چگونه در حال فحش دادن به دشمنان دموکراسی، بنیادهای سلطنت طلبی آنان را تایید کنیم؟ (بخش 2)
تالیف: پویا جفاکش
شرایط غریبی است. ایران الان چه بخواهد جواب غربی ها را با ایجاد جنگ و خرابکاری بدهد و چه با مذاکره، ناچار است از ارزش های انقلابی و اسلامی خود عدول کند. و اصلا مسئله ی «آیین قدرت» هم اینجاست که معنا پیدا میکند: وقتی رهبران دنیا آشکارا با قانون نامه ی ماکیاولی حکومت میکنند، کسی که آن پایین است، نمیتواند به زبان اخلاق و انسانیت به آنها اعتراض کند. هر سیاستمداری اگر بخواهد در مسندش بماند و خدمتی کند، باید پیه آلوده شدن به تاریکی هایی را هم به تنش بمالد. نتیجه این میشود که اویی که از اول با هدف به دست آوردن قدرت و ثروت و بدون هیچ دغدغه ی اخلاقی وارد قدرت شده و با کثیف ترین روش ها امثال خود را در به دست آوردن پست های کلیدی کشور به کثرت رسانده است، در تقلید از مذهب سودمند اربابان بزرگ و کتاب مقدسش شهریاور ماکیاولی، سنگ تمام میگذارد و در آغشته شدن تمام آن «ایدئولوژی» به کشور –البته با ادعای کذب دشمنی با ایدئولوژی- سهم خود را ادا میکند و این همعنانی با حاکم بزرگ آنقدر پیش میرود که بعضی احساسات عقده شده ی سیاسی فقط وقتی بلند گفته میشوند که قبلش آن اربابی که مثلا دشمن است آنها را با صدای بلند زده باشد. پس تعجبی ندارد که بیش از همیشه بلند بلند برابر خواندن هویت ایرانی با سلطنت های خیالی باستانی، چه در داخل یا خارج ایران، و جرئت کردن اپوزیسیون خارج از کشور به سر دادن شعار دادن سلطنت به ایران به جای دموکراسی، همراستایی زیادی با به قدرت رسیدن دشمنان آشکار لیبرالیسم و دموکراسی در ایالات متحده از طریق صندوق رای و تقلیدهای پشت سر هم از آن در کشورهای اروپایی دارند. قبلا پدربزرگ های ما به قدرت رسیدن دشمنان لیبرال-دموکراسی در آلمان جمهوری وایمار و از طریق صندوق رای را دیدند و عواقب فاجعه بار آن را هم ازجمله در ایران و در همان بلوای اشغال کشور به دست روس و انگلیس تجربه کردند. این است که وقتی آن تراژدی تاریخ در دومین بازی خود، به صورت کمدی به صحنه میرود، فرانسیس فوکویاما –که هنوز منتظر بازگشت مسیحش لیبرال دموکراسی ایدئال در «پایان تاریخ» نامعلوم است- به یاد ناامیدی های یکی از گوروهایش یعنی لئو اشتراوس در آن تراژدی فراموش شده افتاد که آن را در گزیده های سخنرانی اشتراوس در موسسه ی تحقیقات اجتماعی "نیو اسکول" در 1941 درباره ی نیهیلیسم آلمانی یافته بود.:
«اشتراوس که یک یهودی آلمانی بود، در آن زمان از اروپای هیتلر گریخته بود. او سپس به یکی از مهمترین استادان و مفسران فلسفه ی دانشگاه شیکاگو و دانشگاه های دیگر امریکا تبدیل شد. این گزیده ی بازنویسی شده دلسرد کننده است زیرا به نظر میرسد توصیف کاملی است از بسیاری از روندهای فکری که امروز بین راستگرایان افراطی امریکا جریان دارد. روشنفکران محافظه کار بسیاری هم هستند که فقط از سیاست ها یا پیامدهایی مثل تورم یا مهاجرت ناخشنود نیستند، بلکه درباره ی لیبرالیسم به مثابه یک مرام تردید دارند و در جست و جوی مجموعه اصولی "پسا لیبرالی" اند که بتواند جایگزین نظم فعلی شود، نظمی که به اعتقاد آنان از ریشه پوسیده و فاسد است. چیزی که آنان از آن متنفرند، مثل جوانان آلمانی که اشتراوس توصیفشان میکند، جامعه ای است که مردمش به صلح و رونق قانعند و در پی چیز بزرگتری از راحتی نیستند. پدرخوانده ی این نگرش، آنطورکه اشتراوس میگوید، فردریش نیچه بود. چیزی که او و پیروان نیهیلیستش بیش از هر چیز از آن نفرت داشتند، جهان "آخرین انسان" بود: موجودی راضی، بدون جاه طلبی و برابری جو که در پایان تاریخ سر بر می آورد. و این پایان مساوی بود با پیروزی جهانی دموکراسی لیبرالی. اشتراوس این نگرش را نیهیلیستی معرفی میکند نه چون پیروانش آنارشیستند، بلکه چون نقدشان بر لیبرالیسم مدرن فاقد چشم اندازی منطقی از چیزی بود که بتواند جایگزین این توافق عمومی شود. در آلمان که اشتراوس تازه از آن گریخته بود، این نگرش خیلی ها را به ناسیونال سوسیالیسم سوق داده بود. رابطه ی نیچه با نازی ها رابطه ی پیچیده ای بود اما ایده هایش راه را برای قدرت گرفتن آنان هموار کردند. چون اگر خدا مرده است و مذهب که برده ها را تا حد برابری با اربابانشان ارتقا میدهد، بی اعتبار است، چرا نباید به مرامی پیوست که بی رودربایستی وعده ی ارباب کردن شما و دوستانتان را میدهد؟ سخنرانی اشتراوس در سال 1941 به طرزی شگفت آور، دوران کنونی را پیشبینی میکند. "پسا لیبرال" های امروزی چشم اندازی منطقی از چیزی که باید جایگزین لیبرالیسم شود ندارند. برخی، مثل پاتریک دنین یا آدریان ورمیول، ظاهرا به نوعی یکپارچگی کاتولیکی امیدوارند که در آن، جامعه بر سر مجموعه ای از اصول قدرتمند اخلاقی که دین تعریفش میکند توافق کند. دیگران مثل کورتیس یروین یا کوستین ولاد آلماریو –معروف به "بربر عصر برنز"- دین را کنار میگذارند و خواهان بازگشت سلسله مراتب و حکومت های مقتدر هستند. اشتراوس که در 1941 سخن میگفت، ناسیونال سوسیالیسم را "پست ترین، کوته اندیشانه ترین، غیر روشنگرانه ترین و ننگین ترین شکل" نیهیلیسم آلمانی میداند و رد میکند. اما این را هم میگوید که "همین ابتذالش است که دلیل موفقیت های چشمگیر –هرچند هولناک- آن است." ایالات متحده ی 2025 آلمان 1941 نیست. اما نشانه های هشداردهنده ی بسیاری وجود دارد که لیبرال های امروزی را به توجه دقیق تر فرا بخواند. لبّ کلام اشتراوس این است که لیبرال ها باید ریشه های سیاست غیر لیبرال را خیلی بهتر و عمیق تر بفهمند، و نگاهشان را از افقی که لیبرالیسم تعریف کرده است، فراتر ببرند تا قدرت منتقدان مرامشان را ببینند.» ("پیشگویی دلسردکننده ی لئو اشتراوس": فرانسیس فوکویاما: اندیشه ی پویا: شماره ی 97: مرداد و شهریور 1404: ص26)
اگر دقت کنید، هر دو جانشینی که منتقدان لیبرالیسم برای مقابله با نتایج آن در امریکا معرفی کرده اند –پذیرش اصول دینی عمومی شبیه مذهب کاتولیک اروپا به رهبری پاپ، و حکومت اقتدارگرا- هر دو، مابه ازاهایی در دوران مدرن شدن ایران داشتند که در انقلاب اسلامی مقابل هم قرار گرفتند و هنوز هم مقابل همند: سلطنت زر و زور پهلوی، و بنیادگرایی اسلامی با شعار اتحاد زیر لوای شریعت فرقه ی شیعه. موفقیت جمهوری اسلامی تا حدودی ناشی از آن است که این دو راه حل را با هم در ولایت فقیهش جمع کرده است. البته در ایران ماقبل پهلوی لیبرالیسم حاکم نبود؛ اما عدم وجود هویت ثابت و مورد توافقی که اقوام ایرانی را با هم متحد کند، بی نظمی هایی را به وجود آورده بود که تا حدودی در لیبرالیسم نوین هم قابل مشاهده اند. در لیبرالیسم نیز پذیرش هویت های گوناگون حتی علیرغم عجیب و غیر عادی و مصیبت زا بودنشان، باعث نقصان در متحد نگه داشتن مردم میشود. فوکویاما در واکنش به این نقص مینویسد:
«پاسخ لیبرالی متقاعدکننده ای برای این اتهام که لیبرالیسم همبستگی جمعی را تضعیف میکند وجود دارد. با این حال، درست مثل دهه ی 1930 [یعنی دوران آشوبناکی که آبستن ظهور نازیسم شد] مسئله اینجا است که مدافعان لیبرالیسم این پاسخ را به اندازه ی کافی دقیق صورتبندی نکرده اند. لیبرالیسم ذاتا ضدیتی با همبستگی اجتماعی ندارد؛ درواقع، نسخه ای از لیبرالیسم وجود دارد که همبستگی قدرتمند جمعی و فضائل انسانی را تقویت میکند. این همبستگی جمعی از دل توسعه ی جامعه ی مدنی قوی و سازماندهی شده پدید می آید، جایی که افراد آزادانه انتخاب میکنند با افرادی همفکر خودشان پیوند برقرار کنند تا برای رسیدن به اهدافی مشترک بکوشند. مردم آزادند که پیرو "خدایان قدرتمند" باشند؛ تنها نکته ای که نباید از یاد برد این است که هیچ خدای قدرتمند واحدی وجود ندارد که کل جامعه را گرد هم جمع کند... لیبرالیسم در قرن هفدهم دقیقا برای حل همین مسئله ی خدایان قدرتمند متعدد به وجود آمد. در آن زمان، فرقه هایی پیرو خدایی یکسان بودند –کاتولیک ها و پروتستان ها- که جنگ هایشان اروپا را به خاک و خون کشیده بود. به نظر، همین توجیه عملگرایانه برای لیبرالیسم هم به قوت خود باقی است: لیبرالیسم راهی برای آشتی دادن خدایان قدرتمندی است که در جوامع متکثر با یکدیگر در تعارضند.» (همان: ص28)
با این که جمله ی آخر در ظاهر گفتنش خیلی راحت است، ولی عمل کردن به آن حتی بعد از تجربه ی نازیسم هم اینقدر راحت نبوده است؛ چون نه فقط خدایان حاضر در صحنه به راحتی با هم کنار نمی آیند، بلکه بسیاری از پیروانشان حتی اگر خود آن خدایان هم نخواهند، آنها را به جان هم می اندازند و هرج و مرجی که پیش می آید، درنهایت به ضرر همه ی آن خدایان به جز یکی، و شاید مطلقا به ضرر همه ی آن خدایان تمام شود. اسلام انقلابی شیعی اواخر دوره ی پهلوی، دچار این توهم بود که خدایش الله از همه ی این خدایان فراتر است و به راحتی میتواند اول همه ی مسلمانان و بعد همه ی مردم جهان را متحد کند، ولی به زودی و طی جنگ ایران و عراق معلوم شد که الله به تعداد کشورها و جناح های سیاسی اسلامی، شخصیت دارد و همیشه هم شخصیتش از روی رهبران این کشورها و جناح ها کپی میشود و با تقلید از درگیری های خود این رهبران، انواع و اقسام الله ها هم چنان با هم درگیر جنگند که حتی فرصت نمیکنند به خدمت خدایان بیگانه برسند و اصولا بیش از بیگانه گیری، علاقه به کشتن مسلمانان به دست همدیگر دارند. این وضعیت تا قبل از انقلاب اسلامی آشکار نبود. ولی بعد از آن طلسم شکست و خطرات بالقوه بالفعل شدند و طالبان و القاعده و داعش و جبهه النصره و بقیه ی هیولاهای همریشه از همه طرف فوران کردند و نتیجه این شد که لیبرالیسم از دست یکی از دشمنانش خلاص شد و یک بار دیگر ثابت کرد که نباید به خدایان، امکان اقتدار داد، اما دیدیم که لیبرالیسم و اصحابش در اروپا و امریکا هیچ نظم جانشین مناسبی در جواب این بی نظمی ارائه ندادند و برعکس در کشورهای خودشان، به ناراضیان از بی نظمی مشابه باختند. احتمالا مطهرنیا راست میگوید که این باخت اتفاقی نیست و ترامپ در حال تکرار استراتژی "بازیگر دیوانه" است تا بار تمام اعمال کثیفی را که وجهه داران سیاسی نمیتوانند آشکارا در یک دموکراسی مرتکب شوند، ترامپ با دیوانه بازی به اتکای رای مردم، یکتنه به دوش بگیرد. تفاوت امریکای ترامپ با آلمان نازی ها این است که آلمان آن موقع تازه داشت برای تسخیر تاج و تخت دنیا خیز برمیداشت، درحالیکه امریکا الان تاج و تخت دنیا را دارد و ویروس بیماری خود را خیلی سریع تر تکثیر میکند. اینجاست که متوجه میشویم که مبلغان خدایان بزرگ و مبلغان بی خدایی و پوچی نیهیلیستی، مکلین نهضت های یکدیگرند و اصلا عجیب نیست که اعضایی از هر دو جریان در یک جبهه ی واحد به فعالیت مشغول باشند. پس خدایان بزرگ گروه اول، به هیچ وجه خدایانی راستین نیستند و نتیجتا مبلغانشان هم ابایی ندارند که درحالیکه پشت اخلاقیات گول زننده ی این خدایان دروغگو مخفی شده اند، به همان اخلاقیات –که از خدای راستین دزدیده اند- خیانت کنند و مردم را فریب دهند.
اینجاست که خود را واقعا در حیطه ی نفوذ آرخون ها می یابیم چون چنین هشدارهایی مدت ها قبل در کتابی گنوسی/غنوصی به نام "هیپوستازی آرخون ها" داده شده بود:
«هیپوستازی آرخونها که به نام "واقعیت حاکمان" نیز شناخته میشود، رساله ای کیهانشناسی است که روایت عرفانی از سفر پیدایش را ارائه میدهد، شامل: اسطوره ی سوفیا، نسل آرخونها، تجاوز به حوا، جنون یلدابهوت، تغییر دین خورشید و سایر ویژگیهای اسطورهای. پس از تلاش طاقتفرسای مرتبسازی انجیل فیلیپ برای استخراج مضامین غالب، "واقعیت حاکمان" گفتمانی کمابیش سرراست در مورد اسطوره ی آفرینش عرفانی به ما ارائه میدهد. این اولین متن در مورد کیهانشناسی است که تاکنون در برنامه ی مطالعه با آن مواجه شدهایم. تنها پنج متن از این دست در کل مجموعه وجود دارد که هیپوستاز آرخون ها مختصرترین و قابل فهمترین آنها است. از این رو، این کتاب جای خوبی برای کاوش در مطالب کیهانشناسی است. این کتاب مستقیماً پس از گاس فیل در کدکس دوم آمده است و پس از آن رساله ی کیهانشناسی دیگری با عنوان "درباره ی منشأ جهان" آمده است - نمونهای نادر در نجع حمادی که در آن متون مشابه به هم پیوستهاند. راجر ای. بالارد در معرفی ترجمه ی بنتلی لیتون مینویسد: "هیپوستازی آرخونها قطعاً کار یک معلم عرفانی است که به مخاطبان آموزش میدهد. (...) مخاطبان، یک جامعه ی عرفانی مسیحی هستند که از مطالب هر دو عهد آگاهند و مرجعیت پولس را میپذیرند." این نمونهای از فرضیاتی است که محققان هنگام در نظر گرفتن مطالب غنوصی به عنوان برداشتهایی از نوشتههای اولیه ی مسیحی، به خود اجازه ی بیانشان را میدهند. درست است که پاراگراف آغازین از زبانی استفاده میکند که در نامههای پولس، کولسیان و افسسیان یافت میشود، اما چه کسی میتواند بگوید که خود پولس در اصل آن زبان را از حلقههای غنوصی نگرفته است؟ در هر صورت، این زبان در گردش بود و نحوهی استناد به پولس، «رسول بزرگ»، بیشتر دربارهی مخاطبان مورد خطاب است تا دربارهی آموزهای که به آنها خطاب شده است. عبارت "این را برای شما فرستادهام زیرا شما در مورد واقعیت مراجع (exousia در یونانی) تحقیق میکنید" میتواند نشان دهد که از استاد عرفانی خواسته شده است تا آنچه را که گمان میرود پولس گفته است، روشن یا اصلاح کند. هیپوستازی آرخون ها با مدیاس رس آغاز میشود و بلافاصله به یک رویداد تعیینکننده در اسطوره ی خلقت گنوسی میپردازد: خدای فریبکار، که نابینا است، اعلام میکند که تنها خدای جهان است، اما صدای الهی که به او میگوید اشتباه میکند، ادعای او را رد میکند. در اینجا متن، شگفتی را ارائه میدهد: "افکارش کور شد" (۸۷.۵). اینکه انسانها میتوانند کورکورانه فکر کنند، از ماهیت افکار خود بیخبر باشند و از تأثیر خودپوشانندهی فرآیند تفکر غافل باشند، یک آموزهی استاندارد در بودیسم و علوم شناختی است، اما گنوسیها پیچشی عجیب به آن افزودند و آن را با عملی متکبرانه از خودخواهی کیهانی مرتبط کردند. آنها آموزش میدادند که فرآیندهای روان انسان با رویدادهای کیهان به طور کلی در هم تنیده شدهاند ("موازی کیهانی-شناختی"). در ذهن ما، ما درگیر حماقت و تکبر حاکم اصلی هستیم. در هیپوستازی آرخون ها، مقامات یا حاکمان در ابتدا اکسوسیا نامیده میشوند، اصطلاحی که در نوشتههای منسوب به پولس یافت میشود، اما نام آرخونتوی بعداً در متن آمده است. رئیس اکسوسیا با نام معمول خود، یلدابهوت
نامیده نمیشود ، همانطور که در جای دیگری از نجع حمادی آمده است. در آموزههای رمزآلود درباره ی «افلاک سیارهای»، اکسوسیا با ژوپیتر/مشتری و نیروی حسادت (یونانی: فتونوس) مرتبط است. هیپوستازی آرخون ها، مانند سایر رسالههای کیهانشناسی، توضیح نمیدهد که چگونه حاکم اصلی از «مغاک ABYSS (اسم قبطی)» که در اینجا «مادرش (قبطی: مای)» نامیده میشود، زاده شده است. کلمه ی «اسم» نشان میدهد که مرجع اصلی و سپاه او از قلمرو ماده ی اولیه، آشوب، و ورطه برمیخیزند. این همان چیزی است که ما آن را میدانهای کوانتومی مینامیم، ماتریس (فرضی) غیرارگانیک حیات ارگانیک. سوفیا - که در اینجا پیستیس سوفیا ، "حکمت مطمئن" نامیده میشود- جهانی آسمانی را برای مراجع ایجاد کرد، "مطابق با قدرت آنها"، که آن جهان را "بر اساس الگوی (تایپوس) جهانهای بالا شکل دادند، زیرا با شروع از جهان نامرئی، جهان مرئی اختراع شد." (10 . 87) "جهانهای بالا" در پلروما، منبع تمام الگوهای «کهنالگویی» تجلی، قرار دارند. آرکونها نمیتوانند چیزی را اختراع کنند. همه چیز باید توسط سوفیا، یک ائون از پلروما، انجام شود. متون دیگر میگویند که حاکم اصلی با تقلید از الگوهای پلروما، جهان آسمانی خود، یعنی منظومه ی شمسی را خلق میکند، اما اگر او نابینا باشد، چگونه میتواند آن اشکال الهی را ببیند؟ این متن فرض میکند که سوفیا، خدای دروغین یعنی یلدابهوت را فریب میدهد تا فکر کند که او همان کاری را انجام میدهد که او، الوهیت واقعی، برای او انجام میدهد. حال یک رویداد والا: چهره ی «فسادناپذیری» در قلمرو آشوب، جایی که اگزوسیا پدیدار میشود، منعکس میشود. در ساختارهای مرکب قبطی، «فسادناپذیری» از TAKO به معنای «فاسد کردن، نابود کردن» با پیشوندهای AT-، "نه" و MNT- ساخته شده است که مانند پسوند انگلیسی -tion عمل میکند: از این رو، MNTATTEKO به معنای «توانایی-عدم-فساد» است. (A در TAKO به E تغییر میکند، یکی از بینظمیهای املایی گیجکننده در قبطی). همچنین «فناناپذیری» نامیده میشود. این انتزاع (برای ما) به عنوان یک آگاهی زنده و شاهد ارائه میشود، حتی اگر نامی الهی یا فرشتهای مانند اِلِلات به آن داده نشده باشد. به طرز عجیبی، این حضور انتزاعی، که گمان میرود در پلروما باشد، تصویری در ماده ی اولیه (موی، یعنی "آبها") ایجاد میکند، و اکسوزیا آن را آرزو میکند، اما قادر به دستیابی به آن نیست. به ما گفته شده است که آنها میتوانند آن را آرزو کنند زیرا روح دارند، اما جان ندارند. این نزدیکترین چیزی است که نجع حمادی به آن اشاره میکند و ادعا میکند که آرخونها روح SOUL ، نوعی زندگی درونی، دارند. آنها میتوانند آرزوی چیزی را داشته باشند و حسرت آن را بخورند، اما سپس به خاطر آنچه نمیتوانند داشته باشند، حسادت میکنند. ظاهراً تصویر فناناپذیری شبیه به شکل انسانی است که حاکمان، که اکنون آرکونتوی نامیده میشوند ، سعی در کپی کردن آن دارند. آرخونها «نقشههایی کشیدند» و گفتند: "بیایید، بیایید انسانی (روم) بیافرینیم که از خاک زمین (کاز، معادل لغت یونانی گِه، گایا) باشد." مشخص نیست که آیا آنها یک مرد، مذکر یا شکل انسان (شاید دوجنسه؟) را مدلسازی کردهاند، زیرا کلمه ی قبطی ROME به طور مترادف برای مرد و انسان استفاده میشود. 87.30 میگوید که آنها شکل انسان را از روی «تصویر خدا» یا «تجلی الهی» الگوبرداری کردند. بلافاصله متوجه میشویم که تصویر زن است، زیرا آرخونها اکنون تصمیم میگیرند "همتای مرد آن را ببینند". آنها ابتدا یک شکل یا ماتریس زنانه را قالبگیری میکنند و سپس از آن یک شکل مردانه تولید میکنند که با نفس خود آن را دم میکنند، اما شکل مردانه قادر به ایستادن نیست. این واقعه یادآور اسطورههای آفرینش بومی است که تلاشی ناموفق برای تولید شکل انسانی را توصیف میکنند - برای مثال، در پوپول ووه. آرخونها با خشم میدمند اما قادر به جان بخشیدن به مخلوق شبهانسانی خود نیستند، زیرا: "آنها هویت قدرت آن را نمیدانستند" (۸۸.۱۰). حالا به یک بخش قابل توجه میرسیم. روح پلروما، با مشاهده ی اینکه "شکل انسانیِ دارای روح (سایکیکوس)" قادر به دستیابی به جایگاه واقعی خود نیست، بخشی از خود را از «سرزمین آدم» به درون موجود در حال تقلا میفرستد. و "انسان به یک روح زنده تبدیل شد"، روان اتون. همانطور که اشاره کردیم، اصطلاح اتون در نام رمزی «عیسای زنده» نیز آمده است. منظور گنوسیها از «زنده» چیزی شبیه به «جاودانه» بود، نه صرفاً «زنده». (این موضوع یادآور تمایز بین زوئه، نیروی حیات جاودان، و بایوس، نیروی اشکال زیستی حیات است که توسط اسطورهشناس کارل کرنی در دیونیسوس توضیح داده شده است). سرزمین آدامانتیم یا زمین آدامانتیم اصطلاحی چشمگیر است که آموزههای بودایی در مورد آگاهی آدامانتیم یا الماس (واجرا) را به یاد میآورد. چنین آگاهی در پلروما ساکن است، اما از آنجا که سوفیا با زمین متحد است، حضور الهی پلروما در زمین نفوذ میکند. با حمایت ائون سوفیا، آداماس ("موجود زمینی") اکنون به صورت قائم قیام میکند و با نامگذاری حیوانات، قدرت معنوی خود را نشان میدهد. انواع مذکر و مونث بشریت (روم) در یک دنیای عدن، یک بهشت طبیعی، زیستکره، زندگی میکنند. سوفیا در کل زیستکره ساکن است، اما او همچنین از طریق واسطه ی خاص آدامانت یا تابش سفید زنده، نور ارگانیک، در آن حضور دارد. بنابراین، اسطورهشناسی هیپوستازی آرخون ها، اساس تجربه ی اصلی تشرف در اسرار را توضیح میدهد: آموزش توسط نور. در روایت گنوسی از سفر پیدایش، حاکمان (آرخونها) والدین اولیه را از خوردن میوه ی درختی که به آنها امکان تشخیص خوب و بد را میداد، منع میکنند و آنها را به مرگ تهدید میکنند. این داستان چرخش خارقالعادهای دارد، زیرا اکنون به ما گفته میشود که آرخونها اجازه دارند این ممنوعیت را اعمال کنند تا والدین اولیه نافرمانی کنند، میوه ی ممنوعه را بخورند و در نتیجه قدرت ادراک بالاتری کسب کنند. روشن بینی از خوردن میوه ی ممنوعه حاصل می شود، به طوری که: "آداماس ممکن است آنها (آرخونها) را مانند موجودی محدود به ادراک متراکم و مادی در نظر نگیرد." (۸۹.۵) وقتی آرخونها متوجه میشوند که دانش ممنوعه به آدم قدرت میدهد تا آنها را آنطور که واقعاً هستند تشخیص دهد، نقشه میکشند تا او را در یک حالت گیجی فرو ببرند و ادراک والاتر او را مسدود کنند. برای انجام این کار، آنها یک عملیات عجیب و غریب انجام میدهند: آنها پهلوی او را باز میکنند و "به جای او (حوا) پهلویش را با مقداری گوشت پر میکنند"، به طوری که او از یک موجود روحی (پنوماتیکوس) به مقام فروتنانهتر موجود دارای روح (سایکیوس) تنزل مییابد. واضح است که آدم با برخی اقدامات بد از سوی آرخونها مواجه است. توجه داشته باشید که سناریوی عدن عرفانی صرفاً معکوس سناریوی کتاب مقدس نیست که یک خدای خالق دروغین را که علیه بشریت عمل میکند، ارائه دهد. در نسخه ی غنوصی، آدم و حوا از نظر انسانی گناه نمیکنند. آنها نه تنها از فرامین خدای خالق سرپیچی میکنند، بلکه به قدرتهای شناختی دست مییابند که خدای خالق را رسوا میکند. به طور خلاصه، آنها برتری معنوی نسبت به آرخونها نشان میدهند و به همین دلیل است که توسط آرخونها که قصد دارند آنها را به حالت گیجی فرو ببرند، "مجازات" میشوند. طلسمی که بر آدم اعمال میشود، آگاهی معمولی او را کاهش نمیدهد، بلکه ظرفیت او را برای آگاهی والا مسدود میکند. اگر این تفسیر درست باشد، نشان میدهد که گنوسیها آگاه بودند که قدرتهای آرکونتی و نمایندگان انسانی آنها، قصد دارند بشریت را از تجربه ی آگاهی متعالی، یعنی خلسه ی شناختی معمول در اعمال شمنی با گیاهان انتوژنیک، محروم کنند. در واقع، برنامه ی مردسالاری، تا به امروز، همیشه با تماس تجربی و ارتباط با طبیعت مقدس در حالتهای تغییر یافته مخالف بوده است. میوه ی ممنوعه ی اولیه ممکن است گیاهی انتوژنیک مانند قارچ مقدس، آمانیتا موسکاریا، بوده باشد. همه ی اینها در عدن، بهشت زمینی روی زمین، اتفاق میافتد، اما کاملاً متفاوت از داستان عهد عتیق! و بازنویسی گنوسی بیشتری از اسطوره ی خلقت یهودی-مسیحی وجود دارد. حوا تحت تأثیر خواب عمیقی که بر آدم تحمیل شده بود، قرار نگرفت. او آدم را از حالت بیهوشی بیرون آورد. آدم با دیدن حوا، متوجه میشود که او «مادر زندگان» است، تیمای نِتونه، و همچنین «پزشکی» که از زندگی محافظت میکند. آرخونها عمیقاً ناراحت هستند زیرا حوا نقشه ی آنها برای بیهوشی آدم را شکست داده است، بنابراین توجه خود را به او معطوف میکنند. در اینجا «واقعیت حاکمان» نسخهای از اسطورهی آمیزش بیگانهها [یعنی آمیزش جنسی پسران خدا (فرشتگان) با زنان انسانی در اساطیر یهودی-مسیحی که امروزه به صورت درهم آمیزی خون موجودات فضایی و انسان های زمینی، گوشتمند شده است] را از لوحهای خط میخی سومری ارائه میدهد: آرخونها مجذوب حوا، زن نخستین، شدند. آنها به یکدیگر گفتند: «بیایید، بذر خود را در او بکاریم» و او را تعقیب کردند. و حوا به خاطر نادانی و کوریشان به آنها خندید؛ و در دسترس چنگالهای آنها، به درختی تبدیل شد و انعکاسی سایهوار از خود را در مقابل آنها به جا گذاشت. برخلاف دیدگاه رایج مبنی بر اینکه داستانهای خط میخی ثابت میکنند که در دوران ماقبل تاریخ، بیگانگان در ژنتیک انسان دخالت داشتهاند، این متن عرفانی (و نه تنها این متن) انکار میکند که آرخونها در قصد خود برای تجاوز به زن اولیه، حوا، موفق شدهاند. با این حال، آنها ادعای داشتن تصویری از زن را داشتند، "و آن را به پلیدی آلوده کردند". (۸۹.۲۵) متن به طرز عجیبی تصریح میکند که «آنها مهر صدای او را بیآبرو کردند.» این چه معنایی میتواند داشته باشد؟ از نظر کیهانشناسی، دشوار است که بگوییم آرکونها در اینجا چه میکنند، اما از نظر روانشناختی -که به یاد داشته باشیم، همیشه به موازات وقایع کیهانی در دیدگاه گنوسی از واقعیت انسانی پیش میروند- نشان میدهد که زنانگی آلوده، بدنام و تحقیر میشود. این دقیقاً همان چیزی است که با ظهور دین مردسالار اتفاق افتاده است: صدای متمایز زن، اقتدار او برای صحبت از جانب خود و از جانب الهه، بدنام و بیاعتبار شده است. هر دو مضمون، آلوده کردن زن و ممنوعیت آیینهای انتوژنیک، در دستور کار سلطهگرایانه ی مردسالاری قرار دارند. کنت رکسروت، که ریشههای عرفان را به «دوران نوسنگی یا حتی پیش از آن» بازمیگرداند، اظهار داشت که ارادت به «الهه ی نجاتبخش» در اسرار، دلیل «تأکید قوی و متمایز ضد مردسالاری اکثر متون عرفانی» است («مقدمهای بر عرفان»، در GRS Mead، قطعاتی از ایمان فراموششده، صفحه xiii). و محقق عرفانی، جان دی. ترنر، خاطرنشان میکند: "عارفان متوجه شدند که منشأ واقعیِ محدودیت ساختارهای مردسالارانه در دمیورژ، خدای خالق دروغین، نهفته است." ("پاسخ به «سوفیا و مسیح» در آپوکریفای یوحنا نوشته ی کارن ال. کینگ"، صفحات ۱۷۷-۱۸۶، در کتاب «تصاویر زنانه در عرفان»، ویرایش کارن کینگ). این امر قطعاً در بازنگریهای اسطورهای کتاب «واقعیت حاکمان» مشهود است. این امر با طرح آرخونها برای پایینتر قرار دادن زن نسبت به مرد، که او را فریب داده و بهتزده کردهاست، سازگار است. گنوسیها تعلیم میدادند که خدایان دروغین در واقع برای این کار تلاش میکنند، اما شکست میخورند زیرا زن به «مربی» مرد تبدیل میشود. مربی به شکل مار درمیآید. متن با یک جناس آرامی بین مار و مربی بازی میکند. «اصل آموزش دهنده ی زن» کندالینی، نیروی مار است. این نیرو، یک قوه ی درونیِ شناختِ ذاتیِ سعادتمند یا وجدِ شناختی است. حاکمان از روی حسادت، دسترسی به درخت دانش را ممنوع کردند، دقیقاً به این دلیل که میوه ی درخت، نیروی مار را آزاد میکند. اسطوره (90.10) نشان میدهد که در ابتدا این قدرت متعلق به مارها بوده یا توسط خزندگان حمل میشده، اما از آنها گرفته شده و به بشریت منتقل شده است.
"زن جسمانی"، تیشیم ناسارکیکه، که حوای طعنهآمیز نیز نامیده میشود، زنی است که از نظر زیستشناختی مقید است، در تضاد با زن روحانی یا «نفسانی» که مربی نژاد بشر است. در اسطوره ی عرفانی، حوا، زن روحانی یا نفسانی، وسوسهگر آدم نیست، بلکه آزادکننده ی اوست. او از زن شهوانی، موجودی که به طبیعت بیولوژیکی خود وابسته است و نه ارباب آن، متمایز است: "زن روحانی پس از ترک زن (جسمانی، از نظر بیولوژیکی مقید)، وارد مار میشود و به مرد و زن دستور میدهد که از درخت شناخت خیر و شر، برخلاف فرمان حاکمان، بخورند." این عملِ آموزش معنوی، همزمان عملی نافرمانی نیز هست. حاکمان پس از بازجویی از آدم، از او میفهمند که زن از درخت به او داده است و او را نفرین میکنند. (آن مکگوایر، «بکارت و براندازی: نورا در برابر قدرتها در هیپوستازی آرخونها»، صفحات ۲۳۹-۲۵۸، در تصاویر زنانگی در عرفان، ویرایش کارن کینگ) حوای سارکیک و همتای مرد او موجودات روحی هستند که فاقد بینش والای روشن بینی روان تنی هستند. به دلیل «عدم آشنایی» خود، از اینکه «عاری از عنصر معنوی pneumatikon» هستند، احساس شرم میکنند، اما آنچه را که در عرفان، یعنی آشنایی با امور الهی، دیدهاند، فراموش نمیکنند. وقتی آدم به آرخونها میگوید که حوا او را از نفوذ آنها آگاه کرده است، «حاکم متکبر زن را نفرین کرد». (۹۱.۳۰) سپس آنها برگشتند و مار را نفرین کردند، غافل از اینکه این همان شکلی است که خودشان به آن شکل ساخته شده بودند؛ اشارهای قابل توجه به شکل خزنده یا اژدهایی آرخون ها. "نفرین بر مار" پاسخ آنها به مربی مار، کوندالینی، است که به وسیله ی آن، انسانها میتوانند در برابر نفوذ بیگانگان مقاومت کرده و آن را دفع کنند و آسیبهای ناشی از تجاوز آرخونی را التیام بخشند. کوندالینی داروی مار است. هیپوستازی آرخون ها، اخراج از عدن را به آرخونها نسبت میدهد که رئیس آنها یلدابهوت است و با یهوه یکی دانسته میشود. این با روایت عهد عتیق سازگار است، اما در عهد عتیق، یهوه به عنوان خدای خالق سختگیر در نظر گرفته میشود که به درستی بشریت را به خاطر نافرمانی مجازات میکند، در حالی که در اینجا خدای خالق یک بیگانه ی دیوانه است که از والدین اولیه به خاطر اعمال قدرتهای عرفانی ادراک بالاترشان انتقام میگیرد. نگرش یهوه مهربانانه نیست و به هیچ وجه نمیتوان آن را به عنوان تنبیهی که منجر به بهبود بشر میشود، تفسیر کرد.: "حاکمان، بشریت را به ورطهی پریشانی عظیم و زندگی پررنج انداختند، تا انسانها سرگرم امور دنیوی شوند و فرصتی برای پرداختن به زندگی معنوی نداشته باشند." (۹۱.۵-۱۰) روایت با روایتی سرراست از داستان قابیل و هابیل ادامه مییابد، سپس عنصری منحصراً عرفانی به آن اضافه میشود. شیث و نورا/نوریا از والدین اولیه متولد میشوند. شیث سرسلسله ی خاندان مکاشفهگران است. نوریا نمونهای از زن روحانی است که قدرت پاک حوا را در خود دارد.: "مادر نخستین باردار شد و نوریا را به دنیا آورد. و او گفت: «روح از من باکرهای (GREEK: parthenos) به عنوان همسری (Coptic: NEBOETHEIA) برای نسلهای متمادی بشریت زاده است." (۹۱.۳۰ - ۹۲.۴) "باکره" در معنای اصلی و بتپرستانهاش، زنی نیست که هیچ تجربه ی جنسی نداشته باشد، بلکه زنی است که به دلیل مقاربت جنسی فرزندی به دنیا نیاورده است و بنابراین قدرت بکری و بکارت خود را حفظ میکند. آرخونها که به دنبال انتقام هستند، توطئه میکنند تا سیل را به راه بیندازند و نسل بشر را نابود کنند، اما «فرمانروای نیروها»،PIARCHON DE NN DYNAMIS، به نوح هشدار میدهد. در رمز و راز، دینامیها ارواح سیارهای مریخ هستند. به عنوان موجودات سیارهای (فرازمینی)، آنها در زمره ی آرخونها طبقهبندی میشوند، اما در اینجا، به طرز عجیبی، آنها ظاهراً متحد بشریت هستند. نوریا، همسر نوح در روایت سنتی، اذعان میکند که دینامیها قدرتهای بیگانه، "حاکمان تاریکی" هستند و به آنها یادآوری میکند که آنها قادر به آلوده کردن حوا نبودند، اگرچه توانستند همتای مرد او، آدم را بیهوش کنند. او آنها را رسوا میکند و ارتباط خود را با قدرتهای بالاتر پلروما اثبات میکند. این رویارویی اکنون به خشونت کشیده میشود. آرخون ها که در اینجا «اربابان بیعدالتی» نامیده میشوند، سعی میکنند به نوریا، اصل مؤنثِ آموزشدهنده، حمله کنند. در پاسخ به گرفتاری نورا، فرشته ی بزرگ اِلِلات، که ساگِسیتی (به زبان قبطی: MNTSABE) نامیده میشود، برای کمک و راهنمایی او نازل میشود. فرشته ی بزرگ اعلام میکند: "من فرستاده شدهام تا با شما صحبت کنم و شما را از اسارت در دست یاغیان نجات دهم. و من به شما در مورد ریشههایتان خواهم آموخت." (۹۳.۱۰) در قطعه ی ۹۳، هیپوستازی آرخون ها به چیزی شبیه به یک گفتمان وحیانی تغییر جهت میدهد. تقریباً به طور قطع، یک متن دوم و مستقل به رساله ی کیهانشناسی که تاکنون دنبال کردهایم، الحاق شده است. این متن دیگر تا انتهای سند، یعنی بند ۹۷، ادامه دارد. فرشته ی بزرگ ادعایی را مطرح میکند که در آموزههای عرفانی در نجع حمادی رایج است: «بشریت برتر از مقامات حکمران، یعنی آرخونها، است. آیا فکر میکنید این حاکمان بر شما قدرتی دارند؟ هیچ یک از آنها نمیتوانند بر ریشه ی حقیقت (قبطی، همچنین "قلب": "حقیقت در قلب شما") غلبه کنند؟ زیرا به خاطر آن، وحی کننده در اعصار پایانی ظهور کرد و این قدرتها مهار خواهند شد. آنها نمیتوانند تو و آن نسل (متحد با وحی کننده) را آلوده کنند، زیرا تو در فسادناپذیری، قدرت جاودانه و بکر، برتر از حاکمان و هرج و مرج دنیای آنها، ساکن هستی.» (93.20-30) وقتی نوریا (یا هر کسی که در این گفتگوی وحیانی طرف صحبت است) درباره ی منشأ، ماهیت و قدرت آرخونها میپرسد، اللات با نسخهای از اسطوره ی سوفیا، سناریوی الهه ی سقوط کرده، پاسخ میدهد. در اینجا هیپوستازی آرخون ها به موضوع اولیهای که متن را آغاز کرد، اما با جزئیات بیشتر، میپردازد. با زبانی تند و با انباشتن تصاویر بر روی هم، افشاگر شرح میدهد که چگونه ائون سوفیا، با نمایش خود بدون همسری از پلروما، در قلمرو آشوب، ناهنجاری ایجاد کرد، چیزی، "مانند جنین سقطشدهای" که سپس موجودی همچون «جانوری متکبر شبیه شیر» را به وجود آورد. (۹۴.۱۵) من جملهی «از ماده مشتق شده است» را به این معنی در نظر میگیرم که این گونه، غیرآلی بوده است. چشمانش را باز کرد و مقدار عظیمی از ماده را دید که حد و مرزی نداشت. و مغرور شد و گفت: "من خدا هستم و جز من خدای دیگری نیست". وقتی این را گفت، علیه کل، پلروما، گناه کرد. (۹۴.۲۰-۲۵) اینجا یهوه، خدای پدر عهد عتیق، فرمان میدهد که «تو خدای دیگری جز من نخواهی داشت». این فرمان دیوانهوار است و از ذهنی دیوانه و متوهم سرچشمه میگیرد. یک نمونه ی بودایی دقیق ادعا میکند که ریشهی تمام دیوانگیها، چه انسانی و چه غیر آن، مفهوم یک منِ ثابت و پایدار است. افسانه با عباراتی منقطع ادامه مییابد: موجود متکبر خود را تنها خدای کیهان اعلام میکند، اما صدایی او را سرزنش میکند که او را صدا میزند: "سمائیل، خدای نابینایان". این اشارهای به سموئیل، پیامبر نابینای عهد عتیق است. این، سموئیل بود که نهاد پادشاهی الهی را به بنیاسرائیل معرفی کرد، هرچند این مفهوم با باورهای سنتی آنها بیگانه بود. گنوسیها ناظران سیاسی تیزبینی بودند که در تئوکراسی یهودی، نیرنگ آرخونها را میدیدند. از این رو، آرخونتایها، که موجودات کیهانی یا فرازمینی هستند، ارتباط نزدیکی با «مقامات» انسانی دارند که با استفاده از تظاهر تئوکراتیکِ فرمان الهی، بر نظم اجتماعی تسلط دارند. متن اکنون به سرعت با مجموعهای از رویدادهای اسطورهای تماشایی به پایان میرسد. ائون سوفیا، قلمرو غیرارگانیک آرخونها را با قدرت جانبخشی پر میکند و سپس فرمانروای آنها به ساخت یک آسمان آرخونی، متشکل از هفت قلمرو (هبدوماد) میپردازد. این سیستم سیارهای منحصر به خورشید، ماه و زمین است. فرمانروای اصلی دوباره با زوئی، دختر دیگر (یعنی جنبه ی دیگر) سوفیا، روبرو میشود که او را ساکلاس (به زبان آرامی، "احمق") و یلدابهوت مینامد. زوئی موجی از نیروی خود، نیروی حیات الهی، را به صورت حاکم میدمد و او را به تارتاروس، «زیر پرتگاه پرتاب میکند. (95.10) این رویداد توسط خورشید، ساباط، که دستخوش تغییر میشود، مشاهده میشود. اگرچه خورشید از ماده ی معدنی (مادرش) که توسط نیروهای آرکونتی (پدرش) شکل گرفته است، تولید میشود، اما این جرم آسمانی، که به عنوان یک موجود کیهانی آگاه عمل میکند، اکنون تصمیم میگیرد آرخونها را رها کند و با سوفیا متحد شود. تغییر مذهب ساباط یکی از رویدادهای بزرگ در اسطوره ی سوفیا است. در جای دیگری پیشنهاد کردهام که همزیستی زمین و خورشید که در فرضیه ی گایا شناخته شده است، ممکن است در اینجا در اسطورهسازی باستانی منعکس شده باشد. هیپوستازی آرخون ها میگوید: "سوفیا و زوئی، صبایوت را آزاد کردند و مسئولیت آسمان هفتم، زیر حجاب بین بالا و پایین را به او سپردند. (...) او بر فراز نیروهای آشوب (یعنی قلمرو سیارهای مکانیک آسمانی) قرار دارد." (95.20-25) در سمت راست او زوئی و در سمت چپش «فرشته ی خشم» قرار دارد. این چیدمان نشان میدهد که نیروی خورشیدی با زندگی همزیستی دارد، اما همچنین قادر است آن را با خشم، نیروی بیش از حد، همانطور که در فورانهای خورشیدی دیده میشود، نابود کند. در خورشید توبهکاری که به او خدمت میکند، گایا (سوفیا که به زمین متصل است) قدرتی کشنده را حفظ میکند. اللات به طرز مرموزی میگوید که یلدابهوت به خورشید، صبایوت، حسادت میکرد، "و حسادت به محصولی دو جنسیتی تبدیل شد. (...) و مرگ را به وجود آورد، و مرگ نیز فرزندان خود را." (۹۶.۵-۱۰) این اشاره مستلزم تفسیری است که این تفسیر را بیش از حد طولانی میکند. ما در رسالههای کیهانشناسی بعدی به عنصر مرگ باز خواهیم گشت. در نهایت، نوریا میپرسد که آیا او از همان جنس آرخونها است؟ اللات به روشنی پاسخ میدهد که منشأ او در «نور جاودان» پلروما است، اما آرخونها در خارج از پلروما ایجاد شدهاند و «روح حقیقت» را ندارند (96.20). کسانی که این تفاوت را میدانند «در میان بشریت فانی، جاودانه وجود دارند» (۹۶.۲۵). فرشته ی بزرگ با یک پیشگویی و وعده، پیروزی بشریت را بر خطا و قدرت فریبکارانه ی آرخهونها اعلام میکند. «عنصر کاشته شده» (اسپرما) الگوی درخشان بشریت است که از پلروما سرچشمه گرفته و بر روی زمین کاشته شده است (یعنی از طریق پان-اسپرمیا). هویت حقیقی گونهی انسان، کیهانی، الهی و ماقبل زمینی است. کسانی که خود را در منظر این هویت میشناسند، «فرزندان نور» هستند (۹۷.۱۰).:
“THE REALITY OF ARCHONS”: JOHN LASH: META HISTORY: 2010
شاید علت این که این افسانه این روزها زیاد از سوی جریان های رسمی مورد توجه قرار نمیگیرد، این است که الان دقیقا علیه خودش است. این متن میگوید که حکمرانان انسانی تحت نفوذ آرخون های خزنده مانند هستند و همزمان تبلیغ مواد مخدر را میکند. در روزگاری که پدرسالاران، نمایندگان اخلاقیات دینی شناخته میشدند، این زیاد متناقض به نظر نمیرسید. اما وقتی ما وارد دوران پسا انقلاب فرهنگی –از دهه ی 1960 به بعد میشویم- که گوروهای فریبکار نیوایجی، با توزیع مواد مخدر بین جوانان ولو از دریچه ی رپ و راک اند رول، بازگشت به خدایان مارمانند را تبلیغ میکنند، خدایان مار را که به جای نفیلیم –فرزندان دورگه ی فرشتگان هبوط کرده از زنان زمینی- هستند، تکثیر مار تورات میکنند که شیطان مسیحیت است و عامل تمام رفتارهای ضد اخلاقی روی زمین، وقتی میدانیم و میفهمیم که تمام این گوروها با پول ریزی هایی از درون جریان های سیاسی حاکم، اینطور بر جوامع سوار شده اند، شکی برایمان باقی نمیماند که غنوصی گری وقتی هنوز ارتباطش با اسطوره های یهودی-مسیحی مسجل است، شعبه ای از آن است که وظیفه دارد آنهایی را که به سبب اطلاعاتی از جایی دیگر گول مذهب یهودی-مسیحی و شعبه های نیمه پاگانیش را نخورده اند، با وانمود کردن به افشای یک سری حقایق مکمل، از راه دیگری به بند دربیاورد. بنابراین دنیای نوین پدید آمده در انقلاب فرهنگی، دنباله ی عصر حکومت مسیح است و اگر چیزهایی به مردم میفروشد که کلیسا گفته است دجال در جامعه رواج خواهد داد، به خاطر آن است که مسیح یا کریست مسیحیت، همان دجال یا آنتی کریست است که مطابق روایات، مردم زمانه اش او را از مسیح راستین تشخیص نخواهند داد. این که پایگاه این مسیح، شهری به نام Rome است، فریب دهنده است چون همانطورکه از هیپوستازی آرخون ها متوجه شدیم، ROME مزبور جامعه ی بشریت است و دستورالعمل پیشبرنده ی گذشته و حال بشریت تا به امروز که به قول فوکویاما وارد «پایان تاریخ» شده ایم، به صورت رمزگذاری شده در تاریخ دروغین امپراطوری روم، بر اهلش نمایان شده است.
در میان امپراطوران رومی، این، نرون است که با دجال تطبیق شده است. در مکاشفه ی یوحنا عدد دجال، 666 است و عدد ابجد نام NERO نیز 666 است. با این حال، این امپراطور دیوانه با بعضی خدایان شرک تطبیق میشد که اسطوره شناسان، ارتباط داستان هایشان با مسیح را نشان داده اند. سوئتونیوس درباره ی نرون مینویسد: با توافق عمومی، او در آوازخوانی با آپولو و در کشتی گیری با سول (خورشید) برابری میکرد و میخواست در شکارگری خود را با هرکول بسنجد. میگویند همیشه شیری آماده بود که قرار بود نرون برهنه در مقابل مردم در آمفی تئاتر با آن روبرو شود و شیر را با گرز بکشد یا با دستانش خفه کند.» (مطابق روایات چگونگی قتل شیر نمه ای به دست هرکول.) خدایان یاد شده، همه در زمره ی فرشتگان هبوط کرده ی شیطانی متمثل به مار، و فرزندانشان نفیلیم در اساطیر یهودی-مسیحیند و بیخود نیست که گفته میشود روی سر نرون، یک پوست مار درآمده بود. علاقه ی او با آهنگ زدن و آواز خواندن با چنگ، او را همچنین با داود شاه و اورفئوس مرتبط میکنند. زمانی که رم در آتش سوزی بزرگی میسوخت، نرون آهنگ "سقوط تروآ" را مینواخت که یادآور آتش سوزی تروآ و کوچ بازماندگانش به ایتالیا برای ساخت تروآی جدید یا رم است و شاید هرج و مرج روم پس از سقوط نرون که خود، محصول سختگیری های او برای بازسازی رم بعد از آتش سوزی بوده است، روایت دیگر سقوط تروآ در آتش سوزی ناشی از حمله ی آخایی ها بوده باشد. بعد از اجماع بر ساقط کردن نرون، او گریخت و خانه به دوش شد. روایت غالب که منتشر شد، این بود که او در فرار و فلاکت، خودکشی کرده است ولی بسیاری از مردم، این روایت را باور نمیکردند و معتقد بودند که نرون نمرده و روزی باز خواهد گشت. مارک گراف، نرون را در این موضوع شبیه به عیسی مسیح میداند. تصویر رایج از عیسی مسیح که خود را "شاه یهود" میخواند ولی همچون آواره ای مسافر به نظر میرسید، میتواند دنباله ی تصویر نرون آواره باشد و خودکشی نرون هم انعکاسی از خودکشی عیسی که یهوه خدای جهان بود ولی جلو اعدام خودش را نگرفت. امپراطوران رومی تجسد زمینی زئوس خدای مشتری و نامبردار به جوویس و ژوپیتر بوده اند که درواقع همان یهوه است. مارک گراف، نرون را در سرگردانی بین مسیح و ضد مسیح، شبیه گایوس کالیگولا میداند که تقسیمبندی دوران حکومتش به دوره های مسیح و ضد مسیح راحت تر است. فیلوی اسکندرانی مینویسد که در زمان کالیگولا همه چیز به خوبی آغاز شد: «عصر کرونوس –عصری که شاعران درباره ی آن مینویسند- دیگر به نظر داستان و افسانه نمیرسید: همه چیز شکوفا و فراوان بود؛ صلح و آرامش، شادی قلب از صبح تا صبح، در همه جا و همه مکان، بدون وقفه برای هفت ماه اول. اما در هشتمین ماه، گایوس به یک بیماری جدی مبتلا شد... تمام جهان به همراه گایوس بیمار شد، با این حال، بسیار شدیدتر رنج میبرد.» دوره ی کرونوس یا ساتورن، «عصر طلایی» در کیهانشناسی هزیودی است و 7 که عدد کمال است، هفت ماه نامبرده را نشاندهنده ی یک دوره ی کامل سپری شده نشان میدهد. این معادل نسخه ی زمینی بهشت یا باغ عدن تورات است که آدم و حوا از آن خارج شدند. پایان عصر طلایی، با سقوط کرونوس به دست پسرش زئوس یا ژوپیتر همراه بود که شاه جدید جهان بود و چهره ی جدید کالیگولا به عنوان یک بیمار روانی بر تخت قدرت را نشان میدهد. سقوط از بهشت، میتواند هبوط روح به زمین و تبدیل شدن یهوه صبایوت به عیسی مسیح هم باشد. عیسی پسر یهوه است همانطورکه ژوپیتر پسر ساتورن است. دیوانه شدن کالیگولا همتای دیوانه شدن نرون هم هست. سوئتونیوس درباره ی علت دیوانه شدن کالیگولا مینویسد که همسرش کائسونیا به او معجونی داد که قرار بود عشق را در او برانگیزد، اما باعث جنون شد. مارک گراف، این داستان را معادل داستان عشق ممنوعه ی تریستان و ایزوت میداند که در اثر خورده شدن اشتباهی معجون عشق پدید آمد. مارک گراف، این معجون را نسخه ی دیگر میوه ی ممنوعه ی آدم و حوا میداند که باعث اخراج آنها از بهشت شد و در روایات مسیحی، با سیب میوه ی شهوت تطبیق میشود. جوزفوس فلاویوس در کتاب نوزدهم یهودیان باستان، درباره ی درگیری های کالیگولا با اشراف، سناتورها و جنگسالاران نوشته است: «او بردگان را علیه اربابانشان برانگیخت» و «در همین حال، مردم با آرامش، به اعمال او نگاه میکردند» که یادآور شورانده شدن مردم توسط عیسی مسیح، شاه یهودا، علیه اشرافیت یهودیه است. جوزفوس همچنین نوشته است که کالیگولا «برای خود، افتخارات الهی میخواست و دوست داشت که رعایا او را به عنوان یک خدا بپرستند. او با آمدن به معبد زئوس، که رومی ها آن را کاپیتول مینامند و مقدس ترین معبد خود میدانند، جرئت کرد که زئوس را برادر خود بنامد.» تعجبی ندارد، چون زئوس و کالیگولا به عنوان دو نسخه ی مختلف از پسر حکومت کننده ی کرونوس، وقتی از هم استقلال شخصیت پیدا کنند، فقط میتوانند با هم برادر باشند. فیلو نوشته است که کالیگولا بزرگ کردن تصویر خود به عنوان یک خدا را با برابر گیری خود با نیمه خدایانی از این قرار شروع کرد: دیونیسوس، هراکلس (هرکول)، دیوسکوری ها؛ و سپس خود را با خدایانی چون هرمس، آپولو و آرس برابر کرد که تمام این خدایان و نیمه خدایان، اشتراکات متعدد اسطوره شناختی با یهوه و مسیح دارند. بعضی از خطوط زندگینامه ی کالیگولا انگار تفسیر آیات انجیل هستند. به نوشته ی سوئتونیوس، در دوره های مختلف ولخرجی های قدرتمندانه ی کالیگولا «دره ها به صورت خاکریزهایی تا کوه ها بالا آمدند و کوه ها کنده شده و با زمین همسطح شدند.» که قابل مقایسه با سخن انجیل است که «راه خداوند را آماده کنید، مسیرهای او را هموار کنید.» همچنین کالیگولا چون سفر با کشتی از دیکائارخایا در کامپانیا، به ساحل مقابل میسنوم را غیر ضروری میدانست و خود را هم ارباب دریا و خشکی معرفی میکرد، دو ساحل خلیج بین این شهرها را با پلی به هم متصل کرد تا چنانکه مناسب یک خدا است، از آن خلیج بگذرد که این هم روایتی عقل پسند شده از راه رفتن مسیح روی آب است. دیگر نسخه ی عقل پسندشده ی این کار، پل قایق های خرخس شاه پارس در تواریخ یونانی است که به نظر مارک گراف، نسخه ی دیگر کالیگولا است. حتی مرگ کالیگولا با ساقط شدن از پشت بام بلندی به وسیله ی توطئه گران، زمانی که از آن بالا بین مردم سکه های طلا و نقره میپاشید، بازتابی از وسوسه شدن مسیح توسط شیطان برای پرتاب خود از پشت بام معبد اورشلیم است. رهبر توطئه گران ترورِ گایوس کالیگولا، کاسیوس خائریا بود و جالب است که قاتلین یک ژوپیترِ گایوس شده ی دیگر یعنی ژولیوس سزار، تحت رهبری کاسیوس و بروتوس بودند که هر دو در نام خود، عنوان کاسیوس را داشتند. ژوزفوس درباره ی نشانه های قبل از سوء قصد مینویسد: «دراینجا دو اتفاق رخ داد که میتوانستند نشانه ی شومی باشند. اولا قرار بود نمایشی اجرا شود که در آن، رهبر گروهی از دزدان بر روی صلیب اعدام میشد، و سپس نمایشی اجرا شد که تاریخ سینیراس را نشان میداد. در این نمایش، هم خود سینیراس و هم دخترش میرا جان باختند. هم در صحنه ی اعدام دزد و هم در صحنه ی کشتن سینیراس، خون مصنوعی زیادی ریخته شد. میگویند در همین روز، قتل فیلیپ پسر آمینتاس، شاه مقدونی، توسط پوزانیاس، یکی از معشوق هایش، هنگام ورود فیلیپ به تئاتر روی داد.» اعدام دزد بالای صلیب، اشاره به اعدام عیسی مسیح است که همراه با دو دزد مصلوب شد. سینیراس، شاه آشور، بدون این که بداند، با دخترش میرا زنا کرد و وقتی این را فهمید، سعی کرد میرا را بکشد که در این هنگام، میرا تبدیل به درختی شد و از درخت، آدونیس خدای طبیعت و فصول متولد شد. مرگ و رستاخیز مسیح، نسخه ی تاریخی شده ی مرگ و رستاخیز تموز ملقب به آدونیس است که با مرگ او طبیعت دچار خزان و پژمردگی میشود و با رستاخیز او در بهار، شکوفایی و سرسبزی به طبیعت برمیگردد. نام میرا تلفظ دیگر ماریا یا مریم مادر عیسی است. سینیراس پدر میرا است چون خود یهوه است که مریم به عنوان مخلوق او حکم دختر او را دارد و با این حال، یهوه با مریم زنا میکند و از او عیسی را به دنیا می آورد. مجموعه ی این صحنات اشاره به این دارند که کالیگولا نسخه ی دیگر آدونیس و مسیح است. اتفاقا درست مثل آدونیس و مسیح، به روایت هایی درباره ی زنده ماندن کالیگولا و غیر واقعی بودن مرگ او اشاره رفته است. شایعه ای در شهر پخش شد مبنی بر این که امپراطور فقط به شدت زخمی شده، ولی نمرده و الان تحت مراقبت پزشکان است. شایعه سازان از این شایعه برای دستگیری توطئه گران و تسویه حساب با آنها استفاده کردند. جوزفوس مینویسد که اندکی قبل از سوء قصد، کالیگولا در حال برنامه ریزی برای یک سفر دریایی به اسکندریه بود. فیلو در مورد قتل عام اسکندریه در دوران کالیگولا مینویسد که طی آن، یهودیان توسط یونانیان کشته شدند. مارک گراف، دراینجا به دلیل معادل بودن نسبی یهودی و رومی بر اساس افسانه های نرون و کالیگولا، یهودیان را با گردانندگان روم لاتینی مسیحی مقایسه میکند و قصه ی این قتل عام را انعکاسی از کشتار لاتینی های فاتح بیگانه توسط یونانی های قستنطنیه طی جنگ های صلیبی میشمرد. نقش اسکندریه که پایگاه فرهنگ یونانی بوده است، جذب تصمیم های یک حکومت یونانی اساسی به عنوان الگو به خود بوده، ولی حکمرانانی که برایش در نظر گرفته میشوند، هنوز کپی امپراطوران روم لاتینی هستند چون صلیبیونی هستند که علیه حکومت به وجود آورنده ی خود شوریده و تاریخ آن را خودی کرده اند. برای اسکندریه این حکمرانان، بطلمیوس های یونانی هستند که جدشان از لشکر همان فیلیپ مقدونی مقتول بیرون آمد و نسخه ی کالیگولا-نرونشان، بطمیوس هشتم است: پادشاه درنده خوی بیرحمی که یک بار مردمی از ترس دیوانگی هایش کلا شهر خود را وامینهند و او را با یارانش در شهر تنها میگذارند. به نوشته ی جوزفوس، این بطلمیوس یک بار سعی کرد تا تمام مردان و زنان و کودکان یهودی را با انداختن زیر پای فیل هایی که با مشروب مست کرده بودند، بکشد اما به خواست خدا فیل های دیوانه نه یهودیان بلکه مصریان را کشتند. بطلمیوس خشمگین در فکر گرفتن انتقامی هولناک از یهودیان بود ولی توسط یک معشوقه ای که به شدت بر او نفوذ داشت از این کار منصرف شد. مارک گراف، این معشوقه ی ذینفوذ را با استر ملکه ی یهودی اخشوارش/کورش شاه ماد و عیلام برابر میداند که با اعمال نفوذ بر شاه، جلو قتل عام یهودیان را گرفت و به جایشان دشمنان یهودیان قتل عام شدند. یهودیان سالگرد این اتفاق را به عنوان عید پوریم جشن میگیرند همانطورکه در نسخه ی مصری هم یهودیاتن اسکندریه سالگرد وارونه شدن قربانیان در قائله ی بطلمیوس را جشن میگرفتند. فومنکو و نوسفسکی نشان داده اند که داستان اخشوارش و استر، همان داستان ایوان سوم مخوف با عروسش النا ولوشنکا است با توجه به این که یک نسخه ی یونانی اخشوارش یعنی همان خرخس، با پوشاندن ردای سلطنتی به تن عروسش و در اثر هوی و هوس جنسی، عملا عروس خود را همه کاره ی مملکت کرده است. اما توطئه های درباری النا میتواند در توطئه های یهودیان روسیه در زمان ایوان چهارم مخوف منعکس شده باشد که روسیه را به صحنه ی نفوذ پروتستان های غربی تبدیل کردند ولی امروز این دو ایوان مخوف را به دو شخصیت متفاوت تبدیل کرده اند. تاثیر استر بر اخشوارش، احتمالا در دیوانه شدن کالیگولا (آدم) بر اثر خوردن معجون عشق همسرش (حوا) هم منعکس شده است. میتوان ایوان مخوف، اخشوارش و بطلمیوس ها را نسخه های بازسازی شده ی یک الگوی اساطیری ثابت صلیبی برای روسیه، آسیای غربی و مصر شمرد. بین این نسخه ها مشابهت هایی وجود دارد. مثلا ایوان چهارم مخوف، پسر خود ایوان جوان را میکشد و به نظر میرسد پسر دیگرش دیمیتری که ناپدید شده است هم به قتل رسیده باشد و با این حال، بعد از مرگ ایوان چهارم، بوریس گودونف از جانشینانش، دو شورشی را که مدعیند پرنس دیمیتری هستند میکشد تا این که بعد از مرگش یک دیمیتری خودخوانده ی دیگر معروف به دیمیتری دروغین، با کمک غربی ها تزار روسیه میشود. بعد از مرگ سیروس –نسخه ی یونانی کورش- هم هر دو پسر او به قتل میرسند و سپس یک نفر که به دروغ ادعا میکند اسمردیس پسر کورش است بر تخت مینشیند ولی به دست داریوش پارسی سقوط میکند تا تاریخ پارس مطابق صلاحدید مخترعین تاریخ تداوم یابد. در مورد بطلمیوس هشتم هم میبینیم که او در زمان حیاتش دو پسر خود را به ظن شورش علیه خود میکشد که یکی را از مادرش به دنیا آورده است و یکی را از خواهرش، و هر دو زن هم نامبردار به کلئوپاترا هستند. کلئوپاترا خواهر بطلمیوس، از او به سوریه میگریزد و درآنجا با دیمیتریوس شاه سوریه متحد میشود تا بطلمیوس را براندازد ولی شکست میخورد. احتمالا این بار هم اصل قصه عوض شده و مصر فتح شده است چون نام دیمیتریوس همان دیمیتری روسی است و احتمالا زوج کلئوپاترا-دیمیتریوس دراینجا همان زوج کلئوپاترا-ژولیوس سزار هستند که اتحادشان باعث سقوط حکومت بطالسه و تسخیر مصر توسط روم میشود. تخریب اسکندریه توسط یک سزار سوری قطعا نام کاراکالا را به میان می آورد که اتفاقا به خاطر حملات وحشتناکش به بین النهرین میتواند رابط روم با کورش/داریوش مادی-پارسی هم باشد. همانطورکه متوجهید، نام "کاراکالا" تلفظ دیگر نام "کالیگولا" است ولی از او مستقل شده است. علت خشم کاراکالا بر اسکندریه این بود که اهالی اسکندریه درباره رابطه ی زناآلود کاراکالا با مادرش جولیا دومنا جوک سازی کرده و جولیا دومنا را به متلک، "جوکاستا" مینامیدند که نام مادر ادیپوس، شاهی است که بنا بر اساطیر یونانی با مادرش ازدواج کرد. زنای با مادر، اتهام وارده به نرون هم بود. اگریپینای صغیر معروف به اگریپینای زیبا، مادر نرون، خود، نسخه ای از استر است چون نفوذ شدیدی بر شوهرش کلودیوس -امپراطور وقت- پیدا میکند و او را قانع میکند که نرون پسر اگریپینا را با این که پسر چهارم کلودیوس است جانشین خود کند. کلودیوس بعدا متوجه اعمال و جبهه گیری های غیر قانونی اگریپینا میشود و تصمیم به برخورد با او میگیرد ولی ناگهان به طرز مرموزی میمیرد و شایعات، اگریپینا را به مسموم کردن شوهرش متهم میکنند. اگریپینا اعمال نفوذ شدیدی هم بر نرون وارد کرد تا این که به دستور نرون ترور شد و عذاب وجدان ناشی از این اتفاق، نقش مهمی در دیوانه شدن نرون داشت. این داستان، در نمایشنامه ی شکسپیری هملت هم منعکس شده است. مادر هملت، در مسموم کردن و قتتل پدر هملت همکاری داشته و این موضوع باعث دیوانگی هملت و دشمنی او با مادر و عموی خائنش شده بود. این جمله از صحنه ی 2 در پرده ی سوم نمایشنامه ی هملت، این وامداری را نشان میدهد: «ساکت! مادر فراخوانده است. ای قلب، طبیعت خود را از دست نده؛ مگذار روح نرون وارد این سینه شود.» جالب است که این عموی هملت است که کلودیوس نام دارد چون او برای ازدواج با مادر، به برادرش خیانت کرده است و این عشق ممنوع، شبیه عشق ممنوع امپراطور کلودیوس است که با خواهرزاده اش اگریپینای زیبا ازدواج کرده است. با این حال، تکرار سرنوشت مسیح در پدر مسیح، برای کلودیوس هم اتفاق می افتد. صحنه ای معروف از تئاتر هملت که در آن، هملت دیوانه و عصبانی، پلونیوس وزیر کلودیوس را اشتباها به جای خود او میکشد، یادآور کشته شدن شخصی اشتباهی به جای مسیح است که این شخص میتواند یار نزدیک او باشد، همانطورکه هکتور، پاتروکلوس معشوق آشیل را به جای خود آشیل کشت، چون پاتروکلوس برای روحیه دادن به سربازان، زره آشیل را پوشیده بود، و همانطورکه قاتلین محمد موقع سوء قصد به جان او، به جای محمد، یار نزدیکش علی را در رختخواب او یافتند، هرچند موقع وصله-پینه کردن نسخه های مختلف داستان، در این صحنه علی برای باقی ماندن در اتفاقات پیش رو موقتا زنده ماند. در نمایشنامه ی هملت هم پلونیوس تقریبا سایه ی کلودیوس بود. نام او میتواند تلفظ دیگر "آپولونیوس" باشد و به عنوان یک نسخه ی پیشنهادی برای مسیح، با آپولونیوس تیانایی برابری کند. منتها آپولونیوس تیانایی هم میتواند نسخه ی سرگردان شده ی دیگری از مسیح در مقام شاهی باشد که مثل نرون حکومتش را از دست داده و متواری شده است. خوشبختانه ما یک آپولونیوس دانشمند دیگر داریم که دقیقا چنین شاهی است. «آپولونیوس شاه صور»، در رمانسی قرون وسطایی به زبان لاتین به همین نام، دقیقا چنین شاهی است. آپولونیوس به خواستگاری دختر زیبای آنتیوخوس شاه انطاکیه میرود که شهر نام خود را از او گرفته است. او درآنجا به رابطه ی زنا آلود آنتیوخوس با دختر مزبور پی میبرد و بدین سبب، مورد تعقیب آنتیوخوس قرار میگیرد بطوریکه مجبور میشود شهر خود صور را ترک کند و در دنیا همچون مسافری ناشناس، آواره شود. از آنجاکه یک بار به اشتباه تصور میشود که او در دریا غرق شده است و باز از آنجا که به دنبال کشته شدن آنتیوخوس و دخترش به آذرخش خدایی که از عملشان خشمگین بود، او به حکومت همزمان صور و انطاکیه و بعدا طرسوس میرسد، آپولونیوس صوری یک نسخه از مسیح به نظر میرسد. داستان آپولونیوس شاه صور، با دقت بسیار زیاد، مبنای اصلی نمایشنامه ی شکسپیری "پریکلس اهل صور" بوده که در آن، آپولونیوس، پریکلس نامیده میشود. آتیلیو ماستروسینکوئه در مقاله ای به نام «رمزگشایی از معمای آنتیوخوس: کاراکالا و آپولونیوس شاه صور» که در "آکادمیا" منتشر شده است، با توجه به نحوه ی استفاده از صامت "ت" در نام های طرسوس و تارتاروس و برخی کاربرد فعل های زمانی، به این نتیجه رسیده است که کتاب «آپولونیوس شاه صور» (آپولونی رجیس تیری) توسط یک فرد فنیقی نوشته شده است. او مشابهت های زیادی بین آپولونیوس صور در این داستان با کاراکالا امپراطور روم شناسایی میکند و نتیجه میگیرد که این داستان، تمرکز خاصی روی شهر طرسوس دارد و میخواهد نتیجه گیری کند که هم تیخه ی این شهر به نام تارسیا، و هم امپراطور بازسازی کننده ی آن یعنی کاراکالا اهل صور بوده اند. از منظر این مقاله هدف نویسنده ی داستان این بوده که اهالی طرسوس را از یونانی شدن افراطی به تقلید از رومیان بازدارد و متوجه کند که بنیانگذار رومی شهرشان از یک بستر فنیقی برخاسته است و آنها باید به اصل خود برگردند. داستان دشمنی آپولونیوس و آنتیوخوس آن هم بعد از این که آپولونیوس از دختر آنتیوخوس خواستگاری میکند، یادآور دشمنی داود با پدرزنش شائول است. شائول شاه زمانه است که به داود بدبین میشود و او را تحت تعقیب قرار میدهد. شائول، شاهی درستکار و نیکوکار بود که مطابق فرامین خدا عمل میکرد، ولی در اثر غرور از مسیر مستقیم منحرف شد و پیامبر زمانه سموئیل که او را انتخاب کرده بود، از او روی گرداند و داود را برگزیده ی خدا انتخاب کرد. انحطاط شائول که در حکم انحطاط کالیگولا و بنابراین مسیح است، او را نسخه ی قبلی شاه آپولویی یا آپولونیوس نشان میدهد که در قالب پلونیوس به دست هملت -آپولونیوس جدید- کشته میشود. تعجبی ندارد که هملت شکسپیری، نامزد افلیا دختر پلونیوس بود ولی باعث مرگ پلونیوس و افلیا شد.:
“PTOLEMY VIII, CARACALLA AND IVAN THE TERRIBLE”: MARK GRAF: CHRONOLOGIA: 9 MAY 2024
این سموئیل پیامبر که شائول را عزل و داود را به جایش شاه میکند، همان سموئیل پیامبر است که جان لش، او را نسخه ی زمینی شده ی سمائیل/یهوه رئیس آرخون ها خواند. شائول دراینجا با آنتیوخوس هم برابر شده که زنایش با دخترش، تقلیدی از زنای سینیراس با میرا است که در این صورت، خود، نسخه ای از یهوه به شمار میرود. یک یهوه ی ثابت (سموئیل نبی)، یک نسخه ی متغیر از خود (اساس حکومت زمانه) را تا زمانی که برایش میصرفد، محور اتفاقات جهان میکند و بعد خودش او را رد میکند و یک نسخه ی متغیر دیگر از خود را در جایی دیگر، سخنگوی منافع خود میکند. این نسخه های متغیر، همراه فنیقی های دریانورد به همه جا منتقل میشوند و یهودی های داودی هم از توی همین فنیقی ها، و احتمالا همانطورکه داستان آپولونیوس صوری نشان میدهد، در طرسوس ترکیه و آمیخته به یک زمینه ی یونانی ظهور کرده اند. روم اینها که اساسی فنیقی دارد، به اندازه ی جهان وطنی دریانوردان فنیقی، تمام دنیا را در بر میگیرد ولی چون در زمان اختراع تاریخ، در کانون های تجاری اروپایی مرکز گرفته بوده، به خود حق میداده است که نسخه ی اروپایی خود را بر همه جا حاکم کند. پارس کورش و داریوش که بعد از بالا و پایین شدن بسیار، درنهایت با ایران کنونی تطبیق شد، از آن جمله است؛ همچنین ایران فارسی شاهنامه که به وجود آمدنش نتیجه ی اتفاقاتی بود که با انحطاط امپراطوری جمشید در اثر خودستایی و خود-خداخوانی او بروز کردند؛ جمشیدی که به سادگی، نسخه ی فارسی کالیگولا است. دانستن منابع مربوطه برای ما بسیار مهمند، اما نه برای گذاشتن در ویترین افتخارات ملی و تبدیل کردنشان به بت های بیفایده، بلکه برای مطالعه و دنبال کردن رد آنها تا نیمه های گم شده ی پازلشان در تواریخ و فرهنگ های تعریف شده برای دیگر کشورها؛ قطعات پازلی که بعضیشان مثل "هیپوستازی آرخون ها" ممکن است به ما نشان دهند که تصویر کلی پازل را از اساس، غلط تشخیص داده ایم.
مطالب مرتبط:
چگونه در حال فحش دادن به دشمنان دموکراسی، بنیادهای سلطنت طلبی آنان را تایید کنیم؟ (بخش 1)
دانلود "72جن سلیمان: دزدان اقتصادی به دنبال دزدیدن چه چیزی از روان های انسان های امروزین هستند؟"
انگل های زامبی کننده ی ذهن مدرن: چرا دانستن سنت های اعتقادی گذشتگانمان، لازم است؟