دراکولا در قلمرو اسلامی
نویسنده: پویا جفاکش
«شکست خون آشام ناتوانی او در درک فلسفه ی خون آشام است. "مغز کودکانه"ی او حاوی یک عقل قدرتمند است که قدرت فریبش میدهد.»
این، عبارت آغازین مقاله ی john s.schuler به نام philosophy of vampire مندرج در the imaginative conservative logo به تاریخ سوم سپتامبر 2013 است که در نقد رمان دراکولای برام استوکر نوشته شده است. نویسنده در ادامه جملات زیر را از قول جاناتان هارکر قهرمان داستان استوکر نقل میکند:
«اینجا هستم، پشت میز کوچکی از بلوط نشسته ام، جایی که در زمان های قدیم احتمالاً خانمی خوش اخلاق ، با فکر زیاد و سرخ شدن های زیاد، برای نوشتن نامه ی عاشقانه ی بدخلق خود نشسته بود. در دفتر خاطراتم به طور خلاصه تمام آنچه را که از زمان اسیر شدنم رخ داده است، می نویسم. این قرن نوزدهم با انتقام به روز میشود. و با این حال، تا زمانی که حواس من مرا فریب ندهد، قرون قدیم دارای قدرتهایی بوده و هستند که صرفاً "مدرنیته" نمیتواند آنها را بکشد.»
شولر در ادامه مینویسد:
«سفر سریع جاناتان هارکر، قهرمان داستان دراکولا ، به شرق "در میان سنتهای حاکمیت ترک"، تسخیر فاصله را به جای زمان و مکان توسط مدرنیته خراب میکند. بین این دو، به معنای واقعی کلمه یک دنیا تفاوت وجود دارد. او به عصر دیگری با زمان و مکان کیفی متفاوت سفر میکند. زمانی که باعث رشد یک دوره به عنوان یک فرهنگ می شود بسیار غنی تر از انتزاع فیزیکدانان است:
"آنها می گویند افرادی که نزدیک به مرگ هستند، عموماً در هنگام تغییر به سحر یا در نوبت جزر می میرند. هرکسی که وقتی خسته است، و انگار به پستش گره خورده، این تغییر جو را تجربه کرده است، می تواند آن را باور کند. به یکباره صدای شوم خروس را شنیدیم که از هوای صاف صبحگاهی با صدایی پیش از طبیعت بیرون آمد. " (جاناتان هارکر)
هارکر وارد دنیایی می شود که رویدادهای طبیعی هدفی دارند. با تغییرات خورشید و جزر و مد، شر افزایش می یابد و از بین می رود. ریتم های زیستی دارای قدرت مقدس هستند. اقدامات هدف نهایی را دارند. بنابراین دراکولا هیچ حادثه ای ندارد. شکار خون آشام از فرهنگ دوستی ناشی می شود. بنابراین روایت آن شرح مکتوب این چیزهایی است که با هم رشد کرده اند و به درستی بوم شناسی نامیده می شود. دوستی لوسی و مینا خانواده ی هارکر را به دوستان جان سوارد پیوند می دهد و رابطه اصلی رمان است. عشق، از جمله دوستی، از جزئیات رشد می کند. دسیسه های دراکولا کلی هستند. یعنی از اصول کلی یا بهتر بگوییم زایشی تبعیت می کنند. او به دنبال ورود به انگلستان از طریق یک وکیل است و جای آقای هارکر ارشد و دچار به نقرس را می گیرد. ویژگی های احتیاط و سکوت جاناتان هارکر در دوران زندان به خوبی به او کمک می کند. او اصل شجاعت رمان است. سودمندی هارکر برای دراکولا قطعی است. او یک وکیل است که مجوز انجام معامله ی تجاری را دارد و به عنوان یک مرد، برای خون آشام های زن اشتها آور است. خطری که او ایجاد می کند خاص است. از طریق مجله ی او است که غنی ترین منبع اطلاعاتی درباره ی کنت دراکولا در اختیار خواننده قرار می گیرد. شکار لوسی توسط دراکولا فرصت طلبانه است. او به سمت قبر خودکشی کشیده می شود، مکانی که لوسی به دلیل منظره ی زیبایش از آن لذت می برد. ملاقات دراکولا و لوسی در چنین چهارراهی مناسب است، زیرا خون آشام در تقاطع زیبایی و زشتی شکار می کند. عشق خون آشام ماهیتا مصرف کننده است.»
آری. دراکولا مصرف کننده ی صرف است و با مصرف، طعمه اش را نابود میکند. دقیقا همین مسئله هست که شرقی را که هارکر توصیفش میکند مهم مینماید. تمام ادبیات به کار رفته تا اینجا ملهم از پاگانیسم شرق ترکی-تاتاری است که همانطورکه هارکر میگوید مدرنیته نمیتواند آن را از بین ببرد ولی آیا نمیتواند آن را به خدمت بگیرد؟ برای این کار، کافی است که نماد شرق بر نماد غرب دژم خو پیروز شود و آن هم یکی از کثیف ترین، وحشی ترین و تهوع آورترین غرب های ممکن. دقیقا به همین خاطر است که قهرمان درام استوکر، دراکولا نام دارد چون همنام ولاد تپس پادشاه خوناشام ترانسیلوانیا است که در جنگ صلیبی علیه عثمانی های مسلمان دست داشت و طی آن، جنایات فجیعی رقم زده بود. انتقال هویت او به یک خوناشام مرکزی مذکر که لشکری از معشوقه های خوناشام مادینه را گرد خود جمع آورده، هوشمندانه است. این خوناشام های ماده، در ترکیب خود از خشونت و شهوت، تصویرگر زن جادوگر به عنوان جنبه ی وحشی و سرکوب شده ی زن هستند. نیکولاس دو ور، در کتاب "افسانه ی اژدها" مینویسد: در ایتالیای قدیم، لغتی که معادل witch (جادوگر) به کار میرفت استرژا بود، عنوانی که با لغت استروژن به معنی هورمون زنانه مرتبط است. استرژاها کاهنه های کیش الهه ی ماه موسوم به دایانا بودند و در ماه کامل برای او قربانی های خونین میدادند. الهه ی ماه خون دوست داشت و این به خونریزی عادت ماهانه ی زنان تحت چرخه ی ماه مربوط میشد. به همین دلیل، حیوان الهه پلنگ بود که شکارش را با بریدن گردن او میکشد و خونش را می آشامد. این فکر، ریشه ی قانون کشتن شرعی حیوانات با ذبح کردن است. پلنگ علاوه بر دایانا جانور باخوس، دیگر خدای طالب قربانی های خونین نیز بود و باخوس کاهنه های زنی موسوم به مئنادها داشت که در خوی وحشی خود، منشا استرژاها و ویچ ها بودند. آیین های مربوطه همراه با اسکیت ها از شرق آمده بودند و خود اسکیت ها که توتمشان گرگ بوده، در کشتن وحشیانه ی دیگر مردمان، به آدم-گرگ متشبه میشدند. اسکیت ها نه فقط جانوران بلکه آدم ها را هم سر میبریدند و سرهای بریده ی روسای دشمنان را به نزد شاه خود میبردند چون تصور میکردند روح آدم ها در غده ی پینئال مغز در سر قرار دارد و با آوردن سر دشمن، روح دشمن را به خدمت قبیله درآورده اند. قرن ها بعد دکارت هم محل روح را غده ی پینئال میخواند و تانترای یوگا نیز هنوز این عقیده را تکرار میکند ضمن این که غده ی پینئال را در متون خود "سر قو" مینامد و از این طریق، به نقش قو ها در افسانه های شوالیه ای معنی میدهد. پارس ها که در متون یونانی تا حدود زیادی از روی اسکیت ها بازسازی شده اند، سرهای بریده ی دشمنان را به نمایش عمومی میگذاشتند و در موارد خیانت های سنگین، سر مجرم را چنان با له کردن بین دو سنگ نابود میکردند که مطمئن باشند اثری از روح شرور او در محل به جا نمیماند. در مسیحیت نیز این اعتقادات در افسانه های شهدا به جا مانده ازجمله در داستان سنت کولومبای یونا در بریتانیا که سر شاگردش را که توسط کافران کشته شده بود برید تا با خود از محل در ببرد و خون آن سر به او برکت داد و در بازگشت خود موفق شد. بنا بر نوشته های یونانی-رومی، اسکیت ها از جمجمه های دشمنانشان کاسه میساختند و در آن شراب می آشامیدند. در صورت مسیحی این باور، کاسه ی سر خونین، حکم جام شراب را می یابد و در روایت مسیحی خود، تبدیل به گرال مقدس حاوی خون مسیح میشود. ازآنجاکه عیسی مسیح، بازتکرار یحیای تعمیددهنده است، گرال نیز در حکم سر بریده ی یحیی است. کاسه همچنین نماد مهبل زن و محل خونریزی عادت ماهیانه ی او است و این گونه است که سر بریده تبدیل به جام مقدس، و جام مقدس پر خون تبدیل به بچه های عیسی که در شکم مریم مجدلیه هستند و نسل او را در اشرافیت اروپایی ادامه میدهند میشوند. اما با کشته شدن دراکولای اشرافی به عنوان خدای زنده و تجسم شرارات اشرافیت خونی اروپایی، و انتقال سر بریده ی او به پایتخت مسلمانان در قستنطنیه، روح او نیز به مسلمانان و دینشان منتقل میشود:
“the dragon legacy”: Nicholas de vere: the book tree of san diego: 2004: P77-80
عجب استعاره ی وحشتناکی؟ در قرن بیست و یکم، مسلمانان افراطی، مسیحیان را سر میبرند و جنایات وحشیانه مرتکب میشوند تا اروپاییان با دیدن نیمه ی سرکوب شده ی خود در شرق، کامل شوند و بر شرارت خود فائق آیند. این تصویر همانقدر نسبت به مسلمانان توهین آمیز است که نسبت به مسیحیان. ولی مسلمانان و مسیحیان، هر دو با پذیرش قربانی شدن خونین یحیی و مسیح و تمام کپی های تهوع آور مسیحی و مسلمان آنها، این لعنت و توهین را از صمیم قلب به جان خریده اند و به دلیلی نامعلوم، تا حالا متوجه این نشده اند که چرا باید قهرمانان مقدسشان مثل حیوانات بمیرند وقتی خودشان برای فحش دادن به هم، از لغت "حیوون" استفاده میکنند. آیا این همان «مغز کودکانه» ی "دراکولایی" نیست که «قدرت» فریبش داده است؟
اجازه دهید پاسخ را از لای ادامه ی مقاله ی شولر ردیابی کنیم:
«دراکولا جای خود را در دنیایی می گیرد که در آن امر خاص، قدرت مناسب خود را دارد و اتمیسم در نهایت بی ربط است. برای درک متافیزیک دراکولا ، ابتدا باید جنبه های دانسته شده ی دراکولا را درک کنیم. برای درک مخلوق، باید بفهمیم که او چه چیزی را درک کرده است و اساساً چه چیزی را اشتباه درک کرده است. رمان در نقاط کور مدرنیته می گذرد. از گوشه های تاریک ممکن است خطای این خون آشام کاملاً مدرن را مشاهده کنیم. مدرنیته عصری است با مقاصد و شیوه های فکری مشخص. واکنشی به قرون قدیم که ظاهراً تا امروز قدرت خود را دارند. خواهیم دید که آناتومی تفکر مدرن کلید فلسفه ی خون آشام است. اصطلاح "مدرن" در لاتین به معنای "هم اکنون" است. ناپایداری، دوران را تعریف می کند. اعتماد به پیشرفت اجتناب ناپذیر، که در اندیشه ی مدرن فراگیر است، این پارادوکس را حل می کند. مدرنیته به عنوان یک واقعیت، منطقاً به پیش بینی حال از آینده بستگی دارد. هر "اکنون" متوالی به بهترین وجه مدرنیته را مشخص می کند. تاریخ مدرن تاریخ آینده است. این توصیف نیاز به توضیح دارد. دوره های گذشته نیز مفاهیمی از تاریخ مترقی را در خود داشتند. وجه تمایز مفهوم مدرن پیشرفت، درک ابزاری آن از تاریخ مترقی است. پیشرفت مدرن بهبود سیستماتیک و هدفمند ابزار توسط ابزار است. استفاده ی سیستماتیک از سازها خود یک ابزار است. ما این سیستم های ابزاری را "تکنولوژی" می نامیم. مدرن ها به طور غریزی می فهمند که دست برداشتن از نوآوری، به معنای از بین رفتن وجود است. آگاهی ما از این وابستگی ما را به نظاممندی خودآگاهانه عادت میدهد. "سیستم" یک اصطلاح انتزاعی است. انتزاع الگوهایی را از چیزهای مشاهده شده یا شهودی ترسیم می کند، آنها را بر اساس مشترکات با هم طبقه بندی می کند و طبقه را به عنوان همه ی چیزهایی که دارای این مشترکات هستند تعریف می کند. تجرید، پسینی است از آنچه از آن انتزاع شده است. این انتزاع سیستماتیک به عنوان میانبری برای استدلال تکراری مفید است، اما به جای متافیزیکی، تکنولوژیکی است و عادات ذهن فرد را شکل می دهد. این شیوه ی سیستماتیک تفکر، خود را در تفسیر علمی طبیعت نشان می دهد. عجیب است، برای درک علوم طبیعی، ابتدا باید ریاضیات را در نظر بگیریم، پارادایمترین و کمتعارفترین علم. ریاضیات مانند خود مدرنیته فرآیندی تکراری است. ریاضیدانان نمونه های خاصی از اشیاء ریاضی را به منظور ترسیم ویژگی های کلی مطالعه می کنند. عناصر یک کلاس ریاضی منحصراً به دلیل دارا بودن ویژگیهای تعریفی آن هستند. تمام خصوصیات بیشتر مربوط به آن کلاس باید از اینها استنتاج شوند. این تعمیم قیاسی مبتنی بر کلاس کافی نیست. ریاضیات، که صرفاً در نظر گرفته میشود، صرفاً با عدم تناقض اداره میشود و هیچ ارتباطی با دنیای بیرونی ندارد. فرم معنای آن است. همه ی علوم دیگر برای معنای خود به جهان خارج ارجاع می دهند و همچنین باید بین طبقات پدیده ها و مقولات انتزاعی مطابقت داشته باشند. این مطابقت، فرضیه ی قابل آزمون و پیوند بین عقول محض و تجربی است. با توجه به ویژگی های تعریفی برخی از کلاس ها، پیامدهای خاصی به صورت قیاسی به دست می آیند. درستی نظریه، سازگاری رابطه بین طبقات منطقی و پدیدار است. این سازگاری را نمی توان به طور مطلق ایجاد کرد زیرا تجربه نمی تواند هر عنصر طبقه ی پدیداری را پوشش دهد. علم در برخورد با موارد کمیاب مشکل ساختاری دارد. فرضیه ی تایید شده، رابطه ای است بین امر منطقی و امر مشاهده شده، نه قابل مشاهده. بنابراین، مفهوم علمی طبیعت، مشاهده شده است، هر چند به امر قابل مشاهده میل دارد. برای اهداف تکنولوژیکی، ارزش مطالعه ی این پیامدهای سازگار و در نتیجه قابل پیش بینی را به سختی می توان انکار کرد. در واقع، تا آنجا که طبیعت گرایی یک فرضیه ی علمی است، از نظر تجربی صحیح است. با این حال، منطقاً غیرممکن است که طبیعتگرایی را به طور گستردهتر تفسیر کنیم و در عین حال موفقیت تجربی را به عنوان نشانی از درستی آن حفظ کنیم. ناتورالیسم در نهایت یک فرض بسته است و تنها به این صورت است که میتواند تایید شود. نماد نقطه ی تغییر جهت روح است. باید یک مرجع داشته باشد و با آن تعریف شود. مثال بارز نماد، حرفی در الفبای آوایی است که به دسته ای از واج ها اشاره دارد. مرجع این نماد به وضوح نسبت داده می شود و بنابراین مصنوعی است. به عنوان یک موضوع روانشناختی، ذهن به صورت نمادین با مقولات سروکار دارد. نماد به اشتراکات بین عناصر دسته اشاره دارد. توانایی تفکیک جنبه های رسمی و تجربی علم به معنای متعارف بودن نماد است. در سیستم رسمی، نماد خود ارجاعی است. در ساختار تجربی، به چیزی که مشاهده یا فرضیه شده اشاره دارد. در هر صورت، تغییر جهت ذهن ناشی از رابطه ی صریح نماد با مرجع آن یا نتایج قیاسی آن است. علم به مجموعه ای از نمادها بسیار کوچکتر از پیامدهای منطقی آن کاهش می یابد. این نمادها اتم های منطقی هستند و نام خود را به این دلیل به دست می آورند که محتوای خود را ندارند، اگرچه ممکن است با پارامترهای مختلف رابطه ی عملکردی داشته باشند.
ساختار منطقی علم مستلزم وجود اتم های بی محتوا است. اگر هر یک از قوانین نمادین نمادی غیر مصنوعی را شامل می شود، یعنی ذهن ناآشنا را به چیز دیگری ارجاع می دهد، این مرجع یا ساده تر است، اتمیسم را نقض می کند یا خارج از سیستم رسمی، نقض بسته شدن است. علم به دنبال بسته شدن منطقی است و عدم وجود آن را به عنوان اولین نوع مرجع توضیح می دهد. امکان نمادگرایی طبیعی به طور کلی نادیده گرفته می شود. پیروی منطقی از این تلاش برای تعریف قانون طبیعت است. قانون طبیعت یک رابطه ی نمادین بین اتم های منطقی است که یک تبدیل منطقی را بر روی این اتم ها نشان می دهد که با پدیده ها سازگار است و به طور جهانی برای برخی از کلاس های از پیش تعریف شده قابل اعمال است. یک قانون طبیعت بسته است و به طبیعت اشاره نمی کند. اتم های منطقی بدون محتوا هستند اما به پدیده ای اشاره می کنند و از طریق فرآیند قیاسی به یک رابطه ی منطقی دیگر اشاره می کنند. این رابطه ی پایدار بین منطق درونی نظام علمی و روابط قابل اندازهگیری پدیدهها، فرضیه ی آزمایشپذیر است. ترکیب آن نمادین و محتوای آن فرم آن است. استدلال علمی در علوم انسانی مشابه است. علوم انسانی، یا انسانشناسی علمی، اغلب گونهای از ماتریالیسم را فرض میکنند، اما این همیشه در تحلیل آنها نقشی ندارد. انسان شناسان باید به اتم منطقی دیگری بسنده کنند و امکان تقلیل را به عنوان یک اصل بپذیرند. معمولاً آنها روی یک فرد انتزاعی می نشینند. این فرد خصوصیات را از طریق پارامترها تقریب می زند. بنابراین، این فرد عنصری از یک طبقه است تا یک موجود کاملاً خاص. این انسان شناسی تقلیل گرایانه را نه می توان در مفروضات خود تأیید کرد و نه انکار کرد، بلکه محدودیت های آن یک مشکل است. از آنجایی که هیچ مدلی نمی تواند همه ی پارامترها را محاسبه کند، نتیجه گیری مدل های علمی اجتماعی فقط طبقات را مشخص می کند. یعنی انسان شناسی علمی در عمل یا اصولاً نمی تواند جزییات را توضیح دهد. تجلی این محدودیت در تاریخ علمی به طور مستقیم ظهور میکند. خاص بودن اخلاق یک فرد برای انتخاب آزاد تنها زمانی معنادار است که درون زا باشد. تاریخ علمی نمی تواند تاریخ اخلاقی باشد و نمی تواند چیزی را توضیح دهد که عقل طبقه بندی نمی تواند پیش بینی کند. آیا می توان نمادگرایی طبیعی را نشان داد؟ هر نمایش رسمی نمادگرایی طبیعی شامل یک نماد مصنوعی است که ذهن را به نماد طبیعی به عنوان آن ارجاع می دهد. تعریف نماد طبیعی به عنوان چیزی که روح را به طور خود به خود به چیز دیگری ارجاع می دهد طوری است که این رابطه نه نسبت داده می شود و نه استنباط می شود، ما نمی توانیم وجود آنها را به طور رسمی نشان دهیم زیرا ربط دادن طبقه ی نمادهای طبیعی به برخی دستور زبان های نمادین، آن را دچار نمادگرایی مصنوعی می کند درحالیکه باید تجربه در حد کافی باشد. نماد طبیعی از واقعیت تداعی روانی ناشی می شود. اگر قرار است تفکر معنادار باشد، ارتباط نمی تواند تصادفی باشد. ارتباط واقعاً آزاد روان پریشی است. تفاوت اساسی بین نماد طبیعی و مصنوعی در این واقعیت است که نماد طبیعی به روح ادراک کننده ی خاص بستگی دارد. برعکس، نماد مصنوعی به معیارهای تولیدکننده ی کلاس بستگی دارد. بنابراین، اگر چیزی وجود داشته باشد که بتواند هر روح معینی را به مفهومی خارج از خود ارجاع دهد، آن نمونه ای از یک نماد طبیعی است...صحبت از علم طبیعی خون آشام بی معنی است، زیرا کنت دراکولا از طبیعت نیست. ون هلسینگ میگوید: "کسی که از طبیعت نیست، هنوز باید از برخی قوانین طبیعت پیروی کند، چرا ما نمیدانیم." هیچ موجود غیر طبیعی در علم طبیعت قرار نمی گیرد. علم طبیعی فقط موجوداتی را توصیف می کند که از همه ی قوانین طبیعت پیروی می کنند...میزبان جعبه های زمینی خود را غیرقابل سکونت می کند و بنابراین قوانین مقدس او را مقید می کند. با این حال، همانطور که ذکر شد، او به زمین مقدس برای استراحت نیاز دارد. هر علمی در مورد خون آشام باید تمام بخش های علوم طبیعی را که از آن قوانین طبیعت که او را مقید می کند، همه ی قوانین فراطبیعی که او را مقید می کند، ناشی شود، و بیشتر معنای طبیعی آن قوانین طبیعی را که او از آنها اطاعت می کند، درک کند. شکار موجودات عاقل توسط موجودات عاقل، یک انزجار غریزی را به همراه دارد، که دلالت بر این دارد که عقلانیت نیز دارای غرایز خاص خود است. اگر عقلانیت را به عنوان توانایی درک معنا، شاید حتی توانایی درک خود به خودی آن تعریف کنیم، شروع به دیدن منشأ این انزجار می کنیم. جنبه های حیوانی و اهریمنی خون آشام را نمی توان از هم جدا کرد زیرا هم دیو و هم خون آشام، شکارچیان موجودات منطقی هستند. یک موجود عاقل را نمی توان به عنوان یک نماد مصنوعی درک کرد. موجودات عاقل به طور غریزی سایر موجودات عاقل را دارای منزلت اخلاقی می دانند و بنابراین بیشتر هدف هستند تا وسیله. استثناهای ظاهری برده داری و جنگ، این قاعده را ثابت می کند، زیرا در برده داری و جنگ مردمان بدوی و نیز دموکراسی ها، هر دو با ضرورت غیرانسانی کردن اهداف خود - یعنی انکار عقلانیت آنها روبرو هستند. بنابراین، وقتی یک موجود عاقل، با درک کامل و صادقانه ی عقلانیت آن موجود، موجود عاقل دیگری را شکار می کند، فعالیت آن شیطانی است. انسان عاقل باید به فعالیت های حیوانی نیز بپردازد، به ویژه غذا خوردن و تولید مثل، اگرچه حیوانات به طور غریزی به این فعالیت ها می پردازند، اما انسان ها این فعالیت ها را به صورت تشریفاتی می پوشانند، یا بهتر است بگوییم، و بدون تعصب مدرن، انسان ها این چیزها را بیش از معنای طبیعی می دانند. بنابراین، مراسم ازدواج و ضیافت، هر دو جنبه ی عبادی دارند. خون آشام این تشریفات را شکار و منحرف می کند و در هم می آمیزد. او نیز با عبور از خطوط خونی تولید مثل می کند. او مقدسات را با مخلوط کردن آنها آلوده می کند. او نه با از بین بردن یک حیوان یا گیاه، بلکه با دخالت در نجات روح دیگری، خود را تغذیه می کند. انسان اعمال حیوانی خود را از طریق تشریفات تقدیس می کند و اذعان می کند که عقلانیت او به او اجازه می دهد تا معنای آنها را درک کند. خون آشام نیز منطقی است، اما او همان مقدسات را وارونه می کند و آنها را با نیات شیطانی القا می کند. بنابراین، هیچ جانورشناسی از خونآشام وجود ندارد، زیرا او به همان اندازه موضوع شیطانشناسی است. بدخواهی اولیه ی خون آشام امکان درک علمی ماهیت او را به معنای ماتریالیستی یا الهیاتی منع می کند. خون آشام خوب را درک می کند و آن را رد می کند. درک آن از خیر، امکان علم طبیعی ماتریالیستی خون آشام را تا آنجا که چنین علمی نمی تواند وجود شر اولیه را توجیه کند، منع می کند. از آنجایی که شر غیرطبیعی است، به معنای الهیاتی، علم کلامی خون آشام نیز نمی تواند وجود داشته باشد. خون آشام هیچ بسته ی منطقی ندارد. انحراف او از مقدسات طبیعی، نیهیلیستی است، به این معنا که معنای طبیعی آنها را منحرف و فاسد می کند. هیچ علمی درباره خون آشام دقیقاً به این دلیل وجود ندارد که او را نمی توان درک کرد مگر در منطق معنایی که او برای خنثی کردن آن تلاش می کند. به طرز متناقضی، تنها نوعی از جهان که خون آشام می تواند در آن وجود داشته باشد، جهانی است که معنای آن طبیعی و اولیه است. او قانون طبیعی را با سرپیچی از پارامترهایی که بر او می گذارد نشان می دهد. خون آشام بیشتر نشان می دهد که معنای ذاتی در چیزهای طبیعی وجود دارد. به طور خلاصه، احتمال انحراف نماد طبیعی دلالت بر وجود چنین نمادهای طبیعی دارد. خشونتی که بومشناسی خونآشام با بومشناسی وسیعتری انجام میدهد، مستلزم وجود هر دو اکولوژی است. بشر که ذاتاً ولایتی و متناهی است، فقط ظرفیت بسیار محدودی برای تشخیص اتفاق از طبیعی و درک رابطه ی اینها با ابدیت دارد. برای خودآگاه شدن یک دوره، دیدن این تمایز است اما لزوماً درک آن نیست. تناقض مدرنیسم این است که با تمام آگاهی اش از تمایز بین طبیعت و هنر، به خاطر اعمال هنر بر طبیعت، طبیعت را به نمادگرایی تبدیل کرد و در نتیجه آن را به هنری تبدیل کرد که مرز طبیعی را با محدودیت های مصنوعی یکی می کند. صرف تلاش برای جدا کردن طبیعت از هنر ما را وادار می کند که طبیعت را به طور همزمان بسیار گسترده و بسیار محدود تفسیر کنیم. به طور گسترده، به این معنا که طبیعت، به عنوان آن بخش هایی از جهان که از تغییر مصنوعی انسان در امان میمانند، تصور می شود که مبنای منطقی برای خود ساختگی فراهم می کند. و بنابراین، مطالعه ی آن مصنوع، مخصوص انسان شناسی، جزء رشته های فرعی علوم طبیعی محسوب می شود. به طور محدود به این معنا که فقط آن جنبههایی از واقعیت که بیشتر متمایل به روشهای علوم طبیعی هستند، جزء آن محسوب میشوند. خودآگاهی دوران مدرن ناشی از آگاهی آن از ظرفیت منحصربهفرد آن برای مصنوعیتی است که بر طبیعت اعمال قدرت میکند. بنابراین، خودآگاهی آن به معنای واقعی کلمه به این معنی است که توانایی خود را برای دور شدن از طبیعت درک می کند. سپس، یک پیش داوری اساسی مدرنیسم و در نتیجه یکی از ویژگی های تصادفی و دورانی آن، درک نادرست کیفیت دورانی خود است. سیستم آنقدر به عادت تبدیل شده است که به یک فرهنگ تبدیل شده است. خود را عصری دانسته است که شکاف بین طبیعت و هنر را به رسمیت می شناسد، اما این شکاف را اشتباه درک کرده است.»
پس، ما با یک موضوع غیر منطقی مدرن روبروییم که قرار است عمدا از جغرافیایی استعاری از مرز جهان های منطقی و غیر منطقی در تلاقی خاستگاه اشرافیت های اروپایی با شرق اسلامی –در این مورد اروپای شرقی- به پایتخت های وقت جهان های مدرن حمله کند. موضوع غیر منطقی از شرق می آید و چون با منطق مدرن قابل حل و فصل نیست مدرنیته ناچار میشود شق غیر منطقی جهان غرب را که در خرافات مسیحی متجلی است –مثلا خرافاتی که ون هلسینگ با آنها دراکولا را میکشد- را نگه دارد تا با آنها به جنگ جهان غیر منطقی خارج از بلوک غرب برود. ولی این چیزی بیش از یک سرگرمی است. باقی گذاشتن بلاهت قدیم در فرم به شدت مبتذل مدرنش، راهی است برای برجسته کردن درخشش علمی مدرنیته و نشان دادن این که مدرنیته قله ی تمدن است و چقدر باید زحمت کشیده باشدذ تا از خرافاتی تا بدین حد دیرپا و ابلهانه به حد فعلیش تکامل یافته و درحالیکه دیگران هزاران سال است نتوانسته اند از شر آن خلاص شوند، اروپایی به این مهم نائل آمده است و چقدر اروپایی ها که از وضع موجود ناراضیند باید ناشکر باشند که چنین پیشرفت قهرمانانه ای را در اروپایشان نادیده میگیرند. برای این که ثابت شود چقدر این خرافات کهنه اند و پیشرفت کند معرفت در اروپا چقدر در مقابل این سرسختی ریشه دار خرافات از خود توانایی نشان داده، تغییرات فرهنگی به سرعت و در عنفوان برجستگی مدرنیته، با داروینیسم گره میخورند و اعمال تغییر فرهنگی توسط اروپا در مستعمرات را یک پیشرفت چند دهه ای در تاریخ کند تحولات در شرقی بسیار کهن و ذات حیوانی گونه ای کهن تر به نام انسان معرفی میکنند. ایده ی ارتباط تغییرات فرهنگی با داروینیسم، با خود داروین متولد میشود. الکس مسعودی، دراینباره این عبارت از "تبار انسان" داروین را برجسته میکند:
«شکلگیری زبانهای مختلف و گونههای متمایز، و شواهدی که هر دو در طی فرآیندی تدریجی ایجاد شدهاند، به طرز عجیبی موازی هستند.»
مسعودی در ادامه مینویسد:
«این نقل قول از چارلز داروین، از یک سو، بین تکامل ژنتیکی گونه ها، و از سوی دیگر، تغییرات فرهنگی (یعنی تغییرات در اطلاعات آموخته شده اجتماعی، مانند باورها، دانش، ابزار، فناوری، نگرش ها، هنجارها، و همانطور که داروین ذکر می کند، زبان) خط ربط میکشد. این ایده مقدمه ی اساسی تکامل فرهنگی است: تغییر فرهنگی یک فرآیند تکاملی داروینی را تشکیل می دهد که ویژگی های کلیدی را با تکامل ژنتیکی گونه ها مشترک است. ظهور این دومین فرآیند تکاملی شاهد گسترش بیسابقهای از تکامل ژنتیکی بود که به ارگانیسمها اجازه داد تا سریعتر با محیطهایشان سازگار شوند و قویتر آن را ایجاد و شکل دهند. از دهه ی 1980، این تشابه بین تکامل ژنتیکی و فرهنگی توسط محققان طیف وسیعی از رشته ها در سراسر علوم اجتماعی، رفتاری و زیستی دنبال شده است... نظر داروین در بالا از زبان شناسان تاریخی زمان خود الهام گرفته شده است، که حتی قبل از انتشار کتاب "درباره ی منشأ گونه ها"طرحواره های درخت مانندی از زبان های موجود را به صراحت بر اساس فرض تبار مشترک می ساختند. اگرچه ایدههای "تکاملی"به روشهای رایج برای توصیف تغییرات فرهنگی در اواخر دهه ی 1800 تبدیل شدند، این ایدهها اشتباه گرفته شدند. بسیاری از محققان به اشتباه تکامل را به عنوان پیشرفت اجتناب ناپذیر در امتداد مراحل ثابت پیچیدگی فزاینده (مثلاً از وحشی گری تا بربریت تا تمدن) می دانستند که بیشتر از هربرت اسپنسر گرفته می شد تا داروین. همچنین در غیاب درک روشنی از ژنتیک، در مورد وراثت ژنتیکی و فرهنگی سردرگمی زیادی وجود داشت. نظریه ها اغلب به معنای واقعی کلمه لامارکی بودند، با ایده ها، مصنوعات و کلمات به نحوی که تصور می شد از طریق استفاده ی مکرر بخشی از خط نطفه شوند. به دلیل این سردرگمی، و همچنین استفاده ی نادرست از نظریههای نژادی شبه تکاملی برای اهداف سیاسی ناپسند، دانشمندان علوم اجتماعی اوایل قرن بیستم فرهنگ را جدا از "ارگانیک" اعلام کردند. علوم زیستی و اجتماعی راه های جداگانه ای را طی کردند و مفهوم تکامل فرهنگی، یا در واقع هر مبنای تکاملی برای رفتار انسان، از بین رفت. تا دهههای 1970 و 1980 بود که یک نظریه ی داروینی درست در مورد تغییر فرهنگی، ابتدا توسط کاوالی-اسفورزا و فلدمن و سپس بوید و ریچرسون تدوین شد. این نظریه شامل مدلهای کمی از ریز تکامل فرهنگی است که مکانیسمهایی را توصیف میکند که به وسیله ی آن تنوع فرهنگی از فردی به فرد دیگر منتقل میشود، و فرآیندهایی که این تنوع را در طول زمان در بین جمعیتها تغییر میدهند، "تفکر جمعیت" مشخصه ی رویکرد داروین است. در اینجا، "فرهنگ" تعریف میشود به "اطلاعاتی که می تواند بر رفتار افراد تأثیر بگذارد و آن را از طریق آموزش، تقلید و سایر اشکال انتقال اجتماعی از سایر اعضای گونه خود به دست می آورند". "انتقال اجتماعی"، "یادگیری اجتماعی" و "انتقال فرهنگی" به جای یکدیگر برای نشان دادن انتقال غیر ژنتیکی اطلاعات آموخته شده از فردی به فرد دیگر استفاده می شوند. "ویژگی فرهنگی"، "نوع فرهنگی" و گاهی اوقات "مم" برای اشاره به اطلاعاتی که منتقل میشود (مثلاً ایدهها، نگرشها، مهارتها) استفاده میشود. همه ی این اصطلاحات، پیچیدگی و هشدارهای عظیمی را پنهان می کنند. چنین ساده سازی نمونه ای از رویکرد مدل سازی است. این رویکرد از ژنتیک جمعیت پیروی میکند، که فرضیات سادهسازی (مثلاً جمعیتهای بینهایت بزرگ) را برای درک فرآیندهای تکاملی ژنتیکی پیچیدهای مشابه ایجاد میکند. سادهسازی در هر دو مورد، تاکتیکی است، با هدف درک فرآیندهای پیچیده بهصورت مقطعی و رسمیسازی استدلالهای کلامی.»:
Pursuing Darwin’s curious parallel: Prospects for a science of cultural evolution: Alex Mesoudi: pnas: july24,2017
شاید واقعا چند دهه مسکوت گذاشتن این ارتباط، بیش از این که خیرخواهی برای خلق در جواب سوء استفاده های نازی ها و مانند آنها بوده باشد، بیشتر فرصت دادن برای جا افتادن یک اشتباه عمومی بوده باشد. آن اشتباه این است که فکر کنیم تقلید از غرب و دادن جواز تغییر اجتماعی به او در ممالک دیگر، فقط یک مسئله ی ساده است و با پشت پا زدن به تمام ارزش ها به نفع غرب سر و تهش هم می آید و متوجه نباشیم که روی خوش نشان دادن به تغییر فرهنگی استعمار، یک آمادگی قبلی میخواهد که این آمادگی را هم معمولا آنهایی که به نام دفاع از سنت، غرب را به صورت سنتی در شرق بازتولید میکنند، ایجاد میکنند. اینها همان کسانی هستند که لاف میزنند جانشین مقدسینیند که قبلا غربیان تبهکار را شکست داده اندو به عنوان سند، سرهای بریده ی دراکولاها را نشان میدهند: سرهای بریده ای که روح دراکولا را از غرب به شرق می آورند.
تابلو باخوس اثر روسو فیورنتینو
مطلب مرتبط: