نویسنده: پویا جفاکش

در بخش اعظم دهه ی هفتاد، دهه ی فجر، جزو مناسبت هایی بود که در آن، برنامه ی کودک، بسیار شاداب و رنگارنگ میشد. سرودهای انقلابی در طول آن پخش میشدند درحالیکه علیرغم مناسبتی بودن، خشن ترین بیتشان حاوی جمله ی «شیشه ی عمر دیوو با هم زدیم شکستیم» در 1370 بود. یکیشان که تیتراژ برنامه کودک شبکه ی1 بعد از اخبار ساعت 14 در سال 1373 بوده، از همه معروفتر است و شعرش به این بیت ختم میشد:

جشن سرور و شادی، میون ما غصه نیست

جای همه شهیدان، تو جشن ما چه خالی است؟!

این ایام، سریال ها ی زنده و کارتون های مناسبتی هم داشت که اولین و بیشک مشهورترینشان، انیمیشن "خاله ریزه و قاشق سحرآمیز" است که اولین بار در دهه ی فجر 1371 پخش شد و سال بعد در دهه ی فجر 1372 نیز باز هر غروب پخش میشد. "مجید دلبندم" دومین ساخته ی رضا عطاران، که سریال شده ی یکی از آیتم های اثر اول او "سیب خنده" بود نیز اولین بار در دهه ی فجر 1377 پخش شد. انیمیشن های خارجی "گلبرگ ها" و "گریمی، سگ استثنائی" جزو آخرین انیمیشن های مناسبتی فجری بودند که در دهه ی فجر 1378 هر روز از شبکه ی 1 پخش میشدند. با همه ی اینها بیشک شبیه ترین انیمیشن فجری به حال و هوای انقلاب ایران، یک کمدی حماسی بود که اسمش را در دوبله ی فارسی، "جنگجویان شجاع" گذاشته بودند. قهرمانانش دو روستایی گاول باستان در دوره ی ژولیوس سزار بودند که با اشغالگران رومی میجنگیدند و همیشه پیروز میشدند. اسمهایشان را "اولیور" و "اوتو" گذاشته بودند و در دوبله ی فارسی (به مدیریت عباس نباتی)، تورج نصر و زنده یاد کنعان کیانی، نقش هایشان را صحبت میکردند. این انیمیشن سریالی، درواقع قطعه قطعه شده ی 3 انیمیشن سینمایی بود و دو تا دیگر از فیلمهایش را بعدا در 6روز اول نوروز 1377 هر کدام را در 3قسمت پخش کردند. بعدها فهمیدم که این دو قهرمان، استریکس و ابلیکس شخصیت های سلسله کمیک های معروف بلژیکیند که انیمیشن ها را از روی آن کمیک ها ساخته اند. آنها و هم محلی های بیسوادشان به خاطر داشتن حداقل امکانات در مقایسه با تجهیزات رومی، بسیار یادآور ایرانیان در مقابل استعمارگران غربی بودند. با این حال، چیزی که من خیلی دیر متوجهش شدم این است که قدرت روم و هر ابرقدرت دیگری با تلبیس خود فاتح در هیبت مغلوب همراه است و اعقاب اشرافیت رومی نیز با مغلوبین ازجمله ایرانیان چنین معامله میکنند.

همانطورکه موسی برای ورود به فلسطین ابتدا باید بر غولی به نام اوگ یا همان عوج ابن عنق غلبه میکرد روم نیز راه خود برای جهانخواری را با نابود قرطاگو یا قرطاجه یعنی همان ابرقدرت کارتاژ باز کرد. نام این شهر فنیقی در تونس کنونی را میتوان به "شهر حق" معنی کرد. با این حال، اوگ به جای حق یا خدا، به شکل یک غول پهلوان هم مجسم میشود و دلیل این امر مشخص است. خدای قرطاجه، هرکول ابرانسان و پهلوان بود و او را به نام "ملقارت" (ملک +قرط) یعنی شاه شهر میشناختند. انئاس بنیانگذار رم که پس از سقوط تروآ به دست یونانی ها به سمت غرب کوچیده بود قبل از ورود به ایتالیا در شمال افریقا به عشقبازی با دیدو ملکه ی کارتاژ روی آورده و در این راه سعی کرده بود حتی المقدور خودش را شبیه هرکول نشان دهد تا خداگون به نظر برسد و این جنگاورنمایی تا آخر با رومی ها ماند. درباره ی کلمه ی قرط به معنی شهر باید اضافه کرد که آن را به کلمه ی کلدانی "کراسو" به معنی خورشیدپرست مرتبط کرده اند که "کور" و "کار" نیز خوانده شده است. مصریان و آشوریان، به کلنی های فنیقی، "خرس" و "آخروس" میگفتند که تلفظ های دیگر قرط هستند. این کلنی ها چه در افریقا، چه در آسیا و چه در اروپا، پیرو تعریف سامی الاصل ولی تورانی "اشمون اسار" (فرمانروای آسمان) در نزد "ختو" ها شمرده میشدند که از شرق دور آمده بودند. خدای ختو های شمال خلیج فارس، "اروتروس" نامیده شده و از شرق آمده بود. تصور میشد آنها همان ختایی های تاتار و بنیانگذار تمدن چین هستند. متنی از "بروقش پاشا" تمدن بابلی ها را در ادامه ی تمدن یک قوم ماقبل کلدانی به نام سومری ها خوانده و گفته که زبان این قوم، به زبان کهن مردمان حبشه و پایتختشان مروئه نزدیک بوده است. ظاهرا این سومری ها که همان ختو ها تلقی میشدند با ختی های تورات تطبیق و به یک عامل بالانس قدرت در منطقه ی بین آشور و مصر شناخته شده بودند. نسبت تمام فرمانروایان کهن سوریه، فنیقیه، یهودیه و ترکیه از قول حزقیال نبی به یک پدر آموری و یک مادر ختی در سوریه رسانده و گاها اضافه میشد خواهران این ملکه ی ختی نیز در سامریه و سدوم قدرت گرفته اند. گروهی از سیخو ها یا مردم اهل شیخ شین های سامی پیرو این اشرافیت سامی-تورانی، برای نزدیکی و خدمتگزاری به آنها درصدد بازتعریف "یاهو" و "رحیم" –از خدایان سامی- به نفع مطامع جنگسالارانه ی این اشرافیت برآمدند. آنها که به نام خدایشان یهوه –که همان یاهو است- یهودی نامیده میشدند، در مرتبه ی کاهنان اسکوت ها یا تورانی های فاتح اروپا درآمدند و مسئولیت فرهنگسازی برای تمام تغییرات خوب و بد آتی در اروپا را به عهده گرفتند. یهودی ها در بین مردم، تصویری از جانشینان برحق خدا در زمین موسوم به "فلاحین" برساختند. فلاحین، قهرمانان خداگونه ای تصویر میشدند که در حاشیه ی تمدن های بزرگ، زندگی ساده ای داشتند ولی بدون وسواس، از فرمانروایان آن تمدن ها تاثیر میپذیرفتند و پاسداری میکردند.:

“rivers of life”: v2: j.g.r forlong:celephais press: 2005: p523-6

هرکول یا ملقارت نیز شخصیتی در این حد و اندازه بود. او که قهرمانیش را در هنگام چوپانی با کشتن –به تنهایی- شیری که قصد شکار گله ی مردم را داشت اثبات کرده بود، فردی حاشیه ای به نظر میرسید که برای دادن تاوان گناهانش،به خدمت شاهی درآمد و برای او 12کار خطرناک انجام داد که بعضیشان به نفع مردم بود و بعضیشان تنها برطرف کردن بوالهوسی های شاه. ظاهرا خدمت انئاس به ملکه ی کارتاژ درحالیکه درنهایت قرار است روم و کارتاژ دشمن هم شوند و کارتاژ به دست روم از بین برود، به معنی این است که روم در لاشه ی دشمن خود فرو رفته است درست مثل هرکول که شیر را میکشد و پوست آن را به تن میکند. البته هرکول بیشتر یک قهرمان یونانی دانسته شده و یونان هم ملت آموزگار روم لاتینی است و البته در قرون وسطی، منظور از روم، بیشتر ترکیه ی یونانی زبان بوزنطیه (بیزانس) بوده که تروآ در آن قرار داشته و در همانجا مغلوب یونانیان شده است. قبل از این که روم لاتینی بر روم شرقی یونانی، متقدم شود، بلیساریوس قهرمان بزرگ فتح اروپای جنوبی توسط رومی های قستنطنیه تلقی میشد و بیتینیای قستنطنیه منطقه ی فتح تروآ توسط یونانی ها به نظر میرسید. بزرگترین قهرمان تروآیی ها در زمان این آخرین جنگ آن، هکتور بوده که به دست آشیل یونانی کشته و جسدش به اردوی یونانی ها منتقل شده است. فومنکو، معنی این رویداد را همان انتقال تقدس مسیح وار و قهرمانی تمدن مرده به تمدن غالب میخواند و میگوید همیشه تمدن مغلوب است که به فاتح، تقدس میدهد. در این راه، فومنکو نام "ورسن گتوریکس" رهبر گاول ها در نبرد با ژولیوس سزار را ترکیبی از نام "ورتیگس" و "هکتور" میخواند و ژولیوس سزار را مظهر قدرت طلبی یونانی-رومی برداشت میکند. ورتیگس شاه ویزیگوت ناپل در نبرد با بلیساریوس شکست خورد و باقیمانده ی عمر خود را در زندان فاتح گذراند درست مثل ورسن گتوریکس. پایگاه ورسن گتوریکس و رهبران گاول، "آئلیسیا" نام داشت و این نام را فومنکو برگرفته از ترکیب نام های آشیل (قاتل هکتور) و "اولیس" (فاتح تروآ) میداند. چون پیروزی سزار بر این قلمرو، او را همپایه ی قهرمانان افسانه ای چون آشیل کرد. به نظر فومنکو، ژولیوس سزار (یعنی خداشاه) درواقع لقب خود بلیساریوس است و عامل خدایی او، همان انتقال دشمن خداییش ورتیگس یا ورسن گتوریکس، به پایتخت خود به مانند انتقال جسد هکتور به اردوی یونانیان است:

“empirico-statiscal analysis of narrative material and its applications to historical dating”: v2: a.t.fomenko: Kluwer academic pub: 1994: p277-8

با این حال، باید به مطلب فوق، این را هم اضافه کنیم که خود بلیساریوس نیز لقب و تقریبا به همان معنی ژولیوس سزار است. اصل این لغت، "بعل آسور" به معنی خدا-شاه و لقب نمرود پادشاه غول تبار و پهلوان بابل است. البته بلیساریوس شاه نبود و برای شاهی به نام ژوستینین میجنگید. ولی مرگ هر دو شخصیت به فاصله ی کمی از هم نشان میدهد ژوستینین به معنی مسیحی، باید لقبی برای بلیساریوس باشد که از او تفکیک شده تا سلسله ای از شاهان تداوم یابد درحالیکه شخصیت اسطوره ای او در بلیساریوس حفظ شده که پس از توطئه ای ناموفق علیه امپراطور وقت، کور شد و در رم به گدایی پرداخت. بسیاری از شخصیت های مقدس، به چنین سرنوشتی دچار شدند. سمسون پهلوان که نزدیکترینشان به هرکول است کمی قبل از اعدام کور شد، همینطور موسی بانی یهودیت (به روایتی)، پاول که مبشر مسیحیت در رم بود، و حزقیال نبی و اخیای شیلویی که هر دو، یهودی های فاسدشده در عهد داود و سلیمان را به بازگشت به راه خدا فراخوانده بودند. بر اساس بعضی برداشت ها از قرآن (49 : 3) عیسی مسیح نیز نابینا بوده است. یهودیان، بنا بر کتاب ملاکی (6-5: 4) مسیح را بازگشت ایلیای نبی تلقی میکردند و "ایلی" کاهن که نامش شبیه ایلیا است نیز –بنا بر کتاب اول سموئیل (2 : 3)- در اواخر عمر نابینا شده بود. تلفظ دیگر ایلی، "علی" است. در حدیثی از صحیح البخاری آمده که محمد، میخواست در جنگ خیبر، بیرقش را به کسی بدهد و همه دوست داشتند آن شخص، خودشان باشد. اما در کمال تعجب، آن شخص، علی انتخاب شد که چشمانش اشکال داشت. پیامبر به قدرت خدا، چشمان علی را شفا داد و ملت، علی را به فرماندهی پذیرفتند. عقیده بر این است که خدا ایلیا و انوخ را عمر جاویدان داده، چون در فرمانبرداری از قوانین خدا چون و چرا نمیکردند و خدا لازم میدیده همیشه چنین خادمانی باید زنده بمانند تا در وقت لزوم نیاز بیفتند. در این مورد، باید توجه داشت که شخص کور، نمیتواند فرماندهی نظامی را به عهده بگیرد و ناچار است تسلیم سرنوشت باشد و کور شدن بلیساریوس، او را از نمرود پادشاه به زاهد مسیحی تبدیل میکند. به نظر میرسد تاریخ رسمی، تلاشی برای تفکیک وجوه متفاوت این به قول جوزف کمبل «قهرمان هزار چهره» به صورت شخصیت های مختلف تاریخی بوده تا بتواند آنچه که فرهنگ سنتی مسیحی زده تاکنون به آن تن داده بوده را به نفع مقابل هم قرار گرفتن ملت ها در جهت ناسیونالیسم، متلاشی کند. تا این لحظه، مسئله سرسپردگی قهرمان محلی یا هرکول به سیطره ی معنوی کلیسای مسیح یا محمد بوده است و لازم بوده قهرمان تغییر شخصیت بدهد چون مبنای پرستش، به درستی از پهلوان محلی شروع میشده است. پهلوان، شکل ایدئال انسانی بود که میتوانست درندگان و اجنه و شیاطین و جادوگران و جنگجویان انسانی را که دیگر مردمان، زندگی روزمره ی خود را تحت الشعاع خطر آنها میدیدند شکست دهد.

پس شکست جولیوس سزار و ارتش روم از قهرمانانی به مراتب عامی تر از گتوریکس و البته لغایت تهی مغز و برهنه خوشحال چون استریکس و ابلیکس و هم محلی هایشان، گزاره ی طلبکاری مردم عامی از شاهان و قدرتمندتر به نظر رسیدن آنها از حکومت را میرساند، فکری که بسیار به انقلاب ایران نزدیک است و علیرغم تمام فحش هایی که مردم ایران نثار حکومتشان میکنند ولی هنوز حاوی وامداری ذهنی آنان به انقلاب است.

نکته ی جالب درباره ی این همترازی افسانه ی گاول و واقعیت ایران، قرار گرفتن هر دو آنها در دنباله ی شمال افریقا است. نه تنها فکر اسلام انقلابی، از اخوان المسلمین مصر در شمال افریقا و به واسطه ی شاخه ی سوری آن به ایران راه یافته، انقلاب الجزایر هم بسیار در استکبارستیزی ایرانی، الگو بوده است. عمرمختار قهرمان استعمارستیزی در لیبی که بر اخوان المسلمین مصر بسیار تاثیر نهاده بود بلافاصله پس از انقلاب، در فیلم سینمایی مشهور "شیر صحرا" اثر مصطفی عقاد، قلب های ایرانیان را ستایشگر خود کرد. از سوی دیگر، شمال افریقا و ازجمله لیبی قلمرو کارتاژ بود که گاول ها در همکاری با آن، تحت رهبری هانیبال به رم یورش برده بودند. اسپانیا نیز در همین مجموعه قرار داشت و گاول و اسپانیا هر دو قلمرو ویزیگوت هایی بودند که بلیساریوس با آنها در جنگ بود. سرنوشتساز بودن نبرد آنها در ناپل، دلیل دارد. این شهر، بندر بزرگ ایتالیا در تجارت با کارتاژ و اسپانیا بود. بررسی آثار باستانی مارسی در فرانسه نشان میدهد معماری و فرهنگ مربوطه ی آن در گاول به اصطلاح مروونژی، به اندازه ی اسپانیا به مرادف شمال افریقایی و از طریق آن حتی سوری خود نزدیک بوده است. اسپانیا، گاول و البته ناپل، زیرمجموعه ی باستانشناسی مدیترانه ی غربی قرار میگیرند در مقابل سرزمین های اروپایی ماورای آنها در شرق که زیرمجموعه ی باستانشناسی بیزانسی قرار میگیرند:

“the Merovingian world”: bonnie effors, Isabel Moreira: oxford press: 2020: P871

مروونژین های فرانک که گفته شده از سرزمین گاول ظهور کردند، خاستگاه خاندان های اشرافی کنونی اروپا و روم غربی اصلی یعنی امپراطوری رم مقدس –دربردارنده ی اتحاد پاپ رم با امپراطوران ژرمن- به حساب آمده اند و همانطورکه بارها درباره ی ارتباط نامشان با مروئه در افریقا شنیده ایم، به لحاظ باستانشناسی نیز دنباله ی اعراب افریقایی به نظر میرسند. دنباله ی این رابطه به "خمور" فرمانروای ختی تبار شخیم میرسد. به نوشته ی فورلانگ، روایات ادعا میکنند او اخوتی را بنیان نهاد موسوم به حوی یا آوی، که این اخوت، کم کم تمامی حکومت های عربی را متحد کرد. نام فرقه، از "حوا" فرم محلی لغت "هوها" به معنی حیات و زندگی کردن می آمد و این حوا به شکل یک الهه ی قمری در هیبت یک زن، شخصیت پیدا کرد. حوی ها زن را اهمیت داده، طرف قوای جنسی مرد و کامل کننده ی آن میخواندند. فورلانگ از قول عرب ها، حوی ها را شاخه ای از صابئین میخواند که به پرستش آلت جنسی نرینه روی آورده بودند و حوا یعنی جنبه ی زنانه ی خدایشان عاثتر را به صورت یک الهه به نام عشتاروت، زوجه ی او کرده بودند. آنها مبنای اخوت خود را شیث پسر آدم ابوالبشر از حوا میخواندند و او را شیخی تصور میکردند که به "تزور عالمیون" یعنی فرمانروای جهانیان تبدیل شد. وی سیث، ست، سوت، سوتخ و صدوق یا صادق نیز نامیده و به سبب تجسد در سنگ، معروف به "صخره ی اثیری" و "ست سنگ" شده بود. شاسوها که همان هیکسوس ها یا فرمانروایان عرب مصر باشند، او را بدان سرزمین بردند و وی درآنجا به فرعونی موسوم به "ست یکم" نامبردار گردید. این فرعون که انسانی با سر خر بود، بر سرزمینی به نام سیثا حکومت میکرده و تثلیث خدایان "آمون - فرا – ست" را مقرر کرده بود. ست که همان عاثتر پیشین پس از تجسد در جسم انسان بوده، به دلیل مدل زندگی انسانی خود، پس از مرگ به هیولایی تمساح گون موسوم به سوبک تبدیل شد و یهودیان که پیروانش بودند، او را در همین حالت، با خدایشان یاهو برابر نموده، شخصیت مسیح یا خدای انسان شده را از روی او تعریف کردند. پیدایش این روح خبیث و مادی مسلک، نتیجه ی تولد عاثتر از همسرش حوا یعنی جسمانیت و جهان فیزیکی بود که "ماتر" یعنی مادر نامیده و شخصیتا یک ونوس یا الهه ی شهوانی تصور میشد که فقط پرستندگان "کن پافیایی" توانستند این جرئت را داشته باشند که الهه شان را آشکارا نزدیک به مدل او مجسم کنند. ولی زنده ترین وابستگان به او تا دوران مدرن، الهگان جنسی و کشنده ی هندو بوده اند که فورلانگ، همه ی آنها را زیرمجموعه ی "یونی" یا جنبه ی زنانه ی شیوا –خدای نابودی و مرگ- طبقه بندی میکند. همانطورکه میتوانید انتظار داشته باشید این جناب شیوا در هیبت یک آلت جنسی نرینه موسوم به لینگام پرستش میشود. مضمون این افسانه ها بر مادی شدن تصویر خدا در نتیجه ی زیست جسمانی انسان استوار است. این وضعیت، کمک میکند تا حیات یا زندگی، یک مقوله ی کاملا مادی و صرفا وابسته به توالد و تناسل باشد که روح مردسالار و مردانگی پرست جنگاوران صرفا از برای آن، ناچار به اهمیت دادن به زنان است. در این تفکر، آب حیات درون غار ظلمانی، چیزی جز آب رحم درون مهبل زن نیست که "ژن" یعنی زاینده را که قبلا به معنی زن [و درواقع تلفظی دیگر از عنوان فارسی آن] بود، حالا قابل تحدید به محتویات رحم زن مینمایاند. پس حیات، بازیچه ی دست مردان حکومتگر آدمکش و نابودکننده ی طبیعت است چنانکه زنان بازیچه ی دست مردان هستند: چه برای عشوه گری و چه برای حفظ عفت (بستگی دارد حاکم کدام را اراده کرده باشد). فورلانگ، کن پافیایی را که اصل آنچه امروزه صرفا از ونوس یا الهه برداشت میشود شده است، همان آفرودیت الهه ی دلدادگی میداند که پاریس، شاهزاده ی تروایی با انتخاب او از بین سه الهه به عنوان زیباترین الهه و دادن سیب طلایی به جای سیب عدن آدم و حوا به او، هلن شاهزاده خانم یونانی را از طرف آفرودیت جایزه گرفت و فرار این زن شوهردار –آن هم همسر یک شاه یونانی- با پاریس، باعث جنگ تروآ و نابودی پاریس و شهرش شد. ("رودخانه های حیات": پیشین: ص521 و 9-527) فورلانگ، این خطوط را در قرن 19 و در زمانی مینوشت که عشرت های ونوسی از محافل سری سبت کابالیست ها به مهمانی های اشراف تلالو افکنده و آماده میشد تا در قرن بعد، جامعه ی عوام را درنوردد. لازم بود تا هرکول وفادار به حکومت، جای به استریکس و اوبلیکس درگیر با حکومت بدهد تا شاهی و اشرافیتی به رسمیت شناخته نشود که ولنگاری اخلاقی، حد و مرز تفاوت آنها با عوام باشد. یعنی انقلاب مثلا اخلاقی ایران، درواقع پیش درآمدی بر آزادی اجتماعی در ولنگاری ضد اخلاقی بود همانطورکه آستریکس و اوبلیکس ابله و خوشگذران، میتوانستند داعیه ی تداوم شورش گتوریکس علیه سزار را داشته باشند. سوالی که دراینجا پیش می آید این است که چرا گفته شده این فکر از قلمرو ختایی های شرق که شامل ایران است به غرب راه یافته وقتی ما آن را از مسیر سنی های غرب و مسیحی های غرب گرفته ایم؟ در پاسخ باید گفت اتفاقا این ادعا قطعا رگه ای از واقعیت دارد که اگر غیر از این بود، ایران این ظرفیت را نداشت که اولین شورش استعمارستیز اسلامی ولی همزمان مردمی بزرگ در قرن بیستم را با موفقیت اجرا کند و این همه سنی در دنیا از او تقلید کنند. ایران یک انبار باروت بود که اخوان المسلمین افریقایی و عقبه ی غربزده و مسیحی زده شان فقط فتیله ی آن را روشن کردند. کافی است فقط یک بار دیگر به لیست اسامی قدیسین همتراز شده با بلیساریوس دقت کنید. "علی" پیشوای شیعیان ایران، بد جور وسط آنها میدرخشد. تصویر مساوات طلب او در نهج البلاغه، خیلی به نفع همترازی اشراف و عوام ظاهر شده است.

به نظر بعضی از نویسندگان، وجه اشتراک تصویر علی با خوتی های چینی، از مرز مشترک اینان در مزار شریف افغانستان یعنی همان جایی می آید که در باور هزاره ای های تاتار تبار بومی، مقبره ی علی در آن قرار دارد. البته نسبت دادن این مقبره ی ناشناخته به علی به عقبه ی قبلی تقدس مزار شریف قدیم معروف به بلخ برمیگردد. این شهر، هم محل صومعه های نسطوری بوده و هم محل معبد بودایی بسیار مشهوری موسوم به "بهار". این کلمه تلفظ معوجی از لغت "ویهارا" به معنی معبد بودایی است که نام شهر بخارا هم تلفظی از آن است. در منابع مذهب جین، این معبد را "رادغارا" نامیده اند و این نام، درواقع معادل یکی از نام های هندی بلخ یعنی "راجا گراها" یا "راجا گارا" است. راجا یعنی شاه، و گارا یا قارا یکی از تلفظ های بومی نام قوم اوگری یا اویغور است. راجاگارا یعنی شاه اویغورها و اگر این نام دراصل عنوان معبد بودا بوده، این شاه باید بودا باشد. در منابع چینی، نام این شهر را "بیشی" ، "پیشی" و "ویشو" نیز نوشته اند که تلفظ دیگر "واسو" از خدایان هندو به نظر میرسد. نکته ی جالب این که واسو دوا را در منابع بودایی چینی، "بودایو" خوانده اند و همین نام که یادآور عنوان بودا است، در یک روایت چینی، روی شاه یوئه چی ها که به چینی ها اسب های اصیل میفروخت قرار دارد. به احتمال زیاد، یوئه چی ها همان "کویی چوآنگ" ها هستند که نامشان ترکیب لغت ترکی "کوچی" یعنی کوچگر با عنوان چینی "وانگ" به معنی شاه است (در مجموع یعنی شاه نشین کوچگر). در هوهانشو آمده که آنها در اثر غلبه ی شیونگنو های تاتار بر سرزمینشان در استان گانسو در چین، ابتدا به ووسون، سپس به "تا یوآن" (تاتارستان بزرگ) و سپس به "لانشی" (خولم) در جوار جیحون رفته اند و درآنجا شهر "فوهه" (بلخ) را ساخته اند. ناراین نوشته است که کویی چوانگ ها وارثان ساکنان کهن یانگ شائو در چین بوده اند که به سین کیانگ و سپس آسیای مرکزی رفته اند. احتمالا پس از این مرحله بوده که کویی چوآنگ ها به "یوئه چی" و "یوئه ژی" معروف شدند. "چی" و "ژی" هر دو معنی ناحیه میدهند و یوئه یعنی صومعه، که با توجه به اهمیت مذهب بودا در چین، منظور از صومعه، قطعا معبد بودایی بهار است. این مذهبی بودن ناحیه ی مربوطه، اهمیت بیش از حدی بدان داده و باعث شده از زمانی، بلخ به نام "دا شیا" خوانده شود. سابق بر آن، دا شیا مترادف با معنی لغوی آن یعنی "[سرزمین] بزرگ شیهو ها" بود. شیهو همان شیخ عربی و شاه فارسی است و در زبان چینی، معنی حاکم محلی میدهد چون حکومت های ماورای جیحون برای چینی ها دولت های محلی دور از هم به نظر میرسیدند. بلخ از میان آنها و به سبب سابقه ی مذهبیش، واسطه ی تجاری عمده بین چین و تمدن های دورتر در بین النهرین و مصر شده بود. جالب این که بلخ مستقیما با چین تجارت نمیکرد و بازرگانان قرقیز بودند که بین چین و بلخ مبادله میکردند. حتی هیچکدام از منابع چینی، از حکومت شاهان کویی چوآنگ در بلخ سخنی نگفته اند. برعکس بعضیشان نوشته اند که بلخ به تصرف "بومائو" یا "پومائو" حکمران شیدون در جنوب درآمد و پس از آن متحد این شاهک نشین بود. احتمالا نام این پادشاه باید با نامیده شدن بلخ به "بامیان" مرتبط باشد. مارکوارت محل شیدون را در دره ی پنجشیر دانسته چون این دره در قدیم گذرگاه اصلی مبادله ی کالا بین بلخ در شمال، و کشمیر و دیگر قلمروهای هندی در جنوب بوده است. به هر حال همین اعتبار مذهبی-تجاری بلخ که کار چینی ها بود باعث شد تا کویی چوانگ ها که ارمنی ها و هندی ها به آنها "کوشان" میگفتند به شکل قسیانی ها فرمانروایان ختایی بلخ دربیایند که "گوتیه" یعنی سرتاسر سرزمین بین هندوکش و جیحون در شرق تا کوه های زاگرس در مرز بین النهرین در غرب را تصرف کردند. شاخه ای از آنها به سبب پذیرفتن تمدن از تیگریس یا تیگلات که رود دجله است، موسوم به طخاری شدند و همانان شهر بلخ را بنا نهادند و فارسیان، آن سرزمین را به نام آنان طخارستان نامیدند. مورخین امروزی چون هنینگ و بیلی و پلیو این وجه تسمیه در مورد طخاری ها را قبول ندارند. هنینگ، نام طخاری را با لغت "توگریش" یا "طوغری" مقایسه میکند که مخفف آن، همان توری یا تورانی است. وی این لغت را به دو جزء "تو" و "اوگری" یا اویغور تقسیم میکند. "تو" تلفظ دیگر "تا" یا "دا" ی چینی به معنی بزرگ است و در زبان فارسی، مخاطب را برای رعایت احترام، از روی آن "تو" خطاب میکرده اند. پس توگری یا طخاری یعنی اویغورهای بزرگ. تمدن گرایی نسبت داده شده به اینان قابل مقایسه با اهمیتی است که چنگیزخان به سبب متمدن تر بودن اویغورها نسبت به دیگر تاتارها به آنها میداد تا جایی که خط و زبان آنان، خط و زبان رسمی مغول ها و ترک ها در سراسر آسیا شد [هرچند احتمالا خود واژه ی اویغور و مشابه هایش چون بلغار را باید تلفظ دیگری از نام قوم مغول دانست]. به هر صورت، "ختایی" خوانده شدن اینان، در حد و مرز ارتباط کوچی های کوشانی با گوتی ها قرار دارد. چون به نوشته ی "عصار"، لغت "گوتی"، یکی از تلفظ های شمالی تر لغت "کوچی" و به همان معنی کوچگر است. افسانه ی این گسترش بر مبنای دروازه ی چین بودن بلخ نسبت به سرزمین های گستره ی موسوم به گوتیه است و افکار و عقاید نیز به همراه کالاها ازآنجا در کنار-گوشه پخش میشدند.:

“the kingdom of the da yuezhi (the kushans)”: depts.washington.edu

حالا دیگر میتوانیم علی را در مرز یک پادشاه فاتح و یک زاهد پیدا کنیم یعنی در وضعیتی شبیه آنچه بلیساریوس را در آن یافتیم. علی ایرانی، از مزار شریفی آمده که قهرمان مقدسش همزمان هم بودای زاهد است و هم واسودوای پادشاه. دلیل این موقعیت نیز روشن است. علی متعلق به بلخ بوده چون ازآنجا به جنگ همان خیبری رفته که حدیثش را نقل کردم. خیبر که قلعه ی یهودیان بوده با منطقه ای با همین نام در افغانستان تطبیق میشده است و این تعجب آور نیست. چون افغان های اصلی یا همان پشتو ها خود را از نسل بنی اسرائیل و اصالتا یهودی میخواندند. کوه های سلیمان آنها به این خاطر چنین نام آور بود چون تصور میشد تختگاه سلیمان است. علی جانشین عیسی مسیح است که از نسل شاه داود و درواقع یک شخصیت سلطنتی ولی زاهد است که به جنگ کاهنان یهود رفته است. از این جهت او برابر با واسو دوا شاه قوم یادو است. عنوان یادو با لغت "یودئوس" که یونانیان برای نامیدن یهودیان به کار میبردند مقایسه شده است. یادوها فرزندان شخصی به نام "یا" از نسل شاه "ییاتی" بودند که نام اول، همان یاه یا یاهو، و نام دوم، دگرگون شده ی نام "جهوتی" یا همان یهوه است. یادو ها در هندوییسم تعریف شده اند چون منابع یونانی گفته اند که کاهنان یهود، اصالتا هندی بودند و شاه سلیمان با سرزمین سیاهان هندی در جنوب مراوده و تجارت داشت. این سرزمین هندی که اوفیر نام داشت، با ایبهارا در پاکستان تطبیق شده بود: منطقه ای که به واسطه ی نفوذ بر بودیسم تبتی، بر کل آسیای شرقی تاثیر نهاده بود. مورخان غربی چون ماکس مولر در قرن 19 به ایبهارا توجه کرده و آن را حلقه ی اتصال مذاهب شرق و غرب بر قدیم یافته، بر یهودی بودن اصالت آن صحه نهاده بودند. این داستان مشهور یهودی در اروپا که شاه سلیمان، طاووس ها را از هند به اورشلیم آورد، با توجه به این که طاووس فقط در هندوستان میزید و پای تطبیق هند با شبه قاره توسط یهودی های افغانستان در میان است، نشان میدهد که اروپاییان بدون این که بدانند تحت تاثیر میراث آسیای مرکزی و هندوستان قرار گرفته اند، میراثی که توسط یهودیان به غرب رسیده و این یهودیان، همان اشرافیت حاکم بر سراسر اروپا و امریکا هستند.:

“Jew-yadav connection”: yadavhistory.comنتز چیزهایی که بدیهی میپندارند ابتدائا فقط نظر قابل بحث چند شخص معدود بوده اند.کنونی رسیده اند که

تعجب نکنید. در طول زمان، اینقدر بی مشخص بودن صادرکننده ی نظریات، الواح مو به مو نسخه برداری و به عصر کتاب های رو به اضمحلال کنونی رسیده اند که مردم خودشان هم نمیدانند بسیاری از چیزهایی که بدیهی میپندارند ابتدائا فقط نظرات اسطوره ای قابل بحث چند شخص معدود بوده اند.

واسو دوا به دو شخصیت تجزیه شده است: کریشنا که واسو دوا نامیده میشود و وسودوا که پدر او است. به نظر دیوید شرمن، این دوگانگی بدان روی است که واسو دوا همان یهوه است که هم پدر عیسی مسیح است و هم به سبب تجسد در جسم فیزیکی مسیح، خود او است. از این جهت، وسو لغتا همان ویشنو خدای هندو است که کریشنا تجسد او است و ویشنو است که هم به خود کریشنا تجزیه شده و هم پدر او است. اما اصل کلمه همان واسو است و او دراصل "اوسو" یا "هرو آسو" فرم شیرمانند آمون خدای قبطی است که در جهان یونانی-رومی، "زئوس کرونوس" و "ژوپیتر ساتورنوس" نامیده میشد و همان اپادماک خدای شیرچهره ی حبشیان و مروئه است. این خدا توسط یهودیان به منطقه ی آسیای مرکزی منتقل شده و همان "آریه" یا "آریا" یعنی شیر در اشاره به تجسد یهوه صبایوت به قالب شیر یهودا است که به "آری یاهو" و "آریل" یعنی شیر خدا نامبردار است. هرو که لقب اوسو است نیز با "هری" لقب کریشنا قابل مقایسه است. آری، هرو، و هری، زیرمجموعه ی جمع عظیمی از کلمات شامل روآح، اروآ، الوه، الی، علی، علو، ایلو، هلی، حره، حرا، حوار، خور، سارو، زروان، سوره، سول و مانند آنها هستند که همه ی آنها همزمان هم به معنی شیر و هم به معنی خدایند. از این ریشه لغاتی چون راجا، ریشی، رکس، رأس و رازان به معنی رئیس و حاکم به دست آمده اند. نظر به تاثیرگذاری مذهبی شیر بر جوامع –از ژاپن گرفته تا انگلستان، و از اندونزی گرفته تا سرخپوستان امریکا- دستکاری ای کم ولی حسابی در پرستش مظهر وحشت در نزد انسان اولیه یعنی شیر انجام شده است. هرو به کورو و کوروس و هورس نیز تغییر تلفظ داده و کریشنا و کریست نیز از همین لغات جان گرفته اند. خدا در این حالات، با خورشید که شیر، جانشین زمینی آن به حساب می آمده، تطبیق شده است. گذر خورشید در آسمان، مشخصه ی تغییر زمان و جانشینی روز و شب با هم است و مسیر زمان بر اساس مسیر خورشید به ماری دراز تشبیه میشود و بنابراین مار جانور زمان است. ازاینرو فرم دیگر یهوه در هندوستان، ناگا یا خدای مار است که لغتا همان نحش عبری به معنی مار است. شیر که مظهر لحظه ی حاضر است، حیوانی است که در بقای طبیعت و شکارهایش بدون اعمال تغییرات انسانی، قادر به بقا است درحالیکه مار به همزیستی با پیشرفت های انسانی ادامه میدهد. به همین ترتیب، مار به سبب ایجاد زمان و رد بطلان بر گذشته، عامل تغییرات و بهانه ی زیر پا نهادن سنت ها و ازاینرو جانور "نیو ایج" در گزاره های جادویی پست مدرن است. شیوا خدای نابودی هندوستان نیز ملقب به "کالاه" (زمان) و توصیف شده به "زمان درنده ی همه چیز" بوده و قطعا جانشین ویشنو در هیبت ناراسیمها یا ناراهاری است که مردی شیر چهره را نشان میدهد که سرپیچی کنندگان از خود را شکم میدرد. شما از زمان تبعیت میکنید و سنت ها را زیر پا مینهید و خدای زمان که از شما انتظار تبعیت از قانون خود را دارد با کمال میل شما را شکنجه و نابود میکند. درواقع ثبات و تغییر، دو روی یک مقوله ی واحدند و این در یکی از تمثال های میترا خدای خورشید دیده میشود که مردی است با سر شیر، ولی همزمان ماری به دور بدن او گردیده است. ترکیب شیر و مار با هم، بنیاد تجسم نخستین "شیر-اژدها" یعنی اژدهای چینی شده است که جانور سکا ها و ختنی ها بوده است و در بودیسم تبتی تبار شرق دور، از کارما یعنی گناهان مردم تغذیه میکند. بودیسم تبتی خود تا اندازه ی زیادی تحت تاثیر نپال قرار دارد و در نپال، شیوائیسم و بودیسم به هم می آمیزند. شکل وحشتناک شیوا، کالی یا فرم مونث کالاه است که همان الهه ی جلوه گر، نابودگر و وحشی سبت یهودی است. در بودیسم نپالی-تبتی، از ترکیب کالبد او با سر شیر نارا سیمها کالاه بایراوا یا بایراب را ساخته اند و او را یکی از فرم های اوالوکیتشوارا –از بودا های بودیسم- در نظر گرفته اند که همان ویشنو است. سبت نیز از صبایوت لقب یهوه می آید و صبایوت انتساب به سباع به معنی شیر را نشان میدهد.:

“GOD AS TIME IN ANCIENT WORLD”: BHAKTI ANANDA GOSWAMI: 2013: OOLABABLOG.COM

بایراوا کلمه ای متعلق به هندوییسم و معرف بایرام یا بهرام به معنی پهلوان و خدای جنگ است. همترازی او با آسو و عیسی، از شیوا مدلی مسیح گون و تقریبا همنام به نام "ایشتا بایراوا" بیرون کشیده که هشت اواتار دارد. این هشت اواتار، قابل مقایسه با هشت الهه ی سراسری و رسمی هندند که همه شان قرار است جلوه ی مونث شیوا یا همان کالی بایراوا باشند. این جنبه ی مونث، همان حوای آوی ها است که در مقام همسر آدم، اسباب وسوسه ی آدم به نمایندگی از مار شد و سقوط آدم از بهشت را سبب گردید. بنابراین او همان جهان فیزیکی است که توسط مار زمان دچار تغییرات میشود. نتیجه این که زمان، فرم مارگون شیر خلقت و بنابراین اژدها است. خدایان خورشیدی و ازجمله هلیوس کوریوس متن بالا که مدلی از آپولو خدای هنر است، اغلب در جدال با این اژدها بوده اند. چون گذر زمان، روز خورشید را به پایان میبرد و تاریکی را سایه میگستراند. ولی زمان به خدای خورشیدی نیاز دارد چون تا وقتی تغییر زمان جای شب را به روز ندهد تغییرات منفور خواهند بود. این نیاز سبب استقبال خدا از زمان میشود چون خورشید و روشنایی تا وقتی اعتبار دارد و پرستیده میشود که خاطره ی ترسناک تاریکی و موجودات تهدیدکننده ی درونش وجود داشته باشد. بنابراین باید اژدها که همان شیطان است قدرتنمایی کند و زورش هم بر نیروهای خوبی بچربد تا مردم از ترسش به خدا که شیر یهودا است پناه ببرند. سوبک یا یهوه ی تمساح، بیشک یک فرم از اژدها است که پوستی شبیه مار و درنده خویی شیر را دارد. قبول آموزه ی سرپناه بودن او از سوی مردم عادی در طول قرن ها تعجبی ندارد چون تا همین امروز، نشانه های بنیاد پرستش بر ترس از نیروهای شناخته بخصوص تاریکی در نقاط مختلفی از جهان و ازجمله در همین ایران انقلابی خودمان مشهود است.

یکی از خویشان که در اسالم گیلان کار میکرد میگفت دریکی از محل های اطراف، برای سال ها هر دو هفته یک بار برای اجنه گوسفندی قربانی میکردند. این اجنه صدای رفت و آمدشان در محل که معمولا بعد از غروب آفتاب، خیابان هایش از آدم خالی میشد، شنیده میشد. ظاهرا جن، اول یک نفر بود. میتوانست سگ ها را محو کند و به نظر میرسید راست قامت است چون آشیانه ی آویزان کبوترها را پایین میکشید. جانوران اهلی را شکار میکرد و بالای یک درخت، آنها را میخورد. بعد از مدتی تعداد جن ها افزایش یافت و مردم، به جای یک گوسفند، دو گوسفند برایشان قربانی میکردند. در سال های اخیر و با زمین خریدن تهرانی های مایه دار در محل، آنها با نصب دوربین، متوجه شدند که جن های مزبور، چیزی جز پلنگ نیستند؛ حیوانی که میتواند آنقدر بالا بپرد که آشیانه ی کبوتر را سرنگون کند و بنا بر عادتی بازمانده از دوران تهدید شدن او توسط درندگان بزرگتر، شکارش را بالای درخت میخورد. مردم محلی، هیچ وقت این جانور مرموز و پنهان را ندیده بودند و نمیدانستند او در این اطراف زیست میکند. البته آنها نمیپذیرفتند جنشان پلنگ باشد ولی به هر حال با افزایش سرعت رشد محل در اثر آمدن تهرانی ها و متواری شدن پلنگ ها با شهری تر شدن محل، به تدریج ترسشان از اجنه کاهش یافته است. راوی تعریف میکرد در اطراف زادگاهش آستانه ی اشرفیه هم داستانی وجود داشته درباره ی جن هایی که میخواستند مهمانی بگیرند و برای این کار، دو گاو محلی را کشتند و تکه پاره کردند و مردم جسد مثله ی گاوها را در اطراف درختی یافتند؛ احتمالا این داستان نیز حول قتل گاوها توسط یک یا چند قلاده از درنده ای رو به اضمحلال شکل گرفته که مردم برای مدت ها آن را ندیده و فراموشش کرده بودند. نشانه های پرستش اجنه برای دور کردن خطر آنها حتی در ایران جمهوری اسلامی هم باقی بوده است، ازجمله در زیارتگاه "شاپریون" (شاه پریان) در هرمزگان که عشایر فارس و بخصوص سیرجانی های کرمان از راه دور برای گرفتن حاجت از اجنه به آن مراجعه میکردند و معمولا اگر در موقع زیارت، در محل، ماری را میدیدند این را نشانه ی اجابت دعایشان می یافتند. در جمهوری اسلامی، این زیارتگاه، به امامزاده ای به نام سید ابراهیم –طبق معمول از نسل امام موسی کاظم- تغییر نام داد و نتیجه این شد که عده ای به آن گفتند «امامزاده شاپریون» و همینطوری برای حاجت آمدند! زمانی که پرستش بر اساس ترس استوار بوده، قهرمان مذهبی، کسی بوده که میتوانسته از عوامل ترس مردم قوی تر باشد و آنها را شکار کند مثل هرکول جوان که شیر تهدیدکننده ی گله را کشت. تمثال او به خدمت شاهان درآمده و تصویر متواتر شاه در حال کشتن درندگان بخصوص شیر در ادبیات و هنر، این مطلب را اثبات میکند. جانشینی ورسن گتوریکس با جولیوس سزار نیز میتواند همین معنی را برساند. اهمیت پهلوانی در چنین جامعه ای آنقدر زیاد بوده که هیچوقت فکر کردن در آن مهم نبوده است (هنوز هم بی سر و صدا ترین روز در تقویم، "روز قلم" است که به تازگی پشت سر گذاشتیمش). نتیجه نیز جز این نبود که درندگان خطرناک از بین رفتند درحالیکه خرافات حول و حوش آنها هنوز باقی و حتی الآن ابزار حکومت های مدرن در انواع تعلیمات مذهبی و غیر مذهبی و ضد مذهبی است. این بقا به چیزی بیش از بی توجهی نیاز داشته است؛ به یک عمد حکومتی. عمدی که همان مالکی تئوریزه اش کردند که فکر کردن را تحلیل نمود: چین و مقلدان تاتار آن در سراسر جهان.

فورلانگ، این میراث چینی را نیز باز به دو جنسگی خدایان در عربستان و سوریه و تکثیرشان در جهان توسط کوریت ها و دیگر کاهنان مرد زن نما نسبت میدهد و میگوید فکر کردن در چین، به اندازه ی الهگان هندو برای خدایان مرد هندو، به جنبه ی زنانه ی روح مرد وابسته بوده است. کنفسیوسیسم، از «اسب دمیورگی (خالق گونه ی) ذهن» تحت عنوان "شین" سخن گفته است که نیرویی برخاسته از شانگ دی (خداوند) و به مانند آن "زانگ یون" (نر-ماده) است و با تقسیمبندی مفاهیم به یانگ (نرینه) و "یین" (مادینه) به پیش میرود. شین بدون شکل و رنگ، درست مانند هوا آکنده از چی (انرژی) یین و یانگ است. نیروی یین ذهن، خوآن یا کوآن است. فورلانگ دراینجا ضمن مرتبط کردن مجموع این دو واژه به "کوآن یین" -فرم مادینه ی آوالوکیتشوارای بودایی تبتی و منشا تمام الهگان چینی- در وصف نیروی مربوطه، از عبارت «انیما یا روح حساس» استفاده میکند [و به کار رفتن این عبارت در قرن19 خودبخود نشان میدهد تقسیم روح به نیروهای نرینه و مادینه با اصطلاحات انیموس و انیما اختراع کارل گوستاو یونگ نبوده است] و به کارگیری آن را یک «دکترین شیوایی» میخواند ولی اضافه میکند که بدون آن، شین به پیش نمیرود. فورلانگ، لغت شین را برگرفته از نام "سین" خدای ماه آکدی ها و کلدانی ها میداند و میگوید عنوان "تی ین" برای خدا در چین هم از همان می آید و همینطور لغت پرکاربرد "چند" در هند برای ماه. در اغلب مذاهب، ماه دارای یک نیروی مادینه ی قوی تلقی میشد که به صورت یک الهه از آن مستقل میشد. در زبان سانسکریت، ماه "ایندو" نامیده شده که یادآور عبارت "هندو" است و چینی ها هندوستان را "تی ین چو" میخواندند. تلفظ های چینی دیگر این کلمه، "شین تو"، "هی ین تو" و "یون تو" بوده اند. فورلانگ، کلمه ی "یون" را مرز بین یونی یا آلت جنسی مدل مادینه ی شیوا، و یین یا نیروی مادینه ی گیتی در چین میخواند. از این جهات، یون تو میتواند باز تکرار لغت تی ین و ترکیب نیروهای نرینه و مادینه باشد. از طرفی "یون" را "یوئن" نیز تلفظ میکردند که در آن، "ئن" تلفظ دیگر یین، و منشا کلمه ی انگلیسی in به معنی درون است درحالیکه "یو" مترادف با "هی" و "تی" به معنی خدای مذکر بود. اگر یو را در یوئن با تی جانشین کنیم دوباره به تی ین میرسیم و آن را نیز نر-ماده می یابیم. انگار برای هرنری حتی خدا، به جریان افتادن نیروی مادینه یابی، خودبخود به غلبه ی مادینگی بر وجود می انجامد. این تی ین، همان شین و سین بود و نام کشور چین، در سرزمین های غربی، "صین" تلفظ و به سبب شباهت اسمی گاها محل کوه سینای موسی و قومش تلقی میشد. بن جور، از "سین شی هوآنگ تی" بنیانگذار بیرحم یک امپراطوری بزرگ در چین سخن گفته است که نامش حتی مردم سرزمین های حول گنگ و دریای کاسپین (خزر) را به وحشت انداخته بود. هوآنگ تی یعنی امپراطور، و "سین شی" ابتدائا باید تلفظ دیگر "شین تی" بوده باشد که بعد از جانشین شدن شین با شانگ در کنفسیوسیزم متاخرتر، "شانگ دی" خوانده شده است. شین تی یعنی این که شین که از بر هم کنش یین و یانگ، یین شده بود، با بازگشت به تی یا نرینگی، به ثبات فکری برسد. این ثبات، درست مثل شانگ دی یا خدای کنفسیوس، فاقد شکل و قیافه و غیر قابل توصیف انسانی است. جالب این که تلفظ دیگر این کلمه "شینگ تی" به معنی ستاره بود و با یک دایره نشان داده میشد به کنایه از چشم آسمان، توصیفی که ما را به یاد چشم جهانبین فراماسونری می اندازد. چشم آسمان، باعث حرکت آب ها و مایعات درون زمین میشد و این امری است که میدانیم از قدیم به ماه منتسب بوده است. نقطه ی مقابل ماه و ستارگان، خورشید مظهر هوانگ تی (امپراطور) است و بقایش متضاد با هر گونه حرکتی است. با توقف شین قمری توسط او، تفکر هم متوقف میشود و دستگاه او به جای یک مملکت فکر میکند. این، سوغات ختایی ها یا همان ختی ها برای ممالک آسیای غربی، افریقا و اروپا در تقلید خود از تمدن چین بود. (رودخانه های حیات: 3-531) فرض کنید این نقشه از طرف یک حکومت بر روی مملکتی پیاده شود که ایدئالشان به عنوان مرد بیرون از خانه، بزن بهادر محله باشد. آن وقت موقعی که میگوییم فلانی خیلی مرد است شخصی در ذهنمان ظاهر میشد که: 1-از کشتن و آسیب رساندن باکی ندارد. 2- بر اساس قانون ختایی، مرد بودن را برابر با بی فکر بودن تلقی و حماقت را تقدیس میکند. از مجموع این دو حالت، خودتان دریابید که انسان ایدئال در یک حکومت سایه گستر موفق، چه زهر ماری از آب در می آمده است. از همه بدتر این که قرار بود هیچکس به اندازه ی پادشاه و رهبر الهی نتواند در جلد این پهلوان شهوتپرست و ابله فرو برود. آیا قهرمان ایدئال این مملکت، چیزی بهتر از "سلطان صاحبقران" (ناصرالدین شاه) و "حضرت کلب آستان علی" (شاه عباس کبیر) از آب درمی آید؟ بلژیکی ها سزاری را طراحی کردند که فرم خدا شده ی ورسن گتوریکس بود ولی زمانی که در ایران جریان های انقلابی هیاهو میکردند، مقابل سزار بلژیکی ها استریکس و ابلیکس قرار داشت که کل ارتش سزار را حریف بودند و قرار بود سزارهای جدید، کپی استریکس و ابلیکس باشند. وقتی حرکت از گتوریکس به استریکس و ابلیکس عقبگرد به نظر میرسد انتظار نداشته باشید تا وقتی که ایرانی ها جمله ی آخوندپسند "احمق باشید تا از زندگی لذت ببرید" را ترجیحا از قول یک آخوند انگلیسی به نام شکسپیر به کار میبرند، در مقابل سزارهای مقلد ابلیکس، آنتی تزی بهتر از ابلیکس موجود باشد.

مطلب مرتبط:

صلیبی ها، روسپی ها و جن ها