالبشر هم به حرف مار گوش داد و هبوط کرد. یهودیت و دو مذهب دیگر تولیدیش یعنی مسیحیت و اسلام فعلی که تمام مذاهب زمین را متاثر از خود کرده اند، به این روند مهر تایید زده اند. قرآن درباره ی خدا میگوید: «هوالاول و الآخر والظاهر والباطن» (سوره ی حدید: آیه ی3) و باید همه چیز جهان با همه ی خوبی ها و بدی هایش تجسد وجود خدا باشد و این با همان تصور یهودی درباره ی جانشینی انسان در زمین از سوی خدا در ارتباط است. ذهن انسان از سوی خدا برنامه ریزی شده که خلقت کند. سه گانه ی پدر و پسر و روح القدس، همان سه گانه ی ذهن و جسم و روح است که روح، فقط در اثر تبدیل شدن ذهن به جسم پدید می آید. عقیده که پدر است، به فکر که روح القدس است تبدیل میشود و در قالب عمل که پسر است تجسم می یابد. نتیجه ی عمل همیشه آن چیزی که انتظار داریم نیست ولی اعمال ناجور باید رخ بدهند تا خدا کم کم از طریق بنده هایش خودش را اصلاح کند بلکه بتواند از آدم هبوط کرده به عیسای عروج کرده برسد. ولی بندگانش این را قبول نمیکنند و برای همین است که در سوره ی طه آیه ی 114 شکایت خدا را دریافت میکنیم که میگوید: «ما با آدمی عهدی بستیم و او را در آن عهد، استوار نیافتیم.» خدا از اول با بندگانش درباره ی ناکامل بودن آنها اتمام حجت کرده بود و همانطورکه قرآن العجم یا مثنوی مولوی سفارش کرده است:

نیم تو مشکست و نیمی پشک هین

هین میفزا پشک، افزا مشک چین

اما فرو رفتن شدید انسان پیرو مذهب آدم در فاز بی لیاقتی خود در تعیین پیشرفت یا پسرفت در زندگی، او را تابع مارهای زمینی میکند. در شرق، از این به مسلک «کته کله» های افغان و هندی تعبیر میشود. کته کله یعنی قبایلی که رهبرانشان از قبیله ی کته بوده اند. کته ها در کنار کوموارها قدرتمندترین قبایل در کافرستان چیترال بوده اند که امروزه جزو افغانستان است و نورستان نامیده میشود. کته ها ثروتمندترین قبایل کافرستان به لحاظ فراوانی احشام و دارایی بوده اند و ازاینرو کته نامیده میشوند که در زبان بشگالی، به معنی ثروتمند و بزرگ است. ثروت و دارایی کته های نورستان و فراوانی افراد سفیدپوست و مورنگی در آن منطقه، آنها را به نمادی از اروپاییان ثروتمند و سفیدپوست ورود یافته به هند بدل کرده بود. اروپاییان، شیطانصفت بودند و این با الگویشان آدم ثابت میشد که از مار فریب خورد و از جنس او شد و از بهشت اخراج گردید. در یک روایت یهودی گفته شده مار پس از فریب آدم و حوا پوست اندازی کرد و خدا لباس هایی از پوست مزبور تهیه کرد و به تن آدم و حوا نمود. این افکار با افسانه ی پیدایش انسان های روشن پوست و مو رنگی در نورستان توسط مار قابل تطبیق بود. در این افسانه گفته شده که روزی گروهی از دختران در برکه مشغول آبتنی بودند. وقتی به سراغ لباس هایشان بازگشتند ماری را بالای لباس ها دیدند. دخترها ترسیدند ولی یکیشان جرئت نمود و به لباس خود نزدیک شد. مار او را گزید. پس از این اتفاق در اثر زهر مار، پوست آن دختر، به اندازه ی شیر خوردنی سفید شد و بعد از ازدواج، بچه هایش موهایی به رنگ های پوست مار پیدا کردند. در اروپا چنین داستانی برخورنده خواهد بود ولی در هندوستان که بسیاری از مردم مارپرستند وضع جور دیگری است. قبایلی پیدا میشوند که اروپایی ها را کته های درست و حسابی و از نسل خدایان تلقی میکنند و هر مسیر ابلهانه ای که این خدازادگان پیش رویشان بگذارند طی میکنند. به اینها میگویند کته کله یعنی کسانی که رهبرانشان اروپاییانند و اروپایی ها به جای سرهای اینها فکر میکنند و برایشان مشرب تعیین میکنند. این با خرافات قبلی شرقی ها درباره ی رهبران مسلمانشان تناقضی ندارد. تمام ممالک اسلامی شرق به استثنای مراکش، توسط تاتارهایی اداره میشدند که پیرو اژدهای چینی محسوب میشدند و از نسل یافث ابن نوح یعنی همان جد اشرافیت مارزاده ی اروپایی بوده اند. حالا اگر اروپایی ها به فرزندان مار داستان کته ها نزدیک تر باشند، بیشتر رگ آسمانی دارند و قابل اطاعت ترند. برای همین است که هر حرکتی ولو ضد استعماری در شرق باید مویدین اروپایی داشته باشد. حتی انقلاب اسلامی ایران هم باید به نماز خواندن شهید ایتالیاییش "ادواردو آنیلی" نو هیپی سوپرآقازاده در صف اول نماز جمعه ی اول انقلاب بنازد. خاندان آگنلی که نامشان در ایتالیایی، آنیلی تلفظ میشود نامشان مرتبط با لغت "یوگانیو" دانسته میشود که در زبان ونیزی ایالت پادوآ به معنی بسیار جذاب است ولی اصل آن از هاگن می آید که تلفظ دیگر نام خاندان "کاگان" است: خاندانی که نام از خاقان های ترک یهودی دارند و اشکنازی محسوب میشوند. تمام اشرافیت های اروپایی، اشکنازی و اژدهازاده اند.

کلمه ی اشکنازی که به یهودی های خزری یا ترک تبار گفته میشود، از لغت "ایشغوز" می آید مرکب از دو لغت ترکی "ایچ" به معنی واحد و یگانه، و "غز" به معنی کوچنشین یا بیابانگرد. این کلمه در زبان آشوری، ایسگوزی تلفظ میشود. در ایران، لغت اخیر به صورت "سگزی" تلفظ و درباره ی سکاها و سکستانی ها استفاده شده است. در شاهنامه ی فردوسی، اسفندیار به رستم شاه سکاها میگوید:

فراموش کردی تو سگزی مگر

کمان و بر مرد پرخاشخر؟

ایسگوزی را در یونانی، "اسکوت" تلفظ میکردند ولی بعدا تلفظ آن در کتاب هرودت که "اسکیت" باشد مشهورتر شده و در انگلیسی، "سیت" تلفظ شده است. اسکوت ها اعقاب یافث پسر نوح در تورات تلقی و جد بسیاری از اقوام اروپایی به حساب می آمدند. درباره ی معنی یافث در عبری اختلاف است. برخی آن را از یفتاح به معنی گشاینده و بزرگ شونده میدانند و به گسترش یافتن قلمرو ترک ها در جهان نسبت میدهند. برخی نیز آن را از "یافه" در عبری به معنی "زیبا" میدانند و به شهرت زردپوستان به زیبایی منتسب میکنند. همین اختلاف نشان میدهد که حدیث یافث را نباید در یهودیت خاورمیانه جست که تورات و انجیلش را از اروپا گرفته بلکه باید آن را در کانون فرهنگ انجیلی در اروپا یعنی ایتالیا ردیابی کرد و دید که آنجا چه نسبتی بین خود و یافثی ها برقرار کرده است. اومبری ها را قدیمی ترین قوم در ایتالیا میدانستند. نوشته اند که آنها از سیلی عظیم در ایتالیا جان به در برده اند که این روایت، مرتبط با تطبیق ایتالیا با سرزمین قوم نوح است. اومبری ها اولین فرزندان گومر پسر یافث ابن نوح بوده اند و عقیده بر این بوده که آنها نخست گومری نامیده میشدند که این لغت بعدا به کومری، کیمری، کیمبری، هومبری و نهایتا اومبری تبدیل شده است. گادفری هگینز معتقد بود که نام اومر یا اومبر به "اوم" یا نام خدا برمیگردد که نام هر سه پسر نوح –حام، سام، یافث-  از آن برمیخیزد و یافث مرتبط با تلفظی از کلمه به اضافه ی "س" اضافه شده ی سامی است که نام شهر "اومسا" (حمص) در سوریه نیز بدان برمیگردد. به گفته ی هگینز، کلمه ی "ام" در خاورمیانه هم به معنی مادر بوده هم به معنی سرزمین ("هوم" یا خانه) و هم به معنی جانوران. برخی، اومبری ها را مهاجرین از ام به معنی سرزمین و این ام را "ام داود" در شبه جزیره ی سینا دانسته اند. داود در این عنوان، تلفظی از "دود" خدای فنیقی-مصری است که نامش مرتبط با "داد" به معانی پدر و عمو و دایی است. این محل، یکی از پایگاه های نزج گیری فرهنگ یهودی بوده است تا آن حد که تطبیق محل طور سینا در تورات با آن شبه جزیره را به آنها نسبت دهند و شاید ظهور عنوان "داود" در مقام یک پادشاه و شخص متعارف توراتی را نیز باید به گردن همان ها انداخت و همین است که روایت مزبور درباره ی مهاجرت اومبری های یهودی از "ام داود" را مهم میکند. روایت دیگری، اومبری ها را از نسل شاهان نبطی در ادوم میخواند و میگوید پایتخت اینان یعنی پطرا محل نگهداری گنج های فرعون و رم اول بوده است. رم دوم در ایتالیا از روی آن ساخته شده و نخستین پاپ رم یعنی پطرس، نامش مرتبط با پطرا است. روایت سوم، مسیر مهاجرت را وارونه کرده و میگوید اومبری ها، پلاسگی های یونانی بوده اند که در قالب مردم دریا به شرق مدیترانه حمله برده و در تورات به پلستینی ها شهرت یافته اند یا این که قدرتمندترین و تاثیرگذارترین خاندان بر اومبریا که از نارنیا در اومبریا برخاسته اند از جزیره ی کرت یونان برخاسته و پلاسگی بوده اند. خدایشان اوم معبود اومولپوس پیامبر تراسی و پسر پوزیدون خدای دریا بوده که نمادش کورس، همان کراس یا صلیب است که بعدا نماد عیسی مسیح شده است. درواقع همه ی این روایات درست است. اومبری ها هم یافثی و از نسل کیمری های مهاجر از شمال بودند هم یهودیان مصری مآب بودند هم رم را از روی تجربه ی پادشاهی های خاورمیانه برساختند و هم برای تصرف خاورمیانه از ایتالیا بدانجا یورش بردند.:

“the umbri”: gnosticwarrior.com

اگرچه رم ایتالیا امروزه با یک چهره ی مظلوم و محبوب از مسیح شناخته میشود ولی اولین مسیح او ژولیوس سزار فاتح بیرحم بود که به مانند مسیح توسط قوم خود به قتل رسید ولی خاطره اش ابدی شد. فرانچسکو کاروتا در 1999، در کتاب "آیا سزار مسیح بود؟" بحث پایان کیش پرستش سزار پس از جنگ های یهودی-رومی در تاریخ رسمی را مطرح نمود. ولی یک احتمال جایگزین این بوده که سزار نمادی از خود کلیسای رم بوده و فتوحاتش در "گاول" همتای انهدام کاتارها در فرانسه توسط شوالیه های پیرو کلیسای رم بوده است.  مسیح بودن سزار، بر اساس استقبال از یک مسیح قبلی که اپولونیوس تیانایی بوده وارد گود شده و ازآنجاکه کیش سزار را محصول ازدواج او با کلئوپاترا در اسکندریه ی مصر خوانده اند میتوان فهمید که مسیح نخستین کلیسا یعنی سزار از یک بستر مصری در اسکندریه برخاسته که مهم ترین مرکز یهودیان مصری مآب و یونانی مسلک بوده است. در روستای اوسولا در ایتالیا، هنوز کریسمس (تولد مسیح) در ماه جولای (تیرماه) یعنی در ماه تولد جولیوس سزار جشن گرفته میشود و این سنت به "سنت برناردینو دو سینا" از فرقه ی فرانسیسکن در قرن 15 میلادی منسوب است ولی رواجش در اوسولا به سال 1730 برمیگردد:

“was Julius Caesar the real jesus Christ?”: cassiopaea: jan2,2020:p73

ماه جولای، هفتمین ماه سال میلادی و جانشین ماه سپتامبر در این مقام است. معنای سپتامبر، هفتم است ولی به دلیل حائل شدن ماه های جولای و اگوست به نام امپراطوران جولیوس و اگوستوس سزار، ماه های سپتامبر و اکتبر به معانی هفتم و هشتم، الان نهمین و دهمین ماه های سالند. جالب این که اکتبر از اکتاو یا هشت می آید و نام اصلی اگوستوس که ماهش الان هشتمین ماه است نیز اکتاوین یعنی هشتمین است که عمق مسخرگی سرهم بندی ماه های فعلی رومی را نشان میدهد. اهمیت تولد مسیح در هفتمین ماه سال، به سرازیر شدن ارواح یا به قول چینی ها "برادران خوب" به زمین در ماه هفتم تقویم چینی (معادل ماه اگوست در تقویم میلادی فعلی، ماه تموز در تقویم سریانی و ماه اسد یا مرداد در تقویم هجری شمسی) بنا بر عقیده ی تمامی مردم شرق آسیا است که روز پانزدهم آن –چهاردهم در بعضی بخش های چین جنوبی- مختص بازدید ارواح مردگان از زمین است و مراسم ژونگ یوآن در آن روز، برای گرامیداشت اجداد و درگذشتگان به عمل می آید. سزار در ماه هفتم، مسیح را در مقام روح آدم هبوط کرده به کنایه از تمام ارواح ورود یافته به جهان نمایندگی میکند درحالیکه مسیح فعلی، که خدای به تمام معنی است خدای آینده و مربوط به زمانی است که انسان ایدئالی پیدا شود که از پشک خالی شده و مشک کامل شده باشد. پس چرا امروزه عیسای زاهد از خود گذشته ی متعالی جانشین سزار آدمکش و خودخواه شده است؟

بگذارید به این سوال، اینطور پاسخ بدهیم: هر فکری که خدا بکند با عملی شدن، خلقت را به پیش میبرد و تمام تجربه های به دست آمده از این اعمال، سبب اعتدال در خلقت میشود. عیسی، خدای ایدئالی است که به اعتدال رسیده چون تمام تجربه های خلقت را پشت سر گذاشته و همه ی تجربه های ممکن را از سر گذرانده است. دقیقا به همین خاطر است که او همه ی انسان ها، از خوب تا بد، از جاهل تا دانا، و از فقیر تا ثروتمند را دوست دارد چون همه ی آنها بخشی از اویند. اعتدال خلقت او نتیجه ی گناهان سزاری فجیع و بی مانع پیشین است که محصول پشت پا زدن به احساس گناه در نظرکردگی خدا به قوم یهود است. شاه داود و پیروان یهودیش، به تمام گناهان ممکن در جهان، جامه ی عمل پوشیده و به همین دلیل است که عیسی از نسل داود ظهور میکند. فقط کسی چون عیسی که همه چیز را تجربه کرده باشد همه کس را، و حتی قاتلان خود را دوست دارد. کلیسا هم اگر به جای عیسی، حامی همه نوع انسانی باشد و تمام انسان ها را با هر نوع شخصیتی بپذیرد، میتواند گسترش یابد. از یک جایی، کلیسا از این مسئولیت به نفع دولت های سکولار کوتاه آمده و عیسی نام خود را به دموکراسی تغییر داده است: نامی مقدس برای جلب کردن مردم کشورهای جهان به سمت استعمار نو حتی اگر شده بر ضد دولت هایی که بعضیشان دستنشانده ی خود دول مروج استعمار نویند. اینجاست که تناقض بزرگ آشکار میشود: در دنیا همه چیز حتی فساد جایز است مگر آنجایی که فساد برخلاف منافع دول قدرتمند باشد. ولی مگر مخالفت با خود دول بزرگ نیز جایز است، و به فرض اگر جایز باشد، اگر این مخالفت، به نفع یک دولت بزرگ باشد و به نفع دیگری نه، چطور؟ این سوالی است که فقط به یمن بی اعتمادی محض ملت های فرورفته در احساس گناه به قوه ی انتخاب خود است که از سوی آنها یقه ی کسی را نگرفته است و فقط مغزهای تحلیلگر آن را مطرح کرده اند؛ مغزهایی مثل ژان بودریار که چنین نوشته است:

«وحدتگرایی بشردوستانه و وحدتگرایی تمایزات در بن بست قرار دارند: بن بست مفهوم امر عام. جدیدترین نمونه ی این امر، در فرانسه غوغایی بود که بر سر حجاب دانش آموزان  دختر اهل شمال افریقا به دلایل مذهبی به پا شد. همه ی استدلال های عقلانی که در این رابطه اقامه شدند، درنهایت، چیزی جز تلاش های مکارانه برای خلاصی از این واقعیت ساده از کار درنیامدند که هیچ راه حلی در هیچ یک از نظریه های اخلاقی یا سیاسی تمایز یافت نمیشود. دراینجا، تمایز خود توهمی برگشت پذیر است. ما کسانی هستیم که تمایز را به چهار گوشه ی کره ی زمین بردیم: این که اینک تمایز تحت اشکال شناسایی نشدنی، اسلامی، بنیادگرا و تقلیل ناپذیر، به سوی خود ما برگردد، چیز بدی نیست. گناهی که در این رابطه احساس میکنیم ابعادی عظیم به خود گرفته است. چندی پیش، سازمان پزشکان بدون مرز اطلاع یافت که محموله های پزشکی که در افغانستان توزیع شده بود، به جای این که به مصرف مستقیم  دریافت کنندگان آنها برسد، مجددا به فروش رسیده است. این امر، سبب بروز عذاب وجدان برای سازمان دهندگان این برنامه شد. آیا کمک های اعطایی باید قطع میشد یا این تجارت غیراخلاقی و بی قاعده باید به موجب احترام به "تمایزات فرهنگی" تحمل میشد؟ آنان پس از مراجعه ی فراوان به وجدان خود، تصمیم گرفتند ارزش های غربی در محراب تمایز قربانی شود و امکان ادامه ی حیات بازار سیاه دارو فراهم شود. آری. انسان دوستی چنین ایجاب میکند.» ("شفافیت شیطانی": ژان بودریار: ترجمه ی پیروز ایزدی: نشر ثالث:1399: ص6-165)

برای غیر اروپایی، لازم است که باور کند دول غرب، خدا هستند و به همین دلیل است که این دول، آزادی های شخصی او را جدی میگیرند. همتباران و همطبقگان و همعنانان او خدا نیستند و به همین دلیل، دشمن و رقیب او در زندگی به شمار میروند. با این حال، غیر اروپایی هیچوقت قرار نیست خدا شود تا مانند آدم دوم یعنی عیسی که از بهشتی که در آن خلافکاری معنی ندارد و همه چیز آزاد است استعفا بدهد. ازاینرو است که غیر اروپایی، همیشه و با کمال میل، از تعبیر "دیگری غرب" بودن استقبال میکند.:

«همه چیز تابع سیستم است. ولی درعینحال، از کنترل آن نیز خارج است. گروه هایی در سراسر جهان که سبک زندگی غربی را در پیش گرفته اند، هرگز به صورت واقعی، خود را متعلق به چنین سیستمی نمیدانند و درواقع در خفا آن را حقیر میشمرند. آنان نسبت به این نظام ارزشی احساس بیگانگی میکنند. روش جذب آنان که اغلب به لحاظ لزوم رعایت آداب و رسوم غربی ها، بدان منجر میشود که در این موارد متعصب تر از خود غربی ها شوند، آشکارا کیفیتی تقلیدگونه و مضحک دارد: گویی آنان به نوعی اجزا و قطعات شکسته ی روشنگری و "پیشرفت" را مجددا سر هم بندی کرده اند. حتی هنگامی که آنان با غرب به مذاکره میپردازند یا با آن متحد میشوند، همچنان بر این باورند که اساسا راه و روش آنان صحیح است. شاید این گروه ها نیز مانند بومیان الاکالوف [که هیچوقت نپذیرفتند سفیدپوستان به لحاظ ماهوی با سرخپوستان متفاوتند] بی آن که هرگز سفیدپوستان را جدی گرفته باشند، نابود شوند. ما به نوبه ی خود آنان را بسیار جدی میگیریم، اعم از این که هدفمان جذب یا نابودیشان باشد: آنان حتی به سرعت به نقطه ی ارجاع بسیار مهم و منفی کل نظام ارزشی ما تبدیل میشوند. شاید روزی خود سفیدپوستان نابود شوند بی آن که درک کنند سفیدپوست بودنشان صرفا حاصل مجاورت و اختلاط کلیه ی نژادها و فرهنگ ها است درست همانگونه که نور سفید از ترکیب همه ی رنگ ها حاصل میشود. همانطورکه رنگ ها فقط هنگامی میتوانند با یکدیگر مقایسه شوند که با مقیاس ساختاری تمایزات سنجیده شوند. اما در اینجا معیاری دوگانه وجود دارد، زیرا تنها از نظر فرهنگ غربی، سایر فرهنگ ها متفاوتند. از دیدگاه سایر فرهنگ ها، سفیدپوستان حتی متفاوت نیز نیستند بلکه وجود ندارند و اشباحی از جهان دیگر به شمار آورده میشوند. گرویدن ظاهری به راه و رسوم غربی، تمسخر هژمونی غرب را پنهان میسازد. دوگون ها [در مالی] را به یاد آورید که مطابق میل روانکاوانشان خواب هایی را سر هم بندی میکردند و این خواب ها را به عنوان هدیه به آنها تقدیم میکردند. زمانی ما دیگر فرهنگ ها را تحقیر میکردیم اما اینک به آنها احترام میگذاریم. با وجود این، آنها به فرهنگ ما احترام نمیگذارند. آنها احساسی جز تحقیر آن ندارند. ممکن است درنتیجه ی فتوحات خود، حق استثمار و به زیر یوغ درآوردن این فرهنگ ها را به دست آورده باشیم اما آنها این امتیاز را برای خود قائل شده اند که ما را دچار ابهام سازند.» (همان: ص2-171)

این نویسنده ی غربی مدرن از این وضع ناراضی است چون آن را کشف کرده است بی آن که شرقی متوجه آن شده باشد. چرا؟ چون شرقی هیچوقت اروپایی را به عنوان خدا نپذیرفته است و اصلا به همین خاطر است که عینا اعمال و ظواهر زندگی غربی را کپی و تقلید میکند. چون امتیازی برای غربی قائل نیست که بخواهد چیزی خاص غرب باقی بگذارد. شرقی که حتی چند سال پیش زندگی خودش را به یاد نمی آورد و همانطورکه غربی از او انتظار دارد، در لحظه زندگی میکند در اثر تصویر متواتر رسانه ای غرب گناه آلود معتقد است که  گناه کردن را از غربی آموخته است. بنابراین انتظار ندارد غربی بابت این که آزادی گناه کردن شرقی را به رسمیت شناخته، از او طلبکار باشد. درواقع این شرقی است که طلبکار است و فقط برای این که رسم شرقی ادای دین حتی در امور مافیایی را به جای آورده باشد، جلو دیگران از غرب حتی در گناه کاریش و حتی در استعمار دفاع میکند. ولی باز این یک ویژگی بارز جامعه ی آدم هبوط کرده –چه شرقی باشد و چه امریکایی- است که افراد هیچوقت نیات واقعی خود را به زبان نیاورند: «زبان سرخ، سر سبز میدهد بر باد» و الخ. درواقع شرقی حتی چیزی هم از غربی طلبکار است چون اصلا به خاطر نمی آورد که اغلب هموطنانش در شهری شدن و اتخاذ بورژوایی، کورکورانه به اوامر دولت های غربزده ی مدرن عمل کرده اند و چشمانش فریب تصاویری را که مدام غربی ها از شهرهای عظیم و نابودشده ی تمدن های کهن سرزمینش پیش میکشند را میخورند و فکر میکند مردم کشورش همگی و همیشه بورژوایی غربی بوده اند و اگر امروز تمدنش منحط است، یا کار همسایه ها و خائنان داخلی تحت حمایت آنها بوده یا کار خود غرب و اغلب نتیجه ی همدستی شیطانی هر دو دسته!

موضوعی که این امر را ناگزیر میکند، همان پایه ی طبیعی تن دادن به سیطره ی استبداد فرویدی از لندن است: یعنی بنیاد قبلی نظریه ی فروید که داروینیسم باشد و از بزرگترین کارخانه ی مذهبسازی تاریخ یعنی بریتانیای کبیر بر عالم علم سایه انداخته است. همانطورکه دکتر "گونتر بچلی" -متخصص فسیل های حشرات از موزه ی تاریخ طبیعی اشتوتگارت- میگوید، داروین نمیتوانست منشا مشترک برای گونه ها را از گونه های بسیار نزدیک به هم عقبتر ببرد و در بازه ی زمانی خود و دور و بر خود نیز شاهد هیچ گونه زایی ای در جهان نبوده است. ازاینرو وی تصور میکرد که تکامل جانداران به واسطه ی انتخاب طبیعی، امری بسیار کند و نامشهود بوده و طی زمان بسیار طولانی ای اتفاق افتاده است. داده های فسیلی درباره ی تکامل هرچقدر هم در بوق و کرنای خبری بشوند، هیچکدامشان هیچوقت موافقت دستکم بخش بزرگ یا مهمی از جامعه ی علمی در نشان دادن پیوستگی در هر نوع گونه زایی ممکن را حاصل نکرده اند. بچلی در این مورد جمله ی "فیلیپ گینگریچ" فسیل شناس مشهور را نقل میکند که: «سخنان مربوط به شواهد، سخنان مربوط به شواهدند نه شواهد سخنان.» بچلی اضافه میکند کسانی که داروینیسم را در جامعه عمومی کرده اند و در صدر آنها سخنگوی بیخدایان "ریچارد داوکینز"، هنوز بر همان جمله ی داروین درباره ی بسیار آهسته بودن تکامل انواع پافشاری میکنند:

“the discontinuous fossil record refutes Darwinian gradualism”: gunter bechly: evolution news: November 2,2021

این تاکید غیر عادی بر آهسته پیش رفتن همه چیز در زمان، یکی از مهمترین دلایل فلسفی گول خوردن حافظه ی ضعیف مردم در ندیدن سرعت رشد تغییرات در جامعه و همچنین یکی از مهمترین دلایل طلبکار بودن مردم همه جای دنیا از حکومت هایشان بابت عدم تغییر در کشور و بیکاره بودن سیاستمداران است. در لاهیجان جز عده ی معدودی آدم بیسواد بی اطلاع از داروینیسم و جهان غرب و تمدن های باستانی، کسی یادش نمی آید شهر در اوایل انقلاب چقدر کوچک بود و یک جاهاییش که اکنون سراسر ساختمان و بازار است جزو جنگل –و نه حتی مزرعه- بود. در اسالم، اخیرا یک سنی جوان تحصیلکرده بی مهابا با مسئول جزو شیعه ای درگیر مناقشه ی کلامی شد و مسئولین را به خیانت به ایران متهم کرد و مسئول مزبور هم رک و پوست کنده به او گفت: «شما هم ایرانی دانستن خودتان را مدیون مایید و هم افتخارتان به فارسی صحبت کردن را. ما شما را ایرانی و فارس کردیم نه پادشاهان قدیم. آن وقت شما ما را دشمن ایران میدانید؟» یک نفر تعریف میکرد یک بازی کامپیوتری درست کرده اند که در آن، تمدن ها با هم میجنگند و هر تمدنی به زبان خاص آن کشور صحبت میکند. ازجمله نماینده ی ایران یک شاه هخامنشی است ولی به زبان فارسی تهرانی امروزی [یعنی فارسی فتحعلیشاهی] صحبت میکند. شاید خیلی ها با دیدن همین بازی فکر کنند ما الآن 2500 سال است داریم به زبان شاهنامه حرف میزنیم. بنابراین ما ایدئولوژی غرب را که خود را درست مثل آن زمان که پاسدار قانون مسیح بود، اصل نظم میپندارد و علیه دشمنانش جهاد صلیبی میکند، کپی میکنیم و فکر میکنیم در تمام طول تاریخ چنین بوده ایم و مواجهه با غرب را المثنای مواجهه مان با بیگانگان دیگر –مثلا درباره ی ایران: مقدونی ها، عرب ها و مغول ها- میبینیم و پیروزی دائم هویت ملی را به یاد می آوریم تا این بار هم به نظر برسد از امزجاج در غرب، پیروز بیرون خواهیم آمد. اما همانطورکه به دنبال کپی های پی در پی ایدئولوژی و سلاح از غرب، هرچه بیشتر به او شبیه شدیم، فیلمان یاد هندوستان میکند و دوباره به اصل "خودی در مقابل بیگانه" برمیگردیم و احساس میکنیم چون الان به غربی ها شبیه تریم تا به محافظه کاران سنتی نمای مخالف آنها، پس الآن غربی خودی است و سنتگرای قلابی بیگانه. و ادای لیبرال شدن درمی آوریم. غافل از این که چرخه قرار است باز هم تکرار شود و ما اصولا همیشه توسط دشمنانمان است که مسخ میشویم همانطورکه کالبد اجدادمان به تسخیر روح درندگانی درمی آمد که دشمن بشر بودند. بودریار، مکانیسم دائمی خودی-دیگری کردن ذهن آدمی را بر بنیاد یک توتمیسم بسیار ابتدایی توصیف میکند:

«قانون هرگز امری ناگزیر نیست، مفهومی است که بر اجماع استوار شده است؛ برعکس به راستی ناگزیر است زیرا مفهوم نیست بلکه شکلی است که به بازی نظم و نسق میبخشد. اغواگری این را به خوبی نشان میدهد. اروس عشق است؛ نیروی جاذبه، همجوشی و پیوستگی. اغواگری وجهی بسیار رادیکال تر از گسستگی، آشفتگی، توهم و انحراف دارد، وجهی که جوهر و معنا و نیز هویت و سوژه را تغییر میدهد. همچنین، برخلاف عقیده ی رایج، آنتروپی در طرف گسستگی عام قرار ندارد بلکه در طرف پیوستگی و همجوشی و نیز عشق و تفاهم، یعنی در طرف کاربرد مناسب تمایزات واقع است. اغواگرای –بیگانه گرایی- وجه افراطی دیگری، دگربودگی و جذبه ی سرسام آور آن چیزی است که "متفاوت تر از متفاوت" است: این چیزی تقلیل ناپذیر است و منبع راستین انرژی محسوب میشود. در جهان از پیش مقدر شده ی دیگری، همه چیز از جای دیگر می آید؛ رویدادهای شادی بخش یا غم انگیز، بیماری ها و حتی خود افکار. همه ی الزامات از موجودات غیر انسانی میشوند، از خدایان، حیوانات وحشی، ارواح، جادو. این جهان تقدیر است و نه روانشناسی. به گفته ی جولیا کریستوا، ما به درونی کردن "دیگری"، از خود بیگانه شده ایم و این بیگانگی از خود ازجمله شکلی ناخودآگاه به خود گرفته است. اما در جهان تقدیر، ناخودآگاه وجود ندارد. بنا بر ادعاهای مطرح شده در دانش روانکاوی، شکلی عام از ناخودآگاه وجود ندارد و تنها بدیل برای سرکوب ناخودآگاه تقدیر است یعنی نسبت دادن همه چیز به عاملیتی کاملا غیر انسانی، عاملیتی بیرون از امور انسانی که ما را از این امور رها میسازد. مسئله ی "دیگری"، در این جهان مقدر، مسئله ی مهمان نوازی است... دیگری، مهمان من است. نه کسی که به لحاظ قانونی با من برابر است هرچند با من متفاوت است، بلکه یک خارجی یا بیگانه یا غریبه است و به همین دلیل، باید از او غربتزدایی شود. اما هنگامی که با او به شکل مقتضی، آشنایی حاصل شد، زندگی مهمان من حتی از زندگی خودم برایم ارزشمندتر میشود. در این جهان نمادین، جایی برای "دگربودگی تمایز" وجود ندارد. حیوانات، خدایان، و مردگان، هیچکدام دیگری نیستند. همه در یک چرخه قرار دارند. اگر شما خارج از این چرخه قرار داشته باشید، اصلا وجود ندارید.» (شفافیت شیطانی: ص8-177)

بودریار، بی نقاب ترین واکنش انسانی از این نوع را در مستند "اربابان بیگانه" اثر ژان روش (2004-1917) می یابد. اربابان دیوانه، شرح و تصویر اجرای رقص تسخیر توسط مریدان مسلمان فرقه ی هائوکاس در سال 1955 است. طی این مراسم که از 1927 میلادی پدید آمده و تقلید وحشیانه ی دنیای سفیدپوستان از سوی افریقایی ها بوده، سیاهان گرد کلبه ای به نام کاخ فرماندهی، جمع میشدند و خود را به تسخیر خدایانشان درمی آوردند: خدای فرمانده ی کل، خدای راننده ی لوکوموتیو، خدای سرجوخه، خدای ژنرال، خدای زن پزشک دهکده، و غیره. بودریار معتقد است در اصل فلسفی این مقوله،  تفاوتی بین ژاپن و برزیل یا بین هر یک از آنها و اربابان دیوانه ی ژان روش وجود ندارد. همگی آدمخوارانی در این مفهومند که به شکل مرگباری پذیرای ارزش هایی میشوند که به آنان تعلق نداشته و هرگز نیز نخواهد داشت.» (همان: ص179)

بودریار، منظور خود از آدمخواری را در سه صفحه ی آتی توضیح میدهد. وی از شکل گیری تصادفی موفقیت ها و شکست های ممالک بسته به این که فرهنگ بومیشان با مدرنیته ی غربی جهانخوار چه کند سخن میگوید. مثلا در ژاپن، ماشینیسم غربی بدون این که مردم با فلسفه ی غرب آشنا باشند مقابلشان قرار میگیرد و مردم عادی ژاپن، با فرهنگ دوره ی ارباب-رعیتی، نهایت تلاش و انجام وظیفه در راه کارخانه داران و روسای شرکت ها را بدون رعایت حقوق خودشان به انجام میرسانند و حتی به بهای "کاروشی" (کلمه ای ژاپنی برای مرگ بر سر کار) ماشینیسم اروپایی را در ژاپن گاها از مبدا آن هم بهتر درمی آورند. به نظر بودریار، حتی در هم جوشی دیگ نژادها در شرق اگر ادامه پیدا کرده بدون آن که بحران های نژادی از انواع اروپایی و امریکایی درگیری نژادی بروز کند، به این خاطر نیست که جوهر کریه نژادپرستی از غرب به شرق وارد نشده است؛ بلکه به این خاطر است که نژادپرستی دیر در شرق کپی شده و در این مدتی که از غربزدگی خبری نبوده، مرزهای نژادها چنان کمرنگ شده که نژادها نمیتوانند با هم بجنگند و درنتیجه حتی المقدور صدایش را هم درنمی آورند.  تنها کاری که غرب در قبال این آش شله قلمکاری که از جهان ساخته، توانسته بکند، این بوده که تمام این ملت ها را چنان به تقدیر گرایی مشغول کند که وضعیت خود را به هر راه که میروند بپذیرند و لجاجت نکنند. اما خود غرب خیالش راحت نیست. چون به قول بودریار، سردمداران غرب نه به تقدیر و نه هیچ کنشگر ماوراء الطبیعی دیگری در پیدایش این وضع اعتقاد ندارند و جز خودشان هیچکس را به وجودآورنده ی جهان فعلی نمیدانند و چون به خودشان اعتماد ندارند همیشه از طغیان دست تقدیر بوسیله ی این آش شله قلمکار علیه خودشان در هراسند. سرنخ این که باید با این وضع چه کنند را بودریار در صفحه ی 183 با این نقل قول از سگالن داده است: «درک ناپذیری نژادها همان تعمی درک ناپذیری  افراد به نژادها است.» یعنی این که در عصر مرزاندازی بین نژادها، دو نفر از دو نژاد مختلف وقتی همدیگر را در خصوصیتی درک نمیکنند این را به حساب نژاد همدیگر میگذارند. غرب هم برای کم شدن تنش ها، در جاهایی که لازم باشد، شعار برابری تبار انسان ها را تکرار میکند و به عصر سیل نوح برمیگردد. این زمانی بوده که همه ی انسان ها در یک شهر به نام بابل زندگی میکردند و پادشاهشان نمرود بوده است. ایجاد بلبله ی بابلی –یعنی اختلاف زبانی بین مردمان- آنها را در جهان پراکنده کرد و کم کم آنها با هم فرق پیدا کردند. نیبیرو یا نبرود یا نمرود به عنوان اولین پادشاه انسان ها با این ادعا که در بین مردم پرستش میشده، همیشه بهترین نقطه ی ارجاع برای قرار دادن حکومت به جای خدا از جانب حکومت های نوین بوده و اکنون که دهکده ی جهانی به جای بابل قدیم آدم ها را متحد میکند این حکومت خدایی ایالات متحده است اگرچه این حکومت اکنون بیشتر توسط نفوذی های حکومت های دیگری جهتیابی میکند. ولی مهم این است که حکومت جدید، جنگجو است درست مثل نمرود که "جبار" نامیده میشده و با همین عنوان، در قالب صورت فلکی اوریون در آسمان خودنمایی میکند. در اروپا او را "ارندل جوبار"، "ارندل" و "ارنتل" نیز نامیده اند. در اساطیر ژرمن، ارندل بعدا دوست تور خدای جنگ شده و به تیراندازی شهره گردیده است. در روایتی او سیبی را روی سر پسرش با تیر میزند، روایتی که بعدا متعلق به گیوم تل شده است. در روایتی دیگر، او در آخر عمر نابینا شده است. این هم یکی از داستان ها درباره ی کماندار افسانه ای دیگری به نام رابین هود است. در روایتی دیگر وی به یک سفر دریایی جنگی رفته و در بازگشت، کشتیش در دریا سرگردان شده است. این هم او را با ادیسه معادل میکند. در روایتی دیگر، وی قدیمی ترین قهرمان و نام اصلیش "ایزه" یا "ایزن" بوده که همان عیسی است. وی ماهیگیری بوده که ریاست بر هشتصد ماهیگیر دیگر را بر عهده داشته است و در روستایی به نام ارندل یا ارنتل زندگی میکرده است. لغت ارندل از دو جزء تشکیل شده است. اندل یا وندل یکی از نام های شیطان است. "اره" هم به معنی تیرانداز است و هم به معنی دریانورد. وجه اشتراک این دو پدیده، توصیف پیکان آسمانی است که معمولا با ستاره ی شعرای یمانی تطبیق میشود. در محاورات کلدانی، استعاره ی تیر مردوخ که به دریا اصابت میکند به کار میرفته است. در ایران نیز، "تیر" نام پیکانی است که از کمانی در آسمان به درون دریا پرتاب میشود و این کمان، از مجموع ستارگانی در صور فلکی "سفینه" (کشتی) و "کلب اکبر" تشکیل میشده است. در ایران، تیر هم نام عطارد است و هم نام ستاره ی شعرای یمانی. در بین النهرین، ستاره ی مردوخ را "ایل دیپانو" خوانده اند و آن ستاره ی نبو و نوسکو هم بوده است. میدانیم که هم نبو و هم نوسکو نام های موکل ستاره ی عطارد بوده اند. نبو را پسر مردوخ میدانند. زمانی که مردوخ در زندان تهاموت بود، نبو او را از زندان نجات دادو اینبار مردوخ بر تهاموت پیروز شد. پس نبو درواقع فرم جوانتر مردوخ و نیرویی در وجود او بوده که وی با ایجاد آن، موفق به شکست دادن تهاموت شده است. ازاینرو نبو را باید با "خومبا" یا "ملا هومبا" که در بین النهرین "انلیل صباح" یعنی خدای شرق نامیده میشد مقایسه کرد. نام خومبا قطعا تساوی او با "هومبان" یا "هومن" خدای عیلامی را نشان میدهد. هومبان به معنی میمون نیز هست و از این جهت باید همان "هانومان" خدای میمون هندی نیز باشد. میمون در یک مرحله ی نیمه حیوان-نیمه انسان به نظر میرسد و از این جهت تشبیه است به غول های انسان شکل قبل از سیل نوح ازجمله "هوم بابا" که باید نام از هومبا داشته باشد. هومبابا با صورت فلکی "نانگار" (نجار) تطبیق میشد که امروزه جزوی از صورت فلکی سرطان است. نجار، مرحله ی بینابینی مردوخ و نبو را نشان میداد. هارمون، هومبابا را خدای ایران و هندوستان میدانست و معتقد بود وی در پایه، همان "کومبابوس" در کتاب "دی سیریا" ی لوسیان است که برای رفع بدگمانی پادشاهی یونانی در باب نظر بد او به ملکه، خود را اخته کرد و ویژگی های زنانه یافت. هارمون، کومبابوس را نمادی از گالی ها یا کاهنان زن مانند کیش های اولیه میدانست و اخته شدن کومبابوس را هم به بچه مانند بودن قیافه ی آنها مربوط میدانست و هم به تبدیل شدن خدایان مذکر به الهگان در تاریخ ادیان. بچه مانند بودن، یعنی تکرار طفولیت نوع بشر و زمانی که انسان همچون هومبابا، نیمه انسان-نیمه حیوان بود. کومبابوس اخته میشود همانطورکه مردوخ جنگجو تبدیل به نبوی پسرمانند میشود. این همان تیری است که به درون دریا پرتاب میشود چون خصم مردوخ و نماد بینظمی تهاموت الهه ی دریا است و خود تیر، مردوخ نبو شده. تیر، سلاح جنگجویان و در خدمت نرگال خدای مریخ است. "ایرا" جن شرور دوزخ در عراق نیز با مریخ مقایسه شده و این ممکن است منشا نام اره یا ارندل را در او آشکار کند. اسب ها جانورانی هستند که داشتنشان ویژگی جنگجویان یا پرستندگان مریخ به شمار می آمده است. در اساطیر یونان، خدای اسب ها "پوزیدون" خدای دریا است. ربط او به مریخ را میتوانید در اساطیر زرتشتی بیابید که مطابق آنها "اپم نپات" روح دریا به همراه اسب هایش در دریا به سر میبرد و تیشتر یا تیر که الهه ی باران است نیز هم به اسب تشبیه میشود و هم به پیکان. [توجه کنید که باران نیز به تیرهایی شبیه است که از آسمان سرازیر و به دریا جاری میشوند.] درواقع نیروی جنگی به دریا یا هرج و مرج هویت میدهد و با تبدیل شدن به ضد خود یعنی متمایل شدن به زنانگی و درآمدن به فرم کودکان، نظم را برمیگرداند. این در راس الشمرا به کشته شدن بعل به دست برادرش موت، سپس قتل موت به دست عنات خواه رآن دو به تلافی قتل بعل تعبیر میشد و درنهایت بعل و موت هر دو به زندگی بازمیگشتند. آنات یا عنات یعنی الهه. نام وی منشا نام آنائیتیس یا آناهیتا الهه ی آب ها است. موت نیز به معنی مرگ است. مرگ با هرج و مرج فراوان میشود و ازاینرو زندگی در مقابل او قرار دارد. منشا زندگی، "گیزیدا" خدای درخت کیهانی است که "ذی زید" یعنی صاحب زندگی نامیده میشود. لقب دیگر او در عراق، "عامل محل" است؛ عنوانی که ممکن است با توصیف شدن آشیل –قهرمان ایلیاد هومر- به آملتوس و آملونگ در اروپا ارتباط داشته باشد. آشیل هم ظاهری کودک مانند دارد و هم جنگجویی پرآوازه است و درست مثل هومبان، در مرز مردوخ و نبو قرار دارد. در شرق، بیش از همه ترکان بودند که هم به مردان دارای صورت زنانه در بین خود مشهور بوده اند و هم به جنگاوری و تیراندازی [از این جهت لغت "ترک" هم معنی زیبا میداده و هم معنی جنگجو و سنگدل]. ترک های شرق همگی اوغوز و از نسل "دپه غوز" همتای آلتایی قائن یا قابیل در یهودیت بودند که به مانند قابیل، هم شرور و آدمکش بود و هم آهنگر و تولیدکننده ی آهن آلات اهم از وسایل کشاورزی زندگی بخش و ابزارآلات جنگی کشنده، و شمن های اوغوز نیز آهنگر بودند. دپی غوز، همان "سوسانو" خدای هرج و مرج و طوفان در ژاپن است. برخی ربی های یهودی نوشته اند که قابیل، همان مار فریب دهنده ی آدم در بهشت بود که پس از اخراج از بهشت، به سمائیل یا شیطان تبدیل شد؛ او که بهشت را از آدم گرفته بود، به شکل قابیل انسان، از حوا همسر آدم متولد شد تا نسل خود را در انسان ها به جای بگذارد و این کار را بعدها نیز تکرار کرد و به شکل ابی ملک و عیصو نیز مجدا خود را به شکل انسان در زمین تکرار کرد.:

Hamlets mill: Giorgio de santiillana, hertha von dechend: 1977: appendices2,9,15,18,19,26

خوب به این مطالب توجه کنید. آیا انتقاد مارکوز از تمدن نوین و تجویز نسخه ی کودکانه کردن جنسیت در غرب در جهت بازگشت به دوران قبل از قانون سرباززایی آدمکشان ضد زن یهودی در ابتدای حیات بشر، همان تمثال کشورگشای غربی نیست که به جای مردوخ و نمرود، به کودکانگی برمیگردد و آیا اتهام بازگشت به سادومازوخیسم کودکانه ی نارسیسی-اورفئوسی که فروم سرسپرده ی فروید، به مارکوز وارد میکند، تنها راه برای مهار سادومازوخیسم سرکش و وحشتناک مرد بالغ نیست که هم دیگران را میکشد و هم صاحبانش را مشتاق کشته شدن به فجیع ترین شکل ممکن به پیروی از قهرمانان شهید قومش در تاریخ دروغین زمین میکند؟ آیا کلیسای رم هم با همین مشکل مواجه نبود وقتی سزار را که یک کپی رمی از نمرود بابلی بود، با عیسی مسیح مهربان کودک صفت جایگزین کرد؟ شاید برادران واکوفسکی هم که الان خواهران واکوفسکیند، به همین نتیجه رسیده اند که قهرمان ماتریکس را از جنگجویی مردانه ی محض، به صبر و اندیشه ی زنانه در راه خروج از دنیای روانکاوان به سمت دنیای واقعی دعوت کرده اند؟

این رجعت در امریکا دیر رخ داده چون آن محصول بریتانیای پروتستان است که با طغیان علیه کلیسای رم، راه خود را مدتی از اروپای غربی جدا کرده و حتی شورشی گری خود را به بقیه ی اروپا نیز یاد داده بوده است. با این حال، بریتانیا نیز هیچوقت افسانه ی هومبان را فراموش نکرد و در نمایشنامه ی شکسپیری هملت، سردرگمی دیوانه وار خود بین نظم و بینظمی را از زبان هملت مجنون بیان نمود. نمایشنامه ی هملت از روی افسانه ی کوتاه آملتوس پسر هورواندل یا هورندیل [همان ارندیل] پرداخته شده که میتوان نامش را به همان نبو پسر مردوخ ترجمه کرد. همانطورکه دیدیم آملتوس که اصل نام هملت را نشان میدهد همان آشیل است. پوسنر معتقد است بعضی از پرده های اساسی شخصیت آشیل که در ایلیاد فدای جنگستایی حماسه شده، در نمایشنامه ی هملت به عیان رخ مینمایند؛ پرده هایی که به وضعیت طبیعی سن آشیل و هملت مرتبطند. هر دو آنها جایی بین نوجوانی و بلوغ جوانی قرار دارند و از دیدن وضع ولینعمت بزرگسال خود، به شکاکیت در بزرگسالی دچار میشوند. در زندگی آشیل، این ولینعمت بزرگسال، آگاممنون است که او را به جنگ علیه بیانگان فرا میخواند. آگاممنون جنگسالار، مردی به تمام معنی است که همه چیزش –حتی جان خود- را فدای خودخواهی های غریزی خود میکند. در هملت، این غریزه پرستی، در جنایت منجر به مرگ هورواندل بروز میکند. کلاودیوس عموی هاملت، برادر خود را میکشد و با همسر او ازدواج میکند تا بر تخت شاهی بنشیند. این عمل، فقط در حیوانات مجاز است. هملت کسی است که عمری را با دستور به عمل به ارزش های انسانی از سوی ایدئالیسمی که حکم پدرش را دارد رشد کرده و حالا با واقعیت زشت اجتماع که مثل کلاودیوس، آن ایدئالیسم را نابود میکند و جای آن را پر میکند مواجه میشود. به نظر پوسنر، این واقعیت در صحنه ای از نمایشنامه که هملت، پولونیوس وزیر کلاودیوس را اشتباهی به جای او میکشد خود را آشکار میکند. پولونیوس نوکر حلقه به گوش کلاودیوس است و از این جهت کسی است که با واقعیت اجتماع کنار آمده است. او از سر وظیفه، حتی دختر خود افلیا را که نامزد هملت است جاسوس زندگی هملت میکند. پولونیوس از کلاودیوس اطاعت میکند و افلیا و دیگران از پلونیوس. همه پذیرفته اند که نقش بازی کنند و نقاب بزنند چون واقعیت جهان این است. هوراتیو که همکلاس سابق هملت و تنها شخصیت اصلی درستکار و صادق داستان است، با بقیه فرق میکند چون حکم همزاد دوران کودکی هملت را دارد که روح پدر هملت را میبیند ولی باور نمیکند آن واقعا روح پدر هملت بوده و حقیقت را درباره ی قتل خود بع هملت گفته است. به همین دلیل، معنای زندگی برای او عوض نشده و تا پایان سعی میکند هملت را از دیوانه بازی باز دارد و در پایان داستان، این، او است که بالای سر هملت در حال احتضار از خدعه ی کلاودیوس است و به آخرین سخنان هملت گوش میدهد. پوسنر مینویسد واقعیت متجلی در کلاودیوس، همان قابیل است که هابیل را میکشد و روبرو شدن با این واقعیت برای هملت و آشیل، حکم اخراج آدم از بهشت عدن که همان سادگی کودکی است را دارد. گذشتن از این دوگانگی و تن دادن به قابیل کلاودیوس سرنوشت مشهورترین قهرمانان غرب از مکبث گرفته تا فاستوس بوده است. هملت مقاومت میکند و این ازآنرو است که کالبدش به تسخیر روح پدرش درآمده و ازاینرو است که مجنون است. درنهایت هم داستان پدر تکرار میشود و هورواندل رسوخ کرده در هملت، مجددا به دست کلاودیوس کشته میشود.  کناره گیری آشیل از جنگ در ایلیاد نیز به عقیده ی پوسنر، دراصل مقاومت در مقابل واقعیت جامعه ی بزرگسالان مبارزه طلب است. ولی این مقاومت ها موقتیند. آشیل به میدان جنگ بازمیگردد. هملت هم که مدتی در تبعید به انگلستان به سر میبرده، به صحنه ی جرم بازمیگردد و هر دو بازگشت به قیمت جان مجموعه ای از آدم ها ازجمله خود قهرمان (آشیل و هملت) تمام میشوند. انگیزه ی هملت و آشیل از بازگَشت، هر دو، انتقام است. برای آشیل، انتقام مرگ دوستش پاتروکلوس و برای هملت، انتقام مرگ پدرش. برای هر دو نفر، مقتول، حکم نیمه ای از وجودشان را دارد که آنها را مجبور به خوب بودن نگاه داشته است. درواقع مرگ این نیمه ی خوب، سبب بد شدن این دو شخصیت در جهت مبارزه با کسانی است که آنها را بد کرده اند. درست مثل ما که بدی کردن را از کسانی می آموزیم که آنها را به سبب کشتن خوبی در وجودمان، دشمن میداریم و اغلب نیز صدمه زدن به دیگران را در جهت مبارزه با آنها مجاز میداریم؛ مثل کاری که هملت با رزنکرانتس و گیلدنسترن کرد. درنهایت هم ما، هم آشیل و هم هملت به لااقل بخشی از اهداف خود در این بدی کردن ها دست می یابیم ولی خودمان هم در این منجلاب بدی تباه میشویم:

“law , literature”: Richard a.posner: harvarde university press: 2009: p119-122

 

هملت، الگوی بدی برای سیاست و مردمسازی امروزی است. وقتی این الگو پیش رویتان است، شما همیشه آماده ی نبرد با "دیگری" برای از بین بردن بدی هستید و درعینحال انتظار این را که خودتان هم در این بده بستان بدی کردن و بدی دیدن تباه شوید را دارید. شما این را قانون الهی میبینید ولی این قانون الهی، قانون خدای جنگ است: مریخ. او است که به جای نمرود آسمانی، تیری را از کمان آسمان به سمت نمرود زمینی در اعماق دریای هرج و مرج پرتاب میکند؛ مثل افلاطونی شاه انحطاط یافته و آدم هبوط کرده است که نسخه های زمینی خود را با مانند خودشان تباه میکند و چرخه همینطور تکرار میشود. شاه کف دریا را ما در شاهنامه ی فردوسی در قالب افراسیاب تورانی می یابیم که در کف دریاچه ی ارومیه، از بابت گناهان خود افسوس میخورد و استغفار میطلبد و در همانجا به تیر الهی که نوه ی انتقامجویش کیخسرو است دچار میشود و به قتل میرسد. سانتیلانا افراسیاب را نسخه ی تورانی کلاودیوس عموی هملت میداند. افراسیاب، دامادش سیاوش را میکشد همانطورکه کلاودیوس، برادرش هورواندل را. فلسفه ی هر دو قتل، یکسان است و با تطبیق مقتول با ایدئال خوبی توضیح داده میشود. سیاوش، پسر کیکاووس شاه ایران است و کیکاووس در مناقشه ی سیاوش با نامادریش سودابه، طرف سودابه را میگیرد و سبب پناه بردن سیاوش به افراسیاب شاه توران میشود. افراسیاب با سیاوش به نیکو ترین وجه، دوستی میکند و او را به ازدواج دختر خود در می آورد. سیاوش در توران، در کنگ دز که به قول سانتیلانا، مدلی دیگر از بهشت عدن تورات است حکومتی طلایی زیر نظر افراسیاب ایجاد میکند. اما گرسیوز که همان شیطان تورانی است و برادر افراسیاب تلقی شده، افراسیاب را به سیاوش بدبین میکند و سیاوش به همراه باغ عدنش به دست افراسیاب نابود میشوند. کیخسرو پسر سیاوش از دختر افراسیاب که در بین چوپانان بزرگ شده، مورد ظن افراسیاب قرار میگیرد ولی با ادای سگ درآوردن جلو پادشاه، از خشم او میرهد. سانتیلانا این را معادل خود را به حماقت زدن هملت در مقابل کلاودیوس میداند. درنهایت کیخسرو افراسیاب را به انتقام مرگ پدر میکشد چنانکه هملت نیز با کلاودیوس چنین میکند. باید یادآوری شود که هملت مجنون یعنی جن زده است چون جسمش توسط روح پدرش مسخ شده است و درباره ی کیخسرو نیز چنین است. سیاوش، جنبه ی خوب کیکاووس است و افراسیاب جنبه ی منفی او. کیخسرو اما سیاوشی است که خون افراسیاب دارد و بدی ای است که به خوبی آغشته شده و بدی را به خدمت خوبی درمی آورد. اگر این خبر به یک اثر ادبی از دوران حکومت ترکان بر آسیای مرکزی نسبت داده شده، به خاطر این است که ترکان که همان تورانیان یافثی و پیرو شاه-شمن های آهنگرند، کاملا احساس میکنند که دچار وضعیت یأس آلود افراسیاب در ته دریای هرج و مرج بوده اند. سانتیلانا معتقد است آنها پس از فتح هند، شخصیت افراسیاب را از روی کاووس که همان کوی اوسن یا کاوی اوشناس هندی است کپی کرده اند. او کاوی اوسن را نام دیگر یمه شاه دوزخ در اصالت اولیه ی آن میداند و معتقد است این ایزد اولیه، در شاهنامه ی فردوسی هم در قالب "یمه خشائته" (یم شاه) به جم یا جمشید جان بخشیده و هم در قالب "کوی اوسن" به کاووس. کوی اوسن (یعنی: اوسن شاه-کاهن) که بعدا به کاووس خلاصه شده، به نظر سانتیلانا، همان "اسام" یا "اوسا" یا "اذان" یا "اتانا" از فرم های گیلگمش شاه-پهلوان در بین النهرین است. گیلگمش روح درخت میشو بوده که در افسانه ی ایرا جن کشنده به اعماق دریا مرتبط شده است. زمانی که مردوخ، جهان را به سیلی عظیم نابود کرد، ایرا را که یکی از تجسدهای نرگال یا موکل مریخ بوده، مامور کرد تا ارواح هفت فرزانه موسوم به "اومانو" را در جنگل درختان میشو در اعماق دریای سیل باقی نگه دارد تا نسل بشر پس از سیل تداوم یابد و این، صورت دیگر داستان حئا است که در جریان نابودی جهان در اثر سیل به دست انلیل، گروهی معدود از انسان ها به همراه گروهی از جانوران را در کشتی اتراهاسیس از نابودی نجات داد.:

Hamlets mill: chap2,23

گیلگمش که یکی از غول های نیمه انسان-نیمه جن حاکم بر زمین در "کتاب غولان" و تطبیق شده با خود نمرود است، با معنی شدن به روح درختان میشو که پرورنده ی ارواح انسان های نجات یافته از سیل و از این جهت همتای نوح پدر انسان ها است، ثابت میکند که چرا انسان ها پس از پایان سیل، بابل را ساختند و در آن سروری نمرود را پذیرفتند و اکنون هم همه شان دوست دارند باور کنند در قدیم پر از بابل ها و نمرودهایی بوده اند که همه شان کپی بابل ها و نمرودهای انگلستان و امریکایند. رهبری امریکا مثل نمرود جنگجو و کشنده است و تنها توجیه این وضعیت، دشمنان فراوانی است که برای خود در نقاط مختلف دنیا اختراع کرده است و تمام این دشمنان نیز به مانند پدرشان امریکا، تمام بدی های خود را ناشی از شرایط اضطراری از بابت دسیسه های دشمنان میخوانند. تمام رهبران سنتگرای قلابی زمین به نام دشمنی با دهکده ی جهانی امریکا، کشورشان را وارد این دهکده ی جهانی می کنند تا اولا ثابت کنند این دسیسه ها واقعیند و ثانیا مردمشان را با سیراب کردن از رسانه های سراینده ی افسانه های قهرمانان و دشمنانشان که در امریکا قوی تر از هر جای دیگری عمل میکنند، مردم را از فکر وجود دشمن محروم نکنند. برای مردم، قهرمانان همیشه آماده ی نبرد با دشمنانند چون تنها مجوز بدی کردن برایشان، انتقام گرفتن از دشمن و آسیب رساندن اضطراری به دیگران در این راه، به همان مدلی است که هملت ادبیات انگلیسی را قهرمان میکند. به همین دلیل هم هست که دیدن قهرمانان ابرانسان سه گانه ی ماتریکس، در قالب مردمی معمولی و اسیر در چرخه ی زندگی روزمره در ماتریکس 4 بیشتر مخاطبان را خوش نیامده است. چون این فکر سرکوب شده را در ناخودآگاهشان شعله ور میکند که آیا واقعا این زندگی سگی، ارزش بدی کردن به همدیگر را دارد؟!