نویسنده: پویا جفاکش

انزو پرنده ی محافظ الشطره در جلوه ی سلطان حیوانات

"هورس در برج حوت" یکی از نگاره های ماسونی عجیب و از محصولات مصرشناسی است. در این نگاره، زنی را میبینیم که بین یک تمساح در پایین و یک ماهی در بالا قرار دارد. این زن، هم مریم مادر عیسی است و هم ونوس مادر amor یا شهوت خویی. دوگانگیش هم ناشی از دوگانگی برج حوت است که دو ماهی را نشان میدهد. در صورت مصری این برج، گاها دو تمساح ظاهر میشوند که جنبه های متضاد هارماخو یا زئوس قبطی را نشان میدهند. آنها دو افق طلوع و غروبند که هورس در مقام هارماخو یا خورشید قهرمان، بین دروازه هایشان در تردد است. ازآنجاکه لقب عیسی، ایکتیس یعنی ماهی است، میتوانید در این دوگانگی به این شکل، دخل و تصرف کنید که یکی ماهی باشد و یکی تمساح. جدیده که بالای سر قرار دارد عیسی است و آنچه در زیر، پشت سر نهاده شده است، اژدهای کفار است که با تمساح مصری تطبیق میشود. این اژدها را در یونانی به تایفون میشناسند که مغلوب زئوس شد. تایفون در مصر هم اژدهای آپپ است و هم ست یا سوتخ با سر یک سگسان که هورس، حکومت را از او پس گرفت. ازاینرو تمساح هورس برج حوت هم گاهی با سری سگ مانند تصویر میشود. علت این که این نگاره، ماسونی است، ارتباط فراماسونری با مدرنیته است. ماهی زندگی بخش و خوردنی است و تمساح کشنده و خورنده. ماهی متاخر است و تمساح متقدم. در مدرنیته نیز اول جنگ و کشتار داریم و بعدش فراوانی. یعنی شما باید عده ی زیادی از آدم ها را بکشید تا آنها که باقی میمانند رنگ سعادت به خود ببینند. به همین دلیل، تاکید بیش از حدی بر خونباری وحشتناک و بی گناه کشی افراطی انقلاب فرانسه به عنوان اولین رویداد مدرن سیاسی میشود. این اتفاق آنقدر شرورانه بود که نمیتوانست با تعلیم به مهر و دوستی به برادران دینی در مسیحیت موافق باشد و اصلا به همین دلیل، یکی از گروه های بزرگ قربانیان آن را کشیش ها تعریف کرده اند. پس بازگشتی به خشونت باستان را تعریف میکرد که در آن، کل تاریخ به صورت اژدهای انسان کش و مسیح باطل کننده ی آن، در یک بازه ی دو قرنه به صورت نکبت انقلاب های پشت سر هم فرانسه و فرارسیدن دورانی بهتر برای فرانسوی ها در پایان جنگ های متمادی نتیجه ی آن، تکرار میشوند. ازاینرو است که نماد انقلاب فرانسه و الهه اش ماریانه، کلاه فریجی است که متعلق به کیش ماگنا ماتر یا کوبله الهه ی اژدها است و اجنه ی اروپایی را که مسیحیت طردشان میکرد معمولا با آن روی سرشان تصویر میکردند. در انگلستان که فراماسونری از ابتدایش در قرن 18 در خدمت به خاندان سلطنتی آن شکل گرفت و نظم دهنده به انقلاب های فرانسه به نفع خود بود، کلاه فریجی شناخته شده و منسوب به ساکسون ها بود. جالب این که به روایت ریموند کپت در کتاب «سنت های گلاستونبری»، ساکسون ها آورنده ی مکتب کولدی ها به انگلستان و کولدی ها از همان ابتدا برنامه ریزان اصلی مسیحیت کلیسایی در انگلستان تلقی شده اند. به روایت captمرکز کولدی ها یورک بود جایی که ریشه ی قدیمی ترین خط و مشی های پی گرفته شده در فراماسونری است. کپت همچنین کولدی ها را برسازندگان اصلی سنت موسوم به دروئیدیسم دانسته که به بریتانیای ماقبل مسیحیت نسبت داده میشود. کولدی ها یهودیان کلدانی مآب بودند. Edward waite در دایره المعارف فراماسونری، آنها را شاگردان دانیال نبی میخواند: یهودی ای که در کلده به خدمت دربار درآمد. ویت، کسیدی ها، حصائیان، تراپوتا و مجوسان magi را ازجمله فرقه هایی میداند که وارث کولدی ها بوده اند. ویت همچنین کولدی ها را گنجانندگان یک دکترین مخفی در مسیحیت، حاملان افسانه ی میزگرد و جام مقدس، و جارزنندگان شهرت معبد سلیمان در زمین عنوان میکند و نسب بدعت های شوالیه های تمپلار را به آنها میرساند. نسبت کولدی ها با شرق سامی را که وارث اصلی تمدن کلده بوده، از اسپانیا رد گرفته اند که اسپاردا یا سرزمین سافردیم خوانده میشد. این لغت از عنوان "شافارداه" در عبری به معنی چوپان به دست می آید. چوپانی در اینجا معنی حفظ نظم گله ی مردم را میدهد و برای چوپان، هیچ شورشی ای بدتر از گاو نیست یعنی همان جانوری که ناچار است در مسابقات گاوبازی، به دست ماتادور یا چوپان بازیگر آیینی قربانی شود. امریکا نیز که نظم آینده ی جهان را تعیین میکند، میراث بر کاوبوی ها تلقی میشود که همانطورکه اسمشان نشان میدهد معرف چوپانان گاوها هستند. ترکیب چوپان با یهودی کلدانی مآب و قربانی گاو، منشا کولدی ها را به گیرسو (تل تلوه کنونی) در عراق جنوبی میرساند جایی که فرمانروایش گودئا رسم قربانی گاو را برقرار کرد. گودئا شاهان را "ایر" یا "اور" یعنی چوپانان مردم میخواند و پسرش به نام "اور گیرسو" (چوپان گیرسو) حکومت کرد. اما از آن مهمتر آن که gudea نسخه ی محلی Judah یا یهودا پسر یعقوب بود که مقرر شد پادشاهی اسرائیل در اولاد او ازجمله سلیمان صاحب معبد نهادینه شود. برای این که چوپانی او جایز باشد، خودش هم از نسل چوپانانی تلقی شد که درنتیجه ی رسیدن گودئا به دامادی "اربابو" شاه گیرسو و منطقه ی اطرافش یعنی لاگاش (در حدود الشطره ی کنونی)، به حکومت لاگاش رسید. چهار نسل قبل از گودئا، پدرسالاران تبار او همه اسم های مشابه اسلاف یهودا در تورات دارند. Irarum که معادل آبراهام یا ابراهیم است، پسری به نام asahku به طور تحت اللفظی یعنی پسر خدا دارد و همان اسحاق یهودیان است. پس از او khab یا khabulum و از پس او akhab می آیند که همان یعقوب است و پدر خود را هم در شجره نامه ی توراتی با خود جمع آورده است که با توجه به همریشگی اسم هایشان غیرعادی نیست. گودئا پسر آخاب، برابر با یهودا پسر یعقوب است. از طرف دیگر، جوداه عمدا گودئا تلفظ شده چون نام گودئا به معنی خدا-ائا یا شاه ائا هم هست. ائا یا حئا خدای آب ها در کلده است که یاهو یا یهوه هم فرمی تحریف شده از او است و نام یهودا نیز فرم دیگری از لغت یهوه است. این نوع نامرسانی، کمک میکند تا خدایان و قهرمانان بابلی، تبدیل به قهرمانان یهودی شوند و ازجمله اورگیرسو پسر و جانشین گودئا با نمرود پسر حئا برابر گردد:

“Chaldean genesis”: boyd rice: dragon key press: oct 21, 2004

یکی از نکات جالب در این تبدیل، آن است که خدای ملی گیرسو و لاگاش، نینورتا پسر انلیل است که بیشتر با لقبش "نین گیرسو" یعنی خدای گیرسو نامیده میشده است. نینورتا قهرمانی بوده که غول ها و جن ها را میکشته است. به طرز عجیبی، بزرگترین قهرمانی او شکست دادن انزو (عنقا) پرنده ای در هیبت یک درنده و احتمالا همان شیردال است که نماد ملی لاگاش بوده است. کار مهم دیگر نینورتا شکست دادن اساگ غول و لشکر او است که اساگ هم نامش شبیه اسحاق جد یهودیان است. این دوگانگی، در نسب های گودئا و خدایش هم بازتاب می یابد. انلیل پدر نینورتا فرمانروای نیپور یا نیبیرو قلمرو خدایان بوده است. انلیل و حئا با همدیگر اختلافات زیادی درباره ی مخلوقات و به ویژه بشر داشته اند. انلیل، بیشتر خواهان نابودی بوده و حئا بیشتر خواهان نجات دادن. حئا و انلیل، دو نیمه ی متضاد آنو فرمانروای آسمان بودند و بنابراین اصالت یکسان داشتند. بنابراین انلیل که همان یهوه است، نوعی بازتعریف حئا در مذهب جنگسالار یهود برای کشاندن مردمان نایهودی به مذهب فرمانروایان است. به همین ترتیب، نینورتا پسر انلیل نیز بازسازی مردوخ پسر حئا است که همانطورکه در متن بالا بیان شده، در بین یهود بیشتر به نام نمرود معروف بوده است. محل حکومت نمرود البته بیشتر بابل دانسته شده است. ولی قرار گرفتن بابل و لاگاش هر دو در بین النهرین جنوبی، نمرود لاگاشی را تابع نمرود بابلی میکند. مهمترین دلیلش هم این که قبیله ی بنیامین که درانتها تنها پیروان اسرائیلی قبیله ی یهودا باقی ماندند، بنا بر کتاب ارمیا (1 : 40) از سکونتگاهشان در رامه به بابل منتقل شدند. در نسبنامه ی داود بنیانگذار پادشاهی یهودا از کسی به نام "رام" سخن رفته که به نظر میرسد رابط یهودا با رامه ی بنیامینی ها باشد. آناتولی فومنکو در فصل اول کتاب «چهارصد سال فریب» نام رامه را با roma نام قدیم رم مقایسه میکند و از قول اوزیبیوس بیان میکند که بعضی ها رم را همان بابل میدانستند. به گفته ی فومنکو تاریخدانان بیزانسی اغلب بغداد را بابل میخواندند و علت قرار دادن بابل در بین النهرین نیز همین است با این حال، مصر و بخصوص قاهره نیز بابل نامیده میشدند و هرم بزرگ مصر گاهی با برج بابل تطبیق میگردید. رم، تروآی جدید بود و جالب اینجا است که تروآ به ایلیون نامبردار بود نامی که به الیا نام دیگر اورشلیم نزدیک است. تیتوس لیوی، مکان «تروی» و «منطقه ی تروآ» را در ایتالیا توصیف میکند و ازجمله درباره ی این که به دلیل سکونت موقت ائنیاس در لورنسی ایتالیا، آنجا تروی هم نامیده میشود. از طرفی در ایلیاد و ادیسه ی هومر، نشانه هایی دیده میشود از این که زمانی قوی ترین روایت درباره ی تروآ، فتح آن توسط ادیسه بوده که حاکم ایتاکا توصیف شده است. آنا کومننا نویسنده ی قرون وسطایی، گفته است که اورشلیم به طور کامل در ایتاکای ادیسه واقع بود. اوزیبیوس پامفیلیایی نوشته است که شهرهای کوچک پتوسا و تیمیون در فریجیه ی ترکیه هم اورشلیم نامیده میشوند. محل تروا نیز در ترکیه تلقی میشود و احتمالا رم یونانی و اصلی یعنی قستنطنیه چنین محلی بوده که بعدا با مهاجرت یونانیان به ایتالیا، به آنجا منتقل شده است. صحنه ی نبرد یهودیان با کافران نیز با این انتقال، به ایتالیا منتقل شده است. کنعان با جنوآ تطبیق میشد و رود "اردن" که مرز کنعان بود، بدل به اریدانوس نام دیگر رود پو در ایتالیا شده است. یهودیان در حوالی این محل و با جنگ با واسال های شاه بشن در آدریا موفق به غارت بشن شدند. آدریا هنوز با همین نام، در دهانه ی رود پو واقع است و بشن نیز همان شهر باسانو در ایتالیا است. بنی اسرائیل طی سفرشان از سمت کنعان (جنوآ)، از سرزمین فرزندان لوط گذشتند که فرزندان لوط هم به قول فومنکو همان لاتینی ها هستند که زبانشان از ایتالیا به تمام اروپا صادر و تاثیر گذار شد. مردمان سدوم و عموره که قوم لوط بودند و به خاطر گناهانشان توسط آتشفشان از بین رفتند هم همان مردم شهرهای هرکولانیوم و پمپی هستند که زیر خاکستر آتشفشان وزوو دفن شدند. فومنکو به پیروی از موروزف، کوه وزوو را مدل ایتالیایی کوه حورب یا همان طور سینا در تورات میداند.

اگر رم را نسخه ی دیگری از اورشلیم و بابل بدانیم، میتوانیم یک روند کمتر افسانه ای و بهتر گزارش شده از روند تبدیل حکومت چوپانان به امپراطوری جهانی مدرنیته را بیابیم. چوپانان قبیله ی بدوی که شیوخ قبیله اند، به لحاظ دارایی و امتیازات، چندان از مردم خود قابل تشخیص نبودند درست مثل کشیش های رم در ابتدای به تخت نشستن آنها. ولی کلیسا با رنسانس یا به اصطلاح بازگشت به گذشته ی خود، امکان به وجود آمدن حکومت های سکولار با اشراف ایزدتباری که به مردم حماقت میفروشند و آنها را به جنگ های ویرانگر میکشانند مهیا کرده است. یادمان باشد کلیسای رم، وارث عیسی مسیحی است که تصور میشود در ابتدای عصر صورت فلکی حوت (ماهی) که تخمین زده شده به 2000سال پیش است به دنیا آمده است و به همین خاطر است که عیسی، ایکتیس (ماهی) نامیده میشود. درواقع، عیسی همان هورس در برج حوت است و آنچه در بالا رو میکند (ماهی نعمت بخش)، آنقدر مهم نیست که آنچه در زیر آن پنهان کرده است (تمساح نابودگر). یادمان باشد مسیح، با الگوی قربانی شدن برای جمع، قهرمان شده است و نظم قبلی هم اگر توسط نظم فاسد فعلی بی اعتبار شود به سرعت مثل عیسی مقدس میشود. حال اگر شما یک نظم خونخوار تمساح مانند و اژدهایی را برای بستر کردن یک حکومت کشیشی فاسد و دزد توصیف کنید که آن را از بین برده اند عملا یک نظم هیولایی کشنده را برای مردم مقدس کرده اید که احتمالا بیش از آن که در گذشته وجود داشته بوده باشد قرار است در آینده خلق شود درست مثل استعمار غرب که روی افسانه های اسکندر و سزار استوار بود.

درباره ی سازوکار عملکرد ذهنی مربوطه، بیشتر توجه ها روی آیین ها به عنوان جزو جدانشدنی مذاهب بوده است که این روزها بیشتر توسط رسانه ها و به طور موقت به وجود می آیند. انسانشناسانی مثل ویکتور ترنر (1983-1920) به نقش آیین ها در تخریب وضع موجود توجه کرده اند که این وضع موجود میتواند یک نظم مذهبی یا سنتی یا به ظاهر سنتی هم باشد ولی به دلیل گوناگونی سلایق انسان ها، متحد کردن جمع کثیری از مردم فقط در یک محیط بینابینی میان نظم های جدید و قدیم ممکن است که آن آیین ها همه کاربرد موقتی و زودگذر در جماعت–یعنی مردمی که موقتا دور هم جمعند و جامعه نیستند -دارند:

«ترنر، مانند دورکیم، به آیین و معانی اجتماعیش، به ویژه آیین گذار در نقاط عطف مهم زندگی، علاقه مند بود. "آیین گذار" اثر آرنولد ون ژنپ (1909) الهامبخش ترنر بود. ون ژنپ، آیین گذار را آیینی تعریف کرد که مربوط به هر تغییری است که در مکان، فضا، موقعیت اجتماعی و سن رخ میدهد. ترنر (1969) درام اجتماعی یک آیین گذار را در مراحل زیر تحلیل میکند: 1-گسست اجتماعی اصلی. 2-تصعید گسست به درون یک بحران اجتماعی گسترده تر که به روابط اجتماعی در جماعت شکل میدهد. 3-حل بحران تقویت و استقرار مجدد نظم اجتماعی. یک مراسم گذار به سه مرحله تقسیم میشود: جدایی، حالت انتقالی آستانه ای بودن، و ادغام. ترنر، به ویژه به مرحله ی دوم آستانه ای علاقه مند بود که بین جدایی از امر کهنه و اتصال مجدد به امر نو است. ترنر گفت: "اشخاص در مرحله ی آستانه ای، نه در این جا یا آن جا بلکه در میان و مابین موقعیت هایی حضور دارند که از جانب قانون رسم عرف و تشریفات تعیین و مرتب شده اند." این حالت نامشخص، فرصت جدیدی را برای تماس انسانی میگشاید که در شرایط عادی امکانپذیر نیست. حالت آستانه ای، همانطورکه از نامش برمی آید، مرحله ای بینابینی میان نظم گذشته و آینده است. این حالت نامشخص نمیتواند برای همیشه ادامه یابد. این مرحله، به منظور مقابله با آشفتگی، نظم جدیدی را بیرون میکشد که یک الزام اولیه برای زندگی اجتماعی مشترک است. بینش مهم ترنر این است: پدیده هایی که درون حالت آستانه ای رخ میدهند، فقط برای لحظه ای کوتاه، نوع جدیدی از جماعت را تسهیل میکنند که ترنر، در مقابل ساختار که بیانگر شرایط عادی است، آن را جماعت واره مینامد. ترنر با کار روی این وجه تمایز، نظریه ی پویایی شناسی درونی جماعت خود را مطرح میکند. برای ترنر، زندگی اجتماعی افراد و گروه ها یک فرایند تعاملی است که در آن تجارب بالا و پایین، جماعت واره و ساختار، تساوی و تفاوت و برابری و نابرابری نسبت به یکدیگر تناوب دارند. تحرک از پایگاه پایین تر به بالاتر از طریق وضعیت بینابینی که فاقد پایگاه است رخ میدهد. تفسیر ترنر امکان تبدیل و تغییر در زندگی جماعت را افزایش میدهد. آیین ها تنها انگاره ها، باورها و ارزش هایی را تجلیل نمیکنند که جماعت تاکنون به اشتراک گذاشته و درباره ی خود تقویتی جماعتند (آن گونه که در مدل کلاسیک و نو دورکیمی وجود دارد) بلکه تصور میشود که آیین ها همچنین میتوانند جماعت ها را تغییر دهند و فرو بپاشند. تجزیه ی ساختار با ضد ساختار دنبال میشود اما این امر، امکانی برای توسعه ی انواع جدید و متفاوت ساختارها هم میگشاید. چنین احتمالی، ممکن است در نتیجه ی فاجعه ای خشونت آمیز بروز کند که جماعت تجربه میکند. قتل عام در جزیره ی یوتویا خارج اسلو در ژوئیه ی 2011 نمونه ای متاخر است. آنچه در یوتویا رخ داد بسیار ناخوشایند بود، زیرا این تصور را عمیقا به چالش کشید که چه چیزهایی ممکن است در جامعه ی نروژ رخ دهد. فروپاشی نظم، حالتی آستانه ای ایجاد کرد: ضد ساختاری موقت که به نوبه ی خود برای آیین های سوگواری فضا ایجاد کرد. خیابان های اسلو مملو از گل، شمع و سوگواران بودند. با این حال، آن وضعیت جدید به آیین ها این امکان را میدهد که به گونه ای متفاوت برساخته شوند. انواع جدیدی از ضد آیین ها ممکن است پدیدار شوند. شورش های لندن و بریتانیا در 2011 حالتی آستانه ای و انواع احتمالا جدید برزش های آیینی شده را ایجاد کردند که مرتبط با اعتراض، غارت و خرابکاری بودند. با آیین های جدید و متفاوتی که دیگران در مکان برمیسازند، امکان انواع کاملا جدیدی از ساختارهای فرهنگی سر میزند. به این ترتیب، آیین های حالت آستانه ای را میتوان اشکال آیینی ارتباط تفسیر کرد که برآمده از نظم جایگزین کاملا جدیدیند. با این حال در لندن و دیگر شهرهای انگلستان، در پی مداخله ی قوی دولت، نظم قدیمی زود بازسازی شد. قدرت مفهوم آستانه ای و ضعف آن در قابلیت اجرایش قرار دارد. اگر این مفهوم بسیار بی قیدانه به کار برده شود، این ریسک هست که نیروی تحلیلی و دقتش را از دست بدهد. خود ترنر این دیدگاه را برگرفت که آستانه ای همیشه با عنصری از اجبار سر و کار دارد: اعضای جماعت باید در فضای آستانه ای شرکت کنند. از این دیدگاه میفهمیم که چیزهایی مانند تلویزیون دیدن یا تماشای مراسم افتتاحیه ی بازی های المپیک به طور مستقیم نمیتوانند به عنوان رویدادهای حالت آستانه ای شناخته شوند. در ادامه، ترنر (1974 و 1982) نظریه ی خودش را با افزودن تمایز بیشتری بین امر آستانه ای و شبه آستانه به تفصیل توضیح داد. زمانی که مشارکت در مرحله ی آستانه ای ضروری است و شدیدا بر همه ی اعضای جماعت اعمال میشود، حالت شبه آستانه ای یا آستانه ای مانند، نوع فرد تری از وضعیت بینابینی در جامعه ی مدرن را بازتاب میدهد که مجالی را برای آزادی انتخاب بیشتر فراهم میکند. ژرژ باتای (1962-1897) را یکی از اصلی ترین پژوهشگران قرن بیستم درباره ی ارتباط بین آیین و جماعت میدانند. باتای نیز در طول سال های فعالیتش در اواخر دهه ی 1930 در کالج موسوم به جامعه شناسی (انجمن جامعه شناسی) تحت تاثیر تفکر دورکیم بود. باتای از دورکیم این انگاره را وام گرفته بود که جهان در دو قلمرو اجتماعی سازماندهی شده است: مقدس و دنیوی. دورکیم و باتای هر دو مدعی بودند که این قلمروها به گونه ای ضد و نقیض با یکدیگر متضادند و جماعت با نیروی انسجام بخش امر مقدس دور هم نگه داشته میشود. دریافت باتای این بود که دورکیم امر مقدس را به عنوان چیزی اساسا خوب در نظر گرفته بود که جماعت را ایجاد میکرد. امر مقدس به گونه ای کاملا غیر قابل منازعه، شکل منظمی به جماعت میبخشد و با استفاده از خدا، نمادهای مقدس و آیین ها، جماعت را به یک هویت، یعنی خودانگاره ی آرمانیش مجهز میکند. باتای، انگاره ی دورکیم را یکباره رد نمیکند، اما استدلال میکند که هسته ی نهایی جماعت، در سمت راست یعنی سویه ی خالص و زیبای امر مقدس قرار ندارد، بلکه بیشتر در سمت چپ آن یعنی مرکز تاریکش مستقر است. باتای، سویه ی تاریک امر مقدس را "ناهمگن" میخواند، در تضاد با همگنی امر دنیوی در اندیشه ی دورکیم. جامعه ی همگن بر پایه ی هدف ادغام و سازگاری استوار است. ازآنجاکه ادغام کامل در جامعه غیرممکن است، قدری ته نشین همیشه از این فرایند خارج میشود. جامعه ی همگن از جذب این عنصر در خود ناتوان است و این همان چیزی است که باتای آن را عنصر ناهمگن میخواند. باتای میگوید تملک ابژه، همشکلی و تعادل در هسته ی همگنی قرار دارد. باتای در مقاله ی خود "ساختار روانشناسی فاشیسم" (1933) همگنی را با سرمایه داری و مکانیسم هایی که رشد و سود آن را حفظ میکنند مرتبط میکند. با این حال او ویژگی همگنی را تنها به جامعه ی سرمایه داری مدرن محدود نمیکند، بلکه استدلال میکند که به طور کلی تر، این، نمونه ای از بشر تولیدکننده است. ماده ی ناهمگن آمیخته نمیشود و درگیر محرومیت شدید و احساسات عمیق و دوگانه است. دسته بندی باتای از همگنی گسترده و فراگیر است و شامل مواری چون دفع و ترشحات بدن انسان، فرایندهای ناخودآگاه، رویاها، اختلال روانی، اعمال شهوانی هیجان انگیز، خشونت و دیوانگی میشود. یکی از جنبه های مشترک تمام مظاهر بخش ناهمگون این است که برخورد با این تظاهرات همیشه باعث احساسات قوی و دوگانه میشود: جاذبه و بیزاری. بنابراین همگنی جهان خرد ابزاری است و ناهمگنی "واقعیت قدرت و شوک". هسته ی جماعت باتایی در امر مقدس ناهمگن قرار دارد که به گونه ای متفاوت، در آن واحد، جذاب و ترسناک است. باتای باور داشت که بشریت بدون امر مقدس ممنوع و مطرود وجود ندارد، چیزی که هم ابژه ی نفرت و هم میل است. برای باتای، مرگ چنین امر مقدس مطرودی است که با برزش های آیینی مرتبط میشود و امکان شناخت آگاهانه یا ناخودآگاه امر مقدس ناهمگن را ممکن میسازد. در دیدگاه باتای، ضروری است که آیین های مرگ مستلزم انحلال موقت هویت ها و سرپیچی از ممنوعیت ها باشند. برای باتای، مرگ و به ویژه مرگ خشونت آمیز همیشه با آیین قربانی و به این ترتیب با شکستن و ویرانی و با فروپاشی مرز بین قربانی و قربانی کننده مرتبط است. جرم، ممنوعیت کشتن و قتل را نقض، و امر مقدس ویرانگر را رها میکند. این عمل شرکت کنندگان در آیین را بسیار بیزار میکند، اما آنها در عین حال به طرز عجیبی جذبش نیز میشوند. با این حال، در تفکر باتای، شکستن ممنوعیت به این معنی نیست که ممنوعیت وارونه شود. برعکس، این سرپیچی، به تقویت خط مرزی میان عناصر همگن و ناهمگن در جامعه، میان مبادله کردن و هدر دادن، نور و تاریکی، زندگی و مرگ خدمت میکند.» ("رسانه و آیین، مرگ، جماعت و زندگی روزمره": یوهانا سومیالا: ترجمه ی نسیم خواجه زاده: نشر ثالث: 1400: ص 67-63)

رنه ژیرار نیز در 1977 موضع مشابهی گرفت و آنچه خشونت جماعت متوجه آن میشود را به بز بلاگردان بنی اسرائیل تشبیه کرد که بار گناهان قوم را بر دوش میکشد و منفور میگردد. به نظر ژیرار، «قربانی های مناسب شامل شاهان و حاکمان و افرادی مانند بزهکاران و بیگانه هایی اند که از جهات دیگری جماعت آنها را استثنایی میداند. افزون بر این، یک قربانی کافی نیست. در یک جماعت که مبتنی بر قربانی است، فرایند طرد باید چندین و چند بار تکرار شود زیرا خشونت تقلیدی کاملا در عمل قربانی از میان برداشته نمیشود، بلکه همیشه برمیگردد تا صلح جماعت را تهدید کند. بنابراین درحالیکه تمرکز باتای بر سرپیچی از مرز بین شخص قربانی و عمل قربانی است، برای ژیرار، آیین قربانی درباره ی جهت دادن به خشونت و طرد کردن شر است.» (همان: ص69)

از مجموع این اقوال میتوانیم متوجه شویم که چرا مذهب در جوامع امروز از بین نرفته و حتی بعضی اوقات به نظر میرسد قدرتش از قبل بیشتر شده بی این که تلاش موثری از سوی او برای از بین بردن آنچه از قدیم شر میخوانده، صورت گرفته باشد و چرا از سوی همان رژیم های سکولاری که جای مذهب را گرفته اند، توضیحات بسیار قوی تر و تاثیرگذارتری برای درست بودن اخطارهای مذهبیون فوق بر ضد شرورات فوق ارائه شده است. هیچکس قرار نیست دنیا را بهتر کند چون دنیا فقط وقتی پر از شر است میتواند قربانی های باتایی لازم برای جمع آوردن موقت مردم در جماعت طی آیین را فراهم کنند بلکه معلوم شود قدرت نظم بخش حکومت به یک دردی میخورد. ما قرار است در مرحله ی آستانه ای باشیم تا به قول ترنر، همیشه در حالت جماعت به سر ببریم و هیچ وقت صاحب یک «پایگاه» اجتماعی دائم نباشیم که روزی به خطری برای پایگاه های اشراف بدل گردیم. ازاینرو مذهبیون و ضد مذهبیون، هر دو بر بخش های ناهمگن و ضد عقلانی آیین ها پافشاری میکنند. در ایران خودمان، رسانه های غربی را با اینترنت و ماهواره میگیری و در دروغ و امر به منکر گم میشوی و جواب اینها را در ایران، باید در رسانه هایی مثل روزنامه های کیهان و جوان بیابی که فقط فحش دادن و تحقیر کردن بلدند و به نظر میرسد جز به درد فروخته شدن به سبزی فروش ها به جای روزنامه ی باطله نمیخورند. هر دو طرف، انباشته از امر ناهمگنند و وظیفه دارند چنین باشند، چون هر دو بر سر این که ایرانی ها و مردم هیچ جای دیگر دنیا نباید تبدیل به جامعه ی مردمی موفقی شوند اتفاق نظر دارند. مردم دنیا فقط باید گله هایی باشند که به زور اشراف چوپان و بدون هیچ حسی به هم، یکجا جمع میشوند تا به وقت خود توسط چوپانان، دوشیده یا سلاخی شوند.