از موسی تا جومونگ: فوتبال چطور جنس مذهب مردم را تعیین میکند؟
نویسنده: پویا جفاکش
گودال های آبی که در بالا میبینید، نمونه هایی از تنها منابع آبی در دسترس در شبه جزیره ی یوکاتان یعنی کانون تمدن قدیمی مایا هستند. این شبه جزیره هیچ رودخانه ای ندارد و انسان و موجودات زنده ی دیگر خشکی زی آن، حیات خود را مدیون این منابع آب زیرزمینی بوده اند. با این حال، سرخپوستان مایا این منابع آب را دریچه ای به جهان دوزخی زیرزمین به نام شیبالبا و قلمرو شیاطین خونخواری میدانستند که در ازای دادن زندگی، مرگ میخواهند و قربانی های خونین طلب میکنند. اتفاقا ظاهرا تفکر آنها آنقدرها هم به انحراف نرفته، چون امروزه ثابت شده که بیشترین زنجیره ی گودال های آب منطقه روی یکی از کشنده ترین بسترهای آتشفشانی کل تاریخ قرار گرفته است. زمانی که آن شهابسنگ معروف که به بزرگی منهتن بود به ناحیه ی شرقی این شبه جزیره برخورد کرد و خلیج مکزیک را به وجود آورد، زمین چنان تکان خورد که جریان های گدازه به راه افتادند و آتشفشان های متعدد و شاید قبل از همه شان این یکی، فوران کردند و دود برخورد و آتش فوران ها با ساطع کردن نور خورشید، بخش اعظم حیات گیاهی را در زمین از بین بردند که به مرگ اکثر گیاهخواران و طبیعتا به دنبالش اکثر گوشتخواران در زمین انجامید و شبکه ی غذایی در زمین به کل متحول شد. البته دانشمندان زمینشناس و زیستشناس داروینیست، در همکاری با هم زمان این فاجعه را 65 میلیون سال پیش و آن را پایان دهنده به عصر دایناسورها عنوان کرده اند که زمانی بسیار پیشتر از ظهور انسان ها و ازجمله مایا ها بر زمین در داروینیسم است و اگر حق با آنها باشد سرخپوستان باید به طور کاملا اتفاقی یا بر اساس علم غیب، منابع آبی خود را شیطانی تلقی کرده باشند. ولی همه با این نظر موافق نبوده اند. داروینیست ها برای پی گرفتن فلسفه ی مادیگرای خود که نیاز به تاریخی طولانی برای زنجیره ای از اتفاقات ناگهانی تمام نشدنی در پیدایش حیات شگفت امروز از یک سلول ابتدایی داشته است، مدتی را در حال ابطال بنیان خود یعنی ارتباط یابی بین تغییرات بزرگ زمین و تغییر موجودات و توضیح فسیل ها در اواخر قرن 18 بوده اند. ازجمله یکی از دنباله های طبیعی نظریه ی اولیه، ارتباط یابی بین افسانه ی بنیانگذاری تمدن مایا توسط ملکه "مو" با نظریه ی وجود قاره ای غرق شده به نام مو بود که اعتقاد داشتند جزایر اقیانوس آرام بازمانده ی آن هستند و برخی را تصور بر این بود که ملکه مو باید نامش از قاره ی مو آمده باشد. برخی دیگر، تمدن در قاره ی مو را در ارتباط با قاره ای نزدیکتر در اقیانوس هند موسوم به لموریا میدانستند که وجودش برای توضیح وجود لمور فقط در سریلانکا و ماداگاسکار فرض شده بود بلکه شاید قاره ای بوده که ماداگاسکار را به سریلانکا وصل میکرده است. بعضی را نیز عقیده بر این بود که لموریا همان مو است و تمام این منطقه را خشکی گرفته بوده چون بیشتر آب ها در شمال و در دریای تتیس قرار داشتند که دریاچه های بایکال، ارومیه، خزر، آرال و دریاچه ی سابق دریای سیاه بازمانده ی آن هستند و چه بسا جابجایی ها در مسیر دریاها سبب انتقال حیات وحش جنوب به شمال شده است. این نظریات با شرح توزیع جانوران نامتعارف در جزایری سرگردان در میان دریا خود را توجیه میکردند و داروینیست ها هنوز هم دارند برای رد آنها نظریه میبافند ولی چون جزایر با هم هماهنگ نیستند در آن به توافق نرسیده اند. بدترین قسمت قضیه زیر سوال رفتن نظریه ی توصیف کیسه داران به ابتدایی ترین پستانداران است که گفته شده فقط در استرالیا باقی مانده اند چون استرالیا از بقیه ی دنیا پرت بود. اما وجود مرغ دماسنج استرالیایی الاصل در سولاوزی و در کنار جانوران پستاندار آسیایی چون گراز و میمون، حضرات را ناگزیر کرده بپذیرند که آسیا برای مدتی کوتاه به استرالیا راه داشته ولی فقط در آنحد که چند جانور معدود آسیایی از پل خشکی بگذرند و تا سولاوزی کنونی پیشروی کنند. به همین ترتیب وجود مرغ بهشتی در جزیره ی "هالماهرا" را به این منوط کرده اند که این جزیره در مسیر پیشرویش در اقیانوس آرام برای مدتی برخورد کوچکی با جزیره ی گینه ی نو داشته و در این مدت، مرغ بهشتی از گینه ی نو به هالاماهرا رفته است. سخت ترین بخش موضوع، توضیح وجود اژدهای معروف کومودو بوده که استرالیایی الاصل است ولی امروزه فقط در جزیره ی کومودو زندگی میکند آن هم درحالیکه معاصرینش در زمان ورود به جزیره، لک لک هایی غولپیکر به بزرگی انسان و فیل هایی کوچکتر از آن لک لک ها بوده اند که حضرات مجبور شده اند گناه انقراض آنها را هم به گردن اژدهای مزبور بیندازند. بنابراین آقایان در ترسیم تاریخچه ی حرکت آرام جزایر، ناچار شده اند یک کجراهه ای هم در چگونگی نزدیک شدن استرالیا به جزیره ی کومودو تعیین کنند تا آن حد که یک اژدهای باردار ماده تا جزیره ی کومودو شنا کند و مادر تمام اژدهاهای کومودوی امروزی شود و نسلشان به لطف انسان هایی که آنها را مقدس دانسته و برعکس جاهای دیگر منقرضشان نکرده اند باقی بماند. تمام این بند و بساط ها فقط برای این است که مسئله ی نابودی جمعیتی عظیم از جانوران در اثر بلایی در حد شهابسنگ مکزیک در عصر حیات انسان منتفی، و جزیره ای و به دنبالش منحصربفرد شدن حیات وحش در این گستره، مسئله ای طبیعی قلمداد شود. اما این کار، به نوعی رد گم کردن فحواهای اسطوره ها در قرن بیستم نیز بود، گم کردن ردهایی که فاش میکردند تمدن مدرن چقدر بنیاد ابتدایی ای دارد و آنقدرها هم که به نظر میرسد ضد تورات و انجیل عمل نکرده است. درواقع قاره ی غربی در دریا، روایت قاره ی دریایی برای سرخپوستان کنار دریای غرب بوده در مقابل قاره ی دریایی در شرق و مابه ازای آتلانتیس که فوروبونیوس خیلی در شرح های سرخپوستی آن صحبت کرده و رابط قاره ی امریکا با سرزمین های غرب آن منجمله بریتانیا بوده که خاستگاه داروینیسم است. انسان وحشی بریتانیا با انسان تابع نیروهای وحشی در یوکاتان تبار مشترک دارد. هر دو آنها تابع نیروهای جهنمی جنگل از زیر زمین هستند . در بریتانیا، این نیروها به طور مستقیم و غیر مستقیم از بین النهرین وارد شده اند. آنها را در انگلستان به گنوم و فیری و الف مینامیدند ولی نام بین النهرینیشان یولانو بود که اجنه ی جنگل محسوب میشدند. این اجنه در جنگل های کوه های زاگرس زندگی میکردند و اعقابشان کاسی ها یا بومیان ایران بودند که آنها را میپرستیدند. یولانو که احتمالا ایام یوله در پس از کریسمس به سبب ارتباط اسمی با آنها محل وحشت از ترول ها (جن ها) ی یوله در این ایام در اسکاندیناوی شده است، قسمت بیرون زده ی "اوپیر" یا جن های خوناشام دوزخ در زیر زمین بوده اند که به سبب برخاستن از تپه ها "تپس" نامیده میشدند. اوپیر احتمالا لغتا همان ومپایر یا خوناشام در اروپای شرقی است و تپس هم در اثر همین ارتباط نام فامیل کنت ولاد در رومانی شده است. این ومپایرهای اژدها نشان همه اعقاب ملکه اژدها هستند که همان عیشتار یا ونوس است که در جنگل، از آدونیس دلبری میکند و با به کشتن دادن او، دوزخیش میکند. آدونیس نام فنیقی تموز خدای گیاهان است که "گرین من" (مرد سبز) یا مرد جنگلی در افسانه های اروپایی، بازمانده ی او است. این موجودات پس از پذیرفته شدن توسط اسکیت ها در اوکراین در شرق و غرب گسترش یافته اند ولی در انگلستان توانایی فراوانی برای قانونمند شدن داشتند. تاریخ افسانه ای بریتانیا، این مسئله را به بربریت مواج بریتانیا در اثر بی اهمیتی نسبیش برای اروپای قاره ای نسبت میدهد. در این بیان، بریتانیا اندکی متمدن بوده است چون مستعمره ی روم بوده است. اما وقتی گوت های ژرمن به رهبری آلاریک به رم حمله کردند، رم ارتش خود را از بریتانیای بربر و نه چندان مهم فراخواند و آنجا را به واسال های اسکیت خود سپرد. حاکم اسکیت بریتانیا برای حفظ مملکتش از هرج و مرج، نوردیک ها را از شمال فراخواند و آنها را در نواحی شمالی کشور ساکن کرد. اما آنها به زودی خود به تهدیدی علیه حکومت دچار شدند پس حاکم برای دفع آنها و بر اساس تز رومی «بربرها را به بربرها بسپارید و آنها را به جان هم بیندازید» قبایل بربر دیگر را نیز به جزایر راه داد. این باعث شد تا مسیحیت رومی در بریتانیا رنگ قوانین قبایل بربر را به خود بگیرد و الف زادگان یا اعقاب ملکه اژدها با ادعای نسب بردن به اجنه، به خود حق رواج دادن مذهب مسیح را بدهند که طبیعتا چنین مسیحی دشمن اژدهایان نیست بلکه از نسل آنها است. مسیح آنها همان "مسح" است: نامی که در شرق در توصیف اژدهاسانانی چون ورل و تمساح به کار میرود. این الف زادگان، پسران خدای تورات و پدر مسیحند چون سوسمارسانی آنها به سبب نسب بردنشان از سرافیم یا خزنده سانان یعنی فرشتگان هبوط کرده به زمین که بر اساس تورات اولاد خداوندند روی داده است. مریم مجدلیه همسر مسیح و مادر آنها نیز همان ملکه اژدها یعنی البا یا البی یعنی الف ماده است و قدیس مسیحی بنیانگذار هم "سنت البان" یعنی قدیس الف نژاد نام دارد. با تغییر زمانه، این سنت البان به صورت فیلسوفی به نام فرانسیس بیکن و نمایشنامه نویسی به نام شکسپیر، تغییر قیافه میدهد. ادبیات دیگری هم در راهند: ماریا یا ماریان یا مریم که همان ملکه ی اژدها است، به صورت ماریان معشوقه ی رابین هود درمی آید و رابین هود یعنی رابین اوباش، همان رابین گودفلو پسر اوبرون جن است که نامش از اوپیر می آید. اوبرون سبزرنگ است و همین نشان میدهد او مدل دیگری از گرین من یا خدای جنگل میباشد. او را در بعضی جاها "پاک" مینامیدند که احتمالا باید همان "پوکا" یا جن ایرلندی جنگل باشد که مدل دیگری از پان یا جن بزمانند یونانی است. بوق شاخ مانند رابین هود که با آن افرادش را صدا میکند باید جانشین شاخ های پوکا شده باشد. در روایتی از والتر باوئر –منتسب به قرن 15میلادی- آمده که رابین هود و رفیقش "جان کوچولو" همان عیسی مسیح و سنت جان یا یوحنای تعمیددهنده در روایت انگلیسی خود هستند و زوجیت آنها حکم زوجیت کاستور و پولوکس در اساطیر یونانی را دارد. مسیحی که راهزن باشد به هر حاکمی که پیروش باشد امکان گسترش حکومت استعماری با وانمود کردن به آزاد گذاشتن غرایز وحشی مردمان را میدهد:
“secret societies”: Philip gardner: 2007: chap7 , ‘in the realm of the ring lords’: laurince gardner: nexus magazine:v6: number5: august-september 1999
این موفقیت، ناشی از یک نوع درجا زدن طبیعت بشری در منطقه ای بخصوص است که به اندازه ی بقیه به نفع تمدن از خوی تاتار و اسکیت خود خارج نشده و میلش به جنگیدن و رقابت را با قانون نویسی برای ورزش های گوناگون اثبات کرده و بسیاری دیگر از وظایف خود در مسیر رقابت را به پسر خوبش ایالات متحده که مسیح او است واگذار کرده است. همین طبیعت تاتار، هرکه را که با اژدهایان همراستا است خوش خواهد آمد و اینچنین است که فوتبال انگلیسی، موفقترین تبلیغات انیمیشنی خود را در دهه ی 1990 در کاپیتان سوباسای ژاپنی می یابد آن هم در همان زمانی که ژاپنی ها دارند خودشان را به مدل مو و عمل جراحی در جهت همشکل شدن با اروپایی موبور چشم آبی نمایان میکنند و دیگر فقط از روی آثار اروپایی انیمیشن خلق نمیکنند، بلکه قهرمانان ژاپنی انیمه هایشان را هم شکل قهرمانان مو رنگی و چشم رنگی اروپایی میکشند. اروپا آینده ی اجداد اسکیت ژاپنی ها است که سامورایی را افتخار ژاپنی نموده اند و پیرو اژدهای چینیند که آن هم لابد همان "مسیح" تمساح گون خاورمیانه و مسیح ملکه اژدها است. این جا تضاد آشکارتر از جاهای دیگر است ولی درواقع در همه جا جریان دارد. این تضاد گذشته و حال است و برنده ی آن، کسی است که حالش همان گذشته اش تعریف شده است یعنی امپراطوری بریتانیا شامل ایالات مستقل شده ی متحده ی امریکا (اگرچه هنوز بخش عظیمی از طلای امریکا را خاندان بیکون –نام گرفته از همان فرانسیس بیکون معروف- به جیب خاندان سلطنتی انگلستان سرازیر میکنند). این انتظار، از داخل خود خاورمیانه ی مادر مطرح شده و در قالب تثلیث شیر مودو- گرگ یام- سگ پراتریا به ایتالیای دوره ی رنسانس رسیده بود. گرگ در حال زوزه کشیدن بود و سگ در حال خندیدن، درحالیکه شیر طبق معمول عصبانی و غران بود. گرگ در شب زوزه میکشد و این زوزه را مردم به غمگین بودنش نسبت میدادند. شب که همان جهان زیرین آدونیس و اجنه نیز هست، نماد زوال خورشید موفقیت است و گرگ جای اقوامی نشسته که عظمت خود را از دست داده و بر زوال خود میگریند. سگ اما روی دیگر همین اقوام است. او فامیل گرگ است ولی بر نابودکنندگان نسل خود خشم نمیگیرد و برده ی انسان ها میشود. او در این بردگی، شاد است و از وضع خود لذت میبرد. شیر اما موجود مهیبی است که از برهم کنش این دو پدید می آید. او حیوان یهودیت یعنی همان مذهبی است که علیه صاحبان تمدن های گرگ ها شورید و بر آنها خط بطلان کشید. گرگی است قوی تر از همه ی گرگ ها و گرگسانان، چون بلد است چطور بین سگ حال و گرگ گذشته بازی کند. او با تغییر وضعیت بر ضد گذشته به توفیق رسیده ولی تغییر وضعیت او اکنون خود بخشی از گذشته است و موفقیت او ناشی از این است که به کمک حال، افتخار گذشته را بازآفرینی میکند.:
“second part of the heroic frenzies”: Giordano Bruno: translation by Paulo Eugene memo,jr: 1964: bibliotecapleyades.net
نماد سلطنتی انگلستان نیز همین شیر است و او خانه ای بهتر از اینجا نمی یابد. این شیر را غالبا در اطراف الهه بریتانیا که تعریف محلی ونوس یا مریم مجدلیه است می یابید. او در خانه های علمیش کمبریج و اکسفورد برای اقوام مختلف، گذشته ی باشکوه تعریف میکند و بعد اجازه میدهد تا با شرکت در رقابت های ورزشی، میل خود به احیای گذشته ی خیالیشان را برطرف کنند. آنها که قانعترند، ورزش های نه چندان مشهور هم برایشان کافی است. مثل هندوستان که کریکت را از انگلستان گرفته و فیلم میسازد که چطور هندی های روستایی بی تجربه در ورزش، در اولین مصاف خود با استعمارگران انگلیسی، آنها را در کریکت شکست میدهند. اما گردنکشان اشتهایشان در حد خطرناکترین بازی دنیا یعنی فوتبال است که اگرچه یک اختراع بی اهمیت چینی است، ولی توسط انگلستان جهانی و مهم شده است چون کارایی روانیش بسیار بالا است. "مارچلو سوآرز اروزوکو" از استادان جامعه شناسی در امریکا و البته یکی از طرفداران پروپاقرص سابق فوتبال که اکنون خود را «شفا یافته» میداند، هیاهو بر سر فوتبال را نوعی انحراف عمدی در همجنسگرایی مردانه میداند که در آن، توپ حکم اسپرم را دارد و تیم فوتبال و زمین مخصوصش، حکم پیکره ی مردی که همه ی بازیکنان و مربیان و طرفداران تیم، کله ی خودشان را روی بدن نداشته ی تیم تصور کرده اند و البته دروازه در عقب ترین قسمت زمین تیم هم نشیمنگاه تیم و تمام دست اندرکارن و طرفداران آن است که نباید توسط توپ یا همان اسپرم حریف فتح شود. شرمساری و عصبانیت از گل خوردن، شرمساری و عصبانیت مرد مفعول جنسی است که فرهنگ مردسالار تحقیرش میکند و شادی و افتخار تیم گل زننده، به سبب اثبات مردانگیش بر اساس همان فرهنگ مبتذل و وحشی. ولی هر دو تیم، از قبل از بازی، قبول کرده اند که در این کشتی دسته جمعی، در ازای گل زدن، دریافت کردن گل هم طبیعی است. "بری ریچاردز" (استاد علوم ارتباطات دانشگاه بورنموت انگلستان) در کتاب "روانکاوی فرهنگ عامه" (ترجمه ی دکتر حسین پاینده: نشر مروارید: 1399: ص69) نظریه ی مزبور را آورده ولی فقط در جهت توسعه دادن اهمیت قبلی فوتبال در روانکاوی فروید. فروید، لمس نکردن و دست نزدن را مهمترین بخش فرهنگ "نهی" در اجتماع انسانی دانسته و در فوتبال نیز شما حتی المقدور نباید به توپ دست بزنید. فقط دروازه بان است که حق دست زدن به توپ را دارد چون وظیفه ی او دفاع است نه حمله. او در ادامه از نظریه ی استوکس روانکاو فرویدیست دفاع میکند که همجنس خواهی فوتبال را اگرچه بر اساس نظریه ی فروید «واپس روی» [به کودکی] و بنابراین «انحراف» است، به سبب جنس «هم هویتی» هایش تایید میکند به این ادعا که «حاصل جمع برآمده از همهویتی های در هم تنیده و متقابل، همهویتی دسته جمعی با خود بازی است که میتوان آن را نوعی روان مشترک دانست، روانی که شرکت کنندگان را نه فقط به تیمشان، بلکه همچنین به مجموعه ی قواعد و جمع دست اندرکاران آن ورزش مقید کند. استوکس این روان مشترک را بر حسب نظریه ای فرویدی درباره ی "فراخودی"ی که واپس روانه طرد گردیده است مفهومپردازی نمیکند، بلکه با اشاراتش به "وحدتی ریشه دار" و تصویر بازی به منزله ی "عاملی فراگیر و مرتبط با هستی در آغوش مادر"، دیدگاه مثبتی ارائه میدهد. البته در این فرایند، واپس روی رخ میدهد ولی این واپس روی مواجهه ی مبتنی بر قواعد با واقعیت را تسهیل میکند و همچنین محدودیت های بیشمار جزئی آن را، امتیازها و جریمه های گاه گاهی شورانگیز آن را، و موقعیت هایی را که برای ایجاد ارتباط با دیگران فراهم می آورد. ورزش همزمان با پروراندن ستیزه جویی برای ارضای خودشیفتگی، همچنین خودشیفتگی واپس روانه را برای جامعه آمیزی بنیادین به کار میگیرد. بر پایه ی این دیدگاه، میتوانیم عناصر آشکارا همجنس خواهانه ی فوتبال –احساسات مهرورزانه نسبت به بازیکنانی که گل میزنند و سایر آیین های مربوط به این بازی (در دهه ی 1980 هنگام ورود بازیکن تعویضی به زمین در مسابقاتی که در بریتانیا برگزار میگردید، سرپرست یا مربی تیم دستش را به صورت کاسه گود میکرد و درحالیکه بازیکن تعویضی روی خط کنار زمین منتظر اجازه ی داور ایستاده بود، محبت آمیزانه به نشیمنگاه او میزد. به نظر میرسد که این عمل، درست همانگونه که باب شده بود، یعنی سریع و بدون هیچ دلیلی زوال یافت.)- را در چهارچوبی گسترده تر تبیین کنیم و بگوییم که این عناصر نمونه هایی دیگر از احساساتی هستند که ریشه در خودشیفتگی اولیه دارند و در تجربه ی اجتماعی و مبتنی بر واقعیت ادغام میشوند.» (همان: ص79-78) علت «جزئی» بودن مجازات خطاهای "نهی" شده نیز همین کودکانگی «خودشیفته» در اثر «واپس روی» است و ریچاردز عنوان میکند که بزرگترین «نهی» بازی یعنی اجتناب از دست زدن به توپ نیز مجازاتی جزئی دارد: فوقش یک کارت زرد. بنابراین خطای مزبور میتواند نتیجه ی بازی را تغییر دهد و باز هم تیم برنده همچنان برنده باشد.ریچاردز (در صفحه ی68) یادآوری میکند که این اتفاق در دیدار نیمه نهایی جام جهانی 1986 افقتاد وقتی مارادونا با دوستش توپ را توی دروازه ی بریتانیا کرد و داور متوجه نشد. مارادونا گل خود را کار «دست خدا» دانست. درواقع خدا یک راه در رو برای زیرپا نهادن قوانین در موقعیت های اینچنینی در اجتماع بزرگتری است که فوتبال، تمرین آن است. همانطورکه ریچاردز (در صفحه ی 73) با بهره گیری از دورکهایم عنوان میکند، ورزش « معادل ناسوتی مذهب» است و هیچ ورزشی به اندازه ی فوتبال، این مذهبی بودن را آشکار نمیکند. درواقع ورزش ها به طور اعم و فوتبال به طور اخص میتوانند به طور روانی، جنس مذهبی بودن فرقه ها را –حالا هرچقدر هم سنتی به نظر برسند- در جامعه تعیین کنند. بنابراین شما اگر ایرانی شیعی هستید و صبح تا شب هم «مرگ بر انگلیس» میگویید، همین که عاشق فوتبالید، یعنی این که الآن احتمالا به طور ناخودآگاه پیرو «شیعه ی انگلیسی» مد نظر امام راحلتان هستید. اصلا به عنوان یک مسلمان قرآنی، اگر به مسیر انگلیسی-امریکایی علاقه نشان ندهید و جذبش نشوید عجیب است. چون نماد شما هم شیر خدا است که شکل اصلاح شده ی شیر یهودا به شمار میرود و تمام پیامبرانتان هم پیامبران یهودند. شما درست مثل یهود، غرق رویای کاریزماهایی هستید که امت هایشان وظیفه ی گم شدن در آنها را دارند درست مثل بازی دسته جمعی فوتبال که در آن، فقط آنها که گل میزنند یا آنها که دروازه را خوب حفظ میکنند مشهور میشوند چون مسئله اثبات مردانگی ای است که یهود آن را در کشتن و فتح کردن و کنشگری جنسی خلاصه کرده اند.
چرا تا به حال متوجه این موضوع نشده بودیم؟ برای این که الگوی قدیمیان در این فرهنگسازی آنقدر برایمان عادی شده که چیز عجیبی در آن نمیبینیم. همین تازگی، شبکه ی مستند داشت برنامه ای درباره ی پیتزا پخش میکرد که به شایعه ای ایرانی درباره ی پیدایش پیتزا نیز پرداخته بود. مطابق این شایعه، ازآنجاکه هنر نزد ایرانیان است و بس، و از آن جمله هنر آشپزی نیز به همچنین، ایرانیان دوره ی هخامنشی آنقدر در آشپزی استاد بودند که حتی سربازانشان نیز آشپز بودند. این سربازان به دلیل کمبود امکانات، روی سپرهایشان پیتزا درست میکردند و برای همین هم پیتزا گرد میشد. ازآنجاکه ایرانی ها از قدیم خیلی مردم خوبی بودند، حتی به اسیرانشان هم غذای خوشمزه میدادند؛ ازجمله پیتزا که اسرای یونانی خیلی از آن خوششان آمد و از زندانبان های ایرانیشان طرز پخت آن را یاد گرفتند و در بازگشت به یونان این هنر را به آنجا بردند و این هنر از یونان به ایتالیا رفت و درآنجا شهرت یافت. این قصه، بر ساده کردن فجیع موضوع در پیدایش پیتزا توسط ایتالیایی ها استوار است چون همانطورکه برنامه توضیح میداد، پیتزای اولیه ی ایتالیایی، شامل نان و پنیر و سیر بود و خوراک کارگران به شمار میرفت. وقتی ایتالیایی ها به امریکا رفتند یکی از آنها در نیویورک بساط آشپزی به پا کرد و نان گرد آن را کلفت و کیفیت پنیر آن را دچار تغییر کرد، آن را به انواع مخلفات شامل قارچ و کالباس آراست و به گونه ای درآورد که باب ذائقه ی امریکایی باشد. این غذا محبوب شد و در سطح امریکا منتشر شد و انواع و اقسام آن همه در امریکا اختراع شدند. شنیدن این موضوع برای من غیرمنتظره نبود. چون یکی از فامیل دور که به ایتالیا رفته بود، تعریف کرده بود که در یکی از محل های ایتالیا پیتزا را دیده که کیفیتش کلا فرق میکرده و اسمش نیز پیتزا نبوده و پیتزای معمول اصلا در آنجا رواج نداشته است. به هر حال، این نوع داستانپردازی ها که الآن و در فوران اطلاعات به سختی جای پا می یابند، در قدیم که همه چیز آیینی بود و سرگرمی شیطانی تلقی میشد، به راحتی آیین سازی میکردند یا به هدف آیینی شدن پذیرفته میشدند. نمونه اش ماهی قرمز چینی که در اواخر دوره ی قاجار به این خاطر روی سفره ی نوروزی آمد که ماهی کوچک را در عربی "سمک" مینامند و به سبب شروع شدن کلمه با حرف "س"، آن جزو هفت سین شده بود. این را پدرم برایم تعریف کرد و استثنائا در حافظه اش مانده بود به خاطر این که در روستای او کنفگوراب در زمان کودکیش، به ماهی کوچک در گیلکی "سمک" میگفتند (البته پدرم نمیدانست این کلمه در اصل عربی است). این موضوع درست است که ماهی سمبل زایندگی در فرهنگ ایران و جهان است و این موضوع زمینه ی چنین پذیرشی شده است. ولی تنها دلیل این که برای ماهی قرمز در ایران داستان درست نشده، این است که اگر اعراب ماهی کوچک را سمک و ماهی بزرگ را حوت مینامند، برای ایرانی ها ماهی، ماهی است و نیازی نیست آنطور که اسب را از الاغ و قاطر سوا میکنیم، ماهی ها را هم از هم سوا کنیم. همه ی چیزهایی که دست و پا ندارند و شنا میکنند و با آبشش تنفس میکنند یک چیزند: ماهی. اما پیتزا فرق میکند. این یکی تازه ی تازه است. پس برای خودی کردنش، باید آن را اختراع کشور خودتان جا بزنید. همینطور بستنی –یک اختراع چینی که توسط اروپایی ها جهانی شده است- که از پیتزا هم مشهورتر است و باید اختراع آن را به شخصیت مجعول "اوستا کریم باستانی" در دوره ی ناصرالدین شاه نسبت بدهید و ادعا کنید که "باستانی" آن شده "بستنی" فارسی، و "اوس کریم" آن شده "آیس کریم" انگلیسی!!!!! وقتی به اشیا رحم نمیکنید میشود مگر به ادبیات رحم کنید و جنگاوری اعقاب اژدها را به خودتان نسبت ندهید؟ شهرت جنگاوری و ازخودگذشتگی فوتبالی در تشیع ما که شاهنامه پرستان سعی در سکولار کردنش داشتند در عرض چند نسل غیرعملی بودن خودش را اثبات کرد. مردم هنوز از این که چرا دنیا حافظ و سعدی و مولانا و فردوسی را میپرستد و ایرانیان نه، عذاب وجدان دارند. ولی هیچکدام نمیروند بخوانند ببینند توی اینها چه نوشته است. چون میدانند با زندگی عملیشان جور نیست. اما این آثار که قبل از مقدس شدنشان توسط جمهوری اسلامی، مردم آنها را با انبر برمیداشتند مبادا دستشان نجس شود، فقط به این خاطر امتحان نمیشوند که تجربه ی امتحان کردن تشیع به دستور آنها که مولوی را نجس میدانستند امتحان شده بود. تجربه ی مردم کاملا واقعی است. آن نوع زندگی ممکن نیست چون اصلا واقعیت ندارد و هیچ وقت هم نداشته است. برای همین مردم دنبال راه جدید میروند. همانطورکه بسیاری از ژاپنی ها جرئت کردند بپذیرند سامورایی بودن مسخره است و مانند آنها بسیاری از جوانان در امریکا عطای "راکی رمبو" بودن و در آلمان عطای "نازی" بودن را به لقایش بخشیدند چون فهمیدند تظاهر –و البته دراینجا فقط تظاهر ممکن است- به راکی رمبو بودن و وایکینگ بودن و سامورایی بودن، با فشار روانی شدیدی همراه است که حتی میتواند زندگی ها را به باد بدهد. با این حال، این مقاومت، به معنی بیدار شدن نیست. بلکه صرفا تکرار شورش یهودی در جهت مخالف آن است. چون مقاومت بهانه میخواهد و ما بهانه ی مارادونا را وقتی با «دست خدا» توپ را توی دروازه ی انگلستان کرد و همه گفتند «کار خوبی کردی»، میشناسیم. در جنگ فالکلند (حتی در نامیدن این جزیره هم مثل همه ی دریاها و خشکی های زمین، باید اسم انگلیسیش را به کار ببریم حتی اگر آرژانتینی ها خوششان نیاید) بریتانیا آرژانتین را کوبیده بود و مارادونا با گل قلابیش به آرژانتینی های بدبخت، حس دروغین پیروزی داده بود. میدانید که؟ «دست خدا» با مظلومین است. کافی است مثل مارادونا مظلوم بوده باشید. آن وقت اجازه دارید مثل رابین هود که به نام فقرا دزدی میکرد و مثل مارادونا که با تقلب به بریتانیا گل تاریخی زده است، همه ی قوانین و اخلاقیات بشری را در راه هدف والایتان زیر پا بگذارید.
غربی ها بی تعارف، محمد مسلمانان را همینطوری قهرمان میدیدند. آنها داستانی داشتند درباره ی این که محمد، در جنگی، دختری به نام پالمیرا را به کنیزی گرفته بود و جوانی به نام سعید نیز دلداده ی همان دختر شده بود. محمد به سعید وعده داد که اگر دشمن او زبیر را در مکه ترور کند دختر را به او میدهد و هدف او این بود که سعید در این سفر خطرناک کشته شود. ازقضا سعید موفق به کشتن زبیر شد و در این هنگام محمد فاش کرد که زبیر، پدر سعید و پالمیرا دختر او و بنابراین خواهر سعید است. یعنی سعید پدر خود را کشته بود تا با خواهر خود ازدواج کند. [احتمالا بعضی از خوانندگان سن و سال دار این مطلب الآن فهمیده اند که داستان سریال «اولین شب آرامش» (اولین پخش در بهار 1385) در صداوسیمای جذاب ایران از کجا آمده است.] سعید بعد از شنیدن این مطلب، از شدت اندوه خود را کشت. این داستان احتمالا روایت دیگری از داستان ازدواج محمد با همسر پسرخوانده اش زید (=سعید) است. همین داستان را درباره ی خلاص شدن حسن صباح از دست یکی از رقیبان عشقیش با نقشه ی ترور دشمن خود بیان کرده اند. نام حسن صباح بیشتر با ترور اسلامی گره خورده و یک دلیلش هم شیعه بودن و سکونت او در ایران است. با این حال، داستان اولیه به هیچ وجه در محافل اشرافی فاسد اروپا وسیله ی شماتت محمد محسوب نمیشده است. داستان او کپی داستان داود شاه شیر نشان است که با همسر اوریای سرباز در غیاب او زنا و او را حامله کرد و برای خلاص شدن از شر اوریا، دستور داد او را به جنگی بازگشتناپذیر بفرستند تا کشته شود که در این راه به هدفش رسید. درواقع بقیه ی زندگینامه ی محمد هم در داستان چگونگی استقرار این پادشاه در اورشلیم گنجیده است هرچند داستان اصلی از زمان موسی شروع میشود و حتی تولد محمد و موسی در آن همرده هستند. محمد وقتی متولد میشود به دایه اش حلیمه سپرده میشود ولی بعد از دو سال به آغوش مادرش برگردانده میشود. از این جهت همتای موسی است که توسط دختر فرعون بزرگ میشود تا این که مادر موسی به بهانه ی دایگی کم کم او را پیش خود میبرد و تابع قانون یهود میکند. در داستان محمد، اشاره شده که در آن دوسال، خشکسالی درگرفته بود و حلیمه دایه ی محمد با تنگدستی او را بزرگ کرده است. این یادآور بحران های زمان موسی ازجمله طاعون است که احتمالا بازسازی طاعون بزرگ قرون وسطی است که با جابجایی های انسانی در اثر تغییرات آب و هوایی بخصوص خشکسالی بروز کرده است. موسی به جرم قتل، کشورش را ترک میکند. محمد نیز به قتلی متهم شد که سبب عذاب وجدان او گردید. وقتی مست بود، یک یهودی با شمشیر او دشمن خود سرجیوس مسیحی را کشت و محمد را به قتل متهم کرد. پس از آن محمد لب به شراب نیالود. اگرچه گواهی مستقیمی دراینباره وجود ندارد ولی ممکن است فرار محمد از مکه به مدینه درست مثل فرار موسی از مصر به مدین به همین قتل مربوط شده باشد. مهاجرت دیگری به موسی اینبار با قومش از مصر به مدین نسبت داده اند که برای فرار از آزار و اذیت فرعونیان بوده است. درباره ی فرار محمد نیز گفته اند او در مدینه (مدین) به قدرت رسید و اصحابش برای فرار از آزار مشرکان، از مکه به مدینه آمدند. تشکیل قدرت محمد در مدینه، زمینه ی فتح اورشلیم توسط جانشینان او شد همانطورکه مهاجرت موسی با قومش نیز زمینه ی فتح اورشلیم توسط داود در زمان اعقابش گردید. هر دو فتح فقط با به توافق رسیدن دو طرف جنگ ممکن شدند. ازاینرو نوسووسکی داستان سفر مسلمانان به حبشه و زندگی کردن با صلح زیر نظر نجاشی شاه حبشه را نیز روایت دیگر مهاجرت از مکه به مدینه میداند. وی اشاره میکند که رهبر مسلمانان در حبشه را عثمان ابن مازون نوشته اند که مازون میتواند همان موسایی معنی بدهد اما عثمان لغتا به "هثمان" [=اوزمان: یعنی رهبر غزها] برمیگردد که لقب رهبران قزاق ها یا اعقاب خزرهای یهودی مسلمان شده ی دولت مغول های نوحی در روسیه بوده اند و همانانند که تحت عنوان عثمانیان، قستنطنیه یا استانبول کنونی را که شهر مقدس مسیحیان ارتدکس بوده است فتح کردند. قستنطنیه مدل دیگری از اورشلیم و فاتح آن سلطان محمد دوم، تکرار محمد پیامبر است. در این روایات، موسی و محمد که برای فرار از ظلم و ستم تغییر شخصیت میدهند و به جنگجویانی کشنده تبدیل میشوند، تکرار مسیح مهربانند که در اثر اعمال بد کافران نسبت به خود و اصحابش تبدیل به جنگجویی بیرحم و کشنده میشود. نام مسیح مرتبط با نام موسی است. با این حال، اسلام امروزی که به نظر نوسووسکی فراورده ی عثمانی ها است و مسیحیت اروپایی که نوسووسکی آن را هم فراورده ی اسکیت های کوچنده به غرب میداند، فقط بیرون زدگی های غربی یهودیت روسی هستند. در شرق دور نیز آنها مسلک های مخصوص خود را پدید آورده اند که امروزه نشانه هایشان فقط در افسانه ها یافت میشوند و همین افسانه ها هستند که تکمیل کننده ی روایات مذهبی غرب در جاهایی هستند که از آنها چیده شده اند. در تاریخ شبه جزیره ی کره، این رد در زندگینامه ی بنیانگذار خاندان پارک دیده میشود. پارک یعنی کدو قلیانی و این بدان سبب است که او از داخل تخم مرغی شبیه کدو قلیانی بیرون آمد. ازاینرو پدرش او را بدیمن دانست و در سبدی گذاشت و در سطح آب رها کرد. اما پیرزنی کودک را یافت و بزرگ کرد. این کاملا کپی برداری از افسانه ی تولد موسی است که بر سطح آب رها و توسط زنان خاندان فرعون مصر دریافت و بزرگ شد. اما جالب این که گذاشتن نوزاد در صندوق و رها کردنش روی آب را در داستان پرسئوس جد پارسیان نیز داریم. در این داستان گفته شده که پرسئوس نوزاد نامشروع مادرش از زئوس شاه خدایان بوده است و از این جهت همچون مسیح دوشیزه زاده بوده است. از اتحاد پارک و پرسئوس میفهمیم چرا در داستان موسی از پدر او خبری نیست و همه کاره مادرش است. اما نکته ی تکمیلی داستان پارک این که او با زنی ازدواج کرد که مثل خودش تولدی معجزه آسا داشت. این زن از دنده ی یک اژدها متولد شده بود. تولد از دنده، دراصل داستان تولد حوای ام البشر است که از دنده ی آدم ابوالبشر به وجود آمد و با او ازدواج کرد. حوا فریب مار را خورد و از جنس او شد و بنابراین درست مثل همسر پارک، یک زن اژدهایی است. او همتای مریم مجدلیه برای آدم دوم یعنی عیسی مسیح است. اما برای تکمیل داستان او باید به یک قهرمان کره ای تخم مرغ زاده ی دیگر رجوع کنیم: "چومو وانگ" [یا همان جومونگ خودمان]. مادر چومو، دختر خدای رودخانه ی هابک به نام یوها بود. ماهیگیری به نام همائوسه [یا هموسو] یعنی "پسر بهشت" دلداده ی او شد. خدای رودخانه که موافق این وصلت نبود همائوسه را غرق کرد و دخترش را به ازدواج شاه بویو به نام گیوم وا [یا گوموآ] درآورد. ولی همائسه که پس از غرق شدن به خورشید رفته بود، از طریق نور خورشید در بانو یوها نفوذ کرد و او چنان باردار شد که یک تخم مرغ گنده زایید. شاه بویو که متوجه غیر طبیعی بودن این زایمان شد، آن را فرزند خودش ندانست و دستور به نابودی تخم داد ولی تخم باقی ماند و از داخلش چومو کوچولو پرید بیرون. چومو در بویو ازدواج کرد ولی بعدا از خشم نابرادریش دائه سو از بویو گریخت و مانند موسی سر راه به طرزی معجزه آسا از رودخانه ای عبور کرد (ماهی ها و لاکپشت ها از آب بیرون آمدند تا او پایش را روی آنها بگذارد). ازاینجا به بعد داستان پسر چومو جالب است که یوری –تلفظ کره ای "گئورگ" یا جورج- نام دارد. او در قصر شاه بویو تا مدتها فقط با مادرش زندگی میکند و تنها نشانش از پدر در نزد او شمشیری شکسته است ولی مادرش از پدر برای او سخن میگوید تا این که بعد از چندین سال، شاه بویو اجازه ی رفتن مادر و پسر به نزد چومو در پادشاهی گوگوریو را که چومو بعد از غلبه بر قوم مالگال در موطن جدیدش تاسیس کرده است میدهد. این روایت، تکرار تصویر مسیح نوزاد و مادرش در غیاب پدر است و ملتی را نشان میدهد که مادرشان معلوم است ولی پدرشان فعلا ناپیدا است و آنها منتظر بازگشت او هستند. این پدر، در مسیحیت، مسیح و در اسلام شیعی مهدی است.:
“issues of reconstruction”: mark graf: hxmoka: 26/4/2016
همانطورکه میبینید قطعات محذوف تاریخ اسلام یا بهتر است بگویم همان تاریخی که به اسلام شیعی انقلابی ختم میشود، همان جاهایی است که آن با ملکه ی اژدها و انسان های اژدها زاده گره خورده است، مطلبی که با برابری انسان ها جز در تقوا و عمل صالح –یکی از معدود بازمانده های اسلام اصیل در تمدن مثلا اسلامیمان- کاملا منافات دارد. همه ی ما مسلمان ها به ادعاهای کسانی که میگویند اژدها زاده و الف زاده و از این جهت برتر از دیگرانند میخندیم. مگر مردم ایران یک آقازاده را به خاطر به کار بردن لغت "ژن خوب" درباره ی خودش با خاک یکسان نکردند؟ اما واقعا کدام یک خنده دارتر است: ملتی که فکر میکنند شاهانشان به خاطر اشرافزادگی از انسان های عادی برترند، یا ملتی که شاهان آن ملت دوم و خود آنها را مسخره میکنند ولی بدون هیچ نوع شناختی از آنها، تمام بند و بساط مذهبی آنها را برای خودشان کپی میکنند فقط به خاطر این که «دست خدا» اجازه ی تقلب میدهد؟ آیا واقعا غیرعادی است که شیخ مارادونا و دیگر فوتبالیست های ابرپولدار، بزرگترین قهرمانان زندگی مردم فقیر ایرانند؟