توحش مردانه در محضر زلیخا
نویسنده: پویا جفاکش

چند سال قبل، پسر 16ساله ی یک کشیش امریکایی، او را زیر فشار قرار داده بود که اجازه ی رانندگی با اتومبیلش را به او بدهد. کشیش هم فقط جواب "نه" میداد. یک روز، پسر، بی اجازه ی پدرش، اتومبیل را سوار شد و به خیابان زد. پدر آمد و دید اتومبیل نیست. به پلیس اطلاع داد که شماره ای با این پلاک را دزدیده اند. پلیس اتومبیل را با راننده یافت. پسر کشیش پس از برخورد با پلیس، اسلحه کشید و یک افسر پلیس را کشت. پدر و پسر هر دو بدبخت شدند اما نه بر سر هیچ و پوچ، بلکه بر سر یکی از بزرگترین معضلات عصر ما: یک شکارچی وحشی خودرای و ماجراجو در درون هر مرد که خیلی وقت است دورانش تمام شده است ولی حاضر به قبول بازنشستگی خود نیست. رابرت بلای درباره ی این تراژدی مینویسد:
«مردان به علت اعمال شجاعانه و دشواری که باید انجام میدادند طی صدها هزار سال، یکدیگر را میستودند و از عشق و احترام زنان برخوردار بودند. مرد و زن از آنها میخواستند دریچه ای از امید در خطرناک ترین اوقات ایجاد کنند و فقط با سلاح شجاعت به جنگ رودخانه های وحشی و آبشارهای مهیب بروند، دم شیر را گردگیری کنند و از مرگ نهراسند؛ و همه میدانستند که اگر این یلان از این آوردگاه سربلند بیرون آیند، زنان و کودکان در آسایش خواهند آرمید. اما امروزه، شیرهای وحشی به گربه های ملوسی در فیلم های تلویزیونی و رودخانه های غران به آبنماهایی در موزه های هنرهای معاصر تبدیل شده اند و سلحشوری هایی که عشق و تحسین دیگران را نسبت به مردان برمی انگیخت، دیگر موردی ندارد. در گذشته، مردان شجاعت ورود به عرصه ی حیوانات را به خود دادند، با آنها درگیر شدند و جنگیدند و با روحشان درآمیختند و رقص های آنان را یاد گرفتند، از حجاب حیوانات گذشتند و به درونشان گام نهادند. وارد حریم ارواح شدند و شمن یا "پرخان" نام گرفتند. با ارواح دست و پنجه نرم کردند و ترفند زدن به آنان را آموختند و انسان هایی را که در زیر سلطه ی شیطنت های ارواح بیمار میشدند نجات دادند. وارد پهنه ی اقیانوس ها شدند. زمین های سنگلاخی را با دست خالی به بار نشاندند. شرکت های تجاری کاملا جدیدی بنیان نهادند و آنها را با مهارت اداره کردند، از هیچ شروع میکردند و کارهایی انجام دادند که هرگز انجام نشده بود و چنین بود که به آنها عشق میورزیدند. اما دیگر نه. برعکس، زنان تا همین اواخر برای کارهایشان تحسین نمیشدند. در گذر قرن ها زنان به فرمان کشیشان، پزشکان، فیلسوفان، اخلاقیون، خشکه مقدس ها و قضات، محکوم به ادامه ی زندگی در زیر سلطه ی مردان بودند. امروزه زنان، خود را وارد مرحله ی "عمل" کرده اند و این درحالیست که مردها در جهت عکس آنها در حال حرکت و سبقت معکوس گرفتن هستند و وارد مرحله ی "بی عملی" شده اند. در 30سال اخیر، از مردان خواسته شده است که یاد بگیرند که چگونه فرزند باد و پیرو دیگران باشند نه جلودار، بی جایگاهی را بیاموزند، پذیرای شکست باشند، نه تکاور و با اتفاق نظر عمل کنند. امروزه بعضی از زن ها مرد مطیع میخواهند البته به شرط آن که اصلا مردی بخواهند. کلیسا ها مردانی رام میخواهند که به آنها کشیش میگویند. دانشگاه ها کارمندان یا مردان خانگی و دست آموز میخواهند که به آنها استادان قابل ارتقا میگویند. شرکت های بزرگ، بازیکن هایی سر به راه و همراه تیم میخواهند و الی آخر. بی عملی در "محصولات" نظام آموزشی امروز، در مقایسه با درجه ی تحصیلات، نسبت هندسی دارد یعنی با هر درجه ارتقای تحصیلی، درجه ی بی عملی به توان دو میرسد. یک کودک امریکایی تا به 18سالگی برسد، 4000ساعت پیام بازرگانی از تلویزیون دیده است. ولی تا به حال، شمار اندکی از تلویزیون ها با تبر خرد شده است و تعداد بسیار ناچیزی از مناظره های ریاست جمهوری به وسیله ی فعالان قطع شده است. تنها معدودی از مردم به افزایش بودجه ی ارتش امریکا اعتراض کرده اند. بلیک، ریشه ی این انفعال را در سرآغاز دوران کودکی میداند: " در دستان پدرم مبارزه کردم. در قنداق فولادیم [یک نوع وسیله ی شکنجه و درمان بیماران روانی در اروپای قرون وسطی] به خود پیچیدم. دربند و بی رمق، بهتر آن دیدم سینه ی مادر را مک بزنم." کودک علیه دستان پدر مبارزه میکند. علیه اشتیاق پدر خودشیفته ی خود برای کشتن و دربند کردن او در قنداق فولادیش به خود میپیچد و علیه اشتیاق مادر خودشیفته اش میجنگد که میخواهد او را به آینه ای از آرزوهایش بدل کند. وقتی پسر نمیتواند خود را آزاد کند، بلیک میگوید: آنگاه یاد میگیرد که به سینه ی مادر خود مک بزند.» ("مرد مرد": رابرت بلای: ترجمه ی فریدون معتمدی: نشر مروارید: 1400: ص 8-106)
"بلای" این وضعیت را به تحلیل جوزف کمپل از تصویر مرد بابلی ایستاده در مقابل الهه ی بر تخت نشسته قرار میدهد. مادر و همسر مرد بابلی، تجسم های زمینی این الهه هستند. (همان: ص147) تمدن بابل نیز مانند امپراطوری امریکا توسط جنگاوران جرار و شکارچی منشی پدید آمد که نمیتوانستند محبت کردن را به پسرانشان بیاموزند. فاصله ی پسر و پدر در خاورمیانه ی بابلی، هرگز اجازه ی آموختن مرد بودن متمدنانه از پدران را به پسران نداد و مرد وحشی خرافی ابتدایی هنوز در لحظات سیطره ی غریزه و احساسات بر مردان آن تمدن به خاکستر نشسته، بدترین فجایع را در آنجا رقم میزند. تکرار چرخه در امریکای مسلح به صنعت فریب و جعل، سخت تر است و به جای مرد ناگهانی تمدن بابلی، تمدن جهانی امریکا را به زجرکش شدن پرومته ای مداوم دچار کرده است و آنها که از جواب دادن راه حل های مدرن قطع امید کرده اند به سنت های باستانی بابلی متوسل شده اند که به صورت کپی های یونانی زبانشان در جهان اروپایی-امریکایی مشهور شده اند و سعی میکنند مرد بودن را در غیاب پدران، به شیوه ی امثال و حکم و با تشویق به تجربه، در پسران بارز کنند. در این روش، تغییر شخصیت کودکان، سبب تشبیه موقعیت جدیدشان به تیتان ها میشود. بچه هایی که در کوچکی، از اذیت شدن دیگران ناراحت میشوند، ناگهان به کشتن حشرات و حتی حیوانات بزرگتر میپردازند. در اساطیر یونانی، این، معادل جانشین شدن تیتان ها به رهبری کرونوس با اورانوس پدر کرونوس است. زئوس پسر کرونوس، نظم اجباری اجتماع است که تیتان ها را سرکوب میکند. به نظر بلای، شکل اصیل تر این قصه، کشته و خورده شدن دیونیسوس کودک توسط تیتان ها و قتل و خاکستر شدن تیتان ها با آذرخش زئوس پدر دیونیسوس است. در این داستان، قلب دیونیسوس تنها چیزی است که خاکستر نمیشود و زئوس با بلعیدن آن و ازدواج با سمله، دیونیسوس را دوباره متولد میکند. یعنی این که عشق و محبت یک کودک حتی پس از تغییر شخصیتش توسط شخصیت تیتان خودش و نظم خشن اجتماعی، هنوز قابل تولد دوباره است. اما دیونیسوس نوزاده به شیوه ی عجیبی، خود را زنده نگه میدارد. او وحشی گری را در راه ایجاد اشمئزاز برمی انگیزد تا مردان را با اشمئزاز، از مرد بد بودن باز دارد. به نظر بلای، فیلم "قربانیان جنگ" که بر اساس داستانی واقعی ساخته شده، این مطلب را به خوبی نشان میدهد. در این داستان، چهار مرد از یک گروه 5نفره از سربازان امریکایی، طی جنگ ویتنام، به زنی ویتنامی دست می یابند و پس از تجاوز دسته جمعی، او را میکشند. نفر پنجم که حاضر به شرکت در این توحش مردانه ی واقعی نشده، میخواهد این موضوع را اطلاع دهد. ولی از سوی چهار تن دیگر، تهدید میشود که با تجاوز به او، از نعمت مرد بودن، ساقطش خواهند کرد. تجسمی واقعی از دوراهی سخت در انتخاب مرد مسئول بودن پس از احساس اشمئزاز در یک جامعه ی به شدت تیتانی. (همان: ص140-139) این که مسئول بودن حتما حامل نوعی مردانگی باشد اهمیت این صحنه را دوچندان میکند. مردهای وحشی دور و بر ما به این خاطر در تیتان وارگی کودکانه باقی نمانده اند که مورد محبت قرار نگرفته اند. مشکلشان این است که فقط زنان به آنها محبت کرده اند: نخست مادر و بعد معشوقگان جانشین مادر. آنها محبت و به دنبالش انسانیت را اموری زنانه یافته و درنتیجه از اصول زیست مردانه ی خود خط زده اند. (همان: ص117)
















به همین دلیل هم هست که بزرگ شدن دنیای زنانه در وجود یک مرد، امر خطرناکی است. در نسخه ی اصلی و بابلی سلسله ی نسل های خدایان، پس از کشته شدن آبزو (اورانوس) به دست حئا (کرونوس)، تهاموت که همسر آبزو و مادر خدایان است شورش مهیبی علیه فرزندانش به راه می اندازد و عصر حئا را هرج و مرج فرا میگیرد طوری که حئا مجبور میشود مردوخ (زئوس) را بیافریند و حکومت را به او واگذار کند تا تهاموت و هیولاهایش را سرکوب کند و نظم را مجددا برقرار نماید. تهاموت، نمادی از تصویر مادر است که با بزرگ شدن در دنیای مرد و حاکم شدن بر ذهنیت انسانی او، زندگی مرد را دچار اغتشاش و ناامنی میکند. بنابراین میتوان گفت بزرگ شدن تصویر زن –که بیش از زن بیرونی اتفاقا متوجه زن درون یا آنیما است- مانع جلوه گری راستین مردانگی تاریخ مصرف گذشته و تمامیت خواه و درنتیجه خاکستر شدن آن میشود. زمانی خاکسترنشینی، یکی از آیین های گذار به مرد شدن در اروپای شمالی و در حکم خاکستر شدن تیتان ها بود. اسکلادن قهرمان افسانه های اروپایی که همیشه در کارها از دو برادر خود بهتر عمل میکند، نامش از "اش" به معنی خاکستر می آید و نامهای دیگرش چون سیندرلاد و سیندرسون گواهند که سیندرلا باید صورت مونث شده ی نام او و دو ناخواهری سیندرلا نیز فرم های مونث دو برادر اسکلادن باشند. ازآنجاکه در نروژ، جوک های زیادی وجود دارند که در آن، نروژی ها جای اسکلادن و سوئدی ها و دانمارکی ها جای دو برادر بزرگتر او را گرفته اند فرض کرده اند که اصل افسانه نروژی باشد. اما به هر حال قصه های او در سراسر اروپای شمالی محبوب و ظاهرا نامش مرتبط با آیین گذار با خاکستر بوده است. اسوه ی خاکسترنشینی البته نه دیونیسوس بلکه ایوب بوده است که وقتی پس از سپرده شدن سرنوشتش توسط خدا به شیطان، از اوج به حضیض سقوط کرد و احساس کرد دارد از خدا روی برمیگرداند خود را به خاکستر اندود تا مثل عنقا و البته دیونیسوس از نو متولد شود و مجددا به خدا ایمان آورد. اوج ایوب، همان غرور و اعتباری بود که با ثروت، شیر کشی و تمام چیزهایی که به یک مرد قدیمی عظمت میدهد به او دست داده بود. این جایگاه قبل از ایوب به تموز، لوگال باندا و ایزدوبار تعلق داشت که همگی قهرمانانی پاگانی هستند که پس از رسیدن به اعتبار مردانه مورد توجه الهه ی مادر قرار گرفتند و این الهه ی مادر که مدل دیگر همان تهاموت است باعث افتادن موقت آنها به دوزخ شد. دوزخ چیزی جز ورطه ی بدبختی برای ایوب و افتادن به شکم تیتان ها برای دیونیسوس نیست.
الهه ی مزبور را امروزه و بر اساس لجن مالی های مذهب یهودی-مسیحی به ادیان غیر، بیشتر موجودی شهوتران و ضد اخلاق میشناسیم و یکی از مهمترین دلایل دیر فهمیده شدن گره کور مطلب، همین سیاهنمایی ها درباره ی بنیان زیست اجتماعی بشر یعنی الهه و پیروانش یعنی زنان است. به نوشته ی فرایمر-کنسکی، در حدی که باستانشناسی از فرهنگ های کهن و بدون پیشداوری های قبلی، چیزهایی را ثابت کرده، مشخص است که در آن جوامع، الهه همیشه یک شخصیت خانوادگی بوده است: مادر، خواهر، دختر یا همسر. "مادر" که گسترده ترین کهن الگوی او است، خالی از هر سویه ی تاریک بوده است. در فرهنگ کلدانی، "مادر شوهر" نیز سویه ای از مادر بوده و راهنما و خیرخواه عروسش در زندگی مشترک در یک خانه تلقی میشده است. تمام وسایل دست ساخت بشر که به هنرهای زنانه مربوط باشند، نتیجه ی درس آموزی زنان با هدایت الهه در مقام حامی همسران و نمونه ی همسر ایدئال بوده است. حتی تمثیل زنانه بودن دانش که در واژه ی مونث "حکمت" یا "خوخمه" نیمه ی مونث یهوه دیده میشود، نتیجه ی فرافکنی علم آموزی فرزندان از مادرانشان به رابطه ی انسان و الهه به جای جهان مادی است. به نظر فرایمر-کنسکی، تنها داستانی که بهانه ی فاسد تلقی کردن الهه میشود، افسانه ی سقوط تموز به دوزخ در اثر دلدادگی الهه عیشتار به او است.:
“goddess: biblical echoes”: tikva frymer-kensky: in “studies in bible and feminist criticism”: eurospan (London): 2006: p69-82
فوکس ووگ معتقد است که تفکر غلط وجود کاهنان جنسی زن برای عیشتار در بابل و از آن غلط تر، تصور زنا کار بودن تمام زنان بابلی از روی الگوی الهه شان، با گالی بودن کاهنان عیشتار در تناقض است. عیشتار، مجذوب مردان جنگسالار و با هیبت مردانه بوده و حئا عمدا اطرافیان او را گالا (گالی) ها یا مردان با ظاهر بی جنسیت یا زن مانند قرار داده بود تا او از راه به در نرود. عقیده بر این بوده که وقتی حئا مجسمه های گلی انسان ها را میساخت، نژاد گالا ها از تکاندن گل دستش بر زمین پدید آمدند و چون برخلاف مجسمه های مردان و زنان شکل نگرفته بودند، نه در ظاهر و نه در سیرت، محدودیت های عمومی را بر خود تحمیل نمیکردند. چون آنها قبل از انسان های معمولی جان گرفته بودند، دیگر انسان ها آنها را کاهنان خود کردند. در قدیم هم اصناف گالا ها وجود داشت هم خانواده های گالا ها و هم حتی زنان گالا. گالا ها درست مثل مردم دیگر اطراف خود، دارای نظامی مردسالار بودند. به هر حال، آنها فقط خادم عیشتار بودند و تمام معشوق های منسوب شده به عیشتار، جلوه های مختلف تنها معشوق او یعنی دوموزی یا تموز بوده اند. در تعیین اوقات قدیم کلدانی که از معادل کردن ماه های قمری و شمسی در طول سال [مطابق همان تثبیت اوقات تقویم عربی در فصل ها پیش از حذف شدن ماه سیزدهم و کبیسه ی قمری] به دست می آمد، تموز، هلال نو هر ماه قمری در برج شمسی بود و در هر برج شمسی، شکل مرتبط با صورت فلکی آن برج را –گوسفند، گاو، توأمان، آب (به جای خرچنگ برج سرطان)، شیر، غله و ...- را به خود میگرفت. بنابراین تموز درست مثل انسان معمولی، دارای ابعاد شخصیتی گوناگون بود و بر هم اثر نهی این ابعاد، میتوانست او را دچار تغییر در ثبات شخصیت کند. در لحظه ای که عیشتار دلباخته ی تموز شد، تموز دقیقا به حد یک شخصیت نظامی و مریخی رشد کرده بود. وقتی عیشتار در جهان زیرین زندانی شد، حئا دو گالا به نام های کورگالو و کالاتوره (یعنی گالای جوان) را برای بازگرداندن او به جهان زیرین فرستاد و آنها اگرچه با دست خالی ولی برعکس عیشتار به سادگی بازگشتند. به نظر میرسد دلیل این که تموز برعکس دیگر اطرافیان عیشتار، بدون هیچ درد سری، به قتل رسید و جانشین عیشتار در دوزخ شد، این است که گالا نبود و دچار تغییراتی کاملا انسانی شده بود.:
“astral dumuzi”: Daniel foxvog: in “the tablet and the scroll: near eastern studies in honor of William w.hollo”: cdi press: 1993

















ظاهرا در بین افراد نظام حئا در خارج از دوزخ، از عیشتار گرفته تا گالاها، فقط تموز است که به خاطر تغییرات اعمال شده بر وجود او دیگر چندان خواستنی نیست. میتوان این ابراز طرد را با یک افسانه ی ژاپنی مقایسه کرد که در آن، شاه یک برکه گم میشود و جانوران برکه، ژنرال معزولی را که از آن حوالی رد میشد، به این علت که او را جنگجویی دلاور و مشهور میدانستند شاه خود میکنند و نتیجه این که ژنرال، تمام اهالی برکه را خورد. این را ما ایرانی هایی که در دانشگاه، در کتاب "وصیتنامه ی امام" خوانده ایم امام خمینی به نظامیان اکیدا توصیه میکند وارد گود سیاست نشوند، الآن دقیقا درک میکنیم. اما همین حس همیشگی میتواند به گیر کردن مرد جنگاور همهویت شده با شکارچی وحشی درونش در جهنمی شخصی هم بینجامد کمااینکه این اتفاق برای تموز افتاد. یکی از رونوشت های یونانی تموز به نام آدونیس بیبلوسی، چوپانی است که به خاطر عشق ورزی با آفرودیت (عیشتار) توسط گرازی که عاشق قبلی آفرودیت یعنی آرس که خدای جنگ است فرستاده است، کشته میشود. آرس معشوق قبلی است چون همان ایدئال جنگاوری است که آدونیس با رسوخ در آن مورد علاقه ی آفرودیت شده و درواقع آرس بخشی از وجود تموز و کلا جنس مرد است که او را سرنگون جهنم میکند. اما باید یادمان باشد این جهنم مرگ جسمانی نیست بلکه امتحان های سخت الهی از جنس امتحان ایوب است. ارتباط آن با محبوب زنان واقع شدن را در تحول داستان یهودی یوسف میتوانیم ببینیم. این جهنم برای یوسف دو حالت دارد: 1-اخراج از کنعان و بردگی در مصر 2-افتادن به زندان در اثر دلدادگی همسر پدرخوانده اش پوتیفار به او. در تورات، همسر پوتیفار، اسم ندارد ولی بعضی روایات یهودی و به دنبالش در اسلام، اسم این زن را زلیخا گذاشته اند. زلیخا شکل مونث شده ی کلمه ی "شالاخ" به معنی اخراج شدن و بیرون رفتن است. در تورات و در سفر پیدایش (8-4 : 45) این کلمه در وصف دور شدن یوسف از خانواده اش در بردگی به مصر به کار رفته است. در سفر خروج (15-10 : 3) نیز یهوه به موسی دستور میدهد که به سمت فرعون "شالاخ" کند یعنی بیرون برود که به نظر میرسد تکرار تجربه ی یوسف در ورود به دستگاه مصر و فراعنه ی جنگجو و ابرمرد آن در مقام دوزخ است. این که پس از از دست دادن دستگاه فرعون به عنوان مظهر پیروزی های مردانه جهنم فرم میگیرد، در سفر خروج (1 : 5) دیده میشود که از جشن گرفتن در قلمرو وحش پس از "شالاخ" شدن یعنی بیرون رفتن از مصر فرعون سخن میرود. البته میدانیم که چنین خروجی به 40سال آوارگی در صحرا می انجامد. در سفر لاویان 16 (22-20 و 10-7) برای رها کردن بز عزازیل که حامل بار گناهان قوم است در صحرا، از واژه ی شالاخ استفاده شده است. بز عزازیل در دره ای به نام "گهنوم" رها میشد که همانطورکه نامش نشان میدهد فرض میشود همان جهنم است. در این مورد باید توجه داشت که لغات جهنم و گهنوم دراصل، همان لغات "جهان" و "گیهان" (کیهان) به کنایه از جهان مادی هستند که ما از ملکوت خدا به سمت آن بیرون شده ایم. جالب اینجاست که اصطلاح شالاخ در تورات اولین بار در باب اخراج آدم و حوا از بهشت استفاده شده است. عامل تحریک به لغزش برای آدم نیز جفتش حوا بود. در عربی، کلمه ی زلیخا به معنی محل لغزیدن پا است. بنابراین زلیخا جایی از زندگی شما است که شما دچار لغزش و سقوط میشوید. از طرف دیگر، شالاخا که فرم اصیل تر لغت زلیخا است در هندوستان برای نامیدن "پرواتی" الهه ی زمین به کار میرود و این لغزش، خودبخود در زمینی بودن و جسم مادی داشتن مستتر و لاعلاج است. پس سقوط به جهنم و خاکستر شدن در آتش آن حتمی است. مهم این است که بتوانیم مثل تموز و یوسف از آن بیرون بیاییم. توانایی بیرون آمدن از جهنم، فقط با به خاطر سپردن زخم ها در مقام تجربه ممکن است و در مورد آدونیس، این، به برجاماندن زخم گراز تشبیه میشود. رابرت بلای، میگوید افسانه های مختلفی در مورد کشته شدن مرد به دست گراز، و یا زخمی شدن ولی زنده ماندن او به دست آن حیوان وجود دارند که همه مربوط به آدونیس میشوند. شاخص ترین مورد از نوع دوم، اودیسه است که باتجربه ترین جنگجوی یونانی در حماسه ی هومر است. در نوجوانی، گراز با کندن بخشی از ران او با عاج خود، زخمی همیشگی بر او وارد کرده است. شکل لاتینی نام او "اولیکسس" به معنی شکاف در ران است که اهمیت این زخم را نشان میدهد. ("مرد مرد": ص2-321) شکاف در ران برای مرد، حکم ایجاد شدن واژن برای او و جا باز کردن او برای زنانگی در خود است.:
«شکسپیر با نبوغ فراگیرش مسئله ی بین این دو مسئله ی موازی را درک میکند. او در اولین شعر بلندش "ونوس و آدونیس" مستقیما با مسئله ی قربانی کردن در مدیترانه برخورد میکند. شکسپیر در این شعر، ونوس [عنوان رومی آفرودیت] را به صورت زنی میانسال و شهوانی، و آدونیس را به صورت پسر جوان بی تجربه ای مجسم کرده است که با تحریک ونوس، با او کامورزی میکند. کسانی که با اسطوره های یونانی آشنایی دارند میدانند که شکار گراز در پی آن خواهد آمد. گراز به آدونیس حمله میکند و به گونه ای ران او را تبدیل به میانه ی بدن زنان میکند. شکسپیر دراینباره چنین میگوید:
این حقیقت است، عین حقیقت: آدونیس
این گونه مثله شد
بر سر گراز پرید با نیزه ی تیزش آدونیس.
نشان نداد دندان هایش را گراز
اما اندیشید که با بوسه ای او را قانع کند.
گراز عاشق، غران در عقبه ی پسر
با دخول عاج در شرمگاه، آن بی خبر را نیام دار کرد.
شکسپیر، توجه ما را به چیز عجیبی معطوف میدارد: نسبت گراز با مرد جوان، مثل نسبت مرد است با زن. گراز درحقیقت، دالان هماغوشی را باز میکند؛ یک نیام خلق میکند، مرد جوان دالان مونث دریافت میدارد.» (همان: ص325)
چنین زخمی، همچنین مرد را لنگ میکند و لنگی نماد تجربه ی جادویی است. هفستوس خدای صنعت و آهنگران، لنگ است چون در مشاجره ی بین زئوس و هرا، طرف مادرش هرا را گرفت و زئوس، او را از آسمان به زمین پرت کرد [مثل آدم و حوا]. او نمادی از شمن ها و پرخان های جادوگر و فوق طبیعی است که همگی آهنگر و صنعتگر بودند و میدانیم که صنعت است که تمدن را به پیش میبرد. (همان: ص 314) [دراینجا میتوانیم بفهمیم که "تیمور لنگ" نیز پیش از فراموش شدن معنای لنگی و باقی ماندنش تا ابد به صورت فقط یک فاتح، جلوه ای از این شمن های آهنگر را داشته است.] افراد لنگ طبیعتا قادر به رقابت با افراد بی نقص فیزیکی ندارند و به همین ترتیب، افراد لنگ روحانی نیز به راحتی هم مسیر با جمعیت گله وار نمیشوند و اگرچه شاید از این جهت مورد تمسخر جمع باشند ولی کمتر از آنها ضرر میکنند. بلای در اینباره به شعری از دفتر سوم مثنوی مولانا توجه میکند:
حیرتی باید که روبد فکر را
خورده حیرت، فکر را و ذکر را
هرکه کامل تر بود او در هنر
او به معنی پس، به صورت پیش تر
راجعون گفت و رجوع این سان بود
که گله واگردد و خانه رود
چون که واگردید گله از ورود
پس فتد آن بز که پیشاهنگ بود
پیش افتاد آن بز لنگین پسین
اضحک الرجعی وجوه العابسین
از گزافه کی شدند این قوم لنگ
فخر را دادند و بخریدند ننگ
پاشکسته میروند این قوم، حج
از حرج راهی است پنهان تا فرج
دل ز دانش ها بشستند این فریق
زانکه ین دانش نداند این طریق
دانشی باید که اصلش ز آن سرَ است
زآنکه هر فرعی به اصلش رهبر است
هر پری بر عرض دریا کی پرد
تا لدن علم لدنی میبرد
پس چرا علمی بیاموزی به مرد
کش بباید سینه را زآن پاک کرد
پس مجو پیشی از این سرَ، لنگ باش
وقت واگشتن تو پیشاهنگ باش. (همان: ص315)
















این عقیده، متوجه فردیت است و انسان ها را از در جمع بودن برحذر میدارد منتها در جامعه ای که به سرعت به لحاظ مادی پیشرفت میکند و مردم به لحاظ تامین زندگی مادیشان در یک حکومت مرفه، از پیشرفت معنوی عاجز مانده و از همنوعان خود کورکورانه تبعیت میکنند، روندی که به عقیده ی یونگ، در بهترین حالت با دچار کردن جامعه به انحطاط مادی در اثر انحطاط فرهنگی، مردم آن جامعه را به بازگشت به فردیت و همکاری با یکدیگر منهای توجه به حکومت –که عامل اصلی یکسان سازی افراد جامعه است- وا میدارد. در زمانی که حکومت های بزرگ و جوامع مداخله گر شهری کمتر بودند همکاری با هم در عین احترام به فردیت جامعه بیشتر بوده و روند ذکر شده روندی معمول و طبیعی بوده است. آدم پیشرو که انتظار میرفت مرد باشد از قبل تکلیفش روشن بود: سرش به سنگ میخورد و همردیف بقیه میشد ولی در این مدت، تاثیراتی بر جامعه اش مینهاد که مثبت یا منفی، تجربه بودند و محترم. اگر دقت کنید شورش علیه جهان اولیه یک پدیده ی مردانه تلقی میشد به همان دلیلی که مرد شدن تموز، او را نا خودی تر از عیشتار مونث و گالاهای مونث نمای حئا میکرد. دلیل این است که مرد، امر پیشرفته تری از زن و کودک است همانطورکه نرینه و بیضه های او شکل تکامل یافته تر کلیتوریس زن و فضای اطرافش در رحم مادر بوده اند. مردم قدیم از این جهت، سنگ ها را از روی انسان ها جنسیت بندی میکردند. سنگی که به مادر زمین چسبیده باشد، مادینه است و سنگ جدا و مستقل، نرینه. برای مصرف کردن سنگ و از آن جمله در صنعت ذوب و استخراج فلز در آهنگری، باید سنگ جدا شود. پس مردی که در مردانگی زیاده روی میکند قهرمانی است که در هر صورت قرار است قربانی جامعه اش شود حال به دست گراز مردانگی، کشته شود و یا به زور، به فضای دوجنسی کودکانه و اولیه ی فردیت بازگردد.
ظاهرا تصویر خدا از روی بنیان مادینه نمای فرض شده برای جهان ساخته شده است. ازجمله در عرفان یهودی. درآنجا تصویری از یهوه ی بی کران داریم که نر است و نیز یک یهوه ی مادینه ی ثانویه که جهان مادی را برمیسازد و در مادر جهان بودن، به آتش کوره های کیمیاگری و آهنگری تشبیه میشود. اولین شکلی که این آتش به خود میگیرد خورشید است که تاریکی را زائل میکند و در حکم مولود مادر و قهرمان ایزدی است که تاریکی را نابود و جهان را روشن میکند. خورشید دو جنسی است چون هم فرزند ذکر الهه یا آتش اولیه است و هم پدید آورنده و مادر موجودات دیگر. ماه غلبه ی او بر تاریکی را هر شب تکرار میکند و ازاینرو مادرانگی آتش و تجسد الهه را تداعی میکند. ولی خورشید همچنان اصل است و فرزندانش سیارات شامل زمین با همه ی موجودات روی آن، رقص وار به دورش میچرخند. گادفری هگینز، یهوه ی دوجنسی را همان ژوپیتر جنیتریکس لاتین میداند که به یک فرم مذکر و یک فرم مونث از زئوس تقسیم میشود اما در بازتکرارش در خورشید، ایزد فنیقی-افریقایی به نام "علیم" را صورت اصیل او و فرم مادینه اش را عشتاروت و فرم نرینه اش را بعل زبوب میخواند. ترکیب این دو تصویر، الهه ای با شاخ های قوچ یا ورزاو است که جنبه ی مادینه اش، زن انسانی و جنبه ی نرینه اش حیوان شاخدار قربانی شونده است. فرم انسانی تر او بعل با ظاهر دوجنسه است که در غرب به نام میترا شناخته میشود. اما نام یهودی این خورشید، "اوم" است که گفته شده کاهنان قبطی و هندو نامش را زیر لب زمزمه میکردند و آن را صدای انفجار بزرگ در آغاز خلقت میشناخته اند. هگینز، به پیروی از دروموند، نام اوم را مرتبط با "ام" در عربی و "آما" در لاتین به معنی مادر میداند و اضافه میکند که بار معنایی مادینه ی این کلمات، متاخر بر معنی اولیه ی آن یعنی قدرت بوده است. بریانت، تقدس اوم را به شناسایی او در مقام "حام" ابن نوح در مقام تجسد زمینی علیم مرتبط کرده است که با نظریه ی هگینز درباره ی علیم همجهت است. به نظر میرسد تصویر علیم با تصویر باستانی "تینهو" خدای کهتر چینی در هیبت ملکه ای با نوزاد پسر تطبیق میکند که خود واسط پیدایش جهان از خدایی بوده که هیچگاه تصویر نمیشده و شکلی نداشته است. خدای بی چهره و تصویرنشدنی در کلده و مصر نیز شناخته شده بوده است. حالت عوامانه ی آن، به آسمان فرافکنی میشده است. اما پروفسور روبرتسون اسمیت، متوجه شده بود که جلوه های آن در مذاهب نبطی-سوری و آیین های جنوبی تر ازجمله در حجاز، همواره بر گرامیداشت پدر-آسمان و مادر-زمین در کنار هم استوار بوده اند. این به زبان اجتماعی و با تذکر نسبت به اهمیت، قدرت و احترام زنان سالخورده و بخصوص مادران در بین اعراب توضیح داده شده است.:
“the god idea of the ancients”: eliza burt gamble: chap3
















مصریان قدیم، قربانی شدن مرد را با قربانی شدن خدایان مقایسه و آن را به گام نهادن در مسیر الهه تشبیه میکردند. مرگ گربه ها به قربانی شدن آنها برای هورس خدای طلوع خورشید و قهرمان مبارزه علیه تاریکی تلقی میشد چون گربه، فرم نیمه مونث شیر -مظهر خورشید- به حساب می آمد که ابراز قدرت و درندگیش از او کنده شده است. بنابراین گربه همزمان جانور باستت الهه ی بی عاطفه و شهوتناک نیز به شمار می آمد. در اروپای قدیم، او الگوی جادوگران بود و در کنار مار و جغد، گربه را نیز جزو همراهان خود داشت و البته هنوز مرتبط با جهنم یا دوزخ بود و نام ژرمنش "هل" یا "هولدا" هنوز روی جهنم پس از مرگ مسیحی خودنمایی میکند. با نام یونانی خود هکاته که اتفاقا الهه ی ماه است نیز سروران دیوان و شیاطین و هادی آنها به جهان انسان ها است. مومیایی شدن گربه ها توسط جادوگران در لیورپول انگلستان، احتمالا گواه مصری بودن این اعتقادات است. یهودیان اسپانیایی احتمالا یک واسطه ی مهمند چون معتقد بوده اند لیلیت جن که همسر اول آدم بوده، به شکل گربه ی سیاه بزرگی به نام "البروشا" تناسخ یافته است. تناسخ دقیقا عقیده ای مرتبط با تطبیق دوزخ با سرزمین مردگان است که مصری ها آن را به نام الهه اش آمنتی نامگذاری و مقرش را در غرب یا سرزمین غروب و تاریکی تعیین کرده بودند. چون مرگ با خواب مرتبط شده بود. تصور بر این بود که وقتی شخص میخوابد، "کا" یعنی روح او موقتا از تنش جدا میشود و در این مدت حتی ممکن است در قلمرو ارواح پرسه بزند ولی موقع بیداری به تن برمیگردد. اگر روح میتواند موقع خواب چنین کند قاعدتا پس از مرگ نیز میتواند به تن دیگری رسوخ کند. روح حتی میتواند در این جدا شدن های خود با ارواح وحوش زد و بند کند؛ عقیده ای سابقا گسترده که در ژاپن هنوز آنقدر قدرت دارد که مردم را به قربانی دادن برای وحوش به سبب ترس از ارواحشان وا دارد. عرب ها معتقد بودند در زمان تولد هر انسانی، با او یک "جن" متولد میشود که در تصمیمگیری های خوب و بد او در زندگی نقش آفرینی میکند و اعتقادات مرتبط با اجنه به شدت مخلوط با آنیمیسم حیوانی کهن است. رومی ها نیز معتقد بودند با هر انسانی یک روح راهنما متولد میشود که در صورت مذکر بودن، "جنوس" و در صورت مونث بودن، "جونو" خوانده میشود. نام دوم، عمدا همنام همسر رومی زئوس یا ژوپیتر و جانشین هرا است. [این روح راهنما احتمالا همان ذخیره ی خونی اجدادی است که امروزه واحد آن را "ژن" مینامیم.] بنابراین انسان یک موجود دو پاره است که در این مورد، الگویش "جانوس" خدای دوچهره ی رومیان است. ارتباط روح راهنما با اجداد، هورس را نیز تناسخ یافته ی خدای خورشید مرده میکند. در "ایزیس و ازیریس" پلوتارخ، هورس، روح ازیریس است که در تن همسرش ایزیس رسوخ کرده و از او به صورت خدای قهرمان مردانه متولد شده است. ازاینرو گربه عامل تناسخ نیز بوده است. ارتباط جادوگری با گربه سبب توفیق اعتقاد به تناسخ در هندوستان و سیام احتمالا درست به اندازه ی گربه پرستی مالایی شده است. این اتفاق با مرگ "سر رابرت گرانت" حکمران بمبئی در سال 1838 رقم خورد. در روز مرگ حکمران، گربه ای در حال خروج از خانه ی او دیده شد. در حیاط خانه، گربه به غروب خورشید خیره شد. این یکی از عادات حکمران متوفی بود. درنتیجه تصور شد که روح حکمران به گربه تناسخ یافته است و این فکر درباره ی حاکم، نقش بسیار مهمی در باور شدن تناسخ در بین توده ی انبوه هندی های بیسواد و بی اطلاع از متون مذهبی ایفا کرد.:
“the cat in the mysteries of religion and magic”: part2: m.oldfield howey: live journal: feb4, 2020
به نظر میرسد روح انسان ها اعم از مرد یا زن برای این که به قهرمان ایزدی حامله شود اول باید جونو داشته باشد یعنی یک زخم شکافته ی دردناک به جای واژن در روحش پیدا شود که ژوپیتر با آن به جای ژونو جفتگیری کند و نیروهای خدائیت را به انسان وحی کند. این الهه ی درون، مظهر یک جهنم آتشین است و مادر خاکستری که دیونیسوس را میزاید و میتواند جهنمی بودن را آنقدر عادی و طبیعی جلوه دهد که دیونیسوس را به باخوس خدای شراب و جنون و مواد مخدر و سکس تبدیل کند. دیونیسوس ولی کارایی اصلی خود یعنی اشمئزاز را دارد و مرد ها همچنین زن های سرسپرده ی آن مردها را از همه ی این ها مشمئز میکند تا بلاخره زنانه بودن این جهنم سرشار از نفرت مردانه آشکار شود و مرد در جستجوی راهی برای شنیدن وحی الهی شود.
امروزه تمام اشمئزازات دیونیسوسی، جهان ما را انباشته بی این که نعره های دیوان دوزخی، امکان شنیدن نجوای الهی را برای ما فراهم کند. اشمئزاز دیونیسوسی، یک بهانه ی عرفانی برای سیاست های ضد انسانی شده است. این مسئله آنقدر به نفع سیستم و علیه بشر بوده که حتی سعی نشده جنبه های زنانه تر آن در جامعه ی به شدت مردسالار علمی مورد بحث قرار گیرند چون این دیگر مورد توافق است که زن ها به راه مردها میروند اگرچه اکثر اوقات بر ضد خودشان باشد و وحشی گری مشمئز کننده وقتی به حد کافی مردانه باشد، مرد و زن را آنقدر درگیر ماجراجویی میکند که توحششان را در تنهاییشان تخلیه کند. مهم نه بهتر شدن وضع روانی مرد و زن بلکه فقط همین تخلیه ی انرژی در تنهایی بدون نیاز به دیگران در تامین مالی حکومت است، چیزی که انسان ها را به تخلیه ی انرژی در جمع شدن کنار هم علیه حکومت و به صورت یک بمب مخرب باز دارد. این، کشف یونگ بود. به عقیده ی او «انسانی که از جنبه ی منفی یا شیطانی خویش بی خبر است به کودکی خوش رفتار میماند که خودآگاه و اخلاقش رشد کامل نیافته است.» جامعه ی سنتی با مجبور کردن آدم ها به رعایت قوانین اجتماعی و خوب بودن زورکی، این لایه ی توحش اولیه را که بدبیاری های روزگار، به آن خوراک میدهند، سرکوب میکند و آن فقط وقتی خود را خوب نشان میدهد که جمعیت کنار هم جمع شده باشند و همه توحش خود را آزاد کنند. جنگ های داخلی و خارجی و انقلاب ها در این مواقع بروز میکنند. ("یونگ و سیاست": ولادیمیر والتر اوداینیک: ترجمه ی علیرضا طیب: نشر نی: 1397) بنابراین بهترین کار برای در مشت داشتن مردم این است که متداوما توحش درونشان را در تنهاییشان تخلیه کنید تا هیچوقت به انفجار جمعیشان نینجامد و البته وقتی روی تک تک مردم تمرکز ندارید مجبورید آنها را همیشه در معرض جهنم بگذارید که البته در چنین شرایطی و وقتی همه داخل جهنمند، جهنمی بودن آنقدر عادی به نظر میرسد که اشمئزازی پدید نمی آید و درنتیجه انسان های کمی قدم سعی در الهی بودن و وارسته بودن و البته الگوی درستکاری بودن برمیدارند.















