چگونه در حال فحش دادن به دشمنان دموکراسی، بنیادهای سلطنت طلبی آنان را تایید کنیم؟ (بخش 2)

تالیف: پویا جفاکش

شرایط غریبی است. ایران الان چه بخواهد جواب غربی ها را با ایجاد جنگ و خرابکاری بدهد و چه با مذاکره، ناچار است از ارزش های انقلابی و اسلامی خود عدول کند. و اصلا مسئله ی «آیین قدرت» هم اینجاست که معنا پیدا میکند: وقتی رهبران دنیا آشکارا با قانون نامه ی ماکیاولی حکومت میکنند، کسی که آن پایین است، نمیتواند به زبان اخلاق و انسانیت به آنها اعتراض کند. هر سیاستمداری اگر بخواهد در مسندش بماند و خدمتی کند، باید پیه آلوده شدن به تاریکی هایی را هم به تنش بمالد. نتیجه این میشود که اویی که از اول با هدف به دست آوردن قدرت و ثروت و بدون هیچ دغدغه ی اخلاقی وارد قدرت شده و با کثیف ترین روش ها امثال خود را در به دست آوردن پست های کلیدی کشور به کثرت رسانده است، در تقلید از مذهب سودمند اربابان بزرگ و کتاب مقدسش شهریاور ماکیاولی، سنگ تمام میگذارد و در آغشته شدن تمام آن «ایدئولوژی» به کشور –البته با ادعای کذب دشمنی با ایدئولوژی- سهم خود را ادا میکند و این همعنانی با حاکم بزرگ آنقدر پیش میرود که بعضی احساسات عقده شده ی سیاسی فقط وقتی بلند گفته میشوند که قبلش آن اربابی که مثلا دشمن است آنها را با صدای بلند زده باشد. پس تعجبی ندارد که بیش از همیشه بلند بلند برابر خواندن هویت ایرانی با سلطنت های خیالی باستانی، چه در داخل یا خارج ایران، و جرئت کردن اپوزیسیون خارج از کشور به سر دادن شعار دادن سلطنت به ایران به جای دموکراسی، همراستایی زیادی با به قدرت رسیدن دشمنان آشکار لیبرالیسم و دموکراسی در ایالات متحده از طریق صندوق رای و تقلیدهای پشت سر هم از آن در کشورهای اروپایی دارند. قبلا پدربزرگ های ما به قدرت رسیدن دشمنان لیبرال-دموکراسی در آلمان جمهوری وایمار و از طریق صندوق رای را دیدند و عواقب فاجعه بار آن را هم ازجمله در ایران و در همان بلوای اشغال کشور به دست روس و انگلیس تجربه کردند. این است که وقتی آن تراژدی تاریخ در دومین بازی خود، به صورت کمدی به صحنه میرود، فرانسیس فوکویاما –که هنوز منتظر بازگشت مسیحش لیبرال دموکراسی ایدئال در «پایان تاریخ» نامعلوم است- به یاد ناامیدی های یکی از گوروهایش یعنی لئو اشتراوس در آن تراژدی فراموش شده افتاد که آن را در گزیده های سخنرانی اشتراوس در موسسه ی تحقیقات اجتماعی "نیو اسکول" در 1941 درباره ی نیهیلیسم آلمانی یافته بود.:

«اشتراوس که یک یهودی آلمانی بود، در آن زمان از اروپای هیتلر گریخته بود. او سپس به یکی از مهمترین استادان و مفسران فلسفه ی دانشگاه شیکاگو و دانشگاه های دیگر امریکا تبدیل شد. این گزیده ی بازنویسی شده دلسرد کننده است زیرا به نظر میرسد توصیف کاملی است از بسیاری از روندهای فکری که امروز بین راستگرایان افراطی امریکا جریان دارد. روشنفکران محافظه کار بسیاری هم هستند که فقط از سیاست ها یا پیامدهایی مثل تورم یا مهاجرت ناخشنود نیستند، بلکه درباره ی لیبرالیسم به مثابه یک مرام تردید دارند و در جست و جوی مجموعه اصولی "پسا لیبرالی" اند که بتواند جایگزین نظم فعلی شود، نظمی که به اعتقاد آنان از ریشه پوسیده و فاسد است. چیزی که آنان از آن متنفرند، مثل جوانان آلمانی که اشتراوس توصیفشان میکند، جامعه ای است که مردمش به صلح و رونق قانعند و در پی چیز بزرگتری از راحتی نیستند. پدرخوانده ی این نگرش، آنطورکه اشتراوس میگوید، فردریش نیچه بود. چیزی که او و پیروان نیهیلیستش بیش از هر چیز از آن نفرت داشتند، جهان "آخرین انسان" بود: موجودی راضی، بدون جاه طلبی و برابری جو که در پایان تاریخ سر بر می آورد. و این پایان مساوی بود با پیروزی جهانی دموکراسی لیبرالی. اشتراوس این نگرش را نیهیلیستی معرفی میکند نه چون پیروانش آنارشیستند، بلکه چون نقدشان بر لیبرالیسم مدرن فاقد چشم اندازی منطقی از چیزی بود که بتواند جایگزین این توافق عمومی شود. در آلمان که اشتراوس تازه از آن گریخته بود، این نگرش خیلی ها را به ناسیونال سوسیالیسم سوق داده بود. رابطه ی نیچه با نازی ها رابطه ی پیچیده ای بود اما ایده هایش راه را برای قدرت گرفتن آنان هموار کردند. چون اگر خدا مرده است و مذهب که برده ها را تا حد برابری با اربابانشان ارتقا میدهد، بی اعتبار است، چرا نباید به مرامی پیوست که بی رودربایستی وعده ی ارباب کردن شما و دوستانتان را میدهد؟ سخنرانی اشتراوس در سال 1941 به طرزی شگفت آور، دوران کنونی را پیشبینی میکند. "پسا لیبرال" های امروزی چشم اندازی منطقی از چیزی که باید جایگزین لیبرالیسم شود ندارند. برخی، مثل پاتریک دنین یا آدریان ورمیول، ظاهرا به نوعی یکپارچگی کاتولیکی امیدوارند که در آن، جامعه بر سر مجموعه ای از اصول قدرتمند اخلاقی که دین تعریفش میکند توافق کند. دیگران مثل کورتیس یروین یا کوستین ولاد آلماریو –معروف به "بربر عصر برنز"- دین را کنار میگذارند و خواهان بازگشت سلسله مراتب و حکومت های مقتدر هستند. اشتراوس که در 1941 سخن میگفت، ناسیونال سوسیالیسم را "پست ترین، کوته اندیشانه ترین، غیر روشنگرانه ترین و ننگین ترین شکل" نیهیلیسم آلمانی میداند و رد میکند. اما این را هم میگوید که "همین ابتذالش است که دلیل موفقیت های چشمگیر –هرچند هولناک- آن است." ایالات متحده ی 2025 آلمان 1941 نیست. اما نشانه های هشداردهنده ی بسیاری وجود دارد که لیبرال های امروزی را به توجه دقیق تر فرا بخواند. لبّ کلام اشتراوس این است که لیبرال ها باید ریشه های سیاست غیر لیبرال را خیلی بهتر و عمیق تر بفهمند، و نگاهشان را از افقی که لیبرالیسم تعریف کرده است، فراتر ببرند تا قدرت منتقدان مرامشان را ببینند.» ("پیشگویی دلسردکننده ی لئو اشتراوس": فرانسیس فوکویاما: اندیشه ی پویا: شماره ی 97: مرداد و شهریور 1404: ص26)

اگر دقت کنید، هر دو جانشینی که منتقدان لیبرالیسم برای مقابله با نتایج آن در امریکا معرفی کرده اند –پذیرش اصول دینی عمومی شبیه مذهب کاتولیک اروپا به رهبری پاپ، و حکومت اقتدارگرا- هر دو، مابه ازاهایی در دوران مدرن شدن ایران داشتند که در انقلاب اسلامی مقابل هم قرار گرفتند و هنوز هم مقابل همند: سلطنت زر و زور پهلوی، و بنیادگرایی اسلامی با شعار اتحاد زیر لوای شریعت فرقه ی شیعه. موفقیت جمهوری اسلامی تا حدودی ناشی از آن است که این دو راه حل را با هم در ولایت فقیهش جمع کرده است. البته در ایران ماقبل پهلوی لیبرالیسم حاکم نبود؛ اما عدم وجود هویت ثابت و مورد توافقی که اقوام ایرانی را با هم متحد کند، بی نظمی هایی را به وجود آورده بود که تا حدودی در لیبرالیسم نوین هم قابل مشاهده اند. در لیبرالیسم نیز پذیرش هویت های گوناگون حتی علیرغم عجیب و غیر عادی و مصیبت زا بودنشان، باعث نقصان در متحد نگه داشتن مردم میشود. فوکویاما در واکنش به این نقص مینویسد:

«پاسخ لیبرالی متقاعدکننده ای برای این اتهام که لیبرالیسم همبستگی جمعی را تضعیف میکند وجود دارد. با این حال، درست مثل دهه ی 1930 [یعنی دوران آشوبناکی که آبستن ظهور نازیسم شد] مسئله اینجا است که مدافعان لیبرالیسم این پاسخ را به اندازه ی کافی دقیق صورتبندی نکرده اند. لیبرالیسم ذاتا ضدیتی با همبستگی اجتماعی ندارد؛ درواقع، نسخه ای از لیبرالیسم وجود دارد که همبستگی قدرتمند جمعی و فضائل انسانی را تقویت میکند. این همبستگی جمعی از دل توسعه ی جامعه ی مدنی قوی و سازماندهی شده پدید می آید، جایی که افراد آزادانه انتخاب میکنند با افرادی همفکر خودشان پیوند برقرار کنند تا برای رسیدن به اهدافی مشترک بکوشند. مردم آزادند که پیرو "خدایان قدرتمند" باشند؛ تنها نکته ای که نباید از یاد برد این است که هیچ خدای قدرتمند واحدی وجود ندارد که کل جامعه را گرد هم جمع کند... لیبرالیسم در قرن هفدهم دقیقا برای حل همین مسئله ی خدایان قدرتمند متعدد به وجود آمد. در آن زمان، فرقه هایی پیرو خدایی یکسان بودند –کاتولیک ها و پروتستان ها- که جنگ هایشان اروپا را به خاک و خون کشیده بود. به نظر، همین توجیه عملگرایانه برای لیبرالیسم هم به قوت خود باقی است: لیبرالیسم راهی برای آشتی دادن خدایان قدرتمندی است که در جوامع متکثر با یکدیگر در تعارضند.» (همان: ص28)

با این که جمله ی آخر در ظاهر گفتنش خیلی راحت است، ولی عمل کردن به آن حتی بعد از تجربه ی نازیسم هم اینقدر راحت نبوده است؛ چون نه فقط خدایان حاضر در صحنه به راحتی با هم کنار نمی آیند، بلکه بسیاری از پیروانشان حتی اگر خود آن خدایان هم نخواهند، آنها را به جان هم می اندازند و هرج و مرجی که پیش می آید، درنهایت به ضرر همه ی آن خدایان به جز یکی، و شاید مطلقا به ضرر همه ی آن خدایان تمام شود. اسلام انقلابی شیعی اواخر دوره ی پهلوی، دچار این توهم بود که خدایش الله از همه ی این خدایان فراتر است و به راحتی میتواند اول همه ی مسلمانان و بعد همه ی مردم جهان را متحد کند، ولی به زودی و طی جنگ ایران و عراق معلوم شد که الله به تعداد کشورها و جناح های سیاسی اسلامی، شخصیت دارد و همیشه هم شخصیتش از روی رهبران این کشورها و جناح ها کپی میشود و با تقلید از درگیری های خود این رهبران، انواع و اقسام الله ها هم چنان با هم درگیر جنگند که حتی فرصت نمیکنند به خدمت خدایان بیگانه برسند و اصولا بیش از بیگانه گیری، علاقه به کشتن مسلمانان به دست همدیگر دارند. این وضعیت تا قبل از انقلاب اسلامی آشکار نبود. ولی بعد از آن طلسم شکست و خطرات بالقوه بالفعل شدند و طالبان و القاعده و داعش و جبهه النصره و بقیه ی هیولاهای همریشه از همه طرف فوران کردند و نتیجه این شد که لیبرالیسم از دست یکی از دشمنانش خلاص شد و یک بار دیگر ثابت کرد که نباید به خدایان، امکان اقتدار داد، اما دیدیم که لیبرالیسم و اصحابش در اروپا و امریکا هیچ نظم جانشین مناسبی در جواب این بی نظمی ارائه ندادند و برعکس در کشورهای خودشان، به ناراضیان از بی نظمی مشابه باختند. احتمالا مطهرنیا راست میگوید که این باخت اتفاقی نیست و ترامپ در حال تکرار استراتژی "بازیگر دیوانه" است تا بار تمام اعمال کثیفی را که وجهه داران سیاسی نمیتوانند آشکارا در یک دموکراسی مرتکب شوند، ترامپ با دیوانه بازی به اتکای رای مردم، یکتنه به دوش بگیرد. تفاوت امریکای ترامپ با آلمان نازی ها این است که آلمان آن موقع تازه داشت برای تسخیر تاج و تخت دنیا خیز برمیداشت، درحالیکه امریکا الان تاج و تخت دنیا را دارد و ویروس بیماری خود را خیلی سریع تر تکثیر میکند. اینجاست که متوجه میشویم که مبلغان خدایان بزرگ و مبلغان بی خدایی و پوچی نیهیلیستی، مکلین نهضت های یکدیگرند و اصلا عجیب نیست که اعضایی از هر دو جریان در یک جبهه ی واحد به فعالیت مشغول باشند. پس خدایان بزرگ گروه اول، به هیچ وجه خدایانی راستین نیستند و نتیجتا مبلغانشان هم ابایی ندارند که درحالیکه پشت اخلاقیات گول زننده ی این خدایان دروغگو مخفی شده اند، به همان اخلاقیات –که از خدای راستین دزدیده اند- خیانت کنند و مردم را فریب دهند.

اینجاست که خود را واقعا در حیطه ی نفوذ آرخون ها می یابیم چون چنین هشدارهایی مدت ها قبل در کتابی گنوسی/غنوصی به نام "هیپوستازی آرخون ها" داده شده بود:

«هیپوستازی آرخون‌ها که به نام "واقعیت حاکمان" نیز شناخته می‌شود، رساله ای کیهان‌شناسی است که روایت عرفانی از سفر پیدایش را ارائه می‌دهد، شامل: اسطوره ی سوفیا، نسل آرخون‌ها، تجاوز به حوا، جنون یلدابهوت، تغییر دین خورشید و سایر ویژگی‌های اسطوره‌ای. پس از تلاش طاقت‌فرسای مرتب‌سازی انجیل فیلیپ برای استخراج مضامین غالب، "واقعیت حاکمان" گفتمانی کمابیش سرراست در مورد اسطوره ی آفرینش عرفانی به ما ارائه می‌دهد. این اولین متن در مورد کیهان‌شناسی است که تاکنون در برنامه ی مطالعه با آن مواجه شده‌ایم. تنها پنج متن از این دست در کل مجموعه وجود دارد که هیپوستاز آرخون ها مختصرترین و قابل فهم‌ترین آنها است. از این رو، این کتاب جای خوبی برای کاوش در مطالب کیهان‌شناسی است. این کتاب مستقیماً پس از گاس فیل در کدکس دوم آمده است و پس از آن رساله ی کیهان‌شناسی دیگری با عنوان "درباره ی منشأ جهان" آمده است - نمونه‌ای نادر در نجع حمادی که در آن متون مشابه به هم پیوسته‌اند. راجر ای. بالارد در معرفی ترجمه ی بنتلی لیتون می‌نویسد: "هیپوستازی آرخون‌ها قطعاً کار یک معلم عرفانی است که به مخاطبان آموزش می‌دهد. (...) مخاطبان، یک جامعه ی عرفانی مسیحی هستند که از مطالب هر دو عهد آگاهند و مرجعیت پولس را می‌پذیرند." این نمونه‌ای از فرضیاتی است که محققان هنگام در نظر گرفتن مطالب غنوصی به عنوان برداشت‌هایی از نوشته‌های اولیه ی مسیحی، به خود اجازه ی بیانشان را می‌دهند. درست است که پاراگراف آغازین از زبانی استفاده می‌کند که در نامه‌های پولس، کولسیان و افسسیان یافت می‌شود، اما چه کسی می‌تواند بگوید که خود پولس در اصل آن زبان را از حلقه‌های غنوصی نگرفته است؟ در هر صورت، این زبان در گردش بود و نحوه‌ی استناد به پولس، «رسول بزرگ»، بیشتر درباره‌ی مخاطبان مورد خطاب است تا درباره‌ی آموزه‌ای که به آنها خطاب شده است. عبارت "این را برای شما فرستاده‌ام زیرا شما در مورد واقعیت مراجع (exousia در یونانی) تحقیق می‌کنید" می‌تواند نشان دهد که از استاد عرفانی خواسته شده است تا آنچه را که گمان می‌رود پولس گفته است، روشن یا اصلاح کند. هیپوستازی آرخون ها با مدیاس رس آغاز می‌شود و بلافاصله به یک رویداد تعیین‌کننده در اسطوره ی خلقت گنوسی می‌پردازد: خدای فریبکار، که نابینا است، اعلام می‌کند که تنها خدای جهان است، اما صدای الهی که به او می‌گوید اشتباه می‌کند، ادعای او را رد می‌کند. در اینجا متن، شگفتی را ارائه می‌دهد: "افکارش کور شد" (۸۷.۵). اینکه انسان‌ها می‌توانند کورکورانه فکر کنند، از ماهیت افکار خود بی‌خبر باشند و از تأثیر خودپوشاننده‌ی فرآیند تفکر غافل باشند، یک آموزه‌ی استاندارد در بودیسم و ​​علوم شناختی است، اما گنوسی‌ها پیچشی عجیب به آن افزودند و آن را با عملی متکبرانه از خودخواهی کیهانی مرتبط کردند. آنها آموزش می‌دادند که فرآیندهای روان انسان با رویدادهای کیهان به طور کلی در هم تنیده شده‌اند ("موازی کیهانی-شناختی"). در ذهن ما، ما درگیر حماقت و تکبر حاکم اصلی هستیم. در هیپوستازی آرخون ها، مقامات یا حاکمان در ابتدا اکسوسیا نامیده می‌شوند، اصطلاحی که در نوشته‌های منسوب به پولس یافت می‌شود، اما نام آرخونتوی بعداً در متن آمده است. رئیس اکسوسیا با نام معمول خود، یلدابهوت
نامیده نمی‌شود ، همانطور که در جای دیگری از نجع حمادی آمده است. در آموزه‌های رمزآلود درباره ی «افلاک سیاره‌ای»، اکسوسیا با ژوپیتر/مشتری و نیروی حسادت (یونانی: فتونوس) مرتبط است. هیپوستازی آرخون ها، مانند سایر رساله‌های کیهان‌شناسی، توضیح نمی‌دهد که چگونه حاکم اصلی از «مغاک ABYSS (اسم قبطی)» که در اینجا «مادرش (قبطی: مای)» نامیده می‌شود، زاده شده است. کلمه ی «اسم» نشان می‌دهد که مرجع اصلی و سپاه او از قلمرو ماده ی اولیه، آشوب، و ورطه برمی‌خیزند. این همان چیزی است که ما آن را میدان‌های کوانتومی می‌نامیم، ماتریس (فرضی) غیرارگانیک حیات ارگانیک. سوفیا - که در اینجا پیستیس سوفیا ، "حکمت مطمئن" نامیده می‌شود- جهانی آسمانی را برای مراجع ایجاد کرد، "مطابق با قدرت آنها"، که آن جهان را "بر اساس الگوی (تایپوس) جهان‌های بالا شکل دادند، زیرا با شروع از جهان نامرئی، جهان مرئی اختراع شد." (10 . 87) "جهان‌های بالا" در پلروما، منبع تمام الگوهای «کهن‌الگویی» تجلی، قرار دارند. آرکون‌ها نمی‌توانند چیزی را اختراع کنند. همه چیز باید توسط سوفیا، یک ائون از پلروما، انجام شود. متون دیگر می‌گویند که حاکم اصلی با تقلید از الگوهای پلروما، جهان آسمانی خود، یعنی منظومه ی شمسی را خلق می‌کند، اما اگر او نابینا باشد، چگونه می‌تواند آن اشکال الهی را ببیند؟ این متن فرض می‌کند که سوفیا، خدای دروغین یعنی یلدابهوت را فریب می‌دهد تا فکر کند که او همان کاری را انجام می‌دهد که او، الوهیت واقعی، برای او انجام می‌دهد. حال یک رویداد والا: چهره ی «فسادناپذیری» در قلمرو آشوب، جایی که اگزوسیا پدیدار می‌شود، منعکس می‌شود. در ساختارهای مرکب قبطی، «فسادناپذیری» از TAKO به معنای «فاسد کردن، نابود کردن» با پیشوندهای AT-، "نه" و MNT- ساخته شده است که مانند پسوند انگلیسی -tion عمل می‌کند: از این رو، MNTATTEKO به معنای «توانایی-عدم-فساد» است. (A در TAKO به E تغییر می‌کند، یکی از بی‌نظمی‌های املایی گیج‌کننده در قبطی). همچنین «فناناپذیری» نامیده می‌شود. این انتزاع (برای ما) به عنوان یک آگاهی زنده و شاهد ارائه می‌شود، حتی اگر نامی الهی یا فرشته‌ای مانند اِلِلات به آن داده نشده باشد. به طرز عجیبی، این حضور انتزاعی، که گمان می‌رود در پلروما باشد، تصویری در ماده ی اولیه (موی، یعنی "آب‌ها") ایجاد می‌کند، و اکسوزیا آن را آرزو می‌کند، اما قادر به دستیابی به آن نیست. به ما گفته شده است که آنها می‌توانند آن را آرزو کنند زیرا روح دارند، اما جان ندارند. این نزدیکترین چیزی است که نجع حمادی به آن اشاره می‌کند و ادعا می‌کند که آرخون‌ها روح SOUL ، نوعی زندگی درونی، دارند. آنها می‌توانند آرزوی چیزی را داشته باشند و حسرت آن را بخورند، اما سپس به خاطر آنچه نمی‌توانند داشته باشند، حسادت می‌کنند. ظاهراً تصویر فناناپذیری شبیه به شکل انسانی است که حاکمان، که اکنون آرکونتوی نامیده می‌شوند ، سعی در کپی کردن آن دارند. آرخون‌ها «نقشه‌هایی کشیدند» و گفتند: "بیایید، بیایید انسانی (روم) بیافرینیم که از خاک زمین (کاز، معادل لغت یونانی گِه، گایا) باشد." مشخص نیست که آیا آنها یک مرد، مذکر یا شکل انسان (شاید دوجنسه؟) را مدل‌سازی کرده‌اند، زیرا کلمه ی قبطی ROME به طور مترادف برای مرد و انسان استفاده می‌شود. 87.30 می‌گوید که آنها شکل انسان را از روی «تصویر خدا» یا «تجلی الهی» الگوبرداری کردند. بلافاصله متوجه می‌شویم که تصویر زن است، زیرا آرخون‌ها اکنون تصمیم می‌گیرند "همتای مرد آن را ببینند". آنها ابتدا یک شکل یا ماتریس زنانه را قالب‌گیری می‌کنند و سپس از آن یک شکل مردانه تولید می‌کنند که با نفس خود آن را دم می‌کنند، اما شکل مردانه قادر به ایستادن نیست. این واقعه یادآور اسطوره‌های آفرینش بومی است که تلاشی ناموفق برای تولید شکل انسانی را توصیف می‌کنند - برای مثال، در پوپول ووه. آرخون‌ها با خشم می‌دمند اما قادر به جان بخشیدن به مخلوق شبه‌انسانی خود نیستند، زیرا: "آنها هویت قدرت آن را نمی‌دانستند" (۸۸.۱۰). حالا به یک بخش قابل توجه می‌رسیم. روح پلروما، با مشاهده ی اینکه "شکل انسانیِ دارای روح (سایکیکوس)" قادر به دستیابی به جایگاه واقعی خود نیست، بخشی از خود را از «سرزمین آدم» به درون موجود در حال تقلا می‌فرستد. و "انسان به یک روح زنده تبدیل شد"، روان اتون. همانطور که اشاره کردیم، اصطلاح اتون در نام رمزی «عیسای زنده» نیز آمده است. منظور گنوسی‌ها از «زنده» چیزی شبیه به «جاودانه» بود، نه صرفاً «زنده». (این موضوع یادآور تمایز بین زوئه، نیروی حیات جاودان، و بایوس، نیروی اشکال زیستی حیات است که توسط اسطوره‌شناس کارل کرنی در دیونیسوس توضیح داده شده است). سرزمین آدامانتیم یا زمین آدامانتیم اصطلاحی چشمگیر است که آموزه‌های بودایی در مورد آگاهی آدامانتیم یا الماس (واجرا) را به یاد می‌آورد. چنین آگاهی در پلروما ساکن است، اما از آنجا که سوفیا با زمین متحد است، حضور الهی پلروما در زمین نفوذ می‌کند. با حمایت ائون سوفیا، آداماس ("موجود زمینی") اکنون به صورت قائم قیام می‌کند و با نامگذاری حیوانات، قدرت معنوی خود را نشان می‌دهد. انواع مذکر و مونث بشریت (روم) در یک دنیای عدن، یک بهشت ​​طبیعی، زیست‌کره، زندگی می‌کنند. سوفیا در کل زیست‌کره ساکن است، اما او همچنین از طریق واسطه ی خاص آدامانت یا تابش سفید زنده، نور ارگانیک، در آن حضور دارد. بنابراین، اسطوره‌شناسی هیپوستازی آرخون ها، اساس تجربه ی اصلی تشرف در اسرار را توضیح می‌دهد: آموزش توسط نور. در روایت گنوسی از سفر پیدایش، حاکمان (آرخون‌ها) والدین اولیه را از خوردن میوه ی درختی که به آنها امکان تشخیص خوب و بد را می‌داد، منع می‌کنند و آنها را به مرگ تهدید می‌کنند. این داستان چرخش خارق‌العاده‌ای دارد، زیرا اکنون به ما گفته می‌شود که آرخون‌ها اجازه دارند این ممنوعیت را اعمال کنند تا والدین اولیه نافرمانی کنند، میوه ی ممنوعه را بخورند و در نتیجه قدرت ادراک بالاتری کسب کنند. روشن بینی از خوردن میوه ی ممنوعه حاصل می شود، به طوری که: "آداماس ممکن است آنها (آرخون‌ها) را مانند موجودی محدود به ادراک متراکم و مادی در نظر نگیرد." (۸۹.۵) وقتی آرخون‌ها متوجه می‌شوند که دانش ممنوعه به آدم قدرت می‌دهد تا آنها را آنطور که واقعاً هستند تشخیص دهد، نقشه می‌کشند تا او را در یک حالت گیجی فرو ببرند و ادراک والاتر او را مسدود کنند. برای انجام این کار، آنها یک عملیات عجیب و غریب انجام می‌دهند: آنها پهلوی او را باز می‌کنند و "به جای او (حوا) پهلویش را با مقداری گوشت پر می‌کنند"، به طوری که او از یک موجود روحی (پنوماتیکوس) به مقام فروتنانه‌تر موجود دارای روح (سایکیوس) تنزل می‌یابد. واضح است که آدم با برخی اقدامات بد از سوی آرخون‌ها مواجه است. توجه داشته باشید که سناریوی عدن عرفانی صرفاً معکوس سناریوی کتاب مقدس نیست که یک خدای خالق دروغین را که علیه بشریت عمل می‌کند، ارائه دهد. در نسخه ی غنوصی، آدم و حوا از نظر انسانی گناه نمی‌کنند. آنها نه تنها از فرامین خدای خالق سرپیچی می‌کنند، بلکه به قدرت‌های شناختی دست می‌یابند که خدای خالق را رسوا می‌کند. به طور خلاصه، آنها برتری معنوی نسبت به آرخون‌ها نشان می‌دهند و به همین دلیل است که توسط آرخون‌ها که قصد دارند آنها را به حالت گیجی فرو ببرند، "مجازات" می‌شوند. طلسمی که بر آدم اعمال می‌شود، آگاهی معمولی او را کاهش نمی‌دهد، بلکه ظرفیت او را برای آگاهی والا مسدود می‌کند. اگر این تفسیر درست باشد، نشان می‌دهد که گنوسی‌ها آگاه بودند که قدرت‌های آرکونتی و نمایندگان انسانی آنها، قصد دارند بشریت را از تجربه ی آگاهی متعالی، یعنی خلسه ی شناختی معمول در اعمال شمنی با گیاهان انتوژنیک، محروم کنند. در واقع، برنامه ی مردسالاری، تا به امروز، همیشه با تماس تجربی و ارتباط با طبیعت مقدس در حالت‌های تغییر یافته مخالف بوده است. میوه ی ممنوعه ی اولیه ممکن است گیاهی انتوژنیک مانند قارچ مقدس، آمانیتا موسکاریا، بوده باشد. همه ی اینها در عدن، بهشت ​​زمینی روی زمین، اتفاق می‌افتد، اما کاملاً متفاوت از داستان عهد عتیق! و بازنویسی گنوسی بیشتری از اسطوره ی خلقت یهودی-مسیحی وجود دارد. حوا تحت تأثیر خواب عمیقی که بر آدم تحمیل شده بود، قرار نگرفت. او آدم را از حالت بیهوشی بیرون آورد. آدم با دیدن حوا، متوجه می‌شود که او «مادر زندگان» است، تیمای نِتونه، و همچنین «پزشکی» که از زندگی محافظت می‌کند. آرخون‌ها عمیقاً ناراحت هستند زیرا حوا نقشه ی آنها برای بیهوشی آدم را شکست داده است، بنابراین توجه خود را به او معطوف می‌کنند. در اینجا «واقعیت حاکمان» نسخه‌ای از اسطوره‌ی آمیزش بیگانه‌ها [یعنی آمیزش جنسی پسران خدا (فرشتگان) با زنان انسانی در اساطیر یهودی-مسیحی که امروزه به صورت درهم آمیزی خون موجودات فضایی و انسان های زمینی، گوشتمند شده است] را از لوح‌های خط میخی سومری ارائه می‌دهد: آرخون‌ها مجذوب حوا، زن نخستین، شدند. آنها به یکدیگر گفتند: «بیایید، بذر خود را در او بکاریم» و او را تعقیب کردند. و حوا به خاطر نادانی و کوری‌شان به آنها خندید؛ و در دسترس چنگال‌های آنها، به درختی تبدیل شد و انعکاسی سایه‌وار از خود را در مقابل آنها به جا گذاشت. برخلاف دیدگاه رایج مبنی بر اینکه داستان‌های خط میخی ثابت می‌کنند که در دوران ماقبل تاریخ، بیگانگان در ژنتیک انسان دخالت داشته‌اند، این متن عرفانی (و نه تنها این متن) انکار می‌کند که آرخون‌ها در قصد خود برای تجاوز به زن اولیه، حوا، موفق شده‌اند. با این حال، آنها ادعای داشتن تصویری از زن را داشتند، "و آن را به پلیدی آلوده کردند". (۸۹.۲۵) متن به طرز عجیبی تصریح می‌کند که «آنها مهر صدای او را بی‌آبرو کردند.» این چه معنایی می‌تواند داشته باشد؟ از نظر کیهان‌شناسی، دشوار است که بگوییم آرکون‌ها در اینجا چه می‌کنند، اما از نظر روان‌شناختی -که به یاد داشته باشیم، همیشه به موازات وقایع کیهانی در دیدگاه گنوسی از واقعیت انسانی پیش می‌روند- نشان می‌دهد که زنانگی آلوده، بدنام و تحقیر می‌شود. این دقیقاً همان چیزی است که با ظهور دین مردسالار اتفاق افتاده است: صدای متمایز زن، اقتدار او برای صحبت از جانب خود و از جانب الهه، بدنام و بی‌اعتبار شده است. هر دو مضمون، آلوده کردن زن و ممنوعیت آیین‌های انتوژنیک، در دستور کار سلطه‌گرایانه ی مردسالاری قرار دارند. کنت رکسروت، که ریشه‌های عرفان را به «دوران نوسنگی یا حتی پیش از آن» بازمی‌گرداند، اظهار داشت که ارادت به «الهه ی نجات‌بخش» در اسرار، دلیل «تأکید قوی و متمایز ضد مردسالاری اکثر متون عرفانی» است («مقدمه‌ای بر عرفان»، در GRS Mead، قطعاتی از ایمان فراموش‌شده، صفحه xiii). و محقق عرفانی، جان دی. ترنر، خاطرنشان می‌کند: "عارفان متوجه شدند که منشأ واقعیِ محدودیت ساختارهای مردسالارانه در دمیورژ، خدای خالق دروغین، نهفته است." ("پاسخ به «سوفیا و مسیح» در آپوکریفای یوحنا نوشته ی کارن ال. کینگ"، صفحات ۱۷۷-۱۸۶، در کتاب «تصاویر زنانه در عرفان»، ویرایش کارن کینگ). این امر قطعاً در بازنگری‌های اسطوره‌ای کتاب «واقعیت حاکمان» مشهود است. این امر با طرح آرخون‌ها برای پایین‌تر قرار دادن زن نسبت به مرد، که او را فریب داده و بهت‌زده کرده‌است، سازگار است. گنوسی‌ها تعلیم می‌دادند که خدایان دروغین در واقع برای این کار تلاش می‌کنند، اما شکست می‌خورند زیرا زن به «مربی» مرد تبدیل می‌شود. مربی به شکل مار درمی‌آید. متن با یک جناس آرامی بین مار و مربی بازی می‌کند. «اصل آموزش دهنده ی زن» کندالینی، نیروی مار است. این نیرو، یک قوه ی درونیِ شناختِ ذاتیِ سعادتمند یا وجدِ شناختی است. حاکمان از روی حسادت، دسترسی به درخت دانش را ممنوع کردند، دقیقاً به این دلیل که میوه ی درخت، نیروی مار را آزاد می‌کند. اسطوره (90.10) نشان می‌دهد که در ابتدا این قدرت متعلق به مارها بوده یا توسط خزندگان حمل می‌شده، اما از آنها گرفته شده و به بشریت منتقل شده است.
"زن جسمانی"، تیشیم ناسارکیکه، که حوای طعنه‌آمیز نیز نامیده می‌شود، زنی است که از نظر زیست‌شناختی مقید است، در تضاد با زن روحانی یا «نفسانی» که مربی نژاد بشر است. در اسطوره ی عرفانی، حوا، زن روحانی یا نفسانی، وسوسه‌گر آدم نیست، بلکه آزادکننده ی اوست. او از زن شهوانی، موجودی که به طبیعت بیولوژیکی خود وابسته است و نه ارباب آن، متمایز است: "زن روحانی پس از ترک زن (جسمانی، از نظر بیولوژیکی مقید)، وارد مار می‌شود و به مرد و زن دستور می‌دهد که از درخت شناخت خیر و شر، برخلاف فرمان حاکمان، بخورند." این عملِ آموزش معنوی، همزمان عملی نافرمانی نیز هست. حاکمان پس از بازجویی از آدم، از او می‌فهمند که زن از درخت به او داده است و او را نفرین می‌کنند. (آن مک‌گوایر، «بکارت و براندازی: نورا در برابر قدرت‌ها در هیپوستازی آرخون‌ها»، صفحات ۲۳۹-۲۵۸، در تصاویر زنانگی در عرفان، ویرایش کارن کینگ) حوای سارکیک و همتای مرد او موجودات روحی هستند که فاقد بینش والای روشن بینی روان تنی هستند. به دلیل «عدم آشنایی» خود، از اینکه «عاری از عنصر معنوی pneumatikon» هستند، احساس شرم می‌کنند، اما آنچه را که در عرفان، یعنی آشنایی با امور الهی، دیده‌اند، فراموش نمی‌کنند. وقتی آدم به آرخون‌ها می‌گوید که حوا او را از نفوذ آنها آگاه کرده است، «حاکم متکبر زن را نفرین کرد». (۹۱.۳۰) سپس آنها برگشتند و مار را نفرین کردند، غافل از اینکه این همان شکلی است که خودشان به آن شکل ساخته شده بودند؛ اشاره‌ای قابل توجه به شکل خزنده یا اژدهایی آرخون ها. "نفرین بر مار" پاسخ آنها به مربی مار، کوندالینی، است که به وسیله ی آن، انسان‌ها می‌توانند در برابر نفوذ بیگانگان مقاومت کرده و آن را دفع کنند و آسیب‌های ناشی از تجاوز آرخونی را التیام بخشند. کوندالینی داروی مار است. هیپوستازی آرخون ها، اخراج از عدن را به آرخون‌ها نسبت می‌دهد که رئیس آنها یلدابهوت است و با یهوه یکی دانسته می‌شود. این با روایت عهد عتیق سازگار است، اما در عهد عتیق، یهوه به عنوان خدای خالق سختگیر در نظر گرفته می‌شود که به درستی بشریت را به خاطر نافرمانی مجازات می‌کند، در حالی که در اینجا خدای خالق یک بیگانه ی دیوانه است که از والدین اولیه به خاطر اعمال قدرت‌های عرفانی ادراک بالاترشان انتقام می‌گیرد. نگرش یهوه مهربانانه نیست و به هیچ وجه نمی‌توان آن را به عنوان تنبیهی که منجر به بهبود بشر می‌شود، تفسیر کرد.: "حاکمان، بشریت را به ورطه‌ی پریشانی عظیم و زندگی پررنج انداختند، تا انسان‌ها سرگرم امور دنیوی شوند و فرصتی برای پرداختن به زندگی معنوی نداشته باشند." (۹۱.۵-۱۰) روایت با روایتی سرراست از داستان قابیل و هابیل ادامه می‌یابد، سپس عنصری منحصراً عرفانی به آن اضافه می‌شود. شیث و نورا/نوریا از والدین اولیه متولد می‌شوند. شیث سرسلسله ی خاندان مکاشفه‌گران است. نوریا نمونه‌ای از زن روحانی است که قدرت پاک حوا را در خود دارد.: "مادر نخستین باردار شد و نوریا را به دنیا آورد. و او گفت: «روح از من باکره‌ای (GREEK: parthenos) به عنوان همسری (Coptic: NEBOETHEIA) برای نسل‌های متمادی بشریت زاده است." (۹۱.۳۰ - ۹۲.۴) "باکره" در معنای اصلی و بت‌پرستانه‌اش، زنی نیست که هیچ تجربه ی جنسی نداشته باشد، بلکه زنی است که به دلیل مقاربت جنسی فرزندی به دنیا نیاورده است و بنابراین قدرت بکری و بکارت خود را حفظ می‌کند. آرخون‌ها که به دنبال انتقام هستند، توطئه می‌کنند تا سیل را به راه بیندازند و نسل بشر را نابود کنند، اما «فرمانروای نیروها»،PIARCHON DE NN DYNAMIS، به نوح هشدار می‌دهد. در رمز و راز، دینامی‌ها ارواح سیاره‌ای مریخ هستند. به عنوان موجودات سیاره‌ای (فرازمینی)، آنها در زمره ی آرخون‌ها طبقه‌بندی می‌شوند، اما در اینجا، به طرز عجیبی، آنها ظاهراً متحد بشریت هستند. نوریا، همسر نوح در روایت سنتی، اذعان می‌کند که دینامی‌ها قدرت‌های بیگانه، "حاکمان تاریکی" هستند و به آنها یادآوری می‌کند که آنها قادر به آلوده کردن حوا نبودند، اگرچه توانستند همتای مرد او، آدم را بی‌هوش کنند. او آنها را رسوا می‌کند و ارتباط خود را با قدرت‌های بالاتر پلروما اثبات می‌کند. این رویارویی اکنون به خشونت کشیده می‌شود. آرخون ها که در اینجا «اربابان بی‌عدالتی» نامیده می‌شوند، سعی می‌کنند به نوریا، اصل مؤنثِ آموزش‌دهنده، حمله کنند. در پاسخ به گرفتاری نورا، فرشته ی بزرگ اِلِلات، که ساگِسیتی (به زبان قبطی: MNTSABE) نامیده می‌شود، برای کمک و راهنمایی او نازل می‌شود. فرشته ی بزرگ اعلام می‌کند: "من فرستاده شده‌ام تا با شما صحبت کنم و شما را از اسارت در دست یاغیان نجات دهم. و من به شما در مورد ریشه‌هایتان خواهم آموخت." (۹۳.۱۰) در قطعه ی ۹۳، هیپوستازی آرخون ها به چیزی شبیه به یک گفتمان وحیانی تغییر جهت می‌دهد. تقریباً به طور قطع، یک متن دوم و مستقل به رساله ی کیهان‌شناسی که تاکنون دنبال کرده‌ایم، الحاق شده است. این متن دیگر تا انتهای سند، یعنی بند ۹۷، ادامه دارد. فرشته ی بزرگ ادعایی را مطرح می‌کند که در آموزه‌های عرفانی در نجع حمادی رایج است: «بشریت برتر از مقامات حکمران، یعنی آرخون‌ها، است. آیا فکر می‌کنید این حاکمان بر شما قدرتی دارند؟ هیچ یک از آنها نمی‌توانند بر ریشه ی حقیقت (قبطی، همچنین "قلب": "حقیقت در قلب شما") غلبه کنند؟ زیرا به خاطر آن، وحی کننده در اعصار پایانی ظهور کرد و این قدرت‌ها مهار خواهند شد. آنها نمی‌توانند تو و آن نسل (متحد با وحی کننده) را آلوده کنند، زیرا تو در فسادناپذیری، قدرت جاودانه و بکر، برتر از حاکمان و هرج و مرج دنیای آنها، ساکن هستی.» (93.20-30) وقتی نوریا (یا هر کسی که در این گفتگوی وحیانی طرف صحبت است) درباره ی منشأ، ماهیت و قدرت آرخون‌ها می‌پرسد، اللات با نسخه‌ای از اسطوره ی سوفیا، سناریوی الهه ی سقوط کرده، پاسخ می‌دهد. در اینجا هیپوستازی آرخون ها به موضوع اولیه‌ای که متن را آغاز کرد، اما با جزئیات بیشتر، می‌پردازد. با زبانی تند و با انباشتن تصاویر بر روی هم، افشاگر شرح می‌دهد که چگونه ائون سوفیا، با نمایش خود بدون همسری از پلروما، در قلمرو آشوب، ناهنجاری ایجاد کرد، چیزی، "مانند جنین سقط‌شده‌ای" که سپس موجودی همچون «جانوری متکبر شبیه شیر» را به وجود آورد. (۹۴.۱۵) من جمله‌ی «از ماده مشتق شده است» را به این معنی در نظر می‌گیرم که این گونه، غیرآلی بوده است. چشمانش را باز کرد و مقدار عظیمی از ماده را دید که حد و مرزی نداشت. و مغرور شد و گفت: "من خدا هستم و جز من خدای دیگری نیست". وقتی این را گفت، علیه کل، پلروما، گناه کرد. (۹۴.۲۰-۲۵) اینجا یهوه، خدای پدر عهد عتیق، فرمان می‌دهد که «تو خدای دیگری جز من نخواهی داشت». این فرمان دیوانه‌وار است و از ذهنی دیوانه و متوهم سرچشمه می‌گیرد. یک نمونه ی بودایی دقیق ادعا می‌کند که ریشه‌ی تمام دیوانگی‌ها، چه انسانی و چه غیر آن، مفهوم یک منِ ثابت و پایدار است. افسانه با عباراتی منقطع ادامه می‌یابد: موجود متکبر خود را تنها خدای کیهان اعلام می‌کند، اما صدایی او را سرزنش می‌کند که او را صدا می‌زند: "سمائیل، خدای نابینایان". این اشاره‌ای به سموئیل، پیامبر نابینای عهد عتیق است. این، سموئیل بود که نهاد پادشاهی الهی را به بنی‌اسرائیل معرفی کرد، هرچند این مفهوم با باورهای سنتی آنها بیگانه بود. گنوسی‌ها ناظران سیاسی تیزبینی بودند که در تئوکراسی یهودی، نیرنگ آرخون‌ها را می‌دیدند. از این رو، آرخونتای‌ها، که موجودات کیهانی یا فرازمینی هستند، ارتباط نزدیکی با «مقامات» انسانی دارند که با استفاده از تظاهر تئوکراتیکِ فرمان الهی، بر نظم اجتماعی تسلط دارند. متن اکنون به سرعت با مجموعه‌ای از رویدادهای اسطوره‌ای تماشایی به پایان می‌رسد. ائون سوفیا، قلمرو غیرارگانیک آرخون‌ها را با قدرت جان‌بخشی پر می‌کند و سپس فرمانروای آنها به ساخت یک آسمان آرخونی، متشکل از هفت قلمرو (هبدوماد) می‌پردازد. این سیستم سیاره‌ای منحصر به خورشید، ماه و زمین است. فرمانروای اصلی دوباره با زوئی، دختر دیگر (یعنی جنبه ی دیگر) سوفیا، روبرو می‌شود که او را ساکلاس (به زبان آرامی، "احمق") و یلدابهوت می‌نامد. زوئی موجی از نیروی خود، نیروی حیات الهی، را به صورت حاکم می‌دمد و او را به تارتاروس، «زیر پرتگاه پرتاب می‌کند. (95.10) این رویداد توسط خورشید، ساباط، که دستخوش تغییر می‌شود، مشاهده می‌شود. اگرچه خورشید از ماده ی معدنی (مادرش) که توسط نیروهای آرکونتی (پدرش) شکل گرفته است، تولید می‌شود، اما این جرم آسمانی، که به عنوان یک موجود کیهانی آگاه عمل می‌کند، اکنون تصمیم می‌گیرد آرخون‌ها را رها کند و با سوفیا متحد شود. تغییر مذهب ساباط یکی از رویدادهای بزرگ در اسطوره ی سوفیا است. در جای دیگری پیشنهاد کرده‌ام که همزیستی زمین و خورشید که در فرضیه ی گایا شناخته شده است، ممکن است در اینجا در اسطوره‌سازی باستانی منعکس شده باشد. هیپوستازی آرخون ها می‌گوید: "سوفیا و زوئی، صبایوت را آزاد کردند و مسئولیت آسمان هفتم، زیر حجاب بین بالا و پایین را به او سپردند. (...) او بر فراز نیروهای آشوب (یعنی قلمرو سیاره‌ای مکانیک آسمانی) قرار دارد." (95.20-25) در سمت راست او زوئی و در سمت چپش «فرشته ی خشم» قرار دارد. این چیدمان نشان می‌دهد که نیروی خورشیدی با زندگی همزیستی دارد، اما همچنین قادر است آن را با خشم، نیروی بیش از حد، همانطور که در فوران‌های خورشیدی دیده می‌شود، نابود کند. در خورشید توبه‌کاری که به او خدمت می‌کند، گایا (سوفیا که به زمین متصل است) قدرتی کشنده را حفظ می‌کند. اللات به طرز مرموزی می‌گوید که یلدابهوت به خورشید، صبایوت، حسادت می‌کرد، "و حسادت به محصولی دو جنسیتی تبدیل شد. (...) و مرگ را به وجود آورد، و مرگ نیز فرزندان خود را." (۹۶.۵-۱۰) این اشاره مستلزم تفسیری است که این تفسیر را بیش از حد طولانی می‌کند. ما در رساله‌های کیهان‌شناسی بعدی به عنصر مرگ باز خواهیم گشت. در نهایت، نوریا می‌پرسد که آیا او از همان جنس آرخون‌ها است؟ اللات به روشنی پاسخ می‌دهد که منشأ او در «نور جاودان» پلروما است، اما آرخون‌ها در خارج از پلروما ایجاد شده‌اند و «روح حقیقت» را ندارند (96.20). کسانی که این تفاوت را می‌دانند «در میان بشریت فانی، جاودانه وجود دارند» (۹۶.۲۵). فرشته ی بزرگ با یک پیشگویی و وعده، پیروزی بشریت را بر خطا و قدرت فریبکارانه ی آرخهون‌ها اعلام می‌کند. «عنصر کاشته شده» (اسپرما) الگوی درخشان بشریت است که از پلروما سرچشمه گرفته و بر روی زمین کاشته شده است (یعنی از طریق پان-اسپرمیا). هویت حقیقی گونه‌ی انسان، کیهانی، الهی و ماقبل زمینی است. کسانی که خود را در منظر این هویت می‌شناسند، «فرزندان نور» هستند (۹۷.۱۰).:

“THE REALITY OF ARCHONS”: JOHN LASH: META HISTORY: 2010

شاید علت این که این افسانه این روزها زیاد از سوی جریان های رسمی مورد توجه قرار نمیگیرد، این است که الان دقیقا علیه خودش است. این متن میگوید که حکمرانان انسانی تحت نفوذ آرخون های خزنده مانند هستند و همزمان تبلیغ مواد مخدر را میکند. در روزگاری که پدرسالاران، نمایندگان اخلاقیات دینی شناخته میشدند، این زیاد متناقض به نظر نمیرسید. اما وقتی ما وارد دوران پسا انقلاب فرهنگی –از دهه ی 1960 به بعد میشویم- که گوروهای فریبکار نیوایجی، با توزیع مواد مخدر بین جوانان ولو از دریچه ی رپ و راک اند رول، بازگشت به خدایان مارمانند را تبلیغ میکنند، خدایان مار را که به جای نفیلیم –فرزندان دورگه ی فرشتگان هبوط کرده از زنان زمینی- هستند، تکثیر مار تورات میکنند که شیطان مسیحیت است و عامل تمام رفتارهای ضد اخلاقی روی زمین، وقتی میدانیم و میفهمیم که تمام این گوروها با پول ریزی هایی از درون جریان های سیاسی حاکم، اینطور بر جوامع سوار شده اند، شکی برایمان باقی نمیماند که غنوصی گری وقتی هنوز ارتباطش با اسطوره های یهودی-مسیحی مسجل است، شعبه ای از آن است که وظیفه دارد آنهایی را که به سبب اطلاعاتی از جایی دیگر گول مذهب یهودی-مسیحی و شعبه های نیمه پاگانیش را نخورده اند، با وانمود کردن به افشای یک سری حقایق مکمل، از راه دیگری به بند دربیاورد. بنابراین دنیای نوین پدید آمده در انقلاب فرهنگی، دنباله ی عصر حکومت مسیح است و اگر چیزهایی به مردم میفروشد که کلیسا گفته است دجال در جامعه رواج خواهد داد، به خاطر آن است که مسیح یا کریست مسیحیت، همان دجال یا آنتی کریست است که مطابق روایات، مردم زمانه اش او را از مسیح راستین تشخیص نخواهند داد. این که پایگاه این مسیح، شهری به نام Rome است، فریب دهنده است چون همانطورکه از هیپوستازی آرخون ها متوجه شدیم، ROME مزبور جامعه ی بشریت است و دستورالعمل پیشبرنده ی گذشته و حال بشریت تا به امروز که به قول فوکویاما وارد «پایان تاریخ» شده ایم، به صورت رمزگذاری شده در تاریخ دروغین امپراطوری روم، بر اهلش نمایان شده است.

در میان امپراطوران رومی، این، نرون است که با دجال تطبیق شده است. در مکاشفه ی یوحنا عدد دجال، 666 است و عدد ابجد نام NERO نیز 666 است. با این حال، این امپراطور دیوانه با بعضی خدایان شرک تطبیق میشد که اسطوره شناسان، ارتباط داستان هایشان با مسیح را نشان داده اند. سوئتونیوس درباره ی نرون مینویسد: با توافق عمومی، او در آوازخوانی با آپولو و در کشتی گیری با سول (خورشید) برابری میکرد و میخواست در شکارگری خود را با هرکول بسنجد. میگویند همیشه شیری آماده بود که قرار بود نرون برهنه در مقابل مردم در آمفی تئاتر با آن روبرو شود و شیر را با گرز بکشد یا با دستانش خفه کند.» (مطابق روایات چگونگی قتل شیر نمه ای به دست هرکول.) خدایان یاد شده، همه در زمره ی فرشتگان هبوط کرده ی شیطانی متمثل به مار، و فرزندانشان نفیلیم در اساطیر یهودی-مسیحیند و بیخود نیست که گفته میشود روی سر نرون، یک پوست مار درآمده بود. علاقه ی او با آهنگ زدن و آواز خواندن با چنگ، او را همچنین با داود شاه و اورفئوس مرتبط میکنند. زمانی که رم در آتش سوزی بزرگی میسوخت، نرون آهنگ "سقوط تروآ" را مینواخت که یادآور آتش سوزی تروآ و کوچ بازماندگانش به ایتالیا برای ساخت تروآی جدید یا رم است و شاید هرج و مرج روم پس از سقوط نرون که خود، محصول سختگیری های او برای بازسازی رم بعد از آتش سوزی بوده است، روایت دیگر سقوط تروآ در آتش سوزی ناشی از حمله ی آخایی ها بوده باشد. بعد از اجماع بر ساقط کردن نرون، او گریخت و خانه به دوش شد. روایت غالب که منتشر شد، این بود که او در فرار و فلاکت، خودکشی کرده است ولی بسیاری از مردم، این روایت را باور نمیکردند و معتقد بودند که نرون نمرده و روزی باز خواهد گشت. مارک گراف، نرون را در این موضوع شبیه به عیسی مسیح میداند. تصویر رایج از عیسی مسیح که خود را "شاه یهود" میخواند ولی همچون آواره ای مسافر به نظر میرسید، میتواند دنباله ی تصویر نرون آواره باشد و خودکشی نرون هم انعکاسی از خودکشی عیسی که یهوه خدای جهان بود ولی جلو اعدام خودش را نگرفت. امپراطوران رومی تجسد زمینی زئوس خدای مشتری و نامبردار به جوویس و ژوپیتر بوده اند که درواقع همان یهوه است. مارک گراف، نرون را در سرگردانی بین مسیح و ضد مسیح، شبیه گایوس کالیگولا میداند که تقسیمبندی دوران حکومتش به دوره های مسیح و ضد مسیح راحت تر است. فیلوی اسکندرانی مینویسد که در زمان کالیگولا همه چیز به خوبی آغاز شد: «عصر کرونوس –عصری که شاعران درباره ی آن مینویسند- دیگر به نظر داستان و افسانه نمیرسید: همه چیز شکوفا و فراوان بود؛ صلح و آرامش، شادی قلب از صبح تا صبح، در همه جا و همه مکان، بدون وقفه برای هفت ماه اول. اما در هشتمین ماه، گایوس به یک بیماری جدی مبتلا شد... تمام جهان به همراه گایوس بیمار شد، با این حال، بسیار شدیدتر رنج میبرد.» دوره ی کرونوس یا ساتورن، «عصر طلایی» در کیهانشناسی هزیودی است و 7 که عدد کمال است، هفت ماه نامبرده را نشاندهنده ی یک دوره ی کامل سپری شده نشان میدهد. این معادل نسخه ی زمینی بهشت یا باغ عدن تورات است که آدم و حوا از آن خارج شدند. پایان عصر طلایی، با سقوط کرونوس به دست پسرش زئوس یا ژوپیتر همراه بود که شاه جدید جهان بود و چهره ی جدید کالیگولا به عنوان یک بیمار روانی بر تخت قدرت را نشان میدهد. سقوط از بهشت، میتواند هبوط روح به زمین و تبدیل شدن یهوه صبایوت به عیسی مسیح هم باشد. عیسی پسر یهوه است همانطورکه ژوپیتر پسر ساتورن است. دیوانه شدن کالیگولا همتای دیوانه شدن نرون هم هست. سوئتونیوس درباره ی علت دیوانه شدن کالیگولا مینویسد که همسرش کائسونیا به او معجونی داد که قرار بود عشق را در او برانگیزد، اما باعث جنون شد. مارک گراف، این داستان را معادل داستان عشق ممنوعه ی تریستان و ایزوت میداند که در اثر خورده شدن اشتباهی معجون عشق پدید آمد. مارک گراف، این معجون را نسخه ی دیگر میوه ی ممنوعه ی آدم و حوا میداند که باعث اخراج آنها از بهشت شد و در روایات مسیحی، با سیب میوه ی شهوت تطبیق میشود. جوزفوس فلاویوس در کتاب نوزدهم یهودیان باستان، درباره ی درگیری های کالیگولا با اشراف، سناتورها و جنگسالاران نوشته است: «او بردگان را علیه اربابانشان برانگیخت» و «در همین حال، مردم با آرامش، به اعمال او نگاه میکردند» که یادآور شورانده شدن مردم توسط عیسی مسیح، شاه یهودا، علیه اشرافیت یهودیه است. جوزفوس همچنین نوشته است که کالیگولا «برای خود، افتخارات الهی میخواست و دوست داشت که رعایا او را به عنوان یک خدا بپرستند. او با آمدن به معبد زئوس، که رومی ها آن را کاپیتول مینامند و مقدس ترین معبد خود میدانند، جرئت کرد که زئوس را برادر خود بنامد.» تعجبی ندارد، چون زئوس و کالیگولا به عنوان دو نسخه ی مختلف از پسر حکومت کننده ی کرونوس، وقتی از هم استقلال شخصیت پیدا کنند، فقط میتوانند با هم برادر باشند. فیلو نوشته است که کالیگولا بزرگ کردن تصویر خود به عنوان یک خدا را با برابر گیری خود با نیمه خدایانی از این قرار شروع کرد: دیونیسوس، هراکلس (هرکول)، دیوسکوری ها؛ و سپس خود را با خدایانی چون هرمس، آپولو و آرس برابر کرد که تمام این خدایان و نیمه خدایان، اشتراکات متعدد اسطوره شناختی با یهوه و مسیح دارند. بعضی از خطوط زندگینامه ی کالیگولا انگار تفسیر آیات انجیل هستند. به نوشته ی سوئتونیوس، در دوره های مختلف ولخرجی های قدرتمندانه ی کالیگولا «دره ها به صورت خاکریزهایی تا کوه ها بالا آمدند و کوه ها کنده شده و با زمین همسطح شدند.» که قابل مقایسه با سخن انجیل است که «راه خداوند را آماده کنید، مسیرهای او را هموار کنید.» همچنین کالیگولا چون سفر با کشتی از دیکائارخایا در کامپانیا، به ساحل مقابل میسنوم را غیر ضروری میدانست و خود را هم ارباب دریا و خشکی معرفی میکرد، دو ساحل خلیج بین این شهرها را با پلی به هم متصل کرد تا چنانکه مناسب یک خدا است، از آن خلیج بگذرد که این هم روایتی عقل پسند شده از راه رفتن مسیح روی آب است. دیگر نسخه ی عقل پسندشده ی این کار، پل قایق های خرخس شاه پارس در تواریخ یونانی است که به نظر مارک گراف، نسخه ی دیگر کالیگولا است. حتی مرگ کالیگولا با ساقط شدن از پشت بام بلندی به وسیله ی توطئه گران، زمانی که از آن بالا بین مردم سکه های طلا و نقره میپاشید، بازتابی از وسوسه شدن مسیح توسط شیطان برای پرتاب خود از پشت بام معبد اورشلیم است. رهبر توطئه گران ترورِ گایوس کالیگولا، کاسیوس خائریا بود و جالب است که قاتلین یک ژوپیترِ گایوس شده ی دیگر یعنی ژولیوس سزار، تحت رهبری کاسیوس و بروتوس بودند که هر دو در نام خود، عنوان کاسیوس را داشتند. ژوزفوس درباره ی نشانه های قبل از سوء قصد مینویسد: «دراینجا دو اتفاق رخ داد که میتوانستند نشانه ی شومی باشند. اولا قرار بود نمایشی اجرا شود که در آن، رهبر گروهی از دزدان بر روی صلیب اعدام میشد، و سپس نمایشی اجرا شد که تاریخ سینیراس را نشان میداد. در این نمایش، هم خود سینیراس و هم دخترش میرا جان باختند. هم در صحنه ی اعدام دزد و هم در صحنه ی کشتن سینیراس، خون مصنوعی زیادی ریخته شد. میگویند در همین روز، قتل فیلیپ پسر آمینتاس، شاه مقدونی، توسط پوزانیاس، یکی از معشوق هایش، هنگام ورود فیلیپ به تئاتر روی داد.» اعدام دزد بالای صلیب، اشاره به اعدام عیسی مسیح است که همراه با دو دزد مصلوب شد. سینیراس، شاه آشور، بدون این که بداند، با دخترش میرا زنا کرد و وقتی این را فهمید، سعی کرد میرا را بکشد که در این هنگام، میرا تبدیل به درختی شد و از درخت، آدونیس خدای طبیعت و فصول متولد شد. مرگ و رستاخیز مسیح، نسخه ی تاریخی شده ی مرگ و رستاخیز تموز ملقب به آدونیس است که با مرگ او طبیعت دچار خزان و پژمردگی میشود و با رستاخیز او در بهار، شکوفایی و سرسبزی به طبیعت برمیگردد. نام میرا تلفظ دیگر ماریا یا مریم مادر عیسی است. سینیراس پدر میرا است چون خود یهوه است که مریم به عنوان مخلوق او حکم دختر او را دارد و با این حال، یهوه با مریم زنا میکند و از او عیسی را به دنیا می آورد. مجموعه ی این صحنات اشاره به این دارند که کالیگولا نسخه ی دیگر آدونیس و مسیح است. اتفاقا درست مثل آدونیس و مسیح، به روایت هایی درباره ی زنده ماندن کالیگولا و غیر واقعی بودن مرگ او اشاره رفته است. شایعه ای در شهر پخش شد مبنی بر این که امپراطور فقط به شدت زخمی شده، ولی نمرده و الان تحت مراقبت پزشکان است. شایعه سازان از این شایعه برای دستگیری توطئه گران و تسویه حساب با آنها استفاده کردند. جوزفوس مینویسد که اندکی قبل از سوء قصد، کالیگولا در حال برنامه ریزی برای یک سفر دریایی به اسکندریه بود. فیلو در مورد قتل عام اسکندریه در دوران کالیگولا مینویسد که طی آن، یهودیان توسط یونانیان کشته شدند. مارک گراف، دراینجا به دلیل معادل بودن نسبی یهودی و رومی بر اساس افسانه های نرون و کالیگولا، یهودیان را با گردانندگان روم لاتینی مسیحی مقایسه میکند و قصه ی این قتل عام را انعکاسی از کشتار لاتینی های فاتح بیگانه توسط یونانی های قستنطنیه طی جنگ های صلیبی میشمرد. نقش اسکندریه که پایگاه فرهنگ یونانی بوده است، جذب تصمیم های یک حکومت یونانی اساسی به عنوان الگو به خود بوده، ولی حکمرانانی که برایش در نظر گرفته میشوند، هنوز کپی امپراطوران روم لاتینی هستند چون صلیبیونی هستند که علیه حکومت به وجود آورنده ی خود شوریده و تاریخ آن را خودی کرده اند. برای اسکندریه این حکمرانان، بطلمیوس های یونانی هستند که جدشان از لشکر همان فیلیپ مقدونی مقتول بیرون آمد و نسخه ی کالیگولا-نرونشان، بطمیوس هشتم است: پادشاه درنده خوی بیرحمی که یک بار مردمی از ترس دیوانگی هایش کلا شهر خود را وامینهند و او را با یارانش در شهر تنها میگذارند. به نوشته ی جوزفوس، این بطلمیوس یک بار سعی کرد تا تمام مردان و زنان و کودکان یهودی را با انداختن زیر پای فیل هایی که با مشروب مست کرده بودند، بکشد اما به خواست خدا فیل های دیوانه نه یهودیان بلکه مصریان را کشتند. بطلمیوس خشمگین در فکر گرفتن انتقامی هولناک از یهودیان بود ولی توسط یک معشوقه ای که به شدت بر او نفوذ داشت از این کار منصرف شد. مارک گراف، این معشوقه ی ذینفوذ را با استر ملکه ی یهودی اخشوارش/کورش شاه ماد و عیلام برابر میداند که با اعمال نفوذ بر شاه، جلو قتل عام یهودیان را گرفت و به جایشان دشمنان یهودیان قتل عام شدند. یهودیان سالگرد این اتفاق را به عنوان عید پوریم جشن میگیرند همانطورکه در نسخه ی مصری هم یهودیاتن اسکندریه سالگرد وارونه شدن قربانیان در قائله ی بطلمیوس را جشن میگرفتند. فومنکو و نوسفسکی نشان داده اند که داستان اخشوارش و استر، همان داستان ایوان سوم مخوف با عروسش النا ولوشنکا است با توجه به این که یک نسخه ی یونانی اخشوارش یعنی همان خرخس، با پوشاندن ردای سلطنتی به تن عروسش و در اثر هوی و هوس جنسی، عملا عروس خود را همه کاره ی مملکت کرده است. اما توطئه های درباری النا میتواند در توطئه های یهودیان روسیه در زمان ایوان چهارم مخوف منعکس شده باشد که روسیه را به صحنه ی نفوذ پروتستان های غربی تبدیل کردند ولی امروز این دو ایوان مخوف را به دو شخصیت متفاوت تبدیل کرده اند. تاثیر استر بر اخشوارش، احتمالا در دیوانه شدن کالیگولا (آدم) بر اثر خوردن معجون عشق همسرش (حوا) هم منعکس شده است. میتوان ایوان مخوف، اخشوارش و بطلمیوس ها را نسخه های بازسازی شده ی یک الگوی اساطیری ثابت صلیبی برای روسیه، آسیای غربی و مصر شمرد. بین این نسخه ها مشابهت هایی وجود دارد. مثلا ایوان چهارم مخوف، پسر خود ایوان جوان را میکشد و به نظر میرسد پسر دیگرش دیمیتری که ناپدید شده است هم به قتل رسیده باشد و با این حال، بعد از مرگ ایوان چهارم، بوریس گودونف از جانشینانش، دو شورشی را که مدعیند پرنس دیمیتری هستند میکشد تا این که بعد از مرگش یک دیمیتری خودخوانده ی دیگر معروف به دیمیتری دروغین، با کمک غربی ها تزار روسیه میشود. بعد از مرگ سیروس –نسخه ی یونانی کورش- هم هر دو پسر او به قتل میرسند و سپس یک نفر که به دروغ ادعا میکند اسمردیس پسر کورش است بر تخت مینشیند ولی به دست داریوش پارسی سقوط میکند تا تاریخ پارس مطابق صلاحدید مخترعین تاریخ تداوم یابد. در مورد بطلمیوس هشتم هم میبینیم که او در زمان حیاتش دو پسر خود را به ظن شورش علیه خود میکشد که یکی را از مادرش به دنیا آورده است و یکی را از خواهرش، و هر دو زن هم نامبردار به کلئوپاترا هستند. کلئوپاترا خواهر بطلمیوس، از او به سوریه میگریزد و درآنجا با دیمیتریوس شاه سوریه متحد میشود تا بطلمیوس را براندازد ولی شکست میخورد. احتمالا این بار هم اصل قصه عوض شده و مصر فتح شده است چون نام دیمیتریوس همان دیمیتری روسی است و احتمالا زوج کلئوپاترا-دیمیتریوس دراینجا همان زوج کلئوپاترا-ژولیوس سزار هستند که اتحادشان باعث سقوط حکومت بطالسه و تسخیر مصر توسط روم میشود. تخریب اسکندریه توسط یک سزار سوری قطعا نام کاراکالا را به میان می آورد که اتفاقا به خاطر حملات وحشتناکش به بین النهرین میتواند رابط روم با کورش/داریوش مادی-پارسی هم باشد. همانطورکه متوجهید، نام "کاراکالا" تلفظ دیگر نام "کالیگولا" است ولی از او مستقل شده است. علت خشم کاراکالا بر اسکندریه این بود که اهالی اسکندریه درباره رابطه ی زناآلود کاراکالا با مادرش جولیا دومنا جوک سازی کرده و جولیا دومنا را به متلک، "جوکاستا" مینامیدند که نام مادر ادیپوس، شاهی است که بنا بر اساطیر یونانی با مادرش ازدواج کرد. زنای با مادر، اتهام وارده به نرون هم بود. اگریپینای صغیر معروف به اگریپینای زیبا، مادر نرون، خود، نسخه ای از استر است چون نفوذ شدیدی بر شوهرش کلودیوس -امپراطور وقت- پیدا میکند و او را قانع میکند که نرون پسر اگریپینا را با این که پسر چهارم کلودیوس است جانشین خود کند. کلودیوس بعدا متوجه اعمال و جبهه گیری های غیر قانونی اگریپینا میشود و تصمیم به برخورد با او میگیرد ولی ناگهان به طرز مرموزی میمیرد و شایعات، اگریپینا را به مسموم کردن شوهرش متهم میکنند. اگریپینا اعمال نفوذ شدیدی هم بر نرون وارد کرد تا این که به دستور نرون ترور شد و عذاب وجدان ناشی از این اتفاق، نقش مهمی در دیوانه شدن نرون داشت. این داستان، در نمایشنامه ی شکسپیری هملت هم منعکس شده است. مادر هملت، در مسموم کردن و قتتل پدر هملت همکاری داشته و این موضوع باعث دیوانگی هملت و دشمنی او با مادر و عموی خائنش شده بود. این جمله از صحنه ی 2 در پرده ی سوم نمایشنامه ی هملت، این وامداری را نشان میدهد: «ساکت! مادر فراخوانده است. ای قلب، طبیعت خود را از دست نده؛ مگذار روح نرون وارد این سینه شود.» جالب است که این عموی هملت است که کلودیوس نام دارد چون او برای ازدواج با مادر، به برادرش خیانت کرده است و این عشق ممنوع، شبیه عشق ممنوع امپراطور کلودیوس است که با خواهرزاده اش اگریپینای زیبا ازدواج کرده است. با این حال، تکرار سرنوشت مسیح در پدر مسیح، برای کلودیوس هم اتفاق می افتد. صحنه ای معروف از تئاتر هملت که در آن، هملت دیوانه و عصبانی، پلونیوس وزیر کلودیوس را اشتباها به جای خود او میکشد، یادآور کشته شدن شخصی اشتباهی به جای مسیح است که این شخص میتواند یار نزدیک او باشد، همانطورکه هکتور، پاتروکلوس معشوق آشیل را به جای خود آشیل کشت، چون پاتروکلوس برای روحیه دادن به سربازان، زره آشیل را پوشیده بود، و همانطورکه قاتلین محمد موقع سوء قصد به جان او، به جای محمد، یار نزدیکش علی را در رختخواب او یافتند، هرچند موقع وصله-پینه کردن نسخه های مختلف داستان، در این صحنه علی برای باقی ماندن در اتفاقات پیش رو موقتا زنده ماند. در نمایشنامه ی هملت هم پلونیوس تقریبا سایه ی کلودیوس بود. نام او میتواند تلفظ دیگر "آپولونیوس" باشد و به عنوان یک نسخه ی پیشنهادی برای مسیح، با آپولونیوس تیانایی برابری کند. منتها آپولونیوس تیانایی هم میتواند نسخه ی سرگردان شده ی دیگری از مسیح در مقام شاهی باشد که مثل نرون حکومتش را از دست داده و متواری شده است. خوشبختانه ما یک آپولونیوس دانشمند دیگر داریم که دقیقا چنین شاهی است. «آپولونیوس شاه صور»، در رمانسی قرون وسطایی به زبان لاتین به همین نام، دقیقا چنین شاهی است. آپولونیوس به خواستگاری دختر زیبای آنتیوخوس شاه انطاکیه میرود که شهر نام خود را از او گرفته است. او درآنجا به رابطه ی زنا آلود آنتیوخوس با دختر مزبور پی میبرد و بدین سبب، مورد تعقیب آنتیوخوس قرار میگیرد بطوریکه مجبور میشود شهر خود صور را ترک کند و در دنیا همچون مسافری ناشناس، آواره شود. از آنجاکه یک بار به اشتباه تصور میشود که او در دریا غرق شده است و باز از آنجا که به دنبال کشته شدن آنتیوخوس و دخترش به آذرخش خدایی که از عملشان خشمگین بود، او به حکومت همزمان صور و انطاکیه و بعدا طرسوس میرسد، آپولونیوس صوری یک نسخه از مسیح به نظر میرسد. داستان آپولونیوس شاه صور، با دقت بسیار زیاد، مبنای اصلی نمایشنامه ی شکسپیری "پریکلس اهل صور" بوده که در آن، آپولونیوس، پریکلس نامیده میشود. آتیلیو ماستروسینکوئه در مقاله ای به نام «رمزگشایی از معمای آنتیوخوس: کاراکالا و آپولونیوس شاه صور» که در "آکادمیا" منتشر شده است، با توجه به نحوه ی استفاده از صامت "ت" در نام های طرسوس و تارتاروس و برخی کاربرد فعل های زمانی، به این نتیجه رسیده است که کتاب «آپولونیوس شاه صور» (آپولونی رجیس تیری) توسط یک فرد فنیقی نوشته شده است. او مشابهت های زیادی بین آپولونیوس صور در این داستان با کاراکالا امپراطور روم شناسایی میکند و نتیجه میگیرد که این داستان، تمرکز خاصی روی شهر طرسوس دارد و میخواهد نتیجه گیری کند که هم تیخه ی این شهر به نام تارسیا، و هم امپراطور بازسازی کننده ی آن یعنی کاراکالا اهل صور بوده اند. از منظر این مقاله هدف نویسنده ی داستان این بوده که اهالی طرسوس را از یونانی شدن افراطی به تقلید از رومیان بازدارد و متوجه کند که بنیانگذار رومی شهرشان از یک بستر فنیقی برخاسته است و آنها باید به اصل خود برگردند. داستان دشمنی آپولونیوس و آنتیوخوس آن هم بعد از این که آپولونیوس از دختر آنتیوخوس خواستگاری میکند، یادآور دشمنی داود با پدرزنش شائول است. شائول شاه زمانه است که به داود بدبین میشود و او را تحت تعقیب قرار میدهد. شائول، شاهی درستکار و نیکوکار بود که مطابق فرامین خدا عمل میکرد، ولی در اثر غرور از مسیر مستقیم منحرف شد و پیامبر زمانه سموئیل که او را انتخاب کرده بود، از او روی گرداند و داود را برگزیده ی خدا انتخاب کرد. انحطاط شائول که در حکم انحطاط کالیگولا و بنابراین مسیح است، او را نسخه ی قبلی شاه آپولویی یا آپولونیوس نشان میدهد که در قالب پلونیوس به دست هملت -آپولونیوس جدید- کشته میشود. تعجبی ندارد که هملت شکسپیری، نامزد افلیا دختر پلونیوس بود ولی باعث مرگ پلونیوس و افلیا شد.:

“PTOLEMY VIII, CARACALLA AND IVAN THE TERRIBLE”: MARK GRAF: CHRONOLOGIA: 9 MAY 2024

این سموئیل پیامبر که شائول را عزل و داود را به جایش شاه میکند، همان سموئیل پیامبر است که جان لش، او را نسخه ی زمینی شده ی سمائیل/یهوه رئیس آرخون ها خواند. شائول دراینجا با آنتیوخوس هم برابر شده که زنایش با دخترش، تقلیدی از زنای سینیراس با میرا است که در این صورت، خود، نسخه ای از یهوه به شمار میرود. یک یهوه ی ثابت (سموئیل نبی)، یک نسخه ی متغیر از خود (اساس حکومت زمانه) را تا زمانی که برایش میصرفد، محور اتفاقات جهان میکند و بعد خودش او را رد میکند و یک نسخه ی متغیر دیگر از خود را در جایی دیگر، سخنگوی منافع خود میکند. این نسخه های متغیر، همراه فنیقی های دریانورد به همه جا منتقل میشوند و یهودی های داودی هم از توی همین فنیقی ها، و احتمالا همانطورکه داستان آپولونیوس صوری نشان میدهد، در طرسوس ترکیه و آمیخته به یک زمینه ی یونانی ظهور کرده اند. روم اینها که اساسی فنیقی دارد، به اندازه ی جهان وطنی دریانوردان فنیقی، تمام دنیا را در بر میگیرد ولی چون در زمان اختراع تاریخ، در کانون های تجاری اروپایی مرکز گرفته بوده، به خود حق میداده است که نسخه ی اروپایی خود را بر همه جا حاکم کند. پارس کورش و داریوش که بعد از بالا و پایین شدن بسیار، درنهایت با ایران کنونی تطبیق شد، از آن جمله است؛ همچنین ایران فارسی شاهنامه که به وجود آمدنش نتیجه ی اتفاقاتی بود که با انحطاط امپراطوری جمشید در اثر خودستایی و خود-خداخوانی او بروز کردند؛ جمشیدی که به سادگی، نسخه ی فارسی کالیگولا است. دانستن منابع مربوطه برای ما بسیار مهمند، اما نه برای گذاشتن در ویترین افتخارات ملی و تبدیل کردنشان به بت های بیفایده، بلکه برای مطالعه و دنبال کردن رد آنها تا نیمه های گم شده ی پازلشان در تواریخ و فرهنگ های تعریف شده برای دیگر کشورها؛ قطعات پازلی که بعضیشان مثل "هیپوستازی آرخون ها" ممکن است به ما نشان دهند که تصویر کلی پازل را از اساس، غلط تشخیص داده ایم.

مطالب مرتبط:

چگونه در حال فحش دادن به دشمنان دموکراسی، بنیادهای سلطنت طلبی آنان را تایید کنیم؟ (بخش 1)

دانلود "72جن سلیمان: دزدان اقتصادی به دنبال دزدیدن چه چیزی از روان های انسان های امروزین هستند؟"

انگل های زامبی کننده ی ذهن مدرن: چرا دانستن سنت های اعتقادی گذشتگانمان، لازم است؟

چگونه در حال فحش دادن به دشمنان دموکراسی، بنیادهای سلطنت طلبی آنان را تایید کنیم؟ (بخش 1)

تالیف: پویا جفاکش

اواسط تابستان امسال، در یک چای فروشی در لاهیجان، در حال نوشیدن چای بودم درحالیکه این مجله با من بود و چند پیرمرد باسواد در حال صحبت با هم بودند. یکیشان با دیدن طرح روی جلد مجله، به من یادآوری کرد که در زمان او این شعار قشنگ همه جا شنیده میشد که «ایران را سراسر سیاهکل میکنیم» و الان با خودش میگوید که چقدر این حرف پوچ بود. من هم در دلم گفتم حتما شعار پوچی بوده، چون سیاهکل شدن به معنی مردن در راه هدف بزرگ است و نسل سیاهکل، حتی به سختی ها و دردهای کمتر از مردن، از هدف خود منصرف شده است ولی به رسم احترام، چیزی نگفتم. در همین زمان، پیرمرد دیگری از همان جمع پرسید آیا این مجله جایز است یا غیر قانونی است؟ برایش توضیح دادم که این مجله را از فلان روزنامه فروشی در همان نزدیکی خریده ام و میتواند برود ببیند که روزنامه فروش آن را آشکارا پشت ویترین مغازه اش گذاشته است. بنده ی خداها نمیدانستند این مجله مشی لیبرال و به شدت ضد چپ دارد و پیامش کوبیدن چپ است. منتها موضوع این است که چپ مارکسیستی چنان از سطح جامعه زدوده شده که آن بازماندگان نسل قدیم که هنوز یادشان هست در سیاهکل چه اتفاقاتی افتاد، همین که تصویر امثال ارانی را در کنار جملات مارکسیستی و بخصوص در زمینه ی رنگ سرخ میبینند، فکر میکنند با تبلیغات کمونیستی طرفند. نسل های جدیدتر، انقلاب را فقط با اسلام ایدئولوژیک شیعی آن هم عینا در محدوده ی نظریه ی ولایت مطلقه ی فقیه میشناسند و آنقدر با خودستایی های رجال پهلوی دوم و جمهوری اسلامی و حرف زدن این دو دسته به نام مردم، بزرگ شده اند که برعکس پیرمردهای بالا اصلا نمیدانند اشتباه عمومی چیست و طبیعی است که مردم بخصوص وقتی تابع شعارهای عمومی هستند، دسته جمعی اشتباه کنند. همین سال پیش، یک مغازه داری که مرا میشناخت، موقع تحویل کالا به من گفت: «آقای جفاکش. شما رفتید انقلاب کردید و این نا به سامانی اقتصادی را پیش پای ما گذاشتید.» گفتم من حدود 8سال بعد از انقلاب به دنیا آمده ام و نبودم که بروم انقلاب کنم. انگار که منتظر بود همین را بگویم، گفت: «آخر من جز شما که را دارم، یقه اش را بگیرم؟ هر که را از جوانان آن موقع که میپرسم چرا رفتید انقلاب کردید، میگوید من نبودم و نرفتم. آخر من نفهمیدم؟ اگر هیچ کدام از اینها در خیابان نبودند، پس این همه مردمی که در خیابان شعار میدادند و خیابان را از جمعیت سیاه کرده بودند، اینها که بودند؟ از سیاره ی دیگری آمده بودند؟» حرفش تعجبی هم ندارد. چون هنوز هم آدم هایی را میبینم که بی اطلاعی خودشان از "جمهوری اسلامی" را وقتی در 12 فروردین 1358 به آن رای میدادند، پشت شایعه ی تقلب در رای گیری آن روز مخفی میکنند. این بی اعتنایی به اشتباهات عمومی مردم، تا اندازه ی زیادی ناشی از دموکراسی خواهی سیاسی در غرب است که آنقدر کلمه ی «مردم» را در راه فریب محض بزرگ کرده که ما همین حالا در رسانه های جمهوری اسلامی میبینیم که طرفداران نظام، «مردم» و ناراضیان از آن، «فریب خوردگان» و «سست عنصران» خوانده میشوند و در مقابل، در رسانه های اجیر بیگانگان چون بی بی سی فارسی، ناراضیان از حکومت، «مردم»، و در مقابل، وفاداران به نظام، فقط «طرفداران حکومت» نامیده میشوند حتی اگر در یک تظاهرات میلیونی مثل روز 9 دی به خیابان آمده باشند. اگر ایرانی ها در زندگی تحت یک رژیم اقتدارگرای مذهبی به چنین روزی افتاده باشند، تعجبی ندارد که اپوزیسیون خارج نشین که همه ساکن کشورهای غربیند و اینجور شعارهای پوپولیستی، روز و شب از رسانه ها بر سرشان میبارد، آنقدر خودشان را «مردم» حساب کنند که از شدت خود-دانا-پنداری، به حدی به هم بپرند که تا حالا نتوانسته باشند با هم به اتحاد برسند. یک دلیل عمده اش همین است که درست مثل مردم ایران، این اپوزیسیون مثلا ممردمی هم تا حالا اشتباهاتشان را نپذیرفته اند تا بلکه از آنها درس بگیرند. آنها یادشان رفته که بدگمانی ایرانی های داخل به همتاهای خارجیشان دقیقا در یکی از بزرگترین این اشتباهات شعله کشید و ازقضا درست از همان زمانی که دولت اصلاحات در ایران –و در این زمان هنوز بسیاری از مردم ایران، با شنیدن کلمه ی "اصلاحات" به یاد اصلاح مو در آرایشگاه می افتادند- در کنفرانس معروف برلین، برای اولین بار سعی کرد دست دوستی به سمت ایرانیان خارج نشین دراز کند و مزد خود را با فحاشی و ناسزا شنیدن در جلو چشمان بیگانگان آلمانی دریافت کرد. دو بار پخش فیلم آن کنفرانس توسط تلویزیون علی لاریجانی، طوری بازپردازی شد که دقیقا نقاط مشترک روحیات ایرانی های اصلاح طلب داخل و ایرانیان برانداز خارج در آن دوره و بلاخص در آن سال -1379 شمسی- دچار سانسور ذهنی شود. خرمگس های معرکه هم اصلاح طلب هایی بودند که در جواب تخریب گری لاریجانی، به تخریب خود او پرداختند و او را در نشان دادن مرد برهنه و زن رقصنده ی آبروبر داخل کنفرانس، متهم به خیانت به ارزش های خودش معرفی و آنقدر این دو صحنه را بزرگ کردند که کم کم در تخیل جمعی ایرانی ها، این دو صحنه، تمام ایرادات دیگر آن کنفرانس را به خود جذب کردند، مرد برهنه تبدیل به «مردان برهنه» و زن رقاص تبدیل به «رقاصه ها» شد. چندی بعد دیدم یکی از فامیل در صحبت با پدرم میگوید شنیده است مردان در آن کنفرانس برای این لخت شدند که جای شلاق هایی را که در ایران دریافت کرده بودند به سخنرانان نشان دهند. در اوایل دهه ی هشتاد شمسی، یک ویدئو از حمید ماهی صفت (معروف به مستر سین) لطیفه گویی که به گفتن لطیفه های گوارشی و جنسی و تقلید از ترانه خوانی بانوان خواننده شهرت داشت، درآمد که در آن او در واکنش به شور و شوق حضار سالن به شیرین گویی هایش، میگفت: «پس بفرمایید اینجا کنفرانس اجناس آقای ملکوتی نیست، اینجا کنفرانس برلینه.» در آن زمان شاید اصلاح طلبان فکر نمیکردند که ممکن است حربه شان چنان بگیرد که روزی علیه خودشان به کار افتد. چون اپوزیسیون خارج نشین با استفاده از تغییر موقعیت واقعی جلسه تحت تغییر حافظه ی جمعی ایرانی ها، کنفرانس برلین را به کلی، توطئه ی دولت های آلمان و ایران، برای وارد کردن یک مشت زوپیر هرودتی به از طرف داریوش زمانه به درون جبهه ی بابل اپوزیسون تلقی کردند. این گروه از اپوزیسیون اشاره میکنند که در قائله ی پر سر و صدای کیفرخواست علیه شرکت کنندگان از ایران آمده ی آن کنفرانس، فقط بعضی چهره های شرکت کننده محاکمه و زندانی شدند و همان ها بعد از خارج نشینی و در حالی که به عنوان اپوزیسیون بازار گرمی پیدا کرده بودند، به نام «ایران» و «استقلال ایران»، مرتبا اقدام به تخریب هر کسی کردند که برای مبارزه با جمهوری اسلامی، با دول بیگانه متحد میشد و نقش پررنگی در جلوگیری از اتحاد اپوزیسیون به نفع جمهوری اسلامی ایفا کردند. نظریه ی جالبی است، ولی آیا این افراد اخیرا وقت کرده اند فیلم کنفرانس برلین یا حتی فقط قسمت آغازین آن را دوباره ببینند، جایی که صحبت های سخنران آلمانی آغازگر مراسم، مرتبا با سروصداهای کرکننده، فحاشی ها و مرگ بر این و آن گویی های حضار قطع و وقت زیادی بر سر این نشانه های آشکار بیگانگی با فرهنگ دموکراسی به زیان اپوزیسیون و به نفع جمهوری اسلامی هدر میرود؟ آیا باور کردنی است که تمام آن دریای انسانی، اجیر شده های جمهوری اسلامی باشند؟ آیا بیشتر با عقل جور درنمی آید که در این صحنه، لشکری از «دوستان نادان» عقل خود را کف دست قلیلی از «دشمنان دانا» ی ناپیدای خود در آن کنفرانس گذاشته باشند؟ دشمنان دانایی که تاکنون بهلول وار، دانایی خود را پشت تظاهر به یک سری خرافات مضحک، از مردم داخل و خارج پنهان کرده اند؟! اگر این مسئله مورد توافق قرار بگیرد، آن وقت میتوانم بگویم بله؛ واقعا در آن صحنه آلمان و جمهوری اسلامی با هم توافق کرده بودند، بخصوص که من نمیتوانم باور کنم که سرویس مخفی آلمان از برنامه های اپوزیسیون برای به هم زدن جلسه بی اطلاع بوده و تلاشی برای خنثی کردن این نقشه ها به خرج نداده باشد، اما "بله" ی من تحت شرایط یاد شده کل نتیجه گیری به عمل آمده از اتفاقات را وارونه خواهد کرد و به ضرر اپوزیسیونی خواهد بود که از زمان کنفرانس برلین تاکنون هیچ عوض نشده اند و وای به حال مردم ایران اگر این افراد ساده اندیش و خودبین، زمام امور کشورشان را به دست بگیرند. اینها که در خارج از کشور و زمانی که قدرتی ندارند، حرف دموکراسی را میزنند و در عمل خلاف آن عمل میکنند، اگر زور اسلحه به چنگشان بیفتد، برای تسویه حساب با هم، در کشور حمام خون به راه می اندازند و شاید آرزوی دیرینه ی برنارد لوئیس و اربابان یهودی امریکایی-بریتانیایی-اسرائیلیش در باب تجزیه ی کشورهای اسلامی خاورمیانه را حداقل درباره ی ایران محقق کنند.

در این شرایط، من به جد نگران تمامیت ارضی ایران هستم و بخصوص تصاویر ناواقعی که رسانه های موفق بیگانه چون بی بی سی فارسی و ایران اینترنشنال از دانایی اپوزیسیون خارج نشین ارائه میدهند مرا بیشتر نگران میکند. پدرم در اواخر عمرش که زمینگیر بود، در یوتیوب مرتبا میزگردهایی که این اپوزیسیون با هم برگزار میکردند را گوش میداد و من با گوش خودم میشنیدم که سلطنت طلبانی که تحت حمایت لابی های راستگرایان امریکا و اسرائیل قرار دارند، وقتی که سانسورچی های بیگانه، زبان های آنها را تحت کنترل خود نداشتند، چه حرف های بی سر و تهی میزدند و چقدر از واقعیت جامعه های ایرانی بی اطلاع بودند. حتی در یک مورد، یکیشان بعد از جنگ 12روزه در واکنش به ناراحتی از این که چرا اسرائیل، کار ایران را تمام نکرد، گفته بود که اسرائیل میخواست تمام کند، اما منتظر بود مردم ایران به خیابان بریزند و با او متحد شوند که نشدند. بعد هم از مردم ایران خواست برای این که به امریکا و اسرائیل نشان دهند که واقعا خواستار برچیده شدن رژیم جمهوری اسلامی هستند، «امشب» ساعت فلان، همه در خیابان بریزند و بر ضد نظام شعار دهند و مطمئن باشند که این دفعه امریکا و اسرائیل واقعا حمله خواهند کرد. یعنی این آقا فکر میکرد کل مردم ایران بی کارند و به طور زنده صحبت های او را از یوتیوب دنبال میکنند.

بعضی از خطراتی که متوجه اتحاد مردم ایران هستند و کاملا با خودبینی سابق در ارتباطند، در لا به لای همین حرف ها آشکار میشدند. در یکی از گفتگوهایی که پدرم گوش میداد، یکی از اپوزیسیون، طرف مقابلش را که سلطنت طلب و از طرفداران مداخله ی امریکا و اسرائیل در سقوط نظام اسلامی بود، به علاقه ی آشکار کسانی در اسرائیل به تجزیه ی ایران متوجه کرد. ولی طرف در جواب گفت آنهایی که مردم ایران را از تجزیه میترسانند، از روح ایرانی بی خبرند چون ایران به خاطر مردمش هرگز تجزیه نخواهد شد؛ بعد از حمله ی اعراب، دو قرن سکوت بر ایرانیان تحمیل شد؛ ولی بعدش ایرانی ها همه خواستار احیای ایران شدند و بعد از جنگ های بسیار، مجددا ایران را متحد کردند. چیزی که این آقا نگفت، این است که حتی اگر این خیالبافی های به جا مانده از تاریخ نویسی بریتانیایی و دنباله های مبتذلش در رژیم پهلوی را باور کنیم، ناچاریم این را هم قبول کنیم که ایران از بین رفته ی ساسانی فقط بعد از هزار سال خونریزی بی وقفه و احمقانه، توسط یک سری ترکمن فراری از آناطولی که در بدترین خونریزی در میان موارد قبلی سلسله ی صفوی را ایجاد کردند، احیا شد و این سلسله هم آخوندهای شیعی را در ایران به قدرت رساند و برای ما به یادگارز گذاشت که همین آقای سلطنت طلب آشنا با روح ایران، در تمام طول نطقش در حال بد و بیراه گویی به آنها بود. من نمیدانم چطور ممکن است مردم ایران صفوی بعد از هزار سال، به ایران ساسانی احساس تعلق کنند وقتی بیشتر مردم ایران امروزی در قرن 21 نمیدانند سلسله ی قبلی یعنی پهلوی چند شاه داشت؟! ولی به آنهایی که عقل دارند پیشنهاد میکنم: آیا حاضرید امتحان کنید همچنین تجزیه ای پیش بیاید تا ببینید روح ایران به کمکتان می آید یا نه، و آیا حاضرید هزار سال عمر کنید و این هزار سال را هم در میان جنگ و برادرکشی و بحران های مالی و روانی ناشی از آن بگذرانید تا ببینید آیا ایران تجزیه شده بلاخره توسط روح ایران متحد خواهد شد یا نه؟! باید واقع بین باشیم؛ چنان تاریخی و چنان تعلق خاطری در هیچ کشوری ممکن نیست مگر آن که آن کشور در سیاره ای در کهکشانی دیگر قرار داشته باشد؛ تازه آن هم شاید، ممکن است، احتمالا. با این حال، میبینیم که هنوز هم وقتی سرنوشت دیگر جنگ های «آزادیخواهانه» ی امریکا و اسرائیل در منطقه، از عراق و سوریه گرفته تا لیبی و سودان، به ایرانی های منجی ساز از این دو کشور یادآوری میشود، آنها میگویند ایران با این کشورها فرق میکند و کشوری استثنایی است و مردمش هم استثناییند.

من از سلطنت طلبانی که با این دروغ ها بزرگ شده اند و به دروغ گویی هم عادت دارند، تعجب نمیکنم که چنین ادبیاتی به کار ببرند. از اصلاح طلبان داخلی متعجبم که بعد از چند دهه فریبکاری پوپولیستی و آشنایی عمیق با ترفندهای هندوانه زیر بغل مردم گذاشتن، هنوز متوجه خطرات تکرار این نوع ادبیات پوپولیستی در کشور نیستند و الان با همین ادبیات استثناگرایانه، ایرانی ها را به انزوا جویی از محیط اطراف و اطمینان محض به شخصیت ایران و ایرانی فرا میخوانند. دانه درشتشان هم این روزها محمد قوچانی است که مرتبا جار میزند که دارد راه سید جواد طباطبایی و ایرانشهر او را ادامه میدهد و کمی قبل از جنگ 12روزه ذیل عنوان "بازگشت ایران به ایرانشهر" در سرمقاله ی مجله ی آگاهی نو (شماره ی 16: بهار 1404: ص12) ضمن ابراز علاقه ی آشکار به دخالت های جمهوری اسلامی ایران در فلسطین و سوریه و لبنان نوشت:

«از هیچ دولتی نمیتوان خواست به سود ملت دیگر وارد جنگ شود مگر آن که درنهایت بخواهد آن ملت را تسخیر کند. این نه توصیه ای اخلاقی که درکی سیاسی از نظام بین الملل پس از عهدنامه ی وستفالی در سال 1648 در اروپا است که دولت ها باید کارگزار ملت ها باشند نه مانند حاکمیت ایران که خود را در برابر امت مسئول میداند و نه ملت، و ملت را فدای امت میکند و نه امت را فدیه ی ملت. اختلاف ما با حاکمیت جمهوری اسلامی دقیقا در همین جا است که خود را نه یک ملت-دولت که نظام امت-امامت میداند و با تبدیل این اصل اعتقادی به مفهومی سیاسی، آن را از معنای الهی و دینی خود تهی میکند. امت در قرآن همان امت ابراهیم است که پدر توحید بود و شرک را برانداخت و ابراهیم پدر اسحاق و اسماعیل است که پدران یهودیان و اعراب بودند و این نزاعی میان پسرعموها است. امت ابراهیم شامل هر دو ملت یهود و عرب میشود و در مراتب امت، آیین توحید یکی است. در ایران اما توحید ریشه ای تاریخی دارد و به اسحاق و اسماعیل بازنمیگردد و حتی اگر ابراهیم را همان زرتشت ندانیم که از همین آذربایجان –آذرآبادگان- برخاست، اما از عهد کورش کبیر –که حتی اگر او را ذوالقرنین ندانیم، در توحیدش شکی نیست- ایران بری از شرک بوده است. بر اساس چنین روایتی اگر دونالد ترامپ از پیمان ابراهیم میگوید، درواقع فرزندان اسحاق و اسماعیل را به امت میخواند و مفهوم امت را در درون سنت کتاب مقدس یهودی-مسیحی میجوید که ربطی به ما ندارد. و حتی ترکان چون از این پیمان بیرون میمانند، در پی نظریه ی اتحاد اسلام میگردند تا از اتحاد اعراب و یهودیان جلوگیری کنند. در سپهر گسترده ای محو میسازد که روشن نیست با نظریه هایی چون اتحاد اسلام –درواقع اتحاد اعراب- بتوان به حد نهایی دست یافت. چراکه امت درواقع اتحاد عرب با یهود هم هست و این اتحاد علیه ایران است. هر امر سیاسی، ریشه ی الهیاتی دارد و صهیونیسم مسیحی به اسرائیل به چشم پایان تاریخ مینگرد. بازی کردن در زمینه ی نظریه ی سیاسی امت-امامت به حذف ملیت و مذهب ایران –که در جهان اسلام در اقلیت است- می انجامد و این با منطق حتی روحانیت شیعه در تضاد است. وقتی پس از نیم قرن سرمایه گذاری ایران در سوریه برای حفظ حقوق اقلیت علوی در نهایت تحت نفوذ جنبش نو عثمانی، جریانی اموی به پیروزی میرسد و علوی کشی میکند، وقتی که محصول زحمات امام موسی صدر به صورت جنبش شیعیان لبنان و در این زمان حزب الله به رهبری سید حسن نصر الله فدیه ی حماس میشود (همان حرکتی که شعبه ای از اخوان المسلمین بود که در پی حکومت جهانی اسلام یعنی خلافت است که شیعه در سقیفه برای همیشه از آن جدا شد)، باید متوجه نقشه ی نهایی این نظریه (امت گرایی) باشیم. از یاد نبرده ایم که محمد مرسی رئیس جمهور اخوانی مصر در سفر نیم روزی به تهران به نام خلفای راشدین ازجمله عمر ابن خطاب خطابه خواند تا هزیمت ایران از اعراب را به یاد آورد. مصریان عرب زبان، تبار خود را از یاد برده اند و از خود بیگانه شده اند اما ایرانیان که همواره موحد بوده اند هرگز نه عرب تبار بوده اند و نه عرب زبان شدند.»

باورتان میشود که این مطالب، در یک مجله ی لیبرال مطرح شده باشند؟ اینجا اینقدر از ایرانی بودن بد دفاع شده که مثل این میماند که یک اسرائیلی به یک سری نفوذی ایرانی دستور داده باشد این نوشته ها را در مجله ی ظاهرا سکولارشان درج کنند و یک سری نفوذی عرب زبان و ترک زبان را هم استخدام کرده باشد که این نوشته ها را از فارسی به عربی و ترکی استانبولی ترجمه کنند تا عرب زبان ها و مردم ترکیه بفهمند ایرانی ها از چه تفکرات امپریالیستی خطرناکی تبعیت میکنند و اینطوری جلو اتحاد ایران با همسایگانش گرفته شده و برعکس، جریان های جدایی طلبانه هرچه بیشتر به سمت ایران هجوم آورند و آسیب پذیری ایران در مقابل اسرائیل بیشتر شود. درواقع اگر اینطور نباشد و هیچ اسرائیلی ای پشت این نوشته ی شوم نباشد، باید نتیجه بگیریم که به اصطلاح روشنفکران ایرانی، مجانی و در اثر الهامات غیبی خدای یهود، منافع اسرائیل را تامین میکنند. بخصوص جمله ی آخر من را خیلی نگران میکند: « ایرانیان که همواره موحد بوده اند هرگز نه عرب تبار بوده اند و نه عرب زبان شدند.» من نفهمیدم ایرانی در نظر این بابا دقیقا چیست؟ ایرانی ها عرب تبار نبوده اند یعنی چه؟ یعنی ایران برای خودش یک دستگاه سفت و سخت جلوگیری از اختلاط نژاد تشکیل داده که حتی هیتلر هم باید به خاطرش به ایرانی ها غبطه بخورد؟ بعد این ایرانی ها خودشان تحت تسلط حکومت های عرب اجازه داشتند از این دستگاه ها برای خودشان داشته باشند؟ بعد آن وقت آن سربازان عربی که اینجا بودند چه شدند؟ آهان؛ خانواده شان را با خودشان آورده بودند؛ خیلی خب؛ لابد اینها همه برای خودشان یک دفعه تصمیم گرفتند به عربستان برگردند و هیچ احدی از عرب را توی ایران –و این ایران هم مطابق فرمایش آقایان از ازبکستان تا کردستان وسعت دارد- باقی نگذارند؛ بعد آن وقت عرب های خوزستان چطور؟ اینها ایرانی نیستند، مگر نه؟ بعد نفتشان که توسط حکومت ایران استخراج و فروخته میشود و منبع درآمد کشور میشود، آیا آن ایرانی است؟ با شما هستم آن آقایی که باور نمیکنم نمیدانی چه مینویسی؟ حالا اینها همه هیچ. یک صفحه بیایید عقب و این عبارت درخشان را از قلم آقای قوچانی بخوانید جایی که به نفع جمهوری اسلامی، استمداد طلبی از بیگانگان را نمیپذیرد و به زور میخواهد ثابت کند که این خیانت کثیف، در همان تاریخ گهربار ایران سابقه ندارد.:

«تکوین آگاهی ملی در عصر جدید، مانع از آن میشود که هنوز بتوان به قواعدی فقهی مانند "دفع افسد به فاسد" به عنوان تنها گزینه ی رهایی و آزادی ملی تن داد چرا که همواره راه سومی هست؛ گذشته از آن که وقتی خواجه نصیرالدین طوسی، این حکیم شیعه ی ایرانی سر عربان را به تیغ مغولان سپرد، بیگانه ای را به بیگانه ای وانهاد و هرگز هموطن را به بی وطن نفروخت و از دل این "اشغل الظالمین بالظالمین" وطن را نجات داد.»

آقای قوچانی، گویی که مطمئن است مخاطبینش چیزی از تاریخ ایران و اسلام نمیدانند و فقط چیزهایی از دور شنیده اند، عمدا نمیگوید خواجه نصیر کدام «عربان» را به تیغ مغولان سپرد؛ چون عربانی که میگوید، مردم بغداد در عراق هستند که خود این عراق در همان تاریخ کذایی ایران ساسانی، «دل ایران» خوانده میشد و بغدادش در نزدیکی تیسفون پایتخت ساسانیان به وجود آمد و مردم تیسفون به اینجا نقل مکان کردند. مردم عراق مانند مردم ایران، ثمره ی ترکیب مردم و نژادهای گوناگون از کشورهای گوناگونند و اصلا هر جایی که در مسیر جاده های تجاری رشد میکند، سرنوشتش همین است. ایرانی های خیالی دوره ی ساسانی اگر در عراق پایگاه محکمی داشتند همگی با هم از روی زمین آن محو نمیشدند و یا دسته جمعی به جاهایی کوچ نمیکردند که از آن دستگاه های تصفیه ی خون ایرانی که فقط آقای قوچانی و معلمانش میدانند چیست، داشته باشند. ضمنا عراقی که مطابق همان تاریخ کمدی سیاه درست شده برای خاورمیانه مغول ها به کمک قهرمانانی از جنس خواجه نصیر –و عمدا هم این خواجه نصیر را شیعه معرفی کردند- واردش شدند و مطابق همان تاریخ، بخش اعظم جمعیت آن را کشتند، ساکنانش فقط "ظالمین" نبودند مگر این که نابغه ای مثل آقای قوچانی فتوا بدهد که هر که از «عربان» باشد، در زمره ی «ظالمین» است حتی اگر پدرانش ایرانیان ساسانی باشند که از قانون دستگاه تصفیه ی خون اختراع آقای قوچانی تمرد کرده و عربیزه شده باشند. البته همین آقایان –که معمولا عادت دارند ایرانی را با فارس برابر بدانند- هر وقت میخواهند از اندیشمندان قرون وسطای عراق یاد کنند، آنها را «دانشمند ایرانی» میخوانند، حتی اگر اندیشمند مزبور، ابن هیثم کلدانی، یا حسن بصری نیمه کلدانی-نیمه عرب، باشد.

از قلم آقای قوچانی تعجب نکنید. هرچه باشد زمانی که ایشان دانش آموز بودند، عادی بود که معلمان بگویند آریایی ها موقع ورود به ایران، کل جمعیت بومی را سلاخی کردند تا این کشور فقط ایران یعنی سرزمین آریاییان باشد و هیچ کس هم نمیدانست که چنین افتخار به نسل کشی ای جز در شوونیسم ایرانی، فقط در همان سیستم امت سازی یهودی سابقه داشت موقعی که به دستور خدایشان، سرزمین مقدس را از وجود نسل های نااسرائیلی پاک میکردند که آنجا فقط سرزمین اسرائیل باشد و الان نیز با همین سرمشق، آنجا «امت» میسازند. پس اصلا معلوم نیست مشکل آقای قوچانی با چیست؟ آیا مشکل سر این است که چرا به جای اسرائیل، ما ملت های منطقه را نسل کشی نمیکنیم یا این که ملت سازی نوعی امت سازی است که تویش نسل کشی و ادبیات نژادپرستانه است؟! پاسخ راستین به نظر من هیچ کدام از اینها نیست. مسئله فقط این است که آقای قوچانی مثل استادش سید جواد طباطبایی، طوطی وار یک سری خرافات اروپایی درباره ی استبداد سلطنتی در تاریخ ایران ساسانی را تکرار میکند که با روحیات واقعی بیشتر مردم ایران بیگانه اند و به همین خاطر هم هست که برخلاف سلطنت طولانی و پرتجمل و افاده ای شاهان بریتانیا، فرمانرویان خود-خدا خوانده ی هر دو سلسله ی پهلوی و جمهوری اسلامی، با روحیات مردم ایران به مشکل برخورده اند. مشکل، از همان ایده ی ساده انگارانه ی «استبداد شرقی» برمیخیزد که بعضی اروپایی ها –منجمله مارکس در یک دوره ی محدود از تحقیقاتش- آن را مطرح کرده و به تمام سیستم های حکومتی شرق فرافکنی کرده اند. قاعدتا باید انتظار داشته باشیم که مطابق آن باید ایرانی ها در مقابل حکومت هایشان کرنش پذیر باشند و البته در دوره ی ساسانی برای نزدیک به 400سال کرنش پذیر بودند (البته فقط روی کاغذ). ولی بعد از آن، تاریخ ایران تاریخ بسیار متلاطم و پر از ناآرامی است بطوریکه اگر کسی با سری پر از داستان های تخیلی درباره ی پرستش شاهان شرق در حد خدا به این تاریخ نزدیک شود و نه آن تاریخ را و نه حال و وضع انسان های واقعی ایران در قرن های بیستم و بیست و یکم را نتواند درک کند، مطابق همان تاریخ ها و سرگذشت های شاهان –مثلا سرنوشت جمشید شاه در کتابی فارسی با نام بامسمای "شاه نامه"- نتیجه خواهد گرفت که این مملکت حتما نفرین شده است.

اتفاقا اخیرا ویدئویی در یوتیوب دیدم که چنین نتیجه ای گرفته بود. جوانی که خودش را مسعود معرفی میکند، در ویدئویی به نام «پیشگویی مانی پیامبر: نفرین وحشتناک بر ایران» عنوان میکند که مانی پیامبر، در زمان سقوط خود، ایران ساسانی را نفرین کرده و پیشبینی کرده که این کشور برای مدتی طولانی اسیر نیروهای تاریکی فلاکتبار خواهد شد و هر سلسله ای که در آن به قدرت برسد، در اثر این تاریکی سقوط خواهد کرد تا زمانی که نوری از شرق طلوع کند و به تاریکی پایان دهد. آقای مسعود نتیجه میگیرد که بدبختی ای که ایران امروزی را فرا گرفته است نیز بخشی از آن پیشگویی خواهد بود. البته او دراینجا دچار همان اشتباهی شده که اکثر ما با شنیدن اصطلاح "ایران" میشویم و امثال قوچانی از آن بهره برداری میکنند و آن این که ایران ساسانی حتی در بازسازی مدرنش، دقیقا ایران حالیه نبوده و مرکز اصلیش در عراق بوده است و خود مانی هم از روستای بابِل در نزدیکی تیسفون مرکز عراق برخاست. البته زیاد در نتیجه تاثیری نخواهد داشت چون عراق مدرن هم اوضاع زیاد خوبی ندارد و اتفاقا جنگ ویرانگری که بین دو کشور ایران و عراق درگرفت و پس لرزه هایش به گرفتار شدن هر دو کشور در فلاکت فعلی انجامید، خود با تاریکی به معنایی که از مانویان انتظارش را داریم، همخوانی دارد. مانویان در زمره ی جریان های غنوصی هستند و غنوصی/گنوسی ها نیروهای تاریکی را موجوداتی ماوراء الطبیعی موسوم به آرخون میشناسند که با پنهان ماندن از انسان ها، ذهن و رفتار آنها را تا جایی که بتوانند تحت کنترل خود میگیرند و انسان ها را به کارهایی وا میدارند که اغلب کاملا برخلاف منافع افراد انسانی است. هم مسیری این ایده با آنچه در دوره ی مدرن توسط روانکاوی و بخصوص فروید و یونگ درباره ی سیطره ی شدید نیروهای ناخودآگاه بر اذهان انسانها گفته شده است، به نوعی باعث بازگشت اعتقاد به آرخون ها شده است تا جایی که در نوامبر 2011 در مطلبی به نام“archons the secret pact” در وبلاگGnosisyAnomaliesپیمان نامه ی خیالی آرخون ها حول عملیاتشان در زمین و بر اساس مشاهداتی که از جامعه ی مدرن غربی و سیطره اش بر دیگر اقلیم ها مشاهده میشد، با این دستورالعمل ها درباره ی انسان ها منتشر شد.:

«ما توجه آنها را به پول و مادیات جلب خواهیم کرد، بنابراین آنها هرگز به هم و با خودِ درونی‌شان متصل نخواهند شد. حواسشان را با زنا، لذت‌های ظاهری و بازی‌ها پرت خواهیم کرد تا هرگز نتوانند با هم متحد شوند و وحدت یابند. ذهن آنها به ما تعلق خواهد داشت و هر چه ما بگوییم انجام خواهند داد. اگر آنها امتناع کنند، ما راه‌هایی پیدا خواهیم کرد تا از تکنیک‌های تغییر ذهن در زندگی خود استفاده کنند. ما از ترس به عنوان سلاح خود استفاده خواهیم کرد. ما دولت‌های آنها را تأسیس خواهیم کرد و مخالفان دولت هایشان را هم برقرار خواهیم کرد. ما هر دو طرف را خواهیم داشت. ما همیشه اهداف خود را پنهان خواهیم کرد، اما ما نقشه ی خود را اجرا خواهیم کرد. آنها کار را برای ما انجام خواهند داد و ما از کار آنها سود خواهیم برد. خانواده‌های ما هرگز با خانواده‌های آنها قاطی نخواهند شد. خون ما باید همیشه پاک باشد، این دستورالعمل است. ما کاری می‌کنیم که آنها وقتی به نفع ما است، همدیگر را بکشند. ما بوسیله ی اصول و مذهب، از وحدت یابی آنها جلوگیری خواهیم کرد. ما تمام جنبه‌های زندگی آنها را کنترل خواهیم کرد، ما به آنها خواهیم گفت که چگونه و به چه چیزی فکر کنند. ما آنها را به آرامی و مهربانی راهنمایی خواهیم کرد، به آنها اجازه ی فکر کردن میدهیم تا که آنها خودشان را هدایت ‌کنند. ما از طریق حقایقی که به آنها می آموزیم، ئبین آنها دشمنی خواهیم انداخت. وقتی نوری در میان آنها می‌تابد، ما آن را با تمسخر یا مرگ خاموش خواهیم کرد، هر کدام که ما را بیشتر راضی کند.
کاری می‌کنیم که دل امثال خودشان را به درد آورند و فرزندان خود را بکشند.
ما به این هدف خواهیم رسید، از نفرت به عنوان متحد و از خشم به عنوان دوست استفاده می‌کنیم. نفرت آنها را کاملاً کور خواهد کرد. و آنها هرگز این را از اختلافاتشان نخواهند دید، ما به عنوان حاکمان آنها ظهور خواهیم کرد و آنها در مشغله ی کشتن همدیگر و غسل کردن در خون خود خواهند بود. آنها سرگرم کشتن همسایگان خود خواهند بود تا زمانی که ما برای حمله مناسب بشناسیم. ما از این امر سود زیادی خواهیم برد، چون ما را نخواهند دید، چون آنها نمی‌توانند ما را ببینند. ما همچنان به پیشرفت خود بوسیله ی جنگ‌ها و مرگ‌هایشان ادامه می‌دهیم. ما این را بارها و بارها تکرار خواهیم کرد تا زمانی که به هدف نهایی خود برسیم. ما به ساختن آنها با زندگی در میان ترس و خشم از طریق تصاویر و صداها ادامه خواهیم داد. ما از تمام ابزارها استفاده خواهیم کرد. ما باید این کار را انجام دهیم. ابزارها با اعمال خودشان فراهم خواهند شد. ما آنها را طوری خواهیم ساخت که از خود و همسایگانشان متنفر باشند. ما همیشه حقیقت الهی حول این که همه ی ما مانند همیم را از آنها پنهان خواهیم کرد، این چیزی است که آنها هرگز نباید بدانند. آنها هرگز نباید بدانند که رنگ [پوست، کنایه از نژاد انسانی] یک توهم است، آنها همیشه باید فکر کنند که آنها با هم برابر نیستند. قطره قطره، قطره قطره ما به سمت هدفمان پیش خواهیم رفت. ما برای اعمال کنترل کامل بر آنها سرزمین ها، منابع و ثروت های آنها را تصاحب خواهیم کرد. ما آنها را فریب خواهیم داد تا قوانین را بپذیرند. این آزادی اندک آنها را خواهد دزدید. ما یک سیستم پولی ایجاد خواهیم کرد که برای همیشه آنها را تحت تأثیر قرار خواهد داد، آنها و فرزندانشان را بدهکار نگه می‌داریم. وقتی موفق شوند متحد شوند، آنها را به جرم متهم خواهیم کرد، و داستانی متفاوت به جهان ارائه خواهیم داد زیرا ما مالک تمام رسانه‌ها خواهیم بود. ما از رسانه های خود برای کنترل جریان اطلاعات و احساسات آن به نفع خودمان استفاده خواهیم کرد.
وقتی آنها علیه ما می‌جنگند ما آنها را مانند حشرات له خواهیم کرد، چون سطح آنها پایین تر از این حرف ها است. آنها از انجام هر کاری درمانده خواهند بود. زیرا آنها هیچ سلاحی نخواهند داشت. ما تعدادی از افراد آنها را برای اجرای نقشه‌هایمان، استخدام خواهیم کرد. ما به آنها وعده ی حیات جاودان خواهیم داد، زندگی ابدی که هرگز نخواهند داشت، زیرا آنها از ما نیستند. به افراد تازه استخدام شده، مامورین تازه وارد، گفته خواهد شد و به آنها تلقین خواهد شد که باور کنند در آیین‌های دروغینِ گذار به والاترین پادشاهی‌ها راه یافته اند. اعضای این گروه‌ها فکر خواهند کرد که آنها با ما یکی هستند، اما آنها هرگز حقیقت را نخواهند دانست. آنها هرگز نباید این حقیقت را بیاموزند، در غیر این صورت آنها علیه ما خواهند شد. آنها بابت خدمتشان به ما، با چیزهای دنیوی و عناوین بزرگ، پاداش خواهند گرفت، اما آنها هرگز جاودانه نخواهند شد و هرگز به ما نخواهند پیوست، هرگز نور را دریافت نخواهند کرد و به ستارگان سفر نخواهند کرد. آنها هرگز به والاترین قلمروها نخواهند رسید، چون جنایات آنها علیه همنوعان خود، مانع عبور آنها به قلمرو روشنایی خواهد شد. آنها هرگز این را نخواهند فهمید. حقیقت بسیار نزدیک، از چهره‌هایشان پنهان خواهد ماند، طوری که تا وقتی که خیلی دیر شده است، نتوانند روی آن تمرکز کنند. اوه بله، توهم آزادی چقدر بزرگ خواهد بود، که آنها هرگز نخواهند فهمید که برده ی ما هستند. وقتی همه چیز سر جای خودش باشد، واقعیتی که ما برای آنها خلق خواهیم کرد آنها را در اختیار خواهد گرفت. این واقعیت، زندان آنها خواهد بود. آنها در خودفریبی زندگی خواهند کرد. وقتی هدف ما محقق شود، دوران جدیدی از سلطه آغاز خواهد شد. ذهن آنها توسط باورهایشان محدود خواهد شد، باورهایی که ما از زمان‌های بسیار قدیم بنا نهاده‌ایم. اما اگر آنها تا به حال فهمیده باشند که آنها هم مثل ما هستند، آنگاه هلاک خواهیم شد. آنها هرگز نباید این را بدانند. اگر روزی بفهمند که آنها با هم می‌توانند ما را شکست دهند، آنها اقدام خواهند کرد. آنها هرگز نباید در زندگی خود، بفهمند چه کرده‌ایم، زیرا اگر این کار را بکنند، جایی برای فرار نخواهیم داشت. به محض اینکه حجاب از روی چشمان آنها برداشته شود، برای آنها آسان خواهد بود که ببینند ما که هستیم، اعمال ما آشکار میشود، آنها خواهند دانست که ما که هستیم، آنها ما را شکار خواهند کرد و هیچ کس به ما پناه نخواهد داد. این پیمان پنهانی است که در بقیه ی زندگی حال و آینده ی ما، با آن به سر خواهیم برد. زیرا این واقعیت از نسل‌های بسیار و امیدهای زندگی فراتر خواهد رفت. این پیمان با خون، خون ما، مهر و موم شده است. ما، تنها کسانی هستیم که از آسمان به زمین آمدند. وجود این پیمان هرگز، هرگز نباید آشکار شود. هرگز، هرگز، نباید نوشته یا گفته شود، بدون در نظر گرفتن این که آگاهی‌ای که ایجاد خواهد کرد خشم خالق را بر ما نازل خواهد کرد و ما به اعماق لجه پرتاب خواهیم شد، از جایی که آمده‌ایم و همانجا خواهیم ماند، تا پایان زمان یا خودِ بی‌نهایت.»

در 14 نوامبر همان سال (2011) نویسنده رابرت ام. استنلی و مدافع زمین/کیمیاگر جهانی، لورا مگدالین آیزنهاور، در مصاحبه‌ای با آلفرد لامبرمونت وبره ExopoliticsTV توضیحاتی را درباره ی آرخون ها داده بودند که او در 15 نوامبر 2011 آنها را به صورت مقاله ی Archons - Exorcising Hidden ControllersدرSeattle Exopolitics Examiner به شرح زیر منتشر کرد:

«لورا آیزنهاور و رابرت استنلی در مصاحبه‌هایشان با ExopoliticsTV درباره ی متون عرفانی باستانی از جایی در مصر بحث می‌کنند "به نام نجع حمادی، که دو نوع موجود بیگانه ی شیطانی را توصیف می‌کند که مدت‌ها پیش به زمین حمله کردند و آنها را آرخون‌ها می‌نامند. نوع اول آرخون‌ها شبیه خزنده است. نوع دیگر شبیه جنین انسان است (...) که همان شکل و ظاهر عکس‌های «ماهی آسمانی» را دارد." رابرت استنلی، نویسنده ی کتاب "برخوردهای پنهان بر فراز واشنگتن دی سی"، بیانیه‌ای عمومی در مورد آرخون‌ها منتشر کرده است که در آن آمده است: "وقت آن رسیده که کنترل‌کنندگان پنهان بشر را افشا کنیم. به شما اطمینان می‌دهم که این حدس و گمان، فریب یا ساخته و پرداخته ی تخیل مردم نیست. این موجودات انگلی واقعی هستند و باید فوراً با آنها برخورد شود تا بشر بتواند به سطح بعدی وجود تکامل یابد." "اگرچه این انگل‌ها انسان نیستند، اما از انرژی/احساسات منفی انسان‌ها تغذیه می‌کنند. مشخص نیست که این موجودات کیهانی آمیب‌مانند چه زمانی برای اولین بار به زمین آمدند، اما می‌دانیم که آنها مدت‌ها پیش توسط شمن‌ها در حالت‌های تغییر یافته ی هوشیاری کشف شده و اخیراً از آنها عکس گرفته شده است." دلیل اینکه همگان آنها را روزانه نمی‌بینند این است که امضای انرژی این موجود فراتر از محدوده ی دید عادی و باریک ما در طیف الکترومغناطیسی است که دانشمندان آن را "نور مرئی" می‌نامند. آقای استنلی معتقد است که بشریت اکنون باید رویکردی علمی برای شناسایی آرخون‌ها و نابودی آنها در بوم‌شناسی ابعاد انسانی اتخاذ کند. آقای استنلی مجموعه‌ای از عکس‌های آرخون‌ها را منتشر کرده است که می‌توانید در اسلایدشو این مقاله مشاهده کنید. آرکون‌ها انگل‌های ذهنی درون روانی هستند. جان لش، نویسنده، در بحث دربارهٔ برتری نسبی مینویسد: "اگرچه آرخون‌ها از نظر فیزیکی وجود دارند، اما خطر واقعی که آنها برای بشریت ایجاد می‌کنند، تهاجم به سیاره ی زمین نیست، بلکه تهاجم به ذهن است." "آرخون‌ها انگل‌های ذهنی درون روانی هستند که از طریق تله‌پاتی و شبیه‌سازی به آگاهی انسان دسترسی پیدا می‌کنند. آنها تخیل ما را آلوده می‌کنند و از قدرت وانمودسازی برای فریب و سردرگمی استفاده می‌کنند." لذت آنها در فریب به خاطر خود فریب است، بدون هدف یا مقصد خاصی. آنها ذاتاً رباتیک هستند، قادر به تفکر یا انتخاب مستقل نیستند و هیچ برنامه ی خاصی ندارند، جز اینکه به طور نیابتی از طریق انسان‌ها زندگی کنند. آنها به طرز عجیبی قادرند وانمود کنند که بر انسان‌ها تأثیر می‌گذارند، در حالی که واقعاً ندارند. "به عنوان مثال، آنها نمی‌توانند به ژنتیک انسان دسترسی پیدا کنند، اما می‌توانند وانمود کنند که این کار را انجام می‌دهند، به گونه‌ای که انسان‌ها فریب این عمل وانمود شده را می‌خورند، گویی رویدادهای صحنه‌سازی شده واقعی تلقی می‌شوند. از این نظر، آرخون‌ها فریبکاران نهایی هستند. این جوهره ی "نفوذ آرخونی" است، همانطور که من آن را می‌نامم. ترفند این است که اگر بشریت تحت توهم قدرت فوق بشری قرار گیرد، یک توهم خودکامبخش به همان اندازه واقعی می‌شود." از دیدگاه کیهانی، آرخون‌ها جنبه‌ای پویا از سناریوی تکاملی بشر را ارائه می‌دهند که از طریق آن پتانسیل انسان آزمایش می‌شود. دیدگاه گنوسی در مورد نقش آنها با «پروازگران» در کتاب "جنبه ی فعال بی‌نهایت"، آخرین کتاب کارلوس کاستاندا بسیار مطابقت دارد که می‌گوید پروازگران "وسیله‌هایی هستند که جهان هستی از طریق آنها ما را آزمایش می‌کند". شباهت‌های زیادی بین آموزه‌های کاستاندا و عرفان وجود دارد. "این شرح حال آرخون‌ها حدس و گمان نیست. این شرح حال از آنچه می‌توان از نوشته‌های گنوسی برداشت کرد، پیروی می‌کند. به عنوان مثال، متون نجع حمادی شرح می‌دهند که چگونه آرخون‌ها سعی در تجاوز به حوا داشتند، که به وضوح تفسیری اسطوره‌ای از مداخله ی ژنتیکی است. چنین عباراتی به نظر می‌رسد ادعاهای آمیزش بیگانه‌ها [=موجودات فضایی] را که امروزه به طور گسترده مورد بحث قرار می‌گیرد، تأیید می‌کند. اما در روایت گنوسی، مهاجمان بیگانه در این عمل مداخله ی بین گونه‌ای موفق نشدند: آنها تلاش کردند اما شکست خوردند." "این تصور که آرخون‌ها آزمایشی برای بشریت هستند -که کاستاندا به صراحت بیان کرده است اگر کسی همبستگی آرخون/پروازگران را بپذیرد- را می‌توان در برخی از نوشته های نجع حمادی، به ویژه آپوکریفای یوحنا، نیز ردیابی کرد. این متن نشان می‌دهد که ائون سوفیا، هوش کیهانی زمین، گونه‌های آرخون را درگیر می‌کند و از نفوذ انحرافی و فریبنده ی آنها برای چنین هدفی استفاده می‌کند." روایت اینکه چگونه اربابِ قدرت "مرتکب زنا با خرد (سوفیا) شد" و بشریت را به "زنجیری از اجبار کورکورانه (هیرمارمنه)" بست، دست‌کم می‌توان گفت گیج‌کننده است (NHC II, 1:28.16). "دسته‌بندی و روشن کردن آنچه روایت سفیانی (سوفیایی) ممکن است در مورد آزمون آرخون‌ها بگوید، چالش بزرگی برای درک ما از پیام عرفانی و چگونگی سودمندی آن برای بشریت امروز است." نویسنده جی وایدنر میگوید: "بله، طبق متون، (آرخون‌ها) می‌توانند به درون مردم نفوذ کنند و آنها را طوری دستکاری کنند که خیلی ناگهانی کارهایی انجام دهند که خیلی عجیب هستند." اما آنها در واقع مسئول زوال فرهنگ نیز هستند، بنابراین برخلاف فرهنگ یونانیان باستان یا چینی‌ها، ظاهری بی‌ارزش از یک فرهنگ هستند. با گسترش حضور آرخون‌ها در سراسر زمین و تشدید آن در قرن بیستم، می‌توانید ببینید که آنها مسئول گسترش و زشتی توده‌ای هستند که در همه جا وجود دارد.: "تلویزیون نمونه‌ای از تقلید آرکون‌ها است." آقای وایدنر نتیجه می‌گیرد: "انسان‌ها در تلویزیون تقلید می‌شوند، اما این تقلید تغییر یافته و تقریباً همیشه زننده و کفرآمیز است، زیرا آرخون‌ها نه تنها امر مقدس را درک نمی‌کنند، بلکه از آن متنفرند. آنها به جهان طبیعی و به انسان‌ها در مورد جهان طبیعی حسادت می‌کنند." همچنین در مورد روابط جنسی: زوج‌های عاشق آنها را عصبانی می‌کنند و آنها عاشق خشونت هستند و با خشم و جنگ و مرگ از نظر جنسی تحریک می‌شوند. آنها جنگ ایجاد می‌کنند تا انرژی را از مرگ مصرف کنند.

روانشناس، پاول لوی، در کتاب جدید خود با عنوان "وِتیکو - بزرگترین بیماری همه‌گیر شناخته شده برای بشریت» به بررسی آرخون‌ها میپردازد. فوربز می‌نویسد: "وقتی افراد به ویروس وتیکو [نام نوعی جن مسخ کننده در اساطیر سرخپوستی] آلوده می‌شوند، «میزبان انگل‌های وتیکو» می‌شوند." میکروب وتیکو یک کرم نواری روانی، انگل ذهن است. درست همانطور که برخی ویروس‌های کامپیوتری یا بدافزارها، کامپیوتر را آلوده کرده و آن را برای خودویرانگری برنامه‌ریزی می‌کنند، ویروس‌های ذهنی مانند وتیکو می‌توانند زیست‌کامپیوتر انسان را طوری برنامه‌ریزی کنند که به شیوه‌هایی فکر کند، باور داشته باشد و رفتار کند که منجر به خودویرانگری ما شود. وتیکو یک پاتوژن روانی بدخیم است که قالب‌های فکری را در ذهن ما القا می‌کند که وقتی ناخودآگاه به اجرا در می‌آیند، آن را تغذیه کرده و در نهایت میزبان خود (ما) را می‌کشند. با این حال، نمی‌خواهد ما را خیلی سریع بکشد، زیرا برای اجرای موفقیت‌آمیز دستور کار خود مبنی بر تولید مثل و تکثیر خود در سراسر مزرعه، باید اجازه بدهد میزبان به اندازه کافی زنده بماند تا ویروس را پخش کند. اگر میزبان خیلی زود بمیرد، حشره زودتر از موعد بیرون رانده می‌شود و دردسر پیدا کردن محل سکونت جدید را متحمل می‌شود. آقای لوی ادامه می‌دهد: "مانند سرطان ذهن که در بیماری وتیکو متاستاز می‌دهد، یک بخش آسیب‌دیده از روان، تمام بخش‌های سالم روان را به خدمت خود درمی‌آورد و در خود ادغام می‌کند تا به آسیب‌شناسی خود خدمت کند." به نقل از یونگ، "یک «چیز» ناشناخته بخش کوچک‌تر یا بزرگ‌تری از روان را تصرف کرده و وجود نفرت‌انگیز و مضر خود را بدون هیچ گونه بینش، عقل و انرژی ما اعلام می‌کند و بدین ترتیب قدرت ناخودآگاه بر ذهن آگاه، قدرت مطلق تصرف را اعلام می‌کند." سپس شخصیت، خود را به صورت یک نمایش بیرونی از انسجام پیرامون این هسته ی بیماری‌زا سازماندهی می‌کند، که اختلال عملکرد درونی را «میپوشاند» و تشخیص آن را دشوار می‌سازد. در یک کودتای روانی، میکروب وتیکو می‌تواند فرد را غصب و جایگزین کند، و آن فرد به عروسک خیمه‌شب‌بازی او تبدیل شود. ویروس وتیکو مانند یک انگل می‌تواند اراده‌ی حیوانی تکامل‌یافته‌تر از خودش را تسخیر کند و آن موجود را در خدمت اهداف شوم خود قرار دهد. وقتی انگل به اندازه ی کافی در روان ریشه دواند، دستورالعمل اصلی هماهنگ‌کننده ی رفتار فرد از خود بیماری می‌آید، زیرا اکنون این بیماری است که تصمیم‌گیرنده ی نهایی است. همانطور که کسی که به ویروس هاری آلوده شده است در برابر نوشیدن آب که عفونت را از بین می‌برد مقاومت می‌کند، کسی که توسط انگل وتیکو تسخیر شده است، هیچ کاری با چیزی که به او کمک کند تا از شر بیماری خلاص شود، نخواهد داشت. وتیکوها از نور حقیقت هراس دارند و مانند طاعون از آن اجتناب می‌کنند. در مراحل پیشرفته، این فرآیند چنان فرد را کاملاً در بر می‌گیرد که به درستی می‌توان گفت که فرد دیگر وجود ندارد؛ آنها فقط یک پوسته ی خالی هستند که بیماری را حمل می‌کنند. به یک معنا، فقط بیماری وجود دارد که از طریق چیزی که به نظر یک انسان است، عمل می‌کند. فرد کاملاً با نقابش، با شخصیتش، یکی می‌شود، اما انگار پشت نقاب کسی نیست."
نویسنده جان لش تعریفی سه سطحی از آرکون‌ها ارائه می‌دهد:
"سطح اول - کیهان‌شناسی": در کیهان‌شناسی عرفانی، آرخون‌ها گونه‌ای از موجودات غیرارگانیک هستند که پیش از تشکیل زمین در منظومه ی شمسی پدیدار شدند. آنها سایبورگ‌هایی هستند که در منظومه ی شمسی (به جز زمین، خورشید و ماه) ساکن هستند، که به عنوان یک دنیای مجازی (استریوما) توصیف می‌شود که آنها با تقلید از اشکال هندسی ساطع شده از پلروما، قلمرو "ژنراتور"ها، خدایان کیهانی، می‌سازند. "آرخون‌ها گونه‌ای واقعی با زیستگاه مناسب خود هستند و حتی ممکن است خداگونه در نظر گرفته شوند، اما فاقد قصد و نیت (انوئیا: ظرفیت خودگردانی) هستند و تمایل ناخوشایندی به انحراف از مرزهای خود و تجاوز به قلمرو انسانی دارند. گفته می‌شود آرخون‌ها حسادت شدیدی نسبت به بشریت دارند زیرا ما دارای قصد و نیتی هستیم که آنها فاقد آن هستند." اسطوره ی گایا شرح می‌دهد که چگونه آرخون‌ها توسط تأثیر فراکتالی در آرایه‌های میدانی ابتدایی متراکم (دما) در اندام‌های کهکشانی تولید شدند، زمانی که ائون سوفیا به طور یکجانبه از هسته ی کهکشانی فرو ریخت.
"سطح دوم - نوئتیک-روانشناختی": در روانشناسی عرفانی، علم نوئتیک مکاتب رمزی، آرخون‌ها نیرویی بیگانه هستند که به طور ناخودآگاه بر ذهن انسان نفوذ می‌کنند و هوش ما را از کاربردهای صحیح و عاقلانه‌اش منحرف می‌کنند. آنها چیزی نیستند که ما را وادار به رفتار غیرانسانی می‌کنند، زیرا همه ی ما پتانسیل این را داریم که برخلاف انسانیت ذاتی خود عمل کنیم و حقیقت درون قلبمان را نقض کنیم، اما آنها ما را وادار می‌کنند که رفتارهای غیرانسانی را تا حد افراطی عجیب و خشونت‌آمیزی انجام دهیم. "اگر به حال خود رها شویم، گاهی اوقات غیرانسانی رفتار می‌کنیم و سپس آن را اصلاح می‌کنیم و انحراف را مهار می‌کنیم. بدیهی است که ما همیشه این کار را نمی‌کنیم. در اغراق تمایلات دیوانه‌وار و غیرانسانی خود، و در انحراف شدید و اصلاح نشده از هوش ذاتی خود، گنوسی‌ها ردپای یک گونه ی بیگانه را می‌دیدند که بدترین کاستی‌های انسانی را به دوش میکشد. از این رو، آرخون‌ها انگل‌های روانی-معنوی هستند. با این حال، آرخون‌ها به عنوان فرزندان عصر سوفیا، خویشاوندان کیهانی ما نیز هستند. آئون (A-ON تلفظ می‌شود) «تجلی، قدرت الهی، چرخه ی زمان کیهانی» است. صفت آن آئونی است؛ مثلاً «صخره‌های رؤیای آئونی» در اسطوره ی گایا. "این اصطلاح اساسی در کیهان‌شناسی گنوسی می‌تواند برای رهایی از اصطلاحات ناخوشایند خدا و خدایان مفید باشد. آئون، خدایی است که نه در اصطلاحات کلامی، بلکه در اصطلاحات فیزیک آگاهی درک می‌شود." "آئون‌ها موجودیت نیستند، بلکه فرآیندهایی هستند که می‌توان آنها را به بهترین شکل به عنوان جریان‌های عظیم مفهوم‌سازی کرد، اما جریان‌هایی که زنده، خودآگاه و حسی هستند. الهه سوفیا که به صورت گایا تجسم می‌یابد، یک آئون است، از این رو آئون سوفیا نامیده می‌شود." "آئون‌ها جنسیت دارند. در برخی از سناریوهای گنوسی، همتای مذکر آئون سوفیای مونث، آئون کریستوس است."

"آرخون‌ها به عنوان موجودات غیرارگانیک از دو نوع، جنینی و خزنده، می‌توانند در لحظاتی به جو زمین نفوذ کرده و انسان‌ها را وحشت‌زده کنند، اگرچه هیچ دلیل یا نظمی برای این تهاجمات وجود ندارد، زیرا بیگانگان نمی‌توانند برای مدت طولانی در زیست‌کره باقی بمانند و به هر حال، هیچ برنامه ی جامعی برای انجام دادن در اینجا ندارند." "وضعیت هستی‌شناختی آرخون‌ها دوگانه است: آنها به عنوان یک گونه ی بیگانه ی مستقل از بشر وجود دارند. آنها به عنوان حضوری در ذهن ما وجود دارند، بلکه مانند مجموعه‌ای از برنامه‌هایی که در محیط ذهنی ما کار می‌کنند. خطری که آنها با حمله به نرم‌افزار ذهنی ما ایجاد می‌کنند، بسیار بیشتر از هرگونه خطر فیزیکی است که ممکن است با نقض نامنظم زیست‌کره ایجاد کنند." "آرخون‌ها با کار از طریق تله‌پاتی و تلقین، تلاش می‌کنند ما را از مسیر صحیح تکاملمان منحرف کنند. موفق‌ترین تکنیک آنها استفاده از ایدئولوژی مذهبی برای القای طرز تفکر خود و در واقع، جایگزینی طرز فکر خود با طرز فکر ما است." "به گفته ی گنوسی‌ها، رستگاری‌گرایی یهودی-مسیحی، ترفند اصلی آرخون‌ها، یک ایمپلنت بیگانه است." "توانایی ما در تشخیص نیروهای بیگانه‌ای که در ذهن ما کار می‌کنند، برای بقا و تکامل مشترک با گایا که به عنوان سوفیا، به طور تصادفی آرخون‌ها را در وهله ی اول تولید کرد، بسیار مهم است. این نظر متعلق به سطح اول، تعریف کیهانی است، اما همانطور که اغلب با آموزه‌های عرفانی اتفاق می‌افتد، عناصر معرفتی و کیهانی تمایل به ادغام دارند." با تشخیص و دفع آرکون‌ها، ما قدرت خود را مطالبه می‌کنیم، مرزهای خود را در چارچوب کیهانی تعریف می‌کنیم و هدف خود را نسبت به گایا، هوش ساکن سیاره، تعیین می‌کنیم.
"سطح سه - جامعه‌شناختی": در دیدگاه گنوسی از جامعه ی بشری، آرخون‌ها نیروهای بیگانه‌ای هستند که از طریق سیستم‌های اقتدارگرا، از جمله سیستم‌های اعتقادی، به گونه‌ای عمل می‌کنند که باعث می‌شوند انسان‌ها علیه پتانسیل ذاتی خود قیام کنند و همزیستی طبیعت را نقض کنند. "LIVE (زندگی) اگر برعکس نوشته شود، به معنای EVIL (شیطان/شر) است، اما آرخون‌ها به این معنا که دارای قدرت‌های خودمختار تخریب هستند که می‌توانند مستقیماً بر بشریت اعمال شوند، شرور نیستند." آنها عامل خطا هستند نه شر؛ اما خطای انسانی، وقتی اصلاح نشود و از حد اصلاح فراتر رود، به شر تبدیل می‌شود و علیه طرح جهانی زندگی عمل می‌کند. گنوسی‌ها آموختند که آرخون‌ها از تمایل ما به رها کردن اشتباهاتمان بدون اصلاح سوءاستفاده می‌کنند. "از آنجا که آرخون‌ها برای کسب قدرت بر بشریت به همدستی انسان نیاز دارند، هر کسی که به آنها کمک کند، می‌تواند نوعی آرخون، یک وسیله ی کمکی، در نظر گرفته شود. انسان‌ها چگونه به آرخون‌ها کمک می‌کنند؟ یک راه (که در تعریف سطح دو پیشنهاد شده است) پذیرش برنامه‌های ذهنی آرخون‌ها است -یعنی پذیرش هوش بیگانه به گونه‌ای که گویی مبتنی بر انسان است- و اجرای آن برنامه‌ها با اجرای واقعی آنها در جامعه. راه دیگر، انطباق فعال یا منفعلانه با برنامه‌هایی است که به این ترتیب پیشنهاد و تحمیل می‌شوند. " ژاک لاکاریر اظهار می‌کند که گنوسی‌ها چهره ی انسانی آرخون‌ها را در تمام ساختارها و سیستم‌های اقتدارگرایی که اصالت و خودمختاری را برای فرد انکار می‌کنند، تشخیص داده‌اند. او استدلال می‌کند که گنوسی‌ها «ماهیت اساساً فاسد همه ی نهادها و موسسات انسانی: زمان، تاریخ، قدرت‌ها، دولت‌ها، ادیان، نژادها، ملت‌ها...» را تشخیص داده‌اند. فساد رخ می‌دهد، نه به این دلیل که ما اشتباه می‌کنیم، بلکه به این دلیل که اشتباهاتی که مرتکب می‌شویم اصلاح نمی‌شوند و فراتر از مقیاس اصلاح، تعمیم می‌یابند. لاکاریر می‌گوید که گنوسی‌ها «از مشاهده ی عقلانی جهان طبیعی و رفتار انسان» به این نتیجه رسیدند. در نهایت، آنها این ادعا را مطرح کردند که "تمام قدرت –از هر نوع که باشد- منبع از خود بیگانگی است. (...) همه ی نهادها، قوانین، ادیان، کلیساها و قدرت‌ها چیزی جز یک فریب و دام، تداوم یک فریب قدیمی نیستند." این ممکن است مانند یک دیدگاه تاریک از امور انسانی به نظر برسد، اما با توجه به شواهد تاریخی (و البته رویدادهای کنونی)، نمی‌توان آن را ناعادلانه یا اغراق‌آمیز دانست."»

خطوط آخر متن، میتوانند یک بار دیگر به ما یادآوری کنند که چرا تمام جریان های سیاسی موازی و یا متضاد به وجود آمده از انقلاب ایران سر در آخور هم دارند. مانند همه جای دنیا، همه ی آنها ریشه های مشترکی در قدرت های مشترکی دارند. البته از متن بالا بوی نوعی آنارشیسم افراطی به مشام میرسد بخصوص که نام خانم آیزنهاور از نمایندگان نئو شمنیسم هم در آن رفته است؛ ولی باید توجه کنیم که برای آن گروه از مردم ایالات متحده و کشورهای اسپانیولی زبان که به این نوع دیدگاه ها جلب میشدند، در درجه ی اول، ناامیدی و بدبینی نسبت به تمام جریان های رسمی و در قدرت در اثر دهه ها زندگی زیر سایه ی این جریان ها و تجربه ی ده ها بار گزیده شدن از سوی آنها محرکی قوی بوده است و نظریه هایی مثل نظریه ی بالا که حتی المقدور همه ی جریان های غیر رسمی دانش –از غنوصی گری گرفته تا گزارشات مشاهده ی بشقاب پرنده، و از نظریه ی گایا گرفته تا روانکاوی فرویدی/یونگی و هشدارهای مارکس درباره ی «ازخودبیگانگی»- را در خود داشته باشند، بخت جلب توجه دارند. در ایران دوران پهلوی هم چنین وضعی به وجود آمده بود، اما نه به دلیل خستگی از قدرت های رسمی، بلکه به دلیل احساس شدن غیر طبیعی بودن قدرت های نوظهور رسمی در اثر توسعه نیافتگی هنوزین مملکت. این احساس آنجا به خطا رفت که وقتی شریعت اسلامی را دشمن هر دو جریان غیر طبیعی و همریشه ی در صحنه –کمونیسم بلوک شرق و کاپیتالیسم امپریالیستی بلوک غرب- شناسایی کرد، تصور کرد واقعا متفاوت از آنها است و دنبال امت سازی آن راه افتاد. اما اگر من و شما ندانیم، آقای قوچانی خوب میداند که دوگانه ی امت و ملت در ایران، یک جا و با هم از غرب آمده است چون در همان سرمقاله ی پیش گفته ی مجله ی آگاهی نو (صفحه ی 14) بعد از یاد کردن از انتشار مجله های ملی گرا به دنبال آشتی مجدد جمهوری اسلامی با "ملت"، مینویسد: «یکی از نویسندگان مشترک این گروه مجلات با خاستگاه گوناگون اما مقصد یگانه (کلک، بخارا، کیان، ایران فردا و گفتگو) چنگیز پهلوان بود؛ روشنفکری ملی که باید او را پیشتاز و پیشگام طرح راهبرد حوزه ی تمدنی ایران دانست. چنگیز پهلوان در آلمان علم سیاست آموخته بود و میدانست سیاست هم علم ملیت است چون علم سیاست جدید از عهد ماکیاولی بر مقوله ی ملت و ملیت استوار است و ملت-دولت های جدید اروپایی در برابر امت مسیحی پاپ قرار میگرفتند که با پیمان وستفالی در سال 1684 به ساختار سیاسی قاره ی اروپا بدل شد؛ ساختاری که از فئودالیسم و از پاپیسم هر دو عبور میکرد و ناسیونالیسم را پدیدار میساخت.» انگار که در ایران، بعد از شکست پروژه ی ملت سازی، ناچار شده باشند پاپیسم نصفه-نیمه ای مشابه پاپیسم غربی را که ما در ایران هرگز نداشته ایم، کپی و درست کند تا با تکرار الگوی غرب از دل امتش بلاخره یک ملتی دربیاید و اینجا هم منظور از "ملت" –که جز در نام هیچ ربطی با ریشه ی عربی خود به معنی شریعت و اصحاب شریعت ندارد- یک ماسک قدیمی نمای بومی بر چهره ی "ناسیون" مدرن اروپایی است. صحبت رفتن از چنگیز پهلوان که قوچانی در همانجا او را «نظریه پرداز تمدن ایرانی» میخواند جالب است. چنگیز پهلوان که دارای نسبت خانوادگی با خاندان سلطنتی پهلوی بود، بعد از فروپاشی اتحاد جمهوری شوروی و از سال 1373 خواهان برقراری ارتباط ایران با جمهوری های تازه به وجود آمده در آسیای مرکزی و قفقاز و کشور درگیر جنگ داخلی افغانستان شد تا با آنها یک «تمدن ایرانی» را احیا کند. اخیرا حرف های مشابهی را دکتر مهدی مطهرنیا میزند و خواهان فاصله گرفتن از اعراب و نزدیک شدن به کشورهای حوزه ی تمدن ایرانی (با همان جغرافیایی که چنگیز پهلوان در نظر داشته است) از طریق برجسته کردن نزدیکی ها است؛ آن هم درست موقعی که اخراج بحق افغان های فاقد شهروندی ایران از کشور، با یک موج ناحق افغان ستیزی افراطی همراه بود درحالیکه در مقابل آن، هیچ اثری از احساس نزدیکی حداقل بخشی از جامعه ی ایران با مردم افغانستان مشاهده نمیشد. میدانید که این آقای مطهرنیا، همیشه حرف هایش را از قول «آیین قدرت» میزند، اصطلاحی که واقعا خیلی سخت است که یک شخص آشنا با سیاست، با شنیدن آن به یاد ماکیاولی نیفتد. اخیرا محمدعلی جنت خواه، شیفتگی شدید مطهرنیا به ولایت فقیه در گذشته ی نزدیک و تضادش با انتقادهای ظاهری فعلی او را به یاد آورده و اضافه کرده که تغییر رویه در اندیشه طبیعی است، اما نه وقتی که این تغییر رویه از سمت کسی مثل مطهرنیا انجام شود که دارد تمام تاریخ و گذشته ی پشت سر خود را حذف میکند و بیشتر به نظر میرسد او سخنگوی یک پروژه ی جدید از داخل حکومت باشد. جرئت ندارم مطهرنیا را به دورویی متهم کنم، اما به نظرم همزمانی رشد ویدئوهای او با ستایش چنگیز پهلوان از سوی مجله ی آگاهی نو اتفاقی نیست و حداقل نیفتادن اصطلاح «آیین قدرت» از زبان او تازه آغازی بر رک گویی است؛ ظاهرا بلاخره بخشی از حکومت جرئت کرده است در این فضای بری از اخلاقی که ایجاد کرده است، به صراحت بیشتری، دور زدن اخلاق به مدل ماکیاولی را توصیه کند. در شرایطی که تنها آلترناتیو قوی باقی مانده برای جمهوری اسلامی، سلطنت طلب های مزوّر تحت حمایت جریان های راست امریکا و اسرائیل باشند، تعجبی ندارد که قوچانی هم با نگرانی کمتری، این جمله از چنگیز پهلوان را دو بار در سرمقاله اش (صفحات 19 و 30) تکرار کند: «من بدترین نوع نظام سیاسی را زمانی که در حوزه ی تمدن ایرانی است و میخواهد این حوزه را حفظ کند، به بهترین نظام سیاسی که در حوزه ی تمدن ایرانی قرار ندارد و حتی میخواهد در جهان عدالت برقرار کند، ترجیح میدهم.»

در پایان بهاری که قوچانی این سرمقاله را برایش تدارک دید، حمله ی اسرائیل به ایران اتفاق افتاد و به دنبالش سیرک مکانیسم ماشه شروع شد. پیرو این اتفاقات، مجله ی اندیشه ی پویا در شماره ی 97 خود (مرداد و شهریور 1404)، پرونده ای درباره ی عملکرد یکی از خدایان انسان شده ی همیشه مورد پرستش این مجله یعنی محمدعلی فروغی گنجاند که به نجات یک سلطنت در یک حمله ی خارجی از طرف روسیه و بریتانیا در پایان حکومت رضاشاه پهلوی پرداخت. رضا خجسته رحیمی که سردبیر مجله است، خود در ابتدای پرونده، مقاله ای با عنوان "نگاهبان ایران" درباره ی فروغی گذاشته و در آن (صفحه ی 56 مجله) با اتکا به خاطرات قلابی فروغی، نتیجه میگیرد که فروغی به این خاطر و علیرغم ستمی که رضاشاه به خانواده ی او روا داشته بود، دست به تلاش برای تداوم بقای سلطنت پهلوی و رد پیشنهاد تشکیل جمهوری در ایران از سوی بریتانیا زد که ایجاد جمهوری هایی مثل جمهوری رشت در دوران زوال سلطنت قاجار و حمله ی بیگانه –باز هم روس و انگلیس- در جنگ جهانی اول را دیده بود؛ دوره ای که در آن ایران تقریبا متلاشی شده بود. احتمالا اینجا نویسنده دارد ضرورت حفظ «سلطنت» جمهوری اسلامی را در شرایطی به یاد می آورد که خیلی با عقل جور در می آید آنهایی که شعار آزادی و دموکراسی به مردم ایران میدهند و میخواهند این آزادی و دموکراسی را تحت اشغالی از جانب اجانب مشابه به مردم ایران بدهند، عملا باعث تجزیه ی ایران شوند. در صفحه ی قبل (55) از قول محسن پسر فروغی نقل شده که پدرش در واکنش به وضعیت رقت بار ارتش رضاشاه در موقع حمله ی اجانب گفته بود: «حیف از بودجه ی کلانی که شاه صرف ارتش کرد و اگر نیمی از آن صرف عمران و آبادی شهرها میشد، ایران امروز گلستان بود» که احتمالا طعنه ای است به انتقادات مشابه اصلاح طلبان امروز به هزینه های هنگفت بودجه ی کشور در سپاه و نهادهای نظامی. آرزوی دیرین اصلاح طلبان در باب دوستی ایران با غرب علیرغم حقه بازی ها و جنایاتشان در کشور، باز هم با تکیه بر فروغی، «این سیاستمدار ایران دوست، دیپلماتی واقع بین» و در صفحه ی 56 از زبان فروغی چنین بازگو میشود: «من میگویم ایرانی ها با انگلیس نباید عداوت بورزند، عقیده ی من این است که نهایت جد را باید داشته باشیم که با انگلیس دوست باشیم و در عالم دوستی از او استفاده هم بکنیم. انگلیس هم در ایران منافعی دارد، نمیتوان آن را منکر شد و صمیمانه باید آن را رعایت کرد. اما این همه مستلزم آن نیست که ایران در مقابل انگلیس "کَالمیّت بین یَدِی الغسّال" [یعنی: "مانند مرده ای در دست غسال"] باشد.» نویسنده ی مقاله اینجا دارد جواب آنهایی را میدهد که شکایت دارند چرا با وجود خیانت غربی ها به ایران و دادن جواز حمله ی اسرائیل درحالیکه تظاهر به مذاکره میکردند، دولت ایران هنوز دارد با غربی ها مذاکره میکند؟ پاسخ فقط همین است: ما این کار را میکنیم، چون پیامبر بزرگ، حضرت فروغی علیه السلام هم در شرایط مشابه همین کار را میکرد. (ادامه دارد...)

مطلب مرتبط:

چگونه در حال فحش دادن به دشمنان دموکراسی، بنیادهای سلطنت طلبی آنان را تایید کنیم؟ (بخش 2)

عمامه ی تکشاخ و تکنولوژی شیر: فلینستونتیزم در اسطوره و علم

تالیف: پویا جفاکش

این عکس ها را جی.وی.نوسوسکی در سفرش به ایران در سال 2007 گرفته و در در فصل دهم از کتاب "شاهنامه" از آناتولی فومنکو که بر اساس اطلاعات نوسوفسکی و در جهت اثبات ناسیونالیسم روسی نوشته شده است، منتشر گردیده اند. فومنکو تخریب شدید بقایای اصفهان قدیم فقط در عرض چندصدسال را با ادعای 2500ساله بودن اصطخر یا تخت جمشید از سوی باستانشناسی رسمی مدرن در تناقض میبیند چون تخت جمشید خیلی سالم مانده و این یعنی این که تخت جمشید، پرسپولیس فرضی 2500سال پیش نیست و کتیبه های خط میخی آن قطعا تازه سازتر از بقایای اصفهان قدیم است که هیچ چیز سالمی نمیتوان از تویش پیدا کرد (یعنی خطوط میخی، جعلیات باستانشناسان در جهت تاریخ تراشی برای ایرانند). اصفهان فعلی هم با این توضیح خودبخود یک شهر تازه ساز خواهد بود. همچنین تمام معابد زرتشتی ایران به شدت مدرن و جدیدند و فومنکو از این شواهد، میخواهد نتیجه بگیرد که ایران سنتی موجود در حال حاضر، یک ایران کهنسال نیست و ایرانی که در کتاب فارسی شاهنامه تاریخش بررسی میشود و پایتختش در دوره ای اصطخر است، نه ایران کنونی بلکه طبق معمول همه ی نظریات فومنکو روسیه ی قرون 11 تا 16 است که داستان هایش در قرون 17 و 18 در سرزمین های جنوبی تر دچار تغیر روایات شده اند و بعضی شخصیت ها به چندین شخصیت تجزیه شده و به صورت تسلسلی در شاهنامه پشت سر هم سوار شده اند. در مورد دین زرتشت اصلی، فومنکو در بخش 7 از فصل 7 ادعا میکند که آن، یک مرحله ی میانجی از مسیحیت برای هماهنگ کردن مسیحیت روسیه ی قرن 17 با مسیحیت کاتولیک بوده که توسط دیمیتری دروغین انجام گرفته است. دیمیتری که تاریخ رسمی رومانف او را دیمیتری دروغین میخواند، در زمان بوریس گودونف با همدستی قدرت های غربی به روسیه تاخت با این ادعا که پسر واقعی ایوان مخوف است و میخواهد حق خود مبنی بر حکومت بر روسیه را از غاصبین پس بگیرد. او برای پشتیبانی خارجی ها از خود با دختر یک حاکم خارجی یعنی مارینا منیشک لهستانی ازدواج کرده بود و از این جهت، به نظر فومنکو (در بخش 4 از فصل7) نسخه ی کاملی از گشتاسب شاهزاده ی ایران است که بعد از اختلاف با پدرش به روم میگریزد، با دختر شاه روم ازدواج میکند و به کمک رومی ها برمیگردد و پدرش لهراسب مجبور میشود حکومت ایران را به او بدهد. گشتاسب بعد از رسیدن به حکومت در ایران، مذهب جدید زرتشت را بر ایران حاکم میکند که قابل مقایسه با اصلاحات مذهبی دیمیتری دروغین است. با این که گشتاسب مستقیما با پدرش میجنگد و دیمیتری دروغین ظاهرا بعد از مرگ همتای لهراسب در روسیه ظهور میکند، ولی فومنکو ناهماهنگی هایی هم در تاریخ رسمی روسیه و هم در شاهنامه می یابد که وقتی آنها را مقابل هم بگذارید، تصویر جدیدی مقابلتان ظاهر میشود. لهراسب شباهت های عجیبی با ایوان مخوف دارد. هر دو آنها از حکومت کناره گیری میکنند و باقی عمرشان را در یک معبد در حالتی زاهدانه مشغول عبادت میشوند. تفاوت در این است که ایوان مخوف بدون هیچ دلیل معقولانه ای حکومت را به یک تاتار به نام سیمئون بکبولاتوویچ میدهد و به کلیسا میرود درحالیکه لهراسب را پسرش به زور و به حمایت شاه روم از حکومت برکنار میکند. جالب است که اینجا –همانطورکه در بخش 10 از فصل 6 عنوان میشود- لهراسب به خود سیمئون تاتار شبیه میشود چون شاه قبلی یعنی کیخسرو بعد از یک دوره ی جنون وار و غیرعادی که باعث نگرانی بزرگان ایران شد و قابل مقایسه با جنون ایوان مخوف در اواخر عمرش است، حکومت را به لهراسب واگذار میکند و همچون زاهدان راهی کوه و صحرا میشود و از نظرها ناپدید میگردد طوری که هیچ کس سرنوشت او را نمیفهمد. فونمنکو دراینجا ترکیب جنون با آواره ی کوه و بیابان شدن کیخسرو را سرنوشت نبوکدنصر شاه بابل نیز میبیند و کیخسرو را با نبوکدنصر هم تطبیق میکند. از طرفی در فصل بعد، جنون ایوان مخوف با جنون بوریس گودونف در زمانی که دیمیتری دروغین پیروزی های زیادی بر بوریس به دست آورده بود مقایسه میشود تا جایی که بوریس برای درمان وضعیت به جادوگری روی آورده بود. صحنه های نگرانی شدید لهراسب از پیروزی گشتاسب بر خود در شاهنامه نیز با صحنه های افسردگی شدید بوریس گودونف در جریان جنگ با دیمیتری مقایسه میشود. از نکات عجیب دیگر این که زمانی که به دلیل مرگ ناگهانی بوریس گودونف حکومت روسیه به دیمیتری میرسد سیمئون بکبولاتوویچ هنوز زنده است و از مشاوران دیمیتری دروغین میشود ولی زمانی که یه صراحت دیمیتری را به باد انتقاد میگیرد از سوی او طرد میشود و باقی عمرش را همچون زاهدان در یک صومعه زندگی میکند. انگار سیمئون بکبولاتوویچ، بوریس گودونف و ایوان مخوف همه یک شخصیت یعنی نسخه ی اولیه ی لهراسب هستند که بعد به چند شخصیت تقسیم شده اند. بنا بر شاهنامه لهراسب در اواخر عمرش در حال عبادت در معبد نوبهار در بلخ بود. فومنکو این بلخ را که در شاهنامه توسط لهراسب ساخته شده است معادل با ولخا یا ولگا در روسیه قرار میدهد و معتقد است که با مهاجرت های بعدی محلش به افغانستان شمالی انتقال ذهنی داده شده است. معبد نوبهار بلخ یک معبد مشهور بودایی بود و فومنکو بودیسم را یک نسخه از مسیحیت میشناسد. زمانی که لهراسب در این معبد در حال عبادت بود، مهاجمان تورانی به آن حمله کردند. گشتاسب خود لباس رزم پوشید و تا پای جان با مهاجمان جنگید. زمانی که مهاجمان سرانجام با تکه تکه کردن زره او و بدون این که بدانند او کیست، جانش را گرفتند، شگفتزده شدند وقتی کلاهخود را از سر جسد برداشتند و دیدند او پیرمردی است. به نظر فومنکو سرنوشت خشونتبار لهراسب، روایت دیگر سرنوشت افراسیاب است که در فصل ششم بررسی شده است. افراسیاب شاه توران که بعد از حمله ی نوه اش کیخسرو حکومت را از دست داده است، مدتی طولانی و در بدترین شرایط زندگی جسمانی و تالمات روحی آواره ی طبیعت است تا این که توسط نیروهای کیخسرو شناسایی میشود و به قتل میرسد و عجیب این که آواره ی کوه و صحرا شدن افراسیاب یادآور اتفاقی است که بعدا برای کیخسرو می افتد. کیخسرو پس از ترک حکومت تا جایی توسط عده ای همراهی میشود و بعد ناپدید میگردد. از طرفی معدود افرادی که افراسیاب را پس از فرارش همراهی میکنند شبانه از ترس جان او را وامینهند و افراسیاب تنهای تنها در طبیعت گم میشود. در شاهنامه افراسیاب تورانی، نماد کاملی از تورانی بودن و مظهر همه ی پلشتی ها است و از این جهت کاملا یادآور به تصویرسازی سیاه رومانف ها از تاتارهایی است که از آنها شکست خوردند، آن هم بعد از تصرف روسیه ی مغولی توسط رومانف ها. اگر ایران در اصل حکومت گشتاسب بعد از تصرف کشورش با همکاری رومی ها باشد و رومانف های همدست اروپا هم چنانکه نامشان نشان میدهد رومی باشند پس ایران، روسیه ی دیمیتری دروغین است که تاریخ تاتاری قبل از خود یعنی توران را تصرف و بازنویسی کرده است. دورگه بودن ایرانی-تورانی کیخسرو نیز همان دورگه بودن مشی فکری دیمیتری بین رومی بودن و تاتار بودن است. بنابراین کیخسرو همزمان گشتاسب و افراسیاب است و افراسیاب همان ایوان مخوف و البته نبوکدنصر است. نبوکدنصر سردار خود هولوفرنس را به جنگ یهودیه میفرستد ولی یک زن عشوه گر یهودی به نام جودیت، با هولوفرنس همخوابه میشود و از این فرصت برای کشتن او استفاده میکند. این معادل دیگر شکار دیمیتری توسط شاهزاده خانم لهستانی و مرگ یک شق از ایوان مخوف یا افراسیاب است. همچنین میتواند با فریفته شدن خود ایوان مخوف با النا وولوشنکا زن فتانه ی مولداویایی مقایسه شود که باعث جذب شدن ایوان مخوف به پروتستانتیسم با توطئه های اشرافیت یهودی روسیه شود و فومنکو آن را نسخه ی اصلی ازدواج استر یهودی با اخشوارش/کورش برای جلب کردن او به یهودیان مقایسه میکند. درست مثل دیمیتری دروغین در نسبت با ایوان مخوف، کیخسرو خود افراسیاب در یک بازسازی «ایرانی» است و به همین دلیل هم جاهایی داستانش شبیه افراسیاب میشود. این که او قاتل افراسیاب میشود، به نظر فومنکو در قسمتی از زندگینامه ی ایوان مخوف قابل بازشناسی است. ایوان مخوف پس از یک بیماری سخت شفا می یابد ولی پس از آن شخصیت و حتی ظاهرش به شدت تغییر میکند طوری که انگار روح دیگری بدنش را تصاحب کرده است. تصرف سرزمین تورانی های تاتار توسط این روح جدید یعنی کیخسرو در داستان گشتاسب هم تکرار میشود جایی که او با پیروزی بر الیاس شاه خزرها توجه شاه روم را به خود جلب میکند. درواقع الیاس نسخه ی دیگر افراسیاب است و جالب این که نام پیامبری را دارد که از نظرها غایب شده است درست مثل افراسیاب و بیش از او کیخسرو. دو نبرد گشتاسب با دشمنان روم یعنی ایران و خزریه، در بخش 5 از فصل 7 با دو نبرد جزئی تر گشتاسب با یک گرگ و یک اژدها که برای روم مشکل ایجاد کرده اند مقایسه میشود. اگرچه فومنکو توجه نمیکند ولی گرگ و اژدها هر دو سمبل های اقوام ترک-مغول هستند و این خودش نظر فومنکو را بیشتر تایید میکند. در زبان ترکی، به گرگ "بوری" گفته میشد که میتواند مبنای نام "بوریس گودونف" را توضیح دهد و بنابراین بوریس یا گرگ لقب خود ایوان مخوف است که به فردی مجزا از او تعریف شده است. درواقع فومنکو به این موضوع توجه نمیکند که همانطورکه تاریخ توران ایرانی شده است، میتواند اسلاوی هم شده باشد. "ایوان" شکل روسی لغت "یوحنا" است و ایوان مخوف در حکومت بر یک کشور مغولی در روسیه میتواند نسخه ی دیگر پرستر جان یا شاه یوحنای افسانه ای مسیحی شرق باشد. در سفرنامه ی مارکوپولو پرستر جان با وانگ خان پدرخوانده ی تموچین (چنگیز خان بعدی) تطبیق شده است. همانطورکه میدانیم رابطه ی خوب وانگ خان با تموچین در اثر بدگویی بدگویان بخصوص پسر وانگ خان، به هم خورد و بین آنها جنگ درگرفت. وانگ خان شکست خورد و گریخت و سرانجام در مرز سرزمین نایمان ها نگهبانان نایمان او را بدون این که بدانند کیست کشتند. این وضعیت بسیار به وضعیت افراسیاب بعد از شکستش از کیخسرو شبیه است. بخصوص باید توجه کرد که کیخسرو میخواست انتقام مرگ پدرش سیاوش را بگیرد. سیاوش داماد نیمه ایرانی افراسیاب بود که در ابتدا رابطه ی بسیار خوبی با افراسیاب داشت اما بدگویی های گرسیوز برادر افراسیاب، رابطه ی آن دو را خراب کرد و سیاوش به دست افراسیاب کشته شد. ظاهرا سیاوش نیمه ایرانی، فعالیت های موقت ایوان مخوف در جهت اروپایی کردن روسیه بود که آن را متوقف کرد ولی ثمره اش (کیخسرو) بعدا به صورت فعالیت های مشابه دیمیتری دروغین برگشت. حالا این را با مسیحی مآب بودن مردمِ تحت سیطره ی وانگ خان مقایسه کنید و این که او در جایگاه شاه یوحنا است. به این هم توجه کنید که او همزمان شاه الیاس خزرها هم هست و به یاد بیاورید که مردم زمان عیسی مسیح، یوحنای تعمیددهنده (یحیی) را بازگشت الیاس و ازاینرو او را برابر با مسیح میشمردند. آیا یوحنای تعمیددهنده ی زاهد، همان شاه یوحنا بعد از فرارش از صحنه ی جنگ نیست و آیا همو بعدا به صورت عیسی مسیح بازسازی نشده است؟

موضوع برابری الیاس با یوحنای تعمیددهنده در بخشی از کتاب نامبرده ی فومنکو هم آمده است ولی فومنکو ازآنجاکه نه اسطوره شناس بلکه یک مورخ ناسیونالیست است به ارتباط دو موضوع عمدا توجه نکرده و با توجه به اعتقاد یهودی مبنی بر مسیح بودن الیاس، آن را برای اثبات نظریه ی قبلیش درباره ی ظهور مسیح در قرن 12 در کریمه می آورد. این روایت، در بخش دوم از فصل 10 می آید و حول شهید ارجمند اوستراتیوس غارها میگردد. وی مردی زاهد و عابد از صومعه ی پچرسک در کی یف بود که در حمله ی پولووسی ها به کی یف در سال 1096میلادی به اسارت درآمد و به همراه خدمه ی صومعه و 20نفر از مردم کی یف، به یک یهودی اهل خرسون به بردگی فروخته شد. یهودی بردگان را در بدترین شرایط و در گرسنگی شدید قرار میداد بلکه از مسیحیتشان دست بکشند. اما اوستراتیوس بردگان را به مقاومت و پذیرش سختی ها در راه خدا دعوت کرد تا این که همه شان به جز اوستراتیوس مردند. یهودی که ضرر مالیش در از دست دادن بردگان را به خاطر اوستراتیوس میدانست به همراه دیگر یهودیان خرسون، اوستراتیوس را مصلوب کردند و طی وقایعی که بسیار شبیه اعدام عیسی مسیح هستند ازجمله فرو کردن نیزه به بدن شهید و خوراندن سرکه به جای آب به او، اوستراتیوس را با شکنجه اعدام میکنند. به سزای این عمل وحشیانه، خداوند خشم خود را بر آنها جاری میکند و به زودی به فرمان «امپراطور یونانیان» اموال و موقعیت یهودیان خرسون از سوی بیزانس تهدید میشود و یهودی قاتل اوستراتیوس نیز همه چیز خود را از دست میدهد و به دار آویخته میشود. فومنکو اوستراتیوس را معادل مسیح، و سقوط یهودیان توسط روم شرقی را نسخه ی اصلی سیطره ی روم باستان بر یهودیه به انتقام قتل مسیح میشمرد. فومنکو ضمنا ذعلیی به محضر اوستراتیوس را نقل میکند که در آن او صاحب گردونه ی آتشینی شمرده میشود که مومنان را با آن به بهشت آسمانی میبرد. فومنکو تردید ندارد که این گردونه ی آتشین، همان گردونه ی آتشینی است که ایلیا یا الیاس نبی با آن به آسمان رفت و از نظرها ناپدید شد. بنابراین اوستراتیوس، میانجی خوبی برای مرتبط کردن مسیح یهودی یا الیاس با مسیح مسیحی یا عیسی است. اما فومنکو ارتباطی بین این اوستراتیوس با وقایع بالا برقرار نمیکند چون میخواهد از گزارش تاریخ رسمی از رخداد وقایع در انتهای قرن 11 در جهت تاریخ تراشی برای روسیه استفاده کند درحالیکه ایوان مخوف منسوب به قرن 16 است. اگر الیاس زاهد همان الیاس شاهی باشد که مثل افراسیاب و لهراسب و کیخسرو حکومتش را از دست داده و مانند دو نفر اخیر به زهد گرویده است حمله ی مهاجمین و مرگ خشونتبارش توسط آنان او را به لهراسب شبیه تر میکند. حالا توجه کنید که در داستان استراتیوس، این حمله از سوی پوولووسی ها انجام میشود و نام آنها بسیار شبیه عنوان پولیش برای لهستانی ها است. این میتواند نشان دهد چرا همسر دیمیتری دروغین لهستانی است. ولی به ظاهر تاریخ اعتماد نکنید و در اینجا باقی نمانید؛ جلوتر بروید و به شباهت عنوان پوولووسی با کلمه ی "پروس" دقت کنید: ایالتی در آلمان که خاستگاه اسلاوها است و خاندان آلمانی رومانف (رومی) ازاینجا اسلاوها را علیه روسیه ی تاتاری بسیج کردند. به دلیل عادی بودن افتادن حرف "پ" از اول کلمه، این "پروس" به راحتی میتواند تبدیل به "روس" شود. از طرفی نام "پروس" شبیه عنوان پارس هم هست و میتواند بهانه ی خوبی باشد برای این که پارسی/فارسی زبانان، تاریخ آن را تاریخ خود تلقی کنند. اسلاوی بودن بسیاری از منابع تاتاری قدیم، نشان از در هم آمیختگی های گوناگون فرهنگ های تاتاری و اسلاوی-ژرمن در اواخر قرون وسطی دارد که احتمالا حرکت گروه های تاتاری مثل ازبک ها از روسیه به سمت جنوب –بعد از شکست هایشان از نظامیان رومانف- تا سیطره شان بر هند که احتمالا فقط مدت کوتاهی قبل از استعمار بریتانیا اتفاق افتاده است، بازسازی های تاریخی آن را در سراسر آسیای مرکزی و هند (محل تنظیم شاهنامه ی فارسی) تداوم بخشیده است. منطقه ی مورد بحث در آغاز مدرنیته مملو از قبایلی بود که رهبرانشان خان های چادرنشین بودند. آنها میتوانستند یک موقعیت میانگین از افراسیاب در دو موقعیت حکومت بر شهر و زمانی که از طریق راه مخفی از آن گریخته و آواره ی طبیعت شده بود را نشان دهند. همانطورکه متوجه شدیم، این دو موقعیت افراسیاب، تکرار دو موقعیت نبوکدنصر یعنی موقعیت های حکومت بر شهر و آواره ی بیابان شدن در اثر جنون هستند و شیوخ قبایل اعراب بعد از مهاجرتشان از بابل در جریان بلبله ی بابلی، دقیقا در جایگاهی مشابه خان های تورانی در سرزمین های شرقی تر هستند. بابل در دشت عدن واقع است که مابه ازای عدن دیگر یعنی بهشت آسمانی تورات تصور میشود. بنابراین خاورمیانه ی بحران زده و توسعه نیافته ی ابتدای مدرنیته بهشتی را که از دست داده است در شهرنشینی غربی که تداوم شهرنشینی بابل از دست رفته است میجوید و قلمروهای تورانی شرق آن هم باید دقیقا چنین نوسازی ای را در دنباله ی غربی بهشت از دست رفته ی پرستر جان که اکنون به دست اروپایی ها افتاده است بجویند. همانطورکه دیدیم اروپای مقابل پرستر جان، مابه ازای یهودیه ی مقابل نبوکدنصر بود و تمدن یهودی که در اروپا ساکن شده است، اورشلیم آسمانی خود را جایگزین بهشت کرده و اورشلیم زمینی را راه رسیدن به آن بهشت معرفی میکند. اورشلیم زمینی محل معبد مقدس سلیمان است که معمارانش فراماسون ها هستند و اکنون ادعای قادر بودن به معماری بهینه ی جهان را دارند.

اونی جونبئی، دیالوگ های زیر را درباره ی ارتباط فراماسونری با یهودیت ردیف کرده است.:

«ماسونری بر پایه ی یهودیت بنا شده است. آموزه‌های یهودیت را از آیین ماسونی حذف کنید؛ چه چیزی باقی می‌ماند؟»:
«تریبون یهودی»، نیویورک، 28 اکتبر 1927، چشوان 2، 5688، جلد 91، شماره ی 18


«روح فراماسونری، روح یهودیت در بنیادی‌ترین باورهایش است؛ این ایده‌ها، زبان آن، عمدتاً سازمان آن، امیدهایی است که اسرائیل را روشن و حمایت می‌کند. تاج آن، آن نمازخانه ای شگفت‌انگیز خواهد بود که اورشلیم مرکز و نماد پیروزی آن خواهد بود.»:
روزنامه ی یهودی «حقیقت اسرائیلی»، 1861، جلد چهارم، صفحه ی 74

«مهمترین وظیفه ی فراماسون باید تجلیل از نژاد یهود باشد، که معیار الهی تغییرناپذیر خرد را حفظ کرده است. شما باید برای از بین بردن همه ی مرزها به نژاد یهود تکیه کنید.»:

«نمادگرایی»، ژوئیه ی ۱۹۲۸


«هر لژ نمادی از معبد یهود است و باید باشد؛ هر استاد در رأس، نماینده ی پادشاه یهود است؛ و هر ماسون تجسمی از کارگر یهودی است.»:
«دایره‌المعارف فراماسونری»، فیلادلفیا، ۱۹۰۶


«لژ بزرگ ماسونری امروزی کاملاً یهودی است.»:
«راهنمای فراماسونری» نوشته ی ریچارد کارلایل، ۱۸۲۵


«ماسونری یک نهاد یهودی است که تاریخ، درجات، وظایف، رمزهای عبور و توضیحات آن از ابتدا تا انتها یهودی است.»:
خاخام برادر ایزاک وایز، در «اسرائیلی امریکایی»، ۸ مارس ۱۸۶۶


«در رأس تمام آن انجمن‌های مخفی که دولت‌های موقت را تشکیل می‌دهند، مردانی از نژاد یهود یافت می‌شوند »:
بنجامین دیزرائیلی، نخست وزیر یهودی انگلستان، در «زندگی لرد جورج بنتیک»


«فکر می‌کنم به اندازه ی کافی ثابت کرده‌ام که فراماسونری، به عنوان آنچه که با نمادگرایی مطابقت دارد، کاملاً بر ساختاری استوار است که اساساً یهودی است.»:
برنارد استیلمن، یهودی، در «تأثیرات عبری بر نمادگرایی ماسونی»، ۱۹۲۹، به نقل از «اخبار ماسونی»، لندن


«تأثیر سنهدرین یهودی بر فراماسونری امروزه از هر زمان دیگری قدرتمندتر است.»:
اُ‌بی گود، ام‌اِی در «دست پنهان یهودا»، ۱۹۳۶


«زبان فنی، نمادگرایی و مناسک فراماسونری پر از ایده‌ها و اصطلاحات یهودی است... در آیین اسکاتلندی، تاریخ‌های اسناد رسمی بر اساس دوره و ماه‌های تقویم یهودی ارائه می‌شوند و از الفبای عبری استفاده می‌شود.»:
«دایره‌المعارف یهودی»، ۱۹۰۳، جلد ۵، صفحه ی 503

«بنای بریث چیزی جز یک نهاد موقت نیست. هر جا که فراماسونری بتواند اذعان کند که ماهیت و اهدافش یهودی است، لژهای معمولی برای این کار کافی هستند .»:
«مجله ی بنای بریث»، جلد ۱۳، صفحه ۸، به نقل از خاخام (و ماسون) مگنین

«نشان مورد استفاده ی لژ بزرگ انگلستان کاملاً از نمادهای یهودی تشکیل شده است.»:
«معاملات انجمن تاریخی یهود»، جلد ۲، صفحه ی ۱۵۶

قدرت یهودیان در این سازمان، کاملا در ارتباط با قدرتشان در واتیکان و کیان مسیحیت به عنوان مذهب مرکزی اروپا و امریکا و عامل هویتبخشی به آنها است که به هیچ وجه از فراماسونری جدا نیست و برای همین واتیکان جولانگاه انواع و اقسام کشیش های ماسونی است. قدرت مذهب سازی ناشی از قدرت قبلی پولی و از آن مهمتر بنیان تمدنی قاره است که از دریانوردی تجاری فنیقی ها ناشی میشود و یهودیت نیز از فنیقی ها و به طور دقیق تر از کلنی های آنها در کیلیکیه در ترکیه ی جنوبی نشئت میگیرد. یهودیان در نظام تاتاری-مغولی حاکم بر سرزمین های شمالی تر نفوذ میکند و به همراه قبایل مغولی تا اعماق اروپا پیش میرود. همانطورکه اندرو مارفول در مقالاتش بیان میکند، قدرت اروپا از یک اشرافیت مغولی ناشی میشود که روم را میسازد و آن را علیه بقایای نظام مغولی در شرق فعال میکند. اما این نظام جدید تاریخ را طوری تعریف میکند که هرآنچه میکند وفادارانه به یک نظام امپراطوری قبلی مغولی به نظر برسد: امپراطوری چنگیزخانی که کشورها و رقبای سیاسیش را با خشونت نابود میکند تا نظم نوین و جهانی تری که بهتر است را ایجاد کند و نظام سرمایه داری نوین نیز روی همین سیر به پیش میرود. فراماسون ها ادعا میکنند که رهروان سازندگان بزرگ باستانیند: رازورانی که بناهای سنگی کهن را ایجاد کرده اند. همانطورکه میدانیم بقایای این بناها در اروپای مدرن، سابقا به فنیقی ها نسبت داده میشدند. اما افسانه ی پایه ی فراماسونری یعنی قصه ی حیرام ابیف به طور سربسته نشان میدهد که نظام جدید علیرغم ادعاهایش درباره ی تداوم بخشیدن اسرار باستانی، لزوما به آنها پایبند نیست و اگر نیاز بیفتد آنها را نابود هم میکند. حیرام ابیف معمار معبد سلیمان است که سه تن از افرادش او را برای به دست آوردن اسرارش به جهت افزایش قدرت خود مجروح میکنند و او میمیرد بدون این که اسراری فاش شده باشند. این سه تن، نماینده ی رهروان راه معماران اولیه در فراماسونری هستند و همانطورکه داستان روشن میکند آنها الان اسراری در دست ندارند و فقط حکمت کهن را تخریب کرده اند بی این که چیزی از آن دستشان را گرفته باشد. تنها چیزی که از سه رهرو خائن در امروزیان تداوم یافته است لابی کردن علیه هر آن چیزی است که مزاحم تشخیص میدهند یا بتوانند در آن راهی برای افزایش قدرت خود بیابند. بنابراین فراماسونری الان فقط سازمانی برای پرورش نخبگان سیاسی، هنری و صنعتی-ارتباطی است که افراد تشنه ی قدرت در آن همدیگر را پیدا میکنند تا با هم در جهت افزایش قدرت خود لابی کنند و در جاهای لازم هوای هم را داشته باشند و رازداریش هم بیشتر حامل اسرار سیاسی است. با توجه به این که یهودی های بانی فراماسونری، کابالیست هایی بودند که عرفانشان را با غنوصی های مخالف یهودیت مشترک بودند و عرفان غنوصی به اندازه ی یهودیت ریشه در مذاهب مرده ی مصر و بابل دارد، بخشی از اسرار را هنوز میتوان در منابع غنوصی یافت. مطابق این منابع، یهوه خدای یهود، برابر با یلدابهوت یا دمیورگ صانع جهان است که ابدا خدای بزرگ و بی نقصی نیست. به قولی او سمائیل جن است که در نتیجه ی انوار جهان های معنوی، از کهن الگوی خرد زاده شده و از مقادیر محدودی از نور که به دست آورده است برای خلقت در عالم کائوس یا هاویه استفاده میکند. ازقضا سمائیل، موجودی به نام آدم می آفریند که نوری بیشتر از خودش دارد و سمائیل میترسد که استیلای او را تهدید کند. به همین دلیل، سمائیل که خودش را برای آدم، خدایی بی عیب و نقص جلوه داده بود، آدم و بعدا حوا را که نخستین مرد و زن بودند، در بهشت عدن زندانی کرد. اما نیرویی الهی که لوسیفری ها او را برابر با لوسیفر و بعضی دیگر از غنوصی ها برابر با خود عیسی مسیح میدانند، به شکل مار درون باغ عدن نفوذ کرد و با راهنمایی کردن آدم و حوا به خوردن میوه ی درخت دانش، آنها را از عدن آزاد نمود تا از نارضایتی خود از فضای خارج از عدن در کائوس و بهره گیری از دانش خود، برای طغیان علیه کائوس بهره گیرند. هدف از این امر، آزاد کردن ذرات نور برای بازگشت به آسمان های معنوی بود که به دنبال طغیان ارواح انسانی علیه وضع زمینی آنها به وقوع میپیوست. عقیده بر این بوده که ارواح انسانی، ذاتا هرمافرودیت هستند و به عقیده ی لوسیفری ها دوجنسه بودن ظاهر انسان ها نشاندهنده ی نزدیک بودن آنها به باطن روحانیشان است و آنها را به آسمانی شدنشان نزدیک میکند که سهولت ابراز وجود برای ترنس ها در دوران فعلی نشانه ای بر نزدیک بودن این مرحله است. اینها ظاهرا همان نقشه هایی هستند که با عنوان «خدا شدن آدم ها» نو شده اند ولی با هدف خدا کردن آدم ها در همین دنیا و نه در یک دنیای معنوی. چون ادعا میشود که قرار است خود زمین بدل به ملکوت خدا شود. از طرفی خدا در یهودیت اصلا موجود جالب و خوبی نیست و به هیچ وجه با یک پادشاه دیوانه ی حسود ستمگر که از قدرت خود سوء استفاده میکند تفاوتی ندارد. انسانی هم که قرار است خدا شود، با همین تعریف خدا میشود و قطعا آن زمان به هیچ وجه همنوع ایدئالی برای انسان های معمولی نخواهد بود. به همین دلیل هم ریشه یابی این نوع کفرگویی ها تا کابالیست ها و فرانکیست های شبتایی/سبتی، باعث یهودستیزی و نفرت از یهود و حداقل اشرافیت یهود در سطح جوامع میشود. برای رد گم کنی، یک نوع تشرع یهودی که به طرزی افراطی همه چیز را گناه میبیند ترویج و یهودی های بی خطر یا ابله نما تولید میشوند تا سیاسیون کابالیست یهودی که سازندگان تمپلاریسم و از روی آن فراماسونری هستند پشت آنها پنهان شوند. جاهایی که لباس قدیمی دردسر درست میکند مذهب نو میشود و مثلا خدای یهود تبدیل به عیسی مسیح میشود و مسیحیت، یهودیت را پشت سر مینهد و چرخه دراینجا یک بار دیگر تکرار میشود. هنوز میتوانید در کریسمس و در برجستگی بابانوئل بیش از عیسی مسیح، رد مسیحیت راستین را آن موقع که از استتتارش پشت راستکیشی مسیحی بیرون می آید تا خودنمایی کند بیابید. بابانوئل در اصل سنت نیکولاس است که ظاهرا فرقه ی خاصی ندارد ولی در میان جریان های انکار شده ی مسیحیت، فرقه ای به نام نیقولیان یا نیکولایی ها وجود داشته اند. آنها پیروان یک سنت نیکولائوس هستند که از طرف پطرس قدیس به شماسی کلیسای اورشلیم منصوب شد. او همسر زیبایش را رها کرد تا هر مردی که خواست از او لذت ببرد و این مبنای رسم هرزگی و عوض کردن شریک های جنسی شد که شبتایی ها و فرانکیست ها به عاملان ترویج آن در اروپا و امریکا شناخته میشوند. قابل باور است که سنت نیکولاس هم استتاری بر نام مشابه سنت نیکولائوس بوده است و قطعا کسانی که چنین قهرمانانی را پشت ظاهر راستکیشی مسیحیس استتار میکنند قصد واقعی بر ایجاد یک بهشت زمینی با الگوی اخلاق مسیحی ندارند. برای این که رهروان خوش نیت نوین هم مجاب به تداوم این مسیر شوند، میبینیم که در متون مقدس مسیحیت کنونی هم فرازهایی گنجانده میشوند که عدم اصرار بر اصلاح جامعه را فرمایش میکنند مانند مکاشفه ی یوحنا 11 : 22 که میفرماید: «بگذار آن که ظالم است همچنان ظالم باشد؛ و آن که پلید است همچنان پلید باشد؛ و آن که عادل است، همچنان عادل باشد؛ و آن که مقدس است، همچنان مقدس باشد.» بدین ترتیب، مذهب همه گیری که ادعای خدایی بودن دارد، هیچ مقاومت واقعی ای در مقابل شیاطین و اجنه نخواهد کرد و تامین مالی کلیساهای بنیادگرای امروزی توسط نهادهای ماسونی این را نشان میدهد. این وضعیت بیشتر باعث اثبات قدرت اجنه ی شرور دشمن خدا یعنی همان آرخون ها یا شیاطین دشمن انسان به روایت غنوصی گری میشود که قرار است از طرف سمائیل به حکومتشان بر انسان ها ادامه دهند. مسیحیت فراماسون ها را نوکران این شیاطین میخواند و آنها را به جادوگری و قربانی کردن انسان ها بقرای شیاطین در مراسم افسون متهم میکند. عجیب این که فراماسانوری بی هیچ عذاب وجدانی اتهامات وارده به خود را با ساختن انبوهی از محصولات رسانه ای حول جادوگران و شیاطین و خوناشام ها و موجودات انسانی اثبات میکند و در این محصولات، از این دشمنان مسیحیت، چهره هایی جذاب، مثبت و حتی مقدس ارائه میدهد. درست مثل شیاطین، فراماسون ها هم علاقه مند به جاهای دنج و دور از هیاهو هستند و در امریکا ساختمان هایشان در اماکن خلوت و دور افتاده یا در دل پوشش گیاهی و یا در جاده های بین شهری واقعند. اگر دقت کنید فیلم های ژانر وحشت نیز معمولا همین نوع مناطق را برای رقم خوردن صحنه های قتل های فجیع با سلاح سرد انتخاب میکنند که ناحودآگاه یادآور شایعات حول تقدیم قربانی انسانی در مراسم جادوگری توسط فرقه های رازور در چنین مناطقی است.:

Freemasons as Parasites: FELIX NOILLE: STOLEN HISTORY: Dec 2, 2020

علاقه ی فراماسونری به جادوگری ریشه ی دقیقی در خرافات قرون وسطایی ندارد و بیشتر، تلاشی سیاسی برای به دست گرفتن راه حل های جایگزینی است که به دلیل عدم توازن و تعادل مالی و روانی در مردم، ممکن است به راه حل مورد علاقه ی مردم علیه سیاست تبدیل شود. این راه حل ها، جادوگری و استمداد از اجنه اند که به دلیل رایج شدن در اثر ناامیدی از حکومت های جانشین خدای مسیحیت –یا کپی های اخلاقی نمای دیگرش- ممکن است از کنترل خارج شوند و باید اختیار آنها هم به دست حکومت بیفتد، امری که بهانه ی سکولاریسم ادایی در سطوح سیاسی-اجتماعی میشود. روزنامه ی هفت صبح در صفحه ی اول از شماره ی 18مرداد 1404 در مقاله ای بی امضای نویسنده به نام «جست و جوی معنا در کوچه های بن بست: چرا قشری از جامعه به رمال ها پناه میبرند؟» استدلال دورکیم را می آورد که: «در زمان های بحران، وقتی نهادهای اجتماعی مانند دولت یا نظام آموزشی ناکارآمد میشوند، افراد به سمت راه حل های غیر رسمی و حتی غیر منطقی روی می آورند.» و درباره ی انعکاس این وضعیت در اقبال به جادوگری در ایران امروزی مینویسد:

«این صحنه ها فراتر از یک تجارت غیر اخلاقی، نشانه ای از بحرانی عمیق تر در جامعه است، بحرانی که امیل دورکیم، جامعه شناس برجسته ی فرانسوی آن را "آنومی" مینامد که در آن هنجارهای اجتماعی کم رنگ شده و افراد در خلأ ارزش ها و معانی مشترک، احساس سرگشتگی و بی ریشگی میکنند. اما چرا جامعه ای به سمتی میرود که افرادش برای یافتن امید به طلسم های میلیونی و مهره های مار کبری پناه میبرند؟ جامعه به عنوان یک موجودیت جمعی، نیازمند همبستگی اجتماعی است که از طریق ارزش ها، هنجارها و مناسک مشترک حفظ میشود. در جوامع مدرن، تحولات سریع اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی میتوانند این همبستگی را تضعیف کنند. در ایران امروز، فشارهای اقتصادی مانند تورم، بیکاری و افزایش هزینه های زندگی، همراه با شکاف های طبقاتی فزاینده، ساختارهای سنتی حمایت اجتماعی را متزلزل کرده است. خانواده ها که زمانی منبع اصلی حمایت عاطفی و اقتصادی بودند تحت فشارهای مالی و اجتماعی از هم میپاشند یا توانایی حمایت از اعضای خود را از دست میدهند. در این فضا افراد احساس میکنند که دیگر به نهادهای سنتی مانند خانواده، مذهب رسمی یا دولت نمیتوانند تکیه کنند. حالتی که در آن قواعد اجتماعی دیگر راهنمای رفتار نیستند و افراد در جست و جوی معنا و کنترل بر زندگی خود به راه حل های نامتعارف روی می آورند. خلأ هنجارها به ویژه در شرایطی تشدید میشود که افراد با عدم قطعیت های متعدد مواجهند. برای مثال کسی که برای باز شدن گرهی از زندگی، 55میلیون تومان هزینه میکند، درواقع در تلاش است تا در جهانی پر از بی ثباتی، حس کنترل را بازسازی کند. رمال ها و فالگیرها در این بستر به عنوان "مناسک جایگزین" ظاهر میشوند. مناسک، حتی در اشکال غیر مذهبی به افراد کمک میکنند تا احساس تعلق و معنا را بازسازی کنند. شمع های لرزان، زمزمه های مرموز و اشیای جادویی مانند مهره های مار کبری، به نوعی مناسک مدرن تبدیل شده اند که به مشتریان وعده ی کنترل بر آینده ای نامطمئن میدهند. این مناسک، هرچند کاذب، به افراد این احساس را میدهند که میتوانند سرنوشت خود را تغییر دهند، حتی اگر این تغییر به قیمت میلیون ها تومان تمام شود. این مناسک جاگزین به ویژه در میان طبقات متوسط و پایین که از فشارهای اقتصادی رنج میبرند، جذابیت بیشتری دارند. اما گزارش نشان میدهد که حتی طبقات مرفه نیز به فالگیرهای VIP با دکورهای لوکس و قیمت های چند میلیونی روی می آورند. این امر نشاندهنده ی گستردگی آنومی است که نه تنها فقرا بلکه ثروتمندان را نیز در بر گرفته زیرا حتی آنها نیز در برابر عدم قطعیت های اجتماعی و اقتصادی احساس ناامنی میکنند. از سوی دیگر، تجاری سازی این مناسک نیز خود بخشی از منطق سرمایه داری مدرن است. رمال ها با تبدیل ناامیدی به کالایی لوکس از نیازهای عاطفی و روانی افراد سوء استفاده میکنند. قیمت های گزاف نشاندهنده ی تبدیل معنویت به یک بازار سودآور است. این تجاری سازی تنها به پول محدود نمیشود. رمال ها با ایجاد فضاهای وهم آلود و استفاده از اشیای عجیب، نوعی اعتبار کاذب برای خود میسازند. این اعتبار کاذب، مشتریان را متقاعد میکند که راه حل مشکلاتشان در این مناسک نهفته است. درواقع، رمال ها از شکاف میان نیازهای روانی مردم و ناکارآمدی نهادهای رسمی سوء استفاده میکنند و با ایجاد یک بازار سیاه، ناامیدی را به کالایی گرانقیمت تبدیل میکنند.»
مسلما جادوگری و رمالی با سرمایه داری و فراماسونری به وجود نیامده اند ولی میتوان گفت زمانی شرایط نابهنگام دیگری باعث اقبال شدید به آنها شده که این اقبال تا زمان ما و علیرغم کم و زیاد شدن مرتب آن ادامه یافته است. مطمئنا شرایط نابسامان و عدم وحدتی که در زمان تسلط استعمار غرب بر سرزمین های شرقی و جنوبی وجود داشته است، عامل جادوباوری شدیدی شده بوده و استعمار هم از طریق جادویی نشان دادن خود سعی کرده تا جادوهای بومی را انکار کند. در شاهنامه این شرایط را در نبرد قهرمانان تمدن ایرانی (اروپایی) با دیوها یا شیاطین میبیند. رهبران جادوگر این دیوها درست به اندازه ی قهرمانان ایرانی –و البته دیوهای رده پایین تر که بی هیچ زحمتی توسط قهرمانان ایرانی به قتل میرسند- از جنس گوشت و خونند و همچون انسان ها و جانوران، به زخم شمشیر و خنجر کشته میشوند؛ بنابراین بیش از این که به شیاطین معنوی اسلام نزدیک باشند، انسان های شریری هستند که فقط به خاطر جادوگری دیو شمرده میشوند. میتوان نبردهای پهلوانان ایرانی شاهنامه با دیوان را همتای قصه های پهلوانان شوالیه مانند روسی همچون داستان دستگیری "بلبل دزد" مقایسه کرد که با جادوگری طوفان ایجاد میکرد و انیمیشنش را در زمان کودکی از برنامه ی کودک شبکه ی دو دیده بودم. دیوهای روسی مثل بلبل دزد و بابا یاگا، درست مثل دیوهای شاهنامه مثل اکوان دیو، در پهنه های وحشی طبیعی ظهور میکردند و از جنس جغرافیای بومی سرزمین های فتح شده بودند. طبیعتا و همانطورکه پایان بلبل دزد با تحویل داده شدنش به شهر اسلاوی پس از دستگیری نشان میدهد، بخش اعظم سیاهنمایی ها حول شخصیت های پشت نقاب آنها بعد از سرکوبشان توسط تمدن شهری وارداتی به وجود آمده و به نظر نمیرسد مردم بومی از ابتدا مشکل فرهنگی چندانی با آنچه در سرزمین خود طبیعی می یافتند داشته بوده باشند. به همین دلیل، استعمارگر برای تصرف این نوع سرزمین ها باید بهانه ای بیش از قصد خیر مبارزه با جادوگری میداشت و سیاهنمایی های لازم را باید نگه میداشت برای بعد از جنگ و زمانی که تخریب چهره ی مغلوب برای پوشاندن اعمال غیر اخلاقی رخ داده در جنگ لازم بود.

در داستان تبدیل شدن توران به ایران، این بهانه قتل سیاوش به دست تورانی ها بود. سیاوش پسر نیمه تورانی شاه ایران بود که به خاطر فرار از هوس ناپاک نامادریش و اتهامات بی اساسی که نامادری به او وارد کرد، جلای وطن کرد و به سرزمین مادرش توران رفت و داماد افراسیاب شد. اما در آنجا به قتل رسید و این شد که پسرش کیخسرو برای گرفتن انتقام پدر، جنگ را از طرف ایران به توران تحمیل کرد. به نظر میرسد این بهانه، چیزی شبیه بهانه ی یهوه برای ایجاد جنگ در یهودیه از سمت روم به سزای کشتن عیسی مسیح باشد با این تفاوت که اگر پدر سیاوش ناخواسته و در اثر سرسپردگیش به نامادری سیاوش باعث مرگ پسرش شد، یهوه کاملا عامدانه پسرش را قربانی کرد و جایی هم که میتوانست پسرش را نجات دهد این کار را نکرد. ترکیب این دو قصه را در ادبیات غرب بیشتر با داستان مرگ ناخواسته ی هیپولیت پسر تزئوس بعد از خشم تزئوس به هیپولیت به دنبال اتهامات بی اساس فدر نامادری هیپولیت به او میشناسیم. اما یک نسخه ی دیگر از این داستان هست که قهرمان بی گناه آن به مسیح نزدیکتر و قتل او به دست پدر به اندازه ی مورد مسیح مستقیم است. این قهرمان، کریسپه پسر کنستانتین کبیر است که بعد از این که "فاوستا" معشوقه ی کنستانتین به او اتهام بی اساس تلاش برای تجاوز به خود را وارد کرد، به دستور پدر به قتل رسید.

موضوع کریسپه و ارتباطش با مسیح در مقاله ای از ایگور لپرینس مطرح شده است. منبع او کتاب «هماهنگی زمانی تواریخ چهارمین سلطنت بر اساس ترتیب سال ها» اثر پیر پواسون دو لا بودینپر منسوب به سال 1584 است. ظاهرا پس از آن و در سال 1639، گرنیل نمایشنامه ای را منتشر کرد که به عنوان اولین نمایشنامه ی فرانسوی با عنوان "گناهکار یا مرگ کریسپ" شناخته میشود. چند سال بعد و در سال 1646، تریستان لرمیت، نمایشنامه ی "مرگ کریسپ" را نوشت که بسیار موفق بود و توسط مولیر اجرا شد. نمایشنامه ی "فدر" که قصه ی مشابه هیپولیت را سوژه کرده است، به پس از اینها و سال 1677 منسوب است. لپرینس، سه گانه ی هیپولیت، فدر و تزئوس در این اثر را ملهم از سه گانه ی کریسپه، فاوستا و کنستانتین در نمایشنامه ی قبلی میشمرد. مدتی پس از این اتفاقات فرهنگی و در سال 1684، گاهشماری اسکالیگر ارائه میشود که مبنای گاهشماری کنونی میشود و گاهشماری پواسون را انکار میکند. در مورد تاریخ مسیحیت تا زمان کنستانتین، گاهشماری اسکالیگر بر گاهشماری اوزیبیوس استوار است که هیچ اطلاعاتی درباره ی کریسپه پسر کنستانتین نمیدهد و دلیلش به نظر لپرینس این است که کریسپه ی او تبدیل به عیسی مسیح شده و در سیصد سال قبل از کنستانتین در تاریخ قرار گرفته است. به خاطر تاثیر اوزیبیوس که احتمالا اختراع دیگر سازندگان گاهشماری اسکالیگر برای تایید او است، کریسپه که در قرن 17 بسیار معروف بود، در قرن 18 به فراموشی سپرده شد. ارتباط کریسپه با عیسی مسیح، مربوط به ارتباط سزاریون پسر ژولیوس سزار با عیسی مسیح است. بطلمیوس سزار معروف به سزاریون، پسر ژولیوس سزار از کلئوپاترا ملکه ی مصر، پس از قتل سزار در سال 44 قبل از میلاد به دنیا آمد و بعدا در 15سالگی به دستور اگوستوس سزار اولین امپراطور روم به قتل رسید. تولد سزاریون با ستاره ی مرموزی مرتبط است که به نوشته ی سوئتونیوس منشی هادریان، چهار ماه بعد از ترور سزار در آسمان روم مشاهده شد. ستاره ی سزاریون به شکل یک ستاره ی هشت پر روی سکه های او نشان داده میشد. این ستاره با ستاره ای که در زمان تولد مسیح ظهور کرد مقایسه شده و فومنکو آن را ابرنواختر سال 1054 میلادی معرفی میکند که با تاریخ او برای تولد مسیح در قرن 11 مطابقت دارد. دیدیه لاکاپله میگوید آن میتواند به قرن 16 هم منسوب شود و با ستاره ای که گفته شده در آن زمان برای مدتی در صورت فلکی ذات الکرسی نمایان شد، مطابقت یافته باشد. البته سزاریون تا حد زیادی بازتاب دیگری از پدرش گایوس ژولیوس سزار است و ظاهرا همین جا به کریسپه ربط پیدا میکند. لقب کریسپه «ژرمانیکوس ماکسیموس» است و او در راین مستقر بوده است. در زمان تیبریوس هم یک ژرمانیکوس در راین مستقر بود که نام گایوس ژولیوس سزار را بر خود داشت و در سن 33سالگی در یهودیه و در پی یک توطئه درگذشت؛ یادآور به قتل عیسی مسیح در 33سالگی در یهودیه. کلمه ی هازار که بعدا سزار شد، از "اسار" در سامی به معنی سَروَر و والا ریشه میگیرد. در تلمود بابلی، افرائیم و الیعازر، مسیح های یهودیان عنوان شده اند که نام الیعازر میتواند به خدا-اسار معنی شود و امکان تبدیل آن به یولیوس/ژولیوس سزار وجود دارد. قتل سزار توسط افرادش در یک یورش جمعی، شبیه قتل شاه-خدای یهود یعنی عیسی به دست قوم خودش است. این قتل جمعی را در داستان قتل ازیریس شاه-خدای مصر به دست 72 نفر از افرادش به رهبری سیت هم داریم و البته نام اسری/ازیریس هم از همان ریشه ی اسار است. بازگشت سزار با دوباره متولد شدنش به شکل سزاریون پس از قتلش، شبیه بازگشت ازیریس پس از مقتول شدن با دوباره متولد شدن به شکل هورس است. تجسم زمینی مدل سابق ازیریس به شکل گاو نیز یادآور تبدیل شدن زئوس رئیس خدایان یونان به ورزاو برای بردن اروپا ملکه ی فنیقی به جزیره ی کرت در آغاز تاریخ یونان است. زئوس معادل یونانی ژوپیتر رئیس خدایان رومی است که امپراطوران روم تجسم زمینی او شمرده میشدند. در کتاب «گاهشماری اصلاح شده ی پادشاهی های باستانی» منسوب به اسحاق نیوتن از 1728، آمده است که فنیقی هایی که به یونان وارد شدند، همگی پادشاهان خود را ژوپیتر مینامیدند و خدایان اورانوس، ساتورن و دیونیسوس هم ژوپیتر نامیده میشدند؛ اما تنها ژوپیتری که به این نام مهم شد، مینوس شاه کرت بود. مینوس که در داستان تثبیت شده اش در میتولوژی رسمی، نتیجه ی ازدواج ژوپیتر با اروپا است، نخستین قانونگذار برای یونان بود. ژوپیتر او در کوهی به نام ایدا و توسط نژاد قبلی انسان موسوم به کوریت ها بزرگ شده بود و درواقع نسخه ای فرازمینی شده از خودش بود. ژوپیتر لقب جوویس خدایی است که نامش تنها تلفظ دیگری از یهوه است. بنابراین سزاریون بعد از مرگ پدرش همچون عیسی مسیح هنوز تحت مشیت او است و قتل او نیز کار نسخه ی جدیدی از پدرش است. در این مورد نکته ی جالب این است که اگوستوس جانشین ژولیوس سزار، همنام او است و «گایوس ژولیوس سزار اکتاویوس» نامیده میشده است. در نظر گرفتن این نکته کمک میکند تا اگوستوس را یک نسخه ی تکراری از گایوس ژولیوس سزار بشمریم. بنابراین سزاریون در داستان اولیه توسط پدرش کشته شده است، درست مثل کریسپوس پسر کنستانتین؛ چون کنستانتین فقط نسخه ی دیگری از اگوستوس بوده است. جئوفری اهل مونموث، کنستانتین را پدر اوتر و امبروسیوس شمرده است که اوتر پدر شاه آرتور معروف بریتانیا است. امروزه معمولا کنستانتین بریتانیا در وقایعنامه ی جئوفری را شاهی متفاوت از کنستانتین رومی میشمرند. ولی لپرینس معتقد است که اینها در ابتدا یک نفر بودند و امبروسیوس پسر کنستانتین، همان کریسپه است. جئوفری مونموث، امبروسیوس -امریس در ولزی- را با مرلین جادوگر برابر میداند. به نوشته ی لپرینس، آمبروس یا امبروز در وقایع نگاری های لاتین منسوب به قرون 6 تا 11 میلادی، با عناوین ریوتاموس، پادشاه پادشاهان، شاهزاده ی رومی ها، پادشاه دو سوی دریا، پادشاه فرانک ها، بریتانیایی ها و آرموریکان ها، و پیامبر خوانده شده است. در سال 1744 کلود رابین کتاب «مونت گلون» را نوشت و در آن، سناتور رومی به نام کنستانس و همسرش هلن گلاستر را والدین ماکسیمیان، پدر کنستانتین، پدر کنستانس، پدر اوتر، پدر آرتور خواند که به نظر میرسد طولانی شدن شجره نامه ی کنستانتین (پسر کنستانس و هلنا) با تبدیل شدن افراد واحد با روایت های متفاوت به چندین نفر را نشان میدهد. در این کتاب، کنستانس از نسل بروتوس تروایی شمرده شده و این بروتوس که از نسل زئوس بوده است، جد سلت ها، برتون ها و انژوین ها خوانده شده است. چیفلت ژزوئیت نوشته است که کنستانتین در بزانسون واقع در گاول به مسیحیت گروید. در سال 1888 اگوست کاستان، کتابی نوشت که نشان میداد سکوانی های فرانش کنته در گاول، در فتح یونان توسط گالیک ها شرکت داشتند. برنوس رهبر گالیک ها 500سال قبل از میلاد مسیح در مقابل معبد دلفی درگذشت. پس از فتح قستنطنیه آنها به نام شهر خود، بزانسون، نام قستنطنیه را به بیزانس تغییر دادند و منطقه ی کریسوپولیس را ساختند که گفته میشود نامی برای شهر قرون وسطایی بزانسون بوده است. لپرینس این اطلاعات را در مقابل فرازی از کتاب «یادداشتی درباره ی گاول های زمان هونوریوس» قرار میدهد که بزانسون را civitas crispolinorum id est vesonito مینامد و نتیجه میگیرد که نام دیگر کریسوپولیس، کریسپوپولیس یعنی شهر کریسپه بوده است و بنابراین کریس، کریست و کریسپ همگی تلفظ هایی مختلف از نامی واحدند که لقب جسوس یا یسوع یعنی عیسی مسیح بوده است. لاکاپله معتقد است که جسوس/یسوع، در ابتدا تلفظ دیگری ازنام جهووه/یهوه خدای یهود بوده است و او در ابتدا جایی بین ازیریس و ژولیوس سزار گیر کرده بوده است. گزارش یوسفوس فلاویوس از این که او و یعقوب عادل برای ژولیوس سزار قربانی کرده اند، از نظر لاکاپله خیانت به یهودیت محسوب نمیشود بلکه یهودیت اصلی را نشان میدهد. یعقوب عادل، حواری بلافصل عیسی در خود اورشلیم و معبد آن است و به ادعای یوسفوس، تصرف یهودیه به دست رومی های کافر، به سزای قتل او انجام گرفت. معبد اورشلیم او همان تمپلی است که تمپلارها از آن نام دارند و پیشوای تمپلارها یعنی ژاک دو مولای (مولا یعقوب) به نظر لاکاپله فقط یک نسخه ی دیگر یعقوب عادل است. او به همان شکل، به دست مومنان جاهل به قتل میرسد تا بهانه ی تصرف کفار بر سرزمین خدا فراهم شود. در مورد تمپلارها این الگو با بازگشت آنها به شکل فراماسونری و تسلط آنها بر واتیکان رم محقق میشود و همانطورکه آلبرت پایک فراماسون والامرتبه میگوید، فراماسونری در اساس خویش همان کیش ازیریس است. مسیحیت راستکیش دشمن تمپلارها اصلا در این زمینه خارج از ضابطه عمل نکرده است. چون ازیریس فقط یکی از دو الگوی مسیحایی تمپلاریسم است. دومی میترا است. درحالیکه ازیریس به شکل گاو است، میترا خدایی گاو کش است و گاوکشیش را در راستکیشی مسیحی و در جهت اختراع تشرع یهودی، موسی موقع شکستن بت گوساله ی سامری به عهده میگیرد. این کارها لازم است تا هر از چند وقت، مذهب ماسونی، خود را نابود کند و به شکل جدیدی از نو بسازد. برای همین دشمن سازی های سیاسی است که به قول روچ ساوکر، در جریان انقلاب های فرانسه، فراماسون ها بعد از تصرف کشور و ترویج کفر در آن، همزمان تاریخی با 1400سال حکومت کلیسای کاتولیک بر فرانسه، برایش دست و پا میکنند که اصلا سخت تر از تهیه ی 5000سال تاریخ برای مصر باستان در یک جعل و تحریف مشابه نیست. مطابق همین الگو به عقیده ی ساوکر، جنگ، راه بسیار مناسبی برای تخریب فرهنگ ها و بقایای گذشته ی ممالک و جانشین کردن آنها با تاریخ ها و فرهنگ های تصنعی بوده است.:

“TOP SECRET NUMERO 128”: D.LACAPELLE: THEOGNOSIS: 31 JULY2025

در مقایسه ی این روند با طغیان سیت علیه ازیریس، بد نیست در نظر داشته باشیم که او خدای جنگ بوده و از موقعیت خود برای کودتا علیه شاه-خدا استفاده کرده است. ازیریس در مقام یک شاه جنگجو معمولا با صورت فلکی جبار یا اوریون تطبیق میشود. در مقابل این صورت فلکی، صورت فلکی ثور یا ورزاو قرار دارد که به نظر میرسد جبار به جنگ او میرود. ظاهرا باید ثور برابر سیت باشد و این کمی مشکل ساز است چون معمولا سیت نه به گاو بلکه به خر مجسم میشده است. اما سر ورزاو تنها تجسم این قسمت از آسمان نبوده است. جبار در درجه ی اول مجسم کننده ی خدای خورشید است و ازیریس هم یک خدای خورشیدی است. ازجمله سلاح های خدایان خورشیدی مثل مردوخ، آرواره ی خر بوده که امروزه بیشتر به سلاح یک پهلوان یهودی مشهور تورات به نام سمسون که نامش به معنی «خورشیدی» است شناخته میشود. جرج سانتیلانا و هرتا دچند در کتاب «آسیاب هملت» (1969) اشاره میکنند که شاخ های V شکل صورت فلکی ثور به آرواره ی خر هم شبیهند و درواقع ثور میتوانسته بخشی از جبار و نشاندهنده ی او با آرواره ی خر در دست برای جنگ باشد.:

“SAMSON AND THE SEVEN LOCKS OF HIS HEAD”: DAVID MATHISEN: STAR MYTHS OF THE WORLD: 16 JAN 2015

آرواره ی خر سلاح جبار است چون او در مقام سیت خر مانند، سلاح ازیریس علیه دشمنانش است ولی این سلاح علیه ارباب خود طغیان میکند و این طغیان قطعا معادل طغیان بخش حیوانی وجود فرد یا جامعه علیه کلیت آن است که در مدرنیته در شدیدترین ابعاد خود رقم خورده است. مرزبندی دنیای فعلی در یک حالت آماده باش جنگی دائم کمک میکند تا سیاست همیشه بتواند به بهانه ی شرایط اضطراری، تلاش هایی در جهت تغییر این وضعیت را سرکوب کند و بنابراین طبیعی است که ایجاد دنیای کنونی، ارتباط مستقیم با رشد نظامی گری بر ضد عقلانیت دارد؛ امری که تاریخ یونان باستان آن را به شکل داستان سرکوب آزادی ها در یونان به دنبال هرج و مرج جنگی ای توصیف میکند که به ایجاد امپراطوری اسکندر مقدونی انجامید. فومنکو در کتاب شاهنامه، حمله ی اسکندر نیمه ایرانی-نیمه رومی به ایران را روایت دیگر حمله ی گشتاسب ایرانی از روم به ایران میشمرد و هر دو را با جنگ های صلیبی تطبیق میکند که نظامیان مسیحیت غربی بر شرق تحمیل کردند و اورشلیمِ هدف حمله در این جنگ را هم قستنطنیه تعیین میکند. به عقیده ی او این همان جنگ روم باستان علیه اورشلیم یهودیه است و صلیبیونی که به قدرت رسیدند و دین سازی کردند عثمانی هایند. فومنکو در اوایل فصل 10 کتابش به ذوالقرنین یعنی صاحب شاخ ها نامیده شدن اسکندر در منابع شرقی اشاره میکند و آن را با تصاویری از عثمانی ها با عمامه هایی که کلاهی شاخ مانند از آنها بیرون آمده است مقایسه میکند؛ ازجمله این پرتره از سلطان سلیمان قانونی.:

البته استدلال فومنکو قوی نیست چون ذوالقرنین یعنی صاحب دو شاخ، درحالیکه روی سر این عثمانی ها یک شاخ قرار دارد و این تک شاخ هم جانشینی برای کلاه فریجی است که هم در ترکیه و هم در اروپای قدیم رایج بوده است.:

ولی اتفاقا این استدلال، بحث ما را تقویت میکند. دو شاخ، اشاره به شاخ های قوچ مانند ژوپیتر آمون پدر اسکندر است. آمون هم پدر اسکندر است و هم پدر ازیریس. نیوتن در گاهشماری اصلاح شده ی خود مینویسد که ازیریس را اعراب به نام "باخوس" (بک/بغ) میشناختند و فریجی ها به نام ماروفیس یا مرویس که در نام همان مارس خدای جنگ در نزد رومی ها است.:

“ISAAC NEWTONS CHRONOLOGY OF ANCIENT KINGDOMS”: FROSTY CHUD: STOLEN HISTORY: 31 AUG 2024

بنابراین اگر میخواهیم فروکاهی ازیریس به ماشین جنگی سیت را دنبال کنیم، هویت فریجی شروع خوبی است. این که عثمانی ها به این هویت روی خوش نشان دادند، با شورش آنها علیه امرای غربیشان نسبت دارد. تجزیه ی ناشی از این یورش درواقع همان تجزیه ی پادشاهی یهود به دو رژیم متخاصم یهودا و اسرائیل است که به ترتیب با نمادهای شیر و تک شاخ نشان داده میشوند.:

درواقع کلاه فریجی و عمامه ی شاخدار عثمانی هر دو جانشینی برای شاخ تک شاخ هستند و شورشی بودن آنها نسبت به حکومت الهی روم/اورشلیم را نشان میدهند. عثمانی ها این شورش را زیر لوای یک ایمان جایگزین یعنی اسلامی انجام دادند که هنوز برای مسیح احترام زیادی قائل است ولی شگفت این که وقتی روم یک دشمن سکولار مثل کفار انقلاب فرانسه پیدا میکند هنوز کلاه فریجی را بر سر دشمنان و نماد آنها می یابد. انگار هر کسی با هر مرامی وقتی علیه شیر یهودا شورش میکند و قوی میشود، هنوز باید مطابق نمادشناسی شیر یهودا جلو برود و خودش را تک شاخ جا بزند. بدین ترتیب دنیای انسان ها به دو جبهه ی رومی و ضد رومی تقسیم میشود که هر دو به لحاظ ایدئولوژیک رومی و تابع سیطره ی اعتقادی استعمار غربند. یعنی انسان بودن برابر با غربی بودن است.

ظاهرا آغاز استعمار با تصرف دنیای جدید در اواسط هزاره ی دوم میلادی آغاز انسان متعارف نیز هست. آ. تامانسکی در فصل 12 کتاب "تاریخ متفاوتی از امپراطوری روم" به این موضوع میپردازد. وی توجه میکند که در کتاب مقدس، خدا جهان را در 6 روز آفریده است و از طرفی از نظر کلیسا «هر روز خدا برابر هزار سال در زمین است.» آدم ابوالبشر در اواسط روز ششم آفرینش آفریده شده است و اگر این 6 روز را مانند کلیسا تعبیر به 6هزار سال کنیم، آفرینش انسان در اواسط هزاره ی دوم میلادی و حدود 500سال پیش یعنی در آغاز تاریخ منسوب به آغاز استعمار رقم خورده است. این دوره معاصر حکومت پاپ جولیوس دوم است که تامانسکی، نسخه ی اولیه ی او را برابر خود ژولیوس سزار میداند. جولیوس دوم قبل از پاپ شدن، در اثر فعالیت هایش در گاول رشد کرد و در آنجا به سازماندهی های نظامی مشغول بود، امری که با رشد اقبال ژولیوس سزار در اثر نبردهایش در گاول قابل مقایسه است و "ایمپراتور" هم قبل از این که با امپراطور به معنی فرمانروا معادل شود، به معنی فرمانده ی قوای مسلح بود. مسیح، آدم دوم است چون از اول خود آدم بوده و البته ژولیوس سزار هم یک نسخه از مسیح است.

این موضوع به زبان غیر اسطوره ای امروزه از زبان فعالان حوزه های علمی هم اعتراف میشود. به عنوان مثال میتوان به کتاب THE WEIRDEST PEOPLE OF THE WORLD از جوزف هنریچ اشاره کرد. در این کتاب WEIRD مخفف حروف اول کلمات WESTERN (غربی)، EDUCATED (آموزش دیده)، INDUSTRIALIZED (صنعتی)،RICH (ثروتمند)، و DEMOCRATIC (یعنی رشد کرده در جامعه ی پیرو دموکراسی) است. کتاب دکتر هنریچ به این موضوع میپردازد که تمام افراد جامعه ی مورد آزمایش در بیشتر پژوهش های غربی، از این منطقه ی محدود انسانی برگماشته میشوند ولی نتایج به دست آمده از آنها به تمام انسان ها در تمام دوران ها فرافکنی میشود درحالیکه شرایط متفاوت جغرافیایی و سیاسی و فرهنگی، مردم سرزمین های مختلف و زمان های مختلف را در موارد بسیاری از هم متمایز میکند. دکتر آذرخش مکری در کنفرانس خود در تلسی پیرامون "روانشناسی تکاملی" از این کتاب برای تایید آنچه خود "فلینستونتیزم" میخواند بهره میگیرد. فلینتسوتنز، یک انیمیشن قدیمی امریکایی درباره ی دو خانواده ی عصر حجری است که شرایط حاکم بر دنیای ماقبل تاریخ آنها کاملا گرته برداری شده از امریکای مدرن است. آنها مانند امروزی ها اتومبیل سوار میشوند ولی اتومبیلشان از جنس چوب و سنگ است. مانند امریکایی های امروزی حیوان دست آموز دارند و این حیوان دست آموز، یک دایناسور است که رفتارهایش یادآور یک سگ اهلی نژادگیری شده ی قرن بیستمی است. دکتر مکری هشدار میدهد که روانشناسی تکمالی مدام دارد مثل این کارتون فلینتستونز کار میکند و خصوصیات و سلایق بشر غربی دوران مدرن را به دوره ی ماقبل تاریخ و تمام طول تاریخ بشر فرافکنی میکند؛ بعد خودش درمیماند که چرا بر اساس آنچه توضیح داده است، نمیتواند وجود برخی خصوصیات روانی در انسان را توضیح نمیدهد؛ مثلا نمیتواند توضیح دهد چرا اسکسوالیزم وجود دارد درحالیکه قانونا نباید در انتخاب جنسی فرد اسکسوال به عنوان شریک جنسی انتخاب شود و ژنش تا حالا باید از بین میرفت؛ پاسخ این است که اصلا انتخاب جنسی ای در این قضیه اتفاق نمی افتاده چون تا چند دهه پیش، ازدواج اغلب بدون انتخاب شریک جنسی از طرف خود فرد انجام میشد و از طرف خانواده به فرد پیشنهاد یا تحمیل میشد و هنوز هم در بسیاری نواحی این امر رایج است، بنابراین ژن هیچ وقت امکان رد شدن از سوی همه ی انسان ها را پیدا نمیکرد. در مورد سلایق جنسی انسان ها و نقش آنها در شکل گیری نوع بشر، مکری از قانون پائولی –به نام جورج پائولی- استقبال میکند که بر اساس آن، از ابتدای شکل گیری شخصیت فرد انسانی، تصاویر جنسی که او با آنها روبرو میشود مدام وارد سرش میشوند و هر کدام بیشتر وارد ذهنش شوند بیشتر به کنش جنسی او شکل میدهند تا این که جایی این کنش تقریبا تثبیت میشود. با این که مکری این موضوع را درباره ی چگونگی همجنسگرا یا دگرجنس گرا شدن انسانها می آورد، ولی شاید بتوان دامنه ی آن را به وسعت تمام تصاویری که در جهان ابتدا از طریق رسانه و سپس از طریق مشاهده ی عمومی در سطح اجتماع تکثیر میشوند، بیان کرد. عمومی ترین تصاویر، همان موضوعاتی را در بر میگیرند که با سلایق جامعه ی مدرن غربی یا به قول هنریچ WEIRD ها مطابقت دارند. تردیدی وجود ندارد که با توجه به برتری اقتصادی و تکنولوژیک غرب، ارتباط با آن در جهت توسعه ی مادی و اطلاعاتی کشورها لازم و بایسته است اما گاهی لازم است حواسمان باشد که هر امر جدیدی میتواند یک خطای جدید و حامل آسیب هایی نگران کننده باشد و به هیچ وجه به صلاح نیست که حرف های تجاری را که ابداعات جدید را پاسخ به نیازهای حاصل از جبر هزاران ساله و میلیون ها ساله جا میزنند، دربست بپذیریم.

امپراطوری بریتانیا یا امپراطوری اسرائیل؟: آلفاها و امگاهای تاریخ مدرن

تالیف: پویا جفاکش

موسی تصمیم گرفته بود یوشع را به عنوان جانشین خود تعیین کند. منتها برای یوشع شرط گذاشت که دنیا را بگردد و بدترین آدمی را که وجود دارد پیدا کند و به موسی معرفی کند. یوشع همه جا را گشت و از هر کس تعریف بدی شنید درباره ی او تحقیق کرد و چون نکات مثبتی درباره ی او یافت، او را از لیست خط زد. بلاخره کسی را پیدا کرد که گناهی نبود که مرتکب نشده باشد و کسی نبود که از او ناراضی نباشد. خواست این شخص را انتخاب کند ولی ناگهان و به سبب تجربه ای که از سر گذرانده بود دودل شد که نکند این یکی هم صفات خوبی داشته باشد که یوشع از آن مطلع نشده است. بنابراین به این نتیجه رسید که جز بدی های خودش، درباره ی میزان بدی هیچ کس مطمئن نیست. با همین نتیجه گیری به نزد موسی بازگشت و گفت که از خودش بدتر کسی را نمیشناسد. موسی به او تبریک گفت و جانشینی وی را اعلام نمود.

در این قصه ی اسلامی، یوشع بیشتر از این که به آن قصاب جنایتکار توصیف شده در سفر خروج شبیه باشد، به همنامش یشوع یا یسوع انجیل یعنی جناب عیسی مسیح نزدیک است که در هر کسی و هر چیزی به جای عیب، دنبال حسن میگشت. به هر حال عیسی مسیح هم به سبب آوردن مذهبی در ادامه ی مذهب پیامبر اولوالعزم قبلی یعنی موسی، همچون یوشع جانشین موسی است. شاید این که یوشع دنیا را گشت و به جایی که خودش در آن بود رسید به نوعی با این جمله ی معروف مسیحی که عیسی آلفا و امگا یعنی اول و آخر است مرتبط باشد. این اول و آخر بودن به سبب خدا بودن عیسی است. در قرآن هم در آیه ی 3 سوره ی حدید آمده است: «هُوَ الاول والآخر والظاهر والباطن و هو بکل شیء علیم.» این که اول و آخر دنیا در یک آدم خلاصه شود به خلاصه شدن باطن در ظاهر هم برمیگردد. امروزه تحت تاثیر پست مدرنیسم بسیار احساس میکنیم که همه ی اخبار دور و برمان دروغند. سوفسطایی های قدیم هم همین احساس را داشتند ولی معناگراها از داخل حرف دروغ هم معنی درمی آوردند که البته این از نتایج فرهنگ تمثیل و داستانسازی برای تشبیه باطن به ظاهر بود چنانکه در یک رباعی منسوب به جامی آمده است:

سوفسطایی که از خرد بی خبر است

گوید عالَم، خیالی اندر گذر است

آری عالم همه خیال است ولی

پیوسته در او حقیقتی جلوه گر است.

به همین دلیل، هر انسانی به عنوان یک «کیهان کوچک» که جلوه های گوناگون خدا در زمین را به صورت صفات و تماثیل در خود دارد به اندازه ی خدا مرکز جهان است ولی برای کشف خود باید دور دنیا بچرخد همانطورکه در دیوان حافظ آمده است:

عاقلان نقطه ی پرگار وجودند ولی

عشق داند که در این دایره سرگردانند

جلوه گاه رخ او دیده ی من تنها نیست

ماه و خورشید همین آینه میگردانند

این دایره میتواند سیاره ی زمین باشد و گردش ما در آن مصداق آن اشتباه قدیمی که زمین گرد است و از هر جا سفر در آن را شروع کنید به جای اول برمیگردید. در این صورت، شما آلفا و امگا و در جایگاه مسیح خواهید بود. جالب اینجاست که مسیح در جایی به نام جلیل فعالیت میکرد و جلیل یعنی دایره. شاید این دایره را گاها با کره ی زمین عوض کردند. "جلیل" تلفظ دیگر "جلجال" یا "گلگال" به همان معنای دایره است که به صورت "سیرکل" به معنی چرخه وارد زبان انگلیسی شده است. در دایره المعارف مذهبی، جلجال عنوان معبدی است که موسی بنیاد نهاد و آن دایره ای با 12سنگ به جای 12 قبیله ی بنی اسرائیل بود و بعدا در اولین معبد مقدس یهود در گریزیم همان بازسازی شد. بنابراین بودن عیسی در جلیل میتواند به معنی بودن در سرزمین مقدس و احتمالا یکی از نسخه های اولیه ی اورشلیم باشد. چند منطقه به نام جلیل آباد در ایران میتوانند در نام به معنی آباد شده توسط جلیلی ها یعنی آدم های آمده از سرزمین مقدس باشند. جلیل آباد هرات در افغانستان این را حتی بهتر نشان میدهد چون این جلیل آباد بخشی از ولسوالی "انجیل" است.

گادفری هگینز در آناکالیپسیس مینویسد که دایره های سنگی با 12 سنگ در بسیاری از محوطه های دروئیدی و چنانکه فراماسون ها درباره ی گذشته ی فیثاغورسی خود نوشته اند، در تمام معابد فیثاغورسی وجود داشته اند. به نظر هگینز دلیل این است که هر دو مکتب فیثاغورسی و دروئیدی توسط یهودی های کارملی پدید آمده اند. اما او مینویسد که مضمون 12 قبیله که در قصه ی بنی اسرائیل اساس دایره های سنگی مقدس یهود شده در اقوامی که ظاهرا ربطی به یهود ندارند هم تکرار شده است ازجمله 12قبیله ی اولیه ی ایونی (مهاجران یونانی) در ترکیه و 12 قبیله ی اولیه ی اتروسکی در ایتالیا. اما هگینز محدوده ی این چرخه های 12تایی را به تعداد قبایل منحصر نمیکند. وی مینویسد که سنگ های 12گانه که یک دایره بسازند در اصل از روی 12 صورت فلکی دایره البروج پدید آمده اند و یهود برای زدودن طبیعت پرستی از دایره ی مقدس، آنها را به 12 قبیله تبدیل کرده است. ازآنجاکه خورشید به ترتیب از این دایره ها میگذرد و با گذر زمان مدام بدانها تغییر شکل میدهد، این 12صورت فلکی میتوانند با 12 پادشاه پیاپی که روح سلطنت مدام به آنها تغییر شکل میدهد عوض شوند. به نظر هگینز، 12 امام فارسیان و 12 امپراطور روم دقیقا چنین مضمونی دارند. اولین 12 امام، علی است که نام از ایلی یا اله یعنی خدا دارد و اولین 12 امپراطور روم ژولیوس یا یولیوس از همان ریشه ی لغوی است و هر دو هم توسط یاران سابق خود کشته میشوند. از این دو ژولیوس سار ملقب به "پاتر فوتوری ساکولوم" به معنی "پدر کشورش ساکولوم" بود که ساکولوم از سایکل به معنی چرخه می آید که همخانواده با لغات سیرکل، جلجال و جلیل است. نام یولیوس با یوله نام دیگر ساتورن خدای زحل و خورشید ارتباط دارد. مونس کاپیتولین که تختگاه سزار در آن قرار گرفت هم ساتورنیا نام داشت. ایام مقدس ساتورن موسوم به ساتورنالیا اکنون تبدیل به کریسمس یا سالگرد میلاد مسیح شده و روزهای بعد از کریسمس هم یوله نامیده میشوند. یوله را میتوان در لغت با "هوله" مقایسه کرد که نام جشن اعتدال پاییزی در میان فارس ها و هندوان بوده است. "حروم اولوم" عنوان معابد پرستشگاه سزار در کیلیکیه ی آسیای صغیر بود که در آن اولوم –به وضوح از ریشه ی اله و علی- تلفظ دیگری برای یولیوس به نظر میرسد. این کیلیکیه هم خود یکی دیگر تلفظ های گلگال و سیبرکل به معنی دایره به نظر میرسد و میتواند به معنی محل دایره ی مقدس باشد. گایوس ژولیوس اگرچه به امپراطوری نرسید ولی الگوی امپراطوران بعدی شد که همچون او تجسد ژوپیتر خدای اعظم روم بودند همانطورکه مسیح تجسد یهوه بود. این تجسد درواقع یک نوع تجلی است. ژولیوس ملقب به سزار یا قیصر بود. این لغت تلفظ لاتین لغت اتروسکی "اسار" به معنی خدا است و از ریشه ی کلدانی-فنیقی "اسر"، "سر" و "زر" به معنی رئیس و والا مرتبه است که به صورت "آسور/آشور" عنوان خدای سیاره ی مشتری و همتای ژوپیتر شده و در مصر هم ازیریس کهن الگوی فراعنه نام از آن دارد. در کیلیکیه شهری به نام "سزار اگوستینی" وجود داشته است که توسط خاندان آنازاربنس از بنی آذر کنترل میشده و این آذر میتواند همان اسار و بنابراین سزار باشد. با این حال در بین خود اتروسک ها لغت "اسار" درابتدا تجلی خدا را نشان میداد و خود خدا "اسه" بوده که میتواند همان هسوس خدای جنگل بر و نجار گاول ها باشد که همتای مارس خدای جنگ رومی بود و قربانی انسانی طلب میکرد. "هسه" یا "اسه" همچنین عنوان دیگر اودین خدای نورمن ها بود و احتمالا اسم اصلی او را یدک میکشید. چون اودین در اصل معادل وتان آلمانی است که نامش از ریشه ی "ویت" به معنی راستی و درستی و معادل وایز به معنی عاقل در انگلیسی است و لغت ویزارد به معنی جادوگر هم از آن می آید. بنابراین وتان/اودین بیشتر لقبی است که جای اسم اصلی یعنی اسه را گرفته است. اسه به وضوح تلفظ دیگر "ایهه" از عناوین دیونیسوس باخوس خدای یونانی است که برابری او با یوئه یا یهو خدایی سامی را نشان میدهد که بعدا به صورت یهوه بازسازی و خدای یهود شد. در بین فنیقیان، "حس"، "اس"، "عز"، "عزوس" و "عزوز" ازجمله نام های خدای مرگ و موکل سیاره ی مریخ بوده که در هر دو مسئولیت، معادل مارس رومی است. عنوان "عزوز" با "عزیز" در عربی به معنی گرامی هم ریشه است. وایتر گزارش داده است که در بین بعضی عرب ها لغات "آز" و "آذر" به معنی انرژی ماهیتی یک شیء یا موجود بوده اند. برای خدا خلقت یک موجود میتوانسته تجلی ماهیت او در آن موجود باشد [و ازاینرو احتمالا اصطلاح عربی "اثر" برای مخلوق یک فرد یا موجود، با "اسار" اتروسکی همریشه است.] علی و ژولیوس هم خدایی بودند که در رهبران سلسله ها تجلی می یافت و همزمان برابر با مسیح هم بود. در مورد علی او فقط در دوازدهمین جانشینش همچون مسیحا غیب گشت. احتمالا درباره ی امپراطوران 12گانه ی سرکشیده از داستان ژولیوس هم چنین است. این 12 امپراطور آنطورکه سوئتونیوس آنها را نام برده است، به ترتیب عبارتند از: ژولیوس سزار، اگوستوس، تیبریوس، کالیگولا، کلودیوس، نرون، گالبا، اتو، ویتلیوس، وسپازیان، تیتوس و دومیتیان. قاعدتا انتظار داریم که دومیتیان همتای مسیح باشد. برخلاف مسیح درباره ی هنوز زنده بودن او چیزی گفته نشده است ولی او هم مانند سزار و البته مسیح توسط افراد خودش کشته شده است. همچنین تخت دومیتیان به مشاور او نروا تقدیم شده که یادآور نقش مهم بروتوس پسرخوانده و دوست نزدیک سزار در قتل او است، چیزی که بروتوس و نروا را همتای یهودای اسخریوطی در خیانت به مسیح میکند. دومیتیان که کیش شخصیت عظیمی برای خود به وجود آورده بود در امور زندگی مردم دخالت میکرد و به رعایت اخلاقیات بسیار حساس بود، چیزی که او را بسیار به سختگیری های مذهبی کلیسای کاتولیک در قرون وسطی نزدیک میکند، درحالیکه جانشینش نروا تمام این دخالت ها را از بین برد. بنابراین اگر دومیتیان مسیح باشد، نروا همتای آنتی کریست یا دجال است. این شباهت، اسم نروا با نرو(ن) را جالب میکند. چون در مسیحیت، نرون به سبب مسیحی کشی گسترده، یک آنتی کریست تلقی میشود. عدد ابجد اسم NERO 666 است و البته نروا هم در سن 66سالگی به امپراطوری رسیده است. همانطورکه متوجه شدید 12 امپراطور پیشین بر اساس 12 ماه سی روزه که سال 360 روزه ی خورشیدی را بین خود تقسیم میکردند ساخته شده اند. مصریان گاهی این 12ماه را با 5دوره ی 72روزه جایگزین میکردند و اگر ما هم 12 امپراطور را با 5امپراطور جایگزین کنیم با کمال تعجب میبینیم که ششمین امپراطور به عنوان همتای نروا میشود خود نرون که اتفاقا اولین امپراطوری است که در یک کودتا سرنگون میشود. سال مصری به جای 360روز 365 روز بود که 5روز آخر به صورت یک پنجه بعد از 12 ماه حساب میشدند. روح نروا هم در این 5روز ضرب میشود و به 5امپراطور خوب تبدیل میشود. این امپراطورها سلسله نبودند و سلطنت را به جای پسر خود، به فرد برگزیده ای واگذار میکردند و ازاینرو احتمالا در ابتدا در مرز سلطنت موروثی و حکومت دموکراتیک شایسته سالار قرار داشتند. [در نمایشنامه ی ژولیوس سزار شکسپیر هم بروتوس، سزار را به سبب حفظ دموکراسی میکشد.] با این حال به اندازه ی حکومت های شایسته سالار کنونی، شایستگان هنوز از یک سیستم اشرافی سالار برمیخیزند و از این جهت به ژوپیتر بودن امپراطوران مزبور نزدیکند. در بین اینان بیشترین کارهای فرهنگی و مذهبی به هادریان منسوب است که اتفاقا کتاب 12 امپراطور روم سوئتونیوس هم منسوب به دوران هادریان و به نظر هگینز، نوعی الگوگیری از هادریان برای خلق سزار است. هادریان از خاندان ائلیان است که احتمالا به اندازه ی یولیوس ریشه در نام اله دارد. نام او برگرفته از محلی به نام هادریا منسوب به ایتالیا است ولی هادریا میتواند ریشه گرفته از آدر تلفظ دیگر اسار باشد و هادریا به معنی سرزمین خدایان مطرح بوده باشد که در این صورت، هادریان به معنی آسمانی یا ماوراء الطبیعی است. [این "آدر" را اگر بعد از "نا" ی پیشوند آرامی قرار دهید، نام "نادر" ساخته میشود که یک کشورگشای مستبد ترک بود و به مانند سزار و دومیتیان، توسط افراد خودش کشته شد.] گفته میشود دریای آدریاتیک نام از هادریان دارد با این حال در تواریخ هرودت که به چندصد سال قبل از هادریان منسوب است این دریا آدریاتس نامیده شده است که میتواند با لغت عربی "حضرت" به معنی والامرتبه –یکی دیگر از لغات ریشه گرفته از اسر- هم منشا باشد. بدین ترتیب هادریان به عنوان الگوی آسمانی-زمینی 12 امپراطور روم، سزارها یا قیصرها را از محیطی دیگر وارد ایتالیا میکند و و این محیط میتواند "خزریه" باشد که مردمش خزرها به عنوان پیروان اولاد خزر پسر یافث ابن نوح، از فردی با نام مشابه "سزار" تبعیت میکنند. آنها اهل روسیه ی کنونی و شمال دریای خزر بودند و روس ها پادشاهان را تزار مینامند که تلفظ دیگر سزار است. لغت مشابه "خضر" نام پیامبری مقدس در مزد مسلمانان است که همچون عیسی دارای عمری طولانی و از نطرها ناپدید است و هرجا میرود سرسبزی میبرد چنانکه خضر به معنی سبز است. این کارکرد، نزدیک به کارکرد تموز خدای گیاهان و فصول است که مذهبش توسط پیروان یهوه ریشه کن شد. البته عیسی که تجسم همان یهوه است گرته برداری های زیادی از مذهب تموز نموده است. اینطور پاکسازی تموز توسط یک نسخه ی دیگر از خودش که به مارس خدای جنگ نزدیک است، با قتل دومیتیان توسط سربازان خودش قابل مقایسه است و نیز با کلیسا که شوالیه ها را قدرتمند کرد و بعدا شعبه ای از همان ها تمپلاریسم و به دنبالش فراماسونری را به راه انداختند و کلیسا را تضعیف کردند. در رودررویی آدونیس و مارس به عنوان دو نسخه از تموز، این اتفاقات به تمثیل بدل شده اند. دلیل دشمنی مارس با آدونیس رقابت عشقی این دو بر سر ونوس یا آفرودیت الهه ی زمین بود که درواقع رقابت جریان های فرهنگی بر سر حکومت بر زمین را نشان میدهد. آدونیس شکارچی و جنگل گرد، نمایانگر جریان های ابتدایی دوران وحشی زمین است و مارس پرورنده ی جنگسالاران و لشکرکشی ها نماینده ی ارتش هایی که کشورها را ایجاد و چشم انداز جهان را متمدن کردند. مارس با عزوز خدای مرگ تطبیق میشود و در عربی، مرگ "حضر" –یکی دیگر از لغات ریشه گرفته از "اسر"- نامیده میشود. این لغت نزدیک به لغت "خزیر" به معنی گراز در شامات [معادل "خنزیر" در عربی فصیح] است و همانطورکه میدانیم قاتل آدونیس یک گراز بود. این قتل، آدونیس را به یک خدای گاهی مرده و گاهی زنده تبدیل کرد درست مثل مسیح که در حالت جذب مخاطب، تموز است و در میدان سوء استفاده ی جنگجویان، مرده ای بدل شده به مارس. درواقع این موقعیت، تغییر محتوای مرگ آیینی تموز است که در فصل خزان میمیرد و در بهار با سرسبزی طبیعت بازمیگردد. بنابراین آنتی کریست، کریست را به تسخیر خود درآورده و ازاینرو از کریست غیر قابل تمییز است. درواقع این خودی شدن ژولیوس سزار و سیستم امپراطوری توسط نروا به عنوان نسخه ی کهن الگویی هادریان هم هست. توجه کنیم که ژولیوس سزار در اصل، گایوس از خاندان ژولیوس بود و این خاندان نسب به اسکانیوس پسر انئاس تروایی میرساندند چون اسکانیوس ملقب به یولیوس بود. این اسکانیوس از ازدواج انئاس با لاوینیا دختر لاتینوس حاصل آمد. انئاس به خدمت لاتینوس شاه لاتیوم درآمد و بعد از شکست دادن دشمنان لاتینوس، به دامادی لاتینوس درآمد و جانشین او شد. پسرش اسکانیوس، شهری به نام البا درآنجا بنا نهاد و پایتخت خود کرد. عدد ابجد نام لاتینوس با املای LATEINOS برابر 666 یعنی عدد دجال است و بدین ترتیب سلطنت ژولیوس با خدمت به آنتی کریست به دست آمده است. اسکانیوس یکی از دو پسر انئاس بود و همانطورکه میدانیم انئاس به یک روایت، بنیانگذار تروای جدید بود که همان رم باشد. در روایتی دیگر، دو برادر به نام های رومولوس و رموس بنیانگذاران رم بودند که از آنها رموس به دست رومولوس کشته شد و این باز همتای دیگر قتل سزار به دست بروتوس و قتل دومیتیان به دست ارتش خودش و البته عیسی به دست امت خودش یعنی یهودیان است. هگینز معتقد است که کلهم این مسیر، بر اساس یک نظم کیهانی درست شده است. چون او به سیستم 10 آواتار ویشنو اعتقاد دارد و بر اساس سیستم تقویمی نروها معتقد بوده است که آنها هر 600سال ظهور میکنند. آخرین آواتار رسمی ویشنو در هندوئیسم، آواتار نهم یعنی بودا بوده که بر اساس حسابرسی اروپاییان در قرن ششم قبل از میلاد ظهور کرده است. بنابراین هگینز حساب میکند که آواتار بعدی باید در نیمه ی دوم قرن اول میلادی مطرح شود و چون قتل دومیتیان در سال 96 میلادی در اواخر همان قرن اتفاق افتاده است دومیتیان میتواند به جای سزار و مسیح، آواتار دهم باشد. در هندوئیسم، آواتار دهم، ظهور دوباره ی کریشنا آواتار هشتم است و کریشنا ملقب به کسو" و "کسار" بوده که یادآور عنوین هسه و سزار/قیصر هستند. همچنین شیوا که خدایی خارج از مذهب ویشنو و بیشتر رقیب آن بوده، ملقب به ایشوار تلفظ دیگر آشور یا اسر بوده است.:

“ANACALYPSIS”: V1: GODFREY HIGGINS: LONGMAN: 1836: P608-614

گادفری هگینز در بخش بزرگی از فصل های اول کتابش درصدد اثبات ریشه گیری تمدن و فرهنگ بشری از سیاهان با فرض برخاستن سیاهان در هند بوده و از این راه، مهاجرت هندیان به غرب در حال تبدیل شدن به سامیان، اروپاییان و بلاخره بریتانیایی ها را همزمان مسیر تکامل مذهب هندی و مسیر تکامل بشر ارزیابی میکرد. نوعی اتحاد یک آلفای هندی با یک امگای انگلیسی-اسکاتلندی و هر دو زیرمجموعه ی امپراطوری بریتانیا. اما یک شخص نظامی تر یعنی سرهنگ دوم لارنس آستین وادل، که علاقه ی زیادی به مطالعه ی مذاهب هندو و بودایی داشت، هند و بریتانیا را در یک ریشه ی متمدن تر متحد کرد که به صراحت مدعی بود در بریتانیا بهتر حفظ شده است. ریشه ی آریایی اروپا و هند به نظر او به تمدن سومر برمیگشت و توسط فنیقی ها به تمام جهان صادر شده بود. وادل در مقدمه ی کتاب خود به نام «ریشه ی فنیقی بریتانیایی ها، اسکاتلندی ها و انگلوساکسون ها» (1914) عنوان بهارات که بومیان درباره ی شبه قاره ی هند به کارمیبرند را با عنوان بریتانیا همریشه میخواند و مینویسد:

«هند که هنوز سرزمین بارات ها یا بریتانیایی ها نامیده میشود، از طریق خویشاوندی خونی با روسای حاکم هند که اکنون آشکار و تثبیت شده است، باید در این روزهای ناآرامی هند به نفع دومی تصمیم بگیرد که در عضویت کشورهای مشترک المنافع بریتانیا باقی بماند که اکنون نشان داده شده است که عناصر واقعی "سواراج" تمدن اجدادی مترقی قدیمی بارات را به شکلی بسیار خالص تر از شاخه ی هندی حفظ کرده است.»

وادل فصل اول کتابش را با این نقل قول آغاز میکند (عبارت داخل [] از وادل است):

«پانچ های [فنیقی های] توانمند که قصد حمله به زمین را داشتند، تمام جهان را تحت سلطه ی خود درآوردند.» (حماسه ی هندی مهابهاراتا از بارات های بزرگ)

وادل، نام کوروپانچالاها (کورو-پانچ های توانمند) را که قدیمی ترین پادشاهان هند بودند، با نامیده شدن سوریه توسط سومری ها و بابلی ها به "کور" و تعبیر پانچ به تلفظ دیگر پونیک یا فنیقی تفسیر میکند و کورو-پانچ را معادل سوری-فنیقی میداند. وی مینویسد که در سفر به هند متوجه شده که هیچ بنای ساختمانی قدیمی ای در هند وجود ندارد و فقط چند چیدمان سنگی معمولی از دوران کهن به جا مانده ولی سیستم شهرسازی و مدل زندگی و لباس ها در هند امروز به همین شکل «ناگهان حدود سال 609 پیش از میلاد در صفحات ادبیات بودایی و در حماسه ی مهابهاراتا» پدیدار میشود. [روشن است که فرض وادل این است که این آثار واقعا متعلق به اواخر قرن هفتم قبل از میلادند و جعلیات جدید نیستند.] بنابراین وادل نتیجه گیری کرد که قدیمی ترین شاهان هند منسوب به هزاران سال پیش در هند زندگی نمیکردند و از جای دیگری آمده اند. وی گفت که با روایات محلی بسیاری برخورد کرده که فهرست هایی از شاهان هند ارائه میدهند منتها هندشناسان فقط به مندرجات واداها اهمیت میدهند و این فهرست ها را رد میکنند. در بعضی از این فهرست ها اولین شاه هند، همنام پسر آخرین شاه ختی آناطولی است. ختی یا خاتی، گروهی از حکمرانان آناطولی و سوریه هستند که در کتاب مقدس از آنها با عناوین "حت" و "حتی" یاد شده و در انگلیسی «هیتیت» نامیده میشوند. تختگاه آنها در آناطولی در گذشته جزو سوریه به حساب می آمده و استرابون، ختی ها را «سوری های سفید» میخواند. سریانی ها و فنیقی ها خود را «آری» به معنی اشرافی و والامرتبه میخواندند و وادل این لغت را با اصطلاح «آریا» برای شاهان قدیم هند مقایسه میکند. او ضمنا معتقد است که ختی ها در نام همان گوت های اروپایی هستند و اسکیت ها که گوت ها از نسل آنها درآمدند در اصل ختی های مهاجر به اروپا بوده اند. در فصل های کوتاه دوم تا چهاردهم، وادل، پارت اولون یا بارت اولوم اولین شاه اسکاتلند که از اسپانیا به بریتانیا نقل مکان کرده است را یک فنیقی مرتبط با آناطولی میخواند و به این مناسبت، از گستره ی تقدس سنت بارتولومه در بریتانیا میگوید. بارتولومه ی حواری در آلبانیای قفقاز کشته شد و بریتانیا نیز نامبردار به آلبان بوده است. وادل، نام پارت اولون را به دو بخش پرات/پارت و اولون/اولوم تجزیه میکند. جزو دوم، معادل اصطلاح آوالون برای بریتانیای قدیم و ریشه گرفته از عنوان خدا یا رئیس در نظر گرفته میشود درحالیکه پرات یا پارت، عنوان قبیله ای از فنیقی ها از جدی به همین نام تلقی میشود که علاوه بر پارت های نبردکننده با روم در کیلیکیه، با شهر براته در قلمرو لیکایون های کیلیکیه هم مرتبطند. شهر-بندر اصلی کیلیکیه یعنی طرسوس نامبردار به پارتنیا بود که وادل آن را به سرزمیسن پارت ها معنی میکند. لیکایون ها در مناطق شمال کوهستان طوروس ساکن بودند و پایتختشان قونیه مرکز پرستش میترا یا شمس خدای خورشید بود، خدایی که هم در اروپا و هم در هند پرستش میشد و نامش در عهدنامه ی بین حکمرانان ختی و میتانی در بغازکوی دیده میشود. براتی الهه ی مهم لیکایون ها و معادل دایانا الهه ی ماه بود. فیگورهای او در تصاویر، همتای فیگورهای الهه بریتانیا در نگاره های انگلیسیند. فنیقی های کرت، بریتو-مرتیس را میپرستیدند که دختر فنیکوس شاع فنیقی ها بود و بعدا با دایانا تطبیق شد. براتی الهه ی زمین است و بریتانیا مونث قلرو بریت ها یا پیروان براتی. بنابراین آنها با هم معادلند. از دید وادل، براتی لغتا همان پرتیوی الهه ی زمین در نزد هندوان است و پرتیوی همراه دوقلوهای آشوین فعالیت میکند که همتای کاستور و پولوکس در اساطیر یونانی-رومیند. کاستور و پولوکس به شکل دو یار میترا در نگاره های او ظاهر میشوند. در این صورت، براتی/پرتیوی، شکل مونث خورشید است و به عنوان یک لغت مونث، باید مذکرش برات یا همان پرات باشد. در نزدیکی ساوت شیلدز در شرق نیوکاسل آپون تاین، سنگنگاره ی رجینای آربیا قرار دارد که به دو زبان لاتین و آرامی پالمیری نوشته شده و شرح افسوس یک مرد اشرافی به نام باراتس از پالمیرای سوریه برای مرگ همسرش رجینا از قبیله ی کاتالونی در جنوب شرقی بریتانیا است. کاتالونی که میتواند با کاتالونیای اسپانیا هم مرتبط باشد، مرکب از اصطلاحات کاتی –تلفظ دیگر خاتی- و اولون (جزو دوم پارتولون) است و بنابراین کاتالون های بریتانیایی-اسپانیایی هم اصالتا فنیقی-ختی تلقی میشوند. عنوان کاتی با نامجای کاتانیا در کیلیکیه و با نام سلسله ی کاسی ها در بابل مقایسه شده است. وادل معتقد است که این فنیقی-ختی های مهاجر علاوه بر اختراعشان الفبا خط میخی را هم از خاورمیانه به بریتانیا آورده اند و آن درآنجا تبدیل به خط "اوگام" (عجم) شده است خطی که به شخصی به نام اوگما منسوب است و اوگما یکی از نام های هرکول فنیقی هم هست. وادل، پیوستگی های خط اوگام با خط میخی سومری را نشان میدهد و سندی بر هزاران ساله بودن تمدن در بریتانیا میشمرد. به همین ترتیب، او از شباهت معماری ختی های باستان با معماری گوتیک اروپایی پرده برمیدارد و نتیجه میگیرد که برخلاف نظر قاطبه ی علمای غرب، معماری گوتیک اختراع قرون وسطی نیست و متعلق به هزاران سال پیش است. [البته ممکن است برعکس باشد و معماری ختی مربوط به قرون وسطی باشد.] وادل، کلتی بودن مردم ماقبل فنیقی بریتانیا و اصلا چیزی به نام نژاد کلتی را رد میکند و معتقد است هر دو زبان کلتی و انگلوساکسون در بریتانیا از زبان فنیقی پدید آمده اند و همراه کلنی سازی های پسران شاه ابراکوس به اروپای قاره ای منتقل شده اند. وادل مینویسد که کلت ها در توصیفات مورخان ظواهر و خصوصیات گوناگونی دارند و علت این است که عنوان کلت، هر دورگه ی گوت با بومیان را در بر میگیرد. این الگو از روی آمیختن ختی ها با ون های اطراف دریاچه ی وان پدید آمده که اعقاب دورگه شان، خود را گال یا گالاتی یا خالدی مینامیدند و همین لغات به صورت های گاول و و گالیک و کلتی در اروپا برای دورگه های مشابه از نسل هون ها و آلپی ها و اسلاوها به کار رفتند. بسیاری از این دورگه ها به خاطر نسب بردن از قدتمداران پیشرفته تر، خود را اشرافی میخواندند و افتخار به نژاد کلتی در بریتانیا و فرانسه هم ازاینجا ریشه میگیرد. میشود این نوع افراد را با ناسیونالیست های آلمانی مقایسه کرد که نژاد ژرمن را نژاد برتر و نژاد اسلاو را نژادی پست و قرومایه معرفی میکنند درحالیکه بیشتر ژرمن ها تفاوت ظاهری خاصی با بیشتر اسلاوها ندارند. وادل معتقد است که برات ها در مستعمرات خود با بومیان علیه حکمرانان فنیقی متحد میشدند و داستان نبرد بروتوس تروایی با غول های البا در البان یا بریتانیای بعدی هم از این جا می آید. این بروتوس نوه ی اسکانیوس یولیوس بود که بعد از این که پدر خود سیلویوس را اشتباهی موقع شکار کشت، مجبور به ترک ایتالیا شد و درنهایت از اسپانیا رهسپار بریتانیا گردید. وادل مینویسد که سیلوان عنوان شاهان البا در ایتالیا بود. از طرفی نام اسکانیوس میتواند ریشه گرفته از اصطلاحات اوسک و آکس به معنی رودخانه باشد که از ریشه ی سومری "آگاه" به معنی سیل یا آب زیاد مثلا در رود فرات است و با اکوئوس یونانی به معنی آب مرتبط است. بنابراین اسکانیوس به معنی اهل آب زیاد میتواند لقبی برای رهبران فنیقی باشد و برات ها و الباها دو شعبه از این رهبران را نمایندگی کنند. پس رودررویی بروتوس با غول های البا انعکاسی از نبرد برات ها با فامیل های قدرتمندتر خود برای کسب قدرت نیز بوده است که نه فقط در سرزمین مادری بلکه در رقابت برای تصرف سرزمیبن های دور نیز تداوم داشته است. در وقایعنامه ی آلبان که عنوان شده در سال 1070 میلادی برای تاجگذاری ملکوم سوم شاه اسکاتلند سروده شده است، آلبان برادر بزرگتر بریوتوس (بروتوس) تروایی است که نام خود را به سرزمین بریتانیا میدهد.:

«اولین تهاجم شناخته شده ای که سرزمین آلبان را تصرف کرد، چه بود؟ آلبان آن را با بسیاری از فرزندانش تصرف کرد. او پسر بزرگ ایزیکون (اسکانیوس) و برادر بریوت بود. اما برادر کمیابی بود. او آلبای قایق ران نام داشت. اما این برادر بزرگتر توسط بریوت به آن سوی دریای ایخت تبعید شد...»

به نظر وادل، دریای ایخت اشاره به معادن قلع و بندر ایکتیس که محل تجارت قلع بود برمیگردد و به تجارت قلع توسط فنیقی ها در کورنوال اشاره دارد.

شاید بتوان مطالب فوق از وادل را به شکلی دیگر هم به افسانه های هندو مرتبط کرد. در مهابهاراتا «بهیشمه پاتاما» یکی از کوروپانچ های زخمی در حال مرگ، برای یودیشتره از دشمنان پاندوه اش داستان پریتو اولین پادشاه هند را نقل میکند. پیریتو در ایامی که اوضاع زمین بسیار آشفته بود توسط ویشنو به پیامبری برگزیده شد. او الهه ی زمین را که به شکل گاوی از آدمیان میگریخت رام کرد و شاه زمین شد و ازاینرو زمین را به نام پیریتو «پرتیوی» نامیدند. این پیریتو یکی از دو موجودی بود که از جسد یک مرد کشته شده ی شریر به نام ونا به وجود آمدند. او از بازوی راست ونا به وجود آمد. موجود دوم، نیشادا یا ساکن جنگل بود که از او انسان های شکارچی-گردآورنده با زندگی ابتدایی پدید آمدند.

نام ونا با نام قومی که وادل میگوید ختی ها در وان بر آنها سیطره یافتند و دوگانه ی براتی-کلتی در همه جا از روی این واقعه کپی شد، نزدیک است. پس شاید نام پیریتو/پراتی/براتی، به نوعی دوگانگی وضعیت او نسبت به قبایل ابتدایی زمین را نشان دهد. در زبان آشوری، اصطلاحات پرتو و پرسو به معنی مرز هستند و به نظر میرسید با واژه ی "بارز" به معنی ممتاز یا متمایز مرتبط باشند. در زبان ایتالیایی، BARATTA به معنی تاجر است و با توجه به این که لاتین از ایتالیا به همه سمت گسترش یافته است، عجیب نیست که صاحب کتیبه ی رجینا در بریتانیا هم که از خط لاتین استفاده میکند، باراتس پالمیری نام داشته باشد. جالب اینجاست که نام همسر او رجینا به معنی ملکه است اگرچه این خانم کاتولونی، یک برده ی آزادشده عنوان شده است. آربیا که رجینا در آن زندگی میکند میتواند همان ARABIA یا عربستان پالمیرا بوده باشد که به بریتانیا منتقل شده است. شاید این همان موضوعی باشد که وادل به آن اشاره کرده است: برات ها برای رقابت با حکومت مسلط، با مردمانی که توسط رهبران فنیقی تقریبا به بردگی گرفته شده اند متحد میشوند و برگزیدگان آنها را به رده های بالا میرسانند تا بتوانند از این مردم، ارتشی برای مقابله با نیروهای مسلط بسازند و این، مسیری است که استعمارگران اروپایی به عنوان اعقاب راستین فنیقی ها همچنان در پیش گرفته اند، حتی تا به امروز. الان کشورهای شرقی، خود را پس از رسیدن به جایگاه کشورهای غربی، آلفاهای امگا شده می یابند یعنی با طی مسیر به آخر، به اول خواهند رسید. قبلا آنها همزمان آلفا و امگا بودند اما حالا جایگاه سابق خود را انحرافی در مسیر سفر میشمرند و فکر میکنند که با بازگشت به مسیر غربی شدن و رسیدن به حد نهایت تمدن فعلی غرب، به جایگاه اولینی که مستشرقین غربی برای گذشته ی تمدنشان تعریف کرده اند بازخواهند گشت.

شاید بسیاری از آنچه در تاریخ به پای کشوری به نام بریتانیا نوشته شده است، به خاطر آن باشد که «بریتانیا» امضای مستعار اتحادیه ی برات ها باشد و منظور از برات ها اشرافی ایزدی است که حاضر به مخلوط شدن با ملت های دون پایه در راه اهداف اتحادیه ی خود شده اند. این روی اصل اولیه ی پیدایش کلت ها استوار است و اگرچه به قول وادل، کلت عنوانی عمومی برای مخلوط های قومی مختلف است، ولی میبینیم که برای تعریف قومی کلت، ادبیات خاصی آفریده شده که مبنای حرکت را آشکار میکند. سرهنگ فورلانگ انگلیسی که از معاصران وادل بوده، مینویسد که ادبیات کلتی به شدت بوی مرگ پرستی میدهد و مشخصا تابعی از مرگ پرستی کوثایی است که توسط اسکیت ها به اروپا آورده شده است. یهودی زدگی کوثایی ها باعث میشود تا این مرگ پرستی، فاصله ی چندانی از مرگ اندیشی مسیحی و فرهنگ شهادت (مارتیردوم) آن نداشته باشد. توجه داریم که مسیح از نسل داود پدرجد اشرافیت یهود است و این نسل را از طرف آدونیاه ادامه میدهد که مانند یوآب و مردان و کاهنانش برای سنگ زهولت در کنار چشمه ی روگل قربانی میداد. این سنگ وقف ستاره ی مریخ بود که حامی جنگندگی و پیروزی پرستندگانش در جنگ بود. مریخ در اساطیر یونانی-رومی با آرس، مارس و هرکول تطبیق میشود که هرکول، خدای محبوب فنیقی ها بوده و بانیان یهود نیز بادیه نشینانی بودند که به تمدن فنیقی جذب شده بودند. نام سامی هراکلس یا هرکول، ارگالو است که به لغت "ایرکال" برای دوزخ اکدی نزدیک است. ایرکال در زبان عبری، میتواند معنی منطقه ی ایر را بدهد که این ایر میتواند همان ایرا رهبر اجنه ی دوزخ در اعتقادات اکدی باشد و همو است که هنوز به صورت شیوا خدای نابودی به صراحت در هند پرستش میشود. ایرکال در معنی قلمرو ایر میتواند برابر با ایرپولیس محله ی پیروان داود و هسته ی اورشلیم باشد. بنابراین مریخ از دید یهود یک خدا نبوده بلکه جایی بوده که موجودات ماورائی در آن زندگی میکرده اند. اورشلیم هم اعتبارش را از آن دارد ولی همانطورکه میدانیم، اورشلیم زمینی، دروازه ی اورشلیم آسمانی یعنی قلمرو خدا بوده و مریخ هم به عنوان نحس اصغر دروازه ی نحس اکبر یعنی زحل است که روز خاصش در هفته یعنی شنبه روز مقدس یهوه خدای یهود است. زحل ازآنروکه دورترین سیاره ی شناخته شده بوده، ساکن قلمرو تاریکی و مرگ شمرده میشده ولی همزمان صاحب خورشید بوده و بعضی قبایل عرب، او را محور تثلیثی با ماه و خورشید میکردند. در اساطیر رومی، ساتورن خدای زحل بوده است. نسخه ی یونانی او یعنی کرونوس به خوردن فرزندان خودش در نوزادی مشهور بوده است ازاینرو در مسیحیت مرتبا با ملوخ جن شریری که بنا بر کتاب مقدس، یهودیان منحرف، نوزادان خود را برای او قربانی میکردند تطبیق شده است. ملوخ به شکل گاو و از این جهت برابر با مینوتائور غول انسان خوار اساطیر یونانی بود. همانطورکه زحل تنور آتشین خورشید را روشن میکرد و از جنس آتش بود، قربانی های ملوخ نیز در آتش سوزانده میشدند. اتفاقا در اساطیر یونانی از شاهی به نام "کیرون" –نامی نزدیک به کرونوس- یاد شده است که ملقب به "کوهن تائور" یعنی کاهن گاو بود. کوهن یا کاهن از ریشه ی فنیقی کان یا کِن است و اگر در لغت بالا، کوهن را با "کن" جایگزین کنید، کنتائور یا سنتور به دست می آید که عنوان موجودات شریر نیم اسب-نیم انسان بوده است. در بین کنتورها نیز باز یک چیرون –نامی دیگر نزدیک به کیرون و کرونوس- داریم که بسیار معروف بوده است. کنتائورها از تلاش ایکسیون شریر برای تجاوز به هرا همسر زئوس/ژوپیتر به وجود آمدند. زئوس ابری را به شکل هرا درآورد و از جفتگیری ایکسیون با ابر، کنتاورها به دنیا آمدند. دراینجا هرا به عنوان خواهر و همسر زئوس در حکم ماده ی اولیه ی آفرینش است و کار ایکسیون تقلید از خلقت خدا است. این اتهامی است که غنوصی ها به یلدابهوت جن وارد میکنند و از دید آنها یلدابهوت خود یهوه است که به دروغ ادعا میکند خدای بی نقص اصلی است که میتواند با اشغال جایگاه بعل سامین خدای آسمان های فنیقی ها توسط یهوه مرتبط باشد. همین باعث شده تا زئوس یا ژوپیتر که خود یهوه است، در داستان در مقام خدای اصلی هم ظاهر شود. محدوده ی وفور کنتاورها آسیای صغیر و نواحی سامی نشین مجاور آن در سوریه بوده که دقیقا متراکم ترین قلمرو کلنی های اولیه ی یهود بوده اند. کنتاورها به عنوان فرزندان یهوه، در جایگاه ملائکه و فرزندان زمینیشان غول ها نیز هستند. یهوه یک بار از غول ها شامل امیم و زوزیم و رفائیم برای تخریب مصر استفاده کرد و شیطان در این تخریب، رهبر غول ها بود. نظر به برابری اولیه ی یهوه با دیونیسوس، خدمت غول ها به یهوه میتواند با حضور کنتاورها در ارتش دیونیسوس در گزارش نونوس تطابق داشته باشد. عجیب نیست که ارتش ملائک خدا با غول ها و کنتاورها عوض شده باشند. دراینباره فقط کافی است به همریشه بودن لغت "ملوخ" و "مَلَک" (فرشته) توجه کنید تا متوجه شوید ملائک تکثیر ملوخ هستند. این که غول ها را بارها با شاخ گاو تصویر میکنند به خاطر همین تعلقشان به ملوخ گاوآسا است. ملوخ به سبب گاوشکل بودن، پدر گاوها و گوسفندها و بزها یعنی دقیقا همان حیواناتی است که در یهودیت و فراورده های مذهبی دیگرش برای خدا قربانی میشوند. علت این است که یهوه همان ملوخ است که مانند ساتورن از فرزندان خودش تغذیه میکند. در مسیحیت تحت اللفظی اما یهوه فقط یک فرزند دارد که عیسی مسیح است و همانطورکه میدانیم او را قربانی میکند. پورفیری مینویسد که در زبان فنیقی ها «یهود» به معنی فرزند یگانه است. همانطورکه میدانیم، در عبری به فرزند یگانه، "یسید" میگویند که اختلاف گرچند جزئی تلفظش با "یهود" فنیقی، مانع از کشف ریشه ی عمیق یهودیت متعارف در مسیحیت شده است.:

“RIVERS OF LIFE”: J.G.R. FORLONG: V1: QUARITCH PRESS: LONDON: 1883: P528-530

برابری عناوین یسوع/عیسی و یهود، باعث شد تا عیسی به صورت یک قوم کثیر شش میلیونی به نام یهود در قرن بیستم یک بار دیگر زنده شود و توسط نازی ها در هولوکاست قربانی گردد و چنانکه خدای یهود یعنی ملوخ چنین تقاضا میکند، این قوم در طی مراسم قربانی، سوزانده شوند. هر گونه تلاشی برای اثبات این که این قصه تماما واقعیت دارد، همانقدر ابلهانه است که تلاش کنیم داستان قربانی عیسی مسیح در انجیل را اثبات تاریخی کنیم. ارزش این اسطوره ها در این است که نشان میدهد که چطور قصه های خدایان با بازآفرینی شدن در دوران مدرن، به واقعیات جهان جهت میدهند. در این مورد، شما میتوانید معنی سیاسی جدید آلفا و امگا را درک کنید و با سرگردانی یوشع (عیسای سابق) در جهان برای یافتن بدترین انسان مقایسه نمایید. یهود هم یک قوم آواره و سرگردان بودند که بعد از هولوکاست، بلاخره در جایی ساکن شدند. این جایگاه یعنی اسرائیل کنونی، آلفا و امگای آنها بود. جایی که ادعا میشود در آن به وجود آمدند و بدان بازگشتند. این بازگشت بعد از یک قربانی آیینی پر سر و صدا برابر با بازگشت خدا در قالب عیسی به جایگاه معنویش بعد از قربانی شدن بود. حالا جایگاه خدا برابر با اورشلیم و اورشلیم جانشین مریخ قلمرو خدای جنگ بود. از این پس، هر کس یا گروهی که مقدس باشد در قلمرو خدای جنگ قرار میگیرد و شرطش این است که او انسان نباشد و بنابراین هرگز شکست نخورد. به همین دلیل هم هست که وانمود میشود اسرائیل هیچ وقت شکست نخورده است و همین وانمودسازی را تمام حکومت های جهان و تحت حمایت همین ایدئولوژی برای خود بازآفرینی کرده اند. علیرغم جهانگیری این ایدئولوژی، باز هم اویی که همه سر جنگسالاری استثنائیش، سر موساد و تکنیک های جاسوسی و نفوذ اطلاعاتی فوق العاده اش قسم میخورند فقط اسرائیل است و حتی وقتی نقشه هایش برای سوریه ی جولانی شکست میخورند و زحماتش برای باقی نگه داشتن آشوب های پ.ک. با دستگیری شهردار استانبول، نقش بر آب میشوند، همه ترجیح میدهند صحنه های شلیک سربازان اسرائیلی به صف غذای مردم گرسنه در رفح یا ویدئوهایی که سربازان اسرائیلی و مردم تندرو یهودی جداگانه درباره ی غذا درست کردن خود در مرز نواحی در حصر غزه برای آزار دادن مردم گرسنه ی آنجا از خود گرفته اند را برای هنوز نیرومند نشان دادن یهود و اسرائیل برجسته کنند. چون اسرائیل دقیقا روح همان یوشعی است که پذیرفته بدترین آدم دنیا است و این پذیرش را در یک دین به نام یهودیت پخش کرده است. به محض این که یسوع پذیرفت بدترین آدم دنیا است دیگر در این که بدترین کارها را بکند با خودش تعارف ندارد و ازاینجا عیسای قربانی تبدیل به یوشع قصاب میشود همانطورکه یهود قربانی هولوکاست تبدیل به رقم زننده ی بدترین هولوکاست ها در سرزمین مقدس یوشع میشود و در هر دو مورد، هدف، کسب اطمینان لازم از تبدیل نقطه ای از زمین به قلمرو خدای خونخوار جنگ است بلکه یهودیان و مسیحیان و مسلمانان فراوانی که به درگاه خدای اورشلیم نماز میبرند باعث تقویت این خدا در مقام خدای جنگ و موفق کردن هرچه بیشتر آن جنگسالاران و اسلحه فروشانی که این خدا را بدون نقاب میپرستند شوند.

این چنین چرخشی برای خدا مسبوق به سابقه و ریشه دار در مسیحیت است. فورلانگ مینویسد خدای یهودی-مسیحی به شیر متشبه است و همزمان شیطان این مذهب هم به شیر تشبیه میشود. شیر جانوری اشرافی، پرافتخار و خونخوار و درواقع یکی از متناقض ترین جانوران است و تمام این صفات گوناگون را در درجه ی اول به مظهر همیشگیش خورشید داده که با خورشید به مسیح و یهوه اش انتقال داده شده اند. "فریس" به معنی شیر، هم با عناوین پرز و فریسی در یهودیت و هم با نام زبان پارس یا فارس برابر و این دو مقوله همریشه اند. [دقت کنید که لغت "بارز" به معنی ممتاز و بنابراین برات و پرات هم از همین ریشه هستند.] در اساطیر یونانی، پارس ها قومی هستند که از پرسئوس قهرمان ریشه گرفته اند. از زمان سر ویلیام دروموند، پارس ها معمولا با منطقه ی خوزستان ایران مرتبط میشدند که فورلانگ نامش را برگرفته از قوم کوثا میداند همانطورکه خود نامجای ایران را نیز با "ایر" در ایرپولیس تطابق میدهد. هلنی ها (یونانی ها) پرسئوس را «پدر» خطاب میکردند چون زادگاه او را آرگوس محل قدیمی ترین تمدن هلاس میدانستند. با این حال، هرودت، پرسئوس را آشوری و دیودوروس سیکولوس او را مصری شمرده اند. در تاریخ موندانه آمده که پرسئوس در بابل به دامادی استریا دختر بلوس درآمد و از این ازدواج، جونو (هرا) به دنیا آمد که دراینجا با هکاته الهه ی ماه تطبیق شده است. نسخه ی مصری پرسئوس، ستاره شناسی بود که در دهانه ی هرکول در رود نیل، به مشاهده ی دقیق ستارگان میپرداخت. این پرسئوس مانند مسیح بعد از مرگ از نو زنده شد و در این هنگام، در میان یک آبشار طلایی هویدا گردید. فورلانگ معتقد است این مرگ و رستاخیز در میان آب ها در نسخه ی یونانی قصه هم مستتر است که در آن، پرسئوس در نوزادی به همراه مادرش دانائه در قایقی در دریا رها میشود تا بمیرد ولی زنده می ماند درحالیکه طلایی بودن آبشار مصری، اشاره به خورشیدی بودن پرسئوس دارد. در نسخه ی یونانی علت تلاش برای کشتن او متولد شدنش از دانائه دختر اکریسیوس است که زئوس در قالب یک باران طلایی او را باردار کرده است. نام دانائه مونث کلمه ی "دان" است که برای یکی از قبایل پرفعالیت اساطیر یونانی به کار میرود و به معنی ارباب و درواقع تلفظ دیگر آدون از عناوین یهوه است که نام آدونیس هم از همان می آید. آدونیس در پاییز میمیرد و به صورت آدار یا آدوروس درمی آید و که تلفظ دیگر آدون است و به نظر فورلانگ، دیگر قوم معروف اساطیر یونان یعنی دوری ها هم ازاینجا درمی آیند و مانند پاییز، دوران شکوه قبلی یونان در عصر اساطیری را پایان میدهند. عصر تاریخی و واقعی یونان از این لحظه تعیین میشود چون نابودی همان آفرینش است. مرگ پرستی و نابودی پرستی کوثایی هم از اینجا می آید. اصطلاح کوثی به صورت حوثی، حاتی، آتی و بلاخره با اضافه کردن پسوند قوم ساز "پی/بی" به صورت اتیوپی درمی آید و در نسخه ی یونانی قصه ی پرسئوس، میبینیم که پرسئوس داماد شاه اتیوپی و جانشین او میشود. اشراف کوثا خود را "بعلیم" یعنی خدایان میخواندند و در این امر، تقلیدگر یهودیان بودند که اشراف خود را "الیت" یعنی همچون ال یا خدا میشمردند. در یک تصویر انسان گون از ال، این اشراف، یادآور نامیده شدن میترا خدای خورشید به "الیس" یا همان الی یا علی میباشند. در فنیقیه میترا از یک سو نامبردار به "کامل" یعنی بی عیب و نقص بود، ولی همزمان همین کامل، به صورت «کادمل» یعنی خادم خدا تلفظ میشد که فرم دوم میترا را تعیین میکرد که با هرمس یا مرکوریوس پیامبر زئوس تطبیق میگردید. شاه زمینی نیز هم خادم خدا بود و هم تجسم انسانی او. به همین ترتیب، مسیح هم پیامبر خدا بود و هم خود او. ترتولیان، از یک شستشوی آیینی در بازی های آپولویی و الئوسی صحبت میکند که در فرقه ی میترا هم هست. این شستشوی آیینی میتواند با غسل تعمید مسیحی مرتبط باشد. این غسل تعمید برای مسیحیت مفهوم از نو زاده شدن را دارد که با مرگ و رستاخیز پرسئوس در میان آب ها مرتبط است و خورشیدی بودن خدای مربوطه، مضمون طلایی شدن آب را روشن میکند. برای خورشید، این مرگ و رستاخیز، فرو شدنش در جهنم در جهان زیرین در غروب و تولد دوباره اش از افق زمین در صبح فردا است که با جنگ مسیح با شیاطین جهنم طی مرگ موقتش موافقت دارد.:

Ibid: p471-3

دیدیه لاکاپله اشاره میکند که در تلمود بابلی، از دو مسیح یهودی به نام های ایتامار و الیعازر سخن رفته است که به طرز عجیبی همنام دو جد کاهنان یهودی بنا بر کیش توراتند. انگار که دو مسیح به دو شعبه ی کهانت در یهودیت معنی بخشیده و بعد در یک نسبسازی جعلی بازآفرینی شده باشند. به نظر لاکاپله هیچ یک از آنها اصالتا انسان نبودند. الیعازر از ترکیب نام های ال/الی و آسار به دست می آید و معنیش خدا آسار میشود که این آسار قاعدتا ازیریس کهن الگوی شاهان مصر و دارای وجوه شباهات بسیار با عیسی مسیح است. او مجسم به گاو است و بنابراین از نظر لاکاپله نسخه ی مقابل الیعازر یعنی ایتامار، همان میترا است که معمولا در حال قربانی کردن گاو تصویر میشده است. اگر مسیحایی بودن ازیریس در انجیل و تلمود به دو راه متفاوت رفته باشد، با توجه به این که هر دو رشته تورات را قبول دارند، باید نتیجه حاصل کرد که در بدو امر، نوشته شدن تلمود با فرض پیدایشش در سه قرن بعد از میلاد مسیح، نقطه ی اصلی جدایی یهودیت از مسیحیت شمرده میشده است. منتها مانع اصلی بر سر این نتیجه گیری وجود اقلیتی به نام قرائیان است که با انکار تلمود، مانع از پذیرش آن از سوی تمام یهود شده اند. این جمعیت به عنان بن داود نسبت داده میشوند که در قرن هشتم میلادی در بابل، مقابل ادعای «تورات شفاهی» بودن تلمود قرار گرفت و نزدیک بود به جرم ارتداد اعدام شود اما با حملات مستقیم به رش گلوتا (اشرافیت داودی) و خاخام ها در چشم بسیاری از یهودیان قهرمان شد و برای حفظ افکار عمومی، او را به جای اعدام، به اورشلیم تبعید کردند. او آغاز فرقه ای به نام عنانی ها شد که ریشه ی قرائیان بعدی شمرده میشوند. در منابع یهودی آمده که بعضی از خاخام های بزرگ قرون وسطایی مانند یهودا ها لوی، ابراهیم بن عزرا، ابراهیم بن داود، و موسی بن میمون، قرائی ها را اعقاب صادوقی ها میشمردند. با این حال، پیروان یهودا ها داسی این ادعا را زیر سوال میبرند با این استدلال که درحالیکه هم یهودیان خاخامی و هم قرائی ها به رستاخیز مردگان و آمدن مسیح اعتقاد داشتند، صادوقیان رستاخیز مردگان را قبول نداشتند. در کتاب «یهودیان باستان» منسوب به جوزفوس فلاویوس، یک آنانوس (عنان) که کاهن اعظم و از فرقه ی صادوقی بود، مسئول قتل یعقوب عادل، برادر عیسی در اورشلیم است. در نسخه ی اوریجن، خود یعقوب، کاهن اعظم معبد اورشلیم است. او پس از سقوط از پشت بام، توسط جمعیت ناراضی تا حد مرگ کتک میخورد. مقصرین جناح دیگری به نام «جلیلی» ها شمرده شده اند. کلمنت اسکندریه نیز بر همین ادعا است. جوزفوس که خود را فریسی معرفی میکند، با یعقوب احساس نزدیکی میکند و مینویسد اورشلیم به سزای قتل یعقوب، ویران خواهد شد. امروزه زمان مرگ یعقوب، سال 62 میلادی، و زمان تخریب معبد اورشلیم توسط تیتوس رومی، کمی بعد از آن در سال 70 میلادی تعیین میشود. در «علیه آپیون» فلاویوس جوزفوس مینویسد که در زمان او در معبد اورشلیم، به سزار قربانی تقدیم میشد و فریسیان که رهبران معبد و حمایت شده از سوی روم بودند، فرقه ی سزار را سازماندهی میکردند. جالب اینجاست که نه یهودیان بلکه مسیحیان هستند که در این صحنه مقابل فریسی ها قرار میگیرند. در نامه ی پلینی کهتر به تراژان آمده است که مسیحیان به دلیل امتناع از پرستش امپراطور یعنی سزار، مورد آزار و اذیت قرار میگیرند. اگر گسترش تلمود کار اشرافیت داودی و مکتب فریسی آنها بوده باشد، پس دراینجا این، مسیحیان هستند که به جای قرائیان اولیه مقابل رش گلوتا و خاخام ها قرار میگیرند. منتها در این برهه مسیحیان نه مسیحی بلکه مدعی یهودی بودنند. در کتاب مسیحی مکاشفه ی یوحنا، نویسنده خود را یهودی میخواند و یهودی بودن کاهنان بابل یعنی پیروان رش گلوتا را رد میکند. این دقیقا همان واکنش صدوقیان به رش گلوتا و کاهنانشان بوده است. بنابراین ممکن است قرائیان و صادوقیان و مسیحیان همه در ابتدا یک جریان بوده باشند که بعدا و در نتیجه ی سرکوب و تحریف توسط جریان غالب، با محتواهای متفاوتی معرفی شده اند. بعضی از ادعاها ممکن است از فرافکنی جزء به کل پدید آمده باشند. مثلا در مورد ادعای انکار رستاخیز مردگان از سوی صادوقیان، احتمالا انکار رستاخیز جسمانی مسیح پس از مقتول شدن بوده که از سوی فریسیان به صورت انکار معاد معرفی شده است. اتفاقا این اتهام دقیقا برای نوسازی یهود به ادعای بازگشت به نوعی اصل جدی گرفته شد. چون یهودیان معاصر، از سال 1770 هر عنصری که مربوط به جاودانگی و زندگی پس از مرگ بود از مکتب خود زدودند و در بدو امر، کار خود را با پیش کشیدن بعضی ادعاهای قدیمی توجیه میکردند. این جا هم جلودار قوم، فریسیان بودند نه صادوقی های منقرض شده. میتوان گفت رمز موفقیت فریسی ها خدمتگزاریشان به حکومت بوده و بنابراین باید آغاز آنها را همان سزارپرستی رومی دانست. از طرفی حمله ی روم به اورشلیم نسخه ی دیگر حمله ی بابل به اورشلیم است که امروزه به 600سال قبل از آن تاریخ نسبت داده میشود. در این حمله رش گلوتا به بابل تبعید نشدند بلکه به میل خود به آنجا رفتند و برای همین هم با پایان تبعید برنگشتند و میبینید که در قرن هشتم میلادی هنوز آنجایند و دارند عنان بن داود را محاکمه میکنند. فریسی ها با همین دست بالا قرائی گری را هم تحریف کردند و به زودی بین دو اصطلاح قرائی و عنانی تفاوت پیش آمد و قرائی ها حملات تندی به عنان بن داود و عنانی ها نمودند. این، به معنی پیدایش شمایل جدیدی از قرائی ها است و اگر دنبال فرم قبلی قرائیان هستیم باید مثل صادوقی ها و مسیحی ها آن را در مرز گسترش تاریخ و اعتقادات یهودیت به میان نایهودیان جستجو کنیم. قرائی های کریمه که خود را یهودی نمیدانستند و در زمان گسترش به لیتوانی کاملا ترک زبان بودند در این مرز قرار دارند. آغاز آنها را به قرن چهاردهم نسبت میدهند و اگر آنها را قرائی های اصلی بشماریم، باید تاریخ قرائیان حداقل قبل از این قرن را کلا افسانه های تمثیلی بدانیم. این قرائی ها در مسیر لشکرکشی های تاتارهای نوحی و عثمانی ها و قزاق ها قرار داشتند و میتوان گفت تا حدودی گره گاه اعتقادات مشترک هر سه ملت هم میباشند. بنابراین باید به نقش احتمالی آنها در پیدایش اسلام شرعی در دوران عثمانی توجه کرد. قرائی ها شباهت های زیادی به شرع اسلامی نشان میدهند. هم در بین قرائی ها و هم در بین مسلمان ها نوشیدن مشروب الکلی ممنوع است. قرائی ها تمام روش های بدعت آمیز در تعیین آغاز ماه یهودی را رد کردند و فقط مشاهده ی هلال ماه نو قمری را اصل دانستند که اسلام هم به همین راه رفت. قرائی ها نماز خواندن ایستاده را کافی ندانستند و سجده را هم به نماز اضافه کردند و این امر سجده کردن در اسلام هم جدی گرفته شد. قرائی ها مقرر کردند که برای ورود به معبد باید کفش ها را از پا درآورد و این رسم را به موسی نسبت دادند و این هم در اسلام موقع ورود به مسجد تکرار شد. عنانی ها سه بار در روز نماز میخواندند و این رسم را به دانیال نبی نسبت میدادند. با این که مسلمانان امروزه پنج بار در روز نماز میخوانند ولی در بعضی فرقه های آنها معمول است که با دوتا یکی کردن نمازها عملا سه بار در روز نماز بخوانند. رد شعبه ی عنانی قرائی ها در این برهه ی ارتباطی هنوز به جا هست و یکی از اتهامات وارده به آنها سفسطه گویی از طریق تمثیلی کردن بیش از حد همه ی روایات است. این خصلت آنها نیز یکی از خصال معروف اسلام حنفی بوده و شباهت حنفیان و قرائیان در این موضوع به هم اینقدر زیاد بوده که دشمنان قرائی ها آنها را در این مورد، تحت تاثیر حنفی ها دانسته اند تا جایی که حتی نوشته اند عنان بن داود در زندان با ابوحنیفه بنیانگذار مذهب حنفی در یک سلول بوده و سفسطه گری را از او آموخته است. با این حال، درست تر آن است که تمثیل گرایی در هر دو مکتب قرائی و اسلام را به مرز مشترک آنها با فرقه ی قمران برگردانیم. به نظر میرسد زدودن بقایای قمران از مکتب، نشانه ی قدرت قرائی ها در اسلام باشد چون در اسلام هنوز بقایایی از توجه نشان دادن به رسوم قمرانی هست. مثلا برعکس تقویم قمری یهود، قمران با تقویم شمسی کار میکرد و یک سال 364 روزه داشت. احتمالا این دستور قرآن که ماه سیزدهم حذف شود ( اعراب برای تطبیق ماه های شمسی و قمری، هر سه سال یک ماه سیزدهم به تقویم اضافه میکردند تا آغاز سال قمری به جایگاه شمسی خود برگردد) منوط به جانشینی تقویم قمری با تقویم شمسی قمران بود ولی غلبه ی تقویم قمری قرائی باعث شد این دستور به این سمت حرکت کند که تقویم قمری مطلقا 12ماهه رایج شود و به مرور نظم ماه ها به کل به هم بخورد و سال قمری اسلامی دیگر هیچ نسبتی با سال شمسی نداشته باشد. علیرغم تمام این شباهت ها مسیح هم در اسلام مقام والایی دارد بی این که آن مسیح خداگون مسیحیت اروپایی باشد و این هم باید یادگار دورانی باشد که قرائی ها هنوز منکر عیسی مسیح نبودند. احتمالا نفوذ یهودیان فریسی و مسیحیت فریسی تبار اروپایی در عثمانی، باعث جدا شدن اسلام از قرائیان شد و دقیقا به خاطر افزایش قدرت فریسیان در عثمانی، قرائی ها تدریجا از عثمانی محو شدند اما بقایایشان به ایران گریختند و درآنجا و در قرن 18 نوشته های یک پیشوای تقلبی به نام "بنیامین نهاوندی" (منسوب به قرن نهم میلادی) را کشف و الگو کردند. این بنیامین نهاوندی تفسیر تمثیلی مکتب اسکندریه را که تحت تاثیر حصائیان بود به کار گرفته بود و البته تمثیل گرایی مکتب مزبور، ریشه ی تمثیل گرایی کابالا و به دنبالش مکتب مسیحی یسوعی هم هست و همینجا میتوانید متوجه شوید که قرائیان در ایران، در حال استحاله به سمت غربگرایی بودند اگرچه در این غربگرایی، رنگ اسلام را به خود زده و در شکل دهی به تشیع نقش آفرینی میکردند. درست در همان دوران در مصر، مطالبی علیه عنان بن داود منتشر میشد که ادعا بر این بود از سه کتاب مفقود شده ی ربی ای به نام "سعدیا بن یوسف گائون" منسوب به قرن دهم میلادی بیرون آمده اند. احتمالا هدف این انتشارات، تخریب قرائی های در حال استحاله ی ایران بود. به موازات این جریانات و به دنبال فتح لیتوانی توسط روسیه قرائی های نایهودی آنجا به عنوان یک اقلیت در روسیه به رسمیت شناخته شده بودند. در دهه ی 1910 یک سکولاریست به نام سزاپسال که با مسائل شرعی ناآشنا بود در آمنا به سمت رئیس جامعه ی قرایی روسیه منصوب شد و در سال 1936 مسئولیت قرایی های لهستان و لیتوانی را به عهده گرفت. سزاپسال هنوز مدعی بود که عیسی و محمد پیامبران بزرگی بودند، حرفی که امروزه انحرافی از تاریخ «یهودی» قرائیون محسوب میشود.:

“Les Karaites”: D. Lacapelle: Theognosis: 23 May 2025

قرائی ها به عنوان نایهودیانی یهودی مآب از میان اقوام قلمرو سابق خزرها، ثمره ی فعالیت یهودیان در خزریه شمرده میشوند. یائیر داویدی مینویسد این یهودیان از ایران به شمال کوچیدند و به صورت آلان ها و قبایلی از اسکیت ها درآمدند. اصطلاح "دن گلای" یا قلمرو دان که یکی از نام های قدیم ایران بود همراه آنها به میان ایشغوزها که همان اسکیت ها باشند هم منتقل شد. این دان، قبیله ی دان است که بیش از دیگر قبایل اسرائیل میل به بتپرستی و آمیزش با بیگانه داشت. قبیله ی نفتالی (نا اوفتالی) هم همراه او جابجا میشد و در افغانستان در میان هون ها قدرتی یافت و ملت اوفتالیت یا هپتالی را پدید آورد که معروف به هون های سفید بودند و آنها نیز از اقوام تاثیرگذار بر اسکیت ها و بخصوص خزرهایند. اسکیت ها و مجموعه ی اقوام تابع آنها همان گوت های سرنگون کننده ی رومند. نام دان نیز در همین جابجایی در تمام اروپا پخش میشود از دانائان های یونانی گرفته تا توهاته دانان های فاتح ایرلند و البته سازندگان گوت دانمارک. میتواند قوم ساکسون به معنی فرزند سکاها را هم شامل آنها بدانید. آنها را مجموعا "بربر" میخوانند و احتمالا در ابتدا نه به خاطر این که وحشی بودند، بلکه چون ارتباط آنها با بربرهایی دیگر در شمال افریقا را یادآوری کنند. از قلمرو اخیر بود که اشرافیت یهود به اسپانیا پای نهاد و باعث نام گرفتن شبه جزیره ی آن به ایبری –تلفظ دیگر عبری- شد. قدرت های یهودی بعدا بیشتر در انگلستان متمرکز شدند جایی که عبرانیان باعث ایجاد فرهنگ های کلتی شده و شیر را که نماد فریسی ها و اشرافیت یهودا بود مظهر پادشاهی انگلستان کرده بودند. داویدی، اصطلاح فریسی را با نام پرز یا فارص پسر یهودا و جد عیسی مسیح تطبیق میکند و اصطلاحات فارس، پارس و پارت را همه از آن میشمرد و معتقد است این لغات همه با لغت عبری "پرش" به معنی جدا شده و متمایز مرتبطند. قرار بود دعوای قبیله ی یهودا با قبایل جدا شده از او در بریتانیا ادامه یابد. صحنه ی دعوا در اسکاتلند بود که رهبرانش اسکات ها بر اساس اسمشان به نسب اسکیت خود افتخار میکردند. آنها در مقابل نشان شیر انگلستان، نماد تک شاخ را برگزیدند که در ادبیات عبری، دشمن دائمی شیر است. لغت یونیکورن یا تکشاخ معادل لغت عبری رئم قرار گرفته که در ابتدا نام نوعی کرگدن یک شاخ بوده و بعد از انقراض آن بیشتر درباره ی گاو وحشی و بیسون مصطلح شده است. با این حال، پیشگویی بر آن بوده که در همین بریتانیا شیر و تک شاخ با هم رفیق شوند و اسرائیل جدید تشکیل شود همانطورکه اکنون هر دو حیوان در آرم بریتانیا قرار دارند. این از سخنان بلعم باعور دشمن یهود در سفر اعداد (22 : 24-23) مستفاد شده که تشبیهات شیر و رئم را درباره ی آینده ی اسرائیل با هم به کار میبرد: «خدا آنها را از مصر بیرون آورد گویی قدرت یک اسب شاخدار را دارد. مطمئنا هیچ افسونی علیه یعقوب نیست و هیچ فالگیری علیه اسرائیل نیست. طبق این زمان، درباره ی یعقوب و اسرائیل گفته خواهد شد که خدا چه کرده است. اینک، قوم مانند شیری بزرگ برخواهند خاست و مانند شیری جوان خود را برافراشته خواهند کرد. او تا زمانی که از شکار نخورد و خون کشتگان را ننوشد، نخواهد خوابید.» یعقوب ملقب به اسرائیل، پدر بنی اسرائیل است و در ادبیات انگلیسی بارها از زبان شاهان بریتانیا و رهبرانی چون کرامول، بریتانیا اسرائیل خوانده شده است. اصطلاح "یونیون جک" یعنی یعقوب متحد که انگلیسی ها درباره ی کشور خود به کارمیبردند توسط سرخپوستان ایالات شمالی امریکا به صورت یانکی درآمد و به معنی انگلیسی به کار رفت ولی اکنون یانکی به معنی امریکایی است و این امریکا به عنوان فرزند خلف بریتانیا است که راه اسرائیل را ادامه میدهد.:

“PROVING THE IDENTIFY OF THE LOST TRIBES OF ISRAEL”: YAIR DAVIDY: BRITAM.ORG

بروتوس که وادل او را پرات و پارتی میخواند هم از اسپانیا به البان آمد و درآنجا با فامیل های قوی ترش که به غول ها تشبیه شده اند درگیر شد. حالا میتوانیم بگوییم که قبیله ی پرات همان فریسی ها هستند که یهودیت را ایجاد و جانشین فنیقی سنتی کردند. اتحاد آنها با نیمه یهودیان یا نایهودی های یهودی شده اگر به اتحاد انگلستان و اسکاتلند تشبیه میشود، فقط بر اساس تمثیل محوری قبلی است. چون اینطورکه معلوم است بریتانیای فریسی ها به اندازه ی جلیل عیسی مسیح، به بزرگی سیاره ی زمین است.

وتیکو: جنی که کنترل ذهن انسان را به دست میگیرد و او را به مسیری برخلاف منافعش هدایت میکند.

تالیف: پویا جفاکش

مارشال مک لوهان در مصاحبه با پلی بوی در سال 1969 از نوعی از «خود-هیپنوتیزم گری» صحبت کرده بود که آن را «نارسیس نارکوزیس» مینامید:

«سندرمی که در آن انسان بی‌خبر می‌ماند از اثرات روانی و اجتماعی فناوری جدیدش، همچون ماهی از آبی که در آن شنا می‌کند. در نتیجه، دقیقاً در نقطه‌ای که یک محیط جدید ناشی از رسانه فراگیر و دگرگون می‌شود، تعادل حسی ما، آن نیز نامرئی می‌شود. این مشکل امروزه دو چندان حاد است، زیرا انسان باید، به عنوان یک استراتژی ساده برای بقا، از آنچه بر او می‌گذرد آگاه شود، علیرغم درد همراه از چنین درکی.»

استیو کلی، توصیف فوق را با آنچه سرخپوستان امریکای شمالی تحت عنوان وتیکو میشناختند، قابل تطبیق میداند.:

«وتیکو نه تنها بسیار مسری است، بلکه خود تکثیر شونده نیز می‌باشد؛ همچنان ادامه دارد، مخفیانه در روان ما. عموماً، میزبانان انسانی، وقتی با پرسش‌هایی در مورد علائمی که به صورت ناهنجاری‌های رفتاری ابراز می‌شوند مواجه می‌شوند، به شدت انکار می‌کنند که آلوده/جن‌زده شده‌اند. برخی از کسانی که این بیماری همه‌گیر روانی را مطالعه کرده‌اند، وتیکو را نوعی آدم‌خواری توصیف می‌کنند ، اما نه به شکل رایج گوشت‌خواری؛ این شکل فراگیر، انرژی معنوی دیگران را به عنوان وسیله‌ای برای تضمین جایگاه شخصی بالا، ثروت و برتری مصرف می‌کند. در اصل، وتیکو بیماری "من" است. فکر «من» مقدمه‌ای بر وتیکوی «کامل» است. بدون «من فکر می‌کردم» - که «من» را به یکی شدن با فکر و جهان ظواهر نسبت می‌دهد - وتیکو ممکن نمی‌بود. ببین "من کی هستم؟". رامانا ماهارشی آموزش می‌دهد که به ریشه برسیم: " به عبارت دیگر، فقدان خوداندیشی منجر به حس متظاهرانه‌ی "من" (me, my, mine) می‌شود که توهم مالکیت را به تفکر نسبت می‌دهد، بنابراین، میزبان همه چیز را به عنوان «یک چیز»، شیئی که باید تصاحب شود، درک می‌کند." وتیکو یک کلمه ی آلگونکین "کری" به معنای روحیه‌ای آدم‌خوار/انگلی است که با حرص و طمع، زیاده‌روی و مصرف‌گرایی خودخواهانه هدایت می‌شود. در زبان اوجیبوا windigo و در زبان پوهاتان wintiko نامیده می‌شود. کری یکی از قبایل اصلی آلگونکین زبان است که در منطقه ای از خلیج‌های هادسون و جیمز تا غرب و دریاچه ی گریت اسلیو در جایی که اکنون کانادا نامیده می‌شود، ساکن بوده‌اند. وتیکو میزبان خود را فریب می‌دهد تا باور کند که خوردن نیروی حیات دیگران، میزبان را وادار می‌کند که در یک خودبزرگ‌بینی کورکورانه و مرگبار، بسیار بیشتر از نیازش مصرف کند. انرژی روح توسط انگل ربوده و مصرف می‌شود و این می‌تواند وسواس اخیر در تحقیقات میدان الکترومغناطیسی EMF را توضیح دهد: دستکاری فرکانس، دستکاری رفتاری، و سایر اشکال تأثیرات محیطی. طیف کاملی از تابش الکترومغناطیسی در طیف رو به گسترش فناوری نانو گنجانده شده است تا سرعت حرکت از طبیعت به سمت وابستگی بیشتر به ماشین را افزایش دهد. ذهن، بدن، روح؛ به نظر می‌رسد نوعی نیروی بیگانه و کشنده ی نامرئی (برای ما) مصمم است از رویکردی همه‌جانبه، از جمله جدیدترین کاربردهای نانوذرات، برای به بردگی کشیدن و کنترل انسان استفاده کند، مانند کودکی که هواپیمای بدون سرنشین یا ماشین اسباب‌بازی کنترل از راه دور یا سایر اسباب‌بازی‌های رباتیک را هدایت می‌کند. سوال امروز من: آیا هوش مصنوعی، اپراتور انسان، ، ترکیبی یا چیزی کاملاً برای ما ناشناخته است؟ وتیکو باعث نابینایی می‌شود که توانایی فرد را برای دیدن خود به عنوان عنصری یکپارچه/وابسته از جهانی با تعادل ظریف از بین می‌برد. این ایده ی جدایی ، خودخواهی را به ارتفاعات بزرگ و جدیدی ارتقا می‌دهد، که توهم کاذب اما قانع‌کننده‌ای از جدایی خود از طبیعت ایجاد می‌کند، که به صورت حرص و طمع، زیاده‌روی و مصرف خودخواهانه بیان می‌شود. PAR'ASITEاسم (پارازیت لاتین; یعنی مسئول غله) [امروزه معنیش انگل است] در یونان باستان، به کاهن یا وزیر خدایان گفته می‌شد که وظیفه‌اش جمع‌آوری غله ی اختصاص داده شده برای قربانی‌های عمومی از کشاورز بود. پارازیت ها همچنین بر قربانی‌ها نظارت داشتند. در کاربرد امروزی، دوستِ خائن؛ کسی که مرتباً سرِ سفره ی ثروتمندان می‌رود و با چاپلوسی، نظر آنها را جلب می‌کند؛ وابسته؛ چاپلوسِ متملق. در گیاه‌شناسی، گیاهی که روی ساقه یا شاخه ی گیاه دیگری رشد می‌کند و از آن تغذیه می‌کند، مانند دارواش. بسیاری از سنت‌های معنوی، از جمله بودیسم، تصوف (شاخه ی عرفانی اسلام)، تائوئیسم، غنوصی گری و همچنین بسیاری از فرهنگ‌های بومی، مدت‌هاست که ماهیت ذهن‌محور خلقت را درک کرده‌اند. این جهان‌بینی‌ها در هسته ی خود، به رسمیت شناختن قدرت اشکال فکری برای تعیین مسیر رویدادهای فیزیکی را دارند. سنت‌های مختلف ملل اولیه ی آمریکای شمالی، افسانه‌های خاص و دیرینه‌ای در رابطه با آدم‌خواری و اصطلاحی برای شکل فکری که باعث آن می‌شود، دارند: وتیکو. ما معتقدیم که درک این ایده، راهی قدرتمند برای درک عمیق‌ترین ریشه‌های بحران چندگانه ی جهانی فعلی ما ارائه می‌دهد. وتیکو می‌تواند هم عفونت و هم بدن آلوده را توصیف کند. یک فرد می‌تواند به وتیکو آلوده شود یا در مواردی که عفونت بسیار پیشرفته است، می‌تواند خود را به شکل بیماری پیوند شونده نشان دهد. این موضوع در مورد فرهنگ‌ها و سیستم‌ها صادق است؛ اگر همه ی آنها به طور معمول این ویژگی‌ها را از خود نشان دهند، می‌توان آنها را وتیکو نامید:
در کلاس فعلی‌شون

ذهنشون با اسکناس‌های میلیون دلاری خش‌خش می‌کنه.
می‌گی نقره یه سوراخ تو جیبت می‌سوزه
و طلا، یه سوراخ تو روحت.
خب، اورانیوم یه سوراخ برای همیشه می‌سوزونه،
. فقط از کنترل خارج می‌شه.

بافی سنت ماری ("کاهنان گاو طلایی")
چیزی که می‌توانیم بگوییم این است که ردپای باورهای وتیکوگونه را می‌توان حداقل تا انقلاب نوسنگی ردیابی کرد، زمانی که انسان‌ها در هلال خصیب برای اولین بار یاد گرفتند که بر محیط خود تسلط داشته باشند، چیزی که نویسنده "دنیل کوئین" آن را «کشاورزی تمامیت‌خواه» می‌نامد: "یعنی، شیوه‌های کشاورزی تثبیت‌شده‌ای که غذای بیشتری از آنچه که دقیقاً برای جمعیت مورد نیاز است تولید می‌کنند، و نابودی هر موجود زنده‌ای را که سر راه آن (تولید بیش از حد) قرار می‌گیرد - چه انسان‌های دیگر، «آفات» یا محیط طبیعی - نه تنها مشروع، بلکه اخلاقی می‌دانند." نکته این است که اپیدمیولوژی وتیکو شاخص‌های روشنی از تبار آن به جا گذاشته است و اگرچه نمی‌توان آن را بر اساس مرزهای جغرافیایی یا نژادی آسیب‌شناسی کرد، اما سویه ی فرهنگی که امروزه می‌شناسیم، قطعاً ریشه‌های عمیق بسیاری در اروپا دارد. بالاخره، این پروژه‌های اروپایی بودند، "از عصر روشنگری تا انقلاب صنعتی ، تا استعمار ، امپریالیسم و ​​برده‌داری" که فناوری‌ای را توسعه داد، که کانال‌هایی را گشود که گسترش فرهنگ وتیکو را در سراسر جهان تسهیل کرد. به این ترتیب، همه ما وارث و میراث‌دار وتیکو هستیم. حالا همه ی ما میزبان وتیکو هستیم. جدایی ما از طبیعت و خود واقعی‌مان تقریباً کامل شده است.»:

“MIND PARASITE-WETICO”: by Steve Kelly: PieceOfMindful : August 09, 2021

موضوع پنهان بودن وتیکوها در ترکیب با پارازیت یا انگل بودنشان آنها را شبیه انگل های میکروسکوپی نشان میدهد. شاید آمیخته بودنشان با کالبد انسان نشان دهد که چرا مادام بلاواتسکی و جریان تئوسوفی او، از هفت نژاد بشر صحبت کردند و دو تای اولشان را با توصیفات فیزیکی نامعقول و حتی به نظر میعان گونه ای توصیف کردند که برای تولید مثل تقسیم سلولی میشوند یا تخم میگذارند، انگار خصوصیات یک نوع میکروب را دارند به انسان منتقل میدهند. نژاد سوم در دور اول ظهور خود، به لحاظ فیزیکی به تصوری که از بشر داریم نزدیکتر است ولی دوجنسه است و مانند خود را با عرق کردن تولید میکند. منتها در دور دوم نژاد سوم، کم کم تفاوت بین انسان نر و ماده به وجود می آید و تولید مثل جنسی شکل میگیرد تا میرسیم به انسان نژاد چهارم که همان انسان آتلانتیسی صاحب تمدن نابودشده ی باستانی است. اختلافی که بین بعضی نخبگان این نژاد و روسای تمدنشان به وجود می آید باعث میشود تا گروه اول با میمون های انسان نمای پیشرفته بیامیزند و یک نژاد دورگه ی حیوان-خدا ایجاد کنند که بعد از نابودی آتلانتیس، منشا نژاد پنجم میشود. به نظر مادام بلاواتسکی، چینی ها نزدیکترین ملت به نژاد چهارم و در تداوم آنند ولی به لحاظ تکاملی هنوز نژاد پنجم محسوب میشوند، سامی ها یا اعراب اولیه اولین ملت نژاد پنجم با استقلال نسبی هستند و به هر حال، تمام مردم امروز کره ی زمین یا از نژاد پنجمند یا از بقایای نژاد چهارم با ترکیب های نسبی با دور دوم نژاد سوم. بلاواتسکی در قرن 19 پیشبینی میکند که امریکا محل پیدایش نژاد ششم خواهد شد و با کم سکنه شدن تمدن های دیگر، کم کم نژاد ششم در بقیه ی جهان توسعه می یابد و بقیه ی نژادها را در خود مضمحل میکند. با نژاد ششم، تفاوت های ظاهری بین دو جنس دوباره کم رنگ میشود و مرد و زن مرتبا به هم شبیه تر میشوند و همزمان بخش اثیری وجود انسان توسعه می یابد و مادی گرایی در او تضعیف میشود تا این که نژاد هفتمی به وجود می آید که دوباره به دوران تک جنسیتی برگشته و آنقدر اثیری است که با نیروی ذهن خود تولید مثل میکند. موضوع هفت نژاد تئوسوفی که مادام بلاواتسکی مدعی است آن را از استادن غیبی خود از جمله "ارباب تبتی" گرفته است، در نوشته های آلیس بیلی و بنیاد "لوسیفر" او که بعدا به "لوسیس" تغییر نام داد، تکرار شده است. بیلی که از شاگردان مادام بلاواتسکی بوده ، با این که مدعی است بعضی اطلاعات خود را از همان واسطه های روحانی مادام بلاواتسکی منجمله ارباب تبتی گرفته است، از سوی جریان ارتدکس تئوسوفی رانده شده است و حتی بعضی معتقدند که او مطالب بعضی منابع سری تئوسوفی را که از مردم معمولی پنهان نگه داشته میشوند افشا کرده است؛ همچنین انکار قوم برگزیده بودن یهود از سوی بیلی، باعث نارضایتی یهودیان ارتدکس از او شده و او حتی متهم است که بر اساس تقسیمبندی های نژادی زمان خود، یهود را به نامعنوی بودن متهم و در سطح معمولی ترین انسان ها رتبه بندی کند. با این حال، فعالیت مستمر و آشکار شاگردان و اطرافیان بیلی در سازمان ملل متحد از زمان تاسیس آن، باعث شده اثرگذاری فکری او بر دنیای نوین بسیار بیشتر از اسلاف خود در نظر گرفته شود. بیلی در «رساله ای در باب آتش کیهانی»، پیتری های خورشیدی و قمری را که سازندگان جهانند، فرشتگان هبوط کرده ی اساطیر یهودی-مسیحی معروف به بنی الوهیم یا پسران خدا میخواند که به زمین آمدند تا از طریق آمیزش با انسان ها خصوصیات الهی را به این حیوانات سابق انتقال دهند و بشر را به سمت تکامل دادن زمین در جهت منافع خداوند پیش برانند. در این رساله همچنین فرشتگان هبوط کرده اجزای روح القدس تلقی شده اند. ظاهرا آنچه بیلی در اینجا بیان کرده است، روایت دیگر آمیزش نژاد چهارم انسان با میمون های انسان نما است. نکته ی جالب این است که نژاد اول که بعدا به نژاد چهارم تبدیل شد، از قطب شمال آمده است. در اساطیر تئوسوفی که تکیه ی زیادی بر معرفت منسوب به بودیسم تبتی دارد، شمبهلا یا بهشت زمینی گم شده ی بودیسم تبتی در محل قطب شمال قرار دارد و کوهستانی است که آسمان و بهشتش را به زمین و سپس جهنم در زیر زمین میدوزد. این مسلما نسخه ی دیگر کور یا کوه خدایان سومری است که زیگورات های بین النهرینی نسخه های بازسازی شده ی آنند. این زیگورات ها هفت طبقه اند به تعداد هفت طبقه ی آسمان و ایزدان سیاره ای حاکم بر آنها. شاید 7نژاد انسان هم از روی همین هفت طبقه تهیه شده اند. روریچ از اعضای تئوسوفی و همینطور از شخصیت های تاثیرگذار بر سازمان ملل، مدعی است که در سفرهای خود از سمت چین و مغولستان به تبت، با لامایی برخورد کرده که به او گفته شمبهلا جهانی بزرگتر از کل زمین و موازی با آن است ولی انعکاس آن از منطقه ی قطب شمال بیشتر وارد زمین میشود. این روریچ، به متحد کردن رشته های علمی و خلاقانه در جهت پیشبرد فرهنگ و صلح بین الملل شناخته میشود و به افتخار تلاش هایش در سال 1935 پیمان صلح روریچ تاسیس شد که ملت ها را موظف میکرد به موزه ها، کلیساهای جامع، دانشگاه ها و کتابخانه ها مانند بیمارستان ها احترام بگذارند و این پیمان، بخشی از منشور سازمانی سازمان ملل متحد شد. روریچ مدعی بود که یک جامعه ی عظیم اگارتایی را کشف کرده که در سطح وسیعی از تونل های زیرزمینی از مرکز شمبهلا در سراسر آسیای مرکزی و غرب چین و مغولستان گسترش دارند. در افسانه های عبری هم از یک تمدن زیرزمینی افسانه ای به نام لوز صحبت شده است. اندرو توماس در کتاب «شمبهلا، واحه ی نور» جامعه ی شمبهلا را شامل وسایل مکانیکی نقلیه مثل اتومبیل و موتور سیکلت توصیف میکند که تا تونل هایی در عمق زمین گسترده است و در زیر زمین، با وسایل مکانیکی نورپردازی، به شیوه ی گلخانه ای، گیاهانی برای تغذیه پرورش داده میشوند. انگار که با نظریات توطئه درباره ی افسانه ی همان آتلانتیسی طرف باشیم که تکنولوژی باستانیش مرتبا به نام اختراعات مدرن در حال بازتولید در دوران جدید هستند. مطابق یک افسانه ی ادعا شده ی بودایی، شمبهلا 32 پادشاه داشته که هر کدام صد سال بر زمین حکومت کرده اند. در زمان آخرین پادشاه، شورش بربرها و بحران تمدن، سبب خشم شاه و سقوط یک چرخ گردنده از سوی او به زمین شده که جهان زمینی را ویران کرده است و این چرخ گردنده را عده ای با بشقاب پرنده تطبیق میکنند. درواقع نظریه ی تئوسوفی درباره ی ابرانسان های آتلانتیسی در شمبهلا و مشابه های ارتدکسشان فرشتگان هبوط کرده، امکان تبدیل به نظریه ی بنیادگذاری تمدن توسط انسان های فضایی را می یابد، انسان های فضایی که حالا به جای نژاد چهارم و فرشتگان هبوط کرده بر نیمه میمون ها تاثیرات ژنتیکی میگذارند. اینجاست که زکریا سچین وارد میشود و افسانه ی بابلی درباره ی کارگذاری چیزی از حئای آنوناکی در وجود انسان موقع خلقت او را به انجام آزمایشات ژنتیکی برای ایجاد بهترین انسان و در ترکیب با خون آنوناکی ها یا خدایان بین النهرین در زمان فرود آنوناکی ها با بشقاب پرنده هایشان به زمین تعبیر میکند. جان لش معتقد است که آنوناکی ها نه دقیقا موجودات فضایی بلکه شکل تجسم یافته و زنده پنداشته شده ی نیروهای الکتریکی نیمه زنده ی کهکشانیند که بدل به پارازیت ها یا انگل های ذهنی شده و کالبد انسان زمینی را به تسخیر خود درآورده اند. به نظر لش، این نیروها همان آرخون ها یا نیروهای اهریمنی مولد جهان مادی در منابع غنوصی مثل متون نجع حمادی هستند.:

“ARCHONS”: JOHN LAMB LASH: WHALE: JUNE2005

لش، آرخون ها را که نامشان قابل معنی به "آغازین" است، نه موجودات فضایی، بلکه نیروهای اولیه ی شکل دهنده به منظومه ی شمسی قبل از تشکیل زمین و از جنس سیارات مرده ی اطراف زمین چون مریخ و زهره میشناسد و انگل بودنشان را به این تعبیر میکند که آنها با روح زندگی و عشق در انسان زمینی بیگانه اند. بنابراین او سوفیا الهه ی محبوب غنوصی ها را همان گایا الهه ی زمین میشناسد و معتقد است گایا بعد از تبدیل به زمین، آنها را به خود جذب کرده است. لش، با فرو کاستن غنوصی گری به نوعی مسیحیت اولیه مخالف است و میگوید مسیحیت یهودی تبار دشمن غنوصی گری است چون خدای بزرگ مسیحیت، همان یهوه ی تورات است که در نزد غنوصی ها یک جن و درواقع رئیس آرخون ها است و نه خدای دوستدار بشر؛ بنابراین هر رنگی که کلیسای مسیحیت از غنوصی گری به خود زده، در راه جذب کم دردسرتر علاقه مندان به غنوصی گری به خود در عین عزم جدی بر سرکوب غنوصیان راستین بوده است.:

“AT THE END OF DECEPTION”: JOHN LAMB LASH: NEWDAWN MAGAZINE: SPECIAL ISSUE17: 3 SEP 2011

بنابراین لش، به عنوان یک پیرو نظریه ی گایا و دنباله دهنده ی راه جنبش عصر جدید، ما را به آمیختن شهوانی با سوفیا و در پیش گرفتن تانتریسم به عنوان آیینی برای بازتقلید آمیختن با زمین و نیروهای زمینی دعوت میکند و از داکینی ها یا نسخه های زمینی کوچکتر گایا سخن میراند. لش هیچ دینی را قبول ندارد اما چون در هندوئیسم، هنوز الهگان بسیار پرنفوذند، اصطلاحات هندو را وارد میکند و سوفیا را شاکتی که عنوان نیمه ی زنانه ی خدایان هندو است مینامد و درنهایت تایید میکند که الان شاکتی خدا در زمین «کالی» الهه ی ویرانگر و وحشی و خوناشام و جنگ دوست و بی ملاحظه ی مذهب هندو است و باید چنین باشد، چون خشم و خودخواهی آدمیان نسبت به هم در شاکتی یا زمین منعکس میشود و وقتی همه یک جا جمع شود، باید همه چیز را درو کند و آدم ها هم باید این را بپذیرند و خم به ابرو نیاورند تا وقتی که این بی ملاحظگی جمعی تلطیف شود و فروکش کند.:

‘INTRODUCING PLANETARY TANTRA”: JOHN L.LASH: METAHISTORY: APR 2025

اما اشکالی در این فکر وجود دارد. اگر ما آب را مینوشیم و کربن را میخوریم، به سبب آن است که عناصر مزبور جزو اجزای تشکیل دهنده ی بدن ما هستند و باز اگر خدا را میپرستیم یا از او انتظاراتی داریم، برای آن است که یک اشتراکات ذهنی ای با تصویری که از خدا در جامعه مان وجود دارد داریم و امیدواریم این تصویر، در زمان های سختی، به ما آرامش دهد و کمکمان باشد. پس چطور ممکن است ما به کل با آرخون ها بیگانه باشیم وقتی راحت آنها را به خود جذب میکنیم؟ قطعا وقتی انرژی ما غذای آنها است و این انرژی، به رفتارهای آنها فعلیت میبخشد، چیزی از ما و بدن حیوانیمان با آنها مشترک است و قطعا این هدف آنقدر نیرومند است که از بین تمام جانوران، انسان اولیه انتخاب شده است. دقیقا به همین خاطر است که آرخون ها تحت عنوان وتیکو به "انسان خوار" تعبیر شده اند چون آنها در وضعیتی نزدیک به جانوران زمینی و در ارتباط مستقیم با پرستش جانوران درنده ی نیرومند توسط انسان اولیه قرار دارند؛ پرستشی که نشانه هایش در مجسم کردن خدای یهود به شیر (اسد) هنوز باقی مانده است. وتیکوها مثل یک شیر یا خرس کشنده ولی همزمان به اندازه ی یک انگل کوچک در حد حشره یا میکروب نامرئیند.

در مقاله ی دیگری از پاول لوی که باز به بررسی ارتباط وتیکو با انگل میپردازد، به کنه جزئیات صحنه نزدیکتر میشویم و متوجه میشویم که در هم تنیدگی خواست های وتیکو و انسان آنقدر زیادند که اجتماع انسانی، خود توسط وتیکوها از خود بیگانه شده است:

«روح وتیکو که در طول تاریخ با نام‌های مختلفی شناخته شده است، هر مسئله‌ی دیگری را در درجه‌ی دوم اهمیت قرار می‌دهد، زیرا وتیکو چتر فراگیری است که هر شکلی از تخریب خود و دیگری را که گونه‌ی ما در جهان خود به نمایش می‌گذارد، در بر می‌گیرد، شکل می‌دهد و زیربنای آن میشود. اگر با آنچه وتیکو - که می‌توان آن را به عنوان یک ویروس ذهنی تصور کرد - برای ما آشکار می‌کند، کنار نیاییم، هیچ چیز دیگری مهم نخواهد بود، زیرا دیگر گونه‌ی انسانی وجود نخواهد داشت. وتیکو تاریک‌ترین شر قابل تصور را القا می‌کند، در عین حال، به طور بالقوه به ما کمک می‌کند تا به ماهیت واقعی خود به عنوان موجوداتی خلاق بیدار شویم. اینکه وتیکو چگونه در نهایت خود را نشان می‌دهد، به این بستگی دارد که آیا ما آن را به عنوان یک مکاشفه ی مداوم تشخیص می‌دهیم یا خیر - این پدیده چیزی را در مورد خودمان به ما نشان می‌دهد که دانستن آن برای ما از اهمیت بالایی برخوردار است. آنچه یک «سنت خرد» را شایسته ی این نام می‌کند این است که آیا عملیات پنهان حشره ی وتیکو را روشن می‌کند یا خیر. من در نوشته‌هایم، همزمان با گسترش دانشم، پیوسته در حال گسترش بیان خود از وتیکو هستم - وقتی سنت دیگری را می‌بینم که سرشار از خرد است و به شیوه منحصر به فرد و خلاقانه خود به وتیکو اشاره می‌کند، هرگز از شگفتی دست نمی‌کشم. وتیکو را می‌توان انگل ذهن دانست که از طریق نقاط کور ناخودآگاه عمل می‌کند، به گونه‌ای که خود را از دیده شدن پنهان می‌کند، زیرا ما را فریب می‌دهد تا به شیوه‌هایی خلاف منافع خود فکر و عمل کنیم. علاوه بر محققان مستقلی مانند من، بسیاری از هنرمندان نیز به طور خلاقانه، کارکردهای موذیانه ی روان‌پریشی وتیکو را در طیف گسترده‌ای از رسانه‌ها بیان کرده‌اند. به عنوان مثال، کالین ویلسون در «داستان مهیج فرقه‌ای ماوراءالطبیعه» با عنوان "انگل های ذهن" که اولین بار در سال ۱۹۶۷ منتشر شد، از قدرت جادویی تخیل ادبی برای زنده کردن این ویروس ذهن استفاده می‌کند. هر چه بیشتر کتاب ویلسون را مطالعه می‌کردم، بیشتر به این باور می‌رسیدم که او واقعاً به نکته‌ای پی برده است - یعنی اینکه ردپای گریزان وتیکو را ردیابی می‌کند - و اینکه قالب یک روایت داستانی را برای توصیف، محدود کردن و روشن کردن ماهیت این ویروس ذهنی کشنده که همه ما را تهدید می‌کند، انتخاب کرده است. گویی ویلسون داشت از انگل‌های روانی که نه تنها در درون خودش، بلکه در درون تمام بشریت وجود داشت، آگاه می‌شد و ناخودآگاه فعال‌شده‌اش از ابزار تخیل ادبی برای بیان این درک استفاده می‌کرد. اغلب اوقات هنرمندان خلاق، قناری‌هایی در معدن زغال سنگ روان بشریت هستند که با پیشگویی، به آنچه در ناخودآگاه جمعی گونه ما در حال ظهور است، شکلی قابل انتقال می‌بخشند. گاهی اوقات اثر هنری چنان تحت تأثیر ناخودآگاه هنرمند قرار می‌گیرد که خود هنرمند آگاهانه از آنچه آشکار می‌کند، آگاه نیست. وقتی یک هنرمند چیز جدیدی را ارائه می‌دهد، معمولاً درجات مختلفی از آگاهی در مورد آنچه از طریق آنها می‌آید وجود دارد، زیرا اثر آنها نتیجه ی تعامل خلاقانه بین ذهن خودآگاه و ناخودآگاه آنهاست. من آنقدر به نوشتن درباره ی وتیکو «به صورت غیرداستانی» عادت کرده‌ام که ایده پرداختن به آن از طریق رسانه ی ساختگی داستان، یعنی از طریق هنر خلاقانه‌ای که تا اندازه ی غیرداستانی «جدی» نباشد، درهای جدیدی از آزادی را در روحم می‌گشاید. وتیکو را می‌توان به یک «حشره» تشبیه کرد که مانع تخیل خلاق می‌شود - و حتی اگر اصلاً بتوان با چنین عبارات جبرگرایانه‌ای در مورد تخیل صحبت کرد، می‌تواند آن را «بکشد» - به عبارت دیگر، استفاده از تخیل خلاق به عنوان راهی برای مقابله با اثرات نابودکننده ی تخیل آن منطقی است. شخصیت اصلی ویلسون در کتابش، باستان‌شناسی به نام دکتر آستین ، از خودکشی دوست و همکارش، روانشناسی به نام کارل وایزمن، شگفت‌زده میشود. حیرت آستین به دلیل این احساس اوست که وایزمن، "حتی یک ذره هم خودویرانگری در وجودش نبود. از هر نظر، او یکی از کم‌عصبی ‌ترین و منسجم‌ترین مردانی بود که تا به حال شناخته‌ام." به قول آستین، "این غیرممکن بود. چنین مردی هرگز نمی‌توانست خودکشی کند." وایزمن در یادداشت خودکشی لرزان خود، آرزو کرد که آستین مسئولیت مقالات علمی او را بر عهده بگیرد. آستین کنجکاو است که وایزمن می‌خواست بلافاصله پس از مرگش با آستین تماس گرفته شود، و از خود می‌پرسد که دلیل این فوریت چیست و آیا مدارک وایزمن حاوی سرنخی در مورد خودکشی دوستش بوده است یا خیر. و داستان اینگونه آغاز می‌شود. وقتی دکتر آستین شروع به جستجو در مقالات علمی دوست مرحومش کرد، این جمله توجهش را جلب کرد: "چندین ماه است که به این باور رسیده‌ام که نوع بشر مورد حمله‌ی نوعی سرطان ذهن قرار گرفته است." این به طرز چشمگیری شبیه ویروس وتیکو است که می‌توان آن را سرطان روان دانست که به آرامی متاستاز می‌دهد و به تدریج تمام بخش‌های سالم روان را در خود فرو می‌برد تا به اهداف شوم خود خدمت کند. وتیکو یک سیستم عامل خودخوار است که هیچ چیز را دست نخورده باقی نمی‌گذارد و در نهایت اگر متوقف نشود، میزبان و همچنین خودش را نیز از بین می‌برد. در ابتدا آستین ایده ی وایزمن را به معنای واقعی کلمه نمی‌فهمید، اما با ادامه ی خواندن، متوجه شد که دوستش به صورت استعاری صحبت نمی‌کند، بلکه کاملاً جدی است. با مطالعه‌ی «تاریخ فرهنگی» مفصل وایزمن در چند صد سال اخیر، برای آستین روشن شد که وایزمن بر این عقیده بوده است که: "گونه ی ما به عصری از تاریکی سقوط کرده بود و احساس می‌کرد که نوعی نیروی تاریک‌تر خود را در ذهن بشریت رسوخ داده است." آستین در ابتدا با مواجهه با طرز فکر ظاهراً پارانوئید و توطئه‌گرایانه ی وایزمن، واکنش آنی و ناخودآگاه خود را اینگونه فرض کرد که دوست باهوشش واقعاً دیوانه شده است. با این حال، آستین پس از خواندن تحلیل دقیق و مستدل وایزمن، به این فکر افتاد که شاید دوستش دیوانه نبوده، بلکه در واقع به طور اتفاقی به چیزی واقعاً عمیق برخورده است. به قول آستین، احساس می‌کرد که این روز را تا آخر عمر به یاد خواهد داشت: "اگر کارل وایزمن دیوانه نبود، نژاد بشر با بزرگترین خطر در تاریخ خود روبرو می‌شد." با ادامه‌ی خواندن مقالات دوستش، مشخص شد که وایزمن در حال کاوش در ذهن خودش بوده است و کم‌کم متوجه شده که چیزی «بیگانه» - یک «دیگری خودمختار» - در درون او زندگی می‌کند که به نظر می‌رسد اراده‌ی مستقل خود را دارد و در برابر کاوش‌های درونی او مقاومت می‌کند. به نقل از وایزمن: " متوجه شدم که نیروهای درونی خاصی در برابر تحقیقات من مقاومت می‌کنند". انگار این نیروهای درونی نمی‌خواستند آشکار شوند. این یک شکل منفعل از مقاومت نبود؛ این نیروهای درونی هر چه که بودند، درگیر مقاومتی فعال بودند، گویی کشف شدن بدترین کابوس آنها بود. این نیروهای منفی با تکیه بر «جهل برای در زنجیر نگه داشتن نسل بشر»، نه تنها از جهل ما تغذیه می‌کنند، بلکه به طور فعال آن را ترویج می‌دهند . وایزمن کم‌کم داشت متوجه می‌شد که این نیروهای درونی همزمان از ناآگاهی او تغذیه، تقویت و پنهان می‌شوند، گویی نقاط کور روانی او دریچه‌ای گشوده بودند که از طریق آن این نیروها خود را به روان او وارد می‌کردند. وایزمن نوشت: "می‌دانستم چرا برایشان اینقدر مهم است که کسی به وجودشان شک نکند. انسان آنقدر قدرت دارد که می‌تواند همه ی آنها را نابود کند." اما تا زمانی که او از آنها بی‌خبر باشد، می‌توانند مانند خون‌آشام‌ها از او تغذیه کنند و انرژی‌اش را بمکند. هر چه خیال‌پردازی خلاقانه‌ی ویلسون بیشتر در صفحات رمانش آشکار می‌شد، گوش‌های من تیزتر می‌شد - کم‌کم به این فکر افتادم که "اینجا مردی مطابق میل من است"، چون متوجه شدم که او به وتیکو اشاره می‌کند، که یک حشره ی خون‌آشام است که به طور مخفیانه در روان ما فعالیت می‌کند و در این فرآیند نیروی زندگی ما را تحلیل می‌برد. در رمان ویلسون، وایزمن، گویی هدیه‌ای گرانبها را به دوستش می‌دهد، آنچه را که به‌طور اتفاقی یافته بود به آستین منتقل می‌کرد، آستین نیز به محض اینکه متوجه کشف وایزمن شد، با دنبال کردن ردپای او، تحقیقات دوست مرحومش را ادامه داد. آستین با فرو رفتن در اعماق ذهن خود، با تجربه ی مستقیم خود از نیروهای به ظاهر «بیگانه» که اکنون در ذهنش جای گرفته بودند، در نهایت آنچه را که وایزمن مصرانه به آن اشاره می‌کرد، تأیید کرد. با خواندن مقالات وایزمن، آستین - و خواننده - متوجه می‌شوند که وایزمن در حال انجام یک کشف تاریخی بود. آستین در مورد انگل‌های ذهنی می‌نویسد که: "آنها همچنین خود را در سطح عمیقی از روان انسان مستقر کرده بودند، جایی که می‌توانستند انرژی‌هایی را که انسان‌ها از سرچشمه‌ی سرزندگی خود می‌گیرند، بنوشند". کانال اصلی که این خون‌آشام‌ها که از طریق آن فعالیت می‌کنند، آگاهی است ، یا به طور خاص‌تر، فقدان آن در ما: "برای این موجودات خون‌آشام‌مانند حیاتی بود که ما را از وجودشان بی‌خبر نگه دارند، زیرا به محض اینکه از عملیات پنهانی آنها در ذهن خود آگاه شویم، کارشان تمام است، زیرا در آن صورت دیگر هیچ قدرتی بر ما نخواهند داشت". وایزمن نوشت: "به محض اینکه نژادی از وجود این خون‌آشام‌ها آگاه شود، نیمی از نبرد را برده است." این نیروهای تاریک‌تر تمام تلاش خود را می‌کنند تا از «آشکار شدن» جلوگیری کنند، از جمله تلاش برای الهام بخشیدن به فردی که به آنها وابسته است تا به طور خودویرانگر به خودکشی روی آورد. وقتی کسی به روشن کردن این نیروهای تاریک نزدیک می‌شود، می‌تواند ارتباط فرد را با خلاقیت ذاتی و تأییدکننده ی زندگی‌اش مبهم کند، به طوری که نیروی حیات خلاق او علیه خودش عمل می‌کند و به صورت خودویرانگر عمل می‌کند، که حتی در موارد شدید، می‌تواند منجر به خودکشی شود. این موضوع خودکشی وایزمن را در بستر عمیق‌تری قرار می‌دهد، زیرا وقتی می‌بینیم او در حال افشای چه چیزی بوده، عمل خودویرانگری او قابل درک‌تر می‌شود. نزدیک شدن به نور درون خودمان، همزمان این نیروهای خون‌آشامی را روشن می‌کند و آنها را کاتالیز می‌کند، زیرا آشکار شدن بدترین کابوس آنهاست، به این معنی که هرچه به نور نزدیک‌تر شویم، نیروهای تاریکی می‌توانند ترسناک‌تر ظاهر شوند. این می‌تواند به ما کمک کند تا این واقعیت روانشناختی شناخته شده را درک کنیم که بزرگترین خطر افتادن در دام خودکشی، درست قبل از رسیدن به موفقیت است. شیاطین معمولاً بدترین بوی خود را درست قبل از شکست خود ایجاد می‌کنند. این درک همچنین می‌تواند به ما کمک کند تا وقتی نیروهای به ظاهر تاریک‌تر در جریان‌های ذهنی‌مان برانگیخته می‌شوند، دوباره در موقعیت مناسب قرار بگیریم. برای مثال، وقتی احساس می‌کنیم که توسط نیروهای تاریک‌تر روان «مورد حمله» قرار گرفته‌ایم، به جای اینکه این را به عنوان مدرکی دال بر اینکه چقدر آشفته‌ایم تفسیر کنیم، می‌توانیم درک کنیم که این بیانگر این است که ما به نور درون خود نزدیک‌تر می‌شویم؛ سایه‌ها صرفاً فقدان نور نیستند، بلکه بیانگر حضور آن نیز هستند. به عبارت دیگر، هر چه نور بیشتر باشد، تاریکی بیشتر فعال و قابل مشاهده می‌شود. از آنجایی که نیروهای تاریک می‌خواهند ما را از مسیرمان منحرف کنند، می‌توانیم یاد بگیریم که بفهمیم تجلی آنها بازتابی دقیقاً برعکس است - اینکه ما در مسیر درست خود هستیم. ما معمولاً روشنایی را به عنوان «دیدن نور» در نظر می‌گیریم، اما «دیدن تاریکی» نیز نوعی روشنایی است. وایزمن می‌نویسد: "آنچه کشف کرده بودم، البته، آنقدر خارق‌العاده بود که ذهن ناآماده نمی‌توانست آن را درک کند." چیزی که وایزمن به آن برخورده بود - اینکه نیروهای منفی در حال شکل‌دهی و ایجاد ذهنیت بشر هستند تا ما را مجبور کنند ناخودآگاه برنامه‌ی آنها را اجرا کنیم، در حالی که خود را از دیده شدن پنهان می‌کنند - برای افرادی که به واقعیت مورد توافق و اجماع پایبند هستند - که متأسفانه بخش عمده‌ی بشریت همین است - دیوانه‌وار، کاملاً دیوانه‌وار به نظر می‌رسید. درک وایزمن برای «ذهن ناآماده» بیش از حد دشوار بود؛ آنچه او به آن اشاره می‌کرد، برای اکثر مردم شوک زیادی ایجاد می‌کند - بیش از حد آسیب‌زا است. وایزمن متوجه شد که اگر گونه‌ی ما همچنان در خواب بماند و متوجه اتفاقات واقعی نشود، این نیروهای منفی می‌توانند به طور بالقوه گونه‌ی ما را نابود کنند. او نوشت: "به نحوی، نژاد بشر باید از خطری که او را تهدید می‌کند، آگاه شود." وایزمن با تأمل در موقعیتی که هنگام تلاش برای انتقال کشف خود به دیگران در آن قرار گرفت، می‌نویسد: "احتمال بیشتری وجود دارد که مردم مرا به عنوان دیوانه نادیده بگیرند." زیرا وقتی کسی این انگل‌های ذهنی را دیده باشد، که به معنای ارتباط با سطح عمیق‌تری از سلامت عقل اولیه ی ما است، برای کسانی که هنوز به این موجودات مبتلا هستند و از آنها بی‌خبرند - یعنی اکثریت گونه ی ما - کسی که به آنچه واقعاً اتفاق می‌افتد اشاره می‌کند، معمولاً دیوانه تلقی می‌شود. من کاملاً می‌توانم با وضعیت وایزمن همذات‌پنداری کنم؛ انگار او دارد وضعیتی را توصیف می‌کند که من بیشتر عمرم در آن بوده‌ام. وایزمن در دفتر خاطراتش می‌نویسد: "ذهن انسان پیوسته طعمه‌ی این خون‌آشام‌های انرژی بوده است. در چند مورد، خون‌آشام‌ها توانسته‌اند ذهن انسان را به طور کامل تسخیر کنند و از آن برای اهداف خود استفاده کنند." این خون‌آشام‌ها می‌توانند کسی را تسخیر کنند که ناخواسته به مامور مخفی آنها تبدیل می‌شود - راز آنها حتی برای خودشان هم مخفی است - زیرا سپس آنها به کانالی تبدیل می‌شوند که از طریق آن این نیروهای ابعاد بالاتر واقعاً وارد واقعیت بُعد سوم ما می‌شوند و دستور کار به ظاهر ضد تکاملی خود را اجرا می‌کنند. فردی که چنین تسخیر شده است - بدون اینکه کوچکترین اطلاعی از شرایط فاسد خود داشته باشد - به عروسک خیمه شب بازی تبدیل می‌شود، ابزاری انسانی برای این نیروهای تاریک و غیرانسانی فریب تا خود را در دنیای ما به نمایش بگذارند. این "فریبکاران" - اعضای "نامیراها" - با تصرف ذهن کسی، آن را با یک شبیه‌سازی جعلی از روان مرده و خودکار خود، روانی عاری از خلاقیت، جایگزین می‌کنند. فردی که اینگونه تسخیر شده است، با این نسخه ی جعلی از خود همانندسازی می‌کند و فرض می‌کند ذهنی که تجربه می‌کند، ذهن خودش است - در حالی که حقیقت این است که آنچه او به عنوان خود تجربه می‌کند، چیزی جز خود واقعی‌اش نیست. به جای اینکه خودشان باشند، تبدیل به یک کپی از خودشان می‌شوند، یک کپی اصلی. خود کتاب مقدس به این موضوع اشاره می‌کند - از انگل‌های ذهن به عنوان antimimon pneumaیا «روح جعل‌کننده» یاد می‌کند، به این معنی که آنها خود را به جای ما جا می‌زنند، به این امید که ما با نسخه ی جعلی آنها از خودمان هویت یابی کنیم. جالب اینجاست که متن عرفانی مورد احترام "پیستیس سوفیا" ادعا می‌کند که ذات‌الریه ی آنتی‌میمون مانند یک بیماری خود را به بشریت پیوند زده است. اینکه ذهن ما توسط این «خون‌آشام‌های انرژی» جذب و تسخیر شود، می‌تواند (به طرق کوچک یا بزرگ) برای هر یک از ما در هر لحظه از زمان اتفاق بیفتد - مثلاً وقتی هر یک از ما ناخودآگاه سوءاستفاده ی درمان‌نشده ی خود را انجام می‌دهیم، در رفتارهای اعتیادآور خود افراط می‌کنیم، دروغ می‌گوییم یا تسلیم «تفکر گروهی» می‌شویم، که تنها چند نمونه از این موارد هستند. این چیزی است که من در "رفع وتیکو" نوشتم:

"تا جایی که ما ناخودآگاه توسط روح وتیکو تسخیر شده‌ایم، گویی یک انگل روانی مغز ما را تسخیر کرده و مای میزبان، خود را فریب داده تا فکر کنیم در حال تغذیه و توانمندسازی خود هستیم، در حالی که در واقع در حال غذا دادن به انگل هستیم."

این انگل‌های ذهنی نه تنها قادر به تسخیر ذهن یک فرد هستند، بلکه می‌توانند از طریق یک گروه، یک ملت یا حتی - به طور بالقوه - به درجات مختلف، کل گونه ی ما را تحت کنترل خود درآورند. وتیکو، در نهایت، یک روانپریشی جمعی است. بیشتر بشریت تحت تأثیر نیروهای «پنهان» (که یکی از معانی کلمه ی "اکالت" یا «غیبی» است) قرار دارد که در اعماق ذهن ناخودآگاه ما فعالیت می‌کنند و کیفیت آگاهی ما را به شدت تضعیف می‌کنند، در حالی که کوچکترین اطلاعی از وقوع این زوال ندارند. این نیروهای بدخواه ما را به گونه‌ای مسدود می‌کنند که این انسداد خود به خود تداوم می‌یابد، و در نتیجه حتی نمی‌توانیم تشخیص دهیم که مسدود شده‌ایم. وقتی ذهن ما توسط انگل‌های ذهنی «برنامه‌ریزی» می‌شود - به شکلی که باید درآید - ما بیشتر شبیه روبات ها و زامبی‌ها می‌شویم تا انسان‌های خلاق و زنده. آستین در مورد افرادی که تحت سلطه ی این نیروهای شوم قرار گرفته‌اند، اظهار می‌کند که آنها، "به صورت مکانیکی حرکت می‌کردند؛ صرفاً شطرنج‌بازانی در دستان انگل‌های ذهنی." اگر از افرادی که در چنگال انگل‌های ذهنی گرفتارند بپرسیم که چرا به شیوه‌ی عادت‌وار و ناخودآگاه خود عمل می‌کنند، اغلب یک توجیه و دلیل‌تراشی حاضر و آماده ارائه می‌دهند. "داستان پوششی" آنها ناخودآگاه در خدمت دستور کار انگل‌های ذهنی است، زیرا عملیات این موجودات شوم را در ذهن خودشان پنهان می‌کند تا آنها همچنان از منبع انگیزه‌ها، افکار، باورها و اعمال خود بی‌اطلاع بمانند. آستین می‌نویسد: "وقتی انسانی توسط انگل‌های ذهنی «شرطی» شد، مانند ساعتی است که کوک شده است؛ او فقط سالی یک بار یا بیشتر به توجه [یعنی کوک شدن مجدد] نیاز دارد." علاوه بر این، وایزمن کشف کرد که انسان‌ها یکدیگر را «شرطی» می‌کنند و دیگر نیاز نیست انکل ها دست به کار شوند. این شبیه زمانی است که یک عامل خشونت‌گر در سیستم خانواده وجود دارد، آنها معمولاً فقط یک بار مجبورند خشونت خود را بروز دهند - صرف احتمال اینکه آنها دوباره این کار را انجام دهند، پیام آنها را بلند و واضح منتقل می‌کند و خانواده را "در مسیر درست" نگه می‌دارد. ما فقط گاهی اوقات به توجه آنها نیاز داریم تا تهدیدی را که در آن زندگی می‌کنیم به ما یادآوری کنند، تهدیدی که در ذهن خودمان درونی می‌شود. گروه‌هایی از افراد که چنین شرطی شده‌اند، می‌توانند به راحتی حالت درونی ترس و محدودیت خود را به گونه‌ای اعمال کنند که خود را کنترل کنند و به عنوان سیستم کنترل خود عمل کنند - سپس در خواب نگه داشتن یکدیگر همدست می‌شوند. هر کسی که از این برنامه خارج شود، توسط کسانی که هنوز تحت طلسم آن هستند، به عنوان یک تهدید دیده می‌شود. بیشتر مردم آنقدر به محدودیت خود عادت میکنند که به نظر میرسد به اندازه ی همه چیز عادی است و بدون اینکه چیز متفاوتی بدانند، به راحتی از وضعیت فعلی محدودیت خود راضی، خشنود و در واقع "خوشحال" می‌شوند، آن را با آزادی اشتباه می‌گیرند و فکر می‌کنند که صرفاً با "دنیای واقعی" در ارتباط هستند که به قول آستین، بشریت در حال مبارزه "انگار در چنگال یک اختاپوس نامرئی" بود. آستین با توصیف ویژگی چند سرِ هیدرا بودن این نیروهای تاریک، درباره ی آنها اظهار می‌کند:...

"چیزی که فقط می‌توانم با یک اختاپوس عظیم و ژله‌ای مقایسه کنم که شاخک‌هایش از بدنش جدا هستند و می‌توانند مانند افراد مختلف حرکت کنند."

آستین در حال توصیف جنبه‌ی غیرموضعی شاخک‌ها – بازوهای وتیکو- بود، که از طریق افراد یا جنبه‌های مختلف محیط، به نظر جدا از هم می‌آیند اما در واقع بخش‌های هماهنگ و متصل یک «بدنه» ی بزرگتر هستند که همه ی آنها در آن جای دارند و همگی تجلی آن هستند. به نقل از آستین، «اشتباه می‌کردم که انگل‌ها را موجودات جداگانه‌ای می‌دانستم.» یک انرژی عمیق‌تر وجود داشت - که ظاهراً از بُعدی بالاتر از بُعد صرفاً فیزیکی سرچشمه می‌گرفت - و تمام تجلیات متنوع انگل‌های ذهنی را به حرکت در می‌آورد. به عبارت دیگر، چیزی که ظاهراً متکثر به نظر می‌رسید، در واقع ماهیتی مفرد داشت که به طور قابل توجهی، در اعماق درونی ما یافت می‌شود. وایزمن می‌نویسد::

"برای خون‌آشام‌های ذهن بسیار مهم است که حضور خود را ناشناخته نگه دارند، و خون حیات انسان را بدون اینکه او از آن آگاه باشد، تخلیه کنند. مردی که خون‌آشام‌های ذهن را شکست می‌دهد، برای آنها دو برابر خطرناک می‌شود، زیرا نیروهای خودنوسازی او غلبه کرده‌اند."

"در چنین مواردی، خون‌آشام‌ها احتمالاً سعی می‌کنند او را به روش دیگری نابود کنند - با تلاش برای تأثیرگذاری بر دیگران علیه او ."

اگرچه به نظر می‌رسید که او دچار توهمات پارانوئیدی است، اما این گفته‌ی وایزمن نشان می‌دهد که او از ماهیت غیرموضعی انگل‌های ذهنی آگاه شده بود، به عبارت دیگر - که کاملاً "علمی تخیلی" یا دیوانه‌وار به نظر می‌رسد - این موجودات خون‌آشام محدود به قوانین مرسوم فضا و زمان سه‌بعدی نیستند. از لحن نوشته‌های او، وایزمن کم‌کم متوجه می‌شد که این انگل‌های ذهنی، نه یک پدیده‌ی موضعی که بتوان آن را مشخص کرد، بلکه یک پدیده‌ی میدانی هستند و تنها زمانی می‌توان آنها را دید - و با آنها برخورد کرد - که به این صورت شناخته شوند. انگل‌های ذهنی، به عنوان یک پدیده ی میدانی، در قلمرویی وجود داشتند که با جهان خارج و ذهن ما در ارتباط و پیوند بود. این موجودات همزمان از طریق آگاهی ما عمل می‌کنند و همچنین می‌توانند به نحوی محیط ظاهراً بیرونی را طوری پیکربندی کنند که خود را به شکل تجسم‌یافته به عنوان راهی برای انجام دستور کار خود به نمایش بگذارند. آنها خود را سازماندهی می‌کنند - چه از طریق ایجاد موانع درونی و چه بیرونی - تا با هرگونه تلاشی (از جمله همین مقاله) که توجه محافل بزرگتری از مردم را به عملیات مخفیانه آنها جلب می‌کند، مقابله کنند. مهم است بدانیم که با چه چیزی روبرو هستیم؛ همانطور که ضرب‌المثل می‌گوید، «دشمن خود را بشناسید». اگر بتوانیم با نور درون خود ارتباط برقرار کنیم و سعی کنیم نور خود را با دیگران به اشتراک بگذاریم، این موجودات خون‌آشام غیرمحلی (آنچه در نوشته‌های قبلی‌ام «شیاطین غیرمحلی» یا به اختصار NLD نامیده‌ام)، از طریق «ارتباطات» خود با میدان غیرمحلی، سعی خواهند کرد با تأثیرگذاری بر دیگران برای روی آوردن به ما، ما را متوقف کنند. آستین می‌نویسد،

"آنها {انگل‌های ذهنی} می‌دانستند چگونه از مردم دیگر علیه ما استفاده کنند، و این خطر واقعی بود."

وقتی کسی شروع به بیدار شدن می‌کند ، گویی نیروهای تاریکی، از طریق «سیستم کنترل» تعبیه‌شده در جامعه و ساختارهای نهادینه‌شده‌ی آن - که در ذهن مردم درونی شده‌اند - هوشیار و بسیج می‌شوند، به گونه‌ای که مطمئن شوند فردی که از عملیات این دشمنان درونی آگاه می‌شود و شروع به یادآوری هویت خود می‌کند، دوباره به خواب فرو می‌رود، ساکت می‌شود و دوباره به خواب می‌رود. انگل‌های ذهنی قادرند دیگرانِ بی‌خبر را «به درون خود» بکشانند تا به دروازه‌هایی تبدیل شوند که از طریق آنها این نیروها می‌توانند نفوذ خود را در دنیای ما اعمال کنند تا ما را اغوا کنند، منحرف سازند یا مانع از مسیرمان شوند. افرادی که در خواب این نیروهای شرور هستند، ناخودآگاه به عنوان سربازان پیاده‌ی زامبی‌مانند انگل‌های ذهنی به خدمت گرفته می‌شوند و ناخواسته در خدمت دستور کار آنها برای اطمینان از اینکه هیچ‌کس از خط خارج نشود، عمل می‌کنند. من تعجب می‌کنم که چه تعداد از افرادی که به بیماری‌های روانی مبتلا شده‌اند -که اغلب از احساس انرژی‌های بیگانه‌ی عجیب و غریبی که در ذهن خودشان زندگی می‌کنند و سعی در کنترل آنها دارند، شکایت دارند - در واقع تجربیات اولیه‌ای از انگل‌های ذهنی دارند، اما به اندازه‌ی کافی تسلط یا آگاهی پیدا نکرده‌اند تا بتوانند با موقعیت خود کنار بیایند. روانپزشکانِ خیرخواه، آنها را آسیب‌شناسی و درمان می‌کنند – همه ی اینها به نفع خودشان است - اما، آیا ممکن است این روانپزشکان ابزارهای ناخواسته‌ای باشند که انگل‌های ذهنی از طریق آنها می‌توانند کارهای کثیف خود را انجام دهند؟ همچنان که این درام پیش می‌رود، در یک کنفرانس مطبوعاتی که در آن دکتر آستین سعی داشت جهان را از خطری که با آن مواجه است آگاه کند، گفت: " هدف ما امروز هشدار دادن به مردم زمین در مورد تهدیدی بزرگتر از آنچه تاکنون با آن روبرو بوده‌اند، است." این نیروها از هر نیرویی که تاکنون برای بشر شناخته شده خطرناک‌ترند، زیرا نامرئی هستند و می‌توانند مستقیماً به ذهن انسان حمله کنند. آنها قادرند سلامت عقل هر فردی را که مورد حمله قرار می‌دهند از بین ببرند و باعث خودکشی او شوند. آنها همچنین قادرند افراد خاصی را به بردگی بگیرند و از آنها برای اهداف خود استفاده کنند. توجه من را به این نکته جلب می‌کند که دقیقاً همان وضعیتی که ویلسون از طریق روایت تخیلی خود توصیف می‌کند، در واقع توسط فرآیند عمیق‌تری که در حال حاضر در جهان ما در حال وقوع است، منعکس می‌شود: نیروهای تاریک‌تر، مخفیانه در سایه‌ها فعالیت می‌کنند و سعی در به بردگی کشیدن بشریت دارند. این یک تئوری توطئه‌ی پارانوئیدی نیست، بلکه از دید پنهان است، برای همه ی کسانی که چشمان (درونی) برای دیدن را توسعه داده‌اند، قابل مشاهده است. وایزمن ادامه می‌دهد: "نقش آنها {انگل‌های ذهنی} این است که ذهن انسان را تسخیر کنند و او را به دشمن زندگی و نسل بشر تبدیل کنند." وایزمن نوشت: "حالا من گمان می‌کنم که این خون‌آشام‌های ذهن در یافتن نژادهایی که تقریباً به این نقطه از تکامل رسیده‌اند، کسانی که در آستانه ی دستیابی به قدرتی جدید هستند، و سپس تغذیه از آنها تا زمانی که آنها را نابود کنند، تخصص دارند." این خون‌آشام‌های روانی، علاوه بر افراد ضعیف و بی‌دفاع، به دنبال افرادی هستند که در آستانه‌ی یک جهش کوانتومی و تکاملی در آگاهی هستند، اما هنوز به طور کامل به ادراکات خود دست نیافته‌اند و خود را در سطح بالاتر و منسجم‌تری از آگاهی که در حال دسترسی به آن هستند، تثبیت نکرده‌اند. این افراد در شرایط حساس به انرژی و "شارژ شده" قرار دارند و گشودگی و آسیب‌پذیری آنها، این موجودات خون‌آشام را دعوت می‌کند تا از نور آگاهی رو به گسترش طعمه ی خود لذت ببرند و در نتیجه مانع از داشتن انرژی کافی برای تکامل به سطح بالاتری از آگاهی می‌شوند. مانند پروانه‌هایی که جذب نور شعله می‌شوند ، این نیروهای تاریک‌تر نیز به طور خاص جذب افرادی می‌شوند که به طور فعال در فعالیت‌های ارتقای آگاهی، جستجوی حقیقت و صحبت در مورد آن با هدف کمک به بیدار کردن دیگران مشارکت دارند. وایزمن در ادامه‌ی شرح خود از این انگل‌های ذهنی، می‌گوید:

"قصد واقعی آنها نابودی نیست - زیرا وقتی این کار را انجام دادند، مجبور می‌شوند به دنبال میزبان دیگری باشند. قصد آنها این است که تا حد امکان از انرژی‌های عظیم تولید شده توسط مبارزه ی تکاملی تغذیه کنند."

این خیلی شبیه چیزی است که من در Dispelling Wetiko نوشتم :

"با این حال، [وِتیکو، یعنی انگل‌های ذهنی] نمی‌خواهد ما را خیلی سریع بکشد، زیرا برای اجرای موفقیت‌آمیز برنامه‌اش مبنی بر تولید مثل و تکثیر خود در سراسر مزرعه، باید اجازه دهد میزبان به اندازه ی کافی زنده بماند تا ویروس را پخش کند."

اگر میزبان خیلی زود بمیرد، انگل زودتر از موعد بیرون رانده می‌شود و دردسر پیدا کردن محل سکونت جدید را متحمل می‌شود. وایزمن همچنان که کم‌کم به نیت این انگل‌های ذهنی پی می‌برد، ادامه می‌دهد:

"بنابراین، هدف آنها این است که مانع از کشف جهان‌های درون انسان شوند و توجه او را به بیرون معطوف کنند."

استراتژی این شکارچیان این است که حواس ما را پرت کنند تا توجه ما به خارج از خودمان معطوف شود و در نتیجه ما را از یافتن و استفاده از نور عظیم آگاهی ذاتی درون خود باز دارند، که با ناتوان کردن خون‌آشام‌ها، آنها را "می‌کشد." وتیکو تنها زمانی قادر به شکوفایی است که ما در حالت «ارجاع به شیء» باشیم، یعنی توجه خود را به دنیای بیرون معطوف کنیم - فکر کنیم مشکل بیرون از خودمان است - در مقایسه با زمانی که در حالت «ارجاع به خود» (یعنی خوداندیشی) باشیم، و با قدرت خلاق عظیم خود به عنوان ناظر/مشارکت‌کننده در ارتباط باشیم تا تجربه ی خود را از جهان و خودمان شکل دهیم. آستین می‌نویسد: "به نظر می‌رسد قدرت اصلی آنها در توانایی‌شان در برهم زدن تعادل ذهن نهفته است." انگل‌های ذهنی، چه با ایجاد یا تغذیه از پتانسیل طبیعی روان برای گسستگی، گویی ذهن را تجزیه می‌کنند و یک‌جانبه‌گرایی را تحمیل می‌کنند که در آن ما ارتباط خود را با تمامیت ذاتی خود و طیف کامل امکاناتی که همیشه در دسترس ما هستند، از دست می‌دهیم. انگل‌های ذهنی با الهام بخشیدن و سپس تغذیه از قطبی شدن حاصل، از تمایل ناخودآگاه افراد برای فرافکنی سایه‌شان به بیرون از خودشان سوءاستفاده می‌کنند، به آن وابسته می‌شوند و آن را تشویق می‌کنند. به قول آستین، انگل‌های ذهن، "انسان را وادار میکنند دشمنانش را بیرون از خودش جستجو کند." تا زمانی که دشمن را در بیرون از خود جستجو کنیم، دشمن واقعی ما ، که در قلب ما زندگی می‌کند و حامی اصلی فرافکنی ماست، بی‌مجازات رها می‌شود. آستین ادامه می‌دهد: "سلاح اصلی انگل‌ها نوعی «دستگاه مختل‌کننده ی ذهن» بود که می‌توان آن را با دستگاه مختل‌کننده ی رادار مقایسه کرد." زمانی که انگل‌های ذهنی متوجه می‌شدند شخصی «روی آنها» قرار دارد، از هر وسیله‌ای که در اختیار داشتند برای پنهان نگه داشتن خود استفاده می‌کردند تا عملیات مخفیانه‌شان را پنهان نگه دارند. آستین می‌نویسد: "انگل‌ها همیشه از این روش «مانع‌تراشی» علیه نژاد بشر استفاده کرده‌اند - منحرف کردن عمدی ذهن وقتی که شروع به دست و پنجه نرم کردن با اسرار خودش می‌کند." جالب اینجاست که در والاترین آموزه‌های معنوی، تنها و تنها دستورالعمل این است که از شناخت و پایبندی به ماهیت حقیقی و بی‌کران آگاهی خود منحرف نشویم. هرگاه کسی بیش از حد به کشف نقشه ی خود نزدیک می‌شد، این موجودات انگلی از طریق ارتباط خود با ذهن ناخودآگاه فرد، سعی می‌کردند او را گمراه و از مسیر خود منحرف کنند. برای مثال، همانطور که در آستانه‌ی داشتن یک بینش دگرگون‌کننده و دست‌نیافتنی هستیم، ممکن است حواسمان پرت شود و آن را ننویسیم، در نتیجه آن را در آگاهی خود تثبیت نکنیم و سپس آنچه را که فهمیده بودیم فراموش کنیم و از دست بدهیم. یا ممکن است با نزدیک شدن به مشاهده ی عملیات روانی پنهان انگل‌های ذهنی، خود را در حال تجربه ی دوباره برانگیخته شدن آسیب‌های التیام نیافته‌مان بیابیم که باعث اضطراب یا ترس ما می‌شود. یا، همانطور که شروع به دیدن پشت پرده ی این انگل‌های ذهنی می‌کنیم، ممکن است درد زیادی را احساس کنیم، که می‌تواند به راحتی باعث شود ما از هم جدا شویم (یعنی از هم بپاشیم)، و در نتیجه از کشف انگل‌های ذهنی خود فاصله بگیریم. یا ممکن است ناگهان میل شدیدی به خوردن، آشامیدن یا پیاده‌روی داشته باشیم - هر چیزی که ما را از حضور در لحظه ی حال دور کند. یا، همانطور که شروع به کشف نور درون خود می‌کنیم، به جای اینکه رابطه‌ای عمیق‌تر با درخششی که در درون خود می‌یابیم برقرار کنیم، ممکن است فریب انگل‌های ذهن را بخوریم و در عوض این که با نور یکی شویم، مغرور و خودبزرگ‌بین شویم و فکر کنیم شخص خاصی هستیم. انگل‌های ذهن ، استادان فریب و حقه‌بازان تمام‌عیار هستند. اگرچه این می‌تواند مانند یاوه‌گویی‌های یک دیوانه‌ی پارانوئید به نظر برسد، اما در واقع برعکس، بیانی روشن‌بینانه از آنچه که ما با آن روبرو هستیم میباشد. در نوشته‌های وایزمن، برای او روشن می‌شد که این انگل‌های ذهنی نه تنها ذهن افراد را به هم می‌ریزند، بلکه از طریق ناخودآگاه جمعی گونه‌ی ما، فرآیندی را که به طور گسترده در تئاتر جهانی در حال اجرا بود، ویران می‌کنند. او نوشت: "به گمان من، هیچ شکی نیست که جنگ‌های قرن بیستم، تدبیر عمدی این خون‌آشام‌ها بوده است." گویی «هیولای» جنگ، تجسم جمعیِ کینه‌توزانه‌ای - در گوشت و خونِ زنده (و در حال مرگ) - از این انگل‌های ذهنی است که در صحنه‌ی جهانی حضوری پررنگ دارند. اگر به وضعیت جهان امروز نگاه کنیم، وقتی چشمانمان را برای دیدن این خون‌آشام‌های روانی پرورش دهیم، متوجه نفوذ آنها در همه جای "فرهنگ" -یا فقدان فرهنگ- سیاره‌مان می‌شویم. وایزمن از طریق بینش عمیق‌تر خود نسبت به عمق تاریکی که این انگل‌های ذهنی را به حرکت در می‌آورد، شروع به درک این موضوع کرد، همانطور که با مطالعه ی نوشته‌هایش مشخص می‌شود، که یک موهبت پنهان در این موجودات شرور وجود دارد. او می‌نویسد که، "خون‌آشام‌های ذهن، بدون اینکه خودشان بخواهند، ابزار نیرویی برتر هستند. البته آنها ممکن است در نابودی هر نژادی که میزبانشان شود، موفق شوند". اما اگر، به هر نحوی، نژاد از خطر آگاه شود، نتیجه قطعاً دقیقاً عکس آن چیزی خواهد بود که مد نظر بوده است. این موضوع، شاهکار گوته ، فاوست ، را به یاد می‌آورد که در آن فاوست از مفیستوفلس (که نماینده ی شیطان است) می‌پرسد که او کیست و مفیستوفلس پاسخ می‌دهد که او "بخشی از آن نیرویی که شر می‌کند، اما تا ابد نیکی می‌کند" است. ایده این است که نیرویی که در تاریکی رمزگذاری شده است، در واقع نیرویی است که به طور بالقوه در خدمت نور خواهد بود، تنها اگر به این صورت شناخته شود. وایزمن می‌نویسد، "بنابراین، خون‌آشام‌ها می‌توانند انسان را در برابر بی‌تفاوتی و تنبلی خودش واکسینه کنند ". انگل‌های ذهنی/وتِیکو به معنای واقعی کلمه از ما می‌خواهند که به قدرت خود تکیه کنیم و در برابر فریب، نیرنگ و ظلم آنها مقاوم و ایمن شویم، به طوری که کشف کنیم چگونه از بندگی خارج شویم و آزاد شویم – و اینچنین آزاد خواهیم شد. انگل‌های ذهنی موجوداتی "کوانتومی" هستند، به عبارت دیگر، آنها در برهم‌نهی از حالاتی قرار دارند که شامل عمیق‌ترین شر و/یا والاترین خیر هستند. از یک طرف، انگار این انگل‌های ذهنی مانع از تجربه ی ماهیت واقعی ما می‌شوند و با این حال، اگر این انگل‌های ذهنی به عنوان موجوداتی چنین شناخته شوند، می‌توانند به طور بالقوه به ما کمک کنند تا همان نوری را که پنهان می‌کنند، کشف کنیم. آنها نگهبانان واقعی آستانه ی تکامل ما هستند. چگونگی تجلی آنها در واقع بستگی به این دارد که آیا ما آنچه را که برای ما آشکار می‌کنند تشخیص می‌دهیم و چگونه تفسیر می‌کنیم. ظهور انگل‌های ذهنی/وتیکو در صحنه به نحوی مرموز با بیدار شدن بشریت به ماهیت واقعی خود به عنوان موجودات خلاق الهام گرفته از خدا مرتبط است. این نیروهای به ظاهر تاریک‌تر، این طبیعت را پنهان می‌کنند، در حالی که در عین حال، چالش مرگبار آنها دقیقاً همان چیزی است که به طور متناقضی، به ما کمک می‌کند تا ماهیت واقعی خود را کشف کنیم، از خواب بیدار شویم و با آن ارتباط برقرار کنیم. زیرا اگر بشریت می‌توانست از قید و بند ظواهر بیرونی رها شود و به قول وایزمن با جهان درون خود ارتباط برقرار کند، او ناگهان متوجه می‌شود که دارای قدرت‌های درونی است که باعث می‌شود بمب هیدروژنی صرفاً یک شمع به نظر برسد. به معنای واقعی کلمه، این انگل‌های ذهنی، نگرش نادرست ما را نسبت به جهان و همچنین خودمان درمان می‌کنند. به جای اینکه یک ویروس معمولی جهش یابد تا در برابر تلاش‌های ما برای درمانش مقاوم شود، ویروس وتیکو ما را مجبور می‌کند که نسبت به آن جهش کنیم. گویی شر وتیکو خود ابزاری برای یک هوش برتر است. این قدرت برتر، از طریق آشکارسازی و درک وتیکو، ما را به منبعی مقدس و خلاق در درون خودمان متصل می‌کند که "بمب هیدروژنی فقط یک شمع به نظر می‌رسد". در کتاب "تسکین وتیکو" می‌نویسم، "حشره وِتیکو بزرگترین نیروی کاتالیزوری تکامل است که تاکنون برای بشریت شناخته شده - و البته ناشناخته – است." گاهی اوقات برای دسترسی به واقعیت، باید با خلق یک دنیای خیالی ساختگی، سعی کنیم تصور کنیم چه اتفاقی دارد می افتد. گویی ویلسون، مانند شخصیت معروف «احمق» (دلقک) در دربار پادشاه، به عنوان راهی برای رساندن پیام و بیان حقیقت، آنچه را که در واقع در حال رخ دادن است، "کم‌اهمیت جلوه می‌دهد." روایت داستانش به گونه‌ای که انگار یک داستان تخیلی است - یعنی واقعی نیست - ویلسون را قادر می‌سازد تا تابوی گفتن حقیقت را در جهانی که گفتن حقیقت در آن مملو از خطر و حتی جرم است، بشکند. به اشتراک گذاشتن داستانش به گونه‌ای که گویی صرفاً محصول جادویی تخیل خلاق اوست، به طرز ماهرانه‌ای به او اجازه می‌دهد تا با دانشی رهایی‌بخش، شمشیرهای تحریریه ی شعله‌ور دروازه‌بانان واقعیت اجماعی را دور بزند؛ دانشی که معمولاً - اگر به عنوان هشداری واقعی به بشریت منتشر می‌شد - از دیدگاه صاحبان قدرت، مخرب و تابو تلقی می‌شد. از قضا، اگر آنچه ویلسون می‌گوید درست باشد - یعنی اینکه نیروهای بدخواه هم به جهان و هم به ذهن ما نفوذ کرده‌اند - با ارائه ی این اطلاعات به گونه‌ای که گویی صرفاً تخیلی است، خود را از حمله ی تلافی‌جویانه ی همان انگل‌های ذهنی که وانمود می‌کند فقط در رمان فانتزی‌اش وجود دارند، محافظت می‌کند. ویلسون، گویی عضوی از یک جنبش مقاومت زیرزمینیِ جاودانه باشد، موفق شده است «اطلاعات زنده» را مخفیانه وارد جهانی کند که ناآگاهانه زندانی است و به شدت به چنین دانشی نیاز دارد.:

“THE MIND PARASITES OF COLIN WILSON: FICTION OR REALITY?”: by Paul Levy: AWAKENIN THE DREAM : June 20, 2016
اگر ما آنقدر توسط وتیکوها از خود بیگانه شده ایم که صلاح آنها را صلاح خود پنداشته ایم، بخ خاطر آن است که استانداردهای ما به استانداردهای آنها نزدیک است. وتیکوها یا آرخون ها انسان اولیه را که جانوری بیش نبود، به عنوان میزبان پذیرفتند چون فکر میکردند در هیچ جانداری به اندازه ی انسان، قائر به ارضای خودخواهی های خود نیستند. آنها ارواح طاغی علیه خدا هستند و با زندانی شدن در جسم زمینی دو راه پیش روی خود دارند: یا با دچار شدن به جنگ و نفاق ابدی بین خود، دردسر های خدا را کم کنند و یا در اثر پذیرش شدائد، تلطیف و تسلیم گردند و با خدا آشتی کنند. امر دوم برای آنها و ما بهترین راه خواهد بود ولی فقط ما هستیم که میتوانیم با به افسار درآوردن آنها قدرت آنها را به مسیر درست منتقل و صلاح خودمان و آنها را تامین کنیم.

دموکراسی و قربانی دادن برای شیاطین (قسمت دوم)

تالیف: پویا جفاکش

آتاماس دیوانه در جایی از سرگردانی خود با گروهی از گرگ ها در حال خوردن شکاری برخورد میکند و گرگ ها از او میگریزند. آتاماس از مقایسه ی این اتفاق با این گفته ی پیشگویان که نجات او پس از همترازیش با جانوران ممکن خواهد شد، به این نتیجه میرسد که راه را درست آمده است. دراینجا آتاماس با سرنمونه ی آدم-گرگ ها یعنی یک مجنون دیگر به نام لیکائون همتراز میشود. لیکائون در کوهستان لیکایوس در آرکادیا، از زئوس با غذایی پخته شده از گوشت پسر خودش پذیرایی میکند و زئوس به سبب این اهانت، لیکایون را به گرگ تبدیل میکند. این، روایت دیگری از اهانت ایکسیون به زئوس به نظر میرسد.

این کوهستان محل تولد پان خدای بز مانند تلقی میشد و جشنواره ای به نام لیکایا در آن برای پان برگزار میشد. به نظر دیوید ماتیزن، با توجه به برگزاری این جشن در قلمرو یک گرگ-انسان ایزدی، آن باید همان جشن لوپرکالیا برای پان در رم باشد چون در جشن اخیر نیز هم پان را داریم و هم ارتباطی با گرگ را. لوپرکالیا بین سیزدهم و پانزدهم فوریه برگزار و همانطورکه از اسمش پیدا است از محل لوپرکال یا غار گرگ آغاز میشد ارتباطش با گرگ به سبب قربانی بز بود چون گرگ دشمن اصلی بز اهلی به شمار میرفت. بز برای پان خدای بزمانند قربانی میشد تا او در بدن زن ها حلول کند و برای آنها بچه به دنیا برود. برای این کار، پسران جوانی که تن پوش خفیفی از پوست بز پوشیده بودند با تسمه هایی از پوست بز، زنان را در خیابان شلاق میزدند. ارتباط این جشن با باروری، در این که جانشین مسیحیش یعنی روز ولنتاین امروزه روز عشاق است تاثیر دارد. جورج سانتیلانا و هرتا دچند، پان را به عنوان خدای چوپانان، شکلی از تموز خدای چوپانان میشمرند که به خاطر ارتباطش با بزچرانان، یک ظاهر نیم بز-نیم انسان به خود گرفته بود. دیونیسوس که او هم با ساتیرها یا موجودات بزآسا همراه بود، شکل دیگری از آدونیس یا تموز است. تموز خدای طبیعت و عامل رشد گیاهان بود و طبیعی بود که باروری زمین توسط او به باروری زنان تشبیه شود. در آستانه ی تولد مسیح، صدایی مرموز به دریانوردی به نام تاموس –شکل دیگر نام تموز- اعلام کرد که "پان بزرگ مرده است" و با اعلام این خبر به ساحل نزدیک، فریاد و گریه و شیون عمومی درآنجا به پا شد. به نظر سانتیلانا و دچند، دراینجا مرگ مطلق پان، شکل تاریخی شده ی مرگ ادواری تموز است. تموز همراه گیاهان در فصل خزان طبیعت موقتا میمیرد و در بهار از نو از جهان زیرین به درمی آید و باعث سرسبزی طبیعت و شکوفایی گل ها میشود و این شکوفایی تا خزان بعد و مرگ موقت بعدی ادامه می یابد. موسم مرگ تموز، با عزاداری و گریه و شیون فراوان همراه بوده است و علت گریه و زاری مردم در این داستان نیز همین است، منتها این بار، مرگ تموز که خدای رقیب یهوه در تورات است، مصادف با میلاد مسیح است و این مسیح است که به عنوان روح خزان، موقتا جای او را در عالم میگیرد. درواقع مرگ تموز دراینجا اعلام پایان یک عصر است. این عصر میتواند پایان عصر خرد هم باشد. سانتیلانا و دچند و نیز متیزن که با آنها موافق است، نبو/انبی/ینبو خدای دانش را هم فرمی از تموز میشناسند و یادآوری میکنند که روایت نبطی ها درباره ی قتل ینبوشاد (ینبو شاه) پیامبر دانشمند بابل توسط پیروان آدم –که بعدا آدم ابوالبشر شد- خود شکلی اجتماعی از مرگ تموز در قالب پایان یک عصر شکوفایی دانش و معنویت است. به نظر سانتیلانا و دچند، نام ینبوشاد در زبان فارسی، به صورت های یمبو شاد، یمه شاد (ییمه خشائته) و درنهایت جمشاد و جمشید درآمده است که بنیانگذار تمدن بود ولی سقوط کرد و نیروهای تاریکی جایش را گرفتند. متیزن میگوید میتوان آن را با نابودی عصر دانش باستان بعد از ظهور مسیحیت مقایسه کرد و فهمید چرا مرگ پان بزرگ معاصر تولد مسیح است. او دراینجا ستاره ی بیت اللحم را مطرح میکند و میگوید که این ستاره میتواند با افسانه های قدیم درباره ی زیرورو شدن زمانه در اثر برخورد یک شیء آتشین عظیم به زمین ارتباط داشته باشند. داستان فائتون چنین فجایعی را از سراسر زمین گزارش میدهد و علت فجایع هم این است که اسب های ارابه ی هلیوس یا آپولو خدای خورشید به دست پسرش فائتون افتاده و او از کنترل آنها عاجز است. عاقبت زئوس، فائتون را با آذرخش میزند و اوئ به زمین سقوط میکند و این سقوط میتواند سقوط شیء آسمانی باشد. دراینجا فائتون مانند یک خورشید دوم که خورشید اول را تحت الشعاع قرار میدهد ظاهر میشود. سانتیلانا و دچند، بی نظمی ایجاد شده را با زیرورو شدن میز غذای لیکائون توسط زئوس در کوهستان لیکایوس مقایسه میکند. لیکایوس در جایگاه نوع آدم قرار میگیرد که تبدیلش به آدم-گرگ بعد از این فاجعه همزمان نشانی از وحشی خو شدن و عقبگرد تمدنی در نوع بشر است.:

“VALENTINE DAY AND PAN PRECESSI”: DAVID MATHISEN: STAR MYTH WORLD: 13 FEB 2012

اسب سواری خدای خورشید و نسخه ی مقابلش، یادآوری اسب سواری جنگجویان و شاهان است که همانطورکه دیدیم، کنتاورها الگوی آنها هستند و این کنتاورها از گناه ایکسیون نسبت به زئوس به وجود آمده اند و همانطورکه متوجه شده اید، ایکسیون نسخه ی دیگر لیکایون است. پس تاخت و تاز جنگجویان و مقابل هم قرار گرفتن ارتش ها هم یکی از نتایج هرج و مرج پیش آمده است. در داستان فریدون هم لشکری اسبسوار را داشتیم که در نبرد خود، راه ستاره ای را که در روز به مانند خورشید دومی میدرخشد پی میگرفتند و لابد به دنبال او به سرمنزل هرج و مرج در زمین میرفتند. استعاره ی دو خورشید، میتواند مقابله ی دو خدای خورشیدی را هم برساند. اتفاقا هرکول که جنونش و میلش به هرج و مرج، او را نسخه ی دیگر آتاماس، ایکسیون و لیکایون معرفی میکند، یک خدای خورشیدی است و داستان مشهوری حول درگیری او با آپولو برای تسلط بر سه پایه ی مقدس آپولو که حکم تخت شاهی او را دارد وجود دارد.

داستان از این قرار است که هرکول در اثر جنون یا فریبکاری –دلیلش مورد اختلاف است- شاهزاده ای را به ناحق میکشد و به سزای این جنایت، به بیماری سختی دچار می آید. او برای درمان بیماریش به نزد کاهنه ی معبد آپولو در دلفی میرود ولی کاهنه از پاسخ به پرسش او امتناع میکند. هرکول خشمگین میشود و معبد را به هم میریزد و اراده میکند که سه پایه را با خود ببرد و با آن، کیشی برای خودش درست کند. ناگهان خود آپولو ظاهر میشود و با هرکول درگیر منازعه میشود تا این که زئوس –مظهر قدرت- ظاهر میشود و دستور میدهد که سه پایه باید سر جایش بماند. در این داستان، سه پایه جلوه ی دیگری از صورت فلکی افیوخوس یا مارافسا است که پاهای آدم و دم مارش به سه پایه ی یک صندلی تشبیه شده اند. صورت فلکی هرکول بالای افیوخوس قرار دارد درحالیکه صورت فلکی قوس یا کمان که دراینجا اشاره به کمانداری آپولو است در گوشه ی پایین افیوخوس است و به نظر میرسد افیوخوس یک صندلی است که دارد بین هرکول و آپولو طنابکشی میشود. مقابل قوس و دقیقا زیر افیوخوس، صورت فلکی عقرب قرار دارد که موکل پاییز است و کوتاه تر شدن شب ها و افول قدرت خورشید را نشان میدهد. از این جهت عقرب به عنوان دشمن خورشید و مظهر تاریکی، نسخه ی دیگر پیتون یعنی اژدهایی است که با پرتاب تیرهای آپولو کشته میشود. جسد پیتون دقیقا زیر سه پایه ی مقدس دفن شد همانطورکه عقرب زیر افیوخوس قرار دارد. کاهنه ی آپولو که روی سه پایه مینشست، در اثر بخارات جسد پیتون، دچار حالت خلسه میشد و میتوانست پیشگویی کند و ازاینرو پیتیا یعنی پیتون ماده نامیده میشد. آپولو که در این زمان در وجود کاهنه حلول کرده بود با استفاده از امکانات جادویی پیتون از قول او پیشگویی میکرد. ازاینرو پیتون بخشی از آپولو شده بود و همانطورکه پیتر کینگزلی در 1999 نوشت، آپولو با غلبه بر پیتون، قدرتمندتر گردید چون امکانات او را تصرف کرد. علت برابری مارافسا با سه پایه نیز همین است، چون مارافسا خود آپولو است که هم با پیتون دشمن است و هم میخواهد او را تحت کنترل دربیاورد. آپولو دراینجا نسخه ی دیگری از یک انسان است که تحت تاثیر نیروهای تاریک و غریزی اعماق وجودش قرار دارد و اگر بر این مار ذاتی درونش غلبه نکند توسط او هلاک خواهد شد ولی اگر غلبه کند، میتواند امکانات این نیروها را به سمت مقاصدی والاتر هدایت کند و درجایگاه خدایی خورشیدی قرار بگیرد. نکته ی جالب این است که کهکشان راه شیری در محل عقرب و مارافسا، در مسیر رو به بالا حالتی دود مانند پیدا میکند و شاید، این هاله ی دود مانند، اشاره به بخارات پیشگویی دهنده ی جسد پیتون باشد.:

“HERACLES AND APOLLO AND THE TRIPOD OF THE DELPHIC ORACLE”: DAVID MATHISEN: STAR MYTH WORLD: 6JULY 2020

دقت کنیم که صورت فلکی قوس یا کمان، گاهی به شکل یک کنتاور یا اسب-انسان تیرانداز تصویر میشود که میتواند ترکیب آپولو و اسبش را نشان دهد. از طرفی این صورت فلکی با عقرب در جوار خود یک در هم پیچیدگی یافته که پروفسور فرانتس باول (1924-1867) آن را به افسانه های مغاک های بخارناک ره یافته به عالم اموات میشمرد که توسط اسب-انسان ها یا عقرب-انسان ها نمایندگی میشوند. یعنی اگر قنطورس های محافظ عالم دیگر در افسانه ی گیلگمش، عقرب-انسانند به خاطر این است که کنتاور و عقرب با هم مخلوط شده اند و باول از پیشگویی مسیحی درباره ی بیرون آمدن یک هیولا با بالاتنه ی انسان و پایین تنه ی اسب با کناره ها و دم عقرب در آخرالزمان نیز صحبت میکند. صورت فلکی تاج جنوبی بین دو صورت فلکی واقع شده و منطقه ی مزبور در زیر افیوخوس را یک منبع قدرت نشان میدهد که احتمالا عامل بخار مزبور در راه شیری است. از طرفی میدانیم که مطابق یک افسانه راه شیری از شیر پستان هرا مادر هرکول (در این روایت) موقع تغذیه ی هرکول در نوزادی پدید آمد و بنابراین راه شیری انعکاسی از منبع تغذیه ی هرکول است و چون بالای افیوخوس قرار دارد پس دود مزبور منبع تغذیه ی او و به دلیل ارتباط با تاج، منبع قدرت او است. ظاهرا این قدرت، با مسیری که هرکول دارد طی میکند و برخلاف مسیر سالانه ی خورشید است نسبت دارد. صورت فلکی بوتس یا گاری درست در اولین منزل سر راه تا حدودی موضوع را روشن میکند. این گاری را معمولا گاری یک گله دار میدانند و در داستان های هرکول، این گله دار گاری ران، همان گله داری است که هرکول را به خاطر کشتن یکی از گاوهایش نفرین میکند. این اتفاق در آستانه ی سفر هرکول برای آوردن سیب های طلایی باغ هیسپریدها می افتد. هیسپریدها دختران اطلس غول هستند که وظیفه ی نگه داشتن آسمان بر دوش های خود را دارد. درخت سیب افسانه ای توسط یک مار محافظت میشود که همتای مار محافظ درخت میوه ی ممنوعه –متشبه به سیب- در تورات است. آپولودوروس میگوید به یک روایت، هرکول، این مار را کشت تا سیب ها را به دست بیاورد و به روایت دیگر، دست به دامان اطلس شد و تا اطلس سیب ها را بیاورد مدتی به جای او آسمان را نگه داشت. بر اساس روایت دوم، اطلس موقع آوردن سیب ها و دیدن سالم بودن شرایط، به این فکر افتاد که آسمان را دوباره قبول نکند و همراه هرکول رها کند. اما هرکول وانمود کرد که در اثر خستگی دارد تعادل را از دست میدهد و دستش را کمی پایین آورد. اطلس از ترس دوباره آسمان را گرفت و هرکول گریخت. بعضی روایات یونانی، از برابری اطلس و هرکول در نزد مصریان سخن رانده اند و همانطورکه میدانیم، اطلس مصریان شو است. شو خدایی شیرچهره و از این جهت یادآور هرکول فرو رفته در پوست شیر است. شیرگونگی شو به ارتباطش با خورشید که شیر حیوان او است برمیگردد. درواقع شو/اطلس به عنوان نمادی از کوه کیهانی، نسخه ی دیگر عمود جهان در محل قوس آسمان است که آسمان را به دو قسمت بالا و پایین تقسیم میکند. قسمت بالا که مسئول بهار و تابستان و دوران اوج خورشید است، با بهشت مقایسه میشود و قسمت پایین آسمان که دوران اوج گیری تاریکی است با جهنم تطبیق میشود. باغ هیسپریدها به خاطر همنشینی با اطلس در محل آسمان بالا است و درخت سیب هم درصورتیکه نسخه ی دیگر درخت کیهانی باشد باز نسخه ی دیگر اطلس است همانطورکه نسخه ی دیگر کوه المپ (محل حکومت زئوس) و کوه های موریاه و سینا (محل حکومت یهوه) هم هست. معمولا عمود جهان را در قطب شمال و محل ستاره ی قطبی تعیین میکردند. آپولودوروس محل باغ سیب هیسپریدها را در شمال دور در هایپربوریا معرفی میکند که سرزمین مقدس آپولو خدای خورشید بوده است. با این حال، ارتباطاتی بین این باغ و سرزمین های دور غربی –ابتدا بریتانیا و سپس آتلانتیس و حتی امریکا- به وجود آمده است. یک دلیلش هم وجود لغت هیسپریدس است که عنوان «ستاره ی غروب» یا زهره در وقت غروب خورشید است که نماد غرب است. ظاهرا اینجا هیسپریدها ارتباط با تاریکی را میرسانند و این باید با مطرح شدنشان در قصه ی هرکول و در رابطه با صورت فلکی هرکول مربوط باشد. در این مورد، میدانیم که این صورت فلکی اولین بار توسط بطلمیوس در بعد از میلاد مسیح با نام هرکول مطرح شده و ظاهرا فقط در حول و حوش میلاد مسیح هرکول شده است چون قبل از آن، با عنوان Hind به معنی گوزن شناخته میشده است. میلاد مسیح در آغاز عصر فلکی حوت و در زمانی روی داد که در زمان انقلاب زمستانی، خورشید در صورت فلکی قوس یا کمان قرار میگرفت. از طرفی از دید کلت های اروپایی، زمان آغاز زمستان در آبان ماه که برج عقرب است قرار میگرفته و موسم مربوطه اکنون به نام هالووین آیین سازی میشود. بنابراین منطقه ی قوس تا عقرب که محل تاج جنوبی است میانگینی از آغاز زمستان و اوج ضعف خورشید را نشان میدهد که محل تغذیه ی قدرت هرکول به عنوان یک نسخه از مرکز جهان است. در مقابل، اطلس، آغاز تابستان را نشان میدهد که به طور سنتی با برج سرطان یا خرچنگ نشان داده میشود و در عصر حوت، موقع قرارگیری خورشید در صورت فلکی جوزا یا دو پیکر رقم میخورد. هر دو صورت فلکی در گذشته جزوی از صورت فلکی اسد یا شیر بودند که خانه ی خورشید است و شیرگونگی شو را نشان میدهد. به نظر میرسد عوض شدن جای هرکول و اطلس، عوض شدن شخصیت محور جهان به نفع بهشت و جهنم یا اوج و زوال را نشان میدهد و این میتواند به انحطاط محور گیتی هم تشبیه شود، اتفاقی که نشان میدهد احتمالا توصیف آپولودوروس از نزدیک بودن افتادن آسمان در دست هرکول، نه آنطورکه آپولودوروس میگوید یک حقه بلکه بخش کوچکی از تکرار یک واقعه ی آسیبزای قدیمی –احتمالا فاجعه ی برخورد شهابسنگ – در اکنون، ولی در مقیاس کوچکی به نام زمستان بوده است. استعاره ی DJED یا ستون آسمان در مصر هنوز این برداشت را انعکاس میدهد چون بر اساس آن، وقوع خزان طبیعت و ضعف خورشید، نتیجه ی افتادن ستون آسمانی است. در بعضی نگاره های مصری، این ستون، دو دست دارد که آسمان را نگه میدارند درحالیکه دو شخصیت زن مانند، او را مراقبت میکنند. این دو انسان، صورت فلکی جوزا یا دو پیکر را نشان میدهند و داستان رو به بالا شو را. این دست ها در جوار جوزا، به چنگال های سرطان یا خرچنگ تشبیه میشوند و همانطور که رابرت تیلور در سال 1857 توضیح داد، چنگال های خرچنگ این صورت فلکی مثل دو دست شو رو به بالا هستند. آلوین بوید کوهن در کتاب "نور گم شده" (1940) دستان رو به بالای شو در ترکیب با ستون بالا و پایین آینده ی آسمان مصری را همان دستان رو به آسمان موسی در قصه ی جنگ عمالیق در تورات خواند. بر اساس سفر خروج (8 : 17-12) موقع این جنگ، موسی از بالای کوهی برای بنی اسرائیل دعا خواند و دستان خود را رو به آسمان برد. اما هر از چند وقت دستانش خسته میشد و پایین می آمد. هروقت دستانش بالا بود، بنی اسرائیل در حالت پیروزی قرار میگرفتند و هر وقت دستانش پایین می آمد، عمالقه بر بنی اسرائیل ظفر می یافتند. پس هارون و هور که همراه موسی بودند او را بر تخته سنگی نشاندند و دستانش را رو به بالا نگه داشتند تا زمانی که اسرائیل پیروز شد. کوهن، بالا و پایین رفتن دستان موسی را نشانه ی وقوع پیروزی یا ضعف خورشید میشناسد، کوه مربوطه را همان کوه کیهانی و محل اقامت خدا و همتای سینا و المپ میشناسد و خود موسی را برابر با شو، و هارون و هور را هم نسخه هایی از دو انسان صورت فلکی جوزا یا جمینی معرفی میکند. قاعدتا موسی از طریق ارتباطش با آسمان های بالا و پایین، واسطه ای بین بروز بهشت و جهنم یا خوشی و بدبختی به صورت ادوار زمانی در رویدادنامه های جوامع انسانی است. دراینجا ادوار تاریخی در جایگاه فضای پسا آخرالزمانی و فضای پساآخرالزمانی جانشین فصول سرما میشود. همانطورکه میدانیم، فصول سرد سال زمان مرگ جانوران ضعیف و بخصوص موجودات خونسرد در کنار کاهش علفخواران در اثر کمبود مواد گیاهی است و ازاینرو برای گوشتخواران هم دوران خوشی نیست. نام نمایشنامه ی «شیر در زمستان» شکسپیر، وضعیت بد هنری دوم شاه انگلستان در اواخر عمر او را به وضعیت بد سلطان گوشتخواران در آخرین فصل سال تشبیه میکند. توجه کنیم که در گفتمان علمی، مدام از نابودی جمعیت های عظیم جانوری پس از بروز فجایع کیهانی مثلا در اثر برخورد شهابسنگ صحبت میشود و اولین نظریه های پیش داروینی در این باره در قرون 18 و 19 میتوانند روی مشاهدات واقعی مردم در زمان های نزدیک به آن نظریه پردازی ها استوار بوده باشند. از طرفی رشدذ جمعیت انسانی نیز از همان قرون شروع شده است. در گفتمان نو-بودایی، افزایش جمعیت انسان ها در قرون جدید، با کاهش جمعیت جانوران وحشی بخصوص نیرومندترین و خطرناک ترین گونه های آنها ارتباط مستقیم دارد. بودیسم میگوید که ارواح انسانها میتوانند در جانوران حلول کنند و برعکس، و البته در این باره با فیثاغورسیم در مغربزمین و یکی از مهمترین مجراهای تاثیر آن یعنی کابالای یهودی متفق و احتمالا مرتبط است. این ارواح درگیر چرخه ی کارما هستند و هرچقدر به مقام انسانیت نزدیکتر باشند احتمال آزادیشان از این چرخه بیشتر است. چون آگاهی انسانی، معبر اصلی غلبه بر قوانین جهان فیزیکی و خلاصی نهایی از آن با سفر به مقصد بهشت خواهد بود. حتی رنجی که انسان از معبر غم و اندوه میکشد و جانوران از آن بهره ی کمی دارند یا اصلا بهره ای ندارند، خود نوعی سوزاندن کارما است. بنابراین نابودی انبوه جانوران همزمان با افزایش ناگهانی جمعیت انسان ها در قرن های 19 و 20 شرایطی جادویی را به ذهن می آورد که گویی امکان بزرگی برای رهایی موجودات از زندگی سخت و فلاکتبار وحشی و ورودشان به زندگی راحت تر انسانی فراهم شده و سیر وفور یافتن امکانات زندگی و افزایش سطح رفاه انسان از آن دوران، نشاندهنده ی یک تجلی گاه بزرگ برای رهایی موجودات توسط خدا و از معبر انسان است. حتی جاهایی هم که خصوصیات بشری ارتقا می یافتند به تاثیر ارواح جانوران نسبت داده میشد. مثلا گرازها هم خیلی جان سختند و هم خیلی علاقه مند به محصولات کشاورزی. پس عجیب نیست اگر یک کشاورز سختکوش، نتیجه ی تناسخ روح یک گراز در کالبد انسانی باشد. اینطوری این فکر به ذهن رسوخ میکند که شاید جنون شکار جانوران وحشی و بخصوص قدرتمندترین هایشان که توسط انسان غربی و دستگاه مستعمراتیشان در جهان به رفاه افتاد، برای شکار نیرومندترین ارواح به جهت به خدمت گرفتنشان در کالبدهای انسانی به مسیر تمدنسازی در مغربزمین و مجموعه های مستعمراتیشان بوده باشد. اگر نگاهی به سیر کاهش جمعیت حیوانات وحشی بیندازیم، میبینیم که در ابتدا اغلب، گوشتخواران بزرگ ناپدید شده اند و در پایان هم بیشتر، پرندگان وحشی همجوار با سکونتگاه های انسانی. به طرز عجیبی، سیر نابودی درندگان هم با تفاوت نظرات انسانها در سرزمین های متمدن درباره ی انواع آنها هماهنگ است. شیر و سپس ببر که بسیار بیشتر از بقیه با کاهش جمعیت موجه شدند اشرافی ترین گونه ها به شمار آمدند. درباره ی عظمت نسخه های شکار شده شان افسانه زیاد گفته شده است. وزن شیر بربری و ببرهای سیبری معدوم شده را تا 300کیلوگرم براورد میکردند. زیرگونه های امروزی شیر و ببر حتی به نزدیک این وزن هم نمیرسند و بعضی محققان معتقدند پشمالو بودن زیرگونه های منقرض شده باعث اغراق گویی درباره ی اندازه ی آنها شده است. با این حال، طرفداران انسانی این گونه ها مدعیند که آنها به دلیل کاهش خوراک هایشان، کاهش اندازه یافته اند. البته این طرفداری، خود، نشان از نوعی ارتباط روحی بین انسان های امروزین و این حیوانات است که در گذشته و در زمانی که آنها تهدیدکننده ی بزرگ انسان بودند، کمتر وجود داشت. این خودش یک پوآن مثبت به نفع بودا گراهایی است که میگویند حیوانات به انسان تبدیل شده اند و شاید علت این که چندین پرچم جهان تصویر شیر را بر خود دارند، حامل ادعای تشکیل سلسله توسط ارواح انسان شده ی شیرها باشد. هرکول شیرکش شیر شده که از زمستان به سمت انقلاب تابستانی میشتابد، نتماینده ی حکومت های مدرن است. پلنگ ها و خرس ها که هرگز کاهش جمعیت شیر و ببر را تجربه نکردند، هنوز فاخرند ولی نه به اندازه ی شیر و ببر. اما گرگ دقیقا چون خیلی دیر جمعیتش منهدم شد، آنقدر فرصت ایجاد کرد که ما شاهد تغییر نظر انسان ها درباره ی او شویم. گرگ ها هرچقدر در بین برخی قبایل منزوی مقدس بودند، در نزد انسان متمدن مظهر کامل انسان های رذل و پست بودند. ترکیب آنها با آدم ها در افسانه ی عمومی گرگ-انسانها یا وروولف ها بسیار مشهور شد. گرگ-انسانهای اروپای شرقی تنها نبودند و در هند، ببر-انسانها و در افریقا، پلنگ-انسان ها را داشتیم ولی فقط گرگ-انسان بود که خرافه اش جهان را فتح کرد. اینجا هم به نظر میرسد که گرگ ها به خاطر مقاومتشان در مردن برای انسان شدن، پست تلقی شده باشند. همین حس نسبت به گربه و بخصوص با در نظر گرفتن رابطه ی فامیلیش با شیر هم ایجاد شد و ارتباط گربه با جادوگری شیطانی را تقویت کرد. برعکس گربه ها گرگ ها بلاخره در ارواح آدمیان پخش شدند و همزمان درنده خویی نوع بشر را افزایش دادند ولی به مرور که خوی بشری در آنها تثبیت شد و صفات خوبشان جذب آدمیزاد شد، آدمیان متمدن با آنها ارتباط بهتر و حتی گاهی ارتباطی به مراتب قوی تر از ارتباط با شیر حس کردند و گرگ ها حداقل در بین مردم شهرنشین، افتخار بالایی برای خود کسب نمودند. درواقع یکی از ویژگی های چرخه ی کارمایی این است که وقتی روح از یک گونه به درون گونه ی دیگری میرود، درحالیکه صفات بدن قبلی را با خود به بدن جدید برده است، اثیرش هنوز امکان تاثیرپذیری از اثیر فیزیک و خون بدن جدید را دارد و میتواند تا حدود متفاوتی تغییر محتوا بدهد. وحدت وجود بودیسم ذن که مشابه وحدت وجود کابالا است، توضیح این تغییر را به وحدت اولیه ی همه ی ارواح مثالی منوط میکند. ریشه ی واحد ارواح و قالب های فیزیکیشان باعث میشود تا آنها همیشه امکان تبدیل به هم یا حد تعادل پیدا کردن نسبت به هم را داشته باشند و این میتواند در طول عمر یک موجود زنده ی فیزیکی هم مرتبا در او رخ دهد. بر اساس نظریه ی سنتی «انسان، کیهان کوچک» از تمام موجودات جهان چیزی در انسان هست و داستان های سنتی پیرامون جانورانی با شخصیت های انسانی با صفات به دقت تقسیمبندی شده هم ناشی از فضایی باشند که در آن، انسان ها هنوز مرز روح خود با جانوران را انکار نکرده و بده بستان جانوران در داستان، به قصد تصفیه ی روحی از طریق انذار دادن با سرانجام داستان انجام شده باشد. ارتباط وحوش با نفیلیم یا انسان های باستانی هم دراینجا آشکار میشود. نفیلیم از فرشتگان هبوط کرده ای به وجود آمدند که «پسران خدا» (بنی الوهیم) و درواقع همان ارواح تجزیه شده ی خدا بودند و اگر مانند پدرانشان جاویدان میبودند، خطر بزرگی برای خدا میشدند. برای همین هم یهوه عمر آنها را در حد 120سال محدود کرد. درحالیکه در قدیم به ندرت پیش می آمد انسانی بیش از 50سال عمر کند، کسانی که دیر پیر میشدند و امکان نزدیک شدن به سن 120سال را پیدا میکردند، تقریبا در حد خدایان محترم شمرده میشدند. البته شاید اهمیت 120سالگی در یهودیت و مسیحیت ثانویه بوده باشد و علت اصلی این بوده که هرچقدر عمر کسی بیشتر باشد، بیشتر وقت دارد که روح خود را تبدیل و تصفیه کند و به همین دلیل، در سراسر جهان، به طور سنتی، سالخوردگان محترم شمرده میشدند.:

“WOSHEEPS IN SOCIAL MEDIA”: PART1: JOHN FRANK: HXMOKHA: 3/2/2012

انسان ها تنها موجوداتی نبودند که همزمان با کاهش جمعیت حیوانات وحشی کاهش یافتند. بسیاری از ارواح، به جانوران اهلی یا آفت های بی خطر کشاورزی تبدیل شدند و برای ارواحی که در کالبد انسانیشان هنوز با ارواح جانوری ارتباط خوبی برقرار میکردند، بخصوص ارواح کودکان، الگوی رام بودن و کرنش پذیری حتی موقع قربانی شدن در راه «صاحب» میگردیدند. کافی است صاحب مزرعه را با صاحب جامعه عوض کنید تا ببینید این چقدر به نفع حکام است. اینگونه بود که آن دسته از نمادپردازی های حیوانی در دین برجسته شدند که انسان معمولی را به چنین جانورانی نزدیک کنند: عیسی بره ی خدا، خرگوش لیستر و تخم مرغ های رنگی عید پاک، برخی از این نمادها هستند. چهارپایان و پرندگان دوست داشتنی که بچه ها با آنها دوستی میکنند، ارواح را از جنگندگی باز میدارند و انسان ها را در مقابل «صاحب» خود رام میکنند. نه فقط این، بلکه ارواح وحشی سابق برای انسان شدن، به دورترین حد فاصله ی خود از جایگاه درندگیشان یعنی زنانگی منتقل میشوند که در اثر دل رحمی غیر طبیعی ای، از جنگاوری خشونتبار و خونین مردانه پالوده میشود. بدین ترتیب، زن نماد انفعال و مرد نماد کنش میشود همانطورکه در کابالای یهودی و همچنین یکی از مهمترین آبشخورهای بودیسم ذن یعنی نظریه ی چینی یین و یانگ اتفاق می افتد. پس زن ضعیفی که فرمانبردار مردان جامعه اش هست، از جانور اهلی الگو گرفته میشود و از او جلو میزند و در نهایت، تبلیغ مرد زن مانند در سطح رسانه، تصویر مرد جنگجو و پهلوان و رئیس را تحت الشعاع قرار میدهد. این، ظاهرا باید خط پایانی بر سفر ارواح وحشی جانوران باشد و افسانه ی عیسی مسیح فقط در این مرحله به واقعیت میپیوندد: یهوه ی شیر که به شکل بره ای درآمده است، توسط پیروان خودش (یهودیان) قربانی میشود. یهوه ی شیر، ایدئال قبلی روح را نشان میدهد و بره ی خدا ایدئال جدید را. اما این قربانی، پایان مسیر انسان نیست، بلکه آغاز آن است. مرگ مسیح، او را مقدس میکند و این مسیح، چون بره ی خدا است، مثل عمومی همه ی مردم زیردست است و برای همین هم در داستان خود، حامی مردم است و مقابل کنیسه و قدرتمداران ایستاده است. افراد جامعه هم دقیقا وقتی قربانی میشوند و به لحاظ هویتی میمیرند، بیشترین تاثیر را بر جامعه ی خود میگذارند. این، ابدا اختلافی با گناهکار بودن جامعه ندارد و ازقضا این گناهکاری عمومی بخشی از تشکیل جامعه ی مذهبی است. آلن بوید کوهن در 1940 در کتاب "نور گم شده" حتی معتقد است که مسیحیت خود بر آن معترف است و این اعتراف در فصل هفتم نامه ی پولس به رومیان دیده میشود آنجا که پولس میپرسد «آیا شریعت معادل گناه است» وقتی که گناه در ما «تحت شریعت» رشد کرده است؟ پولس در جریان کلنجار رفتن بر سر این سوال، به این نتیجه میرسد که «هنگامی که فرمان به من رسید، گناه زنده شد و من مردم.» میل به گناه در جامعه ی تحت تاثیر شریعت، فرد را به جهتی در خلاف منفعت خود سوق میدهد و باعث رانده شدنش از سوی افرادی میشود اما این افراد پیام او را گرفته و در ته ذهن خود نگه داشته اند و این پیام بلاخره روزی از حالت خفتگی درمی آید مانند گیاهی که تخمش در خاک کاشته شده و در صورتی که رطوبت و نور و شرایط محیط به میزان مناسب برسد رشد خواهد کرد و به گیاهی جدید بدل خواهد شدو این رشد اخیر، نیازمند آن مرگ قبلی است و فکر و هویت فرد، مانند دانه ای است که درست به مانند جسد یک مرده باید خاک شود و پنهان گردد. آن وقت، این پنهان بودگی، حالتی خدایی به فرد مجهول خواهد داد و این درحالیست که حتی وقتی پیامش در ذهن مخاطب سابق جوانه زده است، مخاطب حالا حتی یادش نیاید این پیام از کجا آمده و این وضعیت، پیام مزبور را بیشتر شبیه یک الهام الهی خواهد کرد. این، شبیه مرگ مسیح و البته مرگ پولس است که با قربانی شدن هر دو –که احتمالا در ابتدا یک نفر بودند- همراه بود. دوست یا آشنای سابق ممکن است طرد شده و در وضعیت ضعف پیام خود را رسانده باشد. اما به قول کوهن: «آنچه کاشته میشود فانی است؛ آنچه برمیخیزد، جاودانه است. آنچه ننگین کاشته میشود، در جلال برمیخیزد. آنچه در ضعف کاشته میشود، در قدرت برمیخیزد. در بدن حیوانی کاشته میشود، در بدن روحانی برمیخیزد. » بنابراین در جامعه ای که مردم تحت تاثیر القائات جو حاکم، به هم جفا میکنند و مدام رابطه شان قطع میشود، امکان تاثیرپذیریشان از هم از همیشه بیشتر است و این، کاملا برخلاف منویات شریعت یا قانون مستقیم حکومت است. ظاهرا امروزه حکومت ها به درستی نظر کوهن پی برده اند و خود نیز سعی میکنند مانند پیام ده مخفی عمل کنند. یعنی برای این که پیام های خود را به ذهن مردم وارد کنند، خود مانند مولف مرده عمل میکنند و در یک فضای علمی، هنری و اخیرا اینترنتی، به نام مردم معمولی، پیام های خود را میپراکنند تا پیام، درست مثل پیام یک دوست گم شده و یک قلب دور شده، در ذهن افرادی در جامعه، حالت پیام الهی را بیابد. تا اندازه ی زیادی هم تاثیر داشته است. مردم، تصاویر انسان های پولدار موفق و قدرتمند را که دیگران را به کرنش و التماس در مقابل خود وامیدارند در سطح رسانه و از دریچه ی مزدوران بی نام و نشان قدرت های سیاسی-اقتصادی دریافت میکنند و وقتی به قهرمانان حسد میخورند و با تقلید کردن از آنها باعث ناراحتی دیگران میشوند، متوجه نیستند که ایدئولوژی وارد شده به ذهنشان به دستور مشتی پولدار وارد شده است. این برای ثروتمنداران و قدرتمداران تعیین کننده ی سیاست ها نشانه ی قدرت است ولی به طرزی پارادوکسیکال، همزمان نشانه ی ضعف هم هست چون پولداران ناچار شده اند برای قبولاندن مردم به این که پولدارها واقعا ابرانسانند با این نوع تصویرسازی رسانه ای، تمام آن بافته های قبلی درباره ی ارزش زهد و بی ارزشی پول را که در قالب مذهب به مردم خورانده اند تخریب کنند و پیه نفرت مردم از خودشان را به تن بمالند. خیلی قبل تر از این که شبکه های اجتماعی، اثبات کننده ی خشم مردم در سر این دوراهی شوند، پیتر کینگزلی در 1999 و در کتاب «در مکان های تاریک خرد» به عادت غرب در ایجاد راه های نیمه کاره اشاره کرده بود وقتی در صفحات 35 و 36 کتابش نوشت:

«فرهنگ غرب، استاد هنر جایگزینی است. چیزی را ارائه میدهد و هرگز به سرانجام نمیرساند زیرا نمیتواند. حتی قدرت تشخیص آنچه باید ارائه شود را از دست داده است، بنابراین به جای آن، جایگزین ارائه میدهد... حتی دین و معنویت و آرمان های والای بشریت به جایگزین های شگفت انگیزی تبدیل میشوند. و این اتفاقی است که برای فلسفه افتاده است. آنچه که قبلا راه هایی برای آزادی اجداد ما بود، برای ما به زندان و قفس تبدیل شده است.»

کینگزلی در این کتاب، برای راه حل، حرکات به عقب و رد کردن تمام جایگزین ها تا رسیدن به پارمنیدس را پیشنهاد میکند. پارمنیدس بنیانگذار علم منطق در یونان باستان تلقی میشود، ولی منطق او دقیقا منطق سکولار امروزی نیست چون پارمنیدس خود یک کاهن آپولو خدای خورشید بود و در حالت های خلسه و از خودبیخودی با این خدای خورشیدی ارتباط برقرار میکرد. این حالت بیخودی، تقریبا مرگ موقت یا مرگ در عین زنده بودن هم بود و با آنچه درباره ی سفر پارمنیدس به هادس یا جهان مردگان نوشته اند قابل تطبیق است، سفری که کینگزلی ما را به آن میخواند. همانطورکه الکس پریو در بررسی اشاراتی از کتاب سوفسطایی افلاطون نتیجه گیری میکند، هادس برای پارمنیدس همزمان کوهستان المپ بود. همانطورکه دیدیم، المپ جانشینی برای جایگاه اطلس است و هرکول توانایی قرار گرفتن در این جایگاه را می یابد چون از دوزخ یا هادس به عنوان جایگاه زمستانی خورشید تغذیه میکند. پس سفر پارمنیدس به هادس، معادلی با سفر ناچیکتا به جهان مردگان برای ملاقات با یاما در کاتااوپانیشاد –از منابع هندوئیسم- به نظر میرسد. این سفر برای ناچیکتا اصلا دلپذیر نبوده و دردسرهای زیادی برایش درست کرده است. به همین خاطر، یاما برای دلجویی، به ناچیکتا اجازه میدهد سه موهبت از یاما درخواست کند. ناچیکتا ابتدا با فروتنی از یاما میخواهد با بازگشت ناچیکتا از جهان مردگان، خشم پدرش فروکش کند چون پدر ناچیکتا از سفر او به شدت ناراضی بود و نفرین پدر و مادر، نگرانی بزرگی به شمار میرفت. دومین درخواست ناچیکتا از یاما این است که اجرای صحیح آیین آتش را به او بیاموزد. سومین درخواستف پاسخ به این سوال است که آیا فرد پس از مرگ فیزیکی، به حیات خود ادامه میدهد یا خیر. یاما از این درخواست سوم طفره میرود و به جایش میگوید:

«از من پسران و نوه هایی طلب کن که صد سال زنده بمانند. گله های گاو، فیل ها و اسب ها، طلا و سرزمین های پهناور بخواه. و بخواه که تا هر زمان که اراده میکنی، زنده باشی. یا اگر چیزی بیشتر به ذهنت میرسد. مطلوب است که ثروت و مانند آن درخواست کنی. عمرت دراز باد ناچیکتا؛ فرمانروا شدن بر یک پادشاهی بزرگ ، نهایت ظرفیت برای لذت بردن از نعمت های زندگی، و زیبایی را بخواه؛ زنان زیبا را که به ندرت روی زمین دیده میشوند، ارابه رانان و هنرمندان ماهر برای شرکت در مراسم خود را بخواه؛ ولی ناچیکتا، از من درباره ی مرگ نپرس.»

بعدا میفهمیم که یاما تمام این پیشنهادها را برای امتحان ناچیکتا کرده است. پاسخ ناچیکتا این است:

«این لذت ها فقط تا فردا دوام می آورند و نیروهای حیاتی زندگی را تحلیل میبرند. چقدر زندگی روی زمین زودگذر است؟! بنابراین اسب ها و ارابه هایتان را، رقص و موسیقی را برای خودتان نگه دارید. انسان فانی هرگز نمیتواند با ثروت خوشبخت شود.»

و در انتها اضافه میکند:

«ناچیکتا جز این راز بزرگ، هیچ نعمت دیگری نمیخواهد.»

و یاما جواب سوال ناچیکتا را اینطور میدهد:

«خردمند، از طریق مراقبه به درک میرسد. خود بی زمان فراتر از هر گونه ادراک، پنهان در غار دل، از درد و لذت فاصله ی زیادی میگیرد. کسانی که میدانند نه بدن هستند و نه ذهن، بلکه خود ازلی، آن ذات الهی، اصل وجود، منبع را پیدا میکنند، از همه ی شادی ها لذت میبرند و در شادی جاودانه زندگی میکنند. میبینم که دروازه های شادی، برای تو ناچیکتا، گشوده میشوند.»

این خود حقیقی یا خود بی زمان، اصل الهی انسان است که به گفته ی یاما خطاب به ناچیکتا « خود دانای کل [است که] هرگز زاده نشده است و نخواهد مرد. این خود، فراتر از علت و معلول،ابدی و تغییرناپذیر است. وقتی بدن میمیرد، خود حقیقی نمیمیرد.» جالب است که این درس را ارباب مرگ یعنی یاما به او میدهد چون پیشنهادهای او به ناچیکتا برای منصرف کردن او از راهش، همتای پیشنهادهای شیطان به مسیح در 13 آیه ی اول فصل 4 انجیل لوقا است که به «وسوسه ی مسیح» شهرت دارد. شیطان وعده ی لذت های گوناگون و سروری جهان را به عیسی میدهد بلکه عیسی را از مسیرش منصرف کند ولی موفق نمیشود. البته در انجیل، شیطان به عیسی پاداشی نمیدهد ولی به هر حال، او یک جن است و از این جهت، میتواند با سه خواسته ای که میشود از یاما کرد، در داستان های معروف عربی حول جن چراغ جادو جمع آید. در این داستان ها کسی که جن را از چراغ آزاد کند، میتواند سه خواسته از اوطلب کند و جن آنها را براورده نماید. در بسیاری از افسانه های قدیم، از دیوها و جن های وارونه کار سخن رفته است یعنی چنان دروغگویند که هرچه میگویند، وارونش عمل میکنند و وقتی به نظر میرسد دارند خیر میرسانند، شر میرسانند و وقتی به نظر میرسد میخواهند شر برسانند، خیر میرسانند.:

“SHEEPS IN SOCIAL MEDIA”: PART2: JOHN FRANK: HXMOKHA: 10/2/2012

موضوع درآمدن خیر از شر و وارونه اش، از افسانه ی تایفون یا سیت هم قابل استنباط است. او خدای خشکسالی و قحطی است ولی همزمان به خاطر ارتباط با آب، با تاریکی هم مرتبط است و از طرفی برای ایجاد پهنه های مورد علاقه اش یعنی بیابان ها اول نیازمند ایجاد خورشید توسط دشمنش روشنایی است. جرالد مسی جمیع این تضادها را در توصیفی از "کتاب پادشاه" از یک گوهر عرفانی غنوصی می یابد که مزین است به تصویر مردی با سر گرگ که دو عقرب غولپیکر را در دست گرفته است؛ نوعی تصویرسازی از هورس، خدای خورشید. خورشید و یک سوسک بالدار –از نمادهای خدای خورشید- هم در صحنه هستند، اما علاوه بر آنها، ماه و یک ستاره ی هشت پر هم درج شده اند. ستاره ی هشت پر نشان میدهد که این ایزد، آنوبیس خدای شغال سر است. آنوبیس خودش یک فرم خیر از سیت یا تایفون است و گرگ نشان دادن سیت در مصر معمول بوده است. دراینجا آنوبیس خدای قطب شمال است که در این مقام، هشتمین ایزد بعد از هفت ایزد موکل ستاره ی دب اکبر است که تبدیل به ستاره ی قطبی شده است. آنوبیس در این مقام، «پسر گاو» نامیده میشود که گاو، "نات" الهه ی آسمان است که فرم توسعه یافته ی دب اکبر به شمار میرود. هفت ستاره ی دب اکبر از روی هفت گانگی یاران "شو" خدایی که زمین را از آسمان جدا کرده است، برآمده اند. در پاپیروس جادویی، شو غول هفت ذراعی نامیده میشود که یک معبد هشت ذراعی میسازد که خودش به آن نمیرسد تا تویش برود چون این ذراع هشتم، خود آنوبیس به عنوان هشتم خارج از هفتگانه ی او است و هفتگانه با هفت طبقه ی آسمان برای هفت خدای سیاره ای بابلی قابل تطبیقند. مطابق نظر مندایی ها، هیول زیوا پس از به دست گرفتن حکومت جهان هایی که خلق کرده بود، در ورای هفت ماتاراتو در انتهای جهان ما در ستاره ی قطبی پنهان شد. مسی به یک سری سنگ های گنوسی اشاره میکند که در آنها شیخ الجبل یا پیرمرد کوهستان اسماعیلی ها سر هفت ستاره است. بنابراین به نظر مسی، «پیرمرد کوهستان اصلی» افسانه های فراماسونی که تمپلارها یا شوالیه های صلیبی شاگردی او را کردند، درواقع خدای قطب شمال در مرکز جهان است. احتمالا منشا نسخه ی مقبطی افسانه، هرموپولیس بوده و آن، درآنجا در ارتباط با کیش پرستش تحوت خدای ماه پدید آمده است. با این خدای هشتم، قوس آسمان ساخته شد و یک آسمان سوم بین دو آسمان قبلی شمالی و جنوبی که محل نزاع هورس و سیت بود ایجاد گردید که محل عبور خورشید شد. درواقع دراینجا آنوبیس نتیجه ی نزاع دو جنبه ی مخالف سلف خود سیت است. سیت خدای تاریکی که در شب منزل دارد، به خاطر خاصیت های اختری و قمریش عامل جزر و مد آب ها است و دشمنش هورس مطابق روایتی مشهور، سوار بر نیلوفرهای آبی، از اعماق آب ها بیرون آمده است. یعنی نور سیت که تنها دلیل برتری او بر بقیه ی تاریکی است، طوری عمل کرده که ضد خود را ایجاد کرده است. این ضد، در مقابل افراط سیت، تفریط پیشه میکند. دلیل این برداشت را از جغرافیای مصر می یابید. تماما صحرا است جز قسمت هایی که در اثر رسوخ رود نیل و آبرفت هایی که با خود می آورد سرسبز و قابل کشاورزی شده اند. صحرا نتیجه ی تابش خورشید است و آب نتیجه ی جزر و مد نیروهای آشکار در غیاب خورشید چون قمر و شعری. پس نیروهای مخالف با هم متحد میشوند و این اتحاد در صورت فلکی جوزا یا دوپیکر، تبلور می یابد. افسانه ی مصری بر نبرد دائمی هورس و سیت متمرکز است و آنها در این نبرد، آسمان های شمالی و جنوبی را در قالب دو شیر رهبری میکنند اما برایندشان در آسمان وسطی تحت رهبری شو ایجاد میشود. شیرگونگی شو در دو دست باز شده اش قسمت میشود و دو شیر افق های طلوع و غروب خورشید موسوم به روتی را میسازد که بازتکرار شیرهای هورس و سیت میباشند. تعادل شو مقابل تضاد هورس و سیت قرار میگیرد و ازآنجاکه هورس و سیت در جوزا قرار دارند، شو در خانه ی مقابل آنها در دایره البروج یعنی در صورت فلکی قوس مستقر میشود. تعادل شو به عنوان برابر و متعادل کردن نیروهای متخاصم، بعدا به لحاظ اجتماعی بازخورد تطبقاتی و سلسله مراتبی می یابد و به صورت عصر طلایی ساتورن در رم بازآفرینی میشود. همانطورکه به تعادل رسیدن تضاد سیت و هورس در شو باعث ممکن شدن کشاورزی و ایجاد تمدن در مصر میشود، رم هم شهری است که از تضاد دو برادر دوقلوی متخاصم –رومولوس و رموس- بنا میشود و خدای کشاورزیش ساتورن مروج صلح و تعادل است و ایام خاصش موسوم به ساتورنالیا زمان برابری ارباب و برده، والد و کودک، و مرد و زن است تا جایی که بردگان با اربابانشان روی یک میز غذا میخورند و مردان و زنان، لباس هایشان را با هم عوض میکنند. به نظر مسی، در شرایطی که تاریکی بار اخلاقی یافته و شر میگردد و هیچ کس مایل نیست خود را جناح شر و در میدان تایفون یا سیت بخواند، شو در مقابل هورس که در مقام خدای روشنایی میخواهد تاریکی را به کل برکند تعریف میشود چون هورس در مقام ستیزنده مظهر اشرافیت های جنگجو میشود و در تصویر شیر تثبیت میگردد، درحالیکه شو در برج قوس تبدیل یک کماندار میشود و دوگانه ی شکارچی انسانی و شیر، بدل به دوگانه ی مساوات گرایی در مقابل اشرافی گری میگردد.:

“ANCIENT EFYPT”: GERALD MASSEY (1907): V1: PART2: BOOK4

جرالد مسی مصر را تمدنی هزاران ساله و خدایان آن را متعلق به روزگاران پیش از مسیح و قبل از عصر حوت میداند ولی متوجه نیست که درحالی دارد ساتورن را به واسطه ی شو به برج قوس مرتبط میکند که ساتورنالیا جشنی که اکنون تبدیل به کریسمس شده است، در انقلاب زمستانی برگزار میشده و انقلاب زمستانی فقط در عصر حوت، در برج قوس رقم میخورد. ضمنا شوی برج قوس هم میشود همان هرکولی که اطلس میشود. چون همانطورکه دیدیم، هرکول از صورت فلکی مارافسا نیرو میگیرد و مارافسا همان سه پایه ی آپولو در مقام خدای برج قوس است. همین طور دیدیم که عقرب و قوس با هم مارافسا را میسازند چون عقرب همان اژدهای پیتون است که به تسخیر آپولو درآمده است. آیا نگاره ی هورسی که دو عقرب در دست دارد و به راحتی میتواند با سیت گرگ سر همهویت شود، دقیقا همین ترکیب آپولوی خورشیدی با دشمن تاریکی پسندش را نشان نمیدهد؟

اینجا همینطور قلمرو تاریکی و عمق جهنم است. کاهن آپولو –مثلا پارمنیدس- در فرود آمدن به دوزخ، به خود آپولو اقتدا میکند و هادس فرمانروای دوزخ در نسخه ی هندی قصه، یاما است؛ کسی که دیدیم همان ینبوشاد، ییمه خشائته یا جمشید است که با جنبه ی تاریک خود یعنی اژدها –بخوانید پیتون؛ بخوانید تایفون- درگیر است و فریدون که مابه ازایی برای مسیح است، ساحت او را از اسارت اژدها/ضحاک آزاد میکند. درواقع مسیح با این کار، به شیوه ی خودش به جهان زیرین فرود می آید و همانطورکه داستان «وسوسه ی شیطان» نشان میدهد، در بیابان –قلمرو سیت یا تایفون- شیطان را شکست میدهد. طبیعتا و همانطورکه داستان های شکست پیتون از آپولو و مواجهه ی ناچیکتا با یاما نشان میدهند، انتظار داریم درنتیجه ی این پیروزی، مسیح، چیزهایی از شیطان گرفته باشد. اما شرط این موفقیت، این است که بر شیطان ظفر یابد وگرنه خودش طعمه ی او خواهد شد. یادمان باشد این سفر، همتای سفر ازیریس به جهان زیرین و جهنم است جایی که به تایفون تعلق دارد و قهرمان ممکن است هرگز از آن برنگردد.

یکی از نکات جالب در این مداقه آن است که تایفون در کتاب ایزیس و ازیریس پلوتارخ به شکل گراز ظاهر میشود و گراز قاتل آدونیس شکارچی، نسخه ی لبنانی تموز هم هست. در اساطیر یونانی، گاهی آرس خدای جنگ به شکل گراز آدونیس را میکشد چون آدونیس رقیب عشقی آرس در تصاحب آفرودیت یا ونوس الهه ی عشق است و میدانیم که هراکلس یا هرکول هم مثل آرس در جایگاه خدای جنگ پرستیده میشده است. با این حال، در داستان اصلی خدا الهه عیشتار همتای بابلی ونوس، خود باعث مرگ تموز و افتادنش به دوزخ میشود. ممکن است گراز، آفرودیت و تایفون، همه نسخه های مختلفی از یک موجودیت باشند. یادمان باشد که تایفون یک تیتان است و مثل دیگر تیتان ها گاهی صاحب پاهایی به شکل مار تجسم میشده است. همین پاهای مارمانند را برای سیرن ها یا عفریته های اغواگر در نظر میگرفتند. مشهورترین سیرن ها سیرن های دریایی در داستان ادیسه هستند که دو پای مارمانندشان به دم های ماهی با سر دو طرفه تبدیل شده است، دقیقل نسخه ی مونث همان تریتونی که هرکول با او کشتی گرفت. گاهی هم پاهای مار و دم ماهی با هم تلاقی میکنند و سیرن با دو پا به شکل دم ماهی تصویر میشود. سیرن های دریایی در ظاهر زنانی نیمه ماهی اکنون تبدیل به پری های دریایی دوست داشتنی کارتون ها شده اند. اما آنها در داستان های اصلی، چنین مهربان نیستند. در داستان ادیسه آنها با آواز خواندن برای ملوانان آنها را به داخل دریا میکشانند و باعث غرق شدنشان میشوند. ادیسه با تمهیدی موفق میشود کشتی خود را از آسیب آنان دور نگه دارد. اما یکی از ملوانان به دنبال آواز، توی دریا میپرد و در آستانه ی غرق شدن قرار میگیرد. شانس می آورد و آفرودیت عاشقش میشود و او را نجات میدهد و به نزد خود میبرد. این ملوان، بوتس نام دارد یعنی همنام همان صورت فلکی گله دار صاحب گاری است و میشود گفت این گله دار، همان تموز یا آدونیس است در ماجرای عشقیش با آفرودیت به یک روایت دیگر. ظاهرا افتادن او در دام آفرودیت یک نسخه ی دیگر غرق شدن او است. اما چرا غرق شدن؟ قرارگیری بوتس در جوار صورت فلکی مارافسا را به یاد بیاورید. بدن مار که دو طرف آدم این صورت فلکی قرار دارد، در صورت حذف کردن پاهای آدم، تبدیل به دو پا به شکل دم ماهی میشود که در دو دست صاحبشان قرار گرفته اند، دقیقا همان تصویر متداول سیرن ها. همانطورکه بیان شد، صورت فلکی راه شیری از روی مارافسا میگذرد و این صورت فلکی، متداولا به رودخانه یا جریان آب تشبیه شده است. بنابراین کسی که فریب مارافسا را بخورد و در تملک او درآید در آب آن غرق شده است، همانطورکه امروزه هم اصطلاح غرق شدن در باب فرو رفتن در مشکلات زندگی مادی زیاد استفاده میشود. ادیسه موفق میشود از این بلا نجات یابد چون تحت حمایت آتنا الهه ی عقل است. اتفاقا آتنا در جایی از داستان ادیسه به شکل پسری چوپان بر او ظاهر میشود و این میتواند نشان دهد که آتنا یک فرم زنانه از تموز است همانطورکه آفرودیت و سیرن فرم های زنانه ی تایفون هستند. آتنا تیرانداز ماهری است و میتواند صورت فلکی قوس یا کمان در جوار مارافسا را نمایندگی کند. همانطورکه میدانیم، آدونیس هم یک فرم شکارچی و کماندار از تموز بود. کریستف نولز معتقد است داستان هایی مانند قصه ی آدونیس و ونوس یا ادیسه و سیرن ها الگوهایی برای قربانی جوانان در دنیای متمدن امروزین هستند. جوانان در پرتگاه هایی که همتایان سیرن ها یعنی چاله های خطرناک مسیر زندگی مادی و تلون و بوقلمون صفتی لذت های مادی سر راهشان قرار میدهند، در رنج و غم می افتند و بسیاریشان خودکشی میکنند و بنابراین به عنوان قربانیانی تقدیم جهان ارواح شریری میشوند که در ازای تمدنی که به انسان ها آموخته اند، انتظار تقدیم قربانی انسانی را دارند. کسانی که قربانی میشوند، حقشان است. به آنها اجازه ی انتخاب داده شده و آنها میتوانند مثل ادیسه با توسل به عقل نجات یابند ولی مثل بوتس تسلیم احساسات و غرایز خود شده اند.:

“the vitally importan work of christoph Knowles and the power and wisdom of the stars”: DAVID MATHISEN: STAR MYTH WORLD: 31 July2020

این حق انتخاب، همان حق تعادل شوی کماندار در مقابل زورگویی خیرخواهانه ی شیر خورشیدی است. میتوان نزاع دموکراسی لائیسیته و اقتدار مذهب در امروزه روز را نسخه ی مدرن آن در نظر گرفت. دموکراسی راه را هم برای مذهب خدایی و هم برای آزادی شیطانی باز میگذارد و به انسان ها اختیار میدهد تا از بینشان یکی را انتخاب کنند. در مقابل، مذهب خواهان بستن هر گونه راهی بر شیطان با کمتر کردن هرچه ممکن راه انتخاب است و چون با اختیار میانه ای ندارد، از سر مصلحت، اینقدر در محدود کردن همه کار و ممنوع کردن همه چیز افراط میکند که عملا باعث گردنفرازی سکولاریسم میشود. آنها هر دو یک قسمت مفقوده دارند و آن آماده کردن مردم برای درآوردن سعادت از مغاک شیطان و با غلبه بر شیطانند و شاید لازم باشد که ما فکر کنیم تعلل در آموختن این مهم به مردم برای آن باشد که جامعه به دادن قربانی به شیاطین نیاز دارد. پس خوب است موقع فکر کردن به این مسئله این را هم گوشه ی ذهنمان داشته باشیم که بر اساس تفسیری که از افسانه ها به دست دادیم، سیاست و جریان اقتصادی مهم حمایتگر آن، خودشان جلوه هایی از مارافسا یا تریتون تحت حکومت هرکول است و ممکن است شیاطینی که داریم از آنها صحبت کنیم، نیروهای غریزی کور و خودخواه حاکم بر سیاستمداران و مقتصدین باشند.

مطلب مرتبط:

دموکراسی و قربانی دادن برای شیاطین (قسمت اول)

دموکراسی و قربانی دادن برای شیاطین (قسمت اول)

تالیف: پویا جفاکش


به لحاظ سطح ابتکارات تکنولوژیک، هیچ مرکزی در جهان به پای آکرون در ایالت اوهایوی امریکا نمیرسد. این شهر پیشتر و در سال های بین 1900 و 1990 مرکز لاستیکسازی جهان بود و زوال صنعت لاستیکسازی در آن، با پیشرفت در تولیدات الکترونیکی جبران شد. از این جهت، آکرون به نوعی همیشه مایل به پیشتازی در خلقت های انسانی بوده است. این با اسمش هم جور درمی آید: یک کلمه ی یونانی به معنی بلندی در اشاره به بلندتر بودن آکرون از مناطق اطرافش. حتی نام شهرستان سامیت که آکرون مرکز آن است نیز به همین معنا است. اما چرا یک اسم یونانی؟ دقت کنید که این اسم آدم را به یاد آکروپولیس (معنی: شهری در بلندی) تپه ی بناگاه آتن مرکز فلسفه و اندیشه در یونان می اندازد و آتنی ها از این جهت، جانشینان انسانی خدایان کوه المپ در اساطیر یونانیند. المپی ها به رهبری زئوس/ژوپیتر، به دوران تیتان ها به رهبری کرونوس/ساتورن خاتمه دادند و تیتان ها به تارتاروس تبعید شدند، داستانی که میتواند آنها را به تارتارها یا نیروهای دوزخی تبدیل کند و با تاتارها و ازاینرو در قاره ی امریکا با سرخپوستان تطبیق میشدند. تارتارها در بسیاری از روایات، محمدی یعنی مسلمان بودند. شاید این موضوع توضیح دهد که چرا گفته میشود بخشی از زمین های سامیت، از "مدینه"MEDINA گرفته شده اند. شهرستان "مدینه" نام از روستایی به همین نام دارد که در محل سکونت سرخپوستان بنا شد و جالب این که نام این روستا قبلا "مکه" بوده است. ویکی پدیا در صفحه ی "مدینه، اوهایو" در توضیح نام های مزبور، گفته است که آنها از شهرهای مکه و مدینه در عربستان سعودی گرفته شده اند، اما دلیلش را و این را که چرا دقیقا نامجاهایی انتخاب شده اند که در تاریخ اسلام محل زندگی و حکومت محمد پیامبر اسلام بوده اند، بیان نکرده است. درباره ی تاریخ مدینه ی اوهایو چنین آورده که آن توسط فرانسوی ها به ایالت نیوفرانسه ی کانادا ضمیمه شده بود تا این که به تصرف بریتانیا درآمد و بعد شرکت زمین کنتاکی آن را خرید که درنتیجه ی آن به ایالات متحده ضمیمه شد. این شرکت، یکی از نتایج پایان یافتن «جنگ بزرگ هندی در شمال» بین اروپایی ها و یک کنفدراسیون کم شناخته شده ی هندی/سرخپوست بوده که مرز ایالات متحده در شمال را تعیین کرده است. آیا با یکی از آخرین حدود پسروی تاتارهای مسلمان روسیه در شرق و جنوب مواجهیم؟ ظاهرهای سکونتگاه های اوهایو که چنین چیزی را نشان نمیدهد: شهرهایی هستند کاملا مدرن و امروزی. اما شاید همیشه اینطور نبوده است. بیایید روی مدینه تمرکز کنیم که اسمش آن را یک مرکز عمده ی احتمالی نشان میدهد. مدینه در سال 1870 در یک آتش سوزی ویران و سپس از نو ساخته شد. آیا این برای تغییر محتوا فرصت خوبی نبوده است؟ جالب است که مدینه تنها مورد در نوع خود نیست. تا سال 1923 هر سال، تعدادی از شهرهای امریکا در حال تخریب در اثر زلزله یا طوفان یا آتش سوزی تا حد نیاز افتادنشان به ساخته شدن از نو بودند. واقعا چرا؟ کوربن دالاس که به تاریخ ایالات متحده اعتقاد ندارد، معتقد است این سال ها تکثیر سه فاجعه ی احتمالا مرتبط در قرن 19 هستند که میتوانستند خرابی بزرگی را در سراسر کشور ایجاد کنند و قطعه قطعه کردنشان به وقایع منفرد طی بیش از یک قرن، برای پرهیز از وقفه افتادن در تاریخ جهان به واسطه ی یک فاجعه ی بزرگ است که البته چون بیشتر مردم نواحی از هم خبر نداشته اند و به توالی سال ها هم دقت نمیکرده اند، راحت میشده مردم را قبولاند که فقط یک فاجعه ی محلی را از سر گذرانده اند. سه فاجعه ای که دالاس روی آنها تاکید میکند، عبارتند از: 1-زلزله های نیومادرید بین 1811 و 1812 که باعث تغییر چشم اندازهای وسیع در سراسر شمال شرقی آرکانزاس و جنوب شرقی میسوری و درنتیجه ی آن، وقوع سیل های عظیم گردیدند. 2-بارش شهابی لئونید در سال 1833. 3-شدیدترین طوفان ژئومغناطیسی ثبت شده در تاریخ موسوم به رویداد کارینگتون در یکم و دوم سپتامبر 1859. اگر این رویدادها با هم مرتبط باشند، چه چیزی جز همدستی گروهی از انسان ها با این وقایع در نتایج انسانی-اجتماعی کنونیشان میتواند سبب تلاش این عده در جدایی انداختن بین ارکان فاجعه باشد؟ درست در همان زمانی که دوران آتش سوزی های شهرهای امریکا در حال پایان بود، در هندوستان، بعضی از مردم از پدرانشان شنیده بودند که انگلیسی ها حکومت مغول های مسلمان را در هند از بین بردند تا منابع هند را غارت کنند، اما هیچ کس نمیدانست انگلیسی ها امکانات لازم برای این کار را از کجا آورده اند. برای بیشتر مردم، انگلیسی ها جادوگر بودند و در این شرایط، انگلیسی ها میتوانستند درباره ی ریشه ی تمدن خود هر دروغی به این مردم تحویل دهند. تکلیف آنهایی که مستعمره نبودند که دیگر روشن است. باز احتمالا در همان سال ها است که بقایای شهرهای مخروبه ی مغولستان که مسافران اروپایی توصیف کرده بودند، توسط اروپایی ها ازآنجا جارو شد تا تصویر مغول ها در حد تارتارهای وحشی توصیف شده در تاریخ غربی تثبیت شود. برخی معتقدند تمدن مغولستان در اثر برخورد یک شیء آسمانی به تاکلاماکان که سبب تغییرات جغرافیایی و تغییر مسیر منابع آبی شد از بین رفت. این شیء آسمانی میتواند بخشی از یک رویداد فضایی جهانگیر بزرگتر و نسبت داده شده به شیاطین جهنمی باشد که باعث تغییر آب و هوای زمین و بیابان شدن سرزمین های عربی خاورمیانه و شمال افریقا گردید. این رویداد باید آنقدر جدید باشد که صاحبان تمدن های پیشین این دو منطقه را در نزد بدویان باقی مانده تا حد خدایان رسانده و باعث شده باشد که زمانی که اروپاییان در خاک آنها فرود آمدند، در چشم بومیان یا خدایان باشند یا چنانکه یهودیان از خدایان باستانی تعبیر کرده اند، دیوهای شریر. در خود اروپا نیز چنین تعابیری را درباره ی رومیان باستان میبینیم. در سقوط رم، تارتارها یا نیروهای جهنمی به شکل تاتارهای هون درمی آیند که با وارد کردن ضربات سخت به رم، او را در مقابل ارتش های زیردستان ژرمن هون ها تضعیف میکنند. با این حال، همانطورکه در موقع جعل تاریخ برای خاورمیانه تکرار میشود، تاریخ این دیو/خدایان رومی، اصلا جدید نیست و یک دوره ی طولانی هزارساله بین آنها و دوران جدید فاصله انداخته که به آن، قرون وسطی میگویند. قرون وسطی مشتمل است بر جهالت گستری تاریک کلیسای مسیح از رم که نه بر اساس یک واقعیت بلکه بر اساس حدیث سلطنت هزارساله ی مسیح جعل شده است. دوره ی تعیین شده سال های بین 500 تا 1500 میلادی را در بر میگیرد. اما حتی این هم بدان معنی نیست که هزار سال قلابی در وسط سال 1500 میلادی تعبیه شده اند. توضیح این که سلطنت هزارساله ی مسیح بر اساس الگویش که مسیر یک ساله ی چرخه ی خورشیدی است، به یک سال با چهار فصل تقسیم میشود که هر فصل 250 سال طول میکشد. برای همین انتظار میرود در پایان هر 250 سال، زمان یک تغییر بزرگ به خود ببیند. پس اگر قرار است فاجعه ی جهنمی در 1500 میلادی باعث سقوط روم باستان و جانشینیش با حکومت مسیح باشد، باید بعد از 250سال و در حدود 1750 میلادی وارد دوران چرخش به سمت سکولاریسم شویم که ثمره اش انقلاب های سکولاریسم گستر امریکا و فرانسه بود. موفقیت این دو انقلاب، نتیجه ی اتحاد نیروهای فرانسوی با امریکایی ها در جدا کردن امریکا از بریتانیا در سال 1780 بود و در همان سال بود که در لندن، جرمی بنتام کتاب "مقدمه ای بر اصول اخلاق و قانونگذاری" را در فرمول بندی "اخلاق فایده گرایانه" منتشر کرد. اگر از آن 250سال جلوتر بیاییم، میرسیم به سال 2030 یعنی همان سالی که UCS مدام ما را به سبب خطر بازگشت ناپذیری بحران های آب و هوایی و تغییرات اقلیمی میترساند. آیا واقعا زمین آنقدر کوچک است که دانشمندان میتوانند پیشبینی کنند همه جایش در سال 2030 در بحران قرار میگیرد یا این که قضیه فقط تکرار یک زمانبندی خرافی درباره ی بازگشت بحران های جهانی در بازه ی 250ساله است؟ درواقع هر دویشان یک جا جمع خواهند آمد اگر باز هم به اتحاد انسان با بحران های همه گیر اعتقاد پیدا کنیم چون به نظر میرسد که سیاستمداران واقعا جاهایی از بحران سازی بهره میبرند و گناهان خود را به گردن طبیعت می اندازند. مثلا اگر میبینید در امریکا گاهی آتش سوزی های بزرگ را تصمیمات عمدی سیاستمداران میخوانند باید بدانید که سوء ظن هایی از قبل و از دوران آتش سوزی های اوایل قرن 20 وجود دارد. کافی است دقت کنیم که به فاصله ی کمی بعد از پایان دوران آتش سوزی های سالانه ی شهرهای امریکا، آتش سوزی بزرگ چانگشا در سال 1938 رخ داد که با توجه به این که چین هم مثل امریکا صاحب تمدن دارای تداوم است جلب توجه میکند. این آتش سوزی که باعث نابودی 90درصد چانگشا شد کاملا عمدی بود و به بهانه ی ایجاد زمین سوخته به منظور نیفتادن امکانات شهر به دست مهاجمین ژاپنی رقم خورد درحالیکه ژاپنی ها اصلا نزدیک شهر نبودند و تازه چون به سکنه اطلاع قبلی داده نشد، خسارات جانی و مالی فراوانی ایجاد گردید. درابتدا سوزاندن شهر به چیان کای چک رهبر ملی گراها نسبت داده شد ولی بعد فرماندار عذرخواهی کرد و گفت که دستور از رهبر نبوده و در عوض 3نفر به جرم ایجاد این فاجعه اعدام شدند. برخی این اعدام را حذف شاهدان میخوانند. چانگشا شهری معمولی نبود و یکی از دستنخورده ترین شهرها به لحاظ حفظ اصالت تمدن چینی به حساب می آمد. در چین، یک بدبینی عمده به وجود تلاش هایی عمدی برای تحریف محتوای تمدن و فرهنگ چینی وجود دارد که برایش اسم خاصی دارند: سیکو-کوآنشو. این اسم، از عملیاتی می آید که امپراطور چیانلونگ از سلسله ی چینگ برای حفظ و جمع آوری کتب چینی در پیش گرفت. او صاحبان کتاب ها را امر کرد که کتاب هایشان را برای بازنویسی و ثبت به دربار چین بفرستند تا بعدا کتاب ها را به صاحبانشان برمیگرداند ولی هرگز کتاب ها را برنگرداند. بسیاری از آن کتاب ها در یک سانسور عمدی برای از بین بردن بقایای میراث مینگ، برای همیشه نابود شدند و صداقت نسخه های فعلی در حفظ اصالت متون موقع بازنویسی هم مورد تردید است. اما درحالیکه آتش سوزی چانگشا در یک کشور مبتلا به سیکو-کوآنشو، فقط در نابودی شهر با آتش، به شهرسازی های امریکایی شبیه است، در همسایه ی شمالی چین یعنی اتحاد جماهیر شوروی، مردمی زندگی میکردند که تا دهه ی 1980 خاطرات زنده ای از اتحاد تخریب محیطی و بازنویسی انسانی در نابودی تمدن خود در ذهن داشتند. این مردم، کورشاک ها بودند. بر اساس تاریخچه ی قومی خود، آنها نخست در جایی ناشناخته در اروپای کنونی میزیستند تا این که مهاجمانی از سمت دریا سرزمین هایشان را تصرف کردند و آنها را مرتب به سمت شرق هل دادند و آنها طی این فرار، از پروس، لهستان و بلاخره روسیه گذشتند و در روسیه نخست به بلاپولیش (لهستانی های سفید) و بعدتر به بلاروس (روس های سفید) معروف شدند. آنها بر خاطره ی جمعی روس ها هم اثر گذاشتند. شهر مدرن ریازان در روسیه که گفته میشود در محل ریازان دیگری که در حمله ی باتو خان مغول نابود شد بنا شده است احتمالا در اصل در روسیه واقع نبود بلکه درواقع ریازان یا سرزمین اولیه ی کورشاک ها در یک جای ناشناخته از اروپا بوده است. از نکات عجیب درباره ی فرهنگ کورشاک های اواخر دوره ی شوروی، دوام نوعی اعتقادات مذهبی در قالب مصنوعات در سکونتگاه هایشان علیرغم مذهب کشی گسترده در شوروی بوده است. این اعتقادات در سازه هایی موسوم به VIERA تجلی پیدا میکردند. ویرا نام از عبادتگاه های قدیم کورشاک ها داشت اما حالا هر چیزی که به کورشاک ها احساس خوش بدهد ویرا نامیده میشد حتی اگر یک چرخ و فلک یا یک قفس پرنده باشد. این کمک میکرد تا کورشاک ها بتوانند اماکنی ظاهرا تزئینی و بی فایده درست کنند که اگرچه کاربرد مذهبی نداشتند ولی درواقع مذهبی باشند. دولت شوروی نخست در ازای دریافت مالیات اضافه از کورشاک ها اجازه ی وجود این سازه ها را داد ولی بعد با آنها برخورد کرد. به نظر میرسد ویراها کمک کردند که کورشاک ها گذشته ای ماقبل مسیحی را در ذهن داشته باشند که روس ها نتوانند آن را از مسیر تغییرات در امان نگه دارند. کورشاک ها دورانی را به یاد می آوردند که در محل دریاچه ای به نام «پلشیوو» فرود آمدند. قبل از آنها ملت های دیگری در آنجا بودند که سکونتگاه هایشان در یک تهاجم از بین رفته و از آنها فقط قبیله ای به نام قاسمف باقی مانده بودند که نام از رئیسی به همین نام داشتند. کورشاک ها با قاسمف ها صلح کردند و دو ملت در هم ادغام شدند. در جامعه ی نوین، مردم بر اساس نوعی طبیعت پرستی در هماهنگی با طبیعت زندگی میکردند. آنها نه مشروب الکلی مینوشیدند و نه مواد مخدر مصرف میکردند و نه برده داری پیشه میکردند. آنها حتی تا اوایل قرن بیستم از پول هم بی اطلاع بودند و بر اساس مبادله ی کالا به کالا زندگی میگذراندند. ویراها منبع و عامل زندگی موفق آنها تلقی میشدند. اما یک فاجعه ی آب و هوایی وحشتناک و سیل متعاقب آن، تمام سکونتگاه های کورشاک ها را نابود کرد و آنها را آواره نمود. شکارچیان انسان از راه رسیدند و کورشاک های آواره را شکار کردند تا از آنها بهره کشی کنند و هر کورشاکی که مقاومت مینمود کشته شد. شرایط بد زندگی بعد از نابودی زمین های کشاورزی، کورشاک ها را به خیانت به هم وا داشت و ترس آنها از هم و از شکارچیان انسان، بنیاد اعتقادات آنها را از هم گسست. کورشاک ها مقابل طبیعت قرار گرفتند و رفع گرسنگی و گذران زندگی از طریق فروش اعضای بدن حیوانات، باعث شد تا آنها بیشتر انواع جانوران وحشی از جمله گرگ ها را تا آخرین عددشان شکار کنند. درنهایت وقتی دیگر چیزی برای کسب روزی باقی نماند، به اطراف متواری و جذب جوامع دیگر شدند. بعضی از کورشاک ها همدیگر را دوباره یافتند و به دلیل عدم رضایت از زندگی در شهرهای نوین، تصمیم به احیای سرزمین اجدادی گرفتند. اما وقتی به زادگاه برگشتند، دیدند همه چیز عوض شده است. نام های همه ی مناطق عوض شده و میشد فهمید درحالیکه بعضی سکونتگاه ها کلا محو شده اند، در فواصل آنها سکونتگاه های جدید درآمده اند. حتی نوع نامگذاری ها هم تغییر کرده بود و درحالیکه در قدیم معمول بود برای نامجاسازی، آخر کلمات، یک "ستان" stan اضافه کنند، حالا به جایش spas پسوند نامجاسازی بود. درحالیکه پدران آنها لب به الکل نمیزدند، اکنون تنها محل جایز برای گردهمایی، میخانه بود و اشتیاق برای دیدن دیگران، خودبخود مردم را الکلی میکرد. روزی گروهی از کورشاک ها با نگرانی، با ورود یک دختر 14ساله ی ژولیده و هراسیده ی کورشاک به جمع خود مواجه شدند که مطالب وحشتناکی میگفت. اعضای خانواده و جامعه ی او سعی کرده بودند جامعه ی سنتی کورشاک با فرهنگ خاص خود را احیا کنند و به این جرم، مورد حمله ی سربازان شوروی قرار گرفته و اکثرا کشته شده بودند. آن دختر، بقیه ی عمرش را در سکونتگاه جدید گذراند ولی آنقدر از اتفاقی که افتاده بود ترسیده بود که وقتی بازماندگان خانواده اش از او خواستند به نزد آنها بیاید امتناع کرد. بعد از آن، اخبار بیشتری درباره ی جستجوی سربازان شوروی در جنگل ها برای یافتن بقایای کورشاک های سنتگرا شنیده شد و در خاطره ها ماند. یادمان باشد که کورشاک ها روس های سفید نامیده میشدند و ممکن است داستان های مربوطه بخشی از بدنه ی داستان های نبردهای روس های سرخ و روس های سفید در دوران جنگ داخلی و تا میانه های دوران حکومت استالین بوده باشند. یعنی دورانی که داریم توصیف میکنیم، مرز عصر استالین و یک دوران ناشناخته بوده باشد. خاطرات افسانه ای کورشاک ها نشان میدهد که این دوران ناشناخته میتواند همان عصر طلایی ساتورن باشد؛ عصری که بنا بر اساطیر رومی، در آن، نه تضاد طبقاتی بود نه برده داری و نه فقر و گرسنگی، و این عصر با به قدرت رسیدن ژوپیتر به پایان رسید. کورشاک ها هم فکر میکردند که ویراهای منقرض شده شان به صورت جادویی برای آنها غذا تولید میکردند و برای همین، آنها نیازی به کار و کوشش نداشتند و دوران خودکفایی خود را بسیار رویایی میدیدند. از این جهت، اخراج آنها از زادگاهشان به دنبال نابودی چنین بهشتی، میتواند روایت دیگری از اخراج آدم ابوالبشر از باغ عدن در تورات هم باشد.:

“THE MILLENIAL REIGN OF CHRIST AND THE LAST RESET”: PUSHA MAKU: STOLEN HISTORY: 6 NOV 2020

ساتورن یا کرونوس در اساطیر یونانی-رومی، خدای زحل است که احتمالا همان ستاره ی "قیون" در کتاب مقدس است چون با لغات "کیون" و "کیوان" که عرب ها و فارس ها برای زحل به کار میبردند قابل تطبیق است. کتاب مقدس، قیون را به سبب پرستش شدن و برپاشدن "سکوت های ملکوم" هایش محکوم میکند. به نظر میرسد ملکوم اشاره به بت ها و "سکوت" اشاره به جایگاه بت ها داشته باشد چون سکوت لغتی مونث است و معابد خدایان معمولا حالت مادینه دارند. به احتمال زیاد، لغت "سکوت" همان لغت "شاکتی" به مفهوم نیمه ی مادینه ی خدایان مذکر در هندوئیسم است. کلمه ی "ملکوم" جالبتر است. این لغت، از "ملک" به معنی شاه به اضافه ی "م" تعریف سامی به دست می آید. نام ملوخ از دیگر دشمنان یهوه در کتاب مقدس هم تلفظ دیگر "ملک" است و ملوخ معمولا با زحل تطبیق میشود. ازاینرو قیون و ملوخ با هم تطبیق میگردند. نام "قیون" از ریشه ی ko به معنی سوختن می آید و ملوخ هم متهم است که کودکان را با سوزاندن در آتش برایش قربانی میکردند. آتش، نسخه ی زمینی خورشید است و زحل هم بارها اداره کننده ی خورشید تلقی شده است؛ از طرفی زحل مظهر تاریکی هم هست و آتش جانشین خورشید در تاریکی است.ko احتمالا ریشه ی "کوث" و "کوثا" هم به شمار می آمده که قوم پرستنده ی جهنم تلقی میشدند و سیاهان که نژاد اولین بشرند به نامشان کوثی خوانده میشدند. بنی اسرائیل نیز در کنعان با سیاهان میجنگیدند و هدفشان آزادی اورشلیم از ضرررسانی آنها بود. این اورشلیم، میراث شاهی بود که ابراهیم جد اسرائیل را در آنجا پذیرا شده بود و ملکی صدق نام داشت، کلمه ای که باز نام ملک یا ملوخ در آن خودنمایی میکند. لغت "ملک" به معنی فرشته هم هست و تا حدودی با "بعل" به معنی رئیس برابری میکند که درباره ی ارباب انواع به کار میرفت. به مانند ملک، بعل هم معنی پادشاه یافته و به صورت بلوس، شاه افسانه ای بابل شده بود که همه ی مردم زمین از او اطاعت کردند و کیش او منشا کیش های زمین شد. سینکلوس به نقل از بروسوس، زروآستر یا زرتشتر را اولین شاه بابل خوانده است که بر اساس آن، زرتشتر و بلوس را با هم تطبیق کرده اند. فارسیان، نام زرتوشتر را موقع مال خود کردنش، «زر-تشت» خواندند تا به «دایره ی طلایی» معنی و از این طریق با یک خدای انسان شده ی وارداتی دیگر تطبیق گردد: رتل یا اورتال، خدای خورشید عربی، به گوی طلایی تشبیه میشد و همسرش «چند» chand که الهه ی ماه بود، به گوی نقره ای تجسم می یافت. هرودت، اورتال را نسخه ی عربی دیونیسوس خوانده و همسرش را آفرودیتا اورانیا معرفی کرده است. از دید هرودت، اورتال تنها خدای عرب ها بود. میدانیم که خدای یگانه ی عرب ها ال، اله، الوه یا الوهیم بود که تمام بعل ها جلوه های مختلف او بودند و یهوه نیز در تورات با الوهیم تطبیق شده است. اله نمادپردازی خورشیدی قوی ای داشت و ازاینرو نامش در زبان یونانی تبدیل به هلیوس به معنی خورشید شده است. به طور سنتی اله از آسمان ها بر زمین تجلی می یافت. در سورذیه ی قدیم، او را به بعل سامین یا بعل شمائین به معنی پرودگار آسمان ها ملقب کرده بودند. رومیان، بعل سامین را هم با ساتورن و هم با ژوپیتر تطبیق میکردند. این در هم رفتگی یادگار دورانی است که تعریف خدا تغییر نکرده و یک تعریف به صورت ژوپیتر علیه تعریف قبلی به صورت ساتورن نشوریده بود. پورفیری، ساتورن را با ملوخ تطبیق میکند و مینویسد که او را فنیقی ها «اسرائیل» مینامیدند و ضمنا پسری به نام یهود داشت که اگر این یهود را یهوه بگیریم، میتواند همان ژوپیتر پسر ساتورن منتها در یک برداشت یهودی باشد و عیسی پسر خدا و از قبیله ی اسرائیل در یک برداشت مسیحی. بعضی از اعتقادات یهودیان کابالیست اسکندریه نشان میدهد که سعی شده کدام هویت فنیقی-عبری خدا از او زدوده شود. بر اساس تاثیرگیری از فضای اسکندریه، والنتینوس غنوصی که خالق جهان را شیطانی به نام یلدابهوت و اصل یهوه ی یهودی میشناسد، میگوید که یلدابهوت مجسم به زحل است. نشانه هایی از ارتباط قیون یا زحل با تجارت دریایی فنیقی ها وجود دارد. چون یک روایت متواتر یهودی میگوید قومی به نام kion/kuin با سفرهای دریایی، تمدن را در جهان گستردند و نام این قوم میتواند از همان کیون یا کیوان بیاید. سکوت/شاکتی یعنی تجسم زنانه ی خدا هم میتواند آفرودیت یا ونوس الهه ی زهره باشد که استلا دماریس یعنی ستاره ی دریا است. در بنارس هند، یک الهه ی زهره به عنوان تجسم دریا پرستش میشد که "بوانی" همسر "بوانا" نامیده میشد. او میتواند همان "بمانی" همسر "پارساوانات" خدای جینیست ها باشد. درواقع کیون هم در اسم، یک صورت مادینه دارد که KEN یا ونوس برهنه است. او همان KEM الهه ی قبطی است و احتمالا توسط بردگان آزادشده ی ادومی در مصر بومی شده است. نام خود مصری ها برای زحل اما رمفان یا رفان است. این نام، محتملا مرتبط با لغت "رفائیم" به معنی مردگان مرتبط است که یهود آن را برای غول ها به کار میبرند و بازماندگان این غولان بعد از نابودیشان در سیل نوح، در میان کنعانی های دشمن اسرائیل در ارض مقدس به سر میبردند. آنها به عنوان نیروهای از بین رفته توسط یهوه، با تیتان های سرکوب شده توسط جووه یا همان ژوپیتر قابل تطبیق بودند. یهودی های یونانی مآب اسکندریه ی مصر، تیتان ها را «زمین زادگان» میخواندند و این نام، یادآور به خلقت آدم ابوالبشر از زمین و روایت نام گرفتنش از "ادمه" به معنی خاک است. اینجا هم مضمون مردگان برای رفائیم دوباره تداعی میشود. چون "آدم" میتواند با "عدم" به معنی نابودی و در صورت اضافه شدن "ها" ی اول عبری، با "هادم" یا "هدم" به معنی شکست و تخریب تطبیق شود. "نفیلیم" نام دیگر رفائیم هم به معنی سقوط کردگان و نفله شدگان است. این نام را میتوان با NEPHELE از اعقاب "هلن" که با "آتاماس" همتای آدم به عنوان شاه تسالی ازدواج کرد مقایسه کرد و اینچنین متوجه شد که چطور هم هلنی ها یا یونانیان باستان و هم فریجی های ترکیه که اعقاب فریکسوس پسر آتاماسند، در جایگاه آدمیان عتیق و تیتان ها قرار گرفته اند. NEPHELE به شکل دیگری هم با تسالی ارتباط می یابد. ایکسیون شاه تسالی مهمان زئوس در کوه المپ میشود ولی قذرنشناسانه سعی میکند به هرا همسر زئوس تجاوز کند. زئوس با زیرکی، ابری را به شکل هرا درمی آورد و ایکسیون با آن ابر می آمیزد. این ابر، نفله نامیده میشود. نژاد کنتاورها یا موجودات نیم اسب-نیم انسان از رابطه ی ایکسیون با ابر به وجود می آیند. جالب این که این ایکسیون، نوه ی شاهی به نام کرونوس است و از آن جالبتر این که حکیم عالم کنتاورها شخصی به نام چیرون –نامی شبیه به کرونوس- است. نام های چیرون و کرونوس میتوانند با "کیرون" اصطلاحی که در تسالی برای ستون های نور یا همان ابلیسک های مصری به کار میرفت، همتراز باشند و خود تسالی، یک کیرون به نام "کیرون تائور" یا برج کیرون داشت. دراینجا کیرون اسم خاص به نظر میرسد و ظاهرا منظور، زحل است. تجسد خدا در ستون هایی موسوم به "تارا" (برج مونث) در اساطیر کلتی دارای سابقه است. حالا اگر کیرون را زحل بگیریم و با لغات "کیون" یا "کن" جایگزین کنیم، به لغت هایی نزدیک به کنتاور میرسیم و میفهمیم که منظور از کنتاورها قوم زحل است. از طرفی کن/کیون، با کلمه ی "خان" در ترکی به معنی شاه مرتبط است و تائور و تور به معنی برج، یادآور "تائور" و "ثور" به معنی گاو نرند. در این حالت، کنتاور میتواند به «گاو شاه» معنی شود که با توجه به سواری کردن شاه و مردانش بر اسب، «گاو شاه» میتواند اسب باشد. در این صورت، برجی که خدا در آن حلول میکند، با اسبی که شاه بر آن مینشیند جا به جا میشود و ترکیب اسب و سوار، کنتاور با ظاهر اسبی با بالاتنه ی انسان را میسازد. اسب-آدم به عنوان یک نسخه ی خاص شده ی گاو-آدم، یادآور به تصویر شدن ملوخ در توصیفات یهودی-مسیحی به صورت مردی با سر گاو است که میتواند مینوتائور (به معنی آدم-گاو) هیولای آدمخوار اساطیر یونانی با همین توصیف باشد. در مصر، ازیریس کهن الگوی فراعنه، هم به شکل آدم تصویر میشود و هم در گاوی به نام آپیس تجلی می یابد. در یک متن قبطی، عبارت ازیریس-الوه به چشم میخورد که نشان میدهد ازیریس با الوه/اله تطبیق شده است. با توجه به شباهت داستان ازیریس با مسیح، ازیریس میتواند نسخه ی قبلی یهوه باشد و نامیده شدن یهوه به الوهیم روی همین اصل سوار باشد. ازیریس یک خدای خورشیدی است و به خاطر حکومت بر یک عصر طلایی با ساتورن قابل تطبیق است. ازیریس به دست برادرش سیت یا تایفون که درواقع نسخه ی تاریک خود او است کشته میشود و عصر طلایی به پایان میرسد. بخشی از ازیریس به شکل پسرش هورس –همتای ژوپیتر- بازآفرینی میشود و به جنگ علیه سیت برمیخیزد ولی ازیریس قبلی به جهان مردگان وارد میشود و فرمانروای مردگان میشود همانطورکه ساتورن همراه بیشتر تاتارها در تارتاروس زندانی شد.:

“RIVERS OF LIFE”: J.G.R. FORLONG: V1: QUARITCH PRESS: LONDON: 1883: P518-530

حلول ازیریس در ایزیس برای تبدیل شدن به هورس، قابل مقایسه با حلول او به بطن زمین است که هم شکم الهه ی زمین تلقی میشود و هم سرزمین مردگان. این حلول قابل تطبیق با هبوط خورشید به جهان زیرین در موقع غروب و طلوع دوباره اش در صبحدم است و هورس هم خدای خورشید طالع است. با این حال، هورس وقتی برای انتقامجویی از سیت قیام میکند، دقیقا خود ازیریس نیست و این به استعاره ی دو مادر او برمیگردد. نه فقط ایزیس، بلکه خواهر او نفتیس –که اتفاقا همسر سیت است که راه خود را از سیت جدا کرده است- هم از هورس کوچک مراقبت میکند و نقش دومی حتی از اولی بیشتر است: «ایزیس هورس را به دنیا می آورد؛ نفتیس او را شیر میدهد.» و این قابل مقایسه با اصطلاح غامض "دو مادر مسیح" در مسیحیت است. منظور از دو مادر چیست؟ هورس تمثیلی از روح آسمانی انسان است که به جهان مادی زمین هبوط کرده و در اثر قوانین فیزیکی متولد شده است. با این حال، آدمیزاد همان چیزی که به دنیا آمده است نمیشود بلکه تحت تعلیم و تربیت قرار میگیرد و اولین معلم فرد، مادر زمینی او است که او را برای مبارزه با شرایط ناخوشایند و سخت جهان آماده میکند. به این ترتیب، ما مثل هورس، دو مادر داریم: مادر زمین و مادر تربیت کننده.:

“SEPTEMBER EQUINOX 2020: THE TWO MOTHERS IN ANCIENT MYTH”: DAVID WARNER MATHISEN: STAR MYTH WORLD: 22 SEP 2020

قاعدتا برای مسیح، مریم مقدس در حکم مادر دوم است و باید نقش مهمی در تربیت مسیح داشته باشد. با این حال، کلیسای رم، هیچ وقت اهمیت درخوری به مقام مریم نداده است. کلیسای سانتا ماریا ماجوره (مریم مقدس کبیر) یکی از هفت کلیسای مقدس در رم است که هر مسیحی مومنی وظیفه دارد هر 25سال یک بار آنها را زیارت کند تا گناهانش پاک شود. گفته میشود این کلیسا در حدود 400سال بعد از میلاد مسیح، در پاسخ به معجزه ی بارش برف در وسط تابستان ساخته شد. با این حال، کلیسای سانتاماریا ماجوره در مقایسه با کلیساهای دیگری مثل کلیساهای سنت پیترو (پطرس) و سنت جیووانی (یوحنا) بسیار محقر به نظر میرسد. یکی از نکات عجیب زندگی پاپ فرانسیس، توجهش به این کلیسا و سرزدن مرتب او به آن بود تا جایی که وصیت کرد بر خلاف پاپ های قبلی در کلیسای سانتا ماریا ماجوره دفن شود. دلیلش هم احترام خاص پاپ به مریم مقدس بود و فقط او بود که آنقدر به مریم مقدس اعتبار داد که روز یادبود مریم مقدس در 22 جولای را به حد یک جشن بزرگ در حد جشن های انجیل نویسان و حواریون ارتقا بخشید.

کم اهمیتی مریم در دوره های قبلی واتیکان با بزرگی نام مریم و ترسیم شمایلش در همه جا تناقض دارد. ولی این تناقض قابل حل است اگر در نظر آوریم که مریم، حامی کلیسا است چون نقش تربیتی خودش را به معلمان کلیسا واگذار کرده است و اکنون کلیسا و در آموزش نوین به جایش مدرسه و درنهایت صنعت رسانه جای مادر را گرفته اند. این اهمیت آموزشی مریم کاملا برخلاف آموزه ی رسمی کلیسا است که دو مادر مریم را روح القدس و مریم مقدس میخواند و عیسی را به سبب تولد از روح القدس بی نیاز از تربیت میشناسد. برعکس، کلیسا در عمل بیشتر به نظریات غنوصی نزدیک میشود که مادر اول را باربلو میخوانند و این باربلو همان بابیلون یا بابل فاحشه به صورت یک شیطان ماده و روح جهان مادی است. بابل (در لغت یعنی دروازه ی ال یا خدا)، به عنوان جایگاه بعل یا بلوس –خدای شاه شده- با زمینی عوض میشود که خدا در آن تجلی کرده است و برای کابالیست های یهودی، این خدا آدم کدمون است که در تمام موجودات جهان و بیش از همه انسان –که به نامش آدم نامیده میشود- زیست میکند. آدم از بهشت اخراج شده همان آدم کدمون متجلی در زمین تا لحظه ی تولد انسان جدید از مادر-زمین است، چون هر روحی یک بعل یا ملک (فرشته) است که به عنوان بخشی از خدا از نو از جهنم زمین برمی آید و قصد تکامل و تربیت کردن خود برای خروج از جهنم را پیدا میکند هرچند لزوما راه درست را نمیرود. درست مثل هورس که بخشی از ازیریس است، انسان تازه متولد شده هم از بخشی از زمین متولد شده که مواد بیجان میلیون ها موجود زنده ی مرده ی قبلی که همه بخشی از آدم کدمونند را در خود جا داده، بوده است. این مردگان، همان رفائیم و نفیلیمی هستند که با عدم/آدم تطبیق شده اند. آدم/آتاماس را در تسالیایی بودن و آمیختن با نفله میتوان همان ایکسیون دانست که به سبب تلاش برای تجاوز به هرا همسر خدا –همان الهه ی زمین- به تارتاروس یا دوزخ تبعید شد و آنچه که او به آن تجاوز کرد مشتی وهم بود یادآور به نامیده شدن یک الهه ی معروف هندو به «مایا» یعنی حجاب (پرده) و تسلطش بر توهم در انسان ها. آتاماس تسالیایی دچار جنون شد و حکومت خود را از دست داد که میتواند شکل دیگری از جهنمی شدن ایکسیون بعد از دچار آمدن به وهم باشد. درنهایت آتاماس آواره وقتی بهبود یافت، در اپیروس قدرتی به هم زد و دولت بربری تشکیل داد که به آتامانی ها ATHAMANIANS شهرت داشته اند و بعد از تاسیس شهر تئودوریا توسط تئودوروس آتامانی میل به تمدن پیدا میکنند.

شباهت اصطلاحات ATHAMANIAN و OTTOMANIAN و "عثمانی" خیلی جالب است. چون آتامانی/آثامانی، ظاهرا چیزی بین اتومانی و عثمانی است که هر دو معرف یک سلسله ی قدرتمند حاکم بر بیزانس یا روم شرقیند. عثمانی ها در دوره ی معاصر از بین رفتند و تلاش برای ربط دادن اسمشان به آدم ابوالبشر جالب است. آمدن آنها از ترکیه و از درون نظام سلجوقی، ممکن است آنها را به یک تئودوروس بیزانسی ربط دهد که شاید زمانی با تئودوروس آتامانی برابر بوده است. این تئودوروس بیزانسی که به نام تئودوروس اول لاسکاریس شناخته میشود، از جهت مادر نسب به خاندان قدرتمند کومننوس میبرد و شوهر دختر الکسیوس سوم انجلوس امپراطور بیزانس شده بود. بعد از سقوط بیزانس در حمله ی صلیبی های اروپایی و زندانی شدن الکسیوس، وی در نیقیه یک دولت بیزانسی جدید تشکیل داد و با سلجوقی ها متحد شد و به مقاومت علیه صلیبیون پرداخت و شکست های سنگینی به صلیبیون وارد کرد. او بعدا دشمن پدرزنش هم شد چون خودش را امپراطور خواند و سلسله ای ساخت که بعدا بیزانس را احیا کردند. این سلسله همان لاسکاریس ها هستند که بعد از شکست بیزانس از عثمانی، داعیه دار احیای روم در غرب و مبدل به هابسبورگ های ایجاد کننده ی امپراطوری اطریش-مجارستان میشوند و خود را میراث دار امپراطوری روم مقدس در دوران اوج خود تحت هدایت شارل پنجم میخوانند، دورانی که در آن، ارتش عظیم سلیمان عثمانی مجبور به عقبنشینی از پشت دیوارهای وین شد و شاید آغازی برای درآمدن روم مقدس از یک لایه ی قبلی سلجوقی –با فرض جانشینی بحق عثمانی بر سلجوقی ها- بوده باشد.

فومنکو سلجوقی ها را همان سلوکی های یونانی میشناسد که بیزانسی ها هم به سبب یونانی بودن، خود را جانشینان آن میخوانند. شاید یونانیان و ترکان قزاق در ابتدا در لشکر صلیبی غرب با هم متحد بودند ولی با افزایش قدرت ترکان و غلبه ی آنان بر صلیبیان، راه یونانیان از آنها جدا شده است. تمثال این عده، اسکندربیگ آلبانیایی اصالتا مسیحی است که نخست به سلطان محمد فاتح (از نسخه های عثمانی محمد پیامبر اسلام) خدمت میکند و بعد علیه او میشورد و پس از شکست، به ایتالیا میگریزد. آلبانی جانشینی برای البان ایتالیا است و ایتالیا یک ماگناگریسیا یا یونان بزرگ داشته که برای یونانی مآبی آن کافی بوده است. ایتالیا منبع روم تلقی میشود و این یادآوری میکند که اسکندر کبیر در نوشته های اسلامی، هم یونانی است و هم رومی. اسکندر اسلامی، معروف به ذوالقرنین یا صاحب دو شاخ است و اسکندربیگ کلاهخودی به شکل سر بز با دو شاخ دارد. پس اسکندر بیگ، نسخه ای دیگر از اسکندر کبیر است که پارس را در شرق فتح میکند ولی فتوحاتش درنهایت به دست پارت های یونانی مآب دشمن یونان و روم می افتد که میتوانند یک نسخه از عثمانی ها باشند. اسکندر کبیر منابع اسلامی، درست مثل اسکندربیگ مسیحی است و همه جا نشان صلیب را با خود حمل میکند. بنابراین او یک کهن الگوی صلیبی هم هست. صلیبیون میخواستند بیت المقدس را که زادگاه مسیح است از دست کفار مسلمان آزاد کنند و در قائل شدن رسالت این آزادسازی برای خود و از طریق جنگ و کشتار، از مهاجرت موسی و بنی اسرائیل از مصر به سرزمین مقدس الگو میگرفتند. این مهاجرت، یک نسخه ی همزمان یونانی و رومی دارد که میتواند دورادور با افسانه ی اسکندر همریشه باشد و آن، داستان فتح رم (مرکز مقدس بعدی مسیحیت و همتای اورشلیم برای مسیحیان) توسط کنستانتین کبیر است. همانطورکه میدانیم، موسی و بنی اسرائیل برای ورود به ارض موعود، از دریا یا رودخانه ای عظیم گذشتند و وقتی دشمنانشان مصریان در تعقیب آنها وارد آب شدند، غرق گردیدند. داستانی مشابه در نبرد پل ها بین کنستانتین و ماکسنتیوس رخ میدهد. ماکسنتیوس امپراطور رم، نقشه ای کشیده که مطابق آن، کنستانتین و ارتشش در رود تیبر غرق خواهند شد ولی در اثر جوردرنیامدن نقشه که کنستانتین از آن تعبیر به معجزه میکند، ماکسنتیوس و بسیاری از افرادش خود در رود تیبر غرق میشوند و کنستانتین موفق به فتح رم میشود. کنستانتین این اتفاق را نتیجه ی توجه به هشدار خداوند میکند که با آشکار شدن صلیبی آتشین در آسمان، او را دعوت به دین مسیح و گسترش مسیحیت میکند. بنابراین کنستانتین پایه گذار روم مسیحی میشود و پایتخت خود را به قستنطنیه منتقل میکند که پایگاه یونانی مآبی و مسیحیت با هم میگردد. این پیروزی مسیح بر کفر، یک نسخه ی ظاهرا جدیدتر هم دارد که در آن، ارتش مسیح، اسلاوها و ارتش کفر، ترکان و تاتارها هستند و آن، پیروزی دیمیتری دونسکوی بر خان مامای است. ارتش تاتار، بسیار بزرگتر و قوی تر از ارتش اسلاو است ولی در اثر معجزه ی الهی، طوفانی به نفع دیمیتری درمیگیرد که بر اثر آن، بسیاری از ارتش تاتار در رودخانه غرق میگردند. دیمیتری دونسکوی قبل از نبرد توسط یک قدیس مسیحی به نام سرجیو رادونیژ برکت داده شده همانطورکه کنستانتین مرتبا از سوی یک کشیش به پذیرش مسیح دعوت میشود. در یک وقایعنامه ی روسی به نام «داستان نبرد مامای»، ارتباط واضحی بین کنستانتین و دیمیتری کشیده شده است:

«شاهزاده ی اعظم... صلیب حیاتبخش را از سینه ی خود بیرون آورد... که در آن، تکه ای از درخت حیاتبخش بود، به شدت گریست و گفت: "پس ما به تو امیدواریم ای صلیب حیاتبخش خداوند، به همان شکلی که بر امپراطور یونان، کنستانتین، هنگامی که به نبرد با شریران بیرون رفت، ظاهر شدی و او به معجزه، دشمنانش را شکست داد."»

درخت حیاتبخش، همان درخت دانش در باغ عدن است که آدم و حوا با خوردنش بهشت را از دست دادند و صلیب مسیح، از درختی از بذر همان ساخته شده بود. امروزه معمولا میوه ی ممنوعه ی آن را سیب نشان میدهند ولی آن قابلیت تعبیر به درخت کیهانی را دارد که صلیب هم درنتیسجه ی آن، جانشینی برای درخت کیهانی است. درخت کیهانی بعضی اوقات همانطورکه در یگدراسیل یا درخت کیهانی ژرمن میبینیم، متصل کننده ی زمین و آسمان، و در این موقعیت، جانشین کوه کیهانی به عنوان محور جهان است که در یهودیت و مسیحسیت عتیق، کوه موریاه در بیت المقدس یا اورشلیم افسانه ای چنین محوری بود. بنابراین تلاش صلیبی برای گرفتن محل صلیب مسیح، تلاش برای رسیدن به مرکز جهان و از طریق آن، رسیدن به آسمان و خود خدا هم بود. یک نسخه ی دیگر فتح بیت المقدس داریم که در شاهنامه ی فردوسی آمده و فومنکو آن را مکمل داستان های دیمیتری دونسکوی و کنستانتین کبیر و موسی میداند. در این داستان، پادشاه بیت المقدس، ضحاک شاه شریر است و دشمنش فریدون. فریدون به مانند موسی موقع لشکرکشی به بیت المقدس باید از یک جریان آبی سخت بگذرد که این بار رود دجله است. نگهبان عرب رودخانه مانع از گذر آنها با قایق میشود ولی فریدون با هدایت اسبش به داخل جریان تند آب، ترس لشکر را زایل میکند و لشکر به طوری معجزه آسا از رودخانه میگذرد. فریدون از پیروزی خود مطمئن است چون تایید ایزدی دارد. ستاره ای که در روز به اندازه ی خورشید میدرخشد مسیر او را روشن کرده و روح این ستاره که ایزد سروش است بر او ظاهر شده و با او صحبت کرده است: ترکیبی از ستون نوری که موسی و لشکرش را به سمت ارض مقدس راهنمایی میکرد با صلیب درخشانی که کنستانتین قبل از نبرد دید؛ اما این بار صحبت از ستاره ی تحت تعقیب است که میتواند همان ستاره ی بیت اللحم باشد که سه پادشاه مجوس با دنبال کردنش به محل تولد مسیح در بیت اللحم رسیدند. گویی مسیح بیش از این که انسانی متولد شده باشد شکل انسانی شده ی فکری در سر یک پادشاه بوده است. در داستان فریدون هم یاران سه گانه داریم که سه برادرند، ولی دو برادر بزرگتر از سر حسادت قصد کشتن برادر کوچکتر که فریدون است را میکنند. آنها تخته سنگ بزرگی را به سمت فریدون به خواب رفته میغلتانند ولی فریدون به موقع بیدار میشود و سنگ را به دو نیم میکند. فومنکو این خطر حتمی برای فریدون در آستانه ی جنگ را با مجروح شدن دیمیتری دونسکوی در گرماگرم یک نبرد خطرناک با چهار تاتار مقایسه میکند که همه فکر کرده اند مرده است ولی او را زنده درحالیکه به درخت نصف شده ای تکیه داده است می یابند. موقع یافتنش دو نفر همراه اویند. مارک گراف تز فومنکو را به قصه ی دیگری ربط میدهد که در آن، اتفاق مشابهی هم برای اسکندر می افتد. همه فکر میکنند اسکندر در گرماگرم نبرد با هندیان کشته شده است ولی به طرز معجزه آسایی اسکندر مجروح برمیخیزد و به سربازانش روحیه میدهد. موقع این اتفاق باز در صحنه ی نبرد، دو نفر کنار اسکندرند و از او حمایت میکنند. این مردن و زنده شدن اسکندر با توجه به این که او پسر ژوپیتر و درواقع نسخه ی دیگر مسیح پسر یهوه است، قابل تطبیق با مرگ و رستاخیز مسیح است. این که نبرد در هند رخ میدهد، یادآور فرار ضحاک پس از شکستش در بیت المقدس به هند است. پس از آن، ضحاک و فریدون یک بار دیگر با هم روبرو میشوند که در آن، فریدون با گرز گاوسرش به سر ضحاک ضربه میزند و او را اسیر میکند و به دستور سروش در کوه دماوند به زنجیر میکشد، رویدادی که فومنکو آن را نسخه ی دیگر دربند شدن پرومته تیتان خالق انسانها در کوه قفقاز و به دستور ژوپیتر/زئوس میخواند. گناه پرومته این بود که با دادن آتش به مخلوقاتش انسانها باعث رشد تمدن در انسان ها و احتمال قرار گرفتنشان در مقابل خدایان شده بود. نقش معجزات الهی در پیروزی فریدون بر ضحاک، میتواند به معجزات ایزدی یاری گر لشکر موسی در غلبه بر غول های توانای ارض موعود ربط داشته باشند. موسی موقع ورود به ارض موعود با یکی از این غول ها یعنی عوج ابن عنق رودررو شده بود با این حال، در کتاب مقدس، نه موسی بلکه داود فاتح بیت المقدس است ولی موسی در نجات معجزه آسا در نوزادی از دشمن و در داشتن رسالت الهی، و داود در انتخاب شدن غیر قابل توضیح از سوی خدا و علیرغم مشکوک بودن به زنازادگی، قابل تطبیق با مسیحند و البته اصرار زیادی بر نسب داشتن عیسی مسیح در خاندان داود وجود دارد. داود هم برگزیدگی خود را با کشتن یک غول یعنی جالوت نشان میدهد. او جالوت را با پرتاب سنگی به سرش میکشد ولی همزمان یک فرشته ی نامرئی با شمشیر ایستاده که شمشیر او قدرت سنگ را افزایش میدهد و باعث مرگ جالوت میشود. به نظر میرسد گرز فریدون که بر سر ضحاک کوبیده میشود، ترکیب شمشیر و سنگ باشد.:

“ALEXANDERS WOUNDING AND DIMITRY DONSKOYS WOUNDING”: MARK GRAF: CHRONOLOGIA: 3/2/2015

قرار گرفتن ضحاک خونخوار در جایگاه پرومته ی تمدن آموز و عقل دهنده کمی عجیب به نظر میرسد چون این جایگاه بیشتر برازنده ی جمشید یعنی همان پادشاهی است که ضحاک او را سرنگون کرد و کشت و تاج و تختش را تصاحب نمود. جمشید، به مردمان، تمدن داد و نیکویی های فروان نمود ولی در ازای ستایش مردم از خود، دچار غرور شد و خود را خدا خواند درنتیجه مورد خشم خدا قرار گرفت و سرزمینش ضعیف و ویران شد و درنهایت به تسخیر ضحاک اژدهاوش درآمد. با این حال، هنوز میتوان ارتباطاتی بین جمشید و ضحاک یافت. این ارتباطات میتوانند همان ارتباطات سیت و ازیریس باشند. نکته ی مهم، دو خواهر جمشید هستند که ضحاک پس از شکست جمشید، آنها را معشوقه های خود میکند و بعدا فریدون آنها را نجات میدهد. ظاهرا این دو خواهر جمشید، همان ایزیس و نفتیس دو خواهر ازیریس هستند که بدل به دو مادر هورس میگردند و ناجی بودن فریدون در مقایسه با ناجی بودن هورس، نشان میدهد که او در ابتدا با هورس برابر بوده و در این صورت، بازگشت فریدون همان بازگشت جمشید است. اگر سیت به عنوان نیمه ی مخالف ازیریس، ضحاک را به عنوان بخشی از وجود جمشید نمایندگی کند، پس میتوان گفت ضحاک آشوبگر، همان غرور جمشید است که از کنترل خارج میشود و او را به اعمال زشت وا میدارد و خون مردمانی را که به او اعتراض میکنند میریزد. نام جمشاد یا جمشید، مخفف ییمه خشائته یا ییمه شاه است و عقیده بر این است که این ییمه، نسخه ی زرتشتی یمه شاه جهان مردگان در اساطیر هندو است. ازیریس هم شاه جهان مردگان است.

مطابق عقاید هندوها یمه طناب کمان شده ی بلندی دارد که با آن، افراد را روی زمین میگیرد و روح آنها را به زیر زمین و قلمرو مردگان میکشاند. تصویر یمه درحالی که این طناب را در دست دارد، با صورت فلکی افیوخوس یا مارافسا تطبیق میشود که در اساطیر غربی، مردی را در حال گلاویز شدن با یک مار نشان میدهد. این صورت فلکی در پایین صورت فلکی هرکول قرار دارد و هرکول متمایل به آن و درحالیکه چماقش را بلند کرده است تصویر شده است طوری که انگار به جنگ افیوخوس میرود. به نظر میرسد نگاره ای روی یک کوزه ی سفالی از نبرد هرکول با تریتون خدای آب ها که در موزه ی بوستون نگهداری میشود، دقیقا از روی تصویر گلاویز شدن این دو صورت فلکی ساخته شده است. در این نگاره، هرکول دقیقا در حالت خود در صورت فلکی هرکول دیده میشود با این تفاوت که به جای چماق، یک دست تریتون در دست او است. انگار قدرت جنگی هرکول از تسلطش بر تریتون به دست می آید. همانطورکه میدانیم تریتون در این نبرد برای غلبه بر هرکول به شکل ماری درآمد ولی شکست خورد، ظاهرا این همان مار افیوخوس است. تصویر تریتون بر روی کوزه به شکل یک نیمه ماهی-نیمه انسان عظیم و در هم لولنده جزئیات بیشتری از قصه به دست میدهد. دم تریتون در پشت سر هرکول طوری پیچیده که سر دم ماهی مانند آن، به شکل صورت فلکی ماکیان یا سیگنوس (قو) در پشت سر صورت فلکی هرکول درآمده است که نشان میدهد صورت های فلکی مارافسا و ماکیان در ابتدا دو جلوه ی مختلف خدایی واحد بوده اند. همچنین روی سر تریتون یک تاج قرار دارد که میتواند صورت فلکی کرون یا تاج شمالی در جوار صورت فلکی افیوخوس باشد و شاید علت اصلی حمله ی هرکول به تریتون هم در ابتدا به خاطر همین تاج بوده است.:

“THE PREDICTV POWER OF THE STAR MYTH SYSTEM”: DVID MATHISEN: STAR MYTH WORLD: 18 JULY 2016

همانطورکه میدانیم صورت فلکی ماکیان یا سیگنوس، زئوس شاه خدایان را در هیبت یک قو نشان میدهد و مربوط به افسانه ی تجاوز زئوس به یک زن زمینی در قالب یک قو است. زئوس ارباب مشتری سیاره ی موکل حکام و پادشاهان است و همانطورکه میدانیم این وکالت را از شاه سابق یعنی ساتورن یا زحل دزدیده است. قاعدتا ازاینرو است که نیمه ی دیگر او یعنی افیوخوس و البته تریتون تاجدار است. ماری که افیوخوس با آن درگیر است، همان اختیارات بیش از حد کنترل حاکم است که میتواند عقل او را زایل کند. تسلط هرکول بر تریتون باعث ایجاد یک قدرت جنگی شدید در او میشود که به گرز همه کس حریف هرکول تشبیه میشود و احتمالا گرز فریدون هم هست. به همین دلیل هم هست که ضحاک اژدهاوش خوانده میشود و در شاهنامه مدام لغت اژدها به جای نام ضحاک می آید چون ضحاک همان ماری است که از کنترل مارافسا یا همان جمشید خارج شده و زندانی شدن ضحاک یا مار توسط فریدون، او را در جایگاه جمشید خواهد نشاند. اما اگر بخواهیم این مقابله را به زبان سیاسی بیان کنیم، غلبه ی هرکول (جنگجویی) بر زئوس (قدرت) را نشان میدهد و آن، هنگامی است که جنگسالاران در اثر رشد موقعیت طی جنگ های زیاد، قدرتشان از حاکم سیاسی بیشتر میشود و میتوانند او را بازیچه ی خود و حتی سرنگون کنند.

این، اتفاقی است که ظاهرا برای کلیسای کاتولیک افتاده است. شوالیه های تمپلار که برای او جنگ صلیبی میکردند، در اثر کسب موقعیت و شرکت در بانکداری، آنقدر نیرو گرفتند که امپراطوری روم مقدس را تغییر محتوا دادند و با یک روم امریکایی جانشین کردند و قدرت کلیسا را کاهش دادند. جنگسالاران از این وضعیت آنقدر خوششان آمد که شرایط ذهنی عمومی را برای بازتکرار این وضعیت تربیت کردند؛ از طریق همان مدارسی که جانشین تربیت کلیسایی نموده بودند. همانطورکه کلیسا شوالیه ها را تربیت میکرد و همزمان فضا برای تمرین جنگ به آنها میداد، مدرسه هم یک زنگ ورزش دارد که از کل کلاس ها خوشمزه تر است و بچه ها را به سمت علاقه ی افراطی به ورزش های تیمی رسانه ای هل میدهد. ورزش برعکس بقیه ی زنگ ها محل تقویت نزاع است و کسی که در نزاع طلبی پیشرفت کند، به ارتش و نیروی پلیس راه می یابد. آن وقت، عقل که محل پرورشش مدرسه بوده و هیچ وقت هم پرورده نشده، از حالت نیمه تعطیل به حالت تمام تعطیل عقبگرد میکند و اطاعت بی چون و چرا حاکم میشود. این، شاید برای افسران مافوق در ارتش ایدئال باشد اما در حالت افراطیش از دید کسانی که این افسانه ها را درست کرده اند، فقط میدان دادن به جنون است: یک جنون ضحاکی. فریدون ظاهرا چنین جنونی ندارد، اما دلیلش این است که او تقسیم میشود. یادمان باشد او یک شخصیت سه گانه است. نام اصلیش ثراتئونه به معنی سوم و در اشاره به سومین برادر بودن او است. نام ثراتئونه احتمالا تلفظ دیگر نام تریتون است. دعوای فریدون با برادرانش به دعوای سه پسر فریدون منتقل میشود و همین ثابت میکند که سه برادر روی هم فریدون بوده اند. بین پسران فریدون نزاع درمیگیرد و کشته شدن هر سه شان در این نزاع ها سبب جنگ سه ملتی که از آنها به وجود می آیند –ایران، روم، و توران- میگردد. هرکول هم مجنون و مدام در حال کشتن دیگران در اثر جنون است و احتمالا جنون او نسخه ی دیگر جنون آتاماس است که باعث تبعید شدن آتاماس به میان جانوران وحشی و درنهایت بربرها گردید. یادمان باشد آتاماس به عنوان یونانی، در جایگاه نفیلیم و از طریق آنها تیتان ها یا خدایان سابق قرار دارد و به حکومت رسیدنش در میان بربرها، در حکم تاسیس تمدن انسان توسط خدایان است؛ خدایانی که بعضی هایشان تیتان های سرنگون شده از قبیل پرومته اند....

(ادامه دارد...)

مطلب مرتبط:

دموکراسی و قربانی دادن برای شیاطین (قسمت دوم)

عثمانی های پارسی: دین، سکولاریسم و مواد مخدر

تالیف: پویا جفاکش

اواخر اسفندماه 1402 درحالیکه پاپ فرانسیس به دلیل عفونت پیچیده ی ریوی در بیمارستان رم تحت درمان بود، «هشتمین پادشاه رم» که خود را «اینفلوئنسر زباله» میخواند، ماموریتی مخفیانه را آغاز کرد. او کلاهگیس پوشید، ریش صورتی و آبی رنگ شده ی خود را پشت ماسک جراحی پنهان کرد و سپس به داخل بیمارستان رفت. او همه جا را دنبال پاپ گشت و بلاخره به این نتیجه رسید: پاپ آن تو نبود؛ به عقیده ی او پاپ دیگر در دنیای ما نبود. این اطلاعاتی بود که هشتمین پادشاه رم، کارگر سابق تشییع جنازه که نام اصلیش سیمون باسیل است، در رسانه های اجتماعی، کانال های تگرامی و چت های واتس اپ پخش کرد. به فاصله ی کمی پس از گسترش این اخبار، نیویورک تایمز در تاریخ 19 مارس 2025 در مقاله ای تحت عنوان “as pope francis ails, outlandish rumors run wild”به قلم EMMA BUBOLA به انتشار مصاحبه های نویسنده ی مقاله با مقامات واتیکان پرداخت که این اطلاعات را اخبار جعلی و نظریه های توطئه کار جریان های «ضد فرانسیس» میخواندند. از زمان سمپاشی های هشتمین پادشاه رم تا تاریخ رسمی مرگ پاپ، چند بار، واتیکان سرنخ هایی از زنده بودن پاپ داد که بدبینان همه را جعلی خواندند، ازجمله یک نوار صوتی که بدبینان آن را هم ساخته شده با هوش مصنوعی شمردند. بلاخره در روز مهم عید پاک، پاپ در انظار ظاهر شد و پیام خود را داد و فقط یک روز بعد مرد. آیا واقعا این معجزه ی الهی رخ داده و خداوند اراده کرده بود که پاپ هر طور شده، تا اعلام پیام عید پاک زنده باشد و بعد او را با عجله به نزد خود در بهشت بخواند؟

حقیقت این است که اوضاع داخلی واتیکان خیلی به هم ریخته تر از آنی است که دیر اعلام شدن خبر مرگ پاپ –اگر نظریات توطئه درست باشند- فقط برای معجزه سازی رخ داده باشد. واتیکان در شرایط ناخوشایندی است و کشیش های آن در دو جبهه ی پیروان صدیق فرانسیس و راستگراهای افراطی تقسیم شده است. زمانی که فرانسیس پاپ شد، از پایتخت دنیا یعنی ایالات متحده یک عدد باراک اوباما به استقبال او آمد که همه او را نشاندهنده ی تغییر جهان به سمت رنگین تر شدن و متنوع تر شدن و تمایل سیاست به فرودستان میدانستند. ولی حالا در مراسم درگذشتش از همان جا دونالد ترامپی به استقبالش می آید که پیامبر راست های افراطی و سمبل تقدس پولداران و قدرت های سنتی سفید است و پاپ فرانسیس زمانی در مسیحی بودنش ابراز تردید کرده بود. از آن زمان تا حالا تغییرات زیادی در دنیا اتفاق افتاده بود ولی فرانسیس تغییری نکرده بود و از این جهت مورد انتقاد کشیش های قدرت طلبی قرار گرفته بود که هیچ ایدئولوژی خاصی نداشتند و فقط میخواستند برای بقا همرهنگ قدرت های سیاسی موجود شوند. خط و مشی ای که فرانسیس را به واتیکان آورد کاملا متفاوت با این همرنگی بود. فرانسیس در شرایطی آمده بود که مردم هرچه بیشتر از اطراف کلیسای رم متواری میشدند و فرانسیس آمده بود تا به واتیکان رنگ مردمگرایانه بزند. برای مردم کاملا قابل باور بود که فرانسیس به عنوان آدم فقیری که قبل از کشیش شدن مدتی نگهبان کلوب های شبانه بوده است، هنوز هم مردم را با سلیقه های گوناگونشان بپذیرد و حامی فقرا و خانه به دوشان و خلافکارانی که زندگی خود را تباه کرده اند باشد و از همجنسگرایی گناه زدایی کند. ولی میدان دادن به فرانسیس به هیچ وجه به این معنی نبود که واتیکان همراه با فرانسیس عوض شده است. این بود که همان نیویرک تایمز در تاریخ 22 آوریل 2025 و به مناسبت انتشار خبر مرگ پاپ، مقاله ی دیگری با عنوان FRANCIS DEATH SILENCES A VOICE FOR THE VOICELESS(مرگ فرانسیس، صدایی را برای بی صدایان خاموش میکند) به قلم JASON HOROWITZ منتشر میکند که در آن، فضای عمومی پیش روی پیروان پاپ را از قول خود آنها بسیار تیره تصویر میکند. در این گزارش، کاردینال مایکل چرنی، یکی از دستیاران نزدیک پاپ فرانسیس میگوید که فرانسیس خیلی کمتر از آن حدی که در سطح عمومی مورد ستایش قرار میگرفت، دنباله روان سیاسی داشت. کاردینال چرنی میگوید «فرانسیس هرگز انگیزه ی ایجاد اتحاد بین رهبران نبود بلکه فقط به خاطر توجه به فرودستان جهان و سخن گفتن با آنها تحمل میشد.» به گفته ی چرنی، «موهبت خارق العاده ی ارتباط پاپ با مردم عادی و همدلی ای که آنها بین او و خود احساس میکردند» چیزی است که «بعید است جانشین او داشته باشد.» کاردینال آندرس آربولیوس از سوئد نیز میگوید: «امیدوار است فرانسیس به کلیسا کمک کرده باشد تا ضرورت ادامه دادن صدا بودن برای کسانی که صدایی ندارند را متوجه شده باشد» ولی «حتی با این که وظیفه ی کلیسا است که نماینده ی مردم ضعیف باشد، ممکن است در آینده انجام این کار، دشوارتر باشد.» هوروویتس در ادامه مینویسد:

«ساعاتی پس از این که واتیکان روز دوشنبه مرگ پاپ را اعلام کرد، این احساس خلأ در کسانی که نگرانی های پاپ را با هم داشتند، پدیدار شد. پینو کاپوراله 64ساله، که یک آشپزخانه ی سوپ خوری در رم را مدیریت میکند، گفت: "دونپایه ترین افراد در میان ما صدای خود را از دست داده اند." او پس از اعلام مرگ فرانسیس در صبح روز دوشنبه، همراه با مهاجری که در آشپزخانه ملاقات کرد، به میدان سنت پیتر آمده بود. او گفت: "پاپ فرانسیس، پاپ فقرا، مهاجران و زندانیان بود" و افزود که مرگ او "خلأ بزرگی را بر جای میگذارد". او افزود که با وجود رهبران جهانی که بین مردم "نفاق میپاشند"، "فرانسیس در برابر همه تنها بود"... اما اسقف اعظم "گالاگر" گفت که او سکوت پاپ را پس از ارائه ی آنچه که او "خبر بد" میخواند، اشتباه نمیفهمد. فرانسیس و کلیسا، به گفته ی او، این شکست ها را به عنوان یادآوری "کوچک بودن، و محدودیت های ما" میپذیرفتند. او گفت که فرانسیس خوشبینانه به شکست ها نگاه میکرد همانطورکه همه چیز را به عنوان لحظاتی از تاریخ انجام میداد. اسقف اعظم گالاگر گفت: "خب، در حال حاضر اوضاع به همین شکل است. ما فقط باید به کار خود ادامه دهیم و از ویرانه های آنچه در حال وقوع است، چیزی را بازسازی کنیم."»

واتیکان فقط میخواهد بماند و هیچ ایدئولوژی ثابتی ندارد که بخواهد از آن دفاع یا بر آن پافشاری کند چون از اول که به وجود آمده است تابع سیاست بوده و سیاست هم مدام بسته به شرایط جهانی، محتویات خود را عوض میکند. این کاملا مخالف با تاریخی است که برای واتیکان نوشته اند و آن را دستگاهی که یکتنه هزار سال اروپا را فقط به خاطر تاکید بر ایمان کور و خرافات ابلهانه به تاریکی فرو برد و عقب نگه داشت معرفی میکند. به همین دلیل، بعضی صحبت های فومنکو پیرامون نقد تاریخ رسمی، جالب به نظر میرسند. فومنکو تاریخ کلیسا قبل از رنسانس را قبول نداشت و معتقد بود پیدایش کلیسای واتیکان در رم، واکنشی به تصرف قستنطنیه یا رم قبلی توسط عثمانی ها در سال 1453 بوده است. فومنکو معتقد بود واقعیات این دوره ی تاریخی را به جای تاریخ قرون وسطی باید از آنچه تاریخ باستان خوانده میشود، برداشت کرد. از دید او جنگ های صلیبی، همان گسترش یونانیان باستان در شرق تحت رهبری اسکندر کبیر هستند و عثمانی ها همان حشمونیان یعنی یهودیانی هستند که علیه سلطه ی یونانی ها میشورند. دوران هر دو دسته با رم سزارها پایان می یابد که جانشین کلیسای رم شده است. روایت مشهور این است که جنگ های اسکندر علیه دولت پارس و در جواب حملات پارس به یونان درگرفته اند ولی فومنکو دوران جنگ های قبلی پارس و یونان را افسانه میخواند و توحش نسبت داده شده به پارس ها را دلیل تراشی برای موجه نشان دادن رسوخ روم یونانی به درون آسیا میشمرد. این موضوع از آن جهت جالب است که در تاریخ رسمی، اسکندر نه وسیله ی گسترش مسیحیت بلکه وسیله ی گسترش فلسفه های دنیوی است که در آکادمی آتن پرورش داده شده اند و اصلا یک دلیل طولانی کردن تاریخ کلیسا خارج کردن این مفاهیم از مسیحیت و درآوردن سکولاریسم و مدرنیته از آنها است. مازیار مهاجر معتقد است که نظریه ی فومنکو احتمالا میتواند موضوعات مطرح شده در شعری یونانی از شاعری بی نام و نشان که احتمالا یک کشیش بوده است را توضیح دهد. این شعر، سقوط آتن در حمله ی ترکان عثمانی را وصف میکند ولی مهاجمین نه ترک، بلکه "پارس ها" و "فرزندان محمد" نامیده میشوند. آنها کلیساها را تخریب میکنند، کشیش ها را میکشند و به زنان جوان و پسران تجاوز میکنند. روح آتن به شکلی زنی به نام آتینا –که درواقع همان آتنا الهه ی باستانی آتن است- بر سقوط شهر مویه میکند و آن را نتیجه ی خشم خدا از گناهکاری های شهروندان میشمرد. گوندا ون آستین، در "گناه و شهر: مرثیه ای در اواسط قرن پانزدهم برای سقوط آتن به دست پارسیان" معتقد است که ترک ها به خاطر این، "پارس" نامیده شده اند که خاطره ی حملات پارس ها به آتن در قرن پنجم قبل از میلاد و نبردهای پارس ها و روم یونانی حاکم بر قستنطنیه در اواسط هزاره ی اول میلادی را زنده کنند. ولی این هنوز توضیح داده نشده که چرا این شعر، نه یادی از شکوه آتن کافرکیش دوره ی فلاسفه میکند و نه چیزی درباره ی عظمت فکری و مذهبی آتن در قرون 15 یا لااقل 14 میلادی میکند که بفهمیم بر چه مویه میکند؟! به جای آن، وقتی میخواهد مشاهیر آتن را نام ببرد که دورانشان تمام شده است، گریگوری نازیانزوس، سنت باسیل و جان کریزوستوم را یاد میکند که همه امروزه کشیش هایی از قرن چهارم میلادی شناخته میشوند. یک نظریه ی مهم که فومنکو باعث شهرت آن شده است، میتواند توضیح دهنده ی این فاصله ی زمانی باشد. برای مدت ها در اول اعداد سالشمار، حرف های I,J به نشانه ی نام ISUS,JESUS یعنی عیسی مسیح قرار داده میشد که در تاریخ رسمی، آن را 1 خواندند تا بتوانند هزار سال به تاریخ رسمی بیفزایند و دوران هزار ساله ی تاریک قرون وسطی را اختراع کنند. بدین ترتیب، 1453 -سال سقوط قستنطنیه به دست عثمانی ها- درواقع سال 453 و اینچنین قرن های 14 و 15 همان قرن های 4 و 5 میلادی هستند. عثمانی ها با از بین بردن روم یونانی، راه تجارت اروپا با شرق را میبندند و اروپا برای به دست آوردن راه های جدید به غرب متمایل میشود و امریکا را کشف میکند. این اتفاق در 1492 میلادی می افتد که این هم سال 492 میلادی است. با این حال، تا اینجا فقط نظر فومنکو را داریم. بعضی از دنباله روان او حتی این سال ها را هم غیرواقعی و بیشتر نتیجه ی عدد بازی های نومرولوژیست های ژزوئیت میدانند که تاریخ را نوشته اند. ازجمله توران سیلوانوس معتقد است که کشف امریکا که دنیا را تحت تسلط اروپا به واسطه ی امریکا درمی آورد، باید به عنوان جوابی به ظهور عثمانی تحت یک عدد، با آن جمع آید. اگر 453/1453 را با 492 جمع آوریم، به سال 945/1945 میرسیم که همان سال پایان جنگ جهانی دوم و آغاز دوران سیطره ی ایالات متحده ی امریکا بر جهان است.:

“THE LAMENT OF ATHENS: CHRONOLOGICAL CONSIDERATIONS”: MAZIAR MOHAJER: STOLEN HISTORY: 19/4/2025

یک نکته ی جالب در این نقشه این است که به سروری رسیدن امریکا همزمان با فراهم شدن زمینه ی تشکیل دولت اسرائیل در پایان جنگ جهانی دوم ممکن میشود. این دو کشور، شباهت خاصی به هم دارند و آن این که هر دویشان وانمود میکنند که اساسشان بر نسل کشی استوار است. شاید امریکا که تاریخش در مه غلیظی از دروغ و معجزه و فریب پنهان است، مطالب راست زیادی درباره ی آغاز خود برای ما نداشته باشد اما وقایع اسرائیل هنوز زنده اند. انگلیسی ها موقعی که یهودی ها را به این منطقه ی اکنون بی صاحب از عثمانی سابق منتقل میکردند، اینجا فقط اسرائیل را اختراع نکردند، بلکه فلسطین را هم با آن اختراع کردند. فلسطین یا پالستین، نام دشمنان قسم خورده ی یهود در تورات است که نه مردمان بومی اسرائیل کنونی بلکه قفطوری های مهاجم از سمت دریای اژه هستند و در تاریخ امروزین در میان دزدان دریایی موسوم به "مردمان دریا" قرار دارند. پایتخت آنها در کتاب مقدس، غزه –یعنی بز- نام دارد. باید باور کنیم که به طور تصادفی، جایی در "فلسطین" کنونی که "غزه" نام دارد، محل پرورش دشمنان قسم خورده ی کنونی اسرائیل در دولت حماس شده است. منتها مشکل این است که این منطقه حتی مطابق نظر متخصصان کتاب مقدس هم غزه ی اصلی نیست. درواقع اینجا اصلا سرزمین مقدس نیست. تکه ای از دست رفته از مصر است و مردمش هم اغلب مصریند و به همین خاطر، آثار نژاد افریقایی در آنها بارز است. تکه ی مقابل این به اصطلاح فلسطین که با کل قلمرو اسرائیل از غزه جدا شده و کرانه ی غربی رود اردن را تشکیل میدهد هم قبلا متعلق به ماوراء اردن (اردن کنونی) بوده و هنوز مسجد مقدس قبه الصخره در آن، به طور سنتی توسط شاه اردن تولیت می یابد. در میانه ی این دو قطعه، مردمی را داریم که از نسل کشی های اسرائیل گریخته و به این دو منطقه بخصوص غزه پناه برده و نفرت خود از یهودیان را هم در آنجاها بومی کرده اند ولی آنها با پذیرفتن نامیدن خود به "فلسطینی"، خودبخود یهودی ها را دچار نگرانی از جانب خود و افزایش دشمنی نموده اند و این، همان چیزی بوده که از ابتدا مطمح نظر سیاستمداران انگلیسی و جانشینان امریکاییشان بوده است. قرار بوده داستان پیروزی قوم خدا بر کفار با استفاده از سلاح های گرم و روش های پیشرفته ی جنگی به همان گونه که درباره ی سرخپوستان امریکا رقم خورده است، برای بربرهای ترسناک «فلسطینی» تکرار شود. دانیل هالوی، نویسنده ی یهودی، که هیچ اعتقادی به درستی کامل تاریخ دوران های قدیم ندارد و آن را اختراع یهودیان و یهودی زادگان میشناسد، نسل کشی های سرخپوستان در امریکا و فلسطینیان در دوران جدید را روایت هایی مشابه و الگوگرفته از قصه های تورات و تلمود میداند که حاوی فلسفه ای هستند که به طور ناخودآگاه به ذهن ها تزریق میکنند؛ این که مهم نیست طرفی که شما نابودش میکنید چقدر حق دارد و چقدر درستکار یا مظلوم است؛ مهم این است که شما فقط با نابود کردن او به روش های ناخوشایند و حتی اغراق در جنایتکار و شریر و خائن توصیف کردن خود در این راه و زیر نام مدرنیته ی سنت کش، کل اخلاقیات و سنت های او و افراد هر جامعه ی دیگری در روی زمین را بی ارزش و ناتوان نشان میدهید.:

« به هر طریقی که لازم باشد، تلمود و تورات ما برای حفظ فرهنگ نژادپرستانه و انتقاد نکردن از یهودیان مهمند. زیرا تا زمانی که ما آنها [گوییم یا نایهودیان] را به بردگی نگیریم، آنها ما را به بردگی خواهند گرفت. بنابراین حقیقت درباره ی این که آیا اجداد ما در گذشته در سرزمین سامی زندگی میکردند یا نه، اهمیتی ندارد. ما آن را گرفتیم، همانطورکه سفیدپوستان امریکا را گرفتند و حالا باید به زور آن را برای همیشه نگه داریم. راه دیگری برای زندگی وجود ندارد. ما حتی نمیتوانیم به این فکر کنیم که سبک زندگی مجلل خود را که به خاطر بدبختی به دست آورده ایم، کنار بگذاریم و در یک سبک زندگی درستکارانه و فقیرانه فقط توت بخوریم. لعنت به حق. خانواده ی من در طول 200سال گذشته با قتل عده ای از مالباختگان، سرمایه ای به دست آوردند و ما اجازه نمیدهیم کسی این سرمایه را از ما بگیرد. لعنت به بازنده ها. نباید اینقدر ضعیف و ساده لوح میبودند. ما باهوش تر و قوی تر هستیم، پس سزاوار این هستیم که سرمایه ی آنها را دزدیده باشیم. سرمایه باید توسط باهوش ترین و قوی ترین اداره شود. "عادلانه ترین راه برای همه" مهم نیست. شایسته سالاری واقعی مهم نیست. لعنت به همه ی اخلاقیات. اخلاقیات فقط الگوهای رفتاری "احساس گناه" هستند که ما میسازیم و روی گوییم فشار می آوریم. فلسفه برای ما این است که "تا میتوانید چنگ بزنید." "با فریب، جنگ خواهی کرد." BETAHBOULOT TAASEH MILHAMA».

دانیل هالوی این نوع نگاه به مسئله را بیش از هر چیز مدیون پدرش الیزر بود که یک جاسوس موساد بود و اعمال زشت خود را اینطور توجیه میکرد که چون در اثر اروپاستیزی خانواده به این نقطه از زمین پرتاب شده اند، پس حالا ناچارند به هر طریق ممکن در این منطقه به حیات خود ادامه بدهند. پس شرایط اضطراری میتوانسته کمک کند که فقط یکی دو نسل پیش، مردم برای بقای خود، هر دروغی را باور کنند و به فرزندانشان بباورانند.:

«آیا فکر میکنید شلومو ساعد، در اثبات این که داستان "خروج از یهودیه" با تاخیر در اواخر دهه ی 1800 ظاهر شد، اشتباه کرد یعنی در این که ما یهودیان اشکنازیم صرفا نوادگان سفیدپوستانی هستیم که به یهودیت گرویدند؟ یعنی شما فکر میکنید لاویان اصلی –که آن دروغ های دیوانه وار: "یهودیان بالاتر از انسان ها هستند و لاوی ها بالاتر از یهودیان معمولی" را نوشتند- سفید بودند؟ به طور جدی، این سوال اصلی است که میخواهم از شما بپرسم. آیا فکر میکنید سفیدپوستان 4000 سال پیش در یهودیه بودند؟ شما جزئیات زیادی در مورد تاریخ اخیر -200سال گذشته- و جنگ بر سر آن سرزمین دارید، اما اجازه دهید ابتدا آن را ساده کنیم و از ابتدا شروع کنیم: آیا پسران اصلی یعقوب سفید بودند؟ اگر نه، پس آیا عادلانه است که اجداد سفیدپوست ما قرن ها بعد با استفاده از دروغ اواخر قرن بیستم که "به میهن خود باز میگردیم" به یهودیه حمله کرده باشند؟»

«حدس میزنم فقط مو قرمزها آنقدر صادق هستند که به حقیقت مضر برای جامعه ی ما اعتراف کنند. شاید پدرم یک لاوی جعلی باشد، به این معنی که یک لاوی از تبار خزرهای سیاهپوستی باشد که به سادگی نام خانوادگی لاوی را انتخاب کرده بود، یا شاید این نام سال ها قبل و در جایی پیدا شده باشد که خزرها سال ها قبل همه به مذهب یهودی گرویدند. مو قرمزها در سراسر جهان همان لاوی های واقعی هستند. شاید فرهنگ واقعی درویید/یهودی در ایرلند سرزمین آریایی ها آغاز شد، سپس ازآنجا به شرق و جنوب شرقی گسترش یافت و درنهایت برای جلوگیری از آمدن مردم به ایرلند، اسناد را جعل کردیم تا بدین ترتیب، سرزمین مقدس را در بیابان لم یزرع اسرائیل قرار دهیم. شاید دلیل این که مردم ساکن در اسرائیل نمیتوانند حقیقت این احتمال را بپذیرند این باشد که اشکنازی های سفیدپوست و پدر و مادر و پدربزرگ و مادربزرگ آنها بسیاری از عمر خود را با قتل عام در یک مکان غیر مقدس تلف کردند. یک کتاب کامل مملو از شواهدی وجود دارد که نشان میدهد تورات اصلی در مورد شیوع تپه های سرسبز و معادن قلع و دریاچه ها و چیزهای دیگری که به سادگی در آن صحرای بایر وجود ندارند صحبت میکند. اما باز هم، حتی اگر وطن واقعی یهودیان در ایرلند باشد، حتی اگر دی ان ای واقعی درویید-یهودی در ایرلند شروع شده باشد، حتی اگر مو قرمزهای فوق العاده سفید پوست –آنقدر سفید که میشود رگ های آبی خود را در آن دید- نوادگان واقعی لاوی هستند، که پدرش "نسل بیست و سوم از آدم بود"، حتی اگر همه ی این حقایق وقتی که به حق تبدیل میشوند، مثل حق یهوه به آنها برای فریب دادن و به بردگی کشاندن و قتل 97درصد انسانها –مادون انسان ها- شیطانی هستند، پس چرا به فرود آمدن از چنین قلب ها و ذهن های پیچیده ای افتخار کنم؟!»

هالوی به دنبال راه معقول تری برای ارتباط دادن جهانبینی عجیب و غریب توراتی با حقیقت تاریخ اروپای مسیحی میگردد و روی این موضوع تمرکز میکند که انبیای تورات، برای مسیحیان، پیامبران الهیند چون خدا با آنها صحبت کرده است. به نظر هالوی، صحبت کردن خدای یهود با انبیایش تفاوتی با برقراری تماس بین دیگر انسان ها با اجنه و خدایان ندارد. هر دو ارتباط زیر تاثیر دی ام تی رخ میدهند. دی ام تی یک ماده ی ترشح شده در مغز است که باعث ایجاد حالات شهودی توام با احساسات و ارتباطات ماورائی در فرد میشود ولی معمولا مقدارش در بدن زیاد نیست. بیشترین ترشح دی ام تی در لحظه های تولد و مرگ اتفاق می افتند و برخی، تجربه های نزدیک به مرگ موسوم به NDE که در آن، فرد در لحظه ی نزدیک به مرگ، خویشان یا قدیسان یا موجودات الهی را میبیند به آن نسبت میدهند. به جز آن، دی ام تی بیشتر در موقع خواب ترشح میشود و اعتقاد به رویاهای صادقه یا رویاهی انذار دهنده ناشی از مشاهده ی رویاهای تاثیرگذار در این هنگام است. در گذشته بشر بیشتر از امروز در معرض تاثیرگیری از جانب دی ام تی بیرونی بوده است. منابع گیاهی دی ام تی مانند شاهدانه و بعضی ادویه جات در بیشتر نقاط زمین به صورت خودرو میروییدند و توسط جانوران اهلی خورده شده و از طریق شیر و گوشت آنها وارد بدن انسان و بر مغز او تاثیرگذار میشدند ولی از بین رفتن شدید پوشش گیاهی طبیعی در اثر رشد کشاورزی و دستور دولت ها به کشاورزان برای پاکسازی شاهدانه از مزارع و باغ ها باعث کاهش این منابع شد که این خود احتمالا در کاهش مشاهده ی جن و شبح اثرگذار بوده است. هالوی معتقد است که اولین یهودی ها معتادان شاهدانه ی خشک یا حشیش بودند و از آن برای توهم دیدن سود میبردند. سکاها یا اسکیت ها نیز که در سراسر آسیا و اروپا و منطقه ی مدیترانه منتشر شدند، حشیش را در چادرهایشان مصرف میکردند تا دودش در چادر بماند و تجربه ی لذتبخش توهم را طولانی تر کند. سکاها در خاورمیانه حضوری طولانی داشتند و در این مدت با یهودیان دمخور بودند. کلمه ی ایسگوز یا ایشغوز که به صورت اسکوت و نهایتا اسکیت وارد اروپا شد، منشا لغت عبری اشکناز برای سکاها هم هست و یهودیان اشکنازی نتیجه ی به هم آمیختن اسکیت ها با یهودیانند. در سیره نویسی یهودی، اسکیت ها فرزندان اشکناز بن گومر بن یافث بن نوح هستند. هم اروپایی ها و هم زردپوستان را از نسل یافث خوانده اند و دلیلش هم این است که اکثر اروپاییان، رگ اسکیت در خود دارند. سولا بنت ریشه شناس لهستانی از موسسه ی علوم انسانشناسی در ورشو در سال 1936، اولین کسی بود که کیش های اسکیتی و یهودی را در سنت مصرف حشیش با هم متحد کرد. وی کلمه ی KANH Bosm در نسخه ی عبری تورات را معادل حشیش تشخیص داد. "کانه" به معنی نی یا کنف است و بوسم به معنی معطر. بنت توجه کرد که لغت کانه بوسم در عهد عتیق هم به معنی کنف استفاده میشود، هم به عنوان بخور که بخشی جدایی ناپذیر از جشن های مذهبی بود و هم به عنوان مسکر. به جز این، سفر خروج 22 : 33-30 این امکان را ایجاد میکند که با آن به روغن مسح مقدس هم برسیم که ازآنجا تا مسیح منجی راهی نیست. متن این آیات، مواد لازم برای تهیه ی روغن مسح را مر، دارچین معطر، شاهدانه (کانه بوسم) و روغن زیتون تعیین میکند که مقدار لازم شاهدانه 250 مثقال (حدود 3کیلو) عنوان شده است. در متن یهوه خطاب به موسی میگوید: «هارون و پسرانش را مسح کن و تقدیسشان کن تا مرا به عنوان کاهن خدمت کنند به اسرائیلی ها بگویید: "این روغن مسح مقدس من برای نسل های آینده است. آن را روی بدن انسانها نریزید و با همان فرمول، روغنی درست نکنید. مقدس است و حرمت دارد.» هر کس آن را روی «دیگرانی غیر از یک کاهن بگذارد، باید از قوم جدا شود.» یعنی به تبعید برود. هالوی از این دستور به رمز تفاوت انبیای یهود با بقیه میرسد. انبیای یهود میتوانستند با خدا صحبت کنند لابد چون فقط خودشان حق داشتند حشیش مصرف کنند و به دی ام تی برسند همانطورکه گروهی از اعقابشان یعنی روحانیون زرتشتی، در دوره ی مدرن به سفر به عالم بالا در اثر مصرف بنگ (عصاره ی شاهدانه) شهرت داشتند. هالوی با توجه به سابقه ی فنیقی عبری -زبان یهودی ها- این آیات را به نظریه ی سر لورنس گاردنر مرتبط میکند که مطابق آن، فنیقی ها به یک نوع پودر کیمیاگری دست یافته بودند که مصرف آن، باعث جریان یافتن حد نورمالی از دی ام تی در مغز میشد و از طریق آن با دنیاهای دیگر و موجودات برتر آنها تماس میگرفتند و از این تماس ها اطلاعات لازم برای ایجاد بناها و اختراعات لازم و پیشبرد تمدن را دریافت میکردند. هالوی امکان جمع آمدن این نظریه با نظریه ی مغز دو مجلسی اندرو جینز را ممکن میداند. مطابق نظریه ی جینز، در گذشته دو نیمکره ی مغز با هم هماهنگ نبودند و زمانی که یک نیمکره ی مغز به صورت خودآگاه روی مسئله ای متمرکز میشد، افکار مخالف در نیمکره ی دیگر مغز به صورت ناخودآگاه حالت نجواهای شخص نادیدنی ثانی را پیدا میکردند و شخص تصور میکرد که خدایان یا اجنه در حال القای الهاماتی به اویند. بنابراین تنظیم دی ام تی ممکن است با ایجاد موازنه بین دو نیمکره ی مغز باعث شده باشد که رهبران جامعه ی فنیقی اولین مردمانی بوده باشند که به حالت خودآگاه رسیده اند. به نظر هالوی بعضی از این فنیقی ها بعدا به تجار فریسی و عاقبت اشرافیت یهود تبدیل شدند و کاهنان لاوی را در جهت منافع خود به خدمت گرفتند. آنها هنوز هم از این فرمول، برای اکتشافات و اختراعات جدید سود میبرند و آن را از مردم پنهان میدارند و برای رد گم کنی، حشیش بی کیفیت و ماری جوآنا و منابع شیمیایی تر دی ام تی مثل ال اس دی را به مردم میدهند که بیشتر، مغز را پنچر میکنند تا این که بخواهند ارتقایش بدهند. هالوی به نکته ی دیگری هم توجه میکند: در عهد عتیق، مصرف کانه بوسم توسط یهودی های بددین، در کیش عاشره یا عشتاروت استفاده میشود که الهه ی زمین است. معمولا گفته میشد که نور خورشید باعث باروری زمین میشود. از طرفی الهه ی زمین به سبب تشبیه به هرج و مرج و بی فرمی، الهه ی آب هم هست و ستاره اش زهره عاشره ی دریا و استلا د ماریس (ستاره ی دریایی) هم نامیده شده است که این بی فرمی، خود در ارتباط با وهم معنی می یابد. کشتی فنیقی که از میان دریا ساحلی را تا ساحلی طی میکند، شبیه جزیره ای متحرک از نظم در دریای بی نظمی است. این با سفر خورشید در اعماق رحم زمین بین غروب و طلوع آفتاب هم شبیه است که به مرگ و رستاخیز خورشید معنی میشود. مصریان میگفتند هورس (خورشید) هر غروب توسط مادرش هاثور (زمین) بلعیده میشود و در بامداد مجددا از رحم او متولد میگردد. این برابر با حلول ازیریس در بطن همسرش ایزیس برای تولد دوباره به صورت هورس نیز هست. مرگ و رستاخیز خورشید با مرگ و رستاخیز ققنوس هم مقایسه میشد. فنیقس یا فونیکس که اصل نام ققنوس است، یکی از مبانی پیشنهادی برای عنوان فنیقی نیز هست. در مصر، ققنوس، "بنو" نامیده و "با" یا روح رع (خدای زحل و خورشید) تلقی میشد و البته "با" همیشه روحی به شکل یک پرنده بود. مصریان، بنو را با ازیریس برابر میدانستند و معتقد بودند از نون یا مظهر آب های بی نظمی اولیه برخاسته است. ارتباط ققنوس با پرندگان شکاری در سرزمین های سامی، نگاره های بابلی از مردانی نیمه عقاب (مابه ازاهای دیگر "با" های مصری) را معنی دار میکند. در بعضی از این نگاره ها قطعه مخروط کاجی در دست مرد نیمه عقاب وجود دارد و این، یادآور تمثیل غده ی صنوبری انسان به مخروط کاج و این نظریه است که غده ی صنوبری در جریان دی ام تی در مغز نقش مهمی دارد. بعضی از خاخام ها معتقد بودند که نمرود با دستیابی به "نام خدا" در زمین بابل، موفق به ایجاد تمدنی بزرگ و کسب غرور تا حد تلاش برای ساختن برج بابل شد ولی زلزله ای عظیم که باعث سقوط برج بابل و ایجاد بلبله ی بابلی و اختلاف زبان ها بین مردم شد، مانع از رسیدن او به اهدافش به طور کامل گردید. زلزله ی مزبور میتواند انعکاسی از فجایع زمین بعد از برخورد یک شهابسنگ و تغییر محور زمین باشد که باعث بروز سیل ها و زلزله ها و آتشفشان ها و تغییرات آب و هوایی شدید و گسترده در زمین و تخریب و متروک شدن تمدن های قدیم گردید و در اثر آن، با فاصله افتادن بین سکونتگاه های انسانی، روند تغییر زبان ها شدت گرفت. یک دلیلش هم این بوده که دقیقا به خاطر وضعیت قبلی مغز انسان، کلام مهمترین راه ارتباط نبوده و جملات اولیه آنقدر کم و ناکافی بودند که بعد از توسعه ی ذهن، زبان ها باید از نو توسعه می یافتند و شکل میگرفتند. این تا حدی نتیجه ی نیاز برای بازتفسیر وقایع در یک کنش جمعی بعد از به هم خوردن نظم سیاره هم بود. بعد از فاجعه وضعیت ستارگان در آسمان جابه جا شده و مردمان، دور و نزدیک شدن ستارگان را در اتفاقات افتاده بر زمین موثر میدانستند. درنتیجه درباره ی آنها قصه بافی میکردند. مهمترین ستارگان در این میان، زحل، مشتری، مریخ و زهره بودند. همانطورکه بقایای افسانه های باستانی نشان میدهد، بیشتر این قصه ها در جهت ضعف یافتن زحل تنظیم شده بودند. خورشید تا حد زیادی جای زحل را گرفته و به مهمترین خدا تبدیل شده بود. افرادی که نتوانسته بودند با اکثر مردم جامعه ی خود همگام شوند درحالیکه ادعای وابستگی به زحل میکردند و او را به عنوان نماد تاریکی مقابل نور خورشید قرار میدادند، به عمل کردن در جهت تمام قوانین حاکم بر اکثر جوامع پرداختند و درحالیکه حول ارباب نوین تاریکی یعنی ماه کیش سازی میکردند، هر قانون مهمی را برایش زیر پا مینهادند و فحشای آیینی و قربانی خونین و دزدی و فریبکاری را صحه مینهادند که همه ی اینها در جادوگری سبت سیاه یهودی لحاظ میشوند و میتوانند با برداشت ها از یهوه به عنوان یک خدای قمری در ارتباط باشند و شاید به همین خاطر باید بین اصطلاح مسیحی SIN به معنی گناه و نام خدای سامی ماه یعنی "سین" ارتباطی جست. ارتباط ماه با قاعدگی زنان که سبب کیش های فحشای آیینی شد، تصویر زن فتانه را به اندازه ی تصویر قاتل جانی روز سبت، ترسناک کرد طوری که جواز فتانگی در بسیاری از جوامع، از زنان به پسران زن مانند منتقل شد و همجنسگرایی و شاهدبازی زمین را فرا گرفت. اینچنین شد که خدایان خورشیدی و به دنبالش ارواح طبیعت و گیاهان، ظاهر پسرهای دوجنسه را یافتند. هرمس یا مرکوری پیامبر خدایان که واسطه ی انتقال پیام ها از آسمان خدایان به زمین انسانها بود دقیقا به خاطر آسمانی بودنش، شکل پسری با ظاهر دوجنسه را پیدا کرد تا در مقابل زمین زنانه قرار بگیرد. او خدای کیش سابقی تلقی میشد که یهود آن را به خنوخ پدربزرگ نوح نسبت میدادند ولی هیچ حدود مشخص و قوانین ثابتی برای این کیش مورد توافق نبود. تجار و کاسبان، از اختلاف نظر و سردرگمی مردم درباره ی حقیقت دین استفاده کردند و با پوشیدن لباس کاهنان، به تجارت های مافیایی با اعتقادات مذهبی و حول خدایان مختلف پرداختند و ثروتمند شدند اما وقتی که نمیتوانستند در حل مشکلات جامعه ی خاصی موفق عمل کنند، اولین قربانیان انتقامجویی مردم میگردیدند. سرانجام افرادی از اشرافیت های مذهبی مافیایی مختلف که متوجه شدند اتحاد مردم علیه اشراف، همه ی اشراف را به خطر خواهد انداخت، به اتحاد با هم پرداختند و اینچنین به کیش سازی جدیدی هم علیه مافیاهای خودخواه تر و هم علیه مردم معمولی اقدام نمودند. آنها تصمیم به انکار همه ی خدایان و روی کار آوردن یک خدای خاص علیه مافیاهای قبلی گرفتند. این خدا درواقع همان یهوه ی یهود و پدر عیسای مسیحیان بود و گردانندگانش تمپلارها یا شوالیه های معبد بودند که به گفته ی شان هورس از گرد هم آمدن برادران کوچکتر خانواده های اشرافی و در اخوت هایی هنوز همجنسگرایانه پدید آمدند. مطابق تاریخ رسمی، تمپلارها اصول اخوت خود را در شام از شرقیان گرفتند. این کنایه به آن است که تمپلارها در همان حال که اصول دریانوردی فنیقی را برای ایجاد تجارت دریایی و تصرف همه ی جهان به کار میگرفتند، نمادپردازی های رمزی فنیقی را که به جای مانده از جامعه ی پیشین بود نیز به استخدام و انحصار خود درآوردند تا بتوانند کیشی برای بلعیدن تمام جوامع به جا مانده از خدای پیشین ولی علیه همان خدا ایجاد کنند و این، اسباب ایجاد یهودیت روی یک پایه ی فنیقی گردید. به نظر فراستی چاد، این اتحاد تمپلارها در داستان یهودی اتحاد فرشتگان هبوط کرده بر زمین علیه پدرشان خدا انعکاس می یابد. فراستی چاد همچنین معتقد است آنچه فروید روانکاو یهودی به عنوان آغاز مذهب بیان میکند هم شکل تاریخی شده ی دیگر همین اتحاد است. فروید میگوید دین آنجا به وجود آمد که پسران یک رئیس قبیله ی اولیه پدر خود را کشتند و خوردند و چون عذاب وجدان گرفتند، او را به شکل خدا پرستیدند. درواقع این پدر وحشی نیمه میمون اولیه، شکل داروینی شده ی خدای اولیه است که توسط تمپلارها کشته میشود تا به شکل از نو سرهم شده و غیر واقعیش پرستش شود. فروید میگوید قتل این خدای میمون شکل اولیه به شکل قتل های موسی در یهودیت و عیسی مسیح در مسیحیت تکرار شده است. پس تعجبی ندارد که سررشته ی هر دو مذهب به تمپلارها و دنباله هایشان یعنی بانکداران بزرگ برسد. موضوع به این حد متوقف نمیماند و بازسازی تمام مذاهب جهان از روی مسیحیت یهودی تبار را در بر میگیرد امری که فراستی چاد به پیروی از فلیکس نوئیل و ویل اسکارلت، از داستان سفرهای اسکندر ذوالقرنین در شاهنامه ی فردوسی نتیجه میگیرد: یک نسخه ی رومی، مسیحی و کاملا صلیبی از اسکندر کبیر یونانی به عنوان پیشگام استعمار غرب در تاریخ نوین. منتها اسکندر را روح استعمار میشناسد که همراه دریانوردان استعمارگر تمام جهان را طی کرده و در هر جا که مناسب دیده، یک پایگاه برای فرهنگسازی در کل منطقه ایجاد کرده است. نمونه ی مورد علاقه ی چاد دراینجا ژاپن است که به عقیده ی چاد، اگر پیشگام غربی سازی در کل آسیای شرقی شد، نتیجه ی مذهب سازی های شرکت هند شرقی هلند در آنجا طی جدا شدنش از بقیه ی جهان به جز هلند در قرن 17 بود. هالوی ضمن تایید نظر فراستی چاد، زمان وقایع را باز جلوتر می آورد و یادآوری میکند که مذهب شینتو که مثلا مذهب ماقبل بودایی ژاپن است فقط توسط "موری آرینوری" بنیانگذار سیستم آموزشی نوین ژاپن در قرن 19 به ژاپنی ها شناسانده شد. دریا برای قدرت های استعماری یک نیروی مسح کننده و تطهیرکننده بود همانطورکه عیسای ناصری توسط یوحنای تعمیددهنده در آب مسح و مسیح شد. اما هالوی میگوید ظهور ناگهانی کبوتر پرنده ی الهه/عیشتار –صاحب کیش شاهدانه- و نشستنش روی سر عیسی نشان میدهد که این مسح دو پهلو است: عیسی از نسل داود است و مسح او با آب توسط یوحنا، شکل دگرگون مسح منجی های قبلی یعنی شائول و داود با روغن مسح آغشته به شاهدانه توسط سموئیل است.:

“THE DEEP MEDITATION THERAPY MOLECULE PRODUCED ENDOGENOUSLY REALITY FREQUENCY ENTHEOGEN COMMUNICATION TUNER”: DANIEL HALEVI: STOLEN HISTORY: 4 MAR 2023

قاعدتا دستیابی به اطلاعات مخصوص فنیقی های دریانورد با فرار تمپلارها از سرکوب (ادعایی) شان توسط واتیکان در قرون وسطای جعلی، همراه آنها به بریتانیا گریخته و در دوران ملکه الیزابت که رشد و قدرتگیری ناوگان دریایی بریتانیا به آن نسبت داده میشود بومی سازی شده است. نیکولاس دو ور اطلاعاتی دراینباره میدهد. او از ایجاد کتابخانه ای مرموز و پر از اطلاعات مهم درخصوص جادوگری و کیمیاگری در آن دوران و در قلعه ی ماتریس یا ماتریکس در ساحل رودخانه ی دیل در شهرستان لیمریک سخن میگوید که نام از الهه ای سه گانه به نام ماترس داشته است. اشراف بریتانیایی، علاقه ی زیادی به نشان دادن تبار خود به صورت اعقاب وایکینگ ها داشتند اگرچه تاریخ خود را مملو از مقاومت در برابر خرابی ها و جنایات وایکینگ ها در خاک خود نشان داده اند. این وایکینگ ها معمولا از دانمارک یا سرزمین دان ها هستند که به خاطر اسمشان با توهاته دانان یا فاتحان خداگون ایرلند در افسانه های ایرلندی تطبیق میشوند. اشرافیت اسکاتلندی که بلاخره در تلاش خود برای سیطره بر بریتانیا موفق شد و همواره به اشرافیت های دیگر آلمانی با تحقیر نگاه میکرد، خود را از طریق شاخه ی ایرلندی خود به توهاته دانان میرساند. همانطورکه میدانیم وایکینگ ها نیز دریانوردانی قهار معرفی شده اند. نام آنها را به ویکا کینگ تقسیم و به شاه خلیج معنی میکنند. اما ویکا میتواند همان جادو هم باشد و آنها را شاهان جادوگری یعنی کسانی که در جادوگری از همه خبره ترند معنی کند. از طرفی ویکا مرتبط با لغت ویخر به معنی گردباد است. این برای وایکینگ ها که در کشتی هایی شبیه به اژدها در دریا طی طریق میکردند معنای مشخصی دارد. در اساطیر بین النهرین، تهامات مادر خدایان ملقب به "زمی" یعنی گردباد بود و فرزندانش آنوناکی ها یا خدایان بین النهرین هم به نامش زومیر یا امت گردباد نامیده میشدند که ممکن است در نامیده شدن بین النهرین جنوبی به "سومر" نقش داشته باشد. بنابراین وایکینگ های پیاده شده از کشتی اژدها جانشینان آنوناکی های متولد شده از تهاماتند. در نگاره های مردم عبیدی در بین النهرین که دورادور با اسکیت های به وجود آورنده ی اشرافیت اسکاتلند (و دیگر نواحی اروپا) فامیلند، یک چکش سنگی در حال چرخش، نشاندهنده ی ایجاد طوفان است. این میتواند با توانایی تور -خدای آذرخش و طوفان در اساطیر وایکینگ- بر ایجاد گردباد با چرخاندن چکشش مرتبط باشد. در نگاره های وایکینگی، این چنین طوفانی با نشان سواستیکا یا صلیب شکسته نشان داده میشود که بعدا نشان نازی ها شد. در کابالای یهودی، سواستیکا نماد لیلیت جن ماده است. در نمادشناسی هندو هم سواستیکا باز نماد یک جن ماده است: کالی همسر شیوا خدای نابودی، الهه ای که هرج و مرج می آفریند. در بین النهرین نیز تهامات به دلیل ایجاد هرج و مرج توسط فرزندانش به رهبری مردوخ کشته شد همانطورکه در بریتانیا نیز فرزندان مسیحی شده ی وایکینگ ها به هرج و مرج ناشی از حضور آنها پایان بخشیدند.:

“FROM TRANSYLVANIA TO TURNBRIDGE WELLS’: NICHOLAS DE VERE: CHAP5

اژدهاکشی مردوخ در بابل، به صورت قتل پیتون اژدها به دست آپولو خدای خورشید، در اساطیر یونانی-رومی تکرار میشود. ولی با این که آپولو دشمن پیتون است، کاهنه ی مقدس او پیتیا یعنی پیتون ماده نام دارد و ظرفی است که آپولو در او فرود می آید و از قول او پیشگویی میکند. مارگونگی آپولو یادآور به پوست ماهی پوشیدن اوآنس پیغمبر تمدن آموز کلدانی ها است چون ماهی به خاطر آبزی بودنش نماد الهه ی دریایی هرج و مرج و همزمان تمثیلی از باروری است. آپولو هم جانوران مقدس آبزی منجمله ماهیانی دارد که به نام پرستشگاه مقدسش (دلفی) دلفین نام داشته اند. جمع این دو نماد الهه ی دشمن در خدای آفتاب را میتوانید در یک نوع بت بودایی عجیب از سریلانکای قرن 19 بیابید. این بت، یک انسان دوجنسه با سر و گردن شتر (یک جانور آفتابی) که در یک دستش یک ماهی و در دست دیگر، یک مار دارد را نشان میدهد. این ایزد که پایین تنه اش زیر لباس مخفی است، در یک سمت بدنش یک پستان زنانه دارد. در سمت دیگر سینه که مردانه است، با دستش مار را قرار داده طوری که این حس ایجاد میشود که میخواهد با مار، پستان دوم را هم ایجاد کند و کاملا زن شود. نگاره ی انسان دوجنسه با یک پستان، در هندوئیسم، عمومی تر است و معمولا درباره ی شیوا معروف به مهادوا خدای نابودی استفاده میشود. این موجود دو جنسه، شیوا و همسرش پرواتی را که دراصل شاکتی یا نیمه ی زنانه ی او است، در یک کالبد نشان میدهد. شیوا که معروف به "کالا" یعنی سیاه است، وقتی زن میشود که به خواب رفته و همسرش به شکل کالی (کالای ماده) تبدیل به زنی هیولایی و مظهر هرج و مرج میشود و طغیان میکند. نام های کالا و کالی با لغات "کلیسا" و "کریسا" به معنی اماکن جغرافیایی مرکز پرستش خدا در هند مرتبطند و مادینگیشان با مادینگی زمین معنی دار میشود. این عناوین، شکل های مونث لغات "کریس" و "کریه" به معنی خورشیدند که دورادور با عنوان "کورس" به معنی ارباب، برای خدای خورشید در اساطیر یونانی-رومی مرتبطند. نام کریشا یا کریشنا خدای مشهور هندو که مثل آپولو معمولا در حال آهنگ نوازی ترسیم میشود نیز از همین ریشه می آید. اصطلاح "کریسا" قاعدتا با "کیرسوس" محل غار نیمف های کوریسایی در دلفی پرستشگاه آپولو مرتبط است و این نیمف ها فرمی از میوزها یا همراها مونث آپولو منتها به شکل زنبورهای عسلی با سر زن بودند. نامجای دلفی –برگرفته از دلفوس به معنی ناف و مرکز- با لغت "دلهی" (دهلی) برای پایتخت هند مرتبط به نظر میرسد. دلفی در کوهستان مقدس آپولو به نام پارناسوس واقع بود. بعدا بخشی از دلفی، زیر سکونتگاهی به نام "کاستالی" رفت که حول صومعه ی مسیحی سنت جان (یوحنا) شکل گرفت. نام این قدیس، خود، یادآور لغت "یون" مبنای نام "یونان" است: اصطلاحی که نخست معادل هلاس یا کل سرزمین های هلنی میشد ولی بعد از داده شدن هویت قطعی اروپایی به هلنی ها محدود به گروهی از مهاجران هلنی به ترکیه موسوم به یونی شد و اتفاقا شهری به نام پارناسوس در آناطولی ترکیه وجود داشت. کاستالی نام خود را از چشمه ای به نام کاستالیا داشت که در محیط متعلق به پیتون در کوهستان واقع بود و آب آن را الهه ی زمین موسوم به "گی" و "ترا" تامین میکرد. در تصویرسازی کلی تر، جونو دو براس، الهه ی زمین مرتبط با چشمه ها و فرمی از سرس الهه ی طبیعت بود که با توجه به بلعیده شدن و باز زاده شدن روزانه ی خورشید در غروب و طلوع، مادر آپولو خدای خورشید تلقی میشد. دراینجا آپولو زاییده ی دشمنش پیتون تلقی میگردد و غلبه بر او درواقع غلبه بر غرایز و عواطف زاینده ی موجود زنده است. توجه کنیم به گفته ی لوکان، پارناسوس، مرکز کیش های دیونیسوس باخوس خدای احساسات و غرایز تند و در ناعقلانی بودن متشبه به مشروبات الکلی نیز بود. نام "پارناسوس" را میتوان به "پارا ناسوس" یعنی جایگاه مکتب نیسایی ترجمه کرد که ناشی از یک ترجمه ی نام دیونیسوس به خدای کوه نیسا است. آپولو نیز در مقام خدای هنرها با همین غرایز و احساسات طرف بود ولی با خویشتنداری آنها را به سمت ایجاد اثر هنری هدایت میکرد و اینچنین پیتون را میکشت و به پیتیا تبدیل مینمود که جانشین زمینی میوزها بود. ازاینرو باخوس و آپولو، دوگانه ی هوای نفس و عشق را نمایش میدادند. همین دوگانه باز در دلفی و در رابطه ی آپولو با یک خدای خورشیدی دیگر یعنی هرکول یا هراکلس بازآفرینی میشود. داستان این است که هرکول، به دلایلی واهی و ابلهانه، به شاهزاده ای که به او کمک کرده است بدبین میشود و در اثر جنون آنی، شاهزاده را میکشد. به سزای این عمل زشت، هرکول به بیماری سختی دچار میشود و برای پیدا کردن راه درمان، به معبد دلفی میرود. کاهنه ی معبد نمیتواند کمکی به هرکول بکند. هرکول دوباره دچار جنون میشود و معبد را تخریب میکند و عزم میکند که به عنوان غرامت، سه پایه ی مقدس آپولو را بردارد و با خود ببرد. در این هنگام، آپولو آشکار میشود و نزاعی سخت بین دو خدا درمیگیرد. آرتمیس خواهر دوقلوی آپولو به کمک بردارش میشتابد و آتنا حامی هرکول هم به کمک هرکول میشتابد. سرانجام زئوس رئیس خدایان آشکار میشود و دعوا را خاتمه میدهد و مقرر میدارد که هرکول به عنوان برده در بازار فروخته شود تا در اثر یک سال بردگی، گناه کشتن شاهزاده از او پاک شود. دراینجا باز عدم خویشتنداری هرکول، مقابل خویشتنداری آپولو قرار میگیرد و احساس میشود که هر دو آنها میتوانند صاحب سه پایه ای که جانشین تخت سلطنتی است باشند. چرا تخت، سه پایه است و این چه ارتباطی با دعوای هرکول و آپولو، یا باخوس و آپولو دارد؟ میتوان سه گانگی تخت را با سه گانگی یک نشان مقدس دیگر در معبد دلفی منطبق کرد: یک مار سه سر که پایه های سه پایه را در درازی، جانشین مار نشان میدهد. این مار سه سر درواقع جانشینی برای کادوسئوس یا عصای هرمس است: دو مار که با هم متضادند به شکلی پارادوکسیکال در یک عصا متحد میشوند و او را به یک مار سوم یا ایزد سوم که خود هرمس است تبدیل میکنند و عصای هرمس دراینجا معادلی با عصای اسکلپیوس خدای درمان که ماری به دورش پیچیده و نیز عصای مار شونده ی موسی است. این مار سه سر بعدا از دلفی به منطقه ی «میدان» در قستنطنیه یا کنستانتینوپول یعنی استانبول کنونی منتقل میشود و در کنار یک ابلیسک در زمین نصب میگردد که هنوز همانجا است و اتفاقا الان به خاطر شکسته شدن یک سرش خیلی بیشتر یادآور کادوسئوس هرمس است. سابقا در جوار این مجسمه و ابلیسکش کلیسای سنت جروم واقع بود. برعکس دیگر کلیساهای قدیمی که یک گنبد و چهار گلدسته داشتند –همانطورکه کلیساهایی در لندن و ونیز هنوز همین شکلند- کلیسای سنت جروم، یک گنبد با دو گلدسته داشت و به نظر میرسد دوگانگی گلدسته ها، با توجه به قرار گرفتنشان در جوار بتی از هرمس، جذب دوگانگی نیروهای متضاد از مارهای هرمس به کلیسا را نشان میدهد. درحالی که مسلما شق (مار) خویشتندار و آپولویی عصا، جذب اخلاقیات مکتب کلیسا و به مردم عادی دیکته میشود، شق مخالف آن شامل تمام چیزهای ممنوعه در مسیحیت، ازجمله تمام شرارت ها و فریب ها، در کنترل کلیسا و روحانیون باقی میماند و حکومت بوسیله ی آنان، دست به ارتکاب شر مصلحتی به بهانه ی منفعت جامعه میزند. عثمانی ها طی مکتبسازی خود در اسلام، این ایده را اخذ کردند بطوریکه در تمام مسجدسازی های خود در درون و بیرون امپراطوری عثمانی، مساجد را مانند کلیسای سنت جروم، با یک گنبد و دو گلدسته ساختند.:

“RIVERS OF LIFE”: J.G.R. FORLONG: V1: QUARITCH PRESS: LONDON: 1883: P255-268

ابلیسک کنار مجسمه ی مار سه گانه در «میدان» –معروف به ابلیسک تئودوسیوس- ابلیسکی از توتموس سوم است که توسط تئودوسیوس اول به قستنطنیه منتقل شده و جملاتی به یونانی به آن اضافه شده است. احتمالا نام های توتموس و تئودوسیوس، یک اسم در دو فرم یونانی و قبطی و هر دو به معنی فرزند تحوت هستند که تحوت، فرم مصری هرمس یا مرکوری است. تئودوسیوس اول، آخرین امپراطور روم است که بر هر دو پهنه ی روم شرقی و روم غربی حکومت کرده است. او فرمانروای قستنطنیه مرکز روم شرقی یونانی موسوم به بوزنطیه یا بیزانس بوده است. اما در منابع اسلامی، این روم یونانی دنباله ی فتوحات اسکندر و بنابراین معادل با دولت یونانی سلوکی در خاورمیانه است. اگر حق با فومنکو باشد و سلوکیان همان سلجوقیان ترک باشند، این نکته که عثمانی ها هم از دل سلجوقیان درآمده اند و هم به حکومت بیزانس خاتمه داده اند، جلب توجه میکند چون اینطوری سلجوقی و بیزانس هر دو در خاتمه یافتن به دست عثمانی ها نسخه هایی از یک دولت ترک یونانی مآب قبلی به نظر میرسند. این دولت ترک میتواند نتیجه ی همدستی قزاق های اروپای شرقی با قدرت های اروپایی برای جنگ صلیبی در شرق باشد. نظریه ی برابری عثمانی با حشمونی هم ناظر بر برابری شورش حشمونی علیه سلوکی با شورش عثمانی علیه سلجوقی است و اسم های طرفین هم با یکدیگر قابل تطبیقند. علت شورش حشمونی ها علیه سلوکی ها، به رسمیت شناخته شدن سامری ها به عنوان مکتب رسمی یهودی است که خشم کهانت یهودی را برانگیخت. توجه کنیم که نام سمرقند پایتخت تیمور لنگ هم قابل معنی شدن به سرزمین سامری ها است و حکومت یونانی ها و سامری ها در دولت سلوکی بر یهود، علاوه بر حکومت سلجوقی ها بر عثمانی ها میتواند به تصرف عثمانی توسط تیمور لنگ هم تعبیر شود. پس از فروپاشی امپراطوری تیمور، بین چهار مدعی بر سر سلطنت عثمانی جنگ درمیگیرد که درنهایت قسمت آسیایی به دست محمد بیگ و قسمت اروپایی به دست موسی بیگ می افتد. این میتواند همان تقسیم امپراطوری تئودوسیوس بین پیروان موسی (یهود) در غرب و پیروان محمد (اسلام) در شرق باشد. پایتخت قبلی عثمانی آنکارا در شرق بوده و جهت گسترش از شرق به غرب در نظر گرفته میشود که میتواند همان مهاجرت یهود به اروپا را نشان دهد. در این مورد از مهاجرت ده قبیله ی گم شده ی اسرائیل به غرب سخن میگویند که اشراف بریتانیایی علاقه داشتند خود را از نسل آنها بخوانند. با این حال، ده قبیله ی گم شده ی بنی اسرائیل که توسط سارگون آشوری به شمال دور تبعید شدند، نه توسط یک قدرت بیگانه بلکه به واسطه ی لشکرکشی و بنابراین لا به لای سکاها و در قالب یهودیان اشکنازی به اروپا وارد گردیدند. نبردهای الکسیس اول تزار روسیه در لهستان برای پیشروی در غرب، ممکن است شکل اسلاوی شده ی این تهاجم را نشان دهد. درواقع روایتی درباره ی نسب بردن پادشاهان اسلاو به شاهی به نام کوبلا وجود دارد که به راحتی میتواند مدل اسلاو قوبیلای خان فرمانرای مغول ها در خان بالیغ باشد. هلاکو خان (به معنی خان بزرگ) برادر قوبیلای خان و در خدمت او بود و ممکن است همین نام هلاکو به صورت الکسیس درآمده باشد. هلاکو اسماعیلی ها را در الموت شکست داد. اسماعیلی میتوانسته در ابتدا به معنی پیرو اسماعیل عموی بزرگ یهودی ها باشد و نبرد دو شق عثمانی هم به اندازه ی نبرد موسی و محمد، نبرد اسحاق و اسماعیل بود. این اسماعیل میتواند به صورت شیخ شامیل در تاریخ تزارها تکرار شده باشد: رهبر صوفی یک جماعت مسلمان شورشی که درنهایت از اسلاوها شکست خورد. او همچنین معادل شاه اسماعیل یکم بنیانگذار سلسله ی صفوی در ایران است که به جنگ با عثمانی ها پرداخت ولی در نبرد چالدران شکست سختی از آنها خورد. این سلسله توسط شاه عباس یکم به اوج خود رسید که بر اساس اسمش درواقع نسخه ی ایرانی خلفای عباسی در بغداد است. همانطورکه میدانیم حکومت عباسیان هم توسط هلاکوخان از بین رفت. تضعیف آنها توسط سلجوقیان در تاریخ خودنمایی میکند و ممکن است حذفشان با به قدرت رسیدن عثمانی ها تحقق یافته باشد. عیصو جد ادومی ها هم با اولاد اسماعیل فامیل شده بود و میدانیم که یوحنای هیرکانی، شاه حشمونی علاوه بر تخریب معبد سامره، بسیاری از ادومی ها را نیز به زور یهودی کرد که باز این میتواند نسخه ی دیگر شکست اسماعیلی ها از عثمانی ها باشد. همه ی اینها حکایت از سرکوب یک مشرب واحد دارند که بعدا مدعیان مختلف، هر کدام، خود را نماینده ی برحق آن خوانده اند. ولی قدر مسلم این که مشرب حاکم، قبل از این که در شرق به توفیق هایی دست یابد همدست هایی غربی داشته که او را در ایجاد یک نسخه ی بومی از خود راهنمایی کرده اند و برادری محمد بیگ و موسی بیگ همین را نشان میدهد. به همین دلیل هم هست که میتوان گفت سرکوب حشاشین اسماعیلی در قلعه ی الموت، نسخه ی شرقی شده ی سرکوب کاتارها در قلعه های کوهستانی خود در فرانسه است و وقتی میگوییم تمپلارها در جنگ صلیبی در شرق شاگردی حشاشین را کرده اند، درواقع داریم ادعای آنها درباره ی وامداریشان به غنوصی گری کاتارهای اروپایی طی جنگ صلیبی داخلی در اروپا را تکرار میکنیم. به جز این، آنچه قرار است اصل به نظر برسد هم از تاریخ غرب کپی میشود. حشمونیان بدعتگزارانی هستند که میخواهند همزمان پادشاه و کاهن اعظم باشند و تصویر پاپ قرون وسطایی که همزمان شاه و کاهن اعظم است نیز همین را نشان میدهد. کنش حشمونی ها با واکنش فریسیان یا پیروان اشرافیت داودی مواجه میشود که مدعی عنوان شاهیند و کهانت را از حکومت جدا میکنند. حقانیت آنها با جعل یک گذشته ی یهودی ماقبل سامری اثبات میشود: کلمه ی عثمانی که تا حالا به صورت حشمونی برای شورشیان یهود به کار رفته بود، به صورت اکامنید –امروزه هخامنشی- بازنویسی و در قبل از حکومت سلوکیان قرار میگیرد و آن، این بار، پارسی یعنی پاروشی یا فریسی است و تورات را هم عزرا زیر نظر همین حکومت پارسی مینویسد. با جدا شدن ظاهری پارس از یهود، حکومت پارسی هم بر اساس همین دوگانگی عثمانی جعلی و واقعی، دو برهه پیدا میکند: پارس های هخامنشی که نسبتا سکولارند و در دین ملت های تابع دخالت نمیکنند و پارس های ساسانی که ادیان قبلی را به نفع مذهب زرتشتی که شاه رئیس و کاهن آن است نابود میکنند. عرفان و ولایت نسبت داده شده به آنها در آثار منسوب به سهروردی منعکس میشود که به اتهام شیعه ی رافضی دچار آمده بود. جالب است که نام سهرورد یا سهروردی را میتوان به "فرزند زهره" معنی کرد که دقیقا یکی از معانی پیشنهاد شده برای نام زرتشت یا زرواستر (فرزند عیشتار الهه ی زهره) هم هست و بنابراین ولایت شیعی جانشین امام که سهروردی با شاه-خدایی حکمران پارسی برابر مینهاد، بهانه ای برای همزمان شیعی و پارسی تلقی کردن شاه اسماعیل و اسماعیلی ها میشود درحالیکه فقط یک برداشت ثانوی از خود عثمانی ها و اتحاد حکومت و مذهب توسط آنها است که از تاریخ غیر واقعی و به واسطه ی منویات و آرزوهای گروه های مخالف عثمانی، خودبخود به واقعیت های تاریخی موازی جدیدی بدل میگردد.:

“TARTARIAN DYNASTY 1613-1775”: D. LACAPELLE: THEOGNOSIS: 8 DEC 2019

به نظر میرسد دعوای فریسی و حشمونی، درواقع همان دعوای استبداد خدایی و سکولاریسم خواهان جدایی دین از سیاست در دوران مدرن است که مانند دوران سابق، دو طرف دعوای آن، عمدتا هنوز در دو جبهه ی «غرب» سکولار آزاد و «شرق» مستبد مداخله جو طبقه بندی میشوند. دعوای این دو جبهه در حکم منازعه ی مارهای متضاد عصای هرمسند که در یک موجودیت واحد جمع آمده اند و حالا دعوایشان تعبیر به دعوای معنویت و مادیگرایی میشود. اصحاب مذهب در کلیسا و مسجد با انحصار مارها به خود و جمع آوردن دنیاپرستی و معنویت در سبد خود بر ضد زندگی دنیایی مردم معمولی، بازی را شروع نکرده محکوم به شکست و باعث بدبینی مردمان به هر چیزی که اسم معنوی داشته باشد خواهند بود ولی وظیفه دارند به این بازی رسوایی آور ادامه دهند.

یادمان باشد بازی از کجا شروع شد: از محل نمادین کلیسای سنت جروم در قستنطنیه ی رومی افتاده به دست عثمانی ها. شاید حالا بتوانیم بفهمیم که چرا غرب از پیروزی عثمانی در روم به امریکا پناه برد و با این عقبنشینی ما ناگهان از قرن 15 وارد سال 1945 شدیم. دوره ی قبلی همان دوره ی مرثیه ی آتن و له شدن رویای یونانی زیر لگد پارس ها/عثمانی ها بود و دوره ی جدید، با فتح تمام دنیا توسط اسکندر اروپایی—امریکایی به آن سیاهی پایان داد. بنابراین ما از این به بعد وظیفه داریم فقط دعوای فریسی و حشمونی را در درون این امپراطوری سلوکی واقعی بازآفرینی کنیم و مطمئن باشید توی این دعوا همه توی مشتند. کافی است به پیشکسوت بزرگ منازعه یعنی دربار واتیکان توجه کنید که پذیرفت در تاریخ نداشته اش بدترین جنایت ها را مرتکب شود و آبرویش به باد برود فقط برای این که درس عبرتی برای دیگر خواهندگان حکومت اخلاقی و دینی باشد. پذیرفت، چون هیچ چاره ی دیگری نداشت؛ آخر هانطور که از اول گفتیم، از ابتدا در چنگ قدرت های غربی بود. فکر میکنید چند تا دیگر از این نوع واتیکان ها در دنیا وجود دارند که وظیفه دارند خود را ابله و قسی القلب نشان دهند تا برای سکولاریسم مخرب غربی آبرو بخرند؟!

چرا بعضی از ما فکر میکنیم اگر اسلام را کنار بگذاریم، «ایرانی» خواهیم بود؟

تالیف: پویا جفاکش

در زمستان 1374 مستند بی کلام زیبایی از شبکه ی اول سیما پخش شد که به دلیل قرار گرفتن در زمان پخش سریال شبکه در ساعت 10 شب بسیار دیده شد و بعدا قسمت دومش هم در عید 1375 در همان ساعت پخش غوغا کرد. این مستند، "شکارچیان رودخانه ی کیه ویرا" نام داشت و قهرمان بی مانندش تمساح نیل بود که با صحنه های مهیج شکار چهارپایان بزرگ، بخصوص ویلدبیست (گنو)، بینندگان را تقریبا دچار وحشت کرد. البته به جز تمساح، جانوران افریقایی بسیاری در فیلم حضور داشتند که بیشترشان به جانوران ایرانی نزدیک بودند. همان اواخر قسمت اول، صحنه ای پیش آمد که طی فصل خشک، رودخانه خشکیده و از زمین اطرافش قابل تشخیص نیست. دوربین روی محلی که ظاهرا فقط زمین است حرکت میکند و کم کم لاشه های ماهی هایی با فاصله از دوربین ظاهر میشود و بلاخره دوربین روی یک لاشه ی ماهی نزدیک تمرکز میکند. بعد دوربین یک ماهی در حال جان دادن در زمین را نشان میدهد که موقع تکان تکان خوردن توی شکاف عمیق زمین ترک خورده می افتد. بلاخره باران می آید و زمین پرآب میشود و گیاهان سبز رشد میکنند و درحالیکه موسیقی زیبایی صحنه های احیای حیات را همراهی میکند، نوشته های تیتراژ پایان از روی صحنه های جریان آب در میان گیاهان رد میشوند.

این صحنه ی پایانی اینقدر قشنگ بود که صحنه های غم افزای قبلش هم همراه آنها در ذهن من حک شد. به همین دلیل تعجب کردم وقتی چند سال بعد و در یک پنجشنبه شب سال 1378 بعد از اخبار ساعت 9شب شبکه ی 1 دیدم که دارند همان صحنه های مرگ ماهی ها در بالا و به همان ترتیبی که گفته شد را نشان میدهند. اولش جا خوردم و با خودم گفتم که چه شده که دارند این فیلم را از نصفه نشان میدهند. ناگهان دیدم صحنه ی بعد، کلنگ زدن طرح های افتتاح سد و آبرسانی توسط مسئولین ایرانی را نشان میدهد و باز یک جریان آب در بیابان را میبینیم و بعدش سرزمین های سرسبزی که رودخانه های پرآبی را احاطه کرده اند و لابد باید باور کنیم که فقط در اثر سدسازی مدیران ایرانی به وجود آمده اند. همزمان جملات پرطمطراق تبلیغاتی حول خدمترسانی مسئولین همراه با یک موسیقی حماسی در زمینه ی تصاویر منتشر میشوند. البته بعد از متوجه شدن به این که صحنه های نمایش داده شده از مرگ ماهی ها نه در ایران معاصر بلکه در افریقای چندین سال پیش رقم خورده اند آدم از خودش میپرسد آیا این سرسبزی های اخیر هم از فیلم های مستند خاصی برداشته شده اند و آیا اصلا متعلق به ایران هستند یا نه؟! البته این برای مسئولین صدا و سیما مهم نیست. بیابان، ماهی، آب و گیاه، همه در ایران هستند پس میشود تخیل کرد که درست بر اساس همین تصاویر در اثر آبرسانی مسئولین، به همان ترتیب بیابان هایی در ایران تبدیل به سبزه زارهای پرآب شده باشند.

تا این جای قضیه را هنوز میشد جوری هضم کرد. اما بعد از گذشت زمان اندکی دیدم همین شبکه ی 1 دارد باز دارد آن تصاویر مرگ ماهی ها را لای یک ترانه ی معروف حول حفظ محیط زیست پخش میکند. شعر اینطور شروع میشد:

آی آدمای مهربون، واجبه که کمک کنین

فکری برای بستن زخمای شاپرک کنین

واجبه که جلا بدین آبی آسمونی رو

وقف پرنده ها کنین دونه ی مهربونی رو

پیکر پاک نسترن، بستر سبزه و چمن

حیفه که فرسوده بشه، حیفه که فرسوده بشه

آب زلال چشمه ها، بارون رحمت خدا

حیفه گل آلوده بشه، حیفه گل آلوده بشه

پاکی های دنیا رو آلودین، اینجور اگه بگذره، نابودین

آی آدما با ندونم کاریتون، زندگی رو کشتین و خشنودین

همانطورکه متوجه شدید، شعر درباره ی تخریب محیط زیست به دست انسان هشدار میدهد. بعد ناگهان میبینید این مطلع ظاهر میشود:

کو کجا رفت آسمون آبیمون؟ کو کجا رفت برکه ی مرغابیمون؟

چرا باید بمیرن از تشنگی، ماهی های کوچیک سرخابیمون؟

و درحالیکه این مصراع آخر دو دفعه و عبارت "ماهی های کوچیک سرخابیمون" چهار دفعه تکرار میشود، همان صحنه های مرگ ماهی ها در مستندی درباره ی طبیعت افریقا تکرار میشوند. اینجا دیگر قضیه چیست؟ این ماهی ها که توسط آدمیزاد وسط صحرا نیفتاده اند و خشکسالی طبیعی بلای جانشان شده است! اما تا آدم به این فکر کنم، اتفاق عجیب تری افتاد و این بیت ظاهر شد:

دشت اگه صحرا بشه، قاصدکی نمیمونه

قصه ی زندگی رو باز چکاوکی نمیخونه

همانطورکه انتظار داریم، اینجا صحنه های صحرا از راه میرسند اما این صحنه ها هم آشنا هستند. من آنها را در قسمت "آفت ها" از سریال مستند خارجی «سفرهای حیوانات» دیده ام؛ درخت های تخریب شده در منظره ی باد صحرا و بعدش زمین بایر. اما اینها کار آدمیزاد نبودند بلکه کار یکی از آفت های مطرح شده در سریال یعنی فیل غولپیکر بودند که با تخریب درختان سبب بیابانزایی در بعضی نواحی افریقا شده بود. باز هم باید فرض میکردیم که ماهی هایی که در اثر بیابانزایی مرده اند نتیجه ی تغییرات اقلیمی هستند و خرابی های فیل ها هم میتوانند کار آدمیزاد باشند؛ مگر نه؟

آن موقع زیاد اهمیت ندادم. اما الان احساس میکنم نوع برخورد ما با بسیاری از مسائل در ایران همینطور بوده است. جدا کردن ماهی ها از بستر افریقایی با حذف کردن جانوران امروزه کاملا افریقایی مثل تمساح نیل، ویلدبیست، گوراسب، و میمون بابون (بعضی از قهرمانان مستند "شکارچیان رودخانه ی کیه ویرا") کمک میکند تا داستانشان در ایران بومی شود چون ظاهرشان تفاوتی با ظاهر ماهی های ایران ندارد. به همین ترتیب حذف یک گله فیل بسیار عظیم از صحنه و باقی نگه داشتن خرابی هایشان، کمک میکند تا به نظر برسد ما با بقایای یک درخت زدایی انسانی مواجهیم که در ایران هم زیاد رخ میدهد. ظاهرا جا افتاده که جایز باشد هر پدیده ی کلی ای را به خاطر این که بعضی مفادش مشابه های عینی در ایران دارند کلا به داخل ایران انتقال داد و با آن، گذشته را به نفع حال یا آینده تحریف کرد. ظاهرا اولین بارهایی که این کار انجام شد به اندازه ی موارد بالا بی خطر به نظر میرسید. ولی از قدیم گفته اند «تخم مرغ دزد آخرش شتردزد میشود.» این بود که یک دفعه ای دیدیم از تویش ماجراهایی مثل «سینما-رکس آبادان» درآمد. وقتی جنایت را به پای افراد رژیم شاه نوشتند، به نظرشان جواز اخلاقی لازم را داشتند؛ ساواک و عوامل شاه آنقدر خونخوار و بدنام بودند که این یکی هم به لیستشان اضافه میشد ظاهرا برای مردم زیاد فرقی نمیکرد. اما مسئله زمان این اضافه شدن بود. درست موقعی که موج تظاهرات ضد رژیم داشت فروکش میکرد، یک دفعه آتش سوزی سینما رکس، مثل یک انبار باروت آتش گرفته عمل کرد و آتش انقلاب هم شعله ور شد. بعدها و در عصر انبوهی رسانه های الکترونیک و شبکه های اجتماعی هم مرتبا انبارهای باروت مشابه با جرقه هایی حتی کوچکتر مثل ماجرای مشکوک مهسا امینی شعله ور شدند. در اینجا جمهوری اسلامی هم درست به اندازه ی رژیم شاه روی الگوهای از پیش تعیین شده قرار گرفته است. مردم میتوانند هر جرم و جنایت وحشتناکی از سوی عمال حکومت فعلی را باور کنند چون جا افتاده است که مومنان مسلمان، انیرانی یعنی غیر ایرانی هستند همانطورکه دینشان اسلام غیر ایرانی است. این الگو به هیچ وجه متعلق به ایران نیست و نتیجه ی دین سازی بر اساس تمایلات شخصی رهبران است که یقه ی خودشان را میگیرد و این، به ریشه ی یهودی-مسیحی قهرمان و تعالیم تشرع اسلامی برمیگردد.

یهودیت و مسیحیت نوین، بر لفظ گرایی و نگاه تاریخی استوارند اما مبدأ سفر تاریخی خود را از جایی آغاز کرده اند که بتوانند بقیه را در خود جذب کنند. اتفاقات ظاهرا تاریخی تورات و انجیل، بر افسانه های نجومی و طبیعت گرایانه ی خدایان قدیم استوارند که نظایرشان تقریبا در تمام جهان یافت میشود. این حرکت، هیچ ریشه ای در معنویت نداشته و نتیجه ی اتحاد یهودیت و مسیحیت با بنیاد قدرت روم در جهت گسترش قلمرو نفوذ قدرتمداران پول پرست رومی بود. کشیش ها ابتدا از مشابهت های افسانه ای با قصه های انجیل برای نزدیک کردن مردم نواحی مختلف به خود استفاده میکردند و بعد از به دست آوردن نفوذ و پایگاه، با لفظ گرایی و معنی کشی، فرهنگ بومی را به نفع مذهب یهودی-مسیحی وارداتی از بین میبردند. این یک دفعه ای پیش نیامد. مثلا در امریکای شمالی، تا دوره های تاریخی اخیر، ایجاد کلنی های سفیدپوستان و سرخپوستان در کنار هم و در کمال صلح و دوستی طبیعی بود ولی هرچه جلوتر آمدیم، مسیر به گونه ای تغییر کرد که روایات حول جنگ همیشگی سفیدها و سرخ ها تقویت شد و مسلما این مسیر به همان اندازه که ضد سرخپوستان بود، ضد سفیدپوستانی که انسانیت خود را فدای تعصب جاهلانه نکردند هم بود. در مرحله ی بینابینی مسیر خود، کشیش ها و خاخام ها مجموعه ی عظیمی از نوشته ها درباره ی بازسازی مبانی شرک از روی مذهب یهودی-مسیحی تولید کردند که بعد از گذشتن تاریخ مصرفشان، بیشترشان را نابود کردند تا تاریخی که برای امروز باقی میماند حتی المقدور منجمد کردن گذشته در وضع موجود باشد.:

“Piercing the fog of deceptic that hides the contours of History” : DAVID WARNER MATHISEN: STARMYTH WORLD: 6MAY 2014

این که شما اساس فرهنگسازیتان را بر شباهت های دو فرهنگ یا سیستم بگذارید و سعی کنید شباهت ها را بهانه ی جایگزینی کل فرهنگ بومی با کل سیستم وارداتی کنید، همیشه نقطه ضعف های خودش را داشته است. چون این که بشود چنین جایگزینی عظیمی را انجام داد، بیشتر بر فانتزی های شخصی مبلغین استوار است. فانتزی هیچوقت با رئالیتی یا واقعیت هماهنگ نیست و بزرگترین نقطه ضعف مبلغان در طول تاریخ این بود که بعد از یک موفقیت بزرگ، به اشتباه تصور کرده اند که فانتزی هایشان با فانتزی های مردم بومی همسو است درحالیکه مردم بومی معمولا بسته به منافع شخصی و معمولا منافعی که از فرط ریشه داشتن در فرهنگ بومی مورد توجه ویژه ی مبلغین قرار نگرفته اند تا جایی با مبلغین راه آمده اند. امروزه چون فردگرایی افزایش یدا کرده و هماهنگ کردن فانتزی های فردی با یک گروه بزرگ سخت تر شده، بحران هایی که این نقطه ضعف بزرگ در جوامع جمع گرای قدیم ایجاد میکرده، کمتر در معرض دید قرار میگیرد و همین باعث میشود تا عوارضش نیز بر ما پنهان بماند ازجمله این که آنچه ما امروز در ناسیونالیسم ایرانی با آن مواجهیم، تقریبا تکرار مو به موی وقایع آلمانی است که امروزه به دلیل فردگرایی افسارگسیخته اش متوجه شباهت تاریخمان با تاریخ آن نمیشویم. در آلمان هم پروتستانتیسم از ابتدای شورش خود علیه کاتولیسیسم رم، توام با نوعی قبیله گرایی آلمانی بود که میخواست به زبان مذهب، با ایتالیا تسویه حساب کند. در ایران هم مذهب شیعه خود از ابتدا با نوعی تمایلات نژادی همراه بود که سیادت ترک و عرب را به مذهب سنی پیوند میزد همانطورکه مذهب سنت هم خود بر تمایلات مشابهی برای جدا کردن را خود از جریان یهودی-مسیحی رایج به وجود آمد. کلمه ی "پروتستان" معمولا به معترض معنی میشود. قیام پروتستان ها نتیجه ی اعتراض آنها به دنیوی شدن کلیسای رم در رنسانس و در تلاش برای احیای مسیحیت ناب بود بطوریکه بعدا نیچه آلمانی ها را به خاطر این قیام لعنت کرد و آنها را باعث بقای مسیحیت شناخت. در ایران هم روحیه ی شیعی انقلاب اسلامی، اعتراضی به دنیوی شدن فضای حکومت های سنی بود و باعث کپی شدن نهضت های مشابه سنی شد. در آلمان، درنهایت این زمینه ی ناسیونالیستی پروتستانتیسم از دست کشیش ها در رفت و نازی گری و خدایان آریایی را جانشین مسیحیت یهودی تبار نمود، پس طبیعی است که در ایران هم آریایی گری نازی در زمینه ی مشابهی فرصت جولان بیابد و در قالب فانتزی های نوین توده ای علیه فانتزی های روحانیون شیعی بشورد. جمهوری اسلامی علیرغم تمام شعارهای ناسیونالیستیش و فقط بر اساس همین الگوهای کاملا وارداتی، ظاهری انیرانی یعنی غیر ایرانی پیدا کرده که حکم میکند باید بر اساس مقاومت نکرده ی ایرانیان در مقابل فاتحان بیگانه بنا بر تاریخ ایران، در مقابل جمهوری اسلامی هم مقاومت کرد غافل از این که هرچقدر ایرانی ها بیشتر به نام ایرانی بودن مقاومت میکنند، بیشتر غیر ایرانی میشوند و بهتر است بگوییم بیشتر غربی میشوند. علت این است که عناصر وارداتی بومی شده از غرب وام گرفته شده و در حکم بذرهای رشد تمدن و سیاست اروپایی در درون ایرانند. این مسئله ابدا مختص ایران نیست و بلای جان کشورهای اطراف ما بخصوص و قبل از همه ترکیه هم شده است. دلیلش هم این است که بذرهای مزبور، چنان ژنتیک گوناگونی دارند که از طریق تفسیرهای مختلف یک روایت بنیادین، امکان تبدیل شدن به محصولاتی جدید در زمین های دارای کیفیت های گوناگون را دارند. محصولات کمی در ظاهر متفاوتند ولی گونه ی واحدی هستند و تاثیرات واحدی بر بدن و مغز ملت ها میگذارند.

بذری که تحویل ایرانی ها داده شده است این است که ایرانی ها اعقاب آریایی های اروپایی هستند که به خاورمیانه آمدند و تمدنسازی کردند و اعراب پست و ترک های حقیر بعد از ساقط کردن حکومت آنان، تمدن را از آنان آموختند. بذری که تحویل ترکیه داده شده، این است که اولین تمدن خاورمیانه یعنی سومر –که به دقت، وجودش از اکثر ایرانی ها پنهان شده است- به لحاظ زبانی فامیل زبان ترکی است و ترک ها بنیانگذاران تمدن در خاورمیانه اند ولی عرب ها و فارس ها حقشان را خورده اند. چیزی که به کشورهای عربی گفته میشود این است که آنها صاحبان تمدنی کهن بودند که به عرب های باستان یا سامیان اختصاص داشت ولی فارس ها نابودش کردند بعد اسلام شوری جدید به آن دمید که این دفعه ترک ها نابودش کردند؛ برای کشف بقایای آن فرهنگ درخشان باید به تنها قوم زنده ی آن دوران یعنی یهود مراجعه کرد. این سه روایت، علیرغم تفاوت ظاهریشان همه از بنیادی واحد می آیند، بنیادی واحد که به تمام این ملت ها حس "خون برتر" داشتن و خود به خود والا مقام تر بودن از دیگران را میدهد چون مستقیما از بستر خون برتر و قوم برگزیده ی بنی اسرائیل برمی آید. ترک هایی که این اواخر بر خاورمیانه حکومت میکردند، از دید اروپاییان، اعقاب ده قبیله ی گم شده ی بنی اسرائیل بودند. مطابق کتاب عزرا، ده قبیله ی گم شده توسط آشوری ها به سرزمینی در آن سوی فرات به نام اساف یا ارساف یا ارضراث انتقال داده شدند. آخرین لغت ARZERATH، عنوان دورترین منطقه ی آسیا در سیبری و در جوار تنگه ی برینگ و ساحل مقابل قاره ی امریکا بوده است. بسیاری از منابع قدیم چون "امریکا، توصیف دقیق جهان جدید" از جان اوگیلبی منسوب به 1670، «روابط مشهورترین پادشاهی ها» اثر جیووانی بوترو منسوب به 1611، ISRAEL REDUX اثر گیلز فلچر بزرگتر منسوب به 1584 این حرف را تکرار میکنند که شلمنصر امپراطور آشور، قبایل گم شده ی اسرائیل را به سرزمین های ماورای کاسپین یا دریای خزر تبعید نمود و آنها درآنجا تبدیل به تارتاری یا تاتار شدند، کلمه ای که اوگیلبی، آن را در عبری به معنی بازماندگان میداند و معلوم است که لغت "تاتار" را با لغت "یاتار" عبری به معنی باقیمانده مرتبط کرده است. "کتابخانه ی ادبیات کتاب مقدس" منسوب به لندن 1850 ضمن تکرار نقش شلمنصر در این تبعید، تارتاری مزبور را با خزرها برابر میداند که بسیاریشان ترک های یهودی بودند و ریشه ی اشرافیت یهودی اشکنازی در اروپا به شمار می آیند. اسکیت ها یا تاتارها بر اشرافیت اروپا هم تاثیرات زیادی نهادند و بعضی اقوام اروپایی از طریق آنها به یهودیان ربط داده میشدند چنانکه ربی الداد، دان های دانمارک را دنباله ی قبیله ی یهودی گم شده ی دان میدانست. جی.کراست، کشیش موراویایی فعال در آسیا، تاتارها را اجداد سرخپوستان امریکا و از طریق این انتساب، سرخپوستان را اصالتا یهودی میشمرد. جوزف ادکینز در «تکامل زبان عبری» حتی زبان های سامی و تاتاری را با هم مقایسه میکرد تا به وجودن زبان های اورال-آلتایی از زبان های عبری و آرامی را که مورد استعمال یهود هستند نتیجه بگیرد. درابتدا حدود تارتاریا یا تاتارستان شمال قفقاز و شامل روسیه ی جنوبی و اوکراین در نظر گرفته میشد ولی هرچه جهان اروپایی در آسیا بیشتر پیشروی کرد، میل بیشتری به انتقال هسته ی مرکزی آن تا دورترین نقاط آسیا پیدا نمود. علت انتقال ارضراث به تندوق در منطقه ی آسیایی تنگه ی برینگ نیز همین است. در سفرنامه ی مارکوپولو، تندوق نام محل حکومت پرستر جان یا شاه یوحنای مسیحی افسانه ای است که چنگیزخان علیه او طغیان کرد و امپراطوری جهانی مغول را بنا نمود. تاکید بر مسیحی بودن تاتارها در منابع اروپایی عتیق زیاد است. هوکلوتیوس پوستوموس در سال 1625 چنگیزخان را که شمشیر به دست و سوار بر اسبی سفید جهان را درنوردید، نسخه ی بازگشته ی مسیح در مکاشفه ی یوحنا شمرد. در کیهان نگاری پیتر هیلین منسوب به قرن 17، چنگیزخان در سرزمین خیتای ظهور نمود که شامل شرق آسیا و دنباله ی آن در قاره ی امریکا میشد چنانکه هیلین امریکا را خیتای شرقی و از مجموع امریکا و آسیا تعبیر به «دو آسیا» میکند. چنگیزخان، تارتارها را با محمدی ها، عرب ها، ژرمن ها، فرانک ها و قبایل سرزمین آلمان متحد نمود و امپراطوری عظیمی در جهان ایجاد کرد. مرکز خیتای، "کامبالا" نامیده و این نام به «شهر خان» ترجمه میشود. روشن است که این کامبالا همان "خان بالیغ" –به همان معنی شهر خان- پایتخت قوبیلای خان است که معمولا با پکن پایتخت چین تطبیق میشود. عنوان کامبالا همچنین نزدیک به "شمبهلا" محل بهشت زمینی افسانه های تبتی است. هیلین از تعیین مرز قطعی بین چین و خیتای ابا دارد ولی میگوید «دیوار بزرگ»، چین را از اسکیت ها در شمال آن جدا میکند. اسکیت ها مردم بسیار وحشی و ترسناکی تصویر میشوند که خون دشمنانشان را می آشامند. آنها اعقاب "ماگوگ" (مأجوج) پسر یافث ابن نوح تعیین میشوند. نویسنده به روایتی اشاره میکند که کشتی نوح در کوه های قفقاز فرود آمد و اولین ملت پس از سیل، اسکیت ها بودند که درآنجا از جامعه ی فرود آمده از کشتی ایجاد شدند و ازاینرو بین اسکیت ها و قبطی ها بر سر این که کدامشان قدیمی ترین قوم زمینند اختلاف بوده است. علیرغم این مطالب، هیلین هنوز تاریخ اسکیت ها را متاخر بر تاریخ یونان و روم و پارس و در حاشیه ی تواریخ آن سرزمین ها تبیین میکند و این به خاطر آن است که در این زمان، در اروپا تواریخ این ممالک برای تعیین یک تاریخ ماقبل تارتاری در حال جعل و تنظیم بودند و این کار، در درجه ی اول برای تصویر کردن وضعیت فعلی روم اروپایی تحت تاثیر تاتارها به عنوان یک تحریف غلط و تعیین اصل بهتری برای اروپا انجام شد. اولاد اسکیت یافث باید تحریفی بر نوح به نظر میرسیدند و این مستلزم آن بود که نوح آنها یک نوح تقلبی باشد. میدانیم که در نوشته های کلاسیک مانند "کمان نوح" از جورجی هورنی منسوب به 1666، یانوس خدای مهم رم، بارها با نوح تطبیق شده است. یانوس یک خدای دو چهره به نشانه ی اصل دوگانه ی گیتی و سیستم وحدت در عین تضاد بود که به غنوصی گری گرایش یافت. بنابراین سرکوبی غنوصی ها توسط ایادی کلیسای کاتولیک رم، تصویری از سرکوب مذهب قبلی تاتاری به دست میدهد. درست به مانند غنوصی های منقرض شده این اصل قبلی هنوز مسیحی است و تطبیق چنگیزخان با مسیح هم به این مسئله اشاره دارد، ولی توجه داریم که مسیح هنوز هم با نقطه ی مقابلش یهودا کامل میشود. بر همین اساس، اصل واحد به دو اصل متضاد تقسیم میشد: مسیحیت عرفانی و یهودیت این دنیایی که در اسلام که مذهب اکثر تاتارها بود به تعادل میرسید. ولی اکنون مسیحیت توسط یهودیت از نو نوشته میشود و تعادل قبلی را انکار میکند. نتیجه این که اسلام یک انحراف در تاریخ تمام ملل تحت سلطه ی تاتارها معرفی میشود و تمام این ملل، تواریخی بر اساس اصل اروپایی نو تعریف یونانی-رومی در قبل از آن برای خود میسازند. حتی اصل تاتاری هم بر همین اساس، اروپایی میشود. تاتارهای بنیادین که برای محوری بودن در محل عمود زمین در قطب شمال تعریف شده بودند جای به آریایی های اروپایی میدهند. نازی ها که مدعی تداوم راه آریایی های بنیادین بودند خود را پیرو مکتب سرزمین افسانه ای تول در شمال دور معرفی میکردند که با هایپربوریای افسانه های یونانی تطبیق میشد. اما تول در منابع قدیم بارها با گرینلند تطبیق شده و گرینلند یک سرزمین اسکیمویی و محل سکونت اینوئیت های زردپوست بوده است. عقیده بر این است که اینوئیت ها از قسمت آسیایی تنگه ی برینگ تا خود گرینلند پیوسته به سمت شرق مهاجرت کرده اند. لویی ژاک دورایس، در کتاب "زبان اینوئیت ها"، از قول کراوس به شباهت های زبان اینوئیت با زبان های مجاری، فین، ساموئید، و تاتار، اشاره میکند. بنابراین عوض شدن نژاد تول از تاتاری به اروپایی، بیانگر مقدم قرار دادن محصول (نژاد اروپایی) بر اصل (اختلاط تاتارها با نژادهای بیگانه طی گسترش قومی خود) است. همین مطلب درباره ی نسبت دادن تمدن خاورمیانه به آریایی های مهاجر از روسیه ی جنوبی هم صدق میکند. اروپاییان، خلف ترین اعقاب این آریاییان را فارسی زبانان معرفی میکنند. در این مورد، باید توجه کرد که افغان ها فارسی زبان بودند و آنها در گذشته یهودی بودند به طوری که نام بعضی از قبایلشان به صراحت همان نام های قبایل یهود بود. بنابراین آنها به اندازه ی تاتارها میتوانستند اعقاب ده قبیله ی گم شده ی یهود تلقی شوند و چون بعضی از ارزش هایشان چون جنگاوری و غارتگری همان خصوصیات نسبت داده شده به تارتاری است، در بعضی نظریات، به جای تاتارهای اصلی ظاهر شده اند. برآمدن آریایی ها از روسیه ی جنوبی هم هنوز نسبت تارتاری با آن منطقه در منابع مسیحی را مد نظر دارد. نهضت تجدید نظر در تاریخ در روسیه که با فومنکو شروع شد، تغییر خاصی در این نظریه نداده و فقط مهاجرت آریایی ها از روسیه را از ماقبل تاریخ به قرون وسطی انتقال داده تا تغییرات به نام ملت روسیه نوشته شوند و طی این جابجایی، نژاد مغول ها نیز مجددا از زردپوست به سفیدپوست اسلاو تغییر کرده است. با این حال، روسیه ی فومنکو در گذر از تناقضات بی جواب فراوانش گاهی دنباله ی یونان قستنطنیه به نظر میرسد که کهن الگوی امپراطورانش اسکندر کبیر است. داستان انتقال یهودی ها از اسرائیل به ماورای کاسپین توسط شلمنصر آشوری و تبدیلشان درآنجا به تاتارها، شباهت واضحی با داستان جدا شدن یاجوج و ماجوج توسط دیواری که اسکندر در شمال میسازد دارد و ظاهرا اسکندر خود نسخه ی یونانی شده ی شلمنصر است. این، خود، باز به یک اصل سامی ماقبل یهودی راهگشا میشود که در حکم دلیلی برای تفاوت تاتارهای یهودی مآب با بقیه ی مردم دنیا و درآمدن مسیحیت یهودی تبار از دنباله ی اروپایی آنها است. این میتواند مسیر مهاجرت تعیین شده را وارونه کند بخصوص که امروزه ثابت شده منطقه ی خاورمیانه در گذشته بسیار سرسبزتر از امروز بوده و دلیل قرار گرفتن خرابه های باستانی در بیابانهای آن، تغییرات آب و هوایی احتمالا بعد از برخورد یک شهابسنگ به زمین بوده که تمام زمین را تحت تاثیر خود قرار داده است. گسترش بیابانزایی و از بین رفتن منابع تمدنی، میتوانسته باعث مهاجرت سامی ها و دیگر نژادهای خاورنزدیک به شمال و گسترششان از طریق روسیه در شرق و غرب باشد. نکاتی که فومنکو درباره ی قابلیت مسکو روسیه در باب اسطوره شناسی تطبیقی با تاریخ و افسانه های ملل متعدد میگوید کاملا درست و قابل توجهند اما برخلاف نظر فومنکو این بدان معنا نیست که مسکو لزوما منشا تاریخ تمام این ملل از شرق تا غرب است چون ممکن است خودش محل انتقال افسانه ها از جایی دیگر باشد. مطابق روایت رسمی، نام شهر مسکو از لغت "مسکوآ" به معنی باطلاق می آید و ممکن است مسکوی کنونی ( که در گذشته ی نزدیک تحت الشعاع سنت پطرزبورگ پایتخت قبلی روسیه قرار داشت) به خاطر نامش، صحنه ی انتقال وقایع یک قلمرو باطلاقی در خاورمیانه شده باشد. در مناطق مرزی عراق با ایران در حوالی خلیج فارس، این نوع اراضی فراوانند و معروفترینشان مرداب حویزه است.:

“HIDDEN HISTORY: RUSSIAN PAST IN THE MIDDLE EAST”: JANUS STARK: STOLEN HISTORY: 29 NOV 2024

سرهنگ فورلانگ انگلیسی، در نیمه ی دوم قرن 19، آبشخور مذهب دوگانه ی اولیه را کوثا در بین النهرین میشمرد که بنیادین بودن مذهبش، باعث شد تا نامش به صورت "کوشی" برای سیاهان که نژاد بنیادین بشرند به جا بماند. به نظر او عقاید مربوطه با مهاجرت به شمال و سپس غرب در سرزمین های کلتی اروپای غربی بومی شده اند ولی حلقه های مکملشان هنوز در نجوم و خورشیدپرستی شرقی قابل بازآفرینی است. در این مورد، او به وابستگی خورشید با خدای زحل میپردازد که با توجه به ارتباط همزمان زحل با تاریکی، جمع ضدین به نظر میرسد. علت این است که خورشید در سیر خود در آسمان مدام میل به تاریکی پیدا میکند و با فرو رفتن در عمق زمین در هنگام غروب، سبب استیلای تاریکی میشود. خدایان خورشیدی بر همین مبنا خدایان فصول هم هستند و در طول سال، با افزایش روزانه ی زمان شب، باعث زمستان و مرگ موقت طبیعت میشوند. هر دو رویداد، تعبیر به سفر خدای خورشیدی به دوزخ یا قلمرو مردگان میشوند. این درست به مانند مرگ گیاهان و جانوران در زمستان که اجسادشان در زمین وسیله ی تغذیه ی گیاهان جدید میشوند، به غذا خوردن مادر برای تغذیه ی نوزاد در رحمش تشبیه میشود. پس زمین، مادری حامله است و حکم خانه ی خدای در حال تحول را دارد. به همین ترتیب، تاریکی زحل نیز مادینه است و این مادینگی میتواند به سبب قرار گیری در مقابل قانونگذاری خدای خورشید، یک مادینگی طاغی و شیطانی باشد. به همین دلیل، عناوین "قیون" یا "کیوان" برای زحل، با عنوان KEN برای ونوس برهنه همخانواده اند. هر دو اصطلاح با لغات "خان" و "کاهن" برای جانشینان زمینی خدا در ارتباطند. چون مقام ریاست، خود یک جایگاه زمینی هبوط کرده برای خدای خورشیدی است. تابوت عهد و معبد یهود هر دو جایگاه هایی زنانه اند و تخت پادشاه خود نسخه ی انسانی تابوت عهد است. یهود دراینجا پیرو تعبیر زنانگی برای بت خدا از سوی فنیقی ها هستند. اصطلاح فنیقی "تانیت پن بعل" به معنی تانیت صورت بعل، نشان میدهد که چگونه بعل یا خدای مذکر وقتی در قالب یک بت یا تصویر، شکل پیدا میکند، مونث و تبدیل به الهه (تانیت) میشود. در مصر، لغات رفان و رمفان، برای زحل به کار میرفت که به نظر فورلانگ، میتوانند با لغات رفائین و رفائیم برای غول ها در بین یهود مرتبط باشند. ده قبیله ی گم شده ی بنی اسرائیل و اعقابشان سامری ها از سوی یهودیان متشرع متهم بودند که به رفائیم قربانی تقدیم میکردند. لغت رفائیم به معنی مردگان هم هست و این، موضوع بقای غول های نابودشده در سیل نوح تا دوره های بعد را توضیح میدهد. جسد مردگان وقتی بخشی از خاک میشود از طریق گیاهان درآمده از خاک جذب بدن انسان های کنونی میگردد و از این طریق مواد شیطانی بدن غول های منقرض شده میتواند به انسان امروزی منتقل شود. این با افسانه های یونانی-رومی درباره ی ایجاد حاصلخیزی زمین در اثر خون تیتان های مقتول به دست ژوپیتر مطابقت دارد چون این تیتان ها مشابه دقیق غول های نابود شده به دست یهوه خدای یهودند. پطرس قدیس از زندانی شدن ارواح طاغی توسط سیل نوح سخن گفته که میتواند با گفتار کتاب ایوب درباره ی اقامت رفائیم در آب های زیرزمینی نسبتی داشته باشد. میدانیم که تهامات الهه ی آبی اولیه و مادر خدایان هم با آب های زیرزمینی نسبت می یافت و بنابراین رفائیم از طریق آب ها با خدایان بین النهرین باستان تطبیق میشوند. لنورمنت به افسانه ی بابلی هفت جن شرور دوزخ توجه نشان میدهد و معتقد است آنها نسخه های زیرزمینی و بنابراین مرده و جهنمی هفت خدای سیاره ای بابل در هفت طبقه ی آسمان به روایت عرب ها و سنت پاول هستند. یکی از القاب تیتان ها «خاک زادگان» بود شاید چون آنها میتوانستند از طریق مواد موجود در خاک دوباره زنده شوند. رفائیم را با نفیلیم تطبیق میکردند که نامشان از "نا" ی تعریف آرامی به اضافه ی "افل" یا "فال" به معنی افول می آید و بنابراین نفیلیم یعنی سقوط کردگان یا نفله شدگان. یکی از نظریات درباره ی نامیده شیطان به EVIL/DEVIL هم این است که این لغت، تلفظ دیگر لفت "افل" است. "افل/فال" را باز به از تبار "پو/پوه" یا "اپوه" یا "افوه" یا "اپوش" یعنی شیطانی معنی میکنند که با تایفون هیولا تطبیق میشده است: تیتان شروری که در اساطیر یونانی-رومی علیه زئوس/ژوپیتر شورید. در مصر، تایفون با سیت خدای جنگجو تطبیق میشد و جانورش گراز بود. در سوریه گراز قاتل آدونیس خدای طبیعت و فصل ها و عامل وقوع زمستان است. در اساطیر اسکاندیناوی، نفلهایم محل حکومت اشرافیت غول ها در جوتونهایم یا سرزمین غول ها در شمال دور است. دراینجا "نفل" مشخصا مرتبط با نفیلیم است. شمال دور، سرزمینی سترون و محل زمستان های طولانی و بنابراین جای خوبی برای حکومت تایفون است. در صورت برابر بودن تایفون با پو(ه)/فوه، میتوان لغت اخیر را به "نا" ی تعریف آرامی افزود و به لغت "نفو" رسید که نام نفتیس، همسر سیت یا تایفون مصری، صورت مونث آن است. همین لغت به صورت "نف" NEPH در بریتانیا برای زادگاه و سرزمین مادری به کار میرفته است. از نظر کلیسا سرزمین مادری شیطانی است چون میتواند مواد بدن اجداد مشرک را از طریق خاک به بدن مومنان انتقال دهد و به سبب آمادگی قبلی، باعث شورش مردم علیه مواعظ کلیسای مسیح و درنتیجه علیه خداوند گردد.:

“RIVERS OF LIFE”: J.G.R. FORLONG: V1: QUARITCH PRESS: LONDON: 1883: P520-7

اسکاتلندی های قدیم اعتقاد شدیدی به تقدس خاک سرزمین مادری خود داشتند و حتی وقتی به ایالات متحده مهاجرت میکردند، خاک اسکاتلند را با خود میبردند و به ته کفش خود میمالیدند تا هنوز روی خاک سرزمین مادری در حال قدم زدن باشند. این اعتقاد به خاک، نتیجه ی اعتقاد به اجداد است چون اسکات ها معتقد بودند که صفات با خون و اجزای بدن منتقل میشوند و جسد اجداد منجمله خون آنها که پس از مرگشان تبدیل به خاک اسکاتلند شده است نیروهای فوق طبیعی خود را از طریق خاک به گیاهان و از گیاهان به جانوران و از هر دو به مردمان در حال حیات اسکاتلند انتقال میدهد. در بین جنگجویان اسکات، خوردن خون دوست و دشمن امر طبیعی ای بود و عامل انتقال صفات فرد صاحب خون به فرد نوشنده تصور میشد. استروژن یا انرژی مادینه ی روح که در خون جریان دارد، به انواعی از اجنه نسبت داده میشد که نرینه اش stregoi و مادینه اش stregoica نامیده میشدند. این موجودات، خود را به شکل های گرگ و کلاغ درمی آوردند و از این جهت، دورادور با گرگینه ها یا آدم-گرگ های خوناشام افسانه ای در ارتباط بودند. ارواح گرگ در اساطیر اسکاتلندی به ریشه های اسکیتی/سکایی اسکات ها برمیگردند. در سلسله مراتب توتمی اسکیت ها گرگ دومین جانور مهم بعد از اژدها بود. در مناطقی که گرگ از بین رفته بود، این توتم با جانوران دیگری که یادآور او باشند بخصوص خرس و روباه جانشین میشد. گرگ ارتباط روشنی با ماه داشت چون تصور میشد گرگ ها در اثر بزرگ شدن ماه دچار حالت جنون آمیزی میشوند که آنها را وادار به زوزه کشیدن میکند همانطورکه تبدیل انسان به آدم-گرگ هم نتیجه ی تغییرات فاز ماه بوده است. ارتباط مشابهی هم در بعضی نواحی بین ماه و پلنگ برقرار میشده است. پلنگ جانور دایانا الهه ی ماه بود که موضوع برجستگی نسبت ماه با زنانگی را برجسته میکند، موضوعی که به نسبت عادت ماهانه ی زنان توام با غلیان خون در اثر چرخه ی ماه برمیگردد. پلنگ همچنین جانور دیونیسوس باخوس خدای شراب انگور بود و این موضوع هم به جانشینی خون با شراب به سبب میعان و سرخی آنها برمیگردد. پلنگ از طریق دیونیسوس توتم عیسی مسیح هم بوده و ادعای یهودی ها درباره ی تولد عیسی از شخصی به نام بن پانیرا (پسر پلنگ) این را نشان میدهد. در مصر، جانوری بومی که به اژدها نزدیکتر باشد، جایگزین پلنگ میشود: تمساح نیل. سوبک، فرم تمساح گون هورس خدای خورشید است که از اسلاف مسیح به شمار میرود. تمساح را در قبطی، "مساح" میخواندند مرتبط با لغت "مسح" به معنی تر شدن که با عنوان مسیح در ارتباط است. کاهنان عبیدی در بین النهرین موقع اجرای مراسم مذهبی، پوست پلنگ میپوشیدند و به طور صوری پلنگ میشدند. عبیدی ها که زبان منقرض شده شان از ریشه های زبان های سکایی و سومری است، از بنیانگذاران تمدن بین النهرین بودند و ازآنجاکه اولین حکومت های اسکیتی در ترکیه، دارای اختلاط خونی با اشراف بین النهرین بودند، احتمال ورود رسوم عبیدی به اسکیت ها از این طریق بسیار بالا است. نوشته اند که اسکیت ها از جمجمه ی دشمنانشان کاسه میساختند و در آن شراب مینوشیدند. علت این است که اسکیت ها سر را جایگاه روح میدانستند و رسم خوناشامی برای کسب روح را با نوشیدن مایعی خون مانند در جایگاه روح عوض کرده بودند. رسم سر بریدن، ارتباط مستقیمی با این اعتقاد دارد. اشرافیت یهودا که خود را اولاد سلیمان شاه یهود میخواندند هم همین ایده را داشته و با آن، رسم شکار سر را به راه انداخته بودند و تمپلارها که نسب فرقه ی خود را به سلیمان میرساندند، حامیان انواعی از ادبیات حماسی بودند که در آنها، مرتبا سرها از بدن جدا میشدند. درواقع سنت یهودی-تمپلار و سنت اسکیتی جایی در ریشه به هم میرسند. ظاهرا برام استوکر به این موضوع اعتقاد داشت چون در رمان دراکولای خود، بعضی عناصر شیطان باور مربوط به زندگینامه ی کنت دراکولا را از باورهای سکایی گرفته است. این در حالیست که استوکر دوست آرتور ماخن، جادوگر ولزی، و با آلیستر کراولی و مک گرگور ماترز –هر دو از فرقه ی کابالایی "طلوع طلایی"- در ارتباط بود. این افراد علاقه ی ویژه ای به افسانه های چرخه ی جام داشتند که در آن، جام شراب شام آخر مسیح با جام خون مسیح به عنوان نمادی از خط خونی جابجا میشد که این راه به واسطه ی شاه یهودا (عیسی) به اشرافیت سلیمانی می انجامید. از طرفی کنت دراکولا از طریق رومانی به ولاد تپس معروف به دراکولا (یعنی اژدها) شاه والاخیا میرسد که خود در «مدرسه ی سلیمان» در هرمانشتات، آموزش های کابالایی حول جادوگری سلیمانی را دیده بود. دو مدرسه ی دیگر از این شاخه در اروپا وجود داشت: یکی در ترانسیلوانیای رومانی و دیگری در تولدوی اسپانیا. استوکر هم کنت دراکولا را به جای ولاخیا با ترانسیلوانیا مرتبط کرده است که این دلیل دیگری هم دارد. "تارتاریا" در ترانسیلوانیا خاستگاه "پیش سکاها" ی ایجاد کننده ی اشرافیت سکایی شمرده میشد. این منطقه ارتباطات ویژه ای با ترکیه داشت که جادوگران در آن "اوبر" نامیده میشوند و همین لغت است که به صورت امپر، ومپیر و درنهایت وامپایر به معنی خوناشام درآمده است. ومپایرها –که اخیرا در سینما به صورت زامبی هم درآمده اند- کاملا نسخه های دیگر آدم-گرگ ها و مرتبط با توتم گرگند و خوناشامی آنها نشاندهنده ی آشامیدن خط خونی برای قوی تر شدن و بالاتر آمدن تا رسیدن به مرتبه ی اژدها است. اعقاب اسکاتلندی اسکیت ها هنوز شمه ای از این تمثیل را با خود دارند. در سلسله مراتب توتمی اتحادیه های اسکات ها گراز نماد بالارتبه ترین قبایل و جوجه تیغی نماد دونپایه ترین قبایل است. خون دوستی گرگ دراینجا با تلاش گراز برای رسیدن به سیب سرخ عوض میشود چون عقیده بر این بوده که گراز سیب دوست دارد ولی چون نمیتواند بالای درخت برود به زحمت سیب تازه گیر می آورد. آنچه که گراز به عنوان رتبه و مقام آن را نمایندگی میکند، اژدها به صورت خط خونی نمایش میدهد. این اژدها شکل ماورائی شده ی مار است و دراینجا مار، روح گراز است که توانسته با خزیدن از درخت بالا برود و سیب سرخ را بخورد. بدین ترتیب این باورهای ظاهرا سکایی کاملا با اسطوره ی یهودی-مسیحی درخت سب باغ عدن و مار محافظ آن در تورات گره میخورند و همانطورکه میدانیم از دید مسیحیان، این مار، همان شیطان است. این تماثیل حتی میتوانند مجموعه ی آنچه کهانت دروئیدی بریتانیا نامیده میشود را در بر بگیرد. چون لغت دراکو به معنی اژدها در کلتی بریتانیایی گاهی DRAOI نامیده میشود که امکان برداشت لغت دروئید از آن هست. دروئید را معمولا درخت پرست معنی میکنند ولی این هم هست که شیاطین معمولا ارواح جنگل و درختان بودند و تشبیه شیاطین به مارها میتواند امکان تکثیر مار روی درخت در آنها و رساندنشان به جایگاه مهمی در درخت پرستی دروئیدی را تسهیل کند.:

“FROM TRANSYLVANIA TO TURNBRIDGE WELLS’: NICHOLAS DE VERE: CHAP2

گرازی که به مار باغ عدن تبدیل میشود، قطعا همان گراز تایفون است که آدونیس را میکشد و آدونیس خدایی است که جسدش جذب زمین میشود تا با تبدیل شدن به کالبد گیاهان، در بدن انسان ها سیلان پیدا کند. بنابراین گراز در جایگاه مسیحیت اولیه –در مرز پاگانیسم و مسیحیت یهودی تبار- قرار میگیرد که تیتانی در خدمت ژوپیتر مظهر قدرت است و وقتی که با او دچار اختلاف میشود، به دست ژوپیتر سرکوب میگرد که داستان اختلافات تمپلارها با کلیسای رم و فرارشان به اسکاتلند میتواند به این تکه مربوط شود. نتیجه این که کلیسای رم و بسترش در معبد سنت پیتر، در جایگاه ژوپیتر خدای سیاره ی مشتری قرار میگیرند همانطورکه ظاهر مجسمه ی سنت پیتر درآنجا هنوز شکاکان را به یاد بت ژوپیتر می اندازد. در عین حال، کلیسا وانمود میکند که این جایگاه فقط به کشیش ها و پادشاهان تعلق ندارد و همه ی مسیحیان را باید در بر بگیرد یعنی توفیق پادشاه و کشیش های همدستش در جهانخواری، همان پادشاه شدن تک تک مردم مسیحی است اگرچه سهمی در خوان چپاول جماعت قدرتمدار نداشته باشند. بگذارید استدلال های ارائه شده را از تریبون یک مسیحی معتقد بشنویم:

«قدیس پطرس در رساله ی خود، مسیحیان را هم به عنوان پادشاه و هم به عنوان کاهن معرفی می کند (اول پطرس 2: 9). من به این فکر کرده‌ام که چگونه این هویت باید نحوه ی زندگی ما را شکل دهد، و پس از انجام برخی تحقیقات، ویژگی غیرمنتظره‌ای پدیدار شد: شوخ بودن. پاپ قدیس لئوی کبیر در تفسیر اول پطرس 2:9 نوشت:

"زیرا همگانی که در مسیح بازآفرینی شده‌اند، با علامت صلیب پادشاه می‌شوند. آنها با روغن روح‌القدس کاهنان تقدیس می‌شوند تا فراتر از خدمات ویژه ی خدمت ما به عنوان کاهن، همه ی مسیحیان روحانی و بالغ بدانند که نژادی سلطنتی هستند و در منصب کشیشی شریک هستند."

ارتباط بین کهانت و سلطنت به ملکیصدق، کاهن-شاه مرموز سلیم که نقش مسیح به عنوان کشیش و پادشاه را پیش‌نمایش می‌کرد، بازمی‌گردد (پیدایش 14، عبری 7). به طرز شگفت انگیزی، "ملکیصدق گاهی اوقات "پادشاه من سیاره ی مشتری است" ترجمه می شود. نام دیگر مشتری "Jove" است، جایی که ما کلمه ی "Jovial" را دریافت می کنیم. و اینجاست که هیجان انگیز می شود. در کیهان‌شناسی قرون وسطی، هر سیاره با ویژگی‌های رفتاری خاصی مرتبط یا بر آن موثر بود. "شخصیت Jovial شاد، جشن دوست و در عین حال معتدل، آرام، بزرگوار است." ارتباط مشتری با پادشاهی به اسطوره‌های یونانی-رومی که در آن مشتری (جوو/زئوس) پادشاه خدایان است و کمدی الهی، جایی که دانته حاکمان را در حوزه ی فلک ​​مشتری قرار می‌دهد، بازمی‌گردد. چه چیزی شادی را به فضیلت پادشاهان و کاهنان تبدیل می کند؟ و چه ربطی به حرفه ی ما دارد؟ اول، این راهی برای مقابله با شر است. هم کشیشان و هم پادشاهان به طرق مختلف برای دفاع از مردم خود فراخوانده می شوند. پادشاه مسئول محافظت از سرزمین خود در برابر مهاجمان است و کشیش برای گناهکار شفاعت می کند، به این معنی که او برای تطهیر باید با شیطان روبرو شود. اگر در مواجهه با خطر می خندید یا در میان رنج ها حس شوخ طبعی را حفظ می کنید، به این معنی است که تحت قدرت آن نیستید. در "بازگشت پادشاه"، گندالف و پیپین گفتگوی پرتنشی با دنتور درباره ی تهاجم قریب الوقوع موردور دارند. پیپین با احساس ناامیدی جلسه را ترک می کند تا اینکه صدای خنده ی گندالف را می شنود. پیپین با تعجب به چهره‌ای که اکنون در مقبلاش بود نگاه کرد، زیرا صدای آن خنده خوشحال و شاد بود. با این حال در چهره ی جادوگر در ابتدا فقط خطوطی از مراقبت و غم را می‌دید؛ اگرچه وقتی با دقت بیشتری نگاه می‌کرد، دریافت که در زیر همه چیز شادی بزرگی نهفته است: چشمه‌ای از شادی و نشاط که برای خندیدن کافی است. گندالف نه تنها شهامت مقابله با دنتور را دارد، بلکه به اندازه ی کافی قوی است که طنز را در احساس کوچکی میزبان ببیند. با وجود اینکه موقعیت بزرگتر در حال خطرناک شدن است، شادی گندالف او را از ناامیدی دور نگه می دارد، که به نوبه ی خود پیپین را تشویق می کند. شوخ بودن نشانه ی شجاعت است. یک نکته ساده را در نظر بگیریم: پادشاهان مرد هستند و توصیفات شادمانی معمولاً با عبارات مردانه‌تر توصیف می‌شوند. اما این یک فضیلت منحصراً مردانه نیست. «شاه» در اینجا می‌تواند نماینده ی همه ی افراد سلطنتی اعم از مرد و زن باشد. در ضرب المثل‌های 31، زن ایده‌آل و با فضیلت به‌عنوان کسی توصیف می‌شود که به لباس قدرت و وقار در آن زمان درمی‌آید. دوم، شادی و نشاط نشانه ی اعتدال قوی است. لوئیس این شخص شوخ طبع را چنین توصیف می کند: "عشرتجو و اما معتدل". شادی مانند شادی مستانه یا کمدی مداوم نیست. این رایگان و غیرمفید است، اما کنترل نشده نیست. همانطور که پاپ لئو کبیر اظهار داشت، "زیرا چه چیزی پادشاه مانندتر از این است که پس از تسلیم روح خود به خدا، خود را بر بدن خود حاکم بیابی؟" یک فرد پادشاه می داند چگونه بدون افراط و تفریط از زندگی جشن بگیرد و از زندگی لذت ببرد. او به اندازه‌ای قوی است که هم قدرتمند و هم صلح‌آمیز باشد - بدون اینکه مست شود، بنوشد، بدون بدخواهی بجنگد، یا بدون اینکه احمق یا تحقیر شود، شوخی کند. به روشی مشابه، یک کشیش باید شر را درک کند تا با آن مبارزه کند. اما این درک باید تعدیل شود تا از ساده لوحی یا کنجکاوی خطرناک در مورد تاریکی جلوگیری شود. در شوخی، مانند مبارزه، باید به اندازه ی کافی به حریف خود (یا موضوع شوخی) نزدیک باشید تا ببینید واقعاً چیست و با آن درگیر شوید، اما به اندازه ی کافی دور باشید تا از چنگال آن در امان باشید و در شکست یا ناامیدی نیفتید. سوم، شوخ بودن نشانه ی امید است. شخص شوخ در خط منگنه ی کیهانی "دانسته است" مهم نیست که چقدر چیزها بد به نظر می رسند، روزهای شیطان به شماره افتاده است و شر هرگز دوام نخواهد داشت. پادشاهی بر تاج و تخت است که از طریق خون خود پیروز شده است. او قبلاً با تاریکی روبرو شده و بر آن غلبه کرده است. امید به دلیل احتمال ناامیدی وجود دارد. ما می توانیم بخندیم زیرا می دانیم که نور بر تاریکی غلبه خواهد کرد، اگرچه تاریکی آن را درک نمی کند. به همین دلیل است که من استدلال می کنم در زمینه ی مناسب جایی برای طنز تاریک وجود دارد. ما نباید اجازه دهیم چیزی فراتر از دسترسی نور شاد باقی بماند. این خنده ی یک پادشاه در جنگ است که می داند پیروزی نزدیک است، و خنده ی یک کشیش است که می داند فداکاری او چیزهای شکسته شده را باز می گرداند. در نهایت، شادی نشان دهنده ی بزرگواری است. این سرریز و سخاوت روحیه است. یک پادشاه خوب از قدرت و منابع خود برای تأمین مخارج پادشاهی خود استفاده می کند. یک کشیش، همانطور که الکساندر اشممان می نویسد، " در مرکز می ایستد و آن را در عمل خود برای برکت دادن به خدا، هم در دریافت جهان از خدا و هم تقدیم آن به خدا، متحد می کند." با انجام این کار، یک کشیش در آشتی گناهکاران با خدا و شفای جهان شرکت می کند. شخص بزرگوار آنچه را که به او داده شده می پذیرد و سپس به دیگران می دهد. آدم شوخ دنیا را می گیرد، طنز موجود در آن را می شناسد و آن شادی را به دیگران عرضه می کند. سخاوتمندی در تمایل به خندیدن وجود دارد - این نشان دهنده ی تسلیم در برابر لذت است و مردم را دور هم جمع می کند. فرد شوخ طبع شجاعت و شوخ طبعی خود را برای خود نگه نمی دارد. او آن را به اشتراک می گذارد تا دیگران را تشویق کند. گاهی اوقات افراد در جستجوی تقدس، غمگین و مالیخولیا می شوند. آنها دلتنگ چیزی هستند که واقعاً کشیشان، راهبان و راهبه های خوب را جذاب می کند: شادی آنها. بهترین مذهبی ها روحیه ی اشراف دارند - قدرت، خوبی، شرافت، عدالت، شادی و شوخ طبعی. آنها شوخ طبع هستند. علیرغم جان فداکارانه و منضبط آنها، کیفیت اساسی آنها نه سختگیری، بلکه سرزندگی است. شوخ بودن ویژگی انحصاری پادشاهان تاجدار و کشیشان منصوب نیست. آنها ویژگی هایی هستند که مسیح به همه ی ایمانداران عرضه کرده است (اول پطرس 2: 9). شوخ بودن به معنای داشتن حس شوخ طبعی و بزرگواری است. این یک طنز بی خودانه است که دیگران را به درون خود می کشاند و به جای خندیدن به هزینه ی آنها یا ربودن شادی آنها با تدبیر، انرژی و زندگی می بخشد. برای انجام وظیفه ی خود به عنوان کاهن-پادشاه، باید با خنده های او که در آسمان ها می نشیند، شادمان باشیم (مزمور 2:4).:

Jupiter, Melchizedek, and the Christian Virtue of Being Jovial: Hannah M Langdon: MEDIUM: Feb 17, 2025

اینقدر تعلیم شیرینی است که تا حالا باعث شده تا حکومت های ممالک مسیحی علیرغم تمام خیانت هایشان به مسیح، سعی کنند به زور هم که شده، ملت های افسرده شان را شاد نشان دهند. شادی نشانه ی شاه بودن "ملت" (ناسیون) است و آن حکومتی که مثل دربار واتیکان نماینده ی خدا بر زمین باشدف بر امتی که همه شاهند و شاه صفت و برتر از همه ی ملت های دیگر دنیا، حکومت میکند. طبیعتا مذهبی مثل اسلام که از مسیحیت اروپایی و زمینه ی یهودی قبلیش تقلید میکند و برای خودش واتیکان های اسلامی میسازد هم به همین وضع دچار خواهد شد. اما چه خواهد شد اگر مردم مملکت از این که تظاهر به شادی کنند خسته شود. اینجا است که آن زمینه ی قبلی برای تبلور روحی که به واسطه ی خوراک های اطلاعاتی، از اجداد به درون بدن ملت حلول کرده است، فراهم میشود. این چیزی است که ملت در اثر ده ها سال شستشوی فرهنگی به طور ناخودآگاه حس میکند. ولی این عملکرد ذهنی ناخودآگاه و ناعقلانی است و به همین دلیل هم نتیجه آن چیزی نیست که ملت انتظار دارند. چون خوراک های اطلاعاتی آنها از گیاهان بومی خاک ملت نیستند بلکه از گیاه های گلخانه ای ای هستند که از اروپای غربی و امریکای شمالی و آن هم بر اساس صلاحدید شرکت های تولیدیشان به داخل کشور صادر شده اند و بذرهایشان نه حتی در خاک اروپا و امریکای شمالی بلکه در خاک فانتزی های اشرافیت های سلطه گر آن نواحی پرورش داده شده اند.

خدا: سلاح اشراف بر ضد مردم که مدام به سمت مردم برگشت میکند.

تالیف: پویا جفاکش

در سال 1940 زمانی که گسترش ایدئولوژی های اتمیسم و مادیگرایی و تقلیل انسان به جسم با انکار روح، با افزایش جنگ های مخرب و قتل عام های ددمنشانه ی گسترده در اروپا ارتباط مستقیم یافت، سیمون ویل، مقاله ای به نام "ایلیاد یا شعر زور" منتشر کرد که در آن، سعی نمود پیوند زورگویی و خشونت با فقدان روح را در توصیفات صحنه های جنگ در ایلیاد هومر بیابد. نویسنده استدلال نمود که اجساد قربانیان در میدان جنگ، نه لزوما کشته های واقعی بلکه آدم هایی را نشان میدهند که از شدت غلبه ی غضب و خشونت و بی فکری بر آنها روحشان مرده و تفاوتی با ماده ی بیجان ندارند. ویل، به صحنه های توصیف عنان گسیختگی اسب ها بعد از مرگ سوارانشان در ایلیاد توجه ویژه نشان داده بود. مرکب های اعمال خشونت زنده مانده و از همیشه جاندارتر بودند و سوارانشان تبدیل به "شیء" شده بودند. صحنه ی قتل هکتور هم چنین تضادی دارد. پس از این که آشیل، برای گرفتن انتقام قتل معشوقش پاتروکلوس به دست هکتور تروآیی، هکتور را کشت، جسد هکتور را به ارابه بست و در میدان تاخت. ایلیاد میگوید چهره ی سابقا جذاب هکتور در آن زمان دیگر هیچ حسی در بیینده ایجاد نمیکرد. این هم میتواند کاملا نمادین باشد. افزایش خشونت و زورگویی، جذابیت یک فرد محبوب را در بین اطرافیانش از بین میبرد. او اکنون شیئی در تملک دشمن خود است و این دشمن، یک ارابه ران است؛ شاید ارابه ران ذهن. در کاتوپانیشاد آمده است که حواس انسان مانند اسب های قدرتمندی هستند که اگر به درستی توسط ذهن کنترل نشوند و به افسار آن درنیایند، میتوانند به دنبال خواسته های خود فرار کنند و کالسکه ی روان انسان را واژگون کنند. در داستان ارجونا شاهزاده ارجونا به خود برتر انسان تشبیه میشود و ذهن، کریشنا است که اسب های ارابه ی او را کنترل میکند. کریشنا ظاهرا یک ارابه ران معمولی است ولی ارجونا به زودی میفهمد او خداوند ویشنو است که به این شکل درآمده است. در نگاره ها کریشنا بین ارجونا و اسب ها حائل شده و حکم میانجی آنها را دارد. تصویر کریشنای ارابه ران در حال کشیدن اسب ها دنباله ی تصویر خدای خورشید در حال راندن ارابه ی اسب های خورشیدی است که در اساطیر یونانی به آپولو و هلیوس نسبت داده میشود. سقوط فائتون پسر هلیوس از اوج آسمان در اثر عدم توانایی کنترل اسب های خورشیدی داستان مشهوری است. پیرو ارتباط دادن این تماثیل، متوجه میشویم فائتون تمثیلی از یک الوهیت رشد نایافته است که در اثر عدم توانایی کنترل حواس مادی فرد، سقوط میکند و شک گرایی افراطی ای را بر او تحمیل میکند که سبب عدم تعادل روانی فرد میگردد. این که فرد باور داشته باشد میتواند تعادل خود را بازیابد در حکم رستاخیز خدای مرده پس از مرگ او است. در داستان مسیح، میبینیم که توماس شکاک، تنها حواری ای است که رستاخیز عیسی مسیح را باور ندارد. او نماد شک گرایی مادی است و چنین شکاکی ای خود ناشی از دور شدن از تمثیل و اشتباه گرفتن خدا با موجودی مادی است که جسمش پس از مرگ خاک میشود. در عین حال، این شک گرایی نیمه ی تکمیل کننده ی ایمان برای بهتر کردن آن هم هست چنانکه نام توماس از توم به معنی همزاد و مکمل می آید چون او نیمه ی تکمیلی مسیح به نشانه ی ایمان است و این دو نیمه های مقابل و پارادوکسیکال خدایی واحد یعنی تموز/تامس/توماس هستند که خدای فصل ها و گیاهان است و مانند مسیح همراه خزان و بهار طبیعت، مرگ و رستاخیز میکند. این بهار و خزان در طول روز هم با غروب و طلوع خورشید بازآفرینی میشود و میتوان آن را در اساطیر مصری به صورت رستاخیز ازیریس خدای خورشیدی پس از مقتول شدن و به شکل اوروس/هوروس بازیافت. نام اوروس به صورت اروس خدای عشق هم دیده میشود که امروزه بیشتر تحت نام لاتینش کوپید خوانده میشود. این خدای کودک سان بالدار به مانند خداوند یهودی-مسیحی، خود را از همسرش پسوخه (سایکه) که نامش به معنی روان فرد است پنهان میکند. روان به هویت شوهرش شک پیدا میکند و تحت بدگویی های خواهرانش مظنون میشود که او یک اژدها باشد. تلاش او برای دیدن اروس، باعث ناپدید شدن اروس (خدا) از زندگیش میشود و زندگی پسوخه بی معنا میگردد. او مجبور میشود بردگی آفرودیت/ونوس که الهه ی لذت های دنیوی و مادر اروس است را نماید که درنهایت باعث مرگ پسوخه یا روان میگردد تا این که اروس او را دوباره زنده میکند و به نزد خود میبرد. درواقع رفت و بازگشت اروس نسخه ی دیگر مرگ و رستاخیز عیسی مسیح است که دراینجا شک پایه ی این ناپدیدی موقت است و میتوان آن را با قتل مسیح در اثر شک قومش مقایسه کرد همانطورکه در دنیای امروز هم شکاکیت سبب مرگ الوهیت در فرد مادیگرا است درحالیکه میتوانست این الوهیت را ارتقا دهد ولی از استفاده از الوهیت ذهن برای کنترل کردن اسب های مادیگرایی درماند.:

“EROS AND PSYCHE”: DAVID WARNER MATHISEN: STARMYTHWORLD.COM

نتیجه ی جالبی که از به هم آمیختن این تماثیل به دست می آید، این است که به دست آوردن ایمان بعد از فقدان آن، امری طبیعی در زندگی بشر است و افسانه های پاگانی به طرق مختلف به این طبیعی بودن صحه نهاده اند. این درحالیست که افسانه های پاگانی مکمل داستان مرگ و رستاخیز مسیح به نظر میرسند و انتظار داریم که مشابهش در مسیحیت هم باشد و شاید نیاز قدرتمداران به ایمان بی چون و چرای مردم تابع، باعث شده تا این ادیان به شدت سانسور شده و به صورت مسیحیت یهودی تبار کنونی بازآفرینی شده باشند، امری که در ادیان تحت تاثیر مسیحیت یهودی تبار هم تکرار شده است.

مشهورترین مدرک بر اشتراک چنین ادیانی با نیمی از پاگانیسم و نابودی کل آنها به خاطر نیمه ی طرد شده، در داستانی اسلامی درباره ی فتح مصر توسط مسلمانان اولیه آشکار میشود. بر اساس این داستان، زمانی که عمروعاص اسکندریه را گرفت، از عمر ابن خطاب خلیفه ی دوم درباره ی الواح کتابخانه ی اسکندریه کسب تکلیف کرد. خلیفه گفت کتاب های این کتابخانه یا مخالف قرآن هستند که در این صورت باید از بین بروند یا مطابق قرآن هستند که در این صورت، قرآن را داریم و کفایت میکند، پس همه را بسوزانید. سرهنگ فورلانگ انگلیسی این داستان را اختراع مسلمانان تندرو و وسیله ای برای تایید سرکوب دگراندیشی و از بین بردن اطلاعات با ایجاد یک الگو از صدر اسلام میداند و یادآوری میکند که بیشتر اطلاعات غرب درباره ی مذاهب پاگانی شرق اسلامی از اسکندریه و به واسطه ی تجارت اعراب به ایتالیا و اسپانیا رسیده اند و بنابراین نوشته های عتیق آنجا از بین نرفته بودند و چه بسا به غرب منتقل میشدند چون در اثر رشد اسلام خشن، بودنشان در شرق خطرساز بود. بنابراین فورلانگ، روایت خود منابع مسیحی را میپذیرد که بر اساس آن، اکثر منابع اسکندریه توسط مسیحیان تندرو از بین رفته اند و اگر چنین حدیثی در اسلام داریم، به خاطر این است که روح تعصب مسیحی در اسلام نفوذ کرده و افتخار خود به تخریب و کتابسوزی را به اندازه ی مسیحیت در اسلام هم نهادینه کرده است. این باعث میشود تا فورلانگ، جمله ی منسوب به عمر را به دهان و قلم کشیش ها انتقال دهد و بپرسد چرا باید از دید مسیحیان، بخشی از دانش کتابخانه ی اسکندریه با مسیحیت هماهنگ و بخشی دیگر با آن متفاوت باشد و این استدلال نابودی آثار شود؟ فورلانگ دراینباره این موضوع را برجسته میکند که کتابخانه ی اسکندریه وابسته به سراپیوم یا معبد سراپیس بود و منابع گوناگون مسیحی، از فعالیت کشیش های مسیحی در سراپیوم نوشته اند. وی همچنین بخشی از متن موسوم به نامه ی هادریان امپراطور روم به دوستش سروانیوس را برجسته میکند که در آن آمده است کریستیان ها یا مسیحیان، یک شعبه از پیروان سراپیس هستند، برای برخیشان سراپیس همان کریست یا مسیح است و برای برخی دیگر، سراپیس خود خدای اعظم یهود و مسیح میباشد. سراپیس، مخفف آسور-آپیس، ترکیب نام اسری یا ازیریس خدای خورشیدی و کهن الگوی فراعنه با نام تجسم حیوانی او یعنی گاو آپیس است. او خدای جهان زیرین یا قلمرو مردگان بود. نخست به شکل انسانی با سر گاو و کلاه و عصای فرعونی نشان داده میشد ولی بعد یکی از حکام یونانی، تصویر او را با تصویر یک خدای جهنمی آسیایی با سه سر، سر شیر در وسط و سرهای گرگ و سگ در دو طرف عوض کرد. فورلانگ معتقد است این خدای آسیایی، یک فرم از میترای پونتوس است که در منابع یونانی-رومی، با فبوس، هایپریون، فاناکس، دیونیسوس و لیبر تطبیق شده است. میترا یک خدای خورشیدی با زمینه ی تاثیر گسترده است. فورلانگ معتقد است عوض شدن جای او با یهوه خدای یهودی-مسیحی، حداقل یک مشابه شرقی دارد و آن، انتقال بخش بزرگی از وظایف میثره/مهر یا میترای پهلوی به اهوره مزدا در زرتشتی گری است اگرچه مهر برای زرتشتیان همیشه خدای خورشید نیست. همانطورکه میدانیم، خورشید 12 خانه در 12 صورت فلکی دایره البروج دارد که توسط هفت سیاره کنترل میشوند. در یک روایت زرتشتی، هفت سیاره توسط 4جن کنترل میشوند: 1-آنائید یا آتش 2-مهر (میثره/میترا) یا خورشید 3-برسیوف یا مشتری 4-آناهید یا ستاره ی صبح که نسخه ی مونث مهر است. فورلانگ توجه میدهد که نام های آنائید و آناهید، صرفا دو تلفظ از یک اسمند و این اسم، آناهیتا یا ناهید، الهه ی زهره است که دو فرم ستاره ی صبح و ستاره ی غروب دارد و از این بابت با تاریکی مرتبط و واسطه ی خورشید و تاریکی است. نام آناهیتا بخصوص همانطورکه نامنوشت یونانیش آنائیتیس نشان میدهد، شکل دگرگون نام آنات یا عنات الهه ی سامی است که شکل مونث نام "آن" یا خدا است چنانکه نسخه ی دیگرش اللات یا الایلات هم نامش شکل مونث "ال" یا خدا و در هر دو حالت معادل الهه است و به عنوان خدای مونث شده با میترای مونث شده ای که آناهید باشد مطابقت دارد. این الهگان سامی هم موکل ماه تلقی شده اند و هم موکل زهره، و اگر دقت کنید، آتش، ماه و زهره، هر سه جانشینان خورشید در تاریکی هستند. بنابراین از چهار جن یادشده سه تایشان معادل مهر یا میترایند. میماند جن مشتری. اگرچه زرتشتی گری، ستاره پرستی را مذموم خوانده و ارتباط بنیاد خود با نجوم را انکار کرده است، ولی میدانیم که اهوره مزدا خدای اعظم زرتشتی همان آسورامستاس یا آشور خدای مشتری در بین النهرین است که نام اسری/ازیریس در مصر هم از او می آید. بنابراین میتوان به نوعی جانشینی خورشید با مشتری اطلاع حاصل کرد. در جهان یونانی-رومی، خدای مشتری، ژوپیتر یا زئوس است. قراینی هست که او هم جای یک خدای خورشیدی به نام فاناکس را اشغال کرده که با شیرها و مارها در ارتباط بوده و بعدا به دیونیسوس جوان و آپولو تقسیم شده است. درواقع این تعویض را میتوان در تعویض سول اینویکتوس یا خدای خورشید رومی با عیسی مسیح در 25 دسامبر یا کریسمس که سابقا سالگرد فستیوال خورشید بوده است هم شناسایی کرد. تلمودی ها مدعیند که مسیحیت، ترکیبی از مذهب ژوپیتر با مذاهب مرکوری و خورشید است. ژوپیتر یا پدر-ژو درابتدا بیشتر به نام جووه JOVE شناخته میشده است. حدیثی از اورفئوس میگوید جووه، فبوس (خورشید)، پلتو (ارباب جهان زیرین و مردگان) و دیونیسوس همه خدایی واحد هستند و جولیانوس موقع نقل این حدیث اضافه میکند که همه ی آنها همان سراپیس هستند. "جووه" نامی نزدیک به یهوه است و ظاهرا جانشینی مزبور، با عوض شدن الوهیم خدای کلی سامی با یهوه در تورات ارتباط مشخصی دارد. یهوه برای تبدیل شدن به جووه ابتدا باید به "یاوه" تبدیل شود که کلمه ای نزدیک به "یابه" از نام های خدا در بین سامری ها است. خود یهوه نخست "یاهو" بوده که نامی است نزدیک به "آه" خدای ماه و مطابقت هایی بین یهوه و جهوتی یا تحوت خدای ماه مصری نیز وجود دارد. نام یاهو همچنین به صورت "یائو" IAO هم تلفظ شده که عنوان آپولوی کریوس هم هست. در مصر، یائو درست مثل خدای مسیحیت، سه کالبد دارد که عبارتند از آمون، رع و فره PHRE. این یائو در بتی به نام "آسپ" ASP مجسم میشده که به شکل قلب بوده است. رع نیز در کیش ویژه ی خود، بیشتر در تمثال یک شاهین مقدس به نام "آیت" ظاهر و در بت ویژه اش به نام "بیت" BAIT مجسد میشده است. اصطلاح «یک بیت، یک آثور» بیت یا خانه ی زمینی خدای خورشید را با آثور یا هاثور که الهه ی زمین است منطبق میکند. این هاثور موکل زهره و نسخه ی قبطی ونوس یا آفرودیت الهه ی عشق یونانی-رومی بوده است. تجسد خدا در او همان تجسد یهوه در کالبد ماری یا مریم برای متولد شدن به شکل عیسی مسیح است. درواقع روح خدا در بت حلول میکند و از طریق آن بر نیایش کننده اثر میگذارد و این اثر، هم سرنوشت او را متحول میکند و هم بر اعتقادات او تاثیر میگذارد. در زبان انگلیسی FATE یا سرنوشت با FAITH یا اعتقاد، دارای ریشه ی لغوی واحد است. FATE در قدیم بیشتر نام اجنه ی سرنوشت بوده است ولی اکنون سرنوشت را خدای مسیحیت تعیین میکند که همزمان خالق هم هست. این باز به سراپیس برمیگردد که در تصویر جهان زیرینی ازیریس تثبیت شده بود. ازیریس در مقام خدای جهان زیرین با پتاح خدای خالق تطبیق میشد و عنوان FATE هم از همین نام پتاح می آید همانطورکه همین نام پتاح به "بودا" هم تبدیل شده، خدایی که به اندازه ی مسیحیت، روحانیونی زاهد پرورش میدهد و مانند FATE ها در بوداهای کوچکتری تقسیم میشود.:

“RIVERS OF LIFE”: J.G.R. FORLONG: V1: QUARITCH PRESS: LONDON: 1883: P505-512

به همان ترتیب که خدا در خانه اش یعنی بت حلول میکند تا به شکل باور در افراد متولد شود، قصر یا برج هم در که در حکم خانه ی جانشین زمینی خدا یعنی حاکم است، برای او حکم الهه ی مادر را دارد. این به توصیف بت الهه ای که از سرش برجی درآمده است در متن "دئا سیریا" منسوب به لوسیانوس راهگشا میشود. این نام را میتوان به الهه ی سوری معنی کرد ولی فورلانگ مینویسد میتوان آن را الهه سوریا به عنوان فرم مونث سور/آسور هم دید. معبد این الهه در جوار رود فرات را دیونیسوس باخوس برای مادرش جونو ساخته بود که جونو نام لاتین هرا همسر زئوس/ژوپیتر است. در درون معبد، بت های ژوپیتر و ژونو در کنار هم و نشسته بر تخت هایی تصویر شده بودند و تخت ژوپیتر را گاوها و تخت جونو را شیرها حمل میکردند که یادآور نگاره های مشهور هندو حول ارتباط شیوا با گاو، و همسرش پرواتی با شیر است. به جز اینها بت یک خدای فرزند درآنجا بود که کبوتری بر سرش نشسته بود و برخی او را باخوس و برخی دیگر سمیرامیس میدانستند. فورلانگ معتقد است این خدای سوم باید عیسی مسیح باشد اما این که از روی ظاهرش معلوم نیست مثل باخوس مذکر است یا مثل سمیرامیس مونث، مرحله ی بینابینی او بین خدای خورشیدی و عیسای مسیحی را نشان میدهد. کاهنان معبد الهه، گالی ها بودند که مردانی با ظاهر و لباس زنانه بودند. ولی لوسیان، موضوعاتی مثل خدمت کردن فواحش زن و مرد به معبد، قربانی کردن بعضی از جانوران اهلی و نوشتن گناهان قوم به پای بعضی دیگر و رها کردنشان، و قربانی کردن کودکان برای معبد را ذکر کرده که فورلانگ همه را یادآور ویژگی های انواع طردشده ی یهودیت در تورات میشمرد.:

Ibid: p515-7

ظاهرا خدای یهود با قصرها میانه ای ندارد و کاخ نشینان و ثروتمندان را جهنمی میداند. ولی این هم از صفات خاص خدای یهودی-مسیحی است که همیشه در هرآنچه شیطانی است حلول میکند. مثلا مار در کتاب مقدس مظهر شیطان و عامل اخراج انسانها از بهشت است ولی میبینیم که خدای موسی در صحرا در مار برنجین روی عصای موسی حلول میکند تا بیماران را شفا دهد و اینچنین با اشمون خدای درمان سوری ها یکی میشود و فرم اسکلپیوس خدای درمان مصری-یونانی را پیدا میکند که ماری به دور عصایش پیچیده است و اتفاقا این اسکلپیوس، یائو IAO نامیده میشود که تلفظی از یاهو یا یهوه است. این هم مشابهی در خورشیدپرستی دارد: آپولو اژدهای پیتون را میکشد ولی کاهنه هایش جانشین پیتون میشوند و پیتیا نام میگیرند. عنوان پیتون را میتوان ریشه گرفته از پتاح و مرتبط با بودا هم تلقی کرد. ای.پیکاک، به شباهت مذهب بودایی با مذهب فیثاغورسی توجه کرده و نام پیتاگوراس را به گورو-بودا یا معلم-بودا معنی کرده بود ولی بلاواتسکی فکر میکند دراینجا پیتا میتواند قبل از بودا، پتاح باشد. از طریق پیتون و پتاح، مار به بخش مخالف ازیریس-هورس خدای خورشیدی با وظایف شخصیش هم تبدیل میشود و البته سراپیس هم به مار متشبه است. دشمن بزرگ ازیریس و هورس در گزارش های یونانی از اساطیر مصر، تایفون است که معادل قبطیش سیت میباشد. تایفون به خر مجسم میشود که در قبطی یائو نامیده میشود و باز هم با یهوه مرتبط میگردد. در اساطیر یونانی، تایفون رهبر غول هایی است که میشورند و خدایان از وحشت آنها میگریزند و در اتیوپیا به شکل حیوانات درمی آیند تا این که برمیگردند و غول ها را شکست میدهند. در تواریخ رومی-مسیحی و معمولا پیرو مطالب نقل شده از قول مانه تو، این با بازگشت فراعنه –خدایانی در ظاهر انسان- و خانواده های سلطنتیشان و بیرون راندن امت تایفون یعنی هیکسوس ها از مصر همراه است. در گزارش مانه تو، موسی و قومش هم همزمان با اخراج هیکسوس ها از مصر بیرون شدند و بنابراین نسبتی بین هیکسوس ها و یهودیت وجود دارد. مصریان، ختی ها را هم امت سیت میخواندند. در الواح آشوری، گاهی از فلسطین به عنوان سرزمین ختیان یاد شده است. بعضی پاپیروس های مصری هم فلسطین را سرزمین هیکسوس ها و ختیان و قلمرو تحت اداره ی سیت خوانده اند. در رساله ی کاتولیک "یهودا" میخوانیم که «اما میکائیل، فرشته ای که باشیطان درگیر میشد و درباره ی جسد موسی بحث میکرد، جرئت نکرد حکمی توهین آمیز بر او وارد کند.» که منظور از جسد موسی را فلسطین میدانند. قرار است فلسطین در دستان سیت یا تایفون که همان شیطان است بماند اگرچه آنجا سرزمین خدا است. شاید هم اخراج خدا از تختگاهش به معنی پایان قدرت او در جهان باشد و ادعای شکست امت شیطان در مصر، فقط برای وانمود کردن خدایی بودن سیستم حکومتی آنجا بوده باشد. چون ظاهرا برخی معتقد بوده اند که پیروزی زئوس/ژوپیتر بر تایفون هنوز محقق نشده است. مثلا به این شعر ویرژیل توجه کنید: «سلام ای فرزند خدایان، پسر بزرگ جووه. افتخارات بزرگ را دریافت کن. زمان نزدیک است. مار خواهد مرد.» که قاعدتا مار باید تایفون یا شیطان باشد. مثل این میماند که بگوییم ظهور مسیح نزدیک است. البته به نظر میرسد جووه همزمان خود مار باشد و در قالب آن به مسیح تبدیل شده باشد چون به شکل ماری، به بستر پروسرپین خزیده و او را به زاگرئوس یا باخوس اول باردار کرده است و این باخوس به سبب مرگ و رستاخیزش سلف عیسی مسیح به شمار میرود بخصوص که فرمی از باخوس به نام زئوس سابازیوس، عملا همان یهوه صبایوت و خدای سبت سیاه جادوگری یهودی است. تلاش ها برای انکار ارتباط خدا با مار، بیشتر حلقه های مفقوده ی کشف این ارتباط را افشا کرده اند. مثلا میتوان به کتاب "پیشگویی های زکریا" مراجعه کرد. این کتاب، متعلق به حسیدی ها است. آنها شیطان را "آنرامانیا" مینامیدند که لغتا همان آریمانیوس یا اهریمن است. شیطان مرتبا بوسیله ی آنان با خدایان سوریه تطبیق شده است ازجمله با سیت، بعل زبوب و آپولو. به عقیده ی آنها زکریا در سال دوم حکومت داریوش هیستاسپ، در یهودیه آغاز به پیامبری کرده و برخورد خود با شیطان را چنین توصیف کرده است: «او یوشع، کاهن اعظم را نشان داد که در برابر فرشته ی خداوند ایستاده بود تا دشمن او باشد. و خداوند به شیطان گفت: "ای شیطان، خداوند تو را ملامت کند. حتی خدایی که اورشلیم را برگزیده است، تو را ملامت کند."» این از آن جهت جالب است که یوشع، جبعونیانی را به خدمت مقدس برگماشت که از قبایل HIVI بودند و HIVI یعنی مار. اینطوری واقعا مرز بین مار شیطانی و خدای مارآزار مخدوش میشود. رفع تناقضات ناشی از حواشی این اتفاق حتی موقع بازنویسی تورات، از دست کاتبان هم در رفته است و اینطوری است که میبینیم در کتاب اول تواریخ (21 : 1) آمده است: «و شیطان بر اسرائیل قیام کرد و داوود را برای شمردن اسرائیل برانگیخت» و همزمان در کتاب دوم سموئیل (24 : 1) میخوانیم: « و بار دیگر خشم خداوند بر اسرائیل افروخته شد و داود را بر ایشان برانگیخت و گفت: برو اسرائیل و یهودا را بشمار.» بلاخره معلوم نیست خدا دستور شمارش قوم را داده است یا شیطان. شاید چون هر دو یک نفرند. به هر حال باید توجه کنیم که کتاب مقدس، دستورنامه ی کاهنان است و کاهنان بیش از همه به شیطان و لشکر شرورش نیاز دارند. چون اگر شیاطین دشمن و مزاحم مردم نباشند، نیازی هم به فرشتگان و یاری گران انسانیشان یعنی کاهنان برای دفع شر آنها وجود ندارد. هرچقدر دامنه ی نفوذ شیاطین در جهان زیادتر باشد، کشیش های مسیحی هم بهانه ی بیشتری برای دخالت در همه جای جهان خواهند داشت و به همین دلیل هم علاقه ی زیادی به شیطانی تلقی کردن همه چیز در جهان از سوی دستگاه های غربی و بازگویی آنها بر اساس تصویر کشیش ها از مذاهب جادوگری وجود داشته است. مادام بلاواتسکی معتقد است کشیش های مسیحی، ویژگی های کلی مذاهب پاگانی را از روی جادوگری یهودی برداشته اند که همراه فریسی ها گسترش یافته و لزوما ویژگی تمام ادیان ابتدایی یا باستانی نبوده است ولی انگاره ی ارتباط یهودیان منحرف با شیطان بهانه ای شده تا تمام خدایان غیر مسیحی، شیاطین باشند و تمام ملت های غیر مسیحی شیطانپرست. در نیمه ی دوم قرن 19 و همزمان با اوج گیری اکتشافات و اختراعات، قدرت کشیش ها و پولی که برای دستگاه تبلیغات مذهبی آنها در مستعمرات تخصیص داده میشد برای غربی ها جلب توجه میکرد. مثلا در روز نهم آوریل سال 1877 روزنامه ی "سان" سخنرانی کشیش جان دبلیو. سارلز از بروکلین در گردهمایی واعظان باپتیست در کلیسای مارینرز نیویورک را سوژه کرد که گفت همه ی بتپرستان بالغ که بدون آگاهی از انجیل میمیرند، برای ابد ملعون هستند.:

«برادر استودارد، مبلغی از هند، نظرات کشیش بروکلین را تایید کرد. هندوها گناهکاران بزرگی بودند. یک روز پس از موعظه ی او در بازار، برهمنی از جا برخاست و گفت: "این مرد ما هندوها را متهم میکند که دنیا را به دروغ گذرانده ایم. چگونه میتواند بگوید که خداوند همه ی ما را دوست دارد؟ به مارهای زهرآگین، ببرها، شیرها، و همه ی انواع حیوانات خطرناک اطراف ما بنگرید. اگر خدا ما را دوست دارد، چرا آنها را نمیبرد؟" کشیش آقای پیکسلی از همیلتون نیویورک، از صمیم قلب با دکترین برادر سالرز موافقت و خطاب به وزارت، 5000 دلار برای تخصیص مردان جوان در راه آنها درخواست کرد.»

در ادامه ی این مقاله، از عملکرد وارونه ی اثر تبلیغات کشیش ها صحبت شده است؛ و نیز از این که در هند شیادی و خلافکاری دقیقا در جاهایی که مبلغین مسیحی مرکز دارند بیشتر است. مادام بلاواتسکی آن را با سقوط اخلاقی سرخپوستان امریکا در جاهایی که تحت نفوذ میسیونرهای مذهبی هستند مقایسه میکند و مینویسد اعتبار کشیش ها در همه جا رو به سقوط است و برخلاف پیشگویی مسیحیت که کلیسای مسیح جای کنیسه ی یهود را خواهد گرفت، تنها مکتب نزدیک به کلیسای مسیح که با موفقیت و سرعت در حال رشد در تمام نواحی کوچک و بزرگ اروپا و آسیا و امریکا است، کنیسه ی یهودی است. در این پس زدن مسیحیت، هیچ چیز به اندازه ی شیطانی خواندن همه چیز و همه کس از سوی کلیسا موثر نبوده است. شیطان کلیسا دیگر آن تایفون شرور مصریان و یهودیان و یونانیان نیست. سیت یا تایفون، بیش از هر چیز خدای قحطی و خشکسالی و دشمن سبزیجات و گیاهان کشاورزی بود و از این طریق و به سبب مشابهت به گراز که آفت محصولات کشاورزی است حتی ممکن بود در حد خوک اهلی ساده سازی شود. او به هیچ وجه یک قدرت شکست ناپذیر نبود و بلاخره دورانش با پیروزی نیروهای طبیعی مدافع آدمیزاد به پایان میرسید. اما در مسیحیت، ظاهرا همه ی نیروهای طبیعت و همه ی آدم های تحت تاثیر این نیروها شیطانیند و وقتی این را با ادعای دیگر کلیسا که همه چیز جهان دست خدا است جمع می آوریم، یقین میکنیم که خدای کلیسا باید خود شیطان باشد. اتفاقا ادعای اخیر، تاثیر کابالای یهودیان سبتی که کلیسا منفورشان میدارد را بر کلیسا نشان میدهد. چون این کابالا است که مروج وحدت وجود است و مدعی است یهوه به شکل آدم کدمون در تمام موجودات و نیروهای زمین تکثیر شده و همه چیز جهان خدایی است. روشن است که این هبوط خدای آسمان به زمین اگر در یک زمینه ی غنوصی نشانه ی انحطاط او باشد مبین تبدیل یک خدا در زمین به شیطان است.:

“ISIS UNVEILED”: H.P.BLAVATSKY: v2: CHAP10

کابالا مدعی است که یهوه تبدیل به زمین شده تا خود را تصفیه کند و به عنوان آدم کدمون یا آدم اولیه در قالب آدم ابوالبشر در برترین آفریده اش انسان تجسد پیدا کرده تا بهتر این وظیفه را انجام دهد. بنابراین انسان ها و ناچارا تکامل یافته ترین انواعشان وظیفه ی به حداکثر رسانی تصفیه ی مزبور را دارند. نازی ها که نژاد ژرمن را عالی ترین نوع انسان میخواندند به عنوان سروران نژاد ژرمن این وظیفه ی الهی را بر دوش گرفتند چون اگرچه واضعان این بشارت، همان یهودیان "کثیف" بودند که باید تصفیه میشدند، ولی به هر حال، قربانی شدن در راه خدای یهود هم یکی از آموزه های خود آن یهودیان بود و آنها باید برای آموزش این رسالت الهی به بقیه ی مردم زمین، پیشقدم میشدند. ازآنجاکه بعد از پایان یافتن ظاهری نازی ها یهودی ها از بین نرفته و اشرافیتشان که اتفاقا پیروان کابالایند از همیشه قدرتمندترند نظریه ی نازی ها هم از همیشه قوی تر است. فقط ترجیحا نازیسم و فاشیسم را در اروپا تعطیل کرده و محل جنگ و سختی کشی و عذاب روانی در اثر فقر و توهم را به بقیه ی نقاط دنیا منتقل کرده به این ادعا که اروپایی ها به اندازه ی کافی با سلاخی کردن حاملان ژن های معیوب به دست هم طی جنگ های چندصدسال اخیر آرام شده اند و حالا باید شرایط جنایت و فساد را در بقیه ی دنیا نیز گستراند تا بقیه ی ژن های عاصی و «شیطانی» هم در اثر آتش بلایا تطهیر شوند. پس دانش نازی تعطیل نشد بلکه دانشمندان نازی به خدمت امریکایی های پیروز درآمدند و با به راه انداختن عملیات کنترل ذهن عمومی درMK-ULTRA و مانند آن، به راه مبارک فاشیسم در غرب و شرق ادامه دادند. یک بخش مهم عملیات نازی ها به راه انداختن ناسا بود که از طریق آن، بخش مهمی از فلسفه ی آنها به زبان نجومی بیان شد. ظاهرا این نجوم یک علم است ولی درواقع همانقدر علم است که پایه ی اساسی آن یعنی نجوم بابلی. نجوم بابلی کاملا مذهب بود. برای رد گم کنی ادعا میشود که علم جدید، مذهبی نیست و پایه اش گالیله ای بوده که نزدیک بود توسط کلیسا اعدام شود. این شروع را عمدا انتخاب کرده اند تا نجوم جدید را با چرخش زمین به دور خورشید مشخص کنند و آن را مقابل کیهانشناسی کلیسا قرار دهند که در آن، خورشید به دور زمین میچرخید بدون این که به روی خود بیاورند که حامیان اصلی گالیله هم اکثرا کشیش بودند و در مقابل، کیهانشناسی قبلی یعنی کیهانشناسی بطلمیوسی، اساس کشیشی ندارد و همراه المجسط بطلمیوس از قلمرو عربی وارد شده است. درواقع کیهانشناسی گالیله موسوم به کیهانشناسی کوپرنیکی هم به اندازه ی کیهانشناسی بطلمیوسی، ریشه در مذهب دارد و این مذهب، خورشید مرکزی فیثاغورسی است که همانطورکه افسانه ی درس آموزی فیثاغورس در بابل نشان میدهد به اندازه ی کیهانشناسی بطلمیوسی ریشه در مذاهب بابلی دارد و اگر خورشید را به جای زمین مرکز قرار میدهد به خاطر آن است که ارادت بسیار بیشتری به خورشیدپرستی دارد همانطورکه چنین ارادتی قبل از گالیله از لابه لای نوشته های یک کوپرنیکی آشکارا فیثاغورسی یعنی کپلر بیرون میزند. میتوان رد این منشا بابلی را در ترتیب سیارات منظومه ی شمسی بنا بر مواعظ ناسا یافت. از خارج از منظومه که وارد آن میشویم، به ترتیب از کنار پلوتو، نپتون، اورانوس،زحل، مشتری، مریخ، زمین، زهره و عطارد میگذریم و به خورشید میرسیم. دراینجا زمین هفتمین سیاره است و این با نشان هفت نقطه یا ستاره ی هفت پر برای انلیل ارباب زمین در اساطیر اکدی هماهنگ است. نماد زهره در نگاره های اکدی، یک ستاره ی هشت پر است و همانطورکه میبینید او سیاره ی هشتم شده است. مریخ، سیاره ی ششم است و نماد نرگال ارباب مریخ یک ستاره ی شش پر است. این ستاره ی شش پر بعدا و به سبب جشن اکیتو نماد نبو خدای عطارد شده است. چون نبو برای نجات پدرش مردوخ از زندان تهامات الهه ی هرج و مرج، به جنگجوترین خدای زمانه تبدیل میشود و جای نرگال را میگیرد و همانطورکه ارتباطش با عدد 6 حکم میکند، نجات مردوخ توسط نبو در روز ششم عید اکیتو رخ میدهد. زحل سیاره ی چهارم است و این هم با نشستن نینورتا ارباب زحل بر تختی با نشان 4ستاره هماهنگی دارد. با این وضع اگرچه هیچ سند بابلی دراینباره نداریم، ولی از نظم دهنگان یهودی صحنه انتظار میرود مشتری که سیاره ی پنجم است را با ستاره ی پنج پر مشهور شیطانپرستان مرتبط کرده باشد که به شکل سر بز نماد حیوانی مشهور یهود ترسیم میشود. ارباب مشتری، مردوخ است که بعدا ارباب زمین میشود و با انلیل همهویت میگردد. در اساطیر یونانی-رومی، ارباب مشتری، ژوپیتر یا زئوس است که بر المپ حکومت میکند که با حکومت یهوه بر کوه موریاه و انلیل بر کوه کور مطابقت دارد. گودئا شاه لاگاش، آموخت که انلیل، «یک 7 است که 50 است». 50 دراینجا با 50 نام مردوخ در سرودی به همین نام مطابقت دارد. به نظر میرسد زکریا سچین موقع پرداختن به مردوخ، بدون این که خود بخواهد، به شکلی نقش اساطیر بین النهرین در شکل دهی به تصویر آسمان از سوی ایدئولوژی علمی کنونی را افشا کرده است. وی در فصل هشتم از کتاب «سیاره ی دوازدهم» میگوید که نیبیرو سیاره ی مردوخ با مشتری تطبیق شده است چون مردوخ معروف به «مرکز آسمان» بوده است. سچین خرده میگیرد که کسانی که این حرف را میزنند (و سچین از آنها نامی نمیبرد) مشتری را مرکز آسمان حساب میکنند چون به عنوان پنجمین سیاره وسط 9سیاره است و این درحالیست که همین ها میگویند بابلی ها دورتر از زحل را نمیشناختند و بنابراین اورانوس و نپتون و پلوتون نباید موقع حسابرسانی مرکز آسمان لحاظ شوند. سچین اضافه میکند که ماه همیشه در حسابرسی سیارات بابلی مهم بوده و اگر آن را اضافه کنیم، مرکز آسمان نه مشتری بلکه یک سیاره ی ناشناخته در بین مشتری و مریخ خواهد بود. از طرفی متون بابلی از سفر مردوخ از «پایگاه آسمان» (آن نور) به «مسکن ارباب» (ای نور) سخن میگویند و سچین از اینجا حدس میزند که سیاره ی مردوخ در یک چرخش بیضی شکل از آسمان ورای منظومه ی شمسی به محل مورد مناقشه بین مشتری و مریخ منتقل میشده و در این هنگام، نیروی وارده از او سبب تغییرات بزرگ در زمین میگردیده است. متون بابلی از بروز سیل ها توسط مردوخ سخن میگویند و ممکن است سیل بروسوس که همان سیل نوح است اشاره به این استقرار داشته باشند. سچین حتی از روی یک متن بین النهرینی، بخش مورد توجه سیر مردوخ از سوی بابلی ها را هم تعیین میکند: «به محض ظهور: عطارد. طلوع 30 درجه از قوس آسمانی: مشتری. هنگام ایستادن در محل نبرد آسمانی: نیبیرو». سچین برابر شدن مردوخ با عطارد و مشتری دراینجا را به همتراز شدن سیاره اش با آنها نسبت میدهد درحالیکه اینجا ممکن است سیر تغییر صفات یک خدا با تمثیل شدن خدایان سیاره ای صاحب صفات مطرح باشد. به هر حال، این قطعه برای فهم موضوع همهویتی مردوخ با نبو خدای عطارد موقع خلق زمین مهم است. اتفاقا سچین برای این موضوع هم برنامه ای دارد. وی در همان فصل، از نظریه ی کریگ و اورگل درباره ی خلق حیات در زمین سخن به میان می آورد که برای توضیح چگونگی پیدایش حیات در جو اولیه ی زمین بدون حضور بعضی عناصر لازم در زمین ارائه شده است. مطابق نظریه ی این دو، موجودات فضایی پیشرفته در یک فضاپیما سلول هایی را کاشته و در فضا رها کرده اند که به زمین رسیده و در اثر تکامل داروینی به تمام موجودات زنده ی جهان تبدیل شده اند. سچین این نظریه را بیش از حد تخیلی میداند ولی از آن الهام میگیرد برای این که بگوید سیاره ی نیبیرو یا همان سیاره ی دوازدهم ( با احتساب ماه و خورشید)، وقتی در مدار بین مشتری و مریخ قرار گرفته، موجودات هوشمندی از آن به زمین آمده و آب و خاک و عناصر لازم را آورده و در آن دست به آفرینش موجودات زنده زده اند و این موجودات فضایی همان آنوناکی ها یا خدایان بین النهرین و البته فرشتگان هبوط کرده بر زمین در اساطیر توراتیند. بنابراین سچین، مراحل سفر مردوخ در عید سال نو بابلی را که تکرار واقعه ی آفرینش است انعکاسی از مراحل سفر سیاره ی دوازدهم از آسمان بالا به منظومه ی شمسی و سپس سفر موجودات فضایی به زمین میخواند. مردوخ پس از سرکوبی تهامات و ارتشش، زمین را آفرید و ارباب زمین شد و سالگرد این اتفاق در آغاز بهار و در جشن موسوم به اکیتو جشن گرفته میشود. این جشن در 12 روز اتفاق می افتد که روزهای اولش شبیه گذر از مراحل سفر مردوخ قبل از جایگزینی در مشتری در روز پنجم هستند. در بازسازی های نوین این سفر بر اساس نظریه ی سچین که انوناکی ها یا خدایان بین النهرین را یک مشت آدم فضایی سوار بر سفینه ی فضایی میخواند، این مراحل به گذر از اولین سیارات در منظومه ی شمسی تشبیه میشوند. میتوان چنین برداشتی را از مرحله ی مشتری بعد از آشوب اولیه استنباط کرد. چون یکی از نام های سیاره ی مشتری یعنی باربارو را به روشنایی معنی کرده اند که میتواند مرحله ی طلوع جدیدی بعد از هرج و مرج قبلی را نشان دهد. هرج و مرج قبلی در مرحله ی چهارم یعنی سیاره ی زحل رخ داده است پس از آن که حئا خدای زحل، پدر خدایان یعنی آبزو را به اعماق تبعید کرده و تهامات مادر خدایان و همسر آبزو خشمگینانه لشکری از هیولاها آفریده و انتقامجوییش جهان را به هرج و مرج کشانده و اکنون حئا ناچار به تولید مردوخ با نیروی فکر خود و برای نجات جهان شده است. همانطورکه دیدیم مرحله ی ششم، با پیشرفت مردوخ به کمک نبو همراه است که به جای مریخ نشسته است. البته نبو در ابتدا به اندازه ی مردوخ یک فرم از حئا بوده و درواقع دراینجا جامع دانایی حئا –که در عطارد انعکاس می یابد- و غلبه گرایی مردوخ –که در مشتاری انعکاس می یابد- میباشد. به لطف نبو است که مردوخ میتواند مرحله ی هفتم یعنی زمین را تدارک ببیند. اگرچه آیین های این روز دقیقا شناخته شده نیستند ولی اچ.فرانکفورت معتقد است این آیین ها جانشین فعالیت های خدایان به نفع مردوخ و تحت رهبری نبو بوده اند. سپس در مرحله ی هشتم یعنی زهره که یک سیاره ی سعد و نماد بخشش موهبت های دنیوی است، مردوخ تمام امتیازات و قدرت های عالی خود را دریافت میکند تا در مرحله ی نهم یعنی عطارد وارد فاز اصلی خود که نبو است شود، جایی که جنگجویی و دانش با هم تلاقی میکنند و ایدئولوژی علمی نوین قدرت های جنگسالار فراهم میگردد. در این مرحله مردوخ به معبدی در خارج از شهر موسوم به بیت اکیتو منتقل میشود و تا روز یازدهم جشن آنجا میماند و در روز دوازدهم جشن، بت های تمام خدایان به شهرهای اصلیشان برمیگردد و بت مردوخ هم به معبدش برمیگردد. سفر مردوخ به بیت اکیتو یک سفر هفت مرحله ای بوده که با یک سفر آبی در یک قایق، از هفت محل میگذشته که تکرار مراحل سفر مردوخ به زمین بوده است. اینجا باز نشانه هایی بر تایید تز ما دیده میشود. ایستگاه اول به نام «خانه ی آب های روشن» یادآور ظهور آبزو و تهامات به عنوان ارواح آب ها است. ایستگاه دوم به معنی «جایی که میدان جدا میشود» مرحله ی اختلاف ابزو با فرزندانش یعنی آنوناکی ها است. نام ایستگاه سوم ناخوانا است ولی مردوخ در آن به «خداوند آتش ریخته شده» نامبردار است که ظاهرا مرحله ی ظهور خدا را نشان میدهد. ایستگاه چهارم، «مکان مقدس مقدرات» و مردوخ در آن نامبردار به «ارباب طوفان های آسمان و زمین (آن و کی)» است. ایستگاه پنجم، «جاده» نام دارد که همانطورکه متوجه شدیم مرحله ی سیاره ی مشتری و جایی است که مسیر آفرینش معلوم میشود. مردوخ در این ایستگاه عنوان «جایی که کلام چوپان ظاهر میشود» را دارد که کاملا اشاره به تعیین مسیر گله ی انسانی بر اساس تصمیمات مردوخ را میرساند. در ایستگاه ششم به نام «کشتی مسافر» مردوخ به خدای دروازه ی مشخص شده نامبردار میگردد که با آزادیش از زندان تهامات مطابقت دارد. و بلاخره در ایستگاه هفتم یعنی بیت اکیتو، مردوخ، خدای استراحت در خانه نام میگیرد که نشاندهنده ی هبوطش بر زمین است. به نظر میرسد هفتگانه بودن این مراحل، ارتباطی با نظریه ی هفت آسمان در کیهانشناسی بطلمیوسی داشته باشد. هفت سیاره ی بابلی که موکل صفات موجودات هستند، در هفت طبقه ی آسمان، حایل بین فلک ثابتات و زمین میشوند و روح برای ورود به زمین باید از این هفت طبقه بگذرد و در هر طبقه آلودگی های صفات آن سیاره را بگیرد و وقتی به زمین وارد میشود دیگر یک روح پاک نیست. این هفت طبقه ی آسمان جانشین هفت جن دوزخ در جهان زیرین و تحت رهبری ایرا هستند که به هفت گناه برجسته ی مسیحی تبدیل شده اند. آسمانی شدن جن ها میتواند به یک متن اختری برگردد که A.JERMIAS آن را در موضوع تاثیرپذیری کیهانشناسی کتاب مقدس یهود از اساطیر خاورنزدیک مورد بررسی قرار داده است. در این متن آمده که هفت تن «به نوار آسمانی هجوم می آورند» و در این شورش، با «شمش قهرمان و اداد دلیر» متحد میگردند. شمش خدای خورشید است و اداد یا حداد، خدای طوفان و معادل دیگر ژوپیتر که در نسخه ی زمینیش باید مثل مردوخ با نبو یا عطارد همهویت شده باشد. آن کس که هدف شورش واقع شده، ارباب وقت آسمان یعنی سین خدای ماه است و در این میان، عیشتار خدای زهره هم سعی میکند از هرج و مرج پیش آمده سود ببرد و خود را به مقام ملکه ی آسمان برساند.: «هفت نفری که از قانون نمیترسند، سین نوردهنده را به شدت محاصره کرده بودند.» روشن است که آسمانی که این اتفاقات در آن رقم میخورد، قسمتی از آسمان است که این 4سیاره –ماه، عطارد، زهره و خورشید- در آن حضور دارند که اتفاقا میشود فضای بین زمین تا خورشید در کیهانشناسی خورشید مرکزی کنونی. این ناحیه در اساطیر بابلی به نام های "گیر حئا"، "موهه"، و "اولهه" شناخته میشده است. جالب است که هنوز هم ناسا این منطقه را بی نظم میخواند و مدعی است ماهواره ها در منطقه ی بین ماه و خورشید در اثر بارش ذرات ناشی از شعله های خورشیدی یا تغییرات در بازتاب پرتوهای فروسرخ ماه «گیج» میشوند. هفت آسمان کیهانشناسی بطلمیوسی در اینجا و به صورت 7منطقه ی مرزبندی شده بین دیوهای شورشی در یک نوار آسمانی به نام UB بازآفرینی میشوند و UB برای اینها حکم "گیپارو" یعنی منطقه ی استراحت شبانه را دارد.UB معروف به "کیشاتو" یعنی کُل بود. این اصطلاح از ریشه ی SHU به معنی «مهمترین یا عالی ترین در مجموعه» می آید. ازاینرو هفت جن به SHU-NU یعنی ساکنان قسمت عالی نامبردار بودند. این مسئله از آن جهت اهمیت دارد که انلیل ملقب به SHU-PA یعنی ناظر شو بوده و بنابراین میتوانسته رئیس آنها باشد. متنی نجومی میگوید: «ارباب کوه ها، انلیل، با "شو-گی" یکسان است.» گی همان کی یا زمین است و شو-گی میشود زمین شو. شو-گی همچنین در اولین نگارش تصویری خود، با شیبو به معنی هفت برابر بوده است.: باز هم ارتباط زمین با 7 که میتواند به هفتمین بودنش تعبیر شود. حالا روح زمین یعنی انلیل به جای هفتمین، باید با مابه ازای مردوخ نبو شده یعنی اداد که عطارد یا مرکوری است برابر گردد. نبو یا مرکوری خدای دانش است و هدف از صعود به آسمان هم اثبات موفقیت در رسیدن به اوج دانش است. دانش قرار است به جای دین، بدی ها را از جامعه بزداید و زدودن بدی ها همان چیزی است که در بخش برزخ از کمدی الهی دانته باز باید از یک مسیر هفت مرحله ای بگذرد، هفت طبقه ای که بین دوزخ در پایین و بهشت در بالا حایل شده اند. دغدغه ی دانته درباره ی وفور بدی ها در جامعه اش یعنی ایتالیای قدیم از همان ابتدای فصل ششم برزخ موقع کشف بخش عظیمی از بدکاران مرده ی وقت توسط دانته و در هیبت عذاب شوندگان بدبخت جلب توجه میکند. افراد نام برده همه شخصیت های معروف ایتالیایی زمان دانته هستند که گناهانشان محل صحبت مردم بود. آنها پشت سر هم یقه ی دانته را میگرفتند و از او میخواستند تا برای نجات آنها دعا کند و یا در فرصت مناسب، شفاعت آنها را در نزد مقدسین بهشتی بکند. دانته رو به راهنمایش ویرژیل میکند و میگوید: «ای چراغ راه من. به نظرم تو در جایی گفته ای که دعاهای ما قوانین و مقررات آسمان را تغییر نخواهد داد.» که اشاره ای است به کتاب ششم انئید از ویرژیل که در آن، زنی غیبگو میگوید: «بیهوده امید نداشته باش که دعاهای تو سرنوشتی را که خدایان خواسته اند تغییر نخواهد داد.» دانته به این فکر میکند که آیا این شفاعت طلبکاران گناهکار، دل به امید واهی ای بسته اند؟! اما ویرژیل میگوید که این با نوشته ی او در تضاد نیست چون محبت الهی هم بخشی از ساختار حاکم بر جهان است و بر اساس قوانین در موقع خود به جنبش می افتد؛ منتها در آن جایی که ویرژیل آن جمله را بیان کرده بود، اتفاقات افتاده طوری بودند که هیچ دعایی نمیتوانست کارگر بیفتد، بخصوص به این خاطر که خدای واقعی که خدای مسیحیت باشد ناشناخته بود و قهرمانان داستان، نجات را از طریق خدایان دوره ی شرک طلب کرده بودند. ویرژیل دراینجا میگوید که این مسئله یقه ی خودش را هم گرفته و به خاطر این که در زندگی پیرو خدایان غیر بوده و به شیوه ی مسیحیان غسل تعمید داده نشده، باید در دوزخ بماند و راهی به بهشت ندارد؛ بنابراین در اواخر گذر از برزخ، دیگر ویرژیل، دانته را همراهی نخواهد کرد و بئاتریس، دانته را از ویرژیل تحویل خواهد گرفت و به بهشت خواهد برد. بئاتریس زنی از اشراف ایتالیا بوده که دانته او را از کودکی میشناخته و از دور او را دوست میداشته ولی هیچ وقت طلب عشق از او نداشته است. عشق دانته به بئاتریس به آن نوع عشق قرون وسطایی معروف بوده که به آن عشق شهسواری میگویند و بر اساس آن، عشق بین زن و مرد فقط تا زمانی واقعی است که به رابطه ی جنسی نینجامیده باشد. بئاتریس در کمی بیش از 20سالگی در اثر بیماری فوت شد. او دعا کرده بود که خداوند، گناهان دانته را ببخشد و به همین خاطر است که در برزخ او دانته را از ویرژیل تحویل میگیرد تا در بهشت تحویل سومین راهنما یعنی یک کشیش مقدس بدهد. چون برزخ به عنوان میانجی بین بهشت و دوزخ، یادآور میانجی گری بئاتریس برای نجات دانته از دوزخ است. اما این که ویرژیل به خاطر مسیحی نبودن به بهشت راه ندارد درحالیکه آدم درستکاری است موضوع غریب و مورد جدلی است. ظاهرا دراینجا پای تعصب مسیحی در میان است که فقط پیروان کلیسای رم را لایق بهشت میشناسد و این درحالیست که ساختار روایی سفر دانته به طور کلی برگرفته از منابع نامسیحی به نظر میرسد. همانطورکه میگوئل آسین پالاسیوس محقق اسپانیایی و کشیش مسیحی کاتولیک در 1919 نشان داد کمدی الهی دانته به شدت تحت تاثیر جهانبینی اسلامی اولیه است و حتی سفر دانته از هفت طبقه ی برزخ برای رسیدن از دوزخ به بهشت، شباهت هایی با معراج پیامبر اسلام از زمین به جایگاه خدا با گذر از هفت طبقه ی آسمان دارد. سیریل گلاسه هم در سال 2008 کمدی الهی را در موضوع سفر از دوزخ به برزخ، با رساله ی الغفران ابوالعلاء معری دارای ریشه ی مشترک ارزیابی کرد. علاقه به متون عربی-اسلامی در ایتالیای دوران دانته بسیار رایج بود ولی عجیب این است که دانته مسلمانان و پیامبرشان را به سبب مقاومت در مقابل گسترش دین مسیح، جزو بدعاقبت ترین اهالی جهنم توصیف کرده و ظاهرا علاقه ای به آنها نداشته است. بعضی معتقدند که دانته مستقیما تحت تاثیر اسلام قدیم یا معتقدات عربی قرار نداشته ولی به شدت متاثر از سنت توماس اکوئیناس است که یکی از مهمترین دروازه های ورود اعتقادات عربی-اسلامی و بخصوص فلسفه ی ابن رشد به اروپا و تاثیرگیری اروپا از اسلام بوده است و ممکن است جهانبینی های اسلامی از طریق اکوئیناس به طور غیر مستقیم بر دانته تاثیر گذاشته باشند. از طرفی نشانه های نوعی دوپهلویی در گفتار دانته وجود دارد که ممکن است داستان را مثل یک شیوه ی معمول داستانپردازی های شرقی و اسلامی، دارای معنی پنهان و غیر سرراست بیان کرده باشد. مثلا معلوم است که ویرژیل در کمدی الهی، نمادی از عقل است. این، با یکی از تفاسیر انجام شده بر معراج پیامبر اسلام مطابقت دارد. در معراج محمد، جبرئیل تا جایی با پیامبر همراه است و پس از آن بالاتر نمی آید با این اعتراض که نور الهی بال هایش را میسوزاند. بر اساس بعضی تفسیرهای اسلامی، جبرئیل نماد عقل است و منظور از قصه این است که عقل فقط تا جایی میتواند در شناخت خدا به انسان کمک کند و پس از آن، عشق است که باید انسان را نجات دهد. بنابراین در برزخ کمدی الهی هم از جایی بئاتریس که نماد عشق است جای دانته را که نماد عقل است میگیرد. این تفسیر اتفاقا با جهانبینی مسیحی حاکم بر کمدی الهی هم منطبق است چون دانته و ویرژیل قبل از رسیدن به بئاتریس باید از برج هفت طبقه ی برزخ بگذرند که در هر طبقه گناهکاران با تحمل عذاب هایی از یکی از گناهان هفتگانه ی متداول مسیحی پاک میشوند و این 7گناه همه مرتبط با شیوه های غلط عشق ورزی پدید آمده اند. از دید مسیحیان از بین این 7گناه، سه گناه شهوترانی، شکمپرستی و حرص، مرتبط با "عشق مفرط"، گناه تنبلی مرتبط با "عشق ناقص"، و سه گناه خشم، حسادت و غرور، مرتبط با "عشق بدخواهانه" اند و تعجبی ندارد که ویرژیل پس از گذر از مراحل این عشق های نادرست به عشق واقعی که نمادش بئاتریس است برسد. درواقع همانطورکه محمد پیامبر موقع گذر از هفت مرحله ی معراج، هنوز در قید حیات است، دانته هم در حال زنده بودن از دوزخ زمینی به بهشت آسمانی سفر میکند. این اشتراک معنی ناشی از جهانبینی متداول دوران ماقبل مدرن است که نگاه های اقوام مختلف به زندگی پس از مرگ را در روی یک پاره خط جمع میکند. در یک سر این پاره خط، مصریان قدیم و در سر دیگر، قبیله ی افریقایی ماسایی قرار دارند. مصری های مشرک، توصیفات فراوانی را برای جهان خدایان و زندگی پس از مرگ به کار بردند و از زندگی در جهان زمینی، چیزهای چندانی ننوشتند. درعوض، ماسایی ها درباره ی زندگی پس از مرگ در جهانی دیگر، هیچ ایده ای ندادند و بیشتر روی این موضوع تمرکز کردند که شخص پس از مرگش از طریق تاثیر اعمالش در این دنیا بر روی مردم بعدی به زندگی خود ادامه میدهد به طوری که همه ی ما وارث نتایج اعمال افرادی هستیم که ممکن است هیچ آنها را نشناسیم. بیشتر اقوام و مردم دنیا در بین این دو افراط زندگی میکردند و همین باعث شده تا در توصیفات به دست آمده از جهان پس از مرگ، مرز این دنیا و دنیای ماوراء الطبیعی نامشخص باشد. کمدی الهی هم از این موضوع برکنار نیست و این هم در انعکاس جهانبینی مسیحی آشکار است و هم در این که دانته موقع نام بردن از افراد، بیشتر روی ایتالیایی ها متمرکز است. به همین دلیل است که در ادامه ی بخش ششم برزخ، دانته شرح ملاقاتی را میدهد تا از آن به عنوان بهانه ای برای شکایت علیه وضع بد ایتالیای زمان خود و نقش شرورات انسانی در آن استفاده کند. دانته و ویرژیل دراینجا برای پرسیدن آدرس، به روحی نزدیک میشوند که در ابتدا با نگاهی مشکوک و بدمنظر که دانته آن را به نگاه شیر تشبیه میکند، آنها را ورانداز میکند. روح از آنها هویتشان را میپرسد و وقتی میفهمد پرسنده ویرژیل شاعر بزرگ است و اهل مانتوآ در ایالت لومباردی هم هست بسیار خوشحال میشود. معلوم میشود روح مزبور، سردلو شاعر معروف مانتوآیی است که دانته از او به عنوان «روح لومباردی» نام میبرد. سردلو شاعری بسیار بااستعداد ولی بسیار هوسباز بود که از شعر خود برای خام کردن دختران استفاده میکرد و با سرودن اشعار زیبا در وصف دختران، آنها را فریب میداد و شکار میکرد و پس از کامجویی رها مینمود تا این که بلاخره به دست برادر یکی از دخترهایی که بی عفت کرده بود کشته شد. سردلو و ویرژیل، یکدیگر را در آغوش گرفته بودند و دانته از دیدن این صحنه افسوس میخورد که چرا باید ایتالیایی که چنین استعدادهایی را پرورانده است اکنون به حال زار افتاده باشد. دانته، آلبرت فون هابزبورگ امپراطور آلمانی روم را خطاب قرار میدهد که مانند سواری بی مسئولیت، ماده اسبش را که همان ایتالیا است رها کرده است. او اسب را ماده خوانده چون کلمه ی ایتالیا مونث یا زنانه است. با عدم توجه امپراطور به ایتالیا، گردنکشان و فرصت طلبان از تمام نواحی به طمع افزایش قدرت برخاسته اند و در اثر جنگ و خیانت در حق هم باعث انحطاط وضع معیشتی نواحی مختلف ایتالیای پاره پاره شده اند. دانته در ادامه از عیسی مسیح پیامبر مسیحیان اجازه ی اعتراض میخواهد و به عیسی میگوید که او دیگر چرا به ایتالیا توجهی نشان نمیدهد و به حال امت مسیحی ایتالیا دل نمیسوزاند؟ با این افسوس های دانته، بخش ششم برزخ به پایان میرسد. روشن است که برزخ دانته در جایی بین زمین و آسمان قرار ندارد بلکه بر زمین و فضایی داخل ایتالیای اطراف دانته است و دانته ابدا از محیط خود جدا نشده است. در مابه ازای مدرن این سفر یعنی اکتشافات فضایی نیز ما هنوز در حال صحبت از آسمان، درواقع داریم به زمین کنایه میزنیم و دانش را که اکنون به انلیل خدای اشراف تعلق دارد، مقابل جهل عوام قرار میدهیم که جایی خارج از شوی انلیل و درست نقطه ی مقابل مسیر منتهی به خورشید است. برای انلیل، این قسمت ماورائی، قلمرو برادرش حئا است که به جنگ با او برخاسته است. انلیل برای خلق زمین به کمک حئا نیاز داشت ازجمله برای خلق نژادی از بردگان یعنی انسان ها. اما حئا چیزی از خود در انسان نهاد که باعث شد تا او همواره علیه انلیل/یهوه شورش کند و به این ترتیب، حئا امیدوار باشد که بتواند لشکری از انسان ها برای مبارزه با انلیل ایجاد کند. حئا زحل را که خانه ی نینورتا پسر انلیل بود از چنگ او درآورده و این زحل به عنوان دورترین سیاره ی شناخته شده از خورشید برای باستانیان، مظهر تاریکی و نقطه ی مقابل خورشید بود. بابلی ها زحل را به عنوین "کاک سیدی" یعنی «سلاح عدالت»، و "سی موتو" یعنی «کسی که برای عدالت میکشد» میشناختند که او را در مقابل اشرافی منشی انلیل قرار میدهد. انلیل در منطقه ی خورشیدی قرار میگیرد که اشراف را در جایگاه نور دانش نشان میدهد و در مقابل، دشمنان اشراف، عوام جاهل میشوند که در جبهه ی تاریکی زحل قرار میگیرند. ازآنجا که فعلا خورشید در مرکز کهکشان است و عطارد و زهره هم جای تبلور حیات نیستند، موجودات فضایی بدسیرت باید از همان سمت جبهه ی تاریک بیایند و باعث هرج و مرج در زمین بشوند. نور نماد خدا و معنویت، ازجمله در انجیل محل تمثیل عیسی مسیح است و در مقابلش تاریکی قرار دارد که حول پردازش محض به مادیات و مادیگرایی میچرخد چنانکه در مارکسیسم که ایدئولوژی مدافع عوام است کاملا مادیگرا است مذهب را سلاح اشراف و قدرتمداران علیه مردم میخواند. این مادیگرایی خود کمک میکند تا اصحاب تاغریکی از شیاطین ماوراء الطبیعی به آدم های فضایی و یوفوها تغییر ماهیت دهند. همانطورکه میدانیم، قبلا موجودات فضایی همیشه از مریخ می آمدند و خیلی جالب است که سچین هم از آن به عنوان یک محل مرزبندی یاد میکند. او در فصل نهم «سیاره ی دوازدهم» مینویسد که «مریخ به درستی UTU.KA.GAB.A یعنی "نور مستقر در دروازه ی آب ها" نامیده شد که ما را به یاد توصیفات سومری و کتاب مقدس از کمربند سیارکی [بین مشتری و مریخ] به عنوان دستبند آسمانی جدا کننده ی "آب های بالا" از "آب های پایین" منظومه ی شمسی می اندازد.» شاید مریخ همان نیبیرویی باشد که دیدیم سچین در فصل قبلی و به نقل از بابلی ها، سومین پایگاه مردوخ در منظومه ی شمسی و «محل نبرد آسمانی» توصیف کرده است. رهبران جهان هم همیشه از سودای فتح مریخ و ایجاد تمدن در آن سخن میگویند همانطورکه ایلان ماسک مدتها است عوامفریبانه شعار ایجاد تور فضایی به مریخ را سر میدهد. میدانیم که مریخ خدای جنگ است و میتواند تمثیلی از مرزبندی های انسانی و مهمترین جبهه ی جنگی میانی در این مرزبندی باشد. مریخ در لاتین، مارس و مارکوس نامیده میشد. لغت مارکوس در ژرمن بدل به مارکس MARX شده است که اتفاقا جریان موسوم به مارکسیسم که کل تاریخ را عرصه ی نبرد طبقات پایین و بالا میخواند، از شخصی با این نام فامیل نام گرفته است. این شخص، "کارل مارکس" نام دارد، اصطلاحی که به سادگی میتواند به معنی شاه مریخ و بنابراین ماهیتا روح جنگ باشد.:

“THE DAILY FAKE”: PEN D.DRAIG: STOLEN HISTORY: 28 DEC 2023

قرار گرفتن مردوخ در جایگاه انلیل و درحالیکه مردوخ پسر حئا است، این امکان را ایجاد میکند که از داستان او برداشتی شبیه شورش خدای مشتری علیه پدرش خدای زحل کنیم که این اتفاق در اساطیر یونانی-رومی افتاده و درآنجا ژوپیتر/زئوس علیه پدرش کرونوس/ساتورن که خدای زحل است شورش میکند. بدین ترتیب بخشی از یک خدا از او جدا میشود و به یک نیمه ی مقابل تبدیل میشود و پس از آن، خدای والد دیگر خدای سابق نیست و میتوان گفت به دو خدا تقسیم شده که حکم دو پسر او را دارند بنابراین حئا بعد از جدا شدن مردوخ برابر با آنو پدر انلیل و حئا است. اگر ازاینجا به برابری اولیه ی نام های حئا، انلیل و آنو برسیم، میبینیم که همین اتفاق برای انلیل افتاده و نینورتا پسر انلیل که قبل از حئا صاحب زحل بوده، بخشی از خود انلیل است که با جدا شدن از بقیه ی او به صورت حئا مقابل او قرار گرفته است. این مقابله ی همزادهای متضاد ولی مکمل، میتواند همان مقابله ی عیسی و توماس باشد که در اصل باید مکمل هم باشند و در بازتاب این تقابل به جامعه ی امروزی، به مقابله ی مارکسیسم و کاپیتالیسم تبدیل شده که در عین مقابله با هم، مکمل یکدیگرند. اگر بخواهیم این تقابل را در بنیاد رومی ژوپیتر به صورت تقابل زورمندان اشرافی منش و فرودستان بربر بی فرهنگ بازیابی کنیم، به تقابل رومیان با بربرهای سلتیک میرسیم که به طور مرتب در سطح رسانه بازآفرینی میشود. شاید مشهورترین این بازسازی ها سری کمیک ها و انیمیشن های استریکس و ابلیکس در مورد جنگ های گاول ها با رومیان باشند. اما یکی از رمزگذاری شده ترین این بازسازی ها قطعا رمان "عقاب نهم" اثر زرماری ساتکلیف به سال 1954 است که در سال 2011 داستانش به صورت فیلم "عقاب لژیون گم شده" روی پرده رفت. این فیلم، روی سمبل امپراطوری روم یعنی مجسمه ی عقاب ژوپیتر تمرکز میکند که میتواند نمایش دیگری از "بیت" یا بت شاهین شکل رع باشد و به همان اندازه موضوع بازسازی ذهنی خدا در کسی که به بت میرسد را به همراه داشته باشد. مجسمه ی عقاب توسط بربرهای گالیک بریتانیایی دزدیده شده و قهرمانان داستان میخواهند آن را به رم برگردانند. زمانی که بت عقاب کشف میشود توسط یک قبیله ی وحشی جنگجو در مراسم جادوگری استفاده میشود؛ سمبلی از دزدیده شدن مذهب فرادستان توسط فرودستان دشمن آنها که قطعا با برداشت های مارکسیستی از مذهب، ارتباط موثقی دارد. درست به مانند مسیح که از خدای آسمان به قامت فرودستان انسانی درآمد تا علیه گذشته ی خود طغیان کند، شخصیت اصلی رومی داستان هم مقدر است در این جهنم وحشی، به بردگی وحشیان درآید تا در باورهای مذهبی قبلیش تجدید نظر کند و توجه کنیم که وضعیت اکنون نیمه رومی-نیمه بریتانیایی عقاب، قرار است او را به صورت دستپخت موفق یک روم بریتانیایی در قاره ی جدید یعنی عقاب نمادین ایالات متحده ی امریکا تبدیل کند که رهبرانش دنیای جدید را به وجود می آورند.

متیزن توجه میکند که در فیلم عقاب، قهرمان "آکیلا" نام دارد که خود به معنی عقاب است. او نماد یک اشرافی رومی است که به مانند بت عقاب و مذهب رومی باید درون خانه ی جدید عقاب حلول کند تا بازتعریف شود. همراه و مترجم آکیلا که به بزرگترین یار او تبدیل میشود، یک کلتی بومی به نام اسکا است. اسکا از آکلا میپرسد مگر یک تکه فلز چقدر اهمیت دارد که برای آن جانش را به خطر می اندازد؟ شاید این با شمایل گریزی بعدی پروتستانتیسم مسیحی بریتانیایی نسبتی داشته باشد. بعضی منابع مسیحی روی پیشگامی گالیک های گاول و بریتانیا در مسیحی شدن بر بقیه ی روم تاکید ویژه ای دارند. افسانه ها حتی مسیحی شدن بریتانیا را به زمان زندگی مسیح و تحت تاثیر سفر یوسف رامه ای به آنجا نسبت میدهند. بعضی مدعیند پولس خودش شخصا به بریتانیا رفته با این استدلال که اریستوبولوس در که در "رومیان 10 : 16" از او یاد میکند خود بریتانیایی بود. برخی دیگر چنین استدلال میکنند که پولوس در گالاتیا یا قلاطیه که منطقه ی گاول نشین ترکیه بود، فعالیت میکرد و فشار روم بر قلاطیه بسیاری از گاول های آنجا را به سمت اروپای غربی هدایت و در گاول و بریتانیا ساکن کرد و بنابراین بسیاری از مسیحی های گالاتی در این هنگام در بریتانیا ساکن شدند. قاعدتا بسیاری از این مسیحیان، در فرار از مسیحی ستیزی رومی در قسمت هایی از بریتانیا که تحت تسلط رومیان نبودند مثل جاهایی که آکیلا و اسکا به آنجاها میروند موضع میگیرند و بنابراین سفر آکیلا/عقاب به قلمروهای بسیار بربر برای بازیابی خود، تمثیلی از تبدیل ژوپیتر به خدای مسیح هم هست.:

“Toughts on the movie THE EAGLE (2011)”: DAVID WARNER MATHISEN: STARMYTHWORLD.COM

شاید آنچه کابالا از آن تعبیر به تصفیه ی خدا در طول زمان و در درون موجودات کرده است نیز درواقع تصفیه ی نوع باور به خدا در طی دست به دست شدن هایش باشد. این که خدای اشراف رومی در سفر به قلمرو بربرها در بسترهای طبیعی وحشی، اسباب تغییر و بهتر شدن باورهای نماد انسانی روح اشرافزادگان رومی (آکیلا یا عقاب) میشود –سفری که همراه با قربانی شدن رومی ها و بربرهای بسیار در راه این تغییر است- به این برمیگردد که از ابتدا هم قانون مرگ و رستاخیز خدا برای بهتر شدنش، توسط چوپانان و کشاورزان و انسان های عامی و بر اساس مشاهده ی قوانین طبیعت تهیه شده و به همین دلیل هم ریشه ی تضاد ضدین در خدایی واحد، به مرگ و رستاخیز خدای طبیعت طی گذر فصول برمیگشت. شاید امروز بزرگترین نقطه ضعف باورهای خداپرستانه این باشد که مردم عامی دیگر چنین نگاه های عمیقی به طبیعت و جهان اطراف خود را ندارند و شاید اصلا وقت این کار را ندارند. خدا کاملا به جبهه ی قدرتمداران انتقال داده شده و هنوز هم با بنیاد ریشه ای خود یعنی نبو یا دانش همهویت است و دانش را طبقاتی کرده و بوسیله ی آن و از طریق گسترش جهل در میان مردم معمولی، دوگانه ی رومی متمدن و بربر وحشی را طبقاتی میکند.

سیاهچاله ها و جنبش عصر جدید: چه کسی آنقدر با خدا در ارتباط است که میتواند بگوید کیهان چیست.

تالیف: پویا جفاکش

یکی از مسائل نوپدید عجیب درباره ی نظریه ی ظاهرا علمی سیاهچاله های فضایی این است که سطح تصویرپردازی از آنها در اینترنت دارد بسیار به یک نظریه ی اسطوره ای که از همان ابتدا یادآورش بود یعنی خورشید سیاه یا خورشید تاریک نزدیک میشود. این که یک ستاره در انتهای عمر خود تاریک خواهد شد با ستاره بودن خورشید برای بازآفرینی نظریه های آخرالزمانی زیاد تلاقی میکرد. البته خورشید در نظریه های علمی نوین خودش میسوزد درحالیکه خورشید سیاه اسطوره ای، ستاره ی سیاه بزرگی در آسمان زمین است که نور خود را از ستاره ی زحل میگیرد. همین موضوع را عجیب میکند. چون تصویرسازی های جدید، مدام سیاهچاله یا همان ستاره ی تاریک شده را با حلقه ای شبیه حلقه ی زحل بازآفرینی میکنند و علاوه بر آن، ظاهر چشم مانندی به آن میدهند که یادآور چشم همیشه بیدار فراماسونری است. علاقه ی مسیحیت ارتدکس به اتصال فراماسونری و چشمش به 666 عدد دجال و وحش آخرالزمانی را همه میشناسیم و این را هم میدانیم که مسیحیت ارتدکس، تمام ملت های باستانی را پرستنده های ساتورن یا کرونوس میخواند ازجمله یهودی های به اصطلاح منحرف را که جادوی سبت سیاه در شنبه ی زحل را بر خدایشان یهوه برگزیدند و با آمدن عیسی دیگر قوم خدا نیستند. نام ساتورن مرتبا با اصطلاح satan یا شیطان تطبیق شده که ظاهرا فقط یکی از مامورین لعنت شده ی یهوه یا خدا است ولی برداشت های امروزی از مذهب یهودی-مسیحی به عنوان یک فراورده ی مذهب شرک، کیش یهوه را فرزند کیش دشمنش بعل میکند و او به زئوس یا ژوپیتر نزدیک میشود که پدرش کرونوس یا ساتورن را سرنگون و به تارتاروس یا دوزخ تبعید میکند. بنابراین 666 قیام مذهب شرک علیه یهودیان و مسیحیان در مقرشان اروپا و امریکای شمالی، و به دنبالش قیام همه ی مردم جهان علیه بدعت مغربزمین و زیر پرچم زحل و خورشیدش است. خیزش جریان های برابری نژادی در کنار خیزش تمام آزادی های جنسی و مخدری منتسب به سبت سیاه در انقلاب فرهنگی دهه ی 1960 که به نام بازگشت ساتورن در عصر اکواریوس یا به الصطلاح "نیو ایج" رقم خورد، همه پیرو این انتظار قبلی است: شورش ضد مسیحی بر اساس پیشگویی های مسیحی که حوضه اش از حد غرب مسیحی فراتر میرود و طی جهانی سازی، تمام مردم جهان را در یک ایدئولوژی غربی، علیه غرب متحد میکند. به طرز شگفتی از منابع دین پژوهی قرن 19 پیوندی بین ساتورن آخرالزمانی و کلیت بشریت، مستفاد میشود.

به نوشته ی سرهنگ فورلانگ انگلیسی، در بریتانیای قدیم، tor یکی از کلمات به کار رفته برای انسان و معادل adam در عبری بود. جمع هر دوی این کلمات، عدد ابجد 666 را میساخت.:

T=400

O=6

R=200

S=60

جمع: 666

A=1

D=4

A=1

M=600

S=60

جمع: 666

خدای یهودیت که به عنوان "آدم کدمون" کابالا در آدم ابوالبشر و نوع انسان به کمال رسیده و روز مقدسش شنبه روز زحل بود، در زحل جایگاه داشت و کلمه ی storکه میتوانست به معنی استراحتگاه انسان باشد، به نام ساتورن نزدیک میشود. بنابراین ساتورن و آدم با هم متساوی بودند. در بازی با کلمات، نام آدم ADAM هم به دو جزو تقسیم میشد: AD (عاد) و AM (عم) و درمجموع به معنی پدر اجدادی. دراینجا او با خدای دیگری به نام "عم" همریشه میشود که نامش ریشه ی نام خدایان پیشرفته تری چون آمون و آمور/عمرو نیز هست. عم، معادل با "حام" ابن نوح نیز هست که بار تمام تمدن شیطانی ماقبل یهودیت بر دوش او بود. نام او CHAM یا خام هم تلفظ میشد و این لغت "خام" مرتبا جانشین "خان" عنوان رهبران تاتار ایران و آسیای مرکزی میشد. ژوپیتر یا زئوس اولیه –یهوه قبل از جدا شدن از بعل های قدیمی تر- هم در برابری با خام یا عم و بنابراین ساتورن، ZEUS CHAMUS نام میگرفت و این لغت، معادل با ZEUS CONORUS بود که انتساب به CO/CON/KO/KON/CHON ریشه ی لغات «خان» و «کوهن/کاهن» را نشان میدهد. CONOR که KANAR هم نامیده میشود ترکیب CO(N) با AR یا ORUS یعنی خورشید را یادآوری میکند. عوض کردن جای دو لغت، آرخون ORCHON به معنی حکمران را میسازد. تبدیل "ن" به "ر" رایج بوده و این میتوانسته KON را به KOR/COR دیگر عنوان به کار رفته برای حاکم نزدیک کند. کور معنی ارباب بیش از همه به صورت "کوروس" به صورت لقبی برای آپولو هلیوس خدای خورشید یونانی-رومی به کار میرفت. ولی در اصل تلفظ دیگری از سور یا سار یا آسور/آشور بود که به صورت SIR در انگلیسی برای ادای احترام به کار میرود. ازیریس فرم قبطی آسور بود که در آب رود نیل تجسم پیدا میکرد. طغیان رود نیل در انقلاب تابستانی به الهه ی ستاره ی شعری یا سیریوس نسبت داده میشد که همانطورکه اسمش نشان میدهد فرم مادینه ی ازیریس یا آشور است. KAUN که از عناوین قبطی شعری است، باز مرتبط با ریشه ی CON است. وقوع رخداد در اوج تابستان و حکومت خورشید، او را الهه ای خورشیدی میکند. پس روح آب نیل در خانه ی خورشید در دایره البروج که اتفاقا یک خانه ی تابستانی هم هست یعنی برج اسد یا لئو قرار میگیرد که به شکل کثیرترین نماد جانوری خورشید و البته ارباب حیوانات است. در خاورمیانه و هند او را به نام "شیر" مینامیدند که این نام، خود تلفظ دیگری از سور/آشور است. نام "سیروس" که در یونانی برای بنیانگذار پادشاهی پارس به کار رفته است نیز از همین ریشه است. نسخه ی عبری این نام، کوروش است که باز خود ریشه در کو/کور دارد. این یکی هم یک فرم مادینه دارد که همان کرس یا سرس الهه ی زمین و نسخه ی لاتین دمتر الهه ی کشاورزی است. دوری های کنیدوس در ترکیه، عنوان کورا KORA را که فرم مونث کوروس است برای سرس و پرسفونه الهگان زمین به کار میبردند. پیوند خورشید و زمین در موقع غروب خورشید به ازدواج آنها تشبیه میشد و در حکم وصل شدن دو نیمه ی مکمل به هم بود. پیرو این اسطوره سازی، لغت CO (N) JUNX به معنی همسر اعم از زن یا شوهر را داریم که به معنی اقتدا به CO است و دراینجا CO به معنی درآمدن خدای خورشید به شکل جانوران زمینی است. شکل زمینی CO/KO ناچارا او را مادینه و تبدیل به KOTI یعنی الهه کرده است. KOTUS عنوان الهه ای بود که فرم مادینه ی SABOS نسخه ای از دیونیسوس و درواقع معادلی برای زئوس سابازیوس به شمار میرفت. درواقع این تجسم زمینی خدا میتوانست یک ملت را برسازد. برای رومی ها KOTTIUS به منزله ی یک عنوان ملی برای یک شاه و KOTTIA به معنی سرزمین او در قبل از تاسیس امپراطوری روم بود. بریانت، آن را با عنوان CUTHITE برای ملت کوثایی تطبیق میکند.:


“RIVERS OF LIFE”: J.G.R. FORLONG: V1: QUARITCH PRESS: LONDON: 1883: P496-8

نقش کوثا (تل ابراهیم کنونی در عراق) در گسترش نوع نگاه به خدایان را میتوان از یک اسطوره ی به دست آمده از آن کشف کرد. متن داستانی موسوم به «افسانه ی کوثا» شرح میدهد که چطور به سبب غرور و خود بزرگ بینی و خود خدا خوانی نارام سین فرمانروای آکد، خدایان، نژادی از ابر انسان ها یا موجودات انسان نمای ماوراء الطبیعی را خلق کردند که بر آکد حمله بردند و آن را برانداختند. نارام سین به جنگ با آنها پرداخت ولی شکست خورد و متحمل خسارات سنگینی شد؛ پس استغفار کرد و به اراده ی خدایان تسلیم شد. با این که نامی از این انسان نماهای فوق طبیعی ساخت خدایان برده نمیشود، ولی از فحوای کلام برمی آید که آنها همان گوتی ها هستند که معمولا کوهنشینان بربر یورشگر به بین النهرین از سمت شمال به حساب می آیند.:

“the legend of cutha”: JASHUA J.MARK: WORLDHISTPRY.ORG

نیکولاس دو ور، فراماسون بلندمرتبه ی اسکاتلندی، گوتی ها را نماینده ی طبقه ای از اشراف میشمرد که در اثر تماس اسکیت ها با اشرافیت یهودا در اسکیتوپولیس سوریه پدید آمدند. این شهر در منطقه ی جلیل یا گالیل در فلسطین امروزی قرار داشت و در دوران حکومت ختی ها به یک مرکز چند فرهنگی خالی از تعصب نژادی تبدیل شده بود. توجه داریم که گالیل همان محل ظهور عیسی مسیح است و ریشه داشتن نامش در گال آن را با قلمرو توراتی دیگر گیلعاد یا جلعاد مرتبط میکند. گیلعاد همان گالاتیا یا غلاطیه است که رشد و گسترش گالیک ها از سمت جنوب به شمال همراه اسکیت ها یا سکاها را مشخص میکند که پس از ریشه دواندن در ترکیه، همراه سکاها به سمت بلغارستان و درنهایت سرزمین های اروپای غربی که به نامشان گاول نامیده میشود گسترش می یابند. آنها همچنین همراه سکاها در شرق دور و سیبری گسترش می یابند. زبان های سکایی تا حدی مرتبط با زیرسازه ی اولیه ی مخفی شده در زیر لایه های زبان موسوم به سومری در بین النهرین پیش از ترکیب آن با زبان های دیگر است که به نوبه ی خود بر زبان قلاطی نیز تاثیر میگذارد. همراه گالاتی ها و گوت ها یک ایده ی غریب گسترش می یابد و آن این که دانش امری شیطانی است و توسط اجنه و موجودات شرور به انسان داده میشود. این را در کلمه ی ویکا (شکل مونث آن: ویکه) که برای جادوگران به کار میرود میبینید. این لغت معمولا با لغت ژرمن WIT (در انگلیسی : وایز) به معنی عاقل مرتبط میشود و جادوگری و در نتیجه شیطانصفت بودن را نتیجه ی طبیعی عاقل بودن و داشتن قدرت تعقل و تفکر میشمرد. اما این کلمه همزمان ارتباط مشخصی با لغت WIC به معنی گردباد دارد. "گردباد" که در اکدی "زمئی" نامیده میشود لقب تهامات الهه ی هرج و مرج و مادر انوناکی ها یا خدایان بین النهرین بوده است و آنوناکی ها به نامش زمی یا زومئی نامیده میشدند. ممکن است همین لغت در حالت برساختن قومیت، بدل به "سومر" شده و برای اشرافیت های مهاجر به شمال، مضمون جنوب یافته و روی بین النهرین جنوبی مانده باشد. این مهاجران شمالی، همچنان از نسل آنوناکی ها و بنابراین اجنه بوده و همان اسکیت ها هستند که نامشان در ژرمن به صورت سیت یا سیث هم تلفظ میشده است. بنابراین از لغات اخیر، کلمات "سیده"، "شیده"، شیث SHEETH، شیت SHIT ،"سیلی"، "شیلی" و "شیلا" به معنی اجنه پدید آمده اند. اصطلاح سیده بیشتر درباره ی نورن ها و موری ها و فیت ها به کار میرفت که از طریق اداره ی وب ویرد WYRD نیروهای فراطبیعی مختلف نهان شده در سرشت افراد را به جریان می انداختند تا بر تصمیمات آنها تاثیر بگذارند و اینچنین سرنوشت مردمان را تعیین کنند. ممکن است لغت FATE به معنی سرنوشت، خود تلفظی دیگر از ویرد باشد. بدین ترتیب، افرادی که مد نظر هستند کاملا انسان و دارای کالبد فیزیکی انسان هستند ولی انوناکی ها یا اجنه ی نیرومند در خون آنها مخفی شده اند و این همان تئوری رومی GENUS یا همزاد است که در اصل از GEN به معنی نیروی وراثتی از طریق تولید مثل برمیگردد. درواقع ژن یونانی-رومی، همان "جن" عنوان عربی شیاطین و دیوها است و در لغت به معنی پنهانی است و اشاره به نیروهای پنهانی تاثیرگذار بر سرنوشت انسان ها دارند که میتوانند در انسان ها مسخ و حلول کنند و این بخصوص از طریق جادوگری رقم میخورد. جادوگران مورد هراس بودند چون تصور میشد اجنه ای آنها را اداره میکنند که برای هیچ کس حتی خودشان، قابل اعتماد نیستند. درواقع این اجنه ممکن است اصلا از جای دیگری به جادوگر نرسیده باشند و ظهورشان نتیجه ی توانایی های او بر تصرف نیروهای به وراثت رسیده به اجدادش باشند یعنی همان نیروهایی که مذاهب هندو و بودایی، تشویق به تصرف آنها با ریاضت و تمرینات روحی میکنند و به عقیده ی دو-ور، شاخه ای از جریان اشرافی بالا با مهاجرت به شرق و از طریق ایران، آن را به هندوستان رسانده اند و همین شاخه بعضی مذاهب هندوان ازجمله کیش های خدایانی چون ویشنو و شیوا را در هند برساخته اند. کسی که بتواند این نیروها را کنترل کند، فردی قادر به کنترل خواست های فوری خود و از این طریق، رشددهنده ی تفکر و تعقل در خود است و میتواند از این نیروها که در حکم اجنه و شیاطینند بر ضد دیگران یا برای تاثیرگذاری بر تفکرات آنها به نفع خود استفاده کند. ازاین فلسفه دو برداشت مختلف برمی آید که مقابل همند و آینده ی تمدن نتیجه ی بر هم کنش های مداوم آنها بر یکدیگر است: 1-تفکر، یک نیروی شیطانی و دشمن ایمان و بنابراین دشمن سلامت جامعه است و متفکرین، حاملان خطری بزرگ برای انسانیت هستند و باید از روحانیونی که با متفکرین مخالفت میکنند تبعیت کرد. 2- تفکر و تعقل، باعث رشد جامعه میشود و البته امری شیطانی است؛ پس شیاطین نیروهای مثبت و دوستدار بشر هستند و برعکس، دینی که شیاطین را محکوم کند –مسیحیت و هر مذهبی که تنحت تاثیر مسیحیت باشد- خود و خدایش دشمن مردمند؛ پس باید خواست ها و انتظارات شیاطین درباره ی جامعه ی انسانی را برآورده کرد تا آنها حامی تمدن باشند که در این راه هم تنها کار لازم این است که هرچه مسیحیت و انجیلش میگویند، عکسش عمل کنید. :

“FROM TRANSYLVANIA TO TURNBRIDGE WELLS’: NICHOLAS DE VERE: CHAP1

اگر خدایان از طریق نفوذ در خون آدمیزاد به جاهای بالایی برسند، میتوانند تعریف خود را بسته به موقعیت جدید تغییر دهند. از این دیدگاه است که به عقیده ی پارکر میتوان تفاوت های داستان های جهانگیری مثل سیل بزرگ و کشتی نوح در نقاط مختلف زمین را توجیه کرد. همه ی این داستان ها علیرغم تفاوت هایشان درستند چون خدایان در قالب انسان ها با ورود به این سرزمین ها تجربه های متفاوتی را از سر گذرانده اند. هرکول قهرمان هیولاکش، به عنوان خدایی که در مرز خالق و انسان فانی قرار دارد، در رأس دربار الهی و الگوی تغییرات تمام خدایان و شیاطین در این راه است. او شیر را که جانور ایزدی و مظهر خورشید است کشته و با به تن کردن پوستش به عنوان یک انسان، جای خدای سابق را اشغال کرده است. جین هریسون نشان داده است که هراکلس یا هرکول یک زمانی به جای خدای زئوس در رأس بارگاه الهی بوده و شوهر هرا محسوب میشده است درحالیکه امروزه هرا به همسر زئوس شناخته میشود. به همین خاطر است که در قدیم معابد زئوس و هرا از هم جدا بوده اند. در این زمان، زئوس شوهر دیونه بوده که در نسخه ی نهایی داستان هرکول، یک زن زمینی و مادر هرکول است. اینجا دیونه معشوقه ی زئوس و نه همسر او است. درنهایت، چهره ی ایزدی خدا از چهره ی انسانیش جدا میشود و هرکول به عنوان یک پهلوان فانی که تجسم زمینی زئوس است فرزند او از یک زن زمینی میشود. این نشان میدهد که چرا در میان همتاهای شرقی هرکول، خدایان ابدی مثل نرگال و نینورتا در بین النهرین، ملقارت در فنیقیه، و ایندرا در هند قرار دارند. به عقیده ی "اما استافورد"، 12 خوان هرکول که از روی 12 ماه سال و سفر خورشید در 12 صورت فلکی دایره البروج درست شده اند در ابتدا فرم ثابتی نداشته و درنهایت در راه ایجاد یک اتحادیه ی قومی و بیشتر با انتخاب مهمترین داستان های هرکول در سرزمین های مختلف، تثبیت شده است. در میان آنها قتل اژدهای هیدرا که جانشین قتل الهه ی اژدهاوش هرج و مرج برای خلق جهان در بین النهرین است، کلیدی ترین اسطوره ای است که اتصال هرکول به مقام خدای خالق را اثبات میکند. افسانه های یونانی-رومی از ورود افسانه های هرکول همراه خود او در قالب انسان به سرزمین های گوناگون سخن میگویند و مثلا مگاستنس از بومی شدن هرکول و دیونیسوس در هند با حمله ی این دو به آنجا مینویسد. ولی با این حال، همیشه این فکر وجود داشته که هرکول در غرب تغییر کرده است و اصل او ملقارت خدای صور است. اسکندر موقع فتح صور در فنیقیه از کاهنان خواست تا وارد بارگاه معبد هرکول (ملقارت) شود چون هرکول جد او بوده است. ولی کاهنان مخالفت میکنند و اسکندر را یک بیگانه به شمار میروند چون هرکول یونانی دیگر هرکول صوری نبود و تغییر کرده بود.:

“Heracles and the ancient east”: ASTERIOS E.KECHAGIAS: 2025: ACADEMIA.EDU

خدا با تبدیل به هرکول و تجسد در انسان های گوناگون، در نقاط مختلف جهان تغییرات زیادی کرده است ولی در میان آنها فقط قلمرو ایدئولوژیک موسوم به "غرب" (به مرکزیت اروپا و امریکای شمالی) بوده که با افتخار، خود را در مقام جهنم یا تارتاروس تثبیت کرده است و میشود با اطمینان گفت مجموعه ی هرکول های انسانیش به جای زئوس اجدادی یا همان ساتورن خدای زحل نشسته و فقط همو است که حق دارد محل انقلاب فرهنگی و مرکز عصر اکواریوس در جهان باشد. روح غرب، خدا است؛ پس وقتی درباره ی کیفیت سیاهچاله ها و کل کیهانشناسی مرتبط با آنها سخن میگوید، حتما دارد راست میگوید! شما چه فکر میکنید؟

مدرنیته و بربریت: سازگار شدن توحش با زمان

تالیف: پویا جفاکش

در سال 2022 نتفلیکس، سریالی به نام "بربرها" و حول حماسه ی ژرمن شکست ارتش واروس سردار رومی از قبایل تحت هدایت آرمینیوس وامبری منتشر کرد که برخلاف اسم غلط اندازش، خود را طرفدار نماد تاریخی ناسیونالیسم آلمانی یعنی آرمینیوس بربر نشان میداد. در سال گذشته ی میلادی و به دنبال پیروزی بزرگ راست افراطی در انتخابات آلمان، تیزیبینی این شبکه ی مروج آرمان های جهان وطنی در انتخاب این موضوع ناسیونالیستی تا حد خوشایند نازی ها مورد توجه قرار گرفته است. اقبال به ناسیونالیسم آلمانی و بازگشت به آرمینیوس قصاب آدمیزاد، راه بازگشتی نداشت و جهان وطن ها فقط میتوانستند آن را خودی کنند به این شکل که فیلمی بسازند که داخلش بربرها آنقدرها بربر نباشند و به جای وحشی گری محض، به تکنولوژی های پیشرفته و حیله های پیشرفته ی نظامی مجهز باشند تا حالا که واپس گرایی پیش آمده، واپس گرایی محض نباشد. اما اگر قرار است بربرها را متمدن کنیم، چرا آنها را هنوز بربر میخوانیم وقتی که در افواه، این کلمه صرفا به معنی غیر رومی نیست و تحت معنی وحشی و بی تمدن جا افتاده است؟ شاید برای این که برخلاف آنچه به نظر میرسد، تمدن و بربریت واقعا با هم تضادی ندارند. شما در دوره ای زندگی میکنید که در آن، دیزنی، انیمیشنی مثل هرکول درباره ی نظم اساطیری یونان باستان میسازد و در آن تیتان ها یا خانواده ی خدایان قبل از زئوس پدر هرکول را یک مشت وحشی بی سر و ته میسازد شبیه به تصویری که بربرهای دشمن تمدن یونانی-رومی دارند. در این نوع آثار هنری، شورش تیتان ها تهدید کننده ی نظم کیهان است ولی همزمان همه ی آن آثار، محصول دوران انقلاب فرهنگی و تلاش برای بازگشت به دوران حکومت زحل یعنی کرونوس یا ساتورن پدر زئوس و رئیس تیتان ها هستند. از قبل از ورود به این ساحت، بین این دو موضوع، ارتباطی ایجاد شده بود، حداقل از دهه ی 1870 زمانی که سرهنگ فورلانگ انگلیسی، کتاب "رودخانه های حیات" خود را مینوشت. این کتاب، توجه زیادی به رسوخ ایدئولوژی جهنم پرستای کوثایی ها توسط اسکیت ها به درون اروپا داشت.

کوثایی ها زحل را "بر" bar [یعنی بالا و در ارتباط با "برتر" در فارسی] مینامیدند و فورلانگ، این لغت را مرتبط با لغت "بربر" میداند. ولی وی یادآوری میکند که آشوری ها زحل را "نین" مینامیدند و لغت "بر" را برای آتش به کار میبردند که بنابراین تلفظ دیگری از لغات عبری "پر" و "پئور" به معنی آتش هستند که fireدر انگلیسی از آنها می آید. بنابراین "بر" در مقام یک خدا میتواند همان "بعل پئور" یعنی ارباب آتش باشد که نام جن باعث 7گناه مسیحی است و چون تنها جن حامی تنبلی است، در آموزش تکنولوژی به انسان و آسان شدن کارها برای انسان میکوشد. اگر "بعل" را با "دا/ذا" به همان معنی صاحب و ارباب جابجا کنیم و قبل از "بر" به جای "پئور" قرار دهیم، لغت کلدانی dabarبه معنی زنبور عسل به دست می آید که هم حشره ای با نیش آتشین است و هم به مانند انسان، سکونتگاه هایی برای جمعیتی از عظیم از خود میسازد. البته "بر/بار" در سامی کهن، عبری و ایرلندی معنی "فرزند پسر" هم میدهد و عیسی مسیح را "بار ان دی" به معنی پسر خدا مینامیدند. تصادفا این عنوان در ایرلندی به صورت های dabar, diabar است و این، عیسی را هم در جایگاه خدای آتش قرار میدهد. شاید دلیل سنگ شدن ردپاهای عیسی در کوه موریاه هم آتشین بودن پاهایش باشد. گفته میشود قبه الصخره هم روی یکی از همین ردپاها قرار گرفته است. آتشین بودن مسیح میتواند با جانشین شدن میترا خدای خورشید با او مرتبط باشد. ردپاهای سنگ شده ی هراکلس یا هرکول که او هم یک خدای خورشیدی است در سرزمین های سکایی تیراس، پرستش میشدند. در روایت یونانیان، هراکلس جد سکاها بود و این وضعیت اجدادی در کنار خدا بودن هرکول در بین یونانیان، هرکول را نسخه ای از یک خدای سکایی نشان میدهد. روشن است که این خدا باید پوت یا بودا باشد که لغت foot/feet به معنی پا هم از او می آید. بین نواحی هند بر سر داشتن جای پاهای بودا برای پرستش رقابت بود. برای نامیدن این ردپاها از لغت "نشان" استفاده میشد که به طور کلی به معنی اثر و علامت است. لغات "نیش" و "نیشان" در اصل برای اشیا و پدیده هایی که موقع گذر از بیابان، برای شناسایی راه در نظر گرفته شده بودند به کار میرفت و ردپاها هم نشانه هایی هستند که گذر انسان ها یا جانوران خاصی از مسیری را آشکار میکنند. در صورتی که این بیابان را مسیر زندگی در نظر بگیرید، ردپاها استعاره ای از محل عبور پیامبر یا مریدی هستند که دنبال کردنشان میتواند شما را از شرایط بد خارج کند. این ردپاها کنایه ای به نوع زندگی و مواجهه ی پیامبر با شرایط هستند که مانند پاهای آتشین خورشید، سنگ های پیش روی خود را ذوب کرده و دچار تغییر نموده اند. این تغییر دهی میتواند با خمیری شدن جسم سخت برای ساختن چیزی جدید جایگزین شود. یادمان باشد مسیح به نان عشای ربانی تشبیه میشود و نان، غلات خمیر شده است که بعد از رفتن به کوره و درآمدن از آن، دوباره سفت شده است. این رفتن به درون آتش و درآمدن از آن، همان انداخته شدن دانیال به داخل آتش به دستور نبوکدنصر و زنده درآمدن دانیال از آن است. فورلانگ، آن را روایتی دیگر از انداخته شدن دانیال به گودال شیرها به دستور داریوش و زنده درآمدنش از آن میداند. شیرها هم جانورانی خورشیدی و بنابراین آتشینند و بنابراین گودال شیرها کنایه ای از گودال آتشین جهنم است که به زیر زمین راه دارد. طبیعتا چنین گودالی میتواند گودال آتشفشانی باشد که کارگاه آهنگری وولکان خدای آهنگری شمرده میشود. وولکان به عنوان حامی صنعت، یک نسخه ی دیگر از بعل پئور است و bryant و holwell نام او را معادل "بعل کاهن" میشمرند. هفستوس نام یونانی وولکان، برآمده از نام "پتاح" صورت مصری او است و این پتاح در نام با بودا همریشه است. آتشفشان ها به نام وولکان نامگذاری شده اند. همانطورکه میدانیم، یهوه هم در یک کوه آتشفشان زندگی میکرد. ظاهرا این آتشفشان با صندوق عهد که دیگر خانه ی یهوه است قابل تعویض بوده است. صندوق عهد مکعب شکل بود درست مثل دیگر خانه ی معروف خدا یعنی "کعبه" ی مسلمانان. لغت "کعبه" شکل مونث "کعب" است که با cup به معنی جام همریشه است. لغت ship به معنی کشتی هم به سبب داشتن قوس به درون از همین ریشه است. جالب است که برای نامیدن صندوق عهد، از لغت "آرک" استفاده میشود که همان لغتی است که همواره برای نامیدن کشتی نوح استفاده میشود. کشتی نوح هم در پایان سیل بزرگ، روی یک کوه به نام آرارات فرود آمد. امروزه این کوه را به طور سنتی در ارمنستان و در کنار دریاچه ی وان مشخص میکنند که درست نیست چون کشتی باید در کوهی باشد که وقتی مردم از کوه فرود می آیند وارد دشت شنعار یعنی بین النهرین شوند. ولی هنوز نامگذاریش نشانه های جالبی در خود دارد. ترک ها به کوه تعیین شده آغورداغ یعنی کوه بزرگ میگویند اما یک تلفظ کمتر استفاده شده از این نام، آغری داغ است که میتواند معنی کوه آتشین بدهد. لغت آغری/آگری، معادل ترکی نام "آگنی" خدای آتش در هند است. این آغور و آغری همچنین میتوانند با نامیده شدن آکروپولیس به عنوان تپه ی محل بنای آتن مهمترین شهر یونان باستان مرتبط باشند. نام آرارات همچنین رابطی با مونث بودن کعبه و صندوق عهد است. یکی از تلفظ های آن یعنی آلالات در ارتباط با نام اللات الهه ی ماه در بین اعراب است. سامری ها به اهالی فامیه در سوریه، آلالات میگفتند. آلالات در زبان ایرلندی به معنی ماه است. از این جهت میتواند ارتباطی با نام مونت لیبانوس یا جبل لبنان داشته باشد که کوهی است که از لبن یا لابان به معنی ماه نام دارد. جالبتر این که در ایرلند، لیبان نام یک الهه ی ماه است که مانند پریان دریایی در آب سکونت دارد. وولکان هم زمانی علیه زئوس یا ژوپیتر رئیس خدایان کوه المپ شورید و زئوس او را از بالای جهان به زیر و درون آب افکند. در روایتی دیگر، وولکان برای فرار از تایفون هیولا به اعماق آب ها رفت و بعد از آرام شدن اوضاع، با موفقیت به کوه المپ بازگشت. این انتقال موقت به پایین، مرکز جدید جهان را روشن میکند. از دید لاتینی ها این مرکز، رم ایتالیا و آب های مقدسش متعلق به رود تیبر بودند. کلمه ی کعبه یا کعبت، ریشه ی کاپوت به معنی سر شد و سر به عنوان رئیس بدن با تختگاه متعارف شد و اینچنین لغت کاپیتولین به دست آمد که نام یکی از تپه های رم است. تپه ی دیگری در رم که میتواند با آن متعارف باشد، پالاتین است که با لغت پالاس به معنی قصر مرتبط است. این تپه نام از پالاس یعنی الهه آتنا دارد. رومولوس پس از بنای رم، پالاتین را مرکز پرستش ساتورن به عنوان خدای زحل و خورشید نمود. از طرفی پالاس مسئول هدایت آب های زیرزمینی در منطقه بود و آب های شمال را به اتروسک ها و آب های جنوب را به سابین ها اختصاص داده بود. این آب ها از طریق چاه ها و چشمه ها به دست می آمدند و به اندازه ی جهنم، مرتبط با جهان تاریک زیر زمین بودند. پالادیوم که نام مجسمه ی مقدس پالاس آتنا در روم بود، با عنوان پالاتیوم همریشه است که برای معبد مقدس ملقارت یا هراکلس صور در لبنان به کار میرفت. در این معبد، دو ستون به نشانه های روشنایی و تاریکی پرستش میشدند. به همین ترتیب، پالاتین هم علاوه بر مرکز پرستش خورشید، جایی برای پرستش تاریکی در جوار معبد ونوس الهه ی عشق اختصاص داده بود. در این محل، نام وولکان در کنار الهه وستا به عنوان خدایان آتش گرامی داشته میشدند. معمولا ونوس یا آفرودیت، همسر وولکان دانسته میشد. شاید پیرو این ارتباط با الهه ی تاریکی است که وولکان معشوقه ای به نام karis دارد که نامش به سادگی به معنی آتشفشان است. این لغت همخانواده با karon به معنی معابد خورشید و آتش است. درواقع وولکان به عنوان یک خدای آتشین جهان زیرین، نسخه ای از خدای خورشید است که هر روز غروب در جهان زیرین زندانی میشود و رابطه اش با الهه همان رابطه ی خدای خورشید با الهه ی زمین است. پس وولکان هم به اندازه ی کرونوس/ساتورن در آتشفشان زندانی شده بود. در ایران، یک کوه آتشفشان خاموش به نام الوند وجود دارد که معنی نامش این زندانی شدن را انعکاس میدهد. نام این کوه به معنی محل بند شدن ال یا خدا است. شهر همدان در نزدیکی الوند را با اکباتان محل حکومت پارس ها تطبیق کرده و مقبره ی استر و مردخای –دو قهرمان یهودی تورات- را در آن قرار داده اند چون یک برداشت از نام اکباتان، "اک" (حق) + بات (بند) + ان (پسوند مکان) و در مجموع به معنی محل دربند شدن خدا بود که میتوانست ترجمه ای برای الوند هم باشد. لغت "ال" را میتوان با "دا/دیا/دئوس" به همان معنی خدا جانشین کرد. این لغت در هند، deva تلفظ میشود و بنابراین الوند alvand قابل تبدیل به devavand است. در هند، devavend یکی از نام های کوه افسانه ای meru است و هندوها و زرتشتی هایی که به ندرت از محل خود خارج شده و اطلاعات کمی درباره ی امور کشور و جهان داشته اند، بنا بر روایتی سنتی معتقد بودند که پایتخت در دامنه های کوه دواوند قرار دارد و "شاه" shah از آن بر کشور حکومت میکند. [روشن است که این دواوند اکنون با تلفظ دماوند در نزدیکی تهران قرار گرفته و همانطورکه میدانیم، فرمانروایانی به نام "شاه" ازآنجا بر ایران حکومت میکرده اند.] ساکنان هند مرکزی، دواوند را محل سکونت مهادیوا (به معنی بزرگترین خدا) یعنی شیوا میدانستند که این، کوه کایلاش در هیمالیا را که سکونتگاه شیوا است یک نسخه از دواوند نشان میدهد. شیوا خدای یوگای تانترا و عبادت جنسی است. وولکان هم رابطه ی جنسی را به وجود آورد چون به دستور زئوس و برای تفرقه انداختن بین مردان که مخلوقات پرومته بودند، وولکان اولین زن را خلق کرد. به همین ترتیب، رابطه ی جنسی مرد و زن در زمین، انعکاسی از رابطه ی آسمانی نسخه ی خورشیدی وولکان با عروسش بود. ورود خورشید به برج سنبله یا باکره، زمان فستیوال وولکان بود و بنابراین دراینجا عروسی وولکان به جای خورشید با باکره، نسخه ی دیگر اتحاد شیوا با شاکتی یا نیمه ی زنانه ی خود است. فنیقیان وولکان را krusurمینامیدند. این لغت احتمالا تلفظ دیگر لغت xrusos است که به گفته ی holwell در اشعار یونانی برای ستایش آپولو خدای خورشید به کار میرفت. آن را میتوان با krusei مقایسه کرد که در کنار kun عناوین یادشده توسط یونانیان برای کاهنان وولکان در بین کوسیان –همسایگان شرقی بابل در آن سوی شط العرب- هستند. این کوسیان که همان خوزیان امروزند دنباله های ایرانی کوثی ها یا سیاهان بین النهرین هستند که بابلی ها آنها را فرزندان "کوث" میشمردند و این کوث میتواند یک نسخه ی دیگر از وولکان باشد. هندیان نیز از سیاهان هستند و شباهت های شیوا و وولکان از این موضوع خارج نیست. شیوا خدای سگ ها بود و سگ در کنار شیر، گاو و گراز جانوران مقدس وولکان بودند (دو حیوان آخر برای شیوا قربانی میشدند). وولکان همچنین حامی کینوکفال ها یا مردم سگ سر بود که تا حدود زیادی از روی میمون های بابون جنوب مصر الگو برداری شده اند که سری شبیه سگ دارند و برای پتاح نسخه ی مصری وولکان مقدس بودند. این میمون ها برای تحوت خدای ماه قبطی هم مقدس بودند و قبطیان آنها را توتا مینامیدند. شیوا همچنین حامی ناگاها یا خدایا مارمانند بود. وولکان هم در آکروپولیس فوق الذکر و با تلاش ناموفق برای تجاوز به پالاس آتنا، فرزند نیم مار-نیم انسانی به نام ارکتیوس تولید کرد که شاه آتن شد و برای اوفیت ها یا مارپرستان اروپایی مقدس بود. ارکتیوس میتواند با ATHIS خدای مارمانند باکتریا در روایت یونانیان مرتبط باشد و این نام هم احتمالا تلفظ دیگری "آهی" در زبان هندیان به معنی اژدها یا مار است.

“RIVERS OF LIFE”: J.G.R. FORLONG: V1: QUARITCH PRESS: LONDON: 1883: P355-375

همانطورکه میبینیم امکان به هم آمیختن وولکان خدای تکنولوژی با کرونوس رئیس تیتان ها وجود داشت. همانطورکه میدانیم کرونوس خدای زمان بود و زمان، حلقه ی اتثال مهم تمدن و بربریت است.:

«قصیده ی معروف بنجامین فرانکلین، "زمان پول است" قاعده ی کلی در جوامع مدرن غربی است. اگرچه این اصطلاح ساده است، اما به دیدگاهی تقلیل گرایانه از زمان خیانت می کند، دیدگاهی که آن را منحصراً معیاری بیرونی از عملکرد و اندازه گیری سود می بیند. در جامعه ی مدرن بهره وری با اندازه گیری مقدار تولید در واحد زمان تعیین می شود. زمان استانداردی برای اندازه گیری است که چه کسی در کار تولید کالاهای مادی یا خدمات باشد، عملی است. برای تولید مازاد یا سود، کارگران باید در واحد زمان بیشتر تولید کنند. استدلال آدام اسمیت برای تقسیم کار به وظایف خاص و تکراری مبتنی بر مفهوم شتاب یا افزایش تولید با کاهش زمان است. ما نه تنها با تقسیم کار، بلکه با ساده‌سازی فرآیندها و ترکیب ابزارهای جدید، که همگی برای کاهش زمان تولید طراحی شده‌اند، تولید را تسریع می‌کنیم. گاهی اوقات هدف تولید مقدار زیاد در مدت زمان کوتاهتر است. در موارد دیگر، هدف دستیابی به همان میزان کیفیت در مدت زمان کوتاهتر است. با این وجود، زمانی که در واحد زمان بیشتر تولید کنیم، مازاد به دست می آوریم و مازاد برای کسب سود ضروری است. در جوامع صنعتی و فراصنعتی، زمان اساساً بر حسب «زمان ساعت» درک میشود. «زمان ساعت» بر اساس درک آیزاک نیوتن از زمان به عنوان یک زمان «مطلق، واقعی، و ریاضی، به خودی خود و طبیعت خود، (که) بدون اشاره به هیچ چیز خارجی، به طور یکنواخت جریان دارد» (به نقل از مامفورد) استوار است. بر اساس این تعریف، زمان یک معیار عینی برای اندازه گیری است تا آنجا که یک ویژگی مستقل از واقعیت است که به سادگی و بدون ارتباط با چیزی غیر از خودش، روی آن پا می گذارد. از آنجایی که "زمان ساعت" ماهیت آن همگن و قابل اندازه گیری است، به راحتی به صورت دقیقه، ساعت، روز و هفته سازماندهی می شود. این تقسیم‌بندی به ما امکان می‌دهد کارمان را بر اساس ساعت‌هایی که صرف کار می‌کنیم، کمیت کنیم یا با اشباع کردن آن‌ها از فعالیت‌ها و پروژه‌ها، از ساعات کاری خود نهایت استفاده را ببریم. به طور خلاصه، "زمان ساعت" یک واحد اندازه گیری است که بهره وری را تعیین می کند، که برای کسب سود ضروری است. همچنین ابزاری برای سازماندهی کارگران به منظور تداوم تولید و محاسبه ی دستمزدها است. به همین دلیل، لوئیس مامفورد اصرار دارد که ماشین کلیدی عصر مدرن ساعت است، نه موتور بخار. اگر رژیم صنعتی بدون زغال‌سنگ و آهن و بخار راحت‌تر از بدون ساعت کار میکرد، در این صورت، رژیم فراصنعتی می‌توانست بدون ارتباطات دیجیتال، محاسبات و بازاریابی آسان‌تر از آن چیزی که بدون ساعت انجام دهد، کار کند. طبق گفته ی مامفورد، تقسیم ریاضی پایه ی ساعت به شصت دقیقه، و دقیقه به شصت ثانیه، تنها از اواسط دهه ی 1300 وجود داشته است. تا قرن شانزدهم بود که ساعت داخلی در انگلستان و هلند معرفی شد. مامفورد می‌گوید: ثروتمندان اولین کسانی بودند که ساعت‌های جدید را در دست گرفتند و آن‌ها را محبوب کردند، نه تنها به این دلیل که آنها به تنهایی می‌توانستند آن‌ها را بخرند، بلکه به این دلیل که «منظم شدن مثل ساعت‌گردی ایده‌آل بورژوازی بود، و داشتن ساعت برای مدت طولانی نماد قطعی موفقیت بود». او ادامه می دهد: "سرعت فزاینده ی تمدن منجر به تقاضا برای قدرت بیشتر شد: و به نوبه ی خود قدرت سرعت را تسریع کرد. اکنون، زندگی منظم که برای اولین بار در صومعه ها شکل گرفت، بومی بشر نیست، اگرچه تا به حال مردم غربی به قدری با ساعت کنترل شده اند که "طبیعت دوم" است و آنها به عنوان واقعیتی از رعایت آن نگاه می کنند ." ساعت نوعی ماشینی است که دقیقه و ثانیه را تولید می کند، که "زمان را از رویدادهای انسانی جدا می کند و به ایجاد باور به دنیای مستقلی از توالی های قابل اندازه گیری ریاضی کمک می کند: دنیای خاص علم." زمان برنامه ریزی شده نه تنها تصوری عینی از زمان ایجاد می کند که بهره وری را می سنجد، بلکه جوامع صنعتی را همگام نگه می دارد و به شیوه ای سازمان یافته حرکت می کند. مدرن ها نه تنها زمان را عمدتاً بر حسب "زمان ساعت" درک می کنند، بلکه زندگی ما نیز به آن وابسته است. ادوارد کیسی می‌نویسد: «برنامه‌ریزی‌شده و بیش از حد برنامه‌ریزی‌شده، ما برای راهنمایی و آرامش، حتی قضاوت، به ساعت یا تقویم نگاه می‌کنیم! اما چنین زمان‌گویی راهنمایی کمی گران‌بها را ارائه می‌کند، هیچ آرامشی ندارد، و قضاوتی عمدتاً منفی است. {...} در مواجهه با زمان، در واقع ساعت، موضوعی مدرن و امروزی را می‌طلبد. شاعری که به ما بفهماند که "زمان جان ما را می‌خورد" و موذی‌ترین «دشمن» ماست. کیسی می‌گوید، اگرچه مدرنیته با کاهش زمان به یک متریک، دستاوردهای فن‌آوری عظیمی را به‌دست آورده است، «همچنین در حالت اسکیزوئیدی قرار گرفته است که عینی‌ترین و زودگذرترین، «مبهم‌ترین» را در تجربه ی بشری، به‌عنوان ساعت و زمان جهان، در واقع تبدیل کرده است... یک فرد «با ظرفیت بالا» کسی است که می‌تواند کارهای قابل توجهی را در مدت زمان کوتاهی انجام دهد، خواه مدیر شرکت باشد، کارگر کارخانه، صاحب کسب‌وکار، یا حتی یک والدین در خانه. حتی در آکادمی، یک محقق اغلب با توجه به میزان انتشارات، کلاس‌ها، کمیته‌ها و مشارکت جامعه در واحد زمان مورد احترام قرار می‌گیرد - یا موفق تلقی می‌شود. از دست دادن زمان نه تنها یک فاجعه ی اقتصادی است، بلکه یک فاجعه ی حرفه ای و شخصی است. ما مدرن‌ها که از تیک تاک ساعت رنج می‌بریم، چه ساعت بیولوژیکی و چه ساعت بهره‌وری، خود را با زمان می‌سنجیم و اغلب زمان را به‌عنوان تهدیدی برای از دست دادن، زوال و شکست تجربه می‌کنیم. تنها انتخابی که داریم این است که سعی کنیم از زمان خود عقب نمانیم، یا سعی کنیم قبل از اینکه زمان از ما پیشی بگیرد، سبقت بگیریم.

راه های مثبت تری برای اندیشیدن به زمان در مفهوم (پسا)صنعتی آن وجود دارد. به عنوان مثال، افزایش بهره وری (از لحاظ نظری) به این معنی است که افراد می توانند زودتر از محل کار به خانه بروند. ما می گوییم اوقات فراغت امتیازی است که با بهره وری میسر می شود و هر چه وقت مازاد بیشتر باشد، فرصت بیشتری در اختیار ماست. با این وجود، این ایده ی مثبت تر از زمان، متکی به چارچوبی است که زمان را به نوعی ارز کاهش می دهد. همانطور که می گوییم زمان پول است و هر چه بیشتر داشته باشیم، بیشتر می توانیم برای چیزهایی که می خواهیم خرج کنیم، از جمله اوقات فراغت. متأسفانه، اگر این تصور از چگونگی ارتباط زمان با کار تنها چیزی باشد که ما داریم، کار ما همیشه در رقابت برای حفظ آن مازاد خواهد بود. زمان همیشه پای ما خواهد بود. من اظهار می‌کنم که این تصور از زمان دارای ویژگی‌هایی است که پدیدارشناس فرانسوی، میشل هانری، «بربریت» می‌نامد، که بیش از یک چشم‌انداز محدود از زمان در رابطه با کار، اما نوعی فقر معنوی را نشان می‌دهد. به گفته ی هانری، بربریت زمانی اتفاق می افتد که علم گرایی، یا ایدئولوژی علمی-تکنیکی، در هر حوزه ای از زندگی نفوذ کند. چیزی که هانری دردسرساز می‌بیند، علم نیست، بلکه روشی است که شکل ایدئولوژیک آن عمیقاً در جامعه ی مدرن جا افتاده است. علم گرایی به دنبال دانشی است که عینی و عقلانی است و اعتبار جهانی دارد، برخلاف "تغییر نظرات افراد، دیدگاه های خاص، و هر چیزی که فقط «ذهنی» است." با این حال، هانری استدلال می‌کند که رد سوبژکتیویته به نفع عینیت «بسیار فراتر از رد تفاوت‌های فردی است، به ماهیت عمیق تجربه و شرایط انسانی بازمی‌گردد و تنها بر اساس آن قابل درک است». یک ایدئولوژی علمی-تکنیکی، که هانری به گالیله می رساند، جهان را به عنوان ظرفی از اشیاء قابل اندازه گیری می داند که می توانند از طریق ریاضیات شناخته شوند و دستکاری شوند. او توضیح می دهد: "با توجه به این علم گالیله ای در مورد طبیعت که آمد تا شیوه ی تفکر اروپایی را متحول کند و آن را به شکلی که هست شکل داد، ممکن است فراتر از نسبیت ظواهر ذهنی رفت و موجودی واقعی از جهان را به نمایش گذاشت، جهانی در خود. معرفت این جهان در صورتی امکان پذیر است که کیفیت های معقول و به طور کلی هر چیزی را که از ذهنیت ناشی می شود انتزاع کند و فقط صورت های انتزاعی جهان مکانی-زمانی را به عنوان موجود واقعی حفظ کند." علم گالیله جهان را به تعاریف هندسی تقلیل می دهد که برای همه یکسان درک می شود. بنابراین، «به‌جای برداشت‌های فردی و تغییر عقایدی که آنها به وجود می‌آورند، دانش یکسانی از جهان، از آنچه واقعاً وجود دارد، ارائه می‌شود.» علم گالیله معقول را از طریق انتزاع ریاضی توضیح می دهد. زندگی بیولوژیکی را به فرآیندهای مکانیکی کاهش می دهد. به این ترتیب، هر چیزی که در «حوزه ی ذهنیت» موجود است، مانند «احساسات، نظرات، افکار شخصی، و غیره»؛ به طور خلاصه، هر چیزی که می‌توان آن را جهان ذهن یا معنویت انسانی نامید – مبتنی بر این طبیعت است که وجود واقعی آن توسط علم اثبات و در نهایت توضیح داده میشود. به گفته ی هانری، «اساس پنهان» واقعی جهان ما نه انتزاعات ریاضی است و نه فرآیندهای مکانیکی، بلکه چیزی است که او «زندگی» می نامد. زندگی سرچشمه همه ی هستی و حتی تجربه است. ما تجربه می کنیم زیرا در حال «زندگی» هستیم، یا به این دلیل که گرفتار نیروی حیاتی زندگی هستیم که اساساً نیروی ذهنی، عاطفی و پویا است. زندگی یک افق ماقبل نظری است، یا آن چیزی که در اساس تجربه ما از جهان قرار دارد. ما به زندگی دسترسی معرفتی داریم، نه با از بین بردن هر گونه ردی از ذهنیت که ممکن است عینیت ما را آلوده کند، بلکه دقیقاً از طریق ذهنیت ما. زندگی همان چیزی است که برای ما بی‌واسطه است، به این معنی که «خود را به گونه‌ای احساس و تجربه می‌کند که چیزی در آن وجود ندارد که تجربه یا احساس شود. این به این دلیل است که حقیقت احساس خود چیزی است که انسان را زنده می‌کند». بلکه از طریق خودجوشی غیر انعکاسی یا خود عاطفه خودنمایی می کند. خاصیت تجربه کردن خود محل اصلی شناخت است، به این معنی که سوبژکتیویته هم شرط درونی و هم شرایط بیرونی دانش، از جمله دانش علمی است. بنابراین، زمانی که دانشمندان زندگی را به گونه‌ای مطالعه می‌کنند که آن را به تعیین‌های عینی تقلیل می‌دهد، ممکن است بتوانند فرآیند فن‌آوری را پیش ببرند، اما این کار را به گونه‌ای انجام می‌دهند که خود حیات را انکار میکنند. آنچه باقی می ماند دنیایی است که از پوسته های بیرونی یا «نمایشگرهای قابل مشاهده» تشکیل شده است، که در آن تفاوت کمی بین یک انسان زنده و یک ماشین تکنولوژیکی، یا جهان حیات و ظرفی از اشیاء جدا شده وجود دارد. یک ایدئولوژی فنی-علمی، ماهیت معنوی زندگی، سوبژکتیویته ی درونی را که ما را به جهان و به یکدیگر متصل می کند، با بیرونی «بی جان» مبادله می کند. بنابراین نوعی ضد معنویت یا نوعی سرکوب معنوی را ترویج می کند. از آنجایی که زندگی «پایه ب پنهان» واقعی هستی است، نمی توان آن را نابود کرد، بلکه فقط انکار یا سرکوب کرد. اکتشافات علمی، حتی آن‌هایی که با هدف نفی حیات انجام می‌شوند، از علاقه ی پرشور دانشمندان ناشی می‌شوند و با وجود ذهنی درگیر آن‌ها در جهان ممکن میشود. به عبارت دیگر، حتی پروژه‌هایی که می‌خواهند زندگی را «خارج از بازی» قرار دهند، فقط به خاطر زندگی ممکن هستند. از این رو، هنری می‌گوید که نفی زندگی «تنها این جوهر زندگی را اشتباه نمی‌فهمد، بلکه آن را انکار می‌کند. بنابراین شکلی از زندگی است که بر ضد زندگی است، از هر گونه ارزشی برای زندگی خودداری می‌کند و وجود خود را به چالش می‌کشد.» این بینش مهم است زیرا نشان می‌دهد که بربریت شکلی معنوی از فرهنگ نیست - فرهنگی که توانسته است وجود معنوی را به نفع مادی‌گرایی خالص واژگون کند. بلکه فرهنگ ضد معنوی است دقیقاً به این دلیل که زندگی ضد فرهنگی است. زندگی چیزی است که فرهنگ را تولید می کند، و بنابراین شکلی از فرهنگ که به زندگی حمله می کند فرهنگ تجلی زندگی است، وارونگی شیطانی بربریت، فرهنگ مرگ را تولید می کند. شکلی از معنویت را نشان می دهد که جهت دهی نادرست و در نتیجه سرکوبگر و متخاصم است. فرهنگ علمی مدرن در تلاش برای درک حقیقت جهان، «حقیقت اصیل‌تر» یعنی حقیقت زندگی را با دروغ بیرونی «بی‌جان» مبادله می‌کند. همانطور که هانری می گوید، این نوع فرهنگ محصول زندگی است که علیه خود می چرخد ​​و به دنبال حذف خود به عنوان زنده است. چنین تلاشی بیش از بی اعتنایی به امر معنوی است، بلکه شکل شیطانی معنویت است. این همان چیزی است که نویسنده ی کی یرکگاردی Anti-Climacus آن را به عنوان ناامیدی شدید، یا تلاشی سرکش برای محو کردن خود به منظور رهایی از «قدرت تأسیس کننده» توصیف می کند. برای Anti-Climacus، این نوع ناامیدی یک بیماری روحی است. هنری با طنین این متن کی یرکگاردی می نویسد: «روی کردن بر ضد زندگی - به عنوان یک شیوه خاص زندگی، شیوه زندگی گالیله ای - به معنای تجربه کردن خود به گونه ای است که از بودن چیزی که هست رنج می برد، یعنی کسی که خود را تجربه می کند.» هانری می‌گوید آرزوی این نوع خاص از رنج، «این است که دیگر خود نباشیم و به همین دلیل، دیگر زنده نباشیم». با این حال، هم برای Anti-Climacus و هم برای هانری، تلاش برای نفی خود، یا انکار زندگی، بیهوده است. همانطور که ادعای «قدرت برقرارکننده» در مورد خود همیشه در پاسخ خود آشکار است - حتی اگر این پاسخ ناامیدی باشد - زندگی نیز خود را به عنوان منبع پنهان و تغییرناپذیر وجود حتی از طریق تلاش برای انکار یا سرکوب آن آشکار می کند. از این رو، همانطور که Anti-Climacus می گوید، نامیدی "به راستی یک خود مصرف کننده است، اما یک خود مصرف کننده ی ناتوان است که نمی تواند آنچه را که می خواهد انجام دهد. آنچه می خواهد انجام دهد مصرف خود است، چیزی که نمی تواند انجام دهد، و این ناتوانی شکل جدیدی از خود مصرفی است، که در آن ناامیدی خود بار دیگر قادر به انجام دادن آن نیست." بربریت حقیقت نهایی زندگی را از بین نمی برد، اما نشان دهنده ی یک رابطه ی تحریف شده با آن است. بنابراین، بربریت، قبل از هر چیز، یک بیماری روحی است. همانطور که ممکن است ما از وضعیت ناامیدی خود بی خبر باشیم (کی یر کگارد)، فرهنگ مدرن و علمی نیز ممکن است از ضعف روحی خود بی خبر باشد. وظیفه ی هانری در بربریسم تشخیص «شرایط معنوی» فرهنگ‌های (پسا) صنعتی و تکنوکراتیک و تجزیه و تحلیل تأثیرات آن بیماری بر تجربیات اساسی انسانی، از جمله تجربه کار است. تحریف معنوی بربریت منجر به تجربه ی از خود بیگانگی، ملال و عدم همخوانی با خود، دیگران و جهان می شود. این تجربیات به ویژه وقتی صحبت از کار در یک فرهنگ بربر/وحشیانه می شود، تلخ است. همانطور که هانری مشاهده می کند: "وحشیانه ترین نشانه ی این جایگزینی مرگ به جای زندگی، ظهور یک فناوری ناشناخته است. این دیگر ریشه در ذهنیت بدن‌های زنده‌ای ندارد که «ابزار» آن‌ها تنها «گسترش» آنهاست، بلکه در دانش غیرشخصی این فرآیندهای مادی، همذات پنداری با آن‌ها و به بازی گرفتن بی‌قید و شرط آن‌ها توسط نوعی عهد شیطانی است: هر کاری که می‌توان در جهان کور اشیا انجام داد، باید انجام شود، بدون هیچ ملاحظه‌ای، مگر اینکه سودی از آن حاصل شود. گویی اقتصاد به تنهایی می‌تواند امروز ما را نجات دهد، هرچند که قبلاً انتزاع‌ها را جایگزین کار واقعی انسان‌ها کرده است. این فناوری جدید اساساً صرفاً مادی است و با هر نسخه ی اخلاقی بیگانه است. این چیزی است که اصولی را که در پس دنیای کنونی غیرانسانی ما قرار دارد هدایت می کند." یک بار دیگر، هانری ریشه ی معنوی شیطانی بربریت را تشخیص می دهد. «نذر شیطانی» که زندگی را با عینیت بخشیدن به آن و تسلیم کردن آن به اهداف خود بی‌اهمیت جلوه می‌دهد، فرهنگی می‌آفریند که اساساً غیرانسانی است. بربریت با تقلیل کار به انتزاعات اقتصادی، زندگی و کنش انسان را از اهمیت شخصی، عاملیت خلاق و هدف فراتر از سود خالص یا پوچ گرایی «پیشرفت» محروم می کند.»:

Working in Time: From Barbarism to Repetition: by Amber Bowen: Religions 2021, 12(8), 565

وقتی سود خالص از جنس پول به عنوان تنها معیار گسترش تکنولوژی مطرح میشود، با قرار گرفتن در معادله ی «زمان، پول است» خدا را با خود کوره ی ریخته گری و آتش دوزخ یکسان میکند. نتیجه ای که از کوره درمی آید فقط خود بیابان است. مسلما ردپاهای هدایت کننده ای روی این بیابان سنگ شده اند اما به ما آموخته شده فقط خود بیابان را بپرستیم و در آن دنبال آثار حیات نگردیم. حسابش را بکنید که چقدر اوضاع فرق میکرد اگر زمانی که بیابان قبلی یعنی اینترنت گسترش یافت، مردمی که بر سطح آن دنبال آثار حیات گشتند، اینقدر معدود نبودند؟!

استعمار و عشق: فرمولبندی عشق زن و مرد برای الگوسازی عشق بین استعمارگر و استعمارزده

تالیف: پویا جفاکش

در قدیم، ماهنامه ی گل آقا، یک ستونی داشت به نام "با خبرنگار ویژه گلنا" با امضای مستعار «خرمگس». در شماره ی یکی مانده به آخر (بهمن ماه 1386) این ستون با این داستانک شروع شده است.:

«چند روزی بود که خبرنگار ما از سایر همکاران خبرگزاری میپرسید که چرا جوانان نسل سومی مدام از واژه ی "ترکاندن" استفاده میکنند و مثلا میگویند: "از بس فلان سی دی موسیقی را گوش دادیم، آن را ترکاندیم" یا "یه سیستم بستیم محل را میترکاند" یا "موهامو همچین خفن مدل دادم که تو مهمونی تولد، همه را ترکاند!" ولی خب، یک جورهایی دست پیدا نمیکرد. تا این که به گفته ی خودش با مطالعه ی این اظهار نظر رئیس سازمان ملی جوانان متوجه دلیل استفاده از این فعل معلوم الحال شد: "خطر ابتذال جوانان از بمب اتم بیشتر است."»

الان معلوم شده که اظهار نظر مزبور، چندان هم بی راه نبوده و واقعا داریم اثرات مخرب مسیری که در آن سال ها در حال رشد بود را بر وضعیت سلامت خانواده و جامعه در امروزه روز مشاهده میکنیم. اما خب؛ مردم خودشان را آماده کرده بودند که به هر چیزی که یک مسئول میگوید بخندند یا با آن مخالفت کنند و دلیلش هم هم ترازی لغات "مسئول" و "ریاکاری" و "بی منطقی" بود. درست است که ابتذال جوانان نتیجه ی تقلید غیر منطقی از غرب است ولی این تقلید غیر منطقی فقط جوانان را در بر نمیگیرد و خود مسئولین ایرادگیر هم در بسیاری از سیاست هایشان همینطورند. مثلا در همان مجله (شماره ی تیرماه 1385) در ستون «از آب گذشته» به قلم دکتر محمدرضا پویان از سوئد میخوانیم:

«دایی منوچهر به سوئد آمده بود تا آب و هوای این طرف آب ها را هم تجربه کرده باشد. هنگام مراجعت به ایران، دوست داشت چند رقم سوغاتی برای دوستان خود در ایران تهیه کند. به همین دلیل از من خواست که او را در خریدن سوغاتی کمک کنم. بنده هم به حرمت فامیلی، خودم را به بیماری زدم و از صاحب کار مرخصی گرفتم و همراه او روانه ی بازار شدم. اجناسی که بیشتر توجه او را در بازار سوئد به خود جلب میکرد، محصولات ایران بود. به او گفتم: این محصولات را که در ایران هم دارید، چیزهایی را ببرید که برای دوستان تازگی داشته باشد. تازه، آدم عاقل زیره به کرمان نمیبرد. گفت: محصولاتی که من از ایران در خارج دیدم، در وطن به این مرغوبی و ارزانی پیدا نمیشود؛ ایران بهترین محصولات کشور را با نازل ترین قیمت به این طرف آب ها صادر میکند.

شما که غریبه نیستید، راستش ادعاهایش را باور نکردم تا این که در روزنامه ی صبح امروز استکهلم جریانی را در همین راستا خواندم. این روزنامه نوشته بود: داروی ضد فشار خون selekon توسط شرکت استرا در سوئد ساخته و به یونان و اسپانیا هم صادر میشود. اگر داروخانه ها همان دارو را در سوئد تهیه کنند، هزینه ی آن برایشان گران تر از وارد کردن این دارو از کشورهای یونان و سوئد تمام میشود. به سخن دیگر، داروی فوق را در سوئد میسازند، سپس آن را خیلی ارزان به اروپا صادر میکنند و اروپا هم همان دارو را را با همان نام، ولی با قیمت بسیار ارزان به سوئد صادر میکند! نتیجه ی اخلاقی: چراغی که به خانه روا است، به مسجد حرام است.»

چه میشود کرد که «الناس علی دین ملوکهم» و مردم ایران هم بعد از پشت سر هم تقلیدهای بی دلیل حکومت از غرب، اینقدر تقلید بی دلیل کردن برایشان عادی شده که حتی وقتی حکومت درباره اش هشدار میدهد، مردم کوتاه بیا نیستند. الان درباره ی شبکه های اجتماعی، ما همین مشکل را داریم. ولی توجه نداریم که درآنجا هم عقلا درباره ی این مسئله هشدار میدهند و مردم گوششان بدهکار نیست چون نمیفهمند این از اول اشکال داشت پس برای چه در اختیار همه قرار گرفت. مثلا خانم آدرین لافرانس در 30 ژانویه ی 2020 در آتلانتیک و در مقاله ی «ظهور تکنو-اقتدارگرایی» (به نقل از ترجمه ی فارسی عرفان قادری در "ترجمان": شماره 33: زمستان 1403) مینویسد:

«اگر بخواهیم ایدئولوژی غالب سیلیکون‌ولی را در یک اتفاق خلاصه کنیم، باید به حدود بیست سال پیش بازگردیم که مارک زاکربرگ زیر نور آبی‌رنگ کامپیوتر خودش نشسته بود و با یکی از دوستانش دربارۀ وبسایت جدید فیسبوک، و دسترسی‌اش به ‌خرواری از اطلاعات شخصی هم‌کلاسی‌هایشان چت می‌کرد:

زاکربرگ: حتماً، هر چیزی دربارۀ هر کسی در هاروارد خواستی.

زاکربرگ: فقط لب تر کن.

زاکربرگ: حدود ۴۰۰۰ ایمیل، عکس، آدرس و اس‌ان‌اس دارم.

دوست زاکربرگ: چی؟ چطوری این‌ها را جمع کردی؟

زاکربرگ: خودشان دادند.

زاکربرگ: نمی‌دانم چرا.

زاکربرگ: به من "اعتماد کردند".

زاکربرگ: احمق‌های دیوانه.

کمی پس از این گفت‌و‌گو -که بعدها در لابه‌لای چت‌های لورفتۀ زاکربرگ برملا شد- گفت‌و‌گوی دیگری شکل گرفت که، گرچه مؤدبانه‌تر بود، مثل همین جملات حکایت از طرز فکر زاکربرگ داشت. زاکربرگ در مهمانی معروف کریسمس سال ۲۰۰۷ برای نخستین بار شریل سندبرگ را دید. سندبرگ دست‌آخر مدیر ارشد عملیات در فیسبوک شد و به‌همراه زاکربرگ فیسبوک را به ابرقدرت امپریالیسم دیجیتال تبدیل کرد. زاکربرگ، که در آغاز فعالیت فیسبوک شعار «اولویت شرکت بر کشور» را سرلوحۀ عمل خود قرار داده بود، در آن مهمانی به سندبرگ گفت که دلش می‌خواهد همۀ آمریکایی‌های متصل به اینترنت یک حساب فیسبوک داشته باشند. برای سندبرگ، که روزگاری به یکی از همکارانش گفته بود «هدفش در زندگی رشددادن شرکت‌هاست»، این مأموریتی ایدئال بود. فیسبوک (متای امروزی) به مظهر همۀ جنبه‌های منفی سیلیکون‌ولی تبدیل شده است. نقش منفعت‌طلبانۀ آن در گسترش اطلاعات غلط بحرانی دائمی است. به خاطر دارید که این شرکت در سال ۲۰۱۲"آزمایش ذائقه سنجی" مخفیانه‌ای راه انداخت و تعمدا محتوای موجود در نیوزفیدبک کاربران را تغییر داد تا بدون اطلاع آن‌ها تاثیر فیسبوک بر وضعیت هیجانیشان را اندازه‌گیری کند، یا دخالت آن در وقوع نسل کشی میانمار در سال ۲۰۱۷، یا استفاده از آن به‌عنوان مرکز برنامه‌ریزی و اجرای شورش ۶ ژانویۀ ۲۰۲۱ (در روزهای آغاز فعالیت فیسبوک، «انقلاب‌ها» ازجمله علاقه‌مندی‌های زاکربرگ بود. تقریباً در همین زمان بود که داده بود روی کارت ویزیتش نوشته بودند «من مدیرعاملم، حروم‌زاده‌ها»). به‌هر‌حال، بااینکه رسانه‌های اجتماعی و پیشرفت‌های فناورانۀ دیگر (مثل تیک‌تاک و هوش مصنوعی) از نظر فرهنگی گوی سبقت را از فیسبوک ربوده‌اند، روش کسب‌و‌کار فیسبوک، تا حد زیادی، به روش معمول صنعت فناوری تبدیل شده است. ستایش رشد بی‌حدوحصر و باور به اینکه اخذ تصمیمات جهانی-تاریخی را به نمایندگی از مردم جهان بر عهده گرفته‌اید، مردمی که شما را انتخاب نکرده‌اند و چه‌بسا ارزش‌هایشان با شما متفاوت است، مستلزم نادیده‌گرفتن مزاحمت‌های متعدد، ازجمله اتخاذ نگرشی متواضعانه و پذیرش تفاوت‌های جزئی است. بسیاری از غول‌های سیلیکون‌ولی مکرراً مرتکب چنین بده‌بستانی شده‌اند. یوتیوب (با مالکیت گوگل)، اینستاگرام (با مالکیت متا) و توئیتر (که ایلان ماسک اصرار دارد نامش را ایکس بگذارد) به‌اندازۀ فیسبوک برای حقوق فردی، جامعۀ مدنی و دمکراسی جهانی مضر بوده‌اند. با توجه به گسترش کنونی هوش مصنوعی مولد در سیلیکون‌ولی، باید آمادگی داشته باشیم که در چند سال آینده این مضرات چندبرابر شوند. رفتار این شرکت‌ها و گردانندگانشان غالباً ریاکارانه و آزمندانه است و نشان می‌دهد که آن‌ها بیش از هر‌چیز به موقعیت خودشان فکر می‌کنند. اما در زیر این رفتارهای غیراخلاقی چیزی خطرناک‌تر نهفته است، ایدئولوژی‌ای روشن و منسجم که ماهیت حقیقی آن ندرتاً شناخته می‌شود: تکنو-اقتدارگرایی. این ایدئولوژی، هم‌زمان با بلوغ شرکت‌های قدرتمند سیلیکون‌ولی، نیرومندتر، خودبین‌تر، فریب‌آمیزتر و، از انتقادات روزافزون، عصبانی‌تر شده‌ است. تکنوکرات‌های جدید در ظاهر از ارزش‌های روشنگری -خرد، پیشرفت و آزادی- صحبت می‌کنند، ولی در واقع پیش‌گام جنبشی متحجرانه و ضددمکراسی هستند. بسیاری از آن‌ها مدعی حمایت بی‌قید‌و‌شرط از آزادی‌ بیان هستند، ولی از کسانی که تملقشان را نمی‌گویند کینه به دل می‌گیرند. آن‌ها عموماً اعتقادات عجیب‌و‌غریب دارند، مثلاً اینکه هر نوع پیشرفت فناورانه کاملاً و ماهیتاً خوب است، اینکه تا هر وقت بشود باید چیزهای جدید ساخت، اینکه جریان روان اطلاعات، بدون توجه به کیفیت آن، بالاترین ارزش است، اینکه حریم شخصی توهمی تاریخ‌مصرف‌گذشته است و اینکه ما باید از آن روزی که هوش ماشین از هوش بشر بیشتر می‌شود استقبال کنیم. و مهم‌تر از همه اینکه قدرتشان باید بدون محدودیت باشد. سامانه‌هایی که ساخته‌اند یا دارند می‌سازند -تا سیم‌کشی ارتباطات را عوض کنند، شبکه‌های ارتباطات اجتماعی انسان را بازسازی کنند، جای هوش مصنوعی را در زندگی روزمره باز کنند و غیره- چنین اعتقاداتی را به مردم تحمیل می‌کنند، مردمی که نه نظرشان خواسته می‌شود نه معمولاً آن‌طور که باید از چیزی مطلع می‌شوند. با همۀ این احوال، آن‌ها همچنان تلاش می‌کنند به‌دروغ نشان دهند ستم‌دیدگانی ماجراجو هستند. عموماً سیلیکون‌ولی را با وال‌استریت یا واشینگتن دی سی مقایسه می‌کنند و درست هم هست؛ همۀ این‌ها مراکز قدرت هستند و برای کسانی که غالباً بلندپروازی‌هایشان از انسانیتشان پیش می‌افتد جذابیت دارند. اما تأثیر سیلیکون‌ولی بسیار بیش از تأثیر وال‌استریت و واشینگتن است. سیلیکون‌ولی، شاید از روزگار نیو دیل به این‌سو، بیش‌از هر مرکز قدرت دیگری در کار مهندسی مجدد جامعه بوده است. بسیاری از شهروندان آمریکا، به‌حق، نگران اقتدارگرایی فزاینده در میان جمهوری‌خواهان طرفدار ترامپ هستند، ولی احتمالاً عامل قدرتمند دیگری را که مخالف آزادی است نادیده می‌گیرند: سلاطین خشمگین و بسیار قدرتمند دنیای فناوری. ماجرای شکسپیری سال گذشته در شرکت اپن‌ای‌آی نشان می‌دهد که جنبه‌های منفی ذهنیت «بکوب و جلو برو»ی فیسبوک تا چه حد در سیلیکون‌ولی پذیرفته شده و مورد اقبال است. اپن‌ای‌آی در سال ۲۰۱۵ و در قالبی غیرانتفاعی تأسیس شد و هدفش عرضۀ هوش مصنوعی عمومی به جهان بود، به طریقی که منجر به خیر عمومی شود. فلسفۀ شکل‌گیری آن اعتقادی بود که می‌گفت فناوری بسیار قدرتمندتر و خطرناک‌تر از آن است که تنها با انگیزه‌های تجاری توسعه یابد... سیلیکون‌ولی همچنان بسیاری از افراد فوق‌العاده مستعد را که برای انجام کارهای سودمند تلاش می‌کنند و می‌خواهند جامعۀ جهانیِ داده‌ای و آنلاین را به بهترین شکل محقق سازند جذب خود می‌کند. حتی زیان‌بخش‌ترین شرکت‌ها نیز ابزارهایی فوق‌العاده ساخته‌اند. اما این ابزارها، در مقیاس وسیع، سیستم‌های دستکاری و کنترل نیز هستند. وعدۀ یگانگی می‌دهند و تخم نفاق می‌کارند؛ دعوی دفاع از حقیقت دارند و دروغ می‌پراکنند؛ خود را در لفاف مفاهیمی چون توانمندسازی و آزادی می‌پیچند، ولی بی‌امان مراقب ما هستند. ارزش‌هایی که دست‌آخر غلبه می‌یابند غالباً ارزش‌هایی هستند که حس عاملیتمان را تقلیل می‌دهند و ما را همچنان معتاد فیدهای فضای مجازی نگه می‌دارند. وعدۀ نظری هوش مصنوعی، مثل وعده‌ای که روزگاری رسانه‌های اجتماعی می‌دادند، امیدوارکننده و مطابق اهداف پرشورترین طراحانش خیره‌کننده است. هوش مصنوعی واقعاً می‌تواند بیماری‌های گوناگون را درمان کند، واقعاً می‌تواند دانش‌پژوهی را متحول و علوم فراموش‌شده را مجدداً احیا کند. اما سیلیکون‌ولی، زیر نفوذ مسئله‌سازترین گرایشات تکنوکراتیک، همان استراتژی‌های مورد استفاده در گسترش و انحصاری‌کردن رسانه‌های اجتماعی را تکرار می‌کنند. دغدغۀ اپن‌ای‌آی، مایکروسافت، گوگل و دیگر شرکت‌های طلایه‌دارِ هوش مصنوعی احتیاجات عمومی یا شناختی مردم نیست و پرواضح است که در فرایندهایشان شفافیت یا احتیاط جایی ندارد. برعکس، همۀ آن‌ها درگیر رقابت برای گسترش سریع‌تر و سود بیشتر هستند. هیچ‌یک از این اقدامات بدون منطقِ اجتناب‌ناپذیریِ موجود در تکنوکراسی امکان‌پذیر نیست -منطقی که می‌گوید اگر می‌توانی چیز جدیدی بسازی، باید بسازی. سال گذشته آلتمن، ضمن اشاره به تلاش‌های اپن‌ای‌آی در توسعۀ هوش مصنوعی عمومی، به همکارم راس اندرسن گفت «تصور می‌کنم در یک جهان ایدئال چنین کارهایی وظیفۀ دولت‌هاست». ولی آلتمن همچنان خودش مشغول ساختن آن بود. یا آن‌طور که زاکربرگ سال‌ها پیش به نیویورکر گفت "آیا بالاخره یک شبکۀ اجتماعی بسیار گسترده ساخته نمی‌شد؟ {...} اگر ما نمی‌ساختیم، کس دیگری می‌ساخت." شکوفایی فناوری، در آغاز، محصول ایدئولوژی سیاسیِ پس از جنگ جهانی اول بود که جمع کوچکی از دانشمندان و مهندسانِ مستقر در شهر نیویورک می‌خواستند ساختار اجتماعی تازه‌ای را جایگزین دمکراسی نیابتی کنند و مسئولیت را به خواص دنیای فناوری بسپارند. بااینکه جنبش آن‌ها از نظر سیاسی دچار مشکل شد -و مردم درنهایت به طرح نیو دیلِ رئیس‌جمهور روزولت اقبال بیشتری نشان دادند- به‌لحاظ فکری موفقیت بیشتری کسب کرد و در کنار مدرنیسم در هنر و ادبیات، که با این جنبش ارزش‌های مشترکی داشتند، وارد روح زمانه شد. «چیزی نو بساز»، شعار مدرنیستی شاعر آمریکایی، ازرا پاوند، به‌خوبی می‌توانست اصل راهنمای تکنوکرات‌ها قرار بگیرد. جنبش مشابه دیگرْ فوتوریسم ایتالیا به سرکردگی چهره‌هایی چون مارینتیِ شاعر بود که از شعارهایی مثل «راکد نمانید، حرکت کنید» و «آفرینش نه تفکر» استفاده می‌کرد. کنش به‌خاطرِ نفس کنش سرشت تکنوکرات‌ها و فوتوریست‌ها بود. مارینتی در سخنرانی سال ۱۹۲۹ خود گفت «ما به گشت‌و‌گذار در باغی محصور میان درختان اسرارآمیزِ سرو که بر ویرانه‌ها و عتیقه‌های پوشیده از خزه سایه افکنده‌اند قانع نیستیم». «ما معتقدیم که تنها سنت ارزشمند ایتالیا عدم تقید به سنت است». اشتیاق فوتوریست‌های برجسته به فناوری، کنش و سرعت دست‌آخر آن‌ها را به‌سوی فاشیسم سوق داد. مارینتی پس از انتشار مانیفست فوتوریسم (1909) مانیفست فاشیسم (1919) را منتشر کرد. دوست او، ازرا پاوند، شیفتۀ موسیلینی شد و با همکاری رژیم برنامه‌ای رادیویی تهیه کرد که به تبلیغ فاشیسم می‌پرداخت، با آب‌و‌تاب از کتاب نبرد من تعریف می‌کرد و موسیلینی و هیتلر را می‌ستود. گذار از فوتوریسم به فاشیسم ناگزیر نبود -بسیاری از دوستان پاوند کم کم از او میترسیدند یا تصور می‌کردند دیوانه شده- ولی این اتفاق نشان می‌دهد در دوره‌های ناآرامی اجتماعی جنبش‌های فرهنگیِ مبتنی‌بر انکار افراطی تاریخ و سنت، با ته‌رنگی از عصبانیت، ممکن است به ایدئولوژی‌ای سیاسی تبدیل شوند. در ماه اکتبر، مارک آندریسن، تکنوکرات و سرمایه‌گذار کسب‌و‌کارهای نوپا، مقاله‌ای به سبک سیلان ذهن و با عنوان «مانیفست تکنو-آپتیمیست» در وبسایت شرکت خود منتشر کرد، معجون ایدئولوژیک ۵۰۰۰کلمه‌ای که به‌طرزی هراس‌انگیز فوتوریست‌های ایتالیایی، چون مارینتی، را تداعی و آشکارا تأیید می‌کرد. آندریسن، علاوه‌بر آنکه یکی از بانفوذ‌ترین سرمایه‌گذاران میلیاردر سیلیکون‌ولی است، به زودرنجی و سرکشی مشهور است و به نظر می‌رسد که این مانیفست را، به‌رغم القای خوش‌بینی در عنوان آن، تا اندازه‌ای تحت‌تأثیر خشم خود نوشته است، خشم از اینکه چرا فناوری‌هایی که او و اسلافش توسعه بخشیده‌اند دیگر «آن‌طور که باید تحسین نمی‌شوند». این مانیفست متنی روشنگر است و حکایت از نگرشی دارد که مورد حمایت او و تکنوکرات‌های دیگر است. آندریسن می‌نویسد «هیچ مشکلی نیست که با پیشرفت فناوری حل نشود» -ازجمله مشکلات ناشی از خودِ فناوری. او می‌نویسد که فناوری نه‌تنها باید همیشه در حال پیشرفت باشد، بلکه همواره بر سرعت پیشرفت خود بیفزاید «تا حرکت رو‌به‌بالای سرمایۀ فناوری تا ابد ادامه یابد». و از آنچه فعالیت‌هایی علیه فناوری می‌خواند -تحت عناوینی چون «اخلاق فناوری» و «خطر وجودی»- به‌شدت انتقاد می‌کند. یا آنچه را که چه‌بسا بتوان اعتقادنامۀ رسولانِ جنبش سیاسی نوپدید او دانست در نظر بگیرید:

ما معتقدیم که باید هوش و توان را در حلقۀ بازخورد مثبت قرار دهیم و هر دو را به بی‌نهایت برسانیم.

ما معتقد به خطرپذیری هستیم؛ سفر قهرمان را در پیش گرفتن؛ شوریدن علیه وضع موجود؛ کاوش در سرزمین‌های ناشناخته؛ شکست‌دادن اژدهاها و غنایم را به خانه آوردن.

ما معتقد به طبیعت هستیم، ولی به غلبه بر طبیعت نیز اعتقاد داریم. ما انسان‌های بدوی نیستیم که از صاعقه بر خود بلرزیم. ما شکارچی رأس هرم غذایی هستیم و آذرخش در خدمت ماست.

آندریسن از چند «قدیس پشتیبانِ» جنبش خود نام می‌برد که مارینتی یکی از آن‌هاست. او از مانیفست فوتوریسم نقل‌قول می‌کند و هرکجا مارینتی نوشته «شعر»، او گذاشته «فناوری»:

زیبایی تنها در مبارزه یافت می‌شود. هیچ شاهکاری نیست که سرشتی پرخاشگرانه نداشته باشد. فناوری باید حمله‌ای تند به ناشناخته‌ها باشد، تا آن‌ها را به تعظیم در برابر انسان وادار کند.

درحقیقت مانیفست آندریسن فاشیستی نیست، ولی بی‌تردید افراطی است. او از موضعی منطقی آغاز می‌کند -که به‌طور کلی فناوری زندگی بشر را به میزان فوق‌العاده‌ای ارتقا بخشیده است- ولی بعد آن را می‌پیچاند تا به چنین نتیجۀ نامعقولی برسد که هر تلاشی در جهت مهار پیشرفت فناوری، تحت هر شرایطی، مذموم است. این دیدگاه، اگر فرض کنیم در صداقت کامل بیان شده، تنها در اعتقادات مذهبی قابل توجیه است و درعمل فقط به درد معاف‌کردن او و غول‌های دیگر سیلیکون‌ولی از مسئولیت‌های اخلاقی یا مدنی می‌خورد تا هرچه می‌توانند چیزهای جدید بسازند و، بدون درنظرگرفتن تاریخ یا زیان‌های اجتماعی، کسب ثروت کنند. آندریسن از فهرست «ایده‌های ترسناک» و دشمنان خود هم یاد می‌کند و از طرف‌دارانش می‌خواهد منکوبشان کنند. «نهادها» و «سنت» ازجملۀ این دشمنان هستند. آندریسن می‌نویسد «دشمن ما نگرش‌های عقل‌کل‌مآبانه، موثق و کارشناسانه‌ای‌اند که درگیر نظریات انتزاعی، عقاید تجملی و مهندسی اجتماعی هستند و از دنیای واقعی بریده‌اند و فریب‌آمیز، غیرمنتخب و خودسرند -اختیار زندگی مردم را به دست می‌گیرند، در‌حالی‌که از عواقب آن کاملاً در امان هستند». جالب اینجاست که این توصیف خیلی بیشتر با رفتار آندریسن و دیگر نخبگان سیلیکون‌ولی سازگار است. دنیایی که آن‌ها طی دو دهۀ گذشته به وجود آورده‌اند یقیناً دنیای مهندسی اجتماعی بی‌محابا، بدون تبعات برای مهندسانش، است که نظریات انتزاعی و عقاید تجملی‌ خودشان را به ما قالب می‌کنند. برخی اصول فردی که آندریسن در مانیفست خود مطرح می‌کند خنثی و بی‌دردسر هستند. اما، با توجه به موقعیت و قدرت او، افراط‌گرایی گستردۀ این مانیفست باید حواستان را جمع کند....»

پیوند تکنولوژی و فاشیسم، ارتباط مشخصی با پنهان ماندن خطر تکنولوژی ارتباطی نوین دارد که میتوان آن را با اعتماد به نفس کافی، در مقوله ی به خدمت درآمدن تکنولوژی نازی به همراه دانش روانسنجی آن در پروژه های امریکایی سازمان سیا مثل ام کی اولترا ردیابی کرد. نازی ها علایق عرفانی خاصی به افسانه ی "خورشید سیاه" داشتند: یک منبع مرموز انرژی که مثل نور خورشید انرژیزا است ولی همانطورکه اسمش انعکاس میدهد نامرئی تشریف دارد. در عملیات روانی، خورشید سیاه استعاره ای از اتفاقات نامرئی ذهن در آنچه فروید و یونگ "ناخودآگاه" میخوانند است که اطلاعات آشکار و خودآگاه –که خورشید روشن آنها را نمایندگی میکند- مانع از توجه به آنها میشوند و درنتیجه آنها راحت تر و بدون مقاومت خاصی از سوی فرد او را تحت شرایط مغزشویی قرار میدهند. در مورد خود نازی ها آنچه خیلی در بوق و کرنا میشود، جنگ طلبی و استبداد آشکار آنها است و این مانع از توجه به ایدئولوژی های پنهان آنها میشود که اکنون به خدمت حکومت های دموکراتیک غرب مدرن درآمده است. به پیروی از آنها امروزه هم اخبار پرسروصدای جنگ ها و حکومت های استبدادی تبدیل به اطلاعات خودآگاه میشوند تا حواس ها را از آنچه از طریق تکنولوژی به ناخودآگاه القا میشود پرت کنند. ظاهر قضیه این است که همه از جنگطلبی و تهدید آشکار متنفرند و در حال دفاع از خود هستند و نفرت خود را با سرنگون کردن نازیسم آلمان و فاشیسم ایتالیا آشکار کرده اند. اما ایدئولوژی های مربوطه درواقع هنوز زنده اند و در به اصطلاح فاتحان به حیات خود ادامه میدهند. نازیسم و فاشیسم، چهره هایی جهنمی دارند و از جنس تارتاروسند. ددخویی آشکار نسبت داده شده به آنها در حد ددخویی نسبت داده شده به تاتارها یا مغول ها افراطی و مبالغه آمیز است و ربطشان هم در "تارتار" خوانده شدن تاتارها در منابع قدیم آشکار میشود. تارتار نام از تارتاروس یا جهنم دارد که زئوس یا ژوپیتر، خدای اعظم روم، پس از سرنگون کردن تیتان ها که خدایان پیشین باشند، آنها را بدانجا تبعید کرده بود. با این حال، نازی ها به لحاظ ایدئولوژیک، آنقدر از غرب مدرن فاصله ندارند که بخواهیم آنها را در تارتار یا تاتار بودن، از غرب لیبرال منفک کنیم. آمیزه ی تکنولوژی و جنگسالاری در آنها هم آمیزه ای آشنا در تاریخ نویسی سنتی است. در ادبیات مسیحی، کرونوس یا ساتورن، رهبر تیتان ها و پدر زئوس، که گاهی خدای خورشید سیاه و خورشید روشن با هم است، بارها با بنیانگذار تمدن پیشرفته یعنی نمرود شاه بابل تطبیق میشد. تمدن بابلی همواره در مقابل بدویت سکاها یا اسکیت ها که تاتارهای باستانیند قرار داشت و خصلت آشکار اسکیت ها، جنگ طلبی و میل به غلبه با زور عنوان شده است. در کتاب مقدس، پیشگویی شده است که بابل، به سزای تخریب معبد یهوه –نسخه ی عبری ژوپیتر- در اورشلیم، توسط مهاجمان شمالی یاجوج و ماجوج یا همان سکاها نابود خواهد شد. البته نابودی بابل، رد گم کنی است چون اصل آن، این است که توان تمدن سازی باقی میماند ولی به خدمت جنگسالاران سکایی درمی آید و مطامع آنها را تامین میکند که این مطامع گاهی به نفع مردم و گاهی به ضرر آنها تمام میشود. اتفاقی که در این بده بستان رخ میدهد، این است که خدایان انسان نمایی در زمین، جای خدایان آسمانی را میگیرند و رهبران و جنگسالاران، رنگ این خدایان زمینی را به خود میگیرند. عیسی مسیح به عنوان یک انسان، یک شاه، و همزمان نسخه ی زمینی الله یا الوهیم، نماینده ی این تغییر رویه ی مذهبی است. یسوع یا عیسی، در لغت همان یوشع –هر دو لغت به معنی منجی- است که جانشین جنگسالار موسی است و دچار تغییر محتوا شده تا آشکاری تغییرات با جنگ و زور را تخفیف دهد. او را میتوان در جایگاه آن زئوسی که به دوران تیتان ها خاتمه میدهد، با نابودی تمدن های آناکیم یا انسان های هیولایی در بلایای نازله از سوی یهوه نیز مرتبط دید. مسیح قابلیت تطبیق یابی با افسانه های مربوطه را دارد. او به خاطر داشتن لقب ایکتیس یا ماهی، میتواند با پوزیدون یا نپتون خدای آب ها تطبیق شود که گاهی یک انسان-ماهی است و به خاطر هدایت آب ها میتواند با سیل نوح ارتباط یابد که مهمترین تمهید یهوه برای نابود کردن آناکیم بوده است. امروزه زمان این سیل را هزاران سال پیش میدانند ولی تصاویر قدیم از بنای شهرهای قرن 19 اروپا و امریکای شمالی بر بسترهای فربه از گِل، نشان میدهد که ظاهرا در ابتدا زمان این سیل، چندان دور از قرن های 18 و 19 تلقی نمیشده است. بنابراین تمدن نوین میتوانسته احیای یک تمدن ضربه دیده ی سکایی باشد که از این فرصت، برای برسازی یک اصل ماقبل سکایی به نفع خود استفاده کرده است و تحقیقات ویلهلم کامیر مورخ آلمانی قرن بیستم حول جعلی بودن تمام منابع کلاسیک منسوب به یونان و روم باستان، این گمانه را تایید میکند. اتفاقا کمی قبل از کامیر، امکان این نظریه پردازی بوده که به اصطلاح روم باستان، مرحله ای از رشد جنگسالاری در یک تمدن بالقوه ی سکایی بوده است. همانطورکه میدانیم روم باستان در زمانی که با کمبود سرباز روبرو شد از میان بربرهای تابع امپراطوری شامل قبایل گاول و ژرمن عضوگیری کرد و اینها از این فرصت برای نابود کردن و غارت روم توسط همقبیله ای های خود سود بردند. اشرافیت های این قبایل، عمدتا نیمه هون بودند که هون ها همان سکاها هستند. چالز لاسال در کتاب "خاستگاه ملل و زبان های غربی" (1883) نابودی و غارت روم توسط گوت ها و واندال ها و هون ها را با نابودی و غارت آشور توسط مادها مقایسه میکند. در هر دو روایت، اقوام بربر خودی باعث ساقط شدن کشور شدند و در هر دو روایت، علت پر تحرک شدن این قبایل، تاثیر قوی سکاها بر نواحیشان بود. لاسال، اشاره میکند که تا قبل از آشوری ها میل به نابودگری در تمدن سامیان پایین، و داستان تخریب یک شهر توسط شهری دیگر نادر بود. صور و صیدا علیرغم رقابتشان هیچ وقت برای نابودی هم توطئه نچیدند. دمشق علیرغم میل به گرفتن جای آنها همیشه بر سلطه ورزیدن بر آنها تمایل داشت و نه تخریب آنها به نفع خود. بابل و دمشق همدیگر را تحمل میکردند ولی همواره تعامل با هم را بر حذف همدیگر ترجیح میدادند. اینها با بربریتی که در تخریب آشور و نینوا توسط مادها و سکاها بروز کرد تضاد آشکاری دارد. ازاینرو لاسال معتقد است که نابودگری و شرارت خود آشور، نتیجه ی تاثیرپذیریش از سکاها است. سکاها به خدمت یک تمدن رو به رشد درآمدند و سپس با حذف دولت متبوع خود، بر همه چیز سیطره یافتند. آنها اختیار سیستم تجارتی فنیقی را به دست گرفتند و در شرق، آن را از شوش تا دهلی و قراقوروم گسترش دادند. در غرب هم در سکایی کردن دستگاه فنیقی کارتاژها همت گماشتند و با آن تا اروپا، اعماق افریقا و با رفتن به آن سوی اطلس در قاره ی نوین امریکا ریشه دواندند. اگرچه لاسال به صراحت این را نمیگوید، ولی از فحوای کلامش این فکر به ذهن میرسد که نابودی روم باستان توسط هون ها و نیمه هون ها، همان نابودی آشور توسط سکاها و نیمه سکاها است و روم مقدس که درواقع همان روم غربی واقعی است، اولین استقلال اروپا از آسیا است و نکته ی جالب این است که جدا شدن روم غربی از روم شرقی به طور قطعی در سال 395 و با مرگ امپراطور تئودوسیوس رقم خورد. این اتفاق دقیقا هزار سال بعد از نابودی آشور در یورش مادها در سال 605 میلادی افتاده است. شاید این به نوعی آغاز قبلی تاریخ و زمان ظهور مسیح هم بوده است. چون یک نظریه ی رایج در غرب این است که هزار سال از تاریخ کنونی اضافی است و علت اختراع این هزار سال این بوده که قبل از عدد سال، حرف I به نشانه ی IESUS یا عیسی قرار میگرفت و این I با عدد 1 اشتباه شده است و گاهی هم به جای I، J به نشانه ی JESUS قرار میگرفته است. بر اساس این نظریه، سال 1 میلادی بعدا با سال 1001 میلادی جانشین شده است و ما حالا باید در نظر بگیریم که قبلا سال 1001/1 همان سالی بوده که الان سال 395/1395 میلادی است. همچنین باید توجه داشت که تنها منطقه از روم که توسط رومی ها فتح نشد و اشرافیتش به جا ماندند و رومی شدند، اردن بود و درصورتیکه نابودی روم همان نابودی آشور باشد، اعراب تاجرپیشه ی این منطقه بیشترین بخت بقا و توسعه ی خود را داشتند و این میتواند عربی مآب شدن خاورمیانه و جدا شدن فرهنگیش از روم لاتینی شده ی غرب را توضیح دهد. این عربی شدن میتوانسته بدون افسانه ی فتوحات اعراب و در بستر حکومت های مغولی/سکایی قرون 14 و 15 خاورمیانه رقم بخورد. مغول ها به عنوان تارتار یا نیروهای جهنمی، میتوانند منعکس کننده ی فرم انسانی شده ی نیروهای جهنمی باشند که با نازل شدن بر زمین، باعث تغییرات آب و هوایی ناخوشایند شده اند. پروفسور مایک کاپلان از لامونت، بر اساس بررسی اسناد تاریخی، سال های بین 1400 تا 1900 را دوران اصلی وقایع آب و هوایی مخرب موسوم به عصر یخبندان کوچک میداند هرچند مقدمه ی این دوران، از اوایل قرن 14 شروع شده بود که از این جهت، سال 1395 باز یک سال آستانه ای مناسب به نظر میرسد. اما حتی انتهای قرن 14 هم بیش از حد زود است. میتوان روی نقشه های اروپایی منسوب به قرن 17 تمرکز کرد که شمال افریقا و شبه جزیره ی عربستان را پر از شهر نشان میدهند و در اواسط قرن 18، جای آنها را نقشه هایی میگیرند که در آنها این دو منطقه با صحاری کم جمعیت عوض شده اند. گل و لای محل برسازی شهرهای اروپایی-امریکایی قرن 19 که روایت سیل نوح را برجسته میکرد، میتوانست بهانه ی خوبی برای تحت الشعاع قرار دادن فجایع آب و هوایی مختلف با بلای سیل باشد؛ اما دلیل اصلی این کار، احتمالا در سه بلای متواتر فنگ شویی چینی هنوز محفوظ مانده است: بعد از بلای آب، بلای آتش و بلای فلز رخ میدهند. پس انتظار داریم بعد از پایان دوران قبلی، آتش برای تکثیر فلز و برسازی تمدن نوینی بر فلزات یعنی تمدن مدرن غربی به کار افتد و این تمدن جدید، بتواند به طور قانونی دنباله ی کار نابودگری بقایای مظاهر تمدن پیشین را بگیرد.:

“our timeline could be much shorter than we think”: KORBIN DALLAS: STOLEN HISTORY: 19 JUN 2021

دلیل این که سال 395 جای سال 1 را گرفت، میتواند نومرولوژی آن باشد که میتواند جمع ارقام ابجد حروف یونانی صداهای زیر باشد:

300 : ت

90 : ق

5 : ِ

معادل عبری جمع این حروف، لغت "تقه" taqa شکل دیگر tauqeh است در عبری به معانی دست زدن و بخصوص شیپور زدن برای اعلام زمان وقوع یک عمل یا واقعه ی جدید بخصوص شیپور جنگ. میتوانید از ترکیب صحنه های بالا به شیپورهای سپاه یوشع برسید که چون به صدا درآمدند، دیوارهای اریحا فرو ریخت؛ مظهری از سقوط شهرهای باستانی. این که نماد اریحا در یک جنگ از بین رفت، نابودگری با فلز را یادآور به تکثیر سلاح های فلزی و تا اندازه ای خاک برداری آوار با ماشین آلات فلزی میکند. ولی میدانیم که فرهنگ ها بیشتر از این که بر بدنه ی مادی خود متکی باشند، در روح های مردم ریشه دارند و بنابراین سلاح های فلزی و ماشین آلات فلزی، ابزار استتار وسایل فلزی مهمتری هستند که ارواح را دگرگون میکنند و همانطورکه اسمشان مدیوم یا رسانه نشان میدهد، واسطه های القای اطلاعاتند. هدف، تسخیر مردم است ولی نه فقط با جنگ سخت، بلکه بیشتر با جنگ نرم و از طریق وا داشتن مردم نواحی مختلف جهان –چه در به اصطلاح «غرب» با به اصطلاح «شرق»- به تمکین از حکومت های قدرتمند غربی. برای این کار، آنچه درواقع جنگ و غلبه گری است، ظاهر خود را به مقوله ی ظاهرا متضاد «عشق» تغییر میدهد.

این تغییر اخیر، مورد توجه موج سوم فمنیسم بخصوص فمنیسم پسااستعماری بوده که از تلاش فمنیسم غربی برای یکسان کردن زنان تمام نقاط دنیا با تصویر ایدئال زن غربی انتقاد میکنند و البته خود با اتهام تفرقه انداختن در جریان واحد فمنیستی در دنیا مواجه میشوند. فمنیسم پسااستعماری در دهه ی 1980 با مقاله ی ادری لرد به نام «ابزار ارباب، خانه ی ارباب را خراب نمیکند» شروع شد. منظور از ابزار ارباب، فمنیسم غربی و منظور از خود ارباب، اشرافیت سیاسی-اقتصادی غرب است. این اشرافیت سیاسی-اقتصادی در طول دوره ی استعمار، مسئول بدتر شدن اوضاع زنان در مستعمرات بودند و بعید است که وقتی دم از دفاع از حقوق زنان میزنند و انواع خاصی از فمنیسم را در جوامع تبلیغ میکنند، واقعا دلشان برای زنان یا کلیت مردم آن جوامع سوخته باشد و مطمئنند که این «ابزار» ها هنوز بیشتر به نفع خودشان است تا این که به ضررشان تمام شود. فمنیسم پسا استعماری بیشتر در هند هواخواه داشته است چون درآنجا خاطره ی زنده ای از سلب حقوق زنان بومی در دوره ی استعمار بریتانیا، سختگیرانه کردن مردسالاری در آن دوره و سوء استفاده های مکرر مردان هندی از این فرصت وجود دارد و یأس ناشی از عدم موفقیت در حذف این بدعت پس از انقلاب، حس تلخی در اذهان فعالان حقوق زنان ایجاد کرده که مانع از فراموشی این خاطره شده است.:

“gender and imoerialism in british india”: joanna liddle , rama joshi (1985): economic and political weekly: 20 (43)

فمنیسم پسااستعماری، تا حد زیادی پیرو نظریه ی جیمز بالدوین درباره ی ارتباط مستحکم استعمار با بازآفرینی جنسیت های زن و مرد و رابطه ی جنسی توسط مدرنیته در سطح جهان است. پیرو این نظریه، استعمار از عدم توجه جوامع بومی به آموزش زنان سود برده و از زنان، لوح های خالی ای ساخته که برای پیشبرد جوامع به سمت مطامع غرب بسیار مفیدند و حتی خود زن ها هم این را نمیفهمند. برای این منظور، شکلی بیش از حد مطیع و مظلوم از زن ظاهرا سنتی تولید میشود که مردان را به محدود کردن عشق به زنان متمایل کند. تا قبل از این و در شرایط وفور همجنسگرایی، مردان در بده بستان به همجنسان خود مشتاق و گاهی مجبور به رعایت حقوق متقابل بودند. اما زن مطیع استعماری، میتوانست آنها را به لذت زرنگبازی دچار کند و کم کم و در شرایطی که تصویر زن مطیع ظاهرا میتوانست سببساز حفظ حیا شود، علاقه ی افراطی مردان به جذب کردن همه ی زنان به خود، تدریجا سد عفاف و حیا را برداشت و جوامع مردانه و مردسالار را به سمت استقبال از تصویر رسانه ای زن بی عفت غربی هدایت کرد، امری که درنهایت به ضرر خود مردان تمام شد. در این دیدگاه، آنچه عشق نامیده میشود، درواقع یک برسازه ی توجیه چپاول و سوء استفاده است. عشق به زن محدود میشود تا رفتار سوء استفاده گرانه عاشقانه تلقی میشود و مرد با پذیرفتن این مطلب، سوء استفاده ی استثمارگران غربی از خودش را هم "عشق" بپندارد و به اندازه ی زن مظلومی که مطیع همسر یا معشوق خیانتکار خود است، در مقابل عشق چپاولگر غربی، سر تسلیم فرود آورد. ("مشکل عشق: تاملی درباره ی نسبت عشق و مردسالاری": رها نبوتی: زنان امروز: شماره ی 52: زمستان 1403)

houria bouteldja در یک مقاله تحت عنوان feminist or not?: thinking about the possibility of a decolonical feminism with james baldwin and audre lorde برای دپارتمان مطالعات قومیتی و مرکز علوم انسانی تاونسند در 15 آوریل 2014 (به نقل از patri des indigenes de la republique: 5 dec 2014) با بهره گیری از جیمز بالدوین و ادری لرد، تاکید میکند که این وضعیت، به این خاطر بر ضد زن بومی تمام میشود که بر ضد مرد بومی است و مرد بومی را دچار وضعیت روانی ناجوری کرده است و تا وقتی به مرد بومی کمک نشود، زن بومی هم نجات نخواهد یافت. به گفته ی بوتلجا، مرد استعمار زده به سبب قرار داشتن تحت «اثرات یک مردسالاری نژادپرستانه ی سفیدپوستان که روابط جنسیتی را در جوامع بومی تشدید میکند» دچار احساس «اختگی فرهنگی» شده و این وضعیت روحی او را دچار انحطاطی کرده که آتشش دامن زنان را هم میگیرد. بوتلجا این وضعیت را مشابه توصیف جیمز بالدوین از مردان سیاهپوست امریکایی میخواند آنجاکه بالدوین میگوید: «مطمئنا هیچ معیاری از مردانگی در این کشور وجود ندارد که کسی بتواند به آن احترام بگذارد. بخشی از وحشت سیاهپوست بودن در امریکا قرار داشتن در دام تقلید کردن از یک تقلید است.» بوتلجا، مطلق و یکدست بودن فمنیسم غربی را که میخواهد همه ی زنان جهان را بدون توجه به ظرف فرهنگی و مختصات سیاسی-جغرافیایی-اقتصادیشان و اصلا تفاوت مشکلاتشان با هم، یکجا شبیه تصویر تبلیغ شده از زن موفق غربی کند، نسخه ی زنانه ی همین «تقلید» میشمرد. او ضمنا انتقاد نرمی هم به فمنیست های اسلامی میکند آنجاکه آنها اسلام را به سبب دادن حقوق زیاد به زنان، پیشگام فمنیسم و فمنیسمی قبل از فمنیسم غربی میشمرند. بوتلجا میگوید وقتی میگوییم فمنیسم، همه به یاد فمنیسم غربی می افتند درحالیکه زمینه هایی که اسلام در آنها با زنان جوامع تحت تبلیغ مواجه میشد، به کل متفاوت از زمینه ی مدرن ظهور فمنیسم غربی است، پس وقتی ما میگوییم اسلام فمنیسم ماقبل غربی است و درباره ی احیای حقوق زنان، یک کلمه ی مطلق غربی درباره ی یک وضع خاص را به کار میبریم، زمینه ی غربی را در نزد بخشی از علاقه مندان به اسلام جذاب تایید نموده ایم و شرایط را برای تکرار زمانبر و پرتلفات این چرخه ی معیوب فراهم میکنیم.

بعضی حتی از «فمنیسم امپریالیستی» سخن رانده اند و گفته اند که دلسوزی فمنیسم رایج برای زنان جهان سوم در بسیاری از موارد، آنقدر غیرواقعی است که در جهانبینی اکثریت زنان آن جوامع درک نمیشود مثلا stephanie cawley در مقاله ی «حجاب و فمنیسم پسااستعماری» (2019) مینویسد بخش بزرگی از زنان مسلمان محجبه در خاورمیانه میپرسند چطور ممکن است فمنیسم به ادعای آزاد کردن زنان، حجاب اسلامی را با پوششی «بیش از حد جنسی» جایگزین کند و زنان از چنین پوششی احساس آزادی کنند؟! ویلیام پارسونز، دراینباره خاطره ی کشف حجاب اجباری در ایران زمان رضاشاه را نبش قبر میکند و یادآوری میکند که در آن موقع، این، نه خواست اکثر زنان جامعه، که صرفا خواست اشرافیت حاکمی بود که رژیم سلطنتیشان به شدت استوار بر پدرسالاری و مردسالاری افراطی بود، چنانکه امروزه هم در فرانسه مهمترین کسانی که علم مبارزه با حجاب اسلامی در کشور را بالا میبرند، مردان خودمحوری هستند که آخرین چیز مهم برایشان ممکن است استقلال زنان باشد. به نظر پارسونز، همه جا همینطور است و سیاست های افراطی طالبانی برای استقرار حجاب شرعی و سیاست های سکولار حول تحقیر یا تقبیح حجاب، به یک اندازه خواست هایی مردانه و در جهت منافع اشرافیت های مردسالار هستند.:

“are forced veiling and forced unveiling similar or contradictoty policies?”: william parsons: academia.edu

همانطورکه میدانیم هم در مورد متشرعان حامی حجاب اجباری و هم در مورد سکولارهای مایل به حذف حجاب اسلامی از جامعه، با مردانی طرفیم که معتقدند صلاح زنان را از خودشان بهتر میدانند؛ نسخه های تکثیر شده ی شوهر عاشقی که به خاطر عشق، از همسرش انتظار اطاعت بی چون و چرا دارد. همانطورکه متوجه شدیم، همین رابطه به رابطه ی غرب با شرق یا حاکم غربگرا با ملت هنوز غربی نشده برقرار میشود و به همان اندازه ای که عشق رمانتیک بین زن و مرد، در ادبیات و سینمای تحت کنترل استعمار غرب بی منطق است، حالت بی منطق پیدا میکند و به همان اندازه ی داستان های مهیج رمان ها و فیلم ها، به معشوق ها صدمه میزند. نمونه اش را داریم الان در اوکراین میبینیم. نگاه کنید ببینید چطور «عشق» سیاستمداران به مردم اوکراین، برای غربی کردن آنها کشورشان را ویران کرد و به آنها صدمات جانی و مالی وارد نمود؟! عشقی که میتواند چنین مردمش را فدای بلندپروازی های سیاستمداران غربی کند، خیلی کارهای دیگر هم میتواند بکند؛ مثلا میتواند کل فرهنگ یک مملکت را برای نزدیک شدن به عاشق پرجذبه و مستبدی مثل روح سیاست در غرب، بازتعریف کند.

اوکراین زمانی یک سرزمین کاملا روسی بود و امروزه بر هویت "اوکراینی" در حال تاکید میشود که اصطلاح "اوکراین" را نه بومیان بلکه لهستانی و اهالی اطریش-مجارستان درباره ی این سرزمین به کار میبردند و خودشان تا زمان فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، خودشان را روس میدانستند. درحالیکه به اصطلاح زبان اوکراینی درواقع فقط یک گویش از زبان روسی جنوبی است، ولی حالا در اوکراین مسابقه ای برای «کشف» منابع زبان بومی به جریان افتاده و ادیبان و استادان ادبیات، درصدد احیای زبان "ملی" اوکراین هستند. صداها برای جانشین کردن الفبای کشور که الفبای سیریلیک روسی است با الفبای لاتین غربی هم بسیار بالا است. همه ی اینها دارد در قرن بیست و یکم و در مقابل چشمان جهانیان اتفاق می افتد. حسابش را بکنید که چنین فرهنگ کشی ای در قرن 19 و در نیمه ی اول قرن بیستم، زمانی که بیشتر مردم دنیا بی سواد بودند و تعلیم و تربیت مدرن اجباری تازه پا بود، چقدر راحت تر بود. حالا در عصر ارتباطات، دیگر حتی مدارس اجباری هم برای بازتعریف انسان ها آنقدر مهم نیستند که شبکه های اجتماعی؛ سیستم های شلیک گلوله های نادیدنی اطلاعاتی که از داخل یک سری سلاح های فلزی به نام کامپیوتر و موبایل، اذهان جوانان ممالک را به رگبار میبندند.

شیطان با نقاب کامپیوتر: کدام گذشته را سیاست نوستالژیک میکند؟!: قسمت اول

تالیف: پویا جفاکش

در افسانه های سرخپوستان هوپی، مردمان مورچه ای، نژادی الهیند که سوار بر سپرهای پرنده ی درخشان از آسمان می آیند و زمینی ها را از فجایعی میرهانند. آنها تفاوت چندانی با آدم فضایی های سوار بر بشقاب پرنده در اساطیر نوین امریکایی ندارند که زکریا سچین آنها را با آنوناکی های اساطیر بین النهرین تطبیق کرده است و جالب این که هوپی ها یکی از صریح ترین آدرس ها را به خود آنوناکی میدهند چون در زبان آنها "آنو" یعنی مورچه، و "ناکی" یعنی دوست؛ بنابراین مردان مورچه ای دنیای جدید، از طریق لغو حصار زبان، مستقیما به اساطیر بر قدیم راه می یابند و ویژگی های آنها را به خود میگیرند ازجمله تا هنوز و در مدرن ترین بازنمایی های رسانه ای خود، انعکاسی از خدایان کهن خاورنزدیک را در خود دارند. این است که موقع تصویر کردن آدم فضایی ها در اسطوره سازی نوین امریکایی، همانقدر که احتمال دارد در دست آنها یک ریموت کنترل از راه دور ببینید، ممکن است به جایش یک عصای دکمه دار هم ببینید که آدم را به یاد باتوم شوکری نیروهای سرکوب حکومت می اندازد. علت میتواند این باشد که ریموت، نسخه ی در جیب جا شو با حمل و نقل سهل الوصول عصایی است که جای عصای جادوگران را گرفته است. نگاه های دوپهلوی ما به آدم فضایی ها که گاهی ناجیان و حتی خدایان به وجود آورنده ی انسان و جبران کننده ی ندانم کاری های بشر به نظر میرسند و گاهی درندگانی تشنه به خون بشر، به دوپهلویی عصای جادوگری برمیگردد که جانشین کادوسئوس عصای خدای جادوگران یعنی هرمس است. به دور این عصا دو مار پیچیده اند که نماینده ی تضادند و عصا تضاد در وحدت را نشان میدهد. این، همان عصای مارشونده ی موسی و در ارتباط با تمثیل تضادهای خدای یهودیت در تمثیل به مار است. یهوه خدای یهود، به سزای گناهان مردم، مارهای گزنده را بر آنها نازل میکند و پیامبرش، یک مار برنزی را بر عصایی می افرازد تا مردم با دیدنش درمان شوند یعنی هم آسیبرسان است و هم شفا دهنده و در هر دو حال، متشبه به مار. در ایلیاد هومر هم آمده است که هرمس عصایی دارد که با آن میتواند هم مردم را بخواباند و هم بیدار کند (خواب، مابه ازای مرگ موقت است). در فرقه ی wicca که بین سال های 1921 تا 1950 در انگلستان فعال بود به طور سنتی از عصا برای احضار و کنترل فرشتگان و اجنه استفاده میشد. در دنیای امروز که همه چیز، خیلی جادویی به نظر میرسد، وسایل الکترونیکی که جانشین عصای مارشونده شده و میتوانند بدون دست زدن مستقیم انسان به آنها حرکت کنند –گویی تکه چوبی مثل مار حرکت کند- انعکاس دهنده ی جادویند و میتوانند صاحب خود را برگزیده ای بنمایانند که هر آرزویی میکند برآورده میشود. افسانه ی روسی "امیلیان احمق" همین را نشان میدهد. این قصه که در کتاب افسانه های روسی الکساندر افاناسیف گردآوری شده است داستان پسر تنبلی را نشان میدهد که وقتی همسران برادرهایش او را مجبور به ماهی گیری در سرمای زمستان میکنند به طور اتفاقی یک اردک ماهی سخنگو صید میکند که به او وعده میدهد اگر او را آزاد کند هر آرزوی او را برآورده خواهد کرد. بعد از آن، امیلیان بدون کار کردن و فقط با آرزو کردن، کلی امکانات برای خودش فراهم میکند. شهرت او میپیچد و به تزار میرسد. تزار، او را به قصر خود در کنار دریای خزر احضار میکند. پیرو این احضار، امیلیان، سوار بر یک کوره ی دودکش دار که بدون اسب خود به خود حرکت میکند به سرعت از راه میرسد و باعث تعجب و وحشت همگان میشود. تزار، سعی میکند تا از زیر زبان امیلیان بیرون بکشد که او چطور به خواسته هایش میرسد. ولی امیلیان جواب نمیدهد. تزار، وانمود میکند که میخواهد دخترش را به ازدواج امیلیان دربیاورد و دخترش را مامور میکند تا از زیر زبان امیلیان، حرف بکشد. اما دختر بدون این که در ماموریتش موفق شود، واقعا به امیلیان علاقه مند میشود و به پدرش میگوید که میخواهد با او ازدواج کند. تزار که فکر نمیکند اتفاق بدی در راه باشد، به اصرار دخترش جواب مثبت میدهد ولی در روز عروسی، از حماقت های فاجعه بار امیلیان وحشت میکند و نگران میشود پس دستور میدهد امیلیان را بگیرند و در جعبه ای بیندازند و در دریا رها کنند و دخترش را هم به آن سوی دریا تبعید میکند. امیلیان در حالی که در داخل جعبه وسط دریا برای مرگ رها شده است مجددا به اردک ماهی برخورد میکند که از او میخواهد تا آرزویی کند که برآورده اش کند. امیلیان از اردک ماهی میخواهد که او را به همسرش برساند. اردک ماهی آرزوی او را عملی میکند، امیلیان را در آن سوی دریا به دختر تزار میرساند و درآنجا قصری با همه ی امکانات برای آن دو محیا میکند و یک نردبان رنگارنگ آسمانی هم فراهم میکند که دختر بتواند با گذر از آن، دریا را طی کند و به پدرش تزار در آن سوی آب، سر بزند. از این داستان، نسخه های متعدد و مشابهی در سرتاسر اروپای شرقی گزارش شده است، اما اصل آن را آلمانی میدانند و عقیده بر این است که اولین نسخه ی نوشتاری آن، در سال 1831 توسط آنتون دیتریش ضبط شده است. در این نسخه های مختلف، گاهی به جای کوره ی دودکش دار متحرک، گاری بدون اسب وصف میشود. عجیب است که کوره ی متحرک، شبیه لوکوموبیل است و گاری بدون اسب، دقیقا خود اتومبیل است درحالیکه این داستان ها قبل از اختراع این وسایل ضبط شده اند. شاید زمان اختراع این وسایل، دقیق نیست و آنها به همراه شوق جادوباوری، از قرن 19 ریشه میگیرند و داستانشان عوض شده تا ریشه داری علم در جادو پنهان شود. نه فقط این، بلکه این گونه داستان ها با جادوباوری ادیانی که ادعا میشود هزاران سال قدمت دارند در تلاقی هستند. خوزه تکسیرا رگو، نویسنده ی پرتغالی معتقد است که داستان امیلیان و اردک ماهی سخنگویش، تفاوت زیادی با داستان مانو و متسیه در هندوئیسم ندارد. مانو یک ماهی سخنگو صید میکند که از او میخواهد تا از جانش بگذرد و در ازای این خدمت، مانو و خانواده اش را از سیلی جهانگیر که نسخه ی هندی طوفان نوح است میرهاند و کشتی نجات یافتگان را از وسط آب های هاویه به ساحل امن میکشاند و اینچنین نسل بشر تداوم می یابد. بعد معلوم میشود که این ماهی، متسیه آواتار ویشنو از خدایان هندو است. به نظر تکسیرا رگو، نردبان رنگارنگ امیلیان نیز همان رنگین کمانی است که پس از پایان طوفان نوح، در آسمان ظاهر شد. ویشنو مرکبی به نام گارودا دارد که به شکل عقاب است و دشمن ناگاها یا خدایان مارگون اهریمنی است. احتمالا دورگا در ابتدا یک نسخه از خود ویشنو بوده است. در این حالت، دورگا نسخه ی دیگر سیمرغ فارسی است که آرزو برآورده میکند و برای احضارش باید پرش را آتش بزنی. احضار از راه دور، یادآور خبر کردن نیروهای کمکی با بی سیم است که اسباب حیرت مردم مستعمرات در مورد تکنولوژی جادویی اروپایی ها بوده است. سیمرغ همچنین در اساس برابر با هما است که پرنده ای است که وقتی سایه اش بر سر کسی می افتد، او به حکومت میرسد و در بازسازی واقعی ترش چند گونه از پرندگان شکاری قرار دارند که اگر بر شانه ی کسی بنشینند علامت این است که او شاه شده است. بنابراین ویشنو میتواند به جای اردک ماهی جادویی امیلیان، هم آرزوهای او را برآورده کند، هم به او قصر شاهی بدهد و هم او را از دریا نجات دهد. افسانه های اسلاوی دیگری هم هست که مطابق آن، حلقه ای جادویی آرزوها را برآورده میکند، منتها از طریق سه یا هفت یا ده مرد که از داخل حلقه بیرون می آیند و همه یک شکلند. این هم میتواند انعکاسی از سربازان یک گروهان باشد که لباس متحدالشکل دارند. در بسیاری از مستعمرات که مردم از سلاح گرم بی بهره بودند، نیاز به سربازان زیادی علیه آنها نبود. افسانه ی "غلام حلقه" در شرق رواج زیادی داشته و یک جن برآورده کننده ی آرزو را نشان میدهد که از یک حلقه ی جادویی بیرون می آید. نسخه ی پیشرفته تر آن، غول چراغ جادو در هزار و یک شب است که پسر فقیری به نام علاء الدین را به ثروت و قدرت میرساند. امروزه رسمی ترین نسخه ی این داستان، انیمیشن و فیلم علاء الدین دیزنی است. جالب است که در این اثر نیز علاء الدین یک بار به مانند امیلیان، به داخل دریا انداخته میشود تا غرق شود ولی توسط غول چراغ جادو که مابه ازای اردک ماهی است نجات می یابد. این غول چراغ جادو که از طریق اردک ماهی جانشین متسیه و ویشنو شده است به مانند ویشنو آبی رنگ است. علاء الدین دیزنی، یک کالسکه ی بدون اسب دیگر را نیز معروف کرده که این یکی نسخه ی پیشگام هواپیما است یعنی قالی پرنده. در صحنه هایی از فیلم، قالی پرنده حالت یک انسان را به خود میگیرد و مثل بدن یک انسان رفتار میکند انگار که روح یک انسان در آن حلول کرده و او را وادار به رفتارهای انسانی میکند. الیستر کراولی، جادو را «علم و هنر ایجاد تغییر در انطباق با اراده» تعریف میکند. و البته خود علم، اگرچه جادو را علم نمیداند، ولی وقتی پایش به کوانتوم باز میشود، عملا ارواح همه ی انسان ها را در جایگاه نیروی تغییردهنده در اجسام معرفی میکند. چون کوانتوم هایزنبرگ مدعی است هیچ ناظری ناظر صرف نیست و فرد فقط با نگاه کردن به یک شی ء در آن تغییر ایجاد میکند به این ترتیب که نوری که از چشم فرد به اتم های شیء برخورد میکند اتم ها را جابجا میکند و این که این جابجایی به چه شکل رخ دهد بی تاثیر از عقیده و نظر فرد درباره ی پدیده نیست. به این ترتیب، در دنیای امروز هرچقدر یک ملت یا جامعه خوشبخت تر و بخصوص در تکنولوژی جلوتر به نظر برسد، ثابت کرده است که روح جمعی قوی تری دارد و تبحرش در جادوگری بالاتر بوده و به نفع ملت های دیگر است که از خواست های او تبعیت کنند.:

“ancient tech aka magic items”: KORBEN DALLAS: STOLEN HISTORY: 14 SEP 2020

روح فردی انسان و روح جمعی جامعه اش زمانی قوی ترین تاثیر را بر موجودات میگذارد که آنها مرده و دارای کمترین مقاومت و خودآگاهی ممکن باشند و به همین دلیل است که انسان، روح خلقتگری خود را با کار کردن روی آهن و ماشین اثبات میکند چون حتی به عمل آوردن محصول گیاهی باکیفیت هم آنقدرها در ید اختیار بشر نیست چه رسد به کنترل جانوران وحشی؟! به همین دلیل هم عصر انسان با یک مرگ گسترده ی طبیعت همراه است که در حکم اخراج آدم و حوا از بهشت عدن به یک محیط بیابانی و مجبور شدنشان به کشاورزی و تولید ابزارهای کشاورزی است. اندرو کاتلر سعی میکند ارتباط این مضامین را از طریق نگاره های متعدد مار در گوبکلی تپه ی ترکیه کشف کند. البته او در نظریه سازی خود، تابع نظریه ی 12هزارسالگی گوبکلی تپه و تعلقش به عصر یخبندان است و این نگاره ها را از طریق نظریه ی نجومی انتقال ستاره ی قطبی از یوتاهرکولیس به ثعبان و ازآنجا به ستاره ی قطبی کنونی توضیح میدهد. بر اساس این نظریه یوتاهرکولیس تا 11600سال قبل، یعنی زمان حدودی پایان عصر یخبندان، محل ستاره ی قطبی بوده است و پایان بهشت عدن، همان نابودی جمعی گونه های گیاهی و جانوری فراوان در فاجعه ی نابودکننده ی جهان در پایان عصر یخبندان است. به نظر من، باید نظریه را وارونه کرد و از خود فاجعه به تخمین های نجومی نادرست برای تعیین زمان آن ازجمله تعیین زمان رسمی پایان عصر به اصطلاح یخبندان در زمینشناسی نوین رسید و تنها در این صورت است که میتوان متوجه اهمیت این صور فلکی در اسطوره پردازی های مرتبط با آدم و حوا شد. چون همانطورکه خود کاتلر میگوید، افسانه سازی آخرالزمانی از روی همین صور فلکی تا عصر مسیحیت در حال استفاده بوده است و تنها توجیه او برای این اتفاق این است که گوبکلی تپه مجرای انتقال افسانه های 12هزار سال پیش به پاگان های بین النهرین و سپس یهودیت و مسیحیت نوین شده است. مشکل او دقیقا صحنه ی انجیلی لگدکوبی سر مار توسط عیسای کودک است و این مار، شیطان است که خود را به شکل مار درآورده است. شیطانی که به شکل مار درآمده باشد را در باغ عدن تورات و در حال فریفتن آدم و حوا هم دیده ام و میدانیم که عیسی هم آدم دوم است. توجه داشته باشیم که تهدید خدای نوزاد توسط مار و شکست مار مزبور از خدای نوزاد، درباره ی هرکول نوزاد هم اتفاق افتاده است و یوتاهرکولیس جزو صورت فلکی هرکول است. سر اژدهای تنین (دراکو) که ستاره ی ثعبان در آن قرار دارد به پای این صورت فلکی رسیده است و تعجبی ندارد که عیسای کودک، سر ماری را که میخواهد نیشش بزند لگد میکند. والتر بورکرت، افسانه ی هرکول را به یک محیط ماقبل تاریخی در حال ورود به کشاورزی و چوپانی نسبت میدهد که در آن، مشکلات آدمیزاد با طبیعت خطرناک اطرافش گره خورده بود. هرکول برای حل مشکلات، در ابتدا بزرگترین کابوس طبیعی بشر قدیم یعنی شیر را میکشد و پوست او را به تن میکند و به اصطلاح، روح شیر را به خود میگیرد تا در قالب کابوس شیر، تمام کابوس های دیگر را از بین ببرد. ده خوان از 12 خوان او همه در این بستر تعریف میشوند. اما دو خوان هستند که به لحاظ ایدئولوژیک، دروازه ی ورود هرکول به جهان جدیدی را نشان میدهند. یکی از آنها رفتن او به باغ هیسپریدها برای جمع آوری سیب های طلایی و مواجهه اش با اژدهای محافظ سیب ها است که به شکل صورت فلکی تنین در آسمان قرار میگیرد. در جهانبینی مسیحی، سیب، میوه ی ممنوعه ی آدم و حوا است و اژدهای تنین نیز کسی جز مار تورات نیست. صاحبان باغ یعنی هیسپریدها سه الهه اند که مواجهه ی هرکول با آنها در حکم مواجهه ی آدم با حوا است. ترکیب این دو تصویر در نسخه ی هندی هرکول یعنی کریشنا آشکار میشود. کریشنا تجسد زمینی ویشنو است همانطورکه عیسی تجسد زمینی یهوه و هرکول تجسم زمینی زئوس است. مانند این دو، کریشنا نیز ماری وحشتناک به نام کالیا ناگا را شکست میدهد و جالب اینجاست که همچون عیسی، سر مار را لگدکوب میکند. این مار، چندین سر دارد. هرکول نیز در دومین خوان خود، با یک اژدهای چند سر به نام هیدرا نبرد کرد که مجبور شد بعد از قطع کردن سرهای فرعی، سر اصلی او را با لگدکوب کردن زیر سنگی بزرگ دفن کند. اژدهایی با سرهای متعدد مار، در تصویر یونانی گورگون ها یا زنان هیولایی که بر سرهایشان به جای مو سر های مار روییده است، تکرار میشود. این جا تصویر ترکیبی حکومت زن ها و مار بر باغ بهشت تکرار میشود. پس این همان باغ بهشتی است که در آن، کریشنا با دختران چوپان خوشگذرانی میکند و کریشنا هرکول یا مسیح را پیش از مرتاض شدنش و تبدیلش در هند به بودا نشان میدهد. کریشنا کالیا ناگا را نمیکشد بلکه رام میکند، چون نماد کسی است که در زندگی مادی خود موفق است. جهان مادی، با همه ی نعمت هایش، منعکس در مادر-زمین یا الهه ی مادیات است که زن ها تجسدهای انسانی او هستند. بنابراین مرد پهلوانی که زنان بسیاری را اغوا میکند، نسخه ی به روز تر قهرمان شیرکشی است که با از بین بردن خطرات تهدیدکننده ی معاش مادی، موفقیت های مادی زیادی کسب میکند و کالیاناگا به جای زن اژدها شونده، الهه ی خطرساز است که از این به بعد رام قهرمان است نه این که برایش مشکل درست کند. اما این احساس موفقیت موقتی است. کریشنای زنباره آدم فریب خورده از حوا و مار را نشان میدهد که قرار است بهشت را از دست بدهد و بعدا در قالب عیسی مسیح و با شکست دادن مار، بهشت خود را بازستاند. این دوره ی بینابینی، در حکم تبعید به جهنم است که دیگر خوان مهم هرکول را نمایش میدهد: سفر به جهان زیرین برای درگیر شدن با سربروس/کربروس یا سگ سه سر جهنم. این خوان، بازتکرار خوان اول یعنی کشتن شیر در یک شرایط متفاوت محیطی است. سگ، آشناترین جانشین شیر در میان جانوران اهلی از دید مردم قدیم بوده است. بنابراین او مشکلات بشری را نشان میدهد که حتی الممکن از محیط طبیعی اولیه اش دور شده است. سگ ها به خاطر علاقه شان به چرخیدن در قبرستان، نمادی از جهان زیرین یا دوزخ هستند. کربروس سگی است که سه سر دارد، به تعداد هیسپریدها. او هنوز با مار هم در ارتباط است چون دمش به شکل مار است. این دم مار شکل، خود، یکی از نشانه های جانشینیش برای شیر است. چون دم دراز شیر هم به زنگوله ای ختم میشود که یادآور سر مار است. بنابراین سربروسی که درون جهنم جهان زیرین مخفی شده است، نمادی از شیطانی است که باعث بروز مشکلات بشر است بی این که دیده شود و هرکول که سربروس را موقتا و به زور از جهنم بیرون میکشد، حکم مسیح را دارد که مردم را از خطر شیطان آگاه میکند.:

“HERAKLES, ADAM AND KRISHNA WERE INITIATED IN THE SNAKE CULT AT GOBEKLI TEPE”: ANDREW CUTLER: VECTORSOFMIND.COM

12خوان فعلی هرکول، جانشین خوان های قدیمی تری هستند که بر اساس حرکت هرکول به عنوان یک قهرمان خورشیدی در 12 برج فلکی سازنده ی 12ماه سال برساخته شده بودند. هرکول به عنوان پسر زئوس و درواقع نسخه ی زمینی او در این 12 ماه ضرب میشود تا 12 خدای المپ را بسازد که خانواده ی زئوس و درواقع انواع مختلف او بسته به شرایط 12ماه سال بوده اند. دایره لبروج به عنوان دایره ای که خدای خورشیدی برای غلبه بر اژدها آن را مرحله به مرحله طی میکند، به اژدهای اوروبوروس تشبیه میشود که دم خود را گاز گرفته است و بر اساس طالعبینی بروج فلکی دایره البروج خصوصیات جهان مادی را در موجودات جهان تکثیر کرده است. غلبه ی خدای خورشیدی بر او همان غلبه ی کریشنا به کالیا ناگا است و دورادور به غلبه ی بعل مردوخ یا آسور خدای خالق در اساطیر بین النهرین بر تهامات الهه ی آب ها و مظهر بینظمی برمیگردد که به شکل اژدهایی با مردوخ مواجه شد ولی مردوخ او را کشت و از جسدش زمین و آسمان را آفرید. او به عنوان ماده ی اولیه ی خلقت، متشبه به فلز مذاب آب مانند صنعتگران هم هست که هفستوس خدای آهنگران را تبدیل به نسخه ی دیگر خالق میکند؛ اتفاقی که در مصر برای پتاح یا خالق قبطی افتاده است. پتاح بارها با ازیریس تطبیق شده که نسخه ی قبطی آسور است و در اساطیر یونانی با دیونیسوس تطبیق میشود. دیو نیسوس را میتوان به خدا-نیسو معنی کرد و با اضافه کردن "ن" اول به جای "نا" ی تعریف آرامی، به یسوع یا ایسو یا اوسو یا واسو رسید که مراحل بین عیسی مسیح و واسو خدای قبطی را نشان میدهند. همین واسو به صورت واسو-دوا (خدا واسو) و درنهایت ویشنو به هند رسیده است. ویشنو نیز تصویر خلقتگر خاص خود را دارد که او را آرمیده بر بستر مار سشا ناگا غنوده بر آب های آغازین نشان میدهد. همین سشا ناگا است که بعدا در زندگینامه ی کریشنا به کالیا ناگا تناسخ میکند. در بعضی نحله های ویشنوئیسم، او را با بالاراما نابرادری کریشنا تطبیق میکنند. او همچنین جلوه ی مادینه دارد که در رادا معشوقه ی کریشنا تجسد می یابد و از این جهت، معادل جنبه ی مونث ویشنو یعنی لاکشمی یا دورگا است. دورگا همیشه همراه شیر نشان داده میشود و ترکیب زن و شیر، "سخت" SEKHET یا سخمت SEKHMET الهه ی شیرگون و نابودگر قبطی را نشان میدهد که در نام، همان شاکتی SHAKTI عنوان عمومی جنبه های زنانه ی خدایان هندو چون ویشنو و شیوا است. از طرفی او در حالی که نیمه ای از ویشنو را نشان میدهد به عنوان بالاراما با بالا دوا هم تطبیق میشود. بالادوا در پزشکی به نام چاراکا یا چاراخا تجسد یافته که دارای توانایی های مابعد الطبیعی بوده است. چاراکا به معنی چرخه و دایره است و باز مار اوروبوروس را نشان میدهد. تطبیق او با دایره البروج، به واسطه ی برابری معبد اولیه ی موسی و یهود با گلگال یا جلجال است که دایره ای مرکب از 12 سنگ به جای 12 قبیله ی اسرائیل بوده است. گلگال به معنی دایره است و همین لغت گلگال است که به صورت گالیله یا جلیل، محل فعالیت عیسی مسیسح شده است. چاراخا هم به اندازه ی گالیل، هم خانه ی خدا است و هم تجسمی از مار الهی یا سشا ناگا. پس جالب است بدانیم که بالادوا در نام به معنی بعل خدا است و در مسیحیت، بعل را بارها با شیطان و از طریق او مار باغ عدن تطبیق کرده اند. در تورات، بعل، دشمن یاهو یا یهوه خدای یهود است و این درحالیست که یاهو همان یسوع و بنابراین اوسو/واسو/ویشنو است. با این حال، ترکیب نام های یاهو و بعل در بعل-یاهو لقب اشمون (آسمان) خدای اعظم یک کیش فنیقی جمع آمده است. اشمون در ادبیات رومی با اسکلپیوس تطبیق شده است. اسکلپیوس خدای درمان و پسر آپولو خدای خورشید بود و درآمدنش به شکل مار و یا تصویرش به شکل مردی با عصایی که ماری به دورش پیچیده است باعث نماد شدن مار برای پزشکی امروزه و بخصوص داروخانه ها است. اسکلپیوس با درمان درد بی علاج و ازجمله زنده کردن مرده، دقیقا یک نسخه از عیسی مسیح است که او هم پسر یاهو یا یهوه به شمار میرود. "اما جی ادلستاین" و "لودویگ ادلستاین" در کتاب "اسکلپیوس" که در سال 1945 از طرف انتشارات دانشگاه جان هاپکینز منتشر شد، نشان داده اند که کیش یونانی-رومی اسکلپیوس حول کیش اشمون شکل گرفته و در سراپیوم اسکندریه ی مصر رشد یافته و قدرت گرفته است. این اتفاق پس از آن افتاد که در حمله ی ژولیوس سزار به مصر، کتابخانه ی اسکندریه آتش گرفت و نابود شد و مارک آنتونی به عنوان جبران مافات، کتاب های بزرگترین کتابخانه ی خاورمیانه یعنی کتابخانه ی پرگامون را به سراپیوم اسکندریه انتقال داد. اسکندریه یک مرکز تجمع بزرگ یهودی بود و یهودیان در سراپیوم نفوذ زیادی داشتند. سراپیوم مرکز پرستش سراپیس خدای مقدس یونانیان مصر بوده و نام سراپیس از ترکیب نام ازیریس با نام تجسد حیوانیش گاو آپیس به دست آمده است. اما از طرف دیگر، سراپیس و سراپیوم، در نام، شباهت زیادی به لغات سراف و سرافیم به معنی مار دارند. پس سراپیوم میتواند به اندازه ی گلگال، خانه ی اسکلپیوس باشد همانطورکه نام هم معنیش یعنی چاراخا به اندازه ی سراپیس برابر با خود اسکلپیوس است. ازیریس با دیونیسوس تطبیق میشده و اسکلپیوس سراپیوم هم یک فرم درمانگر از خود دیونیسوس بوده است. اسکلپیوس در سراپیوم، سه فرم کودک، جوان بی ریش و مرد میانسال ریشو را داشته و جالب این که دیونیسوس هم دقیقا همین سه فرم را داشته است. فرم جوان بی ریش، او را با آپولو برابر میکند و فرم مرد ریشو او را در جایگاه زئوس قرار میدهد. زئوس یا جوویس یا ژوپیتر همان یهوه است که با ال یا ایلی یا ایلو خدای اعظم سامی تطبیق میشود. نام هلیوس خدای خورشید هم از الی می آید و آپولو موفق ترین فرم هلیوس بوده است. بنابراین آپولو و زئوس هر دو از ال یا هلیوس که همان اشمون است ریشه میگیرند و دو مکتب مختلف را تشکیل میدهند. اختلافات بین این دو مکتب، کم کم به سمت دوگانگی های اخلاقی پیش میرود. یک نحله اساس جادوگری سبتی و لذتگرایی و لهو و لعب میشود و تا حد مهمانی های پر از مشروب و مواد مخدر با آمیزش جنسی دسته جمعی پیش میرود و این کم کم باعث جدا شدن آپولو از دیونیسوس میشود. آپولو مظهر علم جویی و هنروری و عرفان و زهد میشود و دیونیسوس باخوس مظهر اسراف و فحشا و لاابالی گری و بی نظمی. اما آپولو است که با علومش و دادن اختیار به انسان ها با حساب کردن روی عقل آنها باعث این فاجعه شده است. بنابراین چرخش فرقه به سمت دشمنی با عقل به نام ایمان طبیعی بود. جریان اخیر، در مقابل خشم و نارضایتی مردم از اثرات سوء این لاابالی گری بر کسانشان، در لاک اخلاق رفت و به نام اخلاق، جبهه ی مقابل را سرکوب و نابود کرد و طی این نابودگری، کتابخانه ی سراپیوم نیز با تمام علوم معنوی شکل دهنده به مذهب اسکلپیوس از بین رفت. چون با عقل و عرفان دشمنی شده بود، دیگر نمیشد نماد انسانی خدا را پسر آپولو نامید. نام اسکلپیوس حذف شد و نام دیگرش یسوع یا یاهو بزرگ شد و او عملا به عیسی مسیح و پدرش یهوه بدل گردید. برای قطع ارتباط با آپولو، عیسی در شکل ریشویش تثبیت شد که همان اسکلپیوس ریشو و بنابراین یهوه یا زئوس است. در مقابل، آپولو با دیوی به نام آپولیون تطبیق شد و دیونیسوس درحالیکه تبدیل به خدای شراب شده بود، از آیین به اسم حذف شد، ولی سلوکش الهامبخش تصاویر کلیسایی از شیاطینی مشوش با نقوش انگور –مایه ی شراب- شد. تبدیل شدن آپولو و دیونیسوس به پسران زئوس در میانه ی این تحریفات صورت گرفت. آنها پسران زئوس/یهوه بودند همانطورکه شیطان به عنوان مخلوق یهوه پسر او است؛ یک پسر ناخلف.:

“BALADEVA-CHARAKA INTERPRETATION OF ASCLEPIUS TESTIMONIALS”: COLLECTED WORKS OF BHAKTI ANANDA GOSWAMI: 11/7/2002

در مورد این بازسازی تاریخی، یک نکته ی دیگر را هم باید در نظر داشت و آن این که اسکندریه محل پردازش اساطیر نجومی رسمی توسط کلودیوس بطلمیوس بود که با اجازه ی امپراطور آنتونینوس پیوس از میوزیوم اسکندریه برای تحقیقات نجومیش استفاده کرد. ظاهرا این اتفاق در قرن دوم میلادی افتاده است و عجیبی مسئله نیز در همین است. بطلمیوس سیستم تقدیمی هیپارخوس را ثبت کرده است که بر اساس آن، ما از ابتدای قرن اول میلادی وارد عصر فلکی حوت (ماهی) شده ایم یعنی عصری که در آن، خورشید موقع اعتدال بهاری از صورت فلکی حوت طلوع میکند و فروردین ماه باید معادل برج حوت باشد. با این حال، بطلمیوس، فروردین ماه را برابر برج حمل گرفته و ترتیب نسبت تمام بروج با ماه های شمسی، هنوز هم بر اساس همین تقدیم سازی حساب میشود. چنین چیزی ممکن نیست مگر این که بطلمیوس و سیستمش و امپراطوری که بطلمیوس برایش کار میکند همه مرتبط با یک سیستم اساطیری باشند که بعدا و در جریان تبدیل به تاریخ، در یک بازه ی زمانی مشخص از قرون اول و دوم میلادی جا شده اند. تقریبا تمام تاریخ باستان از همین سیستم اساطیری و بر اساس تخمین های زمانی مختلف درباره ی زمان اثرگذاری هفت سیاره ی بنیادین بر 12 برج سال ساخته شده اند. دراینجا خدایان المپی که تکثیر هفت خدای اختری و موکل صفات بشر در 12 ماه سال بر اساس سنت طالع بینی هستند درست مثل حروف الفبا که مسیح، آلفا و امگای آنها است در اول تا آخر تاریخ جا میگیرند. این کار بر اساس آموزه ای از سانخونیاتون فنیقی انجام گرفته که میگوید تائوتس یا تحوت، الفبا را از دایره البروج نتیجه گرفته است. بدون شک هیچ گروهی به اندازه ی یهود، این آموزه را جدی نگرفته اند. چون الفبای عبری 22 حرفی است ازآنرو که تقسیم 22 به 7 عدد 14/3 را میسازد که همان پی عدد دایره است. البته گزارش هایی از برسازی آوانگارهای یونانی و چینی از روی دایره البروج نیز هست. شاید مفصل ترین حرکت شناسایی شده از روی این آموزه «الفبای آنسر» گوستاو سیفارت منسوب به 1834 یا 1850 باشد که از روی نسبتسازی بین حروف الفبا و بروج دایره البروج، وقایع تاریخ غرب به محوریت تورات و انجیل را از زمان فرو نشستن سیل نوح زمانسنجی میکند و کاملا ممکن است کل وقایع تورات و انجیل، از روی حسابرسی اساطیر نجومی شده و تبدیلشان به وقایع تاریخی آن هم به چندین سنجش مختلف سر هم شده باشند. در بعضی از این سنجش ها حتی زمانی دایره البروج مسیر کنونی را نداشته و زمانی خورشید در دست صورت فلکی جبار قرار میگرفته که امروزه کاملا خارج از دایره البروج است ولی میببینیم که نماد این اتفاق نجومی هنوز در فرهنگ عامه بازآفرینی میشود. حتی با تثبیت دایره البروج در وضعیت فعلی، باز متافیزیک فیض یکسانی از آن برداشت نمیشده است. خود سیفارت، به نوعی تقسیم حکومت سیارات 7گانه بر 12برج اشاره میکند که با مدل بطلمیوس متفاوت است. در مدل بطلمیوس، مریخ بر برج های حمل (قوچ) و عقرب (کژدم) حکومت میکند؛ زهره بر برج های ثور (ورزاو) و میزان (ترازو)؛ عطارد بر برج های توامان (دو پیکر) و سنبله (دوشیزه)؛ قمر (ماه) بر سرطان (خرچنگ)؛ خورشید بر اسد (شیر)؛ مشتری بر قوس (کمان) و حوت (ماهی)؛ و زحل بر جدی (بز-ماهی) و دلو (آبریز). اما در مدل مورد اشاره ی سیفارت، زحل بر دلو و حوت حکومت میکند؛ مشتری بر جدی و حمل؛ مریخ بر قوس و ثور؛ زهره بر عقرب و توامان؛ عطارد بر میزان و سرطان؛ ماه بر سنبله؛ و خورشید همچنان بر اسد. در مورد مدل بطلمیوسی، سیفارت از سکه های زودیاکی آنتونینوس پیوس از اسکندریه مثال می آورد که در چند کتاب آلمانی از سال 1937 معرفی شده اند. دوره ی آنتونینوس، از سال تولدش در دایره ی حکومت امپراطور هادریان برقرار میشود. هادریان که پسرخوانده و جانشین تراژانوس است، به مانند او پسرخوانده ی خود آنتونینوس را جانشین خود میکند. اما از طرفی هادریان، معشوقی با اسم مشابه آنتینوس نیز دارد که در زمان حیات امپراطور در نیل غرق میشود و هادریان، کیشی مخصوص او ایجاد میکند که مرکزش شهر آنتینوپولیس در مصر است. آنتینوس تجسد گانیمد معشوق ژوپیتر است همانطورکه خود هادریان به عنوان امپراطور روم، تجسد خود ژوپیتر یا زئوس است. از طرفی گانیمد، گاها با آدم آبریز برج دلو تطبیق میشود که میتواند مبنایی برای یک دوره ی نجومی بر اساس دایره البروج باشد. اگر آنتونینوس نسخه ی دیگر آنتینوس و بنابراین یک خدا باشد، کیهانشناسی بطلمیوسی، در زمره ی جهانبینی این خدا قرار میگیرد و رواجش در دوره ی رنسانس، منوط به این میشود که او با تبدیل به پسر و جانشین هادریان/ژوپیتر/یهوه یک نسخه از عیسی مسیح شده باشد، امری که مقاومت کلیسا در مقابل الغای کیهانشناسی بطلمیوسی به نفع کیهانشناسی کوپرنیکی را توجیه پذیر میکند. بنابراین، ترتیب قبلی با دوره ی ماقبل هادریان و عصر تراژان میخواند و ازجمله در میان منابع سیفارت، با لوحه ی ایزیس بمبن ارتباط می یابد که وضعیت نجومی زمان تولد تراژان در سال 54 پس از میلاد را نشان میدهد. این لوحه اگرچه به قرن اول میلادی منسوب است ولی فقط در زمان غارت رم در سال 1527 کشف شد و در سال 1547 به دست خانواده ی مانتوآ افتاد تا این که در سال 1630 توسط سربازان فردیناند دوم تصرف شد و بعد از چند بار دست به دست شدن، در سال 1797 با فتح ایتالیا توسط فرانسه به پاریس آمد. الکساندر لنوآتر در سال 1809 نوشت که این لوح بعد از برقراری صلح به ایتالیا بازگردانده شد و اکنون در موزه ی آثار باستانی تورین قرار دارد. روشن است که اهمیت این لوحه به درازای رنسانس است و عصر طلایی مصر و روم باستان درست قبل از آن و در جایی قرار دارد که ما با قرون تاریک قرون وسطی شناساییش میکنیم. ظاهرا در زمان سیفارت در اواسط قرن 19 هنوز در حال زمانبندی این مکاتب متناقض شناسایی شده در آن سال ها بر اساس تخمین های نجومی غیر قابل اعتماد بوده اند و اینها همه نشانه ی تنظیم تاریخ قرن 19 بر اساس وقایع ظاهرا هزاران ساله ولی باطنا بسیار جدید است؛ وقایع بسیار جدید زمینی که در وانفسای بیسوادی و خرافات مسلکی مردم آن دوران، فقط آسمان میتوانسته با طالع بینی، آنها را بسیار کهن نشان دهد.:

“unser alphabet” by GUSTAV SEYFARETH, 1834”: RANGER LEM: STOLEN HISTORY: 28 AUG 2022

اگر این سال سازی های نجومی را که دنباله ی کار تمدن سازان منجم کلدانی است از صحنه حذف کنیم، خود را همقد اساطیر ابتدایی جوامع شکارگر می یابیم. گاهی افسانه های پیدایش اینان، قطعات پازل پیدایش در تورات را به ما میدهند. مثلا یک افسانه ی آفرینش از کوتوله های ایفه ی کنگو که در 1936 توسط پل شبستا معرفی شده است، شباهت هایی با داستان آدم و حوا دارد. در این داستان، خدا که ماسوپا نام دارد دو پسر –یکی از نژاد کوتوله و یکی از نژاد نگرو- و یک دختر انسانی برای خود خلق کرد و از آنها قول گرفت که هرگز برای یافتنش سعی نکنند و او در ازایش هرچه بخواهند به آنها خواهد داد. اما دختر، از سر کنجکاوی از دستور تخطی کرد و مقداری غذا دم در گذاشت و دست ماسوپا را دید که از آسمان درآمد تا غذا بردارد. وقتی ماسوپا فهمید خشمگین شد و فرزندانشان را برای همیشه ترک گفت ولی قبل از رفتن، به آنها صنعتگری و فن تهیه ی وسایل لازم برای زندگی را آموخت و مقرر کرد که دختر، همسر برادرانش شود و برای آنها بچه بزاید چون از این پس مرگ مجازات آنها خواهد بود و نسلشان با تولیدمثل تداوم خواهد یافت و درست مثل اعتقاد یهود، زن باید موقع زایمان درد بکشد چون هر زنی انعکاسی از مادر اولیه است. دراینجا کنجکاوی زن و تلاشش برای کشف خدا یادآور وسوسه ی حوا به خوردن از میوه ی دانش است و این، صحنه ی آغاز تفکر را نشان میدهد. بر اساس نظریه ی ذهن دومجلسی اندرو جینز، در ابتدا انسان ها با دو نیمه ی مغزشان فکر میکردند و وقتی تصمیم اصلی را در یک نیمه میگرفتند افکارشان در نیمه ی دیگر را به صورت صداهایی نامفهوم، رمزآمیز و ترسناک میشنیدند که الهام و وحی خدایان تلقی میشد، ولی سوادآموزی و تاثیر خاص الفبا کم کم باعث هماهنگ شدن دو نیمه و محو صداهای مشکوک و قطع مشاهده ی خدایان و اجنه شد. بنابراین دو شوهر زن اولیه ی ایفه از دو نژاد متضاد، دو نیمه ی متفاوت مغز آدمند که در فرزندان او با هم متحد و یکدست میشوند.:

“PYGMY EVE PEEPS GOD”: ANDREW CUTLER: VECTORSOFMIND.COM

کاتلر، منکر قدمت تمدن نیست و تصور میکند که افسانه های کوتوله ها در دوران مصر باستان از طریق کیش بس خدای کوتوله به مصر و ازآنجا به یهودیان رسیده و در توراتشان منعکس شده است. ولی امکان ندارد یک افسانه ی شفاهی بعد از هزاران سال هنوز اینقدر به نسخه ی مکتوب توراتیش شبیه باشد مگر این که نه آن افسانه خیلی قدیمی باشد و نه نسخه ی توراتیش. این کمک میکند تا حلقه ی مفقوده ی عمق خرافی بودن میل مرد مدرن به تصرف حداکثر زنان را درک کنیم. زنان، انعکاس حوای کاشف دانشند و فتح زنان، کنایه ای از فتح آگاهی است. به همین دلیل هم هست که در فیلم ها زنان شکار مردان باهوش میشوند و هر ملتی سعی میکند در رسانه اش مردان خود را هرچه زنباره تر نشان دهد تا خود را آگاه و پیشرو جلوه دهد. توجه داریم که زن دراینجا جانشین اژدهای اولیه و مادر-زمین نیز هست و تمام امکانات جهان مادی را در بر میگیرد. بنابراین هرکس ثروتمندتر به نظر برسد میتواند لاف آگاهی بزند و کتاب موفقیت بنویسد و کلاس های اینترنتی موفقیت برپا کند. او دراینجا میتواند همان خدایی به نظر برسد که در ماده دخل و تصرف میکند.

نکته ی مهم دراینجا این است که در اسطوره چه کسی دارد در ماده دخل و تصرف میکند؟ بله، نور. روح هم از جنس نور است و بیشترین دخل و تصرف را روحی که بیشترین نور را دارد مرتکب میشود. در اساطیر کلدانی، کهن الگوی این دخل و تصرف، مردوخ است که با اژدهاکشی، آب های هاویه را به جهان مادی جسم مند تبدیل میکند. در اساطیر مصری نیز ما هم آب های آغازین را تحت عنوان نون داریم و هم خداوند نور به نام رع را که با اژدهای تاریکی به نام آپپ میجنگد. ممکن است این نبرد، به نبرد هورس خدای خورشیدی با برادرش سوت/سیت نیز فرافکنی شود. درواقع ما روایتی قبطی درباره ی برابری سیت با تاریکی داریم که در آن، او قدرتمندترین شخص از میان مجموعه ای هفتگانه از خدایان به نام "علی" است که در جدا کردن آسمان و زمین به رهبری شو نقش آفرینی کرده اند. ستون نبشته ی اسفنکس میگوید آفرینش در زمان حکومت سوت در تاریکی رقم خورد. بنابراین سیت معادل یلدابهوت خدای غنوصی ها است که بر هفت دیو حکم میراند. با این حال، سیت از سوی هرو یا هورس موکل روشنایی به چالش کشیده میشود. این قبل از ظهور خورشید و در زمانی است که تنها موجودات زمین، سباعو یا شیاطین هستند که آفریده های سیت هستند و هورس در ستارگان و ماه تجلی میکند و تجسم اولیه اش تحوت خدای ماه است. سیت بسیاری از نیروهای روشنایی را به زمین تبعید میکند. مجرای این تبعید، صورت فلکی دب اکبر است که مادر صورت فلکی دب اصغر است. ستاره ی قطبی در دب اصغر قرار دارد و عمود آسمان و وصلگاه آسمان به زمین است و ذرات نور از آنجا به شکم زمین تبعید میشوند تا توسط اژدهای آپپ بلعیده شوند. توجه داریم که دب اکبر به عنوان مظهر قطب شمال جانشین موکل قبلی این مقام یعنی اژدهای تنین شده است و خود، حالت اژدهایی دارد و هم اژدها است و هم مادر-زمین، بخصوص وقتی قرار است اژدهای تنین در زمین هم بازآفرینی شود. هفت علی به صورت هفت ستاره ی دب اکبر و سپس هفت ستاره ی دب اصغر برای این باززایش بازآفرینی میشوند و درنتیجه خلقتگری خود را به نور منتقل میکنند و نورها یکپارچه شده و قادر به غلبه بر آپپ میشوند. درنتیجه آنها به شکل یک نیروی متحد هشتم به نام پتاح درمی آیند که سلف خورشید است. برخی او را نیروی نهم بعد از الهه ی دب اکبر دانسته اند که به شکل الهه مآت بازآفرینی شده است. به همین دلیل لغت "پوت" که با پتاح در ارتباط است به معنی عدد 9 است، همچنین به معنی دایره، چون علی هفتگانه ی شو به جای هفت سیاره در 12 برج فلکی ضرب شده و علی 12گانه ی آتوم رع خدای خورشیدی را ایجاد کرده است. پتاح خدای صنعتگری و خلقت و معادل هفستوس یا وولکان است که در عمق زمین ساکن است و فلز مذاب خلقتگریش به شکل ماگمای آتشفشانی از عمق زمین بیرون میزند. با توجه به تبعید پتاح به جهان زیرین که جهان مردگان یا آمنتا است، فرمی از پتاح به نام پتاح سکاری با ازیریس تطبیق شده که خدایی است که به دست سیت مقتول میشود و بعدا به صورت هورس از نو زنده میشود. پس پتاح سکاری به عنوان خدایی که موقتا مرده است، به شکل مومیایی نشان داده میشود چون مردگان مومیایی میشوند بلکه بعدا از نو زنده شوند. درابتدا که فن مومیایی زیاد دقیق نبود، اجساد مومیایی شده ی مردگان در منطقه ی سقاره ی مصر دفن میشد که محیطی بیابانی و شنی دارد و همین محیط است که در ادبیات تخیلی، به صورت بیابانی با خرابه ای دارای یک مومیایی سرگردان فرعون که جانشین ازیریس و پتاح است به جای جهنمی که با مصر تطبیق شده است مدام بازآفرینی میشود. اما در یک بازآفرینی کمتر امروزین و البته نسبت به بیابان قبلی کتملا متضاد، عمق زمین به دلیل ماهیت اژدهاییش تمثالی از رحم آبگون الهه است و پتاح در آن نشو و نما میکند. به همین دلیل، پتاح به قورباغه تشبیه میشود که در نوزادی به شکل ماهی است و سپس پا در می آورد و روی خشکی می آید و بیرون آمدن قورباغه از آب، همان بیرون آمدن نظم خورشیدی از دل زمین به شکل هورس یا خورشید طالع است. پتاح همچنین در قالب خپری به سوسک سرگین غلتان یا جعل تشبیه میشود که در زمان طغیان های تابستانه ی نیل، در ساحل گلی، مشغول حفر و دخل و تصرف در زمین است تا خلقتگری خورشید را نشان دهد. از روی همین الگوها نور قبلی تبعید شده به دل زمین نیز به آتوم خدای خورشید غروب تشبیه میشود. آتوم ملقب به یو است که همان یائو یا یاهو یعنی یهوه است. او به عنوان مجموعه ی علی، برابری علی با ال یا اله یا الوهیم در مذهب سامیان را برجسته میکند. در تورات، از لغت الوهیم استفاده شده است که هم میتواند مفرد باشد و هم جمع؛ درست مثل علی قبطی. یهوه ادعای برابری با الوهیم را دارد. ولی او در اصل فقط یکی از این نیروها و معادل ژوپیتر یا مشتری است که بقیه را از صحنه حذف کرده است. او در ابتدا در قالب "آتوم" یا خورشید غروب ظاهر میشود که در نام، همان "آدم" در حال اخراج از بهشت به جهنم است. ولی بعد از این که به عنوان نور به خارج از جهان مادی منتقل شد و مفهوم خدای قادر متعال را یافت، پدر آتوم و بنابراین خالق آدم تلقی میشود درحالیکه در کابالا یهوه هنوز آدم کدمون یا آدم عالی است که تمام جهان مادی را در بر میگیرد و نسخه ی اعلایش انسان است. به دلیل برابری یهوه با پتاح، در قبط، پتاح نیز یک نسخه ی پسر از خود به نام یو دارد که گاهی خود آتوم است. بنابراین پتاح که در اصل یک خدای جهنمی و به عنوان یک زندانی فراری است، به جای خدای اعظم نشسته و الگوی انسانی شده است که وظیفه دارد خدا شود. پس یک به قول انجیل «آدم دوم» به وجود می آید که موفق میشود بر زندان جهان مادی غلبه کند و او عیسی مسیح یا یهوه ی پسر است که آمده است تا سر مار را کبود کند.:

“EGYPTIAN WISDOM AND THE HEBREW GENESIS”: MALIK JABBAR: THECHRISTMYTH.COM

یادمان هست که این لگدکننده ی سر مار، همان صورت فلکی هرکول است که پایش بالای سر اژدهای تنین قرار دارد. اگر تنین محل قطب شمال قبلی و روح قطب شمال کنونی دبین باشد، هرکول/عیسی که بر تنین غلبه کرده است به این دلیل محل قطب آسمانی زمان پیدایش و از دست رفتن بهشت تلقی میشود که انسانی که توانسته باشد بر مشکلات جهان مادی به عنوان اصل نظم این جهان غلبه کند، خودش قطب و خدای نوینی است. این، پشتوانه ی مذهبی فراموش شده ی انتظارات جامعه ی نوین از نو آمدگانی است که خودشان هم نمیدانند چرا و به چه طریق باید خدا شوند و فقط میدانند که میخواهند قطب باشند بدون این که بدانند قرار است با یک ستاره ی ظاهرا بیجان هماوردی کنند.:

«برای نوجوانان، جستجوی نابهنگام ارزش های گرانبهای شخصیت، غالبا پرده ای برای پوشاندن گریز در مقابل وظایف بیولوژیکی است. در جهت عکس، حسرت معطوف به گذشته ی انسان هایی که به سن قابل ملاحظه رسیده اند، برای ارزش های جنسی دوره ی جوانی، به خاطر جبن و تنبلی به طفره و گریز از وظایف فرهنگی منجر میشود: قدردانی و ستایش ارزش های شخصیت و اطاعت از سلسله مراتب آنان. روان نژند نوجوان از توسعه ی زندگیش و وظایف آن هراس دارد، روان نژند مسن از فزونی فقر و کمبود رفاهیت های این جهان میترسد.» ("روح و زندگی": کارل گوستاو یونگ: ترجمه ی لطیف صدقیانی: نشر جامی: 1399: ص161)

این نگرانی دائمی ناشی از نا راه بلدی و حس سرگردانی است که انسان مدرن را در جایگاه نور تبعید شده به جهنم قرار میدهد و این جهنم میتواند مصری باشد که موسی و قومش از آن گریختند: مصر آباد فلج شده و بهشت نابود شده ای که اکنون بیابان مومیایی فرعون است و حکمت کهن مانند خرابه هایی در این بیابان مملو از پوچی گم است و مومیایی فرعونش فقط وحشت ایجاد میکند آنجاکه با هویدا شدنش به انسان ثابت میکند که چقدر ضعیف و کم اطلاع است. حدیثی منسوب به پیامبر اسلام هست که میگوید: «الله بر والدین کسی رحمت فرستد که بداند از کجا آمده است، اکنون در کجا است و بعدا به کجا خواهد رفت.» این حدیث، همانقدر مصداق مردم قدیم است که مصداق مردم اکنون. چون هر دو دسته در اثر سانسورهای مداوم فرهنگی، هم مبدا خود را گم کرده اند و هم مقصد خود را، و در این شرایط، مانند گم گشته ای در بیابانی هستند که اول و آخرش معلوم نیست و فرد هم نمیداند در کجا قرار دارد.

در این جا آب گون بودن اژدهای تهامات به این شکل تغییر میکند که او بعد از تبدیل به آپپ مصری، اینقدر آب دوست دارد که همه ی آب ها را میبلعد و باعث خشکسالی و بیابانزایی میشود. در تاریخ مصر، آپپ یا آپوفیس به نام سرکرده ی هیکسوس ها یا فرمانروایان آسیایی مصر تبدیل میشود که سلسله های 14 تا 17 را ایجاد میکنند و چندین شاه این سلسله آپوفیس نام میگیرند. تا این زمان، خدایان مار در کیش فراعنه محبوب بودند و در اثر رفت و برگشت هیکسوس ها بود که کیش مار، اهریمنی تلقی شد. به روایت مانه-تو هیکسوس ها توسط اوزارسف که مانه تو او را خود موسی میداند به مصر وارد و همراه او خارج شدند. بنابراین لشکر هیکسوس ها در حکم لشکر مارهای خدای موسی است که فقط با مار برنجی او شکست میخورند. میدانیم که این مار برنجی سراف نامیده میشد و تا زمان شکسته شدن بتش توسط حزقیا شاه احیاگر تورات، اسباب مارپرستی یهود بود، رسمی که تا کیش اسکندرانی افیت ها یا مارپرستان یهودی-مسیحی در مصر دنبال شد. کیش افیت ها یکی از قربانیان نابودی کتابخانه ی سراپیوم اسکندریه توسط مسیحیان ارتدکس بود. در چین هم یک کتاب سوزان بزرگ داریم که توسط چین شی هوانگ دی رقم میخورد. دوره ی قبل از چین شی هوانگ دی دوران ارتباط مرتب انسان ها و اژدهایان توصیف شده که از به امپراطوری رسیدن هوانگ دی به عنوان یک مابه ازای اژدهای آسمانی شروع میشود. ظاهرا اژدهایان چینی به اندازه ی سرافیم یهودی، جادوگران مارگونیند که با نابودیشان به دست اصحاب یهوه ی به روز شده، دنیا از معجزه خالی میشود. این یهوه ی به روز شده همان یهوه ی تورات است که به جای مردوخ به جنگ اژدهای دریایی میرود و این اژدهای دریایی لویاتان نام دارد که شکل دیگری از لوتان نسخه ی کنعانی تهامات است. شاید دفاع بد یهود از مارپرستی، اسباب از بین بردن محبوبیت خدایان مار در مصر بوده است ولی بعد خودش هم با دفاعیه ی قبلی خود از خدایان مار مشکل پیدا میکند و دو نسخه از یهودیت با هم میجنگند. این اتفاق در هند هم قابل ردیابی است. آهی نسخه ی هندی آپپ است و به مانند آپپ هم باعث خشکسالی است و هم باعث تاریکی. آهی اژدهایی است که به دست خدای ایندره نابود میشود. نبرد این دو به زودی به نبرد دو خانواده از خدایان تبدیل میشود: خدایان مارمانند و تطبیق شده با شیاطین موسوم به سارپاها (همان سراف عبری به معنی مار) که ناگاها فقط اشکال تلطیف شده ی آنها هستند. در مهابهاراتا بعد از این که شاه کورواها به یک مرتاض سارپا بی احترامی میکند با لشکری از خدایان مار از بین میرود و این گروه، شیاطینیند که هر وقت اراده کنند به شکل انسان، و هر وقت اراده کنند به شکل مار در می آیند. کورواها به انتقام شاهشان مراسم قربانی موسوم به یاجنا برگزار میکنند و خدایان مار را درحالیکه به اسم میخوانندشان، یکی یکی در آتش می اندازند و از بین میبرند تا این که شاه مارها عذرخواهی میکند و خواهان حفظ نژادش میشود. بعد از این واقعه، بین کورواها و فامیل هایشان پاندواها جنگ درمیگیرد و خدایان در دفاع از این دو خاندان به دو دسته تقسیم میشوند. جنگ این دو خاندان بسیار شبیه جنگ های انسانی از آغاز یهودیت تا به امروز است. در ابتدا با نیزه و زوبین و کمان و شمشیر با هم میجنگند و کم کم به سلاح های انفجاری مهیبی میرسند که شبیه جنگ های موشک ها با سپرهای دفاعی نظامی امروزی است. در انتها و بعد از زیر پا گذاشتن قوانین جنگ توسط کورواها پاندواها نابودگرترین سلاحی را که میشناسند و توصیفش شبیه بمب اتم است به سمت کورواها پرتاب میکنند و شاه کورواها که نابودی نژاد خود را حتمی میبیند در انتهای راه برای انتقام، سلاح نامرئی خاصی را بر پاندواها ساقط میکند که تمام زنان آنها را عقیم میکند تا نسلشان ادامه نیابد. بدین ترتیب، دو خانواده تقریبا نسل هم را برمیکنند. یادآوری میشود که این دو خانواده نماینده های انسانی دو دسته از خدایانند و قرار است ریشه کن شدن جادوی این خدایان در زمین را نشان دهند. اگر یک شعبه از این خدایان مثل مارهای افیت ها و آپپ انسان شده ی هیکسوس ها واسطه ی سرافیم با فرشتگان یهوه باشند پس خدایان نوین هندوئیسم، شکل های به روز شده ی سارپاها و ناگاها هستند. ایندرا هم شکل دیگر آهی است که بعدا بیشتر در قالب ویشنو در مقابل خدایان مار قرار گرفت. نبرد ویشنو در قامت راما با راونا رئیس راکساشاهای شیطانی برای باز پس گیری همسرش سیتا نمودی از این نبرد است. راونا 10 سر دارد که هر کدام قطع شوند سر دیگری به جایش میروید. این دقیقا همان ویژگی هیدرا اژدهای چندسر است که به دست هرکول نابود شد. راما با پرتاب تیری جادویی به قلب راونا او را از بین میبرد. راونا مثل انسان دست و پا دارد و یادآور توصیف سرافیم به مارهای دست و پا داری است که مردان مارمولکی هم نامیده میشوند. تنها بخش بدن مارمولک که مثل مار دراز است دمش است و دم مارمولک بعد از قطع شدن از نو رشد میکند، امری که الهامبخش سرهای از نو رشد کننده ی مارهای هیدرا و به دنبالش راونا است. در نبرد راما با راونا مردان میمون شکل و خرس شکلی تحت رهبری هانومان وفادار، او را همراهی میکنند که با انسان های اولیه تطبیق میشوند. موضوع این است که به همان اندازه که ویشنو جانشین ایندرا است شیوا مدافع ناگاها هم هست. ویشنو میل به حفظ اوضاع دارد و شیوا میل به نابودی. اختلاف آنها قابل مقایسه با اختلاف کورواها و پاندواها بعد از شکست خدایان مار از کورواها است و میتوان آن را به تقسیم یهودیت به دو جبهه ی ماردوست و ضد مار تقسیم کرد. در 1990 بولای، اختلاف کورواها و پاندواها و خدایان حامیشان را به اختلاف اصحاب انلیل و اصحاب حئا در اساطیر بین النهرین مربوط کرد. حئا و انلیل، دو پسر آنو خدای آسمان و در حکم دو تصویر متفاوت از او بودند. انلیل که بر کوه کیهانی "کور" حکومت میکند قابل تطبیق با زئوس کوه المپ و یهوه ی طور سینا است درحالیکه حئا که بر یک پهنه ی آبی حکومت میکند و به شکل مار هم درمی آید به تهامات نزدیک میشود اگرچه مردوخ قاتل تهامات پسر همین حئا است. حئا به عنوان خدای آب ها و متمثل به مخلوقات آبی، یادآور آواتارهای آبی ویشنو چون متسیه (ماهی) و کورما (لاکپشت) است اما نسخه ی یونانیش پوزیدون –خدای دریا- یک نیزه ی سه شاخه دارد که آن را در هند بیشتر در دست شیوا میبینیم. این نیزه ی سه شاخه یادآور تیر سه شاخه ای است که در بعضی لوحه های بابلی از سمت مردوخ به طرف تهامات پرتاب میشود و او را از بین میبرد. سه شاخگی نیزه میتواند مرتبط با سه گانگی خصم باشد. در شاهنامه ی فردوسی، ضد قهرمان بدنام اژدهاوشی به نام ضحاک داریم که با دو ماری که از دو دوشش روییده اند سه سر به نظر میرسد. در اساطیر یونانی هم هرکول با یک خدای رودخانه میجنگد که نامش تریتون به معنی سه گانه است. تایفون هیولا که بر ضد انلیل یونانی یعنی زئوس شورید در بعضی نگاره ها به شکل اژدهایی با سه سر انسان در جلو و و مجموعه ای از دم های مار در عقب تصویر شده است که یادآور سگ سه سر جهنم یا کربروس است که دمی به شکل مار دارد. تایفون در مصر با سیت تطبیق میشد که هم به مانند اژدهای آپپ عامل خشکسالی و تاریکی است و هم مثل کربروس گاهی سر سگ دارد. پلینی، نام تایفون را برای شهابسنگ مخرب و وحشتناکی در مصر توصیف کرد که به یک اژدها تشبیه میشد. این شهابسنگ میتواند همان بلای خانمان سوزی باشد که جهان باستان را به کل تغییر داد و باعث بروز تغییر قطبین، فجایع و تغییرات آب و هوایی شدید در سراسر زمین شد. تشبیه او به دست انتقام خدا از انسانها بخصوص با انگاره ی آذرخش زئوس در ارتباط مستقیم است. بازسازی تورنهیل از آسمان باستانی این است که آن بسیار الکتریکی و دارای دامنه ی نفوذ شدید اثرات الکتریکی سیارات دیگر به زمین بوده است که هنوز تاثیرات اندکش را به صورت بروز شفق قطبی در آسمان قطب شمال می یابیم. در اثر ورود یک شهابسنگ یا دنباله دار بزرگ به جو زمین، این با بروز آذرخش های وحشتناک عظیم همراه میشده است. آذرخش میتوانسته به صورت خطی عمودی زمین را به آسمان وصل کند و در این حالت به یک عصا یا نیزه یا شمشیر تشبیه شود؛ میتوانسته به صورت یک دایره ی درخشان با دو زائده ی الکتریکی در اطرافش به شکل بال های عقاب ظاهر شود همانطورکه گوی بالدار آسوری و مصری نشان میدهد که میتواند عقاب نمادین زئوس هم باشد؛ و یا میتوانسته به شکل یک گردباد سه گانه ی نورانی درآید که تصویری نزدیک به کادوسئوس عصای هرمس با دو مار پیچیده به دور آن است. همه ی اینها میتوانستند جانشینی برای کوه کیهانی و وصلگاه زمین و آسمان باشند و بیشتر از سمت منطقه ی قطب شمال که هنوز شفق قطبی میزند دیده شوند. بنابراین شهابسنگ مارمانند تایفونی که به زمین نزدیک میشود و آذرخش مارمانند زئوس که از آسمان به دنبالش روان است، دو برداشت مکمل از مار موسی هستند که مقابل هم قرار میگیرند. قبل از زئوس، این آپولو خدای خورشید بود که آذرخش انداز بود و عنوان کریسائوس یعنی آذرخشی برای او این را نشان میدهد. با این حال، آپولو اژدهای پیتون را کشت و با ایجاد کاهنه های پیتیا کیشی برایش به پا کرد که بی ارتباط با قتل مذهب پیشین به دست یهوه و درآمدن اداتش به اختیار یهودیت و فراورده های نوینش نیست.:

“thonderbolts of the gods”: DAVID TALBOTT , WALLACE THORNHILL: 2003: PARTS 1,2

بدین ترتیب، مار برنزی موسی با عقاب زئوس برابر میشود که همان گارودا مرکب عقاب شکل ویشنو و به همان اندازه ی مار موسی دشمن مارها است و البته عصای مار شونده ی موسی هم هست که یک طور سینای کوچک شده است. پس سیمرغ برآورده کننده ی آرزو از طریق مابه ازای مارگونش به تماثیل آبزی ویشنو یا حئا نزدیک میشود که یکیشان اردک ماهی رفاه سازی است که ماشین آلاتی مثل گاری بدون اسب امیلیان را به راه می اندازد. ظاهرا هرچه نزدیک تر می آییم،یهوه به فرم رد کرده ی خود در کابالا نزدیک تر میشود، نه فقط در تمدن سازی و گسترش ماشین آلات، بلکه در پرورش شیاطین همان گونه که مسیحیت از هر مذهب منکر شرع تورات انتظار دارد.

(ادامه دارد...)

مطلب مرتبط:

شیطان با نقاب کامپیوتر: کدام گذشته را سیاست نوستالژیک میکند؟!: قسمت دوم

مرد باش؛ مثل یک مسیحی، مثل یک انقلابی، یا مثل یک نئونازی!

تالیف: پویا جفاکش

مجله ی «اندیشه ی پویا» را سابقا زیاد میگرفتم. آن موقع، «اندیشه ی پویا» در پرداختن به تاریخ ایران، شبیه نشریه ی لیبرال دیگر «قلم یاران» عمل میکرد بدین ترتیب که تقریبا تمام رجال دوره ی پهلوی را میستود و قهرمان مینمایاند به جز مصدق را که همیشه در حال تخریب او بود (از روی بازی با این کلیشه که تمام رجال پهلوی غربگرا بودند به جز مصدق که غربستیز بود!). به همین دلیل، تعجب کردم وقتی دیدم که شماره ی اخیر مجله (شماره ی 92: مهر 1403) با این که عکس امیر عباس هویدا (نخست وزیر 13ساله ی شاه) را روی جلد خود زده و برایش پرونده تشکیل داده است، ولی منتقدان سلسله ی پهلوی و منتقدین شخص هویدا در آن دست بالا را دارند. حرف قریب به اکثریت مصاحبه شونده ها –که به دقت انتخاب شده بودند- این بود که هویدا تا وقتی که فعالیتش در حکومت، باعث دوران رونق دهه ی 40 شمسی شد، همکاریش با شاه مستبد و قانون شکن قابل توجیه بود ولی بعد از این که شاه، در اقتصاد را تخته کرد و یک طرفه تمام پول مملکت را به شکم ارتش ریخت و مرتبا مانع تصمیمگیری متخصصین در اوضاع مملکت شد، هویدا باید استعفا میداد همانطورکه همکاران موفق پیشینش مثل علینقی عالیخانی استعفا دادند ولی او فقط به ماندن در قدرت فکر میکرد، میخواست مردی برای تمام فصول باشد و خب، زمستان هم یکی از فصول است. اتفاقا دلیل رویه ی مجله را یکی از مصاحبه شوندگان یعنی احمد بنی جمالی (استادیار علوم سیاسی) روشن میکند. او (در صفحه ی 80 مجله) میگوید دلیل این که روشنفکران سابقا میخواستند از هویدا قهرمان بسازند و دکتر عباس میلانی پیرو همین خواسته کتاب «معمای هویدا» را نوشت، این بود که داشتند خودشان را توجیه میکردند. زمان این قهرمان سازی، نیمه ی دوم دهه ی هفتاد شمسی بود، یعنی زمانی که دولت اصلاحات سر کار آمده بود و روشنفکران دخیل در قدرت، میخواستند در این تاریخ به شدت ضد حکومتی روشنفکری ایران، اسوه ای عتیق برای همکاری قدرت و روشنفکران برای خود خلق کنند و چون هویدا مرد روشنفکری بود که با شاه همکاری میکرد، او را سلف خود و ازاینرو برحق نشان دادند. پیرو صحبت های آقای بنی جمالی میتوان گفت الان هم روشنفکران، هویدا را نمونه ی همکاری روشنفکر با حکومت مستبد میبینند که البته بعد از دوم خرداد، دیگر روشنفکر و اصلاحطلب با هم هم معنی شده اند و کسی که الان به زبان غیر مستقیم به جای هویدا هدف حمله قرار گرفته است، دکتر مسعود پزشکیان است که به عنوان دولت سوم اصلاحات با جمهوری اسلامی همکاری میکند، درحالیکه دستش اصلا به اندازه ی دولت اول اصلاحات باز نیست و به زبان بی زبانی دارد بیان میشود که جمهوری اسلامی به اندازه ی شاه دهه ی 50 غیر قابل اصلاح است.

همانطورکه هویدا در قالب اسطوره ای پیشین ساخته شده از خود توسط روشنفکرانی که خود اسطوره را ساخته اند، بازخوانی میشود، این عمل در سطح عمومی و در مقیاسی بسیار عامیانه تر در سراسر جهان در حال وقوع است. در ایران، این که چهره ی تخریب و از نو بازسازی شده ی حضرت محمد به اندازه ی منافع ملاها، توسط مردم ناراضی تصرف شده و علیه ملاها و کل اسلام و اخلاق به کار گرفته شود، دارد توسط جوانان و روی هیتلر تکرار میشود. هیتلر هنوز یک دیکتاتور جنگسالار ضد زن است ولی این بار برای تعریف و تمجید و نه توهین شدن. طبق معمول این را هم ایرانی ها از خودشان درنیاورده اند و پیرو علاقه ای که به ترامپ و ترامپیسم پیدا کرده اند، با دنبال کردن سلایق نئونازی های غربی در ستایش همردیفی ترامپ و هیتلر به دست آورده اند. خسته شدن از عربده کشی های نتانیاهو برای ایران و انتظار این که «شاید این جمعه بیاید، شاید» در این روند نقش داشته است. چون حالا یهود هم آنقدر که ادعا میکنند دشمن جمهوری اسلامی به نظر نمیرسند و بیشتر میخورد از جمهوری اسلامی یک لولوخورخوره ساخته باشند برای مردم خودشان. پس اگر ترامپ و هیتلر هر دو ضد یهود باشند خوب است. در واقعیت اصلا اینطور نیست مگر این که شما شومن بازی یهودستیزان به نفع ترامپ را جدی گرفته باشید. به هر حال، ایران اتفاقا کمترین تاثیر را از این شو جهانی گرفته و رشد راست افراطی در سراسر اروپا و امریکا بسیار خطرناکتر است و البته به اندازه ی ایران ناشی از سرخوردگی سیاسی. اما یک نکته ی مهم دیگر هم هست که منتقدان سیاسی ترامپ را به همان اندازه که در اروپا، در ایران هم منفور میکند و آن، حمایت این گروه از رشد قدرت و اتکا به نفس زنان در سطح جامعه است که به تحقیر مردان جوان توسط زنان انجامیده است. اتفاقا در شماره ی پیش گفته از "اندیشه ی پویا" مقاله ای از "مارک لیلا" (تاریخ نگار فکر و نویسنده ی کتاب "روشنفکران و سیاست") هست با عنوان «انقلابی های راست افراطی چگونه ساخته میشوند؟» که دقیقا به نقش جریحه دار شدن حس مردانگی جوانان در گسترش آتش راست افراطی میپردازد. نویسنده تریبون را موقتا دست دیوید فرنچ ستون نویس نیویورک تایمز میدهد که نوشت: «نفرت، آمیخته با بزدلی و حس ناامنی مردانه، دارد مردان جوان جناح راست را به سوی تعصب و کوته فکری تمام عیار سوق میدهد. آنها برخلاف تصوری که از خود دارند قوی یا سرسخت یا شجاع نیستند. آنها گوسفندانیند در پوستین گرگ که هر که بلندتر و پرخاشجوتر حرف بزند دنبالش راه می افتند.» و در تایید این عبارت مینویسد:

«اخیرا عده ای از خبرنگاران ایتالیایی به صفوف جنبش جوانان حزب "برادران ایتالیا" به رهبری نخست وزیر جیورجیا ملونی نفوذ کردند و ویدئوهایی از جلسات مخفیشان منتشر شد. گرچه زنان جوان زیادی هم عضو این جنبشند، گردهمایی های شبانه ای که در این ویدئوها میبینیم، شبیه رسوم آیینی پیمان بستن مردان است –که با شیوه ی دست دادن ساعد به ساعد "رومی" ها که هالیوود از خودش در آورد کامل میشود- و شرکت کنندگان را به حرکات جنون آمیز پرخاشگرانه وا میدارد. آنچه از این مرتجعان جوان میبینیم را نمیتوان تنها در قالب "مردانگی سمی" معنی کرد که همیشه همراهمان است. این رفتارها با دیدگاهی آخرالزمانی به تاریخ نیز پیوند دارند که هرچند وقت یک بار،وقتی بحرانی در جوامع احساس میشود، بروز میکند و دلهره های اخلاقی جامعه را نشان میدهد. باورهای آخرالزمانی در سیاست امروز شکل عقیده ای راسخ را به خود میگیرند که میگوید ما در عصر انحطاط فرهنگی مدرن به سر میبریم و سرنوشت کشور و شاید کل جهان به دست کسانی تعیین میشود که شجاعت درک این لحظه ی سرنوشت ساز را داشته باشند. کسانی که آنان مقصر میشمرند بسیار و حتی ناسازگارند: متالهین ارتدکس کاتولیک قرون وسطی، اصلاح طلبان پروتستان که اقتدار واتیکان را تضعیف کردند، روشنگری خداناباور فرانسوی، فردگرایی لیبرال انگلیسی، سوسیالیسم مارکسی، ترقی گرایی و فمنیسم که سرآخر به فاجعه ی فرهنگی دهه ی شصت [میلادی] منجر شدند. پس لرزه هایی که امروزه حس میکنیم –وکیسم و سیاست هویت گرا- نتیجه ی ناگزیر چرخش تاریخی اشتباهی است که خیلی خیلی قبل تر رخ داده است. پس "حالا" باید خود تاریخ را وادار به تغییر مسیر کنیم. این رویای پیامبرانه برای مردان جوان که مشتاقند شجاعت مفقوده را به نمایش بگذارند بسیار جذاب و بسیار مسموم است. آنها شیفته ی اینند که مثل مردان واقعی "بیایند و نجات بدهند". اما از لحاظ روانشناسی چطور کسی عملا به مرتجع تبدیل میشود؟ مراحل درونی ای که فرد طی میکند تا از کنجکاوی به استیصال، از استیصال به خشم، از خشم به تعهد، و از تعهد به عمل برسد کدامند؟ در ذهن جوانان دقیقا چه اتفاقی می افتد که امروز دارند به راست افراطی جلب میشوند؟ عده ای از بزگترین رمان نویسان غربی در دو قرن گذشته ذهنیت انقلابی را کاویده اند: داستایوفسکی، تورگنیف، کنراد و کوستلر تنها چند نام از این فهرستند. اما تعداد کمی از آنها تصویری واقعی و اغراق نشده از ذهنیت ارتجاعی را روی کاغذ آورده اند. یکی از آنها رمان فرانسوی ژیل (1939) نوشته ی متفکر گمنام فاشیست، پی یر دریو لاروشه است. این رمان بیشتر از هر رمان دیگری که از این دوران تاریخی خوانده ام عمق وضعیت روانی رادیکالیسم راست افراطی را آشکار میکند. متاسفانه این رمان به دلایلی واضح اما نادرست هنوز ترجمه نشده است. دریو به طبقه ای از مردان جوان اروپایی تعلق دارد که جسما و روحا زخم خورده از جنگ جهانی اول بازگشته اند، با این حال از تجربه ی خلسه آور رودررویی با مرگ و جان به در بردن شوقی در درونشان دمیده شده است. یکی از دوستان شرق اروپاییم زمانی به من گفت آدم ها به این امید مست میکنند که آن سرخوشی ناب نخستین جرعه ای را که نوشیده اند باز بیابند. چیزی شبیه این را میتوان برای نسل پس از جنگ اروپا نیز گفت. در دهه های پس از جنگ، کسانی که به خلسه معتاد شده بودند دنیای کسب و کار و سیاست پارلمانی را بسیار تحقیر میکردند و این تحقیر یهودیان را نیز در بر میگرفت. یهودیان در سطوح عمومی، عاملان فعال و سلطه جویی دیده میشدند که با زیرکی، جهان را در جهت منافعشان کنترل میکنند و از پشت به آنهایی که ریشه در ملت و تاریخش دارند خنجر میزنند. این اتهامات نزد متفکران مرتجع از برخی جهات برعکس بود. آنها یهودیان را ترسو، از لحاظ بدنی ضعیف، و آفتاب پرستانی زن صفت تصویر میکردند که در هیچ خاکی ریشه ندارند. یکی از شخصیت های رمان ژیل، جایی میگوید: "نمیتوانم یهودیان را تحمل کنم چون نمونه ی تمام عیار جهان مدرنند که از آن بیزارم." آن جور که آن زمان میگفتند آنها نمونه ی بارز "هیچ کجایی ها" بودند و برای "یک کجایی ها" تهدید به حساب می آمدند.»

نویسنده ی ژیل، یک انقلابی در چنین فضایی بود و بعد از شکست آلمان نازی وقتی از حکم بازداشت خود مطلع شد خود را کشت. وضعیت روانی او در رمانش منتشر شده است. ژیل گامبیه قهرمان رمان از وضعیت سیاسی پاریس «که قشر مرفهش مملو از زنان و یهودیان است» متنفر است. مردی است جذاب که در میان مردان بی جربزه و ضعیف و بزدلی که احاطه اش کرده اند مورد علاقه ی مکرر زنان قرار میگیرد و البته تا جایی هم که بتواند به تمام آن زنان خیانت میکند.:

«ژیل برای مدتی مجذوب ایده های انقلابی رادیکال مارکسیسم برای تخریب و ساخت نظمی یکسره نوین میشود. اما سرانجام متوجه میشود اقتدار، انضباط، و اراده به قدرتی که در کمونیسم تحسین میکرد در فاشیسم نیز وجود دارد که از تمام آن حماقت ها درباره ی برابری انسان، آن افکار واهی که یهودیان از خودشان درآورده اند، تهی است. فاشیسم ضد سرمایه داری، ضد دموکراسی، ضد برابری طلبی، ضد بورژوایی، ضد سامی و ضد زنان است، و به طور خلاصه ضد هر چیزی که عصر مدرن بر نژاد بشر تحمیل کرده است. این جرقه ی ذهنی در فصل آخر کتاب رخ میدهد و به فکرمان می اندازد که چطور میخواهد فرصتی پیدا کند تا برای آرمان فاشیستی جدیدش بجنگد. در بخش پایانی جوابمان را میگیریم. زمان جنگ داخلی اسپانیا است و ژیل به گروهی از مردان کاتولیک ملحق میشود که میکوشند احساسات متناقضشان به کلیسا، ملت و آرمان فاشیستی را سر و سامان دهند. تنها چیزی که میتوانند بر سر آن توافق کنند این است که "همگی طرفدار کاتولیسیسم مردوار قرون وسطی" هستند و فاشیسم را چیزی میبینند که میتواند "باستانی ترین ها را با جدیدترین ها" آشتی دهد. ژیل هم موافق است و میگوید خودش را متعلق به نظم مذهبی و ارتشی جدیدی میبیند که برای نجات اروپا قد علم کرده است؛ کاری که مستلزم ریختن خون، خون زیاد است. در صفحات پایانی رمان، او را میبینیم که در تلاشی مذبوحانه از روزنه ی دیوار قلعه ای قدیمی شلیک میکند تا جلو پیشروی قدرتمندانه ی جمهوری خواهان را بگیرد. در این دم واپسین زندگی نه به فرانکو می اندیشد نه فاشیسم، لیبرالیسم، کمونیسم یا حتی یهودیان نیز جایی در ذهنش ندارند. او به دیونیسوس می اندیشد و مسیح، خدایانی که میمیرند و از خون باز زاده میشوند. افکار پایانیش درباره ی "مسیح کلیساها، آن خدای مردوار و سفید، پادشاه، شاهزاده" است. خواننده ی هشیار وقتی رمان دریو را به پایان میرساند، از یک چیز بیش از همه مطمئن است: این که ژیل اصلا نمیداند که دارد واقعا برای چه چیز میجنگد، فقط میداند که از چه چیز متنفر است. تراژدی این نیست که او تصمیم میگیرد فاشیستی بی اخلاق شود، این است که مردان جوانی در وضعیت او حقیقتا گزینه ی دیگری نداشتند. دریو کاری میکند باور کنیم مدرنیته به این تصمیم وادارشان کرد. در پایان رمان ناخواسته برملا میشود که فاشیسم هم یکی دیگر از بیماری های فرهنگی است که خود را درمانشان جا میزد. ژیل کمک میکند بفهمیم چطور کسی خود را در این وضعیت می یابد، نقش شور و شوق های درونی و مقاومت ها و خودفریبی ها و دروغ ها را درک کنیم، آن گام های کوچک روانی را که باعث میشوند مردان جوان معمولی تبدیل به خونریزانی انباشته از نفرت شوند. هر کسی که امروز مدتی ترول های جوانان راست افراطی را در رسانه های اجتماعی دنبال کند این چهره را به جا خواهد آورد. اعتماد آنان به مردانگیشان متزلزل است و به همین خاطر، با نمایشی رقت انگیز از لاف تازه بالغان که همه اش از زیر لحاف خانه ی مادر است، به زنان و لیبرال های خیالباف نامصمم و کسانی که بدن نحیفی دارند حمله ور میشوند. آنها مکمل هایی را میخرند که اینفلوئنسرها بهشان میگویند، نادان هایی را دنبال میکنند که متقاعدشان میکنند جگر خام بخورند، و روده درازی های "منحرف عصر برنز" را میخوانند که به آنان میگوید بازماندگان نژادی رو به مرگند؛ که این صورت های پرجوشی نیستند که در آینه میبینند؛ بلکه موجوداتیند نزدیک به خدایان؛ و در آخرالزمان رستگاری می آورند.»

به راستی نیز فقط داستان های خدایان میتوانند تبار وحشی و ابتدایی این مردانگی پرستی بدوی را که با مدرنیته نمیخواند توضیح دهند و مسیح، آخرین ملجأ ژیل، واسطه ای است بین ایدئال های ابتدایی و آخرالزمانی بشر که "باستانی ترین ها را با جدیدترین ها" پیوند میدهد.

جرالد مسی، تبار مسیح منجی مغربزمین را در هورس خدای خورشید طالع میجوید زمانی که سوار بر یک گل نیلوفر آبی از اعماق آب ها بیرون می آید و آماده ی جنگ با نیروهای تاریکی به رهبری برادرش سیت میشود. این آب ها انعکاسی از نون یا آب های هاویه در ابتدای خلقتند و با تهاموت مادر خدایان در افسانه های کلدانی قابل تطبیقند که پیکره اش هاویه ی آبی و خودش متجسم به اژدهای آبی بود و بعل مردوخ بعد از کشتن او از دو تکه کردنش زمین و آسمان را آفرید و به جهان نظم داد. هورس در جایگاه بعل با خروج از فضای آبی، برتریش بر موجودات قبلی آن فضا را نشان میدهد. او خدای خورشید است که قبلا در قالب آتوم خدای خورشید غروب به همراه خورشید فرو رفته در افق به زمین وارد شده است. زیستگاه اولیه ی او در زمین، دوزخ یا جهنم در جهان زیرین بوده است که در اساطیر مصری تحت نام آمنتا صحنه ی اولیه ی خلقت پتاح خدای خالق بوده است. در زمان خلقتگری پتاح و دستیاران هفتگانه اش، آدمیان در آمنتا موجوداتی نزدیک به قورباغگان و سوسک ها بودند، موجوداتی که مصریان آنها را اغلب در حال جولان در سواحل رود نیل می یافتند. در افسانه ی رع نیز انسان ها نخست به شکل کرم بودند تا این که رع روحش را به شکل توم یا آتوم بر آنها تاباند و انسان نوین را خلق کرد. مسی، کرم را شکل تحریف شده ی مار میداند که برای تحقیر، کرم شده است و انسان مارگون را همان خزنده سانان باستانی افسانه های یهودی-مسیحی میشمرد که یهوه آنها را با بلایای الهی نابود کرد. مار نیز از طریق اژدها با هاویه ی آبی مرتبط است. رع برای نبرد با آپپ اژدهای تاریکی به صورت آتوم به جهان زیرین پای نهاد و از این جهت، با تخلیه ی یهوه در جهان زمینی به صورت آدم کدمون قابل تطبیق است. ورود خورشید به جهان زیرین به صورت آتوم و خروجش از آن به صورت هورس، همان ورود و خروج یهوه در جهان مادی به صورت عیسی مسیح است. عیسی پسر یهوه محسوب میشود و در روایتی معروف، آتوم پسر پتاح است. یگانگی این پدر و پسر، دراینجا آشکار میشود که آتوم، باغی برای خود در زمین میسازد و آن را به 10 قسمت تقسیم میکند که بعدا تا 12 قسمت افزایش یافت و در روایت ساخت آمنتا میبینیم که پتاح به کمک یاران هفتگانه اش موسوم به ALI باغی در جهان زیرین برای اقامت شبانه ی آتوم خدای خورشید میسازد. مسی، یادآوری میکند که "علی" یکی از تلفظ های نام ال/الی/اله/الوهیم خدای اعظم سامی است و درواقع ارواح هفتگانه ی علی، تجسد خدای آسمانی در هفت آسمان را نشان میدهد که پتاح میتواند یگانگی آنها را تقلید کند. الوهیم چون منشا آدم کدمون کابالا است به مانند او دوجنسه است و پتاح پدر آتوم نیز به روایتی دوجنسه است. به همین ترتیب، ازیریس پدر هورس نیز دوجنسه است و هورس از ایزیس که جنبه ی مادینه ی ازیریس است به دنیا می آید. جدا شدن نیروی مادینه از نرینه و جذب آن به مادینگی جهان مادی –همانطورکه قصه ی آدم کدمون نشان میدهد- عامل انتقال ویژگی های الهی باغ بهشتی به جهنم اطراف است. بنابراین باغ بهشتی درون جهنم، باید مابه ازای آسمانی داشته باشد. در نظرگاه خرافی مصر قدیم، اوج آسمان در عمود جهان در قطب شمال قرار داشته است و پس از آن برقرار شده که شو خدای هوا روی یک نردبان هفتگانه (مابه ازای هفت آسمان)، ستاره ی قطبی را به عنوان محور جهان، محل اتصال زمین و آسمان کرده است. درست به مانند باغ بهشتی آتوم در جهنم، شو هم یک باغ بهشتی در اوج آسمان در قطب شمال یعنی سرزمین سرد و تاریکی بنا نهاد که قابل تطبیق با جهنم است و مسی، آن باغ و قلعه اش را با "ور جمکرد" زرتشتیان تطبیق میکند: قلعه ی بهشتی یمه یا جمشید در وسط یک یخبندان زمستانی. بدین ترتیب، بهشت درون جهنم یا جهان زیرین با بهشت آسمانی گره میخورد. کابالیست های یهودی، به یک بهشت زمینی و یک بهشت آسمانی به طور همزمان اعتقاد داشته اند. مناشه بن اسرائیل مینویسد: «کسانی که در کابالا تحصیل کرده اند، تصدیق میکنند که در زیر زمین، بهشتی وجود دارد.» در «نشمت کاجیم» اشهتلین آمده است که ستونی ثابت، این دو بهشت را به هم متصل میکند که "تپه ی صهیون" نام دارد. با این حال، با شورش هورس علیه سیت که هر دو جزو "علی" بودند، نیروهای بهشتی به جنوب منتقل شدند و از ناحیه ی استوایی زمین بیرون زدند. شو برای میانجی گری بین سیت و هورس، منطقه ی کمربند معتدل زمین را بین یخبندان شمال و گرمای جنوب، مستقر کرد و این، نسخه ی دیگر جدا کردن آسمان از زمین است که میتوان به جدا کردن بهشت از جهنم تعبیرش کرد. با تشکیل زمین در تقسیمبندی شو قلمروهای شرق و غرب به عنوان قلمروهای متعارف تر نور و تاریکی برای ورود و خروج خورشید شکل گرفتند و چون شرق جانشین جنوب شده است، در تورات یهودی، یهوه بهشت را به سمت شرق گسترش میدهد که دراینجا درواقع چون شمال با غرب جایگزین شده است، بهشت از جهنم غرب به سمت شرق جریان دارد و شو فضای میانه ی آنها را شامل تمام قلمرو انسانی را نظارت میکند و در این جایگاه، معادل یهوه است. شو و یهوه هر دو خدایانی شیر شکلند و این به خصلت خورشیدی آنها برمیگردد، چون شیر، سمبل حیوانی خورشید است. آتوم نیز به سبب آن که خدای خورشیدی است، به شیر مجسم است. آدم ابوالبشر که اسما همان آتوم است نیز در بعضی روایات خاخامی، نخست دارای یک دم شیر بوده که به صورت حوا از او جدا شده است. در بعضی منابع دیگر خاخامی، از یک دم میمون برای آدم صحبت شده که آن را قطع کرده اند، احتمالا ازآنروکه میمون جایگزین مناسب تری برای واسطه بودن بین حیوان و انسان است. اما دم شیر آدم اتفاقا گزینه ی بسیار حساسی برای گواهی دادن بر دوجنسه خوانده شدن آدم اولیه قبل از تقسیمش به آدم مرد و حوای زن است. چون یک انسان نر با دم شیر ماده، تکرارگر دو جنسیته قلمداد کردن دو نیمه ی شیر است. نیمه ی جلویی شیر، نرینه، درحالیکه نیمتنه ی عقبیش مادینه است. مصریان، این دو تکه را به شوی نر و تفنوت ماده نسبت میدهند که هر دو خدایانی شیر شکلند. علت این است که خورشید موقع جابجایی در آسمان، در هیبت یک شیر در حال قدم زدن تخیل میشده است که از شرق زمین به غرب زمین میرود. زمین، مادینه، درحالیکه آسمان نرینه است چون پدر-آسمان با باراندن باران بر زمین، مادر-زمین را بارور میکند. زمانی که شیر خورشیدی در موقع طلوع خورشید از افق شرق ظاهر میشود مدام به سمت آسمان نرینه میل میکند و چون در این هنگام، نیمتنه ی جلویی شیر دیده میشود، نیمه ی جلویی شیر نرینه است اما زمانی که شیر خورشیدی در انتهای سفر خود در آسمان و در حال فرو رفتن به زمین مادینه دیده میشود، نیمتنه ی عقبیش دیده میشود و ازاینرو نیمتنه ی عقبی شیر، مادینه است. این شیر خورشیدی غروبکرده همان آتوم و برابر آدم تبعید شده به زمین است. بنابراین انسان زمینی باید به طور صوری خود را مادینه کند. رسم ختنه کردن مردان هم ازاینجا می آید و در آن، مرد، به طور ظاهری، وانمود به مادینه کردن خود میکند.:

“ANCIENT EGYPT”: GERALD MASSEY: CHAP2

پس آسمانی شدن و برتر شدن از موجودات زمینی دیگر، نیازمند مرد شدن است و مرد شدن، فاصله گرفتن از هر آن چیزی است که زنانه تلقی میشود: ازجمله ترسویی و عاطفه مندی که مخالفش میشود جنگاوری و قساوت قلب. اما چه دلیلی وجود دارد که مردان، از چنین فلسفه ی مازوخیستی ای استقبال کنند؟ پاسخ: سرخوردگی از هرآنچه که زنانه است و زنانه تعریف شود پس از خرد شدن غرور مردانه شان به سبب وابستگی زنی که میشناسند به زنانگی. زمانی که مرد جنبه ی زنانه ی وجودش را به زنی زمینی فرافکنی کرد و خواست به آن نزدیک شود از وابستگی زن به نیروهای مادری زنانگی که از ورود او به خواست مردانه جلوگیری میکنند جا میخورد. برای مرد خوشایند است که باور کند مرد بیگانه به نظر میرسد چون وابستگی به دنیای مادی ذلیل زنان نیست. پس نیروهای مادرانه به طبیعت مادی فرافکنی میشوند که فقط در عالم مادرانگی خود، به زمین سود میرسانند و وقتی توسط مرد تصرف شوند، به جهنم تبعید میشوند. این در داستان پرسفونه دیده میشود. او توسط هادس یا پلوتو خدای یونانی-رومی جهنم دزدیده و به جهان زیرین برده میشود. جدایی او از مادرش دمتر که الهه ی زمین است سبب میشود تا دمتر اندوهناک و عزادار شود و از رسیدگی به اوضاع طبیعت غافل شد و طبیعت پژمرده گردید. زئوس رئیس خدایان مقرر کرد که پرسفونه نیمی از سال را در نزد مادرش باشد و نیمی دیگر را در دوزخ نزد هادس. در دوره ی اول، طبیعت سرسبز است و در دور دوم خزان زده. خزان، محصول جدا شدن دختر از مادرش است و قابل تطبیق با وصلت مرد و زن در اجتماع انسانی.:

«پریشانی شناخته شده ی دختر جوان، به ویژه جالب توجه است. او به حدی وابسته به مادر خویش است که مطلقا نمیداند چه اتفاقی برایش می افتد وقتی مردی به وی نزدیک میشود. وی به قدری گیج و بی اطلاع از همه چیز است که حتی ملایم ترین چوپان برایش رباینده ی جسور زن ها میشود که خائنانه دختری را از مادر دوست داشتنیش میرباید. این فرصت بزرگ که بتوان برای یک بار هم که شده، مردی این گونه بدبخت بود، هر روز به دست نمی آید و به این خاطر نیروی انگیزه اش به هیچ وجه کم نیست. پلوتون خدای جهنم نیز همسرش پرسفونه را از دمتر الهه ی زمین تسلی ناپذیر ربود، ولی با رأی خدایان، وی میبایستی هر فصل تابستان همسرش را به مادرزنش بازگرداند.» ("روح و زندگی": کارل گوستاو یونگ: ترجمه ی لطیف صدقیانی: نشر جامی: 1399: ص141)

میتوان تصرف پرسفونه توسط هادس را بازگشت آدم نر شده به نیمه ی مادینه اش تلقی کرد. اما به هر حال در این تصرف زورکی، مرد دست برتر را دارد و به دنبالش اراده ی انسانی بر طبیعت غلبه دارد. اراده ی انسانی که کاملا مردانه تلقی میشود به سبب تبار الهیش جاه طلبانه است و تسلط هادس بر زن یعنی تسلط آتوم مستقر در آمنتا بر طبیعت زمینی، بیرون زدگی حکومت مردانگی انسان است که طبیعت را ویران میکند و جهنم (به جای خزان زمستانی) را بر زمین حاکم میکند که دوره ی مدرن دقیقا چنین دورانی است. این دوره ی مدرن از قسمتی از جهان که "غرب" نامیده میشود به آنچه "شرق" نامیده میشود انتقال می یابد و ناگهان صحنه ی برساخته شدن بهشت آدم در شرق در تورات آشکار میشود و یک عده ای تخیل میزنند که آنچه در غرب جهنم میسازد در شرق و به شرط شورش علیه غرب سبب ایجاد بهشت خواهد شد همانطورکه شورش هورس در جنوب علیه سیت در شمال، باعث ایجاد بهشت در جنوب استوایی شد و سیت با این وضع مخالفت کرد و البته همانطورکه دیدیم مواضع شرق و غرب از روی مواضع جنوب و شمال برساخته شده اند. به همین دلیل هم بود که سرتاسر سرزمین هایی که در جنوب و شرق جهان موسوم به غرب/شمال قرار داشتند، درگیر شورش ها و انقلاب هایی شدند که شرکت کنندگان در آنها تصور میکردند با جدا شدن از «غرب» خود به خود به «بهشت» دست می یابند. رد پای عرفان یا منزه طلبی دینی در اکثر این انقلاب ها حتی انقلاب کمونیستی شوروی پیدا است چون با رشد افراطی مردانگی و تلاش برای آسمانی شدن در راه جدا شدن از زنانگی ذلیل زمینی همراه بودند به طوری که حتی زنان انقلابی هم همان موقع و هنوز بیش از حد مردانه به نظر میرسند یا توصیف میشوند. پس یادمان باشد که هورس قبل از شورش علیه سیت، همراه او بخشی از آمنتایی بود که بعدا به شمال و غرب جغرافیایی انتقال یافت. پس طبیعی است که ما قبل از شورش در شرق و جنوب، انقلابی گری منزه طلبانه را چه در جلوه های فاشیستی یا کمونیستیش در خود غرب مشاهده کنیم و اکنون که تب انقلابی گری در شرق و جنوب خوابیده و دنیا مجددا در دوران استعمار جهانی و بنابراین جهنم سراسری مشاهده میشود، طبیعی است که مجددا این انقلابی گری را در خاستگاه هایش در شمال و غرب در حال بازآفرینی و انتقال به دیگر نقاط جهان بیابیم. تمام این حرکات، با شورش علیه هویت پیشین خود همراه بوده است همانطورکه مدرنیته خود را شورشی علیه هویت یهودی-مسیحی اروپا معرفی میکرد و نازیسم با شورش علیه بنیاد یهودی مسیحیت، اوج آن بود. هنوز هم بزرگترین نگرانی های مدرنیته آنجاهایی بروز میکند که بنیادی ترین آدم ها علیه هویت بنیادی خود میشورند یا درونیات خود درباره ی وسوسه به چنین شورشی را به نمایش میگذارند. این نگرانی در حدود 23سال قبل در جنجال یک فیلم در جشنواره ی فیلم ادینبورگ، به آشکاری مشاهده شد و همان موقع باید حدس زده میشد که خطر رشد نئونازیسم چقدر میتواند جدی باشد.:

«غالباً یک خاخام سرنوشت یک فیلم را تعیین نمی کند. اما این چیزی است که هنری بین، نویسنده و کارگردان ادعا می کند که برای اولین فیلم سینمایی او، "مومن"The Believer، اتفاق افتاده است. برنده ی جایزه ی بزرگ هیئت داوران در ساندنس شد، اما مستقیماً به تلویزیون کابلی در ایالات متحده می رود، بنابراین حتی واجد شرایط اسکار نیست. بین، خاخام آبراهام کوپر، معاون رئیس مرکز مطالعات هولوکاست سیمون ویزنتال را حداقل تا حدی مسئول شکست این مرکز در تضمین یک قرارداد توزیع ایالات متحده می داند. این فیلم با الهام از مقاله ی ۱۹۶۵ نیویورک تایمز در مورد یکی از اعضای کوکلوکس کلان که معلوم شد یهودی است، ساخته شده است. این فیلم یک اسکین هد کاریزماتیک و بسیار خوش بیان (با بازی درخشان رایان گاسلینگ) با نگرش توهین آمیز نسبت به مذهب خود را دنبال می کند. دنی تصمیم می گیرد یهودیت خود را به افراطی ترین شکل ممکن با همسو شدن با یک گروه نئونازی آزمایش کند. او به همکاران فاشیست خود می گوید: "دنیای مدرن یک بیماری یهودی است... یهودیت یک بیماری است." "بزرگترین افکار یهودیان را در نظر بگیرید: مارکس، فروید و انیشتین. آنها به ما چه داده اند؟ کمونیسم، تمایلات جنسی کودکانه و بمب اتم." زمانی که بین برای مرکز سایمون ویزنتال نمایشی از "مؤمن" ترتیب داد، خاخام کوپر ناسزاگویی های دنی را کاملاً به حساب آورد. او یک صحنه را - که در آن دنی و همکاران اسکین هدش یک کنیسه را خراب می کنند - به عنوان "آغازی برای یهودستیزی" توصیف کرد. بین به طور طبیعی ناامید شد. او اعتراض می‌کند: "فکر می‌کنم این فیلم تقریباً به طرز شرم‌آوری فلسفی-یهودی است، هرچند که در سطح آن حجم عظیمی از توهین‌های یهودستیزانه وجود دارد". "شخصیت مرد باهوشی است اما عمیقاً پیچیده نیست. من سعی کردم بهترین استدلال های ضدیهودی را که فکر می کردم چنین شخصیتی می تواند داشته باشد به او ارائه دهم." "ما انتظار داشتیم کمی اضطراب وجود داشته باشد و از اینکه مردم چگونه آن را تحمل کنند می ترسیم، بنابراین فکر کردیم که به یک سازمان بزرگ یهودی برویم و فیلم را به آنها نشان دهیم و آنها ببینند که واقعاً در مورد چیست. " اما مرکز سایمون ویزنتال به جای این که مومن را تایید کند، به ترساندن استودیوها کمک کرد، و آنها به طرز مشهوری از خطر توهین به کسی بیزار بودند. بین، یک فیلمنامه‌نویس و رمان‌نویس معتبر (عنوان‌های قبلی شامل "امور داخلی" و "دشمن دولت") از تصمیم هالیوود برای انتقال فیلمی که منتقدان ساندنس از آن ابراز خوشحالی می‌کردند، متحیر و آسیب دیده است: "استودیوها در حال حاضر حتی محافظه‌کارتر از دهه ی 1940 هستند. " "اما این خطر ساخت فیلمی است که انگیزه های شخصیت اصلی در آن مشخص نیست و به شیوه ای کنایه آمیز و استعاری با یکی از تابوهای بزرگ برخورد می کند. اولین چیزی که من در ذهن داشتم شرحی از یک یهودی متنفر از خود بود، اما در طول سالها بیشتر به کاوش در احساسات منفی ما در مورد چیزهایی تبدیل شد که به شدت آنها را در خود احساس می کنیم. من از کاتولوس در ابتدای فیلم نقل قول می کنم. : من متنفرم و دوست دارم، و چه کسی می تواند به من بگوید که چرا نفرت از احساسات مثبتی که داریم، در برخی شرایط باید تخلیه شود."»:

A film about a neo-Nazi Jew - how could anyone find that offensive?: Geoffrey Macnab:the guardian: Tue 14 Aug 2001

شاید کل این جریان هم کرم هفتواد رشد کرده ای از روی هوس های بسیار ابتدایی و عامیانه حول « نفرت از احساسات مثبتی که داریم» یعنی نفرت از زنان درست شده است و دارد رشد میکند فقط به خاطر این که لیبرالیسم هرگز عملا در شعاردهی هایش حول برابری زن و مرد راستگو نبوده است؛ امری آنقدر واضح و عیان که از زنان انسانی به کهن الگوی مذهبیشان یعنی کل زندگی مادی بشر فرافکنی شد.

مطلب مرتبط:

ایران چیست؟ شیعه ی داغ تر از فقیه به جای کاسه ی داغ تر از آش.

الهه ی مکعب سیاه: خدای پدر، خدای پدرخوانده و جامعه ی الهیشان (قسمت اول)

جادوگری کابالایی و آزادی زنان

سانسورچی ها و فیلم های قشنگشان در یک بازنگری دیونیسوسی

تالیف: پویا جفاکش

در سایت اینترنتی فارسی آپارات، صفحه ای به نام «خاطرات صدا» وجود دارد که در آن، خاطرات بعضی از دوبلورهای قدیمی از طریق مصاحبه ی ویدئویی با آنها منتشر شده است. یکی از این دوبلورها غلامعلی افشاریه معروف به بیژن افشار یا آقای افشار است. وی مدتها یکی از نریتورهای حرفه ای فیلم های مستند حیات وحش بود و مشاهده ی مرتب این نوع مستندها توسط من باعث شد تا آقای افشار، یکی از اولین دوبلورهایی باشد که صدایش را در فیلم ها بلافاصله تشخیص دهم و یادم بیاید که فیلم ها دوبله اند. ویدئوی مربوطه، احتمالا در خانه ی آقای افشار ضبط شده بود؛ چون دخترخوانده اش در صحنه بود و جاهایی خاطراتی را که استاد به یاد نمی آورد یا به زحمت به یاد می آورد تکمیل میکرد و معلوم بود آقای افشار، قبلا درباره ی این خاطرات، مرتبا با دخترخوانده اش صحبت میکرده است. ازجمله یکی از همین خاطرات که در ذهن دخترخوانده ی آقای افشار بهتر مانده بود، خاطره ای از انیمیشن ژاپنی «پسر شجاع» بود که در اوایل دهه ی شصت و به مدیریت دوبلاژ آقای افشار دوبله شده بود. این انیمیشن یکی از مشهورترین کارهای تلویزیون در زمان خود بود و شخصیت هایش حیوان هایی لباس پوش و راست رو با شخصیت انسانی بودند. در آن زمان، در ایران، فیلم دیدن تازه جواز شرعی گرفته بود و برای تربیت نسلی از انسان های انقلابی، کارهای کودکان از کارهای بزرگسالان بیشتر جدی گرفته میشد و این باعث میشد تا انیمیشن مزبور، یکی از مهمترین کارها در جاافتادن صداهای دوبلورهایی باشد که قبل از انقلاب تربیت شده بودند، ولی تقدیر این بود که دوره ی اوج کاری خود را پس از انقلاب و در دهه های شصت و هفتاد و تا نیمه ی دهه ی هشتاد طی کنند. یکی از دوبلورهای این انیمیشن، پرویز نارنجیها بود که به جای یک بز عاقل که پزشک روستا بود صحبت میکرد. آقای افشار تعریف کرد که نارنجیها صدای خاصی داشت و جور خاصی حرف میزد که هر کس او را موقع صحبت کردن میدید شناسایی میکرد او کیست. در زمانی که کارتون پسر شجاع پخش و معروف شده بود، یک بار که نارنجیها در حال رانندگی در خیابان بود، با اتومبیل دیگری که یک خانم آن را میراند، تصادف کرد. نارنجیها سرش را از پنجره ی اتومبیل درآورد و طلبکارانه گفت: «خانم. این چه طرز ترمز گرفتنه؟!» و خانم در مقابل ذوق زده گفت: «اه. آقا بزه! آقا بزه!»

اخیرا که دوبله ی ایران، «پرویز ربیعی» کبیر را از دست داد، به نظر میرسید که حداقل بعضی از مردم، از دهه ی شصت خود زیاد فاصله نگرفته اند. بیشتر منابع خبررسانی رسمی و مردمی که خبر درگذشت استاد ربیعی را نشر و بازنشر کردند، او را با نقش گویی هایش در انیمیشن های قدیمی و روی نقش های کارهای کودکان مثل پدر پسر شجاع، استاد ادر نجار، و پت پستچی شناساندند. این در حالی بوده که پرویز ربیعی، قبل از این که کارتون گو باشد، یک دوبلور جدی فیلم بوده و هم در قبل از انقلاب و هم در بعد از انقلاب، تجربه های پیاپی صحبت کردن به جای نقش های اول و بیشتر دوم فیلم ها و آن هم معمولا جدی ترین نقش ها را داشته است. در دهه ی شصت و اوایل دهه ی هفتاد، به دلیل کمبود فیلم، دوبلورهایی که امروزه بیشتر، به عنوان دوبلور فیلم شناخته میشوند در انیمیشن ها نیز صحبت میکردند که با افزایش فیلم های زنده ی تلویزیون و شبکه ی خصوصی از اواسط دهه ی هفتاد، بسیاری از آنها کم کم از انیمیشن فاصله گرفتنند. مثلا خاطره ی صحبت کردن حسین عرفانی در نقش اسب در کارتون "لوک خوش شانس" را داشتیم که در دوبله ی سری های بعدی آن در دهه ی هشتاد تکرار نشد و یا در همان انیمیشن، نقش آوریل دالتون را حسین معمارزاده صحبت میکرد که لحن به کار رفته توسط او فرسنگ ها از نقش گویی های جدیش در فیلم هایی مثل بروس لی و جنگجویان کوهستان و هانیکو (داستان زندگی) فاصله دارد. با این حال، همین طورکه فیلم ها زیاد میشدند، دایره ی انتخاب مخاطب نیز وسعت می یافت و درنتیجه هیچ کدام از فیلم هایی که در این دوره و حتی با استادانه ترین دوبله ها روی آنتن رفتند به پر مخاطبی و شهرت آثار سابق نشدند مگر بعضی از تبلیغ شده ترین ها مثل ارباب حلقه ها و افسانه ی جومونگ که آنها نیز در ابتدای عصر رواج دیدن فیلم با زیرنویس مطرح شدند و هیچ وقت از نظر دوبله ی فارسیشان اهمیت نیافتند. منوچهر والیزاده که از سال 1384 دوران اوج گیری خود با صحبت کردن در اکثر نقش اول ها را شروع کرد، در مصاحبه با مجله ی فیلم (شماره ی فروردین 1385) گفت که با این که در عمرش بیشتر فیلم گفته است، ولی همه او را با صحبت کردنش در لوک خوش شانس به یاد می آورند و اضافه کرد: «شاید لوک، واقعا خوش شانسی می آورد!» ولی شانس لوک به هیچ وجه بیشتر از شخصیت های کارتون و فیلم دیگر همدوره اش نبود. آنها با یک مظلومیت خاصی و در فضایی مصرف شدند که هنوز عمق فساد صنعت فیلم بر مردم مکشوف نبود. هنوز بیشتر مردم، کلمه ی «سانسور» را نشنیده بودند و نمیدانستند داستان فیلم ها تعدیل و حتی تحریف میشود. مجله ی گل آقا، یک بار در این باره و در بعدی اغراق شده، قصه ی طنزی منتشر کرده بود بدین مضمون که چند جوان ایرانی، آلفرد هیچکاک را در هواپیمایی میبینند و به او میگویند که منظورش از فلان صحنه در فلان فیلم هیچکاک چه بوده است. هیچکاک میگوید دقیقا نمیداند منظور مخاطبین از این قسمت از داستان چیست و وقتی جوان ها به "عمو آلفی" میگویند که داستان از چه قرار است، هیچکاک میگوید که داستان فیلمش این نبوده و بعد داستان اصلی فیلم را تعریف میکند که سراسر دری وری و یک مشت جفنگیات به نظر میرسد. جوان ها به عمو آلفی میگویند که اصلا این داستانی که تعریف میشود را در فیلم ندیده اند و عمو آلفی در پاسخ میگوید: «حق دارید. من هم تا همین اواخر، از تاثیر قیچی و دوبله ی خوب بی خبر بودم.»

در یک کلام، آثار به یاد ماندنی فیلم در دوران اول انقلاب، آنقدر ایرانی شده بودند که ایرانی به سمع مردم رسیده بودند و درواقع یک خیالپردازی ایرانی از خود ایجاد کرده بودند درست مثل داستان های مذهبی و اختراعات اروپایی که در ورود به ایران، کاربرد ایرانی پیدا کرده اند. یادم هست در نوروز سال 1387 وقتی به مناسبت پخش یک فیلم به مدیریت زنده یاد جلال مقامی در برنامه ی سینما4 با او مصاحبه کردند، گفت: نقشی که به خاطر صحبت در آن، « خدا را شکر میکند» جعفر ابن ابیطالب در فیلم «محمد رسول الله» (با نام اصلی "رسالت") اثر مصطفی عقاد است. در این فیلم، جعفر ابن ابیطالب در مقابل نجاشی پادشاه حبشه (با صدای محمد علی دیباج) از اسلام دفاع میکند و میگوید که اسلام و مسیحیت، مکمل همند و نجاشی در جواب، خطی بر زمین میکشد و میگوید: «فاصله ی ما و شما به اندازه ی این خط است.» این، درست حسی بوده که مقامی میخواسته به کارش بدهد؛ مقامی داشته فیلم های یهودیان و مسیحیان را به زبان یک کشور اسلامی برمیگردانده به این امید که به اسلام خیانت نمیکند. اما آنچه تمام آن گونه دخل و تصرف ها را توجیه میکرده است، چیزی بوده که این امید را ایجاد میکرده است؛ یک پندار عمومی درباره ی این که خوشحال کردن مردم یک کار خداپسندانه است. مادرم همیشه به ما میگفت لورل و هاردی هر گناهی که کرده باشند، خدا میبخشد چون اینقدر مردم زیادی را خندانده اند که تمام گناهانشان تحت الشعاع این کار خیر قرار میگیرد و جای آن دو الان حتما در بهشت است؛ همینطور ادیسون که برق را به مردم داد، اگر اعمال و اندیشه های غلطی هم داشته بوده باشد، در مقابل کمکی که نیروی برق به مردم کرد، آب میشوند و او قطعا الان در بهشت است. نیرومحرکه ی چنین فکری، طبیعی دانستن اشتباه از سوی مردم است که در دوران بیسوادی عمومی، بهتر درک میشد و ضرب المثل های فارسی توجیهش میکردند. مثلا این که از قدیم گفته اند: «گل، بی خار نمیشود» و یا «چراغ محمدی، شرار ابولهبی دارد.» یعنی طبیعی است که هر چیز خوبی، جنبه های ناخوشایندی هم داشته باشد.

امروزه گسترش ایدئالیسم، باعث کمرنگ شدن این ضرب المثل های خوشبینانه شده است، ولی این هم شاید خودش خبر از برجسته تر شدن گل نسبت به خار دارد و این که ساقه ی خارداری که گل را تولید و تا زمان رشدش از آن مراقبت کرده است، دیگر کار خودش را کرده و حالا باید گل را چید و هرچند خطر خلیده شدن دست توسط خار را به جان خرید تا گل از خار جدا شود. درواقع از این تشبیه میتوان این نتیجه را گرفت که گل، محصول خار است و بدون پذیرش قبلی آن جنبه های فعلا ناخوشایند، امکان پذیرش فعلی خوبی وجود نداشت. اگرچه این مسائل، از دایره ی توجه ایدئالیست های امروزی در ممالک بنیانگذار این ضرب المثل ها به دورند، ولی در غرب، مدتی است که مورد توجه روانکاویند.

"فراستی چاد" روانکاو مینویسد که شهرت یافتن ناگهانی و جنجال آفرین فرویدیسم، نقش مهمی در به روز شدن اعتقادات قبلی درباره ی جنون به مفهوم جن زدگی داشت. چون اهمیت زیادی که فروید به محتویات ناخودآگاه و نیروهای ناعقلانی آن به عنوان موجوداتی که میتوانند ذهن انسان را تسخیر کنند و وادار به انجام کارهایی برخلاف صلاحش نمایند، پایه ی کار بعدی او در «موسی و یکتاپرستی» درباره ی اثبات ریشه گرفتن خدای یهود و دیگر خدایان از ناخودآگاه ناعقلانی بشر شد و این کار، به نوبه ی خود، به نظریه ی «ذهن دو مجلسی جینز» میدان داد که نشان میداد در دوران باستان، مغز انسان به گونه ای کار میکرد که القائات ناخودآگاهش را نجواها و الهام هایی از سوی موجوداتی ناشناخته نشان میداد و طرف فکر میکرد خدایان دارند با او حرف میزنند. فروید و جینز، هر دو تحت تاثیر دیدگاه داروینی درباره ی ریشه داشتن انسان در میمون و تکامل تدریجی مغز انسان از مغز حیوانات قرار داشتند و با این پیشفرض، بساط ذهن آدمی را کاملا غریزی ارزیابی کرده بودند. در این صورت، سوالی پیش می آید که میل انسان به خوبی از کجا پیش می آید؟ دراینجا تکامل نظریه ی فروید توسط ژاک لکان بسیار مهم میشود. چون او میگوید ناخودآگاه یک چیز ثابت نیست و مدام توسط فضای عمومی جامعه بازسازی میشود. بنابراین قوی ترین محتویات ناخودآگاه، مطالبی هستند که در سطح جامعه بیشتر تکرار میشوند و به سمع و نظر فرد میرسند. این باعث میشود تا قوی ترین نیروهای حاکم بر جامعه که بیشتر از همه خود را تبلیغ میکنند، تاثیر گذار ترین افراد و درواقع جانشین خدایان در خود-کنترلی ناخودآگاه فرد به عنوان برده ی اینان باشد. پس سرمایه داران و نیروهای سیاسی-اقتصادی-علمی خدمتگذار آنان، جانشینان نفیلیمی میشوند که در افسانه های یهودی-مسیحی، انسان ها را به بردگی خود درآورده بودند و امروزه گاها لغت آنوناکی جانشین عنوان نفیلیم میشود. آنوناکی ها خالقین بشر هستند درحالیکه تورات، خالق بشر را یهوه خدای یهود میشمرد که اتفاقا خدای سرمایه داران مزبور است. بنابراین اینجا تاثیر نوعی بازگشت به مرقیون و غنوصیان را می یابیم که یهوه را با دمیورگ خالق جهان مادی تطبیق میکنند که خدای اصلی نیست ولی از نور ایزدی برای جان بخشیدن به ماده ی بیجان استفاده کرده و درنتیجه باعث شده است که در حد نهایی تجسم اراده ی ایزدی در موجودات زنده یعنی انسان، نوعی مقاومت در مقابل غریزی بودن و مادی بودن محض و بنابراین نوعی میل به خوبی به وجود بیاید.:

“stolen history and psychoanalysis”: Frosty chud: stolen history: 17 nov 2022

بر این اساس، فرض میشود آنچه بر ذهن بنیادین بشر حکومت میکرده است، نه ستایش خوبی اخلاقی، بلکه ستایش قدرت بدنی و توانایی در کشتن باشد، همانطورکه بستر غریزی حاکم بر جامعه ی شکارچی اولیه ی انسان و پرستش رهبران جنگجوی قبیله نشان میدهد. ما در مرکز مقدس اسمی یهوه در فلسطین اشغالی هنوز میبینیم که دو دسته آدم همدیگر را میکشند و خود را اینطور توجیه میکنند که هر کس در جنگ و کشتن پیروز شود، یهوه طرف او است. با چنین خدایی که بدبختانه اکنون تمام مذاهب دنیا را به تسخیر خود درآورده است، شما فقط وقتی میتوانید خوبی را در دنیا بگسترانید که در مذهب یهوه نفوذ کنید و آن را بدل به ساقه ی خارداری کنید که درنهایت گل میدهد. اما این کار شما جواب خواهد داشت، چون نیروی سرمایه داری که از غریزی زیستن محض انسان ها و مقابل هم قرار دادن آنها سرمایه و قدرت می اندوزد و بر اساس قانون یهوه که طرف پیروزترین و پولدارترین افراد است، خود را مقدس نشان میدهد، علیه شما خواهد شد. او خود بزرگترین عامل سرکوب نیروی خوبی دوست درون انسان ها بوده است و بعد از این هم سعی میکند ثابت کند که این نیروی خوبی که به «روح» نسبت داده میشود وجود ندارد و انسان فقط یک جانور گوشت و خون دار و از بدترین نوع خود است که بدون اطاعت از قوانین جامعه ی تحت اداره ی پولدارهای مقدس، چیزی به جز یک وحشی همنوع کش بالفطره نیست.

ران رابرتز از اعضای انجمن روانشناسی بریتانیا در فصل اول کتاب «روانشناسی و سرمایه داری» این رویکرد را پاشنه ی آشیل روانشناسی مدرن میداند. چون به گفته ی او سایکولوژی به معنی روان شناسی، درحالی علم محسوب میشود که باید چیزی (روان) را بشناسد که به لحاظ علمی، قابل تعریف و توضیح نیست و تا به الان هم تعریف جامع و همه پسندی از آن ارائه نشده است و بنابراین از نظرگاه پوپری محبوب سرمایه داران بنیانگذارش، فقط میتواند شبه علم باشد. ولی آن علم است چون با همان پایگاه اشرافی پرست بقیه ی علوم رشد کرده که به همت فرانسیس گالتون، پسرعمه ی چارلز داروین، در قالبی تحت عنوان علم تجربی، روی بنیان داروینیسم در مفهوم تعریف انسان به یک حیوان تحت سیطره ی «قانون جنگل» (حق با قوی تر است) قرار گرفته اند تا جامعه ی انسانی را بر اساس «داروینیسم اجتماعی» بازتعریف کنند. طی این عملیات، خصوصیات حاکم بر جامعه ی ایدئال سرمایه داری و افراد تحت کنترل آن، توسط روانشناسی تبدیل به وضعیت معمول «سرشت فرد» میشوند و به همه ی اعصار و دوران های تاریخ فرافکنی میشوند و تاریخ به گونه ای تنظیم میشود که به نظر برسد سرمایه داری، برایند ایدئال خصوصیات نفع پرستانه ی مردم قدیم و حد ایدئال رشد و تکامل بشری است. منتها در حالی که اینها به صورت کلامی در حد حقایق پذیرفته شده توسط نوآموزان روانشناسی باقی میمانند، در سطح اجتماعی، بدون این که به زبان بیان شوند، به صورت عملی به جامعه آموخته میشوند. به گفته ی رابرتز، بزرگترین گناه فروید از نظر روانشناسان رسمی، علمی نبودن روانکاوی او نبود که در این صورت، هیچ یک از دو نوع روانشناسی رسمی و روانکاوانه علمی نیستند، بلکه این بود که با عمومی کردن نظریات روانشناسی، بنیاد غیر انسانی آن را در سطح جامعه آشکار کرد و با جار زدن تعریف روانشناسی از انسان به عنوان حیوانی داروینی، تناقض آن را علنی کرد. فروید مدعی بود که همه ی انسانها به نوعی بیمار روانیند چون تحت سرکوب و نفوذ ناخودآگاهند، ولی این فقط وقتی میتواند معنی داشته باشد که روان، چیزی جدای از سطح حیوانی تعریف انسان معنی داشته باشد و وقتی ما انسان را حیوان محض تعریف میکنیم، متوجه میشویم که بیشتر انسان ها به هیچ وجه نفس گسیخته تر و آزاردهنده تر از بیشتر حیوانات نیستند و با این مقایسه، ما اصلا نمیتوانیم هیچ انسانی را بیمار روانی بدانیم.

رابرتز در فصل سوم کتابش با عنوان «سرمایه داری و سلامت روان» به یکی از مشخصات جامعه که کیفیت ذهن سازی را ممکن میکنند یعنی الیناسیون یا از خودبیگانگی توجه میکند. او این فصل را با این دو نقل قول شروع میکند:

«روانشناسی دانشگاهی و تجربی مدرن، تا حد زیادی علمی است که با انسان بیگانه شده سر و کار دارد که محققان بیگانه شده آن را با روش های بیگانه شده و بیگانه کننده مورد مطالعه قرار میدهند.» (فروم، 1973)

«خصوصی سازی استرس، بخشی از پروژه ای بوده که هدف آن، نابودی تقریبا کامل مفهوم امر عمومی بوده است؛ مهمترین چیزی که سلامت روانی، اساسا بسته به آن است.» (فیشر، 2011)

و ادامه میدهد:

«اگر بخواهیم مجموعه ی روابطی را که بین نظام تولید، توزیع و مبادله ی سرمایه داری و رفاه سوبژکتیومان وجود دارد، به طور رضایت بخشی در نظر بگیریم، نه تنها باید نحوه ی تاثیر این نظام بر سلامتمان بلکه مقولات مفهومی را نیز بررسی کنیم که برای درک حالات سوبژکتیو خود از آنها بهره میبریم. دسته ی دوم مقولات که از روانپزشکی و روانشناسی به ما ارث رسیده، نه فقط عمدتا مسئول سردرگمی قابل توجهمان در مورد چگونگی تاثیر زندگی درون نظام سرمایه داری بر ما است، بلکه همچنین عامل سردرگمی مداوممان درباره ی آن چیزی است که معمولا سلامت روان نامیده میشود. قبل از این که ببینیم چگونه چارچوب پزشکی روان شناختی مسلط برای درک سلامت روان (همانطورکه در راهنمای تشخیصی و آماری اختلال های روانی تقدیس میشود؛ کتابی که به اختصار به DSM مشهور است و زمان نوشته شدن این کتاب، ویراست پنجم آن منتشر شده)، در خدمت پشتیبانی و تقویت نظام سرمایه داری است، اول باید دیدگاهی را در مورد بهروزی بالقوه و بالفعلمان بررسی کنیم که به ذهنیت نظام سلامت روان فعلی آلوده نشده است و مشکلات موجود در آن را روشن میکند. این دیدگاه، بیگانگی است. "بیگانگی" اصطلاحی است که به خوبی فهم نشده، اما اغلب درباره اش بحث و گفتگو میشود؛ هرچند نه در روانشناسی. مارکس اولین بار پیشنهاد استفاده از آن را در کتاب دستنوشته های اقتصادی و فلسفی در پاسخ به یکی از سوالات اصلی –اگر نگوییم اصلی ترین سوال- داد که به نظر او هنگام تلاش برای درک وضع بشر با آن روبرو میشویم: چرا ما در ستم بر خودمان مشارکت داریم؟ مارکس بیگانگی را شکلی از غریبگی با طبیعت انسانی در ذات ما میدانست؛ بی بهرگی از امکانات موید زندگی در ذات وجود. از نظر مارکس، در جامعه ای قشربندی شده از نظر اجتماعی که در آن ابزار تولید در دستان یک طبقه (سرمایه داران) است به زیان اکثریت قاطع جمعیت که کارگر (واقعی یا بالقوه) هستند، برای همه بیگانگی اجتناب ناپذیر میشود. از نظر مارکس، هم سرمایه دار و هم کارگر از انسانیت بنیادین خود بیگانه شده اند و شکل این بیگانگی، همزمان خود را در چندین گونه ی متمایز مینمایاند که همه ی این اشکال بیگانگی، تاثیر قابل توجهی بر این دارند که روانشناسی به مثابه رشته، چگونه بیگانگی را تداوم میبخشد و در خدمت منش سرمایه است. مسلما اساسی ترین شکل این بیگانگی، بیگانگی از خود است که به موجب آن، فرد این حق را از دست میدهد که خودش را مولف/گرداننده ی اعمال خویشتن در نظر بگیرد. تصورش دشوار نیست؛ شخصی را فرض کنید که خواسته های رئیس خود را در خط مونتاژ برآورده میکند، یا متن تبلیغی یک شرکت را از یک مرکز تلفن میخواند و وظیفه شناسانه از دستورات مافوق خود برای فروش هر چیزی از پنجره ی دوجداره گرفته تا بیمه ی عمر به لشکر مشتریان بی میل، اطاعت کند. در جوامع سرمایه داری پیشرفته، این بیگانگی اکنون به حرفه های به اصطلاح فکری، سرایت کرده است؛ برای مثال برنامه نویسان رایانه ای، کدهای سیستم عامل ماشین هایی را مینویسند که برای کشتن یا نقص غضو طراحی شده اند؛ یا دانشگاهیانی که مجبورند طرح های توجیهی بی پایانی برای بهبود کسب و کار شرکت ها بنویسند تا بتوانند از عهده ی تامین هزینه های زندگی برآیند. این بیگانگی از خودمان، همراه با بیگانگی از کار و بیگانگی اقتصادی ناشی از آن است. ظرفیت ما برای کنش کاملا خودآیین، مطابق با طبیعت مهرورز و خلاق ذاتی ما تحت شرایط بازار در همه جا حاضر، تبدیل به فعالیتی برنامه ریزی شده میشود. این امر نه تنها به امکان تعامل ما با کار به شیوه ای که از نظر روانشناسی رضایتبخش باشد صدمه میزند، بلکه ما را از داشتن هر گونه حق اظهار نظر درباره ی نحوه ی استفاده از محصولات کارمان محروم میکند. با این حال، دراینجا مشکلی اساسی در عملکرد نظام سلامت روان وجود دارد. بر اساس قواعد فعلی، فرد قرار نیست متوجه شود که بیگانه شده است و اقداماتش از جای دیگری هدایت میشود. اگر شخصی در لحظه ای از آگاهی ادعا کند که عروسک خیمه شب بازی است و صرفا مکانیکی و مطیعانه به دستورات "بیگانه" پاسخ میدهد و بگوید بدنش درواقع پوسته ای خالی است که به دست قدرت های بیگانه ی خارجی کنترل میشود، احتمالا به نزدیک ترین مرجع روانپزشکی احضار شده و گفته میشود که ارتباطش را با واقعیت از دست داده، مبتلا به اسکیزوفرنی پارانویید شده و باید تحت درمان قرار گیرد. اگر واقعیت ارتباط اعمال خود شخص با نیروهای گسترده تر قدرت به آگاهی او نفوذ کند و به خاطر این آگاهی، نشانه هایی از پریشانی مشهود در او پدیدار شود، احتمال حبس روانپزشکی حتی بیشتر افزایش می یابد. احتمال این که چنین ادعاهایی (اظهارات بیانگر وضع نامناسب فرد) چه بسا درواقع توصیف دقیقی ولو همراه با استعاره از رابطه ی کنونی فرد با جهان گسترده تر و نظام تولید مسلط باشد، به سادگی قابل بررسی نیست. بیش از 70سال از زمانی گذشته که اریک فروم روانکاو (1942) اظهار داشت ما اعتقاد داریم که "از منافع شخصیمان انگیزه میگیریم و در عین حال" زندگیمان "به اهدافی اختصاص یافته که متعلق به خود ما نیستند." این احساسات ظرفیت خود را برای ایجاد مزاحمت حفظ میکنند اما در جریان اصلی روانشناسی بدون بحث باقی میمانند و حتی در حاشیه ی آن به ندرت مورد توجه قرار میگیرند. دامی بسیار کارآمد برای حفظ این توهم که نظام فعلی به نوعی توسط طبیعت نظم و نسق یافته و اصلا قابل چون و چرا نیست و بنابراین بدون چالش باقی میماند. بیگانگی ما از خودمان و کار با پیشرفت رو به جلو فناوری همراه شده است. همانطورکه مارکس اشاره کرد، تولید صنعتی متناسب با کار ماشین ها سازماندهی شده و در چنین نظامی، کارگر انسانی به موضوعی فرع بر ماشین تبدیل میشود: چرخ دنده ای در تولید دقیق و ساعت وار کالاها برای استفاده و خواست، اما نه نیاز. نتیجه ی منطقی این است که ما خودمان به طور فزاینده ای به ماشین شبیه میشویم. ما نه تنها تحت نظام های معاصر بازنمایی علمی –که خود تابع سرمایه داریند- طوری نظریه پردازی و شیء انگاری شده ایم که چیزی نیستیم جز ماشین های زیست شناختی و بیوشیمیایی، بلکه بدتر از آن، فعالیت های روزمره مان، ویژگی ها، تمایلات، ناتوانی ها، افکار و کارهای خلاقانه (درواقع خصوصی ترین جنبه های زندگیمان) در بازار آزاد به عنوان سرگرمی فروخته میشوند و ما عملا تبدیل به کالا شده ایم. امروزه شاهد ظهور ژانر جری اسپرینگر در برنامه های روزانه ی تلویزیون (زیرمجموعه ای از برنامه های زنده به طور اعم)، ایکس فاکتور، صنعت جنسی در حال گسترش چند رسانه ای جهانی، دوست یابی اینترنتی و رسانه های اجتماعی هستیم؛ بگذریم از این که بخش وسیعی از جمعیت به امتداد گوشت و خونی تلفن های هوشمند خود تقلیل یافته اند. هرچه "گوشی هایمان" هوشمندتر میشوند، ما خرفت تر میشویم: زائده ای بر ماشین. بیگانگی و دررفتگی از خود، لزوما یعنی بیگانگی و دررفتگی از دیگران. همان طور که رابطه ی ما با خودمان به مثابه دارایی تجاری، برونی سازی و شیء انگاری میشود، توانایی تعریف روابط خود با سایر افراد را نیز از دست میدهیم. روابط اجتماعی سرمایه داری، همان گونه که اریک فروم با فصاحت شرح داده، افراد دیگر را نیز به اشیاء تبدیل میکند. ارزش ذاتی آنها در مقام انسان، به ارزشی تبدیل میشود مبتنی بر نحوه ی استفاده از آنها. هر کسی باید قیمت و کاربرد داشته باشد. آنها فقط به عنوان اشیائی که باید "مصرف" شوند و ما را راضی کنند، ظاهر میشوند. روانشناسی مدرن در خدمت ایدئولوژي فراملیتی ابرسرمایه داری است و به این تصویر بیگانه از خودمان بسیار دامن زده است. این گونه است که انسان ها به عنوان مخلوقات بدنمند، متفکر، حساس، مهرورز و دارای تجربه، مالامال از حس خویشتن خود، همه در جریان اصلی نظری و عملی این رشته (روانشناسی) ناپدید شده اند؛ شوکی که هر نسل از دانشجویان روانشناسی باید به سرعت با آن سازگار شود. شخص به مثابه مرکز تجربه، با حذف شدن از موضوع علوم رفتاری، جای خود را به "زامبی" داده است که دانیل دنت فیلسوف (1992) این گونه توصیفش میکند: زامبی "از نظر رفتاری غیر قابل تمییز" از یک "انسان عادی" است. این امر به روانشناسان کمک میکند هم از رمز و راز ازلی آگاهی –که گفته میشود "بزرگترین مشکل ماتریالیسم" است (شلدریک: 2012)- بگریزند و هم به تمجید بی وقفه ی خودکار شدن همه چیز ادامه دهند. پس درحالیکه همدیگر را در راه قدرت بازار مصرف میکنیم، زامبی ها و پسرعموهای خوناشامشان، در همه جا از برنامه های تلویزیونی آخر شب گرفته تا خیابان های محلی، در نظم و قاعده ی مشوش کننده ای از دنیای نامردگان سر بر می آورند. این استعاره ای مناسب برای نحوه ی ارتباطی است که تشویق میشویم با هم داشته باشیم. این بینش آخرالزمانی، وجود انسان ها را به جماعتی سریالی تقلیل میدهد که بیرحمانه در یک تنازع بقای داروینی جاودانه با هم رقابت میکنند: گروهی اساسا سازمان نیافته و ضد اجتماعی که به سوی مصرف رانده میشود و هر کسی را که سر راهش قرار میگیرد فرو می بلعد؛ دقیقا مانند کارگزاران در پس نظام مالی که بیکن (2005) تحت عنوان جامعه ستیزان شرکتی افشایشان میکند. ما امروزه در غرب به معنای واقعی و همچنین مجازی کلمه، همان چیزی هستیم که میخوریم. ما تبدیل به شکل بیگانه شده ی شخصیت حقوقی شرکت شده ایم.» ("روانشناسی و سرمایه داری": ران رابرتز: ترجمه ی روژان مظفری: نشر شوند: 1402: ص56-51)

موقعیت شغلی که ما را بیگانه میکند امرکننده و ایجاب کننده ی موقعیت ما در سلسله مراتب شغلی ممکن تا رسیدن به رهبران کشورها و بلاخره جهان است و این افراد را در جایگاه سابق اجنه ای نشان میدهد که ما را مسخ و از خود بیگانه میکردند. همانطورکه دیدیم، رد این موجودات تا آنوناکی های آکدی ردیابی میشود و در بین آنوناکی ها خدای آب ها به نام حئا کسی بود که از طرف انلیل مامور شد انسان را بیافریند ولی چیزی از خود در انسان گذاشت تا همیشه آماده ی طغیان علیه نیروهای انلیل زورگو باشد. از طرفی حئا دراینجا جانشین فرشته ی خدمتگذاری نیز هست که از طرف یهوه مامور ساختن گل انسان بود. به همین دلیل، انسان ها هیچ وقت مطمئن نبوده اند که یهوه به جای حئا دوست انسان است یا به جای انلیل، فرمانروای زورگوی او.

برداشت های معمول از یهوه به عنوان یک خدای انسان دوست، محصول شاخه ی کژرو مکتب او یعنی مسیحیت است که در آن، یهوه به شکل انسان مهربانی به نام مسیح بر زمین هبوط میکند. انتساب روز خورشید در هفته یعنی یکشنبه به مسیح و برابر کردن سالگرد تولد او با سالگرد تولد سول اینویکتوس خدای خورشید رومی، امکاناتی برای برابر کردن او با حئا ایجاد میکند. چون حئا در مقابل خدایی که از پهنه ی آب ها می آید، قابل تطبیق با اوآنس است که پیامبری بوده که به شکل یک هیولای دریایی نیمه انسان از دریا برآمده و تمدن را به کلدانی ها آموخته است. حئا در جهان یونانی-رومی بیشتر کارکردهای خود را به پوزیدون خدای دریا داده که منشا موفقیت ها و نکبت های دریانوردان است. اما تمدن آموزی با سفر در دریا از ویژگی های کابیری ها یا خدایان کشتی ران است که سفرهای دریاییشان با سفرهای دریایی آمون رع خدای خورشید با قایق آسمانی (صورت فلکی سفینه) در دریای آسمان بنا بر اساطیر مصری قابل تطبیق است. سفرهای اولیس یا ادیسه طی سرگردانیش در دریا هم میتواند انعکاس دیگری از همین سفرها باشد. چون نام اولیس احتمالا تحریفی از هلیوس یا خورشید است. بعضی از خطرهای این سفر مثل برخورد با غول آدمخوار در جزیره، یادآور افسانه های سندباد بحری در بین دریانوردان بصره اند. اتفاقا نام سنباد یا سندباد، تحریف عنوان "سین بار" یا "سنوار" به معنی فرزند سین/سوئن برای شمش یا شمس خدای خورشید است که پسر سین خدای ماه شمرده میشده است. سین، با تصویر شدن به صورت یک مرد ریشو بسیار به تجسم یهوه نزدیک است. با این حال، او تجسم های زنانه هم دارد که در بین آنها هم مدل های بهشتی چون دایانای آسمانی وجود دارد و هم صورت های جهنمی چون هکاته الهه ی جادوگران. هکاته که از هل یا دوزخ به جهان ما وارد میشود به لحاظ اسمی با حقات الهه ی دریایی مصری قابل تطبیق است. حقات موکل سفرهای دریایی نیز بوده است و ارتباط آب با او ناشی از تاثیر ماه بر جزر و مد آب است. دقیقا تجسم آبی الهه ی ماه است که به مسیح ربط پیدا میکند چون نام ماریا یا مریم برای مادر عیسی مسیح، با کلمه ی "ماری" به معنی دریایی مرتبط است. ونوس الهه ی سیاره ی زهره نیز از دریا پدید آمده و "استلا د ماری" یعنی ستاره ی دریا نامیده میشود چون تجسمی از دریا در مقام الهه است. برای تولد یک نوزاد انسان، ده ماه قمری زمان نیاز است و اگر مسیح را چنین نوزادی و در مقام شکل تکمیل شده و نهایی یهوه به حساب آوریم، در دریافت قمری یهوه، 10 عدد رشد و تکمیل خواهد بود. در کابالا یا عرفان یهود، بر همین اساس، ده سفیروت به نشانه ی مرحله های یهوه تعیین میکنند و آنها را به صورت قطر یک دایره درمی آورند که این دایره با قطر تصویر شده روی آن، عدد he عبری با صدای "ه" را میسازد. عدد ابجد "ه" 5 است و وقتی قطر آن را به جای دایره دو نیمه میکند، آن را در 2 ضرب میکند و عدد 10 را میسازد که هم عدد تکمیل است و هم عدد ابجد حرف "یود" یا "ی" که نشان اصلی نام های یهود و یهوه است. دوگانگی مربوطه در دایره ی یهوه، همان دوگانگی مرد و زن و نزدیک به دایره ی دوگانه ی یین و یانگ چینی به نشانه ی دوگانگی نیروهای مذکر و مونث حاکم بر گیتی است که اینجا به دوگانگی نرینه و مادینه ی خدای ماه تعبیر میشود. مسیح نتیجه ی جفتگیری جنبه های مذکر و مونث یهوه است همانطورکه در مصر، هورس یا خورشید جدید، نتیجه ی حامله شدن ایزیس الهه ی قمری به جادوی تحوت خدای قمری به روح ازیریس یا خورشید متوفی در غروب پیشین است و بنابراین مسیح پسر مریم، همان مسیح پسر جنبه ی مادینه ی یهوه است که این جنبه ی مادینه را یهود به نام خوخمه میشناسند. به مانند نیروی یین چینی، او نماد جنبه ی مادی کیهان و نماد ماده ی اولیه ای است که خالق در آن، دست به آفرینش میزند و کاملا برابر با تهاموت الهه ی مادر کلدانی است که هم تجسمش آب های هاویه و متظاهر به یک اژدهای دریایی است و هم جسدش ماده ی اولیه ی خلقت جهان کنونی میشود. با این حال، در کابالا او بخشی از خدا است و ازاینرو است که یاهو بیشتر یهوه نامیده میشود تا نامش ترکیب یاه با حوا و اینچنین دوجنسه باشد چون این حوا همان همسر آدم ابوالبشر و مادر انسانها است و آدم نیز تجسم جنبه ی نرینه ی یهوه یعنی یاه شمرده میشود. این دوگانگی به اندازه ی ماه در خدای زهره هم دیده میشود که همزمان هم عاثتر مذکر است و هم عشتاروت یا عیشتار مونث. مادر گیتی به تنهایی نور خلقت ندارد و ازاینرو قسمت تاریک ماه را نشان میدهد درحالیکه نور خورشید در قسمت روشن ماه ذخیره شده است و همان تحوت است که نور ازیریس را وارد رحم ایزیس میکند. مین رو است که هم ازیریس و هم ایزیس، به گاو تشبیه میشوند که به خاطر شکل هلال مانند شاخ هایش، یک جانور قمری است. ارتباط این ایزدان قمری، همان ارتباط عشقی تموز و عیشتار، یا آدونیس و ونوس دو جنبه ی مذکر و مونث خدای موکل رشد گیاهان نیز هست که درنهایت در رابطه ی شبیه ترین خدای یونانی به یهوه یعنی زئوس با همسر یا نیمه ی مادینه اش هرا فرافکنی میشود. نور، نشاندهنده ی اختیار و آگاهی است که به پیکره ی چیزی کاملا مخالف خود وارد میشود تا به شکل جدیدی متولد شود و اینجا است که برجسته شدن نام ماریا در میان نام های مختلف الهه اهمیت می یابد. نام "ماریا" به صورت "مایا" کوتاه شده و بزرگترین برجستگی فلسفه ی آن در مذهب هندوئیسم مشاهده میشود. مایا الهه ی توهم است و در همین قالب، یکی از محبوب ترین الهگان هندو است و این محبوبیت درحالیست که ارتباطش با توهمات این دنیایی قطعی است و نامش در زبان های هندی، به معانی پرده و پوشش و توهم به کار میرود. کلمه ی مایا که در روم نیز به صورت اسم الهه ی ماه "می" کاربرد دارد دوپهلو است چون با توجه به معنی دادن ma به مادر در یونانی و نامیده شدن خود ماه در آن زبان به ma میتواند هم معنی مادر-یاه بدهد و هم معنی یاه ماه یا یهوه ی قمری. در اساطیر یونانی-رومی، مایا مادر هرمس یا مرکوری خدای عقل است که موکل سیاره ی عطارد است و در هند نیز سوما خدای ماه، پدر بودا خدای سیاره ی عطارد است و لغت بودا در هند به معنی به روشنبینی رسیده و مبنای مذهب بودایی است. در بین بوداییان، نام بودا معمولا برای گئوتمه سیذارتا استفاده میشود که نام مادر او مایا است. همانطورکه عطارد به جایگاه شب ماه تعلق دارد دوگانگی دو نیمه ی روشن و تاریک ماه را در او نیز میبینیم و اینطوری است که عصایی به نام کادوسئوس در دست هرمس قرار میگیرد که دو مار به نشانه ی تضاد در وحدت به آن پیچیده اند. این فرزند ستاره ی وقتی خورشیدی میشود که مار تاریکی که همان مار فریب دهنده ی آدم و حوا در باغ عدن و معادل شیطان رجیم است به جای نیمه ی تاریک از آن حذف شود و فقط نیمه ی نورانی ای به جا ماند که به صورت خورشید تابان رشد کند. در ترجمان انسانی این حالت، ما مابه ازای قهرمان خورشیدی را داریم که جانشین قدرت های قمری میشود و همانطورکه خورشید با روز به شب پایان میدهد و ماه را محو میکند، او نیز در مقام منجی و مسیح، عصر هرمافرودیت ها یا انسان های دوجنسه با کارکردهای مخلوط مرد و زن را پایان میدهد و محو میکند و ماه را به صورت یک خدای کاملا مذکر در حد و اندازه ی یهوه به عنوان پدر خود معرفی و مقدس میکند چون او مذکر است و یهوه باید از روی او سنجیده شود و این یهوه ماه است دقیقا به این خاطر که ماه در روز دیده نمیشود و یهوه نیز نامرئی است و کسی او را نمیبیند. این تکه ی اخیر دقیقا بر روی یک سری باورهای قبلی استوار شده که بر اساس آنها خداوند همه ی موجودات را آفریده و خود به هیچ موجود فیزیکی ای شبیه نیست. بدین ترتیب است که در کتاب مقدس ازجمله در عهد عتیق یهودی، گاهی یهوه خصوصیات قمری دارد و گاهی خصوصیات شمسی؛ چون تمام تفاسیر قمریش محصول یک بازنگری شمسی و بنابراین مسیحایی است. دقیقا تفسیر شمسی اصلی است که باعث میشود یهوه در آتش تجسد کند و در بوته ی سوزنده و بعدش کوه آتشفشان خود را به موسی نشان دهد و گوشت قربانی را برایش بسوزانند چون در آتش معبد آشکار میشود. چون آتش نسخه ی زمینی خورشید سوزنده است همانطورکه مسیح نسخه ی زمینی یهوه است. بنابراین این دقیقا یهوه نیست که پدر مسیح است بلکه به همان اندازه مسیح یا بهتر است بگوییم کلیسای او به وجود آورنده ی مفهوم یهوه و ازاینرو پدر او است. این بیشتر به خاطر این است که مادر مسیح، خود جزوی جدایی ناپذیر از یهوه ی اولیه است و این مادر همان عیشتار آشوری است که به «ام ابیها» یعنی مادر پدرش مشهور بوده است. تفسیر این لقب غامض، به هماهنگی الهه در مقام بخش فیزیکی جهان با مادر-زمین برمیگردد. خورشید در هنگام مرگ در افق زمین فرو میرود و این همان ازیریس است که به کالبد همسرش ایزیس وارد میشود تا فردا به صورت هورس از رحم او از نو متولد شود. در شکل کلی تر، هورس به کالبد همسرش هاثور که همزمان الهه ی زمین، ماه و زهره است وارد میشود و فردا از نو از او متولد میشود و بنابراین هاثور هم همسر او است و هم مادر او. اما به جز این، الهه دختر خدای خورشید هم هست چون در شب تاریک، زمین و آسمان از هم قابل تشخیص نیستند و زمین وقتی آشکار میشود که خورشید به او بتابد و او را پدید کند. بدین ترتیب، قهرمان خورشیدی در فرم کیهانیش میتواند به وجود آورنده ی قانونی کیهان هم باشد و اجازه داشته باشد که بگوید جهان باید چگونه باشد و بر جهان قبلی که شبی و روزی در قبل از آن شبند خط بطلان کامل بکشد. به همین دلیل است که بنا بر فلاحه النبطی یا کشاورزی نبطی، قوثامی یا قطامه افسانه های عتیق بابلی ها و خدایانشان را از بت ماه دریافت میکند چون ماه همزمان نشان شب یا دوران سپری شده ی خدایان نیز هست و از آن جالبتر این که بعضی اصحاب کلیسا برای انکار نبوت خدایان دروغین، بت ماه قوثامی را مجسمه ی مریم مقدس میخوانند چون در اسناد خودشان، مرتبا مریم مقدس با ماه تطبیق میشود. بدین ترتیب، پدر-مادر دوجنسه ی وضع موجود، همزمان دشمن او نیز هست که به دست او سرنگون شده است و شب در مقام نیمه ی تاریک ماه، نه فقط مادر خدا، بلکه برادر او که در مقام تاریکی با نیمه ی روشن و خورشیدی خود ستیز دارد نیز هست؛ همان سوت-تایفون دشمن هورس و ازیریس بنا بر اساطیر مصری. پس اگر قهرمان خورشیدی شکست بخورد و مکتبش افول کند، آنهایی که میخواهند او را با شب محو کنند، دقیقا میدانند که باید همان شبی را برایش تدارک ببینند که خودش تعریف کرده است.:

“the secret doctrine” by h.p.blavatsky: v1: book2, chap9

یک نکته ی مکمل بر این نظرات، این است که مطابق افسانه ای مشهور، کادوسئوس عصای هرمس، در ابتدا در دست آپولو خدای خورشید بود و آپولو آن را در ازای دریافت سازی که هرمس کودک از لاک لاک پشت درست کرده بود به هرمس داد. این به نوعی تحویل دوگانگی به نسخه ی اولیه ی خدای مسیحایی توسط خدای خورشید را نشان میدهد و این که قهرمان خورشیدی خود تشخیص داده که شب جانشینش توسط چه کسی اداره شود. اتفاقا تحوت عاقل و جادوگر هم با هرمس و مرکوری یکسان دانسته میشده است. اما در ازای آنچه هرمس تحویل آپولو میدهد و بدین سان نسبت آن با عقل را مخدوش میکند هنر است که یک مقوله ی جمع کننده ی آدم ها است؛ درست مثل ادوات بیگانگی جمعی عصر مدرن و همانطورکه در مورد آثار هنری دوران اولیه ی انقلاب ایران هم دیدیم اثر یکسانی بر همگان نمیگذارد. این رابطه در میان خدایان هنرانگیز بیش از همه در دیونیسوس منعکس شده است که اتفاقا برپاسازنده ی تئاتر به عنوان ریشه ی صنعت فیلم نیز هست. دیونیسوس به عنوان فرزند زئوس از یک زن زمینی با توجه به رابطه اش با شراب، ارتباط نزدیکی با مسیح دارد ولی از آن مهمتر این که او ایزد شهید شونده است و قاتلینش تیتان ها همان قومی هستند که زئوس در هنگام رسیدن به قدرت، به دورانشان پایان داد و حکم نفیلیم از بین رفته به دست یهوه را دارند. بنابراین مرگ و رستاخیز دیونیسوس، به اندازه ی مرگ و رستاخیز هورس، با پیدایش جهان ما توسط مسیح مرتبط است. نیکول هولنیش در یادداشت جالبی درباره ی ارتباط دیونیسوس با روانشناسی مینویسد:

«سوزان رولند در سخنرانی مهیج خود در مورد دیونیسوس و قدرت فرارشته‌ای را با این سخن آغاز کرد که تغییر جامعه مستلزم تغییر ایده‌های ما در مورد آموزش، به‌ویژه در مورد رشته‌ها است. خدای یونانی دیونیسوس، که شاید بیشتر به عنوان خدای برداشت انگور، شراب‌سازی و شراب، جنون آیینی، باروری، تئاتر و وجد مذهبی شناخته می‌شود، سعی نمی‌کند همه چیز را تقسیم کند، بلکه در عوض آنها را با هم مخلوط می‌کند. رولند می گوید که دیونیزوس طبلی دارد که بسیاری از فعالیت های هنری زمان یونانیان باستان را پوشش می دهد. در آن زمان، زمانی که دیونیسوس رهبری نمایش‌های آتنی را بر عهده داشت، رفتن به تئاتر یک فعالیت تفریحی نبود، بلکه یک اقدام مدنی عمده بود که شامل سیاست و مذهب و همچنین هنر می‌شد. "ژینت پاریس" که آثارش در تفکر خود رولند بسیار تأثیر گذاشته است، اظهار می دارد که دیونوسوس خدای جمع است نه افراد. در اسطوره های اولیه، دیونیزوس بسیار با تیتان ها مرتبط بود، کسانی که توسط المپیکی ها برای داشتن سبکی کهن الگویی تر کنار زده شدند. رولند اذعان می‌کند که تایتانیسم ممکن است جایی باشد که از زمان یونان باستان تکامل یافته‌ایم، اما اگر اوضاع در فرهنگ ما واقعاً بد شود ممکن است دوباره به چنان جایی برسیم. تایتانیسم می‌تواند نشان‌دهنده ی یک جمعیت صنعتی شده و تقریباً شستشوی مغزی شده باشد: نوعی خلاص شدن از خلاقیت روان. در واقع، در اساطیر، دیونیزوس توسط تیتان ها پاره شد. او تجزیه را تجربه کرد و در نهایت دوباره کنار هم قرار گرفت، بنابراین او نیز خدای تجزیه است. رولند خاطرنشان می کند که کسانی که به دیونیزوس احترام نمی گذارند محکوم به تجزیه شدن توسط او هستند. رولند شباهت‌های کهن‌الگویی جالبی با وضعیت سیاسی و انتخابات ریاست‌جمهوری اخیر در ایالات متحده ایجاد می‌کند، این شامل عدم تعادل و "ناتوانی در انجام جمعی دیونوسوس" است که منجر به جنبه‌های سایه‌ای می‌شود که مؤسسات را تجزیه می‌کند. در زمانی که هنر و علم واقعاً و برخلاف حالت طلاق مانند امروزیشان از هم جدا نبودند، مردم معتقد بودند که شعر و نقاشی راه خوبی برای کسب اطلاعات است. رولند خاطرنشان می کند زمانی بود که هیچ حس واقعی "درون روان" و "بیرون در جهان" وجود نداشت. در دنیای امروز، ما معمولاً یادگیری را مربوط به دانستن می‌دانیم و نه بودن. اما از برخی جهات، بسیاری از آنچه که ما معتقدیم در مورد جهان صادق است، اطلاعات آشکار درباره ی هستی [خودمان] نیز هست.»:

Dionysus as God of Drama, Psychology, and Transdisciplinarity: Depth Psychology and the Arts: Nikole Hollenitsch: PACIFICA POST: Jul 19, 2017

این جملات، طعنه هایی آشکار به فردگرایی لیبرالیسم مدرن هستند و اتفاقا لغت لیبرالیسم نیز از "لیبر" یکی از عناوین دیونیسوس می آید و پیرو تعریفی محدود از او شکل گرفته است. پیرو همان محدودیت سازی در لیبرالیسم نوین، درحالیکه به نظر میرسد رسیدن فردها به خواسته های قلبیشان مد نظر است، درواقع خواسته های ظاهرا قلبی هر فرد، خواسته هایی است که یک جامعه به نمایندگی از منافع یک اقلیت کوچک از افراد یعنی سرمایه داران به آنها القا میکند و به محض این که گروهی متوجه میشوند و برای فهم خواسته های واقعیشان به جنبه های سرکوب شده ی واقعیت –که باز هم به هیچ وجه نشان دهنده ی کل نیستند- رجوع میکنند، انشقاق در جامعه به وجود می آید. تجزیه وقتی پایان می یابد که تمام اجزاء دیونیسوس متلاشی شده کنار هم گرد آیند و واقعی ترین تصویر از هستی و دیونیسوسش، شبیه پازلی است که از همه کامل تر شده است و هنوز به جمع آمدن با قطعات دیگران از پازل نیاز دارد. بنابراین دانش مکمل هنر میشود و هر دو نیازمند درک تفاسیر و احساسات مختلف آدم ها از برایند خود خواهند بود. شاید آن موقع، احساس قشنگ آدم های دهه ی شصت ایران از آثار هنری ای که با آنها بزرگ شدند، تناقضی با واقع بینی تلخ نسل های جدیدتری که لغت «سانسورچی» را به عنوان فحش استفاده میکنند نداشته باشد.

خدای قصاب ها و آتش جنگ

تالیف: پویا جفاکش

مجسمه ای در ورودی اصلی پارک گیبسون در گریت فالز ایالات متحده (بنا شده در 1882) که یک شیر فنیقی را در قله ی بالای یک هرم قدرت نشان میدهد.

پرتره های عتیق از عیاشی های دیونیسوسی

بعضی موضوعات هستند که برای مردم معمولی مورد سوال قرار نمیگیرند؛ ولی سیاستمداران به آنها بها میدهند و روانشناسان را برای حل معمایشان به استخدام میگیرند. یکی از مهمترین هایشان این که چرا وقتی در اروپای پیش از جنگ جهانی دوم، بعضی کشورها دچار تضاد طبقاتی توام با بحران اقتصادی شدند، مردمشان از فاشیسم استقبال کردند درحالیکه عقل سلیم حکم میکند که مارکسیسم که دشمن تضاد طبقاتی و نویددهنده ی برابری در ثروت است باید موفق شود؟! پاسخ ویلهلم رایش به این سوال این بود که سرکوب جنسی در اروپای آن زمان و تمرکز حواس جامعه روی کنترل نفس افراد، به افراد احساس ضعفی میدهد که سعی میکنند در هر فرصتی با خود بزرگ نمایی در مقابل دیگران، آن را تخفیف دهند و اگرچه این باعث جدایی افتادن بین افراد میشود ولی در صورتی که یک ایدئولوژی مثل فاشیسم پیدا شود که خود برتر نمایی افراد را در ملت ضرب کند و ملت را روی ملت های دیگر خراب کند، موفق به جلب توجه جمعیت عظیمی خواهد شد اگرچه فاشیسم خود نقطه ی اوج سرمایه داری و به لحاظ کنترل جامعه، بدتر از انواع قبلی است.

نظریه ی ویلهلم رایش هیچ وقت وارد کتب درسی نشد؛ نه به خاطر این که مهم نبود؛ بلکه دقیقا به خاطر اهمیتش. رمزش باید کم گفته میشد چون قرار بود در بلوک های سرمایه داری امتحان شود. اگر جواب میداد گزینه ی مفیدی برای تداوم سلطه ی غرب در این ممالک میشد. این ممالک، اکثرا توسط رژیم های مبتلا به فساد مالی و تضاد طبقاتی افسارگسیخته بودند و امکان وقوع انقلاب کمونیستی در آنها بسیار بالا بود. اما اگر رژیم شکست خورده ی رواج دهنده ی طرز زندگی غربی، با یک رژیم سرکوب کننده ی خوشی های غربی جانشین میشد، این میتوانست مردم را به رقبا و دشمنان هم تبدیل کند و از اتحاد آنها در جهت مبارزه با سرمایه داری جلوگیری کند بخصوص که این بار دیگر فاشیسم هم سرکوب شده و در صحنه نبود. سرزمین های اسلامی آزمایشگاه های خوبی برای بررسی این ایده بودند چون اسلام تنها مذهبی بود که به معنای واقعی کلمه در مقابل غربی شدن افراطی مقاومت میکرد. با این حال، به زودی معلوم شد که این نظریه چیزی کم دارد. پاسخ را اتفاقا بدترین و افراطی ترین رژیم اسلامی تولید امریکا نشان داد: رژیم طالبان که دقیقا به عنوان یک نیروی نابودکننده ی کمونیسم، افغانستان را به خاک و خون کشید. طالبان چندان چیزی را عوض نکرد و یک دلیل عمده اش این بود که او نتوانست احساس تحقیر دقیقی را در مردم ایجاد کند چون او تمام تصاویر غرب را سرکوب کرد و درنتیجه مردم برای تقلید کردن از خدایان غربی وسوسه نمیشدند که در ازایش، احساس تحقیر و فخرفروشی به هم پیدا کنند. بنابراین معلوم شد که برعکس، باید در ممالک جهان، به طرزی افراطی، تصاویر قهرمانان در حال عیش و نوش غربی را پمپاژ کرد؛ منظور، تصاویر صرفا سرگرم کننده نیست، بلکه تصاویر الگوساز برای این اعمال است؛ و به طور موازی باید وضعیت اقتصادی بر مردم تنگ شد تا پول و وقت کافی برای امتحان این همه خوشی را نداشته باشند و در تقلید از قهرمانان قلابی و غیر واقعی، شکست بخورند و احساس پوچی کنند. ژاپن و کره ی جنوبی، دو کشوری که سایه ی تاریک امریکا روی سرشان از یک سو و همسایگی با چین از سوی دیگر، میتوانست آنها را به آبشخورهای بزرگ نظریات برابری خواهانه تبدیل کند، بزرگترین محل امتحان این بازسازی شدند و الحق هم در آنها خوب جواب داد و این شگرد، امروز بیش از پیش، اذهان مردم افسرده ی این کشورها را بمباران روانی میکند. اینترنت برای این دنیا را درنوردید که هم الگوهای ناممکن را بین مردم رواج دهد و هم دروغ های غیر قابل ابطال کسانی که از راه دور به مردم وانمود میکنند در تقلید از این الگوها موفق شده اند تا مردم بیشتر احساس حقارت و پوچی کنند و بیشتر از هم واهمه پیدا کنند. اینترنت میتوانست بزرگترین دشمن سرمایه داری شود. ولی عدم آمادگی ذهنی مناسب مردم و تن سپردن افراطی آنها به جوسازی ها که به آن عادت کرده بودند مانع از این اتفاق شد. دلیل موفقیت این طرح نیز همین بود. تمامی این کشورها پیشتر مذهبی بودند و مذهب، قرار بود مردم را متحد کند. درنتیجه این دروغ دموکراتیک که حق با اکثریت است دنیا را اسیر خود کرده بود. به همین دلیل نیز نباید تعجب کرد که روانشناسی به عنوان یک حربه ی یک دست کننده ی جامعه در خدمت اشرافیت سرمایه دار و بخصوص نهادهای مذهبی، ریشه در تجربیات کشیش های مسیحی اروپایی داشته باشد. اریک فروم در 1942 و کواله در سال 2003 ریشه های کشیشی روانشناسی را نشان داده اند. کواله حتی در رازگویی های خصوصی مراجع پیش روانپزشک، رد اعترافات گناهکار پیش کشیش برای آمرزش را میجوید. از این که لباس ظاهرا اخلاقی کشیش به روند ضد اخلاقی تبلیغ عیاشی تمدن ضد مسیحی انجامیده باشد نباید تعجب کرد. قدمت یک کاسه کردن عیسای یهودی-مسیحی و اجنه ی دشمنش در کیش بعل، به قدمت روانشناسی است. در "رمز داوینچی" دن براون که فیلمش هم خیلی مورد تبلیغ قرار گرفت، شما میبینید که ادعا میشود دیونیسوس و آدونیس و ازیریس مثل مسیح در 25 دسامبر به دنیا آمده اند. این ادعا را 170 سال پیش از آن، در آناکالیپسیس گادفری هگینز هم می یابید که مدعی است همه ی این خدایان، اسم های دیگر عیسی مسیحند. اگرچه منابع بسیاری از ادعاهای هگینز معلوم نیست و نتیجه گیری های او از ترکیب روایات نیز بارها بسیار مضحک از آب درآمده اند، اما در مورد تولد دیونیسوس در 25 دسامبر که هیچ منبع کلاسیکی به صراحت از آن سخن نمیگوید، میدانیم که منبعش تفسیر دوپوئی در 1795 از فرازی از کتاب اول ساتورنالیای ماکروبیوس است. ماکروبیوس، آپولو و دیونیسوس را نشاندهنده های جنبه های مختلفی از خورشید معرفی میکند و ضمن آن با اشاره به تصویر کردن دیونیسوس به سه شکل جوان کودک مانند، مرد میانسال ریشو و پیرمرد، بیان میکند که این ها باید سه شکل مختلف خورشید در طول سال باشند و دیونیسوس جوان را نسخه ی زمستانی خدای خورشید در نظر میگیرد. دوپویی نتیجه میگیرد که اگر خورشید مثل آدمی در لحظه ی تولد در ضعیف ترین حالت خود باشد پس باید تولد دیونیسوس در درازترین شب سال در ابتدای زمستان رخ داده باشد که مطابق تقویم میلادی، 25 دسامبر یعنی همان زادروز مسیح است. ازیریس و آدونیس احتمالا به دلیل برابر گرفته شدن با دیونیسوس در منابع کلاسیک، متولد 25 دسامبر خوانده شده اند که البته میدانیم زادروز ازیریس در تقویم قبطی، در زمان هایی غیر از 25دسامبر جشن گرفته میشده است. جالب این که عنوان شدن تولد میترا دیگر خدای تطبیق شده با مسیح در 25 دسامبر نیز نتیجه ی وامگیری فرانتس کومون از دوپویی بوده است. دوپویی تولد سول اینویکتوس نسخه ی رومی میترا در 25 دسامبر را تعبیر به تولد میترا به طور کلی در 25 دسامبر نمود درحالیکه هیچ سندی وجود ندارد که در خارج از اخوت سول اینویکتوس (میان لژیون های رومی)، و مثلا در کیش های عامیانه ی پرستش میترا در ترکیه ی جنوبی، مراسم تولد او در 25 دسامبر یا اصلا هر زمانی که برای انقلاب زمستانی تعیین شده باشد برگزار شده باشد. اما دراینجا باید به برابرگیری معمول میترا با آپولو توجه کرد و این که باز هم قرار است آپولو و دیونیسوس هر دو همزمان مسیح باشند، آن هم درحالیکه در قرن بیستم، مقابل هم قرار گرفتن اینها توسط نیچه دقیقا به خاطر تاثیرگیری فاشیسم از نیچه بسیار مشهور بود. نیچه آپولو را ماهیتی اخلاقی و عقلانی میبخشید و دیونیسوس را مظهر افسار گستیختگی جنون و نفس پرستی، و بین این دو، دیونیسوس را ترجیح میداد. نقش مکتب موسوم به آیین گرایان کمبریج در بقای نظریات قرن نوزدهمی تطبیق دهنده ی خدایان با مسیح تا قرن بیستم را نباید در این مسئله دست کم گرفت. این مکتب، دیوانه ی مفهوم قربانی شدن آیینی انسان در تطبیق ادیان فریزر بودند و فقط جنونی دیونیسوسی ممکن بود چنین تصورات وحشیانه ای را در دورانی مدرن که ادعای گسترش روشنگری را داشت پاس بدارد و ترویج کند. ولی عملا چنین بود. دیونیسوس ملقب به لیبر بود و نام صورت مونثش لیبرتاس، تبدیل به لیبرتی به معنی آزادی شده و مفهوم دم دست از آزادی فردی در رژیم های نامبردار به لیبرال را روشن میکرد. لیبرو لیبرتاس با پلوتون و پروسرپینا شاه و ملمه ی مردگان در جهان زیرین هم تطبیق میشدند و بنابراین دنیای لیبرال آزادی، به هیچ وجه چیزی جدای از مرگ افروزی و مرگ دوستی نبود. پس برای فستیوال لیبر و لیبرتاس، انسان قربانی میشد. به همین ترتیب، عیسی یک نجار بود و در نجاری و شباهت اسمی، با ایسوس خدای چوب بر کلتی که برایش انسان قربانی میکردند تطبیق شده بود. اتفاقا یکی از بازی های کلامی با نام دیونیسوس، تجزیه ی آن به «دیون ایسوس» به معنی خدا ایسوس بود. اینطوری او میتوانست همزمان آپولو هم باشد چون دایانا نام خواهر دوقلوی آپولو و درواقع نسخه ی مادینه ی آپولو، صورت مادینه ی دیون به نظر میرسد و بنابراین زوج آپولو-دایانا، همان زوج لیبر-لیبرتاس میشوند. کلمه ی لیبر با لوبار یا لئوپارد به معنی پلنگ قابل تطبیق است. لئوپارد یعنی شیر خالدار که اشاره دارد به بچه ی شیر که دارای طرح های خال دار و خط دار روی پوست است و ارابه ی دیونیسوس نیز پلنگ های خالدار و ببرهای خط دار میکشند که مثل بچه شیر بی یالند. این یادآوری میکند که دیونیسوس فرزنذ زئوس یا ژوپیتر، نسخه ی یونانی-رومی یهوه پدر عیسی است و درست مثل عیسی، دیونیسوس نیز نتیجه ی جفتگیری رئیس عرش کبریایی با یک زن زمینی است. یهوه به شیر تشبیه میشود و تشبیه دیونیسوس به یک شیر جوان و به دنبالش پاندر (پلنگ یا ببر) با این مطلب بی ارتباط نیست.توجه داریم که شیر، سمبل پادشاهان و قدرت های مادی نیز هست و میتواند کلیسا و صاحبان قصرها را با هم متحد کند. طبیعتا باید مفهوم وراثت سلطنتی در زندگینامه ی شیر، بازآفرینی شود. شیر جوان، سهم شیر بزرگ از افتخاراتش را به دست می آورد و این مثل تغذیه از شکار شیر است. ولی تنها کسانی که میتوانند طعمه های شیر را به دست آورند خانواده ی او نیستند. دشمنی اغراق شده ی شیرها با کفتارهای خالدار بی دلیل سوژه ی فیلم شیرشاه نشدند و مدام در فیلم های مستند حیات وحش، داستان سازی نگردیدند. کفتار که درست مثل پلنگ و ببر دارای بدن های خالدار و راهراه است، به تنهایی حریف شیر نمیشود ولی در اتحاد با همنوعانش میتواند طعمه ی شیر تنها را دسته جمعی تصرف کنند. نکته ی جالب این که اتحاد کفتارها در جوامع مادرسالار یعنی تحت رهبری یک ماده که همزمان چندین جفت دارد انجام میشود و این برابری لیبرتاس با ونوس الهه ی شهوتران و لاابالی در اساطیر رومی را به یاد می آورد. ونوس الهه ی زهره است و در اساطیر مصری، چشم رع خدای خورشید است که به شکل هاثور الهه ی لذت های نفسانی جدا میشود و بعد تبدیل به شیر نر مهیبی به نام سخمت میشود که جهان را به سبب گناهان انسان ها به خاک و خون میکشد؛ ادمه ای بر تصویر کردن عیشتار یا ونوس آسیایی در کنار شیر نر. بنابراین کسی که طعمه ی شیر را صاحب شود میتواند نقاب خود او را داشته باشد و کفتاری باشد در لباس شیر الهی. میدانیم که انواعی از کفتار خالدار و شیر موسوم به کفتار غار و شیر غار در قدیم در سراسر اروپا وجود داشتند. البته علم امروزی مدعی است که آنها مدت ها قبل از ظهور تمدن در اروپا منقرض شدند ولی ممکن است این تلاشی برای پوشاندن واقعیتی دیگر باشد. شان هورس توجه کرده است که گرگ ماده ای که رمولوس و رموس بنیانگذاران رم را در نوزادی آنها شیر میدهد و تمثال شهر رم شده است در مجسمه ها دهانش را چنان باز میکند که شبیه خنده ی یک کفتار خالدار باشد و شاید گرگ به سبب زندگی اجتماعی و شباهت ظاهری، جانشین بومی کفتار در نظر گرفته شده است. در این صورت، ماده بودن گرگ ایزدی، به سبب جانشینی او در مقام مادرسالار کفتارها است. اما چه کسانی به جای کفتار، سهم شیر را دزدیده اند؟ در این مورد میدانیم که شعار spqr رم به صورت spqs سینا siena همراه مجسمه ی گرگ ماده و دو نوزاد انسانی مانده است چون فرزندان رموس بعد از قتل رموس به دست رومولوس، همراه اولین مجسمه ی مربوطه به سینا در توسکانی گریختند و درآنجا کلنی خود را ساختند، کلنی ای که بعدا در محلش امپراطور اگوستوس، شهر جولیا سینا را بنا نمود. سینا یک شهر تپه ای اتروسکی بوده و احتمالا شباهت اسمش با کوه سینای تورات اتفاقی نیست، چون قدیمی ترین بانک جهان توسط رباخواران یهودی در سینای توسکانی بنا شده و از طرفی کلنی های اتروسکی دقیقا 12 تا به تعداد قبایل اسرائیل در تورات بوده اند. با این حال، بانکداران سینا، به زودی رقیبان قدرتمندتری در فلورانس یافتند یعنی خاندان مدیچی که به زودی اختیارداران رم شدند و رقابتشان با سینا، به تسویه حساب های بی رحمانه ی پاپ لئوی دهم از خاندان مدیچی با اشراف سینا انجامید تا این که در زمان حکومت جانشین پاپ لئوی دهم –یک مدیچی دیگر به نام کلمنت هفتم- شارل پنجم امپراطور هابسبورگ، رم را فتح و ویران کرد و تومار اقتدار پاپ ها را در هم پیچید. جالب اینجاست که شارل پنجم ملقب به اگوستوس و همنام همان امپراطوری بود که سینا را ارتقا داد. شارل پنجم همچنین مدعی بود که میخواهد رم را به زمان پاپ ژولیوس دوم برگرداند همانطورکه امپراطور اگوستوس میخواست دوران ژولیوس سزار را ادامه دهد و در این راه، دیگر مدعی جانشینی ژولیوس سزار یعنی مارک انتونی را از بین برد. جولیوس همان یولیوس به معنی خدا و ریشه دار در ایل/ایلی/اله در سامی به معنی خدا است، کلمه ای که ریشه ی نام هلیوس برای خدای خورشید نیز هست. فرانچسکو کاروتا توجه کرده است که زندگینامه های مسیح و جولیوس سزار، هر دو نتیجه ی تفاسیر متفاوت از گزاره هایی واحد در انجیل است و درواقع سزار در قالب یک دیکتاتور در شرف رسیدن به امپراطوری، شکل هیجان انگیزتر عیسی مسیح مدعی عنوان شاه یهودا است. بنابراین ما با پاپ جولیوس به اصطلاح دوم، درست در لحظه ی ظهور مسیح قرار داریم. پاپ ژولیوس دوم و ژولیوس سزار، هر دو با رسیدن به موفقیت هایی در گاول یا فرانسه پیشرفت کردند و این ظاهرا با فعالیت عیسی در گالل یا جلیل مرتبط است. جولیا در عنوان «جولیا سینا» برای شهر سینا نیز اشاره به جولیوس/ژولیوس دارد. بنابراین قدرتی که روم از آن متولد میشود حامی نظام بانکداری است و هم تعریف سکولار دارد (ژولیوس سزار) و هم تعریف مذهبی (پاپ ژولیوس دوم).:

Hyenas of siena: john frank: hxmokha: 12/4/2016

ویلهلم کامیر، محل اولین رم را آوینیون در گاول میدانست که مدتی محل حکومت پاپ ها بود. به نظر کامیر، تاریخ قبلی پاپ ها قبل از انتقال مقر پاپ از رم ایتالیا به آوینیون توسط پاپ کلمنت پنجم، به کل دروغ است و به این موضوع توجه میدهد که مطابق تمام اشارات تاریخی، زمانی که مقر پاپ مجددا به رم ایتالیا برگشت، آنجا ویرانه ای بود. به نظر کامیر، این ویرانه، ویرانه های رم باستان است. ولی دیدیه لاکاپله که به وجود رم باستان اعتقاد ندارد نظر دیگری دارد: این ویرانه، اورشلیم است چون رم ایتالیا یکی از نامزدهای مقام اورشلیم بوده است. انتقال کلمنت پنجم به گاول، نتیجه ی سرسپردگی او به فیلیپ عادل بوده است و این شبیه اسارت اشرافیت یهودا توسط نبوکدنصر شاه بابل است پس از این که یهودیه به تصرف بابل درآمد. پاپ اوربان پنجم، اصطلاح بابل را درباره ی آوینیون به کار برده و اگر توجه کنیم، مدت تبعید یهود از اورشلیم به بابل، 70 سال بود، به اندازه ی دوران استقرار پاپ ها در آوینیون. نبوکدنصر، معبد مقدس را در بابل نابود کرد، همانطورکه فیلیپ عادل، فرقه ی معبدی ها را در اروپا سرکوب کرد. این معبدی ها همان تمپلارهای معروف به عنوان بنیانگذاران بانکداری اروپایی هستند که کامیر، وجودشان را به کل انکار کرده و آنها را در آمیختگی به عقاید کابالایی و عرفانی، جانشینان مذاهب قبلی چون کاتارها و البیژنی ها میبیند که توسط کلیسا در اروپا نابود شدند. لاکاپله توجه میدهد که به نظر یهود، سقوط اورشلیم، یکی از عواقب مرگ جاکوب یا یعقوب، خاخام بزرگ بود و در سقوط تمپلار ها نیز برجسته ترین رویداد، اعدام ژاک دو مولای استاد اعظم تمپلارها بود که ژاک، مخفف جاکوب است. تمپلارها اساس فراماسونری هستند که خود را دنباله ی اخوت میترا در رم معرفی میکند و بالاترین مقام اعضای فرقه ی میترا پاپ یا پدر بود همانطورکه رهبر کلیسا پاپ نام دارد چون آنچه که پاپ به عهده گرفته است، شکل دگرگون شده ی مکتب پیشین یهود است که فاصله ای از تمپلاریسم و میترائیسم نداشت. همچنین گفته میشود که بعد از مرگ خاخام یعقوب، شاگردش یوحنا بن زکای، مدرسه ای در منطقه ی یاونه در جلیل ایجاد کرد. یاونه در جلیل، لغتا همان آوینیون در گالل یا گاول است. بنابراین آوینیون میتوانسته به عنوان یک تبعیدگاه یهودی، با بابل تطبیق و اینطوری با معروف ترین کاندیدای مقام "بابل" در قرون وسطی یعنی قاهره ی مصر خلط شود و به همین دلیل است که پترارک، از «سلطان آوینیون» یاد میکند انگار که آوینیون به اندازه ی قاهره، محل حکومت سلاطین مملوک است. اهمیت مصر به سبب استقرار قبلی اشرافیت یهود در آنجا است و بنابراین نباید تعجب کرد که کابالا به شدت آمیخته به شرک قبطی باشد. کابالا بیش از شریعت اصلاح شده ی یهودی، به سنت های اشرافیت اکنون بانکدار یهود نزدیک بوده و ازاینرو است که فلورنس محل استقرار مدیچی ها، یکی از مهمترین مراکز انتشار منابع رازوری مصری بوده است. تغییر مسیر یهودیت که به همگامی آن با تورات کتاب مقدس مسیحی مربوط است، با ستیز صلیبی کلیسای واتیکان با مذاهب پیشین بی ارتباط نیست و تاریخ دقیق این بازسازی را باید پس از تبعید تعیین کرد، زمانی که یک فتح دوم اورشلیم یعنی تخریب معبد توسط روم، به عنوان تکرار کپی وار فتح بابلی اورشلیم تکرار میشود. این بار، شکست پاپ کلمنت هفتم از شارل پنجم را داریم. آیا سیطره ی پاپی به نام کلمنت از شارل پنجم، تکرار تمکین پاپی به نام کلمنت به فیلیپ عادل نیست و آیا ستیز شارل پنجم با پروتستان ها در آلمان، نسخه ی دقیق تر نبرد فیلیپ عادل با تمپلارها نیست؟:

“nouvelles preuves de falsification de lhistoire allemande”: Didier lacapelle: theognosis: 20 jun 2024

تطبیق آوینیون با یاونه در گاول، محل یونان را هم در آنجا قرار میدهد. چون عبرانی ها به گریک ها یونی و یاوان میگفتند. از طرفی در تورات، پادشاه یونانی به نام آنتیوخوس که یکی از ضد مسیح های یهود و دشمن اورشلیم است، از یونا در سوریه بر عبرانی ها حکومت میکند که این یونا به نامش آنتیوخیا یا انطاکیه نام میگیرد. این آنتیوخوس از سلسله ای مقدونی است که آغاز امپراطوری سازیش با شاهی به نام فیلیپ است و ممکن است نام گرفتن شاه زمان انتقال به اوینیون به فیلیپ از این رو باشد. یونانی ها پیرو پرستش عناصر طبیعت بودند ولی همانطورکه خواهیم دید، تنظیم دین جدید مسیحیت، به هیچ وجه با انکار راستین مذاهب طبیعتپرستانه ی پیشین همراه نبوده و همواره در خود کتاب مقدس، نشانه هایی بر صحه نهی بر آنها وجود داشته است.

کتاب مقدس ژنو که تنظیم آن به سال 1599 منسوب است، ترجمه های شگفت از آیات انجیل به همراه تفسیرها و معناسازی های عجیب تر از اصطلاحات آنها دارد. شما در مزمور 3 : 148 میخوانید: «ای خورشید و ماه؛ او [یعنی یهوه] را ستایش کنید. ای همه ی ستارگان درخشان، او را ستایش کنید.» و در ایوب 7 : 12-9 میخوانید: «اما اکنون از حیوانات بپرسید تا به شما تعلیم دهند و از پرندگان آسمان، تا به شما بگویند، و از ماهی دریا، تا به شما خبر دهند که در میان همه ی اینها نمیدانید دست خداوند این کار را کرده است.» انگار تمام جانوران و گیاهان و حتی موجوداتی که ما بیجان میپنداریم، ازجمله خورشید و ماه و ستارگان، همانطورکه مشرکان معتقد بوده اند، واقعا جاندار، صاحب آگاهی، و دارای نظر و عقیده اند. ولی اینها برخلاف نظر مشرکان، هیچ یک خدا نیستند و خدا از نظرها غایب است. این است که در موضوع آیه ی سفر پیدایش 14 : 1 با این محتوا: «و خدا گفت: بگذار نورهایی در فلک آسمان برای جداسازی روز از شب، برای تعیین نشانه ها و برای تعیین فصول و روزها و سال ها باشد.» و پاورقی کتاب مقدس ژنو درباره اش میگوید: «منظور از نورها، خورشید و ماه و ستارگان است که روز مصنوع است از طلوع خورشید تا غروب.» گویی که روز مصنوعی است چون نور مصنوعی است و همه ی چیزها در نور شکل و شمایل می یابند و همه شان مصنوعیند چون آنچه نادیدنی است و تاریکی میتواند کنایه ای به آن باشد اصل است. برای این که تذکر دهد نتیجه گیریمان اشتباه نیست، ذیل آیه ی سفر پیدایش 16 : 1 که میگوید: «و خدا دو چراغ بزرگ آفرید: نور اکبر برای فرمانروایی روز و نور اصغر برای حکومت بر شب. ستارگان را نیز آفرید.» باز یک پاورقی میبینیم به این شرح: «یعنی خورشید و ماه؛ و اینجا همانطورکه انسان با چشمش قضاوت میکند، صحبت میشود؛ و گرنه ماه از سیاره ی زحل کمتر است.» برجسته کردن زحل بر ماه، در راستای مقابل هم قرار گرفتن های زحل و خورشید با نام های خورشید و خورشید سیاه و این اعتقاد است که خورشید سیاه است و نورش از زحل می آید. انجمن های کابالایی مثل جامعه ی نازی وریل، خورشید سیاه را خورشید هایپربوریا یا سرزمین قطبی شمالی و تاریکی معرفی میکردند که آپولو از آنجا حکمت را در جهان گسترد. درحالیکه معرفت به نور خورشید تشبیه میشود، زحل به جای خورشید تاریکی هایپربوریا در مقام حکمران شب قرار میگیرد. اما تورات به صراحت ماه را چراغ شب میگیرد، نه زحل را؛ و آن وقت پاورقی میگوید تورات این حرف را زده است چون مردم با چشمشان قضاوت میکنند و ماه را بیشتر جدی میگیرند. یعنی پاورقی دارد تایید میکند که تورات ترجیح میدهد مردم را همانطورکه اشتباه میکنند در اشتباهشان نگه دارد چون قرار است نور خوب باشد و تاریکی بد، و با قضاوت بر اساس ورود نور به چشم، بهترین منبع نور در تاریکی، اویی است که درخشان تر است؛ مثلا در آسمان شب، ماه نسبت به زحل. و تازه قرار است این نوع قضاوت های اشتباه، مبنای جنگ پیروان مسیحیت علیه دشمنانشان شود. انجیل، کج تابی و آدرس غلط دادن هایش را با دادن آیه های متناقض ثابت میکند؛ بخصوص با این یکی: «مبارزه ی ما با گوشت و خون [یعنی موجودات زنده ی فیزیکی] نیست، بلکه با حاکمان، قدرت ها و نیروهای جهانی این تاریکی، با نیروهای روحانی شرارت در مکان های آسمانی است.» (افسسیان 6 : 12) یعنی مسیحیت دارد به جنگ تاریکی و آسمان میرود اگرچه آنها ظاهرا از همه چیز خدایی ترند. از طرف دیگر، این نیرویی که دارد به جنگ تاریکی میرود مانند تمام منابع نوری چون ماه و خورشید و ستارگان و همانطورکه کتاب مقدس میگوید مخلوق نیروهای تاریکی است و بنابراین آنچه آشکار است نقابی است بر آنچه پنهان است همانطورکه عیسی مسیح، شکل مرئی شده ی خدای نادیدنی است. بنابراین خدا فقط در صورتی خدا است که پنهان باشد و این وقتی ممکن است که مردم در یکی از دو امکان باشند: یا دنبال یک خدای دروغین مثل عیسی مسیح راه افتاده باشند و یا اصلا به خدا اعتقاد نداشته باشند چون خدا فقط وقتی کسی به او فکر نکند از همیشه در او فعال تر است.:

“the black sun, the vril society and the 144000 living souls”: JB cool: STOLEN HISTORY: 14 SEP 2020

مقابل خورشید قرار گرفتن زحل، ضمن از صحنه خارج شدن ظاهری کیشش توسط عیسی مسیحی که تجسد یهوه/زئوس است، میتواند با سقوط ساتورن یا کرونوس خدای زحل توسط پسرش زئوس یا ژوپیتر خدای مشتری مرتبط باشد. یونانی ها هلیوس یا خورشید را چشم زئوس میمردند و در این جایگاه، زئوس برابر با آسمان بود همانطورکه در بت پرستی رومانیایی، خورشید، چشم خدا خوانده میشد. نشستن زئوس در جایگاه آسمان، با جانشین شدن او به جای خدایی قدیمی تر نسبت داشت. در اساطیر بابلی، خدا را "دینگیر" مینامیدند که بعدا بیشتر "دیگر" تلفظ شد. این کلمه از اضافه شدن "د" معمول سومری به لغت "انگور" به دست آمده است که در آن، جزو اول "ان" هم به معنی صاحب، هم به معنی خدا و هم به معنی آسمان است که بیشتر "آنو" نامیده میشود. یونانیان، آنو را با "ان مشاره" و تموز تطبیق کردند. ان مشاره یک خدای قانونگذار از جهان زیرین بود که حامی گله ها و چوپان ها شمرده میشد. او جد انلیل بود که به دست انلیل کشته شد و جایگاهش به انلیل رسید. ان مشاره به دلیل جایگاه جهان زیرینیش با نرگال خدای فرمانروای دوزخ در کوثا تطبیق شده بود. نرگال که مجسم به شیر یا مردی با سر شیر بود، هم خدای جنگ بود، هم فرمانروای اجنه ی شرور و شیاطین، و هم خدای مرگ آور. او یک خدای خورشیدی جنگجو بود که درنهایت به موقعیت تاریک زیرزمینی خورشید پس از غروب آن محدود و در آسمان، صفاتش به سیاره ی مریخ منتقل شد. در فرهنگ یونانی-رومی نیز آرس یا مارس، هم خدای جنگ و هم خدای مریخ است. لاتینی ها برای مارس در دو برهه فستیوال میگرفتند: در ماه مارتیوس یا مارس به عنوان آغاز بهار که در این هنگام، او خدای کشاورزی میشد و در آغاز پاییز که او کشاورزی را ترک میگفت تا به لشکرکشی بپردازد. این تغییر کاربری مارس با تغییر کاربری چهره ی اولیه ی خورشیدی او در طول فصول منطبق است. در بین حوری ها و ختی های ترکیه ی جنوبی نیز میبینیم که نرگال به APLU یعنی نامی نزدیک به آپولو خدای خورشید نامبردار است. اتفاقا یونانیان این اراضی نیز آپولو را به عنوان عامل بروز طاعون و بیماری های کشنده میشناختند. عنوان آپلو برای نرگال تا حدودی ناشی از نامیده شدن او به "اپال انلیل" در بین النهرین است. نام دیگر نرگال در ترکیه ی جنوبی، TIWAZ بود که این یکی همان لغت یونانی تئوس یا دئوس به معنی خدا است که زئوس نیز تلفظ دیگر آن است. لغت تیواز به صورت تیوز به معنی خدای مریخ در بین ژرمن ها نفوذ کرده است. بدون US یونانی و با اضافه شدن معمول "ر" به کلمه، از آن، نام های TYR و THOR خدایان جنگجوی ژرمن حاصل آمده است. با این که موقعیت آسمانی زئوس نسبت به جهان تاریک زیرین، مانع ارتباط سازی راحت بین او و نرگال میشود ولی میبینیم که عنوان معروف او یعنی DEUS PATER به صورت DIS PATER برای یک خدای زیرزمینی به کار میرود که معمولا با پلوتون و اورکوس خدایان دوزخ تطبیق میشده است. این DIS با DEATH به معنی مرگ مرتبط است ولی جالب اینجاست که سیسرون نام دیس پاتر را با DIVES به معنی ثروت مرتبط میکند و او را خدای حامی ثروتمندان میشمرد. اتفاقا پلوتون را که فرمانروای جهان زیرین و از نسخه های رومی نرگال است، معمولا با پلوتوس خدای ثروت و ثروتمندان تطبیق میکردند و ربطشان را در این میدانستند که خیلی اوقات، گنج های گرانقیمت در زیر زمین کشف میشوند. پلوتوس از خدایان مطرح در رازوری آیین الئوسینی نیز بوده است. چون درست مثل گنج که در یک دوزخ زیرزمینی پنهان است، معرفت عرفانی نیز در لفافه ها پنهان است. نسخه ی جهنمی او پلوتون شوهر پروسرپینا، همان هادس یونانی شوهر کوره یا پرسفونه دختر الهه ی زمین است. آنها به عنوان یک زوج با نرگال و همسرش اللات برابرند. اللات فرم زیرزمینی عیشتار الهه ی زهره است که در غرب، با ونوس یا آفرودیت تطبیق میشود و باید بدین خاطر باشد که بیشتر بر برجسته کردن جذب شدن ونوس به مارس خدای جنگ علاقه وجود داشته است. در ازمیر ترکیه، یک کتیبه ی وقفی وجود دارد که در یک مکان مقدس به «خود خدا» تقدیم شده است. این «خود خدا» خودش را در یک گروه شش تایی از خدایان تکثیر کرده که در بین آنها نام های پلوتون هلیوس و کوره سلن، یعنی پلوتون خورشید و کوره ی ماه به چشم میخورد. این زوج، به عنوان عروس و داماد، در یک معبد محصور از سایر خدایان مجموعه جدا شده اند. نام پلوتون هلیوس در ادبیات هم در ارتباط با دو خدای کوره سلن و هلیوس آپولون ذکر شده است. کتیبه ی ازمیر، حضور هلیوس آپولون را در محراب معبد ذکر کرده است. آپولیوس، آیینی را توصیف میکند که مطابق آن، خورشید در نیمه شب در دروازه های پروسرپینا بر آغازگر ظاهر میشود. به نظر میرسد این خورشید نیمه شب، پلوتون هلیوس بوده و در مقابل هلیوس آپولو به عنوان خورشید روز قرار داده شده باشد. بنابراین در یک تقسیمبندی ثانویه، آپولو و پلوتو به عنوان دو چهره ی مختلف هلیوس یا خورشید معرفی شده اند.:

“NERGAL-PLUTO (UNDERWORLD), MARS (OUR ANCESTOR) AND APOLLO (THE SKY)”: ARATTA.WORDPRESS.COM

توجه کنیم که پلوتو و پروسرپینا با لیبر و لیبرتاس تطبیق میشدند. بنابراین پلوتو یک تعریف از دیونیسوس است و مقابل هم قرار گرفتن آپولو و پلوتون به جای نور و تاریکی، با مقابل هم قرار گرفتن آپولو و دیونیسوس توسط نیچه من باب تجربیات هنری و اخلاقی و خصال انسانی در یک ردیف است. از روی همین برابر نهاد، آپولو در مقام اخلاق، مقابل پلوتوس که ازدیاد کننده ی ثروت و پول است نیز قرار میگیرد و تمام عیاشی های دیونیسوسی با جلوه های ریخت و پاش در زندگی ثروتمندان مترادف میشوند همانطورکه بر پرده ی سینما رخ میدهد. اینجا معلوم میشود چرا کیش مسیح از داخل سیستم پاپ های میترا درآمده است. میترای اخوت رومی، یک میترای زیرزمینی است و در داخل غارها و اتاق های تاریک پرستش میشود. بنابراین او نسخه ی زیرزمینی آپولو و معادل نرگال یا خورشید قلمرو زیرزمینی است. او به دلیل تصویر شدن به صورت ی یک آپولوی ساکن در قلمروی تاریک، همان آپولوی هایپربوریا و جلوه دهنده ی تاریکی جهان زیرین در تاریکی قطب شمال است. افسانه های قطب شمال، به افسانه های پیدایش جهان و آغاز جلوه گری خداوند مرتبط میشوند.

قطب شمال، به خاطر این که محل تنها ستاره ی ثابت جهان یعنی ستاره ی قطبی به نظر میرسیده است عمود جهان و محل بهشت عدن تلقی میشده است. آنجا جایی بوده که کوه خدایان یا درخت زندگی، آسمان را بالای زمین سر پا نگه میداشتند. ارتباط بهشت عدن با عمود جهان در افسانه ی اطلس غول نیزدیده میشود که همچون یک کوه، کره ی آسمان را بر دوش میکشد. چون دختران اطلس، کاهنه های سیب های طلایی باغ هیسپریدس بودند و یک مار از این درخت سیب محافظت میکرد که یادآور رابطه ی مار و درخت سیب در باغ عدن تورات است. هرکول برای به دست آوردن این سیب ها مجبور شد مدتی به جای اطلس، کره ی آسمان را بر دوش بگیرد و ازاینرو خود، نسخه ی سیار اطلس به شمار میرود. هرکول همچنین در کوه های اطلس در انتهای جهان، دو ستون بر افراشت و ظاهرا این دو ستون، مابه ازای دو پای خدای کوه مانندی است که عمود آسمان شده است. برخورد هرکول با دختران اطلس، همتای برخورد ادیسه با کالیپسو دختر اطلس در جزیره ی اگیگیا در «ناف اقیانوس کیهانی» است و نام کالیپسو نیز میتواند شکل دیگری از "الیمپوس" کوه خدایان و محل زندگی زئوس و خدایان دیگری شامل آپولو باشد. جان اونیل، دختر اطلس در ناف جهان را به این واقعیت وصل میکند که اصطلاح دلفوس به معنی ناف، بر روی دلفی محل معبد مقدس آپولو نیز مانده است. ناف دنیا یعنی مرکز دنیا. در جهان مسیحیت، اورشلیم مرکز دنیا شمرده میشده است، همانطورکه در خاورمیانه بابل، و در بین ترکمن های آسیای مرکزی، سمرقند مرکز دنیا شمرده میشده اند. دو ستون بوعز و یاکیم در معبد سلیمان در اورشلیم، جانشینان دو ستون هرکول در کوه های اطلس و مابه ازای پاهای اطلس و ریشه های کوه کیهانیند. برای تورات، این کوه، کوه صهیون و برابر با طور سینا است که در آن، خدا به صورت آتش بر قله ی کوه ظاهر شد. جای خدا را در معبد یهودی، آتش معبد گرفته است و این مبنای آتش پرستی در آتشگاه های زرتشتیان است. نکته ی جالب در همین رابطه، نامیده شدن آگنی خدای آتش در هند به نابهاس یعنی ناف است. مطابق یک روایت موفق هندو، مرکز دنیا، ستونی است که روی آن، آتشی به نشانه ی آگنی، شعله ور است. پیوند مرکز دنیا با ناباس یا ناف، در افسانه ی درآمدن برهما خدای خالق از داخل یک نیلوفر آبی دیده میشود که از ناف ویشنو زمانی که او روی آب های آغازین غنوده است میروید. این همان درآمدن گل نیلوفر آبی از درون آب و شکفتنش بر سطح آب است که با تشکیل جزیره ها در میان دریا دراثر برآمدن کوه های آتشفشان آتشین از درون دریا ایجاد میشوند و تصوری از چگونگی پیدایش زمین را نشان میدهد. در اساطیر یونان، پریاپوس خدای خفت و خیز جنسی، همدستی به نام توتونوس دارد که تاجی به شکل آتش و لباسی زنانه میپوشد. این نام، یادآور عنوان "توتانوس" است که نونوس مارسلوس، لقب هرکول شمرده است. مبنای این لغت، انتساب به "توت" به معنی پدر در زبان مصری است. زن پوشی توتونوس، اشاره به تبدیل او به الهه است. بنابراین فرم مادینه ی خدا، میتواند "ما توتا" الهه ی اوسک های ایتالیا باشد که نسخه ی اوسکانی آتنا یا مینروا الهه ی مردآسا و جنگاور رومی است. در «ما توتا»، جزو «ما» مخفف mater به معنی مادر است و «توتا» فرم مادینه ی لغت «توت» است. بنابراین «توتا» همان «ما» است. «ما» به صورت "مه" و "مات" معنی مرکز را میدهد و در یونانی از آن، MED به معنی میانه می آید که محل منتسب به آن MEDINA نامیده میشود و همین لغت را به صورت MEDINI در هند به معنی زمین می یابیم. در اروپا «ما» به عنوان لقب الهه، مخصوص کوبله الهه ی زمین فریجی است که نام معشوقش آتیس، از "آتا" به معنی پدر می آید. آتیس را یونانیان فریجیه «زئوس پاپاس» میخواندند یعنی زئوس پدر می خواندند، از ریشه ی اسکیتی «پاپا» به معنی پدر یا والد رئیس در خانواده، که در لاتین هم وارد و به «پاپ» مخفف شده است. نسخه ی لاتین آتیس، آتیوس است که همسرش آکا یا آکسیوس نام دارد؛ لغتیس که به راحتی میتواند همان اکسیس به معنی قطب باشد. این الهه به جای نیلوفر آبی افسانه ی هندی خلقت و به عنوان جنبه ی مادینه ی خدایی که در هند ویشنو نامیده شده است، متولد کننده ی خدای خالق است و از زمین در می آید تا در آسمان، خدا را ایجاد کند. پس آسمان از محل عمود جهان در قطب شمال ایجاد میشود و ستاره ی قطبی را در محل خود، مرکز چرخ آسمان میکند. آشور، خدای آسمان آشوریان، به چرخ تشبیه میشد. چرخ آسمان، میتواند در چرخ مقدس اورستس در دلفی مجسم شده باشد. دیونیسوس را چون خدایی کوهنشین بود، اوروس و اوریوس و اورستوس به معنی کوهستانی مینامیدند که اورستس میتواند صورتی از اورستوس باشد. پس شاید لغت اورانوس برای آسمان در یونانی نیز میتواند به معنی آنچه از اوروس یا دیونیسوس خدای کوه حاصل آمده است باشد. اما مرکزی که کل این تشکیلات کیهانی در زمین و آسمان را ایجاد کرده است، یک محیط برهوت یخ زده به نام قطب شمال است و این، دقیقا به خاطر تشبیه مرکز به ناف در بدن انسان است. چون ناف روی شکم قرار دارد و شکم، جایی است که تمام خوراک هایی که موجود زنده میخورد به آن میرود تا درآنجا تبدیل به انرژی و خون و چربی شود و در بقیه ی قسمت های بدن ذخیره شود. در مذاهبی مثل یهودیت و هندوئیسم که خدا آتش است و تقدیم قربانی به خدا، با سوزاندن گوشت قربانی در آتش انجام میشود، خون و چربی و انرژی که میسوزند و همراه آتش به هوا میروند، تجسمی از روحند برعکس گوشت سوخته ای که مانده و تجسمی از جسم فیزیکی است. بنابراین وقتی که کاهن، خود را وقف ناف/شکم دنیا میکند، مابه ازایش یک شکم پر از ضایعات بیماریزا در شکم یک حیوان است که کاهن آن را به خودش اختصاص میدهد و نیرویی که به قسمت های دیگر بدن حیوان رفته است را با قصابی جدا میکند و تحویل دیگران میدهد. نتیجه این که در همه ی شغل ها میتوان روحانیت پیدا کرد جز در کهانت. پیرو این تشبیه، خاخام های یهودی به طور سنتی قصاب بوده اند و موقع قرار گرفتن در محراب یهوه برای عبادت، پیشبند قصابی به تن میکردند.:

“THE NIGHT OF THE GODS”: JOHN ONEIL: PART OF “POLAR MYTHS”

به همین خاطر است که میبینیم در اسلام یهودی تبار، مرکز دنیا و بهترین جای دنیا، یک بیابان برهوت با یک معبد به نام کعبه است در شهری به نام مکه که روح دانشمندساز اسلام از آنجا به اطراف و اکناف جهان سفر میکند و در همه جا دانشمند تولید میکند الا خود این مکه؛ انگار شکمی باشد که بدنش را تغذیه میکند و خالی میشود. در روشنگری اروپایی، ریشه ی ادعایی آن یعنی یونان باستان با مرکز لایزالش دلفی، در عقب افتاده ترین منطقه ی اروپا بازسازی میشود و از آن فقط بحران اقتصادی و فساد سیاسی و تحجر مذهبی خبرساز میشود، و در یهودیت، مرکز دنیا، یک کشتارگاه انسانی به نام القدس یک محل دعوا در جایی به نام فلسطین است که جز جنگ و کینه های نژادی و مذهبی چیزی از آن خبر نمیشود، چون این ناف های جهان، قرار است شکم های پر از ضایعاتی باشند که روح خود را به بقیه ی دنیا صادر کرده اند. تمام این فلسفه بر این انگاره استوار است که محل حکومت نرگال در جهان تاریکی را با قطب شمال تطبیق کنیم که پیرو آن امکان ندارد این خرافات، در هزاران سال پیش در بیغوله ای در شامات که دورتر از شوش عیلام را نمیشناسد شکل گرفته باشند. یعنی این دین سازی، پروژه ای از عصر گسترش تجارت و نزدیک به ظهور مدرنیته است. ولی قدیمی نماییش مانع از آن میشود که مردم مترصد کشف روح صادره از مرکز در نواحی زیست خود شوند. پس خدای کاهنان قصاب، باید به طور مرتب، در آتش تجلی کند تا وجود روح اعلام شود و برای تطمیع خدای مرگ دوست به تجلی هم مدام باید با آتش، قربانی کشت تا خدا تطمیع شود. شاید مرگ مداوم افراد با سلاح گرم در سراسر جهان، همان تقدیم قربانی به خدا با آتش گشودن است. به نظر نمیرسد اصطلاح «آتش جنگ» سر خود ایجاد شده باشد. این وسط یک سوال باقی میماند: اگر همه چیز این مذهب، اینقدر مدرن است، چرا بزرگترین و عیان ترین مرکز دنیایس مدرن یعنی ایالات متحده ی امریکا اصلا برهوت به نظر نمیرسد؟ پاسخ احتمالا این است که امریکا چون اصیل ترین مرکز دنیا است، برهوت بودنش بنا بر فلسفه ی اصلی هم کمتر نمادین است؛ این است که امریکا به لحاظ مادی تامین معرفی میشود. شکم امریکا پر است، درست مثل تاکید بر شکم چاق امریکایی ها در میم های اینترنتی؛ اما در عوض، همیشه ممنلکتی سطحی پر از آدم های سطحی معرفی میشود؛ چون شکمی است که خودش روح ندارد و روح را باید از انواع و اقسام برون ریزی هایی که به کشورهای دیگر میریزد استخراج کرد؛ مثلا از اسلحه هایی که به دیگران میفروشد تا در جنگ ها و آشوب هایی که در این کشورها ایجاد میکند مدام خدا در آتش اسلحه ها جلوه کند.

جادوگران معبد سلیمان

نویسنده: پویا جفاکش

بنای یادبود شاه اسماعیل سامانی در تاجیکستان

در اوایل دهه ی 1390 شمسی در پایگاه بسیج شهید فریدون پارسی، شاهد بودم که یکی از مسئولین حلقه ی بسیج، به اعضای حلقه درباره ی نقشه های فراماسونری برای جهان و احاطه ی آن بر رسانه های اصلی هشدار میدهد و در بین صحبت هایش، اشاره میکند که اعقاب فراماسون ها شوالیه های تمپلری بودند که در جریان فتح فلسطین طی جنگ های صلیبی، در معبد سلیمان، به وسایل جادوگری یهودیان باستان دست یافتند. اینها طلسمات و وسایل جادوگری ای بودند که جن ها در زمان حضرت سلیمان در اختیار مردم قرار دادند و سلیمان دستور داد همه را جمع کردند و در معبد سلیمان، جاسازی کردند.

آن زمان وسط حرف مسئول حلقه پریدم و به او گفتم دارد حرف های غلطی به بچه ها میگوید؛ چون معبد سلیمان در قرن ششم قبل از میلاد توسط بابلی ها، و بازسازی شده ی بعدی آن نیز در قرن اول میلادی توسط رومی ها ویران شده بوده و در زمان جنگ های صلیبی اصلا وجود نداشته است. مسئول حلقه هاج و واج مرا نگریست و گفت: «معبد سلیمان آن زمان وجود نداشت؟» محکم گفتم: «نه. وجود نداشت.» دوباره پرسید: «پس آن زمان وجود نداشت؟!» محکم تر گفتم: «وجود نداشت.» گفت: «باشه.» و بدون هیچ بحثی به حرف های خود همانطورکه قصد داشت صحبت کند ادامه داد.

بعدا فهمیدم که ادعای احیای جادوگری توسط تمپلارها بعد از بازرسی معبد سلیمان توسط «استاد رائفی پور» در ایران مطرح شده که بسیجی ها ارادت بسیاری به این آقا داشته اند و این آقا هم تقریبا هفتاد درصد حرف هایش تکرار حرف های هارون یحیای ترکیه ای بوده است؛ ازجمله در ادعای بیرون آمدن جادوگری از معبد سلیمان تمپلارها. هارون یحیی هم یکی از خیل عظیم فراماسون هایی بود که به نام دشمنی با فراماسونری، مردم را دور خودشان جمع میکنند و بعد همان تحفه های فراماسونری را در مذهب اقلیم خود بومی میکنند. هارون یحیی هم به پیروی از این اصل، بعد از کمی معرکه گیری آخوندپسندانه، توانست باشگاه سکس اسلامی در ترکیه به وجود بیاورد و پس از آن، دیگر کسی از او در ایران حرفی نزد. گاهی فکر میکنم این فراماسون ریاکار، مثل بقیه ی فراماسون ها داشت دوپهلو حرف میزد و زمانی که از توجه به معبد سلیمان توسط صلیبیون سخن میگفت، منظورش معبد سلیمان فلسطین نبود، بلکه معبد سلیمان کشمیر بود و صلیبی هایش هم قومی به جز انگلیسی های فاتح هندوستان نبودند. احیای وداها و اوستا برای اثبات وجود قوم آریایی در هند دوران انگلیسی ها در حکم بیرون کشیدن میراث اصلی باستانیان از جهان مردگان بود چون قوم سلیمان هم به جادوی ملل ماقبل یهودی بازگشته بودند و پیروان نظریه ی آریایی معتقد بودند یهودیت چیزی جز به ابتذال کشیده شدن عرفان کهن آریایی توسط یهودیان نیست. پس کپی شدن یهودیت و مسیحیت از مذهب آریایی در حکم بازگشت قوم سلیمان به جادوی انسان های نیمه خدای باستانی بوده است که با خدایان هندو مقایسه میشدند. کشمیر بهترین محل برای چنین مواجهه ای بود چون معبد سلیمان داشت و محل فرود موسی و قومش پس از مهاجرت آنها از مصر به شمار میرفت.

دنیای مردگان دقیقا سر در کشمیر داشت. "یاما راج" یا محل حکومت یاما پادشاه مردگان در کشمیر واقع بود و سرینگار مرکز حکومت او بود. یاما را زرتشتیان هند "یمه" میخواندند و در فارسی هندی، "جم" نامیده میشد. "یمه خشائته" به معنی یمه شاه، در فارسی "جمشید" نامیده میشد. شاهنامه ی فردوسی، جنگ های ایران و توران را حاصل فروپاشی امپراطوری جمشید به سه کشور ایران و توران و روم میدانست و «ایران» اصلی که فارسی هندی ظاهرا داشت زبان آن تلقی میشد بخشی از کشمیر بود. مواجهه ی ایران با توران، مسلما مرتبط با حمله ی سلطان محمود غزنوی به کشمیر بود. سلطان ترک دو بار در لشکرکشی از منطقه ی "توسا میدان" در کشمیر دچار شکست شد و نتوانست بیشتر در جنوب پیشروی کند. این یادآور منسوب شدن فردوسی به طوس به جای توسا است و جالب این که یکی از نام های کشمیر، فردوس یعنی بهشت بوده است. بنابراین فردوسی طوسی همان کشمیری مقاومت کننده در مقابل ترکان در توسا است که مثل فردوسی طوسی مانع حذف شدن فارسی توسط ترکی در ایران یا کشمیر شده است. درواقع "تخت جمشید" ایرانی ها نیز ظاهرا در اصل خود "تخت جمشید" کشمیر بوده است. چون معبد سلیمان را "تخت سلیمان" و به دلیل تطبیق سلیمان با جمشید، "تخت جمشید" هم میخواندند. یاما یا جمشید، ملقب به آسور بود و سرینگار نیز در اصل "سوری ناگار" یعنی شهر آسور بوده است. استفاده از سوری به جای آسور، نشاندهنده ی تطبیق یاما با سوریا خدای خورشید است که آن هم نامش فرمی از آسور است. پدر یاما به نام ویواسوات هم خدای خورشید بوده و بنابراین باید او را فرم دیگری از خود یاما دانست. نام های آسور و سوریا ریشه ی فرهنگ یاما را در غرب و در سرزمین های سوریه و آسور (آشور) قرار میدهد و آنجا نیز آسور خدایی مشهور بوده و عنوان کامل ترش "آسورا مستاس" ریشه ی نام اهوره مزدا خدای زرتشتیان است. آسوری ها بات لغت "هند" بیگانه نبودند. ناحیه ی سفلای فرات در بین النهرین را هند مینامیدند و در ایران نیز به منطقه ی بین بندر هرمز تا انتهای بلوچستان، هند گفته میشد که اتفاقا همان منطقه ای در ایران است که بیشترین اشتراکات فرهنگی را با مردم شبه قاره ی هند دارد. با این حال و با وجود این که فعالیت چشمگیر اثروان ها یا کاهنان آتش هندو در کشمیر، یادآور آتش پرستی زرتشتی است ولی در نزد هندوان کشمیر، اسوره ها که نام از آسور غرب دارند عمدتا شیاطین تلقی میشدند و در مقابل دئیوه ها (دیو ها) یعنی خدایان نیک قرار میگرفتند. این دشمنی ناشی از ضدیت با اسلام گومدا یا آسیای غربی بود که ادعا میشد مذهب شیوا را درآنجا سرکوب کرده است. "عمر ابن هشام" نام یک عموی محمد پیامبر اسلام تلقی میشد که به جرم پرستش شیوا به دست او کشته شد و هندوها حتی شعری از این عمر ابن هشام در ستایش "مها دیوا" (شیوا) «نگه داشته بودند!». در عوض، کشمیر نگاه ویژه ای به شمال داشت. اگرچه کتومالا یا افغانستان همیشه بخشی از هند تلقی میشد، اما کشمیر مدعی نفوذ در سرزمین های ماورای آن در کشور رامیکا یا رامانیکا یا رامونیکا شامل حوزه ی رودهای جیحون و سیحون و کشور بلخ در جنوب آن در شمال شرقی افغانستان کنونی است. ناگاکومارا از کشمیر به اینجا سفر کرده و پس از غلبه بر یک اسوره به نام بهیمه با دختر پادشاه محلی ازدواج کرده و یک معبد جین دراینجا بنا کرده بود. پس از آن، هندی ها به رهبری کشمیری ها دراینجا فعالیت کرده و یک معبد مقدس و محبوب نارایانا نیز دراینجا بنا نموده بودند. آنها جمعیت اندک مردم دراینجا را به نام شیاطین کوهستان های اطرافشان "کورو" مینامیدند. در قرن 19 عقیده بر این بود که رودخانه ی سایلودا در رامایانا که برهمن ها از آن میگذشتند تا به سرزمین مردمی بسیار خوب به نام اوتارا کورو وارد شوند، لغتا همان سیردریا یا سیحون است. بدین ترتیب فعالیت فارسیان کشمیری در رامیکا افزایش یافت و باعث تولید جمعیت زیادی از فارسی زبانان در ازبکستان و تاجیستان کنونی شد. این مردم، به تازیک یا تاجیک معروف شدند، کلمه ای در اصل به معنی عرب، که ترک ها به همه ی غیر ترک زبانان اطلاق میکردند. طبیعتا این پایگاه هندی در سرزمینی که بخشی از حیطه ی حکومت تزارهای روس بود جهت نفوذ بیشتر در اوتارا کورو یا نواحی مسلمان نشین شمالی تر در روسیه بود. دراینجا برعکس آنچه در گومدا یا آسیای غربی عمل میشد، وظیفه ی قدرت دادن اسلام به گونه ای خاص پی گرفته میشد. قطعا این جا هندوان کوچکترین اهمیتی در داستان نداشتند چون حالا انگلیسی ها رهبران هند و کاشف متون مقدس هندو و زبان مقدسشان سانسکریت، و بنابراین میراث دار برهمن های هندو بودند و وظیفه داشتند برای اسوره های شمال، اسلام آریایی تولید کنند. دلیل این وظیفه هم مشخص بود. روسیه متشکل از یک اقلیت اسلاو مسیحی و اکثریت مسلمان و شمنی آسیایی بود. روس ها برای خوب کردن این مردم با خود، اقدام به انتشار فرهنگ قرآنی و کتاب قرآن در بین مردم نموده بودند. چون فرهنگ قرآنی، عیسی مسیح را پیامبر خدا و مورد احترام میدانست و مسیحیت را یک مذهب الهی میشمرد و میتوانست مردم را به کنار آمدن با فاتحان مسیحی وا دارد. البته ازآنجاکه سوادآموزی همگانی در روسیه فقط در اتحاد جماهیر شوروی به عمل آمده و تاریخ در آن از نو نوشته شده، نکته های مرموز در قرآن پژوهی قبلی زیاد دیده میشود. مثلا اولین قرآن در روسیه را تا دهه ی 60 قرن 19 نوشته ی شاهزاده ای روسی به نام دیمیتری کانتمیر میدانستند ولی پس از آن ادعا شد که این قرآن، ترجمه ای از یک قرآن فرانسوی است که توسط پیوتر واسیلویچ پستنیکوف و به دستور پطر کبیر در اواخر قرن 18 ترجمه شده است. نکته ی عجیب این است که این قرآن تنها در اوایل قرن بیستم کشف شده و معلوم نیست نسخه ی مربوطه واقعی است یا این که قصد داشته واقعیتی را مخفی کند؛ ازجمله این که چرا با وجود ترجمه ی قرآن به روسی، در منابع روسی چیزهایی به آن منسوب شده که در قرآن کنونی نیست. مثلا در کتاب «دادگاه قیصر ترک» (فصل 21) آمده است که قرآن به 4 بخش تقسیم میشود که نام های خود را از چهار شاگرد محمد پیامبر گرفته اند. جزء اول به نام شافعی،عرف را تعلیم میدهد، جزء دوم به نام حنفی، به دعا اختصاص دارد، جزء سوم به نام مالکی مربوط به آداب و اصول ازدواج است، و جزء چهارم به نام حنبلی، تعیین کننده ی قانون مدنی است. امروزه قرآن دارای چنین حدودی نیست و 4 بخش آن نیز نام های 4 فرقه را دارند که ادعا میشود همگی دو قرن بعد از محمد پیامبر ظاهر شده اند. شاید باید رمز این تفاوت را در افسانه های مربوط به تولید نسخه های بعدی و این بار عربی قرآن یافت. توجه داریم که کسی که مسئول تامین متون عربی قرآن روسی به کمک علمای غازان شده بود، ویوورکین پسر بتمن بود که رئیس امور ورزشی غازان بود؛ شخصی سرگردان بین تئاتر و ژیمناستیک که به دلیل ذوق ادبیش مامور ایجاد یک قرآن ادبی و یک زندگینامه ی ادبی تر برای محمد شده بود. این نشان میدهد که معنویت در درجه ی دوم اهمیت قرآن قرار داشت و آدم غربی مسلک و عشق ادبیات و تئاتری مامور آن شده بود که بعید است رذایل اخلاقی منعکس در ادبیات و هنر غرب را رذیلت اخلاقی تلقی کند. آیا این همان ساخته شدن اسلام عربی محمد توسط ایران آریایی نیست که به 1400 سال پیش فرافکنی شده و تمام چیزهای مثبت قرآن را به یک مشت میخواره ی زنباره ی فارسی زبان نسبت میدهد که اشعار کفرگویانه و جبرگرایانه میسرایند و همه هم در اطراف و اکناف امپراطوری اسلامی، فارسی را به یک لهجه –فارسی زبان رسمی سابق هندوستان- تلفظ میکنند؟! این زبان، فقط یک زبان آیینی برای قومی است که مذهبی دیگر دارند: مذهب مادیگرایی و ثروت اندوزی. کاهنان این مذهب، فرقه ی ظاهرا عرفانی تئوسوفی را تشکیل میدهند که اشرافیت انگلیسی را به دنباله روی از اصول پاک و آریایی یک هندوئیسم سر و سامان داده شده از روی بودیسم دعوت میکنند تا تصوف و عرفان را در جهان گسترش دهند، البته فقط برای فقرا و آنهایی که به دست انگلیسی ها بدبخت میشوند تا به حق خود از زندگی راضی شوند؛ به همان شکل که متون عرفانی فارسی از مسلمانان انتظار دارند و به همان شکل که تئاتر زندگینامه ی محمد، مردمان شریف شرق را یک مشت گوشت قربانی بی ارزش در مقابل شمشیرهای لشکریان خیالی اسلام تخیل کرده است.:

“the Turkish religion”: peter andrew: hxmokha: 5/7/2006

مناظری از تاجیکستان

این صحبت از هر جهت برای من ایرانی قابل باور است. مادرم تعریف میکند مادرش که مادربزرگ من باشد و اهل روستای گیلوا در غرب گیلان بوده، هیچ وقت برای منطقه ی خارج از گیلان اصطلاح "ایران" را به کار نمیبرده و برای تمام ایران خارج از گیلان، از لغت "عراق" استفاده میکرده است. کلا دنیا برای او به دو منطقه ی گیلان و عراق تقسیم میشده است و به نظر مادرم، این باید یک ادبیات ارثی بیسوادان از دوران قاجار باشد در زمانی که هنوز دولت پهلوی نیامده و در سوادآموزی خود، مردم را با شهروند ایران بودن خو نداده بود. بازمانده ی چنین ادبیاتی هنوز در گفتار محاوره ی گیلانی ها دیده میشود. مثلا آنها بنا به عادت، بادام زمینی مرغوب گیلانی را به نام معدن بادام زمینی گیلان یعنی آستانه ی اشرفیه، «بادام آستانه» مینامند و آن را در مقابل «بادام عراقی» قرار میدهند که این اصطلاح بادام عراقی، به بادام های کاشته شده در نواحی دیگر ایران اتلاق میشود. بی تردید اصطلاح ایران به این خاطر جانشین لغات دیگر مورد استفاده ی عوام شده که هیچ معنایی را به ذهن متبادر نمیکرده و برعکس اصطلاح "فارس" بار قومی هم نداشته اگرچه همچنان با زبان فارسی عجین شده بوده است. ازاینرو هند آریایی های ایرانی قاعدتا در شمال و شرق و در روسیه و آسیای مرکزی اعلام وجود میکرد که گفته میشد منشا ورود آریایی ها به فلات ایران و نامیده شدن کشور به ایران یعنی سرزمین آریایی ها بوده اند.

اتفاقا این چیز غیر عادی ای نیست. چون هند قبل از این که با جغرافیای شبه قاره تطبیق شود قلمرو نامعلوم پرسبیتر جان یا شاه یوحنای مسیحی شرق از دید اروپاییان بود که معمولا محل حکومتش در شرق دور مغولی تعیین میشد. در مغولستان منطقه ای به نام enetekhag قرار داشت که لغتا همان enetia و قابل تطبیق با هند است. نامگذاری این منطقه بر این اساس استوار بود که آنجا مدعی بود از تغییرات اعمال شده توسط فرمانروایان منچوی چین در مغولستان مصون مانده و هنوز همان هند مسیحی ماقبل بودایی مغول ها است. لغت enetia که با india یا هند تطبیق میشود با لغت آنتیک (عتیق) نیز مرتبط است و entus در ارتباط با آن، معنی دوران باستان را میدهد. Enetia به دلیل شباهت اسمی؟، با انئاس بنیانگذار رم نیز مرتبط میشد که تمدن اروپا نتیجه ی گسترش تمدن رومی او عنوان میشود. بنابراین هند میتواند به وسعت اوراسیا تا انتهای قاره ی اروپا باشد.:

“the word of india”: chronologia.org

گادفری هگینز نیز اعتقادات هند شبه قاره را قابل تطبیق با اعتقادات محدوده ای به وسعت جهان بین چین و انگلستان می یافت. او اتحاد انواع پاگانیسم هندی را تحت تثلیث خالق-نگهدارنده-نابودگر یافته بود که در هندوئیسم به ترتیب برهما، ویشنو و شیوا نامیده میشوند و آنها همان اهوره مزدا خالق نیکو، اهریمن یا شیطان نابودگر، و موجود میانجی بینشان یعنی میترا هستند. هگینز معتقد بود این سه ایزد، همان تولاک، فان و مولاک، سه چهره ی ایزد سه گانه به نام "عین" (چشم) در نزد دروئیدها هستند. در این تثلیث، مولاک خدای نابودگر، همان ملوخ معروف یهودیان است. پیکتت اساس این تثلیث در واحد را به کابیری ها خدایان آهنگران میرساند. چون در آهنگری، شما اول مواد اولیه ی ساخت را با آتش ذوب و نابود میکنید و سپس از قالب گیری مایع مذاب، وسیله ی فلزی خلق میکنید. پس نابودگری، زمینه ی تولید است و دو چهره ی نابودگر و خالق، در چهره ی سومی که خود خدا است جمع می آید. نام کابیری ها از کلمه ی عربی "کبیر" به معنی بزرگ می آید و مذهبشان نیز فنیقی است و چون عبری یک شاخه از زبان فنیقی است در بین یهودیان توسعه یافته است. هگینز، نام کابیری را به "کابور" نیز متصل میکند که به گفته ی تریم در تاریخ شاهان بوهمیا، نام جادوی سامهان magic of samhan بوده است. لغت "مجیک"، به مجوس متصل میشده که تطبیق آن با مغان پارسی تابع زرتشت معمول بود. سامهان همان سامان samanهشتمین کابیری و رئیس کابیری های هفتگانه در ایرلند بود. معادل فنیقی او در ریاست بر کابیری های هفتگانه "اسمون" نام داشت. در نسخه ی مصری کابیری، آنها سیاره های هفتگانه بودند که توسط یک خدای هشتم یعنی پتاح خالق متحد میشدند. اصطلاحات اسمون و سامان، دراینجا به "سامین" ربط پیدا میکنند که اصطلاح کلدانیان برای تاثیر سماوی سیارات و ستارگان بر انسان است. "شم" یا "سخم" نام خدای میانجی بین بعل و خدایان کهتر است و به دلیل میانجی بودن، با میترای پارسیان تطبیق میشود. بعل که دراینجا خدای والا است، همان بلوس یونانی-رومی است. موریس، عنوان کرده که بلوس، نام هرکول هندی نیز هست که هندوستان را فتح میکند و با توجه به بنیاد بابلی-آشوری بلوس، باید او را نمادی از رسوخ آشوریان در شبه قاره ی هند بشمریم. سامان نیز در همین رسوخ، به صورت سامانو تبدیل به یک ایزد هندی شده است؛ همینطور بودا که همان bud خدای ایرلندی است.:

“the celtic druids”: godfrey Higgins: hunter press: 1829 :P176-183

سامان خدای هندی تامین کننده ی نظم بودایی است و در بین بوداییان هند محبوبیت دارد. او را در کنار گل نیلوفر آبی و فیل سفید تصویر میکنند که هر دو نمادهای بوداییند. فیل سفیدی که در رحم مایا فرود آمد و به صورت بودا از او متولد شد، در صورت تطبیق با سامان، او را فرمی از خود بودا معرفی خواهد کرد. بودا یک شاهزاده بود که وقتی خوشی زیر دلش را زد به فقر گرایید و به دنبال حقیقت گشت. در مقابل، نام سامان قابل مقایسه با عنوان "شمن" برای روحانیون تاتار است که به طور سنتی میباید آهنگر میبودند. بنابراین بودا از طبقه ی قدرت، با آهنگری که نابود میکند تا از نو بیافریند، در یک ردیف قرار میگیرد. چنین فرهنگی، این فکر را در سرزمین های تابع خود جا می اندازد که برای آفرینش باید هرآنچه اکنون داریم را نابود کنیم و بدبختانه بیشتر از قدرتمداران، مردم عادیند که از این تز حمایت میکنند چون میتوانند آن را هر وقت خواستند مثل پتکی بر سر همان قدرتمداران بکوبند. محمود درویش در شعر معروف "من یک عربم" بدوی ترین و آشکارترین روحیه ی مردم معمولی خاورمیانه را در زمانی که هنوز نقاب زدن بلد نبودند، در صحبت های یک عرب فلسطینی به یک سرباز اسرائیلی چنین نشان داده بود:

بنویس

من یک عربم

و شماره ی کارت من 50000 است.

هشت فرزند دارم

نهمی در تابستان آینده متولد میشود

آیا خشمگینی؟

بنویس من یک عربم

و همراه دوستانم در سنگ تراشی کار میکنم

و برای هشت کودکم از سنگ ها نان و پیراهن و دفتر فراهم میکنم

بر در بخشش شمایان توسل نمیجویم

و در پیشگاه سرزنشتان حقیر نمیشوم.

آیا خشمگینی؟

بنویس!

من یک عربم

من اسمی بدون عنوانم

انسان صبوری هستم در دنیایی که خشم به وفور در آن یافت میشود

ریشه هایم پیش از پیدایی زمان در این زمان رسته است

قبل از آن که گاوآهن زمین را بشکافد، پیش از سرو و زیتون

پدرم از قبیله ی کشاورزان بود

نه از تیره ی نجیب زادگان

پدربزرگ من کشاورز بود بدون ثروت و بدون نسب

پیش از به نام خواندنم به من

بزرگی و عزت نفس آموخت

من یک عربم.

بنویس من یک عربم

رنگ موهایم شبگون

و چشم هایم همرنگ قهوه ای قهوه

بر سرم عقالی است و بر فرازش چفیه ای

چنان سفره وار و آهن گون

که لمس کنندگان را زخم میزنند

و نشانی من قریه ی گوشه نشین فراموش شده ای است

که خیابان هایش بی نامند

و همه ی مردانش در سنگتراشی ها خاک میخورند

آیا خشمگینی؟

بنویس من یک عربم

که بزرگی پدرانش از او سلب شده

به همراه زمینی که در آن زراعت میکردند؛ من و همه ی فرزندانم

و آنچه از خویشان باقی مانده اند به جز این صخره ها

آیا آنها را هم خواهید گرفت؟

حکومت شما آنچنان بود که گفته شد

بنویس بر بالای صفحه ی اول

من از هیچ کس نفرت ندارم

و بر ثروت کسی نظری نمی افکنم

ولی هنگامی که گرسنه باشم

گوشت غارتگرانم را میخورم

به دور باش، به دور باش از گرسنگیم و خشمم

مطلب مرتبط:

میان لیلیت و حوا: رواج لذت پرستی مدرن به نام مذهب

طناب دار و حلقه های الف ها: بنیاد مذهبی وطن فروشی پول پرستانه در شرق

نویسنده: پویا جفاکش

در 19مه 2021، کشف 7 حلقه ی طناب آویزان مشکوک شبیه به طناب دار از یک انبار ساخت و ساز آمازون در کنکتیکات امریکا گزارش شد. این موضوع، شگفتی بسیاری را آفرید. طناب دار، با خفگی متناظر میشد و یادآور شعار «نمیتوانم نفس بکشم» بود که بعد از خفه شدن جورج فلوید توسط پلیس امریکا زبانزد شده بود، همینطور به شرایط آن زمان امریکا در میانه ی بحران کورونا مرتبط میشد که مردم مثل جورج فلوید نمیتوانستند راحت نفس بکشند و از ترس ماسک میزدند. به طرز غیر منتظره ای روز 26 مه همان سال، یک حلقه ی هشتم در همان انبار کشف و روز بعد در رسانه ها گزارش شد. در این هنگام، یک فعال اینترنتی با نام مستعار رمبو، متنی را منتشر کرد و گیر دادن کدسازان مرموز به آمازون را به سوخته شدن یک مرکز توزیع آمازون در ردلندز در 5 ژوئن 2020 در جریان آتش سوزی بزرگ کالفرنیا مرتبط کرد که همزمان با یک آتش سوزی بزرگ در جنگل های آمازون رخ داده بود. معلوم بود که بین شرکت آمازون، جنگل های آمازون و خفگی آیینی ارتباطی وجود داشت. رمبو معتقد بود که چون همه میگویند جنگل آمازون ریه های زمین را تشکیل میدهد و اکسیژن زیادی تولید میکند و لابد با از بین رفتنش نفس کشیدن سخت خواهد شد، کدگزاران میخواهند از 2020 شامل آتش سوزی شرکت آمازون، نمادی برای فرا رسیدن دوران سنگین سخت شدن نفس کشیدن سیاسی-اجتماعی به ذهن متبادر کنند که با حلقه ی هشتم به جای کره ی هشتم مرتبط است: یعنی هشتمین سیاره بعد از 7 سیاره ی معروف کلدانی در 7 آسمان باستانیان. این هشتمین سیاره لیلیت است که موکل شهوانیت است و دوره ی سخت شدن زندگی افراد به دنبال نابودی هرچه بیشتر ارزش های اخلاقی را بر زمین تحکیم میکند.

درباره ی هشتمین سیاره نباید زیاد فراطبیعی برخورد کرد. به نظر من، آن محصول طبیعی کیهانشناسی کوپرنیکی است که خود از دل کیهانشناسی فیثاغورسی درمی آید که خورشید را مرکز منظومه ی شمسی میداند نه زمین. این که میگویند کیهانشناسی کوپرنیکی، خورشید مرکزی و ضد کیهانشناسی زمین مرکزی بطلمیوسی است دروغ است. کیهانشناسی کوپرنیکی به مراتب زمین مرکزی تر است. اگرچه در آن، خورشید در مرکز منظومه ی شمسی است ولی زمین دقیقا در میانی ترین حلقه ی 7 سیاره قرار دارد ضمن این که در آن فقط جای خورشید و زمین در 7سیاره ی بطلمیوسی عوض شده است. ترتیب سیارات در کیهانشناسی بطلمیوسی و از بالا ترین آسمان تا پایین ترین چنین است:

1-زحل 2-مشتری 3- مریخ 4-خورشید 5- زهره 6-عطارد 7-ماه.

این ترتیب در کیهانشناسی کوپرنیکی چنین است:

1-زحل 2-مشتری 3- مریخ 4-زمین 5- زهره 6-عطارد 7-خورشید.

در این میدان، به جای آسمان ماه، طبقه ی زمین را داریم و ماه جزوی از زمین است. روشن است که میتوانیم ماه را هشتمین سیاره و معادل لیلیت بدانیم کمااینکه معمولا ماه با الهگان مربوط میشود. در این مورد باید متافیزیک فیض را به یاد آوریم که طی آن، روح برای رسیدن به زمین از 7 آسمان میگذشت و خصوصیات آن را به خود میگرفت. حالا به نظر میرسد همان متافیزیک فیض را به زبان کوپرنیکی ای داریم که دنباله ی تئوگونی هزیود است. دوره ی حکومت ساتورن (زحل) که در آن مردم با هم برابر بودند و شیوخ به لحاظ مالی متمایز از مردم معمولی و اربابان چندان قابل تشخیص از بردگانشان نبودند «عصر طلایی» نام داشت. این دوران با سقوط ساتورن توسط پسرش ژوپیتر (مشتری) به پایان رسید و عصر فرمانروایان به وجود آمد. در این دوران، قهرمانان، فرمانروایان ایزدی بودند. در عصر بعدی، مارس (مریخ) که تنها پسر حلال زاده ی ژوپیتر و جانشین قانونی او است، شوالیه ها و جنگاورانی را برکت میدهد که از فرمانروایانی پوسیده و بی ارزش حراست میکنند و سه تفنگدار توماس مان نمونه هایی از آنها هستند. این دوران، زمینه ساز دوران بعدی است که در آن، جنگجویان از شاهان جدا شده و در تمام مردم ضرب شده اند و همه در رقابت با هم برای به دست آوردن یک زندگی مادی مرفه از قماش شاهانند. پس همه خدا هستند ولی خدای مادیات، چنانکه زمین با مادی گرایی شناخته میشود. این انتقال از مریخ به زمین، امروزه به صورت افسانه ی اختراع تمدن در زمین توسط یوفوها تخیل شده است چون در قرن بیستم، معمولا آدم فضایی ها را مریخی میدانستند. بنابراین انتظار داریم در دوره های بعد، مردم به ترتیب به ونوس (زهره) الهه ی شهوات، سپس مرکوری (عطارد) خدای دانش و بلاخره خورشید الهی فیثاغورس برسند. پس تعجبی ندارد که از پس مادیگرایی محض قرن 19 فمینیسم افسارگسیخته و انقلاب جنسی دهه ی 1960 فرا برسد و لیلیت مطرح شود. لیلیت هم ماه است و هم زهره. چون ماه کار سیاره ی هشتم در فرا رسیدن عصر ونوس را به عهده میگیرد. همانطورکه رمبو میگوید سیاره ی هشتم، جایی است که ارواح شریری که به بهشت راه نیافته اند و هنوز دلبسته ی زندگی زمینی سابق خود هستند در آن جای میگیرند و از طریق آن، در زندگی زمینیان دخالت میکنند. پس باید اضافه کنیم که تا قبل از این که ستاره شناسان، نور ماه را انعکاس نور خورشید شناسایی کنند، مردم عقبمانده در ستاره شناسی، نور بزرگ شونده ی ماه در طول شب ها را جمع شدن انوار ارواح مردگان در آن میدانستند و بعد کوچک شدن هلال ماه پس از بدر شب چهاردهم را به مفهوم انتقال تدریجی ارواح پس از دادرسی به بهشت تلقی میکردند. پس طبیعتا سیاهی به جا مانده در ماه، متعلق به ارواح شریران بود که هنوز به زمین نگاه داشتند. به همین دلیل هم بوده که سابقا مردم، ماه را عامل جنون و مسخ میدانستند و همدیگر را از نگریستن به ماه بر حذر میداشتند. چون این اتفاقی لازم برای خورشیدی شدن انسان است، چرخه ی 33 روزه ای که به حداکثر نزدیکی ماه و خورشید به هم می انجامد سبب تقدس عدد 33 در فراماسونری و فرقه های صوفی موجد یا متولد آن انجامیده است.

پس طبیعتا کد گذاران آمازون میخواستند افزایش فعالیت آسمان در زمین از طریق لیلیت را یادآوری کنند و این با سال 2020 که از همه جهت به نظر میرسید آغاز عصر جدید باشد مرتبط شده و در خفگی آیینی بازتاب یافته بود. رمبو ربط این موضوع به خفگی را ناشی از روایت قتل عیسی مسیح با به دار آویخته شدن از درخت عنوان کرد و یادآور شد که به روایتی، با قربانی شدن مسیح در زمین، نیروهای شیطانی موقتا در زمین شکست خوردند و به سیاره ی نادیدنی هشتم عقب نشستند. از آن پس، زمین قلمروی الهی و آسمان فرو فرستنده ی شر بر زمین بود. هم مسیح و هم شیطان قربانی شده بودند ولی شیطان وارونه کار بود و ازاینرو قربانی شدن او به به دار آویخته شدن وارونه ی او شبیه شده بود و به همین شکل هم در تصویر آویزان وارونه ی او در تاروت منعکس شد. در فیلم بتمن کریستوفر نولان، ژست تاروتی او را جوکر میگیرد و جالب این که مخالف جوکر، بتمن است که مسیح در هیسبت یک خفاش است. درواقع جوکر به عنوان بتمن وارونه یک خفاش وارونه آویزان است. از آن جالب تر، ژست پاهای تاروتی مشابه الیوت پیج شلبریتی مورد علاقه ی همجنسبازها است که احتمالا به شیطان زن شده یعنی لیلیت ره میبرد. البته الیوت پیج یک پسر است و این هم به نظر رمبو یکی از ربط های شرکت آمازون به این معرکه است. چون آمازون قبل از این که نام یک جنگل باشد، نام قوم زن های مردمانند بود که ظاهرا از تخیل کردن مردهای همجنسباز به صورت زنی در قالب مرد تخیل شده اند و کاهنه های لیلیت بخصوص در عالم سلبریتی ها نیز زنانی هستند که مثل آمازون ها رفتارهای مردانه دارند. عجیب این که لیلیت در این وارونه کاری، هنوز مکمل نیمه ی متضاد خود یعنی مسیح انجیلی مدافع شرع یهودی است، همان مسیحی که زنا و همجنسبازی را ممنوع میکند. مسیح، آلفا بود و طبیعتا شیطان هم مثل او آلفا بود. معادل آلفا در الفبای لاتین، حرف A است. دوگانه ی مسیح و شیطان، اصطلاح AA را میسازد که در شیطانپرستی الیستر کراولی معروف است. از طرفی A شیطان، وارونه ی A عیسی است و در وارونگی خود به سر یک گاو شبیه است. سر گاو، به دلیل شباهت به جهاز تناسلی زن، نماد لیلیت است و فرود آمدن سر گاو لیلیت بر Aمسیح است. لیلیت، فرم زنانه ی شیطان و معادل لوسیفر ستاره ی صبح است که همان سیاره ی زهره است. ازآنجاکه هوا هم به آسمان نسبت داده میشود، نام اکسیژن عامل تنفس جالب میشود. OXIGINE یعنی از نسل OX یعنی گاو نر که منظور لیلیت است. لغت آلفا نیز از "الف" به معنی ورزاو می آید و تضاد مسیح و شیطان، به نبرد دو ورزاو تشبیه میشود که گاهی یکی سرخ و یکی آبی است. لغت پارادوکس به معنی متناقض نما، در اصل خود، PARA D OX یعنی دوگانه ی گاوی است. نماد معروف تر ضدین تضاد روشنایی و تاریکی است که جمع آنها در روشنایی فلق و شفق است که موکل هر دو هنگام، زهره در مقام ستاره ی صبح و ستاره ی غروب است. معبر ماه به خورشید در حماسه ی کوپرنیکی، از فلق ستاره ی صبح میگذرد.

در رمان های تالکین، مفهوم ستاره ی صبح، به طور ضمنی به اورشلیم سرزمین آسمانی یهودیان مرتبط شده است. یکی از مابه ازاهای اورشلیم در ادبیات تالکینی، اوسگیلیات پایتخت سابق نومه نوری های گاندور است. نومه نور، نام سرزمین جزیره ای بزرگ و باشکوهی در غرب سرزمین میانه بود که بی دلیل بدکاری مردم و فرمانروایانش تباه شد و ساکنانش به سرزمین میانه آمدند و تحت رهبری الندیل، پادشاهی جدیدی را تاسیس کردند. این پادشاهی به زودی به دو کشور آرنور و گوندور تجزیه شد. تردید وجود ندارد که نومه نور، همان آتلانتیس و دو پادشاهی مجزای شمالی و جنوبی، همان اسرائیل و یهودیه هستند که توسط یهودیان مهاجر از مصر ساخته شده اند و در نوشته های افلاطون، تمدن مصر دنباله ی آتلانتیس است. تالکین در نامه به رون بیر در سال 1958 نوشته بود که نومه نوری های گوندور را از روی مصریان ساخته و به مانند مصریان، اینها نیز عاشق ساختن بنا های سنگیند. البته مابه ازای دقیق گوندور، یهودیه است و دنباله ی معماران مصری آن، ماسون های در خدمت سلیمانند. اولین پایتخت گوندور، میناس اتیل به معنی شهر ماه بود. این شهر توسط نیروهای تاریکی شرق به رهبری سایرون نابود شد. سپس اوسگیلات یا شهر ستاره در غرب آن، پایتخت شد. اما به سبب بدکاری هایش به شورش و طاعون دچار شد و بلاخره آن هم در حمله ی سایرون نابود شد. سرانجام، پایتخت در انتقال بعدی به غرب، به میناس آنور یا شهر خورشید منتقل شد که به سبب نقش مهمش در مقاومت در مقابل نیروهای شر، به میناس تیریت یا شهر نگهبان نامبردار گردید. با به پادشاهی رسیدن آراگورن در این شهر، دوران پیشروی سایرون در غرب به پایان میرسد. آراگورن مجددا اوسگیلات را بنا مینهد اما پایتخت در میناس تیریت و شهر سفید آن باقی می ماند. این حرکات در گوندور کنایه ای از اتفاقات بزرگ تر در کل جهان تالکینی است که با جابه جایی تمدن به غرب و سرزمین والار به جای امریکا همراه است. برج سفید شهر سفید میناس تیریت هم چیزی جز کاخ سفید واشنگتون نیست و اوسگیلات تازه بنا شده هم همان دولت اسرائیل است که وظیفه ی اثبات وصل بودن آراگورن و دنباله روانش در غرب به خدا را دارد. میناس ایتیل و اوسگیلات قبلی هم به ترتیب، رم شرقی یا استانبول و رم غربی یا رم ایتالیا هستند. میناس ایتیل که استوارد ها آبادش میکنند همان انگلستان استوارت ها است و این انگلستان است که امریکا را بنا مینهد و سرزمین والار را آباد میکند. درحالیکه میناس ایتیل شهر ماه و نشانه ی شب است، میناس آنور شهر خورشید و نشانه ی روز است. پس اوسگیلات یا اورشلیم که شهر ستاره است در مرحله ی بین آنها یعنی فلق قرار دارد و ستاره اش هم کسی جز ستاره ی صبح یا لوسیفر یعنی زهره یا لیلیت نیست.

اورشلیم یعنی شهر سلیم. مابه ازای دیگر قوم آن در نزد تالکین، سیلماریل های کتاب سیلماریون هستند که نامشان از شاخه ی اصلی قومشان به نام سیلیما می آید و مشخصا همان سولیمی ها از نسل پیسیدی های آسیای صغیرند. SULIMO نام ارباب بادها در نزد تالکین است و مابه ازای یونانیش آئولوس خدای بادها و پسر پوزیدون خدای دریا است. نام پیسیدی ها هم از پوزیدون می آید. لغت PISCES به معنی ماهی از نام پوزیدون می آید چون ماهی ها مثل پوزیدون دریاییند. همانطورکه میدانیم تولد مسیح هم به 2000سال پیش نسبت داده شده چون آغاز عصر حوت یا ماهی است و مسیح هم ایکتیس یا ماهی نامیده میشود. این به سبب تولد مسیح از مریم یا ماری یعنی دریایی است که ناشی از تطابق جهان مادی با تهاموت الهه ی دریا است. این الهه است که در مقام زهره یا لوسیفر، با ستاره ی صبح بین ماه و خورشید تطبیق شده است. و این سه گوهر الهی –ماه، زهره و خورشید- همان سه جواهری هستند که سیلماریل ها بر اساس آن به سه قبیله تقسیم شده اند. این سه جواهر را میتوان با سه حلقه ی الف ها مقایسه کرد. الف یا الب از نام های اروپایی جن است. البی ژن ها که کلیسای کاتولیک نابودشان کرد، در نام به معنی الف زادگانند و این اتفاق احتمالا همان شورش زوال دهنده ی اوسگیلات (روم غربی) و عامل نزول طاعون بر اروپای قاره ای است. خط شاهی الف ها OBERON نام دارد که به یک شاه الف به نام AUBREY یا ABREY میرسد. این لغت، قابل مقایسه با OBRI در منابع روسی و ABAROI در منابع بیزانسی است که هر دو لغت برای قوم تاتار آوار به کار میروند. آوارها در ارتباط با هون های خزریند که مرکز حکومتشان ایتیل در کرانه ی ولگا بوده و ظاهرا میناس ایتیل یا شهر ماه هم همانجاست: یکی از مابه ازاهای رم شرقی که مصدر یهودیان اشکنازی و اشرافیت های ژرمن به اروپای مرکزی و غربی است ازجمله همان ها که امپراطوری مقدس روم را پدید آوردند و رم ایتالیا را مرکز مذهبی آن کردند. ازآنجاکه این یهودیان «سلیمانی» و بنابراین دنباله ی سولیمی های ترکیه یا روم شرقیند حق داشته اند که با استانبول در رم بودن رقابت کنند.

الف های تالکین درباره ی خود لغت QUENDIرا به کار میبردند که با لغت سلتی GWYNEDD به معنی اتحاد قبایل مرتبط است. در افسانه های بریتانیایی، madoc gwynedd نام یک شاهزاده ی ولزی است که در سال 1170 و مدت ها پیش از کریستف کلمب امریکا را کشف کرد و در ساحل آلاباما پیاده شد و در میان سرخپوستان امریکا زیست و خانواده تشکیل داد. معمولا این گوئیند را یک جعل انگلیسی میدانند که در دوره ی الیزابتی برای اثبات حق تصرف انگلستان در امریکا به جای اسپانیا اختراع شده است. در تاریخ ولز، گوئیند نام دولتی تلقی میشود که از شمال غربی ولز برخاست و موفق به تسخیر کل ولز شد ولی در زمان ادوارد اول انگلستان، خودمختاری خود را از دست داد و بخشی از انگلستان شد. اهمیت ولز در تاریخ انگلستان در آن است که غربی ترین قسمت جزیره و مشرف به اقیانوس اطلس و امریکا در آن سوی آن است. اولین رهبر گوئیند ولزی cunedda نام دارد که آوایی بسیار شبیه به نام خودخوانده ی quendi یا الف های تالکینی دارد. نکته ی جالب این است که افسانه های ولزی، نام گوئیند را مرتبط با goewin خدمتکار دوشیزه ی math شاه گوئیند میکنند. مث نیاز داشت که گوئین همیشه پاهای او را در آغوش بکشد وگرنه میمرد. Gilfaethwy برادرزاده ی مث که عاشق گوئین شده بود، به کمک برادر جادوگرش gwydion جنگی به راه انداخت که طی آن و به دنبال رفتن شاه به جنگ، گیلفاثوی به گوئین تجاوز کرد. وقتی مث به گوئیند بازگشت متوجه شد که نمیتواند پاهایش را در دامن گوئین بگذارد چون گوئین دیگر دوشیزه نبود. مث، گوئین را به همسری گرفت تا آبروی خود را حفظ کند و سپس به عنوان مجازات، برادرزاده هایش را تبعید کرد و به مدت یک سال آنها را به یک جفت گوزن، سپس به مدت یک سال به یک جفت گراز، و سپس به مدت یک سال دیگر به یک جفت گرگ تبدیل کرد و طی این سه سال، این جفت ها سه فرزند به نام های hyddwn، hychddwn، bleiddwn به دنیا آوردند که این نام ها در ولزی به ترتیب به معنی گوزن، خوک و گرگند. البته این اسم ها همه بعد از این که مث این بچه های حیوانی را به انسان تبدیل کرد بر آنها نهاده شدند.

این حیوانات، به لحاظ شخصیتی قابل تطبیق با سه گانه ی خوبی و بدی و جمع ضدین و همچنین مابه ازاهای آسمانی آنهایند. گوزن زیبا و علفخوار نشانه ی روز، گرگ درنده و خطرناک، نشانه ی شب، و گراز همه چیزخوار و گاهی خطرناک، چیزی بین این دو است. بدین ترتیب آنها به ترتیب با روز و شب مابین آنها، و به عبارت دیگر خورشید و ماه و زهره قابل همپوشانیند. پس سه پسری که نام های سه حیوان را بر خود دارند اربابان سه حلقه ی الف های تالکین هستند و پدر و مادرشان مسیح مذکر و شیطان زن نما در هیبت لیلیتند. آمیزش این زوج متضاد در داستان نتیجه ی رابطه ی نامشروع یک مرد با یک زن است و جالب این که نام گوئین قابل مقایسه با gwen به معنی زن است. یعنی زن دوشیزه ی داستان، الگوی هر زنی میتواند باشد. و به همین ترتیب، آمیزش پیاپی مردان خاطی با همدیگر به سزای از بین بردن دوشیزگی آن زن، میتواند به آشکارگی همجنسبازی همزمان با افزایش عشق آزاد زن و مرد در قرن پیش معنی دهد. سلبریتی هایی که تلاش زیادی برای شیطانی نشان دادن همجنسبازی بین طرفداران خود میکنند وظیفه دارند تشبیه این موضوع به رابطه ی جنسی مسیح و شیطان به کنایه از آمیزش خوبی و بدی برای تولید امپراطوری اورشلیم نوین را جار بزنند. در این رابطه، مردی که با زن تطبیق میشود شیطان است و زنانگی صلح تلقی میشود درست نقطه ی مقابل مردانگی که با حکومت پلیسی تطبیق میشود. پلیس مثل مسیح نگهبان شرع است و آدم ایدئال مثل شیطان نیازی به پلیس در قانون نامه ی زندگیش ندارد.

درحالیکه بیشتر کشورها از رواج دادن چنین ایدئولوژی اختری ای در کشورهای دشمنانشان خشنود خواهند بود، برای مردم درونی که باید تابع قانون و پلیس باشند، تلاش بر هرچه بیشتر فاصله گرفتن از ادبیات نجومی کتاب مقدس و تبدیل کردن مسیح به یک راهبر انسانی و الگوی زمینی است. خود رم در تلاش برای همین مقصود بود که موقعیت اورشلیم بودن خود را از دست داد. تلاش های او لیلیت را حتی المقدور از مسیح دور کرد و او کم کم به یک زن زمینی به نام مریم مجدلیه تبدیل شد: روسپی ای که برای ازدواج با مسیح توبه کرد. درنهایت، تمام بنیاد اختری فسادآلود مسیح به پای حواری خائنش یهودا نوشته شد که خدا او را به شکل مسیح درآورده و به جای او به دار آویخته شده بود و مسیح به صورت ناشناس در بین مردم به زندگی ادامه میداد تا زمین یک جایگاه الهی و نظرکرده ی خداوند باشد.

این دیدگاه مسیحیان شرقی بود که در قرآن محمدی حفظ شده بود و در قرن 19 مورد توجه امپراطوری تزاری روسیه قرار گرفت. حکومت روسیه از اقلیتی از اسلاوها تشکیل شده بود که موفق به تسلط بر یک اکثریت تاتار و قفقازی شده بودند. به نظر حکومت روسیه، مسیحی کردن یک دفعه ی این مردم شمنی و محمدی کار غیر ممکنی بود ولی میشد با مقدس کردن قرآن در بین اینان، آنها را با مسیح و مسیحیان همدل کرد و ظاهرا قرآن را اولین بار در بین قرقیزها رواج دادند. آنها برای این کار، از قرآنی به زبان عربی استفاده کردند که خود ترجمه از روسی بود و شگفت این که ترجمه ی روسی هم از روی یک ترجمه ی فرانسوی انجام شده بود. قرآن را koran مینوشتند که برعکس آن میشود narok در زبان روسی به معنی قانون و شرع. نامش را با kor به معنی خروس مقایسه میکردند که پرنده ی آفتاب و مقدس بود. همچنین آن را به سبب اسمش به کورش مسیح تورات نسبت میدادند و از قضا جورج را هم برخی تلفظی دیگرگون از کورش خوانده بودند. سنت جورج جنگجو، پیشوای شوالیه های غرب بود و قرآن جورجی هم میتوانست مستمسک خوبی برای تولید یک مذهب جنگجویانه و سرباز ساز برای امپراطوران باشد. همچنین Koran مرتبط با koranet به معنی اعلامیه بود و میتوانست عقبه ی اعلامیه های سیاسی نوین باشد. برای تهیه ی متن قرآن عربی، از دانشمندان مسلمان کازان (غازان) استفاده کرده بودند که به زبان عربی آشنایی داشتند. علت اهمیت دادن به عربی، هنوز تابع تقدس انجیل و برجستگی یهودیت بود. چون عبری که زبان یهودیان است بی تردید دورادور ریشه در عربی داشت و چون انواع مختلف عربی در خاورمیانه رواج داشت به نظر میرسید عربی همان زبان کهن همه ی انسان ها در زمان سقوط برج بابل باشد. با این حال، به نظر نمیرسد عربی فصیح که تاتارهای غازان از آن در تنظیم قرآن بهره بردند چندان زبان باستانی ای بوده باشد. این زبان، حتی در رساندن درست پیام متن دچار مشکل بود و بین سال های 1810 تا 1859 چند بار در متن قرآن عربی، بازنگری شد. تنها از اواسط قرن 19 بود که ترجمه های قرآن به روسی از زبان عربی انجام شد. بلاخره هم برای اثبات این که قرآن عربی واقعا باستانی و قدیمی است، در دهه ی 1860 یک قرآن قدیمی در سمرقند کشف شد که گفته میشد تیمور لنگ آن را با خود از بصره به سمرقند آورده بود. کمی بعد، قرآن قدیمی دیگری هم در مسجد خواجه احرار کشف شد که به عثمان خلیفه ی سوم منتسب بود و به قرآن عثمان نامبردار گردید. مسجد خواجه احرار متعلق به پیشوای صوفیان نقشبندیه بود که در همکاری با قدرت های اروپایی شهرت بدی در بین مسلمانان دارند. ظاهرا نسبت دادن قرآن قدیمی به عثمان، دراصل به نسب آن در امپراطوری عثمانی میبرد نه در حجاز فرضی عثمان. هاگان در سال 1998 از یک پیرمرد ترکیه ای شنیده بود که تا دهه ی 1920 که آتاتورک، قرآن را در حجم عظیم در ترکیه چاپ کرد، بیشتر مردم ترکیه، اصلا قرآن ندیده بودند چه رسد به این که در خانه داشته باشند. قرآن به تعداد معدود از مساجد بود و فقط روحانیون اجازه داشتند به آن دست بزنند. در سرزمین هالی عربی، تا سال 1947 و زمان تاسیس دولت اسرائیل، قرآن کتاب مهمی نبود و در آن سال، تنها به دلیل نیاز برای یک کتاب مذهبی جهت اتحاد بود که قرآن برای عرب ها مهم شد و آخوندها برای اولین بار آن را در حجم عظیم بین اعراب منتشر کردند. جالب اینجاست که مستمسک مطرح شدن قرآن به جای دیگر کتب احتمالی، کشف نوشته های قمران در همان محدوده ی تاریخی بود که برای عرب هایی که دنبال کتاب های باستانی برای بازگشت به اصل خود میگشتند موضوع مهمی بود. به دلیل شباهت لغات "قرآن" و "قمران" ادعا شده بود که قرآن یک بخشی از قمران است و از این طریق محبوبش کرده بودند. عدم اهمیت قرآن تا تاریخ، یکی از مهم ترین دلایل قدرتمند شدن مذهب شیعه در ایران بود چون بیشتر آخوندهای شیعه [معمولا اخباری ها] قرآن را قبول نداشتند و مقائمت در مقابل آن، تا حدودی تا انقلاب 1979 ادامه داشت. به همین دلیل هم بود که انگلستان توانست از تقویت مذهب شیعه در ایران برای حایل کردن آنجا بین امپراطوری عثمانی و مستعمره ی عزیزش هندوستان استفاده کند. یکی از بدترین نتایج نسبت داده شدن قرآن به محمد پیامبر، ایجاد فکر تولید او توسط محمد ابن عبدالوهاب بود که یکی از بازسازی های قرن هجدهمی سلطان محمد فاتح عثمانی در نجد عربستان بود. الوهاب، به معنی بخشنده، لقب الله و عنوان معمول او در نجد بود. با ترجمه ی محمد عبدالله به محمند ابن عبدالله و سپس محمد ابن عبدالوهاب، این دیوانه ی زنجیری تخیل شده برای وهابیت، تبدیل به مرجع تفسیر اصلی قرآن شد. گفته میشد محمد ابن عبدالوهاب اول به نزد المعمر امیر عینیه رفت. ولی چون در انجام قوانین مذهبی سختگیری کرد و حتی سنگسار زناکاران را رواج داد امیر او را اخراج کرد. سپس محمد به نزد سعودی ها رفت و از طریق آنها علیه المعمر توطئه کرد. با ترور المعمر موقع نماز جماعت در مسجد، عینیه متشتت شد و سعودی ها آن را فتح کردند. به نظر میرسد قتل المعمر را میتوان با قتل خلیفه ی دوم "عمر" در مسجد مقایسه کرد که به خلیفه شدن عثمان و از بین رفتن دوران همسانی حاکم و مردم و عدالت طلبی در بین اعراب مقایسه کرد. این همان عثمان دستوردهنده به جمع آوری قرآن بود که کارگزارانش را میشد به حلقه ی محمد ابن عبدالوهاب تعبیر کرد. او نماد عثمانی و ورود سرشت عثمانی مآبان ترکیه در بین اعراب نیز بود. بنابراین المعمر را میتوان به عمل کننده به عمر معنی کرد و آل سعود را همتای عثمانیان خواند. قرار گرفتن این صحنه در قربن 18 نیز هنوز ظاهرا مرتبط با کورانت های قرن 18 است که ادامه ی قرن نوزدهمی آنها روزنامه است. روزنامه در انگلستان قرن 19 پدید آمد. اما به دلیل خفقان حکومتی، بسیاری از روزنامه نویسان، روزنامه های تقلبی از قرن 18 تهیه میکردند که در آن، وقایع قرن 19 را با افرادی با اسم مستعار انعکاس میدادند. درواقع تاریخچه ی اسلام قرن 18 هم همان تاریخ اسلام قرن 19 بود که داشت با قرآن توسعه یافته در قرن بیستم گره میخورد. درواقع قرآن در زمانی داشت در خاورمیانه و هند قرن بیستم رشد میکرد که در روسیه ی پس از سقوط تزارهای سابق، شوروی کمر به نابودی آن بسته بود و حتی اقدام به کشتن دسته جمعی کسانی که زبان عربی بلدند مینمود. بنابراین قرآن خشن عبدالوهابی، تبدیل به سلاح سرمایه داری غرب برای شورشی خشن و ترسناک علیه نفوذ مارکسیسم شوروی در خاورمیانه شده بود. کلودیو موتی که یکی از طرفداران تئوری بنیاد صوفیانه ی اسلام است، بنیاد آن را در آنچه «توحید خورشیدی» میخواند بیان میکند زئوس، آپولو، هلیوس، پرون و تمام خدایان خورشیدی دیگر را تفسیرهای متعدد از ذات انسان در تفسیر اسلامی خداوند و انعکاس آن در خورشید همچون انسان می یابد. وی تنگری پرستی در شمنیسم ترکی-مغولی را نیمه ی کامل کننده ی اسلام سامی میدانست و فتوحات چنگیزخان را دارای همان تعابیر عرفانی ای میدانست که سفرنامه ی اسکندر ذوالقرنین در بین اعراب. بدین ترتیب، اسلام نخستین را یک عامل وحدت بخش به تمام قثاره ی آسیا و قابل انتقال به اروپا می یافت نه مذهب جهادی پروژه ی روتچیلدی-بریتانیایی که مردم قاره را به جان هم می اندازد به جای این که با هم متحد کند.:

“Master of mekane 19:21” : m. kotelnikov : hxmokha: 06/07/2018

سرهنگ فورلانگ انگلیسی، در قرن 19 درباره ی تلاش مذهبی برای متحد کردن مردم در عرفان متحد تورانی-سامی صحبت کرده بود که توسط ختایی های رسوخ کرده در آسیای صغیر انجام شده بود. این ختایی ها تورانی های تحت تاثیر سامی ها در اوراسیا بودند که پس از سفر به جنوب، بر اساس مشابهات زبانی بین سامی ها و تورانی ها نوعی زبان بینابینی تولید کرده بودند که ادعا میشد پایه ی مشترک زبان های عربی و عبری و سریانی و ترکی-مغولی است. این زبان که خود پایه ی زبان های ارمنی و آلارودی شده ، در حمات سوریه آموزش داده میشد و فرهنگ های فنیقی و اتیوپیایی را تحت تاثیر خود قرار داد. علمایش که بعدا در قبرس ساکن شدند، پایه گذاران مذهب زهره یا ونوس در مقام یک الهه ی شهوانیند. شاخه ی کوماگنی ختایی ها که یونانی مآبی را باب کردند و حبرون را مرکز مقدس خود خواندند تمام خدایان و ایزدبانوان را عاشرها و عاشره های حبرون خواندند تا با فرافکنی آنها به همه ی خدایان و تبدیل خدایان محلی به فرشتگان خدایی واحد، کم کم مردم را زیر سایه ی خدای همه ی مردم متحد کنند. نفوذ اینان در مذهب یونانی-رومی در تاثیر آنها بر الفبا و حتی علم لغات مغربزمین خود را نشان داده است. مثلا boot به معنی چکمه همان بتا به معنی حرف "ب" در فنیقی است چون "ب" به جای "ل" نشسته است که و با آمدن بعد از الفف –اولین حرف الفبا- نام "ال" یا خدای فنیقی را کامل میکند. "ب" در حکم خلقت در مقام تکمیل کننده ی خالق است. خلقت حرکت میکند و مثل پا خالق را راه میبرد. "ل" هم L نوشته میشود که شبیه چکمه است ازآنروکه تاتارهای مسافر به جنوب چه در ترکیه و چه در بلخ به چکمه پوشی شهرت داشتند. بنابراین راهبران خلقت خدا رهبران تاتار بودند. "ب" و "ل" در کنار هم، "بل" یا بعل را میساختند که معرف روح خدا در جهان مادی است. کیلیکیه که شامل کوماگن بود مرکز پرستش خدای ساندس یا سندون بوده که همان هرکول است. در یونانی، این کلمه به صورت sandux برای اومفال به کار میرود: زنی که هرکول را به بردگی گرفت و ساندوکس اومفال است آنگاه که پوست شیر هرکول را میپوشد و ادای او را درمی آورد.:

“rivers of life”: v2: james forlonf: green press: 1883 :P541-2
آیا اومفال همان مردی نیست که از درون زن توصیف شده است و همان آمازون یا مرد زن نما نیست که به قول "رمبو" تبدیل به زن مردنما شده و الگوی ونوس شهوانی و زنان ونوسی گردیده است؟ حالا این زن درون را کامل تر داریم: حقیقت سرکوب شده ی مرد که به زنان بیرونی فرافکنی شده تا از مرد در بیرون پوست شیر، حیوان شاهان و جنگجویان دیده شود. مرد نمیتواند در درون زنانگی نداشته باشد. ولی در بیرون باید خود را جنگجویی بیرحم نشان دهد و مثل سندون، زن درون خود را به جای هر گونه عطوفت و انسانیتی سرکوب کند. او نمیتواند غیر از این عمل کند چون اتحاد مملکتش به شاهان منوط شده است و هر مردی دوست دارد مثل شاهان مقدس و خدایی به نظر برسد. چون فرهنگ رهبر پ=رستی در شرق قوی تر از غرب بود و ایزدی بودن اسلامیش درآنجا برجسته تر بود، خیانت کردن به شاه برای خدا شدن حدودی به ضرر او بیشتر رواج داشت و این شد که مسیحیت غربی بهتر توانست قلمرو اسلامی را برده ی دستورات خود کند و آن را تدریجا با خیانت فتح کند. شرق هنوز سندون بود و به عنوان مرد زن شده، لیلیت. مسیح زمینی با آمیختن با این زن آسمانی، تا توانست نسل خود را در شرق تکثیر و آن را بی هویت تر و افسرده تر و پوچ تر کرد. قلمروی که برای رهبران مسلمان عثمانی مقدسش باشد جای خوبی برای تولید امواج خفگی آیینی است و شاید به همین دلیل هم اوسگیلات دوم تالکین باید در آنجایی بیت المقدس خود را میساخت که عثمانی ها آن را بیت المقدس میدانستند.

ورتیگرن یا نسخه ی انگلیسی کورش: چطور حلقه ی سایرون به امریکا رفت؟

نویسنده: پویا جفاکش

در تاریخ 24 ژانویه ی 2019 وبسایت truthscramber.comنقدی بر فیلم inception منتشر کرد؛ فیلمی تخیلی و به شدت پیچیده. قهرمانان این فیلم، دانشمندان مزدوری هستند که با ذهن خوانی، وارد رویای سوژه های انسانی خود میشوند تا اطلاعاتی را از آنها سرقت کنند و یا تغییراتی در اطلاعات مغز آنها ایجاد کنند که به نفع کارفرماهایی که این دانشمندان را خریده اند باشد. این فیلم، محصول سال 2010 بود ولی طی این سال هایی که گذشته و با افزایش بدبینی به رسانه و سیل هشدارها درباره ی مغزشویی رسانه ها حالا خیلی بهتر فهمیده میشد. حالا معلوم بود که این فیلم، نمادین است و در آن، بیداری کنایه از آگاهی، و خواب، کنایه از عالم تخیل و افسانه است. دانشمندانی که در رویا دستکاری میکنند، متخصصان رسانه اند که با محصولات خود، در تخیلات و اعتقادات ما درباره ی دنیا تغییر ایجاد میکنند، تغییری که به نفع کارفرماهای آنها یعنی اربابان زور و زر باشد. در سال 2010 هم این بحث ها بود و کسانی به آن جلب شده بودند و ظاهرا این فیلم قصد داشت تا دیر نشده و قبل از این که همه مطلع شوند با فیلم سازی درباره ی این مزدوران، از آنها قهرمانانی قابل احترام بسازد. نقد فوق نیز به این موضوع توجه داشت و بخصوص توجه خود را روی سرنوشت نقش اصلی فیلم با بازی لئوناردو دی کاپریو گذاشته بود. این شخص، به همراه همسرش به یک خواب عمیق رفته بودند که در آن در عالم رویا ده ها سال در دنیایی عالی و بی نظیر زندگی کرده بودند طوری که خانم باورش شده بود که این زندگی واقعی آنها است. وقتی از خواب بیدار شده بودند خانم فکر میکرد که به خاطر شغل شوهرش در خواب رفته اند و آن زندگی رویایی خیالی، زندگی واقعیشان بوده است نه زندگی سخت و اعصاب خرد کن کنونی. پس کم کم از شدت افسردگی دیوانه شد و کلی مشکل ایجاد کرد و بلاخره هم برای این که از خواب بدی که خیال میکند به آن دچار است خلاص شود خود را کشت تا در آن دنیای عالی خیالیش از خواب بیدار شود. شوهرش هم مظنون به قتل و متواری شد و از دیدن فرزندانش محروم گردید. نویسنده ی نقد میگوید این دنیای خیالی داخل خواب که در زندگی نقش اصلی و همسرش و بعدا در مورد سایتوی سرمایه دار -با بازی کن واتانابه- میتواند ده ها و بلکه صدها و هزاران سال فقط در طول یک خواب کوتاه طول بکشد، کنایه ای از تاریخ است که احتمالا چیزی به جز تخیلات ملت ها نیست: هزاران سال رویا فقط در مدت درس آموزی کوتاه مدت یک نفر بشر. در فیلم، داستان های این چنین طولانی در طول رویا همیشه وقتی روی میدهند که کسی سعی کرده باشد در رویا دستکاری کند و همانطورکه فیلم میگوید این گونه دستکاری ها همیشه توسط افراد آموزش دیده ای که مزدور سرمایه داران هستند درمیگیرد. مابه ازای خارج از فیلم آنها طبیعتا میشود دستگاه های آموزش و پرورش، و رسانه که از دنیا واقعیتی را به مردم نشان میدهند که واقعیت نیست و فقط در رویاهای آنها وجود دارد. وقتی مردم مثل همسر نقش اصلی به طرز ناخوشایندی بیدار میشوند و با واقعیت روبرو میشوند باورشان نمیشود واقعیت جامعه شان این باشد و تمام آن داستان های قشنگی که معلم ها و رسانه از زندگی آدم ها و آشنایی هایشان تعریف کرده اند باد هوا بوده باشند. پس به شدت رنج میبرند و افسرده میشوند و شاید هم مثل خانم داخل فیلم، به فکر خودکشی بیفتند و فکر کنند اگر بمیرند به جایی که دنیا در آن واقعا آن شکلی است که دوست دارند وارد میشوند.

نویسنده ی نقد بالا همچنین به این موضوع توجه میکند که چطور این دستکاری کننده ها میتوانند در رویا یعنی تخیلات مردم دستکاری هایی ایجاد کنند که در واقعیت زندگیشان تاثیر عمیق بگذارد. کافی است توجه کنیم دانشمندان فیلم از طرف سایتو مامور شدند تا در زمان مرگ رئیس یک شرکت، در ذهن پسر و جانشین او تغییراتی ایجاد کنند که او وقتی از خواب بیدار شد دیگر راه پدرش را ادامه ندهد و اصلا هم معلوم نیست پروژه ی رئیس شرکت فقید واقعا به نفع مردم بود یا نه. برای نقش اصلی فیلم، این مهم نیست. مهم این است که آقای سایتو به او وعده داده که اگر به نفع او کار کند، سایتو کل سیستم قضایی و پلیسی امریکا را میخرد و نقش اصلی دوباره پیش خانواده اش برمیگردد که البته مخاطبان هم کورکورانه امیدوارند «دی کاپریو» به هدفش برسد حالا از هر راه ماکیاولیایی ای که شده باشد. منتقد معتقد است که در آخر فیلم هنوز معلوم نیست که دی کاپریو واقعا موفق شده یا هنوز در خواب است. به نظر من این هم به تصوری که ما باید از الانمان داشته باشیم مربوط است. چون واقعیت الان ما هنوز رویایی است که میشود در آن دستکاری کرد. مگر تمام تاریخ ما شخصیت هایش مدام در حال دستکاری شدن نیستند؟ کورش زمانی منفور بود چون محمدرضا شاه منفور از او نیرو میگرفت. دستکاری کننده هایی که آن زمان مردم را علیه شاه میشوراندند حالا خودشان از شاه و کورشش قهرمان میسازند و محمد و علی ای را که یک زمانی در نزد مردم علیه شاه مقدس جلوه میدادند حالا به طرز فجیعی تخریب هویت میکنند و معلوم نیست همه ی این شخصیت ها بعدها دوباره چطور دستکاری میشوند.

اما یکی از نکات مورد توجه منتقد که برای من جالب است و شاید خودش هم متوجه اهمیت آن نشده باشد نقش آب در کمک کردن به قهرمانان دانشمند و خرابکار فیلم است. هر جا بحرانی پیش می آید بلافاصله یک سیل همه چیز را خراب میکند و جالب اینجاست که این سیل میتواند خود قهرمان ها را هم غرق کند. در بنیاد کلدانی اخوت های رمزی اصحاب رسانه در غرب، سیل آب، نمادی از هرج و مرج اخلاقی، اجتماعی، اقتصادی و سیاسی است. تقریبا در تمام جاهایی که رسانه در جاسوس بازی به مدل متخصصین فیلم به مشکل میخورد بلافاصله سر و کله ی یک شورش یا آشفتگی اقتصادی-اجتماعی پیدا میشود.

بیایید این مطلب را از یک بعد فرا امروزی مورد بررسی قرار دهیم تا از طریق آن بینشی از امروز خودمان پیدا کنیم. اگر بخواهیم روند این فیلم را مثل منتقد مزبور به رویای طولانی ای به نام تاریخ فرافکنی کنیم، میبینیم که رویای طولانی هسته ای فیلم که اتفاقا فیلم با عواقب آن آغاز میشود، از پس یک هرج و مرج دریایی در جریان دستکاری ذهنی واتانابه و دی کاپریو در ماموریت اصلی واتانابه به دی کاپریو بروز میکنند. درنتیجه باید تمام رویاهای قبل از هرج و مرج دریایی فیلم را بریزیم دور، که این میشود کل رویای آن سوژه ی اشرافی مهم سایتو به جای تمام پادشاهی های ماقبل هجوم فرضی مغول.

تمدن سنتی به تصریح متون شرقی و غربی، در همه جا با راه سازی و تجارت پروری در امپراطوری پهناور مغول گسترش یافت و این امپراطوری فرضی را عده ی کمی زردپوست بی امکانات با کشتار و تخریب فجیع، و سیاست وحشت سازی ایجاد کردند. اما آیا این غیرممکن نیست؟ آیا تنها دلیل باور کردن این دروغ ها این نیست که زمین را قبل از فتوحات فرضی مغول، مملو از جمعیت فرض کنیم و به جای عظمت و هولناکی دنیای وحش و آدم های هراسان از همه چیز و همه جا، هزاران سال تمدن برای بشر تخیل کنیم؟ تنها پاسخ داده شده به این پرسش ها، همان حقیقتی است که توضیح چرایی تهوع آور بودن تاریخ سنتی و مذهبی تمام این ممالک را میدهد.

دی.کوزنتسف معتقد است که داده شدن اصطلاح "تاتار" به مغول ها پیش از ارتباط یافتن آن با تارتاروس و جهنم، مرتبط با معنی شدن اصطلاح مزبور در ژرمن به سرکارگر است بر اساس ترکیب دو اصطلاح مغولی "تا" به معنی بزرگ و سر و رئیس، و "تار" به معنی یاور در کار. مغول ها بیشتر یک نوع ناظران اجرای منظم تجارت خود بودند و به دلیل مراقبت از راه های تجاری و ساخت موسسات لازم در شهرهای سر راه آن، از مردم انتظار قانونمند بودن و دوری از رفتارهای ناشایست و تهدیدکننده داشتند درحالیکه در همه جا تعدادشان از مدم بومی کمتر بود و حتی سلاح های به دردبخوری هم برای جنگ با مردم نداشتند. برای جبران این کاستی، آنها خود را جادوگر و شرور توصیف میکردند و ادعا میکردند که آنقدر بیرحم و قسی القلبند که از تکه تکه کردن دشمنان خود لذت میبرند. چیزی شبیه پدری که پسرش را تهدید میکند: «چشم هایت را از کاسه درمی آورم» ولی هرگز چنین نمیکند. از همین جا میتوانید بفهمید که مردم در زمان آغاز تجارت وسیع و گسترش تمدن، چقدر بیسواد و ترسو بودند. مردم در باور کردن این گذشته ی نزدیک آنقدر پیش رفتند که وقتی خواستند برایشان گذشته ی دور اختراع کنند هم سرتاپای تاریخشان را با قتل عام و مثله کردن و جنایت ورزیدن انباشتند تا باورشان شود این واقعا دوران قدیم است. شاید از این بدتر؛ مردم آنقدر داغان بودند که خودشان هم رهبران جادوگر و ترسناک خود را از خدای مدافع اخلاقی که آنها توصیف میکردند تشخیص نمیدادند. پس هر کس از هر چیزی صدمه میدید نتیجه ی گناهان و تخطیش از خدای اخلاق ولی به جادوی رهبران بیرحم و فرزانه ی تاتار بود. پس این خدای بزرگ مثل رهبران تاتار عاشق کشتن و مجازات بود پس چرا برای خوشامد مردم و بهبود وضع آنها قانون وضع کرده بود؟ ظاهرا کس دیگری که مردم را دوست داشت به مردم تمدن آموخته بود و چون این خوشایند مغول های خدایی نبود خودشان به دستورات مهربانانه ی آن شخص عمل نمیکردند و مثل این بود که خودشان این شخص را کشته بودند. اگر خدا برای همه ی ما حکم پدر بداخلاق را دارد آن شخص حتما پسر قطعی خدا و از جنس او بود و خودش اراده کرده بود در مرتبه ی رهبران ایزدی، او را نابود کند. این تقریبا مبنای بحث وجود عیسی پسر خدا در مسیحیت است. خدا اراده کرد پسرش کشته شود اما به دست شاه وقت یعنی هرود. قبل از عیسی نیز هرود یک رهبر الهی دیگر به نام یوحنا را که فامیل عیسی بود کشته بود و هر دو آنها را عده ای مسیح نجات دهنده پنداشته بودند. جالب این که جوزفوس نوشته است که هرود، دو پسر خود از همسرش "ماری آمنه" را زمانی که هنوز خیلی جوان بودند کشت به خاطر این که میترسید روزی آنها او را سرنگون کنند. عیسی و یوحنا نیز از ترس مسیح بودنشان کشته شدند چون مسیح کسی بود که بر اساس گفته ی منجمان هرود را سرنگون میکرد. ماری آمنه همسر هرود دراینجا همان ماری یا مریم همسر خدا و مادر عیسی مسیح است. درواقع هرود خود خدا بود که در قالب یک شاه، پسران خودش را میکشت و هرود اصلی کسی جز "راد" یا رعد، یکی از نام های خدای آسمان در بین مغول ها نبوده است. او در تهدید کردن مسیح، حکم اژدها دشمن اسطوره ای مسیح در انجیل را دارد و در بنیاد تاتار تمدن روم اروپایی که از سمت مجارستان به آلمان جاری میشود، حکومت اژدها نشان با سیگیسموند امپراطور اطریشی مجار تبار رم مقدس آغاز میشود. او یک مسیحی پرهیزگار ولی به شدت بیرحم است که اخوت اژدها را برای جنگ صلیبی علیه عثمانی ها در شرق پایه گذاری میکند. عثمانی ها اسلاف مغول های مسلمان روسیه هستند که مسیح را نه پسر خدا بلکه پیامبر او میدانند. عجیب این که چنین ادعایی از سوی یک کشیش مسیحی مجارستانی به نام یان هاوس تکرار میشود و این کشیش پس از محاکمه با سوزانده شدن در آتش کشته میشود. سیگیسموند موقع فراخوانی و محاکمه ی کشیش به او قول امنیت داده بود ولی زیر قولش زد و دراینجا سیگیسموند به پونتوس پیلاطس رومی هم تبدیل میشود که به خود قول داده بود مسیح را نکشد ولی این کار را کرد. درواقع روم مقدس سیگیسموند و روم باستان هرود یک چیزند و این رم تفاوتی هم با اورشلیم محل مرگ مسیح ندارد. از آن مهمتر این که شورای مخالف با یان هاوس و تعیین مذهب رسمی مجارستان، در شهری به نام کنستانس برگزار میشود که به نظر میرسد آن هم معادل قستنطنیه یا کنستانتینوپول (شهر کنستانتین) پایتخت امپراطوری روم شرقی و بعدا عثمانی است. این شورا نیز همتای شورای نیقیه در قستنطنیه است که آریان کشیش را که میگفت مسیح فقط یک پیامبر است محکوم و تثلیث را مذهب رسمی روم شرقی نمودند. یان هاوس درواقع همان مسیح معدوم است و قابل تجزیه به دو شخصیت یوحنا و عیسی به جای دو پسر هرود. یان یا جان، همان یوحنا است. یوحنا عیسی را تعمید داد و درواقع به وجود آورد طوری که انگار شاگردیش را کرده باشد. منظور این است که عیسی مسیح ساخته و پرداخته ی یوحنا و نیمه ی تکمیل کننده ی او است گویی که مسیح اصلی همانی بوده که یان هوس توصیف نموده بود. قتل یان هوس و عیسایش با هم برای دخل و تصرف در عیسی انجام شده است و جالب این که در زمان اعدام یان هوس، یک خورشیدگرفتگی رخ میدهد که یادآور خورشیدگرفتگی در زمان اعدام عیسی است. در جلد 19 تاریخ الیشع روحانی، یان هوس عضوی از مملکت پرسبیتر جان بدعتگزار در شرق خوانده شده که اگر سوزانده شده، به رسم مردم خودش اعدام شده است؛ چون این مردم، محکوم را یا میسوزاندند یا در آب غرق میکردند یا خوراک شیرها و پلنگ ها و خرس ها و دیگر درندگان میکردند؛ آنها به زبان لاتین آشنایی نداشتند و به «زبان کلدانی» صحبت میکردند. فراز آخر این روایت، یادآور به کار رفتن اصطلاح «قیصر کلدانیان» در متون اپوکریفایی درباره ی سزار های رومی است. لغت «آرامی» که معمولا به معنی بابلی، کلدانی، سوری و آسوری استفاده میشد، «رومی» هم تلفظ میشد و بنابراین روم فرم دیگری از دولت افسانه ای کلدانی یا سوری است. لغت قیصر یا سزار هم از "تسور" تلفظ دیگر «سور» می آید و «خسرو» عنوان شاه پارسی کلده هم تلفظ دیگری از همین کلمه است. لغت "سوری" یا «کورو» به سبب اضافه شدن "س/ش" به آخر کلامات آرامی و بعدا یونانی، منشا نام گیری سیروس یا کورش شاه فاتح دیگر پارسی در تورات و متون یونانی است. با جای گیر شدن "ت" و "د" در جای "س" همین لغت، تبدیل به نام "داریوش" دیگر شاه پارسی تورات میشود. بندر "صور" هم مرتبط با سوری و سوریه است ولی چون در یونانی "تیروس" تلفظ شده قوم خیالی دیگری را تولید کرده که بعدا با تروآیی ها تطبیق شده اند. جا به جا شدن "د" با "ر/ل" در یونانی و لاتین نیز سبب شده تا صور را "صیدا" هم تلفظ کنند و در کنار بندر "تیروس" یک بندر "سیدون" هم تخیل شود. سوری ها مدافعان پیامبر بودن مسیح و بی زاد و ولد بودن خدا در کلیسای نسطوری اولیه اند که در سرزمین های مغولی شمال جای میگیرد و مبنای حکومت مسیحی شاه یوحنای کاهن یا پرسبیتر جان میشود. زبان و خط سریانی بر مغول ها تاثیر والایی داشته است. از طرفی این زبان از راست به چپ خوانده میشود و اگر در لاتین آن را از چپ به راست بخوانید که درباره ی اسم ها زیاد این کار را میکردند، لغت "سور" به صورت "روس" خوانده میشود که شده همان قومی که تقریبا میراث مغول های روسیه را به نامشان نوشته اند. اسلاوهایی که امروزه روس نامیده میشوند نیز به خطی مینویسند که خودشان آن را "سیریلیک" یعنی سریانی خوانده اند.:

CHRONOLOGIA.ORG: ISSUE 1785: 17/10/2006

پس رم جدید، رمی است که در آن عیسی «پسر انسان» و تولید یک قوم زمینی نیست بلکه از آسمان می آید و فرهنگی را که معلم بزرگوار انسان ها را انسان میخواند نابود میکند و به صورت کنایی، یان هوس و خود عیسی را به جای معلم و مکتبش میکشد. چون معلم قبلا متعلق به قومی بود که همانطورکه در توصیف مغول ها دیده میشود از نیروهای وحشی طبیعت قابل تمییز نبودند. مجازات هایی که الیشع روحانی در توصیف آنها به کار برده، همان نیروهای طبیعتند که مردم از آنها وحشت دارند: آتش، آب و جانوران وحشی. حتی مقتول شدن نخستین شهدای مسیحی در روم توسط آتش و درندگان، همین ها را تکرار میکند. درواقع مسیح آسمانی، شورشی علیه طبیعت است و روم قبلی نیز چیزی جز جهان طبیعت نیست که نخستین معلمین بشر، قوانین خود را از آن نسخه برداری کردند.

این به معنمای نبردی علیه بنیان طبیعت پرستانه ی بشر است که معنی دادن انسان به جهان را بی ارزش جلوه میدهد تا ماوراو الطبیعه ای راستین را به همراه رشد تمدن مادی و طبیعت کشی در حین آن، بلای جان مردم کند. مدرنیته هرگز ماوراء الطبیعه را از بین نبرد بلکه آن را بر ضد طبیعت راستین توسعه داد و با بی معنی کردن جادوی راستین طبیعت، مردم را از شاد بودن به صرف زیستن در جهان دور کرد تا به جای طبیعت، از جادوهای ماوراء الطبیعی تکنولوژی نیرو بگیرند. ماوراء الطبیعه ی کشنده و بیرحم تواریخ دروغین ممالک که بر تخیلات آنها درباره ی کلیساهایشان استوار است، تنها نسیه ی جادوی دروغین پیامبران و قدیسین فرابشر بود که وظیفه داشت زمینه ی نقد جادوی راستین تکنولوژی مدرنیست های مسخره کننده ی پیامبران را ایجاد کند. الگوی راهبردی این پروژه در تورات دیده میشود و آن، کتاب استر است. در این کتاب و نسخه های توسعه یافته ی آن در ادبیات یهودی میبینیم که چطور شاه آرامی مسلک زمان، با دل سپردن به یک زن یهودی، یهودیان را در مملکت خود تقویت میکند، دشمنان آنها را میکشد و مملکت را دچار استحاله ی فرهنگی به نفع قوم سابقا ضعیف یهود میکند. این پادشاه که اخشوارش نام دارد همان کورش پارسی است. همسر یهودیش استر است و این استر، از دستورات عمو یا پسرعموی خود به نام مردخای اطاعت میکند که بعدا نخست وزیر اخشوارش میشود.

بعضی از ابعاد مهم تر این قصه در تقلیدهای محلی آن در ممالک دیگر فاش میشود. یکی از حلقه های واسطه ی مهم در میان آنها افسانه ی ورتیگرن شاه بریتانیا است. او از سر هوس به یک زن زیبای ساکسون به نام روونا، حاضر میشود در ازای ازدواج با روونا نیمی از مملکت خود را به کنت ساکسون ها ببخشد. ساکسون ها پس از تصرف این سرزمین، شروع به آزار و کشتار و به بردگی گرفتن بریتانیایی ها در آن قلمرو میکنند که به عقیده ی مارک گراف، نسخه ی دیگر کشتار و تحقیر پارسیان توسط یهودیان به دنبال ازدواج اخشوارش با استر است. به یک روایت، استون هنج یادبود برتانی های کشته شده توسط ساکسون ها در انگلستان است. بنابراین داستان ورتیگرن به عقیده ی مارک گراف، حلقه ی گم شده ی تحول داستان استر با داستان قتل عام سنت بارتلمی است که طی آن در شب عروسی "هنری" شاه فرانسه، پروتستان ها به طور دسته جمعی به دست کاتولیک ها کشته شدند. کاتولیک ها پیروان کلیسای رمند و پروتستان ها آنها که به این کلیسا خط بطلان کشیده اند. پس در اصل داستان فقط یک قدیس رسمی میتوانسته جنایتی در حد یک قتل عام را توجیه کند وقتی که این جنایت به نام مذهب ولی توسط یک شاه فاسد انجام میشود. ورتیگرن شاهی بدکار و خودفروخته بود. سرسپردگی او به ساکسون ها باعث شورش پسرش ورتیمر علیه او و ساکسون ها شد. اما ورتیمر به دست نامادری بی اسمش که ممکن است همان روونا باشد مسموم و مقتول شد و ورتیگرن به قدرت بازگشت. ورتیمر دستور داد تا جسدش را در یک هرم در مرز قلمرو ساکسون دفن کنند تا روحش سبب آزار ساکسون ها شود. ورتیگرن پس از بازگشت به قدرت، چنان مغرور شد که به گناهان خود به شدت افزود تا این که مغضوب خدا شد و به روایتی با کاخ و خدمه ی خود در زمین فرو رفت و اثری از او باقی نماند و به روایتی دیگر، حکومت را از دست داد و به آواره ای در به در تبدیل شد که مدام از سویی به سویی میرفت تا این که در فقر درگذشت. تنها دلیل این که ورتیگرن تا آن زمان توسط خداوند تحمل شد رابطه ی غریب او با سنت هرمن بود. ورتیگرن با دختر خود زنا کرده و پسری نامشروع تولید کرده بود. برای این که آن پسر برخلاف خودش عاقبت به خیر شود، وانمود کرد که پدر واقعی آن پسر، هرمن قدیس است و به این بهانه پسر را به هرمن سپرد تا او را در راه خدا تربیت کند. اسم این پسر را فاوست گذاشتند، مخالف لقب پدرش اینفاستوس، کلمه ای به طور لفظی به معنی ناراضی، ولی بیشتر به کنایه از غاصب. خب، این هرمن یک آدم معمولی نبود. مطابق یک داستان، زمانی که در قلمرو شاه بنلی به او ستم شد، خداوند تمام مردم آن سرزمین را به جز مرد نیکوکاری که به هرمن پناه داده بود، در عذاب آتشین نابود کرد. بدون شک دراینجا با روایت دیگری از داستان قوم لوط در سدوم و عموره طرفیم که در آن، دو فرشته مهمان لوط میشوند و مورد آزار سدومی ها قرار میگیرند و ازاینرو خداوند آنها را در عذابی آتشین نابود میکند و فقط لوط و دو دخترش زنده میمانند. پس هرمن یک فرشته یا موجود فراانسانی است و فاوست وقتی دیگر پسر ورتیگرن نیست و پسر هرمن است طبیعتا پسر یک ایزد است. به عقیده ی مارک گراف، ورتیگرن دراینجا همان هرود است، و فاوست همان عیسی مسیح، و هرمن همان روح القدس به عنوان فرمی از یهوه خدای یهود. فرم دیگر او قطعا مرلین است که او هم در زمان ورتیگرن به دنیا آمد و مانند مسیح از زنی دوشیزه متولد شد و البته مثل مسیح هم جادوگر بود. مسیح را بارها با آدونیس مقایسه کرده اند که او هم مثل فاوست حاصل آمیزش پدری با دخترش بود. مادر او "میرا" که نامش فرم دیگری از نام ماری مادر عیسی است، مخفیانه با پدر خود فاونتس پسر بلوس که شاه آشوریان بود خوابید و وقتی پدر خشمگینش او را تعقیب میکرد در جنگل به یک درخت مر تبدیل شد. در همان لحظه پدرش تیری به سمت او پرتاب کرد که به پهلوی درخت اصابت کرد و آن را شکافت و این شکاف بعدا افزایش پیدا کرد و از آن آدونیس متولد شد. این اتفاق را میتوان با قتل همسران نرون رومی و کامبیز پارسی توسط شوهران دیوانه شان مقایسه کرد که هر دو با برخورد ضربات به پهلویشان مردند. همینطور تولد نوزاد از پهلوی مادر یادآور تولد ژولیوس سزار –نسخه ای دیگر از مسیح- از پهلوی مادرش است که عمل سزارین نام خود را از او گرفته است. به روایتی دیگر، گرازی با دندانش پهلوی زن درخت شده را شکافت و باعث امکان توبد آدونیس شد. این حیوان شرور و اهریمنی، باید فرم دیگری از شاه بدکار باشد. مارک گراف، یادآوری میکند که ماری به معنی دریایی هم هست و این اتفاق همتای تولد یهودیت با شکافته شدن دریا توسط موسی موقع فرار او از مصر نیز هست. داستان مصری تکمیل کننده ی آن، داستان فرعون سنفرو است که جواهر یکی از همسرانش در آب افتاد و "ججائیم عنخ" جادوگر دربار، با از میان باز کردن آب موفق شد جواهر را از درون شکم یک ماهی بیرون بکشد. این داستان، نسخه ی دیگر داستان گم شدن حلقه ی قدرت سلیمان در دریا و یافت شدن دوباره ی آن در شکم یک ماهی است و الهه ی دریا نیز به ماهی تشبیه میشود. فصل مشترک آنها یونس است که به شکم ماهی افتد و از آن بیرون می آید چنانکه عیسی و آدونیس میمیرند و زنده میشوند. بنابراین عیسی همتای حلقه ی قدرت سلیمان است و به مانند آن، ابزار قدرت رهبران یهودیت است که سلیمان سلف آنها است. این درحالیست که آدونیس در اصل یک ایزد رویش گیاهان است و مردخای و استر نیز در اصل خود مردوخ و عیشتار خدایان بابلیند که دورادور با آدونیس فامیلند. جوزف اچ.پروستر معتقد است که افسانه ی آدونیس در فرم فعلی خود به همراه بخش اعظم افسانه های معروف دیگر پاگانی، نتیجه ی استخدام افسانه های پاگانی برای فرهنگسازی جدید ازجمله در پاگانیسم هستند:

Chronologia.org: issue 115005: 26/4/2016

به نظرم، این تفسیر، به راحتی عیسی را هم عرض دکتر فاستوس معروف قرون وسطی میکند که جادوگری شیطانی بود چون داریم فاوست پسر هرمن/روح القدس را با مرلین جادوگر برابر میکنیم. وقتی به یاد می آوریم که مرلین را در قدیم آنتی کریست میدانستند نمیتوانیم انتظار داشته باشیم که مرد خدا به ضد خود تبدیل نمیشود. در نمایشنامه ی فاوست گوته، دکتر فاستوس را در قالب یک مرد مقدس می یابیم که روح خود را به مفیستوفلس یا شیطان میفروشد و خدا هم اتفاقا اجازه ی این عمل شیطانی را به مفیستوفلس میدهد. این همان یهوه ی برابر شده با اژدها یا مار است و همو است که در نقاشی های عتیق انجیلی به شکل ماری با سر یک مرد ریشو در اطراف صندوق عهد یهودیان ظاهر میشود. او همان مار حلقه زده به دور درخت بهشت است که در کسوت زمینی خود به دور ستون –یکی از مهم ترین نمادهای یهودیت- حلقه میزند. این مار ظاهرا باید خود شیطان باشد و ترکیب خدا و مفیستوفلس در زندگی فاوست. فاوستوس کیمیاگر، یکی از مهمترین نمادهای ادبی جریان رز-صلیبی یا رزیکروسیان است که از پیشگامان تطبیق عیسی با آدونیسند. آدونیس به عنوان روح گیاهان توسط گراز دشمن غلات کشته شد و از خونش گلی سرخ رنگ رویید که معمولا رز در نظر گرفته میشود و این رز به عنوان نماد مرگ آدونیس، با صلیب به عنوان نماد مرگ مسیح آمیخت. جریان رز-صلیبی در فرانسه قدرت یافت و این بی تردید مرتبط با سنت دنیس قدیس حامی فرانسه است. سنت دنیس را به همراه دو پیرو فرانسویش سر بریدند ولی سر بریده ی خود را برداشت و مسافتی راه رفت و در محلی به نام کاتولا بر زمین افتاد و همان جا دفنش کردند. او و دو همراهش همان عیسی و دو نفری هستند که به همراه او به صلیب کشیده میشوند. ولی اسمش شبیه عیسی نیست بلکه برگرفته از آدونیس است. این سه نفر، همتای سه دانه ای هستند که در زمان مرگ آدم، توسط شیث از بهشت آورده شده و در دهان آدم رو به موت قرار گرفتند و با تولید گیاه زندگی از آنها در جمجمه ی آدم زیر قبر، آن به همراه جمجمه ی آدم، توسط پیامبران به این سو و آن سو حمل شد که آخرین محلش هم جلجتا (یعنی جمجمه) محل مصلوب شدن مسیح بود. ظاهرا این روایت دیگر حمل شاخه ی درخت مقدس به صورت عصا توسط پیامبران بوده که باعث معجزه کردن آنها میشده و آخرین حاملش هم عیسی بوده است. سه دانه ی مزبور را گاهی «سیب آبی» مینامیدند و با انگور سیاه برابر میکردند که وسیله ی تولید شراب است. چون فرم دیگر نام آدونیس، دیونیسوس است که به صورت ایزدی جداگانه تبدیل به روح شراب شده است. نام دیونیسوس هم اتفاقا دوپهلو است. چون میتوان آن را به "دی اوآنس" یعنی خدا-اوآنس معنی کرد. اوآنس مردی ماهی مانند بود که از دریا بیرون آمد و تمدن را به کلدانیان آموخت و این همتای تولد خدایان مسیح گون از الهه ی ماهی گون و دریایی است. اوآنس حتی در شباهت اسمی همان یونس است که از شکم ماهی بیرون می آید. از طرفی یوناه که تلفظ دیگر یونس است با یونا در عبری به معنی کبوتر مرتبط است که پرنده ی روح القدس است و در یونانی با آفرودیت یا ونوس الهه ی عشق و معشوقه ی آدونیس مرتبط است. اوآنس به دلیل ارتباط با آب، همان یوحنای تعمیددهنده به عنوان نسخه ی اصل مسیح هم هست. یوحنا تحت عنوان یحیی، پیامبر مندائیان در عراق است که آنها هم صلیبی را تقدیس میکنند. برخی یهودی ها او را تجسد یک مسیح قدیمی تر به نام الیاس میدانستند که از نظرها غایب شده است. نام اوآنس با کلمه ی اوآنا یا اومان به معنی انسان مرتبط است که معنای نام آدم هم هست. پس جمجمه ی آدم، جانشینی برای سر بریده ی یحیی پس از اعدام او به دست هرود نیز هست. جمجمه ی آدم در زمان سیل بزرگ در کشتی نوح نگهداری میشد که صندوق عهد یهودی ها نسخه ی کوچک تر آن و به مانند آن نامبردار به "آرک" است. پس ستون برخاسته از صندوق عهد نیز همان درخت حیات از نو درآمده از جمجمه ی آدم در کشتی ای است که حکم تولد دوباره از الهه ی دریا را دارد. نام جان یا یوحنا در هندوستان "جین" تلفظ میشود که دینی به نامش در آنجا موجود است؛ آیینی زاهدانه که مذهب بودا نسخه ی دیگر آن به شمار میرود. جینیست ها نیز در نگاره های عتیقشان در حال حمل صندوقی که ستونی از آن بیرون زده، دیده میشوند. کلمه ی جین در زبان هندی هم به معنی انسان است و هم به معنی دوگانگی. ولی جینیست ها آن را به نیکی، خیرخواهی و عشق هم معنی میکنند. این معانی، "جین" هندی را به "جن" یا "ژن" چینی نزدیک میکند که کمال فضایل از دیدگاه کنفسیوس است. علیرغم این که مندایی ها و جینیست ها ملت هایی هستند که در رعایت اصول اخلاقی سختگیری میکنند اما دیدگاه ها درباره ی مکتب سنت دنیس در فرانسه چنین به نظر نمیرسند. معبد دنیس در کاتولا را داگوبرت دوم بنا کرد: یک پادشاه مروونژی. مروونژی ها خود از تجاوز یک هیولای دریایی به جده ی انسانشان پدید آمدند و طبیعتا این هیولا فرمی از اوآنس است که تبدیل به سنت دنیس آنها شده است. تضاد چنین تولدی با قدسیت راهب زاهد را شما حتی در نام کاتولا هم میبینید که به لحاظ لغوی چیزی بین "کاتولیک" عنوان کلیسای رم و "کاتار" عنوان دشمنان مسیحی کلیسای رم است. معبد قبلی دنیس را در قرن یازدهم ویران کردند چون به قول سنت برنارد «کنیسه ی شیطان» و «کارگاه وولکان» بود. وولکان که مسیحیان بارها او را با شیطان و قابیل تطبیق کرده اد خدای صنعت و آهنگری بود و نامش تلفظ دیگر "بعل خان" است. بعل معمولا به ایزدان دشمن یهوه اطلاق میشود. :

“THE ARKS MISSING PIECE”: WILLIAM HENRY: BIBLIOTECAPLEYADES.NET

بی تردید، شیطانی شدن دنیس یا مسیح بنیادی، با دوگانگی او مربوط است: دوگانگی یوحنا که همان دوگانگی جین است و با تطبیق عصای پیامبران با درخت حیات، به رسمیت یافتن شر نتیجه میدهد. چون مار حیات به دور درخت حیات پیچیده و با ضرب شدن در دوگانگی یوحنا، مارهای دوگانه ی پیچیده به دور عصای هرمس خدای دانش را موجد میکند. حالا اگر این دوگانگی از ابتدا دوگانگی مسیح و یوحنا بوده، از این پس یکی از آنها خدا و دیگری شیطان خواهد بود و هر دو هم ظرفیت تطبیق با یکی از این دو را خواهند داشت؛ بستگی دارد در کدام جناح قرار داشته باشید و چه اتهامی را بار کدام جناح دیگر کنید. اما در بحث ما فقط نظر یک نحله دراینباره مهم است: اصل کاری ها یعنی سردمداران بنگاه های زر و زور که مسیحیت را در دنیا گسترش دادند. آنها پیش خودشان چه برداشتی از مسیح داشتند؟ با یک جستجوی دیگر در اساطیر ادبی محبوب این قشر همه چیز روشن خواهد شد.

همانطورکه دیدیم یوحنای تعمیددهنده پیامبر مندائیان است درحالیکه عیسی میخواهد دین موسی را احیا و جهانی کند. حتی میتوان گفت موسی اختراع عیسی –منظور، عیسای سیگیسموندی ها نه عیسای هوسیت ها- بوده تا سخنگوی او باشد و نام موسی هم تلفظ دیگری از "مسیح" لقب عیسی است. البته یوحنا تجسد الیاس نبی تلقی شده که فعلا یک پیامبر یهودی است که البته این هم غیر عادی نیست، چون مذهب موسی نتیجه ی یک دست کاری در مذهب یوحنا و دارای ادوات مذهبی مشابه با آن است هرچند بعدا مندایی گری را نیز به مانند بقیه ی ادیان دستخوش تحریفاتی کرده است.

به نوشته ی مارک گراف، بین الیاس و موسی یک شباهت بسیار مهم وجود دارد و آن دقیقا همان مطلبی است که به سزارین مسیح و تولد آدونیس راه دارد. الیاس با زدن پوست گوسفندی به آب رود اردن، گذرگاهی از خشکی در بستر آب ایجاد کرد و از آن گذشت و همین عمل توسط شاگردش الیشع نیز تکرار شد. همانطورکه دیدیم موسی هم از این کارها کرده است. اما داستان موسی یک جایی برجستگی واضحی دارد. موسی و قومش از دریای سرخ گذشتند و در نقاشی های اروپایی، بارها در صحنه ی این رویداد، آب این دریا سرخ رنگ و همچون خون است چیزی که برداشت اروپایی ها از داستان را روشن میکند. این باید به خون شدن آب مصری ها به جادوی خدای موسی مربوط باشد. این ترکیب هاویه ی آبی با رنگ آتش و خون، نشاندهنده ی گذر از جهنم است و راهبر به داستان هبوط عیسی به جهنم و بیرون آمدن او از آن. موسی تن به دوزخ میدهد تا به بهشت زمینی در ارض موعود برسد. ارض موعود محل طور سینا است که موسی بالای آن با خدا ملاقات میکند و تورات را از آنجا می آورد. ظاهرا در ابتدا این سفر آنقدرها هم که به نظر میرسد مورد رضایت خدا نبوده است. چون به چند روایت میدراشی، موسی با بالا رفتن از کوه به بهشت میرود و درآنجا برای به دست آوردن تورات، با فرشتگان محافظ آن میجنگد و حتی فرشته ای به نام کموئیل را میکشد. بدون کوچترین تردیدی، دراینجا طور سینا همان کوه المپ محل اقامت خدایان یونانی است و موسی نیز کسی جز پرومتئوس نیست که آتش را از زئوس –معادل یونانی یهوه- دزدید و برای آدم ها آورد. این را میتوان با اتهام یهودی ها به عیسی در کتاب "تولدوت یشو" مقایسه کرد که گفته اند عیسی نام سری خدا را بی اجازه ی او دزدید و با آن معجزه کرد و مردم را دور خود جمع نمود. مصلوب شدن عیسی و سرگردانی موسی در بیابان، شاید روایات دیگر مجازات شدن پرومته با زنجیر شدن در قفقاز به سزای این دزدی بوده اند. پرومته در بند بود وقتی یو معشوقه ی زئوس را دید و به یو گفت از نسل پسر یو از زئوس، قهرمانی ظهور میکند که زئوس را سرنگون میکند. احتمالا این قهرمان، هرکول است که بعدها پرومته را از زندان زئوس آزاد میکند و این آغاز سقوط تدریجی دولت زئوس در کلیسای رم همزمان با اختراع پرومته و هرکول و دیگر قهرمانان اساطیر یونانی به مدل اومانیستیش در رنسانس است. احتمالا حتی طرحی از این سقوط در یکی از این منابع یونانی به نام کمدی پرندگان اثر آریستوفانس داده شده است. در این داستان، پیسفتر و اولپید که از آتن دلزده شده اند در جستجوی جایی آرام تر برای زندگی، به کشور پرندگان وارد میشوند و درآنجا شاه پرندگان به نام هوپوئه را راضی میکنند که علیه زئوس و دربار المپی او شورش کند. پیسفتر و اولپید هر کدام صاحب دو بال میشوند و مثل پرندگان در آن سرزمین پرواز میکنند و آدم های دیگری هم به آنجا می آورند و بالدار میکنند. شورش تا زمان شاه شدن پیسفتر در آن سرزمین ادامه می یابد. سرانجام زئوس و دیگر المپی ها مجبور به صلح کردن با پیسفتر میشوند و تاج شاه خدایان بر سر پیسفتر قرار میگیرد. در قطعه ای از موسونیوس آمده که عهد جدید یا انجیل، به شدت تحت تاثیر آریستوفان است و کبوتر پرنده ی روح القدس مسیحی ها در اصل خود همان کبوتر آفرودیتا اورانیا (ونوس) الهه ی شهوت بوده که وابسته به ایزدی کردن پرندگان شده است، اما آنچه آریستوفان یک فانتزی کمدی تلقی میکرده، در انجیل به صورت یک مکاشفه ی عمیق درآمده است. روشن است که کل این جریان، به هدف خدا کردن گروهی از آدمیان و گرفتن جای خدای آسمان به تقلید از آنچه عیسی مسیح ادعا کرد، بوده و فقط به دلیل مخالفت صریح عمومی ای که قطعا در ابتدا با این فکر به عمل میآمد، در قالب خدا پرستی و اخلاق قدیم جا زده شده است تا کم کم با ایجاد جهنم اخلاقی و فیزیکی برای آدمیان، دریای سرخ سفر به سرزمین خدا و فتح آن به وجود بیاید. مارک گراف معتقد است که مصری که آغازگاه این سفر است همان شوشی است که اخشوارش بر آن حکومت میکند. عید پوریم که در آن یهودیان به سبب کشته شدن پارسیان به دست اجدادشان شادی میکنند نسخه ی دیگر عید فصح است که در آن، یهودیان به شکرانه ی کشته شدن مصریان به معجزه ی الهی توسط خدایشان شادی میکنند و خون میخورند. در هر دو افسانه، خدای یهودیان، ملت یهود را از دست قوم غالب بر آنها نجات میدهد و آنها را به بهروزی میرساند. هامان نخست وزیر اخشوارش که دشمن یهودی ها بود و بر درختی به دار آویخته شد همان فرعون بود که در تعقیب یهودی ها در دریا غرق شد. جانشین شدن هامان با مردخای، همان تغییر ماهیت سیاست و جهانبینی در مملکت و جهان، از کلدانی-آرامی به یهودی است و درست مثل سفر موسی، این تغییر در ابتدای خود، سست شدن تقریبا تمام قوانین اخلاقی باستانیان تحت هدایت یهود را از خود نشان خواهد داد. شکوه یافتن رم و رواج بازار و بانکداری در رنسانس که زمان کشف یا درواقع اختراع انجیل و متون کلاسیک یونانی-رومی است، بلافاصله اقدام به پوشاندن جامه ی عمل به این تغییر نموده است.:

Chronologia.org: issue 11505: 26/4/2016

به نظر من،آنچه میتوان دراینجا به اظهارات مارک گراف افزود این است که طغیان پرندگان به رهبری یک انسان علیه خدایان در روایت آریستوفان، باید همان طغیان سلیمان ابن داود باشد که بر پرندگان حکومت میکرد و زبان آنها را میفهمید و همانطورکه میدانیم سلیمان جد افسانه ای و کهن الگوی رش گلوتا یا رهبری یهود است. این سلیمان بود که به دلیل نافرمانی از خدا، با گم کردن حلقه ی قدرت خود ، حکومتش را از دست داد و با به دست آوردن حلقه اش از داخل شکم ماهی در دریا، مجددا به قدرت بازگشت. آیا این فاصله ی بین دو حکومت سلیمان همان فاصله ی بین آدم و دوران مدرن بعد از جدایی افتادنشان با سیل نوح نیست و شبیه به ادعاهای گماشتگان علمی رهبران جریان فعلی جهان که میخواهند آدمیزاد را به اصل حیوانی و اولیه اش در ماقبل تاریخ بازگردانند به این ادعا که اصل قانون انسانی چیزی جز حیوانیت نبوده است؟ آیا این همان یک بار سقوط ورتیگرن به دست پسرش و سپس بازگشت ورتیگرن به قدرت نیست و آیا تداوم مسیر ورتیگرن پس از ناپدید شدنش به پسرش فاوست یا همان مرلین آنتی کریست وانهاده نشده است؟ به هامان مزاحم در کتاب استر توجه کنید. مارک گراف نوشته است که خوراکی محبوب یهودی ها در پوریم، شیرینی ای به شکل گوش موسوم به گوش هامان است چون موقع اعدام هامان گوش هایش را بریده بودند و او جای گوش هایش را با روسری پوشانده بود. مارک گراف حدس میزند که این باید روایت دیگری از اسمردیس دروغین در تواریخ هرودت [در کتاب های درسی ایران: بردیای دروغین] باشد که مغی بود که خود را اسمردیس پسر سیروس جا زده بود و قدرت را به دست گرفته بود و با مهربانی کردن به همه ی ملت ها و از بین بردن امتیازات پارسیان، باعث خشم پارس ها شده بود. او زمانی لو رفت که همسر اسمردیس به پوشانده بودن همیشگی گوش های او شک کرد و در خواب، دستمال را بالا زد و دید او گوش ندارد. میتوان گفتار مارک گراف در اینجا را به یکی از گفتارهای فرازین درباره ی یکسانی سیروس و کورش و داریوش ربط داد. درواقع داریوش که حکومت اسمردیس را سرنگون میکند و قدرت را به پارسیان بازمیگرداند همان کورش پدر اسمردیس است و رفت و برگشت او همان رفت و برگشت ورتیگرن است و این ورتیگرن در زمین فرو میرود و هیچ نشانی از او باقی نمیماند تا مخاطبین تاریخ تعجب نکنند که کورش و داریوش و ورتیگرن تا حالا کجا بوده اند که پدرانمان آنها را نمیشناختند. خب؛ آنها فقط و فقط در کله ی یک مشت سرمایه دار زندگی میکرده اند که برنامه داشته اند برای فرهنگسازی خود، عقبه جعل کنند و به کمک آن، مردم را مثل عیسی به «اصل» خود بازگردانند. پارس ها یا فارس های کورش همان فریسیان یا پیروان داود و سلیمانند و ازدواج اخشوارش یا کورش با استر، بهانه ی افسانه ای فریسی شدن مردم جهان و تغییر مرامشان از کلدانی و مندایی به یهودی مآبی.

یهودی مآبی با مادیگرایی شناخته میشود و تصور میشود انسان نیز در آغاز خود و زمانی که کهن الگویش آدم بود فقط به نیازهای مادی خود فکر میکرد و همچون حیوانات موجودی کاملا غریزی بود. بازگشت به آدم با یک درخت در کله اش، یعنی این که درخت ایزدی باغ عدن باید در کله های تک تک آدم ها رشد کرده و در وجود همه ی ما ریشه دوانده باشد و طبیعتا هم این درخت ابدا آسمانی نیست و مطابق با کله ی حضرت آدمی فکر میکند که انتظارش از دنیا در حد یک جانور و در نهایت خود، یک میمون انسان نمای داروینی است. ولی انسان هنوز انسان کابالا و بنابراین کیهان کوچک است، منتها کیهانی بدون آسمان و همهویت با زمین.

در مذهب کلدانی، هفت سیاره داشتیم که به جای 7 آسمان زمین را تحت تاثیر خود قرار میدادند. پیروان ایده ی زمین تخت نیز به میزان این 7 آسمان، 7 لایه زمین در زیر پای ما قرار داده بودند و 7 طبقه ی جهنم تخیل کرده بودند که سیارات در غروب خود در آنها به سر میبردند و جهنم 7 لایه ی مزبور همان سرزمین تاریکی بود که موقع هبوط خورشید در آن، تاریکی بر جهان سایه می انداخت. آسمان زمانی حذف میشود که آن و زیر زمین در تاریکی با هم برابر شوند. تاریکی، هر روز، خورشید را از شرق تا غرب جهان دنبال میکند. مابه ازای انسانی آن در حد جمعیت ها و نژادها قطعا "ارباب حلقه ها" ی تالکین است که نیروهای تاریکی، الف ها و آدم ها را در شرق تهدید میکنند و پیوسته به سمت غرب متواری میکنند. قرار است تاریکی آنقدر در غرب گسترش یابد که درنهایت مردم با گذر از دریا به سرزمین والار در غرب جهان زمین-تخت ها بروند که معادل امریکا است و این مردم، مردم سرزمین میانه اند که قرار است یک سرزمین میانه ی جدید در آن بنا کنند. وقتی که آسمان به زمین دوخته شود، این سفر جغرافیایی به غرب، همتای سفر عرفانی به جهان زیرین است. میانه ی 7 آسمان از آن خورشید است و سفر از شرق به غرب هم سفر خورشید است. همهویتی با زمین، همان خلاصه کردن زیست انسان در کالبد فیزیکی او است که آن هم از 7 چاکرا تشکیل شده است که چاکرای میانی یا قلب، معادل خورشید است. قلب مرکز احساسات بشر است و راهبر به دوگانگی. یادآوری میشود که فیزیک انسان قابل تطبیق با درخت کابالایی آدم-کدمون است و همتای آن در مقام درخت باغ عدن، درخت کیهانی یگدراسیل است که 9 جهان را به هم وصل میکند. این 9 جهان در 7 طبقه اند ولی مابه ازاهای طبقات متصل به جهان میانی به جای قلب، مثل کلیه ها و ریه های انسان دوگانه اند و مستقیما هم به جهان میانه وصلند. چون میخواهند دوگانگی احساسات انسان را نمایندگی کنند که دوگانگی خورشید با آن مطابق شده است. این دوگانگی باعث نبرد نور و تاریکی است که به خوبی و بدی تشبیه میشوند و به چرخه های ماه و خورشید مربوطند. هر دو چرخه ی خورشید و ماه در آسمان سیری شبیه عدد 8 انگلیسی دارند و در کنار هم سازنده ی عدد 88 هستند. چرخه ی عطارد 88 روز طول میکشد و مارهای دور عصای هرمس خدای عطارد، به جای ماه و خورشید یا شب و روزند و ظاهرا به همین دلیل "هشت" انگلیسی شکل 8 است. آنها ضرب مار دور درخت عدن در عدد 2 هستند. همچنین 8 آگوست به خاطر این که معادل روز 8/8 و بنابراین تکرار دیگری از دو 8 است، زمان باز شدن یک دروازه ی اختری به نام «دروازه ی شیر» تلقی میشود که در آن زمان، آسمان تاثیراتی بر زمین مینهد. این عقیده در اخوت «پسران کابالا» در هالیوود شایع است. در ادامه توجه میکنیم که این 88 به لحاظ انسانی ازآنرو مهم میشود که آسمان در انسان فرود آمده و کهن الگوی این هبوط عیسی مسیح است. عیسی به عنوان کسی که بعد از اتمام یک دوره آمده، به سیزدهمین ماهی که بعد از یک سال 12ماهه می آید تشبیه میشود و ماه های قبلی تحت تاثیر او به 12 عدد حواری او تبدیل میشوند و خود عیسی در مقام رئیس آنها معادل عدد 13 میشود. 88 از پس 13 عدد 1388 را میسازد. 1388 میلادی، سال تکمیل نسخه ی تجدید نظر شده ی انجیل وایکلیف است که اولین انجیل بهزبان انگلیسی و عامل اصلی آشنایی انگلیسی ها با داستان های کتاب مقدس وانمود میشود. گفته شده نسخه ی اول این انجیل در سال 1382 میلادی تکمیل شده بود و پس از آن بازنویسی آن تا 1388 طول کشید. اما باید دقت کنیم که عدد 8 انگلیسی شبیه حرف B نیز هست که دومین حرف الفبا و گاهی معادل عدد 2 است. ازاینرو سال 1388 و 1382 دو نسخه از یک داستان را جادو میکنند و آن تطابق گسترش فرهنگ انجیلی در بین انگلیسی زبانان با چرخه های خورشید و ماه و نظم جهان است. بنابراین انگلیسی ها هستند که وسیله ی زمینی کردن خدا در اورشلیم جدید یعنی واشنگتون دی سی امریکا را دارند و باید آن را تبدیل به مرکز نظم نوین جهان پیش رو کنند. 88 یا BB شبیه به چهار حلقه است و هر حلقه به کنایه از چرحه و دربردارنده ی همه چیز، کنایه ای از الفبای 22 حرفی عبری نیز هست. اگر دقت کنید ضرب 22 در 4 عدد 88 را میسازد. این 4 حلقه مابه ازای آن چهار دنیای اطراف سرزمین میانی در یگدراسیل هستند. سرزمین میانی، زمین خورشیدی است و دو طبقه ی زیرین و زبرین شامل هر یک دو دنیا متعلق به مریخ موکل جنگ و رقابت، و زهره یا ونوس موکل عشق و شهوات است. دوگانگی این دو، همان دوگانگی ضد و نقیض عشق، و دوگانگی ضد و نقیض خودخواهی است که مجموعه ی آنها جهان ما در سرزمین میانه را شکل میدهد. آنها جهان 7گانه را به جهان 9گانه ای تبدیل میکنند که معادل 9 حلقه ای است که در رمان ارباب حلقه ها انسان ها را برده ی رهبر نیروهای دوزخی به نام سایرون میکنند. در این رمان، حلقه ی اصلی و رهبر حلقه ها که همان خورشید و زمین است در شایر در غرب سرزمین میانه (همان انگلستان) به دست هابیت ها می افتد و با نابودی حلقه سایرون شکست میخورد. هابیت های قهرمان که نجات سرزمین میانه مدیون آنها است راهی غرب و سرزمین والار یا امریکا میشوند و بدین ترتیب هویت سرزمین میانه نیز با آنها به آنجا منتقل میشود. نکته این که این حلقه توسط دو هابیت ماهیگیر از درون آب ها پیدا شده و درواقع حکم یافت شدن مجدد حلقه ی سلیمان را دارد. بدین ترتیب انگلیسی ها حلقه ی سلیمان و با آن حکومت ورتیگرن را از نو احیا کرده اند و بعدش مجبور شده اند که خودشان حلقه و ورتیگرنش را با هم به جهنم جوشان زیر زمین بفرستند. برای تقدیس این عمل در تواضع انگلیسی که میخواهد خودش را عمل کننده به دستورات آسمانی ملت ظاهرا متفاوتی نشان میدهد، حلقه ی سایرون در شرق و در کوه آتشفشانی که مابه ازای طور سینا و محل تجلی خشم آتنشین یهوه است به گدازه های جهان زیرین تقدیم میشود. البته همانطورکه دیدیم برای سرزمین میانه و قوس فضا-زمان انیشتینیش، امریکا خودش زیر زمین است و الان هم حلقه درآنجا به حکومت خود ادامه میدهد اما یک حلقه ی ذوب شده و آمیخته به جان کل جهنم و انسان هایش: انسان های سرزمین دموکراسی که همه شان مثل سلیمان، انتظار شاه بودن و تفرعن دارند.

مطلب مرتبط:

تاریخ به روایت ارباب حلقه های تالکین: ما در عصر سایرون هستیم.

دانلود کتاب «مذهبی به نام بی خدایی: جن ها، ایدئولوژی های مدرن و خدای درون»

نویسنده: پویا جفاکش

بخشی از کتاب:

در مقاله ای از "ساندی میل" یک افریقایی تعجب میکند از این که خدای استعمارگران در مسیحیت تبلیغ شده در افریقا نه به نام های اصیل خود بلکه تحت عنوان گاد مطرح شده است. به تحقیق نویسنده در دایره المعارف های غربی، این کلمه از زبان سوری توسط مسیحیت اخذ شده و در بدو خود بیشتر به معنی بخت و اقبال به کار رفته است. ولی بعدش مسیحیت، آن را تحت مفهوم خدایان مشرکین به کار برد. زمانی که مسیحیت به تویتون های آلمانی عرضه شد، نه نام های معمول خدای یهودی-مسیحی چون یهوه یا ال الیون یا حتی دئوس، بلکه گاد و تلفظ های دیگرش چون گاود یا گوت یا گوذ مورد استفاده قرار گرفتند. به نوشته ی یولیوس پوکورنی، تنها واژه ی اصیل ژرمن که از این کلمه موجود است، به معنی جفتگیری بین جنس های نر و ماده ی موجودات بوده است. یک دلیل اصلی این موضوع آن است که خدای مسیحیت برای فهم شدن توسط تویتون ها از ابتدا بیشتر با ظاهر و صفات انسانی نمایش داده شد و بیشتر شبیه گادهای مشرکین آلمانی بود تا خدای فرابشر مسیحی ها. ازاینرو خدا از ابتدا در مسیحیت اروپایی، موجود دم دستی بود که هر انسان جاه طلبی میتوانست مقام او را تسخیر کند و به همین دلیل هم این بیشتر اومانیسم با شعار خدا شدن انسان تحت اراده ی خود بود که کلمه ی گاد را برای خدا جا انداخت و توصیفات ماهوی آن را برای پیشبرد سکولاریسم به پیش برد:

“who is almighty god in zim constitution?”: shingairuk wata: Sundaymail.co.zw

اصلا عجیب نیست که خدای کلیسای غربی، بیشتر تویتون باشد تا مسیحی اصیل. درواقع بنیانگذار امپراطوری مقدس روم به مرکزیت کلیسای کاتولیک رم را شارلمانی دانسته اند که خود، به روایتی از خودی ها، تولید مستقیم نسل گادها یا خدایان آدم مانند بومی بود. شاه پپین، پدر شارلمانی، در کلبه ای در جنگل به «برتای پا گنده» برخورد و با او آمیخت که ثمره ی این رابطه، به دنیا آمدن شارلمانی بود. برتا فرم زمستانی و برفی هرتا یا هولدا الهه ی زمین است که مادر اجنه و الف ها به رهبری لوکو یا لوکی است. فرزندان او در جایگاه شرند در مقابل اسوس یا اسینوس و نیروهایش در آسمان. با این حال، زمین و آسمان در فرم مالوفشان با هم زن و شوهرند و در این حالت، هرتا معروف به فرکا یا فریگا یا فریا است و شوهرش موسوم به فری یا فریگ یا اودین. علت نامیده شدن هرتای زمستانی به برتا، درآمیختن نام او با "پر" یا "پور" به معنی آتش است که در انگلیسی "فایر" تلفظ میشود و اجاق گرم کننده ی خانه در ایام زمستان را به این الهه اختصاص میدهد. هرتا صاحب کوهستان نیز بود و در این حالت، "ونوس برگ" [یعنی ونوس بلندی] نام داشت. درواقع این الهه، همان تویسکو یا تویستو یا تیوت منشا نام قوم تویتون بود که مسئول زندگی زمینی انسان ها محسوب میشد چون پدر مانس یا مانوس نخستین انسان بود. او درواقع همان دئوس یا زئوس خدای روم است و نامش وابسته به تحوت یا هرمس مصری نیز هست. ازاینرو نام دیگر او "هرمن سئول" یا هرمس خورشیدی است. ونوس که صورت مادینه ی او است، صورت او در برج میزان (مهرماه) است که در آن او به صورت سیاره ی زهره موکل آن برج، حالت زمینی پیدا میکند. توئیستو یا هرمن سئول، در اصل خود، همان عاشر از خدایان سامی است که به شکل مردی با سر شیر تجسم میشد و ازاینرو گربه ها نیز حیوانات اویند. ترکیب شیر-انسان او به شدت یادآور خرس است و ازاینرو در نواحی مرکزی اروپا خرس فرم زمستانی و زنانه ی توئیستو بود درحالیکه در اسکاندیناوی، خرس، او را در تجسم خدای نرینه ی جنگ نشان میداد. توئیسکو منشا نام ایالت توسکانی در ایتالیا نیز هست که ساکنینش یعنی اتروسک ها را معلمان تمدن رومی در ایتالیا خوانده اند. اتروسک ها را منشا گرفته از ترکیه و دارای تمدنی با ریشه ی سامی بین النهرینی دانسته اند. این مردم در ایتالیا کلمه ی "تاسک دیو" را به معنی قدرت خدایی زنانه استنباط میکردند و به سرس الهه ی زمین نسبت میدادند. ازاینرو سرس را در ایرلند، "تاسک وان ایت" میخواندند و به بانوی غله ترجمه میکردند. تایسگ یا تاسگ که تلفظ دیگر کلمات تاسک و تویسکو است، در ایرلندی معادل "یا" و "یه" استفاده میشد که همان یهوه خدای یهودی-مسیحی است. مذهب او درواقع فرمی از خورشیدپرستی شهر کوثا در عراق با برجستگی دوزخ و در ارتباط بسیار نزدیک با "قانون" یا شرع یهودی بود که در مهاجرت به شمال، توسط اسکیت های ترک نژاد اخذ و به اروپا وارد شده بود. ترک ها معتقد بودند خداوند انسان را در روز جمعه خلق کرده است و جمعه (در انگلیسی: فرای دی) روز فریا است. در دانمارک، اسکیت ها را بلگ مینامیدند و از نسل "اشقر" [همان عاشر] و "امبلا" میخواندند که به آتش و درخت مجسم بودند و همان آدم و حوای سفر پیدایش بودند. آمیزش درخت و آتش، همان درگرفتن آتش به هیزم اجاق بود که بیشتر در ایام سرمای سال –از مهرماه به بعد- لازم می آمد:

“rivers of life: v2: j.g.r forlong: celephais press: 2005: p217-222

بی تردید، خدا در مقام الهه ی برانگیزنده ی آتش، با هستیا یا وستا الهه ی آتشدان رومی (ایتالیایی) در ارتباط است. فورلانگ معتقد است که تپه ی پالاتین در رم ایتالیا، لغتا همان پالستین یا فلسطین محل زیست یهودی ها است و تپه هم نسخه ای زمینی از کوه صهیون است. الهه ی آتش در درون آتشدان نیز نسخه ی دیگر الهه ی مار است و سر بریده ی مدوسا زن هیولایی را که موهای سرش مارند، با ظرفی که مارهای آتشین از آن برمیخیزند در یک ردیف قرار میدهد. مار دراینجا جانشین اجنه و شیاطین است. تمثیل دیگر چنین ظرفی، جام شراب است که از آن شیاطین زبانه میکشند و این تمثیل، بخصوص در ادبیات فارسی دارای بار سنت ستیز شدیدی است که دقیقا با باخائیسم و آیین های ارجی سبت یهودی قابل مقایسه است. نوشته اند که در جادوگری کاهن افیت آپولو خدای خورشید در بوئتیا، مارها به سنگ تبدیل میشدند و از سنگ، ظرف و گلدان تهیه میشد. در جریان یک تجمع سران شهر تروآ، ماری که در بالای درختی پرستوها را شکار میکرد به یک سنگ تبدیل شد.:

Ibid: v1: p194-5

ظرف، نماد واژن است و ماری که به ظرف تبدیل میشود الهه ی اژدها است که مارها موجودالت اویند. مدوسا نمونه ای از این زن اژدهایی است. او نسخه ی دیگر تهاموت اژدهای دریایی است. پرسئوس که سر مدوسا را از تنش جدا کرد قاتل یک اژدهای دریایی نیز شد تا همسر آینده اش آندرومدا را از چنگ اژدها آزاد کند. درواقع سر بریده شده ی مدوسا و آندرومدای آزاد شده از اژدها یک چیزند. نیکولاس دو ور، اژدها بودن زن را به هاویه ی رحم او مربوط میداند. رحم زن حکم مینوتائور یا هیولای انسان-گاو را دارد و اژدها حکم مارپیچ معماگونه ای را که مینوتائور در آن است. چون دستگاه رحم زن، شکلی شبیه سر یک گاو دارد و این گاو، مینوتائور آدمخوار است که جوانان دختر و پسر را خوراک او میکنند و درواقع در راه او قربانی میکنند. خونی که در این راه ریخته میشود، همان خون بکارت دختر دوشیزه است که او را وارد دومین مرحله از سه مرحله ی زنانگی میکند. در مرحله ی اول که دایانا است زن، یک دختر دوشیزه است. در مرحله ی دوم، او

زن با از دست دادن بکارت خود و بدل شدن به معشوقه، با ونوس الهه ی شهوت مقایسه میشود. مرحله ی سوم که افراط و تکرار مرحله ی دوم است، با مردانه تر کردن زن در اثر ترشح هورمون ها، او را تبدیل به هکاته الهه ی جادوگری میکند که در فرم کشنده ی خود، همان "هل" یا الهه ی جهان مردگان است که "هل" به معنی دوزخ از نام او می آید و همان کالی الهه ی قتال در هندوئیسم است. در یونانی، این الهه را پرسفونه مینامند. او در ایام خزان سال، در جهان زیرین و ملکه ی مردگان است و در آغاز بهار، ازآنجا آزاد میشود. جهان زیرین، مارپیچ گمراه کننده ی اژدها است که بانو باید از آن آزاد شود تا طلوعی جدید رقم بخورد و این در حکم آزادی زن از شهوات وحشی تخیل شده حول او او است. شراب سرخ نیز جانشینی برای خون ازاله ی بکارت است و شراب نوشی از جام، کنایه ای از بهره بردن از فرج دختر دوشیزه با برداشتن بکارت او است.:

“the jewel in the crown”: Nicholas de vere: bibliotecapleyades.net

دراینجا بهره وری از جام برای تولید مارها، با کنایه زدن به مفهوم حاملگی الهه، مضمون تولد اجنه از هولدا یا زمین را به پیش میببرد و تشبیه اجنه به مارها در نزد قدما امری است که همه از آن مطلعند. الهی کردن این مفهوم که به لطف تطبیق خدای مسیحیت با گاد ژرمنی حذر از آن غیر ممکن بوده، دقیقا روی تبار الهی اجنه دست گذاشته و آنها را دچار ابعاد فلسفی کرده است. این آشکارتر از همه جا در کیمیاگری پاراسلسوس خود را نشان

میدهد.

پاراسلسوس، اجنه را با اسامی گوناگونشان چون ساتیرها، اسپریت ها و گوبلین ها یک جا جمع می آورد و میگوید آنها دریا را با مرمیدها،رودخانه ها و چشمه ها را با نیمف ها،هوا را با فیری ها،آتش را با لرها و پنات ها، و زمین را با فاون ها و دریادها و هامادریادها انباشته اند. با این حال، این دنیای انباشته از جن را به صورت مادی و فیزیکی توضیح میدهد. به گفته ی او، جهان فیزیکی، یک بعد مشخص و قانونمند موسوم به ترئوس دارد که آدمیان و جانوران و گیاهان و جمادات در آن به سر میبرند. اما قوانین این جهان را عناصری تعیین میکنند که قاننونشان از آن ارباب عنصر و هر قانون متعلق به جن مخصوص خود است. چنانکه در میان عناصر چهارگانه، آب متعلق به هیدروژن، هوا متعلق به اکسیژن، آتش متعلق به نیتروژن، و خاک متعلق به کربن است. سطح ناشناخته ی این عناصر که در سطحی فراتر از ترئوس واقع شد، اسپریت یا جان اشیا را میسازد. آدمیزاد بی جان، با عناصر فیزیکی-شیمیایی مشخص است ولی وقتی اسپریت آن را به پیش میبرد، در ترکیب خود با آن، چیز جدیدی میسازد که به گفته ی پاراسلسوس نه این است و نه آن. در این حالت، جن ها در انواع مختلف گنوم، سیلف ها، یوندی ها و سالاماندرها حکم نیمه ی مکمل شخص و خدای شخصی او را پیدا میکنند؛ مانند "دیمون" شخصی سقراط، سیلف های فوسیوس کاردین (فیلسوف اهل میلان)، "سالاماندر" بنونوتو سلینی، "پان" سنت آنتونی، و «مرد کوچک سرخ» ناپلئون بناپارت.:

”the elements and their inhabitants”: hellena Blavatsky: bibliotecapleyades.net

در اینجا میبینیم که فاصله ی خدای شخصی با خدای مسیحیت کم میشود و کم کم تمام نکات مثبت خدای خیرخواه مسیحیت را به صاحب خود که ممکن است آنها را نداشته باشد اسما منتقل میکند و شرایط را برای اومانیسم فراهم میکند. علت این که این فرایند به سادگی رخ میدهد آن است که فرد در اجتماع زندگی میکند و خدای جمع را هم تا حدی که مقاصد شخصی خودش را تامین کند گرامی خواهد داشت. طبیعتا این اومانیسم بالقوه در شرایط دموکراتیک و وقتی که انتخاب جمع مورد نظر ساده شود به اومانیسم بالفعل تبدیل خواهد شد. علت تناقض موجود در این مطلب آن است که انسان بدون جمع به زحمت زندگی میکند ولی از سوی دیگر، بشخصه و منفردا موجودی فکور هست. به نوشته ی انور خامه ای: «پراکسیس انسان نسبت به خودش... تنها از راه اندیشیدن صورت میگیرد و اندیشیدناگرچه بیش از تمام فعالیت های دیگر انسان دارای محتوای اجتماعی و بار اجتماعی است لیکن اساسا فردی به نظر میرسد. وقتی یک عده کارگر در کارخانه کار میکنند یا یک گروهان سرباز میجنگند،جنبه ی اجتماعی فعالیت آنها آشکار است. اما هنگامی که شاگردان یک کلاس یک مسئله ی ریاضی را حل میکنند به زحمت جنبه ی اجتماعی کار آنها برایشان قابل درک است. هر یک از دانش آموزان تصور میکنند که به تنهایی مسئله را حل میکنند.» پراکسیس انسان «نسبت به طبیعت و نسبت به انسان های دیگر» در این زمینه ی اجتماعی به منصه ی ظهور میرسد و «تمام نهادهای ایدئولوژیک مانند مذهب، فلسفه و ایمان به صورت های گوناگون آن، از این نوع پراکسیس سرچشمه میگیرند که تظاهر اساسی آن اندیشه است... مذهب، اصیل ترین و مهم ترین شکل نهادهای ایدئولوژیک است. نهادهای دیگر تا حدی که جنبه ی ایدئولوژیک دارند از مذاهب سرچشمه میگیرند یا خود یک نوع "جانشین مذهب" میباشند.مثلا فلسفه ی محض یا ماوراء الطبیعه که شامل انتولوژی و گنوسئولوژی و غیره میشود به طور مستقیم و غیر مستقیم به مذاهب پیوسته میشود؛ یا مستقیما برای توجیه اصول مذهبی به وجود آمده و یا مستقلا درباره ی همان مسائلی بحث میکند که بنیان مذاهب بر آنها استوار است مانند وجود خالق، قدمت یا حدوث جهان، اصالت روح یا ماده و نظائر آن. در مقابل، ایدئولوژی هایی مانند اومانیسم، فاشیسم، مارکسیسم و به طور کلی هر نوع فلسفه ی اجتماعی یا فلسفه ی تاریخی هر کدام به نحوی از انحاء،"جانشین مذهب" هستند یعنی همان مشخصات اساسی مذهب را دارند و همان وظایف را انجام میدهند.» ("ازخودبیگانگی در مذهب": انور خامه ای: نگین: شماره ی 133: 31 خرداد 1335: ص10)...

دانلود کتاب «مذهبی به نام بی خدایی»

مطلب مرتبط:

مثلث برمودای آسیایی

دانلود کتاب «ایران باستان در دوزخ رسانه ای: کورش، زرتشت و مسیح یهودی ها»

نویسنده: پویا جفاکش

بخشی از کتاب:

...از ابتدا اشتباه کردیم که افسانه ها را انکار کردیم و به عنوان خرافات زشت از خود دور کردیم. رابطه ی ما با این اعتقادات به اصطلاح شرک آمیز، رابطه ی عشق و نفرت بود. یعنی همانطورکه ظاهرا از خیلی از آدم های دور و برمان نفرت داریم ولی در درون به آنها کشش داریم، این اعتقادات را نیز در کالبد کلامی و تشبیهیشان با نفرت و تحقیر به نسیان سپردیم ولی آنقدر در درونمان ریشه داشتند که آگاهان میدانستند آنها را چگونه از نو در ما زنده کنند. این را اتفاقا باز در یک افسانه ی دیگر با ریشه ی پاگانی نشان داده اند.: دیو و دلبر. دخترخانمی که داوطلب شده به جای پدرش زندانی جانوری وحشی و وحشتناک شود، نخست از حیوان میترسد ولی کم کم به او دل میبازد تا جایی که بلاخره حیوان که شاهزاده ای طلسم شده است به نیروی عشق او به صورت اول خود بازمیگردد و جالب این که دختر که به چهره ی حیوانی او عادت کرده است، متعجب میپرسد: «پس وحش من کجاست؟» "جاش گرسل" روانشناس بالینی از خلیج سانفرانسیسکو، تعبیر این داستان را آن میداند که ما باید با سختی و زشتی مطلبی که زندانی آن هستیم کنار بیاییم و کم کم زیبایی را درون آن کشف کنیم و از درون دیو، یک شاهزاده ی زیبا بیرون بکشیم.:

“BEAUTY AND THE BEAST AS A LESSON IN SELF ACCEPTANCE”: JOSH GRESSEL:PSYCHOLOGY TODAY: 4DECEMBER 2016

ولی من فکر میکنم در این داستان، دختر فقط پذیرنده نبود بلکه یک کنشگر بود. او فقط یک شاهزاده را در زیر پوست یک حیوان وحشی شناسایی نکرد بلکه حیوان را به جوان زیبا تبدیل کرد. ما نیز باید به ریشه ی مذهبی و اولیه ی فرهنگ عمومی خود برگردیم و به جای انکار آن، آن را به صورت یک سیستم مفیدتر و سازگارتر و صلح آمیزتر بازسازی کنیم. در این مورد ابتدا باید خط اتصال خود به فرهنگ شوالیه ای اروپا را کشف کنیم و بعد رد عقاید پاگانی کشاورزی پشت آن را بیابیم. این کار زیاد سختی نیست. فقط کافی است به یاد بیاوریم که رابین هود یک خدا بود که در خدمت حکومت قرار گرفته بود منتها به شرطی که حکومت به حق باشد. ریچارد شیردل شوالیه ی صلیبی یک شاه برحق بود و برادرش پرنس جان نبود. طبیعتا انتظار داریم در ایران نیز مذهب شیعه تحت اختیار حکومت برحق باشد نه غاصب بی لیاقت که سابقا شاه پهلوی بود و الان عده ای آن را جمهوری اسلامی میدانند. اما واقعیت این است که ایده ی نظم بهشتی تحت حکومت شاه برحق کاملا به ایدئولوژی جمهوری اسلامی گره خورده و رد آن را تا مدینه ی فاضله ی افلاطون میتوان جست که بر آرمانشهری تحت نظارت شاه فیلسوف استوار بود. این یک نظریه ی یونانی باید باشد که توسط صدرایی گری مورد تایید امام خمینی در مقام رهبر انقلاب ایران پذیرفته شده بوده است. ولی توفیقش در دوره ی شاه سابق مدیون توجه به سهروردی است که ادعا میشد نظریه های فلسفی ایران باستان را وارد تصوف اسلامی کرده و ملا صدرا از دنباله روان او است. بخصوص هانری کوربن از مدعیان این نسبتسازی بین تشیع و استبداد الهی ایران باستان بود. همانطورکه انشاء الله رحمتی مترجم آثار کوربن در مقاله ی "احیای حکمت" که در اطلاعات حکمت و معرفت(شماره ی 165: زمستان 1401: ص6) عنوان میکند، ادعای کوربن روی این عبارت کوتاه در کلمه التصوف سهروردی استوار بود: «در میان پارس بودند جماعتی که به واسطه ی حقیقت هدایت میکردند و بر مبنای آن عدالت میورزیدند. حکیمان و فاضلانی بودند بی هیچ شباهتی به مجوس و من حکمت نوری شریفشان را که ذوق افلاطون و حکیمان پیش از وی بر آن گواهی میدهد در کتابم به نام "حکمت الاشراق" احیا کردم و در این مورد، کسی را بر من فضل تقدم نیست.» جالب این که سهروردی در وصف این پارسیان مرموز بینام، آیه ای از قرآن را در مورد «قوم موسی» به کار میبرد: «و من قوم موسی امه یهدون بالحق و به یعدلون: و از میان قوم موسی هستند جماعتی که به واسطه ی حقیقت هدایت میکنند و بر مبنای آن عدالت میورزند.» (اعراف: 159) رحمتی در وصف این تعبیر مینویسد که سهروردی مسلمان دارد تایید الهی قوم موسی را «به حکیمان پارس باستان و بالمالازمه به حکیمان راستین در میان همه ی امت ها تعمیم میدهد.» (همان: ص7) اما من فکر میکنم کاربرد آیه دراینجا محصول اعتقاد سنتی به پدید آمدن پارسیان از نسل اسحاق ابن ابراهیم و بنی اسرائیل است که در نسبنامه های تاریخ طبری هم دیده میشود و بیش از این که در ژرفای تاریخ ریشه داشته باشد، محصول ارتباطات فرهنگی دورانی است که ادبیات فارسی و تاریخ ایران باستان در آن در حال کشف یا بهتر است بگوییم در حال جعل بودند یعنی در امپراطوری بریتانیای قرن19 و بخصوص در کانون آن زمان زبان فارسی یعنی هندوستان. در همین حدود زمانی است که معرفی نامه های ایران باستان و در صدر آنها کتاب دساتیر از هند بریتانیا به سمت ایران قاجار سرازیر میشوند و شعار احیای ایران باستان به کمک انگلستان را در ایرانی به توفیق میرسانند که به لحاظ نظامی تحت نفوذ قزاق های روس است. ازاینرو نوع نگاه ایرانی به تاریخ باستان خود از ابتدا یک تلفیق یهودی-انگلیسی-هندی بود و در یک نتیجه گیری تاریخ های اروپایی، زرتشتی و یهودی از حدسیات پیرامون هویت ماقبل اسلامی بنای تخت جمشید در فارس خلاصه شده بود که آنجا را با پرسپولیس نوشته های یونانی تطبیق میکرد. در این نگاه که فراماسونری یورک جلودار آن بود، هندوستان انگلیس درست مثل قرن19 در دوران باستان نیز دروازه ی حکمت به روی ایران بود و ایران را به دروازه ی حکمت به روی دنیای عرب تبدیل نموده بود. این حکمت، حکمت یهودیان اولیه در ماتورا، کشمیر، کابل و بلخ بوده که پدرشان برهما، تبدیل به "ابراهیم" ایرانی و بعد "آبراهام" کتاب مقدس شده است. مارتین هاوگ توجه کرده است که زرتشتیان هند که بیشتر به نام "پارسیان" شهرت داشتند به دین خود، "کیش ابراهیم" میگفتند و پیامبر خود زرتشت را با ابراهیم پدر یهودیان و اعراب تطبیق میکردند. اگر کورش پارسی، یهودیان را در بابل ارتقا داد ازآنرو بود که خودش از قوم آنها بود. در کتاب یوشع (3-2 : 24) آمده که ابراهیم به مانند نوح، از سیلی در اور کسدیم نجات یافته و به همراه خانواده ی خود به کنعان نقل مکان کرده است. این سیل را سیل عظیم رود سند در دوران عتیق خواندند که آثارش در قرن 19 کشف شده بوده است. کسدیم همان کلدانیان هستند که نام سرزمینشان کلده با کالا دوا (خدای سیاه) لقب شیوا خدای نابودی هند مقایسه میشد. نام اسماعیل پسر ابراهیم و جد اعراب نیز به صورت ایشماهال لقب شیوا تلفظ شده بود. کالا لقب شیوا منشا عنوان کالان برای یهودیان بود. فلاویوس جوزفوس از قول ارسطو نوشته که یهودیان از نسل «هندیان» بودند و هندیان به یهودیان «کالانی» میگفتند. کلارخوس سولی نیز نوشته است که کالانی های هندی در سوریه «یهودی» خوانده میشدند:

“that old whore”3: Thomas doreste: jehovahs-witness.com

با این حال، نباید فراموش کرد که تطبیق هند با شبه جزیره ی هند کنونی مربوط به قرون 18 و 19 میشود و در قدیم، لغت «هندی» درست مثل لغت «اتیوپیایی» به معنی سیاهان به طور کلی بود. از طرفی، همانطورکه در نوشته های دورسته دیده میشود، کسی درباره ی تعیین منطقه ای به نام کلده در بین النهرین عراق شک نداشت یعنی منطقه ای که به سبب دو رود دجله و فرات، به طور سنتی، شنعار یا "شین ناهارین" (میان دو رودخانه) نامیده میشود و خوزستان یا عیلام به عنوان مهد تمدن ایران نیز به سبب مجاورت با مجموع آن دو رودخانه یعنی شط العرب در شرق کلده، گاهی جزو بین النهرین تعیین میشد. قلمرو نمرود همین منطقه بود و شهر او به نام کلنه قابل مقایسه با اصطلاح کالانی است. سرهنگ فورلانگ انگلیسی، در قرن 19 اطلاعات زیر را درباره ی شنعار عراق جمع آوری کرد: آن از دو منطقه ی "ایس" یا "هیت" در اطراف فرات، و سامرا در اطراف دجله تشکیل میشد که مجموعه ی آنها بین زاگرس در شمال و صحرای عربستان در جنوب، "کلده" نامیده میشدند. ایس با ایسیا نام دیگر مدیا [امروزه: ماد] قابل تطبیق است. رشد کلده نتیجه ی اتحاد آمیت های سیاهپوست بومی با بوربورهای آکدی عرب زبان به وجود آمد. آمیت های کوثا در این زمینه نقش زیادی ایفا کردند و ازاینرو این قوم به نام کوثیم یا کوثی ها نیز شناخته میشوند. عنوان کوثی مرتبط با نسل کوش است که نمرود از آن برآمد. پارسیان از نسل پرسئوس پسر هلیوس خدای خورشید از "پارسی" دختر اکئانوس شاه تیتان کوثا بودند و اولین قبیله ی آنها پاسارگادیان بودند که بعدا توسط شوشی ها به رهبری داریوش و خرخس فتح شدند. نوشته های یونانی از شهر آنان به نام پاسارگاد یاد کرده اند که مقبره ی سیروس یا کورش در آن قرار داشت. فورلانگ، آنچه را که یونانیان مقبره فرض کرده بودند، دراصل معبد کورس یا کوریوس خدای خورشید میداند که نامش یکی از القاب بلوس یا بعل خدای کلده بود و بلوس را مسیحیان همان نمرود دانسته اند. "عاشر" یا "آشور" که همان بلوس و منشا نام قوم آشوری است لغتا همان ایشوارا لقب شیوا در هندوستان است. برخی مقبره ی کورش پاسارگاد را با بنای مکعب شکل سنگی در صحرای فارس تطبیق کرده اند اگرچه در اطراف آن شهری نیست. به همین ترتیب خرابه ی "اصطخر" [یا تخت جمشید] در نزدیکی آن را با پرسپولیس –یعنی شهر پارسیان- در نوشته های یونانی تطبیق کرده اند که بنای آن به کوکلوپ ها یا غول های باستانی نسبت داده میشد و بعدا پایتخت خرخس [امروزه: خشایارشا] شده بود اگرچه اصطخر خیلی کوچک تر از آن است که یک شهر باشد. در اصطخر زمان فورلانگ، مجسمه ی مردی که بزی پاهایش را روی شانه های او گذاشته، وجود داشت و این بز، پیشگویی ظهور نابودکننده ی بنا به شمار میرفت که با اسکندر مقدونی تطبیق شده است. معماری و هنر به کار رفته در اصطخر و بنای «موسوم به مقبره ی کورش» چیزی بین مدل های بابلی-آشوری و عربی-اسلامی است. این منطقه زائده های تمدن هیلان یا عیلام به مرکزیت شوش به شمار میروند. ولی شنعار و شوش دیگری نیز بوده اند که در افریقا واقعند. شنعاری داریم در نزدیکی مروئه در سودان که بیشتر "شمار" نامیده میشود. یهودیان مصری، منطقه ی شرقی آن تا قسمت کوهستانی اطراف نیل در جنوب مصر را "سوسا" یا شوش میخوانند، مردم آن را "هندی" و "کوش" میخوانند و آنها را ریشه ی فراعنه ی مصر به شمار می آورند.:

“rivers of life”:v2: james forlong: green: 1883: p4-8

فورلانگ، در معماری بناهای فرعونی مصری، خرابه های آشور و کلده و «بنای موسوم به مقبره ی کورش»، یک خصلت مذهبی کلدانی واحد می یابد: تقدس مکعب؛ یعنی همان چیزی که در محور اتحاد مردم این منطقه از جهان یعنی کعبه ی مکه هم مشاهده میشود: اقامت خدا در بنایی چهارگوش به کنایه از جهان فیزیکی. فورلانگ، اسطوره ی پشت این اعتقاد را تقویمی توصیف میکند بدین معنی که خدایی که توسط جهان مادی و کیفیت پلشت آن جذب شده به زمین مربوط میشود چون اصطلاحات "فیزیکی" و "زمینی" معادل همند، بنابراین اینجا با مقوله ی تقویمی مرگ خدای نباتات و تبعید موقت او به دوزخ زیر زمین مواجهیم که در طی آن، زمین دچار خزان میشود و پاییز و زمستان وقوع می یابند تا این که در بهار، خدا به همراه سرسبزی طبیعت بازگردد. این توام با خورده شدن جسد خدا همچون جسد شاخ و برگ های گیاهان توسط کرم ها است و کرم جانشین اژدها است که دشمن بعل در مقام خدای زندگی است و هنوز کیفیت ایزدی دارد. در مذهب یهودی-مسیحی نیز نام "بعل زبوب" دشمن یهوه را فقط از سر اشتباه "ارباب مگس ها" معنی نکرده اند بلکه فلسفه ی آن را نیز فهمیده اند چون مگس ها روی اجساد تخم میگذارند و فرزندانشان در قالب کرم ها اجساد را میخورند. ما با مذاهبی طرفیم که از طرف خدایانشان، خدایان و مذاهب پیشین را میخورند و از محتویات آنها تغذیه میکنند. کالا یا شیوا نیز روی همین اصل، خدای نابودی است. چون از خوردن مذاهب سنتی قدرت یافته است. فورلانگ نام کالا را با کالح شهر نمرود از نظر آشوریان مقایسه و نامیده شدن شهر به نمرود را نیز نشان همترازی نمرود در مقام یک پادشاه فاتح با شیوا میبیند. شاه فاتح با کشتن و فتح کردن، نظم های پیشین را تحت سلطه ی خود متحد و در آنها دستکاری ایجاد میکند. کپی های کلدانی متعدد نمرود در هیبت شاهان و فراعنه ی شکوهمند بابل و مصر چنین حالتی دارند و چون مصر و عراق پایه های تمدن خاورمیانه اند کل تاریخ خاورمیانه با کشتار و تخریب پشت سر هم قوام میگیرد. به همین ترتیب، نام کالا در غرب هم به "کائل" سلتی به معنی آسمان تبدیل میشود و هم به "کیل" انگلیسی به معنی کشتن. فورلانگ، این را به کاهنان ماقبل دروئید کلتی موسوم به "گویت" یا "کووید" یا "ساوید" مرتبط میبیند و نام آنها را برگرفته از "سید" در عربی به معنی آقا میخواند. آنها دنباله روان کاهن آپولو در بین بوری ها موسوم به "اباریس" یا "امریس" یا "امبروس" بودند که فورلانگ، او را در اصل خود، از فرم های کوثایی آپولو میداند و از نام های استون هنج انگلستان نیز "گویت امبروس" بود. بوری ها در سرزمین سرد و طوفانی و تاریک شمال به سر میبردند که قلمرو تایفون زمستان، دشمن نوسازی و جوانی و طراوت بود. کلت ها دو خدای اصلی را میپرستیدند: یکی "آلفادیر" یا پدر همگان که همان الله عرب ها بود و موجودیتی کلی شامل همه ی چیزهای به لحاظ فیزیکی ممکن و ناممکن داشت، و دومی فرم مجسد از او در جهان فیزیکی موسوم به اودین یا وودن بود که در تحولات طبیعت و چرخه های خورشیدی منعکس میشد. در دستکاری دروئیدی، وودن در مقام آسمان، تکه ی زمین را به صورت جفتش فریگای مادینه از خود جدا کرد و از آمیختن با او دونار یا تونار یا تور را پدید آورد که جلوه ی انسانی تر او است. ولی آنها قبلا جداسازی نشده و در قالب تیوث یا زئوس که همان تحوت ایزد قبطی دانش است بر اساس کیش آدونیس خدای طبیعت، با هم متحد بودند. با جداسازی، تحوت به توئیسکو جد ژرمان ها تبدیل شد که با تبدیل انسان به ایزدی نوین، شوق بلعیدن نظم الهی پیشین را پیدا نمود؛ لوگوس یا دانش، به صورت لوکی شیطان علیه پدرش اودین شورید و این به شورش الف ها یا جن ها علیه خدای مسیحیت جای داد؛ پس نیروهای شیطانی معنی جدید پیدا کرده و حتی پذیرفته شدند. سفر خدای طبیعت به قلمرو تاریکی، به شوق انسان به ونوس الهه ی تاریکی بدل گردید که همان هرتا یا هولدا یا هرودیاس (=ایرث) الهه ی زمین و مظهر مادیات است. (همان: ص9-213)

حواسمان باشد که آخرین کسانی که در خاورمیانه ی فرعون و نمرود دست به تخریب گسترده زدند همین اروپاییان کلت تبار و فرزندشان ایالات متحده ی امریکا بودند و آنها با تغذیه از ما بومیان، لوازم فرهنگسازی نوین را داشته اند و ما نیز بر اساس عادت معهود خدا-پنداری قوم فاتح، به آنها در این راه مشروعیت بخشیده ایم. ولی آنچه به ما در باور کردن این که آنچه بلغور میکنیم سنت است یاری رسانده، این است که در فرهنگ نوین، مطالب آشنایی یافته ایم که تعجبی هم ندارد؛ فرهنگ جدید مثل کرم، از فرهنگ پیشین تغذیه کرده است و چیزی از آن در خود دارد...

دانلود کتاب «ایران باستان در دوزخ رسانه ای»

متافیزیک جهنمی: حذف نظم اخلاقی به نفع نظم جنگی تحت نام مذهب جهانی

نویسنده: پویا جفاکش

اخیرا میخواستم برای خواهرزاده ام ایلیا هدیه ای بگیرم. تصمیم گرفتم به عشق کودکی های خودم، یک بسته اسباب بازی حیوانات پلاستیکی برای او بگیرم. موقعی که در مغازه در حال انتخاب بودم، فروشنده با لهجه ی ترکی، اسباب بازی شیر را در یکی از بسته ها به من نشان داد و گفت: «این لیوئه. کارتونش رو اون زمان تلویزیون پخش میکرد؟!» برایم تعجب آور بود که هنوز کسی در این زمان، شیر را با لیو شخصیت انیمه-مانگاهای ژاپنی بشناسد که در ایران، بعد از دهه ی هفتاد، تقریبا به نسیان سپرده شده است.

در ایران، لیو به عنوان قهرمان انیمه ی ژاپنی leo the lion شناخته میشود که در ایران، طی سال های 6-1375 تحت عنوان «شهری در جنگل» از برنامه ی کودک شبکه ی دو سیما پخش میشد. بچه ها این انیمه را به نام «کارتون شیر سفید» میشناختند چون لیو یک شیر سفید رنگ افریقایی بود که میتوانست به زبان انسان ها صحبت کند. پسر کوچکش رونی هم عین خودش سفید بود و در محضر پدر، کم کم به یک شیر استثنائی تبدیل میشد. کمی بعد، انیمه ی دیگری به نام «کیمبا شیر سفید» نیز پخش شد که بچه شیر سفید دیگری به نام کیمبا را سوژه کرده بود. در قسمت اول این کارتون، رونی پدر کیمبا –که بچه ها فکر میکردند باید همان رونی پسر لیو باشد که بزرگ شده است- به سزای خوردن حیوانات اهلی به دست آدم ها کشته میشد و به همراه مادرش به سرزمین انسان ها تبعید میشد. کیمبا از آدم ها درس آموزی کرد و در بازگشت به جنگل خود، متداوما سعی در تبدیل جنگلش به یک شهر انسانی داشت. در کارتون لیو هم مدام میشنیدیم که لیو در کودکی، از انسان ها درس آموزی کرده و به سبب پیروی از اصول انسان هایی که حیوانات آنها را دشمن خود میدانستند دشمنان زیادی در بین حیوانات قدرتمند مرتجع و نیز قبایل سیاهپوست افریقایی داشت. بدین ترتیب، لیو و کیمبا بیش از هر چیز، وضعیتی شبیه شرقی های غربگرا داشتند. لیو و کیمبا هر دو میتوانستند به زبان انسان ها صحبت کنند: مطلبی که یادآور صحبت کردن شرقی های غربگرا به زبان استعمارگران غربی است. شاید این، با چاپ مانگاهای داستان های شیر سفید در دهه های 1950 و 1960 زمانی که آتش نفرت ژاپنی ها از بمباران های امریکایی ها هنوز نخوابیده بود بی ارتباط نباشد. فراماسون های ژاپنی، غربزدگی هرچه بیشتر ژاپن را به پیش میبردند و به دوره ی قبل از خود خط بطلان میکشیدند. این در داستان کیمبا انعکاس یافته است جایی که کیمبا پس از ورود به جنگل، متوجه میشود پس از مرگ پدرش، شیر یک چشم بدجنسی به نام bubu (در لغت یعنی شرور) تخت قدرت را در جنگل غصب کرده و به حیوانات ستم میکند. کیمبا به دنبال دادخواهی حیوانات از او، بوبو را از جنگل بیرون میکند و پس از آن به طور مرتب، با فتنه افکنی های بوبو برای بازگشت به قدرت مواجه میشود. برخی این تکه را حتی ریشه ی ظلم و ستم اسکار شیر پس از مرگ موفاسای شیر و پایان مرارت با بازگشت سیمبا پسر موفاسا در انیمیشن شیرشاه در دهه ی 1990 میبینند. اتفاقا هنوز خاطره ی انیمه ی کیمبا تمام نشده بود که انیمیشن دیگری پخش شد که موتیف مشابهی داشت. اسمش را به خاطر ندارم و شاید دو قسمت بیشتر از آن ندیده باشم. اما در همان یک مقدار متوجه شدم که داستانش درباره ی شرارت پیشگی ببری است که بعد از مرگ یک شیر عادل، در جنگلی مشکل ایجاد میکند و اخیرا از به قدرت رسیدن پسر شیر قبلی در بین حیوانات احساس نگرانی میکند و مدام علیه او دست به خرابکاری میزند. در این انیمیشن، یک سوژه ی فلکی هم میدرخشید: نشان دب اکبر که حامی شیران پادشاه است.

در آن زمان نمیدانستم که صورت فلکی دب اکبر، نماد قطب شمال است و وقتی فهمیدم برایم سوال بود که چرا باید نماد قطب شمال، بر جانورانی تاثیر داشته باشد که همه شان در ایران جانوران شناخته شده به حیوانات جنگل و گاها حتی جنگل های گرمسیری هستند. این موضوع بخصوص توجه مرا به بخش هایی غیر طبیعی از انیمیشن های لیو و کیمبا جلب میکرد. در داستان لیو، چند باری او برای برقراری نظم به کوهی به نام مون (یعنی ماه) میرود که دوستش فیل ماموت درآنجا زندگی میکند. آنجا برفگون و یخی است و سفیدی آن با سفیدی پوست لیو و پسرش رونی یکسان است. دشمنان او نیز در کوه مون، اسمایلودون (ببر خنجر دندان معروف) و دایناسورها هستند. چرا باید ماموت و اسمایلودون که کنار هم قرار گرفتنشان در فضای برفی، تصویر رایج اروپا و امریکای عصر یخبندان است در بالای کوهی در افریقا زندگی کنند؟ دایناسورها در این برف و یخ چه میکنند؟ حالا میدانم که اینجا دارند شمالی بودن اروپا و امریکا نسبت به افریقای سیاه را با دایناسورخیز بودن امریکای شمالی و سردتر شدن هوای آن نواحی نسبت به افریقای استوایی برجسته میکنند. فضای کوه مون فضای سرد و تاریکی است و سرما و تاریکی هر دو در شب گسترش می یابند. اسم کوه نیز مون یعنی ماه است و ماه در شب میدرخشد. ماه سفیدرنگ است درست مثل کوه برف گون و شیرهای سفید وارد شده به آن. اینجا تقریبا یک خاستگاه برای شیر سفید است و جانشینی است برای سرزمین تاریکی و سرما در شمال دور در جایی که صورت فلکی دب اکبر عمود زمین را تعیین میکند، جایی که فرقه های رازور، آن را محل زیست خدایان خوانده اند. کیمبا نیز به نوبه ی خود به کوهستان میرود تا با رئیس شیرها که از نسل قدیمی ترین شیرها است و مثل شیرهای باستانی بدنی خالدار دارد دیدار کند اما به خاطر پوست سفیدش از سوی شیر پیر رد میشود؛ برای کیمبا، اثبات خود به شیر پیر خالدار بسیار مهم است بخصوص ازآنروکه با یک شیر-دختر که نوه ی شیر پیر خالدار است دوست شده و ظاهرا قرار است جانشین آن شیر شود. آیا کوهستان برف گون، جایی نیست که حکومت آینده در آن تعیین میگردد و اصل اشرافی اثبات میشود؟

به نظر من، اهمیت نام داشتن کوهستان به ماه، در نسبت شیر با خورشید تعیین میشود و به نظریه هایی برمیگردد که افسانه های حکومت یهودی را در ارتباط با شیر یهودا میسنجند. وینکلر در حدود 1900 میلادی، روی برخاستن ابراهیم جد بنی اسرائیل از اور کسدیم که مرکز پرستش سین بوده، تمرکز میکند و نیز حضور دراز مدتش در حران که آن هم پرستشگاه سین بوده و برخی آن را خود اور کسدیم میدانند. سین خدای ماه است و شمش یا خورشید فرزند او است. به نظر وینکلر، تا یعقوب، پدرسالارها همه تکرار اسطوره ی ماهند و از یوسف، شمش یا خورشید است که به عنوان وارث برحق سین برگزیده میشود و یوسف، در اصل، تموز شخیم است و تموز خدایی با ویژگی های خورشیدی است که وینکلر، یهوه را نیز نخست فرمی از او یافته است. داود نیز در مقام شیر یهودا کیفیتی خورشیدی دارد و این خورشیدوارگی، در نسبت او با پدرزنش شائول دیگر قهرمان خورشیدی است که با رسیدن به شاهی، به دوران حکومت پیامبران و شیوخ خاتمه میدهد. شائول را سموئیل نبی به حکومت دعوت میکند. "جنسن" ورود شائول به شهر و پذیرایی سموئیل از او را با ورود حئابانی به اوروک گیلگمش مقایسه میکند. گیلگمش درست به مانند سموئیل، از طریق رویایی، از حضور حئابانی/شائول در نزدیکی شهر خود مطلع میشود و درست به مانند حئابانی، شائول نیز توسط زن ها به نزد داعی خود برده و با او دوست میشود. جنسن همچنین حئابانی را با آدم ابوالبشر نیز مقایسه میکند چون حئابانی حیوانی وحشی و پشمالو بود که مانند آدم از گل آفریده شده بود. حئابانی تحت تعلیم زنی روسپی متمدن شده و به میان آدمیان راه یافته بود و این قابل مقایسه با آدم است که بعد از خوردن میوه ی دانش از دست حوا، از بهشت توحش خارج شده و مجبور به کشاورزی شده بود.:

“the astro-mythological school of biblical interpretation”: George a.barton: the biblical world

شائول زمانی وارد شیلو شد که آنجا مورد حمله ی پلستینیان قرار گرفته بود و این مجازات گناهکار شدن مردم و زعمای قوم در زمان کهانت ایلی استاد سموئیل بود. بدین ترتیب، دوران کهانت در مقام شب ماه پایان یافت و شاه خورشیدی وارد سرزمین فاسدی شد که دلیلی نمیدید از فساد آن تقلید نکند. این در حکم سفر خورشید از روز بهشتی به دوزخ تاریک و سرد جهان غروبگاه شد. در بازسازی جغرافیایی این رویداد، با مهاجرت اسکیت ها و اقوام مغولی نژاد از شرق دور به اروپا مواجه میشویم که در غرب یا محل غروب قرار دارد و اقامت اعقاب آنها درآنجا در حکم دوزخی شدن فرزندان خورشید است. این با رومی بودن تمدن کلت ها و ژرمن ها به هم می آمیزد. چون رومیان لاتینی نیز تمدن را از اتروسک های آمده از ترکیه برگرفتند که فرهنگشان تحت تاثیر تورانی ها یا سکاهای شرقی بوده و همانان شمال را قلمرو دوزخی تری میشناختند. به همین ترتیب، غرب برای اروپاییان تا منتهی الیه اروپا دنباله داشت و دوزخی فراطبیعی تر در آنجا جستجو میشد. ازاینرو تاریخ روم در بریتانیا در انتهای قاره تکرار شد و همانطورکه نخستین امپراطور مسیحی روم یعنی کنستانتین کبیر، مسیحیت را از پوشاندن جامه ی یهودی به آپولو خدای خورشید پدید آورد، نخستین کاهنان مسیحی ایرلندی نیز مسیحیت بریتانیا را از پوشاندن جامه ی یهودی به مدل بومی آپولو درآنجا پدید آوردند.:

“rivers of life”:v2: james forlong: green: 1883 :P282-3

بزرگترین سمبل دوزخ انسانی در جامعه ی غربی، سیزیفوس است. او هر روز سنگ بزرگی را به بالای صخره ای میغلتاند و بعد سنگ سقوط میکند و به پایین قل میخورد و سیزیفوس باید مجددا کار را تکرار کند. سنگ سمبل زئوس مدل یونانی یهوه است. چون زئوس متعارف، پسر کرونوس شاه قبلی خدایان است که پسران خود را میخورد تا این که اشتباها به جای زئوس نوزاد، سنگی را بلعید و زئوس نجات یافت و بزرگ شد و در آینده پدر خود را سرنگون کرد. زئوس سنگ همچنین مرتبط با افسانه ی آزوپوس است. زمانی که زئوس با دختر آزوپوس معاشقه میکرد، آزوپوس وارد شد و زئوس پشت سنگی مخفی شد. آزوپوس او را یافت و بی این که بداند او زئوس است با او درگیر شد و به او بد و بیراه گفت. به سزای این کار، زئوس او را تا آخر عمرش لنگ کرد. نام آزوپوس، صورت دیگری از نام جاکوبوس یا یعقوب است. درگیری آزوپوس با زئوس، همان کشتی گرفتن یعقوب با یهوه است که طی آن، یعقوب خدا را شکست داد و از او به زور، حکومت نسل خود بر زمین را قول گرفت ولی طی همین کشتی گیری بود که یعقوب لنگ شد و از آن پس، عصا زنان راه میرفت. برگزیدگی یعقوب با آمیختن زنی از نسلش با یهوه اثبات شد آنگاه که عیسی مسیح از مریم اسرائیلی متولد شد. در داستان آزوپوس، نسل مابین حذف شده و مریم تبدیل به دختر یعقوب شده است. نارضایتی اسرائیل (یعقوب)/آزوپوس از زنای خدا با دخترش، همان نارضایتی بنی اسرائیل از مادر شدن مریم بدون داشتن شوهر در شرایطی است که ادعا میشود خدا پدر کودک است. به هر حال، دراینجا خدای مسیحیت، خدای قوم یعقوب است و این قوم خدا را در این شکل و شمایل زاده است بنابراین آزوپوس یا یعقوب، همان کرونوس پدر زئوس است و حمله ی او به سنگ که زئوس پشت او است همان حمله ی کرونوس به سنگ به جای زئوس است. دراینجا مرد پشت سنگ، باید با پسر برگزیده ی یعقوب مقایسه شود که کسی جز یوسف نیست. نام یوسف را در یونانی و لاتین، جوزفوس میخواندند که همین نام با تغییر قابل انتظاری، تبدیل به سیزیفوس شده است. بنابراین سیزیفوس که در تارتاروس یا دوزخ یونانی-رومی، سنگ میغلتاند و به بالا و پایین جابجا میکند، همان یوسف است. محل این رویداد را استرابو به نقل از برخی عقاید، ساحل مقابل تارتسوس در اسپانیا تعیین میکند که قاعدتا یا مجمع الجزایر بریتانیا است یا سواحل امریکای شمالی در جوار اقیانوس اطلس. هر دو منطقه محل استقرار انگلوساکسون های امپراطوری بریتانیا هستند که مجموعشان را یهودیان، با بریتام (پیمان ملل) یعنی محل اتحاد آخرالزمانی قبایل بنی اسرائیل و نویددهنده ی ظهور مسیح پس از آشتی کرن فرزندان یوسف با فرزندان یهودا تلقی میکنند (فرزندان افرائیم پسر یوسف، فرزندان یهودا را که اولاد داودند و رهبری یهود را به دست دارند، غاصبان جایگاه خود میدانستند):

Sisyphus and joseph: john r. salverda: britam.org

اگر سنگ، خدا باشد که مدام دچار عروج و افول میشود، پس جانشینان یوسف که ظاهرا بریتانیایی ها هستند اجازه دارند مذاهب خدایان را به قدرت برسانند و به آنها پایان دهند. ولی این حق را فعلا اولاد یهودا از چنگ اولاد یوسف درآورده اند و البته پس از ناپدید و مستحیل شدن اولاد یوسف و قبایل تابع آنها در گوییم (نایهودیان)، لغات یهودا و یهودی دیگر مترادف همند. این در حکم پیدایش شیر دوزخی یا شیر سفید از شیرهای قهوه ای است. درحالیکه قلمرو انسان های «سفید» در اروپا با دوزخ معادل شده است، شیر قهوه ای در حکم انسان های رنگین پوست است و دلیل این که اصرار وجود دارد که یخبندان اروپایی کوه ماه شیر سفید، درون افریقای گرمسیر گنجانده شود آن است که افریقای گرم بوده که محل ظهور انسان های رنگین پوست بوده است: انسان های عقب افتاده ای که از دید نژادپرستان اروپایی به خاستگاه میمون خود نزدیک و در حد حیواناتند و در نگاره های اروپا محور، علاقه ی زیادی به تصویر کردن آنها در حالت احاطه شده توسط انواع حیوانات مهیب باستانی وجود دارد. اگر شیر سفید زبان انسانها را بلد است و بقیه بلد نیستند، ازآنرو است که او حیوانی است که به دوزخ سفید اروپایی نزدیک تر است و رسالتی الهی برای چشاندن طعم فرهنگ انسان خدایی به جانوران تهی مغزی دارد که جانشینان انسان رنگین پوستند. در این مورد، قابل توجه است که نام آزوپوس قابل مقایسه با ازوپ نیز هست که داستان های تمثیلی حیوانات او معروف است و لافونتن در قرن 18 بخش زیادی از آنها را جمع آوری کرده است. در این داستان ها حیوانات شخصیتی انسانی دارند و با هم صحبت میکنند و از این جهت، افسانه های ازوپ را میتوان پدر جد افسانه ی اروپایی-ژاپنی شیر سفید خواند. نام ازوپ هم با یوسف و هم با یعقوب قابل تبدیل است و هر دو نام، تلفظ هایی از یهوه اند که دراینجا منظور یهوه ی اولیه یا تموز است. یعقوب متعارف که به سبب برگزیده شدن نسلش توسط خدا در قالب پیرمرد لنگ جاودان شده، همان خدای قدیم است که با خالی شدن از معنویت و تبدیل شدن به مفیزیک مقدس زئوس، درست مثل مردی لنگ، محدود خصوصیات فیزیکی خود است و حذف معنویت و اخلاق توسط او، پشت پا زدن به تمام الگوهای اخلاقی توصیه شده از طریق دنیای تمثیلی ازوپ و تشبیه خصوصیات انسانی توسط او به حیوانات مادی است.

در افسانه های ازوپ، شیر تقریبا همیشه نماد قدرت و حکومت است و شیر سفید دنیای شرقیان نیز باید یک حکومت غربگرا باشد. شاید پخش کارتون شیر سفید از تلویزیون ایران در بزنگاه به قدرت رسیدن دولت غربگرای اصلاحات در سال 1376 بی ارتباط نباشد. تا جایی که من انیمه های شیر سفید را دیده ام در آنها همواره چیزهای خوب از جامعه ی انسانی غرب به جامعه ی حیوانات انتقال یافته است. اما پس چرا المان های تمثیلی دوزخ درباره ی الهامگاه شیر انسان نما به کار رفته اند و چرا این دوزخ باید درست مثل تمثال شیر، یک پدیده ی یهودی باشد؟

در این مورد، باید توجه کنیم که با تبدیل خدا به زئوس یونانی و پیدایش نسل متاخر و فعلی انسانها در ابتدای دوران حکومت زئوس، فرهنگ و ادبیات و فلسفه ی یونانی-رومی یا هر چیزی که دنباله ی آن تلقی شود، تنها نسخه ی قابل پذیرش یهودیت از مرام انسانی است و چون این با اخراج آدم از بهشت توام بوده، شورشی علیه آسمان است. ازاینرو نام بعل سافون (تسافون) یعنی خدای آسمان که قبل از یهوه پرستیده میشده، تبدیل به تایفون نام تیتان (خدای معزول) میشود که علیه زئوس میشورد و از او شکست میخورد. تایفون هیولایی مارگون تلقی میشود و این مار، مارپیچ دایره البروج است که صورت های فلکی را به هم پیوند میدهد و 12 صورت فلکی دایره البروج، نه فقط تبدیل به 12 قبیله ی بنی اسرائیل بلکه 12 خدای المپ نیز هستند که زئوس رئیسشان است و 12 خصلت زئوس را نمایندگی میکنند که پیونددهنده ی خصال جهان فیزیمکی هستند. مار تایفون به نمایندگی از زمان، دوران ماه هر صورت فلکی را پایان میدهد و نوبت را به صورت فلکی دیگری میدهد و بدین ترتیب، قبیله ای و خدایی و خصلتی جانشین قبیله و خدا و خصلت دیگری میشود که درجا مثل غلبه ی خشن زئوس بر تایفون در یک انقلاب یا جنگ بروز میکند. بدین ترتیب هیچ کس حق ندارد و همه حق دارند و متافیزیک منقرض شده ی بعل سافون یا تایفون کنونی، تصمیم میگیرد که الان هر کس در جنگ برنده شود حق با او است. پس هرکس بیشتر جنگ افزار دارد خداتر و جادوگرتر است. در افسانه ی یهودی، بعل سافون حاکم کوه سافون در شامات بوده که فرعون داستان موسی در جوار آن در دریا غرق شد. هرودت در کتابی که به جا نمانده، محل دفن تایفون را در دریاچه ای در مرز مصر و سوریه ذکر کرده است. پیروزی موسی بر پدرش فرعون نیز روایت دیگری از پیروزی زئوس بر تیتان هایی چون کرونوس و تایفون است درحالیکه موسی بنیانگذار یهودیت میباشد. پس غلبه ی موسی بر فرعون در دریا با غلبه ی یهوه بر لویاتان مار دریایی به هم می آمیزند. 12 قبیله ی بنی اسرائیل با شکست فرعون است که از مصر خارج میشوند و همچون 12 صورت فلکی دایره البروج، تقدیر جهان را تعیین میکنند. تیتان ها در مقابل با نسل انسان های ماقبل یهودی تطبیق میشوند که رفائیم و نفیلیم و آناکیم و زمزومیم و مانند آنها نام داشتند و دارای توانایی های مافوق طبیعی بودند ولی از پس یهوه ی قدرتمند برنیامدند و نابود شدند و جایشان را بنی اسرائیل زبون و ذلیل و فیزیکی گرفتند که یهوه مطمئن بود زورشان به او نمیرسد. آنها تابع خدایان حیوانی 12 برج فلکی شدند که نمادهای حیوانی قبایل اسرائیل به آنها برمیگشت و در بالای کوه صهیون که عمود دنیا و همان کوه المپ یونانی بود، اقامت داشتند: کوهی که قله اش پوشیده از برف بود:

“Olympus: the council of the gods”: john r. salverda: britam.org

شاید کوه برفین المپ، همان عمود برفین جهان در قطب شمال باشد، نه به لحاظ جغرافیایی، بلکه به لحاظ کنایی و با پیام این که مذهب جهانی ای که اکنون ادعای نظم دارد با بینظمی متافیزیکی ای حکومت میکند که حذف نظم اخلاقی شرط بزرگی است در این که آن بتواند از جهانیان قربانی بگیرد.

ژان بودریار و فیلم ماتریکس: وقتی حس میکنیم همه چیز دروغ است!

نویسنده: پویا جفاکش

بعضی از مردم، روی تغییرات تکنولوژیک و اجتماعی تاکید خیلی زیادی دارند و میگویند گذشته به درد الان نمیخورد و باید چیزهای نو آورد. در ایران و در نشست «خانه ی گفت و گوی دانشگاه تهران» با حضور 90 استاد دانشگاه تهران در تالار شهید سلیمانی دانشگاه تهران که به سبب ناآرامی های کشور در سال 1401 برگزار شد، "سعیدرضا عاملی" –دبیر شورای عالی انقلاب فرهنگی و عضو هیئت علمی دانشگاه تهران- این دیدگاه را زیرمجموعه ی عقاید «پسا-تجد» (یا پست مدرن) و عامل اکثر ناآرامی های اخیر جهان ازجمله ناآرامی های ایران خواند و مهمترین خصیصه ی آن را «بی قاعدگی» در اعم از هنر و معماری و ادبیات و سبک زندگی و بازی ها و غیره دانست. "عاملی" این اتفاق را نتیجه ی فضای انفجار اطلاعات و در معرض داده های بزرگ قرار گرفتن دانست. با این حال، من احساس میکنم حتی در این پدیده هم بازمانده ی یک صورت بندی اسطوره ای قدیمی وجود دارد که قائل به ساده سازی و اسطوره ای کردن گذشته و حال است و آنقدرها هم که به نظر میرسد زیر همه چیز زدن نیست و حتی بینظمی و بی قاعدگی آن نوعی لجاجت در مقابل وضع موجود است که به هر حال یک نظم هست. وقتی میخواهید متضاد همه چیز را رو کنید ضد نظم را بینظمی میخوانید. ولی نظم موجود خود نتیجه ی تغییر در نظم های پیشین است و تغییر آنقدر مداوم است که همیشه درباره ی آن هم ابراز نیاز و هم هشدار داده شده است. معمولا این دوگانگی، نه لزوما تکنولوژی بلکه در درجه ی اول موضوع مدیریت را در تمام سطوح جامعه نشانه میرفته است. مجله ی "فرهنگ امروز" در شماره ی 38 خود (آذر 1401) فصلی از تازه ترین کتاب علی اکبر فرهنگی را در مقاله ای به نام "فیلسوفان گمنام" منتشر کرده که این موضوع را خیلی خوب توضیح داده است. در همان دو صفحه ی اول این مقاله میخوانیم:

«امروزه تقریبا همگان این مسئله را پذیرفته اند که ما در دنیایی زندگی میکنیم که تغییر، تنها اصل تغییرناپذیر آن است و هرچه سرعت تغییرات بیشتر شود، برای مدت کوتاهتری قادریم در گوشه ی امن عادات و متعارف های خود باقی بمانیم و در پی این، "خارج از چارچوب های خود" فکر کردن بیشتر ضرورت پیدا میکند. ایده ی خارج از چارچوب فکر کردن درواقع از اندیشه های افلاطون اقتباس شده است که معتقد بود فلسفه درست از لحظه ای آغاز میشود که یاد بگیریم خارج از "غار خود" تفکر کنیم. از نظر افلاطون، فلسفه جایی آغاز میشود که جرئت کنیم و "گوشه ی امن" مالوفات را ترک کنیم، گوشه ی امنی که به آن خو گرفته ایم:

یکی تیشه بگیرید پی حفره ی زندان

چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید.

(مولانا جلال الدین محمد بلخی)

اما به صورت سنتی، همان گونه که "جان کوتر" به ما یادآوری میکند، مدیران برای تفکر خارج از غارهای خود، چهارچوب های متعارف زمان خود، آموزشی نمیبینند؛ مدیران تربیت شده اند تا در شرایط ثبات، فکر و عمل کنند: "افراد زیادی در یک محیط باثبات و به منظور فعالیت در یک دنیای باثبات تربیت شده اند، دنیایی که در عصر حاضر میتوان گفت دیگر عملا وجود خارجی ندارد. اکثریت مدیران آموزش دیده اند تا بتوانند صرفا سیستم موجود را مدیریت کنند و یا تغییرات تدریجی در آن ایجاد کنند، به آنها آموزش داده نشده است که چگونه باید سازمان را در خلال تحولات و جهش های بزرگتر هدایت کرد." با این وجود، همان گونه که افرادی همچون جک ولش به ما تلنگر میزنند، ما در دورانی زندگی میکنیم که دیگر نمیتوان آنچه زمانی در حوزه ی مدیریت متعارف و مرسوم بوده است، قدر مسلم بدانیم. حین بحث در مورد محدودیت های رویکردهای عقل مدار علمی در مدیریت، ولش گفته است: "ما باید یک مفهوم صدساله (مدیریت علمی) را از دور خارج کنیم و مدیران را متقاعد کنیم که نقش آنها در سازمان، تحت کنترل داشتن همه ی افراد و تمامی امور نیست، بلکه نقش یک مدیر بیش از هر امر دیگری، هدایت، انرژی دادن (تهییج کردن) و انگیزه بخشیدن به افراد سازمان است." (لو: 1998)... چه خوشایندشان باشد و چه نباشد، آن دسته از مدیران و رهبرانی که شاهد فروپاشی چهارچوب ها و پیش فرض های قدیمی مسلط بر مدیریت هستند، وارد فرایندی از تردید و پرسشگری در مورد پیش فرض های سنتی مدیریت میشوند. ممکن است این آن چیزی نباشد که اکثر مدیران مشتاق به انجام آن باشند، درواقع ممکن است آنها فقط به دنبال این باشند که بتوانند به سادگی کار خود را به روال معمول و مالوف قبل ادامه دهند، اما زمانی که با سدی ناشی از عملیاتی نبودن روش های معمول انجام امور در مسیر حرکت متعارف خود مواجه میشوند، ناگزیر به حالتی از عدم قطعیت و پرسشگری که حالتی فلسفی است، سوق داده میشوند. در چنین موقعیتی است که چاره ای جز پذیرش و کنار آمدن با این حالت و بهره گرفتن از هنر و مهارت پرسشگری برایشان باقی نمیماند. به همین دلیل است که "لو گرستنر" از شرکت ibm میتواند بگوید: "هنگامی که متوجه شدید وقت آن رسیده است که مکتوبش کنید، کتابچه ی راهنمایی برای آن بسازید و فرمول های خود را مستند کنید، دیگر در حالت کند و کاو و پرسشگری راجع به وضعیت موجود نیستید. ما در ibm دائما آنچه انجام میدهیم، به چالش میکشیبم، حرکت به سمت پایه گذاری فرهنگی مبتنی بر خودنوسازی مستمر و خستگی ناپذیر." (نف: 1999)

پیش از ما کسی یک بار مسلمان نتوان شدن؛ مسلمان میشود و کافر میشود و باز مسلمان میشود و هر باری از او چیزی بیرون می آید تا آن وقت که کامل شود. (شمس تبریزی)

هر لحظه و هر ساعت یک شیوه ی نو آرد

شیرین تر و نادرتر زان شیوه ی پیشینش

(مولانا جلال الدین محمد بلخی)

من عادت به نیشتنم نداشته ام، هرگز! چون نمینویسم، در من میماند و هر لحظه مرا روی دیگر میدهد. (شمس تبریزی)

در شکاف بین فروپاشی ساختارها و پیش فرض های قدیمی مدیریت و استقرار چهارچوب های مدیریتی جدید هنوز تثبیت نشده است که ما درگیر چنین حالتی از پرسشگری و زیر سوال بردن امور متعارف میشویم. ایده ی بنا نهادن فرهنگ خودنوسازی مداوم و خستگی ناپذیر، از طریق زیر سوال بردن مستمر وضعیت موجود، شالوده ی تفکر فلسفی است. سقراط، کهن الگوی فیلسوف در جهان غرب، به واسطه ی فرایند زیر سوال بردن مداوم تمامی امور به شهرت رسید. به زعم سقراط، گرایش به پرسشگری به این دلیل ارزشمند است که همیشه فرصت ها و دریچه های جدیدی برای نگرش به مسائل و درک امور، پیش روی فرد میگشاید، درست مانند تجربه ی گرستنر. سقراط به دلیل تاکید و ممارستش بر فرایند زیر سوال بردن مداوم وضع موجود، به عنوان یک فیلسوف شناخته میشود. علاوه بر این، سقراط در میانه ی فروپاشی تصویر سنتی آتن به عنوان یک امپراطوری نظامی و شکلگیری تصویر تازه از آتن (که هنوز عملا و به تمامی در جهان تبلور نیافته بود) به عنوان جایگاهی برای تعلیم و تعلم که حداقل برای دو هزار سال پس از آن تاریخ بر تفکر غربی سایه می افکند، به پرسشگری بلاانقطاع خود مشغول بود و بر آن اصرار میورزید.»

دراینجا نویسنده یک تصویر تقریبا 2400ساله از تغییر و نیروی مقابل آن ارائه میدهد که از فلسفه ی یونانی تا اعتقادات اسلامی و مدرنیته ی غربی را دربرمیگیرد. ولی در جریان اصلی پسامدرنیته ی غربی، همه ی اینها در یک کلمه یعنی "گذشته" خلاصه میشوند و به هیولایی بیرحم تبدیل میشوند که "نو" در قالب یک مسیح مدرن عزم مبارزه با آن را دارد. "نو" مثل مسیح مردم را دوست دارد و با آنها مهربان است. ولی قدیم است که مدیریت میکند و با ابزار قانون، خشونت را برای حفظ وضع موجود به کار میگیرد: از تنبیه دانش آموزان گرفته تا زندانی کردن انقلابیون. این تصویر دقیقا به همین شکل وارد ایران شده با این تفاوت که آنچه غربی "قدیم" میپندارد، به طرز ابلهانه ای برای ایرانی هنوز "نو" است چون ایرانی هیچوقت روسای خودش را دارای توانایی برای مدیریت اختراع و ابتکار ندیده و تنها تصویرش از اختراع در حوزه ی تکنولوژی های غربی و کپی هایشان در شرق دور خلاصه میشود. درواقع ذهن ایرانی حتی از ذهن پست مدرن غربی هم زنگ زده تر و عقب افتاده تر است چون حتی نمیداند در کجاها باید تغییر اتفاق بیفتد و طوطی وار، شعار تغییر غربی را سر میدهد.

این من را به یاد فیلمی می اندازد که به نظرم پخش نخستش در ایران خیلی زودتر از آمادگی ذهنی جامعه ی ایران برای آن اتفاق افتاد: نمایش ترومن. نمایش ترومن، داستان شخصی به نام ترومن –با بازی جیم کری- بود که تمام زندگیش فیلمنامه ی استودیو داری به نام کریستف –با بازی اد هریس- بود و توسط هزاران دوربین برای مردم فیلمبرداری و در تلویزیون نمایش داده میشد تا این که ترومن این را میفهمید و طغیان میکرد و از استودیو خارج میشد درحالیکه به قول کریستف هیچ معلوم نبود آن طرف در استودیو چه چیزی انتظارش را میکشد. اولین پخش این فیلم در ایران در زمستان 1382 در برنامه ی سینما1 انجام گرفت و فیلم در آن برنامه مورد گفتگو قرار گرفت. من آن را ندیدم ولی در سال 1383 فیلم یک بار دیگر و در یک گفتگوی کاملا مجزا مجددا در سینما1 پخش و تحلیل شد که این بار آن را دیدم. یکی از آدم های میز گرزد، معتقد بود این فیلم دارد زیر نگاه بودن شدید زندگی انسان غربی و بخصوصس سلبریتی های آن جلو دوربین ها را سوژه میکند و نفر دوم معتقد بود در این فیلم، کریستف همانطورکه اسمش هم نشان میدهد خدای مسیحیت است و ترومن انسان برگزیده ی غربی است که با خروج از سناریو خدا علیه او طغیان میکند. الان که فکرش را میکنم هر دو نظر درستند. یعنی این که الان صحنه ی جهان بر پرده ی وسایل ارتباط جمعی، شبیه یک سناریو الهی است و خدایان آن هم گردانندگان شبکه های اجتماعی و دنیای تکنولوژیند که که انسان یک بار دیگر باید علیه آنها طغیان کند. همانطورکه میبینید نگاه غربی در این مورد کاملا متضاد برداشت ایرانی از نبرد کهنه و نو است. اما از سوی دیگر باید توجه داشت که این دروغین به نظر رسیدن همه چیز بر پرده ی رسانه ها، بهانه ی پست مدرنیست ها برای دروغین خواندن کل نظم موجود و طغیان علیه سرتاپای نظم فعلی نیز هست و برجستگی شدیدش بخصوص در فلسفه ی ژان بودریار، زنگ خطری علیه تمام چیزهای مقدس کنونی نیز هست. این موضوع بخصوص آنجا جالب میشود که توجه کنیم اگرچه نمایش ترومن خیلی زود و قبل از عصر هالیوودپرستی در ایران پخش شد، ولی ماتریکس که در نوروز 1385 و در شبکه ی فرهنگی چهار سیما، کولاک کرد، هنوز در ایران فیلم مشهوری است و آن هم در تشبیه کردن دنیا به فضای مجازی متاثر از ژان بودریار است.

من این را از طریق مقاله ی simulacra and simulation: baudrillard and the matrix اثر ریچارد هانلی متوجه شدم که در وبلاگ whatts the matrix منتشر شده بود. این مقاله ی طولانی با این جملات از ژان بودریار شروع میشود:

«زیر آفتاب چیز جدیدی نیست. با مرگ واقعیت، یا بهتر است بگوییم با (دوباره) رستاخیز آن، ابرواقعیت هم ظهور می کند و هم همیشه از قبل خود را بازتولید می کند. مردگان از قبل مرده اند، دقیقاً بیشتر از زنده هایی که هنوز زنده اند.

خود خدا فقط شبیه خودش بوده است.دیزنی لند خودش... برای شروع، تفاوتی در «هدف» وجود ندارد: تقاضا یکسان است. سابقاً گفتمان بحران، منفی نگری و بحران بود. ضرورت تلقی کردن این فیلم‌ها با رستاخیز تصنعی‌شان در نظام‌هایی از نشانه‌ها، بی معنی است.»

هانلی در ادامه مینویسد:

فیلسوفان میتوانند در مئرد [فیلم] ماتریکس بسیار هیجانزده شوند. یک استثنای آشکار ژان بودریار ، نویسنده یSimulacra and Simulation (از این پس S&S)،کتابی است که در فیلم ظاهر می‌شود. منابع متعددی گزارش می‌دهند که بودریار می‌گوید که این فیلم «بیشتر از سوءتفاهم‌ها» از کار او ناشی شده است. بنابراین یک نکته ی طبیعی تحقیق این بوده است که آیا این درست است یا خیر. S,s (2002) شامل دو مقاله با عنوان "ماتریس: پارادایم پست مدرنیسم یا موضع روشنفکرانه؟" است. یکی پاسخ می دهد "اولی" و دیگری "دومی"، و هر دو ظاهراً تفکیک را انحصاری فرض می کنند. در این مقاله به تفاسیر دیگری اشاره خواهم کرد و (در نهایت) برای یکی از آنها استدلال خواهم کرد. اما ابتدا اجازه دهید کارت هایم را روی میز بگذارم. من طرفدار بودریار و پست مدرنیسم نیستم. من یک فیلسوف تحلیلی هستم و تمرکز من کاملاً بر این است که از دیدگاه تحلیلی، بودریار و ارتباط او با ماتریکس را چه کنم. من فکر می‌کنم که بین فیلسوفان تحلیلی اتفاق نظر وجود دارد که پست مدرنیسم عمدتاً خودپسندانه و خود مهم است، که به‌طور غیرقابل توضیحی در بسیاری از بخش‌های فلسفه خارج از دنیای انگلیسی‌زبان، و در بسیاری از بخش‌های غیرفلسفی داخل آن جا افتاده است. موارد زیر یک ارزیابی نسبتاً معمولی خواهد بود. به هر حال، خواندن فلسفه به اندازه کافی سخت است، اما نویسندگان تحلیلی تلاش می کنند شفاف باشند، در حالی که به نظر می رسد پست مدرنیست ها تلاش می کنند تا حد ممکن مبهم باشند. و فقط برای بدتر شدن اوضاع، زمانی که یک نماینده ی پست مدرنیسم گهگاه بیانیه‌ای واضح و معقول می‌دهد، به معنای واقعی کلمه یا به طور پیش پا افتاده درست است یا آشکارا نادرست است. بنابراین اصل نیکوکاری (دیگران را به گونه ای تفسیر کنید که آنچه می گویند بیشترین شانس را برای درست و جالب بودن داشته باشد) پیشنهاد می کند که آنها را غیر تحت اللفظی در نظر بگیریم. اما پس معنای غیر تحت اللفظی چیست؟ حتی یک شوخی در مورد آن وجود دارد. اگر یک پست مدرنیستی را با یک مافیوسو تلاقی کنید چه چیزی بدست می آورید؟ کسی که به شما پیشنهادی می دهد که نمی توانید درک کنید!
اما این موضوع بیشتر از این خنده دار نیست. هر چه اهانت به وضوح و عقل خوب فاحش تر باشد، عامل آن تأثیرگذارتر و تحسین برانگیزتر تلقی میشود. آنها با ارادت تقریباً مذهبی به نوشته های خود به جایگاهی فرهنگی و در حد ستاره ی پاپ ارتقا یافته اند، اما بسیاری از مقاله‌های «حتماً خوانده‌شده» در محافل پست مدرن، حتی برای یک دانشجوی کارشناسی در یک مدرسه ی تحلیلی نمره ی ضعیفی کسب می‌کنند. این بیشتر شبیه به گاف ویرایش نشده‌ای است که در اینترنت می‌چرخد، جایی که هر مهره‌ای با یک نظریه می‌تواند در آن جا بیفتد. کاری که پست مدرنیست ها انجام می دهند در واقع اصلاً فلسفه نیست، و دیگر دانشگاهیان، نام بدی را به این رشته می دهند. آنها مشاغلی را می پذیرند که می تواند و باید به افراد معقول تری برسند، و دروغ های خطرناکی را به عموم مردم ارائه می کنند.
من اعتراف می کنم که با این خط همدردی دارم، اگرچه شاید با حسادت حرفه ای همراه باشد. و اگر بودریار را نتوان درک کرد، پس او را نیز نمی توان سوء تفاهم کرد. با این حال، از سوی دیگر، یک دانشجوی کارشناسی در یک برنامه ی فلسفه که محل سکونت پست مدرنیست ها است، می تواند تحصیلات کاملاً مناسبی در منطق و تاریخ فلسفه کسب کند، بنابراین نمی تواند درست باشد که پست مدرن ها فقط فلسفه انجام نمی دهند. در عوض، آنها تصور بسیار متفاوتی از آنچه برای فلسفه معاصر ممکن است دارند. شروع برای درک دیدگاه آنها این است که استفاده ی معمولی ما از داستان را در نظر بگیریم. یک رمان (یا فیلم یا هر چیز دیگری) می‌تواند همه نوع افکار را در ما برانگیزد، و ما اغلب می‌پرسیم که چه معنایی دارد، آیا واقع‌گرایانه بوده یا نه، و چه چیزی می‌توانیم از آن بیاموزیم. داستان یک جهان (یا بخشی از یک جهان) را نشان می دهد، و بخشی از علاقه ی عادی ما به این است که شباهت آن به دنیای واقعی را بسنجیم. اما ما واقعاً داستان را با چه چیزی مقایسه می کنیم؟ آیا این طوری نیست که ما فکر می کنیم آن دنیای واقعی است؟ و این فقط بازنمایی دیگری از دنیای واقعی است، داستانی ذهنی «درباره»ی آن، نه خود دنیای واقعی. فیلسوفان تحلیلی به خوبی از این رگرسیون بالقوه در بازنمایی آگاه هستند، و بحث‌های مداومی در مورد آنچه که ممکن است نشان دهد و ملاحظات مرتبط با آن وجود دارد. به عنوان مثال، برخی فکر می‌کنند که همه ی مشاهدات ما از دنیای واقعی «تئوری مملو از تئوری» است و در مورد اینکه آیا این چیز بدی است یا نه بحث می‌کنند. دیگران فکر می کنند ما دسترسی مستقیم تری به دنیای واقعی داریم. اما سنگ محک در تمام دیدگاه‌های تحلیلی درباره ی این موضوع این است که بازنمایی - مثلاً زبان - جهان واقعی را هدف قرار می‌دهد: به عنوان مثال، در یک دیدگاه بسیار رایج، نام‌ها اغلب به افراد واقعی اشاره می‌کنند، و محمول‌ها اغلب برای ویژگی‌های واقعی اعمال می‌شوند. حقیقت امری است از محمولاتی که در مورد افراد مورد اشاره به کار می رود. پست‌مدرنیست‌ها دیدگاهی اساساً متفاوت از زبان و دیگر بازنمایی‌ها دارند، دیدگاهی که از ساختارگرایی در زبان‌شناسی به ارث رسیده است. آنها می گویند که بازنمایی ها فقط به بازنمایی های دیگر اشاره می کنند یا به کار می روند، به طوری که زبان (و اندیشه) به معنای واقعی کلمه از دنیای واقعی بریده می شود. هرچقدر هم سعی کنید به غیر نماینده رجوع کنید، نمی توانید آن را انجام دهید. اگر این درست است، پس کدام فلسفه؟ خوب، هنوز امکان تحقیق عینی وجود دارد، اما موضوع مطالعه بازنمایی ها و روابط بین آنها است - سیستم "نشانه ها". یک علامت از یک "دال" و یک "دلالت" تشکیل شده است: به عنوان مثال کلمه ی "اسب" یک دال است و به مفهوم اسب دلالت می کند (و هرگز، همانطور که تحلیلگران اغلب آن را می گویند، اسب های واقعی نیست.) اکنون این تعقیب - نشانه‌شناسی یا نمادشناسی - محدودیت‌های خود را دارد، اگرچه آن‌قدرها هم که فکر می‌کنید محدود نیست، زیرا پست‌مدرنیست‌ها تمایل دارند دامنه ی چیزهایی را که به‌عنوان بازنمایی به حساب می‌آیند (مثلاً شامل همه مصنوعات) بسط دهند. علاوه بر این، برخی حتی پیشنهاد می کنند که نشانه شناسی به هر حال عینی نیست. بنابراین در محافل پست مدرنیسم تغییری به سمت آنچه که من جنبه های زیبایی شناختی بازنمایی می نامم وجود دارد. بعد از همه، فلسفه تبدیل به یک هنر می شود، جایی که ارائه به همان اندازه مهم است (شاید بیشتر) تا بازنمایی. نکته به بازیگوشی کردن، پرکردن نوشته های خود با دو معنی، جناس، نقل قول های ترسناک، کنایه، استعاره، حروف بزرگ و غیره ختم می شود. به عنوان مثال، در دست یک پست مدرنیست، اولین جمله این پاراگراف ممکن است این باشد: اگر این "درست" است، پس فلسفه چیست؟ بودریار در این زمینه کاملاً معمولی است: "شکل زبان من تقریباً مهمتر از آن چیزی است که باید در آن بگویم. زبان باید با ماهیت تکه تکه ی واقعیت همگام باشد. با کیفیت ویروسی و فراکتالی اش، ماهیت موضوع همین است! بحث این نیست. ایده ها - در حال حاضر ایده های زیادی وجود دارد!" این نقل قول از فیلسوفان، کتابی از عکس پرتره های استیو پیک است که همراه با پاسخ هر فیلسوف به این سؤال است: "فلسفه برای شما چه معنایی دارد؟" بودریار مستقیماً به این سؤال پاسخ نداد و در عوض از یکی از مفسران انگلیسی زبان خود خواست که نقل قول مناسبی از نوشته هایش ارائه دهد
. "سینکرونوس" و "فرکتال" را در فرهنگ لغت جستجو کنید، و به نظر واضح است که این کلمات برای تأثیری غیر از معنای واقعی یا حتی استعاری آنها انتخاب شده اند. از سوی دیگر، «ویروسی» (حداقل به عنوان استعاره ای که در مورد زبان به کار می رود، معنا پیدا می کند، مانند استعاره ی کریپکی از "سرایت معنا".) فیلسوفان همچنین حاوی پاسخ

یک فیلسوف تحلیلی، سر جفری وارناک، به سوال "فلسفه برای شما چه معنایی دارد؟":
"روشن فکر بودن به جای گیج شدن. شفاف به جای مبهم؛ منطقی به جای غیر آن؛ و مطمئن بودن نه بیشتر و نه کمتر از چیزهایی که با استدلال یا شواهد قابل توجیه است. که ارزش تلاش کردن را دارد."
پست مدرنیست ها این نوع پاسخ را به عنوان یک مصنوع عجیب از گذشته ی "مدرنیستی" رد می کنند، تقاضایی برای وضوح و عینیت که (اکنون) نمی توان داشت. ما تحلیل‌گران، مدرنیست‌هایی که به عقب می‌رویم، باید این را در هنگام بررسی نوشته‌های بودریار در نظر داشته باشیم، و به‌ویژه از آنجایی که معمولاً در حال خواندن ترجمه هستیم. فصل اول S&S، "
The Precession of Simulacra با این جملات آغاز میشود:

"شبیه سازی هرگز چیزی نیست که حقیقت را پنهان می کند - حقیقتی است که این حقیقت را پنهان می کند که هیچ حقیقتی وجود ندارد. شبیه سازی درست است."
اگر زمانی می‌توانستیم افسانه ی بورخس را ببینیم که در آن نقشه‌نگاران امپراطوری نقشه‌ای با چنان جزئیاتی ترسیم می‌کنند که در نهایت دقیقاً قلمرو را می‌پوشاند (زوال امپراطوری شاهد به هم ریختن تدریجی این نقشه، و سقوط است. امپراطوری به ویرانه ها تبدیل می شود، گرچه هنوز پاره هایی در بیابان ها قابل تشخیص است - زیبایی متافیزیکی این انتزاع ویران شده گواهی بر غروری برابر با امپراطوری و پوسیده شدن مانند لاشه، بازگشت به جوهر خاک، کمی که دوتایی با بودن به پایان می رسد. اشتباه گرفته شده با واقعی از طریق پیری) - به عنوان زیباترین تمثیل شبیه سازی، این افسانه اکنون برای ما به دور کامل درآمده است و چیزی جز جذابیت مجزای شبیه سازهای درجه دوم ندارد.
امروزه انتزاع دیگر نقشه، مضاعف، آینه یا مفهوم نیست. شبیه سازی دیگر شبیه یک قلمرو، یک موجود ارجاعی یا یک جوهر نیست. این تولید بر اساس مدل‌های واقعی بدون منشأ یا واقعیت است: یک ابرواقعی. قلمرو دیگر نه قبل از نقشه است و نه از آن باقی مانده است. با این حال، این نقشه است که قبل از قلمرو - تقدم شبیه‌سازی‌ها - قلمرو را ایجاد می‌کند، و اگر باید به افسانه بازگردیم، امروز این قلمرو است که تکه‌های آن به آرامی در وسعت نقشه می‌پوسد. این نقشه واقعی است، و نه نقشه ی بقایایی که اینجا و آنجا در بیابان هایی که دیگر متعلق به امپراتوری نیست، بلکه مال ماست، یعنی خود بیابان واقعی.
در واقع، حتی برعکس، افسانه بورخس غیرقابل استفاده است. شاید فقط تمثیل امپراتوری باقی بماند. زیرا با همین امپریالیسم است که شبیه‌سازهای امروزی تلاش می‌کنند تا واقعیت، همه ی واقعی‌ها را با مدل‌های شبیه‌سازی خود منطبق کنند. اما دیگر بحث نقشه یا قلمرو نیست. چیزی ناپدید شده است: تفاوت حاکمیتی، بین یکی و دیگری، که جذابیت انتزاع را تشکیل می دهد.»

دقیقا ناهمگرایی نویسنده به عنوان یک فیلسوف تحلیلی با پست مدرنیست ها که نتیجه ای را که من میخواهم از مقاله اش بگیرم مهم میکند. چون به نظر من، در این مقاله نکته ای وجود دارد که نشان میدهد حتی بودریار اگرچه پست مدرنیست سرشناسی بود ولی به عنوان یک فرد دانا و مطلع، تمام معانی جهان از تمام طول تاریخ را انکار نمیکرد. هانلی در قسمتی از مقاله اش مینویسد:

«توجه داشته باشید که بودریار در اینجا از جمله به تفکر مارکسیستی واکنش نشان می دهد. ماتریالیسم تاریخی مارکس ضرورت سرنگونی بورژوازی توسط پرولتاریا را فرض کرد. بودریار در عوض مدعی است که روند تاریخی متفاوتی در حال انجام است - و عامل تعیین کننده شیوه ی تولید نیست، بلکه شیوه ی بازتولید است. علاوه بر این، در حالی که مارکس ادعا می کرد که توده ها از آگاهی کاذب رنج می برند، بودریار می نویسد که توده ها پست مدرنیستی هستند و درک می کنند که تمام آگاهی ها "کاذب" است و با تشنگی تصاویر "کاذب" را یکی پس از دیگری مصرف می کنند. ماهیت تاریخی این فرآیندها نشان می‌دهد که تنها در دنیای پست مدرنیستی - از اواخر قرن بیستم به بعد - است که حقیقت و عینیت غیرممکن است. (این ممکن است توضیح دهد که چرا پست مدرنیست ها به طور بنیادی از فیلسوفان تحلیلی در مورد موضوع تاریخ فلسفه فاصله نمی گیرند.) به تعبیر بودریار، به نظر می رسد زمانی دنیایی واقعی وجود داشته است که باید مورد بررسی قرار گیرد. قبلاً این بود که تصاویر ما کم و بیش بازنمایی واقعی از واقعیت بودند، سپس به بازنمایی های کاذب تبدیل شدند، سپس به ظواهر کاذب بازنمایی تبدیل شدند، سپس در نهایت (در شرایط شبیه سازی) دیگر حتی به نظر نمی رسند که بازنمایی باشند. به هر حال شما این را در نظر بگیرید (به عنوان مثال، چه او بگوید که واقعیتی وجود ندارد، یا فقط اینکه تصاویر ما هیچ ارتباطی با آن ندارند)، چیزهای بسیار رادیکالی است. البته ممکن است واقعاً منظور او چیزی نباشد که می گوید. اگر او را به معنای واقعی کلمه تفسیر کنیم، سؤال واضحی که باید بپرسیم این است که چرا باید یک کلمه از آن را باور کنیم. بنابراین شاید بهتر باشد که او را به عنوان یک نوع داستان هشداردهنده در نظر بگیریم نسبت به این که ما به نوعی ارتباط خود را با واقعیت از دست داده ایم. اما پس از آن، همه ی نثرهای مبهم فقط غیر ضروری به نظر می رسند. در هر صورت، به نظر می‌رسد که بین آثار بودریار و ماتریکس ارتباطات زیادی وجود دارد ، از جمله سردرگمی در این که آیا ماتریکس شبیه سازی از نوع پیش بینی شده است یا نه، یک "ماشین برنامه‌ای، فراپایدار و کاملاً توصیفی که همه ی نشانه‌های واقعی را ارائه می‌دهد و تمام فراز و نشیب‌هایش را به هم متصل می‌کند"، حتی شبیه به ماتریکس. هنگامی که به روز رسانی بودریار از نظریه ی ارزش مبادله مارکس را در نظر می گیریم، ارتباطات آشکارتر می شود. مبادله ی نمادین، مفهوم کلیدی برای بودریار است و با تقدم شبیه‌سازی‌ها پیوند دارد. یک مبادله ی نمادین نابرابر زمانی وجود دارد که یک شیء فقط یک کپی از یک اصل باشد (مثلاً بازتولید صندلی ملکه "آن"). در ترتیب بعدی شبیه‌سازی‌ها، مبادله ی برابر است (مثلاً صندلی‌های تولید انبوه که فقط کپی‌هایی از یکدیگر هستند). در نظم فعلی (شبیه سازی)، اشیاء بر حسب قابلیت تکرارپذیری تبادل برابر (البته صندلی ها به این شکل تصور نشده بودند)، در کد کامپیوتری باینری تصور می شوند. باز هم، ماتریکس شبیه یک شبیه‌سازی به نظر می‌رسد که کاملاً در کد کامپیوتری طراحی شده است. علاوه بر این، بودریار با کوچک‌سازی کد به‌ وسیله ی زبان دودویی تراشه رایانه بسیار مورد توجه قرار گرفته است. همه آن یک ها و صفرها یک موضوع رایج پست مدرنیسم، ساختارشکنی است، تقریباً فرآیند افشای مسائل متافیزیکی، و به ویژه تضادها، در زبان نظری. اگر "تضاد" را به معنایی آزاد بفهمیم، آن ادعای درست و نادرست هر دو است، و در منطق معمول است که صدق را با عدد 1 و کذب را با عدد 0 نشان دهیم. بنابراین شاید ما فکر کنیم که ماتریس لزوماً حاوی بذرهای د(ساخت) خود است؟ از این گذشته، Neo [قهرمان فیلم ماتریکس] "یک" است و نام "Cypher" در میان معانی آن "صفر" (0) قرار دارد. در نهایت، S&S یک بحث کوتاه ("درباره نیهیلیسم") در مورد ضرورت تروریسم و ​​خشونت دارد، و این ممکن است توجیهی برای آشوبی که در فیلم رخ می دهد ارائه دهد. حتی الکتریسیته ی بدن انسان نیز به قیاس در کتاب بودریار در سایه ی اکثریت‌های خاموش به چشم می‌خورد. اما در اینجا انسان ها "زمین" هستند و "انرژی" تصاویر را جذب می کنند. بنابراین در ابتدا، ماتریکس به شدت بر اساس کار بودریار است و به نظر نسبتاً وفادار به آن است. اما بیایید زود نتیجه نگیریم. پست مدرنیست ها تنها کسانی نیستند که به مفهوم شبیه سازی علاقه مند هستند که کاربردهای مهمی در فلسفه تحلیلی دارد. من فقط به دو مورد اشاره می کنم. ابتدا، می‌خواهیم بدانیم چه زمانی عمدی را به افراد دیگر نسبت دهیم. به عنوان مثال، بحث معروفی وجود دارد که شامل آلن تورینگ، جان سرل و دیگران است، در مورد شبیه سازی هوش. (سرل در برابر ادعای تورینگ استدلال می کند که کامپیوتر دیجیتالی که هوش را با موفقیت شبیه سازی می کند، هوشمند به حساب می آید.) دوم، شبیه سازی جهانی از نوعی که در ماتریکس می بینیم به نظر می رسد یک امکان منطقی، فیزیکی و معرفتی باشد، مشاهده ای که مجموعه ای از موارد حشرات معروف فلسفی را افزایش می دهد. در مورد اول، من در اردوگاه تورینگ هستم و تقریباً معتقدم که بهترین توضیح در مورد توانایی یک رایانه برای شبیه‌سازی خروجی زبانی یک انسان عادی این است که رایانه هوشمند است. ممکن است بگوییم که هوش شبیه سازی شده می تواند هوش واقعی باشد. آیا می‌توانیم بودریار را اینگونه تعبیر کنیم که در مورد واقعیت همین را می‌گوید: واقعیت شبیه‌سازی شده، واقعیت واقعی است؟ به ندرت. به نظر می رسد بهتر است او را اینگونه تعبیر کنیم که شبیه سازی واقعیت شبیه سازی شده نیست، زیرا حتی ظاهر واقعیت را هم ندارد. بنابراین به نظر می رسد بودریار دلایلی برای شکایت خود دارد که در بالا ذکر شد. ماتریکس بیشتر به پازل‌های فلسفی سنتی مربوط به شبیه‌سازی جهانی وفادار است، زیرا به نظر می‌رسد واقعیتی عمیق در خارج از ماتریکس وجود دارد، و افراد حاضر در ماتریکس به دروغ شرایط شبیه‌سازی شده خود را واقعیت می‌دانند. البته ممکن است وقتی این سه گانه به پایان برسد، معلوم شود که حتی این ظاهر واقعیت نیز خود یک شبیه سازی است، اما موضوع این نیست. ماتریکس هنوز هم این را دارد که انسان ها در داخل یا خارج از ماتریکس می توانند تمایز بین واقعیت و شبیه سازی صرف را مفهوم سازی کنند. بودریار اخیراً انتقاد خود را در این راستا گسترش داده است: آنچه ما در اینجا داریم اساساً همان سوء تفاهم با هنرمندان شبیه سازی در نیویورک در دهه ی 80 است. این افراد فرضیه ی مجازی را به عنوان یک واقعیت در نظر می گیرند و آن را به قلمروهای قابل مشاهده منتقل می کنند. اما ویژگی اولیه ی این جهان دقیقاً در ناتوانی در استفاده از مقوله های واقعی برای صحبت در مورد آن نهفته است. (ترجمه ی گزارش شده از مصاحبه در Le Nouvel Observateur.) البته در اینجا یک پارادوکس بازتابی وجود دارد. به نظر می‌رسد انتقاد بودریار این را پیش‌فرض می‌گیرد که ما می‌توانیم تفاوت بین شبیه‌سازی و واقعیت صرف را مفهوم‌سازی کنیم و با آن ارتباط برقرار کنیم - وگرنه فیلم نمی‌توانست این تصور را ایجاد کند - که کاملاً با این ادعا که ما نمی‌توانیم در تناقض است. از دیدگاه تحلیلی، این به تنهایی نشان می دهد بودریار (وقتی به معنای واقعی کلمه) در اشتباه است که تا جایی که ممکن است اشتباه کند، ما را به سمت تفاسیر غیر تحت اللفظی سوق می دهد.»
پس اگر از یاده روی های پوچ گرایانه ی بودریار فاصله بگیریم و تداوم تحلیل مارکسیستیش را جدی بگیریم، اذعان میکنیم که قبلا واقعیتی وجود داشته و الان کسی به نام بازآفرینی واقعیت، آن را به چیزی کاملا متفاوت دگرگون کرده اند و این دنباله ی اصل دستکاری تحلیل مارکسیستی از سرمایه داری، با جانشین کردن تداوم تولید با تداوم بازتولید است. دراینجا آنچه جلب توجه میکند این است که اگر مدرنیته برخلاف آنچه ادعا میکند کاملا گذشته را نفی نکرده و چیزهایی در آن را برای "بازنمایی" دروغینش مفید یافته، پس نفی گذشته به طور کامل و همراه با خود مدرنیته، از بین بردن سلاح های مدرنیته و به مثابه خلع سلاح کردن آن به نفع پست مدرن ها نیز هست.

اما بعضی مثل فیلیپ جونز این موضوع را قبول ندارند و آن را نمایش میپندارند. جونز در بخش چهارم از جزوه ی نسبتا کوتاه “the nexus of evil: a pre-emptive strike on humanity” (2009) مینویسد که «نظم پست-مدرن»، یک نظم «نو فئودالی» و «پسا دموکراتیک» است که در آن، اکثر مردم به هیچ چیز اعتقاد ندارند و به راحتی تابع اشراف اداره کننده ی خود میشوند و این بیتفاوتی، فقط پس از اشباع شدن عموم از دروغ و همه چیز را به صورت دروغ دیدن ممکن است. جونز در بخش سوم، تبار این انحطاط را به «ایده ی انگلیسی» و افتادن اکثر جریان های سوسیالیست دنیا به دست جوزپه مازینی ایتالیایی وابسته به فراماسونری انگلیسی در دهه ی 1870 رسانده است. از آن زمان، سوسیالیسم که نقطه ی مقابل سرمایه داری بود، بازیچه ی سرمایه داری شد تا با مقابل هم قرار دادن سرمایه داری و کمونیسم به عنوان جبهه های حق و باطل، همه ی ممالک دنیا را به این دو جبهه کشانده و سنت های فرهنگی آنها را به نفع آنچه «امپراطوری جدید» مینامد نابود کند. در بخش اول، جونز به عنوان نمونه ی آشنای این مسئله برای غربی ها، بحث را با یادآوری مقابل هم قرار گرفتن آنها که مردم را از آنفلوانزای خوکی میترساندند و آنها که مردم را از واکسیناسیون در مقابل آنفلوانزای خوکی میترساندند شروع کرد، بحثی که هیچکس نمیتوانست بگوید چه کسی در آن دروغگوتر است. جونز سپس یادآوری کرد که دعوای قبلی درباره ی جنگ جهان اسلام علیه غرب هم که با «اپرای دروغگویی» غرب درباره ی حمله ی 11 سپتامبر شروع شد همینقدر پوچ بود. به گفته ی جونز، کشورهای اسلامی در اثر «فساد اداری و دخالت های بی پایان غرب» چنان فرسوده اند که امکان ندارد بدون کمک از سمت دول غربی بتوانند دشمنان قسم خورده ی غرب را پرورش دهند. دراینباره جونز حرف "دیوید لیوینگستون" نویسنده ی کانادایی را تکرار میکند که نوشته است:

«اسلام تهدیدی برای غرب نیست. درست برعکس است. سازمان های تروریستی اسلامی جولانگاه شیادان در خدمت غرب هستند. به خوبی می‌دانیم که روابط مشکوک مختلفی بین رادیکال‌های اسلامی و قدرت‌های غربی وجود دارد. حقیقت بسیار شوم تر است. تروریست های اسلامی از طریق شبکه ی پیچیده ای از جوامع مخفی با قدرت غربی در ارتباط هستند. تروریست های اسلامی در حالی که ظاهراً ادعا می کنند به فرقه های مذهبی متفاوتی پایبند هستند، از نسخه ی بدعت آمیزی از ایمان پیروی می کنند که در نهایت، مانند همتایان خود در غرب، ریشه در همان آموزه ی غیبی، پرستش لوسیفر، و اعتقاد به استفاده ی ابزاری از مذهب به عنوان پوششی برای فریب مردم دارد.»

به نظر جونز، مسلمان ها فقط به این خاطر به عنوان دشمن انتخاب شدند که اسلام بیش از هر مذهب دیگری در دنیا در مقابل سنت ستیزی غربی مقاومت کرده است. ازاینرو جونز تعجب میکند که بیشترین کسانی که به دشمنی اسلام با غربیان باور کرده اند گروه های محافظه کار مذهبی مسیحی هستند که ایدئال های اخلاقی مسیحیشان همان هایی هستند که در خود غرب نابود شده و بنیادگرایان اسلامی برای احیای آنها قیام کرده اند و رهبران غرب هم درحالیکه این بنیادگرایان اسلامی را به جنگ مسیحیت فرستاده اند تا توسط مسیحیان بدنام شوند، ریاکارانه سنگ دفاع از مهاجران مسلمان در مقابل بنیادگرایان افراطی مسیحی را به سینه میزنند. درواقع غربی ها دو گروه مثل هم را به جنگ هم میفرستند تا سنت های مذهبی مشترک همدیگر را به دست هم بدنام و نابود کنند. جونز مطمئن است که نفرت پراکنان چه در سطوح روسای مذهبی اسلام و چه همتایان مسیحی آنان، «ستون پنجم» های جناح های سنت ستیز سیاست غربند. جونز که یک انگلیسی ساکن دانمارک است، متعجب است از این که به خاطر عنوان کردن این مطالب، مورد سرزنش گروه هایی از مسلمانان دانمارک قرار گرفته است. ولی میگوید این مسئله از جهاتی قابل توضیح است چون توصیف "ایمان" در شریعت اسلامی دقیقا از روی ایمان مسیحی برساخته شده و برای نابودی اسلام هم میتوان همان روشی را به کار گرفت که سبب سقوط مسیحیت در غرب شد: یعنی با خلاصه کردن خداپرستی در بی عقلی و تنگنظری و به قدرت رساندن افرادی در سطوح بالای مذهبی که اسلام را در این مسائل خلاصه کنند، هر گونه تصویر زیبایی از دین را محو میکنید تا با رسوا شدن تدریجی این مردان دروغین خدا، دیگر اثری از دینشان باقی نماند. البته جونز اضافه میکند که در بین مسلمانان نیز با افرادی صحبت کرده که به ارزش های انسانی و جهانشمول اسلام پایبندند ولی در عین حال، این را هم قبول دارند که کسانی در رئوس سیاست و مذهب اسلام، از درون به آن خیانت میکنند.

بحث جونز و بخصوص پس از این که آنچه در قائله ی آنفلوانزای خوکی در سطح معدودی آزموده شده، بعدا در قائله ی جهانی کورونا تکرار شد، بسیار مهم مینمایاند. پس قبل از این که به تمام گذشته ی بوده و نبوده ی خود پشت پا بزنیم، بیایید به آن فکر کنیم که آیا واقعا پست مدرنیسم به این دعوی خود که نسبتی با گذشته ندارد، وفادار است یا نه؟!

اربابان و قربانیان خوناشام زیبارو: مذهب، رسانه و سادومازوخیسم جنسی

نویسنده: پویا جفاکش

ریچارد شیردل با نشان سه شیر پلنتیجنت

در زمان عتیقی که امروزه از آن به قرن 12 میلادی تعبیر میشود دلایل زیادی برای ناپدید شدن آدم ها در بیشه زارهای آنجو فرانسه وجود داشت. اما یکی از مدل های ناپدید شدن افراد، اینقدر تکراری بود که شواهدش مردم را به اضطرابی به مراتب خوفناک تر از ترس معمول از حیوانات وحشی کشاند. فرض کنید گروهی از مردان یا پسران اعم از چوپان یا کشاورز یا بازرگان، در نزدیکی رودخانه یا برکه ای توقف میکردند و در این هنگام به طور اتفاقی، یک بند جوراب نو زنانه می یافتند و میفهمیدند که در همین نزدیکی، زنی در حال آبتنی است و موقع جابه جا کردن لباس هایش، این بند جوراب را جا گذاشته است؛ احتمالا داخل گروه مردان، آدم بوالهوسی بود که برای پیدا کردن زن عریان، گروه را ترک میگفت؛ و خب، او دیگر برنمیگشت. چند بار که این اتفاق افتاد، مردم به این نتیجه رسیدند که صاحب این بند جوراب، یک زن خوناشام جادوگر است که مردان را در اعمال سادیستی جنسی میکشد. اسم او را لامیای سیدهی گذاشتند. مردم عادی، کم کم حساب خودشان را از هوس بند جوراب باز کردند ولی جایشان را آدم هایی گرفتند که عمدا و در جستجوی یک ماده جن زیبارو به دنبال بند جوراب برمی آمدند. این داوطلبان جان بر کف، شوالیه هایی بودند که میخواستند ارباب این زن خطرناک شوند و به خیال خود او را رام کنند اما همگی در این راه، جان خود را به هدر دادند.

یک روز، "جئوفری" کنت آنجو، بند جوراب را در محل اطراق کاروان خود یافت. او شوالیه ای موسوم به برتیلاک را مامور کرد که این ماده جن جادوگر را اسیر کند و به خدمت کنت درآورد. برتیلاک به تنهایی به طرف آبزار نزدیک رفت و زن را آنجا منتظر خود یافت. شوالیه با زن درگیر شد و او را گرفت و بدون این که کوچکترین فرصت تقلایی به زن بدهد، تا میتوانست به او تجاوز کرد. زن حیوانصفت که احساس میکرد ارباب خود را یافته است، به خدمت شوالیه درآمد و به دستور ارباب جدید، قدرت جادوگری خود را به نفع اهداف کنت به جریان انداخت.

این کنت جئوفری، پدر هنری دوم سرسلسله ی پادشاهان پلانتیجنت است که بین قرون 12 تا 15 میلادی بر انگلستان حکومت کردند. داستان شوالیه ی کنت و زن جادوگر، اگرچه یک افسانه ی هرزه ی شوالیه ای بین یک مشت اشراف روانپریش بیش نبوده، ولی اکنون توسط اعقاب آن اشرافیت، به صورت انبوه بازتولید شده و لامیای سیدهی در تمام زنان کاباره و صنعت مد و سرگرمی، جاسوس های زن جنسی یا به اصطلاح پرستوها، و سلبریتی های زن به کار گرفته شده در کلاهبرداری های سیاسی تکثیر شده است؛ چون تمام این زن ها مردان را به بردگی و بدبختی و تباهی میکشانند مگر اربابشان را که دیگر حتی نه با استفاده از اهرم زور بدنی بلکه با ده ها اهرم به مراتب پیشرفته تر، زن ها را در بند بدنامی و بردگی نگه میدارند و همانقدر به آنها به چشم حیوان نگاه میکنند که برتیلاک و جئوفری، لامیای سیدهی را یک حیوان تلقی میکردند: حیوانی که آنقدر در وحشی گری خود بی تقصیر است که حتی لازم نیست به سزای بلایی که بر سر انسان ها آورده، او را مجازات کرد. درست مثل لامیای سیدهی که شهرت طلبان و بوالهوسان فکر میکردند میتوانند رامش کنند، امروزه نیز ابلهانی از طبقات فرودین جامعه یافت میشوند که فکر میکنند میتوانند زنانی را که از درجه ی انسانیت ساقط شده اند به تسلط خود درآورند؛ درحالیکه تنها قدرتی که اغلب این زنان رام آنند، پول و قدرت به نیروی جادوی رسانه است که همان کسانی آن را در ید خود دارند که پیشتر توانایی خود را با غلبه بر موجودی خیالی به نام لامیای سیدهی و تبدیل او به میلیون ها موجود واقعی نشان دادند. بنابراین، لامیای سیدهی، کهن الگوی زن مدرن امروز است که وظیفه دارد یک خوناشام و یک حیوان وحشی در خدمت سیاست باشد. میتوان لامیای سیدهی را روایت دیگری از ملوسین دانست: اژدهایی آبی و گاهی ماهی گون مجسد به زنی زیبا که "مایلو دو ور" اولین کنت آنجو را اغوا کرد و از او صاحب نسل اشراف ایزدی شد. نیکولاس دو ور، این را شکل دیگری از پیدایش اشراف ابرانسان از آمیزش قابیل ابن آدم با لیلیت جن ماده میداند و اتصال آن به پیدایش پلنتیجنت از آنجو را وابسته به "ملوسین مک لئان" معروف به "ملوسین دس اسکیتس" دختر "گیل سیدهی" شاه آلبانی میداند که خواهرش پلنتینا جده ی پلنتیجنت بود. این که دراینجا نسب خونی باید حتما با یک زن پی گرفته شود، نشان از اعتقاد به انعکاس اژدهای مادینه در زنان دارد. نیکولاس دو ور، کلمه ی plantagent را وابسته به دو لغت plant یعنی گیاه و genitrix یعنی تداوم نسل میداند و اینها و جده شان پلنتینا را درخت زندگی معرفی میکند که میوه ی نسخه ی یهودیش یعنی درخت دانش، توسط مار یا اژدها به بشر هدیه شد. با این مار، انسان وارد جهانی قانونمند به زمان شد و مار به اوروبوروس یا مار زمان تبدیل شد که با گاز گرفتن و خوردن خود درحالیکه به شکل یک دایره درآمده، به بقا ادامه میدهد. دو ور میگوید که شوالیه های خاندان orcadia نگاره ی بند جوراب را به عنوان نمادی از اوروبوروس به کار میبردند. البته دو ور فراموش نمیکند که اصالت فریسی این عقاید را یادآوری کند.:

Dragon legacy: Nicholas de vere: chap5

این مار، دقیقا همان مار بهشت است که نخست پا داشت (خدا بعدا پاهای او را به جرم دادن میوه ی درخت ممنوعه به حوا از او گرفت) و میتوان چهره ی او را در اژدهاهای قرون وسطی و تمساح های خطرناک رود نیل تشخیص داد: جلوه های شر در مذهب خدایی مسیحیت که توسط همان اشرافیتی شعار داده میشوند که مسیحیت را بر اروپا حاکم کردند. در همان زمان که اژدهای شیطان مقابل شیر خدا قرار گرفته بود، اشرافیت صلیبی مقابل عثمانی ها نماد خود را اژدها قرار داده بودند و این اژدها بیشک همان اوروبوروس زمان بود که با خوبی دائمی نمیساخت. شیر حیوان خورشید بوده و زمان، دائمی بودن خورشید در آسمان و حکومت نور به کنایه از راستی و نیکی را تحمل نمیکرد. در این مورد باید توجه داشت که محافظ زمان، سیاره ی ساتورن یا زحل است که درواقع مدیر خورشید هم هست. ساتورن که دورترین ستاره تلقی میشد، در تاریکی شدید رو مینماید و ازاینرو با روشنایی خورشید در روز، پارادوکسی را ایجاد میکند که به مذهب شغال دوگانه یا کانیس اوریوس (سگ طلایی) در مصر بازمیگردد که در قالب های سوت و آنوبیس، دوگانگی ظلمت جهل و روشنایی دانش را همزمان در خود جای میدهد. همین دوگانگی را از قول کتزیاس، در تقابل برادران شین-ناناروس و آدار-پارسونادس در بین النهرین گزارش کرده اند. شین همان سین یا نعناع خدای ماه است در مقابل آدار یا هرکول بابلی که ایزد خورشیدی است. در این مقابله، برادر بزرگتر و دارای حق سلطنت، شین است. پیروزی ها و شکست ها در این دوگانه، در افق های شرق و غرب رقم میخورند که در هر کدامشان یک درخت جادویی قرار دارد. بدون تسلسل وقوع روز و شب به کنایه از خیسر و شر، دنیا محل زندگی نیست و این موضوع همانطورکه در نبرد موجودات زنده بر سر بقا به وقوع میپیوندد در جامعه ی انسانی نیز باید تقلید شود:

“the natural genesis”: Gerald massey: two volumes in one: cosimoclassics: 2011: p492-3

بنابراین هرآنکس که در جایگاه خدا باشد و به خود شغل روشنایی افکنی بر جهان به نیروی رسانه را بدهد، از ترکیب خشونت شوالیه و شهوتپرستی زن خوناشام برکنار نیست و از این طریق، قدرت خود را اثبات میکند. این ترکیب را میتوان در ژست های "سرباز-انگلند" (حدس میزنم حتی این اسم هم یک لقب نمادین باشد) در عکس های شکنجه ی جنسی سربازان عراقی در ابوغریب دید. انگار این زن مردمانند که بیش از همه ی سربازهای مرد اطراف خود، تجسم شر شده است یکتنه وظیفه ی گرفتن انتقام مسیحیان از مسلمانان در جنگ صلیبی مدرن را دارد. ظاهرا جنگ های صلیبی باید با سقوط عثمانی و تاسیس دولت اسرائیل و به اصطلاح دولت نوین یهود به پایان رسیده باشد اما در منط ق شوالیه ی غربی، مسلمانان شکست را نپذیرفته اند و شاخ و شانه کشیدنشان برای بلوک غرب، در حکم همان بلاهت مردان نا اشرافی است که سودای تسلط بر لامیای سیدهی یا لیلیت را دارند و حقشان است که توسط یک لیلیت امروزی تحقیر و شکنجه شوند. سرباز انگلند، چنین لیلیتی است و آن نظامی های مرد امریکایی که در اطراف او اعمالش را تایید میکنند و از آنها لذت میبرند، مظاهر نوین قدرت که لیلیت ها را در چنگال خود دارند. یادم هست در زمان به اصطلاح افشای عکس های مثلا سری ابوغریب در سال 1382، اخبار ایران در پخش عکس های سانسورشده ی مورد بحث، مدام سرباز انگلند را برجسته میکرد و سربازان مرد امریکایی فقط به طور اتفاقی در صحنه حضور داشتند. یادمان باشد اخبار جمهوری اسلامی ایران، تحت یک سیاست مردانه میچرخد و آنهایی را هم که میخواسته با این عکس ها در رگ هایشان، خون انتقام اسلامی تزریق کند، مردان مسلمان بوده اند. مذهبی بودن این مکانیزم در ایران بسیار مذهبی تر آن روزگار، دقیقا یک کارکرد روانی مردانه به همان مردانگی اسلام خشن خونریز جمهوری اسلامی و نسخه ی اصلش یعنی مسیحیتی است که همان مکانیزم را در انگلستان و امریکای فاتح عراق و فلسطین به جریان می اندازند و میدانند چطور مردم را تحت تاثیر قرار دهند. این اتفاق که اولین رویداد رسانه ای از نوع خود بوده، ترکیبی از مذهب، رسانه ی مدرن، سادومازوخیسم و تخیل مردانه بوده که برای به راه انداختن یک جریان مدرن در ابتدای قرن اینترنت یعنی قرن بیست و یکم بهترین گزینه بوده است. یوهانا سومیالا استادیار بخش پژوهش اجتماعی و مطالعات رسانه و ارتباطات در دانشگاه هلسینکی فنلاند، اتحاد این مسائل را حول آنچه "منطق هرزگی آیینی" (لوژیک اورجی) مینامد، ارزیابی میکند و مینویسد:

«در اصل، ژان بودریار (1986) هنگامی که پویایی شناسی اجتماعی تکانه های لیبیدویی جامعه ی مدرن متاخر را شرح داد، این مفهوم را در فرمول بندی پسامدرن آن معرفی کرد. منطق هرزگی آیینی واسطه ای برای تبدیل مرگ به نمایش، امکان بازی با میل و شهوت، هزینه و مازاد، "جراحت" و ناسازگاری فرد و تجلیل جاذبه و دافعه در منطق اقتصاد لیبیدویی است. در این سناریو، مفهوم تخیل مشترک و جماعت در یک بازنمایی پیوسته ی آیین وار از تصاویری مانند ابوغریب که پتانسیل عاطفی قوی دارند، پرورده میشود. این امر ضروری است زیرا ماهیت جماعت تخیلی بسیار ناپایدار و زودگذر است و تنها تا زمانی ادامه می یابد که انرژی های عاطفی برانگیخته با شکنجه در حال گردش باشند و تماشاگران به تصویری نگاه کنند که به گونه ای نظربازانه و مسری اثرگذارند. در این شرایط، جماعت تخیلی که حول شکنجه، تحقیر و خواری بنا شده است، به محض این که هیچ محرک عاطفی باقی نماند، از میان میرود و برای رونق دوباره ی آن به تصاویر جدیدی از شکنجه و سوء استفاده نیاز است. پویایی شناسی اجتماعی، این اثر متقابل ستم را تقویت و یکسره آن را مبتذل میکند. درنتیجه، ایده ی تخطی، آشکارا شروع به از دست دادن کارکرد اجتماعی خود میکند. پس از ابتذال ممنوعیت، نه چیزی برای تکمیل شدن باقی میماند و نه پویایی اجتماعی خیالی مشترکی برای فعال شدن. سناریوی دوم بر نقشی متمرکز است که قدرت رسانه ها ایفا میکند. به پیروی از نیک کولدری (2003) جامعه شناس رسانه، من استدلال میکنم که با فعال کردن تخیل اجتماعی حول شکنجه، تحقیر و خواری، رسانه ها در وهله ی اول قدرت خودشان را تقویت میکنند. بنا بر این دیدگاه، تا زمانی که رسانه انرژی های متاثر شده ای را تغییر شکل میدهد که تخیل اجتماعی را تقویت میکنند، هیچ تفاوتی ندارد که چه نوع انرژی های عاطفی –وحشت، انزجار، جاذبه، دافعه و کنجکاوی- به عمل نگاه کردن به تصاویر منضم شوند، زیرا آنچه به هر روی تقویت میشود، قدرت رسانه است. به قول کولدری، انگاره ی "اسطوره ی مرکز"، باوری است که بنا به آن، مرکزی اجتماعی وجود دارد و رسانه ها صاحب دسترسی ویژه ای به آن مرکزند. در این چارچوب تحلیلی، رسانه ها میتوانند انجمن های عاطفی مختلفی را متحد کنند که مرتبط با تصاویر ابوغریب هستند. پس هنوز هم رسانه ها به عنوان یک مرکز اجتماعی کارکرد دارند و آیینی کردن شکنجه و تحقیر –در این مورد، بازنمایی مکرر تصاویر ابوغریب- روشی برای برساختن و بازسازی اسطوره ی مرکز است یعنی این انگاره که خود واقعیت، رسانه ای شده است. پس در این بافتار نسبتا هولناک رسانه های مدرن متاخر، چه چیزی از تخیل اجتماعی و جماعت های تخیلی باقی میماند؟ یا برعکس، پیامدهای اخلاقی و سیاسی این نوع تخیل اجتماعی برای زندگی عمومی معاصر چیست؟ آیا همانطورکه از تصاویر ابوغریب برمی آید، ما باید تصدیق کنیم که از طریق گردش بی پایان تصاویر خشونت آمیز است که حداقل تا حدودی جماعت تخیلیمان را در عصر رسانه ای امروز بنا میکنیم و میپروریم؟» ("رسانه و آیین، مرگ، جماعت و زندگی روزمره": یوهانا سومیالا: ترجمه ی نسیم خواجه زاده: نشر ثالث: 1400: ص6-105)

متاسفانه تاریخ خونبار ایران و جهان اسلام بعد از فتح عراق، پاسخ این سوال را تا حدود زیادی "بله" جلوه میدهد. انگار پیشبینی هانتینگتون درباره ی جنگ "آینده" ی اسلام و جهان غرب که در دهه ی 1990 یک شوخی به نظر میرسید به راحتی و با افسانه های رسانه ای مثل زندان ابوغریب رنگ واقعیت به خود گرفته باشد. کافی است به سرنوشت ایران توجه کنید که چطور از «گفتگوی تمدنها» ی دولت خاتمی به ماجراجویی های نظامی مبتذل احمدینژادی و درنهایت به انحطاط شدید اقتصادی و فرهنگی در وضعیت کنونیش که برخی، از آن به «دولت سوم احمدینژاد» یاد میکنند، سقوط کرد؟ ابوغریب، احمدینژاد و شوهای رسانه ای دیگر شبیه آنها، ظاهرا غرور مذهبی مسلمانان را نشانه گرفته بودند ولی به نابودی زیربنای مذهبی جامعه ی مسلمانان کمک کردند همانطورکه اعمال مشابهی را قبلا در شرق و جنوب آسیا و دیگر نواحی جهان مرتکب شده بودند. کافی است به ابوغریب دقت کنید. آیا بدون دیدن سرباز-انگلند، لیلیت از داخل شیشه ی رسانه به درون خانه های مسلمانان می آمد و ارواح آنها را به نفع اعقاب کنت آنجو جادو میکرد؟

الف ها از جنگل بیرون می آیند: قهرمانان مردمی در مقابل الف های شهیدپرور

نویسنده: پویا جفاکش

در سال 2003، آنا لیند وزیر امور خارجه ی سوئد در فروشگاهی در استکهلم هدف چاقو زنی قرار گرفت و کمی بعد در بیمارستان مرد. لیند، به مانند اولاف پالمه نخست وزیر اسبق و مردمی سوئد، با بادیگارد و گارد امنیتی در میان مردم رفت و آمد نمیکرد و ازاینرو ترور او با ترور پالمه مقایسه میشد. لیند در آن زمان، یکی از موفق ترین سیاستمداران سوئد و بخت اصلی نخست وزیری آینده برای حزب سوسیال دموکرات بود. به همین دلیل، قتل او یک قتل معمولی نبود. با این حال، حکومت اعلام کرد که قاتل، مشکل روانی دارد و یک ناسیونالیست افراطی است که صرفا به خاطر این که دولت سوئد با تغییر پول ملی به یوروی اتحادیه ی اروپا موافقت کرده است انتقام گرفته است. طبیعتا این پاسخ، بسیاری را راضی نمیکرد و بخصوص این مطلب که لیند به سادگی و بدون محافظ بین مردم رفت و آمد میکرد او را به صورت قهرمانی افسانه ای که احتمالا در راه مردم کشته شده است تبدیل کرد. مردم در سوئد و حتی در ورای آن در دیگر کشورهای اسکاندیناوی بخصوص فنلاند، به سرعت از لیند یک قهرمان مردمی ساختند و او را به عنوان اسوه ی انسانی ایدئال معرفی کردند. لیند از حزب حاکم سوسیال دموکرات بود، حزبی که رفاه را به مردم سوئد داده بود.

در کشورهای سرمایه داری مثل انگلستان و امریکا، همیشه سوسیالیست ها نابودکننده ی ارزش های اخلاقی و اجتماعی و توزیع کننده ی مواد مخدر و فحشا معرفی میشوند. این کشورها اگرچه خود ارزش های مذهبی را زیر پای سرمایه داری و تنها ارزش آن پول خرد کرده اند، ولی باز کلیساها را قدرت میبخشند تا از آنها به عنوان وسیله ای برای مبارزه با سوسیالیسم که تمام گناهان خودشان را به گردن نفوذی های آن انداخته اند استفاده کنند. بدین ترتیب، بلوک سرمایه داری، توجیه لازم برای جلوگیری از اهدای رفاه به مردم خود دارد و به همین دلیل است که کشورهای سوسیالیست مثل سوئد و نروژ برعکس انگلستان و امریکا بر پرده ی رسالنه حضور چندانی ندارند. اما این هم درست است که رفاه اقتصادی سوسیال دموکراسی در سوئد و نروژ و دانمارک، با طغیان شدید فساد اجتماعی و نشانه های بیماری روانی همراه بوده است. بنابراین پوسترهای لیند به عنوان یک آدم نورمال در رهبری سوسیال دموکراسی، با عکس های خانوادگی خود در کنار همسر و دو پسرش در دستان مردم دیده میشد تا نشان دهد قهرمان رفاه اسکاندیناوی، یک مادر نمونه و یک همسر وفادار بوده است حتی اگر مردمش از آزادی ای که او و مانند او به مردم داده اند سوء استفاده کرده باشند. به جز آن، بیشترین عکس هایی که مردم از لیند استفاده میکردند، عکس های او با اولاف پالمه بود که حدود دو دهه قبل و در 1986 ترور شده بود. لیند و پالمه تفاوت سنی زیادی با هم داشتند و این همه عکس آنها با هم، میتوانست نشان آن باشد که لیند میخواست راه ناتمام پالمه نخست وزیر مردمی را ادامه دهد. حتی شایع شده بود که پالمه پدر بیولوژیک آنا لیند است. دراینجا نیز باز مردمی بودن دو سیاستمدار، آنها را مقابل نماد سرمایه داری یعنی یهودیت قرار داد. لیند، مرکز ارتباط یورو-مدیترانه ای را در مصر به پا کرده و قصد نزدیک کردن کشورهای در حال توسعه و اروپایی را داشت. در این راستا او بسیار مشتاق به حل دعوای اعراب و اسرائیل در فلسطین اشغالی بود. دو سال بعد از مرگش zeiten schrift نوشت او تنها سیاستمدار اروپایی بود که جرئت کرد رئیس جمهور امریکا (جرج بوش) را متهم کند که در جواب جنایات اسرائیل در حق فلسطینی ها، به اسرائیل «پاداش میدهد»، و این که به سبب زحمت های لیند بود که پس از مرگ او، حنان عشراوی –مذاکره کننده ی فلسطینی- نوشت: «بیش از سوئد، بر تاریخ فلسطین، هیچ قدرت بزرگتر و یا نزدیکتری تاثیر مثبت نگذاشته است.» در این راستا نیز نارضایتی واقعی لیند از خیانت های اسرائیل به مذاکرات، تکرار موضع مشابه اولاف پالمه تصویر میشد و قتل هر دو در کنار قتل کنت برنادوت سوئدی در مدت ها پیشتر قرار داده میشد. کنت برنادوت سعی کرده بود تا مناقشه بر سر اورشلیم را با برگرداندن کنترل اورشلیم به اردن حل کند و به خاطر این موضع گیری، به دست سه تن از اعضای "استرن باند" ترور شد: یک گروه صهیونیستی تندرو که رهبران آن، اسحاق شامیر و مناخیم بگین بودند. بدین ترتیب، برای کشتن قهرمانان ملی، دشمن خارجی هم جور شده بود.

البته دولت وقت سوئد، از این بروز اتحاد ملی، رسما خرسند بود. درواقع از زمان ترور پالمه، موضوعی نبود که بتواند دوباره در سوئد وفاق ملی ایجاد کند. انگار این کشور بی سروصدا فقط با دادن خون بود که میتوانست به رگ های مردم خود، غرور ملی تزریق کند. مضمون تمرکز بر داوطلبی برای قربانی شدن، در ماجرای قتلعام اندرس برویگ در نروژ در سال 2011 حتی بیشتر نمایان شد بطوریکه تمام کشورهای اسکاندیناوی –سوئد، نروژ، دانمارک و فنلاند- را به واکنش واداشت. برویک، مدام داشت از آزادی رسانه، برای نفرت پراکنی در جامعه استفاده میکرد و وقتی دید کسی کارش ندارد، آنقدر شجاع شد که چنان کشتاری به راه انداخت. مضمون پیام های رسانه ای حول این اتفاق، این بود که همیشه کسانی از آزادی سوء استفاده میکنند و ما در ازای آزادی ای که داریم، باید همیشه آماده ی قربانی شدن در راه این آزادی باشیم.

این ما را متوجه مسئله ای میکند که بندیکت اندرسون در 1983 مطرح کرد: این که ناسیونالیسم، اختراع یک هویت اسطوره ای و نادقیق برای جماعتی کثیر از مردم است که فقط به زور اسطوره میتوان آنها را کنار هم نگه داشت. فدراسیون های نخستین قبیله ای هم سعی میکردند با خلق اسطوره هایی که خدایان و اجداد قبایل فدراسیون را به هم متصل میکردند مردم مختلف فدراسیون را به باورهایی مشترک بکشانند. ولی وقتی فدراسیون به حد کشوری بزرگ و مدرن توسعه می یابد آن وقت دیگر فقط قصه تعریف کردن کمک به حفظ وضعیت نمیکند. شما باید مدام قربانی خونین و شهید تقدیم کنید تا مردم همیشه متوجه باشند که کسانی در راه ملتی که آنها به آن تعلق دارند جان خود را از دست داده اند. این قهرمانان، خدایان مدرن هستند: خدایانی که دقیقا به کشور جدید تعلق دارند و نه قبایلی که قبلا در آن محدوده زندگی را سر میکردند. به همین دلیل است که در ایران، مدام باید شهید گمنام دفن شود تا مردم، مدام تصویر قربانی دادن در راه کشور جلو چشمانشان باشد وگرنه از آن داستان هایی که قبلا برای تولید ناسیونالیسم و قدمت تراشی برای ایران مدرن تعریف شده اند کسی چیزی بلد نیست و گنده ترین قربانیان ماقبل انقلاب، شاه و هویدا هستند که هر دوشان قربانی انقلابند و برجستگیشان بصرفه نیست. به همین دلیل هم شهیدپرستی، شغل دیرینه ی انقلاب اسلامی است ولی حتی در این حالت هم بدون استفاده از رسانه های مدرن، قابلیت استفاده ندارد. دیوید اینگل و کارولین ماروین در سال 1999، تحقیق مفصلی درباره ی جایگاه قربانی در فرهنگ امریکایی منتشر کردند و عنوان کردند که بدون تولید مرتب و انبوه قربانی های واقعی و خیالی، کشته شده و یا رنج کشیده در حات زنده، امکان متحد نگه داشتن جماعت های مردمی زیر پرچم ملی وجود ندارد. یادآوری این آموزه در مدرنیته به بقای نماد سوری آنخ یا کلید حیات به واسطه ی تمپلاریسم و فراماسونری بستگی دارد که گوی خورشید را روی صلیب مسیح نشان میدهد. یعنی صلیب که جایگاه شهادت ایزد کهن است، به جای درخت زندگی، تولدگاه خورشید و دهنده ی حیات است. قهرمان شهید، خدای زندگی بخش است و برای دوام زندگی ملت، شهادت باید مدام اتفاق بیفتد.

در سنت دروئیدی، قربانی را آنکو یعنی روح ایزدی میخواندند و آیینی به همین نام، وقفش میکردند. در این کلمه، ko تلفظی از لغت قبطی ka به معنی روح است ولی عمدا اینطور تلفظ شده تا لغت آنکو نزدیک به لغت آنخ باشد. لغت آنکو، با نامجای anjo در فرانسه قابل مقایسه است که سلطنتش از مهمترین ریشه های تمپلاریسم بریتانیا است. آنجو و بریتانی فرانسه، خاستگاه های عمده ی کیش آنکو به شمار رفته اند. لغت anjo خود قابل مقایسه با لغت angev است که در زبان کیمری شمالی نواحی پست اسکاتلند، به معنی مرگ به کار میرفته است. Angevin kings عنوان شاهانی از نسل devil یا شیطان بوده است که مدیران کلیسای شیطان تصور میشدند. آنها را به نام آنگلوم نیز میشناختند که این لغت، مرتبط با لغت angel به معنی جن و بعدا فرشته است. Angel را در یونانی، eggelus تلفظ کرده اند و همین سبب شده است تا تصور شود آنکو نیز با agg یا yggالقاب کاهنان اودین مرتبط باشد. نامیدن کاهنان به موجودات فراطبیعی در این مورد، قابل مقایسه با نامیدن کاهنان نرگال –خدای دوزخ کوثا در عراق- به "رفائیم" است و رفائیم از نام های انسان های فراطبیعی از نسل فرشتگان هبوط کرده بر زمین در یهودیت است. قربانی آنکو به جزوی از مادر-زمین تبدیل و در این حالت، بدل به anuket الهه ی قبطی جهان زیرین میشد که همان اژدهای مادینه ی شرور افسانه های کهن و ازجمله ارشکیگال مالک نخستین دوزخ است که بعدا به همسری نرگال درآمد. ولی مرده بعد به صورت ققنوسی رستاخیز میکرد. ترکیب اینها تصویرسازی سوبک نفرو ملکه ی قبطی از الهه هاثور به صورت یک مار بالدار را نشان میداد که سوبک نفرو خودش تجسد او بود. این، الهه ی آنکو است که در اروپا به نام های مدونای سیاه و آنیس سیاه شناخته میشود و همان مورگانا الهه ی جادوگری در بریتانیا نیز هست. همانطورکه میدانیم، هاثور را تمپلارها با ماری ماگدالین یا مریم مجدلیه در افسانه ی عیسی مسیح تطبیق میکردند و جالب آن که در ناحیه ی باسک، آیین آنکو، mari نامیده میشد. ازآنجاکه مرده مثل یک قهرمان، باید راه رسیدن به سعادت در جهان مردگان را در یک هزارتوی بی سر و ته می یافت، آنکو الهه ی لابیرنت ها نیز بود. در انگلستان، رقصی درون یک لابیرنت رسم شده بر زمین انجام میگرفت که به رقص تروی troy معروف بود. ولی همان رقص را در جزیره ی دلوس یونان، به نام رقص گرانوس یعنی درنا می شناختند و به نظر میرسد از طریق آن با رقص درنا در بین تاتارهای سیبری مربوط باشد چون درنا در شرق دور، ماهیتی نزدیک به ققنوس دارد. با این حال، پرنده ی آنکو در اروپای غربی، بیشتر کلاغ بوده که رنگ سیاهی دارد و از این جهت، یادآور تاریکی پس از مرگ و تاریکی جهان زیرین است. همانطورکه گفتیم، این ققنوس، درابتدا اژدهای مادینه بوده و عجیب این که در این حالت، نامبردار به چیرو بوده که درواقع آوایش متشکل از نام های دو حرف یونانی xp به عنوان مخفف نام خرست یا مسیح است. یعنی این، عیسی مسیح است که پس از مصلوب شدن، به یک الهه ی کشنده تبدیل شده است. علت این است که دراینجا عیسی با دیونیسوس باخوس تطبیق شده که در قالب لیبر به یک الهه تبدیل شده است. لیبر، تلفظی دیگر از لیبار یا لیبارد است که مخفف لغت لئوپارد به معنی پلنگ است. پلنگ، همزمان جانور دیونیسوس ایزد نرینه و دایانا ایزد مادینه بوده است. عیسی را نیز یهودیان "جسوس بن پاندیرا" مینامیدند که میتوان آن را به عیسی پسر پلنگ معنی کرد. نام لیبر با لابیرنت به معنی مارپیچ مرتبط است. آریادنه زنی است که تزئوس قهرمان را از لابیرنت کرت نجات میدهد و میتوان او را همچون آنکو الهه ی لابیرنت و راهنمای قهرمانان در جهان مردگان دانست. آریادنه همسر دیونیسوس و درواقع جنبه ی مادینه ی او است.:

“from transilvania to tunbridge wells”: Nicholas de vere: chap8

آیا آریادنه که تزئوس را از مارپیچ مرگ بازمیگرداند کارکرد آنکو را نشان نمیدهد که شهید را به صورت اسوه ی مذهب یا میهن به زندگی بازمیگرداند و به خورشید صلیب یعنی آنخ تبدیل میکند تا کلید حیات گروه و جماعت باشد؟ اینجا لازم نیست آنخ را کلید حیات جماعت بخوانیم فقط کافی است او را کلید حیات بنامیم چون آدمیزاد هم بدون متحد بودن با همنوعانش مجبور به فنا است. اما آیا راه های کم خشونت تر و کم تاثرتری برای متحد ماندن وجود ندارد؟ اخلاقیات از قرن ها پیش برای متحد نگه داشتن مردم مطرح شده است. اما حکومت های مدرن، اخلاقیات را زیر پا میگذارند و مردم عادی را جایز به رعایت آنها میدانند. مردم، این را البته نمیپذیرند و میخواهند مثل سیاستمداران رفتار کنند تا همچون آنها خدا به نظر برسند. اما سیاستمداران و اشراف که از تعفن این تقلید عمومی خطرناک به تنگ آمده اند، بلاخره حرف دلشان را زده و ادعا کرده اند که نژادشان با مردم عادی فرق دارد و قوانین دنیای کوچک این مردم، نباید مردمانی که نسب به رفائیم یادشده در بالا میبرند را محدود کند.

نیکولاس دو ور در فصل چهارم کتاب فوق، دقیقا همین را گفته است. او میگوید اگر زمانی امثال «آقای گرین» و «خانم لیبوویچ» وجود نژاد یهودی را انکار میکردند و میگفتند یهودی ها آدم هایی مثل مردم معمولیند، به خاطر این بود که اکثر مردم از یهودی ها متنفر بودند و فکر میکردند آنها یک پدیده ی ضد انسانی بخصوصند. اما بعد از این که نازی ها از یهودی ها به حد وفور قربانی گرفتند و باعث مظلوم تلقی شدن آنها شدند، یهودی ها هم جرئت کردند و به صدای بلند گفتند ما یک نژاد خاص هستیم که قوم نظر کرده ی خداییم. حالا ما اشراف هم با صدای بلند میگوییم که با شما مردم عادی فرق داریم چون از نسل الف ها یعنی جن هاییم و این شجاعت را داریم که این را بگوییم چون ما هم مثل یهودی ها خیلی قربانی شده ایم: قربانی کلیسا. کلیسا آدم ها و الف ها را با تقسیم جامعه به گوسفندها و بزها از هم جدا سازی کرد و گروه اول را فرزندان یهوه و گروه دوم را فرزندان سمائیل دانست. درست مثل یهودی ها، کلیسا از الف ها جن هایی ضد انسان ساخت و آنها را شیطانی تلقی کرد تا انسان ها به راحتی و بدون عذاب وجدان، آنها را بکشند ولی الف ها هم انسان بودند، منتها انسان هایی با توانایی های فوق طبیعی در جادوگری. در شرق اروپا آنها sidh های دانوبی و در غرب، میلیسین های سلتی تلقی نامیده میشدند ولی آنها بومیان سلتی نبودند، بلکه گروه کم تعدادی از اسکیت هایی بودند که یک رگشان به فنیقی ها و مصری ها میرسید. آنها را به سه دسته ی یارل ها، کارل ها و ترال ها تقسیم میکردند که به ترتیب موی بور، موی قرمز و موی سیاه داشتند. رهبرانشان با ازدواج درون خانوادگی و با خویشاوند نزدیک، خون الهی خود را حفظ میکردند و این مسئله بیش از این که نژادی باشد طبقاتی بود. کلیسا الف ها را به جادوگری در جهت ترویج اعمال ناپسند جنسی مثل سکس دهانی و مقعدی، همجنسبازی هم بین مردان و هم بین زنان، و میخوارگی و مصرف مواد مخدر، جهت تخریب امت مسیحی متهم کرد. تصور میشد چوپانان همجنسبازان قهاری هستند چون به خاطر نوع زندگیشان در معرض گذر انواع حیوانات قرار دارند و الف ها به شکل گونه های مختلف جانوران اهلی و وحشی بر آنها گذر کرده و آنها را به جهت انجام همجنسگرایی جادو میکنند. بعد اتهامات الف ها به خوناشامی، و دزدیدن و خوردن کودکان انسانها ارتقا پیدا کرد. تصور میشد آنها برای این که نژاد خود را با خون خالص الف زیاد کنند تا بهتر آدم ها را در معرض خود قرار دهند، از عنفوان کودکی، مرز جنسی بین اعضای خانواده بر آنها محو است و پدر با دختر و پسر با مادر و برادر با خواهر، متداوما آمیزش جنسی میکنند. بدین ترتیب، آنها به تعداد زیاد، آدمیان را در معرض تجاوز جنسی و اغوای جنسی قرار میدهند و ممکن است بسیاری از آدم های جامعه ی انسانی، فرزندان دورگه ی آنها بوده و قابلیت تبدیل شدن به موجودات خطرناکی مثل آدم-گرگ را داشته باشند. بدین ترتیب، ترس، عامل جاسوسی همه ی اعضای جامعه علیه همدیگر تا حد جاسوسی زن و شوهر از هم بود و کشیش ها آمار همه ی مردم تحت اداره ی خود را داشتند. الف ها برای در امان ماندن از خطر مردم معمولی، به درون جنگل ها پناه بردند و درآنجا جوامع خود را تشکیل دادند: جوامعی شبیه راهزنان تحت اداره ی رابین هود در جنگل شروود یا نقاشی های رسم شده از گروه باخوس در بیشه زارها. ولی حالا به قول ور، شما ممکن است از چند قدمی یک الف بگذرید بدون این که بدانید از کنار یک فرابشر جادوگر رد شده اید.

حرف های ور، مرا به یاد صحبت های دوستم از خاطرات مادربزرگش می اندازد. مادربزرگ او در روستای درگاه آستانه ی اشرفیه، معتقد بود در زمان شاه سابق و در دورانی که روستاها از نعمت جاده ی آسفالت بی بهره، و اماکنی دورافتاده پر از چشم اندازهای وحشی بودند، بارها در طول شب ها جن ها را دیده است و همیشه هم آنها را به شکل پسران جوان لختی که در کنار آبزارها با هم کشتی میگیرند دیده است. در روایات گیلانی، جن ها اغلب شبیه آدمند ولی توانایی جادوگری دارند. آیا در گیلان و شاید ایران هم آخوندها با یک رژیم کشیشی مسیحی و با نفی بلد کردن گروهی از آدم ها به نفع خود در گذشته ای نزدیک، مردم را اسلامیزه کرده اند و آیا به خاطر فضایی شبیه جامعه ی کشیشی در روستاهای گیلان در گذشته ای فراموش شده بوده که هنوز هم وقتی یک اتومبیل غریبه وارد خانه ی یکی از روستاییان میشود، همه ی همسایه ها ناخودآگاه سرشان را از پنجره بیرون می آورند تا فضولی کنند؟ این سوال ها علیرغم خنده دار بودن اولیه ی ظاهرشان مهمند چون باید دانسته شود اگر آنچه کلیسا و کپی شیعی ایرانیش فساد اخلاق میخوانند، مختص اشراف جن تبار و به اصطلاح "ژن های خوب" است و مردم عادی لیاقت تقلید آنها را ندارند، پس چرا کیش آنکو نیز بیخ ریش اشراف نمیماند و اینجا دیگر مردم عادی هستند که باید با تقلید از اشراف، شهدای راه ملت شوند و به خدایی برسند؟ آیا اگر قربانی شدن الف ها توسط پیروالن کلیسا به آنها اجازه میدهد هر لیچاری را که کشیش ها بار اجدادشان کرده اند به صورت نمایش رسانه ای خیره کننده به مردم غالب کنند، پس آیا مردم عادی نیز پس از این همه قربانی ای که تقدیم نیات جنگ افروزانه ی این الف زاده ها کرده اند، حق ندارند طلبکار باشند که این حرامزاده ها اقلا همین اخلاقیاتی را که مردم مجبور به رعایتش هستند رعایت کنند؟ به نظر میرسد ما مردم، همه در طول زمان، تابعین فراموشکار اشراف رسانه دار درون مرزی و برون مرزی ای بوده ایم که آنقدر به نظرشان بی ارزشیم که مطمئنند به تناقض های قوانینی که بر ما تحمیل کرده اند حتی فکر هم نمیکنیم.

مذهبی ها بیشتر دوست مردمند یا سکولارها؟

نویسنده: پویا جفاکش

انزو پرنده ی محافظ الشطره در جلوه ی سلطان حیوانات

"هورس در برج حوت" یکی از نگاره های ماسونی عجیب و از محصولات مصرشناسی است. در این نگاره، زنی را میبینیم که بین یک تمساح در پایین و یک ماهی در بالا قرار دارد. این زن، هم مریم مادر عیسی است و هم ونوس مادر amor یا شهوت خویی. دوگانگیش هم ناشی از دوگانگی برج حوت است که دو ماهی را نشان میدهد. در صورت مصری این برج، گاها دو تمساح ظاهر میشوند که جنبه های متضاد هارماخو یا زئوس قبطی را نشان میدهند. آنها دو افق طلوع و غروبند که هورس در مقام هارماخو یا خورشید قهرمان، بین دروازه هایشان در تردد است. ازآنجاکه لقب عیسی، ایکتیس یعنی ماهی است، میتوانید در این دوگانگی به این شکل، دخل و تصرف کنید که یکی ماهی باشد و یکی تمساح. جدیده که بالای سر قرار دارد عیسی است و آنچه در زیر، پشت سر نهاده شده است، اژدهای کفار است که با تمساح مصری تطبیق میشود. این اژدها را در یونانی به تایفون میشناسند که مغلوب زئوس شد. تایفون در مصر هم اژدهای آپپ است و هم ست یا سوتخ با سر یک سگسان که هورس، حکومت را از او پس گرفت. ازاینرو تمساح هورس برج حوت هم گاهی با سری سگ مانند تصویر میشود. علت این که این نگاره، ماسونی است، ارتباط فراماسونری با مدرنیته است. ماهی زندگی بخش و خوردنی است و تمساح کشنده و خورنده. ماهی متاخر است و تمساح متقدم. در مدرنیته نیز اول جنگ و کشتار داریم و بعدش فراوانی. یعنی شما باید عده ی زیادی از آدم ها را بکشید تا آنها که باقی میمانند رنگ سعادت به خود ببینند. به همین دلیل، تاکید بیش از حدی بر خونباری وحشتناک و بی گناه کشی افراطی انقلاب فرانسه به عنوان اولین رویداد مدرن سیاسی میشود. این اتفاق آنقدر شرورانه بود که نمیتوانست با تعلیم به مهر و دوستی به برادران دینی در مسیحیت موافق باشد و اصلا به همین دلیل، یکی از گروه های بزرگ قربانیان آن را کشیش ها تعریف کرده اند. پس بازگشتی به خشونت باستان را تعریف میکرد که در آن، کل تاریخ به صورت اژدهای انسان کش و مسیح باطل کننده ی آن، در یک بازه ی دو قرنه به صورت نکبت انقلاب های پشت سر هم فرانسه و فرارسیدن دورانی بهتر برای فرانسوی ها در پایان جنگ های متمادی نتیجه ی آن، تکرار میشوند. ازاینرو است که نماد انقلاب فرانسه و الهه اش ماریانه، کلاه فریجی است که متعلق به کیش ماگنا ماتر یا کوبله الهه ی اژدها است و اجنه ی اروپایی را که مسیحیت طردشان میکرد معمولا با آن روی سرشان تصویر میکردند. در انگلستان که فراماسونری از ابتدایش در قرن 18 در خدمت به خاندان سلطنتی آن شکل گرفت و نظم دهنده به انقلاب های فرانسه به نفع خود بود، کلاه فریجی شناخته شده و منسوب به ساکسون ها بود. جالب این که به روایت ریموند کپت در کتاب «سنت های گلاستونبری»، ساکسون ها آورنده ی مکتب کولدی ها به انگلستان و کولدی ها از همان ابتدا برنامه ریزان اصلی مسیحیت کلیسایی در انگلستان تلقی شده اند. به روایت captمرکز کولدی ها یورک بود جایی که ریشه ی قدیمی ترین خط و مشی های پی گرفته شده در فراماسونری است. کپت همچنین کولدی ها را برسازندگان اصلی سنت موسوم به دروئیدیسم دانسته که به بریتانیای ماقبل مسیحیت نسبت داده میشود. کولدی ها یهودیان کلدانی مآب بودند. Edward waite در دایره المعارف فراماسونری، آنها را شاگردان دانیال نبی میخواند: یهودی ای که در کلده به خدمت دربار درآمد. ویت، کسیدی ها، حصائیان، تراپوتا و مجوسان magi را ازجمله فرقه هایی میداند که وارث کولدی ها بوده اند. ویت همچنین کولدی ها را گنجانندگان یک دکترین مخفی در مسیحیت، حاملان افسانه ی میزگرد و جام مقدس، و جارزنندگان شهرت معبد سلیمان در زمین عنوان میکند و نسب بدعت های شوالیه های تمپلار را به آنها میرساند. نسبت کولدی ها با شرق سامی را که وارث اصلی تمدن کلده بوده، از اسپانیا رد گرفته اند که اسپاردا یا سرزمین سافردیم خوانده میشد. این لغت از عنوان "شافارداه" در عبری به معنی چوپان به دست می آید. چوپانی در اینجا معنی حفظ نظم گله ی مردم را میدهد و برای چوپان، هیچ شورشی ای بدتر از گاو نیست یعنی همان جانوری که ناچار است در مسابقات گاوبازی، به دست ماتادور یا چوپان بازیگر آیینی قربانی شود. امریکا نیز که نظم آینده ی جهان را تعیین میکند، میراث بر کاوبوی ها تلقی میشود که همانطورکه اسمشان نشان میدهد معرف چوپانان گاوها هستند. ترکیب چوپان با یهودی کلدانی مآب و قربانی گاو، منشا کولدی ها را به گیرسو (تل تلوه کنونی) در عراق جنوبی میرساند جایی که فرمانروایش گودئا رسم قربانی گاو را برقرار کرد. گودئا شاهان را "ایر" یا "اور" یعنی چوپانان مردم میخواند و پسرش به نام "اور گیرسو" (چوپان گیرسو) حکومت کرد. اما از آن مهمتر آن که gudea نسخه ی محلی Judah یا یهودا پسر یعقوب بود که مقرر شد پادشاهی اسرائیل در اولاد او ازجمله سلیمان صاحب معبد نهادینه شود. برای این که چوپانی او جایز باشد، خودش هم از نسل چوپانانی تلقی شد که درنتیجه ی رسیدن گودئا به دامادی "اربابو" شاه گیرسو و منطقه ی اطرافش یعنی لاگاش (در حدود الشطره ی کنونی)، به حکومت لاگاش رسید. چهار نسل قبل از گودئا، پدرسالاران تبار او همه اسم های مشابه اسلاف یهودا در تورات دارند. Irarum که معادل آبراهام یا ابراهیم است، پسری به نام asahku به طور تحت اللفظی یعنی پسر خدا دارد و همان اسحاق یهودیان است. پس از او khab یا khabulum و از پس او akhab می آیند که همان یعقوب است و پدر خود را هم در شجره نامه ی توراتی با خود جمع آورده است که با توجه به همریشگی اسم هایشان غیرعادی نیست. گودئا پسر آخاب، برابر با یهودا پسر یعقوب است. از طرف دیگر، جوداه عمدا گودئا تلفظ شده چون نام گودئا به معنی خدا-ائا یا شاه ائا هم هست. ائا یا حئا خدای آب ها در کلده است که یاهو یا یهوه هم فرمی تحریف شده از او است و نام یهودا نیز فرم دیگری از لغت یهوه است. این نوع نامرسانی، کمک میکند تا خدایان و قهرمانان بابلی، تبدیل به قهرمانان یهودی شوند و ازجمله اورگیرسو پسر و جانشین گودئا با نمرود پسر حئا برابر گردد:

“Chaldean genesis”: boyd rice: dragon key press: oct 21, 2004

یکی از نکات جالب در این تبدیل، آن است که خدای ملی گیرسو و لاگاش، نینورتا پسر انلیل است که بیشتر با لقبش "نین گیرسو" یعنی خدای گیرسو نامیده میشده است. نینورتا قهرمانی بوده که غول ها و جن ها را میکشته است. به طرز عجیبی، بزرگترین قهرمانی او شکست دادن انزو (عنقا) پرنده ای در هیبت یک درنده و احتمالا همان شیردال است که نماد ملی لاگاش بوده است. کار مهم دیگر نینورتا شکست دادن اساگ غول و لشکر او است که اساگ هم نامش شبیه اسحاق جد یهودیان است. این دوگانگی، در نسب های گودئا و خدایش هم بازتاب می یابد. انلیل پدر نینورتا فرمانروای نیپور یا نیبیرو قلمرو خدایان بوده است. انلیل و حئا با همدیگر اختلافات زیادی درباره ی مخلوقات و به ویژه بشر داشته اند. انلیل، بیشتر خواهان نابودی بوده و حئا بیشتر خواهان نجات دادن. حئا و انلیل، دو نیمه ی متضاد آنو فرمانروای آسمان بودند و بنابراین اصالت یکسان داشتند. بنابراین انلیل که همان یهوه است، نوعی بازتعریف حئا در مذهب جنگسالار یهود برای کشاندن مردمان نایهودی به مذهب فرمانروایان است. به همین ترتیب، نینورتا پسر انلیل نیز بازسازی مردوخ پسر حئا است که همانطورکه در متن بالا بیان شده، در بین یهود بیشتر به نام نمرود معروف بوده است. محل حکومت نمرود البته بیشتر بابل دانسته شده است. ولی قرار گرفتن بابل و لاگاش هر دو در بین النهرین جنوبی، نمرود لاگاشی را تابع نمرود بابلی میکند. مهمترین دلیلش هم این که قبیله ی بنیامین که درانتها تنها پیروان اسرائیلی قبیله ی یهودا باقی ماندند، بنا بر کتاب ارمیا (1 : 40) از سکونتگاهشان در رامه به بابل منتقل شدند. در نسبنامه ی داود بنیانگذار پادشاهی یهودا از کسی به نام "رام" سخن رفته که به نظر میرسد رابط یهودا با رامه ی بنیامینی ها باشد. آناتولی فومنکو در فصل اول کتاب «چهارصد سال فریب» نام رامه را با roma نام قدیم رم مقایسه میکند و از قول اوزیبیوس بیان میکند که بعضی ها رم را همان بابل میدانستند. به گفته ی فومنکو تاریخدانان بیزانسی اغلب بغداد را بابل میخواندند و علت قرار دادن بابل در بین النهرین نیز همین است با این حال، مصر و بخصوص قاهره نیز بابل نامیده میشدند و هرم بزرگ مصر گاهی با برج بابل تطبیق میگردید. رم، تروآی جدید بود و جالب اینجا است که تروآ به ایلیون نامبردار بود نامی که به الیا نام دیگر اورشلیم نزدیک است. تیتوس لیوی، مکان «تروی» و «منطقه ی تروآ» را در ایتالیا توصیف میکند و ازجمله درباره ی این که به دلیل سکونت موقت ائنیاس در لورنسی ایتالیا، آنجا تروی هم نامیده میشود. از طرفی در ایلیاد و ادیسه ی هومر، نشانه هایی دیده میشود از این که زمانی قوی ترین روایت درباره ی تروآ، فتح آن توسط ادیسه بوده که حاکم ایتاکا توصیف شده است. آنا کومننا نویسنده ی قرون وسطایی، گفته است که اورشلیم به طور کامل در ایتاکای ادیسه واقع بود. اوزیبیوس پامفیلیایی نوشته است که شهرهای کوچک پتوسا و تیمیون در فریجیه ی ترکیه هم اورشلیم نامیده میشوند. محل تروا نیز در ترکیه تلقی میشود و احتمالا رم یونانی و اصلی یعنی قستنطنیه چنین محلی بوده که بعدا با مهاجرت یونانیان به ایتالیا، به آنجا منتقل شده است. صحنه ی نبرد یهودیان با کافران نیز با این انتقال، به ایتالیا منتقل شده است. کنعان با جنوآ تطبیق میشد و رود "اردن" که مرز کنعان بود، بدل به اریدانوس نام دیگر رود پو در ایتالیا شده است. یهودیان در حوالی این محل و با جنگ با واسال های شاه بشن در آدریا موفق به غارت بشن شدند. آدریا هنوز با همین نام، در دهانه ی رود پو واقع است و بشن نیز همان شهر باسانو در ایتالیا است. بنی اسرائیل طی سفرشان از سمت کنعان (جنوآ)، از سرزمین فرزندان لوط گذشتند که فرزندان لوط هم به قول فومنکو همان لاتینی ها هستند که زبانشان از ایتالیا به تمام اروپا صادر و تاثیر گذار شد. مردمان سدوم و عموره که قوم لوط بودند و به خاطر گناهانشان توسط آتشفشان از بین رفتند هم همان مردم شهرهای هرکولانیوم و پمپی هستند که زیر خاکستر آتشفشان وزوو دفن شدند. فومنکو به پیروی از موروزف، کوه وزوو را مدل ایتالیایی کوه حورب یا همان طور سینا در تورات میداند.

اگر رم را نسخه ی دیگری از اورشلیم و بابل بدانیم، میتوانیم یک روند کمتر افسانه ای و بهتر گزارش شده از روند تبدیل حکومت چوپانان به امپراطوری جهانی مدرنیته را بیابیم. چوپانان قبیله ی بدوی که شیوخ قبیله اند، به لحاظ دارایی و امتیازات، چندان از مردم خود قابل تشخیص نبودند درست مثل کشیش های رم در ابتدای به تخت نشستن آنها. ولی کلیسا با رنسانس یا به اصطلاح بازگشت به گذشته ی خود، امکان به وجود آمدن حکومت های سکولار با اشراف ایزدتباری که به مردم حماقت میفروشند و آنها را به جنگ های ویرانگر میکشانند مهیا کرده است. یادمان باشد کلیسای رم، وارث عیسی مسیحی است که تصور میشود در ابتدای عصر صورت فلکی حوت (ماهی) که تخمین زده شده به 2000سال پیش است به دنیا آمده است و به همین خاطر است که عیسی، ایکتیس (ماهی) نامیده میشود. درواقع، عیسی همان هورس در برج حوت است و آنچه در بالا رو میکند (ماهی نعمت بخش)، آنقدر مهم نیست که آنچه در زیر آن پنهان کرده است (تمساح نابودگر). یادمان باشد مسیح، با الگوی قربانی شدن برای جمع، قهرمان شده است و نظم قبلی هم اگر توسط نظم فاسد فعلی بی اعتبار شود به سرعت مثل عیسی مقدس میشود. حال اگر شما یک نظم خونخوار تمساح مانند و اژدهایی را برای بستر کردن یک حکومت کشیشی فاسد و دزد توصیف کنید که آن را از بین برده اند عملا یک نظم هیولایی کشنده را برای مردم مقدس کرده اید که احتمالا بیش از آن که در گذشته وجود داشته بوده باشد قرار است در آینده خلق شود درست مثل استعمار غرب که روی افسانه های اسکندر و سزار استوار بود.

درباره ی سازوکار عملکرد ذهنی مربوطه، بیشتر توجه ها روی آیین ها به عنوان جزو جدانشدنی مذاهب بوده است که این روزها بیشتر توسط رسانه ها و به طور موقت به وجود می آیند. انسانشناسانی مثل ویکتور ترنر (1983-1920) به نقش آیین ها در تخریب وضع موجود توجه کرده اند که این وضع موجود میتواند یک نظم مذهبی یا سنتی یا به ظاهر سنتی هم باشد ولی به دلیل گوناگونی سلایق انسان ها، متحد کردن جمع کثیری از مردم فقط در یک محیط بینابینی میان نظم های جدید و قدیم ممکن است که آن آیین ها همه کاربرد موقتی و زودگذر در جماعت–یعنی مردمی که موقتا دور هم جمعند و جامعه نیستند -دارند:

«ترنر، مانند دورکیم، به آیین و معانی اجتماعیش، به ویژه آیین گذار در نقاط عطف مهم زندگی، علاقه مند بود. "آیین گذار" اثر آرنولد ون ژنپ (1909) الهامبخش ترنر بود. ون ژنپ، آیین گذار را آیینی تعریف کرد که مربوط به هر تغییری است که در مکان، فضا، موقعیت اجتماعی و سن رخ میدهد. ترنر (1969) درام اجتماعی یک آیین گذار را در مراحل زیر تحلیل میکند: 1-گسست اجتماعی اصلی. 2-تصعید گسست به درون یک بحران اجتماعی گسترده تر که به روابط اجتماعی در جماعت شکل میدهد. 3-حل بحران تقویت و استقرار مجدد نظم اجتماعی. یک مراسم گذار به سه مرحله تقسیم میشود: جدایی، حالت انتقالی آستانه ای بودن، و ادغام. ترنر، به ویژه به مرحله ی دوم آستانه ای علاقه مند بود که بین جدایی از امر کهنه و اتصال مجدد به امر نو است. ترنر گفت: "اشخاص در مرحله ی آستانه ای، نه در این جا یا آن جا بلکه در میان و مابین موقعیت هایی حضور دارند که از جانب قانون رسم عرف و تشریفات تعیین و مرتب شده اند." این حالت نامشخص، فرصت جدیدی را برای تماس انسانی میگشاید که در شرایط عادی امکانپذیر نیست. حالت آستانه ای، همانطورکه از نامش برمی آید، مرحله ای بینابینی میان نظم گذشته و آینده است. این حالت نامشخص نمیتواند برای همیشه ادامه یابد. این مرحله، به منظور مقابله با آشفتگی، نظم جدیدی را بیرون میکشد که یک الزام اولیه برای زندگی اجتماعی مشترک است. بینش مهم ترنر این است: پدیده هایی که درون حالت آستانه ای رخ میدهند، فقط برای لحظه ای کوتاه، نوع جدیدی از جماعت را تسهیل میکنند که ترنر، در مقابل ساختار که بیانگر شرایط عادی است، آن را جماعت واره مینامد. ترنر با کار روی این وجه تمایز، نظریه ی پویایی شناسی درونی جماعت خود را مطرح میکند. برای ترنر، زندگی اجتماعی افراد و گروه ها یک فرایند تعاملی است که در آن تجارب بالا و پایین، جماعت واره و ساختار، تساوی و تفاوت و برابری و نابرابری نسبت به یکدیگر تناوب دارند. تحرک از پایگاه پایین تر به بالاتر از طریق وضعیت بینابینی که فاقد پایگاه است رخ میدهد. تفسیر ترنر امکان تبدیل و تغییر در زندگی جماعت را افزایش میدهد. آیین ها تنها انگاره ها، باورها و ارزش هایی را تجلیل نمیکنند که جماعت تاکنون به اشتراک گذاشته و درباره ی خود تقویتی جماعتند (آن گونه که در مدل کلاسیک و نو دورکیمی وجود دارد) بلکه تصور میشود که آیین ها همچنین میتوانند جماعت ها را تغییر دهند و فرو بپاشند. تجزیه ی ساختار با ضد ساختار دنبال میشود اما این امر، امکانی برای توسعه ی انواع جدید و متفاوت ساختارها هم میگشاید. چنین احتمالی، ممکن است در نتیجه ی فاجعه ای خشونت آمیز بروز کند که جماعت تجربه میکند. قتل عام در جزیره ی یوتویا خارج اسلو در ژوئیه ی 2011 نمونه ای متاخر است. آنچه در یوتویا رخ داد بسیار ناخوشایند بود، زیرا این تصور را عمیقا به چالش کشید که چه چیزهایی ممکن است در جامعه ی نروژ رخ دهد. فروپاشی نظم، حالتی آستانه ای ایجاد کرد: ضد ساختاری موقت که به نوبه ی خود برای آیین های سوگواری فضا ایجاد کرد. خیابان های اسلو مملو از گل، شمع و سوگواران بودند. با این حال، آن وضعیت جدید به آیین ها این امکان را میدهد که به گونه ای متفاوت برساخته شوند. انواع جدیدی از ضد آیین ها ممکن است پدیدار شوند. شورش های لندن و بریتانیا در 2011 حالتی آستانه ای و انواع احتمالا جدید برزش های آیینی شده را ایجاد کردند که مرتبط با اعتراض، غارت و خرابکاری بودند. با آیین های جدید و متفاوتی که دیگران در مکان برمیسازند، امکان انواع کاملا جدیدی از ساختارهای فرهنگی سر میزند. به این ترتیب، آیین های حالت آستانه ای را میتوان اشکال آیینی ارتباط تفسیر کرد که برآمده از نظم جایگزین کاملا جدیدیند. با این حال در لندن و دیگر شهرهای انگلستان، در پی مداخله ی قوی دولت، نظم قدیمی زود بازسازی شد. قدرت مفهوم آستانه ای و ضعف آن در قابلیت اجرایش قرار دارد. اگر این مفهوم بسیار بی قیدانه به کار برده شود، این ریسک هست که نیروی تحلیلی و دقتش را از دست بدهد. خود ترنر این دیدگاه را برگرفت که آستانه ای همیشه با عنصری از اجبار سر و کار دارد: اعضای جماعت باید در فضای آستانه ای شرکت کنند. از این دیدگاه میفهمیم که چیزهایی مانند تلویزیون دیدن یا تماشای مراسم افتتاحیه ی بازی های المپیک به طور مستقیم نمیتوانند به عنوان رویدادهای حالت آستانه ای شناخته شوند. در ادامه، ترنر (1974 و 1982) نظریه ی خودش را با افزودن تمایز بیشتری بین امر آستانه ای و شبه آستانه به تفصیل توضیح داد. زمانی که مشارکت در مرحله ی آستانه ای ضروری است و شدیدا بر همه ی اعضای جماعت اعمال میشود، حالت شبه آستانه ای یا آستانه ای مانند، نوع فرد تری از وضعیت بینابینی در جامعه ی مدرن را بازتاب میدهد که مجالی را برای آزادی انتخاب بیشتر فراهم میکند. ژرژ باتای (1962-1897) را یکی از اصلی ترین پژوهشگران قرن بیستم درباره ی ارتباط بین آیین و جماعت میدانند. باتای نیز در طول سال های فعالیتش در اواخر دهه ی 1930 در کالج موسوم به جامعه شناسی (انجمن جامعه شناسی) تحت تاثیر تفکر دورکیم بود. باتای از دورکیم این انگاره را وام گرفته بود که جهان در دو قلمرو اجتماعی سازماندهی شده است: مقدس و دنیوی. دورکیم و باتای هر دو مدعی بودند که این قلمروها به گونه ای ضد و نقیض با یکدیگر متضادند و جماعت با نیروی انسجام بخش امر مقدس دور هم نگه داشته میشود. دریافت باتای این بود که دورکیم امر مقدس را به عنوان چیزی اساسا خوب در نظر گرفته بود که جماعت را ایجاد میکرد. امر مقدس به گونه ای کاملا غیر قابل منازعه، شکل منظمی به جماعت میبخشد و با استفاده از خدا، نمادهای مقدس و آیین ها، جماعت را به یک هویت، یعنی خودانگاره ی آرمانیش مجهز میکند. باتای، انگاره ی دورکیم را یکباره رد نمیکند، اما استدلال میکند که هسته ی نهایی جماعت، در سمت راست یعنی سویه ی خالص و زیبای امر مقدس قرار ندارد، بلکه بیشتر در سمت چپ آن یعنی مرکز تاریکش مستقر است. باتای، سویه ی تاریک امر مقدس را "ناهمگن" میخواند، در تضاد با همگنی امر دنیوی در اندیشه ی دورکیم. جامعه ی همگن بر پایه ی هدف ادغام و سازگاری استوار است. ازآنجاکه ادغام کامل در جامعه غیرممکن است، قدری ته نشین همیشه از این فرایند خارج میشود. جامعه ی همگن از جذب این عنصر در خود ناتوان است و این همان چیزی است که باتای آن را عنصر ناهمگن میخواند. باتای میگوید تملک ابژه، همشکلی و تعادل در هسته ی همگنی قرار دارد. باتای در مقاله ی خود "ساختار روانشناسی فاشیسم" (1933) همگنی را با سرمایه داری و مکانیسم هایی که رشد و سود آن را حفظ میکنند مرتبط میکند. با این حال او ویژگی همگنی را تنها به جامعه ی سرمایه داری مدرن محدود نمیکند، بلکه استدلال میکند که به طور کلی تر، این، نمونه ای از بشر تولیدکننده است. ماده ی ناهمگن آمیخته نمیشود و درگیر محرومیت شدید و احساسات عمیق و دوگانه است. دسته بندی باتای از همگنی گسترده و فراگیر است و شامل مواری چون دفع و ترشحات بدن انسان، فرایندهای ناخودآگاه، رویاها، اختلال روانی، اعمال شهوانی هیجان انگیز، خشونت و دیوانگی میشود. یکی از جنبه های مشترک تمام مظاهر بخش ناهمگون این است که برخورد با این تظاهرات همیشه باعث احساسات قوی و دوگانه میشود: جاذبه و بیزاری. بنابراین همگنی جهان خرد ابزاری است و ناهمگنی "واقعیت قدرت و شوک". هسته ی جماعت باتایی در امر مقدس ناهمگن قرار دارد که به گونه ای متفاوت، در آن واحد، جذاب و ترسناک است. باتای باور داشت که بشریت بدون امر مقدس ممنوع و مطرود وجود ندارد، چیزی که هم ابژه ی نفرت و هم میل است. برای باتای، مرگ چنین امر مقدس مطرودی است که با برزش های آیینی مرتبط میشود و امکان شناخت آگاهانه یا ناخودآگاه امر مقدس ناهمگن را ممکن میسازد. در دیدگاه باتای، ضروری است که آیین های مرگ مستلزم انحلال موقت هویت ها و سرپیچی از ممنوعیت ها باشند. برای باتای، مرگ و به ویژه مرگ خشونت آمیز همیشه با آیین قربانی و به این ترتیب با شکستن و ویرانی و با فروپاشی مرز بین قربانی و قربانی کننده مرتبط است. جرم، ممنوعیت کشتن و قتل را نقض، و امر مقدس ویرانگر را رها میکند. این عمل شرکت کنندگان در آیین را بسیار بیزار میکند، اما آنها در عین حال به طرز عجیبی جذبش نیز میشوند. با این حال، در تفکر باتای، شکستن ممنوعیت به این معنی نیست که ممنوعیت وارونه شود. برعکس، این سرپیچی، به تقویت خط مرزی میان عناصر همگن و ناهمگن در جامعه، میان مبادله کردن و هدر دادن، نور و تاریکی، زندگی و مرگ خدمت میکند.» ("رسانه و آیین، مرگ، جماعت و زندگی روزمره": یوهانا سومیالا: ترجمه ی نسیم خواجه زاده: نشر ثالث: 1400: ص 67-63)

رنه ژیرار نیز در 1977 موضع مشابهی گرفت و آنچه خشونت جماعت متوجه آن میشود را به بز بلاگردان بنی اسرائیل تشبیه کرد که بار گناهان قوم را بر دوش میکشد و منفور میگردد. به نظر ژیرار، «قربانی های مناسب شامل شاهان و حاکمان و افرادی مانند بزهکاران و بیگانه هایی اند که از جهات دیگری جماعت آنها را استثنایی میداند. افزون بر این، یک قربانی کافی نیست. در یک جماعت که مبتنی بر قربانی است، فرایند طرد باید چندین و چند بار تکرار شود زیرا خشونت تقلیدی کاملا در عمل قربانی از میان برداشته نمیشود، بلکه همیشه برمیگردد تا صلح جماعت را تهدید کند. بنابراین درحالیکه تمرکز باتای بر سرپیچی از مرز بین شخص قربانی و عمل قربانی است، برای ژیرار، آیین قربانی درباره ی جهت دادن به خشونت و طرد کردن شر است.» (همان: ص69)

از مجموع این اقوال میتوانیم متوجه شویم که چرا مذهب در جوامع امروز از بین نرفته و حتی بعضی اوقات به نظر میرسد قدرتش از قبل بیشتر شده بی این که تلاش موثری از سوی او برای از بین بردن آنچه از قدیم شر میخوانده، صورت گرفته باشد و چرا از سوی همان رژیم های سکولاری که جای مذهب را گرفته اند، توضیحات بسیار قوی تر و تاثیرگذارتری برای درست بودن اخطارهای مذهبیون فوق بر ضد شرورات فوق ارائه شده است. هیچکس قرار نیست دنیا را بهتر کند چون دنیا فقط وقتی پر از شر است میتواند قربانی های باتایی لازم برای جمع آوردن موقت مردم در جماعت طی آیین را فراهم کنند بلکه معلوم شود قدرت نظم بخش حکومت به یک دردی میخورد. ما قرار است در مرحله ی آستانه ای باشیم تا به قول ترنر، همیشه در حالت جماعت به سر ببریم و هیچ وقت صاحب یک «پایگاه» اجتماعی دائم نباشیم که روزی به خطری برای پایگاه های اشراف بدل گردیم. ازاینرو مذهبیون و ضد مذهبیون، هر دو بر بخش های ناهمگن و ضد عقلانی آیین ها پافشاری میکنند. در ایران خودمان، رسانه های غربی را با اینترنت و ماهواره میگیری و در دروغ و امر به منکر گم میشوی و جواب اینها را در ایران، باید در رسانه هایی مثل روزنامه های کیهان و جوان بیابی که فقط فحش دادن و تحقیر کردن بلدند و به نظر میرسد جز به درد فروخته شدن به سبزی فروش ها به جای روزنامه ی باطله نمیخورند. هر دو طرف، انباشته از امر ناهمگنند و وظیفه دارند چنین باشند، چون هر دو بر سر این که ایرانی ها و مردم هیچ جای دیگر دنیا نباید تبدیل به جامعه ی مردمی موفقی شوند اتفاق نظر دارند. مردم دنیا فقط باید گله هایی باشند که به زور اشراف چوپان و بدون هیچ حسی به هم، یکجا جمع میشوند تا به وقت خود توسط چوپانان، دوشیده یا سلاخی شوند.

دانلود کتاب «حوا فلسفه دوست نداشت: شیطان، جادو و رسانه»

نویسنده: پویا جفاکش

بخشی از کتاب:

این مطلب تمرکز ویژه میخواهد که به اصطلاح کشف متون باستانی و ترکیب میراث مسیحی با ادبیات پاگانی در رنسانس بوده که به باززایی "اویل" یا شر در مقام یک نیروی محرک نوین قلمداد شده است. پروفسور چارلز متیوز از دانشگاه ویرجینیا بر آن است که بهشت گم شده ی جان میلتون، نتیجه ی غور درونی نویسنده درباره ی شیطان بر پایه ی کمدی الهی دانته است، غوری که حتی نویسنده را به جرئت جایز دانستن علنی طلاق میرساند. ولی رنسانس در این مورد نه بازگشت به دوران کهن بلکه بازسازی مسیحیت بود. درواقع فرمی که کلمه ی "اویل" یا شیطان بدان نوشته میشود یعنی

Evil

را به

Eve + il

تعبیر کردند یعنی ترکیب حوا با خدا. حوا یعنی جنبه ی مونث آدم که او را به خوردن از میوه ی ممنوعه ی باغ بهشت حریص میکند و باعث اخراج خود و او از بهشت خداوندی میشود، ولی این اخراج، به دلیل این که نتیجه ی خوردن از میوه ی دانش و عارف شدن به نیک و بد است سبب آفرینشگری انسان میشود و سمبل این آفرینشگری، موجودیتی است که یهودیت علیه آن طاغی است یعنی داگون که آن را هم

dagon

نوشته اند تا به

Dag

یعنی ماهی و

On

یعنی خدای خورشید تجزیه شود: ترکیب خدای مذکر خورشید با هیولای دریایی منکوب او که به پیدایش خشکی و ممکن شدن حیات انجامید. ماهی به دلیل شبیه بودن به رحم، سمبل زنان و بخصوص الهه ی طبیعت است و خدای نرینه ی خورشید نیز به سبب ترکیب شدن با این موجود، معمولا ظاهر زنانه ای یافته که در تصاویر آپولو خدای خورشید هنوز دیده میشود. تشبیه خورشید به مار هم تا حدودی ناشی از آن است که مار هم مثل ماهی در آب شنا میکند و هم در خشکی زیست مینماید. اما درواقع این تصویر قبل از هر چیز نتیجه ی خلقتگری خورشید است که به غلبه ی او بر هیولای دریایی تشبیه میشود همانطورکه آب سیل توسط نور خورشید خشک میشود. ازآنجاکه آب در ارتباط با ماهی مادینه تلقی میشود و رحم ماهی شکل زن هم پر از آب است، غلبه بر آب، در حکم تصرف زایندگی او و جذب کردن او توسط خورشید به صورت بخشی از بدن خدا است و فقط در این حالت است که خورشید نرینه زاینده و خالق میشود. این شبیه جفتگیری و ازدواج هم هست ازجمله در داستان آدم وحوا. به هم پیوستن این دو موجود در پیکره ای واحد، همان به هم پیوستن آدونیس با ونوس یا زهره است که به باروری طبیعت مادی می انجامد: تلمیحی از این که چرا خلقت خدا با نیروهایی اداره میشود که اگر انسان بخواهد خود را به جریان آنها بسپارد دچار سرنوشت شوم خواهد شد یا دیگران را به شومی دچار خواهد کرد: مثلا غریزه ی جنسی که برای تداوم نسل موجودات لازم است ولی در زندگی بشر، اشکالات زیادی به وجود آورده است. در این راه، مردم همه مثل تموز که اصل آدونیس است قربانی بودند و مثل بذر گیاهانی که تموز تجسد آنها است باید به قتل میرسیدند و در قالب خوراکی ها خورده میشدند. این نمادی از تغذیه ی جریان حیات از قوای طبیعت بود که به جای خود مفید و به جای خود مضر بودند. ازاینرو بود که در فستیوال تموز، کعک یا شیرنی خورده میشد چون شیرینی های محلی هم شیرین بودند و هم برای خوش طعم شدن، در خود نمک داشتند. بدین ترتیب تضاد نتایج نیروهای طبیعت که به تضاد شیرینی و شوری به جای موفقیت و تلخکامی انسان تشبیه میشد در نظمی که انسان به این نیروها میداد طعم مطبوعی می یافت. الان هم ما در جشن هایمان کیک و شیرینی میخوریم چون این جشن ها امید به آغازی نوین هستند. ازآنجاکه مذهب یهودی-مسیحی، خود، ادعا داشته که چنین قصد خیری را دارد هیچوقت به طور کامل از پاگانیسم استعفا نداده و درنتیجه کلام های ممنوعه در پشت پرده ی آن به صورت جادوگری یا ویکا از آن جدا شده و تحولاتی شگفت یافته اند. لغات ویکا و ویچ، با نام پوکا جن جنگلی گوزن مانند انگلیسی و لغات کلی تر بوگ و بوگی به معنی جن مرتبطند. پوکا شکل جنگلی تر ساتیرها و فاون های بزمانند را به خود گرفته که خود تکثیر دیونیسوس باخوس خدای چوپانان و از شکل های تحول یافته ی آدونیسند. بز جانوران گوسفندچرانان است و گوسفند دیگر جانور آنان، جانور عیسی مسیح دیگر چهره ی خدای چوپان شده است. جرالد مسی لغت بوگی را با لغت فرانسوی

Bouch

به معنی بز مرتبط میدانست و این لغت را با لغت انگلیسی

Back

به معنی پشت ربط میداد. در مجموع همه ی اینها اصطلاحات ویکا بودند چون به آدم کدمون یا آدم دوجنسه ی اولیه برمیگشتند که همان بیونه یا دیونیسوس دوگانه بود. آدم و حوا به عنوان دو پاره ی مذکر و مونث موجودی واحد، با باخوس و همسرش آریادنه برابر شده اند. این موجود دوجنسه با اولین الگوی حیوانی بشر یعنی شیر که درست مثل بشر اولیه شکارچی و قلمروطلب بوده، نسبت یافته است. مسی لغت

Back

را ازآنرو برگشته به پشت میدید که دراصل قبطی خود، آن

Pekh

یا دم شیر بوده است. دم شیر، قسمت مونث وجود او تلقی میشد چون شبیه مار است و این یادآور پیروزی یهوه ی شیرگون بر لویاتان اژدهاگون است چون این داستان با افسانه ی مشابه پیروزی مردوخ خدای خورشیدی بر تهاموت اژدهای مادینه ی دریایی تکمیل میشود. مردوخ پس از کشتن تهاموت، از جسد او جهان مادی را خلق میکند و درواقع با به کارگیری الهه، مقام زایندگی را به خود منتقل میکند و گویی الهه بخشی از وجودش میشود. با انتقال این رویداد به صحنه ی نبرد شیر و مار، شیر هم بخشی از مار را تصرف میکند که در پشت ناپیدا است: چیزی شیطانی که خدای شیر یعنی یهوه برای خلقت استفاده میکند و در تشبیه اصحاب نیروهای کفر به بز، در کنار مار با بدن شیر ترکیب میشود و هیولای کیمرا را میسازد که چون خورشیدی است از دهانش آتش به بیرون میریزد. اسفنکس که نیمی شیر و نیمی زن است هم همین موقعیت خلقتناکی خدای شیرگون را نمایندگی میکند. قهرمانان انسانی افسانه های قدیم که شیرها و اژدهایان شیرگون را میکشند نیز تصرف میراث خدای یهود توسط خود را اعلام میکنند. تفکیک جنسیتی در دیونیسوس یکی از نمودهای ترکیب یهودیت و خدای شرک در تصرف آن توسط انسان مدرن است. به قول جرالد مسی، ویکا دیونه یا خدای دوجنسه را درست مثل شیر به دو قسمت جلویی و عقبی تقسیم کرده و در عقب جای دم شیر را پشت گرفته است. ازآنجاکه نبرد مردوخ و تهاموت، نبرد نظم و بینظمی بوده، یهوه نیز در مبارزه ی خود با مار دریایی لویاتان، او را به بینظمی اجتماعی و فرض عدم رعایت ارزش های خانوادگی در ملت های ماقبل یهودی تعبیر کرده و سبت یهودی که موعد بازگشت به بینظمی برای جادوگران است مفهومی جنسی گرفته است. بدین ترتیب قسمت مردانه و جلویی خدا در آلات جنسی نرینه و قسمت پشتی و مادینه ی او در باسن خلاصه شده و در صنعت فرهنگ نوین که تکثیر دیونیسوس در تمام انسان ها را به دنبال داشته مردها با آلات جنسی بزرگ برنده اند و زن ها با باسن های بزرگ و خودشان هم نمیدانند چرا، و جالب این که احتمالا هیچکدام از زن هایی که برای عمل باسن میشتابند و مردهایی که خود را به خاطر ضعف جنسی ملامت میکنند نمیدانند بیونه چیست و پشت آدم قرار است جای دم شیر را پیش یک یک سری جادوگر متوهم بگیرد. درواقع به همین خاطر است که بینظمی که به دلیل تعبیر شدن به ولنگاری با تفریح مساوی شده، هنوز آیین است. چون با پیروی از افسانه ی آفرینش کلدانی، اجرای آیین در فستیوال بهاری به یادبود پیروزی مردوخ بر تهاموت، خودبخود اولین آیین دنیا تلقی شده و خدا با یادآوری بینظمی است که میتواند هنوز مهم باشد همینطور خدایان مدرن در صنعت سرگرمی که کپی خدایان باستانند مثلا خانواده ی شگفت انگیزان که با دچار شدن به زندگی روزمره بدون وجود خطری که دنیا را تهدید کند به پوچی میرسند. حتی شما میتوانید ببینید که نسل جوان آنها خیلی بیشتر به نوجوانان امروزی شبیهند تا پدر و مادر خدایشان به انسان های قدیم...

دانلود کتاب «حوا فلسفه دوست نداشت»

شکیرا، امبر هرد و لیدی لیبرتی: الهگانی که مردان بوالهوس، از ماشین سواری با آنها خسته میشوند.

نویسنده: پویا جفاکش


اخیرا روزنامه ی 7صبح به تاریخ 3 اسفند 1401 این خبر را در صفحه ی چهارم خود منتشر کرده بود:
«چند ماه پیش، شکیرا و جرارد پیکه پس از سال ها زندگی مشترک، از یکدیگر جدا شدند. دلیل جدایی، خیانت پیکه بود، اتفاقی که شکیرا را به شدت خشمگین کرد و کینه ی او از ستاره ی سابق بارسا تمامی ندارد. ماه گذشته، دنیای فوتبال و موسیقی با خبری جنجالی مواجه شد. شکیرا با بیزارپ، دی جی آرژانتینی، آهنگی منتشر کرده بود که در ترانه ی آن، انتقادهایی تند به این ستاره ی سابق بارسا و نامزد جدیدش کلارا چیا مطرح شده بود. آهنگ شکیرا میلیون ها بار دیده و شنیده شد. این نقطه ی شروع جنجال جدیدی با نقش آفرینی زوج سابق بود. شکیرا در آهنگ خود، کلارا چیا را تلویحا به ساعت کاسیو و اتومبیل توینگو تشبیه کرد و به پیکه طعنه زد که ساعت رولکس را با کاسیو و ماشین فراری را با توینگو عوض کرده است. امروز رسانه های اسپانیایی مدعی شدند این طعنه های شکیرا نامزد جدید جرارد پیکه را به شدت ناراحت کرده، تا جایی که او دچار حمله ی اضطرابی شده و کارش به بیمارستان کشیده است. کنایه های شکیرا به پیکه ادامه دارد و طبق ادعای رسانه های اسپانیایی، او در آهنگ جدید خود نیز به پیکه طعنه های تندی زده است. هنوز این آهنگ که او همراه با کارول جی خوانده، منتشر نشده ولی برنامه ی اوی دیا فاش ساخت که در متن ترانه عباراتی طعنه آمیز علیه پیکه وجود دارد؛ عباراتی همچون "من برایت بزرگ بودم" ، "تو بیرون به دنبال خرج زندگی بودی و من به این فکر میکردم چه زندگی کسالتباری دارم" یا "حداقل با من تو زیباتر بودی".»
معلوم نیست وقتی خانمی ارزشش قابل مقایسه با اتومبیل فراری است چطور میتواند برای معشوقش بزرگ باشد وقتی آن معشوق میتواند چندین اتومبیل فراری بخرد؟ معلوم است که هنوز ارزش های دوران ماقبل مدرن، از عصر تنها ارزش مدرن یعنی پول و ثروت خارج نشده اند. این را همه کمابیش میدانند ولی وقتی مبلغان شبه فرهنگ ها و ضد فرهنگ مدرن در نتیجه ی صدمه ی روانی از قوانین ناجوانمردانه ی عصر مدرن، آن را جار میزنند بیش از هر موقع دیگری به آن فکر میشود بخصوص الان و مدتی بعد از شو دادگاه جانی دپ و امبر هرد که محراب مردان ضد زن و همه ی مردان فاسدی شده بود که میخواستند به جای جانی دپ، از امبر هرد به جای تمام زنان دسیسه گری که مردان بوالهوس را به دام می اندازند و میچاپند انتقام بگیرند. واقعا قرار نبود این دادگاه اینقدر مسخره باشد. قبلا و در سال 2020 آقای جانی دپ، در بریتانیا علیه روزنامه ی سان به جرم این که او را "همسر کتک زن" خطاب کرده بود شکایت برده بود و آن دادگاه در کم حاشیه ترین روند ممکن و بر اساس اسناد، اعلام کرد که دپ حداقل 12 بار امبر هرد را کتک زده است و توصیف روزنامه ی سان را «به طور قابل ملاحظه ای درست» توصیف کرد. اما دادگاه امریکایی، اصلا موضوعش دعوای واقعی زن و شوهری معمولی نبود. به لطف استقبال عمومی از این دادگاه مضحکه بود که "میشل گلدبرگ" با خشنودی محض، در نیویورک تایمز، مقاله ی «مرگ جنبش "من هم"» را منتشر نمود چون امبر هرد با آن مدل ظاهر شدن جلو یک دادگاه تلویزیونی، عملا تمام زنانی را که اخیرا جرئت کرده، در جنبش me to (من هم) مردان آزارگر جنسی ازجمله از سطوح بالای مالی-اقتصادی-فرهنگی-سیاسی را در برابر افکار عمومی به محاکمه میکشیدند را به تمسخر گرفت و پس از این، دیگر زنان با جرئت کمتری به این افشاگری تن خواهند داد.
نباید امبر هرد را متهم به خیانت به زنان کرد چون او در ازای شهرت و ثروت، و قبل از این که یک زن معمولی باشد، یک مبلغ مذهب پول است: مذهبی مردانه که زن ها را از هم جدا میکند. همین اواخر، مجله ی فمنیستی "زنان امروز" در دو مقاله به قلم های مریم دژم خوی و مهسا صباغ، دو اثر ضد زن "تادیب النسوان" و"عقاید النسا" منسوب به دوره های قاجار و صفوی را سوژه کرده بود که نویسندگان مردشان، از گردهمایی های زنان در خانه ها و بازارها و حمام ها ابراز نگرانی کرده بودند و فکر میکردند بیشتر دسیسه های زنان علیه مردان در این گردهمایی ها شکل میگیرد. فارغ از اصالت این آثار (که قدمتشان فقط در دوره ی مدرن حدس زده شده است)، نمیتوان درباره ی نگرانی های مردانه ای که بازتاب میدهند شک داشت و همین موضوع است که باعث میشود احساس کنیم کم مانده نویسندگان فمنیست دو مقاله ی فوق بنویسند: «یاد زنان دوره ی قاجار به خیر که هرچه میشد هوای هم را داشتند.» دژم خوی، تادیب النسوان را مدرکی میداند مبنی بر این که زنان سنتی ایرانی، اکثرا به هیچ وجه در مشت مردانشان اسیر نبودند. به نظر این نویسندگان، یکی از مهمترین دلایل تشویق اختلاط جنسی در مدرنسازی ایران، از بین بردن اتحاد زنان بود و به گفته ی صباغی، بهانه ی این حرکت هم انکار زیبایی جنسی مرد در ضدیت با گرایش های همجنسخواهانه و انحصار نگاه جنسی به زن برای کنترل بر او به بهانه ی ستایش کردن زیبایی جسمی او بود بدون این که ارزش ها و احساسات خود زنان اصلا مطرح باشند. صباغی درباره ی تضادهای مشهود در این مدرنسازی جنسیتی مینویسد:
«رژیم جنسیتی مدرن بخشی از پروژه ی مدرنیزه کردن ایران بود. بر اساس این پروژه روابط میان زن و مرد از نو تعریف شد، جنسیت های پیشین طرد و دوگانه ی زن و مرد طبیعی شمرده و تثبیت شد. درنتیجه ی این تغییر عمده، ازدواج که پیش از آن، ماهیتی تولید مثلی داشت به امری عاشقانه تبدیل شد، رابطه با همجنس مذموم شمرده شد، و آنچه مقدس و مهم و اصلی تلقی شد چیزی نبود جز ازدواج زن و مرد. این تغییرات، رژیم جنسیتی حاکم بر ایران را مطلوب اروپاییانی ساخت که امردان را چونان "بچه ها" و امردخواهی را معادل بچه بازی میدانستند اگرچه امرد کودک نبوده است. این تغییرات، زبان و معانی را در مبارزات مشروطه خواهی نیز دگرگون کرد. در صورتبندی جدید ناشی از این رژیم جنسیتی، وطن تبدیل به "مام میهن" شد، یعنی مونثی که نیاز به مراقبت، نگهداری و دور ماندن از گزند غریبه ها دارد. نگهبانان آن هم کسی نیستند جز مردان. به گفته ی نجم آبادی (1396) : "در ادبیات تهییجی مشروطه، زنان و کودکان در کنار مال و ثروت جزو املاک مرد محسوب میشوند." در این گفتمان، زنان "ناموس" مرد و مردان موظف به نشان دادن "غیرت" خود نسبت به زنان هستند. اما نکته ی مهم این است که آسیب دیدن آنها نه به قصور مردان، که به ظلم حاکمیت مستبد نسبت داده شده میشد و همین زمینه ی مبارزه را بیش از پیش فراهم میکرد. حکایت ها و قصه هایی نیز آتش مبارزان را تندتر میکرد. "حکایت دختران قوچان" ازآنجمله است. همزمان، زنان نیز صدای خود را بلند کردند و به طرق مختلف سعی داشتند هویت جداگانه ی خود را تثبیت کنند و در مقام شهروند به رسمیت شناخته شوند. بنابراین شاهد نوعی جدال میان خود مشروطه خواهان نیز هستیم و زنان با وجود پیروزی هایی که در تاسیس انجمن های زنانه و روزنامه ها و نشریات به دست آوردند، نهایتا و به تدریج پس زده شدند. با استقرار دولت مدرن، گفتمانی که به دنبال سیاست های سلطه بر زنان بود راه خود را به دولت باز کرد. این بار دولت، برخلاف دوران قاجار که قدرت حکومت محدود به مرکز بود، قدرتمند و متمرکز بود و کانون های اعمال قدرت خود را در سراسر کشور تاسیس کرده بود. این بار جداسازی، نگهداری و مراقبت از زنان در مقابل مردان غریبه "وظیفه" ی دولت تلقی شد و به این ترتیب، "تفکیک جنسیتی" به عنوان سیاستی محافظتی در دولت ها آغاز شد. دراینجا با نوعی پارادوکس مواجه میشویم: از سویی دولت در راستای مدرنسازی قصد دارد زنان را به اجتماع وارد کند، حجاب (چادر) آنها را بردارد و به آنان ظاهری مدرن ببخشد، و اختلاط میان زن و مرد را به ویژه در در فضاهای عمومی تشویق میکند. اما از سوی دیگر میخواهد با سیاست های تربیتی و آموزشی، هرچه بیشتر میان زنان و مردان تمایز و تفکیک ایجاد کند. این جداسازی هم در عرصه ی فضاهای نفکیک شده و هم در قالب آموزش های تفکیک شده پیش میرود. به عبارتی [از قول افسانه نجم آبادی] :"مختلط کردن روابط اجتماعی در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم به بازنویسی زبان زنان، باز صورت بندی حضور تنانه ی آنان در اماکن عمومی و بازانگاری خرد و دانش آنان منجر شد. موقعیت مدرن زنان بیش از آن که حرکتی در راستای رهایی از سرکوب و فشار پیشا مدرن باشد، ملغمه ای بود از هم آمیزی تصادفی علم، سکسوآلیته و گفتار."» ("تفکیک جنسیتی: مسئله ای مدرن در تاریخ اجتماعی ایران": مهسا صباغی: زنان امروز: شماره ی 45: بهار و تابستان 1401: ص81-80)


















یادمان باشد ما در تمامی این مسائل، فقط مثل طوطی از غربی ها تقلید کردیم و گفتاری هم که به دست آمد همانقدر فکورانه و خوش آوا بوده که یک طوطی بخواهد در حرف زدن از یک سخنگوی توانا تقلید کند. و حالا برای این که حالتان را بدتر کنم بایدد اضافه کنم که سخنگوی اول هم اگر قشنگ حرف میزند -یا بهتر است بگویم رسانه قشنگ او را انعکاس میدهد- دلیل بر این نیست که حرف هایش خیلی مغز و مایه دارند. افتضاحاتی مثل دعوای شکیرا و پیکه نشانه ی اینند که تمام صحنه آرایی پروژه ی ممتد قهرمانسازی و قهرمان فروشی، درست مثل صحنه گردانانش، سر در آخور کابالا و بازی با عرفان های باستانی و مذاهب پاگانی دارند که صرفا دنیای ناشناخته و هراسناک انسان ماقبل تاریخ را برای عصر مدرن بازسازی میکند. در این راه، مصر که تمدنی بزرگ ولی آمیخته به جانورپرستی، ستاره پرستی و شیء پرستی ماقبل تاریخ بوده، الگوی مدرنیته در جانبخشی به اشیاءولی در عصر علم بوده و ازاینرو است که پروژه ی مدرنیته در اداره ی جوامع بزرگ، از زمان آغاز مصرشناسی در قرن 19 سمت و سوهای روشنی پیدا کرده است بی این که حتی تصویری که از قدمت آن ارائه شده و در خدمت ثابت و بلاتغییر به نظر رساندن طبیعت انسان امروزی به کاررفته است، چندان واقعی باشد. جرالد مسی مصرشناس که تاثیرش بر انسانشناسی و رسانه بسیار بیش از آن است که پشت بدنام کردن ظاهریش پنهان بماند بخشی از سیر مذهبسازی نوین را که -مثل همیشه در کپی بردای از مذاهب پیشین روی میدهد- روشن میکند:
الهه ی کهن کلدانی یعنی تهاموت که اژدهای دریایی دشمن نظم بود و بدنش وسیله ی خلقت دنیا توسط خدای مذکرخورشیدی جناب بعل مردوخ شد، همان دب اکبر بود که سرور قطب شمال و اگرچه بعدا نامبردار به خرس، ولی در اشکال اولیه ی خود در افریقا مجسم به کرگدن و ترکیب اسب آبی با تمساح بود که بعدا در فرم خشکی زیش با گاو جایگزین شد. هفت غول به رهبری" شو" جسد او را بالا گرفتند تا عمود آسمان شود و 7ستاره ی دب اکبر شدند. پسرش آنوپ یا ستاره ی قطبی به عنوان عمود آسمان به هفت غول قبلی اضافه شد و بالاترین جایگاه را در آسمان به دست آورد و ازاینرو اداره کننده ی خورشید به عنوان نظم نوین جهان شد. او دلیل آن است که چرا هفت کابیری فنیقی هشت تا شدند، هفت کامی قدیمی ژاپنی تحت سیطره ی هشتمین و جدیدترین کامی قرار گرفتند و چرا شاه آرتور به 7قهرمان قبلی انگلستان اضافه شد و بیشتر جلوه پیدا کرد. آنوپ که با سر یک سگسان تصویر میشد عملا همان سوت خدای سگ مانند جنگاوری در مصر است که بعدا جایگاه خورشیدیش به هورس تعلق گرفت. بر یک جواهر غنوصی از لودستون ، تصویر آنوپ دیده میشود که دو عقرب هیولایی را در مشت دارد و هشت اشعه ی خورشیدی از گرد سرش به اطراف هاله شده است. خدای خورشید مجسم به شیر است و شو هم شیرمانند است. هفت ستاره ی دب اصغر شامل ستاره ی قطبی، المثنای هفت غول ستاره شده در دب اکبرند و به همین دلیل، دب اکبر، مادر دب اصغر است. همین ها نیز به صورت هفت سیاره ی گردنده به دور خورشید در ریشه ی کلدانی فیثاغورسیسم بازسازی شده اند که در آن، خورشید به جای هشتمین یا آنوپ قرار گرفته است. دو عقرب هیولایی آنوپ که نماد تضاد نظم خورشیدی در شب و روزند نیز به دو شیر مجسم میشوند. سپس در انعکاس به زمین، به دو مرد نیمه همراه و نیمه متخاصم تقسیم میشوند که وفادارترین توصیف از آنها در رمئوس و رومولوس بنیانگذاران روم هویدا است. ولی بلاخره شکل نهایی تضاد در عین اتحاد، آنها را به مرد و زن عاشق تبدیل میکند و به داستان عشقی ختم میشود: "the sign-language of astronomical mythology": part2: gerald massey: hbp.narod.ru
نگاره های شیر محافظ خورشید، و شیر در حال مبارزه با اژدها در ایران نیز کاربرد نمادین داشته و گم شدن اسطوره های حول آنها طی مدرنسازی ایران پشت 1400سال تاریخ قلابی اسلام و تشیع باعث شد تا الهه ای که بدنش جهان مادی بود و نگرانی های مادی انسان قدیم و حرص او به مال و ثروت را بیان میکرد به راحتی و به کمک فلسفه ی خورشیدی تضاد، در زن زمینی خلاصه شود و در همان حال که به نظر میرسید برای اولین بار به زیبایی زنان ارزش میدهد آنها را به لحاظ مادی با اشیا هم قدر مینمود. به همین دلیل هم نباید تعجب کرد که بسیاری از جوانان ایرانی، با علاقه شو دادگاه دپ-هرد را دنبال کردند، نه فقط برای خنده، بلکه برای این که تحقیر کالایی شورشی به نام زن را با چشمان انتقامجویشان ببینند. هنوز هیچکس به این فکر نکرده که چرا هرچقدر احمدینژاد بیشتر ادعای بازگشت به تشیع را میکرد مردان ایرانی، بیشتر زنان را به چشم کالا مینگریستند و این که این نگرش پست، چقدر دارای ریشه های مشترک با انحطاط اقتصادی فعلی ایران است؟ ما داشتیم آرزوی زندگی امریکایی را میکردیم چون فکر میکردیم آن زندگی، حق هر کسی است که به جای امریکایی ها امت برگزیده باشد و قوم برگزیده ی خدا هم حتما چیزی شبیه امریکایی ها باید باشند: ملتی که همه اش حرف از خدای مسیحیت (و اسلام) میزنند و همیشه هم به او خیانت میکنند چون خدی مسیحیت بخشنده است. زمانی که احمدینژاد برای امریکایی ها رجز میخواند، ما آنقدر از برگزیده شدنمان مطمئن بودیم که فقرا برای گرفتن یارانه ی بیشتر، شروع به تولید مثل بیشتر کردند و مجله ی آسمان گزارشی از این رویداد در دور دوم احمدینژاد ارائه داد. برای غربی که از جنگ بر سر منابع در آینده در مملکت خشک، بی امکانات، منفجر از جمعیت، ولی به لحاظ استراتژیک بسیار مهم ایران نگران بود، فقط یک راه مانده بود و آن این که با تحریم ها و فشار اقتصادی کمر شکن، ایرانی های فقیرو بی اعتنا به صرفه جویی را از بچه تولید کردن زیاد بترساند. تا قبل از آن، احمدینژاد عاشق این بود که وانمود کند در ایران همه چیز عالی است و پیروانش هم عاشق این بودند که باور کنند اینطور است. بدبختانه این پیروان به شکل متفاوتی در حال زیاد شدنند. تازگی یکی از دوستان میگفت عمویش در زمان احمدینژاد همیشه به او فحش های بد میداد اما حالا در مقایسه ی او با دولت فعلی میگوید: «یادش به خیر. عجب آدم خوبی بود!» به دوستم گفتم: «به عمویت بگو میدانی چرا احمدینژاد در زمان روحانی همیشه از شرایط بد مردم شکایت میکرد و خود را مدافع آنها نشان میداد، ولی حالا ساکت است؟ برای این که نصف اعضای کابینه ی ریاست جمهوری فعلی، آدم های احمدینژادند.» حسابش را بکنید چقدر باید اوضاع به هم ریخته باشد که احمدینژاد گستاخی که شب تاریک را به مردم، روز روشن معرفی میکرد، حالا ساکت شده و چیزی نمیگوید. او آنقدرها هم که وانمود کرد ابله نبود. فقط داشت روی ارزش های جدید مردم ایران که حاصل غربزدگی و امریکازدگی افراطی دوره ی اصلاحات بود قایقرانی میکرد چون فقط کسی میتوانست موفقیت سیاسی کسب کند که وانمود کند میتواند ایران را به یک امریکای دیگر تبدیل کند و ایرانی ها هم که فکر میکردند (و هنوز هم میکنند) که «هنر نزد ایرانیان است و بس!» آن موقع دوست داشتند باور کنند چنین چیزی ممکن است. ارتباط این زیاده خواهی با رنسانس تشیع ایرانی آنگاه اثبات شد که در همان سال به قدرت رسیدن احمدینژاد در 1384، شبکه ی 3 به دنبال هرچه راه یافتن بیشتر فیلم های تبلیغاتی هالیوود به ایران، طلسم را شکست و فیلم "افسانه ی 1900" را از تلویزیون پخش کرد: فیلمی که امریکا را سرزمین فرصت ها برای مسافران فراری از شرق نشان میداد. در یکی از اولین صحنه های آن، مردم ماتمزده ی روی عرشه ی یک کشتی دیده میشدند که یکیشان از میان مه غلیظ، مجسمه ی لیدی لیبرتی را تشخیص داد و فریاد زد که به خشکی رسیده اند و همه ناگهان غرق در شادی شدند. این مجسمه نمادی است از هر آن مملکتی که به خاطر ارزش های مذهبیش فکر کند نظرکرده ی خدا است و میتواند بهشت روی زمین را به لحاظ مادی تامین کند. تصویر امریکایی ها از لیدی لیبرتی، بابالون یا الهه ی بابل بود که همان عیشتار است و برخورداری را به شهر بزرگ بابل اعطا کرده بود و همو بود که فساد بابلی را که در هرآنچه فرد مسیحی از لیبرتی (آزادی) میفهمد در بابل رواج داده بود. لیدی لیبرتی، خود تهاموت بود که علیه نظم فقیرپسند خدای یهودی-مسیحی که بدل مردوخ است شوریده بود.پس شورش علیه اخلاق، رسیدن به ثروت را ممکن میکند و بهشت مادی را به خدمت می آورد. برای ابلهانی که کتاب مقدس را باور داشتند بابل چنین بهشتی بود و برای ابلهان ایرانی، کپی بابل یعنی امریکا چنین بود. درست مثل یهودی های دروغین توی تورات که با طغیان علیه بابل و تاسیس اورشلیم به چنین فکر ابلهانه ای رسیدند، و درست مثل ایرانی ها که با طغیان علیه بابل زمانه یعنی امریکا اورشلیم یهودی را تقلید کردند، امریکا نیز نظر کردگی خود را با جدا شدن از امپراطوری لندن تخیل کرده بودند و لندن نیز پیشتر خود را برگزیده تصور کرده بود چون اولین مملکتی تخیل میشد که با جدا شدن از بابل دوم یعنی رم در جریان تن دادن به پروتستانتیسم، ملت جدید خدا را تاسیس کرده است.



















گادفری هگینز، با توجه به این که مارتین لوتر بنیانگذار پروتستانتیسم را از اعضای فرقه ی رزیکروسیان (رز-صلیبی) میخوانند، حرکت لوتر را پیرو اهداف این فرقه و آن را شورش علیه وضعیت عمومی تحت اداره ی کلیسای کاتولیک رم میبیند. وی به نظریه ی mallet اشاره میکند که رزیکروسیان های آلمانی و اسلافشان فراماسون های انگلیسی را شاگردان سینیورهای اسکاندیناوی میخواند و آنها را پیروان کشیش های تعلیم گر مسیحیت در اسکاندیناوی میداند که هرگز تحت اداره ی کامل کلیسای رم قرار نگرفتند و حتی افسانه های اودین و دیگر خدایان اسکاندیناوی را از حافظه ها پاک نکردند. اما هگینز با وجود این که نقش سینیورها را مهم میبیند ولی پیدایش آنها را به اسکاندیناوی تعلق نمیدهد و بخصوص به تلفظ شدن سینیور به معنی ارباب از روی ساینور در عبری به معنی نشاندار توجه نشان میدهد و کل قاره را تحت تاثیر سکاهای عبرانی مآب ورود یافته از شرق میبیند. به نظر او اینها مسیحی های پیش از کاتولیک بودند و خدایشان om با نام لاتین القاب آلفا و امگا ی یونانی -به معنی اول و آخر- برای مسیح قابل بررسی است. هگینز، حوزه ی نفوذ اصلی اینان را در اطراف رود po در ایتالیا میبیند جایی که چینی ها، تاتارهای چینی مآب و تاتارهای آمیخته با سامیان در آن ساکن شده و با اشرافیت اروپایی به زد و بند میپرداختند. این جماعت حول خدایی به نام "لحم" متحد شده بودند که "سرس نرینه" male ceres هم خوانده میشد: خدایی مذکر که با مادینه شدن، تبدیل به الهه ی طبیعت شده است و همان دیونیسوس باخوس از ایزدان خورشیدی یونانی-رومی است. در عبری او را به نام "الام" al-om میشناسند که راهگشا به aum یا صدای خلقت در عرفان است. لحم متجسد در دانش کتبی "راس" ها یا خردمندان بود و ازاینرو به "رست" یا "رشت" نامبردار بود. ازاینرو کتاب ها به نام "لیبر" لقب باخوس liber نامیده میشدند (منشا LIBRARY یا کتابخانه) و خودش mere de livre یعنی مادر کتاب یا کتاب مادر خوانده میشد. "ام" نیز به معنی مادر است و این معنی را با لغت "ام الکتاب" برای قرآن در عربی معادل میکند. ام یا om که به "آمادیوس" (ام-خدا) و "آمپول" (ام-بعل) هم نامبردار بود در غرب به صورت de om و ازاینرو dom , domus عمومی شد که معنی اعمال سیطره میدهد. عاملان این اعمال سیطره به di یعنی ایزدی نامبردار میشدند چنانکه به نام لار در ترکی به معنی خدا lardi و سپس lord نامیده شدند و به نام "خان" در ترکی به معنی رئیس که در آلمانی can, con تلفظ شد، condi و سپس cont خوانده شدند. e-lar دیگر تلفظ بومی لار نیز تبدیل به earl شد. ولی "بیگ" دیگر عنوان ترکی سروران، مختص ام یا سرس نرینه ماند و او به dombeg , bocdom نامدار شد که با توجه به هم معنی بودن با ام الکتاب، احتمالا نشانگر ریشه داشتن book به معنی کتاب در بیگ است چیزی شبیه رابطه ی لیبر با کتاب. پیروان لحم بر آن بودند که او در سرزمینی در غرب موسوم به domania ظهور خواهد کرد که در این لغت ania به معنی سرزمین an یا خدا است. هگینز از قول Cleland نقل میکند که نخست این سرزمین خدا اومبریا در ایتالیا در نظر گرفته شد ولی درنهایت با سرزمین های GLEB و PARISHتطبیق شد که شامل گاول، جرمانی و بریتانیا بودند. در بریتانیا اومبریا به صورت های اومبرلند و کومبرلند و نورث اومبریا بازتولید شد تا وراثت برحق بریتانیا در میراث لیبر را اثبات کند. به نظر هگینز، دراینجا الگوی باخوس و کپی هایش چون رومولوس، هرکول، تزئوس، کورش و کریشنا در انگلستان نیز تکرار شد. تمام این الگوها نشان میدادند که فرمانروایی ایزدی، سرزمین مقدسی را فتح میکند و فتح این سرزمین، به او رسالتی الهی در تاسیس امپراطوری ای جهانی میدهد. در مورد بریتانیا، این قهرمان ایزدی، ویلیام فاتح رهبر نورمان ها بود. نورمان ها یعنی مردان شمال، مردم اسکاندیناوی بودند که سنت های تاتارهای سکایی در آنها بیشتر در بینشان در اروپا باقی مانده و حتی به گفته ی مالت، منابع از وجود مردمان سیاهپوست در بین آنها گفته اند. تاتارها مردمانی جنگجو بودند که آسمانی بودن خود را از خدمت کردن به بودای صلح جو میگرفتند. عیسی نیز معمولا معلمی صلحجو تلقی میشد ولی به جنگجویان کشتارگر، رسالت الهی داد و به قول هگینز، محمد نیز به همین سرنوشت دچار شد.:
“anacalypsis”: godfrey Higgins: v2: longman: 1836: p300-8
لیبر که در بالا از آن یاد شده، در صورت مونث شده ی خود لیبرتاس نامیده میشود: اصطلاحی که رومی ها به عنوان لقب عیشتار و ونوس استفاده میکردند و در مسیحیت، یادآور اژدهایی مادینه است که با مادر-زمین و دلفریبی جهان فیزیکی مشخص میشود و اکثر مردم، ناخواسته او را شریک خدای یکتا در پرستش میکنند. این اژدها با هرج و مرج ارتباط دارد که به سیل آب تشبیه میشود چون آب برای بشر سودمند ولی بینظمی آن مضر است. مردوخ بعل خالق، تهاموت اژدهای آبی را کشت و از بدن آن جهان را خلق کرد. حئا که مردوخ را به وجود آورده بود جانشین تهاموت مادینه بر پهنه ی آبی شد و در غرب به نام های پوزیدون و تریتون معروف گردید. او بود که با حمایت از تجارت دریایی، تمدن ما را گسترش داد. بدین ترتیب، نشستن ایزد نرینه در جایگاه الهه ی خلقت یا جهان فیزیکی، در حکم مادینه شدن او نیز هست. در تطبیق این ایزد با یهوه خدای مذهب یهودی-مسیحی که به شیر و خر نامبردار میگردد تصویر لاماشتو جن ماده به دست می آید که زنی با سر شیر و سوار بر خر است و از یک پستناش یک سگ، و از پستان دیگرش موجودی خوک مانند شیر میخورند. درواقع بدن زنانه در حکم زمین یا جهان فیزیکی به عنوان بدن خدا است. بدن در مرکز است مثل آب که از آن بخار به وجود می آید و بخار به صورت گاز است. کلمه ی gas با کلمه ی ghost به معنی روح مرتبط است چون گاز مثل روح نادیدنی است. لغت gas درابتدا برای آتش نادیدنی استفاده میشد که همان اثیر است. بدین ترتیب آتش از آب برمیخیزد، نور از تاریکی و خلقت روحانی از تحولات جهان فیزیکی. لاماشتو بنا بر بعضی نسخه های کتاب عبری "رازیل"، باعث مرگ زن زائو و نوزادان میشد و این کنایه ای از مخالفت خداوند مادینه شده با خلقت نوین است. همین زائوکشی و نوزادکشی را به لیلیت جن ماده نیز نسبت داده اند. لیلیت نیز متهم است که با یهوه ازدواج کرده و بر اداره ی جهان توسط او تاثیرات منفی نهاده است. بدین ترتیب لیلیت را نیز میتوان جنبه ی مونث یهوه دانست. هم لیلیت و هم لاماشتو جلوه هایی از عیشتار دانسته شده اند که همان بانوی بابل یا بابالون است. پایان یافتن دوران او توسط یهوه با پایان یافتن عصر تیتان ها توسط زئوس بازآفرینی میشود. لغت teitan در یونانی به معنی جن و شیطان است و عدد ابجد آن:
T=300
+
E=5
+
I=10
+
T=300
+
A=1
+
N=50
است که در مجموع میشود: 666، یعنی عدد آنتی کریست یا دجال در آخرالزمان، که نشان میدهد آینده فقط با بازگشت تیتان ها یا شیاطین تحت رهبری بانوی بابل رقم خواهد خورد، مسئله ای که میتوان آن را به زایندگی نوین خدا از طریق قوم برگزیده اش تعبیر کرد. زایندگی قوم برگزیده یعنی این که این قوم از طرف خدا در زمین تغییراتی ایجاد میکنند که در حکم یک آفرینش ایزدی است. اگر قوم برگزیده به لیلیت همسر یهوه اقتدا کنند در این آفرینندگی سهم ایفا میکنند و اینجاست که لیلیت که تهاموت سابق است تبدیل به لیدی لیبرتی میشود:
“satan and dinasurs”: john frank: hxmokha: 13/12/2017


















انگلیسی ها نیز دچار این حس برگزیدگی بودند و این حس را بیشتر، پیوریتن ها به آنها القا کرده بودند. آنها ادعا میکردند چون کلیسای رم به خدا خیانت میکرده و انگلستان با پروتستان شدن علیه آن شوریده، پس اکنون کلیسای انگلستان مقر راستین خدا است و پادشاه انگلستان که رئیس کلیسای ملی است، تنها جانشین برحق خدا روی زمین است و انگلستان رسالتی الهی برای فتح جهان زیر نام عیسی مسیح دارد. پیوریتن را معمولا به پاکدین ترجمه میکنند اما اصل این کلمه از ریشه ی purifie به معنی شستن است. درواقع انگلستان داشته بخشی از سنت مسیحی را در خود پاک میکرده ازآنرو که دیگر به آن باور نداشته است. چون کلیسای رم میخواست با فقیر نگه داشتن مردم، آنها را به سعادت در آن دنیا برساند، حالا مردم که دیگر صداقت کلیسای کاتولیک را باور نداشتند میخواستند به سعادت در این دنیا برسند و این مثل بازگشت از سختگیری یهودی به الهه ی بابل یعنی عیشتار بود که همان لیبرتاس یا لیدی لیبرتی است. این دیدگاه با انگلیسی ها به امریکا رفت و ازاینرو است که لیبرتاس با همان هویت ونوس یا عیشتار را کشیش های کلیساهای اپیسکوپولیان و پرسبیتری در امریکا چهره کردند و این زمینه ای برای تبدیل او به نماد ملی امریکا شد هرچند این با واکنش منفی جریان های دیگری مواجه میشد که به این نحله های مسیحی، اصطلاح "عیشتاریسم" را اطلاق میکردند. بعضی از منتقدان، حتی عیشتاریست ها را در راهی که برگزیده بودند، بیشتر پیرو خود کلیسای کاتولیک خائن رم میدیدند. لیبرتاس یا عیشتار، دهنده ی پول به مردم تلقی میشد و امریکا نیز به عنوان جانشین خدا بر روی زمین، باید مسیحیت را در پول پرستی و ریخت و پاش مادی به اثبات میرساند همینطور در جنگ طلبی و انواع و اقسام فسق و فجور جنسی که کلیسا و کشیش هایش به بابلی های پیرو عیشتار نسبت میدادند کمااینکه به روایت پیتر واگنر، یکی از مهمترین دلایل رشد روحیه ی ارتشی مردانه و هرچه جنسی تر شدن زنان در امریکا، پشتوانه ی حمایت گروه هایی از کشیش ها از این جریانات بود که همگی به لیدی لیبرتی و نظرکردگی امریکا بر اثر او باور داشتند:
“ishtarism coming out of the closet in American churches”: r.a.coombes: bibliotecapleyades.net
اتفاقی نیست که با وجود آن که جهان را گرد میدانند و مفهوم غرب جهان در آن معنی ندارد، و باز با وجود آن که سابقا اروپا غرب جهان بود و امریکا نسبت به آن باید شرق تلقی میشد، ولی همواره امریکا را غرب جهان در نظر میگیرند. چون استقرار لیدی لیبرتی در آن، منوط به قرار گرفتن او در غرب است. این هم بر اساس برابری لیدی لیبرتی با الهه ی هیولایی است که همانطورکه دیدیم در فرم خشکی زیش تبدیل به گاو شده بود. یکی از نام های قبطی این گاو ماده، mehur بود که در اروپا موراس نام گرفت و در کوهستانی در غرب جهان موسوم به کوهستان گاو مستقر شد و خدایی شیرگون با سر آدم موسوم به هارماخیس به دنیا آورد. این هارماخیس، فرم یونانی شده ی هارماخو یا هورس دو افق است که سوار بر دو تمساح به جای دو افق طلوع و غروب ترسیم میشد. این دو تمساح، جانشینان دو ماهی صورت فلکی حوت هستند که مسیح در ابتدای عصر آن –تخمین زده شده به حدود دو هزار سال پیش- به دنیا آمده است. این دو تمساح، همان خرافو یا شیر دوگانه یعنی دو شیر دو افق هستند که با فرض جزیره بودن خشکی وسط دریا، حالت دریایی به خود گرفته و به درندگان آبی متشبه به تمساح تبدیل شده اند. قرار است هر دو افق، به جهان زیرینی راه داشته باشند که از نظرها ناپدید است و دوزخی است که تمساح ها در آن، در هورس متحد میشوند. مسلما یکی از آنها مثل افق طلوع، به جهان دیدنی سرک میکشد و یکی مثل افق غروب، همه چیز را در ما ناپدید میکند و اینها هنوز در ارتباط با الهه ی گاوند. بنابراین اگر بخواهیم شکل گاومانند آنها را شناسایی کنیم به ازیریس مجسم به ورزاو آپیس میرسیم که پس از مقتول شدن، به شکل هورس از نو از ایزیس گاوآسا متولد شد. هورس، گوساله ای است در ارتباط با ورزاو ازیریس که نماینده ی عصر ثور (صورت فلکی ورزاو) است و در عصر بعدی یعنی عصر حمل یا قوچ، ازیریس جای به یهوه ی قوچ میدهد و هورس جای به بره ی خدا عیسی مسیح که قربانی آغاز عصر پس از خود یعنی عصر حوت، و در مقام هارماخو معنا دهنده به آن عصر است. ازیریس پس از مقتول شدن، حاکم جهان مردگان میشود و هورس به جای او حاکم جهان ما. پس ازیریس تمساح متمایل به جهان مخفی است و هورس تمساح نمایان. اولی نماد جاودانگی است و دومی نماد زمان و اسارت در زمان، درست مثل خدای خورشید که در هر ماهی از سال، شکل صورت فلکی آن ماه را به خود میگیرد و صفاتش پیرو زمان است. آغاز زمان، از "خرو" یا "کار" رقم خورد که دروازه ای بود به "نتر کار" یا جهان مردگان. خرو با قاهره تطبیق میشد که «بابل مصر» بود یعنی محلی که مصریان، آن را همان بابل تورات میدانستند. بابل یعنی دروازه ی خدا. قاهره نیز دروازه ای به جهان اثیری خدایان بود. 7 قدرت ایزدی موسوم به 7 روح زمین، ازآنجا بر دنیا جاری میشدند. این 7 روح دقیقا در افسانه های کلدانی در بابل عراق نیز شناخته شده بودند. آنها به سبب ارتباط با جاودانگی، به آب های حیات مربوط میشدند و آب های حیات در زیر زمین توسط اژدهایان یا تمساح ها و دیگر مخلوقات هولناک آبزی از دسترسی آدمیزاد به آنها محافظت میشدند. آنها به سبب ارتباط با تاریکی، به جهان غرب راه داشتند و خداوند هارماخو ی اسفنکس یا شیر-انسان، آنها را در وجود خود نمایندگی میکرد. سر انسانی این خداوند متوجه شرق و قلمرو انسان بود و دمش در غرب قرار داشت. پس دم شیر که شبیه مار و اژدها است در مقام هیولای مادینه ی نخستین، مادینه است و در غرب جای دارد درحالیکه تنه ی اسفنکس، نرینه است و سر به نظم این جهانی میساید:
Ancient Egypt: Gerald massey: cosimoclassics: 2007: p236-240
اگر قلمرو غربی الهه را همزمان در غرب و شرق جهان شناخته شده ی موسوم به بر قدیم –مجموع اروپا و آسیا و افریقا- بسنجیم، در هر دو طرف، قاره ی امریکا را خواهیم یافت و در صورت گرد فرض کردن زمین و قرار دادن بر قدیم در روی آن، امریکا برابر با جهان زیرین خواهد شد. پس آنجا به لحاظ اسطوره ای، جهان اثیری و قلمرو خدایان است و جایی است که در آن، بینظمی کردن جایز است درحالیکه میتواند و اصلا موظف است نظم را از قلمرو خود بر جهان شناخته شده تحمیل کند. خودش لیلیت است و تهاموت و دنیای شیطانی، ولی دیگران را تابع یهوه میکند و نظم خداییش هم در هر مملکتی یک شکل است: به بعضی فساد و کفر و بی ایمانی ارزانی میدارد و به بعضی دیگر، القاعده و داعش و دالایی لاما؛ بستگی دارد "زمان" از او چه انتظاری داشته باشد؟ شما که فکر نمیکنید امریکای سرخپوستان، خودش این وظایف را به خودش داده باشد؟! نه امریکا از خودش اراده ای در پذیرش این مطالب داشته و نه امریکایی ها. از آنها فقط یک کار برمی آمد و آن این که عفریته ی میهنی را به جای گاو و تمساح و اسب آبی و کرگدن، زن زیبا تجسم کنند و در الهه های خرد یعنی ستارگان سینما و آواز و عرصه ی فرهنگی اتز سراسر جهان تکثیر کنند تا لیبرالیسم باخوسی که امریکا در جهان تبلیغ میکرد به جای وحشتناکی، پذیرنده باشد. ولی خود این ستارگان، در ذات خود عفریته نیستند و انسانند. به همین خاطر است که شکیرا برای برحق تصویر کردن خود، در کسوت مادری دلسوز ظاهر میشود و پیکه را یک مرد بوالهوس تصویر میکند که مسئولیت پدریش را فدای لذت های زودگذر میکند.












توضیح فلسفی این که چرا قانون در همه ی کشورها از نظر مردم ناامیدکننده است؟

نویسنده: پویا جفاکش

در زمان مصلوب شدن عیسی مسیح، خورشیدگرفتگی ای در آسمان بروز کرد و کمی بعد زمانی که مریم مجدلیه و چند زن دیگر وارد سرداب محل دفن عیسی مسیح شدند، او را در حال عروج به آسمان دیدند. بعدها عریشو تبعال، این رویداد را به معنی بازسازی کیش بعل پسر ال از سوی خدا دانست تا یادآوری کند مذهب مسیح، مذهب بعل است نه شریعت یهود که کلیسا هنوز از آن حمایت میکند. خورشید گرفتگی، نشانه ی غلبه ی تاریکی بر نور و قتل خورشید به دست شب بود که شب، یهودیان قاتل مسیح بودند. سرداب تاریک،عصر تاریکی و قابل مقایسه با هادس یا دوزخ زیر زمین بود که بعل به آن تبعید شده بود. مریم مجدلیه نیز استارته یا عنات همسر یا خواهر بعل بود که برای دیدار با او به جهان زیرین میرفت و او را ازآنجا نجات میداد. منظور از بعل دراینجا، بعل بیبلوس یا جبیل در لبنان است که رابطه اش با الهه در اساطیر یونانی-رومی به صورت رابطه ی آدونیس با آفرودیت/ونوس بیان شده و مدلی از تموز خدای مغضوب پیامبران یهودی است. ارتباط بعل آدونیس با "ال" باعث شده تا قانون ملغی کننده ی شریعت یهود، نام او را به خود بگیرد و در انگلیسی LAW نوشته و خوانده شود، لغتی که بریتانیکا آن را به مفهوم قوانین نوین اجتماعی به کار میبرد و از KANON یا قانون شرع یهودی و "شریعت" اسلامی متمایز میکند. حرف L در ابتدای LAW دقیقا "ال" میشود چون خدای مسیح در تمایز از یهوه ی یهودی است. "ال" کنعانی، کیفیت نجومی دارد و این او را به "ایلو" در کلدانی مرتبط میکند که هم به معنی خدا است و هم به معنی ستاره. مذهب کلدانیان قائل به تعیین سرنوشت و قوانین توسط ستارگان در آسمان بود و بنابراین ELAWکه لغتی دگرگون شده ی همان ایلو است، قانونی محکم تر و ابدی تر از شریعت یهود معرفی میشود اما برای یهودی کردن ایلو و بومی کردن آن در سرزمین مسیح، او باید به نام مبدا و مقصد یهودیت، قبطی و کنعانی میشد. ال که ایلوی کنعانی است، به L در LAW تبدیل شد ولی AWکه OW,IAU,IEU,IU نیز تلفظ شده،ربط دهنده ی یاهو یا یهوه خدای یهودیت با این لغات است که همگی در قبطی همزمان به معانی گوساله و خر استفاده میشدند. در وجه ایزدی، IU خری است که قایق خورشید را پس از غروب او در جهان زیرین به سرمقصد آن در طلوعگاهش حمل میکرد. خورشید بر قایق سوار است چون فرودش به جهان زیرین، به فرود آب به جهان زیرین و از نو برآمدنش به صورت رود نیل از چشمه هایش در دریاچه ی نیانزا (ویکتوریا) در اوگاندا و ورود مجدد حیات توسط آن به سرزمین مصر تشبیه میشد. خورشید باید در جهان زیرین با آپپ یا آپوفیس اژدهای خشکسالی میجنگید همانطورکه نیل نیز در مسیر خود به مصر، از سرزمین های خشک حبشه در سودان و اتیوپی میگذشت. در پس این صحراها سرزمین هایی پر از حیوانات وحشی عظیم و مخوف و عجیب و جادویی وجود داشتند که مشابه آنها در شرق و طلوعگاه خورشید یعنی در شامات نیز وجود داشتند هرچند اکثرا در سراشیبی انقراض قرار گرفته بودند. ازاینرو هم شامات و هم افریقای سیاه به پونت یعنی بهشت نامبردار بودند. سفر نیل از جنوب به شمال، با طولانی تر شدن شب در جغرافیا همراه میشد درست مثل سفر خورشید از شرق به غرب که آغاز روز را به سیطره ی شب متصل میکرد. انسان میخواست شرایط جهان را با جادوگری به نفع خود کند و یکی از راه های به کارگیری جادو، تکیه کردن عملی بر نمادپردازی بخصوص در جاهایی بوده که خودش در طبیعت دستکاری کرده بوده است. نقش انسان در سفر خورشید و آب نیز با به استخدام درآمدن جانوری قدرتمند از وحوش که اهلی آدم شده باشد تضمین میشد. در آسیا گاو چنین جانوری بود ولی برای قبطی های افریقایی مصر، نیل که از قلمرو وحشی جنوب می آمد مهمتر بود و ازاینرو خر را که در سرزمین حبشه در جنوب اهلی شده بود برگزیدند. خر اهلی در سفر خود مقابل وحوشی قرار میگرفت که بزرگترین و قوی ترینشان فیل بود و تقابل این دو حیوان، امروزه در نمادهای جمهوری خواهان و دموکرات ها در مصر نوین امریکا تکرار میشود. امروزه جمهوری خواهان محافظه کارند و دموکرات ها تحول طلب. محافظه کاری جمهوری خواه ها با شریعت یهودی-مسیحی مقایسه میشود و مثل این میماند که آنها به عصر غارنشینان تعلق داشته باشند و دموکرات ها وارثان کسانی باشند که با اهلی کردن حیوانات و باربری و تجارت بوسیله ی آنها، فصل های جدید تاریخ را رقم میزنند. ولی در ابتدا یهودیان، خود، رقم زنندگان تغییر تصور میشدند. آنها با ترک مصر به مقصد سرزمین خورشید، در جستجوی پونت یا بهشت برآمدند و در بیابانی شبیه بیابان آپپ، با دنبال کردن خری، از نابودی نجات یافتند. این، شکل دیگری از دنبال کردن ستون آتش در افق آسمان در راه رسیدن به ارض موعود است. ستون آتش، همان مار آتشین آسمانی موسوم به "آکر" است که به یک روایت، قاتل آپپ است. ارتباط او با شرق را در تبدیلش به اژدهای آسمانی به عنوان نماد مملکت چین در شرق دنیا میبینیم. غلبه ی یک مار بر ماری دیگر و لشکر اشرار او، در بلعیده شدن مارهای فرعون توسط عصای موسی که به مار تبدیل شده بود نیز تکرار میشود. بنابراین ترک مصر، ترک وضع موجود است و در قالب یهودیش رسیدن به یک بهشت زمینی به نام اورشلیم که منشا توصیف اتوپیا های زمینی و ایجاد انتظار در مردم از تاسیس جامعه ی ایدئال روی زمین با ترک سنت های معنوی و خرافیشان است که هر دو مورد، سد راه جهانی سازی تجارت یهودیند. این با پشت سر گذاشتن بهشت پاگانی و نمادهایش ممکن میشود که درنهایت، پشت سر گذاشتن شرع یهودیت و کپی هایش در جهان را به دنبال دارد. به همین دلیل، وقتی یهودیان در کنعان، گوساله پرستی پیشه کردند تا احترام یوی بومی را به جا آورند، با خشونت ورزی موسی و انتقام الهی مواجه شدند:

“satan and dinasurs”: john frank: hxmokha: 13/12/2017

جرالد مسی، این مطلب را که چرا نماد یو گوساله است و نه گاو بالغ، به این موضوع مرتبط میداند که گاوهای نر و ماده، تفاوت های فیزیکی مشخصی با هم دارند ولی گوساله های نر و ماده را به راحتی نمیتوان از هم تشخیص داد. گوساله نماد دورانی است که خدا وضعیت جنسی مشخصی نداشت. این موضوع را مسی به داستان بعل مردوخ خدای بابل مرتبط میبیند که اژدهای مادینه ی آبی موسوم به تهاموت را که مادر خدایان بود کشت و دنیا را از جسد او آفرید. مردوخ با قرار گرفتن در جایگاه الهه و آفرینش گری به جای او حکم یک مرد زن شده را پیدا کرد. در گزارش بروسوس آمده که مردوخ، انسان را از آمیختن خون خود به خاک که جسد آمورکا (تهاموت) بود آفرید و یک نتیجه گیری بعدی از این گزارش آن بوده این خون، از اخته شدن خدا حاصل آمده و داستان آتیس و کاهنان او در ترکیه که خود را در راه الهه کوبله اخته میکردند پدید آمد. مردوخ موکل سیاره ی مشتری بوده که رومیان، او را ژوپیتر یعنی پدر-ژو یا همان پدر-یو مینامیدند. "ولاریوس سورانوس" ژوپیتر را «مادر خدایان» نامید؛ هسیخیوس، ژوپیتر را همان هلن شاهزاده خانم یونانی که جنگ تروا بر سر او درگرفت دانست؛ و پروکلوس در تیمائوس گفت همه چیز از شکم زئوس که همان ژوپیتر است بیرون آمده است. در هندوستان، برهما (خدای خالق) از قول کریشنا، شکم خود کریشنا توصیف شده است و در جاهای دیگر، همه چیز از دهان کریشنا پدید آمده اند. کریشنا تجسد انسانی ویشنو خدای هندو است که مانند همه ی خدایان هندو دوجنسه است و خدایان هندو چهاردست کشیده میشوند چون همزمان دو نفرند.:

“the natural genesis”: two volumes in one: Gerald massey: cosimo classics: 2011: p514

نام زئوس با لغت DEO به معنی خدا مرتبط شده و ونوس یا الهه ی زهره را که موکل طبیعت بود DEA مینامیدند که فرم مونث DEO بود. (همان: ص512) ممکن است عنوان DEMETER که الهه ی زمین است معنی مادر-دئا بدهد و از این طریق، زمین در مقام تهاموت، بدن مادینه ی ژوپیتر یا مردوخ شود. آن وقت دیگر جهان معنوی که آسمان آن را کنایه میزند، برسازنده ی وجود نخواهد بود و زمین به کنایه از جهان فیزیکی، آفرینشگری خواهد کرد و آنچه فرم و موجود نهایی زمین باشد، فرم جدید خدا در خلقت خواهد بود. داروینیسم آمد و آخرین موجود را انسان معرفی کرد و چون مخلوقات ترسناک بهشت در آن هنگام، از آسیا محو شده و یا در حال محو شدن بودند، داروینیسم با کمال میل، توجه خود را معطوف بازماندگان آن مخلوقات کرد که هنوز در حجمی عظیم در افریقا میزیستند و در میان آنها میمون هایی شبیه انسان و به رنگ سیاه بودند که به نظر انگلیسی های خالق داروینیسم با انسان های سیاه آن منطقه تفاوت زیادی نداشتند. اروپاییانی که به افریقا رفته بودند آنجا را سرزمینی کابوس ساز و دلهره آور توصیف میکردند و قرار شد اینجا همان بهشت مالیخولیایی اجداد ما باشد که LAW را از روی دنیای غریزی حیوانات تعیین کرده و انسان ها را روانه ی مقصد بهشت زمینی کرده است. حالا بیابان خاورمیانه ی شریعت یهودی، یک میانپرده ی اجباری بین سرسبزی بهشت آسمانی خطرناک افریقا و سرسبزی بهشت امن و رمانتیک اروپای غربی بود. با این حال، law هنوز وابستگی خود به یهودیت را حفظ کرده بود. law میتوانست مرتبط با lowe از تلفظ های ژرمن leo به معنی شیر هم باشد. شیر، مهمترین نماد حیوانی یهوه خدای یهودیت و سمبل سلطه ورزی و برقراری نظم از طریق کشتن بود. در خارج از بهشت، یهوه در این شکل و شمایل، نظم را برقرار میکرد و تا وقتی قوم او در بیابان خطرناک مسیر خروج از بینظمی ناپسند، به بهشت آرمانی نرسند میتواند گناهکاران را با سبوعیت یک شیر مجازات کند. طبیعتا شما اگر جای حکومت باشید هرگز اجازه نمدهید قوم به بهشت موعود زمینیتان یعنی سعادت و خوشی در جهان مادی برسند تا همیشه سایه ی زور و سلطه ورزیتان بالای سرشان باشد. برای همین است که نگاره ی شیر، روی آرم های اشراف و خاندان های سلطنتی و پرچم های بسیاری از کشورهای جهان به چشم میخورد. امروزه شیر تقریبا مختص افریقا است ولی در گذشته در اکثر نقاط کره ی زمین وجود داشته و هنوز هم در خارج از افریقا، در بیشه زار گیر در گجرات هند موجود است. ولی با این حال، همواره او را به گونه ی یک جانور تمام افریقایی وصف میکنند چون جدایی او از بهشت بی نظم و وحشی اولیه ی داروینیسم به صلاح نیست. حکومت شیر است و مجاز است از طریق اعمال بی نظمی و قانون شکنی، نظم را بر ضعیف ترها تحمیل کند؛ کی؟ وقتی ملت در بدبختیند، پس بینظمی بهشت جایز نیست و باید قانونرانی کرد تا کمبود، جمع را دچار بحران نکند، اما اشراف کمبودی ندارند پس از رعایت قانون معافند و میتوانند تمام آنچه بر دیگران ممنوع است را مرتکب شوند، فقط از آنها خواسته میشود گناهشان را حتی المقدور در خفا انجام دهند تا بردگان یاد نگیرند. به قول زنده یاد منوچهر احترامی:

کارهای زشت خود را رو مکن

کار اگر خوب است در پستو مکن.

اما این پروسه به خوبی پیش نرفته و با موافقت عمومی مواجه نشده است چون دنیای بینظم و وحشی بشر نخستین که در قدیم به هیچ وجه مختص افریقا نبود هیچگاه او را ترک نگفته است. نگرانی های بزرگ اجدادمان در طبیعت وحشی، به کابوس های شبانه ی کنونی و بیماری های روانی خاص بشر مدرن تبدیل شده اند و یک دلیلش این است که تصویر بهشت آسودگی در نزد اجداد "ندید بدید" و کم اطلاع ما خیلی کوچک و محدود بود. به نظر میرسد تاسیس کشور اسرائیل به عنوان اورشلیم نوین در محل کنونیش هم به سبب همین قناعت در بهشت پنداری بود. چون اگر مصر را انتهای افریقا و دروازه ای به روی خشکی های دیگر در نظر بگیریم که آینده از آن دروازه میگذرد، تا آخر خود مصر، یک رود نیل حیاتبخش واصل به بهشت وجود دارد که دورتا دورش سرسبزی است و بعد از آن در مسیر آسیا باید از بیابانی بگذرید که اورشلیم مانند یک واحه از وسط آن سر بر می آورد: درست مثل حکومت در مقام هستی دهنده به همه چیز در دنیای خالی از معنا. این هستی بخشی از اولش هم بیجا بود چون همان بیابان خالی از همه چیز را عرب های بومی، قلمرو انبوهی از اجنه و عفریت های غریبی کرده بودند تا جای خالی درنده های منقرض شده ای که باید از آنها بترسند را پر کنند و این اجنه به خاطر مجهز بودن به نیروی جادو به مراتب خطرناک تر از درندگان بودند ولی گاهی به آدمی لطف و خیر هم میرساندند. اما الان هستی بخشی غربی به بیابان اورشلیم بیش از این که رویایی باشد ابلهانه به نظر میرسد چون آن چیزهایی که گذشتگان ما تا چند دهه پیش به آن راضی بودند الان کمترین انتظار بشر چشم دریده و حریص کنونی هستند که میخواهد تمام چیزهای خوب دنیا را داشته باشد و برای این که چیزهایی که قرار است تصاحب کند را پیدا کند چشم هایش را در رسانه و یا با سفر کردن به دور دنیا به تمام گوشه و کنارهای جهان فیزیکی و حتی جهان خیالی فیلم ها و سریال ها میچرخاند و انبوهی از چیز های خوب و بد میبیند. خوب ها را اغلب نمیتواند به دست بیاورد ولی بدها اغلب بی این که اراده ای در کار باشد فقط با دیده شدن، در ذهن شخص جا خوش میکنند و تمام خاطرات سرکوب شده ی وحشت اجدادش از سیل ها، طاعون ها، جنگ ها، قحطی ها، درنده ها و جن ها را در او بیدار میکنند. این از یک طرف، کاسبی روانشناس ها را سکه کرده و از طرف دیگر، سبب بازگشت به معنویت شده است و حالا این جمله ی منسوب به ویلیام جیمز ورد زبان ها است که تعالیم معنوی گذشتگان، در حکم دانه های گیاهانی بودند که ده ها نسل پیش در زمین کاشته شدند و بلاخره روزی میرسد که به درختان میوه ی تناور تبدیل میشوند و میوه میدهند آنقدر زیاد که تمام بشر سیر شوند. البته الان باید به این نقل قول، نتیجه گیری صحنه ی حاضر را هم اضافه کرد که در آن، مردم را میبینیم که درختان را پیدا کرده اند درحالیکه قبل از این که به مرحله ی میوه دادن رسیده باشند، کرم های حشره ای از گونه ی ماتریالیسم به جانشان افتاده اند و بدبختانه آنقدر سریع رشد میکنند و تکثیر میشوند که کم کم از درخت غیر قابل تشخیص شده و ژنتیک انگل و درخت آنقدر به هم آمیخته اند که اغلب یک میوه ی تا ابد نارس و به درد نخوری میدهند که نه این است و نه آن. (بعضی معتقدند فضله های آن لاروها خوشمزه تر است تا خودشان وقتی با درخت میوه ادغام میشوند). ما از این موضوع تعجب میکنیم چون همیشه شنیده ایم که تمدن های قدیم دارای دانش های معنوی والایی بودند ولی وقتی میخواهیم صاحبان این دانش ها را شناسایی کنیم به تاریخ یونانی-رومی اعتماد میکنیم که «ابوالتواریخ» آن و ازاینرو «ابوالتواریخ» کل جهان، هرودت است و شما در کتاب هرودت، صاحبان این تمدن ها را در حال همه جور کثافتکاری ای میبینید جز معنویت. دلیلش را هم میتوانید در مقاله ی یادشده از جان فرانک بیابید: در تاریخ هرودت ظاهرا از تمام مردم شرق نزدیک سخن رفته جز یهودیان، یعنی همان هایی که ظاهرا پشت کل این تاریخند و اینقدر از استتار خود مطمئنند که دلیلی ندیده اند هویت خود را در نام نویسنده افشا نکنند: هرودت یعنی هیرودیسی به نام آن پادشاه یهودی نیمه نبطی که عیسی مسیح را کشت. محل تولد هرودت را جزیره ی kos نوشته اند و به طرز جالبی، این کلمه املای لاتین نام "قوس" خدای ادوم است و نبطی ها هم از ادوم با یهودیه ی عیسی تماس برقرار کردند. تاثیر آنها در غرب، از طریق donato های assisi بروز کرد. نام این قوم، درواقع تلفظ دیگری از دانائه مادر پرسئوس و -از طریق پرسئوس- پاروشیم یا فریسی ها است که پیروان اشرافیت تجاری و نابکار یهودی هستند. میتوان دانائه یا دوناتو را به "دان" مونث یعنی زن اهل قبیله ی دان برگردند که یکی از پسران یعقوب و از بنی اسرائیل است. آسیسی قلمرو این قوم نیز با azizus یا "عزیز" از عناوین کاهنان نبطیان مرتبط است. دوناتوها از نسل donnus های اومبریا در ایتالیا هستند. ظاهرا همینان به قبیله ی ایرلندی تارا مرتبط شده اند که خاندان ایرلندی-اسکاتلندی dun از اینان برخاست و نماد این خاندان عقاب یعنی همان پرنده ی زئوس است. [اینجا مجددا به آفرینشگری زئوس برمیگردیم.] آفرینش زئوس در زایندگی آتنا الهه ی عقل از او متجلی شد وقتی که هفستوس خدای آهنگران با چکش توی سر زئوس زد و آتنا از سر شکافته ی زئوس بیرون جهید. نماد جانوری آتنا جغد است یعنی پرنده ای که در شب فعالیت میکند و دانشی است که وقتی تاریکی جهل بر همه جا سایه میگسترد، میتواند طعمه های ناتوان خود را بگیرد. این پرنده در روشنایی روز، خواب آلود و ناتوان است. جغد در انگلیسی owl خوانده میشود. اینجا باز با ترکیب نام های 0w/aw با L (ال) روبرو میشویم. اما این بار، جانشین یهوه قبل از ال می آید و ال شکلی از یهوه است نه بالعکس. اگر به جای OW خود YU را بگذاریم به نام یوئیل میرسیم: پیامبر یهودی که کتابش شرح فراخوانی یهود به توبه از گناهانشان و نزدیک بودن رسیدن یهودیان به سزای اعمال بدشان میباشد. شاید تکرار سرنوشت یهود و خلاصه شدن در یو و تن دادن به LAW –یعنی ال آنگاه که تبدیل به یهوه شده است- لازم باشد تا ما با مجازات شدن همچون یهودیان، به ال یعنی خدای اصلی بازگردیم.

چنین بازگشتی، ناچارا به معنی فاصله گرفتن از ژوپیتر (یو) و اتحاد با نیمه ی مادینه اش ونوس است که همان استارته یا عیشتار الهه ی سیاره ی زهره است و ظاهرا همو است که به صورت آتنا بازیابی شده و ارتباط خود با عقل و دانش را هویدا نموده است که ضد اطاعت کورکورانه از زئوس است. ارتباط او با اروپا بیش از هر کجا در کشوری است که معمولا نامش را با استارته مرتبط میدانند: اوستریا یا اطریش که سابقا ایستریا هم نامیده میشد. اطریش در دوره ی تاریخی با پادشاهی خاندان هابسبورگ شناخته میشد که پس از اتحاد مجارستان با آنها برای مقابله با پروس، به رهبران امپراطوری اطریش-مجارستان تبدیل شدند. نماد خاندان هابسبورگ، عقابی دو سر بود که پیشتر مظهر امپراطوری یونانی روم شرقی و از این طریق وصل به زئوس و ونوس یونانی بود. نکته ی جالب این که هابسبورگ ها نام خود را مدیون حکومت بر قلعه ای به این نام هستند که بنا بر صفحه ی habsburg در ویکی پدیای انگلیسی، نامش به معنی قلعه ی شاهین یا پرنده ی شکاری است ( habes=hawk ). اینجا میتوانیم رد عقاب دون ها را قبل از اسکاتلند بیابیم. نکته ی جالب این است که فراماسون های بریتانیایی، شاگرد تمپلارهایی هستند که گفته میشود از اروپای قاره ای به اسکاتلند گریخته بودند و این شوالیه ها در طی جنگ های صلیبی، در شامات، شاگردی فرقه ی رمزآمیز assassin را کرده بودند که رهبرشان در پرشیا که معمولا ایران تلقی میشود در قلعه ی الموت به معنی آشیانه ی عقاب پناه گرفته بود. لغت اساسین را هم به حشاشین به معنی حشیش کش ها معنی کرده اند و هم به ترجمه ی انگلیسیش یعنی قاتل. ازاینجا به این نتیجه رسیده اند که رهبران اینها جوانان را با حشیش مست میکردند و بعد میفرستادندشان برایشان آدم بکشند به قیمت جان خودشان ولی در ازایش به بهشتی بروند که در نشئگی حشیش آن را دیده اند. اما اگر دقت کنیم، اساسین به سادگی به معنی اهل اسیسی یعنی همان محلی است که دون ها از دوناتو های آنجا برخاستند. محل قلعه ی عقاب شیخ اساسین ها هم به ایران منتقل شده چون پرشیا را به ایران کنونی ترجمه کردند درحالیکه پرشیا یه معنی سرزمین پرسئوس، درواقع سرزمین فریسی ها است و چون سرزمین های فریسی ها در دنیا زیادند باید آن را بیشتر یک مفهوم فرهنگی دانست. ازاینرو قرار دادن قلعه ی عقاب در سوئیس هم ثانویه است چون بستگی به این دارد که هابسبورگ های اطریش را همان خاندان حاکم بر امپراطوری روم مقدس بدانیم که اروپا را تحت رهبری مذهبی پاپ رم متحد کرده بودند. ولی تاریخ میگوید خاندان هابسبورگ در اثر ازدواج های پشت سر هم با خویشاوندان نزدیک و دچار شدن به انواع بیماری های ژنتیکی که حتی باعث عجیب و غریب شدن قیافه هایشان شد در قرن 18 در اعضای مرد کلا منقرض شدند و خاندان هابسبورگ قرن 19 که به حکومت اطریش رسید دراصل خاندان لورین بودند که به دلیل پز دادن به رسیدن نسب اشرافی خود به بانویی از خاندان هابسبورگ، خود را هابسبورگ خوانده بودند که این ادعا را هم میتوان نمونه ی دیگری از تولید سادات تقلبی تلقی کرد. ولی نکته ی جالب، اسم خاندان لورین است که مخفف لوترین یا لوتارین است؛ ظاهرا منسوب به لوتار دوم از امپراطوران فرانک قبل از به قدرت رسیدن هابسبورگ ها در روم مقدس، ولی میتوان لوتری یعنی پروتستان هم معنی و در مسیر طغیان امپراطوران ژرمن علیه قدرت گیری پاپ کاتولیک ها ارزیابی کرد. بنابراین دولت هابسبورگ های اطریشی در مرز حکومت ژرمن های فرانک و پروتستانتیسم بود و ارتباطش با فریسی گری نیز از طریق افزایش قدرت مالی فرانک ها با بانکداری فریسی قابل تبیین است. فرانک ها باعث رونق گرفتن شهر بی اهمیت siena در ایتالیا شدند پس از آن که به دنبال فتح siena با اشراف آنجا وصلت کردند. تنها شهر سینا، Julia siena بود که به اگوستوس امپراطور رم منتسب بود و اسم جولیوس سزار را بر خود داشت. نکته ی جالب این که بانیان siena دو پسر رمئوس -برادر رومولوس و یکی از دو بنیانگذار رم- بودند که پس از قتل پدرشان به دست عمو، سوار بر دو اسب یکی سیاه و دیگری سفید به قلمرو اتروسک سینا گریختند و درآنجا حکومتی تشکیل دادند و به همراه خود مجسمه ی رمئوس و رومولوس در حال شیر نوشیدن از دایه شان گرگ ماده را با خود بردند و درآنجا نصب کردند. پس میتوان گفت سینا یکی از رم های اولیه ی قبل از رم فعلی بوده و بانیانش هم نسخه های اولیه ی رومولوس و رمئوس بودند. آرم شهر به رنگ دو اسب آنها طرحی از رنگ های سیاه و سفید است که ضدیت دو سر عقاب و دو نیمه ی زئوس را نشان میدهد. آرم هابسبورگ ها نیز ترکیب رنگ های سرخ و سفید است که رنگ های دو سیاره ی مریخ و زهره به نشانه ی جنگ و صلحند که اولی نحس و دومی سعد است درست مثل رنگ های سیاه و سفید. هابسبورگ بیشتر نحس را انتخاب و نماد خود را شیر سرخ ایستاده بر دو پا در نظر گرفته و گاهی از ترکیب شیر سرخ و عقاب سیاه، شیر دوپای سیاهرنگ برجسته شده که امروزه بیشتر نماد فلاندر است. مسلما برجستگی نحسی در ارتباط مستقیم با رنگ شدن شیر با او است چون شیر نماد فریسیان است و از این طریق در ارتباط با بانکداری قرار میگیرد. اهمیت سینا نیز در همین است چون این شهر، محل قدیمی ترین بانک دنیا یعنی مونته پاسته است. احتمالا خاندان senester واسطه ی اسمی سینا با ایستریا هستند و چه بسا نام اوستریا یا اطریش نیز با خاندان لورین-هابسبورگ به محل کنونیش در اطراف وین انتقال یافته باشد. کنایه ی عنوان سینیستر قابل درک است: صلح به روش عیشتار یا زهره، اما صلحی که به کام متحد شدن با دیگران در راه جنگ میرود تا شیر سرخ از خون و ثروت سیراب شود. امپراطوری مقدس رم اینچنین دولت های فئودالی را در راه جنگ برای تصرف ملت های شرق متحد کرد و حالا عقاب امریکا همان روش را ادامه میدهد.

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷