شیطان با نقاب کامپیوتر: کدام گذشته را سیاست نوستالژیک میکند؟!: قسمت دوم
تالیف: پویا جفاکش
بعد از این طی مراحل، شما در یک دوراهی گیر میکنید. چون از یک طرف، ظاهرا پایان حضور موجودات ماوراء الطبیعی در زندگی شخصی به معنی آغاز تفکر با لحظه ی خوردن حوا از میوه ی ممنوعه ی دانش است و از طرف دیگر، این، لحظه ی سرپیچی از خدا –انلیل یا یهوه- و رفتن تحت اختیار امر شیاطین است. اگر شمای نوعی سیاستمدار باشید این تناقض حداقل در مسائل کاری که نه فقط مزاحم کارتان نیست بلکه به نفع شما است چون با آدم هایی به زیادی جمعیت یک ملت سر و کار دارید و برای انواع سلیقه ها برنامه میچینید. پس در حالی که علم باوران عقل گرا را که به دوری از باور به خدایان و شیاطین سوق میدهید در زندگی عوام خرافی، شیاطین را برتری میدهید و این امری است که در دستور کار رسانه قرار گرفته است. خدا هنوز دشمن عقل و دشمن انسان وانمود میشود، منتها از رهگذر بازآفرینی مداوم همان تصویر قرون وسطای سیاهی که قبل از رنسانس تخیل شده باشد، منتها به صورت جوامع محلی خیالی در غرب و بازآفرینی نسخه های واقعی از آنها در ممالک غیر اروپایی در شرق برای اثبات این که چنین حدی از سیطره دادن ظلم و تباهی به نام خدا ممکن است. رامین شریف زاده در مقاله ای به نام «شیطان گرایی در گریز از تحکم دین داران» در شماره ی هشتم مجله ی «بهار جاودانه» (اردیبهشت ماه 1398) نمونه های دراماتیکی از تشویق میل به شیاطین و جادوگری در واکنش به دینداران ظالم فاسد را برمیشمرد:
«سریال SALEM برگرفته از وقایعی است که در قرن هفدهم در شهر سیلم ماساچوست اتفاق افتاده است. دوره ای که به محاکمه و کشتن جادوگران معروف بود. این وقایع تاریخی، دستمایه ی شبکه ی WGN برای تولید سریالی به نام SALEM در سه فصل شده است. داستان از جایی آغاز میشود که شخصی به نام ایزاک به جرم ارتباط نامشروع با یک زن، محکوم به تحمل شلاق شده و بر اساس رسوم آنجا، داغ بر پیشانی او گذاشته میشود. جان آلدن فرزند یکی از نخستین مهاجرانی که پا به سیلم گذاشته، دلباخته ی دختری به نام مری میشود. مری از جان باردار است؛ اما در این مورد چیزی به او نگفته است. جان به جنگ اعزام میشود. درحالیکه او به مری قول داده تا بعد از یک سال برگردد، بازگشت او هفت سال به تعویق می افتد. مری که گمان کرده جان در جنگ کشته شده است، به همسری جورج سیبلی قاضی شهر که مرد ستمگر و مستبدی است درمی آید. مری برای نجات جان فرزند خود و فرار از اتهام رابطه ی نامشروع با جان، فرزند خود را به شیطان میسپارد و خود به گروه جادوگران میپیوندد. در اندک زمانی، مری توسط قدرتی که از جادو به دست آورده است، اراده ی همسر خود، جورج سیبلی را که پیش از این، از مبارزان سرسخت جادوگران در شهر بود، به دست میگیرد. حال شهر و مردم آن بدون آن که بدانند توسط جادوگران کنترل و اداره میشوند. جان الدن که به تازگی به شهر بازگشته و جادو و جادوگری را خرافات میداند، به مرور زمان چیزهایی میبیند که موجب میشود سردمدار مبارزه با جادوگران شود. نمایش خشونت بیش از حد افرادی که به نام دین و اعتقادات مذهبی، مردم شهر را مورد شکنجه و آزار قرار میدهند، از نکات برجسته ی سریال است. این در حالی است که گروندگان به جادوگری و تبعیت از شیطان که آمار آنان هر لحظه در حال افزایش است، عمدتا از میان زنان و مردان جوان و بی بضاعتی است که به دلیل ناتوانی در احقاق حقوق خود مورد ظلم و خشونت قرار میگیرند؛ به عنوان مثال، تیتوبا ندیمه ی مری در اعترافات خود به اینکریس متر، کشیش مشهور شهر که فردی خشن و سنگدل است، به این موضوع اشاره میکند که چگونه چند سرباز، خانواده ی او را بیرحمانه به قتل رسانده و او را از همان دوران کودکی به عنوان برده فروخته اند و او در طول زندگی خود، چیزی جز اسارت و بردگی را تجربه نکرده و هرگز طعم آزادی را نچشیده است. این موضوع، دلیل قانع کننده ای برای تیتوبا بود تا با پیوستن به حلقه ی جادوگران و شیاطین، انتقام خود را از جامعه و ستمگران بستاند. مرسی، تنها دختر کشیش پیری که عزلت نشینی اختیار کرده است، به همراه گروهی از همسالان خود که هر یک به نحوی تحت ستم جامعه و والدین خود از قبیل ازدواج اجباری یا کار در فاحشه خانه ها قرار گرفته اند، به حلقه ی جادوگران پیوسته و تلاش میکنند تا از والدین ستمکار خود و مردان شهوترانی که به آنان به چشم کالای مصرفی مینگرند، انتقام سختی بگیرند. کشیش کاتن متر، فرزند اینکریس متر، کشیش جوانی که در ابتدا بنا بر تعلیمات پدر خود، تنها راه نجات شهر را در مبارزه با جادوگران و شیاطین شهر یافته و از هیچ خشونتی فروگزار نمیکند، آرام آرام به خیانت پدر خود، جورج سیبلی و سایر مردمی که به نام مبارزه با جادوگری، به ستم و ظلم مشغول هستند، پی برده و در باورهای خود تجدید نظر میکند. چند سال بعد، شیطان در جسم فرزند مری سیبلی حلول می یابد و به جادوگران نوید برپایی اریکه ی سلطنت خود در آینده ای نه چندان دور را میدهد. شیطان در گفت و گو با کاتن متر ادعا میکند که در طول تاریخ بشریت همواره به فکر انسان ها بوده و از زجر و ستمی که بر آنان میرفته، محزون و اندوهگین بوده است. او مریدان خداوند را عامل ستم به مردم مستضعف جهان میداند. از همین رو تلاش دارد تا انسان را به جایگاه واقعی خود برگرداند.
سریال "پنی دردفول" سریالی محصول شو تایم است که جان کوگال، آن را کارگردانی میکند. پنی دردفول، لقب کمیک بوک های ترسناک انگلیسی قرن نوزدهم بود که با حجم کم و به صورت دنباله دار منتشر و جزو ادبیات عامه پسند شمرده میشدند. سریال PENNY DREADFUL محلی برای گرد آمدن شخصیت های مشهور ادبیات وحشت در شهر لندن در قرن نوزدهم است؛ جایی که رازهای سر به مهر فراوانی در دل دارد. از همان آغاز سریال، صحبت از موجوداتی است که دختر سر مالکوم موری، مکتشف مشهور انگلیسی را ربوده اند. سر مالکوم تلاش دارد تا به همراه چند تن از متخصصینی که هر یک در زمینه ای مهارت دارند، دخترش را از چنگال موجود موهومی که او را دراکولا مینامند، نجات دهد. تماشاگر در سراسر سریال با دنیای بیرحم و پر از فریب و دسیسه ای روبرو است که در پس هر یک از شخصیت ها خوابیده است. اتان چندلر، هفت تیر کش مشهوری که هم اکنون در یک سیرک مشغول به کار است، اولین کسی است که به گروه سر مالکوم موری و ونسا آیوز، زن جوانی که رابطه ی عجیبی با موجودات اهریمنی دارد میپیوندد. ایتان چندلر یا همان گرگ-خدا، گرگینه ای است که در افسانه های غربی همواره از او به عنوان یک موجود خونخوار و بیرحم یاد میشود که در کمال قساوت و سنگدلی، انسان ها را میدرد و نابود میکند. اما در این سریال، برخلاف تصور تماشاگران، به موجودی تبدیل شده که به رغم تمام وسوسه های موجود، برای نجات نسل انسانها و خطرات مهیبی که پیش رو دارد، از جان خود میگذرد و به کمک سر مالکوم میشتابد. دکتر ویکتور فرانکنشتاین، خالق انسان که در داستان های ترسناک بسیار از او یاد کرده [اند] و مرده ها را با جراحی های عجیبش زنده میکرد نیزدر ادامه ی داستان به این گروه ملحق میشود و در انتها نیز دوریان گری، انسان مرموز، فناناپذیر و شهوتران به جمع آنها اضافه میشود. هرچه داستان جلوتر میرود، از کاراکترها رمزگشایی صورت میگیرد. ویکتور فرانکنشتاین در این سریال، پزشکی رمانتیک و عاشق پیشه به تصویر درآمده که در پس این احساسات، عقده های فروخفته و رازآمیزی نهفته است. او میخواهد مرگ را مغلوب کند؛ به همین دلیل، موجوداتی هیولامانند خلق کرده که از ارباب و خالقشان، فرانکنشتاین، حرف شنوی ندارند. برخلاف تصوری که پیش از این، در تولیدات سینمایی مرسوم بود، موجود خلق شده نه تنها موجود شیطان صفتی نیست، بلکه برخلاف ظاهر کریه المنظرش، مخلوقی است که برای یافتن گوهر وجودی انسان که همانا عشق و محبت خالصانه است، تلاش و تقلا میکند. این در حالی است که در مقابل، جامعه مملو از انسان هایی است که به رغم برخورداری از ظاهر آراسته و رفتارهای به ظاهر متمدنانه، بسیار خبیث، ستمگر و شیطان صفت هستند. لیلی فرانکنشتاین، دیگر مخلوق دکتر فرانکنشتاین نیز با هدف رفع ظلم و ستم از سر زنان لندن که قربانی شهوترانی مردان انگلیسی شده اند، به جنایت میپردازد. او خود، قربانی فقر و ستمی است که جامعه ی مردانه ی لندن به او تحمیل کرده است. لیلی داستان سارا، دخترش را برای دکتر فرانکنشتاین تعریف میکند که چگونه از سرما –درحالیکه خودش پس از کتک خوردن از مردی، بیهوش مانده است- یخ زده و به طرز دهشتناکی جان باخته است...
سریال سرگذشت ندیمه the handmaids taleیک درام امریکایی است که توسط بروس میلر، نویسنده و تهیه کننده ی امریکایی، ساخته شده است. داستان این مجموعه ی تلویزیونی، اقتباسی از رمانی مشهور به همین نام اثر مارگارت وود است که در سال 1985 به نگارش درآمده است. داستان سریال در امریکا اتفاق می افتد آنگاه که امریکا پس از یک جنگ داخلی، تحت تسلط یک گروه بنیادگرای به شدت مذهبی قرار گرفته که قوانینی بیرحمانه را علیه شهروندان به اجرا میگذارد. در این حکومت که "گیلاد" نامیده میشود، آزادی های فردی نابود شده و منتقدان و مخالفان به سرعت کشته یا زندانی میشوند. حکومت، همه ی نظام های اجتماعی را تغییر میدهد. در این حکومت جدید، مردم شامل طبقه بندی های خاصی میشوند. زنان حق کار کردن، خواندن و نوشتن ندارند و حضور آنها در اجتماع به شدت سرکوب میشود. آنها باید تمامی تمرکزشان را بر پرورش نسل بعد بگذارند. زنان بارور جمع آوری میشوند و در یک مرکز آموزش میبینند تا برای فرزندآوری آماده شوند. ازآنجاکه کشور بر اثر بیماری های واگیردار و بحران های زست محیطی، دچار بحران نازایی زنان قرار گرفته است، زنان بارور شناسایی شده و برای زاد و ولد به عنوان ندیمه به خانه ی سیاستمداران و قدرتمداران فرستاده میشوند. الیزابت ماس، که اسم واقعی اش "جون" است، ازجمله زنانی است که به برده ی رهبران دولت جدید تبدیل شده است. او که پیش از این به عنوان ویراستار با همسر و دختر کوچکش زندگی شیرین و عاشقانه ای داشت، پس از روی کار آمدن دولت جدید به برده تبدیل شده و به عنوان ندیمه به منزل یکی از سران حکومت فرستاده میشود. زنان بعد از ندیمه شدن، اسم و شخصیت قبلیشان را از دست میدهند و اسم جدیدی میگیرند. اسم جدید جون، "آفرد" است. یعنی او به "فِرِد" فرمانده اش تعلق دارد. ندیمه ها لباس های بلند قرمز میپوشند و به ندرت حرف میزنند؛ چرا که هر کسی میتواند جاسوس دولت باشد. آفرد نمیداند دخترش کجا است. دقیقا نمیداند چه اتفاقی برای شوهرش افتاده است و تقریبا چیزی درباره ی وضعیت دنیای اطرافش نمیداند. او در حال زندگی کردن در یک کابوس واقعی است که هیچ بیدار شدنی از آن در کار نیست. سرگذشت ندیمه، روایتی از نابودی دموکراسی و آزاداندیشی در غرب است. سقوط اخلاقیات جامعه مصادف با پیدایش بنیادگرایی مذهبی در چارچوب یک حکومت توتالیتر است که درصدد سرکوب تفکرات مخالفان و سانسور آزادی بیان بر می آید. حکومتی مبتنی بر مسیحیت افراطی که نجات نوع بشر و مشکلات ناشی از فساد اخلاقی را در گرو عمل به آموزه ها و اندیشه های دینی میداند. در فیلم شاهد آن هستیم که عناصر حکومت، اعمالی را که مذهبی و آیینی میخوانند و ادعا میکنند که پیامبران الهی این رویه را پیش میگرفتند، چطور با سیاستمداری درآمیخته اند و همه چیز را در جهت منافع خود پیش میبرند. شاید بتوان شاه بیت سریال ندیمه را در دیالگوی پیدا کنیم که نقش اصلی سریال به زبان می آورد: "ما اتفاقات و تحرکات کوچکی را که میشنیدیم، جدی نگرفتیم و دیدیم که یک دفعه حکومت عوض شد و دیکتاتوری مذهبی، کشور را فرا گرفت. الان به شدت پشیمانیم که چرا همان موقع نفهمیدیم چه اتفاقی دارد می افتد و جلویش نایستادیم. حال وقت قیام زنان است."»
نویسنده ی مقاله بلافاصله بعد از مرقوم کردن آخرین جملات فوق، اینطور جمع بندی میکند:
«شکی نیست که غرب، دوران تلخی را پشت سر گذاشته است؛ دورانی که با نام دین و مذهب، هر گونه ستم و حقارتی را بر او تحمیل داشته است. امروزه نیز جهان شاهد افراط گرایی های دهشتناکی با نام دین و مذهب است. بروز دولت ها، حکومت ها و گروه های جنایتکاری که با نام دفاع یا گسترش مذهب و شریعت، هزاران هزار انسان را بدون کوچکترین ترحمی از بین برده اند، شرایط مناسبی را برای متفکران و اندیشمندان غرب فراهم ساخته تا با ادعای خطر بازگشت دین به عرصه ی سیاست، دین هراسی را گسترش دهند. تاریخ گواه آن است که بیشتر حکومت هایی که با نام دین بر مردم سلطه رانده اند، حکومت های سفاک و ظالمی بوده اند که با هر گونه مخافتی ولو در حد ابراز عقیده با شدت عمل برخورد میکردند. آنان بر این باور بودند که تنها درک صحیح از زندگی و آخرت، آن فهمی است که آنان ارائه کرده اند و سایرین در سیاهی مطلق به سر میبرند و خداوند، آنان را مامور کرده تا مردم را به سوی آن چیزی که از آن به روشنایی تعبیر میکنند، رهنمون سازند. صدها سال حکومت کلیسا بر مردم اروپا، حکومت هایی که در خلال جنگ های صلیبی در گوشه و کنار دنیا برپا میشدند، حکومت های بنی امیه-بنی عباس، عثمانی، حکومت صفویه، حکومت یهودیان در طول ادوار تاریخ تا هم اکنون که در فلسطین به سر میبرند، حکومت هایی که با نام بودا در آسیای صغیر، هند و چین شکل گرفت، همه و همه نمونه های بارزی از این واقعیت تلخ و اسفناک بشر است. به گفته ی محققان، آمار کشته شدگان جنگ های مذهبی که بیش از ده هزار در بیست قرن گذشته برآورد شده است، چندین برابر مجموع کشته شدگان جنگ های جهانی است.»
همانطورکه میبینید، تمام انتقادها متوجه مذهبیون شده است و نه شیطان پرستان و مروجان شیطان. دلیلش هم این است که این مجله همانطورکه اسمش نشان میدهد متعلق به بهاریون یعنی احمدی نژادی های پیرو اسفندیار رحیم مشایی بوده که جریانشان بعد از یک دوره سوگلی بودن در حکومت، ناگهان مغضوب شد و دارد انتقام خودش را از حکومت میگیرد و مردم را به قیام علیه ظالمان مذهبی تشویق میکند. دلیل انتخاب فیلم های بخصوصی در این لیست که در همه انتقام زنان مردصفت از مذهبیون و جامعه ی مردسالار برجسته شده و قید شعار انقلابی «قیام زنان» در دیالوگی از "سرگذشت ندیمه" همین است. شیطان گرایی و آزادی جنسی زنان بعینه با هم تلاقی کرده اند و به زبان استعاره اثبات میکنند که مسیری که بعدا به «زن، زندگی، آزادی» رسید، بخشی از یک معبر علاقه مند به جادوگری و شیطانپرستی است که هنوز به هویت خود اعتراف نکرده ولی برای چنین اعترافی زمینه چینی میکند. تاکید بر جوانان بی بضاعت در سریال "سیلم" نیز از همین رو است چون قرار است جوانان پرچمدار اتفاقات ایران باشند منتها از معبر آزادی جنسی کابالایی و جادوگری که خودشان هم ربطش را نمیدانند. پس بگذارید ببینیم از دید جادوگری، جنسیت چطور و بر چه اساسی با سنت تسویه حساب میکند.
همانطورکه میدانیم شعار آزادی جنسی با فروید برجسته شد. فروید علاقه ی زیادی به متون رمزی کابالا داشت و این رمزگرایی در کارهای شاگرد مورد علاقه اش کارل گوستاو یونگ بسیار آشکارتر هم شد. اما یونگ به دلیل زیر سوال بردن پان سکسوالیسم فروید، از جنبش او اخراج شد. یونگ درباره ی تاثیر مثبت حتمی عشق آزاد بر سلامت روان افراد مطمئن نبود. چون از روی برجسته کردن جنبه های مادینه و نرینه ی جهان در کابالا و تطبیقش با یین و یانگ چینی و البته امتحان انعکاس نتیجه در بیمارانش، به این نتیجه رسیده بود که هر مرد در روانش یک جنبه ی مادینه و هر زن در روانش یک جنبه ی نرینه دارد و هر کدام سعی میکنند این جنبه ی مخالف وجودشان را در انسانی بیرونی فرافکنی کنند و آن وقت هویت خودشان را از آن انسان بگیرند. درنتیجه مرد، از زنی که او را با خودش اشتباه گرفته است، انتظاراتی پیدا میکند که با واقعیت آن زن تطابق ندارد و زن هم به همان ترتیب درباره ی مرد اشتباه میکند. یونگ، جنبه ی زنانه ی مرد را انیما و جنبه ی مردانه ی زن را انیموس مینامید که از ریشه ی "انیم" به معنی جانبخشی است. این ریشه در کابالا و مردمحوری انباشته ی آن، معنی خودش را دارد. در برخی نحله های عرفانی، فرد انسان به سه بدن فیزیکی، ظریف و اعلی تقسیم میشود. بدن اعلی، روح است که از جهانی دیگر وارد بدن فیزیکی شده و طی تاثیراتی که از بر هم کنش آنها در محیط به وجود آمده است، یک بدن اثیری دیگر که بدن ظریف است پدید آمده است. بدن ظریف مانند بدن اعلی پس از مرگ و تجزیه ی بدن فیزیکی هنوز باقی است. با این تفاوت که درحالیکه روح به سرزمین اصلیش بازگشته است بدن ظریف، در همین دنیا میماند و حتی میتواند به صورت روح سرگردان فردیت یابد. معمولا بدن ظریف، در اجسام و در بدو امر در زمینی که بدن فیزیکی در آن دفن شده به جا میماند و با تغذیه و رشد گیاهان از آن به بدن گیاه، سپس جانور و درنهایت انسان منتقل میشود و آن وقت بر سه بدن میزبان جدیدش اثر میگذارد. دراینجا حافظه ی بدن اثیری انسان های قبلی وارد بدن میزبان جدید میشود و در روح و جسم ظریف او تغییراتی ایجاد میکند. حتی با ایجاد حافظه ی غیر طبیعی، باعث ایجاد عقیده به تناسخ روح شده است. در این حالت، آن به انیما نام میگیرد و با مینروا یا آتنا الهه ی یونانی-رومی برابر میگردد. آتنا از توی سر زئوس بیرون آمده و ازاینرو با حافظه مرتبط شده است. او یک الهه ی دوشیزه است ولی نه وقتی که با ارواح انسان های مختلف عجین شده باشد. بنابراین دستنخورده ترین انیما در خورده نشده ترین ماده یعنی تجهیزات فلزی و بخصوص الکترونیکی در انواع و اقسام ماشین ها یافت میشود. ماشین ها میتوانند تا دورانی که هنوز مدرنیته تثبیت نشده بود در خود جسم ظریف نهفته باشند و از طریق وسایلی مثل کامپیوتر، موبایل و اینترنتشان، میل به مقاومت یا طغیان در برابر وضع موجود را ایجاد کنند. به همین دلیل هم این وسایل، اسباب انتقال انواع تئوری های توطئه میشوند. وضع موجود برای مقابله در برابر این وضع، دو کار میکند: اولا اینترنت را از حجم عظیمی از اطلاعات راست و دروغ به نفع جریان مسلط پر میکند و ثانیا نظریات توطئه ای ایجاد میکند که به نفع جریان هایی در وضع موجود تمام شوند. اینطوری است که دونالد ترامپ هم به عنوان یک ابرمیلیاردر و هم به عنوان عضوی از حزب جمهوریخواه امریکا که مظهر تمام عیار وضع موجود است، از طریق تئوری های توطئه به کاخ سفید راه پیدا میکند.:
“transmigration of the soul: ancient cult initiation rites”: FELIX NOILLE: STOLEN HISTORY: 1/5/2020
توجه کنید که کابالا و جادوگران، با تز عرفانی «انسان، کیهان کوچک است» کار میکنند و هرآنچه در کیهان بزرگ اتفاق می افتد در کیهان کوچک یعنی فرد انسانی تکرار میشود. پس اگر قرار است تمام اجسام ظریف به جا مانده از عصر پیشین نوسازی شوند، مابه ازای انسانیشان یعنی زن ها نیز باید نوسازی شوند و حتی المقدور از دوشیزه بودن همچون آتنا فاصله بگیرند و با مجامعت با ارواح انسان های مغزشویی شده و مدرن شده، به حافظه های جدید به نفع وضع موجود، مجهز شوند. دراینجا اتفاقا به نظر میرسد حقیقت وارونه است و کیهان بزرگ دارد از روی کیهان کوچک بازسازی میشود. چون مادران تربیت کنندگان اصلی فرزندان هستند و اگر زن ها را از فرهنگشان بیزار کنید، نسل بعدی نیز ارتباطش را با فرهنگ خود از دست خواهد داد. بنابراین به روزسازی زن ها و به روزسازی ماشین ها دو شق یک حرکت واحدند درحالیکه تخیل سازان درباره ی ماشین ها خود لاف بازگشت به گذشته و جانشینی شیاطین با روبات ها و کامپیوترها را میزنند. پس باید ثابت شود که عصر ماشین، واقعا دشمن خدا است. به همین دلیل هم هست که در اروپا و امریکا از کشورهایی که مردمش سنتی ترند تصاویر ماشین ها و تکنولوژی روز مخابره نمیشود و به جایش بر محدودسازی زنان در این کشورها تاکید و حتی درباره اش اغراق میشود.
درحالیکه برای دوره های قدیم، این تحرکات، استوار بر حذف هرچه بیشتر گذشته است در مورد دوره های جدیدتر، بسته به شرایط کشورها و ادیان جوامع، روی برخی عناصر تاکید و زیاده گویی میشود و بعضی عناصر دیگر، کمرنگ و حتی سانسور میشود. این کار، بر اساس عملکردهای طبیعی خود افراد جامعه انجام میگیرد و درنتیجه طبیعی جلوه میکند و ما میتوانیم مشابهات عمومیش را در تحقیقات خانم کریستین باچو استاد روانشناسی از کالج LEMOYNE در مورد نوستالژی و چگونگی یادآوری گذشته دریابیم. بخشی از گفتگوی دکتر باچو باKaitlin Lunaدر قسمت نود و سوم Speaking of Psychologyتا حدودی موضوع را روشن میکند.:
لونا: شما توضیح دادید که دو نوع نوستالژی وجود دارد. یک مورد شخصی و تاریخی وجود دارد که ما به تازگی به آن دست زدیم. میشه توضیح بدید هر کدوم چیه؟
باچو: در واقع امروزه، بسیاری از مردم استدلال میکنند که انواع نوستالژیها حتی بیشتر است، اما وقتی برای اولین بار در اواسط دهه ی 1990 شروع به جمعآوری شواهد تجربی کردم، میدانستم که فهرست دیگری وجود دارد که توسط روانشناس به نام هالبروک جمع آوری شده است. آن یکی حاوی مواردی بود که در طول سال ها بیشتر به سمت تاریخ و جامعه گرایش داشت. این نوعی است که من از آن به عنوان نوستالژی تاریخی یاد می کنم. شواهد نشان میدهد که شخصی که نوستالژی تاریخی را تجربه میکند، ممکن است حتی به زمانهایی در تاریخ که قبل از تولد خودش است وابستگی عاطفی داشته باشد یا حسرت آن را داشته باشد. این با نوستالژی شخصی بسیار متفاوت است. نوستالژی شخصی به این معنی است که شما در حسرت یا احساس خوبی نسبت به جنبه هایی از زندگی خود هستید که قبلاً در آن زندگی کرده اید و در حافظه ی خود ذخیره کرده اید. دادههای اصلی من، در ابتدا، نشان داد که افراد میتوانند بسیاری از یک نوع نوستالژی را تجربه کنند و شاید نه نوع دیگر. آنها پدیده های نسبتاً غیر همبسته یا مستقلی هستند. آنها یک چیز نیستند.
لونا: تحقیقات شما نشان داده است که نوستالژی میتواند یک نیروی تثبیتکننده باشد و در زمانهای تغییر و گذار به ما آرامش دهد. ممکن است کمی بیشتر توضیح دهید؟
باچو: بله، تغییر میدهد، چه تغییر خوب باشد چه تغییر منفی. می دانیم که استرس زا است. درک تغییر بسیار دشوار است، زیرا به نوعی، در سطح روانی بسیار عمیق، تغییر ما را تهدید می کند. این کمی ترسناک است زیرا ما 100٪ مطمئن نیستیم که بتوانیم آن را کنترل کنیم. یکی از مهمترین جنبه های یک انسان سالم این است که این حس را داشته باشید که کنترل امور را در دست دارید. وقتی همه چیز شروع به تغییر می کند، چه بسیار اساسی، مانند رویدادهای مهم زندگی یک فرد، ازدواج یا طلاق، شروع یک شغل جدید، بازگشت به مدرسه یا فارغ التحصیلی از مدرسه، داشتن حس نوستالژیک نسبت به گذشته باعث آرامش می شود. به ما یادآوری می کند که اگرچه نمی دانیم آینده قرار است چه چیزی را به همراه داشته باشد، اما آنچه می دانیم این است که می دانیم چه کسی بوده ایم و واقعاً چه کسی هستیم. این یک احساس بسیار آرامش بخش است. همچنین خاطرات زمان هایی را که بدون قید و شرط پذیرفته شدیم و دوست داشتیم را تحریک می کند. این پدیده ی بسیار آرامشبخشی است، زیرا میدانیم زمانی در زندگی وجود داشت که مجبور نبودیم عشق خود را به دست بیاوریم، یا لیاقت آن را نداشتیم زیرا مقدار مشخصی پول به دست آوردهایم یا در مکان خاصی موفق بودیم. به عنوان مثال والدین یا خواهر و برادر یا دوستانمان ما را بدون قید و شرط دوست داشتند. زمانی که در زندگی شخصی خود دچار هر نوع آشفتگی می شویم، این احساس فوق العاده آرامش بخش است.
لونا: همانطور که اشاره کردید، وقتی در حال گذراندن یک تجربه ی سخت یا تغییر جدید هستید، ممکن است به خاطرات گذشته زیاد فکر کنید، آیا این درست است؟
باچو: قطعا. به عنوان مثال، بسیاری از مردم به شما خواهند گفت که اگر در یک مراسم بزرگ، فارغ التحصیلی، عروسی، جشن تعمید یک نوزاد باشند، اغلب اتفاقی که در حال رخ دادن است این است که تمام خاطرات نوستالژیکی که به آنها میرسد در ذهنشان هجوم میآورد. مربوط به این وضعیت باشد. وقتی والدینی در بین تماشاچیان نشسته اند و فارغ التحصیل شدن فرزندشان را تماشا می کنند، نمی توانند به یاد بیاورند که آن کودک چه زمانی کوچک بود و برای پوشیدن کفش هایش به کمک نیاز داشت و به این فکر می کردند که آن شخص چقدر در زندگی پیشرفت کرده است. نوستالژی به نوعی مانند اندازه گیری است. این روشی است که ما چیزها را پیگیری می کنیم، پیشرفت را در طول زندگی، نه فقط برای خود، بلکه حتی برای سایر افرادی که به آنها بسیار وابسته هستیم، زیر نظر می گیریم.
لونا: میخواهم آن را کمی از سوی دیگر ورق بزنم و در مورد فضای سیاسی امروز که بسیاری از مردم در آرزوی بازگشت به «روزهای خوب گذشته» در ایالات متحده هستند صحبت کنم. این به شما به عنوان یک پژوهشگر نوستالژی چه می گوید؟
باچو: چند چیز را به من می گوید. اول از همه، افراد مختلف به دلایل مختلف چنین حس آرزوی روزهای خوب گذشته را دارند. فرض کنید، فردی که به اندازه ی کافی بزرگ است که مثلاً دهه ی 1950 را گذرانده باشد، ممکن است در واقع یک نوستالژی شخصی را تجربه کند، زیرا به یاد می آورد که خود و خانواده اش تعطیلات را جشن می گرفتند، یا مدرسه رفتن در آن چگونه بود. اواسط دهه ی 1950 این پدیده برای یک فرد جوان تر، به عنوان مثال، یکی از اعضای نسل هزاره بسیار بسیار متفاوت خواهد بود. برای آنها، این یک نوستالژی شخصی نیست، بلکه تاریخی است. در تحقیقات من، نوستالژی تاریخی نشان می دهد که به احتمال زیاد ناشی از نارضایتی از زمان حال است. اگر مردم به هر دلیلی از وضعیت امروز ناراضی باشند، احتمالاً در آن زمان این حس را تجربه می کنند که اوضاع در گذشته بهتر بوده است. اینکه آنها تا چه اندازه باید از نظر آرزویشان پیش بروند، می تواند به میزان آگاهی آنها از تاریخ بستگی داشته باشد. برخی از این ها از طریق داستان های پدربزرگ و مادربزرگ و برخی از آن ها از طریق فیلم هایی که مردم تماشا می کنند یا حتی ادبیاتی که خوانده اند منتقل می شود. برای مثال، کسی میتواند شیفته ی دورهای از تاریخ مانند روزهای ویکتوریایی شود، نه به این دلیل که آشکارا آنها را گذراندهاست، بلکه به این دلیل که در ادبیات و فیلم به نوعی رمانتیک و ایدهآل شدهاند. چنین پدیدهای با کسی که میگوید، فکر میکنم امروز زمان بسیار پر استرسی است، بسیار متفاوت است و وقتی بزرگ شدم، فکر میکنم استرس کمتری داشت. دلیل آن این است که خاطرات ما وفادار نیستند. آنها دقیق نیستند که اوضاع واقعاً چگونه بوده است. آنها برداشت های ما هستند از اینکه اوضاع در گذشته چگونه بوده است.
لونا: شما می خواهید کمی بیشتر بسط دهید. آیا فکر میکنید مردم دقیقاً روزهای خوب گذشته را به خاطر میآورند، زیرا ممکن است بسیاری از شما بگویند زندگی شما بدتر است، و این همان ایالات متحده است که از آن صحبت میکند، بدتر از 60 سال پیش است، در دهه ی 1950 زرق و برقآور است. این لحظه ی ایدئال در زمان احتمالاً در نمایشی مانند Leave It to Beaver یا چیزی شبیه به آن جاودانه شده است. وقتی به آن فکر می کنید، تجربه ی دهه ی 1950 برخی از مردم آمریکا احتمالاً شگفت انگیز بود، اما تجربه ی افراد دیگر در آن زمان احتمالاً وحشتناک بود.
لونا: من فکر می کنم سفیدپوستان آمریکایی دهه ی 1950 را به یک شکل تجربه کردند. رنگین پوستان آن را به شیوه ای کاملا متفاوت تجربه کردند. زنان آن را به گونه ای تجربه کردند، مردان به گونه ای دیگر. آیا می توانید کمی بیشتر در مورد آن صحبت کنید، مثلاً آیا ما امروز بیش از حد آن دوره زمانی را در این کشور رمانتیک می کنیم؟
باچو: این یک سوال عالی است. ما دههها تحقیق شناختی داریم که نشان میدهد پیشفرض کلی این است که خاطرات دقیق نیستند و این برای همه ی انواع خاطرات صادق است. وقتی به بازیابی خاطرات فکر می کنیم، برای مثال، اگر می خواهیم آنچه را که در مورد دهه ی 1950 یا هر دوره ای از تاریخ که در آن زندگی کرده ایم، به خاطر بسپاریم، می توانیم بسیار انتخابی باشیم. وقتی به یک دوره ی زمانی در جامعه فکر میکنید، اجزای زیادی در آن وجود دارد. یک فرد ممکن است برای آن زمان نوستالژیک باشد، اما به چیزهایی مانند نژادپرستی یا تبعیض یا حتی درگیری فکر نمی کند. به عنوان مثال، بچههایی که در دهه ی 1960 هیپی بودند، و وقتی نوستالژیک وودستاک میشوند، ممکن است واقعاً به تظاهرات ضد جنگ و برخی خشونتهایی که در آن زمان رخ داد فکر نکنند. آنها در حال انتخاب بخش های آن هستند. آنها ممکن است به این فکر می کنند که اوه، من در آن زمان دوستی های فوق العاده ای داشتم یا ممکن است به برخی از روابط عاشقانه ی اولیه ی خود فکر کنند. ما انتخاب می کنیم. فرآیند حافظه نه تنها انتخابی است، بلکه تا حدی مخدوش می شود. ما هر از گاهی چیزها را ایدئال می کنیم. به هر حال، این یک شمشیر دو لبه است، زیرا همانطور که می توانیم ایدئال سازی و رمانتیک سازی کنیم و در نتیجه دقت خاطرات را مخدوش کنیم، می توانیم به سمت دیگری برویم. یکی از دلایلی که نوستالژی را بسیار جذاب میدانم این است که به دلیل کاربردهای بالینی، علاقهمندم که تحقیقات نظری در آزمایشگاه را به تجربیات زیسته ی افراد مرتبط کنم. برخی از افراد وقتی به یاد گذشته می افتند، متوجه می شوند که خاطراتشان به سمت دیگری می رود. آنها همیشه به جنبه های منفی فکر می کنند. سپس ممکن است آن را تحریف کنند و بگویند: "اوه، در کودکی، پدر و مادرم مرا دوست نداشتند. آنها به من اسباب بازی نمی دادند. آنها با من بسیار بد رفتار می کردند. دوستانم مرا مورد آزار و اذیت قرار می دادند." با مرور یک نوار ویدیویی از دوران کودکی آنها، ممکن است متوجه شویم که لزوماً کاملاً دقیق نیست. دوران کودکی آنها ممکن است با دوران کودکی خواهر و برادرشان تفاوتی نداشته باشد. این باعث می شود ما یک سوال بپرسیم. پس چرا برخی افراد به طور گزینشی گذشته را عاشقانه می کنند در حالی که دیگران در واقع جنبه های منفی آن را اغراق می کنند؟ این باعث شد تا در تحقیقات اولیه ای که انجام دادم تا حدودی به نسل ها نگاه کنم. من علاقه مند بودم به بزرگترین نسل نگاه کنم که بسیاری از آنها در دوران رکود بزرگ در کودکی بزرگ شدند. من با افرادی مصاحبه کردم که مشکلات مالی زیادی را تجربه کرده بودند. وقتی آنها از خاطرات دوران کودکی خود صحبت می کردند، در واقع از این حرف می زدند که فقط می توانند روزهای زیادی نان بخورند. با این تصور که آنها تشخیص میدهند دوران کودکیشان دوران محرومیت و سختی بوده است، باعث میشود که به نظر برسد بفهمیم آن روزها چقدر نوستالژیک میشوند؟ پاسخ به آن بسیار پیچیده تر از آن چیزی است که فکر می کردم. فکر می کردم آن افراد کمترین دلتنگی را خواهند داشت. معلوم می شود که احتمالاً به دو چیز بستگی دارد. یکی شخصیت یک فرد یا بهزیستی روانی او در وهله ی اول است. اگر دو نفر دارید که یکی از آنها در زندگی فعلی خود واقعاً خوشحال است و از نظر عاطفی به خوبی کار می کنند، او ممکن است برگردد و چیزهای بد را به خاطر بیاورد و سپس به آنها بخندد و بگوید: وای ما خیلی راه را طی کرده ایم، چون دیگر در آن روزها نیستیم؛ حالا ما یک جشن بزرگ شکرگزاری داریم و این همه غذا داریم؛ یادم می آید شش ساله بودم که غذای کافی نداشتم. در حالی که شخص دیگری که از چیزی مانند افسردگی یا اختلال اضطراب رنج می برد، او ممکن است به گذشته برگردد و به گذشته فکر کند و سپس اجازه دهد که این موضوع بیشتر او را غمگین کند نه اینکه در مقایسه با میزان پیشرفتش خوشحالش کند.
لونا: این واقعاً جذاب است. یکی از چیزهایی که من کمی بیشتر از آن لذت می برم، این است که چرا چیزی را اینقدر مثبت به یاد می آوریم، چیزی را اینقدر منفی؟ چون شما می گویید ممکن است به وضعیت روانی فرد و نحوه ی عملکرد او در زندگی بستگی داشته باشد. این بسیار جذاب است که چگونه می توانیم به یک تجربه نگاه کنیم و بگوییم، حتی اگر بد بود، می توانید به عقب برگردید و به یک تجربه نگاه کنید و روی جنبه های مثبت آن تمرکز کنید.
باچو: بله، دقیقا که جذاب است. من فکر می کنم که حداقل دو سطح وجود دارد که در آن شما می توانید این سوال را بپرسید. یک سطح زمانی است که شخصی در خلوت نشسته و فقط خاطرات را مرور می کند. در آنجا بسیار مهم است که در مورد وضعیت خلقی فعلی آنها فکر کنید. زیرا ما اثرات حافظه ی وابسته به خلق و خو داریم. وقتی غمگین هستید، بیشتر به خاطرات غمگین فکر می کنید. وقتی خوشحال هستید، بیشتر به خاطرات خوش فکر می کنید. در سطح دیگر، ما یک عنصر اجتماعی داریم و آن را یک تجربه ی اجتماعی میدانیم. اگر در حال معاشرت با دوستان هستید و خاطرات دوران دبیرستان یا دانشگاه یا هر چیز دیگری را به یاد می آورید. حالا، بسته به اینکه دوستانتان در آن محیط اجتماعی چه می گویند که ممکن است باعث شود مثبت تر یا منفی تر باشید. به نوعی، یک توصیه ی واقعا خوب برای افرادی است که شروع به احساس استرس یا تنهایی یا غمگینی می کنند. این بسیار مهم است که سعی کنید به سمت افرادی جذب شوید که بهترین چیزهایی را که می توانید از گذشته ی خود برای امروز به ارمغان بیاورید را تحریک می کنند. به عبارت دیگر، اگر کسی همیشه شما را با گفتن این جمله پایین می آورد: "یادت می آید زمانی که ما غذای کافی نداشتیم؟" آن شخص بر فرآیندهای بازیابی حافظه ما تأثیر می گذارد و بیشتر احتمال دارد که نوستالژی را به شکلی منفی تجربه کنیم. از سوی دیگر، اگر با افرادی معاشرت میکنید که در مورد زمانهای خندهدار و زمانهایی که اتفاق شرمآوری رخ داده میخندند، همه دوست دارند شرمآورترین لحظه ی خود را به اشتراک بگذارند. در آن محیط اجتماعی، وقتی شاد است و مردم نسبت به آن احساس خوبی دارند و درسهایی را که از آن آموختهاند، پیدا میکنند. حالا، این ممکن است بهترین خاطره ی نوستالژیک را به نمایش بگذارد.:
Speaking of Psychology: Does nostalgia have a psychological purpose? With Krystine Batcho, PhD: :AMERICAN PSYCHOLOGICAL ASSOCIATION: NOV2019
بیایید ببینیم در ایران خودمان، دوره های تاریخی را چطور به یادمان می آورند: از دوره ی پهلوی با کمترین امکانات مدرنیته، فقط روی شروع تولید و بیشتر واردات ماشین آلات و تکنولوژی غرب تاکید میشود و البته در کنارش خانم هایی که لباس های غربی میپوشند و در کاباره ها با مردها میرقصند درحالیکه از جمهوری اسلامی فقط یک سری آدم با لباس هایی که به غلط لباس های اعراب باستان معرفی میشند رونمایی میشود که مدام دارند درباره ی یک دوره ی موهوم خالی از تمدن مربوط به 1400سال پیش صحبت میشود و خیابان فقط وقتی دیده میشود که وسط آن، یک زن بی حجاب با چند مرد حکومتی ریشو درگیر حفظ حق خود برای شعار "زن، زندگی، آزادی" است. اگر این لاطائلات رسانه ای را از ذهنمان بزداییم و حال و گذشت8ه ی نزدیکمان را دقیق تر وارسی کنیم، میبینیم که در جمهوری اسلامی هم امکانات و سرگرمی های مدرنیته بسیار بیشتر است و هم حضور زنان در خارج از منزل. گذشته در حدی که به رژیم پهلوی مربوط شده باشد –و البته تاریخ باستان و قرون وسطای تخیل شده برای ایران قبل از آن هم باز بخشی از فرهنگسازی پهلوی و خود پهلوی است- در همان حدی است که یک ایدئولوژی وارداتی یهودی-مسیحی از شیطانی کردن هر جامعه ای انتظار دارد و البته به قرار فرهنگ اسطوره ای پیشین ماقبل یهودی که در تمام کشورها رایج است –چون همه به سقوط دوران باستان نزدیکند- این کاملا ممکن است. تصویر همه از بازگشت شیاطین یکسان است اگرچه کسانی درباره ی گذشته ی آدم ها صحبت میکنند که شیاطین را بخشی از خرافات معرفی میکنند؛ راهی مطمئن برای این که آنها که به راه پیروان خط دهنده ی جیزز کرایست میروند، خود را با زنده شدن خاطره ی شیاطین در ذهنشان، دچار دودلی نکنند.
موضوع گذر به قلمرو شیاطین با موضوع مردی که با جنبه ی زنانه اش همهویت میشود و خود را در زنان شناسایی میکند در یک موقعیت دروازه ای هماهنگ میشود. این مطلب به افسانه ی تموز خدای طبیعت برمیگردد که به خاطر همسرش عیشتار کشته شد و به جهان زیرین برده شد ولی عیشتار بعدا پشیمان گشت و برای نجات تموز، بر جهان زیرین طوفان فرو فرستاد. آدونیس نسخه ی سوری-یونانی تموز، بزرگ شده توسط ونوس (عیشتار) است و عیشتار هم مادرخوانده ی او است و هم معشوقه اش. ازاینجا تا تبدیل تموز به پرسفونه دختر دمتر راهی نیست. دمتر الهه ی طبیعت یونانی، نسخه ی دیگری از عیشتار یا ونوس است که توسط هادس فرمانروای دوزخ دزدیده میشود. در غیاب او دمتر، اینقدر گریه و زاری میکند که از کار روی طبیعت بازمیماند و طبیعت دچار خزان میشود بطوریکه زئوس دستور میدهد پرسفونه نیمی از سال پیش هادس و نیمی دیگر را پیش مادرش باشد که نیمه ی اول را جهان دچار خزان است و نیمه ی دوم را جهان دچار سرسبزی و طراوت گیاهی. این همان دو نیمه ی سال در دوران مرگ و رستاخیز تموز است که منشا داستان مرگ و رستاخیز عیسی مسیح نیز هست، با این تفاوت که این جا تموز با زن شدن در قالب پرسفونه به موقعیت قبلی عیشتار نزدیک میشود که خودش چون به جهان زیرین هبوط کرده بود، تموز را جانشین خود در دوزخ نمود و حالا در مقام یک نسخه ی مادینه ی عیسی مسیح، این کار را با مردان جوان به جای تموز میکند. بنابراین دروازه ی عیشتار در بابل، تمثیلی از دروازه ی دوزخ است و شیرها که تصاویرشان دروازه ی عیشتار را پوشانده اند جانوران عیشتار محسوب میشوند و نگاره ها و مجسمه هایشان طی بازسازی بابل در تک تک شهرهای بزرگ اروپایی، در سرتاسر اروپا و امریکا منتشر شده است.:
“Ishtar and tammuz”: Austen Petersen: Huffpost: 24nov2015
ارتباط تموز با دروازه، جای عیشتار به عنوان معشوقه ی او را با گیزیدا یا نین گیشزیدا عوض میکند. چون تموز و گیزیدا، دو دروازه با دروازه ی خدایان به جهان زمینی هستند و هر دو نیز محافظ درخت زندگی خوانده شده اند که یادآور درخت داستان دار باغ عدن در تورات است. گیزیدا یک خدای مذکر و شوهر خواهر تموز است ولی میتواند به زن هم تبدیل شود و این خصال با تشبیه او به مار شاخدار هم تکمیل میشود: تمثیلی که او را هم در مقام مار و هم در شاخ دار بودن با شیطان تطبیق میکند و در زن شدگی با حوا برای آدم که تموز باشد. گیزیدا میتواند با اساسارا خدای مار کرتی ها هم تطبیق شود چون این خدا در نام با لغت ایشاسارا به معنی معشوقه هم خانواده است.اساسارا با شیرها، اسب ها، اسفنکس (شیر-انسان) ها، کبوترها و ستاره ای محاط در دایره که در بین النهرین نماد زهره سیاره ی عیشتار است نشان داده میشد. او در گذرگاه های مارپیچ مارمانند تجلی میکرد که یادآور لابیرنت کرت در افسانه ی تزئوس هستند. آریادنه دختر مینوس (شاه کرت) محافظ دروازه ی این لابیرنت بود و تزئوس به کمک این دختر توانست مینوتائور هیولای گاو-انسان آدمخوار را درون آن لابیرونت بکشد. آریادنه بعدا به ازدواج دیونیسوس خدای رقص و سرخوشی درآمد که یکی از نسخه های یونانی تموز است. گیزیدا همچنین در مقام مار شاخ دار، به شکل اژدهایی توسعه یافته که سر و گردن مار شاخدار را روی بدنی با پاهای جلویی شیر و پاهای عقبی پرنده حمل میکند. این تصویر، قبلا مرکب نینازو خدای جهان زیرین بود که نین گیشزیدا هم بعدا پسر همین نینازو تلقی شد. اژدهایی با این شکل و شمایل، تجسم موشهوشو اژدهای مرکب مردوخ خدای اعظم بابل نیز شد. از طرفی گیزیدای زن شونده در مقام اژدها با تهامات الهه ی آبی که مردوخ او را کشت تا جهان را از جسدش ایجاد کند نیز قابل تطبیق است. بدین ترتیب، گیزیدا در حکم جهان مادی است که قهرمان او را سرکوب میکند تا به اطاعت خود درآورد. در ارتباط با قهرمان جهان زیرین، این، حکم غلبه ی نرگال بر اژدهایی به نام لابو یا کلابو را پیدا میکند. لابو به معنی شیر و کلابو به معنی شیرمانند است و این نشان میدهد که اژدها شکل تحول یافته ی شیر است. از داستان مربوطه چیز زیادی نمیدانیم ولی قهرمان اژدهاکش داستان، گاهی به جای نرگال، تیشپاک نام دارد که ظاهرا همان تسحوب خدای ختی آناطولی است. از او با لقب تارو هم یاد میشود که ظاهرا در اصل تارح به معنی غلبه کننده است و عنوان تارحون یا تارخون برای خدایان قدرقدرت ختی و اتروسکی از آن می آید. غلبه ی نرگال بر این اژدهای جهان زیرین، روایت دیگری از غلبه ی نرگال بر ارشکیگال الهه ی دوزخ و به اطاعت درآوردنش از طریق ازدواج با او است. پس از این ازدواج، نرگال که پیشتر خدای خورشید بود، عملا به فرمانروای دوزخ تبدیل میشود. بدین ترتیب، نرگال به عنوان خدایی که هم خورشیدی است و هم بر تاریکی حکومت میکند به یک پارادوکس تقسیم میشود که در دو شیری که از دروازه ها مراقبت میکنند ضرب میشود. همین دوگانگی را در دروازه های قدیم بابلی-آشوری گاهی در قالب دو گاو-انسان جلو دروازه می یابیم که نماد نینورتا خدای کشاورزی و موکل زحل هستند. نینورتا به مانند هرکول در یک سفر جنگی 12 خوان را از سر میگذراند که یکی از آنها یک اژدهای هفت سر است و قابل تطبیق با هیدرا اژدهای چند سری که هرکول او را کشت. هیدرا با یک صورت فلکی در آسمان تطبیق میشود. در نجوم بابلی، هم هیدرا و هم صورت فلکی مارمانند دیگری که بابلی ها آن را بشمو میخوانند با مار شاخدار گیزیدا تطبیق شده اند. رشد دوباره ی سر های هیدرا بعد از قطع شدنشان و نابودی قطعیشان در آتش سوزی باعث تطبیق آنها با گیاهان میشود که بعد از قطع شدن از نو و شاید به صورت انبوه تر رشد میکنند و این با خصلت درختی و گیاهی گیزیدا میخواند. در اساطیر یونانی، الهه هرا، هیدرا را فقط برای نبرد با هرکول پرورده است. علاوه بر آن، موقع نبرد هرکول با هیدرا، هرا خرچنگی را برای آزار هرکول میفرستد که هرکول، او را هم میکشد و به شکل صورت فلکی سرطان یا خرچنگ در آسمان قرار میدهد. این صورت فلکی، معمولا در آسمان شب دیده نمیشود و ازاینرو دروازه ای به جهانی دیگر تلقی میگردد. از طرفی نبرد هرکول با هیدرا نیز در جایی به نام لرنا اتفاق می افتد که یونانی ها آن را محل دروازه ی جهان زیرین میشمردند. بابلی ها صورت فلکی سرطان را "عللول" مینامیدند که هم به معنی خرچنگ است و هم به معنی لاکپشتی که در لاک خود فرو رفته باشد. در مصر، این صورت فلکی را با جعل یا سوسک سرگین غلتان تطبیق میکردند که در برج سرطان و همزمان با طغیان نیل، در کرانه های آب ها مشغول فعالیت و حفاری در زمین دیده میشد. جعل به خاطر چرخاندن سرگین، تجسم خپری بود: فرمی از آمون رع یا خدای خورشید در حال جابجا کردن قرص خورشید در آسمان. به طور رسمی، برج سرطان زمان انقلاب تابستانی و قرار گرفتن خورشید در اوج خود است و پس از رد شدن از این مرحله، شب پیوسته بر روز غلبه میکند و روز کوتاهتر میشود اگرچه امرزوزه برج سرطان موقعیتی برای وقوع انقلاب تابستانی در خود را ندارد. معمولا صورت فلکی هیدرا را به گونه ای قرار میدهند که سرش به برج سرطان نزدیک باشد و بتواند خورشید را در حال گذر از این برج، بگزد.:
HYDRA, CANCER AND THE SERPENT: ARATTA.WORDPRESS.COM
اینجا خپری را می یابید که بسیار به پتاح یا خالق صنعتگر سوسک مانند ساکن در جهنم نزدیک است و ظاهرا همان خورشیدی است که به تاریکی هبوط کرده و در معرض زهر آپپ قرار گرفته است. او در بازسازی انسانیش، نمادی است از تمدنی که به اوج خود رسیده و اکنون و در حالت زوال خود، پیوسته در اختراعات صناعتی پیشرفت میکند و امیدوار است صنایعش به او بخت اوج گیری دوباره و خروجش از جهنم به صورت خورشید طالع را بدهد. خدای خورشیدی به مرد علاقه مند به تکنولوژی تبدیل شده و آپپ به تمام زنان فتانه ای که باید از همه طرف مرد امروزی را بگزند و آسایشش را به لحاظ فیزیکی و روانی تهدید کنند. بهانه این است که ارواح نورانی مردها در دوزخ فقط به سبب خطر اژدها با هم متحد و بدل به پتاح شده اند. اما پتاح حاصله که در جایگاه هفستوس جا خوش کرده است، واقعا هیچ میلی برای خروج از جهنم و خلاصی از استرس اژدها ندارد و خود این اژدها هم از میلیون ها زن انسانی تشکیل شده که ظاهرا بیشترشان علاقه ای به استعفا دادن از مقام شیطانی اژدها ندارند. ظاهرا جادوی دروازه ی عیشتار، جادوی خیلی قوی ای است و حداقل تا وقتی که ایدئولوژی علمی راسلی، جادو را انکار و خارج از واقعیت وانمود میکند، جز "جادو" لغتی برای نامیدنش سراغ نخواهیم داشت.
مطلب مرتبط:
شیطان با نقاب کامپیوتر: کدام گذشته را سیاست نوستالژیک میکند؟!: قسمت اول