نویسنده: پویا جفاکش

یکی از خویشان که به تازگی بازپخش سریال افسانه ی سه بردار (سه پادشاهی) را از شبکه ی تماشا دنبال میکرد و هیچ اطلاعات ویژه ای هم درباره ی تاریخ چین نداشت، از شدت هوشمندی، درباره ی گیج شدن خود موقع تماشای جنگ های فیلم عقده گشایی کرد. او واقعا تقصیری در این مورد نداشت چون دلیلش برای گیج شدن، قانع کننده بود: دو طرف جنگ، هر دو لباس های یکسانی داشتند و اگر داستان را ندانید نمیفهمید چه کسانی دارند چه کسانی را میکشند. این دقیقا یکی از ضعف های این فیلم و البته تمام داستان های جنگ های داخلی عظیم تمدن های باستانی در تاریخ مکتوب است.: یونیفورم نظامی باستانی وجود ندارد و معلوم نیست وقتی دو لشکر چند صد هزار نفری از یک کشور به هم میخورند سربازان از کجا باید بفهمند چه کسی سرباز دشمن است و چه کسی سرباز خودی؟!

یونیفورم های نظامی برای مجزا کردن لشکرهای متخاصم از هم، اختراع اروپای دوره ی رنسانسند. اما برای رنسانسی ها که جنگ را بیشتر بر اساس یک نوع افسانه بازی در بازگشت به افتخارات خدایان دروغین یونان و روم باستان برجسته کرده بودند آن فقط وقتی سرگرمی باشد جالب بود نه این که واقعا عده ی زیادی از آدم ها را بکشد و جنگ شیرین را در نظر مردم تلخ و جهنمی جلوه دهد. [چیزی شبیه ما وقتی که جنگ را از دریچه ی فیلم های سرگرم کننده ی تخیلی مثل افسانه ی سه برادر یا ارباب حلقه ها یا بازی تاج و تخت میستاییم ولی حاضر به امتحانش در کشور خود نیستیم و از جان خود بیم داریم.] بنابراین یونیفورم ها و آرایش های نظامی، بیشتر به درد صحنه آرایی و شکوهمندسازی و قربان خود رفتن اشراف میخوردند. اما بدبختانه شرایط را برای ایجاد جنگ های عظیم راستین مهیا کردند وقتی که پروتستانتیسم علیه کلیسای بازگشته به پاگانیسم شورید. تاریخ میگوید دعوای بین لوتر و کلیسا اصلا خونین نبود ولی وقتی سر و کله ی کالون پیدا شد اوضاع فرق میکرد. کالون، برگزیدگان خدا را به نهضت خود فرا میخواند. برگزیدگان در نسبت او با فلسفه ی جبرگرایی افراطیش تعیین شده بودند. او مدعی بود که سرنوشت تمام انسان های روی زمین قبل از تولدشان توسط خداوند تعیین شده و هر کاری که میکنند به خواست خدا است چه خوب باشد چه بد. پس بدکاران از قبل تعیین شده که بدکار شوند و به جهنم روند و البته حقشان هم هست چون فرزندان آدم و حوایند و گناه آدم و حوا بخشوده نشده و به فرزندانشان به ارث رسیده است. پس حق خدا است که جهنم را از فرزندان آدم و حوا پر کند. استثنا اما برگزیدگانند که از طرف خدا تعیین شده اند تا در وضع دنیا تغییر ایجاد کنند. این که چرا خدا در حق آنها پارتی بازی میکند راز است و انسان حقیر حق ندارد درباره ی این راز آسمانی، چون و چرا کند و سرش باید در زندگی روزمره اش باشد. اما یک چیز مشخص است: درحالیکه انسان های گناهکار پست و بی ارزش، باید به سزای گناه آدم و حوا فقیر و بدبخت باشند، خداوند به انسان های برگزیده ثروت و قدرت میدهد تا با آنها بتوانند گنهکاران را به سزای اعمالشان برسانند. کالون معتقد است تا وقتی دنیا پر از گنهکار است این برگزیدگان نیز باید باشند و مردم حقیر را به سزای اعمالشان برسانند و به جای خدا بالای سر این مردم بی ارزش بایستند؛ نه فقط این، بلکه برای به اطاعت و حقارت کشیدن گنهکاران قدرتمدار، باید جنگ و لشکرکشی به راه بیندازند. این یک برداشت کیهانشناسانه است و تضاد در طبیعت را مبنای لزوم جنگ بین انسان ها روی زمین میبیند. با همین ایده کالونیست ها در جدا شدن هلند از اسپانیا نقش ویژه ایفا کردند و بازتولید خود در انگلستان یعنی پیوریتانیسم را پله ی فتح بریتانیا توسط هلند نمودند و این جمله را به دهان پیامبر پیوریتانیسم یعنی الیور کرامول دوختند که انگلستان دومین ملت برگزیده ی خدا –بعد از بنی اسرائیل- است و وظیفه ی فتح تمام جهان از طرف خدا را دارد. پروفسور مایکل والزر در کتاب «انقلاب مقدسین: مطالعه ای در ریشه های سیاست رادیکال» در باب نگاه کالونیسم به جنگ مینویسد: «همانطورکه در کیهان مخالفت و درگیری دائمی وجود دارد جنگ دائمی در زمین نیز وجود دارد... این تنش، خود جنبه ای از رستگاری بود: مردی که آسوده بود، مردی گم شده بود.» از دید پیوریتان ها صلح به معنی پایان یافتن مبارزه با شیطان بود. در جمله ای منسوب به توماس تیلور در سال 1630 آمده است: «صلح جهان شدیدترین جنگ علیه خدا است.» با این حال، تناقض عمده در این داستان این بود که پادشاه آلمانی هلند از بدو جدایی این کشور از اسپانیا، بیشتر یک مقام تشریفاتی بود و مجلس و کارگزاران وارد به جای او مملکت را اداره میکردند و در انگلستان نیز ثمره ی به قدرت رسیدن پیوریتن ها اسما همین بود. این دقیقا هلند و انگلستان را در جایگاهی نزدیک به قدیمی ترین تمدن نامبرده شده برای بشر قرار میدهد یعنی سومر. در تعریف دولتشهرهای سومری نیز گفته اند که رهبران واقعی شهرها ریش سفیدهای انتخاب شده توسط مردم بودند و پادشاه بیشتر یک مرد جنگی و فاقد امتیاز الهی بودن بود تا زمانی که سارگون آکدی اولین ارتش دنیا را به وجود آورد و با فتوحات خود بوسیله ی آن، اولین امپراطوری جهان را ساخت و خود را برگزیده ی خدایان خواند و پس از آن، سومری ها نیز در رقابت با اکدی ها، اولین فرمانروایان خود را خدایان خواندند. به نظر میرسد سومر باستانشناسان اروپایی، بیشتر آیینه ی اروپای قرون میانه بوده که شاهانش داشتند برای خود تبار جن و الف و اژدها میتراشیدند تا از مردم برتر به نظر برسند ولی اینقدر از جایگاه ایزدی پرت بوده و هستند که بدون تکنوکرات ها نمیتوانند مملکت را اداره کنند. درواقع رضایت دادن اجباری این حاکمان به مشروطه ناشی از آن است که جایگاه فعلیشان را بیش از قدرت نظامی، مدیون قدرت های مالی ای هستند که بعضیشان بیگانه محسوب میشوند. آنها که انقلاب هلند را تغذیه ی مالی کردند همان یهودیانی بودند که در استعمار اسپانیا در امریکا، به ثروت های افسانه ای دست یافته و حالا خواهان قدرت های مخصوص خود بدون سرسپردگی به پادشاه اسپانیا بودند. ازاینرو جالب است که از همان زمان که ویلیام سوم اورنج پادشاه هلند، بریتانیا را فتح کرد، عضو یک جامعه ی مخفی بوده که به نظر میرسد فراماسونری بریتانیا از روی آن ساخته شده است. همدست های انگلیسی و اسکاتلندی ویلیام در فتح بریتانیا، ویگ های وابسته به این سازمان هلندی بودند و بیش از همه در ایرلند مستقر شدند که هنوز هم درآنجا سالگرد فتح کشورشان توسط ویلیام را جشن میگیرند و ظاهرا به همین خاطر هم هست که در ادبیات ماسونی، ایرلند به مرکز فرهنگی بریتانیا و محل بیشترین حماسه های خونین و جنسی شوالیه ها تبدیل شده است. نکته ی جالب این است که به گفته ی آدلا کافمن، ایدئولوژی کالون کاملا توجیه کننده ی یک نظام فئودالی است و با این حال، فئودال هایی که در بریتانیای پدید آمده توسط این به اصطلاح «انقلاب با شکوه» نقش آفرینی کرده و هنوز هم زمینداران بزرگی هستند، فعالیت هایشان عملا در جهت پیدایش جهان سرمایه داری و از بین بردن ارزش های فئودالی در بیشتر نقاط زمین اثر گذاشته است و جالب این که کافمن به درستی، جنگ دائمی و دشمنی با صلح در پیوریتانیسم را ریشه ی جنگ دائمی در مارکسیسم دانسته و مارکسیسم هم در خلاصه کردن ارزش های زندگی در مادیات، شاگرد شورشی سرمایه داری بوده است. قابل توجه این که مارکسیسم بر بعضی نوشته های کارل مارکس آلمانی استوار است که نتایجش از تحقیقات انجام گرفته در متون انگلستان به دست آمده اند. نتیجه ی به هم آمیزی دو موج ظاهرا متضاد مارکسیسم و سرمایه داری در قلمرو زمین، پیدایش جوامعی بر بنیاد تکرار باغ عدن آدم و حوا بر روی زمین به صورت یک بهشت پر از امکانات مادی بوده است. به قول کافمن، درست مثل آدم و حوای کالونیسم، مردم میخواهند از بهشت نو فرار کنند ولی راهش را بلد نیستند و خودکشی بسیاری از جوانان، نشانه ی استیصال از فرار از «میله های طلایی قفس بهشت» مادیگرایی میباشند. قدرت های برخاسته از فراماسونری، سعی نموده اند تا با تلاش برای کاهش جمعیت و کم کردن تنش های روزمره بین مردم، از شدت بحران بکاهند. با این حال، بحث های مذهبی سابق درباره ی افزایش تولید مثل برای داشتن سرباز کافی برای جنگ های آینده، الآن موی دماغ خود این قدرت ها شده است. مدتی پیش، بنیامین فولفورد –روزنامه نگار فعال در ژاپن که با سیاستمداران آن خطه در ارتباط بوده است- ادعا کرد که این اخوت های رمزی چینی هستند که دارند این بحث را در غرب و بخصوص امریکا داغ میکنند تا از آن به عنوان سکویی برای اعمال نفوذ خود استفاده کنند. این قابل باور بوده چون بزرگترین نگرانی غرب از بابت کاهش جمعیتش، از بابت زیادی جمعیت چینی ها است و از طرف دیگر، تئوری توطئه ی اختراع ویروس های سارس و آنفلوانزای پرندگان و مانند آنها در آزمایشگاه های مغربزمین برای ضربه زدن به جمعیت نژاد زرد در مغربزمین معروف است بخصوص ازآنروکه بعد از کشتار سارس از مردم آسیای شرقی، فقط کانادا قربانی عمده ی سارس بوده که به طرز عجیبی در آن، اکثر قربانیان زردپوست بودند. این باعث شد تا این ادعای ورنر فون براون که جریان های تصمیم گیرنده برای مغربزمین، قصد دارند با ایجاد تخیل یک جنگ قلابی علیه فرازمینی ها، مردم جهان را زیر سایه ی خود متحد کنند، به شایعه ی احتمال جایگزین شدن فرازمینی ها در این توطئه با یک بیماری جهانگیر بینجامد. چون وقتی بخش زیادی از مردم، چین را نقطه ی مقابل امریکا میبینند و به آن میپیوندند ناخودآگاه انتظار دارند قدرت های مالی غربی با همان سلاحی با آنها بجنگند که با آن علیه چین جنگیده اند، یعنی بیماری های ویروسی از جنس سارس و مانند آن. جالب این که در این تئوری های توطئه، کمتر اتهام مستقیمی متوجه دولتمردان قدرت های غربی شده است و مدتی اصطلاح "شاه موش ها" درباره ی آنها باب شده بود. شاه موش ها، عنوان فیلمی است که قهرمان آن ملقب به این عنوان است. او رئیس گروهی از زندانیان امریکایی اسیر ژاپنی ها در جنگ دوم جهانی بود و اوضاع آنها را به صورت بخور و نمیر مرتب میکرد و چون موش پرورش میداد و غذای زندانیان میکرد، شاه موش ها نامیده میشد. او یک شاه بود ولی فقط در زندان، و به محض این که جنگ تمام شد و زندانیان آزاد شدند قدرت خود را از دست داد و همه از گردش پراکنده شدند. در برداشت از جهان پس از مشهور شدن داستان این فیلم در بین تئوری پردازان توطئه، دولتمرد غربی هم یک زندانی است که نقش شاه را در زندانی که قدرت هایی بزرگتر از او درست کرده اند ایفا میکند. او مردم را در جنگ هایی بسیج میکند که نه به نفع خودش است و نه به نفع مردم، چون آنهایی که از جنگ نفع میبرند در صحنه دیده نمیشوند. ممکن است از ابتدا روی جنگسالارانی که پیرو هیچ قدرت اشرافی ای در اروپا نبودند حساب باز شده باشدک شوالیه های توتونی. آنها که مسئول محافظت از مرزهای امپراطوری مقدس روم در برابر کفار بودند در پروس به قدرت رسیدند و کم کم آن سرزمین اسلاو را آلمانی کردند. آنها به هیچ قدرتی به جز پاپ جوابگو نبودند. حکامی که محصول قدرت شولیه های توتنی در پروس بودند با تمام حاکمان دیگر آلمان، از دواج سیاسی کردند و اخوت های خود را نیز در آنها گسترش دادند و ازجمله حاکمان آلمانی ایالت فرانسوی اورنج که بعدا هلند را مستقل کردند نیز چند نسل قبل از ماه عسل فراماسونی فردریک کبیر پروس با خویشاوندش در انگلستان، با ازدواج های سیاسی در این اخوت داخل شده بودند. بدین ترتیب، جنگسالاری راهی برای دور زدن مدیریت اشرافیت توسط قدرت های مالی بود بی این که خود اشرافیت بداند موافقت اجباریش با اتحاد پول و جنگ، راه به کجا میبرد و در این وضعیت، دچار شدن به بی نظمی فعلیش اجتناب ناپذیر به نظر میرسید.:

“the new eden”: alexander kilvining: hxmokha: 15/3/2018

روشن است که قدرت های پولی و بانکی برای رسیدن به منافع فراملی خود، ملت ها را به جنگ دچار میکنند اما ملت های به اصطلاح باستانی که در شکوه تاریخی خود، جایی برای اولیگارشی یهودی و استعمار ممالک بی صاحب مثل امریکا باز نکرده اند چرا باید صحنه ی جنگ های عظیم ریسک آمیز باشند؟ واضح است که سرزمین های باستانی به چنین جنگ هایی نیاز ندارند بلکه ما امروزی ها هستیم که دوست داریم گذشته ی قبیله ای و شکارگر اولیه ی خود را ابعاد افسانه ای ببخشیم تا برای تفوق مردانه بر جامعه و بنیان آن در خانواده یعنی زن یا مادر، جایی داشته باشیم؟ این فقط یک سرگرمی کودکانه است و دقیقا به خاطر کودکانگی ابلهانه ی حامی آن است که شورش های نوین با طغیان زنان علیه مردان، نظم موجود را به چالش میکشند و این در امریکا به همان بی قانونی قانونمندی ظاهر میشود که شصت سال بعدش در ایران. شورش زنانگی فقط وقتی معنا می یابد که قدرت مردانه ی بومی، بی منطق و بی هویت به نظر برسد و این موضوعی است که در تئوری های توطئه به آن اعتراف میشود. یک نمونه ی بارز آن، مستند what the faq? اثر اسکات باتلر است که ارتباط گیری های خود با سرویس حفاظت از گمرکات و مرزهای استرالیا را تحت چند سوال ساده منظم میکند: چرا باید شرکتی به نام «مشترک المنافع استرالیا» در امریکا فعالیت اقتصادی کند؟ مگر استرالیا یک شرکت است یا یک کشور؟ چرا دولت استرالیا که ظاهرا زیر نظر فرماندار بریتانیا عمل میکند تمام ویژگی های یک شرکت را دارد؟ این سوالات به سوالات مهمتری راه میدهند: آیا شبه شرکت بودن دولت استرالیا آشکارتر است چون کسی در زیرمجموعه ی انگلستان بودن آن و قوی تر بودن فرماندار منصوب شاه انگلستان از منتخبان بومی در استرالیا و کانادا و نیوزیلند تردیدی ندارد وگرنه استرالیا در این زمینه با بقیه ی کشورها فرق اساسی ندارد؟ به عبارت دیگر، آیا تمام دولت ها شرکتند و این که اقتصاد در بعضی کشورها دولتی است یعنی این که منحصرا توسط شرکت دولت اداره میشود و در اقتصادهای خصوصی، شرکت دولت با شرکت های دیگر همکاری میکند؟ آیا تمام این شرکت ها همه شان وابستگان سرمایه داری فراملی هستند و اقتصاد امریکایی که در آن، تمام قدرت های اقتصادی سهامداران همدیگرند یک نمونه ی عیان از یک نسخه ی پنهان تر و قدیمی تر جهانی از آن است؟ این سوالات شاید اخیرا مطرح شده باشند ولی دستکم از زمان جنگ ویتنام، تصوراتی درباره ی آنها در مغربزمین وجود داشته و به همین دلیل هم بوده که شورش علیه نظم فعلی در جهت تغییر، حالت انارشیستی به خود گرفته است چون انارشیسم آنقدر بینظم است که به نظر نمیرسد اهداف دولت خاصی پشت آن باشد یا دستکم مردم اینطور فکر میکنند. ولی این که آیا واقعا چنین است را حتی نظریه پردازان اجتماعی نیز در آن اتفاق نظر ندارند و از زمان کلید خوردن چنین جریان هایی در مغربزمین، در باب ماهیت فرا مدرن آن گمانه زنی های متضادی شده است.

اولین کسی که شورش های اجتماعی نوین را فصل جدیدی از پیدایش جامعه دانست آلن تورن فرانسوی در کتاب « جامعه ی پسا صنعتی» در سال 1969 بود و این فکر کمی بعد در کتاب مشهورتر «ظهور جامعه ی پسا صنعتی» اثر دانیل بل در سال 1974 بیشتر شنیده شد. در مقابل، اندیشمندان دیگری همچون کلاوس اوفه و یورگن هابرماس، پیدایش جنبش های اجتماعی جدید را در پیوند با تغییر و تحولات رخ داده در جوامع «سرمایه داری صنعتی متاخر» تحلیل و تبیین میکنند.:

«کلاوس اوفه در مقاله ای که در سال 1985 و با عنوان "جنبش های اجتماعی جدید: به چالش کشیدن مرزهای سیاست نهادی" نگاشت، آشکارا سیاست هویت را ورود زندگی روزمره به ساحت امر سیاسی دانسته و این امر را عمدتا برآمده از کنشگری طبقات متوسط جدید میداند. به دیگر سخن، او این جنبش ها را ادامه ی مناسبات سرمایه داری متاخر میداند. هابرماس نیز معتقد است جنبش های نوین اجتماعی برآمده از "ضعف انرژی های اتوپیایی" در آموزه های سوسیالیستی اند و ریشه در رویکرد محافظه کارانه برای دفاع از روش های به خطرافتاده ی زندگی جمعی دارند. به نظر میرسد هابرماس با این توصیف، عنصری نو کورپوراتیستی را درون جنبش های اجتماعی جدید جستجو میکند و یا در مواردی آنها را برآمده از مطالبات جماعتگرایانه میداند. از دیگر سو، برخی نظریه پردازان، جنبش های اجتماعی جدید را فاقد خصیصه ی اقتصادی دانستند و فارغ از توجه به نزاعی کانونی که جنبش های اجتماعی پیرامون آن شکل میگیرد، بر مناسبات فرهنگی تاکید کردند. برای نمونه، یان پاکولسکی در اثری مشترک با مالکوم واتر با عنوان "مرگ طبقه"، توصیفی فرهنگی از جنبش های اجتماعی جدید ارائه میکند. رونلد اینگلهارت نیز بر همین سیاق، وجه فرهنگی جنبش های اجتماعی جدید را برمیکشد. او در کتابی که به تازگی و با عنوان "تحول فرهنگی: انگیزه های مردم در حال تغییر است، امری که جهان را متحول میکند." منتشر شده است، به بررسی ماهیت فرهنگ فرا مادی گرایانه ی نوپدید پرداخته و آن را ورای کشورهای غربی به سراسر گیتی تعمیم میدهد. او در فصل سوم این کتاب به شکل گیری الگوهای فرهنگی جهانی اشاره کرده و جنبش های اجتماعی جدید را در سایه ی این واقعیت تبیین میکند. اما رویکرد این اندیشمندان در تحلیل جنبش های اجتماعی جدید با تورن و شاگردانش –ازجمله مانوئل کاستلز و آلبرتو ملوچی- متفاوت است زیرا آنها معتقدند که جنبش های اجتماعی جدید اساسا در بستر گونه ای نوین از جامعه و در چهارچوب مناسبات اجتماعی جدیدی متولد میشود که در آن، نوع خاصی از فردگرایی به چشم میخورد که ناظر بر حضور سوژه ی شخصی است. کاستلز در شبکه های خشم و امید و با الهام از مفهوم "جامعه ی برنامه ریزی شده" ی تورن، از ورود به "جامعه ی شبکه ای" سخن میگوید و جنبش های اجتماعی جدید را در چهارچوب مناسباتی نوین مورد بررسی قرار میدهد. آلبرتو ملوچی نیز در بخشی از تحلیل خود، جنبش های اجتماعی را در پیوند با نیازهای فردی مورد تحلیل قرار میدهد و از تضعیف نقش ایدئولوژی در سازماندهی جنبش های اجتماعی یاد میکند، امری که برآمده از زوال مناسبات اجتماعی قدیم است. پیدایش این مناسبات جدید با بحرانی فراگیر همراه بود. از نظر تورن، بحران یاد شده با سر برداشتن جنبش های دهه ی 1960 که "جامعه" را دستخوش تکانه هایی شدید کرد، عمیق تر شد؛ پس از آن، بازنمایی جدیدی از زندگی اجتماعی ارائه شد که تاثیر و دامنه ی بسزایی یافت. بر پایه ی این بازنمایی جدید، زندگی اجتماعی، مجموعه ای بود از نمادهای سلطه ای فراگیر که از طریق سازوکارهایی خشن حفظ و تحمیل میشد؛ این بازنمایی جایی برای کنشگران اجتماعی نمیگذاشت. کنشگران نیز به نوبه ی خود به قواعد زندگی اجتماعی پشت کردند و هرچه بیشتر در پی جستجوی هویت خود رفتند؛ جست و جویی که یا در انزوا و یا درون گروه های کوچک آگاهی بخش یا گروه های حمایتی صورت میگرفت. پس از جنبش مه 68، یک دوره جمود طولانی آغاز شد که در خلا آن، سیاست معنای صنعتی سازی به خود گرفت و از هر گونه پروژه ی جامعوی اصیل تهی شد. در سراسر آن دوره، زندگی فکری در مرداب اندیشه ای فرو رفت که مفهوم کنش از آن رخت بربسته بود. در این دوره ی بدبینی، سخن گفتن از کنشگر اجتماعی، به مانوری تزویرآلود برای تحقق منویات قدرت های مطلقه یا سودجویی اقتصادی بدل شد؛ بنابراین در میانه ی تحولاتی شتابان، انگاره ی "جامعه ی بی تحرک" حاکم شد؛ جامعه شناسی به کلی فروپاشید و به گفتمانی برای تفسیر دیگر گفتمان ها و ایدئولوژی ای برای نقد دیگر ایدئولوژی ها بدل شد بی آن که به رفتارها و موقعیت های تاثیرگذار توجهی داشته باشد... با حکمفرما شدن سکوتی فراگیر در عرصه ی اجتماعی، برخی، از مرگ جنبش های اجتماعی جدید در غرب سخن گفتند. همچنین زمانی که پیروزی جنبش های اجتماعی در برخی از کشورهای جهان سوم موجب روی کار آمدن حکومت های توتالیتر شد، برخی دیگر، از ویژگی جماعت گرایانه ی این جنبش ها انتقاد کردند و آنها را دارای ماهیتی محافظه کارانه دانستند. درمقابل، تورن معتقد است که ضعف جنبش های اجتماعی جدید برآمده از این واقعیت است که آنها در سطح "تاریخمندی" به وجود آمده اند، اما بیانی سیاسی نیافته اند، یا به عبارت دیگر، هنوز مطالبه های عام کنشگران اجتماعی در عرصه ی سیاسی بازتاب نیافته است. او معتقد است که جنبش کارگری نیز در دوره ای از همین کاستی رنج میبرد، زیرا در قرن نوزدهم، جمهوری خواهان و پادشاهان مشروطه از پذیرش جنبش کارگری سر باز میزدند و این واکنش تاثیرات مخربی به همراه داشت.» ("جنبش های اجتماعی در جست و جوی کالبدی نوین": سلمان صادقی زاده: فرهنگ امروز: شماره ی 38: آذر 1401: ص50-48)

درست مثل مارکسیسم و جنبش های کارگری مربوط به آن که فقط وقتی موفق شدند که دولت های غربی، بلشویک ها را برای نابودی دولت تزاری از آلمان سوار قطار کردند و به روسیه فرستادند، مشکل جنبش های اجتماعی نوین هم این است که تا وقتی که به درد قدرت های حاکم نخورند و خود را درون گفتمان آنها جای ندهند به نظم نوین منجر نمیشوند که البته چنین نظمی هنوز در مشت هویتسازی قدرت های مالی ای است که اراده کردند انسان را به جانوری غریزی تعریف کنند؛ جانور غریزی فقط اقتصادی نیست و گاهی با دیوانگی در اثر شهوت و هیجان، کارهایی میکند که خیلی بهتر از اقتصاد مفهومی و تنها با تبیین های جانورشناسانه در مشت قدرت های به ظاهر منازع قرار میگیرند. این ویژگی شورش های جامعه ی قدیم است که در آنها به گفته ی تورن «مطالعه ی جنبش های کارگری -فراتر از توصیف های تاریخ نگارانه- از پس مطالعه ی نظام سرمایه داری صورت میگرفت و مستقیما در پیوند با مقولاتی مانند نوسان های چرخشی، تناقض های عمومی و گرایش های آنها به وخیم تر شدن تحلیل میشد. در طول دهه های گذشته با نهادینه شدن منازعه های صنعتی در کشورهای سرمایه داری بزرگ و اهمیت یافتن منازعه های ملی، شاهد بروز شدیدتر این گرایش هستیم و نتیجه ی آن، سر برداشتن اعتراضات انقلابی و کودتاهای نظامی یا سرکوبگر است. برای نمونه، در امریکای لاتین، تحلیل اجتماعی زیر سایه ی مطالعه ی نظام سرمایه داری جهانی قرار گرفت، یا در سطحی پایین تر به تابعی از مبادله ی نابرابر بدل شد درحالیکه در این جوامع، کنشگران اجتماعی مردمی به چشم گروهی شکست خورده، خرد شده و از خود بیگانه نگریسته شدند که در چنگال سلطه ی تحمیل شده ی خارجی اسیرند.» ("جامعه شناسی جنبش های اجتماعی": آلن تورن: ترجمه ی سلمان صادقی زاده: فرهنگ امروز: شماره ی 38: آذر 1401: ص52) درحالیکه بر اساس یک تعریف ایدئال به روایت تورن: «جنبش اجتماعی، خالق جامعه ای مدرن تر یا پیشرفته تر از آن چیزی که با آن مبارزه میکند نیست بلکه نیرویی است که درون زمینه ی فرهنگی و تاریخی خاصی از نوع متفاوتی از جامعه دفاع میکند. انگاره ی ملغی سازی باید جایش را به انگاره ی جانشین سازی بدهد و این امر با انگاره های تکامل گرایانه که بر تفکر اجتماعی در قرن گذشته حاکم بودند ناسازگار است.» (همان: ص53)

بنابراین وقتی ما با یک رویکرد غریزی و مادی، علیه دولتی شورش میکنیم هنوز در محاسبات قدرت غربی ای که آن دولت را بر اساس سیاستگذاری های بومی پنهان –و شاید واقعا در مقام یک شرکت- بر سر کار گماشته، اسیر و تحت کنترلیم و ممکن است اوضاع را بدتر کنیم به جای این که بهتر کنیم. ضرب المثلی هست که میگوید دانش قدرت است. دانش است که غریزه را مهار میکند و یا به خدمت میگیرد. شورش های غریزی دقیقا به خاطر غریزی بودن و احساساتی عمل کردن، بیانگر ضعف دانش و بنابراین قدرت ناراضیان در مقابل قدرت های واقعیند. آنها حکم گاومیشی در یک افسانه ی هندی را دارند که میخواست به صاحب خود حمله کند ولی هرچه نیرو در این راه به خرج میداد، وقف چرخاندن آسیاب صاحبش میشد که گاومیش به آن بسته شده بود و بیشتر صاحب خود را خوشحال میکرد.

این واقعیت، وضعیت فعلی قیام های جهان را که اغلب بدون یاری رسانی رسانه های حکومتی بیگانه به سرعت خاموش میشوند، هنوز در زیرمجموعه ی «کنترل اجتماعی» قرار میدهد. در سال 1982، موریس بلاچ و جاناتان بری عنوان کردند که کنترل اجتماعی از طریق آیین ها پذیرفته میشود و باز از طریق آیین –بخصوص در رسانه ها- است که در جامعه ی مدرن به عنوان بخشی از نظام اداری و سیاسی جذب میشود. این دو، آیین ها را مکانیسم مرکزی جامعه و فرهنگ سنتی تلقی میکنند که چون تابع مذهب است عنصری بیگانه با زندگی مدرن به حساب می آید. به همین ترتیب، "دیوید چنی" جامعه شناس معتقد است که جامعه زمانی مدرن است که وابستگی جامعه به باورهای مشترک (مذهبی) و آیین های مربوطه قطع شود یا عملا معنای آنها را گم کند. در این معنا باید بپذیریم که مردم امروز اصلا مدرن نیستند. به همین دلیل، مفهوم دیگر مدرن شدن که کوتکاویرتا و سیرونن پیشنهاد کرده اند بیشتر باب طبع ناامیدان خواهد بود. در این تعریف، مدرن شدن یعنی تغییر کردن سریع السیر. پس چیز مدرن آنقدر سریع میرود و می آید که در سرسام تغییرات، کم کم مردم فراموش کنند چگونه عوض شده اند. در این پیشنهاد، سنتی به معنی آن چیزی است که نشانه ی ثبات و اشتراک نظر تلقی میشده و آنها که از تغییرات اجتماعی صدمه دیده اند دلشان برای آن تنگ شده است. ("رسانه و آیین، مرگ، جماعت و زندگی روزمره": یوهانا سومیالا: ترجمه ی نسیم خواجه زاده: نشر ثالث: 1400: ص53-52) اما این تعریف اخیر، خود مشکل جدیدی ایجاد میکند. کسی از مدرنیته ضربه میخورد که به دلایل مشروع یا غیر مشروعی، در مسائلی به سنت خود پشت کرده باشد و مسلما بعد از عادت به نوع جدیدی از زندگی، دیگر هرگز به طور کامل به سنت باز نخواهد گشت؛ او سنت را به سبب هشدارهای درستی که درباره ی خطرات آتی به فرد داده تایید کرده و البته در زندگی مدرن، آنقدر خطرات گوناگون وجود دارند که افراد در بازگشت به سنت و مقدس کردن آن یکسان عمل نمیکنند و بخصوص ازآنروکه تغییرات موقتی و دارای ضرب العجلند خطرات هم مدام رنگ عوض میکنند و پیشگویی سنت بسته به شرایط دارای تفسیرهای گوناگون میشود. بدین ترتیب به همان سرعت که معنی مدرن عوض میشود معنی سنت هم عوض میشود و درحالیکه مدرن در چیز تازه خلاصه شده سنت حتی معانی گوناگون تر و ناپایدارتری پیدا میکند. اینگونه است که در بازگشت به سنت، یکی به تورات و انجیل پناه میبرد و یکی به ودانتا و یوگا؛ یکی رسولان و قدیسان مسیحی را گرامی میدارد و یکی دیگر الف ها و وایکینگ هایی که آن قدیسین را به شهادت رساندند؛ یکی به یاد پاکی کودکی، با هالووین و کریسمس و ایستر، نوستالژی بازی میکند و یکی دیگر، هالووین و کریمس و ایستر را بدعت های شیطانپرستان در دین پیامبر به حق خداوند عیسی مسیح تلقی میکند. تنها موضوع ثابت در این رویکردها مقابل هم قرار دادن قدیم و جدید به اسم سنت و مدرنیته است. به نظر میرسد از ابتدا هم تفاوت مدرن و سنتی، تفاوت قدیم و جدید بوده که در آن جدید همیشه بهتر بوده است. تقدس جدید و مدن، به منافع رش گلوتا یا اولاد داود که رهبران جامعه ی یهود بودند طی مذهبسازی هایشان در سرتاسر جهان بازمیگردد. اما اسوه ی اصلی ترکیب قدیم و جدید، مسیحیت یهودی تبار اروپایی است که حول عیسی مسیح از نسل داود میچرخد و به داود شاه و فساد تجاری اولادش مشروعیت میبخشد.

جرالد مسی فراماسون مصرشناس در قرن 19 عنوان کرد که اتحاد ثبات و تغییر در مسیحیت یهودی تبار، به جمع آمدن دو روایت مختلف یهودی درباره ی مسیح در آن بازمیگردد. به یک روایت، مسیح از نسل یوسف ابن یعقوب برمیخیزد و به روایت دیگر از نسل داود شاه. ازآنجاکه یوسف پسر برگزیده ی یعقوب بود و به خاطر همین قضیه مورد حسادت و آزار برادران دیگر قرار گرفت عجیب است که مسیح موعود به جای یوسف، از صلب داود برخیزد که از نسل یهودا برادر بدنام یوسف است. به هر حال، مسیحیت، تناقض این دو فرض مختلف را برای نا یهودیان بی اطلاع از تاریخ یهود، با یک ادغام غریب برطرف کرده است، این گونه که عیسی مسیح را از نسل داود ولی پسر شخصی به نام یوسف خواندند که بعدا شد شوهر مادر عیسی پسر یهوه (خدا). درحالیکه در روایت یهودی، یوسف جد مسیح قبل از داود جد مسیح میزید، اینجا معامله برعکس شده و یوسف جدیدتر از داود است؛ مغالطه ای از جنس تولد یعقوب پدر یوسف و برادرانش. در خانواده ی اسحاق، یعقوب در شکم مادرش، برادر بزرگتر و بحق بود ولی از شرارت برادر کوچکترش عیصو، ناچار شد بعد از عیصو به دنیا بیاید. همین قصه را درباره ی تولد اهوره مزدا و تانگاروآ نیز می یابیم. در مصر این دیرتر به دنیا آمدن ارشد برحق، در دعوای هورس و برادرش سوت تکرار شده و به این شکل درآمده که هورس اول ازیریس بود که به دست برادرش سوت کشته شد و بعدا به صورت هورس مجددا از رحم ایزیس همسر ازیریس به دنیا آمد. این مشاهده، بر اساس تطبیق هورس با خورشید بود که موقع غروب در افق زمین فرو میرفت و فردا صبح مجددا از رحم همسرش زمین زاده میشد. بنابراین دو هورس وجود داشت: هروس کبیر یا خورشید غروبدم موسوم به "هار-اور"، و هورس صغیر یا خورشید صبحگاه موسوم به "هار-آهی". این دو در یک چهره ی واحد موسوم به "هار-ماخرو" جمع می آمدند که قابل مقایسه با جانوس خدای دو چهره ی رومی است. هورس کبیر به کلاغ سیاهرنگ متشبه بود و هورس صغیر به کبوتر سفید. ترکیب آنها نیز ابومنجل سیاه و سفید بود که پرنده ی تحوت، خدای دانش قبطیان شمرده میشد. علاوه بر این، هورس کبیر به ققنوسی تشبیه میشد که غروب هنگام خاکستر شده و از بین رفته و به شکل شاهینی طلایی از نو متولد شده است و در این حالت نیز یکی از توصیفات از مرکوری خدای دانش رومی را میسازد که نصف صورتش سیاه و نیمی دیگر طلایی است. . هورس کبیر به دلیل ارتباط با بروز تاریکی، متشبه به زوال و انحطاط بشر بود و هورس صغیر در مقام پایان یافتن شب، متشبه به رونق گیری و فرار ظلمت و جهالت و بدبختی. نو خوب بود و قدیم بد. آن را به دو فرد مسن و جوان تشبیه میکردند. دیونیسوس هم از روی همین تلقی دو چهره داشت: سابازیوس ریشوی میانسال و دیونیسوس جوان بی ریش. درواقع اختلاف هورس های قدیم و جدید و به دنبالش مسیح های قدیم و جدید، اختلاف در زمان ظهور بود و این در برج فلکی مسیح یعنی حوت منعکس میشود که تصور میرود آغاز عصر آن در بیش از دو هزار سال پیش و همزمان با تولد مسیح رقم خورده است. این صورت فلکی، دو ماهی را نشان میدهد. یکی از ماهی ها هورس یا مسیح است، دومی هم مادر ایزد (ایزیس/مریم) تلقی شده و هم برادر بدسیرتش (سوت/یهودا). اشتراک دو نامزد ماهی دوم، این است که هر دو از نسلی قبل از قهرمان بوده اند. حتی نام گرفتن برادر متخاصم به سوت هم مصنوعی است چون سوت و هورس دو نام برای ایزدی واحد بوده اند و همان دوگانه ی هورس های کبیر و صغیر در هورس، به صورت مقابله ی دو شخصیت سوت sut تحت حالت "کاک" سیاه و "نبوتیس" طلایی نیز وجود داشته است. همین دوگانگی را در دوگانگی میترا دیگر خدای خورشید وارداتی به روم نیز میبینیم. بنابراین رومیان دلایل خوبی برای بازتعریف قدیم و جدید به سبک خود داشتند. در روایت رومی، مسیح به بنیان اخلاقیات و خدای قدیم تبدیل شده درحالیکه همتای جدیدترش مسبب شهوت یعنی اروس یا کوپید است که برعکس مسیح ریشو به شکل پسربچه ای بی ریش تصویر میشود تا این دو شخص را در مقام دو دیونیسوس ریشو و بی ریش قرار دهد. آپولو دیگر خدای جوان بی ریش قابل تطبیق با موقعیت ضد مسیح است. اروس یا amor در جایگاه لذتپرستی و ضدیت با زهد مسیحی است و در این مقام است که همواره در کنار مادرش ونوس الهه ی هوی و هوس دیده میشود همانطورکه مسیح نوزاد همیشه در کنار مادرش مریم تصویر میشود. در زندگینامه ی اروس هم از یک ذات متضاد با او تحت عنوان "آنتروس" یاد شده که نمایانگر ذهن تاریک است. این بار هم تضاد این دو، تضاد قدیم و جدید است و ازاینرو است که فائدروس، اروس را قدیمی ترین خدایان مینامد و آگاتون جوانترین خدایان؛ درواقع اروس هر دو آنها است و نامش چیزی جز لفظی دیگر از هورس نیست. اما نباید فراموش کرد که این دو چهره، به همان اندازه ی هورس، دو چهره ی مسیح نیز هستند و "لوندی" نویسنده ی امریکایی، روی قبرهای قدیمی مسیحی، تصویر زوج دوگانه ی مسیح را دیده بود که ظاهرا باید یادگار چنین بنیادی بر مسیحیت باشند:

“the natural genesis”: two volumes in one: Gerald massey: cosimo classics: 2011: p497-500

ازآنجاکه در ایدئولوژی رومی، جدیدتر باید برحق باشد، پس خدای جدیدتر هم برادر بزرگتر است که دیرتر به دنیا آمده است. بدین ترتیب کوپید که همان آپولو خدای خورشید است را باید مربوط به ملتی قبل از مسیح داودی تلقی کرد و در قلمرو پاگان ها قرار داد. حتی میتوان ادعاهای رایج درباره ی کلاهبرداری و شیادی پاگان ها در مقابل معجزات راستین پیامبران قوم عیسی –مثلا مقابله ی پیغمبران بعل با ایلیای نبی- را در زندگینامه ی آپولو دید. متون یونانی-رومی، آپولو از طریق کاهنه های دوشیزه اش با مردم مشورت میکند و نظر به زندگی بلاتکلیف روزمره ی مردم کشاورز، دارای توانایی پیشگویی تصور میشود. همین پیشگویی است که باعث میشود هنر که اختراع آپولو است مقدس باشد و کاهنه ها انعکاسی از میوزها یا الهگان هنر همراه آپولو باشند. ولی میبینیم که آپولو حتی از توانایی پیشگویی قتل معشوق خودش به دست خودش ناتوان است. زفیروس خدای باد که عاشق هیاسینتوس معشوق آپولو است از فرط حسادت موقع دیسک پرانی آپولو بادی از جنوب میوزاند و دیسک را به سمت هیاسینت تغییر جهت میدهد و باعث مرگ او میشود و آپولو عزادار و غمگین به خود لعنت میفرستد که چطور نتوانسته این اتفاق را پیشبینی کند. در افسانه های ازوپ، استانی شبیه این داریم درباره ی پیشگویی که همه ی مردم او را قبول داشتند، ولی یک روز در غیاب او، دزدان خانه ی او را خالی کردند و مردم که از این که او نتوانسته دزدی خانه ی خودش را پیشگویی کند به او بدبین شده بودند از گردش پراکنده شدند. درواقع دزدی خانه و مرگ هیاسینت، همپوشان همند. چون مرگ هیاسینت و غم آپولو از این واقعه که خدای طبیعت است باعث خزان هرساله ی گیاهان در سالروز این واقعه میشود و ازآنجاکه اقبال خدای جدید با بی اعتباری خدای قبلی تامین میشود خزان و فساد جهان با به قدرت رسیدن مسیحیت و کپی های آن همچون اسلام، دوران پایان بهار تمدن های عظیم چون کلده و آشور و مصر و روم تلقی میشود و حتی تولد مسیح هم دراینجا حکم تولدی دوزخی یعنی میلاد هادس یا جهان زیرین که محل نزول هیاسینت است را پیدا میکند. هیاسینت دراینجا به آدونیس ایزد شهیدشونده ی دیگر طبیعت تبدیل میشود که وقتی در زمین بالا و در ایام بهار میزیست همگام با ونوس موکل نباتات بود و وقتی به جهان زیرین هبوط کرد همدم پرسفونه الهه ی دوزخ شد و اگر این طور تفسیر کنیم که او در مقام همسر پرسفونه تبدیل به هادس فرمانروای دوزخ شده است در این صورت دوزخ به صورت او از پرسفونه زاده میشود و این همتای تولد مسیح از مریم است و مریم چون قرار است مثل پرسفونه معشوقه ی مسیح باشد، یک مریم دیگر یعنی مریم مجدلیه ی روسپی هم از عقبش اختراع میشود که در متون اپوکریفایی همسر مسیح تلقی شده است. تبدیل او به هادس کشنده، متضاد با حیات آفرینی قبلیش است و درواقع مثل مرگ یک چهره ی او به دست چهره ی دیگر او میماند که نشان میدهد چرا معمولا قاتل آدونیس را مارس خدای جنگ و کشتار میدانند و انگیزه ی او را رقابت عشقی بر سر ونوس میخوانند. درواقع درست مثل آدونیس و مارس، ونوس هم دو چهره داشته که دومی که مرگزا و همتای پرسفونه است همچون مارس جنگجی و حریص به دور از مهربانی مادرانه بوده است.

این نوع داستانسازی های آیینی، باعث میشود تا به نظر برسد خدای آیینی در قالب دو پسر متضادش، از دو همسر متفاوت متولد شده است که یکی الهه ی عالی و یکی الهه ی دانی است. الهه ی دانی، قالب مردانه ی خشن خدا و شبیه به این حالت از او است. دیدو مجسمه ی ریش دار او را که جونو نام داشت در کارتاژ دیده بود. آفرودیت پافوس هم همین شکلی بود. با این تفاوت که به گفته ی دیدو، آفرودیت پافوس یک نسخه ی آسمانی به نام "آنا" داشت. در معبد الهه، هر دو نسخه ی زمینی و آسمانی او کنار هم بودند. مجسمه ی آفرودیت-مورفو یا الهه ی شرور زمینی، پایین تر از محل مجسمه ی آنا و در لباس رزم تصویر شده بود. در مقابل، آنا به شکل زنی محجبه با پاهای بسته نقش شده بود. منظور از پاهای بسته این است که او برخلاف منفعت شوهرش هیچ کاری نمیکند و از این جهت مانند آن است که شوهرش او را با بستن محدود کرده باشد. آنا الگوی یک زن عفیف در جامعه ی انسانی سنتی است. این دو الهه درواقع هر دو، سیاره ی زهره اند اما یکیشان زهره در مقام ستاره ی صبح است و دیگری زهره در مقام ستاره ی غروب، یکیشان منادی روز است و دیگری منادی شب. بنابراین اولی به کبوتر سفید به نشانه ی روشنایی تشبیه میشود و دومی به کلاغ سیاه به نشانه ی شب تاریک. اما نکته ی جالب این است که بستر یکسانشان هر دو پرنده را نامبردار به اسامی همخانواده ی مشترک المنشا نموده است. در زبان عبری برای کلاغ (غراب) و غروب و غرب، کلمه ی یکسانی استفاده میشود: gareb. همین کلمه در لاتین، corvus، در آلمانی kraben، در زبان قدیم نورس harfn، در یونانی krone، در مالتی hrab، در اسکاتلندی corbie و بلاخره در انگلیسی crowموجود است. نام مصری کلاغ هم لغت مشابه khereb است. به طرز عجیبی بعضی نام های کبوتر نیز از همین ریشه اند ازجمله golub در لیتوانیایی، golambu در لهستانی، و Columba در لاتین. علت این است که روز و شب هر دو از بستر مسکن گزینی خورشید در تاریکی برمیخیزند با این تفاوت که یکی میخواهد تاریکی با روشنایی عوض شود و دیگری میخواهد تاریکی بماند یا بازگردد. اولی تحول طلب است و دومی نماینده ی تحجر و خمود. تاریکی، نمادی از جهنم است:

Ibid: p472-3

اگر دقت کنید زن مردمانند جنگجو که بسیار به قهرمانان مونث امروزین رسانه شبیه است، با زمینی بودن، جهنم و تاریکی تطبیق شده و زن محجبه ی وفادار به خانواده با بهشت آسمانی و روشنایی و تغییر. دلیل این موضوع روشن است: خویشتنداری و رعایت قوانین جامعه، رمز فراتر رفتن از غریزه و شکستن طلسم نکبت خونین و خشن طبیعت جانوران است. بازگشت به غریزه یعنی تن دادن به ارتجاع جانوری. بدین ترتیب، مدرنیته که فریاد زیست غریزی و حیوانی آدمیزاد در حد و اندازه ی یک میمون داروینی را میدهد نماینده ی ارتجاع است: ارتجاعی در حد اداره ی یک گله میمون توسط یک میمون نر قوی و ظالم با همدستی معاونانش، و همانطورکه میدانید به محض این که یکی از این معاونان علیه رئیس بشورند از گله اخراج میشوند. در جامعه ی میمونی، میمون های کوچک و ضعیف به صورت میمون های بزرگ و قوی با تجربه در زیست مادی ارتقا پیدا میکنند ولی هرگز نه قدرت تعقل سیاسی می یابند و نه معنوی میشوند. بزرگترین لطفی که داروینیسم به بشر کرده این است که پروسه ی این تحول را به صورت تبدیل مرحله به مرحله ی کرم به زن فضا نورد هیجان انگیزتر کرده است تا ذوات جادوپرست و مذهبی کافران هم تا حدی با داستان های بچگانه ی عمو دانشمند آرام شوند.

با این حال، این همه فلسفه پردازی، بر یک تفسیر عقلانی از یک بستر خرافی بسیار ابتدایی استوار است که مسی، رد آن را حتی در سیاهان ویکتوریایی استرالیا هم که تصور میشود تا قبل از ورود انگلیسی ها به استرالیا ارتباطشان را با بقیه قطع کرده بودند یافته است. این سیاهان، به دو دسته ی کلاغ و عقاب تقسیم میشوند و با هم میجنگند. آنها پیروان دو خدای کلاغ و عقاب هستند که همه چیز را آفریده اند. عقاب و کلاغ به ترتیب مطابق شده با ستاره های سهیل و شعرای یمانی هستند که اولی –به سبب دیده شدن از حدود استوا- مرتبط با اراضی جنوبی و فراوانی نور و گرما است و دومی –به سبب قرار گرفتن شعری در مثلث زمستانی- مرتبط با اراضی شمالی و افزایش تاریکی و سرما. شعری در یونانی سوتیس نامیده میشود که نام از سوت دارد. مسی کلاغ و عقاب را دراینجا همان شاهین طلایی و کلاغ سیاه مصر میبیند و اضافه میکند سوت طلایی و سوت سیاه هم با ستاره های سهیل و شعری تطبیق و در هر دو مورد به سگسانان تشبیه میشدند. مدل پرنده ای خدایان متخاصم، آنها را در مرز از هم جدا شدن هویت های خدایان سوت و هورس نشان میدهد که مربوط به زمانی قدیمی تر از مکتوب شدن افسانه ها است. بوشمن های افریقایی که آنها نیز به سبب تغییرات اندک در نوع زندگی و محافظه کاری چشمگیر در مقایسه با دیگر مردمان، چنین عصری را در دوران مدرن فضاسازی میکردند، افسانه هایی در مورد شعرای یمانی و سهیل داشتند که یادآور تبدیل شکاف نسل ها به جنگ فکری و عملی بین آنها است. آنها شعرای یمانی را یک الهه و مادربزرگ سهیل میدانستند. مسی، این افسانه را رهگشای تطبیق سوتیس یا شعری با مادر خدایان و هیولای مادینه ی آغازین میبیند که به دست خدای خورشیدی کشته میشود و این الهه در مقام تایفون با سوت جایگزین میشود که آن هم تایفون است. الهه ی هیولایی برابر با دب اکبر روح سرزمین تاریک قطب شمال است که بعدا به خرس تشبیه شده است. شاه آرتور نیز به لاتین آرتوس خوانده میشد که به معنی خرس است ولی پس از ناپدید شدن، به کلاغی تبدیل شده بود چون همان شعری در مقام کلاغ بود که به دب اکبر تبدیل شده بود.:

Ibid: p475-6

شاه آرتور که دربارش حول جستجوی گرال مقدس یا جام حاوی خون مقدس مسیح میگشت، پیوند پادشاهی پاگانی با مسیحیت را روشن مینمود و به همین خاطر هم هست که مثل مسیح پس از جراحت های شدیدش به دست دشمن بدخو، از نظرها ناپدید شده است. اکنون و با افشای تطبیق جام حاوی خون با شکم مریم مجدلیه ی حامله از عیسی مسیح که خاندان های اشرافی اروپایی را زاده است بیش از پیش این پیوند افشا میشود؛ پیوندی که در آن، مسیح و حکومت های مجری اولیگارشی فراملی استعماری، به جای برادر بزرگ یا خدا یعنی حضرت جهل و تاریکی نشسته اند و ما را مطمئن میکنند که خدای روشنایی، برادر بزرگ واقعی نیست و دارد کم کم به صورت مدرنیته متولد میشود. این که آیا واقعا روشنایی مقدم بر تاریکی بوده یا نه، بحثی انتزاعی است که بسته به شرایط فلسفی موضوع مورد صحبت، پاسخ های متضاد می یابد، ولی یک چیز مشخص است و آن این که تا شب ارتجاع طولانی نباشد، نیاز به تولید چراغ های پیشرفته تر به جای نور خورشید نمی افتد.