چرا قدس برای مسلمان ها مهم است؟
نویسنده: پویا جفاکش

اطراف چهارده:اواخر تابستان 1389
چهارده منطقه ای در آستانه ی اشرفیه است که از مجموع چند ده کوچک تشکیل شده و مرکز آنها ده "شیرکوه" است که بازار محلی هم در آن برگزار میشود. به عقیده ی قدمای چهارده، قدیمی ترین حاکم آنها "شیرک" اهل شیرکوه بود که از کوتول شاه پادشاه رودبار و سنگر اطاعت میکرد و شیر گاوهای چهارده در زمان او با لوله هایی به مقر کوتول شاه در سنگر منتقل میشد.
این داستان اگرچه افسانه ی صرف است اما شاید تاریخی پشت خود داشته باشد. چون چهارده را با دو سرزمین کوهستانی سنگر و رودبار مرتبط کرده است.آنچه در اینجا جلب توجه میکند نام شیرکوه است که کلمه ی کوه در آن به کار رفته است درحالیکه چهارده کاملا در دشت قرار دارد و کوهستانی نیست.در عوض میدانیم که یکی از مهمترین کوه های رودبار ، "شیرکوه" نام دارد و ممکن است خاندان بنیانگذار چهارده نسب بدانجا برده و از این رو ده خود را شیرکوه نام نهاده باشند. اما چرا در این افسانه پای سنگر به میان آمده است؟
بنا بر تاریخ رسمی، پس از سقوط حکومت اسماعیلیان الموت (حشاشین) در گیلان شرقی،در دوران مغول، کشوری که بعدها "کوهدم" خوانده میشد در منطقه ی شامل رودبار و سنگر تاسیس گردید که مرکز آن به نام "گوراب" احتمالا در نزدیکی سنگر کنونی قرار داشته است (گوراب در زبان گیلکی به معنی محل تشکیل بازار است). واژه ی کوهدم احتمالا تحریفی از کلمه ی قدیمی تر کوتم است. میدانیم که محل دیگری به نام کوتم در مصب قبلی رودخانه ی "موساچای"(سفیدرود فعلی) در حدود رودسر کنونی وجود داشته و این یادآور قرارگیری سنگر در کنار شعبه ای از سفیدرود است. ممکن است کوتم با کلمات عربی قسم(آب و باران)، قسم (شعبه)، قشم (جوی آب)، ختم (آبیاری مزارع) و ختم(خرطوم فیل) مرتبط باشد. و احتمالا نامجاهای "کیسم" (روستایی در آستانه که از سه طرف توسط سفیدرود و از یک طرف توسط حشمترود احاطه شده) و "کسما"(در صومعه سرا که در کنار رود کسما واقع است) از همین ریشه میباشند بخصوص ازآنروکه کیسم در همسایگی چهارده قرار دارد.
بعید نیست همزمان با طایفه ی شیرکوه ، طایفه ی دیگری که روستای "کاچا" در چهارده را بنا نهادند هم از سمت رودبار آمده باشند. آنها احتمالا از خاندانهای اشرافی کوهدم بودند که ارتباطی با بقعه ی "عکاشه" در روستای "رودبرده" ی سنگر داشته اند. امروزه این بقعه را مقبره ی یکی از پسران امام موسی کاظم موسوم به "آقا کاشاه" میخوانند. اما سابقا متعلق به عکاشه ابن قیس صحابی پیامبر دانسته میشد. عکاشه در زبان عربی به معنی عنکبوت است. کاملا مشخص است که آقاکاشاه تحریفی از عکاشه است.ممکن است طایفه ی کاچا هم نام خود را از کاشاه گرفته باشند. گروهی از این طایفه ظاهرا از سوی حکمرانان کوهدم بر شیرکوه گمارده شده بودند.
اما زمان کوچ شیرکوهی ها و کاشاهی ها به چهارده کنونی کی بوده است؟در اینباره نامجاهای شرق گیلان توضیح میدهند.قدیمی ترین نامجاها در زبانهای فعلی منطقه معنایی ندارند. نامجاهایی چون: "کلج"kallaj، شولم، سلکی سرsalkisar، اومام، نیلو، زرکی zaraki، نیاسان، گرسماسرgarasmasar، گمل، چناسک، انگه angeh، هیر، یازن، هنیز، برسهbarseh، اواترavatar، ونداربنvandarbon، گرکینgarajin، تشویرtashvir، چیزهchizeh، کلاشم، پونلpunel، لورloor، لیهleyeh، اروشکیarushki، گفلgofal، چهیشchehish، داماش، شمام (احتمالا از "صمام" عربی به معنی شیر؟)، سندس sendes، فیشم، موشنگا mushanga، ازگمazgom، کشکش kashkash...
در مقابل آنها اسامی جدیدتر قرار دارند که به راحتی قابل معنیند. مانند: معلم کلایه، رزجرد، فلکده، بادامستان، دارستان، دافسر، خلیفه کنار و...
با توجه به این که اسامی دسته ی اول هنوز وجود دارند معلوم میشود که از کاربرد آنها در "زبان دیوها"(گیلکی منقرض شده) زیاد نمیگذرد و اسامی دسته ی دوم که نتیجه ی حکومت اربابان غیر بومی از قاجاریه به این سو بر این خطه بخصوص پس از پهلوی است نسبتا متاخرند. شیرکوه به مفهوم mountain of lion کلمه ای کاملا فارسی و غیر بومی و احتمالا ترجمه ی فارسی کلمه ای قدیمی تر به همان معنا است. خاندان بنیانگذار چهارده قطعا پس از نام گرفتن آن کوه به شیرکوه ، به جلگه کوچیده اند و این اتفاق مسلما در زمانی نزدیک به ما رخ داده است. با این حال و در کمال تعجب، شاهدیم که تمام روستاهای چهارده امامزاده دارند. فقط یکی از این امامزاده ها قابل اعتنا و مورد وثوق عمومی است: امامزاده سید ناصرالدین در کاچا. این موضوع عجیبی است. چون معروف ترین شخص در تاریخ که اسمش ناصرالدین باشد، اسمش با تاریخ اسماعیلی های سابق حاکم بر شیرکوه رودبار گره خورده است و او ابراهیم ابن شیرکوه حکمران ایوبی حمص در سوریه است. پدر او همان اسدالدین شیرکوه معروف تکریتی است که اگرچه به حکمرانی حمص رسیده بود، ولی از طرف زنگیان برای وساطت بین فرمانروایان اسماعیلی مصر موسوم به فاطمیون به آنجا رفت؛ با همدست شدن گروهی از فاطمیون با صلیبی ها بر ضد بقیه، پای شیرکوه به جنگ های صلیبی کشیده شد و او در مقام یک وزیر فاطمی، راهی را شروع کرد که پس از مرگش توسط برادرزاده اش صلاح الدین ادامه یافت و به سقوط فاطمیون و صلیبیون، سنی شدن مصر، تاسیس حکومت ممالیک در مصر و پناه بردن رش گلوتا یا رهبریت یهود از بغداد به مصر ممالیک منتهی شد. میدانیم که اسماعیلیون نزاری که داعیه دار دنباله روی راه اسماعیلیون افریقا و مصر بودند، برخلاف آنچه تاریخ رسمی میگوید نه در زمان مغول بلکه در زمان قاجار، از ایران گریختند و در هند (پاکستان کنونی) به همدستان انگلیسی خود ملحق شدند. بنای آرامگاه سید ناصرالدین کاچا نیز به اواخر دوره ی قاجار تعلق دارد. آیا میتوان گفت محل واقعی تاریخ فرضی اسماعیلی ها به همراه خود آنها از مصر و سوریه ی ممالیک، به شمال ایران و در اطراف شیرکوه که شباهت اسمی باعث برجستگی محلی شخصیت شیرکوه تکریتی درآنجا شده، انتقال یافته و سپس به همراه کوتمی ها در جلگه ی ایران مستقر شده باشد؟ چنین چیزی هیچ بعید نیست و حتی اولین مورد از نوع خود در گیلان نیست. مثلا در لفمه جان لاهیجان نیز درخت بسیار بزرگ و تناوری موسوم به "مزا دار" وجود دارد که به درگاه آن راز و نیاز میکنند و یک شاهد عینی دارم که به چشم خود دیده کسی از برای تبرک، از آب لجنی چاه متعفن کنار آن خورده است. در پشت درخت، بیشه زاری وجود دارد که پر از مار است و به سبب آن تصور کرده اند که در زیر این درخت گنج نهفته است. چند باری هم به جستجوی گنج، آنجا را کنده اند ولی چیزی نیافته اند. کسی که درخت را نشانم داد به من گفته از بعضی از محلی های لفمه جان شنیده علت تقدس این درخت آن است که پیامبر اسلام یک بار اسبش را به این درخت بسته و این سبب جادویی شدن درخت شده است. مطابق تاریخ رسمی، پیامبر اسلام هیچوقت در گیلان نبوده که بخواهد اسبش را به درختی ببندد. ولی وقتی مردم داستانی را میپذیرند به این فکر نمیکنند که داستان کجا اتفاق افتاده است. چون مردم قدیمی و سوادناآموخته فکر میکنند اصولا مردم همه جای زمین مثل همند. فقط سواد است که به همراه ناسیونالیسمی که با زبان رسمی می آموزد، بین اقوام فرق میگذارد و برخی را برتر و برخی را پست تر میخواند. اما دنیای آدم روستایی درس ناآموخته آنقدر کوچک است که فکر میکند محل هیچ اتفاقی از زیستگاهش به دور نیست، مثل شادروان مادربزرگ پدریم که برف تبت را در تلویزیون دید و به گیلکی گفت: «ای خدا! عجب برفی؟ حتما دو فردای دیگر اینجا میرسد!» دقیقا همین حقیقت است که شوک بعدی تاریخچه ی آرامگاه بی اهمیت کاچا را احتمالی میکند. صلاح الدین ایوبی -جانشین اسدالدین شیرکوه و قهرمان پس گیری اورشلیم از صلیبیون- ملقب به الناصر بود و احتمالا ناصرالدین پسر و جانشین شیرکوه در حمص، روایت دیگر خود صلاح الدین ایوبی است. از طرف دیگر، صلاح الدین را در غرب به «سلطان بابل» میشناختند که ناشی از تطبیق قاهره با بابل پس از سکونت الیگارشی یهودی بابلیان دراینجاست. پس بعید نیست نام شیرکوه نیز تلفظ دیگر "شارک/شارکو/شاروکین/سارگون" (در لغت یعنی شاه قدرتمند یا شیر قدرتمند) لقب نمرود فرمانروای بابل باشد. فتح اورشلیم توسط صلاح الدین نیز چیزی جز تکرار فتح اورشلیم به دست بابلیان در زمان نبوکدنصر –مدل دیگر نمرود- نیست. هر دو فتح، به سکونت اشرافیت یهود در بابل منجر میشوند که در داستان صلاح الدین با مصر تطبیق شده است. از این موضوع تعجب نکنید. درست است که چهارده منطقه ی کوچک و بی اهمیتی است. ولی یادمان باشد تا قبل از پیدا شدن سر و کله ی ناپلئون در اوایل قرن 19 "قدس" فلسطین که الان آن را بیت مقدش یا اورشلیم میخوانند، شهرکی روستا مانند و تقریبا متروکه بیش نبود. برای آنها که نمیتوانستند ادعای استعمار در بیت المقدس بودن قدس را باور کنند پاسخ طبق معمول بی توجهی عثمانی ها به نواحی عرب نشین و انحطاط شهر در دوران آنها بود درحالیکه علت اصلی بی سکنه بودن قدس، نبود منابع آب بود. درواقع وضع قدس پیش از این که استعمار آن را مقدس کند به مراتب بدتر از کاچای کنونی بود. در ابتدای قرن بیستم، موروزف یکی از آخرین دانشمندانی بود که جسارت داشت اورشلیم بودن قدس را مردود و غیرممکن بداند. او اصرار داشت که اورشلیم اصلی بارگاه پاپ در رم ایتالیا بوده و کل وقایع کتاب مقدس در امپراطوری مقدس رم در اروپای غربی بخصوص شبه جزیره ی ایتالیا و نواحی مجاور آن در آلمان میگذرند. بعدها فومنکو و نوسفسکی نظریه ی عجیبتری ارائه دادند و مدعی شدند قبر واقعی مسیح که محل دعوای صلیبی ها با مسلمانان شده، قبر ادعایی او در کوه بیکوس در نزدیکی استانبول است: یک منطقه ی دورافتاده ی بی اهمیت دیگر. مجموعه ی این مقبره ها یک چیز را نشان میدهند: ادعای تقدس خیلی راحت است. ولی این که کدام ادعا به محبوبیت جهانی برسد، در ید انتخاب سیاسی و منافع مادی ناشی از آن برای مذهبسازان قرار دارد. وقتی این منافع به میان بیایند، دیگر خرافات محلی حول سوژه ی تقدس، فقط خرافات محلی نیستند و در هاله ای از عددبازی های کابالایی فلسفی به مدل ژزوئیت های تاریخنویس، مفهوم رمزی می یابند.




















آستانه ی اشرفیه: اطراف مسجد قدیمی جسیدان، بهارهای 1399 و 1400
در مورد قدس ممالیک که به صلاح الدین سلطان بابل گره خورده، باید تبدیل شدن قوم او به هدف انتقام خدا در مکاشفه ی یوحنا را در نظر داشت چون درآنجا از تخریب بابل در بازگشت مسیح سخن رفته است. گاها منظور از بابل را رم دانسته اند که بابل جدید تلقی میشود و این اتفاقی هم نیست. چون هم بابل و هم رم معبد سلیمان را خراب کرده اند. ما الان در عصر غیبت معبد سلیمانیم که یکی از شروط بازگشت مسیح احیای آن است و بازگشت یهودیان به بیت المقدس ادعایی را تنها برگزیدگان خدا میتوانند عملی کنند که میشوند بانیان تمدن غرب و مسلح به سلاح تاریخ هر طور که بخواهند. آنها بر اساس برابر دانستن مسیح با ایکتیس (ماهی) و "بره ی خدا"، او را در مرز اعصار بروج حمل (قوچ) و حوت (ماهی) تصور کردند و بعد فرض کردند که او خدای مهربانی است و قطعا پس از تولد او هیچ بلای بزرگی نمیتوانسته از سوی خدا بر زمین نازل شود. پس محور زمین تکان نخورده و با فرض تغییر آرام آسمان، الان بنده ی تاریخساز باید در قرن 18 میلادی زندگی کنم اما از طرفی هم نباید از آغاز تاریخ در زمان تخریب معبد سلیمان فاصله داشته باشم. نتیجه گیری من تاریخنویس این است: معبد سلیمان در سال 70 میلادی به دست رومی ها ویران شده است. میپرسید چه ربطی دارد؟ سال 70 میلادی در تاریخ 1/1/70 آغاز میشود و اگر این را به مدل اروپایی بنویسیم میشود 1,70,1 و اگر , را برداریم میشود 1701 اولین سال قرن 18. بعد باید این را اروپایی کنیم. چون تقویم 12ماهی چهارفصله یک اختراع بابلی است. اروپایی کلتی فقط یک زمستان و یک تابستان دارد و خط فاصل این دو به عنوان آغاز سال قدیم، 31 اکتبر بوده است زمانی که دروازه های آسمان به روی زمین باز میشود و ارواح به زمین سر میزنند. به همین دلیل این روز، روز همه ی قدیسین در تقویم کلیسا است و البته چون هیولاها هم به زمین سر میزنند تبدیل به جشن هالووین شده است. نجوم روز 31 هالووین 1701 نشان میدهد در آن روز نه فقط خورشید در برج عقرب بوده، بلکه ماه نیز در برج عقرب و به اصطلاح اوضاع "قمر در عقرب" بوده است. بودن ماه در عقرب به بروز غلیان شور و احساسات شدید و فکر کردن به خاطرات بد گذشته معروف است و این که ایام متعاقب آن ایام شکست عشقی است. اگر بخواهید این را پایه ی یک عصر کنید، باید نتیجه بگیرید که با ایام پایان مروت و مردانگی و ظهور تراژدی های عاشقانه و گسترش طلاق، و نیز ایام تجدید نظر در همه چیز مواجهید. از آن مهمتر این که هالووین 1701 نه فقط خورشید و ماه بلکه عطارد سیاره ی دانش را نیز در برج عقرب دارد و بنابراین تمام تجدید نظر های احتمالی یک تاریخسازی جادوگرانه باید به خشت عقل و منطق و مبارزه با خرافات زده شوند. خرافات چیزی است که از بین رفته و در 1701 که همان سال 70میلادی است، آنچه از بین رفته، سربلندی یهودی است که در جهان آواره شده است. همه ی آنچه اختراعشان به نام پیامبران یهود و خدایشان ثبت شده باید مورد تجدید نظر قرار گیرند و اکنون این اختراعات در دست کلیسای کاتولیک رم است که خود را جانشین اورشلیم میداند. پس برای بریتانیایی های پناه دهنده به تاریخ ژزوئیت، جداسازی سال 70 از سال 1701 به معنی این است که سال 1701 باید سال مرگ آخرین پادشاه کاتولیک انگلستان یعنی جیمز دوم باشد همچنین سالی که پسر کاتولیک جیمز از بازگشت به قدرت در انگلستان منع شد و در فرانسه سکونت گزید تا دختر جیمز که به ازدواج غاصب هلندی پروتستان جایگاه پدرش درآمده بود، ملکه شود و پادشاهی انگلستان به دختر پروتستان آن دو و شوهر آن دختر یعنی بنیانگذار حکومت خاندان آلمانی پروتستان ساکس کوبورگ (وینزور فعلی) در بریتانیا برسد. این جیمز اما جیمز دوم است تا بدنامی خود را از جیمز اول که کتاب انجیل کنونی را به وجود آورده پاک کند. جیمز اول که جیمز دوم تکرار او است مفهوم نمادین سنت جیمز را در نام خود دارد. سنت جیمز، قدیس حامی صلیبیون فاتح اسپانیای عربی بود و پدیدآورنده ی استعمار اسپانیا و پرتغال که با جدا شدن هلند پروتستان از اسپانیای کاتولیک و فتح بریتانیا توسط پادشاه هلند، به همراه هلندی ها و قدرت استعماری و مذهب پروتستان، از شبه جزیره ی ایبری به جزایر بریتانیا منتقل شد. اگر انجیل شکست خوردگان بخشی از تجدید نظر قمر در عقرب 1701 تلقی میشد دنیای امروز به گونه ی دیگری بود. به نظر ژاریکوف، اسلام و کمونیسم دو دیدگاه مبارز با نظم نوین و درصدد احیای گذشته بوده اند. پس نظم نوین نباید اجازه میداد چیزی از گذشته به نفع آنها مقدس شود. ولی تاریخنویسان فکر اینجایش را هم کرده بودند.
درست در همان سال 1701 و اتفاقا در ژانویه یعنی اولین ماه آن سال، یوهان نیکولاس وون هونتهایم اسقف آلمانی متولد میشود و تا اواخر قرن 18 عمر میکند. او نه فقط جاعل بسیاری از آثار مسیحی تلقی شده، بلکه با نام مستعار جاستینوس فبرونیوس، آثار ایدئولوژیک زیادی نیز تولید نموده که مجموعا مبنای تاسیس جریانی به نام فبرونیانیسم گردیدند. هدف این مجموعه، جذب کردن آلمانی های پروتستان به اتحاد با کلیسای رم و پذیرش سیادت مذهبی کلیسا ولی به زبان پروتستان ها بود. این باید به احیای امپراطوری مقدس روم می انجامید ولی شاید وقتی شروعش را از 1701 در نظر میگیریم باید انتظار داشته باشیم که این همان یهودی شدن روم پس از سقوط معبد و به دنبال سیطره ی مسیحیت یهودی تبار بر آن امپراطوری است. شاید برعکس آنچه گفته اند پروتستان ها از ابتدا انجیل کاتولیک را قبول نداشتند و پس از فبرونیانیسم بود که با آن ارتباط برقرار کردند.
حالا یکی باید این را از آلمان به همه سمت میبرد. پس سروکله ی یک نفر دیگر پیدا شد به نام "یوهان گئورگ کوتا"؛ یک استاد تئولوژی پروتستان آلمانی که باز هم در همان سال 1701 متولد شد. کوتا به نقاط مختلف آلمان، فرانسه، هلند، و بلاخره به لندن سفر کرد و احتمالا زندگیش کنایه ای است از گسترش تئولوژی پروتستان حدودا همسو با کاتولیسیسم در تمام این کشورها. نکته ی جالب این که برادرزاده ی بزرگ کوتا همنام با خودش (یوهان) و معروف به یوهان فردریش کوتا بوده که بخش عظیمی از آثار مشهور آلمانی را منتشر کرده است. ادبیات فردریش شیلر و یوهان ولفگانگ گوته در زمره ی آنها هستند. شیلر هم به معنی نقاش است و هم به معنی درخشش رنگین کمانی برخی کانی ها. فردریش باید خود یوهان فردریش کوتا باشد که خود را به فردریش نقاش یا درخشان ملقب کرده است. همچنین یوهان وولفگانگ گوته را اگر وولفگانگ را از آن برداریم یوهان گوته میماند که تلفظ دیگر یوهان کوتا به نظر میرسد و ترکیبی از روح دو کوتای فوق الذکر که قدیمی ترشان برای رسیدن به آغاز تاریخ در 1701 از روی دومی کپی شده است. بین وولفگانگ و فردریش باید ارتباطی وجود داشته باشد. میدانیم که فردریش یا فردریک یعنی شاه صلحجو. او میتواند انعکاسی از فردریک اول باشد که پادشاهی پروس را دقیقا در همان سال 1701 به مرکزیت برلین تاسیس کرد. ازتباط پادشاهی با وولفگانگ باید متصل به "وولفگانگ رگنزبرورگ" اسقف باواریا و قدیس کاتولیک باشد چون معنی این عنوان، "وولفگانگ از شهر شاهان" است. باواریا که حکامش با حکام پروس فامیل بودند، نام از باوئرهای یهودی دارد که یکیشان به نام مایر باوئر که نام فامیل خود را به رتچیلد تغییر داد حامی مالی ایلومیناتی باواریایی و رهبران ژزوئیت آن بوده است. اعقاب رتچیلد حامیان اصلی تاسیس دولت اسرائیل در قدس در قرن بیستم بودند. حالا روشن میشود تاریخ چرا اینطور نوشته شده است. مسلمان ها که میخواستند به قدیم برگردند حالا خودشان دشمن قدیم به نظر میرسند و یهودی هایی که با تقدس گیری از انجیل جهانگیر، همه چیز را تغییر میدهند، قدیمی و اصل جلوه میکنند؛ بهترین راه برای اثبات این که همه ی چیزهایی که الان میبینیم قدیمیند و آدمیزاد غیر از این نمیتواند باشد.
اما مارکسیسم همه چیز را خراب کرد چون پیشرفت تاریخی را در قاب بازگشت به کمون اولیه تعریف کرد که به نظر میرسد از یهودیت قدرتمند فعلی قدیمی تر و معرف همان تمدن های شیطانی مد نظر کشیش های مفسر انجیل باشد. اسلام روی همین موج سوار شد و به عنوان کسی که درست کمی قبل از یهودی ها در قدس قدرتمند بود، بابل تورات اروپاییان را به اسلام صلاح الدین دوخت و خود را کمون اولیه ی مارکس پنداشت. قدس برای مسلمان ها شاید هیچوقت مهم نمیشد اگر یهودی ها در آن به قدرت رسیدند. یهودی ها با فتح قدس و ظلم به مردم آنجا و نواحی زیرمجموعه اش، به اسلام رسالت جهانی بخشیدند و مدعیان قدس اسلامی را به راه نظریات مارکسیستی کشاندند.























