مرد باش؛ مثل یک مسیحی، مثل یک انقلابی، یا مثل یک نئونازی!
تالیف: پویا جفاکش
مجله ی «اندیشه ی پویا» را سابقا زیاد میگرفتم. آن موقع، «اندیشه ی پویا» در پرداختن به تاریخ ایران، شبیه نشریه ی لیبرال دیگر «قلم یاران» عمل میکرد بدین ترتیب که تقریبا تمام رجال دوره ی پهلوی را میستود و قهرمان مینمایاند به جز مصدق را که همیشه در حال تخریب او بود (از روی بازی با این کلیشه که تمام رجال پهلوی غربگرا بودند به جز مصدق که غربستیز بود!). به همین دلیل، تعجب کردم وقتی دیدم که شماره ی اخیر مجله (شماره ی 92: مهر 1403) با این که عکس امیر عباس هویدا (نخست وزیر 13ساله ی شاه) را روی جلد خود زده و برایش پرونده تشکیل داده است، ولی منتقدان سلسله ی پهلوی و منتقدین شخص هویدا در آن دست بالا را دارند. حرف قریب به اکثریت مصاحبه شونده ها –که به دقت انتخاب شده بودند- این بود که هویدا تا وقتی که فعالیتش در حکومت، باعث دوران رونق دهه ی 40 شمسی شد، همکاریش با شاه مستبد و قانون شکن قابل توجیه بود ولی بعد از این که شاه، در اقتصاد را تخته کرد و یک طرفه تمام پول مملکت را به شکم ارتش ریخت و مرتبا مانع تصمیمگیری متخصصین در اوضاع مملکت شد، هویدا باید استعفا میداد همانطورکه همکاران موفق پیشینش مثل علینقی عالیخانی استعفا دادند ولی او فقط به ماندن در قدرت فکر میکرد، میخواست مردی برای تمام فصول باشد و خب، زمستان هم یکی از فصول است. اتفاقا دلیل رویه ی مجله را یکی از مصاحبه شوندگان یعنی احمد بنی جمالی (استادیار علوم سیاسی) روشن میکند. او (در صفحه ی 80 مجله) میگوید دلیل این که روشنفکران سابقا میخواستند از هویدا قهرمان بسازند و دکتر عباس میلانی پیرو همین خواسته کتاب «معمای هویدا» را نوشت، این بود که داشتند خودشان را توجیه میکردند. زمان این قهرمان سازی، نیمه ی دوم دهه ی هفتاد شمسی بود، یعنی زمانی که دولت اصلاحات سر کار آمده بود و روشنفکران دخیل در قدرت، میخواستند در این تاریخ به شدت ضد حکومتی روشنفکری ایران، اسوه ای عتیق برای همکاری قدرت و روشنفکران برای خود خلق کنند و چون هویدا مرد روشنفکری بود که با شاه همکاری میکرد، او را سلف خود و ازاینرو برحق نشان دادند. پیرو صحبت های آقای بنی جمالی میتوان گفت الان هم روشنفکران، هویدا را نمونه ی همکاری روشنفکر با حکومت مستبد میبینند که البته بعد از دوم خرداد، دیگر روشنفکر و اصلاحطلب با هم هم معنی شده اند و کسی که الان به زبان غیر مستقیم به جای هویدا هدف حمله قرار گرفته است، دکتر مسعود پزشکیان است که به عنوان دولت سوم اصلاحات با جمهوری اسلامی همکاری میکند، درحالیکه دستش اصلا به اندازه ی دولت اول اصلاحات باز نیست و به زبان بی زبانی دارد بیان میشود که جمهوری اسلامی به اندازه ی شاه دهه ی 50 غیر قابل اصلاح است.
همانطورکه هویدا در قالب اسطوره ای پیشین ساخته شده از خود توسط روشنفکرانی که خود اسطوره را ساخته اند، بازخوانی میشود، این عمل در سطح عمومی و در مقیاسی بسیار عامیانه تر در سراسر جهان در حال وقوع است. در ایران، این که چهره ی تخریب و از نو بازسازی شده ی حضرت محمد به اندازه ی منافع ملاها، توسط مردم ناراضی تصرف شده و علیه ملاها و کل اسلام و اخلاق به کار گرفته شود، دارد توسط جوانان و روی هیتلر تکرار میشود. هیتلر هنوز یک دیکتاتور جنگسالار ضد زن است ولی این بار برای تعریف و تمجید و نه توهین شدن. طبق معمول این را هم ایرانی ها از خودشان درنیاورده اند و پیرو علاقه ای که به ترامپ و ترامپیسم پیدا کرده اند، با دنبال کردن سلایق نئونازی های غربی در ستایش همردیفی ترامپ و هیتلر به دست آورده اند. خسته شدن از عربده کشی های نتانیاهو برای ایران و انتظار این که «شاید این جمعه بیاید، شاید» در این روند نقش داشته است. چون حالا یهود هم آنقدر که ادعا میکنند دشمن جمهوری اسلامی به نظر نمیرسند و بیشتر میخورد از جمهوری اسلامی یک لولوخورخوره ساخته باشند برای مردم خودشان. پس اگر ترامپ و هیتلر هر دو ضد یهود باشند خوب است. در واقعیت اصلا اینطور نیست مگر این که شما شومن بازی یهودستیزان به نفع ترامپ را جدی گرفته باشید. به هر حال، ایران اتفاقا کمترین تاثیر را از این شو جهانی گرفته و رشد راست افراطی در سراسر اروپا و امریکا بسیار خطرناکتر است و البته به اندازه ی ایران ناشی از سرخوردگی سیاسی. اما یک نکته ی مهم دیگر هم هست که منتقدان سیاسی ترامپ را به همان اندازه که در اروپا، در ایران هم منفور میکند و آن، حمایت این گروه از رشد قدرت و اتکا به نفس زنان در سطح جامعه است که به تحقیر مردان جوان توسط زنان انجامیده است. اتفاقا در شماره ی پیش گفته از "اندیشه ی پویا" مقاله ای از "مارک لیلا" (تاریخ نگار فکر و نویسنده ی کتاب "روشنفکران و سیاست") هست با عنوان «انقلابی های راست افراطی چگونه ساخته میشوند؟» که دقیقا به نقش جریحه دار شدن حس مردانگی جوانان در گسترش آتش راست افراطی میپردازد. نویسنده تریبون را موقتا دست دیوید فرنچ ستون نویس نیویورک تایمز میدهد که نوشت: «نفرت، آمیخته با بزدلی و حس ناامنی مردانه، دارد مردان جوان جناح راست را به سوی تعصب و کوته فکری تمام عیار سوق میدهد. آنها برخلاف تصوری که از خود دارند قوی یا سرسخت یا شجاع نیستند. آنها گوسفندانیند در پوستین گرگ که هر که بلندتر و پرخاشجوتر حرف بزند دنبالش راه می افتند.» و در تایید این عبارت مینویسد:
«اخیرا عده ای از خبرنگاران ایتالیایی به صفوف جنبش جوانان حزب "برادران ایتالیا" به رهبری نخست وزیر جیورجیا ملونی نفوذ کردند و ویدئوهایی از جلسات مخفیشان منتشر شد. گرچه زنان جوان زیادی هم عضو این جنبشند، گردهمایی های شبانه ای که در این ویدئوها میبینیم، شبیه رسوم آیینی پیمان بستن مردان است –که با شیوه ی دست دادن ساعد به ساعد "رومی" ها که هالیوود از خودش در آورد کامل میشود- و شرکت کنندگان را به حرکات جنون آمیز پرخاشگرانه وا میدارد. آنچه از این مرتجعان جوان میبینیم را نمیتوان تنها در قالب "مردانگی سمی" معنی کرد که همیشه همراهمان است. این رفتارها با دیدگاهی آخرالزمانی به تاریخ نیز پیوند دارند که هرچند وقت یک بار،وقتی بحرانی در جوامع احساس میشود، بروز میکند و دلهره های اخلاقی جامعه را نشان میدهد. باورهای آخرالزمانی در سیاست امروز شکل عقیده ای راسخ را به خود میگیرند که میگوید ما در عصر انحطاط فرهنگی مدرن به سر میبریم و سرنوشت کشور و شاید کل جهان به دست کسانی تعیین میشود که شجاعت درک این لحظه ی سرنوشت ساز را داشته باشند. کسانی که آنان مقصر میشمرند بسیار و حتی ناسازگارند: متالهین ارتدکس کاتولیک قرون وسطی، اصلاح طلبان پروتستان که اقتدار واتیکان را تضعیف کردند، روشنگری خداناباور فرانسوی، فردگرایی لیبرال انگلیسی، سوسیالیسم مارکسی، ترقی گرایی و فمنیسم که سرآخر به فاجعه ی فرهنگی دهه ی شصت [میلادی] منجر شدند. پس لرزه هایی که امروزه حس میکنیم –وکیسم و سیاست هویت گرا- نتیجه ی ناگزیر چرخش تاریخی اشتباهی است که خیلی خیلی قبل تر رخ داده است. پس "حالا" باید خود تاریخ را وادار به تغییر مسیر کنیم. این رویای پیامبرانه برای مردان جوان که مشتاقند شجاعت مفقوده را به نمایش بگذارند بسیار جذاب و بسیار مسموم است. آنها شیفته ی اینند که مثل مردان واقعی "بیایند و نجات بدهند". اما از لحاظ روانشناسی چطور کسی عملا به مرتجع تبدیل میشود؟ مراحل درونی ای که فرد طی میکند تا از کنجکاوی به استیصال، از استیصال به خشم، از خشم به تعهد، و از تعهد به عمل برسد کدامند؟ در ذهن جوانان دقیقا چه اتفاقی می افتد که امروز دارند به راست افراطی جلب میشوند؟ عده ای از بزگترین رمان نویسان غربی در دو قرن گذشته ذهنیت انقلابی را کاویده اند: داستایوفسکی، تورگنیف، کنراد و کوستلر تنها چند نام از این فهرستند. اما تعداد کمی از آنها تصویری واقعی و اغراق نشده از ذهنیت ارتجاعی را روی کاغذ آورده اند. یکی از آنها رمان فرانسوی ژیل (1939) نوشته ی متفکر گمنام فاشیست، پی یر دریو لاروشه است. این رمان بیشتر از هر رمان دیگری که از این دوران تاریخی خوانده ام عمق وضعیت روانی رادیکالیسم راست افراطی را آشکار میکند. متاسفانه این رمان به دلایلی واضح اما نادرست هنوز ترجمه نشده است. دریو به طبقه ای از مردان جوان اروپایی تعلق دارد که جسما و روحا زخم خورده از جنگ جهانی اول بازگشته اند، با این حال از تجربه ی خلسه آور رودررویی با مرگ و جان به در بردن شوقی در درونشان دمیده شده است. یکی از دوستان شرق اروپاییم زمانی به من گفت آدم ها به این امید مست میکنند که آن سرخوشی ناب نخستین جرعه ای را که نوشیده اند باز بیابند. چیزی شبیه این را میتوان برای نسل پس از جنگ اروپا نیز گفت. در دهه های پس از جنگ، کسانی که به خلسه معتاد شده بودند دنیای کسب و کار و سیاست پارلمانی را بسیار تحقیر میکردند و این تحقیر یهودیان را نیز در بر میگرفت. یهودیان در سطوح عمومی، عاملان فعال و سلطه جویی دیده میشدند که با زیرکی، جهان را در جهت منافعشان کنترل میکنند و از پشت به آنهایی که ریشه در ملت و تاریخش دارند خنجر میزنند. این اتهامات نزد متفکران مرتجع از برخی جهات برعکس بود. آنها یهودیان را ترسو، از لحاظ بدنی ضعیف، و آفتاب پرستانی زن صفت تصویر میکردند که در هیچ خاکی ریشه ندارند. یکی از شخصیت های رمان ژیل، جایی میگوید: "نمیتوانم یهودیان را تحمل کنم چون نمونه ی تمام عیار جهان مدرنند که از آن بیزارم." آن جور که آن زمان میگفتند آنها نمونه ی بارز "هیچ کجایی ها" بودند و برای "یک کجایی ها" تهدید به حساب می آمدند.»
نویسنده ی ژیل، یک انقلابی در چنین فضایی بود و بعد از شکست آلمان نازی وقتی از حکم بازداشت خود مطلع شد خود را کشت. وضعیت روانی او در رمانش منتشر شده است. ژیل گامبیه قهرمان رمان از وضعیت سیاسی پاریس «که قشر مرفهش مملو از زنان و یهودیان است» متنفر است. مردی است جذاب که در میان مردان بی جربزه و ضعیف و بزدلی که احاطه اش کرده اند مورد علاقه ی مکرر زنان قرار میگیرد و البته تا جایی هم که بتواند به تمام آن زنان خیانت میکند.:
«ژیل برای مدتی مجذوب ایده های انقلابی رادیکال مارکسیسم برای تخریب و ساخت نظمی یکسره نوین میشود. اما سرانجام متوجه میشود اقتدار، انضباط، و اراده به قدرتی که در کمونیسم تحسین میکرد در فاشیسم نیز وجود دارد که از تمام آن حماقت ها درباره ی برابری انسان، آن افکار واهی که یهودیان از خودشان درآورده اند، تهی است. فاشیسم ضد سرمایه داری، ضد دموکراسی، ضد برابری طلبی، ضد بورژوایی، ضد سامی و ضد زنان است، و به طور خلاصه ضد هر چیزی که عصر مدرن بر نژاد بشر تحمیل کرده است. این جرقه ی ذهنی در فصل آخر کتاب رخ میدهد و به فکرمان می اندازد که چطور میخواهد فرصتی پیدا کند تا برای آرمان فاشیستی جدیدش بجنگد. در بخش پایانی جوابمان را میگیریم. زمان جنگ داخلی اسپانیا است و ژیل به گروهی از مردان کاتولیک ملحق میشود که میکوشند احساسات متناقضشان به کلیسا، ملت و آرمان فاشیستی را سر و سامان دهند. تنها چیزی که میتوانند بر سر آن توافق کنند این است که "همگی طرفدار کاتولیسیسم مردوار قرون وسطی" هستند و فاشیسم را چیزی میبینند که میتواند "باستانی ترین ها را با جدیدترین ها" آشتی دهد. ژیل هم موافق است و میگوید خودش را متعلق به نظم مذهبی و ارتشی جدیدی میبیند که برای نجات اروپا قد علم کرده است؛ کاری که مستلزم ریختن خون، خون زیاد است. در صفحات پایانی رمان، او را میبینیم که در تلاشی مذبوحانه از روزنه ی دیوار قلعه ای قدیمی شلیک میکند تا جلو پیشروی قدرتمندانه ی جمهوری خواهان را بگیرد. در این دم واپسین زندگی نه به فرانکو می اندیشد نه فاشیسم، لیبرالیسم، کمونیسم یا حتی یهودیان نیز جایی در ذهنش ندارند. او به دیونیسوس می اندیشد و مسیح، خدایانی که میمیرند و از خون باز زاده میشوند. افکار پایانیش درباره ی "مسیح کلیساها، آن خدای مردوار و سفید، پادشاه، شاهزاده" است. خواننده ی هشیار وقتی رمان دریو را به پایان میرساند، از یک چیز بیش از همه مطمئن است: این که ژیل اصلا نمیداند که دارد واقعا برای چه چیز میجنگد، فقط میداند که از چه چیز متنفر است. تراژدی این نیست که او تصمیم میگیرد فاشیستی بی اخلاق شود، این است که مردان جوانی در وضعیت او حقیقتا گزینه ی دیگری نداشتند. دریو کاری میکند باور کنیم مدرنیته به این تصمیم وادارشان کرد. در پایان رمان ناخواسته برملا میشود که فاشیسم هم یکی دیگر از بیماری های فرهنگی است که خود را درمانشان جا میزد. ژیل کمک میکند بفهمیم چطور کسی خود را در این وضعیت می یابد، نقش شور و شوق های درونی و مقاومت ها و خودفریبی ها و دروغ ها را درک کنیم، آن گام های کوچک روانی را که باعث میشوند مردان جوان معمولی تبدیل به خونریزانی انباشته از نفرت شوند. هر کسی که امروز مدتی ترول های جوانان راست افراطی را در رسانه های اجتماعی دنبال کند این چهره را به جا خواهد آورد. اعتماد آنان به مردانگیشان متزلزل است و به همین خاطر، با نمایشی رقت انگیز از لاف تازه بالغان که همه اش از زیر لحاف خانه ی مادر است، به زنان و لیبرال های خیالباف نامصمم و کسانی که بدن نحیفی دارند حمله ور میشوند. آنها مکمل هایی را میخرند که اینفلوئنسرها بهشان میگویند، نادان هایی را دنبال میکنند که متقاعدشان میکنند جگر خام بخورند، و روده درازی های "منحرف عصر برنز" را میخوانند که به آنان میگوید بازماندگان نژادی رو به مرگند؛ که این صورت های پرجوشی نیستند که در آینه میبینند؛ بلکه موجوداتیند نزدیک به خدایان؛ و در آخرالزمان رستگاری می آورند.»
به راستی نیز فقط داستان های خدایان میتوانند تبار وحشی و ابتدایی این مردانگی پرستی بدوی را که با مدرنیته نمیخواند توضیح دهند و مسیح، آخرین ملجأ ژیل، واسطه ای است بین ایدئال های ابتدایی و آخرالزمانی بشر که "باستانی ترین ها را با جدیدترین ها" پیوند میدهد.
جرالد مسی، تبار مسیح منجی مغربزمین را در هورس خدای خورشید طالع میجوید زمانی که سوار بر یک گل نیلوفر آبی از اعماق آب ها بیرون می آید و آماده ی جنگ با نیروهای تاریکی به رهبری برادرش سیت میشود. این آب ها انعکاسی از نون یا آب های هاویه در ابتدای خلقتند و با تهاموت مادر خدایان در افسانه های کلدانی قابل تطبیقند که پیکره اش هاویه ی آبی و خودش متجسم به اژدهای آبی بود و بعل مردوخ بعد از کشتن او از دو تکه کردنش زمین و آسمان را آفرید و به جهان نظم داد. هورس در جایگاه بعل با خروج از فضای آبی، برتریش بر موجودات قبلی آن فضا را نشان میدهد. او خدای خورشید است که قبلا در قالب آتوم خدای خورشید غروب به همراه خورشید فرو رفته در افق به زمین وارد شده است. زیستگاه اولیه ی او در زمین، دوزخ یا جهنم در جهان زیرین بوده است که در اساطیر مصری تحت نام آمنتا صحنه ی اولیه ی خلقت پتاح خدای خالق بوده است. در زمان خلقتگری پتاح و دستیاران هفتگانه اش، آدمیان در آمنتا موجوداتی نزدیک به قورباغگان و سوسک ها بودند، موجوداتی که مصریان آنها را اغلب در حال جولان در سواحل رود نیل می یافتند. در افسانه ی رع نیز انسان ها نخست به شکل کرم بودند تا این که رع روحش را به شکل توم یا آتوم بر آنها تاباند و انسان نوین را خلق کرد. مسی، کرم را شکل تحریف شده ی مار میداند که برای تحقیر، کرم شده است و انسان مارگون را همان خزنده سانان باستانی افسانه های یهودی-مسیحی میشمرد که یهوه آنها را با بلایای الهی نابود کرد. مار نیز از طریق اژدها با هاویه ی آبی مرتبط است. رع برای نبرد با آپپ اژدهای تاریکی به صورت آتوم به جهان زیرین پای نهاد و از این جهت، با تخلیه ی یهوه در جهان زمینی به صورت آدم کدمون قابل تطبیق است. ورود خورشید به جهان زیرین به صورت آتوم و خروجش از آن به صورت هورس، همان ورود و خروج یهوه در جهان مادی به صورت عیسی مسیح است. عیسی پسر یهوه محسوب میشود و در روایتی معروف، آتوم پسر پتاح است. یگانگی این پدر و پسر، دراینجا آشکار میشود که آتوم، باغی برای خود در زمین میسازد و آن را به 10 قسمت تقسیم میکند که بعدا تا 12 قسمت افزایش یافت و در روایت ساخت آمنتا میبینیم که پتاح به کمک یاران هفتگانه اش موسوم به ALI باغی در جهان زیرین برای اقامت شبانه ی آتوم خدای خورشید میسازد. مسی، یادآوری میکند که "علی" یکی از تلفظ های نام ال/الی/اله/الوهیم خدای اعظم سامی است و درواقع ارواح هفتگانه ی علی، تجسد خدای آسمانی در هفت آسمان را نشان میدهد که پتاح میتواند یگانگی آنها را تقلید کند. الوهیم چون منشا آدم کدمون کابالا است به مانند او دوجنسه است و پتاح پدر آتوم نیز به روایتی دوجنسه است. به همین ترتیب، ازیریس پدر هورس نیز دوجنسه است و هورس از ایزیس که جنبه ی مادینه ی ازیریس است به دنیا می آید. جدا شدن نیروی مادینه از نرینه و جذب آن به مادینگی جهان مادی –همانطورکه قصه ی آدم کدمون نشان میدهد- عامل انتقال ویژگی های الهی باغ بهشتی به جهنم اطراف است. بنابراین باغ بهشتی درون جهنم، باید مابه ازای آسمانی داشته باشد. در نظرگاه خرافی مصر قدیم، اوج آسمان در عمود جهان در قطب شمال قرار داشته است و پس از آن برقرار شده که شو خدای هوا روی یک نردبان هفتگانه (مابه ازای هفت آسمان)، ستاره ی قطبی را به عنوان محور جهان، محل اتصال زمین و آسمان کرده است. درست به مانند باغ بهشتی آتوم در جهنم، شو هم یک باغ بهشتی در اوج آسمان در قطب شمال یعنی سرزمین سرد و تاریکی بنا نهاد که قابل تطبیق با جهنم است و مسی، آن باغ و قلعه اش را با "ور جمکرد" زرتشتیان تطبیق میکند: قلعه ی بهشتی یمه یا جمشید در وسط یک یخبندان زمستانی. بدین ترتیب، بهشت درون جهنم یا جهان زیرین با بهشت آسمانی گره میخورد. کابالیست های یهودی، به یک بهشت زمینی و یک بهشت آسمانی به طور همزمان اعتقاد داشته اند. مناشه بن اسرائیل مینویسد: «کسانی که در کابالا تحصیل کرده اند، تصدیق میکنند که در زیر زمین، بهشتی وجود دارد.» در «نشمت کاجیم» اشهتلین آمده است که ستونی ثابت، این دو بهشت را به هم متصل میکند که "تپه ی صهیون" نام دارد. با این حال، با شورش هورس علیه سیت که هر دو جزو "علی" بودند، نیروهای بهشتی به جنوب منتقل شدند و از ناحیه ی استوایی زمین بیرون زدند. شو برای میانجی گری بین سیت و هورس، منطقه ی کمربند معتدل زمین را بین یخبندان شمال و گرمای جنوب، مستقر کرد و این، نسخه ی دیگر جدا کردن آسمان از زمین است که میتوان به جدا کردن بهشت از جهنم تعبیرش کرد. با تشکیل زمین در تقسیمبندی شو قلمروهای شرق و غرب به عنوان قلمروهای متعارف تر نور و تاریکی برای ورود و خروج خورشید شکل گرفتند و چون شرق جانشین جنوب شده است، در تورات یهودی، یهوه بهشت را به سمت شرق گسترش میدهد که دراینجا درواقع چون شمال با غرب جایگزین شده است، بهشت از جهنم غرب به سمت شرق جریان دارد و شو فضای میانه ی آنها را شامل تمام قلمرو انسانی را نظارت میکند و در این جایگاه، معادل یهوه است. شو و یهوه هر دو خدایانی شیر شکلند و این به خصلت خورشیدی آنها برمیگردد، چون شیر، سمبل حیوانی خورشید است. آتوم نیز به سبب آن که خدای خورشیدی است، به شیر مجسم است. آدم ابوالبشر که اسما همان آتوم است نیز در بعضی روایات خاخامی، نخست دارای یک دم شیر بوده که به صورت حوا از او جدا شده است. در بعضی منابع دیگر خاخامی، از یک دم میمون برای آدم صحبت شده که آن را قطع کرده اند، احتمالا ازآنروکه میمون جایگزین مناسب تری برای واسطه بودن بین حیوان و انسان است. اما دم شیر آدم اتفاقا گزینه ی بسیار حساسی برای گواهی دادن بر دوجنسه خوانده شدن آدم اولیه قبل از تقسیمش به آدم مرد و حوای زن است. چون یک انسان نر با دم شیر ماده، تکرارگر دو جنسیته قلمداد کردن دو نیمه ی شیر است. نیمه ی جلویی شیر، نرینه، درحالیکه نیمتنه ی عقبیش مادینه است. مصریان، این دو تکه را به شوی نر و تفنوت ماده نسبت میدهند که هر دو خدایانی شیر شکلند. علت این است که خورشید موقع جابجایی در آسمان، در هیبت یک شیر در حال قدم زدن تخیل میشده است که از شرق زمین به غرب زمین میرود. زمین، مادینه، درحالیکه آسمان نرینه است چون پدر-آسمان با باراندن باران بر زمین، مادر-زمین را بارور میکند. زمانی که شیر خورشیدی در موقع طلوع خورشید از افق شرق ظاهر میشود مدام به سمت آسمان نرینه میل میکند و چون در این هنگام، نیمتنه ی جلویی شیر دیده میشود، نیمه ی جلویی شیر نرینه است اما زمانی که شیر خورشیدی در انتهای سفر خود در آسمان و در حال فرو رفتن به زمین مادینه دیده میشود، نیمتنه ی عقبیش دیده میشود و ازاینرو نیمتنه ی عقبی شیر، مادینه است. این شیر خورشیدی غروبکرده همان آتوم و برابر آدم تبعید شده به زمین است. بنابراین انسان زمینی باید به طور صوری خود را مادینه کند. رسم ختنه کردن مردان هم ازاینجا می آید و در آن، مرد، به طور ظاهری، وانمود به مادینه کردن خود میکند.:
“ANCIENT EGYPT”: GERALD MASSEY: CHAP2
پس آسمانی شدن و برتر شدن از موجودات زمینی دیگر، نیازمند مرد شدن است و مرد شدن، فاصله گرفتن از هر آن چیزی است که زنانه تلقی میشود: ازجمله ترسویی و عاطفه مندی که مخالفش میشود جنگاوری و قساوت قلب. اما چه دلیلی وجود دارد که مردان، از چنین فلسفه ی مازوخیستی ای استقبال کنند؟ پاسخ: سرخوردگی از هرآنچه که زنانه است و زنانه تعریف شود پس از خرد شدن غرور مردانه شان به سبب وابستگی زنی که میشناسند به زنانگی. زمانی که مرد جنبه ی زنانه ی وجودش را به زنی زمینی فرافکنی کرد و خواست به آن نزدیک شود از وابستگی زن به نیروهای مادری زنانگی که از ورود او به خواست مردانه جلوگیری میکنند جا میخورد. برای مرد خوشایند است که باور کند مرد بیگانه به نظر میرسد چون وابستگی به دنیای مادی ذلیل زنان نیست. پس نیروهای مادرانه به طبیعت مادی فرافکنی میشوند که فقط در عالم مادرانگی خود، به زمین سود میرسانند و وقتی توسط مرد تصرف شوند، به جهنم تبعید میشوند. این در داستان پرسفونه دیده میشود. او توسط هادس یا پلوتو خدای یونانی-رومی جهنم دزدیده و به جهان زیرین برده میشود. جدایی او از مادرش دمتر که الهه ی زمین است سبب میشود تا دمتر اندوهناک و عزادار شود و از رسیدگی به اوضاع طبیعت غافل شد و طبیعت پژمرده گردید. زئوس رئیس خدایان مقرر کرد که پرسفونه نیمی از سال را در نزد مادرش باشد و نیمی دیگر را در دوزخ نزد هادس. در دوره ی اول، طبیعت سرسبز است و در دور دوم خزان زده. خزان، محصول جدا شدن دختر از مادرش است و قابل تطبیق با وصلت مرد و زن در اجتماع انسانی.:
«پریشانی شناخته شده ی دختر جوان، به ویژه جالب توجه است. او به حدی وابسته به مادر خویش است که مطلقا نمیداند چه اتفاقی برایش می افتد وقتی مردی به وی نزدیک میشود. وی به قدری گیج و بی اطلاع از همه چیز است که حتی ملایم ترین چوپان برایش رباینده ی جسور زن ها میشود که خائنانه دختری را از مادر دوست داشتنیش میرباید. این فرصت بزرگ که بتوان برای یک بار هم که شده، مردی این گونه بدبخت بود، هر روز به دست نمی آید و به این خاطر نیروی انگیزه اش به هیچ وجه کم نیست. پلوتون خدای جهنم نیز همسرش پرسفونه را از دمتر الهه ی زمین تسلی ناپذیر ربود، ولی با رأی خدایان، وی میبایستی هر فصل تابستان همسرش را به مادرزنش بازگرداند.» ("روح و زندگی": کارل گوستاو یونگ: ترجمه ی لطیف صدقیانی: نشر جامی: 1399: ص141)
میتوان تصرف پرسفونه توسط هادس را بازگشت آدم نر شده به نیمه ی مادینه اش تلقی کرد. اما به هر حال در این تصرف زورکی، مرد دست برتر را دارد و به دنبالش اراده ی انسانی بر طبیعت غلبه دارد. اراده ی انسانی که کاملا مردانه تلقی میشود به سبب تبار الهیش جاه طلبانه است و تسلط هادس بر زن یعنی تسلط آتوم مستقر در آمنتا بر طبیعت زمینی، بیرون زدگی حکومت مردانگی انسان است که طبیعت را ویران میکند و جهنم (به جای خزان زمستانی) را بر زمین حاکم میکند که دوره ی مدرن دقیقا چنین دورانی است. این دوره ی مدرن از قسمتی از جهان که "غرب" نامیده میشود به آنچه "شرق" نامیده میشود انتقال می یابد و ناگهان صحنه ی برساخته شدن بهشت آدم در شرق در تورات آشکار میشود و یک عده ای تخیل میزنند که آنچه در غرب جهنم میسازد در شرق و به شرط شورش علیه غرب سبب ایجاد بهشت خواهد شد همانطورکه شورش هورس در جنوب علیه سیت در شمال، باعث ایجاد بهشت در جنوب استوایی شد و سیت با این وضع مخالفت کرد و البته همانطورکه دیدیم مواضع شرق و غرب از روی مواضع جنوب و شمال برساخته شده اند. به همین دلیل هم بود که سرتاسر سرزمین هایی که در جنوب و شرق جهان موسوم به غرب/شمال قرار داشتند، درگیر شورش ها و انقلاب هایی شدند که شرکت کنندگان در آنها تصور میکردند با جدا شدن از «غرب» خود به خود به «بهشت» دست می یابند. رد پای عرفان یا منزه طلبی دینی در اکثر این انقلاب ها حتی انقلاب کمونیستی شوروی پیدا است چون با رشد افراطی مردانگی و تلاش برای آسمانی شدن در راه جدا شدن از زنانگی ذلیل زمینی همراه بودند به طوری که حتی زنان انقلابی هم همان موقع و هنوز بیش از حد مردانه به نظر میرسند یا توصیف میشوند. پس یادمان باشد که هورس قبل از شورش علیه سیت، همراه او بخشی از آمنتایی بود که بعدا به شمال و غرب جغرافیایی انتقال یافت. پس طبیعی است که ما قبل از شورش در شرق و جنوب، انقلابی گری منزه طلبانه را چه در جلوه های فاشیستی یا کمونیستیش در خود غرب مشاهده کنیم و اکنون که تب انقلابی گری در شرق و جنوب خوابیده و دنیا مجددا در دوران استعمار جهانی و بنابراین جهنم سراسری مشاهده میشود، طبیعی است که مجددا این انقلابی گری را در خاستگاه هایش در شمال و غرب در حال بازآفرینی و انتقال به دیگر نقاط جهان بیابیم. تمام این حرکات، با شورش علیه هویت پیشین خود همراه بوده است همانطورکه مدرنیته خود را شورشی علیه هویت یهودی-مسیحی اروپا معرفی میکرد و نازیسم با شورش علیه بنیاد یهودی مسیحیت، اوج آن بود. هنوز هم بزرگترین نگرانی های مدرنیته آنجاهایی بروز میکند که بنیادی ترین آدم ها علیه هویت بنیادی خود میشورند یا درونیات خود درباره ی وسوسه به چنین شورشی را به نمایش میگذارند. این نگرانی در حدود 23سال قبل در جنجال یک فیلم در جشنواره ی فیلم ادینبورگ، به آشکاری مشاهده شد و همان موقع باید حدس زده میشد که خطر رشد نئونازیسم چقدر میتواند جدی باشد.:
«غالباً یک خاخام سرنوشت یک فیلم را تعیین نمی کند. اما این چیزی است که هنری بین، نویسنده و کارگردان ادعا می کند که برای اولین فیلم سینمایی او، "مومن"The Believer، اتفاق افتاده است. برنده ی جایزه ی بزرگ هیئت داوران در ساندنس شد، اما مستقیماً به تلویزیون کابلی در ایالات متحده می رود، بنابراین حتی واجد شرایط اسکار نیست. بین، خاخام آبراهام کوپر، معاون رئیس مرکز مطالعات هولوکاست سیمون ویزنتال را حداقل تا حدی مسئول شکست این مرکز در تضمین یک قرارداد توزیع ایالات متحده می داند. این فیلم با الهام از مقاله ی ۱۹۶۵ نیویورک تایمز در مورد یکی از اعضای کوکلوکس کلان که معلوم شد یهودی است، ساخته شده است. این فیلم یک اسکین هد کاریزماتیک و بسیار خوش بیان (با بازی درخشان رایان گاسلینگ) با نگرش توهین آمیز نسبت به مذهب خود را دنبال می کند. دنی تصمیم می گیرد یهودیت خود را به افراطی ترین شکل ممکن با همسو شدن با یک گروه نئونازی آزمایش کند. او به همکاران فاشیست خود می گوید: "دنیای مدرن یک بیماری یهودی است... یهودیت یک بیماری است." "بزرگترین افکار یهودیان را در نظر بگیرید: مارکس، فروید و انیشتین. آنها به ما چه داده اند؟ کمونیسم، تمایلات جنسی کودکانه و بمب اتم." زمانی که بین برای مرکز سایمون ویزنتال نمایشی از "مؤمن" ترتیب داد، خاخام کوپر ناسزاگویی های دنی را کاملاً به حساب آورد. او یک صحنه را - که در آن دنی و همکاران اسکین هدش یک کنیسه را خراب می کنند - به عنوان "آغازی برای یهودستیزی" توصیف کرد. بین به طور طبیعی ناامید شد. او اعتراض میکند: "فکر میکنم این فیلم تقریباً به طرز شرمآوری فلسفی-یهودی است، هرچند که در سطح آن حجم عظیمی از توهینهای یهودستیزانه وجود دارد". "شخصیت مرد باهوشی است اما عمیقاً پیچیده نیست. من سعی کردم بهترین استدلال های ضدیهودی را که فکر می کردم چنین شخصیتی می تواند داشته باشد به او ارائه دهم." "ما انتظار داشتیم کمی اضطراب وجود داشته باشد و از اینکه مردم چگونه آن را تحمل کنند می ترسیم، بنابراین فکر کردیم که به یک سازمان بزرگ یهودی برویم و فیلم را به آنها نشان دهیم و آنها ببینند که واقعاً در مورد چیست. " اما مرکز سایمون ویزنتال به جای این که مومن را تایید کند، به ترساندن استودیوها کمک کرد، و آنها به طرز مشهوری از خطر توهین به کسی بیزار بودند. بین، یک فیلمنامهنویس و رماننویس معتبر (عنوانهای قبلی شامل "امور داخلی" و "دشمن دولت") از تصمیم هالیوود برای انتقال فیلمی که منتقدان ساندنس از آن ابراز خوشحالی میکردند، متحیر و آسیب دیده است: "استودیوها در حال حاضر حتی محافظهکارتر از دهه ی 1940 هستند. " "اما این خطر ساخت فیلمی است که انگیزه های شخصیت اصلی در آن مشخص نیست و به شیوه ای کنایه آمیز و استعاری با یکی از تابوهای بزرگ برخورد می کند. اولین چیزی که من در ذهن داشتم شرحی از یک یهودی متنفر از خود بود، اما در طول سالها بیشتر به کاوش در احساسات منفی ما در مورد چیزهایی تبدیل شد که به شدت آنها را در خود احساس می کنیم. من از کاتولوس در ابتدای فیلم نقل قول می کنم. : من متنفرم و دوست دارم، و چه کسی می تواند به من بگوید که چرا نفرت از احساسات مثبتی که داریم، در برخی شرایط باید تخلیه شود."»:
A film about a neo-Nazi Jew - how could anyone find that offensive?: Geoffrey Macnab:the guardian: Tue 14 Aug 2001
شاید کل این جریان هم کرم هفتواد رشد کرده ای از روی هوس های بسیار ابتدایی و عامیانه حول « نفرت از احساسات مثبتی که داریم» یعنی نفرت از زنان درست شده است و دارد رشد میکند فقط به خاطر این که لیبرالیسم هرگز عملا در شعاردهی هایش حول برابری زن و مرد راستگو نبوده است؛ امری آنقدر واضح و عیان که از زنان انسانی به کهن الگوی مذهبیشان یعنی کل زندگی مادی بشر فرافکنی شد.
مطلب مرتبط:
ایران چیست؟ شیعه ی داغ تر از فقیه به جای کاسه ی داغ تر از آش.
الهه ی مکعب سیاه: خدای پدر، خدای پدرخوانده و جامعه ی الهیشان (قسمت اول)