الف ها از جنگل بیرون می آیند: قهرمانان مردمی در مقابل الف های شهیدپرور

نویسنده: پویا جفاکش

در سال 2003، آنا لیند وزیر امور خارجه ی سوئد در فروشگاهی در استکهلم هدف چاقو زنی قرار گرفت و کمی بعد در بیمارستان مرد. لیند، به مانند اولاف پالمه نخست وزیر اسبق و مردمی سوئد، با بادیگارد و گارد امنیتی در میان مردم رفت و آمد نمیکرد و ازاینرو ترور او با ترور پالمه مقایسه میشد. لیند در آن زمان، یکی از موفق ترین سیاستمداران سوئد و بخت اصلی نخست وزیری آینده برای حزب سوسیال دموکرات بود. به همین دلیل، قتل او یک قتل معمولی نبود. با این حال، حکومت اعلام کرد که قاتل، مشکل روانی دارد و یک ناسیونالیست افراطی است که صرفا به خاطر این که دولت سوئد با تغییر پول ملی به یوروی اتحادیه ی اروپا موافقت کرده است انتقام گرفته است. طبیعتا این پاسخ، بسیاری را راضی نمیکرد و بخصوص این مطلب که لیند به سادگی و بدون محافظ بین مردم رفت و آمد میکرد او را به صورت قهرمانی افسانه ای که احتمالا در راه مردم کشته شده است تبدیل کرد. مردم در سوئد و حتی در ورای آن در دیگر کشورهای اسکاندیناوی بخصوص فنلاند، به سرعت از لیند یک قهرمان مردمی ساختند و او را به عنوان اسوه ی انسانی ایدئال معرفی کردند. لیند از حزب حاکم سوسیال دموکرات بود، حزبی که رفاه را به مردم سوئد داده بود.

در کشورهای سرمایه داری مثل انگلستان و امریکا، همیشه سوسیالیست ها نابودکننده ی ارزش های اخلاقی و اجتماعی و توزیع کننده ی مواد مخدر و فحشا معرفی میشوند. این کشورها اگرچه خود ارزش های مذهبی را زیر پای سرمایه داری و تنها ارزش آن پول خرد کرده اند، ولی باز کلیساها را قدرت میبخشند تا از آنها به عنوان وسیله ای برای مبارزه با سوسیالیسم که تمام گناهان خودشان را به گردن نفوذی های آن انداخته اند استفاده کنند. بدین ترتیب، بلوک سرمایه داری، توجیه لازم برای جلوگیری از اهدای رفاه به مردم خود دارد و به همین دلیل است که کشورهای سوسیالیست مثل سوئد و نروژ برعکس انگلستان و امریکا بر پرده ی رسالنه حضور چندانی ندارند. اما این هم درست است که رفاه اقتصادی سوسیال دموکراسی در سوئد و نروژ و دانمارک، با طغیان شدید فساد اجتماعی و نشانه های بیماری روانی همراه بوده است. بنابراین پوسترهای لیند به عنوان یک آدم نورمال در رهبری سوسیال دموکراسی، با عکس های خانوادگی خود در کنار همسر و دو پسرش در دستان مردم دیده میشد تا نشان دهد قهرمان رفاه اسکاندیناوی، یک مادر نمونه و یک همسر وفادار بوده است حتی اگر مردمش از آزادی ای که او و مانند او به مردم داده اند سوء استفاده کرده باشند. به جز آن، بیشترین عکس هایی که مردم از لیند استفاده میکردند، عکس های او با اولاف پالمه بود که حدود دو دهه قبل و در 1986 ترور شده بود. لیند و پالمه تفاوت سنی زیادی با هم داشتند و این همه عکس آنها با هم، میتوانست نشان آن باشد که لیند میخواست راه ناتمام پالمه نخست وزیر مردمی را ادامه دهد. حتی شایع شده بود که پالمه پدر بیولوژیک آنا لیند است. دراینجا نیز باز مردمی بودن دو سیاستمدار، آنها را مقابل نماد سرمایه داری یعنی یهودیت قرار داد. لیند، مرکز ارتباط یورو-مدیترانه ای را در مصر به پا کرده و قصد نزدیک کردن کشورهای در حال توسعه و اروپایی را داشت. در این راستا او بسیار مشتاق به حل دعوای اعراب و اسرائیل در فلسطین اشغالی بود. دو سال بعد از مرگش zeiten schrift نوشت او تنها سیاستمدار اروپایی بود که جرئت کرد رئیس جمهور امریکا (جرج بوش) را متهم کند که در جواب جنایات اسرائیل در حق فلسطینی ها، به اسرائیل «پاداش میدهد»، و این که به سبب زحمت های لیند بود که پس از مرگ او، حنان عشراوی –مذاکره کننده ی فلسطینی- نوشت: «بیش از سوئد، بر تاریخ فلسطین، هیچ قدرت بزرگتر و یا نزدیکتری تاثیر مثبت نگذاشته است.» در این راستا نیز نارضایتی واقعی لیند از خیانت های اسرائیل به مذاکرات، تکرار موضع مشابه اولاف پالمه تصویر میشد و قتل هر دو در کنار قتل کنت برنادوت سوئدی در مدت ها پیشتر قرار داده میشد. کنت برنادوت سعی کرده بود تا مناقشه بر سر اورشلیم را با برگرداندن کنترل اورشلیم به اردن حل کند و به خاطر این موضع گیری، به دست سه تن از اعضای "استرن باند" ترور شد: یک گروه صهیونیستی تندرو که رهبران آن، اسحاق شامیر و مناخیم بگین بودند. بدین ترتیب، برای کشتن قهرمانان ملی، دشمن خارجی هم جور شده بود.

البته دولت وقت سوئد، از این بروز اتحاد ملی، رسما خرسند بود. درواقع از زمان ترور پالمه، موضوعی نبود که بتواند دوباره در سوئد وفاق ملی ایجاد کند. انگار این کشور بی سروصدا فقط با دادن خون بود که میتوانست به رگ های مردم خود، غرور ملی تزریق کند. مضمون تمرکز بر داوطلبی برای قربانی شدن، در ماجرای قتلعام اندرس برویگ در نروژ در سال 2011 حتی بیشتر نمایان شد بطوریکه تمام کشورهای اسکاندیناوی –سوئد، نروژ، دانمارک و فنلاند- را به واکنش واداشت. برویک، مدام داشت از آزادی رسانه، برای نفرت پراکنی در جامعه استفاده میکرد و وقتی دید کسی کارش ندارد، آنقدر شجاع شد که چنان کشتاری به راه انداخت. مضمون پیام های رسانه ای حول این اتفاق، این بود که همیشه کسانی از آزادی سوء استفاده میکنند و ما در ازای آزادی ای که داریم، باید همیشه آماده ی قربانی شدن در راه این آزادی باشیم.

این ما را متوجه مسئله ای میکند که بندیکت اندرسون در 1983 مطرح کرد: این که ناسیونالیسم، اختراع یک هویت اسطوره ای و نادقیق برای جماعتی کثیر از مردم است که فقط به زور اسطوره میتوان آنها را کنار هم نگه داشت. فدراسیون های نخستین قبیله ای هم سعی میکردند با خلق اسطوره هایی که خدایان و اجداد قبایل فدراسیون را به هم متصل میکردند مردم مختلف فدراسیون را به باورهایی مشترک بکشانند. ولی وقتی فدراسیون به حد کشوری بزرگ و مدرن توسعه می یابد آن وقت دیگر فقط قصه تعریف کردن کمک به حفظ وضعیت نمیکند. شما باید مدام قربانی خونین و شهید تقدیم کنید تا مردم همیشه متوجه باشند که کسانی در راه ملتی که آنها به آن تعلق دارند جان خود را از دست داده اند. این قهرمانان، خدایان مدرن هستند: خدایانی که دقیقا به کشور جدید تعلق دارند و نه قبایلی که قبلا در آن محدوده زندگی را سر میکردند. به همین دلیل است که در ایران، مدام باید شهید گمنام دفن شود تا مردم، مدام تصویر قربانی دادن در راه کشور جلو چشمانشان باشد وگرنه از آن داستان هایی که قبلا برای تولید ناسیونالیسم و قدمت تراشی برای ایران مدرن تعریف شده اند کسی چیزی بلد نیست و گنده ترین قربانیان ماقبل انقلاب، شاه و هویدا هستند که هر دوشان قربانی انقلابند و برجستگیشان بصرفه نیست. به همین دلیل هم شهیدپرستی، شغل دیرینه ی انقلاب اسلامی است ولی حتی در این حالت هم بدون استفاده از رسانه های مدرن، قابلیت استفاده ندارد. دیوید اینگل و کارولین ماروین در سال 1999، تحقیق مفصلی درباره ی جایگاه قربانی در فرهنگ امریکایی منتشر کردند و عنوان کردند که بدون تولید مرتب و انبوه قربانی های واقعی و خیالی، کشته شده و یا رنج کشیده در حات زنده، امکان متحد نگه داشتن جماعت های مردمی زیر پرچم ملی وجود ندارد. یادآوری این آموزه در مدرنیته به بقای نماد سوری آنخ یا کلید حیات به واسطه ی تمپلاریسم و فراماسونری بستگی دارد که گوی خورشید را روی صلیب مسیح نشان میدهد. یعنی صلیب که جایگاه شهادت ایزد کهن است، به جای درخت زندگی، تولدگاه خورشید و دهنده ی حیات است. قهرمان شهید، خدای زندگی بخش است و برای دوام زندگی ملت، شهادت باید مدام اتفاق بیفتد.

در سنت دروئیدی، قربانی را آنکو یعنی روح ایزدی میخواندند و آیینی به همین نام، وقفش میکردند. در این کلمه، ko تلفظی از لغت قبطی ka به معنی روح است ولی عمدا اینطور تلفظ شده تا لغت آنکو نزدیک به لغت آنخ باشد. لغت آنکو، با نامجای anjo در فرانسه قابل مقایسه است که سلطنتش از مهمترین ریشه های تمپلاریسم بریتانیا است. آنجو و بریتانی فرانسه، خاستگاه های عمده ی کیش آنکو به شمار رفته اند. لغت anjo خود قابل مقایسه با لغت angev است که در زبان کیمری شمالی نواحی پست اسکاتلند، به معنی مرگ به کار میرفته است. Angevin kings عنوان شاهانی از نسل devil یا شیطان بوده است که مدیران کلیسای شیطان تصور میشدند. آنها را به نام آنگلوم نیز میشناختند که این لغت، مرتبط با لغت angel به معنی جن و بعدا فرشته است. Angel را در یونانی، eggelus تلفظ کرده اند و همین سبب شده است تا تصور شود آنکو نیز با agg یا yggالقاب کاهنان اودین مرتبط باشد. نامیدن کاهنان به موجودات فراطبیعی در این مورد، قابل مقایسه با نامیدن کاهنان نرگال –خدای دوزخ کوثا در عراق- به "رفائیم" است و رفائیم از نام های انسان های فراطبیعی از نسل فرشتگان هبوط کرده بر زمین در یهودیت است. قربانی آنکو به جزوی از مادر-زمین تبدیل و در این حالت، بدل به anuket الهه ی قبطی جهان زیرین میشد که همان اژدهای مادینه ی شرور افسانه های کهن و ازجمله ارشکیگال مالک نخستین دوزخ است که بعدا به همسری نرگال درآمد. ولی مرده بعد به صورت ققنوسی رستاخیز میکرد. ترکیب اینها تصویرسازی سوبک نفرو ملکه ی قبطی از الهه هاثور به صورت یک مار بالدار را نشان میداد که سوبک نفرو خودش تجسد او بود. این، الهه ی آنکو است که در اروپا به نام های مدونای سیاه و آنیس سیاه شناخته میشود و همان مورگانا الهه ی جادوگری در بریتانیا نیز هست. همانطورکه میدانیم، هاثور را تمپلارها با ماری ماگدالین یا مریم مجدلیه در افسانه ی عیسی مسیح تطبیق میکردند و جالب آن که در ناحیه ی باسک، آیین آنکو، mari نامیده میشد. ازآنجاکه مرده مثل یک قهرمان، باید راه رسیدن به سعادت در جهان مردگان را در یک هزارتوی بی سر و ته می یافت، آنکو الهه ی لابیرنت ها نیز بود. در انگلستان، رقصی درون یک لابیرنت رسم شده بر زمین انجام میگرفت که به رقص تروی troy معروف بود. ولی همان رقص را در جزیره ی دلوس یونان، به نام رقص گرانوس یعنی درنا می شناختند و به نظر میرسد از طریق آن با رقص درنا در بین تاتارهای سیبری مربوط باشد چون درنا در شرق دور، ماهیتی نزدیک به ققنوس دارد. با این حال، پرنده ی آنکو در اروپای غربی، بیشتر کلاغ بوده که رنگ سیاهی دارد و از این جهت، یادآور تاریکی پس از مرگ و تاریکی جهان زیرین است. همانطورکه گفتیم، این ققنوس، درابتدا اژدهای مادینه بوده و عجیب این که در این حالت، نامبردار به چیرو بوده که درواقع آوایش متشکل از نام های دو حرف یونانی xp به عنوان مخفف نام خرست یا مسیح است. یعنی این، عیسی مسیح است که پس از مصلوب شدن، به یک الهه ی کشنده تبدیل شده است. علت این است که دراینجا عیسی با دیونیسوس باخوس تطبیق شده که در قالب لیبر به یک الهه تبدیل شده است. لیبر، تلفظی دیگر از لیبار یا لیبارد است که مخفف لغت لئوپارد به معنی پلنگ است. پلنگ، همزمان جانور دیونیسوس ایزد نرینه و دایانا ایزد مادینه بوده است. عیسی را نیز یهودیان "جسوس بن پاندیرا" مینامیدند که میتوان آن را به عیسی پسر پلنگ معنی کرد. نام لیبر با لابیرنت به معنی مارپیچ مرتبط است. آریادنه زنی است که تزئوس قهرمان را از لابیرنت کرت نجات میدهد و میتوان او را همچون آنکو الهه ی لابیرنت و راهنمای قهرمانان در جهان مردگان دانست. آریادنه همسر دیونیسوس و درواقع جنبه ی مادینه ی او است.:

“from transilvania to tunbridge wells”: Nicholas de vere: chap8

آیا آریادنه که تزئوس را از مارپیچ مرگ بازمیگرداند کارکرد آنکو را نشان نمیدهد که شهید را به صورت اسوه ی مذهب یا میهن به زندگی بازمیگرداند و به خورشید صلیب یعنی آنخ تبدیل میکند تا کلید حیات گروه و جماعت باشد؟ اینجا لازم نیست آنخ را کلید حیات جماعت بخوانیم فقط کافی است او را کلید حیات بنامیم چون آدمیزاد هم بدون متحد بودن با همنوعانش مجبور به فنا است. اما آیا راه های کم خشونت تر و کم تاثرتری برای متحد ماندن وجود ندارد؟ اخلاقیات از قرن ها پیش برای متحد نگه داشتن مردم مطرح شده است. اما حکومت های مدرن، اخلاقیات را زیر پا میگذارند و مردم عادی را جایز به رعایت آنها میدانند. مردم، این را البته نمیپذیرند و میخواهند مثل سیاستمداران رفتار کنند تا همچون آنها خدا به نظر برسند. اما سیاستمداران و اشراف که از تعفن این تقلید عمومی خطرناک به تنگ آمده اند، بلاخره حرف دلشان را زده و ادعا کرده اند که نژادشان با مردم عادی فرق دارد و قوانین دنیای کوچک این مردم، نباید مردمانی که نسب به رفائیم یادشده در بالا میبرند را محدود کند.

نیکولاس دو ور در فصل چهارم کتاب فوق، دقیقا همین را گفته است. او میگوید اگر زمانی امثال «آقای گرین» و «خانم لیبوویچ» وجود نژاد یهودی را انکار میکردند و میگفتند یهودی ها آدم هایی مثل مردم معمولیند، به خاطر این بود که اکثر مردم از یهودی ها متنفر بودند و فکر میکردند آنها یک پدیده ی ضد انسانی بخصوصند. اما بعد از این که نازی ها از یهودی ها به حد وفور قربانی گرفتند و باعث مظلوم تلقی شدن آنها شدند، یهودی ها هم جرئت کردند و به صدای بلند گفتند ما یک نژاد خاص هستیم که قوم نظر کرده ی خداییم. حالا ما اشراف هم با صدای بلند میگوییم که با شما مردم عادی فرق داریم چون از نسل الف ها یعنی جن هاییم و این شجاعت را داریم که این را بگوییم چون ما هم مثل یهودی ها خیلی قربانی شده ایم: قربانی کلیسا. کلیسا آدم ها و الف ها را با تقسیم جامعه به گوسفندها و بزها از هم جدا سازی کرد و گروه اول را فرزندان یهوه و گروه دوم را فرزندان سمائیل دانست. درست مثل یهودی ها، کلیسا از الف ها جن هایی ضد انسان ساخت و آنها را شیطانی تلقی کرد تا انسان ها به راحتی و بدون عذاب وجدان، آنها را بکشند ولی الف ها هم انسان بودند، منتها انسان هایی با توانایی های فوق طبیعی در جادوگری. در شرق اروپا آنها sidh های دانوبی و در غرب، میلیسین های سلتی تلقی نامیده میشدند ولی آنها بومیان سلتی نبودند، بلکه گروه کم تعدادی از اسکیت هایی بودند که یک رگشان به فنیقی ها و مصری ها میرسید. آنها را به سه دسته ی یارل ها، کارل ها و ترال ها تقسیم میکردند که به ترتیب موی بور، موی قرمز و موی سیاه داشتند. رهبرانشان با ازدواج درون خانوادگی و با خویشاوند نزدیک، خون الهی خود را حفظ میکردند و این مسئله بیش از این که نژادی باشد طبقاتی بود. کلیسا الف ها را به جادوگری در جهت ترویج اعمال ناپسند جنسی مثل سکس دهانی و مقعدی، همجنسبازی هم بین مردان و هم بین زنان، و میخوارگی و مصرف مواد مخدر، جهت تخریب امت مسیحی متهم کرد. تصور میشد چوپانان همجنسبازان قهاری هستند چون به خاطر نوع زندگیشان در معرض گذر انواع حیوانات قرار دارند و الف ها به شکل گونه های مختلف جانوران اهلی و وحشی بر آنها گذر کرده و آنها را به جهت انجام همجنسگرایی جادو میکنند. بعد اتهامات الف ها به خوناشامی، و دزدیدن و خوردن کودکان انسانها ارتقا پیدا کرد. تصور میشد آنها برای این که نژاد خود را با خون خالص الف زیاد کنند تا بهتر آدم ها را در معرض خود قرار دهند، از عنفوان کودکی، مرز جنسی بین اعضای خانواده بر آنها محو است و پدر با دختر و پسر با مادر و برادر با خواهر، متداوما آمیزش جنسی میکنند. بدین ترتیب، آنها به تعداد زیاد، آدمیان را در معرض تجاوز جنسی و اغوای جنسی قرار میدهند و ممکن است بسیاری از آدم های جامعه ی انسانی، فرزندان دورگه ی آنها بوده و قابلیت تبدیل شدن به موجودات خطرناکی مثل آدم-گرگ را داشته باشند. بدین ترتیب، ترس، عامل جاسوسی همه ی اعضای جامعه علیه همدیگر تا حد جاسوسی زن و شوهر از هم بود و کشیش ها آمار همه ی مردم تحت اداره ی خود را داشتند. الف ها برای در امان ماندن از خطر مردم معمولی، به درون جنگل ها پناه بردند و درآنجا جوامع خود را تشکیل دادند: جوامعی شبیه راهزنان تحت اداره ی رابین هود در جنگل شروود یا نقاشی های رسم شده از گروه باخوس در بیشه زارها. ولی حالا به قول ور، شما ممکن است از چند قدمی یک الف بگذرید بدون این که بدانید از کنار یک فرابشر جادوگر رد شده اید.

حرف های ور، مرا به یاد صحبت های دوستم از خاطرات مادربزرگش می اندازد. مادربزرگ او در روستای درگاه آستانه ی اشرفیه، معتقد بود در زمان شاه سابق و در دورانی که روستاها از نعمت جاده ی آسفالت بی بهره، و اماکنی دورافتاده پر از چشم اندازهای وحشی بودند، بارها در طول شب ها جن ها را دیده است و همیشه هم آنها را به شکل پسران جوان لختی که در کنار آبزارها با هم کشتی میگیرند دیده است. در روایات گیلانی، جن ها اغلب شبیه آدمند ولی توانایی جادوگری دارند. آیا در گیلان و شاید ایران هم آخوندها با یک رژیم کشیشی مسیحی و با نفی بلد کردن گروهی از آدم ها به نفع خود در گذشته ای نزدیک، مردم را اسلامیزه کرده اند و آیا به خاطر فضایی شبیه جامعه ی کشیشی در روستاهای گیلان در گذشته ای فراموش شده بوده که هنوز هم وقتی یک اتومبیل غریبه وارد خانه ی یکی از روستاییان میشود، همه ی همسایه ها ناخودآگاه سرشان را از پنجره بیرون می آورند تا فضولی کنند؟ این سوال ها علیرغم خنده دار بودن اولیه ی ظاهرشان مهمند چون باید دانسته شود اگر آنچه کلیسا و کپی شیعی ایرانیش فساد اخلاق میخوانند، مختص اشراف جن تبار و به اصطلاح "ژن های خوب" است و مردم عادی لیاقت تقلید آنها را ندارند، پس چرا کیش آنکو نیز بیخ ریش اشراف نمیماند و اینجا دیگر مردم عادی هستند که باید با تقلید از اشراف، شهدای راه ملت شوند و به خدایی برسند؟ آیا اگر قربانی شدن الف ها توسط پیروالن کلیسا به آنها اجازه میدهد هر لیچاری را که کشیش ها بار اجدادشان کرده اند به صورت نمایش رسانه ای خیره کننده به مردم غالب کنند، پس آیا مردم عادی نیز پس از این همه قربانی ای که تقدیم نیات جنگ افروزانه ی این الف زاده ها کرده اند، حق ندارند طلبکار باشند که این حرامزاده ها اقلا همین اخلاقیاتی را که مردم مجبور به رعایتش هستند رعایت کنند؟ به نظر میرسد ما مردم، همه در طول زمان، تابعین فراموشکار اشراف رسانه دار درون مرزی و برون مرزی ای بوده ایم که آنقدر به نظرشان بی ارزشیم که مطمئنند به تناقض های قوانینی که بر ما تحمیل کرده اند حتی فکر هم نمیکنیم.

مذهبی ها بیشتر دوست مردمند یا سکولارها؟

نویسنده: پویا جفاکش

انزو پرنده ی محافظ الشطره در جلوه ی سلطان حیوانات

"هورس در برج حوت" یکی از نگاره های ماسونی عجیب و از محصولات مصرشناسی است. در این نگاره، زنی را میبینیم که بین یک تمساح در پایین و یک ماهی در بالا قرار دارد. این زن، هم مریم مادر عیسی است و هم ونوس مادر amor یا شهوت خویی. دوگانگیش هم ناشی از دوگانگی برج حوت است که دو ماهی را نشان میدهد. در صورت مصری این برج، گاها دو تمساح ظاهر میشوند که جنبه های متضاد هارماخو یا زئوس قبطی را نشان میدهند. آنها دو افق طلوع و غروبند که هورس در مقام هارماخو یا خورشید قهرمان، بین دروازه هایشان در تردد است. ازآنجاکه لقب عیسی، ایکتیس یعنی ماهی است، میتوانید در این دوگانگی به این شکل، دخل و تصرف کنید که یکی ماهی باشد و یکی تمساح. جدیده که بالای سر قرار دارد عیسی است و آنچه در زیر، پشت سر نهاده شده است، اژدهای کفار است که با تمساح مصری تطبیق میشود. این اژدها را در یونانی به تایفون میشناسند که مغلوب زئوس شد. تایفون در مصر هم اژدهای آپپ است و هم ست یا سوتخ با سر یک سگسان که هورس، حکومت را از او پس گرفت. ازاینرو تمساح هورس برج حوت هم گاهی با سری سگ مانند تصویر میشود. علت این که این نگاره، ماسونی است، ارتباط فراماسونری با مدرنیته است. ماهی زندگی بخش و خوردنی است و تمساح کشنده و خورنده. ماهی متاخر است و تمساح متقدم. در مدرنیته نیز اول جنگ و کشتار داریم و بعدش فراوانی. یعنی شما باید عده ی زیادی از آدم ها را بکشید تا آنها که باقی میمانند رنگ سعادت به خود ببینند. به همین دلیل، تاکید بیش از حدی بر خونباری وحشتناک و بی گناه کشی افراطی انقلاب فرانسه به عنوان اولین رویداد مدرن سیاسی میشود. این اتفاق آنقدر شرورانه بود که نمیتوانست با تعلیم به مهر و دوستی به برادران دینی در مسیحیت موافق باشد و اصلا به همین دلیل، یکی از گروه های بزرگ قربانیان آن را کشیش ها تعریف کرده اند. پس بازگشتی به خشونت باستان را تعریف میکرد که در آن، کل تاریخ به صورت اژدهای انسان کش و مسیح باطل کننده ی آن، در یک بازه ی دو قرنه به صورت نکبت انقلاب های پشت سر هم فرانسه و فرارسیدن دورانی بهتر برای فرانسوی ها در پایان جنگ های متمادی نتیجه ی آن، تکرار میشوند. ازاینرو است که نماد انقلاب فرانسه و الهه اش ماریانه، کلاه فریجی است که متعلق به کیش ماگنا ماتر یا کوبله الهه ی اژدها است و اجنه ی اروپایی را که مسیحیت طردشان میکرد معمولا با آن روی سرشان تصویر میکردند. در انگلستان که فراماسونری از ابتدایش در قرن 18 در خدمت به خاندان سلطنتی آن شکل گرفت و نظم دهنده به انقلاب های فرانسه به نفع خود بود، کلاه فریجی شناخته شده و منسوب به ساکسون ها بود. جالب این که به روایت ریموند کپت در کتاب «سنت های گلاستونبری»، ساکسون ها آورنده ی مکتب کولدی ها به انگلستان و کولدی ها از همان ابتدا برنامه ریزان اصلی مسیحیت کلیسایی در انگلستان تلقی شده اند. به روایت captمرکز کولدی ها یورک بود جایی که ریشه ی قدیمی ترین خط و مشی های پی گرفته شده در فراماسونری است. کپت همچنین کولدی ها را برسازندگان اصلی سنت موسوم به دروئیدیسم دانسته که به بریتانیای ماقبل مسیحیت نسبت داده میشود. کولدی ها یهودیان کلدانی مآب بودند. Edward waite در دایره المعارف فراماسونری، آنها را شاگردان دانیال نبی میخواند: یهودی ای که در کلده به خدمت دربار درآمد. ویت، کسیدی ها، حصائیان، تراپوتا و مجوسان magi را ازجمله فرقه هایی میداند که وارث کولدی ها بوده اند. ویت همچنین کولدی ها را گنجانندگان یک دکترین مخفی در مسیحیت، حاملان افسانه ی میزگرد و جام مقدس، و جارزنندگان شهرت معبد سلیمان در زمین عنوان میکند و نسب بدعت های شوالیه های تمپلار را به آنها میرساند. نسبت کولدی ها با شرق سامی را که وارث اصلی تمدن کلده بوده، از اسپانیا رد گرفته اند که اسپاردا یا سرزمین سافردیم خوانده میشد. این لغت از عنوان "شافارداه" در عبری به معنی چوپان به دست می آید. چوپانی در اینجا معنی حفظ نظم گله ی مردم را میدهد و برای چوپان، هیچ شورشی ای بدتر از گاو نیست یعنی همان جانوری که ناچار است در مسابقات گاوبازی، به دست ماتادور یا چوپان بازیگر آیینی قربانی شود. امریکا نیز که نظم آینده ی جهان را تعیین میکند، میراث بر کاوبوی ها تلقی میشود که همانطورکه اسمشان نشان میدهد معرف چوپانان گاوها هستند. ترکیب چوپان با یهودی کلدانی مآب و قربانی گاو، منشا کولدی ها را به گیرسو (تل تلوه کنونی) در عراق جنوبی میرساند جایی که فرمانروایش گودئا رسم قربانی گاو را برقرار کرد. گودئا شاهان را "ایر" یا "اور" یعنی چوپانان مردم میخواند و پسرش به نام "اور گیرسو" (چوپان گیرسو) حکومت کرد. اما از آن مهمتر آن که gudea نسخه ی محلی Judah یا یهودا پسر یعقوب بود که مقرر شد پادشاهی اسرائیل در اولاد او ازجمله سلیمان صاحب معبد نهادینه شود. برای این که چوپانی او جایز باشد، خودش هم از نسل چوپانانی تلقی شد که درنتیجه ی رسیدن گودئا به دامادی "اربابو" شاه گیرسو و منطقه ی اطرافش یعنی لاگاش (در حدود الشطره ی کنونی)، به حکومت لاگاش رسید. چهار نسل قبل از گودئا، پدرسالاران تبار او همه اسم های مشابه اسلاف یهودا در تورات دارند. Irarum که معادل آبراهام یا ابراهیم است، پسری به نام asahku به طور تحت اللفظی یعنی پسر خدا دارد و همان اسحاق یهودیان است. پس از او khab یا khabulum و از پس او akhab می آیند که همان یعقوب است و پدر خود را هم در شجره نامه ی توراتی با خود جمع آورده است که با توجه به همریشگی اسم هایشان غیرعادی نیست. گودئا پسر آخاب، برابر با یهودا پسر یعقوب است. از طرف دیگر، جوداه عمدا گودئا تلفظ شده چون نام گودئا به معنی خدا-ائا یا شاه ائا هم هست. ائا یا حئا خدای آب ها در کلده است که یاهو یا یهوه هم فرمی تحریف شده از او است و نام یهودا نیز فرم دیگری از لغت یهوه است. این نوع نامرسانی، کمک میکند تا خدایان و قهرمانان بابلی، تبدیل به قهرمانان یهودی شوند و ازجمله اورگیرسو پسر و جانشین گودئا با نمرود پسر حئا برابر گردد:

“Chaldean genesis”: boyd rice: dragon key press: oct 21, 2004

یکی از نکات جالب در این تبدیل، آن است که خدای ملی گیرسو و لاگاش، نینورتا پسر انلیل است که بیشتر با لقبش "نین گیرسو" یعنی خدای گیرسو نامیده میشده است. نینورتا قهرمانی بوده که غول ها و جن ها را میکشته است. به طرز عجیبی، بزرگترین قهرمانی او شکست دادن انزو (عنقا) پرنده ای در هیبت یک درنده و احتمالا همان شیردال است که نماد ملی لاگاش بوده است. کار مهم دیگر نینورتا شکست دادن اساگ غول و لشکر او است که اساگ هم نامش شبیه اسحاق جد یهودیان است. این دوگانگی، در نسب های گودئا و خدایش هم بازتاب می یابد. انلیل پدر نینورتا فرمانروای نیپور یا نیبیرو قلمرو خدایان بوده است. انلیل و حئا با همدیگر اختلافات زیادی درباره ی مخلوقات و به ویژه بشر داشته اند. انلیل، بیشتر خواهان نابودی بوده و حئا بیشتر خواهان نجات دادن. حئا و انلیل، دو نیمه ی متضاد آنو فرمانروای آسمان بودند و بنابراین اصالت یکسان داشتند. بنابراین انلیل که همان یهوه است، نوعی بازتعریف حئا در مذهب جنگسالار یهود برای کشاندن مردمان نایهودی به مذهب فرمانروایان است. به همین ترتیب، نینورتا پسر انلیل نیز بازسازی مردوخ پسر حئا است که همانطورکه در متن بالا بیان شده، در بین یهود بیشتر به نام نمرود معروف بوده است. محل حکومت نمرود البته بیشتر بابل دانسته شده است. ولی قرار گرفتن بابل و لاگاش هر دو در بین النهرین جنوبی، نمرود لاگاشی را تابع نمرود بابلی میکند. مهمترین دلیلش هم این که قبیله ی بنیامین که درانتها تنها پیروان اسرائیلی قبیله ی یهودا باقی ماندند، بنا بر کتاب ارمیا (1 : 40) از سکونتگاهشان در رامه به بابل منتقل شدند. در نسبنامه ی داود بنیانگذار پادشاهی یهودا از کسی به نام "رام" سخن رفته که به نظر میرسد رابط یهودا با رامه ی بنیامینی ها باشد. آناتولی فومنکو در فصل اول کتاب «چهارصد سال فریب» نام رامه را با roma نام قدیم رم مقایسه میکند و از قول اوزیبیوس بیان میکند که بعضی ها رم را همان بابل میدانستند. به گفته ی فومنکو تاریخدانان بیزانسی اغلب بغداد را بابل میخواندند و علت قرار دادن بابل در بین النهرین نیز همین است با این حال، مصر و بخصوص قاهره نیز بابل نامیده میشدند و هرم بزرگ مصر گاهی با برج بابل تطبیق میگردید. رم، تروآی جدید بود و جالب اینجا است که تروآ به ایلیون نامبردار بود نامی که به الیا نام دیگر اورشلیم نزدیک است. تیتوس لیوی، مکان «تروی» و «منطقه ی تروآ» را در ایتالیا توصیف میکند و ازجمله درباره ی این که به دلیل سکونت موقت ائنیاس در لورنسی ایتالیا، آنجا تروی هم نامیده میشود. از طرفی در ایلیاد و ادیسه ی هومر، نشانه هایی دیده میشود از این که زمانی قوی ترین روایت درباره ی تروآ، فتح آن توسط ادیسه بوده که حاکم ایتاکا توصیف شده است. آنا کومننا نویسنده ی قرون وسطایی، گفته است که اورشلیم به طور کامل در ایتاکای ادیسه واقع بود. اوزیبیوس پامفیلیایی نوشته است که شهرهای کوچک پتوسا و تیمیون در فریجیه ی ترکیه هم اورشلیم نامیده میشوند. محل تروا نیز در ترکیه تلقی میشود و احتمالا رم یونانی و اصلی یعنی قستنطنیه چنین محلی بوده که بعدا با مهاجرت یونانیان به ایتالیا، به آنجا منتقل شده است. صحنه ی نبرد یهودیان با کافران نیز با این انتقال، به ایتالیا منتقل شده است. کنعان با جنوآ تطبیق میشد و رود "اردن" که مرز کنعان بود، بدل به اریدانوس نام دیگر رود پو در ایتالیا شده است. یهودیان در حوالی این محل و با جنگ با واسال های شاه بشن در آدریا موفق به غارت بشن شدند. آدریا هنوز با همین نام، در دهانه ی رود پو واقع است و بشن نیز همان شهر باسانو در ایتالیا است. بنی اسرائیل طی سفرشان از سمت کنعان (جنوآ)، از سرزمین فرزندان لوط گذشتند که فرزندان لوط هم به قول فومنکو همان لاتینی ها هستند که زبانشان از ایتالیا به تمام اروپا صادر و تاثیر گذار شد. مردمان سدوم و عموره که قوم لوط بودند و به خاطر گناهانشان توسط آتشفشان از بین رفتند هم همان مردم شهرهای هرکولانیوم و پمپی هستند که زیر خاکستر آتشفشان وزوو دفن شدند. فومنکو به پیروی از موروزف، کوه وزوو را مدل ایتالیایی کوه حورب یا همان طور سینا در تورات میداند.

اگر رم را نسخه ی دیگری از اورشلیم و بابل بدانیم، میتوانیم یک روند کمتر افسانه ای و بهتر گزارش شده از روند تبدیل حکومت چوپانان به امپراطوری جهانی مدرنیته را بیابیم. چوپانان قبیله ی بدوی که شیوخ قبیله اند، به لحاظ دارایی و امتیازات، چندان از مردم خود قابل تشخیص نبودند درست مثل کشیش های رم در ابتدای به تخت نشستن آنها. ولی کلیسا با رنسانس یا به اصطلاح بازگشت به گذشته ی خود، امکان به وجود آمدن حکومت های سکولار با اشراف ایزدتباری که به مردم حماقت میفروشند و آنها را به جنگ های ویرانگر میکشانند مهیا کرده است. یادمان باشد کلیسای رم، وارث عیسی مسیحی است که تصور میشود در ابتدای عصر صورت فلکی حوت (ماهی) که تخمین زده شده به 2000سال پیش است به دنیا آمده است و به همین خاطر است که عیسی، ایکتیس (ماهی) نامیده میشود. درواقع، عیسی همان هورس در برج حوت است و آنچه در بالا رو میکند (ماهی نعمت بخش)، آنقدر مهم نیست که آنچه در زیر آن پنهان کرده است (تمساح نابودگر). یادمان باشد مسیح، با الگوی قربانی شدن برای جمع، قهرمان شده است و نظم قبلی هم اگر توسط نظم فاسد فعلی بی اعتبار شود به سرعت مثل عیسی مقدس میشود. حال اگر شما یک نظم خونخوار تمساح مانند و اژدهایی را برای بستر کردن یک حکومت کشیشی فاسد و دزد توصیف کنید که آن را از بین برده اند عملا یک نظم هیولایی کشنده را برای مردم مقدس کرده اید که احتمالا بیش از آن که در گذشته وجود داشته بوده باشد قرار است در آینده خلق شود درست مثل استعمار غرب که روی افسانه های اسکندر و سزار استوار بود.

درباره ی سازوکار عملکرد ذهنی مربوطه، بیشتر توجه ها روی آیین ها به عنوان جزو جدانشدنی مذاهب بوده است که این روزها بیشتر توسط رسانه ها و به طور موقت به وجود می آیند. انسانشناسانی مثل ویکتور ترنر (1983-1920) به نقش آیین ها در تخریب وضع موجود توجه کرده اند که این وضع موجود میتواند یک نظم مذهبی یا سنتی یا به ظاهر سنتی هم باشد ولی به دلیل گوناگونی سلایق انسان ها، متحد کردن جمع کثیری از مردم فقط در یک محیط بینابینی میان نظم های جدید و قدیم ممکن است که آن آیین ها همه کاربرد موقتی و زودگذر در جماعت–یعنی مردمی که موقتا دور هم جمعند و جامعه نیستند -دارند:

«ترنر، مانند دورکیم، به آیین و معانی اجتماعیش، به ویژه آیین گذار در نقاط عطف مهم زندگی، علاقه مند بود. "آیین گذار" اثر آرنولد ون ژنپ (1909) الهامبخش ترنر بود. ون ژنپ، آیین گذار را آیینی تعریف کرد که مربوط به هر تغییری است که در مکان، فضا، موقعیت اجتماعی و سن رخ میدهد. ترنر (1969) درام اجتماعی یک آیین گذار را در مراحل زیر تحلیل میکند: 1-گسست اجتماعی اصلی. 2-تصعید گسست به درون یک بحران اجتماعی گسترده تر که به روابط اجتماعی در جماعت شکل میدهد. 3-حل بحران تقویت و استقرار مجدد نظم اجتماعی. یک مراسم گذار به سه مرحله تقسیم میشود: جدایی، حالت انتقالی آستانه ای بودن، و ادغام. ترنر، به ویژه به مرحله ی دوم آستانه ای علاقه مند بود که بین جدایی از امر کهنه و اتصال مجدد به امر نو است. ترنر گفت: "اشخاص در مرحله ی آستانه ای، نه در این جا یا آن جا بلکه در میان و مابین موقعیت هایی حضور دارند که از جانب قانون رسم عرف و تشریفات تعیین و مرتب شده اند." این حالت نامشخص، فرصت جدیدی را برای تماس انسانی میگشاید که در شرایط عادی امکانپذیر نیست. حالت آستانه ای، همانطورکه از نامش برمی آید، مرحله ای بینابینی میان نظم گذشته و آینده است. این حالت نامشخص نمیتواند برای همیشه ادامه یابد. این مرحله، به منظور مقابله با آشفتگی، نظم جدیدی را بیرون میکشد که یک الزام اولیه برای زندگی اجتماعی مشترک است. بینش مهم ترنر این است: پدیده هایی که درون حالت آستانه ای رخ میدهند، فقط برای لحظه ای کوتاه، نوع جدیدی از جماعت را تسهیل میکنند که ترنر، در مقابل ساختار که بیانگر شرایط عادی است، آن را جماعت واره مینامد. ترنر با کار روی این وجه تمایز، نظریه ی پویایی شناسی درونی جماعت خود را مطرح میکند. برای ترنر، زندگی اجتماعی افراد و گروه ها یک فرایند تعاملی است که در آن تجارب بالا و پایین، جماعت واره و ساختار، تساوی و تفاوت و برابری و نابرابری نسبت به یکدیگر تناوب دارند. تحرک از پایگاه پایین تر به بالاتر از طریق وضعیت بینابینی که فاقد پایگاه است رخ میدهد. تفسیر ترنر امکان تبدیل و تغییر در زندگی جماعت را افزایش میدهد. آیین ها تنها انگاره ها، باورها و ارزش هایی را تجلیل نمیکنند که جماعت تاکنون به اشتراک گذاشته و درباره ی خود تقویتی جماعتند (آن گونه که در مدل کلاسیک و نو دورکیمی وجود دارد) بلکه تصور میشود که آیین ها همچنین میتوانند جماعت ها را تغییر دهند و فرو بپاشند. تجزیه ی ساختار با ضد ساختار دنبال میشود اما این امر، امکانی برای توسعه ی انواع جدید و متفاوت ساختارها هم میگشاید. چنین احتمالی، ممکن است در نتیجه ی فاجعه ای خشونت آمیز بروز کند که جماعت تجربه میکند. قتل عام در جزیره ی یوتویا خارج اسلو در ژوئیه ی 2011 نمونه ای متاخر است. آنچه در یوتویا رخ داد بسیار ناخوشایند بود، زیرا این تصور را عمیقا به چالش کشید که چه چیزهایی ممکن است در جامعه ی نروژ رخ دهد. فروپاشی نظم، حالتی آستانه ای ایجاد کرد: ضد ساختاری موقت که به نوبه ی خود برای آیین های سوگواری فضا ایجاد کرد. خیابان های اسلو مملو از گل، شمع و سوگواران بودند. با این حال، آن وضعیت جدید به آیین ها این امکان را میدهد که به گونه ای متفاوت برساخته شوند. انواع جدیدی از ضد آیین ها ممکن است پدیدار شوند. شورش های لندن و بریتانیا در 2011 حالتی آستانه ای و انواع احتمالا جدید برزش های آیینی شده را ایجاد کردند که مرتبط با اعتراض، غارت و خرابکاری بودند. با آیین های جدید و متفاوتی که دیگران در مکان برمیسازند، امکان انواع کاملا جدیدی از ساختارهای فرهنگی سر میزند. به این ترتیب، آیین های حالت آستانه ای را میتوان اشکال آیینی ارتباط تفسیر کرد که برآمده از نظم جایگزین کاملا جدیدیند. با این حال در لندن و دیگر شهرهای انگلستان، در پی مداخله ی قوی دولت، نظم قدیمی زود بازسازی شد. قدرت مفهوم آستانه ای و ضعف آن در قابلیت اجرایش قرار دارد. اگر این مفهوم بسیار بی قیدانه به کار برده شود، این ریسک هست که نیروی تحلیلی و دقتش را از دست بدهد. خود ترنر این دیدگاه را برگرفت که آستانه ای همیشه با عنصری از اجبار سر و کار دارد: اعضای جماعت باید در فضای آستانه ای شرکت کنند. از این دیدگاه میفهمیم که چیزهایی مانند تلویزیون دیدن یا تماشای مراسم افتتاحیه ی بازی های المپیک به طور مستقیم نمیتوانند به عنوان رویدادهای حالت آستانه ای شناخته شوند. در ادامه، ترنر (1974 و 1982) نظریه ی خودش را با افزودن تمایز بیشتری بین امر آستانه ای و شبه آستانه به تفصیل توضیح داد. زمانی که مشارکت در مرحله ی آستانه ای ضروری است و شدیدا بر همه ی اعضای جماعت اعمال میشود، حالت شبه آستانه ای یا آستانه ای مانند، نوع فرد تری از وضعیت بینابینی در جامعه ی مدرن را بازتاب میدهد که مجالی را برای آزادی انتخاب بیشتر فراهم میکند. ژرژ باتای (1962-1897) را یکی از اصلی ترین پژوهشگران قرن بیستم درباره ی ارتباط بین آیین و جماعت میدانند. باتای نیز در طول سال های فعالیتش در اواخر دهه ی 1930 در کالج موسوم به جامعه شناسی (انجمن جامعه شناسی) تحت تاثیر تفکر دورکیم بود. باتای از دورکیم این انگاره را وام گرفته بود که جهان در دو قلمرو اجتماعی سازماندهی شده است: مقدس و دنیوی. دورکیم و باتای هر دو مدعی بودند که این قلمروها به گونه ای ضد و نقیض با یکدیگر متضادند و جماعت با نیروی انسجام بخش امر مقدس دور هم نگه داشته میشود. دریافت باتای این بود که دورکیم امر مقدس را به عنوان چیزی اساسا خوب در نظر گرفته بود که جماعت را ایجاد میکرد. امر مقدس به گونه ای کاملا غیر قابل منازعه، شکل منظمی به جماعت میبخشد و با استفاده از خدا، نمادهای مقدس و آیین ها، جماعت را به یک هویت، یعنی خودانگاره ی آرمانیش مجهز میکند. باتای، انگاره ی دورکیم را یکباره رد نمیکند، اما استدلال میکند که هسته ی نهایی جماعت، در سمت راست یعنی سویه ی خالص و زیبای امر مقدس قرار ندارد، بلکه بیشتر در سمت چپ آن یعنی مرکز تاریکش مستقر است. باتای، سویه ی تاریک امر مقدس را "ناهمگن" میخواند، در تضاد با همگنی امر دنیوی در اندیشه ی دورکیم. جامعه ی همگن بر پایه ی هدف ادغام و سازگاری استوار است. ازآنجاکه ادغام کامل در جامعه غیرممکن است، قدری ته نشین همیشه از این فرایند خارج میشود. جامعه ی همگن از جذب این عنصر در خود ناتوان است و این همان چیزی است که باتای آن را عنصر ناهمگن میخواند. باتای میگوید تملک ابژه، همشکلی و تعادل در هسته ی همگنی قرار دارد. باتای در مقاله ی خود "ساختار روانشناسی فاشیسم" (1933) همگنی را با سرمایه داری و مکانیسم هایی که رشد و سود آن را حفظ میکنند مرتبط میکند. با این حال او ویژگی همگنی را تنها به جامعه ی سرمایه داری مدرن محدود نمیکند، بلکه استدلال میکند که به طور کلی تر، این، نمونه ای از بشر تولیدکننده است. ماده ی ناهمگن آمیخته نمیشود و درگیر محرومیت شدید و احساسات عمیق و دوگانه است. دسته بندی باتای از همگنی گسترده و فراگیر است و شامل مواری چون دفع و ترشحات بدن انسان، فرایندهای ناخودآگاه، رویاها، اختلال روانی، اعمال شهوانی هیجان انگیز، خشونت و دیوانگی میشود. یکی از جنبه های مشترک تمام مظاهر بخش ناهمگون این است که برخورد با این تظاهرات همیشه باعث احساسات قوی و دوگانه میشود: جاذبه و بیزاری. بنابراین همگنی جهان خرد ابزاری است و ناهمگنی "واقعیت قدرت و شوک". هسته ی جماعت باتایی در امر مقدس ناهمگن قرار دارد که به گونه ای متفاوت، در آن واحد، جذاب و ترسناک است. باتای باور داشت که بشریت بدون امر مقدس ممنوع و مطرود وجود ندارد، چیزی که هم ابژه ی نفرت و هم میل است. برای باتای، مرگ چنین امر مقدس مطرودی است که با برزش های آیینی مرتبط میشود و امکان شناخت آگاهانه یا ناخودآگاه امر مقدس ناهمگن را ممکن میسازد. در دیدگاه باتای، ضروری است که آیین های مرگ مستلزم انحلال موقت هویت ها و سرپیچی از ممنوعیت ها باشند. برای باتای، مرگ و به ویژه مرگ خشونت آمیز همیشه با آیین قربانی و به این ترتیب با شکستن و ویرانی و با فروپاشی مرز بین قربانی و قربانی کننده مرتبط است. جرم، ممنوعیت کشتن و قتل را نقض، و امر مقدس ویرانگر را رها میکند. این عمل شرکت کنندگان در آیین را بسیار بیزار میکند، اما آنها در عین حال به طرز عجیبی جذبش نیز میشوند. با این حال، در تفکر باتای، شکستن ممنوعیت به این معنی نیست که ممنوعیت وارونه شود. برعکس، این سرپیچی، به تقویت خط مرزی میان عناصر همگن و ناهمگن در جامعه، میان مبادله کردن و هدر دادن، نور و تاریکی، زندگی و مرگ خدمت میکند.» ("رسانه و آیین، مرگ، جماعت و زندگی روزمره": یوهانا سومیالا: ترجمه ی نسیم خواجه زاده: نشر ثالث: 1400: ص 67-63)

رنه ژیرار نیز در 1977 موضع مشابهی گرفت و آنچه خشونت جماعت متوجه آن میشود را به بز بلاگردان بنی اسرائیل تشبیه کرد که بار گناهان قوم را بر دوش میکشد و منفور میگردد. به نظر ژیرار، «قربانی های مناسب شامل شاهان و حاکمان و افرادی مانند بزهکاران و بیگانه هایی اند که از جهات دیگری جماعت آنها را استثنایی میداند. افزون بر این، یک قربانی کافی نیست. در یک جماعت که مبتنی بر قربانی است، فرایند طرد باید چندین و چند بار تکرار شود زیرا خشونت تقلیدی کاملا در عمل قربانی از میان برداشته نمیشود، بلکه همیشه برمیگردد تا صلح جماعت را تهدید کند. بنابراین درحالیکه تمرکز باتای بر سرپیچی از مرز بین شخص قربانی و عمل قربانی است، برای ژیرار، آیین قربانی درباره ی جهت دادن به خشونت و طرد کردن شر است.» (همان: ص69)

از مجموع این اقوال میتوانیم متوجه شویم که چرا مذهب در جوامع امروز از بین نرفته و حتی بعضی اوقات به نظر میرسد قدرتش از قبل بیشتر شده بی این که تلاش موثری از سوی او برای از بین بردن آنچه از قدیم شر میخوانده، صورت گرفته باشد و چرا از سوی همان رژیم های سکولاری که جای مذهب را گرفته اند، توضیحات بسیار قوی تر و تاثیرگذارتری برای درست بودن اخطارهای مذهبیون فوق بر ضد شرورات فوق ارائه شده است. هیچکس قرار نیست دنیا را بهتر کند چون دنیا فقط وقتی پر از شر است میتواند قربانی های باتایی لازم برای جمع آوردن موقت مردم در جماعت طی آیین را فراهم کنند بلکه معلوم شود قدرت نظم بخش حکومت به یک دردی میخورد. ما قرار است در مرحله ی آستانه ای باشیم تا به قول ترنر، همیشه در حالت جماعت به سر ببریم و هیچ وقت صاحب یک «پایگاه» اجتماعی دائم نباشیم که روزی به خطری برای پایگاه های اشراف بدل گردیم. ازاینرو مذهبیون و ضد مذهبیون، هر دو بر بخش های ناهمگن و ضد عقلانی آیین ها پافشاری میکنند. در ایران خودمان، رسانه های غربی را با اینترنت و ماهواره میگیری و در دروغ و امر به منکر گم میشوی و جواب اینها را در ایران، باید در رسانه هایی مثل روزنامه های کیهان و جوان بیابی که فقط فحش دادن و تحقیر کردن بلدند و به نظر میرسد جز به درد فروخته شدن به سبزی فروش ها به جای روزنامه ی باطله نمیخورند. هر دو طرف، انباشته از امر ناهمگنند و وظیفه دارند چنین باشند، چون هر دو بر سر این که ایرانی ها و مردم هیچ جای دیگر دنیا نباید تبدیل به جامعه ی مردمی موفقی شوند اتفاق نظر دارند. مردم دنیا فقط باید گله هایی باشند که به زور اشراف چوپان و بدون هیچ حسی به هم، یکجا جمع میشوند تا به وقت خود توسط چوپانان، دوشیده یا سلاخی شوند.

دانلود کتاب «حوا فلسفه دوست نداشت: شیطان، جادو و رسانه»

نویسنده: پویا جفاکش

بخشی از کتاب:

این مطلب تمرکز ویژه میخواهد که به اصطلاح کشف متون باستانی و ترکیب میراث مسیحی با ادبیات پاگانی در رنسانس بوده که به باززایی "اویل" یا شر در مقام یک نیروی محرک نوین قلمداد شده است. پروفسور چارلز متیوز از دانشگاه ویرجینیا بر آن است که بهشت گم شده ی جان میلتون، نتیجه ی غور درونی نویسنده درباره ی شیطان بر پایه ی کمدی الهی دانته است، غوری که حتی نویسنده را به جرئت جایز دانستن علنی طلاق میرساند. ولی رنسانس در این مورد نه بازگشت به دوران کهن بلکه بازسازی مسیحیت بود. درواقع فرمی که کلمه ی "اویل" یا شیطان بدان نوشته میشود یعنی

Evil

را به

Eve + il

تعبیر کردند یعنی ترکیب حوا با خدا. حوا یعنی جنبه ی مونث آدم که او را به خوردن از میوه ی ممنوعه ی باغ بهشت حریص میکند و باعث اخراج خود و او از بهشت خداوندی میشود، ولی این اخراج، به دلیل این که نتیجه ی خوردن از میوه ی دانش و عارف شدن به نیک و بد است سبب آفرینشگری انسان میشود و سمبل این آفرینشگری، موجودیتی است که یهودیت علیه آن طاغی است یعنی داگون که آن را هم

dagon

نوشته اند تا به

Dag

یعنی ماهی و

On

یعنی خدای خورشید تجزیه شود: ترکیب خدای مذکر خورشید با هیولای دریایی منکوب او که به پیدایش خشکی و ممکن شدن حیات انجامید. ماهی به دلیل شبیه بودن به رحم، سمبل زنان و بخصوص الهه ی طبیعت است و خدای نرینه ی خورشید نیز به سبب ترکیب شدن با این موجود، معمولا ظاهر زنانه ای یافته که در تصاویر آپولو خدای خورشید هنوز دیده میشود. تشبیه خورشید به مار هم تا حدودی ناشی از آن است که مار هم مثل ماهی در آب شنا میکند و هم در خشکی زیست مینماید. اما درواقع این تصویر قبل از هر چیز نتیجه ی خلقتگری خورشید است که به غلبه ی او بر هیولای دریایی تشبیه میشود همانطورکه آب سیل توسط نور خورشید خشک میشود. ازآنجاکه آب در ارتباط با ماهی مادینه تلقی میشود و رحم ماهی شکل زن هم پر از آب است، غلبه بر آب، در حکم تصرف زایندگی او و جذب کردن او توسط خورشید به صورت بخشی از بدن خدا است و فقط در این حالت است که خورشید نرینه زاینده و خالق میشود. این شبیه جفتگیری و ازدواج هم هست ازجمله در داستان آدم وحوا. به هم پیوستن این دو موجود در پیکره ای واحد، همان به هم پیوستن آدونیس با ونوس یا زهره است که به باروری طبیعت مادی می انجامد: تلمیحی از این که چرا خلقت خدا با نیروهایی اداره میشود که اگر انسان بخواهد خود را به جریان آنها بسپارد دچار سرنوشت شوم خواهد شد یا دیگران را به شومی دچار خواهد کرد: مثلا غریزه ی جنسی که برای تداوم نسل موجودات لازم است ولی در زندگی بشر، اشکالات زیادی به وجود آورده است. در این راه، مردم همه مثل تموز که اصل آدونیس است قربانی بودند و مثل بذر گیاهانی که تموز تجسد آنها است باید به قتل میرسیدند و در قالب خوراکی ها خورده میشدند. این نمادی از تغذیه ی جریان حیات از قوای طبیعت بود که به جای خود مفید و به جای خود مضر بودند. ازاینرو بود که در فستیوال تموز، کعک یا شیرنی خورده میشد چون شیرینی های محلی هم شیرین بودند و هم برای خوش طعم شدن، در خود نمک داشتند. بدین ترتیب تضاد نتایج نیروهای طبیعت که به تضاد شیرینی و شوری به جای موفقیت و تلخکامی انسان تشبیه میشد در نظمی که انسان به این نیروها میداد طعم مطبوعی می یافت. الان هم ما در جشن هایمان کیک و شیرینی میخوریم چون این جشن ها امید به آغازی نوین هستند. ازآنجاکه مذهب یهودی-مسیحی، خود، ادعا داشته که چنین قصد خیری را دارد هیچوقت به طور کامل از پاگانیسم استعفا نداده و درنتیجه کلام های ممنوعه در پشت پرده ی آن به صورت جادوگری یا ویکا از آن جدا شده و تحولاتی شگفت یافته اند. لغات ویکا و ویچ، با نام پوکا جن جنگلی گوزن مانند انگلیسی و لغات کلی تر بوگ و بوگی به معنی جن مرتبطند. پوکا شکل جنگلی تر ساتیرها و فاون های بزمانند را به خود گرفته که خود تکثیر دیونیسوس باخوس خدای چوپانان و از شکل های تحول یافته ی آدونیسند. بز جانوران گوسفندچرانان است و گوسفند دیگر جانور آنان، جانور عیسی مسیح دیگر چهره ی خدای چوپان شده است. جرالد مسی لغت بوگی را با لغت فرانسوی

Bouch

به معنی بز مرتبط میدانست و این لغت را با لغت انگلیسی

Back

به معنی پشت ربط میداد. در مجموع همه ی اینها اصطلاحات ویکا بودند چون به آدم کدمون یا آدم دوجنسه ی اولیه برمیگشتند که همان بیونه یا دیونیسوس دوگانه بود. آدم و حوا به عنوان دو پاره ی مذکر و مونث موجودی واحد، با باخوس و همسرش آریادنه برابر شده اند. این موجود دوجنسه با اولین الگوی حیوانی بشر یعنی شیر که درست مثل بشر اولیه شکارچی و قلمروطلب بوده، نسبت یافته است. مسی لغت

Back

را ازآنرو برگشته به پشت میدید که دراصل قبطی خود، آن

Pekh

یا دم شیر بوده است. دم شیر، قسمت مونث وجود او تلقی میشد چون شبیه مار است و این یادآور پیروزی یهوه ی شیرگون بر لویاتان اژدهاگون است چون این داستان با افسانه ی مشابه پیروزی مردوخ خدای خورشیدی بر تهاموت اژدهای مادینه ی دریایی تکمیل میشود. مردوخ پس از کشتن تهاموت، از جسد او جهان مادی را خلق میکند و درواقع با به کارگیری الهه، مقام زایندگی را به خود منتقل میکند و گویی الهه بخشی از وجودش میشود. با انتقال این رویداد به صحنه ی نبرد شیر و مار، شیر هم بخشی از مار را تصرف میکند که در پشت ناپیدا است: چیزی شیطانی که خدای شیر یعنی یهوه برای خلقت استفاده میکند و در تشبیه اصحاب نیروهای کفر به بز، در کنار مار با بدن شیر ترکیب میشود و هیولای کیمرا را میسازد که چون خورشیدی است از دهانش آتش به بیرون میریزد. اسفنکس که نیمی شیر و نیمی زن است هم همین موقعیت خلقتناکی خدای شیرگون را نمایندگی میکند. قهرمانان انسانی افسانه های قدیم که شیرها و اژدهایان شیرگون را میکشند نیز تصرف میراث خدای یهود توسط خود را اعلام میکنند. تفکیک جنسیتی در دیونیسوس یکی از نمودهای ترکیب یهودیت و خدای شرک در تصرف آن توسط انسان مدرن است. به قول جرالد مسی، ویکا دیونه یا خدای دوجنسه را درست مثل شیر به دو قسمت جلویی و عقبی تقسیم کرده و در عقب جای دم شیر را پشت گرفته است. ازآنجاکه نبرد مردوخ و تهاموت، نبرد نظم و بینظمی بوده، یهوه نیز در مبارزه ی خود با مار دریایی لویاتان، او را به بینظمی اجتماعی و فرض عدم رعایت ارزش های خانوادگی در ملت های ماقبل یهودی تعبیر کرده و سبت یهودی که موعد بازگشت به بینظمی برای جادوگران است مفهومی جنسی گرفته است. بدین ترتیب قسمت مردانه و جلویی خدا در آلات جنسی نرینه و قسمت پشتی و مادینه ی او در باسن خلاصه شده و در صنعت فرهنگ نوین که تکثیر دیونیسوس در تمام انسان ها را به دنبال داشته مردها با آلات جنسی بزرگ برنده اند و زن ها با باسن های بزرگ و خودشان هم نمیدانند چرا، و جالب این که احتمالا هیچکدام از زن هایی که برای عمل باسن میشتابند و مردهایی که خود را به خاطر ضعف جنسی ملامت میکنند نمیدانند بیونه چیست و پشت آدم قرار است جای دم شیر را پیش یک یک سری جادوگر متوهم بگیرد. درواقع به همین خاطر است که بینظمی که به دلیل تعبیر شدن به ولنگاری با تفریح مساوی شده، هنوز آیین است. چون با پیروی از افسانه ی آفرینش کلدانی، اجرای آیین در فستیوال بهاری به یادبود پیروزی مردوخ بر تهاموت، خودبخود اولین آیین دنیا تلقی شده و خدا با یادآوری بینظمی است که میتواند هنوز مهم باشد همینطور خدایان مدرن در صنعت سرگرمی که کپی خدایان باستانند مثلا خانواده ی شگفت انگیزان که با دچار شدن به زندگی روزمره بدون وجود خطری که دنیا را تهدید کند به پوچی میرسند. حتی شما میتوانید ببینید که نسل جوان آنها خیلی بیشتر به نوجوانان امروزی شبیهند تا پدر و مادر خدایشان به انسان های قدیم...

دانلود کتاب «حوا فلسفه دوست نداشت»

شکیرا، امبر هرد و لیدی لیبرتی: الهگانی که مردان بوالهوس، از ماشین سواری با آنها خسته میشوند.

نویسنده: پویا جفاکش


اخیرا روزنامه ی 7صبح به تاریخ 3 اسفند 1401 این خبر را در صفحه ی چهارم خود منتشر کرده بود:
«چند ماه پیش، شکیرا و جرارد پیکه پس از سال ها زندگی مشترک، از یکدیگر جدا شدند. دلیل جدایی، خیانت پیکه بود، اتفاقی که شکیرا را به شدت خشمگین کرد و کینه ی او از ستاره ی سابق بارسا تمامی ندارد. ماه گذشته، دنیای فوتبال و موسیقی با خبری جنجالی مواجه شد. شکیرا با بیزارپ، دی جی آرژانتینی، آهنگی منتشر کرده بود که در ترانه ی آن، انتقادهایی تند به این ستاره ی سابق بارسا و نامزد جدیدش کلارا چیا مطرح شده بود. آهنگ شکیرا میلیون ها بار دیده و شنیده شد. این نقطه ی شروع جنجال جدیدی با نقش آفرینی زوج سابق بود. شکیرا در آهنگ خود، کلارا چیا را تلویحا به ساعت کاسیو و اتومبیل توینگو تشبیه کرد و به پیکه طعنه زد که ساعت رولکس را با کاسیو و ماشین فراری را با توینگو عوض کرده است. امروز رسانه های اسپانیایی مدعی شدند این طعنه های شکیرا نامزد جدید جرارد پیکه را به شدت ناراحت کرده، تا جایی که او دچار حمله ی اضطرابی شده و کارش به بیمارستان کشیده است. کنایه های شکیرا به پیکه ادامه دارد و طبق ادعای رسانه های اسپانیایی، او در آهنگ جدید خود نیز به پیکه طعنه های تندی زده است. هنوز این آهنگ که او همراه با کارول جی خوانده، منتشر نشده ولی برنامه ی اوی دیا فاش ساخت که در متن ترانه عباراتی طعنه آمیز علیه پیکه وجود دارد؛ عباراتی همچون "من برایت بزرگ بودم" ، "تو بیرون به دنبال خرج زندگی بودی و من به این فکر میکردم چه زندگی کسالتباری دارم" یا "حداقل با من تو زیباتر بودی".»
معلوم نیست وقتی خانمی ارزشش قابل مقایسه با اتومبیل فراری است چطور میتواند برای معشوقش بزرگ باشد وقتی آن معشوق میتواند چندین اتومبیل فراری بخرد؟ معلوم است که هنوز ارزش های دوران ماقبل مدرن، از عصر تنها ارزش مدرن یعنی پول و ثروت خارج نشده اند. این را همه کمابیش میدانند ولی وقتی مبلغان شبه فرهنگ ها و ضد فرهنگ مدرن در نتیجه ی صدمه ی روانی از قوانین ناجوانمردانه ی عصر مدرن، آن را جار میزنند بیش از هر موقع دیگری به آن فکر میشود بخصوص الان و مدتی بعد از شو دادگاه جانی دپ و امبر هرد که محراب مردان ضد زن و همه ی مردان فاسدی شده بود که میخواستند به جای جانی دپ، از امبر هرد به جای تمام زنان دسیسه گری که مردان بوالهوس را به دام می اندازند و میچاپند انتقام بگیرند. واقعا قرار نبود این دادگاه اینقدر مسخره باشد. قبلا و در سال 2020 آقای جانی دپ، در بریتانیا علیه روزنامه ی سان به جرم این که او را "همسر کتک زن" خطاب کرده بود شکایت برده بود و آن دادگاه در کم حاشیه ترین روند ممکن و بر اساس اسناد، اعلام کرد که دپ حداقل 12 بار امبر هرد را کتک زده است و توصیف روزنامه ی سان را «به طور قابل ملاحظه ای درست» توصیف کرد. اما دادگاه امریکایی، اصلا موضوعش دعوای واقعی زن و شوهری معمولی نبود. به لطف استقبال عمومی از این دادگاه مضحکه بود که "میشل گلدبرگ" با خشنودی محض، در نیویورک تایمز، مقاله ی «مرگ جنبش "من هم"» را منتشر نمود چون امبر هرد با آن مدل ظاهر شدن جلو یک دادگاه تلویزیونی، عملا تمام زنانی را که اخیرا جرئت کرده، در جنبش me to (من هم) مردان آزارگر جنسی ازجمله از سطوح بالای مالی-اقتصادی-فرهنگی-سیاسی را در برابر افکار عمومی به محاکمه میکشیدند را به تمسخر گرفت و پس از این، دیگر زنان با جرئت کمتری به این افشاگری تن خواهند داد.
نباید امبر هرد را متهم به خیانت به زنان کرد چون او در ازای شهرت و ثروت، و قبل از این که یک زن معمولی باشد، یک مبلغ مذهب پول است: مذهبی مردانه که زن ها را از هم جدا میکند. همین اواخر، مجله ی فمنیستی "زنان امروز" در دو مقاله به قلم های مریم دژم خوی و مهسا صباغ، دو اثر ضد زن "تادیب النسوان" و"عقاید النسا" منسوب به دوره های قاجار و صفوی را سوژه کرده بود که نویسندگان مردشان، از گردهمایی های زنان در خانه ها و بازارها و حمام ها ابراز نگرانی کرده بودند و فکر میکردند بیشتر دسیسه های زنان علیه مردان در این گردهمایی ها شکل میگیرد. فارغ از اصالت این آثار (که قدمتشان فقط در دوره ی مدرن حدس زده شده است)، نمیتوان درباره ی نگرانی های مردانه ای که بازتاب میدهند شک داشت و همین موضوع است که باعث میشود احساس کنیم کم مانده نویسندگان فمنیست دو مقاله ی فوق بنویسند: «یاد زنان دوره ی قاجار به خیر که هرچه میشد هوای هم را داشتند.» دژم خوی، تادیب النسوان را مدرکی میداند مبنی بر این که زنان سنتی ایرانی، اکثرا به هیچ وجه در مشت مردانشان اسیر نبودند. به نظر این نویسندگان، یکی از مهمترین دلایل تشویق اختلاط جنسی در مدرنسازی ایران، از بین بردن اتحاد زنان بود و به گفته ی صباغی، بهانه ی این حرکت هم انکار زیبایی جنسی مرد در ضدیت با گرایش های همجنسخواهانه و انحصار نگاه جنسی به زن برای کنترل بر او به بهانه ی ستایش کردن زیبایی جسمی او بود بدون این که ارزش ها و احساسات خود زنان اصلا مطرح باشند. صباغی درباره ی تضادهای مشهود در این مدرنسازی جنسیتی مینویسد:
«رژیم جنسیتی مدرن بخشی از پروژه ی مدرنیزه کردن ایران بود. بر اساس این پروژه روابط میان زن و مرد از نو تعریف شد، جنسیت های پیشین طرد و دوگانه ی زن و مرد طبیعی شمرده و تثبیت شد. درنتیجه ی این تغییر عمده، ازدواج که پیش از آن، ماهیتی تولید مثلی داشت به امری عاشقانه تبدیل شد، رابطه با همجنس مذموم شمرده شد، و آنچه مقدس و مهم و اصلی تلقی شد چیزی نبود جز ازدواج زن و مرد. این تغییرات، رژیم جنسیتی حاکم بر ایران را مطلوب اروپاییانی ساخت که امردان را چونان "بچه ها" و امردخواهی را معادل بچه بازی میدانستند اگرچه امرد کودک نبوده است. این تغییرات، زبان و معانی را در مبارزات مشروطه خواهی نیز دگرگون کرد. در صورتبندی جدید ناشی از این رژیم جنسیتی، وطن تبدیل به "مام میهن" شد، یعنی مونثی که نیاز به مراقبت، نگهداری و دور ماندن از گزند غریبه ها دارد. نگهبانان آن هم کسی نیستند جز مردان. به گفته ی نجم آبادی (1396) : "در ادبیات تهییجی مشروطه، زنان و کودکان در کنار مال و ثروت جزو املاک مرد محسوب میشوند." در این گفتمان، زنان "ناموس" مرد و مردان موظف به نشان دادن "غیرت" خود نسبت به زنان هستند. اما نکته ی مهم این است که آسیب دیدن آنها نه به قصور مردان، که به ظلم حاکمیت مستبد نسبت داده شده میشد و همین زمینه ی مبارزه را بیش از پیش فراهم میکرد. حکایت ها و قصه هایی نیز آتش مبارزان را تندتر میکرد. "حکایت دختران قوچان" ازآنجمله است. همزمان، زنان نیز صدای خود را بلند کردند و به طرق مختلف سعی داشتند هویت جداگانه ی خود را تثبیت کنند و در مقام شهروند به رسمیت شناخته شوند. بنابراین شاهد نوعی جدال میان خود مشروطه خواهان نیز هستیم و زنان با وجود پیروزی هایی که در تاسیس انجمن های زنانه و روزنامه ها و نشریات به دست آوردند، نهایتا و به تدریج پس زده شدند. با استقرار دولت مدرن، گفتمانی که به دنبال سیاست های سلطه بر زنان بود راه خود را به دولت باز کرد. این بار دولت، برخلاف دوران قاجار که قدرت حکومت محدود به مرکز بود، قدرتمند و متمرکز بود و کانون های اعمال قدرت خود را در سراسر کشور تاسیس کرده بود. این بار جداسازی، نگهداری و مراقبت از زنان در مقابل مردان غریبه "وظیفه" ی دولت تلقی شد و به این ترتیب، "تفکیک جنسیتی" به عنوان سیاستی محافظتی در دولت ها آغاز شد. دراینجا با نوعی پارادوکس مواجه میشویم: از سویی دولت در راستای مدرنسازی قصد دارد زنان را به اجتماع وارد کند، حجاب (چادر) آنها را بردارد و به آنان ظاهری مدرن ببخشد، و اختلاط میان زن و مرد را به ویژه در در فضاهای عمومی تشویق میکند. اما از سوی دیگر میخواهد با سیاست های تربیتی و آموزشی، هرچه بیشتر میان زنان و مردان تمایز و تفکیک ایجاد کند. این جداسازی هم در عرصه ی فضاهای نفکیک شده و هم در قالب آموزش های تفکیک شده پیش میرود. به عبارتی [از قول افسانه نجم آبادی] :"مختلط کردن روابط اجتماعی در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم به بازنویسی زبان زنان، باز صورت بندی حضور تنانه ی آنان در اماکن عمومی و بازانگاری خرد و دانش آنان منجر شد. موقعیت مدرن زنان بیش از آن که حرکتی در راستای رهایی از سرکوب و فشار پیشا مدرن باشد، ملغمه ای بود از هم آمیزی تصادفی علم، سکسوآلیته و گفتار."» ("تفکیک جنسیتی: مسئله ای مدرن در تاریخ اجتماعی ایران": مهسا صباغی: زنان امروز: شماره ی 45: بهار و تابستان 1401: ص81-80)


















یادمان باشد ما در تمامی این مسائل، فقط مثل طوطی از غربی ها تقلید کردیم و گفتاری هم که به دست آمد همانقدر فکورانه و خوش آوا بوده که یک طوطی بخواهد در حرف زدن از یک سخنگوی توانا تقلید کند. و حالا برای این که حالتان را بدتر کنم بایدد اضافه کنم که سخنگوی اول هم اگر قشنگ حرف میزند -یا بهتر است بگویم رسانه قشنگ او را انعکاس میدهد- دلیل بر این نیست که حرف هایش خیلی مغز و مایه دارند. افتضاحاتی مثل دعوای شکیرا و پیکه نشانه ی اینند که تمام صحنه آرایی پروژه ی ممتد قهرمانسازی و قهرمان فروشی، درست مثل صحنه گردانانش، سر در آخور کابالا و بازی با عرفان های باستانی و مذاهب پاگانی دارند که صرفا دنیای ناشناخته و هراسناک انسان ماقبل تاریخ را برای عصر مدرن بازسازی میکند. در این راه، مصر که تمدنی بزرگ ولی آمیخته به جانورپرستی، ستاره پرستی و شیء پرستی ماقبل تاریخ بوده، الگوی مدرنیته در جانبخشی به اشیاءولی در عصر علم بوده و ازاینرو است که پروژه ی مدرنیته در اداره ی جوامع بزرگ، از زمان آغاز مصرشناسی در قرن 19 سمت و سوهای روشنی پیدا کرده است بی این که حتی تصویری که از قدمت آن ارائه شده و در خدمت ثابت و بلاتغییر به نظر رساندن طبیعت انسان امروزی به کاررفته است، چندان واقعی باشد. جرالد مسی مصرشناس که تاثیرش بر انسانشناسی و رسانه بسیار بیش از آن است که پشت بدنام کردن ظاهریش پنهان بماند بخشی از سیر مذهبسازی نوین را که -مثل همیشه در کپی بردای از مذاهب پیشین روی میدهد- روشن میکند:
الهه ی کهن کلدانی یعنی تهاموت که اژدهای دریایی دشمن نظم بود و بدنش وسیله ی خلقت دنیا توسط خدای مذکرخورشیدی جناب بعل مردوخ شد، همان دب اکبر بود که سرور قطب شمال و اگرچه بعدا نامبردار به خرس، ولی در اشکال اولیه ی خود در افریقا مجسم به کرگدن و ترکیب اسب آبی با تمساح بود که بعدا در فرم خشکی زیش با گاو جایگزین شد. هفت غول به رهبری" شو" جسد او را بالا گرفتند تا عمود آسمان شود و 7ستاره ی دب اکبر شدند. پسرش آنوپ یا ستاره ی قطبی به عنوان عمود آسمان به هفت غول قبلی اضافه شد و بالاترین جایگاه را در آسمان به دست آورد و ازاینرو اداره کننده ی خورشید به عنوان نظم نوین جهان شد. او دلیل آن است که چرا هفت کابیری فنیقی هشت تا شدند، هفت کامی قدیمی ژاپنی تحت سیطره ی هشتمین و جدیدترین کامی قرار گرفتند و چرا شاه آرتور به 7قهرمان قبلی انگلستان اضافه شد و بیشتر جلوه پیدا کرد. آنوپ که با سر یک سگسان تصویر میشد عملا همان سوت خدای سگ مانند جنگاوری در مصر است که بعدا جایگاه خورشیدیش به هورس تعلق گرفت. بر یک جواهر غنوصی از لودستون ، تصویر آنوپ دیده میشود که دو عقرب هیولایی را در مشت دارد و هشت اشعه ی خورشیدی از گرد سرش به اطراف هاله شده است. خدای خورشید مجسم به شیر است و شو هم شیرمانند است. هفت ستاره ی دب اصغر شامل ستاره ی قطبی، المثنای هفت غول ستاره شده در دب اکبرند و به همین دلیل، دب اکبر، مادر دب اصغر است. همین ها نیز به صورت هفت سیاره ی گردنده به دور خورشید در ریشه ی کلدانی فیثاغورسیسم بازسازی شده اند که در آن، خورشید به جای هشتمین یا آنوپ قرار گرفته است. دو عقرب هیولایی آنوپ که نماد تضاد نظم خورشیدی در شب و روزند نیز به دو شیر مجسم میشوند. سپس در انعکاس به زمین، به دو مرد نیمه همراه و نیمه متخاصم تقسیم میشوند که وفادارترین توصیف از آنها در رمئوس و رومولوس بنیانگذاران روم هویدا است. ولی بلاخره شکل نهایی تضاد در عین اتحاد، آنها را به مرد و زن عاشق تبدیل میکند و به داستان عشقی ختم میشود: "the sign-language of astronomical mythology": part2: gerald massey: hbp.narod.ru
نگاره های شیر محافظ خورشید، و شیر در حال مبارزه با اژدها در ایران نیز کاربرد نمادین داشته و گم شدن اسطوره های حول آنها طی مدرنسازی ایران پشت 1400سال تاریخ قلابی اسلام و تشیع باعث شد تا الهه ای که بدنش جهان مادی بود و نگرانی های مادی انسان قدیم و حرص او به مال و ثروت را بیان میکرد به راحتی و به کمک فلسفه ی خورشیدی تضاد، در زن زمینی خلاصه شود و در همان حال که به نظر میرسید برای اولین بار به زیبایی زنان ارزش میدهد آنها را به لحاظ مادی با اشیا هم قدر مینمود. به همین دلیل هم نباید تعجب کرد که بسیاری از جوانان ایرانی، با علاقه شو دادگاه دپ-هرد را دنبال کردند، نه فقط برای خنده، بلکه برای این که تحقیر کالایی شورشی به نام زن را با چشمان انتقامجویشان ببینند. هنوز هیچکس به این فکر نکرده که چرا هرچقدر احمدینژاد بیشتر ادعای بازگشت به تشیع را میکرد مردان ایرانی، بیشتر زنان را به چشم کالا مینگریستند و این که این نگرش پست، چقدر دارای ریشه های مشترک با انحطاط اقتصادی فعلی ایران است؟ ما داشتیم آرزوی زندگی امریکایی را میکردیم چون فکر میکردیم آن زندگی، حق هر کسی است که به جای امریکایی ها امت برگزیده باشد و قوم برگزیده ی خدا هم حتما چیزی شبیه امریکایی ها باید باشند: ملتی که همه اش حرف از خدای مسیحیت (و اسلام) میزنند و همیشه هم به او خیانت میکنند چون خدی مسیحیت بخشنده است. زمانی که احمدینژاد برای امریکایی ها رجز میخواند، ما آنقدر از برگزیده شدنمان مطمئن بودیم که فقرا برای گرفتن یارانه ی بیشتر، شروع به تولید مثل بیشتر کردند و مجله ی آسمان گزارشی از این رویداد در دور دوم احمدینژاد ارائه داد. برای غربی که از جنگ بر سر منابع در آینده در مملکت خشک، بی امکانات، منفجر از جمعیت، ولی به لحاظ استراتژیک بسیار مهم ایران نگران بود، فقط یک راه مانده بود و آن این که با تحریم ها و فشار اقتصادی کمر شکن، ایرانی های فقیرو بی اعتنا به صرفه جویی را از بچه تولید کردن زیاد بترساند. تا قبل از آن، احمدینژاد عاشق این بود که وانمود کند در ایران همه چیز عالی است و پیروانش هم عاشق این بودند که باور کنند اینطور است. بدبختانه این پیروان به شکل متفاوتی در حال زیاد شدنند. تازگی یکی از دوستان میگفت عمویش در زمان احمدینژاد همیشه به او فحش های بد میداد اما حالا در مقایسه ی او با دولت فعلی میگوید: «یادش به خیر. عجب آدم خوبی بود!» به دوستم گفتم: «به عمویت بگو میدانی چرا احمدینژاد در زمان روحانی همیشه از شرایط بد مردم شکایت میکرد و خود را مدافع آنها نشان میداد، ولی حالا ساکت است؟ برای این که نصف اعضای کابینه ی ریاست جمهوری فعلی، آدم های احمدینژادند.» حسابش را بکنید چقدر باید اوضاع به هم ریخته باشد که احمدینژاد گستاخی که شب تاریک را به مردم، روز روشن معرفی میکرد، حالا ساکت شده و چیزی نمیگوید. او آنقدرها هم که وانمود کرد ابله نبود. فقط داشت روی ارزش های جدید مردم ایران که حاصل غربزدگی و امریکازدگی افراطی دوره ی اصلاحات بود قایقرانی میکرد چون فقط کسی میتوانست موفقیت سیاسی کسب کند که وانمود کند میتواند ایران را به یک امریکای دیگر تبدیل کند و ایرانی ها هم که فکر میکردند (و هنوز هم میکنند) که «هنر نزد ایرانیان است و بس!» آن موقع دوست داشتند باور کنند چنین چیزی ممکن است. ارتباط این زیاده خواهی با رنسانس تشیع ایرانی آنگاه اثبات شد که در همان سال به قدرت رسیدن احمدینژاد در 1384، شبکه ی 3 به دنبال هرچه راه یافتن بیشتر فیلم های تبلیغاتی هالیوود به ایران، طلسم را شکست و فیلم "افسانه ی 1900" را از تلویزیون پخش کرد: فیلمی که امریکا را سرزمین فرصت ها برای مسافران فراری از شرق نشان میداد. در یکی از اولین صحنه های آن، مردم ماتمزده ی روی عرشه ی یک کشتی دیده میشدند که یکیشان از میان مه غلیظ، مجسمه ی لیدی لیبرتی را تشخیص داد و فریاد زد که به خشکی رسیده اند و همه ناگهان غرق در شادی شدند. این مجسمه نمادی است از هر آن مملکتی که به خاطر ارزش های مذهبیش فکر کند نظرکرده ی خدا است و میتواند بهشت روی زمین را به لحاظ مادی تامین کند. تصویر امریکایی ها از لیدی لیبرتی، بابالون یا الهه ی بابل بود که همان عیشتار است و برخورداری را به شهر بزرگ بابل اعطا کرده بود و همو بود که فساد بابلی را که در هرآنچه فرد مسیحی از لیبرتی (آزادی) میفهمد در بابل رواج داده بود. لیدی لیبرتی، خود تهاموت بود که علیه نظم فقیرپسند خدای یهودی-مسیحی که بدل مردوخ است شوریده بود.پس شورش علیه اخلاق، رسیدن به ثروت را ممکن میکند و بهشت مادی را به خدمت می آورد. برای ابلهانی که کتاب مقدس را باور داشتند بابل چنین بهشتی بود و برای ابلهان ایرانی، کپی بابل یعنی امریکا چنین بود. درست مثل یهودی های دروغین توی تورات که با طغیان علیه بابل و تاسیس اورشلیم به چنین فکر ابلهانه ای رسیدند، و درست مثل ایرانی ها که با طغیان علیه بابل زمانه یعنی امریکا اورشلیم یهودی را تقلید کردند، امریکا نیز نظر کردگی خود را با جدا شدن از امپراطوری لندن تخیل کرده بودند و لندن نیز پیشتر خود را برگزیده تصور کرده بود چون اولین مملکتی تخیل میشد که با جدا شدن از بابل دوم یعنی رم در جریان تن دادن به پروتستانتیسم، ملت جدید خدا را تاسیس کرده است.



















گادفری هگینز، با توجه به این که مارتین لوتر بنیانگذار پروتستانتیسم را از اعضای فرقه ی رزیکروسیان (رز-صلیبی) میخوانند، حرکت لوتر را پیرو اهداف این فرقه و آن را شورش علیه وضعیت عمومی تحت اداره ی کلیسای کاتولیک رم میبیند. وی به نظریه ی mallet اشاره میکند که رزیکروسیان های آلمانی و اسلافشان فراماسون های انگلیسی را شاگردان سینیورهای اسکاندیناوی میخواند و آنها را پیروان کشیش های تعلیم گر مسیحیت در اسکاندیناوی میداند که هرگز تحت اداره ی کامل کلیسای رم قرار نگرفتند و حتی افسانه های اودین و دیگر خدایان اسکاندیناوی را از حافظه ها پاک نکردند. اما هگینز با وجود این که نقش سینیورها را مهم میبیند ولی پیدایش آنها را به اسکاندیناوی تعلق نمیدهد و بخصوص به تلفظ شدن سینیور به معنی ارباب از روی ساینور در عبری به معنی نشاندار توجه نشان میدهد و کل قاره را تحت تاثیر سکاهای عبرانی مآب ورود یافته از شرق میبیند. به نظر او اینها مسیحی های پیش از کاتولیک بودند و خدایشان om با نام لاتین القاب آلفا و امگا ی یونانی -به معنی اول و آخر- برای مسیح قابل بررسی است. هگینز، حوزه ی نفوذ اصلی اینان را در اطراف رود po در ایتالیا میبیند جایی که چینی ها، تاتارهای چینی مآب و تاتارهای آمیخته با سامیان در آن ساکن شده و با اشرافیت اروپایی به زد و بند میپرداختند. این جماعت حول خدایی به نام "لحم" متحد شده بودند که "سرس نرینه" male ceres هم خوانده میشد: خدایی مذکر که با مادینه شدن، تبدیل به الهه ی طبیعت شده است و همان دیونیسوس باخوس از ایزدان خورشیدی یونانی-رومی است. در عبری او را به نام "الام" al-om میشناسند که راهگشا به aum یا صدای خلقت در عرفان است. لحم متجسد در دانش کتبی "راس" ها یا خردمندان بود و ازاینرو به "رست" یا "رشت" نامبردار بود. ازاینرو کتاب ها به نام "لیبر" لقب باخوس liber نامیده میشدند (منشا LIBRARY یا کتابخانه) و خودش mere de livre یعنی مادر کتاب یا کتاب مادر خوانده میشد. "ام" نیز به معنی مادر است و این معنی را با لغت "ام الکتاب" برای قرآن در عربی معادل میکند. ام یا om که به "آمادیوس" (ام-خدا) و "آمپول" (ام-بعل) هم نامبردار بود در غرب به صورت de om و ازاینرو dom , domus عمومی شد که معنی اعمال سیطره میدهد. عاملان این اعمال سیطره به di یعنی ایزدی نامبردار میشدند چنانکه به نام لار در ترکی به معنی خدا lardi و سپس lord نامیده شدند و به نام "خان" در ترکی به معنی رئیس که در آلمانی can, con تلفظ شد، condi و سپس cont خوانده شدند. e-lar دیگر تلفظ بومی لار نیز تبدیل به earl شد. ولی "بیگ" دیگر عنوان ترکی سروران، مختص ام یا سرس نرینه ماند و او به dombeg , bocdom نامدار شد که با توجه به هم معنی بودن با ام الکتاب، احتمالا نشانگر ریشه داشتن book به معنی کتاب در بیگ است چیزی شبیه رابطه ی لیبر با کتاب. پیروان لحم بر آن بودند که او در سرزمینی در غرب موسوم به domania ظهور خواهد کرد که در این لغت ania به معنی سرزمین an یا خدا است. هگینز از قول Cleland نقل میکند که نخست این سرزمین خدا اومبریا در ایتالیا در نظر گرفته شد ولی درنهایت با سرزمین های GLEB و PARISHتطبیق شد که شامل گاول، جرمانی و بریتانیا بودند. در بریتانیا اومبریا به صورت های اومبرلند و کومبرلند و نورث اومبریا بازتولید شد تا وراثت برحق بریتانیا در میراث لیبر را اثبات کند. به نظر هگینز، دراینجا الگوی باخوس و کپی هایش چون رومولوس، هرکول، تزئوس، کورش و کریشنا در انگلستان نیز تکرار شد. تمام این الگوها نشان میدادند که فرمانروایی ایزدی، سرزمین مقدسی را فتح میکند و فتح این سرزمین، به او رسالتی الهی در تاسیس امپراطوری ای جهانی میدهد. در مورد بریتانیا، این قهرمان ایزدی، ویلیام فاتح رهبر نورمان ها بود. نورمان ها یعنی مردان شمال، مردم اسکاندیناوی بودند که سنت های تاتارهای سکایی در آنها بیشتر در بینشان در اروپا باقی مانده و حتی به گفته ی مالت، منابع از وجود مردمان سیاهپوست در بین آنها گفته اند. تاتارها مردمانی جنگجو بودند که آسمانی بودن خود را از خدمت کردن به بودای صلح جو میگرفتند. عیسی نیز معمولا معلمی صلحجو تلقی میشد ولی به جنگجویان کشتارگر، رسالت الهی داد و به قول هگینز، محمد نیز به همین سرنوشت دچار شد.:
“anacalypsis”: godfrey Higgins: v2: longman: 1836: p300-8
لیبر که در بالا از آن یاد شده، در صورت مونث شده ی خود لیبرتاس نامیده میشود: اصطلاحی که رومی ها به عنوان لقب عیشتار و ونوس استفاده میکردند و در مسیحیت، یادآور اژدهایی مادینه است که با مادر-زمین و دلفریبی جهان فیزیکی مشخص میشود و اکثر مردم، ناخواسته او را شریک خدای یکتا در پرستش میکنند. این اژدها با هرج و مرج ارتباط دارد که به سیل آب تشبیه میشود چون آب برای بشر سودمند ولی بینظمی آن مضر است. مردوخ بعل خالق، تهاموت اژدهای آبی را کشت و از بدن آن جهان را خلق کرد. حئا که مردوخ را به وجود آورده بود جانشین تهاموت مادینه بر پهنه ی آبی شد و در غرب به نام های پوزیدون و تریتون معروف گردید. او بود که با حمایت از تجارت دریایی، تمدن ما را گسترش داد. بدین ترتیب، نشستن ایزد نرینه در جایگاه الهه ی خلقت یا جهان فیزیکی، در حکم مادینه شدن او نیز هست. در تطبیق این ایزد با یهوه خدای مذهب یهودی-مسیحی که به شیر و خر نامبردار میگردد تصویر لاماشتو جن ماده به دست می آید که زنی با سر شیر و سوار بر خر است و از یک پستناش یک سگ، و از پستان دیگرش موجودی خوک مانند شیر میخورند. درواقع بدن زنانه در حکم زمین یا جهان فیزیکی به عنوان بدن خدا است. بدن در مرکز است مثل آب که از آن بخار به وجود می آید و بخار به صورت گاز است. کلمه ی gas با کلمه ی ghost به معنی روح مرتبط است چون گاز مثل روح نادیدنی است. لغت gas درابتدا برای آتش نادیدنی استفاده میشد که همان اثیر است. بدین ترتیب آتش از آب برمیخیزد، نور از تاریکی و خلقت روحانی از تحولات جهان فیزیکی. لاماشتو بنا بر بعضی نسخه های کتاب عبری "رازیل"، باعث مرگ زن زائو و نوزادان میشد و این کنایه ای از مخالفت خداوند مادینه شده با خلقت نوین است. همین زائوکشی و نوزادکشی را به لیلیت جن ماده نیز نسبت داده اند. لیلیت نیز متهم است که با یهوه ازدواج کرده و بر اداره ی جهان توسط او تاثیرات منفی نهاده است. بدین ترتیب لیلیت را نیز میتوان جنبه ی مونث یهوه دانست. هم لیلیت و هم لاماشتو جلوه هایی از عیشتار دانسته شده اند که همان بانوی بابل یا بابالون است. پایان یافتن دوران او توسط یهوه با پایان یافتن عصر تیتان ها توسط زئوس بازآفرینی میشود. لغت teitan در یونانی به معنی جن و شیطان است و عدد ابجد آن:
T=300
+
E=5
+
I=10
+
T=300
+
A=1
+
N=50
است که در مجموع میشود: 666، یعنی عدد آنتی کریست یا دجال در آخرالزمان، که نشان میدهد آینده فقط با بازگشت تیتان ها یا شیاطین تحت رهبری بانوی بابل رقم خواهد خورد، مسئله ای که میتوان آن را به زایندگی نوین خدا از طریق قوم برگزیده اش تعبیر کرد. زایندگی قوم برگزیده یعنی این که این قوم از طرف خدا در زمین تغییراتی ایجاد میکنند که در حکم یک آفرینش ایزدی است. اگر قوم برگزیده به لیلیت همسر یهوه اقتدا کنند در این آفرینندگی سهم ایفا میکنند و اینجاست که لیلیت که تهاموت سابق است تبدیل به لیدی لیبرتی میشود:
“satan and dinasurs”: john frank: hxmokha: 13/12/2017


















انگلیسی ها نیز دچار این حس برگزیدگی بودند و این حس را بیشتر، پیوریتن ها به آنها القا کرده بودند. آنها ادعا میکردند چون کلیسای رم به خدا خیانت میکرده و انگلستان با پروتستان شدن علیه آن شوریده، پس اکنون کلیسای انگلستان مقر راستین خدا است و پادشاه انگلستان که رئیس کلیسای ملی است، تنها جانشین برحق خدا روی زمین است و انگلستان رسالتی الهی برای فتح جهان زیر نام عیسی مسیح دارد. پیوریتن را معمولا به پاکدین ترجمه میکنند اما اصل این کلمه از ریشه ی purifie به معنی شستن است. درواقع انگلستان داشته بخشی از سنت مسیحی را در خود پاک میکرده ازآنرو که دیگر به آن باور نداشته است. چون کلیسای رم میخواست با فقیر نگه داشتن مردم، آنها را به سعادت در آن دنیا برساند، حالا مردم که دیگر صداقت کلیسای کاتولیک را باور نداشتند میخواستند به سعادت در این دنیا برسند و این مثل بازگشت از سختگیری یهودی به الهه ی بابل یعنی عیشتار بود که همان لیبرتاس یا لیدی لیبرتی است. این دیدگاه با انگلیسی ها به امریکا رفت و ازاینرو است که لیبرتاس با همان هویت ونوس یا عیشتار را کشیش های کلیساهای اپیسکوپولیان و پرسبیتری در امریکا چهره کردند و این زمینه ای برای تبدیل او به نماد ملی امریکا شد هرچند این با واکنش منفی جریان های دیگری مواجه میشد که به این نحله های مسیحی، اصطلاح "عیشتاریسم" را اطلاق میکردند. بعضی از منتقدان، حتی عیشتاریست ها را در راهی که برگزیده بودند، بیشتر پیرو خود کلیسای کاتولیک خائن رم میدیدند. لیبرتاس یا عیشتار، دهنده ی پول به مردم تلقی میشد و امریکا نیز به عنوان جانشین خدا بر روی زمین، باید مسیحیت را در پول پرستی و ریخت و پاش مادی به اثبات میرساند همینطور در جنگ طلبی و انواع و اقسام فسق و فجور جنسی که کلیسا و کشیش هایش به بابلی های پیرو عیشتار نسبت میدادند کمااینکه به روایت پیتر واگنر، یکی از مهمترین دلایل رشد روحیه ی ارتشی مردانه و هرچه جنسی تر شدن زنان در امریکا، پشتوانه ی حمایت گروه هایی از کشیش ها از این جریانات بود که همگی به لیدی لیبرتی و نظرکردگی امریکا بر اثر او باور داشتند:
“ishtarism coming out of the closet in American churches”: r.a.coombes: bibliotecapleyades.net
اتفاقی نیست که با وجود آن که جهان را گرد میدانند و مفهوم غرب جهان در آن معنی ندارد، و باز با وجود آن که سابقا اروپا غرب جهان بود و امریکا نسبت به آن باید شرق تلقی میشد، ولی همواره امریکا را غرب جهان در نظر میگیرند. چون استقرار لیدی لیبرتی در آن، منوط به قرار گرفتن او در غرب است. این هم بر اساس برابری لیدی لیبرتی با الهه ی هیولایی است که همانطورکه دیدیم در فرم خشکی زیش تبدیل به گاو شده بود. یکی از نام های قبطی این گاو ماده، mehur بود که در اروپا موراس نام گرفت و در کوهستانی در غرب جهان موسوم به کوهستان گاو مستقر شد و خدایی شیرگون با سر آدم موسوم به هارماخیس به دنیا آورد. این هارماخیس، فرم یونانی شده ی هارماخو یا هورس دو افق است که سوار بر دو تمساح به جای دو افق طلوع و غروب ترسیم میشد. این دو تمساح، جانشینان دو ماهی صورت فلکی حوت هستند که مسیح در ابتدای عصر آن –تخمین زده شده به حدود دو هزار سال پیش- به دنیا آمده است. این دو تمساح، همان خرافو یا شیر دوگانه یعنی دو شیر دو افق هستند که با فرض جزیره بودن خشکی وسط دریا، حالت دریایی به خود گرفته و به درندگان آبی متشبه به تمساح تبدیل شده اند. قرار است هر دو افق، به جهان زیرینی راه داشته باشند که از نظرها ناپدید است و دوزخی است که تمساح ها در آن، در هورس متحد میشوند. مسلما یکی از آنها مثل افق طلوع، به جهان دیدنی سرک میکشد و یکی مثل افق غروب، همه چیز را در ما ناپدید میکند و اینها هنوز در ارتباط با الهه ی گاوند. بنابراین اگر بخواهیم شکل گاومانند آنها را شناسایی کنیم به ازیریس مجسم به ورزاو آپیس میرسیم که پس از مقتول شدن، به شکل هورس از نو از ایزیس گاوآسا متولد شد. هورس، گوساله ای است در ارتباط با ورزاو ازیریس که نماینده ی عصر ثور (صورت فلکی ورزاو) است و در عصر بعدی یعنی عصر حمل یا قوچ، ازیریس جای به یهوه ی قوچ میدهد و هورس جای به بره ی خدا عیسی مسیح که قربانی آغاز عصر پس از خود یعنی عصر حوت، و در مقام هارماخو معنا دهنده به آن عصر است. ازیریس پس از مقتول شدن، حاکم جهان مردگان میشود و هورس به جای او حاکم جهان ما. پس ازیریس تمساح متمایل به جهان مخفی است و هورس تمساح نمایان. اولی نماد جاودانگی است و دومی نماد زمان و اسارت در زمان، درست مثل خدای خورشید که در هر ماهی از سال، شکل صورت فلکی آن ماه را به خود میگیرد و صفاتش پیرو زمان است. آغاز زمان، از "خرو" یا "کار" رقم خورد که دروازه ای بود به "نتر کار" یا جهان مردگان. خرو با قاهره تطبیق میشد که «بابل مصر» بود یعنی محلی که مصریان، آن را همان بابل تورات میدانستند. بابل یعنی دروازه ی خدا. قاهره نیز دروازه ای به جهان اثیری خدایان بود. 7 قدرت ایزدی موسوم به 7 روح زمین، ازآنجا بر دنیا جاری میشدند. این 7 روح دقیقا در افسانه های کلدانی در بابل عراق نیز شناخته شده بودند. آنها به سبب ارتباط با جاودانگی، به آب های حیات مربوط میشدند و آب های حیات در زیر زمین توسط اژدهایان یا تمساح ها و دیگر مخلوقات هولناک آبزی از دسترسی آدمیزاد به آنها محافظت میشدند. آنها به سبب ارتباط با تاریکی، به جهان غرب راه داشتند و خداوند هارماخو ی اسفنکس یا شیر-انسان، آنها را در وجود خود نمایندگی میکرد. سر انسانی این خداوند متوجه شرق و قلمرو انسان بود و دمش در غرب قرار داشت. پس دم شیر که شبیه مار و اژدها است در مقام هیولای مادینه ی نخستین، مادینه است و در غرب جای دارد درحالیکه تنه ی اسفنکس، نرینه است و سر به نظم این جهانی میساید:
Ancient Egypt: Gerald massey: cosimoclassics: 2007: p236-240
اگر قلمرو غربی الهه را همزمان در غرب و شرق جهان شناخته شده ی موسوم به بر قدیم –مجموع اروپا و آسیا و افریقا- بسنجیم، در هر دو طرف، قاره ی امریکا را خواهیم یافت و در صورت گرد فرض کردن زمین و قرار دادن بر قدیم در روی آن، امریکا برابر با جهان زیرین خواهد شد. پس آنجا به لحاظ اسطوره ای، جهان اثیری و قلمرو خدایان است و جایی است که در آن، بینظمی کردن جایز است درحالیکه میتواند و اصلا موظف است نظم را از قلمرو خود بر جهان شناخته شده تحمیل کند. خودش لیلیت است و تهاموت و دنیای شیطانی، ولی دیگران را تابع یهوه میکند و نظم خداییش هم در هر مملکتی یک شکل است: به بعضی فساد و کفر و بی ایمانی ارزانی میدارد و به بعضی دیگر، القاعده و داعش و دالایی لاما؛ بستگی دارد "زمان" از او چه انتظاری داشته باشد؟ شما که فکر نمیکنید امریکای سرخپوستان، خودش این وظایف را به خودش داده باشد؟! نه امریکا از خودش اراده ای در پذیرش این مطالب داشته و نه امریکایی ها. از آنها فقط یک کار برمی آمد و آن این که عفریته ی میهنی را به جای گاو و تمساح و اسب آبی و کرگدن، زن زیبا تجسم کنند و در الهه های خرد یعنی ستارگان سینما و آواز و عرصه ی فرهنگی اتز سراسر جهان تکثیر کنند تا لیبرالیسم باخوسی که امریکا در جهان تبلیغ میکرد به جای وحشتناکی، پذیرنده باشد. ولی خود این ستارگان، در ذات خود عفریته نیستند و انسانند. به همین خاطر است که شکیرا برای برحق تصویر کردن خود، در کسوت مادری دلسوز ظاهر میشود و پیکه را یک مرد بوالهوس تصویر میکند که مسئولیت پدریش را فدای لذت های زودگذر میکند.












توضیح فلسفی این که چرا قانون در همه ی کشورها از نظر مردم ناامیدکننده است؟

نویسنده: پویا جفاکش

در زمان مصلوب شدن عیسی مسیح، خورشیدگرفتگی ای در آسمان بروز کرد و کمی بعد زمانی که مریم مجدلیه و چند زن دیگر وارد سرداب محل دفن عیسی مسیح شدند، او را در حال عروج به آسمان دیدند. بعدها عریشو تبعال، این رویداد را به معنی بازسازی کیش بعل پسر ال از سوی خدا دانست تا یادآوری کند مذهب مسیح، مذهب بعل است نه شریعت یهود که کلیسا هنوز از آن حمایت میکند. خورشید گرفتگی، نشانه ی غلبه ی تاریکی بر نور و قتل خورشید به دست شب بود که شب، یهودیان قاتل مسیح بودند. سرداب تاریک،عصر تاریکی و قابل مقایسه با هادس یا دوزخ زیر زمین بود که بعل به آن تبعید شده بود. مریم مجدلیه نیز استارته یا عنات همسر یا خواهر بعل بود که برای دیدار با او به جهان زیرین میرفت و او را ازآنجا نجات میداد. منظور از بعل دراینجا، بعل بیبلوس یا جبیل در لبنان است که رابطه اش با الهه در اساطیر یونانی-رومی به صورت رابطه ی آدونیس با آفرودیت/ونوس بیان شده و مدلی از تموز خدای مغضوب پیامبران یهودی است. ارتباط بعل آدونیس با "ال" باعث شده تا قانون ملغی کننده ی شریعت یهود، نام او را به خود بگیرد و در انگلیسی LAW نوشته و خوانده شود، لغتی که بریتانیکا آن را به مفهوم قوانین نوین اجتماعی به کار میبرد و از KANON یا قانون شرع یهودی و "شریعت" اسلامی متمایز میکند. حرف L در ابتدای LAW دقیقا "ال" میشود چون خدای مسیح در تمایز از یهوه ی یهودی است. "ال" کنعانی، کیفیت نجومی دارد و این او را به "ایلو" در کلدانی مرتبط میکند که هم به معنی خدا است و هم به معنی ستاره. مذهب کلدانیان قائل به تعیین سرنوشت و قوانین توسط ستارگان در آسمان بود و بنابراین ELAWکه لغتی دگرگون شده ی همان ایلو است، قانونی محکم تر و ابدی تر از شریعت یهود معرفی میشود اما برای یهودی کردن ایلو و بومی کردن آن در سرزمین مسیح، او باید به نام مبدا و مقصد یهودیت، قبطی و کنعانی میشد. ال که ایلوی کنعانی است، به L در LAW تبدیل شد ولی AWکه OW,IAU,IEU,IU نیز تلفظ شده،ربط دهنده ی یاهو یا یهوه خدای یهودیت با این لغات است که همگی در قبطی همزمان به معانی گوساله و خر استفاده میشدند. در وجه ایزدی، IU خری است که قایق خورشید را پس از غروب او در جهان زیرین به سرمقصد آن در طلوعگاهش حمل میکرد. خورشید بر قایق سوار است چون فرودش به جهان زیرین، به فرود آب به جهان زیرین و از نو برآمدنش به صورت رود نیل از چشمه هایش در دریاچه ی نیانزا (ویکتوریا) در اوگاندا و ورود مجدد حیات توسط آن به سرزمین مصر تشبیه میشد. خورشید باید در جهان زیرین با آپپ یا آپوفیس اژدهای خشکسالی میجنگید همانطورکه نیل نیز در مسیر خود به مصر، از سرزمین های خشک حبشه در سودان و اتیوپی میگذشت. در پس این صحراها سرزمین هایی پر از حیوانات وحشی عظیم و مخوف و عجیب و جادویی وجود داشتند که مشابه آنها در شرق و طلوعگاه خورشید یعنی در شامات نیز وجود داشتند هرچند اکثرا در سراشیبی انقراض قرار گرفته بودند. ازاینرو هم شامات و هم افریقای سیاه به پونت یعنی بهشت نامبردار بودند. سفر نیل از جنوب به شمال، با طولانی تر شدن شب در جغرافیا همراه میشد درست مثل سفر خورشید از شرق به غرب که آغاز روز را به سیطره ی شب متصل میکرد. انسان میخواست شرایط جهان را با جادوگری به نفع خود کند و یکی از راه های به کارگیری جادو، تکیه کردن عملی بر نمادپردازی بخصوص در جاهایی بوده که خودش در طبیعت دستکاری کرده بوده است. نقش انسان در سفر خورشید و آب نیز با به استخدام درآمدن جانوری قدرتمند از وحوش که اهلی آدم شده باشد تضمین میشد. در آسیا گاو چنین جانوری بود ولی برای قبطی های افریقایی مصر، نیل که از قلمرو وحشی جنوب می آمد مهمتر بود و ازاینرو خر را که در سرزمین حبشه در جنوب اهلی شده بود برگزیدند. خر اهلی در سفر خود مقابل وحوشی قرار میگرفت که بزرگترین و قوی ترینشان فیل بود و تقابل این دو حیوان، امروزه در نمادهای جمهوری خواهان و دموکرات ها در مصر نوین امریکا تکرار میشود. امروزه جمهوری خواهان محافظه کارند و دموکرات ها تحول طلب. محافظه کاری جمهوری خواه ها با شریعت یهودی-مسیحی مقایسه میشود و مثل این میماند که آنها به عصر غارنشینان تعلق داشته باشند و دموکرات ها وارثان کسانی باشند که با اهلی کردن حیوانات و باربری و تجارت بوسیله ی آنها، فصل های جدید تاریخ را رقم میزنند. ولی در ابتدا یهودیان، خود، رقم زنندگان تغییر تصور میشدند. آنها با ترک مصر به مقصد سرزمین خورشید، در جستجوی پونت یا بهشت برآمدند و در بیابانی شبیه بیابان آپپ، با دنبال کردن خری، از نابودی نجات یافتند. این، شکل دیگری از دنبال کردن ستون آتش در افق آسمان در راه رسیدن به ارض موعود است. ستون آتش، همان مار آتشین آسمانی موسوم به "آکر" است که به یک روایت، قاتل آپپ است. ارتباط او با شرق را در تبدیلش به اژدهای آسمانی به عنوان نماد مملکت چین در شرق دنیا میبینیم. غلبه ی یک مار بر ماری دیگر و لشکر اشرار او، در بلعیده شدن مارهای فرعون توسط عصای موسی که به مار تبدیل شده بود نیز تکرار میشود. بنابراین ترک مصر، ترک وضع موجود است و در قالب یهودیش رسیدن به یک بهشت زمینی به نام اورشلیم که منشا توصیف اتوپیا های زمینی و ایجاد انتظار در مردم از تاسیس جامعه ی ایدئال روی زمین با ترک سنت های معنوی و خرافیشان است که هر دو مورد، سد راه جهانی سازی تجارت یهودیند. این با پشت سر گذاشتن بهشت پاگانی و نمادهایش ممکن میشود که درنهایت، پشت سر گذاشتن شرع یهودیت و کپی هایش در جهان را به دنبال دارد. به همین دلیل، وقتی یهودیان در کنعان، گوساله پرستی پیشه کردند تا احترام یوی بومی را به جا آورند، با خشونت ورزی موسی و انتقام الهی مواجه شدند:

“satan and dinasurs”: john frank: hxmokha: 13/12/2017

جرالد مسی، این مطلب را که چرا نماد یو گوساله است و نه گاو بالغ، به این موضوع مرتبط میداند که گاوهای نر و ماده، تفاوت های فیزیکی مشخصی با هم دارند ولی گوساله های نر و ماده را به راحتی نمیتوان از هم تشخیص داد. گوساله نماد دورانی است که خدا وضعیت جنسی مشخصی نداشت. این موضوع را مسی به داستان بعل مردوخ خدای بابل مرتبط میبیند که اژدهای مادینه ی آبی موسوم به تهاموت را که مادر خدایان بود کشت و دنیا را از جسد او آفرید. مردوخ با قرار گرفتن در جایگاه الهه و آفرینش گری به جای او حکم یک مرد زن شده را پیدا کرد. در گزارش بروسوس آمده که مردوخ، انسان را از آمیختن خون خود به خاک که جسد آمورکا (تهاموت) بود آفرید و یک نتیجه گیری بعدی از این گزارش آن بوده این خون، از اخته شدن خدا حاصل آمده و داستان آتیس و کاهنان او در ترکیه که خود را در راه الهه کوبله اخته میکردند پدید آمد. مردوخ موکل سیاره ی مشتری بوده که رومیان، او را ژوپیتر یعنی پدر-ژو یا همان پدر-یو مینامیدند. "ولاریوس سورانوس" ژوپیتر را «مادر خدایان» نامید؛ هسیخیوس، ژوپیتر را همان هلن شاهزاده خانم یونانی که جنگ تروا بر سر او درگرفت دانست؛ و پروکلوس در تیمائوس گفت همه چیز از شکم زئوس که همان ژوپیتر است بیرون آمده است. در هندوستان، برهما (خدای خالق) از قول کریشنا، شکم خود کریشنا توصیف شده است و در جاهای دیگر، همه چیز از دهان کریشنا پدید آمده اند. کریشنا تجسد انسانی ویشنو خدای هندو است که مانند همه ی خدایان هندو دوجنسه است و خدایان هندو چهاردست کشیده میشوند چون همزمان دو نفرند.:

“the natural genesis”: two volumes in one: Gerald massey: cosimo classics: 2011: p514

نام زئوس با لغت DEO به معنی خدا مرتبط شده و ونوس یا الهه ی زهره را که موکل طبیعت بود DEA مینامیدند که فرم مونث DEO بود. (همان: ص512) ممکن است عنوان DEMETER که الهه ی زمین است معنی مادر-دئا بدهد و از این طریق، زمین در مقام تهاموت، بدن مادینه ی ژوپیتر یا مردوخ شود. آن وقت دیگر جهان معنوی که آسمان آن را کنایه میزند، برسازنده ی وجود نخواهد بود و زمین به کنایه از جهان فیزیکی، آفرینشگری خواهد کرد و آنچه فرم و موجود نهایی زمین باشد، فرم جدید خدا در خلقت خواهد بود. داروینیسم آمد و آخرین موجود را انسان معرفی کرد و چون مخلوقات ترسناک بهشت در آن هنگام، از آسیا محو شده و یا در حال محو شدن بودند، داروینیسم با کمال میل، توجه خود را معطوف بازماندگان آن مخلوقات کرد که هنوز در حجمی عظیم در افریقا میزیستند و در میان آنها میمون هایی شبیه انسان و به رنگ سیاه بودند که به نظر انگلیسی های خالق داروینیسم با انسان های سیاه آن منطقه تفاوت زیادی نداشتند. اروپاییانی که به افریقا رفته بودند آنجا را سرزمینی کابوس ساز و دلهره آور توصیف میکردند و قرار شد اینجا همان بهشت مالیخولیایی اجداد ما باشد که LAW را از روی دنیای غریزی حیوانات تعیین کرده و انسان ها را روانه ی مقصد بهشت زمینی کرده است. حالا بیابان خاورمیانه ی شریعت یهودی، یک میانپرده ی اجباری بین سرسبزی بهشت آسمانی خطرناک افریقا و سرسبزی بهشت امن و رمانتیک اروپای غربی بود. با این حال، law هنوز وابستگی خود به یهودیت را حفظ کرده بود. law میتوانست مرتبط با lowe از تلفظ های ژرمن leo به معنی شیر هم باشد. شیر، مهمترین نماد حیوانی یهوه خدای یهودیت و سمبل سلطه ورزی و برقراری نظم از طریق کشتن بود. در خارج از بهشت، یهوه در این شکل و شمایل، نظم را برقرار میکرد و تا وقتی قوم او در بیابان خطرناک مسیر خروج از بینظمی ناپسند، به بهشت آرمانی نرسند میتواند گناهکاران را با سبوعیت یک شیر مجازات کند. طبیعتا شما اگر جای حکومت باشید هرگز اجازه نمدهید قوم به بهشت موعود زمینیتان یعنی سعادت و خوشی در جهان مادی برسند تا همیشه سایه ی زور و سلطه ورزیتان بالای سرشان باشد. برای همین است که نگاره ی شیر، روی آرم های اشراف و خاندان های سلطنتی و پرچم های بسیاری از کشورهای جهان به چشم میخورد. امروزه شیر تقریبا مختص افریقا است ولی در گذشته در اکثر نقاط کره ی زمین وجود داشته و هنوز هم در خارج از افریقا، در بیشه زار گیر در گجرات هند موجود است. ولی با این حال، همواره او را به گونه ی یک جانور تمام افریقایی وصف میکنند چون جدایی او از بهشت بی نظم و وحشی اولیه ی داروینیسم به صلاح نیست. حکومت شیر است و مجاز است از طریق اعمال بی نظمی و قانون شکنی، نظم را بر ضعیف ترها تحمیل کند؛ کی؟ وقتی ملت در بدبختیند، پس بینظمی بهشت جایز نیست و باید قانونرانی کرد تا کمبود، جمع را دچار بحران نکند، اما اشراف کمبودی ندارند پس از رعایت قانون معافند و میتوانند تمام آنچه بر دیگران ممنوع است را مرتکب شوند، فقط از آنها خواسته میشود گناهشان را حتی المقدور در خفا انجام دهند تا بردگان یاد نگیرند. به قول زنده یاد منوچهر احترامی:

کارهای زشت خود را رو مکن

کار اگر خوب است در پستو مکن.

اما این پروسه به خوبی پیش نرفته و با موافقت عمومی مواجه نشده است چون دنیای بینظم و وحشی بشر نخستین که در قدیم به هیچ وجه مختص افریقا نبود هیچگاه او را ترک نگفته است. نگرانی های بزرگ اجدادمان در طبیعت وحشی، به کابوس های شبانه ی کنونی و بیماری های روانی خاص بشر مدرن تبدیل شده اند و یک دلیلش این است که تصویر بهشت آسودگی در نزد اجداد "ندید بدید" و کم اطلاع ما خیلی کوچک و محدود بود. به نظر میرسد تاسیس کشور اسرائیل به عنوان اورشلیم نوین در محل کنونیش هم به سبب همین قناعت در بهشت پنداری بود. چون اگر مصر را انتهای افریقا و دروازه ای به روی خشکی های دیگر در نظر بگیریم که آینده از آن دروازه میگذرد، تا آخر خود مصر، یک رود نیل حیاتبخش واصل به بهشت وجود دارد که دورتا دورش سرسبزی است و بعد از آن در مسیر آسیا باید از بیابانی بگذرید که اورشلیم مانند یک واحه از وسط آن سر بر می آورد: درست مثل حکومت در مقام هستی دهنده به همه چیز در دنیای خالی از معنا. این هستی بخشی از اولش هم بیجا بود چون همان بیابان خالی از همه چیز را عرب های بومی، قلمرو انبوهی از اجنه و عفریت های غریبی کرده بودند تا جای خالی درنده های منقرض شده ای که باید از آنها بترسند را پر کنند و این اجنه به خاطر مجهز بودن به نیروی جادو به مراتب خطرناک تر از درندگان بودند ولی گاهی به آدمی لطف و خیر هم میرساندند. اما الان هستی بخشی غربی به بیابان اورشلیم بیش از این که رویایی باشد ابلهانه به نظر میرسد چون آن چیزهایی که گذشتگان ما تا چند دهه پیش به آن راضی بودند الان کمترین انتظار بشر چشم دریده و حریص کنونی هستند که میخواهد تمام چیزهای خوب دنیا را داشته باشد و برای این که چیزهایی که قرار است تصاحب کند را پیدا کند چشم هایش را در رسانه و یا با سفر کردن به دور دنیا به تمام گوشه و کنارهای جهان فیزیکی و حتی جهان خیالی فیلم ها و سریال ها میچرخاند و انبوهی از چیز های خوب و بد میبیند. خوب ها را اغلب نمیتواند به دست بیاورد ولی بدها اغلب بی این که اراده ای در کار باشد فقط با دیده شدن، در ذهن شخص جا خوش میکنند و تمام خاطرات سرکوب شده ی وحشت اجدادش از سیل ها، طاعون ها، جنگ ها، قحطی ها، درنده ها و جن ها را در او بیدار میکنند. این از یک طرف، کاسبی روانشناس ها را سکه کرده و از طرف دیگر، سبب بازگشت به معنویت شده است و حالا این جمله ی منسوب به ویلیام جیمز ورد زبان ها است که تعالیم معنوی گذشتگان، در حکم دانه های گیاهانی بودند که ده ها نسل پیش در زمین کاشته شدند و بلاخره روزی میرسد که به درختان میوه ی تناور تبدیل میشوند و میوه میدهند آنقدر زیاد که تمام بشر سیر شوند. البته الان باید به این نقل قول، نتیجه گیری صحنه ی حاضر را هم اضافه کرد که در آن، مردم را میبینیم که درختان را پیدا کرده اند درحالیکه قبل از این که به مرحله ی میوه دادن رسیده باشند، کرم های حشره ای از گونه ی ماتریالیسم به جانشان افتاده اند و بدبختانه آنقدر سریع رشد میکنند و تکثیر میشوند که کم کم از درخت غیر قابل تشخیص شده و ژنتیک انگل و درخت آنقدر به هم آمیخته اند که اغلب یک میوه ی تا ابد نارس و به درد نخوری میدهند که نه این است و نه آن. (بعضی معتقدند فضله های آن لاروها خوشمزه تر است تا خودشان وقتی با درخت میوه ادغام میشوند). ما از این موضوع تعجب میکنیم چون همیشه شنیده ایم که تمدن های قدیم دارای دانش های معنوی والایی بودند ولی وقتی میخواهیم صاحبان این دانش ها را شناسایی کنیم به تاریخ یونانی-رومی اعتماد میکنیم که «ابوالتواریخ» آن و ازاینرو «ابوالتواریخ» کل جهان، هرودت است و شما در کتاب هرودت، صاحبان این تمدن ها را در حال همه جور کثافتکاری ای میبینید جز معنویت. دلیلش را هم میتوانید در مقاله ی یادشده از جان فرانک بیابید: در تاریخ هرودت ظاهرا از تمام مردم شرق نزدیک سخن رفته جز یهودیان، یعنی همان هایی که ظاهرا پشت کل این تاریخند و اینقدر از استتار خود مطمئنند که دلیلی ندیده اند هویت خود را در نام نویسنده افشا نکنند: هرودت یعنی هیرودیسی به نام آن پادشاه یهودی نیمه نبطی که عیسی مسیح را کشت. محل تولد هرودت را جزیره ی kos نوشته اند و به طرز جالبی، این کلمه املای لاتین نام "قوس" خدای ادوم است و نبطی ها هم از ادوم با یهودیه ی عیسی تماس برقرار کردند. تاثیر آنها در غرب، از طریق donato های assisi بروز کرد. نام این قوم، درواقع تلفظ دیگری از دانائه مادر پرسئوس و -از طریق پرسئوس- پاروشیم یا فریسی ها است که پیروان اشرافیت تجاری و نابکار یهودی هستند. میتوان دانائه یا دوناتو را به "دان" مونث یعنی زن اهل قبیله ی دان برگردند که یکی از پسران یعقوب و از بنی اسرائیل است. آسیسی قلمرو این قوم نیز با azizus یا "عزیز" از عناوین کاهنان نبطیان مرتبط است. دوناتوها از نسل donnus های اومبریا در ایتالیا هستند. ظاهرا همینان به قبیله ی ایرلندی تارا مرتبط شده اند که خاندان ایرلندی-اسکاتلندی dun از اینان برخاست و نماد این خاندان عقاب یعنی همان پرنده ی زئوس است. [اینجا مجددا به آفرینشگری زئوس برمیگردیم.] آفرینش زئوس در زایندگی آتنا الهه ی عقل از او متجلی شد وقتی که هفستوس خدای آهنگران با چکش توی سر زئوس زد و آتنا از سر شکافته ی زئوس بیرون جهید. نماد جانوری آتنا جغد است یعنی پرنده ای که در شب فعالیت میکند و دانشی است که وقتی تاریکی جهل بر همه جا سایه میگسترد، میتواند طعمه های ناتوان خود را بگیرد. این پرنده در روشنایی روز، خواب آلود و ناتوان است. جغد در انگلیسی owl خوانده میشود. اینجا باز با ترکیب نام های 0w/aw با L (ال) روبرو میشویم. اما این بار، جانشین یهوه قبل از ال می آید و ال شکلی از یهوه است نه بالعکس. اگر به جای OW خود YU را بگذاریم به نام یوئیل میرسیم: پیامبر یهودی که کتابش شرح فراخوانی یهود به توبه از گناهانشان و نزدیک بودن رسیدن یهودیان به سزای اعمال بدشان میباشد. شاید تکرار سرنوشت یهود و خلاصه شدن در یو و تن دادن به LAW –یعنی ال آنگاه که تبدیل به یهوه شده است- لازم باشد تا ما با مجازات شدن همچون یهودیان، به ال یعنی خدای اصلی بازگردیم.

چنین بازگشتی، ناچارا به معنی فاصله گرفتن از ژوپیتر (یو) و اتحاد با نیمه ی مادینه اش ونوس است که همان استارته یا عیشتار الهه ی سیاره ی زهره است و ظاهرا همو است که به صورت آتنا بازیابی شده و ارتباط خود با عقل و دانش را هویدا نموده است که ضد اطاعت کورکورانه از زئوس است. ارتباط او با اروپا بیش از هر کجا در کشوری است که معمولا نامش را با استارته مرتبط میدانند: اوستریا یا اطریش که سابقا ایستریا هم نامیده میشد. اطریش در دوره ی تاریخی با پادشاهی خاندان هابسبورگ شناخته میشد که پس از اتحاد مجارستان با آنها برای مقابله با پروس، به رهبران امپراطوری اطریش-مجارستان تبدیل شدند. نماد خاندان هابسبورگ، عقابی دو سر بود که پیشتر مظهر امپراطوری یونانی روم شرقی و از این طریق وصل به زئوس و ونوس یونانی بود. نکته ی جالب این که هابسبورگ ها نام خود را مدیون حکومت بر قلعه ای به این نام هستند که بنا بر صفحه ی habsburg در ویکی پدیای انگلیسی، نامش به معنی قلعه ی شاهین یا پرنده ی شکاری است ( habes=hawk ). اینجا میتوانیم رد عقاب دون ها را قبل از اسکاتلند بیابیم. نکته ی جالب این است که فراماسون های بریتانیایی، شاگرد تمپلارهایی هستند که گفته میشود از اروپای قاره ای به اسکاتلند گریخته بودند و این شوالیه ها در طی جنگ های صلیبی، در شامات، شاگردی فرقه ی رمزآمیز assassin را کرده بودند که رهبرشان در پرشیا که معمولا ایران تلقی میشود در قلعه ی الموت به معنی آشیانه ی عقاب پناه گرفته بود. لغت اساسین را هم به حشاشین به معنی حشیش کش ها معنی کرده اند و هم به ترجمه ی انگلیسیش یعنی قاتل. ازاینجا به این نتیجه رسیده اند که رهبران اینها جوانان را با حشیش مست میکردند و بعد میفرستادندشان برایشان آدم بکشند به قیمت جان خودشان ولی در ازایش به بهشتی بروند که در نشئگی حشیش آن را دیده اند. اما اگر دقت کنیم، اساسین به سادگی به معنی اهل اسیسی یعنی همان محلی است که دون ها از دوناتو های آنجا برخاستند. محل قلعه ی عقاب شیخ اساسین ها هم به ایران منتقل شده چون پرشیا را به ایران کنونی ترجمه کردند درحالیکه پرشیا یه معنی سرزمین پرسئوس، درواقع سرزمین فریسی ها است و چون سرزمین های فریسی ها در دنیا زیادند باید آن را بیشتر یک مفهوم فرهنگی دانست. ازاینرو قرار دادن قلعه ی عقاب در سوئیس هم ثانویه است چون بستگی به این دارد که هابسبورگ های اطریش را همان خاندان حاکم بر امپراطوری روم مقدس بدانیم که اروپا را تحت رهبری مذهبی پاپ رم متحد کرده بودند. ولی تاریخ میگوید خاندان هابسبورگ در اثر ازدواج های پشت سر هم با خویشاوندان نزدیک و دچار شدن به انواع بیماری های ژنتیکی که حتی باعث عجیب و غریب شدن قیافه هایشان شد در قرن 18 در اعضای مرد کلا منقرض شدند و خاندان هابسبورگ قرن 19 که به حکومت اطریش رسید دراصل خاندان لورین بودند که به دلیل پز دادن به رسیدن نسب اشرافی خود به بانویی از خاندان هابسبورگ، خود را هابسبورگ خوانده بودند که این ادعا را هم میتوان نمونه ی دیگری از تولید سادات تقلبی تلقی کرد. ولی نکته ی جالب، اسم خاندان لورین است که مخفف لوترین یا لوتارین است؛ ظاهرا منسوب به لوتار دوم از امپراطوران فرانک قبل از به قدرت رسیدن هابسبورگ ها در روم مقدس، ولی میتوان لوتری یعنی پروتستان هم معنی و در مسیر طغیان امپراطوران ژرمن علیه قدرت گیری پاپ کاتولیک ها ارزیابی کرد. بنابراین دولت هابسبورگ های اطریشی در مرز حکومت ژرمن های فرانک و پروتستانتیسم بود و ارتباطش با فریسی گری نیز از طریق افزایش قدرت مالی فرانک ها با بانکداری فریسی قابل تبیین است. فرانک ها باعث رونق گرفتن شهر بی اهمیت siena در ایتالیا شدند پس از آن که به دنبال فتح siena با اشراف آنجا وصلت کردند. تنها شهر سینا، Julia siena بود که به اگوستوس امپراطور رم منتسب بود و اسم جولیوس سزار را بر خود داشت. نکته ی جالب این که بانیان siena دو پسر رمئوس -برادر رومولوس و یکی از دو بنیانگذار رم- بودند که پس از قتل پدرشان به دست عمو، سوار بر دو اسب یکی سیاه و دیگری سفید به قلمرو اتروسک سینا گریختند و درآنجا حکومتی تشکیل دادند و به همراه خود مجسمه ی رمئوس و رومولوس در حال شیر نوشیدن از دایه شان گرگ ماده را با خود بردند و درآنجا نصب کردند. پس میتوان گفت سینا یکی از رم های اولیه ی قبل از رم فعلی بوده و بانیانش هم نسخه های اولیه ی رومولوس و رمئوس بودند. آرم شهر به رنگ دو اسب آنها طرحی از رنگ های سیاه و سفید است که ضدیت دو سر عقاب و دو نیمه ی زئوس را نشان میدهد. آرم هابسبورگ ها نیز ترکیب رنگ های سرخ و سفید است که رنگ های دو سیاره ی مریخ و زهره به نشانه ی جنگ و صلحند که اولی نحس و دومی سعد است درست مثل رنگ های سیاه و سفید. هابسبورگ بیشتر نحس را انتخاب و نماد خود را شیر سرخ ایستاده بر دو پا در نظر گرفته و گاهی از ترکیب شیر سرخ و عقاب سیاه، شیر دوپای سیاهرنگ برجسته شده که امروزه بیشتر نماد فلاندر است. مسلما برجستگی نحسی در ارتباط مستقیم با رنگ شدن شیر با او است چون شیر نماد فریسیان است و از این طریق در ارتباط با بانکداری قرار میگیرد. اهمیت سینا نیز در همین است چون این شهر، محل قدیمی ترین بانک دنیا یعنی مونته پاسته است. احتمالا خاندان senester واسطه ی اسمی سینا با ایستریا هستند و چه بسا نام اوستریا یا اطریش نیز با خاندان لورین-هابسبورگ به محل کنونیش در اطراف وین انتقال یافته باشد. کنایه ی عنوان سینیستر قابل درک است: صلح به روش عیشتار یا زهره، اما صلحی که به کام متحد شدن با دیگران در راه جنگ میرود تا شیر سرخ از خون و ثروت سیراب شود. امپراطوری مقدس رم اینچنین دولت های فئودالی را در راه جنگ برای تصرف ملت های شرق متحد کرد و حالا عقاب امریکا همان روش را ادامه میدهد.

این معامله بین خودمان بماند: گفتگوی سری فراماسون های سکولار با دایناسورهای جادوگر

نویسنده: پویا جفاکش

در دهه ی 1990 وقتی من دانش آموز بودم یک عده دانشمند رویا خراب کن، شهرت زیبای پتروسورها یا خزندگان پرنده را که ما آنها را اولین جانوران پرنده ی بزرگ آسمان بعد از حشرات میپنداشتیم خراب کردند و گفتند که این خزندگان سنگین وزن –که دانشمندان همیشه عوام را به خاطر نامیدن آنها به دایناسور پرنده شماتت میکردند- نه فقط دایناسور نیستند بلکه پرنده هم نیستند، آیرودینامیک پرواز ندارند و فقط میتوانند روی باد سر بخورند و از یک صخره به صخره ای نزدیک بپرند. همان موقع یک مستندی تهیه شد که در اواخر دهه ی هفتاد، آن را از شبکه ی چهار تلویزیون ایران دیدم. داخلش دانشمندی رویایی میخواست ثابت کند پتروسورها میتوانند پرواز و حتی مثل پرندگان امروزی مهاجرت کنند. پس ماکت یک پتروسور را ساخت و پرواز کردنش را به آزمایش گذاشت. در انتهای فیلم، نتایجش هنوز قانع کننده نبود ولی امیدوار بود که بتواند ماکتش را در آینده ارتقا دهد. بنده ی خدا خیلی خطر را جدی گرفته بود. چون در طی 1380 تلویزیون هنوز داشت مستندهای جدیدتر با کیفیت گرافیک خیره کننده درباره ی دایناسورها شامل پتروسورهای پرنده و ازجمله پتروسورهای مهاجری که از روی دریا پرواز میکنند پخش میکرد. اسطوره ها جان سختند چون از جنس جادویند و اگر آقای دانشمند رویا پرداز میخواست ثابت کند پتروسور چطور پرواز میکند باید جواب را در نزد یکی از معاصرین کشف –یا بهتر است بگوییم اختراع- دایناسورها یعنی مادام بلاواتسکی می یافت. آن وقت میفهمید که پتروسورها به راحتی و با نیروی جادو و جنبل پرواز میکردند چون همان ناگا های هندی و ناگال های مکزیکی بوده اند!

شاید عجیب به نظر برسد. ولی در قرن 19 و در همان زمان که دایناسورها با سرعت و شدتی باورنکردنی در حال کشف شدن بودند تا ثابت کنند داروینیسم در مورد قدمت میلیون ها ساله ی جهان درست میگوید، مادام بلاواتسکی و تئوسوفی او در جلد دوم secret doctorin (1888)فسیل های آنها را مصادره به مطلوب میکردند با این تغییر در نتیجه گیری فعل که دایناسورها حیوان نبودند بلکه نژاد ستاره ای آدمیان بودند، همان سرافیم یا انسان های مارمانند که بلاواتسکی، آنها را به نژاد پنجم بشر تعبیر میکرد و مدعی بود شکل حیوانیشان دایناسور و درواقع همان اژدها بوده است. او اینان را همان نژاد مقدس ناگاها یا انسان های مارسان در هندوستان میدانست. بلاواتسکی، داستان های مشاهده ی اژدهایان در قرون وسطی را سند صحت وجود این انسان های خدایی تا روزگاران پسامسیحی میداند، ازجمله داستان پترارک فیلسوف –جاعل احتمالی اولین متون منتشرشده با امضای پلوتارخ- را از قول خود پترارک باز میگوید که وقتی داشته لورای زیبایش را در جنگل تعقیب میکرده، لورا توسط اژدهایی دزدیده و به درون غاری برده شده است ولی پترارک اژدها را با فرو کردن خنجری در قلبش کشته است. در بعضی از این داستان ها اژدهاها بال داشتند و پرواز میکردند و در بعضی دیگر، درون دریاها و دریاچه ها و رودخانه ها شنا میکردند. البته بلاواتسکی از داستان باستانی سفر هیئت نمایندگی سنای رم به جزیره ی اسکلپیوس و بازگشت آنها با یک مار دانشمند نیز میگوید تا ثابت کند این مارها دراصل آدمند. بازگشایی این نوع خرافه پراکنی ها درباره ی جادوگران را امروزه در شایعات غربی درباره ی زیست آدمفضایی ها –شکل جدید سرافیم یا فرشتگان پایین آمده از آسمان- با اصالت خزنده سان (رپتیلین) ولی به شکل انسان در بین مردم امروزی میبینیم که گفته میشود زندگی جادویی مخفی و توانایی های فرابشری دارند. ولی واقعیت این بوده که ارتباط ابرانسان های مارسان با مارها ناشی از همبودگی مار و آدمیزاد در خرافات حول اجنه یا شیاطین است. لغت "َشیطان" هم درباره ی مار به کار رفته و هم درباره ی جن، و این ازآنرو است که در تورات، مار آدمیزاد را فریب میدهد و در مسیحیت، این مار را شیطان دانسته اند. مار به سبب فریب دادن آدم و حوا، پاهای خود را از دست داد و از آن زمان روی زمین میخزد. برای همین هم هست که دایناسورها همگی پا دارند. درواقع سوسمار اعم از این که مارمولک باشد یا تمساح، فرم پا دار مار تلقی میشده است. اژدهایان نیز معمولا پا دار هستند. این بخصوص ازآنرو است که افسانه ی بنیادین تصویر اژدها در جایگاه شر، به نبرد بعل مردوخ با اژدهای دریایی مادینه به نام تهاموت در افسانه های کلدانی بازمیگردد. دنیا از بدن تهاموت آفریده شده و خودش از جنس آب است. این به خاستگاه بشر یعنی افریقا برمیگردد که درآنجا اژدهایان ترکیبی از مار با چهارپایان غولپیکر آبدوست مثل تمساح و اسب آبی و فیل بودند. "موکله مببهگ ی جنگل های افریقا ترکیبی از بدن فیل و مار داشته که اعراب را به یاد شتر می انداخته است. این است که در کتاب یهودی-کابالایی "زوهر"، شیطان، "شتر پرنده" نامیده شده است. زرتشتیان موقع کپی کردن از منابع یهودی، گیج شدند که بلاخره اهریمنان شکل مارند یا شکل شتر، پس یک دیوی اختراع کردند به نام "اشموغ" که به گفته ی بلاواتسکی ماری است با گردن شتر، بی این که معلوم باشد گردن مار را چطور باید از بقیه ی بدنش سوا کرد و تعیین کرد کجای مار شبیه شتر است و کجایش نیست. حالا این که این شتر، پرنده است به خاطر این است که باز، صحبت از مار پرنده شده است. اشعیا پیشگویی کرده بود که بنی اسرائیل به سبب گناهانشان به سرزمین مارها و افعی های پرنده ای که از دهانشان آتش بیرون می آید تبعید میشوند و منظور از این این سرزمین، کلده و آشور بود. البته سالورته مارهای بالدار را در اصل خود، "ملخ" میداند و اضافه میکند که یونانی ها به ملخ، "مار بالدار" میگفتند. ولی ترکیب مار پرنده با آتش، شهابسنگ است که در آسمان چون ماری آتشین دیده میشود. در بریتانیا لغت dragg بهمعنی سنگ اسمانی و لغت dreko به معنی جن شرور بوده و هر دو لغت مرتبط با draco به معنی اژدهایند. سقوط شهابسنگ همان پدیده ای است که گفته میشود به دوران دایناسورها پایان داد و آنها را از بین برد: شکل علمی شده ی مار موسی که مارهای جادوگران را بلعید. برای همین است که دایناسورها و دیگر خزنده های باستانی دانشمندان، همگی کپی اژدهایانند: بعضی هایشان مثل پتروسورها در آسمان پرواز میکنند، بعضی هایشان مثل پلیزیوسورها و ایکتیوسورها در آب میزیند، بعضی هایشان مثل ساروپادها شبیه شتر و به طرز شگفتی با ظاهر موکله مببه ی افریقایی های درس ناخوانده اند و هنوز هم ترجیحا در آب میزیند، بعضی هایشان هم راپتورها و تیرانسورها مثل آدمیزاد روی دو پا راه میروند. دایناسورها وقتی از بین رفتند که باغ بهشتیشان توسط شهابسنگ نابود شد و از سرما و گرسنگی مردند. این دقیقا توصیفی از پایان دوران بهشتی موسوم به عصر یخبندان و نابودی چهارپایان غولپیکر و به سختی افتادن آدمیزاد در اثر تغییرات آب و هوایی است که عامل آن را برخی تغییر محور زمین در اثر برخورد شهابسنگ و جابجایی محل ستاره ی قطبی یا عمود کیهانی از صورت فلکی تنین (اژدها) به دب اصغر (خرس کوچک) میدانند. پس شهابسنگ میتواند ماری آتشین باشد که بهشت را از آدمیانی که مثل خودش مارسان شده بودند گرفت تا به سزای اعمالشان برسند یعنی مثل شیطان (مار) دچار سقوط اخلاقی شوند و در بدعاقبتی هم مار باشند. در این مورد باید توجه کرد که لغت عبری "گان عدن" (باغ عدن) که در مورد این بهشت رویایی اولیه به کار رفته، منشا نامجای "گاندونیا" برای بابل یا بین النهرین (عراق و بخشی از سوریه ی امروزی) است. درآنجا دانشگاهی بوده به نام "علیم" که کاهنان در آن تربیت میشدند. این نام یادآور به کار رفتن گهگاهی لغت "علیم" به جای الوهیم برای خدا در یهودیت است. رئیس کاهنان این دانشگاه نیز "یاوا علیم" نامیده میشد، نامی که یادآور نام یهوه خدای یهودیت است. بابل سرزمین گناهان نامیده شده ولی مادام بلاواتسکی –در همان در جلد دوم "دکترین راز"- ادعا کرده که بهشت اصلی بابل کلده نیست و یهودیان آنجا را عدن تلقی کرده اند چون درآنجا به اصول سری مذهب گناهان دست یافته اند. خود مذهب، مذهب ناگاها یا انسان های خدایی مارسان است که همراه برهمن ها به بابل رفته است و بلاواتسکی، این را با نوشته ی پروفسور سایس درباره ی ارتباط تجاری بین کلده ی باستان و شبه قاره ی هند تایید میکند. از نظر تئوسوفی، این موضوع گناه آلود، همان یوگای جنسی بین مرد و زن در هند و تبت است که بر کوندالینی یا الهه ی مار درون بشر استوار است. با این حال، خود بلاواتسکی، راه فراری برای این تاریخی شدن قضیه داده آنجاکه در همان منبع اعتراف میکند کلمه ی یونانی hedon به معنی شهوترانی، از لغت eden یا عدن نتیجه شده و درواقع شهوترانی، ویژگی جایز بهشت است فکری که بلاواتسکی آن را منشا خیالپردازی ها درباره ی همتایان عدن همچون رسوایی های جنسی خدایان المپ، سوارگا یا بهشت پر فسق و فجور ایندرا در کوه مروی هندوها، و بلاخره توصیفات ملاهای مسلمان از حوریان شهوت دوست جناتی که به شهدای راه اسلام وعده داده شده، ربط میدهد. ولی اینها همه تمثیلند، تمثیل یک جهان فرضی پر از گناه که پیامبران یهودی به آن پایان داده اند و این پیامبران و بخصوص رئیسشان موسی تجسمی از خود خدا هستند که دوران بی اخلاقی را پایان میدهد و آدم و حوا را از بهشت اخراج میکند. این درواقع همان خورده شدن مارها توسط مار موسی است و مار موسی به روایتی عصای شیطان بوده که موقع سقوط او از بهشت آسمانی، در کنار آن درخت سوزان بعدی افتاده و به دست موسی رسیده است. پس باز هم عصا یا نشان شیخوخیت موسی جنبه ای از شیطان است. در این مورد، جالب است که کابالیست های مصری، انسان های خدایی را مارهای دوپایی موسوم به خنوفیس میخواندند که رئیسشان آگاتادیمون همان کریستوس یا مسیح اصلی است. خنوفیس ها ریشو بودند درست مثل پیامبران یهودی. پیامبران یهودی در این مورد، مقلد خدایشان صبایوت یا یهوه بودند و صبایوت همان سابازیوس یا دیونیسوس سبت است که معمولا ریشو است و در مقابل فرم های بچه گون و بی ریش دیونیسوس قرار میگیرد. این فرم های بچه گون، فرم های قدیمی تر خدایند که به "سود" sod ها یا جلوه های آدونیس –نام دیگر دیونیسوس- برمیگردند. درست مثل آدم که در اثر گوش سپردن به حوا بهشت را از دست داد آدونیس جوان بی ریش نیز به سزای گناه دل سپردن به ونوس یا آفرودیت الهه ی شهوت، کشته و به دوزخ تبعید شد که ظاهرا سود جدیدش دیونیسوس ریشو یا سابازیوس خدای جنگ طلب و خشن و خونخوار یهودیان است که عاشق پر کردن جهنم از آدمیزاد است. "سود" قبلی یا آدونیس ثبت شده، به گفته ی دانلپ در "اسرار آدونیس"، از سوی "کادشیم" تجسم «ال» یا خدا تلقی میشد. کادشیم جمع قدوس یا قدیس و به سبب نوع سلوک قدیسین قدیم، به معنی همجنسباز نیز بود که البته ریشو شدن کاهنان یهود هم در درجه ی اول، کشیدن خط قرمز بین سلوک جنگاورانه و مردانه ی جدید و آن نوع سلوک (از دید یهودیان) زنانه و حقیرانه بود. ولی حالا sod آنها در لغت، ریشه ی عنوان sodal برایکاهنان رازور قبیله ی لاوی یعنی قبیله ی کاهنان یهود شده بود:

“satan and dinasurs”: john frank: hxmokha: 13/12/2017

اگر سابازیوس و آدونیس را دو فاز مختلف دیونیسوس در نظر بگیریم، دو تولد او را میتوانیم به دو مادر داشتن دیونیسوس ربط دهیم که فقط در او برجسته شده و باعث نامیده شدن او به bimater یا دو مادر شده است. یک مادر، مادری است که بار اول، او را به دنیا آورده است و دومی مادری است که او را بار دوم به دنیا آورده است چون دیونیسوس یک بار به صورت زاگرئوس کشته شده و بعدا به صورت باخوس از نو به دنیا آمده است. کامل ترین شکل دو تولد داشتن را میتوان در کریشنا دید که در نوزادی از رحم مادرش به رحم زن دیگری منتقل شد و توسط پدر و مادری غیر از پدر و مادر واقعی که والدین یار نزدیک و نابرادریش بالاراما بودند بزرگ شد. این شبیه بزرگ شدن مسیح و پسرخاله اش یوحنای تعمیددهنده زیر سایه ی دو مادر (مادر و خاله) یعنی مریم و ایزابت است. این داستان ها به مدل نهایی زندگینامه ی باخوس نزدیک است که در آن، دو مادر او یک مادر بیولوژیکی و یک دایه اند. محمد هم در شش سالگی مادرش را از دست داد و توسط یک دایه بزرگ شد.

جرالد مسی از قرن 19، نامیده شدن دیونیسوس به «بی ماتر» را به موضوع مادر به دنیا آورنده (والده) و مادر بزرگ کننده (دایه) مرتبط میکند تا به مسیح راه یابد که یک مادر و یک دایه هر دو با نام ماری (مریم) داشت. بدین طریق، مادر و دایه را دو تصویر از یک موجودیت واحد یعنی الهه میداند که خدای پسر را به دنیا می آورد مانند ایزیس که هورس را به دنیا می آورد و نفتیس هورس را بزرگ میکند چون خدای پسر، تجسمی از مرد انسانی است که مادر طبیعت در دو فرم مختلف او را شکل میدهد: تولد و تربیت. ما در موقع تولد، به لحاظ ذاتی، صفات و کیفیات روحی خاصی را در اثر خون [یا به زبان امروزی ژنتیک] با خود حمل میکنیم که ممکن است تربیت در آنها تغییرات ایجاد کند. ازاینرو مرد که مذهب را میسازد یک شخصیت دو پاره دارد که همان دو آدم صورت فلکی توأمان یا دو پیکرند. دو پیکر معمولا دو مرد تصویر میشدند و به همین خاطر هم آنها را بیشتر با یکی از کاندیداهای یونانیشان یعنی دیوسکوری –کاستور و پولوکس- شناسایی کرده اند. ولی در هندوستان و مصر، آنها را به صورت زن و مرد نیز تصویر کرده اند. مدل مصری، شو و تفنوت هستند. در دایره البروج دندره آنها در برج توامان، به صورت مرد و زنی معمولیند. ولی در تصویرسازی های دیگر، شو به شکل مردی کماندار و تفنوت به صورت زنی با سر شیر ترسیم شده اند. در ترسیم تفنوت، بدن انسانی او کنایه از فیزیک بشر است که طبیعت اولیه ی شکل گیری او یا همان ذات را نشان میدهد و این بدن زنانه است چون انعکاسی از مادر طبیعت است. این طبیعت، سری به شکل شیر دارد چون بدن توانایی ابزارسازی دارد و تحت تاثیر فکر و اندیشه همچون شیر، مرد را به شکارچی ای قدرتمند و خطرناک و رئیس جانوران تبدیل میکند. ترکیب زن و شیر، تفنوت را مجسم به شیر ماده نیز نموده است و جدا سازی این ترکیب هم سیاهه ای از الهگان شیرسوار را به وجود آورده است. از طرف دیگر، ذات زنانه همچون خود زن مقدم بر مرد است. چون به قول مسی، مردم از قدیم معتقد بودند که درست مثل تولد، زن مقدم بر مرد است ازآنروکه آلت جنسی مردانه، شکل تکامل یافته ی آلت جنسی زنانه است و ازاینرو طبیعت مادرانه در قالب بدن زن، حکم مادر مرد را نیز دارد. ازاینرو زوج دیوسکوری میتوانند به زوج مادر و پسر همچون مریم و مسیح، یا ایزیس و هورس نیز تجسم یابند. در هر صورت، مادر، بخشی از پسر است و پسر مخلوق ذات او که همان مار و اژدها است. به همین دلیل و بر اساس خرافه ای قدیمی که تا اعماق افریقا قابل ردیابی است، دم شیر که شبیه مار است، جنبه ی زنانه ی او را نمایندگی میکند. مصریان، دم شیر را peh یا pekh مینامیدند و به الهه ای مجسم به شیر ماده تشبیه میکردند که pekhetنامیده و نامش بعدا "باستت" تلفظ شد و به عنوان فرم زنانه ی شیر، بعدا بیشتر به گربه مجسم شد. "پناخ" که از القاب این الهه بود، لغتی به معنی جفت و دوگانه بود و بیشتر در ارتباط با طبیعت دوگانه ی زن به کار میرفت. یک چهره ی الهه، شیر شکارچی بود و شکل دیگر، ورزاو شکار شونده توسط شیر که این دومی بیشتر تصویرگر هاثور مادر هورس بود. به همین ترتیب، زن شیرآسا نیز یک تصویر از زنی با سر شیر داشت (همانطورکه درباره ی تفنوت دیدیم) و تصویری دیگر از شیری با سر زن، که این دومی همان اسفنکس یونانی الهه ی معماها است. به عبارت دیگر، یک شخصیت مادر (ذات)، طبیعتی است که انسان را شکارگری بیرحم میکند و شخصیت دیگر مادر (تربیت)، شکارچی بیرحم را با فکری انسانی به تحول و پیشرفت میرساند و در عین حال، در این راه، مثل اسفنکس، دیگران را قربانی خود میکند. تربیت، راهبر آدمیان است و این راهنمایی بیشتر در کودکی نیاز است. مسی میگوید در ابتدا "پسر اثیری" از القاب مهم دیونیسوس بود و در آن زمان، او همان آدونیس بود وقتی که به "ال" یا "ایلی" که همان الوهیم است نامبردار میشد. مسی اضافه میکند سامیان حتی در دوره ی تاریخی، نام های "ایلی" و "علی" ili,ali را برای حمایت از کودکان، مقدس میکردند و در مقیاس به مراتب چشمگیرتری، این، بیشتر، مادران بودند که این نام ها را در مراقبت از کودکان صدا میزدند.:

“the natural genesis”: two volumes in one: Gerald massey: cosimo classics: 2011: p505-9

واضح است که این گفتار، به اهمیت تربیت در نزد باستانیان توجه دارد اگرچه اکثر آنها از شانس آموختن دانش بی بهره بودند و به دلیل بدبیاری هایی که در این راه تحمل میکردند بود که فهمیده بودند دانش چقدر مهم است. این باعث میشد تا به راحتی در مقابل سودال های لاوی که از تربیت و دانش آموزی به عنوان یک سلاح استفاده میکردند وا دهند. امتیاز این سودال ها در این بود که دانش در قدیم، یک موضوع رمزی و در اختیار اشراف بود و به همین دلیل، چیز زیادی از آن دانسته نبود. بنابراین میشد با همان معدود مسائلی که از آن آشکار شده بود دانش جدید و سوء استفاده گری ساخت و به نام تربیت عمومی تکثیر کرد.

داستان مارهای جادوگران فرعون که توسط مار موسی خورده میشوند همین مفهوم را میرساند. این مارها در حکم اصحاب مار آپوفیس دشمن خورشید و تجسم تاریکی هستند. به یک روایت، آپوفیس به دست آکر مار سوت-تایفون کشته شد و به همین دلیل هم ما امروزه نمیبینیمش. پس اینجا هم ماری جواب مار دیگر را میدهد. روبرویی مارهای مثل هم به دوگانگی الهه ای برمیگردد که روی اژدهایش یعنی تهاموت مشهورتر است. در یک روایت کلدانی، تهاموت، آب را که ماده ی اولیه ی جهان فیزیکی است ایجاد کرده است ولی خواهرش بعلات ایلی روح را ایجاد کرده است. آنها صاحبان 7 فرزند نخست گیتی به جای 7سیاره اند که چهارتایشان به جای عناصر چهارگانه فرزندان تهاموتند ولی در مجموع هر 7 تن را میتوان به جای صاعقه ی 7شاخه ی تهاموت دید که در حکم اژدهای 7سر افسانه های شوالیه ها است و شوالیه ها در سرکوب آن، جانشین بعل مردوخند. این نژاد آغازین خدایان، انسان هایی با سر پرندگان بودند و ظاهرا دو نژادی آنها، آنها را به دو نوع پرنده ی شب و روز تشبیه میکند که در ادبیات یهودی، کبوتر سفید و کلاغ سیاهند: دو پرنده ی نوح پس از فرو نشستن سیل که نوح آنها را فرستاد تا از خشکی خبر بیاورند. کلاغ رفت و برنگشت، کبوتر رفت و با شاخه ی گیاهی بازگشت. کلاغ سیاه، نشانه ی شب و کبوتر سفید نشانه ی روزند درحالیکه سیل همان اژدهای دریایی و آب های آغازین یعنی تهاموت است. پس شب، نشان بینظمی و بی شکلی است که همان تهاموت است و روز، نماد نظم پدید آمده از بینظمی همچون جسم پدید آمده از آب و خشکی برون آمده از سیل که لاجرم بعلات ایلی است. پس تهاموت یا اژدهای دریایی با آپوفیس نماد شب ارتباط می یابد و نظم با خورشید تطبیق میشود که به تاریکی فلسفی یا بینظمی پایان میدهد و در این داستانپردازی، نور جانشین روح است و تاریکی جانشین جسم. مسلما دراینجا بین روح و ذهن ارتباطی وجود دارد چون این، ذهن است که به مسائل نظم میدهد و این نظم بر پایه ی کلمات استوار است. کلمات همه از جنس اسطوره و جادویند درست مثل دنیای جادویی بینظم انسان های اولیه. بیشتر اوقات، مضامینشان قراردادی و انتزاعی است و ما هنوز هم آنها را استفاده میکنیم. مثلا آسمان وجود ندارد. هم الان و هم در گذشته گفته و نوشته اند که کره ی زمین در فضا شناور است و آنچه به رنگ آبی در بالای سرمان میبینیم فضا است که البته لغت فضا نیز درست به همان اندازه ی آسمان قراردادی است. هنوز هم ما در ارتباط با بارندگی و وضع هوا کلمه ی آسمان را لحاظ میکنیم. همینطور اصطلاحات شب و روز را بر اساس رنگ آسمان برداشت میکنیم و همیشه هم جغرافیای خودمان را در نظر میگیریم درحالیکه وقتی در قلمرو ما شب است جاهای دیگری هنوز روز است و آنچه ما از فضای اطراف خود برداشت میکنیم قطعیت ندارد. همینطور همدیگر را وجودی واحد فرض میکنیم درحالیکه بدن انسان از میلیون ها موجود زنده تشکیل شده است، یا میگوییم شخصیت فلانی اینطوری است درحالیکه فلانی مثل همه ی انسان ها ذوالابعاد است و ما فقط یک روی شخصیت او را دیده ایم، یا میگوییم فلان گل سرخ است و فلان گل زرد است درحالیکه مثلا زنبور عسل گلی را که ما سفید میبینیم صورتی میبیند و گل زرد را رنگی دیگر و قس علیهذا. همه ی این کلمات قراردادی و اسطوره ایند ولی اگر ما نظم دروغین را با کلمات از بینظمی طبیعت استخراج نکنیم نمیتوانیم به جامعه ی خودمان نظم ببخشیم. مهم نیست زنبور عسل چیزی را که ما قرمز میبینیم چه رنگی میبیند. مهم این است که اگر من قبول نکرده باشم چراغ قرمز به رنگ سرخ است نمیتوانم از قوانین راهنمایی و رانندگی تبعیت کنم و اگر قبول نکرده باشم که خورشید در موقع ظهر «وسط آسمان» است، نخواهم توانست در ظهر هنگام با رفیقم قرار ملاقات بگذارم. پس اسطوره که یادگار عصر بینظمی است به نوبه ی خود مسبب نظمی مصنوعی است که به خلقت خداوندی تعلق ندارد و مخلوق انسان است. محصول مادر ذهن است که به قدرت کلمه، از مادر طبیعت مجزا میشود ولی هنوز به سبب اسطوره ای بودن از جنس مارها و شیاطین بینظمی است که به جنگ همان ها میرود و یهودیت به نمایندگی از مسیحیت یهودی تبار، این استعاره را مصادره میکند و به همین دلیل، خدای انجیل، «کلمه» نامیده میشود:

“satan and dinasurs”: ibid

پس قانون از جنس کلمات است و بنابراین خود موضوعی اسطوره ای است. این فرض کمک میکند تا انواع و اقسام مافیاها و قانون شکنی ها را ابزار نظم آفرینی خود کنید و برای این کار باید ناراست بودن قوانین قبلی را اثبات کنید یعنی همان کاری که تئوسوفی میکند. تئوسوفی بر این واقعیت استوار بود که نظم فرهنگ یهودی-مسیحی از یک ارتباط سازی متناقض بین اجزای اسطوره ای گزینشی از یک فرهنگ بسیار بزرگتر و به سختی قابل توصیف پدید آمده و به هیچ وجه واقعی تر از مذاهبی که سرکوب و نابود نمود نیست. بلاواتسکی با الهام از تشبیه دانش به درخت ممنوعه ی بهشت و دوزخ، قوانین یهودی-مسیحی را در حکم پوست درخت توصیف میکرد که به راحتی پوسیده میشود و با پوست سست جدیدی جانشین میگردد و آن را در حکم شخینا در کابالا میخواند که حجاب عین سوف بود. در دانشگاه علیم در بابل، "ناخ" نامی از کاهنان و ملقب به "تسافون" بود که معتقد بود قوانین جاوا علیم (یهوه) معنی های رمزی دارند و نماینده ی واقعیت نیستند و همو بود که به سبب عدم وفاداری به قوانین، از دانشگاه و شهر و بنابراین از باغ عدن طرد شد و به صورت شیطان بازآفرینی گردید. شک تسافون، درواقع همان شک گئوتمه بود که قصر و شهر خود را ترک گفت و آواره گردید و در اثر مراقبه ی حاصل از این شک، به بودایی رسید. گئوتمه آواتار ویشنو بود و در مقام خدایی که مثل مردم عادی میزیست حکم دیگر آواتار ویشنو یعنی کریشنا را داشت آنگاه که ارابه رانی شاهزاده ارجونا را میکرد. کریشنا با نشان دادن حقیقت خود به ارجونا به صورت کل جهان به صورت یک نظم وحدت وجودی، ارجونا را به کیش ویشنو درآورد و موفقیت او در رسیدن به شاهی با جنگ را تضمین کرد. از دید بلاواتسکی، این که ارجونا با یک "ناگینی" (ناگای ماده) به نام "اولوپی" ازدواج کرد که دختر "کوراوایا" شاه ناگا ها بود نمیتواند ناراستا با درآمدن او به مکتب کریشنا باشد. کریشنا با بالاراما تشکیل زوج خدایی میداد. کریشنا را معمولا سیاهرنگ یا آبی کبود تصویر میکردند که اشاره به آسمانی و به سبب بی نظمی از جنس تاریکی بودن او است و در کنارش بالاراما را سفید به رنگ روز تصویر میکردند تا همعنانی نظم با بینظمی را نشان دهند. تئوسوفی، دراینجا بر اساس تصاویر داروینی جدید که سیاهان را واسطه ی میمون با انسان واقعی (سفید پوست) تصویر میکرد به مطلب، رنگ نژادی داده و کریشنا را نماینده ی حیوانیت و بالاراما را نماینده ی پیشرفت نژاد سفید میخواندند که اکنون با این حیوانیت همراه میشود. کریشنا خدای مهمتری است پس غریزه پرستی حیوانی نیز مهمترین قوانین اخلاقی است که مذهب یهودی-مسیحی، از فرهنگ های پیشین دزدیده و به مضحکه کشیده است. (همانجا)

این موضوع را باید به این مطلب پیش گفته ربط داد که انتقال کریشنای نوزاد از رحم مادر اصلیش به رحم یاشودا مادر بالاراما، برای این بوده که این دو در یک خانواده بزرگ شوند تا با هم همراه باشند و زوج مقدس را بسازند. پس کریشنا از عصری دیگر به روزگار بالاراما آمده و آن عصر، عصر سقوط بهشت است که کریشنا شیطان آن بوده است. وقتی کریشنا و بالاراما با یکدیگر همزمان میشوند مطابق چرخه ی قانون طبیعت که خود کریشنا نماد آن است مطلب یک بار دیگر در عصر بالاراما رخ میدهد و به همین دلیل هم دوارکا پایتخت کریشنا و بالاراما در زیر آب دریا غرق میشود. گادفری هگینز که تئوسوفی بسیار وامدار او است همانطورکه در مقالات قبلی این وبلاگ توضیح داده ام همواره بر همتایی یاداوا قبیله ی کریشنا و بالاراما با یهودیان پایفشاری میکرد. شاید در یهودیت، تکرار چرخه به پیدایش کابالا ختم شده باشد. میتوانیم بگوییم ازآنجاکه کابالا آبشخور واقعی تئوسوفی است انتظار داریم چرخه یک بار دیگر به فاجعه بینجامد و البته بی این که تئوسوفیست ها علم غیب داشته باشند واقعا چنین میشود و اروپای کابالیست ها در جنگ های جهانی اول و دوم منهدم میشود و صحنه ی نظم امریکایی میگردد. انگار که همه میدانستند چیزی شبیه همین رخ خواهد داد و برای این که از خود سلب مسئولیت کنند مطلب را به قانونمند نبودن و غیر قابل پیشبینی بودن نظم طبیعت حواله میدادند تا "گناهکار" نباشند یعنی مثل آدم و حوا و بنی اسرائیل تاوان "گناهان" خود را پس نداده باشند. به عبارت دیگر، بزرگترین مشکل یهودیت و مسیحیت این است که هر اتفاق بدی را تاوان گناهان میخواند و بازنده را گناهکار معرفی میکند درحالیکه هر سیاستمداری میداند در سیاست، همه ی تابعان و متبوعین بازنده اند و اصلا جالب نیست که این به «گناهکار» بودن تمام سیاستمداران و زیر سوال رفتن کل سیستم دروغ پردازی «سیاست» منجر شود که به قول ما ایرانی ها «پدر و مادر ندارد.» برای همین هم بوده که تئوسوفی بریتانیایی به کریشنا و بودا اقبال نشان داده و آنها را به عنوان شهروندان انگلستان (قرار بود هندوستان تا ابد جزو انگلستان باشد) جانشینان مقدس یهودی های منحرف فلسطینی کند. هندوئیسم با تمام خرافات رنگارنگش، به منشا عرفان و بینش تبدیل شد ولی فکر به تاوان گناه از بین نرفت و فقط sin (گناه مسیحی) با "کارما" (سیستم پاداش و جزا در ازای اعمال در هندوئیسم) جانشین شد. یک دلیل این رویداد، آن است که مسیحیت به عنوان برگ برنده ی استعمار هرگز طرد نشد. استعمار، کار انسان سفید بود درحالیکه حیوانیت ویژگی نژادهای پست به شمار میرفت. پس اگر حیوانیت به تنهایی مقدس باشد دیگر نیازی به در صحنه بودن انسان سفید و مدیریت صحنه توسط او نیست. انسان سفید، هنوز آن نیمه ی خردمند و تربیت شده ی انسان است و انسان سیاه که استعمار هنوز هم آن را عقب افتاده ترین و دور از تمدن ترین نژاد نشان میدهد و برای همه غیر از او تاریخ طولانی ترسیم میکند، معرف وضع ابتدایی و بلاتغییر بشر است. برای همین است که مشابهین جانوران غولپیکر عصر یخبندان که معاصر انسان اولیه بودند الان فقط در نواحی محدودی از افریقا همه کنار هم و در کنار انسان های قبیله نشین ساده زیست جمعند و همین چند منطقه در رسانه ها به صورت کل افریقا تصویر میشوند تا برابری افریقا با حیوانیت داروینی را مورد تاکید قرار دهند. جالب این که تصویر کنار هم جمع شدن دایناسورها و کمین گرفتن و گریز نمودن و جنگیدنشان با هم نیز شبیه همان چند منطقه بازسازی میشود چون دایناسورها هم شکل اغراق شده ی جانوران عصر یخبندانند و مثل آنها با شهابسنگ نابود شده اند. دایناسورها هنوز ناگاها هستند و انسان سیاه هم هنوز کریشنا است که از جانوران وحشی قابل تشخیص نیست. بنابراین دایناسور و ناگا و کریشنا و انسان رنگین پوست و شیر و فیل و تمساح و میمون و گوراسب و گاومیش فرقی با هم ندارند و سفیدپوستان خردمندند که با نشستن به جای "کلمه" یعنی خدای مسیحیت، بین آنها تفاوتی مصنوعی ایجاد کرده اند تا به نژادهای پست غیر اروپایی لطفی کرده باشند و نظمی به زندگی بی سامانشان تحمیل کنند که خودشان لیاقتش را ندارند.

نظم استعمار، یک نظم جنگسالار و بنابراین مردانه است و این درحالیست که خود همزمان حکم مادر متولد کننده ی خرد و نظم یا جنبه ی متحد کننده ی فرد با حیوانیت جمعی در مابه ازای برج توأمان را ایفا میکند. دقیقا به همین خاطر است که اخوت های رمزی سیاسیون که اکثرا زمانی جزو فراماسونری انگلیسی بودند و بعضی هنوز هستند، به شیطان علاقه دارند. به نوشته ی جرالد مسی، انگلیسی ها شیطان را old scratch مینامیدند به معنی مرد زن مانند قدیمی. این کلمه وابسته به لغت قدیمی تر scrat است که در اصل به معنی مرد زن مانند یا به قول مسی، maless است ولی معنی پیرزن هم میدهد چون پیرزن هم شخصیتا مرد است ولی در هیبت یک زن. در زمان massey، Neeshenam ها لغت scratch را در باب روحی موسوم به bohem culleh به کار میبردند که بعضی اوقات به شکل مرد و بعضی اوقات به شکل زن درمی آمد. به گفته ی massey کلمه ی scratاز ریشه ی کلدانی "ذکرات" zakarat است که فرم مادینه شده ی کلمه ی "ذکر" zakar یعنی مذکر یا مرد را نشان میدهد و دقیقا معادل همان maless در انگلیسی است. این کلمه، یکی از صفات سیاره ی زهره بود. در نظر کلدانی ها، سیاره ی زهره در موقع طلوع، مذکر و در موقع غروب، مونث بود. نکته ی جالب این است که در مصر، هاثور موکل سیاره ی زهره در وقت غروب، ایزیس نامیده میشد. میدانیم که هاثور لغتا و ماهیتا همان عاثتر یا عیشتار خدای زهره در کلده است و این را هم میدانیم که هم هاثور و هم ایزیس مادران هورسند. آیا علت این نیست که هاثور یا عاثتر، فقط در وقت غروب مونث است و میتواند فرزند به دنیا بیاورد؟ مسی در این مورد یادآوری میکند که حیوان هاثور، ورزاو بود و شاخ های او را روی سر الهه تصویر میکردند. پس درواقع، ورزاو جنبه ی مذکر و زن، جنبه ی مونث یک موجودیت دوجنسه بودند. میتوان مثل قدما چرخه ی روز را به تغییر عصر نسبت داد و پیدایش الهه را به مونث شدن خدای نرینه در انتهای عصر و در غروب نظم پیشین معنی کرد. آن وقت به افسانه ی اورانوس میرسیم که توسط پسرش کرونوس در مقام نظم نظم بعدی اخته شد و از فالوسش که به دریا افتاد آفرودیت یا ونوس منشا amor یا هوس پدید آمد. مسی، از دست رفتن فالوس را به زن شدن و تبدیل خدا به الهه، و به وجود آمدن زن آفرینشگر دیگری از فالوس را به تبدیل قوه ی آفرینشگری خدا –متشبه به فالوس مرد- به یک الهه ی دوم و متفاوت تعبیر میکند و این مثل تبدیل شدن خدای صبحگاه و آغاز جهان به الهه ی متولد کننده ی نظم نابودگر قصد قبلی است:

“the natural genesis”: ibid: p510-1

سیاست استعماری اروپایی نیز نظم قبلی را برای آفرینش نظمی نوین از بین میبرد ولی شاهزادگی و اصالت ولیعهدی خود در جانشینی خدا را نیازمند تایید خود توسط خدای قبلی و مذهبش میدید و برای همین است که اخوت های رمزی در حدی که بر ما هویدا شده اند هرگز طغیانی راستین علیه مذهب یهودی-مسیحی و خدایش نشان نداده اند.

مطلب مرتبط:

بازارسازی ماتریالیستی با پوشش عرفان: جنبش عصر جدید و نقاب یونگی آن

فراماسونری و جنگ: چگونه جنگ افروزی مذهبی، بنیاد استعمار و مدرنیته شد؟

نویسنده: پویا جفاکش

یکی از خویشان که به تازگی بازپخش سریال افسانه ی سه بردار (سه پادشاهی) را از شبکه ی تماشا دنبال میکرد و هیچ اطلاعات ویژه ای هم درباره ی تاریخ چین نداشت، از شدت هوشمندی، درباره ی گیج شدن خود موقع تماشای جنگ های فیلم عقده گشایی کرد. او واقعا تقصیری در این مورد نداشت چون دلیلش برای گیج شدن، قانع کننده بود: دو طرف جنگ، هر دو لباس های یکسانی داشتند و اگر داستان را ندانید نمیفهمید چه کسانی دارند چه کسانی را میکشند. این دقیقا یکی از ضعف های این فیلم و البته تمام داستان های جنگ های داخلی عظیم تمدن های باستانی در تاریخ مکتوب است.: یونیفورم نظامی باستانی وجود ندارد و معلوم نیست وقتی دو لشکر چند صد هزار نفری از یک کشور به هم میخورند سربازان از کجا باید بفهمند چه کسی سرباز دشمن است و چه کسی سرباز خودی؟!

یونیفورم های نظامی برای مجزا کردن لشکرهای متخاصم از هم، اختراع اروپای دوره ی رنسانسند. اما برای رنسانسی ها که جنگ را بیشتر بر اساس یک نوع افسانه بازی در بازگشت به افتخارات خدایان دروغین یونان و روم باستان برجسته کرده بودند آن فقط وقتی سرگرمی باشد جالب بود نه این که واقعا عده ی زیادی از آدم ها را بکشد و جنگ شیرین را در نظر مردم تلخ و جهنمی جلوه دهد. [چیزی شبیه ما وقتی که جنگ را از دریچه ی فیلم های سرگرم کننده ی تخیلی مثل افسانه ی سه برادر یا ارباب حلقه ها یا بازی تاج و تخت میستاییم ولی حاضر به امتحانش در کشور خود نیستیم و از جان خود بیم داریم.] بنابراین یونیفورم ها و آرایش های نظامی، بیشتر به درد صحنه آرایی و شکوهمندسازی و قربان خود رفتن اشراف میخوردند. اما بدبختانه شرایط را برای ایجاد جنگ های عظیم راستین مهیا کردند وقتی که پروتستانتیسم علیه کلیسای بازگشته به پاگانیسم شورید. تاریخ میگوید دعوای بین لوتر و کلیسا اصلا خونین نبود ولی وقتی سر و کله ی کالون پیدا شد اوضاع فرق میکرد. کالون، برگزیدگان خدا را به نهضت خود فرا میخواند. برگزیدگان در نسبت او با فلسفه ی جبرگرایی افراطیش تعیین شده بودند. او مدعی بود که سرنوشت تمام انسان های روی زمین قبل از تولدشان توسط خداوند تعیین شده و هر کاری که میکنند به خواست خدا است چه خوب باشد چه بد. پس بدکاران از قبل تعیین شده که بدکار شوند و به جهنم روند و البته حقشان هم هست چون فرزندان آدم و حوایند و گناه آدم و حوا بخشوده نشده و به فرزندانشان به ارث رسیده است. پس حق خدا است که جهنم را از فرزندان آدم و حوا پر کند. استثنا اما برگزیدگانند که از طرف خدا تعیین شده اند تا در وضع دنیا تغییر ایجاد کنند. این که چرا خدا در حق آنها پارتی بازی میکند راز است و انسان حقیر حق ندارد درباره ی این راز آسمانی، چون و چرا کند و سرش باید در زندگی روزمره اش باشد. اما یک چیز مشخص است: درحالیکه انسان های گناهکار پست و بی ارزش، باید به سزای گناه آدم و حوا فقیر و بدبخت باشند، خداوند به انسان های برگزیده ثروت و قدرت میدهد تا با آنها بتوانند گنهکاران را به سزای اعمالشان برسانند. کالون معتقد است تا وقتی دنیا پر از گنهکار است این برگزیدگان نیز باید باشند و مردم حقیر را به سزای اعمالشان برسانند و به جای خدا بالای سر این مردم بی ارزش بایستند؛ نه فقط این، بلکه برای به اطاعت و حقارت کشیدن گنهکاران قدرتمدار، باید جنگ و لشکرکشی به راه بیندازند. این یک برداشت کیهانشناسانه است و تضاد در طبیعت را مبنای لزوم جنگ بین انسان ها روی زمین میبیند. با همین ایده کالونیست ها در جدا شدن هلند از اسپانیا نقش ویژه ایفا کردند و بازتولید خود در انگلستان یعنی پیوریتانیسم را پله ی فتح بریتانیا توسط هلند نمودند و این جمله را به دهان پیامبر پیوریتانیسم یعنی الیور کرامول دوختند که انگلستان دومین ملت برگزیده ی خدا –بعد از بنی اسرائیل- است و وظیفه ی فتح تمام جهان از طرف خدا را دارد. پروفسور مایکل والزر در کتاب «انقلاب مقدسین: مطالعه ای در ریشه های سیاست رادیکال» در باب نگاه کالونیسم به جنگ مینویسد: «همانطورکه در کیهان مخالفت و درگیری دائمی وجود دارد جنگ دائمی در زمین نیز وجود دارد... این تنش، خود جنبه ای از رستگاری بود: مردی که آسوده بود، مردی گم شده بود.» از دید پیوریتان ها صلح به معنی پایان یافتن مبارزه با شیطان بود. در جمله ای منسوب به توماس تیلور در سال 1630 آمده است: «صلح جهان شدیدترین جنگ علیه خدا است.» با این حال، تناقض عمده در این داستان این بود که پادشاه آلمانی هلند از بدو جدایی این کشور از اسپانیا، بیشتر یک مقام تشریفاتی بود و مجلس و کارگزاران وارد به جای او مملکت را اداره میکردند و در انگلستان نیز ثمره ی به قدرت رسیدن پیوریتن ها اسما همین بود. این دقیقا هلند و انگلستان را در جایگاهی نزدیک به قدیمی ترین تمدن نامبرده شده برای بشر قرار میدهد یعنی سومر. در تعریف دولتشهرهای سومری نیز گفته اند که رهبران واقعی شهرها ریش سفیدهای انتخاب شده توسط مردم بودند و پادشاه بیشتر یک مرد جنگی و فاقد امتیاز الهی بودن بود تا زمانی که سارگون آکدی اولین ارتش دنیا را به وجود آورد و با فتوحات خود بوسیله ی آن، اولین امپراطوری جهان را ساخت و خود را برگزیده ی خدایان خواند و پس از آن، سومری ها نیز در رقابت با اکدی ها، اولین فرمانروایان خود را خدایان خواندند. به نظر میرسد سومر باستانشناسان اروپایی، بیشتر آیینه ی اروپای قرون میانه بوده که شاهانش داشتند برای خود تبار جن و الف و اژدها میتراشیدند تا از مردم برتر به نظر برسند ولی اینقدر از جایگاه ایزدی پرت بوده و هستند که بدون تکنوکرات ها نمیتوانند مملکت را اداره کنند. درواقع رضایت دادن اجباری این حاکمان به مشروطه ناشی از آن است که جایگاه فعلیشان را بیش از قدرت نظامی، مدیون قدرت های مالی ای هستند که بعضیشان بیگانه محسوب میشوند. آنها که انقلاب هلند را تغذیه ی مالی کردند همان یهودیانی بودند که در استعمار اسپانیا در امریکا، به ثروت های افسانه ای دست یافته و حالا خواهان قدرت های مخصوص خود بدون سرسپردگی به پادشاه اسپانیا بودند. ازاینرو جالب است که از همان زمان که ویلیام سوم اورنج پادشاه هلند، بریتانیا را فتح کرد، عضو یک جامعه ی مخفی بوده که به نظر میرسد فراماسونری بریتانیا از روی آن ساخته شده است. همدست های انگلیسی و اسکاتلندی ویلیام در فتح بریتانیا، ویگ های وابسته به این سازمان هلندی بودند و بیش از همه در ایرلند مستقر شدند که هنوز هم درآنجا سالگرد فتح کشورشان توسط ویلیام را جشن میگیرند و ظاهرا به همین خاطر هم هست که در ادبیات ماسونی، ایرلند به مرکز فرهنگی بریتانیا و محل بیشترین حماسه های خونین و جنسی شوالیه ها تبدیل شده است. نکته ی جالب این است که به گفته ی آدلا کافمن، ایدئولوژی کالون کاملا توجیه کننده ی یک نظام فئودالی است و با این حال، فئودال هایی که در بریتانیای پدید آمده توسط این به اصطلاح «انقلاب با شکوه» نقش آفرینی کرده و هنوز هم زمینداران بزرگی هستند، فعالیت هایشان عملا در جهت پیدایش جهان سرمایه داری و از بین بردن ارزش های فئودالی در بیشتر نقاط زمین اثر گذاشته است و جالب این که کافمن به درستی، جنگ دائمی و دشمنی با صلح در پیوریتانیسم را ریشه ی جنگ دائمی در مارکسیسم دانسته و مارکسیسم هم در خلاصه کردن ارزش های زندگی در مادیات، شاگرد شورشی سرمایه داری بوده است. قابل توجه این که مارکسیسم بر بعضی نوشته های کارل مارکس آلمانی استوار است که نتایجش از تحقیقات انجام گرفته در متون انگلستان به دست آمده اند. نتیجه ی به هم آمیزی دو موج ظاهرا متضاد مارکسیسم و سرمایه داری در قلمرو زمین، پیدایش جوامعی بر بنیاد تکرار باغ عدن آدم و حوا بر روی زمین به صورت یک بهشت پر از امکانات مادی بوده است. به قول کافمن، درست مثل آدم و حوای کالونیسم، مردم میخواهند از بهشت نو فرار کنند ولی راهش را بلد نیستند و خودکشی بسیاری از جوانان، نشانه ی استیصال از فرار از «میله های طلایی قفس بهشت» مادیگرایی میباشند. قدرت های برخاسته از فراماسونری، سعی نموده اند تا با تلاش برای کاهش جمعیت و کم کردن تنش های روزمره بین مردم، از شدت بحران بکاهند. با این حال، بحث های مذهبی سابق درباره ی افزایش تولید مثل برای داشتن سرباز کافی برای جنگ های آینده، الآن موی دماغ خود این قدرت ها شده است. مدتی پیش، بنیامین فولفورد –روزنامه نگار فعال در ژاپن که با سیاستمداران آن خطه در ارتباط بوده است- ادعا کرد که این اخوت های رمزی چینی هستند که دارند این بحث را در غرب و بخصوص امریکا داغ میکنند تا از آن به عنوان سکویی برای اعمال نفوذ خود استفاده کنند. این قابل باور بوده چون بزرگترین نگرانی غرب از بابت کاهش جمعیتش، از بابت زیادی جمعیت چینی ها است و از طرف دیگر، تئوری توطئه ی اختراع ویروس های سارس و آنفلوانزای پرندگان و مانند آنها در آزمایشگاه های مغربزمین برای ضربه زدن به جمعیت نژاد زرد در مغربزمین معروف است بخصوص ازآنروکه بعد از کشتار سارس از مردم آسیای شرقی، فقط کانادا قربانی عمده ی سارس بوده که به طرز عجیبی در آن، اکثر قربانیان زردپوست بودند. این باعث شد تا این ادعای ورنر فون براون که جریان های تصمیم گیرنده برای مغربزمین، قصد دارند با ایجاد تخیل یک جنگ قلابی علیه فرازمینی ها، مردم جهان را زیر سایه ی خود متحد کنند، به شایعه ی احتمال جایگزین شدن فرازمینی ها در این توطئه با یک بیماری جهانگیر بینجامد. چون وقتی بخش زیادی از مردم، چین را نقطه ی مقابل امریکا میبینند و به آن میپیوندند ناخودآگاه انتظار دارند قدرت های مالی غربی با همان سلاحی با آنها بجنگند که با آن علیه چین جنگیده اند، یعنی بیماری های ویروسی از جنس سارس و مانند آن. جالب این که در این تئوری های توطئه، کمتر اتهام مستقیمی متوجه دولتمردان قدرت های غربی شده است و مدتی اصطلاح "شاه موش ها" درباره ی آنها باب شده بود. شاه موش ها، عنوان فیلمی است که قهرمان آن ملقب به این عنوان است. او رئیس گروهی از زندانیان امریکایی اسیر ژاپنی ها در جنگ دوم جهانی بود و اوضاع آنها را به صورت بخور و نمیر مرتب میکرد و چون موش پرورش میداد و غذای زندانیان میکرد، شاه موش ها نامیده میشد. او یک شاه بود ولی فقط در زندان، و به محض این که جنگ تمام شد و زندانیان آزاد شدند قدرت خود را از دست داد و همه از گردش پراکنده شدند. در برداشت از جهان پس از مشهور شدن داستان این فیلم در بین تئوری پردازان توطئه، دولتمرد غربی هم یک زندانی است که نقش شاه را در زندانی که قدرت هایی بزرگتر از او درست کرده اند ایفا میکند. او مردم را در جنگ هایی بسیج میکند که نه به نفع خودش است و نه به نفع مردم، چون آنهایی که از جنگ نفع میبرند در صحنه دیده نمیشوند. ممکن است از ابتدا روی جنگسالارانی که پیرو هیچ قدرت اشرافی ای در اروپا نبودند حساب باز شده باشدک شوالیه های توتونی. آنها که مسئول محافظت از مرزهای امپراطوری مقدس روم در برابر کفار بودند در پروس به قدرت رسیدند و کم کم آن سرزمین اسلاو را آلمانی کردند. آنها به هیچ قدرتی به جز پاپ جوابگو نبودند. حکامی که محصول قدرت شولیه های توتنی در پروس بودند با تمام حاکمان دیگر آلمان، از دواج سیاسی کردند و اخوت های خود را نیز در آنها گسترش دادند و ازجمله حاکمان آلمانی ایالت فرانسوی اورنج که بعدا هلند را مستقل کردند نیز چند نسل قبل از ماه عسل فراماسونی فردریک کبیر پروس با خویشاوندش در انگلستان، با ازدواج های سیاسی در این اخوت داخل شده بودند. بدین ترتیب، جنگسالاری راهی برای دور زدن مدیریت اشرافیت توسط قدرت های مالی بود بی این که خود اشرافیت بداند موافقت اجباریش با اتحاد پول و جنگ، راه به کجا میبرد و در این وضعیت، دچار شدن به بی نظمی فعلیش اجتناب ناپذیر به نظر میرسید.:

“the new eden”: alexander kilvining: hxmokha: 15/3/2018

روشن است که قدرت های پولی و بانکی برای رسیدن به منافع فراملی خود، ملت ها را به جنگ دچار میکنند اما ملت های به اصطلاح باستانی که در شکوه تاریخی خود، جایی برای اولیگارشی یهودی و استعمار ممالک بی صاحب مثل امریکا باز نکرده اند چرا باید صحنه ی جنگ های عظیم ریسک آمیز باشند؟ واضح است که سرزمین های باستانی به چنین جنگ هایی نیاز ندارند بلکه ما امروزی ها هستیم که دوست داریم گذشته ی قبیله ای و شکارگر اولیه ی خود را ابعاد افسانه ای ببخشیم تا برای تفوق مردانه بر جامعه و بنیان آن در خانواده یعنی زن یا مادر، جایی داشته باشیم؟ این فقط یک سرگرمی کودکانه است و دقیقا به خاطر کودکانگی ابلهانه ی حامی آن است که شورش های نوین با طغیان زنان علیه مردان، نظم موجود را به چالش میکشند و این در امریکا به همان بی قانونی قانونمندی ظاهر میشود که شصت سال بعدش در ایران. شورش زنانگی فقط وقتی معنا می یابد که قدرت مردانه ی بومی، بی منطق و بی هویت به نظر برسد و این موضوعی است که در تئوری های توطئه به آن اعتراف میشود. یک نمونه ی بارز آن، مستند what the faq? اثر اسکات باتلر است که ارتباط گیری های خود با سرویس حفاظت از گمرکات و مرزهای استرالیا را تحت چند سوال ساده منظم میکند: چرا باید شرکتی به نام «مشترک المنافع استرالیا» در امریکا فعالیت اقتصادی کند؟ مگر استرالیا یک شرکت است یا یک کشور؟ چرا دولت استرالیا که ظاهرا زیر نظر فرماندار بریتانیا عمل میکند تمام ویژگی های یک شرکت را دارد؟ این سوالات به سوالات مهمتری راه میدهند: آیا شبه شرکت بودن دولت استرالیا آشکارتر است چون کسی در زیرمجموعه ی انگلستان بودن آن و قوی تر بودن فرماندار منصوب شاه انگلستان از منتخبان بومی در استرالیا و کانادا و نیوزیلند تردیدی ندارد وگرنه استرالیا در این زمینه با بقیه ی کشورها فرق اساسی ندارد؟ به عبارت دیگر، آیا تمام دولت ها شرکتند و این که اقتصاد در بعضی کشورها دولتی است یعنی این که منحصرا توسط شرکت دولت اداره میشود و در اقتصادهای خصوصی، شرکت دولت با شرکت های دیگر همکاری میکند؟ آیا تمام این شرکت ها همه شان وابستگان سرمایه داری فراملی هستند و اقتصاد امریکایی که در آن، تمام قدرت های اقتصادی سهامداران همدیگرند یک نمونه ی عیان از یک نسخه ی پنهان تر و قدیمی تر جهانی از آن است؟ این سوالات شاید اخیرا مطرح شده باشند ولی دستکم از زمان جنگ ویتنام، تصوراتی درباره ی آنها در مغربزمین وجود داشته و به همین دلیل هم بوده که شورش علیه نظم فعلی در جهت تغییر، حالت انارشیستی به خود گرفته است چون انارشیسم آنقدر بینظم است که به نظر نمیرسد اهداف دولت خاصی پشت آن باشد یا دستکم مردم اینطور فکر میکنند. ولی این که آیا واقعا چنین است را حتی نظریه پردازان اجتماعی نیز در آن اتفاق نظر ندارند و از زمان کلید خوردن چنین جریان هایی در مغربزمین، در باب ماهیت فرا مدرن آن گمانه زنی های متضادی شده است.

اولین کسی که شورش های اجتماعی نوین را فصل جدیدی از پیدایش جامعه دانست آلن تورن فرانسوی در کتاب « جامعه ی پسا صنعتی» در سال 1969 بود و این فکر کمی بعد در کتاب مشهورتر «ظهور جامعه ی پسا صنعتی» اثر دانیل بل در سال 1974 بیشتر شنیده شد. در مقابل، اندیشمندان دیگری همچون کلاوس اوفه و یورگن هابرماس، پیدایش جنبش های اجتماعی جدید را در پیوند با تغییر و تحولات رخ داده در جوامع «سرمایه داری صنعتی متاخر» تحلیل و تبیین میکنند.:

«کلاوس اوفه در مقاله ای که در سال 1985 و با عنوان "جنبش های اجتماعی جدید: به چالش کشیدن مرزهای سیاست نهادی" نگاشت، آشکارا سیاست هویت را ورود زندگی روزمره به ساحت امر سیاسی دانسته و این امر را عمدتا برآمده از کنشگری طبقات متوسط جدید میداند. به دیگر سخن، او این جنبش ها را ادامه ی مناسبات سرمایه داری متاخر میداند. هابرماس نیز معتقد است جنبش های نوین اجتماعی برآمده از "ضعف انرژی های اتوپیایی" در آموزه های سوسیالیستی اند و ریشه در رویکرد محافظه کارانه برای دفاع از روش های به خطرافتاده ی زندگی جمعی دارند. به نظر میرسد هابرماس با این توصیف، عنصری نو کورپوراتیستی را درون جنبش های اجتماعی جدید جستجو میکند و یا در مواردی آنها را برآمده از مطالبات جماعتگرایانه میداند. از دیگر سو، برخی نظریه پردازان، جنبش های اجتماعی جدید را فاقد خصیصه ی اقتصادی دانستند و فارغ از توجه به نزاعی کانونی که جنبش های اجتماعی پیرامون آن شکل میگیرد، بر مناسبات فرهنگی تاکید کردند. برای نمونه، یان پاکولسکی در اثری مشترک با مالکوم واتر با عنوان "مرگ طبقه"، توصیفی فرهنگی از جنبش های اجتماعی جدید ارائه میکند. رونلد اینگلهارت نیز بر همین سیاق، وجه فرهنگی جنبش های اجتماعی جدید را برمیکشد. او در کتابی که به تازگی و با عنوان "تحول فرهنگی: انگیزه های مردم در حال تغییر است، امری که جهان را متحول میکند." منتشر شده است، به بررسی ماهیت فرهنگ فرا مادی گرایانه ی نوپدید پرداخته و آن را ورای کشورهای غربی به سراسر گیتی تعمیم میدهد. او در فصل سوم این کتاب به شکل گیری الگوهای فرهنگی جهانی اشاره کرده و جنبش های اجتماعی جدید را در سایه ی این واقعیت تبیین میکند. اما رویکرد این اندیشمندان در تحلیل جنبش های اجتماعی جدید با تورن و شاگردانش –ازجمله مانوئل کاستلز و آلبرتو ملوچی- متفاوت است زیرا آنها معتقدند که جنبش های اجتماعی جدید اساسا در بستر گونه ای نوین از جامعه و در چهارچوب مناسبات اجتماعی جدیدی متولد میشود که در آن، نوع خاصی از فردگرایی به چشم میخورد که ناظر بر حضور سوژه ی شخصی است. کاستلز در شبکه های خشم و امید و با الهام از مفهوم "جامعه ی برنامه ریزی شده" ی تورن، از ورود به "جامعه ی شبکه ای" سخن میگوید و جنبش های اجتماعی جدید را در چهارچوب مناسباتی نوین مورد بررسی قرار میدهد. آلبرتو ملوچی نیز در بخشی از تحلیل خود، جنبش های اجتماعی را در پیوند با نیازهای فردی مورد تحلیل قرار میدهد و از تضعیف نقش ایدئولوژی در سازماندهی جنبش های اجتماعی یاد میکند، امری که برآمده از زوال مناسبات اجتماعی قدیم است. پیدایش این مناسبات جدید با بحرانی فراگیر همراه بود. از نظر تورن، بحران یاد شده با سر برداشتن جنبش های دهه ی 1960 که "جامعه" را دستخوش تکانه هایی شدید کرد، عمیق تر شد؛ پس از آن، بازنمایی جدیدی از زندگی اجتماعی ارائه شد که تاثیر و دامنه ی بسزایی یافت. بر پایه ی این بازنمایی جدید، زندگی اجتماعی، مجموعه ای بود از نمادهای سلطه ای فراگیر که از طریق سازوکارهایی خشن حفظ و تحمیل میشد؛ این بازنمایی جایی برای کنشگران اجتماعی نمیگذاشت. کنشگران نیز به نوبه ی خود به قواعد زندگی اجتماعی پشت کردند و هرچه بیشتر در پی جستجوی هویت خود رفتند؛ جست و جویی که یا در انزوا و یا درون گروه های کوچک آگاهی بخش یا گروه های حمایتی صورت میگرفت. پس از جنبش مه 68، یک دوره جمود طولانی آغاز شد که در خلا آن، سیاست معنای صنعتی سازی به خود گرفت و از هر گونه پروژه ی جامعوی اصیل تهی شد. در سراسر آن دوره، زندگی فکری در مرداب اندیشه ای فرو رفت که مفهوم کنش از آن رخت بربسته بود. در این دوره ی بدبینی، سخن گفتن از کنشگر اجتماعی، به مانوری تزویرآلود برای تحقق منویات قدرت های مطلقه یا سودجویی اقتصادی بدل شد؛ بنابراین در میانه ی تحولاتی شتابان، انگاره ی "جامعه ی بی تحرک" حاکم شد؛ جامعه شناسی به کلی فروپاشید و به گفتمانی برای تفسیر دیگر گفتمان ها و ایدئولوژی ای برای نقد دیگر ایدئولوژی ها بدل شد بی آن که به رفتارها و موقعیت های تاثیرگذار توجهی داشته باشد... با حکمفرما شدن سکوتی فراگیر در عرصه ی اجتماعی، برخی، از مرگ جنبش های اجتماعی جدید در غرب سخن گفتند. همچنین زمانی که پیروزی جنبش های اجتماعی در برخی از کشورهای جهان سوم موجب روی کار آمدن حکومت های توتالیتر شد، برخی دیگر، از ویژگی جماعت گرایانه ی این جنبش ها انتقاد کردند و آنها را دارای ماهیتی محافظه کارانه دانستند. درمقابل، تورن معتقد است که ضعف جنبش های اجتماعی جدید برآمده از این واقعیت است که آنها در سطح "تاریخمندی" به وجود آمده اند، اما بیانی سیاسی نیافته اند، یا به عبارت دیگر، هنوز مطالبه های عام کنشگران اجتماعی در عرصه ی سیاسی بازتاب نیافته است. او معتقد است که جنبش کارگری نیز در دوره ای از همین کاستی رنج میبرد، زیرا در قرن نوزدهم، جمهوری خواهان و پادشاهان مشروطه از پذیرش جنبش کارگری سر باز میزدند و این واکنش تاثیرات مخربی به همراه داشت.» ("جنبش های اجتماعی در جست و جوی کالبدی نوین": سلمان صادقی زاده: فرهنگ امروز: شماره ی 38: آذر 1401: ص50-48)

درست مثل مارکسیسم و جنبش های کارگری مربوط به آن که فقط وقتی موفق شدند که دولت های غربی، بلشویک ها را برای نابودی دولت تزاری از آلمان سوار قطار کردند و به روسیه فرستادند، مشکل جنبش های اجتماعی نوین هم این است که تا وقتی که به درد قدرت های حاکم نخورند و خود را درون گفتمان آنها جای ندهند به نظم نوین منجر نمیشوند که البته چنین نظمی هنوز در مشت هویتسازی قدرت های مالی ای است که اراده کردند انسان را به جانوری غریزی تعریف کنند؛ جانور غریزی فقط اقتصادی نیست و گاهی با دیوانگی در اثر شهوت و هیجان، کارهایی میکند که خیلی بهتر از اقتصاد مفهومی و تنها با تبیین های جانورشناسانه در مشت قدرت های به ظاهر منازع قرار میگیرند. این ویژگی شورش های جامعه ی قدیم است که در آنها به گفته ی تورن «مطالعه ی جنبش های کارگری -فراتر از توصیف های تاریخ نگارانه- از پس مطالعه ی نظام سرمایه داری صورت میگرفت و مستقیما در پیوند با مقولاتی مانند نوسان های چرخشی، تناقض های عمومی و گرایش های آنها به وخیم تر شدن تحلیل میشد. در طول دهه های گذشته با نهادینه شدن منازعه های صنعتی در کشورهای سرمایه داری بزرگ و اهمیت یافتن منازعه های ملی، شاهد بروز شدیدتر این گرایش هستیم و نتیجه ی آن، سر برداشتن اعتراضات انقلابی و کودتاهای نظامی یا سرکوبگر است. برای نمونه، در امریکای لاتین، تحلیل اجتماعی زیر سایه ی مطالعه ی نظام سرمایه داری جهانی قرار گرفت، یا در سطحی پایین تر به تابعی از مبادله ی نابرابر بدل شد درحالیکه در این جوامع، کنشگران اجتماعی مردمی به چشم گروهی شکست خورده، خرد شده و از خود بیگانه نگریسته شدند که در چنگال سلطه ی تحمیل شده ی خارجی اسیرند.» ("جامعه شناسی جنبش های اجتماعی": آلن تورن: ترجمه ی سلمان صادقی زاده: فرهنگ امروز: شماره ی 38: آذر 1401: ص52) درحالیکه بر اساس یک تعریف ایدئال به روایت تورن: «جنبش اجتماعی، خالق جامعه ای مدرن تر یا پیشرفته تر از آن چیزی که با آن مبارزه میکند نیست بلکه نیرویی است که درون زمینه ی فرهنگی و تاریخی خاصی از نوع متفاوتی از جامعه دفاع میکند. انگاره ی ملغی سازی باید جایش را به انگاره ی جانشین سازی بدهد و این امر با انگاره های تکامل گرایانه که بر تفکر اجتماعی در قرن گذشته حاکم بودند ناسازگار است.» (همان: ص53)

بنابراین وقتی ما با یک رویکرد غریزی و مادی، علیه دولتی شورش میکنیم هنوز در محاسبات قدرت غربی ای که آن دولت را بر اساس سیاستگذاری های بومی پنهان –و شاید واقعا در مقام یک شرکت- بر سر کار گماشته، اسیر و تحت کنترلیم و ممکن است اوضاع را بدتر کنیم به جای این که بهتر کنیم. ضرب المثلی هست که میگوید دانش قدرت است. دانش است که غریزه را مهار میکند و یا به خدمت میگیرد. شورش های غریزی دقیقا به خاطر غریزی بودن و احساساتی عمل کردن، بیانگر ضعف دانش و بنابراین قدرت ناراضیان در مقابل قدرت های واقعیند. آنها حکم گاومیشی در یک افسانه ی هندی را دارند که میخواست به صاحب خود حمله کند ولی هرچه نیرو در این راه به خرج میداد، وقف چرخاندن آسیاب صاحبش میشد که گاومیش به آن بسته شده بود و بیشتر صاحب خود را خوشحال میکرد.

این واقعیت، وضعیت فعلی قیام های جهان را که اغلب بدون یاری رسانی رسانه های حکومتی بیگانه به سرعت خاموش میشوند، هنوز در زیرمجموعه ی «کنترل اجتماعی» قرار میدهد. در سال 1982، موریس بلاچ و جاناتان بری عنوان کردند که کنترل اجتماعی از طریق آیین ها پذیرفته میشود و باز از طریق آیین –بخصوص در رسانه ها- است که در جامعه ی مدرن به عنوان بخشی از نظام اداری و سیاسی جذب میشود. این دو، آیین ها را مکانیسم مرکزی جامعه و فرهنگ سنتی تلقی میکنند که چون تابع مذهب است عنصری بیگانه با زندگی مدرن به حساب می آید. به همین ترتیب، "دیوید چنی" جامعه شناس معتقد است که جامعه زمانی مدرن است که وابستگی جامعه به باورهای مشترک (مذهبی) و آیین های مربوطه قطع شود یا عملا معنای آنها را گم کند. در این معنا باید بپذیریم که مردم امروز اصلا مدرن نیستند. به همین دلیل، مفهوم دیگر مدرن شدن که کوتکاویرتا و سیرونن پیشنهاد کرده اند بیشتر باب طبع ناامیدان خواهد بود. در این تعریف، مدرن شدن یعنی تغییر کردن سریع السیر. پس چیز مدرن آنقدر سریع میرود و می آید که در سرسام تغییرات، کم کم مردم فراموش کنند چگونه عوض شده اند. در این پیشنهاد، سنتی به معنی آن چیزی است که نشانه ی ثبات و اشتراک نظر تلقی میشده و آنها که از تغییرات اجتماعی صدمه دیده اند دلشان برای آن تنگ شده است. ("رسانه و آیین، مرگ، جماعت و زندگی روزمره": یوهانا سومیالا: ترجمه ی نسیم خواجه زاده: نشر ثالث: 1400: ص53-52) اما این تعریف اخیر، خود مشکل جدیدی ایجاد میکند. کسی از مدرنیته ضربه میخورد که به دلایل مشروع یا غیر مشروعی، در مسائلی به سنت خود پشت کرده باشد و مسلما بعد از عادت به نوع جدیدی از زندگی، دیگر هرگز به طور کامل به سنت باز نخواهد گشت؛ او سنت را به سبب هشدارهای درستی که درباره ی خطرات آتی به فرد داده تایید کرده و البته در زندگی مدرن، آنقدر خطرات گوناگون وجود دارند که افراد در بازگشت به سنت و مقدس کردن آن یکسان عمل نمیکنند و بخصوص ازآنروکه تغییرات موقتی و دارای ضرب العجلند خطرات هم مدام رنگ عوض میکنند و پیشگویی سنت بسته به شرایط دارای تفسیرهای گوناگون میشود. بدین ترتیب به همان سرعت که معنی مدرن عوض میشود معنی سنت هم عوض میشود و درحالیکه مدرن در چیز تازه خلاصه شده سنت حتی معانی گوناگون تر و ناپایدارتری پیدا میکند. اینگونه است که در بازگشت به سنت، یکی به تورات و انجیل پناه میبرد و یکی به ودانتا و یوگا؛ یکی رسولان و قدیسان مسیحی را گرامی میدارد و یکی دیگر الف ها و وایکینگ هایی که آن قدیسین را به شهادت رساندند؛ یکی به یاد پاکی کودکی، با هالووین و کریسمس و ایستر، نوستالژی بازی میکند و یکی دیگر، هالووین و کریمس و ایستر را بدعت های شیطانپرستان در دین پیامبر به حق خداوند عیسی مسیح تلقی میکند. تنها موضوع ثابت در این رویکردها مقابل هم قرار دادن قدیم و جدید به اسم سنت و مدرنیته است. به نظر میرسد از ابتدا هم تفاوت مدرن و سنتی، تفاوت قدیم و جدید بوده که در آن جدید همیشه بهتر بوده است. تقدس جدید و مدن، به منافع رش گلوتا یا اولاد داود که رهبران جامعه ی یهود بودند طی مذهبسازی هایشان در سرتاسر جهان بازمیگردد. اما اسوه ی اصلی ترکیب قدیم و جدید، مسیحیت یهودی تبار اروپایی است که حول عیسی مسیح از نسل داود میچرخد و به داود شاه و فساد تجاری اولادش مشروعیت میبخشد.

جرالد مسی فراماسون مصرشناس در قرن 19 عنوان کرد که اتحاد ثبات و تغییر در مسیحیت یهودی تبار، به جمع آمدن دو روایت مختلف یهودی درباره ی مسیح در آن بازمیگردد. به یک روایت، مسیح از نسل یوسف ابن یعقوب برمیخیزد و به روایت دیگر از نسل داود شاه. ازآنجاکه یوسف پسر برگزیده ی یعقوب بود و به خاطر همین قضیه مورد حسادت و آزار برادران دیگر قرار گرفت عجیب است که مسیح موعود به جای یوسف، از صلب داود برخیزد که از نسل یهودا برادر بدنام یوسف است. به هر حال، مسیحیت، تناقض این دو فرض مختلف را برای نا یهودیان بی اطلاع از تاریخ یهود، با یک ادغام غریب برطرف کرده است، این گونه که عیسی مسیح را از نسل داود ولی پسر شخصی به نام یوسف خواندند که بعدا شد شوهر مادر عیسی پسر یهوه (خدا). درحالیکه در روایت یهودی، یوسف جد مسیح قبل از داود جد مسیح میزید، اینجا معامله برعکس شده و یوسف جدیدتر از داود است؛ مغالطه ای از جنس تولد یعقوب پدر یوسف و برادرانش. در خانواده ی اسحاق، یعقوب در شکم مادرش، برادر بزرگتر و بحق بود ولی از شرارت برادر کوچکترش عیصو، ناچار شد بعد از عیصو به دنیا بیاید. همین قصه را درباره ی تولد اهوره مزدا و تانگاروآ نیز می یابیم. در مصر این دیرتر به دنیا آمدن ارشد برحق، در دعوای هورس و برادرش سوت تکرار شده و به این شکل درآمده که هورس اول ازیریس بود که به دست برادرش سوت کشته شد و بعدا به صورت هورس مجددا از رحم ایزیس همسر ازیریس به دنیا آمد. این مشاهده، بر اساس تطبیق هورس با خورشید بود که موقع غروب در افق زمین فرو میرفت و فردا صبح مجددا از رحم همسرش زمین زاده میشد. بنابراین دو هورس وجود داشت: هروس کبیر یا خورشید غروبدم موسوم به "هار-اور"، و هورس صغیر یا خورشید صبحگاه موسوم به "هار-آهی". این دو در یک چهره ی واحد موسوم به "هار-ماخرو" جمع می آمدند که قابل مقایسه با جانوس خدای دو چهره ی رومی است. هورس کبیر به کلاغ سیاهرنگ متشبه بود و هورس صغیر به کبوتر سفید. ترکیب آنها نیز ابومنجل سیاه و سفید بود که پرنده ی تحوت، خدای دانش قبطیان شمرده میشد. علاوه بر این، هورس کبیر به ققنوسی تشبیه میشد که غروب هنگام خاکستر شده و از بین رفته و به شکل شاهینی طلایی از نو متولد شده است و در این حالت نیز یکی از توصیفات از مرکوری خدای دانش رومی را میسازد که نصف صورتش سیاه و نیمی دیگر طلایی است. . هورس کبیر به دلیل ارتباط با بروز تاریکی، متشبه به زوال و انحطاط بشر بود و هورس صغیر در مقام پایان یافتن شب، متشبه به رونق گیری و فرار ظلمت و جهالت و بدبختی. نو خوب بود و قدیم بد. آن را به دو فرد مسن و جوان تشبیه میکردند. دیونیسوس هم از روی همین تلقی دو چهره داشت: سابازیوس ریشوی میانسال و دیونیسوس جوان بی ریش. درواقع اختلاف هورس های قدیم و جدید و به دنبالش مسیح های قدیم و جدید، اختلاف در زمان ظهور بود و این در برج فلکی مسیح یعنی حوت منعکس میشود که تصور میرود آغاز عصر آن در بیش از دو هزار سال پیش و همزمان با تولد مسیح رقم خورده است. این صورت فلکی، دو ماهی را نشان میدهد. یکی از ماهی ها هورس یا مسیح است، دومی هم مادر ایزد (ایزیس/مریم) تلقی شده و هم برادر بدسیرتش (سوت/یهودا). اشتراک دو نامزد ماهی دوم، این است که هر دو از نسلی قبل از قهرمان بوده اند. حتی نام گرفتن برادر متخاصم به سوت هم مصنوعی است چون سوت و هورس دو نام برای ایزدی واحد بوده اند و همان دوگانه ی هورس های کبیر و صغیر در هورس، به صورت مقابله ی دو شخصیت سوت sut تحت حالت "کاک" سیاه و "نبوتیس" طلایی نیز وجود داشته است. همین دوگانگی را در دوگانگی میترا دیگر خدای خورشید وارداتی به روم نیز میبینیم. بنابراین رومیان دلایل خوبی برای بازتعریف قدیم و جدید به سبک خود داشتند. در روایت رومی، مسیح به بنیان اخلاقیات و خدای قدیم تبدیل شده درحالیکه همتای جدیدترش مسبب شهوت یعنی اروس یا کوپید است که برعکس مسیح ریشو به شکل پسربچه ای بی ریش تصویر میشود تا این دو شخص را در مقام دو دیونیسوس ریشو و بی ریش قرار دهد. آپولو دیگر خدای جوان بی ریش قابل تطبیق با موقعیت ضد مسیح است. اروس یا amor در جایگاه لذتپرستی و ضدیت با زهد مسیحی است و در این مقام است که همواره در کنار مادرش ونوس الهه ی هوی و هوس دیده میشود همانطورکه مسیح نوزاد همیشه در کنار مادرش مریم تصویر میشود. در زندگینامه ی اروس هم از یک ذات متضاد با او تحت عنوان "آنتروس" یاد شده که نمایانگر ذهن تاریک است. این بار هم تضاد این دو، تضاد قدیم و جدید است و ازاینرو است که فائدروس، اروس را قدیمی ترین خدایان مینامد و آگاتون جوانترین خدایان؛ درواقع اروس هر دو آنها است و نامش چیزی جز لفظی دیگر از هورس نیست. اما نباید فراموش کرد که این دو چهره، به همان اندازه ی هورس، دو چهره ی مسیح نیز هستند و "لوندی" نویسنده ی امریکایی، روی قبرهای قدیمی مسیحی، تصویر زوج دوگانه ی مسیح را دیده بود که ظاهرا باید یادگار چنین بنیادی بر مسیحیت باشند:

“the natural genesis”: two volumes in one: Gerald massey: cosimo classics: 2011: p497-500

ازآنجاکه در ایدئولوژی رومی، جدیدتر باید برحق باشد، پس خدای جدیدتر هم برادر بزرگتر است که دیرتر به دنیا آمده است. بدین ترتیب کوپید که همان آپولو خدای خورشید است را باید مربوط به ملتی قبل از مسیح داودی تلقی کرد و در قلمرو پاگان ها قرار داد. حتی میتوان ادعاهای رایج درباره ی کلاهبرداری و شیادی پاگان ها در مقابل معجزات راستین پیامبران قوم عیسی –مثلا مقابله ی پیغمبران بعل با ایلیای نبی- را در زندگینامه ی آپولو دید. متون یونانی-رومی، آپولو از طریق کاهنه های دوشیزه اش با مردم مشورت میکند و نظر به زندگی بلاتکلیف روزمره ی مردم کشاورز، دارای توانایی پیشگویی تصور میشود. همین پیشگویی است که باعث میشود هنر که اختراع آپولو است مقدس باشد و کاهنه ها انعکاسی از میوزها یا الهگان هنر همراه آپولو باشند. ولی میبینیم که آپولو حتی از توانایی پیشگویی قتل معشوق خودش به دست خودش ناتوان است. زفیروس خدای باد که عاشق هیاسینتوس معشوق آپولو است از فرط حسادت موقع دیسک پرانی آپولو بادی از جنوب میوزاند و دیسک را به سمت هیاسینت تغییر جهت میدهد و باعث مرگ او میشود و آپولو عزادار و غمگین به خود لعنت میفرستد که چطور نتوانسته این اتفاق را پیشبینی کند. در افسانه های ازوپ، استانی شبیه این داریم درباره ی پیشگویی که همه ی مردم او را قبول داشتند، ولی یک روز در غیاب او، دزدان خانه ی او را خالی کردند و مردم که از این که او نتوانسته دزدی خانه ی خودش را پیشگویی کند به او بدبین شده بودند از گردش پراکنده شدند. درواقع دزدی خانه و مرگ هیاسینت، همپوشان همند. چون مرگ هیاسینت و غم آپولو از این واقعه که خدای طبیعت است باعث خزان هرساله ی گیاهان در سالروز این واقعه میشود و ازآنجاکه اقبال خدای جدید با بی اعتباری خدای قبلی تامین میشود خزان و فساد جهان با به قدرت رسیدن مسیحیت و کپی های آن همچون اسلام، دوران پایان بهار تمدن های عظیم چون کلده و آشور و مصر و روم تلقی میشود و حتی تولد مسیح هم دراینجا حکم تولدی دوزخی یعنی میلاد هادس یا جهان زیرین که محل نزول هیاسینت است را پیدا میکند. هیاسینت دراینجا به آدونیس ایزد شهیدشونده ی دیگر طبیعت تبدیل میشود که وقتی در زمین بالا و در ایام بهار میزیست همگام با ونوس موکل نباتات بود و وقتی به جهان زیرین هبوط کرد همدم پرسفونه الهه ی دوزخ شد و اگر این طور تفسیر کنیم که او در مقام همسر پرسفونه تبدیل به هادس فرمانروای دوزخ شده است در این صورت دوزخ به صورت او از پرسفونه زاده میشود و این همتای تولد مسیح از مریم است و مریم چون قرار است مثل پرسفونه معشوقه ی مسیح باشد، یک مریم دیگر یعنی مریم مجدلیه ی روسپی هم از عقبش اختراع میشود که در متون اپوکریفایی همسر مسیح تلقی شده است. تبدیل او به هادس کشنده، متضاد با حیات آفرینی قبلیش است و درواقع مثل مرگ یک چهره ی او به دست چهره ی دیگر او میماند که نشان میدهد چرا معمولا قاتل آدونیس را مارس خدای جنگ و کشتار میدانند و انگیزه ی او را رقابت عشقی بر سر ونوس میخوانند. درواقع درست مثل آدونیس و مارس، ونوس هم دو چهره داشته که دومی که مرگزا و همتای پرسفونه است همچون مارس جنگجی و حریص به دور از مهربانی مادرانه بوده است.

این نوع داستانسازی های آیینی، باعث میشود تا به نظر برسد خدای آیینی در قالب دو پسر متضادش، از دو همسر متفاوت متولد شده است که یکی الهه ی عالی و یکی الهه ی دانی است. الهه ی دانی، قالب مردانه ی خشن خدا و شبیه به این حالت از او است. دیدو مجسمه ی ریش دار او را که جونو نام داشت در کارتاژ دیده بود. آفرودیت پافوس هم همین شکلی بود. با این تفاوت که به گفته ی دیدو، آفرودیت پافوس یک نسخه ی آسمانی به نام "آنا" داشت. در معبد الهه، هر دو نسخه ی زمینی و آسمانی او کنار هم بودند. مجسمه ی آفرودیت-مورفو یا الهه ی شرور زمینی، پایین تر از محل مجسمه ی آنا و در لباس رزم تصویر شده بود. در مقابل، آنا به شکل زنی محجبه با پاهای بسته نقش شده بود. منظور از پاهای بسته این است که او برخلاف منفعت شوهرش هیچ کاری نمیکند و از این جهت مانند آن است که شوهرش او را با بستن محدود کرده باشد. آنا الگوی یک زن عفیف در جامعه ی انسانی سنتی است. این دو الهه درواقع هر دو، سیاره ی زهره اند اما یکیشان زهره در مقام ستاره ی صبح است و دیگری زهره در مقام ستاره ی غروب، یکیشان منادی روز است و دیگری منادی شب. بنابراین اولی به کبوتر سفید به نشانه ی روشنایی تشبیه میشود و دومی به کلاغ سیاه به نشانه ی شب تاریک. اما نکته ی جالب این است که بستر یکسانشان هر دو پرنده را نامبردار به اسامی همخانواده ی مشترک المنشا نموده است. در زبان عبری برای کلاغ (غراب) و غروب و غرب، کلمه ی یکسانی استفاده میشود: gareb. همین کلمه در لاتین، corvus، در آلمانی kraben، در زبان قدیم نورس harfn، در یونانی krone، در مالتی hrab، در اسکاتلندی corbie و بلاخره در انگلیسی crowموجود است. نام مصری کلاغ هم لغت مشابه khereb است. به طرز عجیبی بعضی نام های کبوتر نیز از همین ریشه اند ازجمله golub در لیتوانیایی، golambu در لهستانی، و Columba در لاتین. علت این است که روز و شب هر دو از بستر مسکن گزینی خورشید در تاریکی برمیخیزند با این تفاوت که یکی میخواهد تاریکی با روشنایی عوض شود و دیگری میخواهد تاریکی بماند یا بازگردد. اولی تحول طلب است و دومی نماینده ی تحجر و خمود. تاریکی، نمادی از جهنم است:

Ibid: p472-3

اگر دقت کنید زن مردمانند جنگجو که بسیار به قهرمانان مونث امروزین رسانه شبیه است، با زمینی بودن، جهنم و تاریکی تطبیق شده و زن محجبه ی وفادار به خانواده با بهشت آسمانی و روشنایی و تغییر. دلیل این موضوع روشن است: خویشتنداری و رعایت قوانین جامعه، رمز فراتر رفتن از غریزه و شکستن طلسم نکبت خونین و خشن طبیعت جانوران است. بازگشت به غریزه یعنی تن دادن به ارتجاع جانوری. بدین ترتیب، مدرنیته که فریاد زیست غریزی و حیوانی آدمیزاد در حد و اندازه ی یک میمون داروینی را میدهد نماینده ی ارتجاع است: ارتجاعی در حد اداره ی یک گله میمون توسط یک میمون نر قوی و ظالم با همدستی معاونانش، و همانطورکه میدانید به محض این که یکی از این معاونان علیه رئیس بشورند از گله اخراج میشوند. در جامعه ی میمونی، میمون های کوچک و ضعیف به صورت میمون های بزرگ و قوی با تجربه در زیست مادی ارتقا پیدا میکنند ولی هرگز نه قدرت تعقل سیاسی می یابند و نه معنوی میشوند. بزرگترین لطفی که داروینیسم به بشر کرده این است که پروسه ی این تحول را به صورت تبدیل مرحله به مرحله ی کرم به زن فضا نورد هیجان انگیزتر کرده است تا ذوات جادوپرست و مذهبی کافران هم تا حدی با داستان های بچگانه ی عمو دانشمند آرام شوند.

با این حال، این همه فلسفه پردازی، بر یک تفسیر عقلانی از یک بستر خرافی بسیار ابتدایی استوار است که مسی، رد آن را حتی در سیاهان ویکتوریایی استرالیا هم که تصور میشود تا قبل از ورود انگلیسی ها به استرالیا ارتباطشان را با بقیه قطع کرده بودند یافته است. این سیاهان، به دو دسته ی کلاغ و عقاب تقسیم میشوند و با هم میجنگند. آنها پیروان دو خدای کلاغ و عقاب هستند که همه چیز را آفریده اند. عقاب و کلاغ به ترتیب مطابق شده با ستاره های سهیل و شعرای یمانی هستند که اولی –به سبب دیده شدن از حدود استوا- مرتبط با اراضی جنوبی و فراوانی نور و گرما است و دومی –به سبب قرار گرفتن شعری در مثلث زمستانی- مرتبط با اراضی شمالی و افزایش تاریکی و سرما. شعری در یونانی سوتیس نامیده میشود که نام از سوت دارد. مسی کلاغ و عقاب را دراینجا همان شاهین طلایی و کلاغ سیاه مصر میبیند و اضافه میکند سوت طلایی و سوت سیاه هم با ستاره های سهیل و شعری تطبیق و در هر دو مورد به سگسانان تشبیه میشدند. مدل پرنده ای خدایان متخاصم، آنها را در مرز از هم جدا شدن هویت های خدایان سوت و هورس نشان میدهد که مربوط به زمانی قدیمی تر از مکتوب شدن افسانه ها است. بوشمن های افریقایی که آنها نیز به سبب تغییرات اندک در نوع زندگی و محافظه کاری چشمگیر در مقایسه با دیگر مردمان، چنین عصری را در دوران مدرن فضاسازی میکردند، افسانه هایی در مورد شعرای یمانی و سهیل داشتند که یادآور تبدیل شکاف نسل ها به جنگ فکری و عملی بین آنها است. آنها شعرای یمانی را یک الهه و مادربزرگ سهیل میدانستند. مسی، این افسانه را رهگشای تطبیق سوتیس یا شعری با مادر خدایان و هیولای مادینه ی آغازین میبیند که به دست خدای خورشیدی کشته میشود و این الهه در مقام تایفون با سوت جایگزین میشود که آن هم تایفون است. الهه ی هیولایی برابر با دب اکبر روح سرزمین تاریک قطب شمال است که بعدا به خرس تشبیه شده است. شاه آرتور نیز به لاتین آرتوس خوانده میشد که به معنی خرس است ولی پس از ناپدید شدن، به کلاغی تبدیل شده بود چون همان شعری در مقام کلاغ بود که به دب اکبر تبدیل شده بود.:

Ibid: p475-6

شاه آرتور که دربارش حول جستجوی گرال مقدس یا جام حاوی خون مقدس مسیح میگشت، پیوند پادشاهی پاگانی با مسیحیت را روشن مینمود و به همین خاطر هم هست که مثل مسیح پس از جراحت های شدیدش به دست دشمن بدخو، از نظرها ناپدید شده است. اکنون و با افشای تطبیق جام حاوی خون با شکم مریم مجدلیه ی حامله از عیسی مسیح که خاندان های اشرافی اروپایی را زاده است بیش از پیش این پیوند افشا میشود؛ پیوندی که در آن، مسیح و حکومت های مجری اولیگارشی فراملی استعماری، به جای برادر بزرگ یا خدا یعنی حضرت جهل و تاریکی نشسته اند و ما را مطمئن میکنند که خدای روشنایی، برادر بزرگ واقعی نیست و دارد کم کم به صورت مدرنیته متولد میشود. این که آیا واقعا روشنایی مقدم بر تاریکی بوده یا نه، بحثی انتزاعی است که بسته به شرایط فلسفی موضوع مورد صحبت، پاسخ های متضاد می یابد، ولی یک چیز مشخص است و آن این که تا شب ارتجاع طولانی نباشد، نیاز به تولید چراغ های پیشرفته تر به جای نور خورشید نمی افتد.

دعوای فرقه های مخفی و بازگشت شیاطین فیلم ها به چهره ی روانی اصلیشان

نویسنده: پویا جفاکش

یک قرن و نیم پیش، بنجامین دیزرائیلی سیاستمدار بریتانیایی گفته بودک «جهان توسط شخصیت های بسیار متفاوتی از آنچه تصور میشود و توسط کسانی که در پشت صحنه پنهان هستند اداره میشود.» مهمت صباح الدین در موقع صحبت از سابقه ی طولانی سرویس اطلاعاتی بریتانیا با اخوت های زیرزمینی «مسلمان» که علیه ناسیونالیست های کشورهای عربی مبارزه میکردند نقل و اضافه کرده که حالا هم همانطور است و سیستم های اطلاعاتی غربی، دارند از آخوندیسم اسلامی، در چچن و سین کیانگ برای ضربه زدن به تمامیت ارضی کشورها استفاده میکنند با این توضیح که رژیم های حاکم بر کشورهای اسلامی خاورمیانه، روسیه و اروپا نیز خود فرزندان فرقه های رازآمیز دیگری هستند که هنوز در حاشیه ها ردی از خود بر جای میگذارند و صباح الدین در توصیف این وضعیت، این جمله ی «اسماعیل راید» شاعر امریکایی افریقایی تبار را مناسب میبیند که میگوید: «تاریخ جهان، تاریخ جنگ بین جوامع مخفی است.» بنیانگذاری گروه های متخاصم رمزی از روی فرقه های رمزی وابسته به استعمار غرب، پیرو این توصیه ی آوید شاعر رومی بوده است که «این وظیفه است که از دشمن بیاموزید.» و این توصیه قبل از هر کجا در آسیای شرقی و به طور اخص در چین عمل شده که گروه های اسرارآمیز زیرزمینی برای ضربه زدن به استعمار اروپایی و خادمان فاسد آن در حکومت چینگ به فعالیتی درازمدت دست زدند که به سقوط امپراطوری در سال 1911 انجامید. فرقه های چینی به سرعت شعبه های کره ای و هندوچینی یافتند که اغلب در آمیختگی شدید با بودیسم بودند اگرچه راه را برای ظهور اولین غربگرایی ناسیونالیستی بزرگ آسیا یعنی استعمار ژاپنی هموار کردند. تولد این رویداد ر دهه ی 1890 رقم خورد زمانی که اعضای انجمن مخفی ژاپنی genyosha (جامعه ی اقیانوس سیاه) tenyukyu (جامعه ی نجات آسمانی ستمدیدگان) را ایجاد کردند که از گروه tonghak(یادگیری شرقی)که یک گروه عرفانی سیاسی کره ای از اواسط قرن 19 بود حمایت میکرد و خود را مدافع برابری و شرافت معرفی مینمود. این افراد، دشمنان سیستم پادشاهی کره بودند. رهبر تونگ هاک به نام "چو چئوگ پس از یک دوره سرگردانی بی هدف که یادآور راهبان تائوئیست بود، جنبش خود را ترکیب ایده های کنفسیوس، تائوئیسم و بودیسم پدید آورد. یکی از اعلامیه های جنبش او این بود: «مردم، ریشه های کشور هستند. اگر ریشه پژمرده شود، کشور سست میشود... ما نمیتوانیم بنشینیم و نابودی کشور خود را تماشا کنیم. کل ملت، یکپارچه است. انبوهی از آنها در عزم خود برای بالا بردن استاندارد عدالت، در شورش متحد شده اند.» حمایت ژاپنی ها از این جنبش، همزمان با ظهور ترک های جوان و شعار رستاخیز ایران در شرق میانه بلند شد که همه خواهان بازگشت عظمت گذشته ی خود بودند و مخالفان با استعمار غرب و روسیه را به خود جلب میکردند. با پیروزی نظامی ژاپن بر روسیه در سال 1905، توکیو به مرکز یک جنبش قدرتمند پان-آسیایی تبدیل شد که هدف آن،رهایی همه ی مردم آسیا از سلطه ی غرب ادعا میشد. از افراد مهم در این توفیق، "تویاما میتسورو" (1944-1855) از بنیانگذاران جامعه ی اقیانوس سیاه بود. به گفته ی ریچارد استوری مورخ، میتسورو «به نظر میرسد که مخالف همه ی دولت های مستقر در آسیا ازجمله دولت کشور خودش است. ناراضیان چینی، هندی و فیلیپینی که از توکیو بازدید میکردند تمایل داشتند به خانه ی او در شیبویا کشیده شوند.» میتسورو که شخصیتی پیچیده، کاریزماتیک و بحث برانگیز داشت، به یکی از قدرتمندترین مردان ژاپن تبدیل شد و اغلباز او با عناوین «شوگان در سایه» و «جاسوس بلندمرتبه» یاد میکردند. او که استاد کار با قلم موی سنتی ژاپنی بود، با صرفه جویی زندگی کرد و در تمام عمر خود یک شهروند خصوصی باقی ماند. هیرایا آمنه یکی دیگر از رهبران برجسته ی جامعه ی اقیانوس سیاه و پیشگام همبستگی انقلاب پان- آسیایی بود که تاریخ معتبر تریادها و دیگر انجمن های مخفی چین، ثمره ی دوستی های او با رهبران انجمن مخفی چین و انقلابیون مبارز چینی بود و نوشته هایش در دهه ی 1920 توسط نسل جدیدی از اعضای انجمن های مخفی ژاپنی به دقت مورد مطالعه قرار گرفت. انجمن رودخانه ی آمور که بعدا در غرب تحت عنوان "جامعه ی اژدهای سیاه" بدنام شد، اختیارات جامعه ی اقیانوس سیاه را در سال های منتهی به جنگ جهانی اول به دست گرفت. اژدهای سیاه در سال 1901 توسط یک راهب بودایی به نام "ریوهی اوچیدا" که از رهبران جامعه ی اقیانوس سیاه بود، تاسیس شد و ماموران آن،عملیات جمع آوری اطلاعات را در چین، کره، منچوری، مغولستان و سیبری انجام دادند و با محافل ضد استعماری در کشورهای اسلامی ارتباط برقرار کردند. آنها از این مرحله تا سرحد گسترش اسلام در بین سیاهان امریکا با ادعای بومی امریکا و مسلمان بودن اسلاف سیاهانی که در امریکا به بردگی گرفته و [طی جداسازی نوزادان بردگان از مادرانشان در برده داری امریکایی] از هویت خود عاری شده بودند، پیش رفتند و بلاخره با وادار کردن دولت ژاپن به حمله ی پرل هاربر، سبب حمله ی امریکا و سقوط استعمار ژاپن شدند. پیش از آن زمان، سرلشکر کارل هاوس هوفر آلمانی، در زمان حضورش در توکیو واسطه ی ارتباط این فرقه با آلمان و موفق به متحد کردن آلمان و شوروی و ژاپن با هم شده بود. هاوس هوفر همواره به دوستی آلمان و شوروی اعتقاد داشت و تا جای ممکن، سعی کرد از حمله ی هیتلر به شوروی جلوگیری کند و در این زمینه هیچ تردیدی وجود ندارد که اگر آلمان نازی به شوروی حمله نکرده بود، اکنون سرنوشت آلمان چیزی متفاوت با امروزش بود.:

“hidden paths of power”: Mehmet sabaheddin: new dawn magazine: may17,2014

یکی از مهمترین واسطه های اتحاد اخوت های رمزی آلمانی و ژاپنی، پررنگی بودیسم در اخوت ژاپنی بود و در مقابل، اخوت های آلمانی نیز در عین اولویت های نژادی خود به تبار آریایی آلمان، ریشه در تئوسوفی بریتانیایی داشتند که بودیسم را مذهب آریایی ها میخواندند و البته هر دو مکتب ژاپنی و آریایی، رد اصالت بودیسم را در تبت جستجو میکردند. اما اهمیت دهی اولیه به بودیسم با سخنگویی گادفری هگینز از طرف مکتب فراماسونری یورک مشهور شد و تئوسوفی بسته به شرایط زمانه، به آن، رنگ نژادی داد تا بهتر شنیده شود. بودیسم هگینز، مذهب سیاهان بود و آنقدر به پاگانیسم آمیخته بود که به زحمت میشود بودیسم تبتی تبار مهایانه را که امروز سخنگوی بودا است با آن مقایسه کرد. اتفاقا این، بودیسم هگینز بود که به راحتی میتوانست با ادبیات غربی ارتباط برقرار کند و شاید به همین خاطر هم در شرق دور، دانش مخفی اخوت های رمزی شده بود. هگینز، نام بودا را همان puto از نام های خدای خورشید کلدانیان به روایت بوخارت میدانست، و نیز فوتیوس از نام های مشترک به کار رفته درباره ی خورشید و سیاره ی مشتری در گفتارهای هسیخیوس. هگینز همچنین با والنسی ابراز همعقیدگی میکرد که نام بودا را با اصطلاحات ایرلندی budh, buth, both به معانی خورشید، آتش و جهان معادل میکرد. هگینز همچنین خاندان ایرلندی saca را از واسطه های بودیسم هندی و پاگانیسم ایرلندی میدانست و نامشان را با "ساکیامونی" به معنی رهبر سکاها مقایسه میکرد که از القاب بودا است چون بودا از قبیله ی ساکیا برخاسته که همان سکاها هستند.:

ANACALYPSIS: GODFREY HIGGINS: LONGMAN: 1836: V2: P287

در قرن 19 که هنوز شرقشناسی، بودیسم را به رنگ زاهدانه در بازار مذاهب به فروش نرسانده بود، حتی شاکیامونی بنیانگذار بودیسم هم در بین عوام، ویژگی های سرسختانه ی فعلیش را نداشت. از خود هند تا سرتاسر سرزمین های جنوب آسیا هرجا که رودخانه وجود داشت، داستانی درباره ی تولد یک خدای محلی از بودا نیز در کار بود در یک قالب واحد: بودا موقع گذر از محل، ترکش میگرفت و در کنار رودخانه خودارضایی میکرد، منی او در آب توسط ماهی ای بلعیده میشد و آن ماهی توسط ماهیگیران صید میشد و وقتی شکمش را باز میکردند از داخل شکم ماهی یک نوزاد هویدا میشد که قرار بود همان خدای محلی شود. داستان مزبور، با گزاره ی پاگانی مکرر تشبیه ماهی به رحم زن و ارتباط آن با تولد از سوی خدا مرتبط است. تصویر تهاموت الهه ی دریا در هیبت یک مخلوق آبی که خدایان و جهان همه از آن متولد میشوند از همین بستر برمیخیزد. جهان، خدایی را میزاید که از جنس خودش است اگرچه وابسته به خدایی بزرگتر در مقام بودا یا روح جهان نیز هست. این مثل بلعیده شدن قهرمان توسط هیولای دریایی و بیرون آمدن از شکم او نیز هست که در داستان یونس آن را میبینیم. در افسانه های بانتو های بعضی نواحی جنوبی افریقا، ارواح آب را به شکل هیولاهایی نیم مار-نیم تمساح و بسیار غولپیکر می یابیم که یکیشان یک جامعه را به طور کامل بلعید، ولی پسرکی عمدا خود را در معرض هیولا قرار داد و پس از بلعیده شدن توسط هیولا، شکم او را پاره کرد و مردم را نجات داد. این همان قهرمان ایزدی است که مثل مسیح، به جهان فیزیکی می آید تا دیگران را از قانون فیزیک خشن تهاموت آزاد کند. به یک روایت، رئیس ارواح آب بانتو، بدن تمساح با سر انسان و باله های ماهی دارد. این شبیه تصویر داگون معبود نیم انسان-نیم ماهی پلستینی ها در افسانه های یهودی است. در داستانی شبیه افسانه ی بانتو، سمسون پهلوان یهودی که نام از شمس خدای خورشید دارد موقع قربانی شدن در معبد داگون، معبد را روی سر خود و پلستینی ها خراب میکند و این باز در حکم قربانی شدن برای از بین بردن عامل شر است. داگون برعکس تهاموت یک خدای نرینه است چون زاده شدن در افسانه ی تهاموت، یک تمثیل است و اصلا منظور، زاده شدن فیزیکی نیست. در این مورد، باید به افسانه ی یهودی متواتر اتارگاتیس یا درکتو الهه ی ماهی ها در عسقلون رجوع کرد چون نام عسقلون همخانواده با "سکل" عبری به معنی دانش و تقریبا در مفهوم جایگاه skull یا جمجمه است. ازآنجاکه فکرها و دانش مربوط به آنها از درون جمجمه می آیند پس این فرو دادن و از نو زادن، یک پروسه ی فکری است: دانش جدیدی کسب میکنید و این دانش پس از رفتن به درون ذهن شما در ترکیب با دانش های قبلی، به شکلی متفاوت از قبل خود، از نو از درون ذهن شما زاده میشود. نسخه ی اروپایی این پروسه را ورها در بریتانیا و بخصوص کمبریج و اکسفورد بازتولید کرده و به ارتباط جد اعلایشان در نورماندی فرانسه با یک ملوسین یا جن ماده ی نیم مار-نیم ماهی چشمه رسانده اند که در قالب زنی با اشرافی ور ازدواج کرد. نسبت این دو درواقع همان نسبت بودا و ماهی در آسیای شرقی است. این افسانه از قول "عباس دو یی" abbas de yiروایت شده که عنوان yi در نامش ما را متوجه نامیده شدن یهوه به yi و yiva در ادبیات یهودی های کولدی ایرلند میکند، یعنی همان کسانی که ادبیات چرخه ی اولستر را هم نوشته و در ایرلند بومی سازی کرده اند. کولدی ها یا یهودیان کلدانی مآب، باید اصل ver ها باشند و ver خود تلفظ دیگر war به معنی جنگ است که نشان میدهد جنگسالاران تعیین میکنند چه چیزهایی برای بازتولید فرهنگی باید توسط ذهن مردم بلعیده شوند. وابسته ی به جنگ از طریق علامت وابسته ساز au به auver تعریف میشود که باید مرتبط شده با over به معنی ارباب و خدا باشد. کلمه ی auver به هوفر و همفر تبدیل شده که این دومی، یادآور افسانه بافی درباره ی یک جاسوس انگلیسی قرن هجدهمی به نام همفر در عثمانی قرن نوزدهم است که مذهب اسلام را به ضرر مسلمانان، از نو برای آنها تعریف میکرد. این همفر بعدا در تئوری های توطئه ی شیعیان به نام مخترع وهابیت شناخته شد. اگر این افسانه ها را دارای ردی از واقعیت بدانیم و در کنار شورش ارتجاعی اسلام علیه مدرنیته ی غرب قرار دهیم که بیشتر به خودزنی شبیه بوده، میتوانیم مطمئن باشیم که جنگسالاری اروپایی حتی دشمنان خود را هم از میان خودی ها قوی میکند:

ROSICRUCIAN PROJECT”: JOHN FRANK: HXMOKHA: 3/3/2017

شاید این بازتعریف ها بسته به تغییرات ذهنی و بازتعریف های متواتر مفاهیم از سوی مردم، همچنان ادامه دارند. یکی از دوستان، تعریف میکرد که اخیرا به دلیل خوردن یک قهوه ی قوی، شب هنگام دچار کمخوابی شده و تصمیم گرفته بود با فیلم دیدن، خود را خسته کند. پس در اینترنت به تماشای یک فیلم نسبت داده شده به ژانر "ترسناک" نشسته بود که انتظار داشت تویش جن و شیطان باشد ولی به جایش با یک سری آدم روانی روبرو شد که در اندیشه ی دچار شدن به عذاب الهی مدام به گناهانشان فکر میکردند و از آنها میترسیدند. این فیلم اثر بسیار بدی روی ذهن دوستم گذاشته بود و بدتر این بود که این دومین بار بود که به چنین سرنوشتی در فیلم دیدن دچار میشد. وقتی موضوع را برایم تعریف کرد گفت ترجیح میداد جن و شیطان ببیند تا با احساس ترس از عقوبت گناهان آزار ببیند. گفتم: «مثل این که فیلم های ترسناک، تازه دارند واقعا فیلم ترسناک میشوند.» ظاهرا حتی شیاطین دشمن بشر هم دارند به صورت اصل فلسفی و روانی واقعیشان بازمتولد میشوند.

مطلب مرتبط:

مستر همفر و شیوه های استعمار برای تخریب اسلام

لیبرالیسم و مذهب راک اند رول

نویسنده: پویا جفاکش

یک ضرب المثل افریقایی هست که میگوید: «اگر مورخان زمین، شیرها بودند، شکارچیان هیچگاه قهرمان نمیشدند.» این ضرب المثل مورد علاقه ی "آنتونی امپ المور" رئیس و بنیانگذار "انجمن جهانی بودایی سیاهپوست مغرور" از ممفیس تنسی است. المور یک بودایی نیچیرن پیرو آموزه های سیزدهمین حکیم بودایی ژاپنی به نام "نیچیرن شونین" است که از خانواده ی سیاهپوست هندی چاندالا برخاسته بود. با این که تبار این بودیسم به ژاپن میرسد ولی المور، ضرب المثل بالا را علیه نژادپرستی ژاپنی ها و همکاری آنها با غربی ها در از بین بردن نقش سیاهان در تاریخ بودیسم استفاده میکند. وی از «امپریالیسم فرهنگی» آسیایی ها –یعنی زردپوستان- علیه سیاهان صحبت میکند و اتکایش در این ادعا نیز اناکالیپسیس گادفری هگینز در سال 1836 است که سیاهان را اولین انسان ها و بودیسم را مذهب آنان عنوان میکرد و به آثار نژاد سیاه در مجسمه های بودا اشاره میکرد که پس از روی آوردن کوشانی ها به مذهب بودا با مشخصات نژاد زرد ترکیب شده بود. هگینز به پیروی از موریس، و المور به پیروی از هر دو آنها، یهودیان را "یاداوا" های هندی پیروان کریشنا معرفی میکنند که که او هم فرمی از بودا بود و به نظر هگینز، یاداواها به غرب مهاجرت کرده و به یهودیان تبدیل شده اند هرچند امروزه سیاهان معتقد به بنیان سیاه مذهب بشر که تقریبا همگی پیرو گادفری هگینزند، مسیر برعکسی را مشخص میکنند و میگویند اولین یهودیان، سیاهانی مهاجر از افریقا بودند که در متون یونانی، همزمان هند و اتیوپیا نامیده میشد و با مهاجرت یاداواها که شعبه ای از یهودیانند به شبه قاره، محل نامجای هند نیز به آنجا انتقال ذهنی یافت. به هر حال، همسانی بودا و کریشنا در نزد هگینز و به دنبالش المور، باعث شده تا بودای المور نیز لزوما بودای ارتدکسیسم تبتی پذیرفته شده توسط زردپوستان نباشد تا جایی که المور، مقام "بودیستوای زمین" را به "تینا ترنر" ملکه ی راک اند رول میدهد و از طرف انجمن مزبور، تینا ترنر را «مادر بودایی سیاه مغرور» میخواند. المور میگوید که نمیخواهد مکتبش برچسب «فرقه ی ملی گرای سیاهپوست» را بخورد و درهای مکتبش به روی تمام مردم زمین گشوده است و مارک تجاری خود را در این گشاده رویی، «تینا ترنر بودایی» مینامد.:

“tina turner mother to proud black Buddhist in America”: newswire: 8feb2016

انجمن بودایی سیاهپوست مغرور، در سال 1979 یعنی در همان سال انقلاب ایران تاسیس شد. هر دو رویداد، نتیجه ی تقدس یافتن فرهنگ عامه در یک نئودیونیسوسیسم و طغیان علیه اشرافی گری و راست کیشی حکومتی در مغربزمین به ویژه در دهه ی 1960 بودند که خود دنباله ی یک فاز گسترده ی پوپولیسم مارکسیستی در انقلاب های قرن بیستم به شمار میرفتند که البته در ممالک بلوک غرب مثل ایران، خودبخود تحت تاثیر مدل های اروپایی -امریکایی خود بودند. با این همه، فلسفه ی این عامی گری در خود اناکالیپسیس هگینز به زبان خدایان و اساطیر بیان شده و تنها نیازمند توجیهات علمی نمای به ظاهر سکولار از انواع لیبرال و مارکسیستی خود بود که آن هم در ادامه ی قرن 19 فراهم شد. در این مورد، هگینز که هند را به سبب مستعمره ی انگلستان بودن، تا حد ممکن از نسخه ی افریقایی خود ممیز کرده بود، در مقام شرق قدیم امپراطوری در مقابل غرب قدیم آن در مجمع الجزایر بریتانیا قرار داده بود.

بریتانیا در کتاب هگینز برابر با "ودر سین" یا نیروهای مقابل سین بود. sin در لغت یعنی شیر درنده، و مرتبط است با لغت sun به معنی خورشید. ترکیب شیر و خورشید، در برج اسد یا ماه صورت فلکی اسد (شیر) یعنی مردادماه به منصه ی ظهور میرسد که تنها خانه ی خورشید در دایره البروج است. شیر نماد فصل تابستان است درحالیکه ورزاو نماد بهار، عقاب نماد پاییز، و انسان نماد زمستان هستند. تابستان گرم را میتوان با سرزمین های گرمسیر شرق مثل هند مقایسه کرد که خورشید ازآنجاها به سمت غرب حرکت میکند درحالیکه ودرسین در مقابل آن، به جای از راست به چپ، از چپ به راست حرکت میکند و این در پناهگاه علوم غریبه ی بریتانیا یعنی اسکاتلند متجلی میشود که معروف به SIN GAL یعنی حلقه ی سین بوده است. حالا اگر حروف آن را که از چپ به راست نوشته میشوند وارونه ی قانون حرکت از راست به چپ خورشید تلقی و برای رسیدن به اصل، وارونه کنیم، به لغت LAG NIS یعنی قانون نیس یا زبان نیس میرسیم که نیس همان دیونیسوس باخوس و بخصوص فرم پر هرج و مرج و وحشی و بی نظم آن LIBER است که هگینز، عنوان انگلیسی تر آن یعنی BAK را مرتبط با لغت BOOK به معنی کتاب میداند. هگینز ابایی ندارد که در شرق از مرزهای بریتانیا و از هند دورتر برود و در ادامه به راحتی نام کشور چین را نیز با لغت SIN به معنی شیر مرتبط و روایتی درباره ی حکومت چینی ها بر سیلان یا سریلانکا در جنوب هند بیان میکند که به مانند اسکاتلند یا سینگال، جزیره ی شیر تلقی و به مانند بریتانیا نشاندار به شیر درنده شده بود:

ANACALYPSIS: GODFREY HIGGINS: LONGMAN: 1836: V2: P292-3

LIBER که به عنوان لقب باخوس نیس در ایتالیا استفاده شده، خدای شهوترانی و شراب نوشی و مصرف مواد مخدر و خشونت و موسیقی تند و به لحاظ طلب کردن قربانی خونین، حامی جنگ و کشتار است. نام او منشا لغت لیبرال و همینطور لیبرتی به معنی آزادی است و با توجه به برابرسازی دیونیسوس با کریشنا در ادبیات استعماری، روشن است که طغیان شیر خورشید علیه نیروهای تاریکی برای ساکن شدن در خانه اش در اسکاتلند، از معبر جریان های ضد فرهنگی که راک اند رول به عنوان متحد کننده ی تمام ویژگی های لیبر روح آن به شمار میرود میگذرد پس باز بودن درهای بودیسم سیاهان به عنوان قوم دیونیسوس به روی تمام مردم، چیزی جز تجلی خرافات مذهبسازی های نوین در رویدادهای مدرن ولی با کپی برداری از ادبیات پاگانی انسان های بیسواد نیست.

اولین حرکت در این مسیر، خود مسیحیت بوده است که بر اساسی یهودی استوار شده و نظریه های جدید دراینباره بازگشت به اصل آن هستند یعنی وقتی میگوییم دومیتیان با همکاری ژوزفوس مسیحیت یهودی تبار را اختراع کرد، داریم به این نکته توجه میکنیم که دومیتیان نام از مادرش دومیتیلا همسر امپراطور وسپازیان دارد و دومیتیلا دختر شخصی به نام لیبرالیس بود که نام از لیبر یا دیونیسوس دارد. لیبرالیس عنوان کاهنان لاوی روی آورده به پاگانیسم است که پیدایش کابالا را معمولا در ادامه ی آنها تعریف میکنند. معمولا این لاوی ها را پیرو یامبلیخوس کاهن مذهب الگبل یا الجبل خدای خورشید شهر حمص در سوریه مینامیدند. الگبل که معمولا سول اینویکتوس (خورشید پیروزمند) نامیده و در یونانی با آپولو، هرمس و میترا نیز تطبیق شده در انقلاب زمستانی به دنیا آمده که الان تاریخ تولد عیسی مسیح است. الگبل به صورت یک امپراطور رومی به نام الاگابالوس نیز بازتولید شده که به لحاظ روانپریشی و زن پوشی با دیونیسوس قابل تطبیق است. الاگابالوس در 14 سالگی امپراطور شده و در 18سالگی به دست گارد خود ترور شده است که جوانمرگیش قابل مقایسه با جوانمرگی تموز خدای طبیعت است و البته نام تموز نیز تلفظ دیگر سموس یا شمس نام خدای خورشید است. نام یامبلیخوس احتمالا در اصل تلفظ دیگر جبل در الجبل (خدا گبل) است ولی عمدا اینطور تلفظ شده تا به "یام بعل اوکو" یعنی یام پسر بعل نیز معنی شود. یام (به معنی "هستم") لقب یهوه و بعل به معنی ارباب، معمولا لقب تموز بوده است. منظور این است که مذهب یهوه از مذهب بعل مشتق شده و در حکم فرزند او است. یام در لغت همان "یم" در عربی به معنی دریا است. چون یاهو (یهوه) دراصل همان حئا خدای آب ها است که جانشین تهاموت الهه ی دریایی هرج و مرج شده است. تهاموت به دست بعل مردوخ –فرم جنگاور و مردانه تر تموز- کشته شده و جایگاهش را حئا گرفته است. مردوخ که با نیروی فکر حئا به وجود آمده احتمالا فرمی از خود حئا است و به لحاظ فرو رفتن آب ها در زمین و بیرون آمدنشان از زمین به صورت چشمه، باید حئا را نیز تموز دانست که با سفر به جهان مردگان در زیر زمین و بیرون آمدن از آن در فصول خزان و بازگشت سرسبزی طبیعت، ایزد مرگ و رستاخیز است: مرگ و رستاخیزی که در مسیح تکرار میشود. مردوخ هم یک بار توسط تهاموت اسیر میشود و نجات می یابد و این همتای رفت و بازگشت تموز است. مردوخ پس از کشتن تهاموت، جهان را از بدن او می آفریند که در حکم آفرینش جهان از آب به گفته ی طالس و نیز قرآن است. این مانند پیدایش جزیره ی زمین وسط اقیانوس است و زمین به عنوان بدن الهه حکم ماده ی آفرینش برای خدا را دارد که دیونیسوس آن را به صورت همسرش آریادنه در جزیره ای می یابد. نام آریادنه فرم دیگر "رودها" همسر کورس خدای خورشید و یکی از شکل های هلیوس آپولو است که جزیره ی کورس به نام این رودها رودس نامیده میشده است. این نام را بعدا تمپلارهای کابالیست روی یکی از جزایر مورد فعالیت خود در مدیترانه گذاشتند. کورس و رودها به نوبه ی خود، لغتا همان کریشنا و رادا (معشوقه ی کریشنا) در هندوستانند. کریشنا معمولا با دیونیسوس و هرکول در افسانه های یونانی تطبیق میشود که هر دو فاتح هند بوده اند. رودهای یونانی که به رادای کریشنا تبدیل شده، دراصل همان "رضاء" الهه ی عرب است که آشوریان او را به نام رولدا نیز مینامیدند. رضاء فرمی از عیشتار الهه ی جهان فیزیکی بود که در منابع آشوری به "ام ابیها" یعنی مادر پدرش شناخته میشد. اگر او را با جهان فیزیکی به عنوان واسطه ی خدا در پیدایش وضع موجود برابر بدانیم میتوانیم با ماده ی خام تاریخ در فرهنگسازی نیز مقایسه کنیم. در مورد مسیحیت یهودی تبار که ساخته و پرداخته ی کلیسای رم در ایتالیا تلقی میشود، این ماده ی خام یا رودها در مقام همسر وسپازیان و مادر دومیتیان، همان دومیتیلا است که نامش را میتوان به حکم راننده بر ایتالیا معنی کرد و آنقدر دوپهلو است که میتوان آن را به حکمراننده ی مونث بر خدا نیز معنی کرد انگارکه مادر خدا باشد درحالیکه خدا در مقام لیبرالیس پدر او است. بنابراین او مادر پدرش است چون این که گذشته اش چه بوده را خودش تعریف میکند و از این طریق پدرش را طوری تعریف میکند که از اول آنطور نبوده است. معنیش این است که یهودیت، طوری پاگانیسم باستان را بازتولید میکند که با پاگانیسم واقعی به کلی متفاوت بوده است و همین کار را با تمام ادیان جهانی از هندوئیسم گرفته تا اسلام انجام میدهد. طی همین فرایند، دیونیسوس نیز ابتدا به سابازیوس که درواقع همان صبایوت یا یهوه ی سبت یهودی است تبدیل و بعد با نامیده شدن به لیبر، منشا تعریف لیبرتی و لیبرالیسم میشود.:

“ROSICRUCIAN PROJECT”: JOHN FRANK: HXMOKHA: 3/3/2017

وقتی که نژاد موضوع مورد اتحاد گروهی از مردم میشود که در مورد سیاهان چنین است، طبیعتا صحبت از مذهب سیاهان مثلا بر ضد مذهب زردها میشود. در مورد سیاهان، این ضدیت سازی نه چندان رسانه ای شده، درنهایت و در شرایطی که نقطه ی واقعی اتحاد سیاهان بر ضد سفیدها فراهم شده، آنقدر رنگ مذهبی جنبش را پررنگ نمیکند اما دقیقا همین موضوع سبب استتار بنیان مذهبی حرکات به ظاهر سکولار فرهنگی امریکا توسط سیاهان میشود، حرکاتی که به نظر میرسد به راحتی موفق شده اند قالب مذهب دیونیسوس لیبرال اختراع استعمار غرب را به پیکره ی اتحاد ضد استعماری سیاهان و بقیه ی مردم جهان بدهند و دقیقا به خاطر ظاهر فرا مذهبیشان جهانگیر باشند و راک اند رول و رپ و مواد مخدر و بی بند و باری جنسی را در جهان مقدس کنند.

امپراطوری کابالایی رسانه: فردگرایی، سلاح مذهب جدید علیه مذاهب سنتی

نویسنده: پویا جفاکش

میلان کوندرا در مصاحبه ای تصویری در سال 1984 گفته بود: «من معتقدم که نیمه ی اول زندگی زمانی است که انسان تجربیات مهم زندگیش را به دست می آورد، چه تجربیات اجتماعی و چه تجربیات فیزیکی و جنسی. و به عنوان یک نویسنده، انسان همیشه به نیمه ی اول زندگیش وابسته است و در آن ریشه دارد.» کوندرا این حرف را از این بابت زد که هیچوقت دوران زندگی در چکسلواکی، او را در زیستش در محیط به شدت متفاوت فرانسه رها نکرده بوده است. ولی برای این که دو نیمه ی زندگی را مقابل هم قرار دهید لازم نیست حتما کشورتان را ترک کنید. کافی است در جایی مثل ایران زندگی کنید که محیط فیزیکی و اجتماعیش در دهه های 60 و 70 شمسی با الانش خیلی فرق میکند. اگر دفاع کردن از انقلاب اسلامی الان خیلی سخت است به خاطر آن است که محیط دهه های 60 و 70 هنوز زیاد با محیط ایران در دوران پهلوی فرق نداشت و الان فرق میکند. برای این که منظورم را متوجه شوید کافی است یک نگاهی به انیمیشن های شبکه ی نهال بیندازید. قدیمی هایشان همه در محیطی روستایی و نیمه جنگلی و در ارتباط مستقیم قهرمانان با انبوه جانوران رقم میخورند و تنها چند انیمیشن معدود مثل «بچه های مدرسه ی والت» و «بابا لنگ دراز» از این قانون مستثنایند. ولی جدیدترها در عصر قهرمانان ابرانسان مکانیکی محاصره شده توسط آسمانخراش ها به سر میبرند. استقبال کودکان دو نسل از دو نوع انیمیشن به کلی متفاوت، نتیجه ی کوچک شدن سبک زندگی اول توسط نوع دوم است و اگر نگاه کنید قهرمانان پر اکشن نوع دوم نیز خیلی با قهرمانان پاستوریزه تر نوع اول تفاوت دارند. عادی سازی این نوع قهرمانان جدید، آخرش به پذیرفته شدن مرد آینده در جامعه ی بزهای عزازیل است یعنی سلبریتی ها. اصطلاح بز عزازیل را خانم نسیم خواجه زاده در مقدمه ی خود بر ترجمه ی کتاب "رسانه و آیین، مرگ، جماعت و زندگی روزمره" (نشر ثالث) از یوهانا سومیالا انسانشناس فنلاندی درباره ی قهرمانان و سلبیرتی های مدرن به کار برده است. اگر این کتاب را بخوانید میبینید که همه ی حرفش این است که از زبان دانشمندان متعدد علوم انسانی عنوان کند که مذهب و آیین نمرده اند و در جامعه ی مدرن مذهب و آیین سنتی راحت به حاشیه میروند چون رسانه های الکترونیکی جدیدند که آیین میسازند و آدم ها را خدا میکنند و بعد زمین میزنند. در مورد بحثمان باید یادآوری کنم که بز عزازیل یا بز بلاگردان، بزی بود که یهودیان، گناهان قوم را مینوشتند و به گردنش می آویختند و سپس گم و گورش میکردند درست مثل سلبریتی های الانی که با یک فیلم یا آهنگ مطرح میشوند و بعد زندگی خصوصیشان در اخبار زرد به رسوایی کشیده و تمام گناهانشان –از سکس و طلاق و خیانت و ریاکاری و خودفروشی به حکومت و مصرف مواد مخدر- به سمع و بصر مردم میرسد و اغلب هم درنهایت از جایگاه خداییشان سقوط میکنند. آنها مثل عیسی مسیح که به جای بز عزازیل، بلاگردان مردم شد خدایان قربانی هستند که به جای مردم گناه میکنند تا یک ترمز ذهنی بر مردمی باشند که به دلیل آزاد بودن در فردگرایی، میتوانند دست به هر بینظمی ای بزنند. چون فردگرایی برای تخریب مذاهب قبلی پذیرفته شده و قرار است از این به بعد آیین ها و مذاهب در دست سیاستمدارانی گناهکار باشند و به جای کنیسه و کلیسا، از روی پرده ی رسانه به ذهن مردم کوبیده شوند و جنگ های مذهبی قدیم در قالب جنگ های سیاسی رسانه ای از توی رسانه های الکترونیکی دنبال شوند. تنها توجیه مسلکی ممکن برای چنین جنگ مذهبی مادی ای میتواند کابالای یهودی-مسیحی باشد که وحدت وجودش جهان مادی را پیکره ی خدا میداند.

گسترش فردگرایی و از بین بردن مذاهب قدیم توسط آن برای ممکن شدن سیادت سیاسی واحد از طریق کابالا و عرفان یهود در تمام ملت ها، همچنین موضوع کنترل ذهن و مغزشویی، مجموعه بحث هایی بوده که در آلمان و از زبان شخصی با نام مستعار "یوهان آندره" مطرح شده و از اول در مجموعه ی رزیکروسیانیسم (رز-صلیبی گری) و در توجه ویژه به آنچه "پروژه ی رز-صلیبی" نامیده شده، درصدد استفاده از جزایر پرت و بی اهمیت بریتانیا به عنوان یک آزمایشگاه بکر فرهنگی و سیاسی برای ژرمن ها بوده است. نسبت دادن مارتین لوتر بنیانگذار پروتستانتیسم به جریان رز-صلیبی مطرح شدن انگلستان به عنوان اولین کشوری که از سیطره ی پاپ رم خارج شد را جالب میکند. ورود کابالا به بریتانیا منسوب به یک ونیزی به نام "فرانچسکو زورزی" بوده است. فرانچسکو یا فرانسیسکو را میتوان فرانک زاده معنی کرد در اشاره به خاستگاه فرانک امپراطوری مقدس رم که آلمان و ایتالیا را متحد کرد. زورزی همان سوروسی یا سوسماری در اشاره به اژدها زادگی اشرافیت ژرمن است. فرانچسکو زورزی باید همان فرانسیس بیکون –در لغت یعنی فرانک پاگان- ایدئولوگ ایتالیایی تبار فراماسونری در عصر شاه جیمز اول باشد که تنظیم انجیل کینگ جیمز به او منسوب است. او نویسنده ی کتاب "آتلانتیس جدید" و مبدع نظریه ی تاسیس امپراطوری جهانی به مرکزیت امریکای شمالی (در ایالات متحده ی بعدی) بوده است. به لحاظ فلسفی عقاید او اومانیستی و بیانگر تصویر انسان در جایگاه خدا است و این نکته ی مهم بوده که مزمور 46 داود در انجیل کینگ جیمز را که "مزمور خدا" نامیده میشود به یکی از نام های مستعار احتمالی او در مقام خدای انسان شده ارتقا داده است. چهل و ششمین کلمه ی مزمور فوق در زبان انگلیسی، shake و چهل و ششمین کلمه اش از آخر، spear است که مجموعا نام مشهور شکسپیر را میسازند. بنابراین معنی شکسپیر، تکان دادن نیزه است و این عنوان، اشاره به نیزه ی آتنا الهه ی عقل و روح شهر آتن دارد که خورشید روی نیزه اش تکان میخورد. «آتن انگلستان» عنوان آکسفورد است که احتمالا محل تولید ادبیات شکسپیری بوده است. نه فرانسیس بیکون و نه کریستوفر مارلو که نامزدهای شخصیت پشت امضای شکسپیرند در آکسفورد جایگاهی نداشته اند اما ساموئل دانیل دیگر شخصیت مشکوک به خلق آثار شکسپیری، سه سال درآنجا تحصیل کرده است. به هر حال، تکان دادن خورشید با نیزه ی آتنا، کنایه از تغییر عصر است که از قدیم، گاها به تغییر مدار حرکت زمین به دور خورشید در اثر برخورد احتمالی شهابسنگ یا حرکت زمین در اثر فشار یک دنباله دار نسبت داده میشده است. این نکته بخصوص آنجا اهمیت خود را نشان میدهد که قتل کریستوفر مارلو –دیگر شخصیت مشکوک به خلق آثار شکسپیری- همزمان با ظهور یک دنباله دار مرموز در آسمان به وقوع پیوسته است. قتل مارلو توسط چند نفر را در ادبیات ماسونی، تکرار قتل حیرام ابیف معمار معبد سلیمان توسط چند تن از شاگردانش تلقی کرده اند. برخی گفته اند که حیرام به سبب رقابت عشقی با سلیمان بر سر تصرف بلقیس ملکه ی سبا به توطئه ی سلیمان کشته شد. برخی حتی قدمی جلوتر نهاده حیرام را با آدونیاه برادر سلیمان برابر کرده اند که او هم به طور غیر مستقیم توسط سلیمان کشته شد و حتی این شک سبب نامیده شدن حیرام به آدونیرام نیز شده است. آدونیاه به عنوان برادر بزرگ سلیمان که در بین مردم محبوبیت داشت مانعی بر سر سلیمان بود اگرچه سلیمان از حمایت پدرش داود برخوردار بود. قتل یک برادر دردسر ساز توسط پسر محبوب شاه، تکرار سقوط سوت تایفون توسط هورس پسر برحق رع در اساطیر مصری است. تایفون مدتی حکومت را از دست رع به در می آورد و چنانکه پلینی میگوید در این زمان دنباله دار سرخ رنگ و مخربی در آسمان ظاهر میشود که اثرات بدی بر جهان میگذارد و با این حال، تایفون آن را با خودش مقایسه میکند و نام خود را بر آن مینهد. دنباله دارها و شهاب ها با مارهای آتشین و بدین ترتیب اژدهایان مقایسه میشدند که در ترکیب با ایجاد بینظمی در جهان، رهگشا به افسانه ی تهاموت اژدهای مادینه ی بینظمی و مجسم به آب و دریا در اساطیر کلدانی هستند. دقیقا همین نکته است که باعث نام گرفتن شکسپیر به کریستوفر مارلو میشود. مارلو یعنی بازمانده ی دریا یا رد و اثر دریا؛ کلمه ای که یادآور ساحل و فرونشست دریا در یکی از فاجعه های نسبت داده شده به اثر شهابسنگ یعنی سیل نوح است؛ واقعه ای که یادآور طغیان بینظمی دریایی تهاموت علیه نظم خدایان است. کریستوفر اما لغتی است که دقیقا در امان ماندن از آب را نشان میدهد. کریستوفر در لغت یعنی "حامل مسیح"، و آن نام غولی افریقایی با سر سگ است که مسیح را در هیبت یک کودک، از آب گذراند و پس از آن پیرو مسیح شد و همچون مسیح در راه آگاه کردن مردم توسط گروهی از دژخیمان به قتل رسید. کریستوفر مارلو در گذراندن مسیحیت از آب و رساندن آن به امریکا مطابق درخواست فرانسیس بیکون، تبدیل به یک کریستوفر دیگر یعنی کریستفر کلمبوس میشود که کشف امریکا را به او نسبت داده اند و عنوان کلمبوس در او اشاره به خاندان یهودی کولوم دارد که جانشینان داود و سلیمان در رهبری بر یهود از آنها برمیخاستند. سر سگ سنت کریستوفر، نماد سوت تایفون نیز هست. تایفون دانش مسیح را به خود جذب کرده و پس از آن مثل او شده بود انگار که سگی از خوردن لاشه ی موجودی، بخشی از وجود او را جزو خود کند. این یادآور قتل ازیریس (شکلی از هورس) به دست تایفون است و تجسم ازیریس، ورزاو بوده است. ازیریس را با صورت فلکی جبار در آسمان مقایسه میکرده اند. در تیرماه و در اوج درخشش خورشید در آسمان، زمانی که ستاره ی مونث شعری (سیریوس) ملقب به کلب سماوی (سگ آسمانی) با سه ستاره ی کمربند جبار همردیف میشد آب رود نیل طغیان میکرد و این یادآور سیل نوح و طغیان تهاموت است که نظم پیشین و ایام حکومت ازیریس را نقصان میدهد. دراینجا الهه عامدانه عمل میکند و سوت سگ سر آنقدر ناعامدانه که درواقع فرم سگ سیریوس را به خود میگیرد وقتی علیه همتبار خود میشورد. این است که در اساطیر یونانی، جبار، اوریون نامیده میشود: شکارچی ای که به خاطر دید زدن الهه آرتمیس (دایانا) و همراهانش موقع استحمام، به گوزنی تبدیل و توسط سگان خود تکه تکه شد. گوزن دراینجا به این خاطر با جبار برابر شده که در یک روایت دیگر، سه ستاره ی کمربند جبار، پاره خطی را تشکیل میدهند که دو گوش یک ظباء در صورت فلکی راس الظبا را به هم وصل میکنند. ظباء های بزرگ را در میتولوژی قدیم، جانشین گاو وحشی منقرض شده (اوروکس) کرده و ازاینرو گاها "بقر الوحش" (گاو وحشی) مینامیدند. بنابراین تایفون میتوانسته به عصر یک اعتدال بهاری در جبار خاتمه دهد که به دلیل ارتباطش یا گاو، بعدا در ثور تعیین شده است. در این صورت شهابسنگ اژدهایی تایفون خودش رنگ جبار را به خود گرفته و به ظبا تبدیل شده است. این به داستان اژدهای وریتره در هندوستان تبدیل میشود که به روایتی، ایندرا خدای جنگجو وقتی که او به شکل یک ظبا درآمده بود او را سر برید. شاید تغییر در عصر، مستقیما دوران قدیم را به عصر حوت و دورانی که پادشاهی انگلستان تشکیل شد پرتاب کرده باشد. این را میتوان در ترکیب حمله ی دریایی با ظهور دنباله دار در زمان حمله ی نورمان ها به انگلستان در به اصطلاح قرن 11میلادی یافت. ظهور دنباله داری در آسمان در سال 1066 میلادی، گواه پیروزی ویلیام فاتح رهبر نورمان ها بر انگلوساکسون ها بود. نورمان ها یا مردان شمال، همان وایکینگ ها بودند که از راه دریا به ممالک دیگر حمله میکردند و اخیرا گروهی از آنها در شمال فرانسه و در ایالتی که به نامشان نورماندی خوانده شد ساکن شده بودند. کشتی های اژدهاگونشان نشان میدهد که آنها جانشین اژدهای دریایی یا تهاموت هستند. انتساب آنها به اسکاندیناوی در شمال دور به دلیل همسانی از طریق تطبیق تهاموت با تااورت مصری الهه ی دب اکبر و نماد تاریکی که در قطب شمال به حداکثر خود میرسد حل شده است. اما پرچم های سرخ و سفید کشتی های وایکینگ، اصالت آنها را روشن میکنند. این پرچم ها درواقع پرچم های فنیقیانی هستند که در ایتالیا و یونان و کرت مستعمره ساخته بودند و پس از غلبه ی بربرهای "پرست" بر تمدنشان کشتی هایشان وسیله ی هجوم دریایی آن بربرها به شامات و جنگشان با یهودیان تحت عنوان "پلستینی" گردید. به قدرت رسیدن خاندان داود و سلیمان –اجداد کولوم ها- در بین یهود، نتیجه ی پیروزی داود بر پلستینی ها بود. انتقال صحنه ی این رویداد به انگلستان، نتیجه ی بربر شدن آن با فتح انگلستان توسط ویلیام اورنج هلندی و با همدستی اسکاتلندی ها است که نه فقط پروتستانتیسم را بر انگلستان حاکم کرد، بلکه سبب به قدرت رسیدن داماد آلمانی ویلیام از خاندان ساکس کوبورگ در انگلستان شد که هنوز هم اعقابش با نام فامیلی وینزور بر بریتانیا حکومت میکنند. پس ویلیام اورنج همان ویلیام فاتح است. سیطره ی او بر انگلستان سبب انتقال اولیگارشی استعماری یهود به بریتانیا شد. این الیگارشی در جریان جدا شدن هلند از اسپانیا از آن جدا شده بودند و اسپانیا نه فقط محل استقرار کولوم ها بود بلکه محل حرکت کریستف کلمب به سمت امریکا نیز بود. بنابراین تعجبی ندارد ارض سلیمان به انگلستان انتقال یافته باشد. قدیس حامی اسپانیا سنت جیمز (یعقوب مقدس) است که تبدیل به شاه جیمز اول انگلستان –مخدوم فرانسیس بیکون- شده است و شاید شاه جیمز دوم کاتولیک که آلمانی ها میراثش را دزدیدند، همو باشد که تکرار شده تا شورشی علیه انجیلی که او تنظیم کرده رخ دهد و ازیریس با مسیح برابر گردد. اما محل ورود آلمانی ها نورماندی احتمالا تنها به معنی محل استقرار مردان شمال به سبب قرار داشتن در شمال فرانسه بود که فرانسه به معنی سرزمین فرانک ها را به فرانک های ژرمن بانی امپراطوری مقدس روم میدوخت و نزدیک ترین منطقه ی ژرمن نامبردار به فرانکی به انگلستان بود. نتیجه این که صحنه ی تمام این اتفاقات به زمان ویلیام اورنج در قرن 17 برمیگردند. اما اگر همه ی اینها ماجرای سقوط ازیریس و از این طریق قتل مسیحند، پس چرا اینها در قرن 17 تعیین شده اند نه قرن اول میلادی؟ برای این که مدل نوشتن شدن عدد 17 به صورت XVII گول زننده بوده است. X اول دراینجا حرف اول کلمه ی "خرست" (کریست) است که به پرچم انگلستان هم تبدیل شده است.پس منظور از کلمه ی لاتین، «هفتم مسیحی» است. این همان 7 روز خلقت یا 7 مرحله ی پیدایش جهان در تورات است که به گفته ی آن در روز هفتم آن خدا میخوابد و از این به بعد همه چیز به انسان واگذار میشود. پس مرحله ی بعد از سیل که با فرو نشستن آب های نوح و البته پایان دوران تهاموت –ابتدای شکل گیری جهان موجود در افسانه ی کلدانی خلقت- همراه است آغاز شکل گیری اروپا و بریتانیا نیز هست. لازم به ذکر است که برداشت از این قرن به قرن اول هم وجود داشته که باعث تصور XI (اول مسیحی) به قرن 11 یعنی زمان حمله ی نورمان ها به انگلستان شده است. قرن 11 خیلی دور است و فقط برای زمان خریدن قبول شده است. اما مدرنیته باید در زمان نطدیکتر قرن 17 تدارک دیده شود که شکسپیر و ساموئل دانیل به آن قرن تعلق دارند. ساموئل دانیل سخنگوی مارلو و بیکگون در ایجاد شکسپیر است. نام او ترکیب نام های سموئیل و دانیال نبی است.و سموئیل پیامبری است که با به قدرت رساندن شائول و داود شهوتران و فاسد بر یهودیان، بر عصر حکومت شیوخ مقدس بر قوم خاتمه داد و دانیال، نام یک نبی یهودی است که به ریاست کلدانیان بابل رسید و باعث ایجاد یهودیان کلدانی مآبی شد که پیدایش کابالا نتیجه ی تحول مذهب کلدانی توسط آنها تلقی شده است: یک نوع انتقال عقبه ی آلمانی-ایتالیایی کابالا به انگلستان پیش از شکلگیری فراماسونری به رهبری خاندان ساکس کوبورگ در قرن 18.:

: “ROSICRUCIAN PROJECT”: JOHN FRANK: HXMOKHA: 3/3/2017

وقتی این مطلب را دیدم به یاد بیت زیر از مولانا در دفتر پنجم مثنوی افتادم: فعل توست این غصه های دم به دم این بود معنی قد جف القلم یعنی هرچه تو انجام میدهی قلم خدا مطابق همان بر تو مینویسد و غصه های تو هم ناشی از آنچه خدا بر تو نوشته و تو بر اساس آن انجام داده ای شکل گرفته اند. کابالا هم با چنین متافیزیک مادی ای از جنس بیشتر اشعار مولانا و بقیه ی ادبیات فارسی، خود را بحق خوانده است. اگر مردم ایران یادشان نمی آید که دنیایشان از انقلاب تا حالا چطور تغییر کرده به خاطر آن است که هیچ چیز غیر عادی جز خود انقلاب در مسیر خود نیافته اند و به نظر میرسد آن مدل زندگی سابق ایران، بر اساس ذات آدمی، خود بخود به این مدل کابالایی احمق پرور فعلی می انجامید.

شام آخر لئوناردو داوینچی و شیطان خداپوش ناسیونالیسم ایرانی

نویسنده: پویا جفاکش

جوردی بیلیبنی به خاطر استدلال ها و داده های ناپذیرفتنی از سوی دانشگاه بارسلونا، اجازه ی تکمیل تز دکترایش درباره ی ریشه های کاتالان کریستف کلمب را نیافت اما بعدها وقتی مرکز نووا هیستوریا (تاریخنگاری جدید) را بنیان نهاد و در آن، استدلال های تاریخی را بر ضد تاریخ رسمی ولی به نفع ناسیونالیسم کاتالان به کار گرفت به این ایده مشروعیت بخشید. در مورد کریستف کلمب، نظر این بنیاد آن بوده که کریستوفر کلمبوس، در اصل، جوآن کولوم، شوالیه ی کاتالان بوده که پس از شکست خوردن در شورش علیه شاه اسپانیا راه غرب را در پی گرفته و به امریکا گریخته است. البته تاریخ رسمی میگوید که جوآن کولوم در زمان فتح امریکا دیگر مرده بود. ولی برای کسانی که سالشمار اسکالیگری (رسمی) را دروغین میدانند این استدلال به راحتی میتواند رد شود و تلاش برای تحریف تاریخ توسط ناسیونالیسم اسپانیایی بر ضد کاتالان ها تفسیر گردد. مشکل این است که وقتی سالشمار را انکار میکنید میتوانید اینقدر مرزهای تاریخی را به هم بریزید که یک شخصیت، درست مثل اختلاف مادریدی و کاتالانی، همزمان در جغرافیاهای بسیار گوناگونی حضور داشته باشد که حقانیت کاتالان را هم زیر سوال ببرند. این که کولوم های یهودی، همان رش گلوتا یا رهبریت داوودی یهودیان بودند که رئیس خود را مسیح زمانه در نظر میگرفتند، نامیده شدن کاندید کلمب به جوآن کولومی را برجسته میکند و توجه ما را به سمت نقاشی معروف شام آخر مسیح میکند که در اواخر قرن 15 و معاصر به اصطلاح کشف امریکا ترسیم شده است. این نقاشی، مسیح را در مقام خورشید در افقی نجومی با 12 حواری به نشانه ی 12ماه سال قرار میدهد که به مثل ماه های سال، به 4فصل 3گانه تقسیم شده اند و اولین ها در دو طرف جایگاه مسیح، ماه های اعتدال و هموزن شدن شب و روز هستند که دوگانه ی ظلمت و روشنایی در خداوند (مسیح) را نمایندگی میکنند. این دو حواری، توماس برای فروردین ماه و یوحنا (جان) برای مهرماه هستند که در عصر فلکی داوینچی به ترتیب با برج های حوت و سنبله تطبیق میشوند. یوحنا در لاتین، "جوآن" یا "خوآن" و از این طریق، در مقام مسیح برابر با جوآن کولوم میشود. حرکت به سمت مرگ مسیح، از یوحنا در سنبله متوجه پیتر در میزان و بلاخره یهودا در عقرب میشود که در انتهای عقرب (آذرماه) معادل مرگ مسیح، شب به طولانی ترین حد خود میرسد و سپس در اندرو به جای قوس (دی ماه) روز مجددا رو به طولانی شدن میگذارد. نماد سنبله به عنوان جایگاه اصیل مسیح (خورشید) در این سیر، یوحنا در مقام سنبله یا باکره است و ازاینرو قیافه ی یوحنا به شکلی شبیه به یک زن تصویر شده است. کالوین هافمن که کریستوفر مارلو را نابغه ی واقعی پشت امضای شکسپیر میدانست، از قول ریچارد بینز (یک خبرچین دولت) و توماس کید (نمایشنامه نویس و دوست مارلو) نوشته است که مارلو، زوج عیسی-یوحنا را یک زوج همجنسباز میدانست و ظاهرا چنین ایده ی غیر رسمی ای درنهایت کسانی چون لین پیکنت و کلایو پرنس را جرئت بخشیده تا ادعا کنند یوحنای تابلو شام آخر، اصلا مرد نیست و یک زن روسپی به نام مریم مجدلیه است. استفان ای.فرانکلین در فصل 19 از کتاب "تایفون"، ضمن درج گفته ی هافمن، اضافه کرده که تشبیه یوحنا به باکره، میتواند به افسانه ی زن بودن پاپ جان هشتم و نامدار بودن راستین او به جوآن رهگشا باشد. جان هشتم بعد از پاپی موسوم به لئوی چهارم، بعه پاپی رسید. لئو به معنی شیر، نام یونانی صورت فلکی اسد (شیر) است و خورشید هم بعد از صورت فلکی اسد وارد صورت فلکی سنبله یا باکره (جان یا جوآن) میشود. در سال پاپ شدن جان هشتم (854 میلادی)، دنباله دار مرموزی در آسمان ظاهر شده بود و فرانکلین، این دنباله دار را همان دنباله داری میداند که در جریان سفر لئوناردو به شرق بر او ظاهر شده و احتمالا در جهانبینی او تاثیر نهاده بود. گفته شده لئوناردو در این سفر، در خفا مسلمان شده و به علوم غریبه ای روی آورده که بر جهانبینی او تاثیر نهاده است و برخی، شرقی بودن مادر او –به یک روایت- را محرک این سفر خوانده اند. بر اساس مجموعه نوشته های لئوناردو که در سال 1888 توسط پل ریشتر منتشر شده اند، دنباله دار فتنه ساز در انتهای حضور لئوناردو در ارمنستان ممالیک در مرز عثمانی در سال های 7-1486 در آسمان ظاهر شده و چنانکه لئوناردو در نامه اش به "دیودارو" مامور «سلطان بابل» (منظور: فرمانروای مملوک قاهره) در سوریه نوشته است، به دنبالش سیل و زلزله و آتش سوزی و بلایای مهیب به وقوع پیوستند و مردم و ازجمله لئوناردو آواره شدند و ضمنا به حقانیت پیامبر واعظی که این وقایع را پیشبینی کرده بود پی بردند. این دنباله دار، سه شاخه ی نور در عقب خود داشت یعنی دقیقا همان توصیفی که از یک دنباله دار فتنه افکن دیگر در زمان فتح انگلستان به دست نورمان ها به رهبری ویلیام فاتح (1066 میلادی در تاریخ رسمی) گزارش شده است. فرانکلین، آن را همان صلیبی میداند که به شکل یک دنباله دار در زمان نبرد کنستانتین برای فتح رم در آسمان ظاهر شد و سبب پذیرش حقانیت مسیح توسط کنستانتین کبیر گردید. با این وجود، فرانکلین چون هنوز تابع تاریخ رسمی است و سالشمارها را قبول دارد، این وقایع را به گردش مداوم یک دنباله دار در محور خود تعبیر میکند و بنابراین در تشخیص هویت پیامبر بی نام گزارش لئوناردو دچار مشکل میشود. تنها چیزی که به ذهنش میرسد، این است که در سال 1486 و در شبی با یک ماه کامل که خسوف بر آن حادث شد، "شری چایتانیا مهاپرابهو" پیامبر کریشنا به دنیا آمد ولی او در سال ظهور دنباله دار لئوناردو یک ساله بوده و نمیتوانسته پیامبر بینام لئوناردو باشد. حال چه میشود اگر ما سالشمارها را به هم بریزیم و ایمان آوردن کنستانتین به مسیح با شهابسنگ را به ایمان آوردن ارمنی ها به پیامبر بینام در اثر شهابسنگ ربط بدهیم؟ کنستانتین وقتی شهابسنگ صلیب شکل را دلیل حقانیت خود دانست که دشمنش امپراطور رم که برای او نقشه ای مرگبار کشیده بود در دام خود افتاد و در رودخانه غرق شد و کنستانتین به این نتیجه رسید که خدای مسیحیت با او است و در حق او معجزه کرده است. آیا غرق شدن، عاقبت دشمنان نوح پیامبر نبود که کشتیش در روایت رسمی کلیسای رم، بر کوه های ارمنستان فرود آمد و آیا این، دلیلی بر خلاصه شدن صحنه ی یک رویداد جهانی در ارمنستان نیست؟ از طرفی انتشار آدم ها از کوه بازتکرار انتشار آنها از محل برج بابل است. چون برج بابل، انعکاسی از زیگورات های بین النهرین است که به کوه های کوچک تشبیه میشدند. بنابراین انتظار داریم ارمنستان فقط یکی از این صحنه ها باشد و باید هم از همزمانی رویداد با تولد شری چایتانیا استقبال کنیم. شری چایتانیا و یارش نیتیاناندا تجسد زوج کریشنا-بالاراما به شمار می آمدند. درباره ی این زوج باستانی آمده که اندکی بعد از مرگ کریشنا و بالاراما قوم آنها در دوارکا، در اثر سیل، غرق شده بودند. آیا اثبات حقانیت کریشنا بعد از سیل، سبب گرماگرم بودن مردم در استقبال از بازتکرار او مهاپرابهو در هندوستان نبوده است؟

شری چایتانیا، همزمان کریشنا و نیمه ی زنانه اش رادها را در خود جای داده بود و با این حال برعکس کریشنا او هیچ دیو و شیطان و انسانی را نکشت. در قرن 16 او در کشور سفرهای زیادی کرد و در همه جا هم محبوب هندوها واقع شد و هم محبوب مسلمان ها. سرزمین های مقدس کریشنا را که هیچکس نمیشناخت مهاپرابهو شناسایی کرد و مرم قبول کردند. مکتب او در نواحی مختلف شکل های مختلفی به خود گرفت که بعدا انجمنی به رهبری همسر نیتیاناندا بعضی از آنها را گرد آوردند و در مذهبی واحد متحد کردند و این عامل وجود فرقه های رسمی و غیر رسمی از کریشنا شد.:

“Chaitanya mahaprabhu”: Wikipedia

باور کردنی است که جنبه های مردانه و زنانه ی وجود چایتانیا به کریشنا و رادها تعبیر شده و یارش نیتیاناندا نیز اصل بالاراما باشد. در این صورت، فرافکنی اصالت او به دورانی قبل از یک هرج و مرج، مثل آن میماند که فرض کرده باشیم چون در دوره ی هرج و مرج، درندگان و یاغیان و راهزنان جان آدمیان را تهدید میکنند باور کنیم چایتانیا هم در این سفرها به جنگ با این موجودات مبادرت کرده باشد. این فرم جنگی متاخر، اصل قبل از سفر او را با معنای نامش مرتبط میکند. بنا بر صفحه ی بالا در ویکی پدیا، چایتانیا یعنی شخصی که به روشنبینی رسیده باشد، و مهاپرابهو یعنی خدای بزرگ. در این صورت چایتانیا به عنوان اصل کریشنا تفاوت چندانی با بودا دقیقا به معنای فرد به روشنبینی رسیده ندارد. گادفری هگینز که در اناکالیپسیس خود (قرن 19) سخن از نامشخص بودن مرز کریشنا و بودا در هندوستان گفته، ارتباط آنها با مسیح را ناشی از نفوذ یهودیان در هندوستان میداند و ازجمله به اهمیت مرکز مذهبی موسوم به "تخت سلیمان" در کشمیر توجه نشان میدهد که معبد سلیمان تلقی و خود کشمیر از روی آن، برابر با یهودیه ی تورات صورتبندی شده بوده است. هگینز از قول برنیر، این معبد را مربوط به دوره ی حکومت مغول ها در هندوستان و جانشین معبد سلیمان دیگری موسوم به "چهل ستون" در مناطق مرزی هندوستان با چین میخواند. چهل ستون را به این نام میخواندند چون معبدی با 20ستون در کنار آب بود و 20ستون آن با سایه انداختن در آب، تصویر 40ستون را بازآفرینی میکنند. این دو دسته ستون های 20گانه ی مخالف هم، انعکاسی از اصول متضاد ولی مکمل جهان ما بودند که برای کامل بودن، به تعداد عدد کمال 40، تنظیم شده بودند و معبد سلیمان به عنوان نسخه ی کوچک جهان بر آنها استوار بود. فرقه ی مهابودیان که واسطه ی زرتشتی گری هندی با ایران تلقی میشد و هگینز نامشان را به معنی بوداهای بزرگ میداند، به 40مهابود اعتقاد داشتند که هگینز، آنها را جانشینان انسان شده ی 40 اصل جهان و چهل ستون معبد سلیمان هندی میداند. هگینز به پیروی از بوخاته، به یک خط سیر فرهنگ سازی یهودی باور دارد که آسیای صغیر (ترکیه و ارمنستان)، پرشیا (ایران)، کشمیر، جودپور هند، و بلاخره چین را به هم متصل میکند:

“anacalypsis”: godfrey Higgins: longman: 1836: v1: P771-2

هگینز در ادامه، استدلال میکند که چون در تواریخ هرودت، صحبتی از وجود یهودیان و امپراطوری درخشان سلیمان در خاورمیانه و گذشته ی آن نیست، پس امپراطوری اصلی سلیمان، هندوستان بوده و با انتقال یهودیان از افغانستان به شامات، محل معبد سلیمان هم به سوریه ی غربی منتقل شده است. وی زبان فارسی افغان ها را زبان یهودیان هند و به پیروی از سر دبلیو جونز، مرتبط با زبان های هندی میشمرد. استدلال هگینز، همانطورکه کمی قبل تر بیان کرده، وابسته به عضویت او در فراماسونری یورک و علاقه ی آن به ارتباط سازی بین دروئیدیسم بریتانیا و هندوئیسم است. مکتب یورک از طریق گادفری هگینز، آبشخور تئوسوفی و بحث های آن در آریایی گری شده که زمینه ی اصلی هندشناسی، ایران شناسی و حتی اسلام شناسی بوده است و آن، با توجه به مطرح شدن ایران باستان در ایران از طریق معرفی منابع مهابودیان توسط انگلیسی ها به رجال قاجاری، زمینه ی کافی برای شکل دادن به ناسیونالیسم ایرانی در پرتو هندی زدگی بریتانیایی را ایجاد کرده بوده است کمااینکه توجه به زبان فارسی در ایران هم در زمینه ی زبان رسمی بودن آن در هند از دوره ی حکومت مغول های بابری تا میانه ی قرن 19 قابل درک است و اکثر منابع عتیق فارسی ایران نیز از هند دوره ی استعمار انگلستان به ایران راه یافته اند. همچنین بانیان مهابودیان از سلسله ی صفوی در ایران به هندوستان کوچیده اند و صفویه به عنوان احیاگران ایران، مرزهای ایران را با تشیع ساخته اند که آن هم یکی از ارکان ناسیونالیسم ایرانی است. به طرز شگفتی، سال تولد شاه اسماعیل اول، بنیانگذار سلسله ی صفوی را دقیقا همان سال ظهور دنباله دار مصیبتبار لئوناردو یعنی 1487 میلادی تعیین کرده اند. طبیعتا در تاریخنویسی دوره ی پهلوی که در جمهوری اسلامی تداوم یافته و هنوز کمتر نسبتی با فرهنگ واقعی مردم ایران دارد، حتی المقدور، مرز بین شیعی گری صفوی و زرتشتی گری ایران باستان تا زمان شورش امام حسین علیه خلفا از بین رفته و ترکیب متناقض آریایی گری اروپایی و تشیع 1400 ساله هنوز هم نظم ایران را دو پاره میکند.

یک دلیل این دو پارگی این است که در ایران کمتر نامی از کریشنا و ارتباط آن با بودا میرود ضمن این که صحبتی هم از نسبت آریایی گری ایرانی با بودا و مسیحیت یهودی تبار نمیشود و شاید این نوعی رد گم کردن عمدی است. کریشنا یکی از آواتارهای ویشنو (خدای نگه دارنده ی جهان) و خدایی عظیم تلقی شده چون ارابه ران شاه آرجونا بوده که وقتی هویت راستین خود را بر مخدومش آشکار کرده، ارجونا در او کل جهان را با کوه ها و دریاها و جنگل هایش دیده است. این با عقاید کابالایی احاطه کننده ی لئوناردو داوینچی قابل جمع است که در آن تمام موجودات جهان بخشی از بدن خدایند. اگر مسیح، عصاره ی تمام پیامبران مسلمانان باشد که مردم را از عذاب الهی میترسانند، فقط میتواند روح کلی هستی باشد که قانون دنیا را میشناسد و میداند که مطابق همین قانون حرفش بر بعضی آدم ها اثر میگذارد و بر بعضی دیگر نه، و اگر این قانون، فیزیک جهان را هم اداره میکند شهابسنگ فتنه افکن هم قاعدتا دنباله داری است که بر یک محور میچرخد و چه مردم گناه کنند و چه نکنند، به کنایه از قانون هستی، همه را دچار بدبختی میکند و خشک و تر را با هم میسوزاند. این چیزی است در حد همان هم اندازگی شب و روز در مسیح شام آخر به جای خورشید لحظه ی اعتدالین بهار و پاییز. برای همین هم هست که در ناسیونالیسم ایرانی، مذهب زرتشت مثل اسلام یکتاپرست وانمایانده شده و اهریمن در مقابل اهوره مزدا به بخشی از وجود خود او در "تعالیم اصلی زرتشت" تبدیل شده است. اگر بخواهید مثل اروپا و امریکای جوآن کولوم، در ایران و هند هم شیطان را به بخشی از سیاست خدایی رهبران تبدیل کنید، اول باید چنین عقبه ای به وجود بیاورید و آن را در کتب درسی و روشنفکری این ممالک عادی نشان دهید. در ایران مردم هنوز با اعمال شیطانی مملکت مخالفت دارند چون تاکنون کتابخوانی جایی در قاموس ایرانی ها نداشته و هیچ وقت سواد سیاسی نداشته اند. بنابراین غربی ها برای باز کردن پایگاه مستقیم در آینده ی ایران هم که شده، امیدوارند بتوانند با صنعت فیلم و رسانه این را در ایران جا بیندازند که البته فعلا فقط به درد عادی شدن خیانت ایرانی ها به همپایگانشان خورده است و هیچ تاثیری بر خشم مردمی از جانب خیانت حکومت به مردم نداشته است.

مطلب مرتبط:

فرزانه ی جادوگر: انتظار فلسفی بیجا از راستگویی رهبر سیاسی در جامعه ی جاهل پرور

مراد خوکه در بلژیک: نهنگ ناتو بینظمی سیاسی را به شکل دریا میبیند.

نویسنده: پویا جفاکش

در قدیم، در یکی از دهات ترکیه، جوان لات الدنگی به نام "مراد خوکه" زندگی میکرد که به خاطر اذیت و آزارهایش جان همه ی اهالی روستا را به ستوه آورده بود. هر بار که کار غلطی مرتکب میشد، بزرگان روستا با کتک و ناسزا به جانش می افتادند به این امید که از ترس کتک خوردن دست از کارش بکشد. اما مشکلات روانی مراد خوکه بزرگتر از آن بود که با کتک حل شود. او که از مقایسه ی حقارت ورزی نسبت با خودش، با عزت و احترام کردن به آدم های جاافتاده عقده ای شده بود کم کم به فکر خراب کردن آدم های جاافتاده افتاد و اول از همه هم خدمت ملای ده را رسید. یک روز مردم در مسجد منتظر بودند ملا برای نماز بیاید ولی وقتی ملا را با صورت رنگ شده دیدند متحیر شدند. ملا بدون این که متوجه تعجب مردم شود بی اعتنا به پیشنمازی ایستاد و هیچ کس هم جرئت نکرد چیزی به او بگوید. بعضی هم زیرزیرکی میخندیدند. به هر حال نماز برگزار شد و ملا بدون این که هنوز ملتفت موضوع شده باشد رفت. پیرمردها درجا دور هم جمع شدند و پیش خود گفتند: «کار مراد خوکه است.» و از این که مراد خوکه کم کم دارد در فاز توهین به مقدسات میرود ابراز نارضایتی کردند. پس مطابق معمول رفتند، مراد خوکه را گیر آوردند و تا میخورد کتکش زدند. وقتی که احساس کردند از نفس رفته، تازه به او فرصت حرف زدن دادند و گفتند: «چرا ملا را به مسخره کشیدی؟» مراد خوکه طلبکارانه پاسخ داد: «من پیشنماز شما را درحالیکه زیر درخت به خواب رفته بود پیدا کردم و صورتش را رنگ کردم. ازآنجاکه خواب عمیق، وضو را باطل میکند، این حتی اگر هم قبلا وضو گرفته باشد الان باید دوباره وضو میگرفت و وقتی آب را به صورتش میزد از جاری شدن رنگ روی دست و صورتش متوجه میشد چه خبر است. ولی دیدید که او بدون این که حتی تغییری در نقاشی من روی صورتش اتفاق بیفتد آمد نماز خواند. من میخواستم به شما حالی کنم که این ملای شما ملای قلابی است. سر رعایت مسائل مذهبی به شما سخت میگیرد. ولی خودش آنها را رعایت نمیکند.» پیرمردها فریاد زدند: «خفه شو. تو بهتر میدانی یا ملا؟» و یک دور دیگر او را کتک زدند. اما مراد خوکه نه فقط توبه نکرد بلکه آنقدر خشمگین شد که در قدم بعدی، خرابکاری حتی هیجان انگیزتری کرد.

چند روز بعد، در حدود نیمه شب، فریاد «آتش، آتش» مردم را متوجه خطر آتش سوزی در روستا کرد. آتش از سمت خانه ی زن جوانی می آمد که شوهرش برای کار به شهر رفته بود. وقتی جمعیت به محل آتش رسیدند دیدند طویله ی خانه آتش گرفته است. به دنبال زن صاحبخانه گشتند. ولی قبل از آن، صدای زن را از داخل آتش شنیدند که کمک میخواست. پیش خود گفتند: «ای داد. حتما خانم جوان در اثر بی احتیاطی طویله را به آتش کشیده است.» طویله جایی است که آتش در آن سریع گسترش می یابد و راه نفوذ به داخل آن برای نجات خانم جوان پیدا نمیشد. مردم تصمیم گرفتند نظر کدخدا را جویا شوند. اما هرچه گشتند، کدخدا را پیدا نکردند. چطور ممکن بود در چنین اتفاق مهمی کدخدا در صحنه حاضر نباشد؟ حتما کدخدا باید همین اطراف باشد. پس فریاد زدند: «کدخدا. کجایی؟» ناگهان از داخل شعله های آتش و درون طویله، صدای کدخدا شنیده شد: «من اینجا هستم . کمکم کنید.» اشک شوق در چشمان مردم درخشید: «کدخدا پیش از همه در صحنه حاضر شده و برای نجات یکی از اتباعش، به درون شعله های آتش زده است؛ حتی به قیمت در خطر افتادن جانش.» یکی با بغض فریاد زد: «نگران نباش کدخدای فداکار. حتما نجاتتان میدهیم.» اما در جواب، صدای کدخدا شنیده شد که گفت: «جماعت. فقط قبلش یک شلوار به من بدهید. چون من لباس ندارم.» چشمان مردم گرد شد: چرا کدخدا لباس ندارد؟ یکی گفت: «نگاه کنید ببینید. کدخدا آنقدر جان اتباعش برایش مهم است که با وجود این که در حال استحمام بوده و لباس نداشته ولی آنقدر به سرعت خود را به محل آتش سوزی رسانده که فرصت لباس پوشیدن هم نداشته است؟» هنوز این حرف، شور حماسی جمعی به وجود نیاورده بود که حرف کدخدا با سخنی از خانم صاحبخانه دنبال شد: «مردم. برای من هم یک دامن بیاورید. من هم لباس ندارم.»

-چی؟ چطور ممکن است کدخدا و یک زن جوان هر دو به طور اتفاقی و همزمان با هم لخت درون یک کلبه ی سوزان باشند؟ نکند کلبه بعد از این که آنها با هم داخل آن خلوت کرده اند آتش گرفته است؟ کار خدا را میبینید. ولی به هر حال آنها انسانند و باید نجاتشان داد و اول هم به آنها لباس رساند.

درست در همین موقع، مراد خوکه بالای دیواری ظاهر شد و گفت: «ملت. هر کس به این دو نفر، لباس بدهد خانه ی خودش را آتش میزنم.» مردم ترسیدند و نمیدانستند باید چه کنند. در همین زمان بخشی از دیوار سوزان فرو ریخت و کدخدا و زن جوان دیده شدند که دارند بر سر یک افسار اسب و پالان خر دعوا میگیرند که کدامشان آن وسایل را به عنوان پوشش به کار بگیرند و از مهلکه بگریزند. ناگهان شعله ای از آتش، به موی خانم جوان گرفت و او جیغ زنان درحالیکه با دست جلو خود را پوشانده بود از داخل کلبه بیرون جهید و گریخت. لحظاتی بعد و در مقابل چشمان ناباور مردم، کدخدا درحالیکه با افسار اسب از جلو و پالان خر از عقب خود را پوشانده بود، بیرون آمد. آبروی روستا رفته بود و گناه مراد خوکه از این بابت، غیر قابل بخشایش بود. اما از آن بدتر این که حالا بدخواهی های مراد خوکه میتوانست جان مردم را تهدید کند. پس یک تصمیم جمعی بر اخراج مراد خوکه از روستا گرفته شد. پیرمردها افراد قدرتمند را قشونکشی کردند و مرادخوکه را گرفتند و چنان کتکش زدند که مطمئن باشد اگر به روستا بازگردد با جانش بازی کرده است. مراد خوکه موقع فرار گفت: «باشد. من میروم. اما یادتان باشد که از این رفتن خوشحالم. چون شماها مانع پیشرفت من بودید از بس که از بچگی مرا تحقیر کردید. من بعد از رفتن از این روستا از همه ی شما مهمتر میشوم. میروم کدخدا میشوم، اصلا ملا میشوم.» یکی از پیرمردها در جواب گفت: «هرچه میخواهی بشوی، بشو. کدخدا بشو. ملا بشو. اصلا مفتی بشو. ولی شرت را از این روستا کم کن.» مراد خوکه چیزی نگفت و برای همیشه از روستا رفت.

مدتی گذشت. ملای ده، روستا را ترک گفت و مردم به دنبال پیشنماز جدیدی گشتند. در همین زمان، ملایی به نام «خواجه حسین» وارد روستا شد و مورد پذیرایی مردم قرار گرفت. او در مقام پیشنماز جدید روستا به سرعت به یک آدم مقدس تبدیل شد و تمام حرف ها و تصمیماتش مورد پذیرش روستاییان قرار میگرفت. بنابراین روستاییان تعجب کردند وقتی دیدذند یکی از مردان روستای بالا که برای کاری به روستای آنها آمده، در کمال بی شرمی، خواجه حسین را به باد کتک و ناسزا گرفته است. مردم جمع شدند و گفتند: «مردک. به چه جرئتی به این آدم مقدس بی احترامی میکنی؟» مرد روستای بالا گفت: «چی؟ آدم مقدس؟ شما به "حسین جونور" میگویید آدم مقدس؟ این بی شرف، سال قبل، انبار غله ی من را در یک آتش سوزی عمدی نابود کرد فقط به خاطر این که به خاطر آزار و اذیت هایش علیه مردم روستا به او جلو جمع تذکر داده بودم.» مردم روستای پایین وقتی شنیدند این غریبه چه اتهامات زشتی را علیه فخر روستایشان وارد میکند خشمگین شدند و مرد روستای بالا را با کتک و ناسزا از روستا بیرون کردند. حدود یک هفته بعد، یکی دیگر از اهالی روستای بالا نیز برای کاری به روستای پایین آمد و دوباره رویداد کتک کاری خواجه حسین توسط یکی از اهالی این روستا تکرار شد. باز هم مردم جمع شدند و تذکر دادند که کسی حق ندارد به "آدم مقدس" آنها توهین کند. مرد روستای بالا با تعجب فراوان گفت: «آدم مقدس؟ آن هم حسین جونور؟ این کثافت، سال پیش، همسر من را دزدید و برد بالای کوه و تنها دو روز بعد رهایش کرد درحالیکه من و فامیل همسرم تمام این دو روز نگران بودیم و حتی نمیدونستیم او را باید کجا پیدا کنیم؟ شماها حتما عقلتان را از دست داده اید که چنین زباله ای را آدم مقدس میخوانید؟» این بار هم مردم روستای پایین برآشفتند و مرد روستای بالا را با کتک و ناسزا بیرون کردند. یک روز بیشتر از این واقعه نگذشته بود که اهالی روستای پایین، شاهد لشکر کشی عظیم اهالی روستای بالا به سمت منطقه ی خود شدند و از دیدن شراره های شعله های آتش در دست مردم متخاصم در تاریکی شب، وحشت کردند. روستاییان بالا فریاد میزدند: «یا حسین جونور را تحویل ما میدهید یا روستایتان را به آتش میکشیم؟» بزرگان روستای پایین، بزرگان روستای بالا را به مذاکره دعوت کردند. در جلسه بزرگان روستای پایین پرسیدند: «حرف شما چیست و حسین جونور کیست؟» سخنگوی روستاییان بالا گفت: «ملایی که شما "خواجه حسین" مینامید، مرد شریر و رذل پستی به نام "حسین" است که در روستای بالا به "حسین جانور" معروف بوده و به دلیل صدمات زیادی که به مال و جان و آبروی مردم وارد کرده، از روستا متواری شده و مجازات او برای اطمینان از تکرار صدماتش علیه مردم روستای بالا، آرزوی همه ی مردم روستای بالا است.» سخنگوی روستاییان پاییبن گفت: «امکان ندارد. حتما اشتباه شده است. این خواجه حسین، آدم بسیار مقدسی است و مردم همه او را دوست دارند. حتما شباهت اسمی و ظاهری با "حسین جانور" شما دارد. به قیافه اش دقت کنید، میبینید وجاهت از آن میبارد.» سخنگوی روستای پایین گفت: «ظاهر آدم ها چیزی را اثبات نمیکند. مثلا ما در روستای بالا یک آدم مقدس راستین و یک جانشین برحق حضرت محمد داریم به نام "خواجه مراد". قیافه اش را ببینید فکر میکنید باید آدم خیلی شریری باشد. هیکل تنومندی دارد در عین این که یک چشمش لوچ است و حالتی دارد که وقتی به شما نگاه میکند ممکن است حس کنید یک حیوان درنده دارد به طعمه اش نگاه میکند. انگشت شستش هم ظاهرا در سانحه ای قطع شده و ممکن است بی بصیرتان را دچار این گمان بد کند که قبلا یک چاقوکش اهل دعوا بوده است. ولی وقتی بیایید به روستای ما میبینید که هیچکدام از مردمی که او را میشناسند چنین فکر نمیکنند. چون جز خوبی چیزی از او ندیده اند.»

سخن که به اینجا رسید آب دهان در گلوی مردم روستای پایین خشک شد. تمام نشانی های داده شده درباره ی "خواجه مراد"، درواقع همان ویژگی های مراد خوکه بودند. معلوم شد مرادخوکه ی اینها رفته بود در روستای آنها ملا شده بود و حسین جونور آنها آمده بود در روستای اینها ملا شده بود. با روشن شدن حقیقت، بزرگان دو روستا به مذاکره با هم پرداختند و به این نتیجه رسیدند که این دو نفر که قبلا باعث آزار دیگران میشدند، حالا با ورود به محیط جدید و گرفتن یک ژست جدید و محترمانه، دست از آزار و اذیت خلق کشیده اند و فعلا به جای ضرر فقط فایده میرسانند. صلاح نیست وضع سر به راه فعلیشان به هم زده شود و خدای نکرده دوباره بلای خلق شوند. پس بهتر است اهالی دو روستا به نماز خواندن پشت این دو نفر ادامه بدهند و فقط در گوش دادن به آنها کمی محتاط تر باشند. قضیه به خوبی و خوشی تمام شد و همه برگشتند سر زندگیشان.

این داستان، مرا به شدت به یاد ناتو ومرکز مهمش بلژیک می اندازد. این واقعا سوال است که چرا باید پیمان نظامی اتحادیه ی آتلانتیک شمالی حروف مخفف اسمش کلمه ی "ناتو" از آب دربیاید که فرمی از لغت یونانی "نوتوس" به معنی حرامزاده است؟ چون لغت نوتوس در ادبیات سیاسی، دارای بار تاریخی خودش است و به حرامزادگی صرف تمرکز ندارد. داستان ها آن را سیاسی کرده اند. نوتوس لقب داریوش دوم پارسی بود چون واقعا حرامزاده بود و از زنی غیر از همسران پدرش به دنیا آمده بود. اما علت این که یونانی ها روی نامیدن او به داریوش حرامزاده اصار داشتند این بود که برای دور نگه داشتن شر یونانی ها از مرزهای خود، دولت شهرهای یونانی را با خرج پول های گزاف در بین سیاسیون یونانی، به اختلاف افکنی و افتادن به جان هم دچار میکرد تا مطمئن باشد آنها نتوانند راحت علیه او متحد شوند. بدین ترتیب، حرامزادگی و به هم ریختن نظم، در اصطلاح ناتو با هم مترادفند و البته میدانیم که ناتوی کنونی هم چنان عنصر ضد نظمی در جهان است (فتنه هایش در اوکراین و روسیه و اخیرا ایران را در همین یک سال اخیر، به چشم خودتان دیدید) که هیچ کدام از قدرت های نظامی دوست ندارند او را در حیطه ی خود داشته باشند و هلش داده اند طرف یکی از بی سر و صدا ترین ممالک اروپایی یعنی بلژیک و پایتختش بروکسل. انگار که ناتو یکی در مایه های مراد خوکه و حسین جانور است که فقط در جایی غیر از خاستگاه واقعی خود میتواند برای پیروانش کم خطر باشد. با این حال، اهمیت پیشین بلژیک در حیطه ی جغرافیایی-سیاسی اروپا که زمینه ی انتقال بعضی صحنه های مهم یا حداقل آشکار فعالیت ناتو به آنجا شد(و این آشکاری خودش به لحاظ تاثیر بر افکار عمومی بسیار مهم است)، باعث شد تا در تنظیم تاریخ اروپا، این کشور را منطقه ای مهم و تاثیرگذار بر رشد امپراطوری های پیشین اروپایی به عنوان اسلاف ناتو در نظر بگیرند که اصلا قابل مقایسه با وضعیت کشورهای تاثیرگذار سابق دیگر مثل لهستان نیست.

تصاویری از کشور بلژیک

بلژیک بعد از فروپاشی امپراطوری ناپلئون بخشی از هلند بود. اما شورش بلژیکی های عمدتا کاتولیک علیه هلند پروتستان، مورد استقبال بعضی قدرت های بزرگ قرار گرفت و بلژیک تحت رهبری یک پادشاه آلمانی به نام لئوپولد مستقل شد. این که بلژیکی ها حاضرند بر گذشته ی استعماری خود و بلاهایی که در کنگو بر سر سیاهان آوردند افسوس بخورند و پوزش بطلبند، از سر فروتنی نیست. بلکه بیشتر به خاطر آن است که ثابت شود واقعا مردمی هم بوده اند که زور بلژیکی ها به آنها میرسیده است، انگارکه هر بلایی را که قدرت های راستین اروپایی بر سر بلژیکی ها آورده اند آنها بر سر سیاهان بی امکانات اطراف رود کنگو تلافی کرده باشند. اما انفعال و ناتوانی شدید این کشور از حفظ خود در مقابل یورش بیگانگان در جنگ های اول و دوم جهانی و علیرغم اعلام بیطرفی بلژیک، به اندازه ی کافی، گویای احوال هست و همین است که بعضی اوقات، مردم را به افسانه ی جنگجوترین مردم گاول به روایت ژولیوس سزار یعنی بلگاها یا بلژها که نامشان بر روی بلژیک مانده، مشکوک میکند. این جنگجویان بی نام و نشان (در بلژیک قرن 19)، پس از شکست خوردن از لشکر رومی ژولیوس سزار استان رومی "گالیا بلژیا" را به وجود آوردند که شامل بلژیک، لوکزامبورگ، بخشی هایی از فرانسه و بخش هایی از آلمان بود و ناسیونالیست های بلژیکی که دستشان به جایی بند نیست آن را به نام "بلژیک بزرگ" میخوانند. البته دلیلی بر تخیل چنین حکومتی وجود دارد و آن این که تمام این منطقه تحت تاثیر فرهنگ لاتین ایتالیا قرار گرفت بخصوص در نواحی هم مرز با ایتالیا چنانکه در خود بلژیک، مناطق جنوبی هنوز لاتین زبان و ایتالیایی مسلکند درمقابل شمالی ها که به یاد دوران استعمار هلند، به زبان هلندی صحبت میکنند. منطقه ی به اصطلاح بلژیک بزرگ، از آن جهت اهمیت داشت که وقتی فرانک های ژرمن بر آن مستولی شدند، نقش مهمی در گسترش فرهنگ رومی ایتالیایی در میان بربرهای ژرمن و ایجاد امپراطوری مقدس روم ایفا کرد و زبان فرانسه هم در همان محل از ترکیب زبان ژرمن فرانک ها با زبان لاتین به وجود آمد که نام این دومی بیشتر با ایتالیا گره خورده است. هم مرزی گالیا بلژیا با امپراطوری سابق اسپانیا نیز میانجی گری فرهنگی آن را میسر و باعث اتحاد امپراطوری های روم مقدس و اسپانیا در بزرگترین امپراطوری تاریخ اروپای قرون وسطی شد. اگر نقصانی هم در اتحاد اروپا به وجود آمد نتیجه ی فعالیت وایکینگ های آمده از ناکجاآباد اروپای شمالی بود که هجومشان به امپراطوری فرانک، باعث تجزیه ی آن امپراطوری به دولت فرانسه و روم مقدس شد. این وایکینگ ها در نورماندی فرانسه ساکن شدند و با فتح انگلستان از آنجا و توسط ویلیام فاتح، زمینه ی تبدیل انگلستان به اولین وصله ی ناجور و ناکوک اروپایی شدند. اما انگلستان درآنجاهایی که هنوز به اروپای کاتولیک وفادار مانده بود وامدار بلژیک بود چون بروژ یا بروخه در فلاندر غربی بلژیک، بزرگترین بندر تجاری با انگلستان بود و باقی ماندن تفاهمات فرهنگی بریتانیا با اروپای قاره ای از طریق آن، نقش مهمی در آمادگی فرهنگی پذیرش بعدی فراورده های متنوع انگلیسی-اسکاتلندی در اروپای پسا ناپلئونی شد. نشان ملی بروژ، خیلی از مسائل را در این مورد افشا میکند: یک شیر تیره رنگ ایستاده که روشن است همان شیر سیاه ایستاده ی پرکاربرد لاوی های یهودی در اروپا است. افسانه ها این شیرسیاه را به خاندان میتیلین منتسب میکنند. آنها فرزندان یک یهودی به نام متیو از یک ملوسین –جن ماده ی ساکن در چشمه ها و چاه ها- در لوبیوم (سرزمین لاوی ها) در کامپانیای ایتالیا بودند. به یک روایت، نام شهر میلان به میلو پسر متیو از ملوسین برمیگردد و چه بسا ملوسین نیز در لغت به معنی از نسل میلوس یا میلو باشد. میتیلین ها تحت عنوان خاندان میتل و میدل در آلمان پخش شدند و ازآنجا به فرانسه رسیدند و در جریان فتح انگلستان توسط ویلیام فاتح، به انگلستان راه یافتند و چندین محل به نام آنها "میدلتون" (منطقه ی میدل) نامیده شد، ازجمله میدلتون یورکشایر که در اوایل قرن19 میدلتون ها از زمینداران آنجا بودند و نسب کیت میدلتون همسر ولیعهد فعلی بریتانیا هم به میدلتون های یورکشایر میرسد (پدر کیت، زندگینامه نویس خاندان سلطنتی بریتانیا است با این حال، به سبب ازدواج با زنی از نسل کارگران راه آهن، زیاد در بین اشراف محبوب نیست). میدل ها به سبب نسب بردن از یک جن ماده، به "پانیکو" یعنی جن زده معروف بودند. کلمه ی پانیکو از نام پان خدای جنگل می آید که به سبب ظاهر نیمه بز-نیمه انسانش با شیاطین مسیحی تطبیق میشد. با این حال، پیوند فرم رومی نامش یعنی فاونوس با نام ونوس خدای مادینه او را به ملوسین نزدیک میکند. ونوس نام لاتین آفرودیت الهه ی شهوت است و پان هم موجود شهوتپرستی است. آفرودیت در مقام یک الهه ی متولد شده از کف دریا میتواند با الهگان ماهی مانند چون اتارگاتیس سوری منشا مشترک داشته باشد و ملوسین هم با دنباله ی پایینی مار یا ماهی تصویر میشده است. پیوند زن ماهی مانند با پان بزمانند، در جدی یعنی صورت فلکی دی ماه محل انقلاب زمستانی و زمان کریسمس –تولد مسیح- دیده میشود که به شکل مخلوقی دریایی با بالاتنه ی بز و پایین تنه ی مار مانند یک ماهی تصویر میشود. معنیش میتواند تبدیل پان به ملوسین باشد کنایه از این که شیطان، یک طرز فکر است که از جماعتی برای تولید واقعیت های نوینی بار میگیرد. در این مورد و در پیوند با یهودیان ایتالیا، باید از اهمیت نقش بانکداران جنوایی در شکل گیری اروپا سخن گفت بخصوص وقتی در نظر میگیریم که بروژ بلژیک تنها پس از مستعمره شدن توسط جنووایی ها به یک بندرگاه مهم تجاری تبدیل شد. تاثیر جنووایی ها از طریق این منطقه ی فرانسوی زبان، به درون فرانسه به عنوان یک قدرت میانجی بین دول استعماری عمده کشیده شد و جنووای جدید را در یون فرانسه شکل داد که نامش با توجه به تبدیل "ج" و "ی" به هم در اروپا، تلفظ دیگری از جنووا است. همچنین املای لاتین آن یعنی Yonne به املای anan راهگشا و مشخص کننده ی هویت گاول های معروف حنانی است. یون، محل مطرح شدن خاندان مهم ترابیس است، خاندانی که از طریق اسکیت ها نسب به یهودی های طربزون در ترکیه ی روم شرقی میبرند و مشخصا نتیجه ی پیشروی بلغارها و درآمیختن آنها با جنگسالاران بومی اروپا در شکل دادن به اشرافیت قاره تعریف میشوند. چه بسا نام بلگا یا بلژ هم در اصل به ولگا در روسیه یعنی نامجای مرتبط با نام قوم بلغار مرتبط باشد و انتقال صحنه ی نبرد رومیان با بلغارها از اروپای شرقی به مرزهای ایتالیا با گاول جدید ناشی از همریشه دانستن بلژیوم و بلژیا با بریژیا نام قدیم بروژ باشد که باید با تمهیداتی، قلمروش تا مرزهای ایتالیا گسترش می یافت. از طرفی، یون جنوایی محل خودنمایی خاندان تاثیرگذار دیگر جونز هم هست که نامشان به همان میزان که میتواند از یون مشتق شود میتواند یادآور نام یونس نبی هم باشد. یونس توسط یک ماهی بلعیده شد همانطورکه پانیکو ها اسیر شخصیت یک ملوسین ماهی مانند شده بودند. در ایتالیا کارلو کولودی، عنوان پانیکو را دستمایه ی خلق شخصیتی به نام پینوکیو کرد که درست مثل یونس توسط نهنگی بلعیده میشد اما او در شکم نهنگ به خالق خود پدر-ژپتو میرسید. ژپتو تلفظ ایتالیایی نام یاپتوس یا یافث جد اسکیت ها و بلغارها است که در فضای جدید اروپا به زحمت میتوان در اعقابشان چهره ی نژاد تاتار را تشخیص داد. درواقع ژپتو یک اصل گم شده است شبیه به یافث پسر بی سر و صدای نوح که اعقابش منشا افسانه های تارتاروس و خوناشامان و اعمال شیطانی اخوت های رمزی تلقی میشدند. فقط در عمق بدبختی در تشبیه به شکم نهنگ میتوان گوهر ایزدی را دوباره یافت همانطورکه یونس در شکم ماهی با خدا آشتی کرد. در قرن19، جرالد مسی، مصرشناس غیر رسمی انگلیسی که از بنیانگذاران اعتقاد به ریشه ی افریقایی بشر بود، یونس را به لحاظ نام با اوآنس مرد ماهی پوش افسانه های کلدانی مقایسه کرد که از دریا درآمده و تمدن را به مردمان آموخته است. او نام اوآنا یا اوآنس را با نام یوحنا (جان) یعنی یحیای تعمیددهنده نیز مرتبط میدانست که او هم با آب ارتباط داشت. مسی در کتاب «مصر باستان، روشنایی جهان» اعلام میکند که بلعیده شدن قهرمان توسط هیولا و بیرون آمدنش از شکم آن، همتای شکست موقت بعل مردوخ خدای کلده از تهاموت اژدهای مادینه ی دریایی و نجات موفقیت آمیزش از چنگ هیولا و قتل هیولا توسط او برای خلقت نوین زمین از بدن او است. بنابراین تهاموت همان الهه ی زمین است و آب تعمید، همتای آب مقدس یا آب حیات که در افسانه های شرقی از درون چاه و چشمه به دست می آید. در مناطق بیابانی این آب ها را زیر زمین می یافتند ولی میدانستند که در جایی که معلوم نیست از آسمان می آید. تاریکی زیر زمین، با تاریکی قطب شمال و صورت های فلکی مشخصه ی آن یعنی دب اکبر و فرزندش دب اصغر مقایسه میشدند. دب اکبر را مصریان به صورت ترکیبی از تمساح و اسب آبی یا اسب آبی ای که تمساح بر پشت آن است نشان میدادند چون تمساح و اسب آبی، جانوران خطرناک آبزی درگیر با آدم ها در افریقا هستند. تمساح یادآور اژدها است. او به عنوان یک مار دست و پا دار، یادآور مار باغ عدن هم هست که با فریب دادن آدم و حوا باعث اخراج آنها از بهشت شد. درمقابل، اسب آبی که ابتدا بیشتر گاو آبی دانسته میشد، واسطه ی ارتباط اژدهای دریایی با هاثور الهه ی گاوآسا و همتای مصری ونوس بود. دم بلند تمساح که اسب آبی فاقد آن است مسی را به یاد ضرب المثل اروپایی «شیطان را میتوان از دم بلندش شناخت.» می اندازد. البته در اروپا که اسب آبی و تمساح وجود ندارند، جانور دب اکبر را به لحاظ چاقی اسب آبی، با خرس جانشین کرده بودند، جانوری که دم بلند دب اکبر را ندارد. آب حیات همچون باران که از آسمان و در جایی نامعلوم بر زمین میبارد و در محل چشمه ی بیابان توسط قنات و چاه به آدم ها تحویل داده میشود، از قلمرو آسمانی الهه ی دب اکبر می آید و معلوم نیست در کجای زمین باید بهشت زمینی حاصل از باران آن را جستجو کرد. این فکر حتی در اروپا نیز در نسبتسازی مردم بین منابع آب و دانسته های پیشین درباره ی ماهی سانان و اژدهایان و اسب های آبی -که اکنون بیشتر با اسب، جانور هرج و مرج جنگی، جابجا شده بود- متجلی است. در انگلستان زمان مسی، رودخانه ی یور در نزدیکی میدلهام را تسخیر شده توسط یک اسب آبزی میخواندند، رودخانه ی AULD GRANDT که از رس شایر ریشه میگرفت را محل زندگی اسب ترسناک رودخانه میدانستند، در نواحی مختلفی ریاست آب چاه را به ماهی یا قورباغه نسبت میدادند، و چاه گذرگاه شیطان بین راکلی و اکتون را تحت حکومت یک قورباغه میدانستند درحالیکه دو پیرزن اسرار آن را حفظ میکنند. قدر مسلم این که چیزی از الهه با آب تشبیه شده به جاودانگی، از آسمان به زمین می آید و در زوایای ناشناخته ی جهان فیزیکی تشبیه شده به جهان زیرین و بهشت دوردست الهه مخفی میشود که میتوان آن را با ملوسین پانیکوها مقایسه کرد. در داستان مدرن تر پانیکو یعنی پینوکیو ملوسین به فرشته ی مهربان تبدیل شده است: بانویی ایزدی که مراقب و راهنمای پینوکیو عروسک چوبی است. بنابراین الهه درحالیکه از یک طرف به صورت نهنگ شرآفرین است، از سوی دیگر به صورتی انسانی تر، در مقام راهنمای ایزدی نیز در صحنه حضور دارد. پیوند جاودانگی زنانه ی او با پان شیطانی را میتوان در دیگر مخلوق ادبیات قرن 19 انگلستان یعنی پیتر پان نیز یافت: پانی که همیشه کودک میماند و دوست ندارد مشخصات مرد بزرگسال، چهره ی زنانه ی او را خدشه دارکند. پیتر پان با دزدان دریایی میجنگید که سوار بر کشتی ای در دریا بودند و کشتی درست مثل ماهی، نماد الهه است.:

“PAN AND MERMAID”: JOHN FRANK: HXMOKHA: 8/11/2015
شاید پیترپان با فاصله گرفتن از کشتی دزدان که مثل شکم نهنگ، جزیره ای از خشکی وسط دریای هرج و مرج است سعی میکرد کودکی خود را حفظ کند درحالیکه پینوکیو با افتادن به درون شکم نهنگ و پیدا کردن پدر ژپتو راه خود برای رسیدن به رشد عقلی و تبدیل شدن به پسری واقعی را هموار کرد. بلژیکی ها هم تنها با حضور در جزیره ی ثبات قدرتهای اروپایی-امریکایی وسط دریای پر هرج و مرج جهان میتوانستند مطمئن به امان یافتن درازمدت خود باشند. این امان یافتن، توام با رشد عقلی نبوده چون به نظر میرسد هیچ وقت قرار نیست از این جزیره ی ثبات خارج شوند. دلیلش هم مشخص است. دریایی که نهنگ بانیان ناتو در آن شناور است به وسعت کره ی زمین است.

دانلود کتاب« مادر خدایان: سیاست، توهم و شیاطین در تلفیق اسطوره شناسی و روانشناسی»

نویسنده: پویا جفاکش

بخشی از کتاب:

در فوریه ی 1948، کلمنت گوتوالد رهبر کمونیستی چکسلواکی، در یک سخنرانی معروف زمستانی در زیر یک مهتابی، با ده ها هزار نفر از مردم جمع آمده در میدان اصلی پراگ، رودررو سخن گفت و نتیجه آنقدر خوب از آب درآمد که پوشش دادن آن به یکی از وظایف اصلی دستگاه های تبلیغاتی حزب تبدیل شد. برف میبارید و گوتوالد سر برهنه سردش بود. کلمنتیس، کلاه پوست خز خود را بر سر رهبر گذاشت و سخنرانی با همان کلاه بر سر گوتوالد ایراد شد. چهار سال بعد، کلمنتیس به جرم خیانت اعدام شد و اسم و عکس هایش از تمام مراحل پایه گذاری چکسلواکی کمونیستی حذف گردید؛ ازجمله در عکس های سخنرانی زیر مهتابی، جایی که قبلا کلمنتیس جای داشت، اکنون دیوار دیده میشود. اما جالب آن که کلاه پوست خز کلمنتیس هنوز روی سر گوتوالد قرار داد. این داستان، نمادی است از زوایای پنهان چیزهایی که تاثیر زیادی بر تحول تفکر و اجتماع آدمیان میگذارند و ما نمیشناسیمشان چون همان نیروهایی که آنها خلقشان کرده اند آنها را از لیست چیزهایی که مردم باید بشناسند حذف کرده اند و همیشه قدرتی که میتواند خالق خود را ناپدید کند قدرتی است که در حکومت است. درست مثل کلاه خز گوتوالد، نیروی پدیدآمده هنوز ردی از خود در صحنه دارد ولی برای کسی که مدام دارد با صحنه زندگی میکند امکان تصور این که رد نیروهای خالق نامرئی را چگونه و از کجای صحنه ای که معلوم نیست چه چیزش چگونه به وجود آمده، کشف کند –مسلما به کلاه گوتوالد دقت کند، به کتش، به دیوار پشت سرش و اصلا خود مهتابی؟- بسیار دشوار است. ولی یک چیز مشخص است، آن هم این است که در تمام صحنه های درخشان شده توسط دستگاه تبلیغاتی حکومتی، قطعا چند تا از این ردپاهای نامرئی هست چون صحنه ی تبلیغات، درست مثل کلاه پوست گوتوالد، حکم تاج پادشاهی را دارد درعینحال که کیفیت مذهبی نیز دارد.

درست مثل کلمنتیس که ضد گوتوالد تشخیص داده شده و حذف شد، تاج که نمادی از نشانه ی حکومت جنگسالار مردخوی است هم بر اساس ادبیات مذهبی اروپایی های تاج ساز، یک کیفیت زنانه ی متضاد با آن دارد. "کرون" که نامش مرتبط با "کراون" (تاج) است، هنوان روسای کهانه های معابد پاگان ها خوانده شده است. این نسبت را میتوان با معنی شدن کلمه ی یونانی هاگیا به معنی کاهن –از "هاگ" یا حق- به "ویچ" یا جادوگر مقایسه کرد. آغاز فصل "کرون" ها سامهاین در آبان ماه است که امروزه هالووین یعنی ایام هالو ها (قدیسین) خوانده میشود. در این فصل کودکان شیرینی داده میشود درحالیکه هالووین ایامی ویژه ی سر زدن مردگان به زمین است. این یادآور به این مطلب است که در نقاط مختلف کره ی زمین –از هندوستان گرفته تا مکزیک- جشن هایی داریم که در موعدشان مردگان به زمین سر میزنند و در این هنگام، به کودکان شیرینی هدیه داده میشود. در بیشتر این اعیاد، به ارواح مردگان قربانی تقدیم یا برایشان غذا نذر میشود که ارتباط آن با شیرینی دادن به بچه ها از حافظه ی تاریخ محو شده است. اما در هالوین، به صراحت شما میبینید که کودکان به شکل این ارواح درمی آیند و لباس آنان را میپوشند. شما دراینجا بعینه میبینید که این ارواح، شیاطینی پلید و خونخوار تصویر میشوند. در اروپای شمالی، نخست فقط نقاب های گرگ و خرس در اعیاد سفر مردگان به زمین استفاده میشدند. گرگ به کنایه از گرگ-انسان است و خرس به کنایه از "بروارسک" یا جنگجویی که پوست خرس پوشیده است؛ منظور رفتن مردم در تن ارواح جنگجویان مردسالار گذشته است که به گونه ی حیوانات درنده مسخ میشدند. منظور، تلاش برای به نظم درآوردن عالم مردگان است. چون در این دنیا، محیط به تسخیر ارواح مردگان درمی آید و بدن انسان به تسخیر ارواح جانوران و گیاهاتنی که میخورد. پس شما فقط با توسل به مادر زمین که "ماتر" –هم به معنی مادر و هم به معنی ماده ی فیزیکی- است که میتوانید با اتکا به ثبات ماده ی فیزیکی، نظم جامعه را قانونمند کنید. پس الهه ی زمین که به ماه مجسد میشود و در باوری کلیسایی دوام آورده تا اوایل قرن 19 فرمانروای جهان زیرین و نامبردار به هکاته، پرسفونه و لیلیت بوده است، برابر با کرون و سمبل تاج و تخت نظم زمینی یعنی حکومت است.:

“holloween, season of the crone”: barbara g.walker: planet infowars: 31october2012

...

دانلود کتاب «مادر خدایان»

اتحاد تمپلارها با مذهب یهودی-مسیحی به زبان اسطوره و تاریخ

نویسنده: پویا جفاکش

تصویر بالا، کلیسای صومعه ی سنت دانیلوف در مسکو را نشان میدهد. در نگاره های کلیسای جامع این صومعه که در سال های 8-1833 به سبک کلاسیک متاخر ساخته شده است، تصاویر قهرمانان نبرد کولیکوف و راهبان persvetو oslyaby در کنار صلیب ها و نمادهای تمپلارهای فراماسون دیده میشوند. در قسمت شرقی این صومعه ی قرن هجدهمی، یک گورستان قدیمی وجود داشت که به شکل اصلی خود حفظ نشده است؛ شاید برای پنهان کردن تاریخ راستین مسکو و یا عدم وجود صلیب بر قبرها؛ گرچند به یاد همه ی کسانی که دراینجا دفن شده اند یک کلیسای کوچک در قرن نوزدهم ساخته شد. صومعه ی سنت دانیلوف، نمادی است از همراهی فراماسونری و مذهب در تغییر تاریخ و واقعیت اجتماعی از درون پایتخت ها به سراسر کشورها. شاید این دو، دشمن یکدیگر به نظر برسند، ولی همین که کلیسا و کنیسه و مسجد و معبد برای به رخ کشیدن شکوه خود، دست به دامان معماری و کانی ها میشوند و خود را با سلاح های ساخت صنعتگران بر مردم تحمیل میکنند، خود به خود به درون آنچه مذهب شیطان میخوانند میلغزند و به همین دلیل هم هست که در اروپای تغییردهنده ی همه چیز –حتی دشمنش روسیه- صنعت و معماری با اجنه ی نامحبوب کلیسا گره خورده و این پیوند را در اطلاق عنوان "گوبلین" به اجنه اثبات کرده است.

نام گوبلین از لغت آلمانی "کوبلین" به معنی معدن، غار و تپه می آید که مجموع آنها به همتباری گوبلین با نژاد باستانی غول های آهنگر و کیمیاگر اشاره دارد که به نام های سیکلوپ ها و نژاد تیتانی fairyها (پریان) نیز شناخته میشوند. کلمه ی کوبلین به نام فلز "کوبالت" ارتباط دارد و نظرات کیمیاگرانه حول کوبالت آبی رنگ را نمایندگی میکند که به خاطر همرنگیش با موجودات فراطبیعی و آسمانشان اهمیت دارد و آبی رنگی خدایان هندو چون ویشنو و شیوا هنوز جلب توجه میکند. در افسانه های اروپایی، معمولا دورف های کوتوله مانند را اجنه ی آهنگر و فعال در معادن زیرزمینی در نظر میگیرند و در افریقا نیز افسانه های مشابهی درباره ی نژاد کوتوله ی سیاهان (پیگمی) وجود دارد. دلیل هم حضور جن های کوتاه قد در فاصله ای نزدیک تر از انسان یعنی در باغ ها است یعنی گنوم یا کوتوله های باغ که مجسمه هایشان از باغ ها محافظت میکنند. نسبت آنها با باغ نتیجه ی نسبت موجودات فراطبیعی با باغ بهشت است که در قلمرو معمول آدم ها تکرار میشود. اما فکر این که این اجنه غول هایی ترسناک باشند ذهن مردم را اذیت میکند و آنها ترجیح داده اند آنها را با کوتوله هایی بامزه ولی هنوز دارای نیروهای فوق طبیعی جایگزین کنند. نامیده شدن گنوم به "هوب گوبلین" است که ارتباط آنها با غول های صنعتگر سیکلوپ را مدلل میکند. جالب این که هوب گوبلین لقب رابین هود نیز بوده است. رابین هود کلاهی قرمز رنگ مانند کلاه گنوم بر سر میگذاشت و سبزپوشی و اقامتش در جنگل، او را به خدای گیاهان بودن همچون گنوم نزدیک میکند. پیگمی های افریقایی نیز همچون رابین هود، برای گریز از آدم های معمولی، در جنگل مخفی میشدند. هم رابین هود و هم سیاهان پیگمی از دید رهبران مردم معمولی، خلافکار بودند. هر دو تصور، به قصه ی گسترش نژاد انسان های کوتاه قد خونخوار در زمان عیسی مسیح برمیگردد که پس از شکست از شاهان، به جنگل ها و تپه ها و غارها متواری شدند. درواقع گنوم، اسپریته، گوبلین، فیری، الف، و پیکسی، همگی عناوین یک نژاد واحد انسانی به نام اسکیت است که کیش کوثایی پرستش نرگال خدای جهان مردگان در زیر زمین را گستردند و از به هم آمیختن مشاغلی چون کیمیاگری، آهنگری و خونریزی در جنگ در مذاهبی همریشه در این راه، تاثیر زیادی بر فرهنگ شاهی در زمین گذاشتند. گنوم را به نوبیلیس یعنی قاضی ملقب کرده بودند و این منشا نامیده شدن اشراف اروپایی به "نوبل" است. در بریتانیا این اشرافیت، از مردم پیکت در اسکاتلند می آید که نامشان مرتبط با پیکسی دیگر عنوان اجنه ی انسان مانند اسکیت (اسکات) است. نام پیکت، انتساب به پوکا یا puck محافظ جنگل و پسر رابین هود از یک زن جن را نشان میدهد. این جن به شکل های گوزن و اسب درمی آید، جانورانی که اسکیت ها به مدل های خودشان از نرگال تقدیم میکردند. ارتباط با اسب، به سبب اسب سوار بودن اسکیت ها و کاربرد این حیوان در جنگ است و گوزن، نسخه ی جنگلی اسب به نظر میرسد. سنتورها یا اسب-انسان ها باز نژاد جن زادگان را نشان میدهند که از تخیل ترکیب اسب و سوارش به وجود آمده اند و در بسیاری از ادبیات، کنایه از شوالیه های اسب سوارند. صورت فلکی "قوس" (کمان) را به شکل یک سنتور کماندار نشان میدهند که در لاتین، ساگیتاریوس نامیده میشود مشتق از ساگیتا یعنی دارنده ی ساگا یا حکمت، و آریوس یعنی کماندار. بنابراین ساگیتاریوس یعنی کماندار حکیم. سنتور حکیم، چیرون است که کماندار خوبی هم هست و مربی قهرمانان جنگجوی یونانی چون یاسون و ادیسه و آشیل بوده است. رابین هود نیز کمانداری قوی بود و سمبلی از ارزش های شوالیه گری به شمار می آید. پیوند او با اسب است که او را معروف به هوب گوبلین کرده است. چون hoby عنوان اسب هایی بود که در خرافات بریتانیایی در شب سامهاین (هالووین کنونی) برای شکار زنان جن در وایلد هانت (مراسم جادوگری خونین و جنسی) به کار مردان شیطانصفت می آمد و به کنایه، اسب های زن های اشرافی همجنسباز را هم hoby مینامیدند. وایلدهانت، شکلی عمومی شده از سبت سیاه یهودی است که به سفر به دوزخ تشبیه میشود و خرافاتی حول آن وجود دارد که افراد پس از آن و خروج از دوزخ، موقتا به رنگ تاریخی دوزخ، سیاه چهره اند. این روایت، بهانه ی ورود آیین های خشن خونین و جنسی از قلمرو اسکیت ها و توسط مورهای بربر شمال افریقا به درون افریقای سیاه شده است که به فرافکنی شیطانپرستی یهودی-اروپایی به گنوم افریقا یعنی سیاهان پیگمی انجامیده است. اما اصل مراسم متعلق به قریجی ها است که کلاه قرمز گنوم را بر سر میگذاشتند و در مهاجرت از قلاطیه در ترکیه به قلمرو اروپایی تراس –شناخته شده به خاستگاه دیونیسوس خدای جنون و ارجی- آیین های دیونیسوسی را به همراه اسکیت های مهاجر به غرب در اروپا گستراندند. کلاه قرمز "لیدی لیبرتی" الهه ی آزادی در انقلاب فرانسه، بازمانده ی کیش آنها است و مفهوم شیطانی و ضد مسیحی آزادی را در اروپای جدید یادآوری میکند که توام با عمومی کردن باکانت ها یا زنان رقصان و خودنمای همراه دیونیسوس به جای لیدی لیبرتی است. حضور کلاه قرمز رنگ مزبور بر سر بابانوئل -موکل کریسمس یا تولد مسیح- نمودی از فتح مسیحیت توسط لیدی لیبرتی و عقبه ی فریجی آن است. کیش فریجی بر تضاد دو خدای برادر به نام های حئا و انلیل در قالب های به ترتیب دوستدار و دشمن مخلوقات در بین النهرین استوار بود. در فریجیه، حئا به میترا و انلیل به زئوس نامبردار بودند که زئوس همان یهوه خدای یهودیت بود که در مسیحیت یهودی تبار تبدیل به خدای مسیح شده بود. بنابراین مسیحیت در جایگاه شر قرار گرفته و شیطانپرستان در مقابل آن، اقلیت عاقل در مقابل اکثریت جاهل به نظر میرسیدند. در ترجمان مسیحی این رویکرد، یهوه جای زئوس قرار داشت و میترا جای به سمائیل جن داده بود که علیه یهوه شوریده بود. حئا و انلیل، دو چهره ی متضاد آنو یا خداوند را در بین النهرین نمایندگی میکردند. عیسی مسیح یهودی خدای مهربان که با سول اینویکتوس یا خورشید شکست ناپذیر یعنی میترا همهویت شده بود، با مهربان بودن و مردمدوستی، علیه طبیعت خشن یهوه ی پیشین گردنکشی کرده و بنابراین مسیح هم به خدمت شیطانپرستی درآمده بود بطوریکه شما چه طرف کلیسای خشن را بگیرید و چه طرف مسیح حامی عوام و روسپیان را، در تیم شیطان قرار خواهید گرفت. تماس با این جادوگری از سوی اروپاییان، در قستنطنیه و از طریق دریانوردی زیر عنوان یهودی فریسی "ویکا" یعنی جادو صورت گرفت و به تخیل "وایکینگ" –در اصل یعنی شاه جادوگر- انجامید که بعدا به شاه خلیج معنی شد. وایکینگ ها دزدان دریایی تصور میشدند که در سواحل اروپا دست به اعمال شریرانه میزدند و در کشتی هایی به شکل اژدها سفر میکردند چون اژدهای دریایی نماد تیامات الهه ی جادوگری بود. نسبت دادن آنها به اسکاندیناوی تا حدودی نتیجه ی پیشروی اسلاوها تحت رهبری اشرافیت دان (دانمارکی) اسکاندیناوی به داخل روسیه -خاستگاه اسکیت های اروپا- بوده است. به همین دلیل هم بومی کردن اعتقادات جادوگری (ویکا یا ویچکرافت) در اروپا در نسبت دادن آن به آریایی ها عمدتا متوجه منسوب کردن آریایی ها به اروپای شمالی بوده است. رهبر خدایان اسکاندیناوی یعنی اودین، در اصل خود وودن بوده که نامش به وودز یعنی جنگل و وود یعنی چوب معنی داده است. چون هنوز در ارتباط با جنگل قرار داشته است. کاهنان او موسوم به godtiیعنی مردان خدا godدر مجمع فیربولگ گرد می آمده اند که bolg همان بوگ (بوگی من) و پوکا است که نام هایش تلفظ های دیگر عنوان ویکا به نظر میرسد و از طریق puckپسر رابین هود، به جنگل متصل میشود. رابین هود و یارش جان کوچولو نسخه های شیطانی مسیح و جان (یوحنا) در مبارزه علیه اشراف به نفع مردم عادیند. در انگلستان، اودین به نام herneیعنی شاخدار شناخته شده و خدای جنگل است و godtiیا کاهنان او، شاخه ی دانمارکی قبیله ی هرولی هستند. Heroli و chetoi عنوان های دو قبیله ی یهودی فریسی میباشند که به جادوگری در پرستش قوای جنگل روی آوردند. پیکت های کالدونیا از نسل هرولی بودند. در هر دو نسخه ی انگلیسی و اسکاندیناوی، ایزد جنگل، حامی دزدان (وایکینگ ها و رابین هود و یارانش) هستند و از این جهت با هرمس یا مرکوری یونانی نسبت برقرار میکنند که او نیز هم حامی مسافران و هم حامی راهزنان است:

“the origin of the dragon lords of the rings’: laurince gardner: chap5

بر کادوسئوس یا عصای هرمس، دو مار چنبره زده اند که نماد نیروهای متضاد انلیل و حئا به نظر میرسند. با این حال، این دو مار متضاد، همانطورکه میتوانند دو ایزد نرینه باشند میتوانند تضاد نر و ماده را هم نشان دهند. فقط بستگی دارد به این که کدام برادر، نماینده ی پدر و کدام نماینده ی مادر باشد. چون در بعضی متون غنوصی مثل آپوکریفون یوحنا آمده که ال علیون (خدای بالاتر از همه) یک نسخه ی مونث از خود به نام باربلو ساخت و موجودات را از طریق او به دنیا آورد. اما روزی باربلو دچار کنجکاوی شد که خلق مخلوقات روی چه مبنایی صورت میگیرد و در این حالت به دلیل انباشتگی از سوال، به سوفیا یا اخاموت یا خوخمه (حکمت) نامبردار گردید. این سوال محوری باعث شد تا چیزی از خودش در فرزند جدیدش منعکس شود که خواست ال نبوده است. درنتیجه فرزندی زایید نیم شیر-نیم مار که از شدت شرم، او را به سرزمین ظلمت موسوم به کائوس یا کسم (خصم) تبعید نمود و آن فرزند معروف به یلدابهوت (یعنی فرزند کائوس) شد. یلدابهوت همویی است که بعدها یهودی ها را دور خود جمع کرد و خود را به نام یکی از نام های خدا یهوه نامید و ادعا کرد خودش ال علیون یا اله یا الوهیم یعنی خدای اصلی است. ولی در خطابات خودش همیشه خود را با ضمیر و فعل جمع خطاب میکرد چون یک موجود واحد نبود. نور خدایی در ترکیب با تاریکی کائوس به مراتب گوناگونی تجزیه شد و انواع فرشتگان و اجنه را پدید آورد که قوی ترین هایشان ساتانائیل و عیسی مسیح بودند که منظور اصلی از یهوه شمرده میشدند و این دو به سبب تفاوت در وفاداری بیشتر به پدر در عیسی و تمرد بیشتر به سبب دانش در ساتانائیل مقابل هم قرار گرفتند. ساتانائیل که نخستین زاده از جمع الوهیت های یهوه بود منظور اصلی از یهوه شمرده میشد. در برخی روایات غنوصی که تا حدودی در قرآن هم منعکس شده، آمده است که خدا در موقع آفرینش انسان از فرشتگان و ازجمله ساتانائیل خواست تا در مقابل انسان سجده کنند. اما ساتانائیل تمرد کرد و ازاینرو خدا او را از بارگاه الهی اخراج کرد و از آن پس، ساتانائیل مقام ال (الوهیت) را از دست داد و ساتان یا شیطان نامیده شد و از آن زمان، دشمن سرسخت انسان بوده است. معنی این داستان آن است که چون یهوه دانش است، باید مثل دیگر صفات الهی آغشته به جسم، در خدمت بشر باشد اما دراینجا دانش نمیخواهد در خدمت بشر باشد و انتظار دارد بشر در خدمت او باشد چون دانش باور میزاید و انسان اسیر باورهایش میشود و بر سر این باورها با دیگران میستیزد. علت این هم که یهوه میخواهد خودش را خدای راستین جا بزند این است که با مقدس کردن باور به نام خدا میتواند راحت تر مردم را برده ی خود کند و آنقدر در این قضیه پیش میرود که حتی داستان های خدای راستین را به خودش نسبت میدهد و مثلا شورش خودش علیه خدا را به صورت شورش سمائیل جن علیه خودش بازسازی میکند. بدین ترتیب یلدابهوت بسته به این که با چه آدم هایی سر و کار داشته باشد، خودش را در انواع باورها و مکاتب تکثیر میکند؛ از بی خدایی گرفته تا پرستش هزاران خدا. سپس بنا به برخی روایات، یهوه خودش را میکشد تا مطمئن باشد چیزهایی که میداند هرگز آشکار نخواهند شد. پس از آن، دیگر حتی نیروهای فراطبیعی یهوه نیز حافظ دنیا نیستند و فقط غرور او است که در قالب نیرویی کشنده از درون وجود انسانها از آنها قربانی میگیرد. قبل از این مرحله، یهوه بزرگ ترین سرمشق خود برای انسان ها را در افسانه ی معجزات یهودیان به لطف او با نسل کشی بشر در سرزمینی مقدس ارائه کرده است که تنها قوم برگزیده ی یهوه یعنی یهودیان حق دارند در آن ساکن شوند. معجزه ی یهودی های نامبرده زیر فرمان موسی و یوشع، این است که در سرزمین های مفتوحه مردها را میکشند و زن های دوشیزه را به کنیزی و بردگی جنسی میبرند. پس نتیجه این که اگر میخواهید یهوه شما را دوست داشته باشد، باید «مرد» ی باشید که با مردهای دیگر میجنگد و به زنان به چشم کالا مینگرد. اما با عیسی مسیح و لشکرش چه کنیم؟ کافی است ادعا کنید مسیح مهربان، یک یهودی و فرم انسانی خود ساتانائیل –ببخشید، یهوه- است. افسانه ی قتل عیسی مسیح توسط یهودیان و رومیان به اراده ی یهوه، کنایه ای از نابودی مسیحیت ماقبل یهودی توسط یهودیان و رومیانی است که خودشان مسیحیت متعارف را تهیه و جهانی کرده اند. بدین ترتیب، دشمن در لشکر دوست قرار میگیرد و کلیسای قدرتمند شده توسط یهودیان، با جنگی صلیبی مشابه آنچه یهودی های تورات در کنعان کردند، نسل مسیحی نا همسو با خود را برمیچینند و همین کار را هم میتوان درباره ی بقیه ی ادیان تکرار کرد. مشکل این سیستم این است که برای باقی ماندن، همیشه نیاز به دشمن دارد و به همین دلیل هم یهوه مدام خود را به دو شکل متضاد تقسیم میکند و آدمیان را به نام خود ولی در دو جبهه علیه همدیگر بسیج میکند. با هرچه بزرگتر شدن دنیای پرستندگان یهوه در جهان، این جبهه ها نیز عظیم تر و جنگ هایشان چشمگیرتر و گوش نوازتر میشود. جوزف پی.فارل و اسکات دی هارت در کتاب "یهوه خدای دو چهره" معتقدند که در زمان ما، این دو چهره، کفر شیطانی بلوک غرب در مقابل تنها منادی خدا در جهان مکانیکی کنونی یعنی اسلام هستند. درحالیکه مذهب یهودی-مسیحی در تکاملی منطقی به شیطانپرستی تبدیل شده، اسلام تازه در جایگاه یهودی های جاهل کافرکش تورات ظاهر شده است. انگار برای این که کفر باقی بماند همیشه و در هر دوره ای باید یک نوع "یهویسم" ارتجاعی داشته باشیم تا مثل یهویسم تورات و انجیل، در آینده کافر تولید نماید مبادا جا برای جنگ های مذهبی آینده خالی بماند.:

“the origin of evil: Yaldabaoth, yahveh, Enlil”: jan eric sigdell: Christian reincarnation: 23sep2019

این استراتژی، در درجه ی اول با زمان خطی که خود ایدئولوژی مدرن با داروینیسم علمی خود بر مردم تحمیل کرده سر جنگ دارد چون درحالیکه صدای مرحوم هراکلیتوس مدام در گوش ها میپیچد که «در یک رودخانه نمیتوان دو بار شنا کرد»، انگار زمان خطی آقایان، درواقع رودخانه ای دایره ای است که دور خودش میچرخد و گویا تمپلارها هیچ وقت جوک داروینیسم خودشان را باور نداشته اند و ما را منتر آن کرده اند. ناچاریم این را جوک تلقی کنیم چون درست مثل هالیوودی ها که فلسفه ی شوالیه ای خودشان را از زبان احمق های فیلم های فکاهی بیان میکنند، در اسکاتلند و انگلستان پایتخت های دیگر تمپلارها هم مد است که آن فلسفه لای جوک های بی مزه ی گاها تاریخی بیان شوند؛ در این مورد: time our lame یعنی "زمان، لنگ ما" که بازی کلامی با نام teimur lame یا tamerlane یعنی جناب تیمور لنگ است. مثالش هم برمیگردد به بیوگرافی شبه علمی "تاریخ امپراطور بزرگ تیمور لنگ" اثر ژان دو بک، به ویژه فصل سوم کتاب به نام «جنگ تیمور لنگ علیه بایزید امپراطور ترکان» که در آن گفته میشود درست وقتی که بایزید اول سلطان عثمانی داشت پیروزی های محسوسی را علیه صلیبی ها به دست می آورد، لشکر تیمور لنگ عین اجل معلق سر رسید و قلمرو عثمانی را فتح و سلطان را زندانی کرد. این کتاب، کتاب مورد علاقه ی امیران سمرقند بود و از طریق آنها در روسیه هم مطرح و به گفته ی a.t.parfenov محرک اصلی خلق نمایشنامه ای روسی با نویسنده ی ناشناس به نام "اقدام تامیر اکساکوف" شد که در آن، در جریان پیروزی های بایزید بر پالیولوگوس امپراطور روم شرقی، امپراطور از تامیر اکساکوف (تیمور آق ساق) یعنی تیمور لنگ میخواهد تا با بایزید بجنگد. در این نمایشنامه بایزید یک بتپرست و تیمور لنگ، یک مسیحی مومن و متقی است. با این حال، تاریخ رسمی مایل است که تیمور را یک مسلمان متعصب و حافظ قرآن وانماید و البته تعجبی هم ندارد. چون فتح قلمرو سلطان روم –عنوانی که سلاطین عثملانی به خود میدادند- توسط تیمور، روایت دیگر فتح روم شرقی مسیحی توسط سلطان محمد فاتح عثمانی است. با این حال، در داستان تیمور، بایزید و تیمور، هر دو مسلمانی هستند که خودزنی کرده اند و از این دو نام، کهن الگو نیز آقای تیمور است طوری که داستان رودررویی این دو، بدنه ی "داستان دو تیمور" هم شده است که در آن دو نفر به نام تیمور با هم میجنگند؛ هر دو آنها متولد جایی به نام "کچ" هستند ولی یک کچ در ازبکستان و یک کچ دیگر در کنار دریای خزر. البته احتمالا هر دو کچ، انعکاسی از منطقه ی کچ در نزدیکی سامرای ولگا هستند که مقر فرمانروایانی مغول موسوم به تامیر –یعنی امیر بزرگ- بود و ظاهرا با بنا شدن سمرقند –یعنی کنده شده توسط سامرایی ها- محل تامیر (تیمور) هم با این مغول ها به ازبکستان جابجا شده است. اما تشخیص دادن اعتبار حکمروایی تیمور لنگ به سمرقند ازبکستان دلیل دیگری دارد که موضوع را به اندازه ی کافی مضحک کند و آن این که نشان سلطنتی سمرقند سه کره بوده که به کنایه از سه قلمرو جغرافیایی تصرف شده توسط تیمور لنگ توجیه میشده است. این سه کره را شما میتوانید در قالب طلسم سه کره ی طلایی تمپلارها در اروپا به آشکاری دریابید. این سه کره نماد ثروت و پولداریند و بیش از همه در پایتخت های تمپلارها در انگلستان و امریکا رواج دارند. در انگلستان آنها را آویزان از دروازه ی مغازه ها میبینید. منشا آنها به افسانه ی شارلمانی –احیاگر امپراطوری روم- برمیگردد که برای کشتن غولی، یکی از مدیچی ها را اجیر کرد و مدیچی مزبور برای کشتن غول از سه سنگ استفاده کرد. بعد از این که مدیچی ها با بانکداری به ثروت و مکنت رسیدند این سنگ ها را به رنگ طلایی به نماد خود تبدیل کردند. ایالت لومباردی توسط مدیچی ها در ایتالیا به وجود آمد و به بانک لومباردی وابسته بود که توسط خاندان لومبارد، در انگلستان شعبه زد و نشان سه سنگ طلایی مدیچی را با خود به انگلستان برد. مدیچی ها دربار پاپ هایی را تغذیه کردند که به جای مسیح نشسته بودند و ازاینرو سه سنگ طلایی، تبدیل به سه کره ی طلایی شد که سنت نیکلاس (بابا نوئل) قدیس حامی تولد مسیح، به سه دختر مرد فقیری داد تا با فروش آنها بتوانند ازدواج کنند. یعنی نماد فتوحات اسلامی مخرب و فرافکن شده به تیموریسم سلطان عثمانی، همان نماد پولپرستی تمپلار و صلیبی ضد اسلامی اروپایی و -بدتر از همه برای سربازان مسلمان- شرک مسیحی است، فقط ازآنروکه تاریخ اسلام را غربی ها نوشته اند و زمان را برای آنان موافق میل خود توصیف کرده اند و با این کار، زمان و مکان مسلمانان را به کل عوض کرده اند درحالیکه ظاهرا مسلمانان دشمنان مرام آنانند. به این میگویند لنگ کردن زمان.:

“tamerlane”: chronologia.org: 27/3/2015

فکر نبوغ آمیز جنگ داخلی به جای متحد شدن علیه دشمن مشترک، رهبران مزدور دنیای اسلام را آنقدر دیوانه ی خود کرده که آنها دهه ی گذشته را به نام جنگ با غرب به دست و پا زدن در خاکستر و خون جنگ داعش گذراندند. البته تنها ضربه ای که این کارشان به استکبار غرب زد این بود که باعث شدند استکبار غرب از شدت خندیدن به آنان ناخواسته دچار دل پیچه شود. این رهبران مسلمان هیچوقت احساس بدی نیافتند از دانستن این که جوانانشان الان جای جوانان اروپایی ای نشسته اند که با خواندن تاریخ تهوع آور جنگ های فرقه ای مسیحیت، از مسیحی بودن متنفر میشوند. در قرن 18 و زمانی که صومعه ی سنت دانیلوف در مسکو در لابه لای طرح گسترش مسیحیت در روسیه پا میگرفت هم امید میرفت با افزایش قدرت کشیش ها در روسیه آنجا به سرزمین کفر تبدیل شود، اتفاقی که در دوران حکومت شوروی نزدیک بود به تمامی رخ دهد.

فرزند هنرمند جن ماده: درباره ی عشق های دروغین سینما

نویسنده: پویا جفاکش

مجله ی "فرهنگ امروز" در شماره ی 36 خود (مرداد 1401) ویژه نامه ای در باب ارتباط رئالیسم و سینما ترتیب داده و ازجمله در باب رئالیسم در سینمای قبل از انقلاب، با آقای فریدون جیرانی مصاحبه کرده بود. جیرانی از همان ابتدای مصاحبه، تمرکز خود را روی سینماگران خارج از جریان اصلی مثل شهیدثالث و بیضایی و کیارستمی قرار داد درحالیکه مدام یادآوری میکرد که آنها نظر خود را درباره ی واقعیت اجتماع در قالب واقع گرایی ظاهری فیلم هایشان ارائه داده اند. به میان کشیده شدن موضوع سینمای جاهلی توسط مصاحبه کننده –مرتضی اسماعیل دوست- دیالوگ زیر را بین دو طرف ایجاد کرد:

«اسماعیل دوست: جریان تولید سینمای ایران در قبل از انقلاب بیشتر به دوش فیلم فارسی بود و آثار واقع گرایانه با نگاهی انتقادی به اتفاقات پیرامون انگشت شمارند. سینمای فیلم فارسی با تمرکز به وجه خیال پردازانه، فاصله ی زیادی با واقعیت داشت، حتی وقتی به سراغ شخصیت های واقعی یا افسانه ای مثل یعقوب لیث یا امیر ارسلان نامدار میرود، شخصیت ساختگی خود را برای جذب تماشاگر میسازد. دلیل دوری سینما از واقع گرایی چه بود؟

جیرانی: من از شما سوال میکنم. مگر تعداد فیلم های رئالیستی در سینمای امریکا چند درصد بوده است؟ حتی سینمای نئورئالیستی هم دچار استحاله میشود و زاواتینی و دسیکا به فیلم ملودرام سانتی مانتال "گل آفتابگردان" میرسند.

اسماعیل دوست: هالیوود بر پایه ی تولید آثار خیالپردازانه و مصرفی بنا شده است اما در همان سینما نسبت به برخی حوادث تاریخی واکنش های سینمایی را شاهدیم و درباره ی برخی شخصیت های واقعی چند فیلم با نگاه های مختلف ساخته شده است.

جیرانی: فیلم های واقع گرا در سینمای امریکا و اروپا درصد قابل توجهی ندارند. تعداد این فیلم ها در سینمای ایران هم اندک است. حتی در بعد از انقلاب که فیلم هایی با بودجه ی دولتی ساخته شدند، سینمای غالب محسوب نمیشود. سینمای غالب، سینمای عامه پسند است اما از دل این سینما فیلم هایی با نگاه واقع گرایانه به وجود آمد. الان شما از "خشت و آیینه" یاد میکنید، اما آن زمان کسی به آن فیلم توجه نمیکرد. وقتی در سال 1344 فیلم خشت و آیینه به نمایش درآمد، هیچ نقد مثبتی نداشت. حتی وقتی دوباره در سال 56 در سینما مولن روژ نمایش داده شد، باز هم نقد مثبتی درباره اش نوشته نشد. یعنی فیلم جریان ساز زمان خود نبود.

اسماعیل دوست: آثار ماندگار، نیازمند گذر زمان و تحلیلی به دور از جو زمانه هستند.

جیرانی: زمان گذشت و در سال های بعد از انقلاب که فیلم ها دوباره بازنگاه شدند، خشت و آینه تبدیل شد به سرلوحه ی سینمای واقع گرای قبل از انقلاب؛ یا فیلم "شب قوزی" که اصلا در زمان خود مورد توجه قرار نگرفت.»

به نظر میرسد عدم از استقبال از سینمای واقع گرا بخصوص در ابتدای تاریخ سینما در هر کشوری، ناشی از این باشد که مردم به تمام فیلم ها به چشم واقع گرا نگاه میکنند. یعنی همین که آمال و آرزوهایشان در قالب فردی گوشتمند که داخل شهر و روستا و محیطی فیزیکی زندگی میکند، نمایش داده میشود، باعث میشود تا هر افسانه ی شیرینی به زبان تصویر برایشان واقعی شود. این موضوع بخصوص در نمایش عشق برای این مردم، باعث بدیهی شدن دروغ هایی پیش آنها شده که در قدیم، تاکید میشد در دنیای اجنه و پریان رخ میدهند. در روایت کرتین تروآیی از داستان پرسیوال، شوالیه ی جستجوگر گرال یا جام مقدس، مادر پرسیوال به او میگوید که اگر با جن ماده ای روبرو شد، به زبان خوش یا به زور، بیامیزد چون این رویداد در هر حال به او موفقیت های جادویی اعطا خواهد کرد. هرچند مطمئنیم که خالق هرزه ی این داستان، چنین پندی را از زبان مادر خود و هیچ مادر دیگری نشنیده است، ولی باز اینقدر شرف داشته که اعتراف کند چنین چیزی نه در ارتباط با زنان زمینی بلکه در ارتباط با زنان جن روی میدهد ولی بر پرده ی سینما، زنان جن دلخواه داستانپردازان هرزه، تبدیل به زنان زمینی شده اند و به زبان آدمیزاد، مردم بسیاری را به گمراهی و بدبختی و تباهی در راه عشق کشانده اند. پرسیوال یکی از پایه های ادبیات تمپلار است و این تمپلارها هستند که عشق amor را با ادعای این که عشق زمینی، پایه ی عشق آسمانی است، مقدس نموده و کعبه ی آمال مردم احساساتی نموده اند. معادله ی آنها بر عشق بیواسطه ی الهی در مسیحیت استوار است که به گفته ی "جان مک گینس" –استاد فلسفه ی کلاسیک در دانشگاه میسوری- نه تنها جهانی نیست بلکه حتی در دو مذهب ابراهیمی دیگر یهودیت و اسلام نیز جایگاهی ندارد. مک گینس در مقاله ی "اختفای اختفای الهی: عشق الهی در سرزمین های اسلامی قرون میانه" عنوان میکند که تقریبا هر جا با کلمه ی عشق در متون اسلامی کلاسیک مواجه میشویم، میتوانیم مطمئن باشیم که رد فکر نویسنده به ترجمه ی آثار مسیحی به عربی میرسد. چون درحالیکه "عشق" در زمینه ای الهی در اسلام مطرح شده، لغات اولیه در باب رابطه ی عاشقانه ی انسان و خدا چیزی متفاوت از مفهوم مسیحی را بیان میکنند. خدا نسبت به انسان "محب" است و محبت میورزد. "حبب" یعنی دوست داشتن. رابطه ی زن و شوهر نیز بر پایه ی محبت است و آنها یکدیگر را موقع ابراز علاقه "حبیبی" و "حبیبتی" میخواندند درحالیکه این عناوین به راحتی در خارج از حیطه ی جنسی نیز بین مردم جاری میشد. محبت الکی به وجود نمی آید و باید شخص، رفتارها و خصوصیات خوبی در طرف دیگر ببیند که در او علاقه ایجاد کند. ازاینرو عملکرد محبوب در مقابل حابب بسیار مهم است. همین موضوع درباره ی "ودود" دیگر کلمه ی به کار رفته درباره ی خدا نیز صادق است بخصوص ازآنروکه "ودد" ریشه ی ودود، منشا کلمه ی "مودت" یعنی یاری کردن نیز هست. درمقابل، علاقه ی ایدئال انسان به خدا بر پایه ی "شوق" است و شوق یعنی این که انتظار کار خاصی از طرف نداشته باشید و هرچه او میکند حتی اگر بر ضدتان باشد بپذیرید. علت تفاوت رابطه ی خدا و مخلوق در این معامله، آن است که محبت بر پایه ی شناخت استوار است و شناخت چیزی است که افراد را از هم شاخص و متمایز میکند. کلمه ی "شخص" در قدیم همان کاربردی را داشته که امروزه کلمه ی "عقل" دارد چون به قوه ی "تشخیص" –از ریشه ی شخص- برمیگردد. شخصیت یعنی شخص بودن به این معنی که قوه ی فکر و دانش افراد و عملکرد حاصل از این فکر توسط فرد، افراد را از هم متمایز میکند. شخص به ودد و حب می انجامد و حب در صورت موفقیت، سبب "اتصال" میگردد. اتصال آدم ها در زندگی زمینی تقریبا ممکن است، ولی اتصال به خدا به گفته ی مک گینس فقط بعد از مرگ میتواند ممکن شود. اما مک گینس اعتراف میکند که نمیداند مسلمانان امروزی، چقدر به این باور وفادارند. به هر حال، فرض غلط تمپلاریسم بر همین اتصال از طریق عشق زمینی استوار است و عشق الهی را به عشق ورزی خدا در قالب بشری به نام عیسی مسیح با زنی به نام مریم مجدلیه قرار میدهد. آرامگاه این مریم مجدلیه در جایی به نام "رنه لو شاتو" یعنی دره ی اتصال در فرانسه قرار دارد. کاترین دو مدیچی معروف هم در قلعه ای به نام "شاتو" (اتصال) دور از شوهرش هنری دوم (شاه فرانسه) زندگی میکرد. کاترین دو مدیچی که مادر سه پادشاه اروپایی بود، تجسد لیلیت جن ماده ی شهوتجو بود که پیشتر در وجود مارتا خواهر مریم مجدلیه هم حلول کرده بود و ظاهرا اهمیت او در داستان تمپلارهای فرانسوی و فرارشان به بریتانیا ناشی از آن است که کاترین دو مدیچی، دریچه ی "آتن" مقدس مدیچی ها یعنی فلورانس به روی فرانسه بود. کازیمو دی مدیچی از اسلاف کاترین، بزرگترین کتابخانه ی اروپا در قرن 15 را داشت که بخش عظیمی از آثار منسوب به یونان باستان ازجمله کتب افلاطون از آن استخراج میشد و ادعا میگردید که آنها از قستنطنیه پایتخت روم شرقی –استانبول در ترکیه ی کنونی- به ایتالیا منتقل شده اند. اولین اثر منسوب به یونان باستان، ایلیاد هومر است که شرح کشتارهای یک مشت مرد بر سر یک زن به نام هلن و به عنوان همتای لیلیت در تروآ در سواحل غربی ترکیه است. این روایت مرتبط با سکنی گزیدن هلنی های موسوم به ایونی در ترکیه ی غربی است که ظاهرا مبدا انتقال یک الهه ی شهوتجو از آسیا به هلاس در مقام دروازه ی اروپا شمرده شده اند، الهه ای که سبب نامیده شدن یونانی ها به هلنی به نظر میرسد:

“love and love magic”: john frank: hxmokha: 29sep 2021

به روایتی مهمترین شهر یونانی ایونیه در ترکیه ی غربی، "آتنا" نام داشت که توسط آتنی های هلاس و به نام الهه شان آتنا-مینروا بنا شده بود. نام دیگر این شهر، هلنا بود که لیکوفورون آن را به معنی کبوتر دانسته است. کبوتر را به عبری، گاها یونا یا یونی مینامیدند و بنابراین ایونی و یونانی میتواند با هلنی هم معنی باشد. هسیخیوس، لغات ایونی و هلنی را هم معنی میدانست و هلنی ها و ایونی ها را از نسل یونیم بابل و سوریه میخواند. آرگوسی نیز با این لغات مترادف است ازآنروکه کشتی آرگوی یاسون و آرگونات ها وقف آتنا بود. شهر انطاکیه در سوریه، یونا نامیده و تصور میشد توسط آرگونات ها بنا شده است. ارمیای نبی (16 : 1) هشدار به مهاجرت یهودیان از بابل به سرزمین اصلی برای فرار از مواجهه با شمشیر یونیم میدهد. یوحنای انطاکیه ای، مدینی ها را همان هلنی ها میداند و یثرو پدرزن و استاد مدینی موسی را هلنی میخواند. لغت هلنی دراینجا باید انتساب به علیون یا ال، خدای کنعانی را مدلل کند. کوهی در نزدیکی اکباتنان در مدیا (ماد) نامبردار به آرگوس بود و مدیا باید همان مدین باشد. هندوها سرزمین های غربی را به نام یاوانا میخواندند و لغت یونی به معنی طبیعت ماده را از نام آنان اخذ کرده بودند. یونیا ها در غرب با طبیعت ماده و منفعل، از پیروان ایشوارا یا خدای فعال و نرینه ی شرق که همان خورشید است شکست خوردند. ایشوارا از لغت "آشور" (فرمانروا) می آید که منشا نام ازیریس است و به گفته ی هلانیخوس، ازیریس رهبر آرگو (در جایگاه یاسون) بود. به نوشته ی هسیخیوس، آرگوی مصری قایقی است که توسط هفت قایقران رانده میشود و نمادی است از زمین که به گردش هفت سیاره اداره میشود و همچون قایقی در دریای کیهانی شناور است؛ روح قایق به شکل یک شیر است و سر یک شیر در جلو قایق ساخته شده است.:

“anacalypsis”: godfrey Higgins: holborn: 1878: v1: p481-8

این که چرا هلن زن شوهر دار بی وفا با آتنا الهه ی دوشیزه همهویت است را باید در کنشگری انسان نسبت به الهه دید بخصوص در مواجهه ی او با تروبادورهای داستانسرای قهرمانی شوالیه ها و عشق های حرامشان که به گفته ی سر لارنس گاردنر، در ابتدا ادبیات خود را یک کشتی یا جزیره ی پرووانسی-فلاندری شناور بر دریای نورمان-کاتولیک می یافتند. گاردنر، ستون فقرات پایه ی پرووانسی ادبیات عاشقانه ی تروبادور را بر این موتیف اولیه استوار می بیند: یک مرد انسان در عشق به یک زن جن سقوط میکند؛ جن ماده برای زندگی با او، شرطی میگذارد و مرد قبول میکند، ولی مرد، روزی شرط را زیر پا میگذارد و زن جن را از دست میدهد؛ بقیه ی داستان، تلاش مرد برای بازیابی زن جن است که گاهی در آن پیروز میشود و گاهی شکست میخورد. به گفته ی گاردنر، در این داستان پایه، زن جن یا فراطبیعی، یک موضوع ممنوعه است و کنایه از زنی که مسخر خدا یا خدایان –این دومی را مسیحیان، همان اجنه میدانستند- شده است، یعنی زنی که دچار عادت ماهانه شده است و خونریزی مهبلی دارد. چون بالا آمدن خون در عادت ماهانه کار جزر و مد ماه است و این را به انتخاب شدن توسط خدای ماه و نیروهایش یا همسری موقتی آنها با زن تشبیه میکردند. همانطورکه با زن دچار عادت ماهانه نباید آمیزش کرد، زن مقدس نیز برای انسان ها دوشیزه و راهبه است. ازاینرو سمبل زن مقدس که در کلده الهه عیشتار بوده است، در غرب لاتینی به دایانا یا آرتمیس الهه ی دوشیزه ی ماه هویت میدهد که در نسبت با شب، تکرار لیلیت محسوب میشود. در آیین های حکیمانه حول دیانا، «حرم سلیمانی» solomanian harem و معبد رتو rto از کاهنه های دوشیزه ای پر میشوند که اهمیتشان نزدیک کردن مردان به هم و برانگیختن عشق همجنسگرا بین مردان از درون معبد است. این کاهنه ها را که از سن 18سالگی به خدمت گمارده میشدند، عمدتا از میان دخترانی با موی سرخ و پوست سفید انتخاب میکردند که به تصویر عمومی از زن جن نزدیکتر باشند. اگر چنین زنی حالت خدایی داشت، مردی که موفق میشد او را به تقدیم بکارت زن به خود راضی کند، قطعا از خود زن، خدایی تر به حساب می آمد. بدین ترتیب، فتح دوشیزگی، کنایه ای از موفقیت ایزدی و ورود به دنیایی فراانسانی بدون ترس از عقوبت خدا بر گناهان انسان های معمولی به نظر میرسید و به گفته ی گاردنر، این است ریشه ی موتیف هندوی قدرتمند شدن برهمن در جادوگری توسط کالی همسر خدای نابودگر (شیوا) در ازای آرمیدن با او اما به سزای فروختن روح اخلاقی خود به آن الهه. این یک بده بستان از همان نوعی است که معمولا باعث میشود مردان در اطلاق صفت "هرزه" به زنان بددهن و به اصطلاح دریده، کمتر درنگ کنند. چون زن تا وقتی که دوشیزه است در مشت مرد است اگرچه ساحت خدا است. اما با آمیزش جنسی و بخصوص با افزایش آن، زن فعال تر و به دنبال آن گستاخ تر، پرخاشجوتر و خودخواه تر میشود؛ چیزی که گذشتگان به تجربه دریافتند و امروزه میدانیم دلیلش ترشح بیشتر استروژن و آدرنالین در بدن زن پس از رفع باکرگی است. آدرنالین چون هم در آمیزش جنسی و هم موقع ترسیدن ترشح میشود، عامل نسبت سازی بین این دو رویداد احساسی است و به تجربه ی جنسی، نوعی توهم جنگجویی میبخشد که برای راضی کردن موقت افراد بی اعتماد به نفس مفید است. آنچه در این رویداد مهم است، حاصل عشق گناه است که به فرزند شوالیه از زن جن تشبیه میشود و خود، یک جن تباه کننده است. سمبل او را در جادوگری به نام رابین آرتیسون میشناسند که احتمالا فرمی از رابین هود معروف است. رابین یعنی مشهور درخشان، و آرتیسون یعنی پسر آرشیتکت یا معمار. رابین آرتیسون، شاه جن پسر معمار است که منظور از معمار، ماسون ها و اعقابشان شوالیه های تمپلار است. artisson را به mac art ترجمه کرده اند که ظاهرا گسترش کاربرد لغت art به معنی هنر، به جدا شدن آن از ماسونری قابل تعبیر و نشانه ی همعنانی هنر رایج و مکاتب رازآمیز قدرت یافته توسط فراماسونری با هم در عصر مدرن است:
“the origin of the dragon lords of the rings”: laurince gardner: chap4

هنرمند همچون خدا خلقت میکند و بنابراین خلقت او در حکم خوابیدن با همسر خدا و نسخه ی تکثیر شده اش یعنی زن جن است. اگر قرار است این وصلت به تولید شیاطین بینجامید، نباید تعجب کنیم که هنر هفتم، نقش فعالی در دچار شدن جوانان به عذاب روحی عشق ایفا کند و در راه معتبر کردن خود به ایزدی بودن، از هیچ کوششی در گسترش نکبتبار ادبیات عشقی و جنگی تروبادور-تمپلار فروگذاری نکند.

کافرها بیش از مومن ها انتظار عشق از جانب خدا را داشته اند.

نویسنده: پویا جفاکش

سال 1383 یا 1384 بود؛ دورانی که تازه خانواده ی ما داشت به فیلم دیدن بعد از ساعت 12 شب عادت میکرد. به طور اتفاقی دیدم خواهر و برادرم دارند از جشنواره ی تابستانی فیلم های سینمایی شبکه ی2، یک فیلم کابویی کلاسیک با دوبله ی زمان شاه نگاه میکنند. از آن یک مقداری که دیدمش، چیزی از داستانش دستگیرم نشد. ولی یک تکه اش در ذهنم ماند. یادم نیست به چه مناسبتی بیان شد، ولی صاحب دیالوگش کابوی بی سر و پایی به نام "هیچ کس" بود. داشت داستان پرنده ی کوچکی را تعریف میکرد که در برف زمستان گیر کرده و از شدت سرما در شرف مرگ بود. گاوی ازآنجا میگذشت، دلش به حال پرنده سوخت و برای این که پرنده را گرم کند، یک «کیک گاوی گنده» روی پرنده انداخت. لحظاتی بعد روباهی از راه رسید، پرنده را داخل کیک گاوی دید و گفت: «وای پرنده ی بیچاره. چه کسی تو را توی این کیک گاوی گیر انداخته است؟ صبر کن. الان درت می آورم.» روباه، پرنده را از توی کیک گاوی بیرون کشید و خورد. کابوی از این داستان نتیجه گرفت: «هر کسی که زندگیت را به کثافت بکشد، دشمنت نیست. هر کسی هم که تو را از توی کثافت بیرون بکشد، دوستت نیست.»

منطق عملگرای سناریست این فیلم که با کابوی های جاهل سرگشته همذاتپنداری میکند، یک حکمت عامیانه را میداند که دانایان ثروتمندی که بیش از عوام بخت مطالعه و کسب معرفت داشته اند از آن غافلند. اگر مردم در قدیم، خداپرست تر بودند به خاطر این بود که تصویرشان از عشق ایزدی خیلی با تعریف عشق در نزد ثروتمندان باسوادی که اطلاعات مذهبی کشیش ها در کتاب هایشان را از بر بودند تفاوت داشت. برای دارایان، عشق یعنی دادن دارایی بدون هیچ چشمداشتی، و البته هر چقدر مردم در طول سال ها داراتر شده اند، بیشتر از قبل، این تعریف عشق را از اشراف و کشیش های حامیشان و نویسندگان و رسانه پروران آن طبقات اقتباس کرده و در مقابل ناملایمات، راحت تر اعتقاد خود را به عشق خداوند به انسان از دست داده اند. خدای کشیش ها خدای بهشت است و به آدم های خوب، نسخه ای از بهشت بخور و بخواب و بی نیاز از کار و زحمت اعطا میکند که البته چنین خدایی ظاهرا فقط میتواند اشراف بیکاره و اهل شکار و مالیات را دوست داشته باشد. به همین دلیل هم برای سال ها مردم نیازی به باور به چنین خدایی در خود حس نمیکردند، چون وجودش به نفع بیشتر مردم نبود. اما حالا که افزایش دارایی مردم با میزان صبر آنها در مقابل مشکلات نسبت عکس پیدا کرده، صدای آنهایی که از سر خلاصه کردن خدا در خدای عاشق و دوست داشتنی اشرافیت کلیساپرور، باور به خدا در یک دنیای خالی از عدالت و نامطابق با رضایت مادی کامل را کلا غیر قابل دفاع دانسته اند نیز بلندتر شده است. همین موضوع است که باعث جاری بودن بحث درباره ی کتاب «احتجاب الهی و خرد انسانی» جان شلنبرگ (1959 تاکنون) فیلسوف کانادایی شده است. او برای اولین بار، استدلال قرینه گرایی علیه خدا را مطرح کرد و این برهان چنان با تلاش شلنبرگ گره خورده که به سختی میتوان آنها را از هم تفکیک کرد. شلنبرگ، همان تصویر کلیسا از خدا در مقام کامل ترین موجود را برمیدارد و استدلال میکند که در این صورت، او عالم مطلق، قادر مطلق، و البته عاشق مطلق است. اما چطور ممکن است خدا عاشق بندگانش باشد ولی در موقع سختی ها به داد آنها نرسد؟ انتقادها به دیدگاه شلنبرگ گاه مبنایی بوده و گاه پس از پذیرش مبنا، ادله ناکافی شمرده شده اند. ازجمله دسته نقدهای اول، میتوان از مک گینس و ازجمله نقدهای دسته ی دوم میتوان به نقد "دانیل هاوارد اشنایدر" اشاره کرد. در ایران هم مجله ی اطلاعات حکمت و معرفت (شماره ی 164: پاییز 1401) ویژه نامه ای در نقد احتجاب الهی شلنبرگ منتشر نموده و ازجمله درباره ی آن، با امیرعباس علیزمانی –دانشیار گروه فلسفه ی دین دانشکده ی الهیات دانشگاه تهران- مصاحبه نموده است. به گفته ی آقای علیزمانی:

«عشق در نگاه شلنبرگ با عشقی که در مورد مادر نسبت به فرزند به کار میرود وحدت مفهومی دارد و به تعبیری او میگوید اگر بخواهیم عشق را نسبت به بندگان تصویر کنیم باید کامل ترین مصداق عشق را که عشق مادر نسبت به فرزند هست آن را در سطح بالاتری به خدا نسبت دهیم. حال یا بگوییم نسبت این دو عشق، مشترک معنوی است یا مانند دیدگاه توماس قائل به آنالوژی تمثیل باشیم. شلنبرگ این را قبول ندارد که عشق درباره ی خدا معنای دیگری دارد. به این دلیل که اگر به معنای دیگری قائل باشیم، دیگر خدا از دسترس شناخت ما خارج میشود و این مسئله اختصاصی هم به عشق ندارد و سایر اوصاف خدا هم ازجمله علم، قدرت و حیات را نیز شامل میشود. در سنت فلسفه ی اسلامی، برخی قائل به اشتراک لفظی بین صفات انسانی و صفات خدا هستند و طرفدار الهیات سلبی هستند. از دیدگاه شلنبرگ، چنین خدایی یک خدای ناشناختنی است. اگر بخواهید یک خدای شخصی باشد، چون تصویری که او از خدا دارد به عنوان یک person است، یک شخص است،درعین حالیکه متمایز و کامل است ولی عاشق و خیرخواه هم هست و این عشق و خیرخواهی، مولفه هایی دارد مثل این که بگوییم a+b+c+d. از معشوقش مراقبت میکند، در هنگام خطر به داد معشوقش میرسد، نسبت به سعادت و کمال معشوقش حساس است و سعی میکند معشوقش را به سعادت و کمال برساند. زیرا برخی گفته اند معنای واقعی عشق یک جور اشتراک در happiness است، اشتراک در خوشبختی است. خوشبختی معشوق من میشود خوشبختی من، بدبختی او میشود بدبختی من، اشتراک در رنج است. وقتی ما میگوییم خداوند عاشق است، معشوق را رها نمیکند. مهمترین مسئله در عشق آنطوری که شلنبرگ به آن بسیار تکیه میکند، ارتباط است. ارتباط دوسویه ی شخصی است و میگوید این ارتباط مهمترین مسئله است و اتفاقا فقدان این ارتباط است که دردسرآفرین شده است. این ارتباط یک ارتباط دو سویه است. یک سوی این ارتباط عاشق است و سوی دیگر آن معشوق است. عاشق نباید طوری پنهان شود که معشوق او را پیدا نکند.»

شلنبرگ در مورد پنهان شدن خدای عاشق تمثیلی دارد که علیزمانی آن را بازگویی میکند: «تمثیل کودکی که در جنگل همراه مادرش است و برای بازی با مادر، خود را پشت درخت پنهان میکند و مادر او را پیدا میکند. موارد متعددی اتفاق می افتد و با هم بازی میکنند و مادر بچه را پیدا میکند. ولی یک بار، کودک پشت درختی پنهان میشود و هر چه مادرش را صدا میزند مادر به سراغش نمیرود تا این که خورشید غروب میکند و هوا تاریک میشود و کودک خیلی نگران میشود و صحنه از حالت بازی عوض میشود و تبدیل میشود به صحنه ای خوفناک، هرچه مادرش را صدا میزند و فریاد میزند، مادر به سراغش نمی آید. از پشت درخت بیرون می آید و اطراف را جستجو میکند باز هم به مادرش نمیرسد.» این تمثیل، حکم افراد با ایمانی است که تا مدتی همه جا خدا را همراه و مراقب خود میدانند و بعد یک روز احساس میکنند خدا دیگر همراه و محافظ آنها نیست؛ اتفاقی که تقریبا برای تمام مومنان می افتد. حالت دیگری هم میتواند داشته باشد و آن این که کودک در اثر ضربه به سر، حافظه ی خود را فراموش کرده باشد و نداند مادرش کیست، ولی چون رابطه ی خوب کودکان دیگر با مادرانشان را میبیند خوشش می آید و به دنبال مادر خودش میگردد. این حالت ره گم کردگانی است که خدای خود را نمیشناسند ولی چون خوشبختی مومنان را دوست دارند هرچند به عبث به دنبال خدای موافق ذهن خود میگردند. حالت سوم، حالت کافران است. کودک میبیند در جنگل همه چیز هست. میگوید: چه نیازی به مادر دارم؟ اصلا مادری وجود ندارد. تا این که از داخل جنگل، حیوان درنده ای درمی آید و روی کودک میپرد. کودک درحالیکه با عجز سعی میکند خود را از آسیب چنگال ها و فک حیوان دور نگه دارد، مدام مادر را صدا میزند، ولی هیچ مادری برای کمک نمی آید. این هم وصف کافرانی است که در وقت گرفتاری، به یاد خدا می افتند و او را به یاری میطلبند. با این حال، علی زمانی میگوید این مسئله ی رها شدگی توسط خدا، نه فقط موضوع تازه ای نبوده، بلکه حتی در کتاب مقدس مسیحیان هم مطرح شده است. ایوب معروف ترین نمونه اش است که وقتی دارایی و خانواده اش را از دست میدهد و زندگی مادیش تباه میشود، بیش از رنج زندگی، این احساس که خدای محبوبش رهایش کرده، آزارش میدهد. حتی خود مسیح هم بالای صلیب خدا را صدا زد که چرا رهایش کرده است؟ که البته هیچ کمکی هم نیامد. ولی به گفته ی علیزمانی، تنها پس از مطرح شدن «مرگ خدا» توسط کسانی چون نیچه در دوره ی جدید بوده که موضوع رها شدن آدم ها توسط خدا به عنوان نقیضه ای علیه ایمان و سلاحی در دست خدا ستیزان استفاده شد. (صفحات 5تا7 مجله) میتوانیم بگوییم که چرا پس از آن، مردم عادی هم تحت تاثیر این استدلال قرار گرفتند. در مدارس، تاریخی تدریس میشد که در آن، از بیش از 1000سال حکومت سختگیرانه و زوری کلیسا و تعالیمش بر مردم سخن میرود تا به مردم، بباوراند که خدای عاشق کلیسا تمام این مدت بالای سر مردم بوده و مردم آن را همیشه پذیرفته بوده اند. مردم در عصر سوادآموزی، این سخن را معقول می یابند غافل از این که تا خود قرن 19 اکثر مردم اروپا و جهان، بیسواد و بی اطلاع از اصول مذهب بودند و توانایی درک علوم کلیسایی و مفاهیم عرفانی و فلسفی آن را نداشتند. کشیش ها هم اکثرا ریاکارتر از آنی بودند که نیازی به فعال کردن چنین حسی در مردم داشته باشند. آنها اکثرا با روستاییان ساده ای سر و کار داشتند که مذهبشان را جنبل و جادو تشکیل میداد و کشیش ها هم برای آنها یک دستگاه جنبل و جادوی مسیحی راه انداخته بودند. مقلدان مسلمان و بودایی و هندوی کشیش ها هم همین کار را در سیرزمین های شرقی تر کرده بودند. بنابراین خدای عاشق کشیش ها درست همان زمانی داشت معروف میشد که حالت قبلیش یعنی خدای خشن یهودیت هم از طریق همان کتاب مقدس، بخت تکثیر چهره ی خود را داشت و همین تصویر زورگوی خدا بود که سربازان دول استعمارگر اروپایی را به خدمت به دولت متبوع در راه گستراندن مسیحیت در کشورهای کفار برمی انگیخت: تصویری جنگجو پسند از خدا که کوچکترین برداشتی از خداوند عشق، در آن ممکن نیست. در چنین فضایی، حتی داروینیسم هم با تعبیر کردن انسان به یک جانور غریزی وحشی، بیش از خدای عشق بخت موفقیت داشت چون برابر شدن انسان ها با حیواناتی که فقط در اثر قدرت بیشتر، میتوانند بر گونه های دیگر یا همنوعان خود فائق آیند تضادی با آن نوع دینداری ندارد با این تفاوت که خدا میتواند سلاحی در دست بشر باشد که دیگر جانوران برای جنگ از آن استفاده نمیکنند.

درواقع استدلال مبنی بر عشق خدا تا همین چند دهه پیش در ایران و کشورهای اسلامی نیز استدلال مناسبی نبود. در اسلام، خدا بیشتر ممتحن است تا عاشق. حتی در مسیحیت هم بر مورد امتحان بودن مردم تاکید میشود و فقط اشرافند که خدا عشقش را نثارشان میکند، چون کارهای یدی را که نشان امتحان الهی مردم عادیند انجام نمیدهند. چیزی که در یکی از دست نخورده ترین کتب درسی دانشگاهی ایران در مورد تصمیم خدا در مورد نوع خلقت بشر و عواقب آن برای زیست اجتماعی انسان به ما آموخته اند کمتر جایی برای عشق بی واسطه ی الهی از آن نوعی که ادبیات اشرافی غرب در مورد بخشش تمام گناهان بشر توسط خدا –مثلا در فاوست گوته- نوشته اند باقی میگذارد. درست مانند پایه ی شرع اسلام که از معدل گرفتن بین خشونت یهودی و مهربانی مسیحی پدید آمده، اینجا هم مطابق یک فرافکنی بسیار تکراری، آموزه ی جمهوری اسلامی، تمام نظریه های موجود در مورد ذات بشر را جمع میکند و از آنها میانگین میگیرد:

«از دیرباز در میان دانشمندان علم اخلاق این بحث مطرح بوده که آیا صفت های انسانی قابل تغییر است؟ در این باب، سه نظریه مطرح است: عده ای معتقدند صفات انسانی تغییرپذیر نیستند؛ برخی دیگر، صفت های انسانی را قابل تغییر میدانند و بعضی دیگر نیز گفته اند برخی صفت ها تغییرپذیر و برخی نیز تغییرناپذیرند. کسانی که به تغییرپذیری اخلاق انسانی معتقدند، میگویند اخلاق تابع گوهر انسان است. کسانی که از سرشت پاک و نیک برخوردارند، اخلاقشان نیکو است و آنانی که سرشت ناپاک دارند، از صفت های اخلاقی خوب بی بهره اند:

چون بود اصل گوهری قابل

تربیت را در او اثر باشد

هیچ صیقل نکو نتاند کرد

آهنی را که بد گهر باشد

سگ به دریای هفتگانه مشوی

که چو تر شد پلیدتر باشد

خر عیسی گرش به مکه برند

چو بیاید هنوز خر باشد (گلستان سعدی)

از نظر اینان تغییراتی که در اخلاق انسانی به وجود می آید، موقتی است؛ زیرا این تغییرات ناشی از عوامل خارجی چون نصیحت و تنبیه است و با از بین رفتن آنها انسان به اخلاق اصلی خود بازخواهد گشت، همانند درجه ی حرارت آب که با از میان رفتن عامل خارجی به حالت پیشین بازمیگردد. خلاصه آن که از نظر این افراد، صفت های انسانی تابع نوع آفرینش روح و جسم افراد است و چون نوع آفرینش اینها قابل تغییر نیست، صفت های انسانی نیز تغییرناپذیرند. در مقابل، کسانی که قائل به تغییر پذیری اخلاق هستند، میگویند اخلاق انسان با سرشت و طبیعت انسانی ارتباط دارد، اما این بدان معنا نیست که هر گونه سرشت و آفرینش لزوما به اخلاق و رفتار خاصی منجر شود، بلکه هر گونه ای از طینت و آفرینش، آمادگی و استعداد بیشتری برای پذیرش گونه های خاصی از صفت های اخلاقی را دارا است. با این همه، انسان میتواند از بروز آن صفت ها جلوگیری کرده، صفت های دیگری را به وجود آورد. برای مثال، کسی که دچار ضعف اعصاب است، آمادگی بیشتری برای تندخویی دارد اما همین فرد، میتواند با تمرین و تکرار از بروز تندخویی جلوگیری کند، همان گونه که افرادی که از نظر وراثتی در معرض برخی بیماری ها هستند، میتوانند با اتخاذ تدابیری خاص، مانع بروز آنها شوند. البته تاثیر عوامل خارجی میتواند ثابت و دائمی باشد، نه موقت و گذرا؛ مانند تاثیر تعلیم و تربیت در ایجاد توانایی خواندن و نوشتن. فردی ممکن است در طول دو یا سه سال تعلیم و تربیت، توانایی خواندن و نوشتن و حساب کردن را بیابد و برای همیشه آن را نگاه دارد؛ زیرا بقای آن، مشروط به تمرین و تکرار است نه تعلیم و تربیت. صفت های اخلاقی نیز تحت تاثیر رفتارهای خاص و تکرار آن رفتارها به وجود می آیند. اگر فردی عمل نیک یا رفتار زشتی انجام دهد، این عمل تاثیری مثبت یا منفی در او بر جای مینهد و تکرار آن نیز موجب میشود این تاثیر قوی تر گشته و کم کم کیفیتی خاص –فضیلت یا رذیلت اخلاقی خاصی- در او ایجاد شود. این کیفیت ها پس از پیدایش و جا گرفتن در وجود آدمی، به حیات خود ادامه میدهند و منشا رفتارهای متناسب با خود میگردند، هرچند منشا پیدایش آنها از میان رفته باشد. این نظریه با متون اسلامی نیز سازگار است. اصولا فرستادن پیامبران و کتاب های آسمانی برای هدایت انسان ها نشاندهنده ی تغییرپذیری اخلاق و رفتار انسان ها است، در غیر این صورت، ارسال رسل و انزال کتب امری بیهوده و لغو میبود. پیامبر (ص) میفرماید: "من مبعوث شدم تا مکارم اخلاقی را تکمیل کنم." که این روایت نیز بیان کننده ی تغییرپذیری اخلاق انسانی است؛ زیرا اگر خلق و خوی انسانی قابل تغییر نبود، مکارم اخلاقی نیز معنا نداشت. بدین ترتیب، هم بر اساس متون دینی و هم بر پایه ی تجربیات و یافته های عقلی، اخلاق انسانی تغییرپذیر است هرچند برخی افراد، آمادگی بیشتری برای پذیرش برخی صفت ها و رفتارها دارند و برخی آمادگی کمتر. البته ناگفته نماند آمادگی انسان برای تغییر، همیشه به یک اندازه نیست. انسان ها در دوره ی کودکی و نوجوانی بیشترین آمادگی را برای پذیرش تغییر دارند، اما به تدریج از میزان تغییرپذیری کاسته میشود و افراد مسن بسیار کمتر از جوانان آمادگی پذیرش تغییر را دارا هستند. همان گونه که گفته شد، دسته ی سوم از علمای اخلاق معتقدند برخی صفات انسانی قابل تغییر و برخی دیگر تغییرناپذیرند. از نظر اینان، صفت های فطری انسان تغییرناپذیر و صفت های اکتسابی تغییرپذیر هستند. به نظر میرسد صفت های اخلاقی عمدتا از صفت های اکتسابیند. به همین جهت، این نظریه عملا در زمینه ی اخلاق با نظر دوم تفاوتی ندارد. اخلاقی زیستن، مستلزم از بین رفتن شهوت و غضب در انسان است و این محال است. اگر کسی از اخلاق اسلامی چنین پنداری داشته باشد، طبیعی است که اخلاقی زیستن را کاری ناممکن یا دستکم دشوار تلقی میکند، چرا که تنها کسانی از عهده ی این کار برمی آیند که از دنیا و مردم کناره بگیرند. بر اساس آیات و روایات، این باور کاملا نادرست است. قرآن در آیات مختلفی انسان ها را به استفاده از نعمت های خداوند در این دنیا دعوت کرده است.» ("اخلاق اسلامی: مبانی و مفاهیم": محمود داوودی: دفتر نشر معارف به تدوین نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه ها و معاونت پژوهشی دانشگاه معارف اسلامی: چاپ هفتاد و هفتم،1401: ص45-42)

روشن است که اگر قرار باشد همه ی انسان های علاقه مند به خدا از جامعه کناره بگیرند، در جامعه جز یک مشت اراذل و اوباش کسی برای خدمت به حکومت باقی نمیماند و شاید اصلا جامعه ای شکل نگیرد. بنابراین حکومت برای این که بتواند خود را توجیه کند روی زیست طبیعی مردم تاکید میکند به این شکل که مردم چه تغییر کنند و چه نکنند بالای سرشان خواهد ماند چون اگر نباشد درجا به توحش حیوانی برمیگردند. این فقط وقتی حالت توهین آمیز خود نسبت به مردم را از دست میدهد که حکومت بخواهد برای مردم، ادای والدین نسبت به فرزندان را درآورد و جامعه را یک خانواده نشان دهد که اگر والدین نباشند، فرزندان نه فقط راه و چاه زندگی را بلد نیستند بلکه از فرط بی تربیتی برای نجات خود از وضع موجود، درست مثل فرزندان یک خانواده ی شلوغ به هم آسیب خواهند رساند. حالا در شرایطی که جامعه ی پدرسالار، امکان ارتباط عاطفی پدر و فرزند را از بین برده و با هرچه به زحمت افتادن پدر برای تامین زندگی مادی خانواده، حضور او در زندگی فرزندان کمتر میشود، تشویق و تنبیه بچه ها به گردن مادر می افتد مگر در خانواده ی اشرافی که تربیت با خدمه و معلم ها است و مادر مهربان هنوز دیده میشود. این است که اشرافی میتواند خود را یک عیسی مسیح کودک در آغوش مریم تصور کند: خدایی که نیاز ندارد مادرش او را تربیت کند و مادر فقط به او مهربانی میکند. اما در برخورد با مردم، میتوانید جنبه ی مردانه ی مادر را تقویت کنید و در یک کلام، به این بهانه مردم را برای پذیرش تصویر زن مردآسا آماده کنید تا خداپرستی زمینه ی سقوط خود را فراهم کند. دراینجا پدر ایجاد کننده ی نظم از صحنه خارج میشود و هرج و مرج زنانه ی مادر زمین جای آن را میگیرد. انگار که یهوه از لویاتان اژدهای دریایی شکست خورده باشد. در عصر سفرهای دریایی و مقایسه ی مرموزیت سرزمین های دوردست زنان برای مردان، امکان چنین بازی روانی ای برای حکومت ها ممکن بود. مصرشناسی قرن 19 به هدف ایجاد چنین وارونه سازی پای گرفت و به مصر فرعون در روزگار قبل از موسی –یعنی قبل از یهودیت و مسیحیت- بازگشت جایی که جرالد مسی تصویر الهه ی آشوب را در وجود تااورت الهه ی هفت ستاره ی صورت فلکی دب اکبر یافت و مجسم شدن او به جانوران خطرناک آبزی مثل اسب آبی و تمساح را و ترکیب آنها در دب اکبر را، تکمیل ترکیب زن و مار باغ عدن در یک موجود سوسمارمانند (مار آدمنما) ارزیابی کرد.

اندرو کالینرز، تاثیر نظریه ی جرالد مسی در شخصیت مارگارت در رمان the jewel of the seven stars اثر برام استوکر در اواخر قرن 19 را یکی از پایه های ظهور فمنیسم میداند. برام استوکر عضو فرقه ی رازآمیز ماسونی "طلوع طلایی" the golden dawn و خالق شخصیت مشهور کنت دراکولا بود. قهرمان زن او مارگارت، ماجراجوی مونثی متضاد با فرهنگ ویکتوریایی آن دوران، نمادی از "زن نو" new woman است که در سفری جادویی به مصر باستان، درآنجا به ملکه "ترا" فرعون-الهه ی هفت ستاره تبدیل میشود. ملکه ترا در این داستان، جانشین سوبک نفرو ملکه ی مصر و یک الهه ی زمینی است. این زن خود را تجسد سوبک خدای تمساح میخواند و آن را با صورت فلکی اژدها محل قبلی ستاره ی قطبی و عمود جهان تطبیق میکرد در زمانی که ستاره ی قطبی از صورت فلکی اژدها به صورت فلکی دب اصغر تغییر مکان داده بود. پس کیش سوبک نفرو بر آن است که با تغییر قطبین، روح اژدهای مارسان در بدن تااورت الهه ی اسب آبی فرود آمده و او را به ترکیبی از تمساح و اسب آبی تبدیل کرده که همان صورت فلکی دب اکبر است و هفت ستاره ی الهه هم 7ستاره ی آشکار این صورت فلکیند. از این هلول، صورت فلکی دب اصغر باز با 7ستاره متولد و به خدای ست یا تایفون مجسد میگردد که سوبک جدید است. سوبک نفرو و ست که او را معشوق نامرئی خود میخواند، دو فرم مکمل خدای ترکیبی دب اکبر هستند.:

“goddess of the seven stars”: Andrew Collins: ancient origins: 10 nov 2020

خدای دوجنسه ی یاد شده را در متون رازآمیز، گاهی به نام "اب-آمونه" یعنی پدر-مادر میخواندند. او در هندوستان، آدیتی نام دارد و مادر 7فرزند موسوم به آدیتیاها است. آدیتی، فرم مونث لغت آرامی "آد" یا "عاد" به معانی پدر و یگانه است. آدی که جمع خانوادگی آن را نشان میدهد، به معنی نخستین باشندگان و "آتیکا" (عتیقه یا آنتیک) لغتی پدیدآمده از آن به معنی باستانی است. مادام بلاواتسکی، گفته است که "آکد" –قلمرو نمرود- را نیز گاها لغتا به فرزند عاد معنی میکردند. در زبان یونانی، لغت "آدیتوم" را به معنی مقدس ترین مقدس مستعمل میکردند و در اشاره به بت خدای اصلی در معبد پاگان ها به کار میبردند. این لغت، تقریبا معادل عبارت "آبرا کاد آبرا" به معنی "ارباب مقدس اربابان" است که بعضی از مصریان به عنوان ورد برای دور کردن بلا استفاده میکردند. آبراکادابرا درواقع لقب آبراکساس رهبر 7 ایزد موسوم به آبیمانیم است و بنابراین فرم مذکر آدیتی و نیمه ی مکمل او در اب-آمونه است. ابیمانیم به معنی از جنس آب ها است. لغت ابهمسه که از آبیموش به معنی آب ها می آید، به صورت "اکاشه" خلاصه شده که در زبان فلسفی، به معنی "آب های فضا" و درواقع همان اثیر است و در ارتباط با فضا، به 7طرح فضا و 4جهت اصلی تقسیم شده و معنی چهار فرمان موجودات فرودین را یافته است. اکاسیا به معنی معصومیت، از اکاشه ریشه میگیرد و این اکاسیا خود نام درخت مقدس اقاقیا میشود. از لغت ابهمسه، عنوان abhasvara برای "دوا" های (خدایان خوب) نور و صدا پدید آمده است. نام آنها دورادور با "مونته ابیگنو" –کوه مقدس ناشناخته ی بعضی استاد رزیکروسیان- مرتبط است که بلاواتسکی آن را معادل meru کوه خدایان هندو میداند. ابیسواراها را نیز میتوان با آنوناکی های کلدانی که از آب های کیهانی موسوم به آبسو پدید آمدند و ارباب انواع جهان مخلوق آن شدند تطبیق کرد. آبراکساس که بدین ترتیب، ریشه ی آب های کیهانی است، به گفته ی بلاواتسکی به نقل از ماسون ها، در نام، همان ابرهه یا ابراهیم است که در هندوئیسم به برهما ایزد خالق تبدیل شده است. آبرا به معنی ارباب در آبراکادابرا باید با جزء مشابه در ابرهه همریشه باشد و ریشه در ابیلو به معنی پدر روح دارد. این جزو با لغت uber [همان "ابر" در "ابر انسان" فارسی] در زبان قدیم قلاطیه (در ترکیه ی امروزی) مرتبط است که به اجنه و موجودات فراطبیعی اطلاق میشود و در اروپای شرقی، منشا لغت "ومپایر" به معنی جن خوناشام شده است. کلمه ی over در انگلیسی که از لغت uber مشتق شده، از عبارت overlord برای فرمانروایان اسکیت اروپا جدا شده است. در ایرلند، کلمه ی "سیث" که تلفظ انگلیسی لغت "اسکیت" است، به صورت های sheeth و sheethay در اشاره به قدرت های فراطبیعی fairy ها (پریان یا اجنه) به کار میرفت. به نظر آرتور ماچن، فیری ها و مردمان کوتوله ی فولکلور اروپایی، از روی مردم مغول نژاد کوتاه قدی خلق شده اند که از اجداد قوم lap بودند و منشا جادوگری اروپایی به شمار رفته اند. نسب آنها را به آناکیم (آنوناکی ها) یعنی انسان های دورگه از آمیزش فرشتگان آسمانی با زنان زمینی دانسته اند. یوفو های کوتاه قد باورهای امروزی که مثل فرشنگان از آسمان هبوط میکنند، به خاطر شکل چشم ها و صورتشان به این مغول ها حتی نزدیکتر نیز هستند. ازجمله سوغات های تغییرشکل یافته ی جادوگری اروپایی، اعتقاد به "گالا" gala الهه ی هفت ستاره و مادر دو نیروی متصاد zos و kia است. این دو که به ترتیب به دست و چشم تشبیه میشدند، همان ست و برادرش هورس هستند که بر سر حکومت بر زمین با هم در جدالند. آنها سازندگان جهان A یا "الف" به مفهوم دنیای فیزیکیند. الف در فنیقی به معنی گاو است و A نیز فرم وارونه ی سر گاو را نشان میدهد. لغت "الف" منشا "آلفا" در یونانی به معنی رئیس است و ریاست را در معنی ورزاو بودن میپذیرد و مترادف اوبر بودن برداشت میکند. دروازه ی خروج از دنیای الف، "دعات" یا death (مرگ) است که توسط جنی به نام "کورونزون" محافظت میشود. عقاید حول گالا در قرن 19 تحت تاثیر خیالپردازی درباره ی حضور یک فرقه ی رازآمیز چینی از پکن به نام فرقه ی ku در لندن قرار گرفت. ku الهه ی سایه و در اصل خود، یک مار سیاه بود. مار سیاه در کنار جانوران دیگری چون گربه، کفتار، شغال و خوک، جانوران sevekh یا sebt خدای هفتگانه ی کیمیاگری مصری هستند که باعث پیدایش انواع جادوگری پاگانی دروغین pseudo witch cults از روی وارونه سازی تعالیم و مقدسات مسیحیت شده است و باید آنها را ante Christian (ضد مسیحی) خواند. الهه ی سایه ی فرقه ی ku، سایه ی مرد یا جنبه های پنهان وجود مرد است که آنها را پس از سرکوب در خود، به زنان فرافکنی میکند و آمال و آرزوهای خود را در زنان میجوید و آنان را میپرستد. الیستر کراولی جادوگر مدرن، از این الهه برای تانترای kaoliخود در ترکیب گالی با کالی (نیمه ی مونث شیوا در یوگا و تانترا) الهام گرفت و آن را به شدت جنسی کرد. از این جنسی اندیشی، مکتبی به راه افتاد که بعدا توسط فروید و ویلهلم رایش، لباس شبه علم به خود پوشید و از مراسم مخفی سبت سیاه شیطانپرستان، در سطح عمومی جامعه ی غرب و بعدا همه ی جهان به جریان افتاد:

“the sorceries of zos”: Kenneth grant: brainwashed.com

در این شرایط، افزایش انتظار این که خدا مثل مادر دلسوزی شود که روزبه روز تصویرش کمرنگ تر میشود کمی عجیب است. شاید هم مشکل مردم کافر امروز این است که از خدا ناامید شده اند چون انتظار داشتند او جای مادر را در زندگیشان پر کند. این موضوع هشدار دهنده ای است. برای خدا این که مردم از او ناامید شوند آسیبی وارد نمی آورد اما برای خود جامعه، این، آژیر هشدار گستردگی مردمی است که احساس میکنند سنگ صبور ندارند و به راحتی به همدیگر به چشم دشمن نگاه میکنند. مردم این روزها همه دنبال جانشین مادر میگردند چون کمتر کسی در بینشان جرئت دارد مثل یک مادر، مهربان، فداکار، بهشتی، و –در نگاه ایدئالیستی یک کودک به مادرش- "پاک" باشد.

لیلیت و ارواح شیطانی ستاره ی الغول

نویسنده: پویا جفاکش

اخیرا پسرخاله ی کوچکم، اصرار کرد که انیمیشن جدید گربه ی چکمه پوش را ببینم. داستانی داشت درباره ی تمام شدن هشت جان گربه و باقی ماندن فقط یک جان برای او، امری که سبب شده بود به دنبال ستاره ی آرزو بگردد و آرزو کند 9جانش برگردند آن هم درحالیکه سایه ی مرگ در هیبت یک گرگ همه جا دنبالش بود. در راه، گربه ی چکمه پوش با یک سگ و همینطور یک خانم گربه که سال ها پیش گربه ی چکمه پوش او را در مراسم ازدواج در کلیسا رها کرده بود، همراه میشود درحالیکه دختر مو طلایی و خانواده ی خرسش هم به دنبال همان ستاره ی آرزویند تا دختر مو طلایی به آرزویش برسد. خرس ها نمیدانند که آرزوی دختر مو طلایی، رسیدن به یک خانواده ی انسانی به جای خرس ها است. همانطورکه میتوانید حدس بزنید در انتها آرزوها اینطور برآورده میشوند که همه به همان چیزی که از اول داشته اند قانع شوند. پسرخاله ی کوچکم که بسیار مجذوب شخصیت گرگ شده بود –یکی از معدود عناصر اسطوره ای داستان که به اصل خود بسیار نزدیک بود- از من خواست تا نظرم را درباره ی این انیمیشن بگویم. گفتم «مفهوم این داستان را از بچگی زیاد دیده ام. در منطق الطیر عطار، در داستان 30 پرنده منعکس شده که به دنبال سیمرغ میگردند و وقتی به مقصد میرسند میبینند سیمرغ (30مرغ) خودشانند. حتی برای امریکایی های سازنده ی فیلم هم موضوع تازه نیست. جادوگر شهر اوز یک داستان امریکایی مشهور است و موضوعش همینطوری است.» اینجا که رسیدم دیدم تنها تصویری که پسرخاله ام از جادوگر شهر اوز دارد یک عدد "جانی دپ" دغلباز در یک فیلم مضحک هالیوودی است که هیچ ربطی به داستان اصلی ندارد. پس برایش توضیح دادم که در داستان شهر اوز، یک شیر به دنبال شجاعت، یک مترسک به دنبال عقل، و یک هیزم شکن آهنی به دنبال قلب و احساس، در رکاب یک دختربچه به نزد جادوگر شهر اوز میروند و در مقصد میفهمند که در طول سفر همه ی اینها را خودشان به دست آورده اند. بعد گفتم: «البته همانطورکه تو از جادوگر شهر اوز که نسل من، انیمیشن های ژاپنی آن را در کودکی دیده، اطلاعی نداری، بیشتر مخاطبان جوان فیلم هایی مثل گربه ی چکمه پوش هم با این موتیف ها آشنایی قبلی ندارند و شاید لازم باشد برای هر دوره ای مطابق سلیقه ی آن نسل، موضوع کمی بازسازی شود. بازسازی اساسا راهی برای جلوگیری از فراموشی است. در زمان شاه، فیلم سلطان صاحبقران را درباره ی ناصرالدین شاه ساختند و جمشید مشایخی با آن نقش مطرح شد ولی چون تلویزیون در آن زمان عمومیت نداشت من هیچکس را نمیشناسم که آن فیلم را دیده باشد. اما بعد از انقلاب، فیلم کمال الملک و سریال امیرکبیر، ناصرالدین شاه را مشهور کردند و حتی بسیاری تازه فهمیدند آن مرد سبیلویی که نقاشیش روی خیلی از سکه ها و وسایل قدیمیشان است یک شاه و اسمش ناصرالدین بوده است. ولی تو میبینی همینطورکه از دهه ی شصت فاصله میگیریم و آن فیلم ها فراموش میشوند نسل جوان اسم شاه را به همراه تمام مطالب کتاب های درسیشان به سرعت فراموش میکنند و وقتی فیلم جیران از راه میرسد و بهرام رادان نقش ناصرالدین شاه را بازی میکند، می آیند از من میپرسند این ناصرالدین شاه چه کسی بوده و چقدر قبل از رضا شاه زندگی میکرده است؟ یعنی سریال جیران همان نقشی را برای نسل الان بازی میکند که سریال امیرکبیر برای نسل ما بازی میکرد. ولی سریال به شیوه ی آشنا برای نسل الان پیش میرود. در آن سریال قدیمی، نقش اصلی امیرکبیر بود که مرد عدالت بود و در مقابلش میرزا آقاخان نوری سیاستمدار فاسد قرار داشت. این به سبب فضای عدالت محور آن دوران بود. ولی جیران که تا جایی که از دوستانم شنیده ام کمتر وفاداری ای به داستان اصلی دارد ازآنرو مد شده که: 1-جیران تقریبا تنها زن نازک اندام ناصرالدین شاه بود که با معیارهای غربی پسند کنونی میشد او را زیبا به حساب آورد. 2- جیران مقابل نخست وزیر وقت یعنی همان میرزا آقا خان ایستاده بود و این هم تکرار ایستادگی خرم سلطان همسر سلطان سلیمان قانونی در مقابل ابراهیم پاشا صدر اعظم سلطان در سریال "حریم سلطان" جم تی وی است که از نوعی داستانپردازی قدیمی درباره ی ملکه ای یهودی به نام استر در کتاب مقدس یهودی-مسیحی ریشه میگیرد. پس الان اگر بخواهی ناصرالدین شاه را زنده کنی، باید از کلیشه ی آشنای زمانه تقلید کنی که در این مورد، حریم سلطان است. این خوبیش این است که بعضی داستان های مفهوم دار فراموش شده ی قدیمی کمی پیام هایشان را به شما میرسانند همانطورکه گربه ی چکمه پوش شرک که اسپانیایی است و هیچ ربطی به گربه ی چکمه پوش آلمانی برادران گریم ندارد هم کمی پیام های اومانیستی مفید جادوگر شهر اوز اصلی را برایتان خوشمزه میکند.»

پسرخاله ی من، جواب من را پسندید. ولی وقتی داشتم در راه می آدم یکهو به ذهنم رسید که گربه ی چکمه پوش فقط تکرار جادوگر شهر اوز نبود چون داشت موضوع زمان و کمبود وقت را به اهمیت دادن به چیزهایی که داری، اضافه میکرد. یعنی اگر شما تا ابد زمان داشته باشید، هیچوقت دلیلی برای وفا کردن به پدیده های اطراف خودتان نخواهید داشت و انگیزه ای هم برای دوری از شرارت های زمان ما و گذشتگانمان پیدا نخواهید کرد.

این من را به یاد یکی از داستان های نمادین قرون وسطایی با همان موتیف آشنای جنگ شوالیه با اژدها برای نجات شاهزاده خانم می اندازد. اژدهای این داستان که دارای ظاهری ترکیبی از مار و گاو توصیف شده، در رسانه چهره ی خود را چنان به تمام اژدهاهای قرون وسطی فرافکنی کرده که خاص بودنش فراموش شده، ولی واقعیت این است که همین تکثیر چهره نشانه ی اهمیت او است. نام او آریمانیوس (اهریمن) است. او مورگانا لا فی، الهه ی جادوگر را اسیر خود کرده است. اوگر دلاور برای نجات مورگانا، به جنگ اژدها در قلعه اش میرود؛ قلعه ای مارپیچ که نشان میدهد چرا مار باید گاو شکل باشد، چون او روایت دیگر مینوتائور نیمه انسان-نیمه گاو در مارپیچ لابیرنت است. لابیرنت دراینجا مغز انسان را نشان میدهد که مارپیچ است و مثل مار میماند و الهه یا جنبه ی زنانه ی وجود مرد را در چنبره ی خود دارد انگار که زندانیش کرده باشد. اوگر برای مبارزه با این اژدها، حلقه ای جادویی به نام "مسدا" (مزدا) در انگشت میکند که او را از آسیب آریمانیوس در امان نگه میدارد. بدین ترتیب، اوگر موفق به نجات مورگانا میشود و به همراه او به بهشتی به نام "تیر" وارد میگردد. نام اوگر درواقع انتساب به اوگ را میرساند که همان "حق" عربی است و زبانی به نامش به اوگام موسوم بود که به نوبه ی خود به یک شاه "دانائی" به نام اوگمیوس منسوب شده بود. ارتباط اوگ با بهشت ازآنرو است که در اساطیر ژرمن، بهشت در بالای شاخ های درخت کیهانی یگدراسیل است. یگدراسیل یعنی درخت یا ستون ییگ، و ییگ تلفظ دیگر اوگ است. یعنی اوگ یا اوگر خودش پایه ی بهشت خودش میشود. نقش حلقه دراینجا ازآنرو بارز است که حلقه حکم ماری را دارد که به دور خود پیچیده و از خودش تغذیه میکند. این مار، اوروبوروس نام دارد و نماد زمان است که از خودش تغذیه میکند. ضدیت زمان با اژدهای گاوسان در تبار آن اژدها برجسته میشود. آریمانیوس فرزند "گیل" سیدهی –یعنی از نسل سیث ها یا اسکیت ها- و یک زن الف به نام پرسینا است. این نسیب ایزدی ابدا از سرچشمه ی اشرافی مسیحی افسانه به دور نیست. چون بنیانگذار حکومت مسیحی، کنستانتین کبیر امپراطور روم است که یک رگ او به ملوسین های انگلیسی برمیگردد. ملوسین ها از ترکیب اسکیت ها با fairy (پری) ها پدید آمده اند و تمام فیری ها و اژدها (دراگون) ها نسب به الف ها میرسانند و تمام الف ها (اجنه) فرزندان لیلیت جن ماده از عشاقش مثل آدم ابوالبشر و سمائیل جن و غیر مع الذلک هستند. خود گیل سیدهی هم از این نسب بی نصیب نیست. او از نسل ارک erc شاه اسکیت اولستر و استراچکلاید است که نمادش گراز آبی بود و ازاینرو به de vere –شکل دیگر the boar- یعنی گراز مشهور بود. اولاد او آنجو و پیکتاویا در فرانسه را فتح کردند و و در پیکتاویا با ملوسین هایی که از نظر مادری نسب به دانائی ها میرساندند درآمیختند. بدین ترتیب در رده ای طولانی از تاریخچه ی تن دادن آدم و اولادش به فتنه ی لیلیت و اولادش قرار میگیرند که خود به تولید شیاطین جدید میانجامد و همه ی اینها در درون ذهن انسان ها اتفاق می افتد. لیلیت الهه ی طبیعت و ریشه ی غرایز موجودات است و این غرایز در آدمیزاد متمدن به شکل های متعددی تغییر شکل میدهند که حکم فرزندان شیطانی الهه را دارند. بنابراین ما همه در مغزمان نوعی بنیان وحشی بلاتغیر داریم که فقط زمان و محدودیت ناشی از آن میتوانند ما را به خلاص شدن از اثرات شریرانه ی آن تشویق کنند و به توفیق برسانند:

“the sword of durandel”: Nicholas de vere: bibliotecapleyades.net

لیلیت، با ستاره ی الغول در "راس الغول" (سر غول) تطبیق میشد که همان سر مدوسا در دست پرسئوس در صورت فلکی برساوش است. موهای خانم مدوسا را مارهای به هم لولنده تشکیل میدادند و این همتای پیدایش مارها از لیلیت است. الغول قبل از این که در برساوش باشد بخشی از صورت فلکی ثور (ورزاو) بود و ازاینرو است که ترکیب مار و گاو در وجود دراگون ها را شکل داده است. ستاره ی الغول، چشم سر مدوسا بود و همانطورکه میدانید این زن هیولایی –مدوسا- میتوانست با چشمانش افراد را با تبدیل کردن به سنگ بکشد؛ کنایه ای از بیحرکت شدن بد و تبدیل آن به خاک و سنگ پس از مرگ؛ چون الغول باعث مرگ های ناگهانی و پیشبینی نشده تلقی میگردید. الغول، همچنین خاستگاه ارواح شریری بود که به زمین می آمدند و اعمالی موافق خواست لیلیت انجام میدادند. در بین آنها آسرت ها بودند که تصور میشد وجود مردان را تسخیر و آنها را دچار هیجانات جنسی میکنند. زمانی که مرد خودارضایی میکند درواقع با لیلیت آمیزش جنسی میکند و از این طریق لیلیت متداوما از آدمیان نسل جدیدی از اجنه و شیاطین پدید می آورد که با داشتن خون نسل قبل آدمیان، با آدمیان نسل جدید، اشتراک در خصوصیات و خواست ها داشته و قادر به درک و فریب آنها باشند. تن دادن مردان به لیلیت ناگهانی نیست. درواقع لیلیت از زمان کودکی آدمیان وحتی در نوزادیشان داشته حضور نامرئی خودشان را به آنها عادت میداده است. بعضی از یهودیان معتقد بودند وقتی نوزادی بیدلیل میخندد به خاطر آن است که لیلیت دارد با او بازی میکند. بخصوص در مراسم سبت و شب هلال ماه نو قمری، وقتی نوزادی میخندید والدین با انگشت به بینی او میزدند چون معتقد بودند لیلیت دارد بینی او را قلقلک میدهد. آنها معتقد بودند در این گونه شب ها لیلیت علاقه به قربانی گرفتن از نوزادان و کودکان پیدا میکند. الغول فقط نمایش ستاره ای لیلیت است. لیلیت دو جلوه ی دیگر هم دارد: "ماه سیاه" یعنی قمر به محاق رفته در انتهای ماه قمری، و "ماه تاریک" یعنی قمر ماه که در طول روشنایی روز دیده نمیشود. هر سه ی این جلوه ها اشاره به پنهان بودن ماه هستند در شرایطی که جاذبه ی ماه همچنان در حال گذاشتن تاثیرات ملموس و نامنطقی و غیر قابل توضیح بر مردان میشود و این کنایه ای از نامرئی بودن تاثیر لیلیت بر آدمیان است. قدرت لیلیت در ابتدا اینقدر زیاد نبود. لیلیت ابتدا یک دورگه ی انسان و جن به نام مهتابیل بود که مورد توجه سمائیل از روسای اجنه قرار گرفت و این اهمیت پس از آن روی داد که آدم ابوالبشر به عنوان اولین انسانی که یهوه روح خود را در او دمیده بود، با لیلیت معاشقه کرد. جذب لیلیت توسط سمائیل باعث آفرینش حوا برای آدم از دنده ی خود آدم شد. اما سمائیل و لیلیت، وجود آدم و حوا را اشغال کردند و در تن آنها با هم خوابیدند و از این وصلت، قائن بنیانگذار تمدن را به وجود آوردند. اعتقاد بر این است که سمائیل و لیلیت، هر دو همزمان با هم از روی نسخه ی آدم و همسر آینده اش حوا به وجود آمدند و قبل از آن، سمائیل و لیلیت، دو پاره از وجود یک خدای دوجنسی واحد بوده اند. اتحاد لیلیت و سمائیل در یک بدن، در وجود لاماشتو شیطان کشنده ی نوزادان و جنین ها منعکس میشود: جنی با بدن یک زن و سر یک شیر نر که تصور میرود همان لامیا ایزد دوجنسه ی جنون زنانه باشد. در مورد ترکیب زن و شیر بودن باید گفت در بعضی روایات، جن عاشق لیلیت، آزمودئوس نام دارد و آزمودئوس ملقب به "گور-آریاه یهودا" یعنی توله شیر یهودا است. بر اساس این همریشگی با سمائیل شورشی، لیلیت تا مدتی در مقابل یهوه قرار داشت و به روایتی این لیلیت بود که در قالب اژدهای دریایی به نام لویاتان به جنگ یهوه رفت. ولی بعد از این که سمائیل برای قدرتمند کردن خود در مقابل نوع بشر، خود را اخته کرد، لیلیت، عملا اهمیت خود را از دست داد و در سرزمین دورافتاده ای کنار دریای سرخ ساکن شد همانطورکه مدوسا نیز پس از هیولا شدن توسط پوزیدون، انزوا گزید. پیروان ربی "شمعون بار یوهای"، معتقدند که قدرت یافتن دوباره ی لیلیت، نتیجه ی روی آوردن یهوه به او است. پس از آن که همسر قبلی یهوه یعنی ماترونیت، به دشمنان او پیوست، یهوه جذب لیلیت شد و این پیوند، به پیوند کشنده ی پرسئوس با سلاحش الغول یا چشم مدوسا تبدیل گردید. پس از این رویداد، یهوه از مقام پادشاهی زمین کنار رفت و ولگردی مضر از جنس خود لیلیت شد. پیشگویی ها میگویند روزی یهوه مجددا به ماترونیت خواهد پیوست، به مقام شاهی بازخواهد گشت و نظم زمین احیا خواهد شد. بعضی مثل الیعازار سیگال، معتقدند که نقش محوری لیلیت در یهودیت تا این ابعاد، در آلمان قرون وسطی و از کتاب "الفبا" ی بن سیرا ریشه گرفته و تدریجا در جوامع یهودی متعددی پذیرفته شده است. تصویر اولیه از ترکیب دو افسانه حاصل آمده است: 1-ارواح مادینه ی خوناشام موسوم به "اردات لیلی" در نزد آرامیان، که از آمیزش جنسی با مردان، اجنه و شیاطین را به وجود می آورند. 2- افسانه ی یهودی دلدادگی شمیهازه ی جن (روح ازیریس در صورت فلکی جبار) به زنی زمینی به نام عیشتار یا استهار، که در جواب آن، زن به شرطی تن به جن میدهد که جن، او را به شخصیتی آسمانی تبدیل کند و با موافقت جن با این خواسته، این زن به قولی به مجموعه ستارگان ثریا (در صورت فلکی ثور یا ورزاو و به قولی به صورت فلکی تنین (اژدها) تبدیل میشود. [اگر یادتان باشد، آریمانیوس هم از ترکیب ورزاو و اژدها پدید آمده بود.] عیشتار (در لغت یعنی اختر یا ستاره) یا عشتاروت را که الهه ی زهره یا ستاره ی طلوع در نزد کلدانیان است، در افسانه های یونانی، ستاره ی صبح در مقام جاستیس الهه ی عدالت میدانند که در عصری درخشان بر زمینیان حکومت کرد و چون آدمیان به ظلم و ستم روی آوردند، گفت: «لعنت بر این نژاد شیطانی» و به آسمان رفت و در صورت فلکی ویرگو یا سنبله (دوشیزه) ساکن شد. باز در افسانه های یونانی، آستریا –تلفظ یونانی عشتاروت- را داریم که با زئوس علیه تیتان ها جنگید و به سبب این کمک، زئوس او را در صورت فلکی ویرگو قرار داد و دوشیزگی مقدس بخشید و او را الهه ی جاستیس (عدالت) نمود. ربی لیپمن، افسانه ی لیلیت را تکامل یافته ی داستان اخیر میداند و به نظر میرسد تن دادن لیلیت به یک جن و سپس یافتن جایگاه آسمانی و ایزدی توسط خدا (زئوس یا یهوه)، تکرارگر آسمانی شدن عیشتار زمینی در اثر ملاقاتش با شمیهازه باشد. اما اگر عیشتار همان استریا است و نیز جاستیس که مردمان را دوست داشت و به آنها عصری طلایی داد، چگونه ممکن است او همزمان هم لیلیت شهوتجوی دشمن انسان باشد و هم آستریای عادل دوشیزه؟ به نظر میرسد دراینجا با دو تصویر متضاد الهه ی زهره روبروییم: الهه ی آسمانی یا عیشتار و الهه ی دوزخ یعنی ارشکیگال. ارشکیگال بر ارابه ای که هفت جن آن را میکشیدند جابجا میشد و این همتای ریاست سمائیل شوهر لیلیت بر هفت روح است. به نظر میرسد بعد از این که عیشتار الهه ی عدالت آدمیان را لعنت کرده و ترک گفته، نیمه ی مثبتش در سرنوشت بشر جای به نیمه ی منفی او داده است. این همتای ترک شدن آدم توسط لیلیت در باغ عدن به سبب اعمال بد آدم است. با رفتن لیلیت، تنهایی آدم در باغ عدن، با حوای تسخیر شده توسط لیلیت انتقامجو پر میشود که عامل از دست رفتن بهشت میگردد و این روایت دیگر پایان عصر طلایی با جدا شدن عیشتار از آدمیان به سبب گناهان آدمیان است:

“Inanna-ishtar-lilith”: alan humm, r.isaac , Jacob ha kohen: bibliotecapleyades.net

شاید عیشتار دوشیزه در سنبله، در مقابل عیشتار شهوتجو در ثور و تنین –و مجموع آنها یعنی مار گاوآسا- قرار گرفته است. میتوان پیوند او با یهوه را در داستان زئوس دید که در قالب ورزاو، شاهزاده خانم فنیقی به نام اروپا را به سرزمین خداییش که اکنون نام آن زن را بر خود دارد برد تا دوشیزگیش را از بین ببرد و نسل فرمانروایان ایزدی را از او پدید آورد. پس از این، عدن دیگر سرزمین بهشتی نیست بلکه جایی است که همه توافق کرده اند لیلیت، آن را شیطانی کرده است یا دوست دارد آن شیطانی جلوه کند. جایگاه شیاطین، دوزخ است و اروپای مقدس زئوس، مدام سعی میکند به شما هشدار دهد که شما در دوزخ زندگی میکنید. به همین دلیل، عمومی ترین و مصداق حال ترین داستان درباره ی مجازات در جهنم را به سمبل زندگی مدرن تبدیل کرده است: سیزیفوس. مطابق اساطیر یونانی-رومی، این شخص در هادس -دوزخ تحت اداره ی برادر زئوس- مجبور است هر روز، سنگ بزرگی را تا بالای صخره ای بچرخاند: کاری سخت و طاقتفرسا. اما زمانی که سنگ بزرگ به بالای صخرزه میرسد، آن را به پایین قل میدهند تا سیزیفوس از اول آن را تا بالا بغلتاند. این داستان سمبلی است از روزمرگی و تکراری بودن زندگی آدمیزاد بدون این که او نفع آن را راحت حس کند؛ کار روزمره بدون فایده مندی برای شخص و تنها توام با تحمیل رنج فیزیکی و روانی بر او. کمتر اثر فلسفیس ای در مغربزمین هست که یادی از سیزیفوس نکرده باشد. آلبر کامو از بنیانگذاران ادبیات آبزورد (پوچ)، عنوان یکی از مشهورترین رمان هایش را "افسانه ی سیزیفوس" گذاشت که در ایران هم ترجمه شده است. این تاکید بر دوزخ بودن زندگی روزمره، یعنی این که باید بهشت را در جایی قبل از عبثی و پوچی مدرن پیدا کنید، در گنجینه ی حکمت های فراموش شده ای که ممکن است زیر بار بلاهت و ابتذال تمام نشدنی قهرمانان رسانه ای تکرارگر آنها مثل گربه ی چکمه پوش و دوستانش، در آثار رسانه ای نوین در حال گم شدگی و سقوط در چاه سرگرمیند.

شاه پارس و ملکه ی برهنه: چگونه حجاب را اژدهای زن خوار جا زدند؟

نویسنده: پویا جفاکش

در سریال چینی افسانه ی سه برادر، شخصیتی داریم به نام sima yi. او مقتبس از شخصیتی به همین نام بوده که تصور میرود زیربنای اتحاد دوباره ی چین در زمان فروپاشی امپراطوری هان در پایان عصر باستان چین را فراهم کرده است. سیما یی به خاطر استعدادها و توانایی هایش مورد رشک و بدگمانی شاه مخدوم خود بود و به همین دلیل مدام مغضوب میشد ولی باز امیدوار به احضار به خدمت توسط شاه بود. جایی از فیلم، سیما ژائو پسر سیمایی، درباره ی بی جایی و حتی خطرناکی این امید به او هشدار میدهد و شاه را دشمن او میخواند. اما سیما یی میگوید دقیقا چون شاه دشمن او است جای امید هست، چون وقتی شباهتی بین دو نفر نباشد آنها همدیگر را آنقدر بیگانه می یابند که نیازی نیست از هم بترسند، شخص فقط وقتی از جانب کسی نگران میشود که بتواند او را درک کند و چیزی از او درون خودش بیابد.

خیلی عجیب است. ولی دشمنی سران جمهوری اسلامی با امریکا و بلوک غرب هم از این سنخ است چون آنها خیلی شبیه سران غربند. به همین دلیل هم نباید تعجب کرد که سیاسیون ایرانی درست مثل سیاسیون امریکایی، یک جان اف کندی به نام احمدینژاد را میدان بدهند و بعد از این کار پشیمان شوند. کندی و احمدینژاد، هر دو سلبریتی هایی سیاسی بودند که رسانه ها از آنها چهره های محبوب مردمی ساختند و هر دو هم از این چهره سازی برای جنگ افروزی و به بدبختی کشیدن کشور خود سوء استفاده کردند. کندی، جنگ ویتنام را به پا کرد؛ در خلیج خوک ها و برخلاف توصیه ی سران سیا با کوبا جنگید و با شکست خود، به حیثیت امریکا لطمه زد؛ او حتی امریکا را تا مرز جنگ مستقیم با شوروی پیش برد؛ بطوریکه برخی، یکی از دلایل قتل او توسط خودی ها را ترمز نداشتنش در جنگ میدانند. احمدینژاد هم بعد از آن همه آبرو خریدن خاتمی برای ایران با سیاست «گفتگوی تمدن ها» ی خود، به ماجراجویی های نظامی ایران در کشورهای اطراف، مشروعیتی پوپولیستی بخشید و باعث امضا شدن تحریم های وحشتناکی علیه ایران شد که اثرات درازمدت آن را میتوان با هزینه های جنگ ویتنام برای امریکا مقایسه کرد. در امریکا شورش علیه جنگ ویتنام حالت ضد فرهنگی و حتی هرج و مرج جنسی یافت. در ایران نیز شورش علیه بحران اقتصادی که خود جمهوری اسلامی، آن را حاصل تحریم ها میخواند، حالت ضد فرهنگی و البته تظاهر جنسی یافت. اگر میخواهید بدانید دلیل این شباهت چیست، باید توجه داشته باشید که شرع اسلامی که به جمهوری اسلامی هویت بخشیده و پیوریتانیسم که امریکا را شکل داده است، هر دو بر بنیاد مسیحیت یهودی تبار یونانی-رومی و کتاب مقدسش استوارند و کهن الگوی احمدینژادها و کندی ها هم در همان فرهنگ توصیف شده است. این کهن الگو کسی نیست جز آنتیوخوس اپیفانس یا آنتیوخوس مجنون، امپراطور روم، که در تاریخ رسمی فعلی، به آنتیوخوس چهارم سلوکی تبدیل شده است.

آنتیوخوس، یک امپراطور مذهبی جنگ طلب و زورگو بود که میخواست همه ی ملل مفتوحه را به مسلک خودش یعنی یونانی گری درآورد. اما برای این که به خودش و مذهبش مشروعیت ببخشد و محبوب مردم شود، کارهای مردمپسندی میکرد که از دید اشراف از ما بهتران رومی، شرم آور بود. به میدان ها و حتی حمام های عمومی سر میزد، به درد دل های مردم گوش میداد و حتی نزاع های معمولی مردم را داوری میکرد. ازاینرو مخالفان این اعمال، او را اپیمان یعنی دیوانه میخواندند. آنتیوخوس اورشلیم یهودیان را نیز فتح کرد و بت زئوس را در معبد آن جای داد و در قربانگاهش خوک قربانی کرد (جانوری که یهودیان آن را نجس و خوردنش را ممنوع میدانند). ولی مخالفت هایی که یهودی های ارتدکس با این اعمال نمودند سبب شورش حشموناییان شد که در ابتدا به نام احیای مذهب راستین قیام کردند ولی بعد معلوم شد بیشتر دنبال قدرتند تا مبارزه با یونانی گری. درواقع این دو جبهه، که در تمام انقلاب های دنیا بازتولید شده اند، بر نوآوری آنتیوخوس و مخالفت با آن در یهودیت متعصب ارتدکس ارتباط مستقیم دارند و انعکاسی هستند از غلبه ی مسیحیت یونانی تبار روم شرقی بر شرع یهودیت که توسط مسیحیت بازتولید شد. دو طرف جبهه ی مشابهان آنتیوخوس در هر حال دچار یهودی زدگی خواهند شد ولی در دو معنای مختلف که هیچ وقت قرار نیست کاملا بر هم غلبه کنند. تالیف کتاب دانیال را در زمان آنتیوخوس اپیفانس دانسته اند و ازاینرو، بلتشصر پادشاه سقوط کرده ی بابل در کتاب دانیال را تصویری از آنتیوخوس میشناسند. آنتیوخوس به عنوان یک امپراطور متمدن که مذهبی متضاد با فرهنگ چوپانی یهودی ها باب میکند فقط میتواند یک کپی کننده ی پادشاهی متمدن بابل باشد و باید او را آخرین شاه بابل شناساند تا سقوطش در اثر انقلاب یهودی حتمی به نظر برسد. پس طرف مقابل بابلی ها نیز چوپانانی یهودی مانند از جنس حشمونیانند که پس از رسیدن به قدرت، به مدل امپراطور سقوط کرده نظام طبقاتی تشکیل میدهند که فقط به نفع خودشان است. این انقلابیون دراینجا پارسیان یا فارسیان خوانده میشوند که نامشان تحریفی از پاروشیم یا فریسیان است: فرقه ی پیروان داود و سلیمان در یهودیت. داود هم چوپانی معمولی است که در جنگ به قدرت میرسد و پس از شاه شدن، تمام قوانین یهودیت را زیر پا میگذارد. با این حال، سیاستمداران فاسدی که پس از انقلاب به قدرت میرسند تحت حمایت کاهنان قرار دارند همانطورکه شاه فاتح بابل که در تورات به نام های کورش، اخشوارش، داریوش و اردشیر نامیده شده پس از رسیدن به قدرت، سیاست های خوشایند کاهنان یهود را در پیش میگیرد تا جایی که دستور میدهد معبد اورشلیم را که بابلی ها ویران کرده اند برایشان از نو بسازند. علت این یهودی نوازی هم زنی یهودی به نام استر است که ملکه ی شاه پارس میشود و سیاست های او را متوجه منفعت یهودیان میکند و حتی موفق میشود هامان نخست وزیر شاه را که قصد سرنگونی الیگارشی یهود را دارد مورد خشم شاه قرار دهد و از میان بردارد. ازآنجاکه این قرار است به تاریخ روم فرافکنی شود استر در تاریخ روم شرقی به همسر فاحشه ی ژوستینیان امپراطور مرتجع و نابودکننده ی فرهنگ های ماقبل یهودی-مسیحی تبدیل میشود که نفوذ زیادی روی شوهرش دارد. در تاریخ روم غربی، او بازتولیدی دارد که ارتباط استر با یک شخصیت به وضوح فاحشه در تورات را مسجل تر میکند. این شخصیت، جودیت باواریا همسر لویی پارسا پسر شارلمانی است. شارلمان یا کارل کبیر که نامش به سادگی به معنی شاه بزرگ است احیاگر امپراطوری روم مسیحی در اروپای قرن هشتم شناخته میشود. عروسش جودیت باواریا نام از شخصیتی توراتی دارد. جودیت که در کنار استر، پیغمبران جاسوسان جنسی موسوم به "پرستو" در یهودیت و سپس همه ی جهان به شمار میروند، با هولوفرنس سردار بابلی ها همخوابه میشود و شب او را در خواب میکشد؛ مطابق قرار قبلی، در همین زمان یهودیان به لشکر بابل شبیخون میزنند، جودیت با سر بریده ی هولوفرنس در صحنه ظاهر میشود، لشکر بابل از این اتفاق به هم میریزد و بینظم میشود و توسط لشکر یهودیان تارومار میگردد. اتهامات علیه جودیت باواریا نیز زیاد با این صحنه و البته صحنه ی زندگی استر اختلاف ندارد. پاشاسیس رادبرتوس، جودیت باواریا را به جادوگری و فسق پنهان و سپس آشکار متهم نمود. جودیت باواریا همچنین به توطئه چینی با معشوقش کنت برنارد سپتیمانیا –اتاق نشین و مشور لویی- علیه او متهم شد. با این حال، در اشعار شوالیه ای، جودیت باواریا مفتخر به عناوین «جودیت دوم کتاب مقدس، همتای مریم خواهر هارون در جادوگری، و همچون صفیه پیامبر-زنی وارسته، باهوش، قوی در روحیه و شیرین در گفتگو» شده است. در نامه ی هرابانوس مائوروس به جودیت باواریا، از او خواسته شده تا به استر، ملکه ی اخشوارش در کتاب مقدس، به عنوان الهامبخش و الگو نگاه کند. در صحنه ای از دربار اخشوارش که باعث ملکه شدن استر میشود نشانی از گرایش او به فاحشه گری به مدل جودیت دیده میشود. اخشوارش در حالت مستی، از ملکه ی اولش "وشتی" میخواهد که برهنه در مقابل دربار او برقصد. وشتی حاضر نمیشود چنین کند و درنتیجه از ملکه بودن عزل میشود و استر جای او را میگیرد، پس معلوم است استر حاضر به چنین کاری که حتی نزد خود یهودیان نیز قبیح است بوده است. ولی شما میبینید که معبد نوین یهودی روی کسانی چون استر استوار است همانطورکه سلیمان و داود فریسی نیز به زنبارگی معروفند. :

Chronoliogia.org: dcboard: issue 105774: 10/2/2020

در این داستانسازی ها، برهنگی، تمثیل آشکارکننده ی اصل موضوع و نجات دهنده ی سیاست از گره های نخی لباس استتار اخلاقی است. در دنیای کم تنوع انسان قدیم، چین و شکن لباس زنانه، دارای جذابیت جنسی بود و به همین دلیل، بخصوص لباس زنان اشرافی، پر از چین و شکن بود. در آن زمان که به دلیل محجبه تر بودن عموم زنان، چشمان مردان به بدن لخت زنانه عادت نداشت، خیالپردازی از ترکیب بینایی و لامسه تغذیه میشد و ازاینرو حس خوب نوزاد در آغوش مادر موقعی که چین و شکن لباس مادر را لمس میکرد هرگز کودک رشدیافته را ترک نمینمود. اما لباس پر از برآمدگی پارچه ای و نخی، برای اجراکنندگان آیین ها، منظره ی خوبی را ایجاد نمیکرد چون آیین عمدتا بر رقص استوار بود و نظم رقص نباید توسط چیزی تهدید میشد. معمولا چیزهایی که میتوانستند نظم رقص را به هم بزنند، برآمدگی های خاک و سنگ ها و اشیاء گرد زیرپا بودند که یادآور به گردی گره طناب به عنوان نسخه ی بزرگتر گره دوزندگی بودند. بولگاکوف، خطر آفرینی گردی و گره علیه رقص کیهانی را به اهمیت گره خوردن بدن مار مرتبط میداند و به این حس که رها بودن از خطر گره شبیه رها بودن پرنده در آسمان از خطر مار در زمین است. پرندگان روی درختان لانه میکنند و مارها برای خوردن جوجه هایشان از درخت بالا میروند.ازاینرو این دو، متضاد همند. پرنده ای که مار را بخورد مثل عقاب، حالت یک قهرمان را پیدا میکند. پرندگان افسانه ای مقدس مثل گارودا در نزد هندوها، رخ در نزد اعراب، و پرنده ی آتشین در نزد روس ها، اغلب در جدال با مارها تصویر میشوند. مردی که زن را تصاحب و کشف حجاب کند، خطر گره را از او برطرف میکند و این است که به افسانه ی نجات زن از چنگ اژدها توسط قهرمان معنی جدید میدهد؛ بخصوص در شوالیه گری؛ چون شوالیه ها مقتدا به نخستین شوالیه یعنی سنت جورج هستند که پرنسس را از چنگ اژدها نجات میدهد. درواقع، شوالیه با نجات زن از چنگ اژدهای لباس، او را لخت میکند و این درحالیست که لختی زن، خود، از یک دید دیگر، شر است چون گاهی اعمال غیر اخلاقی و آسیب زننده به کیان خانواده و اجتماع را تشویق میکند. پس معاشقه ی شوالیه و زن، نخست ملبس است و این، به معاشقه ی قوها تشبیه میشود. قو در آب معاشقه میکند بی این که پرهایش را رها کند و مثل آدم ها موقع آبتنی و معاشقه ی ضمن آن لخت شود. دراینجا رنگ سفید کرک قو است که او را در میان سایر پرندگان آبزی برجسته میکند. چون سفیدی، نشانه ی پاکی به کنایه از خوبی و صداقت است. بنابراین قو حکم سیاستمدار در مسلک شوالیه ها را پیدا میکند که ریاکار است و در تظاهر به درستکاری، اعمال خلاف اخلاق انجام میدهد و به همین دلیل هم هست که پدران سیاست نوین را شوالیه های تمپلار میدانند. تضاد ظاهر و باطن دراینجا به تضاد سیاه و سفید تشبیه میشود و چون پرچم سفید علامت صلح است، سیاه نیز ضد صلح و علامت جنگ است. سفید، صلح است چون نماد روشنی روز و آشکار بودن همه چیز است. درمقابل، جنگ، حقیقت را پنهان میکند و ازاینرو در زیر آشکارگی دروغین پر قو، سیاهی مرموز جهان مردگان و ازجمله کشتگان جنگی مخفی شده است. مورگاناها فرشتگان مرگ بودند و بدنشان پوشیده از پرهای سیاهرنگ کلاغ بود. والکیری که در اساطیر نورس کارکرد مورگانا را دارد،؛ نامش تلفظ دیگری از مورگانا است. مظهر مورگانا ها، مورگانا لا فی در افسانه های انگلیسی است. la fay –مخفف la fail به معنی سقوط کرده- سنگ سیاه مکعب شکل تطبیق شده با گرال مقدس بود که شهابسنگ سقوط کرده تصور میشد و درحالیکه سقوط کردنش یادآور هبوط فرشتگان گناهکار است، رنگ سیاهش نیز با رنگ پرهای کلاغ مقایسه میشود. مورگانا لافی الهه ای بود که در انگلستان با ژولیوس سزار فاتح رومی معاشقه کرد و از این عمل، اوبرون شاه fairy ها (پریان) و پدر رابین هود متولد شد. اوبرون در اصل خود، البرون و معادل البریچ شاه جن ها در اساطیر ژرمن است. لغات البرون و البریچ هر دو به معنی شاه الب ها (الف ها) هستند. در افسانه ی زیگفرید، آلبریچ نام یک دورف است که از گنجینه ی شاهانه و ازجمله یک حلقه ی جادویی محافظت میکند. او پس از دزدیده شدن حلقه اش، نفرین میکند که هر کس آن حلقه را به دست آورد، به سرعت بمیرد و این نفرین نیز پاسخ داده میشود و تمام صاحبان حلقه به مرگ غیر طبیعی و اغلب در قتل های دردناک از دنیا میروند. ربط این داستان به شوالیه گری مسیحی وابسته به خدمت شوالیه ها به امپراطوری مقدس روم است که احیای آن به شارلمان نسبت داده میشود. شارلمان یک شمشیر جادویی و یک حلقه ی جادویی داشت و این ویژگی ها او را جانشین سلیمان ابن داود میکند بخصوص که در جایی به نام "مره" به قدرت رسیده بوده که نامش یادآور موریاه، کوه اورشلیم سلیمان است. پیوند شارلمانی با آلبریچ، در آلبریکوس (آوبری) اول de vere هویدا میشود که نسبش از طریق کنت های فلاندر به شارلمان رسانده شده است. آوبری اول، یک اشرافی نورمان از vereدر نورماندی غربی فرانسه بود که در جریان فتح انگلستان توسط ویلیام فاتح، از فرانسه وارد بریتانیا شد. منابع، او را متولد جا های مختلفی از برتانی گرفته تا زیلند خوانده اند. در انگلستان، او ارل اسکس شد و پسر و نوه ی او که جانشینش شدند نیز آوبری نام گرفتند. جانشین آوبری سوم، رابرت بود که حکم رابین هود برای اوبرون را دارد. این سه گانه بودن آوبری (آلبریچ)، یادآور به شاه آلبریچ اول پادشاه سوئد است که نماد ملی سوئد به شکل سه تاج را برای اولین بار، ایجاد کرد. در زبان آلمانی، کلمه ی آلبرشت به معنی اشرافی، از آلبریچ می آید. بدین ترتیب، اشرافی بودن، به معنی جن مانند و شیطانی بودن است. روابط آدم ها با شیاطین، توسط سمائیل جن و همسرش لیلیت تعیین میشود و این، لیلیت است که به سبب اداره ی طبیعت و مجسم بودن به درخت زندگانی، با لخت بودن که طبیعت مقابل لباس مصنوعی است گره خورده است. لیلیت که مطابق اسمش (لیله یعنی شب)، الهه ی تاریکی است، به دریا میزند و به لویاتان اژدهای عظیم دریایی تبدیل میشود که همان تهاموت الهه ی بینظمی در بابل و متمثل به دریا است. جنگ نیز بینظمی به بار می آورد. پس لیلیت به جای مورگانا لافی، پیوند سیاهی شب و خواب مرگ را نمایندگی میکند. در مقابل، مرد جنگجو به جای سمائیل و در مقام ژولیوس سزار، رنگ سرخ خون را که نماد جنگاوران است، به سیاهی مرگ می آمیزد و ترکیب سرخ و سیاه، راه پیش روی حاصل از این ترکیب یعنی اشرافی بعدی را روشن میکند. پیرو این سرمشق، رابین هود نیز با یک همتای لیلیت به نام تیتانیا –در لغت یعنی تیتان ماده یا جن زن- معاشقه میکند که حاصل این عمل، یک نیم بز-نیم انسان به نام puck و معادل پان یونانی-رومی است که همان بز سبت، صاحب آیین های ارجی شنبه و وایلدهانت است. سبت بریتانیایی توسط شوالیه های تمپلار رواج یافت و فرمی به نام man-in-black پیدا کرد که در آن، ارباب محلی یا لرد در مقام god of the sabbat (خدای شنبه) پرستیده و به تفاوت با رابین، شیطان، پان و خم تطبیق میگردید. این آیین ها که منظور معمول از witchcraft (جادوگری) را روشن میکنند، در اساس خود، مسیحی و مبتنی بر وارونه کردن نقش ها در دوآلیسم مسیحی بر اساس تعالیم گنوستیسیسم بودند:

“the origins of the dragonlords of the rings”: Nicholas de vere: chap1

وارونگی نقش ها میتواند به راحتی، زن مومن را که لباس محجبه دارد به جای زن شیطانی بنشاند و زن لکاته را که همیشه آماده ی لخت شدن برای مرد است مقدس کند. در این صورت، اولین بازخورد این موتیف، در روابط خانوادگی خواهد بود. مادر و خواهران، محارم مرد هستند و به درد سوژه ی جنسی بودن نمیخورند. بنابراین آنها برعکس زن غریبه که حالت خواستنی دارد و باید از اژدهای لباس خلع سلاح شود، شیطانی میشوند چون زن دلخواه شوالیه ی جنگجو نیستند. این در افسانه ی ایتالیایی "سزارینو دی برنی" تعلیم داده میشود. سزارینو (سزار) که به طور اتفاقی باعث مرگ پسر ارباب ناپل شده است، میگریزد و در شبه جزیره آواره میشود. در این مسیر، او با یک شیر و یک خرس و یک گرگ دوست میشود. در سیسیل، او به موضوع ربوده شدن دختر یک شاه توسط یک اژدها برخورد میکند. سزارینو به کمک شیر و خرس و گرگ، اژدها را میکشند و شاهزاده خانم را نجات میدهند. درنتیجه ی این شجاعت، سزارینو به ازدواج دختر پادشاه درمی آید و به زودی خانواده اش را به آنجا منتقل میکند. اما بعد از مدتی به دلیل نامعلومی، مادر و خواهران سزارینو، اقدام به قتل او میکنند. آنها گوش های شیر و خرس و گرگ را در خواب با سرب پر میکنند و بعد، سزارینو را با استخوان مسمومی که در پهلویش فرو میکنند میکشند. با مرگ سزارینو، درباریان و مردم جمع میشوند و گریه و زاری میکنند. در همین زمان، گرگ که بیدار شده و به غیرعادی بودن شنیده نشدن هیچ صدایی شک میکند، شیر و خرس را متوجه میکند. حیوانات سرب ها را از گوش های هم خارج میکنند و از سروصدا متوجه جمع شدن افراد حول جسد سزارینو میشوند. حیوانات به جمعیت حمله و آنها را متفرق میکنند. بعد، استخوان را از پهلوی سزارینو بیرون می آورند و با مرهم گذاری و اعمال جادویی، سزارینو را زنده میکنند. مادر و خواهران سزارینو رسوا و در آتش سوزانده میشوند. مارک گراف، در این داستان، سزارینو را به دلیل مرگ و رستاخیز، مترادف با مسیح می داند و مرگ با استخوان مسموم در پهلو را نسخه ی دیگر نیزه ی سرباز رومی که موقع اعدام مسیح پهلوی مسیح را مجروح کرد میبیند.دراینجا مسیح مثل یک جنگجو و شاهزاده است که شاهان و شاهزادگان و مردان هل من مبارز طلب دیگر را همتای اژدهایی میبیند که به جای لباس به دور زن مورد علاقه میپیچند. یک نمونه از چنین تبدیلی، در یک داستان قرون وسطایی اروپایی دیده میشود که در آن، بدمن قصه یعنی شاه قاهره به جای اژدها نشسته است. داستان پس از این اتفاق می افتد که شاه تونس میمیرد و وصیت میکند که پسرانش حق رقابت بر سر حکومت بر کشور را ندارند چون مادرشان باید حکومت بکند. یکی از پسران برای رسیدن به معشوقه اش که دختر شاه دمشق است اسبی خاص را از مادرش قرض میگیرد. درحالیکه شاه قاهره دمشق را محاصره کرده و یکی از خواست هایش ازدواج با دختر شاه دمشق است، شاهزاده ی تونس، فقط اسب را به داخل شاه میفرستد. شاهزاده خانم، از اسب خوشش می آید و سوار اسب میشود. در این هنگام، اسب به تاخت، شاهزاده خانم را از شهر خارج میکند و به نزد شاهزاده ی تونس می آورد. در این داستان، به نظر مارک گراف، مادری که جانشین شاه میشود نسخه ی تکامل یافته ی استر پس از مرگ شوهرش است. اسب رامی که شاهزاده خانم را به خود جذب میکند و او را میرباید نیز نسخه ی دیگر زئوس فرمانروای خدایان یونان در هیبت گاو است که "اروپا" شاهزاده خانم فنیقی را به خود جذب میکند و میرباید و با گذر از دریا، به قاره ای که امروزه به نامش اروپا خوانده میشود می آورد. جابجایی اسب و گاو باید در استانبول مرکز روم یونانی صورت گرفته باشد که همسایه با سرزمین های سکا ها بوده است. چون قربانی کردن گاو برای خدایان در بین تاتارها بیشتر به صورت قربانی کردن اسب جلوه گر میشده است و یک دلیل هم کارکرد جنگی اسب است که او را با سوار جنگجو هم سرنوشت و همذات میکند. ترکیب اسب و گاو، در اسب اسکندر بروز میکند که "بوسه کفالوس" یعنی گاو کله نامیده میشد چون سرش شبیه سر گاو بود. اسکندر یک شاه فاتح و پسر زئوس بود و اگر او را با مسیح که پسر خدا است مقایسه کنیم باید نتیجه بگیریم همانطورکه مسیح تجسم زمینی یهوه است اسکندر نیز نسخه ی زمینی زئوس است. گاو یا اسب که حامل جنگجو است نیز حکم تجسد و ابزار خدا را دارد که باید در راه پدرش قربانی شود. اسب، جانور خورشید است چون ارابه ی هلیوس آپولو خدای خورشید را اسب ها در آسمان میکشند. فائتون پسر زمینی نامشروع هلیوس، با اسب ها ارتباط پیدا میکند چون ارابه ی پدرش را به اصرار از او قرض میگیرد تا مثل پدرش در آسمان ارابه رانی کند. اما نمیتواند اسب های ارابه را کنترل کند. اسب ها به زمین نزدیک میشوند و همه جا را به آتش میکشند و یا به بیابان تبدیل میکنند تا این که زئوس برای بازگرداندن نظم، فائتون را با صاعقه ای میزند و فائتون درون رودخانه ای سقوط میکند و میمیرد. خواهران داغدار فائتون از غصه به درخت تبدیل میشوند و اشک هایشان به شیره ی درخت تبدیل میگردد. کیگنوس دوست نزدیک فائتون هم که به دنبال جسدش به رودخانه زده، به قو تبدیل میشود. به روایتی چون زمین آتش گرفته بود، زئوس سیلی عظیم برای خاموشی آتش بر زمین نازل میکند که از آن در میان آدمیان، فقط دیوکالیون (نوح یونانی) و همسرش نجات می یابند. معمولا اعتقاد به فائتون را یادگار یک فاجعه ی کیهانی توأم با تغییرات آب و هوایی در زمین میشناسند. اروسیوس نوشته است که داستان فائتون باعث خشکسالی مصر در زمان موسی شد. جالب این که هلیوس در مقابل اصرارهای پدرش پیشبینی کرده بود که فائتون قادر به کنترل اسب ها نخواهد بود و سرنوشت شومی خواهد یافت. مارک گراف، این را با روایت سوئتنیوس در کتاب 12 امپراطور روم مقایسه میکند که نوشته است تیبریوس چند بار درباره ی جانشینش گایوس کالیگولا گفته بود گایوس برای نابودی خود و همه زندگی میکند و در او افعی ای است که از مردم روم تغذیه میکند. کالیگولا امپراطوری مجنون بود که اسبی را آنقدر دوست داشت که به او مقام سیاسی داد. کالیگولا همچنین گاهی مثل زن ها لباس میپوشید که این یادآور ظاهر زنانه ی فائتون در هیبت خدای خورشید است. فائتون با مادرش همهویت شده بود و دلیل هم این بود که پدرش را نمیشناخت. اصرار او بر جستجوی پدر، از آن رو بود که دیگران، او را به خاطر نداشتن پدر مسخره میکردند. جالب این که در بین سرخپوستان امریکای شمالی نیز چند داستان درباره ی کودکانی داریم که به خاطر نداشتن پدر، از سوی همبازی ها مسخره میشوند و وقتی از مادرشان احوال پدر را میگیرند میشنوند که پدرشان خورشید است و مادر را با نور خود موقع خواب حامله کرده است. درنتیجه کودک به سفری سخت برای یافتن پدرش خورشید اقدام میکند. بنابراین بینظمی فائتون نمادی از نسلی است که در سایه ی زنانی چون استر و جودیت کتاب مقدس رشد میکنند و تصویری از مادر در مقام زنی پاک و شایسته نداشته اند.:

Chronoliogia.org: dcboard: issue 105774: 10/2/2020

دراینجا توجه شما را به بخش اول از Feminist Perspectives on Sex and Gender در Stanford Encyclopedia of Philosophy منتشر شده به مه 2008 و بازبینی شده در ژانویه ی 2022 جلب میکنم. چون نشان میدهد چگونه شکسته شدن مرز بین مرد و زن در مقام افراد فیزیکی، با تعبیر مدرن به فروکاهیدن تعریف مدرن مردانگی و زنانگی به هورمون، سنخیت می یابد و برخی با از بین بردن نقش های اجتماعی پدر و مادر، بینظمی ای را که گذشتگان به زبان اسطوره توضیح داده بودند، اکنون به زبان علمی عملی کرده اند:

«به نظر می‌رسد اکثر مردم معمولاً فکر می‌کنند که جنس sex و جنسیت sexuality با هم ارتباط دارند: زن‌ها زن انسان هستند و مردان مرد انسان هستند. بسیاری از فمینیست ها از نظر تاریخی با این تفاوت مخالف بوده اند و تمایز جنس/جنسیت را تایید کرده اند. به طور موقت: «جنس» بر اساس ویژگی‌های بیولوژیکی (کروموزوم‌ها، اندام‌های جنسی، هورمون‌ها و سایر ویژگی‌های فیزیکی) به زن و مرد انسان اشاره می‌کند. "جنسیت" به زنان و مردان بسته به عوامل اجتماعی (نقش اجتماعی، موقعیت، رفتار یا هویت) دلالت دارد . انگیزه ی اصلی فمینیستی برای ایجاد این تمایز، مقابله با جبر زیستی یا این دیدگاه بود که زیست شناسی سرنوشت است. نمونه ی بارز دیدگاه جبرگرایانه ی بیولوژیکی، دیدگاه گدس و تامپسون است که در سال 1889 استدلال کردند که ویژگی های اجتماعی، روانی و رفتاری ناشی از وضعیت متابولیک است. ظاهراً زنان انرژی را حفظ می کنند (آنابولیک بودن) و این آنها را منفعل، محافظه کار، تنبل، پایدار و بی علاقه به سیاست می کند. مردان انرژی اضافی خود را خرج می کنند ("کاتابولیک" بودن) و این باعث می شود آنها مشتاق، پرانرژی، پرشور، متغیر و در نتیجه علاقه مند به مسائل سیاسی و اجتماعی باشند. این "حقایق" بیولوژیکی در مورد حالات متابولیک نه تنها برای توضیح تفاوت‌های رفتاری بین زنان و مردان، بلکه برای توجیه آنچه که ترتیبات اجتماعی و سیاسی ما باید باشد، مورد استفاده قرار گرفت. به طور خاص، آنها برای بحث در مورد محرومیت از حقوق سیاسی زنان که به مردان اعطا شده بود، مورد استفاده قرار گرفتند، زیرا (طبق نظر گدس و تامپسون) "آنچه در میان تک یاخته های ماقبل تاریخ تصمیم گرفته شده بود نمی تواند توسط قانون پارلمان لغو شود" (به نقل از موی 1999، 18). اعطای حقوق سیاسی به زنان نامناسب خواهد بود، زیرا آنها به سادگی برای داشتن این حقوق مناسب نیستند. همچنین بیهوده خواهد بود زیرا زنان (به دلیل زیست شناسی خود) به سادگی علاقه ای به استفاده از حقوق سیاسی خود ندارند. برای مقابله با این نوع جبر زیستی، فمینیست‌ها استدلال کرده‌اند که تفاوت‌های رفتاری و روان‌شناختی به جای بیولوژیک، دلایل اجتماعی دارند. به عنوان مثال، سیمون دوبوار به طور معروف ادعا می کند که فرد متولد نمی شود، بلکه بیشتر تبدیل به یک زن می شود و "تبعیض اجتماعی تأثیرات اخلاقی و فکری چنان عمیقی در زنان ایجاد می کند که به نظر می رسد ناشی از طبیعت باشد" (Beauvoir 1972). بنابراین، ویژگی‌های رفتاری که معمولاً در زنان و مردان مشاهده می‌شود، توسط آناتومی یا کروموزوم ایجاد نمی‌شوند بلکه از نظر فرهنگی آموخته شده یا اکتسابی هستند. اگرچه جبر زیست شناختی از نوع مورد تایید گدس و تامپسون امروزه غیرمعمول است، اما این ایده که تفاوت های رفتاری و روانی بین زنان و مردان دلایل بیولوژیکی دارد از بین نرفته است. در دهه ی 1970، از تفاوت های جنسی برای این استدلال استفاده شد که زنان نباید خلبان خطوط هوایی شوند، زیرا آنها ماهی یک بار از نظر هورمونی ناپایدار می شوند و بنابراین نمی توانند وظایف خود را به خوبی مردان انجام دهند (راجرز 1999). اخیراً گفته شده است که تفاوت در مغز مردان و زنان تفاوت های رفتاری را توضیح می دهد. به طور خاص، آناتومی جسم پینه‌ای، دسته‌ای از اعصاب که نیمکره ی راست و چپ مغز را به هم متصل می‌کند، تصور می‌شود که مسئول تفاوت‌های روانی و رفتاری مختلف است. به عنوان مثال، در سال 1992، یک مقاله در مجله ی تایم، توضیح بیولوژیکی تفاوت‌های بین زنان و مردان را بررسی کرد که ادعا می‌کرد بدن پینه‌های ضخیم‌تر زنان می‌تواند توضیح دهد که «شهود زنان» بر چه چیزی استوار است و توانایی زنان برای انجام برخی مهارت‌های بصری-فضایی تخصصی، مانند خواندن نقشه‌ها را مختل می‌کند (Gorman 1992). آن فائوستو-استرلینگ این ایده را زیر سوال برده است که تفاوت در جسم پینه ای باعث تفاوت های رفتاری و روانی می شود. اول، جسم پینه ای یک قطعه بسیار متغیر از آناتومی است. در نتیجه، کلیات در مورد اندازه، شکل و ضخامت آن که برای زنان و مردان به طور کلی وجود دارد باید با احتیاط مورد توجه قرار گیرد. دوم، تفاوت در جسم پینه ای انسان بالغ در نوزادان یافت نمی شود. این ممکن است نشان دهد که تفاوت های فیزیکی مغز در واقع به عنوان پاسخ به درمان افتراقی ایجاد می شود. سوم، با توجه به اینکه مهارت های بصری-فضایی (مانند نقشه خوانی) را می توان با تمرین بهبود بخشید، حتی اگر جسم پینه ای زنان و مردان متفاوت باشد، این تفاوت های رفتاری حاصل را تغییرناپذیر نمی کند. (Fausto-Sterling 2000b، فصل 5). به منظور تمایز تفاوت‌های بیولوژیکی از تفاوت‌های اجتماعی/روانی و صحبت در مورد دومی، فمینیست‌ها اصطلاح «جنسیت» را به خود اختصاص دادند. روانشناسانی که در مورد تراجنسیتی نوشتند اولین کسانی بودند که اصطلاحات جنسیتی را در این معنا به کار بردند. تا دهه ی 1960، "جنسیت" اغلب برای اشاره به کلمات مذکر و مونث مانند le و la در زبان فرانسه استفاده می شد. با این حال، روانشناس رابرت استولر (1968) برای توضیح اینکه چرا برخی افراد احساس می‌کنند در بدن اشتباه گرفتار شده‌اند، شروع به استفاده از واژه‌های «جنس» برای انتخاب ویژگی‌های بیولوژیکی و «جنسیت» برای تشخیص میزان زنانگی و مردانگی یک فرد به نمایش گذاشته است. اگرچه (به طور کلی) جنس و جنسیت یک فرد مکمل یکدیگر بودند، به نظر می رسید جداسازی این اصطلاحات منطقی نظری دارد و به استولر اجازه می دهد تا پدیده ی ترنسکسوالی را توضیح دهد: جنس و جنسیت تراجنسی ها به سادگی با هم مطابقت ندارند. در کنار روانشناسانی مانند استولر، فمینیست ها تشخیص جنس و جنسیت را مفید دانستند. این به آنها امکان داد تا استدلال کنند که بسیاری از تفاوت‌های بین زنان و مردان از نظر اجتماعی تولید شده و بنابراین قابل تغییر هستند. گیل روبین (به عنوان مثال) از عبارت "سیستم جنسی/جنسیت" برای توصیف "مجموعه ای از ترتیباتی استفاده می کند که مواد خام بیولوژیکی جنسیت و تولید مثل انسان با مداخله انسانی و اجتماعی شکل می گیرد". (1975،ص 165) روبین از این سیستم برای بیان آن «بخشی از زندگی اجتماعی که محل سرکوب زنان است» (1975، 159) استفاده کرد و جنسیت را به عنوان «تقسیم جنسی تحمیلی اجتماعی» توصیف کرد (1975، 179). فکر روبین این بود که اگرچه تفاوت‌های بیولوژیکی ثابت هستند، اما تفاوت‌های جنسیتی نتایج ظالمانه ی مداخلات اجتماعی است که نحوه ی رفتار زنان و مردان را دیکته می‌کند. زنان تحت ظلم هستند به عنوان زنان و «با داشتن انگ زن بودن» (رابین، 1975). با این حال، از آنجایی که جنسیت اجتماعی است، تصور می شود که با اصلاحات سیاسی و اجتماعی قابل تغییر است و در نهایت به تبعیت زنان پایان می دهد. فمینیسم باید هدفش ایجاد یک جامعه بدون جنس (و نه بدون جنسیت) باشد، که در آن آناتومی جنسی فرد به کیستی، کاری که انجام می‌دهد و با چه کسی عشق می‌ورزد بی‌ربط باشد (روبین 1975، 204). در برخی از تفسیرهای قبلی، مانند روبین، تصور می شد که جنس و جنسیت مکمل یکدیگر هستند. شعار "جنسیت، تفسیر اجتماعی جنسی است" این دیدگاه را به تصویر می کشد. نیکلسون این را «دیدگاه قفسه‌ی کت» از جنسیت می‌نامد: بدن‌های دارای جنسیت ما مانند قفسه‌های کت هستند و «محلی را فراهم می‌کنند که جنسیت بر اساس آن ساخته می‌شود» (1994، 81). جنسیتی که به عنوان مردانگی و زنانگی در نظر گرفته می‌شود، بر «پوشش» جنسیت قرار می‌گیرد، زیرا هر جامعه تصورات فرهنگی خود را از نحوه ی رفتار مردان و زنان بر بدن‌های جنسیت‌دار تحمیل می‌کند. این از نظر اجتماعی تفاوت‌های جنسیتی – یا میزان زنانگی/مردانگی یک فرد – را بر روی بدن‌های جنسی ما ایجاد می‌کند. یعنی طبق این تعبیر، همه انسانها یا مذکر هستند یا مؤنث؛ جنسشان ثابت است اما فرهنگ‌ها بدن‌های دارای جنسیت را متفاوت تفسیر می‌کنند و هنجارهای متفاوتی را بر آن بدن‌ها ارائه می‌کنند. و در نتیجه افراد زنانه و مردانه را ایجاد می‌کنند. با این حال، تمایز جنس و جنسیت این دو را قادر می‌سازد تا از هم جدا شوند: آنها از این نظر قابل تفکیک هستند که می‌توان جنسیت را مرد و در عین حال زن دانست، یا برعکس (Haslanger 2000b؛ Stoljar 1995).

بنابراین، این گروه از استدلال های فمینیستی علیه جبر بیولوژیکی نشان می دهد که تفاوت های جنسیتی ناشی از عملکردهای فرهنگی و انتظارات اجتماعی است. امروزه بیشتر متداول است که این موضوع را با گفتن اینکه جنسیت از نظر اجتماعی ساخته شده است نشان دهند. این بدان معناست که جنسیت‌ها (زنان و مردان) و ویژگی‌های جنسیتی (مانند پرورش‌دهنده یا جاه‌طلب بودن) «محصول [های] عمدی یا ناخواسته ی یک عملکرد اجتماعی» هستند (Haslanger 1995, 97). اما اینکه کدام رویه‌های اجتماعی جنسیت را می‌سازند، ساختار اجتماعی چیست و جنسیت مشخص چیست، بحث‌های عمده فمینیستی است. در این مسائل اتفاق نظر وجود ندارد.»

درواقع میتوان گفت دراینجا نیز عملکرد جنسی، چیزی شبیه همان رویداد باقی ماندن علاقه به چین و چروک لباس در بزرگسالی است و تکرار و تجربه ی ممتد، سبب حفظ آن میشود. یعنی چون هورمون های زنانه فعالیت داشتند و تصویر زن مجزا از خانه داری و مادری در صحنه نبود، زن ها هم ترجیح میدادند زن باقی بمانند و علیه مردان نشورند. پس تبلیغ مداوم زن رها شده از اژدهای مسئولیت زنانه (!) برای وجود خود، دلایلی خرافی و فکر نشده دارد که هیچ دلیلی برای چون و چرا علیه آن موجود نیست. اخیرا دیسدم هفته نامه ی پرتو سخن در شماره ی آخرین هفته ی دی ماه 1401 درباره ی تن دادن دختران ایرانی به کشف حجاب در جواب شعار «زن، زندگی، آزادی» حزب کومله نوشته بود دختران ایرانی اینقدر پاکند که نمیتوانند باور کنند شعار کومله با حقیقت جنایتبار و متعصب وجود خودش به شدت متناقضند و جوانان ایرانی، از شدت خوب ذهنی، نمیتوانند این میزان ریاکاری را باور کنند. فکر میکنم درباره ی بیشتر بلواگران سیاسی و واکنش دهندگان به آنان، این صحبت پرتو سخن راست باشد.

سکه ی عربی با عبارت لااله الا الله از انگلستان قرون وسطی؟

نویسنده: پویا جفاکش

این سکه، در بریتیش میوزیوم نگهداری میشود و علیرغم داشتن خطوط عربی با شعار لااله الاالله، در کمال تعجب، یک سکه ی انگلیسی تصور شده است. با این که این سکه از واتیکان رم به دست آمده است، ولی چون روی آن، کلمه ی "اوفا رکس" یعنی شاه اوفا دیده میشود، آن را متعلق به شاه اوفای انگلستان در قرن 18 دانسته اند و گفته اند که سکه را عمدا عربی زده، چون سکه های دینار عربی، مرغوب ترین سکه ها در مدیترانه بوده اند و اوفا داشته از مد روز تقلید میکرده است! با این حال، احتمال دیگری هم هست و آن این که شاه اوفا مبتکر سکه نباشد بلکه سکه باعث جعل شخصیتی به نام شاه اوفا شده باشد. چون اگر مدل دیکته ی کلمه ی اوفا رکس را مثل عرب ها از راست به چپ بخوانیم، به کلمه ی "خروفا" میرسیم که تلفظ دیگر کلمه ی خلیفه مخفف لقب خلیفه الله برای امیسرالمومنین های جهان اسلام است. در این صورت، باید ببینیم چرا "خر" و "اوفا" از هم جدا شده اند؟ روشن است که "خر" مخفف خروس یا خرست صورت قدیمی تر لغت کریست یا مسیح است. اما اوفا به همان دلیلی اسم شده که محلش در انگلستان تعیین گردیده است. شاه اوفای انگلیسی را از نسل شاه مرسیا به نام اووا یا یووا و به مانند او شاه بخشی از مرسیا خوانده اند و احتمال زیادی دارد که اوفا تلفظ دیگری از اووا و یووا و این دو کلمه صورت هایی از نام یهوه باشند. یعنی خر-اوفا میشود همان کریست-یهوه یعنی خدای یهوه که به انسانی به نام مسیح تبدیل شده است. با این حال، شخصیت توصیف شده برای اوفا با مسیح در تضاد است. اوفا از مرسیای شمالی با پندا از مرسیای جنوبی با ازوالد شاه نورث اومبریا به جنگ میپردازد. در این جنگ، ازوالد کشته میشود اما اوفا هم به دلیل نامعلومی در جنگ میمیرد. نیکولاس بروکس، به این موضوع توجه میکند که اوفا با مبلغین مسیحی، به شدت برخورد میکرده است و با توجه به این که قلمرو حکومت اوفا شامل بخشی از نورث اومبریا میشده و ازوالد در حال گسترش دادن مسیحیت در نورث اومبریا بوده، علت جنگ مخالفت شاهان مرسیایی با مسیحیت بوده است. نورث اومبریا در شمال مرسیا قرار دارد. پس میتوان گفت جدال شمال و جنوب دراینجا به نوعی انتقال ذهنی جدال شمال و جنوب از حماسه های فرانسه –خاستگاه اشرافیت های بریتانیایی قدیم- به انگلستان است. دراینجا نورث اومبریا سرزمین خوب ها و مطابق با فرانسه است و جنوب اسلامی، قلمرو ساراسن ها و مورها در اسپانیا در همسایگی جنوبی فرانسه. طبیعتا مهمترین مشابه ازوالد در حماسه ای صلیبی از این دست، رولان خواهرزاده ی شارلمان فرمانروای فرانک های ژرمن از فرانسه است. رولان موقع لشکرکشی به اندلس، در راه و در جدال با باسک ها کشته شد. با این حال، این نبرد به نوعی نبرد بین نیروهای نیمه خدایان و انسان های معمولی است. رولان حامل شمشیرجدش دوراندل کیمیاگر بود. دوراندل در اصل خود، durin dale یعنی ارباب دورین است. دورین لغتی مترادف با الف و تیتان یعنی نسل اجنه است و نوع کیمیاگر و صنعتگر آن، دورف ها هستند که مدل ژرمن غول های صنعتگر موسوم به سیکلوپ ها در افسانه های یونانی-رومیند. کارگاه سیکلوپ ها در زیر زمین است و ماگمای آتشفشانها مواد مذاب ریخته گری آنها است. دورف ها نیز در ابتدا جز اجنه ی زیر زمینی نبودند و احتمالا در قدیم، غول هایی در حد و اندازه ی ترول ها دانسته میشدند. اتفاقا یکی از نام هایشان با نام های ترول و دورین دارای ریشه ی مشترک است. نورس های شمالی، دورف ها را dvrgr مینامیدند از ریشه ی dva righ یعنی شاهان خدایی. ولی دانمارکی ها به آنها dvale میگفتند که به صورت انگلیسی کلمه یعنی dwaleنزدیک است. dva righ شاه مردگان و کیشش استوار بر کیش اسکیتی پرستش نرگال (خدای دوزخ در بین یهودیان کوثا در بین النهرین) بود. در این کیش، آیین های شبانه ی تجربه ی مرگ موسوم به بلادونا برگزار میشد که مبنای افسانه ی پرواز شبانه ی جادوگران witches است. سند همتباری dvarigh با dwale نامیده شدن مقوله ی پرواز شمن ها در زبان آیسلندی به dwalin است. dvale درواقع صورت دیگری از کلمه ی thor عنوان ایزد جنگجوی تندر در نزد ژرمان ها است. سلاح معروف تور، یک چکش است و جالب این که چکش آهنگران را در ترانسیلوانیای رومانی (خانه ی افسانه ای خوناشامان) dwar میخواندند.در افسانه های اسکاندیناوی، dwalin الف های آهنگری دانسته شده اند که سر نیزه ی آهنی اودین را ساختند:

“the sword of durandel”: Nicholas de vere; bibliotecaoleyades.net

عجیب است که نیروهای خیر دراینجا جانشین اجنه و شیاطین شده اند و درمقابل، همتای مسیح را که در انگلستان به شاه اوفا تبدیل شده به جای شر کشته اند. شاید در جواب این معما باید به زندگینامه ی مسیح بازگشت ولی نه در مرزهای فرانسه و اسپانیا بلکه در زادگاه رسمی مسیح در خاورمیانه جایی که مجددا شمال مسیحی و جنوب مسلمان مقابل هم قرار میگیرند. اگر فرضش را بکنید که اوفا همان خلیفه و نماد حکومت بغداد باشد، نورث اومبریا در شمال حکومت اوفا همان روم یونانی یا بیزانس همسایه ی شمالی حکومت بغداد است که به جنگ با خلیفه در جهت حفظ کیان مسیحیت میپردازد. با انتقال محل روم از ترکیه به ایتالیا آنجا به اومبریا قدیمی ترین فرهنگ ایتالیا مشروعیت داده و ازاینرو شمال مرسیا در انگلستان نیز نورث اومبریا یعنی اومبریای شمالی نام گرفته است. در این صورت، مسیح اوفا شده، مسیح راستین از دید اسلام است و قاتلش رومیان، همان رومیان مسیحیند که مذهب مسیح را تحریف کرده اند. شارلمان هم که نامش به معنی شاه بزرگ است احیاکننده ی امپراطوری مقدس روم در اروپا است. مرگ اوفا یعنی این که مسیح رومی علیرغم از بین رفتن خود روم (ازوالد)، بلاخره بر مسیح قبلی غلبه کرده و تصویر رسمی خودش از مسیح را بر قلمرو اسلام تابانده است. این، میتواند سبب پنهان شدن جنبه های اصلی مسیح یا خدای انسان شده به عنوان نماد خلق شاهانه ی انسان پسا رومی در عصر موسوم به حوت یا ماهی شده باشد.

ازآنجاکه بغداد را در محل تیسفون حکومت سابق پادشاهی پارس تعریف کرده اند، پل والری، بهرام گور شاه پارسی تیسفون را مدلی از مسیح جنگجوی شاه گون –از جنس اوفا- در عراق میشناسد. وی در این مورد متکی بر هفت پیکر نظامی و بخصوص اشعار توضیح دهنده ی فال نجومی آن شاه است به این شرح:

طالعش حوت و مشتری در حوت

زهره با او چو لعل با یاقوت

ماه در ثور و تیر در جوزا

اوج مریخ در اسد پیدا

زحل از دلو با قوی رائی

خصم را داده باد پیمایی

ذنب آورده روی در زحلش

وآفتاب اوفتاده در حملش

داده هر کوکبی شهادت خویش

همچو برجیس بر سعادت خویش

با چنین طالعی که بردم نام

چون به اقبال زاده شد بهرام

پدرش یزدگرد خام اندیش

پختگی کرد و دید طالع خویش

کانچه او میپزد همه خام است

تخم بیداد بد سرانجام است

پیش از آن حالتش به سالی بیست

چند فرزند بود و هیچ نزیست

حکم کردند راصدان سپهر

کان خلف را که بود زیبا چهر

از عجم سوی تازیان تازد

پرورشگاه در عرب سازد

مگر اقبال از آن طرف یابد

هر کس از بقعه ای شرف یابد

آرد آن بقعه دولتش به مثل

گرچه گفتند لالبقاع دول

پدر از مهر زندگانی او

دور شد زو ز مهربانی او

چون سهیل از دیار خویشتنش

تخت زد در ولایت یمنش

بهرام به دست اعراب و پادشاهشان نعمان در حیره سپرده میشود. بعد صحبت ساخته شدن قصر مشهور خورنق توسط نعمان در حیره به میان می آید. با این حال، نعمان و خورنقش در دیگر منابع عربی، در حیره در جنوب عراق هستند نه در یمن. به هر حال، نکته این است که یک بار دیگر، بحث شمال و جنوب در اینجا به وجود می آید. چون حیره و تیسفون بعدا روبروی هم قرار میگیرند و با سقوط و مرگ آخرین پادشاه حیره که او هم نعمان نام دارد، اعراب به تیسفون حمله میکنند و در جریان این جنگ، آخرین پادشاه تیسفون که او هم یزدگرد نام دارد، به دست آسیابانی کشته میشود. میتوان گفت دور کردن پسر توسط پدر از سرزمین مادری، همتای داستان های پدری است که فرزندانش را میکشد. در داستان، این غیر مستقیم آمده و گفته شده که اعمال بد پدر، باعث مرگ فرزندانش در بیست سال گذشته بوده است. بنابراین یزدگرد همتای هرود است و بهرام همتای مسیح و همانطورکه مسیح از خطر هرود، از یهودیه به مصر در جنوب میگریزد، بهرام هم به جنوب میگریزد چنانکه نظامی آن را به دورترین جنوب عربی در آسیا یعنی یمن پاس داده است. علت هم این است که در جنوب، روشنایی و گرمای خورشید افزایش می یابد و پیروزی بهرام یک پیروزی خورشیدی است. اسم او نیز نام بهرام یا سیاره ی مریخ را بر خود دارد چون در زمان تولدش همانطورکه نظامی میگوید، مریخ در برج اسد (شیر) یعنی در خانه ی خورشید بوده است. بنابراین مریخ اداره کننده ی خورشید بوده است. کوماگن های ترکیه که از ریشه های مذهبی روم شرقیند، واهاگن (مریخ) خدای جنگ را همزمان با میترا خدای خورشید و هرکول قهرمان پوست شیرپوش تطبیق میکردند. درواقع، هرکول حکم یک انسان در لباس شیر را دارد مثل بهرام خورشیدی. از طرفی او متولد برج حوت است که برج سیاره ی مشتری است و مشتری همان زئوس یا ژوپیتر رئیس خدایان یونانی-رومی است که با یهوه تطبیق میشود. در این زمان، خود مشتری به همراه زهره در برج حوت است و اینها درواقع حکم مسیح و مادرش را دارند. زحل که نقطه ی مقابل مشتری است، در دلو و در مقابل ذنب قرار گرفته است. یعنی زحل در خانه ی زمستانیش در اوج زمستان است و مقابل او در اوج تابستان، ستاره ی تابستانی ذنب به کنایه از ذنب الدجاجه قرار دارد. ذنب الدجاجه دم صورت فلکی دجاجه است که زئوس را در هیبت قو نشان میدهد وقتی زنی زمینی را به آپولو و آرتمیس خدایان خورشید و ماه حامله کرد. ستاره ی ذنب، یک ستاره ی مادینه است. در مورد یهوه که تشبیهش به شیر پررنگ تر است، همان ذنب را در غالب سنبله یا صورت فلکی دوشیزه داریم. پل والری متذکر میشود که سنبله دراصل شکل تغییر یافته ی لغت "ذنبوله" یعنی دم شیر است چون صورت فلکی سنبله، نخست دم صورت فلکی شیر محسوب میشده است. بنابراین سنبله همان نقش مریم دوشیزه در شیر خورشیدی را دارد. در بین النهرین، تصویر عیشتار الهه ی زهره در کنار شیر نر، یک تصویر آشنا بوده است. ماه –که خواهر دوقلوی آپولو یا خورشید است- در برج نماد فصل قبلی (بهار) یعنی برج ثور (ورزاو) یعنی برج همان سیاره ی زهره قرار دارد که با مشتری در حوت گرد آمده است. دراینجا ماه و الهه با هم تطبیق و متجسد در هفت ستاره ی صورت فلکی ثریا در شانه ی ورزاو شده اند و این هفت ستاره، همان هفت خواهران پلیادها هستند که در داستان بهرام گور، به هفت همسر او از هفت نژاد بشر تبدیل شده اند. شاه برای آنها هفت قصر ساخته است (همان هفت پیکر) و هر روز هفته را در یکی از این خانه ها با یکی از این زن ها سر میکند. هفت روز هفته متعلق به هفت سیاره ی منظومه ی شمسی و هفت تجلی خورشیدند. برای مریخ که با زهره عشقبازی میکند، مابه ازای هفت سیاره، هفت خواهران ثریا خانه ی زهره اند که در داستان بهرام گور، در اثر تطبیق مریخ و خورشید، با هفت سیاره متحد شده اند. درواقع این روی آوری به ثور، با ظهور خورشید در برج حمل (قوچ) مرتبط است. چون پایان عصر ثور (عصر حضور خورشید در برج ثور در آغاز سال کلدانی در اعتدال بهاری)، آغاز عصر حمل (یعنی طلوع خورشید در برج حمل در آغاز سال کلدانی) است و این دومی، عصر یهودی گوسفندچران است و پیامبرشان موسی که بت گاو (برج ثور) را میشکند و تصاویر شیر و میترا در حال کشتن گاو، همین موضوع را به ذهن متباری میکنند. عیسی بره ی خدا است و در مقام قوچ مریخ، ذبح میشود تا عصر حوت یا ماهی فرا برسد. سمبل عصر حوت، روم است و ماهی کنایه از دریا به نشانه ی گسترش تجارت دریایی و بعدش ظهور بانکداران ونیزی با این تجارت در عصر پسامسیحی. درواقع آغاز روم نیز با ماجراجویی های دریایی ایلیاد و ادیسه و بنای رم ایتالیا در دنباله ی آن توسط بازماندگان تروآ به رهبری انئاس گره خورده است. و البته فقط رم نیست. منطقه ی بین آلپ و دریای خلیج آدریاتیک را تروایی ها با آئنتی های پیرو آنتنور پس از شورش پافلاگونیا مسکون کردند. این مردم به نام ونتی (ونیزی)، مرکز خود را تروآ نامیدند. مهاجرین تروآیی، تروآی دیگری را هم به همین ترتیب در سیسیل به پا کردند. یک نقشه ی قدیمی، یک تروآی دیگر را هم کنار رود تیبر نشان میدهد. حتی یک ایتاکا هم در ایتالیا داریم که یوآخیم مورات در 1815 درآنجا اعدام شد. ایتاکا زادگاه و محل حکومت ادیسه فاتح یونانی تروآ است. انگار ادیسه برای بازگشت از یک تروآی ایتالیایی به یک یونان ایتالیایی، چندان هم لازم نبود در دریا سرگردانی بکشد. ماگنا گراسیا یا یونان بزرگ ایتالیا؟، تقریبا تمام نامجاهای معروف یونانی افسانه ی ایلیاد را در خود داشته است که بعدا ادعا شده قهرمانان یونانی و تروآیی از شرق آنجاها را بنیان نهاده اند. حتی آرگوس معروف پلوپونز هم با ساکن شدن دیومدس تیدیدس آرگوسی در ایتالیا، یک نسخه ی ایتالیایی پیدا کرده است. جالب اینجاست که همه ی اینها به دنبال ادعای مهاجرت انئاس از تروآ به ایتالیا در منابع لاتین، تخیل شده اند. در عوض، مطابق سنت یونانی، انئاس پس از جنگ ترآ به جایی نرفت و در تروآ ماند که در این صورت، باید بپذیریم که کل روم به عنوان تروآی قدیم یکجا از شرق یونانی به ایتالیا منتقل شده است. حتی اتحاد سه گانه ی قبایل تاسک، سابین و لاتین در تروآی جدید یا رم ایتالیا، یادآور نامیده شدن تروآی ترکیه به تریپولی (شهر سه گانه) است:

Chronologia.org: issue 24125: 2/7/2011

شاید این مسئله عجیب به نظر برسد که رشد چشمگیر تکنولوژی در طی سه عصر پیشین، با قدرت و اندازه ی جانوران نمادشان نسبت عکس دارد. اما در این موضوع که اعصار از گاو آدم به گوسفند موسی و سپس ماهی عیسی جابجا شده اند نکته ای هست. همه ی این موجودات، خوردنیند ولی خوردنی رو به کاهش. گاو از گوسفند بزرگتر است و گوسفند از ماهی. هرچه غذا بزرگتر باشد پختنش هم بیشتر آتش میگیرد و بیشتر دود تولید میکند. همانطورکه غار دنیسووا به عنوان یکی از سکونتگاه های نخستین انسان اولیه در دشت های اوراسی نشان میدهد، مردم از قدیم، سوراخی در سقف غارها و سپس خانه هایشان تعبیه میکرده اند تا دود ناشی از پختن غذا و گرمایش، از آن خارج شود. ازآنجاکه قربانی های مردم برای اجدادشان هم پخته میشدند، همیشه این تصور وجود داشته که چیزی که در زمین میسوزد مابه ازایش در عالم اموات تولید میشود و لابد دود که جسم فیزیکی تبدیل شده به هوا است انعکاسی از اتصال زمین به آسمان و آفرینش زمینی انسان برای عالم آسمانی است. از طرفی چون این دود به هر حال به در و دیوار خانه میگرفت و آنچه کلبه های دودی مینامیم را به وجود می آورد، پس تاثیر زمینی نیز بر بشر داشت. به همین دلیل هم هست که در زبان اسلاوی، کلمه ی "کور" هم به معنی دود است و هم به معنی ریشه، و از طرفی "کورن" عنوان کلبه های قدیم است که دیوارهایشان از دود سیاه بود. چون دانش زمینی، ریشه ی حیات آسمانی است. پس هرچه گذشته دانش بشر هم به مانند غذایی که میخورده کاهش یافته و زندگی آسمانی او نیز بیشتر در اثر خطاهایش به خطر افتاده است. در قرن 19، مستر کراوفورد به افسانه ای اشاره میکند مبنی بر این که نژاد سیاه با طلوع خورشید در آغاز عصر ثور –تخمین زده شده به 6هزار سال پیش- ظهور کرده اند و در هندوستان، به تفاوت، کریشنا، بودا و بالادوا به عنوان اولین سیاهپوست، جد مردم کشور دانسته شده اند؛ البته در اوایل دوره ی استعمار انگلیس، خدایان نامبرده شده چندان از هم قابل تشخیص نبودند. لشکرکشی دیونیسوس و هرکول علیه هندی ها (سیاهان) در جهان، پایان اقبال این قوم را نشان میدهد. وقتی هرکول برای سرکوبی هندی ها به اتیوپیا (افریقای سیاه) لشکرکشی کرد، در صحرای لیبی نزدیم بود از تشنگی تلف شود. در این لحظه، او پدرش ایهو را صدا زد و از او یاری خواست. چیزی نگذشت که قوچی ظاهر شد و هرکول و لشکرش با دنبال کردن قوچ، به آب رسیدند. ایهو همان یهوه است و مابه ازای هرکول در بین پیروان یهوه یا یهودیان، سمسون است که درست مثل هرکول، قهرمانی های خود را با کشتن یک شیر آغاز میکند. اولین گروه ستارگان صورت فلکی اسد که خورشید به آن وارد میشود و معروف به "رحمت لهی" بوده، به شکل یک آرواره ی خر مجسم میشد و آرواره ی خر، سلاحی بود که سمسون با آن دشمنانش را میکشت. نام سمسون از شمس یا خورشید می آید و به معنی خورشیدی است. شمس از شام یا شاموس می آید که با نام تموز ایزد گیاهان فقط تفاوت لفظی دارد. شاهان پارتی برای هرکول در کوهی به نام سامبلوس (شام بعل یا سام رب) قربانی میدادند. سمسون یعنی خورشیدی. موهای سمسون در هفت دسته بافته شده بودند که همان تقسیم تجلی انوار خورشید در هفت سیاره است. زمانی که دلیله ی فاحشه، موهای سمسون را در حال خواب و مستی او، مقراض کرد، سمسون ضعیف و تسط دشمنانش دستگیر شد چون حالا حکم یک خورشید بی نور دم غروب و مرگ را داشت. قصد به قربانی کردن سمسون در معبد غزه پیش آمد. ولی سمسون دو ستونی را که به آنها بسته شده بود ازجا کند و با خراب کردن معبد روی خودش و دشمنان پلستینیش در آخرین لحظه ی زندگی، بسیاری را کشت. هرکول را هم میخواستند در مصر قربانی کنند ولی خود را آزاد کرد و بسیاری را کشت. سر ویلیام دروموند، به این موضوع توجه داشت که نام غزه به معنی بز است و دو صورت فلکی سرطان و جدی، دو دروازه ی خورشید نامیده میشوند. جدی به شکل بز است و حکم معبد غزه را دارد. بنابراین دو ستون معبد، همان ستون های هرکول و دروازه ی غروب خورشید در غرب جهان رو به سرزمین تاریکیند. بدین ترتیب، هرکول قهرمان قومی است که او را کشته اند یعنی سیاهان که به سبب پوست سیاهشان همچون شب با تاریکی مرتبط شده اند. گادفری هگینز، در هندوستان با پتن هایی روبرو شده بود که بالاراما فرم زمینی بالا دوا را همچون هرکول، ملبس به پوست شیر توصیف میکردند. به نظر هگینز، نسبت هرکول با یونان و ایتالیا نیز به سیاهان شامات برمیگردد که ملقارت فرم فنیقی هرکول را میپرستیدند. در شرق، معمولا به گریک ها یونانی میگویند به نام ایونی ها که گریک های شرقند. اما ایونیه یا یونا، خود، انتقال ذهنی یونا در سوریه به منطقه ی یونانی زبان ترکیه است. در دوران قدیسم، سوری های زیادی ازجمله از یونا به شبه جزیره ی ایتالیا کوچیدند و ازجمله در این مهاجرت، نگروهای زیادی در ایتالیا و فرانسه منتشر شدند که همیشه لزوما دارای پوست به اصطلاح سیاهرنگ نبودند و اثر گسترششان در اروپا، در هلند و بریتانیا نیز رویت شد. بدین ترتیب، اومبری های ایتالیا و صاحبان قدیمی ترین فرهنگ فرض شده برای آن کشور را باید همان آموری های سوریه و متصل به سیاهان عصر ثور دانست. گادفری هگینز، به ارتباط احتمالی بین نام کریشنای هندوها و کریچان creechan های ایرلندی فکر میکند. شاید این، تناقض مهمی درمورد کریشنای هندی را روشن کند. کریشنا یک سیاه در میان سفیدها تصویر میشده و معنی کریشنا نیز در هندی فعلی، سیاه است. ولی در عین حال، ملقب به "هری" بوده که اگرچه در اصل به معنی اشرافی و سپس خوب است، ولی چون خوبی را به پاکی و سفیدی تشبیه کرده اند معنی سفید هم میدهد. درواقع، برجستگی کریشنا در هند دوره ی استعمار، برجستگی سیاهان محاصره شده توسط سفیدها را نشان میدهد و معنی پایان یافتن دوره ی سیاهان قدیم توسط هرکول نیز همین بازتعریف فرهنگ ها در دوران گسترش مسیحیت رومی ولو توسط استعمار اروپایی است.:

“Samson, Hercules, Krishna”: mike deden: egyptsearch: 3feb2016

کریچان های ذکر شده توسط هگینز، از دونگال در ایالت اولستر برخاسته اند. منشا نام آنها مشخص نیست ولی مرتبط با کرید به معنی قلب دانسته شده است.:

“creecahan history,family crest, coat of arms”: houseofnames.com

این وجه تسمیه، آنها را با خاندان chard از سامرست انگلستان مرتبط میکند. اشرافیت سامرست با gilbert d,aumari پایه گرفت و دو آموری ها، از نسل barry های برتانی فرانسه اند. بری ها همان bloisهای فرانسویند و اعتبار خود را از وصلت با سمسون های سیسیلی به دست آوردند. سمسون ها را اصالتا ساراسن –به معنی فرزند "سرا" (صحرا) و کنایه از عرب- و معمولا عرب افریقایی (مور) شمرده اند. "سرا" ها در اسپانیا که از همین نسب نام گرفته اند، نمادشان شیر است. سراویل که از مراکز قدرتگیری ویسکونتی ماسینو (ریشه گرفته از آبروزوی ایتالیا و منشا خاندان های massey و متیز) است، از نقاط اتصال مسیناها با ساراسن ها و افزایش قدرت آنها به شمار می آید. لغات "سر" و "کر" مرتبط با هم و "ساراسن" و "کریچان" هم دو تلفظ از یکدیگرند. صورت های مابین آنها منشا نام های خاندان های کریش، هریش و هریس است. ریشه ی قدرت این خاندان ها به رهبری خاندان هریش بر قلعه ی du portes است. پورته های فرانسوی از نسل بری ها هستند و نامشان از تتلفظ شدن بارد به پورد می آید درحالیکه لغت بارد، انتساب به بری را نشان میدهد. این مجموعه، گسترش دهنده ی شعار لیبرتی در ایتالیا بودند که لیبرتی را امروزه بیشتر به آزادی معنی میکنند. اما اصل این کلمه به لاباریس یعنی تبری برمیگردد که برای قربانی کردن گاو استفاده میشود و همان است که با لابیرنت یعنی مارپیچ ارتباط لغوی یافته ازآنروکه لابیرنت نام مارپیچی در جزیره ی کرت است که مینوتائور یا هیولای انسان-گاو در آن زندانی شده است و مفهوم لیبرتی یا آزادی در تعریف اشرافیت غربی نیز مفهومی ترکیبی از ابزار قتل، و زندان بزرگ است. احتمالا نامیده شدن جزیره به کرت نیز بی ارتباط با شباهت اسمی آن با کریش های ظهورکرده در ایتالیا نیست:

Iraq updates: june21-27, 2011

"بری" مسلما از "بوری" ترکی به معنی گرگ می آید. ترکی بودن کلمه، نشانه ی اصالت اسکیتی آن است و کنارآمدن جنگجویان اسبسوار اسکیت مهاجر از آسیا با اشرافیت های یهودی مثل سمسون ها را نشان میدهد. روشن است که سمسون ها نام از سمسون یا هرکول یهودی دارند که در جلد شیر رفته است و اگر شیر نماد سمسون ها برای غلبه بر گاو عصر ثور است، گرگ هم نماد بری ها برای غلبه بر گوسفند عصر حمل است تا دنیای حوت یا ماهی دریای عصر جدید شکل بگیرد. نکته ی جالب این است که نماد کریچان های ایرلندی نیز گرگی سیاهرنگ است. ازاینجا میتوان نتیجه گرفت نامیده شدن قلمرو آنها در ایرلند به اولستر، نتیجه ی بومی شدن چرخه ی اولستر آرتور توسط آنها در بریتانیا است، چرخه ای که حول گرال یا جام مقدس میرسد و افسانه های گرال در فرانسه ی جنوبی را به بریتانیا منتقل کرده است.

دانلود کتاب «داستان تبدیل ممالک خدا به ممالک شیطان»

نویسنده: پویا جفاکش

بخشی از کتاب:

در سال 1997، متیو ایپن 9ماهه در اتاق خواب خود و با جراحت های تاکنون توضیح داده نشده یافت و کمی بعد در بیمارستان فوت شد. پلیس به زودی به پرستار انگلیسی 19ساله ی او "لوئیز وودوارد" شک کرد و پرونده ی معروف به "پرستار قاتل" به جریان افتاد. همه یسوء برداشت ها ازاینجا شروع شد که پلیس، از پرستار پرسید که آخرین بار بچه را کی دیده است و پرستار گفت وقتی بچه را در رختخوابش گذاشته است و برای کلمه ی گذاشتن از کلمه ی "پاپ" استفاده کرد که در انگلیسی امریکایی –و نه بریتانیایی- به معنی انداختن است. اما این تنها موضوع غریب صحنه برای پلیس نبود. با این که لوئیز پرستار کودک بود، ولی "ویلیام ای.بری" کارآگاه پلیس مشاهده کرد که او هیچ رعشه و نگرانی ای از حادثه نشان نمیدهد و همانطورکه در دادگاه شهادت داد، لوئیز در روز بازجویی، حتی یک بار هم حال بچه را نپرسید. بسیاری از مردم امریکا و البته رسانه های امریکایی که روحیه ی مردم امریکایی را میشناسند، فریاد برآوردند که یک شیطان خبیث کشف شده که باید به سزای اعمالش برسد. اما لوئیز، اصلا یک شیطان خبیث نبود. او فقط کارش را دوست نداشت و از ته دل برای بچه های خانواده ی ایپن زحمت نمیکشید. او یک آدم معمولی از شهری کوچک در انگلیس بود که به خاطر "رویای امریکایی" به امریکا آمده بود. میخواست بدون زندگی در محیط سرد و بی احساس انگلستان، مثل یک امریکایی گرم کلیشه ای، در شادی زندگی کند. اما برای زندگی در امریکا باید کار میکرد و پول درمی آورد. پس به پرستاری بچه های خانواده ی ایپن میپرداخت و بعد از بازگشت والدین به خانه، به سراغ تفریحات گروهی شبانه میرفت و تا دیروقت شب را در پارتی ها و کلوب ها میگذراند. نتیجه این که صبح دیر می آمد و حوصله ی کار نداشت و احساس مسئولیت نمی کرد. برای همین هم مورد نارضایتی والدین قرار داشت. پس او انگیزه ی لازم برای عصبانی شدن از دست یک بچه را داشت. طبیعتا این میتوانست به یک درام اجتماعی در تایید خشم مغرورانه ی امریکایی ها علیه مردم کشورهای دیگر منتج شود که درک نمیکنند بهشت امریکا مخصوص بهشتی های امریکایی است و آمده اند اینجا جای امریکایی ها را تنگ کرده اند. حالا شما این را به تئوری های توطئه ی امریکایی که انگلیسی ها را مروجان اصلی شعار "امریکا برای همه ی مردم جهان" میدانند وصل کنید تا ببینید چطور امریکایی ها و انگلیسی ها توی این پرونده روبروی هم قرار گرفتند. قضیه فقط این نبود: لوئیز، طرفداران امریکایی هم داشت، کسانی که نوع و مدل زندگیشان، همان زندگی ایدئال لوئیز بود و از سوی نسل های قبلی –همان هایی که شعارشان خانواده است- مورد انتقاد قرار میگرفتند. بنابراین لوئیز نمادی از انگل زندگی خانوادگی و نابودکننده ی شادی یک خانواده هم بود که طبیعتا قاتل بودن یا نبودنش، برای دو طرف طناب زندگی امریکایی، مهم میشد. به همین دلیل هم کارآگاه "بریگ دستگیرکننده ی لوئیز، در هجمه ی نامه های توهین آمیز و تهدیدکننده ی زیادی قرار گرفت که بعضیشان را هنوز نگه داشته است. ازجمله چندتایشان که به مستند تلویزیونی "پرستار قاتل" نشانشان داده، حاوی جملاتی مثل «شبیه کسی هستی که مادرش رو زندانی میکنه»، «مواظب باش. فراری بری هستی نه کارآگاه بری.»، «امیدوارم توی جهنم بپوسی» و فحش "خوک" (که معمولا درباره ی پلیس های امریکایی استفاده میشود) ازجمه با الصاق عکس خوک است. حیثیتی بودن این محاکمه برای مردم، بخصوص به سبب نوع زندگی والدین ایپن هم هست که چندان سنتی تر از لوئیز وودوارد نبوده اند. آقای ایپن، دکتر بود و ثروت زیادی داشت. به همین دلیل مردم درک نمیکردند چرا وقتی زندگیشان تامین بوده، همسرش همچنان کار میکرده و در خانه از بچه ها مراقبت نمیکرده و به جایش پرستار استخدام کرده است. یعنی از دید گروهی از مردم، لوئیز، شیطانی بود که در خانه ی آدم های مناسبی را زده بود. رادیو "ورکو" پیامی از یکی از مخاطبان دریافت کرده بودکه میگفت: «ایپن ها بین یک نوزاد و یک وولوو جای انتخاب داشتند. آنها تصمیم گرفتند وولوو را انتخاب کنند.»

در این جور پرونده ها اصلا پای درستی یا نادرستی اتهام وارده به شخص متهم در میان نیست. بلکه طرفین، حکم طرفداران قهرمانان یا تیم های ورزشی را پیدا میکنند. به عقیده ی روانشناسان، در صحنه ی مسابقات ورزشی، طرفداران، خودشان را به جای ورزشکار قرار میدهند و گاهی خشونت و جنون بی حد و وصف مسابقات ورزشی –از اتومبیلرانی گرفته تا بوکس- نتیجه ی شرارت جمعی روان ورزشکار و طرفدارانش است. یکی از علنی ترین صحنه های چنین نمایشی، در سال 2016 در مسابقات یو اف سی در لاس وگاس به وقوع پیوست؛ حبیب نورمحمدف، داشت گلوی حریف خود را تا حد خفگی فشار میداد و درحالیکه چند لحظه ای تا قهرمانیش باقی نمانده بود، از فحش های طرفداران حریفش کانر، به هم ریخت و از میدان وارد قسمت تماشاگران شد و کتک کاری به راه انداخت؛ بعد از این اتفاق، طرفداران دو ورزشکار که تقریبا همگی مست از شراب بودند شب را به لت و پار کردن همدیگر حتی در بیرون از ورزشگاه پرداختند. همین حالت، وقتی رویکرد ارزشی پیدا کند، میتواند هدفمند به نظر برسد و راحت تر اتفاق بیفتد که جنگ های مذهبی، شاهدی بر این مطلبند. در امریکا که خود را پناهگاه ارزش های مسیحی در مقابل اروپای کافر میبیند، این حالت به راحتی اتفاق می افتد. انقلاب امریکا علیه انگلستان، یک انقلاب ایزدی تصویر میشود. چون انگلستان، لانه ی فراماسون های بدنام است و فراماسون ها دشمن خدایند. با این حال، شما نمیتوانید درک کنید که چرا تمام کسانی که در انقلاب امریکا برجسته میشوند، مثل جورج واشنگتون، بنجامین فرانکلین و توماس جفرسون، باید فراماسون باشند و با انقلاب فراماسون ها در فرانسه که به نفع انگلستان ولی بر ضد کلیسا است همنوایی کنند، انقلابی که ارزش های ضد مذهبی آن با جنگ های ناپلئون فراماسون، در تمام اروپا پخش شد!...

دانلود کتاب «داستان تبدیل ممالک خدا به ممالک شیطان»

تکرار آغاز خلقت در انقلاب ایران: ام الکتاب، روز ولنتاین، و شراب بهشتی دره ی اوسکول

نویسنده: پویا جفاکش

شاید خیلی عجیب به نظر برسد که سریال «امام علی» نزدیک بود یکی از معروف ترین هنرپیشه های فیلم فارسی در سینمای قبل از انقلاب را به روی پرده برگرداند ولی این حقیقت دارد که به اعتراف تهیه کننده ی فیلم، قرار بود اول نقش اصلی فیلم یعنی مالک اشتر را "فردین" بازی کند و بعد از کلی رفت و آمد، آخرش منتفی شد و داریوش ارجمند، مالک اشتر فیلم شد. امام علی یکی از سریال های «خیابان خلوت کن» زمان خود بود و در سال 1375 دوشنبه شب ها از شبکه ی یک سیما پخش میشد. به نظر میرسد این سریال دارد دشمنی جمهوری اسلامی با غرب و غربزدگی را به زبان دشمنی امام علی با بدعت های بنی امیه به زبان می آورد. در صحنه ای از فیلم، عمروعاص (زنده یاد مهدی فتحی) با یک کنیز رومی (فقیهه سلطانی) نمایشی را جلو معاویه و پسرش یزید اجرا میکنند. وقتی عمروعاص روی کنیز شمشیر میکشد و یزید (فرهاد اصلانی) فریاد میزند: «نزن»، عمروعاص از خوشحالی برای خودش کف میزند و در جواب کج خلقی معاویه (بهزاد فراهانی) میگوید یکی از پرده های داستانی «پیامبری به نام سوفوکلوس» را اجرا کرده و از معاویه اجازه گرفت تا کنیز را به یزید بدهد تا هنرهای رومی به او بیاموزد. از قدیم هم از خود اروپاییان یاد گرفته ایم که روم و یونان معادل غربند. با این حال، سال بعدش و درست اندکی بعد از به قدرت رسیدن اصلاح طلبان غربگرا در ایران، ما دیدیم که تلویزیون، سریال دیگری به نام «تنهاترین سردار» پخش کرد که در آن، از مصالحه ی حسن مجتبی پسر علی با همین معاویه و عمروعاص غربزده دفاع میکند و بر «تنهایی» حسن در میان سپاهی که او را به خاطر این صلح درک نمیکنند افسوس میخورد. روشن است که صدا و سیما از مدتی قبل از آمدن اصلاحات، خودش را برای دفاع از غربی شدن ایران آماده کرده بود اگرچه بعدا با آشکار شدن ابعاد پروژه ی موسوم به «فتح سنگر به سنگر» از سوی حجاریان و اصلاح طلبان تابعش، تلویزیون کاملا به خلاف خوشامد اصلاح طلبان تغییر مسیر داد.

شاید امروزه اتهام غربگزدگی برای دشمنان امام علی زیاده روی به نظر برسد. یک دلیلش هم این است که صحنه ی نبرد اسلامگرایان با غرب تا داخل خاورمیانه و حدود اسرائیل کنونی عقب آمده و کسی افسوس خوری های اسلامگراهای ایرانی قبل از انقلاب بر از دست دادن اسپانیا بعد از شکست مسلمانان در غرناطه (گرانادا) را به خاطر ندارد. اگر داستان های سقوط غرناطه را بخوانید میبینید اسامی اولیای اسلامی ایرانی با اتصالات تاریخیشان به طور نسبتا دقیقی در آن صحنه جای داده شده است. علی معروف به ابوالحسن که پدر حسن مجتبی است، به شکل ابوالحسن علی امیر غرناطه ظاهر شده است و همسرش فاطمه هم به شکل فاطمه همسر ابوالحسن علی ملکه ی غرناطه است و این فاطمه ی گرانادایی اسم دیگرش عایشه (همنام همسر محمد پیامبر) است و قبلا شوهر امیری به نام محمد بوده است. مهمترین پسر ابوالحسن علی غرناطه، ابوعبدالله معروف به بوبدل است. ابوعبدالله لقب حسن مجتبی نیز هست، چون پسری به نام عبدالله داشته که در نبرد معروف کربلا کشته شده است. همانطورکه حسن مجتبی با معاویه دشمن پدرش صلح میکند، بوبدل هم عملا و بر ضد منافع مردم خود، در زمین صلیبیون مسیحی بازی میکند.

ابوالحسن علی بعد از کشتن محمد یازدهم غرناطه، با همسر او فاطمه ی عایشه ازدواج کرد و این زن بسیار مومن و درستکار و مورد علاقه ی مردم بود. ولی بعدش ابوالحسن علی عاشق یک کنیز ایبریایی به نام ثریا شد که دراصل یک اشرافزاده ی کاستیلیایی به نام ایزابل بود. ابوالحسن علی، فاطمه را طلاق داد و به همراه دو پسرش به تبعید فرستاد و در عوض، با ثریا ازدواج کرد و او را ملکه ی غرناطه تعیین کرد. این اتفاق باعث ناخوشایندی شدید علما و مردم شهر شد. ثریا نفوذ زیادی روی ابوالحسن داشت و همزمان با این نفوذ، اثرات صرع و جنون در رفتار ابوالحسن رو به فزونی میرفت. بعد از مدتی، ثریا متهم شد که با یکی از افراد قبیله ی بنو سراج رابطه ی نامشروع دارد و به کمک آنها در حال خیانت به مملکت به نفع صلیبیون کاستیلی است. نزدیک به 30نفر از سرکردگان بنو سراج اعدام شدند و ثریا به تبعید و زندان دچار آمد. بوعبدل (ابوعبدالله) پسر همین ثریا بود که علیه پدرش شورید و اگرچه شکست خورد ولی بعد از مرگ به شورش علیه محمد جانشین پدر ادامه داد. درحالیکه محمد دشمن کاستیلی ها بود بوبدل از کمک کاستیلی ها برخوردار شد و عاقبت به کمک آنها به تخت نشست ولی به خیانت همانان تاج و تختش را از دست داد و غرناطه ی دچار آمده به فتح صلیبیون را با چشمان گریان ترک گفت. اولاد بوبدل در فقر و تندگستی از دنیا رفتند. مارک گراف، معتقد است نقش ثریا در سقوط غرناطه در داستان اصلی قطعی بوده است چون او چیزی جز یک نسخه ی اسپانیایی استر ملکه ی یهودی در کتاب مقدس و سنت حدیثی یهود نیست. کتاب مقدس، استر را یک کنیز یهودی در دربار اخشوارش یا کورش فاتح پارسی بابل معرفی میکند که با اغواگری به همسری اخشوارش درآمد و او را از یک دشمن یهود به یک برکشنده ی یهودیان تغییر داد و قاعدتا ایزابل هم باید همانقدر پرستوی یهود/صلیبیون باشد که استر. حتی اسمش هم به ثریا که معمولا مفتخرترین ستارگان تلقی میشده تغییر داده شده است چون نام استر هم از عیشتار به معنی اختر یا ستاره می آید.:

“THE STORY OF ESTHERIN THE EMIRATE OF GRANADA”: MARK GRAF: CHRONOLOGIA: 13/3/2015

شاید باید به نکته ی دیگری هم در این مقایسه توجه کرد. خاندانی که ابوالحسن علی و سلفش محمد یازدهم از آن آمده اند، بنو نصر میباشند. این نام یادآور اصطلاحات ناصری و نصرانی برای عیسی مسیح و پیروانش است. مذهب عیسی علیه شرک رومی طغیان کرده بود ولی رومیان، با درآوردن ادای دفاع از گروهی از اولیای مسیح، مسیحیت را به نفع خود رومی کردند و با آن دامنه ی قدرت خود را گستردند؛ شبیه همان بلایی که بر سر اسلام محمدی در دوران بنی امیه افتاد و با دفاع ظاهری کاستیلی ها از بوبدل تکرار شد. این حتی یک پیشزمینه ی اسطوره ای در آغاز خلقت بشر دارد.

جرالد مسی، به داستانی از آپولودوروس آتنی اشاره میکند که انسان امروزی به خاطر آن به وجود آمد که فقط یک بشر میتوانست به دوران حکومت تیتان ها یا غول ها بر زمین خاتمه دهد. مسی، معتقد است با توجه به این که مردمان ماقبل مسیحیت در گفتمان کشیش های مسیحی چندان تفاوتی با دیوها و شیاطین ندارند، عیسی مسیح میتواند همان بشر نخستین در یک گفتمان انسانی باشد. حکومت تیتان ها توسط زئوس سرنگون شد که نسخه ی یونانی-رومی یهوه خدای یهود است که به عیسی مجسد شد اما قبل از آن، زئوس با بعل مردوخ خدای خالق بابلی تطبیق میشود که یونانیان او را بلوس مینامیدند. اوزیبیوس به یک افسانه ی بابلی اشاره کرده است که بر اساس آن، قبل از آمدن بلوس به زمین، آنجا سرزمینی تاریک بود و فقط جانوران دهشتناک بر آن میزیستند. بلوس با خود نور آورد. نور، آن موجودات را از بین برد و بلوس به یکی از ملازمانش دستور داد تا سر بلوس را قطع کند و خون گردنش را با زمین بیامیزد تا نسل جدیدی از جانوران شامل انسان ها در زمین پدید بیایند که به نور عادت داشته باشند. این دوره ی جانوری اولیه ی خلقت، با افسانه های سرخپوستان امریکا و بومیان افریقای غربی درباره ی پبدایش جهان توسط شش روح جانوری اولیه مطابقت دارد که میتوانند 6روز اول خلقت در تورات را نمایندگی کنند. در افریقا ترکیب ارواح گروه نزد قبایل مختلف متفاوت است ولی جانوران شناخته شده چون شیر، اسب آبی، تمساح، مار و شاهین را در بر میگیرند. آدیتیاهای هندی هم قبل از این که یک گروه هفت تایی شوند یک گروه شش تایی بودند. اما یک افسانه ی دیگر هندو میگوید که در ابتدا 6روح خلقت به شکل 6زوج دوقلو درآمدند و به آنها یک روح هفتم اضافه شد که یکتا بود. مسی، دوقلو بودن ارواح پیشین را معادل با دوگانه بودن هر زوج از جانوران در قالب های نرینه و مادینه میکند و برجستگی دوقلوی خلقت در دایره ی سیاه و سفید چینی تایچی را مطرح میکند که در آن، نیروهای متضاد یین و یانگ، به نرینه و مادینه تفسیر میشوند. در مقابل، روح یگانه ی هفتم را معادل روح الهی و قابل تطبیق با آدم باغ عدن میداند که نخست دوجنسه بود و بعدا بخش زنانه اش به شکل حوا از او جدا شد. بدین ترتیب، انسان نخست به شکل روحی ناجسمانی و متفاوت از جانوران غریزی زمینی بر زمین آمد و بعد خواص دوگانه ی جانداران پیشین را یافت و درست مثل داستان اخراج آدم و حوا از باغ عدن، این، آغاز انحطاط جسمانی روح بشر بود. دوجنسه بودن آدم اولیه زمانی که بر پهنای آشوبناک اولیه فرود آمد، قابل مقایسه با ظهور هورس به شکل یک پسر 12ساله با ظواهر دوگانه ی مرد-زن بر روی یک نیلوفر آبی بر پهنه ی رود نیل قابل تطبیق است. هورس به جنگ نیروهای سیت میرفت که نیروهای تاریکی و معادل تایفون و تیتان ها بودند. مواضع سیت و هورس، تبدیل به قطبین فرضی جهان و باعث ایجاد نظم گیتی شدند و بعد دوگانه ی نور و تاریکی را به تضاد شیرهای دو افق شرق و غرب به جای نبردگاه های طلوع و غروب، منعکس کردند. موضع هورس در نواحی استوایی و در مقابل موضع سیت در یخبندان تاریک قطب شمال به وجود آمد و هر دو آنها در زمره ی نیروهای هفتگانه ی پتاح تانن در خلقت جهان زمینی بودند. این نیروهای هفتگانه در تکمیل هم به صورت روحی یگانه، "علی" نامیده میشدند که مسی یادآوری میکند یکی از تلفظ های ایلی/اله/الوهیم برای خدای اعظم سامیان است که در تورات با یهوه تطبیق شده است. این نیروهای هفتگانه همان شش نیروی اولیه به اضافه ی اصل الهی هفتمی هستند که بر انسان فرود آمد و این از افسانه ای قبطی معلوم میشود که مطابق آن، وقتی نیروهای پتاح، انسان را آفریدند او نمیتوانست راه برود و مثل کرمی بر زمین میخزید تا این که یگانه ی برتر، روح خود را بر این موجود ضعیف فرود آورد و او توانا شد. بنابراین، علی فقط با ظهور انسان به کمال رسید و در این کمال، معادل عیسی مسیح بود و عیسی مسیح هم کسی نبود جز بلوس که خود را برای خلقت جهان جدید قربانی میکرد.:

“ANCIENT EGYPT”: GERALD MASSEY: CHAP2

دیوید شرمن امریکایی، قربانی شدن مسیح برای خلقت جهان را با قربانی شدن پوروشه در اساطیر هندو مقایسه میکند که موجودات جهان از جسدش پدید آمدند. سه چهارم پوروشه در جهانی دیگر قرار داشت و آن یک چهارم این دنیاییش تبدیل به موجودات زنده شد و فرود آمدنش به یک جهان دانی، به فرود آمدن خورشید به جهان زیرین در موقع غروب تشبیه میشود. در مصر، خورشید غروب، آتوم نام دارد که نامش قابل تطبیق با آدم ابوالبشر است. در مصر جنوبی، آتوم، هرو واسو نامیده میشود که در این نام، هرو همان هورس است و واسو معادلی برای یسوع یا عیسی. همین واسو در هند تبدیل به واسو دوا (واسوی خدا) و البته ویشنو شده است که دومی خدای بسیار موفقی است. درست به مانند آدم، ویشنو هم یک خدای دوجنسه با نیمه های نرینه و مادینه است که این نیروها به شکل یک زوج به نام های کریشنا (کانها) و رادا در زمین، تجسد انسانی می یابند. دوجنسگی ویشنو از طریق واسو و یسوع به یاهو نسخه ی اولیه ی یهوه میرسد که در ابتدا یک نوع بعل در اریحا و پالمیرا بوده و به سبب نمایندگی نخل ها در طبیعتی مرده و بدل شده به بیابان، با احیای حیات ارتباط دارد و درمان کنندگی مسیح به او میرسد. در هند، بالادوا خدای درمان است و در بل رام یا بالاراما نابرادری کریشنا تجسم زمینی می یابد تا اتحاد بعل و یاهو را که در یهودیت نسخ شده است در مذهب ویشنو برقرار نگه دارد. نام بعل در "پولیوس" یونانی که خدای حامی شهرها و اجتماعات است هم دیده میشود. نام پولیوس، ریشه ی پوروشا است و همانطورکه پوروشا با تجزیه در موجودات زمین، در آنها انعکاس می یابد، پولیوس هم با تجزیه شدن در افراد اجتماع، در آنها انعکاس می یابد. مفهوم قربانی شدن پوروشه برای خلقت جهان نیز هنوز به نوعی در ویشنو هست. یکی از تجسم های قبلی ویشنو، نارایانا است که ویشنو را خوابیده بر بدن یک مار غنوده بر آب های آغازین نشان میدهد و همزمان یک گل نیلوفر آبی از ناف ویشنو درمی آید و بر بالایش برهما خدای خالق ظاهر میشود و جهان جدید را می آفریند. ویشنوی به خواب رفته، خورشید مرده است و برهما خورشید زنده شده که همان هورس آشکار شده بر نیلوفر آبی است. عنوان نارایانا از "نهر" به معنی جریان آب می آید که هم در نام "ناهارین" یا "ناهاریم" برای سرزمین بین النهرین دیده میشود و هم در عنوان "نیل" برای مهمترین رود مصر. در بین النهرین، خالق، حئا یا ائا است که گاها به شکل مردی نیم ماهی دیده میشود و قابل تطبیق با آپولو هلیوس خدای خورشید یونانی است که یک تجسم ماهی گون به نام دلفینوس دارد. دلفینوس از "دلفی" محل معبد اصلی آپولو می آید از ریشه ی دلفوس به معنی ناف یا مرکز که با برآمدن گل نیلوفر آبی از ناف ویشنو مرتبط است. به مانند آپولو، ویشنو هم تجسم هایی به شکل مخلوقات آبی شامل متسیه ی ماهی و کورمای لاکپشت دارد که با تجسم غنوده ی او بر آب های آغازین یعنی نارایانا زمینه ی مشترکی دارند. ارتباط نارایانا با اژدهایی وحشتناک به سبب آن است که اژدها و مار، نسخه های آبزی شیر جانور خورشید محسوب میشوند. گردش خورشید در آسمان، زمان را ایجاد میکند و زمان، تدریجا همه چیز را فاسد میکند و از بین میبرد. ازاینرو خدای خورشیدی در هیبت زمان، به شیری تشبیه میشود که موجودات را میخورد و البته شیر، اصلی ترین تجسم یهوه یعنی همان خدایی نیز هست که در زمین تبدیل به بره ی خدا یعنی مسیح میشود تا در راه مردم قربانی شود. مسیح قربانی شده همان نارایانای به خواب رفته است. نارایانا از طریق "نهر" با "نصر" در عناوین "نصرانی" و "ناصری" برای مسیح و پیروانش نیز مرتبط است. این عنوان در اصل مربوط به نصیری ها یعنی مندایی های بین النهرین است که قوم یحیی یا یوحنای تعمیددهنده اند و با صحنه ی غسل تعمید مسیح توسط یحیی به صحنه ی مسیحیت یهودی تبار نفوذ یافته اند.:

“SHANTAVINAM-SACCIDANA ASHRAMA2021 RETREAT”: DAVID SHERMAN: GOLD SUNAURA: 30 AUG2023

بله. این همان نصر منعکس شده در بنو نصر است. این حکومت از طریق برابری با عیسی مسیح و محمد پیامبر، در جایگاه روحی فرازمینی قرار میگیرد که به زمین تبعید میشود تا آن را اصلاح کند ولی به آفات زمینی دچار میشود درحالیکه ماموریتش همچنان ادامه دارد. ازآنجاکه اسلام خود را ادامه دهنده ی راه مسیح میخواند، پس تعجبی ندارد که یک دوره فرهنگ کشی سلسله ی پهلوی، کل تاریخ ایران اسلامی تا قبل از غربگرا شدن حاکمان در عصر قاجار به بعد را یک بهشت زیبا و عالی از نوع باغ عدن آدم و حوا نشان دهد. حتی برای شیر نابودگری که با از بین بردن این بهشت، به سشا یا اژدهای نارایانا تبدیل شد تا برهمای انقلاب اسلامی را متولد کند هم مابه ازایی مدرن وجود دارد. بیایید مار سشا را دقیق تر با فولکلور اروپایی ایجادگر ایران مدرن تطبیق کنیم.

ترکیب آتش خورشید و آب هاویه ی زمینی، در اصطلاح اروپایی "پرستر" PRESTERخودنمایی میکند که به گفته ی دیوید ارنست واچر، هم به معنی سوختن است، هم به معنی آب ریختن، هم به معنی شن و ماسه و هم به معنی گردباد آتشین به صورت ستون آتش، و هم به معنی نوعی مار که نیشش باعث تشنگی سوزان میشود. بهاکتی آناندا گوسوامی، همه ی اینها را در تصویر ماری که نارایانا بر فراز آب های آغازین بر آن غنوده است جمع می آورد و این مار، سشا نام دارد که نامش از صدای "سیس" یا "هیس" مار می آید و همین صدا برای نامیدن حرف "اس" لاتین با صدای "س" به کار میرود که نگاره اش S به شکل یک مار در حال حرکت است. به نظر وی ستون آتشی که یهوه با آن، بنی اسرائیل را در سفرشان از مصر راهنمایی کرد از همین طریق به تجسم این هیولای آتشین درون آب های آغازین ربط می یابد.:

“THE SERPENT OF INFINITY IS BOTH OUROBOLUS AND THE UN-ENDING FIRE”: COLLECTED WORKS OF BHAKTI ANANDA GOSWAMI

آیا این آب آتشین نمیتواند با آن نفتی تطبیق شود که در دوره ی قاجار در ایران استخراج شد و از زمان پهلوی دوم به بعد، اقتصاد ایران به طور کامل به آن متکی بوده و هست؟! جهانبینی ایرانی از طریق ایدئولوژی نفتی راکفلرها، دنباله ی اسطوره را به همان طریقی پی گرفته که بقیه ی مستعمرات طی کرده اند.

شاید راکفلرها مکتشف نفت نباشند اما همین که از ثروت خود برای افزایش تکنولوژی اکتشاف و گسترش صنعت آن استفاده کرده اند خدمت بزرگی به بشر انجام داده اند. تا زمان مد شدن مصرف نفت، سوخت اصلی روشنایی در خانه ها، روغن چربی فوک و نهنگ بوده که به شکار بی رویه ی این جانوران در دریاها تا سر حد نابودی منجر شده بود و با کمیاب شدن این موجودات، انسان ها به دنبال راه حلی جایگزین میگشتند. راه حل راکفلرها حتی ازآنچه انتظار میرفت هم چندمنظوره تر بود و باعث رشد صنعت و گرمایش خانه ها هم شد. اما با مطرح شدن سوخت های جایگزین و بهانه پیدا شدن برای انتقاد از آلودگی و اثرات سوء سوخت نفتی برای محیط زیست، امپراطوری نفتی راکفلرها نیز خود را در خطر یافت. راکفلرها نمیتوانستند با همگرایی مردم با شعارهای محیط زیستی اشرافیت های مقابل و رقیب خود دربیفتند ولی میتوانستند آن شعارها را به نفع خود تغییر دهند. پس با کمک همدستان خود در موسسه ی آسپن، باشگاه رم، و بنیاد تاویستاک، به ایجاد یک نوع کیش و مذهب برای طبیعتپرستی اقدام کردند که از آیین های قدیم سیراب میشد و با برداشت های داروینی نوین از جانوران و گیاهان بی روح و و فاقد اخلاقیات موجود در طبیعت تکمیل میگردید. درواقع کیش شهوانی و مصرف مواد مخدر، حالت طبیعت پرست به خود گرفت و به همه جا گسترش یافت تا مردم را با سرگرم کردن به چیزهای بیخود و دور کردن از دانش مفید، در عقبماندگی نگه دارد و با افزایش فشار اقتصادی، فقر و نتیجتا کاهش ازدواج و تولید مثل، مطمئن شود که هرگز رشد صنعتی و تمدنی، آنقدر در دنیا گسترش نمی یابد که جایگزینی سوخت های فسیلی لازم افتد ضمن این که اینطوری جنبش محیط زیست همیشه مورد انتقاد اخلاقگرایان میماند و اینطوری زوال امپراطوری نفتی راکفلرها به تعویق می افتد. این حتی میتواند به سرمایه گذاری روی بازسازی آیین های مسیحی هم بینجامد. روز ولنتاین که امروزه عملا تبدیل به روز عشاق شده، یکی از مهمترین های آنها است چون رابط بین حفاظت محیط زیست و طبیعتپرستی در معنای جواز شهوترانی و آلودگی به مواد مخدر است. 25 بهمن که موعد روز ولنتاین است، احتمالا یکی از قرارگاه های قبلی دوران اوج کارناوال عیش و نوش مسیحی در قبل از چله ی پرهیز بوده است. چله ی پرهیز، ایام چهل روزه ی روزه گیری در قبل از عید پاک یا از قبر در آمدن مسیح در اعتدال بهاری است که کشیش ها با معادله سازی بین تقویم های شمسی و قمری، روزش را در اوایل فروردین ماه تعیین میکنند. چهل روز قبل از آن، برای جبران سختی روزه، یک دوره کارناوال تعیین میشود که پایانش معمولا در هفته ی آخر بهمن ماه است. اگر دقت کنید ایام روزه، مصادف دوران به بند افتادن مردوخ ایزد کلدانیان توسط تهاموت الهه ی هرج و مرج است. او در آغاز بهار، از بند آزاد میشود، تهاموت را شکست میدهد و از جسد الهه، جهان را می آفریند. از سیاهچال درآمدن مردوخ، همان از قبر در آمدن عیسی است. عیسی دراینجا با خالق تطبیق میشود و وسیله ی خلقتش، نماد هرج و مرج قدرت گیرنده در فساد اخلاق است یعنی الهه ای به نام تهاموت که مادر خدایان تصور میشود. نسبت مسیح با این الهه، تقریبا همان نسبت کوپید –بچه ی تیرانداز عشق- با مادرش ونوس الهه ی شهوت است. ماری مادر عیسی، نامش هم به معنی الهه و هم به معنی آبی یا دریایی است چون تهاموت از جنس آب و متشبه به یک هیولای دریایی بوده است. لباس تهاموت، پوشیده از نوشتار خلقت و در حکم الواح خلقت بود. ازاینرو به او "ام الکتاب" یعنی مادر نوشته ها میگفتند. برای عرب های یهودی زده ی حبرون، او خود خدا بود. این عرب ها دور "بلوط معموره" جمع شده بودند: درخت بلوط مقدسی که ابراهیم برای اولین بار در آن، با یهوه ملاقات کرده و حولش معبدی بنا کرده بود. در زمان کنستانتین کبیر، حول این درخت مملو از بت های چوبی و سنگی بود. بومیان لغت اله را که با یهوه تطبیق کرده بودند، به دلیل داشتن "ه" آخر، مونث و تلفظ دیگر "اللات" که الهه و مدل بومی عیشتار بود فرض کرده بودند. او با ماه که تجسم خدا یا "سین" بود همذات شده و به کوه سینا که موسی در بالای آن با خدا دیدار کرد معنی داده بود. ازاینرو مادرتباری بین این مردمان رواج یافته بود. زن در چادر خود میماند و شوهرش به ملاقات او میرفت. اگر زن سه بار چادرش را به سمت شرق میچرخاند پس از آن دیگر مرد شوهر او نبود و حق سر زدن به او را نداشت. شرع اسلام، موقعیت مرد در این رسم را وارونه کرد و قانون سه طلاقه را از آن به وجود آورد. فعل "امم" به معنی جلودار بودن که منشا عنوان "امام" برای رهبران مذهبی اسلام است، از ریشه ی "ممه" یا "مام" به معنی مادر است و امامان نیز مانند زنان، لباس بلند میپوشند. چون عرب های ابراهیمی نخستین، زنان را جلودار و درواقع مادر ملت میدانستند و محمد پیامبر اسلام فعلی نیز در تعریف کنونی خود، از نسل اسماعیل پسر ابراهیم است و از دید امامان مسلمان، محمد هدف اصلی وعده ی حکومت به زمین است که خدای یهود به ابراهیم و اولادش داد. کلمه ی امم ریشه ی "امی" نیز هست که هم به معنی جلودار است و هم به طرز عجیبی به معنی بیسواد. محمد در اسلام نیز متداوما "امی" توصیف شده و همیشه هم امی را بیسواد معنی کرده اند تا قرآنی که به محمد منسوب کرده اند کلام خودش به نظر نرسد. ازاینرو پیامبر اسلام، هیچ الهیات و هیچ فلسفه ای بنیان نگذاشته و صرفا یک سری کلمات نامفهوم از خدا را تکرار کرده تا بعدا امتش بر سر تفسیر آنها تکه تکه شوند. درعوض، زندگینامه ی محمد را انبوهی از داستان های مشحون از بربریت مطلق پر کرده که با اخلاقیات هیچ قومی روی کره ی زمین سازگار نیست. مثلا زنی او را طعنه میزند و محمد، یکی از افرادش را برای کشتن او میفرستد و آن مرد، زن را درحالیکه خوابیده و بچه روی سینه اش قرار دارد با شمشیر میکشد و محمد، قاتل او را تهنیت میگوید؛ یا این که محمد، دشمنانش را میکشد و دختران آنها را به کنیزی و یا همسری خود درمی آورد؛ یا مدام دست به راهزنی میزند و دیگر چیزهای زشت که اگر بخواهیم حدیثنامه های محمد را به خاطر داشتن چنین شروح کثیفی کار دشمن بخوانیم و ردشان کنیم، دیگر هیچ کتاب قدیمی اسلامی درباره ی زندگی پیامبر نخواهیم داشت. دی.ام.مورداک، در سال 2006 با زدن مثال های فوق، عنوان کرد که تمام این داستان ها جعلی هستند و تنها دلیل این که این داستان ها اختراع شده اند آن است که امامان مسلمان، میخواستند محمد را به شخصیتی جنایتکار در حد روسای یهودیت و مسیحیت تبدیل کنند تا با الگوگیری از محمد مورد احترام مردم، بتوانند همان جنایات یهودیان و مسیحیان را مرتکب شوند. مورداک اضافه میکند اگرچه جنایات مسلمانان اصلا در حد و اندازه ی جنایات مسیحیان نبوده و اکثر مسلمانان هم مردمی صلحجو هستند، اما از بین این سه دین، اسلام تنها دینی است که هنوز در بعضی جوامع آن، شما میتوانید به عنوان یک امام اسلامی، آشکارا این جنایات را جار بزنید و عده ای را استخدام کنید که مثل صحابی فرضی محمد، همان جنایات را برای شما مرتکب شوند درحالیکه در مسیحیت امروزی، معمولا کشیش ها درباره ی صحنه هایی مشابه در کتاب مقدس خود سکوت میکنند. یک دلیلش این است که همیشه این جنایات به نام خلقت و تغییر، وضع اولیه را که خدای خلقت از بین برده، تایید میکنند و درحالیکه برای مسیح از قبردرآمده، این وضع اولیه شر است، برای مردوخ، الهه ی شهوت و بینظمی است که سرشت جهان فیزیکی و زمین و محیط زیست بشر را تعیین میکند: دنیای خالی از اخلاقیات جانوران ماقبل انسان. همانطورکه دیدیم این الهه ماری نامیده میشده و مادر مسیح هم که او را بدون پدر به دنیا آورده، ماری نام دارد. در اروپا که مسیحیت توسط کلیسای کاتولیک آن در رم حکمفرما شد، مبارزه با شر، تقریبا با مبارزه با شهوت هم معنی بود چون بزرگترین جنگ صلیبی اروپا، نابودی کاتارها توسط قوای کلیسای کاتولیک رم بوده است. کاتارها به انجیلی به نام "انجیل ماری" یا "انجیل تارا" به معنی «انجیل دلدادگی» معتقد بودند. این انجیل بیشتر به "انجیل آمور amor" معروف است چون amor برعکس roma یعنی رم است و ضدیت دلدادگی زن و مرد با اخلاقیات کلیسا را نشان میدهد. مرکز کاتارها در لانگدوک فرانسه بود. "لانگ دو اوک" به معنی زبان اوک یا زبان پرندگان بود که سلیمان به آن وارد بود و تمپلارها یا شوالیه های معبد سلیمان که صاحبان انجیل آمور بودند و ادعا میکردند آن را از کاتارها گرفته اند خود را میراث دار این زبان میخواندند. ok به معنی نور و در هیروگلیف خود هم معنی با بینش است و چون نور عامل دیدن با چشم است، هیروگلیفش به شکل یک کاسه ی چشم تقریبا بیضی مانند بود که همان هیروگلیف را اگر عمودی کنید، معنی فرج میدهد. هیروگلیف اوک البته معمولا به سه شکل کشیده میشد: یکی فرم افقی معمولش که کاسه ی چشم را نشان میداد به اضافه ی این که دو خط متقاطع سمت راست آن، به شکل دم یک ماهی افزایش می یافت. دوم همان نگاره عمودی میشد به طوری که دم ماهی روبه بالا قرار میگرفت و شبیه بال گشودن یک پرنده میشد. نگاره ی اخیر که در زبان قبطی اوک تلفظ میشود، در نزد مصریان به معنی پرندگان بخصوص حواصیل و بنو (ققنوس) به کار میرفت. سوم این که همان چشم دم دار بیضی مانند، گردتر میشد و شباهت به کله ی یک گاو شاخدار پیدا میکرد. علت محبوبیت خاص نماد ماهی در این بین، تطبیق ماری با الهه ی آبی و متمثل به ماهی است. قرار است این ماری، همان مریم مادر عیسی باشد. یسوع که نام اصلی عیسی است، تلفظ دیگر لغت یوشع به همان معنی یعنی منجی است و جانشین موسی در تورات، یوشع ابن نون نام دارد، یعنی یوشع پسر ماهی. یکی از صحنه های مهم زندگینامه ی یوشع، احتمالا همان صحنه ای است که جانشینی موسی را برای او هموار میکند و آن، جاسوسی او در "اوسکول" oskol –احتمالا همان اشکول- یعنی وادی غولان است. یوشع و دو نفر دیگر که در حکم دو دزد اعدام شده همراه مسیح هستند، برای جاسوسی از غولان به اوسکول میروند. این غول ها عناقیم یا فرزندان عنقی بودند.عنقی یا انکی لقب حئا خدای حیات در کلده و پدر مردوخ است. عناقیم را غول فرض کرده اند چون صاحب ساختمان های عظیم دوران قدیم بودند و ازاینرو تصور میشد قامت های غولپیکر دارند. جاسوسان موسی در اوسکول، با تاکستان های عناقیم برخورد کردند که انگورهای عظیمی تولید میکردند. یوشع و دو نفر، هر کدام یک دانه انگور را –و به قولی یک خوشه انگور را- درحالیکه به زحمت میتوانستند حمل کنند، به نزد موسی آوردند. موسی بر اساس اطلاعاتی که از آنها به دست آورد نقشه ی حرکت به سمت اوسکول را کشید. اما زمانی که یهودیان به آنجا رسیدند دیدند که سرزمین غول ها با تاکستان خود در حال فرو رفتن در زمین است. انگور سیاه، عامل تولید شراب است که اخوت های رمزی آن را به آب حیات و اکسیر حئا یا انکی تشبیه میکنند. ازاینرو آن، میوه ی بهشتی و به سبب شرابسازی، میوه ی ممنوعه ی بهشت تلقی میشود و چون سیب هم میوه ی ممنوعه ی بهشت خوانده شده، انگور سیاه را سیب آبی میخوانند. پس درواقع فرو رفتن باغ انگور اوسکول در زمین، در حکم مردنی شدن بی مرگی است و تاکستان نیز همان باغ بی مرگی بهشت بوده که آدم، با چیدن میوه اش، آن را از دست داده است. در این صحنه ی اخیر، قوم آدم، در حکم موسی و یوشع و قبیله شان، و از طریق آنها یسوع (عیسی) و امت او است. سه انگور چیده شده که تنها میراث باغ بهشت است، به خوشه ی سه گانه ی نماد کاتارها تبدیل شده که نماد ایرلند هم هست و روی بعضی لباس ها رسم میشود. اندرو سینکلر، محقق جام مقدس، گفته است که نام اصلی گرال یا جام مقدس، skuel بود که مسلما با جام شراب اوسکول قابل تطبیق است. جایگاه کنونی گنجینه ی اوسکول، اکنون درون سر یا جمجمه ی آدم ها یا skull و نیز توی مکاتب آموزشی آنها یعنی school است که هر دو نام از اوسکول محل انگورهای غول ها دارند. مبنای لغوی اول هر دو آنها نیز skool به معنی حکمت است که تنها حکمت جایز در دوران پسا موسی را نشان میدهد یعنی دانشی که بهشت و آسایش کنایی شده به آن را از آدم ها دور میکند.:

“secrets of the cathars”: William henry: atlantis rising: dec2002

یک مطلب نامفهوم در این گزارش وجود دارد و آن این که دانش مستعمل فعلی بشر را همزمان بهشتی و دورکننده ی انسان از بهشت میخواند. علت این دوگانگی چیست؟ در بخشی از یک سخنرانی منتسب به سر لاورنس گاردنر در kcd تحت عنوان the bloodline, starfires and annunaki سعی شده تا با خود کتاب مقدس، این ثنویت توجیه شود. لطفا به آن توجه کنید:

«در اصل ما به طور دقیق به تاریخ نگاه خواهیم کرد، اما تاریخ از موضعی متفاوت از هنجار نگاه می شود. تاریخ رویداد نیست، تاریخ ثبت رویداد است. تاریخ به دلایل مختلف نوشته شده است، اما عموماً توسط برندگان نوشته می شود و مانند همه چیز، داستان دیروز و امروز، آنچه باید بدانیم به ما گفته می شود و آن را به روشی که قرار است یاد بگیریم، یاد می گیریم. این به دلایل سیاسی و منافع شخصی نوشته شده است، ممکن است منافع پارلمانی یا کلیسا یا هر چیز دیگری باشد. خب یک سال از انتشار "خط خون جام مقدس" می گذرد. کسانی از شما که صحبت‌های قبلی من را شنیدید، می‌دانید که این کتاب در مورد خط خون مسیحایی است که از عیسی مسیح تا به امروز نازل شده است. به مقایسه ی انجیل های عهد جدید با گزارش های دست اول ی اولیه آن دوره، خواه این اسناد یهودی یا تواریخ رومی نیز باشد، توجه دارد. بنابراین این اولین درسی است که در تاریخ باید یاد گرفت، که اکثراً افرادی که بیشتر در مورد آنچه صحبت می کنند می دانستند، افرادی بودند که در آن زمان آنجا بودند، نه کسانی که تصمیم گرفتند آن را 1500 سال بعد تفسیر کنند. بنابراین، کاری که ما در "خط خون" انجام دادیم، و صحبت‌هایی که در اوایل امسال انجام دادیم، این بود که فقط به چگونگی تثبیت کلیسای مسیحی نگاه کنیم. چگونه خود را حول یک حوزه ی خاص از منافع اختصاص داده بود، که بیشتر آنها سرکوب زنان در تشکیلات کلیسا بود، به طوری که کلیسا برای 100 سال، همچنین در کل جامعه، برتر بود. وقتی به متن اصلی آن دوره نگاه می کنیم، آنچه را که می یابیم، داستانی کاملاً متفاوت با آنچه امروز می دانیم است. آموزه هایی مانند عیسی از یک باکره متولد شد، که او یگانه پسر خدا بود، چنین چیزهایی اصلاً در اسناد آن دوره وجود ندارد. عهد جدید در واقع جزئیاتی از نسب عیسی از نسل داوود پادشاه اسرائیل ارائه می دهد، و این منجر به یک سوال شد که در سال گذشته بیش از هر سوال دیگری از من پرسیده شده است. و این است که "خوب، این یک خط خونی مهم است، این یک خط خونی از عیسی است. داستان بزرگی برای گفتن در جهان غرب و در جهان خاورمیانه دارد، اما چرا روی زمین برای شروع آن اینقدر خاص بود؟ فقط به این دلیل که از پادشاه داود آمده است نمی تواند خاص باشد. به وضوح خاص نیست زیرا از عیسی آمده است، زیرا قبل از آن، از پادشاه داوود آمده بود. عهد جدید به ما می گوید که چنین شد. تاریخ به ما می‌گوید که چنین شد، و در واقع بایگانی‌های رومی به ما می‌گویند که چنین شد، زیرا آنها بودند که تحت فرمان امپراطور تمام اسناد مربوط به خط مسیحایی در سال 70 پس از میلاد را جمع‌آوری کردند. بیشتر این رکوردها هنوز حفظ می شوند، آنطور که قرار بود از بین نرفتند. بنابراین سؤال به سادگی این است که چه چیزی در مورد خط خونی بسیار مهم بود، چه چیزی در وهله ی اول پادشاه داود را اینقدر مهم کرد؟ و من در این مسیر پیشرو بودم؛ بیشتر در کتاب بعدی، که احتمالاً اکنون در نیمی از راه آن هستم. من قصد ندارم داستان را از همان ابتدا شروع کنم، زیرا آنچه امروز اینجا هستم تا با شما صحبت کنم، فقط یک جنبه از آن است. کتاب مقدس توضیح می دهد که خطی که از طریق عهد عتیق به پادشاه داوود منتقل شد بسیار مهم بود زیرا با آدم و حوا، جامعه ی اولین مردمان آغاز شد. از پسر سوم او، شیث، نسلی تکامل یافت که تا نوح پیش رفت. این به ابراهیم مربوط می شود که پدرسالار بزرگ ملت عبری شد. این به ابراهیم مربوط می شود که خانواده ی خود را از بین النهرین به کنعان آورد، و اولاد سپس به مصر نقل مکان کردند، فرزندانش مدتی در آنجا ماندند، سپس به سرزمین کنعان بازگشتند، و داستان به این ترتیب پیش می رود. و اگر ما آن را همانطور که به ما گفته اند ببینیم، در واقع یک حماسه ی بسیار جذاب است، اما هیچ چیزی در آن وجود ندارد که به ما توضیح دهد که چرا این خط بسیار خاص بود. در واقع کاملا برعکس، اجداد واقعاً به عنوان یک گروه عشایری سرگردان از جویندگان سرزمین به تصویر کشیده می شوند. کسانی که به نظر می‌رسند هیچ اهمیت واقعی ندارند، جدای از این واقعیت که شخصی تصمیم گرفت داستان آنها را بنویسد. آنها قابل مقایسه با فراعنه ی بزرگ مصر در آن زمان نیستند. تنها تسلی در این واقعیت نهفته است که در زمان ابراهیم به ما گفته شده که اینها قوم برگزیده ی خدا بودند. این وضعیت کاملاً برعکس است، زیرا طبق کتاب مقدس، خدایی که آنها را برگزیده است، آنها را در هیچ چیز جز مجموعه‌ای از قحطی‌ها و جنگ‌ها، سختی‌ها و نکبت ‌ها هدایت نمی‌کند و در ظاهر، خط نه تنها خاص به نظر نمی‌رسد ، در واقع به نظر نمی رسد که خیلی روشن بوده باشد (خنده). بنابراین ما در اینجا با چند احتمال روبرو هستیم، یا داود اصلاً از جانشینان ابراهیم نبوده است، یا داستانی که به ما ارائه شده است کاملاً از تخریب داستان اصلی حاصل شده است. نسخه ای که ما داریم، شاید درست مانند داستان مسیحی، به جای مطابقت با واقعیت تاریخی، برای مطابقت با ایمان یهودیان اقتباس شده است. بنابراین، با در نظر گرفتن این موضوع، دقیقاً به شباهت آنچه در انتشار کتاب قبلی من رخ داده بود، با داستان عهد جدید افتادم، اناجیل که قرن ها در مالکیت عمومی قرار داشتند، ارتباط کمی با گزارش های دست اول آن دوره نداشتند. عهد جدید توسط اسقف های قرن چهارم ساخته شد تا از عقیده ی جدید مسیحی حمایت کند. چه می شد اگر یهودیان دقیقاً همین کار را با عهد عتیق انجام می دادند و آن را مطابق با اعتقاد یهودیان می ساختند؟ بنابراین در این رابطه جالب است بدانید که اگرچه عهد جدید تنها 1600 سال پیش جمع آوری شد، عهد عتیق که داستان های قبلی را بیان می کند، در واقع 400 سال جوان تر از آن است. اطلاعات کمی که ما می دانیم، بر اساس متون عبری قرن دهم است، درست 150 سال قبل از حمله ی ویلیام فاتح به انگلستان. بنابراین این به سختی گزارش دست اول از چیزی وجود دارد. بنابراین، مجبور شدم یک بار دیگر به نوشته های قدیمی برگردم و این بار واقعاً به نوشته های «قدیمی» نگاه می کنیم. مشکل این بود که حتی اگر ثابت شود که آنها در دسترس هستند، متن اصلی عبری که قرن ها بعد دوباره اصلاح شد، خود فقط بین قرن ششم و یکم قبل از میلاد نوشته شده است. بنابراین واقعاً محتمل نبود که حتی «آنها» در بیان تاریخ هزاران سال قبل آنقدر معتبر باشند. اولین گروه از کتابها برای عهد عتیق زمانی نوشته شد که یهودیان در قرن ششم قبل از میلاد در بابل در بین النهرین اسیر بودند. بنابراین، آشکار بود که بابل در قرن ششم قبل از میلاد، محل نگهداری اسنادی بود که اطلاعاتی را در اختیار نویسندگان قرار می‌داد تا عهد عتیق را از آن‌جا جمع کنند. از زمان ابراهیم، ​​تا آدم، نوزده نسل در کتاب مقدس داریم، و به نظر می رسد که کل داستان آن نوزده نسل، همه بین النهرینی بوده است. این همه تاریخ عراق بود. نکته ی جالبی که من پیدا کردم این بود که هنگام به دست آوردن حقایق در اسناد قدیمی بابلی، مسیر بزرگی از جنوب عراق در مرز خلیج فارس در سرزمینی وجود داشت که آنها آن را در زبان بومی سومری "عدن" نامیدند، که در واقع در اسناد قدیمی به آن اشاره شده است؛ نه باغ عدن، صرفاً عدن، و عدن در زبان روز به معنای مرتع و چراگاه بود. من هنگام تحقیق برای "Bloodline of the Holy Grail" دریافتم که منابع اطلاعاتی خوب از متونی است که برای عهد جدید انتخاب نشده اند؛ نه آنهایی که هستند، بلکه از آنهایی که انتخاب نشده اند. چرا نبودند، چه گفتند که قرار نبود ما بدانیم؟ فکر می‌کردم، شاید همین امر ممکن است در مورد عهد عتیق نیز صدق کند، شاید راز اینجاست که کتاب‌هایی که در زمان بابل نوشته شده‌اند، در زمان‌های بعد هرگز برای چشم ما چاپ نشده‌اند. بنابراین به دنبال کتاب‌هایی گشتم که در آنجا بودند اما هرگز گنجانده نشدند، پیدا کردن آن‌ها بسیار آسان بود. کتاب‌های خنوخ و اکثر کتاب‌ها و متن‌ها در دسترس هستند، فقط در کتاب مقدس نیستند. کتاب دیگری که مدتی در موردش می‌دانستم، چون در Bloodline پیدا کردم، کتاب جاشر بود. یکی دیگر از کتاب های بسیار مهم، آنقدر مهم بود که دو بار در عهد عتیق توجه ما به اهمیت زیاد کتاب جاشر جلب می شود. اونجا نیست؛ خیلی مهمه ولی از دستشون در رفته! آن کتاب امروز هم به راحتی در دسترس است. بنابراین رازهای زیادی در آنجا وجود نداشت؛ تعداد کمی وجود دارد، داستان بسیار خوبی در مورد زمان بنی اسرائیل در مصر و بازگشت آنها با موسی به سرزمین کنعان و آن قسمت از داستان را بیان می کند. این به ما هیچ چیز در مورد هیچ پیامد در مورد خط اولیه می گوید. خط اولیه از آدم یا از هر کجا که قرار بود برود. وقتی عهد عتیق را به دو کتاب دیگر ربط دادم ناگهان توجهم جلب شد. چیزی که در صحبت کردن با مردم، بسیاری از مردم متوجه شدم قبلاً درباره ی آن نشنیده بودند. آنها حتی نمی دانستند که در کتاب مقدس هستند. در کتاب اعداد آمده است: "جایی که در کتاب جنگهای یهوه آمده است." پس از آن، در کتاب اشعیا خوانده شد: "در جستجوی کتاب خداوند باشید." هیچ کس حتی در مورد این کتاب ها، جنگ های یهوه، کتاب خداوند، نشنیده بود. آنها چه بودند، آیا وجود داشتند؟ خوب در واقع، بقایای آنها وجود دارد. آنچه پس از تعقیب بقایای این کتابها و در واقع اصل سوابق بابلی و بین النهرینی که برای عهد عتیق گردآوری شده بود، رخ داد، این بود که پاسخ به یک سوال واقعاً روشن شد. به اندازه ی کافی بارها توسط بسیاری از مردم روی زمین گفته شده است، که این خدای عبرانیان بود که این مردم را انتخاب و آنها را در دنباله ای از مصیبت ها، سیل ها و قحطی ها هدایت کرد. جایی که گهگاه شخصیتی کاملاً مخالف داشت، به نظر می‌رسد که کارهای بسیار خوب و مهربانی انجام داده است. در آنجا تضاد وجود دارد، تضاد شخصیتی که هرگز واقعاً درک نشده است. خوب با نگاهی به اسناد قدیمی، با نگاهی به بقایای این دو کتاب که ذکر شد، ناگهان متوجه می شویم که چرا آنها در عهد عتیق گنجانده نشده اند. زیرا آنها کاملاً روشن می کنند که بین شخصیت های یهوه و خداوند تفاوت مشخصی وجود دارد. در واقع خدایان کاملاً مجزا وجود داشتند. خدایی که یَهُوَه نامیده می شود، معلوم می شود که "خدای طوفان"، خدای خشم، خدای انتقام است. خدای دیگر، از طریق متن اصلی، مانند همیشه خداوند نامیده می شود. او متفاوت بود، او "خدای باروری"، خدای خرد بود. بنابراین، از این متون شروع می کنیم به این که چگونه شخصیت های مختلف به این سؤال پاسخ می دهند که چگونه او یک چیز است و از طرف دیگر چیزی کاملاً متفاوت است. ما در اینجا با دو شخصیت متفاوت از نظر تاریخچه ای که در آن زمان نوشته شده است به تفصیل می پردازیم. پس "خداوند" که بود، در واقع، در آن زمان با چه کلمه ای خوانده می شد؟ با گذشت زمان، به زبان انگلیسی به "لرد" تبدیل خواهد شد. خوب، کلمه در زبان عبری Adoni بود. در متن قدیمی، عبرانیان همیشه از او با نام آدونی یاد می کنند. از خدای دیگر به عنوان یهوه یاد می شود. نکته ی عجیب این است که وقتی فرد شروع به بازگشت به نوع اصطلاحاتی می کند که در آن هزاره استفاده می شد، نام یهوه اصلاً ظاهر نمی شود. کافی است به سمت سال‌های قبل از میلاد، به عقب برگردیم و لازم نیست خیلی به عقب برگردیم تا نام یهوه به طور کلی ناپدید شود. نامی که ما شروع به دیدن آن می کنیم، نامی است که ابراهیم در کتاب خروج از آن به عنوان شخصیت خدا یاد کرده است. او را الشدای می نامد. ناگهان یهوه ناپدید شد و ما این شخص دیگر را داریم. الشدایی در واقع به "کوه بلند"، شاید "ارباب کوه" یا "حاکم کوه" اشاره دارد. هر چه که باشد، خدای کوهستانی است.

در مورد نام یهوه چطور، از کجا آمده است؟ همانطور که در کتاب مقدس به ما گفته شده است، در یک نقل قول آمده است، به معنای "من هستم، آن که هستم." این سخنی بود که خدا در کوه به موسی گفت: "من همانی هستم که هستم." آن وقتی بود که موسی از او پرسید که کیست؟ حال، این باعث می‌شود که انسان تعجب کند، زیرا چرا موسی باید از او می‌پرسید که او کیست؟ کاملاً واضح بود که خدا خداست، اما موسی مطمئن نبود. او واقعاً می گفت، واقعاً می گفت (خنده)، کدام یک را دراینجا یافته ام (خنده)؟ بنابراین، او که نمی‌خواست بازی را واگذار کند، واقعاً به خیلی چیزها اعتراف نکرد. او به سادگی گفت: "من همانی هستم که هستم" و هر یک از ما می تواند بگوید که معنای بسیار کمی دارد. یهوه اصلاً یک نام نیست، نام خدای ابراهیم و مردم آن زمان الشدای بود. مخالف او که در متن قدیم خداوند نامیده می شد، آدونی نام داشت. به ترتیب، در سرزمین کنعان، داستان‌های مشابهی را می‌بینیم که در حال ظهور هستند. آنها دقیقاً از همان الگو پیروی می کنند، ما را از طریق همان توالی رویدادها می برند، که حماسه های یکسانی را بیان می کنند و به آنها علیون و بعل می گویند. منظورشون دقیقا همین است: علیون به معنای "خداوند کوه" و بعل به معنای "رب" کترادف با "آدونی" است. اکنون دو شخصیت، در تعاریف خدا و خداوند در عهد عتیق به پایان رسیده اند و آنها در طول داستان با هم مخلوط شده اند، انگار که ما یک شخصیت در این داستان داریم، و معلوم می شود که کاملاً اشتباه است. این مجموعه ای کامل از دو شخصیت کاملاً متفاوت است که در یک شکل ادغام شده اند. از این رو، شخصیت های مختلف، یکیشان خدای انتقام‌جو و از مردم متنفر بود، سوابق زمینه ی دیگری بسیار روشن است. دیگری، یک خدای اجتماعی، حامی مردم بود. هر کدام زن داشتند، هر کدام پسر و دختر داشتند. نوشته‌ها به ما می‌گویند که در طول دوران، بنی‌اسرائیل تلاش کردند تا از آدونی، خداوند حمایت کنند. تمام داستان های اولیه از تلاش آنها برای حمایت از آدونی، خداوند حکایت می کند. و در هر قدم و پیچ راه، یهوه، خدای طوفان، با سیل و قحطی و ویرانی و تقریباً هر چیزی که می‌توانست بر سر راه این مردم که سعی می‌کردند از خدای دیگر پیروی کنند، قرار میداد تا تلافی کند. حتی در آخرین زمان، در حدود 600 سال قبل از میلاد، کتاب مقدس توضیح می‌دهد که اورشلیم به دستور یَهُوَه با تهاجم واژگون شد. و یهودیان بین 10 تا 1000 سال به اسارت گرفته شدند، صرفاً به این دلیل -و این تنها دلیلی است که برای همه ی اینها ذکر شده است- که بنی اسرائیل معبدی برای خداوند بعل برپا کرده بودند. آنچه ما داریم یک بار دیگر انتقام است. اکنون در این دوران اسارت، که تمام زوال بابل، همان طور که نسل ها زندگی می کردند و می مردند و نسل های جدید بزرگ می شدند، سرانجام یهودیان به این نتیجه رسیدند که تمام این نسل های آزمایش و عذاب واقعاً بزرگ نبوده است. شاید، ما باید در این سمت صحنه و در جوار خدایان دیگر قرار بگیریم. بنابراین، در آن زمان بود و تنها پس از آن، ناگهان متوجه می‌شویم که یَهُوَه به عنوان خدا پذیرفته شده است. در آن زمان است که می گویند او ما را به عنوان مردم خود انتخاب کرد. این تنها حدود 500 سال قبل از زمان عیسی مسیح است. بنابراین، داستان واقعی یهودیان و یهوه و مردم برگزیده واقعاً بسیار جوان است. خیلی به زمان آدم و حوا باز نمی گردد، حتی به زمان ابراهیم. آنها در واقع از خدای دیگری پیروی می کردند. بنابراین، یهودیان یَهُوَه را به عنوان خدای اصلی خود می‌پذیرند، آنها از ترس مخاطره‌آمیز همه چیز تصمیم می‌گیرند که این خدایی است که اکنون از او پیروی می‌کنند. سپس مسیحیان در تکرار مبهم آن، در نهایت مظهر همان خدا را به خود می گیرند. او را یهوه نمی نامند، فقط او را خدا می نامند، که بسیار الهام بخش است (خنده). و در آن زمان است که ناگهان متوجه می شویم که بعل و آدونی و این نام های دیگر ناپدید می شوند. آنها دیگر دنبال نمی شوند آنچه را که اکنون داریم، از آن لحظه در زمان، اکنون به سوی عصر رایج کنونی، به سوی باورهای ترس پیش رفته ایم. بنابراین، این ما را به کجا رها می‌کند، ما را رها می‌کند که بدانیم در یک پانتئون کلی از خدایان و الهه‌ها، که بسیاری از آنها در کتاب مقدس نام برده شده‌اند، در واقع دو شخصیت خدای مرد غالب وجود داشته‌اند که در فرهنگ‌های مختلف به نام‌های مختلف خوانده شده‌اند. اما، ما می دانیم که این خدایان به هر نامی که خوانده می شوند، ما در آنها همیشه با دو شخصیت متفاوت سر و کار داریم. ما نمی توانیم در کتاب های قدیمی، نام یهوه را با نام خداوند مخلوط کنیم. اگر کسی اکنون عهد عتیق را با در نظر گرفتن آن بخواند، نه نسخه ی انگلیسی، نسخه ترجمه شده ی یهودیان عهد عتیق، آنگاه فقط نام ها را هر بار تکمیل می کند. ما ناگهان متوجه می‌شویم که هر بار که اتفاق بدی می‌افتد، یهوه است، و هر بار که اتفاق خوبی می‌افتد، این مردی است که به آن خداوند می‌گویند. این همون هموطن نیست؟ پس آنها چه کسانی بودند؟ آنها همه این نام ها را داشتند، اما این نام ها همه به یک معنا هستند. منظورشان «حاکم کوه» یا «رب» است. آیا آنها واقعاً نام دارند؟ خوب، برای فهمیدن این موضوع، باید کمی به عقب نگاه کنیم و دوباره باید در بابل بمانیم. شاید به طور کلی در بین‌النهرین، داستان را دنبال کنیم، زیرا با پیشرفت خانواده ی آدمیان، همین خدایان از کشوری به کشور دیگر پیروی می‌کردند. ما می توانیم اولین سرنخ را در اسنادی پیدا کنیم که در سال 1929 در سوریه کشف شد، و این اسناد در واقع به ما می گویند که این دو خدا محل مشترک خود را در جنوب عراق دارند. ما در سرزمینی هستیم که آن زمان سومر نام داشت. این افراد همان خدایان را چه می نامیدند، آیا می توانیم تکرار داستان ها را پیدا کنیم؟ به طوری که بدانیم در واقع در مورد خدایان یکسانی صحبت می کنیم، و آیا می توانیم داستان ها را دقیقاً به همان شکل و با همان خدایان بیابیم؟ آنها به ما می گویند که خدایی که ما می شناسیم و به عنوان یهوه شناخته شده، ایلو کور-گال نام داشت که به معنای "حاکم کوه" است. او همچنین به عنوان یک نوع لقب Enlil نامیده می شد. او یک برادر داشت و برادرش احتمالاً مهم‌ترین نامی را که می‌توانیم در تاریخ خدایان پیدا کنیم، داشت، زیرا واقعاً از آنجا شروع شد. در انگلیسی نام برادرش انکی بود که به معنی کهن الگو است. یک کلمه ی بسیار مهم متن به ما اطلاع می دهد که این انلیل بود که سیل را به ارمغان آورد، این انلیل بود که بابل را ویران کرد، این انلیل بود که دائماً با آموزش و روشنگری نوع بشر مخالف بود. متن سوری به ما می‌گوید که این انلیل بود که شهرهای سدوم و عموره را در زمان‌های بعد در بحرالمیت محو کرد، زیرا می‌گفت که آنها مراکز بزرگ خرد و دانش بودند. اما چیزی که به ما می گویند این است که این لانه ی فحشا بود. در واقع، فقط باید به نحوه ی اداره ی کلیسا امروز نگاه کرد، تا کشف کرد که هر کسی که چیزی متفاوت از عقاید جزمی می‌پندارد، لانه‌ی فسق را راه‌اندازی می‌کند، و شما با انواع نام‌ها، بدعت‌گذار خوانده می‌شوید. بنابراین، این انکی است که از طرف دیگر کشف می کنیم که کارهای دیگر را انجام می دهد. او علی‌رغم این خشم و انتقام شخصیت برادر، به سومری‌ها دسترسی به «درخت دانش» و «درخت زندگی» را می‌دهد. او استراتژی فرار را در طول سیل بزرگ تنظیم می کند. او با گذشت زمان، «الواح سرنوشت» و «الواح قانون علمی» را که بستر مکاتب اسرارآمیز اولیه بود، مفتخر کرد. بنابراین، این یک صحنه را ایجاد می کند، جایی برای ما شروع می شود. آنچه ما می دانیم این است که تاریخ، همیشه آنطور که ما درک می کنیم، تاریخ نیست. ما باید به قدیمی ترین رکوردها برگردیم و به طور کلی مهم نیست چه قرنی است. وقتی به داستان اصلی نگاه می کنیم که توسط افراد نزدیک به رویداد نوشته شده است، متفاوت است و احتمالاً شانس بیشتری برای درست بودن دارد. بدون اینکه یک مسافر زمان با ضبط ویدیو باشیم، نمی توانیم چیزی را ثابت کنیم، اما می توانیم به نوشته های آنها اعتماد کنیم، بهتر از اینکه بتوانیم به تفسیر قرن دهم از آنها اعتماد کنیم. مکاتب اسرارآمیز اولیه، و بسیار بسیار آشکار می شود که خارج از سوابق ناب تاریخی، مکاتب اسرارآمیز باستانی مصر، بین النهرین و کنعان اسرار بیشتری را در خود جای داده اند که ما مجبور بودیم به آنها دست پیدا کنیم. تا آنجا که من می توانم تعیین کنم، و من در اینجا به دنبال مسیری برای رسیدن به یک تخصص در خط خوانی هستم، بسیار بسیار واضح به نظر می رسد که همه ی چیزهایی که در آن لحظه در متن خوانده بودیم، هر وقت کسی در مورد این موضوع صحبت می کرد -خط خونی خاص، خط خونی که به داوود و سرانجام به عیسی رسید- چیزی نسبتاً عجیب و نسبتاً متفاوت در مورد ساختار چرخه ی آن داشت، به وضوح یک خط در حال ایجاد بود، خطی که به هر دلیل یا هدفی به طور هدفمند ساخته شده است. و چرخه ی آن متفاوت بود. از مکمل‌های بدنی استفاده می‌شد که این کلمات در متن هیچ معنایی نداشتند. من سرنخی ندارم اونا چی هستن و بنابراین، من در این مورد با یک نفر در این مورد صحبت می کردم، و او گفت نترس، زیرا شما به زودی با افرادی ملاقات خواهید کرد که ممکن است برخی از پاسخ ها را داشته باشند. خوب، فکر کردم، این خیلی خوب است (خنده). و من فکر کردم که او می خواهد مرا به اتاق ناهار خوری ببرد و کسی را به من معرفی کند (با خنده)، اما کاملاً اینطور نبود. در عرض یک هفته و نیم پس از بازگشت به بریتانیا، تماسی برقرار شد. جهت اطلاع کسانی از شما که اطلاعات زیادی درباره ی من ندارید، من به سازمانی به نام "شورای شاهزادگان اروپایی" وابسته هستم. این یک نهاد قانون اساسی است که از 33 مجلس مستقل تشکیل شده است. و واقعاً به‌عنوان نوعی حایل پارلمان عمل می‌کند، بین قوانین تصویبی و آنچه مردم تحت آن قرار خواهند گرفت یا این که اجرایی نخواهند شد. صرفاً به همین دلیل، ، سازمانی که قبلاً هرگز نامش را نشنیده بودم، هیچ ارتباطی با کتاب جدیدم نداشتم. با توجه به تمام سال‌های حضورم، هرگز نام آنها را نشنیده بودم و آنها را "دربار سلطنتی اژدها" نامیده اند. تنها چیزی که در مورد آنها می دانستم این بود که آنها چند صد سال پیش وجود داشتند و می دانستم که آنها در مجارستان هستند. چیزی که من کشف کردم این بود که آنها هنوز هم اکنون بسیار فعال هستند و هنوز در مجارستان متمرکز هستند. با این حال، داستان آنها بسیار قدیمی تر است و این بسیار جذاب شد. کسانی از شما که در حال خواندن کتاب هایی در مورد قوانین باستانی، مکاتب اسرارآمیز، فراماسونری و همه ی این چیزها هستید، در مورد "مکتب هرمتیک" خواهید دانست. مدارس اولیه در مصر باستان از زمان 1450 قبل از میلاد، و ما در آن زمان می دانیم که آکادمی های علمی وجود داشت که ظاهراً اسرار بزرگی داشتند. چیزی که به ما گفته نشده است، این است که مدارس رمز و راز، در واقع مدارسی بودند که توسط کاهنان Ra در حدود 2200 سال قبل از میلاد تأسیس شده بودند. و ارشد این مدارس اسرارآمیز، "دادگاه حاکمیت اژدها" نام داشت. ما در واقع اینجا قدیمی‌ترین مدرسه ی رازآمیز علمی واحد در جهان را داریم. اولین اهداف و جاه طلبی های دستورات چه بود؟ ببینید اینجا آنها گفتند، این چیزی است که ما برای انجام آن تنظیم شده‌ایم، و این از سال 2000 قبل از میلاد برای تداوم و ارتقای قدرت علمی خانواده سلطنتی است. اکنون، ظاهراً ما اینجا به دنبال خانواده ی سلطنتی در مصر هستیم. اما به محض ورود به شجره نامه، می توان دریافت که همان خانواده، خانواده ی پادشاهان بزرگ عراق بوده اند. بنابراین، ما اینجا هستیم. تصویر شروع به ظهور می کند، بله اینجا چیز خاصی وجود دارد. در اینجا چیز بسیار ویژه ای وجود دارد که آنها دادگاه ها و دستورات سلطنتی را برای مراقبت از فرمولاسیون این خانواده ایجاد کردند. در آن زمان هیچ چیزی در مورد رژیم غذایی، مکمل های بدن یا چیزهایی مانند این از عراق به من گفته نشد. اما، چیزی در حال ظهور در قالب تصور است. ناگهان این خط آنقدر مهم بود که 2000 سال بعد از میلاد مسیح و 2000 سال قبل از میلاد مسیح به مدت 4000 سال همین دستور عمل می کند. و اهداف و جاه طلبی های آن، امروز مانند آن زمان است، برای حمایت و تداوم خط خون سلطنتی. پادشاهان، از جانشینان پادشاهان اولیه، که فراعنه ی مصر و پادشاهان اسرائیل شدند، و پادشاهان عالی یهودیه در اصل پادشاهان بین النهرین بودند. سپس به دنبال سنت ها می گردیم و متوجه می شویم که مراسم مسح یکسان بوده است. زیرا پادشاهان، پس از تاجگذاری، با چربی اژدهای مقدس، یعنی تمساح، مسح میشدند. در مصر به عنوان mesa مقدس شناخته می شود، که از آن کلمه ی عبری «مسح کردن» گرفته شده است و پادشاهان اولیه ی آن دوره، همیشه اژدها، یا مساس یا مسیحا نامیده می شدند. مسیح از آنجا می آید، از تمساح مقدس باستانی می آید. بنابراین، وقتی کسی در مورد عیسی مسیح صحبت می کند، در واقع ما در آنجا ناهنجاری های زیادی داریم. از آنجایی که او «مسیح» نیست، او یکی از توالی مسیحیان است. اینها افراد بسیار مهمی هستند که توسط دادگاه کاهنان اعظم مراقبت شده اند، افرادی که مراقب خط خون هستند. در زمان نبرد، به ما گفته می شود که پادشاهی های مختلف گرد هم می آیند تا یک ارتش کلی تشکیل دهند. آنها یک رئیس اژدها، یک رئیس مسیح، پادشاه پادشاهان را منصوب کردند و نام در اصطلاح سلتیک به "اژدهای قلم" تبدیل شد. بنابراین، ما شروع به دیدن نام های خزنده در اینجا می کنیم، همه ی چیزهایی که در مورد میزگرد آرتوری و پادشاهی های سلطنتی می دانیم. این از راه دور شروع شد. ما ناگهان در سال 2000 قبل از میلاد هستیم. اکنون می‌خواهیم به 3000 و 4000 سال قبل از میلاد برگردیم، وقتی متوجه می‌شویم که همیشه از همین عناوین استفاده می‌شود: اژدهایان، مسیح ها، همیشه. یکی از چیزهایی که از فرقه یاد گرفتم، در واقع ریشه ی کلمه ی Kingship (پادشاهی) بود. خیلی از ما به آن فکر نمی کنیم، اینطور نیست؟ پادشاهان کینگ هستند، ملکه ها کوئین هستند، و این معنی زیادی ندارد، آنها همین هستند. این نام به دوران بسیار بسیار بسیار اولیه برمی گردد. سوابق نشان می دهد که "G" مرکزی در کلمه ی Kingship، یا G در انتهای King، صرفاً یک اضافه ی غربی اخیر به خاطر سهولت در گفتن است، اضافه به یک کلمه ی دیگر. زیرا کلمه ی پادشاهی مطلقاً با کلمه خویشاوندی یکسان است، یعنی خویشاوند خونی. سلطنت بر اساس یک خویشاوندی خونی است و معنایش همین است. در شکل اصلی آن، املای آن متفاوت است. ما پادشاهی یا خویشاوندی نداریم، ما "CAINSHIP" داریم و اولین جانشینی مسیحایی پادشاه اژدها در اسناد فرمان ثبت شده از 2200 قبل از میلاد، "قائن" کتاب مقدس (قابیل) است. خوب، او واقعاً در داستان مهم نیست؟ به غیر از کشتن برادرش هابیل و ناپدید شدن از دید، معلوم می شود که او بنیانگذار بزرگترین خط حاکمیت در تاریخ است. اکنون می‌توانیم شروع به دیدن ناهنجاری در کتاب پیدایش کنیم. خط از شیث، سومین پسر آدم و حوا، معلوم شد که اصلاً شخص مهمی در این زمینه نیست. شخص مهم پسر اول حوا است که از او دوری می‌کنند و کنار می‌روند. نام او که به ما گفته می شود قابیل است، در واقع سوابق به ما می گویند که او "قائن"، یعنی "شاه" بوده است. او اولین پادشاه زمینی منطقه ای به نام کیش بود که در نزدیکی بابل در عراق قرار دارد. بنابراین، دو چیز دیگر ناگهان آشکار می‌شوند، هر چه بیشتر شروع به نگاه کردن کنید، بیشتر از صفحات بیرون می‌پرد، درست مانند موارد عهد جدید و به سبب داستان هایی که می دانیم، که در اتاق های مدرسه و منبرهایمان به ما آموزش می دهند، درباره ی قابیل و هابیل، دو پسر آدم و حوا، و قابیل هابیل را کشت. در واقع، وقتی به کتاب مقدس و تمام متون دیگر آن دوره نگاه می کنید، اصلاً دو پسر آدم و حوا وجود ندارند. آنها هر دو پسر حوا هستند، اما معلوم می شود که فقط هابیل پسر آدم است. حتی کتاب پیدایش برای ما توضیح می‌دهد که حوا گفت: "من مردی از جانب خداوند برایم به ارمغان آوردم" که خداوند انکی بود. اگر اکنون دوباره به ادبیات قدیمی یهودی نگاه کنیم، متوجه می شویم که چیزی خارج از آموزه های منبر ما وجود ندارد که به ما بگوید که آدم پدر قابیل بوده است. ما ناگهان متوجه شدیم که انکی پدر قابیل بوده است. ما موقعیتی داریم که شروع به تکرار نوع تجربه ی عیسی می کند. ما در واقع یک پسر خدای اصلی داریم. سپس می‌توانیم به اصطلاح دیگر این دوره نگاه کنیم. از طریقی که داستان برای ما نقل می شود، به ما می گویند که قابیل کشاورز زمین بوده است. آیا در متن اصلی گفته شده بود که او کشاورز زمین بود؟ خوب، نه کاملاً، آنچه آنها در واقع می گویند این است که قابیل بر "زمین" تسلط داشت (خنده). خوب، کاملاً یکسان نیست، اینطور نیست؟ در واقع، به نظر می رسد که ترجمه ی کتاب مقدس به طور مداوم در ترجمه کلمه مؤثر برای "زمین" مشکل داشته است. آنها آن را به زمین، به خاک، به غبار، به انواع چیزها ترجمه کردند مگر آنچه را که باید آن را به "زمین" ترجمه می کردند، نه آن زمین، مزرعه. هر بار که این کلمه برای ترجمه ذکر می شود، منظورشان «مزرعه» است. حتی در مورد آدم و حوا، مترجمان اشتباه می کنند. کتاب مقدس می گوید: " آنها را مرد و زن آفرید و آنها را آدم نامید". سوابق قدیمی تر از اصطلاح آداما استفاده می کنند که به معنای "زمین" است. این بدان معنا نیست که آنها از خاک یا خاک رس یا گرد و غبار ساخته شده اند. دقیقاً همانطور که کتاب مقدس عبری می گوید، به وضوح برای درک ما، آنها از "زمین" بودند، آنها "زمینی" بودند. بنابراین، ما ناگهان متوجه می شویم که اینجا کمی تفاوت بین خدایان و زمینیان وجود دارد. و ما می دانیم که زمینیان، اگر چیزی به این نام نباشد، کاملاً شبیه افراد عادی نیستند. از آنجا که افراد زیادی در اطراف هستند و به آنها زمینی نمی گویند، یک تفاوت وجود دارد. ببینید، اینجا افرادی هستند که به دلایلی نه این که خدا باشند، بلکه فقط مردم عادی نیستند...»

پیام را گرفتید؟ میگوید اشراف از جنس خدای خوب هستند و از مردم عادی هم برترند، پس حق دارند درباره ی دنیا و آدم هایش برنامه ریزی کنند، اما چون تا حالا یک مشت کشیش آنها را گمراه کرده بودند، آنها اشتباهی رفته بودند در تیم یک خدای شر که دشمن آدم ها است، ولی گروهی از آنها به نام انجمن اژدها تمام این مدت منتظر فرصتی بودند تا نیت خیر اشراف را به مردم اعلام کنند و حالا سر لارنس فراماسون را انتخاب کرده اند تا حقیقت را به مردم بگوید. اما صبر کنید ببینم؟ مگر خدا نمرده بود؟ پس چرا هنوز زنده است و آنقدر خطرناک که مجبور باشیم بد بودنش را افشا کنیم و به خدایی قدیمی تر –و لابد از دید داروینیسم: خرافی تر- برگردیم؟ لابد برای این که صحنه ی مذهب هم درست مثل عرصه ی فناوری، عرصه ی نبرد قدیم و جدید است. لابد میدانید که بیشتر فیلم ها و برنامه هایی که ضد فناوری هسته ای و خطر آن برای جهان درست شده اند، از سرمایه ی راکفلرها بهره برده اند. چون دانشمندان هسته ای، لاف تغییر سوخت جهان را میزدند و راکفلرها باید افشا میکردند که انرژی هسته ای، خطرناک تر از سوخت فسیلی است. بعضی معتقدند که اتم خودش تخیل است چه برسد به شکافتنش به تولید انرژی هسته ای. اگر این موضوع درست باشد، بیش از پیش، میتواند نتیجه ی ثانوی دعوای ابلهانه ی سوخت های قدیم و جدید را روشن کند. در دعوای این دو انرژی، انرژی های پاک، رنگ خود را از دست داده اند و نه حتی این، بلکه پیشرفت علمی-فنی خارج از این دو جبهه و منهای عرصه ی پزشکی، دارای سود عمومی توصیف نمیشود. کافی است به قائله ی هسته ای در ایران توجه کنید که در کنار عرصه ی نظامی، تنها صحنه های پیشرفت فنی ایران محسوب میشوند و با خود، تحریم هایی را آورده اند که حتی بیش از پیش، رشد تکنولوژیکی ایران را متوقف کرده اند. متاسفانه کشور نفتی ایران، جای خوبی برای باورکردن توطئه های نفتی راکفلرها است.

مطلب مرتبط:

مرد باش؛ مثل یک مسیحی، مثل یک انقلابی، یا مثل یک نئونازی!

مذهب و سیاست: راهبران دوقلوی جوامع در سراسر جهان

داستان شغال و ببرها: چرا کفر نوین، فرزند خداپرستی جاهلانه ی گذشتگان است؟

نویسنده: پویا جفاکش

در سال 2015، گروهی از مکتشفین، در جنگل های هندوراس، بقایای شهری متروکه را یافتند که متعلق به بومیان سرخپوست قاره ی امریکا بود. اولین چیزی که با دیدن این خرابه به ذهنشان رسید، داستان های بومیان درباره ی تمدنی به نام "شهر سفید" بود که در درون این جنگل قرار داشت. بومیان میگفتند روزی مردم این شهر، از یک جادوگر سرخپوست رهگذر، پذیرایی نکردند و جادوگر، شهر را نفرین کرد. درنتیجه ی نفرین، شهر مسموم شد بطوریکه مردم دیگر قادر به زندگی در آن نبودند و همگی آن را ترک گفتند. از آن روز، هر کس به محل این شهر برسد به نفرین آن دچار میشود و آسیب میبیند. مکتشفین مطمئن نبودند این خرابه متعلق به همان "شهر سفید" باشد ولی به علمی بودن نفرین باور نداشتند و مطمئن بودند که داستان نفرین واقعی نیست. پس به تحقیق روی محل ادامه دادند. وقتی جنگل را ترک گفتند، اعضای گروه اعم از باستانشناس و گیاه شناس و خبرنگار و سرباز و غیره همه زنده بودند و هیچ جراحتی نداشتند جز مقداری نیش پشه. اما با کمال تعجب، در گذر زمان، جای نیش پشه ها نه فقط خوب نشد، بلکه مدام به سمت تبدیل شدن به تاول های بزرگ و بدخیم پیشرفت کرد. درنهایت زخم هایی شدید شبیه به گوشت در حال تجزیه در روی بدن افراد به وجود آمد. پزشکان، این بیماری را میشناختند. به آن، بیماری گوشتخوار میگویند و البته قابل درمان است. زخم های افراد، نشانه های یکی از حادترین انواع این بیماری تشخیص داده شدند. حالا معلوم شد که چرا شهر سفید متروک شد. ولی از آن مهمتر این که روشن شد بعضی اوقات باید داستان های نفرین ها را جدی گرفت حتی اگر نفرینی در کار نباشد.

به همان ترتیب، مشکلات دنیای مدرن هم مسائلی نیستند که همه ی مردم، از آنها سر دربیاورند. اما واکنش های ناپسند مردم به آنها حتی اگر واکنش های معقولی نباشند خود نشانه ی وجود یک اشکال در نظم است. مثلا همه ی ما از بچگی شنیده ایم که نباید فانتزی های فیلم و سریال را جدی گرفت و آنها را باید فقط به عنوان سرگرمی مورد توجه قرار داد. این روزها بعضی از دنبال کنندگان دائمی اخبار تلویزیون، همین حرف را درباره ی اخبار میزنند. اما به دلیل نامعلومی، عمل کردن به این پند، بسیار به ندرت دیده میشود و مدام، واقعیت و خیال با هم خلط میشوند. این وسط، درحالیکه مردها خیلی وقت است در ژست کار بیرون فرو رفته و برای این رشد، کمتر نیازی به آموختن از فیلم داشته اند، زن ها که رشد بیرونیشان همزمان با ظهور «شاهزاده خانم های صورتی پوش دیزنی» بوده، الگوهای خوبی در این راه نداشته اند. خانمی با نام مخفف "کارن. اچ" در فوروم مورمون "رضایت مشترک" در مقاله ای با عنوان «فمینیسم در عصر پرنسس های دیزنی» به تاریخ ژوئیه ی 2011، این مشکل را به بحث گذاشته و نوشته است:

«نسل جدیدی از زنان در حال رسیدن به بلوغ، در ثبت نام در جهان آموزش عالی و ورود به نیروی کار است. آنها در عصر بازاریابی شدید نسبت به کودکان و عصر بازاریابی تخصصی برای دختران بزرگ شدند. فیلم های دیزنی با اکران "پری دریایی کوچک" در سال 1988 وارد دوره رنسانس می شد؛ با یک پری دریایی چشم درشت که رویای بزرگ شدن و تبدیل شدن به بخشی از جهان را در سر می پروراند و سپس "دیو و دلبر" در سال 1991 با یک دختر روستایی با چشمان درشت که در رویایش میبیند باید آینده ای بیشتر از زندگی روستایی برای او وجود داشته باشد. در واقع، دیزنی با بازسازی تصویر دختران در فیلم ها ثروت زیادی به دست آورد. فیلم‌های قدیمی دیزنی مملو از دخترانی زیبا، اما بی‌حوصله و بی‌جان بود که باید توسط شاهزاده‌های بی‌ روح تر و بی‌جان‌تر نجات می‌یافتند. این محصول جدید از قهرمانان به روشی متفاوت تعریف شد: زیبا، خوش دست، ماجراجو - آنها فمینیست های جوانی بودند. آنها وارد سوانح شدند، از آنها بیرون آمدند، عشق را یاد گرفتند و همه چیز گل سرخ شد. تا به حال فکر کرده اید که آریل [یعنی پری دریایی کوچک] در آمریکای شرکت ها چگونه خواهد بود؟ من رزومه های زیادی در کارم می بینم. من استخدام های زیادی انجام می دهم. کمی مدیریت میکنم. من به یک چیز متقاعد شده ام: ما به دخترها لطفی نمی کنیم و به آنها یاد می دهیم که هشیاری، زرنگی، و استایل، کلید موفقیت هستند. نتیجه ی نهایی؟ افراد از طریق شایستگی، سخت کوشی و عقل سلیم در مشاغل موفق می شوند. چگونه آن ویژگی ها را توسعه می دهید؟ خب، کار سخت تنها چیزی است که باید آن را بمکید و انجام دهید. تمرین کمک می کند. صلاحیت؟ خوب، ببینید، از قضا، این از طریق سخت کوشی، و مقداری نسبی از تفکر حاصل می شود. حس مشترک؟ این کمی مشکل تر است. این کار نیاز به تجربه دارد، و شما باید به آنجا بروید و فقط سعی کنید آن تجربه را به دست آورید، اما از طریق همدلی، از طریق آرام کردن و دیدن افراد دیگر، و از طریق دیدن گذشته ی خود به دست می آید. در نهایت، من فکر می کنم که تصویر شاهزاده خانم دیزنی در عین جذابیت، در نهایت به طرز وحشتناکی خود محور است، با موفقیت شخصی یک شاهکار تصادفی، اما این نگرش با محیط کار مدرن یعنی چیزی که شما به طور طبیعی حق آن را دارید سازگار نیست. متاسفم، اینطور نیست؛ دلاوری، به خودی خود، مدارک را به موقع دریافت نمی کند؛ کفش‌های قاتل، ناخن‌ها و کت و شلوار شیک که منحنی‌های شما را متمایز می‌کند، به یک جلسه ی کارآمد منجر نمی‌شود؛ چشم‌های آهو نمی‌توانند یک جلسه ی آموزشی مفید را انجام دهند؛ یک روح ماجراجو نمی تواند پروژه ی پیشنهادی را آماده کند که حرفه ای به نظر برسد و خطا نداشته باشد؛ در نهایت، لوازم جانبی زن را نمی سازد. آموختن این درس برای زنان جوان حرفه ای سخت است و من همیشه آن را می بینم. خب از اینجا کجا برویم؟ من از آن دسته افرادی نیستم که فکر می‌کنم همه ی ما باید تلویزیون‌هایمان را خاموش کنیم، فقط سبزیجاتی را که در باغ پرورش می‌دهند بخوریم و فقط به فرزندانمان اجازه دهیم با اسباب‌بازی‌های چوبی و کنده‌کاری شده بازی کنند. من فکر می کنم همه ی ما در این دنیا زندگی می کنیم، باید آن را بشناسیم. فرهنگ پاپ بخشی از جهان است، خوب است که شرکت کنید. با این حال، من فکر می‌کنم که بزرگ کردن جهان برای جوانانمان مهم است. مطمئناً به آنها اجازه دهید تلویزیون تماشا کنند، اما به آنها فرصت انجام کارهای سخت، موفق شدن، و شکست خوردن را نیز بدهید. آنها را دوست داشته باشید و به آنها کمک کنید دوباره تلاش کنند. آیا برنامه های فعلی زنان جوان برای کمک به دختران در یادگیری مهارت های زندگی مورد نیاز است؟ مطمئناً، آنها باید بدانند که چگونه آشپزی کنند (در غیر این صورت، زندگی می تواند بسیار گران تمام شود)، و به دیگران خدمت کنند، و تجربیات کلیسایی معنوی داشته باشند. اما آیا به آنها یاد می دهیم که افراد شایسته باشند؟ سخت کار کردن؟ بدست آوردن؟ برای به دست آوردن مهارت های ارتباطی، داشتن فرصتی برای تمرین تعامل شخصی با بزرگسالان، تعیین اهداف سخت، یادگیری، لذت بردن از زندگی آنگونه که هست، و سعی نکنیم تا حدی عاشقانه های فیلمی، سبک و درخشنده را در آن بازتولید کنیم؟ چه کاری می‌توانیم انجام دهیم تا به این دختران کمک کنیم تا به بزرگسالانی شایسته تبدیل شوند، صرف نظر از اینکه در زندگی خود چه کاری انجام می‌دهند، خواه ادامه ی تحصیل، اشتغال، مادر بودن، همسر بودن، دوست بودن، یا رهبر جامعه بودن؟ فعال باشید، هنرمند باشید، یا ترکیبی از اینها؟ چگونه زنان شایسته تربیت کنیم؟»

مطلب بالا، مجموعه ای از رد و بدل سوالات و پاسخ ها را در پی داشت که تدریجا هسته ی آنها حول تفاوت کارتون های اولیه ی دیزنی با تولیدات قرن 21 آن قرار گرفت. در تولیدات جدیدتر، شاهزاده خانم های دیزنی، خیلی اکتیوتر و سرحال تر از شاهزاده خانم های خشک اولیه هستند و دنیایشان خیلی دنیای مدرن تری است ولی نوع برخوردشان با دنیای اطرافشان و بخصوص جنس مخالف، به قول کاربری به نام کریستین، هنوز همان کلیشه های پرنسس های اولیه ی دیزنی است. دنیای پرنسس های اولیه، دنیای روستایی قدیم بود و شاهزاده خانم ها آماده ی خروج از مقررات آن در امریکای صنعتی بودند. با این حال، اعضای فوروم که همه مورمون های مذهبی و کلیسایی هستند، به این موضوع توجه میکردند که اقدامات پرنسس های اولیه که همه ازدواج میکنند و خواهان گسترش مادی زندگی خود هستند، واقعا چندان با توصیه های کلیسا تفاوتی نداشته و درواقع دیزنی داشته همان بحث های کلیسایی را وارد عصر سرمایه داری میکرده است. مثلا کاربری به نام "باب" میگوید: «هدف کلیسا همیشه ایجاد جوانانی بوده است که مایلند مورمون های خوبی برای ازدواج و خانواده باشند. هرگز قرار نبوده است که نسلی از افراد شایسته یا حتی کامل تربیت شود. خوشبختانه، برخی به هر حال شایسته و کامل می شوند. اما، نمی توان فقط به چند نمونه ی ضد محلی نگاه کرد و به تغییر آینده توسط کلیسا امیدوار بود.» این رویکرد، از همان ابتدا با هشدار کجروی مواجه بوده است. یک کاربر مسیحی دیگر به نام "سوزان.ام" مینویسد: «من یک نسخه ی قبلی و غیر دیزنی از پری دریایی کوچک را زمانی که بچه بودم دیدم و آن را دوست داشتم. به جای یک پایان خوش، پری دریایی کوچک می میرد (در ساحل دریا به کف تبدیل می شود). وقتی دیزنی آمد و در عوض همه ی داستان را شاد کرد، ناراحت شدم.» دراینجا کاربری به نام "تریسی.ام" به ام.سی متذکر میشود که نسخه ی مورد نظر او، "پری دریایی کوچک هانس کریستین اندرسن" است. به هر حال، داستان اندرسن، یک داستان ضد مسیحی درباره ی تن دادن جوانی مسیحی به عشق پری دریایی علیرغم اخطار کشیش است که درنهایت درستی نظر کشیش را اثبات میکند و جوانان را از بیراهه رفتن بازمیدارد درحالیکه برعکس، دیزنی، آنها را به بیراهه رفتن تشویق میکرد، بیراهه ای که نتیجه ی طبیعی انتظارات غیرمنطقی کلیسا از جامعه ی مردم بود و در هر حال، روزی تابوی ممنوعیات آن را میشکست. تفاوت در این است که اگر به جا آوردن این انتظارات در عصر فیلم های اولیه ی دیزنی راحت بود، به خاطر آن بوده که محیط هنوز محیط تسلط کلیسا بوده است. اما پرنسس های ماجراجوتر و پرزرق و برق تر فعلی دیزنی درحالی دارند همان سیستم را ادامه میدهند که آن دوران مالیخولیایی و خرافی خیلی وقت است تمام شده است و مردم، بدون هیچ منطقی از از فانتزی های سیستمی تبعیت میکنند که حتی با واقعیت دوران خودشان نیز همخوان نیست.

به قول "آردیس ای.پارشال" این کلیسا بود که در اروپا و امریکا، تعاون های معمول مردمی را از بین برد تا خودش برای آنها برنامه ریزی کند. پس از آن، مردم در تعاون و اظهار نظر شخصی، تنبل شدند و حتی برای شورش علیه کلیسا نیز مجبور شدند عضو رسمی یا غیررسمی سازمان های ضد کلیسایی شوند تا برایشان برنامه ریزی کنند. ازآنجاکه مدل کارکرد کلیسا ذهن مردم را شرطی کرده، سازمان های جدید تنها در صوراتی میتوانند ذهن های تنبل و کند عوام را به اطاعت از خود راضی کنند که در داستان های کلیسایی، تغییراتی ایجاد کنند. در مورد خروج از جهان روستایی کلیسا به عصر صنعت و تکنولوژی، شما میتوانید دشمنی کتاب مقدس کلیسا با تمدن های بزرگ را پیش بکشید و بهشت عدن کلیسا را که آدم و حوا از آن اخراج شدند با آتلانتیس یوفوها تطبیق کنید و بگویید تمدن تجاری کنونی امریکا و دهکده ی جهانیش، همان آتلانتیس جدید و بنابراین بهشت جدید است: بهشتی که وقتی در آن هستید، هیچ لذتی گناه نیست و نیاز ندارید از دستورات اخلاقی کلیسا تبعیت کنید. در اساطیر یونانی-رومی، که ورشن غیر رسمی داستان های کتاب مقدس است، این در حکم بازگشت از دوران خشن زئوس –مدل یونانی یهوه (خدای تورات)- به عصر طلایی پدرش کرونوس است؛ دورانی که نظام طبقاتی، جنگ های دائمی، برده داری، و قوانین ظالمانه ی سیاسی-اجتماعی عصر زئوس وجود نداشت و زئوس به عنوان نماد پدرسالاری جنگاور به آن عصر طلایی خاتمه داد. با این حال، نباید فراموش کرد که جداسازی زئوس و کرونوس (ژوپیتر و ساتورن) در تئوگونی هزیود رقم خورده و این دو درابتدا خدایی واحد (زئوس-کرونوس، یا ژوپیتر-ساتورنوس) بوده اند. زئوس یا ژوپیتر پدرسالار ریشو که همان یهوه خدای یهود است، در اصل خود، برابر با مردوخ یا آشور خدای کلدانیان است که به مانند زئوس، با سیاره ی مشتری تطبیق میشود. آشور یا آسورامستاس، به شکل مردی ریشو در ترکیب با عقابی بال گشوده تصویر میشود. این تصویر در زرتشتی گری، تبدیل به اهوره مزدا یا خدای خیر شده که به مبارزه با اهریمن و سپاهیان دیو یا شیطان او به جای نیروهای شر میپردازد. این دیوان، متمثل به دروگه (دراگون یا اژدها) و بنابراین مارسانند. نبرد خدای عقاب سان با این اژدهایان، همان نبرد گارودا عقاب ویشنو با ناگاها یا مردمان خدایی مارسان در هندوستان است. این مارسانان، تکثیر اوروبوروس مار کیهانی هستند که از تغذیه ی خودش جان میگیرد و نماد زمان است. جهان فیزیکی، زندانی زمان است و اهوره مزدا و لشکریان خیر او از زمان آزادند. تغذیه از زمان، دو وجه خورنده و خورده شونده برای خدایان فرودین ایجاد میکند که اولی به شیر درنده و دومی به گاوسانان بخصوص گوسفند تشبیه میشود. خدای یهودیت که شیرگون است ولی بعد به بره ی خدا مسیح تبدیل و با شهادت قربانی میشود، همین دوگانگی را نشان میدهد. گوسفند در هند، نماد ویشوا کارمان بوده است: فرمی اولیه و ابتدائا کمتر ترکیبی از واسو یا ویشنو. اوسار یا ازیریس خدای مصر شمالی که نامش از آشور است، در مصر جنوبی، واسو تئوس یا واسو دیوس نام داشته است، نامی که در هندوستان تبدیل به واسو دوا شده است. یهودیان، او را آزار یاهو، آزاری ال (عزرائیل؟)، الی آزار، و یوئیل مینامیدند. صفت کارمان برای واسو، از "کارما" می آید که همان "کرم" یهودی (مصدر "کریم") به معنی بخشش گناهان است. کارما جواب گرفتن اعمال انسان در همین دنیا را سوژه میکند و اعمال گر آن، "هرینی" هندی و "کورونا" ی یونانی، همچون شیری است که از گوسفندان آلوده به دیوهای آتشین تغذیه میکند. وحشتناکترین فرم آن، سابازیوس یا صبایوت –از سباع به معنی شیر درنده- است که با ساتورن تطبیق شده و روز مخصوص ساتورن یعنی هفتمین روز یا شنبه شنبه به نامش سبت نام گرفته و بعد به عدد 7 معنی شده است. صبایوت لقب یهوه ی یهودی نیز هست. پادشاهان نیز در حکم جلوه ای از نیروهای این شیرند و همچون او میتوانند مردم را مجازات کنند. در هندوستان، این شاهان از طبقه ی کشاتریا یا جنگجویان بوده اند که نمادشان شیر موسوم به هاریه بوده است. این لغت، اصالتا همان "آریا" در سامی به معنی شیر است که در نام "آریل" یا شیر خدا در یهودیت دیده میشود. لغت آریا که در هند در معنی اشرافی و اصیل، و بعدا به کنایه از مهمان مستعمل بوده است، عنوان اشراف فاتح هند نیز هست و به اصل یهودی کشاتریاهای هندی برمیگردد. آری یا آریا در معنی شیر، با لغات آروآ، اولا، ایلو، اله، الی، علی، حلی، هلیوس، هری، هرو، هورس، سوره، سولا، شیلو، شارو، اشار، آشور و آسور مرتبط است که همگی مشترکا به معانی خدا و شیر و شاهند و مرتبط با لغت "روح" به معنی عنصر خدایی کیهان. لغات REIN, REG, REX, RAJA که مفهوم شاهی را میرسانند همه به این ریشه وصلند و بیانگرند به تجسد روح در کالبد فیزیکی زمین که جواب شر مادیات را با شررسانی مادی میدهد. کالبد زمین را از آب میدانستند چون آب وقتی یخ میزند مثل زمین منجمد میشود و خود آب نیز از بخار پدید می آید که مثل روح نادیدنی است. جسم مادی نیز به همین ترتیب شکل متراکم روح به واسطه ی نوعی آب است. ازاینرو زمین احاطه شده توسط اقیانوس تصور میشد و خداوند که با خورشید یال افشان و شیرگون تطبیق میشد، در جزیره ای در وسط دریا سکنی داشت. یونانیان، او را هلیوس کورس مینامیدند و به شکل جوانی بی ریش تصویر میکردند. ریشه ی اصلی نام کورس یعنی کلمه ی "کور" که تلفظ دیگر سور یا آسور است، با اضافه شدن "م" تعریف سامی، تبدیل به کرم و کارما شده است. همسر کورس، رودا نام داشت که جزیره به نام او رودس نامیده میشد. کورس همان کریشنا خدای چوپان هندوان است. کریشنا که هندوان او را فرم انسان شده ی ویشنو میدانند، در صحنه ی جنگ ارابه رانی میکند به مانند کورس که ارابه ی خورشید را با اسب هایش در آسمان حرکت میدهد. رودا همسر کورس نیز همان رادا معشوقه ی کریشنا است. هر دو ایزد، به شکل پسرانی زیبا مجسم میشوند ضمن این که کریشنا فرمی شیرگون و درنده موسوم به ناراسیمها دارد. این خدایان، پسرگون و همیشه جوانند چون نماد جاودانگی قانون طبیعتند. در مقابل، ریشو شدن همان خدا در هیبت مردوخ و اهوره مزدا و زئوس، بلوغ یافتن و خارج شدن ایزد از از حیطه ی جاودانگی را نشان میدهد تا تغییرات اجتماعی را مستدل کند. درواقع خدای جوان زن مانند پس از تبدیل به جنگسالار ریشوی بیرحم، از فضای زمین و زمانش خارج میشود و در هیبت جدید، در ملکوتی سرمدی، جاودانه میماند و این خدای بی تغییر کلیسا و مخالف هر گونه دستکاری در خلقت خود است: خلقتی که حتی عادات انسان و تمدن او را از بدو تا انتهای خلقت، تعیین کرده و هر گونه فراروی از تصمیمات او که فقط کشیشان به آن آگاهند، کار شیاطین و دیوها است. اما زمانی که نتوان جلو سیر تغییرات را گرفت، آن وقت آقای خدای جنگسالار، یک نسخه ی ناتوان از مقابله با شیاطین به نظر میرسد و آن وقت است که شما یقین میکنید او انحرافی در تعریف خدا است. پس راه آمده را تا به مبدا دنبال میکنید و به خدای دوجنسه ی کابالا یعنی آدم کدمون میرسید که جهان فیزیکی را در هیبت بدن یهوه نمایندگی میکند. اینجاست که شمایل پسرهای دوجنسه ی آزاد دوران انقلاب فرهنگی، به آدمیان حس خدا بودن میدهد. ازآنجاکه پسر جوان، قیافه ای بین زن و مرد دارد، حتی یک دوره ی ماقبل تر بر ایزد جوان دوجنسه نیز تصور میشود که او را به شکل یک الهه نشان میدهد. تصویر سخمت مصری که الهه ی زهره را در تبدیل به یک شیر نر سهمگین نشان میدهد و گاهی به شکل زنی با سر یک شیر نر تصویر میشود، این لحظه را نشان میدهد. در یونان نیز خورشید که به سر شیر نر یالدار تشبیه میشد، تبدیل به سر بریده ی زنی هیولایی با موهای مارمانند به نام مدوسا شد که در دست پرسئوس قهرمان جوان جابجا میشود. اینجا دیگر عصر یوفوها حاکمان را هم از روی الهگان میسازد و یک دوره ی مادرسالاری برای زمین تخیل میکند. فمنیسم با مذهبی بودن، خود را توجیه میکند:

“GOD AS TIME IN THE ANCIENT WORLD”: STEVE M.DOYLE: SOOLABABLOG.COM

چه میشود اگر این تخیلات، رنگ واقعیت به خود بگیرند؟ طبیعتا موقعیت جالبی برای یک تمدن مردانه ی جنگسالار و زن ستیز ایجاد نمیکنند. ولی تناقض های کلیسا اجازه نمیدهند که دنیا به سمت چنین اصلاحی در تعریف تاریخ حرکت نکند. بنابراین شما به عنوان کسی که افسار رسانه را در دست دارید، میتوانید این تخیلات را به نفع خودتان منحرف کنید. شما برای ضربه فنی کردن قوانین انساندوستانه و تعاونی بشر قدیم، هم کلیسا را تقویت میکنید و هم شیطانپرستی را تا آدمیان بر اساس سادگی خود در تعالیم فریبنده و باورپذیر کلیسا همدیگر را به نفع آن ترک کنند و بعد از سرخوردگی از کلیسا به جبهه ی مقابل یعنی پلیدی شیطانی تن دهند. اینطوری آدم ها هیچوقت توان اتحاد واقعی با همدیگر علیه حکومت را نخواهند داشت. اما از طرفی کمتر کسی هم هست که بلافاصله بعد از ناامیدی از خدا، نتیجه گیری کند که شیطان خیلی شخصیت خوبی است و باید از او اطاعت کرد. اکثرا در بهترین حالت، شکوه میکنند که خدا وجود ندارد و ته دلشان امیدوارند که اشتباه کنند. بنابراین کسانی که از کلیسا عقبگرد میکنند معمولا آنچه را که او شیطانی خوانده جبهه ی خدایان تلقی میکنند بی این که مطمئن باشند آن لزوما همان صحبت های شیطان موصوف کلیسا را در دهان مردم میگذارد. پس شما برای طغیانگران علیه کلیسا خط و مشی تعیین میکنید؛ آن هم با رسانه. در رسانه شما افراد تابوشکن را نشان میدهید و حتی نشان میدهید که آنها چطور به موفقیت میرسند. اما شما دروغ میگویید؛ شما تابوهایی را مقابل قهرمانان رسانه خرد میکنید که توجه کردن یا نکردن مردم به آنها تغییر بزرگی در زندگیشان ایجاد نمیکند و یا حتی دشمن پیشرفت آنها است (مثلا صحنه های مصرف مواد مخدر توسط پولدارها در فیلم "گرگ وال استریت"). شما در زندگی قهرمانان موفق صحنه ی رسانه، هیچ چیزی که به مردم، کار و تعاون یاد بدهد منعکس نمیکنید و درعوض تا میتوانید، زندگی این قهرمانان را از پیروزی های تصادفی و صحنه های یاری بخت و اقبال به قهرمان، در دیالوگ هایی که امکان ندارد در زندگی عمومی مخاطبان رسانه، کوچکترین نتیجه ای شبیه آنچه برای قهرمان اتفاق می افتد بگذارد، پر میکنید. افرادی را که قرار است معمولی باشند و مخاطب موقع همذاتپنداری با قهرمان حس کند با آنها فرق دارد، مثل سگ میکشید تا تاکید آنها لیاقت بخت و اقبال را نداشته اند و اینطوری به مخاطب این حس را القا میکنید که احساس کند از همه ی مردم سرشار از بدبختی و گرفتاری اطراف خود برتر است و مخاطبتان هم نمیداند که اکثر اطرافیانش، در اثر مجروح شدن به تله ای مشابه، همین حس را نسبت به او دارند. اینطوری مردم کمتر جرئت میکنند شکست های خود را افشا کنند، ریاکاری زیادتر میشود و صداقت کمتر، و نتیجه این که باز هم اتحاد مردم، سست تر و ضعیف تر از قبل میشود. مردم پیشرفت نمیکنند چون در جامعه، بدون اتحاد با دیگران نمیتوان پیشرفت کرد و ظاهرا فقط قدرتمدارانند که در حلقه ی بی وفای پول، با هم متحد میشوند. اگر دختران، بیرونی شدن را با دیزنی می آموزند و هیچوقت پیشرفت نمیکنند، اتفاقی خلاف قاعده نیفتاده است چون اصلا قرار نیست زن ها پیشرفت کنند. زن ها قرار است یک جنس دوم بدبخت و ملعبه ی مردان باقی بمانند، ولی خیلی بی حیثیت تر و فاسد تر از گذشته، تا انگاره ی مرد قهرمان جنگجوی محبوب پدرسالاران صنعتی جنگسالار مدرن، همچنان در هیبت نیروهای پلیسی و نظامی، مردم جامعه را بچاپد.

این روند، مرا به شدت به یاد داستان "شغال در پوست شیر" می اندازد. مطابق این داستان، روزی شغالی که هیچ غذایی به دست نیاورده و بسیار گرسنه بود، در جنگل، به پوست شیری برخورد کرد و فکری به ذهنش رسید. شغال، پوست شیر را به تن کرد و بعد به در لانه ی ببرها رفت و آنها را صدا کرد. خانم ببر، دم در لانه آمد و شیری را مقابل در دید. خانم ببر، نفهمید که این شیر، درواقع یک شغال است که پوست شیر پوشیده؛ پس نگران پرسید چه خدمتی از دستش برمی آید. شیر قلابی گفت که میخواهد در خانه ی ببرها استراحت کند و غذا بخورد. خانم ببر گفت که در لانه غذای زیادی ندارند و نمیتوانند میزبانی ای در خور یک شیر برگزار کنند. اما شیر قلابی خشمگین فریاد زد: «همین حالا میروی و برای من غذا تهیه میکنی. وگرنه تو و توله هایت را میکشم.» خانم ببر از ترس اطاعت کرد و برای شیر قلابی، غذا تهیه نمود و از او پذیرایی کرد. این اتفاق، اینقدر شغال را خوش آمد که از آن پس، هر روز پوست شیر میپوشید و دم در لانه ی ببرها می آمد و با تهدید و ارعاب، آنها را وادار به پذیرایی از خود میکرد. دو توله ی جوان خانم ببر، او را «عمو» صدا میزدند. کم کم، شغال احساس پدرسالاری کرد و از رئیس خانواده ی ببرها بودن خوشش آمد تا جایی که یک روز، بچه ببرها را برای استحمام، به کنار رودخانه برد. بچه ببرها در آب شنا کردند. اما شغال که نمیخواست پوست شیرش روی آب شناور و هویتش فاش شود بیرون ماند. در این هنگام، دو بچه ببر به شیر قلابی اصرار کردند که به آنها ملحق شود. شغال برای این که از دست اصرار آنها خلاص شود، به آنها گفت: «به شرطی که چشمان خود را ببندید و تا نگفتم، باز نکنید؛ چون من دوست ندارم کسی مرا در حال شنا ببیند.» توله ببرها چشمان خود را بستند و شغال با درآوردن صدای تکان خوردن آب با دهان خود، وانمود کرد که دارد در آب شنا میکند. در این حال، حواسش به توله ببرها بود و دقت کرد که آنها چشمان خود را باز نمیکنند. کم کم جرئت کرد و پوست شیر را که در آن روز گرم تابستانی، حسابی عرقش را درآورده بود، از روی سر خود برداشت و درحالیکه برای استراحت، چشمان خود را بسته بود، به درآوردن صدای آب با دهان خود ادامه داد. در این هنگام، توله ببر کوچکتر نتوانست جلو کنجکاوی خود را بگیرد چون میخواست ببیند «عمو» چقدر بد شنا میکند که نمیخواهد کسی شناکردنش را ببیند. پس یواشکی یک چشم خود را نیمه باز کرد و احساس کرد که عمو در صحنه نیست و به جایش دو چیز دیگر در محل درآمدن صدا قرار دارند. وقتی دید واکنشی در آن محل بروز نمیکند، چشم خود را بازتر و بلاخره هر دو چشم خود را باز کرد و با تعجب، شغالی را دید که دارد با دهانش صدای آب درمی آورد و کنارش یک پوست شیر قرار دارد. برادر کوچکتر به برادر بزرگترش گفت: «برادر. عجیب است. عمو شیر نیست. یک شغال است که پوست شیر میپوشد.» برادر بزرگتر درحالیکه همچنان چشمان خود را بسته بود، گفت: «هیس. این حرف را نزن. اگر شیر بشنود تو چه گفتی، تو را میکشد.» برادر کوچکتر گفت: «به تو میگویم شیری در کار نیست. او یک شغال است که ما را فریب داده است.» برادر بزرگتر گفت: «ساکت. شیر تو را میکشد ها.» برادر کوچکتر گفت: «من دارم او را نگاه میکنم. او هم چرت زده و هیچ کاری نمیکند. با چشمان خودم دارم میبینم که او یک شغال است. تو هم چشمت را باز کن و ببین. هیچ اتفاقی نمی افتد.» در این هنگام، صدای تکان خوردن آب قطع شد و به جایش صدای خرخر آمد. شغال به خواب رفته بود. برادر بزرگتر یواشکی چشمان خود را نیمه باز کرد. دقیقا نمیدانست در نقطه ی دوری که عمو آرمیده، چیست. بعد صورت برادر کوچکش را از فاصله ی نزدیک دید و چشمان او را کاملا بازیافت بی این که اتفاقی برایش افتاده باشد. برادر بزرگ جرئت کرد و چشمان خود را کامل باز کرد و با چشمان خود دید که کسی که شیر فرض کرده بودند، شغالی بوده که پوست شیر میپوشیده، و حالا با گول زدن بچه ها، با خیال راحت، پوست شیرش را به کناری نهاده و به خواب رفته است. بچه ببرها با هم متحد شدند و شغال را در خواب کشتند. سپس به لانه بازگشتند. خانم ببر، از آنها احوال عمویشان را گرفت. توله ها گفتند: «مادر. او شیر نبود. او یک شغال بود که پوست شیر میپوشید. ما او را کشتیم.» خانم ببر وحشتزده گفت: «هیس. دهانتان را ببندید. اگر شیر بشنود چه میگویید، شما را میکشد.» برادر بزرگتر خندید و با صدای بلندتری گفت: «شیر، ما را نمیکشد. چون وجود ندارد. او شغالی بود که ما کشتیمش. پس فکر کردی که چرا دو نفری برگشتیم و او برای غذا خوردن با ما نیامده است؟» سپس داستان پیش آمده را برای مادرشان تعریف کردند. خانم ببر، خیالش راحت شد و از توله ها بابت این که شر یک انگل را از سر خانواده برداشته اند تشکر کرد.

در این داستان، شیری که وجود خارجی ندارد و ببرها حتی وقتی او در صحنه نیست از او میترسند، کسی جز خدای حی قیوم همه جا حاضر یهودیت نیست. کالبدی از این شیر دیده میشود که همان کالبد کلیسا، کنیسه، مسجد و سایر معابد است. اما این کالبد، یک کالبد دروغین است. رنگ خدا را به خود زده، ولی همانقدر با خدا فاصله دارد که شغالی که پوست شیر پوشیده، با شیر فرق دارد. خدا وجود دارد همانطورکه به جز شغال شیرپوش، شیرهای واقعی هم وجود دارند. تا شیری وجود نداشته باشد، شغال نمیتواند خود را به شکل او دربیاورد. شغال با ادعای شیر بودن، برای خود احترام میخرد همانطورکه کلیسا و معبد، به ادعای جانشینی خدا، احترام مردم را به خود جلب میکنند. بچه ببرها به شیر احترام میگذارند و او را "عمو" صدا میزنند ولی همزمان به شدت از او وحشت دارند. به محض این که دروغین بودن شیر فاش میشود، این احترام به تحقیر و نفرت تبدیل میشود و شغال به دست ببرهایی که "عمو" مینامیدندش، کشته میشود. این مثل این است که روحانیت یا حاکمیت مذهبی وابسته به روحانیت، حکم پدر مردم را دارد و حرفش برای مردم حجت است، ولی بعد از این که معلوم میشود به مردم دروغ گفته و به آنها خیانت کرده است، چنان مورد نفرت مردم قرار میگیرد که جمعی از مردم، آرزوی کشتن روحانیون و اصحاب قدرت مذهبی را پیدا میکنند. (این موقعیت در انقلاب فرانسه شهرت دارد و حسی مشابه آن را امروزه در ایران نیز زیاد میبینیم.)

از میان ببرهای داستان، اویی که اول، قانون "عمو" را میشکند و جرئت باز کردن چشمانش را می یابد، کوچکترین عضو خانواده است و عدد نوبت شک کردن اعضای خانواده به هویت شیر، با سن آنها نسبت عکس دارد. در جامعه نیز همیشه جدیدترها و نسل های نو راحت تر جرئت شک کردن در درستی ادعاها و قوانین معبد یا نظام حکومتی معبدی را پیدا میکنند. این شک وقتی صورت میگیرد که "عمو" دستور داده است ببرها چشمان خود را ببندند تا حقیقت را نبینند. پس "بینش" یعنی دیدن حقیقت، جرم است و مجازات دارد. اما آن وقت این سوال پیش می آید که چه عیبی در سیستم هست که باید چشم ها را بر آن بست؟ مثلا چرا عمو دوست ندارد کسی شنا کردن او را ببیند؟ مگر عمو شنا کردنش بد است؟ حتی جوانترین ببر هم جرئت نمیکند به سرعت چشم هایش را باز کند اما باید قبول کنیم او به عنوان یک عضو کم اهمیت خانواده که همه از او ایراد میگیرند دوست دارد عیب های دیگران را افشا کند بخصوص اگر عیب از جانب اشرافی ترین حیوان جنگل یعنی شیر تشخیص داده شود و با بی اعتبار کردن او میشود همه را همسطح عضو حقیر و خود کم بین، کوچک کرد. این دقیقا همان حسی است که همه ی نسل های عاصی دارند (مثلا در شورش های امسال -1401- ایران که بخش اعظم شورشیان را نوجوانان تشکیل میدادند). چنین عصیانی میتواند به سرایت تدریجی به نسل های بالاتر بینجامد (مثلا شک و تردید تدریجی جوانان ایرانی به اعتقادات نسل های قبلی و روحانیون سردمدار آنها در دهه ی 1380 به تدریج زمینه ی گسترده شدن بی اعتقادی و شورش های پیاپی سال های اخیر در ایران را فراهم کرد). نکته این است که از اول، کسی نباید شک کند. چون ممکن است نتیجه ی شک، چیزی بسیار بدتر از آنچه از اول مورد شک قرار گرفته، از آب دربیاید. مثلا کوچک ترین ببر، شک کرد که شیر، شنا کردن بلد نیست. ولی وقتی چشمانش باز شد، دید که اصلا شیری در کار نیست که حالا بخواهد شنا بلد نباشد. شیری که بد شنا کند هنوز مورد احترام است. اما شغالی که ادای شیر دربیاورد، احترامی ندارد و باید سزای فریب دادن شما را ببیند. اتفاقی که درنهایت می افتد این است که مذاهب دروغین بسیاری، همچون شغال های شیرنما، به دست خشمی مردمی که شکل ببر به خود گرفته است نابود میشوند. ولی هیچ کدام از اینها مانع از این نمیشود که ببرهای انسانی، از شیرهای خدایی نترسند. پس هر بار که یک شیر دروغین سقوط میکند، راه برای شیر دروغین دیگری باز میشود.

اگر بخواهیم این را در امریکا و کپی مبتذلش ایران شبیه سازی کنیم، میتوانیم جنبش های جوانان و زنان علیه نظم موجود و به قول امریکایی ها "آنتی کالچر" (ضد فرهنگ) را اداهای جدید یک شغال شیرپوش در نظر بگیریم که خود را شیر خدا معرفی کرده است. یک بچه هم میتواند ادای شیر را تا حدودی دربیاورد به شرطی که آن را دیده باشد. پس شیری که کنیسه و کلیسا آن را دیده اند، احتمالا فرق چندانی با شیری که شیطانپرستان دیده اند ندارد. معنیش این است که ادا و اطوارها در جاهایی با هم مشترکند. به همین دلیل هم هست که مخاطبان مسیحی کارن.اچ احساس میکنند زنان تصویر شده در دیزنی و صنعت سینما و رسانه، شکل تحول یافته ی انتظار کنیسه و کلیسا از زنانند. مسجد ما هم که روی همان کنیسه و کلیسا سوار شده، همان انتظارات را از زنان دارد؛ انتظاراتی که خطبه های بی ادبانه ی بعضی آخوندها درباره ی روابط جنسی برای جذب جوانان به خود را مدتی سوژه های پرطرفدار شبکه های اجتماعی میکرد و فیلم این آخوندها با نام تجاری «دانشمند» در توئیت ها درجا شناسایی میشد. زن های مردصفت و خودآرا، برای صاحبان بسیاری از تریبون های مذهبی، همانقدر ملعبه اند که روی پرده های صنعت سینما و سریال ایران و امریکا و بقیه ی کشورها. قائله ی مهسا امینی در ایران، بیسش و پیش از هرجا، در فضای یک مذهب مردسالار پدید آمد که اصحابش آنقدر کلفت و نوکر داشتند که همسر را جز برای اعمال جنسی مهم نمیدانستند و به دیگر جنبه های مهم زندگی زنانه توجهی نمیکردند. بیایید بپذیریم که بیشتر ما وقتی علیه نظم مذهبی میشوریم، هنوز شاگردان همان نظمیم؛ همانقدر چشم بسته (همچون توله ببرهای پیش شغال شیرنما) و بلکه کور؛ آنقدر کور که شغالی که خود را شیر مینامد را خود شیر فرض کرده ایم بی این که هرگز شیری دیده باشیم و وقتی میخواهیم به شیر واقعی رجوع کنیم، میرویم دنبال یک شغال دیگر. قبول دارم مجموع امریکا و بلوک اروپاییش، شغال فربه تری است، ولی فربه تر است چون مکارتر است. بیایید قبل از به راه انداختن شورش های بی نتیجه و مهلک دیگر و خیانت به کشورمان به نفع شغال اروپایی-امریکایی، اول شغال ها را بشناسیم تا هیچ وقت آنها را با شیر خدا اشتباه نگیریم. وقتی که این موضوع را بررسی کنیم، آن وقت، نه تنها شغال ها بلکه مخدومینشان در توده ی مردم را هم میشناسیم و میفهمیم که مردم حتی مجموعا هم اصلا ببر نیستند و امکان ندارد زورشان به شغال بچربد مگر این که به نقشه ی شغال دیگری عمل کنند که تازه معلوم نیست آن شغال دیگر، به آنها سوء نیت اعمال نکند. علت این است که مردم هیچ اطلاعی از سیاست و بنیان مذهبی آن حتی در حکومت های اسما سکولار ندارند.

متاسفانه این موضوع در ایران اصلا مورد توجه جدی نیست. از روزی که احمدینژاد، آرمان های انقلاب اسلامی را به "ممه" یی تشبیه کرد که لولو از شیطان بزرگ دزدیده است و این پیروزی را به ملت ایران تبریک گفت (البته بعدا معلوم شد لولو همدست شیطان بزرگ و در چپاول ممه بسیار حریص تر از شیطان بزرگ بوده است)، سیاست که تا قبل از این توسط خود احمدینژاد به شدت عامیانه و جاهلانه شده بود، عملا چارواداری شد و به تدریج میدان سیاست در شبکه های اجتماعی، به چنان گندابی تبدیل شد که هر حرفی در آن نه به لحاظ منطق بلکه به لحاظ شدت بوی گندی که میدهد، بیشتر شنیده میشود. شگفت آن که همان کسانی که سیاست احمدینژادی را پوپولیستی تلقی میکردند و لغت "پوپولیست" را به صورت فحش نسبت به احمدینژاد به کار میبردند الان از افراطی شدن این پوپولیسم گندیده در سطح جامعه استقبال میکنند. اینها اصلاحطلبان و سازندگی ها هستند که از وقتی در خارج شدن از گود اعمال سیاست همتای مردم شده اند، از دری وری شدن فضای اظهار نظرهای سیاسی و مذهبی حمایت میکنند. به عنوان نمونه باید از مقاله ی اخیر نشریه ی رفسنجانی پرست "صدا" (شماره ی 821: 17دی 1401) به نام "روشنفکری گم شده" به قلم مجید یونسیان یاد کرد که گزیده آرای دکتر محمدامین قانعی راد و دکتر بیژن عبدالکریمی را روبروی هم قرار میدهد. قانعی راد، معتقد به "روشنفکر اجتماعی" یعنی روشنفکری بود که به زبان مردم صحبت کند. البته او در فکر راهی برای پل زدن بین علم، مردم و حکومت نیز بود. ولی چون اجل مهلتش نداد و به راه حلی نرسید، فعلا میدان برای مدعیان باز است که موضوع "روشنفکر اجتماعی" و سخن گفتن او به زبان مردم معمولی را مصادره به مطلوب کنند و به رقاقت تاسفبار سیاست در اظهارنظرهای داخل تاکسی و شعارهای شورش 1401 مشروعیت بخشند. در مقابل، تلاش دکتر عبدالکریمی که به طور جدی به دنبال احیای ارتباط مردم و حکومت از طریق فلسفه است در مقاله ناکارآمد توصیف شده است. بحث اصلی یونسیان در مقاله ازاینجا شروع میشود:

«روزی یک خبرنگار از لنین پرسید: هدف انقلاب اکتبر چه بود؟ لنین مکث کوتاهی کرده و در دو جمله گفت: "برق رسانی و انتخابات شوراها." خبرنگار مبهوت منتظر ماند تا لنین از آزادی خلق، مبارزه با امپریالیسم، تحقق سوسیالیسم، نبرد علیه جهانخواران و غیره صحبت کند؛ اما لنین جز این چیز دیگری نگفت. اما حقیقت و واقعیت ضرورت انقلاب اکتبر و شاید سقوط آن همان دووجهی بود که لنین به آن اشاره کرد. "برق رسانی" نماد ضرورت رفاه بود و "انتخابات شوراها" موضوع قدرت. تقسیم ثروت و قدرت، همان چیزی است که عامه را در کنار و همراه نخبگان قرار میدهد و امر اجتماعی از آن ناشی میشود. انقلاب اکتبر سرانجام فروپاشید چون لنین و رهبران انقلاب اکتبر، همین اصل ساده و اولیه ی انقلاب خود را باور نکردند و به آن بی اعتنا ماندند. اولویت آنها تغییر کرد و ایدئولوژی انقلاب حول موضوعاتی قرار گرفت که انتزاعی و برساخت شرایط سیاسی، تاریخی و اجتماعی بود و بحران از همین نقطه شروع شد و در یک دوره ی طولانی یک پیامد بیشتر نداشت و آن، یأس و ناامیدی مردم نسبت به دستاورد و هدف نهایی انقلاب بود و همین ناامیدی و جدایی عامه از رهبران و نظام سیاسی بود که باعث فروریختن دیوارهای مستحکم انقلابی شد که الهامبخش نیمی از جهان بود. بحران انقلاب اکتبر، بحرانی درونی بود؛ اما رهبران آن، بحران را هویتی و بیرونی میپنداشتند. گرچه کاملا روشن است که آنچه رهبران انقلاب اکتبر از بحران هویتی و بیرونی میپنداشتند، نه ذهنی بود و نه توهم بلکه واقعی بود، ولی حقیقی نبود. این واقعیت حاصل عملکرد تحلیل و عملکرد آنها بود نه پیامد انقلاب. اگر لنین به همان دو اصل که آن را هدف انقلاب اکتبر میدانست، پایبند بود و به تقسیم ثروت و قدرت عمل میکرد، بحران درونی شکل نمیگرفت. در جامعه ای که از درون یکپارچه و همبسته باشد و توانایی این را داشته باشد که راهکار عملی و واقعی برای حل مشکلات تولید کند، هرگز فرصت و زمینه ی تهاجم از بیرون فراهم نمیشود و اساسا چنین بحرانی از بیرون موضوعیت نخواهد داشت. "روشنفکر اجتماعی" که مد نظر دکتر قانعی راد بود، با این رویکرد قابل فهم است. مهمترین وظیفه ی روشنفکر اجتماعی، "فهم واقعی امر اجتماعی" است؛ امری که فقدان فهم درست آن بحران تولید میکند و درک صحیح و باور و عمل به آن موجب همبستگی اندامواره ی اجتماعی میشود. روشنفکری که امر اجتماعی را سوژه ی خود بداند، روشنفکری "درمانگر" است. اما روشنفکر میانجی که دکتر عبدالکریمی آن را طرح کرده است، مفهومی سیاسی و ایدئولوژیک است. با یک پارادوکس همراه است و به تعبیری انتزاعی است. مرز میان واقعیت ملموس و تجزیه پذیر، و ذهن انتزاعی و تاریخی در آن مشخص نیست. میان واقعیت و آرمان در رفت و آمد است و از بعد جامعه شناسی نامفهوم است. به همین علت است که دکتر عبدالکریمی وقتی وارد تبیین این مفهوم میشود سردرگم است. وقتی میخواهد به بحران اجتماعی روز و قابل لمس جامعه ورود کند، در قامت یک جامعه شناس ظاهر میشود و شعار "زن، زندگی، آزادی" را نه برایند مطالبه ای ملموس و اجتماعی بلکه یک آرمان و ایدئولوژی فرادرونی و بیرونی میداند و از پذیرش آن به عنوان یک واقعیت ناشی از بحران عملکردی ارتباط مردم و جامعه و حکومت سر باز میزند و در برابر واکنش اجتماعی میگوید: "من از منظر فلسفی به این موضوع مینگرم." عبدالکریمی با طرح نگاه فلسفی و پیش کشیدن رویارویی دو جهانبینی تاریخی و سنتی در برابر مدرنیته عملا از پاسخ به نقدهایی که میشود، میگریزد و از مطالبه ی مردم فاصله میگیرد و در قامت یک ایدئولوگ دچار همان چیزی میشود که حکومت را از فهم و درک امر اجتماعی باز داشته است و آن نگاه انتزاعی و ایدئولوژیک که بحران اجتماعی را تمام و کمال یک بحران هویتی و بیرونی میبیند؛ با این تفاوت که حکومت برای دفاع از این نوع نگاه، حداقل مستنداتی سیاسی و قابل لمس ارائه میدهد. اما عبدالکریمی به تاریخ و ادبیات پیچیده ی فلسفی متوسل میشود؛ به گونه ای که برای فهم و لمس آن باید دائم کوهی از تاریخ و ادبیات فلسفی را به گفته های خود الصاق کند تا عامه بتوانند آنچه مد نظر او است، درک کنند. با چنین ادبیاتی چگونه میتوان شکاف میان عامه و حکومت را پر کرد و این دو را به هم نزدیک کرد؟»

من نفهمیدم این دیگر چه جور نقدی است؟ آیا فهم این که چرا مردم پشت سر شعار «زن، زندگی، آزادی» که آن را هم نه یک ایرانی بلکه عبدالله اوجالان کرد از آن ور مرزها وضع کرده، نیاز به "کوه" ی از اطلاعات دارد؟ معلوم است که دارد. مگر مردم به دلیل کارهایی که انجام میدهند فکر میکنند که به ذهنشان برسد چرا دارند پشت سر این شعار همه چیز را به هم میریزند؟ مگر آقایان اصلاحطلب، یادشان رفته زمان احمدینژاد چقدر مردم را به مسخره میگرفتند که با جمع شدن جلو احمدینژاد و هورا کشیدن برای بد و بیراه های او به غرب –بعد از آن هم آبرویی که خاتمی با شعار "گفتگوی تمدن ها" یش برای ایران خریده بود- به غربی ها اعلام میکنند که لیاقت تحریم های شکننده و مهلک غرب علیه خودشان را دارند؟ من شاهد آن دورانم. حق با اصلاحطلبان بود. ولی چرا الان لالایی خودشان را فراموش کرده اند بلکه برای خودشان بخوانند و بخوابند و یک احمدینژادیسم دیگر به ایران تحمیل نشود؟ مردم در زمان احمدینژاد دوست داشتند با غرایز و احساساتشان بازی شود، منطق سیاسی نداشتند و به نتیجه ی گرفتار شدنشان در گنداب سیاسی احمدینژادیسم واقف نبودند. الان هم همانطورند. هنوز هم به بازی گرفته شدن غرایز و احساسات خود را دوست دارند و از این که خیمه شب بازها جلو رویشان آنها را قهرمان بخوانند و در غفا به حماقتشان بخندند مشکلی ندارند. کوه اطلاعات عجیب نیست. در تمام این مدت، شورش 1401 با کوهی از هیزم اطلاعات تکراری و بیسوادپسند از سوی رسانه های ضد انقلاب شعله ور ماند و موفق به امضای چندین تحریم شدید علیه ایران شد آن هم درحالیکه شورش، درست چند روز پس از عضویت ایران در پیمان شانگهای رقم خورد و عده ای امیدوار به نتایج خوب اقتصادی آن برای ایران بودند، اما مردم لجباز اصلا برای این که ثابت کنند دولت ایران لیاقت ندارد و به درد لای جرز میخورد، حاضر شدند بدبختی را به جان بخرند و شکست عضویت در شانگهای زیر بار تحریم های جدید را ببینند و غرب نیز به پاداش این همه علاقه ی مردم، تحریم های جدید را علیه کل ایران وضع کرد فقط برای این که ثابت شود دولت ایران به درد نخور است. خب، این که بی لیاقتی دولت ایران ثابت شود، به چه درد میخورد؟ مشکلی از اقتصاد و وضع مادی مردم حل میکند؟ به هیچ وجه. فقط یک نوع وظیفه ی مذهبی است. همانطورکه جمهوری اسلامی، وظیفه ی الهی خود میداند به هر شکل ممکن آبروی شیطان بزرگ را ببرد، مردم متوهم هم که یک سری آدم دیگر در خود جمهوری اسلامی را با شیطان اشتباه گرفته اند، میخواهند آبروی شیاطین را به نفع خدایان واقعی در شیطان بزرگ ببرند؟ آیا یکچنین توهم مذهبی وحشتناکی کافی نیست که شناسایی علت جمع شدن جوانان پشت شعار "زن، زندگی، آزادی" را در کوه اطلاعات ماهواره ای و اینترنتی که این روزها بیشتر به تقلید عزاداری عاشورای حسینی برای "شهدای اعتراضات" (!) تبدیل شده اند، نجوییم و به دنبال کوهی از عقبه ی تاریخی، فلسفی و مذهبی این حماقت جمعی بگردیم؟ آیا وقتش نیست توجه کنیم که مردمی که فکر میکنند شورش مردمی به تنهایی میتواند یک حکومت مدرن را سرنگون کند، دارند یک سری دری وری آخوندی درباره ی بازتولید انقلاب مثلا مردمی ایران در سال 1357 را تکرار میکنند که خود، نتیجه ی باور کردن کتاب های درسی پهلوی ها درباره ی شکست امپراطوری تا بن دندان مسلح ساسانی در ایران (طاغوت اول به کنایه از طاغوت دوم که پهلوی ها بودند) از یک مشت عرب بادیه نشین بود و آن یک مشت بادیه نشین پیروز شدند چون خدا پشت سرشان بود. بدبختی اینجاست که شورشی های سال 1401 خدای آخوندها را منکرند و حتی آن خدا هم دلیلی نداشت که بخواهد خدمتی را که به عرب های فلک زده ی فرضی مهاجم به طاغوت کرده را درباره ی آنها تکرار کند. آیا واقعا همه ی اینها نیاز به فکر کردن ندارد و اگر فقط عدالت و تقسیم ثروت بفرستیم وسط، همه چیز حل میشود؟ آیا واقعا مردمی با این درجه از عملکرد ناخودآگاه، به فرض گرفتن این فرصت، خودشان آن عدالت و ثروتی را که به آنها داده شده بی حیثیت و حتی نابود نمیکنند؟ متاسفم که این را میگویم. اما فقط حکومت و دانایان نیستند که باید خودشان را به حد مردم پایین بیاورند، مردم هم باید خودشان را بالا بکشند، چون معجزه و پیروزی مردم پایین دست، فقط مال ابرقهرمان های تخیلی امریکایی و پرنسس های دیزنی است. خطر توهم اجتماعی و اسطوره سازی از واقعیت، فقط زیردستان کارن.اچ را تهدید نمیکند؛ خطری است گریبانگیر تمام مردم دنیای ساخته شده توسط مغربزمین و عقبه ی کنیسه ای-کلیسایی آن.

مطلب مرتبط:

خدای قصاب ها و آتش جنگ

تریاک انگلیسی در ایران باستان

نویسنده: پویا جفاکش

در سال 1975 ساموئل دوم، پسر بزرگ ادگار برونفمن –ابرمیلیاردر کانادایی- دزدیده شد. به اصرار ادگار برونفمن، این آدمربایی، یکی از طولانی ترین و پیچیده ترین پرونده های قضایی غرب را به وجود آورد که پایانش از همه بخشش پر سر و صدا تر بود. آدمربا، معشوق مذکر ساموئل دوم بود و از طرف او مامور بود تا ساموئل را بدزدد بلکه ساموئل بتواند از این طریق، از پدرش اخاذی کند. این کمدی تلخ تکراری دنیای سرمایه داری، یکی از معدود صحنه های مطرح شدن خاندان برونفمن –و به طرز عجیبی مطرح شدن در حد اخبار زرد- بود و این در مورد خاندان برونفمن که آنقدر بر دنیا تاثیرگذارند که اخبار حق نداشته باشند درباره شان صحبت کنند کمی عجیب است. لغت برونفمن در آلمانی به معنی مشروبات الکلی است و به تجارت سابقه دار این خاندان یهودی اشکنازی برمیگردد. برونفمن ها از هوفیودن برخاستند: خاندان های یهودی ژرمن که در جریان فتح انگلستان توسط ویلیام اورنج هلندی، درآنجا پایگاه درست کردند. پایه ی مالی اینان، یهودیان اسپانیایی بودند که قدرت خود را با پادویی بانکداران جنوآیی بنیان گذاشتند و توسعه دادند، با جدا شدن هلند از اسپانیا به هلند نقل مکان کردند و بلاخره با فتح انگلستان به دست شاه هلند در قرن 18، به بریتانیا نقل مکان کردند. ارتباط اولیه ی آنها با بریتانیا نتیجه ی ثانوی آغاز تجارت تریاک توسط اینان در شرکت هند شرقی هلند بوده که با مشارکت یسوعی های بریتانیا انجام میگرفته است. آنها به هرجا که پا میگذاشتند قبل از رفتن، موجی از یهودی ستیزی و شوراندن نایهودیان علیه یهودیان در وطن قبلی به پا میکردند تا هرجا که میروند یک جمعیت یهودی با خودشان ببرند که ضربه گیر جنایات خودشان باشد. پایان این سیاست، در جنگ جهانی دوم رقم خورد، جایی که روتچیلدها، واربورگ ها، اوپنهایمر ، شردرها و سایر هوفیودن ها به حامیان مالی اصلی آدولف هیتلر و حزب نازیش یعنی کسانی تبدیل شدند که با یک مظلوم کشی گسترده در بین یهودیان، این امکان را برای اشرافیت هوفیودن فراهم کرد که تمام مخالفان خود را به نام ضد یهود و نازی، روسیاه کنند. هوفیودن ها گرد خاندان سلطنتی بریتانیا را گرفته بودند و شعبه هایشان از طرف آنها در کشورهای دوردست حکومت میکردند. ساسون ها معروف به رتچیلدهای شرق، در هندوستان بساط تجارت تریاک را گذاشته و در امور تمام آسیا دخالت میکردند. همین کارکرد را برونفمان ها در امریکای شمالی به مرکزیت کانادا که مستعمره ی بریتانیا است به عهده گرفته بودند. برونفمان ها اعضای بنگاه ستاره ی عقاب بودند که در سال های اخیر تحت کنترل "اولین دو رتچیلد" فعالیت میکرده است. مشهورترین عضو این گروه، "لوری مارش" بوده که به عنوان مالک بیشتر سینماهای پورنوگرافی در بریتانیا به "شاهزاده ی پورنوگرافی" ملقب شده بود. سرگرمی های منطقه ی قرمز لندن همه تحت کنترل ستاره ی عقاب بوده است. برونفمان ها ظهور خود به عنوان یک قدرت را در دوران ممنوعیت خرید و فروش مشروب در امریکا، با قاچاق مشروب از کانادا به امریکا شروع کردند و به دلیل حمایت همه جانبه ی اشرافیت هوفیودن لندن، به سرعت به قدرتمندترین قاچاقچیان در امریکا تبدیل شدند تا جایی که به سهولت و بی هیچ عقوبتی، سران مافیایی دیگر را که مزاحم خود میدیدند ترور میکردند. مافیاهای ایتالیایی نیز در این زمان، تحت حمایت برونفمان ها فعالیت میکردند. یکی از کسانی که از این مجرا به بیشترین قدرت رسید، آرنولد روتشتاین بود. او پس از رفع ممنوعیت از مصرف مشروب الکلی در امریکا، به انگلستان رفت. ولی معاون خود جاکوب یاشا کانزنبرگ را به شانگهای فرستاد تا با صنعت تجارت مواد مخدر درآنجا تحت کنترل خاندان بدنام و فاسد سونگ همکاری کند. تجارت مواد مخدر در چین، تحت کنترل بریتانیا و با حمایت مالی "هونگ شانگ" یا بانک هنگ کنگ و شانگهای انجام میشد و به زدوبند پیشین بریتانیایی ها با مقامات چینی در این تجارت در دوران امپراطوری برمیگشت، همکاری ای که تا حد خیانت مقامات چینی به کشورشان به نفع انگلستان در جنگ های تریاک عمیق بود. با سلطه یافتن حزب کمونیست بر شانگهای و نابودی تجارت مواد مخدر درآنجا، پایگاه تجارت مواد مخدر از شانگهای به هنگ کنگ منتقل شد که هنوز مستعمره ی بریتانیا بود. تریاکی که در مثلث طلایی در آسیای جنوب شرقی کشت میشد، از بنادر هنگ کنگ و تحت کنترل انگلستان به غرب بار میشد و پول حاصل از آن در "انبارهای بدنام پول های کثیف جهان" یعنی بانک های سوئیس، شسته میشد. با هرچه سیطره ی بیشتر چین کمونیست بر کشور، انگلستان کم کم بار و بندیل خود را جمع میکرد تا مرکز اصلی تولید تریاک را از مثلث طلایی به پاکستان و سپس افغانستان منتقل کند. ولی همکاری های اولیه با بعضی چینی ها در جهت حفظ منافع در آن زمان، تاثیرات درازمدتی داشت. کمونیست ها دارای تفکر غربی و دشمن سنت های چینی و از همه مهمتر مادیگرا و ازاینرو به راحتی قادر به نقض اخلاقیات بودند و ویکتور فارمر به نمایندگی از کمیته ی خاور دور بریتانیا یا riia معتقد بود که قدرتمند کردن کمونیستهای چینی به جای میهنپرستان سنتگرا بسیار بیشتر برای بریتانیا و جهان غرب سود دارد. بیشترین مساعی در این ارتباط را شعبه ی امریکایی کمیته یعنی موسسه ی روابط اقیانوس آرام یا ipr ایفا کردند که گروه طرفدار مائوئیست ها در وزارت امور خارجه ی ایالات متحده را ایجاد کرده بود. اگرچه ipr را شهروندان امریکایی تشکیل میدادند و از طریق بنیادهای راکفلر و کارنگی از درون امریکا تامین مالی میشد، اما منحصرا به عنوان شاخه ای از riia و در جهت سیاستگذاری های بریتانیا عمل میکرد. دو دبیر کل برجسته ی ipr، ادوارد کارتر و ویلیام هالند، دارای شجره نامه ی گسترده ی بریتانیایی بودند. بعد از متهم شدن ipr به خیانت علیه امریکا درنتیجه ی تحقیقات کمیته ی مک کارن در سال 1950، بریتانیا مقر ipr رااز ایالت متحده ی امریکا به کانادا که متعلق به خودش بود انتقال داد. Ipr درآنجا تحت حمایت موسسه ی کانادایی امور بین الملل –شرکت تابع محلی riia در کاندا- قرار گرفت که «رئیس افتخاری مادام العمر» آن به نام والتر لاکهارت گوردون، روابط مرموز قدرتمندی با جامعه ی چینی مهاجر در ونکوور کانادا داشت. ونکور پایتخت اخوت های مافیایی چینی و نیز مهمترین منطقه ی صدور تریاک به ایالات متحده بود. در ایالات متحده، کانادا را گاهی "هنگ کنگ امریکای شمالی" مینامیدند و این موقعیت مسلما با همکاری های باندهای چینی و بریتانیا پس از فتح پایتخت تریاک چین یعنی شانگهای توسط کمونیست ها بی ارتباط نبود. در این مورد، پیام های اطلاعاتی امریکا از سال 1947 که در نشریه ی وزارت امور خارجه تجدید چاپ شده، میگویند «اندکی پس از تسلط کمونیست ها بر شهر کلیدی شانگهای، همه ی مائوئیست ها تبلیغات ضد بریتانیایی را متوقف کردند.» "سر کنت کیث" رابط سیاست تریاک خاور دور و جامعه ی اطلاعاتی بریتانیا، مرد شماره ی دو در سرویس جاسوسی بریتانیا پس از جنگ جهانی دوم بود و در کنار مرد اول این جریان یعنی سر کنت استرانگ، دو کارگردان بنیاد ستاره ی عقاب،بازوی خاندان اطلاعاتی، مافیایی و جنایتکار برونفمان در کانادا به شمار میرفتند. کیث همچنین رئیس گروه شرکت های هیل ساموئل، یکی از بانک های تجاری پیشروی بریتانیا و تجسم منافع خانواده ی بانکدار قدیمی ساموئل بوده است. سر کنت کیث، در هیئت مدیره ی هیل ساموئل، با سر فیلیپ دی زولوتا رئیس بانک هنگ کنگ و شانگهای و عضو «کمیته ی لندن» کنترل کننده ی هونگ شانگ همنشین بود. زمانی که سر کنت استرانگ مشغول تکمیل کار خود در اطلاعات بریتانیا بود، زولوتا وزیر خصوصی پارلمانی تعدادی از نخست وزیران محافظه کار بریتانیا بود. "ستاره ی عقاب" اینان، زیر نظر خاندان برونفمان و حمایت همه جانبه ی خاندان های یهودی قدرتمند گرد سلطنت لندن، عامل شکست ناپذیری ماشین تجارت مواد مخدر در کانادا بوده است. شرکت خلیج هادسون که «کانادایی ترین» شرکت کانادا تصور میشود، «از بالا توسط ترکیبی از قاچاقچیان مواد مخدر شرق دور و نزدیک ترین مخاطبان آنها در لندن اداره» میشده است همانطورکه میتوان انتظار داشت، این جماعت، فقط بهر ثروت دست به تجارت افیون و مشروب الکلی نمیزدند بلکه این اعمال را مرتکب میشدند چون نشئه ی مذهبی ایجاد میکرد و میتوانست بستر مذهب سازی های متوهم مادیگرا ویژه ی عصر سرمایه داری باشد. اگر مردم را به لذت های پست و توهمات دست پایین مشغول کنید، دیگر به مسائل مهمتر توجه نمیکنند و میشود بر گرده شان سوار شد. بنابراین مراحل ورود راک اند رول، هیپی گری، انحطاط اخلاقی-اجتماعی و مجموعه ی آنچه "آنتی کالچر" (ضد فرهنگ) خوانده میشود،یکی پس از دیگری، در ایالات متحده و به دنبالش بقیه ی جهان به اجرا گذاشته شد. آلدوس هاکسلی، نوه ی توماس هاکسلی بنیانگذار میزگرد رودس، مامور ایجاد کیشی ویژه ی مصرف مخدرات و آمیخته با جادوهای ناعقلانی مذهبی با رنگ آمیزی جوانپسند عرفانی شد. هاکسلی که به واسطه ی اچ.جی.ولز به حلقه ی الیستر کراولی و غیبی نماهای فرقه ی طلوع طلایی the golden down راه یافته و بوسیله ی کراولی خواص داروهای روانگرذدان را شناخته بود، مبتکر اصلی فرقه ی دیونیسوسی "فرزندان خورشید" شد که اولین اعضایش متشکل از فرزندان اعضای نخبه ی میزگرد بریتانیا بودند. همراهان اولیه ی اصلی هاکسلی، عبارت بودند از تی.اس.الیوت، دبلیو اچ.اودن، سر ازوالد موزلی، و البته معشوق مذکر مشهور هاکسلی یعنی دی.اچ.لارنس (نویسنده ی رمان پورنوگرافیک معشوق لیدی چاترلی). اما شاید یکی از برجسته ترین صحنه های این اتفاقات، همکاری هاکسلی با آرنولد توینبی اولین نویسنده ی تاریخ عمومی جهان و درس آموزی هاکسلی از او بود و جالب این که توینبی که نظریه اش درباره ی سقوط تمدن غرب در اثر دور انداختن مسیحیت مشهور است، نزدیک به 50سال در شورای riiaحضور داشت:

“dope,inc: britains opium war against u.s”: konstandinas kalimagtis, david goldman, Jeffrey Steinberg: part2:7-8 , part3:1, part4:1

مسلما علت موفقیت این تجارت ها، چیزی بیش از خباثت آنها است. تا وقتی تقاضا نباشد، عرضه اقتصادی نیست. پس مردم به طور عمومی در وضع پیش آمده مقصرند. بیایید به این فکر کنید که وقتی به مسلمان ها گفتند مشروب ننوشید، آنها بدون مقاومت چندانی به این خواسته تن دادند و تا قرن گذشته اقلیت کوچکی از مسلمانان به مشروبات الکلی آلوده بودند. اما وقتی به امریکایی ها گفتند مشروب ننوشید، امریکایی ها حتی به عوض تهیه از طریق قاچاق و میدان دادن به مافیایی جنایتکار و تباه کننده در کشورشان، مشروب تهیه میکردند. امریکایی ها به همان دلیلی قانون را نقض میکردند که مسلمان ها به فاصله ی کمی پس از امریکایی شدن دنیا، تدریجا به شکستن قانون منع مصرف مشروب روی آوردند. دنیا در حال عوض شدن بود و قوانین قدیم، مردم را راضی نمیکردند. ولی همه قبول داشتند که این رویداد جدید، شیطانی است و نتیجه ی آن انحطاط عمومی و عذاب الهی است و مثل عیسی مسیح، حاضر به تحمل بار گناهان همه ی انسان ها هستند و این خبر خوبی برای سیاستمداران است. تمام کتاب 20جلدی تاریخ توینبی میخواهد این را برساند که امپراطوری ها مدام در اثر عزت نفس و اخلاق جنگی، رشد کردند ولی پس از دچار شدن به تجملات، لذت پرستی و مخدرات و توهمات جادویی، سقوط کردند و لابد همین سرنوشت هم قرار بود گریبانگیر امپراطوری های بریتانیا و امریکا باشد و مفری از این سرنوشت وجود ندارد. این سرنوشت همانقدر در امریکا و انگلستان باور شده است که در ایران. یادمان باشد اولین حلقه از این زنجیر سرنوشت، به اصطلاح ایران باستان است که در بدویت، امپراطوری پارس را پدید آورد ولی به دلیل دچار شدن به تجمل گرایی و انحطاط اخلاقی، از پیشروی بازماند، مدام از یونانیان شکست خورد و درنهایت به تسخیر یونانیان به رهبری اسکندر درآمد و این اندکی پس از توصیف افلاطون و گزنفون از پشت کردن پارسیان به رسوم اجدادشان روی داد و دومین حلقه البته خود یونانیانند که تجمل گرایی و لذتپرستیشان با پارسی مآبی خود اسکندر شروع شد و به زودی به تسخیر رم لاتینی درآمدند و روم هم در نوبت بعدی قرار گرفت و الخ. در ایران دوره ی شاه، مسئله ی «بازگشت به خویشتن» بسیار برجسته بود و بحث انحطاط اخلاقی پارسیان پس از شروعی شکوهمند، در غرب، با کتاب "یونانیان و بربرها" ی امیر مهدی بدیع مطرح شد و توسط کسانی چون دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن در ایران شدت گرفت. علت استقبال این بود که ایران دوره ی پهلوی نیز درست به مانند امپراطوری پارس نوشته های یونانی-رومی، بین اشرافیتی متجمل و لذت پرست از یک سو و اکثریتی دچار به معیشت بد اقتصادی تقسیم شده بود. انقلاب اسلامی، درست مثل هجوم اعراب مسلمان مساوات طلب به ایران، واکنشی به این همذاتپنداری تاریخی بود و البته درست مثل هجوم قبلی، فقط بیماری را به تعویق انداخت. اما نکته ی جالب این که نقش خود غرب در این ماجرا بیش از این تغییر ساده محسوب میشد و شاید به همین خاطر است که در بازسازی تاریخی، ایران امروز بیشتر با پارس های اول (هخامنشیان) دمخور است که به دست اسکندر از بین رفت تا پارس های دوم رودررو با رومیان یعنی ساسانیان که در مسلمانان مضمحل شدند. چون پارس های اول را نه شورشی اسلامی بلکه هجوم نماد استعمار غرب یعنی اسکندر از پا درآورد اگرچه اینطوری، پارس های اول جدید، متاخر بر پارس های دوم جدید شده اند. این همذاتپنداری ابلهانه و تحمیلی، مانع از واکنش درست ایرانی ها به جبر تاریخی پذیرفته شده از سوی آنها است چون تقریبا همه ی ایرانی ها به طور ناخودآگاه، حتمی بودن زوال اقتصادی، سیاسی و فرهنگی ایران را پذیرفته اند و ناخودآگاه به حکم خدا درباره ی سقوط ایران عمل میکنند، حکمی که در آن، جانشینان استثمارگر اسکندر در غرب همتای مامورین الهی وقت هستند تا تاریخ 2500 ساله را به جای اولش برگردانند. وقتی تصورش را میکنیم که در غرب، پارس را برعکس محدود شدنش به ایران کنونی در ایران مدرن، به کل شرق فرافکنی میکنند، آن وقت متوجه میشویم که همذاتپنداری شاهان پهلوی با پارس های اول و بنیانگذارشان کورش شاه، بخشی از قرار گرفتن ایران در برنامه ی گلوبالیسم فرهنگی منحط کننده ی امثال riia بوده است. اما چه میشود اگر 20 جلد تاریخ توینبی، به اندازه ی بقیه ی کیش سازی riia بر توهم استوار باشد و یک چرخه بیخود و بیجهت 2500 سال تکرار نشده باشد؟ چه میشود اگر همانطورکه اسطوره شناسان تطبیقی میگویند، رویدادهای تاریخی باستانی، اغلب تکرار یک چرخه ی افسانه ای مذهبی یعنی زندگینامه ی مسیح و اصل آن یعنی به قدرت رسیدن شاه داود یهودی به روایات گوناگون باشند که آنها را همچون رویدادهایی واقعی، پشت سر هم چیده و تاریخی نامعلوم را با آنها پر کرده باشند؟ آیا همه ی اینها برای جبرگرا کردن ناخودآگاه مردم و وادار کردنشان به پذیرش تقدیر و عدم تلاش برای نجات از وضع تحمیل شده نبوده است؟ برای پاسخ به این سوال، باید به اسکندر برگردیم و بفهمیم که چرا علیرغم همذاتپنداری مسلمانان و مسیحیان ارتدکس با او، اروپای غربی، او را سخنگوی استعمار فرهنگی خود کرده است؟

گویاترین داستان در این هدف، در ورود اسکندر به طوروس در ترکیه در جریان فتح پارس رقم میخورد. اسکندر، با مجسمه های برنزی اورفئوس (یکی از فرم های یونانی تموز خدای طبیعت) و جانوران وحشی که به چنگ نوازی او گوش میدهند برخورد میکند و کاهن اورفئوس به او میگوید اورفئوس، پیشگویی اسکندر است و جانوران وحشی، نماد بربرهایی هستند که به جانوران وحشی میمانند و اسکندر درست مثل اورفئوس چنگ نواز، آنها را رام خود میکند. رابط اورفئوس چنگ نواز و اسکندر جنگجو، داود شاه است که در نوجوانی چنگ نواز و خواننده ای چیره دست بود که با کشتن جالوت غول، به وادی جنگ و سیاست راه یافت و همچون اسکندر، جنگاوری فاتح شد. با این حال، این هنوز یک رویداد باستانی نیست. تایید اسکندر توسط کاهن اورفئوس که حکم تایید داود توسط سموئیل نبی را دارد، همتای برکت دهی سرجیو رادونیژ قدیس مسیحی به دیمیتری دونسکوی اسلاو در جنگ با مامای خان مغول و لشکر تاتارهایش است. دیمیتری برای شکست مغول ها، از توپ و سلاح گرم استفاده کرد که ابزارهای استعمار برای فتح جهان بودند و برکت دهی سرجیوس قدیس، به معنی تایید مسیحیت بر این سلاح های دهشتناک است. تعجبی ندارد که عیسی مسیح از نسل داود که عامل قدسی شدن خاندان داود است با این برکت دهی، در تن دیمیتری نزول میکند و داود جالوت کش به یک مدل از مسیح تبدیل میشود. دراینجا مرکوریوس اسلاو ظهور میکند که تحت الهامات مسیح، به جنگ مغول های باتو خان میرود و چندین مغول ازجمله یک غول را میکشد تا این که پسر غول به او زخمی دهشتناک میزند و مغولی با چهره ای زیبا سر او را قطع میکند. اما مرکوریوس [درست مثل عطار نیشابوری پس از قطع شدن سرش توسط یک سرباز مغول] از جای بلند میشود، سر بریده اش را در دست میگیرد و به شهر میرود و در محل معهود آرامگاه خود به زمین سقوط میکند. مرکوریوس نام از هرمس یا مرکوری خدای عقل دارد که از همراهانش کلاغ است. پس داستانی مشابه او و داود، در مورد ماکسیموس والریوس موسوم به کورویوس (کلاغی) تکرار میشود. او و لشکر روم مقابل لشکری از گاول ها قرار میگیرند و یک غول گاول جلو می آید و هماورد میطلبد و هیچکدام از رومیان جرئت جلو رفتن پیدا نمیکنند. والریوس پیشقدم میشود و به جنگ غول میرود. در این هنگام کلاغی سر میرسد و با نوک زدن به صورت و چشمان غول، او را ضعیف میکند و والریوس موفق به کشتن او میشود. ازآنروز والریوس را کورویوس مینامند. این نمادی از مجهز شدن داود به سلاح دانش است. مدل رومی و مدل اسلاو، هر دو مقابل بربرهای غول صفت –گاول ها و مغول ها- قرار گرفته اند ولی مدل رومی که به داود نزدیک تر میشود و زنده میماند از نظر زمانی قبل از مدل شهید شونده ی اسلاو قرار میگیرد چنانکه داود قبل از مسیح قرار میگیرد چون یهودیت داودی از طریق روم لاتینی قدرت گرفت و به همراه اسلاوها به روسیه و بقیه ی دنیا توسعه یافت. از طرف دیگر، کورویوس در دوران شکل گیری و رشد اولیه ی روم قرار میگیرد که مقدم بر دوران انحطاط تجملی آن است. این دوران به فرمانروایی داود و دوران پس از آن، به فرمانروایی پسرش سلیمان تسبیه میشود. ملک سلیمان در نظمی جادویی قرار داشت که توسط یک حلقه کنترل میشد و زمانی که سلیمان این حلقه را از دست داد برای مدتی از تخت برکنار ماند تا این که حلقه در دریا و در شکم ماهی ای یافت شد. این حلقه، قابل مقایسه با حلقه ی مینوس شاه دیوانه و بیرحم و متجمل کرت است که به دریا افتاد و توسط تزئوس دشمن مینوس یافت شد و تحویل او گردید و این به راستی باوری عمومی از نسب بردن تزئوس از پوزیدون خدای دریا منجر شد. تزئوس به سبب پیروزی بر مینوس، در آتیکا به قدرت رسید و شهر آتن را ساخت و تمام مردم پراکنده را به آنجا برد تا مردم را متحد کند. این همتای بنای بابل در جهت متحد کردن مردم است. در نوشته های بروسوس، بابل نخست یک برج بود که مردم برای گم نکردن زادگاه خود ساختند و آن برج را خدا تخریب کرد تا این که نبوکدنصر در محل بنای آن، شهری به همان نام بابل ساخت. نبوکدنصر پایان دهنده به حکومت خاندان داود و سلیمان در اورشلیم و در حکم تزئوس برای مینوس است ولی تایید رسالت خود از سوی خدا را از تورات داودی ها گرفته است چنانکه ایزدی بودن تزئوس را نیز حلقه ی مینوس تایید کرد. بنابراین دشمنان یهودیان توسط خود آنها تایید شده اند و دلیل این امر را میتوان باز در زندگینامه ی تزئوس یافت. با متحد شدن مردم توسط او، شاهان و مردان مقدس قبلی در نزد اقوام محلی فراموش و یادبودهای آنها ویران شدند و حتی نامی از آنها نماند و جای آنها را داستان های دیگری پر کردند درست مثل جهان پساداودی. شاید این صحنه در نقش مینوس ضد قهرمان و خانواده اش در شهرت تزئوس نهفته باشد. تزئوس مینوتائور نیمه گاو-نیمه ادم را که مینوس جوانان را به خورد او میداد و نماد قدرت مینوس بود کشت اما فقط به سبب عاشق شدن اریادنه دختر مینوس بر خود. قدرت تزئوس در حکم فرزند دورگه ی عشق تزئوس و اریادنه از هم است و جدایی زودهنگام و مصلحتی ان دو از هم جانشین جدایی ابدی ارفئوس از همسرش اوریدیسه توسط نیروهای مرگ.:

“mark vallery corvius”: mark graf: chronologia: 28/12/2014
شاید برای ایرانی ها هم دشمنی با اورشلیم جدید یعنی دولت اسرائیل همین اهمیت را داشته است. چون بهترین نشانه ی دچار شدن به بیماری مادیگرایی یهودی، دشمنی کردن با یهودیان به منزله ی تایید شدن توسط آنها است. یهودی شدن، زمینه ی غربی شدن قرار میگیرد و وقتی غربی شدن عادی شود، تاریخ غرب نوشته هم قابل باور میشود و آن وقت به نظر میرسد مردم هزاران سال است که مدام غربی میشوند و بعد در توهمات خود سقوط میکنند و بیچاره میشوند و هیچگاه حتی در عصر انفجار دانش مثل امروز، راه گریزی از این تقدیر وجود ندارد. درحالیکه در طول تاریخ فقط یک بار مردم فرصت گسترش دانش و توانایی های خود را یافته و امکان رد کردن توهمات دنیوی شده ی مسیحی را یافته باشند همین امروزه روز است، فرصتی که توهمات مزبور، مانع استفاده ی عمومی از آن شده است.

چرا باید بهشت محل لهو و لعب باشد؟

نویسنده: پویا جفاکش

این عکس ها، مجسمه های سنت کاترین را در کلیسای سانتا کاترینا دی الکساندریا در تائورمینای سیسیل نشان میدهند. این کلیسا که بنای آن را به سال 1663 میلادی نسبت میدهند مدتها متروکه بود و در سال 1977 برای اولین بار به روی عموم باز شد. از آن زمان، هیچکس نمیداند چرا مجسمه ی سنت کاترین با شمشیری بر روی یک سر بریده قرار گرفته است. فقط چون این سر، درست مثل خود سنت کاترین تاج دارد، میتوانیم حدس بزنیم که متعلق به یک شاه است. البته سنت کاترین رهبر شورش منجر به سرنگونی حاکم ظالم اسکندریه در مصر و آغاز حکومت عادلانه ی ملکه کاترین دانسته شده، ولی حاکم معزول را نکشته و او را تبعید نموده بوده است. اما امروزه حدس عجیب تری هم وجود دارد و آن این که سنت کاترین، نسخه ی پالایش یافته و مهربان شده ی مسیحی از جودیت، پیامبر پرستوهای عالم جاسوسی در یهودیت بوده است. میدانیم که مصر و بخصوص اسکندریه در قرون وسطی با بابل تطبیق میشدند. بابل، مرکز فرمانروایی شاه نبوکدنصر بود که لشکری را به رهبری هولوفرنس برای سرکوب یهودیان فرستاد. اما جودیت زن شجاع، به عنوان همخوابه ی هولوفرنس، به اتاق خواب او راه یافت و شب او را در خواب کشت و درست در لحظه ای که یهودی ها به بابلی ها شبیخون زده بودند، با سر بریده ی هولوفرنس در دست، در میدان آشکار شد و لشکر بی فرمانده ی بابل را دچار تشویش و آشوب کرد و این سبب پیروزی یهودی ها شد. البته این مطلب که سنت کاترین به پادشاهی خود اسکندریه (بابل) رسید، شاید با جودیت که جنگش در یهودیه بود در تضاد باشد. ولی یادمان باشد اورشلیم نسخه ی آسمانی بابل و در حکم بهشت عدن روی زمین است: مقامی که پیشتر به بابل تعلق داشت. بابل روح خود را به شیطان فروخت و این در حکم اخراج آدمیان از بهشت بود. به دستور خداوند، بلیعال جن شرور را به همراه سه شاه شیاطین در یک ظرف بزرگ زندانی کردند و در چاهی بسیار عمیق در بابل انداختند. بابلی ها فکر کردند که در چاه گنجی پنهان است، در آن فرود آمدند، ظرف را گشودند و با این کار، اسیران را آزاد کردند. بلیعال وارد بت خاصی شد و شروع به پاسخ دادن به کسانی کرد که او را میپرستیدند و برایش قربانی میکردند. بدین ترتیب جادوی کلدانی پدید آمد. جن ها به تحمیل جادوگری بر بشر متهمند. از طرفی به گفته ی بادن، این، سلیمان ابن داود شاه یهودی اورشلیم بود که علم احضار ارواح شیطانی را اختراع کرد و اورشلیم الهی را به لوث روح بابل آلود و راهی را آغازید که به نفرین الهی و سیطره ی لشکر کلدانیان بابل بر اورشلیم انجامید. این سیطره درواقع در حکم تبدیل بابل یا اورشلیم به کلده بود. در عین حال، تجزیه ی بابل به کلده و اورشلیم و انحراف داستان به غلبه ی اولی بر دومی درحالیکه اولی هنوز خاطره ی عدن را با خود دارد نتیجه ی دیگری هم ایجاد میکند و آن این که سرزمینی که شر را بر مردم فرو میریزد و انتقام الهی میگیرد، خود بهشت است چنانکه بعضی نگاره های قرون وسطایی نشان میدهند که آتش از بهشت بر مردم فرو میریزد. آتش نماد جهنم است و جهنم گاهی درست مثل خود بابل که نامش به معنی دروازه ی خدا است فقط یک دروازه است. در قرون وسطی، دوزخ را به دهان یک شیر یا اژدها و گاهی یک کوه آتشفشان تشبیه میکردند. در آخرالزمان انگلونورمان،فرشته میکائیل، در نبرد با اژدهای لویاتان، به عنوان سلاحی دهشتناک، سر شیری را در دست دارد که از دهان آن، آتش بیرون می آید. نابودی اورشلیم و بابل با آتش، شاید کنایه ای از خشک شدن باغ عدن در اثر خشکسالی باشد و این، با تغییرات آب و هوایی منجر به نابودی سرسبزی خاورنزدیک مطابقت دارد. با این حال، روایت دیگر این است که بارش آتش از بهشت، میتواند در حکم سقوط سنگ آسمانی آتشین از آسمان باشد که منجر به نابودی جانوران ماقبل تاریخ و استیصال انسان نخستین شد. برای اروپاییان گسترش دهنده ی فرهنگ یهودی-مسیحی، محل تاثیر شهابسنگ قاعدتا دشت های روسیه به نظر میرسید که اشرافیت تاتار پدیدآورنده ی اشرافیت های ژرمن غربی و مسالکشان ازآنجا می آمدند و بیشتر ما شنیده ایم این نظریه را که حیات وحش مشهور دوره ی موسوم به پلئیستوسن متاخر یا به اصطلاح عصر یخبندان درآنجا و اروپا به سبب تغییرات آب و هوایی ناشی از برخورد شهابسنگ نابود شده اند و سردتر شدن روسیه، یکی از اثرات این تغییرات آب و هوایی بوده است. مسکو در روسیه قدمتی دروغین دارد که یادگار تطبیق او با مسکو دیگری است که قلمرو ایوان مخوف بوده و ایوان –به عنوان تحریف اسلاو نام یوحنا یا جان- چیزی جز روایتی دیگر از پرسبیتر یوحنا پادشاه مسیحی بهشت شرقی نیست. این مسکو را به عنوان یک بابل دوم، در افسانه های بلغاری می یابیم بدین شرح که موشوش (مشخ) پسر یافث ابن نوح، پس از سقوط برج بابل، با مردمش به شمال مهاجرت و درآنجا شهری بنا میکند که به نامش مسکو نامیده میشود. مردم آن سرزمین، اسکاندی و سرزمینشان اسکاندیناوی نامیده میشد که به روایت بلغارها، با مهاجرت اسکاندی ها به غرب در اثر افزایش سختی زمستان، این نامجا نیز با آنها به بالکان منتقل میشود. اینجا ما با تصاحب بنی الوهیم یا پسران خدا در یهودیت به صورت خدایان نورس توسط شمال اروپا طرفیم که به جای بهشت شمال، خود را اسکاندیناوی خوانده اند و دربار خدایانشان هم چیزی جز جعل دربار الهی بنی الوهیم در تورات نیست. اما درباره ی اسکاندیناوی بالکان میتوان گفت آنجا باید مسکوپول (شهر مسکو) یا مسکوپولیا (قلمرو مسکو) در جنوب شرقی آلبانی باشد.: یک بهشت زمینی یا باغ زیبا که آتن و دیگر روستاهای بالکان، در حاشیه ی آن قرار دارند. اینجا سرزمین ولاخ هایی بود که ارمنی ها آنها را ارتدکس کردند. بنیامین تودلایی ولاخ ها را کوهنشینانی میخواند که گهگاه برای هجوم به یونانی ها پایین می آمدند، آنها را یهودی الاصل میخواند و اضافه میکند که هیچکدام از امپراطوران بیزانس موفق به غلبه بر آنها نشدند. با این حال در دوره ی عثمانی و درنتیجه ی غلبه ی اقتصاد ارمنی برآنجا، شهر مسکوپول بنا شد و به سرعت رشد کرد و به زودی دارای جمعیتی بالغ بر 60هزار نفر (مقایسه کنید با جمعیت 8هزار نفری نسبت داده شده به آتن) بدل گردید. مسکوپول دارای چاپخانه ها، آکادمی های خاص و شبکه های آب جاری و فاضلاب توصیف شده، ولی امروزه اثری از آن به جز روستایی به نام مسکوپول وجود ندارد و آدم باورش نمیشود که همه ی این توصیفات مربوط به دوره ی عثمانی است که تا ابتدای قرن بیستم برقرار بوده است. شاید بخشی از شهرت مسکوپول توسط مسکو روسیه قورت داده شده باشد ازجمله سنت کاترین که توسط مهاجران یونانی به سیسیل رفته است. در این صورت، سنت کاترین اگر همان ملکه کاترین کبیر روسیه باشد که به فساد جنسی هم متهم است، درست در مرز جودیت یهودی و سنت کاترین مسیحی قرار خواهد گرفت:

“SAINT KATHRIN AS JUDIRH”: MARK GRAF: 15/10/2011

یکی از نکات جالب در این ادعا این است که نشان میدهد بابل یا دریچه ی بهشت، همان جایی است که شر را بر جهان میباراند و خودش آخر از همه خراب میشود. بلوک غرب و ایالات متحده ی کنونی دقیقا چنین موقعیتی دارند و شاید همین موضوع در خدایی تلقی کردن ناخودآگاهانه ی آنها از سوی مردمی که توسط آنها استثمار میشوند نقش ایفا میکند. بهشت عدن درست به مانند بابل فرضی، جایی است که در آن، گناه کردن هیچ اشکالی ندارد و همه چیز مجاز است، درست به مانند اروپای غربی و امریکای کنونی که در فیلم هایشان، انجام همان گناهانی مشخصه ی قهرمانان بهشتی است که در جاهای دیگر مثل تایلند و ایران –مثلا در فیلم امریکاپسندانه ی "فروشنده" از اصغر فرهادی- نشانه ی فساد و انحطاط اخلاقی هستند. چیزهای جدید همیشه حکم تداوم خلقت را داشته اند و هر نوع چیز یا شخص جدیدی ترسناک و خطرناک به نظر میرسد، بنابراین خدایان هم خطرناکند. نکته ی جالب این است که اویی که دراینجا اشرار را مقدس میکند همویی است که مثل جودیت، رهبری اشرار را به دست میگیرد و در روسیه کاترین کبیر نام میشود. مسلما جودیت و ملکه کاترین، خیلی از سنت کاترین جلوترند و حاصل برایند فرهنگ های اشرار و خدایانند. این نقش زنانه در تاریخ و نسبت آن با مقوله ی تمدن جدید، نیازمند بررسی اسطوره شناسی دقیق تر است و حداقل میتواند نشان دهد چرا دروازه ی امریکا به روی مشرق زمین باید با مجسمه ی الهه ی آزادی مشخص شود.

همانطورکه میدانیم اروپا و امریکای کنونی، خود را میراثداران یونان باستان میخوانند که جعلی است قدیمی تر از اصل روم بیزانسی یونانی مسیحی و قلمرو خدایان المپی بسیار شبیه به خدایان اسکاندیناوی؛ تا جایی که ناسیونالیسمی حول یک یونان مستقل در بالکان پدید می آورد که سبب میشود یونان یکی از اولین ممالک استقلال یافته از عثمانی شود و میراث یونان باستان را بدون این که شایستگی حمل آن را از خود نشان دهد به تاراج ببرد. پایتخت این یونان آتن است و قطعا، یکی از دلایل برجستگی آتن و یونان بالکانی، قرار گرفتن در یک واحد جغرافیایی مشترک با مسکوپول به نام بالکان است تا دعوای ولاخ ها با یونانی ها به جای قستنطنیه و ترکیه،از توی بالکان اروپایی دنبال شود. اینطوری ولاخ های مسکوپول، یهودی میشوند و یونانیان فرضی باستان، رومی هایی که قصد فتح آنها را داشتند. اما موضوع این است که مسکوپول فقط تحت اداره ی دولت مسلمان عثمانی، همتای بهشت عدن در نزد مردم از همه جا بی خبر شد و عثمانی داعیه ی جانشینی فرمانروایان عرب را داشت. وقتی در نظر میگیریم یونان باستان را عقبه ی بیزانس رومی فرض کرده اند، آن وقت میفهمیم که چرا یکی از نمادهای صلیبی گری بیزانسی و بنابراین مسیحی، دیگنیس اکریتاس عرب زاده است.

نام دیگنیس را اغلب به دورگه معنی میکنند و این به سبب تعلق پدر و مادرش به دو نژاد و فرهنگ است. پدر او به نام "امیر"، یک امیر عرب است که کاپادوکیه را فتح میکند و با شاهزاده خانم آنجا ازدواج میکند. اما در نتیجه ی این ازدواج، مسیحی میشود و به خدمت امپراطور رومانی (بیزانس) درمی آید. دیگنیس، شجاعت و قدرت خود را از کودکی با کشتن دو خرس در جنگل اثبات میکند. سپس تر نیز کارهایی چون کشتن شیر و اژدها مرتکب میشود که یادآور هرکولند. درنهایت نیز به جنگ صلیبی علیه مشرکین اقدام میورزد. به نظر مارک گراف، اسم دیگنیس، دو پهلو است و میتوان آن را دیژنیس یا فرزند خدا نیز خواند. در این صورت، مادر او حکم زنان زمینی، و پدر عرب او حکم زئوس خدای یونانی را خواهد داشت که به پیروی از الگوی هماغوشی بنی الوهیم با زنان زمینی، زنان زمینی بسیاری را به پهلوانان آینده حامله کرد. جنگ های صلیبی بیزانسی علیه مشرکین، دراینجا بازسازی جنگ های یهودیان علیه اناکیم یعنی فرزندان بنی الوهیم از زنان زمینی است و تیتان ها و حتی المپی ها منجمله زئوس را هم شامل میشود. بنابراین، این، شورشی علیه نژاد پدر است. اما این پدر و نژادش در مقام خدایان، خود تخیل پسرانشان انسان های اشرافی و نیمه خدا محسوب میشوند. مارک گراف، نام دیگنیس را با دیونیسوس و آدونیس نیز مرتبط میکند که خدایان شهید شونده اند. آدون که ریشه ی نام آنها است لقب یهوه نیز هست: خدایی ترکیبی از باورهای مذاهب پیشین با دستکاری های یهودی. بنابراین او نیز مانند دیگنیس، دو رگه است. این دو رگی، با ازدواج شاه داود یهودی با زنان مشرک و از راه به در شدنش توسط آنها مرتبط به نظر میرسد. جالب است که داود پسری به نام آدونیاه دارد که او را به نفع پسر دیگرش سلیمان میکشد. نام آدونیاه ترکیب اصطلاحات آدون و یاهو (یهوه) است. یعنی خدای یهود، تعریف داود است و اولاد داود که رهبری یهود را به دست گرفته اند نیز از طرف او آن را میکشند. بازتولید ارمنی داود اسرائیلی یعنی داود ساسون نیز پسر خود را با نفرین کردن میکشد و نفرین این گونه عمل میکند که پسر داود به دست خواهر آمازونش که دختر نامشروع داود ساسون است کشته میشود. دراینجا میتوان زن آمازون را به عنوان نماد هرج و مرج فرهنگی و واژگونی نقش های اجتماعی، یک تخیل دیگر اشرافیت داوودی و به اندازه ی یهوه، فرزند داوود خواند. اما موضوع این است که این دو فکر متضاد، با هم جامعه را تولید میکنند و به این ترتیب، خود مردمی را تولید میکنند که در هر حال، با پدر و مادر خود دچار مشکل میشوند. ادیپوس، نمونه ای از این انحطاط است. او پدر خود را که حکم یهوه را دارد میکشد و با مادر خود که در حکم زن آمازون است ازدواج میکند و با این کار، سرزمین خود را که همان حوزه ی زندگی او است دچار لعنت ابدی میکند. این فاجعه در جریان سفر ادیپوس به تبس رخ میدهد وقتی ادیپوس با کشتن اسفنکس که شیری با سر یک زن است، به حکومت آن شهر میرسد. ترکیب شیر و زن، ترکیب الهه ی طبیعت خاورنزدیک و بیشتر موسوم به عیشتار با جانور همراهش شیر درنده است. این ترکیب، بر قانون بیرحم طبیعت تاکید دارد که انسان با ایجاد قوانین بشری و مدنیت، سعی در غلبه بر آن میکند ولی دقیقا همان هایی که ادعای اداره ی این قوانین از طریق حکومت را دارند بیشتر از همه آنها را زیر پا مینهند. در داستان رستم و سهراب در شاهنامه ی فردوسی، این تراژدی با یک راه حل به عنوان مفر، تکرار میشود. رستم، با تهمینه در سرزمینی بیگانه ازدواج میکند ولی هیچ وقت به آنجا باز نمیگردد و اصلا نمیداند از او پسری دارد چون ازدواج تهمینه با رستم، جایگزین شهوترانی حرام و یک شبه ی تالستریس ملکه ی آمازون با اسکندر مقدونی است که پس از آن، آنها هیچ وقت همدیگر را نمیبینند. سهراب پسر تهمینه، بعدا به سرزمین پدر لشکر میکشد بی این که پدر را دیده باشد. نزدیک است پسر، پدر را بکشد ولی پدر با حیله نقش را وارونه میکند و سهراب به دست پدر کشته میشود و تنها در لحظه ی مرگ سهراب است که هویت دو جنگجو آشکار میشود و داغ پسر بر دل پدر میماند. داستان رستم، مرحله ی پس از خودداری پسر از کشتن پدر و جلوگیری از تراژدی ادیپی را نشان میدهد جایی که پسر، قربانی پدر میشود، پدری که اکنون خیلی بزرگوارتر و جذاب تر از پدر ناشناخته ی ادیپ است و سهراب با این که او را ندیده، آرزوی دیدار او را دارد. پدر ایزدی، اکنون در حدی فراتر از یهوه ی کشنده و شخصیتش به اندازه ی دنیای خدایان کلده گوناگون است. ازاینرو هویتش در بروسوس (بار هوشع) نویسنده ی داستان های خدایان کلده خلاصه میشود و یک بروسوس خلق میشود که در کناره ی رودخانه ی «آمازون» که محل جنگ های آمازون ها است، با زن آمازونی به نام لیسیپه ازدواج میکند. حاصل این ازدواج، پسری به نام تانائیس است. تانائیس، خود را وقف خدایش آرس میکند و از زنان احراز مینماید. آفرودیت یا ونوس الهه ی شهوت، چند بار به شکل زنان هوس انگیز، اقدام به اغوای او میکند ولی همیشه شکست میخورد. ونوس از شدت خشم و از برای انتقاگیری، تانائیس را دچار هوس شهوانی به مادرش لیسیپه میکند. تانائیس از شدت فشار روانی ناشی از این حس گناه آلود، خود را در رودخانه ی آمازون می اندازد و غرق میکند و از آن زمان، آن رودخانه به احترام او تانائیس نام میگیرد، نامی که امروزه به صورت "دن" تلفظ میشود:

“DIGNIS AKRITAS”: MARK GRAF: CHRONOLOGIA: 25/3/2012

مایر که بروسوس پدر تانائیس را "مردی مرموز با اسم آکدی-بابلی" میخواند، در اشاره به داستان تانائیس، مینویسد که در ادبیات یونانی، آمازون ها نماد تمام قدی از تمام گناهان ممنوع جنسی تلقی شده اند و این، با سیطره ی آنها بر مردانشان مرتبط شده است. استرابون یکی از دلایل ایجاد این تصورات را این فرض میداند که «زنان باید مرد میبودند و مردان، زن.» بدین ترتیب، تقسیمبندی جنسی اجتماع چنان پیش فرض قدرتمندی بود که نقیض آن، فقط وارونه کردنش میتوانست باشد. بدین شکل که شما در مقام یک شهرنشین کلاسیک، زنان جنگجو و تیرانداز سکایی را مختصرا میبینید یا مختصرا چیزهایی درباره شان میشنوید و در ذهن خود تصور میکنید اگر زنان اینها کارهای مردان را میکنند، پس مردانشان حتما کارهای زن ها را میکنند و به خانه داری مشغولند:

“THE AMAZONS”: ANDRIENNE MAYOR: PRINCETON UNIVERSITY PRESS: 2014: P158-9

بنابراین شما از ابتدای تاریخ بشر، یک فرض مغلوط درباره ی طبیعت بشر دارید که همیشه اراده میکند مثل یک پدیده ی جدید، شما را آماده ی خلقت کند بخصوص از سوی ممالکی که اصرار دارند جامعه ی خود را تا این حد جدید جلوه دهند. این یک الهه ی جدید است که کسانی که به جای ادیپوس، اسفنکس را کشته اند و به جای تانائیس، ونوس را شکست داده اند قادر به نجات از چنگ او نیستند: الهه ای که به مادر بشر تشبیه شده و برعکس عیشتار و ترجمان های یونانیش اسفنکس و ونوس، الهه ی طبیعت است بلکه الهه ی تمدن جدید است، الهه ای است که مثل جودیت، مردان قدرتمند را شکار میکند تا نابود کند و بدبختی اینجاست که در عصر دموکراسی که به اسم، دوره ی حکومت همه ی مردم است، همه دوست دارند مردان قوی به نظر برسند و با شهوت کشنده ی او زورآزمایی کنند. ولی ما فعلا این دسته ی متوهم اخیر را رها میکنیم و به سراغ کیش سازان اصلی یعنی ثروتمندان آل داود میرویم.

تا اینجا فهمیدیم که مردم، فرزندان یهوه از الهه ی تمدن هستند و یهوه و الهه ی تمدن هم اولاد آل داوود از الهه ی طبیعتند. اگر یهوه به لحاظ شخصیتی، نسبت قوی ای با آل داود دارد، الهه ی تمدن یا همان الهه ی آزادی امریکایی ها نیز نسبت قوی ای با الهه ی طبیعت دارد. الهه ی طبیعت با زایش و تداوم نسل مرتبط است و الهه ی آزادی نیز همین کار را به لحاظ مادی و در مورد اموال افراد انجام میدهد. چون نسل سلیمان که به جای آدونیاه یا همان یهوه جانشین خدایی بر زمین شده اند همانطورکه دیدیم مخترعین جادوگری و ارتباط با اجنه اند و این با موضوع جن های آزاد شده از ظرف در بابل مرتبط است. آیا این شما را به یاد داستان بسیار رسانه ای شده ی غول مخفی شده درون چراغ جادوی علاء الدین نمی اندازد. این داستان، یکی از معدود داستان های هزار و یک شب است که از خود قرن 19 تاکنون بسیار مورد توجه اصحاب فرهنگ در غرب بوده است. جن های مخفی شده در ظرف دیگری هم در داستان های هزار و یک شب هستند. اما این یکی اصل مطلب را میگوید که با روح اروپایی موافق است. چراغ جادوی علاء الدین هم مانند ظرف اسارت بلیعال و یارانش، درون چاهی در یک خرابه مدفون است و جادوگری افریقایی –به کنایه از اولاد حام و نسل فراعنه- درصدد تصاحب آن است ولی از قضای روزگار، چراغ به دست علاء الدین دستیار جوان جادوگر –ترکیب فرهنگ های زیردست سامی و یافثی- می افتد و علاء الدین را قدرتمند میکند چون غول به او تمام ارزش های زندگی پول پرستانه را میدهد: قصر، اموال و ثروت فراوان، و البته دختر پادشاه به نشانه ی توانایی تصاحب هر زنی که ارباب غول یا جن بپسندد. این موجود زنده ی آخر است که به عنوان مرز پادشاهی و شهوت، به پول ها و اموال و قصر قبلی جان میبخشد و حکم الهه ی تکثیرکننده ی آنها را می یابد.

در نگاه اول، این تعبیر، یک پایگاه تاریخی دارد که میتواند از طریق نظریه ی پیدایش بشر از افریقا توجیه شود چون بیشتر ما به غلط فکر میکنیم که هرچه در زندگی های ظاهرا بدوی افریقایی یافت شود، به قدمت آغاز ظهور بشر است. در این مورد اگر به بعضی نواحی افریقا بروید، قبایل دامپرور ظاهرا بسیار ابتدایی را میبینید که در آنها توانایی تصاحب زنان برای ازدواج، به دادن گاو به جای مهریه به خانواده های آنها بستگی دارد. این در حد چیزی شبیه معامله ی کالا به کالا است و در بین بسیاری از این سیاهان، گاو نشانه ی دارایی است تا جایی که مثلا در نواحی ای از ماداگاسکار، جمجمه های این گاوها را برای فخرفروشی در ثروت روی قبرهایشان میگذاشتند. دیدن پوشش کم و بسیار ساده ی سیاهان در این مشاهدات، مشاهده گر را از این حقیقت غافل میکند که نژاد گاو مشاهده شده، زبو است که بومی هندوستان است و این جانور تنها در دوره ی استعمار به افریقا راه یافته و وسیله ی فخرفروشی در دارایی در بین سیاهان شده است. قاعدتا دراینجا سیاه را باید تابع ایده ی غربی تسلط یافته بر کشورش خواند ولی شما که فکر نمیکنید تکامل گرای ماتریالیست مدافع سرمایه داری، به همین راحتی فرصتی را که گیرش آمده، رها میکند؟ یادمان باشد اروپایی های قرن 19 به مصر افریقایی به چشم خاستگاه تمدن و ازجمله در دامداری نگاه میکردند و گاو اهلی را هم از اصل گاوهای وحشی منقرض شده ی شمال افریقا تخیل میکردند. امروزه البته خاستگاه گاو اهلی را عراق میدانند و مصر را تنها دروازه ی خر اهلی به روی جهان میخوانند. ولی خب، چون تضاد طبقاتی دیگر یک چیز جاافتاده است، نیازی هم به انکار این مطلب نیفتاده است و مردم کم اطلاع، هنوز شیفته ی شکوه خدایی دیرین تمدن مصرند و همین برای باوراندن اصل افریقایی تضاد در دارایی کافی است. ما دراینجا زیاد روی این موضوع بحث نمیکنیم. چون همین که افریقاییان به راحتی با داشتن گاو زیاد در عین ساده زیستی دچار جنون باورمندی به تجمل خود شده اند و از این تجمل برای شکار زنان استفاده میکنند، برای این که نشان دهد ذات بشر آماده ی پذیرش این ایده ی همتایی ثروت و زن است کافی است. اما تا این جای قضیه فقط برای راضی کردن آدم های جهان وطنی که همه ی مردم را در یک بسته میبینند به درد میخورد. شما در مقام حاکم، به همان اندازه ی چنین افرادی، به لشکری از مسیحیان افراطی نژادپرست که نژادهای دیگر را پست و کافر و کشتنی تلقی کنند نیاز دارید. پس باید آنها را هم به راه خود راضی کنید. اینجاست که الهه ی تمدن در مقام همتای مسیح، به مریم مجدلیه تبدیل میشود و برای مشروعیت بخشی به خاندان های سلطنتی اروپا در کانون مقدسشان در رنه لو شاتو، از طرف عیسی مسیح، نژاد خدایی آنها را به دنیا می آورد.

ادبیات رنه لوشاتو، حول تصویر غسل تعمید مسیح توسط یوحنای تعمیددهنده میچرخد که با یک کاسه ی نقره ای جادویی، روی سر مسیح آب میریزد و در این هنگام، پریان دریایی نیم ماهی-نیم انسان به استقبال پسر خدا می آیند. ماهی نشانه ی باروری و زایندگی است و دراینجا به زن تشبیه شده تا منظور این ادبیات از انسان خداگون بودن کمی روشن تر شود. این موجودات، mermaid نام دارند یعنی دوشیزه ی آبی. کلمه ی meri به معنی آبی و دریایی، با نام mary یا مریم مرتبطند که میتواند مریم مجدلیه باشد. اما مریم مجدلیه در مقام همسر مسیح، جفت مریم دوشیزه یا مادر پاک است که با دوشیزگی در maid جفت میشود. این به نوعی مفهوم دست بردن انسانی در خلقت بکر را دارد که به آب تشبیه میشود. در فنیقی، آب، "میم" نامیده میشده که نام حرف "م" از آن می آید و این حرف در انگلیسی m خوانده میشود. کلمه ی mom به معنی مادر با این لغت مرتبط است. میم در ایرلندی تبدیل به mvin شده بود که عمدا به این شکل املا شده تا قابل تجزیه به m و vin باشد. vin همان vine یا شراب بود که میخواست به آب، کیفیت خودش را بدهد درحالیکه m علامت صورت فلکی سنبله یا دوشیزه، و نیز حرف اختصاری mystery school of isis در باب مکتب ایزیس بود که در آن، ایزیس، هم در مقام مادر و هم در مقام همسر هورس خدای فراعنه، جامع دو مریم (مریم بطول و مریم مجدلیه) بود. بنابراین عیسی پیش از برخورد آب، موجودیتی دیگر داشت و آب، نماد زایشی جدید از سوی مسیح اصلی فرقه های رمزی، یعنی یوحنای تعمیددهنده بود که روی سر عیسی آب میریخت. عیسی قبل از این، devil یا شیطان بود و هویتش با ازیریس، لوسیفر، آزمودئوس و بیش از همه پان تطبیق میشد. همه ی اینها و بخصوص پان، سازنده ی معبد سلیمان تلقی شده اند. پان همچنین غولی تصور میشد که به جای اطلس، آسمان را بر دوش میکشید و آب باران قبل از چکیدن بر زمین روی سر او میریخت که این همتای ریختن آب آسمانی یوحنا روی سر عیسی و تبدیل او به مسیح زمینی است. نام پان با نام فانس یا فانس-اروس، ایزد اولیه که از تخم کیهانی برآمد و به جهان جان داد مرتبط شده که در ادبیات رومی، به نام میترا کنوپیس نیز شناخته میشود:

“blue apples”: William henry: 2000: chap4

بدین ترتیب، مسیح جای به انسان کیهانی میدهد که در فرهنگ های ابتدایی، نماد روح خلقت بود ازجمله در یهودیت که میگفتند آدم ابوالبشر، پالیش در زمین و سرش در مرکز آسمان است و اصل این آدم را شما در کابالا به صورت "آدم کدمون" یا یهوه در هیبت آدم میبینید که جهان پیکر او است. این آدم به لحاظ لغوی، همان آتوم یا نخستین خدا دانسته شده که از آب های آغازین یا نون به نشانه ی هاویه یا هرج و مرج نخستین برخاست. در کلده این هاویه آپسو نام دارد که درواقع اسم روح نرینه ی خود را دارد و پیکرش تهاموت مادینه است که خدایان را از آپسو متولد میکند چنانکه از ارتباط زمین و آسمان و تکثیر صفات خدا در زمین توسط مادرزمین انتظار میرود. این افسانه ها موقعیت کنونی زمین با "چرخ" یعنی آسمان را که حول مرکز خود ستاره ی قطبی میچرخد میسنجند و محل عمود زمین که هم خدای مرده است هم کوه خدایان هم برج بابل و هم برای افریقایی تارعنکبوت آویزان از آسمان، درآنجا قرار میئهند محلی که ارتباط انسان با خدا قطع شد و همان بهشت شمالی افسانه های بلغارها است.

David Talbot در کتاب the Saturn myth نظم خاصی به این افسانه ها میدهد. همانطورکه در فصل اول کتابش توضیح میدهد، اساس فکر او تا حدودی بر کتاب glacial kosmognie از هانس هورپیگر در سال 1913 استوار است که بر اساس اسطوره های باستانی، بیان میکند فجایع کهن زمانی روی داده اند که زمین، سیاره ی دیگری را به تصرف خود درآورد که به قمر زمین یا ماه شب ما تبدیل شد، و نیز مقالات کوتاه آیزاک ویل که ظهور فجایع را با پایان عصر یخبندان مرتبط میدانست. اما شاید مهمترین محرک او کتاب «آسیاب هملت» از جورجیو سانتیلانا و هرتافون دچندر بوده آنجاکه از آموزه ای باستانی سخن گفتند درباره ی این که زمانی زحل به شکل یک خورشید نخستین و بدون طلوع و غروب، قطب آسمان را اشغال کرد و مدتها یک عصر فراوانی و سرشار از سرسبزی و خوراک برای بشر و دیگر موجودات فراهم آورد. سانتیلانا و دچندر، این تصور را صرفا یک افسانه تلقی میکنند اما تالبوت به دلیل ارتباط آن با افسانه ی دوران طلایی حکومت ساتورن یا زحل، مایل به باور کردن آن است ازجمله به این دلیل که به گفته ی نونوس، درحالیکه کرونوس نام یونانی زحل است، بعضی از عرب ها آن را به عنوان نام خورشید استفاده میکنند و این که لغت "سول" در منابع یونانی و لاتین، گاهی در معنای خورشید و گاهی در معنی زحل استفاده شده است و دیودوروس دوم، لغت "کرونوس هلیوس" (زحل-خورشید) را استفاده کرده و جاسترو نیز از به کار رفتن کلمه ی ساماس در بین سامی ها به هر دو معنی خورشید و زحل صحبت کرده است. البته شاید دلیل اصلی این تصور، بیش از واقعی بودنش، به دور ترین بودن زحل نسبت به زمین در میان 7سیاره و در تضاد با آشکاری شدید خورشید باشد که به دور شدن خدا از بشر در دوران حیات معاصرش زیر الطاف خورشید کنایه زده است. به نظر میرسد تالبوت میخواهد منشا خداپرستی را در یک ستاره ی بیجان قرار دهد با این حال، ادبیات تالبوت در فصل مزبور، تا حدودی تحت تاثیر افرادی که از آنها نقل قول می آورد عرفانی میشود ازجمله لنگدون که معتقد بود «تکریم ارواح و شیاطین هیچ ارتباطی با خاستگاه دین در بین النهرین ندارد. در عوض، "هم در ادیان سومری و هم در ادیان سامی، یکتاپرستی مقدم بر شرک و اعتقاد به ارواح خوب و بد بوده است." لنگدون خاطرنشان میکند که بر روی لوح های تصویری دوره ی ماقبل تاریخ، تصویر یک ستاره به طور مکرر ظاهر میشود. او ادعا میکند که این علامت، عملا تنها نماد مذهبی در دوره ی ابتدایی است و در زبان سومری اولیه، این نماد ستاره، ایدئوگرام برای نوشتن "خدا"، "بالا"، "بهشت" و "روشن" است؛ همچنین ایدئوگرام "آن" قدیمی ترین و بلندپایه ترین خدای سومری است. آن یا آنو پدر خدایان و نور مرکزی در قله ی کیهان بود. خدای "شکوه وحشتناک" که از تخت سلطنت خود در در دریای کیهانی آپسو بر بهشت حکومت میکرد.» بعضی از خدایان سامی چون حئا، نینورتا و تموز در ابتدا فقط صورتبندی محلی از این خدای یکتا بوده اند. تموز که در غرب بیشتر به آدونیس معروف است، خدای فصلی گیاهان است که با خزان طبیعت میمیرد و با سرسبزی دوباره ی آن زنده میشود چون روح سرسبزی جاودانه ی بهشت در زمین است. یگانگی نخستین خدای بهشت را تالبوت با عباراتی در متون قبطی چون «درحالیکه او هنوز تنها بود» یا «وقتی که من هنوز در آب ها تنها بودم» درباره ی یکتایی آتوم در آب های هاویه ی آغازین مقایسه میکند و از آتوم به آدم غولپیکر عبری و آدم کدمون کابالا و البته پهنه ی آبی آپسو و بدن فیزیکیش میرسد: درخت مادر که خدایان کلدانی به عنوان شاخه های آن، جلوه های مختلف خدایی واحد هستند و این درخت، مثل پیکر الهی، زمین را به آسمان متصل میکند. ارتباط این ستون آبی بین زمین و آسمان، به واسطه ی ستاره ی آتشین –زحل سابق و خورشید کنونی- برقرار میشود که آب ها را به صورت بخار به خود جذب میکند و مثل چرخ آسمانی به دور زمین میچرخاند تا در جایی جدید، منشا حیاتی جامد و جدید شوند. اگر آب ها نیز مثل خدا اول در آسمان بوده باشند و بعد به زمین فرود آمده باشند، آن وقت میتوانیم بگوییم آتوم هم قبل از این که به صورت هاویه ی آبی به زمین نازل و بدل به آدم یا انسان شود، بخشی از خدایی دیگر بوده است.

جالبی بحث تالبوت در این است که مریم بطول میتواند به جای تهاموت، آب متولد کننده ی خدای زمینی یا مسیح باشد که از خدای آسمانی منشا گرفته است و همانطورکه تا اینجا متوجه شدید، به اندازه ی کافی با ایده ی خدای بهشت شمالی که از طریق تاتارها به اشرافیت ژرمن رسیده، مرتبط هست. اما مسیح رنه لوشاتو، فقط خدا نیست؛ شیطانی است که توسط خدا تقدیس شده است؛ آب خدایی روی او ریخته و او را به شکل مسیح یا خدا درآورده است. درواقع او خود دجال است که شیطانی است ولی همه او را با مسیح اشتباه میگیرند. این، با تصویر شیطانی پادشاه عصر طلایی یعنی ساتورن یا کرونوس که با زحل تطبیق شده است میخورد. او را زئوس یا یهوه از تخت سلطنت برانداخته و زئوس خود را ناظم نظم جدید میخواند که به مراتب محدودتر است. معنی این حرف این است که بیشتر چیزهایی که در نظم زئوس، فسق و فجور تلقی میشوند، در بهشت ساتورن بدون هیچ مشکلی برقرار بوده اند چون آنجا بهشت بوده و هیچ شری در آن وجود نداشته است بنابراین باشندگانش نیز جهنمیان نظم جدید خواهند بود. اگر کسانی آنقدر جهنمی باشند که از این جهنمی بودن به جای زجر کشیدن لذت ببرند، معنیش این است که آنها درواقع بهشتیند و در ملکوت اعلی قرار دارند بطوریکه از خدایان قابل تشخیص نیستند، تصویری که امروزه اکثر ما از اروپای غربی و امریکای شمالی و هر مملکتی که این قطب جدید جهان بسته به مقاصد مادی زئوسیش به آن عنایت خدایی نشان دهد داریم. تصویر رسانه ای از این ممالک، آنها را سرشار از رفاه مادی و بی حد و مرز در زنبارگی و شهوترانی نشان میدهند. طبیعتا هر مذهبی که بخواهد جدیدترین مذهب باشد باید طغیانی علیه چنین بهشتی باشد و محدود کننده ی آن از نوع محدودیت زئوس. در ایران، اسلام آخوندی از صمیم قلب این محبوبیت را به عهده گرفته و دوره ی محمدرضاشاه پهلوی را بیخود و بیجهت در ذهن مردم مذهبزده، بهشت برین ساتورنی جا زده است.

درباره ی نوع اثرگذاری اسلام آخوندی و غربزدگی افراطیش بر ایران، من به نکات دیگری هم مشکوکم. مثلا تالبوت در فصل مزبور از کتاب فوق، ازجمله نوشته است که در بین النهرین، محل استقرار خدا را گاها "کابال" یعنی میان و مرکز میخواندند. هیچ بعید نیست که "کابل" در جنوب افغانستان و همسایگی شمالی شبه قاره ی هند، که نامش را از کاولی (کولی) های هندی دارد، به دلیل شباهت اسمی و کوهستانی بودن، از سوی همسایه های هندوی جنوبی خود، محل کوه "مرو" که مرکز جهان است تخیل شده و با بهشت عدن اشتباه گرفته شده باشد. کابل را در چینی، "کائوفو" میخواندند کلمه ای که به راحتی میتوانست با "کوفه" پایتخت علی ابن ابیطالب مخلوط شود. بدین ترتیب، شمه ای از عدالت اقتصادی ساتورن در بهشتش در کابال، به علی نهج البلاغه در کوفه رسیده باشد که الان آخوندها مدام مجبورند آن را رد کنند تا انتظارات مردم از انقلاب رفع شوند. این بهشت محدود است چون مال آخرین دین تخیل شده برای دوران کهن یعنی اسلام کپی شده از روی ملت زئوس است؛ اما علی اللهی ها یا اهل حق که توهم زده اند در بهشت ساتورن زندگی میکنند، بیش از برابری اقتصادی، از بهشت جنسی علی تقلید میکنند که آن را از سبت یا روز زحل در بین یهودی ها و فرقه های ارجیشان چون شبتایی ها کپی کرده اند تا بهشتی بودن خود را ثابت کنند. چه کسی باورش میشود این ملت خرافی که همیشه به آنها خندیده ایم در تصویرسازی دروغین از خود، با خدایان اروپای غربی و امریکا یکراستا عمل کرده باشند؟

مطلب مرتبط:

تکرار آغاز خلقت در انقلاب ایران: ام الکتاب، روز ولنتاین، و شراب بهشتی دره ی اوسکول

استعمار و عشق: فرمولبندی عشق زن و مرد برای الگوسازی عشق بین استعمارگر و استعمارزده

یادآوری این مطلب سابقا بدیهی که چرا ما آدم ها راحت از دست هم ناراحت میشویم.

نویسنده: پویا جفاکش

یک افسانه ی زیبای قدیمی ایرانی، حکایت مرد تاجری را بیان میکند که از کاروان خود عقب افتاد و در جنگل تاریکی گم شد. درآنجا مورد هجوم دسته ای گرگ قرار گرفت اما ناگهان شیری ظاهر شد و مرد را نجات داد. مرد از دیدن هیبت شیر و صدای غرش او به شدت وحشت کرد. اما شیر به او گفت که نترسد چون او برای آدمیان احترام قائل است و دوست دارد با آنها دوست شود. شیر، مرد را به مهمانی خود دعوت کرد و مرد با اکراه و از روی ترس پذیرفت. شیر، مرد را با خود به نیزاری در مجاورت جنگل برد که از وفور لاشه های طعمه های شیر، گندیده و متعفن بود. با این حال، شیر، بویی از رسم و رسوم آدم ها برده بود و با گوشت شکار، برای مرد، به شیوه ی آدم ها کباب درست کرد. شیر از مرد دعوت کرد که از غذا بخورد و خودش به شیوه ی درندگان، خام خام و با خشونت، از لاشه ای تغذیه کرد. مرد از دیدن روش وحشیانه ی شیر موقع غذا خوردن و بوی بدی که در اطراف وجود داشت، حالش بد شد ولی از ترس جرئت نکرد چیزی بگوید و غذایش را خورد. درنهایت شیر راه خروج از جنگل را به مرد نشان داد و از مرد قول گرفت که هر وقت فرصت کرد برای دیدن شیر، به جنگل بیاید تا با هم صحبت کنند. مرد هم قول های الکی داد و تظاهر به خوشوقتی از ملاقات با سلطان جنگل نمود و به سمت دیار خود به راه افتاد. درآنجا مرد پیش دوستان و همسر خود، مدام شیر را مسخره میکرد که فکر میکرده میتواند با یک آدم متمدن دوست شود درحالیکه جانور بی مقداری بیش نبوده فقط کمی بهتر از بیشتر جانوران! طبیعتا او به جنگل بازنگشت و شیر که فریب ظاهرنمایی های مرد را خورده بود غصه میخورد که چرا مرد پیش او نمی آید و مگر او چه کرده که مرد قدر خوبی های شیر در حق خود را نمیداند و به دوستیشان ادا نمیکند.

تا این که یک روز، کاروان مرد تاجر، مجددا از کنار همان جنگل میگذشت و مرد تاجر برای جمع آوری هیزم به جنگل رفت. درآنجا ناگهان دوباره با شیر روبرو شد، شیری که این بار بسیار عصبانی به نظر میرسید. مرد به شیر التماس کرد که به او رحم کند و از او انتقام نگیرد. شیر گفت: «به یک شرط با تو کاری نمیکنم. آن هم آن است که بگویی چرا به نزد من بازنگشتی و پیشنهاد دوستی من را با دروغ و تملق جواب دادی؟» مرد گفت: «قول میدهی اگر راستش را بگویم، بلایی سرم نیاوری؟» شیر قول شرف داد. مرد هم شجاع شد و گفت: «من از سر ترس به تو قول دوستی دادم. فکر میکنی وقتی در کنام تو بودم به من خوش گذشت؟ از به هم ریختگی و بدبویی آنجا و روش تهوع آور غذا خوردن تو نزدیک بود مریض شوم.» شیر به شدت خشمگین شد. نعره ی بلندی کشید و گفت: «ای آدم نمک نشناس. من به تو خوبی کردم. تو را از مرگ نجات دادم. گرسنه بودی، به تو غذا دادم. گم شده بودی، به تو کمک کردم راهت را پیدا کنی. تو آن وقت به جای این همه خوبی، فقط بدی غذا خوردن من را دیده ای. تقصیر من است. زود باش. آن سنگ را بردار و توی سر من بزن.» مرد به تته پته افتاد و نمیدانست چه کند. اما شیر اینقدر فرمانش را تکرار کرد که مرد از ترس، سنگ بزرگ را به سر شیر زد و وقتی سر شیر را خونی و شیر را از درد غران دید، وحشتزده فرار کرد.

دو هفته ای گذشت. مرد که عذاب وجدان گرفته و نگران حال شیر بود، طاقت از کف داد و برای مطمئن شدن از خوب بودن حال شیر به جنگل رفت و در جوار نیستان، چند بار شیر را صدا کرد. پسش از مدتی شیر ظاهر شد درحالیکه اثری از زخم قبلی در چهره اش دیده نمیشد. مرد گفت: «خیالم راحت شد که خوبی. نمیدانم چرا به من اصرار کردی که تو را زخمی کنم.» شیر گفت: «میخواستم به تو چیزی را نشان دهم. نگاه کن زخمی که به تن من زدی خوب شده، اما زخمی که به دلم زدی، تا آخر عمرم خوب نخواهد شد.» مرد تعجب کرد و گفت: «چه میگویی؟ من که به دلت زخم نزدم.» شیر گفت: «چرا. تو با زبانت دلم را زخمی کردی. حرف های ناراحت کننده ای که به من زدی، چنان من را غمگین کرد که انگار که با تیزی زبانت دلم را مجروح کرده باشی. فهمیدی دوست سابق من؟»

این داستان، منشا کنایه ها و اصطلاحات فارسی مثل «دلم را شکستی» یا «دست روی دلم نگذار که خون است» و « دیگر تحمل زخم زبان شنیدن ندارم» است که همه ی آنها اشاره به این دارند که کسی با حرف یا عمل خاصی، دیگران را از خود ناراحت کند. داستان بالا با توجه به این که در فاز اولین آشنایی دو نفر اتفاق می افتد، طرف ملامت این اصطلاحات را نه فقط افراد نزدیک شخص، بلکه هر کسی که به شخص برمیخورد –مثلا در معامله ی تجاری یا اتفاقی موقع گذر از خیابان- قرار میدهد کمااینکه بیشتر ما از رفتار بد هر کسی نسبت به خود ولو او را نشناسیم ناراحت میشویم چه رسد که جای شیر این داستان باشیم که ساده دلانه فکر میکرد اگر به یک مرد تاجر پیشه (به شغل مرد دقت کنید) خوبی کند میتواند مورد محبت او قرار گیرد. البته اکثر ما در برخورد با برخی قیافه ها از آنها دچار واهمه میشویم و بر اساس نوعی شهود و الهام از آنها فاصله میگیریم. این به نظر دانشمندان یا به سبب تاثیر اپی ژنتیک از بدی دیدن یکی از اجداد احتمالی دور ما از آن چنان شخصی است و یا در اثر دیدن چنین قیافه ای همیشه در نقش افراد خطرناک در داستان های تصویری رسانه ای (که بسته به جنس رسانه ای که انتخاب میکنید، میتواند از جوان بی ریش خوش چهره و زن با حجاب تا مرد ریشوی جنگجو و زن بدحجاب را شامل شود). ولی حتی در این حالت نیز شما فرض را بر این گذاشته اید که این آدم غیر قابل اعتماد است چون به دیگران با دل بازی بیشتری اعتماد میکنید و تقریبا همه حتی آنهایی که به اعتماد طرف مقابل نسبت به خود خیانت میکنند، به وجود این اعتماد نیاز دارند.

این بحث، پای یک نظریه ی قدیمی را وسط میکشد که مطرح شدن دوباره اش واکنشی به دیالکتیک هگل در اروپای مدرن است و آن، اتحاد و اختلاف صورت و هیولا است. هیولی یا هیولا، ماده ی اولیه ی خلقت است که همه ی موجودات از آن تشکیل شده اند و در فیزیک کنونی، به بستر اتمی وجود تعبیر شده است. همه در این هیولا با هم مشترکند. اما صورت، هیولا را به صورت های مختلفی چون میز و کتاب و آدم و درخت، و باز صورت های متنوع تر مثل آدم سیاه و زرد و سفید، یا خرس قهوه ای و سیاه و سفید منقسم میکند. بر این اساس، هیولای همه ی آدم ها باید یکی و از جنس کربن باشد اما سن و رفتار و ظاهر و جنسیت آدم ها، آنها را در نزد ما به طبقات مختلف تقسیم میکند و به رفتارهای مختلفی نسبت به آنها وا میدارد. هوسرل به این دوگانگی توجه کرد و نتوانست بفهمد که این گوناگونی نتیجه ی تقدم صورت است یا هیولا. چون این که لایه های جدیدتر هیولا به چه عناصری محدود باشد، در واکنش اولیه نسبت به این طبقات سهیم است و ازاینرو معلوم نیست پیشگام دیالکتیک هگلی در این بحث فلسفی کدام یک از این دوگانه است. چون در دیالکتیک، اول یک تزی مطرح میشود و بعد آنتی تز آن یعنی نظر مخالف آن بروز میکند و از برخورد این تز و آنتی تز، سنتز یا تعادل به وجود می آید که اتفاق نظر و ازجمله دوستی، نتیجه ی آن است. اما هوسرل ناچار شد دیالکتیک را وارونه کند و بگوید که صورت و هیولا هر دو همزمان با هم تاثیر گذاردند و بعدا به دو چیز مختلف تجزیه شدند. یعنی آنها در ابتدا دچار ثنویت در وحدت، یعنی چیزی شبیه دایره ی یین و یانگ چینی ها بودند:

«قانون ذات میگوید اصالت و ثنویت از اساس یکدیگر را طرد میکنند. درواقع امر اصیل و بنیادی عبارت از همین فرایند طرد و تقابل است؛ دیالکتیک فروکاست ناپذیر وحدت و ثنویت یا واحد و کثیر که خود هوسرل به منصه ی ظهورش رسانده است. اگر بخواهیم اصالت و نشئت را از همپیوندی استخراج کنیم که خود یک سنتز و تمامیت است، باید این نکته را در نظر بگیریم که همه چیز از قبل در قالب یک سنتز پیشین داده شده است. اهمیت سنتز پیشینی که بازاندیشی زمانمندانه ی همه ی مفاهیم را ایجاب میکند در درسگفتارهای 1909 ویکتور دلبوس درباره ی فلسفه های پساکانتی گوشزد شده بود. دلبوس در تفسیرش از هگل به دو نکته توجه کرده بود: 1) سنتز، پیشینی است. 2)مفهوم عام، همان سنتز است که مساوق است با سوژه ی مطلق. شاید سنتز را نتیجه ی پیشرفت دیالکتیک تصور کنند، حال آن که منشا دیالکتیک سنتز است، نه تز بلکه سنتز تز و آنتی تز. سنتز، عین ربط، نسبت و همینطور بیگانگی از یک وضع و گذار به وضع دیگر است. نظریه ی حرکت و گذار هگلی وابسته به سنتزی پیشین است. توجه به سنتز به منزله ی امری مقدم و اولیه و نه پسینی متضمن لحاظ کردن نقش تعیین کننده ی غایت یا "آینده" و همینطور مرگ در شکلگیری خاستگاه است. الکساندر کویره بعدها از همین تفسیر دلبوس برای توضیح زمانمندی در هایدگر استفاده کرد. بخش بزرگی از اندیشه ی دریدا به ویژه در آثاری که به هوسرل پرداخته است وامدار این تفسیر از هگل است.» ("از پدیدار شناسی تا تفاوت؛ رویارویی دریدا و هوسرل": علی زارعی: "اطلاعات حکمت و معرفت": شماره ی 163: تابستان 1401: ص41)

ما باید در نظر بگیریم که این نگاه به سنتز، نوعی بازگشت به یهودیت از تاریخ گرایی است که از هگلیسم تغذیه میشود. در تعریف یهودیت از تاریخ جهان، آدم ابوالبشر سنتز جامع شیث و قابیل بود و به این دو تز و آنتی تز تجزیه شد که نخست تمام دنیا و تمدنش دست قابیلی ها بود تا این که بنی اسرائیل یهودی که تنها وارثان قطعی شیث ابن آدم درستکار بودند، علیه قابیلی های پلید شوریدند. اما در تاریخ غربی، آدم و نوح و بقیه ی سنتزهای محبتمداری و جنگ افروزی، وجود خارجی ندارند و تاریخ یهودیت از موسی شروع میشود. بنابراین آنچه میراث قابیل فرض شده، تزی است که در ابتدا ظهور کرده و یهودیت به عنوان آنتی تز آن مطرح شده که سنتز این دو نیز مسیحیت و اسلامند که تمام دنیا را تحت تاثیر خود قرار داده اند. پس هیچ آغاز کاملی وجود نداشته است و بدون یهودیت، انسان ها یک مشت جانور وحشی غریزی بوده اند. اصرار بر نبود تجزیه ی سنتز تا این مرحله، برای تنها گزینه به نظر رسیدن اروپا و پیشرفت تمدنی خاص آن به عنوان یک سنتز عالی است. این فکر در تمپلاریسم و فراماسونری بر روی میراث بری اروپا از تمدن های شرقی ولی در فاز پیشرفته ی یهودی-مسیحی آن بوسیله ی تمپلارها میچرخد. الگوی اسطوره ای آن نیز پرستر جان مسیحی شرق دور است که گرال یا جام مقدس در نزد او است. این جام به فورفیزس پسر سیاهپوست شوالیه گاموره از بلکان ملکه ی سبا شامل افریقا و اسپانیا تعلق داشت و با مهاجرت فورفیزس به شرق، در دستان پرستر جان یا شاه یوحنای مغولستان قرار گرفت. مارک گراف، فورفیزس را به معنی "پسر حقیقی" و اشاره به میراث بر راستین گاموره و بلکان بودن او میداند درحالیکه با موافقت با یکسان بودن بلکان با بلقیس ملکه ی سبا در داستان سلیمان، تایید میکند که فورفیزس فرزند سلیمان و بلقیس و از طریق سلیمان از نسل داوود و شیر یهودا خدای یهودیت است. این ما را یادآور میکند به این که عیسی مسیح هم از حلول شیر یهودا در قالب ستاره ی بیت اللحم در کالبد عیسی مسیح یا بره ی خدا پدید آمد و عیسی نیز جاذب افسانه های یوحنای تعمیددهنده یا یحیی است. بنابراین مارک گراف، شاه یوحنا یا پرستر جان شرق را نسخه ی دیگر یوحنای تعمیددهنده میبیند که همچون عیسای آخرالزمان به صورت یک شاه فاتح از نو متولد شده است. در روسیه که تحت تسلط مغول ها بوده او تبدیل به ایوان مخوف شده که ایوان همان تلفظ اسلاو یوحنا و در عین حال به معنی جوان است. بلغارها که از تبار مغول های حاکم بر ترک ها بودند به غرب رفتند و اشرافیت های اروپایی از ترکیب آنها با ژرمن ها پدید آمدند. ازاینرو مارک گراف، کالویان شاه خونخوار و بیرحم بلغارها را نسخه ی دیگری از پرستر جان در هیبت ایوان مخوف میبیند. چراکه کالویان در لغت به معنی "ایان یا یوحنای خوش تیپ" است. معروف ترین داستان کالویان نبرد او با بالدوین اول فلاندر امپراطور صلیبی رسیده به حکومت بیزانس است بر سر داستانی که مارک گراف، آن را نسخه ی دیگر داستان یوسف با همسر پوتیفار میبیند. همسر کالویان، سعی در اغوای بالدین میکند و موفق نمیشود ولی به دروغ به کالویان میگوید که بالدوین قصد تجاوز به او را داشته است. بر سر همین قضیه بین صلیبی های بیزانس و بلغارها جنگ درمیگیرد که در آن بالدوین جنگ را میبازد و در اسارت در بین بلغارها میمیرد. با این حال، 20سال بعد، در فلاندر شخصی موسوم به بالدوین دروغین علیه حکومت دختر بالدوین میشورد و جنگ خونینی به راه می اندازد که سرانجام با اعدام بالدوین دروغین پایان می یاببد. مارک گراف این داستان ها را با قیام دیمیتری های دروغین برای رسیدن به حکومت پس از مرگ ایوان مخوف مقایسه میکند. اینها ادعا میکردند که همان دیمیتری ایوانویچ پسر ایوان مخوفند که به طرز مرموزی ناپدید و گویا ترور شده بود. یکی از سه دیمیتری دروغین، واقعا به تخت سلطنت دست یافت و به عنوان تزار دیمیتری دروغین اول مشهور شد. غیبت و بازگشت دیمیتری و بالدوین، همان زندانی شدن و بازگشت یوسف منتها این بار در مسند قدرت هستند و قابل مقایسه با غیبت و بازگشت عیسی مسیح که جزوی از حکومت شاه یوحنا در شرق دور است که ناگهان بساط خود را در غرب و در اروپا از نو به پا میکند. بالدوین صلیبی اگرچه ظاهرا نسبتی با کالویان بلغار نداشت ولی چون کالویان همان پرستر جان بود و صلیبی گری وارث پرستر جان، پس بالدوین به نشانه ی پیروزی استعمار صلیبی در شرق، درواقع پسرخوانده ی او محسوب میشد درست مثل یوسف برای پوتیفار. شرق، با این غرب صلیبی مشکل دارد همانطورکه کالویان با بالدوین مشکل دارد و بالدوین هم مثل عیسی مسیح در قالب استعمار فراصلیبی و نامسیحی بازگشته است درحالیکه آنقدر با صلیبی گری فرق دارد که باید آن را بالدوین دروغین –بخوانید مسیح دروغین یا دجال- خواند. استعمار غربی جای حکومت های بومی شرق را میگیرد همانطورکه یوسف، جای پوتیفار را بر تخت عزیز مصر گرفت:

“Judith of Bavaria”: mark graf: chronologia: 10/2/2020

نکته ای که میتوانم به مطالب مارک گراف اضافه کنم، این که نام اصلی دیمیتری دروغین را بعضی "گریگوری" دانسته اند که همان عنوان پاپ آغاز کننده ی جنگ های صلیبی در کاتولیسیسم است. گریگوری یکی از نام های قوم نفیلیم یا نسل ابرانسان هایی است که در سپیده دم تاریخ، از آمیزش جنسی پسران خدا با زنان زمینی پدید آمدند. همانطورکه گفتیم، این دوره را تاریخ رسمی فعلی رد میکند و تنها نفیلیم باقی مانده میشوند نسل عیسی از مریم مجدلیه یا همان گرال مقدس که اشرافیت کنونی اروپایی-امریکاییند. به هر حال همتبار بودن دیمیتری دروغین با نیمه خدایان صلیبی-استعماری، در متن دیگری از مارک گراف خود را آشکار میکند. وی مینویسد که در بعضی منابع اسپانیایی، نام دیمیتری دروغین، "خوآن دیمیتریوس" آمده است که خوآن تلفظ اسپانیایی جیووانی، و جیووانی فرم ایتالیایی یوحنا یا ایوان است. بننابراین خوآن دیمیتریوس یا دیمیتری ایوانوویچ میتواند همان ایوان پسر بزرگ ایوان مخوف نیز باشد که ایوان مخوف در یک لحظه جنون او را کشت. این که نام پسر ایوان مخوف و همتای مسیح همچون پدرش ایوان است به سبب خدایی بودن او است. جیووانی یا ایوان ایتالیایی، مخفف به جووه است که همان ژوپیتر یا زئوس رئیس خدایان یونان و همتای یهوه است. زئوس با شهوترانی افراطیش با زنان زمینی، باعث تولید حجم عظیمی از نیمه خدایان یا نفیلیم شده است. این انعکاسی از خلقت است چون مردوخ به عنوان همتای کلدانی زئوس و یهوه، تهاموت هیولای دریا را کشته و جسد او را ماده ی اولیه ی خلقت نموده است و این گونه است که اشتراک روح مردوخی و ماده ی هیولایی، ثنویت در وحدت اولیه را در خلقت بشر و دیگر موجودات مطرح کرده است. آب، انعکاس آسمان را دارد و رنگ آن را به خود میگیرد و تضاد در این جا آشکار میشود. خورشید و ماه و ستارگان و اجرام سماوی، از جنس آتشند و ماده ی اولیه یا بدن هیولا از جنس آب که ضد آتش است. ولی ترکیب آنها به ظهور نسل انسان های ماهی پوش یا معلمان تمدن می انجامد: موجوداتی الهی که از دریا بیرون می آیند و تمدن را به آدمیان می آموزند. اولینشان اوآنس است که نامش قابل مقایسه با یوحنا است و مانند یوحنای تعمیددهنده با آب مرتبط است. مارک گراف ترکیب آب و آتش را در ظاهر برجسته شده ی گروهی از اروپاییان به عنوان نژاد برتر میجوید: موی بور و چشم آبی به جای آب و آتش. او این را به افسانه ی تولد انسان های خدایی یا نسل پرستر جان در مغولستان مرتبط میکند که بر اساس آن، زنی به نام آلن گوآ در خواب میبیند که مردی آسمانی با موهای قرمز و چشم آبی او را به فرزندانی آسمانی حامله میکند. او سه فرزند میزاید که سومینشان "یسوجی بهادر" پدر چنگیزخان است. قبیله ی کیات بوریجین اعقاب او هستند و موی قرمز و چشمان آبی در بینشان فراوان است. بوریجین یعنی چشم آبی. البته دشت های اوراسی که صحنه ی برخورد مغول ها با اروپاییانند در شمال کلده ی مردوخ و اوآنس قرار دارند همانطورکه افریقای ملکه ی سبا که خاستگاه عرب های مبارز با اروپاییان است هم در جنوب اروپا است ولی همیشه دعوا را به جبهه های شرقی و غربی تقسیم کرده و جنوب را هم شرق نامیده اند. این به خاطر آسمانی بودن این جنگ است که باید مثل صاحبانش به آسمان فرافکنی شود. ازاینرو راه شیری که در مسیر شرق-غرب تصور میشده است، مابه ازای آسمانی مسیر لشکرکشی های دو طرف شده است. آن را جاده ی موسی و جاده ی باتو (منظور: باتو خان مغول) خوانده اند. در اسپانیا و پرتغال آن را جاده ی سانتیاگو (یعقوب مقدس یا سنت جیمز) خوانده اند که قدیس حامی مسیحیان صلیبی در فتح اسپانیای عربی بوده است. در مجارستان آن جاده ی جنگجویان نامیده و تصور میشد قصابه پسر آتیلای هون و جد مجارها به همراه لشکرش از جنگجویان قوم سکلی در راه شیری اقامت دارند. در ایران، راه شیری را "کهکشان" (کاه کشان) و در ارمنستان آن را "راه دزد کاه" میخواندند ازآنروکه تصور میشد واهاگن خدای جنگ در زمستانی سرد، مقداری کاه از بارشام پادشاه آشور دزدیده و از راه شیری آن را به ارمنستان منتقل کرده تا با آن آتش درست کنند و کاه ها در راه ریخته و آن را مشخص کرده اند: روایتی دیگر از دزدیده شدن آتش زئوس توسط پرومته برای مردم. آتش و کاه هر دو زردرنگند و به نظر میرسید کاه در خود آتش داشته باشد، درست مثل ستارگان.

“zeus, merodach, titans”: mark graf; chronologia: 11/3/2011

دلیل این که نفیلیم قدیمی یا تمدن های ماقبل یهودی از افتخار سنتز خدایی و مادی بودن محروم شده اند آن است که تنها تمدن خدایی روی زمین باید تمدن غرب باشد که ارزش های سنتی را نابود میکند و بنیادش بر یهودیت و مسیحیتی است که خدایش ضد تمدن های قدیم است. پس تمدن های قدیم با تمام سنت های اجتماعیشان یک سری تز حیوانی از جنس بدو خلقت بوده اند که فقط بعد از به تعادل سنتز رسیدن در ترکیب با آنتی تز یهودیشان مجاز به باقی ماندن خواهند بود. چون با چنین سنتزی، آنها هیچوقت با قانون های بیرحمانه ی بازار یهودی درنخواهند افتاد و بلکه خود از آن تقلید خواهند کرد. کسی درباره ی بنیاد این جنگل بیرحم متمدن بر سنتز هگلی صحبت نمیکند چون همه میدانند فلسفه چه چیز بیخود و مسخره ای است و به صلاح نیست کسی بداند بنیاد زندگی اجتماعی نااخلاقی پذیرفته ی کنونی ما بر وارونه شدن یک سنتز اولیه در یک سری سفسطه ی فلسفی قرار دارد.

نوشته ی مرتبط:

مردان آریایی و مذهب زنانه

چطور یک ملت از این که بدبخت شوند استقبال میکنند؟: اخبار بد و غیبت امید

توضیح میتولوژیک گسترش مادیگرایی و سقوط معنویت توسط حکومت مذهبی ریاکار

نویسنده: پویا جفاکش

در زمستان سال 1374 اتفاق عجیبی افتاد. دو بار به جای پخش سریال ساعت 22 شبکه ی 1 تلویزیون، یک مستند خارجی به نام "شکارچیان رودخانه ی کیه ویرا" پخش شد: بی کلام و با فیلمبرداری و موسیقی تاثیرگذار. جانورانی اطراف یک رودخانه را میدیدیم که از بعضی از حیات وحشش –چشمگیرتر از همه: میمون بابون- میشد فهمید در افریقا است. ولی اکثر جانوران مشابه هایشان حتی در ایران هم بودند و پرندگان و جانوران کوچک را شامل میشدند. اما سلطان بی تاج و تخت این رودخانه، تمساح بود. او تا اواخر فیلم کار خاصی نکرده بود. اما ناگهان سر و کله ی یک سری جانور کاملا افریقایی –و بلاخره چهارپای بزرگ- شامل گنوها و چند گوراسب پیدا شد. تمساح ها در رودخانه برای آن مهاجرین تشنه کمین میکردند و در کمال حیرت جانوران غولپیکر را با دندان از زمین بلند میکردند و به داخل رودخانه می انداختند و بیرحمانه میکشتند. تا حالا هیچوقت آب خوردن را اینقدر وحشتناک ارزیابی نکرده بودم. این مستند، برای بسیاری از ایرانی ها، اولین صحنه از قدرت کمنظیر تمساح نیل بود. در نوروز سال 1375 قسمت دوم آن مستند پخش شد و این بار دیگر واقعا بسیاری از مردم به دیدن صحنات شکار تمساح معتاد شدند. از سال 1377 به بعد پخش مستندهای مربوط به حیات وحش افریقا در تلویزیون افزایش یافت و تمساح ها از قهرمانان آنها بودند. البته قهرمانی هایشان به صحنه های تکراری گرفته شده کنار رودخانه ی کیه ویرا در کنیا، و راهزنی تمساح ها از گنوها و گوراسب ها و ایمپالاها موقع مهاجرت سالانه شان از رودخانه ی ماسایی مارا در مرز کنیا و تانزانیا محدود میشد. ولی مردم معمولا هیچوقت موقع دیدن این صحنه ها به جغرافیا و عادات محلی جانوران توجه نمیکردند و فکر میکردند تمساح ها همه جای دنیا همینطوریند.

این اشتباه یکی از دلایل پر شدن اینترنت از صحنات شکار شدن تمساح توسط جاگوار و مار آناکوندا در امریکای جنوبی است. الان دیگر برای من عادت شده که هر وقت فیلمی ببینم از یک جاگوار در حال کمین، به خود بگویم این الان جلوش یک تمساح بدبخت را گذاشته اند که این شکار کند و در این حال از این فیلم بگیرند درحالیکه وقتی بچه بودم جاگوار را فقط در حال شکار ماهی و لاکپشت و پرندگان دیده بودم و نه حتی در حال شکار کپی بارای 50کیلویی. دلیلش هم مشخص است: انواع چهارپایان بزرگ جنگل آمازون –شامل جاگوار- شاید از تعداد انگشتان یک دست بیشتر نباشند (خود کلمه ی جاگوار هم در زبان سرخپوستان امریکای جنوبی، بیشتر به معنی جانور بزرگ به کار میرفت و دورادور با کلمه ی "یغور" عربی-ترکی مرتبط بود). پس علت این که جاگوار و آناکوندا باید ترسناک باشند فقط به برند بودن اسم هایشان در تجارت مربوط است و برای اثبات قهرمانیشان هم گزینه های زیادی روی میز نیست. این که قرعه همیشه به نام تمساح بدبخت آمازونی می افتد این است که مردم فکر میکنند تمساح مزبور همان تمساح نیل قدرتمند و عظیم کیه ویرا است. درحالیکه تمساح آمازونی موسوم به کایمن به زحمت بیش از صد کیلوگرم وزن پیدا میکند و برای همین است که در آن فیلم های کذایی، جاگوار راحت او را با دهانش بلند میکند و میبرد میخورد. این موضوع ما را متوجه میکند که وقتی تصویری را میبینیم قبل از قضاوت نهایی، کلیات را نادیده بگیریم و به جزئیات دقت کنیم. (مثلا در این مورد، تفاوت ظاهر تمساح نیل با کایمن و تفاوت محلی بین آمازون و کنیا.) اگر این ها را لحاظ کنیم، آنوقت بسیاری از چیزهایی که رسانه به ما شکوهمند جلوه میدهد، به سرعت فریبندگی خود را از دست میدهند و در بعضی موارد، با عریان شدن، شومی و مار در آستین داشتن خود را افشا میکنند.

تصویر تاریخ در رسانه ها در زمره ی این مقوله ها است. بسیاری از بازسازی های درگیری های تاریخی برای درگیر کردن مردم با هم، دقیقا به خاطر این که انتقال ذهنی زورکی اتفاقی در یک نقطه از دنیا به نقطه ای دیگر و زدن ماسک های دروغین به چهره ی ملت ها –مثل ماسک تمساح نیل کنیا به کایمن آمازون- هستند نتایج هشل الهفت به بار آورده اند و تقریبا همیشه هم این جنگزدگی ها از روی افسانه های یهودی-مسیحی جواب داده در مغربزمین کپی میشوند. ازآنجاکه تاریخ را غرب اروپایی نوشته، اولین کسانی هم که علیه آن طغیان کرده اند گروهی از اروپاییان و همان کسانیند که علیه مسیحیت طغیان کرده اند یعنی روس های پرورش یافته ی کمونیسم. طغیان از همان اوایل قرن گذشته و توسط نیکولای موروزف شروع شد. آنطورکه از قول نویسنده و روزنامه نگار "ایگور خلموگروف" در مقاله ی «فرضیه های کلیدی گاهشماری جدید» در eurodomik.ru.fa میخوانیم، موروزف در درجه ی اول درصدد نابودی مسیحیت به دست ماتریالیسم بود و با تبدیل عیسی مسیح به یک شاه کومننوسی نه چندان اخلاقی به نام اندرونیکوس در قرن دوازدهم میلادی، چنین پروژه ای را در نظر داشت. بعضی از آرای موروزف در دهه های 60 و 70 میلادی توسط میخائیل پستنیکوف به طور درون گروهی زنده شدند. آناتولی فومنکو که از پیروان پستنیکوف بود درنهایت در دهه ی 1980 تمام موافقان اولیه با پستنیکوف را به دنبال خود کشید ولی فاز اصلی موفقیت او پس از هم مسیر شدن با گلب نوسفسکی در دهه ی 1990 میلادی پدیدار شد. نوسفسکی نخست از ایمان مداران بود اما پس از این که روشن شد بسیاری از عقاید کلیسای ارتدکس روسیه را قبول ندارد از بین آنها اخراج شد. در مقابل، فومنکو هنوز یک مادیگرای کافر به نظر میرسید. به نظر خلموگروف، علت اصلی هم مسیری این دو علیرغم دیدگاه های متفاوتشان به دست آوردن پیروزی های تجاری در چاپ کتاب بوده است. اما هدف های متفاوتشان هرچه بیشتر زمان گذشته پیروان آنها را بیشتر به دو دسته ی فومنکوئیست و نوسفسکیست تقسیم کرده است و این تجزیه به نظر خلموگروف در سال های آینده ادامه خواهد یافت. خلموگروف فومنکوئیسم را درست مثل خود فومنکو درگیر نیهیلیسم میبیند و درمقابل نوسفسکوئیسم قرار میدهد که درست مثل نوسفسکی درگیر تطبیق اسطوره ای و تحلیل اسطوره است. خلموگروف به عنوان مثال میگوید اگر فومنکوئیست به تنهایی درباره ی کتاب تواریخ هرودت نظر بدهد میگوید این کتاب نه در 2400 سال پیش بلکه در قرن 16 یا 17 نوشته شده و هیچ ارزشی ندارد. اما نوسفسکیست خواهد گفت اگرچه این کتاب جعلی است ولی به هر حال بعضی داستان ها را در خود گنجانده که به لحاظ اسطوره شناسی و تحلیل فرهنگی اهمیت دارند. ازآنجاکه تنها دلیل تبدیل شدن پروژه ی فومنکو به چندین کتاب قطور، همین تحلیل اسطوره است، به نظر خلموگروف درنهایت چیزی از ناسیونالیسم اسلاو شعار این کتاب گیر مردم نمی آید و روس ها با دنبال کردن آن درنهایت به دنیای چندفرهنگی جدید پای خواهند نهاد.

همین الان در فوروم فرقه ی خود فومنکو به آدرس chronologia.org ما بعینه همردیف شدن تاریخ روسیه با افسانه های تاریخی کهن و نو ملت های دیگر را طی تجزیه و تحلیل اسطوره ای مشاهده میکنیم. سنگ بنای همه شان هم برابر شدن ایوان مخوف با پرستر جان و یوحنای تعمیددهنده توسط فومنکو و این نظر دیگر او است که یوحنای تعمیددهنده مدل دیگر و شاید اصلی عیسی مسیح است. مثلا در گفتگوی شماره ی 105774 عنوان میشود که ایوان مخوف دیوانه بوده چون تکرار دیوانگی آنتیوخوس اپیفانوس در دوران مکابیان را نشان میدهد. آنتیوخوس را اپیمانس یعنی مجنون میخواندند (که بعدا اپیفانوس تلفظ شد) چون یونانی گری را رواج میداد و برای جلب توجه یونانیان جهت همکاری آنها با آنان همقدم میشد و برای نشان دادن حسن نیت خود به مردم معمولی در پایتختش انطاکیه و دیگر شهرها نیز خود را از جنس آنها نشان میداد. یوحنا –و بدلش عیسی- نیز با این که شاه یهودا است ولی بین مردم رفت و آمد و زندگی میکند. آنتیوخوس یونانی گری را در روم شرقی بعدی گسترش میدهد همانطورکه مذهب مسیحیت بر یونانی گری استوار است و به ترویج آن از بلندگوی روم شرقی مشروعیت میبخشد. قیام مکابیان قیامی علیه یونانی گری و غربزدگی مسیحی است و مکابی میتواند به معنی اهل مکه (مکا+بی) باشد و اشاره به فتح اورشلیم توسط اعراب، که زنده کننده ی فلسفه ی یونانند و با بی اعتبار کردن نظر کرده ی خدا بودن یهودیان، درواقع مثل رومیان معبد اورشلیم را نابود کرده اند. شاید به همین دلیل است که مکابیان جایی در شریعت یهود نیافتند. در داستان ایوان مخوف، مسکو همان مکه است و بدیل اورشلیم همان نووگرود یا "شهر جدید" در اشاره به شهر جدید بودن اورشلیم برای یهودیان. ایوان مخوف نووگرود را نابود کرد همانطورکه روم یونانی مآب مسیحی و مروج غربگرایی، به یکی یک دانه بودن یهودیت پایان داد. دراینجا دقیقا اعلام میشود که غربگرایی با یونانی گری پیوند دارد و وقتی علیه یهودیت است، علیه کاتولیسیسم برکشنده ی یهودیت نیز هست بطوریکه آنتیوخوس یونانی که نامش با انطاکیه گره خورده، انطاکیه را نیز همچون نووگرود کاندیدای اورشلیم میکند و دقیقا همینجاست که مسیح به آندرونیکوس کومننوس مد نظر موروزوف و فومنکو متصل میشود. در دوران حکومت صلیبی ها و در قرن 12 میلادی، ماریا خواهر بوهموند سوم که نایب السلطنه ی حکومت پسرش الکسیوس دوم کومننوس بود، با برتری دادن فرانک ها به یونانی ها باعث شورش آنها شد و طی این شورش، تمام جمعیت کاتولیک شهر بالغ بر 60هزار نفر قتل عام شدند و فقط چهار هزار نفر ونیزی باقی ماندند که به عنوان برده به ترک ها فروخته شدند. آندرونیکوس کومننوس یکی از سران این شورش و مدعی تاج و تخت بود.

اگر بحث را تا این جا متوجه شده باشید، مطمئن قبول دارید که الان دیگر موضوع یک یونان جغرافیایی در ترکیه ی کنونی نیست بلکه یک بستر فرهنگی است که میتواند در هر جایی بازتولید شود. یونان باستان که کوچکترین شباهتی به یونان کنونی ندارد، استوار بر یک سری خدایان و قهرمانان روانی با انواع و اقسام جنون های فرویدی است که فلاسفه و هنرمندان یونان آنها را به زبان عقل و منطق توضیح میدهند و تبیین میکنند. این همان برآمدن لوگوس از اروس در فلسفه ی غرب است و لوگوسش هم ابدا عاری از اروس نیست. پیامبرانی که عیسی را تولید میکنند و تحویل امپراطوری روم میدهند تا با آن به دوران این خدایان و قهرمانان و فلاسفه پایان دهد، درست مثل خود این موجودات موهوم از دریچه ی وحی و بنابراین شهود و الهام به قوانین مثلا عقلانی سرکوبگر اروس دست یافته اند و لوگوس یا شناخت استوار بر شهود است. کارل گوستاو یونگ روانکاو، در اثر مطالعه ی روانکاوانه در اسطوره ها این موضوع را به نیکی دریافت و دراینباره گفت:

«لوگوس مفهومی علمی نیست، مفهومی شهودی یا درون یافتی است؛ باید پذیرفتش. مفاهیم روانشناختی خاصی هستند که بر پایه ی اصول منطق و مسلمات تعریف میشوند، مثل مسئله ی درونگرایی یا مفهوم لیبیدو، و تعریفشان از این لحاظ معتبر و کارآمد است. میتوانید اثباتشان کنید.درحالیکه یک مفهوم شهودی، کوششی است بر اساس دریافت آن مفهوم؛ قاعده ای از پیش تعیین شده و آینده نگر دارد. گاه صرفا نماد چیزی است که نمیشناسید. صرف وجود یک مفهوم شهودی، واقعیتی خلق نمیکند، شبح واقعیت را می آفریند. پس مسلم است اگر کسی توانایی های شهودی داشته باشد، دوست دارد نتایج درون یافت هایش را به حساب واقعیت بگذارد. مثلا با تلسکوپ شهود، به قله ی کوهی مینگرید و آنجا سنگ کوچکی میبینید و بعد فرض میکنید بر قله ی کوه بوده اید. و جالب اینجاست که ردپایی –مثلا یک قوطی حلبی- هم از خود به جا میگذارید، پس با این که آنجا نبوده اید، عیش کسانی را هم که بر حسشان متکیند و واقعا از کوه بالا رفته اند، منغص میکنید. کسی آنجا نبوده؛ شما با تلسکوپتان آن قوطی حلبی را به آنجا شلیک کرده اید... پس یک مفهوم شهودی، فقط نما یا صحنه ای از چیزی است که اگر از روی خوش اقبالی چنین نما یا صحنه ای را نمیداشتیم، به هیچ طریق دیگری نمیتوانستیم درکش کنیم یا به بیان درآوریمش. به کوشش برای هدف قرار دادن رگه ای نقره ای در ابری معلق میماند. در ابر نمیبینیدش، ولی آن را هدف قرار میدهید و ممکن است خدنگتان این رگه را بشکافد. شهود یعنی همین. شهود مفهومی ضروری است، اجتناب ناپذیر است ولی راستش چندان خوشایند نیست. همیشه مایه ی دردسر است زیرا شما و خردمندیتان را به تله می اندازد. به راحتی در آن گیر می افتید: خودتان را درگیر موضوعی کرده اید، با عبارت های دهان پرکن از آن حرف زده اید، از لوگوس و اروس گفته اید و خودتان خوب میدانید منظورتان چه بوده. حال یک نفر با قاطعیت از راه میرسد و میپرسد: "منظور دقیق شما از این فکر و عقیده چیست؟" بفرمایید. به لکنت می افتید چون جواب این سوال را نمیدانید... پس آدم از خودش میپرسد: "باید درباره ی لوگوس چه بگویم؟ مناسب ترین تعریف این است که لوگوس خصیصه ای ویژه و موثق در انسان است که او را به سمت قوه ی تمییز، منطق، قضاوت، مرزبندی و ادراک سوق میدهد." و کسی از این تعریف چیزی سر در نمی آورد مگر این که آنتی تز لوگوس را هم در نظر بگیرد که آن هم مفهومی همینقدر شهودی است به نام اروس:خصیصه ای که اساسش بر پیوستگی، همه چیز را با هم دیدن، گردآوری و یکی کردن همه چیز، برقرار کردن ارتباط بین چیزها بدون قضاوت در موردشان، و جذب یا دفع چیزها بدون شناخت دقیقشان نهاده شده است.» ("سمینار یونگ درباره ی زرتشت نیچه": ترجمه ی دکتر سپیده حبیب: نشر قطره: 1398: ص 7-195)

یونگ، لوگوس را بیشتر مردانه و اروس را بیشتر زنانه ارزیابی میکند:

«مرد همیشه فکر میکند زن چیزی را گفته که نباید میگفته است. برای همین است که مردان حرف های زنان را وراجی و حرف مفت میدانند زیرا این حرف های پیچیده و پر از جزئیات، شیوه ی غیر مستقیم و سربسته ی زنان است. اگر مرد این گفت و گو را با دقت دنبال کند، میبیند که زن مانند عنکبوت تار میتند و چیزها را با رشته های اسرارآمیز به هم مربوط میسازد، و مگسی هم ناگهان در تار می افتد بی آن که بداند چطور ازآنجا سر در آورده است. سخن زنان، با پیچ و خم های فراوانش، به جای واژه از تار عنکبوت ساخته شده و هدفی متفاوت از سخن مردانه دارد. مرد میگوید: "این صندلی است لعنتی، مبل زیرپایی نیست." این برایش جالب است؛ این عامل مشخصه ی خاص را به اثبات میرساند. ولی این برای یک زن جالب نیست: اگر این صندلی نیست، پس مبل زیر پایی است و وقتی صندلی در کار نباشد، میشود روی مبل زیر پایی هم نشست. داییم همیشه میگفت: "اگر مردها قاشق را برای سوپ اختراع نکرده بودند، شما زن ها هنوز سوپ را با تکه چوب به هم میزدید." برای زن فرق چندانی نمیکند. برای او مهم این است که تفاوت ها را بپوشاند یا آنها را به هم مربوط کند. باید پل زد و این همان نقشه ها و دسیسه هایی است که به زنان نسبت میدهند.» (همان: ص198)

گفت و گوی کذایی کرونولوژیا هم درنهایت به همین نقطه رسید. ماری مادر الکسی کومننوس که عامل هرج و مرج شده بود به این خاطر با عیسی مسیح یا همان آندرونیکوس کومننوس خشن جایگزین شد که بیش از این که نماد زن متعصب کاتولیک باشد، جایگزین زنان یهودی توطئه گر تورات چون استر و جودیت بوده است و اگر اینقدر تار عنکبوت حول او نبود شورش خونین نیز درنمیگرفت. ماری همان استر بود که با شاه پارس ازدواج کرده و با نفوذ خود بر شاه پارس، جامعه را برده ی اشرافیت یهود کرده بود. جودیت زن یهودی که همخوابه ی هولوفرنس فرمانده ی آشوری میشود تا شب او را در خواب و به نفع یهودیان بکشد، تکمیل کننده ی استر است چون استر درست مثل جودیت برتری پارسی را که فرمانده ی کشور است از بین میبرد. هلن تروایی جمع آن دو است. پاریس که نامش مرتبط با پارس و نیز پروس و فرانسه و –از طریق پروس- روسیه است، همان ملت پارس است که با گرفتن هلن یونانی (مابه ازای جودیت و استر) نابودی را برای خود میخرد و توسط یونانیان نابود میشود. حالا فرض کنید معنی یونانی [بر اساس همان بحث شهود کردن چیزی که یکی دیگر قبلا شهود کرده] عوض شود. پارسیان که به سزای قیام علیه اشرافیت یهود، با حرف هایی که استر در گوش شوهرش شاه پارس خواند قتلعام شدند، به جای یونانیان شورنده علیه ماریای کومننوس پیروز شوند و دوران سابق یعنی برتری اروس یهودی پایان یابد. آن وقت با یک لوگوس جنگنده و خشن مواجه خواهیم بود. ازاینروست که در گفتگوی یادشده از قول «انجمن» میخوانیم: «شاید عیسی مسیح ترکیبی از تصویر پادشاهی سختگیر در حال مجازات دیگران باشد... استاندال در مورد یکی از تصاویر اولیه ی مسیح نوشت که او "چهره ی یک آدمخوار" را داشت.» و ازاینجا نتیجه گرفته میشود که نه فقط ایوان مخوف تصویری از مسیح است بلکه شکل اغراق شده و افراطی تر او یعنی ولاد تپس معروف به دراکولا در رومانی را نیز باید مدلی از مسیح در نظر گرفت. در این بازسازی، ایوان مخوف به هیچ وجه مدل وفاداری به مسیح اولیه نیست و تصویر واقعی تر او را باید در همتای معاصر لاتینش رودریگو بورجیا یا همان پاپ الکساندر اول جست. درست مثل ایوان مخوف که پسرش ایوان ایوانوویچ (ایوان جوان) را کشت، پاپ مزبور هم که احتمالا در ابتدا سرسلسله ی پاپ ها شمرده میشده، عزادار پسرش به نام جیووانی شد که نامش درست به مانند ایوان تلفظ دیگر یوحنا است. جیووانی مخفف به جووه نام دیگر ژوپیتر یا زئوس رئیس خدایان یونان و روم است که الکساندر یا اسکندر کبیر فرزند و تجسد او است و از این جهت هم پسر خدا (عیسی) و هم پاپ الکساندر، خود، جیووانی یا یوحنا هستند درست مثل ایوان مخوف که پسرش هم ایوان نام داشت. اما برعکس داستان مختصر قتل ایوان جوان که ایوان مخوف در اثر یک لحظه جنون او را با عصا کشت، جیووانی به مانند همتاهای دیگر خود (مثال های یادشده در فوروم: یوسف در تورات، سیاوش در شاهنامه ی فردوسی، و پاریس در افسانه ی هومری)، در اثر رقابت عشقی با کسی که حکم پدر را برایش داشت، دچار فاجعه شد. به یک روایت، او توسط سزار بورجیا [همانی که دستور داده قیافه ی مسیح را در کلیساها و آثار هنری از روی قیافه ی خودش بکشند] کشته شد چون کشف کرده بود که سزار بورجیا با همسرش لوکرتیا در ارتباط نامشروع است. به روایت دیگر، لوکرتیا خواهر سزار و جیووانی بود که بر سر او با هم رقابت عشقی داشتند و این موضوع به انتقام سزار انجامید، و به روایت دیگر لوکرتیا معشوقه ی پدرشان پاپ بود که به دروغ او را دختر خود وانمایانده بود و بعدا او را همسر جیووانی کرد و خود پاپ در دمدمی مزاجی جنسی خود که باعث ناخشنودی پسرش شد در مرگ جیووانی نقش آفرینی کرد و چون مقام کلیسایی جیووانی به برادرش سزار رسید بدنامی ها فقط برای سزار ماند. به هر حال، پاپ الکساندر فاسد، امپراطوری های اشرافیت های اصلی دوران خود یعنی خاندان های یهودی کولون و اوریسی را نابود و زمین های آنها را تصاحب کرد که مارک گراف نام اوریسی را برگرفته از فریسی فرقه ی اشرافیت یهود میداند. ایوان مخوف نیز اشراف را قصابی و زمین هایشان را تصرف کرد. منطق هر دو زور بود و چیزی برای تولید دانش در چنته نداشتند. کلیسا قدرت خود را با جنگ های صلیبی علیه مسلمانان مقدس میکرد و ایوان مخوف نیز به جنگ های صلیبی با فرمانروایان مغول مسلمان روسیه دست زد. در اروپا فراروی از کاتولیسیسم کلیسا بدل به پیدایش دنیای مدرن از ماکیاولیسم رنسانس شد و اگر میخواهید بدانید سهم کاتولیک ها از این مدرنیته چیست، به بازتولید روسی آنها بنگیرید که به خاطر آن، هر وقت صحبت از روسیه ی قدیم میشود، مسیحی های معتقد پیرو کلیسا به چشم می آیند که حتی در صورت شهری بودن، از روستایی ها قابل تشخیص نیستند و هنوز در جدال با سرسختی طبیعتند.

مارک گراف در گفتگوی بالا، برجستگی پاپ الکساندر ششم نسبت به همتای روسش ایوان مخوف را در این میبیند که پاپ بورجیا در همان حال که یک مقام روحانی بود، عملا به سکولاریسم دامن زد و رنسانس را به وجود آورد و خودش بیش از یک راهب خدا ترس، به یک امپراطور فاسد شبیه بود. او درواقع الگوی اصلی امپراطوران روم باستان در متون کشف شده –یا بهتر است بگوییم خلق شده- در رنسانس است. از آن مهمتر این که او بنیانگذار امپراطوری بورژیا است که ماکیاولی نویسنده در خدمت آرمان های آن خوانده شده است و در آثار ماکیاولی، هم از الکساندر بورژیا و هم از سزار بورژیا چند باری یاد شده است. حتی تصور میرود که الگوی اصلی "شهریار" ماکیاولی در کتابی به همین نام، سزار بورژیا بوده است. در همین کتاب است که فرمان اخلاق ستیز مشهور ماکیاولی یعنی «هدف وسیله را توجیه میکند» بیرون تراوید و شعار تقریبا تمام حکومت های مدرن شد. مارک گراف، دراینجا ماکیاولی را به دو لغت "مکابی" و "ال" تجزیه میکند که ال همان نام سامی خدا است و مکابی همان فرقه ی یهودی که به نام دشمنی با یونانی گری، شورش به پا کردند و به قدرت رسیدند ولی بعد به راه یونانیان رفتند. پس او سمبلی از خود کلیسای کاتولیک است که به نام سرکوبی توحش یونانی-رومی، قدرت را به چنگ آورد و بعد در رنسانس –که از دید منتقدان تاریخ رسمی، فاصله ی چندانی از آغاز مسیحیت ندارد- به تعریفی که از توحش یونانی-رمی داشت بازگشت. پس ماکیاولی، خود پاپ الکساندر نیز هست. این در نمایشنامه ی klitsia منسوب به نیکولو ماکیاولی افشا میشود. شخصیت اصلی این نمایشنامه، نیکو ماکو نام دارد که نامش به وضوح الگو گرفته از نام خود نیکولو ماکیاولی است. نیکو ماکو و پسرش درگیر رقابت عشقی بر سر یک دختر خدمتکار به نام کلیسیا میشوند و عاقبت پسر برنده میشود و با کلیسیا ازدواج میکند. کلیسیا مشخصا جایگزین لوکرتیا در رقابت عشقی پاپ الکساندر با پسران خود است. دراینجا مارک گراف اشاره میکند که لوکرتیا اسم فامیل ندارد و این احتمال این که او دختر خود الکساندر بورجیا باشد را افزایش میدهد. جانشین او در داستان به سادگی کلیسیا یعنی همان کلیسا است که حکم کالبد مادر خدا یا مریم مقدس را دارد و دختر الکساندر بورجیا است چون توسط او پدید آمده است. لوکرتیا نام زنی پاکیزه بود که به شوهرش وفادار بود و چون مورد تجاوز قرار گرفت خود را کشت. ازاینرو نامی بود مترادف با زن پاکیزه و الهی. اما ننگ بدنامی عالمگیر لوکرتیای سزار بورجیا زیبایی این نام را نابود کرد و این همان بلایی بود که کلیسای الکساندر بورجیا (کلیسیا) بر سر شهرت نیک مسیحیت و مریم مقدس آن آورد. مارک گراف دراینجا با وصل کردن این میراث زنانه به سنت افسانه ی گرال در ادبیات شوالیه ای تمپلارها، یادمان می آورد که ایوان مخوف و بنابراین الکساندر بورجیا جانشین پرستر جان یا شاه یوحنای حکومتگر بر شرق هستند که گرال مقدس نزد او است. گرال در ادبیات گاه یک جام مقدس است و گاه یک سنگ سیاه گرد یا مکعب شکل که در حالت اخیر، گاها با کعبه و حجرالاسود مکه (=مکابی ها) مقایسه شده است. مارک گراف میگوید که هر دو تمثیل بدان سبب به کار میروند که جایگاه خدایان و در حکم زهدان مادری هستند که خدا از آن متولد میشود. این مادر یا الهه همان مادر-زمین به تمثیل جهان مادی و مواد معدنی است که خدای خالق در قالب هفستوس یا وولکان خدای آهنگران، آن را خمیرمایه ی خلقت میکند و ازاینرو در بعضی روایات، مسیح به یک سندان آهنگری مصلوب شد که موقع غل و زنجیر کردنش برای سخت کردن راه رفتنش و جلوگیری از فرار او به آن زنجیر شده بود. بدین ترتیب روح انسان خدایی توسط مادرش جهان مادی نابود شد چون دچار مادیگرایی شده بود. مارک گراف در ارتباط این مطلب با گسترش آهنگری و صنعت به روایت ولفرام فون اشنباخ از گرال اشاره میکند که مدعی است افسانه ی پارزیفال و دست یافتن او به گرال دراصل به زبان عربی بوده و در طلیطله (تولدو) در اسپانیای تحت حکومت عرب ها نگهداری میشده است. مارک گراف یادآوری میکند: «تولدو یک شهر اسلحه سازی قرون وسطایی است. فولاد تولدو یک مارک معروف بود که گفته میشود طبق یک دستورالعمل عربی به عمل می آمد.» یکی دیگر از حاضرین در گفتگو به نام "رودومیر" در تکمیل سخن مارک گراف حدس میزند که شمشیر صلیب گون شاه آرتور که در سنگ فرو رفته است، تکرار نسبت صلیب مسیح با سنگ، و از این طریق ماده ی معدنی، سندان و البته مادر-زمین باشد.

میتوان دراینجا مطمئن شد که نتیجه ی قیام خشن و ناعقلانی مذهب علیه مذهب پیشین، مرگ معنویت، قدرت گرفتن مادیگرایی و ظهور تدریجی حکومت غیر دینی است. کارل گوستاو یونگ همین سخن را به زبان روانشناسی بیان میکند:

«در مواردمعدودی که ناچار شدم کاتولیک هایی را درمان کنم که هنوز مومن و معتقد به کلیسا بودند، متوجه شدم همگی آنان از ناتوانی قابل توجه در خیالپردازی رنج میبرند و بزرگترین مشکلشان هم همین بود. تقریبا نمیتوانستند خیالپردازی کنند، فقط به این دلیل که تحت تعلیم یسوعی ها [یا ژزوئیت ها] بودند. آیین این فرقه هر گونه قدرت خلاقه را روشمندانه نابود میکند. البته باید گفت خیال پروری خطرناک است. این کار برای بیماران و حتی برای خود ما نیز خطرناک است. زیرا هرگز نمیدانید چه نتیجه ای به بار می آورد. عاقبت همان چیزی حاصل میشود که بیش از همه از آن واهمه دارید: روانشناسی توده ها که برای دستیابی به فردیت اجتنابناپذیر است. وقتی به چنین تجربه ای قدم بگذارید، بدانید راهی است که ممکن است در آن کشته شوید. حتی کیمیاگران گفته اند که بعضی در این راه جان خود را از دست داده اند و من به این موضوع باور دارم. خطرناک است و شوخی ای در کار نیست. کلیسای کاتولیک خیالپردازی را به شکلی هدفمند نابود کرد و به خوبی میدانست چه میکند. میخواستند تحول معنوی را که امنیت کلیسا را به خطر می اندازد، ریشه کن کنند. و کلیسا پناه مردم است؛ به همین دلیل، هرگز افرادی را که با پناه گرفتن در کلیسا به آرامش میرسند، به خیالپردازی ترغیب نمیکنم... من فکر میکنم اگر جنبش توده ی مردم آنقدر قوی شود که کلیسا را زیرورو کند، این تمایل در آنان هست که کلیسایی نوین خلق کنند و توانایی این کار را هم خواهند داشت. متوجه باشید که هیچ چیز جز خلاقیت کور توده ی مردم قادر نیست کلیسایی نوین خلق کند؛ عوام الناس چنان کلیسای جدیدی می آفرینند که هیچ انسان هوشمندی قادر به خلق آن نیست. زیرا برای خلق کلیسا باید نابینا باشید: هوش یا خودآگاهی بیش از اندازه به کارتان نمی آید. نابخردی محض لازم است. تنها نیرویی که میتواند کلیسایی نوین بر زمین بسازد، توده ی مردم است. پس وقتی عوام الناس توانستند دیوارها را در هم بشکنند، خودشان هم بلافاصله یک کلیسا میسازند، کلیسایی که شاید بدتر از قبلی باشد، مثلا میتواند یک نظام حکومتی باشد. ما دین سالاری نداریم، ولی دولت داریم. میدانید که از دید یک فرد هوشمند، دولت، موضوعی انتزاعی است. او هرگز آن را موجودی زنده تلقی نمیکند ولی توده ی مردم آنقدر کودنند که آن را موجودی زنده بدانند که باید دارای قدرت مطلق باشد بنابراین از آن کلیسا میسازند.» (سمینار یونگ درباره ی زرتشت نیچه: پیشین: ص7-316)

شاید بستن عنوان سکولار به حکومت های لیبرال غربی هم چیزی شبیه بستن نام تمساح به کایمن و برابر فرض کردن آن با تمساح نیل باشد. حکومت های غربی وامدار سکولار شدن یک قدرت الهی به نام کلیسای رم و شورش کلیسایی بدتر از بد به نام پروتستان علیه آنند. آنها به سبب این سابقه چون نمیتوانند قانون خدا را در چارچوب ممالک خود اجرا کنند، با انجام جهاد خدایی علیه شریران در خارج از مرزهای خود، مشروعیت الهی خود را ثابت میکنند و از این جهت تفاوت چندانی با ایدئولوژی شیعی جمهوری اسلامی ایران ندارند جز این که علائم بیماری تئوکراسی اروپای کاتولیک در جمهوری مثلا اسلامی ایران آشکارترند و فقط به همین خاطر است که "بورژیا" های آن بی کفایت تر از همتاهای قوی تر غربی خود به نظر میرسند.

گزینه ها روی میز گیلگمش: میلیشای شیعی یا گلادیوی امریکایی؟

نویسنده: پویا جفاکش

«آلبر کامو در مقاله ی خود "L'Exil d'Hélène" در مورد بی توجهی معاصر به ارزش یونانی محدودیت ها بحث می کند. کامو می نویسد که فقط هنرمند بنا به ذات خود محدودیت های خود را می شناسد، محدودیت هایی که روح تاریخی به آنها بی اعتنایی می کند. ایده ی سازمانی فوق سری به نام گلادیو با بازسازی جهان در تصویر خود نشان دهنده ی همان بی توجهی به ارزش های یونانی است که کامو بسیار گرامی میداشت. هنگامی که در اوایل دهه ی 1970 یک روزنامه نگار راستگرای ایتالیایی به من در مورد آموزش ارتش مخفی در کوهستان های ایتالیا گفت، در ابتدا فکر کردم که او شایعه ای را تکرار می کند که از یک خبرنگار وسواس یافته بود. اما لحن من زمانی شروع به تغییر کرد که نامش را گذاشت - "Stay Behind Army" - و توضیح داد که این یک ارتش مخفی برای مبارزه با ارتش های شوروی است که روزی به زودی به اروپای غربی حمله می کنند. او نام یکی از اعضای آن ارتش مخفی را به من داد که با من صحبت کرد. چند روز بعد در گوشه ای از خیابان در نزدیکی دانشگاه ساپینزا در رم با یک رومی خوش قیافه در اوایل بیست سالگی اش که با دوستی همراه بود ملاقات کردم. هر دوی آنها مدام به اطراف ما نگاه می کردند، انگار دنبال جاسوس هستند. رفتار آنها مانند مردانی بود که در حال فرار بودند، اما مردان سرنوشت ساز. آنها به راحتی صحبت کردند. و من، بدون اینکه متوجه باشم، ذره ای از یک سیاره ی جدید را دیدم. به آرامی با زبانی واضح و با لهجه ی رومی خود صحبت می کردند و به من گفتند که به تازگی یک دوره ی آموزشی نظامی را در کوه های آبروزی مجاور پس از گذراندن آموزش های اولیه در ساردینیا به پایان رسانده اند. آنها چندین بار از اصطلاح "ارتش مخفی" استفاده کردند و هر بار که کلمات را تلفظ می کردند صدای خود را پایین می آوردند و به اطراف نگاه می کردند. و نه، آنها پاسخ دادند، سازمان دهندگان اجازه ی ملاقات خبرنگاران را نمی دهند و بله، ارتش مخفی به خوبی مجهز و آماده است. سال‌ها بعد، در اواخر دهه 1980 یا اوایل دهه 90، به طور اتفاقی در یک بار هتل در رم با یک آمریکایی آشنا شدم که جزئیات آن ارتش مخفی را می‌دانست. در بار هتل مجلل گراند روی چهارپایه نشسته بودم و منتظر قرار ملاقات با یک نویسنده ی سرشناس بودم که مرد روی چهارپایه ی کنار من نشست. من ویلیام کولبی را از روی تصاویری که در مطبوعات از حضور او در رم برای کنفرانس رئیس سابق سیا خبر داده بود، شناختم. سرم را تکان دادم، سلام کردم، و با هم صحبت کردیم تا اینکه چت به یک مصاحبه کوتاه تبدیل شد که بعداً آن را در مطبوعات اروپایی منتشر کردم. به او گفتم که می‌دانم او کیست، و همانطور که صحبت می‌کردیم از او در مورد ارتش مرموز Stay-Behind Army سؤال کردم. در کمال تعجب، کولبی تقریباً به خود می بالید که شاخه ی عملیات مخفی سیا که در دهه 1950 به آن وابسته بود، در سراسر اروپای غربی ساخته شد که در اصطلاح تجاری اطلاعاتی به عنوان "پشت شبکه ها" شناخته می شد، در ایتالیا به نام گلادیو، مقر مرکزی که در رم بود. در آن دوره پس از جنگ، کلبی یک افسر اطلاعاتی جوان بود که به عنوان ایستگاه سیا در سفارت ایالات متحده در رم منصوب شد. او گفت که شبکه رسماً مخفیانه بود و آماده بود که به عنوان نیروهای خرابکار در هنگامی که زمانش فرا برسد، وارد عمل شوند، و این حرف های اندک آن دو جوان رومی سال های قبل را تأیید می کرد. کولبی گفت که در سال 1951 رئیس سیا در اروپای غربی او را برای کمک به ایجاد شبکه Stay-Behind به میدان فرستاد. او که گویی از تاریخ یونان باستان صحبت می کند، گفت: «هدف ما ایجاد یک ناسیونالیسم ایتالیایی بود که بتواند لغزش به چپ را متوقف کند. به طور رسمی، عملیات گلادیو - Stay-Behind Net - در 26 نوامبر 1956 برای دفاع از اروپا در برابر تهاجم کشورهای پیمان ورشو تأسیس شد.

گلادیو از ابتدا یک عملیات سیا در ایتالیا و با ناتو مرتبط و با این حال، قلب و روح متعلق به ایالات متحده ی آمریکا / سیا بود. گلادیو به طور رسمی در 27 ژوئیه 1990 منحل شد. القاعده به عنوان جانشین آن معرفی شد. پس از جنگ جهانی دوم، بسیاری از پرسنل نظامی ارشد ایالات متحده تمایل داشتند که مستقیماً به سمت مسکو حرکت کنند.

روسیه دشمن واقعی آنها بود. نیروهای مسلح متفقین هنوز تازه بودند. اطلاعات غرب از خسارات عظیم جنگ شوروی و اینکه روحیه ی روس ها بازگشت به خانه بود، می دانست. علاوه بر این، بسیاری از رهبران نظامی و اطلاعاتی آلمانی بارها و بارها تکرار کردند: "زمان اکنون است. ما با هم می توانیم روسیه ی کمونیستی را در هم بشکنیم." با این حال، رهبران متفقین نیز به خوبی از ظرفیت تاریخی روس ها برای مقاومت آگاه بودند. ارزیابی های سانر احتیاط را ترجیح داد. نتیجه ی جنگ سرد طولانی بود. اگرچه جنگ سرد وجود داشت و با آن مبارزه می‌شد، اما برای ذهن‌های باهوش‌تر نیز جنگ سرد ساختگی بود. یک پوشش. اگر جنگ سرد تضمین قطعی صلح نسبی بود، نظم جهانی بدون محدودیت در ذهن قدرت‌های مخفی در جهان غرب رشد می‌کرد.

گلادیو یکی از سلاح های جدید آن بود. جو کشور اشغال شده، اروپا، به ویژه ایتالیا و آلمان را تحت الشعاع قرار داده است. نیروهای آمریکایی همه جا حضور داشتند و هیچ نشانه ای از بازگشت به خانه نداشتند. بدون اطلاع سربازان و آمریکایی ها در داخل، برای مدت طولانی مستقر شده بود. مجموعه گلادیو-بمان-پشت در حال رشد بود.

اگرچه تانک‌های شوروی هرگز وارد نشدند، گلادیو به حفظ اشغال اروپا [توسط امریکا] کمک کرد. تروریسم وسیله بود. ناآرامی های اجتماعی، تغییر مرزها و اعتراضات قومی نیازمند توجه بود. در سالهای بعد ظهور احزاب سوسیالیست جبهه جدیدی را باز کرد: گلادیو مجبور بود سوسیالیست های بیش از حد جاه طلبی مانند فرانسوا میتران، ویلی برانت، اولاف پالمه... را به خدمت بگیرد. نخست وزیر سوسیال دموکرات سوئد، پالمه، مخالف جنگ ویتنام بود و روابط خوبی با کوبای کاسترو، با آلنده در شیلی و بلوک ملل کمونیست داشت. در سال 1986، اولوف پالمه در خیابان های استکهلم ترور شد.قاتل او هرگز پیدا نشد.
تروریسم در شمال ایتالیا در اواخر دهه 1950 هنگامی که کمیته ی جدایی طلب برای آزادی تیرول جنوبی یا BAS از Befreiungsausschuss Südtirol آلمان ، وحشت را در تیرول ایتالیا گسترش داد، و در همان اوایل پس از جنگ، وقتی تروریست ها توسط سیا دستکاری شدند، در منطقه ی شمالی ایتالیا فوران کرد. مردم تیرول عاشق ترور بودند و کار خود را به نام جدایی از ایتالیا و اتحاد با اطریش توجیه میکردند - 357 حمله که باعث مرگ بیست و یک نفر در سی و دو سال وحشت شد. اما مردم نمی دانستند که BAS تبدیل به یک ماجرای سیا شده است و در واقع مخالف تمایل آنها برای جدایی بودند. در ابتدا همه چیز برای تیرولی ها آسان به نظر می رسید. یک کشیش شبیه راسپوتین، مایکل گمپر ، و نه فعال مبارز BAS را تأسیس کرد. هدف آنها: جدایی تیرول جنوبی از ایتالیا و اتحاد کل تیرول شمال و جنوب با اتریش . سیا در این هدف با آنها مشترک نبود. در اذهان سیا، اتحاد تیرول با اتریش با حزب کمونیست قوی آن (KPO) یک کابوس بود: این یک راهرو از اتریش شرقی تحت اشغال شوروی برای تانک های شوروی که به سمت رم می رفتند باز می کرد. زمانیکه BAS جزوه ها را توزیع می کرد و مکان های نمادین را تخریب می کرد، سیا و ناتو فرصت چشمگیری را دیدند که تروریسم BAS ارائه داد. تروریست‌های BAS بین‌المللی بودند و با سازمان‌های نئونازی در اتریش و آلمان روابط نزدیک داشتند، آنها نیز توسط سیا نفوذ کرده و مورد استفاده قرار گرفتند. در شب آتش در ژوئن 1961، کماندوهای BAS سی آن، هفت برج برق را تخریب کردند و برق تمام ایتالیای علیا را قطع کردند. آن خشونت، ناتوی آماده و مایل را برانگیخت (که اکنون ارتش مخفی تازه تأسیس گلادیو را شامل می شود) و رم برای مداخله و سرکوب جنبش جدایی طلبانه آماده شد. هویج و چماق بر شورشیان تیرولی-ایتالیایی حکومت می کنند. و طبق فیلمنامه، قدرت ایالات متحده / ناتو همه چیز را درست کرده بود: یک مثال اولیه از استراتژی تنش و ایجاد وحشت در کار بود. سپس جنبش تجزیه طلبی مردمی را سرکوب کنید. واضح است که تیرول جنوبی آلتو آدیگه ایتالیایی باقی خواهد ماند. در اینجا جدایی وجود نخواهد داشت. با تیرول شمالی متحد نمی شود. این کشور بخشی از اتریش خطرناک نخواهد بود. مجموعه ی کاملی از شواهد، آزمایشگاه بودن Tyrolرا برای آزمایش استراتژی تنش سیا تایید می کند. جای تعجب نیست که یک دهه بعد، بریگادهای سرخ مارکسیست-لنینیست ایتالیا از تاکتیک های BAS تقلید کردند. در نهایت هم تروریست های تیرولی و هم بریگادهای سرخ توسط گلادیو دستکاری شدند. آنها بازیگران استراتژی تنش بودند. اگر توطئه ی ارتش مخفی گلادیو می توانست در ایتالیا به خوبی عمل کند، در بسیاری از کشورهای اروپایی دیگر سازماندهی شده بود. شمال ایتالیا در اواخر دهه پنجاه و دهه شصت در بلژیک که بروکسل خطرناک ترین شهر محسوب می شد، الگویی برای تروریست های فلاندری ساخت. دوباره و مانند ایتالیا، در طول "دهه ی هشتاد خونین" بلژیک، شورش فلاندریها علیه اصرار والون فرانسوی زبان و برای قدرت دادن به ارتش مخفی بلژیک کار می کرد. استراتژی تنش برای دستکاری و کنترل افکار عمومی وجود دارد: ترس، تبلیغات، اطلاعات نادرست، جنگ روانی، عوامل تحریک کننده، و اقدامات تروریستی با پرچم دروغین. دلیل وجودی گلادیو در ایتالیا:

ابتدا تروریسم را سازماندهی کنید و آن را به گردن کمونیستها بیندازید. ترس را گسترش دهید و سپس قوانینی را تصویب کنید که آزادی های مردم را محدود می کند.

همانطورکه در Alto Adige زمانی که مردم در معرض تبلیغات تهدید حمله شوروی قرار گرفتند، انجام دادند:

تصویر ترسناک قزاق های روسی در حال آبیاری اسب های خود در فواره های واتیکان.

اما مردم هرگز آن را درک نمی کنند! آنها ترسیده اند. قوانین ویژه ی بیشتری تصویب می شود و هزاران چپگرا زندانی می شوند. مردم را هراسان نگه دارید تا وعده های امنیت باور شود. شما با دروغ ترس ایجاد می کنید. و دولت سپس مخالفان را سرکوب می کند. رسانه های دولتی کمونیست ها را دشمن تعریف می کنند. هر چیزی برای خرد کردن آنها موجه است.:

کمونیسم و ​​تروریست ها و بنیادگرایان اسلامی... و امروز "مهاجران".

گلادیو سهم عمده ای در ایجاد یک اروپای مطیع ایفا کرد. اطاعتی که امروز سرانجام در نقطه گسست قرار گرفت زیرا ایالات متحده از همه ی محدودیت ها فراتر رفته است. مردم در ایتالیا، در اروپا - در جهان غرب - چیزی در مورد گلادیو و استراتژی تنش نمیدانند. آنها نه می دانند چرا تروریسم ادامه دارد و نه تروریست های واقعی چه کسانی هستند. تحقیقات پارلمان ایتالیا از گلادیو به گزارش 300 صفحه ای در مورد عملیات گلادیو در ایتالیا و ارتباط آن با ایالات متحده منجر شد. با این حال مردم نسبت به گزارشی که گلادیو را توضیح می‌دهد و آمریکا را برای تروریسم ایتالیا در سال‌های سرب در دهه‌های 1970 و 1980 مقصر می‌داند، بی‌اطلاع هستند. این نشان می‌دهد که قتل‌عام‌ها، بمب‌گذاری‌ها و اقدامات شبه‌نظامی توسط مردان پنهان در نهادهای دولتی ایتالیا - توسط افراد مرتبط با اطلاعات آمریکا - سازماندهی شده‌اند. بمبی در Banca Nazionale dell' Agricoltura در میدان فونتانای میلان در 12 دسامبر 1969 ادامه استراتژی تنش را نشان داد: قتل عام پیازا فونتانا. شانزده کشته، پنجاه و هشت مجروح. این بمباران در اوج بزرگترین موج اعتصابی رخ داد که ایتالیا از پایان جنگ جهانی دوم به خود دیده بود. کارگران اتومبیل و ورق فلزی در آن دوران مبارز و متجاوز بودند. تورم قیمت ها سر به آسمان برده بود. اتحادیه های کارگری بر سرفصل ها تسلط داشتند. واژه ی آشفتگی کاربرد وسیعی داشت. دولت ها به پا خاستند و سقوط کردند. اعتصابات و تظاهرات روزمره شد. افزایش نرخ بهره، دولت های متزلزل، قطع برق و جیره بندی آب، خانه های دوم، سوم و چهارم برای ثروتمندان جدید و اخراج برای فقرا. مردم خشمگین بودند؛ تا زمانی که بمب ها در میدان فونتانای میلان اتفاق افتاد. آن بمب‌ها گسترش آشوب و موج اعتصاب را در مسیر خود متوقف کردند. پلیس در حالی که دولت قوانین اضطراری علیه تروریست های مظنون را تصویب می کرد، هواداران چپ مظنون را برای بازجویی به آنجا برد و خانواده های آنها را مرعوب کرد. پلیس و رسانه ها دست در دست هم، بمب گذاری در میدان فونتانا را به گردن گروهی رقت بار از آنارشیست ها، باشگاه باکونین، که به هر حال قبلاً سرویس های مخفی ایتالیا در آن نفوذ کرده بودند، انداذختند. یک آنارشیست از پنجره ی طبقه ی چهارم مقر پلیس در میلان به هلاکت رسید. بیش از بیست سال پس از بمباران، منابع رسمی فاش کردند که بمب‌ها در بانک Piazza Fontana توسط گلادیو که تحت کنترل اطلاعات ناتو کار می‌کرد و نگران بودند که موج اعتصاب منجر به ورود حزب کمونیست ایتالیا به دولت رم شود، قرار داده شده بود. در طول دهه ی هفتاد و تا دهه ی هشتاد ناتو و محافل حاکم ایتالیا وسواس زیادی به دور نگه داشتن کمونیست ها از دولت داشتند که نمونه آن ربوده شدن و قتل نخست وزیر آلدو مورو در سال 1978 به دلیل تلاش های وی برای وارد کردن حزب کمونیست ایتالیا به ائتلاف دولتی بود. قتل مورو توسط بریگادهای سرخ سیا/گلادیو اجرا شد. عموم مردم چیزی در مورد عاملان واقعی آن نمی دانستند: گلادیو. آنها هنوز یک زمان عاشقانه در اروپای قدیمی تصور میکنند و به ندرت سربازانی که با لباس رزم کامل در خیابان های رم گشت می زنند و آژیرهایی که روز و شب در سطح شهر فریاد می زنند. یک بار در سال 1978 با دو تن از روسای بازرگان ایتالیایی و یک مشتری بالقوه ایرانی با ظاهر شرقی از ایران برمیگشتم. روزی بود که نخست وزیر مورو توسط بریگادهای سرخ نفوذی و تحت کنترل سیا ربوده شد. در حالی که ما در اطراف شهر می چرخیدیم، پلیس پنج بار ما را برای شناسایی و جستجو متوقف کرد. دو ایتالیایی، یک آمریکایی و یک ایرانی در یک خودرو مظنون شدند. تنش در رم بالا گرفته بود. ترور شدن نخست وزیر نمونه ی استراتژی روش تنش زایی برای کنترل اجتماعی است. این یک راز است که مردم از عملیات گلادیو چیزی نمی دانند:علیرغم گزارش 300 صفحه ای پارلمان ایتالیا در مورد آن، با وجود ذکرهایی که حتی در نیویورک تایمز آمده است، علی‌رغم تصادف‌هایی مانند افشاگری‌های ساده و رایگان ویلیام کولبی در یک بار در رم، علیرغم مطالعات و مقالاتی که در مورد آن در مطبوعات چپ منتشر شده است، علیرغم دهه ها فعالیت پلید آن در سراسر جهان که هیچ محدودیتی نمی شناسد.»:

“gladio: the story of a conspiracy”: gaither stewart: counterpunch: December 20, 2019

متنی که خواندید، شاهدی است بر سیاست مشهور the order out of chaos یعنی نظم دستوردهنده از خارج از بینظمی. دراینجا نظم فرمان دهنده یعنی ایالات متحده، با ایجاد دودستگی و تروریسم بین مردم اروپا و انداختن آنها به جان هم، بینظمی ایجاد میکند و خود از این بینظمی برای لزوم نظم خود توجیه می آورد. همانطورکه میدانیم، جانشین عمده ی کمونیسم برای وحشت افکنی در اروپا توسط امریکا تروریست های بنیادگرای اسلامی بوده اند و همین سگ های دست پرورده، با وحشت افکنی در خاورمیانه پای ارتش ایالات متحده را نیز هرچه بیشتر از پیش به اینجا باز کرده و بر بینظمی لازم برای اعمال نظم ایالات متحده افزوده اند. من دراینجا نمیخواهم درباره ی امریکایی های از انسانیت عاری شده ای که این برنامه ها را میچینند صحبت کنم؛ چون برایم غیر قابل درکند. ولی میتوانم درباره ی مردمی که طعمه ی این بازی ها میشوند صحبت کنم چون بین آنها زندگی میکنم. الان که شما دارید پرده ی جدید اعمال نظم از بیرون از بینظمی را در شورش های 1401 ایران میبینید، به توصیف دو طرف دعوا توسط تفرقه اندازان دقت کنید. در تلویزیون ایران آنهایی که در خیابان علیه حکومت تظاهرات میکنند "اغتشاشگران" هستند و آنها که به نفع حکومت تظاهرات میکنند "مردم". درعوض در رسانه های معاند، آنها که علیه حکومت شورش میکنند "مردم" هستند و آنها که به نفع حکومت قیام میکنند، "طرفداران حکومت". این را مقایسه کنید با شورش های وحشتناک چند سال پیش فقرا علیه نظم اجتماعی در انگلستان. در تلویزیون ایران و رسانه های اصولگراهای ایرانی، شورشیان "مردم" بودند و پلیس انگلستان "سرکوبگران ظالم". اما در تلویزیون انگلستان و در رسانه های اصلاحطلبان ایرانی، شورشیان "آشوبگران" بودند و پلیس "ناجی مردم". کلا "مردم" همیشه خوبند و هر کس ضد آنها است مردم نیست، بلکه هیولایی ترجیحا مکانیکی است که قهرمان مردمی به مدل فیلم های هالیوودی با نیروهای جادویی آنها را از بین میبرد. پس هر کس علیه آنکه "مردم" نیست بجنگد در خدمت خدایان است و دارای نیروهای جادویی. به همین دلیل، به راحتی میتوان مردم را علیه هم به کار گرفت و شعار "تفرقه بینداز و حکومت کن" را اجرا کرد. خیلی عجیب است ولی در این رویکرد، بنیادگراهای اسلامی و دنبال کنندگان فیلم های هالیوودی تفاوتی با هم ندارند چون هر دو دسته قهرمانان خود را از یک سری قهرمان فراموش شده ی نیمه خدا کپی کرده اند. الگوی همه ی آنها گیلگمش است. شیرهای هرالدی نماد خاندان های اروپایی، تصویری از هرکول یا گیلگمش انسان نما در پوست شیرند که شاهان و اشراف را به جای خدای سابق متجسد به شیران درنده نشان میدهند. گیلگمش نخست شاهی ظالم و متکبر بوده است ولی از یک جایی مرز او از قهرمان مردمی نامشخص شد. شاید بسیاری از قدیسین اسلامی و توصیف شده توسط اسلام نیز چنین حالتی داشته اند و همین سبب پایه شدن آنها برای مطرح و الگو شدن قهرمانان هالیوودی در بین مسلمانان شده است. در این مورد، باید توجه داشته باشید که هم گیلگمش، هم قهرمان هالیوودی و هم انبیا و اولیای یهودی-مسیحی-اسلامی، دریچه ای به خداوندی هستند که در ابتدای خلقت، رابطه ی انسان با او قطع شد. اخراج از بهشت عدن و نابودی تمدن های شکوفا با بحران های آب و هوایی مثل سیل نوح، دو روایت این جداییند. در داستان گیلگمش، نماد این جدایی، دور شدن آتراهاسیس یا خیسوتروس –نوح کلدانی و پیامبر حئا (خداوند)- از آدمیان و اقامت او در جایی دور از دسترس است که تنها گیلگمش شاه پهلوان توانسته دوباره با او ارتباط یابد. مثل این است که شاهان خداوند را از نو کشف کرده باشند و با مردمنمایی، مردم را به پذیرش خدای مکشوفه جلب نموده باشند. آتراهاسیس مربوط به دورانی است که هنوز نوشتار در بین النهرین همچون خط فنیقی در راسترو یا چپرو بودن به تصمیم نهایی نرسیده بود. بنابراین آتراهاسیس را میتوانستید وارونه بخوانید و به سیاساهراتا یعنی آقای شهر یا خالق شهر برسید. "زیود زودی" نام دیگر آتراهاسیس نیز همین معنی را میدهد. احتمالا خیسوتروس نیز از همین وارونگی آتراهاسیس ه دست آمده و بعد دچار تغییر تلفظ شده است. بنابراین قانون حاکم، تبارش به قانون خدا میرسد. تاریخ غربی، این رویدادها را افسانه هایی هزاران ساله میخواند که در باززایی اساسی و عظیم فرهنگی توسط یهودیان، برای نگارش نخستین تاریخ در تورات به کار گرفته شده اند. اما در بازنویسی تاریخ توسط نوسفسکی و فومنکو در کتاب "توسعه ی امریکا توسط اردوی روسیه" (کتاب2: جلد6: فصل6) ادعا شده که سومریان باستان که گیلگمش قهرمانشان بود، درواقع همان سامریان یا مغول های حاکم بر سامره بر اورالند که عثمانی های خالق اسلام فعلی از آنها برخاستند و پس از رسیدن به حکومت ترکیه، خاورمیانه ی عربی را اشغال کردند و چون توجهی به مناطق عربی نداشتند، افسانه های ماقبل اسلامیشان در مناطق عراق و شامات برای مدت بیشتری دوام آوردند و به دست ما رسیدند و منابع این افسانه ها زمانی که به دست تاریخنویسان اروپایی قرن 19 میرسیدند نه بر تاریخ هزاران ساله ی عراق بلکه بر یک سنت بومی شده ی نهایتا 300-200 ساله استوار بودند. کاری که فومنکو و نوسفسکی به زبان علم نوین میکنند، همان کاری است که برای قرن ها مذاهب میکردند: خودی کردن سنت شاهی برای تاسیس امپراطوری چندملیتی. هر کس که این امپراطوری را میپذیرفت مردم بود و هر کس که مقابل آن می ایستاد شمن مردم. ایران سال 1401 نیز دقیقا در چنین به زنگایی قرار دارد. امپراطوری هایی قوی تر از امپراطوری بومی آن، در حال تعریف مردم هستند درحالیکه مردمش هنوز تعریفی از خود ندارند و در حال به بازی گرفته شدن توسط مدل های خاورمیانه ای گلادیو هستند.

هیولای تک چشم رویای یونگ و نبرد با شیاطین سرزمین پارس

نویسنده: پویا جفاکش

در دهه ی 90میلادی، بسیاری از روس ها که از زرق و برق تمدن اروپایی عقل خود را از دست داده و تحمل ریاکاری چوپان های دروغگوی حکومت شوروی را نیز از کف داده بودند در کودتای امریکایی یلتسین علیه شوروی همدستی کرده و در نابودی حکومت شوروی و تجزیه ی روسیه ی بزرگ سهم ایفا کردند. ولی به زودی تحمل فاجعه ی اقتصادی حاصل از آن سقوط را نیز از کف دادند و شروع به فحش دادن به گورباچف (آخرین رهبر شوروی) کردند که چرا بدون کشتار و خونریزی از قدرت کنار رفته و به راحتی در برابر کودتاچیان کوتاه آمده است (چیزی شبیه این: «آهای عوضی. چرا ما را در خیابان نکشتی؟!»). روس ها فکر میکردند تیم امریکایی مشاور اقتصادی یلتسین و البته آن چهار اقتصاددان روس برنده ی جایزه ی نوبل اقتصاد از مغربزمین که مشاور اقتصادی این تیم بودند، عمدا طوری اقتصاد روسیه را نابود کرده اند که روسیه دیگر هیچوقت نتواند رقیب درخوری برای امریکا شود. به سرعت بازار دشمنی با غرب در فضایی به شدت آلوده به فسادهای غربی بالا گرفت و پولپرستان روسی به تقلید از استادان غربی خود، فرصت را غنیمت شمردند و با فحش دادن به غرب برای خود بازار درست کردند. آناتولی فومنکو ریاضیدان و استاد دانشگاه از خاندان قدرتمند و ثروتمند فومنکو، راحت ترین کار ممکن در این پروژه را به عهده گرفت و به جنگ تاریخ مغربزمین رفت و همه ی آن را توطئه ای علیه تاریخ روسیه در نظر گرفت. او قبل از این که تنور نفرتپراکنی به غرب سرد شود، با کمک یکی از دشمنان روس تاریخ به نام "گلب نوسوفسکی" مجموعه ای ده جلدی در زیر سوال بردن تاریخ غرب و روسیه و همه ی جهان را منتشر کرد که بر اساس آن، تاریخ اروپای غربی و بقیه ی دنیا دروغ است و همه ی کشورها –حتی امریکا و کانادا- از فروپاشی یک امپراطوری متحد به رهبری اسلاوهای روسیه یه وجود آمده و تاریخ روسیه را در خود بومی کرده اند. در دهه ی 1990، هنوز اینترنت جهانگیر نبود و برای دسترسی به مفاد این کتاب ها، باید آنها را میخریدید علیرغم این که بسیار گران بودند. کسانی هم بودند که با توجه به شهرت کتاب ها وسوسه ی خرید آنها به ذهنشان میرسید ولی وقتی یکی دو جلد از آنها را از دارندگانشان قرض میگرفتند و کمی از آنها را مطالعه میکردند از خریدشان منصرف میشدند. با این حال این کتاب ها در همان حدی که فروش رفتند بسیار بر ثروت فومنکو افزودند. تا سال 2004 چند تحقیق متفاوت درباره ی قرون وسطایی بودن شهر پمپی و جعل آثار باستانی در آن از روی آثار رنسانس، در روسیه منتشر شده بود بطوریکه هنوز هم معلوم نیست ابتکار زیر سوال بردن جدی قدمت پمپی با کیست؟ چیرولف؟ کسلر و داویدف؟ فومنکو و نوسفسکی،...؟ ولی از آنجا که هر کدام از این تیم ها قدمت پمپی را از بعدی متفاوت زیر سوال برده اند، این احتمال مطرح شده که انگار در آکادمی علوم شوروی همیشه بحث دروغین بودن باستانشناسی مطرح بوده و افراد مختلف، هر کدام گوشه ای از بحث های ابتدایی در این زمینه را گرفته اند و توسعه داده اند. میدانیم که فومنکو اولین کسی نبود که در روسیه به جنگ تاریخ تدوین شده در غرب رفت. نیکولای موروزف هم در ابتدای قرن بیستم، با تاریخ تولید شده توسط غربی ها یا به اصطلاح تاریخ اسکالیگری، مخالفت کرده بود و خود او در این زمینه روی موج جریان های غربی مخالف تاریخ اسکالیگری در اواخر قرن 19 و اوایل قرن 20 سوار شده بود و در بین این دشمنان غربی تاریخ، نام های افراد باسوادی چون ادوین جانسون و رابرت بالداوف میدرخشیدند. ولی شاید زنده ماندن انتقادهای موروزف در شوروی تا دهه ی 1990 کار افراد نه چندان پر سر و صدا و نامعروفی باشد که فقط قضیه را برای پیدا کردن مخاطب در زمان مناسب باقی نگه داشتند و خودشان را درگیر نکردند. یکیشان زابلین معروف به "مورخ ساکت" است که معتقد بود یونانیان باستان متون یونانی-رومی (که پروفسور بالداوف، قدمت این آثار را به لحاظ زبانشناسی، همدوره با رنسانس میدانست) از روس های نخستین ظاهر شده در تاریخ، فاصله ی زمانی چندانی نداشتند. این روس ها به کشیش هایی ایمان می آوردند که در درون غارها با خدا ارتباط برقرار میکردند و حتی کلیساهای خود را گاها در دروازه ی غارها بنا میکردند درست مثل یونانیان کلاسیک که خدایانشان چون زئوس و دیونیسوس و پان درون غارها زندگی میکردند. در جوار بعضی از این غارها در روسیه ازجمله در کوستنکی، بقایای انسان های غارنشین نخستین پیدا شده است. غار دروازه ای به جهان زیرین یعنی جایی بود که خدای خورشید در هنگام غروب در آن به سر میبرد و ازاینرو با سنت میترا خدای خورشید مرتبط بود. اسلاوهای قدیم خدایی به نام کوپالا باشد که باید همان آپولو خدای یونانی خورشید باشد. در مراسم او از روی آتش میپریدند و بعضی جاها غسل تعمید میکردند انگار که خود عیسی مسیح صاحب کلیسای تعمیدیون باشد. مسیح هم به روایتی در غار متولد شده بود چون خدا درآنجا بر مادرش فرود آمده بود. پس کسی که به غار فرو میرفت همچون خورشید و مسیح درآنجا از نو متولد میشد. مسیح از نسل داود است. به روایتی شاه داود، در اواخر حکومت خود به شرق رفت و در حدود سمرقند کنونی، در درون غاری به زندگی و پرستش خدا پرداخت و ازآنجا به توسعه ی آهنگری و صنعت ادامه داد. ازاینرو داود را به قدیس حامی آهنگری و صنعت میشناختند. مردم محلی برای زیارت این غار، به راهپیمایی سختی در کوهستانی صعب العبور میپرداختند. به نظر تابارین، نام داود دورادور با دیائوس تلفظ دیگر نام زئوس شاه خدایان یونان ارتباط دارد. زئوس یا ژوپیتر هم در غاری در کرت متولد و درآنجا توسط کوریبانت های کاهن و الهی محافظت شد. چون زئوس درواقع پادشاهی بود که با راز و نیاز در غار به نیروهای جادویی دست یافته بود. پس زئوس به نوعی خود مینوس نخستین پادشاه کرت و صاحب آتن و یونان بود و او بود که لابیرنت یا مارپیچ را به نشانه ی غارهای تودرتوی خدایان ساخت. در روسیه نیز مارپیچ های سنگی در اطراف غارها و صومعه ها در نقاطی مثل سولووتسکی و مورمانسک وجود دارند و این مارپیچ ها را محلی ها به نام بابل میشناختند یعنی به نام جایی که آفرینش و تمدن ازآنجا آغاز گردید درست مثل بنیاد کشیشی-مسیحی روستاها و شهرهای روسیه. فلورنسکی فیلسوف ارتدکس، برای مدتی طولانی به مطالعه ی این هزارتوها پرداخت. کرت را به نام های کاندیا یا اسکاندیا میشناختند که با انگلستان و اسکاندیناوی هم تطبیق شده است. پس کافی است "اسکندر" نام عربی "الکساندر کبیر" را به اسکاندیایی ترجمه کنید آن وقت یونان به همراه کرت و اسکندر به راحتی مشابه های تاریخی و با بنیاد یکسان در اروپای شمالی و غربی می یابد و پرشیا یا پارس که اسکندر آن را فتح کرد نیز به راحتی به "پروس" و با افتادن "پ" اول در زبان های ژرمن، به روس و روسیه تبدیل خواهد شد: روایتی حماسی از به قدرت رسیدن مسیحیت ارتدکس یونانی در روسیه.:

Crete-scandia: birthplace of zeus as god”: vladislav batarin: ruzidat.ru

باتارین به تصریح خودش، در نوشتن مقاله ی فوق، تا حدود زیادی پیرو زابلین بوده که به گفته ی او، عمر تمدن های یونان باستان و هند را به اندازه ی روسیه ی اسلاوی متاخر میدانسته و حتی قدمت اهرام مصر را نیز قدیمی تر از گسترش مسیحیت اسلاوی نمیدانسته است. این ادعا این سوال را ایجاد میکند که اگر با مقوله ی گسترده ای طرفیم که از روسیه تا انگلستان و از اسکاندیناوی تا سمرقند را تحت پوشش قرار میدهد، پس چرا متون رنسانس، اینقدر روی جزیره ی بیحاصل و کم تمدن کرت تمرکز کرده و آنجا را خانه ی خدا(زئوس) و مرکز پیدایش پادشاهی در اروپا دانسته اند؟ باتارین نیز به این سوال توجه کرده و بخصوص به این مطلب که نام قاره ی اروپا از روی شاهزاده خانم فنیقی به نام اروپا گرفته شده که زئوس او را به کرت آورد و با هماغوشی با او، مینوس شاه را به دنیا آورد. به گفته ی باتارین، کرت این جایگاه را ازآنرو کسب کرده که جانشین قدیمی ترین تمدن به نام آتلانتیس است چراکه درست مثل آتلانتیس با آتشفشان و زلزله و سونامی تخریب شده است. وی دراینجا یادآوری میکند که افسانه ی آتلانتیس را از قول افلاطون ذکر کرده اند و اتفاقا تمثیل غار افلاطون، مبنای نظریه ی فلسفی مشهور مثل افلاطونی است. تمییز افلاطون از افلوطین یک مقوله ی متاخر است. پس میتوان گفت افلاطون کسی جز افلوطین دانشمند اسکندریه ی مصر و شاگرد آمونیوس ساکاس نیست. از طرفی تمام آثار افلوطین پس از مرگش و توسط شاگرد سوریش پورفیری منتشر شده اند به طوری که میتوان پورفیری را جاعل آنها دانست. پورفیری، شارح اختلافات افلاطون و ارسو و جمع آورنده ی این دو شناخته میشود. درواقع پورفیری کسی است که مثل افلاطون اهل عرفان است ولی به مدل ارسطو عرفان را تجزیه و تحلیل عقلانی میکند و تمثیلی بودن افسانه های خدایان را به شیوه ای عقلانی توضیح میدهد ازجمله تمثیل غار را مثلا در افسانه ی ادیسه ی هومر. زندگینامه ی پورفیری را شاگردش که او هم اسمش پورفیری است (کاملا روشن است که پورفیری یک لقب است) منتشر کرده است. بر این اساس، او کسی است که افلاطون/افلوطین را به علوم کلدانیان آمیخته و مدافع خدایان پاگانیسم شده و با اعتقاد به نبرد روح و ماده در دورن بشر و دیگر موجودات، به شدت با ساده سازی معنویت در یهودیت و مسیحیت دشمنی کرده است. ازاینرو نوشته هایش به طور کامل توسط کلیسا نابود شده است و فقط بخش هایی از آنها مثل زندگینامه های فیثاغورس و افلوطین در نوشته های مورخان مسیحی باقی مانده است. بنابراین، باتارین، اسم مستعار پورفیری را راهنمای حرکت یک جریان تضعیف شده از یک منطقه ی محدود میداند.

ازاینجا میتوان متوجه شد که کرت، پایگاهی برای بقای یک سری عقاید در آرزوی شورشی جدید علیه وضع موجود بوده است درست مثل زئوس کوچک که در جزیره ی کرت، تحت نگهبانی مدافعان کوریبانت و کوریت خود پنهانی زندگی کرد تا در آینده علیه پدرش کرونوس شورش کند. کرونوس هم کسی جز کلیسای رم نبود. اما چه کسی این جایگاه را به کرت داده بود؟ قطعا دستگاه تمپلارهای حاکم بر کاندیا که از بقایای تمپلارهای تحت امر دربارهای کاتالونیا و آراگون در اسپانیا بودند و مسلما بعد از به قدرت رسیدن کلیسای ژزوئیت از میان جریان تمپلار آن منطقه، در خدمت آن فرقه درآمدند. ژزوئیت ها و قبل از آنها تمپلارها به سبب فامیلی حکمرانان اسپانیا و فرانسه (هر دو کشور تحت اداره ی بوربون ها بودند) از فرانسه و به واسطه ی نورماندی فرانسه، در انگلستان و اسکاتلند به قدرت رسیده بودند. دقیقا به این خاطر است که یونان تحت اداره ی زئوس کرتی با کاندیداهای جدید اسکاندیناوی و انگلستان (هر دو سرزمین های نورمان های نورماندی) گره خورده است. سنت اندرو که اولین مبلغ مسیحیت در سرزمین های یونانی و اسلاو تلقی و ازاینرو مدافع ارتدکسیسم بیزانسی و اسلاوی خوانده شده است، بر صلیبی ایکس شکل مرده و این صلیب را شما در نشان انگلستان نیز میبینید. این به سبب منشا مشترک هر دو گروه مسیحی است که تحت اداره ی رازوران بودند و نماد صلیب ایکس شکل ازیریس را از کیش های خورشیدی به مسیحیت تسری دادند. منشا این انتقال به همراه فاتحان نورمان انگلستان به نورماندی برمیگردد. مردان نورمان نخست دزد دریایی بودند و دو استخوان ضربدری نشان دزدان دریایی، نشانه ی اقتدای آنها به صلیب ایکس شکل نورمان ها یا وایکینگ های دزد دریایی است. خاندان نورمان هالتی ویلا (امارت والا) در نورماندی فرانسه که در ساسکس انگلستان به قدرت رسیدند جنوب ایتالیا را نیز فتح کردند و درآنجا به آلتاویلا مشهور شدند. آلتاویلاها از شرکت کنندگان در جنگ صلیبی بودند و ایالت انطاکیه در سوریه (جنوب فعلی ترکیه) را در این جنگ فتح کردند. انطاکیه یا آنتیوخیا که مرکز حکومت آنتیوخوس های سلوکی خوانده شده، در آن زمان تحت حکومت سلجوق (سلوکوس؟) های مسلمان بوده و ظاهرا ارتباط نورمان ها با اسکندر نیز از طریق حکومت آنها بر جانشینان سلوکی اسکندر منطقی شده است. راجر دوم سیسیل پادشاه آلتاویلایی سیسیل، به حکومت زیری ها در شمال افریقا پایان داد. زیریون، واسال های حکومت فاطمی مصر بودند که مانند حکومت زیری در قرن 12 میلادی و در جریان جنگ های صلیبی از بین رفت. حسن ابن علی آخرین شاه زیری به منتهاالیه تونسدر کنار دریا گریخت و درآنجا بر سرزمین "المهدیه" حکومت کرد. میتوان گفت ارتباط ازیریس با مصر و افریقا و از این طریق افلوطین مصری و پورفیری عرب، در همین فتح، نمادین شده است. نکته ی دیگر این که زمان این اتفاق، قرن 12 در نظر گرفته شده است چون سال تاسیس نماد سلطنتی راجر دوم، 528 بوده و چون حکومت راجر بر مجموعه ای از دانشمندان و مشاوران عرب استوار بوده، فرض کرده اند که این عدد به هجری است و براساس فرض آغاز تقویم هجری در سال 622 میلادی، به این نتیجه رسیده اند که 528 راجر، برابر با سال 4-1133 میلادی است. اما ممکن است این تاریخ، چیزی جز یک سالشمار میلادی و حتی متفاوت با آن نباشد. چون این بحث جدی وجود دارد که بیشتر عددهای بالای سال 1000 میلادی به سبب اشتباه گرفتن حرف لاتین I به نشانه ی نام عیسی با عدد 1 چنین خوانده شده اند. مثلا سال 1200 میلادی در اصل سال 200 است. به همین ترتیب سال 528 نیز چه میلادی باشد و چه نباشد، در اواسط هزاره ی فعلی واقع میشود یعنی فاصله ی زیادی از زمان فرضی رنسانس و کشف متون یونان و روم باستان ندارد. نکته ی مهم این است که رنسانس دقیقا بازگشت دوران ماقبل مسیحیت نیست. زئوس یک خدای نوزاد است و درواقع تولدی نوین را نشان میدهد. ضمن این که زئوس-کرونوس قبلا نامی واحد برای آمون رع خدای قبطیان مصر بود. پس زئوس را هنوز باید زائده ای از کرونوس (یعنی تاجدار؟) یا همان حکومت های یهودی-مسیحی قرون وسطای متاخر یافت. درست است که زئوس نوزاد توسط کوریبانت ها پرورش یافت ولی درنهایت به قدرتی بینهایت دست یافت که برای بهره مندی از آن به هیچ معنویت کهنی نیاز نداشت و اصلا دلش هم نمیخواست و نمیخواهد که مردم یادشان بیاید او زمانی با اعتبار معنویت کوریبانت ها یا کاهنان کهن رشد یافته است. اگر در این مطلب به دقت غور کنیم، میبینیم که دعوای امپراطوران، دعوای یک سری انسان خود-خداپندار با جهانبینی یهودی-مسیحی است که کوریبانت ها یا خدمتگزاران مذاهب کهن هیچ وقت در آن نقش جدی و تهدیدکننده ای ایفا نکردند و بنابراین آنهایی که پورفیری سنگشان را به سینه میزد، احتمالا هیچوقت امپراطورانی جهانخوار و دارای قدرت سیاسی عظیم نبودند. اسطوره دراینجا جاده ی واقعی تاریخ را به ما نشان میدهد.

اتفاقا در روسیه هم که بنا بر تجربه ی شماتت استالینیسم در عکس سازی و سند سازی و جعل عکس و جعل سند، فضا برای شک کردن در همه چیز، خیلی مناسب تر از اروپای هنوز تو دار است، فومنکوی ناسیونالیسم فروش، پله ای شد برای کسانی که تاریخ غرب نوشته را حتی به بهای زیر سوال رفتن ناسیونالیسم روس دشمن میپنداشتند. این دسته ی اخیر، فومنکو را هنوز بسیار غربی میپنداشتند و میگفتند او با ریاضیات غربی، تاریخ را به بازی میگیرد تا چیزی را که عقل سلیم نمیپذیرد به نفع امپراطوری روسیه به مدل سفسطه ی دانش غربی، اثبات علمی کند. درحالیکه تصور وجود امپراطوری نظامی جنگی عظیم اصلا برای دوران ماقبل سرمایه داری غیر ممکن است. یکی از این منتقدان با نام مستعار پولس نوشته است: «فرهنگ ها و اقوام مختلف –چینی ها، ایرانی ها، و روس ها- به طرز شگفت انگیزی فروتنانه و مشابه رفتار میکنند.: اخگرهای کلبه های بومی سوزانده شده هنوز سرد نشده، پدران و برادران مرده هنوز سوگواری نشده اند، ولی بازماندگان با غیرت شگفت انگیزی به دشمنان در فتوحات بعدی کمک میکنند. آیا این برای کمک به مورخان بعدی برای تامین هزینه ی زندگی نیست؟!» برای این که عمق این ایراد را درک کنید، به تاریخ صفویان در ایران خودمان توجه کنید که با کشتار و شکنجه ی وحشتناکی، ایران سنی را شیعه میکنند و بعد ایرانی ها انگار که یادشان رفته باشد چطور شیعه شده اند، در لشکر آنها به نفع این دین به دنیا فروشان وحشی شیعه، با عثمانی های سنی میجنگند و فله ای در چالدران کشته میشوند.!!!! تاریخ روسیه هم بهتر از این نیست. درنتیجه نویسندگان نامتخصص در تارنماها به طرزی افراطی تاریخ کشور خودشان را سلاخی میکنند و مدعی میشوند که در اوایل قرن 19 زندگی تقریبا همه ی مردم زمین آمیزه ای از تصاویر آشنای مغول های چادرنشین، قبایل شکار گر سرخپوست و سیاهپوست در قاره های افریقا و امریکا، گاوپرست ها و موش پرست ها و مارپرست ها و میمون پرست های هند، و روده خوارها و موش خوارها و پانگولین خوارهای چین جنوبی بوده است. روسیه ی تاتارنشین هم در این زمان بهتر از بقیه نبوده است. برای همین هم قدرت های مسلح به اسلحه ی گرم، به راحتی دنیا را فقط با کمی ارعاب بین خود تقسیم کردند و دانش و خرافات مردم بومی را برای دین سازی به نفع خودشان به کار گرفتند. آنها برای ایجاد نظم در دنیا،کتاب مقدس و بازتولیدهای بومی آن را در همه جا گسترش دادند و بومیان را برای مشاوره ی زبانی و عقیدتی به خدمت گرفتند. روسیه هم از این وضعیت برکنار نبوده و ازاینرو به راحتی توسط ناپلئون اول فرانسوی و بعد تزارهای آلمانی آمده از غرب و اسلاوهای در خدمت آنها فتح و مستعمره نشین شده است. اما حتی تاریخ این رویداد نیز به درستی روشن نیست و الکساندر اول رومانف که روسیه را فتح میکند، درواقع همان الکساندر یا اسکندر کبیر است که پارس/پروس/روسیه را فتح میکند. از طرف دیگر، قزاقخانه ی ایران که در خاورمیانه است، تحت نظارت روس ها اداره میشود تا زمانی که رضاخان از طرف انگلیس ها به ریاست قزاقخانه میرسد و ایران را فتح و مدرن میکند. ازآنجاکه ممالک محروسه ی قاجار یا ایران کنونی، به عنوان زائده ی روسیه در خاورمیانه به محل در نظر گرفته شده برای اورشلیم تاریخ اسکالیگری نزدیک است، پارس به آنجا محدود میشود و بنابراین دستگاه الکساندر در معاصرت ناپلئون اول هم به نیابت از اسکندر مقدونی، یک بار آنجا را شکست میدهد و بخش هاییش را فتح میکند. اما الکساندر اول رومانف جز به عنوان شبحی از اسکندر مقدونی در فتح پارس فایده ی دیگری ندارد و بیشتر چیزهایی که به او نسبت داده اند مثلا فروش بخش هایی از امریکای شمالی به دولت های بریتانیا و ایالات متحده، درواقع نتیجه ی قسمت کردن زندگینامه ی الکساندر دوم رومانف در قرن 19 بین الکساندر های اول و دوم و گاهی کپی کاری محض اولی از روی دومی هستند. تنها دلیل این که کسانی چون لواشوف و فومنکو تارتاریا یا امپراطوری عظیم تاتاری را به روسیه ی بدبخت قرن 19 محدود کرده اند این است که جامه ی ضد غربی امپراطوری شوروی را به قامت روس های کل تاریخ بدوزند ولی درواقع حق با مرژکوفسکی است که میگوید تارتاریای مهاجم و کشنده ی متون تاریخی، چیزی جز جهنم حامل نیروهای شیطانی نبوده که شیاطینش عوامل بروز بحران های زمینشناختی و زیست محیطی و سخت شدن زندگی بر نوع بشر بوده اند و تاریخ غربی است که آنها را به شکل انسان درآورده و بر اساس تشابه اسمی، با تاتارهای آسیای شرقی و روسیه برابر کرده است. پس تنها چیزی که کمک میکند تا این گونه افسانه ها در بین تمام مردم جهان خریدار داشته باشد، خشونت بدوی ناشی از زندگی قبیله ای آنها است که به راحتی میتواند به خدمت امپراطوری های نوین دربیاید. کسی حق ندارد این خشونت بدوی را سرکوب کند. افراد طبقات بالا باید افکار مدرن ضد خدا داشته باشند و مجهز به سلاح های پساخدایی باشند ولی طبقات پایین باید نوعی خداپرستی خشن و مجهز به سلاح های سرد کمی پیشرفته تر از وسایل شکارشان بشناسند. برای همین هم هست که پیامبران به جای تفنگ، شمشیر دارند و وسایلشان شبیه ابتدایی ترین مردمان است چون آنها درست مثل خود مردم، به لحاظ فناوری و منطق، عقب افتاده اند. جانشینانشان هم بر غریزی ترین نوع زندگی منتها در حالتی نظم یافته صحه مینهند و مثل عیسی در دید یهودی ها بن پاندیرا یعنی پسر پلنگند. پلنگ مثل یک بچه شیر میماند، همانطور کوچک و همانطور خالدار ولی قوی و جنگنده چون نسخه ی مبتذل شیر یهودا است و شیر حیوان خدا و بنابراین نماد شاهی است. میتوانید به جای شیر مبتذل پلنگ شده، خرس را هم تجسم کنید که بسیار قوی است و شبیه آدم هم رفتار میکند اما آدمی با عقل یک بچه. برای همین هم کلمه ی پاندر به صورت پاندا یا باندا در چین برای نوعی خرس به کار میرود. شاید شباهت این کلمه با لغت بانزا یا بانجی برای کاهنان بودایی قابل توضیح نباشد. ولی بر اساس یک جوک (؟) این شباهت اسمی ازآنرو است که راهبان بودایی چون ازدواج نمیکنند باید جلق بزنند و خرس پاندا که نی بامبو را بین پاهایش قرار میدهد و با دستانش با آن ور میرود دارد 24 ساعت شبانه روز، جلق زدن راهب را تکرار میکند. انصافا این تصویرسازی از روحانیت، با نیت استعمار از روحانی سازی مردمی در سطح جهان فاصله ای ندارد. [البته کلمه ی پاندا از زبان فرانسوی وارد زبان انگلیسی شده و منشا آن نامعلوم است و اسم قطعی و ملی چینی های قدیم برای خرس پاندا mo بوده است.]

بخشی از این نظرپردازی ها نتیجه ی طغیان دیمیتری میلنیکوف علیه فومنکو است. همانطور که از خواندن مقاله ی «تارتاریا چگونه مرد؟» او در mylinkovdm.livejournal.com به سال 2012 متوجه میشویم، او تاریخ اختراع تورات و انجیل کنونی در قرن 15 (به روایت فومنکو) را قبول ندارد و معتقد است کتاب مقدس (تورات و انجیل) در قرون 17 یا 18 نوشته یا بازنویسی جدی شده است. او ضمنا نابودی تمدن کهن را نتیجه ی وقوع یک فاجعه مثل برخورد شهابسنگ میداند و معتقد است روسیه در سال 1815 یک کشور ویران و کم جمعیت بود که رومانف ها آن را از نو ساختند. یکی از مهمترین دلایل او در نسبتا معاصر بودن تالیف انجیل، بخش مکاشفه ی یوحنا است که درباره ی آخرالزمان صحبت میکند. به نظر او آخرالزمان این کتاب یک پیشگویی نیست بلکه پیشگویی ای است که بعد از وقوع آخرالزمان جعل شده است. یعنی ظهور همزمان بحران های زمینشناختی و لشکرهای عظیم، بیانگر نوشته شدن آن در عصر استعمار و زمانی است که آخرالزمان بروز کرده است. برخی از پیام هایی که خوانندگان بر قسمت هفتم مقاله ی بالا گذاشته اند حواشی مهمتر از متنی هستند که ثابت میکنند معاصرت این مذهبسازی ها امری منطقی، جدی و بسیار موثر بوده است. بیایید آنها را مرور کنیم:

* پروستو-هارون: 1دسامبر 2014: «در مورد نسخه های از بین رفته: من یک فرد مذهبی نیستم. برای من کتاب مقدس یک موضوع عبادت نیست. بلکه یک بنای فرهنگی و تاریخی است. مادربزرگم میگفت که در کودکی، نسخه ی دیگری از آخرالزمان را شنیده است که از روی برخی از انجیل های قدیمی برای او خوانده شده است. آنچه او به یاد می آورد و آنچه من در بازگویی او به یاد می آورم: "و زمین در شبکه ای فولادی محاصره میشود و پرندگان فولادی در آسمان پرواز میکنند. همه ی دره ها و خندق ها را شخم میزنند، اما سیر نمیشوند." خب. طبق آن "آخرالزمان" همه ی اینها در زمان های آخر ابتدائا خواهند آمد و پس از آن همه چیز بسیار بد خواهد بود. من سعی کردم این موضوع را بررسی کنم و متوجه شدم که در منطقه ی جغرافیایی بین آرخانگلسک تا اورال، بسیاری از افراد متن مشابهی را در بازگویی ذکر میکنند که چون بدیهی است آنها مادربزرگم را نمیشناختند برای من یک استدلال دارد ، به این معنی که چنین منبعی به طور عینی در جایی وجود داشته است. اتفاقا طبق خاطراتم، خودم کتاب را در نوجوانی و در دهه ی 1950 در نزد خویشاوندی دیدم و آن را ورق زدم. درمجموع نسخه ی جایگزینی از کتاب مقدس وجود داشت که در تیراژ زیادی منتشر شد. به نظر میرسد تقریبا در همه ی روستاها بوده است و نوادگان مردم صد سال پیش روستاها آن را به یاد می آورند. منطقی است که فرض کنیم اطلاعات به دلیل ماهیت انبوه منبع به شکلی حداقلی رسیده است. خب. من همزمانی بسیاری از پیشبینی ها با واقعیت های زمان جدید را به یاد می آورم. اگر بدانم در برخی از کتابخانه ها نسخه ای از آن کتاب مقدس باقی مانده است، بسیار راحت تر خواهم بود. اما چیزی به من میگوید که دیگر هیچ جا چیزی از آن پیدا نمیشود.»

*علما: 15 دسامبر 2014: «مادربزرگ دوست دخترم بسیار مذهبی بود و دقیقا چنین نسخه ای از پایان جهان را میگفت. آنها میگویند آسمان با یک تار آهنی در هم میشود.»

* بوگدانکوالوف: 7 ژانویه ی 2015: «بله. دقیقا این گونه بود. من شخصا این داستان را از زبان مادربزگم شنیدم. وقتی که بین 6 تا 8 ساله بودم، در بوگودوخوف منطقه ی خارکوف، تمام پدر بزرگ ها و مادربزرگ هایم را زنده پیدا کردیم و به سراغ آنها آمدیم. اما این ننه ی مادری را مخصوصا با این داستان به یاد می آورم که به دلیلی که نمیدانم با مادرم دعوا میکرد و میگفت: کتاب مقدس را به خاطر بسپار. آنجا همه چیز برای تو نوشته شده است. تار عنکبوت آهنین خواهد آمد و زمین را در هم خواهد پیچید، به سیم های اطرافت نگاه کن، میگوید پرندگان آهنین در آسمان پرواز میکنند و مردم را تا سرحد مرگ نوک میزنند، در جنگ، من از آخرین آن جان سالم به در بردم. آنها کرم های آهنین را زیرزمینی به مترو و تلویزیون و رادیو شما حمل میکنند. این بزرگترین گناه شما است که به دجال اجازه میدهید از طریق آنها وارد شما شود.»

همانطورکه میبینیم، به نظر میرسد دنیای تخیل شده در عصر پیامبران چندان از زمان ما فاصله نداشته باشد. پس متوجه میشویم ما ایرانی ها نیز از روس هایی که مثل خودمان عنوان پارسی را بر خود یدک میکشند فاصله ی ایدئولوژیک چندانی نداریم. آنها تارتاریا هستند یعنی جهنم. نیرویی شیطانیند که علیه خدای غرب میشورند. به همین ترتیب ما مردم ایران نیز همهویت با پرشیای شیطانی و همپای تارتاریا یا دوزخیم که با یونانیان دانشمند و اسکندر دانش گسترشان جنگیدیم و افتخار میکنیم که مثل شیاطین دوزخ دارای نیروهای فوق طبیعی هستیم درحالیکه در تمام این توهمات صرفا از تاریخ غربی تبعیت کرده ایم. شیطان و نیروهایش تمام جادوها و نیروهای فوق طبیعی خود را از خدا گرفته اند ولی ناسپاسانه با آن علیه خدا میشورند. روسیه و ایران نیز تمام تکنولوژی جادویی خود را از شیر یهودا در غرب گرفته اند و با آن علیه غرب میشورند. این برای افرادی که خود را برحق میدانند وارونه ولی درواقع درست تعبیر میشود و آنها خود را خدایی میبینند که برای جنگیدن علیه شیطان، نیروهای شیطانیس را به خود جذب میکنند. تفسیرش در ایران میشود این که اینقدر باید کشور به فساد و تباهی دچار شود تا امام زمان ظهور کند. این نظر آیت الله میلانی موسس امپراطوری مشهد در زمان محمدرضاشاه بود که با اشتیاق و موفقیت فراوان، پیش و پس از انقلاب توسط انجمن حجتیه ی تولید مشهد دنبال شد. ولی حتی این هم یک اختراع فکری ایرانی-اسلامی نبود.

با توجه به این که مغزشویی جمعی دنیا را در قرن بیستم روانکاوی به پیش برده، لازم است تا تصویر برخاستن خدا از بستر شیطان را درآنجا بیابیم. اتفاقا این بار هم یک بار دیگر مسئله را در تز جهان زیرین =دوزخ= ضمیر ناخودآگاه= بستر غریزی بشر می یابیم. یکی از خدایان روانکاوی مدرن که درست مثل پیامبران قدیم، هنوز برایش حرف میتراشند، کارل گوستاو یونگ است. زندگینامه ی خودنوشت یونگ که پس از مرگش منتشر شده و احتمالا جعلی است (و جعلی بودنش، اتفاقا جمعی بودن توافق روی مثال مربوطه را بیشتر ثابت میکند) تمثیلی رویایی و اسطوره ای از این بستر دوزخی خداوند میدهد.:

«غرش گنگ و خاموش آبشار راین همیشه به گوش میرسید و همه جا را به منطقه ی خطر تبدیل میکرد. مردم غرق میشدند و اجساد به صخره ها برخورد میکردند. گورکن در گورستان مجاور، گوری میکند و پشته هایی از خاک قهوه ای زیر و رو شده پدید می آورد. مردان موقر سیاهپوش با لباس های رهبانیت بلند، کلاه هایی به طرز غیر عادی بلند و پوتین هایی براق، جعبه ی سیاهی را می آوردند. پدرم [که کشیش بود] در ردای کشیشیش آنجا بود و با صدایی پرطنین حرف میزد... افرادی که پیشتر وجود داشتند ناگهان دیگر آنجا نبودند. بعد میشنیدم که به خاک سپرده شده اند و عیسی مسیح آنها را نزد خود برده است. روشن بود که عیسی مسیح با بی میلی آنها را برده... ولی این بردن به معنی قرار دادن افراد در خاک بود. این قیاس جانگداز عواقب شومی داشت. من کم کم به عیسی مسیح بی اعتماد شدم. او چهره ی پرنده ای عظیم، آرامشبخش و نیکخواه را از دست داد و در ذهنم با مردان سیاهپوش محزون با لباس های رهبانیت، کلاه های سیلندر و پوتین های براق مرتبط شد که خود را با جعبه ی سیاهی سرگرم میکردند. تقریبا همزمان نخستین رویایی را که میتوانم به یاد بیاورم دیدم، رویایی که قرار بود در تمام زندگی ذهنم را به خود مشغول دارد. آن موقع سه چهار ساله بودم. کشیش محل به تنهایی نزدیک قلعه ی لوفن ایستاده بود و چمنزار پهناوری پشت مزرعه ی گورکن دیده میشد. در رویا من در این چمنزار بودم. ناگهان حفره ای مستطیل و تاریک با دیوارهای سنگ پوش پیدا کردم. هرگز آن را ندیده بودم. با کنجکاوی به جلو دویدم و به درونش خیره شدم. آنجا پلکان سنگی ای دیدم که پایین میرفت. با احتیاط و ترس پایین رفتم... در نور کم سوی آنجا تالار مستطیل شکلی پیش چشمم دیدم... زمین سنگفرش بود و در وسط، فرش قرمزی از ورودی تا یک سکوی کم ارتفاع پهن بود. بر این سکو، یک اورنگ پادشاهی گرانبها از طلا قرار داشت. مطمئن نیستم ولی شاید یک کوسن قرمز هم بر آن بود. اورنگی باشکوه، یک تخت پادشاهی واقعی در داستان های پریان. چیزی بر آن ایستاده بود که من اول فکر کردم تنه ی درختی است با ارتفاع سه چهار متر و قطر حدودا نیم متر. شی ء عظیمی بود که تقریبا تا سقف میرسید و تک چشمی در بالای آن، بیحرکت خیره مانده بود. من از وحشت فلج شده بودم. در آن لحظه از بیرون و بالا صدای مادرم را شنیدم. فریاد میزد: "آره. ببین. این لولوخورخوره است." این حرف بیش از پیش بر وحشتم افزود و با عرق سرد و وحشت مرگ از خواب پریدم. به نظر میرسد فالوس این رویا، یک خدای زیرزمینی بینام بود و در تمام طول کودکیم به همین شکل باقی ماند و هر وقت کسی بیش از حد قاطعانه و موکد درباره ی عیسی حرف میزد، دوباره پدیدار میشد. عیسی مسیح هرگز برای من کاملا واقعی، کاملا پذیرفتنی و کاملا دوست داشتنی نشد، زیرا بارها و بارها به آن همتای زیرزمینیش فکر کردم؛ الهامی هراس انگیز که بی آن که در جستجویش باشم به من اعطا شده بود.»

دیوید تیسی –ارزیاب کتاب های پیشنهادی برای چاپ در زمینه ی مطالعات روانکاوی در دانشگاه لاتروب ملبورن استرالیا- فصل سوم کتاب «چگونه یونگ بخوانیم؟» تحت عنوان "خدای زیرزمینی" را با این متن شروع کرده و در تفسیر آن نوشته است:

«یکی از درون مایه های آثار یونگ این است که خدا مرده است. یونگ از این لحاظ پیرو نیچه است که مرگ خدا را اعلام کرد و در نخستین نگاه این طور به نظر میرسد که یونگ از بی خدایی نیچه حمایت میکند. یونگ باور داشت خدا مرده است زیرا ما او را با زهد و پرهیزکاری افراطی کشته ایم. ما خدا را سطحی، تنگ نظر و خوب ساخته ایم. این مسئله جانمندی و دیرپایی خداوند را سرکوب و خاموش کرده است؛ زندگی الهی با اخلاق گرایی افراطی، تحلیل رفته و فرسوده شده است... ما الوهیت را به بشری اخلاقی در بهشت که بر اورنگی طلایی بر فراز آسمان ها نشسته فرو کاسته ایم. چنین الوهیتی مرده است و با این حال، خداوند نمیتواند بمیرد چون خداوند نامیرا است. شاید تصویر خداوند مرده، درحالیکه زندگیش در جای دیگری جریان دارد و در انتظار دوباره زاده شدن است. آثار یونگ، این بحث را مطرح میکنند که زایش دوباره ی خدای مرده، از اعماق و از تالارهای زهدان گونه و تاریک زمین خواهد بود. از نگاه یونگ، خدای آسمان نشین سقوط کرده و اندیشه ی خداوند از اعماق، از سرزمین ذهن ناخودآگاه، دوباره سر بر خواهد آورد. خداوند در رویای یونگ در دشتی مجاور گورستان کلیسای پدرش دفن شده است. خداوند در زیر زمین، سوگناک، بی حرکت و وحشت آفرین –ولی همچنان زنده- است. تصویر ترسناک تک چشمی که بی حرکت به بالا خیره شده، بر وحشت موجود در رویا می افزاید. این ارجاعی نمادین به چشم خدا در زکریای نبی (4 : 10) است، تصویری کهن نمونه ای مرتبط با وحشت از نزدیک مورد مشاهده بودن از سوی ابدیت. ولی این خدا از چشمی که بر آن تنه است "میبیند". ما تصور کرده ایم از نگاه و داوری خداوند گریخته ایم ولی او همچنان با همان همه چیز دانی گذشته، ما را زیر نظر دارد... خداوند که با اورنگ طلایی کامل میشود، بر فراز آسمان نیست، بلکه زیر زمین است؛ یک بشر نیست، بلکه فالوسی عظیم است؛ داور سختگیر خواهش ما نیست، بلکه خود خواهش است؛ خشکه مقدس نیست، بلکه سرکش و پیشبینی ناپذیر است.» ("چگونه یونگ بخوانیم؟": دیوید تیسی: ترجمه ی سپیده حبیب: نشر نی: 1400: ص55 تا 57)

حالا فرض کنید جهنم به جای زیرزمین، تارتاریا یا پرشیا باشد و شما در ایران فرض کرده باشید که پرشیا هستید و خدا در سرزمین شما است. آن وقت شما خودتان پذیرفته اید که همه باید شما را شیطانی و وحشی بدانند تا خدا از شما متولد شود. بازگشت مهدی (به جای مسیح) از قلمرو ضد اسلامی جمهوری اسلامی ایران نیز بر این بستر خرافی استوار است که حتی مردمش آن را درک نمیکنند. سابقا عالیجنابان بی خدا بودند و بردگان خداپرست؛ ولی هرچه مرز عالیجناب و برده کمرنگ تر میشود، ترکیب عقایدشان نتایج وخیم تری ایجاد میکند که که البته آنهایی که هنوز برده اند و تعدادشان هم خیلی زیاد است، به دلیل بیسوادی همیشگی و عدم توانایی درک ذهنی چنین سنتزهایی، هرچه بیشتر در اثر آنها دچار استیصال و آمادگی برای دردسر سازی میشوند. خدا الان واقعا دنیا را از داخل ضمیر ناخودآگاه ناعقلانی و غریزی آدم ها هدایت میکند حتی مردم داخل جهنم قلابی ایران را.

مطالب مرتبط:

فاجعه ی دیرین، معبد جدید یهود و پاگانیزم خزنده ی ایران

ایرانی که به یادش نمی آوریم

چرا قدس برای مسلمان ها مهم است؟

نویسنده: پویا جفاکش

اطراف چهارده:اواخر تابستان 1389

چهارده منطقه ای در آستانه ی اشرفیه است که از مجموع چند ده کوچک تشکیل شده و مرکز آنها ده "شیرکوه" است که بازار محلی هم در آن برگزار میشود. به عقیده ی قدمای چهارده، قدیمی ترین حاکم آنها "شیرک" اهل شیرکوه بود که از کوتول شاه پادشاه رودبار و سنگر اطاعت میکرد و شیر گاوهای چهارده در زمان او با لوله هایی به مقر کوتول شاه در سنگر منتقل میشد.

این داستان اگرچه افسانه ی صرف است اما شاید تاریخی پشت خود داشته باشد. چون چهارده را با دو سرزمین کوهستانی سنگر و رودبار مرتبط کرده است.آنچه در اینجا جلب توجه میکند نام شیرکوه است که کلمه ی کوه در آن به کار رفته است درحالیکه چهارده کاملا در دشت قرار دارد و کوهستانی نیست.در عوض میدانیم که یکی از مهمترین کوه های رودبار ، "شیرکوه" نام دارد و ممکن است خاندان بنیانگذار چهارده نسب بدانجا برده و از این رو ده خود را شیرکوه نام نهاده باشند. اما چرا در این افسانه پای سنگر به میان آمده است؟

بنا بر تاریخ رسمی، پس از سقوط حکومت اسماعیلیان الموت (حشاشین) در گیلان شرقی،در دوران مغول، کشوری که بعدها "کوهدم" خوانده میشد در منطقه ی شامل رودبار و سنگر تاسیس گردید که مرکز آن به نام "گوراب" احتمالا در نزدیکی سنگر کنونی قرار داشته است (گوراب در زبان گیلکی به معنی محل تشکیل بازار است). واژه ی کوهدم احتمالا تحریفی از کلمه ی قدیمی تر کوتم است. میدانیم که محل دیگری به نام کوتم در مصب قبلی رودخانه ی "موساچای"(سفیدرود فعلی) در حدود رودسر کنونی وجود داشته و این یادآور قرارگیری سنگر در کنار شعبه ای از سفیدرود است. ممکن است کوتم با کلمات عربی قسم(آب و باران)، قسم (شعبه)، قشم (جوی آب)، ختم (آبیاری مزارع) و ختم(خرطوم فیل) مرتبط باشد. و احتمالا نامجاهای "کیسم" (روستایی در آستانه که از سه طرف توسط سفیدرود و از یک طرف توسط حشمترود احاطه شده) و "کسما"(در صومعه سرا که در کنار رود کسما واقع است) از همین ریشه میباشند بخصوص ازآنروکه کیسم در همسایگی چهارده قرار دارد.

بعید نیست همزمان با طایفه ی شیرکوه ، طایفه ی دیگری که روستای "کاچا" در چهارده را بنا نهادند هم از سمت رودبار آمده باشند. آنها احتمالا از خاندانهای اشرافی کوهدم بودند که ارتباطی با بقعه ی "عکاشه" در روستای "رودبرده" ی سنگر داشته اند. امروزه این بقعه را مقبره ی یکی از پسران امام موسی کاظم موسوم به "آقا کاشاه" میخوانند. اما سابقا متعلق به عکاشه ابن قیس صحابی پیامبر دانسته میشد. عکاشه در زبان عربی به معنی عنکبوت است. کاملا مشخص است که آقاکاشاه تحریفی از عکاشه است.ممکن است طایفه ی کاچا هم نام خود را از کاشاه گرفته باشند. گروهی از این طایفه ظاهرا از سوی حکمرانان کوهدم بر شیرکوه گمارده شده بودند.

اما زمان کوچ شیرکوهی ها و کاشاهی ها به چهارده کنونی کی بوده است؟در اینباره نامجاهای شرق گیلان توضیح میدهند.قدیمی ترین نامجاها در زبانهای فعلی منطقه معنایی ندارند. نامجاهایی چون: "کلج"kallaj، شولم، سلکی سرsalkisar، اومام، نیلو، زرکی zaraki، نیاسان، گرسماسرgarasmasar، گمل، چناسک، انگه angeh، هیر، یازن، هنیز، برسهbarseh، اواترavatar، ونداربنvandarbon، گرکینgarajin، تشویرtashvir، چیزهchizeh، کلاشم، پونلpunel، لورloor، لیهleyeh، اروشکیarushki، گفلgofal، چهیشchehish، داماش، شمام (احتمالا از "صمام" عربی به معنی شیر؟)، سندس sendes، فیشم، موشنگا mushanga، ازگمazgom، کشکش kashkash...

در مقابل آنها اسامی جدیدتر قرار دارند که به راحتی قابل معنیند. مانند: معلم کلایه، رزجرد، فلکده، بادامستان، دارستان، دافسر، خلیفه کنار و...

با توجه به این که اسامی دسته ی اول هنوز وجود دارند معلوم میشود که از کاربرد آنها در "زبان دیوها"(گیلکی منقرض شده) زیاد نمیگذرد و اسامی دسته ی دوم که نتیجه ی حکومت اربابان غیر بومی از قاجاریه به این سو بر این خطه بخصوص پس از پهلوی است نسبتا متاخرند. شیرکوه به مفهوم mountain of lion کلمه ای کاملا فارسی و غیر بومی و احتمالا ترجمه ی فارسی کلمه ای قدیمی تر به همان معنا است. خاندان بنیانگذار چهارده قطعا پس از نام گرفتن آن کوه به شیرکوه ، به جلگه کوچیده اند و این اتفاق مسلما در زمانی نزدیک به ما رخ داده است. با این حال و در کمال تعجب، شاهدیم که تمام روستاهای چهارده امامزاده دارند. فقط یکی از این امامزاده ها قابل اعتنا و مورد وثوق عمومی است: امامزاده سید ناصرالدین در کاچا. این موضوع عجیبی است. چون معروف ترین شخص در تاریخ که اسمش ناصرالدین باشد، اسمش با تاریخ اسماعیلی های سابق حاکم بر شیرکوه رودبار گره خورده است و او ابراهیم ابن شیرکوه حکمران ایوبی حمص در سوریه است. پدر او همان اسدالدین شیرکوه معروف تکریتی است که اگرچه به حکمرانی حمص رسیده بود، ولی از طرف زنگیان برای وساطت بین فرمانروایان اسماعیلی مصر موسوم به فاطمیون به آنجا رفت؛ با همدست شدن گروهی از فاطمیون با صلیبی ها بر ضد بقیه، پای شیرکوه به جنگ های صلیبی کشیده شد و او در مقام یک وزیر فاطمی، راهی را شروع کرد که پس از مرگش توسط برادرزاده اش صلاح الدین ادامه یافت و به سقوط فاطمیون و صلیبیون، سنی شدن مصر، تاسیس حکومت ممالیک در مصر و پناه بردن رش گلوتا یا رهبریت یهود از بغداد به مصر ممالیک منتهی شد. میدانیم که اسماعیلیون نزاری که داعیه دار دنباله روی راه اسماعیلیون افریقا و مصر بودند، برخلاف آنچه تاریخ رسمی میگوید نه در زمان مغول بلکه در زمان قاجار، از ایران گریختند و در هند (پاکستان کنونی) به همدستان انگلیسی خود ملحق شدند. بنای آرامگاه سید ناصرالدین کاچا نیز به اواخر دوره ی قاجار تعلق دارد. آیا میتوان گفت محل واقعی تاریخ فرضی اسماعیلی ها به همراه خود آنها از مصر و سوریه ی ممالیک، به شمال ایران و در اطراف شیرکوه که شباهت اسمی باعث برجستگی محلی شخصیت شیرکوه تکریتی درآنجا شده، انتقال یافته و سپس به همراه کوتمی ها در جلگه ی ایران مستقر شده باشد؟ چنین چیزی هیچ بعید نیست و حتی اولین مورد از نوع خود در گیلان نیست. مثلا در لفمه جان لاهیجان نیز درخت بسیار بزرگ و تناوری موسوم به "مزا دار" وجود دارد که به درگاه آن راز و نیاز میکنند و یک شاهد عینی دارم که به چشم خود دیده کسی از برای تبرک، از آب لجنی چاه متعفن کنار آن خورده است. در پشت درخت، بیشه زاری وجود دارد که پر از مار است و به سبب آن تصور کرده اند که در زیر این درخت گنج نهفته است. چند باری هم به جستجوی گنج، آنجا را کنده اند ولی چیزی نیافته اند. کسی که درخت را نشانم داد به من گفته از بعضی از محلی های لفمه جان شنیده علت تقدس این درخت آن است که پیامبر اسلام یک بار اسبش را به این درخت بسته و این سبب جادویی شدن درخت شده است. مطابق تاریخ رسمی، پیامبر اسلام هیچوقت در گیلان نبوده که بخواهد اسبش را به درختی ببندد. ولی وقتی مردم داستانی را میپذیرند به این فکر نمیکنند که داستان کجا اتفاق افتاده است. چون مردم قدیمی و سوادناآموخته فکر میکنند اصولا مردم همه جای زمین مثل همند. فقط سواد است که به همراه ناسیونالیسمی که با زبان رسمی می آموزد، بین اقوام فرق میگذارد و برخی را برتر و برخی را پست تر میخواند. اما دنیای آدم روستایی درس ناآموخته آنقدر کوچک است که فکر میکند محل هیچ اتفاقی از زیستگاهش به دور نیست، مثل شادروان مادربزرگ پدریم که برف تبت را در تلویزیون دید و به گیلکی گفت: «ای خدا! عجب برفی؟ حتما دو فردای دیگر اینجا میرسد!» دقیقا همین حقیقت است که شوک بعدی تاریخچه ی آرامگاه بی اهمیت کاچا را احتمالی میکند. صلاح الدین ایوبی -جانشین اسدالدین شیرکوه و قهرمان پس گیری اورشلیم از صلیبیون- ملقب به الناصر بود و احتمالا ناصرالدین پسر و جانشین شیرکوه در حمص، روایت دیگر خود صلاح الدین ایوبی است. از طرف دیگر، صلاح الدین را در غرب به «سلطان بابل» میشناختند که ناشی از تطبیق قاهره با بابل پس از سکونت الیگارشی یهودی بابلیان دراینجاست. پس بعید نیست نام شیرکوه نیز تلفظ دیگر "شارک/شارکو/شاروکین/سارگون" (در لغت یعنی شاه قدرتمند یا شیر قدرتمند) لقب نمرود فرمانروای بابل باشد. فتح اورشلیم توسط صلاح الدین نیز چیزی جز تکرار فتح اورشلیم به دست بابلیان در زمان نبوکدنصر –مدل دیگر نمرود- نیست. هر دو فتح، به سکونت اشرافیت یهود در بابل منجر میشوند که در داستان صلاح الدین با مصر تطبیق شده است. از این موضوع تعجب نکنید. درست است که چهارده منطقه ی کوچک و بی اهمیتی است. ولی یادمان باشد تا قبل از پیدا شدن سر و کله ی ناپلئون در اوایل قرن 19 "قدس" فلسطین که الان آن را بیت مقدش یا اورشلیم میخوانند، شهرکی روستا مانند و تقریبا متروکه بیش نبود. برای آنها که نمیتوانستند ادعای استعمار در بیت المقدس بودن قدس را باور کنند پاسخ طبق معمول بی توجهی عثمانی ها به نواحی عرب نشین و انحطاط شهر در دوران آنها بود درحالیکه علت اصلی بی سکنه بودن قدس، نبود منابع آب بود. درواقع وضع قدس پیش از این که استعمار آن را مقدس کند به مراتب بدتر از کاچای کنونی بود. در ابتدای قرن بیستم، موروزف یکی از آخرین دانشمندانی بود که جسارت داشت اورشلیم بودن قدس را مردود و غیرممکن بداند. او اصرار داشت که اورشلیم اصلی بارگاه پاپ در رم ایتالیا بوده و کل وقایع کتاب مقدس در امپراطوری مقدس رم در اروپای غربی بخصوص شبه جزیره ی ایتالیا و نواحی مجاور آن در آلمان میگذرند. بعدها فومنکو و نوسفسکی نظریه ی عجیبتری ارائه دادند و مدعی شدند قبر واقعی مسیح که محل دعوای صلیبی ها با مسلمانان شده، قبر ادعایی او در کوه بیکوس در نزدیکی استانبول است: یک منطقه ی دورافتاده ی بی اهمیت دیگر. مجموعه ی این مقبره ها یک چیز را نشان میدهند: ادعای تقدس خیلی راحت است. ولی این که کدام ادعا به محبوبیت جهانی برسد، در ید انتخاب سیاسی و منافع مادی ناشی از آن برای مذهبسازان قرار دارد. وقتی این منافع به میان بیایند، دیگر خرافات محلی حول سوژه ی تقدس، فقط خرافات محلی نیستند و در هاله ای از عددبازی های کابالایی فلسفی به مدل ژزوئیت های تاریخنویس، مفهوم رمزی می یابند.

آستانه ی اشرفیه: اطراف مسجد قدیمی جسیدان، بهارهای 1399 و 1400

در مورد قدس ممالیک که به صلاح الدین سلطان بابل گره خورده، باید تبدیل شدن قوم او به هدف انتقام خدا در مکاشفه ی یوحنا را در نظر داشت چون درآنجا از تخریب بابل در بازگشت مسیح سخن رفته است. گاها منظور از بابل را رم دانسته اند که بابل جدید تلقی میشود و این اتفاقی هم نیست. چون هم بابل و هم رم معبد سلیمان را خراب کرده اند. ما الان در عصر غیبت معبد سلیمانیم که یکی از شروط بازگشت مسیح احیای آن است و بازگشت یهودیان به بیت المقدس ادعایی را تنها برگزیدگان خدا میتوانند عملی کنند که میشوند بانیان تمدن غرب و مسلح به سلاح تاریخ هر طور که بخواهند. آنها بر اساس برابر دانستن مسیح با ایکتیس (ماهی) و "بره ی خدا"، او را در مرز اعصار بروج حمل (قوچ) و حوت (ماهی) تصور کردند و بعد فرض کردند که او خدای مهربانی است و قطعا پس از تولد او هیچ بلای بزرگی نمیتوانسته از سوی خدا بر زمین نازل شود. پس محور زمین تکان نخورده و با فرض تغییر آرام آسمان، الان بنده ی تاریخساز باید در قرن 18 میلادی زندگی کنم اما از طرفی هم نباید از آغاز تاریخ در زمان تخریب معبد سلیمان فاصله داشته باشم. نتیجه گیری من تاریخنویس این است: معبد سلیمان در سال 70 میلادی به دست رومی ها ویران شده است. میپرسید چه ربطی دارد؟ سال 70 میلادی در تاریخ 1/1/70 آغاز میشود و اگر این را به مدل اروپایی بنویسیم میشود 1,70,1 و اگر , را برداریم میشود 1701 اولین سال قرن 18. بعد باید این را اروپایی کنیم. چون تقویم 12ماهی چهارفصله یک اختراع بابلی است. اروپایی کلتی فقط یک زمستان و یک تابستان دارد و خط فاصل این دو به عنوان آغاز سال قدیم، 31 اکتبر بوده است زمانی که دروازه های آسمان به روی زمین باز میشود و ارواح به زمین سر میزنند. به همین دلیل این روز، روز همه ی قدیسین در تقویم کلیسا است و البته چون هیولاها هم به زمین سر میزنند تبدیل به جشن هالووین شده است. نجوم روز 31 هالووین 1701 نشان میدهد در آن روز نه فقط خورشید در برج عقرب بوده، بلکه ماه نیز در برج عقرب و به اصطلاح اوضاع "قمر در عقرب" بوده است. بودن ماه در عقرب به بروز غلیان شور و احساسات شدید و فکر کردن به خاطرات بد گذشته معروف است و این که ایام متعاقب آن ایام شکست عشقی است. اگر بخواهید این را پایه ی یک عصر کنید، باید نتیجه بگیرید که با ایام پایان مروت و مردانگی و ظهور تراژدی های عاشقانه و گسترش طلاق، و نیز ایام تجدید نظر در همه چیز مواجهید. از آن مهمتر این که هالووین 1701 نه فقط خورشید و ماه بلکه عطارد سیاره ی دانش را نیز در برج عقرب دارد و بنابراین تمام تجدید نظر های احتمالی یک تاریخسازی جادوگرانه باید به خشت عقل و منطق و مبارزه با خرافات زده شوند. خرافات چیزی است که از بین رفته و در 1701 که همان سال 70میلادی است، آنچه از بین رفته، سربلندی یهودی است که در جهان آواره شده است. همه ی آنچه اختراعشان به نام پیامبران یهود و خدایشان ثبت شده باید مورد تجدید نظر قرار گیرند و اکنون این اختراعات در دست کلیسای کاتولیک رم است که خود را جانشین اورشلیم میداند. پس برای بریتانیایی های پناه دهنده به تاریخ ژزوئیت، جداسازی سال 70 از سال 1701 به معنی این است که سال 1701 باید سال مرگ آخرین پادشاه کاتولیک انگلستان یعنی جیمز دوم باشد همچنین سالی که پسر کاتولیک جیمز از بازگشت به قدرت در انگلستان منع شد و در فرانسه سکونت گزید تا دختر جیمز که به ازدواج غاصب هلندی پروتستان جایگاه پدرش درآمده بود، ملکه شود و پادشاهی انگلستان به دختر پروتستان آن دو و شوهر آن دختر یعنی بنیانگذار حکومت خاندان آلمانی پروتستان ساکس کوبورگ (وینزور فعلی) در بریتانیا برسد. این جیمز اما جیمز دوم است تا بدنامی خود را از جیمز اول که کتاب انجیل کنونی را به وجود آورده پاک کند. جیمز اول که جیمز دوم تکرار او است مفهوم نمادین سنت جیمز را در نام خود دارد. سنت جیمز، قدیس حامی صلیبیون فاتح اسپانیای عربی بود و پدیدآورنده ی استعمار اسپانیا و پرتغال که با جدا شدن هلند پروتستان از اسپانیای کاتولیک و فتح بریتانیا توسط پادشاه هلند، به همراه هلندی ها و قدرت استعماری و مذهب پروتستان، از شبه جزیره ی ایبری به جزایر بریتانیا منتقل شد. اگر انجیل شکست خوردگان بخشی از تجدید نظر قمر در عقرب 1701 تلقی میشد دنیای امروز به گونه ی دیگری بود. به نظر ژاریکوف، اسلام و کمونیسم دو دیدگاه مبارز با نظم نوین و درصدد احیای گذشته بوده اند. پس نظم نوین نباید اجازه میداد چیزی از گذشته به نفع آنها مقدس شود. ولی تاریخنویسان فکر اینجایش را هم کرده بودند.

درست در همان سال 1701 و اتفاقا در ژانویه یعنی اولین ماه آن سال، یوهان نیکولاس وون هونتهایم اسقف آلمانی متولد میشود و تا اواخر قرن 18 عمر میکند. او نه فقط جاعل بسیاری از آثار مسیحی تلقی شده، بلکه با نام مستعار جاستینوس فبرونیوس، آثار ایدئولوژیک زیادی نیز تولید نموده که مجموعا مبنای تاسیس جریانی به نام فبرونیانیسم گردیدند. هدف این مجموعه، جذب کردن آلمانی های پروتستان به اتحاد با کلیسای رم و پذیرش سیادت مذهبی کلیسا ولی به زبان پروتستان ها بود. این باید به احیای امپراطوری مقدس روم می انجامید ولی شاید وقتی شروعش را از 1701 در نظر میگیریم باید انتظار داشته باشیم که این همان یهودی شدن روم پس از سقوط معبد و به دنبال سیطره ی مسیحیت یهودی تبار بر آن امپراطوری است. شاید برعکس آنچه گفته اند پروتستان ها از ابتدا انجیل کاتولیک را قبول نداشتند و پس از فبرونیانیسم بود که با آن ارتباط برقرار کردند.

حالا یکی باید این را از آلمان به همه سمت میبرد. پس سروکله ی یک نفر دیگر پیدا شد به نام "یوهان گئورگ کوتا"؛ یک استاد تئولوژی پروتستان آلمانی که باز هم در همان سال 1701 متولد شد. کوتا به نقاط مختلف آلمان، فرانسه، هلند، و بلاخره به لندن سفر کرد و احتمالا زندگیش کنایه ای است از گسترش تئولوژی پروتستان حدودا همسو با کاتولیسیسم در تمام این کشورها. نکته ی جالب این که برادرزاده ی بزرگ کوتا همنام با خودش (یوهان) و معروف به یوهان فردریش کوتا بوده که بخش عظیمی از آثار مشهور آلمانی را منتشر کرده است. ادبیات فردریش شیلر و یوهان ولفگانگ گوته در زمره ی آنها هستند. شیلر هم به معنی نقاش است و هم به معنی درخشش رنگین کمانی برخی کانی ها. فردریش باید خود یوهان فردریش کوتا باشد که خود را به فردریش نقاش یا درخشان ملقب کرده است. همچنین یوهان وولفگانگ گوته را اگر وولفگانگ را از آن برداریم یوهان گوته میماند که تلفظ دیگر یوهان کوتا به نظر میرسد و ترکیبی از روح دو کوتای فوق الذکر که قدیمی ترشان برای رسیدن به آغاز تاریخ در 1701 از روی دومی کپی شده است. بین وولفگانگ و فردریش باید ارتباطی وجود داشته باشد. میدانیم که فردریش یا فردریک یعنی شاه صلحجو. او میتواند انعکاسی از فردریک اول باشد که پادشاهی پروس را دقیقا در همان سال 1701 به مرکزیت برلین تاسیس کرد. ازتباط پادشاهی با وولفگانگ باید متصل به "وولفگانگ رگنزبرورگ" اسقف باواریا و قدیس کاتولیک باشد چون معنی این عنوان، "وولفگانگ از شهر شاهان" است. باواریا که حکامش با حکام پروس فامیل بودند، نام از باوئرهای یهودی دارد که یکیشان به نام مایر باوئر که نام فامیل خود را به رتچیلد تغییر داد حامی مالی ایلومیناتی باواریایی و رهبران ژزوئیت آن بوده است. اعقاب رتچیلد حامیان اصلی تاسیس دولت اسرائیل در قدس در قرن بیستم بودند. حالا روشن میشود تاریخ چرا اینطور نوشته شده است. مسلمان ها که میخواستند به قدیم برگردند حالا خودشان دشمن قدیم به نظر میرسند و یهودی هایی که با تقدس گیری از انجیل جهانگیر، همه چیز را تغییر میدهند، قدیمی و اصل جلوه میکنند؛ بهترین راه برای اثبات این که همه ی چیزهایی که الان میبینیم قدیمیند و آدمیزاد غیر از این نمیتواند باشد.

اما مارکسیسم همه چیز را خراب کرد چون پیشرفت تاریخی را در قاب بازگشت به کمون اولیه تعریف کرد که به نظر میرسد از یهودیت قدرتمند فعلی قدیمی تر و معرف همان تمدن های شیطانی مد نظر کشیش های مفسر انجیل باشد. اسلام روی همین موج سوار شد و به عنوان کسی که درست کمی قبل از یهودی ها در قدس قدرتمند بود، بابل تورات اروپاییان را به اسلام صلاح الدین دوخت و خود را کمون اولیه ی مارکس پنداشت. قدس برای مسلمان ها شاید هیچوقت مهم نمیشد اگر یهودی ها در آن به قدرت رسیدند. یهودی ها با فتح قدس و ظلم به مردم آنجا و نواحی زیرمجموعه اش، به اسلام رسالت جهانی بخشیدند و مدعیان قدس اسلامی را به راه نظریات مارکسیستی کشاندند.

چگونه کشیش ها شیطانی بودن را شیرین کردند؟

نویسنده: پویا جفاکش

در غرب، کتاب بدنامی وجود دارد با نام لاتین «مالیوس مالفیکاروم» به معنی «چکش جادوگران» که به حدود 1487 میلادی منسوب است. این کتاب، متعلق به فرقه ی دومینیکن و از مانیفیست های کشتار جادوگران در دوران تفتیش عقاید خوانده شده است. در این کتاب، جمله ی معروفی هست که به ادعای زن بودن بیشتر قربانیان جادوگر سوزی در آن دوره، وجهه میبخشد و آن جمله این است: «همه ی جادوها از شهوات جسمانی ناشی میشوند که در زنان سیری ناپذیر است.» کارولین میس درباره ی این جمله گفته است: «جمله ای که ممکن است نشاندهنده ی آرزوی نویسنده ی آن باشد.» دردسر بزرگ مردان اروپایی با همسران دیر تحریک شونده و خجالتیشان که باعث شد برتراند راسل در میانه ی قرن گذشته، کتاب جنجالی «زناشویی و اخلاق» را بنویسد و در آن از وجود روسپی گری –بیش از هر کسی برای نیاز مردان متاهل- دفاع کند، و نیز حسرت های مداوم مردان اسلاو، فرانسوی، ژرمن و انگلوساکسون برای نداشتن زنان گرم مزاج نسبت داده شده به اسپانیا و امریکای لاتین، نشان میدهد که حق با میس است و خیلی اوقات ما با چیزهایی دشمنی میکنیم که نیاز داریم همانطور باشند. درباره ی زنان شهوتران هم تاریخ، یک چیز دیده نشده و دور از دسترس را برجسته کرده است. چون ادعا شده ویکای زنان بر آیین های جادویی پرستش مادر زمین در کشاورزی استوار بوده و پس از تعقیب شدن از سوی کشیش ها، به بلندی ها و نواحی دور از دره های حاصلخیز عقبنشینی کرده و دیگر نمیتوانسته ربطی به حاصلخیزی زمین داشته باشد. معمولا مردم وقتی کشاورزی نداشتند می افتادند دنبال کارهای باطل مثلا شراب فروشی. ازآنجاکه این یکی به سبت یهودی ها ربط داشته و کاسه و کوزه های تمام بدبختی های فرهنگی اروپا هم روی سر یهودی ها میشکسته، پس با کمال میل، آیین ویکا و جادوگران زنش، به کیش شراب، خدایش دیونیسوس باخوس و همراهان مونث وحشی و مردمانندش "مئنادها" متصل شده و ستایشگر نیروهای کور و وحشی طبیعت که جنون شراب را برمی انگیختند تلقی شده است. دیونیسوس با ازیریس خدای کشاورزی در مصر تطبیق شده بود و در منابع یونانی-مصری، در این حالت صاحب "آرورا" باغ انگورهای مقدس و جادویی تلقی شده بود. شراب از انگور به دست می آمد و فصل آن، تابستان و معمولا از اوایل تیرماه تا اواخر مرداد بود. هرچقدر هوا گرمتر بوده انگورها زودتر میرسیدند. نماد حیوانی تابستان شیر بود و ازآنجاکه سرسبزی طبیعت به گرمای حد نساب گره خورده بود ترجیحا نماد فلکی او را به مردادماه محدود کرده بودند. درست در پایین این صورت فلکی موسوم به لئو یا اسد و در زیر دایره البروج، صورت فلکی هیدرا قرار داشت که به شکل یک مار بود و دشمن خدایان مصر موسوم به آپپ یا آپوفیس را نمایندگی میکرد. مارهای مشکلساز برای مردم در خاورمیانه، معمولا مارهای سمی ای بودند که در صحراها و کوهستان ها با زمین لم یزرع همرنگ میشدند. شیر هم به اندازه ی این مارها خطرناک بود. اما شیر اگرچه در صحرا هم دیده میشد سکونتگاه اصلیش جای پردرخت و پر علف و آبداری بود که بتواند در آن برای چهارپایان علفخوار کمین کند و این گونه مناطق در خاورمیانه پیش از هر درنده ی دیگری، در قرق شیر بود. ازاینرو شیر روح سرسبزی طبیعت و صاحب و سلطان چهارپایان تلقی میشد و روانش مجموعه ای از ارواح تمام وحوش بود و با همین روحیه اسد دشمن هیدرا و شیر دشمن مار تلقی میشد. این روح وحشی بود که انگورهای آرورا را بارور به جادوی شراب نموده بودو آن، روح ازیریس تلقی میشد. مار میخواست به این باغ راه یابد و این نیمه ی گمشده ی داستان اسلامی ورود مار به باغ عدن لای پرهای طاووس است. بقیه ی داستان را همه میدانیم: مار، به آدم و حوا گفت که اگر از میطوه ممنوعه بخورند همتراز خدا میشوند. آنها این کار را کردند و عورت هایشان آشکار شد و این اساس تولید مثل بود. این روایت دیگر پیدایش آدم و حوا و ایزیس از ازیریس است. ایزیس الهه ی طبیعت و کامل کننده ی تابستان در برج بعد از اسد یعنی برج سنبله یا دوشیزه است که ازیریس را به صورت هورس-آتوم در زمین مادی متولد و با همان خو.دخواهی خداگونش در تمام مردان تکثیر کرد. جدا شدن انسان خود اتکا از بقیه ی طبیعت، حکم خالی شدن مرد از زنانگی مادر-زمین را داشت و دراینجا بود که مردانگی خدایی مسیح پدید می آمد که نیازی به مادر تربیت کننده نداشت چون خدا بود و خدایی در قالب یک مرد نابودگر. نیروهای وحشی طبیعت با خشک شدن گیاهان در پاییز پس از سنبله (شهریورماه) و رسیدن فصل سرما از بین میرفتند تا جا برای آفرینشی جدید در بهار باز شود. با تبدیل هورس-آتوم به مسیح، این از یک چرخه ی سالانه به غایت تاریخ و ظهور نیو ایج فرافکنی شد. اما نیو ایج به خاطر داشت که روی اسطوره ای مبتنی بر زایش زنانه و نابودگری مردانه استوار است. پس تصویر ازیریس را که همچون هورس در مردان دورانساز تکثیر شده بود به خاطر آورد که میتواند لزوما با خواهر و مادرش ایزیس (سنبله) قطع رابطه نکرده باشد. بدین ترتیب از دید بعضی از نیو ایجی ها مثل "جفری کار"، درحالیکه اکثر مردان نابودگر بوده اند، مردان برگزیده حامل کهن الگوی مادر و دارای زایندگی هستند و آنهایند که در کنار زنان حامل کهن الگوی مادر، خلقت را به پیش میبرند.

“an overview of divine feminine goddess archetypes”: Jeffrey carr: pilgrimageyoga.com

نیو ایجی های اولیه مثل carr سالخورده اند و منظورشان از آفرینش، لزوما منظور امروزیان نیست. وقتی آنها شورش را در دهه ی 1960 شروع میکردند، مادرانه بودن خلقت، پیش از هر چیز، یادآور مادر مهربان و مسئولیت پذیر خانواده بود که در غیاب محبت پدر هورس گون و مسیحی آن دوران، تنها آغوش باز بر روی بی پناهی فرزندش محسوب میشد. اما پس از آن، مادر به همان اندازه که میتوانست کدبانوی خانه باشد، میتوانست روسپی ای هم باشد که نوزادش را رها کند تا در یتیم خانه یا در خانه ی کسی که عامل خلقت نوزاد نبوده، بزرگ شود. بنابراین برای بخش عظیمی از کسانی که در این 60سال متولد شده اند، خلقت لزوما پدیده ی مقدس و سازنده ای به نظر نرسیده است. اولین حیثیتی که در این تغییر، لطمه خورده، حیثیت جاودانگی مقام زن است که دیگر حتی در صورت انسانیش مریم مقدس هم پذیرفته است چه رسد به فرم اصلیش مادر طبیعت. مردان هم طبیعت را تغییر داده اند و هم زنان را. پس آنان آفرینشگران اصلیند و میتوانند حتی کیفیت زایش زن را هم دستکاری کنند. شاید هم برای کشاورزان اروپایی جادو باور قرن 17 و هم برای همعصران سرخپوستشان در امریکا، مهمترین چیزی که مرد بودن خدا به روایت کشیشان را مورد توافق قرار داد، همین صحنه بود و این صحنه با دچار شدن زن به سرنوشت مادرش طبیعت پس از انقلاب جنسی، آنقدر تثبیت شد که از آتش انقلاب هیپی ها نیز کاست به حدی که "ابی هافمن" از یهودیان شعله ور کننده ی این آتش و یکی از قهرمانان معرکه ی "َشیکاگو8"، با مشاهده ی ناانقلابی بودن جوانان دهه ی 1980، کل عمر خود را بیهوده یافت و با مصرف افراطی مواد مخدر و مشروب، در 52 سالگی خودکشی کرد.

این، یادآور اجتماعی بودن مفهوم اخراج آدم از بهشت است. ازیریس که به آدم تبدیل شد خدای خورشید بود و از دید پاگان ها خورشید وقتی هبوط میکند به زیر زمین و جهان تاریکی میرود که همان دوزخ است. این به قتل خورشید تشبیه میشود و قتل ازیریس کار برادرش ست بوده که به اندازه ی خودش خدای خورشیدی محسوب میشده است. از این موضوع نباید تعجب کرد. هورس-آتوم که همان ازیریس هبوط کرده به زمین است، دراصل، "تم-هرو-خوتی" یا "رع-هرو-خوتی" معروف به هورس دو افق است یعنی خورشید افق طلوع و خورشید افق غروب، که اولی معرف نیمه ی روشن خورشید و دومی معرف نیمه ی تاریک خورشید است. در یونانی، از روی آن، شعبه ای مذهبی از تجزیه ی هلیوس میتراس پدید آمده که در آن، نیمه ی روشن خورشید، هلیوس و نیمه ی تاریک آن، پرسئوس یا میترا هستند. اینها در نیمه ی مونث خود در زمین و به صورت آغاز و پایان دوره ی کشاورزی و باغداری، در الهه ی طبیعت ضرب میشوند که اولینشان در برج ثور در اردیبهشت ماه که آغاز فصل کشاورزی است، به الهه ی زهره که صاحب ورزاو ثور است تبدیل میشود و در این حالت سرس نام میگیرد و دومی به جای سنبله ی ماه شهریور که زمان برداشت محصولات است قرار میگیرد و به وستا نامبردار میشود. تجسم ازیریس، ورزاو موسوم به آپیس است و ست در مقام قاتل ازیریس، در جایگاه میترای گاوکش ظاهر میشود. میترا همان پرسئوس جد پارسیان است و قتل ورزاو به دست میترا در صحنه ی کشته شدن گاو آپیس به دست "کامبیز" شاه پارسیان در زمان پایان حکومت فراعنه و فتح مصر به دست پارسیان تکرار میشود. مارتین ای.لارسون، منشا هر دو مذهب میترائیسم و مسیحیت نیقیه ای را افسانه ی ازیریس میداند ولی معتقد است آنها به دو مسیر کاملا متفاوت و متمایز رفته اند. میترا در مقام نیمه ی تاریک خورشید، تاریکی آسمان در زمان پوشیده شدن خورشید توسط ابرها را نیز یادآوری میکند که در این زمان، نور خورشید تبدیل به آذرخش میشود و نوید باران میدهد. فیلیپ کوپنز به افسانه ای از میترا توجه میدهد که در آن، او آذرخشی به زمین میزند و در محل برخورد آن با زمین، چشمه ای از درون زمین جاری میشود. فصل پاییز نیز که پس از پایان تابستان می آید، فصل افزایش باران ها و آبیاری زمین است. بنابراین میترا به نظر کوپنز در مقام نقطه ی اوج فصل سرما و معرف زمستان یعنی برج دلو یا آبریز نیز قرار میگیرد. این تبدل فصلی که به چرخش سالانه ی گیتی و عدم ثبات در طبیعت برمیگردد، نیمه ی کامل کننده ی ثبات خداوند است که روح از آن برمیخیزد. یعنی درحالیکه خدا ثابت است، روحی که از او برمیخیزد و در جسم زمینی زندانی میشود محکوم به تغییر است. نماد تغییر، هفت سیاره به جای 7 آسمان هستند که 12 ماه سال به نشانه ی گذر سال و تغییرات فصلی را بین خود تقسیم کرده اند. در مقابل، نماد ثبات، فلک ثوابت که بالای 7 آسمان قرار دارد و در گزارشی منسوب به کلسوس، آن در کنار قلمرو های 7سیاره، 8 دروازه ی میترائیسم را تشکیل میدهند. فیلیپ کوپنز، تقابل تغییر 7 سیاره و ثبات فلک ثوابت در 8دروازه ی میترائیسم کلسوس را همان تقابل ثبات خدا و در تغییر و تحول بودن روح خدایی اسیر در جهان در عرفان بین النهرین میداند.:

“unconquered sun”: gray cloud: hypercosmic: jul 18, 2010
تا قرن پیش، علوم مادی، این در هم تنیدگی ثبات و تغییر را بدون دستکاری چندانی در آن فقط علمی کردند. به این معنی که موضوع روح وحوش را نگه داشتند ولی برای شناسایی آن دست به جانورشناسی زدند. در این راه، آنها موضوع فرافکنی صفات انسانی به جانوران توسط انسان های اولیه را وارونه کردند و انسان را تماما بازتاب ارواح و غرایز پست وحوش یافتند. فروید از یک "اید" یا نهاد صحبت کرد که ملغمه ی غرایز حیوانی بود و ترکیب آن با آموخته های انسانی سازنده ی "ایگو" یا خود، "سوپر ایگو" یا خود برتر را میساخت. الان قضیه پیچیده تر از این حرف ها است. علم اپی ژنتیک نشان داده است که ژنتیک انسان توسط تاثیرات محیطی و حتی آموختن ما از هم دچار تغییر و تحول میشود و بر غرایز نیز تاثیر میگذارد و با همین تغییرات مداوم که تا آخر عمر ادامه پیدا میکند به نسل بعد منتقل میشود تا در نسل بعد نیز مجددا توسط محیط دچار تغییر و تحول شود. بنابراین اید ما امروزی ها برخلاف تصور فروید، همان اید انسان های ماقبل تاریخ نیست و ما حتی نمیتوانیم تصورات فروید درباره ی جامعه ی زمان خودش را درباره ی جامعه ی امروز نیز برقرار ببینیم. شاید سوالی که الان در ذهن داشته باشیم این است که آرزوهای کسانی مثل کشیش نویسنده ی کتاب «چکش جادوگران» درباره ی شیطانی بودن زنان و انسان ها، چقدر توانسته در شیطانی شدن جامعه و پیدایش فروید و نیوایج تاثیر بگذارد. آن وقت است که میفهمیم کسانی که جادوگری شیطانی را شیرین کرده اند همان هایی بوده اند که خود را دشمن آن میخواندند.

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷