نویسنده: پویا جفاکش

در سال 1999، روپرت مورداک، غول رسانه ای یهودی-استرالیایی که لندن را در مشت خود داشت، پس از سال ها زندگی مشترک، از همسرش آنا جدا شد و کمتر از سه هفته بعد با سومین همسرش "وندی دنگ" که کارمند یکی از شرکت های او در هنگ کنگ و به مراتب از مورداک جوانتر بود، ازدواج کرد. پسران مورداک از این اتفاق راضی نبودند. ولی دختر مورداک علیرغم این مسئله وندی را به عنوان نامادری خود پذیرفت. کمی بعد شایع شد که پسران مورداک او را آگاه کرده اند که وندی که برخاسته از یک خانواده ی کمونیست در "جین آن" بوده، جاسوس چین کمونیست است، ولی تولد اولین دختر مورداک از وندی این مسئله را تحت الشعاع خود قرار داده است. با این که وندی و روپرت مورداک درنهایت از هم جدا شدند، ولی زندگی مشترکشان با مسائل سیاسی انگلستان عمیقا گره خورد. یکی از دو دختر وندی از مورداک، دخترخوانده ی تونی بلر شده بود و روابط بلر با مورداک تقریبا تمام رسانه های انگلستان را تحت الشعاع خود قرار داد. 160 رسانه ی مورداک در سراسر جهان به نفع جنگ بلر در عراق گزارش پخش میکردند. تا وقتی که تونی بلر و مورداک تنها شخصیت ها در این بلبشو بودند کسی نگران نبود. اما موضوع این بود که مردم نمیتوانستند به نقش این زن چینی و تسلطش بر مورداک بدبین نباشند. چند وقت پیش هم که جارد کوشنر و ایوانکا ترامپ به خاطر دوستی با وندی که الآن با دخترانش در امریکا زندگی میکند، از طرف سازمان جاسوسی امریکا مورد هشدار قرار گرفتند و کمی بعد مایکل وولف از قول روپرت مورداک، صراحتا وندی را جاسوس چین سرخ خواند، خیلی ها گفتند: «دیدید گفتیم؟!» ولی آیا مورداک و بلر به خودی خود ترسناک نیستند که حتما باید پای یک چینی در ترسناک شدنشان –آن هم ترسناکی به سبب احمقی- به وسط کشیده شود؟ اینجور موقع ها است که آدم متوجه میشود اتهام چینی مآب بودن به یهودی های اشکنازی را صرفا به سبب این که اجدادشان یعنی شیونگ نو ها از چین ریشه گرفته اند، خود انگلیسی ها هم زیاد باور ندارند و از آن به عنوان بهانه ای برای خارجی ستیزی استفاده میکنند. الآن شهرهای انگلستان پر از خارجیند و انگلیسی های مفتخر به انقلاب صنعتی، الآن تابع طبیعتپرستی رمانتیک روستایی شده اند و اتنبرو بازی درمی آورند فقط به خاطر این که رنگین پوست ها کم به روستاها می آیند و آنجا پر از سفیدپوست است. با این حال، انسانشناسان این را پدیده ای دیرآمده و مدرن میدانند. کیت توماس در 1983 نشان داد که روستا دوستی انگلیسی تا دهه ی 1950 یک پدیده ی عمیقا اشرافی و بیگانه با روح روستایی معمولی انگلیسی بوده است. به دنبال آن و در 1993 رابرت هینشلوود تصویر جادویی روستایی انگلیسی از محیط زیست خود را کالبدشکافی و آن را بر اساس تجربه های انسان ابتدایی، جهانشمول توصیف کرد. او بیان کرد که در تلقی های مدرن، شهر و ساختمان های شهری، حکم مردی را دارند که به زنی به نام روستا که استعاره از مادر طبیعت است تجاوز میکند. اما در تلقی روستایی تر و سنتی تر موضوع کمی پیچیده تر است. روستا به دو قسمت تقسیم میشود: بخش بوته زار و جنگلزار و نواحی طبیعی که حکم موهای انبوه و دیگر اعضای بدن یک جانور نرینه ی وحشی را دارند و بخش خانه ها که حریم امنند و مثل آغوش مادر آرامشبخش. بدین ترتیب کالبد روستا یک موجودیت دوجنسی است که شهر فقط جنبه ی مادینه اش را به نمایش میگذارد. نرینه ی پشمالو دشمن است و نماد طبیعت خشنی که زمانی دشمن بشر، و نعره های درندگانش یادآور خشم پدر بود. امروزه بزرگترین جانور درنده ی خشکی زی انگلستان روباه است ولی روستایی انگار که بدون آن درنده ها چیزی کم داشته باشد جنگل ها و مراتعش را خانه ی انبوه اجنه و جادوگران و ومپایر ها و شیطانپرستان کرده که همواره آماده ی جادو کردن و نیست کردن زندگی انسانند و نه فقط این، روباه ها و جغدها و حتی گربه ها را به سبب ارتباط با جادوگران خطرناک میبیند. این همه اصرار بر هنوز خطرناک دیدن طبیعت در چیست؟ این طبیعت به عنوان بخشی از روستا باید پدر مردم باشد تا آنها هر جا که لازم شد، در جلد آن بروند. شهرها و ازجمله پایتخت ها که مادینه اند وقتی که توسط دشمن فتح شدند و بشر را به بخش دوم سرزمین یعنی مردانگی هدایت کردند، او را مانند طبیعت بیرحم میکنند تا سرزمین خود را پس بگیرد. پس طبیعت باید بیرحم باشد تا بتواند الگوی انتقام انسان بی خانمان باشد. تفاوت مورداک یهودی و بلر "یهودی مخفی" (!)، هم با انگلیسی ها و هم با چینی ها در این است که آنها به خاطر یهودی بودن بی خانمانند و بی وطن و حق دارند که خدای نر پشمالوی طبیعت را به شکل یهوه یا زئوس ریشو بازسازی کنند و با آن هم هویت شوند و وحشی بازی دربیاورند. ولی وقتی چینی با خانمان و متمدن چنین میکند باید واقعا ترسید همانطور که باید از آن باخانمان های رنگین پوست دیگری که سرزمین خود را برای زندگی در انگلستان ترک میکنند نیز ترسید چون اینها برای یک ذهن اروپایی قابل درک نیستند. متاسفانه باید بگویم بر اساس برخی قراین، این میراث ذهنی واکاوی نشده از دوره ی جادوگری، تقریبا به راستی جهانشمول است.

آشکارترین این نوع واکنش ها را در جوانان بلغار میتوان یافت. آنطورکه از فوروم های بلغاری مثل "بی جی ناسیونالیست" میتوان دریافت، نهضت زیر سوال رفتن تاریخ رسمی، در این مملکت با نسبت دادن یهودیان اشکنازی به بلغارها و قزاق ها که اعقاب خزرهای یهودی مذهبند، آمیخته و آنها را در رویکرد جدیدی نسبت به گذشته ی مسیحیشان قرار داده است. رویکردی که به شدت وابسته به سوال چرایی مشهور بودن بلغارها به برده های خوب در اروپا، بیزانس، عثمانی، ایران و ممالک دیگر در تاریخ مکتوب است. این گذشته بلغارها را در نسبت با اروپاییان، به شدت با شهرت یهودیان به آوارگی متحد میکند. ازاینرو بلغارها خود را با یهودیان و چنانکه از کشوری با سابقه ی مسیحی انتظار میرود، با نزدیکترین اسم در تاریخ مسیحیت به عنوان یهود یعنی یهودا هم سرنوشت میبینند. یهودا پیرو مسیح است ولی به او خیانت میکند و سزای این خیانت را میبیند. یهودا به سبب اسمش کسی است که نمیتواند با مذهب جدید کنار بیاید. ازاین جهت در نسبت رهبران خزرنژاد بلغارستان با خزرهای عثمانی که پس از فتح ارض روم یا بیزانس در ترکیه مذهب جدید اسلام را ایجاد کرده اند، قرار دارد. اورشلیم، صوفیه یا سوفیا پایتخت بلغارستان است که نسبتش با خدا همان نسبت سوفیا یا جنبه ی زنانه ی خدا با او است. قستنطنیه نیز رم است که بر صوفیه حکومت میکند. طبیعتا یهودا نیز کسی جز ایوان الکساندر پادشاه صوفیه نیست که از ترس وانمود میکند که با مسیح وقت یعنی سلطان مراد اول موافق است ولی زمینه چینی میکند برای شورش اعقاب خود علیه عثمانی. نتیجه ی این شورش برای بلغارها همان نتیجه ای است که شورش یهود علیه رومیان برای آنها به بار آورد: ویرانی و آوارگی، و البته رومیان یعنی عثمانیان همان رومیانی هستند که امت مسیحند و جلب شدنشان به حقانیت مسیح، با پونت پیلات حاکم رومی اورشلیم در زمان مسیح آغاز شد. ولی خود مسیح چه کسی است؟ او خدایی طبیعی است که در تمام زمین و از حدود 1000سال قبل که بلغارها آن را آغاز تمدن ارزیابی کرده اند در فرهنگ های مختلف به شکل های گوناگون ولی با آیین های نزدیک به هم پرستش میشد. پس از این که بلغارهای خزری به دنبال پذیرش گناه خیانت به مسیح و هویت پردازی خود با کتاب مقدس یونانی که در انگلستان قرن 17 فرم نهایی خود را یافته بود، خود را با یهودیان خائن به مسیح تطبیق کردند، درحالیکه مسیح را جزوی از تاریخ خود نمیدانستند و انجیل را نپذیرفته بودند، نسبت مسیح و یهودا را در نسبت هابیل و قابیل پرداختند. هابیل و قابیل را در طبیعتپرستی میدانیم همان تموز و انکیمدوی کلدانی هستند. تموز چوپان و انکیمدوی کشاورز بر سر جلب توجه عیشتار الهه ی طبیعت با هم رقابت میکنند. تموز پیروز میشود. اگرچه داستان کلدانی بیشتر ادامه ندارد، ولی میدانیم که دنباله ی این داستان، دنباله ی داستان رقابت قابیل کشاورز و هابیل چوپان بر سر خواهری مشترک و به روایتی یک جن ماده است. قابیل، هابیل را میکشد و به دنبال این قتل آیینی، بنیانگذار تمدن میشود. این تمدن که در قستنطنیه ی عثمانی ها به زیباترین حد خود میرسد از پذیرش کشاورزی توسط تاتارهای درنده خو شروع میشود که بلغارها بخشی از این پذیرشند. تمدن راهی برای کنترل خشونت در راهی است که قابیل گشوده و اولین اهمیت آن را قابیل در کشتن هابیل یافته که همان تموز است. پس مسیحیت، بوده که بسیاری از تاتارها را آرام کرده و این مسیحیت را سنت توماس به تاتارها آموخته که لغتا خود تموز است. توماس یار مسیح است و مانند او به صلیب کشیده میشود. پس توماس به همان مسیری میرود که مسیح رفته است و جلوه ی دیگری است از خود مسیح. سرنوشت مسیح هم با سرنوشت تموز که خود توماس است تکمیل میشود. تموز همانطورکه دیدیم به سبب دچار شدن به الهه عیشتار به قتل میرسد. عیشتار هم خواهر او است و هم از دید مسیحی ها یک جن ماده. اما روایت دیگری هم هست که میگوید تموز زمانی که در زیر درخت سیبی در در کولابو مستقر بود توسط اجنه ی شب به قتل رسید و روحش به جهان زیرین رفت. گشتینانا خواهر تموز، مشحون از غمی عظیم، با شجاعت به جهان زیرین رفت و تموز را یافت و به کولابو برگرداند. اما جن های جهان مردگان تموز را درحالیکه در قالب غزالی لای گله ی گوسفندان گشتینانا مخفی شده بود یافتند و سعی در بازگرداندن او به جهان زیرین کردند. گشتینانا اینقدر مقاومت و گریه و لابه کرد که آخر، قرار شد تموز 6 ماه از سال را در جهان زیرین و 6ماه دیگر را در جهان بالایی بماند. در آن مدت که تموز در جهان زیرین است، طبیعت سرسبز و زیبا است و در آن مدت که در جهان زیرین است، فصول خزان طبیعت طی میشود.در مدت غیاب تموز، گشتینانا محافظ طبیعت است. گفته اند گشتینانا در قالب زنی زمینی بر زنان دوران کهن ظاهر شد و از آنها خواست تا برای مرگ تموز عزاداری کنند و این ریشه ی آیین های کشاورزی قدیم است که مطابق این افسانه، بنیانگذارش زنان بوده اند. گشتینانا همسر گیزیدا معشوق تموز است که به همراه تموز، نگهبانان دروازه ی آنو یا آسمان محسوب میشدند. نام گشتینانا لغتا مرکب از "گیزیدا" و "ننه" (الهه) است. بنابراین گشتینانا صورت مونث خود گیزیدا است. دلیل این موضوع نیز نشستن این دو به جای عیشتار یا سیاره ی زهره است. چون زهره، خود خدایی دوجنسی است. عیشتار فرم مادینه ی او است و فرم مذکرش "عاثتر" یا "عتر" نامیده میشده است. عاثتر در قالب ستاره ی صبح به "شاحار" (سحر) و در قالب ستاره ی غروب به "شلیم" (سلیم) مشهور بوده است. در بعضی روایات، این ستاره در موقع طلوع مذکر و در موقع غروب مونث بوده است.در فرهنگ یونانی در این دو حالت به ترتیب آپولو و آرتمیس نامیده میشده است که اولی یک مرد زن نما و دومی یک زن مردنما بوده اند و این خواهر و برادر دوقلو با چنین حالت هایی بسیار به تموز و گیزیدا نزدیک بوده اند. در فرهنگ یهودی-مسیحی، زهره ی طلوع و زهره ی غروب به ترتیب لوسیفر و مار شاخدار خوانده میشدند. لوسیفر به معنی درخشنده، ترجمه ی نام زهره یا زهرا برای سیاره به طور کلی است. در ترجمه ی عبری آن، نام هلل را گذاشته اند که معنی روشنایی میدهد. اما مار شاخدار خصوصی تر است. او نماد گیزیدا است وقتی به تموز می آمیزد. مار محافظ درخت زندگانی است که همان درخت سیب کولابو و البته همان درخت عارف شدن به نیک و بد است که آدم و حوا از آن در بهشت میخورند و بلافاصله پس از آن به تفاوت جنسیتی خود پی میبرند. بنابراین عارف شدن به نیک و بد، با تفاوت جنسیتی نیز مشخص میشود که در آن، بد، با آنچه پس از بهشت و البته نسبت به تموز مرد می آید یعنی حوا یا زن مشخص میشود که همان عیشتار یا گشتینانا جنبه ی زنانه ی گیزیدا است که تموز به آن جلب شده است. چون تموز یک جنبه ی زنانه در خود دارد که به مانند خود در دیگران جلب میشود. این دوگانگی تموز در شاخ های گاوها و گوسفندان جلوه گر میشود که مورد مراقبت تموز قرار دارند و مار شاخدار گیزیدا است که باید این دوگانگی را برای جلب تموز به کار بگیرد. وقتی تموز در صحنه نباشد، این دو مار، به صورت دو مار پیچیده به دور عصای گیزیدا مشخص میشوند که این عصا در افسانه های یونانی، کادوسئوس نام داشته و در دست هرمس یا مرکوری خدای عقل و خرد قرار دارد. دو مار به هم پیچیده همان تضاد بنیادی و معادل خوبی و بدی هستند که در لحظه تعیین میشوند. تا این جای قضیه را که داشته باشیم، آن را با تحقیقات دانشمندانی چون پروفسور "جان دی" مطابق می یابیم. چون آنها درحالیکه فرض کرده اند یهودیان از کنعان یا فلسطین کنونی برخاسته اند، اعتراف میکنند که عصای مقدس موسی که مار میشود و نحوستان یا عصای مارشکل موسی که بیماری درمان میکند، درحالی نشان از تقدس مار در یهودیا ن میدهد که مار در فرهنگ بومی کنعانی نه جانوری مقدس بلکه حیوان شیطان بوده است. نبرد یهوه با مار دریایی یا لویاتان تکرار نبرد بعل با این اژدها است. درعوض، این مار شیطانی را در کنعان و در نواحی ای چون تل مردوخ و عمار در قالب شخصیت هرون (هارون) می یابیم که با "ال" یا خداوند مشکل دارد و در همین حالت با بهشت عدن کلدانیان که تموز و گیزیدا محافظ آنند ارتباط می یابد. هرون به بهشت ابدیت خداوند وارد میشود و درآنجا خود را به شکل درختی درمی آورد که هر موجودی از آن بخورد، جاودانگی و جایگاه خود در بهشت را از دست میدهد و به جهان مادی یا "عدم" تبعید میشود. "کورپل" و "دو مور" عدم در این افسانه را لغتا مرتبط با "آدم" در بهشت عدن میدانند و معتقدند این افسانه رابط هبوط آدم و حوا از بهشت به زمین در اثر دچار شدن به مار و درخت است با افسانه های بین النهرینی. "دی" ضمنا با توجه به این که در برخی روایات غیر پذیرفته، مسیح به درختی صلیب و یا از آن به دار آویخته شد، مسیح را همتای آدم و هبوط او به جهان و بنابراین مسیح و صورت ماورائیش یهوه را خدایی تصور میکند که وارد جهان ما شده و باید در مقابل شیطان که همان مار موجد حیات ما است، از مسیح یاری خواست.:

“the serpent in the garden of eden and its background”: bible and interpretation: april 2015

در اصل روسی نهضت مخالف خوانی با تاریخ که خدایان شرک را انعکاس مسیح میداند و نه بالعکس، مویداتی همسو با نظریه های غرب از این دست هست. نوسوفسکی و فومنکو در فصل هشتم کتابشان درباره ی مسیح با عنوان "پادشاه بردگان"، به مرگ اورفئوس پرداخته اند: چنگ نوازی خنیاگر که به سبب بی احترامی به دیونیسوس باخوس خدای شراب و جنون، به دست باکانت ها یا کاهنان زن وحشی و مست از شراب آن خدا تکه تکه شد. سر او را آب رودخانه برد و در جایی از آب گرفته شد و برای مردم پیام های مقدس میداد. این داستان، یادآور سر بریده ی سخنگوی یحیای تعمیددهنده است که عنصر مقدسش آب –بخصوص آب جاری رودخانه- بود و تعجبی ندارد که رودخانه سر بریده را به مردم تحویل داده باشد. نویسندگان کتاب، تصویری از یک مهر خاتم قرون وسطایی به دست داده اند که ادعا میشده مهر یحیی بوده و روی آن، نگاره ای از اورفئوس در حال چنگ نوازی کشیده شده بوده است. میدانیم که در انجیل، نشانه هایی است مبنی بر این که کسانی یوحنای تعمیددهنده یا یحیی را مسیح موعود میدانسته اند. در این مورد، نوسووسکی و فومنکو به این مطلب توجه کرده اند که دیونیسوس ، باکانت های قاتل اورفئوس را به عنوان مجازات، به درخت بلوط تبدیل کرد. پس قتل اورفئوس توسط باکانت ها با مثله کردن همچون بلایی که بر سر یحیی آمد، میتواند همان قتل مسیح توسط درخت نیز باشد. دو نویسنده ی فوق نیز همچون پروفسور دی، درخت را با درخت ممنوعه ی بهشت مقایسه کرده و مسیح را همان آدم دانسته اند. درست مثل آدم که حوا را در کنار خود داشت، اورفئوس نیز همسرش اوریدیسه را در کنار داشت. اوریدیسه با نیش ماری کشته شد (ماری که حوا را فریفت؟). اورفئوس برای نجات اوریدیسه به جهان زیرین رفت و هادس خدای مردگان را با چنگ نوازی راضی کرد که همسرش به جهان بالا بازگردد. هادس با این شرط این خواهش را پذیرفت که تا رسیدن به جهان فوقانی، اورفئوس پشت سرش را نگاه نکند. اورفئوس تا دروازه ی جهان مردگان این شرط را رعایت کرد. اما دم آخر ناخودآگاه بازگشت که ببیند اوریدیسه به دنبال او می آید یا نه. در این هنگام هرمس که همراه زوجین بود، اوریدیسه را درحالیکه دستش در دست اورفئوس بود به زور از او جدا کرد و به قلمرو هادس بازگرداند. نقاشی های متعددی از راهپیمایی هرمس و اورفئوس و اوریدیس در کنار هم وجود دارد که فومنکو و نوسووسکی آنها را تکرار نگاره های آدم و حوا و فرشته در کنار هم میداند. ربط این داستان به مسیح به نظر این دو نویسنده، این است که مطابق روایات انجیلی، زمانی که مسیح مرده از سرداب برمیخاست و به آسمان بر میشد، مریم مجدلیه سعی کرد دست او را بگیرد و او را در کنار خود داشته باشد. ولی موفق نشد. این موید نظر اناجیل غیر رسمی است که مریم مجدلیه را همسر مسیح میدانند. همینطور یادآور این روایت غنوصی است که آدم پس از اخراج از بهشت، راه راست را پیدا کرد ولی در حوا تغییری به وجود نیامد؛ بنابراین آدم بدون حوا در بهشت آسمانی جای گرفت. پس قتل مسیح بالای صلیب، همچون خوردن آدم از میوه ی درخت ممنوعه، عامل تبعید او به جهان مردگان بوده که همین جهان مادی ما است و مسیح یا آدم توانسته از این جهان مادی به بهشت بازگردد و ما نیز باید در این راه از او الگو بگیریم. سفر اورفئوس به جهان زیرین به دنبال اوریدیسه همین معنی را میرساند. چون آدم با پیروی از حوا و دنبال کردن او به جهان مردگان یعنی جهان مادی وارد شد. اورفئوس به جهان زندگان بازمیگردد بدون اوریدیس همانطور که مسیح بدون مریم مجدلیه. قتل اورفئوس توسط زنان که همتای قتل یحیی به خواهش یک زن (سالومه) بوده، نیز روایت دیگر فرود اورفئوس به جهان مردگان توسط یک زن (اوریدیسه) بوده است. زنان قاتل پیرو دیونیسوس بوده اند که همچون خود اورفئوس با تکه تکه شدن به قتل رسیده است. قاتلین دیونیسوس [همچون قاتلین تموز] تیتان ها یا اجنه بوده اند. تیتان ها او را خورده و به سزای این عمل، به دست زئوس پدر دیونیسوس با صاعقه کشته شده اند و از جسدشان که آمیخته به تقدس وجود دیونیسوس بوده، جهان مادی خلق شده و بعد از مدتی خود دیونیسوس در آن از نو متولد شده است. نویسندگان روس که تحت تاثیر همان ماتریالیسم پیش گفته ی روسی، ترجیح میدهند مسیح را شخصیتی زمینی و تاریخی از قرن 12 میلادی در نظر بگیرند، تا حد بیان این شباهت بیشتر پیش نرفته اند. ولی ما میتوانیم از مقایسه ی این داستان با راهنمایی انسان به جهان مادی توسط هرون مار به این نتیجه برسیم که دیونیسوس باخوس خود هرون و مسئول خلقت دنیا است و فریب خوردگان را از بهشت به جهان خود میبرد و تقدیر هبوط کنندگان به پیروی از آدم یا اورفئوس تکرار تقدیر دیونیسوس است و دیونیسوس و اورفئوس از این جهت همتای هم و سیراب شده از الگوی تموز و فرم دوگانه اش گیزیدا یا همان هرمس هستند. از طرف دیگر، هادس خدای مردگان در غرب، دراصل نرگال خدای مردگان بین النهرین و تطبیق شده با سیاره ی مریخ نیز هست و مریخ خدای جنگ و ویرانی است که در غرب به صورت آرس یا مارس خدای جنگ نیز بازآفرینی شده است. مارس معشوق ونوس (عیشتار) و قابل تطبیق با انکیمدو است. او را میتوان با فرم وحشی دیونیسوس باخوس موسوم به سابازیوس تطبیق کرد که برایش مراسم ارجی و اکستازی و قربانی خونین میدادند و این سابازیوس را لغتا همان صبایوت از عناوین یهوه ی یهودی ها میدانند. یهوه خدای مار است و حامل مادیگرایی و ندا دهنده ی پیشرفت های مادی در جهانی که پیروانش آن را از نیروهای معنوی به جز یهوه خالی میبینند.

با توجه به آنچه گفته شد، مملکتی مثل بلغارستان که به سبب داشتن جمعیت انبوه اسلاو، ناچارا به شدت متاثر از فرهنگ مادیگرای لنینیستی اکثریت اسلاوهای روسیه و اروپای شرقی است، با مادیگرایی نسبت داده شده به یهود که سلف ماتریالیسم تاریخی کارل مارکس یهودی زاده تلقی میشده، ارتباط جویی میکند و مار باغ عدن که در مسیحیت از آن تعبیر به شیطان شده است نیز هر طور شده بایستی اصل یهودیت به عنوان منشا فلسفه ی ماتریالیسم باشد. این پیش ذهنیت را حتی مذهب پژوهانی مانند صاحب وبلاگ "لاست هیستوری" نیز نمیتوانند از قلم بیندازند که در صفحه ی "تموز" وبلاگ خود، بخش های قابل برداشت الهیاتی از فرهنگ یهود را نتیجه ی کار فرقه ی منقرض شده ی "صادوقیم" میخواند و میگوید آنها اصالتا بنی اسرائیل نبودند بلکه از نسل بومیان اورشلیم بودند و مذهبشان دنباله ی مذهب ملکی صدق و ادونی صدق بود؛ آنها بودند که مار تورات را اهریمنی کردند، نبرد بعل و مار دریایی را به نبرد یهوه و مار لویاتان تبدیل کردند و آنها بودند که باعث شدند "یهوه" و "آدونیا" که القاب تموزند، به عناوین ابدی "هاشم" خدای یهود تبدیل شوند؛ اگر زن حزقیال یهودی در عزاداری برای تموز شرکت میکرد، به این خاطر بود که خود حزقیال هم پیرو تموز بود و این صادوقیم بودند که او را یهودی ضد تموز جلوه دادند تا فرهنگش را بر یهودیت موثر کنند؛ درنهایت به خاطر صادوقی ها بود که برخاستن دکترین الهیاتی مسیحی از بین یهودی های مادیگرا باورپذیر شد. این همه تاکید بر مادیگرایی یهود، فقط به سبب آواره بودن آنها قابل تصویرپردازی است. همین موضوع در مورد بلغارها نیز صادق است. "یاردون تابوف" در کتاب "سقوط بلغارستان قدیم" نوشته است که بطریقی به نام "یوتیمیوس" هشدار داده بود که به سزای گناهان قوم بلغار، "ترک ها" (عثمانی ها) بر آنها سیطره خواهند یافت و این همتای هشدار ارمیای نبی به اهالی اورشلیم درباره ی سیطره ی بابلی ها بود. نتیجه ی هر دو سیطره، آوارگی و بردگی بود و اصلا یکی از پایه های واکنش خود-یهود پنداری بلغارها نظریه ی "گرگوری سامبلاک" بوده است که یوتیمیوس را مدل بلغار ارمیای نبی دانسته بود. بلغارها در این زمینه مانند نخستین قدم گذاشتگان در خود یهودی پنداری جمعی یعنی روس ها فقط به سبب تعلق به جامعه ی ماتریالیسم پرور اسلاو، آشکارتر از دیگران سخن گفته اند. ولی تنها نیستند. در تمام دنیا مردم نیاز به مجاورت با روح تورات و انجیل برای بهره مند شدن از نعمات تحمیل روح خشن طبیعت توسط احساس آوارگی و به دنبالش زیست غریزی حیوانی در جهت به دست آوردن موفقیت های بیشتر مادی به ضرر دیگران، همچون صیادی های فرصت طلبانه ای هستند که دشمنان درنده ی انسان اولیه در طبیعت مرتکب میشدند. به همین دلیل است که حتی بزرگترین دشمن ادعایی صهیونیسم در جهان یعنی جمهوری اسلامی ایران، بخصوص در پایتخت فرهنگی خود یعنی شهر اصفهان، جمعیت انبوهی از یهودیان را پرورش داده است تا این آوارگی خشونتبار را بتواند در خود بومی کند. دور و بر رجال ایران همیشه خاخام های ریشوی ترشرویی میگردند که دشمن اسرائیل و صهیونیسمند و معتقدند مطابق قانون یهود، یهودیان باید تا ظهور مسیح آواره باقی بمانند و نباید کشوری داشته باشند. درمقابل آنها، یهودی های تو سری خور دوران نازیسم را داریم که از وقتی کشوردار شده اند و یک اورشلیم جدید به جای سوفیا –همسر خدا و مادر آنها- برای خود یافته اند، دلیل خوبی یافته اند که در مقابل خصومت جویی اعراب، به روح خدای ریشوی یهود و تجسدهای انسانیش –یعنی پیامبرانی به همان اندازه بداخلاق و ریشو- در تورات توسل جویند و مثل طبیعت بوته زارهای درنده پرور، به جان گناهکاران و بیگناهان بیفتند تا کسی نسبت «قوم آواره» با «درنده خویی طبیعت» را فراموش نکند. این، بر اصل روانی خاصی استوار است که به «انگاره ی آرمانی» شهرت دارد و بیشتر در روانکاوی کارل گوستاو یونگ مطرح شده است. بر اساس این اصل، فرد انسانی از موجود یا پدیده ی خاصی، تصویری در ذهن میسازد که با نیازهای روانی او سازگار باشد حتی اگر آن موضوع واقعا آنطور نباشد؛ مثلا فرد پدر خود را شخصی بداخلاق و مقرراتی تصور میکند درحالیکه پدرش فردی رئوف و سهل گیر است. حالا فرض کنید شما اهل کشوری مثل ایران یا انگلستان باشید که اکثر افراد و وقایع مهم تاریخ مذهبش همان افراد و رویدادهای تورات یهودیان باشند و شما با انتظارات خاصی از تصویری که از یهودیت وجود دارد نیازهای روانی خود را تامین میکنید. نتیجه این که شما سعی میکنید با زنده نگه داشتن همان روحیه ی وحشی ای که تصوراتتان از یهودی آواره در ذهنتان ساخته است، از خودتان در مقابل دشمنانتان که به اندازه ی خودتان تحت تاثیر همان روحیه ی یهودی، قصد جهاد علیه کشورهای دیگر در جهت کشتن دشمنان خدای یهود را دارند دفاع کنید. پرستش سرزمین که بر تقدس خاک اجدادی استوار است از همین معبر به ناسیونالیسم مدرن تبدیل میشود و ناسیونالیسم مدرن در اروپا متولد میشود چون فقط درآنجاست که امکان معبر زدن بین آوارگی و بی سرزمینی یهودی و جنگ استعماری در راه سرزمین یا میهن وجود دارد. معبر مزبور، پدیده ای جادوگرانه است که سر جیمز جورج فریزر اسکاتلندی، آن را از نقاط مختلف اروپا مشاهده کرده بود و بر اساس آن، اگر شیئی متعلق به کسی یا بخشی جدا شده از بدن او –مثلا دندانش- را مورد عمل خاصی قرار بدهید، میتوانید به آن شخص سود یا زیان وارد کنید و به هر صورت در وضع او تغییر ایجاد نمایید. فروید موضوع مورد اشاره ی فریزر را دستاویز مهمی در نوشتن تاریخ ملی میدانست. چون سرزمین یا خاک وطن وسیله ی استفاده ی اجداد بوده و اگر تاریخ این خاک را مطابق نظر خود تعریف کنید، اجداد خود را نیز تغییر میدهید. انگلیسی ها با همین منطق، گذشته ی خود را به شدت روستایی وانموده اند.چون اگر الآن اکثر روستایی های انگلستان سفیدپوستند طبیعتا در قدیم نیز چنین بوده اند، برعکس شکوه و ثروت مدرن انگلستان که از تاراج و به بیگاری گرفتن رنگین پوستان در مستعمرات حاصل شده و متعلق به آنها است. پایه ی صنعت مدرن بریتانیا معادن آن بوده اند که در کنار کارگران سفیدپوست، جمعیت کثیری از سیاهان نیز در آنها به کار مشغول بوده اند. تنها پدیده ای که به اندازه ی روستاهای بریتانیا معرف خلوص انگلیسی است فوتبال است که آن هم اکنون انباشته از بازیکنان سیاهپوست است و بنابراین گذشته ی انگلستان در روستا فریز میشود و حکم آغوش مادر را برای شهریان می یابد ("روانکاوی فرهنگ عامه": بری ریچاردز: ترجمه ی دکتر حسین پاینده:  نشر مروارید: 1399: ص105-96) اما بچه ی غنوده در آغوش مادرش کسی را نمیترساند و این همان چیزی است که همیشه برای حفظ و گسترش امپراطوری بریتانیا خطرناک تصور میشده است. به همین دلیل تاریخ بریتانیا مملو از هجوم بیگانگان و امتزاج فرهنگی نوشته شده است برای آماده در صحنه نگه داشتن ددخویی نرینه ی پشمالو –مثلا در جنگ عراق- و ایران هم که گذشته ی مقدسش از یهودیت کپی شده و ناسیونالیسم مدرنش از انگلستان، طبیعتا وضعیت مشابهی دارد. ما هر روز باید حتما یک پیام دریافت کنیم درباره ی اجداد ذلیلمان که اعراب مسلمان وحشی  آنها را کشتند و به زنانشان تجاوز کردند و مذهبشان را به زور تغییر دادند و آنها را "موالی" نامیدند (و حتما هم باید در این قسمت به دروغ تاکید شود که موالی به معنی بردگان است) و مداوما و به هر دلیلی آنها را تا خود دوره ی قاجار که معلوم نیست چگونه خلق شده است، مورد آزار و اذیت قرار دادند تا بعد اعقابشان "سادات" همین کارها را به طور غیرمستقیم و با حیله و نیرنگ مرتکب شوند. این صرفا کپی برداری از مظلومنمایی یهود است که مقدسند چون مصری ها و بابلی ها و آشوری ها و یونانی ها و رومی ها و پارسی ها و اعراب مسلمان و اروپایی های قرون وسطی و نازی ها و نئونازی ها و ژاپنی ها و خلاصه تمام اقوام روی کره ی زمین آنها را مورد تجاوز و غارت و بردگی قرار داده اند (هنوز هیچکس توضیح نداده که به چه دلیل، تمام این اقوام گوناگون باید در دشمنی با یهود با هم متحد باشند) و هر کس مظلومیت بی دلیلی از جنس یهودیان داشته باشد مقدس است چون کتاب خنده داری به نام تورات گفته است که بنی اسرائیل یهودی که حتی در همان تورات هم هیچوقت به خدایشان وفادار نبوده اند، بدون هیچ گونه دلیل مشخصی قوم برگزیده ی خدا بوده اند. نتیجه این که تمام مردم کره ی زمین الآن دارند زار میزنند که مظلومند و همسایه هایشان و یا قدرت های استعماری در حق اجدادشان اجحاف کرده اند تا بدین طریق همیشه آماده ی جنگیدن باشند درست مثل انسان های اولیه که برای مبارزه با درندگان و دشمنان به خوی آنها مجهز شدند.

حالا کسانی که از این پازل، غایبند، خود انسان های شکارگر اولیه اند. آنها تا مدت ها به "وحشی" نامبردار بودند و بهانه ی دخالت های متمدنین اروپایی با کتاب های انجیلشان در جهت مبارزه با جهل و بربریت. در رمان "پرواز با بالون بر فراز افریقا" از ژول ورن فرانسوی، آنها را در حالی می یابید که میخواهند یک کشیش درستکار و مهربان را در راه خدایانشان قربانی کنند و قهرمانان انگلیسی داستان، کشیش را نجات میدهند ولی کشیش که باید حتما تجربه ی سلفش عیسی مسیح را تکرار کند و در راه نادانان قربانی شود از شدت زجر و شکنجه ای که آنها به او وارد کرده اند فوت میکند. کشیش فرانسوی مسیح است و سیاهان افریقایی یهودیان. چون بدویت آنها فرافکنی بدویت یهودیان تورات است. حالا اما این روش فایده ندارد. چون انسانشناسی ثابت کرده که این فرافکنی واقعیت نداشته است. حالا قبایل ابتدایی تنها وظیفه دارند وجود داشته باشند تا مسئله ی ارتباط اولیه ی انسان با طبیعت زیر سوال نرود. رساندن پیام با عکس هنوز راحت تر از استفاده از فیلم مستند است که در آن، حرکات دوربین جزئیات بیشتری از تغییرات را نشان میدهد. مردم قبایل در این عکس ها و خیره به دوربین در یک بک گراند طبیعی، حسی شبیه حس خیره شدن به عکس های مدل های جنسی مدرن را ایجاد میکنند. مدل های جنسی، زندگی ای دارند که ما حتی با تجربه کردن بخش کوچکی از آن، به شدت دچار افسردگی و تنش های روانی میشویم. ولی آنها با وانمود کردن به خوشحالی روی نوار فیلم و عکس و حتی اصرار بر تصویر شدن در زمان "کار" برای این که ثابت شود از کارشان شکایتی ندارند، در صحنه سازی قلابی عکس و فیلم، در ذهن ما به شکل یک ابراسان جلوه میکنند و در عین حال، عذاب وجدان ما از دید زدن آنها را خنثی میکنند. انسان ابتدایی هم باید چنین ابر انسانی به نظر برسد و ما به پیروی از انگلیسی ها همین حس را نه فقط درباره ی بدوی ها بلکه درباره ی اهالی روستاهای دورافتاده هم در ذهن میپرورانیم. نوروز گذشته، شبکه ی افق، مستندی درباره ی سفرهای مردم در یکی از خطرناک ترین گردنه های کوهستانی رشته کوه آند در کشور پرو پخش کرد که مردمش اعقاب سرخپوستان تمدن اینکا بودند. در صحنه ای از فیلم، پیرمردی سرخپوست که کالا های خود را در بازاری فروخته بود، پس از سفری سخت و خطرناک در جاده ی آسفالته ی بی حفاظ این گردنه ی پیچ در پیچ، در جاده خاکی ای در کنار جاده ی آسفالت پیاده شد و در مسیری کوهستانی و صعب العبور که به روستایش ختم میشد پیاده طی طریق کرد. پیرمرد در 66سالگی واقعا این مسافرت را خیلی خوب انجام داد. وقتی به روستایش رسید آنجا را باغی پر از درختان میوه و محصولات طبیعی یافتیم. پیرمرد میگفت: اگرچه این جاده خیلی خطرناک است ولی بودنش به روستای ما برکت داده است، چون قبلا نمیتوانستیم به شهر برویم و محصولات کشاورزی خود را بفروشیم و آنها اینجا میماندند و خراب میشدند ولی حالا میتوانیم با آنها کاسبی کنیم. در این هنگام شوهرخواهرم که مهمانمان بود، گفت اینها از آن وضع راضیند حتما به خاطر این که تلویزیون و اینترنت و هیچ چیز ندارند و هیچکس به آنها نگفته وضع زندگیشان بد است. حرف شوهرخواهرم فقط یک حدس بود و در فیلم بیان نشده بود. ولی دخول چنین فکری به ذهن انسان در زمان تماشای زندگی روستایی –که حالا و برخلاف نظر تورات، مترادف با بدویت است- اکنون دیگر کاملا عادی است. چون امروزه سرگردان واقعی، خود مردم شهرند. شاید منظور تورات از سرگردان شدن قوم یهود نیز همین بود. آنها مثل بابلی ها شهرنشین شده بودند و خدایان کنعانی های اورشلیم را که دورادور همان خدایان بابلیند میپرستیدند. پس آوارگی آنها توسط بابلی ها نیز انعکاسی از آوارگی روانی آنها در اثر دچار شدن به زندگی بابلی بوده است چون به عقیده ی یهودیان، اولین شهر دنیا بابل بود که توسط اولاد نوح ساخته شد. دقیقا همین نکته است که سیاستمداران جهان را نگران میکند. مردم سرگردان بخصوص در پایتخت ها درست مثل مردم بدوی ساکتند و اصلا شاید عکس های بدویان موفقترند چون این سکوت را بهتر منعکس میکنند. ما باید بدویان را با سکوتشان ببینیم تا با علم به لانه کردن بدوی در مردم شهرنشین بعد از این همه سال جنباندن خوی بدویت در آنها با تاریخنویسی مظلوم پرور، گول هیاهوی و پر سرو صدایی شهریان را نخوریم. ژان بودریار معتقد است سیاستمداران پشت اعتباری که به مردم میدهند، آنها را در مقابل خود در حکم زنان میبینند در مقابل مردان، و کودکان در مقابل بزرگسالان. بزرگسال، کودک را غیر بزرگسال میبیند ولی کودک خودش را همپایه ی بزرگسال میپندارد و همزمان با افراط در کودکنمایی از مزایای حمایت بزرگسال بهره مند میشود. زن نیز در قدیم خود را متفاوت با مرد نمی یافت ولی میگذاشت مرد فکر کند از زن مرد تر است تا خرج زن را بکشد و از او حمایت کند. مردم عامی هم طوری زندگی میکنند که از عایدات حکومت ها بهره مند شوند ولی به واقع دستورات حکومت و مزایای کارمندان آن را قبول ندارند. به گفته ی بودریار، حکومت به همین دلایل بوده که آزادی و دموکراسی به مردم داده تا مردم راحت تر منویات خود را آشکار کنند و به زنان که به خاطر نقش بازی کردن حتی خطرناکتر بوده اند، حقوق زنان و آزادی زنان اهدا کرده تا آنها باورشان شود که متفاوت با مردند و نقش زنانه شان واقعی است و تابع تعریف فرهنگ مردسالار و پدرسالار حکومت؛ اینطوری حکومت با آگاه شدن به علایق و نگرانی های مردم، با استفاده از آنها گوهر انسانیت مورد نظر خود را در آنها بپروراند که انسان اولیه از آن به کلی خالی و به همین دلیل اینقدر ساکت بوده است. ("شفافیت شیطانی": ژان بودریار:  ترجمه ی پیروز ایزدی:  نشر ثالث: 1399: ص213-208) حکما به همین خاطر بود که آیزنهاور در دهه ی 1960 دستور تولید اینترنت را به سازمان "دارپا" داد که امورش کاملا پیچیده به کالبد تشکیلات جاسوسی امریکا است. چون مردم هرچه در ذهن دارند را در اینترنت مینویسند و غربال محاورات و مکالمات اینترنتی آنها که امروزه همه اش در یک کامپیوتر نیرومند مشترک بین بریتانیا و امریکا در نیوزیلند ثبت میشود، خیلی به سازمان های جاسوسی کمک میکند تا فرهنگسازی برای مردم بر اساس ذائقه ی آنها را پیش ببرند. اما مردم هم این را میدانند و این نگرانی بزرگ مردم است که اگر گوهر انسانیتشان را همیشه حکومت های خودی و بیگانه تعیین کرده اند، پس آیا آنها واقعا از گوهر انسانی بی بهره اند؟ بودریار جملاتی از قول "ویتولد گامبرویچ" (1969-1904) نمایشنامه نویس لهستانی نقل میکند که این نجوای درونی را به کمال آشکار میکند:

«انسانی که من پیشنهاد میکنم، از بیرون خلق میشود. او ذاتا غیر اصیل است زیرا  هرگز خودش نیست و به واسطه ی صورتی تعریف میشود که بین انسان ها به وجود آمده است. قطعا انسان بازیگری جاودانی است اما در عین حال، بازیگری طبیعی نیز هست، در این مفهوم که مهارتش فطری است، این درواقع یکی از ویژگی های تعیین کننده ی انسان است. انسان بودن به معنای بازیگر بودن است. انسان بودن به معنی شبیه انسان بودن و رفتار کردن مانند انسان است درحالیکه در اعماق وجود انسان نیست. بشریت در این امر خلاصه میشود. موضوع این نیست که از انسان بخواهیم نقاب از چهره بردارد -که در هر صورت در پشت آن صورتی وجود ندارد- بلکه آنچه میتوان از انسان پرسید این است که او باید از حالت مصنوعی خود آگاه بوده و به آن معترف باشد. آیا من محکومم که ترفندی به کار بندم؟ یا این که من خودم باشم چیزی نباشد که در ذات من به ودیعه گذاشته شده است؟» (همان: ص 4-213)

این پیشگام تئاتر پوچی و البته بودریار که با او همعقیده است، به این حد از واقعگرایی سقوط کرده اند به خاطر این که جز واقعیات مادی و غیر روحانی جامعه شان که در دستورالعمل آن، اکثریت مردم کره ی زمین خرافاتی هایی وحشی و احمقند و دانشمند فقط کسی است که از شدت افسردگی روانی شده باشد را پذیرفته و غیر از آن قانونی نمیشناخته اند. ولی گاهی اویی که دام را تجربه کرده آنقدر خوب آن را میشناسد که بتواند عملکرد آن را توصیف کند. سفارش گامبرویچ از این جهت اهمیت دارد که یادآوری میکند مشکل بسیاری از مردم امروز این است که نقش هایی را که بازی میکنند آنقدر جدی گرفته اند که باورشان شده حقیقتشان ماسک دروغینشان است. شاید یک دلیل این موضوع این باشد که ماسکشان را حکومت به آنها داده است و آنها مثل کودکی حیله گر اینقدر از این امتیاز حاکم بزرگسال به خودشان دلشاد شده اند که حتی به اندازه ی کودک طبیعی هم از خود اختیار ندارند گاهی ماسک اسباب بازیشان را از چهره بردارند و نفس بکشند.